سرشناسه : علامه حلی، حسن بن یوسف، ق 726 - 648
عنوان قراردادی : [کشف الیقین. فارسی]
عنوان و نام پدیدآور : ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین/ نگارش حسن بن یوسف بن مطهر حلی؛ تحقیق حسین درگاهی؛ ترجمه حمیدرضا آژیر
مشخصات نشر : تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، 1379.
مشخصات ظاهری : 496 ص.نمونه
فروست : (معارف اسلامی)
شابک : 964-422-101-x22000ریال ؛ 964-422-101-x22000ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
عنوان دیگر : کشف الیقین. فارسی
موضوع : علی بن ابی طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - ق 40
شناسه افزوده : درگاهی، حسین، 1331 - ، محقق
شناسه افزوده : آژیر، حمیدرضا، 1337 - ، مترجم
شناسه افزوده : ایران. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. سازمان چاپ و انتشارات
رده بندی کنگره : BP37/34/ع 8ک 5041 1379
رده بندی دیویی : 297/951
شماره کتابشناسی ملی : م 79-3742
ص: 1
ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین
نگارش حسن بن یوسف بن مطهر حلی
تحقیق حسین درگاهی؛ ترجمه حمیدرضا آژیر
ص: 2
سپاس از آن اللّه،پروندۀ جهانيان و درود خدا بر آقاى ما محمّد و خاندان پاكش، به ويژه بر ذخيرۀ خدا،و نفرين الهى بر تمامى دشمنان ايشان.
1-انديشۀ درست براى پايايى دين و دور كردن تحريف از آن و استوارى امّت و به كنار داشتن انحراف از آن،اقتضا دارد خليفه اى گمارده شود و جانشينى قرار داده گردد كه در علم و عمل،از گناه و لغزش،پاك باشد،و اگر اين عصمت و پاكى در ميان نباشد آن جانشين يا خليفه،ستم پيشه خواهد بود،چرا كه خداوند مى فرمايد: وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ ، (1)- لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ (2)-.
بر اين اساس از قرآن استفاده مى شود كه امامت،پيمانى خدايى است كه خداوند كسى را كه اين پيمان بر دوش او نهاده مى شود به پيامبر معرفى مى كند،چونان ديگر اوامر و احكام كه به آگاهى پيامبر مى رساند و اين چنان است كه مكتب اهل بيت بدان باور دارد.
خداوند تبارك و تعالى در حقّ پيامبرش مى فرمايد: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى ، (3)-و در حق اهل بيت مى فرمايد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (4)-.
عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب در روايتى مى گويد:«چون پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرود آمدن آيه را نزديك ديد،فرمود:«بخوانيد به سوى من،بخوانيد به سوى من»،صفيّه عرض
ص: 3
كرد:چه كسى را يا رسول اللّه؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«اهل بيتم:على،فاطمه،حسن و حسين را.»آن ها آورده شدند و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كساى خويش بر آن ها افكند و سپس دست به آسمان برد و فرمود:«بار خدايا!اينان خاندان من هستند،پس بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست»،و خداوند اين آيه را نازل فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (1).- در روايت ديگرى امّ سلمه مى گويد:عرض كردم:يا رسول اللّه!آيا من از اهل بيت نيستم؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«تو بر خير و خوبى هستى،تو از همسران پيامبرى» (2).-پس آشكار مى شود كه خداوند تبارك،پيامبر و اهل بيت او را از هر گونه پليدى بر كنار داشته و پاك،پاكشان گردانيده است.
2-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،جانشين و وصىّ پس از خود را تعيين كرد و اين در نخستين روزى بود كه پس از نزول آيۀ: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (3)-نزديكان خود را به اسلام دعوت كرد.
طبرى و جز او همين خبر را از على بن ابى طالب(علیه السلام)چنين نقل مى كنند:على(علیه السلام) مى فرمايد:«چون اين آيه بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،مرا بخواند و فرمود:اى على!خداوند به من دستور داده است به خويشان نزديك خود هشدار دهم و اين كار بر من گران است و مى دانم هر گاه اين مهمّ را بياغازم آن بينم كه ناخوش مى دارم،لذا در بيان آن خاموشى گزيدم تا آن كه جبرئيل نزد من آمد و گفت:اى محمّد! اگر آن چه را مأمور آنى به جاى نياورى خدايت تو را به عذاب خواهد كشيد.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:براى ما يك صاع طعام فراهم آور و در آن پاچه اى قرار ده و قدحى شير آر پيش آر ون.
ص: 4
سپس فرزندان عبد المطلب را گرد آور تا با ايشان سخن گويم و آن چه را مأمورم بديشان برسانم.من نيز آن چه را پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من دستور داد به جاى آوردم و آن ها را نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواندم.آنان در اين هنگام،چهل مرد بودند،يكى بيش يا كم،در ميان ايشان بودند عموهاى او:ابو طالب،همزه،عبّاس و ابو لهب.پس چون نزد او گرد آمدند به من فرمود:خوراكى را كه براى ايشان ساخته بودم بياورم كه من نيز آن را حاضر كردم.چون خوراك را بنهادم پيامبر(صلی الله علیه و آله)قطعه اى از گوشت را برگرفت و با دندان هايش آن را تكّه كرد و آن را در گوشۀ بشقاب[ديس]نهاد و سپس فرمود:با نام خدا بخوريد و حاضران آن قدر خوردند كه گرسنگى شان برطرف شد و من تنها نشان دست آن ها را بر ظرف خوراك مى ديدم.سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست همۀ آن ها خوراكى را خوردند كه براى يك مرد بود.سپس پيامبر فرمود:جماعت را سيراب كن و من قدح شير را آوردم تا همگى از آن نوشيدند و سيراب شدند و به خدا سوگند هر يك از آن ها به قدر ديگرى از آن شير بنوشيد.پس هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواست با آن ها سخن بگويد ابو لهب پيشدستى كرد و گفت:يارتان چه شگفت افسونتان كرد!پس جماعت پراكنده شدند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)با آن ها سخنى نگفت و فرمود:اى على!فردا را درياب كه اين مرد با آن چه از او شنيدى بر من پيشدستى كرد و جماعت پيش از آن كه با ايشان سخنى بگويم پراكنده شدند.براى فردا نيز همان طعامى را براى ما آماده كن كه امروز آماده كردى و سپس آن ها را نزد من گرد آور.على(علیه السلام)مى فرمايد:چنين كردم و آن ها را گرد آوردم،سپس پيامبر از من خواست طعام آورم و من هم طعام،نزد ايشان بردم، و حضرت(صلی الله علیه و آله)چنان كرد كه در روز قبل.پس آن قدر خوردند كه ديگر ميلى به طعام نداشتند.حضرت(صلی الله علیه و آله)سپس فرمود:سيرابشان كن.من نيز آن ظرف را آوردم و آن ها به قدرى از آن نوشيدند كه همگى سيراب شدند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخن گفت و فرمود:
اى فرزندان عبد المطلب!به خدا سوگند من در ميان عرب جوانى را نمى شناسم كه براى قومش ارمغانى بهتر از آن چه من براى شما آوردم آورده باشد.من خير دنيا و آخرت را براى شما به ارمغان آورده ام و خداوند سبحان به من دستور داده است شما را به سوى آن فراخوانم.كدام يك از شما مرا در اين امر يارى مى رساند تا هم برادر من باشد و هم وصىّ و جانشين من؟على(علیه السلام)مى فرمايد:همۀ جماعت از دادن پاسخ خوددارى كردند و
ص: 5
من زبان به سخن گشودم در حالى كه جوان ترين آنان بودم كه چشمم بيش از ديگران ريمناك بود و شكمم سترگ تر و ساق پايم باريك تر.اى پيامبر خدا!من يار تو در اين مهم خواهم بود.پس حضرت(صلی الله علیه و آله)گردن مرا گرفت و فرمود:اين برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس سخنش را بشنويد و از او فرمان بريد.على(علیه السلام)مى گويد:جماعت در حالى برخاستند كه مى خنديدند و به ابو طالب مى گفتند:به تو دستور مى دهد كه سخن پسرت را بشنوى و از او فرمان برى» (1).- مسألۀ امامت پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از امور مهمّى بود كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)بدان مى انديشيد و از آغاز تبليغ تا اندكى پيش از مرگش بدان مى پرداخت-آن گونه كه پيش از اين نيز يادآور شديم- ابن عبّاس در روايتى مى گويد:«چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بستر مرگ افتاد در خانه مردانى بودند از جمله عمر بن خطّاب.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«بياييد براى شما نگاشته اى نگارم كه پس از آن هرگز گمراه نگرديد.»عمر گفت:درد بر پيامبر چيره شده است،و الاّ قرآن كه در ميان شماست و كتاب خدا هم كه ما را بسنده است.حاضران در خانه به اختلاف كشيده شدند و برخى سخن عمر را مى گفتند،پس چون هياهو و اختلاف افزون كردند حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«از من دور شويد كه نزد من،كشمكش نه كارى است سزامند» (2).- در روايتى نيز آمده است:«ابن عبّاس آن قدر گريست كه اشكش ريگ ها را خيساند.
پس گفت:درد پيامبر(صلی الله علیه و آله)فزونى يافت و فرمود:«براى من صفحه اى آوريد تا بر آن نگاشته اى نگارم كه پس از آن هرگز گمراه نگرديد»،پس جماعت به كشمكش پرداختند و حال آنكه كشمكش،نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)كارى شايسته نيست.آن ها مى گفتند:پيامبر هذيان2.
ص: 6
مى گويد.» (1)- در روايتى ابن عباس مى گويد:«اوج مصيبت،اختلاف و هياهويى بود كه مانع از آن شد پيامبر(صلی الله علیه و آله)نگاشته اى براى آن ها بنگارد.» (2)- 3-به علاوۀ آن چه بيان داشتيم كه چگونه جماعت،از سخن گفتن پيامبر(صلی الله علیه و آله) جلوگيرى كردند و در خانۀ حضرت(صلی الله علیه و آله)از پذيرش دعوت او خوددارى ورزيدند و نگذاشتند حضرت(صلی الله علیه و آله)در واپسين لحظات زندگى نگاشته اى بنگارد:
1-3-آن ها كوشيدند پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،احاديث ايشان نيز نوشته نشود و چنان كه از برخى احاديث پيداست در زمان تندرستى پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز چنين بوده است، سبحان اللّه.
عبد اللّه بن عمرو بن عاص مى گويد:«من هر چه را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى شنيدم مى نگاشتم،ولى قرشيان مرا از اين كار بازداشتند و گفتند:آيا تو هر چيزى را كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى شنوى مى نويسى و حال آن كه پيامبر نيز انسانى است كه هم به گاه شادى سخن مى گويد و هم به گاه خشم؟و من از نوشتن دست كشيدم و آن را به عرض پيامبر رسانيدم.پس با انگشت به دهانش اشاره كرد و فرمود:«بنويس كه سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست از اين دهان جز حق بيرون نيايد.» (3)-8.
ص: 7
ذهبى روايت مى كند كه ابو بكر پس از وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله)،مردم را گرد آورد و گفت:
«شما احاديثى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را نقل مى كنيد كه در آن اختلاف داريد و مردمان پس از شما اختلافى بيش تر خواهند داشت،پس حديثى از پيامبر نقل نكنيد و هر كه از شما پرسشى كرد بگوييد ميان ما و شما كتاب خداست،پس حلال آن را حلال و حرام آن را حرام شماريد.» (1)- از قرظة بن كعب روايت است كه گفت:«هنگامى كه عمر ما را به عراق برد تا صرار همراهى مان كرد و سپس گفت:آيا مى دانيد چرا شما را همراهى كردم؟گفتيم:خواست ما را مشايعت كنى و گرامى دارى.گفت:از اين كار هدفى داشتم.شما به سوى روستايى مى رويد كه در قرآن آوازه اى دارند بسيار،پس آن ها را با احاديث پيامبر از قرآن باز نداريد و من در اين كار شريك شمايم.قرظه مى گويد:ديگر پس از آن از پيامبر(صلی الله علیه و آله)حديثى نگفتم.» در روايت ديگرى آمده است:چون قرظة بن كعب آمد گفتند:ما را حديث كن.پس او گفت عمر ما را از اين كار بازداشته است (2).-امّا عثمان اين كار را تقرير كرد،چه،بر منبر گفت:«بر هيچ كس روا نيست حديثى را روايت كند كه در زمان ابو بكر يا عمر شنيده نشده است.» (3)- 2-3-اين جلوگيرى همچنان ادامه يافت تا عمر بن عبد العزيز اموى به حكومت رسيد.
او به مردم مدينه نوشت:«به حديث پيامبر بنگريد و آن را بنويسيد كه من بيم آن را دارم8.
ص: 8
دانش پوسيدگى يابد و اهل آن از ميان بروند.» ابن شهاب زهرى نخستين كسى بود كه در سال صد هجرى به دستور عمر بن عبد العزيز حديث نگاشت و پس از آن كار تدوين و تصنيف فزونى گرفت (1).
3-3-در راه جلوگيرى از اين كار،نفس بسيارى از ناقلان حديث و صحابه و تابعان را گرفتند؛كسانى همچون ابو ذر كه روزى در جمرۀ وسطى نشسته بود و مردم گرد آمده بودند و از او نظر مى خواستند.پس مردى كنار او ايستاد و گفت:آيا از نظر دادن و فتوا صادر كردن بازداشته نشده اى؟ابو ذر سرش را بلند كرد و گفت:آيا تو مرا زير نظر دارى؟! اگر شمشير بر اين جا نهيد-و به پشتش اشاره كرد-و من بر آن باشم تا پيش از اجازۀ شما سخنى را بر زبان آورم كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيده ام هر آينه آن سخن را بر زبان خواهم آورد (2).- ابو ذر به سبب مخالفت با دستورهاى حكومت از شهرى به شهر ديگر تبعيد مى شد تا آن كه در ربذه تنها و رانده،مرگ را در آغوش كشيد.حجر بن عدى و ياران او با شكنجه كشته شدند (3)-و رشيد هجرى (4)-و ميثم تمّار (5)-به قتل رسيدند و به صليب كشيده شدند.
4-3-در هنگامى باب خواندن احاديث رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)بر مسلمانان بسته شد باب جعل حديث گشوده گشت و احاديث بسيارى در بزرگداشت و تكريم آن ها انتشار يافت كه از جملۀ آن ها سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است پيرامون وصىّ و جانشين خود (6)-.آن ها اين احاديث را در مجموعه هاى روايى خود با عنوان فضايل،جاى دادند و در كنار احاديث صحيح پيامبر(صلی الله علیه و آله)در فضايل جانشين پيامبر،على بن ابى طالب(علیه السلام)و ويژگى هاى او گذاشتند و اگر چه مسائل وابسته بدان بسيار فراوان بود امّا آن ها مقدّمات،لوازم و نتايج/.
ص: 9
عقلى آن را بيان نكردند و تنها به ذكر«كرّم اللّه وجهه»بسنده كردند تا جايى كه برخى از آن ها مى گفتند:«سپاس خدايى را كه در كمال بى همتاست...و به اقتضاى تكليف مفضول را بر افضل مقدّم داشت.» (1)- 5-3-او جانشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بل خود پيامبر بود و اين چنان است كه آيۀ مباهله بدان دلالت دارد: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ. (2)-مفسّرانى همچون زمخشرى،طبرى،ثعلبى،فخر الدين رازى،بيضاوى،نسفى،سيوطى و...همگى همداستانند كه مراد از«أبناءنا»حسن و حسين(علیه السلام)و مراد از«نساءنا»فاطمه(س)و مقصود از«انفسنا»على بن ابى طالب(علیه السلام)است كه خداوند تبارك او را نفس پيامبر(صلی الله علیه و آله)قرار داده است (3).- زمخشرى مى گويد:«روايت شده است هنگامى كه آن ها را به مباهله دعوت كردند گفتند:برگرديم و در كار خود بينديشيم،پس نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمدند.پس حضرت(صلی الله علیه و آله)به راه افتاد در حالى كه حسين را در آغوش داشت و دست حسن را گرفته بود و فاطمه پشت او حركت مى كرد و على پشت سر فاطمه و پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گفت:هنگامى كه من دعا كردم شما آمين بگوييد.اسقف نجران گفت:اى گروه مسيحيان!من چهره هايى را مى بينم كه اگر خدا بخواهد كوهى را براى اين چهره ها زير و زبر كند خواهد كرد،پس با آن ها مباهله نكنيد كه هلاك شويد،به گونه اى كه تا روز رستخيز ديگر يك مسيحى بر زمين باقى نخواهد ماند.» (4)-بگذريم از اين كه خود پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز تصريح دارد كه على(علیه السلام)،جان او (5)-0.
ص: 10
و همسنگ و همسان و برادر اوست (1).- 6-3-از همين جا روشن مى شود كه چرا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)على را با پيامبران و رسولان(علیه السلام)قياس كرده است چنان كه مى فرمايد:«هر كه مى خواهد دانش آدم و فقه نوح را ببيند به على بن ابى طالب نظر كند»، (2)-و«اى على!تو در ميان اين امّت همچون عيسى بن مريمى.» (3)- نيز از همين جا آشكار مى شود كه چرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را به يكى از مردم،مانند نمى كند،چه،در حديث ازدواج زهرا(س)مى فرمايد:«شوهر تو با هيچ يك از مردم به سنجه درنمى آيد (4).-همچنين مى فرمايد:«هيچ يك از آحاد اين امّت با خاندان محمّد قياس نمى شود» (5).-.
4-فضايل على(علیه السلام)بسيار است و فراوان تا جايى كه ابن ابى الحديد مى گويد:«چه بگويم در بارۀ مردى كه دشمنان و ستيهندگان او هم به فضلش اعتراف دارند و نمى توانند بزرگوارى هاى او را انكار كنند و بر فضايلش پرده نهند.همه مى دانيم كه بنى اميه حكومت اسلام را در شرق و غرب زمين به دست گرفتند و با هر نيرنگى كوشيدند نور وجود او را به خاموشى كشانند و مردم را عليه او تحريك كنند و براى او عيب و نقص بتراشند و بر همۀ منبرها بر او لعن مى فرستادند و ستايشگران او را تهديد مى كردند و آن ها را به زندان مى انداختند و مى كشتند و مانع از نقل حديثى مى شدند كه فضيلتى را براى او بازگو مى كرد يا آوازه اش را فزونى مى بخشيد،حتّى مانع از آن مى شدند كه كسى نام او را ببرد،ولى تمامى اين ها جز والايى و منزلت بر على نيفزود،و او چونان مشكى بود كه هر چه پنهانش مى كردند باز بوى خوشش انتشار مى يافت و هر چه پرده بر او مى نهادند باز بوى مشام نواز او فضا را در بر مى گرفت.او به خورشيدى ماننده بود كه با2.
ص: 11
كف دست نمى توان آن را پوشاند و همچون پرتو روز بود كه اگر يك چشم آن را نبيند چشمهاى بسيارى آن را خواهند يافت» (1).-
1-4-اكنون در اين زمينه بخشى از ستايشها و اوصافى را پيش روى مى نهيم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حق آن حضرت(علیه السلام)در كتب عامّه بدان تصريح كرده است: (2)- 1-على،آقاى مسلمانان.
2-على،پيشواى پرهيزگاران 3-على،جلودار سپيد چهرگان حجله نشين 4-على،رئيس مؤمنان 5-على،دوست پرهيزگاران 6-على،رئيس دين 7-على،امير المؤمنين«امير همۀ مؤمنان» 8-على،آقاى فرزندان آدم«جز پيامبران» 9-على،نگين انگشترى در ميان اوصيا 10-على،نخستين كسى كه به روز رستخيز پيامبر را خواهد ديد 11-على،نخستين كسى كه در قيامت با پيامبر مصافحه خواهد كرد 12-على،صدّيق اكبر 13-على، جداكنندۀ حق و باطل در ميان امّت 14-على،آن كه ميان حق و باطل تفاوت مى نهد 15-على،نخستين كسى كه پيامبر را تصديق كرد«به پيامبر ايمان آورد» 16-على،نخستين كسى كه به خدا ايمان آورد 17-على،جلودار مسلمانان 18-على،جانشين رسول اللّه«پس از پيامبر در ميان امّت» 19-على،رئيس قريش 20-على،بهترين كسى كه پيامبر خدا او را به يادگار نهاده است 21-على،آقاى عرب 22-على،سرور دنيا و آخرت 23-على،سرور مؤمنان 24-على،وزير پيامبر خدا 25-على،همراه پيامبر خدا 26-على،نخستين كسى كه با پيامبر،
ص: 12
خدا را يكتا دانست 27-على،برآورندۀ پيمان پيامبر خدا 28-على،جايگاه سرّ پيامبر خدا 29-على،بهترين كسى كه پيامبر،پس از خود به ارمغان نهاد 30-على،داور دين رسول اللّه 31-على،برادر پيامبر خدا«در دنيا و آخرت» 32-على،ظرف علم رسول اللّه.
33-على،درى كه پيامبر از آن مى آيد 34-على،وصىّ رسول اللّه 35-على،پردازنده به امر پيامبر 36-على،امام امّت رسول اللّه«امام الامّه» 37-على،جانشين خدا در زمين«پس از پيامبر» 38-على،امام مردمان خدا«برية» 39-على،سرور مردم 40-على،وارث علم پيامبر 41-على،پدر نسل پيامبر«فرزندان پيامبر» 42-على،بازوى پيامبر«يارى رساننده» 43-على،امين پيامبر در وحى اش 44-على،سرور هر كه پيامبر سرور اوست 45-على،پرچمدار پيامبر به روز رستخيز 46-على،داور دشمنان پيامبر 47-على،حامى حريم پيامبر 48-على،پدر اين امّت 49-على،صاحب حريم پيامبر 50-على،كشندۀ پيمان شكنان، ستم پيشگان و بيرون رفتگان از دين 51-على،يار مؤمنان«هر مؤمنى»پس از پيامبر 52-على،برگزيدۀ پيامبر 53-على،دوست پيامبر 54-على،آقاى اوصيا 55-على،برترين اوصيا 56-على،نگين انگشترى در ميان اوصيا 57-على،بهترين اوصيا 58-على،پيشواى پرهيزگاران 59-على،وارث پيامبر 60-على،شمشير خدا 61-على،هدايتگر 62-على،پدر امامان پاك 63-على،با پيشينه ترين مردم در اسلام 64-على،وزير پيامبر«در آسمان و زمين» 65-على،محبوب ترين اوصيا نزد خدا 66-على،شريف ترين«بزرگترين»مردم
ص: 13
در پاك گوهرى 67-على،گرامى ترين مردم در مقام 68-على،مهربان ترين مردم نسبت به زيردست 69-على،دادگرترين مردم نسبت به زيردستان 70-على،بيناترين مردم در امور 71-على،يار خدا 72-على،همراه پيامبر خدا«در دنيا و آخرت» 73-على،يار مؤمنان پس از پيامبر 74-على،پردازندۀ از سوى پيامبر 75-على،پيشواى هر زن و مرد مؤمن 76-على،يار هر زن و مرد مؤمن 77-على،فراستان سنّت پيامبر 78-على،مدافع آيين رسول اللّه 79-على،شايسته ترين مردم پس از پيامبر 80-على،نخستين مردم«مؤمنان»در ايمان 81-على،برآورنده ترين مردم«مؤمنان» در پيمان الهى 82-على،ايستاترين مردم در پيمان خدايى 83-على،به عدالت قسمت كننده ترين مردم«مؤمنان» 84-على،مهرورزترين مردم«مؤمنان» نسبت به زيردستان 85-على،عادل ترين مردم نسبت به ديگران 86-على،سرّ نگهدارترين مردم 87-على،با مزيّت ترين مردم نزد خدا 88-على،سرور اوّلين و آخرين جز پيامبران 89-على،قبلۀ عارفان 90-على،نخستين مسلمانى«صحابى» كه اسلام آورده است.
91-على،قديمى ترين امّت در پذيرش اسلام«ايمان» 92-على،داناترين امّت 93-على،شكيباترين«بافضيلت ترين» فرد امّت و برخوردارترين آن ها در صبر 94-على،خوش اخلاق ترين مردم 95-على،آگاه ترين مردم به خدا 96-على،نخستين كسى كه به كوثر درآيد.
97-على،پاياترين مردم به پيامبر 98-على،نخستين ديداركنندۀ پيامبر 99-على،پردل ترين مردم 100-على، گشاده دست ترين مردم 101-على، قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ 102-على،سالم ترين مردم در دين
ص: 14
103-على،برترين مردم در يقين 104-على،كامل ترين مردم در شكيبايى 105-على،درفش هدايت 106-على،نشان ايمان 107-على،امام اولياى خدا 108-على،پرتو هر كه فرمان خداى برد 109-على،پرچمدار رسول اللّه به روز رستخيز 110-على،امين پيامبر«مورد اعتماد رسول اللّه»در كليد گنجينه هاى رحمت الهى 111-على،بزرگ مردم 112-على،نور اولياء اللّه 113-على،پيشواى هر كه اطاعت خدا كند 114-على،امين رسول اللّه در روز قيامت 115-على،حريم دار پيامبر 116-على،دوست قلب رسول اللّه 117-على،جايگاه ميراث پيامبران 118-على،امين خدا بر زمين او 119-على،حجّت خدا بر مردم 120-على،پايۀ ايمان 121-على،ركن اسلام 122-على،چراغ تاريكى زدا 123-على،نشان هدايت 124-على،پرچم برافراشتۀ مردم دنيا 125-على،راه روشن 126-على،صراط مستقيم 127-على،كلمه اى كه خداوند پرهيزگاران را بدان ملزم داشته است 128-على،داناترين مردم به ايّام اللّه 129-على،پرمصيبت ترين مؤمنان 130-على،غسل دهندۀ رسول اللّه 131-على،به خاك سپرندۀ پيامبر 132-على،پيشگام در همۀ شدايد و امور ناخوش 133-على،ايستاترين مردم در امور الهى 134-على،مردم نواز 135-على،آه در سينه 136-على،شكيبا 137-على،با منزلت ترين مردم 138-على،نزديك ترين مردم در خويشاوندى 139-على،بى نيازترين مردم 140-على،حجّت پيامبر خدا 141-على،در خدا 142-على،دوست خدا 143-على،دوست رسول اللّه 144-على،شمشير پيامبر خدا 145-على،راه به سوى خدا
ص: 15
146-على،نبأ عظيم[مهمترين خبر] 147-على،الگوى والا 148-على،امام مسلمانان 149-على،سرور صدّيقان 150-على،راهبر مسلمانان به بهشت 151-على،پرهيزگارترين مردم 152-على،برترين مردم«اين امّت» 153-على،داناترين مردم 154-على،شايستۀ مؤمنان 155-على،آگاه مردم 156-على،راهنما 157-على،عابد 158-على،هادى 159-على،مهدى 160-على،جوانمرد 161-على،برگزيدۀ امامت 162-على،ياور رسول اللّه در جايگاه پسنديده 163-على،سلطان آخرت 164-على،رازدار رسول اللّه 165-على،امين اهل زمين 166-على،امين آسمانيان 167-على، زنده كنندۀ سنّت پيامبر 168-على، ديداركنندۀ خدا از نزديك 169-على،به يقين رسيده ترين امّت 170-على،برپاكنندۀ حجّت 171-على،حجّت پيامبر بر امّت به روز داورى 172-على،بزرگ مهاجران و انصار 173-على،گوشت و خون و موى پيامبر 174-على،پدر دو سبط 175-على،پدر دو ريحانه 176-على،غمگشاى پيامبر 177-على،شير خدا در زمين 178-على،شمشير خدا«بر دشمنان» 179-على،دوست خدا 180-على،در دست دارندۀ پرچم رسول اللّه 181-على،پرچمدار حمد و سپاس 182-على،نخستين كسى كه به بهشت درآيد.
183-على،اوّلين كسى كه در فردوس بكوبد 184-على،ناخداى اين امّت 185-على،حسابرس عرب 186-على،حسابرس امّت 187-على،كاردار بهشت 188-على،برتر اصحاب رسول اللّه 189-على،امير نيكوكاران 190-على،كشنده تبهكاران 191-على،كشندۀ كافران 192-على ناسازگارترين،خشن ترين و
ص: 16
بيمناك ترين در امور خدايى 193-على،داماد پيامبر 194-على،بهترين بشر 195-على،بهترين مردم 196-على،بهترين مردان 197-على،بهترين اين امّت پس از پيامبر 198-على،بهترين خلايق 199-على،بهترين انسانى كه خورشيد بر او تابيده و از او غروب كرده است «پس از پيامبر» 200-على،همراه پيامبر در بهشت 201-على،پدر امّت 202-على،امير آيات قرآن 203-على،صاحب لواى رسول اللّه در اين سرا و آن سرا 204-على،پيشواى نيكوكاران 205-على،دوست پيامبر در بهشت 206-على،دوست ترين مردم نزد خدا و رسول 207-على،در دانش 208-على،محبوب ترين مردم نزد پيامبر 209-على،نزديك ترين مردم به رسول اللّه 210-على،بخشنده ترين مردم 211-على،تلاشگرترين مردم نزد خدا 212-على،نفوذ ناپذيرترين مردم نزد خدا 213-على،جلودار مردم به سوى بهشت 214-على،حجّت خدا بر مردم پس از پيامبر 215-على،امين رسول اللّه 216-على،نكوكار 217-على،گواه 218-على،نزديك ترين مردم به بهشت 219-على،جلودار مؤمنان به سوى بهشت 220-على،رهياب 221-على،پدر يتيمان و بينوايان 222-على،همسر بيوه زنان[ بسان همسر بيوه زنان در همدردى] 223-على،پناهگاه هر ضعيف 224-على،امنگاه هر هراسان 225-على،ريسمان استوار خدا 226-على،گرۀ سخت 227-على،كلمۀ تقوا 228-على،چشم خدا 229-على،زبان راستگوى خدا 230-على،رسندۀ به خدا 231-على،دست گشادۀ خدا در مغفرت
ص: 17
و رحمت نسبت به بندگانش 232-على،باب حطّه 223-على،نخستين كسى كه پيامبر خدا را تصديق كرد 234-على،اولين كسى كه خدا را يكتا دانست 235-على،در دانش رسول اللّه 236-على،در شهر علم 237-على،پدر خاندان پاك هدايتگر 238-على،وارث دانش پيامبران 239-على،داورترين مردم 240-على،حجّت خدا در زمين،پس از پيامبر 241-على،امين رسول اللّه در كوثر 242-على،سرور هر مرد و زن مؤمن «مسلمان» 243-على،سرور هر كه پيامبر سرور اوست 244-على،جانشين خدا بر بندگانش 245-على،رسانندۀ پيام خدا و رسول 246-على،درهم شكنندۀ دشمنان پيامبر خدا 247-على،يار دمساز رسول اللّه
ص: 18
2-4-بر پژوهشگر پى گير است كه علّت فراوانى احاديث را در فضايل على(علیه السلام) باز شناسد و از آن ها حكم الهى را نتيجه گيرد.با كم ترين درنگ بر او آشكار خواهد شد كه دليل اين امر،عنايت فراوان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به ابلاغ دين و تكميل و اتمام آن و آگاهى آن حضرت(صلی الله علیه و آله)به اين نكته بوده است كه پس از رحلت او امّت،اختلاف خواهد يافت و اين چنين است كه ابن حجر هيثمى از پاره اى متأخران از ذريّۀ اهل بيت نبوى نقل مى كند كه نصّ آن چنين است:«دليلش-و خدا آگاه تر است-اين است كه خداوند تبارك، مشكلات على و اختلاف هاى برخاسته از امر خلافت را كه پس از رحلت حضرتش(صلی الله علیه و آله) ظهور مى كرد به آگاهى پيامبر رساند.اين،خود،اقتضاى آن را داشت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)، على(علیه السلام)را به اين فضايل مشهور گرداند تا بدين ترتيب هر كه خبر اين فضايل بدو رسد و به حضرتش(علیه السلام)توسّل جويد نجات يابد.سپس هنگامى كه اين اختلاف ظهور كرد و بر حضرتش(علیه السلام)خروج كردند هر يك از صحابه كه اين فضايل را شنيده بود براى خيرخواهى امّت خبر آن را انتشار داد و پراكند.در پى آن هنگامى كه مشكل بالا گرفت و گروهى از بنى اميه بر منبرها به كاستن از مقام آن حضرت(علیه السلام)و دادن دشنام به او پرداختند و خوارج نيز با ايشان همراهى كردند و حتّى قائل به كفر حضرت(علیه السلام)شدند حافظان دانشور اهل سنّت به پراكندن فضايل حضرتش(علیه السلام)روى آوردند تا جايى كه اين فضايل در مسير خير خواهى امّت و يارى رساندن به حق،فزونى گرفت.» (1)5-امّا جماعت،احاديث مربوط به فضايل على(علیه السلام)را روايت مى كردند و در كتاب هايشان مى آوردند ولى مفهوم اين احاديث و لوازم عقلى و نتايج عرفى آن را عرضه نمى داشتند و در اين كه هر صفتى-فضيلت باشد يا رذيلت-يك ويژگى از ويژگى هاى صاحب آن و نشانى در شناخت دارندۀ آن مى باشد خود را به تجاهل و تغافل مى زدند و حتّى مى كوشيدند معانى صفاتى را كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ آن حضرت(علیه السلام)تصريح فرموده بود تحريف و احتمالا آن ها را پوشيده بدارند يا از شمار بيرون افكنند.يكى از اين نمونه ها مناقشۀ آن هاست در واژۀ«مولى»در حديث غدير، (2)-و پوشاندن مفهوم«وصىّ»و1.
ص: 19
«جانشين»در حق امام على(علیه السلام)و تبديل مفهوم آن به. (1).- شايان گفتن است كه آن ها به تحريف و سرپوش نهادن بسنده نكردند،بلكه شيعه را مورد يورش قرار دادند و در كتاب هايشان مى كوشيدند آن ها را خراب كنند،«در نيمۀ نخست سدۀ سوم كتاب«عثمانيه»جاحظ رخ نمود كه در آن شيعه را مورد تهاجم قرار داد و ضروريّات را انكار كرد و از بديهيّات روى برتافت،چنان كه كوشيد بر دلاورى امير المؤمنين(علیه السلام)سرپوش نهد (2).- اين يورش ها در گسترۀ همۀ سده ها تا زمان ما همچنان ادامه يافت تا جايى كه علاّمه سيّد عبد العزيز طباطبايى مى گويد:تمام فرو گرفتن اين نكته چندين جلد را به خود اختصاص مى دهد و چه بسا آن چه به سدۀ ما اختصاص دارد به تنهايى مجموعه اى را از آن خود سازد،چه،اخيرا تنها در پاكستان نزديك به دويست جلد كتاب انتشار يافته كه شيعه را مورد تهاجم قرار داده است،و ما شكايت نزد خدا بريم.» (3)- آن چه در اين زمينه براى ما اهميت دارد اين است كه بدانيم بيش تر اين حملات متوجّه نتيجه گيرى هاى عقلى و فطرى از احاديث مربوط به فضايلى است كه علماى مكتب اهل البيت(علیه السلام)در امامت على و فرزندان معصوم او و وصاياى ايشان بدان استدلال كرده اند.فتأمّل.
6-موضع اماميه در اين ميان،همان موضع دفاع و جلوگيرى از حمله ها و برپاداشتن امامت بلا فصل على(علیه السلام)پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پراكندن فضيلت هاى او و محسّنات خيره كنندۀ اخلاقى حضرتش(علیه السلام)بوده است و در پى آن ظهور كتاب هاى ارزشمندى از دانشوران شيعه مى باشد كه در آن به ردّ مهاجمان مى پردازند و روايت هاى صحيحى را عرضه مى دارند و امامت خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)را از آن ها نتيجه مى گيرند و از حقّ آن ها و موجوديت مكتبشان به دفاع برمى خيزند،خداوند به آن ها پاداش نيك دهاد.
اينك نمونه هايى از علما و تصانيف ايشان در اين زمينه:/.
