ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین علیه السلام

مشخصات کتاب

سرشناسه : علامه حلی، حسن بن یوسف، ق 726 - 648

عنوان قراردادی : [کشف الیقین. فارسی]

عنوان و نام پدیدآور : ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین/ نگارش حسن بن یوسف بن مطهر حلی؛ تحقیق حسین درگاهی؛ ترجمه حمیدرضا آژیر

مشخصات نشر : تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، 1379.

مشخصات ظاهری : 496 ص.نمونه

فروست : (معارف اسلامی)

شابک : 964-422-101-x22000ریال ؛ 964-422-101-x22000ریال

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

عنوان دیگر : کشف الیقین. فارسی

موضوع : علی بن ابی طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - ق 40

شناسه افزوده : درگاهی، حسین، 1331 - ، محقق

شناسه افزوده : آژیر، حمیدرضا، 1337 - ، مترجم

شناسه افزوده : ایران. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. سازمان چاپ و انتشارات

رده بندی کنگره : BP37/34/ع 8ک 5041 1379

رده بندی دیویی : 297/951

شماره کتابشناسی ملی : م 79-3742

ص: 1

اشاره

ترجمه کشف الیقین فی فضائل امیرالمومنین

نگارش حسن بن یوسف بن مطهر حلی

تحقیق حسین درگاهی؛ ترجمه حمیدرضا آژیر

ص: 2

پيشگفتار

اشاره

سپاس از آن اللّه،پروندۀ جهانيان و درود خدا بر آقاى ما محمّد و خاندان پاكش، به ويژه بر ذخيرۀ خدا،و نفرين الهى بر تمامى دشمنان ايشان.

1-انديشۀ درست براى پايايى دين و دور كردن تحريف از آن و استوارى امّت و به كنار داشتن انحراف از آن،اقتضا دارد خليفه اى گمارده شود و جانشينى قرار داده گردد كه در علم و عمل،از گناه و لغزش،پاك باشد،و اگر اين عصمت و پاكى در ميان نباشد آن جانشين يا خليفه،ستم پيشه خواهد بود،چرا كه خداوند مى فرمايد: وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّهِ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ ، (1)- لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ (2)-.

بر اين اساس از قرآن استفاده مى شود كه امامت،پيمانى خدايى است كه خداوند كسى را كه اين پيمان بر دوش او نهاده مى شود به پيامبر معرفى مى كند،چونان ديگر اوامر و احكام كه به آگاهى پيامبر مى رساند و اين چنان است كه مكتب اهل بيت بدان باور دارد.

خداوند تبارك و تعالى در حقّ پيامبرش مى فرمايد: وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى ، (3)-و در حق اهل بيت مى فرمايد: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (4)-.

عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب در روايتى مى گويد:«چون پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرود آمدن آيه را نزديك ديد،فرمود:«بخوانيد به سوى من،بخوانيد به سوى من»،صفيّه عرض

ص: 3


1- بقره229/؛ستمكاران از حدود خدا تجاوز مى كنند.
2- همان124/؛پيمان من ستمكاران را در بر نگيرد.
3- نجم3/ و 4؛و سخن از روى هوى نمى گويد.نيست اين سخن جز آن چه بدو وحى مى شود.
4- احزاب33/؛همانا خداوند مى خواهد هر گونه پلشتى را از شما اهل بيت دور كند و پاك،پاكتان گرداند.

كرد:چه كسى را يا رسول اللّه؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«اهل بيتم:على،فاطمه،حسن و حسين را.»آن ها آورده شدند و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كساى خويش بر آن ها افكند و سپس دست به آسمان برد و فرمود:«بار خدايا!اينان خاندان من هستند،پس بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست»،و خداوند اين آيه را نازل فرمود: إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (1).- در روايت ديگرى امّ سلمه مى گويد:عرض كردم:يا رسول اللّه!آيا من از اهل بيت نيستم؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«تو بر خير و خوبى هستى،تو از همسران پيامبرى» (2).-پس آشكار مى شود كه خداوند تبارك،پيامبر و اهل بيت او را از هر گونه پليدى بر كنار داشته و پاك،پاكشان گردانيده است.

2-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،جانشين و وصىّ پس از خود را تعيين كرد و اين در نخستين روزى بود كه پس از نزول آيۀ: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (3)-نزديكان خود را به اسلام دعوت كرد.

طبرى و جز او همين خبر را از على بن ابى طالب(علیه السلام)چنين نقل مى كنند:على(علیه السلام) مى فرمايد:«چون اين آيه بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،مرا بخواند و فرمود:اى على!خداوند به من دستور داده است به خويشان نزديك خود هشدار دهم و اين كار بر من گران است و مى دانم هر گاه اين مهمّ را بياغازم آن بينم كه ناخوش مى دارم،لذا در بيان آن خاموشى گزيدم تا آن كه جبرئيل نزد من آمد و گفت:اى محمّد! اگر آن چه را مأمور آنى به جاى نياورى خدايت تو را به عذاب خواهد كشيد.پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:براى ما يك صاع طعام فراهم آور و در آن پاچه اى قرار ده و قدحى شير آر پيش آر ون.

ص: 4


1- احزاب33/؛همانا خداوند مى خواهد هر گونه پلشتى را از شما اهل بيت دور كند و پاك،پاكتان گرداند. مستدرك الصحيحين 147/3،و روايت ديگرى در صحيح ترمذى 248/13،و مسند احمد 306/6،و اسد الغابه 29/4 و ج 297/2،و تهذيب التهذيب 297/2،و جز آن،چنان كه به تفصيل در معالم المدرستين 198/1-199 نيز آمده است.
2- تفسير سيوطى 198/5 و 199.
3- شعراء214/؛خويشاوندان نزديكت را بترسان.

سپس فرزندان عبد المطلب را گرد آور تا با ايشان سخن گويم و آن چه را مأمورم بديشان برسانم.من نيز آن چه را پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من دستور داد به جاى آوردم و آن ها را نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواندم.آنان در اين هنگام،چهل مرد بودند،يكى بيش يا كم،در ميان ايشان بودند عموهاى او:ابو طالب،همزه،عبّاس و ابو لهب.پس چون نزد او گرد آمدند به من فرمود:خوراكى را كه براى ايشان ساخته بودم بياورم كه من نيز آن را حاضر كردم.چون خوراك را بنهادم پيامبر(صلی الله علیه و آله)قطعه اى از گوشت را برگرفت و با دندان هايش آن را تكّه كرد و آن را در گوشۀ بشقاب[ديس]نهاد و سپس فرمود:با نام خدا بخوريد و حاضران آن قدر خوردند كه گرسنگى شان برطرف شد و من تنها نشان دست آن ها را بر ظرف خوراك مى ديدم.سوگند به خدايى كه جان على در دست اوست همۀ آن ها خوراكى را خوردند كه براى يك مرد بود.سپس پيامبر فرمود:جماعت را سيراب كن و من قدح شير را آوردم تا همگى از آن نوشيدند و سيراب شدند و به خدا سوگند هر يك از آن ها به قدر ديگرى از آن شير بنوشيد.پس هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواست با آن ها سخن بگويد ابو لهب پيشدستى كرد و گفت:يارتان چه شگفت افسونتان كرد!پس جماعت پراكنده شدند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)با آن ها سخنى نگفت و فرمود:اى على!فردا را درياب كه اين مرد با آن چه از او شنيدى بر من پيشدستى كرد و جماعت پيش از آن كه با ايشان سخنى بگويم پراكنده شدند.براى فردا نيز همان طعامى را براى ما آماده كن كه امروز آماده كردى و سپس آن ها را نزد من گرد آور.على(علیه السلام)مى فرمايد:چنين كردم و آن ها را گرد آوردم،سپس پيامبر از من خواست طعام آورم و من هم طعام،نزد ايشان بردم، و حضرت(صلی الله علیه و آله)چنان كرد كه در روز قبل.پس آن قدر خوردند كه ديگر ميلى به طعام نداشتند.حضرت(صلی الله علیه و آله)سپس فرمود:سيرابشان كن.من نيز آن ظرف را آوردم و آن ها به قدرى از آن نوشيدند كه همگى سيراب شدند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخن گفت و فرمود:

اى فرزندان عبد المطلب!به خدا سوگند من در ميان عرب جوانى را نمى شناسم كه براى قومش ارمغانى بهتر از آن چه من براى شما آوردم آورده باشد.من خير دنيا و آخرت را براى شما به ارمغان آورده ام و خداوند سبحان به من دستور داده است شما را به سوى آن فراخوانم.كدام يك از شما مرا در اين امر يارى مى رساند تا هم برادر من باشد و هم وصىّ و جانشين من؟على(علیه السلام)مى فرمايد:همۀ جماعت از دادن پاسخ خوددارى كردند و

ص: 5

من زبان به سخن گشودم در حالى كه جوان ترين آنان بودم كه چشمم بيش از ديگران ريمناك بود و شكمم سترگ تر و ساق پايم باريك تر.اى پيامبر خدا!من يار تو در اين مهم خواهم بود.پس حضرت(صلی الله علیه و آله)گردن مرا گرفت و فرمود:اين برادر،وصىّ و جانشين من در ميان شماست،پس سخنش را بشنويد و از او فرمان بريد.على(علیه السلام)مى گويد:جماعت در حالى برخاستند كه مى خنديدند و به ابو طالب مى گفتند:به تو دستور مى دهد كه سخن پسرت را بشنوى و از او فرمان برى» (1).- مسألۀ امامت پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از امور مهمّى بود كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)بدان مى انديشيد و از آغاز تبليغ تا اندكى پيش از مرگش بدان مى پرداخت-آن گونه كه پيش از اين نيز يادآور شديم- ابن عبّاس در روايتى مى گويد:«چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بستر مرگ افتاد در خانه مردانى بودند از جمله عمر بن خطّاب.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«بياييد براى شما نگاشته اى نگارم كه پس از آن هرگز گمراه نگرديد.»عمر گفت:درد بر پيامبر چيره شده است،و الاّ قرآن كه در ميان شماست و كتاب خدا هم كه ما را بسنده است.حاضران در خانه به اختلاف كشيده شدند و برخى سخن عمر را مى گفتند،پس چون هياهو و اختلاف افزون كردند حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:«از من دور شويد كه نزد من،كشمكش نه كارى است سزامند» (2).- در روايتى نيز آمده است:«ابن عبّاس آن قدر گريست كه اشكش ريگ ها را خيساند.

پس گفت:درد پيامبر(صلی الله علیه و آله)فزونى يافت و فرمود:«براى من صفحه اى آوريد تا بر آن نگاشته اى نگارم كه پس از آن هرگز گمراه نگرديد»،پس جماعت به كشمكش پرداختند و حال آنكه كشمكش،نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)كارى شايسته نيست.آن ها مى گفتند:پيامبر هذيان2.

ص: 6


1- تاريخ طبرى،چاپ اروپا 1171/1-1172،و تاريخ ابن اثير 222/2،و شرح ابن ابى الحديد 263/3،و سيرۀ حلبيه 285/1،و تفسير طبرى 72/19-75،و البداية و النهاية 39/3-40،و مسند احمد 352/2،ح 1371،و الدّر المنثور سيوطى 97/5،و النور المشتعل حافظ ابو نعيم اصبهانى155/-160،و خصائص وحى المبين ابن بطريق89/-90 و كنز العمّال 397/6.
2- بخارى1/،كتاب العلم22/،و طبقات ابن سعد 244/2،و مسند احمد،حديث 2992.

مى گويد.» (1)- در روايتى ابن عباس مى گويد:«اوج مصيبت،اختلاف و هياهويى بود كه مانع از آن شد پيامبر(صلی الله علیه و آله)نگاشته اى براى آن ها بنگارد.» (2)- 3-به علاوۀ آن چه بيان داشتيم كه چگونه جماعت،از سخن گفتن پيامبر(صلی الله علیه و آله) جلوگيرى كردند و در خانۀ حضرت(صلی الله علیه و آله)از پذيرش دعوت او خوددارى ورزيدند و نگذاشتند حضرت(صلی الله علیه و آله)در واپسين لحظات زندگى نگاشته اى بنگارد:

1-3-آن ها كوشيدند پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،احاديث ايشان نيز نوشته نشود و چنان كه از برخى احاديث پيداست در زمان تندرستى پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز چنين بوده است، سبحان اللّه.

عبد اللّه بن عمرو بن عاص مى گويد:«من هر چه را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى شنيدم مى نگاشتم،ولى قرشيان مرا از اين كار بازداشتند و گفتند:آيا تو هر چيزى را كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى شنوى مى نويسى و حال آن كه پيامبر نيز انسانى است كه هم به گاه شادى سخن مى گويد و هم به گاه خشم؟و من از نوشتن دست كشيدم و آن را به عرض پيامبر رسانيدم.پس با انگشت به دهانش اشاره كرد و فرمود:«بنويس كه سوگند به آن كه جان من در يد قدرت اوست از اين دهان جز حق بيرون نيايد.» (3)-8.

ص: 7


1- بخارى2/،كتاب جهاد،باب جوائز الوفد120/،و كتاب جزيه،باب اخراج اليهود من جزيرة العرب 136/،و صحيح مسلم 5،كتاب الوصيه،باب ترك الوصيه75/،و مسند احمد،حديث 1935،و طبقات ابن سعد 244/2،و تاريخ طبرى 193/3.
2- بخارى4/،كتاب الاعتصام بالكتاب و السنه،باب كراهية الخلاف180/ و كتاب المرضى،باب«قول المريض قوموا عنّى»5/،و جلد 3 كتاب المغازى،باب مرض النبى62/،و صحيح مسلم 5،كتاب الوصيه، آخر باب ترك الوصيه76/ و مسند احمد،حديث 3111،و تاريخ ابن كثير 227/5-228،و تيسير الوصول 194/4،و تاريخ الذهبى 311/1،و تاريخ الخميس 182/1،و البدء و التاريخ 95/5،و تاريخ ابى الفداء 151/1.
3- سنن الدّارمى1/،باب«من رخص في الكتابة من المقدّمة125/،و سنن ابى داود2/،باب كتابة العلم 146/،و مسند احمد 162/2 و 207 و 216،و مستدرك الحاكم 105/1-106،و جامع بيان العلم و فضله از ابن عبد البر 85/1،چاپ دوم،چاپ العاصمه در قاهره،سال 1388.

ذهبى روايت مى كند كه ابو بكر پس از وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله)،مردم را گرد آورد و گفت:

«شما احاديثى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را نقل مى كنيد كه در آن اختلاف داريد و مردمان پس از شما اختلافى بيش تر خواهند داشت،پس حديثى از پيامبر نقل نكنيد و هر كه از شما پرسشى كرد بگوييد ميان ما و شما كتاب خداست،پس حلال آن را حلال و حرام آن را حرام شماريد.» (1)- از قرظة بن كعب روايت است كه گفت:«هنگامى كه عمر ما را به عراق برد تا صرار همراهى مان كرد و سپس گفت:آيا مى دانيد چرا شما را همراهى كردم؟گفتيم:خواست ما را مشايعت كنى و گرامى دارى.گفت:از اين كار هدفى داشتم.شما به سوى روستايى مى رويد كه در قرآن آوازه اى دارند بسيار،پس آن ها را با احاديث پيامبر از قرآن باز نداريد و من در اين كار شريك شمايم.قرظه مى گويد:ديگر پس از آن از پيامبر(صلی الله علیه و آله)حديثى نگفتم.» در روايت ديگرى آمده است:چون قرظة بن كعب آمد گفتند:ما را حديث كن.پس او گفت عمر ما را از اين كار بازداشته است (2).-امّا عثمان اين كار را تقرير كرد،چه،بر منبر گفت:«بر هيچ كس روا نيست حديثى را روايت كند كه در زمان ابو بكر يا عمر شنيده نشده است.» (3)- 2-3-اين جلوگيرى همچنان ادامه يافت تا عمر بن عبد العزيز اموى به حكومت رسيد.

او به مردم مدينه نوشت:«به حديث پيامبر بنگريد و آن را بنويسيد كه من بيم آن را دارم8.

ص: 8


1- تذكرة الحافظ بترجمۀ ابى بكر 2/1-3.
2- همان 4/1-5،و جامع بيان العلم و فضله 2،باب«ذكر من ذمّ الاكثار من الحديث دون التفهّم له»147/.
3- منتخب الكنز با حاشيۀ مسند احمد 64/4،بنگريد به«تفصيل منع كتابة الحديث على عهد الخلفاء الثلاثة: طبقات ابن سعد 140/5،تذكرة الحفّاظ 7/1،كنز العمّال،چاپ اوّل 239/5،و منتخب كنز العمّال با حاشيۀ مسند احمد 61/4،تاريخ ابن كثير 107/8.

دانش پوسيدگى يابد و اهل آن از ميان بروند.» ابن شهاب زهرى نخستين كسى بود كه در سال صد هجرى به دستور عمر بن عبد العزيز حديث نگاشت و پس از آن كار تدوين و تصنيف فزونى گرفت (1).

3-3-در راه جلوگيرى از اين كار،نفس بسيارى از ناقلان حديث و صحابه و تابعان را گرفتند؛كسانى همچون ابو ذر كه روزى در جمرۀ وسطى نشسته بود و مردم گرد آمده بودند و از او نظر مى خواستند.پس مردى كنار او ايستاد و گفت:آيا از نظر دادن و فتوا صادر كردن بازداشته نشده اى؟ابو ذر سرش را بلند كرد و گفت:آيا تو مرا زير نظر دارى؟! اگر شمشير بر اين جا نهيد-و به پشتش اشاره كرد-و من بر آن باشم تا پيش از اجازۀ شما سخنى را بر زبان آورم كه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيده ام هر آينه آن سخن را بر زبان خواهم آورد (2).- ابو ذر به سبب مخالفت با دستورهاى حكومت از شهرى به شهر ديگر تبعيد مى شد تا آن كه در ربذه تنها و رانده،مرگ را در آغوش كشيد.حجر بن عدى و ياران او با شكنجه كشته شدند (3)-و رشيد هجرى (4)-و ميثم تمّار (5)-به قتل رسيدند و به صليب كشيده شدند.

4-3-در هنگامى باب خواندن احاديث رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)بر مسلمانان بسته شد باب جعل حديث گشوده گشت و احاديث بسيارى در بزرگداشت و تكريم آن ها انتشار يافت كه از جملۀ آن ها سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است پيرامون وصىّ و جانشين خود (6)-.آن ها اين احاديث را در مجموعه هاى روايى خود با عنوان فضايل،جاى دادند و در كنار احاديث صحيح پيامبر(صلی الله علیه و آله)در فضايل جانشين پيامبر،على بن ابى طالب(علیه السلام)و ويژگى هاى او گذاشتند و اگر چه مسائل وابسته بدان بسيار فراوان بود امّا آن ها مقدّمات،لوازم و نتايج/.

ص: 9


1- فتح البارى1/،باب كتابة العلم218/.
2- سنن الدّارمى 132/1،و طبقات ابن سعد 354/2.
3- عبد اللّه بن سبأ /2فصل«حقيقة ابن سبأ و السبئية.».
4- رجال كشى131/.
5- همان134/.
6- الغدير 297/5-378،و اضواء على السنة المحمّدية118/.

عقلى آن را بيان نكردند و تنها به ذكر«كرّم اللّه وجهه»بسنده كردند تا جايى كه برخى از آن ها مى گفتند:«سپاس خدايى را كه در كمال بى همتاست...و به اقتضاى تكليف مفضول را بر افضل مقدّم داشت.» (1)- 5-3-او جانشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بل خود پيامبر بود و اين چنان است كه آيۀ مباهله بدان دلالت دارد: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ. (2)-مفسّرانى همچون زمخشرى،طبرى،ثعلبى،فخر الدين رازى،بيضاوى،نسفى،سيوطى و...همگى همداستانند كه مراد از«أبناءنا»حسن و حسين(علیه السلام)و مراد از«نساءنا»فاطمه(س)و مقصود از«انفسنا»على بن ابى طالب(علیه السلام)است كه خداوند تبارك او را نفس پيامبر(صلی الله علیه و آله)قرار داده است (3).- زمخشرى مى گويد:«روايت شده است هنگامى كه آن ها را به مباهله دعوت كردند گفتند:برگرديم و در كار خود بينديشيم،پس نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمدند.پس حضرت(صلی الله علیه و آله)به راه افتاد در حالى كه حسين را در آغوش داشت و دست حسن را گرفته بود و فاطمه پشت او حركت مى كرد و على پشت سر فاطمه و پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گفت:هنگامى كه من دعا كردم شما آمين بگوييد.اسقف نجران گفت:اى گروه مسيحيان!من چهره هايى را مى بينم كه اگر خدا بخواهد كوهى را براى اين چهره ها زير و زبر كند خواهد كرد،پس با آن ها مباهله نكنيد كه هلاك شويد،به گونه اى كه تا روز رستخيز ديگر يك مسيحى بر زمين باقى نخواهد ماند.» (4)-بگذريم از اين كه خود پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز تصريح دارد كه على(علیه السلام)،جان او (5)-0.

ص: 10


1- شرح نهج البلاغة ابن ابى الحديد 3/1.
2- آل عمران61/؛از آن پس كه به آگاهى رسيده اى هر كس كه در بارۀ او با تو مجادله كند بگو بياييد تا حاضر آوريم ما فرزندان خود را و شما فرزندان خود را،ما زنان خود را و شما زنان خود را،ما خود و شما خود.آن گاه دعا و تضرّع كنيم و لعنت خدا را بر دروغگويان بفرستيم.
3- مراجعه كنيد به:احقاق الحق 46/3-61.
4- كشّاف 434/1.
5- بنگريد به:احقاق الحق 449/6-458،و ج 15/17-20.

و همسنگ و همسان و برادر اوست (1).- 6-3-از همين جا روشن مى شود كه چرا پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)على را با پيامبران و رسولان(علیه السلام)قياس كرده است چنان كه مى فرمايد:«هر كه مى خواهد دانش آدم و فقه نوح را ببيند به على بن ابى طالب نظر كند»، (2)-و«اى على!تو در ميان اين امّت همچون عيسى بن مريمى.» (3)- نيز از همين جا آشكار مى شود كه چرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را به يكى از مردم،مانند نمى كند،چه،در حديث ازدواج زهرا(س)مى فرمايد:«شوهر تو با هيچ يك از مردم به سنجه درنمى آيد (4).-همچنين مى فرمايد:«هيچ يك از آحاد اين امّت با خاندان محمّد قياس نمى شود» (5).-.

4-فضايل على(علیه السلام)بسيار است و فراوان تا جايى كه ابن ابى الحديد مى گويد:«چه بگويم در بارۀ مردى كه دشمنان و ستيهندگان او هم به فضلش اعتراف دارند و نمى توانند بزرگوارى هاى او را انكار كنند و بر فضايلش پرده نهند.همه مى دانيم كه بنى اميه حكومت اسلام را در شرق و غرب زمين به دست گرفتند و با هر نيرنگى كوشيدند نور وجود او را به خاموشى كشانند و مردم را عليه او تحريك كنند و براى او عيب و نقص بتراشند و بر همۀ منبرها بر او لعن مى فرستادند و ستايشگران او را تهديد مى كردند و آن ها را به زندان مى انداختند و مى كشتند و مانع از نقل حديثى مى شدند كه فضيلتى را براى او بازگو مى كرد يا آوازه اش را فزونى مى بخشيد،حتّى مانع از آن مى شدند كه كسى نام او را ببرد،ولى تمامى اين ها جز والايى و منزلت بر على نيفزود،و او چونان مشكى بود كه هر چه پنهانش مى كردند باز بوى خوشش انتشار مى يافت و هر چه پرده بر او مى نهادند باز بوى مشام نواز او فضا را در بر مى گرفت.او به خورشيدى ماننده بود كه با2.

ص: 11


1- بنگريد به همان 458/6-486.
2- مناقب على بن ابى طالب،ابن مغازلى212/،و احقاق الحق 392/4-405.
3- احقاق الحق 292/7.
4- همان 3/7.
5- نهج البلاغه47/،خطبۀ 2.

كف دست نمى توان آن را پوشاند و همچون پرتو روز بود كه اگر يك چشم آن را نبيند چشمهاى بسيارى آن را خواهند يافت» (1).-

اوصاف آن حضرت از لسان مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله در كتب عامه

1-4-اكنون در اين زمينه بخشى از ستايشها و اوصافى را پيش روى مى نهيم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حق آن حضرت(علیه السلام)در كتب عامّه بدان تصريح كرده است: (2)- 1-على،آقاى مسلمانان.

2-على،پيشواى پرهيزگاران 3-على،جلودار سپيد چهرگان حجله نشين 4-على،رئيس مؤمنان 5-على،دوست پرهيزگاران 6-على،رئيس دين 7-على،امير المؤمنين«امير همۀ مؤمنان» 8-على،آقاى فرزندان آدم«جز پيامبران» 9-على،نگين انگشترى در ميان اوصيا 10-على،نخستين كسى كه به روز رستخيز پيامبر را خواهد ديد 11-على،نخستين كسى كه در قيامت با پيامبر مصافحه خواهد كرد 12-على،صدّيق اكبر 13-على، جداكنندۀ حق و باطل در ميان امّت 14-على،آن كه ميان حق و باطل تفاوت مى نهد 15-على،نخستين كسى كه پيامبر را تصديق كرد«به پيامبر ايمان آورد» 16-على،نخستين كسى كه به خدا ايمان آورد 17-على،جلودار مسلمانان 18-على،جانشين رسول اللّه«پس از پيامبر در ميان امّت» 19-على،رئيس قريش 20-على،بهترين كسى كه پيامبر خدا او را به يادگار نهاده است 21-على،آقاى عرب 22-على،سرور دنيا و آخرت 23-على،سرور مؤمنان 24-على،وزير پيامبر خدا 25-على،همراه پيامبر خدا 26-على،نخستين كسى كه با پيامبر،

ص: 12


1- همان 16/1-17.
2- اگر جايگاه هر يك از اين ها را طالبيد بنگريد به:احقاق الحق 3/4-389.

خدا را يكتا دانست 27-على،برآورندۀ پيمان پيامبر خدا 28-على،جايگاه سرّ پيامبر خدا 29-على،بهترين كسى كه پيامبر،پس از خود به ارمغان نهاد 30-على،داور دين رسول اللّه 31-على،برادر پيامبر خدا«در دنيا و آخرت» 32-على،ظرف علم رسول اللّه.

33-على،درى كه پيامبر از آن مى آيد 34-على،وصىّ رسول اللّه 35-على،پردازنده به امر پيامبر 36-على،امام امّت رسول اللّه«امام الامّه» 37-على،جانشين خدا در زمين«پس از پيامبر» 38-على،امام مردمان خدا«برية» 39-على،سرور مردم 40-على،وارث علم پيامبر 41-على،پدر نسل پيامبر«فرزندان پيامبر» 42-على،بازوى پيامبر«يارى رساننده» 43-على،امين پيامبر در وحى اش 44-على،سرور هر كه پيامبر سرور اوست 45-على،پرچمدار پيامبر به روز رستخيز 46-على،داور دشمنان پيامبر 47-على،حامى حريم پيامبر 48-على،پدر اين امّت 49-على،صاحب حريم پيامبر 50-على،كشندۀ پيمان شكنان، ستم پيشگان و بيرون رفتگان از دين 51-على،يار مؤمنان«هر مؤمنى»پس از پيامبر 52-على،برگزيدۀ پيامبر 53-على،دوست پيامبر 54-على،آقاى اوصيا 55-على،برترين اوصيا 56-على،نگين انگشترى در ميان اوصيا 57-على،بهترين اوصيا 58-على،پيشواى پرهيزگاران 59-على،وارث پيامبر 60-على،شمشير خدا 61-على،هدايتگر 62-على،پدر امامان پاك 63-على،با پيشينه ترين مردم در اسلام 64-على،وزير پيامبر«در آسمان و زمين» 65-على،محبوب ترين اوصيا نزد خدا 66-على،شريف ترين«بزرگترين»مردم

ص: 13

در پاك گوهرى 67-على،گرامى ترين مردم در مقام 68-على،مهربان ترين مردم نسبت به زيردست 69-على،دادگرترين مردم نسبت به زيردستان 70-على،بيناترين مردم در امور 71-على،يار خدا 72-على،همراه پيامبر خدا«در دنيا و آخرت» 73-على،يار مؤمنان پس از پيامبر 74-على،پردازندۀ از سوى پيامبر 75-على،پيشواى هر زن و مرد مؤمن 76-على،يار هر زن و مرد مؤمن 77-على،فراستان سنّت پيامبر 78-على،مدافع آيين رسول اللّه 79-على،شايسته ترين مردم پس از پيامبر 80-على،نخستين مردم«مؤمنان»در ايمان 81-على،برآورنده ترين مردم«مؤمنان» در پيمان الهى 82-على،ايستاترين مردم در پيمان خدايى 83-على،به عدالت قسمت كننده ترين مردم«مؤمنان» 84-على،مهرورزترين مردم«مؤمنان» نسبت به زيردستان 85-على،عادل ترين مردم نسبت به ديگران 86-على،سرّ نگهدارترين مردم 87-على،با مزيّت ترين مردم نزد خدا 88-على،سرور اوّلين و آخرين جز پيامبران 89-على،قبلۀ عارفان 90-على،نخستين مسلمانى«صحابى» كه اسلام آورده است.

91-على،قديمى ترين امّت در پذيرش اسلام«ايمان» 92-على،داناترين امّت 93-على،شكيباترين«بافضيلت ترين» فرد امّت و برخوردارترين آن ها در صبر 94-على،خوش اخلاق ترين مردم 95-على،آگاه ترين مردم به خدا 96-على،نخستين كسى كه به كوثر درآيد.

97-على،پاياترين مردم به پيامبر 98-على،نخستين ديداركنندۀ پيامبر 99-على،پردل ترين مردم 100-على، گشاده دست ترين مردم 101-على، قسمت كنندۀ بهشت و دوزخ 102-على،سالم ترين مردم در دين

ص: 14

103-على،برترين مردم در يقين 104-على،كامل ترين مردم در شكيبايى 105-على،درفش هدايت 106-على،نشان ايمان 107-على،امام اولياى خدا 108-على،پرتو هر كه فرمان خداى برد 109-على،پرچمدار رسول اللّه به روز رستخيز 110-على،امين پيامبر«مورد اعتماد رسول اللّه»در كليد گنجينه هاى رحمت الهى 111-على،بزرگ مردم 112-على،نور اولياء اللّه 113-على،پيشواى هر كه اطاعت خدا كند 114-على،امين رسول اللّه در روز قيامت 115-على،حريم دار پيامبر 116-على،دوست قلب رسول اللّه 117-على،جايگاه ميراث پيامبران 118-على،امين خدا بر زمين او 119-على،حجّت خدا بر مردم 120-على،پايۀ ايمان 121-على،ركن اسلام 122-على،چراغ تاريكى زدا 123-على،نشان هدايت 124-على،پرچم برافراشتۀ مردم دنيا 125-على،راه روشن 126-على،صراط مستقيم 127-على،كلمه اى كه خداوند پرهيزگاران را بدان ملزم داشته است 128-على،داناترين مردم به ايّام اللّه 129-على،پرمصيبت ترين مؤمنان 130-على،غسل دهندۀ رسول اللّه 131-على،به خاك سپرندۀ پيامبر 132-على،پيشگام در همۀ شدايد و امور ناخوش 133-على،ايستاترين مردم در امور الهى 134-على،مردم نواز 135-على،آه در سينه 136-على،شكيبا 137-على،با منزلت ترين مردم 138-على،نزديك ترين مردم در خويشاوندى 139-على،بى نيازترين مردم 140-على،حجّت پيامبر خدا 141-على،در خدا 142-على،دوست خدا 143-على،دوست رسول اللّه 144-على،شمشير پيامبر خدا 145-على،راه به سوى خدا

ص: 15

146-على،نبأ عظيم[مهمترين خبر] 147-على،الگوى والا 148-على،امام مسلمانان 149-على،سرور صدّيقان 150-على،راهبر مسلمانان به بهشت 151-على،پرهيزگارترين مردم 152-على،برترين مردم«اين امّت» 153-على،داناترين مردم 154-على،شايستۀ مؤمنان 155-على،آگاه مردم 156-على،راهنما 157-على،عابد 158-على،هادى 159-على،مهدى 160-على،جوانمرد 161-على،برگزيدۀ امامت 162-على،ياور رسول اللّه در جايگاه پسنديده 163-على،سلطان آخرت 164-على،رازدار رسول اللّه 165-على،امين اهل زمين 166-على،امين آسمانيان 167-على، زنده كنندۀ سنّت پيامبر 168-على، ديداركنندۀ خدا از نزديك 169-على،به يقين رسيده ترين امّت 170-على،برپاكنندۀ حجّت 171-على،حجّت پيامبر بر امّت به روز داورى 172-على،بزرگ مهاجران و انصار 173-على،گوشت و خون و موى پيامبر 174-على،پدر دو سبط 175-على،پدر دو ريحانه 176-على،غمگشاى پيامبر 177-على،شير خدا در زمين 178-على،شمشير خدا«بر دشمنان» 179-على،دوست خدا 180-على،در دست دارندۀ پرچم رسول اللّه 181-على،پرچمدار حمد و سپاس 182-على،نخستين كسى كه به بهشت درآيد.

183-على،اوّلين كسى كه در فردوس بكوبد 184-على،ناخداى اين امّت 185-على،حسابرس عرب 186-على،حسابرس امّت 187-على،كاردار بهشت 188-على،برتر اصحاب رسول اللّه 189-على،امير نيكوكاران 190-على،كشنده تبهكاران 191-على،كشندۀ كافران 192-على ناسازگارترين،خشن ترين و

ص: 16

بيمناك ترين در امور خدايى 193-على،داماد پيامبر 194-على،بهترين بشر 195-على،بهترين مردم 196-على،بهترين مردان 197-على،بهترين اين امّت پس از پيامبر 198-على،بهترين خلايق 199-على،بهترين انسانى كه خورشيد بر او تابيده و از او غروب كرده است «پس از پيامبر» 200-على،همراه پيامبر در بهشت 201-على،پدر امّت 202-على،امير آيات قرآن 203-على،صاحب لواى رسول اللّه در اين سرا و آن سرا 204-على،پيشواى نيكوكاران 205-على،دوست پيامبر در بهشت 206-على،دوست ترين مردم نزد خدا و رسول 207-على،در دانش 208-على،محبوب ترين مردم نزد پيامبر 209-على،نزديك ترين مردم به رسول اللّه 210-على،بخشنده ترين مردم 211-على،تلاشگرترين مردم نزد خدا 212-على،نفوذ ناپذيرترين مردم نزد خدا 213-على،جلودار مردم به سوى بهشت 214-على،حجّت خدا بر مردم پس از پيامبر 215-على،امين رسول اللّه 216-على،نكوكار 217-على،گواه 218-على،نزديك ترين مردم به بهشت 219-على،جلودار مؤمنان به سوى بهشت 220-على،رهياب 221-على،پدر يتيمان و بينوايان 222-على،همسر بيوه زنان[ بسان همسر بيوه زنان در همدردى] 223-على،پناهگاه هر ضعيف 224-على،امنگاه هر هراسان 225-على،ريسمان استوار خدا 226-على،گرۀ سخت 227-على،كلمۀ تقوا 228-على،چشم خدا 229-على،زبان راستگوى خدا 230-على،رسندۀ به خدا 231-على،دست گشادۀ خدا در مغفرت

ص: 17

و رحمت نسبت به بندگانش 232-على،باب حطّه 223-على،نخستين كسى كه پيامبر خدا را تصديق كرد 234-على،اولين كسى كه خدا را يكتا دانست 235-على،در دانش رسول اللّه 236-على،در شهر علم 237-على،پدر خاندان پاك هدايتگر 238-على،وارث دانش پيامبران 239-على،داورترين مردم 240-على،حجّت خدا در زمين،پس از پيامبر 241-على،امين رسول اللّه در كوثر 242-على،سرور هر مرد و زن مؤمن «مسلمان» 243-على،سرور هر كه پيامبر سرور اوست 244-على،جانشين خدا بر بندگانش 245-على،رسانندۀ پيام خدا و رسول 246-على،درهم شكنندۀ دشمنان پيامبر خدا 247-على،يار دمساز رسول اللّه

ص: 18

2-4-بر پژوهشگر پى گير است كه علّت فراوانى احاديث را در فضايل على(علیه السلام) باز شناسد و از آن ها حكم الهى را نتيجه گيرد.با كم ترين درنگ بر او آشكار خواهد شد كه دليل اين امر،عنايت فراوان پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به ابلاغ دين و تكميل و اتمام آن و آگاهى آن حضرت(صلی الله علیه و آله)به اين نكته بوده است كه پس از رحلت او امّت،اختلاف خواهد يافت و اين چنين است كه ابن حجر هيثمى از پاره اى متأخران از ذريّۀ اهل بيت نبوى نقل مى كند كه نصّ آن چنين است:«دليلش-و خدا آگاه تر است-اين است كه خداوند تبارك، مشكلات على و اختلاف هاى برخاسته از امر خلافت را كه پس از رحلت حضرتش(صلی الله علیه و آله) ظهور مى كرد به آگاهى پيامبر رساند.اين،خود،اقتضاى آن را داشت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)، على(علیه السلام)را به اين فضايل مشهور گرداند تا بدين ترتيب هر كه خبر اين فضايل بدو رسد و به حضرتش(علیه السلام)توسّل جويد نجات يابد.سپس هنگامى كه اين اختلاف ظهور كرد و بر حضرتش(علیه السلام)خروج كردند هر يك از صحابه كه اين فضايل را شنيده بود براى خيرخواهى امّت خبر آن را انتشار داد و پراكند.در پى آن هنگامى كه مشكل بالا گرفت و گروهى از بنى اميه بر منبرها به كاستن از مقام آن حضرت(علیه السلام)و دادن دشنام به او پرداختند و خوارج نيز با ايشان همراهى كردند و حتّى قائل به كفر حضرت(علیه السلام)شدند حافظان دانشور اهل سنّت به پراكندن فضايل حضرتش(علیه السلام)روى آوردند تا جايى كه اين فضايل در مسير خير خواهى امّت و يارى رساندن به حق،فزونى گرفت.» (1)5-امّا جماعت،احاديث مربوط به فضايل على(علیه السلام)را روايت مى كردند و در كتاب هايشان مى آوردند ولى مفهوم اين احاديث و لوازم عقلى و نتايج عرفى آن را عرضه نمى داشتند و در اين كه هر صفتى-فضيلت باشد يا رذيلت-يك ويژگى از ويژگى هاى صاحب آن و نشانى در شناخت دارندۀ آن مى باشد خود را به تجاهل و تغافل مى زدند و حتّى مى كوشيدند معانى صفاتى را كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حقّ آن حضرت(علیه السلام)تصريح فرموده بود تحريف و احتمالا آن ها را پوشيده بدارند يا از شمار بيرون افكنند.يكى از اين نمونه ها مناقشۀ آن هاست در واژۀ«مولى»در حديث غدير، (2)-و پوشاندن مفهوم«وصىّ»و1.

ص: 19


1- الصواعق المحرقه121/.
2- بنگريد به:الغدير 350/1.

«جانشين»در حق امام على(علیه السلام)و تبديل مفهوم آن به. (1).- شايان گفتن است كه آن ها به تحريف و سرپوش نهادن بسنده نكردند،بلكه شيعه را مورد يورش قرار دادند و در كتاب هايشان مى كوشيدند آن ها را خراب كنند،«در نيمۀ نخست سدۀ سوم كتاب«عثمانيه»جاحظ رخ نمود كه در آن شيعه را مورد تهاجم قرار داد و ضروريّات را انكار كرد و از بديهيّات روى برتافت،چنان كه كوشيد بر دلاورى امير المؤمنين(علیه السلام)سرپوش نهد (2).- اين يورش ها در گسترۀ همۀ سده ها تا زمان ما همچنان ادامه يافت تا جايى كه علاّمه سيّد عبد العزيز طباطبايى مى گويد:تمام فرو گرفتن اين نكته چندين جلد را به خود اختصاص مى دهد و چه بسا آن چه به سدۀ ما اختصاص دارد به تنهايى مجموعه اى را از آن خود سازد،چه،اخيرا تنها در پاكستان نزديك به دويست جلد كتاب انتشار يافته كه شيعه را مورد تهاجم قرار داده است،و ما شكايت نزد خدا بريم.» (3)- آن چه در اين زمينه براى ما اهميت دارد اين است كه بدانيم بيش تر اين حملات متوجّه نتيجه گيرى هاى عقلى و فطرى از احاديث مربوط به فضايلى است كه علماى مكتب اهل البيت(علیه السلام)در امامت على و فرزندان معصوم او و وصاياى ايشان بدان استدلال كرده اند.فتأمّل.

6-موضع اماميه در اين ميان،همان موضع دفاع و جلوگيرى از حمله ها و برپاداشتن امامت بلا فصل على(علیه السلام)پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پراكندن فضيلت هاى او و محسّنات خيره كنندۀ اخلاقى حضرتش(علیه السلام)بوده است و در پى آن ظهور كتاب هاى ارزشمندى از دانشوران شيعه مى باشد كه در آن به ردّ مهاجمان مى پردازند و روايت هاى صحيحى را عرضه مى دارند و امامت خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله)را از آن ها نتيجه مى گيرند و از حقّ آن ها و موجوديت مكتبشان به دفاع برمى خيزند،خداوند به آن ها پاداش نيك دهاد.

اينك نمونه هايى از علما و تصانيف ايشان در اين زمينه:/.

ص: 20


1- بنگريد به:معالم المدرستين 243/1-290.
2- تراثنا،شمارۀ اوّل،سال دوم34/.
3- همان36/.

سيد هاشم بن اسماعيل بن عبد الجواد توبلى كتكانى بحرانى،در گذشته به سال 1107،در دائرة المعارف شگفت خود«غاية المرام و حجة الخصام في تعيين الامام من طريق الخاصّ و العام».

علاّمه تهرانى مى گويد:در اين كتاب احاديث هر دو فرقه در فضايل امير المؤمنين و امامان معصوم(علیه السلام)و امامت ايشان وجود دارد كه در نزديك به هشتاد هزار بيت در دو مقصد ترتيب يافته است.مقصد اوّل در تعيين امام و تصريح بر اوست و در آن شصت و هفت باب است و مقصد دوم در توصيف امام است به نص كه در آن دويست و چهل و شش باب به چشم مى خورد و در پايان آن فصلى است در فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)از دو طريق در يك صد و چهل و چهار باب» (1).- سيد مير حامد حسين بن سيّد محمّد قلى موسوى هندى كهنوى،در گذشته به سال 1306 ه،در كتاب بزرگش«عبقات الانوار في امامة الائمة الاطهار.» اين نويسنده-رضى اللّه عنه-كتابش را به دو شيوه نگاشته است:

«نخست:آياتى كه امامت بلا فصل امير المؤمنين على(علیه السلام)را پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به اثبات مى رساند.وى در اثبات اين مطلب به كتب جماعت و تفاسير ايشان تكيه كرده است.

دوم:احاديثى كه در اثبات امامت امير المؤمنين على(علیه السلام)دلالتى آشكار دارند و از سندى متواتر برخوردارند.شمار اين احاديث دوازده است» (2)- قاضى سيد سعيد نور اللّه حسينى مرعشى شوشترى،به شهادت رسيده در سال 1019 ه در كتاب ماندگارش«احقاق الحق و ازهاق الباطل.» «او در اين كتاب سخنان قاضى فضل بن روزبهان در كتابش با نام«ابطال نهج الباطل»را كه در ردّ كتاب علاّمۀ حلّى«نهج الحق»نوشته تخطئه مى كند و سخن درست را آشكار ساخته و به بزرگترين پاداش و اجر رسيده است.» (3)-1.

ص: 21


1- الذريعه16/-21.
2- مقدّمۀ«العبقات»،سيد على حسينى ميلانى16/-17.
3- الذريعه 290/1.

آية اللّه العظمى سيد شهاب الدين حسينى مرعشى نجفى-قدّس سرّه-بر اين كتاب حواشى ارزشمندى زده است كه در چند جلد قطور به همراه اين كتاب به چاپ رسيده است-سعى جميل او مشكور درگاه كبريايى باد-.

علاّمه شيخ عبد الحسين امينى،درگذشته به سال 1390 ه.ق در دائرة المعارف ارزشمندش:«الغدير في الكتاب و السنّة و الادب»به بحث پيرامون حديث غدير در قرآن و سنّت و ادبيّات مى پردازد.او در اين كتاب،شاعران و نويسندگانى را يادآور مى شود كه «غدير»را در گسترۀ سده هاى پياپى از صدر اسلام تا هم اينك در شعر و نثر خود آورده اند.علاّمۀ امينى به اين مهم هم بسنده نكرده است و در دائرة المعارف خود پژوهشهاى علمى،دينى و تاريخى را پيرامون فضايل على(علیه السلام)و امامت بلا فصل او مورد تحقيق قرار داده است،و هر پژوهشگرى كه در جستجوى يافتن حقيقت ناب است از آگاهى و بررسى اين دائرة المعارف بى نياز نيست.

از نويسندگان ديگر،يكى نيز مؤلّف همين كتاب،درگذشته به سال 726 ه.ق است كه در قرن خود و بلكه در همۀ قرون از اعلام علماى شيعه به شمار است.او در كتابى كه اينك پيش روى شماست:«كشف اليقين في فضائل امير المؤمنين(علیه السلام)»فضايل على(علیه السلام)را از منابع عامّه به ارمغان نهاده است.

7-مؤلّف«كشف اليقين»،همان گونه كه بيان شد حسن بن يوسف بن مطهّر حلى (648 ق-726 ق)است.علاّم العلوم،سيد محمّد مهدى بحر العلوم-رحمه اللّه-در رجالش او را«علاّمه جهان و افتخار بنى بشر و بزرگ ترين علما در شأن و برترين ايشان در برهان و ابر باران خيز فضيلت و درياى علمى مى نامد كه كرانه اى ندارد و علومى را كه در ميان مردم پراكنده بوده گرد آورده است و به فنونى احاطه يافته كه به سنجه در نمى آيد.او در سدۀ هفتم،ترويج دهندۀ شريعت و رئيس علماى شيعه بوده است بى هيچ نزاعى.او در هر علمى كتاب ها نگاشته و خداوند در هر پديده اى سرچشمه اى بدو بخشيده است.

او سامان بخشندۀ فقه تلقّى مى شود كه در درياى آن ژرفكاوى كرده است...و براى دريافت مفاهيم اصولى و رجالى همگان به سوى او كوچ مى كنند و آرزوها نزد او برند و او را بايد صاحب فن و لگام دار اين علوم دانست،و در منطق و كلام هم كه شيخ الرئيس و

ص: 22

جلودار اين دو علم به شمار مى آيد.» (1)- 8-شرح حال نگاران در كتاب هاى خود احوال و آثارى براى او ذكر كرده اند چنين:

1-8-همين مؤلف،خلاصة الاقوال45/-49،تحقيق سيد محمّد صادق بحر العلوم، افست،انتشارات رضى،قم.

2-8-شيخ عبّاس قمى،هدية الاحباب201/،مكتبة الصدوق،تهران.

3-8-عبد الرحيم ربّانى شيرازى،مقدّمۀ بحار الانوار،مولى محمّد باقر مجلسى، دار الكتب الاسلاميه،تهران.

4-8-سيّد محمّد صادق بحر العلوم،مقدّمۀ خلاصة الاقوال 4-40،افست،انتشارات رضى،قم.

5-8-ابن داود،رجال78/،تحقيق سيّد محمّد صادق بحر العلوم،افست،انتشارات رضى،قم.

6-8-عبد اللّه مامقانى،تنقيح المقال 314/1،انتشارات جهان،تهران.

7-8-تفرشى،نقد الرجال99/،چاپ عبد الغفّار،تهران.

8-8-محمّد باقر خوانسارى،روضات الجنّات 269/2-286،افست،دار المعرفه، بيروت.

9-8-ابن حجر عسقلانى،لسان الميزان 319/6،مؤسسۀ اعلمى،بيروت.

10-8-ابن حجر عسقلانى،الدرر الكامنة 158/2،تحقيق محمّد سيّد جاد الحقّ، دار الكتب الحديثة،مصر،قاهره.

11-8-عبد اللّه افندى اصفهانى،رياض العلماء 358/1-390،تحقيق سيّد احمد حسينى،كتاب خانه آية اللّه نجفى مرعشى.

12-8-شيخ يوسف بحرانى،لؤلؤة البحرين201/،مؤسسۀ آل البيت،قم.

13-8-قاضى نور اللّه شوشترى،مجالس المؤمنين 570/1-578، المكتبة الاسلامية،تهران.

14-8-ابو على محمّد بن اسماعيل حائرى،منتهى المقال105/.2.

ص: 23


1- رجال سيد بحر العلوم 257/2.

15-8-مرجع دين،سيّد شهاب الدين مرعشى نجفى،مقدّمۀ احقاق الحق 35/1-70،انتشارات كتاب خانه آية اللّه العظمى مرعشى نجفى،قم.

16-8-همين مؤلّف،اجوبة المسائل المهنائية138/-139،خيّام،قم.

17-8-شيخ حرّ عاملى،أمل الآمل 81/2-85،تحقيق سيد احمد حسينى، مكتبة الاندلس،بغداد.

18-8-محمّد رضا حكيمى،تاريخ العلماء159/-164،مؤسسة الاعلمى للمطبوعات،بيروت.

19-8-سيّد محسن امين،اعيان الشيعه 396/5-408،تحقيق حسن الامين، دار التعارف،بيروت.

20-8-عمر رضا كحاله،معجم المؤلّفين 303/3،المكتبة العربية،دمشق.

21-8-زركلى،اعلام 244/2،چاپ دوم.

22-8-دكتر ابو الفتح حكيميان،فهرست مشاهير ايران246/،انتشارات دانشگاه ملّى ايران.

23-8-مولى محمّد باقر مجلسى،الوجيز150/،كه بعدا با«خلاصة الاقوال علاّمه حلّى»چاپ شد،ايران.

24-8-محمّد على مدرّسى،ريحانة الادب 167/4-179،خيّام،تبريز.

25-8-شيخ آقا بزرگ تهرانى،طبقات اعلام الشيعه 52/5،تحقيق على نقى منزوى، دار الكتاب العربى،بيروت.

26-8-سيد محمّد مهدى بحر العلوم،الفوائد الرجاليه 257/2-317،تحقيق محمّد صادق بحر العلوم و حسين بحر العلوم،افست،دار الزهرا،بيروت.

27-8-يوسف اتابكى،النجوم الزاهرة 267/9،افست،وزارة الثقافة و الارشاد القومى،مصر.

28-8-محمد بن على اردبيلى،جامع الرواة 230/1،افست،كتاب خانۀ آية اللّه مرعشى نجفى،قم.

29-8-شيخ عبّاس قمّى،سفينة البحار 228/2،مكتبة سنائى،تهران.

30-8-ميرزا حسين نورى،مستدرك الوسائل 459/3،افست اسماعيليان.

ص: 24

31-8-شيخ عبّاس قمّى،الكنى و الالقاب 477/2-480،منشورات مكتبة الصدر، طهران.

32-8-اليافعى،مرآة الجنان 476/4،افست،مؤسسة الاعلمى،بيروت.

33-8-سيد احمد حسينى و شيخ هادى يوسفى،مقدمة نهج المسترشدين في اصول الدين5/،مجمع الذخائر الاسلامية،قم.

34-8-اسماعيل پاشا بغدادى،هدية العارفين 284/5،افست،مكتبة الاسلامية و الجعفرية،طهران.

35-8-علاّمه سيد عبد العزيز طباطبايى،مكتبة العلاّمة الحلّى،خطى.

36-8-شيخ آغا بزرگ طهرانى،الذريعة الى تصانيف الشيعه،دار الاضواء،بيروت.

37-8-ميرزا محمّد استرآبادى،منهج المقال109/.

38-8-صلاح الدين خليل صفدى،الوافى بالوفيات 85/13،جمعية المستشرقين الألمانيّة.

39-8-ابو الفداء ابن كثير،البداية و النهاية 125/14،مكتبة المعارف،بيروت.

40-8-شيخ فخر الدّين طريحى،مجمع البحرين 124/6،المكتبة المرتضويه، طهران.

41-8-شيخ فارس حسّون،مقدّمة ارشاد الاذهان للعلاّمة الحلّى 23-210،جماعة المدرّسين،قم.

42-8-سيد احمد حسينى خوانسارى،كشف الاستار عن وجه الكتب و الاسفار، 342/1-343،مؤسسة آل البيت.

43-8-محمد على البقّال،عبد الحسين،مقدّمة الرسالة السعدية11/-19،مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى العامّة،قم.

44-8-افندى الاصفهانى،الميرزا عبد اللّه،تعليقة أمل الآمل،تدوين و تحقيق السيّد احمد الحسينى 131/123،مكتبة آية اللّه العظمى المرعشى النجفى العامّة،قم.

9-آثار مؤلّف كتاب،علاّمه (1)-:ت.

ص: 25


1- اگر فهرست تفصيلى آثار او را طالبيد بنگريد به:مقدّمۀ شيخ فارس حسّون بر كتاب ارشاد الاذهان الى احكام الايمان 66/1-126،كه در آن جا نيكو سخن گفته و بر منابع بسيارى از جمله«مكتبة العلامة الحلّى» علاّمه سيد عبد العزيز طباطبايى،نسخۀ خطى اعتماد كرده است.

سيد بحر العلوم پس از بيان تأليفات علاّمه مى گويد:«هر گاه در نگارش اين كتاب ها در همۀ علوم معقول و منقول و فروع و اصول آن به قلم علاّمه درنگ كنيم كه در ميان آن ها كتاب هاى بزرگى است كه دقّت نظرهايى را در بردارد درمى يابيم كه اين مرد از سوى خدا تأييد شده است و بايد او را آيتى از آيات خدا دانست.گفته شده است،آثار او به روزهاى عمرش-از ولادت تا وفات-تقسيم شده است و هر روز،جزوه اى را از آن خود كرده است.» (1)- از آثار شگفت علاّمه-چنان كه گفته آمد-يكى كشف اليقين است كه در آن احاديث به فصول بديعى ترتيب يافته اند كه شرح آن چنين است:

فصل اوّل:پيرامون فضايلى كه پيش از تولّد حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.

فصل دوم:پيرامون فضايلى كه در حال خلقت و تولّد حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.

فصل سوم:پيرامون فضايلى كه در حال كمال و بلوغ حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.

فصل چهارم:پيرامون فضايلى كه پس از وفات حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است.

اين كتاب از منابع علاّمه مجلسى-رحمه اللّه-در بحار الانوار است،چه،خود او مى گويد:«كتاب كشف اليقين كه گاهى از آن به كتاب اليقين تعبير مى كنيم.» (2)- بايد بدانيم كه اين كتاب دو بار چاپ شده است:

اوّل:سال 1298 ق در تبريز با چاپ سنگى.

دوم:سال 1371 ق در نجف با چاپ غير سنگى.

برخى از علما آن را به فارسى ترجمه كرده اند و برخى از نسخه هاى خطى آن در1.

ص: 26


1- رجال سيّد بحر العلوم 288/2.
2- بحار 17/1.

پاره اى از كتاب خانه ها يافت مى شود كه از آن جمله است:

1-محمّد اسماعيل بن محمّد باقر مجد الادباء خراسانى كه اين كتاب را در دوران قاجار(ق 13)ترجمه كرده آن را«رشف المعين»ناميده است.نسخه اى از آن در كتاب خانه ملّى،تهران،شمارۀ /971ف،مذكور در فهرست 520/2 يافت مى شود.

2-ترجمۀ ديگرى از آن در دست است كه از مترجمى ناشناخته كه در همين كتاب خانه با شمارۀ /732ف،مذكور در فهرست 255/2 يافت مى شود.آغاز و پايان اين نسخه كاستى دارد.به نظر مى رسد اين نسخه نيز در سدۀ سيزدهم ترجمه شده است.

10-در پايان،سخنى داريم پيرامون معرفى نسخه ها و شيوۀ تحقيق:

در تحقيق اين كتاب و تصحيح متن آن به پنج نسخه تكيه كرده ايم كه عبارتند از:

1-نسخۀ ارزشمند موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران با شمارۀ 1796.اين نسخه با خطّ محمّد جبعىّ(جدّ اعلاى شيخ بهاء الدين محمّد عاملى)است.وى در سه شنبه 21 شعبان سال 852 از استنساخ اين نسخه فراغت حاصل كرده است.اين نسخه با نسخۀ نوشته شده به خطّ خود علاّمه-قدّس سرّه-مقابله شده است.ما اين نسخه را با نماد«ج»آورده ايم.

2-نسخۀ موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران.كتاب نخست اين مجموعه با شمارۀ 503 تاريخ و نويسنده اى ناشناخته دارد و در حاشيۀ پايان آن اين جمله به چشم مى خورد:«بلغ القبال بعون اللّه الملك المتعال و صلّى اللّه على محمّد و آله خير آل.»اين نسخه را با نماد«د»آورده ايم.

3-نسخه موجود در كتاب خانه مركزى دانشگاه تهران با شمارۀ 1627.

استنساخ آن در نيمۀ ربيع الآخر سال 1232 پايان پذيرفته است.ما اين نسخه را با نماد«أ» آورده ايم.

4-نسخۀ موجود در كتاب خانه عمومى آية اللّه مرعشى نجفى،كتاب دوم از مجموعۀ شمارۀ 980 كه نگارش آن روز دوشنبه 11 جمادى الثانيه سال 1086 پايان گرفته است.

ما اين نسخه را با نماد«ش»آورده ايم.

5-نسخۀ چاپ سنگى كه كاملا مقابله شده است.استنساخ اين نسخه در روز سه شنبه،ماه ربيع الاوّل سال 1298 پايان يافته است.ما اين نسخه را با نماد«م»آورده ايم.

ص: 27

ما همۀ متون حديثى را با همۀ تاب و توان خود از منابع اصيل آن استخراج كرده ايم و هر آن چه را كه علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار از او نقل كرده است برشمرده ايم و جايگاه آن را در حاشيه يادآورشده ايم و به اختلافات مهمّ لفظى اشاره كرده ايم و سخنان علما را و بهره برى هاى عقلى ايشان را از احاديث در حاشيه آورده ايم و لذا شايسته است كه آن را«كشف الدلائل عن احاديث الفضائل»بناميم.

در پايان،سپاس فراوان دارم از برادران گرامى و فاضلى كه مرا در سامان دادن به اين طرح يارى رساندند.اين گروه عبارتند از:جناب آقاى حسن قمى و آقايان:صباح صالح الهنداوى،عبد الحسين و عبد الحسن طالعى و على رضا حبيب اللّهى كه خداوند توفيقشان دهد اخبار ائمّۀ اطهار را بازگو كنند.از صميم دل به كوتاهى خود اعتراف دارم و كمال و كبريا از آن خداوند است و در آغاز و انجام،حمد از براى خداست.

حسين درگاهى

ص: 28

ص: 29

ص: 30

ص: 31

ص: 32

ص: 33

ص: 34

ص: 35

ص: 36

ص: 37

ص: 38

مقدمه

سپاس خدايى را كه قديم است و چيره،بزرگ و توانا،شكيبا و بخشاينده،كريم و پوشنده،آغاز و انجام،نهان و آشكار،داناى اسرار پوشيده،آگاه به نهاده هاى درون، آفرينندۀ جنس آفريده ها بى هيچ حاجتى به شريك و يار،هستى بخش گونه هاى ممكن بى هيچ نيازى به ياور و پشتيبان.

ستايش مى كنم او را بر نعمت بخشى فراوانش و سپاسش مى گزارم بر فضل افزون و موج خيزش،و درود بر سرور پيشينيان و پسينيان محمّد مصطفى و خاندان سرفراز و بزرگوار او كه از هر گونه صغيره و كبيره اى در امانند و از سرچشمه ها و ذخاير،نيرو همى گيرند.

امّا بعد،دستور سلطان بزرگ،اختيار دار امّت ها،سلطان سلاطين اقوام عرب و عجم، شاهنشاه والامقام،رحم گيرندۀ به بندگان و لطف الهى در سرزمين ها،رحمت خداى تعالى بر جهانيان و سايۀ خدا بر همۀ بندگان، زنده كنندۀ سنت هاى پيامبران،گستراننده و پراكنندۀ دادگرى و ميراننده و نابودكنندۀ ستم،يارى شده از سوى خداوند تبارك به عنايات ربّانى كه الطاف الهى به سوى او دامن كشيده است،صاحب نفس قدسى و رياستمدار بنى بشر كه در پرتو انديشۀ تابناكش به والاترين مراتب دست يافته و با خرد صائبش به بلنداى اختران درخشنده رسيده است،همو كه در پرتو قريحۀ نيكو و صدق گفتارش از همۀ مردمان جدا گشته«اولجايتو خدابنده»محمّد،سلطان زمين كه خداوند حكومتش را تا روز رستخيز مانا گرداند و پيوسته درفش پيروزى و فيروزى اش بر فراز باشد و دولتش تا روز حشر و نشر از دستبرد ديگران در امان،فرمانى صادر كرده است تا رساله اى فراهم آيد فراگير فضايل امير المؤمنين على بن ابى طالب(علیه السلام)-كه برترين درودها و سلام ها بر او باد-من نيز دستور او را گردن نهادم و به اجراى امر او شتافتم و كتابى را با

ص: 39

نام«كشف اليقين»در فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)فراپيش نهادم كه چكيده است و كوتاه بى هيچ درازگويى و زياده پردازى.گشودن اين در،خستگى در پى دارد،چرا كه فضايل حضرتش(علیه السلام)را شمارى نيست و اين چنان است كه اخطب خوارزم (1)-به نقل از ابن عبّاس -رضى اللّه عنه-روايت كرده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«اگر[درخت] باغ ها قلم گردند و درياها مركّب و جنّيان حسابگر و آدميان نويسنده،نخواهند توانست فضايل على بن ابى طالب(علیه السلام)را شماره كنند.» (2)آن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنين توصيفش كند چگونه مى توان به بيان فضايلش پرداخت؟! يكى از سخن سرايان كه در ترك ستايش على مورد نكوهش قرار گرفته بود گفت:8.

ص: 40


1- مناقب خوارزمى2/ كه نظير آن در صفحۀ 235 از ابن عبّاس نيز رسيده است.
2- شيخ ابو على فضل بن حسن طبرسى در اعلام الورى184/-185 مى گويد:«آگاه باشيد كه فضايل امير المؤمنين(علیه السلام)و اخلاق والا و ويژگى هاى او آن چنان فراوان است كه هيچ كتابى گنجايش آن ندارد و به سخن در نيايد و در اين ميان اگر چه شيعيان،بسيارى از آن ها را باز گفته اند ولى نقل آن اختصاص بديشان ندارد.عامّه و مخالفان نيز آن قدر ذكر فضايل حضرتش را كرده اند كه به شماره در نمى آيد و پايان نمى پذيرد. دانشمند اجلّ مرتضى علم الهدى-قدّس اللّه روحه-مى گويد:از شيخ پيشگامى كه در شمار اصحاب حديث است و ابو حفص عمر بن شاهين ناميده مى شود شنيدم كه مى گفت:من تنها در فضايل على(علیه السلام)هزار بخش گرد آورده ام. امّا آن چه اصحاب ما در اين زمينه روايت كرده اند آن قدر است كه نمى توان دامنه هاى آن را فراچيد و دانسته نيست به چند هزار رسد و من از اين ميان تنها به جان مايه ها و نگين انگشترها و هستۀ مركزى آن ها بسنده كرده ام و در اين كار،راه منصور فقيه را در پيش روى گرفته ام كه مى گويد: قالوا:خذ العين من كلّ فقلت لهم: في العين فضل و لكن ناظر العين حرفين من ألف طومار مسوّدة و ربّما لم تجد في الألف ألفين.» علاّمه نور الدّين بياضى عاملى در«صراط مستقيم»56/2 مى گويد:«احاديث دو فرقه و كتاب هاى دو گروه به امامت على(علیه السلام)تصريحى دارند نه به تضمين يا التزام،و اين همه،قطره اى است از درياى متلاطم او و نور شمعى است در روشنايى روز كه فرهيختگان در آن شعرهاى گونه گون سروده اند.» نيز بنگريد به:الطرائف137/-139 و بحار الانوار 166/38.

مرا در ترك ستايش على نكوهش مكن كه من بدين امر از تو آگاه تر و داننده ترم آسمانيان و زمينيان در ناتوانى از برشمردن اوصاف قنبر يكسانند از يكى از فضلا پيرامون على(علیه السلام)پرسش كردند و او در پاسخ گفت:چه گويم از شخصيّتى كه دشمنانش از روى حسد و دوستانش از روى هراس و احتياط پرده بر فضايل او نهادند و باز فضايلى كه در اين ميان رخ نمود خاور و باختر را پوشاند.

ما در اين فشردۀ سخن از براى فرمانبرى سلطان به اندكى از فضايل حضرت(علیه السلام)و روايت اخطب خوارزم اشاره اى داريم (1).- او مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«به برادرم على فضايلى داده شده است كه از فراوانى به شماره در نمى آيد.پس هر كه فضيلتى از فضايل او را ياد آورد در حالى كه بدان اعتراف دارد خداوند گناهان گذشته و آيندۀ او را ببخشايد،و هر كه فضيلتى از فضايل او را بنگارد مادامى كه نشانى از اين نگارش باقى است فرشتگان براى او طلب غفران كنند،و هر كس به فضيلتى از فضايل او گوش سپارد خداوند بر گناهان شنيدارى او پردۀ عفو كشد،و هر كه به نگاشته اى در فضايل او نظر بيفكند خداوند از گناهان چشم او درگذرد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فرمود:«نظر كردن به برادرم على بن ابى طالب،عبادت و ذكر او پرستش است و خداوند ايمان بنده اى را نپذيرد مگر به ولايت على و دورى از دشمنانش.» من اين رساله را در چهار فصل،ترتيب بندى كرده ام:/.

ص: 41


1- مناقب خوارزمى2/.

