سرشناسه : شيخاني، علي باقر، 1341 -
عنوان و نام پديدآور : آنگاه كه اهل بيت را شناختم / محمدباقر شيخاني[صحيح: علي باقر شيخاني].
مشخصات نشر : تهران : مشعر ، 1388.
مشخصات ظاهري : 180 ص.
شابك : 10000ريال : 978-964-540-182-3
وضعيت فهرست نويسي : فاپا
موضوع : شيخاني، علي باقر، 1341 - -- خاطرات
موضوع : شيعه -- دفاعيه ها و رديه ها
موضوع : حج -- خاطرات
موضوع : سفرنامه ها
رده بندي كنگره : BP212/5/ش93آ8 1388
رده بندي ديويي : 297/417
شماره كتابشناسي ملي : 1693634
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
ص: 6
ص: 7
«الحَمدُلله رَبِّ الْعالَمينَ وَ صَلَى اللهُ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّيّبينَ الطّاهِرينَ الَّذينَ اذهَبَ اللهُ عَنهُمُ الرِّجسَ وَ طَهَّرهُم تَطهيراً»
پيمودن راه الهى بسى سخت و دشوار است؛ اين راه مانند پلى است كه بر روى جهنم بنا شده و بايد از آن گذشت تا به بهشت رسيد و هر لحظه خطر لغزش و بى احتياطى در طى طريق، افتادن در جهنم را در پى دارد. رهرو براى سلامتى وكاميابى نيازمند عروةالوثقى و طناب محكمى است تا به آن بياويزد و از روى پل به سلامت بگذرد. البته چنين طناب محكمى جز آن چه پيامبر(ص) فرموده نيست كه:
«كِتابَ الله وَ عِترَتي ما ان تَمَسَّكتُم بِهِما لَن تَضِلّوا ابَداً».
رسول خدا(ص) كتاب و عترت را چنين «عروةالوثقايى» قرار داد و همگان را به تمسّك به آن دو فرا خواند. سوگمندانه بايد گفت كه عده اى از راه عترت پيامبر(ص) روى برگرداندند و در مقام معارضه با آنان برآمدند و به نابودى جسم و جان آن پاكان پرداخته، آنان را به شهادت رساندند و عده اى ديگر نيز به مبارزه با انديشه تابناك آنان روى آوردند تا نور خدا را به طور كلى خاموش گردانند. بايد دانست كه هرگونه افراط و تفريط در باره اهل بيت پيامبر(ص) و طريق هدايت آنان، خروج از مسير سعادت است.
ص: 8
نمونه بارز تندروها و افراطيون در عصر حاضر وهابيان سلفى مسلك اند؛ اينان با اتهام شرك و بدعت و كفر خودساخته، همه مسلمانان، جز خود را كافر و مشرك مى دانند و به مبارزه با عقايد مسلمانان پرداخته اند. آنان به ويژه به مبارزه آشكار و پنهان با عقايد برگرفته از اهل بيت(ع):- كه توسط شيعيان پاس داشته مى شود- برخاسته اند، غافل از اين كه:
چ-- راغ-- ى را ك-- ه اي- زد ب--- ر ف-- روزد هر آن كس پوف كند ريشش(ريشه اش) بسوزد
آنان در اين صحنه «عرض خود برده، زحمت ما
ص: 9
مى دارند» و بنابر مَثَل معروف كه «عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد»، سبب توجه عموم مسلمانان حتى خود وهابيان جوان، به سوى مكتب حيات بخش تشيع و گرايش به سوى مكتب اهل بيت(ع) گرديده اند.
آن چه به صورت داستان پيش رو داريد، در واقع گونه اى از حقيقت موجود در جهان اسلام است. نگارنده كوشيده تا موضع گيرى لجوجانه و مبارزه غير منطقى تندروهاى سلفى مسلك را در قالبى جديد براى حق پويان به تصوير در آورد. البته اسامى موجود در اين داستان- به جهت مصالحى- مستعار است، اميد كه حقايق موجود در آن، مورد توجه حق جويان قرار گيرد.
مؤلف
ص: 10
ص: 11
مردم گروه گروه با چهره هاى متفاوت، پير و جوان، شاد و غمگين، شهرى و روستايى وارد سالن انتظار مى شدند؛ اما در گوشه اى از سالن، عده اى با شكل و شمايل خاصى دور هم جمع شده بودند؛ شور و شوق فراوانى در چشمان آنان موج مى زد. لحظه شمارى مى كردند تا زمان پرواز اعلام شود. لحظه ها به كندى مى گذشت، اما سرانجام انتظار به پايان رسيد و با اعلام شماره پرواز، همه مسافران با شتاب خود را به هواپيما نزديك كردند. هر كس سعى مى كرد از ديگرى پيشى بگيرد، از بس كه مشتاق بودند، در كوتاه ترين زمان ممكن وارد هواپيما شدند و روى صندلى هاى خود قرار گرفتند. صداى بلندگوى هواپيما به گوش رسيد و ميهماندار پس از خوش آمدگويى و توضيحات لازم، پرواز خوشى را براى همگان آرزو نمود و از مسافران خواست تا كمربندها را ببندند، دقايقى بعد، هواپيما حركت كرد و پس از لحظاتى چند به پرواز درآمد و كم كم اوج گرفت و در ميان ابرها ناپديد شد.
هواپيما در آسمان به پرواز ادامه مى داد كه ناگهان همهمه اى در ميان ميهمانداران پيچيد، چهره هاى مضطرب آنان، خبر از اتفاقى نامبارك مى داد.
ص: 12
ميهمانداران ابتدا سعى كردند خونسردى خود را حفظ كنند، اما چهره هاى مضطرب آنان حكايتى ديگر داشت و باعث نگرانى و پرس و جوى مسافران گرديد؛ از اين رو وقتى خطر كاملًا جدى شد، خلبان و ميهمانداران تصميم گرفتند به آرامى مسافران پرسشگر را باخبر سازند تا شايد بتوانند با همفكرى و هميارى راهى بيابند.
يكى از ميهمانداران پشت بلندگو رفت تا خبر را اعلام كند و بقيه آنان به سالن هواپيما رفتند تا آنان را دعوت به آرامش نموده، به وضع آنان رسيدگى نمايند. صدايى از بلندگو به گوش رسيد:
«همسفران گرامى! با عرض پوزش به اطلاع
ص: 13
مى رسانم كه يكى از موتورهاى هواپيما نقص فنى پيدا كرده وكادر فنى در حال بررسى وضعيت و رفع آن هستند. از شما تقاضا مى كنيم كه با ياد خدا آرامش خود را حفظ نماييد؛ زيرا هرگونه دستپاچگى و دخالت در كارها، مشكلى بر مشكلات خواهد افزود. در اين آسمان آبى، دست ها از همه جا كوتاه است و تنها دست قدرت الهى است كه مى تواند ما را روى زمين سبز و پر اميد به سلامت فرود آورد، پس خالصانه و به دور از ريا به درگاه الهى روى آوريد و براى رفع خطر دعا نماييد.»
نفس ها در سينه حبس شده بود؛ كسى دم بر نمى آورد و مرگ در جلوى چشم همگان رژه مى رفت. سكوتى مرگ بار همه جا را فرا گرفته بود، كسى چيزى نمى گفت و حتى صداى هواپيما نيز به گوش نمى رسيد. انگار خود هواپيما نيز در هول و هراس مرگ، راحت نفس نمى كشيد. ناگهان صدايى سكوت را شكست؛ نغمه خوشى از آخر سالن هواپيما به گوش رسيد؛ صداى آقاى موسوى بود:
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيم، اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّد صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَاالْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَاسَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ
ص: 14
يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ ...»
كم كم زمزمه ها فراگير شد و اوج گرفت. اشك ها ريزان و دل ها نالان! از همه جا و همه چيز بريده، به اوج آسمان ها پريده بود؛ پرواز آنان، پرواز در پرواز شد. آن چنان حال و هوايى به خود گرفت كه كسى از خود خبر نداشت. به آخر دعاى توسل رسيده بودند؛ اما چنان غرق در توسل و مناجات با خدا بودند كه حتى متوجه حضور ميهمانداران كه با بهت و ناباورى به آنان مى نگريستند و آنان را دعوت به سكوت و شنيدن خبر مى كردند نشدند.
ص: 15
صداى ميهماندار از بلندگو به گوش رسيد: «همراهان عزيز به لطف خدا و توسل شما، ما هم اكنون در آسمان شهر مقصد در حال پرواز هستيم، لطفاً كمربندهاى خود را ببنديد و براى فرود آماده شويد».
مسافران با عجله كمربندها را بسته، از داخل پنجره به شهر آرزوهاى خود نگاه كردند، شهر مدينه بود، در اين لحظه با اين كه شهر در زير پاى آنان بود، اما خود را ذرّه اى بى مقدار و آن شهر را در اوج آسمان مى ديدند كه همچون نگينى در انگشتر كهكشان راه شيرى مى درخشد.
اينك صداى تپش دل هايشان بيش از پيش شنيده مى شد و حلقه اى از اشك شوق روى چشمانشان كشيده شده بود. در اين حال بود كه هواپيما در فرودگاه شهر پيامبر(ص) بر زمين نشست؛ در حالى كه هنوز نقص فنى موتور هواپيما به طور كامل برطرف نشده بود.
مسافران خدا را سپاس گفته، از لطف و ميهمان نوازى رسول خدا(ص) تشكر كردند و پس از گرفتن ساك ها و وسايل خود، با دلدارى روحانى و مدير كاروان- كه تلاش بسيارى در بازسازى روحيه آنان داشتند- مسافران ديار وحى، به هتل محل اقامتشان انتقال يافتند.
ص: 16
پس از استقرار كاروان در هتل و استراحتى مختصر، مديركاروان آنان را به تجمع در سالن هتل دعوت نمود و از آنان خواست تا به سخنان روحانى كاروان، آقاى شهيدى گوش دهند.
آقاى شهيدى گفت:
بسم الله الرحمن الرحيم، دوستان عزيز، شما هم اكنون در جايى قدم گذاشته ايد، به شهرى وارد شده ايد كه جاى جاى آن بازگوكننده تلاش ها و رشادت ها و جانبازى هاى آخرين فرستاده خدا، حضرت محمد بن
ص: 17
عبدالله(ص) و خاندان و ياران باوفاى اوست. اين جا همان جايى است كه اولين سنگ بناى حكومت اسلامى در آن نهاده شد و نداى توحيد از آن جا به سراسر جهان پيچيد؛ اين جا بوى پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين(ع) مى دهد.
كشتى پهلو گرفته اين جاست. همان جايى كه شقايق پرپر شد! اينجا همان جايى است كه فرزندان رسول خدا و پاره جگر زهراى بتول آرميده و كريم اهل بيت حضرت امام حسن مجتبى(ع) در آن خون دل خورد و جگرش پاره پاره شد. اين جا سرور عابدان و سيد ساجدان، ناله هاى شبانه داشت و هم اكنون در بقيع در غربت خويش به سر مى برد. اين جا همان شهرى است كه امام باقر و امام صادق(ع) دانشگاه خود را با چهارهزار دانشجو بنا نهاده بودند و امروزه حتى بناى يادمانى نيز براى آنان وجود ندارد و مزار آنان در گوشه اى از بقيع، غربت و مظلوميت خاندان وحى را فرياد مى زند. اين جا محل حضور صاحب الزمان [است. پس با معرفت وارد شويد و توجه داشته باشيد كه در چه مكانى پا گذاشته ايد. چون ما به زيارت مى رويم، بايد آداب زيارت را رعايت كنيم؛ زيرا زيارت آدابى دارد. مى دانم كه شما كم و بيش با آداب زيارت آشناييد؛ اما براى يادآورى مى گويم كه براى انجام زيارت:
1. ابتدا همگى براى طهارت و پاكى جسم و روح،
ص: 18
غسل زيارت كنيد؛
2. ظاهرتان را بياراييد و تميزترين لباس خود را بپوشيد؛
3. با وقار و فروتنى گام برداريد، تا بدين وسيله خدا و زيارت شونده را تعظيم نموده باشيد؛
4. چون هدف از زيارت، عبادت و تعظيم و تقديس حق تعالى است، با ذكر و ياد خدا و گفتن «الله اكبر» و «لا اله الا الله» قدم برداريد؛
5. پس از زيارت، دو ركعت نماز همانند نماز صبح به جاى آوريد و به زيارت شونده؛ يعنى رسول خدا(ص) هديه نماييد؛
6. شما جوان و تحصيل كرده ايد و از دانشگاه براى زيارت و عمره مفرده- كه هر دو عبادتند- آمده ايد، نه
ص: 19
براى تفريح و سرگرمى. از طرفى خود را پيرو مكتب اهل بيت پيامبر(ص) مى دانيد؛ از اين رو در حركات و رفتارتان براى آنان مايه آبرومندى باشيد و مايه شرمسارى نگرديد ...
همه كاروان در وقت مقرر با سر و روى شسته و معطر به راه افتادند. آقاى شهيدى گفت: «عزيزان، براى آن كه لحظه ديدار با رسول خدا(ص) و حرم نبوى بيشتر براى شما به ياد ماندنى شود، همگى سرها را پايين گرفته، در حال گفتن ذكر، حركت كنيد. هرگاه روبه روى گنبد سبز نبوى رسيديد، من به شما خبر مى دهم تا سرها را بلند كنيد و آنگاه سلام نموده، هر چه در دل داريد، به رسول خدا(ص) عرض كنيد؛ زيرا آن حضرت حضور دارد و جواب سلام ما را خواهد داد و ان شاءالله حاجات ما را به اذن خدا برآورده خواهد نمود.»
ص: 20
ص: 21
كاروان جوانان به طرف حرم نبوى به حركت درآمد. دل ها در سينه ها به تپش افتاد؛ لحظه به لحظه از شوق ديدار بر تپش آن افزوده مى شد.
لحظه وصل چون شود نزديك آت- ش ش- وق تي- زتر گ- ردد
ديگر حتى ثانيه ها و دقايق به كندى مى گذشت؛ هركسى در دل، شوقى، در ذهن، انديشه اى و در زبان، ذكرى داشت، در اين فكر بود كه از ميان انبوه نيازهاى مادى و معنوى، در اولين ملاقات با رسول خدا(ص) چه بخواهد و چه بگويد! در اين حال و هوا بودند كه صداى آقاى شهيدى آنان را به خود آورد:
عزيزان، هم اكنون در حضور رسول خداييم ... بغض راه گلويش را بسته بود، هق هق گريه نگذاشت تا سخنش را ادامه دهد؛ اما آن چه را مى بايست بگويد همگان فهميدند. دانشجويان سرها را بلند نموده، از ژرفاى دل و با اشكى ريزان به ياد همه ملتمسين دعا به مرواريد آفرينش سلام گفتند. هر يك از آنان در درون خود چنان انقلابى احساس مى كردند كه تا آن زمان چنين حس و حالى و چنين تجربه اى برايشان رخ نداده بود. لحظاتى مات و مبهوت به گنبد سبز نگاه كردند و همچنان سيل اشك بود كه در برابر
ص: 22
ديدگانشان پرده افكنده بود و از رؤيت خورشيد جلوگيرى مى كرد. در اين لحظه ناخودآگاه صداى سيد عبدالحسين موسوى، همان صداى آشنا و آرام بخش دگر باره بلند شد:
«اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّد صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ»
هنوز جمله اول دعا، به اتمام نرسيده بودكه عده اى مأمور و شرطه و چند جوان با ريش هاى بلند و پيراهن عربى و چفيه هاى قرمز اطرافشان را گرفته، با گفتن شرك، شرك، آنان را به سكوت دعوت كردند.
آقاى شهيدى به همه اعلام نمود كه سكوت را
ص: 23
رعايت كنند.
عبدالحسين گفت: آقا، چرا جلوى ما را مى گيرند، مگر توسل به رسول خدا(ص) چه اشكالى دارد؟ ما سال ها لحظه شمارى مى كرديم كه روزى به اين جا بياييم و از نزديك در كنار قبر رسول خدا(ص) به آن حضرت توسل جوييم.
محمدى گفت: عبدالحسين، اين ها توسل را شرك مى دانند.
يكى از جوانان كه به زبان فارسى كاملًا مسلط نبود و شكسته حرف مى زد و ظاهر لباسش نشان مى داد كه از مبلغان وهّابى است، با شنيدن نام عبدالحسين گفت: اين ها همه كارهايشان شرك آلود و كفرآميز است؛ اين ها مجوسى هستند و همانند مسيحيان كه خود را عبدالمسيح مى نامند، خود را عبدالنبى و عبدالحسين و ... نام مى گذارند، اين ها مشركند.
سيد عبدالحسين كه با چشمانى اشك آلود به گنبد سبز نبوى نگاه و با جدش درد دل مى كرد، به خود آمد و مثل كسى كه آب جوش بر سرش ريخته باشند، از جا پريد و با چهره اى برافروخته در حالى كه رگ گردنش بيرون زده بود، دست خود را مشت نمود و تمام زور بازوى خود را در آن جمع كرد تا بر گونه جوان وهّابى فرود آورد كه تَشَر آقاى شهيدى او را به خود آورد: سيد، سيد! چه مى كنى؟(وَ الْكاظِمِينَ
ص: 24
الْغَيْظَ) (1)
را از ياد نبر!
سيد گفت: آخر آقاى شهيدى، اين ها چه مى گويند؟ من يك عمر افتخارم اين بوده كه بگويم غلام و نوكر ريحانه رسول و فرزند بتول و سيد جوانان بهشت؛ يعنى امام حسين(ع) هستم؛ اما اين نادان آن چه لايق خود و اربابانش است به من نسبت مى دهد. اين ها خودشان هر مرد و نامردى را اولى الامر مى دانند و روز و شب نوكرى آنان را مى كنند و اولى الامرهاى اين ها نيز نوكرى امريكا و اسرائيل را مى كنند، چه طور به كسى كه خود را نوكر امام حسين مى داند، تهمت
ص: 25
شرك و كفر مى زنند؟ آقاى شهيدى رو كرد به مأموران و گفت: مگر خداوند نمى فرمايد:
(لا تَقُولُوا لِمَنْ أَلْقى إِلَيْكُمُ السَّلامَ لَسْتَ مُؤْمِناً) (1)؛ «به كسى كه اظهار صلح و اسلام مى كند، نگوييد مسلمان نيستى».
وهابى گفت: شما كه مسلمان نيستيد، شما مشركيد؛ زيرا همچون مشركان به رسول گرامى اسلام توسل مى جوييد. آنان مى گفتند:
(ما نَعْبُدُهُمْ إِلّا لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى) (2)؛ «اين ها را نمى پرستيم مگر به خاطر اين كه ما را به خداوند نزديك كنند».
شما هم براى تقرب به خدا، به رسول خدا توسل مى جوييد.
شهيدى گفت: چه كسى گفته كه توسل به رسول خدا(ص) شرك است؟ بت پرستان بت ها را مى پرستيدند و مى گفتند ما مى خواهيم به خدا نزديك شويم، اما مسلمانان به گفته خداوندكه مى فرمايد:
(يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اتَّقُوا اللّهَ وَابْتَغُواْ إِلَيهِ الْوَسِيلَةَ) (3)؛ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، پرهيزكارى پيشه كنيد و براى تقرب به خدا
ص: 26
وسيله اى انتخاب نماييد».
به پيامبر(ص) توسل مى جويند. و هيچ مسلمانى رسول خدا را نمى پرستد، بلكه به دستور خدا به او توسل مى جويد و او را واسطه بين خود و خدا قرار مى دهد تا خداوندگناهانش را ببخشد، هم چنان كه خداوند چنين دستور داده:
(وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِيماً) (1)؛ «و اگر آنان هنگامى كه به
ص: 27
خود ستم كردند(از راه خود برگشته و) نزد تو مى آمدند و از خداوند مغفرت مى خواستند و پيامبر هم براى آنان استغفار مى كرد، قطعاً خداوند را توبه پذير و مهربان مى يافتند».
و هيچ مسلمانى نمى تواند ادعا كند كه گناهى مرتكب نشده و نيازمند شفاعت پيامبر(ص) نيست؛ از اين رو شما با اين حرف خود به رسول خدا(ص) توهين مى كنيد كه توسل به او را همانند بت پرستى مى دانيد.
جوان وهابى گفت: اگر منظور شما از توسل، پرستيدن نيست، پس چرا نام خود را عبدالنبى و عبدالحسين و ... مى گذاريد؟
شهيدى گفت: اشتباه شما همين جاست؛ با آن كه خود را پيرو قرآن مى دانيد و در حفظ ظاهر قرآن تلاش داريد، اما همانند «خوارج» حروفش را گرفته ايد و از فهم معانى آن درمانده ايد. مگر در قرآن كلمه عبد، فقط به معناى عبادت و بندگى و پرستش است؟ مگر خداوند در قرآن نمى گويد:
(وَأَنكِحُوا الأَيَامَى مِنكُمْ وَالصَّالِحِينَ مِنْ عِبَادِكُمْ وَإِمَائِكُمْ) (1)؛ «مردان و زنان بى همسر
ص: 28
خود را همسر دهيد همچنين غلامان و كنيزان صالح و درستكارتان را».
در اين آيه خداوند لفظ «عبادكم» آورده و دستور مى دهد به «عباد» خودتان زن بدهيد. «عباد» به معناى نوكر و غلام است، نه به معناى پرستش كننده، ما هم وقتى مى گوييم «عبدالنبى» يا «عبدالحسين»؛ يعنى كسى كه افتخار نوكرى رسول خدا(ص) و سيد جوانان بهشت را دارد. در هر صورت اگر شما حرفى براى گفتن داريد، ما حاضريم در هتل محل اقامت خودمان از شما پذيرايى نموده، با شما به گفت وگو بنشينيم؛ زيرا همه اين هايى كه اين جايند از دانشجويان
ص: 29
و فرهيختگان كشور ما هستند كه هم حرف ها را به خوبى در مى يابند و هم قدرت تحليل و درك آنان بالاست. اگر سخن حقى باشد با دل و جان مى پذيرند.
آنگاه تير خلاص را به طرف آنان نشانه رفت و به آنان گفت: آقايان مدعى مسلمانى! بر فرض كه ما مجوسى و مشرك وكافريم، شما كه خود را مسلمان مى ناميد، آيا پيرو همين پيامبريد كه مى گويد:
«اكرِمُوا الضَّيفَ وَلَو كانَ كافِراً (1)
؛ ميهمان را گرامى بداريد، هر چند كافر باشد».
اگر ما مسلمان نباشيم ميهمان شما كه هستيم، آيا با ميهمان چنين برخوردى مى كنند؟ حال شما با اين رفتارتان يا پيامبر را تكذيب مى كنيد و مى خواهيد ثابت كنيد كه او در اين گفته خويش اشتباه كرده و يا اين كه در ادعاى پيروى از او دروغ مى گوييد.
آنان پس از شنيدن اين سخن منطقى، چون پاسخى نداشتند، با شرمندگى از آن جا دور شدند.
جوانان پس از نجوايى از سر سوز با رسول خدا(ص) و اداى نماز ظهر و عصر با هم به طرف هتل به راه افتادند. اما از اين كه بهترين اوقات خوش با رسول خدا(ص) بودن را با دخالت بى جاى وهّابى هاى سعودى از دست داده بودند و نتوانسته بودند از اين لحظاتى كه مدت ها به دنبالش بودند به نحو احسن
ص: 30
استفاده كنند، بسيار غمگين و ناراحت بودند. گويى عقده اى در دل آنان وجود داشت. بغض راه گلوى آنان را گرفته بود، مثل آن كه خارى در گلو داشتند كه فقط با ريختن اشك گشوده مى شد. اما چه مى توان كرد؟ چاره اى جز تحمل نبود.
كاروان به هتل بازگشت، اما سؤالات فراوانى در ذهن و زبان جوانان جريان داشت؛ چرا سرزمين امن به دست عده اى متحجّر و از خدا بى خبر افتاده كه به خود اجازه مى دهند هر تهمتى را به هر مسلمانى بزنند؟ چرا اينان جلوى توسل و زيارت را مى گيرند و چرا و چرا و چرا؟
اما عبدالحسين كه بيش از ديگران از آن سخنان
ص: 31
توهين آميز و جاهلانه آنان ناراحت بود، همچون آدم تب كرده، صورتش به سرخى مى زد و بدنش داغ و گرم بود، هر چه كرد، نتوانست تحمل كند؛ از اين رو، با لحن تند و عتاب آميز به آقاى شهيدى گفت: حاجى! چرا نگذاشتى تا مزد آن نامرد را كف دستش بگذارم؟
آقاى شهيدى گفت: عزيزم، اين جا ايران نيست، اين جا سرزمين متعصبين خوارج مسلك است كه با كوچك ترين بهانه زائران مظلوم را يا به كشورش باز مى گردانند و يا آن كه به بازداشتگاه مى فرستند. اين ها به دنبال بهانه اند كه دق دل خود را از ناكامى هايى كه از بى اعتنايى مسلمانان در جهان اسلام نسبت به آنان مى شود و رويكردى كه جهان اسلام برخلاف ميل آنان به سوى جمهورى اسلامى و پيروان اهل بيت(ع) دارد، سر تك تك ايرانى ها به ويژه شما جوانان در بياورند. آن ها دنبال بهانه بودند و كافى بود كه ضربه مشت تو به صورت آن وهّابى مى خورد، آن وقت مى ديدى كه شرطه ها و نظامى هاى آنان چه بلايى بر سر شما و ما در مى آوردند؟ همان بلايى كه در سال 1366 بر سر حجاج ما در آوردند وآنان را به خاك و خون كشيدند. آنگاه رو به همه كرد و گفت:
«دوستان عزيز، ما نزديك غروب براى زيارت قبور امامان بقيع(ع) خواهيم رفت، چون وقت ما كم است و فردا بايد براى ديدن مكان هاى تاريخى و مذهبى
ص: 32
برويم، از اين رو تنها همين بعد از ظهر را فرصت داريم و بايد فرصت را غنيمت بشماريم و حداكثر استفاده را بكنيم. به همين جهت بعد از صرف ناهار و استراحتى مختصر سر ساعت چهار بعد از ظهر- كه هوا كمى بهتر و خنك تر است- براى پاره اى توضيحات در سالن هتل جمع شويد تا نكاتى را براى شما توضيح دهم؛ حتماً لازم است آن ها را بدانيد.»
نزديك ساعت چهار بعد از ظهر بود كه كم كم سروكله بچه ها در سالن پيدا شد. آنان با هم سرگرم گفت وگو بودند، هر كس چيزى مى گفت. موسوى مى گفت: حالا حاج آقا تكليف ما را روشن مى كند و مى گويد چگونه بايد به حساب وهّابى ها
ص: 33
رسيد و پشت آن ها را به زمين زد؟
محمدى مى گفت: آقاى موسوى دلت را خوش نكن، اگر گير اين ها بيفتى، كارى نمى كنند كه بميرى، چون اين ها امامزاده نمى خواهند و دوست ندارند در كشورشان امام زاده باشد فكر نكنى كه اگر با آن ها درگير بشوى و بميرى تو را در بقيع دفن نموده، به عنوان امامزاده و شهيد به تو احترام مى گذارند. جعفرى گفت: نه، حاج آقا مى خواهد داستان كتك خوردن و ضربه فنى شدنش را در سال هاى قبل توضيح دهد ... در همين گفت وگوها بودند كه صداى آقاى رستمى، مدير كاروان آنان را به خودشان آورد. آقايان عزيز، چند لحظه به سخنان حاج آقا كه براى همه لازم و ضرورى است گوش بدهيد.
آقاى شهيدى گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم،
دوستان عزيز همه شما قبل از ظهر شاهد بوديد كه بهترين و شيرين ترين لحظات عمر ما با ناراحتى و تلخى گذشت و لحظاتى را كه بعضى ها چندين سال براى آن لحظه شمارى مى كردند از دست رفت و آن حالت خوش از ما گرفته شد. حالا براى اين كه باز در كنار مزار ائمه مظلوم بقيع(ع) همان برخوردها پيش نيايد، لازم است به نكاتى توجه كنيد.