ص: 20
سيد هاشم بن اسماعيل بن عبد الجواد توبلى كتكانى بحرانى،در گذشته به سال 1107،در دائرة المعارف شگفت خود«غاية المرام و حجة الخصام في تعيين الامام من طريق الخاصّ و العام».
علاّمه تهرانى مى گويد:در اين كتاب احاديث هر دو فرقه در فضايل امير المؤمنين و امامان معصوم(علیه السلام)و امامت ايشان وجود دارد كه در نزديك به هشتاد هزار بيت در دو مقصد ترتيب يافته است.مقصد اوّل در تعيين امام و تصريح بر اوست و در آن شصت و هفت باب است و مقصد دوم در توصيف امام است به نص كه در آن دويست و چهل و شش باب به چشم مى خورد و در پايان آن فصلى است در فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)از دو طريق در يك صد و چهل و چهار باب» (1).- سيد مير حامد حسين بن سيّد محمّد قلى موسوى هندى كهنوى،در گذشته به سال 1306 ه،در كتاب بزرگش«عبقات الانوار في امامة الائمة الاطهار.» اين نويسنده-رضى اللّه عنه-كتابش را به دو شيوه نگاشته است:
«نخست:آياتى كه امامت بلا فصل امير المؤمنين على(علیه السلام)را پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به اثبات مى رساند.وى در اثبات اين مطلب به كتب جماعت و تفاسير ايشان تكيه كرده است.
دوم:احاديثى كه در اثبات امامت امير المؤمنين على(علیه السلام)دلالتى آشكار دارند و از سندى متواتر برخوردارند.شمار اين احاديث دوازده است» (2)- قاضى سيد سعيد نور اللّه حسينى مرعشى شوشترى،به شهادت رسيده در سال 1019 ه در كتاب ماندگارش«احقاق الحق و ازهاق الباطل.» «او در اين كتاب سخنان قاضى فضل بن روزبهان در كتابش با نام«ابطال نهج الباطل»را كه در ردّ كتاب علاّمۀ حلّى«نهج الحق»نوشته تخطئه مى كند و سخن درست را آشكار ساخته و به بزرگترين پاداش و اجر رسيده است.» (3)-1.
ص: 21
آية اللّه العظمى سيد شهاب الدين حسينى مرعشى نجفى-قدّس سرّه-بر اين كتاب حواشى ارزشمندى زده است كه در چند جلد قطور به همراه اين كتاب به چاپ رسيده است-سعى جميل او مشكور درگاه كبريايى باد-.
علاّمه شيخ عبد الحسين امينى،درگذشته به سال 1390 ه.ق در دائرة المعارف ارزشمندش:«الغدير في الكتاب و السنّة و الادب»به بحث پيرامون حديث غدير در قرآن و سنّت و ادبيّات مى پردازد.او در اين كتاب،شاعران و نويسندگانى را يادآور مى شود كه «غدير»را در گسترۀ سده هاى پياپى از صدر اسلام تا هم اينك در شعر و نثر خود آورده اند.علاّمۀ امينى به اين مهم هم بسنده نكرده است و در دائرة المعارف خود پژوهشهاى علمى،دينى و تاريخى را پيرامون فضايل على(علیه السلام)و امامت بلا فصل او مورد تحقيق قرار داده است،و هر پژوهشگرى كه در جستجوى يافتن حقيقت ناب است از آگاهى و بررسى اين دائرة المعارف بى نياز نيست.
از نويسندگان ديگر،يكى نيز مؤلّف همين كتاب،درگذشته به سال 726 ه.ق است كه در قرن خود و بلكه در همۀ قرون از اعلام علماى شيعه به شمار است.او در كتابى كه اينك پيش روى شماست:«كشف اليقين في فضائل امير المؤمنين(علیه السلام)»فضايل على(علیه السلام)را از منابع عامّه به ارمغان نهاده است.
7-مؤلّف«كشف اليقين»،همان گونه كه بيان شد حسن بن يوسف بن مطهّر حلى (648 ق-726 ق)است.علاّم العلوم،سيد محمّد مهدى بحر العلوم-رحمه اللّه-در رجالش او را«علاّمه جهان و افتخار بنى بشر و بزرگ ترين علما در شأن و برترين ايشان در برهان و ابر باران خيز فضيلت و درياى علمى مى نامد كه كرانه اى ندارد و علومى را كه در ميان مردم پراكنده بوده گرد آورده است و به فنونى احاطه يافته كه به سنجه در نمى آيد.او در سدۀ هفتم،ترويج دهندۀ شريعت و رئيس علماى شيعه بوده است بى هيچ نزاعى.او در هر علمى كتاب ها نگاشته و خداوند در هر پديده اى سرچشمه اى بدو بخشيده است.
او سامان بخشندۀ فقه تلقّى مى شود كه در درياى آن ژرفكاوى كرده است...و براى دريافت مفاهيم اصولى و رجالى همگان به سوى او كوچ مى كنند و آرزوها نزد او برند و او را بايد صاحب فن و لگام دار اين علوم دانست،و در منطق و كلام هم كه شيخ الرئيس و
ص: 22
جلودار اين دو علم به شمار مى آيد.» (1)- 8-شرح حال نگاران در كتاب هاى خود احوال و آثارى براى او ذكر كرده اند چنين:
1-8-همين مؤلف،خلاصة الاقوال45/-49،تحقيق سيد محمّد صادق بحر العلوم، افست،انتشارات رضى،قم.
2-8-شيخ عبّاس قمى،هدية الاحباب201/،مكتبة الصدوق،تهران.
3-8-عبد الرحيم ربّانى شيرازى،مقدّمۀ بحار الانوار،مولى محمّد باقر مجلسى، دار الكتب الاسلاميه،تهران.
4-8-سيّد محمّد صادق بحر العلوم،مقدّمۀ خلاصة الاقوال 4-40،افست،انتشارات رضى،قم.
5-8-ابن داود،رجال78/،تحقيق سيّد محمّد صادق بحر العلوم،افست،انتشارات رضى،قم.
6-8-عبد اللّه مامقانى،تنقيح المقال 314/1،انتشارات جهان،تهران.
7-8-تفرشى،نقد الرجال99/،چاپ عبد الغفّار،تهران.
8-8-محمّد باقر خوانسارى،روضات الجنّات 269/2-286،افست،دار المعرفه، بيروت.
9-8-ابن حجر عسقلانى،لسان الميزان 319/6،مؤسسۀ اعلمى،بيروت.
10-8-ابن حجر عسقلانى،الدرر الكامنة 158/2،تحقيق محمّد سيّد جاد الحقّ، دار الكتب الحديثة،مصر،قاهره.
11-8-عبد اللّه افندى اصفهانى،رياض العلماء 358/1-390،تحقيق سيّد احمد حسينى،كتاب خانه آية اللّه نجفى مرعشى.
12-8-شيخ يوسف بحرانى،لؤلؤة البحرين201/،مؤسسۀ آل البيت،قم.
13-8-قاضى نور اللّه شوشترى،مجالس المؤمنين 570/1-578، المكتبة الاسلامية،تهران.
14-8-ابو على محمّد بن اسماعيل حائرى،منتهى المقال105/.2.
ص: 23
15-8-مرجع دين،سيّد شهاب الدين مرعشى نجفى،مقدّمۀ احقاق الحق 35/1-70،انتشارات كتاب خانه آية اللّه العظمى مرعشى نجفى،قم.
16-8-همين مؤلّف،اجوبة المسائل المهنائية138/-139،خيّام،قم.
17-8-شيخ حرّ عاملى،أمل الآمل 81/2-85،تحقيق سيد احمد حسينى، مكتبة الاندلس،بغداد.
18-8-محمّد رضا حكيمى،تاريخ العلماء159/-164،مؤسسة الاعلمى للمطبوعات،بيروت.
19-8-سيّد محسن امين،اعيان الشيعه 396/5-408،تحقيق حسن الامين، دار التعارف،بيروت.
20-8-عمر رضا كحاله،معجم المؤلّفين 303/3،المكتبة العربية،دمشق.
21-8-زركلى،اعلام 244/2،چاپ دوم.
22-8-دكتر ابو الفتح حكيميان،فهرست مشاهير ايران246/،انتشارات دانشگاه ملّى ايران.
23-8-مولى محمّد باقر مجلسى،الوجيز150/،كه بعدا با«خلاصة الاقوال علاّمه حلّى»چاپ شد،ايران.
24-8-محمّد على مدرّسى،ريحانة الادب 167/4-179،خيّام،تبريز.
25-8-شيخ آقا بزرگ تهرانى،طبقات اعلام الشيعه 52/5،تحقيق على نقى منزوى، دار الكتاب العربى،بيروت.
26-8-سيد محمّد مهدى بحر العلوم،الفوائد الرجاليه 257/2-317،تحقيق محمّد صادق بحر العلوم و حسين بحر العلوم،افست،دار الزهرا،بيروت.
27-8-يوسف اتابكى،النجوم الزاهرة 267/9،افست،وزارة الثقافة و الارشاد القومى،مصر.
28-8-محمد بن على اردبيلى،جامع الرواة 230/1،افست،كتاب خانۀ آية اللّه مرعشى نجفى،قم.
29-8-شيخ عبّاس قمّى،سفينة البحار 228/2،مكتبة سنائى،تهران.
30-8-ميرزا حسين نورى،مستدرك الوسائل 459/3،افست اسماعيليان.
ص: 24
31-8-شيخ عبّاس قمّى،الكنى و الالقاب 477/2-480،منشورات مكتبة الصدر، طهران.
32-8-اليافعى،مرآة الجنان 476/4،افست،مؤسسة الاعلمى،بيروت.
33-8-سيد احمد حسينى و شيخ هادى يوسفى،مقدمة نهج المسترشدين في اصول الدين5/،مجمع الذخائر الاسلامية،قم.
34-8-اسماعيل پاشا بغدادى،هدية العارفين 284/5،افست،مكتبة الاسلامية و الجعفرية،طهران.
35-8-علاّمه سيد عبد العزيز طباطبايى،مكتبة العلاّمة الحلّى،خطى.
36-8-شيخ آغا بزرگ طهرانى،الذريعة الى تصانيف الشيعه،دار الاضواء،بيروت.
37-8-ميرزا محمّد استرآبادى،منهج المقال109/.
38-8-صلاح الدين خليل صفدى،الوافى بالوفيات 85/13،جمعية المستشرقين الألمانيّة.
39-8-ابو الفداء ابن كثير،البداية و النهاية 125/14،مكتبة المعارف،بيروت.
40-8-شيخ فخر الدّين طريحى،مجمع البحرين 124/6،المكتبة المرتضويه، طهران.
41-8-شيخ فارس حسّون،مقدّمة ارشاد الاذهان للعلاّمة الحلّى 23-210،جماعة المدرّسين،قم.
42-8-سيد احمد حسينى خوانسارى،كشف الاستار عن وجه الكتب و الاسفار، 342/1-343،مؤسسة آل البيت.
43-8-محمد على البقّال،عبد الحسين،مقدّمة الرسالة السعدية11/-19،مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى العامّة،قم.
44-8-افندى الاصفهانى،الميرزا عبد اللّه،تعليقة أمل الآمل،تدوين و تحقيق السيّد احمد الحسينى 131/123،مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى العامّة،قم.
9-آثار مؤلّف كتاب،علاّمه (1)-:ت.
ص: 25
سيد بحر العلوم پس از بيان تأليفات علاّمه مى گويد:«هر گاه در نگارش اين كتاب ها در همۀ علوم معقول و منقول و فروع و اصول آن به قلم علاّمه درنگ كنيم كه در ميان آن ها كتاب هاى بزرگى است كه دقّت نظرهايى را در بردارد درمى يابيم كه اين مرد از سوى خدا تأييد شده است و بايد او را آيتى از آيات خدا دانست.گفته شده است،آثار او به روزهاى عمرش-از ولادت تا وفات-تقسيم شده است و هر روز،جزوه اى را از آن خود كرده است.» (1)- از آثار شگفت علاّمه-چنان كه گفته آمد-يكى كشف اليقين است كه در آن احاديث به فصول بديعى ترتيب يافته اند كه شرح آن چنين است:
فصل اوّل:پيرامون فضايلى كه پيش از تولّد حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.
فصل دوم:پيرامون فضايلى كه در حال خلقت و تولّد حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.
فصل سوم:پيرامون فضايلى كه در حال كمال و بلوغ حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.
فصل چهارم:پيرامون فضايلى كه پس از وفات حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.
اين كتاب از منابع علاّمه مجلسى-رحمه اللّه-در بحار الانوار است،چه،خود او مى گويد:«كتاب كشف اليقين كه گاهى از آن به كتاب اليقين تعبير مى كنيم.» (2)- بايد بدانيم كه اين كتاب دو بار چاپ شده است:
اوّل:سال 1298 ق در تبريز با چاپ سنگى.
دوم:سال 1371 ق در نجف با چاپ غير سنگى.
برخى از علما آن را به فارسى ترجمه كرده اند و برخى از نسخه هاى خطى آن در1.
ص: 26
پاره اى از كتاب خانه ها يافت مى شود كه از آن جمله است:
1-محمّد اسماعيل بن محمّد باقر مجد الادباء خراسانى كه اين كتاب را در دوران قاجار(ق 13)ترجمه كرده آن را«رشف المعين»ناميده است.نسخه اى از آن در كتاب خانه ملّى،تهران،شمارۀ /971ف،مذكور در فهرست 520/2 يافت مى شود.
2-ترجمۀ ديگرى از آن در دست است كه از مترجمى ناشناخته كه در همين كتاب خانه با شمارۀ /732ف،مذكور در فهرست 255/2 يافت مى شود.آغاز و پايان اين نسخه كاستى دارد.به نظر مى رسد اين نسخه نيز در سدۀ سيزدهم ترجمه شده است.
10-در پايان،سخنى داريم پيرامون معرفى نسخه ها و شيوۀ تحقيق:
در تحقيق اين كتاب و تصحيح متن آن به پنج نسخه تكيه كرده ايم كه عبارتند از:
1-نسخۀ ارزشمند موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران با شمارۀ 1796.اين نسخه با خطّ محمّد جبعىّ(جدّ اعلاى شيخ بهاء الدين محمّد عاملى)است.وى در سه شنبه 21 شعبان سال 852 از استنساخ اين نسخه فراغت حاصل كرده است.اين نسخه با نسخۀ نوشته شده به خطّ خود علاّمه-قدّس سرّه-مقابله شده است.ما اين نسخه را با نماد«ج»آورده ايم.
2-نسخۀ موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران.كتاب نخست اين مجموعه با شمارۀ 503 تاريخ و نويسنده اى ناشناخته دارد و در حاشيۀ پايان آن اين جمله به چشم مى خورد:«بلغ القبال بعون اللّه الملك المتعال و صلّى اللّه على محمّد و آله خير آل.»اين نسخه را با نماد«د»آورده ايم.
3-نسخه موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران با شمارۀ 1627.
استنساخ آن در نيمۀ ربيع الآخر سال 1232 پايان پذيرفته است.ما اين نسخه را با نماد«أ» آورده ايم.
4-نسخۀ موجود در كتاب خانه عمومى آية اللّه مرعشى نجفى،كتاب دوم از مجموعۀ شمارۀ 980 كه نگارش آن روز دوشنبه 11 جمادى الثانيه سال 1086 پايان گرفته است.
ما اين نسخه را با نماد«ش»آورده ايم.
5-نسخۀ چاپ سنگى كه كاملا مقابله شده است.استنساخ اين نسخه در روز سه شنبه،ماه ربيع الاوّل سال 1298 پايان يافته است.ما اين نسخه را با نماد«م»آورده ايم.
ص: 27
ما همۀ متون حديثى را با همۀ تاب و توان خود از منابع اصيل آن استخراج كرده ايم و هر آن چه را كه علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار از او نقل كرده است برشمرده ايم و جايگاه آن را در حاشيه يادآورشده ايم و به اختلافات مهمّ لفظى اشاره كرده ايم و سخنان علما را و بهره برى هاى عقلى ايشان را از احاديث در حاشيه آورده ايم و لذا شايسته است كه آن را«كشف الدلائل عن احاديث الفضائل»بناميم.
در پايان،سپاس فراوان دارم از برادران گرامى و فاضلى كه مرا در سامان دادن به اين طرح يارى رساندند.اين گروه عبارتند از:جناب آقاى حسن قمى و آقايان:صباح صالح الهنداوى،عبد الحسين و عبد الحسن طالعى و على رضا حبيب اللّهى كه خداوند توفيقشان دهد اخبار ائمّۀ اطهار را بازگو كنند.از صميم دل به كوتاهى خود اعتراف دارم و كمال و كبريا از آن خداوند است و در آغاز و انجام،حمد از براى خداست.
حسين درگاهى
ص: 28
ص: 29
ص: 30
ص: 31
ص: 32
ص: 33
ص: 34
ص: 35
ص: 36
ص: 37
ص: 38
سپاس خدايى را كه قديم است و چيره،بزرگ و توانا،شكيبا و بخشاينده،كريم و پوشنده،آغاز و انجام،نهان و آشكار،داناى اسرار پوشيده،آگاه به نهاده هاى درون، آفرينندۀ جنس آفريده ها بى هيچ حاجتى به شريك و يار،هستى بخش گونه هاى ممكن بى هيچ نيازى به ياور و پشتيبان.
ستايش مى كنم او را بر نعمت بخشى فراوانش و سپاسش مى گزارم بر فضل افزون و موج خيزش،و درود بر سرور پيشينيان و پسينيان محمّد مصطفى و خاندان سرفراز و بزرگوار او كه از هر گونه صغيره و كبيره اى در امانند و از سرچشمه ها و ذخاير،نيرو همى گيرند.
امّا بعد،دستور سلطان بزرگ،اختيار دار امّت ها،سلطان سلاطين اقوام عرب و عجم، شاهنشاه والامقام،رحم گيرندۀ به بندگان و لطف الهى در سرزمين ها،رحمت خداى تعالى بر جهانيان و سايۀ خدا بر همۀ بندگان، زنده كنندۀ سنت هاى پيامبران،گستراننده و پراكنندۀ دادگرى و ميراننده و نابودكنندۀ ستم،يارى شده از سوى خداوند تبارك به عنايات ربّانى كه الطاف الهى به سوى او دامن كشيده است،صاحب نفس قدسى و رياستمدار بنى بشر كه در پرتو انديشۀ تابناكش به والاترين مراتب دست يافته و با خرد صائبش به بلنداى اختران درخشنده رسيده است،همو كه در پرتو قريحۀ نيكو و صدق گفتارش از همۀ مردمان جدا گشته«اولجايتو خدابنده»محمّد،سلطان زمين كه خداوند حكومتش را تا روز رستخيز مانا گرداند و پيوسته درفش پيروزى و فيروزى اش بر فراز باشد و دولتش تا روز حشر و نشر از دستبرد ديگران در امان،فرمانى صادر كرده است تا رساله اى فراهم آيد فراگير فضايل امير المؤمنين على بن ابى طالب(علیه السلام)-كه برترين درودها و سلام ها بر او باد-من نيز دستور او را گردن نهادم و به اجراى امر او شتافتم و كتابى را با
ص: 39
نام«كشف اليقين»در فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)فراپيش نهادم كه چكيده است و كوتاه بى هيچ درازگويى و زياده پردازى.گشودن اين در،خستگى در پى دارد،چرا كه فضايل حضرتش(علیه السلام)را شمارى نيست و اين چنان است كه اخطب خوارزم (1)-به نقل از ابن عبّاس -رضى اللّه عنه-روايت كرده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«اگر[درخت] باغ ها قلم گردند و درياها مركّب و جنّيان حسابگر و آدميان نويسنده،نخواهند توانست فضايل على بن ابى طالب(علیه السلام)را شماره كنند.» (2)آن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنين توصيفش كند چگونه مى توان به بيان فضايلش پرداخت؟! يكى از سخن سرايان كه در ترك ستايش على مورد نكوهش قرار گرفته بود گفت:8.
ص: 40
مرا در ترك ستايش على نكوهش مكن كه من بدين امر از تو آگاه تر و داننده ترم آسمانيان و زمينيان در ناتوانى از برشمردن اوصاف قنبر يكسانند از يكى از فضلا پيرامون على(علیه السلام)پرسش كردند و او در پاسخ گفت:چه گويم از شخصيّتى كه دشمنانش از روى حسد و دوستانش از روى هراس و احتياط پرده بر فضايل او نهادند و باز فضايلى كه در اين ميان رخ نمود خاور و باختر را پوشاند.
ما در اين فشردۀ سخن از براى فرمانبرى سلطان به اندكى از فضايل حضرت(علیه السلام)و روايت اخطب خوارزم اشاره اى داريم (1).- او مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«به برادرم على فضايلى داده شده است كه از فراوانى به شماره در نمى آيد.پس هر كه فضيلتى از فضايل او را ياد آورد در حالى كه بدان اعتراف دارد خداوند گناهان گذشته و آيندۀ او را ببخشايد،و هر كه فضيلتى از فضايل او را بنگارد مادامى كه نشانى از اين نگارش باقى است فرشتگان براى او طلب غفران كنند،و هر كس به فضيلتى از فضايل او گوش سپارد خداوند بر گناهان شنيدارى او پردۀ عفو كشد،و هر كه به نگاشته اى در فضايل او نظر بيفكند خداوند از گناهان چشم او درگذرد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فرمود:«نظر كردن به برادرم على بن ابى طالب،عبادت و ذكر او پرستش است و خداوند ايمان بنده اى را نپذيرد مگر به ولايت على و دورى از دشمنانش.» من اين رساله را در چهار فصل،ترتيب بندى كرده ام:/.
ص: 41
ص: 42
ص: 43
ص: 44
شمار اين فضايل پنج است:
خداوند تبارك و تعالى به ابراهيم فرمود:«امّا اسماعيل،پس دعاى تو را در بارۀ او شنيدم و بدو بركت بخشيدم و بزودى پرثمرش گردانم و بر فرزندانش همى بيفزايم و در پشت او دوازده فرزند شريف قرار دهم كه زاده شوند و او را حزبى بزرگ گردانم»، و ترديدى نيست كه على(علیه السلام)يكى از اين دوازده تن مى باشد و اين فضيلتى است كه هيچ كس بدان دست نيافته است (1).
اخطب خوارزم (2)-از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:
اى عبد اللّه!فرشته اى بر من نازل شد و گفت:اى محمّد!از رسولانى كه پيش از تو فرستاديم بپرس بر چه چيز برانگيخته شدند؟[فرمود:گفتم:بر چه چيز برانگيخته
ص: 45
شدند؟]گفت:براى ولايت تو و ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام) (1)6.
ص: 46
اخطب خوارزم (1)-از عبد اللّه بن مسعود روايت مى كند كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چون خداوند تبارك و تعالى آدم را بيافريد و از روح خود در او دميد آدم عطسه كرد و در پى آن گفت:ستايش از آن خداست.پس خدا بدو وحى كرد كه:بنده ام مرا ستودى،به عزّت و جلالم سوگند اگر نمى بود دو بنده اى كه مى خواهم در دنيا بيافرينمشان تو را نمى آفريدم.
عرض كرد:بار خدايا!آيا آن دو از من خواهند بود؟فرمود:آرى،اى آدم،سرت را بالا گير و ببين.آدم سر خويش بالا گرفت كه ناگه بر عرش چنين نگاشته يافت:نيست خدايى مگر اللّه،محمّد پيامبر رحمت و على برپاكنندۀ حجّت است و هر كه حقّ على را بشناسد پاك و پاكيزه گردد و آن كه حقّش را انكار كند ملعون خواهد بود و زيانكار.به عزّتم سوگند خوردم هر آن كس را كه از او فرمان برد به فردوسش درآورم گرچه مرا عصيان كند،و به عزّتم سوگند خوردم هر كه از فرمان او سر برتابد به دوزخش كشم گرچه از من فرمان برد (2).
ص: 47
در كتاب«مناقب» (1)-از جابر بن عبد اللّه انصارى آمده است كه:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:
بر در بهشت نگاشته شده است:[نيست خدايى جز اللّه]،محمّد پيامبر خداست و على بن ابى طالب برادر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوده است از دو هزار سال پيش تر از آن كه خداوند،/.
ص: 48
آسمان ها و زمين را بيافريند.
در مناقب آمده است كه راوى(جابر)مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل بر من فرود آمد در حالى كه دو بالش را گسترده بود،بر يكى از دو بال چنين نوشته شده بود:
نيست خدايى جز اللّه،محمّد پيامبر است،و بر بال ديگر نوشته شده بود:نيست خدايى جز اللّه،على است وصىّ.
در مسند احمد از جابر روايت شده است كه:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر در بهشت نوشته شده است:محمّد،پيامبر خداست و على برادر رسول خدا بوده است از دو هزار سال پيش تر از آن كه آسمان ها آفريده شود (1).
صاحب مناقب از سلمان (2)-روايت كرده است كه:از حبيب خود مصطفى(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه فرمود:«چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند آدم را بيافريند من و على نورى بوديم در محضر خداوند-عزّ و جلّ-[نورى پراكنده كه خداوند را تسبيح و تقديس مى كرد].پس
ص: 49
چون خداوند تبارك آدم را بيافريد اين نور را در پشت او تعبيه كرد و ما پيوسته در يك جا بوديم تا آن كه در پشت عبد المطّلب از يك ديگر جدا شديم.بخشى من شدم و بخشى على.» در همين جا آمده است:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:«من و على نورى بوديم در محضر خداوند-عزّ و جلّ-چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند آدم را بيافريند،پس چون خداوند پدرم آدم را بيافريد اين نور را در پشت او جاى داد،همچنان خداوند اين نور را از پشتى به پشتى منتقل مى ساخت تا اين كه آن را در پشت عبد المطّلب جاى داد.[سپس آن را از پشت عبد المطّلب خارج ساخت]و به دو بخش تقسيم كرد:بخشى را در پشت عبد اللّه قرار داد و بخشى را در پشت ابو طالب.پس على از من و من از اويم.گوشت او گوشت من و خون او خون من است.هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است كه من هم او را دوست مى دارم و هر كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است كه من هم او را دشمن خواهم داشت (1).»».
ص: 50
ص: 51
خوارزمى (1)-با اسناد خود از ابن عبّاس روايت مى كند:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيرامون كلماتى
ص: 52
پرسش كردند كه آدم از خداوند دريافت و خداوند توبۀ او را پذيرفت.حضرت فرمود:از خداوند خواست تا به حق محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين كه توبه اش را بپذيرد و خداوند نيز توبۀ او را پذيرفت (1)./.
ص: 53
ص: 54
ص: 55
ص: 56
امير المؤمنين(علیه السلام)در روز جمعه،سيزدهم ماه رجب سال سى پس از عام الفيل در كعبه زاده شد در حالى كه هيچ كس نه پس و نه پيش از او در كعبه زاده نشده است (1).-صاحب كتاب«بشائر المصطفى» (2)-به نقل از يزيد بن قعنب (3)-روايت كرده است كه:با عباس بن عبد المطلب و گروهى از بنى عبد العزّى،روبروى بيت اللّه الحرام نشسته بودم كه فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين(علیه السلام)در حالى كه نه ماهه حامله بود با درد زايمان بدان سوى آمد.پس گفت:بارخدايا!من به تو و كتاب هايى كه فرو فرستاده اى و پيامبرانى كهب.
ص: 57
برانگيخته اى ايمان دارم و سخن جدّم ابراهيم خليل(علیه السلام)را تصديق مى كنم،همو كه خانۀ كهن تو را بر پا داشت.پس به حقّ آن كه اين خانه را برپا داشت و به حقّ طفلى كه در شكمم دارم اين زايمان را بر من آسان گردان.
يزيد بن قعنب (1)-مى گويد:پس ديدم كه خانۀ خدا از ميان شكافته شد و فاطمه بدان داخل شد و از ديدگان ما پنهان گشت و دوباره خانه،به وضع نخست خود بازگشت.ما آهنگ آن كرديم تا قفل در را بگشاييم ولى گشوده نگشت.پس دانستيم كه اين،خواست خداست.فاطمه در روز چهارم در حالى كه امير المؤمنين على بن ابى طالب را در دست داشت از خانۀ خدا بيرون آمد.فاطمه گفت:من بر زنان پيش از خود فضيلت داده شده ام، زيرا آسيه دختر مزاحم خدا را پنهانى در جايى پرستش مى كرد كه خداوند دوست نداشت مگر به هنگام ناچارى در آن جا پرستش شود و مريم،دختر عمران با دستش نخل خشكيده را تكان داد تا آن كه توانست از آن خرماى تازه بخورد،در حالى كه من به خانۀ خدا وارد شدم و از ميوه ها و روزى هاى بهشتى خوردم،و چون خواستم از آن بيرون آيم سروشى غيبى در گوشم نجوا كرد كه اى فاطمه!او را على نام كن كه او على است و مقامى والا دارد و خداوند علىّ اعلى مى گويد:من نام او را از نام خود گرفتم و به ادب خود تأديبش كردم و بر دانش پيچيدۀ خود آگاهش گردانيدم.اوست كه بت ها را در خانۀ من مى شكند و بر پشت بام خانۀ من اذان مى گويد و مرا تقديس مى كند و بزرگم مى دارد، پس خوشا به حال كسى كه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر كسى كه او را دشمن دارد و از او سرپيچد.
[فاطمه مى گويد:على را زاييدم در حالى كه از عمر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)سى سال مى گذشت و پيامبر او را به شدّت دوست مى داشت (2)و به من مى فرمود:گهوارۀ او را».
ص: 58
نزديك بستر من قرار ده. پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بيش تر تربيت على را عهده دار بود و به هنگام شستشو على را پاكيزه مى گرداند و هنگام آشاميدن شير،آن را جرعه جرعه در كام على مى ريخت و به گاه خواب گهواره اش را آرام تكان مى داد و در بيدارى با او كودكانه سخن مى گفت و بر سينه حملش مى كرد (1)و مى فرمود:اين برادر،ولىّ،يار،برگزيده،اندوخته،».
ص: 59
پناهگاه،خويش،وارث،همسر دختر من،امين من در وصيّتم و جانشين من است.پيامبر پيوسته او را در آغوش خود داشت و او را در كوه ها و درّه هاى كوچك و بزرگ مكّه مى گرداند.]
ص: 60
ص: 61
ص: 62
فضايل مى تواند يا به اعتبار افعال و آثار شخص براى او حاصل باشد يا نه تنها به اين اعتبار كه با عوامل بيرونى براى او فرا آمده باشد.
در اين جا دو باب در پيش روى ماست:
در اين جا دو مطلب هست:
هيچ فضيلتى همسان اين فضيلت نيست،زيرا به اعتبار آن است كه نعمت جاودان و رهايى از عذاب هميشگى به دست مى آيد،چنان كه خداوند مى فرمايد:
إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ (2) -.همۀ مسلمانان در اين نكته
ص: 63
همداستانند كه امير المؤمنين(علیه السلام)پيش از هر كسى به اسلام گرويده است و چشم به هم زدنى به خدا شرك نورزيده در برابر بتى به سجده نيفتاده است،بل او همان كسى است كه با رفتن بر شانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)،عهده دار شكستن بتها شد.
احمد بن حنبل در مسند خود (1)-به نقل از ابو مريم به نقل از على(علیه السلام)روايت مى كند كه فرمود:من و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به راه افتاديم تا به كعبه رسيديم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:
بنشين.من هم نشستم و پيامبر بر دوش من نشست،خواستم برخيزم كه نتوانستم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)ناتوانى مرا ديد و فرود آمد و نشست و به من فرمود:بر دوشم بنشين.من هم بر دوش او نشستم.على(علیه السلام)مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)برخاست.على(علیه السلام)مى گويد:در اين هنگام چنان به نظرم مى رسيد كه اگر بخواهم به افق آسمان دست مى يازم تا آن كه بر بيت اللّه الحرام بالا رفتم و در آن جا تنديسى بود از برنج يا مس.پس آن را از چپ و راست و جلو و عقب در بر گرفتم تا جايى كه آن را كامل در اختيار داشتم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آن را به زمين بيفكن و من هم آن را به زمين افكندم و آن تنديس بشكست چونان كه جامى شيشه اى مى شكند.سپس فرود آمدم و به همراه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سرعت پشت خانه ها پنهان شديم تا مبادا كسى از مردم،ما را ببيند.
طبرى صاحب«خصائص» (2)-به نقل از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت مى كند كه فرمود:«فرشتگان بر من و على هفت سال درود مى فرستادند و اين از آن رو بود كه شهادت لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ جز از من و على به آسمان نمى رفت.
در كتاب«اليواقيت»ابو عمر زاهد به نقل از ليلى غفّاريه به نقل از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)آمده است كه فرمود:على بن ابى طالب نخستين كسى است كه ايمان آورد و اوّلين مردمانت.
ص: 64
خواهد بود كه در روز رستخيز مرا ديدار كند و به هنگام مرگ،بيش از همۀ مردم پيمان مرا خواهد داشت.
در كتاب مسند احمد (1)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه گفت:نخستين كسى كه پس از خديجه با پيامبر نماز گزارد،على(علیه السلام)بود. ابو المؤيّد (2)-از سلمان روايت مى كند كه گفت:
از پيامبر شنيدم كه مى فرمود:نخستين كسى كه در روز رستخيز بر سر حوض كوثر بر من وارد شود و نخستين كس از امّت من كه اسلام آورده است على بن ابى طالب است.
در كتاب مسند احمد بن حنبل (3)-به نقل از عمرو بن ميمون آمده است كه گفت:نزد ابن عبّاس نشسته بودم كه نه نفر نزد او آمدند و گفتند:اى ابن عبّاس!يا با ما مى آيى يا اين مكان را از حضور دوستانت خلوت مى كنى.
راوى مى گويد:ابن عبّاس گفت با شما مى آيم.راوى مى گويد:او در اين هنگام بينا بود و هنوز نابينا نگشته بود.راوى مى گويد:آن ها رفتند در حالى كه سخن مى گفتند و ما نمى دانستيم پيرامون چه سخن مى گويند.
راوى مى گويد:ابن عبّاس بازگشت در حالى كه جامه اش را مى تكاند و زير لب شكوه مى كرد[مى گفت]آن ها در بارۀ مردى به تكاپو افتاده اند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او گفته است:
مردى را برخواهم انگيخت كه خداوند هرگزش خوار نسازد،خدا و رسول او را دوست دارد[و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند] (4).پس هر كس انتظار داشت آن شخص اوت.
ص: 65
ص: 66
باشد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على كجاست؟گفتند:در آسياب مشغول آرد كردن است.
حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:هيچ يك از شما نبود كه جاى او آرد كند؟راوى مى گويد:على(علیه السلام) آمد در حالى كه چشمش آماس كرده بود و تقريبا چيزى نمى ديد پس حضرت(صلی الله علیه و آله) قدرى از آب دهانش را در چشمان او ريخت.سپس سه بار پرچم را تكان داد و آن را به على سپرد.در پى آن صفيّه دختر حيى را آورد.راوى مى گويد:او فلانى را فرستاد تا سورۀ توبه را تبليغ كند،و على را در پس او فرستاد و او سوره را از آن مرد بگرفت.
حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين سوره را نبرد مگر كسى كه از من است و من از او.
راوى مى گويد:پيامبر به پسر عموهايش فرمود:كدام يك از شما در دنيا و آخرت مددكار من خواهد بود؟راوى مى گويد:على نيز در ميان آن ها نشسته بود.همه از پاسخ خوددارى كردند.على گفت:من در دنيا و آخرت به تو مدد مى رسانم.حضرت(صلی الله علیه و آله) فرمود:تو مددكار من در دنيا و آخرتى.راوى مى گويد:او نخستين كس از مردم بود كه پس از خديجه اسلام آورد.راوى مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)جامۀ خود را برگرفت و آن را بر على،فاطمه،حسن و حسين قرار داد و فرمود: إِنَّما(1) يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (2).ت.