ص: 42

فصل اوّل: پيرامون فضايلى كه پيش از تولّد حضرتش(علیه السلام) براى ايشان ثابت است

اشاره

ص: 43

ص: 44

شمار اين فضايل پنج است:

نخست:اين كه نام حضرت(علیه السلام)در تورات آمده است:

خداوند تبارك و تعالى به ابراهيم فرمود:«امّا اسماعيل،پس دعاى تو را در بارۀ او شنيدم و بدو بركت بخشيدم و بزودى پرثمرش گردانم و بر فرزندانش همى بيفزايم و در پشت او دوازده فرزند شريف قرار دهم كه زاده شوند و او را حزبى بزرگ گردانم»، و ترديدى نيست كه على(علیه السلام)يكى از اين دوازده تن مى باشد و اين فضيلتى است كه هيچ كس بدان دست نيافته است (1).

دوم: برانگيخته شدن پيامبران بر ولايت پيامبر و على(علیه السلام)

اخطب خوارزم (2)-از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:

اى عبد اللّه!فرشته اى بر من نازل شد و گفت:اى محمّد!از رسولانى كه پيش از تو فرستاديم بپرس بر چه چيز برانگيخته شدند؟[فرمود:گفتم:بر چه چيز برانگيخته

ص: 45


1- ابن شهرآشوب در«مناقب آل ابى طالب»257/2 مى گويد: «اين خبر در كتاب هاى گذشتگان آمده است؛خبرى كه تنها براى اولياى برگزيده است و نبايد امور دنيوى را مقصود آن دانست.بنا بر اين همۀ امور دينى براى على ثابت مى شود و اين چيزى است كه جز براى پيامبر يا امام ثابت نمى شود و از آن جا كه او پيامبر نيست پس ناگزير امام خواهد بود.» علاّمۀ مجلسى همين سخن را در«بحار الانوار»50/38 از ابن شهرآشوب نقل مى كند.
2- مناقب خوارزمى221/.

شدند؟]گفت:براى ولايت تو و ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام) (1)6.

ص: 46


1- شيخ محمّد حسن مظفّر در«دلائل الصدق»مى گويد: «دلالت اين آيه بر امامت امير المؤمنين روشن است:زيرا برانگيختن پيامبران و گرفتن پيمان ولايت على از آن ها در روزگاران قديم و پرداختن فراوان به اين ولايت در رأس دو اصل دين يعنى ربوبيّت و نبوّت، معنايى ندارد جز آن كه مقصود از آن امامت كسى است كه همچون برترى محمّد(صلی الله علیه و آله)بر آن ها برترى دارد.» وى سپس مى گويد:«آيۀ شريفه،شهادت به نبوّت و ولايت را ذكر نكرده،چرا كه به بيان اصل بسنده كرده است كه همان برانگيختن براى گواهى دادن به وحدانيت است،همان گونه كه برخى از روايتهاى آمده به پيامبرى پيامبر و امامت ولىّ ما بسنده كرده اند،چه،اين دو با در نظر گرفتن برانگيخته شدنشان براى شهادت به وحدانيت مقتضى پرسش و تقدير هستند،زيرا كه اصل،همان شهادت به وحدانيت است كه آيه هم آن را ذكر كرده است.» نگاه كنيد به:«دلائل الصدق»167/2-170. يحيى بن حسن بن بطريق در«العمده»353/ مى گويد:«وقتى خداوند تبارك و تعالى پيامبران پيش از محمّد(صلی الله علیه و آله)را بر پايۀ ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)برانگيخته است،پس چگونه امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)را مكلّف به ولايت على بن ابى طالب(علیه السلام)نكند؟!و اين خود براى هر مقصودى كافى است و جانشينى است براى هر گمشده اى.» نيز نگاه كنيد به كتاب ديگر او«الخصائص»156/. علاّمه سيّد حامد حسين در«عبقات الانوار»پس از بيان سخنان سرشناسان اهل سنّت پيرامون اين آيۀ شريفه مى گويد: «از سخنان بزرگان اهل سنّت و جلو داران و حافظان نامور ايشان دانسته شد كه گرفتن پيمان پيامبرى سرور پيامبران(صلی الله علیه و آله)از همه پيامبران و رسولان(علیه السلام)از آشكارترين و كامل ترين دلايل است بر برترى و تقدّم حضرتش بر آن ها.از آنجا كه اين مفهوم،متفرّع است بر پيشى داشتن حضرت بر آن ها در آفرينش و اين پيشى داشتن در آفرينش براى على(علیه السلام)نيز ثابت است،پس او نيز بعد از خاتم پيامبران(صلی الله علیه و آله)برترين مردمان به شمار است.و هموست امام و جانشين پيامبر و پيشى گرفتن احدى بر او روا نيست. به علاوه احاديث بسيارى در كتاب هاى ايشان بدين مضمون آمده است كه از پيامبران و جز پيامبران همچنان كه پيمان پيامبرى محمّد(صلی الله علیه و آله)گرفته شده پيمان ولايت و امامت على نيز گرفته شده است. ...پس هر آن چه علماى بزرگ در فضيلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)در پرتو احاديث مربوط به گرفتن پيمان و جز آن آورده اند براى على(علیه السلام)نيز ثابت است.» بنگريد به«خلاصة عبقات الانوار»269/5-276.

سوم:اين كه اسم او بر عرش نگاشته شده است:

اخطب خوارزم (1)-از عبد اللّه بن مسعود روايت مى كند كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چون خداوند تبارك و تعالى آدم را بيافريد و از روح خود در او دميد آدم عطسه كرد و در پى آن گفت:ستايش از آن خداست.پس خدا بدو وحى كرد كه:بنده ام مرا ستودى،به عزّت و جلالم سوگند اگر نمى بود دو بنده اى كه مى خواهم در دنيا بيافرينمشان تو را نمى آفريدم.

عرض كرد:بار خدايا!آيا آن دو از من خواهند بود؟فرمود:آرى،اى آدم،سرت را بالا گير و ببين.آدم سر خويش بالا گرفت كه ناگه بر عرش چنين نگاشته يافت:نيست خدايى مگر اللّه،محمّد پيامبر رحمت و على برپاكنندۀ حجّت است و هر كه حقّ على را بشناسد پاك و پاكيزه گردد و آن كه حقّش را انكار كند ملعون خواهد بود و زيانكار.به عزّتم سوگند خوردم هر آن كس را كه از او فرمان برد به فردوسش درآورم گرچه مرا عصيان كند،و به عزّتم سوگند خوردم هر كه از فرمان او سر برتابد به دوزخش كشم گرچه از من فرمان برد (2).

ص: 47


1- مناقب خوارزمى227/.
2- مصنّف اين حديث را در«نهج الحق»232/ آورده و شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»503/2-504 چنين توضيحى را پيرامون اين خبر بر آن افزوده است: «ترديدى نيست كه اقرار به خدا و پيامبرى محمّد(صلی الله علیه و آله)شرط ايمان مى باشد و چنين است اقرار به امامت على(علیه السلام)بر اين اساس كه امامت او بنا به نصّ خدا و رسول است و همچون نبوّت اصلى به شمار مى آيد از اصول دين،ولى اقرار به امامت فرع اقرار به خدا و رسول است و هر كه بدان اقرار كند ايمانش كمال يابد و هر كه اقرار نكند ايمانش ناقص خواهد بود حتّى اگر به خدا و رسول اقرار كند.حال كه اين را دانستى دريافتى هر كه على را فرمان برد در حالى كه به حقّ او آگاه است-چنان كه مقصود از حديث همين مى باشد-مؤمنى خواهد بود كه با فرمانبرى از على(علیه السلام)فرمانبر خدا و رسول است،زيرا فرمانبرى از حضرت(علیه السلام)به اعتبار آن كه امامى است از سوى خداوند تبارك و تعالى مستلزم ايمان و فرمانبرى از خدا و رسول مى باشد،و از اين رو شايستۀ ورود به بهشت خواهد بود اگر چه در پاره اى احكام از فرمان الهى سربرتابد و در اين احكام از على نيز فرمان نبرد،زيرا سربرتافتن او در اين هنگام سربرتافتن مؤمنى است سزاوار بخشش،همان گونه كه اگر كسى با انكار امامت از على سربرتابد از خدا و رسولش سربرتافته است و به دوزخ درخواهد آمد حتّى اگر ظاهرا از خدا و رسول فرمان برده باشد،زيرا فرمانبرى چنين كسى از خدا و رسول،فرمانبرى انسانى مؤمن نيست تا پذيرفته افتد،چنان كه خدا را در ظاهر فرمان برد و همچون اهل كتاب با انكار رسالت پيامبر از فرمان او سر برتابد.مفهوم اين سخن الهى كه در حديث آمده است:«سوگند خورده ام هر آن كس را كه از على فرمان برد حتّى اگر مرا عصيان كند به بهشت درآورم و هر كه از فرمان او روى برتابد حتّى اگر از من فرمان برد به دوزخش كشم»آشكار است،يعنى در ظاهر چنين است،چنان كه صحيح خواهد بود اگر گفته شود:هر كه از على فرمان برد اهل رهايى و بهشت خواهد بود حتى اگر از پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمان نبرد،و هر كه از على فرمان نبرد اهل دوزخ خواهد بود حتّى اگر در ظاهر از پيامبر خدا فرمان برد.اين همه منافاتى ندارد كه محمّد(صلی الله علیه و آله)از على(علیه السلام)شريف تر باشد-چنان كه آشكار است. گواه آن كه در اين حديث،مراد امامت على است توصيف خداست از على در عرش نوشته كه او برپاكنندۀ حجّت الهى است،به ويژه آن كه چنين صفتى همرديف با وحدانيت خدا و نبوّت محمّد آورده شده است.اين خود از آشكارترين دلايل امامت على است،به علاوۀ آن كه خداوند تصريح كرده است محمّد و على علّت خلق آدمند و اين دليل برترى آن هاست بر آدم چه رسد به امّت.پس ناگزير على بايد آقا و امام امّت و حتّى علّت آفرينش آن ها-بر اساس اولويت-باشد،چنان كه خود حضرت(علیه السلام)در نامه اش به معاويه مى نويسد:«ما دست پرورده هاى الهى هستيم و مردم دست پرورده هاى ما.».

در كتاب«مناقب» (1)-از جابر بن عبد اللّه انصارى آمده است كه:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:

بر در بهشت نگاشته شده است:[نيست خدايى جز اللّه]،محمّد پيامبر خداست و على بن ابى طالب برادر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوده است از دو هزار سال پيش تر از آن كه خداوند،/.

ص: 48


1- مناقب خوارزمى88/.

آسمان ها و زمين را بيافريند.

در مناقب آمده است كه راوى(جابر)مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل بر من فرود آمد در حالى كه دو بالش را گسترده بود،بر يكى از دو بال چنين نوشته شده بود:

نيست خدايى جز اللّه،محمّد پيامبر است،و بر بال ديگر نوشته شده بود:نيست خدايى جز اللّه،على است وصىّ.

در مسند احمد از جابر روايت شده است كه:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:بر در بهشت نوشته شده است:محمّد،پيامبر خداست و على برادر رسول خدا بوده است از دو هزار سال پيش تر از آن كه آسمان ها آفريده شود (1).

چهارم:اين كه روايت شده است پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:من و على بن ابى طالب از يك نور هستيم.

صاحب مناقب از سلمان (2)-روايت كرده است كه:از حبيب خود مصطفى(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه فرمود:«چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند آدم را بيافريند من و على نورى بوديم در محضر خداوند-عزّ و جلّ-[نورى پراكنده كه خداوند را تسبيح و تقديس مى كرد].پس

ص: 49


1- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 53/36 پس از بيان اخبارى با اين مضمون مى گويد: «اين اخبار گواه است بر فضيلت عظيم حضرتش چرا كه نام او در آغاز آفرينش بر عرش نوشته آمده و چنين توصيف شده است كه خداوند تعالى او را پشتيبان پيامبر(صلی الله علیه و آله)قرار داده است و دلالت بر آن دارد كه حضرت(علیه السلام)بيش از همۀ مسلمانان پيامبر(صلی الله علیه و آله)را پشتيبانى كرده و يارى رسانده است،زيرا بدين امر اختصاص داده شده است،و اين همه منافات دارد با اين كه در امامت ديگرى بر او مقدّم داشته شود، چنان كه پوشيده نيست بر هر آن كس كه پوشش تعصّب و نابخردى را از چشمان خود فرو گيرد.» علاّمه سيد حامد حسين در«عبقات الانوار»مى گويد: «احاديث بسيارى در دست است كه همگى صراحت دارند در اين كه نام على(علیه السلام)همراه با نام پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر عرش نوشته آمده است و بدين ترتيب پس از پيامبر برترى او آشكار مى شود،و اين كه او بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در ميان همۀ مردم خواه پيامبران يا جز ايشان نزد خدا بزرگترين منزلت را دارند.» بنگريد به:«خلاصة عبقات الانوار»243/5-256.
2- مناقب خوارزمى88/.

چون خداوند تبارك آدم را بيافريد اين نور را در پشت او تعبيه كرد و ما پيوسته در يك جا بوديم تا آن كه در پشت عبد المطّلب از يك ديگر جدا شديم.بخشى من شدم و بخشى على.» در همين جا آمده است:پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود:«من و على نورى بوديم در محضر خداوند-عزّ و جلّ-چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند آدم را بيافريند،پس چون خداوند پدرم آدم را بيافريد اين نور را در پشت او جاى داد،همچنان خداوند اين نور را از پشتى به پشتى منتقل مى ساخت تا اين كه آن را در پشت عبد المطّلب جاى داد.[سپس آن را از پشت عبد المطّلب خارج ساخت]و به دو بخش تقسيم كرد:بخشى را در پشت عبد اللّه قرار داد و بخشى را در پشت ابو طالب.پس على از من و من از اويم.گوشت او گوشت من و خون او خون من است.هر كه او را دوست بدارد مرا دوست داشته است كه من هم او را دوست مى دارم و هر كه او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است كه من هم او را دشمن خواهم داشت (1).»».

ص: 50


1- علاّمه سيّد حامد حسين در«عبقات الانوار»،در دلالت اين حديث بر امامت امير المؤمنين وجوهى را ياد آورى كرده است كه چكيدۀ،آن ها را بيان مى داريم: «1-تصريح به خلافت على(علیه السلام)همان گونه كه در بخشى از احاديث روايت شده از سوى گروهى از اهل سنت رسيده با اين الفاظ است:«نبوّت در من است و خلافت در على»،يا نظاير آن. 2-تصريح به وصايت على(علیه السلام)،همان گونه كه در حديث با اين الفاظ آمده است:«مرا نبى و پيامبر قرار داده است و على را وصىّ.» 3-فرشتگان و ديگران تسبيح را از اين نور فرا گرفتند،زيرا هر تقديس و تسبيحى از آدم و انبيا و آدميان ديگر به پيروى از پيامبر و على و در پرتو عمل به سنّت آن دو صورت پذيرفته است و دليل آن اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)است كه فرمود:«هر كه سنّت حسنه اى بنهد،پاداش اين سنّت را به همراه پاداش كسانى كه تا روز رستخيز بدان عمل كنند براى خود خواهد داشت.»و اين دو همان كسانى هستند كه اين سنّت حسنه را در جهان بنهادند،و از همين رو على(علیه السلام)پاداشى را به دست خواهد آورد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اين خود،فضيلتى است سترگ كه خرد از دريافت عظمت آن ناتوان است. تصريح به اين كه فرشتگان،تسبيح خداوند عزّ و جلّ را از اين نور آموخته اند در پاره اى احاديث وارد شده است،و با چنين فضيلتى كه براى على(علیه السلام)حاصل است ديگر چگونه مى توان كسى را بر او پيشى داد كه نه تنها اين فضيلت بدو نسبت داده نمى شود كه پيش از پذيرش اسلام،پيشينۀ كفر دارد؟! 4-اگر پنج تن نبودند خداوند آدم را نمى آفريد. در حديث اشباح-به روايت حموينى-اين سخن خداوند به آدم آمده است كه:«اين پنج تن از فرزندان تو هستند كه اگر آن ها نمى بودند تو را خلق نمى كردم»،و حال كه اين جايگاه از آن على(علیه السلام)است چگونه كسى بر او پيشى داده مى شود؟! 5-حديث نور،حاكى از آن است كه نور پيامبر و على-عليهما السّلام-تفاوت زمانى بسيارى با آفرينش آدم دارد،و بر اين اساس،على جز خاتم الأنبياء(صلی الله علیه و آله)بر آدم و ساير پيامبران برترى دارد.او امام پس از پيامبر است و ديگر پس از اين،نه سخنى براى طالب مى ماند و نه نورى براى آن كه خواهان فرا گرفتن نور است و نه دليل ديگرى كه به كار آيد و نه دانشى كه فزونى گيرد،و خداوند نور او را پيش از ديگران نيافريده مگر به سبب برترى او بر همۀ آفريده ها.نيز اين حديث دلالت بر آن دارد كه همه كمالات موجود در پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) در امير المؤمنين على(علیه السلام)نيز يافت مى شود. اين بابى است كه براى خردمندان هزار باب ديگر مى گشايد و البتّه كافى است براى اثبات قبح تقدّم ديگرى بر حضرت(علیه السلام). 6-تقدّم پيامبرى محمّد(صلی الله علیه و آله)دليل برترى اوست و روشن است كه اين خود،فرعى است بر تقدّم نور او كه گواه اولويت حضرت(صلی الله علیه و آله)است. از آن جا كه على(علیه السلام)از همان نورى آفريده شده كه پيامبر از آن وجود يافته است،بنا بر اين على(علیه السلام)جز رسول اكرم از همۀ آفريده ها برتر خواهد بود،و بر اين اساس ديگر وجهى ندارد كسى را بر او پيشى داد، خواه پيامبر باشد يا صحابى. 7-يگانگى نور على(علیه السلام)و نور پيامبر(صلی الله علیه و آله)و آفريده شدن اين نور پيش از آفرينش آدم،گواه آن است كه امام،فضيلتى عظيم دارد كه گرفتن پيمان،شاخۀ آن به شمار مى آيد.بنا بر اين ترديدى نيست كه او بر همۀ پيامبران و رسولان برتر است و تنها او و نه جز او براى جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله)تعيّن يافته است. از پاره اى احاديث چنين پيداست كه اقرار به وصايت على(علیه السلام)همچون اقرار به پيامبرى محمّد(صلی الله علیه و آله)و يگانگى خداى سبحان،ركن است و هر كه از آن روى برتابد كفر در پيش گرفته است. سخن را چنين ادامه مى دهيم: ابن عربى در اين جا سخنى دارد كه در باب ششم فتوحات مكيّه بيان داشته است و در آنجا تصريح دارد كه در عالم هباء-جهان نور-هيچ كس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به خدا نزديكتر نبوده است و نزديكترين مردم هم به رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)على بن ابى طالب بوده است«كه امام تمامى جهانيان و جامع اسرار همۀ انبياست»،و اين سخن اوست: «...در اين جهان نور،نزديكترين حقيقت پذيرفته براى خدا،حقيقت محمّد بوده است كه همان عقل اوّل ناميده مى شود و او سرور همۀ جهانيان است و نخستين ظاهر،در عرصۀ وجود،كه ظهور او از همين نور الهى و از جهان نور و از حقيقت كليه برخاسته است.در اين جهان نور،عين حضرت و عين عالم كه از تجلّى اوست وجود داشته است و نزديكترين مردم به حضرت(صلی الله علیه و آله)على بن ابى طالب،امام همۀ جهانيان و جامع اسرار همه پيامبران مى باشد.» اين سخن را بسيارى از بزرگان صوفيه از ابن عربى نقل كرده اند و آن را دليلى گرفته اند بر افضليت على(علیه السلام)،(رجوع كنيد به:خلاصة العبقات،207/5-322).فتوحات مكيه چهار جلدى قطع رحلى(نشر دار صادر بيروت)ج 1،ص 119. ابن بطريق در عمده91/ مى گويد: «اين كه على(علیه السلام)به همراه پيامبر(صلی الله علیه و آله)نورى بوده است در برابر خداوند سبحان چهارده هزار سال پيش از آن كه خداوند،آدم را بيافريند و اين كه هر دو تسبيح گوى خداى بوده اند به هيچ كس اجازه نمى دهد همسنگى براى او ادّعا كند يا به مسأله خدشه اى وارد سازد و چه دور است كه دست كسى ستارۀ ثريا را دريابد.».

ص: 51

پنجم:توسّل آدم به حضرت(علیه السلام)در توبه.

خوارزمى (1)-با اسناد خود از ابن عبّاس روايت مى كند:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيرامون كلماتى

ص: 52


1- ابن مغازلى در مناقب خود63/،ح 89.علاّمه مجلسى در بحار الانوار 17/35 آن را از ارشاد مفيد و اعلام الورى طبرسى نقل مى كند و سپس مى گويد:«علامه در كشف اليقين نظير آن را مى گويد.».

پرسش كردند كه آدم از خداوند دريافت و خداوند توبۀ او را پذيرفت.حضرت فرمود:از خداوند خواست تا به حق محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين كه توبه اش را بپذيرد و خداوند نيز توبۀ او را پذيرفت (1)./.

ص: 53


1- شيخ محمّد حسن مظفّر در دلائل الصدق 138/2-139 مى گويد: «دلالت اين آيه با تفسير آن در پرتو اين احاديث در امامت امير المؤمنين(علیه السلام)روشن تر از آن است كه به سخنى نياز داشته باشد،زيرا توسّل شيخ پيامبران به محمّد و خاندان او در تعليم خداوند سبحان،در حالى كه محمّد و خاندان او[به نسبت حضرت آدم]در آخر زمان مى زيسته اند و اين كه حضرت آدم از پيامبران بزرگى چشم فرو بسته كه نزديكى زمانى بيش ترى به او داشته اند،خود بزرگترين دليل است در برترى ايشان بر همۀ جهانيان و دورى آن ها از هر گونه لغزشى،اگر چه مكروهى بوده باشد،چه،آدم با ارتكاب امر مكروهى عصيان كرد.صحيح نيست در توبه از هر ارتكابى به اين خاندان توسّل جست مگر آن كه آن ها نه گناهى مرتكب شده باشند و نه تنها به مكروهى دامن آلوده باشند،پس ناگزير بايد خلافت در خاندان پيامبر باشد،چرا كه آن ها بر پيامبران فضيلت دارند و در ميان ديگر آحاد امّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)از عصمت برخوردارند، و چگونه كسى مى تواند از هر لغزشى در امان باشد كه مأموم ديگر مردمان است،به ويژه كسى كه بيش تر عمرش را به شرك و بت پرستى سر كرده باقيماندۀ عمرش را با گريز از جنگ و طغيان سپرى كرده باشد. نيز بنگريد به:خصائص ابن بطريق113/.

ص: 54

فصل دوم: پيرامون فضايلى كه در زمان خلقت و ولادت حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است

ص: 55

ص: 56

امير المؤمنين(علیه السلام)در روز جمعه،سيزدهم ماه رجب سال سى پس از عام الفيل در كعبه زاده شد در حالى كه هيچ كس نه پس و نه پيش از او در كعبه زاده نشده است (1).-صاحب كتاب«بشائر المصطفى» (2)-به نقل از يزيد بن قعنب (3)-روايت كرده است كه:با عباس بن عبد المطلب و گروهى از بنى عبد العزّى،روبروى بيت اللّه الحرام نشسته بودم كه فاطمه بنت اسد مادر امير المؤمنين(علیه السلام)در حالى كه نه ماهه حامله بود با درد زايمان بدان سوى آمد.پس گفت:بارخدايا!من به تو و كتاب هايى كه فرو فرستاده اى و پيامبرانى كهب.

ص: 57


1- علاّمه مجلسى عبارت گذشته را در بحار الانوار 16/35-17 به نقل از ارشاد مفيد و اعلام الورى طبرسى با پاره اى تفاوت و افزايش نقل مى كند و مى گويد:«مى گويم:نظير اين سخن را علاّمه در كشف اليقين بيان كرده است».
2- صحيح آن«بشارة المصطفى لشيعة المرتضى»از شيخ عماد الدين ابى جعفر محمّد بن ابى القاسم على بن محمّد بن على بن رستم بن مرزبان طبرى آملى كحى از دانشمندان بزرگ سدۀ ششم است.علاّمۀ جستجو گر شيخ آقا بزرگ تهرانى در«الذريعة الى تصانيف الشيعه»118/3 پس از ذكر اين كتاب مى گويد:نزد شيخ ما علاّمۀ نورى نسخه اى بوده كه اينك نزد شيخ محمّد سماوى است،ولى در آن خطبه اى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در آخر شعبان ايراد كرده است يافت نمى شود،در حالى كه سيّد على بن طاوس در آغاز اعمال ماه رمضان در كتاب خود«الاقبال»اين خطبه را از كتاب«بشارة المصطفى»نقل كرده است،و به نظر مى رسد آن چه در دست مى باشد تمامى كتاب نيست.
3- م:قعنب.

برانگيخته اى ايمان دارم و سخن جدّم ابراهيم خليل(علیه السلام)را تصديق مى كنم،همو كه خانۀ كهن تو را بر پا داشت.پس به حقّ آن كه اين خانه را برپا داشت و به حقّ طفلى كه در شكمم دارم اين زايمان را بر من آسان گردان.

يزيد بن قعنب (1)-مى گويد:پس ديدم كه خانۀ خدا از ميان شكافته شد و فاطمه بدان داخل شد و از ديدگان ما پنهان گشت و دوباره خانه،به وضع نخست خود بازگشت.ما آهنگ آن كرديم تا قفل در را بگشاييم ولى گشوده نگشت.پس دانستيم كه اين،خواست خداست.فاطمه در روز چهارم در حالى كه امير المؤمنين على بن ابى طالب را در دست داشت از خانۀ خدا بيرون آمد.فاطمه گفت:من بر زنان پيش از خود فضيلت داده شده ام، زيرا آسيه دختر مزاحم خدا را پنهانى در جايى پرستش مى كرد كه خداوند دوست نداشت مگر به هنگام ناچارى در آن جا پرستش شود و مريم،دختر عمران با دستش نخل خشكيده را تكان داد تا آن كه توانست از آن خرماى تازه بخورد،در حالى كه من به خانۀ خدا وارد شدم و از ميوه ها و روزى هاى بهشتى خوردم،و چون خواستم از آن بيرون آيم سروشى غيبى در گوشم نجوا كرد كه اى فاطمه!او را على نام كن كه او على است و مقامى والا دارد و خداوند علىّ اعلى مى گويد:من نام او را از نام خود گرفتم و به ادب خود تأديبش كردم و بر دانش پيچيدۀ خود آگاهش گردانيدم.اوست كه بت ها را در خانۀ من مى شكند و بر پشت بام خانۀ من اذان مى گويد و مرا تقديس مى كند و بزرگم مى دارد، پس خوشا به حال كسى كه او را دوست دارد و فرمانش برد و واى بر كسى كه او را دشمن دارد و از او سرپيچد.

[فاطمه مى گويد:على را زاييدم در حالى كه از عمر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)سى سال مى گذشت و پيامبر او را به شدّت دوست مى داشت (2)و به من مى فرمود:گهوارۀ او را».

ص: 58


1- همان.
2- سيد بن طاوس در«الطرائف»154/-155 مى گويد:«پس چون نگريستم محبّت على به پيامبر را بسى عظيم ديدم و اسباب و علل آن را قديم يافتم و به دست آوردم كه اين امرى الهى است با رمز و رازى خدايى و يگانگى ميان پيامبر و على امرى است كهن كه پيوسته نونو مى شود و خاستگاه حديث نور و حديث خيبر همين است.على،خدا و رسولش را دوست مى داشت و خدا و رسول هم او را دوست مى داشتند،در حالى كه گريزندۀ از جنگ خيبر چنين نمى شود،چه،خبر اين واقعه در دسترس است و از همين دست است حديث طائر و اين كه على محبوب ترين بندگان نزد خدا و دوست ترين آن ها نزد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) است».

نزديك بستر من قرار ده. پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بيش تر تربيت على را عهده دار بود و به هنگام شستشو على را پاكيزه مى گرداند و هنگام آشاميدن شير،آن را جرعه جرعه در كام على مى ريخت و به گاه خواب گهواره اش را آرام تكان مى داد و در بيدارى با او كودكانه سخن مى گفت و بر سينه حملش مى كرد (1)و مى فرمود:اين برادر،ولىّ،يار،برگزيده،اندوخته،».

ص: 59


1- شيخ محمّد بن شهرآشوب در«المناقب»180/2 مى گويد: «او در جايگاه وحى رشد كرد و در خانۀ قرآن تربيت يافت و در زمان زندگى پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را تا دم مرگ همراه بود.او با ديگر مردمان در سنجه نمى آيد،چرا كه گرامى ترين آن ها بود و در تبار و پاكترينشان در رستنگاه،و رگ و ريشۀ اصيل مى بالد،و اختر پارۀ درخشان نور مى افشاند و آموزش پيامبر هم كه تا جان ريشه مى دواند.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)عهده دار تأديب على نمى شد و سرپرستى او را نمى پذيرفت و مسئوليت آموزش نيكوى او را به جان نمى خريد مگر از دو رو:يا بر پايۀ تيزهوشى خود و يا بر بنياد وحى الهى.اگر بر پايۀ تيزهوشى بوده باشد كه هرگز خطا نمى كند و گمانش بطلان نمى پذيرد،و اگر هم بر بنياد وحى الهى بوده باشد ديگر منزلتى والاتر از آن يافت نمى شود و از آن دليلى گوياتر بر فضيلت و امامت حضرت(علیه السلام)به چنگ در نمى آيد». ابن ميثم بحرانى در«قواعد المرام»183/ مى گويد: «كشمكشى در اين حقيقت نيست كه على در نهايت تيزهوشى و استعداد علمى بوده است،و پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرزانه ترين فرهيختگان،و على(علیه السلام)از آغازينه هاى كودكى خود تا گاه درگذشت پيامبر(صلی الله علیه و آله)در خدمت حضرتش(صلی الله علیه و آله)بوده است و شب و روز در ركاب آن حضرت(صلی الله علیه و آله)به سر مى برد.در هر زمان بر پيامبر وارد مى شد،و اين براى هيچ يك از صحابه رخ نداده است،و روشن است كه اگر شاگرد از چنين تيزهوشى و آزمندى بر كسب دانش برخوردار باشد و استاد هم در نهايت فرزانگى و آزمندى در راهنمايى و آموزش شاگرد و پيوند ميان آن دو در همۀ اوقات حاصل باشد،اين شاگرد مى تواند در كسب دانش به جايگاهى بس سترگ دست يابد». چه نيكو گفته است ابن شهرآشوب در«المناقب»35/2: «آيا او داناترين مردم نبوده است در حالى كه در خانه و مسجد در كنار پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سر مى برده وحى و مسائل پيامبر را مى نگاشته است و فتواهاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را مى نيوشيده و آن چه مى خواسته از حضرتش(صلی الله علیه و آله)پرسش مى كرده است؟».

پناهگاه،خويش،وارث،همسر دختر من،امين من در وصيّتم و جانشين من است.پيامبر پيوسته او را در آغوش خود داشت و او را در كوه ها و درّه هاى كوچك و بزرگ مكّه مى گرداند.]

ص: 60

فصل سوم: پيرامون فضايلى كه در حال كمال و بلوغ حضرتش(علیه السلام)براى ايشان ثابت است

اشاره

ص: 61

ص: 62

فضايل مى تواند يا به اعتبار افعال و آثار شخص براى او حاصل باشد يا نه تنها به اين اعتبار كه با عوامل بيرونى براى او فرا آمده باشد.

در اين جا دو باب در پيش روى ماست:

باب اوّل:فضايل به دست آمده از فعل و اثر.اين فضايل يا نفسانى هستند يا جسمى.

اشاره

در اين جا دو مطلب هست:

مطلب اوّل:در فضايل نفسانى:

اشاره

مطلب اوّل:در فضايل نفسانى: (1)

ما اين فضايل را به مبحث هاى مختلف تقسيم كرده ايم:

مبحث اوّل:ايمان.

هيچ فضيلتى همسان اين فضيلت نيست،زيرا به اعتبار آن است كه نعمت جاودان و رهايى از عذاب هميشگى به دست مى آيد،چنان كه خداوند مى فرمايد:

إِنَّ اللّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ (2) -.همۀ مسلمانان در اين نكته

ص: 63


1- مصنّف در كشف المراد421/-422 سخنانى دارد كه چكيدۀ آن چنين است: «على(علیه السلام)در كمالات نفسانى به نهايت رسيده است تا جايى كه هيچ كس در هيچ يك از اين كمالات نمى تواند با او برابرى كند.از جمله فضايل او(علیه السلام)نسب شريف اوست كه هيچ كس در نزديكى به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)و از نظر پدر و مادر و همسر و فرزندان،همسنگ او نيست،و هيچ يك از مسلمانان،در شرف و كمال،فرزندانى همچون او نداشته اند.ذريّۀ او،علم و فضيلت و زهد و ترك دنيا را آن قدر گستراندند كه براى هيچ يك از صحابه چنين توفيقى حاصل نشد.پس على(علیه السلام)افضل همۀ آن هاست».
2- نساء48/؛هر آينه خدا گناه كسانى را كه به او شرك آورند نمى آمرزد و گناهان ديگر را براى هر كه بخواهد مى آمرزد.

همداستانند كه امير المؤمنين(علیه السلام)پيش از هر كسى به اسلام گرويده است و چشم به هم زدنى به خدا شرك نورزيده در برابر بتى به سجده نيفتاده است،بل او همان كسى است كه با رفتن بر شانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)،عهده دار شكستن بتها شد.

احمد بن حنبل در مسند خود (1)-به نقل از ابو مريم به نقل از على(علیه السلام)روايت مى كند كه فرمود:من و پيامبر(صلی الله علیه و آله)به راه افتاديم تا به كعبه رسيديم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمود:

بنشين.من هم نشستم و پيامبر بر دوش من نشست،خواستم برخيزم كه نتوانستم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)ناتوانى مرا ديد و فرود آمد و نشست و به من فرمود:بر دوشم بنشين.من هم بر دوش او نشستم.على(علیه السلام)مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)برخاست.على(علیه السلام)مى گويد:در اين هنگام چنان به نظرم مى رسيد كه اگر بخواهم به افق آسمان دست مى يازم تا آن كه بر بيت اللّه الحرام بالا رفتم و در آن جا تنديسى بود از برنج يا مس.پس آن را از چپ و راست و جلو و عقب در بر گرفتم تا جايى كه آن را كامل در اختيار داشتم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:آن را به زمين بيفكن و من هم آن را به زمين افكندم و آن تنديس بشكست چونان كه جامى شيشه اى مى شكند.سپس فرود آمدم و به همراه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سرعت پشت خانه ها پنهان شديم تا مبادا كسى از مردم،ما را ببيند.

طبرى صاحب«خصائص» (2)-به نقل از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت مى كند كه فرمود:«فرشتگان بر من و على هفت سال درود مى فرستادند و اين از آن رو بود كه شهادت لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ جز از من و على به آسمان نمى رفت.

در كتاب«اليواقيت»ابو عمر زاهد به نقل از ليلى غفّاريه به نقل از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)آمده است كه فرمود:على بن ابى طالب نخستين كسى است كه ايمان آورد و اوّلين مردمانت.

ص: 64


1- مسند احمد بن حنبل 84/1.
2- ما بر اين سخن دست نيافتيم،ولى در«احقاق الحق»363/7-364 به نقل از«مناقب»خوارزمى19/ و به نقل از«مناقب»ابن مغازلى14/ و ميزان الاعتدال و لسان الميزان و ينابيع المودّة نقل شده است.نيز در «الاصابة»بخش اوّل 183/8 مى توان به اين سخن دست يافت.

خواهد بود كه در روز رستخيز مرا ديدار كند و به هنگام مرگ،بيش از همۀ مردم پيمان مرا خواهد داشت.

در كتاب مسند احمد (1)-به نقل از ابن عبّاس آمده است كه گفت:نخستين كسى كه پس از خديجه با پيامبر نماز گزارد،على(علیه السلام)بود. ابو المؤيّد (2)-از سلمان روايت مى كند كه گفت:

از پيامبر شنيدم كه مى فرمود:نخستين كسى كه در روز رستخيز بر سر حوض كوثر بر من وارد شود و نخستين كس از امّت من كه اسلام آورده است على بن ابى طالب است.

در كتاب مسند احمد بن حنبل (3)-به نقل از عمرو بن ميمون آمده است كه گفت:نزد ابن عبّاس نشسته بودم كه نه نفر نزد او آمدند و گفتند:اى ابن عبّاس!يا با ما مى آيى يا اين مكان را از حضور دوستانت خلوت مى كنى.

راوى مى گويد:ابن عبّاس گفت با شما مى آيم.راوى مى گويد:او در اين هنگام بينا بود و هنوز نابينا نگشته بود.راوى مى گويد:آن ها رفتند در حالى كه سخن مى گفتند و ما نمى دانستيم پيرامون چه سخن مى گويند.

راوى مى گويد:ابن عبّاس بازگشت در حالى كه جامه اش را مى تكاند و زير لب شكوه مى كرد[مى گفت]آن ها در بارۀ مردى به تكاپو افتاده اند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او گفته است:

مردى را برخواهم انگيخت كه خداوند هرگزش خوار نسازد،خدا و رسول او را دوست دارد[و خدا و رسولش نيز او را دوست دارند] (4).پس هر كس انتظار داشت آن شخص اوت.

ص: 65


1- مسند احمد بن حنبل373/.
2- مناقب خوارزمى17/.
3- مسند احمد بن حنبل 330/1-331.
4- علاّمه مجلسى در بحار الانوار 34/36 با اشاره به آيۀ فَسَوْفَ يَأْتِي اللّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَ يُحِبُّونَهُ (مائده54/) مى گويد:«دلالت اين آيه بر بالايى شأن و والايى منزلت على و توصيف او به عنوان دوستدار و محبوب خدا و مجاهد در راه او يقينا بر كسى پوشيده نيست،آن گونه كه حضرت(علیه السلام)هرگز از نكوهش نكوهش گران نهراسيد و رحمتش فراگير مؤمنان و هيبتش پيوسته بر كافران بود و پى گفت همۀ اين ها اين سخن خداوند است كه:« ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ »،تا بزرگداشتى باشد از اين ويژگى ها و احترامى بر همۀ آن ها.پس چنين كسى چگونه مى تواند سزامند خلافت و امامت نباشد.چه كسى اين صفات را در بر دارد؟آيا كسى شايستۀ امامت و خلافت است كه ضدّ اين ويژگى ها را با خود دارد؟و اين چنين است كه در«كتاب الفتن» آن را توضيح داده ايم.نيز بنگريد به«خصائص»ابن بطريق191/-192.تفصيل سخن در بارۀ اين آيه در كتاب «دلائل الصدق»186/2-189 آمده است.

ص: 66

باشد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على كجاست؟گفتند:در آسياب مشغول آرد كردن است.

حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:هيچ يك از شما نبود كه جاى او آرد كند؟راوى مى گويد:على(علیه السلام) آمد در حالى كه چشمش آماس كرده بود و تقريبا چيزى نمى ديد پس حضرت(صلی الله علیه و آله) قدرى از آب دهانش را در چشمان او ريخت.سپس سه بار پرچم را تكان داد و آن را به على سپرد.در پى آن صفيّه دختر حيى را آورد.راوى مى گويد:او فلانى را فرستاد تا سورۀ توبه را تبليغ كند،و على را در پس او فرستاد و او سوره را از آن مرد بگرفت.

حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين سوره را نبرد مگر كسى كه از من است و من از او.

راوى مى گويد:پيامبر به پسر عموهايش فرمود:كدام يك از شما در دنيا و آخرت مددكار من خواهد بود؟راوى مى گويد:على نيز در ميان آن ها نشسته بود.همه از پاسخ خوددارى كردند.على گفت:من در دنيا و آخرت به تو مدد مى رسانم.حضرت(صلی الله علیه و آله) فرمود:تو مددكار من در دنيا و آخرتى.راوى مى گويد:او نخستين كس از مردم بود كه پس از خديجه اسلام آورد.راوى مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)جامۀ خود را برگرفت و آن را بر على،فاطمه،حسن و حسين قرار داد و فرمود: إِنَّما(1) يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً (2).ت.

ص: 67


1- احزاب33/.
2- ابن بطريق در«خصائص الوحى المبين»79-80 مى گويد:«عصمت اهل بيت در پرتو وحى گرامى كه خاص و عام در نقل آن همداستانند ثابت شده است،و آن چه چنين باشد توسّل بدان صحيح خواهد بود و استدلال،اين نكته را روشن مى سازد». توضيح و بيان اين مطلب،سخن احمد بن فارس لغوى در كتاب«المجمل في اللغة»است كه مى گويد: «طهر،متضاد ناپاكى و پلشتى است و تطهير،پاكى از گناه و هر گونه زشتى مى باشد،و اين همان مفهوم عصمت است،زيرا معصوم كسى است كه با گناه و زشتى در نمى آميزد و اين شدنى نيست مگر با تطهير الهى براى شخص معصوم،و دور كردن پليدى و پلشتى از او آن هم تنها با ارادۀ خدايى نه با خواست ديگرى،و آن كه پاكى اش در پرتو وحى گرامى-كه به هيچ روى باطلى بدان راه ندارد و فرو فرستاده اى است از جانب خداى حكيم ستوده-و نيز اخبار صحيحى به ثبوت رسيده باشد كه مورد اجماع شيعه و سنّى است،عصمت او نيز ثابت خواهد بود و كسى كه در آيندۀ نزديك يا دور از ارتكاب خطا در امان باشد و هيچ گاه از او اشتباهى سر نزند بايد از او پيروى كرد نه از كسى كه از خطا در امن نباشد و پليدى بدو راه يابد و به مشيّت الهى تطهير به او تعلّق نگرفته باشد.كسى كه وضعش چنين[به دور از خطا]باشد ثابت است كه به سوى حق هدايت خواهد كرد،زيرا او از ارتكاب اعمال ناپسند ديگران در امان است،چه خداوند مى فرمايد: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ .[يونس 35/؛]پس خداوند سبحان واجب گردانيده است پيروى از كسى را كه چنين وضعى دارد و اين را حكم خويش قرار داده است و كسى را كه بدان تن ندهد نكوهيده است.كسى كه بدان تن ندهد مشمول اين آيۀ كريمه است: وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ [مائدة50/؛]. خانه اى كه تخيّل را هم بدان راهى نيست خانه اى برتر از ستارۀ فرقدان و ستارۀ قدر اوّل خانه اى كه به هنگام بام و شام كانون وحى و شرافت هاى بس والاست شيخ طوسى در«تلخيص الشافى»253/2 مى گويد: «اگر گفته شود:اين سخن وضع اهل بيت را اثبات مى كند ولى گواه آن نيست كه ديگران چنين نيستند. مى گوييم:راه نفى اين مقام از ديگران روشن است،زيرا ترديدى نيست كه عصمت،براى ديگران رقم زده نشده است و اگر امامت آن ها به اثبات رسيد،ديگر نمى تواند در ديگران باشد،چرا كه محال است در يك زمان دو نفر به امامت اختصاص يابند،و كسى نمى تواند بگويد:آيه دلالت بر آن دارد كه جايز است به اهل بيت توسّل جست،ولى گواه آن نيست كه توسّل به ديگران،امرى نارواست،از آن رو كه اگر دلالت امامت بر عصمت اهل بيت ثابت شد،اجماع بر اين خواهد بود كه:مخالفت با ايشان امرى نارواست و مخالف آن ها بر باطل؛و با اين سخن ديگر نمى توان حق را هم در سمت و سوى آن ها دانست هم در سمت و سوى ديگران». شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»119/2 مى گويد: «هر گاه ثابت شد كه اين آيه در شأن پنج تن نازل شده است و گواه است بر عصمت آن ها از گناه،امامت امير المؤمنين(علیه السلام)بر خلفاى پيش از خود ثابت مى گردد،زيرا پيش تر گفتيم كه عصمت،شرط امامت است و بنا به اجماع و ضرورت جز على كسى معصوم نبوده است و از آن جا كه امير المؤمنين(علیه السلام)امامت را كه حق او بود براى خويش ادّعا كرد-اگر چه نتوانست به ستيز با پيشينيان خود بپردازد-پس انسانى صادق است. چرا كه دروغ به ويژه در ادّعاى امامت از بزرگ ترين آلايش هاست». سيّد شرف الدين در«الكلمة الغرّاء»217/ مى گويد: «دو ملاحظه:اوّل اين كه آيه گواه عصمت پنج تن است،زيرا رجس در اين آيه چنان كه در كشّاف و تفاسير ديگر آمده عبارت است از ارتكاب گناه.اين آيه با ادات حصر يعنى«انّما»آغاز شده است و حاكى از آن است كه ارادۀ الهى در بارۀ ايشان،منحصر است به دور كردن گناه از آن ها و پاك كردنشان از آلودگى كه البتّه اين خود،نهاد و حقيقت عصمت است. دوم اين كه آيه دلالت التزامى دارد به امامت امير المؤمنين(علیه السلام)،زيرا او خلافت را براى خويش ادّعا كرد و حسنين و فاطمه نيز آن را ادّعا كردند و آن ها دروغگو نبوده اند،چرا كه دروغ آلايشى است كه خداوند آن را از ايشان دور كرده است و پاك،پاكشان گردانيده است». بحث را با سخن راغب اصفهانى در«مفردات»ذيل مادّۀ«طهارت»در بيان طهارت نفسانى به پايان مى بريم: لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ -يعنى به حقايق معرفت آن دست نمى يابد مگر كسى كه نفسش پاك گردانيده شده از ناپاكى فساد و تباهى رهيده باشد».بر اين اساس مى گوييم مفهوم«مطهّر»در آيۀ تطهير،آشكار مى سازد كه جز اهل بيت رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)كسى به حقايق شناخت قرآنى دست نمى يابد و اين خود،دليل ديگرى است بر امامت آن ها. پيرامون آنچه از اين آيه به دست مى آيد مى توانيد به اين منابع نيز مراجعه كنيد: 1-تلخيص الشّافى 250/2-253. 2-الخصائص،ابن بطريق113/-116. 3-العمدة،ابن بطريق45/-46،53،59-60. 4-الفوائد الطوسية،شيخ حرّ عاملى238/-240. 5-بحار الانوار 225/35،233-236. 6-حقّ اليقين،علاّمۀ شبّر 267/1-268. 7-اقطاب الدوائر في تفسير آية التطهير،شيخ عبد الحسين بن مصطفى،از برجستگان سدۀ دوازدهم. 8-دلائل الصّدق 103/2،114،117-119. 9-الفصول المهمّة،سيّد شرف الدين203/. 10-معالم المدرستين،سيّد مرتضى عسكرى 132/1-133. 11-آية التطهير،سيد على موحّد ابطحى.اين كتاب به آيۀ مورد نظر اختصاص دارد.نويسنده در جلد نخست،متن روايت هايى را مى آورد كه بر اساس آن ها آيۀ مورد بحث در بارۀ پنج تن نازل شده است.ترتيب اين روايات،سخنان معصومان و سپس صحابه است.در جلد دوم اين كتاب بحث هايى مطرح شده است پيرامون اين آيه و واژه هاى آن(اراده،ذهاب،رجس،اهل بيت،تطهير)و نيز حديث نزول آيه در شأن پنج تن.اين كتاب دو جلد مى باشد كه تاكنون به چاپ نرسيده است.

ص: 68

راوى مى گويد:على،جان خويش را بفروخت و جامۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر تن كرد و در بستر او بخفت.

راوى مى گويد:مشركان آهنگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)كردند.پس ابو بكر آمد در حالى كه على خوابيده بود.راوى مى گويد:ابو بكر گمان برد كه او پيامبر است.[راوى مى گويد:ابو بكر گفت:يا رسول اللّه!]پس على گفت:پيامبر خدا به سوى چاه ميمون رفته است،او را

ص: 69

درياب.راوى مى گويد:ابو بكر به راه افتاد و به همراه پيامبر وارد غار شد.راوى مى گويد:

على مورد سنگسار قرار گرفت چنان كه پيامبر،در حالى كه از درد به خود مى پيچيد و سرش را با جامه اى پوشانده بود و تا هنگام صبح سر از جامه بيرون نياورد.صبحگاهان كه سر از جامه به در آورد،مشركان گفتند:هنگامى كه يارت را سنگسار مى كرديم از درد به خود نمى پيچيد و تو مى پيچيدى و اين بى تابى را ما از او انتظار نداشتيم.

راوى مى گويد:پيامبر در جنگ تبوك به عرصه درآمد.پس على به او عرض كرد:من هم با تو به صحنه آيم.پيامبر به او فرمود:خير.پس على گريست.پيامبر به او فرمود:آيا نمى خواهى براى من همچون هارون باشى براى موسى با اين تفاوت كه پيامبرى پس از من نيست؟زيبنده نيست من بروم مگر آن كه تو جانشين من باشى.

راوى مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:تو پس از من سرور هر مؤمنى هستى.پس درهاى مسجد را بستند مگر در على،و على(علیه السلام)در حال جنابت ناگزير از در متعلق به خودش وارد مسجد مى شد.پيامبر فرمود:هر كه من سرور اويم على نيز سرور اوست.خداوند عزّ و جلّ[در قرآن]به ما خبر داده است كه از اصحاب اَلشَّجَرَةِ فَعَلِمَ ما فِي قُلُوبِهِمْ (1)- خشنود است،آيا كسى به ما گفته است از اين پس خداوند بر ايشان خشم گرفته است؟ از مسند احمد (2)-به نقل از عفيف كندىّ آمده است كه گفت:بازرگان بودم،آهنگ حج كردم.پس نزد عبّاس بن عبد المطلب كه او نيز تاجر بود رفتم تا كالايى خريدارى كنم.به خدا سوگند من نزد او در منى بودم كه مردى از خيمه اى نزديك او خارج شد و چون خورشيد را اندكى خميده يافت به نماز ايستاد.وى مى گويد:سپس از همين چادرى كه اين مرد بيرون آمده بود زنى بيرون آمد و پشت سر او به نماز ايستاد.سپس نوجوانى از آن خيمه برون شد و به همراه او به نماز ايستاد.كندىّ مى گويد:به عبّاس گفتم:عبّاس! اين كيست؟گفت:اين محمّد بن عبد اللّه پسر برادر من است.گفتم:اين زن كيست؟گفت:

اين زن،خديجه دختر خويلد است.گفتم:اين نوجوان كيست؟گفت:اين على بن ابى طالب،پسر عموى محمّد است.گفتم:او چه كار مى كند؟گفت:نماز مى گزارد و گمان1.

ص: 70


1- فتح18/؛پس مى داند در قلبهايشان چيست.
2- مسند احمد بن حنبل 290/1.

مى برد كه پيامبر است و هيچ كس از او پيروى نمى كند مگر همسر و پسر عمويش كه اين نوجوان است.او گمان مى برد كه گنجينه هاى كسرى و قيصر بر او گشوده خواهد شد.او مى گويد:عفيف،پسر عموى اشعث بعدا كه اسلام آورده بود مى گفت:اگر خداوند اسلام را در آن روز،بهرۀ من مى كرد سومين نفرى بودم كه به همراه على اسلام مى آوردم.

در كتاب مناقب (1)-به نقل از زيد بن ارقم آمده است كه گفت:نخستين كسى كه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نماز گزارد على بن ابى طالب(علیه السلام)بود.

در مسند احمد (2)-آمده است كه:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به فاطمه(س)فرمود:آيا خشنود نيستى از اين كه تو را به ازدواج مردى درآوردم كه پيش از همه اسلام آورده است و علمش از همه بيش تر و شكيبش از همه فزون تر است (3).

ثعلبى (4)-در تفسير اين آيۀ كريمه: وَ السّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الْأَنْصارِ (5)-همۀ علما همداستانند كه نخستين مردى كه پس از خديجه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايمان آورد على بن ابى طالب(علیه السلام)بود (6).».

ص: 71


1- مناقب احمد بن حنبل25/ و در همين جا18/.
2- مسند احمد بن حنبل 26/5.
3- علاّمۀ بياضى در«الصراط المستقيم»10/2 مى گويد:«در[الوسيله]نقل شده است كه على صبورترين و داناترين مسلمانان است،و اگر در ميان مسلمانان آگاه تر از على مى بود لازم مى آمد على از جرگۀ مسلمانان خارج شود».
4- مجمع البيان 65/5،به نقل از تفسير ثعلبى.
5- توبه100/؛و پيشينيان نخست از مهاجران و انصار.
6- شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»271/2 مى گويد: «از آن جا كه على(علیه السلام)،سابق و صدّيق اين امّت است پس به امامت،بهترين و شايسته ترين ايشان مى باشد». ابن شهرآشوب در«المناقب»65/2-66 مى گويد:«امّت،همه از يك سنخ هستند و كتاب و سنت نيز با آن ها موافق كه خدا در ميان مردمش برگزيدگانى دارد و برگزيدگان او از مردمش پرهيزگارانند،چرا كه خداوند مى فرمايد: إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ [نساء95/؛]و برگزيدگان او در ميان پرهيزگاران،مجاهدان هستند،بر اساس اين آيۀ كريمه كه: فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً [نساء95/؛]و برگزيدگان او در ميان مجاهدان،پيشينيان در جهادند: لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ وَ قاتَلَ [حديد10/؛]و برگزيدگان او در ميان مجاهدان،كسانى هستند كه در جهاد، بيش تر كوشيده اند. همۀ امّت همداستانند كه پيشينيان ايشان در جهاد،رزمندگان بدر هستند و برگزيدۀ رزمندگان بدر،على است،قرآن هم كه به اجماع ايشان هر بخشى بخش ديگر را تصديق مى كند تا آنكه دليل آوردند كه على، پس از پيامبر،برگزيدۀ اين امّت است».

در كتاب«خصائص»طبرى (1)-به نقل از ابو ذر و سلمان آمده است كه گفته اند:پيامبر دست على را گرفت و فرمود:اين نخستين كسى است كه به من ايمان آورد،و اوست كه «فاروق» (2)اين امّت است.و اين است يعسوب (3)مؤمنان و نخستين كسى كه به روز».

ص: 72


1- احقاق الحق 34/4،به نقل از«ارجح المطالب»447/.وى سپس مى گويد:طبرى و ديلمى آن را نقل كرده اند.
2- علاّمه مجلسى در بحار الانوار 345/39 مى گويد: «على(علیه السلام)«فاروق»ناميده شد،زيرا حق و باطل را از هم جدا مى كرد،يا بدين معنى كه او نخستين كسى است كه اسلام آورده و ايمان و كفر را از هم جدا كرد».مفهوم اوّل برگرفته است از حديث نبوى كه در بحار 213/38 و 215 روايت شده است.ابن شهرآشوب در«المناقب»همان سخنان بحار 217/38 را نقل مى كند:«على،«فاروق»ناميده شد چرا كه دوزخ و بهشت را از يك ديگر جدا مى كند،و گفته شده است:از اين رو كه بردن نام او و دوستداران و دشمنانش را از هم جدا مى سازد». بنگريد به:بحار الانوار 208/38،211-217،227،230،260. شيخ امينى در«الغدير»186/3 پس از نقل اخبار مؤيّد اين معنى مى گويد: «پس از اين همه و به حكم اين حديث منقول،ديگر ترديدى باقى نمى ماند كه امير المؤمنين(علیه السلام)سنجۀ ايمان و ترازوى هدايت است پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،و اين ويژگى،خاصّ على است،و اين،امامت مطلقه را از او دور نمى سازد،چرا كه قطعا هيچ يك از مؤمنان به چنين كرامتى دست نيافته است،و اطلاق اين سخن به همراه تخصيص آن به امير المؤمنين(علیه السلام)تنها و تنها ويژگى امامت است...». بنگريد به:الغدير 312/2-314 و 181/3-188. علاّمه طريحى در«مجمع البحرين»226/5 مى گويد:«فاروق،اسمى است كه على(علیه السلام)بدان ناميده شده و شايد ديگرى نيز اين نام را سرقت كرده باشد،و شايد مراد از آن،كسى است كه ميان حق و باطل و حلال و حرام تفاوت مى نهد». شيخ على نمازى از اين حديث كمك گرفته است تا ثابت كند فرقۀ ناجيه،همان شيعه است و بس. بنگريد به:مستدرك سفينة البحار 186/8-187.
3- شيخ طريحى در«مجمع البحرين»121/2 در ذيل مادۀ«عسب»مى گويد:«يعسوب به امير و بزرگ و سرور زنبوران عسل گويند و بدان مثل ها زده مى شود،زيرا هنگامى كه از كندو خارج مى شود همۀ زنبوران در پى او به راه مى افتند،و مفهوم آن اين است كه به من پناهنده مى شوند آن گونه كه زنبورهاى عسل به يعسوبشان كه همان بزرگ و سرور ايشان است پناه مى برند و به همين سبب به امير المؤمنين«امير النّحل» مى گويند». در بحار 56/35 به نقل از نهايۀ ابن اثير آمده است كه:«يعسوب،سرور و رئيس و جلودار است و اصل آن به زنبور نر گفته مى شود».

ص: 73

رستخيز با من مصافحه كند و اين است صدّيق اكبر (1).م.

ص: 74


1- ابن بطريق در«العمده222/-223 و در«الخصائص»194/ مى گويد: «بدان كه صدق،خلاف كذب است و صدّيق،ملازم پيوستۀ صدق،و صدّيق،كسى است كه كارش با سخنش همخوانى داشته باشد.اين نكته را احمد بن فارس لغوى در كتاب«المجمل في اللغة»آورده است و ابو نصر اسماعيل بن حماد جوهرى در كتاب«صحاح»آن را يادآور شده است». حال كه مفهوم صدّيق چنين شد،پس اين واژه به سه گونه خواهد بود:صدّيقى كه پيامبر است،صدّيقى كه امام است و صدّيقى كه بندۀ شايسته است و نه پيامبر است و نه امام.امّا آيه اى كه دلالت بر گونۀ نخست دارد چنين است: وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا (مريم56/؛)پس هر پيامبرى صدّيق است ولى نه هر صدّيقى پيامبر،و نيز اين آيۀ قرآن كريم: يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ (يوسف46/؛). امّا آيه اى كه دليل است بر امام بودن صدّيق: فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصّالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً (نساء69/؛).آيه،پيامبران را ذكر كرده است و در پى آن صدّيقان را،زيرا پس از پيامبران نمى توان كسى را اخص از پيامبران بيان كرد. اخبار رسيده نيز دلالت بر آن دارند كه صدّيقان سه نفرند:حبيب و حزقيل و على كه على افضل آن هاست.پس چون على با اين دو همراه شده در لفظ صدّيق با آن ها مشترك گشته است در حالى كه آن دو نه پيامبرند نه امام،پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواسته است كه على در يك امر جداى از آن دو آورده شود و آن امر چيزى نيست مگر امامت.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:على بر آن ها برترى دارد.ميان آن ها در واژۀ صدّيق هيچ تفاوتى نيست،زيرا پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:صدّيقان سه نفرند،پس آن ها در واژه يكسانند،و حضرت(صلی الله علیه و آله) خواست تفاوت آن ها را در معنا روشن سازد و اين چيزى نيست مگر شايستگى امامت،و لذا فرمود:برترين ايشان.تا مخاطبان را بياگاهاند كه على صدّيق و امام است و اين است مفهوم وجه دوم.اگر صدّيق ملازم پيوستۀ صدق مى باشد و كسى است كه عملش سخنش را تصديق كند،پس شايسته است اين واژه به امير المؤمنين(علیه السلام)اختصاص داشته باشد،زيرا او از ابتداى عمرش خدا را عصيان نكرده شريكى براى خدا قائل نشده است و پيوسته ملازم صدق بوده است و عملش سخنش را تصديق مى كند.پس صحيح خواهد بود اين واژه تنها به او اختصاص يابد و بس. اگر زيور،سر سينه را مى آرايد سر سينۀ تو زيورى است براى آن آرايش علاّمه بياضى در«الصراط المستقيم»282/1-283 مى گويد: «جوهرى و فارسى تصريح دارند بر اين كه صدّيق،ملازم پيوستۀ صدق است،كسى كه عملش سخنش را تصديق مى كند و صدّيقان شامل پيامبران است و ديگران و صالحان هم صدّيق هستند هم جز ايشان،پس هر پيامبرى صدّيق است ولى عكس آن صادق نمى باشد و هر صدّيقى صالح است بى آنكه عكسش صادق باشد.مقصود ما از صادق نبودن عكس،عدم شمول است نه آن چه منطقى ها اصطلاح كرده اند.عكس در اين جا نزد منطقى ها صادق است،زيرا عكس موجبۀ كليّه،موجبۀ جزئيه است.پس عكس اين قضيه كه«هر پيامبرى صدّيق است»در منطق«برخى از صدّيقان پيامبر هستند»مى باشد كه سخن درستى است.پس دانسته آمد كه رتبۀ صدّيق ميانۀ رتبۀ پيامبر و مطلق صالح است.بر اين اساس صدّيق بر سه گونه تقسيم مى شود:پيامبر:« يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ »،امام:« كُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ »،كه بيان اين مطلب اندكى پيش گذشت.و كسى كه هيچ يك از آن دو نيست همچون حبيب و حزقيل و نظاير ايشان.سخن پيامبر،حاكى از آن است كه لفظ صدّيق برتر از حبيب و حزقيل مى باشد و اختصاصا به امامت دلالت دارد». او در اين كتاب328/ مى گويد: «بدين ترتيب اين سخن آن ها ردّ مى شود كه:ابو بكر،صدّيق بود،چه،نخستين كسى بود كه پيامبر را تصديق كرد،چرا كه على و خديجه و ورقه و ديگران پيش از او پيامبر را تصديق كرده بودند». شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»127/2-129 مى گويد: «به نظر من ترديدى نيست كه هر مؤمنى صدّيق نيست،زيرا صدّيق به كسى گفته مى شود كه بسيار تصديق كند و كامل،نه آن كه شاهد است و ظاهر،پس ناگزير بايد خصوص،مورد نظر باشد.از اخبار دانسته ايم كه در ميان اين امت جز على(علیه السلام)،كسى صدّيق نبوده است،پس ناگزير بايد تنها على مورد نظر آيه باشد. هر گاه ثابت شود كه تصديق على،كاملترين است در ميان امت بايد حضرت(علیه السلام)،برترين آن ها باشد، به ويژه آن كه او برترين شخص است در ميان صدّيقان امّت انبيا و برترين،همان امام است،ولى جماعت، اين نام را به سرقت بردند و آن را به ابو بكر نسبت دادند و او را صدّيق ناميدند و چون خداى اين را از ايشان بدانست دليلى روشن بر دروغ آن ها پيش آورد و اين همان است كه وصفى از وصف شهدا را همراه اين ويژگى ساخت.اين سرقت از آن ها كارى شگفت نيست،زيرا آن ها وصف«فاروق»را هم از امير المؤمنين(علیه السلام) سرقت كردند و به عمر نسبت دادند.حديث پيش گفته و احاديث ديگر تصريح دارند به اين كه تنها على، فاروق است». بنگريد به:مجمع البحرين 199/5 و بحار الانوار 214/38،226،239،268 و منابعى كه تحت عنوان «فاروق»بيان داشته ايم.

در اين كتاب (1)-آمده است:عبّاس بن عبد المطلب نقل مى كند كه:از عمر بن خطّاب6.

ص: 75


1- كنز العمال 395/6.

شنيدم كه مى گفت:از على بن ابى طالب دست بداريد كه خود از پيامبر شنيدم كه سه خصلت براى على قائل شد كه دوست داشتم يكى از آن ها را براى من قائل مى شد.يكى از آن سه خصلت،نزد من محبوب تر است از آن چه آفتاب بر آن مى تابد.من به همراه ابو بكر و ابو عبيده جرّاح و گروهى از اصحاب بودم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر شانۀ على بن ابى طالب(علیه السلام)زد و فرمود:اى على!تو نخستين مسلمانى هستى كه اسلام آورده و اوّلين مؤمنى كه ايمان آورده است،و تو براى من همچون هارون هستى براى موسى.دروغ گفته است اى على!آن كه گمان مى برد مرا دوست دارد در حالى كه تو را دشمن مى انگارد (1).- هنگامى كه اين آيۀ كريمه: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (2)-بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل شد، حضرت(صلی الله علیه و آله)،فرزندان عبد المطلب را در خانۀ ابو طالب گرد آورد در حالى كه ايشان چهل مرد بودند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على دستور داد براى آن ها ران گوسفندى را با يك مدّ گندم،خوراك سازد و يك صاع شير برايشان فراهم آورد.هر يك از اين مردها مى توانست در يك وعده غذا سر و دست گوسپندى را به همراه مشكى نوشيدنى بخورد.آن ها همگى از اين غذاى اندك بخوردند تا همه را كفايت كرد و اين خود،نشان دادن معجزۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به آن ها فرمود:اى فرزندان عبد المطلب،خداوند مرا براى همه خلايق برانگيخته به طور عام و براى شما به طور خاص،و سپس فرمود: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ،و من شما را به دو كلمه مى خوانم كه بر زبان سبك و در ترازوى رستخيز بسى گران خواهد بود و شما با اين دو كلمه خواهيد توانست بر تازى و غير تازى چيره شويد و همۀ ملّت ها فرمانتان مى برند.با اين دو كلمه به بهشت درخواهيد آمد و از آتش رهايى خواهيد يافت:«شهادت به اين كه نيست خدايى مگر اللّه و اين كه من پيامبر خدايم».هر كه مرا در اين امر يارى رساند و در پرداختن بدان مددم كند برادر من خواهد بود و جانشين من و وزير و وارث من و خليفۀ پس از من.هيچ كس پاسخ پيامبر را نداد.ه.

ص: 76


1- همان.
2- شعراء214/؛خويشان نزديك خود را هراس ده.

ص: 77

امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در برابر پيامبر برخاستم در حالى كه جوانترين آن جماعت بودم و به پيامبر عرض كردم:اى پيامبر!من تو را در اين امر يارى خواهم رساند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين.

رسول اكرم بار ديگر سخن خود را تكرار كرد و همگى سكوت كردند و من برخاستم و سخن نخست خود را باز گفتم،و باز پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين،و سخن خويش را براى بار سوم از سر گرفت و هيچ كس واژه اى بر زبان نياورد،و من برخاستم و گفتم:يا رسول اللّه!من تو را در اين امر يارى مى رسانم.پيامبر فرمود:بنشين كه تو برادر،وصىّ، وزير و وارث منى و خليفۀ پس از من هستى.