اول بايد توضيح بدهم كه ما با چه كسانى در اين كشور روبه رو هستيم، همان طورى كه شما عزيزان كم و بيش اطلاع داريد، ساختار سياسى و نوع حكومت در
ص: 34
عربستان پادشاهى است؛ از اين رو همه كارها به دست پادشاه اداره مى شود و انتخابات و مجلسى در كار نيست. اما آن چه براى ما مهم است، ساختار مذهبى اين كشور است؛ ساختار دينى و مذهبى عربستان كه بسيار حائز اهميت است، آن است كه اين كشور از حدود دويست سال پيش مبتلا به گروهى خوارج مسلك به نام وهّابى شد كه با حمايت دولت استعمارگر انگليس براى نابودى دولت مقتدر عثمانى- كه سد محكمى در برابر اروپاى مسيحى بود- به وجود آمد. در اين باره مى توانيد به كتاب هايى كه درباره وهّابيان نوشته شده، مراجعه كنيد. در تاريخ مربوط به وهّابيت آمده كه محمد بن عبدالوهاب با اتحادى كه
ص: 35
با محمد بن سعود، جد اعلاى خاندان سعودى به وجود آورد، توانست حكومت سرزمين عربستان را از تحت سيطره عثمانى ها خارج نموده و مكه و مدينه را كه توسط شرفاء؛ يعنى سادات از نسل پيامبر(ص) اداره مى شد، از دست آنان خارج نمايند. آن چه كه قابل توجه است، عقايد آنان نسبت به اعمال و رفتار مسلمانان است كه آنان را در برابر ساير مسلمانان قرار داده و از آنان جدا مى كند؛ زيرا محمد بن عبدالوهاب عقيده داشت كه:
1. توسل به بزرگان حتى انبيا و اوليا شرك و كفر است؛
2. ساختن گنبد و بارگاه حرام است؛
3. نماز خواندن در كنار قبور انبيا و بيت الله حرام است؛
4. به زيارت قبور رفتن حرام است؛
5. چراغ روشن كردن بر روى قبور حرام است و ...
آن ها به همين بهانه بارگاه امامان بقيع(ع) و ساير شهدا را خراب كردند و تمامى آثار اسلامى به جا مانده از صدر اسلام را به نابودى كشاندند. آن ها حتى به كربلا و نجف هم حمله كردند تا آن ها را منهدم نمايند و حتى مى خواستند قبر پيامبر(ص) را نيز از بين ببرند؛ اما از ترس شورش عمومى مسلمانان، از اين كار دست كشيدند.
ص: 36
آن چه در اين جا بسيار مهم است، توجه به تفكر خشك و متحجرانه و خوارج گونه آنان در تمسك به ظواهر شريعت است. آن ها به اين بهانه همه مسلمانان را مشرك وكافر ناميدند وعده زيادى از مسلمانان سرزمين حجاز را به اين جرم كشتند و زنان آن ها را به اسارت بردند. به همين جهت، اولين كسى كه به مخالفت با افكار محمد بن عبد الوهاب پرداخت برادرش سليمان بن عبدالوهاب بود كه كتاب «فصل الخطاب» را در رد افكار او نوشت.
همچنين پس از او ابن عابدين، يكى از عالمان برجسته حنفى مذهب، آنان را به خوارج تشبيه كرده،
ص: 37
گفت: در زمان ما رفتار خوارج از پيروان محمدبن عبدالوهاب سر زده، همان ها كه از سرزمين نجد خارج شدند و بر حرمين مسلط گرديدند، و خود را منتسب به مذهب حنابله دانسته، اعتقاد داشتند كه فقط آنان مسلمانند و مخالفان آنان مشركند. آنان به اين بهانه كشتار اهل سنت و عالمانش را مباح دانستند تا اين كه در سال 1233 ه. ق لشكر مسلمانان بر آنان پيروز شد. (1)
از انديشه هاى متحجرانه آن ها همين بس كه بزرگ مفتى اين ها، يعنى «بن باز» مى گويد: كره زمين ثابت بوده، خورشيد به دور زمين مى گردد؛ زيرا اگر زمين حركت وضعى و انتقالى داشته باشد، همه خانه ها فرو مى ريزد. از ديگر برداشت هاى غلط متحجرانه اين ها از اسلام آن است كه هيچ زنى در عربستان حق رانندگى ندارد.
حال با توجه به اين مقدمات چند نكته را براى شما متذكر مى شوم:
اول: در كنار قبرستان بقيع فقط در دلتان زمزمه داشته باشيد و با صداى بلند توسل نخوانيد.
دوم: اگر درِ قبرستان بقيع باز بود، روى قبرها نرويد و خاك و يا چيزى بر نداريد.
سوم: اگر به شما توهينى كردند، واكنش نشان ندهيد.
ص: 38
چهارم: اگر درباره زيارت قبور و امثال آن شبهه اى مطرح كردند، پاسخ آن ها را به عهده من بگذاريد.
پنجم: در كنار قبرستان بقيع نماز نخوانيد.
ششم: روى قبور ائمه اطهار نرويد و روى قبر نيفتيد و درِ بقيع و يا قبر را نبوسيد ...»
آقاى جوادى پرسيد: حاج آقا، مگر زيارت قبور امامان از كارهاى مستحب نيست، مگر بوسيدن قبر و نماز خواندن در آن جا اشكال دارد؟
آقاى شهيدى گفت: همان طورى كه گفتم، اين اعمال بر اساس فقه مذهب اهل البيت- كه از پيامبر(ص) گرفته اند- هيچ اشكالى ندارد. اما بر اساس تفكر وهّابى ها- كه حنبلى مذهبند- اين كارها حرام
ص: 39
است.
آقاى جوادى گفت: ولى حاج آقا، ما كه پيرو مذهب حنبلى نيستيم كه شما مى فرماييد اين اعمال را انجام ندهيد.
آقاى شهيدى پاسخ داد: فعلًا كه در كشور وهّابى ها هستيم و زور آن ها بر سر ماست و همه مسلمانان جهان اسلام، از حنفى تا مالكى و شافعى مجبورند بر اساس عقيده آن ها رفتار كنند؛ زيرا همه علماى اسلام زيارت قبر پيامبر(ص) را از عوامل تقرب به خدا مى دانند، ولى امروز خودتان ديديدكه چگونه وهّابى ها از اين كار جلوگيرى كردند و گفتند كه شرك است.
آقاى محرابى گفت: آقاى شهيدى، همان طورى كه مى دانيد من حنفى مذهب و از استان گلستانم. هم مذهبى هاى ما خيلى به على بن موسى الرضا(ع) عقيده دارند و هر ساله به زيارت قبر آقا به مشهد مى روند. حتى بهترين خاطره زندگى ام، مال دوران بچگى من بود كه به مشهد رفته بوديم.
آقاى شهيدى گفت: بله شما راست مى گوييد، من هم همين راگفتم كه مذاهب ديگر اسلامى زيارت قبور پاكان و صالحان را قبول دارند، تنها وهّابيت است كه اين كار را شرك مى داند.
محمدى گفت: آقاى شهيدى! مقدارى بيشتر از عقايد وهّابى ها و اشكالاتى كه به ما مى كنند همراه با جوابى مختصر نيز به ما بگوييد تا اگر مطرح كردند، به
ص: 40
دهانشان بزنيم و آن ها را با جواب قاطع خفه كنيم.
شهيدى پاسخ داد: همان طورى كه گفتم تنها چيزى كه وهّابى ها بلدند، اين است كه مسلمانان را متهم به شرك و كفر و بدعت كنند. حالا من چند مورد را به شما مى گويم و جواب مختصر آن را از قرآن به شما مى دهم؛ جواب مفصل اگر لازم باشد، خودم در برخورد با آن ها خواهم گفت.
1. آن ها مى گويند ساختن گنبد و بارگاه و سايبان بر روى قبور حرام است، هر چند قبور انبيا و صالحان و پاكان باشد. به همين جهت آنان گنبد و بارگاه امامان بقيع و امامزادگانى را كه در مناطق شيعه نشين عربستان بود نابود كردند.
ص: 41
جوادى پرسيد: حاج آقا، مگر عربستان شيعه هم دارد؟
شهيدى پاسخ داد: بله، حداقل يك چهارم كل جمعيت عربستان شيعه اثنا عشرى هستند كه در مكه، مدينه، احسا، قطيف و ساير مناطق ساكنند. اما تحت فشار وهّابى ها جرأت عرض اندام ندارند.
محمدى گفت: حاج آقا شهيدى، جواب وهّابى ها را نگفتى!
شهيدى ادامه داد: يكى از منابع احكام ما قرآن است و قرآن در ماجراى اصحاب كهف مى گويد: «وقتى اصحاب كهف پس از بيدارى از خواب مردند، حاكمان و علماى آن ديار با هم اختلاف نمودند. برخى گفتند بر روى قبور آن ها يك ساختمان بسازيم و برخى گفتند مسجد بسازيم:
(فَقالُوا ابْنُوا عَلَيْهِمْ بُنْياناً رَبُّهُمْ أَعْلَمُ بِهِمْ قالَ الَّذِينَ غَلَبُوا عَلى أَمْرِهِمْ لَنَتَّخِذَنَّ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً) (1)؛ «گروهى مى گفتند بنايى بر آن بسازيد، پروردگارشان از وضع آن ها آگاهتر است(ولى آن ها كه از رازشان آگاهى يافتند و آن را دليلى بر رستاخيز ديدند) گفتند: ما مسجدى در كنار(مدفن) آن ها مى سازيم(تا خاطره آن ها فراموش نشود)».
از اين جهت همه اتفاق داشتند كه براى احترام به
ص: 42
آن ها مى بايست روى قبورشان چيزى بنا شود.
آقاى محمدى پرسيد: آن ها كه مسلمان نبودند؟!
آقاى شهيدى گفت: مسلمان آخرالزمان نبودند، ولى متدين به دين الهى زمان خودشان كه بودند، و بر طبق دين الهى رفتار مى كردند و ما دليلى نداريم كه اين سنت در زمان پيامبر ما منسوخ شده است و قرآن نيز وقتى اين ماجرا را نقل مى كند، رد نمى كند؛ حال آن كه در موارد مشابه وقتى يكى از اعمال و رفتار زمان جاهليت و يا مسيحيت و يهوديان را نقل مى كند و يا حتى گاهى رفتار شخصى يكى از انبيا را مطرح مى كند، براى آن كه از دستورهاى الهى محسوب
ص: 43
نشود، متذكر مى شود؛ مثلًا در داستان حضرت يوسف، وقتى فرزندان يعقوب مى خواهند به مصر بروند تا در آن خشكسالى از حاكم مصر گندم بگيرند، حضرت يعقوب براى اين كه آنان چشم زخم نخورند يا به علت ديگر، مى گويد كه از يك در وارد نشوند. خداوند در اين جا مى فرمايد:
«و هنگامى كه از همان طريق كه پدر به آن ها دستور داده بود وارد شدند، اين كار هيچ حادثه حتمى الهى را نمى توانست از آن ها دور سازد، جز حاجتى در دل يعقوب(كه از اين طريق) انجام شد.» (1) كه اين خواسته يعقوب را حاجتى از دل يعقوب ناميد، نه حكم الهى؛ اما در اين آيه چنين نگفت.
همچنين در آيه اى ديگر، هنگامى كه رهبانيت مسيحيان را بيان مى كند، براى آن كه مشروع و از شريعت اسلام به حساب نيايد، مى فرمايد كه ما چنين چيزى را براى آنان مقرر نكرده بوديم:
(وَ رَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ إِلَّا ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعايَتِها) (2)؛ «و رهبانيتى را كه ابداع كرده بودند، ما بر آن ها مقرر نداشته بوديم، گرچه هدفشان جلب خشنودى خدا بود، ولى حق آن را رعايت نكردند».
ص: 44
2. وهّابى ها مى گويند: تبرك جستن به خاك قبر و ضريح قبور انبيا و اوليا شرك است؛ زيرا آنان نمى توانند شفا دهند.
جواب: ما هم مى گوييم خاك شفا نمى دهد، بلكه خداوند شفا را در خاك قبر امام حسين(ع) قرار داده و در گذشته نيز چنين چيزى رخ داده كه گاه حتى يك چيز بى جسم شفا داده است. قرآن در داستان حضرت يوسف به صراحت مى گويد:
«(يوسف گفت:) اين پيراهن مرا ببريد و بر صورت پدرم بيندازيد تا بينا شود». (1)
و در سه آيه بعدى خداوند مى فرمايد:
ص: 45
«اما هنگامى كه بشارت دهنده فرا رسيد، آن(پيراهن) را بر صورت او افكند، ناگهان بينا شد.» (1) در اين آيه به صراحت بيان شده كه پيراهنى به جهت تماس با جسم مقدس انسانى پاك و الهى چشم نابينايى را به اذن الهى شفا داده، پس خاكى كه بر روى قبر عبدى از بندگان پاك الهى است نيز مى تواند به جهت تماس با آن بدن مقدس به اذن خدا شفا دهد؛ بنابراين شفا دادن انبيا و صلحا و شفا دادن خاك قبر آن ها به اذن الهى هيچ اشكال ندارد.
3. وهّابى ها مى گويند: طلب شفاعت شرك و كفر و مانند كار مشركان است كه مى گفتند.
(مانَعْبُدُهُمْ إِلّا لِيُقَرِّبُونَا إِلَى اللَّهِ زُلْفَى) (2)؛ «ما اين بت هارا نمى پرستيم مگر براى نزديكى به خدا».
و مى گفتند:
(هَ- ؤُلاء شُفَعَاؤُنَا عِندَ اللّهِ) (3)؛ «اين ها شفيعان ما نزد خدايند».
جوادى پرسيد: آقاى شهيدى، اين آيه كه درباره بت پرستى است، در حالى كه هيچ شيعه اى انبيا و امامان را نمى پرستد!
ص: 46
شهيدى پاسخ داد: بله، حق با شماست. اشتباه اين آقايان همين است. ما مى گوييم اين ها شفيعان ما در نزد خدايند و به اذن او شفاعت مى كنند و ما اين ها را در كنار خدا نمى پرستيم، بلكه آنان را بندگان مقرب خدا مى دانيم كه خدا به آن ها اجازه شفاعت داده است. خداوند مى فرمايد:
(يَوْمَئِذٍ لا تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلّا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَنُ وَرَضِيَ لَهُ قَوْلًا) (1)؛ «در آن روز شفاعت(هيچ كس) سودى نمى بخشد، جز كسى كه خداوند
ص: 47
رحمان به او اجازه داده و از گفتار او راضى است».
و به عقيده ما، خداوند از پيامبر(ص) و اهل بيت او راضى است، به همين جهت شفاعت آن ها را مى پذيرد.
4. مى گويند توسل شرك و حرام است.
جواب اين حرفشان را داده ام علاوه بر آن چه به آن ها گفتم كه خداوند فرموده است «در نزد خدا وسيله بگيريد»، جواب ديگر اين است كه اگر توسل شرك است، چرا فرزندان يعقوب براى بخشش گناهان خود دست به دامن پدرشان شدند و از او خواستند تا براى آن ها از خدا طلب بخشش كند و او را واسطه بين خود و خدا قرار دادند و مستقيماً از خدا نخواستند تا آن ها را ببخشد.
در سوره يوسف مى فرمايد:
(قَالُواْ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا كُنَّا خَاطِئِينَ* قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّيَ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ) (1)؛ «گفتند: پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكار بوديم. گفت: به زودى براى شما از پروردگارم آمرزش مى طلبم كه او غفور و رحيم است».
اگر اين كار شرك بود، آن حضرت به فرزندانش مى گفت: چرا مشرك شده ايد، من چه كاره ام؟ برويد
ص: 48
از خدا بخواهيد تا شما را ببخشد.
5. مى گويند چرا روى مهر نماز مى خوانيد؛ اين كار شرك و بت پرستى است. جواب ما اين است كه هر كس در نماز بايد پيشانى را روى زمين بگذارد و اين كار مورد اتفاق همه مسلمانان است كه ترجيح با خاك است و آن خاك بايد پاك باشد؛ زيرا خداوند مى فرمايد:
(فَلَمْ تَجِدُواْ مَاء فَتَيَمَّمُواْ صَعِيدًا طَيِّبًا) (1)؛ «اگر آب براى وضو پيدا نكرديد، روى خاك پاك تيمم
ص: 49
كنيد».
و به بيان رسول خدا(ص) حكم تيمم و نماز در استفاده از خاك يكى است، زيرا فرمودند:
«جُعِلَت لى الأرضُ مَسجِداً وَ طَهُوراً (1)؛ زمين براى من محل سجده و وسيله طهارت(تيمم) قرار داده شد».
اين كه رسول خدا(ص) و اصحاب روى خاك نماز مى خواندند مورد قبول همه مذاهب است و مهر هم تكه خاكى پاك است كه روى آن سجده مى شود. اگر خاك وجود نداشت مى توان بر چيزهاى غير خوراكى سجده كرد، اما آيا پيامبر(ص) روى فرشى كه امروزه وهّابى ها روى آن نماز مى خوانند، نماز مى خواند؛ اين در هيچ كتابى نيامده است. پس اين كار بدعت است نه نماز روى خاك مهر، اين ها چيزهاى ديگرى را نيز مى گويند كه فعلًا مورد نياز ما نيست، اگر اشكال كردند به موقع به آن ها جواب خواهم داد.
ما ان شاءالله پس از زيارت مزار ائمه بقيع(ع) به مسجد النبى(ص) رفته، پس از اداى نماز مغرب و عشا به هتل بر مى گرديم و خودمان را براى ديدن مكان هاى مقدس اسلامى- كه فردا به آن جا خواهيم رفت- آماده مى كنيم.
ص: 50
سكوتى كاروان را فرا گرفته بود. آنان آرام آرام و با ذكر «الله اكبر» و «لا اله الا الله» و «سبحان الله» و ... به سوى قبرستان بقيع گام برمى داشتند. از ديدگان برخى از آنان اشك جارى بود؛ يا اشك غم بودكه از غربت شهر پيامبر(ص) و اهل بيت(ع) حكايت داشت و يا اشك شوق ديدار مزار امامان مظلوم بقيع(ع) و يا دلتنگى از گم بودن قبر فاطمه(ص)، خدا مى داند، هركس زمزمه اى داشت، تا آن كه كنار قبرستان بقيع رسيدند. شايد تصورى كه همگان از سفرهاى زيارتى خود داشتند، رفتن به مكانى
ص: 51
مجلل با ساختمان و گنبد و بارگاه و خادم و ... بود، اما حالا به پشت ديوارى از سنگ و نرده هاى آهنى با درهاى بسته روبه رو شدند كه پر از قبرهاى بى قواره و سنگ و كلوخ هايى بود كه از هر سو به چشم مى خورد. نه از ساختمان خبرى بود و نه از خادم اثرى. و اين در حقيقت خون دل بود كه از گوشه چشم با اشك به نمايش مى آمد. حرفى و حديثى گفته نمى شد، هركسى در خلوت دل خود بود و گاه زمزمه اى به گوش مى رسيد.
يكى به آهستگى مى گفت:
«گ- لى ك- م ك- رده ام م- ى جويم او را
ب- ه هر گل مى رس- م مى بويم او را»
ديگرى زمزمه اى ديگر بر لب داشت:
«مدينه شهر پيغمبر،
زخون دل خبر دارى،
مدينه شهر پيغمبر،
مدينه شهر گل هايى،
چه گل هايى همه پرپر» ...
سكوت بود و سكوت فقط گاه گاهى هق هق گريه بود كه با شكستن شيشه هاى بلورين اشك، موج و ارتعاشى در فضا به وجود مى آورد.
ص: 52
ساعت، 9 شب به وقت مدينه را نشان مى داد كه درِ اتاق آقاى شهيدى به صدا در آمد. رستمى مدير كاروان بود. رو به او كرد و گفت:
حاجى، دو نفر با چفيه هاى قرمز، جلو در ورودى هتل شما را مى خواهند. آقاى شهيدى سراسيمه پرسيد؟ چه شده؟ مگر از بچه ها خطايى سر زده؟ مگر همه جوانان كاروان در هتل نيستند؟
رستمى گفت: چرا، همه هستند.
ص: 53
شهيدى پرسيد: پس وهّابى ها در اين جا چه مى خواهند؟
رستمى گفت: مى گويند ما امروز از دور ناظر برخورد وگفت وگوى شرطه ها و مأموران مخفى با كاروان شما بوده ايم و حالا آمده ايم در هتل، با روحانى كاروان گفت وگوى دوستانه داشته باشيم.
شهيدى گفت: از وهّابى ها بعيد است كه به دنبال گفت وگوى دوستانه باشند؛ زيرا زبان آنان چماق و منطقشان سركوب و حربه آنان كلماتى همچون شرك، كفر و ... است كه بر سر و مغز مخاطبشان فرود مى آيد.
رستمى گفت: آن ها اين طور مى گويند. چه كنم، بگويم بروند؟ چند نفر از دانشجويان نيز آن ها را ديده اند و دوستانشان را خبر كرده اند.
شهيدى گفت: نه اگر با آنان سخن نگوييم، حتماً خواهند گفت كه اين ها كم آورده اند و در حقانيت راهشان شك و ترديد دارند.
شما برويد دانشجويان را در اتاقى كه همه بتوانند در آن جا بگيرند جمع كنيد، من هم به سراغ آن دو نفر مى روم تا با هم به آن جا بياييم ...
همه در اتاق جمع شده بودند، هركس چيزى مى گفت. يكى مى گفت: حالا حاج آقاى شهيدى رويشان را كم مى كند. آن يكى مى گفت: اگر زور گفتند و مثل پيش از ظهر با تكفير و تهمت خواستند
ص: 54
حرفشان را به كرسى بنشانند، چه كنيم؟
آقاى موسوى گفت: آن وقت جشن پتو مى گيريم.
جوادى گفت: آقاى موسوى راست مى گفت كه اگر مى خواهيد كسى را بشناسيد، با او همسفر شويد.
موسوى پرسيد: چه طور؟ مگر چيزى شده؟
جوادى پاسخ داد: نه چيزى نشده، فقط ما همين يك روزه فهميديم كه شما واقعاً سيد هستيد؛ زيرا همچون اجدادتان زير بار هيچ حرف زورى نمى رويد.
در همين اثنا آقاى شهيدى به همراه دو نفر وارد شدند. آقاى شهيدى رو به آن ها كرد و گفت: عزيزان، سكوت را رعايت كنيد. اين آقايان امروز شاهد بحث هاى ما با وهّابيون بوده اند، حالا آمده اند تا درباره
ص: 55
چيزهايى كه به گمانشان آن اعمال و رفتار شرك و كفر است، صحبت كنند. فكر مى كنم اين بحث براى همه ما مفيد باشد؛ به همين جهت از شما عزيزان مى خواهم كه وارد بحث نشويد و فقط گوش بدهيد. اگر جوابى داشتيد و يا سؤالى براى شما مطرح بود، با نوشته اى به من انتقال دهيد، تا گفت وگويى منسجم و منطقى و منصفانه بين هر دو طرف انجام شود. چون اين جا جاى بحث منطقى و از روى دليل و برهان عقلى و شرعى است و جاى هوچى گرى و دعوا نيست. ما مى خواهيم آن چه حق است بر كرسى بنشيند.
من ابتدا از آقاى ابوخالد كه فارسى را نيز كم و بيش مى داند، مى خواهم اول خودش را معرفى نمايد و براى اين كه شما هم متوجه شويد، اگر مى تواند به زبان فارسى حرف بزند و اگر در لابه لاى حرف هايش برخى از كلمات عربى را گفت من براى شما ترجمه مى كنم. از شما هم مى خواهم كه نزاكت و ادب اسلامى را رعايت كنيد و اگر كلمه اى را اشتباه گفتند، نخنديد.
ابوخالد خود را چنين معرفى كرد:
بسم الله الرحمن الرحيم. من ابوخالد، از دانش آموختگان رشته شريعت دانشگاه ام القرى هستم كه هم اكنون در بازار به كاسبى مشغولم و چون ايرانى ها مشتريان خوبى براى ما هستند، به جهت شغلى مجبوريم براى جلب مشترى به زبان آنان حرف بزنيم؛
ص: 56
به همين جهت مقدارى فارسى مى دانم.
آقاى شهيدى گفت: از گفته شما پرسشى به ذهنم رسيد؛ شما دانش آموخته دانشگاه شريعت ام القرى هستيد و به كاسبى مشغوليد. اين چگونه با هم جور در مى آيد؟ شما حالا مى بايست در يكى از كشورهاى اروپايى يا آفريقايى در حال تبليغ وهّابيت باشيد.
ابوخالد پاسخ داد: عجيب نيست. اگر ماجراى زندگى ما را بشنويد ...
آقاى شهيدى گفت: ما حاضريم گوش دهيم. اما به شرطى كه ما را از آن چه كه مقصود شما از آمدن به اين جاست؛ يعنى بحث و مناظره درباره عقايد شيعه و وهّابيت دور نسازد.
ص: 57
ابوخالد گفت: نه، اتفاقاً سرگذشت من در مسير همين بحث است كه به طور مختصر آن را خواهم گفت.
من از دانشجويان دانشگاه ام القرى بودم و تازه فارغ التحصيل شده بودم كه عده اى از دانشجويان اعلام نمودند براى مبارزه و جهاد در راه خدا مى خواهند به كشور افغانستان بروند. من هم كه سال ها قبل داستان جهاد و مبارزه خالد بن وليد را خوانده بودم و عاشق او بودم، دنبال فرصتى مى گشتم كه همچون او در راه دين جانفشانى كنم؛ به همين جهت جزء اولين داوطلبان پيوستن به مجاهدان افغانستان- كه به طالبان معروف بودند- شدم. پس از مدتى به همراه عده اى به كشور پاكستان رفتيم تا از آن جا به گروه طالبان ملحق شويم. رفتن ما به آن جا مصادف با ايام محرم و عزادارى شيعيان بود. كشور پاكستان براى ما از جهات مختلف عجيب و غريب و تماشايى بود. نوع لباس پوشيدن، ساختمان ها و حتى ماشين ها و از همه مهم تر، زيبايى و سرسبزى شهرها بود كه هر بيننده اى همچون ما را كه از سرزمين خشك و بى آب و علف به آن جا رفته بوديم، به خود جلب و جذب مى كرد. اما از همه عجيب تر و شگفت آورتر، ديدن عزادارى هاى شيعيان بود كه چگونه به سر و سينه خود مى زدند و از همه عجيب تر، لعن حضرت معاويه(!) و فرزندش يزيد بن معاويه بر سر منابر به صورت آشكار و علنى بود كه
ص: 58
خون را در رگ هايم به جوش آورد. با ديدن اين مناظر هم بر جهل و نادانى اين مردم و هم بر كفر آنان تأسف خوردم و با خود گفتم: اين مردم نادان را ببين كه حسين بن على را كشته اند و حالا بر سر و سينه خود مى زنند تا حسين آن ها را ببخشد و از طرفى باز بر كفر و انحراف خود پافشارى مى كنند و به خاطر اين كه نتوانستند صحابه اى همچون معاويه را نابود كنند و مثل حسين بكشند، به لعن او و پسرش مى پردازند. اگر دستم مى رسيد تك تك اين ها را از بين مى بردم، ولى كارى از دست من بر نمى آمد. منتظر فرصتى بودم تا كسى را پيدا كنم كه عربى بداند و همين حرف ها را به او بزنم و دق دلم را سر او خالى كنم.
ص: 59
در يكى از همين روزها شخصى به نام فداحسين را ديدم كه مى گفتند عالم شيعيان و از بستگان نزديك رهبر شيعيان پاكستان است. به مسجد او وارد شدم و خودم را معرفى كردم و گفتم: شما خجالت نمى كشيد كه حسين را كشته ايد و حال اين طور بر سر و سينه مى زنيد كه شما را ببخشد؟ گستاخى را به جايى رسانده ايد كه به صحابه بزرگى همچون حضرت معاويه و فرزندش يزيد توهين مى كنيد و بدعت هاى زيادى در دين وارد كرده ايد و همه كارهاى حرام خدا را حلال نموده ايد و ...
با اين كه لحن گفتارم توهين آميز بود، ولى او با آرامش و طمأنينه و لطف و مهربانى رو به من كرد و گفت: برادرم! بر خودت مسلط باش و شمرده شمرده اشكالات را تك تك بگو تا ببينم من بايد به چه چيزى پاسخ بدهم؟
خودم را جمع و جور كردم وگفتم: چرا شما شيعيان دست از ايجاد تفرقه بين مسلمانان بر نمى داريد و همواره اين شما بوديد كه اولين اختلاف را با عقيده به امامت على در امت ايجاد كرده ايد و امروزه نيز، با بيان تاريخ راست و دروغ صدر اسلام و ماجراى حسين به اختلافات دامن مى زنيد.
گفت: آيا به نظر شما هر آن چه در تاريخ آمده دروغ است.
گفتم: اغلب آن ها دروغ است؛ زيرا اغلب آن چه
ص: 60
آنان گفته اند، سند معتبرى ندارد و اگر هم داشته باشد، به ما چه ربطى دارد كه بين اصحاب چه گذشته است.