ص: 67
ص: 68
راوى مى گويد:على،جان خويش را بفروخت و جامۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر تن كرد و در بستر او بخفت.
راوى مى گويد:مشركان آهنگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)كردند.پس ابو بكر آمد در حالى كه على خوابيده بود.راوى مى گويد:ابو بكر گمان برد كه او پيامبر است.[راوى مى گويد:ابو بكر گفت:يا رسول اللّه!]پس على گفت:پيامبر خدا به سوى چاه ميمون رفته است،او را
ص: 69
درياب.راوى مى گويد:ابو بكر به راه افتاد و به همراه پيامبر وارد غار شد.راوى مى گويد:
على مورد سنگسار قرار گرفت چنان كه پيامبر،در حالى كه از درد به خود مى پيچيد و سرش را با جامه اى پوشانده بود و تا هنگام صبح سر از جامه بيرون نياورد.صبحگاهان كه سر از جامه به در آورد،مشركان گفتند:هنگامى كه يارت را سنگسار مى كرديم از درد به خود نمى پيچيد و تو مى پيچيدى و اين بى تابى را ما از او انتظار نداشتيم.
راوى مى گويد:پيامبر در جنگ تبوك به عرصه درآمد.پس على به او عرض كرد:من هم با تو به صحنه آيم.پيامبر به او فرمود:خير.پس على گريست.پيامبر به او فرمود:آيا نمى خواهى براى من همچون هارون باشى براى موسى با اين تفاوت كه پيامبرى پس از من نيست؟زيبنده نيست من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى.
راوى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:تو پس از من سرور هر مؤمنى هستى.پس درهاى مسجد را بستند مگر در على،و على(علیه السلام)در حال جنابت ناگزير از در متعلق به خودش وارد مسجد مى شد.پيامبر فرمود:هر كه من سرور اويم على نيز سرور اوست.خداوند عزّ و جلّ[در قرآن]به ما خبر داده است كه از اصحاب اَلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ (1)- خشنود است،آيا كسى به ما گفته است از اين پس خداوند بر ايشان خشم گرفته است؟ از مسند احمد (2)-به نقل از عفيف كندىّ آمده است كه گفت:بازرگان بودم،آهنگ حج كردم.پس نزد عبّاس بن عبد المطلب كه او نيز تاجر بود رفتم تا كالايى خريدارى كنم.به خدا سوگند من نزد او در منى بودم كه مردى از خيمه اى نزديك او خارج شد و چون خورشيد را اندكى خميده يافت به نماز ايستاد.وى مى گويد:سپس از همين چادرى كه اين مرد بيرون آمده بود زنى بيرون آمد و پشت سر او به نماز ايستاد.سپس نوجوانى از آن خيمه برون شد و به همراه او به نماز ايستاد.كندىّ مى گويد:به عبّاس گفتم:عبّاس! اين كيست؟گفت:اين محمّد بن عبد اللّه پسر برادر من است.گفتم:اين زن كيست؟گفت:
اين زن،خديجه دختر خويلد است.گفتم:اين نوجوان كيست؟گفت:اين على بن ابى طالب،پسر عموى محمّد است.گفتم:او چه كار مى كند؟گفت:نماز مى گزارد و گمان1.
ص: 70
مى برد كه پيامبر است و هيچ كس از او پيروى نمى كند مگر همسر و پسر عمويش كه اين نوجوان است.او گمان مى برد كه گنجينه هاى كسرى و قيصر بر او گشوده خواهد شد.او مى گويد:عفيف،پسر عموى اشعث بعدا كه اسلام آورده بود مى گفت:اگر خداوند اسلام را در آن روز،بهرۀ من مى كرد سومين نفرى بودم كه به همراه على اسلام مى آوردم.
در كتاب مناقب (1)-به نقل از زيد بن ارقم آمده است كه گفت:نخستين كسى كه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نماز گزارد على بن ابى طالب(علیه السلام)بود.
در مسند احمد (2)-آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به فاطمه(س)فرمود:آيا خشنود نيستى از اين كه تو را به ازدواج مردى درآوردم كه پيش از همه اسلام آورده است و علمش از همه بيش تر و شكيبش از همه فزون تر است (3).
ثعلبى (4)-در تفسير اين آيۀ كريمه: وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ (5)-همۀ علما همداستانند كه نخستين مردى كه پس از خديجه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايمان آورد على بن ابى طالب(علیه السلام)بود (6).».
ص: 71
در كتاب«خصائص»طبرى (1)-به نقل از ابو ذر و سلمان آمده است كه گفته اند:پيامبر دست على را گرفت و فرمود:اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورد،و اوست كه «فاروق» (2)اين امّت است.و اين است يعسوب (3)مؤمنان و نخستين كسى كه به روز».
ص: 72
ص: 73
رستخيز با من مصافحه كند و اين است صدّيق اكبر (1).م.
ص: 74
در اين كتاب (1)-آمده است:عبّاس بن عبد المطلب نقل مى كند كه:از عمر بن خطّاب6.
ص: 75
شنيدم كه مى گفت:از على بن ابى طالب دست بداريد كه خود از پيامبر شنيدم كه سه خصلت براى على قائل شد كه دوست داشتم يكى از آن ها را براى من قائل مى شد.يكى از آن سه خصلت،نزد من محبوب تر است از آن چه آفتاب بر آن مى تابد.من به همراه ابو بكر و ابو عبيده جرّاح و گروهى از اصحاب بودم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر شانۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)زد و فرمود:اى على!تو نخستين مسلمانى هستى كه اسلام آورده و اوّلين مؤمنى كه ايمان آورده است،و تو براى من همچون هارون هستى براى موسى.دروغ گفته است اى على!آن كه گمان مى برد مرا دوست دارد در حالى كه تو را دشمن مى انگارد (1).- هنگامى كه اين آيۀ كريمه: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (2)-بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد، حضرت(صلی الله علیه و آله)،فرزندان عبد المطلب را در خانۀ ابو طالب گرد آورد در حالى كه ايشان چهل مرد بودند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على دستور داد براى آن ها ران گوسفندى را با يك مدّ گندم،خوراك سازد و يك صاع شير برايشان فراهم آورد.هر يك از اين مردها مى توانست در يك وعده غذا سر و دست گوسپندى را به همراه مشكى نوشيدنى بخورد.آن ها همگى از اين غذاى اندك بخوردند تا همه را كفايت كرد و اين خود،نشان دادن معجزۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به آن ها فرمود:اى فرزندان عبد المطلب،خداوند مرا براى همه خلايق برانگيخته به طور عام و براى شما به طور خاص،و سپس فرمود: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،و من شما را به دو كلمه مى خوانم كه بر زبان سبك و در ترازوى رستخيز بسى گران خواهد بود و شما با اين دو كلمه خواهيد توانست بر تازى و غير تازى چيره شويد و همۀ ملّت ها فرمانتان مى برند.با اين دو كلمه به بهشت درخواهيد آمد و از آتش رهايى خواهيد يافت:«شهادت به اين كه نيست خدايى مگر اللّه و اين كه من پيامبر خدايم».هر كه مرا در اين امر يارى رساند و در پرداختن بدان مددم كند برادر من خواهد بود و جانشين من و وزير و وارث من و خليفۀ پس از من.هيچ كس پاسخ پيامبر را نداد.ه.
ص: 76
ص: 77
امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در برابر پيامبر برخاستم در حالى كه جوانترين آن جماعت بودم و به پيامبر عرض كردم:اى پيامبر!من تو را در اين امر يارى خواهم رساند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين.
رسول اكرم بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و همگى سكوت كردند و من برخاستم و سخن نخست خود را باز گفتم،و باز پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين،و سخن خويش را براى بار سوم از سر گرفت و هيچ كس واژه اى بر زبان نياورد،و من برخاستم و گفتم:يا رسول اللّه!من تو را در اين امر يارى مى رسانم.پيامبر فرمود:بنشين كه تو برادر،وصىّ، وزير و وارث منى و خليفۀ پس از من هستى.
جماعت برخاستند در حالى كه به ابو طالب مى گفتند:خجسته باد بر تو كه اگر امروز به دين برادرزاده ات درآيى او پسرت را فرمانده تو قرار دهد (1).-اخبار در اين پيرامون آن قدر زياد است كه به شماره در نمى آيد (2).
همۀ مردم اجماع دارند در اين كه على بن ابى طالب(علیه السلام)داناترين فرد زمان خويش بوده است و مردم در علوم عقلى و نقلى از او بهره مى برده اند (3)و اين امر
ص: 78
دلايلى نيز دارد:
اوّل:على بن ابى طالب در نهايت تيزهوشى و ذكاوت بود و در تعلّم و فراگيرى بسيار آزمند.از كوچكى تا هنگام جدايى،شب و روز ملازمت بسيارى با پيامبر كه در علم و فضل كامل ترين آدميان بود داشت.
بالضروره روشن است كه چنين شاگردى ملازم با چنين معلّمى كامل كه در آموزش دادن بسى آزمند است و از شاگرد در فراگرفتن؛شاگردى در نهايت كمال و اوج فضل و دانش،خود برهانى قطعى و لمّى است كه در آن اختلافى به چشم نمى خورد.
دوم:خداوند در حقّ او مى فرمايد: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ (1). -ثعلبى (2)-در تفسير اين آيه مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:از خداوند عزّ و جلّ خواستم آن را گوش تو قرار دهد اى على.
ابو نعيم حافظ شافعى (3)-به اسناد خود مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على! خداوند عزّ و جلّ به من دستور داده است تا تو را به خود نزديك كنم و دانشت آموزم، پس اين آيه نازل شد: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ ، (4)پس تو گوشهاى شنواى علم من هستى.
سوم:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:داورترين شما على (5)-است و داورى و قضا6.
ص: 79
مستلزم علم و دين است،پس اگر داورتر از ديگران باشد بايد عالم تر از ديگران نيز باشد (1).
ص: 80
ص: 81
ص: 82
ص: 83
بيهقى به نقل از على(علیه السلام)روايت مى كند كه فرمود: (1)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مرا به يمن فرستاد.عرض كردم:مرا مى فرستى در حالى كه جوانم و بايد ميان آن ها داورى كنم در حالى كه نمى دانم داورى چيست؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سينه ام زد و فرمود:بار خدايا!دلش را هدايت كن و زبانش را ثابت گردان.حضرت(علیه السلام)مى فرمايد:سوگند به آن كه دل دانه را مى شكافد پس از آن ديگر در حكم كردن ميان دو نفر ترديد نيافتم. نسائى در صحيحد.
ص: 84
خود (1)-و احمد بن حنبل در مسند خود (2)-روايت كرده مى گويند:على(علیه السلام)فرمود:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مرا به يمن فرستاد در حالى كه جوان بودم.على(علیه السلام)مى فرمايد:عرض كردم:يا رسول اللّه!مرا به سوى مردمى مى فرستى كه ماجراها دارند و من از قضا آگاهى ندارم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خداوند قلبت را هدايت مى كند و زبانت را ثابت مى گرداند.على(علیه السلام) مى فرمايد:پس از اين سخن ديگر در حكم ميان دو نفر ترديد نكردم.
چهارم:سلمان فارسى (3)-روايت كرده مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:«آگاه ترين فرد امّت،پس از من على بن ابى طالب است.» (4)».
ص: 85
ص: 86
پنجم:اخطب خوارزم (1)-از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرموده است:حكمت به ده بخش تقسيم شده كه نه بخش آن به على داده شده است و يك بخش باقيمانده به مردم.
ششم:ترمذى (2)-در صحيح خود نقل مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر علمم و على دروازۀ آن است.
بغوى (3)-در صحاح مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:من سراى حكمتم و على،در آن است.
از ابن عبّاس (4)-آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر علمم و على،در آن است،پس هر كه خواهان علم است بايد از در،درآيد.
خوارزمى (5)-از ابن عبّاس نقل مى كند كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر حكمت هستم و على،در آن است.پس هر كه خواهان حكمت است بايد از در،درآيد (6).م.
ص: 87
هفتم:بغوى در صحاح (1)-به نقل از ابو الحمراء نقل مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:هر كه مى خواهد به علم آدم و فهم نوح و زهد يحيى بن زكريّا و هيبت موسى بن عمران بنگرد به على بن ابى طالب نظر كند.
بيهقى (2)-به اسناد خود از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نقل مى كند كه فرموده است:هر كه مى خواهد به علم آدم و تقواى نوح و شكيبايى ابراهيم و هيبت موسى و عبادت پيشگىد.
ص: 88
عيسى بنگرد به على بن ابى طالب نظر كند (1).
در كتاب مناقب (2)-به نقل از حارث[اعور،پرچمدار على بن ابى طالب]آمده است كه گفت:به ما خبر رسيد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ميان گروهى از اصحاب خود فرموده است:علم آدم و فهم نوح و حكمت ابراهيم را نشانتان مى دهم،پس زمانى نگذشت كه على بن ابى طالب رخ نمود.ابو بكر گفت:اى پيامبر!آيا يك فرد را با سه پيامبر مى سنجى؟زهى و آفرين بر اين فرد،او كيست اى پيامبر؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى ابو بكر!آيا او را نمى شناسى؟گفت:خدا و پيامبرش آگاه تر است.پيامبر فرمود:او ابو الحسن على بن ابى طالب است.ابو بكر گفت:زهى و آفرين بر تو اى ابو الحسن و كجاست همانند تو؟ همو به نقل از على بن ابى طالب(علیه السلام)نقل مى كند كه فرموده است:به خدا سوگند آيه اى/.
ص: 89
نازل نشده مگر آن كه مى دانم در بارۀ چه و كجا نازل شده است، و همانا خدايم قلبى به من بخشيده آكنده از درك و زبانى پرسان. همو (1)-به نقل از ابو عبد الرحمن سلمى آورده كه گفته است:به خدا سوگند مردى از قريش را نديده ام كه كتاب خدا را بيش از على بخواند.همو (2)- به نقل از بخترىّ نقل مى كند كه گفته است:على را ديدم كه در كوفه بر منبر بالا رفت در حالى كه زره رسول اللّه را بر تن داشت و شمشير او را بر ميان و عمامۀ حضرتش(صلی الله علیه و آله)را بر سر و انگشترى حضرت ايشان(صلی الله علیه و آله)را در انگشت.پس بر منبر بنشست و شكم خويش هويدا ساخت و فرمود:پيش از آن كه مرا از كف دهيد هر چه خواهيد بپرسيد كه در سينۀ من دانش فراوان جاى گرفته و اين است ظرف دانش.اين خيو پيامبر است و حقايقى است كه حضرتش(صلی الله علیه و آله)چونان بر من القا كرده كه پرنده، خوراك به دهان جوجۀ خويش مى نهد و البتّه بى هيچ وحيى كه بر من نازل كرده باشد.به خدا سوگند اگر بالشى را تا كنند و من بر آن بنشينم تا براى توراتيان به توراتشان و براى انجيليان به انجيلشان[و براى زبوريان به زبورشان]فتوا دهم چنان فتوا دهم كه خداوند تورات و انجيل[و زبور]را به اين سخن در آورد كه:راست گفت على،او چنان فتواتان داد كه خداوند در من نازل كرده بود در حالى كه شما اين كتاب را مى خوانيد،آيا نمى انديشيد؟ (3)و روزى فرمود:پيش از آن كه مرا از دست دهيد هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، (4)از7.
ص: 90
از راه هاى آسمانى از من بپرسيد كه آن ها را از راه هاى زمينى بهتر مى شناسم.
در مسند احمد بن حنبل (1)-آمده است كه:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به فاطمه فرمود:آيا خشنود نيستى كه تو را به ازدواج كسى در مى آورم كه در ميان امّت من پيش از همه اسلام آورد و بيش از همه دانش دارد و شكيبش فزونتر از ديگران است.
از ابن عبّاس (2)-روايت شده كه گفته است:نه دهم علم به على بن ابى طالب داده شده است و سوگند به خدا كه در يك دهم باقيمانده نيز با ديگران شريك است./.
ص: 91
از عايشه (1)-آمده است كه گفت:على(علیه السلام)آگاه ترين مردم به سنّت است.
در مناقب ابو المؤيّد (2)-به نقلى از ابن عبّاس آمده است كه گفت:عمر بر ما خطبه خواند و گفت:على،قاضى ترين ماست.
هشتم:اصول علوم به آن حضرت استناد دارد. ايشان بود كه قواعد دين را سامان داد و احكام شريعت را روشن كرد و مطالب علوم عقلى و نقلى را مقرّر داشت (3).-در فقه نيز همۀ فقها به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كنند.
انتساب اماميه هم كه به حضرت ايشان(علیه السلام)روشن است.اماميه،علوم خود را از ايشان مى گيرند و همۀ احكامشان به آن حضرت و فرزندان معصومش(علیه السلام)استناد دارد.
امّا در بارۀ حنفيّه بايد گفت كه اصحاب ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمّد و زفر همگى علوم خود را از ابو حنيفه گرفته اند كه او نيز شاگرد امام صادق(علیه السلام)بوده است و امام صادق شاگرد امام باقر و باقر شاگرد زين العابدين و زين العابدين هم كه نزد حسين(علیه السلام) درس خوانده بود كه حسين(علیه السلام)هم نزد پدرش امير المؤمنين(علیه السلام)شاگردى كرده بود.
شافعيّه هم كه علوم خود را از شافعى گرفته اند كه او هم شاگرد محمّد بن حسن يعنى شاگرد ابو حنيفه و نيز شاگرد مالك بوده است و فقه او به اين دو باز مى گردد.مالك هم شاگرد ربيعة الرّأى و ربيعه شاگرد عكرمه و عكرمه شاگرد عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن عبّاس هم شاگرد على(علیه السلام)بوده است.
خوارج هم كه بزرگان و جلودارانشان از شاگردان حضرت بوده اند.پايه گذار نحو هم كه كسى جز حضرتش(علیه السلام)نبوده است. حضرت به ابو الاسود دؤلى مى فرمايد:كلام جز سه چيز نيست:اسم و فعل و حرف.حضرت(علیه السلام)وجوه اعراب را نيز براى ابو الاسود تبيين مى فرمايد.
علم تفسير هم به حضرت استناد دارد،زيرا ابن عبّاس در تفسير شاگرد على(علیه السلام)بوده است. وى مى گويد:امير المؤمنين(علیه السلام)تنها در تفسير«باء»« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ »از آغاز0.
ص: 92
تا پايان شب براى من سخن گفت.
قواعد علم كلام را نيز حضرت(علیه السلام)مقرّر داشت و براهين آن را روشن كرد و همۀ مردم از خطبه هاى ايشان بهره برده اند و بازگشتگاه همۀ آن ها به حضرت ايشان(علیه السلام)است.
كارگردانان علم كلام چهار گروهند:معتزله،اشاعره،شيعه و خوارج.
انتساب شيعه كه به حضرت ايشان روشن است.
معتزله هم به واصل بن عطا منتسب اند كه بزرگ ايشان است.واصل،شاگرد ابو هاشم عبد اللّه بن محمّد بن حنفيه بوده و ابو هاشم نيز شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود يعنى على بن ابى طالب بوده است.
اشاعره هم شاگرد ابو الحسن على بن ابى بشر اشعرى بوده اند كه او نيز شاگرد ابو على جبّائى است كه از مشايخ معتزله به شمار مى آيد.
در علم طريقت نيز همۀ صوفيه،خرقه را به حضرت ايشان(علیه السلام)نسبت مى دهند، (1)و اصحاب فتوّت و جوانمردى به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كنند، زيرا به روز احد،جبرئيل از آسمان فرود آمد در حالى كه ندا در مى داد:نيست شمشيرى مگر ذو الفقار و نيست».
ص: 93
جوانمردى مگر على (1).- روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،شاد و خوشحال از خانه برون شد در حالى كه مى فرمود:منم جوانمرد،پسر جوانمرد و برادر جوانمرد.
اين كه خود پيامبر جوانمرد است زيرا كه سرور عرب مى باشد و اين كه پسر جوانمرد است از آن رو كه پسر ابراهيم،خليل الرحمن است كه در حقّش اين آيه نازل شده است:
فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ ، (2)-و اين كه برادر جوانمرد است از آن روست كه حضرت(صلی الله علیه و آله)برادر على(علیه السلام)است كه جبرئيل در حقّ او گفته است:جوانمردى نيست مگر على.
در بارۀ علم فصاحت هم بايد گفت كه حضرت(علیه السلام)،خاستگاه و اصل اين علم است كه در آن به اوج رسيده است و از قلّۀ آن پا را فراتر نهاده است،تا جايى كه پيرامون سخنش گفته اند:زبر سخن آفريده و زير سخن آفريننده است،و همۀ خطباء از او آموخته اند (3).- نهم:اين كه همۀ صحابه در احكام به حضرت ايشان(علیه السلام)رجوع مى كردند، (4)و فتاوا را از4.
ص: 94
او مى آموختند و در حل مشكلات به حضرت(علیه السلام)پناه مى بردند.
على(علیه السلام)بسيارى از داورى هاى عمر را نمى پذيرفت.يك بار عمر دستور سنگسار كردن زنى حامله را كه زنا كرده بود صادر كرد،ولى على(علیه السلام)او را از اين كار بازداشت و
ص: 95
فرمود:اگر تو بر اين زن تسلّطى دارد بر آن چه در شكم دارد اختيارى ندارى،بگذار تا بار خود را بنهد و طفلش را شير دهد.عمر پذيرفت و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك شده بود (1).- زنى را نزد عمر آوردند كه شش ماه بود وضع حمل كرده بود و عمر دستور سنگسار او را داد،ولى على(علیه السلام)او را از اين كار بازداشت.عمر،سبب را جويا شد.على فرمود:خداوند مى فرمايد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً .سپس مى فرمايد: وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ ،پس باقى ماند شش ماه مدّت حاملگى.پس عمر دست از آن زن بداشت و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد (2). زن ديوانه اى را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بود و حامله گشته بود و عمر دستور سنگسار او را صادر كرد.على به او فرمود:آيا نشنيده اى آن چه را كه پيامبر فرموده؟عمر گفت:چه فرموده است؟على گفت:پيامبر فرموده است:قلم محاسبۀ الهى از سه كس برگرفته شده است:از ديوانه تا به هوش آيد،از نوجوان تا به درك رسد،از خواب تا بيدار شود.
راوى مى گويد:عمر دست از آن زن برداشت (3)-[و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد.] روزى عمر خطبه خواند و گفت:هر كه در كابين دخترش دست بالا بگيرد او را در بيت المال قرار داده است.زنى برخاست و به او گفت:چگونه ما را باز مى دارى از امرى كه خداوند تبارك و تعالى در كتابش آن را به ما ارمغان كرده است: وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً (4)-؟كسى گفت:همۀ مردم حتّى زنان پرده نشين از عمر فقيه ترند (5).- روزى زنى را نزد عمر آوردند كه به زنا نسبت داده شده بود.عمر دستور داد آن زن را سنگسار كنند.پس على به آن زن برخورد و پرسيد:داستان اين زن چيست؟گفتند:2.
ص: 96
دستور داده شده سنگسار شود على(علیه السلام)او را بازستاند و به عمر فرمود:دستور سنگسار او را داده اى؟عمر گفت:آرى،زيرا نزد من به تبهكارى اعتراف كرده است.
حضرت فرمود:شايد به سرش داد كشيده اى يا ترسانده ايش[يا تهديدش كرده اى؟].
عمر گفت:چنين بوده است.حضرت(علیه السلام)فرمود:آيا نشنيده اى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمود:
«اگر كسى پس از اعمال ناگوارى اعتراف كند حدّى بر او نيست»؟پس اقرارى نيست براى كسى كه به بندش كشيده اى يا به زندانش افكنده اى يا تهديدش كرده اى.پس عمر راه را بر آن زن بگشود و سپس گفت:ناتوانند زنان از اينكه همچون على بن ابى طالب را بزايند، اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد (1).- در مناقب ابو المؤيد آمده است: (2)-عمر بر مردم خطبه خواند و گفت:اگر شما را از آن چه خوب مى دانيد به آن چه بد مى شماريد روى آور كنيم چه خواهيد كرد؟همه خاموش ماندند.او اين سخن را سه بار بگفت:پس على(علیه السلام)به او فرمود:در اين هنگام از تو مى خواهيم توبه كنى،اگر توبه كردى توبه ات را مى پذيريم.عمر گفت:و اگر توبه نكنم؟حضرت(علیه السلام)فرمود:در اين صورت سر از تنت جدا مى كنيم.عمر گفت:سپاس مر خداى را كه در ميان اين امّت كسى را قرار داد كه هر گاه به كژى رفتيم كژى مان را راست گرداند.
سعيد بن مسيّب مى گويد:از عمر شنيدم كه مى گفت:بار خدايا!در حالى كه على زنده نيست مرا با مشكلى تنها مگذار (3).- جابر گويد:عمر مى گفت:اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)هجده ويژگى داشتند كه سيزده تاى آن به على اختصاص داشت و ما در پنج تاى باقيمانده شريك بوديم (4).- [ابن عبّاس]مى گويد:علم،شش ششم(6/6)است كه پنج ششم(6/5)از آن على[بن ابى طالب]است و يك ششم(6/1)باقيمانده،از آن همۀ مردم و در يك ششم باقيمانده نيزت.
ص: 97
با ما شريك است كه در همين قسمت هم او از ما داناتر مى باشد (1)- و اخبار در اين مورد بيش از آن است كه شماره شود.
دهم:اينكه حضرت(علیه السلام)پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پيش از هر كس ديگر به گردآورى قرآن پرداخت.
ابو المؤيد (2)-به اسناد خود كه به على(علیه السلام)مى رسد گفته است كه حضرت(علیه السلام)فرمود:
چون پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)رحلت كرد سوگند خوردم ردا از دوش بر ننهم تا زمانى كه قرآن را گرد آورم،پس ردا از دوش برننهادم تا آن هنگام كه قرآن را جمع آورى كردم.حضرت(علیه السلام) تفسير قرآن را به مردم آموخت و در اين ميان ابن عبّاس از ديگر مردم بيش تر بهره داشت.
يازدهم:مسائل شگفت آن حضرت(علیه السلام)كه گواه كمال دانش او و فضل سرشار حضرت ايشان(علیه السلام)است: از آن جمله مى باشد كه:روزى دو نفر نزد ايشان آمدند و اظهار داشتند كه در راهى مى رفته اند.با يكى از آن ها پنج گرده نان و با ديگرى سه گرده نان بوده است.همين كه به خوردن مشغول شدند شخص سومى به آن ها پيوسته و با آن ها به خوردن پرداخت،پس چون از خوردن فارغ شدند آن مرد سوم در عوض هم خوراك شدن با آن دو،هشت درهم به ايشان داده است،آن كه گرده نان بيش تر داشته پنج درهم طلب كرده،ولى آن كه گرده نان كمتر داشته اين تقسيم را نپذيرفته است.
دعوا نزد على(علیه السلام)بردند.حضرت(علیه السلام)به آن كه صاحب گرده نان كمتر بود فرمود:
دوستت به انصاف سخن گفته است.آن مرد گفت:من جز حقّم را كه بيش از سه درهم است نمى ستانم و من خواهان تلخى حقّم.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر چنين است به تو يك درهم مى رسد،زيرا هر يك از شما دو گرده و يك سوم گرده نان خورده است،پس آن چه از نان تو باقى مى ماند يك سوم گرده است كه آن مرد سوم آن را خورده است،در حالى كه همان مرد از نان دوست تو دو نان و يك سوم نان خورده است،پس براى هر سه يك از گردۀ نان،يك درهم تعلّق مى گيرد (3).-2.
ص: 98
نيز از آن جمله است كه زنى بر زن ديگر سوار شد و زن سومى نيشترى بر زن زيرين زد كه در نتيجۀ آن،زن سوار بيفتاد و بمرد.حضرت(علیه السلام)حكم كرد دو سوم ديه را زن نيشتر زننده و زن زيرين بپردازند،زيرا اين دو موجب مرگ آن زن شده بودند و يك سوم باقيمانده را هم به سبب آن كه زن مرده بيهوده سوار زن ديگر شده بود حذف كرد.اين داورى حضرت(علیه السلام)را پيامبر(صلی الله علیه و آله)تصويب كرد (1).- نيز از آن جمله است كه كنيزى ميان دو نفر مشترك بود و اين دو در يك طهر با آن كنيز نزديكى كردند و او حامله گشت و وضع،مشكل شد و دعوا نزد حضرتش آوردند.
حضرت(علیه السلام)به قرعه حكم كرد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)نظر حضرتش(علیه السلام)را صائب دانست و فرمود:سپاس خدايى را كه در ميان ما اهل بيت كسى را قرار داد كه بر پايۀ سنّتهاى داود(علیه السلام)حكم مى كند.مقصود حضرت(صلی الله علیه و آله)از اين سخن قضاوت،در پرتو الهام بود (2).- نيز از آن جمله است كه:گاوى درازگوشى را بكشت و صاحبان آن دو دعوا نزد ابو بكر بردند.وى گفت:چهارپايى چهارپاى ديگرى را كشته است و بر صاحب آن چيزى تعلّق نمى گيرد.آن دو سپس نزد عمر رفتند و او نيز همچون ابو بكر حكم كرد،و بدين ترتيب دعوا نزد على(علیه السلام)بردند.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر گاو به هنگام خواب درازگوش بر او وارد شده باشد بايد صاحب گاو بهاى درازگوش را به صاحب آن بپردازد و اگر درازگوش به هنگام خواب گاو بر او وارد شده باشد و گاو هم او را كشته باشد غرامتى بر صاحب گاو نيست.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به آن دو فرمود:على بن ابى طالب به حكم خداوند عزّ و جلّ ميانتان داورى كرده است (3)(4).د.
ص: 99
از آن جمله است كه:دو زن نزد حضرتش آمدند كه كودكى همراه خود داشتند و هر يك آن كودك را براى خود ادّعا مى كرد.حضرت(علیه السلام)آن دو را اندرز داد ولى هيچ يك از آن دو از ادّعاى خود باز نگشت.حضرت فرمود:اى قنبر!شمشير را بياور.آن دو گفتند:
تو را با شمشير چه كار؟حضرت فرمود:كودك را دو نيم مى كنم و هر نيم را به هر يك از شما دو نفر مى دهم.يكى از آن دو خشنود شد،ولى ديگرى فرياد زد و گفت:اى امير المؤمنين!اگر ناگزير بايد چنين كنى پس كودك را به اين زن ده.حضرت(علیه السلام)دانست كه اين كودك فرزند اوست و آن زن ديگر را كه خشنود شده بود حقّى در آن نيست و كودك را تسليم زن دوم كرد.پس آن زن ديگر بازگشت در حالى كه باطل خود را حق ادّعا مى كرد (1).- از آن جمله است كه:خانه اى بر سر جماعتى ويران شد و از اين خانه دو كودك جان سالم به در بردند كه هر يك ادّعا مى كرد مالك ديگرى است.حضرت دستور داد سر آن دو را از روزنه اى بيرون آورند.سپس گفت:اى قنبر!شمشير را برهنه كن،و به او اشاره كرد مادامى كه دستور نداده است حركتى نكند.سپس گفت:اى قنبر!گردن برده را بزن.
پس يكى از آن دو گريخت و ديگرى باقى ماند،و بدين ترتيب گريزنده به حق بازگشت و اعتراف كرد كه او برده است.
از آن جمله است كه:مردى را كه ميگسارى كرده بود نزد ابو بكر بردند و ابو بكر تصميم گرفت بر او حدّ جارى كند.آن مرد گفت:من شراب نوشيده ام،ولى از حرمت آن آگاهى نداشته ام،زيرا در ميان قومى بزرگ شده ام كه آشاميدن شراب را روا مى شمارند.
پس مسأله بر ابو بكر دشوار شد و ندانست چگونه داورى كند،لذا حكم آن را از على(علیه السلام) جويا شد.حضرت(علیه السلام)فرمود:دو مسلمان مورد اعتماد را گسيل دار تا در مجالس مهاجران و انصار بگردند و در ميان آن ها ندا دهند كه آيا در ميان آن ها كسى هست كه دود.
ص: 100
مسلمان معتمد آيۀ تحريم را بر آن ها خوانده باشند يا آن را به اطّلاع رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) رسانده باشند؟اگر دو مرد از ميان آن ها گواهى دادند بر او حدّ جارى كن و اگر كسى بدان گواهى نداد به توبه اش وادار و راه بر او بگشاى.ابو بكر چنين كرد و هيچ يك از مهاجران و انصار گواهى نداد كه آيۀ تحريم[شراب]را بر او خوانده است يا اين مطلب را به آگاهى رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)رسانده است،پس ابو بكر او را به توبه واداشت و راه بر او گشود.
از آن جمله است كه:از ابو بكر در بارۀ آيۀ وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا پرسش كردند و از مفهوم كلمۀ «أبّ»از او پرسيدند.او گفت:كدام آسمان بر من سايه افكند و كدام زمين مرا بر خود حمل كند اگر چيزى را در كتاب خدا بگويم كه از آن آگاهى ندارم.مفهوم فاكهه را مى دانيم،امّا در مفهوم كلمۀ«أبّ»خدا آگاه تر است.اين سخن به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد.
حضرت فرمود:سبحان اللّه!آيا نمى داند كه«أبّ»همان علف و چراگاه است و خداوند آن را بيان كرده تا نعمت هايى را كه به بندگانش داده به ايشان بشناساند؛نعمتهايى كه خود را با آن احيا مى كنند و وجودشان وابسته بدان است (1).- از آن جمله است كه:از ابو بكر پيرامون مفهوم«كلاله»پرسش شد.ابو بكر گفت:من در اين باره رأى خودم را خواهم گفت،اگر به صواب رفتم كه از خداست و اگر خطا كردم از شيطان.خبر به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد و فرمود:چه چيز او را در اين جا از نظر شخصى بى نياز كرده است.آيا نمى داند كه«كلاله»همان برادران و خواهران هستند از يك پدر و مادر يا تنها از پدر و يا تنها (2)-از مادر (3)؟0.
ص: 101
از آن جمله است كه:مردى از دانشمندان يهود نزد ابو بكر آمد و به او گفت:تو جانشين پيامبر اين امّتى؟گفت:آرى.گفت:ما در تورات خوانده ايم كه جانشينان انبيا آگاه ترين فرد ملّتهاى ايشان هستند.پس به آگاهى من برسان كه خدا كجاست؟در آسمان يا در زمين؟ ابو بكر گفت:او در آسمان و بر عرش است.يهودى گفت:كدام سرزمين از وجود او تهى است،زيرا بر اساس اين سخن او بايد در مكانى باشد و در مكانى نباشد.ابو بكر به او گفت:اين سخن زنديقان است.از من دور شو كه در غير اين صورت تو را خواهم كشت.آن دانشمند يهودى در حالى كه اسلام را مسخره مى كرد برفت.امير المؤمنين(علیه السلام) با او برخورد كرد و فرمود:بر آنچه از او پرسيدى و نيز پاسخى كه به تو داد آگاهى يافتم.
ما مى گوييم:خداوند سبحان،كجايى را در هر جا كه خواهد نهد،پس جايى براى او نيست و اجلّ از آن است كه مكانى او را در بر گيرد،در حالى كه او در هر مكانى حضور دارد آن هم بى هيچ تماس و مجاورتى.بر هر چه در زمين مى گذرد آگاهى دارد و هيچ چيز در آن از تدبير الهى بيرون نيست.اينك به تو مى گويم آن چه را كه در كتاب هاى شما آمده است و سخنان مرا تأييد مى كند.اگر دانستى بدان ايمان مى آورى؟يهودى گفت:آرى.