جماعت برخاستند در حالى كه به ابو طالب مى گفتند:خجسته باد بر تو كه اگر امروز به دين برادرزاده ات درآيى او پسرت را فرمانده تو قرار دهد (1).-اخبار در اين پيرامون آن قدر زياد است كه به شماره در نمى آيد (2).

مبحث دوم:علم:

همۀ مردم اجماع دارند در اين كه على بن ابى طالب(علیه السلام)داناترين فرد زمان خويش بوده است و مردم در علوم عقلى و نقلى از او بهره مى برده اند (3)و اين امر

ص: 78


1- بنگريد به:تاريخ طبرى 62/2،كنز العمال 392/6،خصائص نسائى86/،مسند احمد بن حنبل 195/1 و كفاية الطالب206/.
2- ابن بطريق در خصائص98/ در ذيل اين آيۀ مباركه: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ مى گويد:«بدان كه اين فصل،دو اصل موجب را در ولاى امّت پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)با هم گرد آورده است كه عبارتند از:وصيت و خلافت.وصى،عقلا و شرعا احقّ است به مقام موصى،و خليفه،عقلا و شرعا احقّ است به مقام مستخلف.
3- اسكافى در«المعيار و الموازنه»262 مى گويد: «علم توحيد كه منزلت آن والاتر از همۀ علوم و مرتبت آن برتر از همۀ آن هاست و علما قبلا پيرامون آن سخن گفته بودند و خطبا در بارۀ آن داد سخن داده بودند با على(علیه السلام)به منصّۀ ظهور رسيد و حضرت(علیه السلام)اين علم را نشانۀ متعلّمان و حجّت منكران قرار داد.اين است ويژگى مختصر و مفصّل حضرت(علیه السلام)در ايمان،و آيا كسى توانسته است اين ويژگى را چنين گرد آورد و به اوجش دست يازد؟!» شارح معتزلى چنان كه در بحار 88/40 از او نقل شده است مى گويد: «به طور كلّى جايگاه او در علم آن قدر بالاست كه هيچ كس نه به او مى رسد و نه به او نزديك مى شود و سزاوار است خود را معدن علم و سرچشمۀ حكمت بداند و هيچ كس پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شايسته تر از او به خلافت نيست». ابن شهرآشوب در«المناقب»39/2 مى گويد: «حال كه ثابت شد در علم،همسنگى ندارد،صحيح است كه به امامت شايسته تر است». سيّد على بن طاوس در«الطرائف»136/-137 پس از نقل سخن غزالى پيرامون علم حضرت(علیه السلام) مى گويد: «سخن من اين است كه آيا چنين جايگاهى براى هيچ يك از صحابه يا خويشان ميسّر بود يا هيچ يك از علماى اسلام توانست بدان حدّ رسد،پس اگر نمى بود جهل جاهلان و خطاى قائلان،چگونه در عقل و فهم مى گنجيد ابو بكر و عمر و عثمان بر على(علیه السلام)پيشى داده شوند؟». علاّمۀ بياضى در«الصراط المستقيم»11/2 مى گويد:«علم به آن چه هستى مى يابد نيست مگر براى پيامبر،چرا كه خداوند مى فرمايد: فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ [جن27/؛]،و پيامبر، امام را از اين علم آگاه مى گرداند تا در استحقاق خود به اين مقام بدان استشهاد كند». علاّمه طوسى در تجريد الاعتقاد در بيان دلايل امامت حضرت(علیه السلام)مى گويد: «زيرا على(علیه السلام)آگاه تر بود به سبب قوّت در حدس و فراوانى ملازمت ركاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)و بهره گرفتن بسيار از ايشان.صحابه در بيش تر رويدادها پس از خطا نزد حضرت(علیه السلام)مى آمدند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است: داورترين شما على است.فضلا در همۀ علوم به او استناد مى جويند و او خود از اين امر خبر داده بود». بنگريد به:كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد409/-411. آقاى صدر در كتاب ارزشمندش«تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام»تقدّم شيعه را در همۀ علوم همچون ادب و قرآن و حديث و سيره و كلام و فقه و اخلاق به اثبات رسانده است،و روشن است كه همۀ علوم شيعه به امامانشان و پدر امامانشان امير المؤمنين(علیه السلام)استناد دارد. چه نيكو گفته است سيبويه نحوى به هنگام پرسش از علم حضرت(علیه السلام): «نياز همگام به او و بى نيازى او از همگان،خود،گواه آن است كه اوست امام همگان».

دلايلى نيز دارد:

اوّل:على بن ابى طالب در نهايت تيزهوشى و ذكاوت بود و در تعلّم و فراگيرى بسيار آزمند.از كوچكى تا هنگام جدايى،شب و روز ملازمت بسيارى با پيامبر كه در علم و فضل كامل ترين آدميان بود داشت.

بالضروره روشن است كه چنين شاگردى ملازم با چنين معلّمى كامل كه در آموزش دادن بسى آزمند است و از شاگرد در فراگرفتن؛شاگردى در نهايت كمال و اوج فضل و دانش،خود برهانى قطعى و لمّى است كه در آن اختلافى به چشم نمى خورد.

دوم:خداوند در حقّ او مى فرمايد: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ (1). -ثعلبى (2)-در تفسير اين آيه مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:از خداوند عزّ و جلّ خواستم آن را گوش تو قرار دهد اى على.

ابو نعيم حافظ شافعى (3)-به اسناد خود مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على! خداوند عزّ و جلّ به من دستور داده است تا تو را به خود نزديك كنم و دانشت آموزم، پس اين آيه نازل شد: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ ، (4)پس تو گوشهاى شنواى علم من هستى.

سوم:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:داورترين شما على (5)-است و داورى و قضا6.

ص: 79


1- حاقّه12/؛و گوشهايى شنوا آن را مى نيوشند.
2- تفسير ثعلبى،نسخۀ خطى،ص 202.
3- حلية الاولياء 67/1.
4- ابن ميثم بحرانى در قواعد المرام183/ مى گويد: «بيش تر مفسّران پذيرفته اند كه اين آيۀ كريمه: وَ تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است و اختصاص حضرت(علیه السلام)به فزونى درك مستلزم اختصاص ايشان است به فزونى علم. بنگريد به سخن ابن طلحۀ شافعى كه اربلى آن را در كشف الغمّه 119/1-120 نقل كرده است.
5- مجمع الزوائد 14/9+الاستيعاب في هامش الاصابة 38/3+حلية الأولياء 65/1-66.

مستلزم علم و دين است،پس اگر داورتر از ديگران باشد بايد عالم تر از ديگران نيز باشد (1).

ص: 80


1- ابن ميثم بحرانى در قواعد المرام183/ مى گويد: «تفصيل اين سخن،وجوهى دارد: يكى اين فرمايش پيامبر(صلی الله علیه و آله)است كه:«اقضاكم على»و قضا نيازمند همۀ انواع علوم است،پس چون پيامبر او را در قضا بر همگان برترى داده گويى در همۀ علوم بر همگان ترجيحش داده است.امّا ديگر صحابه،گاهى يكى از آن ها تنها در يك علم به ديگران ترجيح داده شده است،چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) مى فرمايد:«افرضكم زيد»يا«اقرأكم ابى». ابن بطريق در العمدة259/-260 مى گويد: بدان كه قضا و حكومت از منزلت هاى پيامبران(علیه السلام)و پس از ايشان از مراتب امامان است و جايز نيست كسى در زمان پيامبرى از پيامبران،در قضيه اى حكم كند مگر دو نفر:يا نايب پيامبر باشد كه در اين صورت پيامبر،برترى او را در اين امر بيان داشته است و با نام،در ميان امت از او ياد كرده است تا پس از رحلت پيامبر مرجع امّت گردد و اين خود،دليل آن است كه پس از درگذشت پيامبر در مقام و جايگاه او قرار مى گيرد،زيرا با حكومت بر مردم،حقوق پرداخته مى شود و اموال حفظ مى گردد و خون ها پاس داشته مى شود و هر چيز در جايگاه خويش قرار مى گيرد و در پرتو اين حكومت،حدود برپا مى شود و اين نهايت چيزى است كه از پيامبران(علیه السلام)انتظار مى رود،و ممكن نيست كسى در زمان پيامبرى از پيامبران اين امر را عهده دار شود مگر كسى كه پس از رحلت پيامبر به جايگاه او درآيد.و كسى كه آگاه ترين و قاضى ترين فرد امّت باشد به نيابت پيامبر شايسته تر است از ديگران،چرا كه در پرتو علم و اجتهاد و آگاهانيدن امّت به آن چه نمى داند و با قرار دادن امور در جايگاه خود و بر پا داشتن حدود الهى بر پايۀ واجبات و فرايض خدايى،حقوق ديگران را مى پردازد و اين نهايت چيزى است كه پيامبر،امّت را بدان رهنمون مى شود تا پس از رحلت او به چيزى ولاء يابند كه شايسته است. این همان چیزی است که در زمان حیات پیامبر(صلی الله علیه و آله)برای امیر المؤمنین(علیه السلام)پیش آمد و پیامبر(صلی الله علیه و آله)،این مقام را برای او مقرّر فرمود و در آن چه حضرت(علیه السلام)بدان حکم کرد هرگز چیزی را به بازی نگرفت و همین سنّتی گشت که پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله)همچنان ادامه یافت و پس از آن که خلافت را پس از پیامبر عهده دار شد به حکومت نبوی بازگشت،و این گواه آن بود که علی(علیه السلام)داورترین امّت بود بنا بر آنچه در صحاح ثبت شده است و بنا به سخن عمر که پیش تر گفتیم:قاضی ترین ما علی(علیه السلام)است،و از آن جا که عمر در حکومت خود به علی مراجعه می کرد و عثمان نیز در دوران حکومتش به حضرت(علیه السلام)توسّل می جست، در حالی که عمر هرگز شهادت نداده است که کسی از او دلاورتر یا آگاه تر است و هرگز به حکم هیچ یک از آنان که یاد کردیم یا جماعت فراوانی که از آن ها یادی به میان نیاوردیم و در کتاب های دیگر بدان ها اشاره شده رجوع نکرده،و ما تنها به بیان اموری پرداختیم که ممکن نیست در آن کشمکشی صورت گیرد،چرا که از اخبار صحیح است.پس استحقاق علی(علیه السلام)در ولاء امت نسبت به ایشان خواه در زمان پیامبر یا پس از رحلت ایشان ثابت شد و دلیل آن هم امتیاز ضروری علی(علیه السلام)می باشد و نیز به دلیل این سخن پروردگار که: إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ [مائده55/؛].این آیه،آیۀ استحقاق ولاء خاصّ امّت به حضرت(علیه السلام)می باشد که آن با استشهاد به صحاح،بیان شد و نمی توان از آن روی برتافت و آن چه پیامبر در حال حیات بدان هشدار داده است که حکومت به علی بازگردانده شود از این روی بوده است که خداوند در این آیه،علی را مستحق ولاء امّت دانسته است.در این سخن باید ژرف اندیشی شود که در آن برای ژرف اندیشان،بیانی است. دوم:یکی دیگر از دو نفری که این باب را برای آن دو سامان دادیم کسی است که:در زمان حیات پیامبر(صلی الله علیه و آله)،حکمت بدو داده شده باشد و مقصود از آن،این نیست که حضرت علی(علیه السلام)پس از پیامبر(صلی الله علیه و آله) نیابت داشته باشد،بلکه این هشدار و دلیلی است بر استحقاق حاکم نبوت در این مقام.از این دست است سخن خداوند که می فرماید: وَ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِیهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ کُنّا لِحُکْمِهِمْ شاهِدِینَ فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ [انبیاء79/؛]. پس تفهیم سلیمان برای این حکومت،دلیل نبوّت و استحقاق حکومت اوست در زمان حیات پدر وی و پس از رحلت او.پس حکومت دلیلی است بر استحقاق نبوّت و امامت. نام بردن امیر المؤمنین(علیه السلام)برای امامت بدون اشاره به نبوّت به دلیل این سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله)است که فرمود:«مگر آن که پس از من پیامبری نیست». ابن ابی جمهور احسائی در کتاب«معین المعین»چنان که به نقل از او در حاشیۀ صفحۀ 282 کتاب «اللوامع الالهیه»آمده است چنین می گوید: «این حدیث،به منطوق و تخصیص این مفهوم اعتراف دارد که انواع و اقسام علوم تنها برای علی گرد آمده است و بس.هر فضیلتی که به گروهی از صحابه اختصاص داده شده است به دست آوردن آن برای دیگران متوقّف نیست،در حالی که علم قضا چنین نیست و آن را با صیغۀ«افضل»برای علی قرار داده اند که مقتضی اصل وصف و فزونی آن بر دیگران است و شخص موصوف به آن باید خردی کامل و قدرت تشخیصی صحیح و با ذکاوت و به دور از سهو و غفلت باشد و به هنگام دشواری حکم با تیزهوشی خود به ژرفای آن دست یابد،از عدالتی برخوردار باشد،زبانی راستگو و امانتداری آشکاری داشته باشد. داشته باشد كه او را از دنيا دور دارد،زبانى راستگو و امانتدارى آشكارى داشته باشد. مضمون اين خبر براى صحابه و تابعان و به ويژه براى اولاد پاكش پنهان نبوده است و به يقين مى دانسته اند كه على(علیه السلام)پس از رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)حاكم دين است،و اين حقيقت را نپوشانده اند مگر صحابۀ منافقى به دليل نفاقشان و نيز به دليل اين كه بعضى شان طمع در رياست داشته اند». علاّمۀ بياضى در«الصراط المستقيم»80/1-82 مى گويد: «تعيين قاضى با گزينش به اتّفاق،صحيح نيست و به طريق اولى گزينش امامت عظمى از طريق گزينش التزاما صحيح نخواهد بود و اگر امامت با بيعت جايز است قضا به طريق اولى جايز خواهد بود،و از آن جا كه امام،خليفۀ خدا و خليفۀ رسول اوست پس چگونه به وسيلۀ بيعت مردم با او ثابت مى شود در حالى كه نصّ براى او ترك مى گردد،و نيز جايز نيست پيش از نظر به كتابى كه« تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ »است گزينش صورت پذيرد و آن را از كتاب بازستانند. پس چون امّت را يافتيم كه به دو عقيدۀ مختلف شهرت يافتند:گروهى معتقد شدند كه على،امام است بنا به نصّ پيامبر و گروه ديگر معتقد شدند كه امام،ابو بكر است بنا به گزينش امّت،و هر دو گروه در اين همداستانند كه خليفه نمى تواند در كار امّت سستى ورزد پس: اينك گوييم:آيا خدا برگزيده اى دارد كه او را بر خلقش مقدّم دارد؟اين دو گروه گويند:آرى،زيرا خداوند مى فرمايد: وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ [قصص68/؛]. و ما مى گوييم:برگزيدگان خدا چه كسانى هستند؟اين دو گروه اجماع دارند در اين كه برگزيدگان خدا پرهيزگارانند،به دليل آيۀ: إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ [حجرات13/؛]. و ما مى گوييم:آيا در ميان پرهيزگاران برگزيدگانى هستند؟اين هر دو گروه اجماع دارند كه اين عدّه، همان مجاهدانند به دليل آيۀ: وَ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ [نساء4/؛]. و ما مى گوييم:آيا در ميان مجاهدان،برگزيدگانى هستند؟هر دو گروه اجماع دارند كه ايشان،همان پيش كسوتان هستند به دليل آيۀ« لا يَسْتَوِي مِنْكُمْ مَنْ أَنْفَقَ مِنْ قَبْلِ الْفَتْحِ »[حديث10/]. و ما مى گوييم:آيا در ميان پيش كسوتان،برگزيدگانى هستند؟اين هر دو گروه اجماع دارند در اين كه اين برگزيدگان،كسانى هستند كه در برابر دشمنان دين خدا دشمنى بيش ترى دارند به دليل آيۀ: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ [زلزال7/؛]. ما مى گوييم:چه كسى جهادگرتر بوده است:ابو بكر يا على؟همه اتّفاق دارند كه على. ما مى گوييم:از قرآن و اجماع دانسته ايم كه على،افضل است،پس حقّ بيش ترى خواهد داشت و بر اين اساس،مقدّم داشتن ابو بكر،محال خواهد بود،زيرا بايد آن را برخاسته از خيال دانست،چرا كه عقل و خيال پردازى در مقدّمات دليل با يك ديگر يكسانند،ولى همين كه نتيجه آشكار شد خيال،پس مى نشيند و عقل،چيرگى مى يابد. در اين جا هر دو گروه،در مقدّمات با هم يكسانند و همين كه به تقدّم على رسيدند منحرفان به خيال خود پناه مى برند كه موجب گمراهى آن هاست و محقّقان،انديشۀ خود را داور مى سازند كه بار گران از دوششان برمى دارد. نيز به دو گروه مى گوييم:پرهيزگاران چه كسانى هستند؟همه اجماع دارند كه پرهيزگاران،همان خاشعانند. اينك مى گوييم:خاشعان چه كسانى هستند؟همه آن ها مى گويند عالمان،همان خاشعان هستند به دليل آيۀ إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ [فاطر28/؛]. ما مى گوييم:عالمان چه كسانى هستند؟همۀ آن ها پاسخ مى دهند،حكم كننده ترين آن ها به عدالت،به دليل آيۀ يَحْكُمُ بِهِ ذَوا عَدْلٍ [مائده98/؛]. ما مى گوييم:حكم كننده ترين به عدالت چه كسانى هستند؟همۀ آن ها پاسخ مى دهند ره يافته ترين آن ها به حق،به دليل آيۀ أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ [يونس35/؛]. ما مى گوييم:پس على،شايسته تر است براى پيروى،زيرا كه بر اساس سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)ره يافته تر به حق است:«داورترين شما على است»،و نيز بر اساس اين كه خلفا به هنگام خطا و اشكال به احكام على رجوع مى كردند،پس او داناتر،ترساتر و پرهيزگارتر است.پس اينك كه كتاب خدا كه هر چيزى را روشن مى سازد بر فضيلت على گواهى مى دهد،ديگر عدول به غير،حرام است و سرنوشتى جز اين نيست كه به سوى او رويم». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 317/40 در پايان باب قضاياى على(علیه السلام)و رهنمودهاى آن حضرت در مشكلات مسلمانان در منافعشان مى گويد:«كتاب هاى اخبار ما به ويژه اصول اربعه مان،آكنده است از قضاياى حضرت(علیه السلام)و احكام شگفت ايشان كه در اين جا نمى خواهيم با بيان آن ها سخن،طولانى گردانيم و بسيارى از آن ها در ابواب فروع و احكام خواهد آمد.آن چه بيان كرده ايم براى آن كه پست ترين غريزه را دارد كافى است تا على را بر پيشينيان او كه ناآگاهانى بوده اند كه حلال را از حرام و شرك را از اسلام نمى شناخته اند برترى دهد». نيز بنگريد به:تلخيص الشافى 21/3،المناقب 33/2،الصراط المستقيم 9/2.

ص: 81

ص: 82

ص: 83

بيهقى به نقل از على(علیه السلام)روايت مى كند كه فرمود: (1)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مرا به يمن فرستاد.عرض كردم:مرا مى فرستى در حالى كه جوانم و بايد ميان آن ها داورى كنم در حالى كه نمى دانم داورى چيست؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)به سينه ام زد و فرمود:بار خدايا!دلش را هدايت كن و زبانش را ثابت گردان.حضرت(علیه السلام)مى فرمايد:سوگند به آن كه دل دانه را مى شكافد پس از آن ديگر در حكم كردن ميان دو نفر ترديد نيافتم. نسائى در صحيحد.

ص: 84


1- در سنن بيهقى حديثى با اين نصّ نيافتيم،ولى در صفحۀ 86 سه حديث با اين معنا ديده مى شود كه مى توانيد به آن مراجعه كنيد.

خود (1)-و احمد بن حنبل در مسند خود (2)-روايت كرده مى گويند:على(علیه السلام)فرمود:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مرا به يمن فرستاد در حالى كه جوان بودم.على(علیه السلام)مى فرمايد:عرض كردم:يا رسول اللّه!مرا به سوى مردمى مى فرستى كه ماجراها دارند و من از قضا آگاهى ندارم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خداوند قلبت را هدايت مى كند و زبانت را ثابت مى گرداند.على(علیه السلام) مى فرمايد:پس از اين سخن ديگر در حكم ميان دو نفر ترديد نكردم.

چهارم:سلمان فارسى (3)-روايت كرده مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:«آگاه ترين فرد امّت،پس از من على بن ابى طالب است.» (4)».

ص: 85


1- نيز در كتاب خصائص 1/129 و69/ و 11.
2- مسند احمد بن حنبل 83/1 و 84 و 11 و 136 و 149+صحيح ابن ماجه،باب ذكر القضا168/+ حلية الاولياء 381/4.
3- مناقب خوارزمى40/.
4- علاّمۀ بياضى در الصراط المستقيم 10/2 مى گويد: «در«الوسيله»حديث امّ سلمه را نقل كرده كه در آن گفته است:«على،ظرف علم من است»،پس اگر او عالمتر از ديگران نباشد،برخى از صحابه عالمتر از پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى بودند». علاّمۀ امينى در الغدير 198/7-199 با اشاره به حديث«مدينة العلم»مى گويد: «پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى خواست تنها راه براى بهره ورى از علوم نبوّت جانشين او و سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام) باشد،چنان كه مى بايست تنها ورودى شهر علم در آن باشد.اين مفهومى همراه با كنايه است كه براى رساندن سخن ما آورده شده است...آن كه آهنگ اين شهر دارد تا از دانش يا ثروت يا هر گونه سود مادّى و معنوى ديگر آن بهره برد جز با ورود از در آن به چيزى نخواهد رسيد...روشن است كه مقصود از تعبير به باب،تنها ورود و خروج نيست بلكه بهره دهى و ستادن نيز هست،و اين به دست نمى آيد مگر آن كه نزد على(علیه السلام)علم نبوّتى باشد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى خواسته امّت را به سوى آن سوق دهد و تنها آوردن اين راه براى آن كه از اين در،راه را در مى نوردد تأكيدى است براى حصر و سپس با اين سخن به تأكيد خود مى افزايد:و هر كه اين شهر را بخواهد بايد از در،درآيد. پس على امير المؤمنين همان درى است كه همۀ مردم با آن سر و كار دارند و او همان كسى است كه همۀ دانش نبوّت و هر آن چه آدمى بدان نيازمند است اعمّ از فقه و اندرز و اخلاق يا حكومت و حكمت يا سياست و دورانديشى و تصميم گيرى را در اختيار دارد و بدين ترتيب ناگزير حضرتش(علیه السلام)داناترين مردم است».

ص: 86

پنجم:اخطب خوارزم (1)-از عبد اللّه بن مسعود روايت كرده مى گويد:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) فرموده است:حكمت به ده بخش تقسيم شده كه نه بخش آن به على داده شده است و يك بخش باقيمانده به مردم.

ششم:ترمذى (2)-در صحيح خود نقل مى كند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر علمم و على دروازۀ آن است.

بغوى (3)-در صحاح مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:من سراى حكمتم و على،در آن است.

از ابن عبّاس (4)-آمده است كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر علمم و على،در آن است،پس هر كه خواهان علم است بايد از در،درآيد.

خوارزمى (5)-از ابن عبّاس نقل مى كند كه گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من شهر حكمت هستم و على،در آن است.پس هر كه خواهان حكمت است بايد از در،درآيد (6).م.

ص: 87


1- مناقب خوارزمى40/.
2- سنن ترمذى،ج 5،باب 87،ص 301.
3- ما نتوانستيم به صحاح بغوى دست يابيم،ولى اين سخن در صحيح ترمذى 299/2+حلية الاولياء 64/1+تاريخ بغداد 204/11 به نقل از مجاهد و ابن عبّاس آمده است.
4- بنگريد به:تاريخ بغداد 348/4 و 172/7+اسد الغابة 22/4+تهذيب التهذيب 320/6 و 427/7+ الصواعق المحرقة73/.
5- نيز ابن مغازلى در مناقب خود/86/ج 128،و آن چه در مناقب خوارزمى آمده چنين است:من شهر علم هستم و على،در آن است،پس هر كه خواهان علم باشد بايد از در،درآيد.
6- ابن شهرآشوب در«المناقب»34/2 مى گويد: «اين سخن اقتضاى وجوب رجوع به امير المؤمنين دارد،زيرا پيامبر خود را به شهر مكنّى كرده است و خبر داده كه رسيدن به علم او از جانب على،راه خاصى است،زيرا او على را همچون دروازۀ شهرى قرار داده است كه جز از اين دروازه نمى توان بدان شهر درآمد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس اين امر را واجب گردانيده فرموده است:«بايد از در،درآيند»،كه در اين سخن دليلى نهفته است در معصوم بودن على،زيرا كسى كه معصوم نباشد سر زدن عمل قبيح از او صحيح است و اگر چنين شد پيروى از او نيز قبيح خواهد بود و نتيجۀ آن چنين خواهد شد كه حضرت به امر قبيحى دستور داده است كه امرى نارواست. اين سخن،گواه آن نيز هست كه على(علیه السلام)،اعلم امّت است.اين سخن را تأييد مى كند آگاهى ما از اختلاف هاى مردم با يك ديگر و رجوع هر يك به ديگرى در حالى كه حضرت(علیه السلام)از همه بى نياز است،پس روشن شد كه على(علیه السلام)ولايت و امامت دارد و صحيح نيست علم و حكمت را در زمان حيات و پس از رحلت حضرت(علیه السلام)،از غير ايشان گرفت و روايت كردن على از پيامبر(صلی الله علیه و آله)چونان است كه خداوند مى فرمايد: وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها ،[بقره189/؛]. علاّمه بياضى در«الصراط المستقيم»19/2 مى گويد: «از جمله سخن پيامبر است كه فرمود:«من شهر علم هستم و على،دروازۀ آن است،پس هر كه اين شهر را خواهد بايد از در آن،درآيد،پس وجود شريف خود را اين شهر قرار داد و اجازه نداد كسى جز از در، بدين شهر وارد شود.پس هر كه از اين در،درآيد در برابر گناه،سپرى نگاهدارنده و به سوى هدايت،ثروتى كافى در اختيار خواهد داشت،چه،وجوب رجوع هميشگى به آن حضرت مستلزم عصمت او و لازمۀ عصمت وى استحقاق آن بزرگوار به امامت است. وى در همين كتاب20/ مى گويد: فائدة:در اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله):«هر كه طالب اين شهر است بايد از در آن درآيد»هيچ گونه تخييرى نيست و آن چه هست ايجاب است و تهديد،همچون اين سخن خداوند كه مى فرمايد: فَمَنْ شاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شاءَ فَلْيَكْفُرْ [كهف18/؛]،و دليل ايجاب آن هم اين است كه پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،پيامبر ديگرى نيست كه فرد مكلّف،مخيّر باشد ميان آن پيامبر و على(علیه السلام)،و هر كه علمى را جز از درش گيرد دزدى است غاصب». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 439/2-441 مى گويد: «مفهوم اين كه حضرت(علیه السلام)دروازه شهر علم پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد اين است كه حضرتش(علیه السلام)واسطه اى است براى مردم در رسيدن ايشان به علم پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پس واسطۀ ديگرى جز على(علیه السلام)در كار نيست و كسى كه از غير على علمى را بگيرد به دزد مى ماند.پس گرفتن علم از حضرت ايشان،واجب و از ديگرى حرام است.تنها او امام است،زيرا امامت شخص و حرمت علم برگرفتن از او و پيروى از آنچه او بدان حكم مى كند در يك جا گرد نيايد،چنان كه وجوب ستاندن از حضرت(علیه السلام)براى رسيدن به علم پيامبر(صلی الله علیه و آله)جز به عصمت آن حضرت(علیه السلام)،صورت نپذيرد،پس امامت،تعيّن مى يابد و اين كه حضرتش(علیه السلام)دروازه اى مى گردد براى علم پيامبر،دليل آن است كه حضرت(علیه السلام)،به هر آن چه از پيامبر(صلی الله علیه و آله)صادر شده احاطه دارد و اين است شأن امام...حتّى اگر اين حديث،دلالت نداشته باشد بر انحصار راه رسيدن به علم پيامبر از طريق على(علیه السلام)،بدون اشكال بر اعلميّت على دلالت دارد زيرا قبيح است مفضول عليه،مقدّم گردد: أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلاّ أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ . بنگريد به سخن مظفّر در دلائل الصّدق 27/2-31 در اين كه امام،افضل از رعيّت است. نيز بنگريد به حديث مدينة العلم،تلخيص الشافى 21/3،الغدير 65/6(كلام كنجى شافعى)،خلاصۀ عبقات الانوار،ج 10(جلد حديث مدينة العلم)و آن چه در آغاز از كتاب الغدير 198/7-199 نقل كرديم.

هفتم:بغوى در صحاح (1)-به نقل از ابو الحمراء نقل مى كند كه گفته است:پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:هر كه مى خواهد به علم آدم و فهم نوح و زهد يحيى بن زكريّا و هيبت موسى بن عمران بنگرد به على بن ابى طالب نظر كند.

بيهقى (2)-به اسناد خود از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نقل مى كند كه فرموده است:هر كه مى خواهد به علم آدم و تقواى نوح و شكيبايى ابراهيم و هيبت موسى و عبادت پيشگىد.

ص: 88


1- به نسخه اى از اين كتاب دست نيافتيم،ولى اين سخن در ميزان الاعتدال 94/4 و مناقب ابن مغازلى 212/ و ذخائر العقبى93/ يافت مى شود.
2- در«فضائل الصحابه»بيهقى،چنان كه در احقاق الحق 394/4،ج 3 بدان اشاره مى كند.

عيسى بنگرد به على بن ابى طالب نظر كند (1).

در كتاب مناقب (2)-به نقل از حارث[اعور،پرچمدار على بن ابى طالب]آمده است كه گفت:به ما خبر رسيد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ميان گروهى از اصحاب خود فرموده است:علم آدم و فهم نوح و حكمت ابراهيم را نشانتان مى دهم،پس زمانى نگذشت كه على بن ابى طالب رخ نمود.ابو بكر گفت:اى پيامبر!آيا يك فرد را با سه پيامبر مى سنجى؟زهى و آفرين بر اين فرد،او كيست اى پيامبر؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى ابو بكر!آيا او را نمى شناسى؟گفت:خدا و پيامبرش آگاه تر است.پيامبر فرمود:او ابو الحسن على بن ابى طالب است.ابو بكر گفت:زهى و آفرين بر تو اى ابو الحسن و كجاست همانند تو؟ همو به نقل از على بن ابى طالب(علیه السلام)نقل مى كند كه فرموده است:به خدا سوگند آيه اى/.

ص: 89


1- شيخ مظفّر در دلائل الصدق 520/2 مى گويد:«در دلالت اين حديث نسبت به برترى امير المؤمنين(علیه السلام)بر امت و امامت حضرت(علیه السلام)برايشان،ترديدى نيست،چه،اين حديث دلالت دارد بر برترى حضرت به پيامبران بزرگ،چه رسد به افراد عادى ملّت ها؟اين از آن روست كه تصريح شده است على(علیه السلام)، ويژگى هايى را گرد آورده است كه در ميان پيامبران بزرگ پراكنده شده است،پيامبرانى كه هر يك از آن ها بزرگترين فرد در نوع خود به شمار مى آمدند.در آيۀ مباهله و جز آن روشن كرديم كه على جز از پسر عمويش سرور پيامبران(صلی الله علیه و آله)از همۀ پيامبران برتر است». شيخ احمد آشتيانى در لوامع الحقائق11/ مى گويد: «و از آن جمله است سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حق على(علیه السلام):هر كه مى خواهد به علم آدم و تقواى نوح و شكيبايى ابراهيم و هيبت موسى و عبادت پيشگى عيسى بنگرد به على بن ابى طالب(علیه السلام)نظر كند.مقتضاى اين سخن آن است كه على(علیه السلام)از همۀ پيامبران گذشته برتر است،زيرا حضرت(علیه السلام)هر يك از فضايل و كمالات را كه مخصوص هر يك از اين پيامبران بزرگ بوده است محقّق گردانيده و گرد آورده است و ضرورتا پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)برترين مردم خواهد بود». بنگريد به سخن علاّمۀ حلّى در كشف المراد418/: نيز بنگريد به احتجاج حرّه دختر حليمۀ سعديه با حجّاج پيرامون برترى امير المؤمنين بر همۀ پيامبران جز پيامبر ما(صلی الله علیه و آله)با استدلال به قرآن در عوالم العلوم 186/18-190 و بحار 134/46-136.
2- مناقب خوارزمى45/.

نازل نشده مگر آن كه مى دانم در بارۀ چه و كجا نازل شده است، و همانا خدايم قلبى به من بخشيده آكنده از درك و زبانى پرسان. همو (1)-به نقل از ابو عبد الرحمن سلمى آورده كه گفته است:به خدا سوگند مردى از قريش را نديده ام كه كتاب خدا را بيش از على بخواند.همو (2)- به نقل از بخترىّ نقل مى كند كه گفته است:على را ديدم كه در كوفه بر منبر بالا رفت در حالى كه زره رسول اللّه را بر تن داشت و شمشير او را بر ميان و عمامۀ حضرتش(صلی الله علیه و آله)را بر سر و انگشترى حضرت ايشان(صلی الله علیه و آله)را در انگشت.پس بر منبر بنشست و شكم خويش هويدا ساخت و فرمود:پيش از آن كه مرا از كف دهيد هر چه خواهيد بپرسيد كه در سينۀ من دانش فراوان جاى گرفته و اين است ظرف دانش.اين خيو پيامبر است و حقايقى است كه حضرتش(صلی الله علیه و آله)چونان بر من القا كرده كه پرنده، خوراك به دهان جوجۀ خويش مى نهد و البتّه بى هيچ وحيى كه بر من نازل كرده باشد.به خدا سوگند اگر بالشى را تا كنند و من بر آن بنشينم تا براى توراتيان به توراتشان و براى انجيليان به انجيلشان[و براى زبوريان به زبورشان]فتوا دهم چنان فتوا دهم كه خداوند تورات و انجيل[و زبور]را به اين سخن در آورد كه:راست گفت على،او چنان فتواتان داد كه خداوند در من نازل كرده بود در حالى كه شما اين كتاب را مى خوانيد،آيا نمى انديشيد؟ (3)و روزى فرمود:پيش از آن كه مرا از دست دهيد هر چه مى خواهيد از من بپرسيد، (4)از7.

ص: 90


1- اين سخن را در مناقب خوارزمى نيافتيم،ولى مى توان آن را در استيعاب 334/2 يافت.
2- مناقب خوارزمى47/.
3- شيخ طوسى در تلخيص الشّافى 22/3-23 در بارۀ اين خبر مى گويد: «مراد حضرت(علیه السلام)از اين سخن آن است كه من با كتاب خود آن ها با ايشان دادخواهى خواهم كرد كه در آن بشارت به پيامبر ما(صلی الله علیه و آله)و درستى شريعت او آمده است و لذا بر پايۀ آن چه كتابشان در اين شريعت و احكام قرآنى اقتضا دارد بر آن ها حكومت خواهم داشت،و اين خود از بهترين،بزرگترين و سترگ ترين اهداف است».
4- علاّمه بياضى در الصراط المستقيم 218/1 مى گويد: «اگر خداوند قديم،هر چيز را در قرآن عظيم نهاده است و فرموده: وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ [انعام59/]و روشن است كه مقصود از آن نه تنها ظاهر كه باطنش نيز هست،امير المؤمنين نيز مى فرمايد:«بپرسيد از من»،و نظاير آن و هيچ يك از صحابه و تابعان پاسخى به حضرت نداده اند.اين همان است كه مقصود خداوند از اين سخن مى باشد: وَ كُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْناهُ فِي إِمامٍ مُبِينٍ [يس12/؛].پس او در پرتو امامتش شايسته تر است كه از جانب خداوند باشد،زيرا در حكمت الهى،مقدّم داشتن مفضول قبح دارد و علما و حكما و پيشگويان به فضل او اعتراف دارند و از امواج كوه پيكر اقيانوس وجودش،اندوخته ها برگرفته اند». شيخ طوسى در تلخيص الشافى 22/3 مى گويد: «آن چه از حضرتش روايت شده كه فرموده است:«پيش از آن كه مرا از دست دهيد هر چه خواهيد بپرسيد كه در سينۀ من دانشى سترگ گرد آمده است»،سخنى است كه كسى به گفتن آن اقدام نمى كند مگر آن كه به خود اطمينان دارد كه به هر چه از او پرسيده شود آگاه است و الاّ خويش را در معرض جهل قرار داده است كه اين به حضرتش(علیه السلام)زيبنده نيست». ابن بطريق با اين حديث استدلال مى كند كه حضرتش(علیه السلام)از فتنه ها آگاهى داشته است و از كشتن اصحابى كه در صفّين از فرمان او سر باز زدند و نيز امور ديگر چشم پوشيده است. بنگريد به:العمدة336/-337.

از راه هاى آسمانى از من بپرسيد كه آن ها را از راه هاى زمينى بهتر مى شناسم.

در مسند احمد بن حنبل (1)-آمده است كه:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به فاطمه فرمود:آيا خشنود نيستى كه تو را به ازدواج كسى در مى آورم كه در ميان امّت من پيش از همه اسلام آورد و بيش از همه دانش دارد و شكيبش فزونتر از ديگران است.

از ابن عبّاس (2)-روايت شده كه گفته است:نه دهم علم به على بن ابى طالب داده شده است و سوگند به خدا كه در يك دهم باقيمانده نيز با ديگران شريك است./.

ص: 91


1- مسند احمد بن حنبل 26/5.
2- الاستيعاب 1104/3 با اختلاف اندكى+كفاية الطالب197/.

از عايشه (1)-آمده است كه گفت:على(علیه السلام)آگاه ترين مردم به سنّت است.

در مناقب ابو المؤيّد (2)-به نقلى از ابن عبّاس آمده است كه گفت:عمر بر ما خطبه خواند و گفت:على،قاضى ترين ماست.

هشتم:اصول علوم به آن حضرت استناد دارد. ايشان بود كه قواعد دين را سامان داد و احكام شريعت را روشن كرد و مطالب علوم عقلى و نقلى را مقرّر داشت (3).-در فقه نيز همۀ فقها به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كنند.

انتساب اماميه هم كه به حضرت ايشان(علیه السلام)روشن است.اماميه،علوم خود را از ايشان مى گيرند و همۀ احكامشان به آن حضرت و فرزندان معصومش(علیه السلام)استناد دارد.

امّا در بارۀ حنفيّه بايد گفت كه اصحاب ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمّد و زفر همگى علوم خود را از ابو حنيفه گرفته اند كه او نيز شاگرد امام صادق(علیه السلام)بوده است و امام صادق شاگرد امام باقر و باقر شاگرد زين العابدين و زين العابدين هم كه نزد حسين(علیه السلام) درس خوانده بود كه حسين(علیه السلام)هم نزد پدرش امير المؤمنين(علیه السلام)شاگردى كرده بود.

شافعيّه هم كه علوم خود را از شافعى گرفته اند كه او هم شاگرد محمّد بن حسن يعنى شاگرد ابو حنيفه و نيز شاگرد مالك بوده است و فقه او به اين دو باز مى گردد.مالك هم شاگرد ربيعة الرّأى و ربيعه شاگرد عكرمه و عكرمه شاگرد عبد اللّه بن عبّاس و عبد اللّه بن عبّاس هم شاگرد على(علیه السلام)بوده است.

خوارج هم كه بزرگان و جلودارانشان از شاگردان حضرت بوده اند.پايه گذار نحو هم كه كسى جز حضرتش(علیه السلام)نبوده است. حضرت به ابو الاسود دؤلى مى فرمايد:كلام جز سه چيز نيست:اسم و فعل و حرف.حضرت(علیه السلام)وجوه اعراب را نيز براى ابو الاسود تبيين مى فرمايد.

علم تفسير هم به حضرت استناد دارد،زيرا ابن عبّاس در تفسير شاگرد على(علیه السلام)بوده است. وى مى گويد:امير المؤمنين(علیه السلام)تنها در تفسير«باء»« بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ »از آغاز0.

ص: 92


1- همان،در ضمن همين حديث.
2- مناقب خوارزمى47/.
3- همان 17/1-20.

تا پايان شب براى من سخن گفت.

قواعد علم كلام را نيز حضرت(علیه السلام)مقرّر داشت و براهين آن را روشن كرد و همۀ مردم از خطبه هاى ايشان بهره برده اند و بازگشتگاه همۀ آن ها به حضرت ايشان(علیه السلام)است.

كارگردانان علم كلام چهار گروهند:معتزله،اشاعره،شيعه و خوارج.

انتساب شيعه كه به حضرت ايشان روشن است.

معتزله هم به واصل بن عطا منتسب اند كه بزرگ ايشان است.واصل،شاگرد ابو هاشم عبد اللّه بن محمّد بن حنفيه بوده و ابو هاشم نيز شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود يعنى على بن ابى طالب بوده است.

اشاعره هم شاگرد ابو الحسن على بن ابى بشر اشعرى بوده اند كه او نيز شاگرد ابو على جبّائى است كه از مشايخ معتزله به شمار مى آيد.

در علم طريقت نيز همۀ صوفيه،خرقه را به حضرت ايشان(علیه السلام)نسبت مى دهند، (1)و اصحاب فتوّت و جوانمردى به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كنند، زيرا به روز احد،جبرئيل از آسمان فرود آمد در حالى كه ندا در مى داد:نيست شمشيرى مگر ذو الفقار و نيست».

ص: 93


1- مصنّف-اعلى اللّه مقامه الشريف-نزديك به همين معنى را در كتاب ديگر خود«كشف الحق و نهج الصدق»آورده است.شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 527/2-528 در تبيين كلام مصنّف سخنانى دارد كه چكيدۀ آن چنين است: «دانستيم كه مفهوم رجوع به حضرت(علیه السلام)،آن است كه ايشان اصل آن ها و پايۀ امورشان است،و اين به معناى همسويى در همۀ امور نيست.طرفداران نحله هاى گوناگون،همگى به پيامبرانشان انتساب دارند اگر چه گمراهى بر آن ها غلبه يافته و آيين آن پيامبران را دگرگون كرده اند.چنين است فرقه هاى مختلف مسلمانان كه به دين پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)منتسب هستند،ولى بيش ترشان فرقه هايى گمراهند كه از جملۀ ايشان است فرقۀ صوفيه...كه نادانانشان گمان مى برند صوفيه،همان خرقه اى است كه گذشتگانشان از اهل بيت و امير المؤمنين(علیه السلام)ستانده اند...روشن شد كه مقصود مصنّف-رحمه اللّه-از بيان خرقه،استشهاد به آن است در رجوع همگان به حضرت(علیه السلام)،نه اين كه نسبت دادن خرقه به حضرت(علیه السلام)ذاتا موجب ستاندن علم از حضرتش(علیه السلام)باشد».

جوانمردى مگر على (1).- روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،شاد و خوشحال از خانه برون شد در حالى كه مى فرمود:منم جوانمرد،پسر جوانمرد و برادر جوانمرد.

اين كه خود پيامبر جوانمرد است زيرا كه سرور عرب مى باشد و اين كه پسر جوانمرد است از آن رو كه پسر ابراهيم،خليل الرحمن است كه در حقّش اين آيه نازل شده است:

فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقالُ لَهُ إِبْراهِيمُ ، (2)-و اين كه برادر جوانمرد است از آن روست كه حضرت(صلی الله علیه و آله)برادر على(علیه السلام)است كه جبرئيل در حقّ او گفته است:جوانمردى نيست مگر على.

در بارۀ علم فصاحت هم بايد گفت كه حضرت(علیه السلام)،خاستگاه و اصل اين علم است كه در آن به اوج رسيده است و از قلّۀ آن پا را فراتر نهاده است،تا جايى كه پيرامون سخنش گفته اند:زبر سخن آفريده و زير سخن آفريننده است،و همۀ خطباء از او آموخته اند (3).- نهم:اين كه همۀ صحابه در احكام به حضرت ايشان(علیه السلام)رجوع مى كردند، (4)و فتاوا را از4.

ص: 94


1- مناقب ابن غزالى197/+ميزان الاعتدال 317/2+كفاية الطالب277/+ذخائر العقبى74/.
2- انبياء60/.
3- بنگريد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 24/1.
4- علاّمۀ بياضى در الصراط المستقيم 79/1 مى گويد: «اين كه حضرت(علیه السلام)فرموده است:«بهترين شما نيستم»،اگر در اين سخن صادق باشد فرد بهتر از او شايسته تر از او خواهد بود و اگر دروغ گفته باشد كه ديگر امامت،شايستۀ انسان دروغگو نيست،زيرا اعتمادى به او در ميان نمى باشد. اگر بگويند:حضرت(علیه السلام)اين سخن را از روى خشوع و كرامت مدح خويشتن بر زبان آورده است. گوييم:پيامبر در اين مورد از او شايسته تر بوده و نفرموده:«من به سوى شما فرستاده شدم در حالى كه بهترين شما نيستم»،بل فرموده است:«من سرور فرزندان آدمم». ابن شهرآشوب در المناقب 29/2-30 مى گويد: «علم حضرتش(علیه السلام)تا آنجا بر صحابه آشكار شد كه به دانشش اعتراف كرده اند و به بيعت با او اقدام ورزيدند. جاحظ مى گويد:همۀ امّت همداستانند كه صحابه،علم را از چهار تن مى ستاندند:على،ابن عبّاس،ابن مسعود و زيد بن ثابت.وى مى گويد:گروهى عمر بن خطاب را نيز به اين جمع افزودند،ولى بعد همگى اجماع كردند كه چهار تن،كتاب خدا را بيش تر از عمر مى خواندند.حضرت(علیه السلام)فرمود: قرآن خوان ترين مردم،جلودار ايشان است و لذا عمر از اين شمار،كنار گذاشته شد. جماعت سپس اجماع كردند كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:امامان بايد از قريش باشند و لذا ابن مسعود و زيد از شمار افكنده شدند و على ماند و ابن عبّاس كه هر دو عالم و فقيه و قرشى بودند كه از ميان اين دو على هم سنّ بيش ترى داشت و هم در هجرت قديمى تر بود،پس ابن عبّاس هم از سياهۀ نام ها كنار گذاشته شد و به اجماع،على باقى ماند كه به امامت حقّانيت بيش ترى داشت». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 527/2-530 مى گويد: «ترديدى نيست كه همگان به حضرتش(علیه السلام)رجوع مى كرده اند و از او فتوا مى جسته اند،به ويژه در مسائل پيچيده اى كه بدان ره نمى يافته اند و كسى را نمى شناخته اند كه در اين مسائل،راه حلّى پيش نهد،و اين نبوده است مگر آن كه فضل حضرتش(علیه السلام)برايشان ظهور يافته بود و شخص افضل،حقّانيت بيش ترى به امامت دارد...و پيش تر روشن شد كه امام منزلتش بزرگ تر و شأنش والاتر از آن است كه به علم عوام نيازى داشته باشد». بنگريد به:الغدير 106/7-109 و قواعد المرام184/. از نكات ظريف در اين باب سخنى است كه در شرح حال علاّمه محمّد بن اسعد جلال الدين دوانى آمده است.او از نواده گان ابو بكر بود و از همين رو«صدّيقى»ناميده مى شد.او به هنگام نگارش حاشيه اش بر كتاب شرح تجريد با خود انديشيد كه اگر جدّش صدّيق زنده بود بسيارى از دقايق فلسفى اين متن و حاشيه را درك نمى كرد و همين موجب گشت كه وى به تشيّع گرود. بنگريد به:الرسائل المختارة از علاّمۀ دوانى،ص 24.

او مى آموختند و در حل مشكلات به حضرت(علیه السلام)پناه مى بردند.

على(علیه السلام)بسيارى از داورى هاى عمر را نمى پذيرفت.يك بار عمر دستور سنگسار كردن زنى حامله را كه زنا كرده بود صادر كرد،ولى على(علیه السلام)او را از اين كار بازداشت و

ص: 95

فرمود:اگر تو بر اين زن تسلّطى دارد بر آن چه در شكم دارد اختيارى ندارى،بگذار تا بار خود را بنهد و طفلش را شير دهد.عمر پذيرفت و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك شده بود (1).- زنى را نزد عمر آوردند كه شش ماه بود وضع حمل كرده بود و عمر دستور سنگسار او را داد،ولى على(علیه السلام)او را از اين كار بازداشت.عمر،سبب را جويا شد.على فرمود:خداوند مى فرمايد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً .سپس مى فرمايد: وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ ،پس باقى ماند شش ماه مدّت حاملگى.پس عمر دست از آن زن بداشت و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد (2). زن ديوانه اى را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بود و حامله گشته بود و عمر دستور سنگسار او را صادر كرد.على به او فرمود:آيا نشنيده اى آن چه را كه پيامبر فرموده؟عمر گفت:چه فرموده است؟على گفت:پيامبر فرموده است:قلم محاسبۀ الهى از سه كس برگرفته شده است:از ديوانه تا به هوش آيد،از نوجوان تا به درك رسد،از خواب تا بيدار شود.

راوى مى گويد:عمر دست از آن زن برداشت (3)-[و گفت:اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد.] روزى عمر خطبه خواند و گفت:هر كه در كابين دخترش دست بالا بگيرد او را در بيت المال قرار داده است.زنى برخاست و به او گفت:چگونه ما را باز مى دارى از امرى كه خداوند تبارك و تعالى در كتابش آن را به ما ارمغان كرده است: وَ آتَيْتُمْ إِحْداهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً (4)-؟كسى گفت:همۀ مردم حتّى زنان پرده نشين از عمر فقيه ترند (5).- روزى زنى را نزد عمر آوردند كه به زنا نسبت داده شده بود.عمر دستور داد آن زن را سنگسار كنند.پس على به آن زن برخورد و پرسيد:داستان اين زن چيست؟گفتند:2.

ص: 96


1- ذخائر العقبى18/.
2- مناقب خوارزمى57/.
3- همان48/.
4- نساء20/؛و اگر او را قنطارى مال داده ايد نبايد چيزى از او بازستانيد.
5- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 61/1+التفسير الكبير 10+13+الدر المنثور 133/2.

دستور داده شده سنگسار شود على(علیه السلام)او را بازستاند و به عمر فرمود:دستور سنگسار او را داده اى؟عمر گفت:آرى،زيرا نزد من به تبهكارى اعتراف كرده است.

حضرت فرمود:شايد به سرش داد كشيده اى يا ترسانده ايش[يا تهديدش كرده اى؟].

عمر گفت:چنين بوده است.حضرت(علیه السلام)فرمود:آيا نشنيده اى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمود:

«اگر كسى پس از اعمال ناگوارى اعتراف كند حدّى بر او نيست»؟پس اقرارى نيست براى كسى كه به بندش كشيده اى يا به زندانش افكنده اى يا تهديدش كرده اى.پس عمر راه را بر آن زن بگشود و سپس گفت:ناتوانند زنان از اينكه همچون على بن ابى طالب را بزايند، اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد (1).- در مناقب ابو المؤيد آمده است: (2)-عمر بر مردم خطبه خواند و گفت:اگر شما را از آن چه خوب مى دانيد به آن چه بد مى شماريد روى آور كنيم چه خواهيد كرد؟همه خاموش ماندند.او اين سخن را سه بار بگفت:پس على(علیه السلام)به او فرمود:در اين هنگام از تو مى خواهيم توبه كنى،اگر توبه كردى توبه ات را مى پذيريم.عمر گفت:و اگر توبه نكنم؟حضرت(علیه السلام)فرمود:در اين صورت سر از تنت جدا مى كنيم.عمر گفت:سپاس مر خداى را كه در ميان اين امّت كسى را قرار داد كه هر گاه به كژى رفتيم كژى مان را راست گرداند.

سعيد بن مسيّب مى گويد:از عمر شنيدم كه مى گفت:بار خدايا!در حالى كه على زنده نيست مرا با مشكلى تنها مگذار (3).- جابر گويد:عمر مى گفت:اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)هجده ويژگى داشتند كه سيزده تاى آن به على اختصاص داشت و ما در پنج تاى باقيمانده شريك بوديم (4).- [ابن عبّاس]مى گويد:علم،شش ششم(6/6)است كه پنج ششم(6/5)از آن على[بن ابى طالب]است و يك ششم(6/1)باقيمانده،از آن همۀ مردم و در يك ششم باقيمانده نيزت.

ص: 97


1- مناقب خوارزمى38/.
2- همان52/.
3- همان51/.
4- همان52/،و نظير همين سخن در صفحۀ 238 آمده است.

با ما شريك است كه در همين قسمت هم او از ما داناتر مى باشد (1)- و اخبار در اين مورد بيش از آن است كه شماره شود.

دهم:اينكه حضرت(علیه السلام)پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،پيش از هر كس ديگر به گردآورى قرآن پرداخت.

ابو المؤيد (2)-به اسناد خود كه به على(علیه السلام)مى رسد گفته است كه حضرت(علیه السلام)فرمود:

چون پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)رحلت كرد سوگند خوردم ردا از دوش بر ننهم تا زمانى كه قرآن را گرد آورم،پس ردا از دوش برننهادم تا آن هنگام كه قرآن را جمع آورى كردم.حضرت(علیه السلام) تفسير قرآن را به مردم آموخت و در اين ميان ابن عبّاس از ديگر مردم بيش تر بهره داشت.

يازدهم:مسائل شگفت آن حضرت(علیه السلام)كه گواه كمال دانش او و فضل سرشار حضرت ايشان(علیه السلام)است: از آن جمله مى باشد كه:روزى دو نفر نزد ايشان آمدند و اظهار داشتند كه در راهى مى رفته اند.با يكى از آن ها پنج گرده نان و با ديگرى سه گرده نان بوده است.همين كه به خوردن مشغول شدند شخص سومى به آن ها پيوسته و با آن ها به خوردن پرداخت،پس چون از خوردن فارغ شدند آن مرد سوم در عوض هم خوراك شدن با آن دو،هشت درهم به ايشان داده است،آن كه گرده نان بيش تر داشته پنج درهم طلب كرده،ولى آن كه گرده نان كمتر داشته اين تقسيم را نپذيرفته است.

دعوا نزد على(علیه السلام)بردند.حضرت(علیه السلام)به آن كه صاحب گرده نان كمتر بود فرمود:

دوستت به انصاف سخن گفته است.آن مرد گفت:من جز حقّم را كه بيش از سه درهم است نمى ستانم و من خواهان تلخى حقّم.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر چنين است به تو يك درهم مى رسد،زيرا هر يك از شما دو گرده و يك سوم گرده نان خورده است،پس آن چه از نان تو باقى مى ماند يك سوم گرده است كه آن مرد سوم آن را خورده است،در حالى كه همان مرد از نان دوست تو دو نان و يك سوم نان خورده است،پس براى هر سه يك از گردۀ نان،يك درهم تعلّق مى گيرد (3).-2.

ص: 98


1- همان48/.در همين صفحه،حديث مشابه ديگرى نيز يافت مى شود.
2- همان49/.
3- الاستيعاب 462/2.

نيز از آن جمله است كه زنى بر زن ديگر سوار شد و زن سومى نيشترى بر زن زيرين زد كه در نتيجۀ آن،زن سوار بيفتاد و بمرد.حضرت(علیه السلام)حكم كرد دو سوم ديه را زن نيشتر زننده و زن زيرين بپردازند،زيرا اين دو موجب مرگ آن زن شده بودند و يك سوم باقيمانده را هم به سبب آن كه زن مرده بيهوده سوار زن ديگر شده بود حذف كرد.اين داورى حضرت(علیه السلام)را پيامبر(صلی الله علیه و آله)تصويب كرد (1).- نيز از آن جمله است كه كنيزى ميان دو نفر مشترك بود و اين دو در يك طهر با آن كنيز نزديكى كردند و او حامله گشت و وضع،مشكل شد و دعوا نزد حضرتش آوردند.

حضرت(علیه السلام)به قرعه حكم كرد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)نظر حضرتش(علیه السلام)را صائب دانست و فرمود:سپاس خدايى را كه در ميان ما اهل بيت كسى را قرار داد كه بر پايۀ سنّتهاى داود(علیه السلام)حكم مى كند.مقصود حضرت(صلی الله علیه و آله)از اين سخن قضاوت،در پرتو الهام بود (2).- نيز از آن جمله است كه:گاوى درازگوشى را بكشت و صاحبان آن دو دعوا نزد ابو بكر بردند.وى گفت:چهارپايى چهارپاى ديگرى را كشته است و بر صاحب آن چيزى تعلّق نمى گيرد.آن دو سپس نزد عمر رفتند و او نيز همچون ابو بكر حكم كرد،و بدين ترتيب دعوا نزد على(علیه السلام)بردند.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر گاو به هنگام خواب درازگوش بر او وارد شده باشد بايد صاحب گاو بهاى درازگوش را به صاحب آن بپردازد و اگر درازگوش به هنگام خواب گاو بر او وارد شده باشد و گاو هم او را كشته باشد غرامتى بر صاحب گاو نيست.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به آن دو فرمود:على بن ابى طالب به حكم خداوند عزّ و جلّ ميانتان داورى كرده است (3)(4).د.

ص: 99


1- اين حديث را در«قضاء امير المؤمنين»از شوشترى33/ به نقل از ارشاد مفيد-رحمه اللّه-و التهذيب و الفقيه و در«احقاق الحق»86/8 به نقل از سنن الكبرى و جز آن روايت كرده است.
2- مسند احمد بن حنبل 373/4،احقاق الحق 49/8 و«قضاء امير المؤمنين»از شوشترى165/،كه در آن ها كنيز ميان سه نفر مشترك بوده نه دو نفر.
3- ينابيع المودّة76/.نويسنده،آغاز حديث را خلاصه كرده است.
4- علامه بياضى در ذيل اين خبر در صراط المستقيم 13/2 مى گويد: «ببينيد فراوانى علم حضرت(علیه السلام)و جهل آن دو را و اين كه چگونه پيامبر از اين دو خصم مى خواهد از على پرسش كنند چنان كه به جهل ابو بكر و عمر نيز هشدار مى دهد.

از آن جمله است كه:دو زن نزد حضرتش آمدند كه كودكى همراه خود داشتند و هر يك آن كودك را براى خود ادّعا مى كرد.حضرت(علیه السلام)آن دو را اندرز داد ولى هيچ يك از آن دو از ادّعاى خود باز نگشت.حضرت فرمود:اى قنبر!شمشير را بياور.آن دو گفتند:

تو را با شمشير چه كار؟حضرت فرمود:كودك را دو نيم مى كنم و هر نيم را به هر يك از شما دو نفر مى دهم.يكى از آن دو خشنود شد،ولى ديگرى فرياد زد و گفت:اى امير المؤمنين!اگر ناگزير بايد چنين كنى پس كودك را به اين زن ده.حضرت(علیه السلام)دانست كه اين كودك فرزند اوست و آن زن ديگر را كه خشنود شده بود حقّى در آن نيست و كودك را تسليم زن دوم كرد.پس آن زن ديگر بازگشت در حالى كه باطل خود را حق ادّعا مى كرد (1).- از آن جمله است كه:خانه اى بر سر جماعتى ويران شد و از اين خانه دو كودك جان سالم به در بردند كه هر يك ادّعا مى كرد مالك ديگرى است.حضرت دستور داد سر آن دو را از روزنه اى بيرون آورند.سپس گفت:اى قنبر!شمشير را برهنه كن،و به او اشاره كرد مادامى كه دستور نداده است حركتى نكند.سپس گفت:اى قنبر!گردن برده را بزن.

پس يكى از آن دو گريخت و ديگرى باقى ماند،و بدين ترتيب گريزنده به حق بازگشت و اعتراف كرد كه او برده است.

از آن جمله است كه:مردى را كه ميگسارى كرده بود نزد ابو بكر بردند و ابو بكر تصميم گرفت بر او حدّ جارى كند.آن مرد گفت:من شراب نوشيده ام،ولى از حرمت آن آگاهى نداشته ام،زيرا در ميان قومى بزرگ شده ام كه آشاميدن شراب را روا مى شمارند.

پس مسأله بر ابو بكر دشوار شد و ندانست چگونه داورى كند،لذا حكم آن را از على(علیه السلام) جويا شد.حضرت(علیه السلام)فرمود:دو مسلمان مورد اعتماد را گسيل دار تا در مجالس مهاجران و انصار بگردند و در ميان آن ها ندا دهند كه آيا در ميان آن ها كسى هست كه دود.

ص: 100


1- اين حديث در«قضاء امير المؤمنين»13/ به نقل از ارشاد روايت مى شود.

مسلمان معتمد آيۀ تحريم را بر آن ها خوانده باشند يا آن را به اطّلاع رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) رسانده باشند؟اگر دو مرد از ميان آن ها گواهى دادند بر او حدّ جارى كن و اگر كسى بدان گواهى نداد به توبه اش وادار و راه بر او بگشاى.ابو بكر چنين كرد و هيچ يك از مهاجران و انصار گواهى نداد كه آيۀ تحريم[شراب]را بر او خوانده است يا اين مطلب را به آگاهى رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)رسانده است،پس ابو بكر او را به توبه واداشت و راه بر او گشود.

از آن جمله است كه:از ابو بكر در بارۀ آيۀ وَ فاكِهَةً وَ أَبًّا پرسش كردند و از مفهوم كلمۀ «أبّ»از او پرسيدند.او گفت:كدام آسمان بر من سايه افكند و كدام زمين مرا بر خود حمل كند اگر چيزى را در كتاب خدا بگويم كه از آن آگاهى ندارم.مفهوم فاكهه را مى دانيم،امّا در مفهوم كلمۀ«أبّ»خدا آگاه تر است.اين سخن به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد.

حضرت فرمود:سبحان اللّه!آيا نمى داند كه«أبّ»همان علف و چراگاه است و خداوند آن را بيان كرده تا نعمت هايى را كه به بندگانش داده به ايشان بشناساند؛نعمتهايى كه خود را با آن احيا مى كنند و وجودشان وابسته بدان است (1).- از آن جمله است كه:از ابو بكر پيرامون مفهوم«كلاله»پرسش شد.ابو بكر گفت:من در اين باره رأى خودم را خواهم گفت،اگر به صواب رفتم كه از خداست و اگر خطا كردم از شيطان.خبر به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد و فرمود:چه چيز او را در اين جا از نظر شخصى بى نياز كرده است.آيا نمى داند كه«كلاله»همان برادران و خواهران هستند از يك پدر و مادر يا تنها از پدر و يا تنها (2)-از مادر (3)؟0.

ص: 101


1- اين خبر در«قضاء امير المؤمنين»115/ به نقل از ارشاد مفيد107/ روايت شده است.
2- اين خبر را در«قضاء امير المؤمنين»115/ به نقل از ارشاد مفيد روايت كرده است.
3- شيخ طوسى در تلخيص الشافى 187/3 مى گويد: «از خدشه هايى كه بدو وارد شده است اين است كه گفته اند:او[ابو بكر]از احكام شريعت آگاهى زيادى نداشت تا جايى كه نمى دانست شيوۀ زبان كدام است و در احكام،نظر شخصى مى داد و دليل گواه بطلان آن است،[تلخيص الشافى 114/1-118]. «همۀ اين ها گواه آن است كه او شايستگى امامتى را ندارد كه-چنان كه گفتيم-آگاهى از همۀ احكام شرع از شرايط آن است»،[تلخيص الشافى 243/1].آن چه از اشاره به اعتراف او نقل شد فراوان است، همچون اين سخن كه:از او در بارۀ«كلاله»پرسيدند-:«در بارۀ آن نظر شخصى خودم را مى گويم...»[تلخيص الشافى 9/2]. نيز بنگريد به:خلاصه عبقات الانوار 189/3-190.

از آن جمله است كه:مردى از دانشمندان يهود نزد ابو بكر آمد و به او گفت:تو جانشين پيامبر اين امّتى؟گفت:آرى.گفت:ما در تورات خوانده ايم كه جانشينان انبيا آگاه ترين فرد ملّتهاى ايشان هستند.پس به آگاهى من برسان كه خدا كجاست؟در آسمان يا در زمين؟ ابو بكر گفت:او در آسمان و بر عرش است.يهودى گفت:كدام سرزمين از وجود او تهى است،زيرا بر اساس اين سخن او بايد در مكانى باشد و در مكانى نباشد.ابو بكر به او گفت:اين سخن زنديقان است.از من دور شو كه در غير اين صورت تو را خواهم كشت.آن دانشمند يهودى در حالى كه اسلام را مسخره مى كرد برفت.امير المؤمنين(علیه السلام) با او برخورد كرد و فرمود:بر آنچه از او پرسيدى و نيز پاسخى كه به تو داد آگاهى يافتم.

ما مى گوييم:خداوند سبحان،كجايى را در هر جا كه خواهد نهد،پس جايى براى او نيست و اجلّ از آن است كه مكانى او را در بر گيرد،در حالى كه او در هر مكانى حضور دارد آن هم بى هيچ تماس و مجاورتى.بر هر چه در زمين مى گذرد آگاهى دارد و هيچ چيز در آن از تدبير الهى بيرون نيست.اينك به تو مى گويم آن چه را كه در كتاب هاى شما آمده است و سخنان مرا تأييد مى كند.اگر دانستى بدان ايمان مى آورى؟يهودى گفت:آرى.

حضرت(علیه السلام)فرمود:در برخى از كتاب هاى شما آمده است كه روزى موسى بن عمران(علیه السلام) نشسته بود كه فرشته اى از مشرق بيامد و موسى(علیه السلام)بدو گفت:از كجا مى آيى؟گفت:از نزد خداوند عزّ و جلّ.سپس فرشته اى از مغرب نزد او بيامد.موسى از او پرسيد:از كجا مى آيى؟او پاسخ داد:از نزد خداوند عزّ و جلّ.سپس فرشتۀ ديگرى آمد[موسى گفت:از كجا مى آيى؟][گفت:از آسمان هفتم نزد تو مى آيم،از نزد خداوند تبارك و تعالى و سپس فرشتۀ ديگرى نزد او آمد]و گفت:من از زمين زيرين هفتم از بارگاه خداوند نزد تو

ص: 102

مى آيم.پس موسى گفت:پاك است خدايى كه هيچ مكانى از او خالى نيست و در هيچ جايى نزديكتر از جايى قرار ندارد.