گفت: ادعاى عجيبى مى كنى و با اين سخنت بسيارى از مسلّماتى كه در تاريخ از وقايع صدر اسلام آمده را زير سؤال مى برى؛ اما من حالا در صدد ردّ اين حرفت نيستم، بلكه از كتاب هايى كه در نزد شما معتبر است برايت دليل مى آورم كه اولين اختلاف چگونه پديد آمد و چه كسانى آن را به وجود آوردند. آيا كتاب «ملل و نحل» شهرستانى را قبول دارى؟
گفتم: كتابى است كه به جهت استفاده از كتاب هاى تاريخى حرف هاى غير قابل قبول هم دارد.
پرسيد: اگر مستند گفته اش كتاب «صحيح بخارى» و
ص: 61
«مسلم» باشد چه طور؟ آيا باز معتبر نيست؟
گفتم: اگر مستندش اين دو كتاب باشد، هيچ مسلمانى در صحيح بودنش شك ندارد؛ زيرا بعد از كتاب خداوند از معتبرترين كتاب ها در نزد ما اهل سنت است.
گفت: شهرستانى در كتابش مى گويد: اولين نزاع و اختلاف بنا به نقل ابوعبدالله محمد بن اسماعيل بخارى به هنگام بيمارى رسول خدا(ص) رخ داد. وى با سند خودش از عبدالله بن عباس نقل مى كند: هنگامى كه بيمارى پيامبر(ص) شدت يافت- با همان بيمارى اى كه از دنيا رفت- فرمود برايم دوات و قلم بياوريد تا چيزى برايتان بنويسم تا بعد از من گمراه نشويد. عمر گفت: بر رسول خدا تب عارض شده(هذيان مى گويد) كتاب خدا ما را بس است. با اين گفته وى سر و صدا و دعوا زياد شد. رسول خدا(ص) ناراحت شده، فرمود: از نزدم برخيزيد و بيرون برويد، شايسته نيست احترام مرا نگه نداريد و در نزدم دعوا كنيد؛ به همين جهت، ابن عباس مى گفت: همه فاجعه از آن جا شروع شد كه نگذاشتند آن چه رسول خدا مى خواست نوشته شود. (1)
حال با گفته اين نويسنده معتبر اهل سنت چه كسى اولين اختلاف را برانگيخت؟
ص: 62
چرا نگذاشتند رسول خدا(ص) آن چه را كه ازگمراهى امت، جلوگيرى مى كرد، بنويسد؟ چگونه كلام خدا را درباره رسول خدا نپذيرفتند. آن جا كه مى فرمايد:
(وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى) (1)؛ «او هيچ گاه از روى هواى نفس سخن نمى گويد».
چگونه اين آيه را از ياد بردند و او را متهم به هذيان گويى نمودند.
چگونه دستور خداوند را در اطاعت از رسولش ناديده گرفتند؟ آن جا كه مى فرمايد:
ص: 63
(ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ) (1)؛ «آن چه را پيامبر خدا به شما(دستور) مى دهد، بگيريد و آن چه را كه نهى مى كند رها كنيد و از عدم اطاعت امر خداوند بپرهيزيد كه خداوند سخت كيفر(كننده اى) است».
و حال آن كه خداوند مى فرمايد:
(فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيماً) (2)؛ «سوگند به پروردگارت آن ها ايمان نمى آورند، مگر آن زمانى كه تو را داور اختلافاتشان قرار دهند، و بعد از صدور حكم تو هيچ گونه ناراحتى و سنگينى از نتيجه آن در دل نداشته باشند و در ظاهر و باطن تسليم حق گردند».
گفتم: معلوم نيست آن چه شهرستانى به امام بخارى نسبت داده درست باشد.
گفت: من همه گفته هايش را بررسى كردم و مستندش را در كتاب «صحيح بخارى»(در باب قول المريض قوموا عنى (3)- و باب كراهيه الخلاف (4)) يافتم،
ص: 64
همچنين در «صحيح مسلم» اين ماجرا آمده و از سعيد بن جبير نقل شده كه مى گفت:
ابن عباس با گريه شديد مى گفت: پنج شنبه و تو چه مى دانى كه چه پنج شنبه اى بود، روزى كه رسول خدا(ص) فرمود: كتاب و دوات بياوريد تا چيزى براى شما بنويسم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد؛ اما گفتند رسول خدا(ص) هذيان مى گويد. (1)
بنابراين، هم گفته شهرستانى مستند شد و هم معلوم شد كه اولين اختلاف توسط برخى از صحابه با اتهام به
ص: 65
رسول خدا(ص) شروع شد.
گفتم: هذيان گفتن به هنگام تب، طبيعى است و از همه مردم سرمى زند؛ بنابراين اتهامى در كار نبود، بلكه بيان يك واقعيت بود.
گفت: از مردم عادى چه بسا چنين كارى سر بزند، اما از كسى همانند پيامبر(ص) كه معصوم بوده و به گفته خدا از روى هوى و هوس سخن نمى گويد و به عقيده همه مسلمانان، گفته و رفتارش به عنوان سنت و مدرك براى امت اسلامى حجت است، چنين كارى سرنمى زند. از طرفى آيا اين گفته رسول خدا(ص) كه مى فرمايد: «چيزى بنويسم تا پس از من هرگز گمراه نشويد» نشانه هذيان گويى است يا نشانه دورانديشى و آينده نگرى كه از يك فرد دانا و حكيم سر مى زند، از جانب ديگر چرا شما يك بام و دو هوا حرف مى زنيد؟
گفتم: ما چگونه چنين مى گوييم؟
گفت: در اين جا پيامبر(ص) متهم مى شود كه نمى داند چه مى گويد، چون تب دارد؛ ولى در همان حال مى گوييد چون رسول خدا(ص) از تب و بيمارى نمى توانست براى نماز به مسجد برود، به عايشه گفته است به جناب ابوبكر بگويد تا به مسجد رفته، امامت جماعت كند. به همين دليل اين گفته را دليل بر صلاحيت وى بر خلافت دانسته، مى گوييد: رسول خدا(ص) او را براى امر آخرت پسنديد و امام جماعت
ص: 66
قرار داد؛ چرا ما براى امور دنياى خود نپذيريم و خليفه رسول خدا ندانيم.
ابوخالد پس از سكوتى كوتاه چنين ادامه داد: پاسخى براى گفتن نداشتم؛ از اين رو موضوع سخن را عوض نموده، پرسيدم:
چرا شما يزيد را لعن و نفرين مى كنيد؟ مگر نه اين است كه كسى مثل حسين براى كسب قدرت عليه حكومت زمان و اولى الامر مسلمانان شورش نمود و بعد به دست شيعيان خودش كشته شد.
از شنيدن اين سخنان چهره اش برافروخته شد؛ اما ديدم با خودش اين آيه را زمزمه مى كند:
ص: 67
(وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ) (1).
آنگاه به من گفت: در حرف هايت چند ادعا وجود دارد كه نيازمند بحث مفصل است و نشان مى دهد از كتاب هاى تاريخ خبر ندارى كه چنين مى گويى.
گفتم: من از فارغ التحصيلان دانشگاه ام القرى در مكه ام.
گفت: پس چه طور نمى دانى حسين كه بود و چه كرد و يزيد كه بود و چه كرد؟
گفتم: چرا نمى دانم. من آن چه لازم بود گفتم، اگر پاسخ درستى دارى بگو.
گفت: اگر حسين و يزيد را مى شناختى، چنين نمى گفتى، اما من آن دو را به تو مى شناسانم تا حجت خدا بر تو تمام شود و روز قيامت نگويى من نادان بودم و حق را نمى شناختم. اما اين كه گفتى حسين(ع) را شيعيانش كشتند، سخن دشمنان پيروان اهل بيت(ع) است.
و اما حسين- كه سلام و صلوات خدا بر او باد- همان كسى است كه شما اهل سنت در كتاب هاى خود از رسول خدا(ص) درباره او و برادرش نقل كرده ايد كه فرمود:
ص: 68
«الحَسَنُ وَالحُسَينُ سَيّدا شَباب اهلِ الجَنَّه؛ (1)
حسن وحسين دو سرور جوانان بهشتند.»
آيا كسى كه به بيان پيامبر خدا(ص) بهشتى است براى دنيا و تصاحب قدرت دست به شورش و فساد روى زمين مى زند وحال آن كه خداوند مى فرمايد بهشت جاى فسادگران نيست:
(تِلْكَ الدَّارُ الآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِينَ لا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ) (2)؛ «اين سراى آخرت را تنها براى
ص: 69
كسانى قرار مى دهيم كه اراده برترى جويى در زمين و فساد را ندارند و عاقبت نيك، براى پرهيزكاران است».
آيا رسول خدا(ص) كسى را كه اهل شورش و فساد است، بهشتى مى داند و برخلاف قرآن حرف مى زند؟
آيا حسين همان كسى نيست كه رسول خدا(ص) درباره اش فرمود:
«حُسَينٌ مِنّي وَانَا مِن حُسَين احَبَّ اللهُ مَن احَبَّ حُسَيناً». (1)
اگر شما فقط به معناى همين يك حديث پى مى برديد، هرگز درباره قيام حسين چنين حرفى را نمى زديد؛ زيرا رسول خدا(ص) در اين كلام پرمحتوا حق مطلب را ادا نموده است. از طرفى فرمود: حسين از من است، تا ميزان پيوستگى او را به خود نشان دهد؛ وگرنه همه مى دانستند كه او نوه پيامبر است. از طرف ديگر فرمود: من از حسينم، يعنى بقاى من و مكتبم به حسين است. به همين جهت در ادامه فرمود: خداوند كسى كه حسين را دوست بدارد دوست مى دارد. آيا خداوند فرد قدرت طلبى را كه براى كسب قدرت اقدام به شورش مى كند دوست دارد؟ و حال آن كه در قرآنش خبر داده كه مفسدان را دوست ندارد: «و
ص: 70
هرگز در زمين فساد منما كه خدا مفسدان را دوست ندارد». (1)
آيا رسول خدا برخلاف قرآن سخن مى گويد و شورش گر را محبوب خدا مى نامد؟
آيا حسين همان كسى نيست كه به فرمان خداوند همه مسلمانان مأمور به دوست داشتنش بودند؟
همان طورى كه در تفاسير شما از ابن عباس نقل شده، هنگامى كه آيه:
(قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلّا الْمَوَدَّةَ فِي
ص: 71
الْقُرْبى) (1)؛ «من هيچ مزدى از شما در برابر رسالتم طلب نمى كنم، جز دوستى با خويشاوندان نزديك من». بر پيامبر(ص) نازل شد پرسيدند: اى رسول خدا، اين خويشانى كه مودت آنان برما واجب شده چه كسانى هستند؟
فرمود: على و فاطمه و دو فرزندشان. (2)
و همچنين بنا به نقل مفسران شما رسول خدا(ص) درباره حب حسين و برادر و پدر و مادرش فرمود:
«مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد ماتَ شَهيداً؛
هر كس با دوستدارى آل محمد بميرد، شهيد از دنيا رفته است».
«الا وَ مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمّد ماتَ مَغفُوراً لَه
؛ هر كس با دوستدارى آل محمد بميرد، با بخشش گناهان از دنيا رفته است».
ص: 72
«الا وَ مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد ماتَ تائِباً؛
هر كس با دوستدارى آل محمد بميرد، توبه كننده از دنيا رفته است».
«الا وَ مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد ماتَ مُؤمِناً مُستَكمِلُ الايمان؛
هر كس با دوستدارى آل محمد بميرد، مؤمن كامل الايمان از دنيا رفته است».
«الا وَ مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد يَزِفُ الَى الجَنّةِ كَما تَزِفُ العَروُس الى بَيتِ زَوجِها
ص: 73
بدانيد هر كس با دوستى آل محمد بميرد، او را همانند عروس(با احترام) به سوى بهشت مى برند».
«الا وَ مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد فُتِحَ لَهُ في قَبرِهِ بابانِ الَى الجَنَّه
؛ بدانيد هر كس با دوستى آل محمد از دنيا برود، از قبرش دو در به سوى بهشت برايش گشاده مى شود».
«الا وَ مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد جَعَلَ اللهُ قَبرَهُ مَزارَ مَلائِكَةَ الرَّحمَه؛
هر كس با دوستى آل محمد بميرد، خداوند قبرش را زيارتگاه فرشتگان رحمت قرار مى دهد».
«الا وَ مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّد ماتَ عَلَى السُّنَّةِ وَ الجَماعَه؛
هر كس با دوستى آل محمد بميرد، بر سنت(من) و جماعت(مسلمانى) از دنيا رفته است».
«الا وَ مَن ماتَ عَلى بُغضِ آلِ مُحَمَّد جاءَ يَوم القِيامَةِ مَكتُوباً بَينَ عَينَيهِ آيِسٌ مِن رَحمَةِ الله؛
هر كس با دشمنى آل محمد از دنيا برود، روز قيامت آورده مى شود در حالى كه بر روى پيشانى اش نوشته شده «از رحمت خدا نصيبى ندارد».
«الا وَ مَن ماتَ عَلى بُغضِ آلِ مُحَمَّد ماتَ كافِراً
؛ هر كس با دشمنى آل محمد بميرد، كافر از دنيا رفته است».
ص: 74
«الا وَ مَن ماتَ عَلى بُغضِ آلِ مُحَمَّد لَم يَشُم رائِحَةَ الجَنَّة؛ (1)
هر كس با دشمنى آل محمد از دنيا برود، بوى بهشت را استشمام نخواهد كرد».
حال از تو مى پرسم، آيا امكان دارد پيامبرى كه به فرموده خداوند هرگز از روى هوى و هوس سخن نمى گويد (2)، بى جهت اين همه بر حبّ خاندانش تأكيد
ص: 75
نمايد؟ آن هم كسى كه بعدها ممكن است بر عليه اولى الأمر خودش قيام كند؟!
از تو مى پرسم، با توجه به اين كه خداوند در اين آيه مردم را مأمور به مودّت خاندان پيامبر نموده، آيا آنان اين وظيفه واجب را انجام دادند؟ اگر اين مردم مأمور به ظلم و ستم و جنايت نسبت به آنان مى شدند، آيا مى توانستند بيش از اين اندازه كه به آنان ستم نمودند ستم نمايند و دخترش را كه سرور خانم هاى بهشت است، ناراضى نموده، حقش را پايمال نمايند و متهم به دروغ گويى كنند و على(ع) را در محراب عبادت به شهادت برسانند؟ و سبط اكبر را تنها و غريب رها نموده، با دسيسه به شهادت برسانند و بالاتر و فجيع تر آن كه با دلبند رسول خدا(ص)؛ يعنى حسين و خاندان و يارانش چنان كنند كه حتى رسول خدا(ص) چنين كارى را در حق كافر حربى روا نمى داشت؟
گفتم: بر حسين لازم بود كه از اولى الأمر خود اطاعت نمايد؛ همان طورى كه حضرت عمر(!)- رضى الله عنه- مى گويد:
«فأطع الإمام وان كان عبداً حبشياً وإن ضربك فاصبر وإن حرمك فاصبر وإن ظلمك فاصبر وإن أمرك بأمر ينقص دينك فقل: سمع
ص: 76
وطاعة، دمي دون ديني
؛ (1) از امامت اطاعت نما، هر چند غلام حبشى باشد. اگر تو را زد صبر بنما، و اگر تو را از حقوقت محروم نمود، صبر نما و اگر به تو ظلم نمود باز صبر نما و اگر تو را به چيزى دستور داد كه سبب خدشه در دينت مى شود، اطاعت نما و بگو بچشم، خونم فداى دينم باد!»
گفت: چند اشكال در كلام تو وجود دارد: اول آن كه اين سخن مال خليفه دوم است نه كلام رسول
ص: 77
خدا. و بنا بر گفته پيشوايان همه مذاهب اسلامى، سنت پيامبر(ص) براى ما حجت است نه سنت ديگران!
دوم آن كه اين سخن برخلاف دستور خداوند است كه مى فرمايد:
(وَ لا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّار) (1)؛ «و تكيه بر ظالمان نكنيد كه موجب مى شود آتش شما را فرو گيرد».
وقتى اعتماد بر ظالمان چنين عقوبتى دارد، آيا ممكن است خداوند اجازه اطاعت از آنان را بدهد؟
سوم آن كه حسين در مخالفت با ظلم ظالم پيرو وصيت پدرش بود كه در واپسين روزهاى عمرش به فرزندان و شيعيانش دستور داد:
«كُونُوا لِلظالِمِ خَصماً وَللمَظلُومِ عَوناً اوصيكُما وَجَميعِ وَلَدي وَمَن بَلَغَهُ كِتابي؛ (2)
به شما دو تن(حسن و حسين) و همه فرزندانم و به كسانى كه اين نوشته ام به دست آن ها مى رسد، وصيت مى نمايم كه دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد».
به همين جهت امام حسين(ع) هنگامى كه خواست عليه يزيد قيام كند، در وصيت نامه اى كه در مدينه به برادرش محمد حنفيه داد، نوشت: من براى خودخواهى و خوشگذرانى و فسادگرى و ستمگرى از
ص: 78
مدينه خارج نشدم، بلكه(قيام من) براى امر به معروف و نهى از منكر است. مى خواهم امت جدم را اصلاح نمايم و به سيره و روش جدم و پدرم رفتار نمايم. (1)
و در سخن زيباى ديگرى پاسخ امثال تو را با استناد به كلام جدش چنين داد: «همانا شما مى دانيد كه رسول خدا(ص) در زمان حياتش فرمود: كسى كه سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال نموده و عهد خدا را ترك كرده و با سنت رسول الله(ص) به مخالفت برخاسته و در ميان مردم به گناه و تجاوز به حقوق آنان روى آورده، آنگاه بر ضد آن سلطان با
ص: 79
گفتار و رفتارش به مخالفت برنخيزد، حق خداوند است كه او را با همان ستمگر محشور گرداند».
آنگاه حضرت فرمود: شما همچنين مى دانيد كه اينان(يعنى بنى اميه) اطاعت شيطان را برگزيده، از اطاعت خداى رحمان روى برگردانده اند و به فساد و تباهى روى آورده اند و اجراى حدود الهى را تعطيل نموده، بيت المال را تاراج كردند و حلال الهى را حرام، و حرام الهى را حلال نمودند و من امروز به جهت خويشاوندى با رسول خدا(ص) سزاوار به اين اقدام عليه آنانم. (1)
گفتم: يزيد چه ظلم و ستمى كرده بود؟
گفت: همين اندازه به تو مى گويم كه وى بيش از سه سال حكومت نكرد و در اين مدت سه سال، سه جنايت بزرگ را مرتكب شد؛ در سال اول حكومت، سرور جوانان بهشت را به شهادت رساند، در سال دوم شهر مدينه را به خاك و خون كشيد و لشكريانش جناياتى مرتكب شدند كه انسان از گفتنش شرم مى كند، براى پى بردن به اين جنايات مى توانى به كتاب «البدايه والنهايه»، نوشته ابن كثير دمشقى، شاگرد ابن تيميه- كه مورد قبول شماست- مراجعه كنى، جنايت در شهرى كه بنا به نقل شما اهل سنت، پيامبر(ص) درباره اش فرمود:
ص: 80
«مَنْ أَخافَ أَهْلَ المَدينةِ أَخافَهُ اللهُ عَزَّوَجَلَّ وَعَلَيْهِ لَعْنَةُ الله وَالمَلائكَة وَالناسِ أَجمَعين؛ (1)
كسى كه مردم مدينه را بترساند، خدا او را بترساند و لعنت خدا و ملائكه و همه مردم بر او خواهد بود».
اما در سال سوم حكومت خود، لشكرى براى شكست عبدالله بن زبير- كه به مكه پناهنده شده بود- فرستاد. آنان كعبه را به منجنيق بسته، ويرانش ساختند.
ص: 81
حال، آيا با توجه به اين همه جنايت باز نمى توان يزيد را لعن نمود؟
گفتم: چرا شما به كاتب وحى، حضرت معاويه(!) توهين كرده، لعنتش مى كنيد؟
گفت: آيا توهين و لعن زشت و ناپسند است؟
گفتم: خداوند مى گويد:
(وَلَا تَسُبُّوا الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِ اللّهِ فَيَسُبُّوا اللّهَ عَدْوًا بِغَيْرِ عِلْمٍ) (1)؛ «(معبود) كسانى را كه غير خدا را مى خوانند، دشنام ندهيد، مبادا آن ها(نيز) از روى ظلم و جهل خدا را دشنام دهند».
گفت: آيا اين كار براى همه زشت و ناپسند است يا فقط براى ما.
گفتم: براى همه زشت و ناپسند است و كار حرامى است.
گفت: اگر اين كار نسبت به اميرمؤمنان على(ع) باشد چه طور است؟
گفتم: هركس اين كار را بكند، كار حرامى انجام داده است.
گفت: ولى در كتاب هاى معتبر شما آمده كه معاويه دستور داد تا اميرالمؤمنين على(ع) را بر فراز منبرها لعن و نفرين كنند. اين كار ناپسند او بيش از صد سال رواج داشت. او حتى به اصحابى كه اين كار را
ص: 82
نمى كردند، اعتراض مى كرد. در كتاب «صحيح مسلم» در روايتى آمده كه معاويه به سعد وقاص گفت:
«ما مَنَعَكَ ان تَسُبَّ ابا تُراب؛ چه چيز مانع تو از سب و دشنام به على است؟»
وى در پاسخ گفت: به خاطر سه سخن از رسول خدا(ص) كه هرگاه به ياد مى آورم، هرگز نمى توانم او را سب و دشنام نمايم؛ زيرا اگر يكى از آن سخنان درباره من بود، از شتران سرخ مو ارزشش برايم بيشتر بود؛
ص: 83
اول آن كه رسول خدا در يكى از جنگ ها على را جانشين خود در شهر قرار داد. على پرسيد: اى رسول خدا! آيا مرا در پيش زن ها و بچه ها مى گذارى؟
شنيدم كه رسول خدا به او گفت: آيا راضى نمى شوى كه برايم همچون هارون نسبت به موسى باشى، الّا اين كه بعد از من نبوتى نيست؟
دوم اين كه از رسول خدا در جنگ خيبر شنيدم كه فرمود: فردا پرچم جنگ را به كسى مى سپارم كه خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نيز او را دوست دارند. ما گردن هاى خود را دراز كرديم تا ما را ببيند و انتخاب كند؛ اما او گفت: على را برايم بياوريد. على را در حالى كه چشمانش درد مى كرد، آوردند. حضرت آب دهانش را بر چشمان على ماليد(و شفا داد) و آنگاه پرچم را به دست او سپرد و خداوند او را پيروزى داد.
سوم اين كه هنگامى كه آيه مباهله نازل شد:
«به آن ها بگو: بياييد ما فرزندان خود را دعوت كنيم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خويش را دعوت نماييم، شما هم زنان خود را، ما از نفوس خود دعوت كنيم، شما هم از نفوس خود» (1)(درباره مباهله با مسيحيان). رسول خدا(ص) على و فاطمه و حسن و حسين(ع) را فرا خواند وگفت: بار پروردگارا! اينان
ص: 84
اهل منند. (1)(به همين دليل، من على را سب و لعن نمى كنم).
گفتم: معاويه اجتهاد كرده و در اجتهادش در لعن و سب و دشنام على- رضى الله عنه- خطا نموده و ما در روايات خودمان داريم كه رسول خدا(ص) فرمود: كسى كه اجتهاد كند و به درستى اجتهاد كند، دو اجر دارد و اگر خطا نمايد، يك پاداش دارد.
گفت: آيا اجتهاد اصول و ضوابطى دارد يا ندارد؟
گفتم: دو تا از منابعى كه همه مذاهب اسلامى حنفى، مالكى، حنبلى و شافعى روى آن اتفاق دارند،
ص: 85
كتاب و سنت است كه اجتهاد بايد بر اساس آن دو باشد.
گفت: در كجاى قرآن و سنت آمده كه سب و لعن بر اميرمؤمنان، برادر رسول خدا، جايز است. اگر اجتهاد مورد ادعاى درباره معاويه را بپذيريم، سب و لعنى كه توسط برخى شيعيان شنيده مى شود، نيز بر اساس اجتهاد است. چون ما راه اجتهاد را باز مى دانيم و حال اگر مجتهدى لعن معاويه را جايز بداند، بر مقلدينش چنين چيزى جايز است، اين مجتهد بنابر گفته شما اگر خطا كرده باشد، اشكالى بر او نيست و او نيز يك پاداش در پيش خدا دارد. از طرفى معاويه و يزيد هر دو ظالم بودند و خداوند ظالمين را لعن و نفرين نموده و مى فرمايد:
(أَلَا لَعْنَةُ اللّهِ عَلَى الظَّالِمِينَ) (1)؛ «آگاه باشيد كه لعنت خداوند بر ستمكاران است».
گفتم: معاويه از صحابه است و همه صحابه عادل اند. او چه ظلمى كرده است؟
گفت: او با خروجش عليه اولى الأمر زمانش اميرمؤمنان على(ع) ظالم بود.
گفتم: ولى او خودش اولى الأمر مسلمين بود و در جنگ بين دو اولى الأمر، ما حق دخالت نداريم كه يكى را بر حق و ديگرى را باطل بدانيم؛ همان طورى
ص: 86
كه عبدالله بن عمر و سعد وقاص و عده اى در آن زمان خودشان را كنار كشيدند و نه على را يارى كردند و نه معاويه را.
گفت: در هر دو ادعاى شما اشكال وجود دارد؛ اما اين كه گفتى عبدالله بن عمر و سعد وقاص يارى نكردند، آنان اشتباه كردند و كار حرامى مرتكب شدند؛ زيرا خداوند مى فرمايد:
«هرگاه دو طايفه از مسلمانان با هم به جنگ و نزاع بپردازند بين آن ها صلح و آشتى برقرار كنيد و اگر يكى از آن دو گروه به ديگرى تجاوز كند، با طايفه ظالم مقابله و جنگ كنيد تا به امر خداوند تسليم شود و چون چنين شد، براى برقرارى صلح بين دو گروه، عدالت را ميزان قرار دهيد؛ زيرا خداوند اهل انصاف و
ص: 87
عدالت را دوست مى دارد». (1)
همه مسلمين مى دانند كه ياغى و ستمگر معاويه بود؛ زيرا همه مسلمانان در مدينه با على(ع) بيعت كرده بودند و فقط معاويه- كه يكى از استانداران على محسوب مى شد- سر به طغيان برداشت. بنابراين بر همه لازم بود على(ع) را يارى دهند، اما اين كه گفتى معاويه اولى الأمر بود، مگر در يك زمان چند اولى الأمر وجود دارد؟
گفتم: بستگى به مسلمانان و سرزمين اسلامى دارد؟
گفت: مگر تو از اعتقادات خودتان خبر ندارى؟
گفتم: چرا من از فارغ التحصيلان ام القرى، بزرگ ترين دانشگاه اسلامى سرزمين وحى هستم.
گفت: نظرت درباره ابن كثير چيست؟
گفتم: او از بهترين شاگردان شيخ الاسلام ابن تيميه حرّانى، احياگر مكتب سلف صالح بوده است.
گفت: ابن كثير در تفسيرش مى گويد: «اما نصب دو امام يا بيشتر در روى زمين جايز نيست به جهت گفته رسول خدا(ص) كه فرمود:
«مَنْ جاءَكُم وَ أمرُكُم جَميع، يُريدُ أن يُفَرِّقَ بَيْنَكُم فَاقتُلُوهُ كائناً مَن كانَ
؛ اگر كسى به سوى شما بيايد و در حالى كه با هم جمعيد بخواهد بين
ص: 88
شما تفرقه ايجاد كند او را بكشيد هر كس كه باشد».
و اين عقيده جمهور علما است و بر اين مطلب عده اى از جمله امام الحرمين ادعاى اجماع نموده اند. (1) و اين معاويه بود كه در مقابل على بن ابى طالب(ع) قيام نمود و با آن كه يكى از استانداران او محسوب مى شد، سر به طغيان برداشت؛ از اين رو بر مسلمانان لازم بود با اميرالمؤمنين على(ع) همكارى نموده، با طاغى بجنگند.
گفتم: عبدالله بن عمر و سعد وقاص خودشان از
ص: 89
اصحاب پيامبر(ص) و اهل اجتهاد بودند.
گفت: همان طورى كه خودتان قبول كرديد، اجتهاد بايد برگرفته از كتاب و سنت باشد، نه مخالف آن. و كار آن دو مخالف با قرآن و سنت بود.