حضرت(علیه السلام)فرمود:در برخى از كتاب هاى شما آمده است كه روزى موسى بن عمران(علیه السلام) نشسته بود كه فرشته اى از مشرق بيامد و موسى(علیه السلام)بدو گفت:از كجا مى آيى؟گفت:از نزد خداوند عزّ و جلّ.سپس فرشته اى از مغرب نزد او بيامد.موسى از او پرسيد:از كجا مى آيى؟او پاسخ داد:از نزد خداوند عزّ و جلّ.سپس فرشتۀ ديگرى آمد[موسى گفت:از كجا مى آيى؟][گفت:از آسمان هفتم نزد تو مى آيم،از نزد خداوند تبارك و تعالى و سپس فرشتۀ ديگرى نزد او آمد]و گفت:من از زمين زيرين هفتم از بارگاه خداوند نزد تو
ص: 102
مى آيم.پس موسى گفت:پاك است خدايى كه هيچ مكانى از او خالى نيست و در هيچ جايى نزديكتر از جايى قرار ندارد.
يهودى گفت:گواهى مى دهم كه اين همان حق است و تو در مقام پيامبرت حقّانيت بيش ترى از آن كسى دارى كه بر آن چيرگى يافته است (1).- از آن جمله است كه:قدامة بن مظعون شراب نوشيد و عمر تصميم گرفت بر او حدّ جارى كند.قدامه به او گفت:حدّ بر من واجب نيست زيرا خداوند مى فرمايد: لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا[إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ ] (2)-.
پس عمر از جارى كردن حدّ بر او چشم پوشيد.اين خبر به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد،پس نزد عمر رفت و چشم پوشى از جارى كردن حدّ را بر او ناپسند دانست و عمر هم با آوردن اين آيه عذر آورد.
امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:قدامه از مصاديق اين آيه نيست.كسانى كه ايمان آورده اند و شايسته عمل كرده اند حرام را حلال نمى شمارند،پس او را باز گردان و از آن چه گفته به توبه اش وادار.اگر توبه كرد حدّ بر او جارى كن و اگر توبه نكرد او را بكش كه از اسلام خارج شده است.عمر از غفلت بيرون آمد ولى نمى دانست حدّ او چه قدر است.پس به امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:به من بگو حدّ او چه قدر است؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آشامندۀ شراب هر گاه آن را بياشامد مست مى شود و هر گاه مست شد بيهوده سخن مى گويد و هر گاه بيهوده سخن بگويد دروغ مى بندد.عمر حدّ او را هشتاد تازيانه معلوم كرد (3).- از آن جمله است كه:عمر زنى را احضار كرد كه با مردان نزد خود سخن مى گفت پس چون پيك عمر بدو رسيد بترسيد و به هراس افتاد و بچّه اش را سقط كرد و جنينش در آغاز كار بر زمين افتاد.عمر،صحابه را گرد آورد و در بارۀ حكم اين مسأله از ايشان پرسش كرد.آن ها گفتند:به نظر ما تو قصد تأديب داشته اى و بر تو چيزى نيست.پس به امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:نظر تو چيست اى ابا الحسن؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر اين/.
ص: 103
جماعت از نزديكان تو بوده اند كه نيرنگ كرده اند و اگر در آن انديشيده اند كوتاهى كرده اند و ديه بر عاقلۀ توست،زيرا كشتن كودك خطايى بوده است كه به تو مربوط مى شود.عمر گفت:به خدا سوگند از ميان آن ها تو براى من خيرخواهى كردى.به خدا نمى روم مگر آن كه مقدار ديه را بر بنى عدى معلوم كنى.امير المؤمنين هم چنين كرد (1).- از آن جمله است كه:پيرمردى در زمان خلافت عثمان زنى را به عقد خود درآورد.
پيرمرد گمان برد كه با زن پيوندى برقرار نكرده است و لذا باردارى او را انكار كرد.مسأله بر عثمان مشتبه شد و از زن پرسيد آيا پيرمرد او را ازالۀ بكارت كرده است و آيا او باكره بوده است؟زن پاسخ داد خير.عثمان دستور داد بر آن زن حدّ جارى كنند.
امير المؤمنين(علیه السلام)اين كار را ناشايست شمرد و گفت:شايد پيرمرد از آن زن بهره اى برده و منى خويش را بدون آن كه ازالۀ بكارت كند در فرج زن ريخته است.پس از پيرمرد بپرسيد.پيرمرد پاسخ داد:مرداب خويش را بى آنكه ازالۀ بكارت كنم و با او بياميزم در فرجش مى ريختم.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:زن از او حامله شده و فرزند هم فرزند اوست و من كيفر او را نابجا مى دانم (2).- از آن جمله است كه:زنى كودكى را زاييد كه بر يك ران،دو سر داشت و دو بدن.مسأله بر آن ها مشتبه شد و به امير المؤمنين(علیه السلام)پناه بردند.حضرت(علیه السلام)فرمود:او را به هنگام خواب زير نظر گيريد و در اين زمان يكى از دو بدن و دو سر را از خواب بيدار كنيد.اگر هر دو سر و هر دو بدن با هم بيدار شدند،اين هر دو يك نفر است و اگر يكى از آن دو بيدار شد و ديگرى خواب باقى ماند،اين دو،دو نفر هستند و حقّ آن ها از ارث،حقّ دو نفر است (3).- از آن جمله است كه:حضرت حكم زاويۀ منفرجه را با شمارش اضلاع روشن كرد، (4)- و از آن جمله است احكام تبهكاران.شافعى مى گويد:ما احكام مشركان را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)/.
ص: 104
آموختيم و احكام تبهكاران را از على بن ابى طالب(علیه السلام).مسائل شگفت اين زمينه از شماره بيرون است (1).- دوازدهم:اين كه حضرت(علیه السلام)با علماى زمان خويش به رقابت پرداخته به آن ها دستور داده است هر چه مى خواهند از حضرتش پرسش كنند،و بارها فرموده است: بپرسيد از من پيش از آن كه از دستم دهيد (2).- حضرت(علیه السلام)در حالى كه آه مى كشيد به كميل بن زياد فرمود:در اين جا علمى فراوان نهفته است-و با دست به سينه اش اشاره كرد-،اگر براى اين علم حاملانى بيابم.آرى، زمين از قائم خدا كه حجّت بر بندگان است خالى نمى ماند و اين قائم يا ظاهر و آشكار است يا هراسان و پوشيده،تا بدينسان حجّت ها و دلايل الهى بطلان نپذيرد (3).- حضرت(علیه السلام)در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد:اى مردم!بر شما باد پيروى و شناخت كسى كه به ناشناختن او معذور نخواهيد بود.پس علم همان است كه آدم و همۀ پيامبران برتر تا محمّد خاتم الأنبياء،فرود آورده اند.پس كجا سرگردان و حيرانيد و به كجا مى رويد؟
از ديگر فضايل نفسانى على(علیه السلام)خبر دادن ايشان از امور غيبى بود و اين براى هيچ يك از امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)ميسّر نشده است.
از آن جمله است كه روزى على(علیه السلام)خطبه مى خواند و در خطبۀ خود فرمود:بپرسيد از من پيش از آن كه از دستم دهيد،به خدا سوگند از امروز تا روز رستخيز از من نخواهيد پرسيد در بارۀ صد كس كه گمراه مى كنند و صد كس كه هدايت مى كنند مگر آن كه من به آگاهى شما مى رسانم كيست خواننده و رانندۀ آن.
پس مردى برخاست و گفت:
به من بگو در سر و ريش من چند رشته موى است؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند حبيب من رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)پيرامون پرسش تو با
ص: 105
من سخن گفته است.بر سر هر رشته اى از موى سر تو فرشته اى است كه بر تو لعن مى فرستد و بر سر هر رشته اى از موى ريش تو شيطانى است كه تو را برمى انگيزد و تحريك مى كند،و اين كه در خانۀ خود بزى دارى كه فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را خواهد كشت،و اگر-چه آن چه پرسيدى برهانى دشوار دارد ولى باز هم به تو خبر مى دادم و دليل آن هم،چيزى بود كه در بارۀ خود تو و بزت پيشگويى كردم.فرزند او در آن هنگام كودك خردى بود،و چون بر حسين آن گذشت كه گذشت فرزند او كشتن حسين را بر عهده گرفت (1).- و از آن جمله است سخن طلحه و زبير هنگامى كه از حضرت(علیه السلام)اجازه خواستند تا به عمره روند و حضرت(علیه السلام)فرمود:[به خدا سوگند آن دو آهنگ عمره ندارند]و مى خواهند راه بصره را در پيش گيرند و خداوند تبارك مكر آن دو را باز خواهد گرداند و مرا به وسيلۀ اين دو به پيروزى خواهد رساند، (2)-و مسأله همان گونه شد كه حضرت(علیه السلام) فرموده بود.
و از آن جمله است سخن حضرت(علیه السلام)در حالى كه براى گرفتن بيعت جلوس كرده بود:از سوى كوفه هزار مرد به سوى شما بيايند كه نه يكى كم باشند و نه يكى فزون كه تا دم مرگ با من بيعت خواهند داشت.
ابن عبّاس مى گويد:هراس مرا فرا گرفت كه مبادا شمار جماعت،كم يا بيش تر از اين عدد باشد و همچنان در خود فرو رفته بودم و آن ها را مى شمردم،پس شماره به نهصد و نود و نه نفر رسيد و ديگر آمدن جماعت قطع شد و من در انديشه بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه به سوى ما مى آيد.آرى،او اويس قرنى بود كه با آمدنش عدد،كامل شد (3).- و از آن جمله است پيشگويى كشته شدن ذو الثديه از خوارج.پس هنگامى كه خوارج كشته شدند حضرت(علیه السلام)جنازۀ او را در ميان كشتگان جستجو مى كرد و مى فرمود:به خدا سوگند نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته اند تا آن كه جنازۀ او را در ميان كشتگان بيافت/.
ص: 106
و پيراهنش را بدريد و در كتفش غدّه اى يافت همچون سينۀ زنان كه بر روى آن موى روييده بود،اگر اين غدّه را مى كشيدند كتف هم با او كشيده مى شد و اگر آن را رها مى كردند غدّه هم با آن رها مى شد.
و از آن جمله است آن چه جندب بن عبيد اللّه ازدىّ روايت كرده مى گويد:سوارى نزد امير المؤمنين(علیه السلام)آمد و عرض كرد:جماعت از نهر گذشته اند.حضرت(علیه السلام)فرمود:هرگز آن ها از نهر عبور نكرده اند.آن مرد گفت:چنين است،به خدا سوگند آن ها از نهر گذشته اند.حضرت فرمود:خير،آن ها از نهر نگذشته اند.مرد ديگرى آمد و خبر از عبور آن ها از نهر داد و گفت:پيش از آن كه بيايم در اين سوى نهر پرچم ها و تجهيزات آن ها را ديدم.حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند آن ها چنين نكرده اند و آن جا كشتارگاه ايشان خواهد بود.جندب مى گويد:با خود گفتم اگر امر چنان باشد كه اين جماعت مى گويند نخستين كسى خواهم بود كه با على به ستيز برمى خيزد و اگر چنان باشد كه على گويد در جنگ در كنار او باقى خواهم ماند.سپس به همراه حضرت(علیه السلام)به سوى ستون هاى نظامى رفتيم و ديديم وضع چنان است كه حضرت(علیه السلام)فرموده بود (1).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به كشته شدن خويش.حضرت فرمود:به خدا سوگند اين از اين خونرنگ خواهد شد و با دست اشاره به سر و ريشش كرد (2).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به بر صليب كشاندن جويرية بن مسهّر پس از قطع دو دست و دو پايش.پس زياد در روزگار معاويه دو دست و دو پاى او را قطع كرد و او را بر صليب كشيد (3).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به مصلوب شدن ميثم تمّار و مجروح كردن او با سر نيزه در حالى كه دهمين نفر خواهد بود و بر سر در عمرو بن حريث2.
ص: 107
قرار دارد.پس حضرت(علیه السلام)درخت نخلى را كه ميثم بر تنۀ آن به صليب كشيده شد به ميثم نشان داد و ميثم نزد آن نخل مى آمد و در كنار آن نماز مى گزارد و به عمرو بن حريث مى گفت:من همسايۀ تو هستم پس نيكو همسايه دارى كن (1).-و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)به اين كه دو دست و دو پاى رشيد هجرى قطع مى گردد و بر صليب كشيده مى شود كه چنين هم شد (2).-مدّتى بعد عبيد اللّه بن زياد او را در همين موضع بر صليب كشيد و با سر نيزه مجروحش ساخت.
و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)به اين كه حجّاج كميل بن زياد را خواهد كشت و همان شد كه حضرت(علیه السلام)فرموده بود (3).- و از آن جمله است پيشگويى اين كه حجّاج قنبر را خواهد كشت.روزى حجّاج گفت:
دوست دارم به مردى از اصحاب ابو تراب دست يابم و با ريختن خون او به خدا تقرّب جويم.به او گفته شد:ما كسى را جز قنبر غلام على نمى شناسيم كه با او همراهى بيش ترى داشته باشد.حجّاج قنبر را حاضر كرد و گفت:از دينش تبرّى بجوى.قنبر گفت:
اگر من از دين او تبرّى جستم تو مرا به دين ديگرى بهتر از دين او راهبر مى شوى؟حجّاج گفت:من كشندۀ تو هستم.كدام گونه كشته شدن نزد تو محبوب تر است؟قنبر گفت:آن را به اختيار تو گذاردم.حجّاج گفت:چرا؟قنبر گفت:زيرا تو مرا نمى كشى مگر به شيوه اى كه خود تو بدان شيوه كشته خواهى شد و امير المؤمنين(علیه السلام)به من پيش تر خبر داده است كه مرگ من به شيوۀ ذبح خواهد بود ستمگرانه و به دور از هر حقّى.حجّاج دستور داد او را ذبح كنند (4).- از آن جمله است كه مردى نزد امير المؤمنين(علیه السلام)آمد و عرض كرد:اى امير المؤمنين! من از وادى القرى گذر مى كردم كه ديدم خالد بن عرفطه در آن جا مرده است.براى او طلب آمرزش كن.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:او نمرده و نخواهد مرد تا آن كه لشكر گمراهى/.
ص: 108
را فرماندهى كند در حالى كه حبيب بن حمار پرچمدار اوست (1).-مردى از پاى منبر برخاست و گفت:اى امير المؤمنين!من شيعه و دوستدار تو هستم.حضرت(علیه السلام)فرمود:تو كيستى؟گفت:من حبيب بن حمارم.حضرت(علیه السلام)فرمود:مباد كه بر او حمله كنى،ولى بر او حمله خواهى كرد و از اين در وارد خواهى شد و با دست به«باب الفيل»اشاره كرد.
چون امير المؤمنين(علیه السلام)و به دنبال او امام حسن(علیه السلام)دار فانى را وداع گفتند و كار حسين(علیه السلام)آن شد كه شد ابن زياد،عمر بن سعد-نفرينشان باد-را به سوى حسين(علیه السلام) فرستاد و خالد بن عرفطه را فرمانده و حبيب بن حمار را پرچمدار قرار داد،پس به سوى او شتافت تا آن كه از«باب الفيل»وارد مسجد شد (2).- و از آن جمله است سخن امير المؤمنين(علیه السلام)به براء بن عازب كه:فرزندم حسين كشته مى شود در حالى كه تو زنده اى و يارى اش نمى رسانى.چون حسين(علیه السلام)كشته شد براء گفت:به خدا سوگند على بن ابى طالب(علیه السلام)از مرگ حسين(علیه السلام)با من سخن گفت و فرمود كه من به او يارى نمى رسانم،و به دنبال آن حسرت و پشيمانى وجود او را فرا گرفت (3).- و از آن جمله است روايت جويرية بن مسهّر عبدىّ كه مى گويد،هنگامى كه با امير المؤمنين(علیه السلام)آهنگ صفّين كرديم به حومۀ كربلا رسيديم،پس حضرت(علیه السلام)در ناحيه اى از لشكر بايستاد و سپس به چپ و راست نظر كرد و گريست و فرمود:به خدا، اين اقامتگاه سواران ايشان و كشتارگاه آن هاست.به ايشان عرض شد:يا امير المؤمنين! اين چه محلّى است؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اين كربلاست كه جماعتى در آن به قتل مى رسند كه بى حساب به بهشت درآيند،و سپس به راه خود ادامه داد و مردم تأويل اين سخن را نمى دانستند تا كار حسين بدان جا رسيد كه رسيد (4).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به آبادانى بغداد و سلطنت بنى عبّاس و بيان اوضاع ايشان و گرفته شدن سلطنت ايشان به دست مغول ها.پدرم1.
ص: 109
-رحمه اللّه تعالى-آن را روايت كرده است.همين امر موجب شد مردم حلّه و كوفه و مشهدين شريفين از كشتار در امان بمانند،زيرا هنگامى كه سلطان هلاكو به بغداد رسيد و پيش از آن كه اين شهر را فتح كند بيش تر مردم حلّه جز اندكى به بطائح گريختند.از جملۀ اين مردم اندك يكى نيز پدر من-رحمه اللّه-و ديگر سيد مجد الدّين بن طاوس و فقيه بن ابى العزّ بودند.آن ها همداستان شدند تا نامه اى به سلطان بنويسند به اين كه فرمانبر دارند و در كنف امنيّت،داخل.آن ها اين پيام را به شخصى اعجمى سپردند و سلطان به وسيلۀ دو شخص به آن ها دو پيغام فرستاد.يكى از آن ها«تكلم»و ديگرى«علاء الدّين»خوانده مى شد.سلطان به آن دو گفت:اگر دلهاشان چنان است كه در نامه شان آمده است نزد ما آيند.آن دو امير آمدند و جماعت مى ترسيدند زيرا شناختى از آن ها نداشتند و نمى دانستند كارشان به كجا مى انجامد.پدرم-رحمه اللّه-گفت:اگر من به تنهايى بيايم كافى است؟آن دو گفتند:آرى.پس با آن دو سوار بر اسب شد و در پيشگاه سلطان حاضر گشت و اين پيش از فتح بغداد و كشته شدن خليفۀ بغداد بود.سلطان گفت:چگونه به مكاتبه با من و حضور نزد من آن هم پيش از آن كه بدانيد سرانجام كار من چه مى شود و كار خليفه تان به كجا مى انجامد اقدام كرديد و چگونه در اين امر احساس امنيت مى كنيد كه شايد من با او مصالحه كردم و از او درگذشتم و راه خويش در پيش گرفتم.
پدرم گفت:ما به اين كار اقدام كرديم، زيرا روايتى را از اماممان على بن ابى طالب(علیه السلام) نقل مى كنيم كه در يكى از خطبه هاى خود فرموده است:زوراء،و تو چه دانى زوراء چيست؟سرزمينى است داراى درخت گز،كه ساختمان در آن استوار گردد و ساكنانش رو به فزونى نهند،در اين شهر پيشكارها خواهند بود و خزانه دارها.فرزندان عبّاس اين سرزمين را موطن خويش گيرند و براى گنجينه هاشان مسكن گزينند.اين سرزمين براى آن ها محل لهو و لعب خواهد بود.در اين سرزمين،ستم ستمكار و ترس ترساننده همى خواهد بود به همراه جلوداران تبهكاران و خوانندگان فاسق و وزراى خيانت پيشه كه مردم ايران و روم خدمتشان كنند.هر گاه كار نيكى را ديدند بدان امر نكنند و هر گاه كار زشتى را زشت شمردند از آن باز ندارند.مردان به مردان بسنده مى كنند و زنان به زنان.
در اين هنگام است غم ريشه دار و گريۀ دامنه دار و فرياد و نالۀ مردم زوراء از سلطۀ ترك ها و حال آن كه اين ها ترك نيستند،مردمى هستند با چشمانى ريز و با چهره هايى همچون
ص: 110
سپرهاى كوبيده شده.لباسشان از آهن است.بى مو هستند و كوسج.آن ها را سلطانى مى آورد كه از قلمرو سلطنت خويش روان شده است.صدايى بلند دارد و هيبتى نيرومند،همّتى بالا دارد.به شهرى نمى گذرد مگر آن كه آن را مى گشايد و درفشى براى او برافراشته نمى شود مگر آن كه او آن را سرنگون مى سازد.واى و واى بر حال كسى كه با او به مخالفت برخيزد.پيوسته چنين است تا به پيروزى رسد. پس چون امام ما چنين توصيفاتى كرده است و ما اين ويژگى ها را در شما يافتيم اميدمان به تو رفت و آهنگ تو كرديم.
بر اين اساس قلبشان آرام گرفت و هلاكو براى مردم حلّه و اطراف آن فرمانى نوشت به نام پدر من-رحمه اللّه-كه در آن خيال مردم حلّه و اطراف آن را راحت كرده بود،و اخبار رسيده در اين باره بسيار است (1).
امّت اختلافى در اين ندارند كه على(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شجاع ترين مردم و بلاكش ترين آن ها در جنگ ها بوده است و فرشتگان آسمان از يورشهاى آن حضرت(علیه السلام)در شگفت بوده اند تا جايى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را واداشت
ص: 111
در حق او بگويد:اين كه حضرت(علیه السلام)عمرو بن عبد ودّ عامرى را بكشت برتر از عبادت جن و انس است. جبرئيل در روز احد فرود آمد در حالى كه مى گفت و همۀ مسلمانان آن را مى شنيدند كه:شمشيرى نيست مگر ذو الفقار و جوانمردى نيست مگر على.
احمد بن حنبل در مسندش نقل مى كند كه:حسن(علیه السلام)خطبه خواند و فرمود:ديروز مردى از شما جدا شد كه نه پيشينيان در علم به او پيشى گرفتند و نه پسينيان بدو رسند.
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)او را با پرچم مى فرستاد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ حضرت(علیه السلام)قرار داشت و باز نمى گشت مگر با فتحى.
خوارزمى در روايتى مى گويد: (1)-عبيد اللّه بن عائشه به نقل از پدرش روايت كرده است كه گفته است:هنگامى كه مشركان در جنگ على را مى ديدند به يك ديگر وصيّت مى كردند.
جايگاه حضرت(علیه السلام)در جنگ ها شهره است و در پرتو شمشير او بود كه دين راست گشت و اعتدال پذيرفت و كفر از ميان رفت و ملغى شد و در باب جهاد،گزيده اى از جنگ هاى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بيان خواهد شد (2).2.
ص: 112
همۀ مردم همداستانند كه على(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)زاهدترين مردم[در دنيا]و رويگردان ترين آن هاست از دنيا كه آن را سه طلاقه كرد.
خوارزمى (1)-در مناقب خود به نقل از عمّار بن ياسر روايت كرده كه گفته است:از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:اى على!خداوند تو را به زينتى آراسته است كه هيچ يك از بندگان به زيورى محبوب تر از آن نزد خدا آراسته نيست؛خداوند تو را در دنيا زاهد گردانيده و آن را در چشم تو ناپسند قرار داده است و تهيدستان را براى تو دوست داشتنى كرده و تو آنان را بسان پيروان خود برگزيدى و آن ها به وجود تو همچون يك امام خشنودند.اى على!خوشا به حال كسى كه تو را دوست بدارد و تصديقت كند و واى بر كسى كه بر تو كينه توزد و تكذيبت كند.امّا آنان كه تو را دوست مى دارند و تصديقت مى كنند.برادران دينى تو هستند و انبازان تو در بهشت و امّا آنان كه بر تو كينه توزند و تكذيبت كنند پس خدا را سزد كه آن ها را در روز رستخيز در جايگاه كذّابان مقيم سازد.
عبد اللّه بن ابى الهذيل مى گويد:على را ديدم كه پيراهنى بر تن داشت كه اگر آن را مى كشيد به ناخنها مى رسيد و هر گاه رهايش مى كرد به نيمۀ بازو.
عمر بن عبد العزيز مى گويد: (2)-ما در ميان اين امّت پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كسى را زاهدتر از على بن ابى طالب نشناخته ايم.
قبيصة بن جابر مى گويد: (3)-من در دنيا زاهدتر از على بن ابى طالب نديده ام.
ص: 113
سويد بن غفلة مى گويد: (1)-بر على بن ابى طالب(علیه السلام)وارد شدم و او را نشسته يافتم در حالى كه در برابرش يك دورى شير قرار داشت كه از شدّت ترشيدگى بويش به مشام من هم مى رسيد و در دست،گرده نانى داشت كه پوسته هاى جو بر آن آشكار بود.على آن نان را مى شكست و هر گاه از شكستن آن ناتوان مى شد نان را با زانو مى شكست و در شير مى ريخت.پس فرمود:نزديك شو و از خوراك ما بخور.عرض كردم:من روزه دارم.
حضرت(علیه السلام)فرمود:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:«هر كه روزه،او را از خوردن خوراكى باز دارد كه مايل به خوردن آن است بر خداوند حق است كه خوراك بهشت بدو خوراند و از نوشيدنى فردوس سيرابش سازد».
من به كنيز او كه[در نزديكى حضرت]ايستاده بود گفتم:واى بر تو اى فضه آيا در بارۀ اين پيرمرد از خدا نمى هراسى،آيا خوراك او را غربال نكرده اى؟من در خوراك او سبوس مى بينم.فضّه گفت:به ما دستور داده است خوراك او را غربال نكنيم.حضرت به من فرمود:به كنيز چه گفتى؟و من گفتگويم را با فضّه به عرضش رساندم.
حضرت(علیه السلام)فرمود:پدر و مادرم فداى كسى باد كه طعام او غربال نشد و سه روز از نان گندم سير نگشت تا آن كه خداوند،جان او بستاند (2)-(پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله).
روزى حضرت(علیه السلام)از بازار مى گذشت.پيراهنى خريد به سه درهم.اين پيراهن تا ميان زانو و مچ حضرت(علیه السلام)را مى پوشاند.حضرت(علیه السلام)هنگام پوشيدن آن فرمود:خداى را سپاس كه پر پرندگان را به من روزى كرد تا با آن خود را در ميان مردم زيبا كنم (3).- على(علیه السلام)مى فرمايد:اى زر!ديگرى را بفريب،اى سيم!ديگرى را بفريب (4).- حضرت(علیه السلام)روزى به بازار رفت در حالى كه شمشير خويش را به همراه داشت تا آن را به فروش رساند.پس فرمود:چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟سوگند به خدايى كه هسته را شكافت با اين شمشير چه بسيار اندوه از چهرۀ پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)زدودم،و اگر7.
ص: 114
جامه اى داشتم آن را نمى فروختم (1).- على(علیه السلام)روزى بيرون آمد در حالى كه جامه اش وصله داشت،پس نكوهشش كردند.
حضرت(علیه السلام)فرمود:با پوشيدن اين جامه،قلب خضوع مى يابد و مؤمن،هر گاه آن را بر تن من بيند از من پيروى مى كند (2).- روزى حضرت(علیه السلام)دو جامۀ خشن خريد و قنبر را مخيّر كرد تا يكى از آن دو را برگزيند و قنبر يكى را برگرفت و حضرت(علیه السلام)ديگرى را پوشيد و چنين يافت كه آستين آن از انگشتانش بلندتر است و لذا آن را كوتاه كرد (3).- حضرت(علیه السلام)روزى به مردى از ثقيف كه وى را به امارت عكبر برگزيده بود فرمود:
فردا پس از نماز ظهر به ديدن من بيا.
آن مرد مى گويد:نزد حضرت رفتم و هيچ دربانى را نديدم كه مانع از ورود من شود.
على(علیه السلام)را ديدم در حالى كه نشسته بود و نزدش پياله اى بود و كوزۀ آبى.حضرت(علیه السلام) دستور داد ظرف سر به مهرى را آوردند.با خود گفتم.مرا امين شمرده تا جواهراتش را به من نشان دهد.مهر از ظرف برگرفت و آن را گشود.ناگاه ديدم كه در آن قدرى آرد نرم است،پس مشتى از آن بيرون آورد و در پياله ريخت و اندكى آب بر آن افزود.خود از آن آشاميد و مرا نيز آشاماند.ديگر صبر نكردم و گفتم:يا امير المؤمنين!آيا در عراق كه خود مى بينى طعام فراوان است چنين مى كنى؟! حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند از روى بخل بر آن مهر ننهادم،ولى آن قدر خريد مى كنم كه مرا بسنده باشد و چنين مى كنم زيرا كه مى ترسم كسى در آن را بگشايد و در آن طعامى نهد جز آن كه نهاده ام و من ناخوش مى دارم خوراكى در شكم خود ريزم كه ناپاك باشد و به همين سبب چنان كه مى بينى پرهيز مى كنم و بر حذر باش از اين كه مبادا خوراكى خورى كه از حلال بودن آن آگاهى ندارى (4).- اخبار در اين زمينه بيش از آن است1.
ص: 115
ص: 116
كه به شماره درآيد (1).
اختلافى در اين نيست كه امير المؤمنين(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم،بخشنده ترين،با كرم ترين و شريف ترين مردم است كه جان خود را با آرميدن در بستر پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايثار كرد. ابن اثير مى گويد: (2)-اين آيۀ كريمه: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ (3)(4)در حق على(علیه السلام)نازل شده است.زيرا هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)
ص: 117
هجرت كرد و على را در مكّه و در خانۀ خود بنهاد و به او دستور داد تا در بستر او بخوابد تا به هنگام صبح،سپرده هاى مردم را بديشان باز گرداند خداوند عزّ و جلّ به جبرئيل و ميكائيل فرمود:من ميان شما دو،برادرى برقرار كردم و عمر يكى از شما را بيش از ديگرى مقرّر كردم.پس كدام يك از شما برادرش را ترجيح مى دهد؟هر يك از آن دو زندگى را برگزيدند.پس خداوند به آن دو وحى كرد:آيا شما همچون على نيستيد كه ميان او و محمّد برادرى برقرار كردم و على در بستر محمّد بخفت تا جان خويش فداى او كند و زندگى اش را در راه او ايثار كند؟پس به سوى او فرود آييد و از دشمن پاسش داريد.آن دو نيز فرود آمدند و پاسش داشتند در حالى كه جبرئيل در نزديكى سر
ص: 118
حضرت(علیه السلام)قرار داشت و ميكائيل در نزديكى پاى او،و جبرئيل مى گفت:به به به تو اى فرزند ابو طالب.چه كسى همچون توست كه خدا به تو در ميان فرشتگانش ببالد.
تنها دارايى امير المؤمنين(علیه السلام)چهار درهم بود و بس.پس درهمى را در شب و درهمى را در روز و درهمى را پنهان و درهمى را آشكارا صدقه داد و در پس آن اين آيه نازل شد:
اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (1) (2) از تفسير ثعلبى و ديگر مفسّران است كه: (3)-حسن و حسين(علیه السلام)بيمار شدند و جدّشان پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به عيادت آن دو رفت[در حالى كه ابو بكر و عمر با ايشان(صلی الله علیه و آله)بودند]و0.
ص: 119
عموم عرب ها به ديدار آن دو رفتند.
پس گفتند:يا ابا الحسن!خوب است براى بهبود دو فرزندت نذرى كنى و هر نذرى هم كه تحقّق نمى يابد تا بر آن چيزى تعلّق گيرد.
على(علیه السلام)فرمود:اگر دو فرزندم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.
فاطمه(س)نيز فرمود:اگر دو فرزندم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.
كنيز آن دو فضّه نيز گفت:اگر دو سرورم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.
اين دو كودك جامۀ عافيت بر تن كردند در حالى كه نزد خاندان محمّد(صلی الله علیه و آله)نه كمى در كار بود و نه زيادى.پس امير المؤمنين(علیه السلام)نزد شمعون[بن حابا]ى خيبرى[كه يهودى بود]رفت و از او سه صاع جو قرض گرفت (1).-پس فاطمه(س)يك صاع از آن را آرد كرد و از آن پنج گرده نان،براى هر كس گرده نانى،فرآورد.
امير المؤمنين(علیه السلام)نماز مغرب را[با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)]گزارد و سپس به خانه آمد و طعام در پيش رويش نهاده شد كه ناگاه مسكينى[از مساكين مسلمان]بيامد و بر در بايستاد و گفت:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!مسكينى هستم از مساكين مسلمان.مرا طعام دهيد كه خداوند از مائده هاى بهشتى طعامتان دهد.على(علیه السلام)صداى او را شنيد[و فرمود:سهم مرا بدو دهيد.فاطمه(س)و ديگران نيز همين را گفتند.] (2)-پس طعام را بدوم.
ص: 120
دادند و روز و شبشان را صبر كردند بى آنكه جز آب زلال،خوراكى بچشند.
پس چون روز دوم رسيد[فاطمه(س)يك صاع جو را آرد كرد و از آن نان ساخت و امير المؤمنين(علیه السلام)به همراه پيامبر از نماز مغرب بازگشت]و طعام در پيش روى او نهاده شد كه يتيمى به آن ها وارد شد و عرض كرد:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!يتيمى هستم از فرزندان مهاجران.پدرم در روز عقبه به شهادت رسيد.مرا اطعام كنيد كه خداوند از مائده هاى بهشتى اطعامتان كند.على حرف او را شنيد[و نيز فاطمه(س)و ديگران] (1)-.پس طعام را به او دادند و دو روز و دو شب جز آب زلال هيچ نچشيدند.ت.
ص: 121
چون روز سوم فرا رسيد فاطمه برخاست تا يك صاع جو باقيمانده را آرد كند و نان پزد.على(علیه السلام)به همراه پيامبر نماز مغرب گزارد و به منزل آمد و طعام در پيش روى حضرت نهاده شد كه ناگاه اسيرى بيامد و بر در بايستاد و عرض كرد:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!ما را به اسارت مى كشانيد و اطعام مان نمى كنيد.به من طعامى دهيد كه من براى محمّد اسير شدم.خداوند به شما از مائده هاى بهشتى طعام دهد.على سخن او را شنيد (1)-،و او را بر خود برگزيد و ديگران نيز چنين كردند و سه روز و سه شب صبرت.
ص: 122
ص: 123
كردند بى آن كه جز آب زلال خوراكى بچشند.
چون روز چهارم فرا رسيد و آن ها نذر خود را ادا كردند على(علیه السلام)،حسن را با دست راست و حسين را با دست چپ بگرفت و به سوى پيامبر به راه افتاد در حالى كه از شدّت گرسنگى همچون جوجه مى لرزيدند.چون پيامبر آن ها را بديد فرمود:اى ابو الحسن!چه سخت و ناگوار است آن چه را بر شما مى بينم.مى روم دخترم فاطمه را ببينم.پس به سوى او به راه افتادند و او را در محرابش يافتند كه از فرط گرسنگى شكمش به پشتش چسبيده و دو چشمش فرو رفته بود.چون پيامبر فاطمه(س)را بديد فرمود:وا ويلاه،يا اللّه،اهل بيت محمّد از گرسنگى مى ميرند.پس جبرئيل(علیه السلام)فرود آمد و گفت:اى محمّد!آن را بگير كه خداوند آن را در ميان اهل بيتت گوارا گرداند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه بگيريم اى جبرئيل؟پس اين را براى حضرت(علیه السلام)قرائت كرد: هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ (1)(2)».
ص: 124
در تفسير ثعلبى به نقل از غباية بن ربعى (1)-آمده است كه گفت:در حالى كه عبد اللّه بن عبّاس در كنار چشمۀ زمزم نشسته بود و«قال رسول اللّه»مى گفت كه ناگاه مردى عمامه دار آمد.آمدن او موجب شد كه ديگر ابن عبّاس نگويد:«قال رسول اللّه»[تا اين كه آن مرد عمامه دار گفت:«قال رسول اللّه»].
ابن عبّاس گفت:تو را به خدا سوگند[نقاب از چهره برگير.]آن مرد عمامه از چهره اش برگرفت و گفت:اى جماعت!هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه مرا نمى شناسد من خويش را معرفى مى كنم.جندب بن جناده بدرى،ابو ذر غفارى هستم و از پيامبر خدا با همين دو گوش خود شنيدم كه اگر دروغ گويم كر شوند و با همين دو چشم خود ديدم كه اگر دروغ گويم كور شوند كه على رهبر نيكوكاران و كشندۀ كافران است.
يارى خواهد شد هر كه او را يارى كند و به كسى كه ترك يارى اش كند يارى نخواهد شد.ت.
ص: 125
روزى نماز ظهر را با پيامبر اكرم گزاردم.گدايى در مسجد چيزى خواست و كسى به او چيزى نداد.پس آن مسكين دست به آسمان برد و گفت:بار خدايا!گواه باش كه من در مسجد رسول اللّه سؤال كردم و كسى چيزى به من نداد.على(علیه السلام)در حال ركوع بود.