يهودى گفت:گواهى مى دهم كه اين همان حق است و تو در مقام پيامبرت حقّانيت بيش ترى از آن كسى دارى كه بر آن چيرگى يافته است (1).- از آن جمله است كه:قدامة بن مظعون شراب نوشيد و عمر تصميم گرفت بر او حدّ جارى كند.قدامه به او گفت:حدّ بر من واجب نيست زيرا خداوند مى فرمايد: لَيْسَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ جُناحٌ فِيما طَعِمُوا[إِذا مَا اتَّقَوْا وَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ ] (2)-.

پس عمر از جارى كردن حدّ بر او چشم پوشيد.اين خبر به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيد،پس نزد عمر رفت و چشم پوشى از جارى كردن حدّ را بر او ناپسند دانست و عمر هم با آوردن اين آيه عذر آورد.

امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:قدامه از مصاديق اين آيه نيست.كسانى كه ايمان آورده اند و شايسته عمل كرده اند حرام را حلال نمى شمارند،پس او را باز گردان و از آن چه گفته به توبه اش وادار.اگر توبه كرد حدّ بر او جارى كن و اگر توبه نكرد او را بكش كه از اسلام خارج شده است.عمر از غفلت بيرون آمد ولى نمى دانست حدّ او چه قدر است.پس به امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:به من بگو حدّ او چه قدر است؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آشامندۀ شراب هر گاه آن را بياشامد مست مى شود و هر گاه مست شد بيهوده سخن مى گويد و هر گاه بيهوده سخن بگويد دروغ مى بندد.عمر حدّ او را هشتاد تازيانه معلوم كرد (3).- از آن جمله است كه:عمر زنى را احضار كرد كه با مردان نزد خود سخن مى گفت پس چون پيك عمر بدو رسيد بترسيد و به هراس افتاد و بچّه اش را سقط كرد و جنينش در آغاز كار بر زمين افتاد.عمر،صحابه را گرد آورد و در بارۀ حكم اين مسأله از ايشان پرسش كرد.آن ها گفتند:به نظر ما تو قصد تأديب داشته اى و بر تو چيزى نيست.پس به امير المؤمنين(علیه السلام)گفت:نظر تو چيست اى ابا الحسن؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر اين/.

ص: 103


1- ارشاد مفيد108/.
2- مائده93/،بر آنان كه ايمان آورده اند و عمل صالح كرده اند در آنچه مى چشند گناهى نيست.
3- ارشاد مفيد109/.

جماعت از نزديكان تو بوده اند كه نيرنگ كرده اند و اگر در آن انديشيده اند كوتاهى كرده اند و ديه بر عاقلۀ توست،زيرا كشتن كودك خطايى بوده است كه به تو مربوط مى شود.عمر گفت:به خدا سوگند از ميان آن ها تو براى من خيرخواهى كردى.به خدا نمى روم مگر آن كه مقدار ديه را بر بنى عدى معلوم كنى.امير المؤمنين هم چنين كرد (1).- از آن جمله است كه:پيرمردى در زمان خلافت عثمان زنى را به عقد خود درآورد.

پيرمرد گمان برد كه با زن پيوندى برقرار نكرده است و لذا باردارى او را انكار كرد.مسأله بر عثمان مشتبه شد و از زن پرسيد آيا پيرمرد او را ازالۀ بكارت كرده است و آيا او باكره بوده است؟زن پاسخ داد خير.عثمان دستور داد بر آن زن حدّ جارى كنند.

امير المؤمنين(علیه السلام)اين كار را ناشايست شمرد و گفت:شايد پيرمرد از آن زن بهره اى برده و منى خويش را بدون آن كه ازالۀ بكارت كند در فرج زن ريخته است.پس از پيرمرد بپرسيد.پيرمرد پاسخ داد:مرداب خويش را بى آنكه ازالۀ بكارت كنم و با او بياميزم در فرجش مى ريختم.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:زن از او حامله شده و فرزند هم فرزند اوست و من كيفر او را نابجا مى دانم (2).- از آن جمله است كه:زنى كودكى را زاييد كه بر يك ران،دو سر داشت و دو بدن.مسأله بر آن ها مشتبه شد و به امير المؤمنين(علیه السلام)پناه بردند.حضرت(علیه السلام)فرمود:او را به هنگام خواب زير نظر گيريد و در اين زمان يكى از دو بدن و دو سر را از خواب بيدار كنيد.اگر هر دو سر و هر دو بدن با هم بيدار شدند،اين هر دو يك نفر است و اگر يكى از آن دو بيدار شد و ديگرى خواب باقى ماند،اين دو،دو نفر هستند و حقّ آن ها از ارث،حقّ دو نفر است (3).- از آن جمله است كه:حضرت حكم زاويۀ منفرجه را با شمارش اضلاع روشن كرد، (4)- و از آن جمله است احكام تبهكاران.شافعى مى گويد:ما احكام مشركان را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)/.

ص: 104


1- همان110/.
2- همان113/.
3- همان114/.
4- همان115/.

آموختيم و احكام تبهكاران را از على بن ابى طالب(علیه السلام).مسائل شگفت اين زمينه از شماره بيرون است (1).- دوازدهم:اين كه حضرت(علیه السلام)با علماى زمان خويش به رقابت پرداخته به آن ها دستور داده است هر چه مى خواهند از حضرتش پرسش كنند،و بارها فرموده است: بپرسيد از من پيش از آن كه از دستم دهيد (2).- حضرت(علیه السلام)در حالى كه آه مى كشيد به كميل بن زياد فرمود:در اين جا علمى فراوان نهفته است-و با دست به سينه اش اشاره كرد-،اگر براى اين علم حاملانى بيابم.آرى، زمين از قائم خدا كه حجّت بر بندگان است خالى نمى ماند و اين قائم يا ظاهر و آشكار است يا هراسان و پوشيده،تا بدينسان حجّت ها و دلايل الهى بطلان نپذيرد (3).- حضرت(علیه السلام)در يكى از خطبه هاى خود مى فرمايد:اى مردم!بر شما باد پيروى و شناخت كسى كه به ناشناختن او معذور نخواهيد بود.پس علم همان است كه آدم و همۀ پيامبران برتر تا محمّد خاتم الأنبياء،فرود آورده اند.پس كجا سرگردان و حيرانيد و به كجا مى رويد؟

مبحث سوم:خبر دادن از غيب.

از ديگر فضايل نفسانى على(علیه السلام)خبر دادن ايشان از امور غيبى بود و اين براى هيچ يك از امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)ميسّر نشده است.

از آن جمله است كه روزى على(علیه السلام)خطبه مى خواند و در خطبۀ خود فرمود:بپرسيد از من پيش از آن كه از دستم دهيد،به خدا سوگند از امروز تا روز رستخيز از من نخواهيد پرسيد در بارۀ صد كس كه گمراه مى كنند و صد كس كه هدايت مى كنند مگر آن كه من به آگاهى شما مى رسانم كيست خواننده و رانندۀ آن.

پس مردى برخاست و گفت:

به من بگو در سر و ريش من چند رشته موى است؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند حبيب من رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)پيرامون پرسش تو با

ص: 105


1- كتاب الامّ 233/4،باب الخلاف في قتال اهل البغى.
2- نهج البلاغة280/،خطبۀ 189.
3- همان497/،و از سخنان حضرت به كميل بن زياد نخعى با شمارۀ 147.

من سخن گفته است.بر سر هر رشته اى از موى سر تو فرشته اى است كه بر تو لعن مى فرستد و بر سر هر رشته اى از موى ريش تو شيطانى است كه تو را برمى انگيزد و تحريك مى كند،و اين كه در خانۀ خود بزى دارى كه فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را خواهد كشت،و اگر-چه آن چه پرسيدى برهانى دشوار دارد ولى باز هم به تو خبر مى دادم و دليل آن هم،چيزى بود كه در بارۀ خود تو و بزت پيشگويى كردم.فرزند او در آن هنگام كودك خردى بود،و چون بر حسين آن گذشت كه گذشت فرزند او كشتن حسين را بر عهده گرفت (1).- و از آن جمله است سخن طلحه و زبير هنگامى كه از حضرت(علیه السلام)اجازه خواستند تا به عمره روند و حضرت(علیه السلام)فرمود:[به خدا سوگند آن دو آهنگ عمره ندارند]و مى خواهند راه بصره را در پيش گيرند و خداوند تبارك مكر آن دو را باز خواهد گرداند و مرا به وسيلۀ اين دو به پيروزى خواهد رساند، (2)-و مسأله همان گونه شد كه حضرت(علیه السلام) فرموده بود.

و از آن جمله است سخن حضرت(علیه السلام)در حالى كه براى گرفتن بيعت جلوس كرده بود:از سوى كوفه هزار مرد به سوى شما بيايند كه نه يكى كم باشند و نه يكى فزون كه تا دم مرگ با من بيعت خواهند داشت.

ابن عبّاس مى گويد:هراس مرا فرا گرفت كه مبادا شمار جماعت،كم يا بيش تر از اين عدد باشد و همچنان در خود فرو رفته بودم و آن ها را مى شمردم،پس شماره به نهصد و نود و نه نفر رسيد و ديگر آمدن جماعت قطع شد و من در انديشه بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه به سوى ما مى آيد.آرى،او اويس قرنى بود كه با آمدنش عدد،كامل شد (3).- و از آن جمله است پيشگويى كشته شدن ذو الثديه از خوارج.پس هنگامى كه خوارج كشته شدند حضرت(علیه السلام)جنازۀ او را در ميان كشتگان جستجو مى كرد و مى فرمود:به خدا سوگند نه دروغ گفته ام و نه به من دروغ گفته اند تا آن كه جنازۀ او را در ميان كشتگان بيافت/.

ص: 106


1- ارشاد مفيد174/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 14/10.
2- همان131/+تذكرة الخواص ابن جوزى62/.
3- همان166/.

و پيراهنش را بدريد و در كتفش غدّه اى يافت همچون سينۀ زنان كه بر روى آن موى روييده بود،اگر اين غدّه را مى كشيدند كتف هم با او كشيده مى شد و اگر آن را رها مى كردند غدّه هم با آن رها مى شد.

و از آن جمله است آن چه جندب بن عبيد اللّه ازدىّ روايت كرده مى گويد:سوارى نزد امير المؤمنين(علیه السلام)آمد و عرض كرد:جماعت از نهر گذشته اند.حضرت(علیه السلام)فرمود:هرگز آن ها از نهر عبور نكرده اند.آن مرد گفت:چنين است،به خدا سوگند آن ها از نهر گذشته اند.حضرت فرمود:خير،آن ها از نهر نگذشته اند.مرد ديگرى آمد و خبر از عبور آن ها از نهر داد و گفت:پيش از آن كه بيايم در اين سوى نهر پرچم ها و تجهيزات آن ها را ديدم.حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند آن ها چنين نكرده اند و آن جا كشتارگاه ايشان خواهد بود.جندب مى گويد:با خود گفتم اگر امر چنان باشد كه اين جماعت مى گويند نخستين كسى خواهم بود كه با على به ستيز برمى خيزد و اگر چنان باشد كه على گويد در جنگ در كنار او باقى خواهم ماند.سپس به همراه حضرت(علیه السلام)به سوى ستون هاى نظامى رفتيم و ديديم وضع چنان است كه حضرت(علیه السلام)فرموده بود (1).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به كشته شدن خويش.حضرت فرمود:به خدا سوگند اين از اين خونرنگ خواهد شد و با دست اشاره به سر و ريشش كرد (2).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به بر صليب كشاندن جويرية بن مسهّر پس از قطع دو دست و دو پايش.پس زياد در روزگار معاويه دو دست و دو پاى او را قطع كرد و او را بر صليب كشيد (3).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به مصلوب شدن ميثم تمّار و مجروح كردن او با سر نيزه در حالى كه دهمين نفر خواهد بود و بر سر در عمرو بن حريث2.

ص: 107


1- اين حديث را در احقاق الحق 88/8 و 92 به نقل از كامل ابن اثير 174/3 و الفخري طقطقى79/ روايت كرده است.نيز همين حديث در مروج الذهب 405/2-406 يافت مى شود.
2- ارشاد مفيد168/+مقاتل الطالبيين31/+اسد الغابة 35/4.
3- همان170/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 291/2.

قرار دارد.پس حضرت(علیه السلام)درخت نخلى را كه ميثم بر تنۀ آن به صليب كشيده شد به ميثم نشان داد و ميثم نزد آن نخل مى آمد و در كنار آن نماز مى گزارد و به عمرو بن حريث مى گفت:من همسايۀ تو هستم پس نيكو همسايه دارى كن (1).-و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)به اين كه دو دست و دو پاى رشيد هجرى قطع مى گردد و بر صليب كشيده مى شود كه چنين هم شد (2).-مدّتى بعد عبيد اللّه بن زياد او را در همين موضع بر صليب كشيد و با سر نيزه مجروحش ساخت.

و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)به اين كه حجّاج كميل بن زياد را خواهد كشت و همان شد كه حضرت(علیه السلام)فرموده بود (3).- و از آن جمله است پيشگويى اين كه حجّاج قنبر را خواهد كشت.روزى حجّاج گفت:

دوست دارم به مردى از اصحاب ابو تراب دست يابم و با ريختن خون او به خدا تقرّب جويم.به او گفته شد:ما كسى را جز قنبر غلام على نمى شناسيم كه با او همراهى بيش ترى داشته باشد.حجّاج قنبر را حاضر كرد و گفت:از دينش تبرّى بجوى.قنبر گفت:

اگر من از دين او تبرّى جستم تو مرا به دين ديگرى بهتر از دين او راهبر مى شوى؟حجّاج گفت:من كشندۀ تو هستم.كدام گونه كشته شدن نزد تو محبوب تر است؟قنبر گفت:آن را به اختيار تو گذاردم.حجّاج گفت:چرا؟قنبر گفت:زيرا تو مرا نمى كشى مگر به شيوه اى كه خود تو بدان شيوه كشته خواهى شد و امير المؤمنين(علیه السلام)به من پيش تر خبر داده است كه مرگ من به شيوۀ ذبح خواهد بود ستمگرانه و به دور از هر حقّى.حجّاج دستور داد او را ذبح كنند (4).- از آن جمله است كه مردى نزد امير المؤمنين(علیه السلام)آمد و عرض كرد:اى امير المؤمنين! من از وادى القرى گذر مى كردم كه ديدم خالد بن عرفطه در آن جا مرده است.براى او طلب آمرزش كن.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:او نمرده و نخواهد مرد تا آن كه لشكر گمراهى/.

ص: 108


1- همان170/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 292/2.
2- همان171/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 294/2.
3- همان172/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 149/17.
4- همان173/+احقاق الحق+162/8،به اختصار از مناقب مرتضوى251/.

را فرماندهى كند در حالى كه حبيب بن حمار پرچمدار اوست (1).-مردى از پاى منبر برخاست و گفت:اى امير المؤمنين!من شيعه و دوستدار تو هستم.حضرت(علیه السلام)فرمود:تو كيستى؟گفت:من حبيب بن حمارم.حضرت(علیه السلام)فرمود:مباد كه بر او حمله كنى،ولى بر او حمله خواهى كرد و از اين در وارد خواهى شد و با دست به«باب الفيل»اشاره كرد.

چون امير المؤمنين(علیه السلام)و به دنبال او امام حسن(علیه السلام)دار فانى را وداع گفتند و كار حسين(علیه السلام)آن شد كه شد ابن زياد،عمر بن سعد-نفرينشان باد-را به سوى حسين(علیه السلام) فرستاد و خالد بن عرفطه را فرمانده و حبيب بن حمار را پرچمدار قرار داد،پس به سوى او شتافت تا آن كه از«باب الفيل»وارد مسجد شد (2).- و از آن جمله است سخن امير المؤمنين(علیه السلام)به براء بن عازب كه:فرزندم حسين كشته مى شود در حالى كه تو زنده اى و يارى اش نمى رسانى.چون حسين(علیه السلام)كشته شد براء گفت:به خدا سوگند على بن ابى طالب(علیه السلام)از مرگ حسين(علیه السلام)با من سخن گفت و فرمود كه من به او يارى نمى رسانم،و به دنبال آن حسرت و پشيمانى وجود او را فرا گرفت (3).- و از آن جمله است روايت جويرية بن مسهّر عبدىّ كه مى گويد،هنگامى كه با امير المؤمنين(علیه السلام)آهنگ صفّين كرديم به حومۀ كربلا رسيديم،پس حضرت(علیه السلام)در ناحيه اى از لشكر بايستاد و سپس به چپ و راست نظر كرد و گريست و فرمود:به خدا، اين اقامتگاه سواران ايشان و كشتارگاه آن هاست.به ايشان عرض شد:يا امير المؤمنين! اين چه محلّى است؟حضرت(علیه السلام)فرمود:اين كربلاست كه جماعتى در آن به قتل مى رسند كه بى حساب به بهشت درآيند،و سپس به راه خود ادامه داد و مردم تأويل اين سخن را نمى دانستند تا كار حسين بدان جا رسيد كه رسيد (4).- و از آن جمله است پيشگويى حضرت(علیه السلام)نسبت به آبادانى بغداد و سلطنت بنى عبّاس و بيان اوضاع ايشان و گرفته شدن سلطنت ايشان به دست مغول ها.پدرم1.

ص: 109


1- نهج الحق243/.
2- ارشاد مفيد173/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد287/.
3- همان174/+شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 15/10.
4- همان175/+بحار الانوار 286/41.

-رحمه اللّه تعالى-آن را روايت كرده است.همين امر موجب شد مردم حلّه و كوفه و مشهدين شريفين از كشتار در امان بمانند،زيرا هنگامى كه سلطان هلاكو به بغداد رسيد و پيش از آن كه اين شهر را فتح كند بيش تر مردم حلّه جز اندكى به بطائح گريختند.از جملۀ اين مردم اندك يكى نيز پدر من-رحمه اللّه-و ديگر سيد مجد الدّين بن طاوس و فقيه بن ابى العزّ بودند.آن ها همداستان شدند تا نامه اى به سلطان بنويسند به اين كه فرمانبر دارند و در كنف امنيّت،داخل.آن ها اين پيام را به شخصى اعجمى سپردند و سلطان به وسيلۀ دو شخص به آن ها دو پيغام فرستاد.يكى از آن ها«تكلم»و ديگرى«علاء الدّين»خوانده مى شد.سلطان به آن دو گفت:اگر دلهاشان چنان است كه در نامه شان آمده است نزد ما آيند.آن دو امير آمدند و جماعت مى ترسيدند زيرا شناختى از آن ها نداشتند و نمى دانستند كارشان به كجا مى انجامد.پدرم-رحمه اللّه-گفت:اگر من به تنهايى بيايم كافى است؟آن دو گفتند:آرى.پس با آن دو سوار بر اسب شد و در پيشگاه سلطان حاضر گشت و اين پيش از فتح بغداد و كشته شدن خليفۀ بغداد بود.سلطان گفت:چگونه به مكاتبه با من و حضور نزد من آن هم پيش از آن كه بدانيد سرانجام كار من چه مى شود و كار خليفه تان به كجا مى انجامد اقدام كرديد و چگونه در اين امر احساس امنيت مى كنيد كه شايد من با او مصالحه كردم و از او درگذشتم و راه خويش در پيش گرفتم.

پدرم گفت:ما به اين كار اقدام كرديم، زيرا روايتى را از اماممان على بن ابى طالب(علیه السلام) نقل مى كنيم كه در يكى از خطبه هاى خود فرموده است:زوراء،و تو چه دانى زوراء چيست؟سرزمينى است داراى درخت گز،كه ساختمان در آن استوار گردد و ساكنانش رو به فزونى نهند،در اين شهر پيشكارها خواهند بود و خزانه دارها.فرزندان عبّاس اين سرزمين را موطن خويش گيرند و براى گنجينه هاشان مسكن گزينند.اين سرزمين براى آن ها محل لهو و لعب خواهد بود.در اين سرزمين،ستم ستمكار و ترس ترساننده همى خواهد بود به همراه جلوداران تبهكاران و خوانندگان فاسق و وزراى خيانت پيشه كه مردم ايران و روم خدمتشان كنند.هر گاه كار نيكى را ديدند بدان امر نكنند و هر گاه كار زشتى را زشت شمردند از آن باز ندارند.مردان به مردان بسنده مى كنند و زنان به زنان.

در اين هنگام است غم ريشه دار و گريۀ دامنه دار و فرياد و نالۀ مردم زوراء از سلطۀ ترك ها و حال آن كه اين ها ترك نيستند،مردمى هستند با چشمانى ريز و با چهره هايى همچون

ص: 110

سپرهاى كوبيده شده.لباسشان از آهن است.بى مو هستند و كوسج.آن ها را سلطانى مى آورد كه از قلمرو سلطنت خويش روان شده است.صدايى بلند دارد و هيبتى نيرومند،همّتى بالا دارد.به شهرى نمى گذرد مگر آن كه آن را مى گشايد و درفشى براى او برافراشته نمى شود مگر آن كه او آن را سرنگون مى سازد.واى و واى بر حال كسى كه با او به مخالفت برخيزد.پيوسته چنين است تا به پيروزى رسد. پس چون امام ما چنين توصيفاتى كرده است و ما اين ويژگى ها را در شما يافتيم اميدمان به تو رفت و آهنگ تو كرديم.

بر اين اساس قلبشان آرام گرفت و هلاكو براى مردم حلّه و اطراف آن فرمانى نوشت به نام پدر من-رحمه اللّه-كه در آن خيال مردم حلّه و اطراف آن را راحت كرده بود،و اخبار رسيده در اين باره بسيار است (1).

مبحث چهارم:در شجاعت:

امّت اختلافى در اين ندارند كه على(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شجاع ترين مردم و بلاكش ترين آن ها در جنگ ها بوده است و فرشتگان آسمان از يورشهاى آن حضرت(علیه السلام)در شگفت بوده اند تا جايى كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را واداشت

ص: 111


1- ابن شهرآشوب در مناقب 279/2 مى گويد: «تمام اين ها پيشگويى امور غيبى است كه پيامبر بر اساس آگاهى الهى آن را به سرّ نزد على نهاده است، چنان كه خداوند مى فرمايد: عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً* إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً* لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسالاتِ رَبِّهِمْ وَ أَحاطَ بِما لَدَيْهِمْ وَ أَحْصى كُلَّ شَيْءٍ عَدَداً *،و پيامبر در اين مورد بر وصىّ خود خسّت نورزيده است،چنان كه خداوند مى فرمايد: وَ ما هُوَ عَلَى الْغَيْبِ بِضَنِينٍ و على نيز بر فرزندان امام خود(علیه السلام)خسّتى نورزيد.نيز جايز نيست كسى چنين اخبارى را پيشگويى كند مگر كسى كه پيامبر پس از خود او را به مقام خود منصوب كرده باشد». اين سخن در بحار 327/41 از او نقل شده است. شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 533/2-534 پاسخى به ابن روزبهان داده است:«اى كاش مى دانستم كدام پاسخ را مى توان در فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام)بر ديگران بر پايۀ پيشگويى ها داد كه خود،داور امتياز و برترى او بر ديگران و امامت اوست بر ساير افراد». نيز بنگريد به:كشف المراد416/ و الغدير 52/5-65.

در حق او بگويد:اين كه حضرت(علیه السلام)عمرو بن عبد ودّ عامرى را بكشت برتر از عبادت جن و انس است. جبرئيل در روز احد فرود آمد در حالى كه مى گفت و همۀ مسلمانان آن را مى شنيدند كه:شمشيرى نيست مگر ذو الفقار و جوانمردى نيست مگر على.

احمد بن حنبل در مسندش نقل مى كند كه:حسن(علیه السلام)خطبه خواند و فرمود:ديروز مردى از شما جدا شد كه نه پيشينيان در علم به او پيشى گرفتند و نه پسينيان بدو رسند.

پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)او را با پرچم مى فرستاد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ حضرت(علیه السلام)قرار داشت و باز نمى گشت مگر با فتحى.

خوارزمى در روايتى مى گويد: (1)-عبيد اللّه بن عائشه به نقل از پدرش روايت كرده است كه گفته است:هنگامى كه مشركان در جنگ على را مى ديدند به يك ديگر وصيّت مى كردند.

جايگاه حضرت(علیه السلام)در جنگ ها شهره است و در پرتو شمشير او بود كه دين راست گشت و اعتدال پذيرفت و كفر از ميان رفت و ملغى شد و در باب جهاد،گزيده اى از جنگ هاى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بيان خواهد شد (2).2.

ص: 112


1- بلكه ابن مغازلى در مناقب خود72/،106.
2- ابن شهر آشوب در مناقب 253/2 در ذيل خبر جنگ حضرت(علیه السلام)با شيطان و سپاهيان او مى گويد: «اين از شگفتى هاى آن حضرت(علیه السلام)است،زيرا مردمان از شيطان و سپاهيان او مى هراسند و از او پناه مى گيرند و هم ايشان از على بن ابى طالب مى هراسند و او را دوست مى دارند و به سبب علوّ شأن و جايگاه والاى او بدو توسّل مى جويند». اربلى در كشف الغمة 270/1 مى گويد: «اگر مسأله چنان باشد كه ما توصيف كرديم سخن ما ثابت مى شود كه حضرت(علیه السلام)تنها آيۀ درخشان و معجزۀ آشكار و خرق عادت بوده است كه البتّه اين در پرتو رهنمودهاى الهى صورت پذيرفته و در پرتو اداى واجبات خدايى از آن پرده برگرفته شده است و به همين سبب خداوند او را براى همۀ مردمان هويدا ساخته است». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 535/2-536 مى گويد: «پيش تر گفته شد كه شجاعت در امام شرط است.پس اگر شجاع تر بودن امير المؤمنين(علیه السلام)ثابت شد به امامت شايسته تر خواهد بود». نيز بنگريد به كشف المراد396/-397 و كشف الغمّه 226/1،268-269،245 و الغدير 208/7- 212.
مبحث پنجم:در پارسايى و زهد:

همۀ مردم همداستانند كه على(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)زاهدترين مردم[در دنيا]و رويگردان ترين آن هاست از دنيا كه آن را سه طلاقه كرد.

خوارزمى (1)-در مناقب خود به نقل از عمّار بن ياسر روايت كرده كه گفته است:از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:اى على!خداوند تو را به زينتى آراسته است كه هيچ يك از بندگان به زيورى محبوب تر از آن نزد خدا آراسته نيست؛خداوند تو را در دنيا زاهد گردانيده و آن را در چشم تو ناپسند قرار داده است و تهيدستان را براى تو دوست داشتنى كرده و تو آنان را بسان پيروان خود برگزيدى و آن ها به وجود تو همچون يك امام خشنودند.اى على!خوشا به حال كسى كه تو را دوست بدارد و تصديقت كند و واى بر كسى كه بر تو كينه توزد و تكذيبت كند.امّا آنان كه تو را دوست مى دارند و تصديقت مى كنند.برادران دينى تو هستند و انبازان تو در بهشت و امّا آنان كه بر تو كينه توزند و تكذيبت كنند پس خدا را سزد كه آن ها را در روز رستخيز در جايگاه كذّابان مقيم سازد.

عبد اللّه بن ابى الهذيل مى گويد:على را ديدم كه پيراهنى بر تن داشت كه اگر آن را مى كشيد به ناخنها مى رسيد و هر گاه رهايش مى كرد به نيمۀ بازو.

عمر بن عبد العزيز مى گويد: (2)-ما در ميان اين امّت پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كسى را زاهدتر از على بن ابى طالب نشناخته ايم.

قبيصة بن جابر مى گويد: (3)-من در دنيا زاهدتر از على بن ابى طالب نديده ام.

ص: 113


1- مناقب خوارزمى66/.
2- همان67/.
3- همان.

سويد بن غفلة مى گويد: (1)-بر على بن ابى طالب(علیه السلام)وارد شدم و او را نشسته يافتم در حالى كه در برابرش يك دورى شير قرار داشت كه از شدّت ترشيدگى بويش به مشام من هم مى رسيد و در دست،گرده نانى داشت كه پوسته هاى جو بر آن آشكار بود.على آن نان را مى شكست و هر گاه از شكستن آن ناتوان مى شد نان را با زانو مى شكست و در شير مى ريخت.پس فرمود:نزديك شو و از خوراك ما بخور.عرض كردم:من روزه دارم.

حضرت(علیه السلام)فرمود:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:«هر كه روزه،او را از خوردن خوراكى باز دارد كه مايل به خوردن آن است بر خداوند حق است كه خوراك بهشت بدو خوراند و از نوشيدنى فردوس سيرابش سازد».

من به كنيز او كه[در نزديكى حضرت]ايستاده بود گفتم:واى بر تو اى فضه آيا در بارۀ اين پيرمرد از خدا نمى هراسى،آيا خوراك او را غربال نكرده اى؟من در خوراك او سبوس مى بينم.فضّه گفت:به ما دستور داده است خوراك او را غربال نكنيم.حضرت به من فرمود:به كنيز چه گفتى؟و من گفتگويم را با فضّه به عرضش رساندم.

حضرت(علیه السلام)فرمود:پدر و مادرم فداى كسى باد كه طعام او غربال نشد و سه روز از نان گندم سير نگشت تا آن كه خداوند،جان او بستاند (2)-(پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله).

روزى حضرت(علیه السلام)از بازار مى گذشت.پيراهنى خريد به سه درهم.اين پيراهن تا ميان زانو و مچ حضرت(علیه السلام)را مى پوشاند.حضرت(علیه السلام)هنگام پوشيدن آن فرمود:خداى را سپاس كه پر پرندگان را به من روزى كرد تا با آن خود را در ميان مردم زيبا كنم (3).- على(علیه السلام)مى فرمايد:اى زر!ديگرى را بفريب،اى سيم!ديگرى را بفريب (4).- حضرت(علیه السلام)روزى به بازار رفت در حالى كه شمشير خويش را به همراه داشت تا آن را به فروش رساند.پس فرمود:چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟سوگند به خدايى كه هسته را شكافت با اين شمشير چه بسيار اندوه از چهرۀ پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)زدودم،و اگر7.

ص: 114


1- همان71/.
2- كشف الغمّه 163/1.در ذيل اين خبر سخن آملى است.
3- همان70/.
4- مناقب احمد بن حنبل،ج 7.

جامه اى داشتم آن را نمى فروختم (1).- على(علیه السلام)روزى بيرون آمد در حالى كه جامه اش وصله داشت،پس نكوهشش كردند.

حضرت(علیه السلام)فرمود:با پوشيدن اين جامه،قلب خضوع مى يابد و مؤمن،هر گاه آن را بر تن من بيند از من پيروى مى كند (2).- روزى حضرت(علیه السلام)دو جامۀ خشن خريد و قنبر را مخيّر كرد تا يكى از آن دو را برگزيند و قنبر يكى را برگرفت و حضرت(علیه السلام)ديگرى را پوشيد و چنين يافت كه آستين آن از انگشتانش بلندتر است و لذا آن را كوتاه كرد (3).- حضرت(علیه السلام)روزى به مردى از ثقيف كه وى را به امارت عكبر برگزيده بود فرمود:

فردا پس از نماز ظهر به ديدن من بيا.

آن مرد مى گويد:نزد حضرت رفتم و هيچ دربانى را نديدم كه مانع از ورود من شود.

على(علیه السلام)را ديدم در حالى كه نشسته بود و نزدش پياله اى بود و كوزۀ آبى.حضرت(علیه السلام) دستور داد ظرف سر به مهرى را آوردند.با خود گفتم.مرا امين شمرده تا جواهراتش را به من نشان دهد.مهر از ظرف برگرفت و آن را گشود.ناگاه ديدم كه در آن قدرى آرد نرم است،پس مشتى از آن بيرون آورد و در پياله ريخت و اندكى آب بر آن افزود.خود از آن آشاميد و مرا نيز آشاماند.ديگر صبر نكردم و گفتم:يا امير المؤمنين!آيا در عراق كه خود مى بينى طعام فراوان است چنين مى كنى؟! حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند از روى بخل بر آن مهر ننهادم،ولى آن قدر خريد مى كنم كه مرا بسنده باشد و چنين مى كنم زيرا كه مى ترسم كسى در آن را بگشايد و در آن طعامى نهد جز آن كه نهاده ام و من ناخوش مى دارم خوراكى در شكم خود ريزم كه ناپاك باشد و به همين سبب چنان كه مى بينى پرهيز مى كنم و بر حذر باش از اين كه مبادا خوراكى خورى كه از حلال بودن آن آگاهى ندارى (4).- اخبار در اين زمينه بيش از آن است1.

ص: 115


1- همان،ج 20.
2- همان،ج 16.
3- اسد الغابة 24/4.
4- كتاب الورع،از احمد بن حنبل43/+حلية الأولياء 82/1.

ص: 116

كه به شماره درآيد (1).

مبحث ششم:در بخشش و كرم:

اختلافى در اين نيست كه امير المؤمنين(علیه السلام)پس از پيامبر اكرم،بخشنده ترين،با كرم ترين و شريف ترين مردم است كه جان خود را با آرميدن در بستر پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايثار كرد. ابن اثير مى گويد: (2)-اين آيۀ كريمه: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ (3)(4)در حق على(علیه السلام)نازل شده است.زيرا هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)

ص: 117


1- مصنّف-رحمة اللّه عليه-پاره اى از اين اخبار را در كتاب ديگر خود«نهج الحق و كشف الصّدق»آورده است. شيخ مظفّر در«دلائل الصّدق»536/2-538 توضيحى دارد براى سخن مصنّف و پاسخى براى سخن روزبهان: «هدف،بيان زهد امير المؤمنين(علیه السلام)نيست،زيرا زهد ايشان آشكارتر از آن است كه بيان شود،بلكه غرض اين است كه حضرت ايشان پرهيزگارترين مردم است كه كاشف از برترى ذاتى ايشان نسبت به ديگران و نزديكى بسيار حضرتش به خداوند تبارك و تعالى مى باشد.اگر جماعت به اين نكته اعتراف كردند كه چه بهتر و الاّ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ .ستايش همروزگاران حضرت(علیه السلام)حقيقت ندارد،زيرا آن ها بزرگترين فضيلت و جامع ترين امتياز را كه همان خلافت است بنا به نصّ پيامبر(صلی الله علیه و آله)انكار كردند و از پذيرفتن عصمت حضرت(علیه السلام)و برترى ايشان نسبت به ديگران كه از آشكارترين ضروريات است روى برتافتند». نيز بنگريد به:المعيار و الموازنة238/-239 و 241 و كشف المراد412/ و كشف الغمّه 176/1- 177.
2- اسد الغابة،از ابن اثير با تفاوت در كلمات+تذكرة الخواص41/.
3- بقره207/.
4- ابن شهرآشوب در مناقب 58/2 مى گويد:چه بسيار است تفاوت ميان: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّهِ/ و لا تَحْزَنْ إِنَّ اللّهَ مَعَنا [توبه40/؛].پيامبر با او قلبش را تقويت مى كرد در حالى كه با على نبود و هيچ دردى هم به او نرسيده بود در حالى كه على را با سنگ مى زدند ولى او(ابو بكر)در غار پنهان بود و على در برابر ديدگان كفّار،ظاهر.پيامبر على را براى بازگرداندن نهاده ها جانشين خويش قرار داد زيرا كه امين بود.پس چون حضرت(علیه السلام)،نهاده ها را به صاحبانش رد كرد پيامبر بر بام كعبه رفت و با صدايى بلند ندا درداد:اى مردمان!آيا صاحب امانتى هست؟آيا صاحب وصيّتى هست؟آيا كسى هست كه پيش از پيامبر(صلی الله علیه و آله)ساز و برگى داشته است؟اين كه هيچ كس ادّعاى حقّى را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نكرد خود دلالت بر خلافت،امانتدارى و شجاعت على(علیه السلام)دارد». اين خبر در بحار الانوار 289/38 از او نقل شده است. ابن بطريق در خصائص98/ در ذيل اين آيه و اين سخن پروردگار: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ مى گويد: «بدان كه اين فصل دو اصل را گرد آورده كه موجب ولاء امّت پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اين دو اصل يعنى وصيّت و خلافت شده است.به شخص وصىّ،بر اساس عقل و شرع به مقام وصيّت كننده شايسته تر است و خليفه و جانشين عقلا و شرعا به مقام برگزينندۀ جانشين حقّانيت بيش ترى دارد». ابن شهرآشوب در مناقب چنان كه در بحار 85/39 از او نقل شده مى گويد: «پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را در شبى كه در بستر پيمبر خفت و نيز به روز تبوك،براى حفظ اوليا و ترساندن دشمنان به جانشينى خود برگزيد و جملۀ«تو به من همچون هارونى به موسى»دلالت بر امامت حضرت(علیه السلام)دارد.پيامبر در روز او را به مقام خود برگماشت و در شب در خوابگاه خود بخواباند و در برادرى و مسألۀ مباهله و غدير و جز آن با جملاتى همچون«هر كه من مولا و سرور اويم،على مولا و سرور اوست»مقدّمش بداشت.شيخ مفيد در«الفصول المختاره»چنان كه در بحار 48/36-49 از او نقل شده است در بيان تشابه ميان سختى امير المؤمنين و سختى اسماعيل-عليهما السّلام-مى گويد: «از آن جا كه سختى امير المؤمنين(علیه السلام)در پرتو آن چه كشف كرده ايم بيش تر از سختى هايى بوده كه اسماعيل تحمّل كرده است لذا ثابت مى شود كه فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام)بر همۀ فضايل صحابه و اهل بيت(علیه السلام)فزونى دارد و ديگر باطل است سخن سنّى ها يا معتزليانى كه مى خواهند ميان على(علیه السلام)و ابو بكر سنجه برقرار كنند،زيرا حضرت(علیه السلام)به فضيلتى دست يافته است كه بر فضل همۀ انبياء(علیه السلام)زيادت دارد». مجلسى-رحمه اللّه-در بحار 45/36 مى گويد: «سپس او در پرتو اين نكته به امامت على(علیه السلام)استدلال مى جويد،زيرا اين خوى پسنديده فضيلتى است بس سترگ كه هيچ فضيلتى همسنگ آن نيست،زيرا ايثار جان در راه رضاى خدا بالاترين درجات كمال است و خداوند ذبيح خود را كه با دست خليلش(علیه السلام)به دامن مرگ سپرده شد ستوده است و اين على است كه خود را در اختيار صد شمشير از شمشير دشمنان مى نهد و مرگ را در آغوش مى گيرد و چنين فضيلتى براى ديگر صحابه،حاصل نيست،پس او براى امامت شايسته تر است،زيرا مقدّم داشتن مفضول عقلا قبيح است.نيز دلالت بر آن دارد اين سخن جبرئيل:«كيست همانند تو؟»اين سخن گواه آن است كه يافت همچو اويى در جهان يا دست كم در ميان اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)،نشدنى است.پس اينك كه فضيلت حضرت(علیه السلام) بر ايشان ثابت شد امامت او نيز بنا بر آن چه بيان شده است ثابت مى شود». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 127/2(پس از بحث پيرامون نزول آيه)مى گويد: «دلالت اين آيه بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)از آن روست كه نزول آن كاشف افضليت و برترى حضرت(علیه السلام)است در معرفت و اخلاص،زيرا بسيارى از مسلمانان ديگر جان خود را در جهاد و حفظ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و نشر دعوت الهى ايثار كردند ولى به آن چه امير المؤمنين(علیه السلام)دست يافت دست نيافتند؛ امير المؤمنينى كه خداوند شهادت مى دهد جان خود را در راه رضاى الهى بفروخت تا جايى كه سروران فرشتگان خدا بدان مى بالند و حضرتش(علیه السلام)را برادر سرور انبيا(صلی الله علیه و آله)مى خوانند و جبرئيل جمله:«كيست همچون تو؟»را بر زبان مى آورد كه همۀ اين ها گواه آن است كه همسنگى براى او يافت نشود و شخص افضل،همان امام است». نيز بنگريد به:اعلام الورى191/ و الطرائف33/ و العمدة240/-242 و دلائل الصدق 538/2-539.

هجرت كرد و على را در مكّه و در خانۀ خود بنهاد و به او دستور داد تا در بستر او بخوابد تا به هنگام صبح،سپرده هاى مردم را بديشان باز گرداند خداوند عزّ و جلّ به جبرئيل و ميكائيل فرمود:من ميان شما دو،برادرى برقرار كردم و عمر يكى از شما را بيش از ديگرى مقرّر كردم.پس كدام يك از شما برادرش را ترجيح مى دهد؟هر يك از آن دو زندگى را برگزيدند.پس خداوند به آن دو وحى كرد:آيا شما همچون على نيستيد كه ميان او و محمّد برادرى برقرار كردم و على در بستر محمّد بخفت تا جان خويش فداى او كند و زندگى اش را در راه او ايثار كند؟پس به سوى او فرود آييد و از دشمن پاسش داريد.آن دو نيز فرود آمدند و پاسش داشتند در حالى كه جبرئيل در نزديكى سر

ص: 118

حضرت(علیه السلام)قرار داشت و ميكائيل در نزديكى پاى او،و جبرئيل مى گفت:به به به تو اى فرزند ابو طالب.چه كسى همچون توست كه خدا به تو در ميان فرشتگانش ببالد.

تنها دارايى امير المؤمنين(علیه السلام)چهار درهم بود و بس.پس درهمى را در شب و درهمى را در روز و درهمى را پنهان و درهمى را آشكارا صدقه داد و در پس آن اين آيه نازل شد:

اَلَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّيْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (1) (2) از تفسير ثعلبى و ديگر مفسّران است كه: (3)-حسن و حسين(علیه السلام)بيمار شدند و جدّشان پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)به عيادت آن دو رفت[در حالى كه ابو بكر و عمر با ايشان(صلی الله علیه و آله)بودند]و0.

ص: 119


1- بقره274/؛آنان كه اموالشان را در شب و روز و در آشكار و نهان انفاق مى كنند اجرشان نزد خدايشان است و هراسى بر آنان نيست و غمگين نگردند.
2- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 63/36 مى گويد: «اين آيه دلالت دارد بر برترى على(علیه السلام)در كرمى كه از والاترين مكارم اخلاقى است و خداوند اين كرم را به بهترين شكل از او پذيرفته و اين آيه را در حقّ او نازل كرده است و او را چنين توصيف كرده كه از كسانى است كه در روز رستخيز در امان خواهند بود و در روز قيامت هيچ هراسى و غمى بدو نرسد و اين خود از ويژگى هاى اوليا و برگزيدگان است و به سبب همين و ديگر ويژگى هاست كه على(علیه السلام)استحقاق برترى بر ساير صحابه را مى يابد و قبيح است ديگران را به او پيشى داد،زيرا آن ها از چنين فضايلى به دور هستند و اگر فرض شود برخى از اين فضايل را در بر داشته باشند،ترديدى نيست كه تمامى اين فضايل در حضرتش(علیه السلام)گرد آمده است». شيخ مظفّر در دلائل الصدق 199/2-200 مى گويد: «وجه دلالت بر مطلوب آن است كه خداوند سبحان اين صدقۀ خاص را ذكر كرده و بشارت الهى براى اين صدقه با وجود اندكى مقدار آن و فراوانى صدقه دهندگان به همان اندازه يا چندين برابر آن قوى ترين دليل است بر برترى على بر ديگران در معرفت و اخلاص و لذا پرهيزگارترين مردم است و نيز برترين و شايسته ترين آن ها به امامت. نيز بنگريد به:كشف المراد411/ و خصائص196/-197.
3- تفسير ثعلبى،نسخۀ خطى،ص 220.

عموم عرب ها به ديدار آن دو رفتند.

پس گفتند:يا ابا الحسن!خوب است براى بهبود دو فرزندت نذرى كنى و هر نذرى هم كه تحقّق نمى يابد تا بر آن چيزى تعلّق گيرد.

على(علیه السلام)فرمود:اگر دو فرزندم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.

فاطمه(س)نيز فرمود:اگر دو فرزندم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.

كنيز آن دو فضّه نيز گفت:اگر دو سرورم از بيمارى بهبود يابند براى شكرگزارى سه روز در راه خدا روزه مى گيرم.

اين دو كودك جامۀ عافيت بر تن كردند در حالى كه نزد خاندان محمّد(صلی الله علیه و آله)نه كمى در كار بود و نه زيادى.پس امير المؤمنين(علیه السلام)نزد شمعون[بن حابا]ى خيبرى[كه يهودى بود]رفت و از او سه صاع جو قرض گرفت (1).-پس فاطمه(س)يك صاع از آن را آرد كرد و از آن پنج گرده نان،براى هر كس گرده نانى،فرآورد.

امير المؤمنين(علیه السلام)نماز مغرب را[با پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)]گزارد و سپس به خانه آمد و طعام در پيش رويش نهاده شد كه ناگاه مسكينى[از مساكين مسلمان]بيامد و بر در بايستاد و گفت:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!مسكينى هستم از مساكين مسلمان.مرا طعام دهيد كه خداوند از مائده هاى بهشتى طعامتان دهد.على(علیه السلام)صداى او را شنيد[و فرمود:سهم مرا بدو دهيد.فاطمه(س)و ديگران نيز همين را گفتند.] (2)-پس طعام را بدوم.

ص: 120


1- در اين مأخذ نكته اى نيز فزونى آمده است:در حديث مزنى به نقل از ابن مهران باهلى آمده است كه على نزد همسايۀ يهودى خود رفت كه پشم مى ريسيد.او شمعون بن حابى خوانده مى شد.پس فرمود:آيا به من قدرى پشم مى دهى كه دختر محمّد(صلی الله علیه و آله)آن را براى تو بريسد و در برابر،سه صاع جو به من دهى. گفت:آرى،و قدرى پشم به حضرت داد و حضرت(علیه السلام)با پشم و جو بازگشت و موضوع را به آگاهى فاطمه(س)رساند و فاطمه(س)نيز پذيرفت و فرمان برد.
2- در مأخذ،اين جمله نيست و در عوض،حضرت،اين شعر را مى سرايد: اى فاطمه!كه از شوكت و ايمان برخوردارى*اى دختر بهترين همۀ مردم آيا اين فرد بيچاره و درمانده را نمى بينى*كه بر كنار در ناله مى كند به سوى خدا گله مى برد و اظهار فروتنى مى كند*شكوه به سوى ما مى آورد در حالى كه گرسنه و غمگين است هر كس در گرو چيزى است كه به دست مى آورد*و انجام دهندۀ امور خير شناخته مى شود وعده گاه او بهشت عليّين است*بهشتى كه خداوند آن را براى انسان بخيل حرام كرده است و شخص بخيل،مقامى پست دارد*و خداوند او را به سجّيل در مى فكند و نوشيدنى او آتش دوزخ و عرق و چرك و خونابۀ دوزخيان است و فاطمه اين گونه سرود: دستور تو اى پسر عمو به ديده منّت*من از پستى و بى بهرگى دور هستم صبح كردم با نانى از يك صاع گندم*آن را اينك خوراك ديگرى مى كنم و با كم نيست اميد آن دارم كه هر گاه گرسنه اى را سير كردم*به نيكان و جماعت بپيوندم و در حالى به بهشت وارد شوم كه حق شفاعت دارم.

دادند و روز و شبشان را صبر كردند بى آنكه جز آب زلال،خوراكى بچشند.

پس چون روز دوم رسيد[فاطمه(س)يك صاع جو را آرد كرد و از آن نان ساخت و امير المؤمنين(علیه السلام)به همراه پيامبر از نماز مغرب بازگشت]و طعام در پيش روى او نهاده شد كه يتيمى به آن ها وارد شد و عرض كرد:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!يتيمى هستم از فرزندان مهاجران.پدرم در روز عقبه به شهادت رسيد.مرا اطعام كنيد كه خداوند از مائده هاى بهشتى اطعامتان كند.على حرف او را شنيد[و نيز فاطمه(س)و ديگران] (1)-.پس طعام را به او دادند و دو روز و دو شب جز آب زلال هيچ نچشيدند.ت.

ص: 121


1- در مأخذ به جاى اين سخن،اين سروده آمده است: اى فاطمه!دختر سرور بزرگوار*دختر پيامبرى كه فرومايه نيست خداوند اين يتيم را به سوى ما فرستاده است*و هر كه امروز رحم كند خداوند هم رحيم است مى گويد وعدۀ او در بهشت راحت*در حالى كه فردوس جاودان را بر انسان فرو مايه حرام كرده است و انسان فرومايه در دوزخ در آتش است*و نوشيدنى او چرك زخم و آب كثافت است و فاطمه چنين سرود: من به او مى بخشم و ابايى ندارم*و خدا را بر خانوادۀ خويش ترجيح مى دهم آن ها شب را گرسنه سپرى كرده اند در حالى كه بچه شيران منند*كه كوچكترين آن ها در كارزار به قتل مى رسد در كربلا غفلتا كشته خواهد شد*و پريشانى و انجام وخيم از آن قاتل است آتش،او را به ژرفاى خود كشد*در حالى كه با زنجير دست هايش بسته شده است گويى زنجيرهايش بر هم فزون شده است.

چون روز سوم فرا رسيد فاطمه برخاست تا يك صاع جو باقيمانده را آرد كند و نان پزد.على(علیه السلام)به همراه پيامبر نماز مغرب گزارد و به منزل آمد و طعام در پيش روى حضرت نهاده شد كه ناگاه اسيرى بيامد و بر در بايستاد و عرض كرد:سلام بر شما اى اهل بيت محمّد!ما را به اسارت مى كشانيد و اطعام مان نمى كنيد.به من طعامى دهيد كه من براى محمّد اسير شدم.خداوند به شما از مائده هاى بهشتى طعام دهد.على سخن او را شنيد (1)-،و او را بر خود برگزيد و ديگران نيز چنين كردند و سه روز و سه شب صبرت.

ص: 122


1- در اين جا در مأخذ مورد نظر افزايشى هست و آن اين كه حضرت(علیه السلام)چنين سرود: اى فاطمه!اى دختر احمد پيامبر*دختر پيامبرى كه اربابى است رئيس و آقا گشته اين اسيرى است از پيامبر راهنما* كه دست و پا بسته در زنجيرى دست و پا گير بوده است به ما گله مى كند كه گرسنگى اش ادامه يافته است*و كسى كه امروز او را اطعام كند فردا روز آن را مى يابد از خداوند بزرگ يكى و يكتاست*كه زارع هر چه بكارد به زودى آن را مى درود پس او را بى آن كه تكدّى كند اطعام كن*تا به چيزى پاداش داده شوى كه پايان ندارد و فاطمه چنين سرود: از گندم بيش از يك صاعى كه آورده ام*دستم تا بازو خونالود شده است به خدا دو فرزندانم از گرسنگانند*و پدرشان انجام دهندۀ خير و نيكى او انجام كار خير را اختراع مى كند*در حالى كه در اين امر بسى كارآمد است بر سر پوشش ندارم*مگر پوششى كه باد شمال آن را بافته است.

ص: 123

كردند بى آن كه جز آب زلال خوراكى بچشند.

چون روز چهارم فرا رسيد و آن ها نذر خود را ادا كردند على(علیه السلام)،حسن را با دست راست و حسين را با دست چپ بگرفت و به سوى پيامبر به راه افتاد در حالى كه از شدّت گرسنگى همچون جوجه مى لرزيدند.چون پيامبر آن ها را بديد فرمود:اى ابو الحسن!چه سخت و ناگوار است آن چه را بر شما مى بينم.مى روم دخترم فاطمه را ببينم.پس به سوى او به راه افتادند و او را در محرابش يافتند كه از فرط گرسنگى شكمش به پشتش چسبيده و دو چشمش فرو رفته بود.چون پيامبر فاطمه(س)را بديد فرمود:وا ويلاه،يا اللّه،اهل بيت محمّد از گرسنگى مى ميرند.پس جبرئيل(علیه السلام)فرود آمد و گفت:اى محمّد!آن را بگير كه خداوند آن را در ميان اهل بيتت گوارا گرداند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه بگيريم اى جبرئيل؟پس اين را براى حضرت(علیه السلام)قرائت كرد: هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ (1)(2)».

ص: 124


1- انسان1/.
2- ابن بطريق در خصائص166/ مى گويد: «بدان كه اين فصل،نكته هايى را گرد آورده در عدم امكان يافتن همانندى براى سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام). از آن جمله است اين كه خود حضرت و دو فرزند و همسرش(علیه السلام)از نيكان بوده اند و پاداش آن ها بهشت و حرير و همۀ انواع نعمت هاست و اين ها همه در حقّ آن ها با وحيى راست در پاسخ به اندكى صدقه آمده است،در حالى كه اگر ديگران مال فراوانى را هم انفاق مى كردند در حقّشان يك آيه هم نازل نمى شد.بر اين اساس ثابت مى شود كه مهم صدقه دهنده است نه صدقه و در اين باره هم همانندى براى آن ها نيست». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 255/35-256 مى گويد: «پس از آن كه دانستيم بنا به اجماع مفسّران و محدّثان،اين سوره در حقّ اصحاب كساء نازل شده است اينك بر ما هويداست كه هيچ خردمند فرزانه اى ترديد روا نمى دارد كه چنين ايثارى جز از امامان نيك براى كسى ميسّر نيست.و اين كه اين سوره به همراه مائده بر ايشان نازل شد دلالت دارد بر شكوه و والايى و ارجمندى ايشان نزد خداوند سبحان و اين كه اختصاص داشتن آن ها به اين ارجمندى به همراه ارجمندى هاى ديگرى كه تنها از آن ايشان بوده است موجب قبح مقدّم داشتن ديگران است به آن ها كه به هنگام مباهات حتّى يك فخر هم براى اظهار ندارند». فاضل محقّق ميرزا محمّد شيروانى در رسالۀ مختصرش در تفسير سورۀ هل اتى(كه نسخه اى خطى است در كتابخانۀ دانشگاه تهران به شماره 7008 مى گويد: «اين خود گواه آن است كه آن ها از گناه و معصيت و ناهمسويى با امر و نهى الهى مبرّا بوده اند،و اين بدان سبب است كه اين آيه دلالت بر آن دارد كه خداوند سبحان همۀ آن ها را به روز رستخيز از هر كيفرى حفظ خواهد كرد و هر كيفرى هم كه براى شرّ وضع شده است.خداوند اين آيه را نازل كرد تا بر ايشان تلاوت شود.خداوند به آگاهى آن ها رسانده است كه به روز رستخيز از كيفر محفوظ و در امان خواهند بود و اين جايز نيست مگر به سبب عصمت آن ها از گناهان و لغزش ها». سيّد شبّر در حق اليقين 273/1 در اين سوره مى گويد: «اين فضيلتى است كه هيچ كس را در آن با آن ها اشتراكى نيست،و خداوند در حقّ آن ها قرآنى فرو- فرستاده است كه شب و روز تلاوت مى شود پس چگونه مى شود ديگران به امامت از آن ها شايسته تر باشند؟». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 175/2-177 مى گويد: «اين داستان،گواه آن است كه فضيلت حسن و حسين و معرفت آن دو به نهايت درجه رسيده است، زيرا اين معرفت در حال كودكى از آن دو صادر شده است تا جايى كه سزاوار آنند كه خداوند در كتاب مجيد خود آن ها را بستايد و شهادت دهد كه آن دو در راه خدا اطعام كرده اند و از خداوند مى هراسيده اند و ترديدى نيست در اين كه اگر چنين امر سترگى از كودكى صادر شود بزرگ تر است از مرد سالمندى كه در بيش تر سالهاى عمرش خداى را نشناخته و در كارهاى بزرگ همچون گريز از جنگ از او سرپيچى كرده است،پس حسن و حسين برتر از پيران صحابه بوده اند و ترديدى هم نيست كه امير المؤمنين بنا به نص و اجماع برتر از حسن و حسين بوده است و لذا از همۀ صحابه برتر است پس او همان امام است». سيد شرف الدّين در سخن تابنده اى كه با«الفصول المهمّه239/»چاپ شده است مى گويد: «اين سورۀ مباركه همان گونه كه به اين نيكان بشارت مى دهد،دشمنان ستمكار و كافر را نيز از غل و زنجير و عذاب دردناك و آتش فروزنده كه برايشان آماده شده مى ترساند.پس اگر در آن دقّت نظر به كار بنديد اين نكته را آشكارا در هر دو سوى آن مى بينيد،چنان كه اين امر بر ژرف كاروان كتاب كريم الهى پوشيده نيست؛كسانى كه هر سرّى از اسرار بزرگ را مى كاوند و در موضع كلمات تدبّر مى كنند و در حكمت الهى استقصا مى كنند و مى جويند و انديشه به كار مى زنند،كسانى كه هر گاه قرآن مى خوانند گوش مى دهند و از صميم دل آن را مى نيوشند و همۀ اعضاشان از هيبت آن خشوع مى يابد و از معانى و مقاصد آن پند گيرند و در برابر بايدها و نبايدهاى آن خضوع مى يابند.خداوند ما را از كسانى قرار دهد كه اين چنين بر آن ها منّت نهاده كه او ارحم الراحمين است».

در تفسير ثعلبى به نقل از غباية بن ربعى (1)-آمده است كه گفت:در حالى كه عبد اللّه بن عبّاس در كنار چشمۀ زمزم نشسته بود و«قال رسول اللّه»مى گفت كه ناگاه مردى عمامه دار آمد.آمدن او موجب شد كه ديگر ابن عبّاس نگويد:«قال رسول اللّه»[تا اين كه آن مرد عمامه دار گفت:«قال رسول اللّه»].

ابن عبّاس گفت:تو را به خدا سوگند[نقاب از چهره برگير.]آن مرد عمامه از چهره اش برگرفت و گفت:اى جماعت!هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه مرا نمى شناسد من خويش را معرفى مى كنم.جندب بن جناده بدرى،ابو ذر غفارى هستم و از پيامبر خدا با همين دو گوش خود شنيدم كه اگر دروغ گويم كر شوند و با همين دو چشم خود ديدم كه اگر دروغ گويم كور شوند كه على رهبر نيكوكاران و كشندۀ كافران است.

يارى خواهد شد هر كه او را يارى كند و به كسى كه ترك يارى اش كند يارى نخواهد شد.ت.

ص: 125


1- در نسخه«د»و«م»عباية آمده است.

روزى نماز ظهر را با پيامبر اكرم گزاردم.گدايى در مسجد چيزى خواست و كسى به او چيزى نداد.پس آن مسكين دست به آسمان برد و گفت:بار خدايا!گواه باش كه من در مسجد رسول اللّه سؤال كردم و كسى چيزى به من نداد.على(علیه السلام)در حال ركوع بود.

حضرت(علیه السلام)با انگشت كوچك دست راست كه انگشترى در آن بود اشاره كرد.پس آن سائل جلو آمد تا انگشتر را از انگشت حضرت بگيرد و اين در برابر ديدگان پيامبر(صلی الله علیه و آله) بود.حضرت(صلی الله علیه و آله)چون از نماز فارغ شد سر به آسمان بلند كرد و فرمود:بار خدايا! موسى از تو تقاضايى كرد و گفت: رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي هارُونَ أَخِي اُشْدُدْ بِهِ أَزْرِي وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي (1)-.و تو قرآن ناطق را براى او فرو فرستادى كه: سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُما سُلْطاناً فَلا يَصِلُونَ إِلَيْكُما بِآياتِنا (2)-.و اينك اين منم محمّد،پيامبر و برگزيدۀ تو.خداوندا!سينۀ مرا فراخ گردان و امر مرا آسان كن و وزيرى از خاندان من برايم قرار ده كه همان على،برادر من است و با او پشت مرا استوار گردان (3).1.

ص: 126


1- طه32/؛اى پروردگار من!سينۀ مرا براى من گشاده گردان و كار مرا آسان ساز و گره از زبان من بگشاى تا گفتار مرا بفهمند و ياورى از خاندان من براى من قرار ده،برادرم هارون را،پشت مرا بدو محكم كن و در كار من شريكش گردان.
2- قصص35/؛تو را به برادرت قويدست خواهيم كرد و برايتان حجّتى قرار مى دهيم.به سبب نشانه هايى كه شما را داده ايم به شما دست نخواهند يافت.
3- ابن بطريق در بيان آن چه با وحى ارجمند نازل شده است امورى را يادآور مى شود كه بر اساس همۀ آن ها امكان ندارد نظير و همسنگى براى امير المؤمنين(علیه السلام)يافت شود.در خصائص253/ چنين آمده است: «از آن جمله است اين سخن پروردگار كه: وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي ،و پيامبر همين را چنان كه موسى براى هارون خواسته بود براى على(علیه السلام)تقاضا كرد تا اين سخن گواه آن باشد كه حضرت(علیه السلام)سزاوار آن است كه به منزلت هايى دست يابد كه هارون از موسى دست يافته بود.هارون،برادر موسى بود از يك پدر و مادر،چنان كه پيامبر نيز بود و جانشين او بود به دليل آيۀ: وَ قالَ مُوسى لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي . امير المؤمنين،برادر پيامبر از يك مادر و پدر نبود بلكه برادر دينى يا برادر خواندۀ او بود و اين چنين روشن است كه نيازى به دليل ندارد.نبوّت نيز از منزلت هاى هارون بود و هارون،پيش از موسى مرد در حالى كه پيامبر مى دانست على پس از او زندگى خواهد كرد و لذا در چند جا،نبوّت را با اين سخن استثنا كرد:«تو به من همچون هارونى براى موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»،زيرا اگر نبوّت را استثنا نمى كرد پيامبرى جزء منزلت هاى على توهّم مى شد.نسبت صريح ميان على(علیه السلام)و پيامبر،مستثناى به عرف است و نبوّت مستثناى به لفظ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و آن چه براى حضرت(صلی الله علیه و آله)باقى مى ماند اين است كه وحى ارجمند را بر زبان جارى سازد به نحوى كه داخل در استثناى عرف نسبى و نه استثناى عرف لفظى در نيايد و آن عبارت است از خلافتى كه بدون ترديد حق حضرت(علیه السلام)است،يعنى همان خلافتى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله) سخنش را بر آن استوار كرد و بدان اشاره نمود». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 342/2-343 مى گويد: «امّا دلالت آن بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)به سبب آن است كه ثبوت ويژگى هاى هارون براى حضرت(علیه السلام)افاده مى گردد.پس حضرت(علیه السلام)نيز در داشتن علوم و ضرورت فرمانبرى امّت و پذيرش رياست همچون هارون است،چرا كه هارون در خلافت موسى شريك اوست،پس على(علیه السلام)همچون اوست به نسبت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)جز آن كه على(علیه السلام)پيامبر نبود،چنان كه حديث منزلت نبوّت را استثنا كرد و قرآن مجيد گواه آن است كه محمّد(صلی الله علیه و آله)خاتم پيامبران است.بر اين اساس اخبار آمده حاكى از آن است كه على شريك پيامبر است جز در نبوّت.پس ثابت مى شود كه على(علیه السلام)حتّى در دوران حيات پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر امّت، امامت و رياست عامّه داشته است،ولى چنان كه در آيۀ نخست(ج 2،ص 78-80)گفته آمد در زمان حيات پيامبر(صلی الله علیه و آله)جز در موارد محدودى حضرت(علیه السلام)سكوت در پيش گرفت. نيز بنگريد به معالم المدرستين 175/1.

ص: 127

ص: 128

ابو ذر گفت:همين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخنش را تمام كرد جبرئيل از نزد خدا سوى او آمد و گفت:اى محمّد!بخوان.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه بخوانم؟جبرئيل گفت:بخوان: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ (1)(2)9.

ص: 129


1- طه55/.
2- مصنّف در كتاب خود كشف المراد394/-395 مى گويد: «اين آيۀ كريمۀ إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ دليل ديگرى است بر امامت على(علیه السلام)،و استدلال به اين آيه موكول به مقدّماتى است: اوّل،اين كه واژۀ إِنَّما براى حصر به كار مى رود و منقول و معقول بدان دلالت دارند.امّا دليل منقول، اجماع اهل زبان عربى است بر آن،و امّا دليل معقول آن اين است كه واژۀ«انّ»براى اثبات است و«ما»پيش از تركيب مفيد نفى است و نيز پس از تركيب،استصحاب جارى مى شود و اين دلالت،اجماعى تلقّى مى گردد و صحيح نخواهد بود هر دو واژه به يك معنى به كار روند،چنان كه صحيح نخواهد بود غير مذكور، اثبات گردد و مذكور بنا به اجماع نفى شود.پس آن چه باقى مى ماند عكس اين شكل است كه عبارت باشد از اين كه كلام منعطف شود به اثبات مذكور و نفى جز آن،كه همين،مفهوم حصر است. دوم،اين كه كلمۀ«ولى»دلالت بر كسى دارد كه براى دخالت،شايسته تر است و گواه آن نقل اهل زبان و كاربرد ايشان است همچون اين جمله كه«السلطان ولىّ من لا ولىّ له»يا همچون تركيباتى مثل:«ولىّ دم»يا «ولىّ ميّت»يا اين جملۀ امام(علیه السلام)كه:«ايّما امرأة نكحت بغير اذن وليّها فنكاحها باطل». سوم،اين كه مراد از آن بعضى از مؤمنان باشد،چرا كه خداوند تبارك و تعالى آن ها را به ويژگى هايى توصيف كرده كه مختص است،زيرا كه اگر چنين نبود لازم مى آمد اتّحاد ولىّ و مولّى عليه و اينك كه اين مقدّمات هموار شد مى گوييم كه مقصود از اين آيات على(علیه السلام)است بنا به اجماعى كه حاصل آمده از اين نكته است كه هر يك از مؤمنان از ويژگى هايى مختصّ برخوردارند.راوى مى گويد:مقصود از دارندۀ اين ويژگى ها على(علیه السلام)است و منصرف كردن آن به ديگران خرق اجماع است و از آن روى كه حضرت(علیه السلام)بنا به اجماع،يا همۀ مراد از اين ويژگى ها است يا بخشى از آن و ما عدم عموميت آن را بيان كرديم،بنا بر اين حضرت(علیه السلام)،همۀ مراد از آن است و به سبب اين كه مفسّران همداستانند در اين كه مقصود از اين آيه على(علیه السلام) است به سبب آن كه اين آيه زمانى نازل شد كه حضرت(علیه السلام)در حال ركوع انگشترى خود را صدقه داد و در اين اختلافى نيست». بنگريد به نكات نزديك به اين مضمون در: اعلام الورى168/-169 و اللوامع الالهيه276/-277. ابن بطريق در عمده124/[و به گونۀ ديگرى در خصائص66/]مى گويد: «بدان كه خداوند سبحان در اين آيه ضرورت فرمانبرى مردم از خدا،و سپس رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)را آورده و در مرحلۀ سوم بدون فاصله ضرورت ولايت امير المؤمنين(علیه السلام)را بيان كرده است.و اين نصّى است صريح در ضرورت فرمانبرى از حضرت(علیه السلام)». تفصيل اين سخن در خصائص50/-52 آمده است: علاّمه بياضى اين سخن را با بيانى ديگر در الصراط المستقيم 265/1 مى گويد:«حال كه اين امور به على(علیه السلام)انحصار يافت ولايت آن حضرت(علیه السلام)با عطف به ولايت رسول اكرم كه آن نيز معطوف به ولايت خداوند سبحان است اثبات مى گردد و اينك كه ولايت آن حضرت(علیه السلام)ثابت شد،با حصول عصمت آن حضرت(علیه السلام)حكم مى شود به ضرورت مطلق فرمانبرى از جانشينش،و اگر از او فعل قبيحى صادر شود گويى خداوند آن را بر خليفه اش لازم گردانده است». شيخ طوسى در تلخيص الشّافى 10/2 مى گويد: «امّا قوى ترين نصّ قرآنى كه دلالت بر امامت حضرت(علیه السلام)دارد اين آيۀ كريمه است: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ . وجه دلالت آيه عبارت است از اين كه ثابت شده است مراد از واژۀ«وليّكم»كه در آيه آمده كسى است كه ادارۀ شما را تحقّق مى بخشد و به امورتان مى پردازد و بر شماست تا از او فرمان بريد،و نيز ثابت شده است كه مقصود از«الّذين آمنوا»امير المؤمنين(علیه السلام)است و در ثبوت اين دو وصف،دلالتى است در اين كه على(علیه السلام)امام ماست». شيخ ابو الصلاح حلبى در تقريب المعارف127/ مى گويد: «خداوند سبحان اخبار كرده است كه بر پا دارندۀ نماز و پردازندۀ زكات در حال ركوع،بر حسب آن چه در صدر آيه براى خدا و رسول،لازم گشته از خود مردم بديشان اولاست و اين حكم جز براى امير المؤمنين(علیه السلام) براى هيچ كس ديگر ثابت نگشته است،پس او بايد امام مردمان و از خود ايشان بديشان اولى باشد». علاّمۀ امينى در الغدير 163/3-167 بيست آيه از قرآن آورده است كه در آن ها لفظ جمع به كار رفته ولى مقصود از آن يك نفر است. سيد شرف الدين در مراجعات235/ در حكمت اين سخن نكتۀ ظريفى را يادآور شده است و مى گويد: «گاهى عبارت جمع مى آيد و نه مفرد،زيرا كه خداوند مى خواهد آن واژۀ،بسيارى از مردم را حفظ كند، چه،مخالفان و دشمنان بنى هاشم و ديگر منافقان و حسودان و رقيبان تاب تحمّل اين را ندارند كه اين واژگان را به صيغۀ مفرد بشنوند،زيرا با كاربرد جمع واژه ديگر آن ها طمعى در مشوّه كردن يا دليلى براى گمراه كردن-به سبب نوميدى شان-نمى يافتند كه انجامش براى اسلام هراسناك بود،و از همين رو آيه با صيغۀ جمع آمده است با آن كه مقصود از آن مفرد است تا با اين كار از عيوب آن ها امان حاصل آيد،ولى نصوص پس از آن به عبارت هاى مختلف و جايگاه هاى متعدّد،پى در پى مى آيد و مسألۀ ولايت،اندك اندك در آن ها پراكنده مى گردد تا جايى كه خداوند،دين را كامل گردانيد و نعمت را تمام كرد،و اين همسويى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است با عادت حكما در رساندن امور ناخوشايند به مردم،در حالى كه اگر آيه با عبارت مختصّ و مفرد آورده مى شد مشركان سر انگشت خويش در گوش مى نهادند و از خشم جامه شان را به سوى ديگر مى گرداندند و بر استكبار خويش پا مى فشردند.اين حكمت-چنان كه پوشيده نيست در همه جاى قرآن،در آيات مربوط به فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام)و اهل بيت طاهرين(علیه السلام)به كار زده شده است». بنگريد به:بحار الانوار 203/35-206 و كشف الغمّه 62/1 و دلائل الصّدق 73/2-83 و 92-102 و مراجعات226/-238 و معالم المدرستين 156/1 و تلخيص الشافى 44/2-45 و العمدة228/-229.

در تفسير ثعلبى (1)(2)و نيز در«الجمع بين الصّحاح الستّة»نظير اين سخن نقل شده است.1.

ص: 130


1- تفسير ثعلبى،نسخه خطّى،ص 254.
2- ثعلبى،اندكى پس از اين داستان مى گويد:«از ابو منصور حمشادى شنيدم كه مى گفت:از محمّد بن عبد اللّه حافظ شنيدم كه مى گفت:از ابو الحسن على بن الحسين شنيدم كه مى گفت:از ابو حامد محمّد بن هارون حضرمى شنيدم كه مى گفت:از محمّد بن منصور طوسى شنيدم كه مى گفت:از احمد بن حنبل شنيدم كه مى گفت:فضايلى كه به على رسيده است به هيچ يك از اصحاب پيامبر اكرم-صلى اللّه عليه و آله و رضى عنهم-نرسيده است». ابن طلحۀ شافعى پس از نقل اين خبر از ثعلبى مى گويد: «درآوردن سخن احمد اندكى پس از اين داستان،اشاره اى نهفته است در اين كه چنين اخلاق والايى يعنى جمع ميان اين دو عبادت بزرگ جسمى و مالى در يك زمان تا جايى كه قرآن كريم آن دو را بستايد و به سوى آن دو ره بپويد به على(علیه السلام)اختصاص دارد و شرافت آن به شخص على مى رسد بدون آن كه كسى از صحابۀ پيش يا پس از او در اين فضيلت،شريك حضرت شمرده شود». مراجعه كنيد به:كشف الغمّة 167/1.

مجاهد مى گويد:خداوند نهى كرده است از اين كه جز با پرداختن صدقه كسى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نجوا كند.كسى هم با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نجوا نكرد مگر على بن ابى طالب(علیه السلام)كه دينارى پرداخت و پيامبر هم آن را صدقه داد و سپس اجازه داده شد.

امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:در كتاب خداوند عزّ و جلّ آيه اى هست كه هيچ كس پيش از من يا پس از من بدان عمل نكرده و نمى كند: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً (1)-.

امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:خداوند متعال به واسطۀ من[سنگينى اين آيه را]در ميان امّت سبك گرداند.اين آيه پيش از من بر كسى نازل نشده بود و پس از من هم بر كسى نازل نمى شود. ابن عمر مى گويد:على بن ابى طالب سه ويژگى داشت كه اگر من يكى از آن سه را مى داشتم از يك گله شتر خوش تر مى داشتم:همسرى او با فاطمه(س)، پرچمدارى روز خيبر و آيۀ نجوى (2).1.

ص: 131


1- مجادله13/،اى كسانى كه ايمان آورده ايد چون خواهيد كه با پيامبر نجوا كنيد پيش از نجوا كردنتان صدقه بدهيد.
2- علاّمۀ بياضى در الصراط المستقيم 181/1 به نقل از كشّاف زمخشرى مى گويد: «در اين جا خداوند تبارك همۀ امّت را با اين سخن نكوهيده است: فَإِذْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ تابَ اللّهُ عَلَيْكُمْ [مجادله13/؛]،و اين بدان سبب است كه خداوند،صدقه را به كم يا زياد مقيّد نساخته است و تهيدستان را در ناتوانى شان عذرى نيست.اين بدان سبب بود تا على(علیه السلام)از ديگران ممتاز شود و فضيلتش در ميان آن ها آشكار گردد،چرا كه خداوند پيش از گزينش آن ها از عملكرد يا خوددارى آن ها آگاه بوده است و از همين رو خواسته است از اين راه شرف حضرت را به دليل فرمانبرى از خدا و شايستگى خليفگى او آشكار كند». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 383/35-384 مى گويد: «پوشيده نماند اختصاص حضرت(علیه السلام)به اين فضيلت كه نشان دهندۀ نهايت محبّت ايشان است نسبت به پيامبر(صلی الله علیه و آله)و گواه زهد ايشان است در دنيا و برگزيدن آخرت و شتاب داشتن در اعمال خير و طاعات، دلالت دارد به برترى ايشان نسبت به ديگر صحابه كه مستلزم حقّانيت بيش تر ايشان است به امامت و قبح مقدّم داشتن ديگران به ايشان و نيز دلالت دارد بر كاستى فراوان و جرم بزرگ كسى كه در خلافت از ايشان پيشى گيرد،زيرا در امر پيش پا افتاده اى كوتاهى كرده اند كه با پرداخت كمتر از يك درهم برايشان مقدور بود و با اين كار از پيامبر(صلی الله علیه و آله)جدايى گزيدند و از همراهى ارزشمند او چشم پوشيدند.كوتاهى كردن آن ها در اين مورد به طريق اولى دلالت دارد بر كوتاهى آن ها در طاعات مهم و امور سترگ.چقدر تفاوت است ميان كسى كه جان خويش را در راه خشنودى پيامبر مى بخشد و كسى كه حاضر نيست براى دست يافتن به سعادت نجواى پيامبر(صلی الله علیه و آله)،درهمى بپردازد!حتّى مى توان گفت ترك انفاق آن ها دلالت دارد بر نفاق آن ها، چنان كه بيضاوى در آغاز امر بدان اعتراف دارد آن جا كه مى گويد:« جداكنندۀ ميان مؤمن مخلص و منافق»،و ديگر پوشيده نيست دورى و مخالفت او با كسانى كه ادّعا مى كنند اموال هنگفتى را در راه خدا بخشيده اند، زيرا چگونه مى شود كسى كه چنين اموال هنگفتى را بذل كرده است نتواند در طول ده روز،كمتر از يك درهم يا حتى نيمى خرما انفاق كند». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 162/2-164 مى گويد: «ترديدى نيست كه اين آيۀ شريفه به امامت امير المؤمنين(علیه السلام)دلالت دارد نه صحابۀ ديگرى همچون خلفاى سه گانه كه مى توانستند صدقه دهند،چه،اين آيه گواه است بر برترى حضرت(علیه السلام)بر ايشان و معصيت آن ها كه مقتضى عدم صلاحيت آن هاست براى امامت،و اين در صورتى است كه حتّى عصمت را در امام شرط ندانيم...روشن است كه معصيت با خوددارى از دادن صدقه اى اندك كه مصلحتى بزرگ در آن نهفته است كه از مناجات پيامبر(صلی الله علیه و آله)حاصل آمده،بزرگ ترين دليل بخل و خسّت است و لذا خداوند سبحان تعبير به اشفاق و ترحّم كرده است،و انسان بخيل به ويژه با چنين بخلى صلاحيت امامت را ندارد. بنگريد به:العمدة187/ و بحار الانوار 153/39 و دلائل الصّدق 385/2 و معالم المدرستين 170/1.

حضرت(صلی الله علیه و آله)با دست شريف خود باغى را آبادان گردانيد و آن را صدقه داد به

ص: 132

گونه اى كه حتّى درهم و دينارى از آن براى خويش كنار ننهاد.

مبحث هفتم:در پاكدامنى و ديندارى و استجابت دعا

،ترديدى در اين نيست كه امير المؤمنين(علیه السلام)به غايت پاكدامن و به شدّت ديندار بوده است و ايمان در قلبش نفوذ يافته بود و به سبب ديندارى و پاكدامنى،مستجاب الدعوة نيز بود.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در «مباهله»به حضرت(علیه السلام)توسّل جست،در صورتى كه اگر يكى از صحابه منزلتى نزديك به حضرت داشت پيامبر او را نيز با خود مى برد،زيرا وقت نياز به دعا و يارى گرفتن از كسى بود كه دعايش مستجاب مى شد.

پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى قرشيان!يا دست برمى داريد يا خداوند مردى را بر شما برمى انگيزد كه خداوند قلبش را با ايمان آزموده (1)و او گردن شما را در راه ديندارى خواهد زد.

عرض شد:يا رسول اللّه!آيا اين شخص ابو بكر است؟حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:خير.

عرض شد:عمر است؟فرمود:خير.او كسى است كه كفش هايى را پينه كرده كه در اتاق است (2).- در كتاب مناقب آمده است: (3)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در روز فتح خيبر به على فرمود:

اگر چه گروهى از امّت من در بارۀ تو نگفته اند آن چه را كه مسيحيان در حق عيسى بن مريم گفته اند،امروز در حقّ تو سخنى خواهم گفت كه با وجود اين سخن بر گروهى از

ص: 133


1- ابن بطريق در خصائص252/-253 مى گويد: «على همان كسى است كه خدا و رسولش او را براى تمام گرفتن حق الهى از كافران برانگيختند.او همان كسى است كه در تأويل قرآن ستيز كرد چنان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)بر تنزيل آن ستيزيد و اين دو ستيز همسانند،زيرا منكر تنزيل،از پذيرش آن هم سرباز خواهد زد و منكر تأويل عمل بدان را نخواهد پذيرفت. اين منزلتى است كه پس از پيامبر هيچ كس استحقاق آن را ندارد مگر كسى كه سزاوار خلافت پس از اوست، چرا كه تمام گرفتن حقوق الهى از معاندان و منكران و كافران تنها به دست رسول خدا يا كسى است كه در ضرورت پيروى و دنباله روى در جايگاه پيامبر قرار دارد».
2- تذكرة الخواص45/.
3- مناقب ابن مغازلى237/.

مسلمانان نگذرى مگر آن كه خاك كفش تو را توتياى چشم كنند و به باقيماندۀ آب پاكشويى تو شفا بجويند (1)،و همين بس كه تو از منى و من از تو و تو از من ارث مى برى و من از تو،و تو براى من همچون هارونى براى موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست.

تو به جاى من دين مرا مى پردازى و در راه سنّت من مى ستيزى و در روز رستاخيز نزديك ترين مردم به من هستى و تو در فردا روز بر سر حوض كوثر جانشين منى كه در برابر منافقان از آن دفاع مى كنى،و نخستين كسى خواهى بود كه بر سر حوض كوثر بر من وارد مى شود.تو اوّلين نفر از امّت من هستى كه به بهشت در مى آيد،و پيروان تو بر منابرى از نور خالص و خوش منظر هستند كه همگى سيرابند.چهره هاى آن ها در اطراف من سفيد و روشن است.من شفاعت آن ها را خواهم كرد و فردا در بهشت همسايگان من خواهند بود و دشمنان تو فردا تشنگانى خواهند بود در غايت تشنگى و چهره هايى سياه و مكدّر خواهند داشت.جنگ با تو جنگ با من و صلح با تو صلح با من است[و نهان تو6.

ص: 134


1- علاّمۀ بياضى در«الصراط المستقيم»61/2-62 مى گويد: «معقول است كه حضرت(علیه السلام)،خبر از امور غيبى دهد و در جسم و جانش كراماتى ظهور كند كه امر بر ديگران مشتبه شود و بسيارى به سبب كوتاهى انديشه،اختلاف يابند و نصيريه او را خدايى بپندارند كه مى دهد و مى ستاند و گروهى نيز با او به دشمنى و ستيز برخيزند و نصوصى را كه در حقّ حضرتش(علیه السلام) رسيده است پنهان دارند و حضرت را دشنام دهند و جاى شگفتى نيست اگر كه بيش تر مخالفان امت به گمراهى روند كه در ميان ملّت هاى گذشته نيز،سنّت چنين بوده است.ببينيم وضع بنى اسرائيل را هنگامى كه گفتند: اِجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ [اعراف138/]. ميانه روان،حضرت(علیه السلام)را از قعر كاهندگان ارزش او بالا آوردند و از جايگاه خداى جهانيان به زير كشاندند و او را امامى دانستند در ميانۀ خالق و مخلوق و به حق اليقين دست يافتند،زيرا از بلنداى غلوّ مشابهت حضرت(علیه السلام)به خدا به زير آمدند و از مغاك مقايسه،اوج گرفتند و در روز رستاخيز هم ندامتى به ايشان نرسد،بلكه در ميان سرگين و خون،شيرى خالص و گوارا براى خود پيش مى فرستند.همين اختلاف امّت در امامت على يا الوهيّت او و در خلافت ابو بكر يا رعيّت بودن او نشانگر ناسازگارى و ناهمسويى سترگى است كه هر گونه اشتباهى را از ميان مى زدايد و بر هر گونه مانندگى و سنجشى خط بطلان مى كشد». نيز بنگريد به:سخن طبرسى در اعلام الورى189/ و سخن مجلسى در بحار الانوار 179/36.

نهان من است]و آشكار تو آشكار من و دل نهفته هاى تو دل نهفته هاى من است (1).تو در شهر علم منى،و فرزندان تو فرزندان من هستند.گوشت تو گوشت من و خون تو خون من است و حق با تو و در زبان تو و در قلب تو و در ميان چشمان توست.ايمان با گوشت و خون تو درهم آميخته است چنان كه با گوشت و خون من.خداوند تبارك و تعالى به من دستور داده است تو و خانواده ات را به بهشت مژده دهم و دشمنت را به آتش.هرگز ستيهندۀ تو بر سر حوض كوثر بر من وارد نيايد،چنان كه هرگز دوستدار تو حوض كوثر را از كف ننهد.

على(علیه السلام)مى گويد:در پيشگاه خدا به كمال سجده كردم و او را بر نعمت هايى كه از اسلام و قرآن به من ارزانى داشته است و محبّت خاتم الأنبياء(صلی الله علیه و آله)را در دلم افكنده ستودم.

در كتاب مناقب (2)-به نقل از زمخشرى آمده است كه گفته:دو مرد نزد عمر آمدند و به او گفتند:نظر تو در بارۀ طلاق دادن كنيز چيست؟او به سوى حلقه اى از مردان رفت كه در ميان آن ها مردى طاس بود.پس به او گفت:نظرت در بارۀ طلاق دادن كنيز چيست؟گفت:/.

ص: 135


1- سيد حامد حسين در خلاصه عبقات الانوار 283/5-284 در ذيل اين خبر مى گويد:«اين خود دليل روشنى است بر اين كه آفرينش امير المؤمنين همچون آفرينش رسول خدا بوده است و اين همان مفهوم حديث نور است و از اخبارى است كه اين حديث شريف را تأييد مى كند. با اين جمله از حديث عصمت امير المؤمنين(علیه السلام)و برترى او بر همۀ خلايق حتّى فرشتگان و پيامبران و ديگر اوليا و اوصيا نيز به اثبات مى رسد،چه،نهان و آشكار و دل نهفته هاى على همچون نهان و آشكار و دل نهفته هاى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است،و آن چه نزد همگان ترديدى در آن نيست آن است كه نهان و آشكار و دل نهفته هاى پيامبر از هر گونه خطايى مصون است و از همۀ خلايق،برتر.پس نهان و آشكار و دل نهفته هاى حضرت(علیه السلام)نيز چنين است. اين اقتضاى آن را دارد كه امامت و خلافت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)از بديهيّات اوليه باشد و دلالت دارد بر ناپسندى مقدّم داشتن ديگران بر او و بطلان خلافت و امامت آن ها. اين حديث-چنان كه پنهان نيست-از ابعاد ديگرى نيز دلالت بر برترى حضرت(علیه السلام)دارد».
2- رياض النضرة226/2/.

دو كنيز.عمر به آن دو روى كرد و گفت:دو كنيز.يكى از آن دو گفت:ما به نزد تو كه امير المؤمنين هستى آمده ايم تا پيرامون طلاق دادن كنيز بپرسيم و اينك تو به سوى مرد ديگرى مى روى تا از او بپرسى.به خدا سوگند ديگر با تو سخن نمى گويم.

عمر گفت:واى بر تو،آيا مى دانى او كيست؟او على بن ابى طالب است.از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:اگر آسمان ها و زمين در كفّه اى نهاده شوند و با ايمان على سنجيده آيند،ايمان على فزونى خواهد داشت.

در كتاب مناقب (1)-به نقل از امّ سلمه آمده است كه گفته:پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد من بود كه جبرئيل بيامد و بدو ندايى داد.پس پيامبر تبسّمى كرد و خنده اى زد.پس چون از نزد او برفت عرض كردم:پدر و مادرم فدايت باد يا رسول اللّه!چه چيز تو را به خنده واداشت؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:جبرئيل به من گفت:از نزديكى على گذر مى كرده در حالى كه او رمه اى از شتران را مى چرانده و خواب او را ربوده بوده و برخى از اعضاى او ديده مى شده است.جبرئيل گفت:جامۀ او را به رويش انداختم كه خنكاى ايمان او به قلب من هم راه يافت.

امير المؤمنين على(علیه السلام)گروهى از مسلمانان را در اين سخن پيامبر:«هر كه من سرور اويم على نيز سرور اوست»به گواهى طلبيد و همگى گواهى دادند جز انس بن مالك كه حاضر بود و گواهى نداد.

امير المؤمنين فرمود:چه چيزى مانع از گواهى توست؟تو نيز آن چه را ديگران شنيدند شنيدى.

عرض كرد:يا امير المؤمنين!من پير شده ام و فراموش كرده ام.

امير المؤمنين فرمود:خدايا!اگر دروغ مى گويد سپيديى در چشم او پديد آر كه عمامه آن را نپوشاند.طلحة بن عمر مى گويد:خدا را گواه مى گيرم سپيديى در چشمان او ديدم (2).-5.

ص: 136


1- مناقب خوارزمى76/-77.
2- حلية الاولياء 26/5+كنز العمال 403/6+ارشاد المفيد185/.نيز بنگريد به:احقاق الحق 741/8- 746 به نقل از منابع فراوان و نيز بنگريد به:الغدير 191/1-195.

على،عيزار (1)-را كه متهم بود اخبار حضرت را نزد معاويه مى برد نفرين كرد.او انكار كرد و سوگند خورد.حضرت(علیه السلام)فرمود:اگر دروغ مى گويى خداوند،نور از چشمانت بستاند و هنوز جمعه نرسيده بود كه كور شد و كسى راه به او مى نمود و ديدن از چشمانش برفت (2).- حضرت(علیه السلام)روزى بر منبر خطبه مى خواند و فرمود:من بندۀ خدا و برادر پيامبر اويم.من وارث پيامبر رحمت هستم و بانوى زنان بهشتى را به همسرى دارم.

من سرور مؤمنانم و واپسين وصىّ پيامبران.جز من كسى اين ادّعا را نكند مگر آن كه خداوند او را به بدى گرفتار آورد.

مردى از عبس كه در ميان جماعت نشسته بود گفت:چه كسى است كه نتواند ادّعا كند من بندۀ خدا و برادر پيامبر او هستم.وى همچنان در جاى خود ماند تا شيطان زده شد و پايش را گرفته تا به در مسجد كشاندند (3).

حضرت(علیه السلام)دو بار دعا كرد و خورشيد را باز گرداند.يكى از اين دو بار در زمان رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)بود كه آن را اسماء دختر عميس و امّ سلمه و جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو سعيد خدرى و گروهى از صحابه نقل كرده اند:يك روز پيامبر(صلی الله علیه و آله)در منزلش بود و على(علیه السلام)نزد ايشان بود كه جبرئيل بر حضرت(صلی الله علیه و آله)نازل شد و از سوى خدا به نجواى با او پرداخت.همين كه وحى حضرت(صلی الله علیه و آله)را در برگرفت،حضرت ران على(علیه السلام)را بالش خويش برگزيد و سر خويش برنداشت تا آن كه خورشيد غروب كرد،لذا امير المؤمنين(علیه السلام)مجبور شد نماز عصر را نشسته برگزار كند و ركوع و سجودش را با اشاره به جاى آرد.چون پيامبر به هوش آمد به امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:آيا نماز عصر را از دست دادى؟حضرت(علیه السلام)عرض كرد به سبب آن كه شما سر خويش بر ران من نهاده بوديد و نيز به سبب وضع خاص شما در نيوشيدن وحى نتوانستم نماز را ايستاده بخوانم.ر.

ص: 137


1- نهج الحق246/.
2- اين خبر در احقاق الحق 739/8 به نقل از ارجح681/ و آن به نقل از مطالب السؤول و در بحار الانوار 198/41-199 به نقل از الخرائج و الارشاد آمده است.
3- اين حديث در بحار الانوار 205/41 به نقل از ارشاد نقل شده است و در پايان آن زيادتى چنين است:از قومش پرسيديم آيا پيش از اين عارضه اى از او سراغ داشتيد؟گفتند:خير.

حضرت(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:به پيشگاه خدا دعا كن تا خورشيد را براى تو برگرداند و تو آن را در وقتش-به همان شكل كه از دست داده اى-ايستاده برگزار كنى و خداوند به سبب فرمانبرى تو از خدا و رسول،دعايت را اجابت مى كند.

امير المؤمنين(علیه السلام)از خداوند عزّ و جلّ خواست كه خورشيد را باز گرداند،و خورشيد براى او بازگردانده شد و در محل خود در آسمان به هنگام نماز عصر قرار گرفت و امير المؤمنين(علیه السلام)نماز عصر را در هنگامش گزارد و سپس خورشيد غروب كرد.

بار دوم پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.هنگامى كه حضرت(علیه السلام)مى خواست در بابل از فرات بگذرد.بسيارى از صحابه به گذراندن چهارپايان و بارهاى خود اشتغال داشتند.

حضرت(علیه السلام)با گروهى از اطرافيان خود نماز عصر بگزارد،ولى مردم از امور مربوط به عبور و مرور فارغ نشدند تا آن كه خورشيد غروب كرد و نماز بسيارى از آن ها از دست رفت و مردم فضل نماز جماعت با حضرت(علیه السلام)را از دست دادند و لذا در اين باره با حضرت(علیه السلام)سخن گفتند.چون حضرت(علیه السلام)سخن ايشان را در اين باره شنيد از خداوند خواست خورشيد را براى او باز گرداند تا همۀ اصحابش بتوانند به جماعت نماز عصر را در هنگامش برگزار كنند و خداوند دعاى حضرت را اجابت كرد،[و در اين حال خورشيد در افقى قرار گرفت چنان كه به هنگام عصر قرار مى گيرد و همين كه جماعت سلام نماز را دادند خورشيد ناپديد شد و صداى فرو ريزش بلندى از آن شنيده شد].اين صدا خود،مردم را هراساند و آن ها تسبيح،تقديس و تهليل و استغفار خود را فزونى دادند (1)(2).1.

ص: 138


1- ارشاد مفيد182/+المناقب+خوارزمى217/+مناقب ابن مغازلى96/-99+تذكرة الخواص53/.
2- سبط بن جوزى در تذكرة الخواص54/-55 مى گويد: «اين معجزۀ پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)و كرامت على(علیه السلام)است و اين امر اجماعا تنها از آن يوشع بوده است و جز اين نيست كه چنين امرى يا معجزه اى است براى موسى يا كرامتى براى يوشع.اگر براى موسى است كه پيامبر ما افضل از اوست و اگر براى يوشع است كه على هم افضل از او مى باشد.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:علماى امّت من همچون پيامبران بنى اسرائيل هستند،و اين سخن در حق علماى معمولى است چه رسد به على(علیه السلام)». در الغدير 130/3 همين سخن از او نقل شده است. شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 464/2 مى گويد: «امّا دلالت اين سخن بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)آشكارتر از خورشيد است،زيرا از بزرگ ترين دلايل است در اهتمام به امور حضرت و فضل او بر همۀ اصحاب تا جايى كه هيچ يك از آن ها خواب رسيدن به چنين مقامى را هم نمى بيند». بنگريد به:الغدير 126/3-141.

هنگامى كه آب در كوفه فزونى گرفت و مردم آن از غرق شدن هراسيدند به امير المؤمنين(علیه السلام)پناه بردند.حضرت(علیه السلام)بر استر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوار شد و مردم به همراه ايشان خارج شدند تا آن كه به ساحل فرات رسيدند و حضرت(علیه السلام)در آنجا فرود آمد و وضويى شاداب بساخت و در حالى كه مردم او را مى ديدند به تنهايى نماز بگزارد و در پى آن دعاهايى به پيشگاه خدا كرد كه بيش تر آن ها شنيدند.سپس به سوى فرات پيش آمد و بر شاخه اى كه بر دست داشت تكيه داد و با آن به روى آب زد و گفت به اذن[و مشيت] الهى كم شود.در پى اين دعا آب چنان فرو رفت كه ماهى هاى ته فرات پديدار شدند.

بسيارى از اين ماهى ها به عنوان داشتن خلافت بر مؤمنان بر حضرتش درود فرستادند و گروه هايى از ماهى ها سخنى نگفتند كه از آن جمله بودند:و مار ماهى و ماهى اسبيلى (1).

مردم شگفت زده شدند و از حضرت پيرامون سخن گفتن برخى از ماهى ها و سكوت برخى ديگر پرسش كردند.حضرت فرمود:خداوند ماهى هايى را براى من به سخن گفتن درآورد كه پاك بودند و ماهى هاى حرام و نجس را به سكوت واداشت و آن ها را دور داشت (2)(3)./.

ص: 139


1- ماهى رودخانه اى از تيرۀ سلوريهاى بى فلس كه در رودها و درياچه هاى مشرق زمين بسيار يافت مى شود-م.
2- ارشاد مفيد183/.
3- ابن شهر آشوب در مناقب 282/2 مى گويد: «اين صحيح است كه خداوند تبارك و تعالى او را دوست مى دارند و اين سخن براى ديگرى صحيح نيست به گونه اى كه پيروى از او لازم گردد و كسى كه خبر طائر به او نسبت داده شود امامت بدو منحصر گردد». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 541/2 مى گويد: «استجابت دعا در چنين امور خارق العاده اى صورت نمى پذيرد جز براى پيامبر و وصىّ پيامبر،زيرا كه معجزه در بر دارد و نظير اين امر جز براى امير المؤمنين(علیه السلام)واقع نمى گردد،پس تنها او امام است.» همين سخن را ابن شهر آشوب در مناقب 287/2 دارد. نيز بنگريد به:كشف المراد417/.
مبحث هشتم:در اخلاق خوش حضرت(علیه السلام):

عقلا با هم اختلافى در اين ندارند كه امير المؤمنين(علیه السلام)خوش اخلاق ترين مردم بوده است تا جايى كه حضرت(علیه السلام)به سبب خوش اخلاقى به مطايبه گويى و حسن رفتار با اطرافيانش نسبت داده شده است.

روايت شده است كه حضرت(علیه السلام)بر زن بيچاره اى گذر كرد كه كودكان خردى داشت كه از گرسنگى مى گريستند و مادرشان آن ها را مشغول مى داشت و با ايشان به بازى مى پرداخت تا بخوابند.اين مادر آتشى برافروخته بود و بر آن ديگى نهاده بود كه در آن ديگ تنها آب بود و بس و براى كودكانش چنين وانمود مى كرد كه در اين ديگ خوراكى است كه براى آن ها مى پزد.امير المؤمنين(علیه السلام)وضع را دريافت.حضرت(علیه السلام)به همراه قنبر به منزل رفت و ظرف خرمايى با كيسۀ آردى و مقدارى دنبه و برنج و نان با خود برداشت و بر شانۀ شريفش نهاد.قنبر تقاضا كرد كه او اين كالاها را حمل كند ولى حضرت(علیه السلام) اجازه نداد.چون به در خانۀ آن زن رسيد اذن ورود خواست.زن نيز اذن دخول داد.

حضرت قدرى برنج[در ديگ]ريخت و قدرى نيز چربى در ديگ جاى داد.پس چون از پختن آن فارغ شد خوراك را براى كودكان كشيد و از آن ها خواست به خوردن مشغول شوند.چون كودكان سير شدند حضرت(علیه السلام)در خانه مى گشت و كودكانه و مضحك سخن مى گفت و كودكان نيز مى خنديدند.

هنگامى كه حضرت(علیه السلام)از آن خانه خارج شد قنبر به او گفت:سرورم!امشب چيز

ص: 140

عجيبى ديدم كه دليل بعضى از آن ها را مى دانم و آن اين كه تو توشه اى را براى ثواب به اين خانه آوردى،ولى ندانستم چرا با دو دست و دو پا در خانه از اين سو به آن سو مى رفتى و همچون كودكان سخن مى گفتى؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:اى قنبر!من در حالى بر اين كودكان وارد شدم كه از فرط گرسنگى مى گريستند.من خواستم گريه را از آن ها دور كنم و كارى انجام دهم كه با حالت سيرى بخندند و راهى جز آن چه انجام دادم نيافتم (1).- ضرار بن ضمرة مى گويد: (2)-پس از سوء قصد به امير المؤمنين(علیه السلام)بر معاويه وارد شدم.

معاويه گفت:على را براى من توصيف كن.گفتم:مرا از اين كار معاف دار.معاويه گفت:

بايد او را توصيف كنى.گفتم:اگر گريزى از اين كار نيست به خدا سوگند او دور انديش بود و نيرومند.سخن انجامين را مى گفت و به داد داورى مى كرد.دانش از همه جاى او فيضان داشت و حكمت از كناره هاى او به زبان در مى آمد.از دنيا و فريبندگى هاى آن هراس داشت و با شب و دلتنگى آن،دمساز بود.فراوان اشك مى ريخت و بسيار مى انديشيد[ژرف انديشى مى كرد و خويش را مخاطب قرار مى داد و با خدايش به نجوا مى پرداخت،]جامه و خوراكى او را خوش مى آمد كه خشن باشد و بد مزه.او در ميان ما همچون يكى از ما بود و هر گاه از او مى پرسيديم پاسخ مى داد و هر گاه از او دعوت مى كرديم مى آمد،و به خدا سوگند با وجود نزديكى او به ما و نزديكى ما به او از هيبتش با او اندك سخن مى گفتيم.او دينداران را بزرگ مى داشت و مساكين را به خود نزديك مى ساخت.انسان قوى را در راه باطلش به طمع نمى افكند و ضعيف را در عدالتش مأيوس نمى كرد.يك بار او را در موضع و جايگاه خود يافتم در حالى كه شب پردۀ خويش افكنده بود و اخترانش به دل آسمان فرو رفته بودند[در حالى كه حضرت درت.

ص: 141


1- مصنّف در كشف المراد413/ مى گويد:در اين هنگام حضرت(علیه السلام)،افضل از ديگرى است،زيرا ميان اخلاق خوش و خوشرويى و شجاعت فراوان و هيبت بسيار و داشتن شخصيتى جنگى كه همگى با هم در تضاد هستند آميزه اى به هم درآورده است.
2- ارشاد ديلمى 218/2.اين خبر را احقاق الحق 598/8 از منابع فراوان آورده است و در بحار الانوار 14/41-15 به نقل از امالى صدوق371/ نقل شده است.

محرابش ايستاده بود]و ريش خود را در دست داشت و همچون مارگزيده اى به خود مى پيچيد و چونان غمگينى مى گريست و مى گفت:اى دنيا!ديگرى را بفريب،آيا خود را به من عرضه مى كنى يا به من شوق يافته اى.هيهات هيهات كه من تو را سه طلاقه كرده ام كه ديگر بازگشتى در آن نيست.عمر تو كوتاه است و خطر تو فراوان و زندگى تو ناچيز.آه از كم توشه گى و دورى سفر و هراس راه.

معاويه گريست و گفت:خداوند ابو الحسن را رحمت كند.به خدا سوگند كه چنين بود.غم تو بر او چگونه است از ضرار؟ضرار گفت:غم كسى كه فرزندش را در دامانش سر برند.اشكش پيوسته ريزد و حزنش آرام نگيرد.

مبحث نهم:در شكيبايى:

اختلافى در اين نيست كه على(علیه السلام)شكيباترين مردم بوده است.اگر چه حقّ حضرت گرفته شد و با اجبار رو به رو گشت و از مقام و مرتبه اش كنار گذاشته شد،ولى حضرت(علیه السلام)شكيب ورزيد و خشم خويش فرو خورد و صبر پيشه كرد.

صاحب مناقب به نقل از ابو ايّوب انصارى روايت مى كند كه روزى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) به شدّت بيمار شد (1)-.فاطمه(س)به ديدار پيامبر رفت و چون ضعف و سستى پيامبر را ديد آن قدر گريست كه اشك بر گونه هايش جارى شد.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:اى فاطمه!در عزّت و شرافتى كه خدا بر تو نهاده است همين بس كه شخصيّتى را به ازدواج تو درآورد كه پيش از ديگران اسلام آورد،دانشش بيش از همگان است و شكيباتر از ديگران مى باشد.خداوند تبارك و تعالى زمينيان را به دقّت نظاره كرد و از ميان آن ها مرا برگزيد و مرا به عنوان نبىّ رسول برانگيخت و بار ديگر زمينيان را نظاره كرد و از ميان آن ها شوهر تو را برگزيد و به من وحى كرد كه او را به ازدواج تو درآورم و وصىّ[و برادر] خود گيرمش.

مطلب دوم:پيرامون برترى هاى جسمى حضرت:

اشاره

اين مطلب را در مباحثى سامان بخشيده ايم:

مبحث اوّل:در عبادت:

نزد هر كس دانسته است كه على(علیه السلام)عبادت پيشه ترين فرد روزگار خود بود و مردم،نماز شب و دعاهاى به جا مانده در باره اين نماز و مناجات و

ص: 142


1- مناقب خوارزمى63/.

ادعيۀ اوقات و اماكن شريف و مقدّس را از او آموختند.

عبادت پيشگى او بدان جا رسيده بود كه هر گاه[در نماز]روى به سوى خداى مى كرد با تمامى وجود و با قطع نظر از دنيا روى به سوى حق تعالى مى آورد[تا جايى كه او] دردى را احساس نمى كرد،زيرا آن گاه كه خواستند تير از پيكرش برون آورند رهايش كردند تا هنگام نماز رسد،پس چون به نماز پرداخت و روى به سوى خداوند آورد آهنى را از پيكرش برون آوردند (1).

سرور ما زين العابدين-صلوات اللّه عليه و سلامه-در يك شبانه روز هزار ركعت نماز مى گزارد و با صحيفۀ امير المؤمنين(علیه السلام)دعا مى خواند و سپس چونان انسانى كه جام صبرش لبريز شده باشد آن را به كنارى مى نهاد و مى گفت:عبادت من كجا و عبادت على كجا (2)(3).».

ص: 143


1- اين خبر در احقاق الحق 602/8 به نقل از مناقب مرتضويه364/ نقل شده است.
2- شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد 27/1+ينابيع المودّة150/.
3- ابن ابى الحديد در مقدّمه شرح نهج البلاغه،پيرامون عبادت على(علیه السلام)مى گويد: «هنگامى كه ما در دعاها و مناجاتهاى حضرت(علیه السلام)ژرف انديشى كنيم و بزرگداشت و تجليل مقام كبريايى از سوى حضرت(علیه السلام)را كه در بردارندۀ هيبت الهى و خشوع در برابر عزّت او و پيروى از خداوند سبحان است از نظر بگذرانيم اخلاص نهفته در وجود حضرت(علیه السلام)را در مى يابيم و فهم مى كنيم كه اين ادعيه از كدام قلب بيرون مى آيد و بر كدام زبان جارى مى شود». وى در جاى ديگرى از مقدّمۀ خود مى گويد: «ضرورتا چنين پديده اى ظهور نخواهد يافت مگر از روى كمال نفسانى و صفاى درونى و علم و شناخت كاملى كه نقطۀ امتياز اوست بر كسى كه در بيش تر مدّت عمر خود،پستى و بى ارزشى سنگ را در نيافته و در باقيماندۀ ايّام عمرش به پايين ترين مراتب اين عبادت موصوف نگشته است». بخارى در باب«انديشۀ فرد در نماز»پيش از ابواب«سهو»در بارۀ عمر مى گويد:«من لشكريانم را در حال گزاردن نماز تجهيز مى كنم». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 542/2-547 پس از آوردن اين دو سخن از ابن ابى الحديد مى گويد: «چگونه مى شود صاحب چنين عبادت و شناختى را با ديگران سنجه كرد؟و آيا بر اساس آيين عقل، پسنديده است كه چنين كسى رئيس دين و امام مذهب باشد و آن شخصيّت مأموم؟داورى عدالت و برهان قاطع چنين حكمى ندارد».

حضرت(علیه السلام)ركوع و سجودى طولانى داشت و در آن خضوع و زارى فراوان مى كرد.

از سرور ما موسى بن جعفر الكاظم(علیه السلام)روايت شده است كه آيۀ مباركۀ (1)- تَراهُمْ رُكَّعاً سُجَّداً يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللّهِ وَ رِضْواناً سِيماهُمْ فِي وُجُوهِهِمْ مِنْ أَثَرِ السُّجُودِ (2)-در بارۀ امير المؤمنين على(علیه السلام)نازل شده است (3).

[ابن عبّاس مى گويد كه اين آيۀ شريفه: وَ يَقُولُونَ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا (4)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است.]م.

ص: 144


1- فتح29/؛آنان را بينى كه ركوع مى كنند،به سجده مى آيند و جوياى فضل و خشنودى خدا هستند. نشانشان اثر سجده اى است كه بر چهرۀ آن هاست.
2- اين خبر در احقاق الحق 416/3 و 345/14 به نقل از منابع عمومى آمده است.
3- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 188/36 مى گويد: «پوشيده نيست كه توصيف حضرت(علیه السلام)از سوى خدا با چنين اوصاف شريفى فضيلتى است بزرگ كه اگر فضايل ديگر حضرت(علیه السلام)نيز در نظر گرفته شود مانع از آن مى شود كه ديگرى را بر حضرت(علیه السلام)پيشى داد». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 285/2 مى گويد: «اين آيه دلالت دارد بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)،چرا كه حضرت(علیه السلام)را به صيغۀ جمع:الّذين معه»آورده است كه اشاره دارد به اين كه على(علیه السلام)به منزلۀ همۀ كسانى است كه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)هستند،زيرا كه اوست جانمايۀ همۀ آن ها.پس برترى حضرت(علیه السلام)بر ايشان در جهاد و تقوا و همۀ صفات كمال براى حضرت(علیه السلام) ثابت است به ويژه با پيوست اين خبر كه:«محمّد و الّذين معه»اعمّ از اوصاف بزرگى كه همۀ آن ها براى بيش تر صحابه و يا حتّى براى يكى از آن ها به گونه اى كامل به ثبوت نمى رسد و كامل اين اوصاف براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)ثابت است و براى على(علیه السلام)كه همسنگ و جان پيامبر(صلی الله علیه و آله)است».
4- نور47/؛و مى گويند به خدا و رسول ايمان آورديم و فرمان برديم.

از امام باقر(علیه السلام)رسيده است كه اين آيۀ مباركه: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ (1)-در حق حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)نازل شده است و وَ صَدَّقَ بِهِ در حقّ على(علیه السلام).

مجاهد آورده است كه اين آيۀ مباركه: وَ الَّذِي جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ (2)-در حقّ على(علیه السلام)نازل شده است (3).».

ص: 145


1- زمر33/؛و كسى كه سخن راست آورد و تصديقش كرد.
2- كفاية الطالب233/+مناقب ابن مغازلى269/.نيز بنگريد به:احقاق الحق 242/14-246،177/3- 178 به نقل از منابع عمومى.
3- ابن بطريق در خصائص180/ مى گويد: «اگر پيامبر(صلی الله علیه و آله)همان كسى است كه صدق به ارمغان آورد و على همان مصدّق است،پس آن دو،در درجۀ تصديق با هم برابرند،زيرا آن كه صدق به ارمغان آورده است بدون ترديد مصدّق نيز هست و آن كه پس از اقامۀ حجّت از سوى آورندۀ صدق او را تصديق كرده است در مقام تصديق با او شريك است.پس آن ها در تصديق يكسانند و تفاوت ميان آن دو از نظر رسالت است.اين يكى فضيلت ارسال دارد و آن ديگرى امتياز پيروى.پس بايد از هر دو-چنان كه گفتيم-به يك ميزان پيروى كرد،چه همان گونه كه بايد از تابع فرمان برد متبوع را نيز بايد اطاعت كرد،چه،آن هر دو در وحى شريف تخصيص داده شده اند». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 413/35-415،417 مى گويد: «در اخبار فراوان رسيده است كه اوست همان صدّيق به معناى كثير الصّدق در كردار و سخن و كثير التصديق است در آن چه پيامبران مى آورند،و اين همه در امير المؤمنين(علیه السلام)كامل بوده است.پس او به امامت شايسته تر است از كسى كه پايين از اوست به سبب ناپسندى مقدّم داشتن مفضول». «آشكار است كه ولايت على(علیه السلام)از بزرگ ترين امورى است كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به صداقت،از نزد خداوند تبارك و تعالى آورده است و تكذيب آن از بزرگ ترين ستم هاست،زيرا آن ركن عمدۀ ايمان است و امرى سامان نمى پذيرد مگر بدان.پس احتمال دارد آيه در بارۀ او نازل شده باشد و سپس در بارۀ هر كسى جريان يافته است كه نكته اى از فرو فرستاده هاى خدا را تكذيب كند». و آن گاه بدان كه اختصاص حضرت(علیه السلام)به چنين كرامتى كه گواه فضل او در ايمان و تصديقى است كه هر دو ملاك شرف و برترى به ديگر صحابه مى باشد دلالت دارد بر اين كه او-چنان كه بارها بيان شد-به امامت شايسته تر است». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 179/2-180 مى گويد: «اگر مقصود از تعبير«صدّق به»امير المؤمنين است اين خود دلالت دارد بر امامت حضرت(علیه السلام)،زيرا با وجود فراوانى مصدّقان،موصوف شدن حضرت(علیه السلام)به تصديق،گواه آن است كه او در تصديق،كامل است و اوست صدّيق اكبر و ترديدى نيست كه كامل در تصديق-در برابر ديگران-همان افضل است و افضل،به امامت شايسته تر است،به ويژه آن كه كامل در تصديق در امر مصدّق رعايت كننده تر و در پاسدارى از دين و تصرّف امين تر است،با آن كه خداوند تبارك و تعالى به طور كلّى به تقواى مصدّق و مصدّق گواهى داده و در تتمّۀ آيه فرموده است: أُولئِكَ هُمُ الْمُتَّقُونَ و اين خود اقتضاى عصمت را دارد و به اجماع جز على(علیه السلام) هيچ معصومى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)نبوده است.پس اوست امام با شرط بودن عصمت براى امام-چنان كه بيان شد-».

از ابن عبّاس (1)-رسيده است كه آيۀ مباركۀ وَ ارْكَعُوا مَعَ الرّاكِعِينَ به ويژه در حقّ پيامبر اكرم و على(علیه السلام)نازل شده است،و اين دو نخستين كسانى بوده اند كه به نماز ايستادند و به ركوع رفتند.حضرت(علیه السلام)حتّى در شب«هرير»نماز شب را ترك نكرد (2).-على(علیه السلام)روزى در جنگ صفّين به جنگ و كارزار اشتغال داشت و با اين حال در چنين روزى آفتاب را زير نظر داشت.ابن عبّاس به او عرض كرد:يا امير المؤمنين!اين چه كارى است؟ حضرت(علیه السلام)فرمود:بنگر خورشيد كى غروب مى كند تا نماز بگزاريم.ابن عبّاس به ايشان عرض كرد:آيا اين وقت نماز است؟جنگ،ما را[از نماز]باز مى دارد.على(علیه السلام)فرمود:ما براى چه با آن ها مى جنگيم؟ما براى نماز است كه با آن ها به ستيز برخاسته ايم (3).

مبحث دوم:در جهاد:

در ميان همۀ مسلمانان اختلافى در اين نيست كه در پرتو

ص: 146


1- بحار الانوار 120/36 به نقل از كشف الغمّه.
2- اين خبر در بحار الانوار 17/41 به نقل از مناقب ابن شهر آشوب نقل شده كه او نيز آن را از مسند ابو يعلى و احقاق الحق 300/3-276/14-277 به نقل از گروهى از برجستگان اهل سنت نقل كرده است.
3- اين خبر در نهج الحق و كشف الصّدق 247-248 به نقل از ارشاد ديلمى بدون ذكر شمارۀ صفحه آمده است.

شمشير سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام)بود كه شالوده هاى دين سامان يافت و پايه هايش سر برافراشت و در اين امر،نه گذشته اى به او پيشى گرفته و نه آينده اى به او خواهد پيوست.حضرت(علیه السلام)،خوددار،با هيبت و شمشير خدا بود و غم را از چهرۀ رسول اللّه مى زدود و فرشتگان از يورش هاى او به مشركان دچار شگفتى مى شدند.حضرت(علیه السلام) گرفتار جهاد با كافران و از دين خارجان و ستمكاران و بيعت شكنان بود.

احمد بن حنبل در مسند خود آورده است كه: (1)-حسن بن على(علیه السلام)خطبه اى خواند و گفت:ديروز مردى از شما جدا شد كه پيشينيان در علم او پيشى نگرفتند و ديگران بدو نرسند.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)او را با پرچم مى فرستاد در حالى كه جبرئيل در سمت راست و ميكائيل در سمت چپ او قرار داشتند و حضرت(علیه السلام)باز نمى گشت مگر با فتح و پيروزى.

واحدى (2)-نقل كرده مى گويد:على و عبّاس و طلحه افتخارات خود را برمى شمردند.

طلحه گفت:من صاحب كعبه هستم و كليد آن در دست من است.عبّاس گفت:من ميراب هستم.على(علیه السلام)فرمود:شما هر قدر كه بگوييد.من شش ماه پيش از مردم نماز مى گزاردم و منم صاحب جهاد.پس خداوند اين آيات را فرو فرستاد: أَ جَعَلْتُمْ سِقايَةَ الْحاجِّ وَ عِمارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جاهَدَ فِي سَبِيلِ اللّهِ لا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللّهِ وَ اللّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّالِمِينَ* اَلَّذِينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللّهِ وَ أُولئِكَ هُمُ الْفائِزُونَ (3)-،تا جايى كه مى فرمايد: أَجْرٌ عَظِيمٌ (4).7.

ص: 147


1- مسند احمد بن حنبل 199/1.
2- اسباب النزول139/.
3- توبه19/ و 20؛آيا آب دادن به حاجيان و عمارت مسجد الحرام را با ايمان به خدا و روز قيامت و جهاد در راه خدا برابر مى دانيد؟نه،نزد خدا برابر نيستند و خدا ستمكاران را هدايت نمى كند.آنان كه ايمان آوردند و مهاجرت كردند و در راه خدا به مال و جان خويش جهاد كردند،در نزد خدا از درجه اى عظيمتر برخوردارند و كام يافتگانند.
4- علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 40/36 مى گويد: «گواه اين كه ملاك فضل و فخر،ايمان و جهاد است و بدون ترديد على(علیه السلام)در آن بر ديگر صحابه پيشى داشته است...و به امامت و خلافت شايسته تر مى باشد به جهت قبح پيشى داشتن مفضول همان است كه انديشۀ انديشوران بدان شهادت مى دهند». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 160/2 مى گويد: «دلالت اين آيه بر نكتۀ مورد نظر با پيوست اين روايت،كمال مى يابد،زيرا امير المؤمنين(علیه السلام)خود را با فضيلتى به آن دو برترى مى دهد كه اقتضا دارد با آن بر همۀ امّت برترى يابد،چه،مى فرمايد:من نخستين مردمم كه ايمان آورده ام و بيش از همه جهاد كرده ام و خداوند سبحان او را در ادّعاى چنين فضيلتى تأييد مى كند و كسى را كه براى حضرت اين فضيلت را قائل نيست انكار مى كند.پس حضرت(علیه السلام)برترين فرد امّت و شايسته ترين آن ها به امامت است،با در نظر گرفتن اين كه آيات نيز در بردارندۀ مژده است براى حضرت(علیه السلام) در برخوردارى از رحمت و خشنودى خدا و بهشت جاودان و به خواست خدا در آيۀ سى و دوم خواهيم داشت كه اقتضاى بشارت به شخص حضرت(علیه السلام)و مژدۀ بهشت به ايشان معصوميت ايشان و نزديك بودن حضرت(علیه السلام)است به پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه بر اين اساس از سه خليفۀ ديگر به امامت شايسته تر مى باشد». بنگريد به:الخصائص 134/133 و العمدة194/-197.

خداوند،ادّعاى على را تصديق كرد و به ايمان و هجرت و جهاد او گواهى داد (1).

جنگ هاى حضرت(علیه السلام)مشهور است.ابو اليقظان در بارۀ جنگ بدر مى گويد:بدر3.

ص: 148


1- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 200/2-201 در ذيل آيۀ: يُعْجِبُ الزُّرّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفّارَ [فتح29/]. نزول اين آيه در حقّ امير المؤمنين(علیه السلام)مى گويد: «بدون ترديد كسى كه به برآشفته كردن كافران ممتاز باشد ناگزير بايد مصمّم ترين و سرسخت ترين و برهانى ترين و مؤثرترين و داناترين و دانشمندترين مسلمانان باشد و چنين نيست مگر پيامبر و امام». وى در همين كتاب246/-247 در بيان بند« فَاسْتَوى عَلى سُوقِهِ »در اين آيه مى گويد: «اين دلالت دارد بر جهاد سترگ امير المؤمنين در برابر ديگران،و آن كه جهادش فراوان باشد و بر ديگران فزونى گيرد تا جايى كه اسلام را با شمشير خود اعتدال بخشد نزد خدا به سبب فضلش،شايسته تر و محقّ تر است براى امامت و از آن جا كه چون نخست،اسلام با شمشير او اعتدال يافت در پايان نيز براى دريافت يارى خدا شايسته تر است،و اصول و فروع را بيش تر رعايت خواهد كرد». نيز بنگريد به:الخصائص253/ و معالم المدرستين 137/1 و دلائل الصّدق 552/2-563.

مردى بود از غفار،همان قبيلۀ ابو ذر غفارى.شعبى مى گويد:«بدر»نام چاهى بوده است به اسم فردى به نام همين جنگ، همان مصيبت بزرگ بود و نخستين جنگ بود براى امتحان،چه،خداوند مى فرمايد: كَما أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِنْ بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكارِهُونَ* يُجادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ (1)-.اين جنگ،درست هشت ماه پس از آمدن پيامبر به مدينه پيش آمد و اين در حالى بود كه عمر على(علیه السلام)هفده سال (2)-بود.در اين جنگ مشركان به سبب شمار فراوان خود و شمار اندك مسلمانان بر جنگ اصرار داشتند.بعضى از آن ها با ناخشنودى به ميدان مى آمدند و قرشيان آن ها را به مبارزه مى خواندند و آن ها خواهان همسنگان خود بودند و پيامبر(صلی الله علیه و آله) اجازه نمى داد بعضى از مسلمانان به ميدان آيند و مى فرمود:اين قوم مى خواهند با همسنگان خود مبارزه كنند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به على(علیه السلام)فرمان داد به مبارزۀ آن ها رود.وليد بن عتبه،كه مردى شجاع و جسور بود حضرت(علیه السلام)را به مبارزه دعوت كرد و على(علیه السلام)او را كشت،و سپس عاص بن سعيد بن عاص را از پاى درآورد و اين پس از زمانى بود كه همه از مبارزه با او خوددارى مى كردند،زيرا اندامى ترسناك و سترگ داشت.سپس حنظلة بن ابى سفيان به مبارزۀ حضرت(علیه السلام)آمد كه او هم به دست مباركش به قتل رسيد.حضرت(علیه السلام)در اين جنگ ابن عدىّ و سپس نوفل بن خويلد را كه از بدانديشان قريش بود زخمى كرد.

قرشيان پيشاپيش نوفل حركت مى كردند و او را بزرگ مى داشتند و فرمانش مى بردند.او پيش از هجرت به مكّه روزى ابو بكر و طلحه را با ريسمانى محكم به هم بسته شكنجه شان كرده بود تا جايى كه در بارۀ آن دو مورد پرسش قرار گرفت.

پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)هنگامى كه از حضور نوفل در بدر آگاهى يافت فرمود:خدايا ما را از نوفل كفايت كن.ت.

ص: 149


1- انفال 5 و 6؛آن چنان بود كه پروردگارت تو را از خانه ات به حق بيرون آورد حال آن كه گروهى از مؤمنان ناخشنود بودند.با آن كه حقيقت بر آن ها آشكار شده در بارۀ آن با تو مجادله مى كنند،چنان قدم برمى دارند كه گويى مى بينند آن ها را به سوى مرگ مى برند.
2- در نسخۀ«ج»و«أ»بيست و هفت سال آمده است.

هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)او را به قتل رساند پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه كسى از نوفل خبر دارد؟على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!من او را كشتم.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) تكبيرى زد و فرمود:سپاس خدايى را كه نفرين مرا در بارۀ او استجابت كرد.

حضرت(علیه السلام)همچنان يكى پس از ديگرى را به قتل مى رساند تا جايى كه شمار كشته شدگان به دست مباركش به نيمى از نابودشدگان در اين جنگ رسيد،و اين در حالى بود كه همۀ مسلمانان و سه هزار فرشته اى كه مأموريت شركت در اين جنگ را داشتند توانستند نيمۀ ديگر دشمنان را به قتل رسانند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس مشتى ريگ بيفكند و فرمود:روسياه باشيد!و بدين ترتيب همۀ دشمنان شكست خوردند (1).- در جنگ احد كه در ماه شوال رخ داد،عمر امير المؤمنين(علیه السلام)هنوز به نوزده سال نرسيده بود.دليل اين جنگ آن بود كه به هنگام شكست قرشيان در بدر و كشته شدن سرانشان،اموال فراوانى را به كار زدند تا مگر مؤمنان را ريشه كن كنند،عهده دار اين امر هم ابو سفيان بود.آن ها با اين كار،آهنگ پيامبر(صلی الله علیه و آله)و مؤمنان را در مدينه داشتند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)با گروهى از مسلمانان خارج شدند و با نزديك به يك سوم به مدينه بازگشتند و على(علیه السلام)به همراه هفتصد مسلمان باقى ماند.خداوند مى فرمايد: وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقاعِدَ لِلْقِتالِ (2).- پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،مسلمانان را در صفى طولانى مرتّب كرده بود و بر شعب،پنجاه مرد از انصار را گمارده فردى را به فرماندهى آن ها منصوب كرده بود كه عبد اللّه بن عمر بن خرم ناميده مى شد.حضرت(صلی الله علیه و آله)به ايشان فرمود:حتّى اگر همۀ ما تا آخرين نفر كشته شديم شما مكان خود را ترك نگوييد،كه ما از اين موضع شما مورد حمله قرار مى گيريم.

حضرت(صلی الله علیه و آله)پرچم اين جنگ را به امير المؤمنين(علیه السلام)سپرد و پرچم كافران در دست طلحة بن ابى طلحه بود.او را«دژكوب»مى ناميدند.على(علیه السلام)ضربه اى به او زد و او يكى از دو چشم خويش را از دست داد و فريادى بلند كشيد و پرچم از دستش به زمين افتاد.ى.

ص: 150


1- تاريخ طبرى 131/2+مناقب ابن شهرآشوب 187/1.
2- آل عمران121/؛و بامدادان از ميان كسان خويش بيرون آمدى تا مؤمنان را در آن جاى ها كه مى بايست بجنگند بگمارى.

پرچم را برادر او مصعب برگرفت ولى عاصم بن ثابت او را با تير،نشانه رفت و جانش بگرفت.اين پرچم را برده اى از آن ها برداشت كه صواب خوانده مى شد.او از سرسخت ترين مشركان بود،امير المؤمنين(علیه السلام)دست راست او را قطع كرد،امّا او با دست چپ پرچم را بلند كرد كه حضرت(علیه السلام)دست چپ او را نيز از بدنش جدا كرد،ولى او اين بار پرچم را با سينۀ خود برگرفت و باقيماندۀ دو دست قطع شدۀ خود را روى سينه اش جمع كرد كه در اين هنگام امير المؤمنين(علیه السلام)بر فرق سر او نواخت كه نقش بر زمين شد و جماعتش به شكست كشانده شدند.

مسلمانان روى به سوى غنائم آوردند و نگاهبانان شعب،مردم را ديدند كه غنيمت برمى گيرند و از آن ترسيدند كه مباد غنيمتى به دست نياورند و لذا از فرمانده خود عبد اللّه بن عمر بن خرم اجازه خواستند به جمع كردن غنيمت بپردازند.عبد اللّه گفت:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به من فرمان داده است موضع خود را ترك نگويم.آن ها گفتند:پيامبر اين سخن را در حالى گفته است كه نمى دانسته چنين موفقيّتى به دست مى آيد،و بدين ترتيب به سوى جمع كردن غنايم رفتند و موضع را ترك گفتند.خالد بن وليد بر عبد اللّه بن عمر بن خرم يورش برد و او را بكشت و از پشت پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيامد در حالى كه به كسان خود مى گفت:در پيش روى شماست كسى كه او را جستجو مى كرديد.پس همچون يك فرد[در كمال اتّحاد و هماهنگى]بر حضرتش(صلی الله علیه و آله)حمله آوردند و در اين ميان هم شمشير مى زدند،هم نيزه به كار مى بستند،هم تير مى انداختند و هم سنگ مى افكندند.

اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنان به دفاع از حضرتش برخاستند كه هفتاد نفر از ايشان كشته شد و امير المؤمنين(علیه السلام)با پايدارى از حضرتش(صلی الله علیه و آله)دفاع مى كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه بيهوش بود ديده گشاد و به على نظر كرد و فرمود:اى على!جماعت چه كردند؟على(علیه السلام) عرض كرد:پيمان شكستند و پشت كردند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:مرا از كسانى كه آهنگ آمدن به سوى من دارند بسنده كن.

على(علیه السلام)به آن ها يورش برد و آن ها را بپراكند و به سوى حضرتش(صلی الله علیه و آله)بازگشت كه از زاويۀ ديگرى آهنگ او كرده بودند.حضرت(علیه السلام)آن ها را نيز بپراكند و از شكست- خوردگان چهارده تن بازگشتند و ديگران از كوه بالا رفتند و كسى در مدينه فرياد زد:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)كشته شد،و با اين خبر،دل ها بريخت.

ص: 151

هند،دختر عتبه،وحشى را مأمور كرده بود يا پيامبر را بكشد يا على را و يا حمزه را.

وحشى گفت:براى كشتن محمّد كه راهى نيست،زيرا يارانش او را در برمى گيرند و احاطه مى كنند.على نيز به هنگام جنگ از گرگ محتاطتر است و امّا طمع من در بارۀ حمزه است،زيرا او به هنگام خشم،جلوى خويش را نمى بيند.وحشى،حمزه را بكشت و هند بر جنازۀ او حاضر شد و دستور داد شكم او را بدرند و جگرش را بيرون آورند و مثله اش كنند پس بينى و گوش او را بريدند.

جبرئيل گفت:شمشيرى نيست مگر ذو الفقار و جوانمردى نه مگر على.همۀ مردم اين ندا را شنيدند.

جبرئيل گفت:يا رسول اللّه!ملائكه از جانفشانى على در حق تو دچار شگفتى شده اند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چرا نبايد چنين باشد زيرا كه او از من و من از اويم (1).5.

ص: 152


1- ابن بطريق در العمدة206/ پس از بيان معانى از«من»مى گويد: «اين سخن پيامبر:«منّى»به مفهوم آن است كه على همچون من است در تبليغ و انجام وظيفه و وجوب فرمانبرى از او،زيرا چنان كه خداوند به ابراهيم فرموده است پيامبر،هم نبى است و هم امام: إِنِّي جاعِلُكَ لِلنّاسِ [بقره124/]،و اين در حالى است كه ايشان پيامبر اولو العزم است.پس استحقاق امامت براى على(علیه السلام)همچون استحقاق نبوّت است براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)،زيرا راه استحقاق از يك جنس است و آن هم خواستن ابراهيم(علیه السلام)است،چه،او امامت را براى نسل خود درخواست كرد و خداوند به او فرمود: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ ،ابراهيم عرض كرد:ظالم و ستمگر چه كسى است؟و پاسخ آمد:كسى كه بت ها را بپرستد،زيرا خداوند مى فرمايد: إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ [لقمان13/]،پس ابراهيم در اين هنگام از پذيرش اين ستم براى خود و نسلش عذر خواست و گفت: وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنامَ [ابراهيم 35/].در اين باره،سخن به كفايت گفته ايم و ديگر وجهى براى بازگفت آن نيست. پيامبر(صلی الله علیه و آله)هنگامى بزرگداشت موقعيّت على(علیه السلام)را فزونى مى دهد كه مى فرمايد:«و انا منه»،زيرا اگر تنها مى فرمود:«علىّ منّى»و به همين بسنده مى كرد وجوهى را در تأويل در برداشت و لذا اين سخن:«و انا منه»گواه بزرگداشت اين ماجراست.مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن نبوده كه جنس،شايستۀ امامت بوده است...و امّا ذكر اداء در خبر به سبب اين فرمايش خداوندى است در استرجاع سورۀ برائت كه:«كسى آن را ادا نمى كند مگر تو يا كسى كه از توست و لذا او را به اين امر اختصاص داد و اداء را از او استرجاع كرد و آن را بدو سپرد و حضرت هم آن را بهنگام ادا كرد.سخن در اين باره و اختصاص آن به حضرت قبلا به كفايت مورد بحث قرار گرفته است.پس اين دلالت بر آن دارد كه جنسيت در اين خبر،همان جنسيت اداء و ولايت است و اين دو گرد نمى آيد مگر براى كسى كه شايستۀ امامت است.اين سخن پيامبر كه:«علىّ منّى»از پيش خود پيامبر نبوده بلكه پيشينۀ وحى دارد،چنان كه خداوند مى فرمايد: أَ فَمَنْ كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ [هود17/]،و كسى كه بر دليل روشن خداى خويش است پيامبر است و گواهى كه نزد او قرآن را تلاوت مى كند يعنى على بن ابى طالب(علیه السلام)». علاّمۀ بياضى در الصراط المستقيم 57/2-58 نزديك به همين مضمون را آورده مى گويد: «در توصيف صريح پيامبر(صلی الله علیه و آله)و سخن ايشان،دليل آشكارى است بر اين كه حضرت(علیه السلام)به اين مقام، حقّانيت بيش ترى دارد،چه،اختصاص ايشان به اين سخن در ميان ديگر آحاد امّت،دليل فضيلتى است كه موجب استحقاق اين منزلت براى حضرتش(علیه السلام)مى گردد». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 422/2-423 پس از وارد كردن اين خبر با الفاظ گوناگون مى گويد: «دلالت همۀ اين ها بر امامت امير المؤمنين(علیه السلام)روشن است،زيرا شمردن پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)،چنان بخشى از هم دليل اين است كه آن دو در برخوردارى از مزايا و فضيلت و امامت،يكسانند،چنان كه گواه آن است پيشينۀ عملكرد على(علیه السلام)در برگزيدن كنيز از ميان اسرا،آن گونه كه در روايت عمران و بريده گذشت.به اين ترتيب دانسته مى شود كه مقصود حضرت از جملۀ:«او ولىّ هر مؤمن است»ارادۀ امامت مى باشد،زيرا ارادۀ جز امامت در اين مقام،شايسته نيست.به طور كلّى اين روايات دلالت دارد بر صحّت گزيده شدن كنيز از سوى امير المؤمنين(علیه السلام)و صحّت عملكرد گذشتۀ حضرت(علیه السلام)،زيرا او از پيامبر است و پيامبر از او.پس فهميده مى شود كه على(علیه السلام)عملا امام است و حتّى از اين سخن پيامبر:«او از من است و من از اويم» فهميده مى شود كه على(علیه السلام)عملا به منزلت پيامبر است و عملا امام مى باشد و قيد«بعديّت»در پاره اى اخبار ياد شده منافاتى با آن ندارد،زيرا مقصود از آن تأخّر در رتبه،و اشاره است به اين كه على(علیه السلام)پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به همۀ امور امامت خواهد پرداخت و تحقيق اين سخن در آيۀ نخست از آياتى كه مصنّف(ره) بر امامت،بدان استدلال كرد[ص 73-83]پيش تر بيان شد». سيّد مرتضى عسكرى در«معالم المدرستين»164/1-165 در بيان مفهوم لفظ«از من»در احاديث پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد: «لفظ«از من»در حديث«تو نسبت به من همچون هارونى به موسى»مفهوم اين لفظ را در ديگر احاديث پيامبر توضيح مى دهد،و آن چنين است كه چون هارون در نبوّت شريك موسى و وزير تبليغات او بوده و نسبت على(علیه السلام)به خاتم انبيا(صلی الله علیه و آله)همچون هارون بوده است به موسى به استثناى نبوّت پس آن چه براى على(علیه السلام)باقى مى ماند وزارت در تبليغات است و بر اين اساس پيامبر(صلی الله علیه و آله)لفظ«از من»را در اين احاديث با وضوح و روشنى كامل چنين تفسير مى كند كه مقصود از آن اين است كه على از اوست در مقام ابلاغ بدون واسطه از سوى خدا به اشخاص مكلّف.اين چنين مفهوم«از من»در احاديث ديگر پيامبر در حقّ امام على و نيز در اخبارى كه اين لفظ به صورت تفسير ناشده آمده است روشنى مى يابد. نظير اين خبر در روايت بريده در خبر شكوى آمده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«به على ناسزا مگو كه او از من است...»و روايت عمران بن حصين كه:«همانا على از من است...». مقصود پيامبر(صلی الله علیه و آله)از همۀ اين روايات آن است كه على و فرزندان امام او در به دوش كشيدن سنگينى هاى امر تبليغ بدون واسطه به مكلّفان،از پيامبر هستند چنان كه گفته مى شود:«انگشترى از نقره»،و بر اين اساس امامان از پيامبرند و پيامبر از امامان.آن ها در امر تبليغ با پيامبر مشتركند و وجه اختلافشان آن است كه پيامبر،احكامى را كه ابلاغ مى كند از طريق وحى دريافت مى كند و امامان،اين احكام را از پيامبر مى گيرند.پس آن ها مبلّغانى هستند از سوى پيامبر به امّت و اين در حالى است كه پيامبر و خدا آن ها را براى تحمّل سنگينى امر تبليغ آماده كرده اند،بدين ترتيب كه خداوند آن ها را از هر گونه پلشتى حفظ كرده و كاملا پاكشان گردانيده است-چنان كه خداوند در آيۀ تطهير از اين امر خبر داده است-به ويژه آن كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)، افاضات خاصّى را به على(علیه السلام)ارزانى مى داشت كه خداوند به او وحى مى كرد و سپس امامان يكى پس از ديگرى آن را از پدر خود امام على(علیه السلام)به ارث مى بردند». بنگريد به:كشف الغمه 96/1 و مراجعات244/-245.

ص: 153

همۀ كشته شدگان جنگ احد با شمشير امير المؤمنين(علیه السلام)بود كه جان خود را از دست دادند و پيروزى و بازگشت مردم به سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله)با پايدارى امير المؤمنين(علیه السلام)صورت

ص: 154

گرفت (1).- در جنگ خندق،هنگامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از كندن خندق آسوده شد.قريش و پيروان آن از كنانه و اهل تهامه در شمار ده هزار تن روى آوردند و نيز غطفان و توابع آن از اهل نجد بيامدند و مسلمانان را از بالا و پست در برگرفتند و اين چنان است كه خداوند مى فرمايد: إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ (2)-.پيامبر(صلی الله علیه و آله)نزد مسلمانان كه شمار آن ها سه هزار بود بيامد و آن ها در خندق جاى گرفتند.مشركان با يهود،همداستان شدند و كار بر مسلمانان گران شد.سواران قريش از جمله عمرو بن عبد ودّ و عكرمة بن ابى جهل بر مركب نشستند.عمرو گفت:چه كسى با من مبارزه مى كند؟على فرمود:من.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او عمرو است.پس على ساكت شد.عمرو بار ديگر گفت:آيا مبارزى هست؟كجاست بهشتى كه گمان مى كنيد هر كه كشته شود بدان درآيد؟آيا مردى با من مبارزه نمى كند؟على(علیه السلام)عرض كرد:يا رسول اللّه!من براى او مناسبم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او عمرو است.پس على خاموش شد.عمرو براى بار سوم ندا درداد،و على(علیه السلام)به پيامبر عرض كرد:من براى او مناسبم يا رسول اللّه!پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود:او عمرو است.على(علیه السلام)عرض كرد:حتّى اگر عمرو باشد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به حضرت(علیه السلام)اجازه داد و فرمود:همۀ اسلام به مصاف همۀ شرك رفت (3)./.

ص: 155


1- تاريخ طبرى 187/2+ارشاد مفيد43/+مناقب ابن شهرآشوب 191/1.
2- احزاب10/.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 402/2 مى گويد: «به نظر من اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)على را تمام پيكرۀ ايمان قرار داد گواه آن است كه او را بايد جان مايۀ اسلام و ايمان دانست و اين كه ايمان و تأثير او از همۀ مؤمنان بيش تر است،چرا كه اگر او نمى بود ايمانى براى آن ها تحقق نمى يافت و افضل،به امامت حقانيت بيش ترى دارد.گواه مؤثّرتر بودن حضرت(علیه السلام)از ديگران اين سخن پيامبر است كه:«يك ضربت على بهتر است از عبادت جنّ و انس»يا«مبارزۀ على با عمرو برتر است از اعمال امّت من تا روز رستاخيز».حضرت(علیه السلام)موجب بقا و پايندگى ايمان است و اوست عامل تن دادن مؤمنان به عبادتشان تا روز قيامت،ولى اين همه در پرتو وجود پيامبر ستوده و دعوت و جهاد او در دين به دست آمد،و على(علیه السلام)حسنه اى بود از حسنات ايشان و هيچ كس برتر از سيّد وصيّين نيست مگر سيّد مرسلين.بيفزايد خداوند بر شرافت آن دو و درود فرستد بر ايشان و خاندان پاكشان». بنگريد به:المعيار و الموازنة91/.

حضرت(علیه السلام)به سوى او روانه شد و فرمود:اى عمرو!تو با خدا پيمان بسته اى كه فردى از قريش تو را به دو سرشت نخواند مگر آن كه يكى از آن دو را برستانى.عمرو گفت:آرى.على(علیه السلام)فرمود:من تو را به سوى خدا و پيامبر و اسلام مى خوانم.عمرو گفت:مرا نيازى بدان نيست.حضرت(علیه السلام)فرمود:بدين ترتيب تو را به مبارزه مى خوانم.

عمرو گفت:اى برادرزاده!به خدا سوگند من دوست نمى دارم تو را بكشم و حال آن كه انسان با كرامتى هستى و پدرت همنشين من بوده است.على(علیه السلام)به او گفت:ولى به خدا سوگند من دوست دارم تو را بكشم.عمرو موضع گرفت و از اسب خويش به زير آمد و ساعتى را به زد و خورد سپرى كردند و على(علیه السلام)او را بزد و بكشت و فرزند او را نيز از پاى درآورد و عكرمة بن ابى جهل و ديگر مشركان شكست خوردند و خداوند آن ها را عقب زد بِغَيْظِهِمْ لَمْ يَنالُوا خَيْراً[وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ .] (1)- عمر بن خطّاب به على(علیه السلام)گفت:آيا جوشن او را برنستاندى؟چه،هيچ كس جوشنى چون او ندارد.على(علیه السلام)فرمود:شرمم آمد از شرمگاه پسر عمويم پرده برگيرم.

ابن مسعود چنين مى خواند: «وَ كَفَى اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ [بعلىّ] وَ كانَ اللّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً (2)-.

ربيعۀ سعدى مى گويد:نزد حذيفة بن يمان آمدم و گفتم:اى ابو عبد اللّه!ما از على و مناقب او سخن مى گوييم و مردم بصره به ما مى گويند:شما در حقّ على زياده روى مى كنيد.آيا تو در بارۀ او حديثى به ما مى گويى؟ حذيفه گفت:اى ربيعه!در بارۀ على(علیه السلام)چه از من مى پرسى!سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست اگر از هنگام برانگيختن محمّد تا روز رستاخيز همۀ اعمال يارانن.

ص: 156


1- احزاب25/؛خدا كافران كينه توز را باز پس زد.اينان به هيچ غنيمتى دست نيافتند و در كارزار مؤمنان خدا بسنده است.
2- همان.

محمّد(صلی الله علیه و آله)را در كفّه اى از ترازو نهند و عمل على(علیه السلام)را در كفّۀ ديگر،عمل على بر همۀ اعمال آن ها برترى دارد.ربيعه گفت:اين سخنى است كه كسى بهايى بر آن ننهد و بر على حملش نكند.حذيفه گفت:اى نادان چگونه بر على حمل نمى شود!كجا بودند ابو بكر و عمرو و حذيفه و همۀ اصحاب محمّد روزى كه عمرو بن عبد ودّ به مبارزه مى طلبيد و همۀ مردم جز على از مبارزه با او خوددارى كردند و تنها على به مبارزه با او برخاست و از پايش درآورد.سوگند به خدايى كه جان حذيفه در دست قدرت اوست اين كار او در آن روز پاداشى سترگ تر دارد از همۀ اعمال اصحاب محمّد تا روز رستاخيز (1).- چون گروه ها به شكست كشانده شدند،پيامبر(صلی الله علیه و آله)آهنگ بنى قريظه كرد و على را به همراه سى تن از خزرجيان بدان جا فرستاد و فرمود:ببين آيا بنى قريظه به دژهاشان فرود آمده اند؟حضرت(علیه السلام)چون بديشان نزديك شد از آنان سخنان ناهنجار شنيد،پس نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بازگشت و به او خبر داد.على رفت تا به محدودۀ منطقۀ آن ها رسيد،پس كسى از آن ها او را بديد و ندا درداد كه:قاتل عمرو سوى شما مى آيد و ديگرى نيز چنين گفت و بدين ترتيب به شكست كشانده شدند و امير المؤمنين(علیه السلام)پرچم را در دل دژ بر زمين نشاند و آن ها در حالى از على(علیه السلام)استقبال مى كردند كه به پيامبر(صلی الله علیه و آله)دشنام مى دادند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به آن ها ندا داد كه:اى همانندان ميمون و خوك!اگر ما به عرصۀ جماعتى درآييم ناگوار بامدادى خواهند داشت هشداردهنده گان.گفتند:يا ابو القاسم!تو نه نادان بودى نه اهل دشنام.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)شرم كرد و بازگشت و آن ها را بيست و پنج شب محاصره كرد تا آن كه از او خواستند به حكم سعد بن معاذ تن دهد و سعد حكم به كشتن مردان و به اسارت گرفتن كودكان و زنان و تقسيم اموال صادر كرد.پيامبر دستور داد مردان را كه شمار آن ها نهصد تن بود به مدينه در بعضى از خانه هاى بنى النّجار فرود آورند و خود از راهى خارج شد و دستور داد آن ها را نيز خارج كنند و به امير المؤمنين فرمان داد آن ها را در خندق بكشد و على(علیه السلام)نيز فرمان را به اجرا درآورد (2).- در جنگ بنى المصطلق پيروزى از آن حضرت(علیه السلام)شد و امير المؤمنين مالك و پسرش1.

ص: 157


1- ارشاد مفيد53/+شرح النهج معتزلى 60/19-61.
2- همان 233/2-245+ارشاد مفيد57/+مناقب ابن شهر آشوب 197/1.

را به قتل رساند و جويريه دختر حارث بن ضرار را به اسارت درآورد كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را براى خويش برگزيد.

پس از اين ماجرا پدر جويريه نزد پيامبر آمد و عرض كرد:اى پيامبر!دختر من زنى كريمه است به اسارت درنمى آيد.حضرت(صلی الله علیه و آله)به پدر او فرمود برو و دخترش را مخيّر ساخت و به او فرمود:احسان در پيش گرفتى و نيكويى كردى.پس آن دختر خدا و رسول او را برگزيد و پيامبر او را آزاد كرد و در شمار همسرانش درآورد (1).- در جنگ حديبيّه،امير المؤمنين(علیه السلام)همان كسى بود كه ميان پيامبر و سهيل عمرو صلحنامه نگاشت،زيرا وى دريافته بود قضايا به نفع مسلمانان پيش مى رود.على(علیه السلام)در اين جنگ از دو فضيلت برخوردار بود:

اوّل:چون پيامبر به قصد جنگ حديبيه خارج شد به جحفه درآمد و در آن جا آبى نيافت،پس سعيد بن مالك را با مشك در پى آب فرستاد و او اندكى دورتر رفت و بازگشت و اظهار داشت از هراس جماعت نتوانسته دورتر رود.پيامبر كس ديگرى را فرستاد و او نيز چنين كرد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را با مشكهاى آب بفرستاد و او به آب درآمد و آب برگرفت و نزد پيامبر آورد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را دعاى خير فرمود.

دوم:سهيل بن عمرو نزد پيامبر آمد و گفت:اى محمّد!بردگان ما به شما پيوسته اند.

آن ها را به ما بازگردان.پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنان خشمگين شد كه نشانه هاى خشم بر چهره اش پديدار گشت و سپس فرمود:اى گروه قريش!يا سخن به پايان مى بريد يا خداوند فردى را بر شما برمى گمارد كه دلش را در ايمان آزموده است و او در راه پاسدارى از دين سر از تنتان جدا خواهد كرد.يكى از حاضران گفت:يا رسول اللّه!او كيست؟حضرت(صلی الله علیه و آله) فرمود:آن كه در اتاق كفش وصله مى كند.حاضران به سوى اتاق شتافتند تا ببينند او كيست كه ناگاه ديدند امير المؤمنين(علیه السلام)در آن جاست.بند كفش پيامبر(صلی الله علیه و آله)پاره شده بود و حضرت(صلی الله علیه و آله)آن را به على(علیه السلام)سپرده بود تا تعميرش كند و پيامبر،خود به قدر يك تيررس با يك لنگه كفش ره پيموده بود.پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس به اصحاب خود روى كرد و فرمود:در ميان شما كسانى هستند كه بر سر تأويل قرآن خواهند جنگيد چنان كه من بر1.

ص: 158


1- تاريخ طبرى 260/2+مناقب شهرآشوب 201/1.

سر تنزيل آن جنگيدم (1).».

ص: 159


1- اربلى در كشف الغمّه 126/1 مى گويد: «اينك كه به حقيقت جنگ بر سر تنزيل و جنگ بر سر تأويل قرآن آگاهى يافتيد بر شما روشن مى شود كه ميان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)حلقۀ پيوند و برادرى و همبستگى وجود داشته؛حلقه اى كه براى ديگرى وجود نداشته است،و اين چنين است كه در نصوص پيشگفتۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمده است:على از من است و من از على.يا اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه:تو از منى و من از تو.يا اين سخن ايشان كه:تو براى من همچون هارونى براى موسى.اين نصوص اشاره دارد به رابطه اى خصوصى ميان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و على(علیه السلام)،و همين رابطۀ خصوصى اقتضا كرد تا پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را بياگاهاند كه به جنگ با خوارج همچون جنگ با كافران مبتلا خواهد شد و در دوران امامت خويش همان گونه كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در دوران نبوّتش با سختى ها روبرو بود با دشوارى هاى فراوانى روبرو خواهد شد. شافعى مى گويد:مسلمانان در جنگ با مشركان،سيره را از پيامبر(صلی الله علیه و آله)ستاندند و در جنگ با ستمگران، سيره را از على(علیه السلام).پس پيرامون اين جايگاه بينديشيد و فضيلت حضرتش(علیه السلام)را دريابيد». و اين سخن را در همين كتاب130/ مى گويد: «اين احاديث دلالت دارند بر ريشه يابى ما پيرامون تأويل،همچون ريشه يابى ما پيرامون رزم هاى پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر سر تنزيل و پيروى على(علیه السلام)از ايشان و پرداختن به امر حضرتش(صلی الله علیه و آله)و نيابت از پيامبر(صلی الله علیه و آله) در امر مهمّى كه نظام دين با آن حفظ مى شود و بدان استوارى مى يابد و دشمنى خوارج از دين برگشته جلو گرفته مى شود و كسانى كه بايد،از آنان كشته مى گردند و آن عدّه كه از موضع خويش بازگشتند زنده باقى مى مانند،چنان كه نسبت به مشركان نيز دقيقا بر همين اصل تكيه داشت». علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 63/2 مى گويد: «در اين حديث دليلى است آشكار و نصّى خدشه ناپذير از سوى خداوند سبحان و پيامبر او مبنى بر آن كه على(علیه السلام)امام است،چه،پيامبرى كه از روى هواى و هوس سخن نمى گويد مى فرمايد:«يا خداوند، كسى را بر شما بگمارد...»،و در اين سخن پيامبر كه«گردن شما را مى زند»اشارۀ ديگرى نهفته است،زيرا زدن گردن،اختيارى است از آن رئيس در حقّ مرءوس،و در همانندى ميان جنگ بر سر تأويل با جنگ بر سر تنزيل اشارۀ ديگرى به چشم مى خورد،زيرا همانندى كارى كه جز از پيامبر(صلی الله علیه و آله)صادر نمى شود تنها بايد با امامى باشد كه همانند پيامبر است،چه،منكر عمل به تأويل همچون منكر عمل است به تنزيل و بازگشت ستيز ميان اين دو فرقه نيست مگر به پيامبر يا امام و مقصود پيامبر از اين سخن تنها امامت است و بس». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 430/2-433 مى گويد: «روشن است كه جنگ بر سر هر يك از دلايل سه گانه[كه در اين مأخذ آمده است]مسألۀ جانشين پيامبر و رهبر امّت است و بدين ترتيب امامت امير المؤمنين(علیه السلام)ثابت مى گردد و از آن جا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن [امامت]را با وجود پرداختن شيخين به جنگ از ايشان نفى كرده است دانسته مى شود كه آن دو امام نيستند،و اى كاش مى دانستيم اگر جنگ آن دو بر اساس قرآن و يا براى عمل بدان نبوده است پس چگونه فرماندهى جنگ و رياست امّت به عهدۀ ايشان نهاده شده و مردم آن ها را به عنوان امام برگزيدند! از اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را مردى توصيف مى كند كه خداوند قلبش را براى ايمان آزموده و بر سر دين گردن مخالفان را مى زند.پس از موافقت دو شيخ قريش-چنين به دست مى آيد كه مقصود پيامبر آن بوده است كه با تعريض بفهماند شيخين اين ويژگى را نداشته اند و ضرورتا كسى كه چنين نباشد و به رويارويى در زمان حيات پيامبر(صلی الله علیه و آله)در راه او و كتاب و حكمت خدا اهميتى ندهد احقّ و اولاست به نپرداختن به احكام الهى و دين او و امور مربوط به پيامبر پس از وفات ايشان،و لذا شايستگى امامت را نخواهد داشت و كسى شايستۀ امامت خواهد بود كه چنين توصيف زيبا و سترگى براى او ثابت شده باشد. با اين حال،پيامبر در كنار قلمداد كردن على از او يا قرار دادن على همچون خودش به عصمت او نيز اشاره مى كند چنان كه در روايت«الجمع بين الصحاح»و كتب ديگر كه در آيۀ مذكور بيانش گذشت آمده است و بدين ترتيب امامت براى حضرتش(علیه السلام)تعيّن مى يابد».

ابو بكر گفت:من هستم يا رسول اللّه؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خير.عمر گفت:پس من هستم؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چنين نيست.آن ها از سخن گفتن دست كشيدند و به يك ديگر مى نگريستند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او كسى است كه مشغول پينه كردن كفش (1)است-و بهت.

ص: 160


1- ابن بطريق در عمده226/ مى گويد: «بدان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين سخن را گفت تا يادى كند از امير المؤمنين(علیه السلام)و نصّى داشته باشد براى او در چند امر: يكى آن كه على پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)ولىّ و سرپرست امّت است،زيرا پس از اين سخن:«خداوند قلبش را براى ايمان آزموده است»فرمود:گردن شما را بر سر پاسدارى از دين مى زند،و اين برانگيختن را از خدا دانست نه از پيش خود،و اين نصّى است از سوى پيامبر و از سوى خداوند تبارك در اين كه امير المؤمنين استحقاق آن را دارد كه حقوق الهى را از كافران و مشركان بستاند،و اين چيزى است كه پس از پيامبر جز امام(علیه السلام)هيچ كس استحقاق آن را ندارد». بنگريد به سخن ابن بطريق در عمده226/-229 كه كشف الغمّة نيز در 336/1-337 از آن نقل كرده است.

على(علیه السلام)اشاره كرد-او به هنگامى كه سنّت من ترك گردد و به كنارى نهاده شود و كتاب خدا تحريف گردد و كسى پيرامون دين سخن گويد كه اهل اين كار نيست بر سر تأويل خواهد جنگيد و در راه احياء دين خدا با آن ها به نبرد خواهد پرداخت (1).- در جنگ خيبر كه به سال هفتم هجرى رخ داد پيروزى آن از امير المؤمنين(علیه السلام)بود.

آن ها پيامبر را بيست و چند شب محاصره كرده بودند تا آن كه روزى دروازه را گشودند در حالى كه گرد خويش خندقى كنده بودند و مرحب با يارانش بيرون آمدند تا به جنگ بپردازند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را فرا خواند و پرچم را در ميان گروهى از مهاجران بدو سپرد ولى ابو بكر شكست خورد.فرداى آن روز پيامبر پرچم را به عمر داد و عمر نيز هنوز مسير چندانى نپيموده بود كه شكست خورد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:على را نزد من آوريد.به عرض رسيد كه چشم او درد مى كند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او را مى آورم و شما مردى را خواهيد ديد كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست مى دارند. حمله كننده اى است كه هرگز نگريزد (2)و حقّ اين جنگ را خواهد گرفت.».

ص: 161


1- ارشاد مفيد63/.
2- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 1/2 مى گويد: «پيامبر با اين سخن«هرگز نگريزد»تعريضى دارد به گريزندگان و ستايشش را با اين سخن تصريح مى كند:« حمله كننده»در محبّت خدا و رسول،همان نهفته مى باشد كه عبارت است از فراوانى ثواب كه مستلزم افضليتى است كه مقتضى امامت و ثبوت امامت و محبّت الهى مى باشد،اگر چه اين براى هر فرمانبرى حاصل است ولى درجات متفاوت دارد،و خداوند على را به سبب قطع تعلّقات و پاكسازى درون از پيوند با پلشتى هاى دنيا و كشف غطا از احوال ديگران،مقامى فزون تر داده است».

على را در حالى كه دستش را گرفته بودند آوردند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على از چه مى نالى؟عرض كرد:چشم دردى كه قدرت ديدن را از من ستانده است به علاوۀ آن كه سرم نيز درد مى كند.حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بنشين و سرت را بر ران من بگذار و سپس آب دهانش را در دست ريخت و با آن چشم و سر على را بسود و برايش دعا كرد.

پس دو چشم على باز شد و سر دردش آرام گرفت.پيامبر پرچمى را كه سفيد بود بدو سپرد و فرمود:آن را ببر كه جبرئيل با توست و پيروزى در انتظارت و ترس در سينۀ آن جماعت پراكنده گشته است،و بدان اى على!آن ها در كتاب خود خوانده اند كسى كه ويرانشان خواهد كرد مردى است با نام«اليا» (1)-،پس چون آن ها را ديدى بگو:من على بن ابى طالب هستم،و بدين ترتيب به خواست خدا به خذلان و بى ياورى گرفتار خواهند آمد.

على(علیه السلام)رفت تا به دژ رسيد و مرحب بيرون آمد در حالى كه زرهى پوشيده بود و كلاهخودى و سنگى بيضوى كه سوراخش كرده بر سر نهاده بود.هر يك دو ضربه اى زدند و على(علیه السلام)[با ضربتى هاشمى]پيشدستى كرد و سنگ را با كلاهخود و سر چنان شكافت كه شمشير تا دندانهاى او رخنه كرد و او بيهوش بر زمين افتاد.

دانشمندى از آن ها گفت:همين كه امير المؤمنين اظهار داشت:«من على بن ابى طالب هستم»هراسى سهمگين وجود آن ها را دربرگرفت و هر كه مرحب را پيروى مى كرد به شكست كشانده شد و دروازۀ دژ را بستند،ولى امير المؤمنين آن قدر با دروازه چاليد كه سرانجام بازش كرد و دروازه را برداشته همچون پلى روى خندق نهاد تا مسلمانان از آن».

ص: 162


1- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 36/2 مى گويد:«نام على همچون نام پيامبر در كتب پيشين آمده است،چنان كه خداوند بزرگ مى فرمايد:« يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْراةِ وَ الْإِنْجِيلِ »[اعراف157/]».

بگذرند.مسلمانان دژ را گرفتند و غنايم بسيارى به چنگ آوردند و چون بازگشتند حضرت(علیه السلام)دروازه را با دست راست تا چند ذراع پرت كرد.اين در را بيست مرد مى بستند و هنگامى كه مسلمانان خواستند آن را حمل كنند هفتاد مرد به دوشش كشيدند.

على(علیه السلام)مى فرمايد:به خدا سوگند من دروازۀ خيبر را نه با نيروى جسمانى كه با قدرت ربّانى (1)-از جاى كندم (2).

در جنگ فتح كه خداوند به پيامبرش وعدۀ پيروزى داده فرموده بود: إِذا جاءَ نَصْرُ اللّهِ وَ الْفَتْحُ (3)-پرچم با على(علیه السلام)بود (4).د.

ص: 163


1- ارشاد مفيد66/.
2- علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 6/2 مى گويد: «اين همه خرق عادت است كه جز براى پيامبر يا جانشين پيامبر رخ نمى دهد و از آن جا كه على بالاتّفاق پيامبر نبوده است پس التزاما جانشين پيامبر خواهد بود». اربلى در كشف الغمّه 230/1 مى گويد: «فضيلت امير المؤمنين در اين جنگ،و پيروزى به دست آمده در پرتو زحمات آن حضرت و اظهار منزلت او از سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اين كه تنها براى او غنيمتى اختصاصى رواست؛و نيز آن چه از محبّت پيامبر براى او ظهور يافت و جلوگيرى پيامبر از بغض ورزيدن نسبت به او و شناساندن فضيلت او براى كسى كه آن را نمى شناخت و تشويق بريده در دوست داشتن او و اين سخن پيامبر كه:«او بهترين مردم است براى تو و مردمت و بهترين كسى است كه پس از خود براى امت به جاى مى گذارم»همگى تعريض كه نه،به خدا سوگند تصريحى است بر خلافت و امامت حضرت و آگاهانيدن جايگاه و منزلت او و اين كه على محقّ ترين آن هاست در به دست گرفتن اين مقام پس از پيامبر و ويژه ترين آن ها و برگزيده ترين آن هاست نزد پيامبر كه هيچ كس را نمى توان در آن،انباز او گرفت و هيچ كس به يافتن اين مقام نزديكى نتواند يافت و اگر كسى چنين قصدى داشته باشد از كجا مى تواند به قدر و قيمت او دست يابد و حال آن كه خصلتهاى شريفى آن چنان در او گرد آمده است.درود خدا بر او و فرزندان و خاندان و كسانش».
3- نصر1/؛.
4- مورّخان گفته اند در روز فتح مكّه پرچم به دست سعد بن عباده بوده و او نداى انتقام از اهل مكّه را سر داده است و پيامبر به على فرموده است كه:او را درياب و پرچم را از او بگير.(رجوع كنيد به بحار الانوار، 105/21 و 130). طبرسى در اعلام الورى198/ اشاره اى به اين موضوع دارد و مى گويد: «پيامبر فرمود:اى على!سعد را درياب و پرچم را از او بگير و تو كسى باش كه به مكّه درمى آيى.بدين ترتيب پيامبر،سوء تدبيرى را كه با اقدام سعد در حقّ اهل مكّه صورت مى پذيرفت جبران كرد و دانست كه انصار راضى نمى شوند كسى از مردم،پرچم را از سرورشان سعد بگيرد و او را از جايگاهش كنار زند مگر كسى كه مقامى والا و جايگاهى پرشكوه همچون پيامبر داشته باشد». اربلى نظير همين سخن را در كشف الغمّة 218/1 مى آورد.

پيمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن بود كه مسلمانان در مكّه با كسى نستيزند مگر كسى كه با آن ها ستيزيده بود به علاوۀ چند نفرى كه حضرتش(صلی الله علیه و آله)را آزار مى رساندند.امير المؤمنين، حارث بن نفيل بن كعب را كشت كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در مكّه مى آزرد.هنگامى كه پيامبر به مكّه درآمد وارد مسجد الحرام شد و در آن سيصد و شصت بت يافت كه همگى با سرب به يك ديگر بسته شده بودند.پيامبر فرمود:اى على!مشتى ريگ به من بده و على مشتى ريگ به حضرت داد و حضرت آن ها را به روى بت ها پاشيد در حالى كه مى گفت: قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ،إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً (1)-،و ديگر هيچ بتى باقى نماند مگر آن كه به چهره بر زمين افتاده بود.بت ها از مسجد خارج و شكسته شدند (2).- در جنگ حنين به فراوانى مسلمانان،پشتگرم بود.پس اين فراوانى ابو بكر را به شگفت واداشت تا جايى كه اظهار داشت:امروز از مشركان شكست نخواهيم خورد، چه،عملكردى اندك دارند.پس چون دو لشكر به هم رسيدند همۀ مسلمانان شكست خوردند و مسلمانى با پيامبر باقى نماند مگر نه تن از بنى هاشم كه دهمين آن ها ايمن بن امّ ايمن بود كه كشته شد و نه تن باقى ماندند و خداوند اين آيات را نازل كرد: ثُمَّ وَلَّيْتُمْ/.

ص: 164


1- اسراء81/؛بگو حق آمد و باطل از ميان رفت،همانا باطل از ميان رونده است.
2- ارشاد مفيد72/.

مُدْبِرِينَ، ثُمَّ أَنْزَلَ اللّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ (1) -،كه مقصود على(علیه السلام)و كسانى بود كه پايدارى ورزيدند،و اين در حالى بود كه على(علیه السلام)شمشير به دست در برابر حضرت(صلی الله علیه و آله)و عبّاس در سمت راست ايشان و فضل بن عبّاس در سمت چپ ايشان ايستاده بودند و ابو سفيان بن حارث زين اسبش را به دست داشت و نوفل و ربيعه دو پسر حارث و عبد اللّه بن زبير بن عبد المطّلب و عتبه و معتب دو پسر ابو لهب پيرامون حضرتش(صلی الله علیه و آله)قرار داشتند.پيامبر به عبّاس كه صدايى رسا داشت فرمود:در ميان مردم ندا درده و پيمانشان را به يادشان آر.او نيز چنين ندا داد:اى بيعتيان شجره!اى اصحاب سورۀ بقره!به كجا مى گريزيد؟پيمانى را به خاطر آوريد كه با پيامبر خدا بستيد.اين در حالى بود كه جماعت گريخته بودند و شب،تاريك بود و پيامبر(صلی الله علیه و آله)در وادى قرار داشت و مشركان از دره هاى وادى با شمشيرهاشان به سوى حضرت(صلی الله علیه و آله)مى آمدند.

پيامبر با بخشى از چهرۀ خود كه پندارى ماهى بود درخشان بديشان نگريست و سپس ندا در داد:كجاست پيمانى كه با خدا بستيد.پس اوّلين و آخرين آن ها اين صدا را بشنيد و هيچ كس اين ندا را به گوش نگرفت مگر آن كه خويش را بر زمين انداخت.پس جماعت از دره ها فرو آمدند تا به دشمن پيوستند.مردى از هوازن با پرچمى سياه بيامد كه ابو جزول ناميده مى شد و امير المؤمنين(علیه السلام)او را از پاى درآورد.شكست مشركان با كشتن ابو جزول به دست آمد و امير المؤمنين(علیه السلام)پس از آن چهل مرد را بكشت تا شكست آن ها كامل شد و اسارت آن ها تحقّق يافت (2).- در جنگ تبوك خداوند به پيامبرش(صلی الله علیه و آله)وحى كرد كه او نيازى به جنگيدن ندارد و او را مأمور كرد تا خودش به راه افتد و مردم را بسيج كند و با خود همراه سازد.پيامبر نيز آن ها را براى رفتن به سرزمين روم آماده كرد و اين زمانى بود كه ميوه هاى آن ها رسيده و گرما شدّت يافته بود.پس بيش تر آن ها به سبب حرص زنده ماندن و ترس از گرما و رويارويى با دشمن از فرمان حضرتش(صلی الله علیه و آله)سرپيچيدند و برخى از آن ها شورش كردند.1.

ص: 165


1- توبه25/ و 26؛سپس پشت كرديد در حالى كه مى گريختيد و در پى آن خداوند آرامش خود را بر پيامبرش و مؤمنين فرو فرستاد.
2- تاريخ طبرى 344/2+ارشاد مفيد74/+مناقب ابن شهرآشوب 210/1.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امير المؤمنين را به جانشينى خود بر مدينه و مردم آن و حريم خود گماشت و فرمود:مدينه جز به حضور من يا تو سامان نيابد،زيرا پيامبر با اخلاق باديه نشينانى كه در حومۀ مكّه مى زيستند و با آن ها جنگيده بود و خونشان را ريخته بود آشنايى داشت و لذا ترسيد اگر از اين شهر دور شود آن ها به مدينه يورش آورند و اگر همسنگ حضرتش(صلی الله علیه و آله)در آن اقامت نداشته باشد تباهى بدان راه يابد.چون منافقان آگاهى يافتند پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را جانشين خود قرار داده است بر او حسد ورزيدند و دانستند شهر با وجود على حفظ خواهد شد و ديگر دشمنان،دندان طمع را از آن كشيدند و بر آرامش اهل شهر غبطه خوردند و لذا شايعه پراكندند و گفتند:پيامبر على را از روى بزرگداشت و تجليل به جانشينى خود برنگزيده است،بل او را بدين سبب به جانشينى گمارده كه وجودش را ناچيز شمرده و او را بارى بر دوش خود دانسته است و اين در حالى بود كه مى دانستند على محبوب ترين خلايق نزد پيامبر است.

على خود را به پيامبر رساند و عرض كرد:منافقان گمان مى كنند تو مرا بدين سبب جانشين خود كردى كه بارى بوده ام بر دوش تو.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:برادرم!به جاى خود باز گرد كه مدينه جز به وجود من يا تو سامان نگيرد.تو جانشين منى در ميان خانواده ام و ديار هجرتم و مردمم.آيا خشنود نيستى كه براى من همچون هارون باشى براى موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.چون پيامبر از تبوك به مدينه بازگشت، (1)عمرو بن .

ص: 166


1- اسكافى در المعيار و الموازنه219/ مى گويد: «بينديشيد در اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در جنگ تبوك:«تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى جز آن كه پيامبرى پس از من نيست».منزلت هاى هارون نزد موسى شناخته است:اول اين كه شريك موسى بود در نبوّت.دوم،برادر نسبى او بود.سوم،او در ميان همۀ بنى بشر،نزد موسى از همه مقدّم تر بود و اين همان چيزى است كه براى على ضرور گشته بود يعنى همان منزلت على نزد پيامبر». بنگريد به نظير اين سخن در:كشف الغمّه 63/1 و 228. ابو الصلاح حلبى در تقريب المعارف147/-148 مى گويد: «پيامبر در خبر تبوك بيان مى دارد كه على(علیه السلام)براى او همچون هارون است براى موسى جز نبوّتى كه در اين حال از اين منزلت استثناء شده است،چه،ثبوت آن براى على وارد نشده است و اين اقتضا دارد منزلتى جز نبوّت از منزلت هاى هارون پس از وفات پيامبر براى على(علیه السلام)ثابت باشد و اين سخن به چند دليل گواه آن است كه على(علیه السلام)جانشين پيامبر مى باشد: يكى اين كه از جمله منزلت هاى هارون(علیه السلام)آن است كه او جانشين موسى بوده است در ميان بنى اسرائيل و خداوند آن را در قرآن بيان داشته است: وَ قالَ مُوسى لِأَخِيهِ هارُونَ اخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ [اعراف142/؛]و مسلمانان بر آن اجماع دارند،پس بايد على نيز نسبت به پيامبر چنين باشد،زيرا تفاوتى نيست در اين كه بگويد:«تو جانشين پس از من هستى»و اين كه بفرمايد:«تو براى من همچون هارونى براى موسى»با آگاهى مخاطب در اين كه هارون جانشين موسى بوده است،چنان كه تفاوتى نيست اگر سلطان فرزانه اى به كسى كه مى خواهد به وزارت برگماردش بگويد:«تو وزير من هستى»يا بگويد:«تو براى من همچون فلانى هستى نسبت به فلانى»با علم به اين كه فرد مورد نظر،وزير بوده است. ديگر آن كه از جمله منزلت هاى هارون آن بود كه فرمانبرى از وى در ميان همۀ بنى اسرائيل امرى واجب بوده است،پس على نيز بايد چنين باشد و اين امامت او را ضرور مى گرداند،چه،تفاوتى نيست در اين كه پيامبر بگويد:«تو پس از من جانشين هستى»يا«امام امّت من هستى»يا«فرمانبرى از تو بر ايشان واجب است»يا اين كه بگويد:«تو براى من همچون هارون هستى براى موسى»با آگاهى شنونده و بيننده در اين كه فرمان هارون در ميان بنى اسرائيل واجب الطاعه بوده است. دیگر آن که از جمله منزلت های هارون این بود که او به اتّفاق شایستۀ مقام موسی بود،پس علی نیز باید چنین باشد،چه،تفاوتی نیست در این که پیامبر بفرماید:«تو شایستۀ مقام من هستی»یا این که بفرماید:«تو برای من همچون هارون هستی»که شایستگی او برای داشتن مقام موسی(علیه السلام)معلوم است». وی در همین کتاب151/ می گوید: «هیچ کس نمی تواند بگوید:اگر مقصود پیامبر خلافت بود باید علی را به یوشع تشبیه می کرد.زیرا دلالت این خبر را بر خلافت با تشبیه حضرت به هارون روشن کردیم و همین اقتضا دارد پرسش مذکور،از شمار،بیرون فکنده شود،زیرا در ادلّه،پیشنهاد باطل است.اگر چه سرباز زدن پیامبر از تشبیه علی به یوشع و روی آوردن به همانندی ایشان به هارون از دو رو بوده است: اوّل،این که خلافت هارون در قرآن بیان شده است و همه بر آن اجماع دارند،در حالی که خلافت یوشع تنها بر اساس ادّعای یهود می باشد که از حجّت تهی است.دوم،این که قصد پیامبر(صلی الله علیه و آله)از تصریح به امامت علی(علیه السلام)،صحّه گذاشتن بر دیگر منزلت های هارون نزد موسی بوده است،منزلت هایی همچون یاری رساندن و تقویت و محبّت و یک رنگی در نصیحت و برآوردن نیازها،در حالی که اگر پیامبر(صلی الله علیه و آله)علی را به یوشع تشبیه می کرد جز خلافت از آن فهمیده نمی شد و لذا ترجیح داد حضرت(علیه السلام)را به هارون(علیه السلام)تشبیه کند». شیخ طوسی در تلخیص الشافی 235/2 می گوید: «از آن چه دلالت بر امامت علی(علیه السلام)دارد یکی جانشینی او بود از سوی پیامبر هنگامی که حضرت(صلی الله علیه و آله) راهی جنگ تبوک شد و هیچ سخنی یا دلیلی از پیامبر برکناری علی(علیه السلام)را از این فرماندهی به ثبوت نمی رساند،و بر این اساس حضرت(علیه السلام)باید پس از رحلت پیامبر(صلی الله علیه و آله)،امام باشد،چه،وضعش از فرماندهی تغییری نیافته است». فاضل سيورى نظير همين سخن را در اللوامع الالهية280/ مى آورد. شيخ طوسى در تلخيص الشافى 236/2 مى گويد: «اينك كه ثابت شد امام(علیه السلام)پس از پيامبر(صلی الله علیه و آله)،بايد فرمانش برده مى شد و به جانشينى از پيامبر(صلی الله علیه و آله) عهده دار امر و نهى در ميان گروهى از امّت بوده است ناگزير بايد امام همه باشد،زيرا هيچ يك از آحاد امّت در داشتن وظيفه نسبت به على(علیه السلام)در چنين وضعى،اختصاص حضرت(علیه السلام)را نيافته است و هر كس اين منزلت را اثبات كند،امامت را به طور كلّى اثبات كرده است و همين اجماع مانع از طرح چنين پرسشى است». علاّمۀ حلّى در كشف المراد396/ نزديك به همين سخن را دارد. علاّمه سيّد مرتضى عسكرى در معالم المدرستين 143/1 مى گويد: «بدين ترتيب پيامبر(صلی الله علیه و آله)در جنگ هايش حتّى براى چند روز هم از مدينه غافل نمى شده بى آنكه كسى را براى اهل آن به عنوان جانشين بگمارد تا در مدّت عدم حضورش در مدينه بدو رجوع كنند،تا جايى كه مى توان گفت چنين نبوده كه پيامبر مدّت يك روز يا كمتر از آن را بدون گماردن جانشين از مدينه غفلت ورزد،چنان كه در جنگ احد نيز همين گونه عمل كرد و اگر چه كوه احد تنها يك ميل از مدينه فاصله داشت، ولى با اين حال پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در مدّت عدم حضورش در شهر جانشينى براى آن گماشت و در جنگ خندق نيز كه در مدينه مى جنگيد و در برابر خندق،موضع گرفت به سبب نپرداختن آن ها به دليل وقوع جنگ،مرجعى را براى اهل مدينه برگماشت.اگر عادت پيامبر(صلی الله علیه و آله)چنين بوده است كه حتّى به سبب غيبتش براى كمتر از يك روز و حتّى نپرداختن به مردم مدينه به دليل وقوع جنگ،داخل مدينه،براى مردم آن مرجعى برمى گماشته است،پس ديگر عملكردش براى امّتش در دوران پس از مرگ خود چگونه خواهد بود؟و اين در حالى است كه براى هميشه آن ها را ترك خواهد كرد.آيا آن ها را به حال خود رها مى كرد و براى دوران پس از مرگ خود مرجعى برنمى گماشت؟». علاّمۀ امينى در الغدير 199/3 مى گويد: «اين سخن پيامبر كه:«آيا نمى خواهى براى من همچون هارون باشى نسبت به موسى»همۀ امتيازات پيامبر(صلی الله علیه و آله)را اعم از رتبه،عمل،مقام،اقدام،حكومت،امارت و سيادت را جز نبوّت كه استثنا شده است براى امير المؤمنين(علیه السلام)اثبات مى كند،چنان كه هارون براى موسى چنين بود.اين سخن به مفهوم خلافت و جانشينى پيامبر(صلی الله علیه و آله)است و چنان است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را در جايگاه خود نشانده است آن هم نه فقط براى كارگزارى-چنان كه برخى پنداشته اند-چه،پيامبر پيش از اين نيز مردمى را به كارگزارى شهرها و ديگرانى را به كارگزارى مدينه برگماشته بود و مردانى را در جنگ ها فرماندهى داده بود كه براى هيچ يك چنين سخنى را بر زبان نياورده بود و اين فضيلتى است كه تنها از آن امير المؤمنين است و بس». در همين مأخذ201/ اين سخن امام ابو البسطام شعبة بن حجاج آمده است كه مى گويد:«هارون،برترين فرد در ميان امّت موسى(علیه السلام)بود و اين اقتضاى آن را دارد كه على(علیه السلام)برترين فرد امّت محمّد(صلی الله علیه و آله)باشد تا بدين ترتيب از اين نصّ صحيح و صريح موسى به برادرش هارون:« اُخْلُفْنِي فِي قَوْمِي وَ أَصْلِحْ »پاسدارى شده باشد. سيّد شرف الدّين در مراجعات208/ مى گويد: «نبايد بر ما پوشيده بماند كه اين حديث،سخن مجملى است از سوى پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه از چيزى جان نمى گيرد مگر از بلاغ قرآنى و توصيۀ خداوندى در بيان منزلت ولىّ عهد پيامبر(صلی الله علیه و آله)و قائم مقام او پس از رحلتش و نمى تواند تنها به جنگ تبوك اختصاص داشته باشد». سليم بن قيس هلالى در كتاب خود45/ در اخبار مربوط به جريان پس از رحلت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) مى گويد:«على(علیه السلام)پيش از آن كه بيعت شود در حالى كه ريسمانى در گردن داشت ندا در داد كه:اى مادر زاده! اين جماعت مرا به ضعف كشاندند و نزديك بود مرا بكشند».چنان كه در صفحۀ 20-21 اين كتاب روايت شده است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على فرمود:اى على!تو از همداستانى قريش عليه خود و ستمشان نسبت به تو،دشوارى ها خواهى ديد،پس اگر يارانى در ميان آن ها يافتى با دشمنان بستيز و با همراهان خود مخالفانت را سركوب كن،و اگر يارى نيافتى شكيبايى ورز و دست نگه دار و با دست خود،خويش را به نابودى ميفكن.تو نسبت به من همچون هارونى براى موسى و هارون براى تو الگويى است نيكو،چه،او به برادرش موسى گفت:«جماعت مرا به ضعف كشاندند و نزديك بود مرا بكشند». نيز بنگريد به صفحۀ 92 همين مأخذ و سخن هارون در سورۀ اعراف،آيۀ 150.

ص: 167

ص: 168

ص: 169

معدى كرب زبيدى بر ايشان وارد شد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را اندرز داد و او به همراه قومش اسلام آوردند.پس عمرو به ابن عثعث خثعمى نظر كرد و گريبان او را بگرفت و نزد پيامبرش آورد و گفت:اين پدر مرا كشته است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:اسلام آن چه را كه در جاهليت بوده است بى اثر مى سازد.عمرو از اسلام بازگشت و پيامبر(صلی الله علیه و آله)، امير المؤمنين(علیه السلام)را سوى بنى زبيد فرستاد.پس چون او را ديدند به عمرو گفتند:اى ابو ثور!چگونه خواهى بود اگر اين جوان قرشى تو را ديدار كند و از تو خراج ستاند.

عمرو گفت:اگر مرا ديدار كند خواهد دانست كه اين منم.عمرو بيرون آمد و گفت:چه كسى با من مبارزه مى كند؟پس على به سويش رفت و او را خواند و عمرو شكست خورد و حضرت(علیه السلام)برادر و برادرزادۀ او را بكشت و زنش را بگرفت و از ايشان زنان بسيارى را به اسارت درآورد.امير المؤمنين(علیه السلام)بازگشت و خالد بن سعيد را به جانشينى بر بنى زبيد گماشت تا صدقاتشان را بستاند و هر كه را اسلام آورد امان دهد.عمرو بن معدى كرب

ص: 170

نزد خالد بازگشت و اسلام آورد و در بارۀ زن و فرزندانش با او سخن گفت و خالد نيز همۀ آن ها را بدو بخشيد.

امير المؤمنين(علیه السلام)از ميان زنان اسير،كنيزى را براى خويش برگزيده بود.خالد بن وليد،بريده اسلمى را پيش از ورود لشكريان،سوى پيامبر فرستاد و او را از اين گزينش آگاه كرد.

هنگامى كه بريده به در خانۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيد عمر بن خطّاب او را ديد و او جريان را به آگاهى عمر رساند.عمر به او گفت:براى انجام كارت نزد پيامبر برو كه پيامبر به سبب آن كه دخترش همسر على است از اين كار خشمگين خواهد شد.

بريده،نامۀ خالد بن وليد را نزد پيامبر برد.هنگامى كه بريده،نامه را مى خواند چهرۀ پيامبر دگرگون مى شد.بريده به پيامبر عرض كرد:يا رسول اللّه!اگر چنين مواردى را براى مردم روا شمارى در ميان ديگران نيز راه يابد.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او فرمود:واى بر تو اى بريده،نفاق،پى افكندى،على بن ابى طالب[هر فيء كه براى من حلال و رواست براى او نيز حلال و رواست،همانا على بن ابى طالب] بهترين مردم است براى تو و قوم تو و بهترين كسى است كه پس از خود براى همۀ امّتم به جانشينى خواهم نهاد.اى بريده!بپرهيز از اين كه على را دشمن دارى كه در اين صورت، خدا تو را دشمن خواهد داشت.پس بريده طلب آمرزش كرد (1).- در جنگ سلسله،باديه نشينى نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و عرض كرد:گروهى از باديه نشينان وادى الرّمل همداستان شده اند تا در مدينه بر تو شبيخون زنند.پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اصحابش فرمود:چه كسى به ستيز اين گروه مى روند؟جماعتى از اهل صفّه بپا خاستند و گفتند:اگر خواستى كار آن ها را به ما واگذار.پيامبر ميان آن ها قرعه زد و قرعه به نام هشتاد تن از اهل صفه و ديگران درآمد.پيامبر به ابو بكر دستور داد پرچم را بگيرد و به سوى بنى سليم رود كه در دل اين وادى سكونت داشتند.پس آن ها اين عدّه را شكست دادند و شمار فراوانى از مسلمانان را بكشتند و ابو بكر شكست خورد.پس پيامبر گروهى را براى عمر سامان داد و فرستاد كه آن ها نيز شكست خوردند.پيامبر،اين رخداد را/.

ص: 171


1- ارشاد مفيد81/.

ناخوش داشت.

عمرو بن عاص گفت:اى پيامبر!مرا بفرست.پيامبر او را فرستاد،پس او را نيز شكست دادند و گروهى از اصحابش را بكشتند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)چند روز به آن ها نفرين مى كرد.سپس امير المؤمنين(علیه السلام)را خواند و او را به سوى ايشان گسيل داشت و براى او دعا فرمود و تا مسجد الاحزاب او را همراهى كرد و گروهى را به همراه او فرستاد كه از آن جمله بودند ابو بكر و عمر و عمرو بن عاص.پس شب را ره سپردند و در روز كمين كردند تا آن كه از دهانۀ دره وارد شدند.عمرو بن عاص ترديدى نداشت كه پيروزى از آن دشمنان خواهد بود و به ابو بكر چنين گفت:اين سرزمين،كفتارخيز و گرگ پرور است و خطر آن ها براى ما بيش از بنى سليم مى باشد و صلاح آن است كه به بالاى درّه رويم و مى خواست وضع را به خرابى كشاند و به او دستور داد اين نظر را به آگاهى امير المؤمنين(علیه السلام) برساند.ابو بكر هم به امير المؤمنين(علیه السلام)عرض كرد،ولى حضرت(علیه السلام)حتى كلمه اى پاسخ او را نداد.ابو بكر نزد عمرو بن عاص بازگشت و گفت:به خدا سوگند حتّى يك حرف پاسخ مرا نداد.عمرو بن عاص به عمر بن خطّاب گفت:تو برو و با او سخن گو.او چنين كرد و امير المؤمنين(علیه السلام)هيچ پاسخى بدو نداد.پس چون پگاه برآمد بر دشمن يورش برد.

جبرئيل در حلف با لشكريان خود بر پيامبر نازل شد و گفت: وَ الْعادِياتِ ضَبْحاً (1)-،و به پيامبر(صلی الله علیه و آله)مژده داد و به استقبال على(علیه السلام)رفت،[هنگامى كه على رسيد]پيامبر به او فرمود:اگر نمى هراسيدم از اين كه گروه هاى امّت من در بارۀ تو،آن بگويند كه نصارى در بارۀ مسيح،امروز در حقّ تو سخنى بر زبان مى آوردم كه مردم بر تو نگذرند مگر آن كه خاك قدمت را توتياى چشم كنند،سوار شو كه خدا و رسول او از تو خشنودند (2).- پس از رحلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،امام،بيش تر عمر خود را به جنگ مشغول بود. در جنگ جمل،طلحه و زبير بيعت خود را با امير المؤمنين(علیه السلام)شكستند و عايشه مردم مدينه را به قتل عثمان تشويق مى كرد و مى گفت:بكشيد اين نره كفتار را،خداوند اين نره كفتار را بكشد.او سنّت پيامبر را به فرسودگى كشانده است در حالى كه هنوز جامۀ حضرت به/.

ص: 172


1- عاديات1/؛سوگند به اسبان دونده اى كه نفس نفس مى زنند.
2- ارشاد مفيد86/.

فرسودگى كشانده نشده است (1).-عايشه به سوى مكّه رفت و عثمان كشته شد.عايشه مقدارى از راه را كه سپرد خبر كشته شدن عثمان و بيعت با على را شنيد.پس بازگشت و گفت:انتقام خون او را خواهم طلبيد.

طلحه و زبير از مدينه خارج شدند و چنين وانمود مى كردند كه آهنگ عمره دارند و از امير المؤمنين(علیه السلام)اجازه خواستند.حضرت(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند شما نه آهنگ عمره كه انديشۀ نيرنگ داريد (2).-پس چون آن دو به مكّه رسيدند عايشه آن ها را به بصره فرستاد.

امير المؤمنين(علیه السلام)در جستجوى آن ها راهى شد و نامه اى به آن دو و عايشه نگاشت و از آن ها خواست دست از آن چه خدا را ناخوش مى آيد بدارند و به پيمانشان با خدا بازگردند،ولى آن ها از اين كار خوددارى ورزيدند.

حضرت(علیه السلام)دو دستش را به آسمان برد و فرمود:بار خدايا!طلحة بن عبيد اللّه به دست راست خويش با من بيعتى از روى فرمان بست و سپس بيعت مرا شكست.خدايا در كار او شتاب كن و بدو فرصت مده،و زبير بن عوّام خويشى از من گسست و پيمانم بشكست و دشمنم را پشتيبانى كرد و علم جنگ در برابر من برافراشت،در حالى كه خود مى دانست ستم پيشه است.خدايا!خود،او را كفايت كن هر گونه و هر گاه كه مى خواهى.

سپس غرق اسلحه به صف ايستادند و به يك ديگر نزديك شدند،در حالى كه امير المؤمنين(علیه السلام)،جامه و ردايى بر تن داشت و بر سر،عمامه اى سياه نهاده بود.پس چون ديد گريزى از جنگ نيست با رساترين صدا فرياد زد:كجاست زبير بن عوّام تا به سوى من آيد؟زبير به سوى امام آمد و به ايشان نزديك شد.حضرت(علیه السلام)به او فرمود:اى ابو عبد اللّه!چه چيز تو را به اين كار واداشت.وى پاسخ داد:خونخواهى عثمان.امام(علیه السلام) فرمود:تو و يارانت او را كشتيد،و تو بايد جانت را در اين راه دهى،امّا اينك تو را به خدايى سوگند مى دهم كه جز او خدايى نيست آيا به خاطر نمى آورى روزى را كه پيامبر به تو فرمود:اى زبير!آيا على را دوست دارى؟و تو پاسخ دادى:چرا دوستش نداشته/.

ص: 173


1- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 215/6+تذكرة الخواص64/ و 66.
2- ارشاد مفيد86/.

باشم در حالى كه او پسر دايى من است،و حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:امّا آگاه باش كه تو روزى بر او خروج مى كنى در حالى كه ستمكارى.زبير پاسخ داد:آه خدايا آرى،چنين بوده است.حضرت(علیه السلام)فرمود:تو را به خدا سوگند مى دهم آيا به خاطر نمى آورى روزى را كه پيامبر خدا از نزد عبد الرحمن بن عوف بيامد و تو با او بودى و او دست تو را گرفته بود و من با او رو به رو شدم و بر او سلام كردم،پس به من خنديد و من هم به او خنديدم و تو گفتى پسر ابو طالب هرگز دست از تكبّرش نمى شويد و پيامبر به تو فرمود:اندكى آرام اى زبير،على تكبّرى ندارد و روزى تو بر او خروج مى كنى در حالى كه ظالمى.

زبير گفت:آه خدايا آرى،ولى من فراموش كرده بودم،و حال كه تو آن را به خاطر من آوردى از تو دست باز مى دارم و اگر آن را قبلا به ياد من مى آوردى ديگر خروج نمى كردم.او سپس نزد عايشه بازگشت.پسر زبير به او گفت:چه چيز تو را باز گرداند؟ زبير پاسخ داد:سخنى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در حقّ خودش به ياد من آورد كه فراموش كرده بودم.پسرش گفت:اين بدان معناست كه از شمشير على بن ابى طالب هراسيدى.زبير با خشم براى جنگ به صفّ على يورش برد.امير المؤمنين فرمود:راه را بر او بگشاييد كه او ناگزير به اين كار شده است.زبير به ستون لشكريان على وارد و سپس خارج شد و به پسرش گفت:ديدى چه كردم!اگر من مى ترسيدم هرگز به چنين كارى نمى پرداختم.

سپس صفها را شكافت و از ميان آن ها خارج شد و بر قومى از بنى تميم وارد گشت.

عمرو بن جرموز مجاشعى كه در ميهمانى زبير بود به سوى او رفت و در خواب وى را به قتل رساند.و بدين ترتيب دعوت امير المؤمنين(علیه السلام)تا جان زبير رسوخ كرد.

امّا طلحه كه در جنگ ايستاده بود در پى برخورد تيرى كشته شد.سپس جنگ درگرفت و مردى به نام عبد اللّه از جبهۀ جمل ميان صفوف جولان مى داد و مى گفت:

كجاست ابو الحسن؟پس على به سوى او رفت و وضع را بر او تنگ كرد و با ضربۀ شمشيرى گردنش را قطع كرد و او مرده بر زمين افتاد.سپس مرد ديگرى بيامد و در برابر على قرار گرفت.على(علیه السلام)به سوى او رفت و ضربه اى به چهرۀ او وارد كرد كه نصف كاسۀ سرش بر زمين افتاد.سپس ابن ابى خلف خزاعى سوى على(علیه السلام)آمد و گفت:آيا مى خواهى با من مبارزه كنى؟على(علیه السلام)فرمود:از اين كار،رويگردان نيستم،ولى واى بر تو اى ابن ابى خلف چه راحت به استقبال مرگ مى روى در حالى كه مى دانى من كيستم؟

ص: 174

ابن ابى خلف گفت:اى پسر ابى طالب!از غرورت دست بدار و به من نزديك شو تا بدانى كدام يك از ما ديگرى را به قتل مى رساند.

على(علیه السلام)عنان اسب خويش را به سوى او بگرداند و ابن ابى خلف به زدن ضربه اى به حضرت(علیه السلام)پيشدستى جست كه امير المؤمنين(علیه السلام)آن را-در جحفه-دفع كرد و سپس به سوى او گرديد و دست راستش را قطع كرد و با يك چرخش،كاسۀ سر او را به پرواز درآورد.آتش جنگ، شعله ور شد تا جايى كه جمل،پى زده ساقط شد.شمار لشكريان جمل كه در اين جنگ كشته شدند شانزده هزار و ششصد و نه نفر از كلّ سى هزار نفر بود و شهداى اصحاب امير المؤمنين،هزار و هفتاد نفر بودند از كلّ بيست هزار نفر (1).- در جنگ صفّين،معاوية المخراق بن عبد الرحمن از اردوى معاويه بيرون آمد و مبارز طلبيد و از اردوى على(علیه السلام)مؤمّل بن عبيد اللّه مرادى براى مبارزه با او بيرون آمد كه مرد شامى او را بكشت.جوان ديگرى از ازد به سوى او رفت كه مرد شامى او را نيز از پاى درآورد.امير المؤمنين(علیه السلام)با تغيير قيافه به مبارزۀ مرد شامى كه هنوز مبارز مى طلبيد رفت و او را نابود كرد.سپس سوارى بيرون آمد كه حضرت او را نيز كشت تا شمار آن ها به هفت رسيد،جماعت از مبارزۀ با او خوددارى مى كردند در حالى كه او را نمى شناختند.

معاويه به برده اى كه حرب ناميده مى شد و شجاعتى داشت گفت:به سوى اين سوار برو و كارش را بساز.برده گفت:مى دانم كه او مرا خواهد كشت.اگر خواهى به سوى او مى روم و اگر تمايل دارى مرا نگه دار و ديگرى را براى مبارزه با او بفرست.معاويه گفت:

همين جا بمان.

سپس امير المؤمنين(علیه السلام)به اردوى خود بازگشت؛اردويى كه هيچ كس جسارت رفتن به سوى آن را نيافته بود.مردى از قهرمانان شام با نام كريب بن صباح مبارز مى طلبيد.

مبرقع جولانى به سوى او رفت و مرد شامى او را بكشت و مرد ديگرى براى مبارزه با او رفت كه او نيز به دست مرد شامى كشته شد.پس على(علیه السلام)به سوى او رفت و فرمود:از خدا بپرهيز و جانت را پاس دار.مرد شامى گفت:تو كيستى؟حضرت(علیه السلام)فرمود:من على بن ابى طالب هستم.مرد شامى گفت:نزديك شو.حضرت(علیه السلام)به سوى او رفت و دو/.

ص: 175


1- شرح نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد 215/6+ارشاد مفيد131/+تذكرة الخواص66/.

ضربه ردّ و بدل شد كه حضرت(علیه السلام)پيشدستى كرد و او را از پاى درآورد.مرد ديگرى به سوى حضرت(علیه السلام)آمد و حضرت(علیه السلام)او را نيز بكشت تا جايى كه چهار نفر از قهرمانان آن ها را به خاك و خون كشيد و سپس فرمود:اى معاويه!براى مبارزه با من بيرون آى و عربها را براى خود و من به كشتن نده.معاويه گفت:من نيازى بدين كار ندارم (1)-.پس عروة بن داود بيرون آمد و گفت:اى على!اگر معاويه،مبارزه با تو را ناخوش مى دارد پس اينك به مبارزۀ من بيا.حضرت(علیه السلام)با يك ضربه او را كشته بر زمين افكند (2).- شب شد و روز ديگر امير المؤمنين با لباس مبدّل به ميدان شد و مبارز طلبيد.عمرو بن عاص به سوى او آمد در حالى كه نمى دانست اين شخص،على(علیه السلام)است،ولى على(علیه السلام) او را شناخت.حضرت(علیه السلام)همچنان در برابر او گريز مى زد تا وى را از اردوگاه خويش دور سازد.عمرو نيز او را تعقيب مى كرد تا آن كه او را شناخت و پياده پا به فرار گذاشت،ولى على(علیه السلام)به او رسيد و او را زخمى كرد و نيزه در سوراخ هاى جوشن او فرو-شد و عمرو بر زمين افتاد و از ترس اين كه مبادا على او را بكشد دو پاى خود را بالا داد تا شرمگاهش پديدار گشت و لذا امير المؤمنين،روى از او باز گرداند (3)-و به اردوگاهش بازگشت.

عمرو نزد معاويه آمد و معاويه او را به تمسخر گرفت.عمرو گفت:براى چه مى خندى؟به خدا سوگند اگر آن چه از من بر على هويدا شد از تو بر او هويدا مى شد مخچه ات را به درد مى آورد و كودكانت را يتيم مى كرد و مالت را به غنيمت مى گرفت.

معاويه گفت:ولى رسوايى ابدى براى تو تحقّق يافت.

بسر بن ارطاة از ياران معاويه بود كه از شرورترين مردم و پيشينه دارترين آن ها در گنه پيشگى به شمار مى آمد.او چون شنيد كه على(علیه السلام)معاويه را به مبارزه مى خواند گفت:

من به مبارزه با او مى روم.چون به سوى حضرت(علیه السلام)رفت،على بر او يورش برد و بسر به پشت از اسبش بيفتاد و دو پايش را بالا برد به گونه اى كه شرمگاهش پديدار گشت (4)-و/.

ص: 176


1- وقعة الصفين316/.
2- همان458/.
3- همان407/.
4- همان461/.

امير المؤمنين(علیه السلام)از كشتن او منصرف شد و معاويه او را به تمسخر گرفت.جوانى از اهل كوفه فرياد زد:واى بر شما اى شاميان!آيا شرم نمى كنيد ابن عاص آشكار كردن شرمگاه را به شما آموخت.

در جنگ هرير،حضرت(علیه السلام)خود به جنگ مى پرداخت و هر گاه كشته اى را بر زمين مى افكند تكبير مى زد.تكبيرهاى او شماره شد و تعداد آن ها به پانصد و بيست و سه رسيد و در صبح آن شب از كشته شدگان دو گروه آمار گرفته شد و شمار همۀ آن ها به سى و شش هزار كشته رسيد.در اين هنگام ياران امير المؤمنين(علیه السلام)به پيروزى دست- يافتند و مالك اشتر به ايشان يورش برد تا جايى كه آن ها را مجبور كرد به اردوگاهشان پناه برند.

عمرو بن عاص چون وضعيت را ديد به معاويه گفت:قرآن ها را بالا مى بريم و آن ها را به كتاب خدا دعوت مى كنيم.معاويه گفت:نيكو گفتى،و قرآن ها را بالا بردند و قاريان قرآن،دست از جنگ شستند.امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:اين نيرنگ عمرو بن عاص است.

آن ها از طرفداران قرآن نيستند.اصحاب على نپذيرفتند و گفتند:بايد مالك اشتر را بازگردانى و الاّ تو را مى كشيم يا به آن ها تسليمت مى كنيم.پس على كسى را در طلب اشتر فرستاد و گفت:نزديك بود به پيروزى دست يازى و اين هنگام آن نيست كه من از تو تقاضاى بازگشت كنم.حضرت(علیه السلام)اختلال در ميان اصحاب را به آگاهى او رساند و فرمود كه اگر باز نگردد يا او را خواهند كشت يا به معاويه تسليمش خواهند كرد.او بازگشت و قاريان قرآن را سخت نكوهش كرد و بر چهرۀ ستوران ايشان زد كه ديگر بازنگشتند و جنگ به سردى گراييد.على(علیه السلام)فرمود:چرا قرآن ها را بالا برديد؟گفتند:

براى فراخوان نسبت به عمل كردن به مضمون آن و اين كه ما حكمى برفرازيم و شما حكمى برفرازيد تا در اين امر بنگرند و حقّ را در جايگاهش بنشانند.امير المؤمنين، نيرنگى را كه اين تقاضاى آن ها در برداشت به آگاهى آن ها رساند،ولى آن ها به سخنان حضرت(علیه السلام)گوش نكردند و او را به پذيرش حكميّت واداشتند.معاويه،عمرو بن عاص و امير المؤمنين(علیه السلام)،عبد اللّه بن عبّاس را تعيين كردند،ولى آن ها به موافقت نرسيدند.

حضرت(علیه السلام)،ابو الاسود را پيشنهاد كرد امّا آن ها نپذيرفتند و ابو موسى اشعرى را برگزيدند.حضرت(علیه السلام)فرمود:ابو موسى ضعيف و ناتوان است و به ديگران گرايش دارد.

ص: 177

گفتند:بايد او انتخاب شود و او را به حكميت برگزيدند.عمرو بن عاص،ابو موسى را فريفت و او را واداشت تا امير المؤمنين را بر كنار كند و در برابر،او نيز معاويه را خلع كند.

و از ابو موسى تقاضا كرد از آن جا كه سنّ بيش ترى دارد در اين كار پيشقدم شود.

ابو موسى نيز چنين كرد و سپس از عمرو خواست تا او نيز چنين كند.عمرو برخاست و خلافت را به معاويه داد و ابو موسى او را نكوهيد و يك ديگر را نفرين كردند.

در اين جنگ ابو اليقظان عمّار بن ياسر كشته شد. پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او فرموده بود:

عمّار در برابر ديدگان من،دلير و شكيباست و گروه ستمگر و سركش او را مى كشند.

ابو عاديه مزنى او را بكشت.او با نيزۀ خود عمّار ياسر را زخمى كرد و پس از آن كه وى بر زمين افتاد ابن جونى سكسكى،سر او را ببريد.عمّار در آن روز نود و چهار ساله بود.

ابو سعيد خدرى مى گويد:ما مشغول ساختن مسجد بوديم و هر يك،يك آجر حمل مى كرديم در حالى كه عمّار دو تا دو تا آجر مى آورد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را ديد و خاك از سر و صورت عمّار زدود و فرمود:اى عمّار!آيا همچون دوستانت نمى خواهى يك آجر حمل كنى؟عمّار گفت:من پاداش آن را از خداوند تعالى مى خواهم.حضرت(صلی الله علیه و آله)غبار از پيكر او زدود و فرمود:افسوس بر تو اى عمّار كه گروهى ستمگر تو را خواهند كشت، تو آن ها را به بهشت فرا مى خوانى و آن ها تو را به دوزخ (1).

علقمه و اسود مى گويند:نزد ابو ايّوب انصارى آمديم و گفتيم:اى ابو ايّوب!خداوند با پيامبرش تو را بزرگ داشت،چه،به شتر او وحى كرد تا بر در خانۀ تو بنشيند و پيامبر به/.

ص: 178


1- ابن بطريق در عمده325/ مى گويد: «اين اخبار صحيح-را كه نمى توان آن ها را مخدوش كرد چرا كه اگر چنين چيزى ممكن باشد اخبار صحيح ديگر را مى شود خدشه دار كرد و اين موجب مى شود ديگر اخبار باطل گردد و اين،امرى است كه هيچ خردمندى بدان باور ندارد و هيچ صاحب بصيرتى بدان حكم نكند-گواهى مى دهد گروهى كه عمّار بدان مى خواند اهل بهشت هستند و گروهى كه با عمّار مى جنگيدند يا او را كشتند همان گروه ستمگر مى باشند و گروه جهنّمى،و بدون هيچ اختلافى در ميان امّت،معاويه و دار و دستۀ او،قاتلان عمّار در جنگ صفّين هستند و عمّار از گروه امير المؤمنين(علیه السلام)بود». بنگريد به سخن اسكافى در المعيار و الموازنة136/.

سبب فضيلتى كه خداوند تو را بدان ارج نهاد ميهمان تو گشت.با ما سخن بگو پيرامون آمدنت با على(علیه السلام).او گفت:من براى شما دو نفر سوگند مى خورم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در همين خانه اى بود كه شما دو نفر هستيد.در خانه،تنها پيامبر بود و على در سمت راست او نشسته بود و من در سمت چپ او قرار داشتم و انس در برابر او ايستاده بود كه ناگاه در تكان خورد.[پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:ببين چه كسى پشت در است.]انس به سوى در رفت و گفت:اين عمّار بن ياسر است.حضرت(صلی الله علیه و آله)به انس فرمود:بگشاى در را براى عمّار پاك و پاكيزه.

انس در را براى عمّار گشود و عمّار وارد شد و به پيامبر(صلی الله علیه و آله)سلام كرد.پيامبر به او خوشامد گفت و فرمود:پس از من در ميان امّتم،مصيبتى پيش خواهد آمد تا جايى كه چكاچك شمشير آن ها به گوش خواهد رسيد و يك ديگر را خواهند كشت و هر يك از ديگرى كناره خواهد گرفت.پس هر گاه وضع را چنين ديدى بر تو باد به سوى اين طاس على بن ابى طالب بروى كه اينك در سمت راست من نشسته است.اگر همۀ مردم به يك وادى روند و على به يك وادى،به وادى على برو و از مردم كناره بگير.همانا على تو را از هدايت باز نگرداند و به نابودى رهنمونت نشود.اى عمّار!فرمانبرى از على فرمانبرى از من است و فرمانبرى از من،فرمانبرى از خداست (1).- امّا خوارج همچون تير از كمان از دين خارج شدند.هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)از صفّين (2)و گماشتن حكمين به كوفه بازگشت در حالى به سر مى برد كه منتظر بود مدّت/.

ص: 179


1- شرح نهج البلاغه،ابن ابى الحديد 206/2 و 13/4 و پس از آن+تذكرة الخواص80/.
2- اسكافى پس از بيان باقى ماندن هارون در ميان بنى اسرائيل پس از موسى(علیه السلام)و مبتلا شدن او به فتنۀ سامرى و همانندى گرفتارى او با على بن ابى طالب(علیه السلام)مى گويد:«گرفتارى حضرت(علیه السلام)در روز صفّين چونان گرفتارى هارون است با بنى اسرائيل». همين سخن كوتاه،شما را بس است تا بدانيد حضرت(علیه السلام)آن شايستگى را داشته است تا منزلتش نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اسم و معنى چونان منزلت هارون باشد نزد موساى مصطفى(علیه السلام). پس درنگ كنيد در مناقب امير المؤمنين(علیه السلام)كه ما مسلمانان آن را توصيف مى كنيم تا بر برترى او بر جهانيان آگاهى يابيد و بدانيد كه او از همۀ صدّيقان بالاتر بوده است و بر تمامى مجاهدان فضيلت دارد. بنگريد به:المعيار و الموازنه187/.

ميان او و معاويه به سر رسد تا باز گردد و به جنگ پردازد.چهار هزار تن از سواران او كه عابد هم بودند گوشه گيرى برگزيدند و از كوفه بيرون رفتند و با على(علیه السلام)به مخالفت پرداختند و گفتند:حكم نيست مگر از آن خدا و نبايد از كسى كه خدا را نافرمانى كرده است فرمان برد.بيش از هشت هزار نفر به آن ها گرايش يافتند و همگى ره سپردند تا به بحر وراء رسيدند و عبد اللّه بن كوّاء را به امارت خويش برگزيدند.على(علیه السلام)،عبد اللّه بن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد تا از گناهشان باز دارد ولى آن ها باز نگشتند.پس على(علیه السلام)بر مركب سوار شد و به سوى آن ها رفت و ابن كوّاء نيز با گروهى از آن ها بر مركب سوار شدند.على(علیه السلام)به او گفت:اى پسر كوّاء!از ميان كسانت خود را به من بنما تا با تو سخن گويم.

كوّاء گفت:آيا از شمشير تو در امانم؟حضرت فرمود:آرى.پس او در ميان ده تن از يارانش نزد حضرت(علیه السلام)رفت.

على(علیه السلام)به او گفت:آيا به شما نگفتم مردم شام با بالا بردن قرآن ها و فرمان حكمين شما را خواهند فريفت و اين كه جنگ آن ها را گزيده است،و گفتم بگذاريد با آن ها نبرد كنم ولى شما سرباز زديد،آيا من نخواستم پسر عمويم را حكم گردانم و گفتم او فريب نمى خورد و شما نپذيرفتيد مگر ابو موسى را و گفتيد:ما به حكميت او خشنوديم،و من هم از روى اجبار به خواست شما گردن نهادم در حالى كه اگر در آن هنگام يارانى جز شما مى يافتم به خواستتان گردن نمى نهادم،و آيا در حضور شما بر حكمين شرط نكردم كه به قرآن خدا از فاتحة الكتاب گرفته تا پايان آن و سنّت جامعه حكم كنند و در غير اين صورت از آن دو فرمان خواهم برد؟ ابن كوّاء پاسخ داد:راست گفتى،پس چرا به جنگ با اين قوم باز نگشتى؟حضرت(علیه السلام) فرمود:تا مدّت ميان ما و آن ها به سر رسد.

ابن كوّاء با ده نفر همراه خود گفتند:تو عزم اين كار دارى؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آرى و

ص: 180

چاره اى جز آن براى من باقى نمانده است.

ابن كوّاء به همراه ده نفرى كه با او بودند به ياران على پيوستند و از دين خوارج بازگشتند.تفرقه به ميان ديگران راه يافت در حالى كه مى گفتند:حكم نيست مگر از آن خدا[و از كسى كه خدا را سركشى كرده است فرمان نبايد برد].آن ها عبد اللّه بن وهب بن راسبى و حرقوص بن زهير بجلّى،معروف به ذو الثديه را به فرماندهى خود برگزيدند و در نهروان اردو زدند.امير المؤمنين(علیه السلام)به سوى آن ها رفت تا به دو فرسنگى آن ها رسيد.

پس با آن ها مكاتبه كرد ولى آن ها نپذيرفتند.حضرت(علیه السلام)ابن عبّاس را به سوى ايشان فرستاد و گفت:از آن ها بپرس چرا كينه توزى مى كنند و هيچ مهراس كه من پشت سر تو حركت مى كنم.گفتند:كينۀ چند چيز را به دل داريم.على(علیه السلام)گفت:اى مردم!من على بن ابى طالب هستم،اين چند چيز كدامند؟گفتند:نخست اين كه ما به همراه تو در بصره جنگيديم و تو تنها غنيمت گرفتن اموال را روا شمردى نه غنيمت گرفتن زنان و كودكان را؟حضرت(علیه السلام)فرمود:آن ها جنگ با ما را آغازيدند پس چون بر آن ها پيروزى يافتيد به تقسيم اموال كسانى پرداختيد كه با شما به جنگ پرداختند در حالى كه زنان با شما نجنگيدند و كودكان هم كه بر فطرت خويش زاده شده اند و نه پيمانى شكسته اند و نه گناهى از ايشان سر زده است.من پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ديدم كه بر مشركان نيكى كرد.پس شگفت مكنيد اگر من بر مسلمانان نيكى كنم.

گفتند:ما از روز صفّين ناخشنوديم كه تو نام خود را از فرماندهى مؤمنان زدودى.

حضرت(علیه السلام)فرمود:من به پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)اقتدا كردم هنگامى كه با سهيل بن عمر مصالحه كرد و راضى نشد تا هنگامى كه رسول بودن خود را زدود.

گفتند:ما از اين سخن تو به حكمين ناخشنوديم كه:به كتاب خدا بنگريد،و اگر من برتر از معاويه بودم پس در خلافت باقى ام گذاريد،و اين سخن،همان شك و ترديد ما بود.حضرت(علیه السلام)فرمود:اين سخن،شك نيست بلكه انصاف است،چنان كه خداوند مى فرمايد: فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ (1)-در حالى كه اگر در قرآن«عليكم»گفته مى شد آن ها بدان تن نمى دادند.م.

ص: 181


1- آل عمران60/،و لعنت خداى را بر دروغگويان قرار دهيم.

گفتند:ما از آن ناخرسنديم كه تو در امرى حكميّت را پذيرفتى كه حقّ تو بود.

حضرت(علیه السلام)فرمود:پيامبر را الگو قرار دادم،زيرا او در بنى قريظه،سعد بن معاذ را به حكميت پذيرفت و اگر مى خواست چنين نمى كرد.آيا مطلب ديگرى باقى مانده است؟ همگى خاموش شدند و از هر گوشه اى جماعتى فرياد مى زد:توبه،توبه.هشت هزار نفر از حضرت(علیه السلام)امان خواستند و چهار هزار تن بر ستيز با او باقى ماندند.

عبد اللّه بن وهب و ذو الثديه پيش آمدند و گفتند:ما با تو جنگ نمى كنيم مگر در راه خدا و براى آن سراى.حضرت(علیه السلام)فرمود: قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً (1)-.سپس جنگ درگرفت و اخفش طائى كه در صفّين،همراه امير المؤمنين(علیه السلام)بود صفوف را شكافت و على را طلب كرد،ولى على(علیه السلام)پيشدستى ورزيده او را به قتل رساند،سپس ذو الثديه يورش آورد تا حضرت(علیه السلام)را بكشد ولى حضرت(علیه السلام)بر او پيشى جست و ضربه اى به او زد كه كلاهخود و سرش را بشكافت[و اسبش جنازۀ او را برد]و او را در پايان ميدان نبرد در گودالى افكند كه به رود نهروان كشيده مى شد.در اين هنگام مالك بن وضّاح،پسر عموى ذو الثديه به صحنه درآمد و بر على(علیه السلام)حمله آورد و على او را كشت.

عبد اللّه بن وهب راسبى پيش آمد و فرياد زد:اى پسر ابى طالب!به خدا صحنۀ اين جنگ را ترك نمى كنيم مگر آن كه يا تو ما را بكشى يا ما تو را بكشيم،پس مردم را به كنارى نه و به سوى من آى و من به سوى تو مى آيم.

چون على(علیه السلام)صداى او را شنيد[لبخندى زد و]گفت:خدا او را بكشد چه بى شرم است!آيا او نمى داند كه من همسوگند شمشير و يار دمساز نيزه ام،ليكن از زندگى نوميد شده است و آزى دروغين در دل دارد.او بر على(علیه السلام)حمله برد و على(علیه السلام)او را از پاى درآورد و ساعتى باقى نمانده بود كه همگى آن ها به قتل رسيدند مگر نه تن كه دو نفر به سيستان گريختند و نسل آن دو در آنجا هستند و دو نفر[به كرمان گريختند]و دو نفر به عمان كه نسل آن دو در آنجا هستند و[دو نفر به يمن كه نسل آن دو نيز در آنجا حضور دارند]و ايشان همان اباضيه هستند و دو نفر هم به بوازيج فرار كردند و يكى هم راهى تلّ موزن شد.؟.

ص: 182


1- كهف103/؛بگو آيا زيانكارترين افراد را به شما معرفى كنم؟.

از ياران على(علیه السلام)نه تن كشته شدند و اين به شمار كسانى از خوارج بود كه اسلام آورده بودند.حضرت(علیه السلام)فرموده بود:آن ها را مى كشيم در حالى كه ده تن از ما كشته نمى شود و ده تن از آن ها اسلام نمى آورند. با وجود فراوانى جنگ هاى حضرت(علیه السلام)و گرفتارى هاى شديد در جهاد و شكافتن صفوف مشركان هرگز زخمى بر حضرت وارد نشد كه زشتش كند و معيوبش سازد-صلّى اللّه عليه و آله-و هرگز پشت به دشمن نكرد و شكست نخورد و از جاى خويش تكان نخورد و از هيچ يك از همسنگانش نهراسيد (1).

مبحث سوم:پيرامون پيشگام بودن در تصديق:

ابن مغازلى شافعى فقيه در مناقب (2)- خود به نقل از ابن عبّاس در بارۀ اين آيۀ مباركه: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ (3)-مى گويد:اينان همان نخستينيانند.او مى گويد:يوشع بن نون بر موسى و صاحب(آل ياسين)بر عيسى و على(بن ابى طالب)بر محمّد بن عبد اللّه-صلّى اللّه عليه و آله و عليهم اجمعين-پيشى جستند.

در كتاب مسند بن احمد (4)-به نقل از عبد اللّه بن عبّاس آمده است كه مى گويد:از على بن ابى طالب شنيدم كه گفت:منم بندۀ خدا و برادر رسول او و صدّيق اكبر.اين سخن را هيچ كس جز من نگويد مگر دروغگوى تهمت زن.من هفت سال پيش از ديگر مردمان نماز گزارده ام (5).

ص: 183


1- شرح نهج البلاغۀ معتزلى 206/2 و پس از آن+تذكرة الخواص95/+تاريخ طبرى 62/4.
2- مناقب ابن مغازلى320/،ح 365.
3- واقعه10/.
4- بلكه در مناقب احمد بن حنبل17/.
5- مصنف در كشف المراد414/ مى گويد: «ابو حنيفه،اسلام آوردن كودك را صحيح مى داند،و اگر چنين باشد بر كمال آن كودك دلالت دارد. اوّل:به سبب اين كه نهاد كودكان بر محبّت پدر و مادر و گرايش به آن دو سرشته شده است و روى گرداندن كودك از آن دو و رويكرد به خداوند تعالى دليل قوّت كمال اوست. دوم:به سبب اين كه طبيعت كودكان ناهمسازى دارد با آن كه به امور عقلى و تكاليف الهى توجّه كند و بيش تر با بازى و سرگرمى هماهنگى دارد و روى گرداندن كودكى از آن چه با طبيعت او هماهنگى دارد و روى آوردن به امور ناهمساز با طبيعت او دلالت دارد بر منزلت سترگ او در كمال،و بدين ترتيب ثابت مى شود كه على(علیه السلام)پيش ترين آن ها بوده است در ايمان و برترين آن ها به دليل اين گفتۀ پروردگار: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ . ابن شهرآشوب در مناقب 11/2 مى گويد: «ابن البيع در شناخت اصول حديث مى گويد:در ميان تاريخنگاران اختلافى را سراغ ندارم در اين كه على بن ابى طالب نخستين كسى بود كه اسلام آورد و اختلاف در اين است كه آيا حضرت در آن هنگام به بلوغ رسيده بوده است يا خير. به نظر من اين خدشه اى است از سوى اين عدّه به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،چرا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)،على را به اسلام فراخواند و على هم آن را پذيرفت و اسلام آوردن على به گمان آن ها نه پذيرفته است و نه بر او واجب بوده است،ولى در حقيقت ايمان آوردن حضرت(علیه السلام)در كودكى از فضايل او به شمار است و وضع او همچون عيسى است كه كودكى يك ساعته بود كه در گهواره فرمود: إِنِّي عَبْدُ اللّهِ آتانِيَ الْكِتابَ [مريم 30/؛]يا همچون يحيى: وَ آتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا [مريم12/؛]و حكم يك درجه پس از اسلام است». شيخ مفيد نيز نظير همين سخن را در«الفصول المختاره»كه در بحار الانوار 287/38 از او نقل شده است مى گويد. شيخ مفيد در اين مأخذ مى افزايد:«خردسالى با كمال عقل ناهمسازى ندارد و دليل وجوب تكليف، رسيدن به بلوغ نيست تا در اين جا مراعات گردد.همۀ اهل عقل و نظر در اين نكته همداستانند.رسيدن به بلوغ در احكام شرعى مراعات مى شود نه در احكام عقلى.اگر چه عقول چنين چيزى را در همه كس و در همه حال امرى نشدنى مى دانند. همۀ مفسّران جز استثنائاتى از ايشان،اجماع دارند كه در اين سخن پروردگار: وَ شَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها ، [يوسف26/ و 27؛]او كودكى خرد بوده است كه خداوند او را به سخن آورد تا يوسف را از فحشايى مبرّا سازد و تهمتى را از او دور دارد». بنگريد به:بحار الانوار 281/38-282. علاّمۀ بیاضی در صراط المستقیم 239/1-240 می گوید: «اسلام آوردن حضرت در کودکی،کرامتی است برای ایشان...پس تقوا که مستلزم کرامت است برای کسی که در اسلام پیشی گرفته و بیش تر سالهای عمرش را در کفر نگذرانده است ثابت است،و چگونه می شود که اسلام او با استدلال همراه نباشد،در حالی که پیامبر(صلی الله علیه و آله)در مناقب علی به فاطمه می فرماید:آیا خشنود نیستی که من تو را به ازدواج کسی در می آورم که پیش از همه اسلام آورده است؟». علاّمه مجلسی در بحار الانوار 253/38 می گوید: «کسی که معتقد باشد ایمان آوردن حضرت در کودکی اعتباری ندارد در حقیقت،جهل را به سرور پیامبران نسبت داده است،زیرا حضرت(صلی الله علیه و آله)چنین امری را بر او تکلیف کرده و در همه جا آن را ستوده است و برتری او را بر جهانیان در پرتو همین امر،آشکار ساخته است.آن که ایمان علی را در خردسالی معتبر نداند جهل را به اشرف الوصیّین نسبت داده است چرا که او در همایش های مسلمانان و در میان صحابه و تابعان،به آن فخر کرده و بدان بالیده و در پرتو آن احتجاج کرده است و اگر چه بیش تر آن ها از منافقان و معاندان بوده اند ولی با این حال هیچ کس این فضیلت او را انکار نکرده است». علاّمه امینی در الغدیر 239/3 به نقل از جمهور علما آورده است که علی در حالی که مادرش او را حامله بود مانع از آن می شد که در برابر بت به خاک افتد.او سپس می گوید: «آیا امامی که در جهان جنین چنین بوده است می تواند در جهان تکلیف به آلایش کفر آلوده گردد! حضرت(علیه السلام)چه در دوران جنینی یا شیرخوارگی یا از شیر ستاندگی یا نوجوانی یا جوانی یا میانسالی یا دوران خلیفگی،مؤمن بوده است». چنان که در عقد الفرید236/-237 آمده است مأمون در پرتو همین موضوع به احتجاج با علمای اهل سنّت می پردازد: «مأمون در حدیث احتجاج خود به چهل فقیه و مناظرۀ خود با ایشان در این که امیر المؤمنین شایسته ترین مردم به خلافت است می گوید،ای اسحاق!در روزی که خداوند پیامبرش را برانگیخت کدام کار بهتر بوده است؟گفتم:اخلاص به شهادت.گفت:آیا پیشی گرفتن به اسلام نبوده است؟گفتم:آری.گفت: این را در کتاب خدا بخوان که فرمود: وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِکَ الْمُقَرَّبُونَ ،جز این نیست که مقصود از این آیه کسی است که در آوردن اسلام به دیگران سبقت جسته است،آیا کسی را می شناسی که در گرویدن به اسلام بر علی پیشی گرفته باشد؟گفتم:یا امیر المؤمنین!علی در حالی اسلام آورد که نوجوان بود و روا نبود بر او حکم شود و ابو بکر اسلام آورد در حالی که به کمال رسیده بود و حکم بر او روا بود.مأمون گفت: به من بگو کدام یک پیش تر اسلام آوردند تا پس از آن پیرامون جوانی و کمال با تو به بحث بنشینم.گفتم: بر این اساس علی پیش از ابو بکر اسلام آورده است.مأمون گفت:پس به من در بارۀ اسلام علی بگو هنگامی که آن را پذیرفت،آیا جز این نبود که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)او را به اسلام خواند یا این که الهامی از سوی خدای بود.اسحاق می گوید:در این هنگام دیده بر زمین دوختم،مأمون به من گفت:ای اسحاق!نگو از روی الهام بود تا او را بر پیامبر(صلی الله علیه و آله)تقدّم نداده باشی،زیرا پیامبر نمی دانست اسلام چیست تا جبرئیل نزد او آمد. گفتم:آرى،پيامبر او را به اسلام فراخواند.مأمون گفت:اى اسحاق!آيا جز اين بوده است كه پيام دعوت او به اسلام را به فرمان الهى انجام داده يا اين كار را به تصنّع بر خويش بسته است؟اسحاق مى گويد:باز من ديده بر زمين دوختم.مأمون گفت:اى اسحاق!كار تصنّعى را به پيامبر نسبت مده كه مى فرمود:من از كسانى نيستم كه كارى را از روى تصنّع انجام دهم. گفتم:آرى،يا امير المؤمنين!او را به دستور الهى به اسلام فرا خواند.مأمون گفت:آيا از اوصاف خداوند جبّار-جلّ ذكره-آن است كه پيامبران خود را تكليف كند كسى را به اسلام فرا خوانند كه روا نيست بر او حكم كنند؟گفتم:پناه بر خدا.پس گفت:اى اسحاق!آيا در اين قياست كه على در كودكى و در حالى اسلام آورد كه روا نبود بر او حكم شود اين نهفته نيست كه پيامبر كودكان را به چيزى فرا مى خواند كه نمى توانند آن را برتابند؟آيا آن ها را در اين ساعت به چيزى مى خواند تا پس از ساعتى از آن باز گردند و در ارتدادشان هم چيزى بر آن ها واجب نگردد و حكم رسول(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آن ها جايز نباشد؟آيا اين نزد تو رواست كه چنين چيزى را به پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نسبت دهى؟!گفتم:پناه بر خدا.الحديث. شيخ مفيد در«الفصول المختارة»همان گونه كه بحار الانوار 287/38 از او نقل مى كند مى گويد: «مسألۀ ديگر اين است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حالى كه على را به اسلام فرا خواند كه دين خود را پوشيده و امرش را پنهان مى داشت كه مبادا در ميان دشمنش پراكنده گردد.پس جز اين نبوده كه به امير المؤمنين اطمينان داشته است كه سرّ او را مى پوشاند و توصيه اش را پاس مى دارد و فرمانش مى برد و آن چه از دين بر دوش او نهاده شد حمل كرد.آيا پيامبر به اين امر اطمينان نداشت،و به او اطمينان نداشته مگر به سبب آن كه على در نهايت كمال عقل و اوج امانتدارى و پاكى ضمير و عصمت و حكمت و حسن تدبير بوده است،زيرا اطمينان به آن چه ما توصيف كرديم دليل است بر هر آن چيزى كه توصيفش را پيش تر شرح داديم و اگر به امير المؤمنين اطمينان نداشت كه سرّ او را پاس دارد و از تباه كردن آن و پراكندن امور مهمّش ناامن بود پس اين خود دليل آن تواند باشد كسى كه اين اسرار را نزد او نهاده است از جهل و كاستى بيش ترى برخوردار است و دورانديشى و حكمت و تدبير ندارد.دور است پيامبر از چنين چيزى و از هر صفت نقص ديگرى و حال آن كه خداوند رتبۀ او را بالا برده است و دروغگوترين انسان ها كسى است كه چنين چيزى را در خصوص حضرتش(صلی الله علیه و آله)ادّعا كند.اينك كه مسأله چنان است كه از آن ها لايه برگرفتيم ديگر قصد ناصبه جز آن نخواهد بود كه با مخدوش كردن ايمان امير المؤمنين(علیه السلام)بر پيامبر عيب وارد سازند و كارهاى او را بنكوهند و بيهوده كار و مقصّرى توصيفش كنند كه اشياء را در غير موضع آن مى نهد و تدبيرهاى او را كوچك شمارند.بزرگان اين قوم و كسانى كه اين آيين آن ها را در پيش گرفته اند نيستند مگر آن چه پيش تر گفتيم: وَ اللّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ . بنگريد به سخن اسكافى كه در الغدير 237/3-238 آورده شده است. در بيان تربيت على به دست پيامبر اكرم در خردسالى،ابن ابى الحديد سخنى دارد كه در بحار الانوار 254/38-255 نيز نقل شده است: «على از شش سالگى در دامان پيامبر بود و مهربانى و احسان و نيكى و حسن تربيتى كه پيامبر براى على به كار مى بست به منزلۀ جبران و تلافى نيكوكارى هاى ابو طالب نسبت به پيامبر بود آن گاه كه عبد المطّلب خرقه تهى كرد و پيامبر را در دامان ابو طالب نهاد،و اين مطابق است با سخنان حضرت(علیه السلام): «خدا را مى پرستيدم هفت سال پيش از آن كه احدى از اين امّت او را بپرستد»،و اين سخن او كه:«هفت سال صدا را مى شنيدم و پرتو را مى ديدم»،و پيامبر در آن هنگام،خاموش بود و هنوز اجازۀ انذار و تبليغ به او داده نشده بود،و اين از آن روست كه اگر در روز اظهار دعوت سيزده ساله بوده است و هنگام سپرده شدن او از سوى پدرش به پيامبر،شش ساله،پس صحيح خواهد بود كه هفت سال پيش از همۀ مردم خدا را پرستيده است،و كودك شش ساله اگر از تميز برخوردار باشد عبادتش صحيح خواهد بود،با در نظر گرفتن اين كه عبادت همچو اويى اگر چيزى از جلال الهى و آيات درخشان او را مشاهده كند با تعظيم و تجليل و خشوع قلب و فروتنى جوارح همراه خواهد بود كه اين ويژگى در كودكان موجود هست».

ص: 184

ص: 185

ص: 186

ص: 187

در مسند احمد (1)-به نقل از ابن ابى ليلى آمده است كه گفته:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:صدّيقان سه نفرند:حبيب نجّار،مؤمن آل ياسين كه گفت: يا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِينَ (2)-و حزقيل،مؤمن آل فرعون كه گفت: أَ تَقْتُلُونَ رَجُلاً أَنْ يَقُولَ رَبِّيَ اللّهُ (3)-،و على بن ابى طالب كه افضل آن هاست.

از امام رضا(علیه السلام)نقل است كه فرمود: (4)-پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:اى على!در روز رستاخيز،سواره اى جز ما نيست كه چهار نفر خواهيم بود.

[مردى از انصار برخاست و عرض كرد:پدر و مادرم فدايت باد،تو و چه كسى؟ فرمود:]من بر براق و برادرم صالح بر ناقه اى كه پى زده شد و عمويم حمزه بر شتر من عضباء و برادرم على بن ابى طالب(علیه السلام)بر شترى از شتران بهشت در حالى كه پرچم حمد در دست دارد[و در عرش مى گويد]: لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ ،مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ .

حضرت مى فرمايد:انسان ها مى گويند:اين نيست مگر فرشته اى مقرّب يا پيامبرى مرسل يا حامل عرش[ربّ العالمين.حضرت مى فرمايد:]پس فرشته اى از خدم و حشم عرش بديشان پاسخ مى دهد:اى گروه انسان ها!اين نه فرشته اى مقرّب است و نه/.

ص: 188


1- همان39/.
2- يس20/،اى قوم!پيامبران را پيروى كنيد.
3- غافر28/؛آيا مردى را مى كشيد كه مى گويد خداى من اللّه است؟.
4- مناقب خوارزمي209/.

پيامبرى مرسل و نه حامل عرش[بلكه همان صدّيق اكبر]على بن ابى طالب(علیه السلام)است (1).8.

ص: 189


1- مصنّف در كشف المراد414/ در بيان دليل پيشينگى حضرت(علیه السلام)در ايمان مى گويد: «زيرا او در منزل پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)جزء خواصّ بسيار نزديك بود كه به شدّت از دستورهاى پيامبر فرمان مى برد و هرگز با او مخالفت نمى كرد،در حالى كه ابو بكر از پيامبر دور بود و به كنار از حضرت(صلی الله علیه و آله)زندگى مى كرد و دور است اسلام پيش از آن كه به ويژه به على عرضه شود به او عرضه شده باشد». مصنّف در همين مأخذ397/ اشاره اى دارد به كفر كسانى جز على(علیه السلام)كه امامت را براى خودشان ادّعا كرده اند: «اين دليل ديگرى است بر امامت على(علیه السلام)مى باشد،و آن چنان است كه اگر هر كس همچون عبّاس و ابو بكر امامت را براى خود ادّعا كنند از آن جا كه پيش از ظهور پيامبر(صلی الله علیه و آله)كافر بوده اند لذا شايستگى امامت را ندارند،چرا كه خداوند مى فرمايد: لا يَنالُ عَهْدِي الظّالِمِينَ ،و مراد از عهد در اين جا عهد امامت است،زيرا پاسخ دعاء ابراهيم(علیه السلام)است». مصنّف در همين مأخذ420/ سخنى تقريبا به همين مضمون دارد. ابن ابى الحديد همچنان كه در بحار الانوار 260/38 از او نقل شده است مى گويد:«بدان كه امير المؤمنين(علیه السلام) پيوسته اين را براى خود ادّعا مى كرد و بدان مى باليد و آن را دليل برترى خود مى دانست و بدان تصريح داشت و بارها فرموده بود:من صدّيق اكبر و فاروق اوّل هستم،پيش از ابو بكر اسلام آوردم و قبل از او نماز گزاردم.عين همين سخن را ابو محمّد بن قتيبه در كتاب«معارف»كه بر انديشه اش اتهامى وارد نيست مى آورد.شعرى كه در اين زمينه از او نقل شده است آغازى اين چنين دارد: محمّد پيامبر برادر و همزاد من است*و حمزه سيّد الشهداء عموى من و از جمله اين شعر است كه: من از همۀ شما به اسلام پيشى گرفتم* در حالى كه نوجوانى بودم و هنوز بالغ نگشته بودم علاّمۀ بياضى اين بيت را در صراط المستقيم 239/1 به گونۀ ديگرى مى آورد: من از همۀ شما به اسلام پيشى گرفتم*كه آن بر اساس درك و دانش من بود و نماز گزاردم در حالى كه كودكى بودم*خرد و هنوز به گاه بلوغ نرسيده بودم ابن بطريق در عمده68/-66 سخنى دارد كه خلاصۀ آن چنين است: «اسلام على(علیه السلام)،اسلام تصديقى بود نه اسلام مسبوق به كفر-چونان اسلام افراد پيش تر از او-. خداوند سبحان از اسلام پاره اى پيامبران خبر داده است كه از جملۀ آن هاست نقل اسلام ابراهيم كه گفت: أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ [اعراف143/؛]يا چنان كه خداوند عزّ و جلّ به پيامبرش محمّد(صلی الله علیه و آله)دستور داد و فرمود: فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلّهِ وَ مَنِ اتَّبَعَنِ [آل عمران20/؛]. روشن است كه چنين اسلامى مسبوق به كفر نبوده است و اسلام سرور ما امير المؤمنين(علیه السلام)نيز همين گونه بوده است». بنگريد به همانند اين سخن در صراط المستقيم 53/2 و سخن مقريزى كه در الغدير 239/3-238 از او نقل شده است و نيز كلام شيخ امينى در همان مأخذ239/. علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 234/1-233 مى گويد: ابن جرير طبرى در كتاب مناقب در روايتى كه سند آن را به پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى رساند مى گويد: «خداوند قلب ابو بكر را در شكيبايى آزمود و آن را شكيبا نيافت و در شجاعت سنجيد و آن را ترسو يافت و در سبقت ايمان آزموده و آن را شتابنده نيافت»،و اين از بزرگ ترين ويژگى هاى امامت است كه هر كس موصوف به خلاف آن باشد موصوف به خلاف شايستگى آن هم خواهد بود». نيز بنگريد به:المعيار و الموازنه72/ و 88.
مبحث چهارم:در بردن سورۀ برائت به مكّه:

پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)ابو بكر را با سورۀ برائت به مكّه فرستاد و پيغام داد كه:پس از اين سال هيچ مشركى حج نمى گزارد،و برهنه اى خانۀ خدا را طواف نمى كند و جز انسان مسلمان كسى به بهشت وارد نمى شود و كسى كه ميان او و پيامبر مدّتى است فرصت او همان مدّت خواهد بود و خدا و رسولش از مشركان بيزارند.ابو بكر سه روز اين پيام را مى برد تا اين كه جبرئيل(علیه السلام)نازل شد و گفت:

خداوند به تو سلام مى رساند و مى گويد:اين پيغام را كسى از سوى تو نرساند مگر تو يا كسى از تو.پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)على(علیه السلام)را احضار كرد و به او فرمود:مركب من عضباء را سوار شو و خود را به ابو بكر برسان و سورۀ برائت را از او بگير و آن را به مكّه ببر و پيمان مشركان را به سوى خودشان بيفكن و ابو بكر را مخيّر كن كه يا در ركاب تو ره سپارد يا

ص: 190

باز گردد.

امير المؤمنين(علیه السلام)بر عضباء شتر پيامبر(صلی الله علیه و آله)سوار شد و رفت تا جايى كه خود را به ابو بكر رساند.چون ابو بكر او را ديد از آمدنش ناخشنود گشت و او را استقبال كرد و پرسيد:يا ابو الحسن چرا آمده اى؟براى اين كه با من بيايى يا براى كار ديگرى آمده اى؟ امير المؤمنين(علیه السلام)فرمود:پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)به من دستور داده است به تو بپيوندم و آيات سورۀ برائت را از تو بگيرم و با آن پيمان مشركان را به سوى خودشان بيفكنم،و به من دستور داده است كه تو را مخيّر كنم كه همراه من باشى يا بازگردى.ابو بكر گفت:به سوى پيامبر بازمى گردم.ابو بكر نزد پيامبر بازگشت و چون بر حضرت وارد شد عرض كرد:يا رسول اللّه!تو مرا در امرى شايسته شمردى كه در آن،همۀ چشمها به من دوخته شده بود و چون روانۀ آن كار شدم مرا از آن بازگردانيدى،آيا در بارۀ من آيه اى قرآنى نازل شده است؟ پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چنين نيست،ولى جبرئيل امين از سوى خداوند نزد من فرود آمد و گفت كه اين پيام را از سوى تو كسى نرساند مگر خود تو يا كسى از تو و على از من است و پيام مرا نرساند مگر على (1).- زبير بن بكّار بن زبير بن عوّام كه از بنى اميه بود در حديثى از ابن عبّاس مى گويد:روزى با عمر بن خطّاب در كوچه هاى مدينه راه مى رفتيم كه به من گفت:اى ابن عبّاس!تنها گمان من آن است كه دوست تو مورد ستم قرار گرفته است.گفتم:اين ستم را از او دور كن.پس او دست خود را از دست من كشيد و رفت و در حالى كه مدّتى زير لب لند لند مى كرد بايستاد و من خود را به او رساندم.پس گفت:اى ابن عبّاس گمان مى كنم اين ستم را از او باز نمى دارند مگر به سبب آن كه او را كوچك مى شمارند.گفتم:به خدا سوگند، خداوند او را كوچك نشمرد هنگامى كه دستور داد سورۀ برائت (2)را از دوست تو بستاند.».

ص: 191


1- ارشاد مفيد37/+تذكرة الخواص42/،و نيز بنگريد به فضائل خمسه كه آن را از منابع مختلف نقل مى كند.
2- ابن بطريق در عمده166/ مى گويد: «اين ولايتى است از پيامبر اكرم،همراه با حسن انتخاب و آن،ولايتى از سوى خداوند تبارك،همراه با حسن گزينش.خداوند مى فرمايد: وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ [قصص68/؛].متنبّى مى گويد: بگذار بگويم اين صبح،شب است*آيا آگاهان از ديدن نور كور مى شوند». شيخ طوسى در تلخيص الشافى 187/3 مى گويد: «اگر گفته شود:چه فايده اى نهفته است در اين كه سوره به ابو بكر سپرده شود در حالى كه پيامبر نمى خواهد آن را بدو بسپرد و سپس آن را از او پس گيرد،و چرا از آغاز،سوره را به امير المؤمنين نسپرد؟در پاسخ مى گوييم:فايدۀ اين كار ظهور فضيلت و مزيت امير المؤمنين است و اين كه فردى كه سوره از او ستانده شد فاقد شايستگى آن چيزى است كه على براى آن شايستگى دارد،و اين هدف كاملا قانع كننده اى است در آن چه پيش آمد». همانند اين سخن در دلائل الصدق 384/2،550،563 و لوامع الالهيه281/ آمده است. علاّمه بياضى در صراط المستقيم 7/2 اين سخن را به تفصيل روشن كرده است: «با اين كار روشن شد كه ابو بكر از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيست و اين كه على با وفا از پيامبر امّى است،پس خردمند بايد به اين كار آسمانى و سرّ الهى نظر كند كه چگونه پيامبر آشكارا در جحفه ابو بكر را عزل و پس از آن على را به عنوان امير برمى گزيند،و چون پيامبر در حجّة الوداع به اين موضع باز مى گردد بر ولايت على تصريح مى كند همان گونه كه در ميان مردمان،شيوع يافته بود و نيز خداوند لطيف خبير پيامبرش را از اين بركنارى و به كار گماشتن آگاه كرده بود و اساس آن هم چنين بود كه هر كس كه شايستگى نداشته باشد به شهرى فرستاده شود نمى تواند بر هر كسى حكم كند و در مثل آمده است كه عزل براى مردان حكم طلاق را دارد. در كتاب«فاضح»آمده است كه گروهى به او گفتند:تو بركنارى و از سوى خدا و پيامبرش حتّى از اداى يك امانت و از گرفتن پرچم خيبر و لشكر عاديات و سكونت در مسجد و نماز،كنار نهاده شدى،پس چگونه در امور عامّ و خاصّ ولايت مى يابى و حال آن كه هر كس خداوند او را در آسمان و پيامبرش در زمين،عزل كرده باشد ولايتى بر امّت نخواهد داشت و خداوند،ما و مؤمنان را در شمار خردمندان قرار دهد و ما و ايشان را از سرگشتگى غافلان بيرون آورد». علاّمه مجلسى نيز در بحار الانوار 309/35-313 اين سخن را با تفصيل بيش ترى روشن كرده است كه مى توانيد بدان مراجعه كنيد. سپس علاّمۀ بياضى در همين مأخذ8/ در بيان برترى على بر موسى(علیه السلام)مى گويد: «موسى از كشتن يك نفر از قبطيان هراسيد-چنان كه قرآن از او نقل مى كند-در حالى كه على از اشتياق اهل موسم بر كشتن حضرتش(علیه السلام)نهراسيد چرا كه امام،نزديكان و امامان آن ها را كشته بود و اين فضيلتى است بر موسى(علیه السلام)،چه رسد به كسى كه در اسلام از امتحان نيز سربلند بيرون آمده است». سيّد بن طاوس نظير همين سخن را در اقبال الاعمال456/ آورده است. علاّمۀ بياضى در همين مأخذ9/ مى گويد: «اين سخن جبرئيل(مگر كسى از تو)به معناى پيروى از آيين تو مى باشد و لذا جبرئيل گفت:«و من از شما دو نفر هستم»،و اين هنگامى بود كه گفت:«اين همان هميارى است،پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرمود:او از من است و من از او»،و ابراهيم گفت: فَمَنْ تَبِعَنِي فَإِنَّهُ مِنِّي [ابراهيم36/]و اين گواه عادلى است در اين كه ابو بكر به اين معنى از پيامبر نبوده است». علاّمۀ مجلسى در بحار الانوار 149/23-148 در مفهوم«عترت»سخنى را از ابن اعرابى مى آورد و سپس كلامى را از صدوق نقل مى كند: «اگر ابو بكر بدون تفسير ابن اعرابى نسبا داخل در عترت بود و آهنگ مكّه مى كرد محال بود سورۀ برائت از او گرفته به على(علیه السلام)سپرده شود». سيد حامد حسين در خلاصۀ عبقات الانوار 358/5 از تفسير رازى سخنى را از محمد بن عبد اللّه بن حسن امام مجتبى(علیه السلام)در بيان اين فرمودۀ خداوند وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ [انفال75/؛] مى آورد: «جايز نيست گفته شود:ابو بكر از اولو الارحام بوده و دليل آن هم اين است كه نقل شده پيامبر(صلی الله علیه و آله) سورۀ برائت را به او سپرد تا به قوم رساند،ولى على را در پى او فرستاد و دستور داد كه او رسانندۀ سوره به مردم باشد و فرمود:آن سوره را نمى رساند مگر كسى از من و اين دليل آن است كه ابو بكر از او نبوده است». سيد مرتضى عسكرى در معالم المدرستين 163/1-161«تبليغ»را به دو گونه تقسيم كرده است: 1-آن چه لفظ و معنايش به پيامبر وحى شده كه همان قرآن كريم است. 2-آن چه تنها معنايش به رسول وحى شده نه لفظش،مثل تبليغ احكام به مكلّفان. او سپس مى گويد:تبليغ،صفت مميّزۀ پيامبر است و هر گاه پيامبر در بارۀ شخصى بگويد:«او از من است»،به اين مفهوم است كه:او در امر تبليغ از من است،همان گونه كه در داستان تبليغ آيات برائت چنين بود. او پس از آوردن اين داستان مى گويد: «قراين حاليه و مقاليه در اين مقام،ما را بدين سمت هدايت مى كند كه منظور از تبليغ در اين روايات و نظاير آن،تبليغ احكامى است كه خداوند در آغاز براى مكلّفان آن به پيامبر وحى كرده است و اين همان است كه جز پيامبر يا كسى از پيامبر بدان نپردازد. در برابر اين تبليغ،تبليغى است كه مكلّفان به اين احكام پس از دريافت آن از سوى پيامبر يا كسى از پيامبر بدان مى پردازند و آن ها در اين هنگام بايد به رساندن اين احكام به ديگران همّت گمارند. جواز و رجحان اين گونه تبليغ،همچنان با هر كه اين حكم بدو رسد تا ابد ادامه و استمرار مى يابد،و روشن است كه مقصود پيامبر از اين سخن:«جز من يا كسى از من آن را نمى رساند»تبليغ از نوع اوّل مى باشد. بحث را با سخن علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 59/2 به پايان مى بريم كه مى گويد:اين است كتاب هاى مردم كه ميان آن ها صادق مى باشد و گوياى ولايت على(علیه السلام)است،زيرا قراردادن او همچون سر نسبت به بدن دليل پيشى داشتن اوست به ديگران. اگر گفته شود:اين سخن:«جز او كسى از سوى من،اين آيات را نمى رساند»مفيد منتفى دانستن امامت است از فرزندان او در حالى كه اين در مذهب شما نيست،مى گوييم:چنين نيست،چه،حكم و امر همۀ آن ها يكى است،زيرا آن چه على رساند فرزندانش يكى پس از ديگرى از او مى گيرند و رسانندۀ به سوى مردم،همو خواهد بود و لو با واسطه،و از آن جا كه پيامبر مى دانست مردم بر امور او تسلّط خواهند يافت لذا امر رساندن را از ايشان نفى كرد نه از فرزندان على،و چگونه چنين چيزى شدنى است در حالى كه حضرت(صلی الله علیه و آله)بارها آن را آشكارا گفته است و در بخشى از تصريحات حضرت خواهد آمد و از همين رو امر رساندن از ديگران نفى مى شود تا تناقضى در سخن پيش نيايد».

ص: 192

ص: 193

ص: 194

ابن عبّاس مى گويد:در پى اين سخن او به من پشت كرد.

مبحث پنجم:در گرد آوردن ويژگى هاى متضاد:

همگان اختلافى در اين ندارند كه امير المؤمنين(علیه السلام)پارساترين فرد زمان خويش به شمار مى آمد كه دنيا را سه طلاقه كرده بود و روز را روزه و شب را به عبادت مى گذراند و با جو كوبيده شدۀ بدون چربى افطار مى كرد و براى آن كه حسن و حسين آن را با پى يا روغن چرب نكنند بر آن مهر مى نهاد[در ظرف خوراك را مى بست].كسى كه چنين وضعى داشته باشد غالبا كم نيرو خواهد بود و امير المؤمنين(علیه السلام)نيرومندترين مردم بود.او در خيبر را كند كه هفتاد نفر مسلمان از انجام آن ناتوان بودند و آن را چندين ذرع پرتاب كرد و سپس به جايگاه خود بازگرداند و آن را پلى كرد بر روى گودال.على بيش تر وقتش را به كشت و كشتار در جنگ ها مى پرداخت و كسى كه چنين باشد سنگدل و دژم خواهد بود در حالى كه امير المؤمنين شخصى بود مهربان با دلى نازك و به همين سبب منافقان به سبب نيكويى اخلاق حضرت به شوخ مسلكى نسبتش مى دادند.

مبحث ششم:در گزيده هايى اندك از سخنان حضرت:

امام(علیه السلام)پيشواى فصيحان و جلودار بليغان بود،تا جايى كه گفته شده سخن او بالاتر از سخن مخلوق و پايين تر از سخن مخلوق است،و خطيبان،سخن از او آموختند (1).

ص: 195


1- اربلى در كشف الغمّه 102/1 پس از آوردن خطبۀ همّام مى گويد: «اين از سخنان زيبا و بديع است و چگونه چنين نباشد در حالى كه خاستگاه آن درياى علوم و رستنگاه آن،همان چيدۀ على و مشك خوشبوى عرب ها و امير ايشان و وصى و وزير رسالت است». سيّد رضى در نهج البلاغه511/ ذيل اين سخن حضرت«سنگ غصبى در سراگروى ويرانى آن سراست»(كلمات قصار،شمارۀ 240)مى گويد: اين سخن از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)روايت شده است و جاى شگفتى ندارد كه اين دو سخن همانند يك ديگر باشند،زيرا آن دو آب از يك چاه كشيده از يك دلو ريخته شده است. بنگريد به:اختيار مصباح السالكين ابن ميثم634/. نيز بنگريد به:كشف المراد415/-414.

على(علیه السلام)مى فرمايد:خداى رحمتتان كند از گذرگاهتان براى قرارگاهتان(توشه) برگيريد و نزد كسى كه رازهاى شما را مى داند پرده هاى خود را مدريد و دلهايتان را از دنيا خارج ننماييد پيش از آن كه بدنهاتان را از آن بيرون برند.پس شما براى آن سراى آفريده شده ايد و در اين سراى محبوس هستيد.هنگامى كه آدمى قالب تهى كرد فرشتگان گويند:چه پيش فرستاده است؟و مردم گويند:چه پس فرستاده است؟خدا شما را بيامرزد قسمتى را پيش بفرستيد كه سود شما در آن است و همه را باز مگذاريد كه بر زيان شماست.

دنيا چونان شرنگى است كه اگر كسى آن را نشناسد سركشد.

نيز مى فرمايد:اى مردم!موجهاى فتنه ها را به كشتى هاى نجات و رستگارى شكافته از آن ها عبور كنيد و تاجهاى مفاخرت و بزرگى را از سر به زمين گذاريد و از راه مخالفت، منحرف گرديده قدم بيرون نهيد.رستگار مى شود كسى كه با پر و بال قيام كند يا راحت و آسوده است آن كه تسليم شده در گوشه اى منزوى گردد،اين مانند آب متعفّن بدبويى است و لقمه اى است كه در گلوى خورندۀ آن گرفته مى شود،و آن كه ميوه را در غير وقت رسيدن بچيند مانند كسى است كه در زمين غير زراعت كند.پس اگر سخنى بگويم مى گويند براى حرص به امارت و پادشاهى است و اگر خاموش نشسته سخنى نگويم مى گويند از مرگ و كشته شدن مى هراسد.هيهات پس از اين همه پيشامدهاى سهمگين و پى در پى سزاوار نبود،چنين گمانى در بارۀ من برده شود و حال آن كه سوگند به خدا انس پسر ابو طالب به مرگ بيش تر است از انس نوزاد به پستان مادرش،بلكه سكوت من براى

ص: 196

آن است كه فرو رفته ام در علمى كه پنهان است و اگر ظاهر و هويدا نمايم آن چه را كه مى دانم هر آينه شما مضطرب و لرزان مى شويد مانند لرزيدن ريسمان در چاه ژرف.

نيز مى فرمايد:زندگى جز به دين نيست و مرگ جز به انكار يقين.پس از آب گوارا بنوشيد تا از خواب بيدار شويد و دور باشيد از شرنگ هاى مرگبار.

نيز حضرت(علیه السلام)به هنگام شنيدن سخنان مردى كه دنيا را نكوهش مى كرد فرمود:

محقّقا دنيا سراى راستى است براى كسى كه آن را باور دارد و سراى ايمنى است براى كسى كه فهميد و آن چه را كه خبر داد دريافت و سراى توانگرى است براى كسى كه از آن توشه بردارد،جاى عبادت پيامبران خداست و جاى فرود آمدن وحى خدا و جاى نماز گزاردن فرشتگان خدا و جاى بازرگانى دوستداران خداست كه در آن رحمت و فضل به دست آورده و سودشان بهشت بود.پس كيست دنيا را نكوهش مى كند در حالى كه (مردم را)به دورى خود(از آن ها)آگاه ساخت و به جدايى خويش ندا داد و خود و اهلش را به فناء و نيست شدن خبر داد و آنان را با شادى خويش به شادى(آخرت) آرزومند گردانيد و براى ايشان با گرفتارى خود گرفتارى(آخرت)را نشان داد براى ترس و بيم و بر حذر بودن و براى ترغيب و خواستارى.اى نكوهندۀ دنيا كه به نيرنگ او فريفته شده اى،چه هنگام دنيا تو را فريفت؟آيا به جاهاى بر خاك افتادن پدرانت و پوسيده شدن آن ها يا به خوابگاه هاى مادرانت زير خاك؟چه بسيار با دست هاى خود يارى نمودى و چه بسيار با دسته هايت پرستارى كردى؟براى آنان بهبودى طلبيدى و از اطبّا،فايدۀ دارو پرسيدى و بر ايشان دوا خواستى،ولى با خواست خود آن ها را سود نرساندى و با همراهى خود براى آن ها بهبودى به ارمغان نياوردى.دنيا فرو افتادن و خفتن ايشان را براى تو سرمشق قرار داد،زيرا گريه ات براى تو سودى نخواهد داشت و دوستانت تو را بى نياز نخواهند كرد.

نيز مى فرمايد:البتّه هيچ يك از شما نبايد اميد برد مگر خدايش را و البتّه نبايد بهراسد مگر از گناهش،و البتّه نبايد يك دانشمند به هنگام سؤال از آن چه نمى داند نبايد شرم كند از اين كه بگويد:خدا داناتر است.شكيبايى در ايمان همچون سر است براى پيكر،و كسى كه شكيبايى ندارد ايمان ندارد.

هر سخنى كه در آن ياد خدا نباشد بيهوده است و هر سكوتى كه در آن انديشه نباشد

ص: 197

سهو است و هر نگاهى كه در آن عبرت آموزى نباشد لهو است.

آن كس كه با فروش نفس خويش آن را آزاد كرد همچون كسى نيست كه آن را فروخت و هلاكش كرد.

نيكويى ادب،به جاى حسب و نسب است. زاهد در دنيا هر چه آراستگى اش فزونى يابد بيش تر به دنيا پشت مى كند. دوستى پيچ در پيچ ترين انساب و علم،شريف ترين حسب هاست. كسى كه دوستدار فضايل باشد از كارهاى حرام كناره مى گيرد. نهايت بخشش آن است كه تمام نيروى خود را عطا كنى. جهل انسان نسبت به معايبش از بزرگ ترين گناهان اوست. عفاف كامل،خشنودى است به كفاف.

به هنگام يورش دشمنت لغزش دوستت را ناديده بگير.

اعتراف نيكو،ارتكاب به گناه را از ميان مى برد.

بدترين توشه براى رستاخيز،جمع كردن ستم بندگان است.

روزگار دو گونه است:روزى با تو و روزى بر تو.اگر با تو بود سرمست مشو و اگر بر تو بود شكيب ورز.

اگر اجل دانسته آيد آرزو كوتاه گردد.چه بسا ارجمندى كه خويش او را به خوارى كشانده و چه بسا خوارى كه خويش او را ارجمند ساخته است.

ارزش هر كس به آن چيزى است كه نيكو مى گرداند.

مردم،فرزندان آن چه كه نيكو مى پندارند هستند.

آن كه با خردمندان رايزنى كند به راه درست راهنمايى شود.

هر كه به اندك قانع شود از بسيارى امور بى نياز گردد و هر كه از بسيارى امور بى نياز نگردد به امور پست نيازمند افتد.

كارها رام و پيرو احكام قضا و قدر است به طورى كه(گاهى)تباهى در تدبير و عاقبت انديشى مى باشد. مؤمن از خويش در رنج است و مردم از او در آسايش.

بهترين عبادت شكيبايى است و خاموشى و انتظار فرج.

حلم،وزير مؤمن،علم،دوست او،مهربانى،برادر او،نيكى پدرش و صبر فرماندۀ لشكريان اوست.

سه چيز از گنجينه هاى بهشت است:پنهان داشتن صدقه،و پنهان داشتن مصيبت،و

ص: 198

پنهان داشتن بيمارى.

به هر كه خواهى نيازمند شود تا اسيرش گردى و از هر كه خواهى بى نياز شود تا همسنگش گردى و به هر كه خواهى تفضّل كن تا اميرش باشى.

با تبهكارى بى نيازى نيست و حسود راحتى و ملول دوستى ندارد.

بخشندگى از كرم طبيعت است و منّت نهادن موجب تباه شدن نيكوكارى و ترك پيمان دوست موجب گسستن پيوند.

دعاى چهار كس رد نمى شود:دعاى امام عادل براى رعيّت،دعاى پدر نيكوكار براى فرزندش،دعاى فرزند نيكوكار براى پدرش و دعاى شخص ستمديده كه خداوند مى فرمايد:سوگند به عزّت و جلالم اگر چه پس از اندكى هر آينه به تو يارى خواهم رساند.

خندان معترف به گناهش بهتر است از گريانى كه بر خدايش جرأت يابد.

هر كه انسانى را اميدوار سازد اين انسان او را بزرگ خواهد داشت و هر كه به شناخت چيزى نايل نيايد آن را معيوب شمارد.

نيز مى فرمايد:شگفت ترين عضو انسان قلب اوست كه براى آن اوصاف پسنديده و صفات ناپسنديده اى است.اگر اميد و آرزو بدان روى كند طمع و آز خوارش مى گرداند و اگر طمع در آن به جوش آيد حرص تباهش سازد و اگر نوميدى به آن دست يابد حسرت و اندوه مى كشدش و اگر غضب و تندخويى براى آن پيش آيد خشم به آن سخت گيرد و اگر رضا و خشنودى آن را همراه شود خوددارى را فراموش نمايد و اگر ناگهان ترسى به آن رسد دورى جستن(از كار)مشغولش سازد و اگر نعمتى پى در پى بدو رسد سرفرازى او را در بر گيرد و اگر به آن مصيبت و اندوه رو كند بى تابى رسوايش نمايد و اگر مالى بيابد توانگرى ياغى اش گرداند و اگر بى چيزى آن را بيازارد؛بلا و سختى گرفتارش كند،و اگر گرسنگى بر آن سخت گيرد ناتوانى از پا درآوردش و اگر سيرى اش بسيار گشته از حد بگذرد شكمپرى به رنج اندازدش.پس هر كوتاهى از حد به آن زيان رساند و هر بيشى از حدّ آن را تباه گرداند.

نيز مى فرمايد:كار نيكو موجب پيشگيرى از خرابى و مهربانى موجب بركنار ماندن از لغزش است.

ص: 199

نيز حضرت(علیه السلام)به كميل بن زياد مى فرمايد:اى كميل!اين دل ها ظرف ها هستند و بهترين آن دل ها نگاهدارنده ترين آن هاست،پس از من نگاه دار و به ياد داشته باش آن چه به تو مى گويم:

مردم سه دسته اند:عالم ربّانى و طالب علم و آموزنده اى كه بر راه نجات و رهايى يافتن است و مگسان كوچك و ناتوانند كه هر آوازكننده اى را پيروند و با هر بادى مى روند.از نور دانش روشنى نطلبيده اند و به پايۀ استوارى پناه نبرده اند.

اى كميل!محبّت عالم دينى است كه بدان پاداش داده مى شود و عالم در پرتو آن اطاعت از خدايش را در زمان حيات به دست مى آورد و پس از مرگ پسنديده گويى ها به دست مى آورد.اى كميل بن زياد!علم بهتر از مال است،علم تو را پاس مى دارد و تو مال را پاس مى دارى.اى كميل بن زياد!علم بهتر از مال است،علم تو را پاس مى دارد و تو مال را پاس مى دارى.مال با خرج كردن كم مى شود در حالى كه علم با انفاق فزونى مى يابد.

علم،فرمانروا و مال،فرمانبر و مغلوب است.اى كميل!گردآوردندگان دارايى ها تباه شده اند در حالى كه زنده هستند(اگر چه زنده اند ولى غرور و طغيان هلاكشان خواهد كرد)و علما تا روزگار پايدار است پايدار خواهند بود.وجودشان گم شده است و صورت هايشان در دل ها برقرار است.آگاه باش اين جا علم فراوانى نهفته است-و به دست مبارك به سينۀ خود اشاره فرمود-كاش براى آن يادگيرندگانى مى يافتم،آرى البته مى يابم ولى تيزفهمى است كه از او مطمئن نيستم(زيرا)دست افزار دين را براى دنيا به كار مى برد و با حجّت هاى خدا بر اولياى او و با نعمت هايش بر بندگان او برترى مى جويد،يا مى يابم فرمانبرى را براى ارباب دانش كه او را در گوشه و كنار خود بينايى نيست،به نخستين شبهه اى كه روى دهد شك و گمان خلاف در دل او آتش مى افروزد.

بدان كه نه اين اهل مى باشد و نه آن.يا مى يابم كسى را كه در لذّت و خوشى زياده روى كرده به آسانى پيرو شهوت و خواهش نفس مى شود يا كسى را كه شيفتۀ گرد آوردن و انباشتن است.اين دو هم از نگهدارندگان دين نيستند.نزديك ترين مانند به اين دو چهار پايان چرنده مى باشند.در چنين روزگارى علم به مرگ حاملان و نگاهدارندگان مى ميرد.بار خدايا آرى زمين خالى و تهى نمى ماند از كسى كه به حجّت و دليل خدا دين خدا را براى مردم بر پا دارد(و آن كس)يا آشكار و مشهور است يا ترسان و پنهان تا حجّتها و دليل هاى روشن خدا از بين نرود،و ايشان كجايند.به خدا سوگند در شمار

ص: 200

بسيار اندك هستند و در منزلت و بزرگى نزد خدا بسيار بزرگوارند.خداوند در پرتو ايشان حجّت ها و دليل هاى روشن خود را حفظ مى كند تا آن ها را به مانندانشان سپرده در دل هاشان كشت نمايند.علم و دانش با حقيقت ايمان به ايشان يكباره روى آورده و با آسودگى و خوشى يقين و باور به كار بسته اند و سختى و دشوارى اشخاص به ناز و نعمت پرورده را سهل و آسان يافته اند و به آن چه نادانان دورى گزينند انس و خو گرفته اند و با بدن هايى كه روحهاى آن ها به جاى بسيار بلند آويخته در دنيا زندگى مى كنند.آنانند در زمين امينان و حجّت هاى خدا بر بندگان او.حضرت سپس آهى دردآلود كشيد و فرمود:آه،چه اشتياقى به ديدن آن ها دارم و سپس دستش را از دست كميل كشيد و به او فرمود:اگر مى خواهى برگرد.

نيز مى فرمايد:ذمۀ من گرو سخنانى است كه مى گويم و تمام آن ها را ضمانت مى كنم.

[همۀ خير در كسى است كه قدر آن را شناسد]و در جهل انسان همين بس كه قدر خود را نشناسد.

نيز مى فرمايد:دشمنترين خلايق نزد خدا دو مردند:مردى كه خداوند او را به خود واگذاشته پس از راه راست منحرف گرديده و به سخن بدعت آور و دعوت مردم به ضلالت و گمراهى،دل داده است،پس اين مرد سبب فتنه و فساد است براى كسى كه به واسطۀ او در فتنه واقع شده و گمراه است از راه كسى كه پيش از او به راه راست رفته و گمراه كننده است كسانى را كه در زنده بودن و بعد از مردنش از او پيروى مى كنند.بار گناهان غير خود را حمل كرده و در گرو گناه خويش هم مى باشد.و مردى كه نادانى ها را در خود جمع كرده مردم نادان را گمراه مى كند.در تاريكى هاى فتنه و فساد فرو رفته است،از ديدن هدايت كور است.عوام او را دانا مى نامند و حال آنكه نادان است،صبح كرد هر روز و در پى زياد كردن چيزى بود كه كم آن بهتر از بسيار است تا اين كه به آن رسيد و سيراب گرديد از آب متعفّن گنديده و پر شد از مطالب بيهوده.ميان مردم براى حكم دادن نشسته و به آن چه كه بر غير او اشتباه است خود را دانا مى داند.اگر به او يكى از مسائل مشكله عرضه شود در پاسخ آن سخنان بى معنى بيهوده از رأى خود تهيه نموده و به درستى آن چه در جواب گفته يقين دارد.او در خلط نمودن شبهات مانند تنيدن تار عنكبوت است.نمى داند آيا درست حكم كرده يا به خطا رفته است.باور نمى كند كه

ص: 201

بر خلاف آن چه گفته ديگرى را دانشى است.اگر چيزى را با چيزى بسنجد رأى خود را تكذيب نمى كند و اگر مسأله اى براى او مبهم ماند آن را به سبب آگاهى خود از جهل خويش پوشيده مى دارد تا نگويند فلانى ناآگاه است و لذا بدون آگاهى اقدام مى كند.او به راهى درمى آيد كه پيش راه خود را نمى بيند و بر مركب شهوت سوار است.در نادانى ها بسيار اشتباه مى كند از آن چه نمى داند پوزش نمى خواهد تا سالم بماند و در علم،جواب دندان شكنى نمى دهد تا سود برد.روايات را به باد مى دهد مانند بادى كه گياه خشك و بى فايده را پراكنده مى كند.ميراث ها از او به آواز بلند مى گريند(كه به صاحبانش نرسيده)و خون ها(به زبان حال)از او در فغانند.او با داورى خود نواميس حرام را حلال و حلال را حرام كرده و از صادر كردن آن چه به او رسد سالم نمى ماند و از كوتاهى خود هم پشيمان نمى شود.

اى مردم!بر شما باد طاعت و شناخت كسى كه به جهالت نسبت به او معذور نخواهيد بود.پس علم همان است كه آدم و همۀ پيامبران افضل تا محمّد خاتم الأنبياء در خاندان پيامبرتان محمّد(صلی الله علیه و آله)فرود آورد.پس كجا سرگردانيد و به كجا روانيد؟اى كسانى كه از پشت اصحاب كشتى نوح نجات يافتيد اين چونان همان كشتى است در ميان شما، پس بدان درآييد.همان گونه كه در آن نجات يافت هر كه نجات يافت در اين نيز هر كه بدان درآيد نجات يابد.من سوگند حق مى خورم كه در گرو سخن خويشم و من از روى بى ميلى به كارى نپردازم.واى به حال كسى كه از سوار شدن به اين كشتى باز ماند و واى بر كسى كه از سوار شدن به اين كشتى باز ماند.آيا سخن پيامبرتان در بارۀ آن ها به شما نرسيده هنگامى كه در حجّة الوداع فرمود:من در ميان شما دو شىء گرانبها مى نهم كه تا هنگامى كه به آن دو چنگ در زنيد گمراه نگرديد:كتاب خدا و خاندان من(اهل بيتم)، اين دو از يك ديگر جدا نمى شوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد شوند،پس بنگريد چگونه در آن دو از پى من مى آييد.اين است همان آب نوشيدنى و گوارا و اين آب نمكين و شور كه بايد از آن كناره گيريد.

نيز مى فرمايد:مسأله اى از احكام دين از يكى از علما پرسيده مى شود.او به رأى خود راجع به آن فتوا مى دهد.همان مسأله از قاضى ديگرى سؤال مى شود،فتواى او بر خلاف قاضى اوّلى است،آن گاه ايشان با حكمهاى خلاف يك ديگر نزد پيشوايى گرد مى آيند كه

ص: 202

آن ها را قاضى قرار داده است،قاضى القضاة رأى همۀ آن ها را درست مى داند در صورتى كه خداى ايشان يكى و پيغمبر آن ها يكى و كتابشان يكى است.آيا خداوند سبحان ايشان را امر فرموده است كه مخالف يك ديگر فتوا بدهند آنان هم فرمان او را پيروى كرده اند؟يا اين كه آنان را از اختلاف نهى نموده است و آن ها معصيت و نافرمانى كرده اند،يا اين كه خداى متعال دين ناقصى فرستاده و براى اتمام آن از ايشان كمك و يارى خواسته است؟ يا اين كه خود را شريك خداوند مى دانند و حكمى مى دهند كه او هم راضى است؟يا اين كه خداوند دين كاملى فرستاده است و حال آن كه خداوند مى فرمايد:«هيچ چيز را در قرآن فروگذار نكرده ايم» (1)و«در آن هر چيزى بيان شده است»،و ذكر فرموده است كه بعضى از قرآن،بعضى ديگر را تصديق مى كند و اختلافى در آن نيست و لذا فرموده است:«اگر اين قرآن از جانب غير خدا بود هر آينه در آن اختلاف بسيار مى يافتند»،و اين كه قرآن ظاهرش زيبا و باطن آن ژرف و بى پايان است و عجايب و غرايب و تاريكى ها از ميان نمى رود مگر در پرتو آن.

نيز حضرت(علیه السلام)مى فرمايد:اى آدميزاده!چنين نباشد كه بيش تر همّ تو روزى از تو باشد كه اگر از دستت رود از اجل تو به شمار نيايد.هر روزى كه بيايد كه تو در آن حضور داشته باشى خداوند روزى تو را خواهد داد، و بدان كه هرگز نخواهى توانست چيزى بيش از نيرويت به دست آورى مگر آن كه براى ديگرى ذخيره كنى.به وسيلۀ آن بهرۀ تو در دنيا فزونى مى گيرد و وارث تو از آن برخوردار مى گردد و با آن در روز رستاخيز».

ص: 203


1- سيد شبّر در حق اليقين 254/1 مى گويد: «آيات پى در پى و اخبار متواتر،گواه آن است كه خداوند تبارك در كتاب خود هر چيز را گفته حكم آن را آورده است مانند اين آيۀ قرآنى: ما فَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْءٍ [انعام38/؛]و نيز نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ [نحل89/؛]و نيز «وَ كُلَّ شَيْءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصِيلاً [اسراء12/؛]و نيز وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ [انعام59/؛].به علاوۀ برهان وجدانا نيز روشن است كه انديشۀ مردم به اين حد نمى رسد و ناگزير خداوند بايد كسى را قرار دهد كه همۀ اين امور را بداند و مردم بدو رجوع كنند،و نيز اگر ثابت شد كه همه چيز در قرآن روشن شده است چگونه مى تواند امامت كه بزرگ ترين و مهم ترين امور است مورد غفلت قرار گيرد».

حساب تو طولانى مى گردد،پس از آن چه در زندگى دارى برخوردار شود و براى رستاخيزت توشه اى پيش فرست كه جلوى روى تو باشد،چرا كه راه دور است و قرارگاه،قيامت و جاى وارد شدن بهشت و دوزخ.

سخنان و پندها و حكمت هاى حضرت(علیه السلام)بيش از آن است كه به شماره درآيد و ما براى جلوگيرى از بى حوصلگى آن را طولانى نمى گردانيم،زيرا آن،موضوع كتاب ديگرى است.

باب دوم:فضايل به دست آمده از خارج:

اشاره

كه مباحثى را در بر دارد:

مبحث اوّل:در نسب حضرت(علیه السلام):

بدون ترديد خويشى و نزديكى با پيامبر(صلی الله علیه و آله) مزيّت و فضيلتى است بر ديگرى و به همين سبب خداوند متعال آن ها را به بهرۀ خويشاوندى مشرّف گردانيده فرموده است: وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ (1)-،و نيز فرموده است: وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ (2)-،و براى بزرگداشت و تجليل آن ها صدقه را بر ايشان حرام كرده است،و هر كه به پيامبر نزديك تر باشد مقامى والاتر دارد. امير المؤمنين(علیه السلام)مى فرمايد:هيچ كس با ما اهل بيت سنجيده (3)-نمى شود (4).

ص: 204


1- شعراء214/.
2- زخرف44/.
3- نهج البلاغۀ صبحى صالح،خطبۀ 2+احقاق الحق 3/7،به نقل از روضة الاحباب214/+ علل الشرائع177/.
4- شيخ مفيد در اختصاص 13-12 و صدوق در معانى الاخبار باب 155 به نقل از راوى مى آورد كه گفته است: «به ابو عبد اللّه عرض كردم:آيا پيامبر اكرم در بارۀ ابو ذر فرموده است:آسمان سايه نيفكنده و زمين حمل نكرده كسى را كه راستگوتر از ابو ذر باشد»؟فرمود:آرى.عرض كردم:پس پيامبر اكرم و امير المؤمنين و حسن و حسين(علیه السلام)چه؟گفت:پس به من فرمود:سال شما چند ماه است؟عرض كردم:دوازده ماه.فرمود: چند ماه حرام است؟عرض كردم:چهار ماه.فرمود:رمضان هم از آن هاست؟عرض كردم:خير.فرمود:در ماه رمضان يك شب است كه عمل در آن شب از هزار ماه بهتر است.هيچ كس با ما اهل بيت سنجيده نمى شود».

جاحظ-كه دشمن امير المؤمنين(علیه السلام)است-مى گويد:راست گفت على(علیه السلام)،چگونه كسى با قومى سنجيده شود كه از ايشان است پيامبر اكرم و اطيبان؛على و فاطمه،و سبطان؛حسن و حسين،و شهيدان؛حمزۀ اسد اللّه و جعفر ذو الجناحين؛و سيد وادى؛ عبد المطلب،و ساقى حاجيان؛عبّاس،و حكيم بطحاء و نجده،ابو طالب،و خير در ميان آنان است و انصار،انصار ايشان است و مهاجر،كسى است كه به سوى آن ها و با آن ها هجرت كند،و صدّيق،كسى است كه آن ها را تصديق كند،و فاروق،كسى است كه در بارۀ آن ها ميان حق و باطل تفاوت نهد،و حواريون حقيقى حواريون آن هاست و ذو شهادتين از آن روست كه به آن ها شهادت داده است.خيرى نيست مگر در ميان آن ها و براى آن ها و از آن ها و با آن ها؟پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)اهل بيت خود را با اين سخن مشخّص مى سازد: من در ميان شما دو جانشين مى نهم كه يكى بزرگ تر از ديگرى است؛كتاب خدا،ريسمانى كشيده شده از آسمان به زمين و عترت من كه همان اهل بيت منند.خداوند لطيف خبير مرا آگاهانده است كه اين دو هرگز از يك ديگر جدا نشوند تا كنار حوض كوثر بر من وارد آيند (1).

اگر آن ها چون ديگران بودند. عمر به هنگام تقاضاى دامادى على(علیه السلام)نمى گفت:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:«در روز رستاخيز هر سبب و نسبى گسسته است جز سبب و نسب من» (2).

اگر در بارۀ آيات شريفۀ مربوط به على(علیه السلام)و مقامات والاى او[و فضايل درخشنده اش]كتابى مستقل بنگاريم بايد طومارهاى بسيارى را به نگارش،سياه كنيم.

ريشه اش درست،خاستگاهش والا،شأنش بزرگ،كارش سترگ،دانشش فراوان،بيانش شگفت،زبانش سخنور،سينه اش گشاده،خويش چونان ريشه اش و سخنش گواه قدمتش.اين سخن دشمن اوست.صلّى اللّه عليه و آله.

مادرش:فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است.پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)در دامان او پرورش يافت و مادر پيامبر به شمار مى آمد.فاطمه در آوردن ايمان،سبقت داشت و با/.

ص: 205


1- صحيح ترمذى 308/2.
2- مستدرك حاكم 158/3+حلية الاولياء 314/7+مناقب ابن مغازلى108/.

پيامبر به مدينه هجرت كرد و چون درگذشت پيامبر كارهاى او را عهده دار شد و با پيراهن خود تكفينش كرد و چون گودى قبر به لحد رسيد پيامبر(صلی الله علیه و آله)با دست خود آن را كند و خاك آن را با دستش خارج كرد و در گورش بخفت.سپس فرمود:خداست كه زنده مى كند و مى ميراند در حالى كه خود او زنده اى است نامى را.خدايا مادرم فاطمه دختر اسد را بيامرز و حجّتش را بدو تلقين كن و گور و جايگاه واردشدنش را بر او فراخ گردان به حق پيامبرت محمّد و پيامبران پيش از من كه تو رحم كننده ترين رحم كنندگان هستى.

پيامبر او را تلقين داد و از حضرتش شنيده مى شد كه مى فرمود:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل. به حضرت(صلی الله علیه و آله)گفته شد:يا رسول اللّه!ديديم با مادر على آن كردى كه با هيچ كس جز او چنين نكرده بودى.او را با پيراهن خود تكفين كردى و سرش را در گور نهادى و به او گفتى:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل.دليل آن چه بود؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:روزى به او ياد آور شدم كه در رستاخيز همۀ مردم،عريان و پابرهنه برانگيخته شوند.او گفت:«واى چه زشت خواهد بود آن گاه».گفتم:تو را با پيراهن خود كفن مى كنم تا در آن روز تو را بپوشاند.چنين كردم و در گورش نهادم تا از فشار قبر در امان باشد.دو فرشته بر او فرود آمدند و گفتند:خدايت كيست؟گفت:اللّه خداى من است.به او گفتند:پيامبرت كيست؟گفت:محمّد پيامبر من است.گفتند:امام تو كيست؟ او به لرزه افتاد.بدو گفتم:پسرت پسرت،نه جعفر و نه عقيل.او نخستين هاشمى است كه از سوى پدر و مادر به هاشم مى رسد.

پدرش ابو طالب،عبد مناف بن عبد المطّلب-شيبة الحمد كه نسب او و نسب پيامبر(صلی الله علیه و آله)در او به يك ديگر مى رسد-بن هاشم بن عبد مناف بن قصىّ بن كلاب بن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ بن عدنان بن مبدع بن منيع بن ادد بن كعب بن يشجب بن يعرب بن هميسع بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم خليل(علیه السلام)است.

او پسر عموى تنى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)است و دو عمويش حمزه و عبّاس مى باشند و برادرانش جعفر و عقيل و دو پسرش حسن و حسين و همسرش سرور بانوان جهان است.او واسطة العقد كمال است كه نزد خدا به افضال و كمال مخصوص گرديده است.

مبحث دوم:در ازدواج با فاطمه عليها السلام:

ص: 206

ابن عبّاس مى گويد:نام فاطمه دختر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)برده مى شد و كسى نام او را نزد پيامبر نمى برد مگر آن كه پيامبر از او روى بر مى تافت و مى فرمود:چشم انتظار آنم كه تكليف اين كار از آسمان روشن شود،زيرا تكليف او در اختيار پروردگار است.

سعد بن معاذ انصارى به على بن ابى طالب(علیه السلام)گفت:به خدا سوگند به نظر من پيامبر براى فاطمه جز تو را نمى خواهد.

على(علیه السلام)فرمود:من چيزى ندارم اگر از من طلبى كند و حضرتش(صلی الله علیه و آله)مى داند كه نه سيمى دارم نه زرى.سعد به او گفت:تو را سوگند مى دهم كه حتما چنين كن.على گفت:

چه بگويم؟سعد گفت:بگو نزد تو آمده ام تا فاطمه را از خدا و پيامبر خواستگارى كنم.

على نزد پيامبر رفت و به حضورش رسيد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:گويى نيازى دارى؟گفت:

آرى.پيامبر فرمود:نيازت چيست؟عرض كرد:آمده ام تا فاطمه دختر محمّد را از خدا و پيامبرش خواستگارى كنم.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:خوش آمدى و درودت باد.على(علیه السلام)اين خبر را به آگاهى سعد رساند.سعد گفت:دختر پيامبر را منكوحۀ تو مى دانم،زيرا او نه خلف وعده مى كند و نه دروغ مى گويد.پيامبر در آن شب بلال را خواند و گفت:دخترم فاطمه را به ازدواج پسر عمويم درآوردم و دوست دارم اخلاق امّت من آن باشد كه به هنگام ازدواج طعام دهند.اى بلال به ميان گله برو و يك گوسفند و پنج مدّ جو بياور تا سفره اى پهن كنم و مهاجران و انصار را بر آن گرد آورم.بلال چنين كرد و سپس مردم را دعوت كرد و همگى بخوردند.سپس فرمود:اى بلال!اين خوراك ها را نزد مادرانت (همسران پيامبر)ببر و به آن ها بگو بخوريد و از آن اطعام هم بكنيد.بلال هم چنين كرد.

سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر زنان وارد شد و فرمود:من دخترم را به ازدواج پسر عمويم درآوردم و او را به على سپردم پس فاطمه را بپاييد.

آن ها به سوى فاطمه برخاستند و زيور آلات خود را به او آويختند و زيبايش كردند و در خانۀ او فرشى انداختند كه لايۀ آن ليف خرما بود و نيز يك پشتى و كسايى خيبرى و طشت و چند كوزه و ظرفى براى وضوگيرى و پوشش پشمى نازكى در خانه اش نهادند.

على(علیه السلام)نيز سلمان و بلال را فرستاد تا تمام ما يحتاج او را بخرند.پس چون وسايل در برابر على(علیه السلام)نهاده شد گريست و اشك هايش روان شد و سپس سر بر آسمان بلند كرد و گفت:خدايا!بركت بده به قومى كه بيش ترين ظروف آن ها سفالى است.

ص: 207

زنان،امّ ايمن را براى پذيرايى كنار در نهادند.سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)فاطمه را خواند.

فاطمه چون پيامبر را به همراه همسرش ديد گريه كرد.پس پيامبر دست فاطمه و على را گرفت و چون خواست دست آن ها را به يك ديگر دهد گريست.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را از نزد خود به ازدواج درنياوردم بلكه خداوند در آسمان، عهده دار ازدواج تو بود و جبرئيل، خواستگارى كننده و خداوند عهده دار آن بوده است، و پروردگار به درخت طوبى دستور داده است تا پر از زيور و آذين و درّ و ياقوت گردد و سپس اين ها را پراكند و سپس به حور عين دستور داد آن ها را جمع كنند و بردارند تا روز قيامت به يك ديگر هديه دهند و بگويند.اين،افشاندۀ فاطمه است.من تو را به ازدواج بهترين خويش خود درآوردم،من تو را به ازدواج كسى درآوردم كه در دنيا سرور و در آخرت نيز سرورى است از نيكان.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)دست هاى على را در دست فاطمه نهاد و به آن دو فرمود:به خانۀ خود برويد.خداوند شما را با يك ديگر گرد آورد و خاطرتان را آسوده سازد.و با يك ديگر كارى نداشته باشيد تا من نزدتان آيم.

آن دو اطاعت كردند و در جاى خود نشستند و نزدشان امّهات مؤمنين(امّ المؤمنين ها)بودند و ميان آن ها و على پرده اى بود و فاطمه در ميان زنان قرار داشت.

سپس پيامبر(صلی الله علیه و آله)سر رسيد و داخل شد و زنان جز اسماء بنت عميس به شتاب گريختند.

اسماء هنگام رحلت خديجه حضور داشت و در آن هنگام ديده بود كه خديجه مى گريست.اسماء به او گفت:آيا مى گريى در حالى كه خانم زنان جهان هستى و همسر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)كه با زبان خود تو را به بهشت مژده داده است؟خديجه به او گفت:از اين نمى گريم،ولى يك دختر در شب زفاف بايد زنى را در خدمت داشته باشد كه سرّش را نزد او نهد و در برآوردن نيازهايش از او يارى جويد و فاطمه نوجوان است و مى ترسم در آن هنگام كسى نباشد تا امور او را بر عهده گيرد.گفتم:خانم!نزد تو با خدا پيمان مى بندم كه اگر تا آن هنگام زنده ماندم جاى تو را در اداى اين مهم پر كنم.

چون آن شب رسيد پيامبر دستور داد همۀ زنان خارج شوند.همۀ زنان خارج شدند مگر اسماء.پس همين كه پيامبر خواست بيرون رود سايۀ مرا ديد و پرسيد.تو كه هستى؟ عرض كردم:اسماء بنت عميس.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:به تو دستور ندادم بيرون شو؟گفتم:

ص: 208

آرى،يا رسول اللّه و نمى خواهم خلاف دستور شما عمل كنم ولى به خديجه-رضى اللّه عنها-قول داده ام.من با پيامبر صحبت كردم و او گريست.و در حق من گفت از خدا مى خواهم تو را از بالا و پايين و روبرو و پشت و راست و چپ از شر شيطان رجيم حفظ كند.طشت را به من بده و آن را پر از آب كن.اسماء آن را پر از آب كرد.حضرت(صلی الله علیه و آله) آب در دهان خود كرد و سپس آن را از دهان بيرون ريخت و فرمود:خدايا!اين دو از من هستند و من از اين دو.خدايا همان گونه كه پلشتى را از من دور كردى و مرا كاملا پاك كردى،از آن ها نيز پلشتى را دور ساز و كاملا پاكشان گردان.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)سپس فاطمه را خواند و كف دستش را ميان دو دست او زد و بار ديگر به ميان دو شانه اش و بار سوم به فرق سرش و سپس بر پوست و گونۀ فاطمه دميد و او را بغل كرد و فرمود:بارخدايا!اين دو از من اند و من از اين دو.خدايا!همان گونه كه پلشتى را از من دور كردى و كاملا پاكم گردانيدى آن دو را نيز پاك گردان.سپس پيامبر از فاطمه خواست از آب آن طشت بنوشد و آبى از آن را مضممضه و استنشاق كند و وضو سازد و دستور داد طشت ديگرى آوردند و همان كرد كه در طشت اوّل.سپس در را به روى آن دو بست و رفت و پيوسته براى آن دو دعا مى كرد تا به اتاقش رفت و ناپديد شد و در دعايش هيچ كس را شريك على و فاطمه نساخت (1).- ابن عباس مى گويد:چون شب ازدواج على و فاطمه رسيد پيامبر در جلوى فاطمه و جبرئيل در سمت راست او و ميكائيل در سمت چپ او و هفتاد هزار فرشته پشت سر او بودند كه تا پگاه،خداى را تسبيح مى گفتند و به پاكى يادش مى كردند (2).- اخبار پيرامون آن و نظايرش،بسى منتشر است كه خود از بزرگ ترين فضايل مى باشد [سپاس خداى را بر ولايت اهل بيت(علیه السلام)] (3).».

ص: 209


1- كشف الغمّه 350/1.
2- همان 353/1.
3- شيخ مظفّر در دلائل الصدق 451/2-448 پس از اشاره به رويگردانى پيامبر از ازدواج فاطمه با اولى و دومى مى گويد:«رويگردانى پيامبر از آن دو دليل عدم شايستگى آن دو براى فاطمه است و اين كه آن دو از كسانى هستند كه پيامبر از آن ها خشمگين بوده است،زيرا چيزى مى خواسته اند كه لياقت آن را نداشته اند و به همين سبب به هنگام مرگ فاطمه ابو بكر واژۀ«مرد»را به كار بست».شيخ مظفّر سپس مى گويد:«نيست اين مگر به سبب بزرگى شأن و كرامت فاطمه نزد خدا،و از همين رو او را تنها به ازدواج كسى درآورد كه لياقت فاطمه را داشته باشد و از شايستگى جايگاه والاى او برخوردار باشد و لذا در آسمان او را به ازدواج سرور اولياى خود درآورد و اين خود بزرگ ترين دليل است در برترى حضرت(علیه السلام)بر شيخين نزد خداوند عزّ و جلّ و پيامبر او و افضل،شايستگى بيش ترى براى امامت دارد». سيّد شرف الدّين در مراجعات304/ مى گويد: «پس از اين زمان هر گاه براى سرور زنان جهان امرى ناخشنود پيش مى آمد رسول اللّه اين نعمت خدا و پيامبرش را به او يادآور مى شد كه ايشان را به ازدواج با بهترين امّتش درآورد تا اين تسلّى و آرامشى باشد براى فاطمه(س)در برابر ناگوارى هاى روزگار كه بدو رسيده است».

مبحث سوم:در برادرى على(علیه السلام)با پيامبر(صلی الله علیه و آله):

در كتاب مسند احمد بن حنبل (1)-به نقل از زيد بن ابى آدميّ آمده است كه گفته:بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)وارد شدم-پس على(علیه السلام)داستان برادرى با پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در ميان صحابه باز گفت.راوى مى گويد:على(علیه السلام)گفت:روحم برفت و پشتم بشكست آن گاه كه ديدم تو با اصحاب خود چنان مى كنى كه كردى.اگر اين از خشم تو بر من بود كه خشنودى و كرامت از آن توست.پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برگزيد من تو را برنگزيدم مگر براى خود.پس تو براى من همچون هارون هستى براى موسى،جز آن كه پس از من پيامبرى نيست و تو برادر و وارث من هستى (2).

ص: 210


1- شايد مناقب احمد بن حنبل42/ مورد نظر بوده است.
2- عسقلانى در كتاب خود«فتح البارى در شرح صحيح بخارى»همان گونه كه در الغدير 174/3 از او نقل شده است مى گويد: «برادرى كرد بالاتر با پايين تر تا پايين تر از بالاتر سود برد و بالاتر از پايين تر يارى گيرد و به همين سبب در برادرى پيامبر(صلی الله علیه و آله)با على دقّتى در كار است چرا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از كودكى على(علیه السلام)يعنى پيش از بعثت پيوسته عهده دار او بوده است و اين همچنان ادامه يافته است». محبّ الدّين طبرى شافعى در«الرياض النضرة»همچنان كه در الغدير 113/3 از او نقل شده است مى گويد: بزرگ ترين دليل در والايى جايگاه على(علیه السلام)نزد پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)،عملكرد پيامبر(صلی الله علیه و آله)است در برادرى با على(علیه السلام)،چه،صورتى را به صورتى مى پيوست و آن دو را با يك ديگر گرد مى آورد تا آن جا كه ميان ابو بكر و عمر برادرى برقرار كرد و على را براى خويش ذخيره نمود و به خود اختصاصش داد.وه از اين سربلندى و فضيلت». راوى همين سخن را در همين مأخذ114/ به نقل از كفاية الطالب كنجى شافعى نقل مى كند. اسكافى نيز همين سخن را با بيان ديگرى در المعيار و الموازنه208/ مى آورد: «سپس بينديشيد در حديث برادرى و دلالت آشكار آن،چه،هر يك از آن ها را متناسب با منزلت او جدا كرد و سپس بر اساس ترجيح ها ميانشان برادرى برقرار كرد،و هيچ كس در ميان آن ها از على به پيامبر همانندتر و به برادرى با او شايسته تر نبود و لذا به سبب ترجيحش بر همه شايستۀ برادرى پيامبر گشت. برادرى على برتر از برادرى ديگرى بوده است چرا كه خود او بر ديگران برترى داشته است»نيز بنگريد به: كشف المراد418/. ابن شهرآشوب در مناقب 189/2 مى گويد: «اين دو محقّقا برادر نسبى نبوده اند و پيامبر اين را گفته است تا منزلت و برترى و امامت او را در ميان مسلمانان آشكار ساخته باشد تا هيچ يك از آن ها پيش نيفتد و بر او تحكّم نكند،و اين پس از زمانى بود كه پيامبر همۀ آن ها را با گزينش همسنگ هايى با هم برادر كرد و براى خود نيز همسنگى برگزيد.عرب ها چيزى را برادر چيزى مى خوانند هر گاه با اولى شبيه يا نزديك بوده يا با مفهوم آن همسانى داشته باشد،و از همين است سخن پروردگار كه: إِنَّ هذا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً [ص23/]كه جبرئيل و ميكائيل بودند،و اين سخن پروردگار كه: يا أُخْتَ هارُونَ [مريم28/]،پس از آن جا كه على،وصىّ پيامبر است در ميان امت،پس جايگاه او شبيه ترين جايگاه هاست به پيامبر و برادرى موجب چنين چيزى نمى گردد،زيرا چه بسا گاهى يك مؤمن برادر كافر و منافق باشد و بدين ترتيب امامت على(علیه السلام)به اثبات مى رسد». نظیر این سخن در صراط المستقیم 25/2-24 آمده است. سیّد شرف الدّین در مراجعات209/ می گوید: «روز برادری دوم،پنج ماه پس از هجرت در مدینه بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله)میان مهاجران و انصار برادری برقرار کرد و در هر دو بار،پیامبر از میان آن ها علی را برای خود برمی گزیند و از میان آن ها او را برادر خود می گیرد تا با این کار او را بر دیگران برتری داده باشد». شریف مرتضی در شافی همان گونه که در بحار الانوار 332/38-331 از او نقل شده است می گوید: «نصّ پیامبر(صلی الله علیه و آله)دو گونه است:یکی با لفظ و صراحت دلالت بر امامت دارد و یکی در عمل و سخن به گونه ای پشت سر هم و همراه با نرمی،و پیش تر روشن کردیم که هر سخن یا عمل پیامبر دلالت دارد بر جدا کردن امیر المؤمنین(علیه السلام)از جماعت و اختصاص دادن او به رتبه ها و جایگاه های والایی که برای دیگران در کار نبود و این بنا به نصّ،گواه امامت علی است از آن نظر که گواه است بر عظمت جایگاه و برتری محرز او،و امامت پس از نبوّت،در دین بالاترین جایگاه است و کسی که در دین،برتر باشد و در قدر و منزلت، بزرگ تر و در صدق،پایدارتر باشد به امامت شایستگی بیش تری دارد و کسی که وضعش گواه چنین اموری باشد،خود گواه امامت او خواهد بود.روشنگر این امر آن است که اگر سلطانی پیوسته در طول عمر و فرماندهی اش سخنان و اعمالی را از خود نشان دهد که دلالت داشته باشد بر برتری محرز و اختصاص مؤکّد و دوستی نزدیک و یاری رساندن کسی از اطرافیانش،او با چنین کارهایی در نزد اهلش،نامزد بالاترین جایگاه پس از فرمانده خواهد بود،و همین گواه شایستگی اوست در به دست آوردن بهترین مقام ها و چه بسا دلالت این گونه اعمال قوی تر باشد از دلالت سخن،زیرا در سخن گاهی مجاز راه می یابد در حالی که مجاز در اعمال وارد نمی شود و قبلا روشن کردیم که امام باید شخص افضل باشد و شخص مفضول نمی تواند امام گردد،و برادری از جملۀ همین اعمال است که دلالت دارد بر نهایت فضل و اختصاص. وی پس از ردّ اعتراضاتی که در این زمینه وارد شده است می گوید:از جمله اموری که دلالت دارد بر این که این برادری اقتضای برتری و بزرگداشت دارد و صرفا برای یاری رساندن و همکاری نبوده است. ظاهر خبرى است از امير المؤمنين(علیه السلام)در جاهاى مختلف كه با افتخار و سربلندى مى گفت:«من بندۀ خدا و برادر پيامبر خدا هستم و هر كه پس از من اين سخن را بگويد دروغگويى است اهل افترا».اگر در برادرى برترى محرزى نهفته نبود ديگر على بدان نمى باليد و دشمنانش بدين سخن چنگ در نمى افكند كه اين برادرى افتخارى ندارد و نيز اين گواه آن است كه اين برادرى وسيله اى است نيرومند در امامت و ركنى است استوار در استحقاق امامت،چه،حضرت(علیه السلام)در روز شورا هنگامى كه فضايل و مناقب و عوامل شايستگى امامت را در خود بر مى شمرد و فرمود:«آيا در ميان شما كسى جز من هست كه پيامبر ميان خود و او برادرى برقرار كرده باشد؟». علامۀ بياضى در صراط المستقيم 25/2 مى گويد: «ببينيد مرتبۀ على را كه خداوند به پيامبرش دستور مى دهد در ميان صحابه با او برادرى برقرار سازد و در ميان ايشان جز على كسى را نيافت كه شايستگى برادرى او را داشته باشد،زيرا على همانند پيامبر بود در نسب و خلوص در نسب و در آيۀ تطهير كه عصمتش بيان شده است و در آيۀ: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ كه امامتش روشن گشته است و اين كه حضرت(علیه السلام)در سورۀ برائت و رساندن آن،نفس خود پيامبر(صلی الله علیه و آله)به شماره آمده است،و نيز در اين سخن پروردگار كه: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ در روز مباهله و گذر كردن از درون مسجد در حال جنابت و باز ماندن در او. على(علیه السلام)در اين سخن بدان مى بالد و مى فرمايد: و از هنگامى كه ميان حاضران برادرى برقرار كرد. مرا خواند و با خود برادر كرد و فضل مرا آشكار ساخت هر خردمندى مى داند اگر كسى بر على پيشى جويد بر نظر او يعنى پيامبر(صلی الله علیه و آله)پيشى جسته است. ابن بطريق در عمده175/-172 هنگام برشمردن شباهت هاى ميان اين دو در نسب و عصمت و ولايت و تبليغ و همانندى و گشوده شدن در و شايستگى امامت،مسأله را به تفصيل آشكار مى سازد و سپس مى گويد: «پس همسانى و همانندى و همشكلى او به پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اثبات مى رسد جز در آنچه كه پيامبر استثنا كرده است يعنى نبوّتى كه كسى در آن نظير پيامبر نيست،چه،پيامبر فرمود:جز آن كه پس از من پيامبرى نيست.از اين رو صحيح است پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر اساس همانندى و همسانى در اين گونه منزلت ها و مشاركت با على در بيان جايگاهش در بهشت با مفادى كه در اخبار پيشگفته آمده است او را در دنيا و آخرت برادر خويش گيرد،امامى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)در بارۀ او مى فرمايد: اگر يارى شما با دست،به من نرسد يارى شما با زبان را از دست نخواهم داد». همين سخن را ابن بطريق در كشف الغمّه 330/1-329 نقل كرده است. شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 419/2-418 مى گويد: «برادرى پيامبر(صلی الله علیه و آله)با على براى بهره مند شدن از غناى آن هنگام على(علیه السلام)كه با غنايم و جز آن به دست آمده يا رسيدن به منزلتى نبوده است كه بايد آن را متّكى به على دانست بى آن كه على به چيزى متّكى باشد بلكه مقصود پيامبر از برادرى با على،شناساندن منزلت او و بيان برترى اش بر ديگران بوده است،چرا كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)هر كس را با برادرش برادر مى كرد-چنان كه برخى از اخبار گواه آن است-زيرا اين به هميارى و همكارى نزديك تر است و براى تأليف قلوب ضرورى تر و لذا امير المؤمنين(علیه السلام)همسنگ پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) مى باشد،چنان كه آيۀ مباهله،على را خود پيامبر معرفى مى كند و اين خود،نماد امامت حضرت است و به همين سبب در روز شورا امير المؤمنين بدان احتجاج كرد و اين همان گونه است كه پيامبر اكرم در بسيارى از احاديث به اين سخن اشاره مى كند». نيز بنگريد به:قواعد المرام 186،صراط المستقيم 28/2-27.

ص: 211

ص: 212

ص: 213

راوى مى گويد:على گفت:يا رسول اللّه!ولى من از تو ارثى نمى برم.

پيامبر فرمود:پيامبران پيش از من ارثى نگذاشته اند.

على عرض كرد:پيامبران پيش از تو چه به ارث نهاده اند؟ پيامبر فرمود:كتاب خدا و سنّتشان (1)،و تو به همراه فاطمه در بهشت در كوشك من».

ص: 214


1- ابن بطريق در عمده235/ در بيان مقصود از ارث پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى گويد: «كتاب و سنّت دو دليل هستند در صحّت ادّعاى پيامبر و ثبوت نبوّت او و اين دو را امام بر اساس فرض الهى و اعتبار آن به عنوان حقّى واجب،پس از پيامبر به ارث برد و لذا امامتش ثابت گشت و پيروى از او به شيوه اى وجوب يافت كه هيچ يك از بنى بشر نمى تواند در اين امامت با او شركت جويد،زيرا وارث شريعت،آگاه ترين مردم است به آن،و وارث كتاب نيز داناترين مردم است به آن،و هر يك از مردم كه داناترين مردم به اين دو باشد بايد پيشاپيش امتى قرار گيرد كه علمى نسبت به اين دو ندارند،و از آن جا كه اين دو،وسيلۀ تصديق ادّعاى پيامبرى هستند پس دو وسيلۀ تصديق امامت نيز خواهند بود،و بدين ترتيب امامت على(علیه السلام)به همان شيوه اى كه نبوّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اثبات رسيد به اثبات مى رسد و آن چه شيوه اش اخصّ باشد وجوب آن الزم خواهد بود. استحقاق دوستى على بر اساس همين خبر به وجه ديگرى لزوم مى يابد و آن چنان است كه حضرت (علیه السلام)،با سببى صحيح از سوى خدا وارث كتاب خدا و سنّت پيامبر است و هر كه وارث كتاب و سنّت پيامبر باشد به آن دو آگاه تر خواهد بود.علم پيامبر نيز بيرون از كتاب و سنّت نيست كه اين دو به دليل خبر رسيده از قول خود پيامبر براى على(علیه السلام)حاصل است و لذا ثابت مى شود على براى پيروى از ديگران شايستگى بيش ترى دارد». بنگريد به:عمده237/-234،چنان كه كشف الغمّه 339/1 از او نقل كرده است. سيّد شرف الدّين در مراجعات300/-298 مى گويد: «بدون ترديد پيامبر(صلی الله علیه و آله)علم و حكمتى را براى على به ارث نهاد كه پيامبران براى اوصياى خويش. ...نصّ پيامبر(صلی الله علیه و آله)در حديث بريده حاكى از آن است كه على بن ابى طالب وارث اوست. اسماعيل بن اسحاق قاضى مى گويد:يك وارث يا بر اساس نسب،ارث مى نهد يا دوستى،و اختلافى ميان اهل علم نيست در اين كه پسر عمو در زمان حيات عمو ارث نمى برد و اين مسأله اجماعى است كه تنها على،علم پيامبر را به ارث برده است».

ص: 215

خواهى بود در حالى كه برادر و دوست من هستى.

پيامبر سپس آيۀ إِخْواناً عَلى سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ را تلاوت كرد كه يك ديگر را در راه خدا دوست دارند و به يك ديگر مى نگرند (1).4.

ص: 216


1- شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 222/2-220 مى گويد: «اين بنا به چند وجه گواه امامت امير المؤمنين(علیه السلام)است و بخشى از آيه دلالت بر آن دارد. اوّل:برادرى پيامبر با على كه گواه برترى اوست بر ديگر صحابه بر اساس نسبت با پيامبر و اين كه شخص افضل،همان امام است. دوم:اين سخن پيامبر كه فرمود:«تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى جز آن كه پس از من پيامبرى نيست»،و اين روشنترين دليل است بر امامت على همان گونه كه به خواست خدا خواهى دانست. سوم:او ميراث انبيا براى جانشينان و اوصياى خود را كه همان كتاب و سنت است به ارث برد. چهارم:اين كه پيامبر خبر داد اين دو در يك كوشك خواهند بود و اين خود،دليل برترى و امتياز اوست بر ديگر آحاد امّت. پنجم:اين كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)خبر داده است على(علیه السلام)بهشتى است و نزول آيه در بارۀ او و خود را روشن ساخته است و بدون ترديد صحيح نيست كسى خود خبر از بهشتى بودن فردى مشخص دهد مگر با علم به عصمتش،و يا اين كه از ملكه اى برخوردار باشد كه براى بزرگداشت خداوند سبحان او را از ارتكاب گناه باز دارد حتّى اگر خداوند او را از آتش دوزخ امان دهد يا به ندرت از روى خطا گناهى مرتكب شود و يا عمدا گناهى كند و در پى آن به توبه توسّل جويد،و در غير اين صورت،خبر دادن به اين كه او بهشتى است نقض غرض است كه همان دورى از محرّمات مى باشد و تشويقى خواهد بود از او براى انجام كار حرام،زيرا هر گاه امان از كيفر را به دست آورد مانعى او را از گناه باز نمى دارد و بدين ترتيب دروغ حديثى دانسته مى شود كه بنا به روايت قوم ده نفر را به بهشت بشارت داده است». او در پايان بحث مى گويد: «به هر حال اگر بشارت آيه و روايت امير المؤمنين(علیه السلام)دليل عصمت يا ثبوت اين ملكه در او باشد. حضرت(علیه السلام)،افضل و امام خواهد بود،چه،نخستين سه خليفه كه بزرگ ترين شان به شمار مى آيد چنين نبوده چه رسد به دو خليفۀ ديگر و خليفۀ اوّل اين را در خطبۀ خود در بارۀ خويش گفته است:(مادام كه من از خدا و رسول فرمان بردم فرمانم بريد و اگر از دستور خدا و رسول سركشى كردم ديگر طاعتى بر شما از من نيست.بدانيد كه من نيز شيطانى دارم كه سراغم مى آيد،هر گاه به سراغم آمد از من دورى كنيد و من ديگر بر موى و پوست شما تأثيرى نخواهم داشت)،و نمى دانم چگونه پيامبر كسى را به بهشت وعده دهد كه چنين باشد و او را از آتش در امان دارد تا همين سببى باشد براى ناچيز شمردن گناه و ستم بر امت». نيز بنگريد به:همان مأخذ303/-301،خصائص255/-254.

فقيه ابن مغازلى شافعى (1)-از انس روايت كرده است كه مى گويد:روز مباهله رسيد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كرد و على در جايى ايستاده بود كه پيامبر او را مى ديد و جايش را در نظر داشت ولى ميان او و هيچ كس برادرى برقرار نكرد و على با چشم گريان بازگشت.پيامبر(صلی الله علیه و آله)جوياى او شد و فرمود:ابو الحسن چه كرد؟ گفتند:يا رسول اللّه!با چشم گريان بازگشت.پيامبر فرمود:اى بلال!برو و او را نزد من بياور.بلال به سوى على(علیه السلام)رفت و اين در حالى بود كه او با چشم گريان به منزل وارد شده بود.فاطمه گفت:چه چيز تو را گريانده است؟خداوند چشمت را نگرياند.على گفت:اى فاطمه!پيامبر ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كرد در حالى كه مرا مى ديد و جايم را زير نظر داشت با هيچ كس برادرم نساخت.فاطمه گفت:خداوند غمگينت نسازد شايد كه تو را براى خويش ذخيره كرده است.پس بلال گفت:اى على! پيامبر(صلی الله علیه و آله)را پاسخ گو.على(علیه السلام)نزد پيامبر(صلی الله علیه و آله)آمد و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:چه چيز تو را گريانده است اى ابو الحسن؟على گفت:يا رسول اللّه!ميان مهاجران و انصار برادرى برقرار كردى در حالى كه مرا مى ديدى و جايم را زير نظر داشتى و مرا با هيچ كس برادر نكردى.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:من تو را براى خويش ذخيره كرده ام.آيا اين تو را شاد نمى كند كه برادر پيامبر باشى؟عرض كرد:آرى يا رسول!من كجا و برادرى تو كجا؟پس پيامبر دست على را گرفت و بر منبر بالايش برد و فرمود:خدايا!اين از من و من از اويم.آگاه باشيد كه او براى من همچون هارون است به موسى[جز آن كه پس از من پيامبرى نيست]،بدانيد هر كه من سرور اويم اين على نيز سرور اوست.

على(علیه السلام)با خوشحالى بازگشت و عمر بن خطّاب به دنبال او مى رفت و مى گفت:به بهد.

ص: 217


1- اين سخن را در مناقب ابن مغازلى نيافتيم،ولى احقاق الحق 79/5 از او نقل مى كند.

اى ابو الحسن!سرور ما و هر مسلمانى گشتى.

حذيفة بن يمانى (1)-مى گويد:پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مهاجران و انصار،برادرى برقرار كرد و هر كس را با همسنگش برادر ساخت و سپس دست على بن ابى طالب را گرفت و گفت:

اين برادر من است.

حذيفه مى گويد:رسول اكرم،سرور پيامبران و جلودار پرهيزگاران و فرستادۀ خداى جهانيان است كه همانند و همسنگى[در ميان مردم]ندارد[و على برادر اوست].

اخبار در اين باره بسيار است و اين منزلتى شريف و جايگاهى بزرگ است[كه مانند آن براى هيچ كس به دست نيامده است].

مبحث چهارم:در بستن درها:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)امير المؤمنين(علیه السلام)را به فضيلتى اختصاص داد كه هيچ كس جز او در آن شركت نداشت.

احمد بن حنبل در مسند خود (2)-به نقل از زيد بن ارقم روايت كرده است كه مى گويد:

گروهى از اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)درهايى داشتند كه به مسجد باز مى شد.روزى حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:اين درها را ببنديد مگر در على را.گروهى در اين باره اعتراض كردند.راوى مى گويد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بپا خاست و خداى را سپاس گفت و ستايش كرد و فرمود:امّا بعد،به من دستور داده شده است اين درها را ببندم مگر در على را،و گروهى از شما اعتراض كرده اند.به خدا سوگند،چيزى را نبسته ام و نگشوده ام مگر آن كه مأمور به امرى شده ام و از آن پيروى كرده ام.

از كتاب مناقب ابن مغازلى (3)-به نقل از عدىّ بن ثابت روايت شده كه گفته است:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مسجد رفت و فرمود:خداوند به پيامبرش موسى وحى كرد كه براى من مسجدى پاك بنيان كن كه جز من و هارون و دو پسر هارون كسى در آن سكونت نورزد،و خداوند به من وحى كرده است كه مسجد پاكى بر پا كن كه جز من و على و دو پسر على كسى در آن سكونت نكند.

ص: 218


1- مناقب ابن مغازلى38/،ح 60.
2- مسند احمد بن حنبل 369/4.
3- مناقب ابن مغازلى252/،ح 301.

از حذيفة بن اسيد غفارى (1)-روايت است كه مى گويد:چون اصحاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)به مدينه آمدند خانه اى نداشتند و در مسجد بيتوته مى كردند.پس پيامبر به آن ها فرمود:در مسجد بيتوته نكنيد كه گاهى محتلم مى شويد.سپس اين گروه،خانه هايى را در اطراف مسجد بنا كردند و درهاى آن را به روى مسجد قرار دادند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)،معاذ بن جبل را به سوى ايشان فرستاد و او به ابو بكر ندا درداد و گفت:پيامبر(صلی الله علیه و آله)به تو دستور مى دهد از مسجد بيرون شوى[و درت را ببندى].او گفت:به ديده منّت.درش را ببست و از مسجد بيرون رفت.پيامبر سپس او را به سوى عمر فرستاد و معاذ به او گفت:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به تو دستور مى دهد درى را كه به مسجد باز مى شود ببند و از مسجد خارج شو.او نيز گفت سخن خدا و پيامبر را به ديده منّت مى دارم جز آن كه از خدا آرزو مى كنم دريچه اى را در مسجد به من واگذارد.معاذ سخن عمر را به پيامبر رساند.پيامبر سپس او را نزد عثمان فرستاد در حالى كه رقيّه نزد او بود.او گفت:به ديده منّت پس درش را ببست و از مسجد بيرون شد.پيامبر سپس او را به سوى حمزه فرستاد،او نيز گفت:

فرمان خدا و رسول را به ديده منّت مى دارم و على ترديد داشت و نمى دانست كه آيا او از كسانى است كه در مسجد اقامت خواهد داشت يا از آن بيرون خواهد شد.پيامبر اتاقى از اتاقهاى مسجد را براى او ساخته بود.پيامبر به او فرمود:پاك و مطهّر در مسجد سكونت كن.سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)به على به حمزه رسيد و به پيامبر عرض كرد:اى محمّد!ما را از مسجد بيرون مى كنى و جوانان فرزندان عبد المطلب را در مسجد نگاه مى دارى.

پيامبر خدا به او فرمود:اگر وحيى در كار نبود هيچ يك از شما را باقى نمى گذاشتم به خدا سوگند،اين را جز خدا بدو نداد و بشارتت باد كه تو از سوى خدا و رسولش بر خير و خوبى هستى.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)به او بشارت داد و او در روز احد شهيد شد.اين موجب شد برخى بر على حسد ورزند و در دل غصه خوردند ولى برترى على بر ايشان و ديگر صحابۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر آن ها آشكار شد.

اين خبر به پيامبر(صلی الله علیه و آله)رسيد و حضرت(صلی الله علیه و آله)به خطابه ايستاد و فرمود:گروهى از3.

ص: 219


1- همان255/-253،ح 303.

مردان از اين كه من على را در مسجد سكنا دادم غمگين شده اند.به خدا سوگند من نه آن گروه را بيرون كردم و نه على را سكنا دادم.همانا خداوند عزّ و جلّ به موسى و برادرش وحى كرد كه مردم تان را در مصر در خانه هايى جاى دهيد و خانه هاتان را در قبله قرار دهيد و نماز بر پا داريد،و به موسى دستور داد در مسجدش سكونت نورزد و در آن نكاح نكند و جز هارون و فرزندان او را در آن وارد نسازد،و على براى من همچون هارون است براى موسى.او برادر من است در برابر خاندانم و مسجد من براى هيچ كس حلال نيست كه در آن زن به نكاح درآورد مگر براى على و فرزندانش،و هر كس با او بدى پيشه كند به اين سمت برود-و با دستش به طرف شام اشاره كرد (1).ت.

ص: 220


1- ابن شهرآشوب در مناقب 195/2 مى گويد: «ويژگى اين دو[يعنى:فاطمه و على-عليهما السلام-]در گشودن در اين دو،دليل است بر فزونى رتبۀ اين دو و خشنودى خدا از آن ها،و جواز اقامت با جنابت در مسجد دليل طهارت و عصمت آن دو مى باشد». شيخ امينى در الغدير 213/3-211 اين سخن را با تفصيل بيش ترى بيان كرده است كه مى توانيد بدان مراجعه كنيد. علاّمۀ بياضى در صراط المستقيم 233/1-232 مى گويد: «اگر خداوند كه به درون آن ها آگاه است در آن ها را بست و در على را گشود،همين آگاهى به درستى باطن على در برابر آن ها ايجاب مى كند كه على بر آن ها امتياز داشته باشد و با اين كار،از پيروى كردن از آن ها منع كرده است،چه،به شرف نام او و ظهور برترى اش اشاره كرده و نقص و عدم صلاحيت آن ها را با تعريض بيان داشته است.» علاّمه مجلسى در بحار الانوار 35/39-34 مى گويد: «اين دليل فضيلت والا و بزرگوارى گرانسنگى است كه مستلزم امامت و خلافت و عصمت و طهارت مى باشد و به همين سبب على(علیه السلام)در شورا بدان احتجاج مى كند،و چه فضيلتى درخشنده تر از اين كه پس از اخراج حمزه سيد الشهداء با كهولت سن و قديم العهد بودن،او در مسجد جاى گيرد و تنها او اجازه داشته باشد در مسجد،جنب بگردد؟و آيا چنين سخنى جز براى بيان سزاوارى او به رياست عظمى و خلافت كبر است؟». شيخ مظفّر در دلائل الصّدق 410/2-409 مى گويد: «به طور كلّى استثنا كردن در ابو بكر كه از كسانى نبود كه خداوند او را از پلشتى پاك كرده باشد تا بتواند با جنابت به مسجد درآيد وجهى نداشت،به علاوۀ آن كه او براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)همچون هارون براى موسى نبود تا پيوندش با او زيبا باشد،پس آن چه دليل استثناى در اوست باطل است به ويژه با ضعف سند و ناهمسويى آن با اخبارى كه به بستن در او و در افراد شايسته تر از او كه از رعايت و كرامت برخوردار بودند يعنى حمزه شير خدا و شير پيامبر و عبّاس عموى پيامبر،تصريح دارند،تا جايى كه عبّاس خواهش كرد تنها مقدارى از در را باز بگذارند كه تنها او بتواند وارد شود ولى پيامبر اجازه نداد عبّاس منفذى هم داشته باشد. پيامبر با اين كار برترى امير المؤمنين(علیه السلام)را بر همۀ صحابه آشكار كرد و دانستند كه او به امامت،شايسته تر است». ابن بطريق در عمده 185-181[و اربلى در كشف الغمه 335/1-333 آن را بيان داشته]با تفصيل كامل بيش تر اين وجوه و وجوه ديگر را آورده است و در پايان سخنش مى گويد: «حال كه سلامت باطن و ظاهر او به اثبات رسيد،ضرورتا بايد به امامت شايسته تر باشد و كسى كه چنين باشد براى پيروى سزامندتر خواهد بود،زيرا هيچ كس ظاهرى همسنگ ظاهر او و باطنى چونان باطن او ندارد.پس تنها حضرت(علیه السلام)به اين دو اختصاص دارد و ثبوت آن هم رد نمى شود و در آيات محكم قرآن و اخبار صحيح رسول،ظاهر است.

مبحث پنجم:در مباهله:

قضيۀ مباهله دليلى است بر فضل كامل و پاكدامنى تامّ مولاى ما امير المؤمنين -عليه السلام-و افضل الصّلوات و اكمل التّحيات-و دو فرزند و همسرش-صلّى اللّه عليهم-،چه،پيامبر در نيايش به درگاه خدا و فراهم كردن دعايش براى دست يافتن به اجابت اين دعا،از آن ها يارى جست،و هنگامى كه اسلام،پس از فتح،انتشار يافت و سيطره اش توان گرفت گروه هايى نزد پيامبر آمدند كه از آن جمله كسانى بودند كه اسلام آورده بودند و گروهى از ايشان نيز امان مى خواستند تا در پرتو نظر حضرت(علیه السلام)نسبت به مردمشان به سوى آن ها باز گردند.از كسانى كه بر حضرت وارد شدند يكى نيز ابو حارثه

ص: 221

اسقف نجران بود به همراه سى مرد مسيحى كه در ميان ايشان،عاقب و سيّد و عبد المسيح نيز ديده مى شدند.آن ها به هنگام نماز عصر به مدينه آمدند در حالى كه جامه اى ديبا بر تن و صليبهايى به همراه داشتند.گروهى يهود نزد آن ها آمدند و گفتگويى ميان آن ها صورت گرفت.مسيحيان به آنان گفتند:شما چيزى نيستيد،و يهود به آن ها گفتند:شما چيزى نيستيد-همان گونه كه خدا اين را گفته است.

پس چون پيامبر نماز عصر بگزارد آن ها رو به سوى حضرتش(صلی الله علیه و آله)آوردند و در پيشاپيش آن ها اسقف قرار داشت.پس گفت:اى محمّد!در بارۀ مسيح چه مى گويى؟ حضرت(صلی الله علیه و آله)فرمود:بندۀ خدا بود كه پروردگار او را برگزيد و انتخابش كرد.اسقف گفت:آيا براى او پدرى مى شناسى؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:او از نكاح به وجود نيامد تا پدرى داشته باشد.اسقف گفت:پس چگونه مى گويى او بنده اى است مخلوق در حالى كه تو بندۀ مخلوقى را نديده اى مگر آن كه از طريق نكاح باشد و پدرى داشته باشد؟ خداوند تبارك اين آيات را نازل كرد: إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ (1)-،تا آن جا كه مى فرمايد:

فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ (2) -.

پيامبر اين آيات را بر مسيحيان خواند و آن ها را به مباهله دعوت كرد و فرمود:

خداوند به من خبر داده است اندكى پس از مباهله عذابى بر مبطل نازل خواهد شد و حقّ از باطل آشكار مى شود.اسقف و اصحابش جمع شدند و به رايزنى پرداختند.و همگى همداستان شدند تا صبح روز بعد مهلت بگيرند پس چون به اردوگاه خود بازگشتند اسقف به آن ها گفت:در كار محمّد بنگريد اگر فردا به همراه فرزندانش مباهله كرد از مباهلۀ با او بپرهيزيد و اگر به همراه اصحاب خود مباهله كرد با او مباهله كنيد كه ديگر او چيزى نخواهد بود.

عاقب گفت:اى گروه نصارا به خدا سوگند كه دانسته ايد محمّد پيامبرى است فرستاده شده كه از امر صاحب تان كلام فصل را به همراه آورده است.به خدا سوگند هرگز مردمى با پيامبرى مباهله نكرده اند كه بزرگان شان زندگى كنند و كوچك هاى شانم.

ص: 222


1- آل عمران59/؛همانا مثل عيسى همچون مثل آدم است.
2- همان61/؛پس لعنت خداى را بر دروغگويان قرار دهيم.

رشد كنند و اگر چنين كنيد هر آينه نابود خواهيد شد.اگر شما همراهى دينتان را مى خواهيد و مايليد بر آن چه كنون هستيد باقى بمانيد اين مرد را بدرود گوييد و به سرزمين تان باز گرديد.فرداى آن روز پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيامد در حالى كه دست على(علیه السلام)را گرفته بود و حسن و حسين در برابر او مى رفتند و فاطمه(س)پشت سر او قرار داشت.

اسقف از آن ها پرسيد:پس به او گفتند:اين پسر عمو و داماد و پدر فرزندان او و محبوب ترين مردم نزد او يعنى على بن ابى طالب است،و اين دو كودك دو پسر دختر او هستند از على كه اين دو نيز از محبوب ترين مردمند نزد او،و اين دختر جوان،فاطمه دختر اوست كه عزيزترين مردم،نزد او و نزديك ترين آن ها به قلب اوست.

اسقف به عاقب و سيد و عبد المسيح نگريست و به آن ها گفت:بنگريد،فرزندان و اهل بيت خاصّش را آورده است.تا در حالى كه به حقّ خود مطمئن است به همراه آن ها مباهله كند.به خدا سوگند او آن ها را نياورده است در حالى كه بهراسد حجّتى عليه او اقامه شود،پس از مباهلۀ با او بپرهيزيد،به خدا سوگند اگر منزلت امپراتور نمى بود در برابر او اسلام مى آوردم،ولى با او مصالحه كنيد به گونه اى كه ميان تان اتّفاق نظر باشد و به سرزمين تان باز گرديد و در كار خود بينديشيد.اى گروه نصارا!من چهره هايى را مى بينم كه اگر خدا بخواهد به سبب آن ها كوهى را از جايش بركند آن را بر مى كند،با آن ها مباهله نكنيد كه نابود مى شويد و ديگر تا روز رستاخيز يك مسيحى هم بر زمين باقى نخواهد ماند.پس گفتند:اى ابو القاسم!بهتر ديديم كه با تو مباهله نكنيم و تو را بر دينت برقرار و خود را بر دين خويش ثابت بداريم.پيامبر فرمود:حال كه از مباهله ابا داريد پس اسلام آوريد و در اين صورت هر چه براى مسلمانان خواهد بود براى شما خواهد بود و هر چه برايشان باشد بر شما خواهد بود.آن ها از پذيرش اسلام سرباز زدند.پيامبر فرمود:پس من با شما مى جنگم.آن ها گفتند:ما توانايى جنگ با عرب ها را نداريم،ولى با تو مصالحه مى كنيم كه با ما جنگ نكنى و ما را نهراسانى و از دين مان بازمان ندارى و در برابر،سالانه دو هزار جامۀ ابريشمى به تو مى دهيم كه بهاى هر جامه چهل درهم است و كاستى و افزايش آن را به حساب مى گذاريم.هزار جامۀ ابريشمى در صفر و هزار جامۀ ابريشمى در رجب و سى جوشن از آهن.پيامبر به همين شرط با آن ها مصالحه كرد و فرمود:

سوگند به خدايى كه جان من در يد قدرت اوست نابودى بر مردم نجران رخ نمود و اگر

ص: 223

تسليم نمى شدند به ميمون و خوك بدل مى گشتند و دره بر آن ها پر از آتش مى گشت و خداوند،نجران و مردم آن را تا پرنده اى بر سر درختشان ريشه كن مى ساخت و سالى بر مسيحيان نمى گذشت تا آن كه همگى شان به هلاكت مى رسيدند (1).

خداوند در اين آيه،نفس محمّد را همان نفس على معرفى مى كند و مى فرمايد:

وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ (2) .

ص: 224


1- مدارك نزول آيۀ مباهله در شأن امير المؤمنين و ساير اهل بيت(علیه السلام)از كتب عامه در احقاق الحق 62/3 -46 و 91-70 آمده است.
2- علامۀ مجلسى در بحار الانوار 258/35-257 در احتجاج امام رضا(علیه السلام)به آيۀ مباهله به نقل از كتاب فصول شيخ مفيد مى گويد: «روزى مأمون به امام رضا(علیه السلام)گفت:مرا از بزرگ ترين فضيلت امير المؤمنين(علیه السلام)آگاه ساز كه قرآن بر آن دلالت دارد.راوى مى گويد:امام رضا(علیه السلام)فرمود:فضيلت مباهله.خداوند سبحان مى فرمايد: فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ ،پس پيامبر(صلی الله علیه و آله)حسن و حسين(علیه السلام)را فرا خواند كه دو پسر او بودند و فاطمه(س)را كه در اين جا نساء او شمرده مى شود و امير المؤمنين(علیه السلام)را كه بنا به حكم الهى همان نفس پيامبر بود،و ثابت شده است كه هيچ كس از مخلوقات خدا بزرگ تر و برتر از پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيست.و اين ايجاب مى كند بنا به حكم الهى هيچ كس از نفس رسول اللّه برتر نباشد.راوى مى گويد:مأمون به حضرت(علیه السلام) عرض كرد:آيا خداوند«ابناء»را با لفظ جمع نياورده است در حالى كه پيامبر خدا تنها دو پسرش را فرا خواند؟و آيا«نساء»را با لفظ جمع نياورده است در حالى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)تنها دخترش را فرا خواند؟و آيا جايز است براى كسى دعا كند كه نفس خود اوست و در حقيقت،مقصود،تنها نفس خود او باشد؟پس آن فضلى كه ذكر كردى براى امير المؤمنين(علیه السلام)نمى باشد. راوى مى گويد:امام رضا(علیه السلام)به او فرمود:يا امير المؤمنين!آن چه گفتى صحيح نيست و دعاكننده،كسى است كه براى ديگرى دعا كند چنان كه فرمانده نيز بايد به ديگرى فرمان دهد و در حقيقت صحيح نيست براى خود دعا كند چنان كه در حقيقت،نمى تواند به خود فرمان دهد و از آن جا كه پيامبر در مباهله جز به امير المؤمنين(علیه السلام)به مردى دعا نكرده است ثابت مى شود كه على همان نفس پيامبر است كه خداوند در كتابش بدو توجّه كرده است و اين حكم او را در قرآنش آورده است.راوى مى گويد:مأمون گفت:وقتى پاسخ آيد پرسش فرو مى ريزد». طبرسى آن گونه كه همين مأخذ266/ از او نقل كرده است در تفسير اين آيه مى گويد: «همه اتّفاق نظر دارند که مقصود از«نساءنا»در این آیه فاطمه(س)است،زیرا در مباهله جز او زنی نبود و این دلالت بر برتری زهرا دارد به همۀ زنان و«انفسنا»یعنی فقط علی و جایز نیست مفهوم آن،خود پیامبر(صلی الله علیه و آله)هم باشد،زیرا پیامبر،همان دعاکننده است و جایز نیست انسانی به خود دعا کند و صحیح آن است که به دیگری دعا کند،و اگر این سخن«و انفسنا»ناگزیر اشاره است به غیر پیامبر لا جرم باید اشاره باشد به علی(علیه السلام)،زیرا هیچ کس ادّعا نکرده است که کسی جز امیر المؤمنین(علیه السلام)و همسر و دو فرزند او در مباهله وارد شده باشد و این دلیلی است بر نهایت فضل و والایی مرتبۀ حضرت و رسیدن ایشان به قلّه ای که هیچ کس را توان رسیدن بدان نیست،چرا که خداوند سبحان او را نفس رسول قرار داده است و این جایگاهی است که هیچ کس بدان نتواند نزدیک شد». ابن بطریق در عمده192/ می گوید: «پس حال که خداوند تعالی آن ها را دلیل صدق پیامبر در ادّعای خود و نشانۀ صدق قرآن کریمی قرار داده است که خود آن تصدیق کنندۀ دیگر پیامبران(علیه السلام)و کتاب های آسمانی است،پس سوگند به آن ها(علیه السلام)همسنگ هر پیامبر و هر کتابی است.اگر خداوند سبحان می دانست یکی از معجزه های ماندگار پیامبر در تصدیق او و تصدیق کتاب خدا جای آن ها را می گرفت،آن را می آورد و اهل بیت(علیه السلام)را کنار می نهاد،زیرا پیامبر(صلی الله علیه و آله)در برابر منکران با رساترین اعجاز و تکان دهنده ترین آیات در دل هاشان رویارویی می کرد،و اگر مبارز طلبی با مسیحیان نجران هنگام انکار قرآن و نبوّت با مباهلۀ اهل بیت(علیه السلام)صورت پذیرفت که آن نیز با وحی خداوند بود تا در برابر آن تصدیق پیامبر و قرآن کریم باشد،این در تعبّد امّت در پیروی از آن ها و الگو قرار دادن ایشان،رساتر بوده است و آن چه در تعبّد،رساتر باشد در لزوم حجّت، ضرورتر است،و آن چه در لزوم حجّت،ضرورتر باشد چنان تنگاتنگ واجب است که هیچ خللی بدان راه نیابد و آن چه تنگاتنگ وجوب یابد و خللی بدان در نیاید واجب است چونان وجوب شناخت خدا و شناخت پیامبر(صلی الله علیه و آله)به دلیل همانندهای پیشگفته در قرآن کریم از آن چه در اخبار صحیح پیرامون وجوب ولایت امیر المؤمنین همچون وجوب ولایت خداوند سبحان و ولایت پیامبر(صلی الله علیه و آله)در این آیۀ شریفه ذکر شد: إِنَّما وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِینَ آمَنُوا الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاهَ وَ یُؤْتُونَ الزَّکاهَ وَ هُمْ راکِعُونَ . نظیر این سخن در خصائص112/-110 آمده است. زمخشرى در كشّاف چنان كه در طرائف43/ از او نقل شده است مى گويد: «در اين قوى ترين دليل نهفته است در فضل اصحاب كساء(علیه السلام)،و در آن برهانى روشن است در صحت نبوّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)،زيرا هيچ موافق و مخالفى روايت نكرده است كه آن ها به اين امر پاسخ دادند». محقّق دوانى در نور الهدايه چنان كه ميرزا احمد آشتيانى در لوامع الحقائق32/-31 آن را خلاصه و ترجمه كرده است مى گويد:«اگر چه در تعيين جانشين پيامبر(صلی الله علیه و آله)،ميان گذشتگان اختلاف بسيارى است و باورها و نحله هاى گوناگونى دارند،ولى از ميان آن ها سخن حقّى كه شايستۀ تصديق است تنها ميان دو مذهب به چشم مى خورد كه عبارتند از مذهب اهل سنّت و جماعت كه قائل به خلافت خلفاى چهارگانه هستند و مذهب تشيّع كه قائل به امامت دوازده امام هستند.من پس از آن كه در كتاب هاى هر دو گروه نگريستم سخنان و دلايل بسيارى را در اثبا