گفتم: چه مخالفتى با سنت داشت؟
گفت: نظرت درباره كتاب «صحيح مسلم» چيست؟
گفتم: بعد از كتاب الله(قرآن)، وكتاب «صحيح بخارى»، كتاب «صحيح مسلم»، صحيح ترين كتاب ها در بين ما اهل سنت است و هيچ شك و شبهه اى در روايات آن نيست.
گفت: در «صحيح مسلم» از ابوسعيد خدرى نقل شده كه گفت: رسول خدا(ص) فرمود:
«اذا بُويَعَ لِخَليفَتَين فَاقتُلُوا الآخَر مِنهُما؛ (1)
هرگاه براى دو خليفه بيعت گرفته شود دومى آن ها را بكشيد.»
و به اجماع مسلمانان، همه مسلمانان از صحابه و تابعين با على(ع) بيعت كردند و معاويه بعد از بيعت با آن حضرت، سر به طغيان برداشت؛ بنابراين بر مسلمانان لازم بود به دستور رسول خدا(ص) با معاويه يا به جهت طغيان بجنگند و يا به جهت ادعاى خلافت. بنابراين امثال عبدالله و سعد، هم با كتاب و هم با سنت
ص: 90
مخالفت نمودند.
اما اين كه گفتى معاويه از كاتبان وحى بود، درست نيست؛ زيرا وى كاتب وحى نبود، بلكه وى نويسنده برخى از نامه هاى حضرت بوده است. همچنان كه ذهبى از عبدالله بن عمر و از زيد بن ثابت نقل مى كند (1) و ابن عبدربه اندلسى نيز مى گويد كه معاويه و خالد بن سعيد نامه هاى معمولى را مى نوشتند. (2)
گفتم: از اين سخن بگذريم، زيرا:
(تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَها ما كَسَبَتْ وَ لَكُمْ ما
ص: 91
كَسَبْتُمْ) (1)؛ «آن ها امتى بودند كه درگذشتند، اعمال آن ها مربوط به خودشان بود و اعمال شما نيز مربوط به خود شما است و هيچ گاه مسئول اعمال آن ها نخواهيد بود.
ما نبايد درباره آنان اصلًا گفت وگو كنيم، بلكه بايد درباره آنان به دستور خداوند بگوييم:
(وَلا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا ...) (2)؛ «پروردگارا! ما و برادران ما را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند بيامرز، و در دل هايمان حسد و كينه اى نسبت به مؤمنان قرار مده، پروردگارا! تو مهربان و رحيمى».
بنابراين بهتر است به اشكال من در اين باره كه چرا شما برخلاف سنت پيامبر رفتار مى كنيد و همچون اكثريت مسلمانان نيستيد و براى خود فرقه اى گمراه به نام شيعه به وجود آورده ايد جواب بدهيد!
گفت: به تو اجازه دادم كه هر چه مى خواهى بپرسى، نه اين كه توهين كنى و بدون دليل پيروان اهل بيت را گمراه معرفى كنى! حال از تو مى پرسم كه به نظر تو ما به چه دليل بايد همچون ساير مسلمانان باشيم؟
گفتم: به خاطر آن كه اكثريت با اهل سنت است و
ص: 92
آنان بر حق اند و شما اقليت هستيد؛ از اين رو مى بايست همچون اكثر مسلمانان- كه از سنت پيروى مى كنند و به اهل السنه معروف اند- به سنت رفتار نماييد تا به شما نيز مسلمان گفته شود.
گفت: اما اين كه گفتى بايد پيرو اكثريت بود؛ زيرا اكثريت با شماست، اين گفته شما مخالف بيان خداوند در قرآن است كه مى فرمايد:
(أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ) (1)؛ «اكثر مردم سپاس گزار نيستند».
ص: 93
(أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ) (1)؛ «اكثر مردم نمى دانند».
(أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يُؤْمِنُونَ) (2)؛ «اكثر مردم ايمان نمى آورند».
در اين آيات مى فرمايد: اكثر مردم ناسپاس، نادان و بى ايمان اند، بلكه از اين مهمتر در خطاب به رسولش مى گويد:
(وَإِن تُطِعْ أَكْثَرَ مَن فِي الأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَن سَبِيلِ اللّهِ إِن يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلَّا يَخْرُصُونَ) (3)؛ «و اگر اكثر كسانى را كه در روى زمين هستند اطاعت كنى، تو را از راه خدا گمراه مى كنند، آن ها تنها از گمان و از تخمين و حدس(واهى) پيروى مى كنند».
بنابراين اكثريت نمى تواند معيار حق گرايى يا بطلان آن باشد. بلكه در امور سياسى و اجتماعى تنها يك راهكار است براى رفع مخاصمات و امثال آن.
از طرفى اگر معيار حق گرايى اكثريت باشد، پس همه مسلمانان بايد دست از عقيده خود بردارند؛ زيرا اكثريت مردم جهان دينى غير از اسلام دارند.
بعد پرسيد: آيا قبول دارى كه خدا از تفرقه برحذر
ص: 94
داشته و فرموده:
(وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ...) (1)؟
گفتم: اين كه گفتن ندارد.
گفت: آيا قبول دارى كه رسول خدا(ص) فرمود: امتم هفتاد و سه فرقه مى شوند. فقط يك فرقه از آن ها فرقه ناجيه است.
گفتم: چرا قبول ندارم؟
گفت: آن يك فرقه كدام فرقه است؟
گفتم: پيامبر خدا(ص) فرمود:
«انّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلَينِ كتِابَ اللهِ وَ سُنَّتى».
گفت: اما اين حديث در كتاب «صحيح بخارى» و
ص: 95
«صحيح مسلم» كه به نظر شما صحيح ترين كتاب بعد از قرآن است نيامده است.
گفتم: ولى در كتاب هاى معتبر ديگر آمده است.
گفت: كدام كتاب؟
گفتم: «موطأ» امام مالك بن انس.
گفت: اما اين روايت سندش ضعيف است؛ زيرا مالك بن انس آن را بدون سند آورده و گفته است:
«وَحَدَثَني عَن مالِك انَّه بَلَغَه انّ رَسُولَ الله(ص) قالَ تَرَكتُ فيكُم امرَين لَن تَضِلُّوا ما تَمَسَّكتُم بِهِما: كِتابَ الله وَ سُنَّةَ نَبِيّه (1)
؛ مالك مى گويد به من خبر رسيده كه پيامبر(ص) فرمود در بين شما دو امر را به جا نهادم. مادامى كه به آن دو تمسك كنيد گمراه نشويد: كتاب خدا و سنّت پيامبرش.»
اما چه كسى براى مالك نقل كرده، معلوم نيست!
گفتم: اين حديث در كتاب هاى ديگر با سند معتبرى آمده است.
گفت: امروز وقت تنگ است و من بايد به كارهايم برسم. اگر سند معتبرى دارى و به حقانيت راهت عقيده دارى، فردا بيا منزلمان تا بيشتر در اين باره بحث و گفت وگو كنيم. آنگاه مرا تا در منزلش برد تا راه منزلش را به من نشان دهد.
ص: 96
از او جدا شدم و از آن جا به محل اقامتم رهسپار شدم. اما بسيار بى حال و سرخورده بودم؛ زيرا رفته بودم ديگرى را از خطا و گمراهى نجات دهم، اما حالا خود به شك و ترديد در عقايدم مبتلا شده بودم. نمى دانستم چه كنم؟ آيا راهى هست تا بتوانم زير بناى عقيده ام را درست كنم و حقانيت را هم را با دليلى محكم و روايتى معتبر به اثبات برسانم؟ در فكر بودم چه كنم، چه راهى بجويم. عالمى كه حافظ روايات معتبر باشد را جست وجو مى كردم، ولى در آن وضعيت دستم به جايى نمى رسيد. آن چنان در فكر بودم كه با پاى پياده به محل اقامتم راه افتادم و ناگاه خود را كنار پايگاه خودمان ديدم. وارد پايگاه شدم؛
ص: 97
ميل به غذا نداشتم، به محل استراحت رفتم، ولى فكر و ذهنم مشغول بود و خواب به چشمانم نمى آمد. نيم ساعتى كه گذشت صداى ابوزيد مرا متوجه خود كرد:
ابوخالد، چه شده؟ براى خودت تنهايى به سير و سياحت مى پردازى و ديگر دوستان قديمى را تحويل نمى گيرى، نكند كه دوستان تازه اى پيدا كرده اى گفتم: چه مى گويى دوست جديد كدام است؟
گفت: پس چرا جواب مرا نمى دهى؟ چندين بار سلام كردم، جواب سلامم را نمى دهى. صدايت مى كنم پاسخ نمى دهى؟
گفتم: ببخش، فكر و ذهنم به هم ريخته است.
گفت: چرا؟ مگر با خانواده ات تماس گرفته اى و خبر بدى به تو رسيده.
گفتم: نه، اى كاش براى خانواده ام چيزى پيش مى آمد.
گفت: يعنى چه؟! يعنى مسأله اين قدر مهم است كه خبر ناخوشايند خانواده برايت در مقابلش مهم نيست.
گفتم: از همه چيز مهم تر است.
گفت: بگو ببينم چه شده؟
گفتم: اين جا جاى گفتنش نيست.
گفت: بيا برويم زير سايه درختان داخل حياط پادگان، تا ببينم دردت چيست؟
با هم به راه افتاديم و زير درختان، دور از چشم همراهان، آن چه گذشته بود برايش گفتم. ابوزيد كه
ص: 98
در دانشگاه از دانشجويان زرنگ و فعال بود و حافظه خوبى نيز داشت، رو كرد به من و گفت: اين كه چيزى نيست، روايت «كتاب الله و سنتى» كه ما را دستور به پيروى از سنت مى نمايد، فقط در موطاء مالك نيست.
گفتم: راست مى گويى؟ آيا در منابع ديگرى آمده كه سند معتبرى داشته باشد؟
گفت: در كتاب «سنن كبراى بيهقى» و «مستدرك حاكم نيشابورى» با سند متصل از پيامبر(ص) نقل شده است. فردا من هم با تو پيش آن مدّعى علم و دانش مى آيم تا ببينى چگونه دروغ هايش را برملا مى كنم.
از شنيدن سخنان دلگرم كننده ابوزيد خوشحال شدم. تصميم گرفتيم فردا با هم به منزل آن عالم برويم.
ص: 99
ولى اين بار با تهاجم بيشتر نسبت به عقايد شيعه او را زير سؤال ببريم.
ص: 100
ابوخالد كه ديد بحث طولانى خواهد شد، به حضار گفت:
با اجازه آقاى شهيدى، مى خواهم دنباله ماجرا را قصه وار برايتان بازگو كنم تا خسته نشويد.
آقاى شهيدى با رويى گشاده گفت: هر طور شما راحت تر هستيد، بفرماييد.
ابوخالد، همچون يك قصه گو، چنين ادامه داد:
صبح روز بعد با هم به سوى خانه فداحسين به راه افتادند ... خودش در را به رويشان باز كرد و با
ص: 101
گشاده رويى از آنان استقبال كرد و به داخل اتاقش- كه پر از كتاب بود- راهنمايى كرد. آن چه باعث حيرت و تعجب آن دو شده بود، كتاب هاى معتبر و فراوان اهل سنت بود كه در زمينه هاى حديثى، تفسيرى، كلامى و فقهى مذهب هاى مختلف حنفى، مالكى، شافعى و حنبلى در كتابخانه اش جمع كرده بود و در قفسه هاى مختلف به صورت موضوعى و مرتب چيده بود؛ به طورى كه در ابتداى ورود گمان كردند وارد منزل يكى از علماى برجسته اهل سنت شده اند؛ كتاب هايى كه بعضى از آن ها را حتّى در كتابخانه دانشگاه خودشان نديده بودند. به همين جهت با ناباورى به آن كتاب ها نگاه مى كردند و غرق در تماشاى آن همه كتاب بودند كه با صداى فداحسين به خود آمدند: بفرماييد ... بنشينيد ... ميوه ميل بفرماييد.
با تعجب پرسيدند: آيا شما واقعاً شيعه هستى؟
فداحسين پرسيد: آيا شك داريد؟
ابوخالد گفت: اگر شيعه هستى، پس اين كتاب ها در اين جا و در خانه يك عا لم شيعه چه مى كند؟
گفت: كتاب براى چيست؟ براى خواندن، آگاه شدن، پربار شدن و به ثمر رسيدن انديشه ها. مگر نشنيده ايد كه «
الكتب بساطين العلماء»؟
من هر روز در اين گلستان به تفرّج مى پردازم و از گل هاى اين باغ لذت مى برم.
ص: 102
ابوخالد گفت: اما اين ها كه كتاب هاى مذهبى شما نيست.
گفت: آيا آمده ايد كه اين ها را از من بپرسيد؟ مگر از على(ع) نشنيده ايد كه مى فرمايد:
«خُذِ الْحِكْمَة أَنّى كانَت (1)؛ حكمت را بگيريد هر كجا باشد».
و در كلامى ديگر مى فرمايد:
«لا تَنْظُر الى مَن قالَ وَ انظُر الى ما قالَ؛ (2)
به گوينده ننگر، بلكه به سخنش بنگر».
ص: 103
آنگاه رو كرد به ابوخالد و پرسيد: آيا درباره آن چه ديروز پرسيدم، فكر كردى و مدرك جديدى پيدا كرده اى؟
او در پاسخش گفت: شما چرا فقط به روايت مالك توجه داريد و حال آن كه اين روايت در كتاب هاى معتبر ديگرى آمده است.
پرسيد: كدام كتاب معتبر؟
گفت: در كتاب «مستدرك حاكم نيشابورى» نقل شده كه:
«عَن عَكرَمَه عَن ابنِ عَبّاس انَّ رَسُولَ الله(ص) قال: ... ايُّهَا النّاسُ انّي قَد تَرَكتُم فِيكُم ما انِ اعتَصَمتُم بِهِ فَلَن تَضَلُّوا ابَداً كِتابَ الله وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ (1)؛
اى مردم، همانا در بين شما چيزى گذاشتم كه اگر به آن تمسك جوييد، هرگز گمراه نمى شويد و آن، كتاب خدا وسنت پيامبر اوست».
در اين روايت رسول خدا(ص) به صراحت فرموده كه تنها راه نجات از گمراهى، تمسك به كتاب خدا و سنت اوست؛ بنابراين فرقه ناجيه فرقه اى است كه پيرو سنت او باشد.
فدا حسين گفت: اين روايت مشكل سندى دارد و در اشكال آن همين بس كه دو تن از راويانش متهم به
ص: 104
كذب اند. اولين آن ها «اسماعيل بن ابى اويس» است. وى خواهرزاده «مالك بن انس» بوده و عالمان علم رجال وى را دروغ گو و ضعيف دانسته اند. راوى ديگر «عكرمه» است كه وى نيز متهم به دروغ گويى است.
ابوزيد گفت: كدام رجالى اينان را دروغ گو دانسته است؟
فدا حسين پاسخ داد: اين كتاب «تهذيب التهذيب ابن حجر عسقلانى» است. وى در اين كتاب چنين مى گويد:
«ابن معين گفته است: او يعنى اسماعيل و پدرش در نقل حديث ضعيف بوده اند و در كلامى ديگر مى گويد: او و پدرش سارق حديث بوده اند. در كلام ديگر مى گويد: در نقل كلام غلط نموده و
ص: 105
دروغ مى گفت و چيزى به حساب نمى آيد. نسايى مى گويد وى ضعيف است.
ابن عدى گفته وى از دايى خود(مالك بن انس) احاديث غريب و ناآشنا نقل مى كرده كه كسى چنان روايتى نقل ننموده است». (1)
اما درباره عكرمه همين بس كه وى از خوارج بوده و دشمنى خوارج با اميرمؤمنان و اهل بيت(ع) واضح و روشن است. وى علاوه بر انحراف عقيدتى متهم به دروغ گويى نيز هست.
ابوزيد گفت: اگر قبول كنيم كه روايت ابن عباس معتبر نيست، اما روايت بيهقى از ابوهريره كه اشكالى ندارد.
«عَن ابي هُرَيرَه قال: قالَ رَسُولُ الله(ص): انّي قَد خَلَّفتُ فِيكُم ما لَن تَضِلُّوا بَعدهُما ما اخَذتُم بِهِما او عَمِلتُم بِكتابِ اللهِ وَ سُنَّتي وَلَن تَفَرَّقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوض». (2)
در اين روايت نيز صراحت دارد كه نجات در عمل به كتاب خدا و سنت اوست.
فدا حسين گفت: مگر ما منكريم كه عمل به كتاب خدا و سنت، راه نجات است؟ اين كه بر هر مسلمانى لازم است پيرو سنت پيامبر و كتاب خدا باشد، سخنى
ص: 106
صحيح و پسنديده است و همه مذاهب اسلامى از جمله شيعه به آن اعتراف دارند و كتاب و سنت را دو منبع براى اخذ احكام و معارف دين مى دانند. ولى سخن در اين است كه اين سنت را از چه كسى بايد گرفت؟ آيا هركسى كه اسم صحابى رسول خدا بر او نهاده شده، مى توان سنت منقول از رسول خدا(ص) را از او گرفت؟ يا اين كه از افرادى با مشخصات و ويژگى هاى خاصى همچون راستگويى در نقل و عدالت و امثال آن بايد اخذ كرد؟
در اين جا محل اختلاف است و پيروان اهل بيت معتقدند كه سنت را مى بايست از اصحاب عادل و پارساى پيامبر(ص) و به ويژه از اهل بيت پاك و
ص: 107
معصوم او(ع) فراگرفت؛ زيرا آنان خاندان پيامبرند
«وَ اهلُ البَيتِ ادري بِما فِي البَيت»
است و اين عقيده را پيروان اهل بيت از خود پيامبر فراگرفته اند؛ زيرا خود پيامبر(ص) آنان را براى چنين كارى اهل دانسته و همه اصحاب را داراى چنين شأنى ندانسته است. اما اين كه مى گوييد اين حديث مشكلى ندارد نيز درست نيست؛ زيرا ما درباره خود ابوهريره حرف داريم و حتى يكى از دانشمندان مصرى به نام «محمد ابوريه» كتابى به نام «ابوهريره شيخ المضيره» نوشته و به افشاى وى پرداخته است.
از طرفى سند اين روايت به واسطه صالح بن موسى مخدوش است و رواياتش اعتبارى ندارد، آن هم نه در نزد عالمان ما، بلكه در نزد عالمان علم رجال خودتان.
ابو خالد پرسيد: چه كسى او را قبول ندارد؟
فدا حسين گفت: من شرح حال وى را از زبان شمس الدين ذهبى- كه نزد شما مقبول است و از عالمان برجسته خودتان است- نقل مى نمايم.
وى در «ميزان الاعتدال» مى نويسد:
«صالح بن موسى بن عبدالله كوفى ضعيف است، يحيى گفته وى چيزى به حساب نمى آيد و حديثش نوشته نمى شود.(بى ارزش است) بخارى مى گويد: منكر الحديث است. نسايى مى گويد: متروك است. ابواسحاق جوزجانى مى گويد: ضعيف الحديث است و ابوحاتم مى گويد: از افراد ثقه احاديث
ص: 108
ناشناخته و منكر نقل مى كند. ابن عدى مى گويد: عموم رواياتى كه نقل مى كند، كسى در آن باره روايت نقل نكرده است». (1)
حال روايتى با چنين سند ضعيف چگونه مى تواند مبناى اعتقادى و گرايش مذهبى قرار گيرد و بر اساس آن گفته شود كه فرقه ناجيه كدام فرقه است؟!
بنابراين ما بايد به كتاب خدا رجوع نموده، سنت آن حضرت را از كسى بگيريم كه خود آن حضرت دستور گرفتن از آن ها را داده است؛ تا از فرقه ناجيه باشيم.
ص: 109
ابوزيد گفت: آن كسى كه رسول خدا(ص) دستور همراهى با آنان را داده، آيا كسى جز اصحاب با وفا و پيروان واقعى اوست؟ همان اصحابى كه شما شيعيان قبولشان نداريد و لعن و نفرينشان مى كنيد.
گفت: اين كه مى گوييد شيعه صحابه را قبول ندارند، تهمتى است كه بر شيعه مى زنند؛ مگر اميرالمؤمنين على(ع) و امام حسن(ع) و امام حسين(ع) از صحابه نيستند؟ مگر ابوذر، مقداد، سلمان، ابوايوب انصارى، حجر بن عدى، عمار، ابورافع، جابر بن عبدالله انصارى، بلال حبشى، حذيفه ابن يمان، خزيمه بن ثابت، ابن عباس، عدى بن حاتم و ده ها تن ديگر از كسانى كه در كنار پيامبر(ص) بودند و در زمان حكومت على(ع) همراهى اش كردند، از صحابه نيستند؟ ما به همه آنان احترام مى گذاريم و برخلاف نظر شما وهّابيون حتى به زيارت قبر آنان مى رويم.
ابوزيد گفت: شما در كتاب هاى خود همه صحابه را متهم به ارتداد مى كنيد و مى گوييد همه صحابه جز سه نفر مرتد شده اند.
فدا حسين گفت: اما اين كه مى گوييد در كتاب هاى شيعيان آمده، نخست بايد بررسى شود كه سند اين روايات آيا معتبر است يا نه؟ از طرفى بر فرض صحت، مراد از ارتداد در اين روايات ارتداد از دين نيست، بلكه برگشت از عهد ولايتى است كه در روز عيد
ص: 110
غدير با على(ع) بسته بودند و نظر ما اين است. اما شما آن چه را كه در كتاب هاى معتبرتان درباره ارتداد اصحاب آمده چگونه توجيه مى كنيد؟
ابوزيد گفت: در كدام كتاب ما چنين توهينى نسبت به صحابه آمده؟ چرا براى اثبات حرف خود دروغ مى بنديد.
فدا حسين گفت: آيا «صحيح بخارى» را قبول داريد؟
ابوزيد گفت: بعد از كتاب خدا، صحيح تر و معتبرتر از كتاب «صحيح بخارى» وجود ندارد.
از جا برخاست و از قفسه، كتاب صحيح بخارى را آورد و آنگاه صفحه اى را كه علامت گذاشته بود، باز نمود و گفت: با صداى بلند بخوان. ابوخالد شروع به
ص: 111
خواندن كرد:
«سعيد بن مسيب از اصحاب نقل كرد كه رسول خدا(ص) فرمود: بر سر حوض(كوثر) مردانى از اصحابم وارد مى گردند، ولى آنان را دور مى كنند. مى گويم: بارالها اصحاب من اند. گفته مى شود: تو نمى دانى پس از تو چه كردند، آنان مرتد شده، به قهقرا(و جاهليت) بازگشتند». (1)
گفت: روايت بعدى را نيز بخوان.
ابو خالد خواند:
«زمانى فرا مى رسد(در روز قيامت) كه من ايستاده ام و گروهى بر من وارد مى شوند كه من آنان را مى شناسم(و از اصحاب من اند). سپس مردى از ميان من و آنان بر مى خيزد و دستور مى دهد برخيزيد و بشتابيد. مى پرسم: كجا؟ مى گويد: به خدا سوگند به سوى آتش(جهنم). مى پرسم: اينان چه كار كرده اند؟ پاسخ مى دهد: پس از تو آنان به گذشته(جاهليت) بازگشته، مرتد شدند. پس گروهى ديگر مى آيند كه باز آنان را مى شناسم. مردى بين من و آنان بر مى خيزد و به آنان مى گويد: بشتابيد. مى گويم: كجا؟ مى گويد: به خدا سوگند به سوى آتش. مى پرسم: كارشان چه بود؟ مى گويد: آنان پس از تو، به گذشته(جاهليت) برگشته، مرتد شدند و از ميان آنان كسى نجات
ص: 112
نمى يابد، مگر به اندازه شتران گم شده و از قافله عقب مانده». (1)
وقتى ابوخالد روايات را مى خواند هر دو با ناباورى نگاه مى كردند. سرشان گيج مى رفت و خانه بر دور سرشان مى چرخيد. چگونه ممكن است چنين روايتى در «صحيح بخارى» باشد و اصحاب را متهم به ارتداد نمايد؟! از اين رو ابوزيد با عجله و شتاب كتاب را از دستش بيرون كشيد تا به نام كتاب و محل چاپ آن نگاه كند، نكند كه شيعيان اين كتاب را نوشته، روايات
ص: 113
خود را در آن وارد كرده اند. اما هر چه بيشتر دقت كرد، كمتر به نتيجه رسيد كتاب «صحيح بخارى» بود؛ آن هم با تصحيح مفتى اعظم سرزمين شان «بن باز» و جايى براى انكار نبود.
فدا حسين در ادامه گفت: اين روايت به صراحت مى گويد كه عده زيادى از اصحاب مرتد مى شوند. حال شما در معناى اين روايات چه مى گوييد و چگونه توجيهش مى نماييد؟
بر اساس اين رواياتى كه در منابع شما آمده، عده اى از اصحاب گمراهند و به جهنم مى روند و آن عده را معرفى ننمود.
بنابراين در گرفتن معارف و علوم دين نمى توان به همه آن ها مراجعه كرد، بلكه در اخذ علوم دين از آنان بايد احتياط نمود تا همانند آنان جهنمى نشد، اما در مقابل اين روايات، رسول خدا(ص) عده اى را معرفى مى كند كه نه گمراهند و نه گمراه كننده؛ آنان به يقين اهل بهشت اند و در حوض كوثر، در كنار رسول خدا(ص) جاى دارند. حال از ميان اين دو گروه كدام يك شايسته پيروى هستند؟
ابوخالدگفت: اين كه نياز به پرسش ندارد، بايد از كسى پيروى كرد كه يقين داشته باشيم يار پيامبر(ص) و به دور از گمراهى است و به سوى بهشت راهنماست.
ص: 114
فدا حسين گفت: پس در اين مطلب با هم اتفاق نظر داريم؟
گفتند: بلى، اما آنان كدام يك از اصحاب پيامبر هستند؟
فدا حسين گفت: اين بحث دامنه اى دراز دارد، اگر تمايل به ادامه آن داريد، بعدازظهر در خدمت شما خواهم بود. ناهار را مى توانيد در خانه من ميل نماييد؛ زيرا حالا وقت رفتن به مسجد براى پاسخ گويى به پرسش هاى شرعى مردم و اقامه نماز است.
ابوخالد و ابوزيد به همراه فدا حسين از منزلش خارج شدند و با وى خداحافظى نموده، به طرف پادگان به راه افتادند. اما آن چه او گفته بود، براى آن ها
ص: 115
قابل باور نبود؛ يعنى نمى خواستند باور كنند. ولى قابل انكار هم نبود و راه گريزى وجود نداشت؛ زيرا اگر مى گفتند بخارى در نقل خود راست گفته است- كه عقيده شان همين بود- در اين صورت بايد مى پذيرفتند كه همه اصحاب عادل و پارسا نيستند؛ زيرا عادل و پارسا كه به جهنم نمى رود و حال آن كه روايت بخارى به صراحت مى گفت كه عده اى از آنان اهل جهنم هستند و اگر مى خواستند عقيده خود را نسبت به عادل بودن و غير قابل خدشه بودن اصحاب حفظ كنند، مى بايست بگويند كه روايت بخارى نادرست است و اين، يعنى زير پا نهادن عقيده سلف درباره صحيح ترين كتاب بعد از قرآن كريم!
از اين رو در حيرانى عجيبى به سر مى بردند و وضعيت روحى ابوزيد خيلى بدتر و وخيم تر از ابوخالد بود. زيرا وى در دانشگاه براى خودش كسى بود و همواره رتبه اول را در درس ها داشت و پايان نامه اش را نيز درباره غلو شيعيان نوشته بود و رتبه ممتاز را گرفته بود. اما امروز در مواجهه با چند شبهه نتوانسته بود از عقيده اش دفاع نمايد.
ص: 116
هر دو دنبال كسى بودند كه راه حلى براى اين تعارض آشكار به آن ها بنماياند. در بين راه بازگشت، به مسجدى رسيدند. ابوزيد به ابوخالد گفت: برويم و نمازى بخوانيم، در ضمن از مولوى مسجد راه توجيه اين روايات را نيز بپرسيم. با هم به مسجد رفتند و پس از نماز، نزد امام جماعت رفته، پس از معرفى خود، اشكال را مطرح كردند. اما برخلاف انتظار وى به جاى پاسخ برآشفت و خطاب به آن ها گفت: اين چه حرفى است كه شما مى گوييد؟ آيا قصد تنقيص اصحاب را داريد؟
ص: 117
ابوخالدگفت: به خدا پناه مى بريم كه چنين هدفى داشته باشيم. ما فقط توجيه اين روايت حوض را مى خواستيم بدانيم.