حضرت(علیه السلام)با انگشت كوچك دست راست كه انگشترى در آن بود اشاره كرد.پس آن سائل جلو آمد تا انگشتر را از انگشت حضرت بگيرد و اين در برابر ديدگان پيامبر(صلی الله علیه و آله) بود.حضرت(صلی الله علیه و آله)چون از نماز فارغ شد سر به آسمان بلند كرد و فرمود:بار خدايا! موسى از تو تقاضايى كرد و گفت: رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي (1)-.و تو قرآن ناطق را براى او فرو فرستادى كه: سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا (2)-.و اينك اين منم محمّد،پيامبر و برگزيدۀ تو.خداوندا!سينۀ مرا فراخ گردان و امر مرا آسان كن و وزيرى از خاندان من برايم قرار ده كه همان على،برادر من است و با او پشت مرا استوار گردان (3).1.
ص: 126
ص: 127
ص: 128
ابو ذر گفت:همين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخنش را تمام كرد جبرئيل از نزد خدا سوى او آمد و گفت:اى محمّد!بخوان.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه بخوانم؟جبرئيل گفت:بخوان: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (1)(2)9.
ص: 129
مجاهد مى گويد:خداوند نهى كرده است از اين كه جز با پرداختن صدقه كسى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نجوا كند.كسى هم با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نجوا نكرد مگر على بن ابى طالب(علیه السلام)كه دينارى پرداخت و پيامبر هم آن را صدقه داد و سپس اجازه داده شد.
امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در كتاب خداوند عزّ و جلّ آيه اى هست كه هيچ كس پيش از من يا پس از من بدان عمل نكرده و نمى كند: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً (1)-.
امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:خداوند متعال به واسطۀ من[سنگينى اين آيه را]در ميان امّت سبك گرداند.اين آيه پيش از من بر كسى نازل نشده بود و پس از من هم بر كسى نازل نمى شود. ابن عمر مى گويد:على بن ابى طالب سه ويژگى داشت كه اگر من يكى از آن سه را مى داشتم از يك گله شتر خوش تر مى داشتم:همسرى او با فاطمه(س)، پرچمدارى روز خيبر و آيۀ نجوى (2).1.
ص: 131
حضرت(صلی الله علیه و آله)با دست شريف خود باغى را آبادان گردانيد و آن را صدقه داد به
ص: 132
گونه اى كه حتّى درهم و دينارى از آن براى خويش كنار ننهاد.
،ترديدى در اين نيست كه امير المؤمنين(علیه السلام)به غايت پاكدامن و به شدّت ديندار بوده است و ايمان در قلبش نفوذ يافته بود و به سبب ديندارى و پاكدامنى،مستجاب الدعوة نيز بود.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در «مباهله»به حضرت(علیه السلام)توسّل جست،در صورتى كه اگر يكى از صحابه منزلتى نزديك به حضرت داشت پيامبر او را نيز با خود مى برد،زيرا وقت نياز به دعا و يارى گرفتن از كسى بود كه دعايش مستجاب مى شد.
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى قرشيان!يا دست برمى داريد يا خداوند مردى را بر شما برمى انگيزد كه خداوند قلبش را با ايمان آزموده (1)و او گردن شما را در راه ديندارى خواهد زد.
عرض شد:يا رسول اللّه!آيا اين شخص ابو بكر است؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:خير.
عرض شد:عمر است؟فرمود:خير.او كسى است كه كفش هايى را پينه كرده كه در اتاق است (2).- در كتاب مناقب آمده است: (3)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در روز فتح خيبر به على فرمود:
اگر چه گروهى از امّت من در بارۀ تو نگفته اند آن چه را كه مسيحيان در حق عيسى بن مريم گفته اند،امروز در حقّ تو سخنى خواهم گفت كه با وجود اين سخن بر گروهى از
ص: 133
مسلمانان نگذرى مگر آن كه خاك كفش تو را توتياى چشم كنند و به باقيماندۀ آب پاكشويى تو شفا بجويند (1)،و همين بس كه تو از منى و من از تو و تو از من ارث مى برى و من از تو،و تو براى من همچون هارونى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.
تو به جاى من دين مرا مى پردازى و در راه سنّت من مى ستيزى و در روز رستاخيز نزديك ترين مردم به من هستى و تو در فردا روز بر سر حوض كوثر جانشين منى كه در برابر منافقان از آن دفاع مى كنى،و نخستين كسى خواهى بود كه بر سر حوض كوثر بر من وارد مى شود.تو اوّلين نفر از امّت من هستى كه به بهشت در مى آيد،و پيروان تو بر منابرى از نور خالص و خوش منظر هستند كه همگى سيرابند.چهره هاى آن ها در اطراف من سفيد و روشن است.من شفاعت آن ها را خواهم كرد و فردا در بهشت همسايگان من خواهند بود و دشمنان تو فردا تشنگانى خواهند بود در غايت تشنگى و چهره هايى سياه و مكدّر خواهند داشت.جنگ با تو جنگ با من و صلح با تو صلح با من است[و نهان تو6.
ص: 134
نهان من است]و آشكار تو آشكار من و دل نهفته هاى تو دل نهفته هاى من است (1).تو در شهر علم منى،و فرزندان تو فرزندان من هستند.گوشت تو گوشت من و خون تو خون من است و حق با تو و در زبان تو و در قلب تو و در ميان چشمان توست.ايمان با گوشت و خون تو درهم آميخته است چنان كه با گوشت و خون من.خداوند تبارك و تعالى به من دستور داده است تو و خانواده ات را به بهشت مژده دهم و دشمنت را به آتش.هرگز ستيهندۀ تو بر سر حوض كوثر بر من وارد نيايد،چنان كه هرگز دوستدار تو حوض كوثر را از كف ننهد.
على(علیه السلام)مى گويد:در پيشگاه خدا به كمال سجده كردم و او را بر نعمت هايى كه از اسلام و قرآن به من ارزانى داشته است و محبّت خاتم الأنبياء(صلی الله علیه و آله)را در دلم افكنده ستودم.
در كتاب مناقب (2)-به نقل از زمخشرى آمده است كه گفته:دو مرد نزد عمر آمدند و به او گفتند:نظر تو در بارۀ طلاق دادن كنيز چيست؟او به سوى حلقه اى از مردان رفت كه در ميان آن ها مردى طاس بود.پس به او گفت:نظرت در بارۀ طلاق دادن كنيز چيست؟گفت:/.
ص: 135
دو كنيز.عمر به آن دو روى كرد و گفت:دو كنيز.يكى از آن دو گفت:ما به نزد تو كه امير المؤمنين هستى آمده ايم تا پيرامون طلاق دادن كنيز بپرسيم و اينك تو به سوى مرد ديگرى مى روى تا از او بپرسى.به خدا سوگند ديگر با تو سخن نمى گويم.
عمر گفت:واى بر تو،آيا مى دانى او كيست؟او على بن ابى طالب است.از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:اگر آسمان ها و زمين در كفّه اى نهاده شوند و با ايمان على سنجيده آيند،ايمان على فزونى خواهد داشت.
در كتاب مناقب (1)-به نقل از امّ سلمه آمده است كه گفته:پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد من بود كه جبرئيل بيامد و بدو ندايى داد.پس پيامبر تبسّمى كرد و خنده اى زد.پس چون از نزد او برفت عرض كردم:پدر و مادرم فدايت باد يا رسول اللّه!چه چيز تو را به خنده واداشت؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل به من گفت:از نزديكى على گذر مى كرده در حالى كه او رمه اى از شتران را مى چرانده و خواب او را ربوده بوده و برخى از اعضاى او ديده مى شده است.جبرئيل گفت:جامۀ او را به رويش انداختم كه خنكاى ايمان او به قلب من هم راه يافت.
امير المؤمنين على(علیه السلام)گروهى از مسلمانان را در اين سخن پيامبر:«هر كه من سرور اويم على نيز سرور اوست»به گواهى طلبيد و همگى گواهى دادند جز انس بن مالك كه حاضر بود و گواهى نداد.
امير المؤمنين فرمود:چه چيزى مانع از گواهى توست؟تو نيز آن چه را ديگران شنيدند شنيدى.
عرض كرد:يا امير المؤمنين!من پير شده ام و فراموش كرده ام.
امير المؤمنين فرمود:خدايا!اگر دروغ مى گويد سپيديى در چشم او پديد آر كه عمامه آن را نپوشاند.طلحة بن عمر مى گويد:خدا را گواه مى گيرم سپيديى در چشمان او ديدم (2).-5.
ص: 136
على،عيزار (1)-را كه متهم بود اخبار حضرت را نزد معاويه مى برد نفرين كرد.او انكار كرد و سوگند خورد.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر دروغ مى گويى خداوند،نور از چشمانت بستاند و هنوز جمعه نرسيده بود كه كور شد و كسى راه به او مى نمود و ديدن از چشمانش برفت (2).- حضرت(علیه السلام)روزى بر منبر خطبه مى خواند و فرمود:من بندۀ خدا و برادر پيامبر اويم.من وارث پيامبر رحمت هستم و بانوى زنان بهشتى را به همسرى دارم.
من سرور مؤمنانم و واپسين وصىّ پيامبران.جز من كسى اين ادّعا را نكند مگر آن كه خداوند او را به بدى گرفتار آورد.
مردى از عبس كه در ميان جماعت نشسته بود گفت:چه كسى است كه نتواند ادّعا كند من بندۀ خدا و برادر پيامبر او هستم.وى همچنان در جاى خود ماند تا شيطان زده شد و پايش را گرفته تا به در مسجد كشاندند (3).
حضرت(علیه السلام)دو بار دعا كرد و خورشيد را باز گرداند.يكى از اين دو بار در زمان رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)بود كه آن را اسماء دختر عميس و امّ سلمه و جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو سعيد خدرى و گروهى از صحابه نقل كرده اند:يك روز پيامبر(صلی الله علیه و آله)در منزلش بود و على(علیه السلام)نزد ايشان بود كه جبرئيل بر حضرت(صلی الله علیه و آله)نازل شد و از سوى خدا به نجواى با او پرداخت.همين كه وحى حضرت(صلی الله علیه و آله)را در برگرفت،حضرت ران على(علیه السلام)را بالش خويش برگزيد و سر خويش برنداشت تا آن كه خورشيد غروب كرد،لذا امير المؤمنين(علیه السلام)مجبور شد نماز عصر را نشسته برگزار كند و ركوع و سجودش را با اشاره به جاى آرد.چون پيامبر به هوش آمد به امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:آيا نماز عصر را از دست دادى؟حضرت(علیه السلام)عرض كرد به سبب آن كه شما سر خويش بر ران من نهاده بوديد و نيز به سبب وضع خاص شما در نيوشيدن وحى نتوانستم نماز را ايستاده بخوانم.ر.
ص: 137
حضرت(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:به پيشگاه خدا دعا كن تا خورشيد را براى تو برگرداند و تو آن را در وقتش-به همان شكل كه از دست داده اى-ايستاده برگزار كنى و خداوند به سبب فرمانبرى تو از خدا و رسول،دعايت را اجابت مى كند.
امير المؤمنين(علیه السلام)از خداوند عزّ و جلّ خواست كه خورشيد را باز گرداند،و خورشيد براى او بازگردانده شد و در محل خود در آسمان به هنگام نماز عصر قرار گرفت و امير المؤمنين(علیه السلام)نماز عصر را در هنگامش گزارد و سپس خورشيد غروب كرد.
بار دوم پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.هنگامى كه حضرت(علیه السلام)مى خواست در بابل از فرات بگذرد.بسيارى از صحابه به گذراندن چهارپايان و بارهاى خود اشتغال داشتند.
حضرت(علیه السلام)با گروهى از اطرافيان خود نماز عصر بگزارد،ولى مردم از امور مربوط به عبور و مرور فارغ نشدند تا آن كه خورشيد غروب كرد و نماز بسيارى از آن ها از دست رفت و مردم فضل نماز جماعت با حضرت(علیه السلام)را از دست دادند و لذا در اين باره با حضرت(علیه السلام)سخن گفتند.چون حضرت(علیه السلام)سخن ايشان را در اين باره شنيد از خداوند خواست خورشيد را براى او باز گرداند تا همۀ اصحابش بتوانند به جماعت نماز عصر را در هنگامش برگزار كنند و خداوند دعاى حضرت را اجابت كرد،[و در اين حال خورشيد در افقى قرار گرفت چنان كه به هنگام عصر قرار مى گيرد و همين كه جماعت سلام نماز را دادند خورشيد ناپديد شد و صداى فرو ريزش بلندى از آن شنيده شد].اين صدا خود،مردم را هراساند و آن ها تسبيح،تقديس و تهليل و استغفار خود را فزونى دادند (1)(2).1.
ص: 138
هنگامى كه آب در كوفه فزونى گرفت و مردم آن از غرق شدن هراسيدند به امير المؤمنين(علیه السلام)پناه بردند.حضرت(علیه السلام)بر استر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوار شد و مردم به همراه ايشان خارج شدند تا آن كه به ساحل فرات رسيدند و حضرت(علیه السلام)در آنجا فرود آمد و وضويى شاداب بساخت و در حالى كه مردم او را مى ديدند به تنهايى نماز بگزارد و در پى آن دعاهايى به پيشگاه خدا كرد كه بيش تر آن ها شنيدند.سپس به سوى فرات پيش آمد و بر شاخه اى كه بر دست داشت تكيه داد و با آن به روى آب زد و گفت به اذن[و مشيت] الهى كم شود.در پى اين دعا آب چنان فرو رفت كه ماهى هاى ته فرات پديدار شدند.
بسيارى از اين ماهى ها به عنوان داشتن خلافت بر مؤمنان بر حضرتش درود فرستادند و گروه هايى از ماهى ها سخنى نگفتند كه از آن جمله بودند:و مار ماهى و ماهى اسبيلى (1).
مردم شگفت زده شدند و از حضرت پيرامون سخن گفتن برخى از ماهى ها و سكوت برخى ديگر پرسش كردند.حضرت فرمود:خداوند ماهى هايى را براى من به سخن گفتن درآورد كه پاك بودند و ماهى هاى حرام و نجس را به سكوت واداشت و آن ها را دور داشت (2)(3)./.
ص: 139
عقلا با هم اختلافى در اين ندارند كه امير المؤمنين(علیه السلام)خوش اخلاق ترين مردم بوده است تا جايى كه حضرت(علیه السلام)به سبب خوش اخلاقى به مطايبه گويى و حسن رفتار با اطرافيانش نسبت داده شده است.
روايت شده است كه حضرت(علیه السلام)بر زن بيچاره اى گذر كرد كه كودكان خردى داشت كه از گرسنگى مى گريستند و مادرشان آن ها را مشغول مى داشت و با ايشان به بازى مى پرداخت تا بخوابند.اين مادر آتشى برافروخته بود و بر آن ديگى نهاده بود كه در آن ديگ تنها آب بود و بس و براى كودكانش چنين وانمود مى كرد كه در اين ديگ خوراكى است كه براى آن ها مى پزد.امير المؤمنين(علیه السلام)وضع را دريافت.حضرت(علیه السلام)به همراه قنبر به منزل رفت و ظرف خرمايى با كيسۀ آردى و مقدارى دنبه و برنج و نان با خود برداشت و بر شانۀ شريفش نهاد.قنبر تقاضا كرد كه او اين كالاها را حمل كند ولى حضرت(علیه السلام) اجازه نداد.چون به در خانۀ آن زن رسيد اذن ورود خواست.زن نيز اذن دخول داد.
حضرت قدرى برنج[در ديگ]ريخت و قدرى نيز چربى در ديگ جاى داد.پس چون از پختن آن فارغ شد خوراك را براى كودكان كشيد و از آن ها خواست به خوردن مشغول شوند.چون كودكان سير شدند حضرت(علیه السلام)در خانه مى گشت و كودكانه و مضحك سخن مى گفت و كودكان نيز مى خنديدند.
هنگامى كه حضرت(علیه السلام)از آن خانه خارج شد قنبر به او گفت:سرورم!امشب چيز
ص: 140
عجيبى ديدم كه دليل بعضى از آن ها را مى دانم و آن اين كه تو توشه اى را براى ثواب به اين خانه آوردى،ولى ندانستم چرا با دو دست و دو پا در خانه از اين سو به آن سو مى رفتى و همچون كودكان سخن مى گفتى؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:اى قنبر!من در حالى بر اين كودكان وارد شدم كه از فرط گرسنگى مى گريستند.من خواستم گريه را از آن ها دور كنم و كارى انجام دهم كه با حالت سيرى بخندند و راهى جز آن چه انجام دادم نيافتم (1).- ضرار بن ضمرة مى گويد: (2)-پس از سوء قصد به امير المؤمنين(علیه السلام)بر معاويه وارد شدم.
معاويه گفت:على را براى من توصيف كن.گفتم:مرا از اين كار معاف دار.معاويه گفت:
بايد او را توصيف كنى.گفتم:اگر گريزى از اين كار نيست به خدا سوگند او دور انديش بود و نيرومند.سخن انجامين را مى گفت و به داد داورى مى كرد.دانش از همه جاى او فيضان داشت و حكمت از كناره هاى او به زبان در مى آمد.از دنيا و فريبندگى هاى آن هراس داشت و با شب و دلتنگى آن،دمساز بود.فراوان اشك مى ريخت و بسيار مى انديشيد[ژرف انديشى مى كرد و خويش را مخاطب قرار مى داد و با خدايش به نجوا مى پرداخت،]جامه و خوراكى او را خوش مى آمد كه خشن باشد و بد مزه.او در ميان ما همچون يكى از ما بود و هر گاه از او مى پرسيديم پاسخ مى داد و هر گاه از او دعوت مى كرديم مى آمد،و به خدا سوگند با وجود نزديكى او به ما و نزديكى ما به او از هيبتش با او اندك سخن مى گفتيم.او دينداران را بزرگ مى داشت و مساكين را به خود نزديك مى ساخت.انسان قوى را در راه باطلش به طمع نمى افكند و ضعيف را در عدالتش مأيوس نمى كرد.يك بار او را در موضع و جايگاه خود يافتم در حالى كه شب پردۀ خويش افكنده بود و اخترانش به دل آسمان فرو رفته بودند[در حالى كه حضرت درت.
ص: 141
محرابش ايستاده بود]و ريش خود را در دست داشت و همچون مارگزيده اى به خود مى پيچيد و چونان غمگينى مى گريست و مى گفت:اى دنيا!ديگرى را بفريب،آيا خود را به من عرضه مى كنى يا به من شوق يافته اى.هيهات هيهات كه من تو را سه طلاقه كرده ام كه ديگر بازگشتى در آن نيست.عمر تو كوتاه است و خطر تو فراوان و زندگى تو ناچيز.آه از كم توشه گى و دورى سفر و هراس راه.
معاويه گريست و گفت:خداوند ابو الحسن را رحمت كند.به خدا سوگند كه چنين بود.غم تو بر او چگونه است از ضرار؟ضرار گفت:غم كسى كه فرزندش را در دامانش سر برند.اشكش پيوسته ريزد و حزنش آرام نگيرد.
اختلافى در اين نيست كه على(علیه السلام)شكيباترين مردم بوده است.اگر چه حقّ حضرت گرفته شد و با اجبار رو به رو گشت و از مقام و مرتبه اش كنار گذاشته شد،ولى حضرت(علیه السلام)شكيب ورزيد و خشم خويش فرو خورد و صبر پيشه كرد.
صاحب مناقب به نقل از ابو ايّوب انصارى روايت مى كند كه روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به شدّت بيمار شد (1)-.فاطمه(س)به ديدار پيامبر رفت و چون ضعف و سستى پيامبر را ديد آن قدر گريست كه اشك بر گونه هايش جارى شد.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى فاطمه!در عزّت و شرافتى كه خدا بر تو نهاده است همين بس كه شخصيّتى را به ازدواج تو درآورد كه پيش از ديگران اسلام آورد،دانشش بيش از همگان است و شكيباتر از ديگران مى باشد.خداوند تبارك و تعالى زمينيان را به دقّت نظاره كرد و از ميان آن ها مرا برگزيد و مرا به عنوان نبىّ رسول برانگيخت و بار ديگر زمينيان را نظاره كرد و از ميان آن ها شوهر تو را برگزيد و به من وحى كرد كه او را به ازدواج تو درآورم و وصىّ[و برادر] خود گيرمش.
اين مطلب را در مباحثى سامان بخشيده ايم:
نزد هر كس دانسته است كه على(علیه السلام)عبادت پيشه ترين فرد روزگار خود بود و مردم،نماز شب و دعاهاى به جا مانده در باره اين نماز و مناجات و
ص: 142
ادعيۀ اوقات و اماكن شريف و مقدّس را از او آموختند.
عبادت پيشگى او بدان جا رسيده بود كه هر گاه[در نماز]روى به سوى خداى مى كرد با تمامى وجود و با قطع نظر از دنيا روى به سوى حق تعالى مى آورد[تا جايى كه او] دردى را احساس نمى كرد،زيرا آن گاه كه خواستند تير از پيكرش برون آورند رهايش كردند تا هنگام نماز رسد،پس چون به نماز پرداخت و روى به سوى خداوند آورد آهنى را از پيكرش برون آوردند (1).
سرور ما زين العابدين-صلوات اللّه عليه و سلامه-در يك شبانه روز هزار ركعت نماز مى گزارد و با صحيفۀ امير المؤمنين(علیه السلام)دعا مى خواند و سپس چونان انسانى كه جام صبرش لبريز شده باشد آن را به كنارى مى نهاد و مى گفت:عبادت من كجا و عبادت على كجا (2)(3).».
ص: 143
حضرت(علیه السلام)ركوع و سجودى طولانى داشت و در آن خضوع و زارى فراوان مى كرد.
از سرور ما موسى بن جعفر الكاظم(علیه السلام)روايت شده است كه آيۀ مباركۀ (1)- تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ (2)-در بارۀ امير المؤمنين على(علیه السلام)نازل شده است (3).
[ابن عبّاس مى گويد كه اين آيۀ شريفه: وَ يَقُولُونَ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا (4)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است.]م.
ص: 144
از امام باقر(علیه السلام)رسيده است كه اين آيۀ مباركه: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ (1)-در حق حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)نازل شده است و وَ صَدَّقَ بِهِ در حقّ على(علیه السلام).
مجاهد آورده است كه اين آيۀ مباركه: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ (2)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است (3).».
ص: 145
از ابن عبّاس (1)-رسيده است كه آيۀ مباركۀ وَ ارْكَعُوا مَعَ الرّاكِعِينَ به ويژه در حقّ پيامبر اكرم و على(علیه السلام)نازل شده است،و اين دو نخستين كسانى بوده اند كه به نماز ايستادند و به ركوع رفتند.حضرت(علیه السلام)حتّى در شب«هرير»نماز شب را ترك نكرد (2).-على(علیه السلام)روزى در جنگ صفّين به جنگ و كارزار اشتغال داشت و با اين حال در چنين روزى آفتاب را زير نظر داشت.ابن عبّاس به او عرض كرد:يا امير المؤمنين!اين چه كارى است؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:بنگر خورشيد كى غروب مى كند تا نماز بگزاريم.ابن عبّاس به ايشان عرض كرد:آيا اين وقت نماز است؟جنگ،ما را[از نماز]باز مى دارد.على(علیه السلام)فرمود:ما براى چه با آن ها مى جنگيم؟ما براى نماز است كه با آن ها به ستيز برخاسته ايم (3).
در ميان همۀ مسلمانان اختلافى در اين نيست كه در پرتو
ص: 146
شمشير سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام)بود كه شالوده هاى دين سامان يافت و پايه هايش سر برافراشت و در اين امر،نه گذشته اى به او پيشى گرفته و نه آينده اى به او خواهد پيوست.حضرت(علیه السلام)،خوددار،با هيبت و شمشير خدا بود و غم را از چهرۀ رسول اللّه مى زدود و فرشتگان از يورش هاى او به مشركان دچار شگفتى مى شدند.حضرت(علیه السلام) گرفتار جهاد با كافران و از دين خارجان و ستمكاران و بيعت شكنان بود.
احمد بن حنبل در مسند خود آورده است كه: (1)-حسن بن على(علیه السلام)خطبه اى خواند و گفت:ديروز مردى از شما جدا شد كه پيشينيان در علم او پيشى نگرفتند و ديگران بدو نرسند.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)او را با پرچم مى فرستاد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ او قرار داشتند و حضرت(علیه السلام)باز نمى گشت مگر با فتح و پيروزى.
واحدى (2)-نقل كرده مى گويد:على و عبّاس و طلحه افتخارات خود را برمى شمردند.
طلحه گفت:من صاحب كعبه هستم و كليد آن در دست من است.عبّاس گفت:من ميراب هستم.على(علیه السلام)فرمود:شما هر قدر كه بگوييد.من شش ماه پيش از مردم نماز مى گزاردم و منم صاحب جهاد.پس خداوند اين آيات را فرو فرستاد: أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللّهِ وَ اللّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ* اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ (3)-،تا جايى كه مى فرمايد: أَجْرٌ عَظِيمٌ (4).7.
ص: 147
خداوند،ادّعاى على را تصديق كرد و به ايمان و هجرت و جهاد او گواهى داد (1).
جنگ هاى حضرت(علیه السلام)مشهور است.ابو اليقظان در بارۀ جنگ بدر مى گويد:بدر3.
ص: 148
مردى بود از غفار،همان قبيلۀ ابو ذر غفارى.شعبى مى گويد:«بدر»نام چاهى بوده است به اسم فردى به نام همين جنگ، همان مصيبت بزرگ بود و نخستين جنگ بود براى امتحان،چه،خداوند مى فرمايد: كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ* يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (1)-.اين جنگ،درست هشت ماه پس از آمدن پيامبر به مدينه پيش آمد و اين در حالى بود كه عمر على(علیه السلام)هفده سال (2)-بود.در اين جنگ مشركان به سبب شمار فراوان خود و شمار اندك مسلمانان بر جنگ اصرار داشتند.بعضى از آن ها با ناخشنودى به ميدان مى آمدند و قرشيان آن ها را به مبارزه مى خواندند و آن ها خواهان همسنگان خود بودند و پيامبر(صلی الله علیه و آله) اجازه نمى داد بعضى از مسلمانان به ميدان آيند و مى فرمود:اين قوم مى خواهند با همسنگان خود مبارزه كنند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به على(علیه السلام)فرمان داد به مبارزۀ آن ها رود.وليد بن عتبه،كه مردى شجاع و جسور بود حضرت(علیه السلام)را به مبارزه دعوت كرد و على(علیه السلام)او را كشت،و سپس عاص بن سعيد بن عاص را از پاى درآورد و اين پس از زمانى بود كه همه از مبارزه با او خوددارى مى كردند،زيرا اندامى ترسناك و سترگ داشت.سپس حنظلة بن ابى سفيان به مبارزۀ حضرت(علیه السلام)آمد كه او هم به دست مباركش به قتل رسيد.حضرت(علیه السلام)در اين جنگ ابن عدىّ و سپس نوفل بن خويلد را كه از بدانديشان قريش بود زخمى كرد.
قرشيان پيشاپيش نوفل حركت مى كردند و او را بزرگ مى داشتند و فرمانش مى بردند.او پيش از هجرت به مكّه روزى ابو بكر و طلحه را با ريسمانى محكم به هم بسته شكنجه شان كرده بود تا جايى كه در بارۀ آن دو مورد پرسش قرار گرفت.
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)هنگامى كه از حضور نوفل در بدر آگاهى يافت فرمود:خدايا ما را از نوفل كفايت كن.ت.
ص: 149
هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)او را به قتل رساند پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه كسى از نوفل خبر دارد؟على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!من او را كشتم.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) تكبيرى زد و فرمود:سپاس خدايى را كه نفرين مرا در بارۀ او استجابت كرد.
حضرت(علیه السلام)همچنان يكى پس از ديگرى را به قتل مى رساند تا جايى كه شمار كشته شدگان به دست مباركش به نيمى از نابودشدگان در اين جنگ رسيد،و اين در حالى بود كه همۀ مسلمانان و سه هزار فرشته اى كه مأموريت شركت در اين جنگ را داشتند توانستند نيمۀ ديگر دشمنان را به قتل رسانند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس مشتى ريگ بيفكند و فرمود:روسياه باشيد!و بدين ترتيب همۀ دشمنان شكست خوردند (1).- در جنگ احد كه در ماه شوال رخ داد،عمر امير المؤمنين(علیه السلام)هنوز به نوزده سال نرسيده بود.دليل اين جنگ آن بود كه به هنگام شكست قرشيان در بدر و كشته شدن سرانشان،اموال فراوانى را به كار زدند تا مگر مؤمنان را ريشه كن كنند،عهده دار اين امر هم ابو سفيان بود.آن ها با اين كار،آهنگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و مؤمنان را در مدينه داشتند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)با گروهى از مسلمانان خارج شدند و با نزديك به يك سوم به مدينه بازگشتند و على(علیه السلام)به همراه هفتصد مسلمان باقى ماند.خداوند مى فرمايد: وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ (2).- پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،مسلمانان را در صفى طولانى مرتّب كرده بود و بر شعب،پنجاه مرد از انصار را گمارده فردى را به فرماندهى آن ها منصوب كرده بود كه عبد اللّه بن عمر بن خرم ناميده مى شد.حضرت(صلی الله علیه و آله)به ايشان فرمود:حتّى اگر همۀ ما تا آخرين نفر كشته شديم شما مكان خود را ترك نگوييد،كه ما از اين موضع شما مورد حمله قرار مى گيريم.
حضرت(صلی الله علیه و آله)پرچم اين جنگ را به امير المؤمنين(علیه السلام)سپرد و پرچم كافران در دست طلحة بن ابى طلحه بود.او را«دژكوب»مى ناميدند.على(علیه السلام)ضربه اى به او زد و او يكى از دو چشم خويش را از دست داد و فريادى بلند كشيد و پرچم از دستش به زمين افتاد.ى.
ص: 150
پرچم را برادر او مصعب برگرفت ولى عاصم بن ثابت او را با تير،نشانه رفت و جانش بگرفت.اين پرچم را برده اى از آن ها برداشت كه صواب خوانده مى شد.او از سرسخت ترين مشركان بود،امير المؤمنين(علیه السلام)دست راست او را قطع كرد،امّا او با دست چپ پرچم را بلند كرد كه حضرت(علیه السلام)دست چپ او را نيز از بدنش جدا كرد،ولى او اين بار پرچم را با سينۀ خود برگرفت و باقيماندۀ دو دست قطع شدۀ خود را روى سينه اش جمع كرد كه در اين هنگام امير المؤمنين(علیه السلام)بر فرق سر او نواخت كه نقش بر زمين شد و جماعتش به شكست كشانده شدند.
مسلمانان روى به سوى غنائم آوردند و نگاهبانان شعب،مردم را ديدند كه غنيمت برمى گيرند و از آن ترسيدند كه مباد غنيمتى به دست نياورند و لذا از فرمانده خود عبد اللّه بن عمر بن خرم اجازه خواستند به جمع كردن غنيمت بپردازند.عبد اللّه گفت:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمان داده است موضع خود را ترك نگويم.آن ها گفتند:پيامبر اين سخن را در حالى گفته است كه نمى دانسته چنين موفقيّتى به دست مى آيد،و بدين ترتيب به سوى جمع كردن غنايم رفتند و موضع را ترك گفتند.خالد بن وليد بر عبد اللّه بن عمر بن خرم يورش برد و او را بكشت و از پشت پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيامد در حالى كه به كسان خود مى گفت:در پيش روى شماست كسى كه او را جستجو مى كرديد.پس همچون يك فرد[در كمال اتّحاد و هماهنگى]بر حضرتش(صلی الله علیه و آله)حمله آوردند و در اين ميان هم شمشير مى زدند،هم نيزه به كار مى بستند،هم تير مى انداختند و هم سنگ مى افكندند.
اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنان به دفاع از حضرتش برخاستند كه هفتاد نفر از ايشان كشته شد و امير المؤمنين(علیه السلام)با پايدارى از حضرتش(صلی الله علیه و آله)دفاع مى كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه بيهوش بود ديده گشاد و به على نظر كرد و فرمود:اى على!جماعت چه كردند؟على(علیه السلام) عرض كرد:پيمان شكستند و پشت كردند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:مرا از كسانى كه آهنگ آمدن به سوى من دارند بسنده كن.
على(علیه السلام)به آن ها يورش برد و آن ها را بپراكند و به سوى حضرتش(صلی الله علیه و آله)بازگشت كه از زاويۀ ديگرى آهنگ او كرده بودند.حضرت(علیه السلام)آن ها را نيز بپراكند و از شكست- خوردگان چهارده تن بازگشتند و ديگران از كوه بالا رفتند و كسى در مدينه فرياد زد:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)كشته شد،و با اين خبر،دل ها بريخت.
ص: 151
هند،دختر عتبه،وحشى را مأمور كرده بود يا پيامبر را بكشد يا على را و يا حمزه را.
وحشى گفت:براى كشتن محمّد كه راهى نيست،زيرا يارانش او را در برمى گيرند و احاطه مى كنند.على نيز به هنگام جنگ از گرگ محتاطتر است و امّا طمع من در بارۀ حمزه است،زيرا او به هنگام خشم،جلوى خويش را نمى بيند.وحشى،حمزه را بكشت و هند بر جنازۀ او حاضر شد و دستور داد شكم او را بدرند و جگرش را بيرون آورند و مثله اش كنند پس بينى و گوش او را بريدند.
جبرئيل گفت:شمشيرى نيست مگر ذو الفقار و جوانمردى نه مگر على.همۀ مردم اين ندا را شنيدند.
جبرئيل گفت:يا رسول اللّه!ملائكه از جانفشانى على در حق تو دچار شگفتى شده اند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چرا نبايد چنين باشد زيرا كه او از من و من از اويم (1).5.
ص: 152
ص: 153
همۀ كشته شدگان جنگ احد با شمشير امير المؤمنين(علیه السلام)بود كه جان خود را از دست دادند و پيروزى و بازگشت مردم به سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله)با پايدارى امير المؤمنين(علیه السلام)صورت
ص: 154
گرفت (1).- در جنگ خندق،هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از كندن خندق آسوده شد.قريش و پيروان آن از كنانه و اهل تهامه در شمار ده هزار تن روى آوردند و نيز غطفان و توابع آن از اهل نجد بيامدند و مسلمانان را از بالا و پست در برگرفتند و اين چنان است كه خداوند مى فرمايد: إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ (2)-.پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد مسلمانان كه شمار آن ها سه هزار بود بيامد و آن ها در خندق جاى گرفتند.مشركان با يهود،همداستان شدند و كار بر مسلمانان گران شد.سواران قريش از جمله عمرو بن عبد ودّ و عكرمة بن ابى جهل بر مركب نشستند.عمرو گفت:چه كسى با من مبارزه مى كند؟على فرمود:من.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او عمرو است.پس على ساكت شد.عمرو بار ديگر گفت:آيا مبارزى هست؟كجاست بهشتى كه گمان مى كنيد هر كه كشته شود بدان درآيد؟آيا مردى با من مبارزه نمى كند؟على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!من براى او مناسبم.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او عمرو است.پس على خاموش شد.عمرو براى بار سوم ندا درداد،و على(علیه السلام)به پيامبر عرض كرد:من براى او مناسبم يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:او عمرو است.على(علیه السلام)عرض كرد:حتّى اگر عمرو باشد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حضرت(علیه السلام)اجازه داد و فرمود:همۀ اسلام به مصاف همۀ شرك رفت (3)./.
ص: 155
حضرت(علیه السلام)به سوى او روانه شد و فرمود:اى عمرو!تو با خدا پيمان بسته اى كه فردى از قريش تو را به دو سرشت نخواند مگر آن كه يكى از آن دو را برستانى.عمرو گفت:آرى.على(علیه السلام)فرمود:من تو را به سوى خدا و پيامبر و اسلام مى خوانم.عمرو گفت:مرا نيازى بدان نيست.حضرت(علیه السلام)فرمود:بدين ترتيب تو را به مبارزه مى خوانم.