مولوى گفت: شما را چه به اين كار، براى هر چيزى اهلى است كه بايد دنبال آن رفته، پاسخگو باشند. شما اهل اين كار نيستيد، پس اين كار را به اهلش واگذار كنيد و وارد چنين بحث هايى نشويد؛ زيرا سر از زندقه در مى آوريد.
ابوزيد گفت: مولانا، ما فقط يك سؤال از شما كرديم.
گفت: بعضى از سؤال ها را نبايد پرسيد؛ زيرا خداوند مى گويد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از مسائلى سؤال نكنيد كه اگر براى شما آشكار گردد، شما را ناراحت مى كند». (1)
ابوخالد گفت: اين آيه درباره پرسش خاصى است؛ زيرا در روايات آمده كه روزى رسول خدا(ص) سخنرانى كرد و آنگاه فرمود: اى مردم! هر چه مى خواهيد از من بپرسيد. مردى از بنى سهم به نام عبدالله كه در نسبش مورد طعنه مردم بود، پرسيد: اى رسول خدا! پدرم كيست؟
فرمود: حذافه، عبدالله از اين سخن ناراحت شد.
ص: 118
اين جا بود كه اين آيه نازل شد. (1)
مولوى گفت: زير سؤال بردن اصحاب كرام، از اين هم بدتر است؛ زيرا اين اصحاب بودند كه از دين خدا حفاظت نمودند وآن را به ما رساندند. به همين جهت علما گفته اند: هرگاه كسى را ديديد كه يكى از صحابه را عيب جويى مى كند، بدانيد كه او زنديق است. (2)
ابوخالد گفت: اگر چنين است، پس اين اتهام متوجه بخارى است كه اين روايات را در تنقيص اصحاب آورده است.
ص: 119
مولوى از شنيدن اين حرف به شدت عصبانى شد و گفت: اگر سنى حنبلى كشور عربستان نبوديد، دستور مى دادم همين جا شما را تنبيه كنند. برخيزيد و از مسجدم بيرون برويد.
از مسجدش با نااميدى بيرون آمدند، ولى از اين برخورد او زياد هم شگفت زده نشدند، زيرا آن ها نيز در مدينه، به هنگام بحث با زائران شيعه، وقتى در مى ماندند، همين برخورد را داشتند. اما نكته اى كه خيلى موجب شگفتى شان شده بود، برخورد ملايم و همراه با عطوفت آن عالم شيعه؛ يعنى فدا حسين در برابر توهين هاى آنان بود كه آن رفتار او، سبب شد كه بر خلاف ميل باطنى، روز ديگر باز براى پى گيرى بحث وگفت وگوها پيش او بروند.
ص: 120
ص: 121
روز سوم هنگام عصر، به منزل فدا حسين رفتند، جوانى پشت در آمد و با تعجب نگاهى به آن ها كرد و بدون آن كه براى ورود به خانه تعارف كند، با عجله درِ خانه را بست و رفت. آن ها از چنين برخوردى تعجب كرده بودند كه چه اتفاقى افتاده كه او اين طور وحشت زده شده بود؟
اما پس از لحظاتى درِ خانه باز شد؛ اين بار خود فدا حسين بود كه با ديدن آن دو نفر با خوشرويى خوش آمد گفت و آن ها را به داخل خانه راهنمايى كرد و از برخورد فرزندش پوزش خواست وگفت: چند روز پيش در اسلام آباد، يكى از علماى شيعه- كه از دوستان من بود- به وسيله گروهى كه خود را مدافع صحابه قلمداد مى كنند، ترور شد؛ به همين جهت، پسرم از ديدن چهره شما چون آشنا نبوديد وحشت كرد. آنگاه گفت: من در خدمت شما هستم اگر پرسشى داريد بفرماييد.
ابوزيد گفت: بحث ديروز ما درباره اصحاب اخيار رسول خدا(ص) بود، اما شما مدعى شديد كه همه اصحاب، عادل و پارسا نبودند؛ بلكه فقط افراد خاصى
ص: 122
بودند كه به يقين از كسانى هستند كه به سوى بهشت رهنمون هستند. ما هم اين را قبول داريم، پس اختلاف در كجاست و شما شيعيان چه مى گوييد؟
فدا حسين پرسيد: به نظر شما آن عده چه كسانى هستند كه همراهى با آنان ورود به بهشت را به همراه دارد؟
ابوخالد پاسخ داد: معلوم است كسانى كه رسول خدا(ص) به آنان وعده بهشت داده و ما به آنان «عشره مبشّره» مى گوييم.
فدا حسين پرسيد: در كدام كتاب و روايت چنين چيزى آمده؟
ص: 123
ابوزيد گفت: در «سنن ترمذى» از عبدالرحمان بن عوف، از پيامبر(ص) نقل كرده كه رسول خدا به اين ده نفر بشارت بهشت داده و فرموده است:
«ابُوبَكر فِي الجَنَّة، عُمَر فِي الجَنَّة، عُثمان فِي الجَنَّة، عَلى فِي الجَنَّة، طَلحَة فِي الجَنَّة، زُبَير فِي الجَنَّة، عَبدُالرَّحمنِ بنِ عَوف فِي الجَنَّة وَ سَعدُ(بنُ وَقّاص) فِي الجَنَّة، وَ سَعيدِ(بنُ زَيد) فِي الجَنَّة وَ ابُوعُبَيدَة بن جَرّاح فِي الجَنَّة». (1)
فدا حسين گفت: ببينيد در اين روايت چند اشكال وجود دارد:
اول: در سند نقل كنندگان اين روايت، عبدالعزيز ابن محمد قرار دارد كه ذهبى درباره اش مى گويد: راستگو است، اما غير او از علماى مدينه از او قوى تر است.
احمد حنبل مى گويد: حساب نمى آيد، وقتى از نوشته اش نقل مى كند، خوب است، اما وقتى از حفظ مى گويد اباطيل مى بافد ... (2) حال معلوم نيست كه وى اين روايت را از روى نوشته اش گفته است يا اين كه از بافته هاى اوست.
دوم: اين روايت را حميد بن عبدالرحمان بن عوف
ص: 124
از پدرش نقل كرده و حميد در سال 105 ه. ق در 73 سالگى مرده، بنابراين وى در سال 32 ه. ق به دنيا آمده است؛ يعنى همان سالى كه پدرش مرد. پس چگونه از پدرش نقل روايت مى كند؟
سوم: عبدالرحمان بن عوف خودش را در اين روايت، يكى از ده نفر بشارت يافته به بهشت معرفى مى كند، به همين جهت مورد اتهام است كه مى خواسته خودش را پاك نشان دهد و حال آن كه خداوند مى فرمايد:
(فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى) (1)؛
ص: 125
«خودستايى مكنيد، خداوند پرهيزكاران را بهتر مى شناسد».
چهارم: چگونه ممكن است كه طلحه و زبير- كه در قتل عثمان نقش داشتند- همه با هم در بهشت باشند و حال آن كه در «صحيح بخارى» از پيامبر(ص) نقل شده كه هرگاه دو مسلمان با شمشير به جان هم بيفتند، جايگاه قاتل و مقتول در آتش جهنم است. (1)
ابوزيد گفت: اما روايت بشارت از طريق ديگرى نيز از رسول خدا(ص) روايت شده و اين روايت را ابن ماجه از سعيدبن زيد نقل كرده (2) و هيچ اشكالى در آن نيست.
فدا حسين گفت: اين روايت نيز همانند روايت پيشين است؛ به چند دليل:
1- يكى از راويان آن عبدالله بن ظالم مازنى است كه از نظر علماى علم رجال ضعيف است.
2- روايت نقل شده از سعيدبن زيد، مضطرب است؛ زيرا در اين روايت به جاى ابوعبيده جراح، دهمين نفر را رسول خدا(ص) قرار داده و در برخى از روايات به جاى وى، ابن مسعود را دهمين بشارت يافته به بهشت مى نامد؛ از اين رو روايات وى با هم تعارض دارد و از درجه اعتبار ساقط است.
ص: 126
3- سعيدبن زيد خودش را يكى از بشارت يافتگان به بهشت معرفى مى كند و به همين جهت متهم است.
4- اگر اين افراد بشارت به بهشت يافتند، چرا در سقيفه، ابوبكر و عمر به اين روايت بر مخالفان خود از انصار دليل نياوردند و چرا وقتى اصحاب پيامبر، خانه خليفه سوم؛ يعنى عثمان را محاصره كردند و او را متهم به ظلم كردند، به آنان نگفت كه من از اهل بهشتم و كسى كه بهشتى است ظلم نمى كند تا خود را از مرگ نجات دهد.
ابوخالد گفت: من گفتم. اما روايت عشره مبشره مشهور است.
فدا حسين نگاهى به او كرد و گفت: چه بسا
ص: 127
مشهوراتى كه پايه و اساس ندارد، اين هم يكى از همين موارد است تا مردم را از حق و حقيقت دور سازند.
ابوزيد گفت: كدام حق را مى گوييد؟ شما كه همه حق و حقيقت را منكر شده ايد.
فدا حسين گفت: من كدام حق را منكر شده ام؟ هر ادعايى كه كردم دليل آن را از كتاب هاى معتبر و مورد قبول خودتان آوردم. تا كى مى خواهيد همچون سلف خود حق را كتمان كنيد و آن چه را كه رسول خدا به عنوان تنها راه نجات امت به مردم معرفى نموده، ناديده بگيريد؟
اين بار ابوخالد گفت: حق چيست و در كجاست؟ وآن راه نجات مورد ادعاى شما كدام است كه ما از آن بى خبريم؟
فداحسين از جا برخاست و كتاب «سنن ترمذى» را برداشت و گفت: حق در اين كتاب است.
از شنيدن اين حرفش خوشحال شدند كه وى اعتراف به حقانيت راه آن ها و اعتبار كتابشان كرده، اما خوشحالى شان ديرى نپاييد؛ زيرا به دنبال كلامش گفت: اما حقى كه همواره مورد كتمان قرار گرفت.
ابوخالد گفت: چه لزومى دارد كه حقى كه در كتاب ماست آن را ...
جوانان با شوق و اشتياق به حرف هاى ابوخالد گوش مى دادند كه ناگاه ديدند ابوخالد همچون
ص: 128
برق گرفته ها به ديوار خيره شده و مانند كسى كه لقمه در دهانش گير كرده، بريده بريده حرفش را ادا مى كند: كت مان ك نى م.
اول ترسيدند كه نكند براى وى اتفاقى افتاده، سكته كرده يا راه نفسش بند آمده، اما وى ادامه داد: آيا اين ساعتى كه بر روى ديوار است، درست است؟ همگى به طرف ديوار برگشتند، ساعت يك بامداد را نشان مى داد!
باورشان نمى شد كه لحظات به اين سرعت گذشته باشد، ابوخالد رو به حاضران كرد و گفت: برادران ببخشيد من اصلًا متوجه گذشت زمان نشدم. وقت از نيمه شب هم گذشته و وقت استراحت شما را گرفته ام. اگر اجازه بدهيد جلسه همين جا تمام شود.
ص: 129
جوانان مشتاق، خواستار شنيدن ادامه ماجراى آن دو نفر بودند، اما آقاى شهيدى گفت: دوستان! من هم مانند شما دوست دارم ادامه ماجراى اين دو برادر را بشنوم، اما دير وقت است و ما بايد به استراحت بپردازيم و براى فردا آمادگى لازم را براى رفتن به كوه احد و مسجد قبا و ساير مكان هاى مقدس و ديدنى داشته باشيم.
من از برادران ابوخالد و ابوزيد مى خواهم كه فردا شب هم بيايند و بقيه آن چه بر آن ها گذشت را براى شما بازگو كنند و اگرشبهه و پرسشى از ما دارند و يا مى خواهند بحث وگفت وگو داشته باشند، ما حاضريم.
ابوزيد و ابوخالد قول دادند كه فردا شب هم بيايند و بقيه ماجرا را بگويند. با تعهد آنان جوانان راضى شدند و به گرمى آنان را بدرقه نمودند و براى استراحت به سوى رختخواب رفتند ...
روز دوم ورود زائران به مدينه بود كه كاروان جوانان با اتوبوس براى ديدن مكان هايى كه يادآور دلاورى ها، رشادت ها و جانفشانى هاى اقوام و اصحاب و ياران رسول خدا(ص) بود، حركت كردند. آنان از محل جنگ احد، مسجد قبا و ... بازديد كردند و در هر مكانى آقاى شهيدى توضيحات لازم را مى داد.
ص: 130
ص: 131
ساعت از 9 شب گذشته بود كه ابوخالد و ابوزيد خود را به جمع جوانانى كه مشتاقانه انتظار آنان را مى كشيدند رساندند و بى درنگ با گفتن «بسم الله الرحمن الرحيم» اجازه صحبت خواستند.
آقاى شهيدى ضمن خوش آمدگويى به آنان گفت: خيلى ممنون خواهم شد اگر سعى كنيد بقيه سرگذشت خود را به طورى بيان كنيد كه امشب تمام شود،؛ زيرا ما فردا در مدينه نيستيم و قصد عزيمت به سوى مسجد شجره براى مُحرم شدن را داريم.
ابوخالد ضمن تشكر از جمع حاضر كه وقت خود را در اختيار او و همراهش قرار داده اند گفت: ديشب حرفم به اين جا رسيد كه به فدا حسين گفتم: چه لزومى دارد حقى كه در كتاب هاى معتبر ماست كتمان كنيم؟
او گفت: منظورم كتمان بزرگان شماست، افرادى همانند ابن تيميه و ابن قيم و امثال آنان كه با آن كه روايات متعددى راه نجات را پيش پاى امت نهاده، آن روايات را كتمان نموده، يا بدون دليل آن روايات را بى اعتبار مى دانند و برخى نيز براى جلوگيرى از برملا
ص: 132
شدن حقيقت حتى آن روايات را از كتاب هاى معتبر سلف حذف مى كنند كه نمونه هايى از اين نوع «دستبرد بر ميراث فرهنگى» را علامه امينى در كتاب ارزشمند «الغدير» افشا كرده است.
ابوزيد گفت: به فدا حسين گفتم: چرا با كنايه سخن مى گوييد؟ اگر رسول خدا در تعيين فرقه نجات يافته سخنى گفته و در منابع معتبر ما به صراحت آمده، چرا معرفى نمى كنيد؟
گفت: اين كتاب سنن ترمذى و اين روايت از زيد بن ارقم است كه مى گويد: رسول خدا(ص) فرمود:
«إِنّي تارِكٌ فِيكُم ما ان تَمَسَّكتُم بِهِ لَن تَضِلُّوا بَعدِي، أَحَدُهُما أَعظَمُ مِنَ الآخَرِ، كِتابُ اللهِ حَبلٌ مَمدُودٌ مِنَ السَّماءِ الى الارضِ وَ عِترَتِي
ص: 133
أَهلُ بَيتي وَ لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ، فَانظُرُوا كَيفَ تَخلُفُوني فِيهِما
؛ (1) من در بين شما چيزى مى گذارم كه اگر به آن تمسك جوييد، هرگز گمراه نخواهيد شد؛ كتاب خدا ريسمان آويزان از آسمان به سوى زمين و عترت اهل بيتم و آن دو هرگز از يكديگر جدا نمى گردند تا آن كه در حوض(كوثر)، نزد من آيند. پس نيك بنگريد كه چگونه درباره آن دو انجام وظيفه مى كنيد».
اين روايت صراحت در پيروى از اهل بيت(ع) دارد و مى گويد كه تنها راه نجات پيروى از اهل بيت(ع) است و از جانب ديگر اين روايت نيز مربوط به حوض كوثر است؛ همان كه پيامبر(ص) فرمود عده اى از اصحاب را از آن دور مى سازند. اما در اين جا مى فرمايد كه اهل بيت به من ملحق مى شوند. و ما به دستور رسول خدا(ص) از اهل بيت او پيروى مى كنيم تا همچون آنان به سوى بهشت هدايت شويم.
باور كردنى نبود كه روايت، عده اى از اهل بيت را هم رديف قرآن قرار داده و دستور تمسك به هر دو را مى دهد و هدايت را در تمسك به هر دو مى داند. جاى شك و ترديد نبود؛ اما گفتم: شيخ الاسلا م ابن تيميه در «منهاج السنه» مى گويد: اين روايت ضعيف است؛ زيرا بخارى در كتاب «صحيح» خود نياورده است.
ص: 134
فداحسين گفت: يك بام و دو هوا كه نمى شود، شما هرگاه كه بخواهيد عقيده خود را اثبات كنيد به خبر واحد و ضعيف هم تمسك مى كنيد، اما وقتى ما از روايات معتبر خودتان دليل مى آوريم، مى گوييد بخارى در كتاب خودش نياورده است. مگر همه روايات معتبر فقط در «صحيح بخارى» است؟ اگر چنين است، پس آن همه رواياتى كه پيشواى شما احمد حنبل در مسندش جمع كرده باطل است؟
گفتم: ما كجا در عقيده خود به خبر واحد و ضعيف اعتماد كرده ايم؟ ما در عقيده، خبر واحد را اصلًا حجت نمى دانيم.
فداحسين گفت: همين چند دقيقه پيش مگر شما
ص: 135
نبوديد كه عقيده خود را درباره عشره مبشره گفتيد و هنگامى كه از شما دليل خواستم، به خبر واحد و ضعيف تمسك نموديد؛ با آن كه اين روايت را بخارى در كتاب «صحيح» خود نياورده است.
گفتم: اگر بر فرض ما به روايت ضعيف در اعتقادات تمسك كرده باشيم، شما نيز در عقيده به روايتى ضعيف تمسك مى كنيد؛ زيرا به گفته ابن تيميه، حديث ثقلين را احمد بن حنبل ضعيف دانسته است.
گفت: اين حرف شما نيز به چند دليل باطل است:
1- اين روايت در منابع حديثى ما متواتر است و اگر از كتاب هاى شما نقل مى كنم، براى آن است كه به شما ثابت كنم كه بنا بر روايات معتبر خودتان نيز بر شما و همه مسلمانان واجب است كه در آموختن معارف دين به اهل بيت پيامبر(ص) رجوع نمايند.
2- اين حديث در منابع معتبر شما آمده و حديثى صحيح، بلكه متواتر است؛ زيرا مسلم در كتاب «صحيح» خود از رسول خدا آورده است كه:
«انَا تارِكٌ فيكُمُ الثَقَلَين كِتابَ الله ... وَ اهل بَيتي ...» (1)
3- آن چه به ابن حنبل نيز نسبت داده شده، دروغ است؛ زيرا ابن تيميه به جهت دشمنى با اهل بيت و حب و علاقه اى كه به خاندان ابوسفيان و معاويه دارد،
ص: 136
سعى و تلاش مى كند تا هر روايتى را كه درباره اهل بيت است، از اعتبار بيندازد؛ هر چند با دروغ بستن به بزرگان مورد قبول اهل سنت باشد، اين نسبت هم يكى از آن هاست.
گفتم: از شما انتظار نداشتم كه اين چنين شيخ الاسلام را مورد توهين قرار داده، وى را دروغ گو و ناصبى و دشمن اهل بيت بنامى.
فدا حسين گفت: آيا شيخ الاسلام شاگرد احمد بن حنبل بود؟
گفتم: چگونه مى تواند شاگرد او باشد و حال آن كه احمد حنبل، در قرن سوم مى زيست و شيخ الاسلام در قرن هفتم!
گفت: بنابراين، وى اين ادعا را از خود احمد
ص: 137
حنبل نشنيده است.
گفتم: معلوم است.
گفت: پس مى بايست يا در كتاب احمد حنبل ديده باشد و يا از كتاب شخص ديگرى اين سخن وى را نقل كرده باشد.
گفتم: درست است.
آن عالم شيعه گفت: من در كتاب هاى ديگران هر چه گشتم چيزى نيافتم و كسى جز ابن تيميه چنين ادعايى ننموده كه پس از او، برخى از وهابيان همان ادعا را تكرار كرده اند، بدون آن كه دليلى براى آن داشته باشند و اما در كتاب احمد بن حنبل، در چندين جا حديث تمسك به ثقلين آمده و در آن موارد، هيچ اشاره اى به ضعف اين روايت نشده است. (1) بلكه هيثمى در «مجمع الزوائد» مى گويد:
«رواه احمد و اسناده جيد
؛ (2) احمد اين روايت را نقل كرده وسندش نيكو است».
به همين دليل مى گويم كه وى به دروغ به ابن حنبل چنين نسبتى را داده است.
گفتم: ما هم اهل بيت را قبول داريم.
او گفت: چگونه قبول داريد و حال آن كه نه در اصول و معارف اعتقادى به گفته هاى آنان توجه داريد
ص: 138
و نه فروع و احكام دين خود را از آنان گرفته ايد.
گفتم: در كنار قرآن، ما به روايات منقول از همسران پيامبر(ص) نيز توجه داريم.
گفت: مگر مراد از اهل بيت چه كسانى هستند؟
گفتم: مراد از اهل بيت، زنان و همسران آن حضرت هستند.
گفت: به كدام دليل مى گوييد كه مراد از اهل بيت زنانند؟ مگر همسران پيامبر(ص) معصوم بودند كه هم تراز قرآن باشند تا پيروى از آنان باعث ورود به بهشت شود.
گفتم: يعنى شما همسران پيامبر(ص) را متهم به گناه مى كنيد.
ص: 139
فدا حسين گفت: به خدا پناه مى برم كه چنين چيزى را حتى به ذهنم راه دهم. بحث در معصوميت از گناهان است؛ به طورى كه آنان را هم رديف قرآن قرار دهد، تا در كنار قرآن به آنان نيز تمسك شود و همچنان كه قرآن(لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ) (1)
است و هيچ گونه باطلى در آن وجود ندارد، كسى كه هم رديف اوست نيز از هر گناهى، چه كوچك، چه صغيره و چه كبيره، مصون و پاك باشد و اين تنها بر عده اى خاص منطبق است. نه بر زنان؛ زيرا هيچ يك از فرق شيعه و سنى نگفته اند كه زنان پيامبر(ص) معصوم بوده اند. نهايت چيزى كه مى گويند، عدالت آنان است. از طرفى زنان پيامبر(ص) نمى توانند مقصود از اهل بيت در اين روايت باشند؛ در حالى كه خطر لغزش آنان به تصريح آيات قرآن بسيار بوده و برخى از آنان به صراحت قرآن عليه پيامبر(ص) توطئه كردند.
گفتم: در كدام آيه چنين چيزى آمده!؟
فداحسين گفت: خداوند در سوره تحريم (2) مى فرمايد:
«به خاطر بياوريد هنگامى را كه پيامبر يكى از رازهاى خود را به بعضى از همسرانش گفت، ولى
ص: 140
هنگامى كه وى آن را افشا كرد و خداوند پيامبرش را از آن آگاه ساخت، قسمتى از آن را براى او بازگو كرد و از قسمت ديگر خوددارى نمود. هنگامى كه پيامبر همسرش را از آن خبر داد، زن گفت: چه كسى تو را از اين راز آگاه ساخته؟ فرمود: خداى عالم و آگاه مرا با خبر ساخت! اگر شما(همسران پيامبر) از كار خود توبه كنيد(به نفع شماست)؛ زيرا دل هايتان از حق منحرف گشته و اگر بر ضد او دست به دست هم دهيد(كارى از پيش نخواهيد برد)؛ زيرا خداوند ياور او است و همچنين جبرئيل و مؤمنان صالح و فرشتگان بعد از آن ها پشتيبان او هستند».
ص: 141
گفتم: اين آيات چه ربطى به همسران پيامبر(ص) دارد؟
گفت: ربطش را مفسران اهل سنت گفته اند.
پرسيدم: كدام مفسر؟ چه گفته اند؟
فداحسين گفت: بيضاوى درباره مخاطبين اين آيه مى گويد: خطاب آيه به حفصه و عايشه است و از باب مبالغه در سرزنش آنان مى گويد: از شما كارى سر زده است كه بر شما لازم است از آن توبه نماييد. (1)
ابن كثير نيز مى گويد: از چيزهايى كه دلالت دارد كه آن دو همدست عليه پيامبر(ص) حفصه و عايشه بودند، روايت احمد حنبل در «مسند» از ابن عباس است كه مى گويد: همواره در پى فرصتى بودم تا از عمر بپرسم كه مراد از دو همسر پيامبر در اين آيه(إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما) (2)
چه كسانى هستند، تا اين كه با عمر به حج رفتيم. روزى در راه وى را تنها يافتم و هنگام آب ريختن بر روى دستش براى وضو پرسيدم: اى اميرالمؤمنين، مراد از اين دو زن كيانند؟ گفت: آن دو حفصه و عايشه بودند. (3)
البته اين روايت را بخارى نيز در «صحيح» خود
ص: 142
آورده است. (1)
در شأن نزول آيات فوق روايات زيادى در كتب تفسير، حديث و تاريخ شيعه و اهل سنت؛ نقل شده است؛ مشهورترين و مناسب ترينش اين است كه پيامبر(ص) گاه كه نزد زينب بنت جحش(يكى از همسرانش) مى رفت، زينب او را نگاه مى داشت و از عسلى كه تهيه كرده بود خدمت آن حضرت مى آورد، اين سخن به گوش عايشه رسيد و بر او گران آمد. مى گويد: من با حفصه(يكى ديگر از همسران پيامبر) قرار گذاشتيم كه هر وقت پيامبر نزد يكى از ما آمد،
ص: 143
فوراً بگوييم: آيا «صمغ مغافير» (1) خورده اى؟! و پيامبر مقيد بود كه هرگز بوى نامناسبى از دهان يا لباسش به مشام نرسد، بلكه به عكس اصرار داشت هميشه خوشبو و معطر باشد!
به اين ترتيب روزى پيامبر(ص) نزد حفصه آمد، او اين سخن را به پيامبر گفت و حضرت فرمود: من «مغافير» نخورده ام، بلكه عسلى نزد زينب بنت جحش نوشيدم، وآنگاه سوگند ياد كرد كه ديگر از آن عسل ننوشد(نكند زنبور آن عسل روى گياه نامناسبى و احتمالًا مغافير نشسته باشد) و به او فرمود: اين سخن را به كسى مگو(مبادا به گوش مردم برسد، و بگويند چرا پيامبر غذاى حلالى را بر خود تحريم كرده؟ و يا از كار پيامبر در اين مورد و يا مشابه آن تبعيت كنند و يا به گوش زينب برسد و او دل شكسته شود).
ولى سرانجام او اين راز را افشا كرد و بعد معلوم شد اصل اين قضيه توطئه اى بوده است. پيامبر(ص) سخت ناراحت شد و آيات فوق نازل گشت و ماجرا را چنان پايان داد كه ديگر اين گونه كارها در درون خانه پيامبر(ص) تكرار نشود.
در بعضى از روايات نيز آمده است كه پيامبر(ص) بعد از اين ماجرا، يك ماه از همسران خود كناره گيرى
ص: 144
كرد و حتى شايعه تصميم آن حضرت نسبت به طلاق آن ها منتشر شد، طورى كه سخت به وحشت افتادند و از كار خود پشيمان شدند.
ابوخالد گفت: اگر مراد از اهل بيت، همسران پيامبر نيستند، پس چه كسانى هستند؟
فداحسين گفت: اهل بيت همان كسانى هستند كه در دامان رسول خدا(ص) پرورش يافته اند. به همين جهت رسول خدا(ص) به دستور خداوند، پيروى از اهل بيت خودش را در كنار قرآن وسيله نجات دانسته و ما نيز به دستور آن حضرت عمل نموده ايم؛ از اين رو، ما همه معارف دين- از اصول و فروع- را از آنان گرفته ايم، ولى شما اصول دين خود را از امثال
ص: 145
ابوالحسن اشعرى، حسن بصرى، عطاء بن يسار، ابوعلى ماتريدى و يا از كسى مانند ابن تيميه گرفته ايد و فروع دين را از كسانى اخذ كرده ايد كه حداقل صد سال با رسول خدا(ص) فاصله داشته اند و نه رسول خدا(ص) را ديده اند و نه روايتى از آن حضرت شنيده اند. حال از شما مى پرسم كه كدام يك از اين دو گروه شايسته پيروى هستند؟ كسانى كه پرورش يافته رسول خدايند و از اول با ديندارى و طهارت و پاكى رشد يافتند و آنگاه اصول و فروع دين را به ديگران آموختند و يا كسانى كه نه پيامبررا ديده اند و نه از نزديك معارف دين را از او فرا گرفته اند؟
گفتم: كسانى كه اين ويژگى ها را دارند و علوم را از خود پيامبر فرا گرفته اند، سزاوارتر به پيروى اند، اما آن ها چه كسانى هستند؟ آيا رسول خدا(ص) آنان را معرفى نموده يا نه؟
فدا حسين گفت: در تفسير آيه تطهير، روايات فراوانى در كتاب هاى معتبر اهل سنت آمده و در آن ها به صراحت اسم آنان آمده است.
گفتم: آيه تطهير ديگر چيست كه ما نمى شناسيم؟ آيا آيه جديدى نازل شده و يا آن كه در قرآنى كه شما شيعيان داريد وجود دارد؟
فدا حسين گفت: اتهام شيعيان به داشتن قرآنى غير از همين قرآن موجود در ميان مسلمانان حرفى است كه دشمنان اهل بيت(ع) به پيروان اهل بيت مى زنند؛
ص: 146
وگرنه اگر در بين شيعيان سراسر جهان بگرديد، از پاكستان و افغانستان و ايران و آذربايجان و تركيه و عراق و سوريه و لبنان وعربستان وكويت و بحرين و ده ها كشور ديگرى كه شيعه درآنها پراكنده است، هرگز قرآنى به غير از قرآن موجود را نخواهيد يافت. در همين قرآن در سوره احزاب آيه اى است كه به آيه تطهير معروف است؛ زيرا در آن آيه خداوند اهل بيت پيامبر را پاك و معصوم معرفى كرده است.
گفتم: كدام آيه است؟
گفت: آيه 33 احزاب كه مى فرمايد:
(إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ
ص: 147
الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِير)؛ «همانا خداوند اراده فرموده تا پليدى و گناه را از شما اهل بيت پيامبر دور بدارد و شما را كاملًا تطهير فرمايد».
خداوند در اين آيه به صراحت فرموده كه پليدى را از اهل بيت دور نموده وآنان را كاملًا پاك كرده است.
گفتم: ولى آيه نگفته كه آنان چه كسانى هستند!
گفت: ولى پيامبر(ص) كه به دستور خدا مأمور بيان و تفسير قرآن بود، آيه را براى ما تفسير كرده است. خداوند به او فرمود:
(وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ) (1)؛ «و ما اين ذكر(قرآن) را بر تو نازل كرديم تا آن چه به سوى مردم نازل شده، براى آن ها تبيين كنى، شايد انديشه كنند».
گفتم: رسول خدا در تفسير اين آيه چه كسانى را معرفى نموده است؟
فداحسين گفت: بنا بر نقل متواتر كه از 138 طريق و از چهارده نفر از اصحاب پيامبر(ص) نقل شده است، رسول خدا فرمود كه آنان پنج نفرند.
پرسيدم: اسامى آنان چيست؟
گفت: خود رسول خدا(ص) و على(ع) و فاطمه(س) و
ص: 148
حسن(ع) و حسين(ع) مصداق اين آيه اند.
گفتم: دليل شما چيست؟
گفت: همان طور كه گفتم، روايات متواترى كه علماى شما نقل كرده اند كه به برخى از آن ها اشاره مى كنم:
1. ابن عباس هنگامى كه ديد عده اى درباره على(ع) بدگويى مى كنند، برخاست و ده ويژگى آن حضرت را بر شمرد؛ از جمله فرمود:
«وَاخَذَ رَسُولُ الله(ص) ثَوبَهُ فَوَضَعَهُ عَلى عَليّ وَفاطِمَة وَحَسَنٍ وَحُسَينٍ وَقالَ:
(إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ
ص: 149
تَطْهِيراً)». (1)
هيثمى در «مجمع الزوايد» مى گويد: اين روايت را احمد(بن حنبل) و طبرانى دركتاب خود آورده اند و سند روايت احمد، همان سند صحيح(بخارى) است، غير از ابى بلج فزارى كه او نيز ثقه مى باشد، هر چند در او لينت وجود دارد. (2)
حاكم نيشابورى نيز پس از نقل اين روايت مى گويد: اين روايت صحيح السند مى باشد، اما(بخارى و مسلم) آن را نقل نكرده اند. (3)
ابن عباس در روايتى ديگر مى گويد: ما 9 ماه شاهد بوديم كه هر روز رسول خدا(ص) به هنگام نمازهاى پنجگانه، دم در خانه على مى آمد و مى گفت: «سلام بر شما اهل البيت.(إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) به سوى نماز بشتابيد». (4)
2. أم سلمه همسر پيامبر(ص) مى گويد: اين آيه در اتاق من نازل شد:(إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً). و در اتاق من هفت نفر بودند، جبرئيل و ميكائيل(ع) و على و فاطمه و
ص: 150
حسن و حسين(ع) و من دم در اتاق نشسته بودم. از رسول خدا(ص) پرسيدم: آيا من از اهل البيت نيستم؟ فرمود:
«انَّكَ إلى خَيرٍ انَّكَ مِن أَزواجِ النَّبي
(ص)؛ (1) تو بر خيرى؛ تو از همسران پيامبرى(نه از اهل بيت)».
3. سخن عايشه: پسر عموى ابن حوشب مى گويد: با پدرم نزد عايشه رفتيم و درباره على از وى پرسش نموديم. عايشه گفت: درباره كسى پرسش نموديد كه محبوب ترين افراد نزد رسول خدا(ص) بود و دختر و
ص: 151
محبوب ترين فرد در پيش رسول خدا(فاطمه) زير دست او بود. خودم ديدم كه رسول خدا(ص) آنان را با حسن و حسين فرا خواند و عباى خود را برروى آن ها كشيد وگفت
«اللّهُمَّ هؤُلاءِ أهل بَيتي، فَأَذهِب عَنهُمُ الرِّجسَ وَ طَهِّرهُم تَطهِيراً
؛ بار پروردگارا! اينان اهل بيت من اند، رجس و پليدى را از آنان دور نما و به طور كامل پاكشان ساز.
به او نزديك شدم وگفتم: آيا من از اهل بيت تو نيستم؟ فرمود: دور شو، تو بر خيرى؛ «تَنحى فَإنَّكَ عَلى خَير». (1)
از عايشه كلامى ديگر نيز نقل شده؛ ابن تيميه از بنيانگذاران مكتب سلفى و پيشواى شما وهّابيان در كتابى كه در ردّ شيعه نوشته، مى گويد: حديث كساء صحيح است و احمد(بن حنبل) و ترمذى از ام سلمه نقل كرده اند و مسلم نيز در كتاب «صحيح» خود آن را از عايشه به اين صورت نقل كرده است كه عايشه مى گويد: روزى رسول خدا(ص) با عبايى نقش دار از منزل خارج مى شد كه حسن نزد وى آمد. حضرت او را داخل عبا برد، پس از او حسين آمد او را نيز به داخل عبا برد. آنگاه فاطمه و سپس على آمدند، آنان
ص: 152
را نيز زير عبا جا داد. آنگاه فرمود:
(إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً) (1)
* در اعتبار اين روايت همين بس كه در صحيح مسلم آمده است. (2) و برخى از مفسران گفته اند: بدان كه بر صحت اين روايت بين مفسران و اهل حديث اتفاق
ص: 153
وجود دارد. (1)
* ابن حجر هيثمى در «صواعق المحرقه»- كه در ردّ شيعه نوشته- مى گويد:
اكثر مفسران برآنند كه اين آيه درباره على و فاطمه و حسن و حسين(ع) نازل شده. (2)
* ابن حجر عسقلانى نيز در شرح «صحيح بخارى» در معناى اهل بيت مى گويد: در تفسير آيه(إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ ...) به اثبات رسيده كه ام سلمه گفت: هنگامى كه اين آيه نازل شد، پيامبر(ص) فاطمه، على، حسن و حسين(ع) را فرا خواند و عبايى بر سرشان كشيد و فرمود: «اللهم هؤلاء أهل بيتى». اين روايت را ترمذى و ديگران نقل كرده اند. بنابراين مرجع اهل بيت به خديجه باز مى گردد؛ زيرا حسن و حسين از فاطمه و او دختر خديجه است و على نيز از كودكى در خانه خديجه بزرگ شد. سپس با دخترش ازدواج نمود. پس روشن شد كه اهل بيت پيامبر(ص) به خديجه بر مى گردد. (3)
* شمس الدين محمد ذهبى از صاحب نظران برجسته در علم رجال و حديث نزد اهل سنت، به
ص: 154
صراحت مى گويد: اين روايت كه پيامبر(ص) عباى خود را بر روى فاطمه و همسر و دو فرزندش كشيد و گفت: «بار پروردگارا! اينان اهل بيت من اند، پليدى را از آنان دور نما و به طور كامل پاكشان ساز، صحيح است». (1)
بنابراين اعترافات، اهل بيت پيامبر(ص)، فاطمه، على، حسن و حسين(ع) اند كه مسلمانان بايد به همراه قرآن، به آنان رجوع نموده، تمسك جويند.
ابوزيد گفت: بحث و گفت وگو به درازا كشيده
ص: 155
بود و به وقت نماز مغرب نزديك شده بوديم؛ از اين رو فداحسين به ما گفت: وقت نماز نزديك است و من براى اقامه نماز بايد به مسجد بروم. اگر براى اقامه نماز مى آييد، بعد از نماز در خدمتتان خواهم بود. چون من فردا به سفر زيارتى كربلا مى روم؛ به همين جهت ممكن است ديگر شما را نبينم؛ از اين رو آن چه را پيش از اين درباره وجوب تمسك به اهل بيت(ع) از منابع معتبر شما نوشته بودم، به شما مى دهم. اگر نقد و نظر و اشكالى در آن ديديد، بنويسيد؛ تا يك ماه ديگر كه برمى گردم، حاضرم با شما در اين باره بحث و مناظره داشته باشم.
ابوخالد گفت: ما كه به دنبال بهانه اى مى گشتيم تا از آن ورطه اى كه خود را وارد آن نموده بوديم، نجات دهيم، نوشته را از وى گرفته، از آن جا خارج شديم و پس از مدتى براى مبارزه به افغانستان رفتيم؛ اما سخنان همراه با استدلال فداحسين و همچنين آن نوشته اش چنان شك و ترديدى در اركان اعتقادى ما درباره انديشه و باورهاى سلف به وجود آورد كه همانند شناگرى مى مانديم كه به مهارتش در شناگرى مغرور باشد و خود را به دريا بزند، اما در حين شنا نفسش كم آيد و قادر به ادامه شنا نباشد و خود را به موج بسپارد تا او را به ساحل آورد. و يا اين كه او را به وسط دريا برده، در اعماق آن به نابودى بكشاند.
ص: 156
از يك طرف عقيده به مبانى وهّابيت دست و پاى ما را بسته بود و راه گريزى وجود نداشت، از طرفى ديگر استدلال هاى محكم و مستند فدا حسين راه گريزى باقى نمى گذاشت. سردرگم بوديم. چگونه ممكن است كه عالمان ما حقايق را در پس پرده مخفى نموده، احاديثى ضعيف و بى پايه را اساس عقيده براى ما قرار داده باشند و با وجود اين، همه رواياتى كه ناظر به پيروى از اهل بيت است را ناديده گرفته، به گوش پيروان خود نرسانده باشند.
ص: 157
ص: 158
ابوخالد گفت: مدت ها در حيرانى و سرگردانى عقيدتى بوديم. من خود را معلّق بين زمين و آسمان مى ديدم و همچون صخره پيمايى بودم كه ميخ هاى صخره اش يك به يك درآمده و تنها به يك ميخ بين زمين و آسمان بند است. راه صعود به بالا نداشتم، زير پايم نيز دره اى هولناك بود. بين شك و ترديد در عقيده دست و پا مى زدم. ما درباره آن چه كه از فداحسين شنيده بوديم و در نوشته اش آورده بود، روزها بحث مى كرديم؛ اما راه به جايى نمى برديم.
ص: 159
گاه به كوه پناه برده، بر سر خدا داد مى زديم كه اين چه حالتى است كه براى ما پيش آوردى، ما آمده بوديم تا براى دين تو بجنگيم(و بر اساس عقيده اى كه در دانشگاه از اساتيد وهّابى آموخته بوديم كه خدا موجودى است با دست و پا و ... كه در عرش بر روى صندلى حكومت خود نشسته و ناظر ماست) مى گفتيم: اى خدايى كه آن بالا نشسته اى و به ريش ما مى خندى! اگر هستى، پايين بيا و راه حق را به ما نشان بده. اما اين فرياد زدن ها فايده اى نداشت. كار به جايى كشيد كه چندين بار تصميم گرفتم خودكشى نمايم، تا از اين زندگى پر از شك و ترديد- كه همچون خوره از داخل مرا مى خورد- رهايى يابم. اما ابوزيد مرا از اين كار بازداشت و گفت: اگر چنين است، بيا با هم در جنگ هميشه در صف اول باشيم تا اگر كشته شديم، هم از اين وضعيت رهايى پيدا كنيم و هم خانواده هاى ما با افتخار به اين كه ما در راه خدا كشته شده ايم، از اين به بعد سرفرازانه زندگى كنند ...
نظر ابوزيد را پسنديدم و در جنگ هميشه در صف اول بوديم، در يكى از جنگ ها كه به مقرّ نيروهاى شيعه حمله كرديم، به مقدارى از وسايل غنيمتى دست يافتيم؛ در ميان وسايل به جا مانده و غنيمتى آنان علاوه بر قرآن، كتاب «نهج البلاغه» و «صحيفه سجاديه على بن الحسين» را پيدا كرديم و چون ما پيش از اين، نام آن دو كتاب را از فداحسين شنيده بوديم، آن ها را با خود
ص: 160
به مقر آورديم.
ابوزيد گفت: روزنه اى به سوى روشنايى و راه نجاتى براى ما پيدا شد؛ به دور از چشم همراهان دو نفرى به مطالعه «نهج البلاغه» پرداختيم و راه علاج بيمارى هاى درونى خود را در آن يافتيم. دنيايى جديد به سوى ما گشوده شده بود. با سخنانى آشنا شده بوديم كه تا آن زمان به گوش ما نخوره بود. در هر خطبه اى دنيايى از معنا و معارف به سوى ما گشوده مى شد كه با دنياى ديگر متفاوت بود. يك جا، على را بر منبر وعظ و خطابه مى ديديم، در خطبه اى ديگر عالمى سياستمدار و در خطبه اى ديگر با رهبرى نظامى در ميدان نبرد، عليه دشمنان حق و حقيقت و در نامه اى
ص: 161
نظام تربيتى اسلام كاملًا تبيين شده بود. از اين كه اين سخنان گفته هاى على(ع) باشد، در ابتدا در شك و ترديد بوديم؛ اما وقتى سخنان محمد عبده- از عالمان ديار مصر- در شرح كلمات آن حضرت را مطالعه كرديم، شك و ترديد ما برطرف شد و به يقين رسيديم.
روزها خواندن «نهج البلاغه» و بحث و بررسى آن كار ما شده بود و مونس شب هاى تار ما در آن ديار غربت، دعاهاى صحيفه سجاديه بود.
دعاهايى كه از دل عارفى دلسوخته بر زبان جارى شده بود، ما را به اوج آسمان پرواز مى داد و باورهايى به رنگ آبى آسمان زيبا و دل انگيز در آن نسبت به خودشناسى و اخلاق فردى و اجتماعى و حتى نظامى و دعا براى مرزبانان در آن وجود داشت. اين باورها در نهج البلاغه و صحيفه آنچنان زيبا وآسمانى بودكه نامش را باورهاى آبى گذاشتيم؛ زيرا پس از مدتى حيرانى و سرگردانى، همچون آب سرد و گوارايى بود كه در بيابانى خشك و سوزان به لبان تشنه كام در حال مرگ برسد و به وى حيات دوباره اى ببخشد. به ويژه بخش هايى از اول دعاى «مكارم الاخلاق» كه مى فرمايد:
«اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وَآلِهِ وَبَلِّغْ بِإِيمانِي أَكْمَلَ الْايمانِ، وَاجْعَلْ يَقِينِي أَفْضَلَ الْيَقِينِ، وَانْتَهِ بِنِيَّتِي إِلَى أَحْسَنِ النِّيَّاتِ، وَبِعَمَلِي إِلى
ص: 162
أَحْسَنِ الْاعْمالِ؛ (1)
بار پروردگارا! بر محمد و آل محمد درود فرست و ايمانم را به كامل ترين درجه آن برسان و يقينم را برترين يقين ها قرار بده و نيتم را نيكوترين نيت و عملم را زيباترين رفتارها قرار ده».
آن دعاها ورد زبان ما شده بود. با خواندن و تكرار آن ها در عالمى ديگر سير مى كرديم و در لذت ذكر مدام قلبى با خداوند كسى را با خود برابر نمى ديديم. هميشه خدا را شكر مى كرديم كه پس از مدتى حيرانى
ص: 163
و سرگردانى، سرانجام ما را بركشتى نجات اهل بيت(ع) سوار نموده، ما را همسفر پاكان امت؛ يعنى اهل بيت قرار داد و به سوى ساحل نور هدايت كرد.
ابوخالد ادامه داد: ماهى هنگامى كه داخل درياست، قدر آب را نمى داند، اما هنگامى ارزش آب را مى فهمد كه راه نفس كشيدن بر او تنگ مى شود و اگر يك ماهى، از بركه اى پر از لجن و كثافت به بيرون آب بپرد، باز ارزش آن آب را مى فهمد كه غنيمتى براى ادامه حيات او بود.
انسان مبتلا به شك و ترديد در اعتقادات، همچون ماهى بيرون پريده از آب است كه جهان با همه فراخى براى او تنگ و نفس كشيدن برايش سخت خواهد بود. آرزو مى كند كاش در همان آب لجن آلوده بود. وضعيت شك و ترديد ما نيز چنين بود؛ اما خداوند ما را از چنين وضعيت سخت و دردناك اعتقادى به داخل آب زلال و خوش گوار دريا افكنده بود و به درياى معارف پاك و زلال علوى آشنا ساخته بود. با علوم و معارفى آشنا شده بوديم كه از انديشه هاى سخيف به دور بود و همه بر پايه هاى استوار عقلى بنا نهاده شده بود. سخنان حكيمانه على(ع) در «نهج البلاغه» و دعاهاى پر رمز و راز، زيبا و دلنشين امام سجاد(ع) ما را مات و مبهوت خود ساخته بود و ما از اين كه با چنين معارف بلندى آشنا شده بوديم، همواره
ص: 164
حمد و شكر خدا را به جا مى آورديم.
در اين هنگام موسوى پرسيد: نگفتيد متن نوشته فداحسين چه بود؟
ابوزيد گفت: اين نوشته مناظره فداحسين با يكى از عالمان اهل سنت به نام «مولوى محمد» است. اما چون عربى است، به روحانى كاروان مى دهم تا بعداً براى شما ترجمه نموده، به همه شما بدهد.
ص: 165
ص: 166
محرابى گفت: آقاى ابوخالد! در افغانستان كه بوديد، در جنگ و گريزها با حادثه خاصى كه به عنوان خاطره در ذهنتان مانده باشد، روبه رو نبوديد كه براى ما بازگو كنيد؟
ابوخالد گفت: از جنگ و گريزهاى خودمان خاطرات زيادى داريم، ولى آن چه كه مناسب است گفته شود، فقط يك خاطره است كه در افزايش ايمانمان و صحت راهى كه برگزيده بوديم، بسيار نقش داشت؛ آن را براى شما نقل مى كنم:
ص: 167
در يكى از روزها ازدحام جمعيت را شاهد بوديم كه به سوى محله اى شيعه نشين در افغانستان حركت مى كردند، به طورى كه فرمانده ما گمان كرد هدف آنان تظاهرات است و مى خواهند عليه ما شورش كنند. به همين جهت تصميم گرفت آنان را سركوب كند. يكى از اعضاى برجسته شوراى مشورتى فرماندهان كه اهل همان شهر بود، با اين كار مخالفت كرده، گفت: آنان قصد برخورد با ما را ندارند، بلكه آنان به ديدار جوانى فلج كه تازه شفا يافته مى روند. با تعجب پرسيدم: شفا يافته! يعنى چه؟ آيا در افغانستان دكترى با اين مهارت وجود دارد كه بتواند بيمارى فلج را درمان كند.
گفت: وى از دو پا به طور كامل فلج بوده، ولى باتوسل به يكى از فرزندان پيامبر(ص) و پناه بردن به قبر او شفا يافته است.
همه با ناباورى و از روى تمسخر به او نگاه مى كردند؛ اما او نگاه تعجب آميز آنان را چنين پاسخ گفت:
اين مسأله عجيبى نيست و ما از اين موارد در افغانستان شنيده و ديده ايم كه عده اى از اين طريق شفا يافته اند.
پرسيدم: چگونه چنين چيزى ممكن است؟
گفت: مگر در قرآن نخوانده اى كه خداوند از قول
ص: 168
حضرت عيسى(ع) نقل مى كند كه فرمود:
من نشانه اى از طرف پروردگار شما برايتان آورده ام؛ من از گل چيزى به شكل پرنده مى سازم ... و به اذن خدا كور مادرزاد و مبتلايان به برص(پيسى، جذام) را بهبود مى بخشم ... (1)
بنابراين چنين كارى از بنده صالح و پاك خدا بعيد نيست كه با اذن خدا بيمارى را شفا دهد.
ابوزيد به اوگفت: ولى حضرت عيسى زنده بود كه چنين كارى را مى كرد. اما تو گفتى او از قبرى شفا
ص: 169
ى
افت.
گفت: مقصودم از خود قبر نيست، بلكه شفا از صاحب قبر است.
ابوزيد گفت: چه فرقى مى كند؟
گفت: آيا تو وقتى قرآن را مى گيرى در احترام به قرآن چه مى كنى؟
ابوزيد گفت: براى احترام مى بوسم.
گفت: آيا جلد قرآن هم قرآن است؟
ابوزيد پاسخ داد: ما به احترام آن چه بين دو جلد واقع شده، يعنى خود قرآن، آن ها را مى بوسيم.
گفت: پس آن چه مهم است، داخل خود قرآن است و جلد قرآن به واسطه خود قرآن مقدس و قابل احترام شده است. اين ها نيز كه به قبر احترام مى نهند و به آن پناه آورده، آن را مى بوسند، به احترام كسى است كه داخل قبر خوابيده است؛ چون او را بنده صالح خدا مى دانند كه قابل احترام است.
يكى گفت: مرده داخل قبر با حضرت عيسى كه زنده بود، قابل قياس نيست تا بتواند چون او به اذن خدا شفا دهد.
او در پاسخ گفت: مگر خداوند در قرآن نمى فرمايد: «هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند، مرده مپندار، بلكه زنده اند كه نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند. به آنچه خدا از فضل خود به آنان داده است شادمانند، و براى كسانى
ص: 170
كه از پى ايشانند و هنوز به آنان نپيوسته اند شادى مى كنند كه نه بيمى بر ايشان است و نه اندوهگين مى شوند. بر نعمت و فضل خدا و اين كه خداوند پاداش مؤمنان را تباه نمى گرداند، شادى مى كنند». (1)
گفتيم: درست است، ولى چه ربطى به شفا دادن به وسيله مرده دارد.
گفت: اين ها مى گويند: اين آيه مى گويد: شهيدان
ص: 171
حيات برزخى داشته و زنده اند و حتى به ديگران بشارت مى دهند و از جانب ديگر مى گويند كه همه پيشوايان آن ها به شهادت رسيده اند. بنابراين آن ها به گفته خداوند زنده اند و مرده و زنده آن ها فرق نداشته، به اذن الهى كرامت مى كنند و شفا مى دهند تا همواره روزنه اى به سوى عالم غيب براى مردم گشوده باشد و مردم منكر ماوراى طبيعت و جهان آخرت نگردند و بشارتى باشد براى كسانى كه براى بقاى دين جانفشانى نموده اند تا بدانند اجر آنان پايمال نمى گردد.
يكى گفت: حالا اين قبر چه كسى بوده است؟
گفت: وى يكى از فرزندان و نوادگان پيامبر(ص) و فاطمه و على است كه به على بن موسى الرضا(ع) معروف است و داراى گنبد و بارگاه عظيمى در مشهد مقدس است. همه ساله عده زيادى از سراسر جهان به زيارتش مى روند و از خدا در كنار قبرش حاجات خود را مى طلبند و خداوند حاجاتشان را برآورده مى سازد.
يكى از همراهان وهّابى ما گفت: چگونه چنين خرافاتى را باور مى كنيد؟
گفت: اين ها خرافات نيست بلكه حقيقتى است كه نابينايان كور باطن اين ها را نمى فهمند؛ زيرا اين كارها همچنان كه عيسى(ع) گفت، از طرف بندگان پاك خدا آيتى و نشانه اى از وجود خداوند است؛ زيرا اينان
ص: 172
به اذن خدا چنين مى كنند تا نشان دهند كه بندگى خدا بى اجر و مزد نيست، بلكه عزت هميشگى را به دنبال دارد كه حتى خداوند پس از مرگ نيز چنين كرامتى را از آنان صادر مى كند تا باعث تشويق ديگران به كارهاى نيك گردد و بدانند كه كار نيك پاداش اخروى و احترام دنيوى دارد.
حال اگر كسى قبول ندارد، مى تواند به آن جا رفته، از نزديك شخص شفا يافته را ببيند؛ زيرا همه مردم اين شهر وى را در حالت فلج ديده بودند و عكس ها و نسخه هاى پزشكى وى موجود است و سلامتى فعلى وى نيز كاملًا معلوم است.
ابوزيد گفت: اين كرامت زنگ بيدار باش ديگرى
ص: 173
براى ما دو نفر بود. انگار كه خداوند براى ما دو نفر چنين چيزى را زمينه سازى كرده بود تا حجت را بر ما تمام گرداند. ما به بهانه اى از آن جا خارج شديم و به جمع مردم پيوستيم و به منزل آن شخص شفا يافته رفتيم. از نزديك عكس هاى زمان فلج بودن و هم سر پا ايستادن وى را ديديم. در اين جا كلام ذهبى را به ياد آوردم كه درباره على بن موسى الرضا(ع) گفته بود:
«عَليُ بنُ مُوسى(ع) كَبيرُالشَأن لَهُ عِلمٌ وَ بَيانٌ وَ وَقع في النُّفُوس؛ (1)
على بن موسى(ع) شأن بزرگى داشت، داراى علم و بيان و موقعيت برجسته اى نزد مردم بود».
او در زندگى چنين بود و خدا پس از رحلتش نيز اين موقعيت را برايش حفظ كرد و خداوند خواست چنين صحنه اى را به ما نشان دهد تا بيشتر بر بطلان گفته هاى سخيف و بى پايه محمد بن عبدالوهاب درباره اولياى الهى پى ببريم.
شهيدى پرسيد: آقاى ابوخالد، بعد چه شد؟ تا چه زمانى در آن جا بوديد؟ آيا در درگيرى امريكا با طالبان حضور داشتيد يا نه؟
ابوخالد گفت: ما مدتى در افغانستان بوديم تا اين كه روزى از شهر مدينه به من خبر رسيد كه برادرم- كه به بيمارى سرطان ريه مبتلا بود- از دنيا رفته
ص: 174
است. بهانه خوبى براى بازگشت از آن جا بود. اين خبر با زمان آغاز درگيرى نيروهاى امريكايى با گروه طالبان بود كه به گوش ما رسيد؛ به همين جهت با ابوزيد پيش فرمانده خود رفته، خبر فوت برادرم را گفته، اجازه مرخصى خواستيم. وى به ما يك ماه مرخصى داد. بدين بهانه توانستيم از افغانستان خارج شده، به پاكستان برگرديم.
ص: 175
ص: 176
ابوزيد سخنان ابوخالد را چنين ادامه داد: وقتى به پاكستان بازگشتيم، از آن جا كه در دل، حقانيت راه اهل بيت را پذيرفته بوديم، تصميم گرفتيم پيش از بازگشت به عربستان، ديدارى با فدا حسين داشته باشيم و اين خبر را به وى گفته، با وى خدا حافظى نيز بنماييم.
ابوخالد گفت: به محض ورود به پاكستان در اولين فرصت به ديدار وى رفتيم و خبر بازگشت خود را از راه وهّابيت و پيوستن به راه حق اهل بيت(ع) به وى گفتيم. از شنيدن اين حرف بسيار خوشحال شد و ما را
ص: 177
در آغوش گرفت و گريه كرد.
ابوخالد گفت: از وى پرسيدم چرا گريه مى كنيد؟
گفت: گريه من از خوشحالى است؛ زيرا هنگامى كه به زيارت مرقد پاك حسين(ع) رفته بودم، به ياد شما افتادم و براى هدايت شما به راه حق اهل بيت(ع) دعا كردم و حالا مى بينم كه دعايم به اجابت رسيد و امام حسين(ع) مرا دست خالى برنگردانده است.