عمرو گفت:اى برادرزاده!به خدا سوگند من دوست نمى دارم تو را بكشم و حال آن كه انسان با كرامتى هستى و پدرت همنشين من بوده است.على(علیه السلام)به او گفت:ولى به خدا سوگند من دوست دارم تو را بكشم.عمرو موضع گرفت و از اسب خويش به زير آمد و ساعتى را به زد و خورد سپرى كردند و على(علیه السلام)او را بزد و بكشت و فرزند او را نيز از پاى درآورد و عكرمة بن ابى جهل و ديگر مشركان شكست خوردند و خداوند آن ها را عقب زد بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً[وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ .] (1)- عمر بن خطّاب به على(علیه السلام)گفت:آيا جوشن او را برنستاندى؟چه،هيچ كس جوشنى چون او ندارد.على(علیه السلام)فرمود:شرمم آمد از شرمگاه پسر عمويم پرده برگيرم.
ابن مسعود چنين مى خواند: «وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ [بعلىّ] وَ كانَ اللّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً (2)-.
ربيعۀ سعدى مى گويد:نزد حذيفة بن يمان آمدم و گفتم:اى ابو عبد اللّه!ما از على و مناقب او سخن مى گوييم و مردم بصره به ما مى گويند:شما در حقّ على زياده روى مى كنيد.آيا تو در بارۀ او حديثى به ما مى گويى؟ حذيفه گفت:اى ربيعه!در بارۀ على(علیه السلام)چه از من مى پرسى!سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست اگر از هنگام برانگيختن محمّد تا روز رستاخيز همۀ اعمال يارانن.
ص: 156
محمّد(صلی الله علیه و آله)را در كفّه اى از ترازو نهند و عمل على(علیه السلام)را در كفّۀ ديگر،عمل على بر همۀ اعمال آن ها برترى دارد.ربيعه گفت:اين سخنى است كه كسى بهايى بر آن ننهد و بر على حملش نكند.حذيفه گفت:اى نادان چگونه بر على حمل نمى شود!كجا بودند ابو بكر و عمرو و حذيفه و همۀ اصحاب محمّد روزى كه عمرو بن عبد ودّ به مبارزه مى طلبيد و همۀ مردم جز على از مبارزه با او خوددارى كردند و تنها على به مبارزه با او برخاست و از پايش درآورد.سوگند به خدايى كه جان حذيفه در دست قدرت اوست اين كار او در آن روز پاداشى سترگ تر دارد از همۀ اعمال اصحاب محمّد تا روز رستاخيز (1).- چون گروه ها به شكست كشانده شدند،پيامبر(صلی الله علیه و آله)آهنگ بنى قريظه كرد و على را به همراه سى تن از خزرجيان بدان جا فرستاد و فرمود:ببين آيا بنى قريظه به دژهاشان فرود آمده اند؟حضرت(علیه السلام)چون بديشان نزديك شد از آنان سخنان ناهنجار شنيد،پس نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بازگشت و به او خبر داد.على رفت تا به محدودۀ منطقۀ آن ها رسيد،پس كسى از آن ها او را بديد و ندا درداد كه:قاتل عمرو سوى شما مى آيد و ديگرى نيز چنين گفت و بدين ترتيب به شكست كشانده شدند و امير المؤمنين(علیه السلام)پرچم را در دل دژ بر زمين نشاند و آن ها در حالى از على(علیه السلام)استقبال مى كردند كه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)دشنام مى دادند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به آن ها ندا داد كه:اى همانندان ميمون و خوك!اگر ما به عرصۀ جماعتى درآييم ناگوار بامدادى خواهند داشت هشداردهنده گان.گفتند:يا ابو القاسم!تو نه نادان بودى نه اهل دشنام.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)شرم كرد و بازگشت و آن ها را بيست و پنج شب محاصره كرد تا آن كه از او خواستند به حكم سعد بن معاذ تن دهد و سعد حكم به كشتن مردان و به اسارت گرفتن كودكان و زنان و تقسيم اموال صادر كرد.پيامبر دستور داد مردان را كه شمار آن ها نهصد تن بود به مدينه در بعضى از خانه هاى بنى النّجار فرود آورند و خود از راهى خارج شد و دستور داد آن ها را نيز خارج كنند و به امير المؤمنين فرمان داد آن ها را در خندق بكشد و على(علیه السلام)نيز فرمان را به اجرا درآورد (2).- در جنگ بنى المصطلق پيروزى از آن حضرت(علیه السلام)شد و امير المؤمنين مالك و پسرش1.
ص: 157
را به قتل رساند و جويريه دختر حارث بن ضرار را به اسارت درآورد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را براى خويش برگزيد.
پس از اين ماجرا پدر جويريه نزد پيامبر آمد و عرض كرد:اى پيامبر!دختر من زنى كريمه است به اسارت درنمى آيد.حضرت(صلی الله علیه و آله)به پدر او فرمود برو و دخترش را مخيّر ساخت و به او فرمود:احسان در پيش گرفتى و نيكويى كردى.پس آن دختر خدا و رسول او را برگزيد و پيامبر او را آزاد كرد و در شمار همسرانش درآورد (1).- در جنگ حديبيّه،امير المؤمنين(علیه السلام)همان كسى بود كه ميان پيامبر و سهيل عمرو صلحنامه نگاشت،زيرا وى دريافته بود قضايا به نفع مسلمانان پيش مى رود.على(علیه السلام)در اين جنگ از دو فضيلت برخوردار بود:
اوّل:چون پيامبر به قصد جنگ حديبيه خارج شد به جحفه درآمد و در آن جا آبى نيافت،پس سعيد بن مالك را با مشك در پى آب فرستاد و او اندكى دورتر رفت و بازگشت و اظهار داشت از هراس جماعت نتوانسته دورتر رود.پيامبر كس ديگرى را فرستاد و او نيز چنين كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را با مشكهاى آب بفرستاد و او به آب درآمد و آب برگرفت و نزد پيامبر آورد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را دعاى خير فرمود.
دوم:سهيل بن عمرو نزد پيامبر آمد و گفت:اى محمّد!بردگان ما به شما پيوسته اند.
آن ها را به ما بازگردان.پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنان خشمگين شد كه نشانه هاى خشم بر چهره اش پديدار گشت و سپس فرمود:اى گروه قريش!يا سخن به پايان مى بريد يا خداوند فردى را بر شما برمى گمارد كه دلش را در ايمان آزموده است و او در راه پاسدارى از دين سر از تنتان جدا خواهد كرد.يكى از حاضران گفت:يا رسول اللّه!او كيست؟حضرت(صلی الله علیه و آله) فرمود:آن كه در اتاق كفش وصله مى كند.حاضران به سوى اتاق شتافتند تا ببينند او كيست كه ناگاه ديدند امير المؤمنين(علیه السلام)در آن جاست.بند كفش پيامبر(صلی الله علیه و آله)پاره شده بود و حضرت(صلی الله علیه و آله)آن را به على(علیه السلام)سپرده بود تا تعميرش كند و پيامبر،خود به قدر يك تيررس با يك لنگه كفش ره پيموده بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به اصحاب خود روى كرد و فرمود:در ميان شما كسانى هستند كه بر سر تأويل قرآن خواهند جنگيد چنان كه من بر1.
ص: 158
سر تنزيل آن جنگيدم (1).».
ص: 159
ابو بكر گفت:من هستم يا رسول اللّه؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خير.عمر گفت:پس من هستم؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چنين نيست.آن ها از سخن گفتن دست كشيدند و به يك ديگر مى نگريستند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او كسى است كه مشغول پينه كردن كفش (1)است-و بهت.
ص: 160
على(علیه السلام)اشاره كرد-او به هنگامى كه سنّت من ترك گردد و به كنارى نهاده شود و كتاب خدا تحريف گردد و كسى پيرامون دين سخن گويد كه اهل اين كار نيست بر سر تأويل خواهد جنگيد و در راه احياء دين خدا با آن ها به نبرد خواهد پرداخت (1).- در جنگ خيبر كه به سال هفتم هجرى رخ داد پيروزى آن از امير المؤمنين(علیه السلام)بود.
آن ها پيامبر را بيست و چند شب محاصره كرده بودند تا آن كه روزى دروازه را گشودند در حالى كه گرد خويش خندقى كنده بودند و مرحب با يارانش بيرون آمدند تا به جنگ بپردازند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را فرا خواند و پرچم را در ميان گروهى از مهاجران بدو سپرد ولى ابو بكر شكست خورد.فرداى آن روز پيامبر پرچم را به عمر داد و عمر نيز هنوز مسير چندانى نپيموده بود كه شكست خورد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على را نزد من آوريد.به عرض رسيد كه چشم او درد مى كند.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او را مى آورم و شما مردى را خواهيد ديد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست مى دارند. حمله كننده اى است كه هرگز نگريزد (2)و حقّ اين جنگ را خواهد گرفت.».
ص: 161
على را در حالى كه دستش را گرفته بودند آوردند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على از چه مى نالى؟عرض كرد:چشم دردى كه قدرت ديدن را از من ستانده است به علاوۀ آن كه سرم نيز درد مى كند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين و سرت را بر ران من بگذار و سپس آب دهانش را در دست ريخت و با آن چشم و سر على را بسود و برايش دعا كرد.
پس دو چشم على باز شد و سر دردش آرام گرفت.پيامبر پرچمى را كه سفيد بود بدو سپرد و فرمود:آن را ببر كه جبرئيل با توست و پيروزى در انتظارت و ترس در سينۀ آن جماعت پراكنده گشته است،و بدان اى على!آن ها در كتاب خود خوانده اند كسى كه ويرانشان خواهد كرد مردى است با نام«اليا» (1)-،پس چون آن ها را ديدى بگو:من على بن ابى طالب هستم،و بدين ترتيب به خواست خدا به خذلان و بى ياورى گرفتار خواهند آمد.
على(علیه السلام)رفت تا به دژ رسيد و مرحب بيرون آمد در حالى كه زرهى پوشيده بود و كلاهخودى و سنگى بيضوى كه سوراخش كرده بر سر نهاده بود.هر يك دو ضربه اى زدند و على(علیه السلام)[با ضربتى هاشمى]پيشدستى كرد و سنگ را با كلاهخود و سر چنان شكافت كه شمشير تا دندانهاى او رخنه كرد و او بيهوش بر زمين افتاد.
دانشمندى از آن ها گفت:همين كه امير المؤمنين اظهار داشت:«من على بن ابى طالب هستم»هراسى سهمگين وجود آن ها را دربرگرفت و هر كه مرحب را پيروى مى كرد به شكست كشانده شد و دروازۀ دژ را بستند،ولى امير المؤمنين آن قدر با دروازه چاليد كه سرانجام بازش كرد و دروازه را برداشته همچون پلى روى خندق نهاد تا مسلمانان از آن».
ص: 162
بگذرند.مسلمانان دژ را گرفتند و غنايم بسيارى به چنگ آوردند و چون بازگشتند حضرت(علیه السلام)دروازه را با دست راست تا چند ذراع پرت كرد.اين در را بيست مرد مى بستند و هنگامى كه مسلمانان خواستند آن را حمل كنند هفتاد مرد به دوشش كشيدند.
على(علیه السلام)مى فرمايد:به خدا سوگند من دروازۀ خيبر را نه با نيروى جسمانى كه با قدرت ربّانى (1)-از جاى كندم (2).
در جنگ فتح كه خداوند به پيامبرش وعدۀ پيروزى داده فرموده بود: إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ وَ الْفَتْحُ (3)-پرچم با على(علیه السلام)بود (4).د.
ص: 163
پيمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن بود كه مسلمانان در مكّه با كسى نستيزند مگر كسى كه با آن ها ستيزيده بود به علاوۀ چند نفرى كه حضرتش(صلی الله علیه و آله)را آزار مى رساندند.امير المؤمنين، حارث بن نفيل بن كعب را كشت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در مكّه مى آزرد.هنگامى كه پيامبر به مكّه درآمد وارد مسجد الحرام شد و در آن سيصد و شصت بت يافت كه همگى با سرب به يك ديگر بسته شده بودند.پيامبر فرمود:اى على!مشتى ريگ به من بده و على مشتى ريگ به حضرت داد و حضرت آن ها را به روى بت ها پاشيد در حالى كه مى گفت: قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ،إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)-،و ديگر هيچ بتى باقى نماند مگر آن كه به چهره بر زمين افتاده بود.بت ها از مسجد خارج و شكسته شدند (2).- در جنگ حنين به فراوانى مسلمانان،پشتگرم بود.پس اين فراوانى ابو بكر را به شگفت واداشت تا جايى كه اظهار داشت:امروز از مشركان شكست نخواهيم خورد، چه،عملكردى اندك دارند.پس چون دو لشكر به هم رسيدند همۀ مسلمانان شكست خوردند و مسلمانى با پيامبر باقى نماند مگر نه تن از بنى هاشم كه دهمين آن ها ايمن بن امّ ايمن بود كه كشته شد و نه تن باقى ماندند و خداوند اين آيات را نازل كرد: ثُمَّ وَلَّيْتُمْ/.
ص: 164
مُدْبِرِينَ، ثُمَّ أَنْزَلَ اللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ (1) -،كه مقصود على(علیه السلام)و كسانى بود كه پايدارى ورزيدند،و اين در حالى بود كه على(علیه السلام)شمشير به دست در برابر حضرت(صلی الله علیه و آله)و عبّاس در سمت راست ايشان و فضل بن عبّاس در سمت چپ ايشان ايستاده بودند و ابو سفيان بن حارث زين اسبش را به دست داشت و نوفل و ربيعه دو پسر حارث و عبد اللّه بن زبير بن عبد المطّلب و عتبه و معتب دو پسر ابو لهب پيرامون حضرتش(صلی الله علیه و آله)قرار داشتند.پيامبر به عبّاس كه صدايى رسا داشت فرمود:در ميان مردم ندا درده و پيمانشان را به يادشان آر.او نيز چنين ندا داد:اى بيعتيان شجره!اى اصحاب سورۀ بقره!به كجا مى گريزيد؟پيمانى را به خاطر آوريد كه با پيامبر خدا بستيد.اين در حالى بود كه جماعت گريخته بودند و شب،تاريك بود و پيامبر(صلی الله علیه و آله)در وادى قرار داشت و مشركان از دره هاى وادى با شمشيرهاشان به سوى حضرت(صلی الله علیه و آله)مى آمدند.
پيامبر با بخشى از چهرۀ خود كه پندارى ماهى بود درخشان بديشان نگريست و سپس ندا در داد:كجاست پيمانى كه با خدا بستيد.پس اوّلين و آخرين آن ها اين صدا را بشنيد و هيچ كس اين ندا را به گوش نگرفت مگر آن كه خويش را بر زمين انداخت.پس جماعت از دره ها فرو آمدند تا به دشمن پيوستند.مردى از هوازن با پرچمى سياه بيامد كه ابو جزول ناميده مى شد و امير المؤمنين(علیه السلام)او را از پاى درآورد.شكست مشركان با كشتن ابو جزول به دست آمد و امير المؤمنين(علیه السلام)پس از آن چهل مرد را بكشت تا شكست آن ها كامل شد و اسارت آن ها تحقّق يافت (2).- در جنگ تبوك خداوند به پيامبرش(صلی الله علیه و آله)وحى كرد كه او نيازى به جنگيدن ندارد و او را مأمور كرد تا خودش به راه افتد و مردم را بسيج كند و با خود همراه سازد.پيامبر نيز آن ها را براى رفتن به سرزمين روم آماده كرد و اين زمانى بود كه ميوه هاى آن ها رسيده و گرما شدّت يافته بود.پس بيش تر آن ها به سبب حرص زنده ماندن و ترس از گرما و رويارويى با دشمن از فرمان حضرتش(صلی الله علیه و آله)سرپيچيدند و برخى از آن ها شورش كردند.1.
ص: 165
پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امير المؤمنين را به جانشينى خود بر مدينه و مردم آن و حريم خود گماشت و فرمود:مدينه جز به حضور من يا تو سامان نيابد،زيرا پيامبر با اخلاق باديه نشينانى كه در حومۀ مكّه مى زيستند و با آن ها جنگيده بود و خونشان را ريخته بود آشنايى داشت و لذا ترسيد اگر از اين شهر دور شود آن ها به مدينه يورش آورند و اگر همسنگ حضرتش(صلی الله علیه و آله)در آن اقامت نداشته باشد تباهى بدان راه يابد.چون منافقان آگاهى يافتند پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را جانشين خود قرار داده است بر او حسد ورزيدند و دانستند شهر با وجود على حفظ خواهد شد و ديگر دشمنان،دندان طمع را از آن كشيدند و بر آرامش اهل شهر غبطه خوردند و لذا شايعه پراكندند و گفتند:پيامبر على را از روى بزرگداشت و تجليل به جانشينى خود برنگزيده است،بل او را بدين سبب به جانشينى گمارده كه وجودش را ناچيز شمرده و او را بارى بر دوش خود دانسته است و اين در حالى بود كه مى دانستند على محبوب ترين خلايق نزد پيامبر است.
على خود را به پيامبر رساند و عرض كرد:منافقان گمان مى كنند تو مرا بدين سبب جانشين خود كردى كه بارى بوده ام بر دوش تو.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:برادرم!به جاى خود باز گرد كه مدينه جز به وجود من يا تو سامان نگيرد.تو جانشين منى در ميان خانواده ام و ديار هجرتم و مردمم.آيا خشنود نيستى كه براى من همچون هارون باشى براى موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.چون پيامبر از تبوك به مدينه بازگشت، (1)عمرو بن .
ص: 166
ص: 167
ص: 168
ص: 169
معدى كرب زبيدى بر ايشان وارد شد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را اندرز داد و او به همراه قومش اسلام آوردند.پس عمرو به ابن عثعث خثعمى نظر كرد و گريبان او را بگرفت و نزد پيامبرش آورد و گفت:اين پدر مرا كشته است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اسلام آن چه را كه در جاهليت بوده است بى اثر مى سازد.عمرو از اسلام بازگشت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)، امير المؤمنين(علیه السلام)را سوى بنى زبيد فرستاد.پس چون او را ديدند به عمرو گفتند:اى ابو ثور!چگونه خواهى بود اگر اين جوان قرشى تو را ديدار كند و از تو خراج ستاند.
عمرو گفت:اگر مرا ديدار كند خواهد دانست كه اين منم.عمرو بيرون آمد و گفت:چه كسى با من مبارزه مى كند؟پس على به سويش رفت و او را خواند و عمرو شكست خورد و حضرت(علیه السلام)برادر و برادرزادۀ او را بكشت و زنش را بگرفت و از ايشان زنان بسيارى را به اسارت درآورد.امير المؤمنين(علیه السلام)بازگشت و خالد بن سعيد را به جانشينى بر بنى زبيد گماشت تا صدقاتشان را بستاند و هر كه را اسلام آورد امان دهد.عمرو بن معدى كرب
ص: 170
نزد خالد بازگشت و اسلام آورد و در بارۀ زن و فرزندانش با او سخن گفت و خالد نيز همۀ آن ها را بدو بخشيد.
امير المؤمنين(علیه السلام)از ميان زنان اسير،كنيزى را براى خويش برگزيده بود.خالد بن وليد،بريده اسلمى را پيش از ورود لشكريان،سوى پيامبر فرستاد و او را از اين گزينش آگاه كرد.
هنگامى كه بريده به در خانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيد عمر بن خطّاب او را ديد و او جريان را به آگاهى عمر رساند.عمر به او گفت:براى انجام كارت نزد پيامبر برو كه پيامبر به سبب آن كه دخترش همسر على است از اين كار خشمگين خواهد شد.
بريده،نامۀ خالد بن وليد را نزد پيامبر برد.هنگامى كه بريده،نامه را مى خواند چهرۀ پيامبر دگرگون مى شد.بريده به پيامبر عرض كرد:يا رسول اللّه!اگر چنين مواردى را براى مردم روا شمارى در ميان ديگران نيز راه يابد.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:واى بر تو اى بريده،نفاق،پى افكندى،على بن ابى طالب[هر فيء كه براى من حلال و رواست براى او نيز حلال و رواست،همانا على بن ابى طالب] بهترين مردم است براى تو و قوم تو و بهترين كسى است كه پس از خود براى همۀ امّتم به جانشينى خواهم نهاد.اى بريده!بپرهيز از اين كه على را دشمن دارى كه در اين صورت، خدا تو را دشمن خواهد داشت.پس بريده طلب آمرزش كرد (1).- در جنگ سلسله،باديه نشينى نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و عرض كرد:گروهى از باديه نشينان وادى الرّمل همداستان شده اند تا در مدينه بر تو شبيخون زنند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اصحابش فرمود:چه كسى به ستيز اين گروه مى روند؟جماعتى از اهل صفّه بپا خاستند و گفتند:اگر خواستى كار آن ها را به ما واگذار.پيامبر ميان آن ها قرعه زد و قرعه به نام هشتاد تن از اهل صفه و ديگران درآمد.پيامبر به ابو بكر دستور داد پرچم را بگيرد و به سوى بنى سليم رود كه در دل اين وادى سكونت داشتند.پس آن ها اين عدّه را شكست دادند و شمار فراوانى از مسلمانان را بكشتند و ابو بكر شكست خورد.پس پيامبر گروهى را براى عمر سامان داد و فرستاد كه آن ها نيز شكست خوردند.پيامبر،اين رخداد را/.
ص: 171
ناخوش داشت.
عمرو بن عاص گفت:اى پيامبر!مرا بفرست.پيامبر او را فرستاد،پس او را نيز شكست دادند و گروهى از اصحابش را بكشتند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)چند روز به آن ها نفرين مى كرد.سپس امير المؤمنين(علیه السلام)را خواند و او را به سوى ايشان گسيل داشت و براى او دعا فرمود و تا مسجد الاحزاب او را همراهى كرد و گروهى را به همراه او فرستاد كه از آن جمله بودند ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص.پس شب را ره سپردند و در روز كمين كردند تا آن كه از دهانۀ دره وارد شدند.عمرو بن عاص ترديدى نداشت كه پيروزى از آن دشمنان خواهد بود و به ابو بكر چنين گفت:اين سرزمين،كفتارخيز و گرگ پرور است و خطر آن ها براى ما بيش از بنى سليم مى باشد و صلاح آن است كه به بالاى درّه رويم و مى خواست وضع را به خرابى كشاند و به او دستور داد اين نظر را به آگاهى امير المؤمنين(علیه السلام) برساند.ابو بكر هم به امير المؤمنين(علیه السلام)عرض كرد،ولى حضرت(علیه السلام)حتى كلمه اى پاسخ او را نداد.ابو بكر نزد عمرو بن عاص بازگشت و گفت:به خدا سوگند حتّى يك حرف پاسخ مرا نداد.عمرو بن عاص به عمر بن خطّاب گفت:تو برو و با او سخن گو.او چنين كرد و امير المؤمنين(علیه السلام)هيچ پاسخى بدو نداد.پس چون پگاه برآمد بر دشمن يورش برد.
جبرئيل در حلف با لشكريان خود بر پيامبر نازل شد و گفت: وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً (1)-،و به پيامبر(صلی الله علیه و آله)مژده داد و به استقبال على(علیه السلام)رفت،[هنگامى كه على رسيد]پيامبر به او فرمود:اگر نمى هراسيدم از اين كه گروه هاى امّت من در بارۀ تو،آن بگويند كه نصارى در بارۀ مسيح،امروز در حقّ تو سخنى بر زبان مى آوردم كه مردم بر تو نگذرند مگر آن كه خاك قدمت را توتياى چشم كنند،سوار شو كه خدا و رسول او از تو خشنودند (2).- پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امام،بيش تر عمر خود را به جنگ مشغول بود. در جنگ جمل،طلحه و زبير بيعت خود را با امير المؤمنين(علیه السلام)شكستند و عايشه مردم مدينه را به قتل عثمان تشويق مى كرد و مى گفت:بكشيد اين نره كفتار را،خداوند اين نره كفتار را بكشد.او سنّت پيامبر را به فرسودگى كشانده است در حالى كه هنوز جامۀ حضرت به/.
ص: 172
فرسودگى كشانده نشده است (1).-عايشه به سوى مكّه رفت و عثمان كشته شد.عايشه مقدارى از راه را كه سپرد خبر كشته شدن عثمان و بيعت با على را شنيد.پس بازگشت و گفت:انتقام خون او را خواهم طلبيد.
طلحه و زبير از مدينه خارج شدند و چنين وانمود مى كردند كه آهنگ عمره دارند و از امير المؤمنين(علیه السلام)اجازه خواستند.حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند شما نه آهنگ عمره كه انديشۀ نيرنگ داريد (2).-پس چون آن دو به مكّه رسيدند عايشه آن ها را به بصره فرستاد.
امير المؤمنين(علیه السلام)در جستجوى آن ها راهى شد و نامه اى به آن دو و عايشه نگاشت و از آن ها خواست دست از آن چه خدا را ناخوش مى آيد بدارند و به پيمانشان با خدا بازگردند،ولى آن ها از اين كار خوددارى ورزيدند.
حضرت(علیه السلام)دو دستش را به آسمان برد و فرمود:بار خدايا!طلحة بن عبيد اللّه به دست راست خويش با من بيعتى از روى فرمان بست و سپس بيعت مرا شكست.خدايا در كار او شتاب كن و بدو فرصت مده،و زبير بن عوّام خويشى از من گسست و پيمانم بشكست و دشمنم را پشتيبانى كرد و علم جنگ در برابر من برافراشت،در حالى كه خود مى دانست ستم پيشه است.خدايا!خود،او را كفايت كن هر گونه و هر گاه كه مى خواهى.
سپس غرق اسلحه به صف ايستادند و به يك ديگر نزديك شدند،در حالى كه امير المؤمنين(علیه السلام)،جامه و ردايى بر تن داشت و بر سر،عمامه اى سياه نهاده بود.پس چون ديد گريزى از جنگ نيست با رساترين صدا فرياد زد:كجاست زبير بن عوّام تا به سوى من آيد؟زبير به سوى امام آمد و به ايشان نزديك شد.حضرت(علیه السلام)به او فرمود:اى ابو عبد اللّه!چه چيز تو را به اين كار واداشت.وى پاسخ داد:خونخواهى عثمان.امام(علیه السلام) فرمود:تو و يارانت او را كشتيد،و تو بايد جانت را در اين راه دهى،امّا اينك تو را به خدايى سوگند مى دهم كه جز او خدايى نيست آيا به خاطر نمى آورى روزى را كه پيامبر به تو فرمود:اى زبير!آيا على را دوست دارى؟و تو پاسخ دادى:چرا دوستش نداشته/.
ص: 173
باشم در حالى كه او پسر دايى من است،و حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:امّا آگاه باش كه تو روزى بر او خروج مى كنى در حالى كه ستمكارى.زبير پاسخ داد:آه خدايا آرى،چنين بوده است.حضرت(علیه السلام)فرمود:تو را به خدا سوگند مى دهم آيا به خاطر نمى آورى روزى را كه پيامبر خدا از نزد عبد الرحمن بن عوف بيامد و تو با او بودى و او دست تو را گرفته بود و من با او رو به رو شدم و بر او سلام كردم،پس به من خنديد و من هم به او خنديدم و تو گفتى پسر ابو طالب هرگز دست از تكبّرش نمى شويد و پيامبر به تو فرمود:اندكى آرام اى زبير،على تكبّرى ندارد و روزى تو بر او خروج مى كنى در حالى كه ظالمى.
زبير گفت:آه خدايا آرى،ولى من فراموش كرده بودم،و حال كه تو آن را به خاطر من آوردى از تو دست باز مى دارم و اگر آن را قبلا به ياد من مى آوردى ديگر خروج نمى كردم.او سپس نزد عايشه بازگشت.پسر زبير به او گفت:چه چيز تو را باز گرداند؟ زبير پاسخ داد:سخنى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در حقّ خودش به ياد من آورد كه فراموش كرده بودم.پسرش گفت:اين بدان معناست كه از شمشير على بن ابى طالب هراسيدى.زبير با خشم براى جنگ به صفّ على يورش برد.امير المؤمنين فرمود:راه را بر او بگشاييد كه او ناگزير به اين كار شده است.زبير به ستون لشكريان على وارد و سپس خارج شد و به پسرش گفت:ديدى چه كردم!اگر من مى ترسيدم هرگز به چنين كارى نمى پرداختم.
سپس صفها را شكافت و از ميان آن ها خارج شد و بر قومى از بنى تميم وارد گشت.
عمرو بن جرموز مجاشعى كه در ميهمانى زبير بود به سوى او رفت و در خواب وى را به قتل رساند.و بدين ترتيب دعوت امير المؤمنين(علیه السلام)تا جان زبير رسوخ كرد.
امّا طلحه كه در جنگ ايستاده بود در پى برخورد تيرى كشته شد.سپس جنگ درگرفت و مردى به نام عبد اللّه از جبهۀ جمل ميان صفوف جولان مى داد و مى گفت:
كجاست ابو الحسن؟پس على به سوى او رفت و وضع را بر او تنگ كرد و با ضربۀ شمشيرى گردنش را قطع كرد و او مرده بر زمين افتاد.سپس مرد ديگرى بيامد و در برابر على قرار گرفت.على(علیه السلام)به سوى او رفت و ضربه اى به چهرۀ او وارد كرد كه نصف كاسۀ سرش بر زمين افتاد.سپس ابن ابى خلف خزاعى سوى على(علیه السلام)آمد و گفت:آيا مى خواهى با من مبارزه كنى؟على(علیه السلام)فرمود:از اين كار،رويگردان نيستم،ولى واى بر تو اى ابن ابى خلف چه راحت به استقبال مرگ مى روى در حالى كه مى دانى من كيستم؟
ص: 174
ابن ابى خلف گفت:اى پسر ابى طالب!از غرورت دست بدار و به من نزديك شو تا بدانى كدام يك از ما ديگرى را به قتل مى رساند.
على(علیه السلام)عنان اسب خويش را به سوى او بگرداند و ابن ابى خلف به زدن ضربه اى به حضرت(علیه السلام)پيشدستى جست كه امير المؤمنين(علیه السلام)آن را-در جحفه-دفع كرد و سپس به سوى او گرديد و دست راستش را قطع كرد و با يك چرخش،كاسۀ سر او را به پرواز درآورد.آتش جنگ، شعله ور شد تا جايى كه جمل،پى زده ساقط شد.شمار لشكريان جمل كه در اين جنگ كشته شدند شانزده هزار و ششصد و نه نفر از كلّ سى هزار نفر بود و شهداى اصحاب امير المؤمنين،هزار و هفتاد نفر بودند از كلّ بيست هزار نفر (1).- در جنگ صفّين،معاوية المخراق بن عبد الرحمن از اردوى معاويه بيرون آمد و مبارز طلبيد و از اردوى على(علیه السلام)مؤمّل بن عبيد اللّه مرادى براى مبارزه با او بيرون آمد كه مرد شامى او را بكشت.جوان ديگرى از ازد به سوى او رفت كه مرد شامى او را نيز از پاى درآورد.امير المؤمنين(علیه السلام)با تغيير قيافه به مبارزۀ مرد شامى كه هنوز مبارز مى طلبيد رفت و او را نابود كرد.سپس سوارى بيرون آمد كه حضرت او را نيز كشت تا شمار آن ها به هفت رسيد،جماعت از مبارزۀ با او خوددارى مى كردند در حالى كه او را نمى شناختند.
معاويه به برده اى كه حرب ناميده مى شد و شجاعتى داشت گفت:به سوى اين سوار برو و كارش را بساز.برده گفت:مى دانم كه او مرا خواهد كشت.اگر خواهى به سوى او مى روم و اگر تمايل دارى مرا نگه دار و ديگرى را براى مبارزه با او بفرست.معاويه گفت:
همين جا بمان.
سپس امير المؤمنين(علیه السلام)به اردوى خود بازگشت؛اردويى كه هيچ كس جسارت رفتن به سوى آن را نيافته بود.مردى از قهرمانان شام با نام كريب بن صباح مبارز مى طلبيد.
مبرقع جولانى به سوى او رفت و مرد شامى او را بكشت و مرد ديگرى براى مبارزه با او رفت كه او نيز به دست مرد شامى كشته شد.پس على(علیه السلام)به سوى او رفت و فرمود:از خدا بپرهيز و جانت را پاس دار.مرد شامى گفت:تو كيستى؟حضرت(علیه السلام)فرمود:من على بن ابى طالب هستم.مرد شامى گفت:نزديك شو.حضرت(علیه السلام)به سوى او رفت و دو/.
ص: 175
ضربه ردّ و بدل شد كه حضرت(علیه السلام)پيشدستى كرد و او را از پاى درآورد.مرد ديگرى به سوى حضرت(علیه السلام)آمد و حضرت(علیه السلام)او را نيز بكشت تا جايى كه چهار نفر از قهرمانان آن ها را به خاك و خون كشيد و سپس فرمود:اى معاويه!براى مبارزه با من بيرون آى و عربها را براى خود و من به كشتن نده.معاويه گفت:من نيازى بدين كار ندارم (1)-.پس عروة بن داود بيرون آمد و گفت:اى على!اگر معاويه،مبارزه با تو را ناخوش مى دارد پس اينك به مبارزۀ من بيا.حضرت(علیه السلام)با يك ضربه او را كشته بر زمين افكند (2).- شب شد و روز ديگر امير المؤمنين با لباس مبدّل به ميدان شد و مبارز طلبيد.عمرو بن عاص به سوى او آمد در حالى كه نمى دانست اين شخص،على(علیه السلام)است،ولى على(علیه السلام) او را شناخت.حضرت(علیه السلام)همچنان در برابر او گريز مى زد تا وى را از اردوگاه خويش دور سازد.عمرو نيز او را تعقيب مى كرد تا آن كه او را شناخت و پياده پا به فرار گذاشت،ولى على(علیه السلام)به او رسيد و او را زخمى كرد و نيزه در سوراخ هاى جوشن او فرو-شد و عمرو بر زمين افتاد و از ترس اين كه مبادا على او را بكشد دو پاى خود را بالا داد تا شرمگاهش پديدار گشت و لذا امير المؤمنين،روى از او باز گرداند (3)-و به اردوگاهش بازگشت.
عمرو نزد معاويه آمد و معاويه او را به تمسخر گرفت.عمرو گفت:براى چه مى خندى؟به خدا سوگند اگر آن چه از من بر على هويدا شد از تو بر او هويدا مى شد مخچه ات را به درد مى آورد و كودكانت را يتيم مى كرد و مالت را به غنيمت مى گرفت.
معاويه گفت:ولى رسوايى ابدى براى تو تحقّق يافت.
بسر بن ارطاة از ياران معاويه بود كه از شرورترين مردم و پيشينه دارترين آن ها در گنه پيشگى به شمار مى آمد.او چون شنيد كه على(علیه السلام)معاويه را به مبارزه مى خواند گفت:
من به مبارزه با او مى روم.چون به سوى حضرت(علیه السلام)رفت،على بر او يورش برد و بسر به پشت از اسبش بيفتاد و دو پايش را بالا برد به گونه اى كه شرمگاهش پديدار گشت (4)-و/.
ص: 176
امير المؤمنين(علیه السلام)از كشتن او منصرف شد و معاويه او را به تمسخر گرفت.جوانى از اهل كوفه فرياد زد:واى بر شما اى شاميان!آيا شرم نمى كنيد ابن عاص آشكار كردن شرمگاه را به شما آموخت.
در جنگ هرير،حضرت(علیه السلام)خود به جنگ مى پرداخت و هر گاه كشته اى را بر زمين مى افكند تكبير مى زد.تكبيرهاى او شماره شد و تعداد آن ها به پانصد و بيست و سه رسيد و در صبح آن شب از كشته شدگان دو گروه آمار گرفته شد و شمار همۀ آن ها به سى و شش هزار كشته رسيد.در اين هنگام ياران امير المؤمنين(علیه السلام)به پيروزى دست- يافتند و مالك اشتر به ايشان يورش برد تا جايى كه آن ها را مجبور كرد به اردوگاهشان پناه برند.
عمرو بن عاص چون وضعيت را ديد به معاويه گفت:قرآن ها را بالا مى بريم و آن ها را به كتاب خدا دعوت مى كنيم.معاويه گفت:نيكو گفتى،و قرآن ها را بالا بردند و قاريان قرآن،دست از جنگ شستند.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:اين نيرنگ عمرو بن عاص است.
آن ها از طرفداران قرآن نيستند.اصحاب على نپذيرفتند و گفتند:بايد مالك اشتر را بازگردانى و الاّ تو را مى كشيم يا به آن ها تسليمت مى كنيم.پس على كسى را در طلب اشتر فرستاد و گفت:نزديك بود به پيروزى دست يازى و اين هنگام آن نيست كه من از تو تقاضاى بازگشت كنم.حضرت(علیه السلام)اختلال در ميان اصحاب را به آگاهى او رساند و فرمود كه اگر باز نگردد يا او را خواهند كشت يا به معاويه تسليمش خواهند كرد.او بازگشت و قاريان قرآن را سخت نكوهش كرد و بر چهرۀ ستوران ايشان زد كه ديگر بازنگشتند و جنگ به سردى گراييد.على(علیه السلام)فرمود:چرا قرآن ها را بالا برديد؟گفتند:
براى فراخوان نسبت به عمل كردن به مضمون آن و اين كه ما حكمى برفرازيم و شما حكمى برفرازيد تا در اين امر بنگرند و حقّ را در جايگاهش بنشانند.امير المؤمنين، نيرنگى را كه اين تقاضاى آن ها در برداشت به آگاهى آن ها رساند،ولى آن ها به سخنان حضرت(علیه السلام)گوش نكردند و او را به پذيرش حكميّت واداشتند.معاويه،عمرو بن عاص و امير المؤمنين(علیه السلام)،عبد اللّه بن عبّاس را تعيين كردند،ولى آن ها به موافقت نرسيدند.
حضرت(علیه السلام)،ابو الاسود را پيشنهاد كرد امّا آن ها نپذيرفتند و ابو موسى اشعرى را برگزيدند.حضرت(علیه السلام)فرمود:ابو موسى ضعيف و ناتوان است و به ديگران گرايش دارد.
ص: 177
گفتند:بايد او انتخاب شود و او را به حكميت برگزيدند.عمرو بن عاص،ابو موسى را فريفت و او را واداشت تا امير المؤمنين را بر كنار كند و در برابر،او نيز معاويه را خلع كند.
و از ابو موسى تقاضا كرد از آن جا كه سنّ بيش ترى دارد در اين كار پيشقدم شود.
ابو موسى نيز چنين كرد و سپس از عمرو خواست تا او نيز چنين كند.عمرو برخاست و خلافت را به معاويه داد و ابو موسى او را نكوهيد و يك ديگر را نفرين كردند.
در اين جنگ ابو اليقظان عمّار بن ياسر كشته شد. پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده بود:
عمّار در برابر ديدگان من،دلير و شكيباست و گروه ستمگر و سركش او را مى كشند.
ابو عاديه مزنى او را بكشت.او با نيزۀ خود عمّار ياسر را زخمى كرد و پس از آن كه وى بر زمين افتاد ابن جونى سكسكى،سر او را ببريد.عمّار در آن روز نود و چهار ساله بود.
ابو سعيد خدرى مى گويد:ما مشغول ساختن مسجد بوديم و هر يك،يك آجر حمل مى كرديم در حالى كه عمّار دو تا دو تا آجر مى آورد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را ديد و خاك از سر و صورت عمّار زدود و فرمود:اى عمّار!آيا همچون دوستانت نمى خواهى يك آجر حمل كنى؟عمّار گفت:من پاداش آن را از خداوند تعالى مى خواهم.حضرت(صلی الله علیه و آله)غبار از پيكر او زدود و فرمود:افسوس بر تو اى عمّار كه گروهى ستمگر تو را خواهند كشت، تو آن ها را به بهشت فرا مى خوانى و آن ها تو را به دوزخ (1).
علقمه و اسود مى گويند:نزد ابو ايّوب انصارى آمديم و گفتيم:اى ابو ايّوب!خداوند با پيامبرش تو را بزرگ داشت،چه،به شتر او وحى كرد تا بر در خانۀ تو بنشيند و پيامبر به/.
ص: 178
سبب فضيلتى كه خداوند تو را بدان ارج نهاد ميهمان تو گشت.با ما سخن بگو پيرامون آمدنت با على(علیه السلام).او گفت:من براى شما دو نفر سوگند مى خورم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در همين خانه اى بود كه شما دو نفر هستيد.در خانه،تنها پيامبر بود و على در سمت راست او نشسته بود و من در سمت چپ او قرار داشتم و انس در برابر او ايستاده بود كه ناگاه در تكان خورد.[پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:ببين چه كسى پشت در است.]انس به سوى در رفت و گفت:اين عمّار بن ياسر است.حضرت(صلی الله علیه و آله)به انس فرمود:بگشاى در را براى عمّار پاك و پاكيزه.
انس در را براى عمّار گشود و عمّار وارد شد و به پيامبر(صلی الله علیه و آله)سلام كرد.پيامبر به او خوشامد گفت و فرمود:پس از من در ميان امّتم،مصيبتى پيش خواهد آمد تا جايى كه چكاچك شمشير آن ها به گوش خواهد رسيد و يك ديگر را خواهند كشت و هر يك از ديگرى كناره خواهد گرفت.پس هر گاه وضع را چنين ديدى بر تو باد به سوى اين طاس على بن ابى طالب بروى كه اينك در سمت راست من نشسته است.اگر همۀ مردم به يك وادى روند و على به يك وادى،به وادى على برو و از مردم كناره بگير.همانا على تو را از هدايت باز نگرداند و به نابودى رهنمونت نشود.اى عمّار!فرمانبرى از على فرمانبرى از من است و فرمانبرى از من،فرمانبرى از خداست (1).- امّا خوارج همچون تير از كمان از دين خارج شدند.هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)از صفّين (2)و گماشتن حكمين به كوفه بازگشت در حالى به سر مى برد كه منتظر بود مدّت/.
ص: 179
ميان او و معاويه به سر رسد تا باز گردد و به جنگ پردازد.چهار هزار تن از سواران او كه عابد هم بودند گوشه گيرى برگزيدند و از كوفه بيرون رفتند و با على(علیه السلام)به مخالفت پرداختند و گفتند:حكم نيست مگر از آن خدا و نبايد از كسى كه خدا را نافرمانى كرده است فرمان برد.بيش از هشت هزار نفر به آن ها گرايش يافتند و همگى ره سپردند تا به بحر وراء رسيدند و عبد اللّه بن كوّاء را به امارت خويش برگزيدند.على(علیه السلام)،عبد اللّه بن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد تا از گناهشان باز دارد ولى آن ها باز نگشتند.پس على(علیه السلام)بر مركب سوار شد و به سوى آن ها رفت و ابن كوّاء نيز با گروهى از آن ها بر مركب سوار شدند.على(علیه السلام)به او گفت:اى پسر كوّاء!از ميان كسانت خود را به من بنما تا با تو سخن گويم.
كوّاء گفت:آيا از شمشير تو در امانم؟حضرت فرمود:آرى.پس او در ميان ده تن از يارانش نزد حضرت(علیه السلام)رفت.
على(علیه السلام)به او گفت:آيا به شما نگفتم مردم شام با بالا بردن قرآن ها و فرمان حكمين شما را خواهند فريفت و اين كه جنگ آن ها را گزيده است،و گفتم بگذاريد با آن ها نبرد كنم ولى شما سرباز زديد،آيا من نخواستم پسر عمويم را حكم گردانم و گفتم او فريب نمى خورد و شما نپذيرفتيد مگر ابو موسى را و گفتيد:ما به حكميت او خشنوديم،و من هم از روى اجبار به خواست شما گردن نهادم در حالى كه اگر در آن هنگام يارانى جز شما مى يافتم به خواستتان گردن نمى نهادم،و آيا در حضور شما بر حكمين شرط نكردم كه به قرآن خدا از فاتحة الكتاب گرفته تا پايان آن و سنّت جامعه حكم كنند و در غير اين صورت از آن دو فرمان خواهم برد؟ ابن كوّاء پاسخ داد:راست گفتى،پس چرا به جنگ با اين قوم باز نگشتى؟حضرت(علیه السلام) فرمود:تا مدّت ميان ما و آن ها به سر رسد.
ابن كوّاء با ده نفر همراه خود گفتند:تو عزم اين كار دارى؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آرى و
ص: 180
چاره اى جز آن براى من باقى نمانده است.
ابن كوّاء به همراه ده نفرى كه با او بودند به ياران على پيوستند و از دين خوارج بازگشتند.تفرقه به ميان ديگران راه يافت در حالى كه مى گفتند:حكم نيست مگر از آن خدا[و از كسى كه خدا را سركشى كرده است فرمان نبايد برد].آن ها عبد اللّه بن وهب بن راسبى و حرقوص بن زهير بجلّى،معروف به ذو الثديه را به فرماندهى خود برگزيدند و در نهروان اردو زدند.امير المؤمنين(علیه السلام)به سوى آن ها رفت تا به دو فرسنگى آن ها رسيد.
پس با آن ها مكاتبه كرد ولى آن ها نپذيرفتند.حضرت(علیه السلام)ابن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد و گفت:از آن ها بپرس چرا كينه توزى مى كنند و هيچ مهراس كه من پشت سر تو حركت مى كنم.گفتند:كينۀ چند چيز را به دل داريم.على(علیه السلام)گفت:اى مردم!من على بن ابى طالب هستم،اين چند چيز كدامند؟گفتند:نخست اين كه ما به همراه تو در بصره جنگيديم و تو تنها غنيمت گرفتن اموال را روا شمردى نه غنيمت گرفتن زنان و كودكان را؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آن ها جنگ با ما را آغازيدند پس چون بر آن ها پيروزى يافتيد به تقسيم اموال كسانى پرداختيد كه با شما به جنگ پرداختند در حالى كه زنان با شما نجنگيدند و كودكان هم كه بر فطرت خويش زاده شده اند و نه پيمانى شكسته اند و نه گناهى از ايشان سر زده است.من پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه بر مشركان نيكى كرد.پس شگفت مكنيد اگر من بر مسلمانان نيكى كنم.
گفتند:ما از روز صفّين ناخشنوديم كه تو نام خود را از فرماندهى مؤمنان زدودى.
حضرت(علیه السلام)فرمود:من به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)اقتدا كردم هنگامى كه با سهيل بن عمر مصالحه كرد و راضى نشد تا هنگامى كه رسول بودن خود را زدود.
گفتند:ما از اين سخن تو به حكمين ناخشنوديم كه:به كتاب خدا بنگريد،و اگر من برتر از معاويه بودم پس در خلافت باقى ام گذاريد،و اين سخن،همان شك و ترديد ما بود.حضرت(علیه السلام)فرمود:اين سخن،شك نيست بلكه انصاف است،چنان كه خداوند مى فرمايد: فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ (1)-در حالى كه اگر در قرآن«عليكم»گفته مى شد آن ها بدان تن نمى دادند.م.
ص: 181
گفتند:ما از آن ناخرسنديم كه تو در امرى حكميّت را پذيرفتى كه حقّ تو بود.
حضرت(علیه السلام)فرمود:پيامبر را الگو قرار دادم،زيرا او در بنى قريظه،سعد بن معاذ را به حكميت پذيرفت و اگر مى خواست چنين نمى كرد.آيا مطلب ديگرى باقى مانده است؟ همگى خاموش شدند و از هر گوشه اى جماعتى فرياد مى زد:توبه،توبه.هشت هزار نفر از حضرت(علیه السلام)امان خواستند و چهار هزار تن بر ستيز با او باقى ماندند.
عبد اللّه بن وهب و ذو الثديه پيش آمدند و گفتند:ما با تو جنگ نمى كنيم مگر در راه خدا و براى آن سراى.حضرت(علیه السلام)فرمود: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً (1)-.سپس جنگ درگرفت و اخفش طائى كه در صفّين،همراه امير المؤمنين(علیه السلام)بود صفوف را شكافت و على را طلب كرد،ولى على(علیه السلام)پيشدستى ورزيده او را به قتل رساند،سپس ذو الثديه يورش آورد تا حضرت(علیه السلام)را بكشد ولى حضرت(علیه السلام)بر او پيشى جست و ضربه اى به او زد كه كلاهخود و سرش را بشكافت[و اسبش جنازۀ او را برد]و او را در پايان ميدان نبرد در گودالى افكند كه به رود نهروان كشيده مى شد.در اين هنگام مالك بن وضّاح،پسر عموى ذو الثديه به صحنه درآمد و بر على(علیه السلام)حمله آورد و على او را كشت.
عبد اللّه بن وهب راسبى پيش آمد و فرياد زد:اى پسر ابى طالب!به خدا صحنۀ اين جنگ را ترك نمى كنيم مگر آن كه يا تو ما را بكشى يا ما تو را بكشيم،پس مردم را به كنارى نه و به سوى من آى و من به سوى تو مى آيم.
چون على(علیه السلام)صداى او را شنيد[لبخندى زد و]گفت:خدا او را بكشد چه بى شرم است!آيا او نمى داند كه من همسوگند شمشير و يار دمساز نيزه ام،ليكن از زندگى نوميد شده است و آزى دروغين در دل دارد.او بر على(علیه السلام)حمله برد و على(علیه السلام)او را از پاى درآورد و ساعتى باقى نمانده بود كه همگى آن ها به قتل رسيدند مگر نه تن كه دو نفر به سيستان گريختند و نسل آن دو در آنجا هستند و دو نفر[به كرمان گريختند]و دو نفر به عمان كه نسل آن دو در آنجا هستند و[دو نفر به يمن كه نسل آن دو نيز در آنجا حضور دارند]و ايشان همان اباضيه هستند و دو نفر هم به بوازيج فرار كردند و يكى هم راهى تلّ موزن شد.؟.
ص: 182
از ياران على(علیه السلام)نه تن كشته شدند و اين به شمار كسانى از خوارج بود كه اسلام آورده بودند.حضرت(علیه السلام)فرموده بود:آن ها را مى كشيم در حالى كه ده تن از ما كشته نمى شود و ده تن از آن ها اسلام نمى آورند. با وجود فراوانى جنگ هاى حضرت(علیه السلام)و گرفتارى هاى شديد در جهاد و شكافتن صفوف مشركان هرگز زخمى بر حضرت وارد نشد كه زشتش كند و معيوبش سازد-صلّى اللّه عليه و آله-و هرگز پشت به دشمن نكرد و شكست نخورد و از جاى خويش تكان نخورد و از هيچ يك از همسنگانش نهراسيد (1).
ابن مغازلى شافعى فقيه در مناقب (2)- خود به نقل از ابن عبّاس در بارۀ اين آيۀ مباركه: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ (3)-مى گويد:اينان همان نخستينيانند.او مى گويد:يوشع بن نون بر موسى و صاحب(آل ياسين)بر عيسى و على(بن ابى طالب)بر محمّد بن عبد اللّه-صلّى اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين-پيشى جستند.
در كتاب مسند بن احمد (4)-به نقل از عبد اللّه بن عبّاس آمده است كه مى گويد:از على بن ابى طالب شنيدم كه گفت:منم بندۀ خدا و برادر رسول او و صدّيق اكبر.اين سخن را هيچ كس جز من نگويد مگر دروغگوى تهمت زن.من هفت سال پيش از ديگر مردمان نماز گزارده ام (5).
ص: 183
ص: 184
ص: 185
ص: 186
ص: 187
در مسند احمد (1)-به نقل از ابن ابى ليلى آمده است كه گفته:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:صدّيقان سه نفرند:حبيب نجّار،مؤمن آل ياسين كه گفت: يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ (2)-و حزقيل،مؤمن آل فرعون كه گفت: أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللّهُ (3)-،و على بن ابى طالب كه افضل آن هاست.
از امام رضا(علیه السلام)نقل است كه فرمود: (4)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!در روز رستاخيز،سواره اى جز ما نيست كه چهار نفر خواهيم بود.
[مردى از انصار برخاست و عرض كرد:پدر و مادرم فدايت باد،تو و چه كسى؟ فرمود:]من بر براق و برادرم صالح بر ناقه اى كه پى زده شد و عمويم حمزه بر شتر من عضباء و برادرم على بن ابى طالب(علیه السلام)بر شترى از شتران بهشت در حالى كه پرچم حمد در دست دارد[و در عرش مى گويد]: لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ ،مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ .
حضرت مى فرمايد:انسان ها مى گويند:اين نيست مگر فرشته اى مقرّب يا پيامبرى مرسل يا حامل عرش[ربّ العالمين.حضرت مى فرمايد:]پس فرشته اى از خدم و حشم عرش بديشان پاسخ مى دهد:اى گروه انسان ها!اين نه فرشته اى مقرّب است و نه/.
ص: 188
پيامبرى مرسل و نه حامل عرش[بلكه همان صدّيق اكبر]على بن ابى طالب(علیه السلام)است (1).8.
ص: 189
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را با سورۀ برائت به مكّه فرستاد و پيغام داد كه:پس از اين سال هيچ مشركى حج نمى گزارد،و برهنه اى خانۀ خدا را طواف نمى كند و جز انسان مسلمان كسى به بهشت وارد نمى شود و كسى كه ميان او و پيامبر مدّتى است فرصت او همان مدّت خواهد بود و خدا و رسولش از مشركان بيزارند.ابو بكر سه روز اين پيام را مى برد تا اين كه جبرئيل(علیه السلام)نازل شد و گفت:
خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد:اين پيغام را كسى از سوى تو نرساند مگر تو يا كسى از تو.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را احضار كرد و به او فرمود:مركب من عضباء را سوار شو و خود را به ابو بكر برسان و سورۀ برائت را از او بگير و آن را به مكّه ببر و پيمان مشركان را به سوى خودشان بيفكن و ابو بكر را مخيّر كن كه يا در ركاب تو ره سپارد يا
ص: 190
باز گردد.
امير المؤمنين(علیه السلام)بر عضباء شتر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوار شد و رفت تا جايى كه خود را به ابو بكر رساند.چون ابو بكر او را ديد از آمدنش ناخشنود گشت و او را استقبال كرد و پرسيد:يا ابو الحسن چرا آمده اى؟براى اين كه با من بيايى يا براى كار ديگرى آمده اى؟ امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به من دستور داده است به تو بپيوندم و آيات سورۀ برائت را از تو بگيرم و با آن پيمان مشركان را به سوى خودشان بيفكنم،و به من دستور داده است كه تو را مخيّر كنم كه همراه من باشى يا بازگردى.ابو بكر گفت:به سوى پيامبر بازمى گردم.ابو بكر نزد پيامبر بازگشت و چون بر حضرت وارد شد عرض كرد:يا رسول اللّه!تو مرا در امرى شايسته شمردى كه در آن،همۀ چشمها به من دوخته شده بود و چون روانۀ آن كار شدم مرا از آن بازگردانيدى،آيا در بارۀ من آيه اى قرآنى نازل شده است؟ پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چنين نيست،ولى جبرئيل امين از سوى خداوند نزد من فرود آمد و گفت كه اين پيام را از سوى تو كسى نرساند مگر خود تو يا كسى از تو و على از من است و پيام مرا نرساند مگر على (1).- زبير بن بكّار بن زبير بن عوّام كه از بنى اميه بود در حديثى از ابن عبّاس مى گويد:روزى با عمر بن خطّاب در كوچه هاى مدينه راه مى رفتيم كه به من گفت:اى ابن عبّاس!تنها گمان من آن است كه دوست تو مورد ستم قرار گرفته است.گفتم:اين ستم را از او دور كن.پس او دست خود را از دست من كشيد و رفت و در حالى كه مدّتى زير لب لند لند مى كرد بايستاد و من خود را به او رساندم.پس گفت:اى ابن عبّاس گمان مى كنم اين ستم را از او باز نمى دارند مگر به سبب آن كه او را كوچك مى شمارند.گفتم:به خدا سوگند، خداوند او را كوچك نشمرد هنگامى كه دستور داد سورۀ برائت (2)را از دوست تو بستاند.».
ص: 191
ص: 192
ص: 193
ص: 194
ابن عبّاس مى گويد:در پى اين سخن او به من پشت كرد.
همگان اختلافى در اين ندارند كه امير المؤمنين(علیه السلام)پارساترين فرد زمان خويش به شمار مى آمد كه دنيا را سه طلاقه كرده بود و روز را روزه و شب را به عبادت مى گذراند و با جو كوبيده شدۀ بدون چربى افطار مى كرد و براى آن كه حسن و حسين آن را با پى يا روغن چرب نكنند بر آن مهر مى نهاد[در ظرف خوراك را مى بست].كسى كه چنين وضعى داشته باشد غالبا كم نيرو خواهد بود و امير المؤمنين(علیه السلام)نيرومندترين مردم بود.او در خيبر را كند كه هفتاد نفر مسلمان از انجام آن ناتوان بودند و آن را چندين ذرع پرتاب كرد و سپس به جايگاه خود بازگرداند و آن را پلى كرد بر روى گودال.على بيش تر وقتش را به كشت و كشتار در جنگ ها مى پرداخت و كسى كه چنين باشد سنگدل و دژم خواهد بود در حالى كه امير المؤمنين شخصى بود مهربان با دلى نازك و به همين سبب منافقان به سبب نيكويى اخلاق حضرت به شوخ مسلكى نسبتش مى دادند.
امام(علیه السلام)پيشواى فصيحان و جلودار بليغان بود،تا جايى كه گفته شده سخن او بالاتر از سخن مخلوق و پايين تر از سخن مخلوق است،و خطيبان،سخن از او آموختند (1).
ص: 195
على(علیه السلام)مى فرمايد:خداى رحمتتان كند از گذرگاهتان براى قرارگاهتان(توشه) برگيريد و نزد كسى كه رازهاى شما را مى داند پرده هاى خود را مدريد و دلهايتان را از دنيا خارج ننماييد پيش از آن كه بدنهاتان را از آن بيرون برند.پس شما براى آن سراى آفريده شده ايد و در اين سراى محبوس هستيد.هنگامى كه آدمى قالب تهى كرد فرشتگان گويند:چه پيش فرستاده است؟و مردم گويند:چه پس فرستاده است؟خدا شما را بيامرزد قسمتى را پيش بفرستيد كه سود شما در آن است و همه را باز مگذاريد كه بر زيان شماست.
دنيا چونان شرنگى است كه اگر كسى آن را نشناسد سركشد.
نيز مى فرمايد:اى مردم!موجهاى فتنه ها را به كشتى هاى نجات و رستگارى شكافته از آن ها عبور كنيد و تاجهاى مفاخرت و بزرگى را از سر به زمين گذاريد و از راه مخالفت، منحرف گرديده قدم بيرون نهيد.رستگار مى شود كسى كه با پر و بال قيام كند يا راحت و آسوده است آن كه تسليم شده در گوشه اى منزوى گردد،اين مانند آب متعفّن بدبويى است و لقمه اى است كه در گلوى خورندۀ آن گرفته مى شود،و آن كه ميوه را در غير وقت رسيدن بچيند مانند كسى است كه در زمين غير زراعت كند.پس اگر سخنى بگويم مى گويند براى حرص به امارت و پادشاهى است و اگر خاموش نشسته سخنى نگويم مى گويند از مرگ و كشته شدن مى هراسد.هيهات پس از اين همه پيشامدهاى سهمگين و پى در پى سزاوار نبود،چنين گمانى در بارۀ من برده شود و حال آن كه سوگند به خدا انس پسر ابو طالب به مرگ بيش تر است از انس نوزاد به پستان مادرش،بلكه سكوت من براى
ص: 196
آن است كه فرو رفته ام در علمى كه پنهان است و اگر ظاهر و هويدا نمايم آن چه را كه مى دانم هر آينه شما مضطرب و لرزان مى شويد مانند لرزيدن ريسمان در چاه ژرف.
نيز مى فرمايد:زندگى جز به دين نيست و مرگ جز به انكار يقين.پس از آب گوارا بنوشيد تا از خواب بيدار شويد و دور باشيد از شرنگ هاى مرگبار.
نيز حضرت(علیه السلام)به هنگام شنيدن سخنان مردى كه دنيا را نكوهش مى كرد فرمود:
محقّقا دنيا سراى راستى است براى كسى كه آن را باور دارد و سراى ايمنى است براى كسى كه فهميد و آن چه را كه خبر داد دريافت و سراى توانگرى است براى كسى كه از آن توشه بردارد،جاى عبادت پيامبران خداست و جاى فرود آمدن وحى خدا و جاى نماز گزاردن فرشتگان خدا و جاى بازرگانى دوستداران خداست كه در آن رحمت و فضل به دست آورده و سودشان بهشت بود.پس كيست دنيا را نكوهش مى كند در حالى كه (مردم را)به دورى خود(از آن ها)آگاه ساخت و به جدايى خويش ندا داد و خود و اهلش را به فناء و نيست شدن خبر داد و آنان را با شادى خويش به شادى(آخرت) آرزومند گردانيد و براى ايشان با گرفتارى خود گرفتارى(آخرت)را نشان داد براى ترس و بيم و بر حذر بودن و براى ترغيب و خواستارى.اى نكوهندۀ دنيا كه به نيرنگ او فريفته شده اى،چه هنگام دنيا تو را فريفت؟آيا به جاهاى بر خاك افتادن پدرانت و پوسيده شدن آن ها يا به خوابگاه هاى مادرانت زير خاك؟چه بسيار با دست هاى خود يارى نمودى و چه بسيار با دسته هايت پرستارى كردى؟براى آنان بهبودى طلبيدى و از اطبّا،فايدۀ دارو پرسيدى و بر ايشان دوا خواستى،ولى با خواست خود آن ها را سود نرساندى و با همراهى خود براى آن ها بهبودى به ارمغان نياوردى.دنيا فرو افتادن و خفتن ايشان را براى تو سرمشق قرار داد،زيرا گريه ات براى تو سودى نخواهد داشت و دوستانت تو را بى نياز نخواهند كرد.
نيز مى فرمايد:البتّه هيچ يك از شما نبايد اميد برد مگر خدايش را و البتّه نبايد بهراسد مگر از گناهش،و البتّه نبايد يك دانشمند به هنگام سؤال از آن چه نمى داند نبايد شرم كند از اين كه بگويد:خدا داناتر است.شكيبايى در ايمان همچون سر است براى پيكر،و كسى كه شكيبايى ندارد ايمان ندارد.
هر سخنى كه در آن ياد خدا نباشد بيهوده است و هر سكوتى كه در آن انديشه نباشد
ص: 197
سهو است و هر نگاهى كه در آن عبرت آموزى نباشد لهو است.
آن كس كه با فروش نفس خويش آن را آزاد كرد همچون كسى نيست كه آن را فروخت و هلاكش كرد.
نيكويى ادب،به جاى حسب و نسب است. زاهد در دنيا هر چه آراستگى اش فزونى يابد بيش تر به دنيا پشت مى كند. دوستى پيچ در پيچ ترين انساب و علم،شريف ترين حسب هاست. كسى كه دوستدار فضايل باشد از كارهاى حرام كناره مى گيرد. نهايت بخشش آن است كه تمام نيروى خود را عطا كنى. جهل انسان نسبت به معايبش از بزرگ ترين گناهان اوست. عفاف كامل،خشنودى است به كفاف.
به هنگام يورش دشمنت لغزش دوستت را ناديده بگير.
اعتراف نيكو،ارتكاب به گناه را از ميان مى برد.
بدترين توشه براى رستاخيز،جمع كردن ستم بندگان است.
روزگار دو گونه است:روزى با تو و روزى بر تو.اگر با تو بود سرمست مشو و اگر بر تو بود شكيب ورز.
اگر اجل دانسته آيد آرزو كوتاه گردد.چه بسا ارجمندى كه خويش او را به خوارى كشانده و چه بسا خوارى كه خويش او را ارجمند ساخته است.
ارزش هر كس به آن چيزى است كه نيكو مى گرداند.
مردم،فرزندان آن چه كه نيكو مى پندارند هستند.
آن كه با خردمندان رايزنى كند به راه درست راهنمايى شود.
هر كه به اندك قانع شود از بسيارى امور بى نياز گردد و هر كه از بسيارى امور بى نياز نگردد به امور پست نيازمند افتد.
كارها رام و پيرو احكام قضا و قدر است به طورى كه(گاهى)تباهى در تدبير و عاقبت انديشى مى باشد. مؤمن از خويش در رنج است و مردم از او در آسايش.
بهترين عبادت شكيبايى است و خاموشى و انتظار فرج.
حلم،وزير مؤمن،علم،دوست او،مهربانى،برادر او،نيكى پدرش و صبر فرماندۀ لشكريان اوست.
سه چيز از گنجينه هاى بهشت است:پنهان داشتن صدقه،و پنهان داشتن مصيبت،و
ص: 198
پنهان داشتن بيمارى.
به هر كه خواهى نيازمند شود تا اسيرش گردى و از هر كه خواهى بى نياز شود تا همسنگش گردى و به هر كه خواهى تفضّل كن تا اميرش باشى.
با تبهكارى بى نيازى نيست و حسود راحتى و ملول دوستى ندارد.
بخشندگى از كرم طبيعت است و منّت نهادن موجب تباه شدن نيكوكارى و ترك پيمان دوست موجب گسستن پيوند.
دعاى چهار كس رد نمى شود:دعاى امام عادل براى رعيّت،دعاى پدر نيكوكار براى فرزندش،دعاى فرزند نيكوكار براى پدرش و دعاى شخص ستمديده كه خداوند مى فرمايد:سوگند به عزّت و جلالم اگر چه پس از اندكى هر آينه به تو يارى خواهم رساند.
خندان معترف به گناهش بهتر است از گريانى كه بر خدايش جرأت يابد.
هر كه انسانى را اميدوار سازد اين انسان او را بزرگ خواهد داشت و هر كه به شناخت چيزى نايل نيايد آن را معيوب شمارد.
نيز مى فرمايد:شگفت ترين عضو انسان قلب اوست كه براى آن اوصاف پسنديده و صفات ناپسنديده اى است.اگر اميد و آرزو بدان روى كند طمع و آز خوارش مى گرداند و اگر طمع در آن به جوش آيد حرص تباهش سازد و اگر نوميدى به آن دست يابد حسرت و اندوه مى كشدش و اگر غضب و تندخويى براى آن پيش آيد خشم به آن سخت گيرد و اگر رضا و خشنودى آن را همراه شود خوددارى را فراموش نمايد و اگر ناگهان ترسى به آن رسد دورى جستن(از كار)مشغولش سازد و اگر نعمتى پى در پى بدو رسد سرفرازى او را در بر گيرد و اگر به آن مصيبت و اندوه رو كند بى تابى رسوايش نمايد و اگر مالى بيابد توانگرى ياغى اش گرداند و اگر بى چيزى آن را بيازارد؛بلا و سختى گرفتارش كند،و اگر گرسنگى بر آن سخت گيرد ناتوانى از پا درآوردش و اگر سيرى اش بسيار گشته از حد بگذرد شكمپرى به رنج اندازدش.پس هر كوتاهى از حد به آن زيان رساند و هر بيشى از حدّ آن را تباه گرداند.
نيز مى فرمايد:كار نيكو موجب پيشگيرى از خرابى و مهربانى موجب بركنار ماندن از لغزش است.
ص: 199
نيز حضرت(علیه السلام)به كميل بن زياد مى فرمايد:اى كميل!اين دل ها ظرف ها هستند و بهترين آن دل ها نگاهدارنده ترين آن هاست،پس از من نگاه دار و به ياد داشته باش آن چه به تو مى گويم:
مردم سه دسته اند:عالم ربّانى و طالب علم و آموزنده اى كه بر راه نجات و رهايى يافتن است و مگسان كوچك و ناتوانند كه هر آوازكننده اى را پيروند و با هر بادى مى روند.از نور دانش روشنى نطلبيده اند و به پايۀ استوارى پناه نبرده اند.
اى كميل!محبّت عالم دينى است كه بدان پاداش داده مى شود و عالم در پرتو آن اطاعت از خدايش را در زمان حيات به دست مى آورد و پس از مرگ پسنديده گويى ها به دست مى آورد.اى كميل بن زياد!علم بهتر از مال است،علم تو را پاس مى دارد و تو مال را پاس مى دارى.اى كميل بن زياد!علم بهتر از مال است،علم تو را پاس مى دارد و تو مال را پاس مى دارى.مال با خرج كردن كم مى شود در حالى كه علم با انفاق فزونى مى يابد.
علم،فرمانروا و مال،فرمانبر و مغلوب است.اى كميل!گردآوردندگان دارايى ها تباه شده اند در حالى كه زنده هستند(اگر چه زنده اند ولى غرور و طغيان هلاكشان خواهد كرد)و علما تا روزگار پايدار است پايدار خواهند بود.وجودشان گم شده است و صورت هايشان در دل ها برقرار است.آگاه باش اين جا علم فراوانى نهفته است-و به دست مبارك به سينۀ خود اشاره فرمود-كاش براى آن يادگيرندگانى مى يافتم،آرى البته مى يابم ولى تيزفهمى است كه از او مطمئن نيستم(زيرا)دست افزار دين را براى دنيا به كار مى برد و با حجّت هاى خدا بر اولياى او و با نعمت هايش بر بندگان او برترى مى جويد،يا مى يابم فرمانبرى را براى ارباب دانش كه او را در گوشه و كنار خود بينايى نيست،به نخستين شبهه اى كه روى دهد شك و گمان خلاف در دل او آتش مى افروزد.
بدان كه نه اين اهل مى باشد و نه آن.يا مى يابم كسى را كه در لذّت و خوشى زياده روى كرده به آسانى پيرو شهوت و خواهش نفس مى شود يا كسى را كه شيفتۀ گرد آوردن و انباشتن است.اين دو هم از نگهدارندگان دين نيستند.نزديك ترين مانند به اين دو چهار پايان چرنده مى باشند.در چنين روزگارى علم به مرگ حاملان و نگاهدارندگان مى ميرد.بار خدايا آرى زمين خالى و تهى نمى ماند از كسى كه به حجّت و دليل خدا دين خدا را براى مردم بر پا دارد(و آن كس)يا آشكار و مشهور است يا ترسان و پنهان تا حجّتها و دليل هاى روشن خدا از بين نرود،و ايشان كجايند.به خدا سوگند در شمار
ص: 200
بسيار اندك هستند و در منزلت و بزرگى نزد خدا بسيار بزرگوارند.خداوند در پرتو ايشان حجّت ها و دليل هاى روشن خود را حفظ مى كند تا آن ها را به مانندانشان سپرده در دل هاشان كشت نمايند.علم و دانش با حقيقت ايمان به ايشان يكباره روى آورده و با آسودگى و خوشى يقين و باور به كار بسته اند و سختى و دشوارى اشخاص به ناز و نعمت پرورده را سهل و آسان يافته اند و به آن چه نادانان دورى گزينند انس و خو گرفته اند و با بدن هايى كه روحهاى آن ها به جاى بسيار بلند آويخته در دنيا زندگى مى كنند.آنانند در زمين امينان و حجّت هاى خدا بر بندگان او.حضرت سپس آهى دردآلود كشيد و فرمود:آه،چه اشتياقى به ديدن آن ها دارم و سپس دستش را از دست كميل كشيد و به او فرمود:اگر مى خواهى برگرد.
نيز مى فرمايد:ذمۀ من گرو سخنانى است كه مى گويم و تمام آن ها را ضمانت مى كنم.
[همۀ خير در كسى است كه قدر آن را شناسد]و در جهل انسان همين بس كه قدر خود را نشناسد.
نيز مى فرمايد:دشمنترين خلايق نزد خدا دو مردند:مردى كه خداوند او را به خود واگذاشته پس از راه راست منحرف گرديده و به سخن بدعت آور و دعوت مردم به ضلالت و گمراهى،دل داده است،پس اين مرد سبب فتنه و فساد است براى كسى كه به واسطۀ او در فتنه واقع شده و گمراه است از راه كسى كه پيش از او به راه راست رفته و گمراه كننده است كسانى را كه در زنده بودن و بعد از مردنش از او پيروى مى كنند.بار گناهان غير خود را حمل كرده و در گرو گناه خويش هم مى باشد.و مردى كه نادانى ها را در خود جمع كرده مردم نادان را گمراه مى كند.در تاريكى هاى فتنه و فساد فرو رفته است،از ديدن هدايت كور است.عوام او را دانا مى نامند و حال آنكه نادان است،صبح كرد هر روز و در پى زياد كردن چيزى بود كه كم آن بهتر از بسيار است تا اين كه به آن رسيد و سيراب گرديد از آب متعفّن گنديده و پر شد از مطالب بيهوده.ميان مردم براى حكم دادن نشسته و به آن چه كه بر غير او اشتباه است خود را دانا مى داند.اگر به او يكى از مسائل مشكله عرضه شود در پاسخ آن سخنان بى معنى بيهوده از رأى خود تهيه نموده و به درستى آن چه در جواب گفته يقين دارد.او در خلط نمودن شبهات مانند تنيدن تار عنكبوت است.نمى داند آيا درست حكم كرده يا به خطا رفته است.باور نمى كند كه
ص: 201
بر خلاف آن چه گفته ديگرى را دانشى است.اگر چيزى را با چيزى بسنجد رأى خود را تكذيب نمى كند و اگر مسأله اى براى او مبهم ماند آن را به سبب آگاهى خود از جهل خويش پوشيده مى دارد تا نگويند فلانى ناآگاه است و لذا بدون آگاهى اقدام مى كند.او به راهى درمى آيد كه پيش راه خود را نمى بيند و بر مركب شهوت سوار است.در نادانى ها بسيار اشتباه مى كند از آن چه نمى داند پوزش نمى خواهد تا سالم بماند و در علم،جواب دندان شكنى نمى دهد تا سود برد.روايات را به باد مى دهد مانند بادى كه گياه خشك و بى فايده را پراكنده مى كند.ميراث ها از او به آواز بلند مى گريند(كه به صاحبانش نرسيده)و خون ها(به زبان حال)از او در فغانند.او با داورى خود نواميس حرام را حلال و حلال را حرام كرده و از صادر كردن آن چه به او رسد سالم نمى ماند و از كوتاهى خود هم پشيمان نمى شود.
اى مردم!بر شما باد طاعت و شناخت كسى كه به جهالت نسبت به او معذور نخواهيد بود.پس علم همان است كه آدم و همۀ پيامبران افضل تا محمّد خاتم الأنبياء در خاندان پيامبرتان محمّد(صلی الله علیه و آله)فرود آورد.پس كجا سرگردانيد و به كجا روانيد؟اى كسانى كه از پشت اصحاب كشتى نوح نجات يافتيد اين چونان همان كشتى است در ميان شما، پس بدان درآييد.همان گونه كه در آن نجات يافت هر كه نجات يافت در اين نيز هر كه بدان درآيد نجات يابد.من سوگند حق مى خورم كه در گرو سخن خويشم و من از روى بى ميلى به كارى نپردازم.واى به حال كسى كه از سوار شدن به اين كشتى باز ماند و واى بر كسى كه از سوار شدن به اين كشتى باز ماند.آيا سخن پيامبرتان در بارۀ آن ها به شما نرسيده هنگامى كه در حجّة الوداع فرمود:من در ميان شما دو شىء گرانبها مى نهم كه تا هنگامى كه به آن دو چنگ در زنيد گمراه نگرديد:كتاب خدا و خاندان من(اهل بيتم)، اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند،پس بنگريد چگونه در آن دو از پى من مى آييد.اين است همان آب نوشيدنى و گوارا و اين آب نمكين و شور كه بايد از آن كناره گيريد.
نيز مى فرمايد:مسأله اى از احكام دين از يكى از علما پرسيده مى شود.او به رأى خود راجع به آن فتوا مى دهد.همان مسأله از قاضى ديگرى سؤال مى شود،فتواى او بر خلاف قاضى اوّلى است،آن گاه ايشان با حكمهاى خلاف يك ديگر نزد پيشوايى گرد مى آيند كه
ص: 202
آن ها را قاضى قرار داده است،قاضى القضاة رأى همۀ آن ها را درست مى داند در صورتى كه خداى ايشان يكى و پيغمبر آن ها يكى و كتابشان يكى است.آيا خداوند سبحان ايشان را امر فرموده است كه مخالف يك ديگر فتوا بدهند آنان هم فرمان او را پيروى كرده اند؟يا اين كه آنان را از اختلاف نهى نموده است و آن ها معصيت و نافرمانى كرده اند،يا اين كه خداى متعال دين ناقصى فرستاده و براى اتمام آن از ايشان كمك و يارى خواسته است؟ يا اين كه خود را شريك خداوند مى دانند و حكمى مى دهند كه او هم راضى است؟يا اين كه خداوند دين كاملى فرستاده است و حال آن كه خداوند مى فرمايد:«هيچ چيز را در قرآن فروگذار نكرده ايم» (1)و«در آن هر چيزى بيان شده است»،و ذكر فرموده است كه بعضى از قرآن،بعضى ديگر را تصديق مى كند و اختلافى در آن نيست و لذا فرموده است:«اگر اين قرآن از جانب غير خدا بود هر آينه در آن اختلاف بسيار مى يافتند»،و اين كه قرآن ظاهرش زيبا و باطن آن ژرف و بى پايان است و عجايب و غرايب و تاريكى ها از ميان نمى رود مگر در پرتو آن.
نيز حضرت(علیه السلام)مى فرمايد:اى آدميزاده!چنين نباشد كه بيش تر همّ تو روزى از تو باشد كه اگر از دستت رود از اجل تو به شمار نيايد.هر روزى كه بيايد كه تو در آن حضور داشته باشى خداوند روزى تو را خواهد داد، و بدان كه هرگز نخواهى توانست چيزى بيش از نيرويت به دست آورى مگر آن كه براى ديگرى ذخيره كنى.به وسيلۀ آن بهرۀ تو در دنيا فزونى مى گيرد و وارث تو از آن برخوردار مى گردد و با آن در روز رستاخيز».
ص: 203
حساب تو طولانى مى گردد،پس از آن چه در زندگى دارى برخوردار شود و براى رستاخيزت توشه اى پيش فرست كه جلوى روى تو باشد،چرا كه راه دور است و قرارگاه،قيامت و جاى وارد شدن بهشت و دوزخ.
سخنان و پندها و حكمت هاى حضرت(علیه السلام)بيش از آن است كه به شماره درآيد و ما براى جلوگيرى از بى حوصلگى آن را طولانى نمى گردانيم،زيرا آن،موضوع كتاب ديگرى است.
كه مباحثى را در بر دارد:
بدون ترديد خويشى و نزديكى با پيامبر(صلی الله علیه و آله) مزيّت و فضيلتى است بر ديگرى و به همين سبب خداوند متعال آن ها را به بهرۀ خويشاوندى مشرّف گردانيده فرموده است: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (1)-،و نيز فرموده است: وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ (2)-،و براى بزرگداشت و تجليل آن ها صدقه را بر ايشان حرام كرده است،و هر كه به پيامبر نزديك تر باشد مقامى والاتر دارد. امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:هيچ كس با ما اهل بيت سنجيده (3)-نمى شود (4).
ص: 204
جاحظ-كه دشمن امير المؤمنين(علیه السلام)است-مى گويد:راست گفت على(علیه السلام)،چگونه كسى با قومى سنجيده شود كه از ايشان است پيامبر اكرم و اطيبان؛على و فاطمه،و سبطان؛حسن و حسين،و شهيدان؛حمزۀ اسد اللّه و جعفر ذو الجناحين؛و سيد وادى؛ عبد المطلب،و ساقى حاجيان؛عبّاس،و حكيم بطحاء و نجده،ابو طالب،و خير در ميان آنان است و انصار،انصار ايشان است و مهاجر،كسى است كه به سوى آن ها و با آن ها هجرت كند،و صدّيق،كسى است كه آن ها را تصديق كند،و فاروق،كسى است كه در بارۀ آن ها ميان حق و باطل تفاوت نهد،و حواريون حقيقى حواريون آن هاست و ذو شهادتين از آن روست كه به آن ها شهادت داده است.خيرى نيست مگر در ميان آن ها و براى آن ها و از آن ها و با آن ها؟پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)اهل بيت خود را با اين سخن مشخّص مى سازد: من در ميان شما دو جانشين مى نهم كه يكى بزرگ تر از ديگرى است؛كتاب خدا،ريسمانى كشيده شده از آسمان به زمين و عترت من كه همان اهل بيت منند.خداوند لطيف خبير مرا آگاهانده است كه اين دو هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد آيند (1).
اگر آن ها چون ديگران بودند. عمر به هنگام تقاضاى دامادى على(علیه السلام)نمى گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:«در روز رستاخيز هر سبب و نسبى گسسته است جز سبب و نسب من» (2).
اگر در بارۀ آيات شريفۀ مربوط به على(علیه السلام)و مقامات والاى او[و فضايل درخشنده اش]كتابى مستقل بنگاريم بايد طومارهاى بسيارى را به نگارش،سياه كنيم.
ريشه اش درست،خاستگاهش والا،شأنش بزرگ،كارش سترگ،دانشش فراوان،بيانش شگفت،زبانش سخنور،سينه اش گشاده،خويش چونان ريشه اش و سخنش گواه قدمتش.اين سخن دشمن اوست.صلّى اللّه عليه و آله.
مادرش:فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در دامان او پرورش يافت و مادر پيامبر به شمار مى آمد.فاطمه در آوردن ايمان،سبقت داشت و با/.
ص: 205
پيامبر به مدينه هجرت كرد و چون درگذشت پيامبر كارهاى او را عهده دار شد و با پيراهن خود تكفينش كرد و چون گودى قبر به لحد رسيد پيامبر(صلی الله علیه و آله)با دست خود آن را كند و خاك آن را با دستش خارج كرد و در گورش بخفت.سپس فرمود:خداست كه زنده مى كند و مى ميراند در حالى كه خود او زنده اى است نامى را.خدايا مادرم فاطمه دختر اسد را بيامرز و حجّتش را بدو تلقين كن و گور و جايگاه واردشدنش را بر او فراخ گردان به حق پيامبرت محمّد و پيامبران پيش از من كه تو رحم كننده ترين رحم كنندگان هستى.
پيامبر او را تلقين داد و از حضرتش شنيده مى شد كه مى فرمود:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل. به حضرت(صلی الله علیه و آله)گفته شد:يا رسول اللّه!ديديم با مادر على آن كردى كه با هيچ كس جز او چنين نكرده بودى.او را با پيراهن خود تكفين كردى و سرش را در گور نهادى و به او گفتى:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل.دليل آن چه بود؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:روزى به او ياد آور شدم كه در رستاخيز همۀ مردم،عريان و پابرهنه برانگيخته شوند.او گفت:«واى چه زشت خواهد بود آن گاه».گفتم:تو را با پيراهن خود كفن مى كنم تا در آن روز تو را بپوشاند.چنين كردم و در گورش نهادم تا از فشار قبر در امان باشد.دو فرشته بر او فرود آمدند و گفتند:خدايت كيست؟گفت:اللّه خداى من است.به او گفتند:پيامبرت كيست؟گفت:محمّد پيامبر من است.گفتند:امام تو كيست؟ او به لرزه افتاد.بدو گفتم:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل.او نخستين هاشمى است كه از سوى پدر و مادر به هاشم مى رسد.
پدرش ابو طالب،عبد مناف بن عبد المطّلب-شيبة الحمد كه نسب او و نسب پيامبر(صلی الله علیه و آله)در او به يك ديگر مى رسد-بن هاشم بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ بن عدنان بن مبدع بن منيع بن ادد بن كعب بن يشجب بن يعرب بن هميسع بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم خليل(علیه السلام)است.
او پسر عموى تنى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است و دو عمويش حمزه و عبّاس مى باشند و برادرانش جعفر و عقيل و دو پسرش حسن و حسين و همسرش سرور بانوان جهان است.او واسطة العقد كمال است كه نزد خدا به افضال و كمال مخصوص گرديده است.
ص: 206
ابن عبّاس مى گويد:نام فاطمه دختر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)برده مى شد و كسى نام او را نزد پيامبر نمى برد مگر آن كه پيامبر از او روى بر مى تافت و مى فرمود:چشم انتظار آنم كه تكليف اين كار از آسمان روشن شود،زيرا تكليف او در اختيار پروردگار است.
سعد بن معاذ انصارى به على بن ابى طالب(علیه السلام)گفت:به خدا سوگند به نظر من پيامبر براى فاطمه جز تو را نمى خواهد.
على(علیه السلام)فرمود:من چيزى ندارم اگر از من طلبى كند و حضرتش(صلی الله علیه و آله)مى داند كه نه سيمى دارم نه زرى.سعد به او گفت:تو را سوگند مى دهم كه حتما چنين كن.على گفت:
چه بگويم؟سعد گفت:بگو نزد تو آمده ام تا فاطمه را از خدا و پيامبر خواستگارى كنم.
على نزد پيامبر رفت و به حضورش رسيد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:گويى نيازى دارى؟گفت:
آرى.پيامبر فرمود:نيازت چيست؟عرض كرد:آمده ام تا فاطمه دختر محمّد را از خدا و پيامبرش خواستگارى كنم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خوش آمدى و درودت باد.على(علیه السلام)اين خبر را به آگاهى سعد رساند.سعد گفت:دختر پيامبر را منكوحۀ تو مى دانم،زيرا او نه خلف وعده مى كند و نه دروغ مى گويد.پيامبر در آن شب بلال را خواند و گفت:دخترم فاطمه را به ازدواج پسر عمويم درآوردم و دوست دارم اخلاق امّت من آن باشد كه به هنگام ازدواج طعام دهند.اى بلال به ميان گله برو و يك گوسفند و پنج مدّ جو بياور تا سفره اى پهن كنم و مهاجران و انصار را بر آن گرد آورم.بلال چنين كرد و سپس مردم را دعوت كرد و همگى بخوردند.سپس فرمود:اى بلال!اين خوراك ها را نزد مادرانت (همسران پيامبر)ببر و به آن ها بگو بخوريد و از آن اطعام هم بكنيد.بلال هم چنين كرد.
سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر زنان وارد شد و فرمود:من دخترم را به ازدواج پسر عمويم درآوردم و او را به على سپردم پس فاطمه را بپاييد.
آن ها به سوى فاطمه برخاستند و زيور آلات خود را به او آويختند و زيبايش كردند و در خانۀ او فرشى انداختند كه لايۀ آن ليف خرما بود و نيز يك پشتى و كسايى خيبرى و طشت و چند كوزه و ظرفى براى وضوگيرى و پوشش پشمى نازكى در خانه اش نهادند.
على(علیه السلام)نيز سلمان و بلال را فرستاد تا تمام ما يحتاج او را بخرند.پس چون وسايل در برابر على(علیه السلام)نهاده شد گريست و اشك هايش روان شد و سپس سر بر آسمان بلند كرد و گفت:خدايا!بركت بده به قومى كه بيش ترين ظروف آن ها سفالى است.
ص: 207
زنان،امّ ايمن را براى پذيرايى كنار در نهادند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فاطمه را خواند.
فاطمه چون پيامبر را به همراه همسرش ديد گريه كرد.پس پيامبر دست فاطمه و على را گرفت و چون خواست دست آن ها را به يك ديگر دهد گريست.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را از نزد خود به ازدواج درنياوردم بلكه خداوند در آسمان، عهده دار ازدواج تو بود و جبرئيل، خواستگارى كننده و خداوند عهده دار آن بوده است، و پروردگار به درخت طوبى دستور داده است تا پر از زيور و آذين و درّ و ياقوت گردد و سپس اين ها را پراكند و سپس به حور عين دستور داد آن ها را جمع كنند و بردارند تا روز قيامت به يك ديگر هديه دهند و بگويند.اين،افشاندۀ فاطمه است.من تو را به ازدواج بهترين خويش خود درآوردم،من تو را به ازدواج كسى درآوردم كه در دنيا سرور و در آخرت نيز سرورى است از نيكان.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)دست هاى على را در دست فاطمه نهاد و به آن دو فرمود:به خانۀ خود برويد.خداوند شما را با يك ديگر گرد آورد و خاطرتان را آسوده سازد.و با يك ديگر كارى نداشته باشيد تا من نزدتان آيم.
آن دو اطاعت كردند و در جاى خود نشستند و نزدشان امّهات مؤمنين(امّ المؤمنين ها)بودند و ميان آن ها و على پرده اى بود و فاطمه در ميان زنان قرار داشت.
سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)سر رسيد و داخل شد و زنان جز اسماء بنت عميس به شتاب گريختند.
اسماء هنگام رحلت خديجه حضور داشت و در آن هنگام ديده بود كه خديجه مى گريست.اسماء به او گفت:آيا مى گريى در حالى كه خانم زنان جهان هستى و همسر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه با زبان خود تو را به بهشت مژده داده است؟خديجه به او گفت:از اين نمى گريم،ولى يك دختر در شب زفاف بايد زنى را در خدمت داشته باشد كه سرّش را نزد او نهد و در برآوردن نيازهايش از او يارى جويد و فاطمه نوجوان است و مى ترسم در آن هنگام كسى نباشد تا امور او را بر عهده گيرد.گفتم:خانم!نزد تو با خدا پيمان مى بندم كه اگر تا آن هنگام زنده ماندم جاى تو را در اداى اين مهم پر كنم.
چون آن شب رسيد پيامبر دستور داد همۀ زنان خارج شوند.همۀ زنان خارج شدند مگر اسماء.پس همين كه پيامبر خواست بيرون رود سايۀ مرا ديد و پرسيد.تو كه هستى؟ عرض كردم:اسماء بنت عميس.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به تو دستور ندادم بيرون شو؟گفتم:
ص: 208
آرى،يا رسول اللّه و نمى خواهم خلاف دستور شما عمل كنم ولى به خديجه-رضى اللّه عنها-قول داده ام.من با پيامبر صحبت كردم و او گريست.و در حق من گفت از خدا مى خواهم تو را از بالا و پايين و روبرو و پشت و راست و چپ از شر شيطان رجيم حفظ كند.طشت را به من بده و آن را پر از آب كن.اسماء آن را پر از آب كرد.حضرت(صلی الله علیه و آله) آب در دهان خود كرد و سپس آن را از دهان بيرون ريخت و فرمود:خدايا!اين دو از من هستند و من از اين دو.خدايا همان گونه كه پلشتى را از من دور كردى و مرا كاملا پاك كردى،از آن ها نيز پلشتى را دور ساز و كاملا پاكشان گردان.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فاطمه را خواند و كف دستش را ميان دو دست او زد و بار ديگر به ميان دو شانه اش و بار سوم به فرق سرش و سپس بر پوست و گونۀ فاطمه دميد و او را بغل كرد و فرمود:بارخدايا!اين دو از من اند و من از اين دو.خدايا!همان گونه كه پلشتى را از من دور كردى و كاملا پاكم گردانيدى آن دو را نيز پاك گردان.سپس پيامبر از فاطمه خواست از آب آن طشت بنوشد و آبى از آن را مضممضه و استنشاق كند و وضو سازد و دستور داد طشت ديگرى آوردند و همان كرد كه در طشت اوّل.سپس در را به روى آن دو بست و رفت و پيوسته براى آن دو دعا مى كرد تا به اتاقش رفت و ناپديد شد و در دعايش هيچ كس را شريك على و فاطمه نساخت (1).- ابن عباس مى گويد:چون شب ازدواج على و فاطمه رسيد پيامبر در جلوى فاطمه و جبرئيل در سمت راست او و ميكائيل در سمت چپ او و هفتاد هزار فرشته پشت سر او بودند كه تا پگاه،خداى را تسبيح مى گفتند و به پاكى يادش مى كردند (2).- اخبار پيرامون آن و نظايرش،بسى منتشر است كه خود از بزرگ ترين فضايل مى باشد [سپاس خداى را بر ولايت اهل بيت(علیه السلام)] (3).».
ص: 209
در كتاب مسند احمد بن حنبل (1)-به نقل از زيد بن ابى آدميّ آمده است كه گفته:بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شدم-پس على(علیه السلام)داستان برادرى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در ميان صحابه باز گفت.راوى مى گويد:على(علیه السلام)گفت:روحم برفت و پشتم بشكست آن گاه كه ديدم تو با اصحاب خود چنان مى كنى كه كردى.اگر اين از خشم تو بر من بود كه خشنودى و كرامت از آن توست.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برگزيد من تو را برنگزيدم مگر براى خود.پس تو براى من همچون هارون هستى براى موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست و تو برادر و وارث من هستى (2).
ص: 210
ص: 211
ص: 212
ص: 213
راوى مى گويد:على گفت:يا رسول اللّه!ولى من از تو ارثى نمى برم.
پيامبر فرمود:پيامبران پيش از من ارثى نگذاشته اند.
على عرض كرد:پيامبران پيش از تو چه به ارث نهاده اند؟ پيامبر فرمود:كتاب خدا و سنّتشان (1)،و تو به همراه فاطمه در بهشت در كوشك من».
ص: 214
ص: 215
خواهى بود در حالى كه برادر و دوست من هستى.
پيامبر سپس آيۀ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ را تلاوت كرد كه يك ديگر را در راه خدا دوست دارند و به يك ديگر مى نگرند (1).4.
ص: 216
فقيه ابن مغازلى شافعى (1)-از انس روايت كرده است كه مى گويد:روز مباهله رسيد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كرد و على در جايى ايستاده بود كه پيامبر او را مى ديد و جايش را در نظر داشت ولى ميان او و هيچ كس برادرى برقرار نكرد و على با چشم گريان بازگشت.پيامبر(صلی الله علیه و آله)جوياى او شد و فرمود:ابو الحسن چه كرد؟ گفتند:يا رسول اللّه!با چشم گريان بازگشت.پيامبر فرمود:اى بلال!برو و او را نزد من بياور.بلال به سوى على(علیه السلام)رفت و اين در حالى بود كه او با چشم گريان به منزل وارد شده بود.فاطمه گفت:چه چيز تو را گريانده است؟خداوند چشمت را نگرياند.على گفت:اى فاطمه!پيامبر ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كرد در حالى كه مرا مى ديد و جايم را زير نظر داشت با هيچ كس برادرم نساخت.فاطمه گفت:خداوند غمگينت نسازد شايد كه تو را براى خويش ذخيره كرده است.پس بلال گفت:اى على! پيامبر(صلی الله علیه و آله)را پاسخ گو.على(علیه السلام)نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه چيز تو را گريانده است اى ابو الحسن؟على گفت:يا رسول اللّه!ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كردى در حالى كه مرا مى ديدى و جايم را زير نظر داشتى و مرا با هيچ كس برادر نكردى.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را براى خويش ذخيره كرده ام.آيا اين تو را شاد نمى كند كه برادر پيامبر باشى؟عرض كرد:آرى يا رسول!من كجا و برادرى تو كجا؟پس پيامبر دست على را گرفت و بر منبر بالايش برد و فرمود:خدايا!اين از من و من از اويم.آگاه باشيد كه او براى من همچون هارون است به موسى[جز آن كه پس از من پيامبرى نيست]،بدانيد هر كه من سرور اويم اين على نيز سرور اوست.
على(علیه السلام)با خوشحالى بازگشت و عمر بن خطّاب به دنبال او مى رفت و مى گفت:به بهد.
ص: 217
اى ابو الحسن!سرور ما و هر مسلمانى گشتى.
حذيفة بن يمانى (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مهاجران و انصار،برادرى برقرار كرد و هر كس را با همسنگش برادر ساخت و سپس دست على بن ابى طالب را گرفت و گفت:
اين برادر من است.
حذيفه مى گويد:رسول اكرم،سرور پيامبران و جلودار پرهيزگاران و فرستادۀ خداى جهانيان است كه همانند و همسنگى[در ميان مردم]ندارد[و على برادر اوست].
اخبار در اين باره بسيار است و اين منزلتى شريف و جايگاهى بزرگ است[كه مانند آن براى هيچ كس به دست نيامده است].
پيامبر(صلی الله علیه و آله)امير المؤمنين(علیه السلام)را به فضيلتى اختصاص داد كه هيچ كس جز او در آن شركت نداشت.
احمد بن حنبل در مسند خود (2)-به نقل از زيد بن ارقم روايت كرده است كه مى گويد:
گروهى از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)درهايى داشتند كه به مسجد باز مى شد.روزى حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين درها را ببنديد مگر در على را.گروهى در اين باره اعتراض كردند.راوى مى گويد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بپا خاست و خداى را سپاس گفت و ستايش كرد و فرمود:امّا بعد،به من دستور داده شده است اين درها را ببندم مگر در على را،و گروهى از شما اعتراض كرده اند.به خدا سوگند،چيزى را نبسته ام و نگشوده ام مگر آن كه مأمور به امرى شده ام و از آن پيروى كرده ام.
از كتاب مناقب ابن مغازلى (3)-به نقل از عدىّ بن ثابت روايت شده كه گفته است:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مسجد رفت و فرمود:خداوند به پيامبرش موسى وحى كرد كه براى من مسجدى پاك بنيان كن كه جز من و هارون و دو پسر هارون كسى در آن سكونت نورزد،و خداوند به من وحى كرده است كه مسجد پاكى بر پا كن كه جز من و على و دو پسر على كسى در آن سكونت نكند.
ص: 218
از حذيفة بن اسيد غفارى (1)-روايت است كه مى گويد:چون اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مدينه آمدند خانه اى نداشتند و در مسجد بيتوته مى كردند.پس پيامبر به آن ها فرمود:در مسجد بيتوته نكنيد كه گاهى محتلم مى شويد.سپس اين گروه،خانه هايى را در اطراف مسجد بنا كردند و درهاى آن را به روى مسجد قرار دادند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)،معاذ بن جبل را به سوى ايشان فرستاد و او به ابو بكر ندا درداد و گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به تو دستور مى دهد از مسجد بيرون شوى[و درت را ببندى].او گفت:به ديده منّت.درش را ببست و از مسجد بيرون رفت.پيامبر سپس او را به سوى عمر فرستاد و معاذ به او گفت:
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به تو دستور مى دهد درى را كه به مسجد باز مى شود ببند و از مسجد خارج شو.او نيز گفت سخن خدا و پيامبر را به ديده منّت مى دارم جز آن كه از خدا آرزو مى كنم دريچه اى را در مسجد به من واگذارد.معاذ سخن عمر را به پيامبر رساند.پيامبر سپس او را نزد عثمان فرستاد در حالى كه رقيّه نزد او بود.او گفت:به ديده منّت پس درش را ببست و از مسجد بيرون شد.پيامبر سپس او را به سوى حمزه فرستاد،او نيز گفت:
فرمان خدا و رسول را به ديده منّت مى دارم و على ترديد داشت و نمى دانست كه آيا او از كسانى است كه در مسجد اقامت خواهد داشت يا از آن بيرون خواهد شد.پيامبر اتاقى از اتاقهاى مسجد را براى او ساخته بود.پيامبر به او فرمود:پاك و مطهّر در مسجد سكونت كن.سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على به حمزه رسيد و به پيامبر عرض كرد:اى محمّد!ما را از مسجد بيرون مى كنى و جوانان فرزندان عبد المطلب را در مسجد نگاه مى دارى.
پيامبر خدا به او فرمود:اگر وحيى در كار نبود هيچ يك از شما را باقى نمى گذاشتم به خدا سوگند،اين را جز خدا بدو نداد و بشارتت باد كه تو از سوى خدا و رسولش بر خير و خوبى هستى.
پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او بشارت داد و او در روز احد شهيد شد.اين موجب شد برخى بر على حسد ورزند و در دل غصه خوردند ولى برترى على بر ايشان و ديگر صحابۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر آن ها آشكار شد.
اين خبر به پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيد و حضرت(صلی الله علیه و آله)به خطابه ايستاد و فرمود:گروهى از3.
ص: 219
مردان از اين كه من على را در مسجد سكنا دادم غمگين شده اند.به خدا سوگند من نه آن گروه را بيرون كردم و نه على را سكنا دادم.همانا خداوند عزّ و جلّ به موسى و برادرش وحى كرد كه مردم تان را در مصر در خانه هايى جاى دهيد و خانه هاتان را در قبله قرار دهيد و نماز بر پا داريد،و به موسى دستور داد در مسجدش سكونت نورزد و در آن نكاح نكند و جز هارون و فرزندان او را در آن وارد نسازد،و على براى من همچون هارون است براى موسى.او برادر من است در برابر خاندانم و مسجد من براى هيچ كس حلال نيست كه در آن زن به نكاح درآورد مگر براى على و فرزندانش،و هر كس با او بدى پيشه كند به اين سمت برود-و با دستش به طرف شام اشاره كرد (1).ت.
ص: 220
قضيۀ مباهله دليلى است بر فضل كامل و پاكدامنى تامّ مولاى ما امير المؤمنين -عليه السلام-و افضل الصّلوات و اكمل التّحيات-و دو فرزند و همسرش-صلّى اللّه عليهم-،چه،پيامبر در نيايش به درگاه خدا و فراهم كردن دعايش براى دست يافتن به اجابت اين دعا،از آن ها يارى جست،و هنگامى كه اسلام،پس از فتح،انتشار يافت و سيطره اش توان گرفت گروه هايى نزد پيامبر آمدند كه از آن جمله كسانى بودند كه اسلام آورده بودند و گروهى از ايشان نيز امان مى خواستند تا در پرتو نظر حضرت(علیه السلام)نسبت به مردمشان به سوى آن ها باز گردند.از كسانى كه بر حضرت وارد شدند يكى نيز ابو حارثه
ص: 221
اسقف نجران بود به همراه سى مرد مسيحى كه در ميان ايشان،عاقب و سيّد و عبد المسيح نيز ديده مى شدند.آن ها به هنگام نماز عصر به مدينه آمدند در حالى كه جامه اى ديبا بر تن و صليبهايى به همراه داشتند.گروهى يهود نزد آن ها آمدند و گفتگويى ميان آن ها صورت گرفت.مسيحيان به آنان گفتند:شما چيزى نيستيد،و يهود به آن ها گفتند:شما چيزى نيستيد-همان گونه كه خدا اين را گفته است.
پس چون پيامبر نماز عصر بگزارد آن ها رو به سوى حضرتش(صلی الله علیه و آله)آوردند و در پيشاپيش آن ها اسقف قرار داشت.پس گفت:اى محمّد!در بارۀ مسيح چه مى گويى؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بندۀ خدا بود كه پروردگار او را برگزيد و انتخابش كرد.اسقف گفت:آيا براى او پدرى مى شناسى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او از نكاح به وجود نيامد تا پدرى داشته باشد.اسقف گفت:پس چگونه مى گويى او بنده اى است مخلوق در حالى كه تو بندۀ مخلوقى را نديده اى مگر آن كه از طريق نكاح باشد و پدرى داشته باشد؟ خداوند تبارك اين آيات را نازل كرد: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ (1)-،تا آن جا كه مى فرمايد:
فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ (2) -.
پيامبر اين آيات را بر مسيحيان خواند و آن ها را به مباهله دعوت كرد و فرمود:
خداوند به من خبر داده است اندكى پس از مباهله عذابى بر مبطل نازل خواهد شد و حقّ از باطل آشكار مى شود.اسقف و اصحابش جمع شدند و به رايزنى پرداختند.و همگى همداستان شدند تا صبح روز بعد مهلت بگيرند پس چون به اردوگاه خود بازگشتند اسقف به آن ها گفت:در كار محمّد بنگريد اگر فردا به همراه فرزندانش مباهله كرد از مباهلۀ با او بپرهيزيد و اگر به همراه اصحاب خود مباهله كرد با او مباهله كنيد كه ديگر او چيزى نخواهد بود.
عاقب گفت:اى گروه نصارا به خدا سوگند كه دانسته ايد محمّد پيامبرى است فرستاده شده كه از امر صاحب تان كلام فصل را به همراه آورده است.به خدا سوگند هرگز مردمى با پيامبرى مباهله نكرده اند كه بزرگان شان زندگى كنند و كوچك هاى شانم.
ص: 222
رشد كنند و اگر چنين كنيد هر آينه نابود خواهيد شد.اگر شما همراهى دينتان را مى خواهيد و مايليد بر آن چه كنون هستيد باقى بمانيد اين مرد را بدرود گوييد و به سرزمين تان باز گرديد.فرداى آن روز پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيامد در حالى كه دست على(علیه السلام)را گرفته بود و حسن و حسين در برابر او مى رفتند و فاطمه(س)پشت سر او قرار داشت.
اسقف از آن ها پرسيد:پس به او گفتند:اين پسر عمو و داماد و پدر فرزندان او و محبوب ترين مردم نزد او يعنى على بن ابى طالب است،و اين دو كودك دو پسر دختر او هستند از على كه اين دو نيز از محبوب ترين مردمند نزد او،و اين دختر جوان،فاطمه دختر اوست كه عزيزترين مردم،نزد او و نزديك ترين آن ها به قلب اوست.
اسقف به عاقب و سيد و عبد المسيح نگريست و به آن ها گفت:بنگريد،فرزندان و اهل بيت خاصّش را آورده است.تا در حالى كه به حقّ خود مطمئن است به همراه آن ها مباهله كند.به خدا سوگند او آن ها را نياورده است در حالى كه بهراسد حجّتى عليه او اقامه شود،پس از مباهلۀ با او بپرهيزيد،به خدا سوگند اگر منزلت امپراتور نمى بود در برابر او اسلام مى آوردم،ولى با او مصالحه كنيد به گونه اى كه ميان تان اتّفاق نظر باشد و به سرزمين تان باز گرديد و در كار خود بينديشيد.اى گروه نصارا!من چهره هايى را مى بينم كه اگر خدا بخواهد به سبب آن ها كوهى را از جايش بركند آن را بر مى كند،با آن ها مباهله نكنيد كه نابود مى شويد و ديگر تا روز رستاخيز يك مسيحى هم بر زمين باقى نخواهد ماند.پس گفتند:اى ابو القاسم!بهتر ديديم كه با تو مباهله نكنيم و تو را بر دينت برقرار و خود را بر دين خويش ثابت بداريم.پيامبر فرمود:حال كه از مباهله ابا داريد پس اسلام آوريد و در اين صورت هر چه براى مسلمانان خواهد بود براى شما خواهد بود و هر چه برايشان باشد بر شما خواهد بود.آن ها از پذيرش اسلام سرباز زدند.پيامبر فرمود:پس من با شما مى جنگم.آن ها گفتند:ما توانايى جنگ با عرب ها را نداريم،ولى با تو مصالحه مى كنيم كه با ما جنگ نكنى و ما را نهراسانى و از دين مان بازمان ندارى و در برابر،سالانه دو هزار جامۀ ابريشمى به تو مى دهيم كه بهاى هر جامه چهل درهم است و كاستى و افزايش آن را به حساب مى گذاريم.هزار جامۀ ابريشمى در صفر و هزار جامۀ ابريشمى در رجب و سى جوشن از آهن.پيامبر به همين شرط با آن ها مصالحه كرد و فرمود:
سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست نابودى بر مردم نجران رخ نمود و اگر
ص: 223
تسليم نمى شدند به ميمون و خوك بدل مى گشتند و دره بر آن ها پر از آتش مى گشت و خداوند،نجران و مردم آن را تا پرنده اى بر سر درختشان ريشه كن مى ساخت و سالى بر مسيحيان نمى گذشت تا آن كه همگى شان به هلاكت مى رسيدند (1).
خداوند در اين آيه،نفس محمّد را همان نفس على معرفى مى كند و مى فرمايد:
وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ (2) .
ص: 224