ابوزيد گفت: فدا حسين از چگونگى تشرف ما به اين راه پرسيد و ما آن چه گذشته بود را برايش توضيح داديم. آنگاه به او گفتيم كه ما براى پرسيدن چند سؤال پيش شما آمده ايم؛ اجازه مى فرماييد؟
گفت: بفرماييد.
ابوخالد گفت: گفتم قبل از هر چيز آن چه كه برايم جاى تعجب است، اين است كه چرا شما در برابر توهين هايى كه در اولين روز ملاقات با شما داشتم، با آن كه مى توانستيد مرا از مسجد خودتان بيرون كنيد، اما چنين نكرديد و با ملاطفت و مهربانى با من برخورد كرديد؟
گفت: ما اين نوع برخورد را از اهل بيت پيامبر(ص) ياد گرفته ايم؛ زيرا آنان انسان هاى مافوقى هستند كه آراسته به همه خوبى هايند. آن هم با دو امتياز ويژه؛ يكى آن كه همه خوبى ها را در حد اعلا دارا بودند و ديگر آن كه اين خوبى ها را به طور هماهنگ
ص: 178
داشتند.
گفتم: منظورتان از هماهنگى در كمالات چيست؟
گفت: يعنى انسان يكى از فضايل اخلاقى را فداى خُلق ديگر نكند؛ شجاع باشد، ولى آن را در موقع مناسب به كار ببرد. در راه خدا با دشمنان به شدت برخورد نمايد، اما نسبت به مؤمنان مهربان باشد؛ حلم بورزد، اما از روى ضعف نباشد؛ يعنى با قدرت در انتقام حلم بورزد و عفو نمايد. در عين صلابت در برخورد با قانون شكنان، وقتى حق مظلومى را پايمال شده مى بيند، به خود بلرزد و در عين دارا بودن ثروت براى همدردى با ضعيفان و بيچارگان زهد بورزد؛ شير
ص: 179
روز در ميدان نبرد با دشمنان و عابد در تاريكى شب باشد ... و اهل بيت(ع) چنين بودند.
گفتم: برخورد از روى حلم را در شما ديدم؛ اما نگفتيد آن را از چه كسى آموختيد؟
گفت: موسى بن جعفر(ع) يكى از امامان ما و از اهل بيت پيامبر(ص) است. آيا مى دانيد لقبش چه بوده است؟
گفتيم: نه.
گفت: وى را كاظم مى گفتند؛ زيرا در برابر برخوردهاى توهين آميز، كظم غيظ مى كرد و با رفتار پيامبرگونه اش، مردم را به راه دين و معنويت فرا مى خواند. همچنين امام على بن الحسين(ع) و ساير امامان(ع) چنين بودند و ما چنين الگوهايى در زندگى داريم.
گفتم: چرا شما با آن كه مى دانستيد ما از مخالفان سرسخت شماييم، ولى در دفعات بعد نيز با ما به گرمى رفتار كرديد.
گفت: ما شما را مسلمان مى دانستيم و رفتار مسلمان با مسلمان جز اين نبايد باشد. از سوى ديگر، شما پرسش داشتيد و همانند برخى از وهّابيان گوش خود را نبسته بوديد كه فقط حرف خودتان را بزنيد؛ از اين رو مى بايست به آن پاسخ مى گفتم تا شبهه را از ذهن شما پاك نمايم، نه آن كه از پاسخ دادن فراركنم.
ص: 180
آن روز ناهار پيشش مانديم و از هر درى سخن گفتيم. هنگام غروب از وى خداحافظى نموديم؛ چه غروب دلگيرى بود! دل كندن از وى براى ما بسيار مشكل شده بود! انگار سال ها با وى مأنوس بوده ايم. وى به هنگام خداحافظى چندين كتاب به ما هديه داد كه عبارت بودند از: «المراجعات» و «اجتهاد در مقابل نص»، تأليف سيد شرف الدين و همچنين «معالم المدرستين» علامه عسكرى كه داشتن آن ها بسيار براى ما غنيمت بود.
دو روز بعد به عربستان برگشتيم و چون به عنوان مبارزان جهادگر بر مى گشتيم، كسى به وسايل ما نگاه
ص: 181
نكرد و كتاب ها را از ما نگرفتند. وقتى به مدينه رسيديم، ديدن قبر پيامبر(ص) براى ما حال و هواى ديگرى داشت؛ به طورى كه با ديدن گنبد سبز به گريه افتاديم.
ابوزيد گفت: من در آن لحظه دوست داشتم بروم و قبر پيامبر(ص) را درآغوش بگيرم و با او درددل كنم. اصلًا قبر پيامبر(ص) و مزار امامان بقيع، براى من معناى ديگرى يافته بود. چنين احساس مى كردم كه پيامبر(ص) و امامان بقيع در انتظار من اند كه به ديدارشان رفته، تا به من خوش آمد بگويند و مرا به آغوش مهر خود بگيرند.
جوانان همچنان با شور و شوق به دنبال شنيدن خاطرات بيشتر از آن دو بودند. ولى شب از نيمه گذشته بود و وقت استراحت بود. به ناچار پس از آدرس دادن و نشانى گرفتن، آن دو را براى ديدارى از ايران دعوت نموده، با هم خداحافظى كردند.
ص: 182
ص: 183
روز بعد كاروان براى احرام بستن عمره مفرده به مسجد شجره رفت. آقاى شهيدى گفت: حالا بايد همه لباس ها را از تن بيرون كنيد و فقط دو لباس سفيد در بر نماييد؛ يعنى اين كه اى خدا، مى خواهم به سوى تو بيايم، به همين جهت همه لباس هاى تعلق و تجمل را از بدن در آوردم و با لبا سى كه روزى مرا با آن دفن خواهند نمود و روز قيامت باآن محشور خواهم شد، به سويت رهسپارم.
با شنيدن اين سخنان، حال برخى دگرگون شد و با اين حال، لباس ها را از تن بيرون كردند و خود را سبك بارتر از هميشه احساس نمودند.
پس از بستن احرام در مسجد شجره، سوار اتوبوس شده، به طرف مكه به راه افتادند. آقاى شهيدى فرصت را غنيمت شمرده، اعمال عمره مفرده را براى آنان يادآور شد و گفت: دوستان، همان طور كه مى دانيد، از اين پس، بيش از بيست چيز بر ما حرام است و پس از ورود به مكه مكرمه، اعمالى بر ما واجب است كه بايد به صورت صحيح انجام بپذيرد، تا از احرام خارج شويم و تما م آن محرّمات بر ما حلال گردد. من آن
ص: 184
واجبات را براى شما يادآور مى شوم و تفصيل آن را پيش از شروع اعمال خواهم گفت.
1- نخستين واجب پس از احرامى كه بستيد، ورود به مكه و طواف به دور كعبه است كه اين طواف بايد هفت دور باشد كه به هر دور آن يك شوط مى گويند.
2- بجا آوردن دو ركعت نماز طواف پشت مقام حضرت ابراهيم همانند نماز صبح است.
3- سعى بين صفا و مروه كه بايد هفت بار بين كوه صفا و مروه انجام شود.
4- واجب است حلق يا تقصير كنيد؛ يعنى شما اختيار داريد موهاى سر خود را به طور كامل بزنيد كه
ص: 185
به آن حلق مى گويند و يا آن كه مقدارى از موها را كم نماييد كه به آن تقصير مى گويند.
5- طواف نسا است كه هفت بار دور خانه خدا گرديدن به همين نيت است.
6- نماز طواف نساكه اين هم دو ركعت است.
پس از سخنان آقاى شهيدى، كاروانيان سوار بر ماشين ها شدند وكم كم اتوبوس ها راه هاى يكنواخت و خسته كننده اى را پيمودند و به مكه وارد شدند. زائران پس از استقرار در هتل براى انجام واجبات آماده شدند.
ص: 186
آقاى شهيدى پيش از حركت براى انجام عمره بار ديگر برخى از واجبات و محرمات را يادآور شد و در ضمن صحبت گفت:
همان طور كه در هنگام زيارت مزار رسول خدا(ص) گفتم، در زيارت خانه خدا نيز از شما مى خواهم كه همه شما با ذكر خدا و با سرهاى پايين حركت نماييد، هنگامى كه وارد بيت الله الحرام شديم و روبه روى كعبه قرار گرفتيم، به شما خبر مى دهم. آنگاه سرهاى خود را بلند كنيد. كاروانيان به حركت
ص: 187
درآمدند و هنگامى كه وارد بيت الله الحرام شدند، آقاى شهيدى گفت: سرها را بلند نماييد. يكباره همه چشم ها مات و مبهوت به طرف كعبه دوخته شد؛ اما مگر اين لحظه قابل توصيف بود، بيشتر آنان با حالتى مدهوش براى سجده شكر بر روى زمين افتادند؛ حال و احساس خوشى به بعضى ها دست داده بود كه آن حالت قابل وصف نبود. احساسى كه نمى توان آن را به ديگران انتقال داد و توصيفش كرد. لحظاتى با اين احساس و تجربه معنوى گذشت، زمزمه «الهى العفو» بر زبان ها جارى بود، هر كسى در خلوت خود با خداى خود نجوايى داشت؛ هق هق گريه از هر گوشه وكنارى به گوش مى رسيد و ...
آقاى شهيدى لحظاتى آنان را به حال خود گذاشت و پس از سجده شكر و دعاى آن، كم كم با هدايت وى اعمال و واجبات عمره را يكى پس از ديگرى به پايان بردند.
ص: 188
اقامت آنان در مكه يك هفته به طول انجاميد، آنان علاوه بر انجام واجبات براى ديدن عرفات، مشعر و منا نيز رفتند تا اگر روزى براى حج واجب آمدند، با اين محل ها آشنا باشند.
آقاى شهيدى در عرفات گفت: دوستان عزيز، اين جا سرزمين عرفات؛ يعنى شناخت است. به همين جهت، من مقاله فداحسين را كه ابوزيد و ابوخالد از پاكستان آورده بودند براى شما مى خوانم؛ تا شناخت
ص: 189
شما نسبت به اهل بيت پيامبر(ص) بيشتر شود.
اين مقاله در واقع يكى از مناظرات آقاى فداحسين با يكى از علماى اهل سنت پيشاور پاكستان به نام مولوى محمد است. وى چنين نوشته:
به مولوى محمد گفتم:
آيا قبول دارى كه اسلام دينى است كه براى نجات بشر آمده و اساس آن بر تشكيل امت واحده در برابر كفار و مشركان بوده و محور آن نيز همچون دعوت همه انبيا عبوديت در برابر خدا و نفى هرگونه طاغوت بوده است.
گفت: چرا قبول ندارم، در قرآن نيز آمده:
(وَ لَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ) (1)؛ «ما در هر امتى رسولى فرستاديم كه خداى يكتا را بپرستيد و از(پرستش) طاغوت اجتناب كنيد».
گفتم: آيا قبول دارى كه رسول خدا(ص) پس از هجرت به مدينه، اولين گام براى وحدت بين مسلمانان را برداشته، عقد اخوت را بين آنان برقرار نموده است.
گفت: چرا قبول نداشته باشم؟ در حالى كه همه مسلمانان از جريان پيمان برادرى كه رسول خدا(ص) بين مهاجر و انصار بست، باخبرند و خداوند نيز بر
ص: 190
اخوت برادران دينى تأكيد نمود:
(إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَة) (1)؛ «مؤمنان برادر يكديگرند».
و از طرفى همه امت را امت واحده خواند و فرمود:
(إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاعْبُدُونِ) (2)؛ « [اى پيامبر] همانا دين همه شما يكى است [اساس، توحيد و اسلام است] و من پروردگار شما هستم، پس مرا بپرستيد و مطيع من
ص: 191
باشيد».
پرسيدم: آيا قبول دارى كه خداوند تفرقه و اختلاف را دوست ندارد و از آن برحذر داشته است؟
پاسخ داد: منظورت از اين پرسش ها چيست؟ اين كه پرسيدن ندارد، چگونه قبول ندارم؟! در حالى كه خداوند مى فرمايد:
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! آن چنان كه حق تقوا و پرهيزكارى است، از خدا بترسيد و از دنيا نرويد، مگر اين كه مسلمان باشيد(بايد گوهر ايمان را تا پايان عمر حفظ كنيد)* و همگى به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد و نعمت(بزرگ) خدا را بر خود به ياد آريد كه چگونه دشمن يكديگر بوديد و او در دل هاى شما الفت ايجاد كرد و به بركت نعمت او برادر شديد و شما بر لب حفره اى از آتش بوديد، خدا شما را از آن جا برگرفت(و نجات داد) اين چنين خداوند آيات خود را براى شما آشكار مى سازد شايد هدايت شويد». (1)
و در آيه اى ديگر ضرر تفرقه را چنين برشمرده است:
«و خدا و پيامبرش را اطاعت نماييد و نزاع(و كشمكش) مكنيد تا سست نشويد و قدرت(و شوكت و هيبت) شما از ميان نرود و استقامت
ص: 192
نماييد كه خداوند با استقامت كنندگان است». (1)
گفتم: پس بر اين اساس رسول خدا(ص) همواره امت را به سوى وحدت فرا مى خواند و از خطر تفرقه بر حذر مى داشت، اما از طرف ديگر مى دانست كه امت، سرانجام به جهت پيروى از هوا و هوس ها متفرق خواهد شد؛ زيرا فرمود: امتم 72 فرقه مى شوند كه فقط يك فرقه اهل نجات است، به نظر شما آن يك فرقه نجات يافته كدام است؟
گفت: خود رسول خدا(ص) در روايت تفرقه امت، آن گروه را معرفى نموده و فرموده است:
ص: 193
«بنى اسرائيل 71 گروه شدند، اما امت من 72 گروه خواهند شد كه همه آنان به جهنم خواهند رفت، فقط يك گروه نجات مى يابد. پرسيدند آن گروه كدامند؟ فرمود: آنان كه با جماعت اند. آنگاه تلاوت نمود:
(وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا) (1)؛ «همه با هم به ريسمان الهى چنگ زنيد و گروه گروه نشويد». (2)
بر اساس اين روايت فرقه نجات يافته از آتش جهنم، آن گروهى است كه با جماعت باشد.
پرسيدم: اما مراد كدام جمع است؟ و محور اين جماعت چيست؟
پاسخ داد: مراد جماعت اهل سنت است و محورشان نيز قرآن است؛ زيرا اكثر مفسران اهل سنت همچون طبرى، ميبدى، ابى السعود، ماوردى، بغوى، ثعالبى، ابن الجوزى، ابن كثير، ابن عطيه اندلسى، سيوطى و غير اين ها بر اين عقيده اند كه مراد از حبل الله در آيه:(وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً وَ لا تَفَرَّقُوا) قرآن است.
پرسيدم: آيا قرآن به تنهايى مى تواند محور وحدت امت باشد؟
اگر چنين است پس چرا امت چنين متفرق اند و در
ص: 194
ميان خودِ اهل سنت، فرقه هاى كلامى اشعرى، ماتريدى، معتزلى، وهّابى، ديوبندى و بريلوى و ... و مذاهب فقهى با گرايش حنفى- مالكى و شافعى و حنبلى و ظاهرى و ده ها مذهب ديگر پديد آمده و به بيان رسول خدا(ص) بيش از هفتاد فرقه و گروه شدند؟ پس قرآن به تنهايى نمى تواند اساس وحدت باشد.
پرسيد: آيا چيز ديگرى مى تواند محور وحدت امت باشد.
گفتم: بر اساس رواياتى كه محدثان اهل سنت در كتاب هاى خود از رسول خدا(ص) نقل نموده اند، به دست مى آيد كه جماعتى در تمسك به قرآن اهل نجات است كه براى خود امامى بشناسد.
ص: 195
«كسى كه از جماعت مسلمانان به اندازه يك وجب دور شود، طوق اسلام را از گردنش بيرون ساخته است، مگر آن كه بازگردد و كسى كه بميرد و امامى براى مسلمانان نشناسد، به مرگ جاهليت مرده است.» (1)
طبق اين روايت، آن گروهى از 72 فرقه اهل نجات است كه در كنار قرآن- كه محور عمل امت است- كسى به نام امام را براى جماعت مسلمين بشناسد؛ كسى كه مبين و مفسّر قرآن بوده، از اختلاف برداشت ها كه باعث تفرقه مى گردد، جلوگيرى به عمل آورد. حال آن امامى كه باور نداشتن به او موجب مرگ جاهلى است كدام امام است؟
آيا مراد امثال معاويه و يزيد و بنى مروان و بنى عباس است يا اين كه افراد ديگرى مراد است؟
گفت: مراد پيشوايان مذاهب چهارگانه است.
گفتم: اين پيشوايان كه خودشان حتى در منابع احكام با همديگر اختلاف و درگيرى دارند، برخى قياس را يكى از منابع احكام مى دانند و برخى نمى دانند، برخى استحسان را از ادله مى دانند و برخى نمى دانند، برخى مصالح مرسله را از دلايل احكام مى دانند و برخى نمى دانند چگونه مرجع رفع اختلاف خواهند بود، از طرفى ديگر اگر مراد از امام، فقط
ص: 196
پيشوايان اربعه باشد، شما اصول اعتقادى خود را به چه دليل از امثال ابوالحسن اشعرى و ماتريدى و ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب و ... گرفته ايد؟ در حالى كه به نظر شما روايت شامل آنان نمى شود.
اشكال اساسى و مهم ديگر آن است كه اگر بپذيريم مراد از شناخت امام اين ها هستند، تكليف مسلمانانى كه پيش از پيشوايان چهارگانه مى زيستند و مقلد اين ها نبودند، چه مى شود؟ آيا همه آن ها به مرگ جاهليت مرده اند؟ زيرا مالك بن انس پيشواى مذهب مالكى در سال 95 هجرى در مدينه به دنيا آمد و در سال 179 هجرى در همان جا مرد. و ابوحنيفه پيشواى مذهب حنفى در سال 80 هجرى در كوفه از خانواده اى ايرانى به دنيا آمد و
ص: 197
در سال 150 هجرى در زندان بغداد مرد. محمد بن ادريس شافعى در سال 150 هجرى در غزه به دنيا آمد و در سال 204 هجرى در مصر از دنيا رفت. و احمد بن حنبل، پيشواى حنابله، در سال 168 هجرى در بغداد به دنيا آمد و در سال 241 هجرى در همان جا مرد.
اشكال بعدى اين است كه در كدام آيه و يا روايت نام اين چهار نفر آمده وگفته شده كه همه مسلمانان بايد از اينان تقليد نمايند و پس از اين ها راه اجتهاد بسته شده است.
از طرفى اين ها كه رسول خدا(ص) را نديده بودند، پس فهم و تفسير قرآن و احكام الهى را از كجا به دست آوردند؟
گفت: آنان تفسير و فهم آيات را از تابعين و تابعين از اصحاب فرا گرفته اند و اصحاب حافظ شريعت و ناقلان سنت رسول خدا(ص) به تابعين بودند.
گفتم: چگونه اصحاب، حافظان سنت و ناقل روايات رسول خدا(ص) در تفسير آيات و بيان احكام بودند و حال آن كه در بين اهل سنت، بيش از صد سال نوشتن حديث ممنوع بوده تا آن كه مالك بن انس به دستور منصور دوانيقى به جمع حديث پرداخت.
و اما اين كه گفتى اصحاب، حافظ شريعت و ناقلان آن بودند، خلاف آن چيزى است كه بخارى در كتاب «صحيح» خود مى گويد.
با تعجب پرسيد: مگر بخارى چه مى گويد؟
ص: 198
گفتم: بخارى در كتابش از «ام دردا» نقل مى كند كه روزى «ابو دردا» با خشم و ناراحتى وارد منزل شد. از وى پرسيدم: چرا عصبانى هستى؟ گفت: از شريعت محمد(ص) چيزى باقى نمانده، غير از نمازى كه به جماعت مى خوانند. (1)
ابن حجر عسقلانى در شرح اين كلام مى گويد: ظاهراً اين حرف ابودردا مربوط به آخر عمر وى و زمان عثمان است. (2)
اما پس از گذشت زمانى، نماز جماعت نيز تباه مى گردد، همان طور كه بخارى از زهرى نقل مى كند
ص: 199
كه در شهر دمشق، نزد انس بن مالك(صحابى معروف) رفتم و ديدم كه گريه مى كند، پرسيدم: چرا گريه مى كنى؟ انس گفت: از چيزهايى كه مى شناختم، جز نماز باقى نمانده بود؛ اين هم تباه گرديده است. (1)
اگر اصحاب، حافظ شريعت و نقل كنندگان آن به تابعين بودند، چرا وضعيت احكام به اين جا رسيد؟ يا بايد بگوييد بخارى دروغ گفته كه چنين نسبتى را به آنان داده و يا آن كه راست گفته و اوضاع دينى مردم پس از رسول خدا(ص) چنين بوده است، در اين صورت احكام صحيح چگونه به دست پيشوايان چهارگانه شما رسيده و چه اطمينانى وجود دارد كه آن چه آنان فهميده و بيان كرده اند، همان چيزى است كه خدا و رسولش گفته اند.
گفت: اين اشكال برشما نيز وارد است و هر پاسخى كه شما شيعيان بدهيد، ما نيز همان پاسخ را مى دهيم.
گفتم: ما چنين مشكلى نداريم؛ زيرا ما به گفته رسول خدا(ص)، همه معارف دين، از اصول دين و فروع آن را، از كسانى دريافت كرده ايم كه در دامن رسول خدا(ص) پرورش يافته و به طور مستقيم آن علوم را از آن حضرت گرفته اند.
گفت: آن ها چه كسانى هستند؟
ص: 200
گفتم: آنان همان عترتى هستند كه رسول خدا(ص) آنان را هم رديف كتاب خدا قرار داده و دستور پيروى از آن ها را به همراه قرآن داده است.
گفت: در كجا چنين چيزى آمده؟
گفتم: در كتاب هاى معتبر شيعه و اهل سنت، روايات مشهور و متواتر ثقلين و خليفتين از رسول خدا(ص) نقل شده است.
جلال الدين سيوطى شافعى در تفسيرش از معجم طبرانى، از ابوسعيد خدرى از قول رسول خدا(ص) نقل مى كند كه فرمود: اى مردم، همانا بين شما دو چيز به جاى مى گذارم كه اگر پس از من به آن دو چنگ زنيد، گمراه نمى گرديد؛ يكى از آن دو بزرگتر از
ص: 201
ديگرى است؛ يكى كتاب خداست كه ريسمان كشيده شده بين آسمان و زمين است و ديگرى عترتم اهل بيتم مى باشد و آن دو از هم جدا نگردند تا اين كه در كنار حوض(كوثر) بر من وارد گردند. (1)
وى همچنين از زيد بن ارقم نقل مى كند كه رسول خدا(ص) فرمود: من پيش از شما مى روم و شما در حوض(كوثر) بر من وارد مى شويد. اما نيك بنگريد كه چگونه با دو «ثقل» من برخورد مى كنيد، پرسيدند: مراد از دو ثقل چيست؟ فرمود: ثقل بزرگ، كتاب خداوند عزيز و جليل است كه يك طرف آن در دست خدا و طرف ديگر آن در دست شماست، پس به آن تمسك نماييد تا نلغزيد وگمراه نشويد. و اما ثقل كوچك عترت من است و آن دو ثقل از هم جدا نمى گردند تا آن كه بر سر حوض بر من واردگردند؛ زيرا من اين را براى آنان از خدا خواسته ام. پس شما از كتاب و عترتم پيشى نگيريد؛ زيرا هلاك مى گرديد و به آنان چيزى نياموزيد؛ زيرا آنان از شما داناترند. (2)
گفت: در اين استدلال دو اشكال مهم وجود دارد:
اوّل آن كه، گفتى با توجه به كلام بخارى، احاديث و احكام درستى به دست تابعين نرسيده، پس چرا از روايات ما دليل مى آورى؟ و شما با همين روايات
ص: 202
غيرمعتبر به نظرتان مى خواهيد اعتقادات خودتان را درست كنيد.
دوم آن كه، اين روايت ضعيف است و سند معتبرى ندارد.
گفتم: اين كه روايات شما را به عنوان مدرك مى آورم، دليل بر قوت عقيده ماست، نه دليل بر ضعف آن؛ زيرا ما براى اثبات عقيده خود نسبت به امامت و خلافت اهل بيت(ع) دلايل و روايات فراوانى از رسول خدا(ص) داريم كه در كتاب هاى معتبر ما آمده و نيازى به روايات شما نداريم. اما براى آن كه ثابت كنيم كه بر شما اهل سنت نيز واجب است كه از اهل بيت پيامبر پيروى كنيد، از روايات معتبر خودتان
ص: 203
دليل مى آوريم.
اما اين كه گفتى روايت ثقلين ضعيف است، حرف بى اساسى است و انتظار نداشتم كه از منابع و گفته هاى انديشمندان خودتان بى خبر باشى؛ زيرا اين روايت در معتبرترين كتاب حديثى شما، يعنى «صحيح مسلم» آمده و حديث متواترى است كه بيش از 35 تن از صحابه آن را نقل نموده اند و هيچ جاى بحث و خدشه ندارد، علاوه بر اين، ابن كثير دمشقى، شاگرد ابن تيميه و ذهبى مى گويد:
در روايات صحيح به ثبت رسيده كه رسول خدا(ص) در خطبه غدير خم فرمود: همانا من دو چيز گرانبها بين شما به جاى مى گذارم: كتاب خدا و عترتم. و آن دو از هم جدا نگردند تا در حوض بر من وارد شوند. (1)
اين روايات بر چند مطلب مهم و اساسى دلالت دارد:
1. دلالت بر عصمت اهل بيت پيامبر(ص) از هر گمراهى دارد و به دو دليل همانند قرآن است:
اول: پيامبر(ص) تصريح نمود كه اگر كسى به هر دو متمسك گردد، هرگز گمراه نخواهد گشت و اين مطلب متفرع بر اين است كه خود كتاب و عترت مصون از گمراهى باشند. پس همان طورى كه قرآن،
ص: 204
نورى است كه ظلمت در آن نيست، حقى است كه باطل به سراغش راه نمى يابد و هدايتى است كه ضلالت ندارد، عترت طاهره نيز چنين اند.
دوم: پيامبر(ص) عترت را همدوش قرآن كريم قرار داده و تصريح نمود آن دو با هم اند و تا روز قيامت از يكديگر جدا نمى گردند و اين مقتضى آن است كه آن دو با هم مرجع احكام دين و هدايت مردم به سوى رضوان الهى اند و محال است چيزى كه خطا و گمراهى در او راه مى يابد، به سوى حق هدايت نمايد.
2. تا قيام قيامت دلالت بر رهبرى عترت دارد، زيرا
ص: 205
فرمود:
«انَّهُما لَن يَفتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَيَّ الحَوض».
اين جمله دليل است كه بعد از پيامبر(ص) زمين از امامى كه از عترت باشد و هم تراز با كتاب خدا باشد، خالى نخواهد بود.
3. دلالت دارند كه عترت از همه مردم بعد از پيامبر(ص) برتر هستند، به همين جهت، امت بايد به آن ها و قرآن متمسك شوند، اگر برتر يا هم پايه با آنان كسى وجود داشت، حتماً پيامبر(ص) به آن ها اشاره مى نمود.
4. دلالت دارد كه همه مردم محتاج آنانند، ولى آنان از همه بى نيازند؛ به همين جهت بر مردم لازم است تابع آنان باشند. چون فرموده:
«فَلا تُقَدِّمُوهُما فَتُهلِكُوا وَلا تُعَلِّمُوهُما فَانَّهُما اعلَمُ مِنكُم؛ (1)
پس شما از كتاب و عترتم پيشى نگيريد زيرا هلاك مى گرديد وبه آنان چيزى نياموزيد زيرا آنان از شما داناترند».
5. دلالت دارند كه اهل بيت(ع) عالم به جميع كتاب اند؛ زيرا اگر جاهل به بعضى از امور قرآنى باشند، در همان قسمت از كتاب جدا خواهند بود. در اين صورت متمسك به آن دو از خطا مصون نخواهد بود.
ص: 206
6. دلالت دارد كه هدايت منحصر در تمسك به آن دو با هم است:
«ما ان تَمَسَّكتُم بِهِما لَن تَضِلُّوا ابَداً».
بنابراين 71 فرقه به آن علت، گمراه شمرده مى شوند كه به آن دو با هم تمسك ننموده اند و فرقه ناجيه، گروهى است كه به هر دو با هم تمسك جويد تا اهل نجات باشد.
گفت: بر فرض آن چه كه گفتى درست باشد، اما در اين روايات كه نگفته عترت چه كسانى هستند.
گفتم: در روايات متعدد، رسول خدا(ص) آنان را معرفى نموده و عالمان و محدثان و مفسران اهل سنت در كتاب هاى خود آورده، بر درستى آن اعتراف
ص: 207
نموده اند. شمس الدين محمد ذهبى از صاحب نظران برجسته در علم رجال و حديث در نزد شما، به صراحت مى گويد:
«وَصَحَّ انَّ النَّبى(ص) جَلَّلَ فاطِمَه وَزَوجَها وَابنَيها بِكَساء ثُمَّ قالَ اللّهُمَّ هُؤلاءِ أهل بَيتى فَاذهِب عنَهُمُ الرِّجسَ وَ طَهِّرهُم تَطهيراً (1)؛ اين كه پيامبر(ص) عباى خود را بر روى فاطمه و همسرش(على) و دو فرزندش(حسن و حسين) كشيد و فرمود بار پرور دگارا! اينان اهل بيت من اند، پس پليدى را از آنان دور نموده، و به طور كامل پاكشان دار، صحيح است.
به همين جهت ما شيعيان همه معارف دين خود را از اصول اعتقادى تا مبانى عرفان و اخلاق و همچنين قواعد و اصول استنباط احكام و فروع آن را از طريق اهل بيت از رسول خدا(ص) گرفته ايم؛ زيرا اولين كسى كه در عالم اسلام به نوشتن احاديث پيامبر(ص) اقدام نمود، حضرت على(ع) بود كه با املاى پيامبر(ص) به تدوين حديث پرداخت و آن حضرت آن چنان اشتياقى به ديدار پيامبر(ص) و كسب علوم از آن حضرت داشت كه سر از پا نمى شناخت. چنان كه خود فرمود: من روزى دو بار بر حضرت وارد مى شدم،
ص: 208
هرگاه سؤال مى نمودم، پاسخ مى شنيدم و هرگاه من سكوت مى نمودم، رسول خدا(ص) شروع به گفتن مى نمودند و اين بدان جهت بود كه حضرت على(ع) ظرفيت بالاى علمى را داشت و پيامبر(ص) از خدا خواسته بود كه ظرفيت آن حضرت را بالا ببرد؛ همچنان كه مكحول در ذيل آيه(تَعِيَها أُذُنٌ واعِيَةٌ) (1)
مى گويد: هنگامى كه اين آيه نازل شد، رسول خدا(ص) فرمود:
«سَألتُ رَبّي أن يَجَعَلَها أُذُن عَليّ. فَكانَ عَليٌّ يَقُولُ: ما سَمِعتُ مِن رَسُولِ الله(ص) شَيئاً قَطُّ
ص: 209
فَنَسيتُه (1)
؛ من از خدا خواستم كه گوش على را از اين گوش هاى شنوا و نگه دارنده حقايق قرار دهد و به دنبال آن على مى فرمود: من هيچ سخنى بعد از آن از رسول خدا نشنيدم كه آن را فراموش كنم، بلكه هميشه آن را به خاطر داشتم.»
همچنين رسول خدا(ص) به على فرمود:
«انَّ الله امَرَنى ان ادنيكَ وَ لا اقصيكَ وَ ان اعَلِّمَكَ وَ ان تَعى وَ حَقٌّ عَلَى اللهِ ان تَعى (2)
؛ خداى سبحان مرا فرمان داد كه تو را به خويشتن نزديك سازم و از خود دور نكنم و به تو علم و دانش بياموزم تا شنوا گردى و خداوند بر خود مقرر فرمود كه گوش تو را شنوا قرار دهد».
از همين شوق و اشتياق بود كه حضرت از روى افتخار مى گفت: در قرآن آيه اى است كه جز من، كسى بدان عمل ننمود و آن آيه(إِذَا نَاجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوَاكُمْ صَدَقَةً) (3)
بود؛ چهار دينار داشتم آن را به ده درهم فروختم و با آن با حضرت
ص: 210
نجوا و گفت وگو كردم و ده پرسش از آن حضرت نمودم و براى هر پرسش درهمى را صدقه دادم (1)- اين خلوت نشينى ها جز براى آن حضرت رخ نداد و علوم پيامبر(ص) جز در نزد او جمع نشد. به همين جهت رسول خدا(ص) فرمود:
«انَا مَدينَةُ العِلم وَ عَليٌّ بابُها، فَمَن ارادَ المَدينَةَ
ص: 211
فَليَأْتِها مِن بابِها (1)
؛ من شهر علمم و على، در ورودى آن شهر است، هر كسى طالب علم است، از در آن بايد وارد شود».
حضرت آن چه كه از پيامبر(ص) مى آموخت، در صحيفه اى يادداشت مى نمود كه بعدها به «صحيفه على(ع)» و يا كتاب على(ع) معروف شد و نزد امامان ما بود و عترت، آن را به هر كس كه مايل بودند، نشان مى دادند و گاه مى گفتند كه در كتاب على(ع) چنين آمده است و با آن كتاب، براى بعضى از ياران احتجاج مى كردند.
گفت: اهل بيت شامل افرادى همچون على- رضى الله عنه- مى شود و ما هم آن چه از سنت داريم، از امثال او گرفته ايم.
گفتم: چگونه چنين ادعايى مى كنيد؟ چرا كه بخارى در معتبرترين كتاب در نزد اهل سنت؛ يعنى صحيح بخارى 7563 روايت آورده و آن چه وى از على(ع) نقل كرده فقط 29 روايت است. از كسى كه به اعتراف همه مورخان و محدثان مدت سى سال با رسول خدا(ص) زندگى نموده و در هيچ لحظه اى از وى جدا نبود؛ اما از كسى مانند ابوهريره بيش از 150 روايت نقل مى كند. اين در حالى است كه ابوهريره
ص: 212
فقط سه سال آخر عمر پيامبر(ص) به اسلام گرويد و مدت زيادى از اين سه سال را نيز در مدينه نبود. پس اين همه روايت را از كجا آورده و شما چگونه ادعا مى كنيد كه سنت پيامبر(ص) را از عترت گرفته ايد؟
گفت: اين اشكال بر شما هم وارد است؛ زيرا اگر شما سنت رسول الله(ص) را از اهل بيت گرفته ايد؛ چرا مذهبتان مذهب جعفرى نام دارد و آن را «مذهب اهل بيت» نام ننهاده ايد؟
گفتم: چون در زمان پديد آمدن مذاهب مختلف فقهى و به ويژه مذاهب چهارگانه اهل سنت، امام جعفر صادق(ع) مكتب فقهى اهل بيت را مطرح نمود و
ص: 213
عده اى را بر اين اساس تربيت كرد؛ براى آن كه مكتب فقهى اهل بيت(ع) از ساير مذاهب باز شناخته شود، آن را مذهب جعفرى در مقابل مذهب حنفى و مالكى و ... نام نهادند وگرنه، خود امام صادق(ع) بارها مى فرمود: «هر آن چه من مى گويم، از پدرم از پدرش على بن الحسين، از جدم حسين و او از حسن، و او از پدرش اميرالمؤمنين و او از رسول خدا(ص) و حديث رسول خدا(ص) گفته خداى تعالى است. (1)
گفت: بنابراين جعفربن محمد فقط يك راوى حديث است و در راوى حديث، بايد بررسى شود كه آيا عادل بوده يا نه؟
گفتم: چنين كه تو مى پندارى نيست، بلكه امام جعفربن محمد(ع) يكى از خلفاى دوازده گانه اى است كه رسول خدا بشارت به آمدنشان داده است؟
گفت: كدام خلفا را مى گويى؟ خلفاى راشدين كه بيش از چهار نفر نبودند!
گفتم: همان خلفايى كه رسول خدا(ص) درباره آنان فرمود:
«لا يَزال هذَا الدين عَزيزاً مَنيعاً الى اثِنى عَشَر خَليفَة (2)؛
اين دين همواره عزيز و والاست تا
ص: 214
(زمانى كه) دوازده خليفه(در ميان شماست)».
گفت: مراد از اين خلفا، همان طور كه ابن حجر عسقلانى مى گويد عبارتند از چهار نفر از خلفاى راشدين و حسن بن على، معاويه، يزيد بن معاويه، عبدالله بن زبير، عبد الملك بن مروان، وليدبن عبدالملك، سليمان بن عبدالملك و عمربن عبدالعزيز. (1)
گفتم: من فقط دو تن از اين خلفا را نام مى برم و قضاوت را به شما وامى گذارم. آيا به نظر شما يزيد سبب عزت دين شد؟ كسى كه آن همه جنايت كرد و وقتى خاندان رسول خدا را پيش او به اسارت بردند، از
ص: 215
روى غرور منكر دين شد وگفت:
لَعِبَت هاشِمُ بِالمُلكِ فَلا خَبَرٌ جاءَ وَ لا وَحىٌ نَزَل (1)
(بنى) هاشم با فرمانروايى بازى كرد، نه خبرى آمد و نه وحيى نازل شد.
آيا عبدالملك بن مروان دين را عزيز كرد؟ كسى كه به گفته سيوطى شافعى، اولين كسى بود كه در اسلام مكر و حيله را به كار برد و اولين كسى بود كه از سخن گفتن نزد خلفا جلوگيرى كرد و اولين كسى بود كه از امر به معروف بازداشت و جلوى آن را گرفت؛ همان امر به معروفى كه خداوند درباره اش فرمود: «شما بهترين امتى هستيد كه به سوى مردم مبعوث شديد؛ چه اين كه امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد». (2) و مردم را غلام و برده خليفه و سلطان ناميد. (3)
وى همچنين مى گويد: از زشت كارى عبدالملك، همين بس كه كسى مانند حجاج را بر مردم مسلط نمود؛ كسى كه صحابه را خوار ساخت و بر آنان تازيانه زده، زندانى ساخت و آن قدر از صحابه و تابعين كشت كه به حساب نمى آيد، تا چه برسد به غير آنان. (4)
ص: 216
آيا اينان مى توانند خليفه رسول خدا باشند؟
گفت: اين روايت چه ربطى به امامان شما دارد. آنان كه خلافت نكردند، فقط على- رضى الله عنه- به مدت چهار سال حكومت كرد و فرزندش حسن- رضى الله عنه- نيز مدتى اندك حاكم مسلمانان بود.
گفتم: اين كه شما مى گوييد، يعنى حاكميت سياسى بر مردم كه فقط يكى از وظايف رسول خدا(ص) بود، ولى پيامبر(ص) به بيان قرآن چندين مسئووليت از جانب خدا داشت:
اول آن كه، وى مأمور به دريافت و ابلاغ وحى الهى بود، خداوند مى فرمايد: «اى پيامبر! آن چه را از
ص: 217
سوى پروردگارت به تو نازل شده است اعلام كن». (1)
دوم، وى تفسير و تبيين وحى مى نمود، خداوند مى فرمايد: «و ما اين ذكر(قرآن) را بر تو نازل كرديم، تا آن چه به سوى مردم نازل شده براى آن ها تبيين كنى، شايد انديشه كنند». (2)
سوم، تعليم وتزكيه مردم را بر عهده داشت، خداوند مى فرمايد: «او كسى است كه در ميان جمعيتِ درس نخوانده، رسولى از خودشان برانگيخت تا آياتش را بر آن ها بخواند و آن ها را پاكيزه كند و كتاب و حكمت بياموزد، هر چند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند». (3)
چهارم، حكومت؛ در اين باره خداوند مى فرمايد: «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر خدا و صاحبان امر را». (4)
و همچنين مى فرمايد: «پيامبر نسبت به مؤمنان از خود آن ها اولى است». (5)
ص: 218
پنجم، قضاوت؛ خداوند فرمود: «ما اين كتاب را به حق بر تو فرستاديم تا به آن چه خداوند به تو آموخته، در ميان مردم قضاوت كنى و از كسانى نباشى كه از خائنان حمايت مى كنند». (1)
از اين مسئوليت ها، فقط نبوت به تصريح خداوند پايان يافته است: «محمد پدر هيچ يك از مردان شما نبود، ولى رسول خدا، خاتم و آخرين پيامبران است». (2) اما وظايف ديگر همچنان باقى است؛ از اين رو به عقيده شيعه، خليفه و جانشين
ص: 219
پيامبر(ص) كسى است كه بتواند بقيه وظايف رسول خدا را به خوبى انجام داده، مردم را همه جانبه به سوى خدا رهنمون شود و چنين كسانى جز همانان كه رسول خدا(ص) معرفى نموده، نمى توانند باشند. همان كسانى كه رسول خدا(ص) بر اساس روايت مشهور خليفتين آنان را يكى از دو خليفه خود معرفى نموده. همچنان كه احمد بن حنبل، پيشواى مذهب حنبلى در كتابش از رسول خدا(ص) روايت نمود كه فرمود:
«همانا دو خليفه در ميان شما مى گذارم؛ كتاب خداى عزّوجلّ كه ريسمان محكم آويزان بين زمين و آسمان است و عترتم، اهل بيتم. آن دو از يكديگر جدايى ناپذيرند تا اين كه هر دو در كنار حوض(كوثر) بر من درآيند». (1)
از جانب ديگر در روايت متواتر و مورد قبول همه فرق اسلامى، تعداد آنان را دوازده نفر معرفى نموده است كه محدثان، مورخان و مفسران در كتاب هاى خود آورده اند.
بخارى در كتاب «صحيح» (2) خود و همچنين مسلم در «صحيح مسلم» و ديگر نويسندگان كتاب هاى حديثى در كتاب هاى خود، تعداد خليفه را دوازده نفر آورده اند.
ص: 220
مسلم در «صحيح» خود از جابر بن سمره نقل مى كند كه رسول خدا(ص) فرمود:
«لا يَزال هذَا الدّينُ عَزيزاً مَنيعاً الى اثنى عَشَرَ خَليفَة (1)
؛ اين دين همواره عزيز و والاست تا دوازده خليفه(در ميان شماست)».
و در روايتى ديگر حضرت فرموده:
ص: 221
«لا يَزالُ الدّينُ قائماً حَتّى تَقُومَ السّاعَة او يَكونُ عَلَيكُم اثنا عَشَرَ خَليفَة كُلُهُم مِن قُرَيش (1)
؛ دين همواره استوار است تا قيامت برپا شود، يا دوازده خليفه- كه همگى از قريش هستند- بر شما حاكم باشند».
اين روايات از روايت هاى معتبر و خدشه ناپذير در نزد اهل سنت است كه در آن به صراحت خلفاى جانشين پيامبر(ص) را دوازده نفر برمى شمرد.
پرسيد: آيا دليلى بر تطبيق اين روايات بر اهل بيت توسط پيامبر داريد.
پاسخ دادم: دليل در روايات ما فراوان است، اما من دليل را از كتاب هاى شما مى آورم:
ابن كثير دمشقى در «تاريخ» خود از زيد بن ارقم نقل مى كند كه:
«هنگامى كه رسول خدا(ص) از حجه الوداع باز مى گشت، در غدير خم فرود آمد و دستور داد تا آن جا را تميز كردند. سپس به سخنرانى پرداخت و فرمود: همانا من دعوت شدم و اجابت نمودم(مرگم نزديك است). من دو چيز گرانبها بين شما به جاى گذاردم كه هر يك از ديگرى بزرگتر است؛ كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم. پس نيك بنگريد چگونه درباره آن دو برخورد مى كنيد. آن دو هرگز از همديگر جدا نمى گردند تا در كنار حوض
ص: 222
(كوثر) بر من وارد گردند. سپس فرمود: همانا خدا مولاى من است و من ولى و سرپرست همه مؤمنان مى باشم. آنگاه دو دست على(ع) را گرفت فرمود: كسى كه من ولى و سرپرست اويم، اين(على) ولى و سرپرست اوست. بار پروردگارا! دوست بدار كسى را كه دوستش بدارد و دشمن بدار كسى كه دشمنش بدارد. وى(ابوالطفيل) مى گويد: از زيد پرسيدم آيا تو خودت از رسول خدا(ص) شنيدى؟ گفت: در بيابان كسى نبود جز اين كه آن را با چشمش ديد و با گوشش شنيد».
ابن كثير پس از نقل اين روايت مى گويد:
ص: 223
«اين روايت را بدين صورت تنها نسائى(در سنن خود) ذكر نموده، شيخ ما ابوعبدالله(شمس الدين محمد) ذهبى مى گويد كه اين روايت صحيح است». (1)
با توجه به سخن ذهبى كه از بزرگان علم حديث و رجال اهل سنت است و حديث فوق را صحيح مى داند و ابن كثير دمشقى كه بدون نقد، آن را نقل نموده هيچ گونه شك و شبهه اى در صحت اين روايت باقى نمى ماند.
بنابراين مى بينيم كه رسول خدا(ص) از طرفى مى فرمايد: خلفاى من دوازده نفرند؛ از جانب ديگر، اهل بيت خود را يكى از دو خليفه خود مى نامد و در روز غدير، وقتى على را به خلافت معرفى مى كند، مى فرمايد:
«مَن كُنتُ مَولاهُ فَهذا عَليٌّ مَولاه
». باز حديث ثقلين را يادآور مى شود تا بنماياند كه على، يكى از دوازده خليفه اى است كه او بشارتش را داده است تا يكى از مصاديق خلفاى اثنا عشر را به مردم معرفى نمايد.
گفت: بر فرضِ پذيرفتن گفته ات درباره على- رضى الله عنه- بقيه خلفاى او چه كسانى هستند؟
گفتم: اولين آن ها اميرالمؤمنين على(ع) و آخرين آن ها حضرت مهدى است؛ همان طور كه ابن كثير
ص: 224
دمشقى به آن اعتراف نموده و در تفسير آيه(وَبَعَثْنَا مِنهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيبًا ...) (1)؛ «و از آن ها دوازده رهبر و سرپرست برانگيختيم» مى گويد:
امام احمد بن حنبل از مسروق نقل مى كند: ما نزد عبدالله بن مسعود قرآن مى آموختيم كه مردى از وى پرسيد: آيا از رسول خدا(ص) پرسيديد كه اين امت، صاحب چند خليفه است؟
ابن مسعود پاسخ داد: از زمانى كه وارد عراق شده ام، پيش از تو كسى چنين پرسشى را از من ننمود.
ص: 225
آرى، از آن حضرت پرسيديم و فرمود: به تعداد نقباء بنى اسرائيل مى باشند.
ابن كثير پس از آوردن اين حديث، به روايت مسلم اشاره نموده، آنگاه مى گويد: از همين خلفاى دوازده گانه است، همان مهدى كه همنام پيامبر(ص) است و كنيه اش كنيه رسول خدا(ص) است و جهان را پس از ظلم و ستم از عدل و داد پر مى كند و در تورات نيز به حضرت اسماعل بشارت داده شد كه خداوند از پشت وى، دوازده بزرگ را بر مى انگيزاند وآنان همين دوازده نفرى هستند كه در روايت ابن مسعود و جابر بن سمره ياد شدند. (1)
گفت: اما ابن كثير در ادامه سخنش مى گويد: اين مهدى همان نيست كه شيعه عقيده دارد كه از سرداب سامرا قيام مى كند.
گفتم: ابن كثير اشتباه كرده؛ زيرا در هيچ كتابى از شيعه نيامده كه حضرت مهدى از سرداب ظهور مى نمايد، بلكه شيعه اماميه همانند همه مسلمانان عقيده دارد كه آن حضرت از كنار كعبه قيام خود را آغاز مى نمايد. (2)
گفت: بنابراين خلفاى مورد ادعاى شما دو نفرند؛ بقيه آن ها چه كسانى هستند؟
ص: 226
گفتم: بنا بر رواياتى كه در كتاب هاى معتبر ما آمده، اسامى آنان مشخص است و برخى از بزرگان شما نيز به اسامى آنان اشاره نموده اند.
پرسيد: چه كسى آنان را نام برده؟
گفتم: افرادى همچون ابن صباغ مالكى و سبط ابن جوزى و ... و همچنين حموينى (1) در «فرايد السمطين» با سند معتبر از ابن عباس نقل مى كند كه: مردى يهودى به نام «نعثل» نزد پيامبر(ص) آمد و
ص: 227
از چيزهاى مختلفى پرسش نمود. يكى از پرسش ها اين بود كه هر پيامبرى را وصيى است و پيامبر ما موسى، وصى خود را يوشع ابن نون قرار داد. وصى تو كيست؟
فرمود: ولى و خليفه پس از من على بن ابى طالب و پس از او دو سبط من حسن و حسين و 9 تن از نسل حسين اند.
يهودى گفت: نام آن ها را برايم بگو.
فرمود: وقتى حسين درگذشت، فرزندش على، پس از على پسرش محمد، پس از او فرزندش جعفر، پس از جعفر فرزندش موسى، پس از او على، پس از على، فرزندش محمد، پس از او پسرش على، پس از او پسرش حسن و سپس حجه بن الحسن است كه به تعداد نقباى بنى اسرائيل اند. (1)
بنابر اين، عقيده شيعه تنها عقيده اى است كه مبتنى بر سخن رسول خدا(ص) درباره خلفاى دوازده گانه است. علاوه بر اين، اعترافات بزرگان اهل سنت درباره جلالت قدر امامان شيعه، خود بهترين شاهد صدق بر شايستگى آنان بر خلافت و جانشينى پيامبر(ص) در جميع شئون است كه در اين جا فقط به آن چه شمس الدين ذهبى شافعى، از معاصران ابن كثير در اين باره گفته، اكتفا مى شود.
ص: 228
وى در هنگام بيان شرح حال حضرت مهدى [مى گويد:
«المنتظر الشريف، محمد بن الحسن العسكري بن علي الهادي ... خاتمة اثني عشر سيد الذين تدعى الاماميه عصمتهم ... (1)؛
اما مولاى ما امام على از خلفاى راشدين و از كسانى است كه شهادت به بهشتى بودنش داده شده است. او را خيلى دوست داريم ... و دو فرزندش حسن و حسين دو سبط رسول خدا(ص) و دو سرور جوانان بهشت اند كه اگر به
ص: 229
خلافت مى رسيدند شايسته آن بودند.
و زين العابدين، ارجمند و بلند مرتبه و از بزرگ عالمان عامل كه شايستگى امامت را داشت.
و همچنين پسرش ابوجعفر باقر، بزرگ، امام، فقيه، بوده و شايستگى امامت را داشت.
و همچنين پسرش جعفر صادق، بلند مرتبه، از پيشوايان علم و دانش كه براى خلافت از ابوجعفر منصور شايسته تر بود. و فرزندش موسى(كاظم) بلند مرتبه، داراى علومى نيكو كه براى خلافت از هارون شايسته تر بود.
و پسرش على بن موسى نيز بلند مرتبه و داراى علم و بيان و موقعيت بى نظيرى در پيش مردم بود.
و پسرش جواد از سروران قومش بود ... و همچنين فرزندش ملقب به هادى، شريف و برزگوار بود. و همچنين است، پسر او حسن بن على عسكرى كه رحمت خدا بر همه آنان باد.
با توجه به آن چه گفته شد، وقتى رسول خدا(ص) به صراحت در حديث متواتر خليفتين و ثقلين مورد قبول ابن كثير و ساير عالمان اهل سنت، اهل بيت خود را يكى از دو خليفه ماندگار پس از خود معرفى مى كند و در اين روايت، تعداد آنان را دوازده نفر مى داند و از طرفى اين دوازده نفر به اعتراف بزرگان اهل سنت، همچون ذهبى از شايستگان براى خلافت بوده اند، ديگر جاى اين اشكال باقى نمى ماند كه چون
ص: 230
آنان حاكم نشدند، پس آنان خليفه رسول خدا نيستند، بلكه اين اشكال به خود امت بر مى گردد كه چرا با آن كه از اهل بيت شايستگانى براى حكومت وجود داشت، آنان را رها نموده، به سراغ ديگران رفتند؛ از اين رو روى گردانى مردم از آنان موجب از دست دادن شايستگى آنان براى خلافت نمى شود و همچنين محروم شدن آنان از بخشى از حقوق خود؛ يعنى حاكميت سياسى سبب نشد تا آنان ساير مسئوليت هاى خويش را انجام ندهند، بلكه آنان در ساير شئون خلافت عمل نمودند و كسى توان برابرى با آنان را در
ص: 231
صحنه هاى علم و عمل نداشت و همه بزرگان اسلام در تمامى مذاهب، در همه علوم و معارف دين وامدار علوم آنانند. (1)
سپس به مولوى محمد گفتم: خلاصه ادعاى ما اين است:
1. امت اسلامى 72 فرقه شدند و فقط يك فرقه اهل نجات است.
2. فرقه اهل نجات، نجاتش در جماعت است.
3. محور آن جماعت، قرآن است:(وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعاً).
4. هر جماعتى امامى لازم دارد كه نجات يابد و اگر كسى بميرد و رهبر و امام خود را نشناسد، به مرگ جاهليت مرده است.
5. قرآن هم از عترت هرگز جدايى ندارد.(حديث ثقلين) بنابراين تنها فرقه اى نجات مى يابد كه به هر دو تمسك بجويد.
6. تا زمانى كه قرآن در بين مردم باقى است، فردى از اهل بيت(ع) نيز در كنارش وجود دارد؛ زيرا رسول خدا(ص) فرمود: آن دو از هم جدا نمى گردند ... بنابراين امام زمان(عج) هم اكنون زنده و در ميان امت است.
7. آن فرقه نجات يافته، ما پيروان اهل بيتيم.
ص: 232
آنگاه به مولوى محمد گفتم: اين عقيده ما درباره اهل بيت پيامبر(ص) است كه از منابع معتبر شما آورده ام. اگر در اين باره سخنى دارى، حاضرم هرگاه اعلام آمادگى نمايى، بار ديگر با شما بحث و مناظره نمايم. او به من وعده بحث و مناظره را داد و قرار گذاشت تا زمان آن را به من خبر دهد. اما چندين سال از آن ديدار گذشته، ولى هنوز خبرى به من نداده است.
سخن كه به اين جا رسيد، آقاى شهيدى گفت: دوستان، ببخشيد كه شما را خسته كردم، اما چون همه
ص: 233
شما مشتاق بوديد و بارها از من خواسته بوديد كه متن نوشته فداحسين، را براى شما ترجمه نمايم و براى شما بخوانم، مجبور شدم در چنين مكان مقدسى، در اين هواى گرم، وقت شما را بگيرم. ان شاءالله زمانى كه به ايران بازگشتيم، ترجمه آن را در اختيار همه شما قرار خواهم داد.
ما هم اكنون به مشعر و سپس منا خواهيم رفت تا با محل قربانى كردن و محل تيراندازى نمادين به سوى شيطان- كه به آن رمى جمرات مى گويند- آشنا شويم.
... آنان به مشعر و منا رفتند و پس از آن، در روزهاى باقى مانده از مراكز تاريخى و مذهبى مانند: قبرستان حجون و غار حرا و ... بازديد نمودند و همچنين به برخى مراكز علمى و دانشگاهى سر زدند و گاه به بحث و گاه تبادل نظر پرداختند.
ص: 234
سرانجام، وقت بازگشت آنان فرا رسيد. اما مگر مى شد از چنين مكانى كه هر انسانى در آن احساس امن و آسايش مى كند، به راحتى دل كند؟ ولى چاره اى نبود.
در آخرين ساعات بازگشت، آقاى رستمى آنان را به تجمع فرا خواند و پس از جمع شدن، ابتدا خود رستمى به عنوان مدير كاروان از همه كاستى ها عذر خواست. آنگاه آقاى شهيدى گفت:
دوستان عزيزم، لحظات و دوران خوشى را در كنار
ص: 235
شما بوديم. اميدوارم كه حج شما مقبول درگاه خداوند باشد و خداوند باز هم توفيق زيارت خانه اش و مزار فرستاده و فرزندان پاكش را به ما عنايت كند.
در اين آخرين دقايقى كه در اين جا هستيم، خواستم خبر خوشى را به شما بدهم وآن خبر اين است كه ما به اتفاق عده اى از دوستان دانشجو- كه همسفر ما بودند- تصميم گرفتيم پس از بازگشت به وطن، سايتى را به كمك همديگر براى پاسخ گويى به شبهات وهّابيت راه اندازى نماييم و از توانايى هاى فنى شما عزيزان و از توانايى هاى علمى و تخصصى افراد صاحب نظر در بحث هاى كلامى با وهّابيت، بهره گيرى نماييم؛ از اين رو دست تواناى شما را در اين زمينه به گرمى مى فشاريم. اميدوارم كه همگى به سلامت برگشته و توفيق چنين كارى را بيابيم.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته.