سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1388
عنوان و نام پديدآور:مجموعه تاليفات حضرت آيت اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى «ره»/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان
مشخصات نشر:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1388.
مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه
موضوع : -- كتابشناسي
موضوع : شخصيت
سرشناسه : فقيه امامي حسن عنوان و نام پديدآور : خمس پاسخ به شبهاتي پيرامون خمس تاليف حسن فقيه امامي مشخصات نشر : اصفهان خوشنواز، 1380.
مشخصات ظاهري : 2 ج در يك مجلد (512 ص
شابك : 964-7293-15-1
وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : اين كتاب قبلا با عنوان " خمس : پاسخ به پرسشهايي پيرامون خمس ، توسط همين ناشر نيز منتشر شده است يادداشت : فهرستنويسي براساس اطلاعات فيپا.
عنوان ديگر : پاسخ به شبهاتي پيرامون خمس عنوان ديگر : پاسخ به پرسشهايي پيرامون خمس موضوع : خمس موضوع : خمس -- احكام و قوانين رده بندي كنگره : BP188/6 /ف 7خ8 1380الف
رده بندي ديويي : 297/356
شماره كتابشناسي ملي : م 80-15934
به نام خدا در سال 1356 جلد اوّل كتاب خمس براى اوّلين بار به چاپ رسيد و بحمداللَّه مورد استقبال حقّ طلبان قرار گرفت و چاپ جلد دوّم آن در اثر گرفتاريهاى فراوان به تأخير افتاد و دوستان گاه و بيگاه زبان به اعتراض گشوده و توصيه به نشر آن مى نمودند تا بالاخره قرار بر اين شد كه با جلد اوّل توأمان به چاپ برسد ؛ لذا جهت امتثال، هر دو جلد به صورت يك جلد تقديم مى گردد . اميد است جوابگوى سؤالات و شبهاتى باشد كه دانسته يا ندانسته در رابطه با معارف و احكام مكتب شيعه القاء مى گردد . البته از دشمن غير از اين انتظارى نيست ولى ما خوشحاليم كه مكتب شيعه به خاطر اينكه بر پايه حقّ استوار است با اين سم پاشيها هرگز مخدوش نمى شود، زيرا از ويژگيهاى اين مكتب در طول تاريخ
اين بوده و هست كه با نهايت شرح صدر شبهات و القائات دشمن را ضبط و با كمال حوصله تجزيه و تحليل مى كرده و با صلابت كامل پاسخ مى گفته، به مرور زمان ريشه اين شجره طيّبه مستحكم تر و فروعات آن فراگيرتر مى شده است . اميدواريم اين اثر ناچيز مورد نظر حضرت بقيّة اللَّه - أرواحنا فداه - قرار گيرد، والسلام .سيّد حسن فقيه امامى اصفهان - مدرسه علميّه نيم آورد دوشنبه 15/12/1379 ؛ مطابق با 9 ذيحجه 1421
بسمه العزيز الجبّار « وَ لَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُواْ اعْدِلُواْ هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى » (1). فقهاء ودانشمندان، فقه شيعه را از بدو تشريع تاكنون به هفت دوره تقسيم كرده اند :
1 - دوران تشريع ؛ از روز بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله تا روز وفات (11 هجرت).
2 - دوران بيان و تدوين ؛ از روز وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله تا زمان غيبت حضرت ولىّ عصر، - ارواحنا فداه - كه ائمّه هدى و اصحابشان به شكل وسيع و گسترده اى به بيان و تشريح و تدوين پرداختند (328 هجرى).
3 - دوران تبويب ( دسته بندى احكام و مسائل فقهى ) ؛ از زمان غيبت تا زمان شيخ مفيد رحمه الله (400 هجرى).
4 - دوران تنقيح و تفريع ؛ از زمان شيخ مفيد رحمه الله تا زمان ابن ادريس (555 هجرى) ؛ كه فقهاء تنها به طرح مسائل كلّى اكتفا نكردند، بلكه فروع و مصاديق هر مسأله را نيز بررسى مى كردند .
5 - دوران استدلال و استنباط ؛ از زمان ابن ادريس تا زمان محقّق و علّامه قدس سرهم (680 هجرى).
6 - دوران
توسعه وتحقيق، وتعمّق وتدقيق؛ كه همان دوران محقّق وعلّامه قدس سرهم بود.
7 - دوران تكامل ؛ و آن دورانِ شيخ انصارى رحمه الله و شخصيّتهاى علمى پس از اوست تا اين زمان (2).
از زمانى كه دوره پنجم شروع گرديد، به حكم اضطرار، فقه شيعه به علوم مختلفه از قبيل : كلام - اصول - نحو - صرف - معانى - بيان - بديع - منطق - لغة - دراية - رجال و إِعراب، نياز بيشترى پيدا كرد، كه مرحوم شهيد آن علوم و مقدار نياز به هر يك را در شرح لمعه بيان فرموده (3) و جاى هيچ گونه انكار نيست كه بين متخصّصين هر يك از اين علوم اختلاف نظرهايى در نوع مسائل مورد بحث وجود دارد، كه اختلاف فقهاء در فتوى بر اساس همين اختلاف نظرهايى مى باشد كه در علوم مقدّماتى هست ؛ بنابراين انتظار عدم اختلاف در فتوى از فقهاء و مجتهدين، انتظارى بيجا و عاميانه است ؛ زيرا چگونه ممكن است علمى بر اساس علوم متعدّده اى پايه گذارى شود، كه هر يك از بحثها و مسائل آن علوم متعدّده مورد اختلاف است ولى مسائل آن علم، مورد اتّفاق آراء قرار گيرد ؛ مگر آنكه فقهاء را ملزم به تقليد كنيم . ولى بايد توجّه داشت كه فقهاى شيعه در عين حال، در مسائل كلّى كه شيعه را از غير شيعه جدا مى سازد، اختلاف نظر نداشته و ندارند؛ و ضمناً در مسائل جزئى هم كه اختلاف نظر دارند، به افكار و عقائد و فتاوى و نظريّات يكديگر با ديده احترام و عظمت مى نگرند . به طور مثال، مرحوم شيخ انصارى قدس سره در
كتب فقهى خود با كمال حوصله و دقّت، كلمات فقهاى سلف و معاصرين خود را تجزيه و تحليل مى كند، براى استنباط حكم از عبارات آنان كمك مى گيرد، و در مواردى كه با يك يا چند نفر از فقهاء اختلاف نظر دارد، با كمال شهامت نظريّات آنان را رد مى كند ؛ ولى هيچ كجا ديده نشده كه كوچكترين اهانتى به ساحت مقدّس آنان نموده باشد . از انسانهاى دين باور، متّقى، فهميده و عالم كه ارج فقه و فقهاء را مى دانند غير از اين انتظارى نيست . امّا افسوس ! و صد هزار افسوس !! كه نااهلانى خام، چهره هايى شناخته شده، دشمنانى حرفه اى و دسيسه بازانى مزدور ؛ عقائد و افكار، مسائل و احكام، اصول و فروع شيعه را به بازى گرفته اند و گُرزى از تكفير و تفسيق به يك دست گرفته و هر نوع تجليل و احترامى از رهبران و امامان بر حقّ شيعه، از قبيل زيارات و عزاداريها و توسّلات را به عنوان شرك محكوم مى كنند ؛ و چماق پُر زور بدعت را به دست ديگر خويش داده، و بر اساس و پايه هر نوع حكم ويژه اى كه شيعه به تبعيّت از امامان به حقّ خود، به آن متّفقاً عمل مى كند، فرود مى آورند . و متفرّدات مذهب اهل بيت عليهم السلام را به مُهر بدعت مختوم كرده و به آن، اعلام مبارزه مى دهند . مبلّغين و دانشجويان مذهبى را در آئينه وجود خويش مى نگرند، و از آنان به «عَطَلَه» و «بَطَلَه» تعبير مى نمايند و پاره اى از فقهاء را سپر قرار داده و به ديگر شخصيّت هاى بزرگ ، مزوّرانه، حمله ور مى شوند . اينان، ساليانى است كه
از تمام امكانات، عليه رهبران مذهبى سوء استفاده مى كنند و از هيچ نوع حمله و تعريضى، لفظاً و كتباً، كوتاهى نكرده، و از هيچ تهمت و افترائى خوددارى ننموده اند ؛ و بالمآل، به فكر ضربه اقتصادى افتادند . و به خيال باطل خودشان، كمر حوزه هاى علميّه را شكستند . و اين همان توطئه مزوّرانه اى است كه منافقين، عليه پيامبر صلى الله عليه وآله به كار بستند . أمّا خداوند آنها را رسوا كرد : « هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنْفِقُواْ عَلَى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّواْ وَ للَّهِ ِ خَزَآئِنُ السَّماوَاتِ وَ الْاَرْضِ وَ لَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَفْقَهُونَ » (4). آنها كسانى هستند كه مى گويند انفاق نكنيد بر كسانى كه حضور پيامبر خدا هستند تا آنكه پراكنده شوند، در حالى كه همه خزينه هاى آسمان و زمين از خدا است ؛ وليكن منافقين درك نمى كنند . و يا مانند همان نقشه اى است كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليه وآله به جهت غصب فدك طرح نمودند . و اميرالمؤمنين على عليه السلام در اين باره فرمود : « بَلى كانَتْ فِي أَيْدِينا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ ما أَضَلَّتْهُ السَّماءُ، فَشَحَّتْ عَلَيها نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْها نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِينَ، وَ نِعْمَ الحَكَمُ اللَّهُ » (5).
ترجمه : آرى، از تمام آنچه آسمان بر آن سايه گسترده بود، تنها فدك در دست ما بود، كه گروهى بر آن بخل ورزيدند و گروه ديگرى از آن چشم پوشيدند، به هر حال پروردگار بهترين داور است . گويا اينها قسم ياد كرده اند كه بذر اعتراضهاى بى اساس را در مغزها و دلها بپاشند و آتش شكّ و ترديد را در سينه ها
بيفروزند، و با سخنان ياوه و سخيف، مذهب شيعه و مقدّساتش را به باد انتقاد گيرند ؛ « يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَو كَرِهَ الْكافِرُونَ » (6). چه خوب است آنها از استدلالات علمى و فقهى دست بشويند و آن را به اهلش واگذارند ؛ زيرا خواه ناخواه كار آنها به چنين هرج و مرجها و ياوه سرائيهاى بى سر و تهى مى انجامد . اگر اينها فقهايى آگاه و دانشمندانى بى غرض و محقّقانى حق جو و حق خواه باشند :
1 - چرا از ميان اخبار و احاديث متعارضه، تنها به اخبارى اكتفا مى كنند كه خواسته اين نويسندگان را تأمين مى كند ؟! 2 - چرا بعضى از روايات و عبارات را ( كه ذيل آنها خلاف نظر اين نويسندگان را اثبات مى كند ) تقطيع مى كنند ؟! 3 - چرا پاره اى از اعتراضات را ( كه بدواً متوجّه روايات بوده و فقهاء به همه آن اعتراضات جوابهاى قاطع داده اند ) از كتب فقهاء اقتباس نموده، ولى از ذكر جوابهاى آن خوددارى كرده اند ؟!
4 - چرا در نقل عبارات فقهاء ، رعايت امانت در نقل را نكرده و علناً به آنها خيانت نموده اند ؟!
5 - چرا از اقوال شاذّه كه هيچ يك از فقهاء به آنها توجّه نكرده اند، سوء استفاده نموده، آراء فقهاى بزرگ و اقوال مشهوره را ناديده گرفته اند ؟!
6 - چرا با اينكه مبناى فقه، بر استدلال و كتاب و سنّت است، در بعضى موارد هوچى گرى را مبناى حكم قرار داده اند ؟! 7 - چرا متن بعضى از روايات را كه خلاف مطلوب اين نويسندگان را اثبات مى كند، ذكر نكرده اند و به
ترجمه اجمالى و سربسته اكتفا نموده اند ؟!
8 - چرا در بعضى موارد صرفاً به ادّعاء اكتفا كرده، هيچ دليلى ابراز ننموده اند ؟!
9 - چرا به استحسانات عقلى و قياس كه از نظر فقه شيعه مطرود و ممنوع است، استشهاد كرده اند ؟!
10 - چرا اينقدر به دانشمندان و فقهاء اهانت و جسارت روا داشته اند ؟!
11 - چرا روات و رجالى كه جلالت قدر و عظمت شأن آنان مورد تأييد همه علماى شيعه است و احدى جرح و قدحى در مورد آنان نكرده، بى جهت مورد حمله قرار داده، و روايات منقوله آنان را تلقّى به قبول نكرده اند ؟!
12 - چرا از روايات معتبره شيعه، در بعضى موارد صرف نظر كرده اند و به كتابهاى تحريف شده « تورات و انجيل »، و به احاديثى كه روات آنها جعل حديث را عبادت مى دانستند، تكيه نموده اند ؟!
13 - چرا به جعل حديث پرداخته، ابوهريره وار مطابق دلخواه جملاتى به روايات افزوده اند ؟!
14 - چرا در معنى كردن آيه و روايت به قوانين ادبى توجّه نكرده اند، و عبارات را به دلخواه خود، ترجمه نموده اند ؟!
و چرا ... ؛ و چرا ... ؛ و چرا ... ؟!
آيا وظيفه هر مسلمانى نيست كه نقاب از چهره اين افراد كينه توز و مغرض بردارد و مردم ساده لوحى را كه همچون پشه ناتوان و ضعيفى، كه در لانه عنكبوت گرفتار شده، از دام اين شيّادان نجات دهد ؟!
آيا نبايد خيانتها و دزديهايى كه در نقل عبارات و روايات كرده اند، بر ملا گردد تا اين عناصر ناپاك رسوا گردند ؟!
آيا وظيفه نيست كه از حريم شيعه حمايت شود و از اين نَفَسهاى شومى كه به هذيانات
توسّل جسته اند جلوگيرى شود ؟!
« وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِى الأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ * أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ المُفْسِدُونَ وَلَكِنْ لَا يَشْعُرُونَ » (7).
اين رساله مختصرى كه تقديم خوانندگان محترم مى شود، بحثى است كوتاه پيرامون مسأله خمس، از ديدگاه قرآن و سنّت، كه به منظور روشن شدن بعضى از حقايق نگاشته شده است ؛ البته در جلد اوّل بيشتر به آيه شريفه خمس توجّه شده و در جلد دوّم به مسائل ضرورى ديگرى كه مربوط به همين مسأله است، پرداخته مى شود.
اميد است مورد قبول ذات مقدّس پروردگار و مورد نظر ولىّ اللَّه الأعظم، حضرت بقيّة اللَّه، حجّة ابن الحسن العسكرى - ارواحنا فداه - قرار گيرد . سيّد حسن فقيه امامى اصفهان - مدرسه علميّه نيم آورد يكشنبه 11/2/56 ؛ مطابق با 12 جمادى الاولى 1397
بِسمِ اللَّهِ الرَّحمن الرَّحيم « الحمد للَّه الّذي أنار سرائر العلماء، فهم من خشيته مشفقون . و صان بصائرهم من مشاهدة الأغيار، فهم عن اللّغو معرضون . و اطّلعهم على أسرار توحيده، فهم في صلاتهم خاشعون . و اسمعهم حديث تمجيده، فهم لعهدهم و اماناتهم راعون . و دفع هممهم بطاعته و شرف قدرهم بخدمته، فظهر لهم سرّ قوله تعالى : « فهم في ما اشتهت أنفسهم خالدون ». ففي ذلك فليتنافس المتنافسون . و الصّلاة و السّلام على واسطة كلّ فضل و ينبوعه و أساس كلّ مكنون و مجموعه سيّد الأنبياء و سند الأصفياء مظهر الشريعة و برهان الحقيقة، سيّدنا و مولانا محمّد - صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم - و على آله الطيّبين الطّاهرين، الّذين هم أساس الدّين و عماد اليقين و
اليهم يفى ء الغالي و بهم يلحق التالي و لهم خصائص حقّ الولاية و فيهم الوصية و الوراثة . و اللعن الدّائم على أعدائهم أجمعين من الآن إلى قيام يوم الدّين ». آنچه در اين كتاب مى خوانيد، تحليلى دقيق و بررسى كاملى پيرامون مسأله «خمس» از ديدگاه قرآن و سنّت است ؛ و ريشه و اساس اين مسأله آيه مباركه ذيل است كه مى فرمايد : « وَ اعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبَى وَ الْيَتامَى وَالْمَسَاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ آمَنتُم بِاللَّهِ وَ مَآ أَنزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ » (8).
و، اى مؤمنان، بدانيد هر چيزى را كه به غنيمت به دست آوريد، « يك پنجم » آن، متعلّق به خدا و رسول و خويشان او و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان است، اگر به خدا و به آنچه بر بنده خود (محمّد) در روز جدا شدن حقّ از باطل، روزى كه دو گروه (مؤمن و كافر) روبرو شدند، خدا نازل فرمود ايمان آورده ايد، وبدانيد كه خدا بر هر چيز تواناست .
نكات و احكامى كه از متن آيه شريفه فهميده مى شود با دقّت در ريشه لغاتى كه در اين آيه به كار رفته، و هيآت و قيودى كه در متن آيه مشاهده مى شود، و با توجّه به تقديم و تأخير كلمات و انتخاب حروف ويژه، و با تدبّر در ريزه كاريهايى كه از نظر ادبى به چشم مى خورد، بيست نكته قابل توجّه از اين آيه به دست مى آيد، كه ما در آغاز، فهرست وار، به آنها اشاره خواهيم نمود
و سپس در بحثهاى آينده، به مناسبت، نسبت به هر يك از اين نكات كه نياز به توضيح داشته باشد، به بحثى گسترده و مستدل خواهيم پرداخت .
1 - حكم خمس مؤكّد به تأكيدات متعدّده اى است كه نظير آن در آيات الاحكام كمتر ديده مى شود .
الف - جمله « و اعلموا »، قبل از بيان حكم ذكر شده و اين اشاره به عدم نسخ حكم است نه صرف تنبيه (9)، با توجّه به اينكه ممكن بود به جاى اين كلمه « أَلا »، كه آن نيز براى تنبيه است، به كار رود .
ب - بيان حكم باكلمه «أنّ»، كه صرفاً به منظور تأكيد به كار مى رود، شروع شده است
ج - كلمه « أنَّ » باز به منظور تأكيد تكرار شده است .
د - پس از بيان حكم، با خطاب « إن كنتم مؤمنين » مخاطبين تهييج شده اند (10).
2 - اقرار به وجوب خمس و اداى آن از لوازم ايمان شمرده شده است ؛ « واعلموا ... إن كنتم آمنتم باللَّه ».
فخر رازى مى نويسد :
« إن كنتم آمنتم باللَّه، فاحكموا بهذه القسمة . و هو يدلّ على أنّه متى لم يحصل الحكم بهذه القسمة لم يحصل الإيمان باللَّه » (11).
ترجمه : اگر ايمان به خدا آورده ايد، به اين تقسيم حكم كنيد ؛ و اين دلالت دارد براينكه هر گاه مطابق اين تقسيم، حكم نشد، ايمان به خدا حاصل نشده است .
3 - اين حكم همگانى و عام است و منحصر و محدود به گروه خاصّى نيست ؛ زيرا ضمير جمع مخاطب كه مربوط به عموم مخاطبين است، چهار نوبت تكرار شده است : « اعلموا - غنمتم -
كنتم - آمنتم ».
4 - متعلّق خمس فقط چيزى است كه بر آن « غنيمت » اطلاق شود، و ما به يارى خداوند در بحثهاى آينده - با دلايلى روشن و قاطع - اثبات خواهيم نمود كه : غنيمت از نظر ريشه لغت و استعمالات عرب منحصر به غنائم جنگى نيست، بلكه بر مطلقِ درآمدها اطلاق مى شود .
5 - صِرف حصول غنيمت سبب وجوب خمس است و نظرى به فاعل نيست، مگر به صورت تَبَعى (12) پس اگر مادّه « غنيمت » صدق كند، خمس واجب مى شود، اگر چه فاعل در تحصيل آن نقشى نداشته باشد .
و شايد علّت اينكه عدّه اى در ميراث و هبه و جايزه و هديه ( در صورتى كه مادّه غنيمت بر آنها صادق آيد )، خمس را واجب مى دانند ، همين باشد كه فاعل بالاصاله مقصود نيست .
6 - در صورتى كه شخص در تحصيل غنيمت دخالتى نداشته و غنيمت بدون زحمت وارد ملك شخصى وى شده باشد، ولى فاعل آن را غنيمت به حساب نياورده، اين غنيمت مشمول خمس نيست ؛ مثلاً آنكه : اگر ماهى در تور صيّاد قرار گرفت و سپس از تور خارج شد، خمس اين ماهى بر ذمّه صيّاد نيست ؛ زيرا در آيه فعل « غنمتم » به صيغه معلوم آمده و در فعل معلوم دخالت فاعل لحاظ شده ، گرچه قبلاً گفتيم كه توجّه متكلّم در فعل ماضى نسبت به فاعل تبعى است ، ولى در عين حال متكلّم به فاعل بى توجّه هم نيست ؛ و ممكن است روايت علىّ بن مهزيار ( كه إن شاء اللَّه به تفصيل ، در متن و
سند آن ، به بحث خواهيم پرداخت ) كه مى فرمايد : « فالغنائم و الفوائد - يرحمك اللَّه - فهي الغنيمة يغنمها و الفائدة يفيدها » ، اشاره به همين مطلب باشد ؛ و نيز به همين جهت در خمس اخراج مؤنه را شرط تعلّق وجوب مى دانند ، زيرا اگر كسى هزار تومان درآمد داشت و هزار تومان نيز خرج كرد، نه خودش و نه عرف ، هيچ يك او را صاحب غنيمت نمى دانند، اگر چه بر هزار تومان اوّل - ذاتاً و بالإصاله - اطلاق لفظ غنيمت، صادق است .
7 - بر هر چيز غنيمت صدق كند، خمس به آن چيز تعلّق مى گيرد، چه مكلّف براى به دست آوردن آن تحمّل رنج و مشقّت و اِعمال نيرو و قدرت كرده باشد و چه با كمال راحتى و سهولت به آن دست يافته باشد .
زيرا همان طور كه ملاحظه مى فرمائيد، در آيه فعل ثلاثى مجرد « غنمتم » به كار رفته است نه فعل ثلاثى مزيدِ « اغتنمتم » ؛ و فرق بين ثلاثى مجرد و ثلاثى مزيد را در اين زمينه از تفسير كشّافِ زمخشرى (13)، در تفسير آخرين آيه سوره بقره ( در بيان فرق بين كَسَب و اكتَسَبَ )، مى توان به دست آورد .
همچنين آقا هادى، فرزند ملّا صالح مازندرانى (14) مى نويسد : « چهارم : تصرّف ؛ يعنى حيله انگيختن و سعى نمودن در تحصيل چون « اكتسب المال » ؛ يعنى سعى نمود در تحصيل مال ؛ و « كسب » به معنى تحصيل چيزى است به هر نحوى كه اتّفاق افتد، بدون اعتبار مبالغه و سعى ».
8 - هر چه
بر آن، غنيمت اطلاق شود مشمول خمس است، و مخصوص به غنيمت خاصّى نمى باشد و هيچ چيز از اين مستثنى نيست ؛ و « من شى ء » در آيه كريمه ، به همين معنى اشاره دارد ؛ زيرا كلمه « شى ء » با آن سعه و شمولى كه دارد، به وسيله «مِن» ( كه به اصطلاح مِن بيانيه است ) كلمه « ما » در « ما غنمتم » را ( كه به اصطلاح از مبهمات است )، تفسير و توضيح مى دهد .
9 - در تعلّق خمس به غنيمت، گذشتن يك سال تمام شرط نيست؛ بلكه به مجرّد به دست آوردن آن ، خمس واجب مى شود و حكم به جواز تأخير در پرداخت از باب تسهيل بر مكلّفين است . آنچه اين مطلب را در متن آيه شريفه تفهيم مى كند، كلمه « فاء » در « فأَنّ للَّه خمسه » است ؛ زيرا « فاء » به اجماع اهل ادب، براى ترتيب و اتّصال و به تعبير ديگر در مورد پى آمدن چيزى بدون مهلت، به كار مى رود .
10 - حكم وجوب خمس حكمى دائمى و غير موقّت است ؛ زيرا اين حكم با جمله اسميّه « فانّ للَّه خمسه »، كه براى دوام و ثبوت است، بيان شده؛ همچنان كه شرط « إن كنتم آمنتم باللَّه » نيز بر اين معنا دلالت دارد .
11 - خمس مختص به خدا است و اين اختصاص به جهت سلطنت و حاكميّت بارى تعالى است و اختصاص آن به رسول اكرم صلى الله عليه وآله و ذى القربى، عين اختصاص آن به خدا است ( كه بعداً به تفصيل شرح داده خواهد
شد ). كلمه « لام » و اسم جلاله «اللَّه» در « للَّه »، براى اثبات همين دو مطلب در آيه شريفه انتخاب شده است و تقدّم خبر ( للَّه ) بر اسم ( خمسه ) نيز، مفيد همين مطلب است .
12 - خمس، حقّى مالى و خارجى است، نه يك حقّ شخصى و در ذمّه ؛ وبه همين جهت عموم فقهاء مى گويند : « اگر كسى از دنيا رفت واموالى دارد كه به آنها خمس تعلّق گرفته و ضمناً ديونى هم دارد، خمس بر ديون ميّت مقدّم است » ؛ ونيز بر اين عقيده اند كه : «اگر متعلّق خمس قبل از اداى خمس ، بدون تفريط تلف شود، خمس ساقط است» ؛ و كاشف اين نكته اضافه شدن « خمس » به ضمير « خمسه » است ، كه آن ضمير به «ما» برمى گردد و «ما» به قرينه جمله صله (غنمتم)، به معنى غنيمت است ؛ بنابر اين معنى آيه چنين مى شود : «خمس غنيمت مختص به خدا است».
13 - خمس به شش قسمت تقسيم مى شود، همچنان كه در ظاهر آيه، مصارف ششگانه به ترتيب به چشم مى خورد :
« اللَّه - الرّسول - ذى القربى - اليتامى - المساكين - ابن السبيل ».
14 - خمس حقّ مشتركى بين خدا و رسول و ذى القربى نيست كه به نسبت بين آنها تقسيم شود، بلكه خمس مختصّ به پروردگار است و آنچه مختصّ به اوست، عيناً مختصّ به پيامبر اوست و آنچه مختصّ به پيامبر اوست ، مختصّ به ذوى القرباى پيامبر است؛ زيرا مى بينيم، ابتدا خداوند حكم را در ضمن يك كلام تام « فانّ للَّه خمسه »
ذكر فرموده و بعداً با « واو » كلمه « الرّسول » را به « اللَّه » عطف نموده و سپس « لام » را تكرار فرموده است ، با اينكه در اين نوع عطف نيازى به تكرار لام نيست (15).
15 - اختصاص اين حكم به پيامبر صلى الله عليه وآله به خاطر ولايت و حكومت او است ؛ زيرا همان طور كه در انتخاب اسم جلاله ( اللَّه ) گفتيم، در اينجا نيز از بين القاب پيامبر صلى الله عليه وآله ، لقب رسول انتخاب شده است و به الف و لام، كه اشاره به مدخول است ، تزيين شده، به منظور اينكه مخاطبين بدانند كه اختصاص خمس به پيامبر صلى الله عليه وآله به جهت مقام رسالت و مرجعيّت و امارت و سلطنت و حكومت پيامبر صلى الله عليه وآله است، نه به خاطر شخص پيامبر (16).
16 - مراد از ذى القربى خويشان پيامبرند، نه خويشان پرداخت كننده خمس، زيرا « الف و لام » در « القربى » قائم مقام ضمير غائب است و مانند آن است كه گفته شود : « فللَّهِ ِ و للرّسول و لذى قرباه » و معنى عبارت اين است كه : « خمس حقّ خدا و پيامبر صلى الله عليه وآله و خويشان اوست ( يعنى خويشان پيامبر ) » .
و در آينده - به تفصيل - در اين جهت ، بحث خواهد شد .
17 - ذى القربى همه خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله أعمّ از دور و نزديك نيستند، بلكه از نزديكترين افراد به پيامبرند ( از جهت نسب ) ؛ زيرا « قربى » صيغه مبالغه
است، و نهايت قرب و نزديكى را افاده مى كند، همان طورى كه بدر الدّين محمّد زركشى ( متوفّاى 794 ه ق )، در كتاب «البرهان فى علوم القرآن» (17) ، در بحثى كه به صيغه هاى مبالغه اختصاص داده، وزن « فُعلى » را به عنوان يكى از صيغه هاى مبالغه ذكر كرده، مى گويد : « (ما جاء على فُعلى) و أمّا فُعلى فيكون إسماً كالشورى والرجعى ... و يكون صفة كالحسنى ... » ؛ يعنى يكى از انواع صيغه هاى مبالغه، آن كلماتى است كه بر وزن « فُعلى » آمده و آنها گاهى اسم است ؛ مثل : « شورى » و « رجعى »، و گاهى صفت است ؛ مانند : « حُسنى ».
18 - همه كسانى كه انتساب و قرب به پيامبر صلى الله عليه وآله دارند، استحقاق اين سهم را ندارند ؛ بلكه آن كسى استحقاق اين سهم را دارد كه علاوه بر انتساب و خويشى، امارت و مرجعيّت و سلطه و حاكميّت واقعى و الهى داشته باشد، به قرينه عطف ذى القربى به « اللَّه » و « الرّسول » با توجّه به تكرار لام (18).
19 - در هر زمان ذى القربى با توجّه به مطلب فوق بيش از يك نفر نيست ؛ به دليل آنكه در آيه شريفه، امكان داشت به صيغه جمع « ذوى القربى » گفته شود ؛ يعنى خويشاوندان نزديك ؛ ولى به صيغه مفرد ( ذى القربى ) آمده است كه به معنى خويش نزديك مى باشد .
20 - يتامى و مساكين و ابن سبيل نيز بايد از خويشان نزديك پيامبر صلى الله عليه وآله باشند ؛ و با دقّت مى توان
اين قيد و خصوصيّت را از آيه به دست آورد . حال بهتر است عين عبارت « زبدة المقال » را نقل و ترجمه كنيم . مى فرمايد :
« هذا مع امكان أن يقال في مقام البحث و الإحتجاج انّه قد تكرر لام التّمليك في كلّ من ذوى السّهام الثلاثة في الثلاثة الاوّل دون الأصناف الثّانية . حيث إكتفى فيها بالعطف على ذي القربى من دون إعادة لام التمليك . هذا يشعر بأنَّ الطوائف الثلاثة ليسوا بخارجين من حريم ذى القربى بل إنّما هم من أغصانه و فروعه » (19).
ترجمه : ممكن است در مقام بحث و استدلال گفته شود كه لام تمليك در هريك از صاحبان سهام در سه سهم اوّل ذكر و تكرار شده است، ولى در سه سهم دوّم لام تكرار نشده و تنها به عطف بر «ذي القربى» اكتفا شده، بدون لام تمليك، و اين اشعار دارد به اينكه اين سه طائفه ( يتامى و مساكين و ابن سبيل ) از حريم ذى القربى خارج نيستند ؛ بلكه اينها از شاخه ها و فروعات همان ذى القربى هستند .
براى آگاهى بيشتر نسبت به مضمون آيه شريفه، به سؤالاتى كه ممكن است براى خوانندگان محترم پيش بيايد، در ضمن فصولى پاسخ مى گوييم .
سؤال - نخستين حكمى كه در موضوع اموال و حقوق خدا و رسول صلى الله عليه وآله، با قيد تقسيم آن نازل گرديد و به مرحله اجرا درآمد چه حكمى بود ؟
جواب - گرچه حكم زكات در ضمن آيات سوره روم وسوره مؤمنون، كه از جمله سُوَر مكّى هستند، به چشم مى خورد و ظاهر اين آيات دلالت دارد كه حكم زكات
پيش از هجرت تشريع شده است، ولى عملاً تا سال نهم هجرت از تقسيم زكات وتشكيل بيت المال، اثرى در متون اسلامى يافت نمى شود، بلكه از ظاهر روايات استفاده مى شود كه وجوب زكات، درسال نهم هجرى به مسلمين ابلاغ گرديده است.
مرحوم كلينى و شيخ صدوق رحمهما الله در بحث زكات از عبداللَّه بن سنان نقل مى كنند و او از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود :
« لمّا أُنزلت آية الزكاة « خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرَهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهَا » (20)، و أُنزلت في شهر رمضان، فأمر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مناديه فنادى في النّاس أنّ اللَّه فرض عليكم الزّكاة كما فرض عليكم الصّلاة، ففرض اللَّه عزّوجلّ عليهم من الذهب و الفضة و فرض الصدقة من الإبل و البقر و الغنم و من الحنطة و الشعير و التمر و الزبيب، فنادى فيهم بذلك في شهر رمضان و عفا لهم عمّا سوى ذلك ، قال : ثمّ لم يفرض لشى ء من أموالهم حتّى حال عليهم الحول من القابل . فصاموا و أفطروا، فأمر مناديه فنادى في المسلمين : أيّها المسلمون زكّوا أموالكم تقبّل صلاتكم، قال: ثمّ وجّه عمّال الصدقة وعمّال الطسوق»(21).
ترجمه : هنگامى كه آيه زكات « خذ من أموالهم ... » نازل گرديد و نزول آن در ماه رمضان ( سال نهم از هجرت (22) ) بود، پس پيامبر صلى الله عليه وآله به منادى خود امر فرمود ( كه وجوب زكات را اعلام كند )، پس وى در بين مردم اعلام نمود كه خداوند زكات را بر شما واجب فرموده، همچنان كه نماز را بر شما واجب فرمود . پس خداوند برمردم واجب كرد (زكات
را) از طلا و نقره و واجب كرد زكات را از شتر و گاو و گوسفند و از گندم و جو و خرما و كشمش ؛ اين حكم را در ماه رمضان بين مردم اعلام كرد و غير از اين (نه چيز) را عفو فرمود ؛ سپس عبداللَّه بن سنان گفت : امام صادق عليه السلام فرمود : تا سال آينده چيزى بر آنها واجب نشد، پس روزه گرفتند و افطار كردند و پيامبر صلى الله عليه وآله به منادى خود امر فرمود كه او در بين مسلمين اعلام كند كه : اى مسلمانها ، زكات اموالتان را بدهيد تا نمازتان قبول شود .
امام فرمود : سپس ( آن حضرت ) عاملين زكات و عاملين ماليات را ( براى گرفتن و دريافت از مردم ) فرستاد .
علّامه مجلسى رحمه الله مى گويد :
« قال في المنتقى في حوادث السنة الثّانية من الهجرة ... . و في هذه السنة نزلت فريضة رمضان في شعبان هذه السنة، وأمر بزكاة الفطر على ماروى عن أبى سعيدالخدرىّ قال : نزل فرض شهر رمضان بعد ما صرفت القبلة إلى الكعبة بشهر في شعبان على رأس ثمانية عشر شهراً من مهاجر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، فأمر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله في هذه السنة بزكاة الفطر قبل أن يفرض الزكاة في الأموال ... . و في هذه السنة كانت غزوة بدر » (23).
ترجمه : در كتاب المنتقى ( إلى مولود المصطفى، تأليف كازرونى ) (24)، در حوادث سال دوّم هجرى مى گويد : و در اين سال فريضه (روزه) رمضان نازل گرديد، البته در ماه شعبان همين سال ؛ و پيامبر اسلام
صلى الله عليه وآله بنابر آنچه از أبى سعيد خدرى روايت شده، دستور زكات داد .
أبو سعيد گفت : پس از اينكه قبله به سوى كعبه انتقال پيدا كرد، در ماه شعبان، هيجده ماه بعد از هجرت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، فريضه ماه رمضان نازل شد .
پس پيامبر صلى الله عليه وآله در همين سال دستور زكات فطره را صادر فرمود، قبل از اينكه زكات در اموال را واجب گرداند ... . و در همين سال جنگ بدر واقع شد .
لا اگر آيه شريفه « إنَّمَا غَنِمْتُم ... » در غزوه بنى قينقاع به پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله ابلاغ شده باشد (25) و يا آيه در جنگ احد (26) نازل شده باشد، در اين صورت، زكات فطره قبل از فريضه خمس تشريع شده ؛ زيرا غزوه بنى قينقاع روز شنبه، پانزدهم شوّال سال دوّم هجرى و جنگ احد هفتم شوّال سال سوّم هجرى واقع شده، در حالى كه زكات فطره، همچنان كه گذشت، در ماه رمضان سال دوّم هجرى تشريع شد .
و اگر نزول آيه در جنگ بدر باشد، همچنان كه بعضى ديگر معتقدند تشريع فريضه خمس و زكات فطره، هم زمان انجام گرفته ؛ زيرا همان طور كه ديديم، هر دو در ماه رمضان سال دوّم هجرى بوده است .
سؤال - چرا حكم زكات كه در آيات مكّى (قبل از هجرت) نازل شده بود، صورت عمل به خود نگرفت، امّا آيه خمس بلا فاصله به مرحله اجرا در آمد ؟
جواب - براى آنكه دانسته شود چرا حكم خمس بلا فاصله به مرحله اجرا درآمد، بايد با دقّت بيشترى زندگانى پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله را بررسى نمود .
پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله براى پيشبرد اهداف مقدّس خويش ناچار بود ابتدا حكومت عدلى تشكيل دهد واز اين راه، دين خدا را گسترش دهد واحكام و قوانين اسلامى را به مرحله اجرا در آورد، تا بدين وسيله دشمنانى كه در كمين اسلام نشسته اند را از ميان بردارد و به زندگانى پراكنده و قبيله اى عرب خاتمه دهد، تا نيروهاى سرشار اين نژاد خون گرم را در مسير حقّ بسيج نمايد .
به خاطر
همين امر بود كه در مكّه معظّمه، در موسم حجّ بذر حكومت اسلامى را پاشيد، با مردم مدينه پيمان بست و طولى نكشيد كه آن حضرت به مدينه هجرت فرمود و از بدو ورود، حكومت اسلامى را طرح ريزى نمود و براى اوّلين بار، با اقامه نماز جمعه در مسجد قبا، هدف خود را مشخّص فرمود .
بديهى است كه مقام رهبرى وحكومت با امور اقتصادى پيوندى ناگسستنى دارد؛ زيرا حكومت داراى شئونى است كه نياز به مصارف و مخارج سنگين دارد ، و همان طورى كه قبلاً اشاره شد و بعداً نيز به تفصيل گفته خواهد شد ، « أنفال، خمس ، فَى ء و صفايا » به اصطلاح « مِلك أمارى » هستند، نه ملك شخصى، ومتعلّق به منصب رهبرى و قيادت اسلامى است، و براى تأمين مخارج مربوط به شئون حكومتى مى باشد نه براى مخارج شخصى .
در كتاب شريف وسائل الشّيعة از حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود :
« و أمّا ما جاء في القرآن من ذكر معايش الخلق و أسبابها فقد أعلمنا سبحانه من خمسة أوجه : وجه الامارة ، و وجه العمارة ، و وجه الإجارة ، و وجه التّجارة ، و وجه الصّدقات ؛ فامّا وجه الامارة ، فقوله : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء فانّ للَّه خمسه ... » » (27).
ترجمه : امّا آنچه در قرآن نسبت به راهها و اسباب زندگانى مردم آمده، همه آنها را خداوند سبحان به ما تعليم داده است كه از پنج راه مى باشد :
1 - از راه حكومت و زمامدارى ؛ 2 - از راه آباد كردن ؛ 3 - از راه
اجاره ؛ 4 - از راه تجارت ؛ 5 - از راه صدقات . امّا از راه امارت و حكومت ؛ پس گفتار خداوند است كه مى فرمايد : بدانيد كه آنچه را غنيمت مى بريد، خمس آن از خدا است ...؛ ودر رابطه باحديثى كه ذكر شد، در باب ديگرى از همين كتاب، از حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود : « و أمّا وجه الصّدقات فانّما هي لأقوام ليس لهم في الامارة نصيب، و لا في العمارة حظّ و لا في التّجارة مال » (28). ترجمه : امّا راه صدقات ؛ پس آن صدقات نصيب كسانى است كه نه در حكومت سهمى دارند و نه در آبادى بهره اى و نه در تجارت مالى . ضمناً، مسلمين از اقتصاد كاملى در بدو امر برخوردار نبودند و بنيه اقتصادى آنها را بيشتر غنائم تشكيل مى داد ؛ بنابراين بايد ابتدا قوّه مجريّه بنيانگذارى و بنيه اقتصادى آن تقويت شود و حكومت شكل بگيرد ، سپس قوانين به مرحله اجرا در آيد ؛ همچنان كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد : « و إنّه لا بدّ للنّاس من أمير بَّرٍ أو فاجرٍ يعمل في إمرته المؤمن . و يستمتع فيها الكافر، و يبلغ اللَّه فيها الاجل، و يجمع به الفى ء، و يقاتل به العدو، و تأمن به السبل، ويؤخذ به للضعيف من القوى حتّى يستريح به برّ و يستراح من فاجر » (29). ترجمه : به ناچار براى مردم رهبر و زمامدار لازم است، خواه نيكوكار باشد يا بدكار، كه مؤمن در پناه حكومت او به طاعت مشغول باشد و كافر نيز بهره مند شود ( همه طبقات
از هرج و مرج در امان باشند ) و خداوند، در زمان او هر كه را به اجل مقدّر مى رساند ( مردم به مرگ طبيعى مى ميرند ) و به توسّط او ماليات جمع آورى مى شود و راهها ايمن مى گردد و حقّ ضعيف و ناتوان از قوى و ستمكار گرفته مى شود، تا نيكوكار در رفاه و از ( شرِّ ) بدكار آسوده ماند . ملاحظه مى فرمائيد، حضرت على عليه السلام امير و زمامدار را عامل جمع آورى ماليات معرّفى مى كند، قطع نظر از خوبى و بدى وى . نتيجه آنكه، پيامبر صلى الله عليه وآله، مأمور است طبق صريح قرآن كه مى فرمايد : « خذ من أموالهم صدقة » (30)، زكات را از مردم بگيرد و كارمندانى براى جمع آورى زكات تعيين كند، كه در قرآن به نام « العاملين عليها » (31) ياد شده است ؛ و اين كار بستگى به وجود قوّه مجريّه دارد و قوه مجريّه نيز به يك بنيه اقتصادى سرشارى نياز دارد، كه در اوائل هجرت بهترين راه تأمين آن، غنائم بود . بهترين شاهد آنچه در اين فصل، گفتيم آن است كه مرحوم كلينى رحمه الله كتاب كافى را به سه قسمت تقسيم نموده است : 1 - اصول ( كه مشتمل بر مباحث توحيد و نبوّت و امامت است ) .
2 - فروع ( كه حاوى مسائل فروع دين و به طور كلّى مسائل فقهى است ) . 3 - روضه ( كه مشتمل بر اخبار مختلفه است ) . و مؤلّف اين كتاب با آن بينش خاصّى كه داشته ، مسأله خمس را در ضمن مسائل فرعى ذكر
نكرده، بلكه مسأله خمس را به خاطر اينكه از شئون رهبرى اسلامى است ، در جلد اوّل و به دنباله مسائل مربوط به امامت، مطرح نموده است .
سؤال - آيا كسى قبل از جنگ بدر، خمس غنائم را اخراج كرده است و به حضور پيامبر صلى الله عليه وآله آورده است ؟
جواب - در اينكه اوّلين خمسى كه در اسلام اخراج و تقسيم شده ، چه زمان و به وسيله چه كسى بوده، نظر قاطع و رأى ثابتى وجود ندارد ؛ بلكه در تاريخ در اين زمينه، عبارات مختلفى به چشم مى خورد ؛ مثلاً واقدى مى گويد : « فلمّا رجع عبداللَّه بن جحش من نخلة، خمس ما غنم و قسم بين أصحابه ساير الغنائم فكان أوّل خمس في الإسلام ... » (32).
ترجمه : هنگامى كه عبداللَّه بن جحش از سريه نخله بازگشت، غنائم را پنج قسمت نمود و (چهار قسمت) بقيّه آن را بين يارانش تقسيم نمود ؛ و اين اوّلين خمس در اسلام بود . بدون فاصله در صفحه ديگر مى گويد : « عن أبى بردة بن نيار، أنّ النّبى - صلى اللَّه عليه و آله و سلّم - وقف غنائم أهل نخلة و مضى إلى بدر حتّى رجع من بدر، فقسّمها مع غنائم أهل بدر وأعطى كلّ قوم حقّهم » (33). ترجمه : از ابى بردة بن نيار نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه وآله غنائم اهل نخله را نگهدارى نمود و به جنگ بدر رفت، تا وقتى كه از بدر بازگشت، آنگاه غنائم نخله را با غنائم اهل بدر تقسيم نمود و به هر كس حقّش را عطا فرمود . يعقوبى
نيز در ضمن نقل سريه نخله مى گويد : « فعزل رسول اللَّه صلى الله عليه وآله خمس العير و قسم سائرها لأصحابه، فكان اوّل خمس قسم في الإسلام » (34). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله خمس غنائم قافله را جدا نمود و بقيّه را بين اصحابش تقسيم فرمود ؛ و اين اوّلين خمسى بود كه در اسلام تقسيم شد . در اينجا خودِ پيامبر صلى الله عليه وآله را مقسم غنائم معرّفى مى كند، نه عبداللَّه بن جحش را.
أبوالفتوح رازى در ذيل آيه : « يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ ... » (35)، چنين آورده است : « مفسّران گفتند سبب نزول آيه آن بود كه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله عبدالرّحمن بن جحش را بفرستاد و او پسر عمّه رسول صلى الله عليه وآله بود، در ماه جمادى الاخر پيش از قتال بدر به دو ماه ؛ و در اين وقت هفده ماه از هجرت گذشته بود ... ؛ و نامه نوشته براى امير ايشان عبداللَّه بن جحش ...، عبداللَّه با ياران رفته ...، زد و خوردى رخ داده ... ؛ و كالاى ايشان به عنوان غنيمت به دست عبداللَّه و يارانش نصف گشته ...، رسول، آن مال، پيش خواست و خمس آن بيرون كرد . اوّل خمسى كه در اسلام بود آن بود وباقى را قسمت كرد ميان اصحاب سريه واوّل غنيمتى كه در اسلام بود، آن بود »(36). طبرى در تاريخ خود، در ذيل غزوه بنى قينقاع مى گويد : « و فيها كان أوّل خمس خمسه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله في الإسلام فأخذ رسول اللَّه صلى الله
عليه وآله صفيّه و الخمس و سهمه و فضّ أربعة أخماس على أصحابه فكان أوّل خمس قبضه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله » (37). ترجمه : در اين سال ( سال دوّم هجرت ) اوّلين خمس را رسول خدا در اسلام گرفت، پس رسول خدا گزيده ( غنائم ) را ( كه معروف به صفايا است ) و خمس و سهم خود را گرفت و چهار پنجم آن را بر اصحابش تقسيم كرد ؛ پس اين اوّلين خمسى بود كه رسول خدا گرفت . مرحوم علّامه مجلسى مى فرمايد : « و في تفسير الكلبي : إنّ الخمس لم يكن مشروعاً يومئذ ( يعني يوم بدر ) ، و إنّما شرع يوم احد » (38). ترجمه : در تفسير كلبى است كه خمس در روز بدر تشريع نشده بود و روز احد تشريع شد . مجمع البيان (39) نيز اين نقل را دارد . سؤال - آيا غنائم جنگى تنها بر پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله و امّت آن بزرگوار حلال شده، يا بر پيامبران پيشين و امّتهايشان نيز حلال بوده است ؟
جواب - ما اين بحث را در سه بخش خلاصه مى كنيم :
بخش اوّل : غنائم در كتب عهدين ؛
بخش دوّم : غنائم قبل از اسلام از نظر قرآن ؛
بخش سوّم : غنائم در روايات خاصّه و عامّه ؛
در سفر تثنيه از تورات، درباره هر يك از شهرهايى كه ساكنانش مردم شهر خود را منحرف ساخته و آنها را به عبادت غير خدا دعوت نموده اند، چنين آمده است : « ساكنان آن شهر را به دم شمشير بكش و آن را با
هر چه در آن است و بهائمش را به دم شمشير هلاك نما و همه غنيمت آن را در ميان كوچه اش جمع كن و شهر را با تمامى غنيمتش براى يَهُوَه، خدايت، به آتش بالكلّ، بسوزان و آن تا به ابد، تلّى خواهد بود و بار ديگر بنا نخواهد شد » (40). همچنين در صحيفه يوشع، در مورد فتح شهر اريحا مى گويد : « و خود شهر و هر چه در آن است براى خداوند حرام خواهد شد ... ؛ شهر را گرفتند و هر آنچه در شهر بود، از مرد و زن و جوان و پير، حتّى گاو و گوسفند و الاغ را به دم شمشير هلاك كردند ... ؛ و شهر را با آنچه در آن بود به آتش سوزانيدند . ليكن نقره و طلا و ظروف مسين و آهنين را به خزانه خداوند گزاردند » (41).
در سوره أنفال آمده است : « مَا كَانَ لِنَبىٍّ أَن يَكونَ لَهُ أَسْرَى حَتَّى يُثْخِنَ فِى الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الْأَخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ * لَّوْلَا كِتَابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَآ أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ * فَكُلُواْ مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلَالًا طَيِّباً وَ اتَّقُواْ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ » (42). ترجمه و مضمون آيه شريفه : و براى هيچ پيامبرى شايسته نبوده كه اسيران و دستگير شدگانى داشته باشد ، تا آنكه در زمين كشتار بسيار كند (43) و شما ( كه پيشنهاد گرفتن فديه از اسرا مى كنيد ) كالا و متاع دنيا را مى خواهيد و خدا آخرت را مى خواهد و خدا داراى عزّت و حكمت است ؛ و اگر حكم و
فرمانى از جانب خدا پيش بينى نشده بود، به خاطر آنچه ( از كفّار به عنوان فديه ) گرفته ايد، عذاب بزرگى به شما مى رسيد . پس بخوريد از آنچه غنيمت برده ايد كه حلال و پاكيزه است و از خدا بترسيد، خداوند آمرزنده و مهربان است . شأن نزول آيه كريمه : مفسّرين در شأن نزول آيه اين چنين گفته اند : روز بدر هفتاد نفر از مشركين اسير شدند . اصحاب به پيامبر پيشنهاد كردند كه آنها را آزاد كنند و از آنها فديه بگيرند . خداوند آنها را ملامت مى كند كه در سيره انبياى سلف، قرار نبوده اسيرانى را بگيرند ؛ بلكه قرار بر اين بوده كه همه را بكشند تا چشم ديگران به حساب افتاده و مشركين خوار گردند و پيامبران در روى زمين قدرت پيدا كنند و شما ( اصحاب رسول ) كه پيشنهاد فدا مى كنيد، نظرتان به دنيا است و خدا خواستار آخرت است . سپس خداوند حكم مقدّر خود را در مورد غنائم و فدا به مسلمين اعلام مى كند و بر آنها منّت مى نهد . عموم مفسّرين به اين شأن نزول تصريح كرده اند ( براى اطّلاع بيشتر به كتب تفاسير مراجعه شود ). مرحوم طبرسى در كتاب شريف مجمع البيان از ابن عبّاس نقل مى كند : « لو لا انّ اللَّه حكم لكم بإباحة الغنائم و الفداء في امّ الكتاب و هو اللوح المحفوظ لمسكم فيما استحللتم قبل الإباحة، عذاب عظيم، فإنّ الغنائم لا تحل لأحد قبلكم » (44). ترجمه : اگر حكم خدا به مباح بودن نبود و فداء در امّ الكتاب، كه لوح محفوظ است، به خاطر آنچه قبل
از حكم خدا مباح دانستيد، عذاب بزرگى به شما مى رسيد ؛ زيرا غنائم براى احدى قبل از شما حلال نبوده است . و عالم بزرگوار، فاضل مقداد، در ذيل آيات مورد بحث مى فرمايد : « « فكلوا ممّا غنمتم حلالاً طيّباً » إشارة إلى إباحة المغنم، قال صلى الله عليه وآله : فضّلت على الأنبياء بخمس ؛ بعثت إلى الكافة، و احلّ لي المغنم، و نصرت بالرّعب، و جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، و خصّصت بالشّفاعة ... ؛ و لمّا كانت الغنائم محرّمة على الأمم السّالفة، قال : حلالاً » (45). ترجمه : آيه « فكلوا ممّا ... » اشاره به مباح بودن غنائم است ؛ پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: من بر پيامبران به پنج چيز فضيلت داده شده ام ؛ بر همه مردم مبعوث شده ام، غنيمت براى من حلال شده است، به ترس يارى شده ام، زمين براى من مسجد و طهور قرار داده شده و به شفاعت اختصاص داده شده ام .... ؛ و چون غنائم بر امّتهاى گذشته حرام بوده، خدا فرموده : ( بر تو ) حلال است . در تفسير « فى ظلال القرآن »، در ذيل آيات فوق مى نويسد : « ثمّ زادهم اللَّه فضلًا و منّة، فجعل غنائم الحرب حلالاً لهم و منها الفدية الّتى عوتبوا فيها و كانت محرّمة في الديانات قبلهم على اتباع الرّسول » (46). ترجمه : خداوند بر فضل و منّت مسلمانان افزود و غنائم زمين را براى آنها حلال فرمود كه از آن غنائم فديه اى است كه درباره آن مورد ملامت قرار گرفتند و غنائم در اديان گذشته بر پيروان انبياء حرام بوده
است . گر چه در تفسير اين آيات، مفسّرين اندكى اختلاف نظر دارند ؛ ولى با توجّه به روايات بسيارى كه در بخش آينده ذكر مى شود، معنى اين آيات، واضح و ترجمه و توضيحى كه براى آيات ذكر شد، تأييد مى شود . از آن جمله روايت زير است : « قال أبو جعفر الباقر عليه السلام : كان الفداء يوم بدر كلّ رجل من المشركين بأربعين أوقية، و الاوقية أربعون مثقالًا إلّا العبّاس فإنّ فداءه كان مائة أوقية، و كان أخذ منه حين أسر عشرون اوقية ذهبا، فقال النّبي : ذلك غنيمة » (47). ترجمه : امام باقر عليه السلام فرمود : فديه در روز بدر از هر مردى از مشركين چهل اوقيه بود ؛ و اوقيه چهل مثقال بود، مگر عبّاس كه فديه او صد اوقيه بود و در موقعى كه وى اسير شده بود، از او بيست اوقيه طلا گرفته شده بود، پس پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود : اين ( فديه ) غنيمت است .
ابن عربى در ذيل همين آيه مورد بحث مى نويسد : « المسألة الرّابعة ؛ قال : بعضهم يدل قوله ما كان لنبىّ أن يكون له أسرى حتّى يثخن في الأرض، على تكليف الجهاد لسائر الأنبياء . قلنا : كان الجهاد واجبا على الأنبياء قبل محمّد، لكنّ لم يكن لهم أسرى و لا غنيمة ... » (48). آنگاه مى نويسد : « لو لا كتاب من اللَّه سبق ... ؛ فيها سبع مسائل : الأولى في سبب نزولها ... ؛ قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : غزا نبيّ من الأنبياء فقال لأصحابه : لا يتبعنى رجل بنى
داراً و لم يسكنها أو تزوج امرئة و لم يبن بها أوله حاجة في الرّجوع . قال : فلقى العدو عند غيبوبة الشمس، فقال : أللهمّ انها مأمورة و إنّى مأمور، فأحبسها حتّى تقضى بينى و بينهم فحبسها اللَّه عليه ففتح عليه فجمعوا الغنائم. فلم تأكلها النّار . قال : و كانوا إذا غنموا غنيمة بعث اللَّه عليها ناراً فأكلتها . فقال لهم نبيّهم : انّكم غللتم . فليبايعنى من كلّ قبيلة رجل . فبايعوه . فلزقت يد رجل منهم بيده، فقال له : انّ أصحابك قد غلّوا فأتنى بهم : فليبايعونى فلزفت يد رجلين ( أو ثلثة منهم بيده ) فقال لهما : انّكما قد غللتما فقالا : اجل، قد غللنا صورة رأس بقرة من ذهب . فجاء بها . فطرحت في الغنائم . فبعث اللَّه عليها النار، فأكلتها، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : انّ اللَّه أطعمنا الغنائم رحمة رحمنا بها و تخفيفاً خفّف عنّا لما علم من ضعفنا ... (49). و قد روى أبوهريره عن النبىّ انّه قال : لم تحلّ الغنائم لقوم سود الرؤس من قبلكم كانت تنزل نار من السّماء فلمّا كان يوم بدر أسرع النّاس في الغنائم فأنزل اللَّه : لو لا كتاب ... » (50). ترجمه : مسأله چهارم ؛ بعضى گفته اند گفتار خداوند كه فرموده : « ما كان لنبىّ أن يكون له أسرى حتّى يثخن في الأرض ... » ، دلالت مى كند بر اينكه پيامبران ديگر نيز دستور جهاد داشته اند . ما مى گوييم ، جهاد بر پيامبران پيش از حضرت محمد صلى الله عليه وآله نيز واجب بوده است ، وليكن حقّ استفاده از اسيران
و غنيمت را نداشتند ... . و بعد از ذكر اين مطلب، مى گويد : در اين آيه، هفت مسأله وجود دارد : مسأله اوّل در سبب نازل شدن اين آيه ... ؛ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: يكى از پيامبران جنگى كرد و به اصحاب خود فرمود: هرشخصى كه خانه اى ساخته و هنوز در آن سكونت نكرده باشد . و هر شخصى كه زنى گرفته و هنوز با او هم بِستَر نشده، يا هر كس نيازى به برگشتن دارد، با من (دراين جنگ) همراهى نكند. سپس فرمود : هنگام غروب آفتاب با دشمن برخورد كرد، پس گفت : خدايا اين خورشيد مأمور است، من نيز مأمورم، خدايا خورشيد را نگهدار تا بين من و آنها حكم كنى، پس خداوند خورشيد را باز داشت تا وقتى كه فتح را نصيب وى كرد، پس غنائم جنگ را جمع آورى نمودند، ولى آتش آنها را نابود نكرد . پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله فرمود : آنها هنگامى كه غنيمتى مى بردند، خداوند آتشى مى فرستاد تا آن غنيمت را نابود سازد . پيامبرشان به آنها گفت، شما حتماً خيانتى كرده ايد، پس بايد از هر قبيله اى يك نفر بيايد با من بيعت كند ( نمايندگان قبيله ها آمدند ) و با وى بيعت نمودند ( ناگاه ) دست يكى از آنان به دست آن پيامبر چسبيد، وى فرمود : قبيله تو هستند كه خيانت كرده اند، آنان را بياور تا با من بيعت كنند، ( آنان آمدند و با وى بيعت كردند ) و دست دو يا سه نفر آنها به دست آن پيامبر چسبيد، پس به آنها فرمود : شما خيانت
كرده ايد . آنها گفتند : آرى، ما مجسّمه يك سر گاو طلا را دزديده ايم، و آن مجسّمه طلا را آوردند و در غنائم انداختند، پس خداوند آتش را فرستاد و غنائم را نابود ساخت . رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود : خداوند به ما غنائم اطعام فرمود، به جهت رحمتى كه به ما مرحمت فرمود و به جهت تخفيفى كه به ما عنايت كرد ؛ زيرا خداوند ضعف ما را مى دانست . ابو هريره از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت كرده است كه : غنائم را براى هيچ قومى قبل از شما حلال نفرموده، ( بلكه ) آتشى از آسمان مى آمد و آنها را نابود مى ساخت .
مدارك خاصّه ( شيعه ) : 1 - اثبات الوصية مسعودى : « عن النّبي صلى الله عليه وآله انّه قال : أعطيت ما أعطى النبيّون و المرسلون جميعاً و أعطيت خمسة لم يعطها أحد : نصرت بالرّعب، و جعل لي ظهر الأرض مساجداً و طهوراً، و أعطيت جوامع الكلم، و فضّلت بالغنيمة، و أعطيت الشفاعة في امّتي » (51). 2 - وسائل ؛ و كافى : « عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : انّ اللَّه أعطى محمّدا شرائع نوح و إبراهيم و موسى و عيسى، إلى أن قال : ثمّ إفترض عليه فيه الصلاة، و الزكاة، والصيام، و الحج، و الأمر بالمعروف، و النهى عن المنكر، و الجهاد في سبيل اللَّه . و زاده الوضوء، و أحلّ له الغنم و الفى ء، و جعل له الأرض مسجداً و طهوراً، و أعطاه الجزية و اسر المشركين و فداهم » (52). 3 - وسائل : «قال
رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : فضّلت بأربع : جعلت لي الأرض مسجداً وطهوراً، و أيما رجل من امّتي أراد الصلاة فلم يجد ماء و وجد الأرض فقد جعلت له مسجداً و طهوراً، و نصرت بالرّعب مسيرة شهر ( تسير بين يدي )، و احلّت لأمّتي الغنائم، و أرسلت إلى الناس كافة » (53). 4 - وسائل : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطها أحد قبلي : جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، و نصرت بالرّعب، و أحلّ لي المغنم، و أعطيت جوامع الكلم، و أعطيت الشّفاعة » (54). 5 - وسائل : « عليّ بن إبراهيم في ( تفسيره ) رفعه في قوله تعالى : ( و يضع عنهم إصرهم و الاغلال الّتي كانت عليهم ) قال : إنّ اللَّه كان فرض على بني إسرائيل الغسل و الوضوء بالماء و لم يحل لهم التيمّم، و لم يحلّ لهم الصلاة إلّا في البيع و الكنائس و المحاريب . و كان الرجل إذا أذنب خرج نفسه جرحاً متيناً فيعلم أنّه أذنب، و إذا أصاب أحدهم شيئا من بدنه البول قطعوه . و لم يحل لهم المغنم، فرفع ذلك رسول اللَّه صلى الله عليه وآله عن امّته » (55). 6 - أمالى صدوق : « عن إسمعيل الجعفي، انّه سمع أبا جعفر عليه السلام يقول : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطها أحد قبلي جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، و أحلّ لي المغنم ، و نصرت بالرّعب ، و أعطيت جوامع الكلام ، و أعطيت الشّفاعة » (56). 7 - مستدرك الوسائل : « و
عن علي عليه السلام أنّه قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت ثلاثاً [ ثلثا ] لم يعطهن نبي قبلي : نصرت بالرّعب، و احلت لي الغنائم، و جعلت لي الأرض مسجداً و [ ترابها ] طهوراً » (57). 8 - خصال صدوق : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطها أحد قبلي : جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، و نصرت بالرّعب، و احل لي المغنم، و أعطيت جوامع الكلم، و أعطيت الشّفاعة » (58).
9 - مناقب ابن شهر آشوب : « فارق صلى الله عليه وآله جماعة النبيين بمائة و خمسين خصلة، ... ؛ و في باب الزّكاة : حرّم عليه الزكاة و الصدقة و هدية الكافر، و أحلّ له الخمس و الأنفال و الغنيمة » (59). 10 - 11 - 12 - علل الشّرايع - معانى الأخبار - خصال : « عن جابر بن عبداللَّه قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ... و منّ عليّ ربّي . و قال لي ...، و احللت لك الغنيمة . و لم تحلّ لأحد قبلك » (60).
1 - صحيح بخارى : « حدّثنا يزيد الفقير قال : أخبرنا جابر بن عبداللَّه انّ النّبى صلى الله عليه وآله قال : أعطيت خمساً لم يعطهن أحد قبلي : نصرت بالرّعب مسيرة شهر، و جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، فايّما رجل من امّتي ادركته الصلاة فليصل و احلّت لي الغنائم و لم تحلّ لأحد قبلي ... » (61).2 - صحيح بخارى : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : غزا نبيّ من الأنبياء
. فقال لقومه : لايتبعنى رجل قد ملك بضع إمرأة و هو يريد أن يبنى بها و لما يبن بها ... ؛ حتّى فتح اللَّه عليه فجمع الغنائم فجاءت ؛ يعني النار لتأكلها . فلم تطعمها . فقال : إنّ فيكم غلولاً . فليبايعني من كلّ قبيلة رجل . فلزقت يد رجل بيده . فقال : فيكم الغلول . فجاؤا برأس مثل رأس بقرة من الذهب . فوضعوها . فجاءت النار فأكلتها . ثمّ أحلّ اللَّه لنا الغنائم رأى ضعفنا و عجزنا فاحلّها لنا ... » (62). 3 - صحيح مسلم ؛ و نيز ترمذى در كتاب السير از أبى هريره نقل مى كند : « عن أبي امامة انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : فضّلت على الأنبياء بستٍّ : أعطيت جوامع الكلم، و نصرت بالرّعب، و احلّت لي الغنائم، و جعلت لي الأرض طهوراً و مسجداً، و أرسلت إلى الخلق كافة، و ختم بى النبيّون » (63). 4 - صحيح مسلم ( همانند حديث شماره دو، كه در ادامه آن اين جمله را اضافه كرده است : ) « ... فلم تحلّ الغنائم لأحد من قبلنا . ذلك بأنّ اللَّه تبارك و تعالى رأى ضعفنا و عجزنا . فطيّبها لنا » (64). 5 - ( سنن ) صحيح ترمذى : « عن النّبى انّ اللَّه فضّلنى على الأنبياء أو قال امّتي على الأمم و أحلّ لنا الغنائم » (65). 6 - سنن أبي داود : « ثنا ابن عبّاس ، قال : حدّثنى عمر بن الخطّاب، قال : لماكان يوم بدر ( فاخذ )؛ يعنى النّبى صلى الله عليه وآله الفداء أنزل
اللَّه عزّوجلّ : « ما كان لنبىّ أن يكون له أسرى حتّى يثخن في الأرض » إلى قوله : « لمسكم فيما أخذتم » من الفداء، ثمّ أحلّ لهم اللَّه الغنائم » (66). 7 - مسند احمد حنبل : « عن إبن عبّاس انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : أعطيت خمساً لم يعطهن نبيّ قبلي و لاأقولهنّ فخراً، بعثت إلى النّاس كافة الأحمر و الأسود، و نصرت بالرّعب مسيرة شهر، و أحلت لي الغنائم و لم تحلّ لأحد قبلي » (67). 8 - مسند احمد حنبل : « عن أبي هريرة قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : لم تحلّ الغنائم لقوم سود الرّؤس قبلكم، كانت تنزل النّار من السّماء فتأكلها لأنّ يوم بدر أسرع النّاس في الغنائم فأنزل اللَّه عزّوجلّ لو لا كتاب من اللَّه سبق لمسكم فيما أخذتم عذاب عظيم فكلوا ممّا غنمتم حلالا طيّبا » (68). 9 - مسند احمد حنبل : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : لم تحلّ الغنائم لمن قبلنا ذلك بأنّ اللَّه رأى ضعفنا و عجزنا، فطيّبها لنا » (69). 10 - مسند احمد حنبل : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ... فلم تحلّ الغنائم لاحد من قبلنا ذلك لانّ اللَّه عزّوجلّ رأى ضعفنا و عجزنا فطيّبها لنا » (70). 11 - مسند احمد حنبل : «قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : فضّلت على الأنبياء بستٍّ . قيل ماهنّ - يا رسول اللَّه - ؟ قال : أعطيت جوامع الكلم، و نصرت بالرّعب، و أحلت لى الغنائم » (71). 12 - مسند احمد حنبل : « عن جابر
بن عبداللَّه قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطهن أحد قبلي : بعثت إلى الأحمر و الأسود و كان النبىّ انّما يبعث إلى قومه خاصة و بعثت إلى النّاس عامّة و أحلّت لى الغنائم و لم تحلّ لأحد قبلي » (72). 13 - مسند احمد حنبل : « عن أبي موسى قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: أعطيت خمساً: بعثت إلى الأحمر و الأسود و جعلت لى الأرض طهوراً و مسجداً، و أحلّت لى الغنائم و لم تحلّ لمن كان قبلي » (73). 14 - مسند احمد حنبل : « عن أبي ذر قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : اوتيت خمساً لم يؤتهن نبيّ كان قبلي : نصرت بالرّعب فيرعب منّي العدو عن مسيرة شهر، و جعلت لي الأرض مسجداً وطهوراً، وأحلّت لي الغنائم ولم تحلّ لأحد كان قبلي » (74). 15 - مسند احمد حنبل : « عن أبي ذر قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطهن أحد قبلي بعثت إلى الأحمر و الأسود و جعلت لي الأرض طهوراً و مسجداً، و أحلّت لي الغنائم و لم تحلّ لأحد قبلي » (75). 16 - مسند احمد حنبل : « عن أبي امامة، انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : فضّلنى ربّي على الأنبياء عليهم الصّلاة والسّلام - أو قال : على الأمم - بأربع ... واحلّ لنا الغنائم »(76). آنچه ذكر كرديم، تعدادى از روايات عامّه بود كه ابو هريره، ابن عبّاس ، ابوذر ، ابو امامه، ابن صهيب و ديگران از پيامبر صلى الله عليه
وآله نقل نموده اند، كه اين نقل، تنها منحصر به ابى هريره، جابر، همام و اهل تسنّن نيست . همه اين روايات، حاكى از آن است كه غنائم، تنها بر پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله و امّت بزرگوارش حلال شده است .
ابن هشام در داستان وفود عدى بن حاتم مى نويسد : « أما عدى بن حاتم . فكان يقول : ... ؛ أما أنا فكنت إمرء شريفا و كنت نصرانيا و كنت أسير في قومي بالمرباع ... » (77) ؛ تا آنكه مى نويسد: «قال: فخرجت حتّى أقدم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله فدخلت عليه ...؛ ثمّ قال: إيه ياعدى بن حاتم، ألم تك ركوسيّا ؟ قال : قلت بلى، قال : أو لم تسير في قومك بالمرباع ؟ قال : قلت : بلى، قال : فإنّ ذلك لم يكن يحلّ لك في دينك ؟ قال : قلت : أجل واللَّه » (78). ترجمه: عدى بن حاتم مى گفت: من مرد محترمى بودم ونصرانى بودم واز ربع غنائم ارتزاق مى كردم ... بر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وارد شدم ، فرمود : هان ، اى عدى بن حاتم، مگر تو ركوسى (فرقه اى از مسيحيّت است) نبودى ؟ گفتم : بلى، فرمود : مگر از ربع غنائم استفاده نمى كردى ؟ گفتم : بلى، حضرت فرمود : پس همانا در دينت براى تو حلال نبوده است ؟ گفتم : آرى واللَّه . از اين قسمت از تاريخ معلوم مى شود كه در دين حضرت مسيح نيز غنائم، حلال نبوده است . سؤال - آيا سوزانيدن غنائم قبل از اسلام بر خلاف عقل و شرايع الهيه است ؟ جواب - اوّلاً هر كارى كه
به منظور صحيح انجام گيرد ؛ و هر عملى كه هدف اصيلى را به دنبال داشته باشد و در زندگى نافع، مفيد و مؤثّر باشد ؛ و انديشمندان بادر نظر گرفتن آن منظور و هدف و آن منافع و آثار، آن عمل را تصويب كنند، وانجام دهنده را در ارتكاب آن عمل تخطئه و ملامت نكنند، بلكه سزاوار تمجيد و ستايش بدانند، آن عمل عاقلانه است، اگر چه به ظاهر زننده و ظالمانه باشد ؛ مثلاً طبيبى پاى يك بيمار را به منظور تأمين سلامتى وى قطع مى كند، يا چشم او را در مى آورد، يا يك انگشت او را جدا مى سازد . اين عمل اگر به غير اين منظور انجام مى گرفت، همه عقلا اين عمل را ظالمانه تلقّى مى كردند ؛ ولى چون هدف يك امر حياتى و مهمّى است، اين عمل، عاقلانه - بلكه ضرورى - به حساب مى آيد . سوزاندن غنائم نيز از اين حكم مستثنى نيست ؛ چه آنكه خداوند خود آتشى بفرستد و غنائم را بسوزاند، چه به ديگران امر كند كه اموالى را بسوزانند . اين عمل گرچه به ظاهر عاقلانه نيست، ولى هنگامى كه در آن مصلحتى منظور شده باشد، حكيمانه خواهد بود ؛ مثلاً، ما مى بينيم پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله در غزوه بنى النضير دستور داد درختهاى خرماى آنجا را قطع كرده آتش بزنند . عدّه اى فكر كردند اين كار چه سودى دارد و چرا بايد درختهاى خرما ( كه ارزنده ترين سرمايه از نظر مردم عربستان است ) قطع و سوخته شود ؟ قرآن كريم در آيه اى از سوره حشر، حكمت اين عمل را چنين بيان كرده و
شبهه مزبوره را برطرف مى سازد : «مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِّينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَآئِمَةً عَلَى أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَلِيُخْزِىَ الْفَاسِقِينَ»(79). مفسّرين و سيره نويسان در شأن نزول آيه چنين گفته اند : دو تن از قبيله بنى عامر، كه با پيامبر صلى الله عليه وآله پيمان بسته بودند، به دست مردى از مسلمين به نام عمرو بن امية الضمرى كشته شدند ؛ زيرا وى از پيمان پيامبر صلى الله عليه وآله با بنى عامر بى خبر بود . بنى عامر از پيامبر صلى الله عليه وآله خونبهاى ( ديه ) آن دو را مطالبه كردند . پيامبر صلى الله عليه وآله از بنى النضير ( كه آنها نيز با بنى عامر همچون مسلمانان هم پيمان بودند ) جهت پرداخت خونبهاى آن دو تن كمك خواست . پيامبر صلى الله عليه وآله براى دريافت كمك از بنى النضير با ده تن از ياران خود به قلعه بنى النضير رفت ، ناگاه از طريق وحى آگاهى يافت كه آنها نسبت به آن بزرگوار سوء قصد دارند . به اين صورت كه يك نفر از بنى النضير به نام عمرو بن جحاش تصميم گرفته از بالاى بام، سنگ آسيائى را بر سرِ پيامبر صلى الله عليه وآله بيندازد وآن حضرت را به قتل برساند ؛ اين خيانت موجب شد پيامبر صلى الله عليه وآله با آنها اعلام جنگ دهد ؛ لشكر اسلام ايشان را محاصره كرد و پيامبر صلى الله عليه وآله دستور داد درختها را قطع كنند و بسوزانند . واقدى مى گويد : « أمر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بالنّخل فقطعت و حرقت » (80). ترجمه : پيامبر اسلام صلى الله عليه
وآله دستور داد كه نخلها را ببرند و بسوزانند . و نيز قاسم بن سلام در كتاب الاموال مى نويسد : « أحرق رسول اللَّه صلى الله عليه وآله نخل بنى النضير و قطع » (81). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله نخلهاى بنى النضير را سوزانيد و بريد . شاهد ديگر آنكه پيامبر صلى الله عليه وآله، هنگام فتح طائف، فرمان داد درختهاى انگور را در تاكستانها بسوزانند و قطع كنند و بدين وسيله طائف را فتح نمود (82). ابو عبيد در كتاب الاموال و بلا ذرى در فتوح البلدان مى نويسند : أحرق رسول اللَّه صلى الله عليه وآله نخل بنى النضير و قطع . و لها يقول حسان بن ثابت : لهان على سراة بنى لوى *** حريق بالبويرة مستطير (83)
ترجمه : پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله درختهاى خرماى بنى النضير را سوزانيد و بُريد ؛ و حسان بن ثابت در مورد اين حادثه، اين شعر را سرود : «براى قبيله بنى لوى به آتش كشيده شدن دامنه دار در بويره ذلّت و خوارى بود». و ابن هشام مى گويد : « فأمر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بقطع النّخيل و التّحريق . فنادوه أن : - يا محمّد - قد كنت تنهي عن الفساد و تعيبه على صنعه فما بال قطع النخيل و تحريقها » (84). پيامبر صلى الله عليه وآله دستور قطع درختان خرما و آتش زدن آنها را صادر فرمود . آنها صدا زدند : - اى محمّد - تو خود از فساد نهى مى كردى و آن را ناپسند مى شمردى، پس قطع درختان خرما و آتش زدن آن چرا
؟ (85) يهودِ بنى النضير چون مصلحت و حكمت قطع و سوزاندن درختان را نمى دانستند، كار پيامبر صلى الله عليه وآله را حمل بر فساد كردند، ولى قرآن به حكمت آن اشاره فرموده و قبل از آنكه بيان حكمت فرمايد، با كلمه « بإذن اللَّه »، حكيمانه بودن اين عمل را گوشزد مى كند ؛ زيرا خدا چون حكيم على الاطلاق است، كار بيهوده و عبث نمى كند و اذن در انجام آن هم نمى دهد ؛ و اذن خدا دليل بر حكيمانه بودن دستور پيامبر صلى الله عليه وآله است . سپس مى فرمايد : « و لِيُخزى الفاسقين » ؛ يعنى اين دستور به خاطر خوارى و شكستِ روحى بنى النضير صادر شده، كه اين خود رمز تسلّط و پيروزى بر دشمن است . بعضى معتقدند اين حكم خاصيّت ديگرى نيز دارد ؛ و آن اين است كه پيامبر صلى الله عليه وآله تصميم داشت مدينه را از لوث يهود پاك كند، و آنان ممكن بود به خاطر علاقه شديدى كه به درختان خرما داشتند، در مقابل مسلمين مقاومت بيشترى از خود نشان دهند، ولى پس از قطع اشجار دل كنده شدند و به راحتى از مدينه خارج شدند ؛ ولى فعلاً آنچه مورد بحث و نظر است، مفهوم آيه شريفه مى باشد . « انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله حين أمر أن تقطع نخلهم وتحرق، قالوا: - يا محمّد - قد كنت تنهي عن الفساد في الأرض فمابال قطع النّخل و تحريقها. فكان في أنفس المؤمنين من ذلك شى ء فنزلت ؛ يعنى انّ اللَّه إذن لهم في قطعها ليزيدكم غيظا و يضاعف لكم حسرة إذا رأيتموهم يتحكّمون في
أموالكم كيف أحبّوا و يتصرّفون فيها ما شاؤا » . ترجمه : هنگامى كه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله امر فرمود درختان خرماى آنان (بنى النضير) را ببرند و بسوزانند، آنها گفتند : - اى محمّد - تو خود از فساد در زمين نهى كرده اى، پس اين قطع كردن نخلها و سوزاندنشان چيست ؟ و مؤمنين نيز در دلهايشان وسوسه افتاد، اين آيه ( براى رفع شبهه ) نازل شد ؛ يعنى در قطع درختان، خدا به آنان ( مسلمين ) اذن داده و به علّت اينكه خداوند غيظ شما را افزون و حسرتتان را دو چندان كند، آن هنگام كه ببينيد آنان در اموال شما به هر طور كه دوست داشته باشند، اِعمال قدرت مى كنند و در اموال شما طبق دل خواهشان تصرّف مى كنند (86). نتيجه آنكه: سوزاندن واز بين بردن اموال وقتى حكمت و مصلحتى داشته باشد، عاقلانه و حكيمانه است ؛ و شواهدى ديگر نيز در تاريخ وجود دارد كه ما به برخى از آنها اشاره مى كنيم .
1 - پيامبر اسلام، تاركين جماعت را تهديد مى كند : الف - من لا يحضره الفقيه : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله لقوم : لَتَحضُرنَّ المسجد أو لَأُحرقَنَّ عليكم منازلكم » (87). ترجمه : بايد در مسجد حاضر شويد و اگر نه، منزلهايتان را عليه شما مى سوزانم. ب - عقاب الأعمال - مجالس - محاسن : « عن الصادق عليه السلام عن آبائه قال : اشترط رسول اللَّه صلى الله عليه وآله على جيران المسجد شهود الصلاة و قال : لينتهينّ أقوام لايشهدون الصلاة أو لآمُرَنَّ مؤذنا يؤذن ثمّ يقيم
ثمّ آمر رجلا من أهل بيتى - و هو عَلىُّ عليه السلام - فليحرقنّ على أقوام بيوتهم بحزم الحطب [ لأنّهم ] لا يأتون الصلاة » (88). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله با همسايگان مسجد شرط كرده بود كه به نماز حاضر شوند؛ وفرمود : بايد كسانى كه به نماز حاضر نمى شوند، دست از عمل خود بردارند واگرنه دستور مى دهم مؤذّن اذان بگويد، سپس به يكى از خويشانم ( كه آن حضرت على عليه السلام است ) دستور مى دهم كه با دسته هاى چوب خانه هاى گروهى را آتش بزند، به علّت اينكه به نماز حاضر نمى شوند . ج - تهذيب : « عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : هَمَّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بإحراق قوم في منازلهم كانوا يصلون في منازلهم و لا يصلون الجماعة » (89). ترجمه : امام صادق عليه السلام فرمود : پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله تصميم داشت خانه هاى كسانى را كه در منزلهايشان نماز مى خوانند وبه جماعت حاضر نمى شوند، بسوزاند. د - تهذيب : « عن ابن سنان عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال سمعته يقول: انّ اناسا كانوا على عهد رسول اللَّه صلى الله عليه وآله أبطئوا عن الصلاة في المسجد فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ليوشك قوم يدعون الصلاة في المسجد أن نأمر بحطب فيوضع على أبوابهم فتوقد عليهم نار فتحرق عليهم بيوتهم » (90). ترجمه : از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : در زمان رسول اكرم صلى الله عليه وآله مردمى بودند كه در نماز خواندن در مسجد كوتاهى مى كردند . پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود
: به زودى دستور مى دهم، نسبت به كسانى كه نماز در مسجد را رها مى كنند، هيزم درِ خانه هايشان بريزند و آنها را آتش بزنند . ه - صحيح بخارى :« انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : و الّذى نفسي بيده، لقد هممت ان آمر بحطب فيحطب ثمّ آمر بالصلاة فيؤذّن لها ثمّ آمر رجلا فيؤم النّاس ثمّ اخالف إلى رجال فأحرق عليهم بيوتهم » (91). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود : قسم به كسى كه جانم در دست اوست ، تصميم داشتم دستور بدهم هيزم جمع كنند، سپس فرمان نماز صادر كنم، تا براى نماز اذان گفته شود . سپس دستور دهم مردى بر مردم امامت كند، آنگاه از پشت سر با مردانى درآيم، پس خانه هايشان را آتش بزنم . و - صحيح بخارى : « عن النّبي صلى الله عليه وآله قال : لقد هممت ان آمر بالصّلاة فتقام ثمّ اخالف إلى منازل قوم لا يشهدون الصلاة فاحرق عليهم » (92). ترجمه : از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت شده كه فرمود : تصميم داشتم فرمان نماز صادر كنم، پس نماز به پا داشته شود، سپس از پشت به منزل كسانى كه به نماز حاضر نمى شوند درآيم و ( خانه ) آنها را آتش بزنم (93). اگر سوزاندن خانه ها كار غير عاقلانه بود، پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله هرگز مردم را به آن تهديد نمى فرمود . 2 - سوخته شدن به آتش، نشانه قبول شدن قربانى هابيل است : الف - إكمال الدّين وإتمام النّعمة : «عن أبي جعفر محمّدبن علىّ الباقر عليهما السلام قال : ...، فتقبّل
قربان هابيل و لم يتقبّل قربان قابيل، و هو قول اللَّه عزّوجلّ : « و اتل عليهم نبأ أبني آدم بالحقّ إذ قرّبا قرباناً فتقبّل من أحدهما و لم يتقبّل من الآخر » (94) ؛ وكان القربان إذا قبل تأكله النّار » (95). ترجمه : از امام باقر عليه السلام نقل شده كه ( ضمن حديثى ) فرمود : قربانى هابيل قبول شد و خداى عزّوجلّ مى فرمايد : بخوان بر آنان داستان دو فرزند آدم را هنگامى كه قربانى كردند، پس از يكى از آنان قبول شد و از ديگرى قبول نشد ؛ و قربانى هر گاه قبول مى شد، آتش آن را مى خورد . ب - كافى : « عن أبي جعفر عليه السلام قال : ...، فتقبل قربان هابيل و لم يتقبل قربان قابيل ، وهو قول اللَّه عزّوجلّ : « و اتل عليهم نبأ أبني آدم ... » ؛ و كان القربان تأكله النار » (96). ترجمه : امام باقر عليه السلام فرمود : قبول شد قربانى هابيل و قبول نشد قربانى قابيل ؛ و آن گفتار پروردگار است كه ( در قرآن مى فرمايد ) : بخوان بر آنان داستان دو فرزند آدم را ... ؛ و قربانى را آتش مى خورد . ج - علل الشّرايع : « عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : انّ قابيل لما رأى النّار قد قبلت قربان هابيل قال له ابليس : انّ هابيل كان يعبد تلك النار » (97). ترجمه : از امام صادق عليه السلام است كه فرمود : هنگامى كه قابيل ديد آتش قربانى هابيل را پذيرفت، ابليس به وى گفت : هابيل پيوسته آتش
را مى پرستيد ( كه قربانيش قبول شد ). د - كامل : « فارسل اللَّه نارا بيضاء فاكلت قربان هابيل و تركت قربان قابيل و بذلك يقبل القربان إذا قبله اللَّه » (98). ترجمه : خداوند آتشى سفيد فرستاد، پس قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل را وا گذارد و هنگامى كه خداوند قربانى را قبول مى كرد، به همين صورت بود ؛ ( يعنى آتش مى فرستاد و قربانى را مى سوزاند ). ه - كشّاف : « فقبل قربان هابيل بأن نزلت نار فأكلته » (99). ترجمه : قربانى هابيل قبول شد، به اين صورت كه آتشى فرود آمد، پس قربانى را خورد . اگر سوزاندن به آتش حكيمانه و عاقلانه نبود، خداوند آن را وسيله قبولى قربانى هابيل قرار نمى داد ؛ بلكه از مدارك ديگر استفاده مى شود كه اين كار سنّتى براى قبول قربانيها بوده كه اهل كتاب و شيعه و سنّى در نقل آن توافق دارند . از باب نمونه در «قاموس كتاب مقدّس» مى نويسد: « آتش يكى از علامات حضور حضرت اقدس الهى وقبول كردن قربانيهاى قربانى گذاران بود » (100)؛ و در سِفْر لاويان آمده است : « و آتش از حضور خداوند بيرون آمده و قربانى سوختنى و پيه را بر مذبح بلعيد » (101) ؛ و در سِفْر داوران (102) به بعد نيز به تفصيل اين بحث آمده است . در كتاب اوّلِ پادشاهان مى نويسد : « آنگاه آتش يَهُوَه افتاده قربانى سوختنى و هيزم و سنگها و خاك را بلعيد » (103) ؛ و در كتاب اوّل تواريخ ايام مى نويسد : « وداود در آنجا مذبحى به جهت خداوند
بنا نموده، قربانيهاى سوختنى و ذبائح سلامتى گذرانيد و نزد خداوند استدعا نمود و او آتشى از آسمان بر مذبح قربانى سوختنى ( نازل كرده ) او را مستجاب فرمود » (104). قرآن كريم مى فرمايد : « أَلَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللَّهَ عَهِدَ إِلَيْنَآ أَلَّا نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتَّى يَأْتِيَنَا بِقُرْبَانٍ تَأْكُلُهُ النَّارُ قُلْ قَدْجَآءَكُمْ رُسُلٌ مِّنْ قَبْلِى بِالْبَيِّنَاتِ وَ بِالَّذِى قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِن كُنْتُمْ صَادِقِينَ » (105). آنان كه گفتند : خداوند با ما پيمان بسته است كه به هيچ پيامبرى ايمان نياوريم، تا آنكه براى ما يك قربانى بياورد كه آتش آن را بخورد ؛ بگو پيامبران پيش از من براى شما معجزاتى آوردند و آنچه را هم كه شما مى گوئيد ( قربانى ) نيز آوردند، پس چرا آنها را كشتيد اگر راست مى گوئيد . قرآن به صراحت مى گويد كه : انبياء سلف به عنوان يك معجزه، قربانى سوختنى را براى مردم آوردند . باز مى گوييم اگر سوزاندن اين اموال غير عاقلانه بود، چرا خداوند آن را علامت و نشانه قبولى قربانى قرار داده بود ؟! 3 - پيامبر صلى الله عليه وآله به اسامة بن زيد دستور احراق مى دهد : روز دوشنبه، چهار روز به آخر صفر مانده، سال يازده هجرت، پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله حكم جنگ با روميان را صادر فرمود . روز سه شنبه بود كه اسامة بن زيد را احضار فرمود و او را به فرماندهى لشكر گماشت و فرمود :
« فقد ولّيتك على هذا الجيش فاغر صباحا على أهل اُبْنَى و حرق عليهم » (106). ترجمه : تو را بر اين لشكر گماشتم، صبحگاه مردم اُبْنَى را
تاراج كن و ( خود و اموالِ ) آنان را بسوزان . تصادفاً پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله آخر ماه صفر يا چند روز بعد از دنيا رفت؛ سپس اسامه به دستور ابى بكر با لشكر اسلام حركت كرد و چون به ابنى رسيد، همان دستورِ پيامبر را اجرا كرد ؛ واقدى مى نويسد : « فلمّا إنتهى إلى اُبْنَى فنظر إليها منظر العين عبأ أصحابه و قال : إجعلوها غارة و لاتمنعوا في الطلب و لاتفترقوا، و اجتمعوا و أخفوا الصوت و اذكروا اللَّه في أنفسكم و جردوا سيوفكم وضعوها فيمن اشرف لكم . ثمّ دفع عليهم الغارة. فما نبح كلب و لاتحرّك أحد و ما شعروا الّا بالقوم قد شنوا عليهم الغارة ينادون بشعارهم : يا منصور اَمِت . فقتل من أشرف له و سبى من قدر عليه، و حرق في طوائفهم بالنّار، و حرق منازلهم و حرثهم ونخلهم، فصارت اعاصير من الدخان » (107). ترجمه : هنگامى كه اسامه به ابنى رسيد، مانند جاسوسان آنجا را زير نظر گرفت . همراهان خود را آماده كرد و گفت : اينجا را غارت كنيد و در جستجو كوتاهى نكنيد و از يكديگر پراكنده نشويد، گرد آئيد و صداهاتان را آهسته كنيد، ذكر خدا (اللَّه اكبر) را در دل گوئيد و شمشيرها را برهنه كنيد، به هر كس رسيديد ( شمشير ) بر او نهيد ؛ سپس به غارت پرداختند، به طورى كه هيچ سگى به صدا در نيامد و هيچ كس از جاى خود حركت نكرد . آنها ( اهل ابنى )، هيچ نفهميدند به جز اينكه ناگهان ديدند مورد غارت مسلمين قرار گرفته اند
و با شعار : اى منصور بميران، فرياد زدند و به هركس برخورد كردند، كشته شد و بر هركس دست يافتند، او را اسير كردند ؛ و در بين طوائفشان آتش انداختند و منازل و زراعت و درختهاى خرمايشان را سوزاندند ، به طورى كه به گرده بادهايى از دود تبديل شد . اگر به آتش كشيدن اموال غير عاقلانه بود، چرا پيامبر صلى الله عليه وآله به اسامة بن زيد دستور مى دهد قبيله « ابنى » و اموال و زراعت و نخلهاى آن را به آتش بكشد ؟! اگر گفته شود احراق و سوزاندن غنائم قبل از فتح و پيروزى كامل، به منظور قطع علاقه هاى دشمن ويا به جهت شكست روحى آنان، كارى عاقلانه وحكيمانه است، ولى پس از فتح و پيروزى كامل و تسلّط بر دشمن، سوزاندن اموال آنها با تصاحب و تقسيم كردن غنائم آنها، كه در شرايع قبل از اسلام معمول بوده، چه تفاوتى دارد ؟ در جواب گفته مى شود : ما معتقديم كه خداوند، حكيم على الإطلاق است و احكام و تكاليفى كه به وسيله انبياء به مردم ابلاغ مى فرمايد، خالى از حكمت نيست ، اعمّ از اينكه ما سرّ و فلسفه و حكمت و نتيجه آن را بدانيم يا ندانيم . و چون ثابت كرديم، با دلائل گذشته، كه سوزاندن غنائم در اديان گذشته حكمى از احكام خداوند بوده است . و به همين جهت، با ضِرْس قاطع مى گوييم: حتماً حكمتى داشته، اگر چه ما آن حكمت را ندانيم . در كتاب « عيون أخبار الرّضا عليه السلام » از فضل بن شاذان نيشابورى حديثى در بيان علل احكام
ذكر كرده ، كه فضل بن شاذان در آخر آن حديث تصريح كرده كه اين علل را از حضرت رضا عليه السلام شنيده ام . در اوّل اين حديث، چنين آمده است : « إن سأل سائل فقال : أخبرني هل يجوز أن يكلف الحكيم عبده فعلاً من الأفاعيل لغير علّة و لا معني ؟ قيل له : لا يجوز ذلك لأنّه حكيم غير عابث و لا جاهل » (108). ترجمه : اگر كسى بپرسد و بگويد : مرا آگاه كن كه آيا جايز است ( خداىِ ) حكيم بنده خود را به كارى از كارها، بدون علّت و بدون مقصود و منظورى مكلّف گرداند؟ ( در جواب ) به او گفته مى شود : چنين چيزى ممكن نيست ؛ زيرا او حكيمى است كه كار بيهوده نمى كند و نادان هم نيست .
فقهاى بزرگ شيعه نيز به اتّكاء اين ادلّه و آيات و همين اخبار و شواهد تاريخى بدون هيچ ترديد و شبهه اى به حرمت استفاده از غنائم در اديان گذشته تصريح كرده اند ؛ از آن جمله علّامه حلّى رحمه الله مى فرمايد : « غنيمت در اديان گذشته حرام بوده است . غنيمت را جمع مى كردند، آنگاه آتشى مى آمد و آن را مى سوزانيد . امّا خدا چون پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله را فرستاد به او انعام فرموده، خمس غنيمت را براى او قرار داد » (109).
علّامه مزبور در كتاب تذكرة الفقهاء (110) نيز همين مضمون را آورده است . علّامه مجلسى رحمه الله هم در مرآت العقول (111) همين عبارت را آورده است ؛ و بدين جهت به طور قاطع اين عبارات را گفته اند
كه هم در صحّت احاديث مزبوره ترديدى نيست، و هم مطلب با آيات كتاب مجيد موافقت دارد، و هم در كتب عهدين ( گرچه به خاطر تحريف شدن آنها به هيچ وجه قابل استناد نيست ) به اين مطلب اشاره شده است .
ضمناً بايد دانست كه پيش از اسلام عادت بر آن بوده كه غنائم جنگى را در اختيار سردار يا سرداران قرار مى دادند ؛ آنچه سرداران مى پسنديدند، خود برمى داشتند ، و مالهاى منتخب را « صفايا » مى ناميدند . به علاوه ربع اموال هم مخصوص آنان بود . باقى را به ميل خود ميان سربازان تقسيم مى كردند . گاهى هم كلّيه غنائم اختصاص به امراء داشت (112) ؛ و معنى عبارتِ فاضل جواد در مسالك الأفهام، كه مى فرمايد :
« كان في الجاهلية انّ الرؤساء منهم. كانوا يستأثرون الغنيمة لأنّهم أهل الرّياسة » (113)، عبارت از اين است كه : همه غنائم را به خود اختصاص مى دادند، نه تنها ربع آن را .
به هر حال احكام جاهليّت ملاك احكام و قوانين اسلامى نيست .
زيرا پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود :
« ألا انّ كلّ شى ء من أمر الجاهلية تحت قدمي موضوع » (114).
ترجمه : هر چيز از كارهاى جاهليّت را زير دو پايم گذاردم .
سؤال - آيا آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... »، روشنگر يك حكم عملى و فرعى است يا ارشاد به يك امر اعتقادى و دانستنى ؟ جواب - اگر در قرآن كريم مخصوصاً آياتى كه به منظور اِعلام حكمى از احكام نازل شده و همچنين در رواياتى كه به منظور بيان يك قانون از قوانين اسلامى از پيامبر صلى
الله عليه وآله يا ائمّه صادر شده دقّت كنيم، مى يابيم كه براى بيان حكم و ابلاغ قوانين اسلامى تعبير خاصّى انتخاب نشده و نيز هيأت و تركيب ويژه اى استخدام نگرديده؛ بلكه گاهى مادّه امر (ا - م ر) يا نهى (ن - ه - ى) استعمال شده است؛ مانند: « إِنَّ اللَّهَ يَأمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ وَ إِيتَآءِ ذِى الْقُرْبَى وَ يَنْهَى عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنْكَرِ ... » (115). و گاهى صيغه امر يا نهى به كار رفته است ؛ مانند : « أقم الصّلاة - آتوا الزّكاة - لاتأكلوا الرّبا - لا يغتب بعضكم بعضا » ؛ و در بعضى موارد از جمله هايى كه به حسب ظاهر جمله خبريّه است، استفاده شده ؛ مانند : « و الوالدات يرضعن أولادهنّ - والمطلقات يتربّصن - و للَّه على الناس حجّ البيت » ؛ و در پاره اى از موارد، خودِ حكم در قالب فعلى از افعال بيان شده ؛ مانند : « كتب عليكم الصّيام - حرّمت عليكم أمّهاتكم - أحل لكم ما وراء ذلكم - قد فرض اللَّه لكم تحلة أيمانكم »، و امثال اينها . ولى آنچه فعلاً لازم است مورد بحث و بررسى قرار گيرد، نحوه ديگرى از بيان احكام است كه در كتاب و سنّت به چشم مى خورد ؛ و آن اثبات حكم است به زبان اعلام موضوع، و يا نفى حكم است به زبان نفى موضوع، به اين شرح كه : گاهى شارع مقدّسِ اسلام به بيان حكم مى پردازد و نسبت به موضوعِ حكم شرح و بسطى ندارد ؛ مانند : « أوفوا بالعقود » كه در اينجا حكم به وجوب «
وفاء » را صادر فرموده، ولى نسبت به موضوع حكم، كه عقود باشد، بيانى نفرموده ؛ و گاهى هم حكم را خاطر نشان مى سازد و هم به توضيح موضوع پرداخته و آن را تحت عنوان مناسب و كلّى ترى در مى آورد ؛ مانند : « إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصَابُ وَ الْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ » (116). در اينجا هم حكم به وجوب اجتناب داده و هم موضوع را، كه خمر و ميسر وانصاب وازلام است، تحت عنوان رجس قرار داده وبه اين وسيله مصاديق رجس را معرّفى فرموده، كه خودِ اين عنوان تلويحاً نوع حكم را مشخّص مى سازد . يا در قرآن مى فرمايد : «وَيَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذًى فَاعْتَزِلُواْ النِّسَآءَ فِى الْمَحِيضِ وَلَاتَقْرَبُوهُنَّ »(117) در اين آيه هم حكم به وجوب اعتزال صادر شده، و هم عنوان موضوع طرح شده ( أذى ). و نيز مشابه دو آيه قبل است : « إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ » (118). ولى در پاره اى از موارد تنها به ذكر موضوع پرداخته و مخاطب را با موضوع آشنا مى سازد و نسبت به حكم ساكت است ؛ و اين در موردى است كه مخاطب به ضوابطِ قوانين اسلامى آگاهى دارد . تنها كافى است موضوع حكم به وى معرّفى شود . در اينجا است كه شارع، قانون و حكم را به صورت اعلامِ موضوع بيان مى نمايد ؛ مثلاً ابتدا به بيان يك حكم كلّى پرداخته، مى فرمايد : « وَ لِكُلٍّ جَعَلْنَا مَوَالِىَ مِّمَا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمَانُكُمْ فَآتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيداً » (119). براى هركس از آنچه
والدين و خويشان از خود بگذارند، وارثانى قرار داده ايم ؛ وكسانى كه پيمانهاى شما آنان را به شما مربوط ساخته (ضامن جريره)، پس به آنان نصيبشان را بدهيد كه خدا بر هر امرى گواه است . در اين آيه شريفه حكم اموال ميّت صادر شده، كه واجب است به ورثه پرداخته شود و با بيان اين آيه، ضابطه ارث و حكم نصيب ورثه را معيّن مى كند . سپس وقتى به آيات ديگر ارث مراجعه مى شود ، آنجا حكم تكرار نشده ، بلكه تنها نصيب هر يك تعيين شده ؛ مثلاً در سوره نساء سهم يك دختر يك دوّم تعيين شده، وسهم دو دختر وبيشتر دو سوّم، و سهم هريك از پدر و مادر يك ششم، و اگر فقط مادر حيات داشته باشد يك سوّم . مى فرمايد : « فَإِن كُنَّ نِسَآءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُّنَ ثُلُثَا مَا تَرَكَ وَ إِن كَانَتْ وَاحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ وَ لِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِّنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِن كَانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِن لَّمْ يَكُن لَّهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَوَاهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِن كَانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِى بِهَآ ... » (120). اگر زنان بيش از دو نفر باشند، دو سوّم ميراث مخصوص آنها است، و اگر وارث يك دختر باشد، نصف ( مال ) به او تعلّق دارد و براى هر يك از پدر و مادر اگر براى متوفّى فرزندى باشد، يك ششم ميراث است و اگر براى او فرزندى نباشد و پدر ومادر از او ارث ببرند، سهم مادرِ متوفّى يك سوّم است ؛ ولى اگر براى متوفّى برادرانى باشد، براى مادرش يك ششم ميراث خواهد
بود . در اين آيه و آيات مشابه آن، حكم سهام به ميان نيامده، زيرا مخاطب حكم را از آيه ديگر آموخته، تنها كافى است سهم هر يك از ورثه به وى ابلاغ شود . در احاديث نيز اين روش در بيان احكام وجود دارد ؛ مثلاً در مورد طواف و اينكه در طوافِ واجب طهارت لازم است، در بعضى از روايات به جاى آنكه صريحاً دستور وجوب وضوء را صادر كند، طواف را به منزله نماز قرار داده مى فرمايد : «الطواف بالبيت صلاة» ؛ وطواف را از مصاديق نماز مى شمارد و از اين مسير حكم را اثبات مى نمايد، يا در بعضى روايات در مورد حكم به حرمت خويشان رضاعى مى فرمايد : « الرضاع لحمة كلحمة النسب » ؛ يعنى رضاع پيوندى، مانند پيوند نسب است ؛ و به وسيله تشبيه، حكم به حرمت را تفهيم مى نمايد . امّا نفى حكم به زبان نفى موضوع، در احاديث مأثوره نمونه هاى فراوان دارد، از جمله در مسأله « كثير الشّك » مى فرمايد : « لا شكّ لكثير الشكّ » ؛ يعنى شكّى براى كثير الشّك نيست . مقصود واقعى در اين جمله آن است كه كثير الشّك حكم شك كنندگان ديگر را ندارد ؛ ولى براى انشاء اين حكم ظاهراً نفى اصل موضوع شده، مى فرمايد : « لا شك » ؛ يعنى اصلاً شكِ كثير الشّك، شك نيست . و جالب تر آن است كه سؤال كنندگان نيز در موقعى كه مى خواستند از حكمى سؤال كنند، موضوع را مطرح مى كردند ؛ مانند : « يسئلونك عن المحيض » (121) ؛ يعنى: از زن حائض از تو مى پرسند .
« يسئلونك عن اليتامى » (122)؛ يعنى : از تو راجع به يتامى مى پرسند . « يسئلونك عن الأنفال » (123) ؛ يعنى : از تو راجع به انفال مى پرسند . « يسئلونك عن الشّهر الحرام قتال فيه » (124) ؛ يعنى : از تو راجع به جنگ در ماه حرام مى پرسند . «يسئلونك عن الخمر والميسر» (125)؛ يعنى: از تو راجع به شراب و قمار مى پرسند. كه در همه اين موارد در حقيقت از حكم استفهام و سؤال مى كردند . ولى در متنِ سؤال موضوع حكم را عنوان مى كردند . بعد از توضيح اين مطالب، وقت آن رسيده است كه آيه خمس بررسى شود تا معلوم گردد آيه روشنگر يك حكم عملى و فرعى است، نه ارشاد به يك امر اعتقادى و دانستنى . اوّلاً : با اينكه عامّه و خاصّه در متعلّق خمس و كيفيّت تقسيم آن با هم اختلاف دارند، ولى در اين جهت متّفقند كه اين آيه مبيّن حكم خمس است و همه علماى اسلام بدون استثناء وجوب خمس را از اين آيه استنباط كرده اند ؛ حتّى ابن هشام در سيره مى نويسد : « ثمّ أَعْلَمَهم مقاسم الفى ء و حكمه فيه حين أحلّه لهم . فقال : و اعلموا انّما غنمتم من شى ء ... » (126). ترجمه : سپس موارد تقسيم غنائم و حكم خود را در آن به آنها اعلام فرموده، پس گفته است : و اعلموا ... . ثانياً : عبارت آيه از نظر ادبى گوياى يك حكم شرعى است، چنان كه زمخشرى مى نويسد : « « فأنّ للَّه » مبتداء، خبره محذوف، تقديره : فحقّ، - أو فواجب
- أنّ للَّه خمسه » (127). ترجمه : جمله « أنّ للَّه خمسه » ( كه در تأويل مفرد است ) مبتدا، و خبر آن محذوف است ؛ و در تقدير چنين است : « حقّ - أو واجب - أنّ للَّه خمسه » ؛ بنابراين حكم وجوب به واسطه خبرِ محذوف اعلام شده كه سياق كلام بر آن دلالت دارد . ثالثاً : به فرض اينكه گفتار زمخشرى را نپذيريم، مى گوييم : اين آيه از مصاديق بحث گذشته است، يعنى بيان حكم است به زبان اعلام موضوع . زيرا هرگاه مخاطب دانست كه خمس غنيمت در ملك وى نيست و مالك آن شش طايفه مذكوره در آيه هستند، وظيفه خود مى داند كه خمس را به آنها عرضه دارد، و اين مقدار از مال را در دست خود امانت مى داند . و خداوند در قرآن مى فرمايد : « إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا » (128). خدا به شما امر مى كند كه امانات را - البتّه - به صاحبانشان باز دهيد . و چون تا علم به موضوع حاصل نگردد، مكلّف نسبت به حكم مسئوليّتى ندارد ( تنجيز حكم تابع علم به موضوع است )، خداوند فرموده : « و اعلموا ... ». پس در هر صورت آيه به طور قطع براى بيان يك حكم شرعى است، نه ارشاد به يك امر اعتقادى، آن طورى كه بعضى ها گمان كرده اند .
سؤال - اگر آيه شريفه خمس روشنگر يك حكم عملى و فرعى است، پس چرا حكم با جمله « و اعلموا »، كه با يك امر اعتقادى سازش دارد، شروع شده است ؟
جواب - با توجّه به كلمات علماء و دانشمندان فريقين، حكمت ذكر اين جمله در ابتداى آيه شريفه آشكار مى گردد : 1 - عالم شيعى مذهب، فاضل مقداد، در كتاب خود مى نويسد : « « إن كنتم آمنتم باللَّه » و هو متعلّق بمحذوف ، أى كون الخمس لهؤلاء المذكورين واجب، فأدّوه، إن كنتم آمنتم . بدليل - فاعلموا - لأنّ المراد هنا من العلم، العمل بمقتضاها » (129).
ترجمه : جمله شرطيّه « إن كنتم آمنتم » متعلّق به فعل محذوف است ؛ يعنى خمسى كه مخصوص همان كسانى است كه در آيه نام برده شده اند، واجب است، پس اداء كنيد اگر ايمان آورده ايد ( كه جمله : « فأدّوه » در تقدير است ) به دليل « واعلموا »، زيرا در اينجا مراد از علم، عمل به مقتضاى آيه است . 2 - دانشمند مشهور معتزلى، زمخشرى، در تفسير كشّاف مى نويسد : « فإن قلت : بم تعلّق قوله : « إن كنتم آمنتم باللَّه » ؟ قلت : بمحذوف يدلّ عليه (واعلموا) ؛ المعنى : إن كنتم آمنتم باللَّه فاعلموا أنّ الخمس من الغنيمة يجب التقرب به، فاقطعوا عنه أطماعكم و اقتنعوا بالأخماس الأربعة، و ليس المراد بالعلم المجرّد، و لكنّه العلم المضمن بالعمل، و الطاعة لأمر اللَّه تعالى ؛ لأنّ العلم المجرّد يستوى فيه المؤمن و الكافر » (130). ترجمه : اگر بگويى : « إن كنتم آمنتم باللَّه » به چه چيز تعلّق دارد ؟ مى گويم : به فعل محذوفى كه جمله « و اعلموا » بر آن دلالت دارد . و معنى اين است كه : اگر ايمان به خدا
داريد، بدانيد كه تقرّب به خدا به واسطه پرداختن خمس غنيمت واجب است، پس طمعهاى خودتان را از آن قطع كنيد. و به چهار پنجم آن قانع باشيد . و مراد از علم، علم تنها نيست، وليكن مراد علمى است كه توأم با عمل وفرمان بردارى خدا باشد، زيرا علمِ تنها مؤمن و كافر در آن يكسان اند . زمخشرى جمله شرطيّه « إن كنتم آمنتم باللَّه » را قرينه دانسته بر اينكه مراد از علم اعتقاد و دانستن صرف نيست . 3 - مفسّر معروف اشعرى مذهب ، ناصر الدّين ابو سعيد ، مشهور به بيضاوى در تفسير خود « أنوار التنزيل » مى نويسد : « « إن كنتم آمنتم باللَّه » متعلّق بمحذوف دلّ عليه و اعلموا أى : إن كنتم آمنتم باللَّه فاعلموا انّه جعل الخمس لهؤلاء فسلموه اليهم و اقتنعوا بالاخماس الاربعة الباقية ، فإنّ العلم العملى إذا أمر به لم يرد منه العلم المجرّد لانّه مقصود بالعرض و المقصود بالذات هو العمل » (131). ترجمه : جمله « إن كنتم ... » متعلّق به فعل محذوفى است كه « واعلموا » بر آن دلالت دارد ؛ يعنى اگر ايمان به خداوند متعال داريد، بدانيد كه خمس (يك پنجم) براى آنان قرار داده شده، پس خمس را به آنان تسليم كنيد و به چهار پنجم باقيمانده قناعت كنيد ؛ و علم قابل عمل هرگاه مورد امر قرار گيرد، دانستن صرف از آن اراده نمى شود، زيرا دانستن تنها مقصود بالعرض است و مقصود بالذات فقط عمل است.
سؤال - آيا پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله يا عاملين آن جناب، مأمور أخذ و
دريافت خمس بودند يا مردم موظّف به پرداخت آن بودند ؛ و آيا پيامبر صلى الله عليه وآله دهنده بود يا گيرنده ؟ جواب - همچنان كه در زكات گاهى به پيامبر صلى الله عليه وآله خطاب مى شد كه : « خذ من أموالهم صدقة» يعنى از اموال مردم زكات بگير، گاهى هم به مردم توصيه مى شد كه: « آتوا الزّكاة » ؛ يعنى زكات را بپردازيد ؛ در مورد خمس نيز چنين است ، زيرا گاهى پيامبر صلى الله عليه وآله خود يا كارمندانش خمس را مى گرفتند و يا پيامبر صلى الله عليه وآله به كارمندان دستور مى داد كه خمس را بگيرند ؛ مانند نامه اى كه به عمرو بن حزم، كارمند خود مى نويسد ؛ و در ضمن نامه، مأموريّتهاى وى را متذكّر مى شود و مى نويسد : « و أمره أن يأخذ من الغنائم ( المغانم ) خمس اللَّه » (132). ترجمه : به وى امر فرمود كه از غنيمتها خمس خدا را بگيرد . و گاهى به مردم توصيه مى كند كه خمس را بپردازند ، چنان چه از پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله نقل شده كه آن بزرگوار به ابى ذر و سلمان و مقداد، ضمن اينكه فرايض و واجبات اسلامى را به آنان تعليم مى داد، مى فرمود : « و إخراج الخمس من كلّ ما يملكه أحد من النّاس حتّى يرفعه إلى وليّ المؤمنين و أميرهم » (133). ترجمه : بيرون كردن خمس از هرچه كه مردم آن را مالك مى شوند نيز واجب است، تا آنكه آن را به دست سرپرست مؤمنين و زمامدارشان برسانند . باز مى بينيم پيامبر اكرم صلى الله عليه
وآله به شرحبيل بن كلال ونعيم بن كلال وحارث بن كلال، كه رؤساى قبيله : ذى رعين وقبيله معافر و قبيله همدان بودند، نامه اى نوشته، كه در متن آن نامه چنين آمده است : « أمّا بعد، فقد رجع رسولكم، و اعطيتم من الغنائم خمس اللَّه عزّوجلّ » (134). ترجمه : فرستاده ( و نماينده شما، به سوى من ) بازگشت و شما از غنيمتها خمس خداى عزّوجلّ را داده بوديد . در اين نامه، پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به خمسى كه آن را پرداخته اند، اشاره فرموده است . و نيز پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به ساير قبائل نامه نوشته و آنان را مأمور به پرداخت خمس فرموده است، با توجّه به اينكه در اكثر نامه ها ، عموم مردم را مخاطب قرار داده، بدين صورت كه ابتدا رئيس قبيله را نام مى برد و سپس با كلماتى مانند : « و من آمن معه » ؛ يعنى، و كسانى كه به او ايمان آوردند ؛ يا : « و من تبعه من المسلمين » ؛ و مسلمانانى كه از او پيروى مى كنند، يا : « و من اسلم منهم » ؛ يعنى، وكسانى از آنها كه اسلام آورده اند، ساير مردم قبيله رابه رئيس قبيله عطف مى فرمود. اكنون به متن بعضى از نامه ها توجّه كنيد : 1 - كتابه صلى الله عليه وآله لعمرو بن معبد الجهني و بني الحرقة من جهينة و بني الجرمز من جهينة : من أسلم منهم ...، و اعطى من الغنائم الخمس (135). 2 - كتابه صلى الله عليه وآله لمالك بن أحمر الجذامي : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، هذا كتاب
من محمّد رسول اللَّه لمالك بن أحمر و لمن تبعه من المسلمين، امانا لهم ما اقاموا الصلاة ... ، و ادّوا الخمس من المغنم (136). در اين نامه به مالك بن احمر و قبيله اش دستور داده كه خمس غنيمت را بدهند . 3 - كتابه صلى الله عليه وآله لعبد يغوث بن وعلة الحارثي : ان له ما أسلم عليه من أرضها و أشيائها ( يعني نخلها ) ما اقام الصلاة و آتى الزكاة، و اعطى خمس المغانم في الغزو » (137). توضيح اينكه : در مكاتيب الرّسول مى نويسد : « عبد يغوث يك قبيله از بنى حارث هستند، نه اينكه اسم شخص خاصّى باشد ». در اين نامه به آنها دستورِ پرداخت خمس مى دهد . 4 - كتابه صلى الله عليه وآله لجنادة : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، هذا كتاب من محمّد رسول اللَّه لجنادة و قومه و من اتّبعه، باقام الصلاة ...، و اعطى الخمس من المغانم خمس اللَّه (138). در اين نامه به جناده و قبيله اش مى نويسد كه خمس از غنيمتها، كه خمس خداست، را بپردازيد . 5 - كتابه صلى الله عليه وآله لنهشل بن مالك الوائلي الباهلي : باسمك اللهم، هذا كتاب من محمّد رسول اللَّه لنهشل بن مالك و من معه من بنى وائل لمن اسلم، ... ، و اعطى من المغنم خمس اللَّه (139). در اين نامه به بنى وائل مى نويسد كه بايد از غنيمتها، خمس خدا را بپردازيد . 6 - كتابه صلى الله عليه وآله لفجيع بن عبداللَّه : هذا كتاب من محمّد النبي للفجيع و من تبعه ومن اسلم، ... ، و اعطى من المغنم
خمس اللَّه (140). در اين نامه به فجيع و ديگر مسلمانان مى نويسد كه خمس خدا را از غنائم بپردازيد . 7 - كتابه صلى الله عليه وآله لبني جوين الطائيين : لمن آمن منهم باللَّه، ... ، و اعطى من المغانم خمس اللَّه (141). در اين نامه به طائى ها دستور مى دهد كه از غنائم، خمس خدا را بدهند . 8 - كتابه صلى الله عليه وآله لبني معاوية بن جرول الطائيين : لمن اسلم منهم، ...، و اعطى من المغانم خمس اللَّه (142). در اين نامه به دسته اى ديگر از طائيين، همان دستور را مى دهد . 9 - كتابه صلى الله عليه وآله لجهينة : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، هذا كتاب من اللَّه العزيز على لسان رسوله بحقّ صادق و كتاب ناطق، مع عمرو بن مرة، لجهينة بن زيد : ان لكم بطون الأرض ... ، على ان تؤدّوا الخمس (143). در اين نامه به جهينه مى نويسد كه بايد خمس را بدهد . 10 - كتابه صلى الله عليه وآله لصيفي بن عامر : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، هذا كتاب من محمّد رسول اللَّه ، لصيفي بن عامر على بني ثعلبة بن عامر ، من اسلم منهم و اقام الصلاة وآتى الزكاة، و اعطى خمس المغنم و سهم النبى و الصفى فهو آمن بامان اللَّه (144). در اين نامه مى فرمايد : هركس خمس غنيمت و سهم پيامبر و اموالِ برگزيده را بپردازد، در امان خدا است . با دقّت در اين نامه ها، معلوم مى شود كه خمس را مردم بايد بپردازند . حال اگر گفته شود كه فرق است بين جنگهايى كه خود پيامبر صلى الله
عليه وآله حضور داشتند و بين جنگهايى كه شخص پيامبر حضور نداشتند ! به اين صورت است كه در جنگهايى كه خود آن حضرت، حضور داشتند خمس را مردم نبايد بدهند، بلكه پيامبر بايد جدا كند ؛ و در جنگهايى كه پيامبر صلى الله عليه وآله حضور نداشتند، مردم بايد خمس غنائم را به نمايندگان آن حضرت بدهند . واضح است كه اگر آن قبائل بدون اجازه پيامبر صلى الله عليه وآله به جنگ رفته بودند ، همه غنائم از پيامبر بود ؛ طبق روايتى كه شيخ طوسى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود : « إذا غزا قوم بغير إذن الإمام فغنموا كانت الغنيمة كلّها للإمام، و إذا غزوا بأمر الإمام فغنموا كان الخمس للإمام » (145). ترجمه : هنگامى كه قومى بدون اجازه امام جنگيدند و غنيمت بردند ، تمام غنيمتها مال امام است ؛ و اگر به امر امام جنگ كردند و غنيمت بردند ، يك پنجم آن مال امام است . و اگر به اجازه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به جنگ رفته بودند ، ناچار پيامبر اميرى براى آنها معيّن كرده و آن امير موظّف بود همان طور كه پيامبر نسبت به غنائم رفتار مى كرد ، عمل كند ؛ فرق گذاشتن بين پيامبر صلى الله عليه وآله و نمايندگان آن حضرت ، در اين جهت، ادّعايى است بدون دليل ؛ و اگر جنگى در كار نبوده، معلوم مى شود در غير غنائم نيز خمس بوده است . امّا اينكه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله گيرنده خمس بود يا دهنده ؟ همان طورى كه توضيح داده شد،
موارد مختلف بود . در پاره اى از موارد، مانند غنائم جنگى، پيامبر صلى الله عليه وآله خمس را خود جدا مى فرمود و به مصرف مى رسانيد و در اين موارد، آن جناب دهنده تنها بود، ولى در پاره اى از موارد هم گيرنده و هم دهنده بود ؛ مثلاً در مناقب ابن شهر آشوب و نيز در صحيح مسلم درباره جريان فدك مى گويد : « ثمّ فتحوا الباب و خرجوا إلى رسول اللَّه و أسلم من أسلم منهم فأقرهم في بيوتهم وأخذ منهم أخماسهم، ... ». ترجمه : سپس درب را گشودند و به سوى رسول خدا بيرون آمدند و اسلام آورندگان، اسلامِ خود را ابراز داشتند، پس پيامبر صلى الله عليه وآله آنها را در خانه هايشان قرار داد و خمسهايشان را از آنها گرفت . و مسلّم است پس از گرفتن خمسها، آن را به مصرف هم رسانيده است .زيرا پس از اين عبارت، مى فرمايد : « فنزل : « و آت ذا القربى حقّه ». قال : و ما هو ؟ قال : اعط فاطمة فدكاً » (146). ترجمه : پس آيه « و آت ذا القربى حقّه » نازل شد . فرمود : و آن حق چيست ؟ فرمود : فدك را به فاطمه ببخش . در صحيح مسلم آمده : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ادعوا إليّ محمية بن جزء . و هو رجل من بني أسد، كان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله استعمله (147) على الاخماس » (148). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود : محمية بن جزء را به سوى من بخوانيد . و
او از افراد بنى اسد بود كه پيامبر صلى الله عليه وآله او را مأمور گرفتن خمس قرار داده بود . بنا بر اين حديث ، محميه از جانب پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله عامل گرفتن خمس بوده است .در مسند احمد حنبل آمده است :« فقال عبداللَّه بن بريدة : حدّثني أبي بريدة قال : أبغضت علياً بغضاً لم يبغضه أحد قطّ قال : و أحببت رجلًا من قريش لم أحبّه إلّا على بغضه علياً . قال : فبعث ذلك الرجل على خيل - فصحبته ما أصحبه إلّا على بغضه علياً - . قال : فأصبنا سبيّا . قال : فكتب إلى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ابعث الينا من يخمسه . قال : فبعث الينا علياً » (149). ترجمه : عبداللَّه بن بريده گفت : پدرم ( بريده ) براى من نقل كرد كه : من آنچنان با على، دشمن بودم كه هرگز هيچ شخصى با او اينطور دشمن نبود . و مردى بود از قريش كه من او را دوست مى داشتم . و دوستى من با او نبود مگر به خاطر دشمنى او با على . اتّفاقاً آن مرد به سركردگى لشكرى گماشته و فرستاده شد . من او را همراهى كردم، و او را همراهى نكردم مگر به خاطر اينكه با على دشمن بود . بريده گفت : تصادفاً به غنيمتى دست يافتيم . آنگاه، آن مرد به رسول اللَّه نامه اى نوشت كه كسى را بفرست تا خمسِ اين غنائم را بگيرد . بريده گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله على عليه السلام را فرستاد . در
اين حديث، حضرت على عليه السلام را به عنوان عامل خمس و مأمور گرفتن خمس معرّفى كرده است (150).
سؤال - آيادرلغت واصطلاح واستعمالات عرب، «غنيمت» به چه معنى آمده است؟
جواب - امّا در لغت : 1 - ازهرى در تهذيب اللغة مى نويسد : « قال الليث : الغنم الفوز بالشى ء من غير مشقّة » (151). ترجمه : ليث گفته : غنيمت دست يافتن به چيزى بدون مشقّت و رنج است .
2 - در لسان العرب در مادّه « غنم » مى نويسد : « و في الحديث : الرَّهن لمن رَهَنه له غُنمه و عليه غُرْمه ؛ غنمه : زيادته و نماؤه و فاضل قيمته ؛ ... . و في الحديث : الصوم في الشتاء الغنيمة الباردة . سمّاه : غنيمة، لما فيه من الأجر و الثواب » (152). ترجمه : در حديث آمده كه رهن مال كسى است كه رهن داده، غنيمتش به نفع او و خسارتش برعهده اوست؛ وغنيمت رهن، رشد و درآمد وافزايش قيمت آن است؛ و در حديث آمده كه : روزه در زمستان، غنيمت بى رنج است و بدين جهت (روزه) غنيمت ناميده شده كه در آن اجر و ثواب است . 3 - فيومى در مصباح المنير مى نويسد : « غنمت الشى ء ( اغنمه ) ( غنما ) : اصبته ( غنيمة ) و ( مغنما ) و الجمع ( الغنائم ) و(المغانم) و«الغُنْمُ بالغُرْم» اى:مقابل به،فكما انّ المالك يختص بالغنم ولايشاركه فيه أحد فكذلك يتحمّل الغرم و لايتحمّل معه أحد وهذا معني قولهم : الغرم مجبور بالغنم » (153). ترجمه : غنمت الشى ء ( فعل ماضى ) و اغنمه ( فعل مضارع ) ؛ يعنى به آن چيز به عنوان بهره دست يافتم و جمع غنيمت غنائم و مغانم است ؛
و اينكه مى گويند « الغنم بالغرم »، به اين معناست كه سود مقابل زيان است، پس همان طورى كه غنيمت ( سود ) مخصوص مالك است و كسى در آن شريك نيست، همچنين مالك بايد زيان را تحمّل كند وكسى با او در تحمّل زيان شريك نيست و همين، معنى گفتار مردم است كه مى گويند: «الغرم مجبور بالغنم» ؛(يعنى زيان به سود جبران مى شود). 4 - فيروز آبادى در قاموس اللغة مى نويسد : « المغنم و الغنيم و الغنيمة و الغنم بالضم : الفى ء، و غنم بالكسر غنما بالضم و بالفتح و بالتّحريك و غنيمة و غنمانا بالضم و الفوز بالشى ء بلا مشقّة » (154). ترجمه : مغنم و غنيم، و غنيمت و غنم ( به ضم ) : به معنى فى ء است ؛ و غنم (به كسر نون) كه (مصدرش) غنم (به ضم غين و به فتح غين) و غنم (به حركت نون) و غنيمت و غنمان (به ضم غين)، رسيدن به چيزى، بدون رنج است . 5 - طريحى در مجمع البحرين مى نويسد : « الغنيمة في الاصل هي الفائدة المكتسبة » (155). ترجمه : غنيمت در اصل سودى است كه به دست آيد .6 - در منتهى الارب مى نويسد : « غنم بالضم : غنيمت و پيروزى به چيزى بى دسترنج يا غنم در حصول چيزى بى دسترنج آيد و بس و در غنيمت غير آن ... ؛ غنيمت كسفينه : مالى كه از حرب كفّار به دست ياب گردد ؛ و پيروزى به مالى بى دسترنج يا مال حرب كفّار و بس ... ؛ مغنم : مال از حرب كفّار حاصل شود و حصول
چيزى بى دسترنج » (156). 7 - معيار اللغة مى نويسد : « الغنم بالغرم كقفل فيهما اى يقابل به فكما انّ المالك يختص بالغنم لايشاركه أحد فكذلك يتحمّل الغرم و لا يتحمّل معه أحد و هذا معني قولهم الغرم مجبور بالغنم ، قال بعضهم : الغنيمة ما نيل من أهل الشرك ... . و عن آخر : الغنم كقفل الفى ء و الفوز بالشى ء بلا مشقّة » (157). ترجمه : غنم در مقابل غرم و هر دو بر وزن قفل است، پس همان طور كه مالك به تنهايى غنيمت ( سود ) را مى برد و كسى با او شريك نيست، همچنين زيان را تحمّل مى كند بدون اينكه كسى با او شريك باشد، و اين معنى اين است كه مى گويند : « الغرم مجبور بالغنم » ؛ بعضى گفته اند : غنيمت چيزى است كه از اهل شرك به دست مى آيد ... ؛ و از ديگرى نقل شده كه غنم بر وزن قفل به معنى فى ء است و ( نيز ) رسيدن به چيزى بدون رنج است . 8 - در اقرب الموارد آمده است : « الغنيمة ما يؤخذ من المحاربين عنوة و الحرب قائمة و الفى ء ما نيل منهم بعد ان تضع الحرب اوزارها . جمعها : غنائم ... . و كلّ شى ء مظفور به، فإنّه يسمى غنماً بالضم و مغنماً و غنيمة » (158). ترجمه : غنيمت آن چيزى است كه از جنگجويان با اِعمال قدرت گرفته مى شود، درحالى كه جنگ درگير است، وفى ء چيزى است كه ازآنان بدست مى آيد، پس از اينكه جنگ سنگينى هاى خود را فرو گذارد؛ (يعنى جنگجويان سلاح خود را فرو گذارند و
جنگ خاتمه يابد ) . جمع آن غنائم است ... ؛ و هر چيزى كه انسان به آن پيروز شود و دست يابد، آن را غنم - به ضمّ غين - و مغنم و غنيمت نامند . 9 - در المنجد آمده : « غَنِمَ - غُنْماً الشي ء: فاز به و ناله بلابدل ... ؛ الغنيمة جمعها، غنائم : مايؤخذ من المحاربين عنوة ؛ المكسب عموماً . يقال : « غنيمة باردة » أي طيّبة أو بلاتعب ؛ و قولهم « الغُنْم بالغُرْم » أي مقابل به » (159). ترجمه : غنيمت برد چيزى را، يعنى : به آن دست يافت و به آن چيز رسيد بدون عوضى ... ؛ غنيمت جمعش غنائم است و آن چيزى است كه از جنگيان به زور گرفته مى شود ؛ ( و معنى ديگرش ) به طور عموم، هر چيزى است كه ( انسان ) كسب مى كند و به دست مى آورد، و گفته مى شود : « غنيمت بارده » يعنى خوب يا بدون زحمت ؛ و اينكه ( عربها ) مى گويند : « الغنم بالغرم »، بدين معنى است كه خسارت در مقابل سود . 10 - در معجم الوسيط مى نويسد : « ( غنم ) الشى ء - غنماً : فاز به ... ؛ و يقال : « الغنم بالغرم » مقابل به . فالّذى يعود عليه الغنم من شى ء يتحمّل ما فيه من غرم » (160). ترجمه : « غنم بالشى ء » دست يافتن به آن چيز است و گفته مى شود : « الغن بالغرم »، يعنى سود در مقابل زيان ؛ پس كسى كه سود به وى
باز مى گردد، او نيز بايد تحمّل كند زيانى را كه در آن است .
11 - راغب اصفهانى مى نويسد : « و الغُنم إصابته و الظفر به ثمّ إستعمل في كلّ مظفور به من جهة العدي و غيرهم ، قال : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » » (161). ترجمه : غُنم، رسيدن و دست يافتن به سود و بهره است، سپس در مورد سودى كه از ناحيه دشمنان يا غير اينها به دست آمده، استعمال شده است . خداوند فرموده است : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء ... ».
12 - ابوالبقاء در كلّيات مى نويسد : « الغنم بالضم ، الغنيمة و غنمت الشى ء اصبته غنيمة و مغنما و الجمع غنائم و مغانم والغنم بالغرم أي مقابل به » (162). ترجمه : غنم به ضم غين ، و غنيمت و مغنم ، جمعش غنائم و مغانم ، و « الغنم بالغرم » يعنى غنيمت در مقابل خسارت است .
با مراجعه به اشعار جاهلى مى يابيم كه غنيمت به معنى مطلق درآمد است ، وبه همين جهت درآمدهاى جنگى را غنيمت گويند . به عبارت ديگر غنائم جنگى يكى از مصاديق معناى غنيمت است، نه اينكه غنيمت تنها به معنى غنائم جنگى باشد ؛ براى نمونه به اشعار زير توجّه نمائيد : 1 - قرطبى (أبى عبداللَّه محمّد بن أحمد الأنصارى) در كتاب تفسيرش مى گويد : « الغنيمة في اللغة ما يناله الرجل أو الجماعة بسعى و من ذلك قول الشاعر : و قد طوَّفت في الآفاق حتّى رضيت من الغنيمة بالإياب » (163). ترجمه: غنيمت در لغت آن چيزى است كه يك
نفر يا يك گروه با تلاش وكوشش به آن برسند ؛ و از همين مفهوم است قول شاعر كه مى گويد : « در اطراف جهان گردش كردم تا در ميان همه درآمدها به بازگشت راضى شدم ». شاعر بازگشت خود را به وطن غنيمت خوانده است . 2 - لبيد ( كه يكى از شاعرانِ به نام جاهلى است و صاحب يكى از معلّقات سبع است) درمعلّقه خود، كه چهارمين قطعه از معلّقات سبع است، درتوصيف قوم خود به جود و سخا گويد : « فضلا و ذو كرم يُعين على الندى سَمْحُ كسوب رغائب غَنّامُها ». زوزنى در شرح معلّقات سبع در تفسير اين شعر مى گويد : « يقول : يفعل ما سبق ذكره تفضّلًا و لم يزل منّا ، كريم يعين أصحابه على الكرم أي : يعطيهم ما يعطون جواب يكسب رغائب المعالى و يغتنمها » (164). ترجمه : شاعر مى گويد : از روى نيكى و احسان آنچه در اشعار قبل ذكر شده، انجام گرفته مى شود ؛ و پيوسته در بين ما مرد كريمى وجود دارد كه به ياران خودش در جود و بخشش كمك مى دهد ؛ يعنى آنچه آنها به ديگران مى بخشند، او به آنان (ياران خود) مى بخشد؛ ودر بين ما مرد بسيار بخشنده وجود دارد، كه تحصيل كننده بزرگيها و به دست آورنده آقائيها است . در اين شعر « غنّام » به معنى كسى است كه در به دست آوردن بزرگيها بسيار تلاش مى كند و به معنى همان « كسوب » به كار رفته است . 3 - مرحوم سيّد مرتضى در كتاب « امالى » از مروان بن أبى حفصه
نقل كرد كه او مى گويد : « إذا هنّ القين الرحال ببابه حططن به ثقلا و أدركن مغنما » (165). و اشعار بسيارى در اين زمينه جمع آورى شده كه از حوصله اين رساله بيرون است ؛ و ما براى نمونه در نحوه استعمال غنيمت در روايات، به چهار جمله از نهج البلاغه اكتفا مى كنيم :
1 - در خطبه 76 درباره صفات خوب مردان مى گويد : « إغتنم المهل » (166) ؛ يعنى : مهلت را غنيمت شمرده است .2 - در كلام 120 درباره اخذ به شرايع مى فرمايد : « من أخذ بها لحقّ و غنم » (167) ؛ يعنى هر كه از شرايع پيروى كند، به حقّ ملحق شود و بهرمند گردد . 3 - در نامه اى به عثمان بن حنيف مى نويسد : « فواللَّه ما كنزت من دنياكم تبرا، و لا أدّخرت من غنائمها و فرا » (168). ترجمه : به خدا سوگند، از دنياى شما طلائى نيندوخته و از درآمدهاى آن، مال فراوانى ذخيره نكرده ام . 4 - در عهدنامه مالك اشتر مى نويسد : « و لا تكوننّ عليهم سبعا ضاريا تغتنم أكلهم » (169). ترجمه : مبادا نسبت به ايشان چون جانور درّنده اى باشى كه خوردن آنان را غنيمت بدانى .
فاضل ارجمند، آقاى رضا استادى، درجزوه اى به نام «توضيحى پيرامون غنيمت در آيه خمس »، عبارات صد نفر از فقهاء و مفسّرين و لغويين را جمع و ذكر نموده اند كه همه بالاتّفاق غنيمت را به معنى مطلق درآمد گرفته اند و ما گفتار لغويين آنها را قبلاً از آن كتاب نقل كرديم و اكنون به نام بعضى از فقهاء و كتابهايشان اشاره
مى كنيم : 1 - شيخ صدوق ( متوفّاى 381 ) در معانى الأخبار : ص 272 . 2 - ابن عقيل به نقل از كتاب معتبر محقّق اوّل . 3 - شيخ مفيد (متوفّاى 413) دررساله الغرية، به نقل ازمختلف علّامه: ج 3، ص 313. 4 - شيخ طوسى (متوفّاى 460) دركتابهاى خلاف : ج 2، ص 118؛ نهايه: ص 196؛ تبيان : ج 5 ؛ استبصار : ج 2 ، باب 30 ؛ و مبسوط : ج 2 ، ص 64 . 5 - شيخ ابوا الصلاح، به نقل از علّامه حلّى در مختلف : ج 3 ، ص 313 . 6 - شيخ امين الاسلام طبرسى ( متوفّاى 548 ) در مجمع البيان : ج 4، ص 543 . 7 - ابوالفتح رازى ( متوفّاى بعد از 552 ) در تفسيرش : ج 5 ، ص 414 . 8 - ابن زهره ( متوفّاى 585 ) در كتاب غنيم (كتاب الزّكاة). 9 - ابن شهرآشوب (متوفّاى 588) دركتاب متشابهات القرآن ومختلفه : ج 2، ص 175. 10 - ابن حمزه طوسى ( متوفّاى سده ششم ) در كتاب وسيله : ص 203 ، كتاب الجهاد . 11 - محقّق صاحب شرايع ( متوفّاى 676 ) در كتاب معتبر : ص 292 . 12 - علّامه حلّى ( متوفّاى 726 ) در كتابهاى منتهى : ج 2 ؛ تذكرة الفقهاء : ج 1 ، ص 251 ؛ تحرير الاحكام : ج 1 ، ص 138 ؛ و مختلف : ج 3 ، ص 313 ، المقصد السّادس في الخمس . 13 - مرحوم فخرالمحقّقين (متوفّاى
771) در كتاب ايضاح القواعد: ج 1، ص 217. 14 - مرحوم شهيد اوّل ( متوفّاى 786 ) در الدروس الشرعية : ج 1 ، ص 258 ، كتاب الخمس ؛ و بيان : ص 339 ، كتاب الخمس . 15 - مرحوم فاضل مقداد ( متوفّاى 826 ) در كنز العرفان : ج 1 ، ص 248 ؛ و نيز در كتاب تنقيح . 16 - مرحوم شهيد ثانى (متوفّاى 965) دركتاب شرح لمعه: ج 2، ص 66؛ ومسالك. 17 - مرحوم ملّافتح اللَّه كاشانى(متوفّاى 988)درتفسيرمنهج الصادقين: ج 4، ص 192. 18 - مرحوم ملّامحمّدتقى مجلسى ( متوفّاى 1070 ) در شرح فقيه : ج 2 ، ص 41 . 19 - مرحوم فيض كاشانى(متوفّاى 1091)درمفاتيح الشرايع:ج 1 ص 222،ووافى: ج 3. 20 - مرحوم فاضل جواد ( متوفّاى سده يازدهم ) در مسالك الافهام : ج 2، ص 76، كتاب الخمس . 21 - مرحوم ملّاصالح مازندرانى (متوفّاى 1086) درشرح اصول كافى: ج 7، ص 392. 22 - مرحوم شيخ حرّ عاملى ( متوفّاى 1104 ) در وسائل الشيعة : ج 6 ، ص 338 . 23 - مرحوم جزائرى ( متوفّاى حدود 1150 ) در آيات الاحكام : ص 317 . 24 - مرحوم شيخ يوسف بحرانى ( متوفّاى 1186 ) در حدائق : ج 12 ، ص 320 . 25 - مرحوم وحيد بهبهانى ( متوفّاى 1205 ) در شرح مفاتيح فيض . 26 - مرحوم ميرزاى قمى ( متوفّاى 1231 ) در كتاب غنائم الايّام : ص 367 . 27 - مرحوم سيد عبداللَّه شبّر ( متوفّاى 1242 ) در كتاب تفسيرش : ص 194 . 28 - مرحوم ملّا احمد
نراقى ( متوفّاى 1245 ) در مستند الشيعة : ج 2 ، ص 71 ، كتاب الخمس . 29 - مرحوم شيخ محمد حسن، صاحب جواهر (متوفّاى 1266) در جواهر: ج 21، ص 147 ، كتاب الجهاد . 30 - مرحوم شيخ انصارى (متوفّاى 1281) دركتاب طهارت: ص 525، كتاب الخمس. 31 - مرحوم حاج آقا رضا همدانى ( متوفّاى 1322 ) در كتاب مصباح الفقيه : ج 3، ص 109، كتاب الخمس . 32 - مرحوم آية اللَّه بروجردى ( متوفّاى 1380 ) به نقل از زبدة المقال ، تقريرات خمس آن مرحوم : ص 5 . 33 - مرحوم آية اللَّه بهبهانى (متوفّاى 1396) در كتاب مصباح الهداية : ص 150 . 34 - مرحوم شيخ محمّد دزفولى ، در تجديد الدوارس : ج 5 ، ص 242 . 35 - مرحوم شيخ فياض الدّين زنجانى ، در كتاب ذخائر الامامة : ص 7 . 36 - علّامه طباطبائى، در كتاب تفسيرش : ج 9 ، ص 89 - 91 (170). ممكن است گفته شود : معلوم نيست قبل از صدور رواياتى كه در مورد ساير متعلّقات خمس آمده، از خود آيه غير از غنائم جنگ متبادر بوده وشايد پيش از صدور روايات متبادر، غنائم جنگى بوده است و شايد فقهاى ما كه در بسيارى از موارد استيناس را در حكم استدلال مى دانسته اند، براى مقابله با عامّه، كه عدّه اى از آنها استحسان را در فقه كافى مى دانسته اند، از آيه حكم مطلق غنائم را استيناس كرده اند ! ولى بايد در جواب گفته شود : اگر از روايات شاهدى براى تعميم نبود ، امكان داشت بگوئيم
فقهاء از « غنمتم » مطلق غنائم را استيناس كرده اند، ولى با مراجعه به روايات مى بينيم پيامبر و ائمّه عليهم السلام براى اثبات تعلّق خمس به غير غنائمِ جنگى نيز به همين آيه استدلال كرده اند ؛ و ما به بعضى از اين روايات مى پردازيم : 1 - روايتى صحيحه است كه شيخ طوسى قدس سره آن را در تهذيب و استبصار ، ازعلىّ بن مهزيار از امام باقرعليه السلام نقل مى كند؛ در اين روايت امام باقر عليه السلام مى فرمايد: « فأمّا الغنائم و الفوائد : فهي واجبة عليهم في كلّ عام، قال اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم ... »، و الغنائم و الفوائد - يرحمك اللَّه - فهي : الغنيمة، يغنمها المرء، و الفائدة يفيدها » (171). ترجمه : امّا غنائم و درآمدها : پس خمس آنها واجب است بر مردم در هر سال ، خداوند فرموده : « و اعلموا أنّما غنمتم ... »، و غنائم و فوائد غنيمتى است كه انسان مى برد و سودهايى است كه پيدا مى كند . اكنون به شرح اين حديث مى پردازيم : اجمالاً آنكه امام عليه السلام براى وجوب خمس در مطلق فوائد و غنائم، به آيه شريفه استناد فرموده، پس اگر علماء و فقهاى شيعه غنيمت در آيه را به معنى مطلق غنائم گرفته اند، از باب استيناس نبوده، بلكه مستند به اين گونه روايات مى باشد . 2 - مرحوم شيخ صدوق روايتى از رسول اكرم صلى الله عليه وآله بدين مضمون نقل كرده : «انّه قال في وصيته له: - يا علي - إن عبدالمطلب سنّ في الجاهلية خمس سنن أجراها اللَّه له في الإسلام، حرم نساء الآباء على الابناء فأنزل
اللَّه عزّوجلّ : « و لاتنكحوا ما نكح آباؤكم من النساء » (172) ؛ و وجد كنزا فأخرج منه الخمس و تصدق به، فأنزل اللَّه عزّوجلّ : « و اعلموا أنّ ما غنمتم من شى ء فأنّ للَّه خمسه ... » » (173). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله در ضمن پندهايى كه به على عليه السلام مى داد، فرمود : يا على، عبدالمطلب پنج سنّت در دوران جاهليّت قرار داد كه خداوند آنها را در اسلام اجرا فرمود ؛ وى زن پدرها را بر فرزندان حرام كرد وخداوند آيه: « ولاتنكحوا ما نكح آباؤكم من النساء » را نازل فرمود ؛ و ديگر اينكه گنجى پيدا كرد و خمس آن را در راه خدا انفاق كرد، پس اين آيه نازل شد : « و اعلموا أنّ ما غنمتم ... ». اگر غنيمت در آيه تنها به معنى غنائم جنگى بود، آيه هيچ ارتباطى با سنّتِ عبدالمطلب نداشت ، پس اين حديث دلالت دارد كه غنيمت به مطلق درآمد گفته مى شود، كه گنج يكى از مصاديق آن مى باشد ؛ و خلاصه آنكه هر يك از خاصّه و عامّه مطابق مذهب خودشان براى غنيمت اصطلاحى قرار داده اند . دراصطلاح عامّه غنيمت فقط غنائم جنگى است؛ ودر اصطلاح خاصّه (شيعه)، طبق لغت و استعمالات عرب و احاديث مذكوره ، غنيمت به معنى مطلق درآمد است ؛ و شافعى در كتاب الام (174) و يحيى بن آدم در كتاب الخراج (175) و ماوردى در الأحكام السلطانية (176) و ابو يوسف در الخراج (177)، چون همه از عامّه هستند ، مطابق مذهب خودشان غنيمت را براى غنائم جنگى اصطلاح گرفته اند
؛ و اصطلاح آنان براى شيعه حجّت نيست . سؤال - آيا وقوع آيه شريفه «أنّما غنمتم ...» دربين آيات جهاد مى تواند شاهد اين باشد كه غنيمت فقط به معنى غنائم جنگى است؛ وبه تعبيرديگر آيات قبل و بعد كه مربوط به جنگ است، آيا حاكى از اين نيست كه غنيمت، غنيمت دارالحرب است؟ جواب - بديهى است كه استناد به يك قانون عام در بيان يكى از موارد خاصه و مصاديق آن، بسيار معمول و حتّى در مكالمات روزمرّه كاملاً رايج است ، و در كلامِ خدا ( قرآن ) و روايات نيز بسيار به چشم مى خورد ؛ و هرگز نبايد فكر كرد كه چون اين حكم و قانون عام در اين مورد و مصداق به كار آمده، پس ناچار منحصر به همين مورد است . و به قول معروف نبايد مورد را مخصص عام قرار داد . مثلاً : ملاحظه فرمائيد، در سوره انفال، خداوند مى فرمايد : « وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُم مِنَ السَّمَآءِ مَآءً لِيُطَهِّرَكُم بِهِ وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدَامَ » (178). و خداوند آب را براى شما از آسمان فرو فرستاد تا شما را به آن آب پاك سازد و پليدى شيطان را از شما ببرد و دلهاى شما را به هم پيوند دهد و شما را به آن ثابت قدم نمايد . اين آيه به اجماع عموم مفسّرين، در جنگ بدر نازل شده و آيات قبل و بعد وحتّى خودِ آيه به قرينه: « ويثبّت به الاقدام »، مربوط به جنگ بدر است ؛ ولى در عين حال همه فقهاء و دانشمندان بزرگ،
آيه را دليل بر مطهّريت آب به طور عموم گرفته اند و نزول اين آيه را در مورد خاص، مانع عموميّت اين حكم قرار نداده اند . از جمله : 1 - فاضل مقداد مى فرمايد : « انّ صريح الآية يدلّ على الامتنان بكون الماء مطهّراً » (179). يعنى : صريح آيه دلالت دارد بر منّت گذاردن خداوند به اينكه آب مطهّر است . 2 - فاضل جواد مى فرمايد : « و في الآية دلالة على كون الماء المطلق مطهّرا يتطهّر به من حدث الجنابة و غيره » (180). يعنى : و در آيه دلالت است بر اينكه آب پاك كننده است و آلودگى جنابت و غيره به وسيله آن پاك مى گردد . 3 - مولى محمّد استر آبادى مى نويسد : « و على كلّ حال دلالتها على أنَّ الماء طاهر مطهّر يتطهّر به من الاحداث و الاخباث ظاهرة » (181) ؛ يعنى، به هر حال دلالت آيه بر اينكه آب پاك است و به واسطه آن، آلودگيهاى باطنى و كثافتهاى ظاهرى پاك مى گردد، روشن و آشكار است . 4 - محقّق اردبيلى مى نويسد : « فيها دلالة على كون الماء طاهراً و مطهراً يتطهّر به ويرفع حدث الجنابة به » (182) ؛ يعنى، در اين آيه دلالت است بر اينكه آب پاك كننده است و به وسيله آن، آلودگى جنابت و غيره پاك مى گردد . همچنين مى بينيم خداوند در قرآن مى فرمايد : « وَ إِذَا ضَرَبْتُمْ فِى الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلَاةِ » (183). هنگامى كه در زمين مسافرت كرديد، بر شما باكى نيست كه از ( تعداد ركعات ) نماز بكاهيد (
نمازهاى چهار ركعتى را دو ركعت انجام دهيد ). آيات قبل و بعد و حتّى خود اين آيه مربوط به جنگ و جهاد است، ولى ائمّه هدى عليهم السلام و علماى بزرگ شيعه همگان براى وجوب قصر در نماز مطلق مسافر ، به اين آيه استناد فرموده اند و هيچ شخصى قائل نيست كه اين حكم در اين آيه منحصر به سفر جنگى است . در كتاب « من لايحضره الفقيه » مى فرمايد : « روي عن زرارة و محمّد بن مسلم أنّهما قالا : قلنا لأبي جعفر عليه السلام : ما تقول في الصلاة في السفر كيف هي ؟ و كم هي ؟ فقال : إنّ اللَّه عزّوجلّ يقول : « و إذا ضربتم في الأرض فليس عليكم جُناح أن تقصروا من الصّلاة » فصار التقصير في السفر واجباً كوجوب التمام في الحضر، قالا : قلنا : إنّما قال اللَّه عزّوجلّ : « فليس عليكم جناح » ولم يقل : افعلوا، فكيف أوجب ذلك كما أوجب التمام في الحضر ؟ فقال عليه السلام : أو ليس قد قال اللَّه عزّوجلّ في الصفا و المروة : « انّ الصفا و المروة من شعائر اللَّه فمن حج البيت أو اعتمر فلا جناح عليه أن يطوف بهما » (184) ألا ترون أن الطواف بهما واجب مفروض » (185). ترجمه : از زراره و محمّد بن مسلم روايت شده كه آنها گفتند : ما به امام باقر عليه السلام گفتيم : چه مى فرمائى در نماز در سفر ؟ چگونه است و ( عدد ركعات آن ) چقدر است ؟ فرمود : خداوند در قرآن فرموده : « هنگامى كه
روى زمين سفر كرديد، بر شما باكى نيست كه از ( ركعات ) نماز بكاهيد »، پس قصر در سفر واجب است مانند نمازِ تمام در حضر، آن دو نفر گفتند : ما به حضرت عرض كرديم : خداوند فرموده : « هنگامى كه سفر كرديد، بر شما باكى نيست » ؛ و نفرموده : حتماً به جا آوريد، پس چگونه نماز قصر در سفر و تمام در حضر واجب است ؟ ( يعنى ظاهر آيه دلالت بر وجوب قصر ندارد .) حضرت فرمود : آيا خدا در قرآن در مورد صفا و مروه نفرمود كه : « صفا و مروه از شعائر خداوند است پس كسى كه حجّ خانه خدا و عمره به جا مى آورد، باكى بر او نيست كه آنها را طواف كند » ؛ آيا نمى بينيد كه طوافِ صفا ومروه واجب است؟! (يعنى با اينكه سعى بين صفا ومروه واجب است، خداوند كلمه « لا جناح، يعنى : باكى نيست » را به كار برده . پس مى تواند كلمه « لاجناح » در مورد نماز مسافر هم معنى وجوب بدهد ).
ما به قرينه لغت و استعمالات عرب و روايات، ثابت كرديم كه غنيمت به معنى مطلق فائده است ؛ و نيز ثابت كرديم كه مى توان قانون عامّى را در اثبات حكم يك مورد آن ذكر كرد . بنابراين چه مانعى دارد، در سوره انفال، براى اثبات وجوبِ خمس در غنائم جنگى، كه يك مورد از موارد هفتگانه وجوب خمس است، خداوند به طور عموم فرموده باشد: «واعلموا أنّما غنمتم» ؟! وهرگز نمى توان گفت : چون مورد و مصداق مربوط به جنگ است،
پس اين قانون نيز مربوط به غنائم جنگى است . خلاصه آنكه قانون كلّى به تطبيق مصاديق از كلّيت خارج نمى شود والاّ اگر كلّيات تنها در مورد خاصه قابل استناد باشد، بايد گفت اين آيه فقط ناظر به غنائمى است كه در مورد جنگ بدر به دست آمده است ؛ زيرا مورد نزول آيه جنگ بدر بوده، همچنان كه در كتاب زبدة المقال به اين مطلب اشاره كرده، مى گويد : « الآية و ان كانت نازلة في مورد خاص و هو غزوة بدر ... ؛ ولكن من المعلوم عدم اختصاصها بذلك المورد الخاص حتّى ان من ذهب من العامة إلى عدم وجوب الخمس في مطلق الغنائم لم يخصه بخصوص مورد الآية بل عممه إلى مطلق الغنائم المأخوذة في الحروب مع انّه لو بيننا على الجمود في استفادة الحكم من الآية بحيث لم نتعد موردها بوجه لوجب القول بعدم وجوب الخمس إلّا على من شهد غزوة البدر فيما اغتنم من المشركين في تلك الغزوة، و لم يقل به أحد . فلا بدّ من التعدّى في مورد الآية لا محالة فنحن نتعدى منه إلى مطلق ما يصدق عليه الغنيمة سواء كان مكتسبا من الحرب أو من التجارة أو الصناعة أو غير ذلك » (186). ترجمه : آيه گرچه در مورد خاصّى كه جنگ بدر است، نازل شده ... ؛ وليكن معلوم است كه اختصاص به آن مورد خاص ( جنگ بدر ) ندارد، حتّى كسانى از عامّه كه قائلند به اينكه خمس در مطلق غنائم واجب نيست، وجوب را منحصر به خصوص مورد آيه نكرده اند ، بلكه وجوب را به مطلق غنائمى كه در جنگها گرفته مى شود، تعميم
داده اند ؛ با اينكه اگر ما در استفاده از آيه بخواهيم جمود داشته باشيم ، به طورى كه از مورد آيه به هيچ وجه تعدّى نكنيم ، لازم است قائل شويم به عدم وجوب خمس ، مگر بر كسانى كه در جنگ بدر حضور داشتند و در آن غنائمى كه از مشركين در همان غزوه گرفته اند، در صورتى كه هيچ كس قائل به اين مطلب نيست، پس به ناچار بايد در مورد آيه تجاوز و تعدّى كرد ؛ پس بر اين مبنى ( كه از مورد آيه مى توان تجاوز كرد ) ما نيز در مورد آيه كه غنائم است به مطلق آنچه بر آن غنيمت اطلاق مى شود، با استناد به دلائل، تعدّى و تجاوز مى كنيم، خواه از جنگ بدر باشد، خواه از تجارت و صنعت يا از غير اينها باشد .
چون به چند نفر از علماى بزرگ شيعه نسبت داده اند كه آنان خمس را منحصر در غنائم جنگى مى دانند، بدين جهت ما براى دفاع از حريم آن بزرگواران، اكنون به سؤال و جواب زير مى پردازيم : سؤال - نظريّه محقّق اردبيلى و محقّق سبزوارى و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و فاضل جواد و علّامه مجلسى رحمهم الله در مسأله خمس چيست ؟ جواب - مرحوم اردبيلى ( معروف به مقدّس ) در كتاب شريف خود ، تحت عنوان آيه شريفه : « أنّما غنمتم ... » به بحث پرداخته و براى توضيح فرمايشات ايشان لازم است به اين نكته توجّه كنيد : در متعلّق خمس سه نظريّه و احتمال وجود دارد : 1 - متعلّق خمس تنها غنائم دارالحرب است، همچنان كه اهل تسنن
مى گويند .
2 - متعلّق خمس محدود و منحصر به هفت چيز يا بيشتر است، همچنان كه اكثر اصحاب مى گويند كه : « خمس در هفت چيز واجب است : غنائم دار الحرب - ارباح مكاسب - معادن - گنجها - غوص - حلال مخلوط به حرام، وزمينى كه كافرذمّى از مشرك خريدارى مى كند » ؛ و ابوالصلاح حلبى، ميراث و هبه و صدقه را نيز ضميمه كرده (187) ؛ و بعضى از فقهاء اشياء ديگر را هم ضميمه كرده اند . 3 - در كلّيه درآمدها و آنچه به دست انسان مى آيد، بدون حدّ و حصرى، خمس واجب است . محقّق اردبيلى رحمه الله براى اثبات نظريّه اوّل، به ظاهر آيه استدلال فرموده، مى گويد: « فهي تدلّ على وجوبه في غنائم دارالحرب ممّا يصدق عليه شى ء، و أي شى ء كان منقولاً و غير منقول » (188). ترجمه : آيه دلالت دارد بر وجوب خمس در غنائم دارالحرب ، هرچه كه اسم چيز بر آن صادق آيد و هرچه باشد، اعمّ از منقول يا غير منقول . البتّه دلالت آيه بر وجوب خمس در غنائم قابل ترديد نيست ؛ تنها اشكال، در دلالت آيه است بر وجوب خمس در ساير اشياء، و محقّق اردبيلى در اينجا براى وجوب خمس در غنائم به آيه استناد فرموده، ولى دلالت آن را بر وجوب خمس در ساير اشياء نفى نفرموده و به قول معروف : « اثبات شى ء نفى ما عدا نمى كند » ؛ مخفى نماند كه ما فعلاً درمقام بيان صحّت وسقم مطالب مرحوم مقدّس اردبيلى نيستيم ، بلكه غرض ما از نقلِ كلام ايشان آن است كه بدانيم در كتاب
زبدة البيان چه گفته است. سپس به تفصيل، درنفى مطلب سوّم سخن گفته ومعتقد به بطلان اين نظريّه است، چنانچه عموم علماى شيعه نيز با ايشان در نفى اين قول توافق دارند ؛ اينك به شرح عبارت ايشان مى پردازيم . « ثمّ إنّه يفهم من ظاهر الآية وجوب الخمس في كلّ الغنيمة و هي في اللغة بل العرف - أيضاً - : الفائدة ، و يشعر به بعض الأخبار مثل ما روى في التهذيب باسناده عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : قلت له : « واعلموا أنّما غنمتم من شى ء فانّ للَّه خمسه وللرّسول » ؟ قال : هي - واللَّه - الفائدة، يوماً فيوماً ... ». ترجمه : از ظاهر اين آيه استفاده مى شود كه خمس در تمام درآمدها و بهره ها واجب است ؛ و غنيمت نيز در لغت، بلكه در عرف ( مطلق ) فائده را گويند، و اخبار نيز به اين مطلب اشعار دارد ؛ مانند آنچه در تهذيب از امام صادق عليه السلام روايت كند كه ( راوى ) گفت : به حضرت عرض كردم ( درباره ) : « واعلموا أنّما غنمتم من شى ء فانّ للَّه خمسه و للرّسول » . حضرت فرمود : به خدا سوگند، غنيمت، فائده و درآمد روز به روز است . بعداً اين دو استدلال را ردّ كرده، مى فرمايد : « ... إلى أن الظاهر أن لا قائل به، فانّ بعض العلماء يجعلونه مخصوصاً بغنائم دارالحرب كما عرفت ، و بعضهم ضموا إليه المعادن و الكنوز و أكثر أصحابنا يحصره في السبعة المذكورة، و قليل منهم أضاف إليها بعض الامور الاخر كما أشرنا إليه و أيضاً الاجمال
في القرآن العزيز كثير ... . و أنه تكليف شاقّ، و إلزام شخص باخراج خمس جميع مايملكه بمثله مشكل، والاصل والشريعة السهلة السمحة ينفيانه، والرواية غيرصحيحة و في صراحتها أيضاً تأمل إذ قد يكون المراد الفائدة يوما فيوما في مثل الصناعات الّتي هي محل الخمس » (189). ترجمه : (ما ظاهر آيه و روايت را قبول داريم) مگر اينكه ( چهار چيز اعتماد ما را از اين استدلال سلب مى كند ؛ اوّل آنكه : ) ظاهراً قائلى ندارد ( و از هيچ يك از علما و فقهاى عامّه و خاصّه شنيده و ديده نشده است كه بگويند و معتقد باشند كه در تمام درآمدها و فائده ها خمس واجب است ) ، بلكه بعضى علماء خمس را مخصوص غنائم دارالحرب قرار داده اند، همچنان كه ( قائل آن را ) شناختى ؛ و پاره اى از دانشمندان معادن و گنجها را نيز ضميمه كرده اند و بيشتر اصحاب ما خمس را در هفت چيز محصور كرده اند . و عدّه كمى از آنها بعضى امور ديگر را هم اضافه كرده اند . ( دوّم : ) اجمال در قرآن عزيز بسيار است ... .(يعنى درست است كه ظاهر آيه ، مطلق غنيمت و فائده را شامل است ، ولى اين مجملى است كه بايد روايات اهل بيت عليهم السلام آن را مبيّن سازد و غنيمت را از اطلاق بيرون آورده ، محصور و محدود سازد ). ( سوّم : ) اين ( حكم كه بگوئيم تمام فوائد، مشمول خمس است و قائل به حصر نباشيم ) تكليف شاقّ و طاقت فرسائى است، كه شخص را مجبور و ملزم سازيم كه جميع آنچه را
مالك مى شود، خمس آن را اخراج كند ؛ و استناد ما در اين الزام به مثل چنين ظاهر ( مجملى ) مشكل است . و اصل ( برائت ) و شريعت سمحه و سهله، آن را نفى مى كند . ( چهارم : ) روايت تهذيب غير صحيح است و در صراحت اين روايت نيز تأمّل است ؛ زيرا ممكن است منظور از فائده، فائده روزانه باشد، در مثل كسبهائى كه محل خمس است ( ارباح مكاسب ). يك نوبت ديگر فرمايشات محقّق را بخوانيد، تا اوّلاً : معلوم شود محقّق آنچه را انكار دارد و قائل آن را نفى مى كند و شاقّ مى داند و مخالف شريعت سمحه سهله و اصل برائت مى شمارد، خمس ارباح مكاسب نيست . بلكه محور استدلال و ردّ ايشان، قول و نظريّه سوّم است . يعنى : وجوب خمس در تمام فائده ها است . و ثانياً : از خلال گفتار ايشان دليل قول دوّم، يعنى حصر متعلّق خمس در هفت چيز يا بيشتر را نيز تحصيل كنيد، زيرا ايشان اطلاق غنيمت را بر مطلق فائده از نظر لغت و عرف انكار نكرده اند . نهايت آنكه، آن را مجمل مى دانند . و بيان آن را بايد موكول به اخبار اهل بيت عليهم السلام كرد ؛ و اين مطلب بسيار جالب و تحقيقى و منصفانه است . امّا نظريّه مرحوم محقّق سبزوارى : ايشان در كتاب « ذخيرة المعاد » شرح مبسوطى درقسمت ارباح مكاسب نگاشته ومعتقد است كه وجوب خمس در ارباح مكاسب از آيه شريفه استفاده نمى شود، زيرا آيه تنها ناظر به غنائم جنگى است ؛ مى فرمايد : « احتج الموجبون
بقوله تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء ... » و فيه نظر ، لأنّ الغنيمة لا يشمل الارباح لغةً و عرفاً على أنّ المتبادر من الغنيمة الواقعة في الآية غنيمة دارالحرب ... ». ترجمه : آنان كه خمس را در ارباح مكاسب واجب گرفته اند، به آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » استدلال كرده اند و حال آنكه در اين استدلال نظر و اشكال است ؛ زيرا غنيمت، شامل ارباح مكاسب نمى شود، نه لفظاً و نه عرفاً ؛ علاوه بر اين متبادر از لفظ غنيمت، كه در آيه واقع شده است، غنيمت دارالحرب است . البته بعداً ايشان اخبار و روايات مربوطه به ارباح مكاسب را نقل فرموده و يك بررسى جالب و عميقى در آنها به عمل آورده و خرده گيريهايى كه بعضى از علماء در پاره اى از روايات داشته اند، اصلاح نموده است . سپس مى فرمايد : « ... و تحرير البحث في هذا المقام انّ الأخبار الدالة على وجوب الخمس في الارباح مستفيضة و القول به معروف بين الأصحاب، لا سبيل إلى ردّه » (190). ترجمه : خلاصه بحث در اين مقام اين است كه اخبارى كه دلالت دارد بر وجوب خمس در ارباح مكاسب مستفيضه (191) و قول به وجوب ( خمس در ارباح مكاسب )، معروف بين اصحاب است و براى رد كردن آنها راهى نيست ( و به هيچ وجه قابل انكار نيست ). امّا نظريّه شيخ طوسى - رضوان اللَّه عليه - : وى در تفسير نفيس خود، بعد از ذكر آيه شريفه خمس، در معناى « غنمتم » مى نويسد : « الغنيمة ما أخذ من أموال أهل
الحرب من الكفار بقتال . و هي هبة من اللَّه تعالى للمسلمين ... . و عند أصحابنا الخمس يجب في كلّ فائدة تحصل للانسان من مكاسب وأرباح التجارات و الكنوز و المعادن و الغوص و غير ذلك ممّا ذكرناه في كتب الفقه . ويمكن الإستدلال على ذلك بهذه الآية، لأنّ جميع ذلك يسمّى : غنيمة » (192). ترجمه : غنيمت آن چيزى است كه از جنگ آوران كفّار به وسيله جنگ گرفته مى شود و آن بخششى از خدا نسبت به مسلمانان است ؛ و نزد اصحاب ما ( شيعه ) خمس واجب است براى هر فائده و سودى كه انسان به دست آورد از راه كسبها و سود تجارتها و گنجها و آنچه از دريا بيرون مى آورند و غير اينها از چيزهايى كه در كتابهاى فقهى ذكر شده ؛ و ممكن است به اين آيه ( آيه خمس )، براى اين مطلب استدلال كرد، زيرا همه اين موارد را غنيمت مى نامند . امّا عبارت مرحوم طبرسى قدس سره، وى در تفسير « مجمع البيان » مى فرمايد : « الغنيمة ما أخذ من أموال أهل الحرب من الكفار بقتال و هي هبة من اللَّه تعالى للمسلمين ... ؛ و قال أصحابنا : ان الخمس واجب في كلّ فائدة تحصل للانسان من المكاسب و أرباح التجارات و في الكنوز و المعادن و الغوص و غير ذلك ممّا هو مذكور في الكتب و يمكن ان يستدل على ذلك بهذه الآية فإن في عرف اللغة يطلق على جميع ذلك اسم الغنم و الغنيمة » (193). ترجمه : غنيمت چيزى است كه گرفته مى شود از اموال جنگجويان كافر به واسطه
جنگ و اين ( اموال ) بخششى است از جانب پروردگار به مسلمين ... ؛ و اصحاب ما ( شيعه ) گفته اند : كه خمس واجب است و به هر فائده اى كه انسان به دست مى آورد از كسبها و معادن و چيزهايى كه از دريا بيرون مى آورند و غير اينها از چيزهايى كه در كتابها ذكر شده . و ممكن است براى اين مطلب به اين آيه (خمس) استدلال شود، زيرا در عرف لغت بر همه اين اموال اسم غنم و غنيمت اطلاق مى شود . ضمناً ناگفته نماند كه مرحوم شيخ قدس سره در « تبيان » و مرحوم طبرسى قدس سره در « مجمع البيان » ، در عباراتى كه از آنها نقل شد ، در ابتداى كلامشان نخواسته اند معنى لغوى غنيمت را بيان كنند، بلكه نظرشان، بيان فرق « غنيمت » و «فى ء» است كه بعضى از عامّه آنها را به يك معنى گرفته اند (194). امّا نظريّه مرحوم فاضل جواد - رحمة اللَّه عليه - : « و بالجملة ما يقول - بدلالة الآية - على وجوب الخمس في كلّ فائدة إلّا ما اخرجه الدليل ، غير بعيد . خصوصاً ان ملاحظة أنّ الغنيمة في اللغة و العرف للفائدة مطلقاً . و تخصيص الآية أو تقييدها أولى بطلب الدليل عليه » (195). ترجمه : خلاصه آنكه قول به اينكه آيه دلالت دارد بر وجوب خمس در هر فائده اى مگر آنچه دليل آن را از اطلاق آيه خارج كند، بعيد نيست، خصوصاً با اين ملاحظه كه غنيمت در لغت و عرف براى هر فائده اى است و تخصيص دادن آيه يا قيد زدن به آيه،
اولى و بهتر از آن است كه، از آن، دليل بخواهيم . امّا علّامه مجلسى - رضوان اللَّه عليه - در « مرآت العقول » (196)، غير از نقل عبارت مقدس اردبيلى قدس سره مطلب ديگرى ندارد . و ما به تفصيل، عبارت مرحوم اردبيلى را ذكر كرديم . سؤال - از عبداللَّه بن سنان روايت شده كه او گفته است : « سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول : ليس الخمس إلّا في الغنائم خاصة » (197). و همچنين در تفسير عيّاشى آمده : « عن سماعة ، عن أبي عبداللَّه عليه السلام و أبي الحسن عليه السلام قال : سألت أحدهما عن الخمس ؟ فقال : ليس الخمس إلّا في الغنائم » (198). ظاهر دو روايت فوق اين است كه خمس فقط مربوط به غنائم دارالحرب است ؛ آيا از اين دو روايت استفاده نمى شود كه خمس در ديگر مواردى كه فقهاى شيعه گفته اند، تشريع و واجب نشده است و خمس منحصر به غنائم دارالحرب است ؟ جواب - اوّلاً : در گذشته، ثابت كرديم كه غنائم در لغت و اصطلاح منحصر به غنائم دارالحرب نيست، بلكه معناى وسيع ترى دارد . ثانياً : به فرض اينكه كلمه « غنائم » به معنى غنائم دارالحرب باشد، و در نتيجه مضمون حديث صراحت كامل داشته باشد در انحصار خمس در غنائم جنگى ، و اين معنى براى هيچ يك از شيعه و سنّى قابل قبول نيست (199) ؛ زيرا همگان به وجوب خمس در « ركاز » نيز فتوى داده اند . و استناد اين فتوى به رواياتى است كه فريقين به تواتر نقل كرده اند . و
چون ذكر همه روايات از حوصله اين رساله بيرون است، تنها به ذكر مدارك آنها مى پردازيم : در كتاب « وسائل » (200) روايات زيادى نقل شده كه همه دلالت بر وجوب خمس در معادن ، كنوز و ركاز دارد ؛ از جمله : « عن زرارة عن أبي جعفر عليه السلام قال : سألته عن المعادن ما فيها ؟ فقال : كلّ ما كان ركازاً، ففيه الخمس » (201). ترجمه : سؤال كردم از آن حضرت از معادن كه چقدر (حقّ خدا) در آنها هست ؟ فرمود : هر چه كه تحت عنوان ركاز باشد در آن خمس است . اهل سنّت نيز از رسول اللَّه صلى الله عليه وآله روايت كنند كه آن حضرت فرمود : « و في الركاز الخمس » . و اين حديث را با اسناد مختلفه اى كه دارد، مى توانيد در مدارك ذيل پيدا كنيد : 1 - صحيح بخارى ، باب : المساقاة (202). 2 - صحيح بخارى ، باب : ما يستخرج من البحر (203). 3 - صحيح بخارى ، باب : الخمس (204). 4 - صحيح بخارى ، باب : و في الركاز الخمس (205). 5 - صحيح مسلم ، باب : الجهاد (206). 6 - موطاء مالك ، باب : زكاة الشركاء (207). 7 - سنن ابن ماجه ، كتاب : اللقطة (208). 8 - سنن ترمذى ، باب : أن العجماء جرحها جبار (209). 9 - مسند احمد حنبل (210) . 10 - سنن نسائى ، باب : المعدن (211). 11 - سنن الدارمى ، باب : في الركاز (212). پس، تنها در غنائم دارالحرب،
خمس تشريع نشده، بلكه در ركاز هم ( به همان معنى كه بعداً براى ركاز گفته مى شود )، خمس واجب شده است .ممكن است گفته شود : مراد از اين خمس كه در ركاز گفته شده، خمس مصطلح نيست، بلكه خمس در اين مورد همان كسر متعارفى به معنى يك پنجم است ؛ مانند كلمه «عشر» و «نصف العشر» يا «ربع العشر» . كه اينها مقاديرى هستند كه براى زكات اخذ مى شوند، و در ركاز زكات هست، نهايت اينكه، زكات آن، يك پنجم است ؟ ولى ما در جواب مى گوييم : اوّلاً : در صحيح بخارى گويد : « و قال مالك و ابن إدريس : الركاز دفن الجاهلية في قليله و كثيره الخمس ... ، و أخذ عمر بن عبد العزيز من المعادن في كلّ مائتين خمسة . و قال الحسن : ما كان من ركاز في أرض الحرب ففيه الخمس و ما كان في أرض السلم ففيه الزكاة و إن وجدت اللقطة في أرض العدوّ، فعرفها . و إن كانت من العدوّ، ففيها الخمس . و قال بعض النّاس : المعدن ركاز، مثل دفن الجاهلية » (213). ترجمه : مالك وابن ادريس گفته اند : «ركاز» همان دفينه هاى جاهليّت است كه در كم و زيادش خمس واجب است . و عمر بن عبد العزيز از معادن از هر دويست، پنج مى گرفت (صدى دو و نيم) ؛ يعنى معادن را ركاز نمى دانست، زيرا اگر جزء ركاز بود، بايد از دويست ، چهل ( يعنى خمس گيرد ) . و حسن گفته : آنچه ركاز در دارالحرب يافت شود، در آن خمس است وآنچه در زمينِ صلح
يافت شود، در آن زكات است . ملاحظه كنيد در اين گفتار، خمس را در مقابل زكات قرار داده است . و ثانياً : اگر در ركاز، يك پنجم زكات بود، بايد به مصارف هشتگانه اى كه در آيه زكات - « انّما الصدقات للفقراء ... » (214) - به آنها تصريح شده است ، برسد ، در صورتى كه عامّه و خاصّه، مصرف آن را مصرف غنائم دارالحرب تعيين كرده اند . اينك به عبارات فقهاء توجّه كنيد در كتاب « الفقه على المذاهب الاربعة »، از حنفيّه نقل مى كند كه : « قالوا : المعدن و الركاز بمعنى واحد، و هو شرعاً مال وجد تحت الأرض سواء كان معدنا خلقياً خلقه اللَّه تعالى، بدون ان يضعه أحد فيها، أو كنزاً دفنه الكفّار و لايسمى ما يخرجه من المعدن. و الركاز زكاة على الحقيقة لانّه لا يشترط فيهما ما يشترط في الزكاة . و تنقسم المعادن إلى أقسام ثلثة ما ينطبع بالنّار و مايع و ما ليس بمنطبع و لامايع فالمنطبع ما كان كالذهب و الفضة و النحاس و الرصاص و الحديد و المايع ماكان كالقار ( الزفت ) والنفط ( زيت البترول الغاز ) ونحوهما والّذى ليس بمنطبع ولامايع ما كان كالنورة و الجواهر و اليواقيت . فأمّا الّذى ينطبع بالنّار فيجب فيه إخراج الخمس ومصرفه مصرف خمس الغنيمة المذكورة في قوله تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » ؛ و امّا المايع كالقار و النفط و الملح فلا شى ء فيه اصلاً و مثله ما ليس بمنطبع و لا مايع كالنورة و الجواهر و نحوهما فانّه لا يجب فيهما شى ء » (215). ترجمه
: حنفيها گفته اند : معدن و ركاز به يك معنى است ؛ و ركاز شرعاً مالى است كه در زير زمين يافت مى شود ، چه طبيعى باشد كه خداوند آن را آفريده ، بدون اينكه كسى آن را زير زمين قرار داده باشد، و چه گنجى باشد كه كفّار آن را پنهان كرده باشند ؛ و آن مقدارى كه از معدن و ركاز بيرون مى شود ( يك پنجم )، در حقيقت زكات ناميده نمى شود، زيرا آنچه در زكات شرط شده است، در اينها شرط نشده است ( مانند نصاب و مصرف ). و معادن به سه قسم تقسيم مى شود : 1 - آنهايى كه با آتش نرم و قابل انعطاف و صورت پذير مى شود . 2 - آنهايى كه مايع و روان است . 3 - آنهايى كه نه قابل انعطاف اند و نه روان . معادن قابل انعطاف مانند طلا و نقره و مس و آهن ؛ و معادن روان، مانند: قير و نفت. و معادنى كه نه روان است و نه انعطاف پذير، مانند: آهك و جواهرات. امّا آن معادنى كه به آتش انعطاف پذير مى شود ، خارج كردن خمسِ آن واجب است و مصرفش ، مصرف خمس غنيمت است كه در آيه خمس ذكر شده. و امّا معادنى كه روانند مانند: قير و نفت و نمك، در آن، اصلاً چيزى نيست، نه خمس و نه زكات؛ و مثل اين است معادنى كه نه انعطاف پذيرند و نه روان، مانند: نوره و جواهرات، پس در اينها چيزى واجب نيست. و در همين كتاب از مالكيها نقل مى كند كه : « يجب في الركاز إخراج خمسه سواء
كان ذهبا أو فضة أو غيرهما و سواء وجده مسلم أو غيره حراً كان الواجد أو عبداً. ويكون الخمس كالغنائم يصرف في المصالح العامة»(216). ترجمه : آنها مى گويند : در ركاز ( كه آنها فقط گنجهايى را كه در زمان جاهليّت زير زمين پنهان شده، ركاز مى دانند )، بيرون كردن خمسش واجب است، چه طلا باشد، چه نقره، چه غير اينها، چه مسلمان آن را يافته باشد، چه غير مسلمان، چه پيدا كننده آزاد باشد ، چه بنده. و اين خمس، مانند غنائم جنگى در مصالحِ عمومى بايد مصرف شود. باز در همين كتاب از حنبليها نقل مى كند كه آنان مى گويند : «و يجب على واجد الركاز إخراج خمسه إلى بيت المال فيصرفه الإمام أو نائبه في المصالح العامة و باقيه لواجده» (217). ترجمه: واجب است برشخصى كه «ركاز» را پيدا كرده، خمس آن را به بيت المال، بدهد تا امام يا نائب امام در مصالح عمومى مصرف كنند؛ و بقيّه، از آنِ شخصى است كه آن را يافته است. اگر اين يك پنجم زكات بود، آنها نمى گفتند: امام بايد آن را مصرف كند. بلكه در اصناف هشتگانه در آيه صدقات صرف مى شد. چنانچه ابو عبيد قاسم بن سلام مى نويسد: « فهذا حكم الخمس، ان النظر فيه إلى الإمام و هو مفوض إليه على قدر ما يرى. فامّا الصدقة فلم ياتنا عن أحد من الائمّة و لا العلماء انّه رأى صرفها إلى أحد سوى الاصناف الثمانية الّذين هم أهلها. أختلف حكم الخمس وحكم الصدقةفي ذلك.وكلاهماقدسمّى أهله في الكتاب والسنة»(218).
ترجمه : اين است حكم خمس كه دخالت در آن، مربوط به امام است و به امام واگذار مى شود، به هر اندازه رأى بدهد؛ و امّا صدقه از هيچ يك
از پيشوايان و علماء نرسيده است كه آن را به مصرف كسى غير از اصناف هشتگانه اى كه آنها اهل صدقه هستند، برسانند. پس حكم خمس وحكم صدقه با هم اختلاف دارد در اين جهت؛ و هر دو ( اهل خمس و اهل زكات ) در كتاب و سنّت نامشان برده شده است . در كتاب « فقه الملوك و مفتاح الرتاج المرصد على خزانة كتاب الخراج » (219) مى نويسد : « و امّا الركاز هو الذهب و الفضة الّذى خلقه اللَّه عزّوجلّ في الأرض يوم خلقت، ففيه أيضاً الخمس . و من اصاب كنزاً عادياً (قديماً) في غير ملك أحد، فيه ذهب أو فضة أو جواهر أو ثياب فأنّ في ذلك الخمس. و أربعة أخماسه للّذى اصابه. و هو بمنزلة الغنيمة يغنمها القوم فتخمس و ما بقى فلهم». ترجمه : «ركاز»، طلا و نقره اى را گويند كه خداوند روزى كه زمين را خلق كرده ، در آن آفريده است. و در ركاز نيز خمس واجب است. و كسى كه گنجى قديمى را پيدا كرد، به شرط آنكه در ملك كسى نباشد و در آن گنج، طلا يا نقره يا جواهر يا لباسى بود، در آن خمس واجب است. و چهار پنجمش از آنِ كسى است كه آن را يافته است. و اين خمس به منزله غنيمتى است كه مردم به دست مى آورند، كه خمس آن گرفته مى شود و آنچه باقى مى ماند، مال آنها است . پس عامّه و خاصّه در ركاز قائل به وجوب خمس هستند و در مصرف نيز همگان خمس ركاز را با خمس غنيمت يكسان مى دانند. در نتيجه، خبر « ليس الخمس
إلّا في الغنائم » را نمى توانيم اينطور معنى كنيم كه : خمس واجب نيست، مگر در غنائم جنگى. اين تحقيق، خود بهترين قرينه بر صحّت گفتار فقهاء، در معنى اين حديث است. ما عبارات بعضى از فقهاء را خاطر نشان مى سازيم . مرحوم محقّق سبزوارى در كتاب ذخيرة المعاد ، تحت عنوان وجوب خمس در معادن مى فرمايد : « فقد ذكر الاصحاب في تأويله وجهين : أحدهما : الحمل على ارادة الخمس المستفاد من ظاهرالكتاب، فإنّ ماسوى الغنائم ممّا يجب فيه الخمس انّما استفيد حكمه من (السنة) ذكر ذلك الشيخ رحمه الله . و ثانيهما : دعوى صدق اسم الغنيمة على كلّ ما يجب فيه الخمس . ذكره جماعة من الاصحاب منهم : المصنف و الشهيد و اشار اليه الشيخ الطبرسى رحمه الله ... ؛ و انكر بعض اصحابنا صحة هذه الدعوى مدعياً اتفاق العرف و كلام أهل اللغة على خلافها و لعله متجه (220) ... . نعم، يمكن حمل الغنائم على المعنى الاعم، فإنّ استعمال لفظ الغنيمة و ما يتصرف منه في غير معانيها الاصلية من المجازات السابقة [الشايعة ] . فهذا الحمل في مقام التأويل غير بعيد » (221). ترجمه : اصحاب در تأويل اين خبر ( و ليس الخمس إلّا في الغنائم )، دو وجه ذكر كرده اند ؛ يكى از آن دو وجه اين است كه : ( خبر ) را حمل كنيم بر اينكه (از خمسى كه درروايت آمده) اراده شده، خمسى كه از ظاهر كتاب استفاده مى شود؛ ( يعنى تنها خمس غنائم در قرآن ذكر شده ) و غير از غنائم، از چيزهايى كه خمس در آنها واجب است ، حكمش
از سنّت استفاده مى شود ؛ اين وجه را شيخ بيان فرموده است . وجه ديگر آن است كه ادّعا شود كه بر هر چه در آن خمس واجب است، اسم غنيمت صدق مى كند، و اين وجه را جماعتى گفته اند، كه از آنها است : مصنف ( مرحوم علّامه ) ، شهيد و شيخ طبرسى نيز به آن اشاره كرده اند ؛ ( سپس عبارت طبرسى را، كه قبلاً ذكر كرديم، نقل مى فرمايد و بعد از آن مى گويد : ) و بعضى از اصحاب ما صحّت اين دعوى را انكار كرده و گفته اند عرف و كلام اهل لغت اتّفاق دارند بر خلاف اين دعوى و شايد اين انكار خوب باشد ... ؛ بلى ممكن است مجازاً غنائم را بر معنى اعمّ ( غنائم جنگى و غيره ) حمل كنيم، زيرا استعمال لفظ غنيمت و مشتقّات آن در غير معانى اصلى خود از مجازات است كه بسيار شايع است و اين حمل در مورد تأويل، بعيد نيست . از گفتار ايشان استفاده مى شود كه چون از طرفى غنيمت را در لغت و عرف به معنى خاص مى دانند، و از طرفى روايت قابل حمل به معنى حقيقى ولغوى نيست، پس بايد تأويل شود و براى تأويل ناچاريم از معنى مجازى شايع استفاده كنيم و آن غنيمت به معنى الاعم است، پس غنائم در روايت به معنى مطلق غنائم است . همچنين شيخ حسن بن زين الدّين ( الشهيد الثّانى رحمه الله ) عين همين عبارات را نقل فرموده، با اين تفاوت كه وى بعد از ذكر دو وجه مذكور مى فرمايد : « نعم، يمكن الحمل على إرادة هذا المعني
بطريق التجوّز ، ... ؛ فانّ لفظ الغنائم وإن احتمل العموم المجازى و الحقيقة الاصلية لكنّ الحقيقة متحقّقة الارادة لدخولها في عموم المجاز و يقع الشّك في ارادة ما سواها . فيتمسّك في نفيها بالأصل إلى أن يقوم على خلافه دليل » (222). ترجمه: ممكن است حمل (خبر) براراده اين معنى (مطلق غنائم) به طريق مجاز؛ و لفظ غنائم، گرچه احتمال هر دو معنى، مجازى و حقيقى، را دارد، ولى معنى حقيقى مسلّماً اراده شده و در اراده غير معنى حقيقى شك است . پس در نفى غير معنى حقيقى، به اصل تمسّك مى شود، مگر برخلاف معنى حقيقى دليلى باشد (223). حاصل آنچه در اين صفحات گفتيم آن است كه : اگر « الغنائم » در خبر ( ليس الخمس إلّا في الغنائم ) را به معنى غنائم دارالحرب بگيريم، با روايات و فتاوى عامّه و خاصّه تناقض دارد . پس ناچاريم غنائم را به مطلق فائده معنى كنيم ، خواه اين معنا براى غنائم معنايى حقيقى باشد يا مجازى . زيرا حمل بر معنى مجازى باوجود قرينه متعيّن است و بعضى از تأليفات اهل تسنن نيز گواه اين مطلب است . از جمله عبد الرزّاق الصنعانى در كتاب گرانقدر « المصنف » مى نويسد : « عن أبي جريح قال: سمعت إنّ رجلاً إذا ابتاع أرضاً أو داراً فوجد فيها مالًا عاديا، فهو له و هو مغنم » (224). ترجمه : شنيدم كه اگر كسى زمينى يا خانه اى بخرد و مالى قديمى در آن بيابد، از آنِ اوست و غنيمت محسوب مى شود . و در ذيل حديث ( و في الركاز الخمس ... ) مى نويسد : «
الركاز، ما وجد من معدن و ما استخرج منه من مال مدفون و شى ء كان لقرن قبل هذه الامة . قال ابن جريح و أقول : هو مغنم » (225). ترجمه : ركاز، چيزى است كه از معدن استخراج مى شود، از اموالى كه دفن شده و متعلّق به مردم قبل از اين امّت بوده . ابن جريح گفت و من مى گويم : اين هم غنيمت است . در اينجا بى مناسبت نيست توجيهاتى را كه مرحوم ملّا محمّد تقى مجلسى در لوامع صاحبقرانى (226) فرموده، نقل كنيم . او در ذيل حديث « ليس الخمس إلّا في الغنائم » مى نويسد : « يك احتمالش اين است كه غنيمت عام باشد و شامل نُه چيز باشد و در اين صورت غرض اين خواهد بود كه مثلاً در ارباح تجارات هرچه بعد از سال مى ماند، غنيمت است و در معادن هر چه بعد از اخراجات است، غنيمت است، كه مجملى باشد كه تفصيلش ظاهر مى شود از اخبار ديگر ؛ و احتمال ديگر آنكه عمده آنچه خمس در آن هست، غنايم دارالحرب است و آن را كسى به اهلش نمى دهد . بلكه خلفاى بنى اميّه و بنى عبّاس از ما غصب نموده اند . و احتمال ديگر تقيّه است، چون اكثر عامّه زكات آنها را مى گيرند و قائل به خمس نيستند، مگر در غنايم چون نصّ قرآن است ... . احتمال ديگر آن است كه غرض، نفى خمسى باشد كه از كتاب الهى ظاهر شود وجوب آن . يعنى : خمسى كه در قرآن است غنايم است، واللَّه تعالى يعلم » (227). در خاتمه، بيان ديگرى براى اين روايت به نظر مى رسد
؛ و آن اين است كه بعضى از عامّه قائلند كه به همه فراورده هاى جنگى، اعم از « غنائم » و « فى ء »، خمس تعلّق مى گيرد . و همان طورى كه بايد خمس غنائم را جدا كرد، « فى ء » نيز بايد تخميس شود ؛ همچنان كه ابى بكر احمد بن الحسين بن على البيهقى مى نويسد : « قال اللَّه تبارك و تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء ... » و قال : « و ما افاء اللَّه على رسوله منهم فما أوجفتم عليه من خيل و لا ركاب » إلى قوله : « ما افاء اللَّه على رسوله من أهل القرى فللَّه و للرّسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل » قال الشافعى : و الغنيمة و الفى ء يجتمعان في انّ فيهما معا الخمس من جميعهما لمن سمّاه اللَّه له في الآيتين معاً » (228). ترجمه : خداوند تبارك و تعالى فرمود : بدانيد آنچه را غنيمت مى بريد ... ؛ و فرمود : آنچه بهره داد خداوند ( به عنوان فى ء )، بهره داد به پيامبرش از آنان ( از اموال كفّار )، پس نتاختند بر آن اسبان و شتران ؛ تا آنجا كه فرمايد : و آنچه خداوند ( به عنوان فى ء ) به پيامبرش ارزانى داشت، از اهل شهرها، پس آنها از آنِ خدا است و رسولش و خويشاوندان و يتيمان و بى نوايان و درماندگان راه . شافعى گفته : غنيمت و فى ء در اين جهت با يكديگر متّفقند كه در هر دوى آنها خمس است، كه اختصاص دارد به كسانى كه در اين
دو آيه ( آيه خمس و آيه فى ء ) از آنان نام برده شده است . شايد امام عليه السلام در اين روايت، در مقام ردّ گفتار شافعى بوده اند و مى خواسته اند بفرمايند : چنين نيست كه در همه فرآورده هاى جنگى خمس واجب باشد، بلكه خمس تنها درغنائم واجب است . و به اصطلاح : حصر در روايت، حصر اضافى است .
سؤال - آيا در روايات و تواريخ اثرى وجود دارد كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله خمسِ ارباح مكاسب را بيان كرده باشند و يا براى گرفتن خمس ارباح مكاسب به كسى مأموريّت داده باشند و يا خودشان براى دريافت خمس اقدام كرده باشند ، همچنان كه براى گرفتن زكوات مأمورينى به اطراف مى فرستادند ؟ جواب - اوّلاً : صاحب وسائل حديثى را از سيّد بن طاووس نقل مى كند : « عن أبي الحسن موسى بن جعفر ، عن أبيه عليهما السلام إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال لابي ذر و سلمان و المقداد : اشهدوني على أنفسكم بشهادة أن لا إله إلّا اللَّه ( إلى أن قال : ) وأن علي بن أبي طالب وصيّ محمّد و أميرالمؤمنين، و أن طاعته طاعة اللَّه و رسوله، والائمّة من ولده، و أن مودّة أهل بيته مفروضة واجبة على كلّ مؤمن و مؤمنة، مع اقام الصلاة لوقتها، و إخراج الزكاة من حلها، و وضعها في أهلها، و إخراج الخمس من كلّ مايملكه أحد من النّاس حتّى يرفعه إلى وليّ المؤمنين و أميرهم، و من بعده من الائمّة من ولده، فمن عجز و لم يقدر إلّا على اليسير من المال، فليدفع ذلك إلى الضعفاء
من أهل بيتى من ولد الائمّة » (229). ترجمه : از موسى بن جعفر، از پدرش عليهما السلام روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه وآله به ابى ذر و سلمان و مقداد فرمود : مرا براى خودتان شاهد قرار دهيد به شهادت دادن به يگانگى خداوند (تا آنجا كه فرمود :) و اينكه علىّ بن ابيطالب وصىّ محمّد است، واميرالمؤمنين است، وطاعت او طاعت خدا وپيغمبر اوست، وائمّه، همه از فرزندان اويند، و اينكه دوستى اهل بيتش بر هر مؤمن و مؤمنه اى واجب و لازم است، توأم با به پاداشتن نماز در وقت خودش و بيرون كردن زكات از راه حلال ومصرف كردنش در بين اهلش و بيرون كردن خمس از هر چه هر يك از مردم مالك آن مى شوند ، تا برساند به دست هركس ولىّ مؤمنين و امير آنهاست، و پس از اميرالمؤمنين به ائمّه اى كه از فرزندان او هستند، و كسى كه ناتوان است و قدرت بر پرداخت ندارد مگر كمى از مال را، پس بايد به ضعفاء از اهل بيت من كه از فرزندان ائمّه هستند برساند . ثانياً: در فصل نهم - إن شاء اللَّه - با مداركى كه از اهل سنّت ذكر مى كنيم، خواهيم ديد كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله در نامه هايى كه به رؤساى قبائل و وفود ( يعنى كسانى كه از خارج مدينه براى ديدار پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله به مدينه مى آمدند ) مى نوشتند، به عنوان يك فريضه ، پرداخت خمس غنائم را به رؤسا يادآورى مى نمودند، در حالى كه جنگى در كار نبود تا آنها از غنائم جنگى خمس بدهند . مثلاً در
صحيح بخارى و ترمذى آمده : «إنّ رجلاً من بني عبد قيس جاء إلى النّبى صلى الله عليه وآله فلمّا أراد الانصراف امره صلى الله عليه وآله بالصلاة و الصيام و الزكاة و اعطاء الخمس ممّا غنم » (230). ترجمه : مردى از بنى عبد قيس شرفياب محضر پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله شد، هنگامى كه خواست از خدمت آن حضرت مرخّص شود و به قبيله خود باز گردد، حضرت به او امر فرمودند به نماز و روزه و زكات و پرداخت خمس از درآمد . در صورتى كه جنگى مطرح نبوده تا منظور غنائم جنگى باشد، زيرا عبد القيس از خوف مشركينِ قبيله «مُضَر»، تنها در اشهُر حرم از محل خود خارج مى شدند ؛ يعنى عبد القيس قدرت بر جنگ نداشتند، بلكه در تقيّه كامل بودند ؛ بنابراين غنيمتى در دست آنها نبود كه مطالبه خمس از آنها به مورد باشد (231). ثالثاً: در مسأله زكات، كه مربوط به مصالح مسلمين بالاخص فقراء ومساكين بود، پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله مأمور به گرفتن اين ماليات از مردم شد ؛ « خذ من أموالهم صدقة ... » . و پيغمبر صلى الله عليه وآله ناچار براى امتثال اين امر، بايد مأمورينى را به اطراف مى فرستادند كه زكوات را جمع آورى كنند تا به مصارف خود برسانند . ولى خمس حقّ خود پيغمبر وخويشان او بود وبه ملك شخصى شباهت داشت؛ لذا پيغمبر صلى الله عليه وآله مأمور به دريافت آن نبود ، بلكه فقط وظيفه داشت حقّ خود و خويشانش را به مردم ابلاغ كند، تا آنها خود، به وظيفه شان عمل كنند . خلاصه،
اينكه نمى توان خمس را با زكات مقايسه نمود و نمى توان عدم ارسال مأمورين براى دريافت خمس را، دليل بر عدم وجوب خمس قرار داد . همچنان كه به اتّفاق شيعه و سنّى ، خمس در « ركاز و معدن » واجب بود و پيغمبر صلى الله عليه وآله كسى را مأمور دريافت آن نمى كرد . رابعاً : در فتوح البلدان نقل شده كه : « كتب رسول اللَّه صلى الله عليه وآله لعمرو بن حزم حين بعثه إلى اليمن : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم هذا بيان من اللَّه و رسوله : يا أيّها الّذين آمنوا اوفوا بالعقود عهد من محمّد النّبي رسول اللَّه لعمرو بن حزم حين بعثه إلى اليمن أمره بتقوى اللَّه في امره كله و ان يأخذ من المغانم خمس اللَّه و ما كتب على المؤمنين من الصدقة » (232). ترجمه : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله عمرو بن حزم را به يمن اعزام نمودند، نامه اى براى او نوشتند به اين مضمون : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم ؛ اين بيانى است از خدا و رسول خدا : اى كسانى كه ايمان آورده ايد ، به عهدهاى خود وفا كنيد ، عهدى كه از محمّد پيامبر خدا است به عمرو بن حزم ، هنگامى كه او را به يمن فرستاده و او را به تقوا و ترس از خدا امر نموده و دستور داده كه از درآمدها خمس خدا را بگيرد و نيز آنچه بر مؤمنين واجب شده از صدقه . و قريب به همين مضمون را نيز ابن هشام در سيره (233) ؛ و طبرى و ابن كثير هركدام در تاريخ خود
(234) ؛ و ابى يوسف در كتاب الخراج (235) ؛ و حاكم در مستدرك (236) ؛ و متّقى در كنز العمال (237)، آورده اند . و نيز رسول خدا صلى الله عليه وآله به قبيله « سعد بن هذيم » و قبيله « جذام » نامه نوشت و «اُيَّى» و « عنبسه » را براى دريافت صدقات و اخماس اعزام نمود (238) ؛ و موارد بسيار ديگرى كه بر مُتَتَبِّع خبير پوشيده نيست، با توجّه به اينكه در هيچ يك از موارد مزبور جنگى بين مسلمين و كفّار نبوده كه حضرت غنائم آنها را مطالبه نمايند . و رسول خدا صلى الله عليه وآله حضرت على عليه السلام را براى دريافت خمس به يمن فرستاد (239) ومحمية بن جزء را نيز مأمور دريافت خمس فرمود (240). خامساً : طبق رواياتى كه در آينده به تفصيل ذكر خواهيم كرد آشكار مى شود كه صدقات و زكوات بر بنى هاشم حرام است . و جنگ هم كه هميشه بين كفّار ومسلمين سر پا نيست ، پس فقراء و مساكين بنى هاشم چگونه بايد زندگى كنند ؟ و هزينه زندگى آنها از كجا بايد تأمين شود ؟! سادساً : مسائل خمس و موارد تعلّق آن را از چه كسانى بايد شنيد و در چه كتابهايى بايد خواند ؟! اگر از اهل سنّت انتظار داريد، انتظارى است بى مورد . امّا در مورد احاديث ؛ بايد عرض كنيم كه : عمر از نقل احاديث جلوگيرى كرد وتا زمان عمر بن عبدالعزيز به طور كلّى نقل حديث ممنوع بود و پس از يكصد سال هم احاديث مستندى در دست افراد نبود و در صورتى كه
احاديث مستند هم بود، دربين محدّثين بزرگ آنها كسى كه مدافع حقوق اهل بيت عليهم السلام باشد، ديده نمى شد. بخارى و مسلم كه از بيش از دو هزار و چهار صد تن نقل حديث مى كنند ، از هيچ يك از اهل بيت پيغمبر عليهم السلام نقل حديث نمى كنند مگر دو حديث، آن هم در تعريض به اهل بيت عليهم السلام (241). و امّا تواريخ ؛ در اين مورد نيز عرض مى كنيم كه از نويسندگان تواريخ كه معاصر بنى اميّه و بنى عبّاس بودند ومزدور و يا مرعوب آنها بودند، چگونه انتظار مى رفت كه آنها تاريخچه خمس و عاملين خمس و كيفيّت تقسيم آن را به تفصيل بيان كنند ؟ و خود را با حكّام وقت درگير نمايند ؟اگر خيلى خوشبين باشيم، مى گوييم : از روى ترس، حقايق تاريخى را افشاء نمى كردند . و الّا با مراجعه به كتابهايشان، نمى توانيم حسن نيّت آنها را باور كنيم ؛ و براى اطّلاع بيشتر از حق كُشيها و خيانتهاى امثال طبرى و ابن كثير، به كتاب شريف « الغدير » (242) مراجعه نمائيد . به علاوه، خمس از شئون «ولايت» بود و اثبات چنين حقّى براى اهل بيت عليهم السلام مستلزم اقرار به خلافت آنها بود ، با اين حال، چگونه ممكن است كه نويسندگان اهل سنّت حقّى را اثبات كنند كه رهبرانشان سعى داشتند آن حقّ را، كه نشانه اى از ولايت اهل بيت عليهم السلام بود، از آنها سلب كنند . ولى بالأخره جسته و گريخته، رواياتى از نيش قلم آنها تراوش كرده كه از خلال آنها مى توان به واقعيّتها پى برد . و اگر از شيعه انتظار داريد، در جواب مى گوئيم : شيعه، نياز
نداشت كه در مآخذ احكام از تاريخ و حوادث زمان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله استفاده كند ؛ زيرا شيعه احكام را طبق دستور پيغمبرصلى الله عليه وآله كه فرموده بود:«انّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللَّه وعترتي» (243)، مستقيماً از كتاب و عترت مى گرفتند ؛ و ضمناً روايات متواتره اى از اهل بيت عليهم السلام نقل شده ، مخصوصاً از امام باقر عليه السلام كه فرمود : « حديثي حديث أبي، و حديث أبي، حديث جدّي، و حديث جدّي حديث الحسين، وحديث الحسين، حديث الحسن، و حديث الحسن، حديث أميرالمؤمنين عليه السلام و حديث أميرالمؤمنين، حديث رسول اللَّه صلى الله عليه وآله و حديث رسول اللَّه، قول اللَّه عزّوجلّ » (244). ترجمه : حديث من حديث پدر من است و حديث پدر من حديث جدّ من است و حديث جدّ من حديث حسين است و حديث حسين حديث حسن است و حديث حسن حديث اميرالمؤمنين عليه السلام است و حديث اميرالمؤمنين حديث پيغمبر صلى الله عليه وآله است و حديث پيغمبر گفتار خدا است . بنابراين، شيعه بين سيره ائمّه هدى عليهم السلام و سيره پيغمبر صلى الله عليه وآله جدائى نمى بيند و گفتار اهل بيت عليهم السلام را مبيّن سنّت پيغمبر صلى الله عليه وآله مى داند، با توجّه به تكامل تدريجى فقه كه در پيش گفتار اين كتاب به آن اشاره شد .
سؤال - آيا كلمه « غنمتم » در آيه شريفه، مربوط به غنائم زمان گذشته (غنائم قبل از نزول آيه ) است ؟ و يا صلاحيّت دارد تا غنائم پس از نزول آيه را هم شامل شود ؟ جواب - كلمه «غنمتم» از
نظر ظاهر لفظ ماضى است، ولى از نظر معنى بر زمان گذشته دلالت ندارد . زيرا علماى ادب گويند : فعل ماضى در چند مورد، به معنى مضارع مى آيد . از جمله : در جايى كه فعل ماضى شرط يا به منزله شرط قرار گيرد . و نيز مى گويند : اگر فاء بر سر خبر مبتدا درآمد، مبتدا به منزله شرط و خبر به منزله جزاء خواهد شد . مثلاً اگر گفته شود : « الّذى جائنى فله درهم » ؛ در اينجا « الّذى »، كه مبتدا است، به منزله شرط خواهد شد و « جائنى »، كه لفظ ماضى است، در اينجا معنى مضارع پيدا مى كند . و معنى چنين مى شود : اگر كسى نزد من بيايد، يك درهم براى او خواهد بود . ابن هشام در كتاب مغنى مى نويسد : « تنبيه : كما تربط الفاء الجواب بشرطه كذلك تربط شبه الجواب بشبه الشرط ، و ذلك في نحو « الّذي يأتيني فله درهم » و بدخولها، فُهِمَ ما أراده المتكلم من ترتُّبِ لزوم الدرهم على الإتيان » (245). ترجمه : همچنان كه فاء جواب را به شرط مربوط مى سازد ، شبه جواب را نيز به شبه شرط مربوط مى سازد ؛ و اين در مثل : « الّذى يأتيني فله درهم » است ( كه در خبر مبتداء فاء داخل شده ) و با داخل شدن فاء ، اراده متكلّم معلوم مى شود از اينكه وجوب اعطاء درهم مترتّب برآمدن است . بدين مناسبت، «شمنى» در حاشيه همين قسمت از عبارت ابن هشام مى نويسد : « والمراد بشبه الشرط ما كان مضمونه ملزوماً
لمذكور . و ذلك في المبتدا، إذا كان اسماً موصولاً بفعل أو ظرف أو نكرة موصوفة بهما لأنّ الموصول و الموصوف، حينئذ كإسم الشرط و الصلة و الصفة كالشرط و الخبر كالجزاء الّذى يدخله الفاء ... . حقّ الصلة أن لا تكون إلّا فعلاً مستقبل المعنى » (246). ترجمه : مراد به شبه شرط آن چيزى است كه علّت است براى ( جمله ) مذكوره ( بعد از خود )، و اين ( شبه شرط و علّت بودن ) در مبتدائى است كه اسم موصول باشد، كه صله آن فعل يا ظرف باشد يا مبتدا نكره اى باشد كه براى او فعل يا ظرف صفت قرار داده شود ؛ زيرا چنين موصول و موصوفى به منزله اسم شرط است و صله و صفت به منزله شرط هستند و خبر به منزله جزائى است كه فاء بر او داخل مى شود . و حقّ صله (- اى كه به منزله شرط است ) اين است كه از نظر معنى مستقبل باشد ( اگر چه به ظاهر لفظ ماضى باشد ). و زمخشرى در كشّاف در ذيل آيه شريفه « إنّما غنمتم » مى نويسد : « «أنّما غنمتم» ما موصولة . و «من شى ء» بيانه . ... «فأن للَّه» مبتدأ خبره محذوف، تقديره : فحقّ، أو فواجب أن للَّه خمسه » (247). ترجمه : « ما » در « أنّما غنمتم » موصوله ( و «غنمتم» صله است )، و «من شى ء»، بيان براى « ما » ؛ و « فأن للَّه » مبتدا و خبر او محذوف است . و تقدير چنين است : « فحقّ، يا فواجب
أن للَّه خمسه ». با توجّه به اين قواعد و تركيب فوق، كاملاً روشن مى شود كه « غنمتم » در آيه، گرچه به ظاهر ماضى است ، ولى به معنى فعل مضارع است . و در عموم موارد كه شارع مقدّس اسلام فعل ماضى را در مورد بيان يك حكم و قانون به كار مى برد، چنين است ؛ و فعل مضارع نشان دهنده استمرار است. پس معنى « غنمتم » چنين است كه : هرگاه غنيمتى برديد، نه اينكه معنى « غنمتم » اين باشد كه : غنائمى كه در زمان گذشته برده ايد . و توجّه به ظاهر لفظ « غنمتم » و غفلت از اينكه به منزله شرط است و معنى مستقبل مى دهد، نشان دهنده بى اطّلاعى از قواعد و دستور زبانِ عرب است . از اين گذشته، روشن است كه حكم خمس در همه سالهاى زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و ادوار بعد، حكمى اسلامى و قرآنىِ شناخته شده است .
سؤال - آيا خطاب « واعلموا أنّما غنمتم من شى ء ... » صرفاً متوجّه افراد موجود ومعلوم آن زمان است ؟ و انسحاب حكم از حاضرين به غائبين چگونه بوده است ؟ جواب - آنچه مسلّم است ، اين است كه آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » در جنگ بدر نازل شده و غنائم مورد بحث آيه ، گر چه كلّى است و مخصوص غنائم جنگ بدر نيست ، ولى در بدو امر، منطبق با غنائم جنگ بدر بوده است ؛ و نيز آنچه قطعى و غير قابل انكار است ، اين است كه پس از جنگ بدر
نيز غنائم را مانند غنائم جنگ بدر تقسيم مى كرده اند و حتّى بعد از رسول خدا صلى الله عليه وآله نيز غنائم تقسيم مى شده است (248). باز آنچه محسوس و غير قابل ترديد است، اين است كه در قرآن مجيد آيه ديگرى در مورد اخذ و تقسيم غنائم وجود ندارد، پس به چه دليل هم در ساير غزوه ها در طول حيات پيامبر صلى الله عليه وآله، و هم در جنگهاى اسلامى بعد از زمان پيامبر، خمس غنائم اخذ و تقسيم مى شده است ؟ و چگونه با اينكه آيه مخصوص غنائم جنگ بدر است، علماء و فقهاى اسلامى، اعمّ از خاصّه و عامّه، در كتب فقهى يا آيات الاحكام، در نحوه تقسيم غنائم به اين آيه استناد كرده و مى كنند ؟ علماء و انديشمندان اسلامى براى حلّ اين مشكل، نظريّاتى علمى و دقيق وقابل توجّهى را ذكر كرده اند . از جمله، بعضى از آنها معتقدند كه اصولاً در بيان احكام، همان طور كه موجودين در حال خطاب، مشمول خطابات قرآن هستند، غائبين و معدومين در حين خطاب نيز - بدون ترديد - مشمول آن خطابات مى باشند . زيرا همچنان كه در قوانين عرفى وسياسى وقراردادهاى اجتماعى كه بين عقلاى عالم معمول است، پس از اينكه قانونى تصويب شد ، براى اعلام و ابلاغ آن قانون به وسايل مختلفى از قبيل : روزنامه ، راديو ، كتب ، مجلّات ، بخش نامه ها و غيره متشبّث مى شوند . و هر شخصى كه احساس كند واجد شرايط آن قانون است، بدون شكّ خود را مأمور به عمل كردن به آن قانون مى داند، حتّى اگر در هنگام تصويب و اعلام آن قانون
از نعمتِ هستى برخوردار نبوده است . بدين جهت كه به كارگيرى الفاظ خطابيه در ابلاغ اين قوانين صرفاً به منظور ابلاغ حكم است . و شخصى معيّن يا اشخاصى خاصّ منظور نشده اند . در قوانين و خطابات شرعيّه نيز عيناً همين گونه است ، با اين فرق كه در خطابات شرعيّه، خطاب مستقيماً متوجّه بندگان خدا نيست ، حتّى به حاضرين ؛ چون قرآن بر قلب پيامبر صلى الله عليه وآله نازل مى شد : « نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ * عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ » (249). نظريّات ديگرى كه دانشمندان داده اند، بسيار قابل ملاحظه است؛ ولى متأسّفانه از حوصله اين بحث كوتاه خارج است . و خوانندگان مى توانند براى اطّلاع بيشتر به كتابهاى : كفاية الاصول (250) - فوائد الاصول (251) - نهاية الاصول (252)، و ديگر كتب مفصّله مراجعه نمايند . يكى از نويسندگان معاصر، در تأييد مطلب فوق مى نويسد : « نزد خدا كه محيط به گذشته و آينده مى باشد ، شاهد و غائب فرقى ندارد ؛ چنانچه هر مقنّنى در موقع وضع قانون و هرخطيبى در موقع خطاب، شخص معيّنى را قصد نمى كند ؛ خطابات و تكاليف قرآن چنين است و اين حقيقت را شخص رسول خدا صلى الله عليه وآله تذكّر داده و فرموده : حلال محمّد حلال إلى يوم القيامة، و حرامه حرام إلى يوم القيامة (253) » (254). و كسانى كه اينگونه نظريّات را نمى پسندند و راه حلّى براى اين مشكل سراغ ندارند و خطابات قرآن را مخصوص به موجودين در حين خطاب مى دانند ، در انسحاب حكم با ادلّه اشتراك در تكليف، از قبيل اجماع و
ضرورت، تمسّك مى كنند و مى گويند : چون اجماع هست كه موجودين ومعدومين در تكاليف شركت دارند، بنابراين اگر به يكى از خطابات قرآن حكمى اثبات شد، در حقّ معدومين نيز ثابت است ( الّا ما اخرجه الدليل ) ؛ ولى ادّعا و اجماع مربوط به اصل اشتراك در تكليف است، نه آنكه در هر مسأله اى اجماعى مخصوص به خود آن مسأله لازم باشد. محقّق بزرگ، صاحب قوانين، مى فرمايد : « فتحقيق المقام أن المستفاد من الادلة، هو ثبوت الاشتراك مطلقا و لزوم إدعاء الاجماع بالخصوص في كلّ واقعة، واقعة مجازفة » (255). ترجمه : تحقيق در اين مقام اين است كه مستفاد از ادلّه، ثبوت اشتراك در همه تكاليف است واينكه لازم باشد اجماع درخصوص تك تك وقايع، گزافه گوئى است. در غير اين صورت، اگر در هر مسأله اى اجماعى مخصوص به آن مسأله لازم باشد تا اشتراك در تكليف ثابت شود، بسيارى از مسائل فقهى به خاطر اختلافاتى كه در آنها هست، از متن فقه اسلام حذف مى شوند ؛ مخصوصاً مسائلى كه اختلافات بيشترى در آنها مشاهده مى شود .
مانند وجوب عينى نماز جمعه . ناگفته نماند كه در قرآن احكام خاصه اى وجود دارد كه مخاطب به آن حكم شخص معيّنى است ؛ مانند احكام مربوط به شخص پيغمبر صلى الله عليه وآله يا زنان پيغمبر ، كه آن احكام با انعدام آن موضوع قدرت خود را از دست مى دهد . و چنين احكامى از مورد بحث ما خارج است .
فرق است بين قضيّه حقيقيّه و قضيّه خارجيّه ؛ و بعضى گمان كرده اند كه ادلّه احكام و خطابات به نحو قضيّه خارجيّه است، در صورتى كه
خطابات به نحو قضيّه حقيقيّه است، نه خارجيّه ؛ و علماى اصول در اين زمينه به تفصيل سخن گفته اند، كه اين بحثهاى علمى دقيق از حوصله اين كتاب خارج است . اهل فضل مى توانند به تقريرات مرحوم نائينى قدس سره، به نام « فوائد الاصول »، تأليف مرحوم شيخ محمّد على كاظمى قدس سره مراجعه نمايند .
سؤال - « ذى القربى » درآيه خمس چه كسانى هستند ؟آيا خويشان مخاطبين اند يا خويشان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ؟ جواب - در قرآن، در آيات متعدّده اى كلمه «ذى القربى» يا « ذوى القربى » به كار آمده، و در اينكه به معنى خويش يا خويشان است، ترديدى نيست ؛ تنها بحثى كه مطرح است، آن است كه آيا دراين آيات «ذى القربى» به معنى مطلق خويشان است، يا منظور تنها خويشان پيغمبرند ؟ در اينجا براى فهم حقايق قرآن و درك صحيح تر و برداشت بهتر از كلام خدا ، از ذكر يك نكته ادبى نبايد غفلت كرد، و آن اين است كه اهل ادب گفته اند : الف و لامِ عهد در كلمه، نقش ضماير را ايفاء مى كند، چنانچه در آيه : « فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى » (256) گفته اند كه جمله « فانّ الجنّة هى المأوى » جمله جزاءِ شرط است و رابط اين جمله، الف و لامى است كه به جاى ضمير به كار رفته، زيرا در اصل « هى مأواه » بوده (257). يا در آيه : « أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَ أُوْلِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ » (258)، الف و لام «الامر» به جاى ضمير قرار گرفته، زيرا در اصل « أُولى أمره
» بوده . و نيز در آيه : « وَ أُوْلُواْ الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ » (259)، در اصل « أولوا أرحامه » است ، و همچنين معنى آيه « و أولوا الأرحام بعضهم أولى ببعض »، «أولوا أرحامهم» است ، و موارد ديگر . خلاصه اينكه به جاى ضمير مضاف اليه، الف و لام استعمال مى شود و تنها چيزى كه مى تواند معهود الف و لام را تفسير كند، ضميرى است كه الف و لام از آن نيابت دارد ؛ و هرگاه در مفهوم الف و لام، ابهامى باشد، مى توان با آشكار كردن ضمير، آن ابهام را رفع نمود . و امّا آياتى كه كلمه « ذى القربى » يا « ذوى القربى » در آنها ذكر شده است ، دو دسته اند : دسته اوّل - آياتى كه اگر به جاى الف و لامِ « القربى » ضمير را آشكار كنيم ، به هيچ وجه نمى تواند رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مرجع ضمير باشد ؛ مانند : « وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِى إِسْرَآئِيلَ لَا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَ ذِى الْقُرْبَى » (260)، كه خداوند از بنى اسرائيل پيمان گرفته كه جز خدا را نپرستند و به والدين و خويشان خود احسان كنند . بنابراين « ذوى القربى » در اينجا به معنى « ذوى قرباكم » است ؛ يعنى خويشانتان . و همچنين آيه : « لَّيْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَومِ الْأَخِرِ وَ الْمَلَآئِكَةِ وَ الْكِتَابِ وَ النَّبِيِّينَ وَ آتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِى الْقُرْبَى وَ الْيَتَامَى » (261) ؛ در
اين آيه صفات شخص نيكوكار را بيان مى فرمايد، كه از جمله آن صفات، بذل مال است كه شخص نيكوكار از اموال خويش به خويشانِ خود مى دهد . بنابراين در اين آيه « ذوى القربى » به معنى « ذوى قرباه » است . و نيز آيه : « وَاعْبُدُواْ اللَّهَ وَ لَاتُشْرِكُواْ بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَبِذِى الْقُرْبَى » (262)، كه « ذى القربى » به معنى « ذى قرباكم » آمده است .
و همچنين در آيه : « وَ إِذَا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُواْ الْقُرْبَى وَ الْيَتَامَى وَ الْمَسَاكِينُ فَارْزُقُوهُمْ » (263)، كه « أولوا القربى » به معنى « أولوا قرباكم » آمده است . در اين آيات، كلمه « ذى القربى » به معنى عامّ خويشاوندان هر مسلمانى است، زيرا مرجع ضمير، شخص خاصّى نيست . دسته دوّم - آياتى است كه اگر به جاى الف ولام ضمير آشكار شود ، به صورت ضمير خطاب و يا به صورت ضمير غائب ، به رسول اللَّه صلى الله عليه وآله اشاره مى شود ؛ مانند آيه : « فَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ » (264). يعنى : « آت ذا قرباك »، يعنى به خويشانت حقّشان را بده . و مانند آيه مورد بحث : « وَ اعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبَى » (265). يعنى : غنائم مال خدا و رسولش و خويشان رسولش مى باشد . حال اگر ضمير به جاى الف و لام قرار گيرد، عبارت چنين مى شود : « فانّ للَّه خمسه و للرّسول و لذى قرباه » ، كه به طور قطع مراد از « ذى
القربى » خويشاوندان رسول خدا صلى الله عليه وآله است . و به همين جهت، صاحب « مجمع البيان » در تفسير آيه « فى ء » مى فرمايد : « فقال : « ما أفاء اللَّه على رسوله من أهل القرى » أي : من أموال كفّار أهل القرى « فللَّه » يأمركم فيه بما أحب « و للرَّسول » بتمليك اللَّه اياه « و لِذي القُربى » ؛ يعني أهل بيت رسول اللَّه و قرابته و هم بنو هاشم « واليَتامى و المَساكين و ابن السَّبيل » منهم . لأنّ التقدير و لذي قرباه و يتامى أهل بيته و مساكينهم و ابن السبيل منهم » (266). ترجمه : آنچه بر مى گرداند خدا به رسولش از اهل دهات، يعنى از اموال كفّارى كه از اهل دهات هستند، پس آن ( اموال ) از آنِ خدا است كه نسبت به آنها دستور مى دهد هرچه را كه بخواهد، و مال پيامبر صلى الله عليه وآله است، كه خدا آن اموال را به او تمليك كرده، و مال خويشان است، يعنى خويشان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله و بستگان آن بزرگوار و آنان بنى هاشم هستند و يتيمان و بى نوايان و در راه ماندگان از بنى هاشم، زيرا تقدير در آيه چنين است : « لذى قرباه و يتامى أهل بيته و مساكينهم و ابن السبيل منهم ». ملاحظه مى فرمائيد كه مرحوم طبرسى قدس سره به جاى الف ولام درهمه اين كلمات، ضمير را جايگزين فرموده و تفسير نموده است . مؤيّد اين مطلب، روايات متواتره اى است كه عامّه وخاصّه نقل كرده اند، كه ذيلاً به پاره اى از آنها اشاره
مى شود . مرحوم علّامه سيّد شرف الدّين قدس سره مى فرمايد : « قد اجمع أهل القبلة كافة على انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله كان يختص بسهم من الخمس و يخص أقاربه بسهم اخر منه . و انّه لم يعهد بتغيير ذلك إلي أحد حتّى دعاه اللَّه إليه واختار اللَّه له الرفيق الاعلى » (267). ترجمه : اهل قبله ( مسلمين ) همگان اجماع كرده اند بر اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله سهمى از خمس را به خود و سهمى ديگر را به اقارب خود اختصاص مى داد ، هيچ كس به خاطر نداشت كه پيامبر صلى الله عليه وآله تا هنگام مرگ اين كار را تغيير داده باشد .
1 - عن يزيد بن هرمز، أن نجدة الحرورى حين خرج في فتنة ابن الزبير أرسل إلى ابن عبّاس يسأله عن سهم ذي القربى ، [ و يقول : ] لمن تراه ؟ قال : هو لنا لقربى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، قسّمه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله لهم. و قد كان عمر عرض علينا [منه ]شيئا، رأيناه دون حقّنا [ فرددناه عليه ] . فأبينا أن نقبله و كان الّذى عرض عليهم أن يعين ناكحهم وان يقضى عن غارمهم و ان يعطى فقيرهم. و أبى أن يزيدهم على ذلك (268). ترجمه : از يزيد بن هرمز نقل شده كه نجده حرورى ، هنگامى كه در فتنه ابن زبير خروج كرد، حضور ابن عبّاس فرستاد و از او پرسش كرد از سهم ذى القربى، كه نظر تو چيست ؟ و آن را به چه كسى بايد داد ؟ ابن عبّاس گفت :
اين سهم از خويشان پيامبرصلى الله عليه وآله است، كه پيامبرصلى الله عليه وآله بين آنان تقسيم مى كرد . و عمر، مقدار ناچيزى را به ما عرضه كرد، كه از حقّ ما كمتر بود. ما قبول نكرديم و آن مقدار را به عنوان كمك به كسانى كه مى خواستند از آن بگيرند مى داد . و به اين منظور بود كه مى خواست بدهى بدهكارانشان را بدهد و به فقراى شان نيز مى خواست كمك كند . و خوددارى كرد از اينكه بيش از اين به آنها بدهد . 2 - أخبرنا عمرو بن على قال : حدّثنا يزيد و هو ابن هرون قال : أنبأنا محمّد بن إسحق عن الزهرى و محمّد بن علي، عن يزيد بن هرمز ... ، و أنا كتبت كتاب ابن عباس إلي نجدة كتبت اليه كتبت تسألنى عن سهم ذى القربى لمن هو ؟ و هو لنا أهل البيت . و قد كان عمر دعانا إلي أن ينكح منه أيمنا و يحذى منه عائلنا و يقضى منه عن غارمنا. فأبينا إلا أن يسلمه لنا . و أبى ذلك . فتركنا عليه (269). ترجمه : يزيد بن هرمز گويد : ... ، و من نويسنده نامه ابن عبّاس بودم به نجده ، كه ( از قول ابن عبّاس ) به نجده نوشتم : نوشته بودى و از من از سهم ذى القربى سؤال كرده بودى، كه مال كيست ؟ اين سهم، مال ما اهل بيت عليهم السلام است . و عُمر از ما خواست كه از اين سهم پسران ودختران ما همسر گيرند و از اين سهم فقراء و عيالمندان خود را اداره كنند
وبدهكارانمان بدهى خود را بدهند . ما نخواستيم وى آن مقدار كم از آن سهم را به ما تسليم كند، او هم نخواست همه سهم ما را بپردازد، ما هم اين سهم را براى او واگذار نموديم . 3 - أخبرنا محمّد بن المثنى قال : حدّثنا [ عبداللَّه، حدّثنى أبي حدّثنا ] يزيد بن هرون قال : أنبأنا محمّد بن إسحق عن الزهرى، عن سعيد بن المسيب، عن جبير بن مطعم قال : لما قسّم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله سهم ذي القربى [ من خيبر ] بين بني هاشم و بني المطلب أتيته أنا و عثمان بن عفان فقلنا : - يا رسول اللَّه - هؤلاء بنو هاشم لا ننكر فضلهم لمكانك الّذى جعلك اللَّه [ وصّفك اللَّه عزّوجلّ ] به منهم أرأيت [ اخواننا من ] بني المطلب أعطيتهم ومنعتنا [ و تركتنا ] فانّما نحن و هم منك بمنزلة [ واحدة ]. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : إنهم لم يفارقونى في جاهلية و لا اسلام، إنما بنو هاشم و بنو المطلب شى ء واحد . [ قال ثمّ ]وشبك بين أصابعه (270). ترجمه : از جبير بن مطعم نقل شده كه او گفت : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله سهم ذى القربى را بين بنى هاشم و بنى المطلب تقسيم فرمود، من و عثمان بن عفان آمديم و گفتيم : اى رسول خدا، اينان بنى هاشم اند و ما فضيلت آنان را انكار نداريم، بدين جهت كه خدا تو را از آنان قرار داده، آيا نظر تو اين است كه به بنى المطلب بدهى و به ما ندهى
؟! و ما و بنى المطلب نسبت به تو از يك نوع منزلت برخورداريم . پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود : آنان كه در جاهليّت و در اسلام از من جدا نشدند . سپس انگشتان مبارك را درهم كرد و فرمود : بنى هاشم و بنى المطلب يك چيزند . 4 - أخبرنا عمر بن يحيى بن الحرث قال : أنبأنا محبوب قال : أنبأنا أبو إسحق، عن شريك، عن خصيف، عن مجاهد قال : الخمس الّذى للَّه و للرّسول كان للنّبى صلى الله عليه وآله و قرابته لا يأكلون من الصدقة شيئاً . فكان للنّبي صلى الله عليه وآله خمس الخمس و لذي قرابته خمس الخمس و لليتامى مثل ذلك وللمساكين مثل ذلك و لابن السبيل مثل ذلك . قال أبو عبدالرّحمن قال اللَّه جلّ ثناؤه : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » ؛ و سهم لذي القربى و هم بنو هاشم و بنو المطلب (271). ترجمه : از مجاهد نقل شده كه گفت : خمسى كه از خدا و رسول است ، مال پيامبر صلى الله عليه وآله و خويشان اوست كه از صدقه چيزى نمى خورند . پس يك پنجم از خمس مال پيامبر صلى الله عليه وآله و يك پنجم از خمس مال خويشان اوست، و براى يتامى نيز مانند آنان ( يك پنجم از خمس )، و براى مساكين و ابن سبيل نيز مانند آنان . ابو عبدالرّحمن گفت كه خدا فرموده : « و اعلموا أنّما غنمتم ... »؛ و براى ذى القربى سهمى است و آنان بنى هاشم و بنى المطلب اند . 5 - عن يزيد بن هرمز
قال : كتب نجدة بن عامر الحرورى إلى إبن عبّاس يسأله ... ؛ عن ذوي القربى من هم ؟ فقال ليزيد : اكتب اليه ... : وكتبت تسألنى عن ذوي القربى من هم ؟ و انّا زعمنا انّا، هم . فأبى ذلك علينا قومنا (272). ترجمه : يزيد بن هرمز گفت : نوشت نجدة بن عامر به ابن عبّاس و از او سؤال كرد ... ؛ از ذى القربى كه اينها چه كسانى هستند ؟ ابن عبّاس به يزيد گفت : به او بنويس ... ؛ و نوشته بودى و سؤال كرده بودى از ذى القربى كه آنان چه كسانى هستند ؟ ما معتقديم كه ذى القربى ما هستيم . ولى قوم ما اين ادّعا را انكار مى كنند . 6 - عن يزيد بن هرمز قال : كتب نجدة بن عامر إلى ابن عبّاس ... ؛ قال : فكتب إليه انّك سألتني عن سهم ذوي القربى الّذى ذكر اللَّه [ عزّوجلّ ] من هم ؟ و انا كنا نرى ان قرابة رسول اللَّه صلى الله عليه وآله هم نحن . فأبى ذلك علينا قومنا (273). ترجمه اين حديث مانند حديث پنجم مى باشد . 7 - عن ابن عبّاس قال : كانت الغنيمة تقسم على خمسة اخماس . فأربعة منها لمن قاتل عليها و خمس واحد يقسّم على أربعة . فربع للَّه و للرّسول و لذي القربى . يعني : قرابة النّبي صلى الله عليه وآله (274). ترجمه : از ابن عبّاس نقل شده كه گفت : غنيمت به پنج قسمت تقسيم مى شد، چهار سهم آن مال جنگيان بود و يك سهم به چهار قسمت تقسيم
مى شد . يك ربع، اختصاص به خدا و رسول و خويشان . يعنى : خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله داشت . 8 - عن يزيد بن هرمز أن نجدة كتب إلى ابن عبّاس يسأله عن سهم ذي القربى لمن هو؟ و كتب إليه : انّك كتبت إلى تسأل عن سهم ذي القربى لمن هو ؟ و انّا كنّا نراها لقرابة رسول اللَّه صلى الله عليه وآله. فأبى ذلك علينا قومنا (275). مضمون اين حديث نيز مانند حديث پنجم و ششم است . 9 - حدّثنا عبداللَّه بن صالح، عن الليث بن سعد، عن يحيى بن سعيد: ان ابن عبّاس قال: كان عمر يعطينا من الخمس نحوا ممّا كان يرى انّه لنا. فرغبنا عن ذلك، و قلنا : حقّ ذوي القربى خمس الخمس . فقال عمر : انّما جعل اللَّه الخمس لأصناف سمّاها، فأسعدهم بها اكثرهم عدداً و أشدّهم فاقة . قال : فاخذ ذلك منّا ناس وتركه ناس (276). ترجمه : يحيى بن سعيد گفت : كه ابن عبّاس مى گفت : عمر از خمس مقدارى كه به نظرش مى رسيد كه حقّ ما است به ما عطاء مى كرد، ما از گرفتن آن مقدار خوددارى كرديم و گفتيم : حقّ ذوى القربى يك پنجم از خمس است . عمر گفت : خدا خمس را براى گروههايى كه نام برده قرار داده است ... . 10 - قال : حدّثنا حجاج، عن أبي معشر، عن سعيد بن أبي سعيد قال : كتب نجدة إلى ابن عبّاس ان اكتب إلى : من ذوي القربى ؟ ... . فكتب : من عبداللَّه بن عبّاس إلى نجدة بن عويمر امّا بعد، فأنّك كتبت تسألني عن ذوي القربى
: من هم ؟ وكنّا نقول انّا نحن بنوهاشم : هم.
فأبى ذلك علينا قومنا . و قالوا قريش كلّها (277). مضمون اين حديث مانند احاديث پنجم و ششم و هشتم است . و در كتاب « درّ المنثور » (278) يازده حديث در اين زمينه نقل كرده كه مى توانيد مراجعه كنيد . و عجيب اين است كه قرطبى، كه خود از عامّه است، از هيچ يك از فقهاى عامّه نقل نكرده كه ذوى القربى كسى غير از خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله باشد. بلكه قرطبى در تفسيرش در مسأله دوازدهم مى نويسد : « علماء در ذوى القربى به سه قول اختلاف كرده اند : همه قريش . بنى هاشم و بنى المطلب . فقط بنى هاشم » (279). و جالبتر آنكه، ابن أبى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه مى نويسد : « و اعلم انّ النّاس يظنون ان نزاع فاطمة أبابكر كان في أمرين : في الميراث و النحلة وقد وجدت في الحديث انها نازعت في أمر ثالث . و منعها أبوبكر اياه أيضاً . و هو سهم ذوي القربى » (280). ترجمه : بدان كه مردم گمان مى كنند كه نزاع و اختلاف فاطمه با ابى بكر تنها در دو چيز بوده ، در ارث و در بخشش هاى ( پيامبر صلى الله عليه وآله به فاطمه عليها السلام ). درصورتى كه من درحديث ديده ام كه فاطمه درامر سوّمى نيز باابوبكر نزاع داشت و ابوبكر آن را نيز از فاطمه منع كرده بود، و آن سهم ذى القربى بود . سپس حديث مفصّلى را، كه حاكى از اين اختلاف بوده، نقل مى كند .
1 - حدّثنا زكريّا بن مالك
الجعفي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام أنّه سأله عن قول اللَّه عزّوجلّ : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » ؟ فقال : أمّا خمس اللَّه عزّوجلّ فللرّسول يضعه في سبيل اللَّه، و أمّا خمس الرّسول فلأقاربه، و خمس ذوي القربى فهم أقرباؤه (281). ترجمه : زكريّا بن مالك گفت : كه از امام صادق عليه السلام پرسيدم از گفتار پروردگار : « و اعلموا أنّما ... » ؟ حضرت فرمود : امّا خمس خداوند اختصاص به پيامبر دارد كه در راه خدا صرف مى كند، و امّا خمس رسول از خويشان پيامبر است و خمس ذوى القربى تنها خويشان پيامبرند . 2 - عن عبداللَّه بن بكير، عن بعض أصحابه، عن أحدهما عليهما السلام في قول اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » قال: خمس اللَّه وخمس الرّسول للإمام، وخمس ذوي القربى لقرابةالرّسول والإمام(282). ترجمه : خمس خدا اختصاص به امام دارد، خمس رسول نيز اختصاص به امام دارد، و خمس ذوى القربى اختصاص به خويشان رسول دارد كه امام است . 3 - عن سُليم بن قيس قال : سمعت أميرالمؤمنين عليه السلام يقول: نحن واللَّه الّذين عنى اللَّه بذي القربى (283). ترجمه : به خدا سوگند مائيم كه خداوند به ذى القربى آنان را قصد كرده است . 4 - عن محمّد بن مسلم ، عن أبي جعفر عليه السلام في قول اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما ... » قال : هم قرابة رسول اللَّه صلى الله عليه وآله و الخمس للَّه و للرّسول و لنا (284). ترجمه : امام باقر عليه السلام درباره آيه خمس فرمود : ذى القربى
خويشان پيامبرند، پس خمس حقّ خدا و رسول و ما مى باشد . 5 - عن محمّد بن مسلم عن أحدهما قال : سألته عن قول اللَّه : « و اعلموا أنّما ... » قال : هم أهل قرابة رسول اللَّه صلى الله عليه وآله (285). ترجمه : حضرت فرمود : ذى القربى خويشان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مى باشند . 6 - عن محمّد بن مسلم ، عن أبي جعفر في قول اللَّه : « و اعلموا أنّما ... ». قال : هم أهل قرابة نبىّ اللَّه صلى الله عليه وآله (286). ترجمه: امام باقرعليه السلام فرمود: ذى القربى، آنها خويشان پيامبر خداصلى الله عليه وآله مى باشند. 7 - عن اسحق، عن رجل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : سألته عن سهم الصفوة ؟ فقال : كان لرسول اللَّه صلى الله عليه وآله و أربعة أخماس للمجاهدين و القوام ، و خمس يقسم بين مقسم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ، و نحن نقول هو لنا. و النّاس يقولون : ليس لكم . و سهم لذي القربى وهو لنا (287). ترجمه : مردى گويد : از امام صادق عليه السلام سؤال كردم از سهم صفوه ؟ فرمود : حقّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله است و چهار پنجم آن حقّ مجاهدين و كسانى است كه ايستادگى كرده اند ( در مبارزه )، و يك پنجم سهم پيامبر صلى الله عليه وآله است. و ما مى گوييم : اين سهم از ما است. و مردم (ابناء عامّه) مى گويند : از شما نيست . و سهمى متعلّق به ذى القربى است. و آن سهم، اختصاص به ما دارد
. 8 - عن عليّ بن الحسين عليهما السلام [ يقول لبعض الشاميين : ] ... ؛ فهل قرأت هذه الآية : « و اعلموا أنّما ... » ؟ فقال له الشامي : بلى . فقال علي عليه السلام : فنحن ذوالقربى (288). ترجمه : از امام سجاد عليه السلام منقول است ( كه به بعضى از شاميان گفتند : ) ... ؛ اين آيه را قرائت كرده اى : « و اعلموا أنّما ... » ؟ شامى گفت : آرى . حضرت فرمود : مائيم ذوى القربى . 9 - عن أبي عبداللَّه عليه السلام في قول اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما ... ». قال : أميرالمؤمنين و الأئمّة عليهم السلام (289). ترجمه : امام صادق عليه السلام درباره آيه : « و اعلموا أنّما ... » فرمودند : مراد از ذى القربى، اميرالمؤمنين و ائمّه عليهم السلام هستند . 10 - في باب مجلس الرّضا عليه السلام مع المأمون في الفرق بين العترة و الاُمة ... . قالت العلماء : فأخبرنا هل فسَّر اللَّه عزَّوجلَّ الإصطفاء في الكتاب ؟ فقال الرّضا عليه السلام : فسَّر الإصطفاء في الظاهر سوى الباطن في اثني عشر موطنا وموضعاً ... . و أما الثامنة : فقول اللَّه عزَّوجلَّ : « و اعلموا أنّما ... » فقرن سهم ذي القربى مع سهمه و سهم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، فهذا فضل أيضاً بين الآل و الاُمة (290). ترجمه : علماء به آن حضرت ( امام رضا عليه السلام در مجلس مأمون ) گفتند : به ما خبر ده كه آيا خداوند اصطفاء را در قرآن تفسير فرموده است
؟ حضرت فرمود : در ظاهر تفسير كرده نه در باطن، در دوازده موضع ... . امّا آيه هشتم : قول پروردگار است كه : « و اعلموا أنّما ... » ؛ پس خداوند سهم ذى القربى را با سهم خود و سهم رسول خود مقارن نموده است . و اين است فرق بين آل و امّت . 11 - عن المفضّل بن عمر، عن الصّادق عليه السلام، عن أبيه، عن جدّه، عن أبيه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام - و ذكر خطبة طويلة منها - : و أعجب بلا صنع منّا، من طارق طرقنا بملفوفات زمّلها في وعائها، و معجونة بسطها في إنائها . فقلت له : أصدقة أم نذر أم زكاة ؟ و كلّ ذلك يحرم (291) علينا أهل بيت النبوّة. و عوّضنا منه خمس ذي القربى في الكتاب و السنة (292). ترجمه : حضرت على عليه السلام مى فرمايد : كسى درِ خانه ما را كوبيد و چيزهايى را در جايى پيچيده بود و چيزهايى را به هم سرشته، در ظرف خود قرار داده بود . به او گفتم : آيا صدقه يا نذر يا زكات است ؟ كه همه اينها بر ما اهل بيت حرام است . وخدا به جاى اينها، خمس ذى القربى را در كتاب وسنّت براى ما قرار داده است.
سؤال - جمله : « من شى ء » كه در آيه خمس ذكر شده، چه مفهومى دارد ؟ جواب - كلمه «من» بيانيه است، و مبيّن كلمه «ما» در «ما غنمتم» است. و چون «ما» موصول و مبهم است، جمله اى كه بعد از اين موصول ذكر شده،
يعنى « غنمتم »، صله ناميده مى شود . خاصيّت صله اين است كه پرده از ابهام موصول برمى دارد و آن را تفسير مى كند و هر مفهومى كه صله دارد، در موصول تضمين مى شود . بنابراين مفهومى كه « غنمتم » دارد ، در كلمه « ما » تضمين شده و هر مفهومى كه در « ما » تضمين شده، « من شى ء » آن را افاده مى كند . و چون قبلاً با دلائل روشن، اثبات كرديم كه غنيمت، در آيه به منظور مطلق درآمد به كار رفته ، پس « ما » نيز به معنى مطلق درآمد است . و « من شى ء » عموم آن درآمدها را افاده مى كند . خلاصه آنكه « من شى ء » مفهوم استقلالى خاصّى ندارد، بلكه درمفهوم تابع «ما» است، كه آن نيز با صله اش تفسير مى شود .
سؤال - ظاهر آيه خمس دلالت دارد كه خمس به شش قسمت تقسيم مى گردد ؛ ( اللَّه - الرسول - ذى القربى - اليتامى - المساكين - ابن السّبيل ). پس چرا در نوع نامه هايى كه پيامبر صلى الله عليه وآله به رؤساء قبائل مى نوشت، از فريضه خمس به «خمس اللَّه» تعبير مى نمودند . و در ضمن آن نامه ها اين گونه مرقوم مى شد: « أعطيتم من المغانم خمس اللَّه ». يا جملات ديگرى مشابه اين مضمون (293) ؟ جواب - اصولاً در جريانات تكوينى و تشريعى يك سلسله امور طولى و ذى مراتب وجود دارد كه آن مراتب زنجيروار به هم پيوسته و به يكديگر وابسته است ؛ و در اين گونه امور مى توان به هر يك از مراتب و حلقه هاى آن سلسله به مناسبتى
تكيه كرد . مثلاً خداوند در مورد مراحل تكامل خلقت انسان مى فرمايد : « فَإِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِّنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُّضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُّخَلَّقَةٍ لِّنُبَيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرُّ فِى الْأَرْحَامِ مَا نَشَآءُ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا » (294). ما شما را از خاك آفريديم ، سپس از نطفه ، سپس از علقه ، سپس از مضغه (گوشتى مانند گوشت جويده شده) ، شكل گرفته و شكل نگرفته ( يا : تام الخلقة و ناقص الخلقة ) تا براى شما بيان كنيم ( قدرتمان را ) و در رحمها آنچه را بخواهيم، قرار مى دهيم تا مدّت معيّنى ( موقع وضع حمل ). سپس شما را به صورت طفلى (از رحم مادر) بيرون مى آوريم . در اين آيه، به همه حلقه هاى سلسله اى خلقت انسان اشاره شده : 1 - خاك 2 - نطفه 3 - علقه 4 - مضغه 5 - طفل . ولى در بعضى آيات ديگر، تنها به ذكر يكى از اين حلقه ها اكتفا شده است : « وَ مِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِّنْ تُرَابٍ ثُمَّ إِذَآ أَنتُم بَشَرٌ تَنْتَشِرُوْنَ » (295). « هُوَ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِّنْ طِينٍ » (296). « قُتِلَ الْإِنْسَانُ مَآ أَكْفَرَهُ * مِنْ أَىِّ شَىْ ءٍ خَلَقَهُ * مِنْ نُّطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ » (297). « اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ » (298). درهريك از اين چهار سوره به يكى از حلقه هاى سلسله تكامل در خلقت اشاره شده است؛ بنابراين خداوند كه يك جا مى فرمايد : ما شما را از تراب . و يك جا مى فرمايد : از نطفه
. و يك جا مى فرمايد : از علق آفريديم . و چون در هر يك، اشاره به يكى از حلقه هاى تكامل در خلقت است، لذا همه آن تعبيرات به مورد است . باز مى بينيم خداوند در موضوع « ولايت » مى فرمايد : « إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ » (299). تنها ولىّ شما خدا و پيغمبرش هستند و آن كسانى كه ايمان آورده و نماز به پا مى دارند و زكات مى دهند، در حالى كه در ركوع هستند. (كه مراد از اين آيه حضرت على عليه السلام مى باشند) . در اين آيه سه شخص به عنوان ولىّ معرّفى شده اند : 1 - خدا 2 - پيغمبر صلى الله عليه وآله 3 - على عليه السلام. و با وجود كلمه « انّما » كه دلالت بر حصر دارد ؛ اين معنى را مى رساند كه به طور قطع، ولايت حضرت على عليه السلام در طول ولايت حضرت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مى باشد . و ولايت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله در طول ولايت پروردگار قرار گرفته است . ولى در آيه اى از سوره بقره فقط به يك حلقه، كه حلقه اصيل ولايت مى باشد، اشاره شده : « مَا لَكُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِىٍّ وَّ لَا نَصِيرٍ » (300). يعنى: شما غير از خدا ولىّ و ياورى نداريد . يا در آيه اى ديگر از همين سوره مى فرمايد : « اَللَّهُ وَلِىُّ الَّذِينَ آمَنُواْ ... » (301). يعنى : خدا ولىّ مردم با ايمان است . باز در مورد بيان صاحبان عزّت واقعى مى فرمايد :
« وَ للَّهِ ِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ ... » (302). يعنى: عزّت اختصاص به خدا و رسولش و مؤمنين دارد . و به طور مسلّم، عزّت مؤمنين در طول عزّت رسول و عزّت رسول، در طول عزّت پروردگار مى باشد . ولى در آيه اى ديگر تنها به ذكر عزّت اصيل پروردگار اكتفا نموده، مى فرمايد : « فَإِنَّ الْعِزَّةَ للَّهِ ِ جَمِيعاً » (303). يعنى : همه عزّت از خداست . و موارد متعدّد ديگرى نيز در قرآن به چشم مى خورد كه بر شخص متتبّع پوشيده نيست . ملاحظه مى فرمائيد كه در مثالهاى فوق، آنجا كه ولايت و عزّت را به خدا منحصر مى كند، نفى عزّت از رسول و ديگران نمى كند . زيرا عزّت و ولايت پيامبر صلى الله عليه وآله و ديگران ظلّى و تبعى است . و اگر از پيامبر و ديگران، نفى عزّت و ولايت كند ، تناقض در آيات لازم مى آيد . و ما در ابتداى كتاب به اين مطلب اشاره كرده ايم كه خمس نيز مانند ولايت، يك امر طولى است . و اگر در نامه هاى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله به « خمس اللَّه » تعبير شده، اين تعبير، نفى خمس از رسول و ذى القربى و يتامى و مساكين وابن السبيل را نمى كند، و الّا اين نامه ها مخالف قرآن بود . زيرا خداى متعال در قرآن، صريحاً پنج دسته را سهيم در خمس قرار داده است . بنابراين پيامبرصلى الله عليه وآله در امثال اين نامه ها به سرسلسله اين سهام و حلقه اصيل آنها اشاره فرموده است . و اين به معنى نفى خمس خود نيست . بدين جهت مى بينيم
كه در اخبار و احاديث (همچنان كه در فصل گذشته ديديم) همان طور كه « خمس اللَّه » تعبير شده، « خمس الرّسول » و « خمس النّبي » (304) و «خمس ذي القربى» و « خمسنا » نيز تعبير شده است . خلاصه آنكه تقسيم خمس به شش سهم، همچنان كه شيعه - طبق صريح قرآن - معتقد به آن است، و روايات اهل بيت عليهم السلام نيز دلالت بر آن داشته و مؤكد آن مى باشد، لذا اين امر قابل شك و ترديد نمى باشد. لذا هرگونه اظهار نظرى در اين زمينه،و مخالفتى در اين مورد، اجتهاد مقابل نصّ خواهد بود .
سؤال - آيا كلمات : يتامى ، مساكين و ابن السّبيل ، اختصاص به منسوبين رسول اللَّه صلى الله عليه وآله دارد يا مقصود - از يتامى ومساكين و ابن السبيل - عموم مسلمين اند؟ جواب - به اتّفاق همه فقهاى شيعه، سهم يتامى و مساكين و ابن السبيل، مخصوصِ منسوبين به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله است كه واجد اين صفات باشند . و ما قبلاً نحوه استنباط اين حكم را از قرآن كريم، به نقل از كتاب « زبدة المقال » ذكر كرديم . و امّا از نظر احاديث اهل بيت عليهم السلام و سنّت و سيره آنان، اخبار و احاديث زيادى وجود دارد كه - به الفاظ و عبارات مختلفه - يتامى والمساكين وابن السبيل را مقيّد كرده اند به اينكه بايد آنها از بستگان پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه وآله باشند . اينك به نمونه هايى از اين احاديث اشاره مى كنيم : 1 - شيخ صدوق و شيخ طوسى رحمهما الله از امام
صادق عليه السلام نقل كرده اند كه : زكريّا بن مالك الجعفى از آن حضرت، از آيه خمس سؤال كرد ؟ آن حضرت فرمودند : « أمّا خمس اللَّه عزّوجلّ فللرّسول يضعه في سبيل اللَّه، و أمّا خمس الرّسول فلأقاربه ، و خمس ذوي القربى فهم أقرباؤه ، و اليتامى يتامى أهل بيته . فجعل هذه الاربعة أسهم فيهم . و أمّا المساكين و ابن السبيل فقد عرفت أنا لا نأكل الصدقة و لا تحلّ لنا فهي للمساكين و ابناء السبيل » (305). ترجمه : امّا خمس خداى عزّوجلّ اختصاص به پيامبر صلى الله عليه وآله دارد كه در راه خدا صرف مى كند، امّا خمس رسول، اختصاص به خويشان وى دارد ؛ و خمس ذوى القربى، پس آنها خويشان پيامبرند و بس ؛ و يتيمان، يتيمان اهل بيت اويند، پس خداوند اين چهار سهم را بين آنها قرار داده . و امّا مساكين و ابن السبيل، پس مى دانى كه ما صدقه نمى خوريم و براى ما حلال نيست ، پس اين ( ظاهر اين است كه ضمير به صدقه برمى گردد ) اختصاص به مساكين و ابن السبيل دارد . بعضى به جهت دقّت نكردن در متن روايت، اين حديث را بر خلاف مطلوب، شاهد قرار داده اند كه - إن شاء اللَّه - به زودى به جواب آن خواهيم پرداخت . هيچ يك از مسلمين، بين يتيمان و مسكينان و ابن السبيل، در اين جهت، فرقى ذكر نكرده است . و اگر نظر امام عليه السلام در مساكين و ابناء سبيل، تعميم باشد، پس امام عليه السلام بين آنان و يتيمان فرق گذارده اند، زيرا در روايت تصريح شده كه
يتيمان، ايتام اهل بيت عليهم السلام مى باشند . 2 - مرحوم شيخ طوسى قدس سره به روايت حسن بن فضّال (306) از يكى از دو امام ( امام باقر و امام صادق عليهما السلام ) نقل مى كند، كه در مورد خمس فرمود : « خمس اللَّه و خمس الرسول للإمام، و خمس ذي القربى لقرابة الرسول و الإمام، و اليتامى يتامى آل الرسول ، و المساكين منهم ، و أبناء السبيل منهم . فلا يخرج منهم إلى غيرهم » (307). ترجمه : خمس خدا اختصاص به امام دارد و خمس رسول نيز به امام اختصاص داده شده وخمس ذوى القربى اختصاص به خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله دارد كه امام باشد؛ و ( مراد از ) يتامى، ايتام رسولند و مسكينان از آنان و ابن السبيل از آنان، پس از بين آنان بيرون نمى رود، به غير از اينكه به آنان داده شود . 3 - مرحوم كلينى قدس سره از سليم بن قيس، خطبه مفصّلى را كه حضرت على عليه السلام ايراد فرمودند، نقل مى كند كه آن حضرت در ضمن آن خطبه فرمود : « فنحن واللَّه عني بذي القربى الّذي قرننا اللَّه بنفسه و برسوله صلى الله عليه وآله. فقال تعالى : فللَّه و لرسوله و لذي القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل ( فينا خاصة ) » (308). ترجمه : به خدا سوگند مائيم مقصود خدا، از ذى القربى، كه ما را به خود و رسولش ( در آيه ) مقرون ساخته، پس فرمود : خمس از خدا و رسولش و مال ذى القربى و يتيمان و مسكينان و ابن السبيل ما است
و بس . 4 - مرحوم شيخ طوسى رحمه الله مى فرمايد : « عليّ بن الحسن بن فضّال، عن محمّد بن اسمعيل الزعفراني، عن حماد بن عيسى، عن عمربن أذينة ، عن ابان بن أبي عيّاش ، عن سليم بن قيس الهلالي عن أميرالمؤمنين عليه السلام قال : سمعته يقول كلاماً كثيراً ثمّ قال : و اعطهم من ذلك كلّه سهم ذي القربى الّذين قال اللَّه تعالى : « إِن كُنتُمْ آمَنتُم بِاللَّهِ وَ مَآ أَنزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَومَ الْفُرقَانِ يَومَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ » نحن واللَّه عني بذي القربى و هم الّذين قرنهم اللَّه بنفسه و بنبيّه صلى الله عليه وآله . فقال عزّوجلّ : « فأنّ للَّه خمسه وللرّسول و لذي القربى واليتامى والمساكين وابن السبيل » منّا خاصة . ولم يجعل لنا في سهم الصدقة نصيباً . اكرم اللَّه نبيّه و اكرمنا ان يطعمنا اوساخ ايدي الناس » (309). ترجمه : سُليم بن قيس هلالى - از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده - مى گويد : از آن حضرت گفتار بسيارى شنيدم ، سپس آن بزرگوار فرمود : و ببخش از اين همه سهم ذى القربى را، آن كسانى كه خداى تعالى فرموده : اگر ايمان داريد به خدا و آنچه نازل كرديم بر بنده خود و روز جدا شدن ( بين حقّ و باطل ) روزى كه دو گروه به هم رسيدند . به خدا قسم، خداوند ما را قصد كرده به ذى القربى و آنها كسانى هستند كه خدا آنان را به خود و پيامبرش صلى الله عليه وآله قرين ساخته و فرموده : خمس آن درآمدها اختصاص دارد به خدا و رسولش و ذى القربى و يتيمان و مسكينان و ابن
السبيل، از ما به خصوص .
و براى ما در سهم صدقه نصيب و بهره اى قرار نداده و ما را بزرگتر از اين دانسته كه پليديهاى دستِ مردم را به ما بدهند (310). 5 - مرحوم كلينى و شيخ طوسى رحمهما الله، از عبد صالح ( موسى بن جعفر عليه السلام )، نقل مى كنند كه فرمود : « و نصف الخمس الباقي بين أهل بيته ، فسهم لايتامهم و سهم لمساكينهم و سهم لأبناء سبيلهم، يقسّم بينهم على الكتاب و السنة (311) » (312). ترجمه : و نصف باقيمانده خمس بين اهل بيت آن بزرگوار تقسيم مى شود، سهمى از يتيمانشان، سهمى از مساكينشان و سهمى از ابناء سبيلشان، كه بين آنها مطابق كتاب و سنّت، تقسيم مى شود . 6 - شيخ طوسى رحمه الله از بعضى اصحاب مرفوعاً نقل مى كند : « و النصف لليتامى والمساكين وابناء السبيل من آل محمّد عليهم السلام الّذين لاتحلّ لهم الصدقة و لا الزكاة . عوّضهم اللَّه مكان ذلك بالخمس » (313). ترجمه : و نصف ديگر ( خمس ) از يتيمان و بينوايان و در راه ماندگانِ آل محمّد عليهم السلام است، كه براى آنان صدقه و زكات حلال نيست . خداوند به جاى صدقه و زكات، خمس را عوض قرار داده است . 7 - سيّد مرتضى قدس سره ( علىّ بن الحسين ) در رساله محكم و متشابه، به نقل از « تفسير نعمانى » ، با اسناد خود از حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود : « ثمّ يقسم الثلاثة السهام الباقية بين يتامى آل محمّد ومساكينهم وأبناء سبيلهم » (314).
ترجمه :
سپس سه سهم باقيمانده بين يتيمان آل محمّد و بينوايانشان و ابناءِ سبيل ايشان تقسيم مى گردد . 8 - در تفسير عيّاشى، از محمّد بن مسلم نقل مى كند كه او از يكى از دو امام ( امام باقر و امام صادق عليهما السلام ) نقل مى كند كه از آن حضرت، نسبت به ذى القربى - در آيه خمس - پرسيدم ؟ آن حضرت فرمود : « هم أهل قرابة رسول اللَّه عليه وآله السلام . فسألته : منهم اليتامى و المساكين وابن السبيل ؟ قال : نعم » (315). ترجمه : آنان خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله هستند . پس پرسيدم : يتامى و مسكينان و ابن سبيل هم از ايشان هستند ؟ فرمود : بلى . 9 - عيّاشى در تفسير خود - ذيل آيه خمس - از منهال بن عمرو ، از علىّ بن الحسين عليهما السلام نقل مى كند كه فرمود : « ليتامانا، و مساكيننا و ابناء سبيلنا » (316). ترجمه : اين سهام مخصوص يتامى، و مساكين و ابن سبيلهاى ما است . 10 - صاحب مستدرك الوسائل از كتاب عاصم بن حميد الحنّاط ، نقل مى كند از ابى بصير كه گفت : از اباجعفر ( امام باقر عليه السلام ) پرسيدم از خمس ؟ آن حضرت فرمود : « هو لنا، هو لأيتامنا و لمساكيننا و لإبن السبيل منّا » (317). ترجمه : خمس از ما است ، خمس اختصاص به يتيمان ما و مسكينان ما و ابن سبيل ما دارد . 11 - امام صادق عليه السلام مى فرمايد : « و الخمس لنا أهل البيت في اليتيم منا و
المسكين و ابن السبيل » (318). ترجمه : خمس اختصاص به ما اهل بيت دارد (كه مصرف مى شود) در يتيم از ما و مسكين و ابن سبيل . با توجّه به اينكه هيچ احدى بين يتيم ومسكين وابن سبيل فرقى نگذاشته است . 12 - سليم بن قيس هلالى ( متوفّاى سال 76 هجرى ) از حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه آن امام فرمود : « فنحن الّذين عنى اللَّه بذي القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل كلّ هؤلاء منا خاصة لانّه لم يجعل لنا في سهم الصدقة نصيباً » (319). ترجمه : پس مائيم كسانى كه خداوند از ذى القربى و يتامى و مساكين وابن سبيل قصد كرده و همه اين گروهها تنها از ما هستند، زيرا خداوند براى ما در سهم صدقه نصيبى قرار نداده است .
سؤال - آيا رواياتى هم در كتب احاديث هست كه دلالت بر تعميم داشته باشد، و از آنها استفاده شود كه يتامى و مساكين و ابن سبيل اختصاص به خويشان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ندارد ؟ جواب - بعضى از مغرضين، آنچه نيرو داشته اند صرف كرده اند كه مداركى، اگرچه عليل، براى تعميم به دست بياورند و بالاخره پس از تلاش، متجاوز از ده روايت پيدا، و به آنها استناد كرده اند . و از اين ده روايت، سه روايت آنها اطلاق دارد و با روايات دوازده گانه گذشته تخصيص مى خورد . و يك حديث از آنها نه تنها تعميم را اثبات نمى كند، بلكه بر خلاف تعميم نيز مى باشد . و يك حديث از آنها را ناقلِ حديث (مرحوم صدوق) رد كرده است
. و يك حديث از آنها علاوه بر اينكه از مدارك عامّه است، خود عامّه نيز آن را قبول ندارد . دو حديث است كه از نظر سند ضعيف و بى اعتبار است . و يك حديث ديگر را خود شخصِ مغرض ساخته و جعل كرده است . و معنا و مفهوم يك حديث باقيمانده را نيز نفهميده است . امّا سه حديثى كه مطلق است : 1 - عن إسحق، عن رجل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : سألته عن سهم الصّفوة ؟ فقال : كان لرسول اللَّه صلى الله عليه وآله، ... ؛ و ثلاثة أسهام لليتامى و المساكين و أبناء السّبيل، يقسّمه الإمام بينهم (320). ترجمه : اسحق از مردى نقل كرده، كه سؤال كردم از امام جعفر صادق عليه السلام از سهم صفوه ؟ فرمود : ... ؛ و سه سهم از يتامى و بينوايان و ابناء سبيل است ، كه امام عليه السلام بين آنها تقسيم مى كند . با قطع نظر از سند آن - مردى كه اسحق ( اين حديث را ) از او نقل مى كند ، معلوم نيست چه كسى است و همين جهت ، موجب بى اعتبارى حديث مى گردد - در اين روايت يتامى و مساكين و ابن سبيل به طور مطلق ذكر شده است . 2 - عن ربعي بن عبداللَّه بن الجارود، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : كان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله إذا أتاه المغنم أخذ صفوه و كان ذلك له، ... ؛ ثمّ قسم الخمس الّذى أخذه خمسة اخماس يأخذ خمس اللَّه عزّوجلّ لنفسه ، ثمّ يقسم الاربعة الاخماس بين ذوي القربى
و اليتامى والمساكين و أبناء السّبيل يعطي كلّ واحد منهم جميعاً (321). در اين حديث نيز يتامى و مساكين و ابناء سبيل مطلق است . 3 - حضرت رضا عليه السلام در شرح آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » فرمودند : « و أمّا قوله تعالى : « و اليتامى و المساكين » فإنّ اليتيم إذا انقطع يتمه، خرج من الغنائم و لم يكن له فيها نصيب ، و كذلك المسكين إذا انقطعت مسكنته لم يكن له نصيب من المغنم، و لايحلّ له أخذه » (322). در اين روايت ، نيز يتيم و مسكين به طور مطلق آمده است . بنابر اين ، سه روايت به روايات گذشته، تخصيص مى خورد . و اين اطلاق ، به طور كلّى از نظر فقهى، از اعتبار ساقط مى گردد . امّا روايتى كه بر خلاف تعميم است : « عن زكريا بن مالك الجعفي ، عن أبي عبداللَّه عليه السلام أنّه سأله عن قول اللَّه عزّوجلّ : « و اعلموا أنّما غنمتم ... ». فقال : أمّا خمس اللَّه عزّوجلّ فللرّسول يضعه في سبيل اللَّه، و أمّا خمس الرّسول فلأقاربه ، و خمس ذوي القربى فهم أقرباؤه ، و اليتامى يتامى أهل بيته ، فجعل هذه الاربعة أسهم فيهم ، و أمّا المساكين و ابن السبيل، فقد عرفت أنّا لا نأكل الصدقة ، و لا تحلّ لنا. فهي للمساكين و ابناء السبيل » (323).
مرحوم صاحب حدائق قدس سره مى فرمايد : و امّا قوله في تتمّة الخبر : « و امّا المساكين و ابناء السّبيل » فقد عرفت أنا لانأكل الصدقة ...« إلى آخره » ؛ فيحتمل أن يكون
المعنى فيه الإستدراك لمّا ورد في آية الزكاة من دخول المساكين وأبناء السّبيل فيها. فربّما يتوهّم عمومها للهاشميين أيضاً. فأراد عليه السلام دفع هذا الوهم بانّهم و ان دخلوا في عموم اللفظين المذكورين، لكن قد عرفت انّ الزكاة محرمة علينا أهل البيت فلا تدخل مساكيننا و ابناء سبيلنا فيها. فلابدّ لهم من حصة من الخمس عوض الزكاة الّتى حرمت عليهم. و من أجل ذلك فرض لهم في هذه الآية حصة من الخمس . و حينئذ فقوله : « فهي للمساكين و ابناء السّبيل » إمّا راجع إلى الصدقة، و حينئذ فالمراد بالمساكين و ابناء السّبيل من ذكر في آية الزكاة. و حاصل المعنى ما قدمناه، و إمّا راجع إلى الحصة الّتى من الخمس بقرينة المقام و ان لم تكن مذكورة في اللفظ . و حينئذ فالمراد بالمساكين و ابناء السّبيل من الهاشميين . و مرجع الاحتمالين إلى ما قدمناه » (324). ترجمه : امّا اينكه در آخر خبر آمده كه : امّا مساكين و ابناء سبيل، پس تو مى دانى كه ما صدقه نمى خوريم ... «تا آخر» . احتمال دارد كه مقصود اين باشد : كه چون ممكن است توهّم شود كه مساكين و ابن سبيل ، در آيه زكات ، شامل بينوايان و ابن سبيل از بنى هاشم نيز هست، امام عليه السلام خواسته ، اين توهّم را دفع نمايد به اينكه گرچه بنى هاشم نيز درعموم دو لفظ مساكين و ابن السبيل (درآيه زكات) داخل هستند. ولى دانستى كه زكات بر اهل بيت عليهم السلام، حرام شده است . پس مساكين و ابناء سبيل از ما، داخل عموم آيه زكات نيستند . پس ناچار سهمى
از خمس به جاى زكات نيز كه بر آنان حرام شده، به آنان اختصاص دارد . بنابراين وقتى كه امام عليه السلام كه مى فرمايد : « فهي للمساكين و ابناء السّبيل »، ضمير « هي » يا به صدقه برمى گردد . پس در اين هنگام، مقصود از مساكين و ابناء سبيل كسانى هستند كه در آيه زكات ذكر شده اند . و حاصل معنى همان است كه گفتيم : ( زكات مخصوص مساكين و ابناء سبيل از غير بنى هاشم است ) . و يا ضمير به بخشى از خمس برمى گردد - كه در آيه، اين مرجع ذكر نشده - لكن قرينه مقام بر آن دلالت دارد . در اين هنگام مقصود، مساكين و ابناء سبيل بنى هاشم مى باشند ( يعنى اين سهم از خمس ، به مساكين و ابناء سبيل از بنى هاشم اختصاص دارد ) . به هر حال بازگشت هر دو معنى به همان مطلبى است كه گفتيم . يك بار ديگر عبارت مرحوم صاحب حدائق را بخوانيد و با حديث تطبيق دهيد و قضاوت كنيد كه آيا حديث دالّ بر تعميم است ؟ يا - به عكس - دلالت دارد بر اينكه خمس، سهم فقراء و ابناء سبيل بنى هاشم است و بس ! امّا حديثى كه خودِ ناقل آن را بى اعتبار مى داند : در كتاب عيون أخبار الرّضا عليه السلام چنين آمده است : « علىّ بن ابراهيم از پدرش و او از محمّد بن سنان روايت مى كند كه او گفت: درنزد مولاى خود حضرت رضا عليه السلام در خراسان بودم، كه مردى از صوفيّه سرقت كرده بود . خبرش را به مأمون دادند .
مأمون به احضار وى امر نمود . همين كه نظر مأمون به آن مرد افتاد، آن را پارسا يافت كه در ميان چشمان او اثر سجده نمايان بود . مأمون به او گفت : بدا به اين آثار جميله و اين كردار زشت . آيا با اين آثار جميله و ظاهر آراسته، نسبت دزدى به تو داده مى شود ؟ آن مرد گفت : من اين سرقت را از روى اضطرار كرده ام، نه از راه اختيار و اين در حالى است كه تو حقّ مرا از « خمس » و « فى ء » مانع شدى . براى اينكه خدا خمس را شش قسمت، تقسيم كرده و فرموده : « و اعلموا أنّما غنمتم...» . و « فى ء » را نيز شش قسمت تقسيم كرده، آنجا كه فرموده است : « ما افاء اللَّه على رسوله ... ». آن مرد گفت : تو حقّ مرا منع كردى، در حالى كه من ابن السّبيل هستم و دستم ( از خانه و مالم ) بريده است، و نيز مسكين هستم و نمى توانم به چيزى رجوع كنم، و نيز من از جمله حاملين قرآن هستم . مأمون گفت : آيا من حدّى از حدود خدا و حكمى از احكام خدا را، كه درباره سارق است، براى اين افسانه هاى تو معطّل گذارم ؟ آن مرد صوفى گفت : اوّل خودت را پاك كن، آنگاه به غير خود بپرداز . و حقّ خدا را اوّل بر خود اقامه كن، آنگاه به غير خود . مأمون روى خود را به حضرت رضا عليه السلام كرد و گفت : اين مرد چه مى گويد ؟
حضرت فرمود: اين شخص مى گويد: چون تو دزدى كرده اى،اوهم دزدى كرده است. مأمون در غضب شديدى فرو رفت ... . ( بار ديگر ) مأمون متوجّه حضرت رضاعليه السلام شد وگفت: شما درباره او چه رأى مى دهيد ؟ حضرت فرمود : خداى تعالى به محمّد صلى الله عليه وآله فرمود : « فللَّه الحجّة البالغة » ؛ يعنى : براى خدا حجّت بالغه است ؛ و حجّت بالغه آن است كه همين كه به جاهل رسيد، او را به جهلش آگاه مى كند، چنانچه عالم آن حجّت را به وسيله علمش مى داند ؛ و دنيا و آخرت به حجّت قائم اند، و اين مرد حجّت خود را آورد » (325). كسانى كه اين حديث را دليل بر تعميم گرفته اند، مى گويند : « مسلّماً آن مردِ صوفى از بنى هاشم نبوده و ضمناً در حضور حضرت رضا عليه السلام و مأمون، كه هر دو از بنى هاشم بودند ، ادّعاى خمس و سهم مسكين و ابن سبيل كرد و حضرت رضا عليه السلام او را تصديق نمود . پس معلوم شد كه مسكين و ابن سبيل، در آيه مساكين و ابن سبيل، عموم مسلمين اند ... ». ولى جالب اين است كه خود مرحوم صدوق قدس سره بعد ازنقل اين حديث مى فرمايد: « قال مصنف هذا الكتاب رحمه الله : روى هذا الحديث كما حكيته و أنا برى ء من عهدة صحّته » (326). ترجمه : مصنف اين كتاب گويد : اين حديث همچنان كه نقل كردم، روايت شده، ولى من صحّت آن را به عهده نمى گيرم . امّا حديثى كه از عامّه نقل شده و مورد قبول خود آنان هم نيست : حديثى از تفسير ابن عبّاس ( حبر
الامّة )، كه در حاشيه «الدرّ المنثور» سيوطى چاپ شده است، كه ملخّص تفسيرش اين است كه : « چه در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله و چه در زمان خلفاى راشدين، يتامى و مساكين و ابن سبيل ، يتيمان و مسكينان و ابن سبيلان بنى هاشم نبودند، بلكه عموم مسلمين هستند » (327). مخفى نماند كه اين تفسير را صاحب قاموس ( ابو طاهر محمّد بن يعقوب فيروز آبادى ) جمع آورى كرده و خود مؤلّف، اوّل سوره بقره اظهار نموده كه اين تفسير به وسيله محمّد بن مروان ، معروف به سدى صغير ، از كلبى ( محمّد بن صائب ) ، از ابى صالح، از ابن عبّاس نقل شده است . و سيوطى در اين باره مى نويسد : « فإن إنضم إلى ذلك ( أى إلى طريق الكلبى ) رواية محمّد بن مروان السدى الصغير فهي سلسلة الكذب » (328). ترجمه : اگر به طريق كلبى، روايت محمّد بن مروان (سدى صغير) ضميمه گردد، اين سلسله سند، سلسله دروغ است . و نيز سيوطى در همان صفحه از آن مى نويسد : « روى من طريق ابن عبدالحكم قال : سمعت الشافعي يقول : لم يثبت عن ابن عبّاس في التفسير إلّا شبيه بمأة حديث » (329). ترجمه : از طريق ابن عبدالحكم روايت شده كه شافعى مى گفت : از ابن عبّاس ثابت نشده ، مگر حدود صد حديث . و باز سيوطى درباره كلبى مى نويسد : « و الكلبى اتهموه بالكذب و قد مرض فقال لأصحابه في مرضه : كلّ شى ء حدثتكم عن أبي صالح كذب » (330). ترجمه : كلبى را به
دروغ گوئى متّهم كرده اند و اينكه وى مريض شده، و در حالِ بيماريش به اصحابش گفت : هر چه از ابى صالح حديث كرده ام دروغ است . و بى جهت نيست كه محمّد حسين الذهبى، استاد علوم قرآن و حديث در دانشگاه الأزهر، مى نويسد : « انّ هذا التفسير المنسوب إلى ابن عبّاس لم يفقد شيئاً من قيمته العلمية في الغالب وانّما الشى ء الّذى لا قيمة له فيه هو نسبته إلى ابن عبّاس » (331). ترجمه : اين تفسيرى كه به ابن عبّاس نسبت مى دهند، هنوز در غالب ( حوزه ها ) ارزش علمى خودش را از دست نداده، تنها چيزى كه ارزشى در آن نيست، نسبت دادن اين تفسير است به ابن عبّاس . دقّت كنيد، كاسه از آش داغترها با يك طمطراق عجيبى به تفسير ابن عبّاس استناد مى كنند. در حالى كه آنها، روايات بنى فضّال را بى ارزش مى دانند . امّا دو حديثى كه از نظر سند ضعيف و بى اعتبار است : اوّل - حديثى كه منقول از تحف العقول، منسوب به حسن بن علىّ بن حسين بن شعبه حرّانى است، كه حضرت صادق عليه السلام فرمود : « فأنفذ سهماً لأيتام المسلمين و سهماً لمساكينهم . و سهماً لإبن السّبيل » (332). به فرض اينكه نسبت اين كتاب به علىّ بن شعبه درست باشد، و به فرض اينكه علىّ بن شعبه، شخص معروف و جليل القدر باشد، و به فرض اينكه عباراتِ احاديث اين كتاب نقل به معنى نباشد،تمام احاديث منقوله در اين كتاب، مرسله و خالى از سند است و بدين جهت اعتبار ندارد . همچنان كه استاد اعظم، علّامه حاج ميرزا فتاح
شهيدى تبريزى، مى فرمايد : « هذا ما يرجع إلى سندها، و ملخّصه عدم ما يوجب اعتبارها من حيث الإرسال » (333). دوّم - حديثى است كه ازمسند زيد بن علىّ بن الحسين عليهما السلام نقل شده و اين كتاب مورد استناد هيچ يك از فقهاى شيعه نبوده و نيست ؛ زيرا اين كتاب از زيديّه است و عجيب است از شخص مغرضى كه از روايات بنى فضّال، به خاطر فطحى بودن مى گريزد - با اينكه قبلاً گفتيم : فطحيّه از همه فِرَق به شيعه نزديكترند - ولى در اين مورد به كتاب زيديّه پناهنده مى شود . امّا حديثى كه خود جعل كرده و ساخته اند : حديثى است از روضه كافى ، از ابى حمزه ؛ از حضرت باقر عليه السلام نقل كرده اند ، كه مى فرمايد : « إنّ اللَّه جعل لنا أهل البيت سهاماً ثلثة ... » ؛ تا آنجا كه مى فرمايد : « دون سهام اليتامى و المساكين و ابن السّبيل فانّها لغيرهم ». چنين حديثى در كتاب روضه كافى وجود ندارد و اين افراد جعّال فكر مى كنند كتب شيعه سوخته شده و خاكسترش نيز به باد رفته است . و يا گمان مى كنند كه خوانندگان ، حوصله مراجعه به كتاب اصل را ندارند و چشم بسته، مجعولات را مى پذيرند . واقعاً حيرت انگيز است كه چگونه اين بى دينان ملاحظه آبروى خويش را هم ننموده و براى ايجاد وسوسه در قلوب مردم مسلمان ، از هيچ عمل ناشايستى خوددارى نمى كنند . امّا حديثى كه معناى آن را نفهميده اند : حديثى است - مربوط به « فى ء » - كه از امام محمّد باقر عليه السلام نقل شده
كه فرمودند : « فهذا بمنزلة المغنم ، كان أبي عليه السلام يقول ذلك و ليس لنا فيه غير سهمين : سهم الرسول و سهم القربى ثمّ نحن شركاء النّاس فيما بقي » (334). ترجمه : « فى ء » كه از اهل قرى به دست مى آيد به منزله غنيمت است ، پدرم اين مطلب را مى گفت ؛ براى ما در اين « فى ء » سهمى جز سهم رسول و سهم قربى نيست . سپس فرمود : ما در آنچه باقى مى ماند شريك مردم هستيم . در اين حديث حضرت عليه السلام مى فرمايد : « فى ء » بر دو نوع است : 1 - «فى ء»اى كه در سوره حشر (335) است ؛ و اين « فى ء » آن است كه پيامبر صلى الله عليه وآله با لشكر خود به جنگ رفته، ولى قبل از وقوع جنگ ، دشمن اموال خود را واگذار كرده و به دست خود اموال را تقديم كرده، بدون اينكه خونى ريخته شود . اين « فى ء » اختصاص به پيامبر صلى الله عليه وآله دارد و بعد از پيامبر اختصاص به امام عليه السلام دارد و اشخاص ديگرى در آن، سهيم نيستند . 2 - «فى ء»اى كه در آيه : « مَّآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى ... » (336) است ؛ و آن فى ءاى است كه با حمله به دشمن به دست آمده و آن ، حكم غنيمت را دارد، كه بايد ابتدا، به پنج سهم تقسيم شود. يك سهم از خدا و رسول و ذى القربى و يتامى و مساكين و ابن سبيل اهل بيت ( كه از
چهار سهم اخير، در روايت به «سهم القربى» تعبير شده ). و چهار پنجم آن مالِ عموم مردم است، كه ممكن است اين چهار گروه نيز از آن چهار پنجم سهم ببرند . به خاطر همين امر است كه حضرت در روايت فرموده : اين « فى ء » به منزله «غنيمت» است، و ما دو سهم مى بريم. يك سهم رسول - كه در حقيقت دو سهم است، كه عبارت از سهم خود پيامبر صلى الله عليه وآله و سهم خدا - كه به او واگذار شده است . و ديگرى، سهم قربى كه شامل هر چهار مصرف در آيه است . و بعد مى فرمايد : ما در آنچه باقى مى ماند - كه چهار پنجم باشد - با مردم شريك هستيم (337). و اين افراد مغرض يا جاهل، چون معنى حديث را درك نكرده، خيال مى كنند كه امام مى فرمايد : « به ما فقط دو سهم مى رسد، سهم پيامبر صلى الله عليه وآله و سهم ذى القربى »، و قربى فقط ذى القربى است . بنابر اين، سه سهم ديگر باقى مى ماند : يتامى، مساكين وابن السبيل . و ما در اين سه سهم با همه مردم، شريك هستيم . در صورتى كه اوّلاً : همه مردم از اين سه سهم بهره نمى برند . و ثانياً : امام عليه السلام در آن سه سهم، شريك نيست . اقوال علماى شيعه، در يتامى و مساكين و ابن سبيل، در آيه خمس از دلائل گذشته معلوم شد كه يتامى و مساكين و ابن سبيل در آيه خمس ، تنها يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان آل محمّداند (
بنى هاشم )، نه عموم يتيمان و مساكين و أبناء سبيل . و عموم فقهاى شيعه به استناد ظاهر كتاب و روايات متعدّده اى كه محدّثين آنها را نقل فرموده اند، به همين قول قائلند . در كتاب زبدة المقال آمده است : « امّا المراد باليتامى و المساكين و ابن السبيل فهم المتّصفون بهذه الصّفات من أقرباء الرّسول صلى الله عليه وآله دون غيرهم . و يدلّنا عليه ايضاً اجماع اصحابنا اجماعاً محصلاً، مضافاً إلى اتّفاق رواياتهم على ذلك » (338). ترجمه : مراد از يتامى و مساكين و ابن سبيل كسانى هستند كه اين صفات را دارا هستند، از نزديكان پيامبر صلى الله عليه وآله نه ديگران . و اجماع اصحاب ما، بر اين مطلب ما را راهنمايى مى كند ، آن هم اجماع محصل ( يعنى، اجماع براى ما نقل نشده، بلكه ما خود اين اجماع را در كتب و اقوال قدما يافته ايم ). مضافاً به اينكه روايات ائمّه هدى عليهم السلام بر اين مطلب اتّفاق دارد . از اين گفتار معلوم مى شود كه هيچ فردى - در اين مسأله - از فقهاى شيعه خلافى نكرده است . و فعلاً مجالى نيست كه گفتار همه فقهاء را در اين زمينه بياوريم ، تنها گفتار عدّه اى از بزرگان شيعه را نقل مى كنيم زيرا اشخاص مغرض يا جاهلى ناجوانمردانه آن فقها را متّهم به قول خلاف كرده اند : 1 - مرحوم كلينى قدس سره، صاحب كافى، در اين باره مى نويسد : « إنّ اللَّه تبارك و تعالى جعل الدنيا كلّها بأسرها لخليفته حيث يقول للملائكة : « إنّي جاعل في الأرض خليفة » فكانت الدنيا بأسرها لآدم و
صارت بعده لأبرار ولده و خلفائه، فما غلب عليه أعداؤهم ثمّ رجع إليهم بحرب أو غلبة، سمّي : فيئاً. و هو أن يفى ء إليهم بغلبة و حرب. و كان حكمه فيه ما قال اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » فهو للَّه و للرّسول و لقرابة الرّسول » (339). ترجمه : خداوند تبارك و تعالى همه دنيا را براى خليفه خود قرار داده است ؛ آنجا كه مى فرمايد : « إنّى جاعل في الأرض خليفة » ، پس همه دنيا از آنِ آدم بود و پس از او، ملك نيكان از فرزندان و خلفاى وى گرديد . پس آن اموالى كه دشمنانشان به آن دست يافتند، سپس با جنگ يا قهر و غلبه به آنان، ( به نياكان و خلفاى آدم ) بازگشت نمود، ( آن اموال ) « فى ء » ناميده شده، (و سرّ اينكه اين اموال « فى ء » ناميده شده آن است كه ) آن اموال به قدرت جنگ به آنان بازگشت نموده است . و حكم «فى ء» همان است كه خداوند متعال فرموده : « بدانيد آنچه را به غنيمت گرفته ايد، از آن خدا و رسول و خويشان وى و يتامى و مساكين و ابن سبيل است »، پس، خمس مال خدا و پيامبر صلى الله عليه وآله و خويشان آن حضرت است . ملاحظه فرمائيد، مرحوم كلينى پس ازذكر آيه شريفه، كه مصرف خمس را در شش مورد حصر كرده، مى فرمايد: «پس خمس مال خدا وپيامبر وخويشان اوست»؛ و اگر ايشان قائل به تعميم بود ، بايد كلمات ديگرى به اين جمله افزوده باشد و بگويد : «
فهو للَّه و للرّسول و لقرابة الرّسول و لليتامى و المساكين و ابن السبيل ». به علاوه ، در ذيل اين بحث ، ايشان بيست و هشت روايت نقل فرموده كه در هيچ يك از آنها استفاده اطلاق يا تعميم در مورد يتامى و مساكين و ابناء سبيل ديده نمى شود ؛ بلكه در روايت اوّل، از آن روايتها، از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده، كه مى فرمايد : « فقال : « ما أفاء اللَّه على رسوله من أهل القرى فللَّه و للرّسول و لذي القربى و اليتامى و المساكين » منّا خاصّة » (340). ملاحظه نمائيد كه چگونه حضرت مى فرمايد : يتامى و مساكين از ما، به خصوص است . و در ضمن روايتى از موسى بن جعفر عليهما السلام نقل مى كند : « و نصف الخمس الباقي بين أهل بيته، فسهم ليتاماهم و سهم لمساكينهم و سهم لأبناء سبيلهم » (341). ترجمه : نصف باقيمانده از خمس، بين اهل بيت پيامبر عليهم السلام تقسيم مى شود ، سهمى حقّ يتيمان اهل بيت و سهمى حقّ مسكينان آنها و سهمى حقّ ابن سبيل از آنان است . چگونه ممكن است مرحوم كلينى بر خلاف رواياتى كه خود نقل مى كند ، فتوى بدهد ؟! در صورتى كه در هيچ يك از بيست و هشت روايتى كه نقل فرموده ، اطلاق يا عمومى در مورد يتامى و مساكين و ابناء سبيل به چشم نمى خورد . 2 - مرحوم شيخ طبرسى قدس سره ذيل آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » مى نويسد : « اختلف العلماء في كيفية قسمة الخمس و من يستحقّه على أقوال : « أحدها
» ما ذهب اليه أصحابنا و هو انّ الخمس يقسّم على ستّة أسهم :
فسهم للَّه وسهم للرّسول و هذان السهمان مع سهم ذي القربى للإمام القائم مقام الرسول صلى الله عليه وآله و سهم ليتامى آل محمّد و سهم لمساكينهم و سهم لأبناء سبيلهم لا يشركهم في ذلك غيرهم لأنّ اللَّه سبحانه حرم عليهم الصّدقات ... » (342). ترجمه : علماء ( عامّه و خاصّه ) در كيفيّت تقسيم خمس اختلاف كرده اند بر چند قول ؛ يكى از آن اقوال، قولى است كه اصحاب ما ( شيعه ) عقيده دارند و آن اين است كه خمس به شش قسمت تقسيم مى شود : سهمى حقّ خدا است ، سهمى از آنِ رسول و اين دو سهم با سهم ذى القربى، حقّ امامى است كه جانشين پيامبر صلى الله عليه وآله است، وسهمى حقّ ايتام آل محمّد وسهمى حقّ مسكينان از آنان است، كه غير آل محمّد، با آنان شريك نيست ؛ زيرا خداوند صدقات را بر ايشان حرام فرموده است . و شيخ طبرسى در ادامه مطلب فوق مى نويسد : « «و اليتامى و المساكين و ابن السبيل» قالوا : انّ هذه الاسهم الثلاثة لجميع النّاس و انّه يقسّم على كلّ فريق منهم بقدر حاجتهم . و قد بَيّنا ان عندنا يختص باليتامى من بني هاشم و مساكينهم و ابناء سبيلهم » (343). ترجمه : ( اهل سنّت ) گفته اند كه اين سه سهم حقّ همه مردم است و تقسيم مى شود به هر گروهى از آنها به مقدار نيازشان . و ما قبلاً بيان كرديم كه نزد ما (شيعه) اين سهام اختصاص دارد به يتامى از بنى هاشم
و مسكينان آنها و ابن سبيل از آنها . و امّا آنچه آن بزرگوار در جلد نهم « مجمع البيان » مى نويسد : « و قال جميع الفقهاء : هم يتامى الناس عامة و كذلك المساكين و أبناء السبيل وقد روي ايضاً ذلك عنهم عليهم السلام » (344). ترجمه : همه فقهاء گفته اند : اينها يتامى و مساكين و ابناء سبيل همه مردم است . اوّلاً : اين جملات، مربوط به آيه خمس نيست ، بلكه مربوط به بحث « فى ء » است كه آن بزرگوار در ذيل آيات سوره حشر فرموده . و ثانياً : مراد ايشان از فقهاء، فقهاى عامّه است، به دليل اينكه در تفسير همين آيه فى ء، در همين صفحه، مى فرمايد : « « ما أفاء اللَّه على رسوله من أهل القرى » أي : من أموال كفّار أهل القرى « فللَّه » يأمركم فيه بما أحبّ « و للرَّسول » بتمليك اللَّه ايّاه « و لِذي القُربى » ؛ يعني : أهل بيت رسول اللَّه و قرابته و هم بنو هاشم « و اليَتامى و المَساكين و ابن السَّبيل » منهم لأنّ التقدير : و لذي قرباه و يتامى أهل بيته و مساكينهم و ابن السبيل منهم » (345). ترجمه : « آنچه خداوند به پيامبر خود برمى گرداند از اهل دهكده ها » يعنى از اموال كفّار اهل دهكده ها « حقّ خداست » كه به هر راهى كه دوست داشته باشد، فرمان مصرف آن را مى دهد ؛ « و حقّ پيامبر است » به جهت اينكه خداوند به وى تمليك فرموده ؛ « و حقّ ذى القربى است » ؛ يعنى
اهل بيت رسول خدا و خويشان آن حضرت كه بنى هاشم اند ؛ « و يتامى و مساكين و ابن سبيل » از آنان . زيرا تقدير آيه چنين است : و حقّ خويشان پيامبر و يتيمان اهل بيت او و مسكينان آنها و ابن سبيل از آنها است . اين نظريّه آن بزرگوار است . چگونه ممكن است كه ايشان - درتفسير آيه - باجميع فقهاى شيعه مخالفت كند؟! به اين قرينه، معلوم مى شود كه مراد ايشان از فقهاء، فقهاى اهل سنّت اند . 3 - امّا قول ابن جنيد، ملقّب به «اسكافى» ؛ آنچه از ايشان نقل شده اين است كه : « در صورتى كه خويشان پيامبر و اهل بيت ( آل محمّد ) از اين سه سهم مستغنى و بى نياز شوند ، بايد اين سهام را به مصرف غير آنها رسانيد » . نه اينكه ايشان به طور مطلق، معتقد باشند كه اين سه سهم حقّ يتيمان ومسكينان و ابن سبيلان مسلمين است . و مرحوم حاج آقا رضا همدانى اين قول را از ابن جنيد نقل فرموده و كلام وى را ردّ مى كند و مى فرمايد : « و ثلثة من الاسهم الستّة و هي نصف الخمس للايتام و المساكين و ابناء السبيل من أقارب النّبى صلى الله عليه وآله ممن حرّم عليهم الصدقة . بلا خلاف فيه على الظاهر بيننا كما يدلّ عليه النصوص الكثيرة الّتى تقدّم جملة منها . نعم، حكى عن ابن الجنيد انّه جعلها مع استغناء ذوى القربى لمطلق الايتام والمساكين و ابناء السبيل . و فيه ما لا يخفى، فإنّه ان استند في ذلك إلى إطلاق الكتاب و اغمض عمّا ورد
في تفسيره . فلا وجه لتقيده باستغناء ذوي القربى . و إن استند إلى الأخبار المفسرة له فمقتضاها قصر الخمس على بني هاشم و عدم التعدّى عنهم . خصوصاً بعد الالتفات إلى ما وقع في بعضها من التصريح بانّ الزائد عمّا يحتاجون إليه للإمام عليه السلام و على الإمام تكميل ما نقص » (346). ترجمه : سه سهم از شش سهم ( 36 ) و آن نصف خمس است، حقّ ايتام و مساكين و ابناء سبيل از خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله است، از كسانى كه صدقه بر آنها حرام است ؛ بدون اينكه در اين حكم بين ما ( اماميّه ) خلافى باشد، على الظاهر، همچنان كه نصوص فراوانى بر آن دلالت دارد - كه مقدارى از آنها گذشت . آرى از ابن جنيد نقل شده كه وى اين سهام را در صورت بى نيازى ذوى القربى، حقّ همه يتامى و مساكين و ابناء سبيل قرار داده است . و در اين گفتار ايرادى آشكار به نظر مى رسد و آن اين است كه وى اگر در اين مطلب به اطلاق قرآن استناد كرده (347) ، پس اين تقييد ( بى نيازى ذوى القربى ) وجهى ندارد، و اگر به اخبارى كه كتاب را تفسير مى كند استناد كرده، مقتضاى اخبار انحصارِ خمس به بنى هاشم و تجاوز نكردن از آنها است . پس از توجّه به آنچه در پاره اى از روايات واقع شده، كه تصريح كرده اند به اينكه زائد بر آنچه آنها به آن نياز دارند، حقّ امام است و بر امام لازم است كمبود آنها را تكميل كند . صاحب رياض نيز عين همين، مطلب را از
ابن جنيد نقل فرموده و به نقد گفتار وى پرداخته، مى فرمايد : « بل لا خلاف فيه بظاهر جداً إلّا من الاسكافي . فلم يشترطه، بل جوّز صرفه إلى غيرهم من المسلمين، مع استغناء القرابة عنه . و هو مع ندوره، مستنده غير واضح عدا اطلاق الادلة المقيدة بالنصوص المستفيضة المنجبرة قصورها أو ضعفها بالشهرة العظيمة بل الاجماع حقيقة كما في الانتصار . و امّا الاستدلال له بإطلاق الصحيح الماضي فغفلة واضحة . إذ الفعل لا عموم له، كما عرفته » (348). ترجمه : بلكه خلافى در اين مطلب مشاهده نشده، مگر از اسكافى ( ابن جنيد ) ؛ پس ( قرابت ) را شرط نكرده؛ بلكه جائز دانسته به غير آنها از مسلمين نيز داده شود، مشروط به اينكه ذوى القربى از آن بى نياز باشند . و اين قول، با اينكه نادر است و دليلش روشن نيست غير از اطلاق ادلّه اى كه مقيّد شده است به روايات مستفيضه كه قصور يا ضعفش به شهرت عظيمه، بلكه به اجماع واقعاً جبران مى شود ، همچنان كه در انتصار آمده . و امّا استدلال بر اين مطلب به اطلاق خبر صحيح گذشته، غفلتى آشكار است ؛ زيرا فعل - همچنان كه دانستى - عموميّت براى آن نيست . و همچنين صاحب مدارك ، قول ابن جنيد را نقل فرموده ، و سپس دليل (اسكافى) ابن جنيد را به اين صورت ذكر مى كند : « و الظاهر أن هذا القيد [ إذا استغنى عنها ذوي القربى ] على سبيل الافضليّة عنده، لا على سبيل التعيين . و يدلّ على ما ذكره إطلاق الآية الشّريفة ... ». ترجمه :
ظاهر اين است كه اين قيد ( يعنى قيدى كه ابن جنيد فرموده : هنگامى كه ذوى القربى از خمس بى نياز شدند ) نزد وى بر سبيل افضليّت است نه بر سبيل تعيين . و دليل گفتار وى ( ابن جنيد ) اطلاق آيه شريفه است ... . و در دنباله اين مطلب مى فرمايد : « ... و هو جيد لو كان النص المتضمّن لذلك صالحاً للتقييد . و كيف كان، فلا خروج عمّا عليه الأصحاب » (349). ترجمه : اين قيد خوب است در صورتى كه روايتى كه متضمّن اين قيد است، صلاحيّت براى تقييد ( مطلقات ) داشته باشد . و به هر حال، از آنچه اصحاب بر آن شده اند ( فتواى علماى اماميّه ) راه فرارى نيست . و صاحب حدائق بعد از نقل ابن جنيد و فرمايش صاحب مدارك، مى فرمايد : « أقول : العجب منه - قدّس سرّه - في ميله إلى هذه الأقوال الشاذة النادرة المخالفة للأخبار المتكاثرة و اتّفاق الأصحاب قديماً و حديثاً من ما ذكر هنا و ما تقدم بمجرد هذه الخيالات الضّعيفة و التّوهّمات السّخيفة . و لا ريب أن ما ذكره ابن الجنيد هنا هو مذهب العامّة، كما نقله في المعتبر ... » (350). ترجمه : من مى گويم : عجب است از ايشان در اينكه به اين اقوال شاذّه نادره كه مخالف اخبار فراوان و ( مخالف ) اتّفاق اصحاب قديم و جديد است، از آنچه در اينجا و جلوتر ذكر شده به مجرّد اين خيالات سست و بى اساس و اين توهّمات بى ارزش، كه به اين رأى تمايل پيدا كرده است . و شكّى نيست
آنچه ابن جنيد در اينجا فرمود، مذهب اهل سنّت است - همچنان كه در كتاب معتبر نقل كرده است . سپس به شدّت به مذهب ابن جنيد تاخته و آن را به باد انتقاد گرفته، و با منطقى جالب قول وى را ردّ كرده است، سپس فرموده : « لم يخالف في هذه المسألة سوى ابن الجنيد الّذى طعن عليه الأصحاب بموافقته العامّة في جملة من فتاواه و منها هذا الموضع » (351). ترجمه : مخالفت نكرده است در اين مسأله، كسى غير از ابن جنيد، كه اصحاب بر وى طعن زده و اشكال كرده اند به اينكه وى با عامّه موافقت كرده در بسيارى از فتاوى خود، و از آن موارد اين مورد است . 4 - شيخ جليل ، محمّد بن علىّ بن شهر آشوب ، در كتاب خود ذيل آيه شريفه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » نوشته است : « قوله سبحانه : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء فأنّ للَّه خمسه » (352) يدلّ على انّ المعادن كلّها يجب فيها الخمس، سواء ينطبع أو لا ينطبع، لأنّه ممّا يغنم . و فيه ايضاً دليل على انّه ليس يمتنع تخصيص هذه الظواهر، لأنّ ذي القربى عام لقربى النّبى صلى الله عليه وآله دون غيره . و لفظة « اليتامى و المساكين و ابن السبيل » عام في المشرك و الذمى و الغنى والفقير . و قد خصّه الجماعة ببعض من له هذه الصّفة » (353). ترجمه : خداوند سبحان كه فرموده : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء فأنّ للَّه خمسه » دلالت دارد بر اينكه در همه معادن،
خمس واجب است، چه قابل انعطاف باشد و چه نباشد ؛ زيرا معادن از مصاديق غنيمت است . و اين گفتار نيز دلالت دارد بر اين كه ممتنع نيست تخصيص دادن اين ظواهر بدين جهت كه ذى القربى همه خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله را شامل است نه غير آنها را . و لفظ يتامى و مساكين و ابن سبيل شامل است مشرك و ذمّى و غنى و فقير را، در حالى كه همه ( فقهاء ) اختصاص داده اند اين عناوين را به بعض كسانى كه داراى اين صفات هستند . ملاحظه كنيد كه دلالت اين كلمات (يتامى و مساكين و ابن السبيل ) را فرموده، تخصيص آنها را نيز يادآور شده است . ولى بعضى از اشخاص مغرض يا جاهل، در وقت نقل اين مطلب، از ذكر دنباله عبارت ايشان خوددارى كرده اند . 5 - مرحوم حاج آقا رضا همدانى قدس سره مى نويسد : « ففي المدارك قال : « و حكى المصنف و العلّامة عن بعض الأصحاب قولاً بأنّه يقسم خمسة اقسام : سهم لرسوله و سهم ذي القربى لهم و الثلثة الباقية لليتامي و المساكين و أبناء السبيل . و إلى هذا القول ذهب اكثر العامّة ... ». و كيف كان فلا ريب في ضعف القول المزبور بل فساده » (354). ترجمه : در مدارك فرموده : « مصنف ( محقّق حلّى ) و علّامه از بعضى اصحاب قولى را حكايت كرده اند كه خمس به پنج قسمت تقسيم مى شود، سهمى مال پيامبر است و سهم ذى القربى مال آنها است و سه سهم باقيمانده اختصاص به يتيمان و بينوايان و در
راه ماندگان دارد . و بسيارى از عامّه به همين قول معتقدند ... ». وبه هرحال، شكّى در سستى اين گفتار، بلكه فساد آن نيست . در اينجا آن اشخاص مغرض به جاى جمله « ذهب اكثر العامّة »، جمله « ذهب اكثر العلماء » را گذارده، و در نقل اين عبارت، تحريف ايجاد كرده اند . و ضمناً ردّ صاحب مصباح را هم ذكر نكرده اند . تا بدين وسيله بتوانند اين قول را به صاحب مصباح نسبت دهند . ( نعوذ باللَّه من الإفتراء ). 6 - شيخ يوسف بحرانى در كتاب حدائق مى نويسد : « السابعة : المشهور بين الأصحاب - رضوان اللَّه عليهم - انّه يعتبر في الطّوائف الثلاث أعنى اليتامى و المساكين و ابن السبيل، الانتساب إلى عبدالمطلّب جدّ النّبى صلى الله عليه وآله . و عليه تدلّ الأخبار المتكاثرة، ... . فإنّ هذه الأخبار قد إشتركت في الدلالة صريحاً على انّ الخمس لا يخرج منه شى ء إلى غير الإمام عليه السلام و الطوائف الثلاث المنتسبين اليهم عليهم السلام ... ». ترجمه : مشهور بين اصحاب - رضوان اللَّه عليهم - اين است كه معتبر است در گروه هاى سه گانه، يعنى يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان، كه منسوب به عبدالمطلّب ، جدّ پيامبر صلى الله عليه وآله، باشند . و اخبار بسيارى بر اين مطلب دلالت دارد ... . و پس از ذكر چند خبر مى فرمايد : اين اخبار، همه در اين جهت شركت دارند كه دلالت مى كنند بر اينكه چيزى از خمس به غير امام و سه طائفه اى كه با ائمّه عليهم السلام نسبت دارند، داده نمى شود . سپس مى نويسد
: « ... و نقل عن ابن الجنيد انّه قال : و امّا سهام اليتامى و المساكين و ابن السبيل و هي نصف الخمس فلأهل هذه الصّفات من ذوي القربى و غيرهم من المسلمين إذا استغنى عنها ذوي القربى . و لا يخرج من ذوي القربى ما وجد فيهم محتاج اليها إلى غيرهم » (355). ترجمه : از ابن جنيد نقل شده كه او گفته : امّا سهام يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان كه آن نصف خمس است، نصيب كسانى است كه داراى اين صفات باشند از ذوى القربى، و غير آنها از مسلمانان . هنگامى كه ذوى القربى از آن سهام بى نياز باشند . و از بين ذوى القربى نبايد بيرون رود و به غير آنها داده شود تا موقعى كه در بين آنان كسانى باشند كه به اين سهام نيازمند باشند . بعد از نقل اين عبارت مى گويد : « قال في المدارك بعد نقل ذلك إلى قوله : «إذا استغنى عنها ذوي القربى» ما صورته : و الظاهر انّ هذا القيد على سبيل الافضلية عنده لا التعيين . ثمّ قال : و يدلّ على ما ذكره اطلاق الآية الشّريفة و صحيحة ربعى المتقدمة و غيرها من الأخبار » (356). ترجمه : صاحب مدارك بعد از نقل عبارت ابن جنيد تا برسد به جمله : « اذا استغنى عنها ذوى القربى » ؛ ( يعنى هنگامى كه ذوى القربى از آن بى نياز باشند )، مطلبى را فرموده كه از اين قرار است : ظاهر اين است كه اين قيد ( إذا استغنى ... ) بر سبيل افضليّت است نزد ايشان (ابن جنيد) نه
تعيين . ( يعنى بهتر اين است كه تا ذوى القربى نياز دارند، به ديگران داده نشود ). سپس صاحب مدارك فرموده كه : اطلاق آيه شريفه و اطلاق صحيحه ربعى واخبار ديگر بر آن دلالت دارد . ملاحظه كنيد كه صاحب حدائق، فقط قول ابن جنيد را نقل فرموده . و صاحبِ مدارك به توضيح گفتار ابن جنيد و مدرك و دليل گفتار وى پرداخته ، ولى هيچ يك از آنها گفتار و دليل وى را نپذيرفته اند. بلكه صاحب مدارك بعد از بيان قول و مدركِ ابن جنيد فرموده : « و كيف كان فلا خروج عمّا عليه الأصحاب ». يعنى، به هر حال از آنچه اصحاب گفته اند، نمى توان سرپيچى كرد . و صاحب حدائق بعد از نقل عبارت ابن جنيد و عبارت صاحب مدارك مى نويسد : « أقول : العجب منه - قدّس سرّه - في ميله إلى هذه الأقوال الشاذة النادرة المخالفة للأخبار المتكاثرة و اتّفاق الأصحاب قديماً و حديثاً، من ما ذكر هنا و ما تقدم، بمجرد هذه الخيالات الضّعيفة والتّوهّمات السّخيفة ، ... . و لم أعرف له موافقا من الامامية » (357). ترجمه : من مى گويم : عجب است از ايشان ( ابن جنيد ) در اينكه تمايل پيدا كرده به اين آراء نادره اى كه مخالف اخبار بسيار و مخالف اتّفاق فقهاى شيعه از قديم و جديد مى باشد، هم در مسائلى كه اينجا ذكر كرده و هم در مسائل گذشته با استناد به خيالات بى اساس و توهّمات بى اعتبار ... . و از اماميّه كسى كه موافق ايشان باشد سراغ ندارم . 7 - مرحوم محقّق سبزوارى قدس سره در كتاب
« ذخيرة المعاد » مى گويد : « و يعتبر في الأصناف الثلاثة ان يكونوا من الهاشميين المؤمنين . و تنقيح هذا المقام انّما يتم ببيان امور . الأوّل : المشهور بين الأصحاب انّه يعتبر في الاصناف الثلثة انتسابهم إلى عبدالمطلّب جدّ النّبى صلى الله عليه وآله . و حكى عن ابن الجنيد انّه قال : و امّا سهام اليتامى و المساكين و ابن السبيل و هي نصف الخمس، فلأهل هذه الصّفات من ذوي القربى و غيرهم من المسلمين إذا استغنى عنها ذوي القربى . ولا يخرج من ذوي القربى ما وجد فيهم محتاج إليها إلى غيرهم و الأقرب الأوّل » (358). ترجمه : شرط است در اين سه گروه ( يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان ) كه از هاشميان با ايمان باشند . و تحقيق در اين مقام به بيان چند امر كامل مى گردد . اوّل : آنكه مشهور است بين اصحاب كه شرط است در اين سه گروه كه به عبدالمطلّب، جدّ پيامبر صلى الله عليه وآله ، نسبت داشته باشند . و از ابن جنيد حكايت شده كه او گفته است كه : سهام يتيمان و بينوايان وابن سبيل كه نصف خمس است، اختصاص به ذوى القربائى دارد كه اين صفات را دارا باشند و همچنين غير ذوى القربى در صورتى كه ذوى القربى از آن سهام بى نياز باشند . و از دست ذوى القربى نبايد خارج گردد و به غير داده شود مادامى كه از ذوى القربى نيازمندى وجود دارد . و نزديكترين دو قول، قول اوّل است (كه اين سه گروه بايد از ذوى القربى باشند). سپس در صفحه بعد،
در اين جهت بحث كرده كه آيا به همه افرادِ هر يك از اين سه گروه ( كه به عقيده ايشان بايد از ذوى القربى باشند ) بايد داده شود يا به بعضى از آنها هم كه پرداخت گردد، كفايت مى كند ؟ ايشان مى فرمايد : مذهب معروفِ اصحاب اين است كه به يك نفر هم مى توان اختصاص داد . آنگاه دليل اين قول را به اين صورت بيان مى فرمايد : « و يدلّ على الأوّل إطلاق الآية، لأنّ المراد باليتامى و المساكين في الآية الجنس لتعذر الحمل على الاستغراق . و يؤيده صحيحة أحمد بن محمّد بن أبي نصر السابقة » (359). ترجمه : بر قول اوّل ( جواز اختصاص به يك فرد ) دلالت دارد اطلاق آيه ، زيرا مراد به يتامى و مساكين در آيه جنس است ( نه عموم ) ؛ زيرا حمل آن بر عموم محال است . و اين مطلب را صحيحه احمد بن محمّد بن أبى نصر - كه قبلاً ذكر شد - تأييد مى كند . 8 - مرحوم ملّا محمّد تقى مجلسى قدس سره (معروف به مجلسى اوّل) (360) مى فرمايد : « و چون تامّل كنى در اين حديث، بسيارى از احكام ظاهر مى شود بر تو . و آنچه در آيه غنيمت فرمودند فى الجمله تقيّه فرموده اند كه ظاهرش آن است كه يتامى و مساكين از غير سادات باشند » (361). ايشان تعميم مستفاد از حديث را حمل بر تقيّه نموده اند . 9 - صاحب رياض قدس سره، بعد از نقل عبارت ابن جنيد (اسكافى) مى فرمايد : « و هو مع ندوره، مستنده غير واضح عدا إطلاق الادلة المقيدة بالنصوص
المستفيضة المنجبرة قصورها أو ضعفها بالشهرة العظيمة بل الاجماع، حقيقة كما في الإنتصار » (362). ترجمه : اين قول علاوه بر اينكه نادر است ، دليلش روشن نيست غير از اطلاقِ ادلّه . كه آن اطلاق نيز به روايات بسيارى كه نارسايى و ضعفش به شهرتى بس عظيم بلكه اجماع حقيقى - چنانچه در انتصار آمده - جبران گرديده است . اين بود آراء و اقوال علماء و دانشمندانى كه كلمات آنها تحريف شده و به آنها نسبت خلاف داده اند . زهى بى دينى و بى وجدانى، كه اشخاصى مغرض يا جاهل، چنين نسبتهايى به فقهاى عظام شيعه دهند . زيرا بدتر از قتله فقهاء، آن كسانى اند كه نسبتهايى ناروا به آنها داده و يا كلمات آنان را تحريف نمايند .
« قُل لَّآ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةِ فِي الْقُرْبَى » (363) سؤال - باتوجّه به اينكه شعار همه انبياء، اين بود كه بر ابلاغ رسالت و عمل هدايت اجر و مزدى از مردم نمى خواستند ، آيا ممكن است رسول اكرم صلى الله عليه وآله دوستى و محبّت مردم با اقوام و خويشانش را از مردم، به عنوان اجر و مزد رسالت به شمار آورده و آن را از مردم مطالبه كند ؟
آيا اين تناقض نيست ؟
جواب - اوّلاً: خداوند در سوره سبأ مى فرمايد:« مَا سَأَلْتُكُمْ مِّنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ»(364)؛ يعنى : اجرى را كه از شما خواسته ام، آن نيز براى خود شما است .
از اين آيه، دو مطلب به طور وضوح، استفاده مى شود :
1 - پيامبر از مردم اجر و مزد درخواست نموده .
2 - اين اجر و مزد تنها سودش براى خود مردم است
.
پس در حقيقت درخواست پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله با شعار انبياء تناقضى ندارد . زيرا چيزى براى خود مطالبه نفرموده است . ثانياً : چه مانعى دارد همان طور كه عدّه اى از مفسّرين ، حتّى همان كسانى كه آيه را به معنى ديگر تفسير كرده اند ، مستثنى « إلّا المودّة فى القربى » را منقطع بگيريم ! و مستثناى منقطع آن است كه مستثنى از جنس مستثنى منه نباشد؛ بنابراين منظور، تشويق مردم است به مودّت ذى القربى كه اگرچه به ظاهر اجر و مزد رسالت است، ولى در واقع به نفع خود مردم است و در حقيقت اجر رسالت پيامبر صلى الله عليه وآله نيست . سؤال - با توجّه به اينكه دوستى امرى است قلبى و به سفارش و توصيه و خواهش و تمنّا نمى توان آن را مطالبه نمود ، آيا اين خواهش نامناسب و توقّع بيجايى نيست كه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله بفرمايد : مردم بياييد خويشاوندان مرا دوست داشته باشيد ؟ جواب - اوّلاً : خداوند در سوره ق مى فرمايد : « مَّنْ خَشِىَ الرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ وَ جَآءَ بِقَلْبٍ مُّنِيبٍ » (365) . و در سوره حجرات مى فرمايد : « قَالَتِ الْأَعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَ لَكِن قُولُواْ أَسْلَمْنَا وَ لَّمَا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ » (366). و در سوره اعراف مى فرمايد : « لَهُمْ قُلُوبٌ لَّايَفْقَهُونَ بِهَا » (367) . و در سوره حجّ مى فرمايد : « وَ مَن يُعَظِّمْ شَعَآئِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَى الْقُلُوبِ » (368). از اين آيات، به صراحت معلوم مى شود كه إنابه و ايمان و فقه ( دانش ) و تقوا
امورى قلبى هستند، درحالى كه خداوند به همه اين امور امر فرموده و آنها را از مردم مطالبه نموده است . و در سوره زمر ، امر به انابه نموده مى فرمايد : « وَ أَنِيبُواْ إِلَى رَبِّكُمْ » (369) ؛ و در سوره حديد دستور به ايمان به خدا و رسول مى دهد و مى فرمايد : « ءَامِنُواْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ » (370) . و در سوره توبه فرمان تفقّه و فراگيرى فقه را صادر مى كند و مى فرمايد : « فَلَوْ لَا نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِى الدِّينِ » (371) ؛ و در سوره بقره سفارش به تقوا مى كند و مى فرمايد : « وَ اتَّقُواْ اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ » (372). اگر مطالبه امور قلبى نامناسب و بيجا است، پس چگونه اين امور مأمورٌ بِه قرار گرفته و از آن موارد مطالبه و پرسش قرار مى گيرد ؟! ثانياً : هركجا در كتاب وسنّت، امر يا نهى يا مدح يا ذمّ يا ثواب يا مؤاخذه، به فعلِ غير اختيارى تعلّق گرفته و همچنين علم و ظنّ كه معروف است از افعال قلوبند، خداوند نسبت به آنها امر و نهى دارد و در سوره بقره مى فرمايد : « وَاعْلَمُواْ ... » (373)؛ و در سوره احزاب نهى از ظنّ كرده مى فرمايد : « وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَاْ » (374). بدين جهت است كه سبب آن فعل، اختيارى بوده و فعلى كه سبب آن اختيارى باشد، آن فعل نيز اختيارى خواهد بود . و دانشمندان، اين مطلب را به صورت يك قانون كلّى درآورده . و گفته اند : « ما ينتهى إلى الاختيار يكون بالاختيار »
. يا به تعبير ديگر : « الوجوب بالاختيار لا ينافى الاختيار » (375). براى مثال، در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمودند : « من سرّ مؤمناً فقد سرّني و من سرّني فقد سرّ اللَّه » (376). ترجمه : كسى كه مؤمنى را شاد و مسرور نمايد ، مرا شاد كرده و كسى كه مرا شاد كند، خدا را شاد كرده است . شاد شدن امرى باطنى و غير ارادى است ولى در جايى كه شادى معلول عوامل اختيارى باشد، شادى نيز امر اختيارى به حساب مى آيد . لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به ايجاد آن در قلوب مؤمنين توصيه مى فرمايد . و به تعبير ديگر، امر و نهى در امورِ غير اختيارى متوجّه اسباب و عوامل اختيارى آنها مى باشد . راغب در مفردات، در مادّه « نَسِىَ » مى نويسد : « كلّ نسيان من الانسان ذمّه اللَّه تعالى به . فهو ما كان أصله عن تعمّد و ما عُذِر فيه نحو ما روى عن النّبي صلى الله عليه وآله رفع عن أُمّتى تسعة . فهو ما لم يكن سببه منه » (377). ترجمه : هر نوع فراموشى كه مورد مذمّت پروردگار قرار گرفته ، آن نسيان و فراموشى است كه از روى عمد وقصد و اختيار واقع شده .
و نسيانى كه انسان در آن معذور است، آن نسيانى است كه سبب آن خود انسان نيست . در مجمع البيان آمده : « إنّ معني قوله إن نّسينا إن تعرّضنا . لأسباب يقع عندها النسيان » (378). ترجمه : معنى آخرين آيه سوره بقره كه مى فرمايد
: « رَبَّنا لَاتؤاخِذنا إن نَّسِينَا ... » ؛ اين است كه : خدايا ما را مؤاخذه نفرما، اگر فراموش كرديم ؛ و هرگاه متعرّض عواملى كه موجب نسيان مى شود، شديم، ما را مؤاخذه نفرما . اين بزرگان وقتى مى بينند از آيه استفاده مى شود كه « نسيان » ، كه امرى غير اختيارى و قلبى است ، ممكن است موجب كيفر و مؤاخذه شود و چگونه ممكن است خداوند امر قلبى را كيفر دهد . مؤاخذه را معلول عوامل نسيان قرار داده اند نه خود نسيان . و مى گويند : اگر مؤاخذه اى باشد، مربوط به اسباب نسيان است نه خود نسيان . بنابراين در آيه مودّت اگر سفارش به مودّت شده، در واقع اين سفارش، متوجّه عوامل محبّت است . و قرآن به فراهم آوردن عوامل محبّت توصيه مى كند، كه بالاخره به مودّت منتهى مى گردد .سؤال - اگر مقصود از آيه شريفه، مودّت خويشان پيغمبر صلى الله عليه وآله است ، چرا كلمه « ذوى القربى » گفته نشده و كلمه « قربى » بدون اضافه شدن « ذوى » به كار آمده ؟ در صورتى كه بدون مضاف، معنى خويشاوندان را نمى دهد ؟ جواب - اوّلاً : در استعمالات عرب، حذف مضاف، امرى رايج و معمول است و ابن هشام در مغنى ، باب پنجم ، در ذكر اماكن حذف مضاف ، مواردى از آياتِ قرآن كريم را كه مضاف در آنها حذف شده، برشمرده ؛ از جمله :
1 - جاء ربّك ( يعنى امر ربّك ).
2 - فأتى اللَّه بنيانهم ( يعنى امر اللَّه ).
3 - حرّمت عليكم امّهاتكم ( يعنى استمتاعهنّ ).
4 - حرّمت
عليكم الميتة ( يعنى أكل الميتة ).
5 - حرّمْنَا عليهم طيّبات ... ( يعنى تناول الطيّبات ... ).
6 - أوفوا بعهد اللَّه ( يعنى بمقتضى عهد اللَّه ).
7 - أوفوا بالعقود ( يعنى بمقتضى العقود ).
8 - فذلكن الّذى لمتنّني فيه ( أي في حبّه ).
9 - و اسئل القرية ( أي أهل القرية ).
10 - اُحلّت لكم الأنعام ( يعنى أكل الأنعام ).
چه مانعى دارد كه در آيه شريفه مورد بحث نيز مضاف ( ذوى - يا أهل ) حذف شده باشد . همچنان كه زمخشرى در كشّاف مى نويسد : « و القربى : مصدر كالزلفى و البشرى، بمعنى : قرابة . و المراد في أهل القربى » (379). ثانياً : سؤال - اگر كلمه « القربى » را به معنى خويشاوندان بگيريم ، در اين صورت عامّ خواهد بود ؛ يعنى همه خويشان . و چنانچه ثابت است آيه شريفه در مكّه نازل شده، ودر حين نزول آيه اكثر خويشاوندان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مشرك و بت پرست و دشمن خدا و رسول بودند . مانند ابولهب و عباس و عقيل و عتبه و عتيبه ، فرزندان ابولهب و فرزندان عبّاس و حارث و ديگران . و به تصريح آيات بسيارى كه در قرآن مجيد است ، از دوستى با دشمنان خدا نهى شده . بنابراين، چگونه ممكن است رسول خدا دوستى دشمنان خدا را از مؤمنان بخواهد ؟ و آن را اجرِ رسالت خويش قرار دهد ؟! جواب - اوّلاً ، كلمه « القربى » مفرد است و لفظ مفرد كه داراى الف و لام باشد، افاده عموم نمى كند .
و علماى ادب و اصول الفاظ عموم را جمع آورى كرده اند و هيچ يك از آنها چنين چيزى نگفته اند كه مفرد الف و لام دار به معنى عموم است . و هيچ دليلى بر اين مدّعا وجود ندارد . ثانياً ، « القربى » همچنان كه از مفهوم آن پيدا است ، همه خويشان را شامل نمى شود، بلكه تنها خويشان بسيار نزديك مى باشند . ثالثاً : نزول اين آيه و سه آيه ديگر از سوره شورى در مدينه بوده و صرف اينكه سوره شورى مكّيه است، دليل بر اين نيست كه همه آيات آن نيز مكّيه باشد . در تفسير « مجمع البيان » در ابتداى تفسير سوره شورى مى نويسد : « و تسمّى سورة الشورى أيضاً و هي مكّية ... .
و عن ابن عبّاس و قتادة إلّا أربع آيات نزلن بالمدينة : قل لا أسئلكم عليه اجراً إلّا المودّة في القربى » (380). ترجمه : اين سوره « الشورى » ناميده شده و اين سوره مكّيه است . و از ابن عبّاس و قتاده نقل شده كه اين سوره همه اش مكّيه است، مگر چهار آيه كه در مدينه نازل شده : « قل لا أسئلكم ... ». و نيز نظام الدّين نيشابورى در تفسير معروفش مى نويسد : « سورة الشورى ؛ و هي مكّية إلّا أربع آيات و منها آية المودّة في القربى : « قل لا أسئلكم عليه أجرا ... » إلى آخر هنّ نزلت في المدينة » (381). و قريب به همين مضمون را نيز خازِن در تفسيرش ، و قرطبى ، و شوكانى تاييد كرده اند (382) . رابعاً : به فرض
اينكه اين آيه مكّيه هم باشد ، باز مشكلى پيش نمى آيد ؛ زيرا قضايايى كه مربوط به تكاليف است، به نحو قضاياى حقيقيّه است (383). مثلاً ، اگر در قرآن مى فرمايد : « أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ » (384) ، آيا تنها همان صيدهاى دريايى زمان نزول قرآن حلال بوده ؟ يا اينكه منظور اين است كه چه صيدهاى موجود و چه صيدهايى كه بعداً به وجود مى آيد حلال است ؟ يا اگر قرآن امر مى كند كه : « أَطِيعُواْ اللَّهَ وَ أَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ » (385)، آيا تنها اطاعت از اولى الأمر زمان نزول آيه واجب يا هر كس اولى الأمر باشد، چه در زمان نزول وجود داشته باشد چه بعداً به وجود بيايد . در آيه مورد بحث لازم نبود كه همه ذى القربى در زمان نزول وجود داشته باشند تا سفارش به مودّت آنها بشود . بلكه مراد آن است كه مودّت ذوى القربى لازم است، چه ذى القربى موجود باشند چه بعداً به وجود بيايند ؟ خامساً : در مورد اينكه ذوى القربى چه كسانى هستند، از پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله توضيح خواستند ؟ و پيامبر صلى الله عليه وآله آنان را معرّفى نموده . همان طور كه عامّه و خاصّه روايت كرده اند كه : « لما نزلت هذه الآية قيل : يا رسول اللَّه من قرابتك هؤلاء الّذين وجبت علينا مودّتهم؟ فقال : علي و فاطمة و ابناهما » (386). ترجمه : چون اين آيه نازل گرديد ، سؤال شد : - يا رسول اللَّه - خويشان شما چه كسانى هستند ، آنان كه دوستى
آنها بر ما واجب شده ؟ فرمود : على و فاطمه و دو فرزندانشان . سؤال - اگر « القربى » را به حضرت على و فاطمه و حسنين عليهم السلام انحصار دهيم - با اينكه اين آيه در مكّه قبل از هجرت نازل شده - حسنين عليهما السلام هنوز متولّد نشده بودند وتوصيه به مودّت كسانى كه هنوز متولّد نشده اند، امرى بر خلاف عقل است ! جواب - همان طور كه قبلاً ذكر شد ، نه آيه در مكّه نازل شده و نه توصيه به ذوى القربى كه بعضى از آنها (به فرض نزول آيه در مكّه) موجود بودند ، خلافِ عقل است . و اين سنخ اعتراضات، ناشى از ناآگاهى به موازين علمى و فقهى است . و از كسانى كه خبرويّت ندارند و به خود حقّ مى دهند آيات و روايات و حتّى تواريخ را به بازى بگيرند، بيش از اين انتظارى نيست . زيرا عِرْض خود مى برند و زحمات ما مى دارند . سؤال - در آيه شريفه كلمه « مودّت » است و كلمه « مودّت » دوستى خالصانه نيست، بلكه يك نوع دوستى آميخته به عداوت قبلى است، كه بنا بر مصلحت بايد آن دوستى را رعايت كرد . و در تمام آيات، كلمه مودّت به معناى دوستى آميخته به عداوت قبلى و مقرون به مصلحت است نه دوستى خالص و صميمانه . و هرگز رسول خدا براى على و فاطمه و حسنين عليهم السلام تقاضاى چنين روشى را نخواهد كرد ! جواب - اوّلاً: دانشمندان در معنى مودّت، بياناتى دارند كه به خوبى مفهوم مودّت را روشن مى سازد . از جمله
سيّد نعمت اللَّه جزائرى در « أنوار نعمانيّه » مى فرمايد : « قد حصرت ( أي مراتب المحبّة و درجاتها ) في خمسة : أوّلها « الإستحسان » و هو يتولّد من النظر و السماع و لا يزال يقوى بطول التفكّر في محاسن المحبوب و صفاته الجميلة . وثانيها « المودّة » و هي الميل إليه و الأُلفة بشخصه و الإيتلاف الروحانى معه . و ثالثها « الخلّة » و هي تمكّن محبّة المحبوب في قلب المحبّ و استكشاف سرائره . و رابعها « العشق » و هو الإفراط في المحبّة . و خامسها « الوَلَهْ » و هو أن لا يوجد في قلب العاشق غير صورة المعشوق و لا ترضى نفسه الّا به » (387). ترجمه : يعنى مراتب و درجات محبّت در پنج درجه خلاصه مى شود : 1 - استحسان ؛ و آن محبّتى است كه از نگاه كردن و شنيدن به وجود مى آيد و پيوسته با ادامه تفكّر در خوبيهاى محبوب و صفات نيك وى تقويت مى شود . 2 - مودّت ؛ و آن ميل به محبوب و انس گرفتن با شخص او و الفت معنوى و روحانى با او پيدا كردن است . 3 - خلّة ؛ و آن جا گرفتن محبوب در دل مُحِبّ و پى بردن به اسرار او است . 4 - عشق ؛ و آن زياده روى در محبّت است . 5 - وَلَه ؛ و آن اين است كه در دل عاشق چيزى جز صورت معشوق وجود ندارد و به هيچ چيز غير او راضى نمى شود . و سيّد حسين همدانى در كتاب « الشموس الطالعة
» مى فرمايد : « حقيقة الودّ عبارة عن إدراك الحبيب كمال المحبوب بحيث يراه أحقّ بنفسه و ماله من نفسه . و الحبّ عبارة عن احتجاب المحبوب عن التفات الحبيب إلى نفسه فلا يرى غيره . فالحبّ من شئون العقل . و الودّ من شئون النفس . لقوله تعالى : « إنّ الّذين آمنوا و عملوا الصّالحات سيجعل لهم الرّحمن ودّاً » » (388). ترجمه : حقيقت مودّت، عبارت از اين است كه مُحِبّ كمال محبوب را درك كند به طورى كه او را بر جان و مال خود سزاوارتر مى بيند . و محبّت عبارت از اين است كه محبوب مانع و حاجب مى شود از اينكه محبّ به خود توجّه كند و غير او را نمى بيند . پس محبّت از شئون عقل و مودّت از شئون نفس است . و از بعضى از دانشمندان نقل شده كه گفته اند : « الودّ الحبّ المقرون بالتّمني و يفهم ذلك من موارد استعماله ». ثانياً : از هيچ كس چنين معنايى براى مودّت، نقل نشده و استعمالات قرآن نيز اين مفهوم را تكذيب مى كند ؛ در سوره مريم خداوند مى فرمايد : « إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدّاً » (389). همانا آنان كه به خدا ايمان آوردند و نيكوكار شدند ، خداى رحمان آنها را محبوب مى گرداند . آيا خداوند دوستى آميخته با عداوت را براى مؤمنين قرار مى دهد ؟! يا در سوره روم مى فرمايد : « وَ مِنْ ءَايَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِّنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجاً لِّتَسْكُنُواْ إِلَيْهَا وَ جَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَ رَحْمَةً » (390). از آيات خداوند است كه براى شما از
جنس خودتان همسرانى آفريد تا آرامش پيدا كنيد و بين شما دوستى و مهربانى قرار داد . آيا خداوند بين زن و شوهر دوستى آميخته با عداوت قرار مى دهد ؟! اين چه منّتى است كه خدا بر سر زن و شوهر بگذارد ؟! و همچنين ديگر آيات مودّت ... توضيحاً آن كه : هر گاه از بعضى آيات دوستى آميخته با عداوت استفاده شود، اين مربوط به مفهوم خود كلمه نيست ؛ بلكه ( اين مفهوم ) از قرائن خارجيّه به دست مى آيد . كَرٌّ عَلى مَا فَرَّ مِنْه كسانى كه خود را به آب و آتش مى زنند تا با القاء شبهات، آيه «مودّت ذى القربى» را بالاخره از مسير اصلى خود منحرف سازند و به پيروى از ابن تيميّه ، در كتاب منهاج السنة (391) ، تلاش مى كنند روابط قلبى و عواطف مذهبى مسلمين را با اهل بيت عليهم السلام قطع نمايند ؛ آيه شريفه مورد بحث را چنين ترجمه و تفسير كرده ومى گويند معنى آيه چنين است : « من در امر رسالت اجر و مزدى نمى خواهم جز اينكه از شما دوستى و مودّت يكديگر را در تقرّب إلى اللَّه مى خواهم ». اكنون ببينيم اين تفسير چه دردى را دوا مى كند . اگر اعتراضاتى كه اين آقايان به تفسير شيعه كرده اند سبب شده كه از تفسير شيعه صرف نظر كنند، مشابه همين اعتراضات بر تفسيرى كه خودشان انتخاب كرده اند وارد است . زيرا ممكن است گفته شود : اوّلاً : چون شعار تمام انبياء حتّى خود رسول اكرم صلى الله عليه وآله اين بود كه بر ابلاغ رسالت و عمل هدايت اجر و مزدى از
مردم نمى خواهند . هرگز ممكن نيست فردى به عنوان دوستى و محبّت مردم به يكديگر را از مردم مطالبه كند . يعنى تناقض بگويد . ثانياً : امر دوستى، امرى قلبى است و با سفارش و توصيه و با خواهش و تمنّا نمى توان آن را مطالبه نمود . ثالثاً : تقرّب در آيه، مطلق و بدون قيد آمده و بدون ضميمه كردن كلمه « إلى اللَّه » مفهوم مورد نظر را نمى رساند . رابعاً : در آيه ذكر نشده كه چه كسى را دوست داشته باشيد . و حذف متعلّق دليل بر عموم است . يعنى : همه همديگر را دوست داشته باشيد . و همه مردم دوست داشتنى نيستند ؛ زيرا بسيارى از مردم فاسق و فاجر وجنايتكارند . و به دستورِ اسلام بايد از آنها فاصله گرفت و قطع رابطه كرد . پس چگونه مى توان دوستى اين افراد را وسيله تقرّب إلى اللَّه قرار داد ؟! خامساً : در آيه شريفه، كلمه « مودّت » به كار رفته، و به قول شما مودّت دوستى خالصانه نيست، بلكه يك نوع دوستى آميخته به عداوت است . بنابراين چگونه ممكن است پيامبر به امر پروردگار به مردم سفارش كند كه : اى مؤمنين با يكديگر دوستى آميخته به عداوت داشته باشيد ؟! هر چه در جواب اين اشكالات گفته شود، عيناً همان جواب اشكالاتى است كه آنان به تفسير شيعه، يعنى تفسير « القربى »، به خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه وآله وارد ساخته اند . سؤال - آيا صحيح است كه شيخ مفيد ( محمّد بن محمّد بن النعمان الحارثى ) در كتاب « تصحيح الاعتقاد
» (392) عقيده مرحوم صدوق را ( مبنى بر اينكه در آيه شريفه مورد بحث پيامبر صلى الله عليه وآله مودّت ذى القربى را اجر رسالت خويش قرار داده ) ردّ كرده است ؟ و آيا صحّت دارد كه مرحوم طبرسى در تفسير آيه فرموده : « لا أسئلكم في تبليغ الرسالة أجراً، إلّا المودّة و التحابّ فيما يقربُ إلى اللَّه » (393). ترجمه : من در تبليغ رسالت اجرى از شما نمى خواهم، جز اينكه با يكديگر دوستى و محبّت كنيد در چيزى كه انسان را به خدا نزديك مى كند ؟ جواب - با مراجعه به كتاب « تصحيح الاعتقاد » به خوبى استفاده مى شود كه اختلاف شيخ مفيد رحمه الله با شيخ صدوق رحمه الله در اين نيست كه آيا مفهوم آيه دوستى ذى القربى است يا دوست داشتن يكديگر . بلكه اختلاف آنها در اين است كه مودّت ذى القربى اجر رسالت است يا نه ؟ شيخ صدوق معتقد است كه مودّت ذى القربى اجر رسالت پيامبر است واستثناء متّصل است . و شيخ مفيد معتقد است كه اين استثناء منقطع است و مودّت ذى القربى در حقيقت اجر نيست، همچنان كه قبلاً گفته شد . دليل بر اين مدّعا، رواياتى است كه شيخ مفيد در كتب خويش از جمله «إرشاد»، و « أمالى » نقل فرمود . وى در كتاب « إرشاد » مى نويسد : امام حسن عليه السلام پس از شهادت حضرت على عليه السلام خطبه اى ايراد كرد و فرمود : « أنا من أهل بيت فرض اللَّه مودّتهم في كتابه . فقال تعالى : قل لا أسئلكم عليه أجراً إلّا
المودّة في القربى » (394). ترجمه : ما از اهل بيتى هستيم كه خداوند دوستى ما را در كتابش واجب و فرموده است . ( زيرا خداى متعال مى فرمايد :) بگو اى پيغمبر، من از شما درخواست هيچ اجرى، جز دوستى خويشانم ندارم . و نيز در كتاب « أمالى » از ابن مسعود نقل مى كند كه : « كنّا مع النّبي صلى الله عليه وآله في بعض أسفاره، إذ هتف بنا أعرابي بصوت جهوري . فقال : - يا محمّد - . فقال له النّبي صلى الله عليه وآله : ما تشاء ؟ فقال : المرء يحبّ القوم و لا يعمل بأعمالهم ؟ فقال النّبي صلى الله عليه وآله : المرء مع من أحبّ . فقال : - يا محمّد - أعرض علىّ الإسلام. فقال : أشهد أن لا إله إلّا اللَّه، و أنّى رسول اللَّه، و تقيم الصّلاة، و تؤتي الزّكاة، و تصوم شهر رمضان، و تحجّ البيت . فقال : - يا محمّد - تاخذ على هذا أجرا ؟ فقال : لا إلّا المودّة في القربى . قال : قرباي أو قرباك ؟ قال : بل قرباي . قال : هلم يدك حتّى ابايعك . لا خير فيمن لا يودك و لايود قرباك » (395). ترجمه : ما در ضمن سفرهايى كه در خدمت پيامبر صلى الله عليه وآله بوديم، مرد عربى با يك صداى بلندى فرياد زد : اى محمّد ! پيامبر صلى الله عليه وآله به وى فرمود : چه مى خواهى ؟ گفت : آيا مى شود كسى گروهى را دوست داشته باشد و كارهاى آنها را انجام ندهد ؟ حضرت صلى
الله عليه وآله فرمود: هرانسانى با كسانى كه آنها را دوست مى دارد، همراه است. عرض كرد : اى محمّد ، اسلام را بر من عرضه كن . فرمود : به يگانگى خدا و رسالت من شهادت بده و نماز بگذار و زكات بده و در ماه رمضان روزه بگير و حجّ خانه خدا را به جا بياور . عرض كرد : اى محمّد، آيا از من اجرت مى گيرى ؟ فرمود : نه، مگر مودّت ذى القربى . عرض كرد : ذى القرباى خودم را يا ذى القرباى شما را ؟ فرمود : ذى القرباى مرا . عرض كرد : دستت را به من بده تا با تو بيعت كنم . زيرا خيرى نيست در كسى كه تو وخويشانت را دوست نداشته باشد . امّا طبرسى رحمه الله در ذيل آيه، اختلافِ نظر مفسّرين را ذكر نموده و مطلب و معنى فوق را از حسن و جبائى و ابى مسلم نقل كرده ، نه اينكه به اين قول معتقد باشد و آن را پسنديده باشد . و نسبت دادن اين قول به طبرسى افتراء محض است . درخاتمه، به فرض آنكه تفسير آيه شريفه بدين معنى باشد كه : براى تقرّب إلى اللَّه يكديگر را دوست داشته باشيد . يقيناً اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله ازكسانى هستند كه دوستى آنها موجب قرب إلى اللَّه است ؛ و به هر حال، دوستى آنها عبادت است . چه آيه در خصوص آنان نازل شده باشد و چه آنان مصداق عموم آيه باشند . بنا بر آنچه گفته شد، اين تلاشهاى مذبوحانه و بهانه جوئيهاى ناآگاهانه و
اشكال تراشيهاى مغرضانه، از طرف اين افراد، نسبت به اين آيه شريفه، به جايى نخواهد رسيد، و دست مردم شيعه را از دامان آن بزرگواران كوتاه نخواهد كرد . و محبّت مردم را نسبت به پيامبر و اهل بيتش عليهم السلام و منسوبين به ايشان را كاهش نخواهد داد . « أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَآ ءَاتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ » (396).
سؤال : آيا اصولاً نسب و نژاد در ساختار شخصيّت اخلاقى و معنوى انسان نقشى دارد ؟ و اين امر مى تواند عامل پيدايش امتيازات و صفاتى در آدمى باشد ؟ جواب : پاره اى از پيوندها و ارتباطات است كه مى تواند نقش مؤثّرى در شخصيّت انسان داشته باشد . و از جمله آن ارتباطات، عبارت است از پيوندهاى نسبى، سببى و مكتبى . امّا در مورد نسب : قطعى و مسلّم است كه سجايا و اخلاق پسنديده پدران، مادران ، اجداد و نياكان، يا سيّئات اخلاقى و ملكات ناپسند آنان، زمينه هايى را در فرزندان ايجاد مى كند . مثلاً پدران و مادران شجاع، سخى، فداكار و خدمتگزار اغلب فرزندانى با فضيلت و بزرگوار مى آورند . برعكس از خاندانهاى بخيل و زبون و خود خواه و ترسو، بيشتر، بچّه هاى پست وفرومايه متولّد مى شوند . ما فعلاً در مقام اثبات اين قضيّه از نظر علمى، يا استناد به قانون وراثت و مسأله ژنتيك نيستيم ؛ بلكه مقصود ما در اين جا، ذكر ديدگاه اسلام است نسبت به اين مسأله مهم و زير بنائى و غير قابل انكار است . زيرا قانون و اثرات وراثت حتّى در رابطه با حيوانات نيز مطرح شده و مورد بحث قرار گرفته
است . براى مثال مى توان، اسبها و نقش وراثت در آنها را ذكر كرد . و عظمت و اهميّت اين مطلب به حدّى بوده كه ابوالمنذر، هشام بن محمّد بن السائب الكلبى، در سال 876 ميلادى كتاب معروف « أنساب الخيل في الجاهلية و الاسلام » را تأليف نمود . وى در آن كتاب مى نويسد : « حضرت داوودِ پيغمبر علاقه شديدى به اسبها داشت و نام هر اسب اصيل و ريشه دارى را كه مى شنيد ، آن را خريدارى مى كرد تا تعداد آنها به هزار رسيد ؛ پس از حضرت داوود ، آن اسبها ، به فرزندش حضرت سليمان به ارث رسيد . كه حضرت سليمان، نهصد رأس آنها را در راه خدا وقف كرد . هنگامى كه اسبها را به او عرضه كردند و سان ديدنِ از اسبها سبب شد كه در وقت فضيلت نماز از ذكر خدا غافل شود . بدين جهت آنها را وقف كرد . و يكصد رأس ديگر را كه هنوز به او عرضه نشده بود، براى خود نگه داشت . ويك رأس ازآنها را كه ازبهترين وريشه دارترين اسبهابود، به قبيله «أَزُدْ» اهداء كرد. قبيله أَزد آن را « زاد الراكب » نام نهادند . و آن اسب اوّلين اسب عربى بود كه در عرب مشهور بود (397). چون مزاياى آن اسب به گوش قبائل مختلف عرب رسيد ، از دور و نزديك به قبيله « أزد » مى آمدند تا اسبهاى خود را از اين اسب اصيل باردار نمايند . و بدين وسيله نسل اسبِ عربى تكثير شد » (398). كلبى يكصد و شصت اسب را در جاهليّت و اسلام نام مى برد
، كه همگى در اصالت مشهور بودند و نسب آنها به همان « زاد الراكب » مى رسيد . در كتاب « الخيل الجباد » آمده كه اعراب در حفظ و حراست اين نسل ، حرص فراوان داشتند و چه بسا مسافتهاى دور و دراز و بيابانهاى بى آب و علف را طى مى كردند ورنجهاى شبانه روزى ومشكلات جانكاه را تحمّل مى كردند تا بتوانند اسبهاى خود را از يك اسب اصيل باردار كنند . چون مى دانستند اگر احياناً ماديانى از يك اسب غير اصيل باردار شود، به كلّى از ارزش و اعتبار ساقط خواهد شد . در كتاب « شرح قصيده » (بانت سُعاد) در تعريف عتيق چنين مى گويد : « العتيق من الابل و الخيل، ما لم يكن في نسبه شى ءٌ يُعاب به ». ترجمه : عتيق شتر يا اسبى را گويند كه در او چيزى كه موجب عيبى در نسب او باشد ، وجود نداشته باشد . روى همين اصل اسبها را به چهار نوع تقسيم نموده اند : 1 - اگر اسبى پدر و مادرش هر دو عربى باشند، آن را «عربى» يا «العتيق» گويند . 2 - اگر اسبى هيچ يك از پدر و مادرش عربى نباشند، آن را «البرذون» خوانند . 3 - اگر اسبى ازطرف پدر عربى وازطرف مادر غيرعربى باشد، آن را «الهجين» نامند. 4 - اگر اسبى از طرف مادر عربى و اصيل و از طرف پدر غير عربى باشد ، آن را «المقترف» گويند . ثعالبى نيز در « فقه اللغة »، در اوصاف فرس مى نويسد : « إذا كان كريم الأصل رائع الخَلْق مستعدّاً للجرى و العَدْوِ فهو
عتيق و جواد » (399). دكتر تقى بهرامى در كتاب « فلاحت » ويژه گيهاى اسب عربى را برشمرده ، مى نويسد : «حيوانى را اصيل گويند كه اختصاصات نژاد خود را كاملاً نمايش داده، درصفاتِ مطلوبه توجّه ناظر را به خود جلب نمايد، و اصل و نسبش از نژاد عالى باشد ... ». و در ادامه مطلب مى نويسد : « اسب عرب از حيث فراست، هوش، حافظه، علاقه و عاطفه سرآمد اسبهاى دنيا است و براى سوارى از هر مركبى بهتر است و از اغلب نژادهاى اسب بيشتر تاب گرسنگى و تشنگى دارد » (400). و در جاى ديگر مى گويد : « شرارت و آرامش حيوانات ، چابكى و افتادگى آنها ، از تظاهرات مغز و اعصاب است و استعداد آن ارثى است » (401). و باز در جاى ديگر مى نويسد : « ارث به زبان معمولى : انتقال صفات پدر و مادر است به بچّه، ولى تفسير علمى آن عبارت است از : نشو و نماى دوباره قابليّت و استعداد و عوامل صفات ابوين يا اسلاف در بچّه ها و اخلاف » (402). در تأييد مطالب فوق به داستان ذيل توجّه فرمائيد : « مأمون الرّشيد روزى به يكى از خواص ونزديكان خود گفت: تو از كار من آگاهى و مى دانى بعضى از افراد را به خود منتسب مى كنم ، مورد تكريمشان قرار مى دهم، ولى از آنان وفا نمى بينم، سبب اين كار چيست ؟ « فقال يا أميرالمؤمنين : ان من يتخذ الطيور الهوادى لارسال الكتب بها، إذا طلب الطيور سئل عن أصولها و أنسابها . و أنت يا أميرالمؤمنين تأخذ أقواماً عن غير اصول » .
در پاسخ به مأمون گفت: كسانى هستند در مورد فرستادن نامه ها، كبوترِ نامه رسان تربيت مى كنند . اينان موقع گزينش پرنده، از ريشه و نسبش مى پرسند آنگاه مورد تربيتش قرار مى دهند . و شما از مردم بى ريشه اى حمايت مى كنى، به همين جهت از آنان رفتار خلاف انتظار مى بينى » (403). به هر حال وراثت ، از نظر قرآن و روايات اهل بيت عليهم السلام ، امرى مسلّم و مورد قبول است . در سوره مريم، آمده كه بنى اسرائيل وقتى مى بينند مريم، بدون شوهر فرزند آورده و او را متّهم به بى عفّتى مى كنند، از روى تعجّب مى گويند : « مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيّاً » (404). مردم مى گفتند : اى مريم ، اگر پدرت يا مادرت بدكاره بودند ، تعجّب نبود ؛ ولى تو كه هيچ يك از پدر و مادرت بدكاره نبودند، عجيب است كه آلوده شده اى . اين آيه به صراحت گوياى مسأله وراثت است . يا در سوره ابراهيم خداوند مى فرمايد : « ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَآءِ * تُؤْتِى أُكُلَهَا كُلَّ حِينِ بِإِذْنِ رَبِّهَا » (405). خداوند كلمه « طيّبه » را به درختى پاكيزه تشبيه فرموده ، كه ريشه آن در زمين ثابت و شاخه آن در آسمان است . در كتاب كافى در تفسير اين آيه، حديثى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود : « رسول اللَّه صلى الله عليه وآله أصلها ، و أميرالمؤمنين عليه السلام فرعها ، و الائمّة من ذرّيتهما أغصانها » (406). و در سوره نوح آمده : « رَّبِّ لَا
تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا * اِنَّكَ إِن تَذَرْهُمْ يُضِلُّواْ عِبَادَكَ وَ لَايَلِدُواْ إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا » (407). پروردگارا، اين مردم كافر و گمراه را از صفحه زمين برانداز ؛ اگر آنها را به حال خود واگذارى، از طرفى مايه گمراهى ديگران مى شوند و از طرف ديگر فرزندانى كه مى آورند، جز آلوده و پليد نخواهند بود . يعنى :از طرف پدران ومادران زمينه كفر وفجور - به وراثت - به آنها خواهد رسيد. در روايات نيز مسأله وراثت با همه انواعش مطرح شده ؛ هم وراثت نوعى ، هم فردى ، هم جسمانى ، هم عقلى و اخلاقى . كه چند نمونه از روايات را يادآور مى شويم : 1 - رسول اكرم صلى الله عليه وآله مى فرمايد : « تَخَيَّروا لِنُطَفِكُمْ فانّ العِرْقَ دَسّاسٌ » (408). ترجمه : براى نطفه هاى خودتان ( زنان ) خوب را انتخاب كنيد ، زيرا ( ژن ) ، اخلاق ( پدران و مادران ) را به فرزندان مى رساند . 2 - محمّد حنفيّه در جنگ جمل به دشمن حمله كرد ، ولى موفّق نشد ؛ حضرت على عليه السلام به او فرمودند : از ضربات دشمن نترس ، و مجدداً به وى دستورِ حمله دادند . محمّد در اين نوبت، مقدارى پيشروى كرد و باز متوقّف شد . حضرت در اين دفعه با قبضه شمشير به كتفش كوبيد و فرمود : « ادركك عرقٌ من اُمّك » (409).
ترجمه : اين ضعف و ترس را از مادرت ارث برده اى ! و متقابلاً در مورد حضرت عبّاس عليه السلام آمده : « و عن كتاب عمدة الطالب ان أميرالمؤمنين عليه
السلام قال لأخيه عقيل، وكان نسّابة عالماً باخبار العرب و أنسابهم : اَبغنى امرأة قد ولّدتها الفحولة من العرب لِاَتزوجها فتلد لي غلاماً فارساً . فقال له : اين انت عن فاطمة بنت خزام بن خالد الكلابية . فإنّه ليس في العرب اشجع من آبائها و لا افرس . فتزوجها أميرالمؤمنين عليه السلام فولدت له و انجبت . و أوّل ما ولدت العباس » (410). ترجمه : اميرالمؤمنين عليه السلام به برادرش عقيل ، كه نسب شناس و آگاه به اخبار و انساب عرب بود، فرمود : براى من زنى را انتخاب كن كه از نسل شجاعان عرب باشد تا او را به ازدواج خود درآورم . و براى من فرزندى بياورد كه شجاع باشد، عرض كرد: از « فاطمه بنت خزام بن خالد » كه از قبيله بنى كلاب است، غافل مباش، كه در عرب از پدران او كسى شجاع تر نبود . پس حضرت على عليه السلام او را به همسرى خود انتخاب كرد . و از او فرزندانى با كفايت آورد . كه اوّلين آنها حضرت عبّاس بود . 3 - حضرت على عليه السلام فرمودند : « حسن الأخلاق برهان كرم الأعراق » (411). ترجمه : سجاياى اخلاقى دليل پاكى وراثت و فضيلت ريشه خانوادگى است . 4 - حضرت على عليه السلام فرمودند : « إذا كرم أصل الرجل كرم مغيبه و محضره » (412). ترجمه : كسى كه ريشه خانوادگى اش شريف است ، در حضور و غياب و در هر حال داراى فضيلت و صفات پسنديده است . 5 - حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند : «
إيّاكم و خضراء الدمن . قيل يا رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : و ما خضراء الدمن ؟ قال : المرأة الحسناء في منبت السوء » (413). ترجمه : بپرهيزيد از گياه سبزى كه در مزبله مى رويد ! عرض كردند : منظور شما از اين كلمه چيست ؟ فرمودند : زن زيبائى است كه از خانواده پست و پليدى به وجود آمده باشد . و روايات ديگرى كه در كتاب « كودك فلسفى » (414)، در بحث وراثت آمده است .
چون مسأله وراثت بسيار حائز اهميّت است ، خداوند پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله را از بهترين نژادها به وجود آورده است .
حضرت على عليه السلام مى فرمايد : 1 - مستقره خير مستقر. ومنبته أشرف منبت في معادن الكرامة، ومماهد السلامة (415). ترجمه : قرارگاه او بهترين قرارگاه ، و محل پرورشش شريف ترين محلها بود ، در معدن بزرگوارى و گاهواره سلامت رشد كرد . 2 - و در خطبه اى ديگر مى فرمايند : « و أشهد أن محمّداً عبده و رسوله و سيّد عباده، كلّما نسخ اللَّه الخلق فرقتين جعله في خيرهما . لم يسهم فيه عاهر و لا ضرب فيه فاجر » (416). ترجمه : گواهى مى دهم كه محمّد بنده و فرستاده و سرور بندگان خداست ؛ هر زمان كه خداوند خلايق را ( از اصلاب به ارحام ) آورد و آنها را دو گروهِ ( خوب و بد) گردانيد ؛ آن حضرت را در گروه بهترين از آن دو دسته قرار داد و در نسب آن بزرگوار هيچ زناكارى بهره اى نداشت و هيچ فرد بدكاره شريك نبود . 3 -
و در خطبه اى ديگر آمده : « حتى أفضت كرامة اللَّه سبحانه إلى محمّد صلى الله عليه وآله، فأخرجه من أفضل المعادن منبتا و أعزّ الأرومات مغرساً من الشجرة الّتي صدع منها أنبياءه و انتخب منها امناءه » (417). ترجمه : تا آنكه اين منصب بزرگ به محمّد صلى الله عليه وآله منتهى شد و نهاد اصلى وى را از بهترين معادن استخراج كرد و نهال وجود او را در اصيل ترين و عزيزترين سرزمينها غرس نمود و شاخه هستى او را از همان درختى كه پيامبران از آن آفريد ، به وجود آورد، از همان شجره اى كه امينان درگاه خود را از آن برگزيد . 4 - عن أبي عبداللَّه عليه السلام في خطبة له خاصّة يذكر فيها حال النّبي و الائمّة عليهم السلام و صفاتهم : ... أن انتجب لهم أحب أنبيائه إليه و أكرمهم عليه محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه وآله في حومة العزّ مولده، و في دومة الكرم محتده، غير مشوب حسبه و لا ممزوج نسبه ... . ترجمه : امام صادق عليه السلام خطبه اى دارند كه در آن اوصاف پيغمبر و ائمّه عليهم السلام را ذكر كرده اند ؛ ... خداوند محبوب ترين پيامبران و گرامى ترين آنها، يعنى محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه وآله ، را براى مردم برگزيد و زادگاهش در محيط عزّت ، ريشه و اصلش در خاندان كرم، حسب و نسبش خالص . سپس در ادامه خطبه فرمود : « ... ويدفعه كلّ أب إلى أب من ظهر إلى ظهر، لم يخلطه في عنصره سفاح ولم ينجسه في ولادته نكاح، من لدن آدم إلى أبيه عبداللَّه، في خير
فرقة و أكرم سبط و أمنع رهط و أكلأ حمل و أودع حجر » (418). ترجمه: هر پدرى او را به پدر آينده مى سپرد واز پشتى به پشتى نقل مكان مى كرد و در اصل وى، زنا راه نيافت، و در زايش پى در پى وى، پليدى رخ نداد، كه آميزش نامشروع باشد ؛ از دوران آدم ابوالبشر تا پدرش عبداللَّه ، در بهترين دسته بود و در ارجمندترين فاميلها و والاترين قبيله و محفوظترين حمل و امين ترين دامن پرورش يافت . 5 - [ في حديث جابر ( المروي في الفقيه ) (419) في كيفية خلقة الانسان و ولادته : فقلت : يا رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ! هذه حالنا، فكيف حالك و حال الاوصياء بعدك في الولادة ؟ فسكت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مليّاً ثمّ قال : يا جابر ! لقد سألت عن أمر جسيم لا يحتمله إلّا ذو حظٍّ عظيم . إنّ الأنبياء و الأوصياء مخلوقون من نور عظمة اللَّه جلّ ثناؤه يودع اللَّه أنوار هم أصلاباً طيّبة و أرحاماً طاهرة، يحفظها بملائكته، و يربيها بحكمته، و يغذوها بعلمه، فأمرُهم يجلّ عن أن يوصف، و أحوالهم تدقّ عن أن تعلم (420). ترجمه : در « من لايحضره الفقيه » روايتى را از جابر در كيفيّت آفرينش و ولادتِ انسان نقل مى كند كه مى گويد : به پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله عرض كردم : اى رسول خدا، اين حال ما مردم است ، حالِ شما و اوصياءِ بعد از شما در ولادت چگونه است ؟ پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله سكوت طولانى نمودند، سپس فرمودند : اى جابر
! از امر مهمّى سؤال كردى كه تاب تحمّل آن را ندارد، مگر كسى كه بهره بزرگى ( از علم ) داشته باشد ؛ همانا انبياء و اولياء از نور عظمت خدا آفريده شده اند . خداوند نور آنها را در پشتها و رحمهاى پاك قرار داده ؛ به واسطه فرشتگان خود ، آنها را حفظ مى كند و آنها را با حكمت خود تربيت نموده وبا علم خود آنها را تغذيه كرده وكارِ آنها مهمتر از آن است كه به وصف درآيد . و حالات آنها عميق تر از آن است كه بتوان فهميد . 6 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : ... حتّى إذا أراد اللَّه عزّوجلّ أن يخلق صورنا، صيّرنا عمود نورٍ ، ثمّ قذفنا في صلب آدم ، ثمّ أخرجنا إلى أصلاب الآباء و أرحام الاُمّهات ، و لايصيبنا نجس الشرك، و لا سفاح الكفر، يسعد بنا قوم و يشقى بنا آخرون . فلمّا صيّرنا إلى صلب عبدالمطلّب أخرج ذلك النور فشقّه نصفين : فجعل نصفه في عبداللَّه، و نصفه في أبي طالب . ثمّ أخرج [النصف الّذي لي إلى آمنة، والنصف [الّذي لعليّ إلى فاطمة بنت أسد (421). 7 - عن أبى عبداللَّه عليه السلام في خطبة له خاصة يذكر فيها حال النّبي صلى الله عليه وآله ... ؛ غير مشوب حسبه و لا ممزوج نسبه (422).
1 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ... ؛ و لم يزل اللَّه ينقلني من الأصلاب الحسنة إلى الأرحام الطاهرة، صفي مهدي لا يتشعّب، شعبتان إلّا كنت في خيرهما (423). ترجمه : رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: پيوسته
خداوند مرا از پشتهاى پاك به رحمهاى پاك منتقل مى فرمود، مرا برگزيد و هدايت كرد، هيچ دو گروهى را تقسيم نمى كرد مگر آنكه من در بهترين آنها بودم . 2 - ابن سعد روى بسنده عن جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن على بن الحسين عليهما السلام إنّ النّبي صلى الله عليه وآله قال : انّما خرجت من نكاح و لم أخرج من سفاح من لدن آدم لم يصبنى من سفاح أهل الجاهلية شى ء لم اخرج إلّا من طهر (424). ترجمه : امام باقر عليه السلام از پيغمبر صلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود : من از زمان آدم ازنكاح به وجود آمدم نه از زنا ؛ و زنا ( رايج در زمان ) جاهليّت به هيچ وجه به من اصابت نكرد، من به جز از پاكى به وجود نيامدم . 3 - قال النّبي صلى الله عليه وآله : أنا أشرف النّاس حسبا (425). ترجمه : پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : من از نظر نژاد از همه مردم برترم . و روايات ديگرى نيز نقل شده كه در كتاب « فضائل الخمسة » (426) آمده است . 4 - قال النّبي صلى الله عليه وآله : لم يزل ينقلنى اللَّه من أصلاب الطّاهرين إلى أرحام المطهرات حتّى أخرجنى في عالمكم و لم يدنّسى بدنس الجاهلية (427). ترجمه : پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود : پيوسته خداوند مرا از پشتهاى پاك به رحم هاى پاك انتقال داد تا مرا به سوى جهان شما بيرون كرد، و مرا به آلودگيهاى جاهليّت نيالود . 5 - قال رسول اللَّه صلى الله
عليه وآله : إنّ اللَّه اصطفى من ولد آدم ابراهيم واتّخذه خليلاً و اصطفى من ولد ابراهيم، إسماعيل، ثمّ اصطفى من ولد إسماعيل نزار ثمّ اصطفى من ولد نزار مُضَر ثمّ اصطفى من مضر كنانة ثمّ اصطفى من كنانة قريشاً، ثمّ اصطفى من قريش بنى هاشم، ثمّ اصطفى من بنى هاشم بنى عبدالمطلب ثمّ اصطفانى من بنى عبدالمطلب (428). ترجمه: رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: خداوند از فرزندان آدم، ابراهيم را برگزيد و او را خليل خود قرار داد ، و از ميان فرزندان حضرت ابراهيم ، اسماعيل را برگزيد ؛ سپس از ميان فرزندان اسماعيل نزار را برگزيد ؛ بعداً، از ميان فرزندان نزار، مُضَر را برگزيد واز ميان فرزندان مضر، كنانه را برگزيد؛ سپس ازميان فرزندان كنانه، قريش را، و از ميان قريش بنى هاشم را ، و از ميان بنى هاشم ، فرزندان عبدالمطلب ؛ و سپس از ميان آنها مرا برگزيد . 6 - ابن عساكر درباره پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله مى گويد : « باب ذكر طهارة مولده و طبيب أصله و كرم محتده » (429). وى در اين باب از پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود : « ... لم يزل اللَّه ينقلنى من الأصلاب الحسنة إلى الأرحام الطيّبة مهذّبا لا يتشعّب شعبان إلّا كنت في خير هما . قد أخذ اللَّه بالنبوّة ميثاقى و بالإسلام عهدى » (430). ترجمه : رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود : پيوسته خداوند مرا از پشتهاى خوب به رحمهاى پاك و پاكيزه انتقال داد ؛ و هيچ نسلى به دو شعبه تقسيم نمى شدند مگر آنكه مرا در بهترين از آنها
قرار داد . و خداوند از من پيمان پيغمبرى گرفت و اسلام را برعهده من گذاشت . حافظ سيوطى از رسول اكرم صلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود : « أنا محمّد بن عبداللَّه، ابن عبدالمطلب بن هاشم، بن عبد مَناف، بن قُصَىّ، بن كِلاب، بن مُرّة، بن كَعب، بن لُؤَىّ، بن غالب، بن فِهر، بن مالك، بن النّضر، بن كِنانة، بن خُزَيمة بن مُدْرِكة ، بن اِلياس ، بن مُضَر ، بن نِزار ، بن مَعَدّ ، بن عدنان . و ما افترق الناس فرقتين إلّا جعلنى اللَّه في خَيرهما . فأخرجت من بين اَبَوىّ فلم يُصِبنى شى ء من عهد الجاهلية . و خرجت من نكاح و لم أَخْرُج من سِفاح من لدن آدم حيث انتهيت إلى أبي و أمي . فأنا خيركم نسباً و خيرُكم أباً » (431). ترجمه : منم محمّد بن عبداللَّه، پسر عبدالمطلب ... ؛ و هيچگاه مردم دو فرقه نشدند ، مگر آنكه خدا مرا در بهترين آنها قرار داد ، پس من از بين پدر و مادرم خارج شدم ؛ در حالى كه چيزى از عهد جاهليّت به من نرسيد ( از نظر نسبى از آلودگيهاى جاهليّت، پاك بودم ) و خارج شدم از نكاح و از زمان آدم تا آنكه به پدر و مادر رسيدم ، از زنا خارج نشدم ( پدران و مادرانم هميشه از راه مشروع ازدواج كرده اند)، پس من بهترين شما مردم هستم از جهت نسب و از جهت پدر .
مرحوم صدوق در « رساله اعتقاديّه »، در باب الاعتقاد في العلوية مى فرمايد : « اعتقادنا في العلويه انّهم آل رسول اللَّه
صلى الله عليه وآله و انّ مودّتهم واجبة، لأنّها أجر الرسالة قال اللَّه تعالى : « قل لا أسالكم عليه أجراً إلّا المودّة في القربى » . والصدقة عليهم محرّمة لأنّها أوساخ ما في أيدى الناس و لا طهارة لهم إلّا صدقتهم بعبيدهم و إمائهم، و صدقة بعضهم على بعض . و امّا الخمس فإنّها تحل لهم عوضاً عن الزكاة لأنّهم قد منعوا منه و إعتقادنا في المسيى منهم، انّ عليه ضعف العقاب . و في المحسن منهم انّ لهم ضعف الثواب ». ترجمه : اعتقاد ما در مورد فرزندان على عليه السلام اين است كه : اينها آل رسولند، ودوستى آنها برما واجب است، زيرا دوستى آنها اجر رسالت است . خداوند درقرآن فرموده : بگو اى پيغمبر ، من از شما اجرت مطالبه نمى كنم ، مگر دوست داشتن خويشانم را . و صدقه بر آنها حرام است، زيرا صدقات آلودگيهاى اموالى است كه در دستِ مردم است و مردم پاك نمى شوند مگر به دادن صدقه به غلامان و كنيزانشان وصدقه دادن بعضى از آنها به بعضى . امّا خمس به جاى زكات براى آنها حلال است، زيرا آنها از گرفتن زكات منع شده اند و اعتقاد ما در مورد بدكاران آنها اين است كه دو برابر كيفر مى بينند ، ودر مورد نيكوكاران آنها بر اين باوريم كه دو برابر ثواب داده مى شوند .
1 - « وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُم بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ مَآ أَلَتْنَاهُم مِنْ عَمَلِهِم مِن شَىْ ءٍ » (432). و كسانى كه ايمان آوردند و فرزندانشان آنان را پيروى كردند، ما آنان را به پدرانشان رسانديم، و از
كردار پدرانشان چيزى نكاستيم . « عن أبي عبداللَّه عليه السلام في قول اللَّه عزّوجلّ : « و الّذين آمنوا و اتّبعتهم ذرّيتهم بايمان ألحقنا بهم ذرّيتهم » . قال: فقال: قُصرت الأبناء عن عمل الآباء . فألحقوا الأبناء بالآباء لتقر بذلك أعينهم » (433). ترجمه : از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود : در مورد آيه « الّذين آمنوا ... » ؛ كه اعمال فرزندان كمتر از اعمال پدرانشان مى باشد ، ولى فرزندان آنها را خداوند به پدرانشان ملحق مى كند تا چشمشان روشن شود . و در « درّ المنثور » ذيل آيه فوق آمده : « و أخرج سعيد بن منصور و هنّاد و ابن جرير و ابن المنذر و ابن أبى حاتم و الحاكم و البيهقى في سننه عن ابن عباس، قال انّ اللَّه ليرفع ذرّية المؤمن معه في الجنّة و ان كانوا دونه في العمل، لتقرّ بهم عينه . ثمّ قرأ : و الّذين آمنوا و اتّبعتهم ذرّيتهم بإيمان، الآية » (434). ترجمه : سعيد بن منصور ، هناد ، ابن جرير ، ابن منذر ، ابن ابى حاتم ، حاكم و بيهقى در سننش ، همه از ابن عباس نقل كرده اند كه : خداوند فرزندان مؤمن را بامؤمن، در بهشت به مقامات عاليه بالا مى برند، ولو اينكه آنها كمتر از آن مؤمن، عمل داشته باشند ، براى اينكه مؤمن چشمش به فرزندانش روشن گردد ؛ سپس ابن عباس اين آيه را تلاوت كرد: «والّذين آمنوا واتّبعتهم ذرّيتهم بايمان ...» تا آخر آيه.
« و أخرج البزار و ابن مردويه، عن ابن عباس رفعه إلى النّبي صلى الله عليه وآله
قال : إنّ اللَّه يرفع ذرية المؤمن إليه في درجته و ان كانوا دونه في العمل، لتقرّ بهم عينه . ثمّ قرأ : « والّذين آمنوا و اتّبعناهم ذرياتهم بايمان ألحقنا بهم ذرياتهم و ما ألتناهم من عملهم من شى ء » قال : و ما نقصنا الآباء بما أعطينا البنين » (435). ترجمه : بزار و ابن مردويه، از ابن عباس نقل كرده اند كه او به پيغمبر صلى الله عليه وآله نسبت داده، كه فرمود : خداوند ذريّه مؤمن را، در همان درجه كه در بهشت دارد، نزد او مى برند، اگر چه از نظر عمل، به مقدار آن مؤمن عمل نداشته اند، به خاطر اينكه چشم آن مؤمن روشن گردد ؛ سپس اين آيه را تلاوت فرمود : «الّذين آمنوا ...» تا آخر؛ سپس فرمود : ( در معنى آيه ) كه ما به خاطر آن چه به فرزندان مى دهيم ، چيزى از پدران كم نمى كنيم . « و أخرج الطبرانى و ابن مردويه، عن ابن عباس ان النّبي صلى الله عليه وآله قال : إذا دخل الرجل الجنّة سأل عن أبويه و ذريته و ولده ؛ فيقال انّهم لم يبلغوا درجتك و عملك، فيقول : يا ربّ قد عملت لي و لهم، فيؤمر بإلحاقهم به . و قرأ ابن عباس في قوله : و الّذين آمنوا و اتّبعتهم ذرّيتهم، الآية » (436). ترجمه : طبرانى و ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده اند كه پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : هنگامى كه مردى وارد بهشت مى شود ، از پدر و مادر خود و از فرزندانش سؤال مى كند، به او گفته مى شود كه آنها هنوز
به درجه وعمل تو نرسيده اند، عرض مى كند: خداوندا ، براى خود و آنها هر دو عمل كرده ام، آنگاه دستور داده مى شود كه آنها را به او ملحق كنند ؛ و ابن عباس آيه فوق را تلاوت كرد . 2 - « جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَ مَن صَلَحَ مِنْ ءَابَآئِهِمْ وَ أَزْوَجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ الْمَلَآئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِم مِّن كُلِّ بَابٍ » (437). كه آن منزل ، بهشتهاى عدن است كه در آن بهشت خود و همه پدران و زنان و فرزندان شايسته خويش داخل مى شوند، در حالى كه فرشتگان بر آنها از هر در وارد مى گردند . « أخرج ابن أبى حاتم و أبوالشيخ عن سعيد بن جبير رضى الله عنه قال : يدخل الرجل الجنة فيقول : أين أمى، أين ولدى، أين زوجتى ؟ فيقال : لم يعملوا مثل عملك . فيقول : كنت أعمل لي ولهم . ثمّ قرأ « جنّات عدن يدخلونها و من صلح » . يعنى : من آمن بالتوحيد بعد هؤلاء من آبائهم و أزواجهم و ذرّياتهم » (438). ترجمه : ابن ابى حاتم و ابوالشيخ از سعيد بن جبير رضى الله عنه نقل كرده اند كه : هنگامى كه مردى وارد بهشت مى شود ، مى پرسد : مادرم و فرزندانم و همسرم كجا هستند ؟ مى گويند : آنها به اندازه عمل تو عمل نكرده اند . او مى گويد : من براى خودم وآنها عمل كردم . سپس اين آيه را خواند : « جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَ مَن صَلَحَ مِنْ ءَابَآئِهِمْ وَ أَزْوَجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ الْمَلَآئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِم مِّن كُلِّ بَابٍ ». يعنى : پدرانشان و همسرانشان و فرزندانشان ، آنها
كه توحيد را پذيرفته اند ، با او وارد بهشت مى شوند . و در عوالم حضرت فاطمه عليها السلام آمده : « قال النّبي صلى الله عليه وآله : إنّ فاطمة أحصنت فرجها، فحرّم اللَّه ذُرِّيَّتها على النّار » (439). ترجمه : از پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود : همانا فاطمه دامان خود را حفظ كرد، پس خداوند ذريّه او را بر آتش حرام كرد . « عن ابن مسعود رضى الله عنه قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: إنّ فاطمة أحصنت فرجها، فحرّم اللَّه ذرّيتها على النّار ... ». ترجمه : فاطمه دامان خود را از آلودگى حفظ كرد ، پس خداوند آتش را به فرزندان او حرام كرد . و بعد از نقل اين حديث مى گويد : « ... هذا حديث صحيح لم يُخرجاه » (440). و در « الغدير » (441) براى اين حديث، اسناد ديگرى از اهل سنّت نقل كرده است . 3 - « وَ أَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِى الْمَدِينَةِ وَ كَانَ تَحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَ كَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً فَأَرَادَ رَبُّكَ اَن يَبْلُغَآ أَشُدَّ هُمَا وَ يَسْتَخْرِجَا كَنزَ هُمَا رَحْمَةً مِّن رَبِّكَ وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِى » (442). و امّا جريان ( بازسازى ) آن ديوار اين بود كه : آن ديوار از آن دو پسر يتيم بود كه در اين شهر زندگى مى كردند و زير آن گنجى وجود داشت ؛ خداى تو خواست كه آن دو پسر به رشد برسند وگنج خود را بيرون بياورند، كه اين رحمتى ازجانب خدا بود؛ و من اين كار را به دستور خود
نكردم . « عن إسحاق بن عمار قال : سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول : انّ اللَّه ليصلح بصلاح الرجل المؤمن ولده و ولد ولده، و يحفظه في دويرته و دويرات حوله . فلا يزالون في حفظ اللَّه لكرامته على اللَّه . ثمّ ذكر الغلامين فقال : « و كان أبوهما صالحاً » . ألم تر انّ اللَّه شكر صلاح أبويهما لهما » (443). ترجمه : از اسحاق بن عمار نقل شده كه: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: خداوند به خاطر صالح بودن پدر ، فرزند و فرزندِ فرزند او را به صلاح مى رساند ، و او را در خانه اش و خانه هاى اطرافش حفظ مى كند ؛ و آنان پيوسته در حفظ خدا هستند ، چون احترام آن مؤمن بر خدا لازم است . سپس داستان آن دو پسر را نقل فرمود، و فرمود : پدرشان صالح بود . آيا نمى بينى كه خداوند به نفع اين دو پسر از صالح بودن پدرشان قدردانى كرد ! « عن العياشى ، عن زرارة و حمران ، عن أبي جعفر و أبي عبداللَّه عليهما السلام قالا : يحفظ الأطفال بصلاح آبائهم، كما حفظ اللَّه الغلامين بصلاح أبويهما » (444). ترجمه : از عياشى روايت شده ، كه او از زراره و حمران ؛ كه آنها از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نقل كرده اند ، كه آنها فرمودند : فرزندان، به خاطر صالح بودن پدرانشان حراست مى شوند، همچنان كه خداوند آن دو پسر را به خاطر صالح بودن پدر و مادرشان حفظ فرمود . « و عن العياشى ، عن مسعدة بن صدقة ،
عن جعفر بن محمّد ، عن آبائه عليهم السلام ، أنّ النّبي صلى الله عليه وآله قال : إنّ اللَّه ليخلف العبد الصالح من بعد موته في أهله و ماله وإن كان أهله أهل سوء . ثمّ قرأ هذه الآية إلى آخرها : « و كان أبوهما صالحاً » (445). ترجمه : از عياشى روايت شده ، كه او از مسعدة بن صدقة ، و او از جعفر بن محمّد ، از اجدادش عليهم السلام نقل فرموده اند كه ، آنها از پيغمبر صلى الله عليه وآله نقل فرموده ، كه فرمود : خداوند پس از مرگ هر بنده صالحى، جانشين او مى شود در حفظ زن و بچّه اش و مالش، ولو آن كه زن و بچّه او بد كاره باشند ؛ سپس اين آيه : « و كان أبوهما صالحاً » را تا آخر قرائت فرمود . در تفسير « كشّاف »، در تفسير اين آيه مى نويسد : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : « إنّ اللَّه يرفع ذرية المؤمن في درجته و إن كانوا دونه لتقرّ بهم عينه » . ثمّ تلا هذه الآية . فيجمع اللَّه لهم أنواع السرور : بسعادتهم في أنفسهم ، و بمزاوجة الحور العين ، وبمؤانسة الإخوان المؤمنين، و بإجتماع أولادهم و نسلهم بهم » (446). ترجمه : پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود : خداوند ذريّه مؤمن را در درجه و مقام همان مؤمن قرار خواهد داد، گرچه از او پائين باشند تا چشم آن مؤمن را روشن سازد ؛ سپس اين آيه ( فكان أبوهما صالحاً ) را تلاوت فرمود، پس خداوند در آنها
انواع سرور و شاديها را جمع مى نمايد ( با چند چيز ) : با سعادت پيدا كردن خودشان ، با همسرى با حور العين، با همدم شدن با برادران مؤمن و با گرد آمدن اولاد و دودمانشان بر گرد آنها . « و أخرج ابن أبي حاتم، عن ابن عباس قال: انّ اللَّه يصلح بصلاح الرّجل ولده و ولد ولده و يحفظه في ذرّيته و الدويرات حوله فما يزالون في ستر من اللَّه و عافية » (447). ترجمه : ابن أبى حاتم از ابن عباس نقل مى كند : كه خداوند به خاطر صالح بودن مرد ، فرزندان و فرزندانِ فرزندان او را صالح مى گرداند ، و او را در ذريّه وى محافظت مى فرمايد و او را در خانه هاى اطرافش حفظ مى فرمايد ، و زير پوشش و عافيت پروردگار خواهند بود . « وأخرج ابن مردويه، عن جابر قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: انّ اللَّه يصلح بصلاح الرّجل الصالح ولده و ولد ولده و أهل دويرات حوله . فما يزالون في حفظ اللَّه مادام فيهم » (448). ترجمه : ابن مردويه از جابر نقل مى كند كه او گفت : پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود : خداوند به خاطر صالح بودن مرد صالح، فرزاندان و فرزندانِ فرزندان و مساكين خانه هاى اطراف او را صالح مى گرداند . و پيوسته در حفظ الهى مى باشند تا آن مردِ صالح در بين آنهاست . « عن سعيد بن جبير، عن ابن عباس - رضى اللَّه عنهما - و كان أبوهما صالحاً . قال : حفظا لصلاح أبيهما، و ما ذكر عنهما صلاحاً » (449).
ترجمه :
از سعيد بن جبير نقل شده كه او از ابن عباس - رضى اللَّه عنهما - در مورد آيه « وكان أبوهما صالحا »، گفت : با صالح بودن پدر ومادر، آن دو پسر محفوظ مانند، و از صالح بودن خود آن دو فرزند سخنى به ميان نيامده است .
آيا مى توان به نسب، افتخار كرد ؟! در دوران جاهليّت كه مردم به شدّت گرفتار انحطاط اخلاقى بودند، هر فرد يا قبيله، در صدد خودخواهى و خودمحورى خود و تحقير و كوبيدن شخصيّتِ ديگران بود، و بازار فخر و مباهات بسيار داغ بود ؛ و از طرفى چون از فضائل و كمالات معنوى بهره اى نداشتند تا آنها را ملاك فضيلت و برترى خويش قرار دهند، از اين رو به امورى واهى - كه فاقد هرگونه ارزش معنوى بود - استناد مى كردند، از قبيل : بزرگى جمجمه، گشادى دهن، بلند بودن صدا، و دختر به بيگانه ندادن و فزونى غارت و ... . و در اين زمينه از شعراء استفاده مى كردند و شعراء هم با مبالغه و اغراق گوئى و مديحه سرائى، موقعيّت خود را نزد قبائل تثبيت مى كردند . و بدين وسيله جايزه و صله هاى سنگين دريافت مى داشتند . و گاهى يك فرد تمام دارائى خود را به شاعرى پيشكش مى كرد و گاهى صورت رسمى به خود مى گرفت . زيرا هر سال يك بار كه بازار عكّاظ در مكّه تشكيل مى شد، خيمه اى از چرم سرخ براى نابغه زيبائى - كه سرآمد شعراء جاهلى بود - نصب مى كردند . و شعراء اشعارى را كه در مفاخره سروده بودند، آنجا قرائت مى كردند . و«نابغه» كه كارشناس شعر
بود، هرشعرى را كه از بهترين اشعار تشخيص مى داد، معرّفى مى كرد و آن قصيده به كعبه آويزان مى شد . و به دنبال اين مفاخرتها، جنگها و درگيريها پديد مى آمد . كه نمونه اى از مفاخرتهاى غائله ساز، عبارتند از : مفاخرات يمن و مصر ، اوس و خزرج ، عامر بن طفيل و علقمه ، فزاره و بنى هلال ، اميّه و هاشم ، قبيله عبدمناف و بنى سهم و يا بنى حارثه و بنى الحارث و ... بود . و نيز گاهى براى پيروزى و غلبه بر رقيب، منافره مى كردند ؛ يعنى هر يك نفرات، خود را به رخ ديگران مى كشيدند . بدين صورت كه افراد قبيله را سرشمارى مى كردند . و اگر احساس كمبود مى كردند، فرزندانى كه در رحم مادر بودند، آنها را نيز ضميمه مى كردند . و اگر باز نفراتشان به اندازه كافى نبود، به قبرستانها رفته مرده ها را نيز سرشمارى مى كردند و به افراد قبيله مى افزودند . كه قرآن كريم آنها را مذمّت نموده و مى گويد : « أَلْهَيكُمُ التَّكَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ » (450). كثرت جمعيّت، شما را آنچنان به غفلت و بى خبرى دچار نموده كه به گورستان رفته ايد ! و مردگان را نيز احصاء مى نمائيد . و يا احياناً معاقره مى كردند ( يعنى شتران خود را پى مى كردند ). مثلاً : يكى از آنها يك شتر مى كُشت و مردم قبيله را اطعام مى كرد، ديگرى متقابلاً دو شتر مى كشت، باز اوّلى سه شتر مى كشت . و همين طور به تعداد شتران افزوده مى شد، تا گاهى متجاوز از پنجاه شتر كشته مى شد ؛ و اين يك آفت اقتصادى بزرگى بود براى مردم آن عصر ،
كه اسلام شديداً اين عمل را تحريم، و مسلمانان را از خوردن گوشت چنين شترانى منع كرد . كه در زمان حضرت على عليه السلام معاقره بين « غالب » ، پدر فرزدق شاعر ، با « سحيم »، رئيس قبيله رباح، كه به كشته شدن صد شتر منجر شد . و حضرت على عليه السلام گوشت آن شتران را كه به خاطر معاقره كشته شده بودند، تحريم كرد (451). اين مفاخرتهاى زيانبار كه از كبر و نخوت نشأت مى گرفت ، از نظر اسلام مورد نكوهش قرار گرفت . در قرآن عظيم مى خوانيم : « يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَ أُنثَى وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَآئِلَ لِتَعَارَفُواْ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَيكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ » (452). اى مردم، ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را طائفه ها و قبيله ها قرار داديم تا بدين وسيله يكديگر را بشناسيد . همانا گرامى ترين شما نزد خدا با تقواترين شماست . خداوند دانا و آگاه است . پيشواى گرامى اسلام، روز فتح مكّه خطبه اى خواند و ضمن سخنان خويش اعلام نمود كه : اسلام، افتخارات دوره جاهليّت را از ميان برد و به آنها خاتمه داد . « عن أبي جعفر عليه السلام: لمّا كان يوم فتح مكة قام رسول اللَّه صلى الله عليه وآله في الناس خطيباً فحمِدَ اللَّه و أثنى عليه ثمّ قال : أيّها الناس ليبلغ الشاهد الغائب، انّ اللَّه قد أذهب عنكم بالإسلام نَخْوَة الجاهلية و التفاخر بآبائها و عشايرها . أيّها الناس انّكم من آدم و آدم من الطين . ألا و انّ خيركم
عند اللَّه و أكرمكم عليه اليوم أتقاكم وأطوعكم له ... الخ » (453). ترجمه : امام باقر عليه السلام فرمود : روز فتح مكّه، پيغمبر گرامى صلى الله عليه وآله به پا خواست و خطبه خواند : در آغاز خطبه خداى را حمد و ثنا گفت ، سپس فرمود : مردم ، البته حاضرين به غائبين برسانند، كه خداوند در پرتو اسلام ، تكبّر جاهليّت و تفاخر به پدران و عشاير را از ميان برد .
مردم ، شما همه از آدميد و آدم از خاك ؛ آگاه باشيد كه امروز بهترين و گرامى ترين فرد نزد خدا كسى است كه تقوايش بيشتر و اطاعتش از حضرت بارى تعالى فزونتر باشد . بعضى از مسلمانان كه عادت ديرينه آباء و اجداد خويش را از ياد نبرده بودند و گاه به پدران خود مباهات مى كردند، و اگر در حضور يكى از ائمّه معصومين عليهم السلام آنگونه سخن مى گفتند، فوراً امام عليه السلام تذكّر مى داد و آنان را متوجّه روش نادرستشان مى نمود : « عن عقبة بن بشير الاسدي قال : قلت لأبي جعفر عليه السلام : أنا عُقبة بن بشير الاسدي و أنا في الحسب الضخم من قومي . قال : فقال : ما تمنّ علينا بحسبك ؟ إنّ اللَّه رفع بالإيمان من كان الناس يسمّونه وضيعاً إذا كان مؤمناً . و وضع بالكفر من كان الناس يسمّونه شريفاً إذا كان كافراً . فليس لأحد فضل على أحد إلّا بالتقوى » (454). ترجمه : عقبة بن بشير اسدى مى گويد : به امام باقر عليه السلام عرض كردم : من عقبة بن بشير اسدى هستم و در قوم خود از
جهت شرافت پدرى، بسيار عظيم و رفيع هستم . حضرت فرمود : با حسب خود بر ما منّت مگذار . كه خداوند به وسيله ايمان كسى را كه مردم او را پست مى خوانند ، اگر مؤمن باشد ، بالا برد و به واسطه كفر كسى را كه مردم او را شريف مى خوانند ، اگر كافر باشد، پست نمود . پس هيچ كس بر ديگرى فضيلت ندارد مگر به تقوا . سؤال : در اين جا سؤالى مطرح است كه : با اين همه عنايتى كه اسلام، در ترك مفاخره داشته، تا جايى كه حضرت على عليه السلام فرمود : « من فخر فجر » (455) . يعنى : هركس فخر كند گناه كرده . پس چرا در بسيارى از احاديث ديده مى شود كه ائمّه عليهم السلام با اصحاب يا با ديگران مفاخره داشته اند ؟ مانند : 1 - مفاخره حضرت على عليه السلام با عبّاس و شيبه : عباس گفت : چون من عموى پيغمبرم و من سقايت و آب دادن به حجّاج را به عهده دارم ، از حضرت على افضل مى باشم . و شيبه اظهار كرد كه من از حضرتِ على افضلم ؛ چون آباد كردن مسجد الحرام به عهده من است و پرده دارى كعبه نيز به من واگذار شده . حضرت على عليه السلام متقابلاً فرمودند : « أنا أفضل منكما، لقد صلّيت قبلكما ستّ سنين و أنا أُجاهد في سبيل اللَّه ». ترجمه : من چون شش سال، قبل از شما نماز مى خوانده ام و جهاد در راه خدا كرده ام ، از شما برترم . و آيه نوزده سوره توبه نازل شد
: « أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَآجِّ وَ عِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْأَخِرِ وَ جَاهَدَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِندَ اللَّهِ وَ اللَّهُ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ » (456). آيا آبيارى حاجيان و آباد كردن مسجد الحرام را مانند كسى قرار مى دهيد كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و در راه خدا جهاد كرده . اينها با هم نزد خدا برابر نيستند و خدا مردم ستمگر را هدايت نمى كند . 2 - عن سلمان فارسى و مقداد و أبى ذر قالوا : انّ رجلاً فاخر عليّاً عليه السلام . فقال له رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : - يا علىّ - فاخر أهل الشرق والغرب والعجم والعرب . فأنت أقربهم نسبا (457). ترجمه : از سلمان فارسى و مقداد و أبوذر نقل شده كه : روزى مردى با حضرتِ على عليه السلام مفاخره كرد . پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله به او فرمودند : يا على، با اهل شرق وغرب و عجم و عرب مفاخره كن، كه تو از نظر نسب به من از همه نزديكترى . و همين روايت را با اختلافِ تعبير، علّامه مجلسى رحمه الله ذكر نموده است (458). 3 - حضرت على عليه السلام در حضور عمر به مفاخره پرداخته، فرمودند : اللَّه اكرمنا بنصر نبيه و بنا اقام دعائم الإسلام و بنا اعزّ نبيه و كتابه و اعزّنا بالنّصر و الاقدام في كل معترك تطير سيوفنا منه الجماجم عن فراخ الهام و يزورنا جبريل في أبياتنا بفرائض الإسلام و الأحكام فنكون اوّل مستحلّ حلّه و محرم للَّه كل حرام نحن الخيار من البرية
كلّها و نظامها و زمام كل زمام (459). ترجمه : خداوند، ما را به خاطر يارى كردن پيغمبرش گرامى داشت، و به وسيله ما پايه هاى اسلام سرپا شد . و به وسيله ما خداوند پيغمبر صلى الله عليه وآله وكتابش را عزيز كرد، و ما را هم به خاطر يارى و اقدام به كارها عزيز كرده . به وسيله ما درمعركه جنگ شمشيرها كاسه هاى سر دشمنان را از روى مغز كله ها مى پراند . و جبريل در خانه هاى ما به زيارت ما مى آيد، با آوردن واجبات و احكام اسلام ؛ ما اوّل كسانى بوديم كه حلال خدا را حلال ، و حرام خدا را حرام مى دانستيم . ما از همه مردم بهتريم ، ما عامل نظام جامعه و سردمداران جامعه مى باشيم . 4 - معاويه به حضرت على عليه السلام نامه نوشت، و در ضمن نامه نوشته بود : « نحن بنو عبد مناف و ليس لبعضنا فضل على بعض ». ترجمه : ما همه فرزندان عبد مناف هستيم، و هيچ يك بر ديگرى برترى نداريم . حضرت على عليه السلام در جواب نوشتند : « و أمّا قولك « إنّا بنو عبد مناف ليس لبعضنا فضل على بعض »، فكذلك نحن . ولكن ليس اُميّة كهاشم و لا حرب كعبد المطلب و لا أبوسفيان كأبي طالب و لا الطليق كالمهاجر و لا المنافق كالمؤمن و لا المبطل كالمحقّ . في أيدينا فضل النبوّة الّتي مَلِكنا بها العرب و استعبدنا بها العجم، والسّلام » (460). ترجمه : ما هم فرزندان عبد منافيم ؛ ولكن ( جدّ بزرگ شما ) اميّه ، مانند ( جدّ بزرگ ما
) هاشم نبود ؛ ( جدّ شما ) حرب ، مانند ( جدّ ما ) عبدالمطلب نبود ؛ ( پدر تو ) ابوسفيان، مانند ( پدر من ) ابوطالب نبود ؛ آزاد شده ( كه شما هستيد )، مانند ( ما كه ) مهاجر هستيم ، نيستيد ؛ منافق ( كه شما هستيد ) ، مانند ( ما كه ) مؤمن هستيم، نيستيد ؛ ( شما كه ) بر باطل هستيد، مانند ( ما كه ) بر حقّيم، نيستيد ؛ ما از فضيلت نبوّت برخورداريم، كه با داشتن اين فضيلت، صاحب اختيار عرب شديم و عجم را به بند كشيديم . 5 - حضرت على عليه السلام خطبه اى دارند به نام «خطبة الافتخار»، در آنجا مى فرمايند : « أنا كسرت الأصنام، أنا رفعت الأعلام، أنا بنيت الإسلام - إلى آخر الخطبة - » (461). ترجمه : من بودم كه بتها را شكستم، من بودم كه پرچم اسلام را به اهتزاز درآوردم، من بودم كه اساس اسلام را پايه گذارى كردم ... . 6 - مفاخره مهاجرين و انصار و حضرت على عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام در روز شورى و غيره (462). 7 - مفاخره حضرت على عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام (463). 8 - مفاخره اميرالمؤمنين عليه السلام با فرزندشان حضرت حسين عليه السلام (464). 9 - مفاخره حضرت زهرا عليها السلام با عايشه (465). 10 - مفاخره امام حسن عليه السلام با معاويه و مروان و مغيره و وليد و عتبه بن ابى سفيان (466). 11 - مفاخره جبرئيل و اسرافيل (467) ؛ و موارد ديگر ... . 12 -
« و في كتاب المناقب لابن شهر آشوب : أبو محمّد الفحام قال : سأل المتوكل ابن الجهم : مَن أشعر الناس ؟ فذكر شعراء الجاهلية والاسلام، ثمّ انّه سأل أبا الحسن . فقال: الحمانى حيث يقول : لقد فاخرتنا من قريش عصابة بمدّ خدود و امتداد أصابع فلما تنازعنا المقال قضى لنا عليهم بما نهوى نداء الصوامع ترانا سكوتا و الشهيد بفضلنا عليهم جهير الصوت في كلّ جامع فانّ رسول اللَّه أحمد جدّنا و نحن بنوه كالنجوم الطوالع قال : و ما نداء الصوامع يا أبا الحسن ؟ قال : أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه . محمّد، جدّي أم جدّك ؟ فضحك المتوكّل ثمّ قال : هو جدّك لاندفعك عنه » (468). ترجمه : متوكّل از على بن جهم پرسيد : بهتر از همه مردم چه كسى شعر مى سرود ؟ او بعضى از شعراى جاهليّت و عدّه اى از شعراى اسلام را نام برد . متوكّل توجّهى نكرد و رو به امام هادى ( أبا الحسن عليه السلام ) كرد و همان سؤال را از حضرت پرسيد ؟ حضرت هادى عليه السلام فرمودند : بهترين شاعر حمّانى ( أبو زكريا يحيى بن عبدالحميد بن عبدالرّحمن كوفى ) است (469)، آنجا كه مى گويد : از ميان قبيله قريش گروهى به ما فخر فروشى كردند، به زيبايى صورت و درازى انگشتان ؛ وقتى كه ما طرح دعوى كرديم ، به نفع ما و بر زيان ايشان حكم شد به خاطر علاقه به اذان ؛ تو ما را ساكت مى بينى، در حالى كه گواه بر فضيلت ما برآنها آواى بلند (
اذان ) در ( مناره هاى ) مساجد است . به راستى رسول خدا احمد صلى الله عليه وآله جدّ ما است و ما فرزندان او همچون ستارگان درخشانيم . متوكّل پرسيد : « نداء الصوامع » چيست ؟ فرمود : أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه صلى الله عليه وآله . محمّد صلى الله عليه وآله جدّ من است يا جدّ تو ؟ متوكّل گفت : بى شكّ جدّ تو است، ما شما را از او دفع نمى كنيم . جواب : آنچه با مراجعه به آيات و روايات در جواب اين سؤال به نظر مى رسد، آن است كه : در اسلام فخر فروشى و مباهاتِ به مردم كه ناشى از خود بزرگ بينى و تكبّر است ، ممنوع شناخته شده، خصوصاً اگر پايگاه افتخار امرى، موهوم و غيرواقعى باشد، مانند دارا بودن مال ، يا داشتن آباء و عشيره متعين و بزرگ . زيرا هم وسيله ابراز كبرِ فخر كننده، هم موجب تحقير مردم و كوچك شمردن آنان است، و اين هر دو امر، در تعاليم اسلام ممنوع است . ولى اگر مفاخره به منظور بيان فضائل و ذكر ارزشهاى واقعى است و از انگيزه كبر و خود بزرگ بينى، خود پسندى و جاه طلبى به دور است، نه تنها هيچ منعى ندارد، كه شايد در پاره اى از موارد، مفاخره لازم و واجب باشد . مانند خطبه امام سجاد عليه السلام در مسجد اموى دمشق . شاهد بر اين مدّعى، آيات كريمه قرآن است كه هر كجا از « فخور » ( فخر كننده ) مذمّت شده، با قيد «
مختال » ( متكبّر ) ذكر شده است : « اِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ مَن كَانَ مُخْتَالًا فَخُورًا » (470). « وَ اللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ » (471). و تفاخر به عنوان يكى از مظاهر زندگى مادّى دنيوى مطرح شده : « اعْلَمُواْ أَنَّمَا الْحَيَوةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرُ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِى الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلَادِ » (472). در نتيجه، مى فهميم كه تفاخرِ مذموم آن تفاخرى است كه انگيزه مادّى و دنيوى داشته باشد . « و عن جابر بن عبداللَّه - رضى اللَّه عنهما - قال : كان لآل رسول اللَّه صلى الله عليه وآله خادم تخدمهم يقال لها : « بريرة » ، فلقيها رجل فقال لها : - يا بريرة - غطّى شعيفاتك ، فانّ محمداً صلى الله عليه وآله لن يغنى عنك من اللَّه شيئا . قالت : فأخبرت النّبى صلى الله عليه وآله، فخرج يجرّ رداءه مُحمارّه و جنتاه . و كنّا معشر الانصار نعرف غضبة بجرّ ردائه و حمرة و جنيته . فأخذنا السلاح ثمّ أتيناه فقلنا : - يا رسول اللَّه - مُرنا بما شئت .
والّذى بعثك بالحقّ نبيّاً، لو أمرتنا بآبائنا و أمهاتنا و أولادنا لمضينا لقولك فيهم . ثمّ صعد المنبر فحمد اللَّه و أثنى عليه ثمّ قال : من أنا ؟ قالوا : أنت رسول اللَّه . قال : نعم، ولكن من أنا ؟ قلنا : محمّد بن عبداللَّه ، بن عبد المطلب ، بن هاشم ، بن عبد مناف . قال صلى الله عليه وآله : أنا سيّد ولد آدم و لا فخر و أوّل من ينفض التراب
عن رأسه و لا فخر و أوّل داخل الجنّة و لا فخر و صاحب لواء الحمد و لا فخر و في ظلّ الرّحمن يوم لا ظل إلا ظله و لا فخر . ما بال أقوام يزعمون ان رحمى لا تنفع . بل تنفع حتّى تبلغ حكم و « حاء » ( و هم إحدى قبيلتين من اليمن ). إنّى لأشفع، فأشفع، حتّى إن من أشفع له ليشفع فيشفع . حتّى إن إبليس ليتطاول طمعاً في الشفاعة » (473). ترجمه : از جابر بن عبداللَّه انصارى مروى است كه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله كنيزى داشتند به نام « بريرة » كه پيوسته در خدمت آن بزرگوار بود . پس مردى به او رسيد و گفت : اى بريرة، موهاى پراكنده خود را بپوشان، كه پيغمبر كيفر هيچ گناهى را از تو دفع نمى كند . جابر گفت : من اين خبر را به پيغمبر صلى الله عليه وآله رساندم . پيغمبر خدا در حالى كه عبايش به زمين مى كشيد وهر دوگونه آن بزرگوار سرخ شده بود، خارج شد، و ما انصار چون از كشيده شدن عباى آن حضرت و سرخ شدن گونه هايش غضب وى را مى شناختيم ، سلاح جنگ برداشتيم و خدمت آن بزرگوار رسيديم و عرض كرديم : اى رسول خدا، به هر چه خواهى فرمان بده، به آن خدايى كه تو را به حقّ برانگيخته سوگند كه اگر دستورى ، حتّى در مورد پدران و مادران و فرزندانمان صادر فرمايى، اجرا خواهيم كرد . سپس پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله به منبر رفتند و پس از حمد و ثناى الهى فرمودند : من
كيستم ؟ اصحاب گفتند : شما رسول خدا هستى . فرمود : آرى ، ولكن بگوئيد من كيستم ؟ گفتيم : محمّد بن عبداللَّه بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف . فرمود : من سيّد فرزندان آدمم، ولى فخر هم نمى كنم . من اوّل كسى هستم كه روز حشر خاك از سر او مى ريزد ، ولى فخر نمى كنم . من اوّل كسى هستم كه داخل در بهشت مى شوم ، ولى فخر نمى كنم . من صاحب لواء و پرچم حمد هستم، ولى فخر نمى كنم . من زير سايه رحمان هستم، روزى كه هيچ سايه اى بجز سايه او نيست، ولى فخر نمى كنم . چه گمان مى برند قوم و جماعتى كه مى گويند : خويشاوندى با من سودى ندارد؛ بلكه خويشاوندى با من سودمند است، حتّى براى قبيله « حاء »، كه يكى از دو قبيله اى هستند كه در يمن زندگى مى كنند . همانا من شفاعت مى كنم و شفاعتم پذيرفته مى شود، حتّى كسانى كه من آنان را شفاعت كرده ام، آنها هم شفاعت مى كنند ، و شفاعت آنها هم پذيرفته مى شود تا جايى كه ابليس هم، به اميد شفاعت گردن مى كشد . « عن أبي جعفر عليه السلام قال : جلس جماعة من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ينتسبون ويفتخرون، و فيهم سلمان رحمه الله . فقال عمر : ما نسبك أنت يا سلمان ؟ و ما أصلك ؟ فقال : أنا سلمان بن عبداللَّه كنت ضالًّا فهداني اللَّه بمحمّد عليه السلام و كنت عائلاً فأغناني اللَّه بمحمّد عليه السلام و كنت مملوكاً فأعتقني اللَّه بمحمّد عليه السلام فهذا حسبي و نسبي يا عمر » (474). ترجمه
: از امام محمّد باقر عليه السلام روايت شده كه آن حضرت فرمود : عدّه اى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله نشسته بودند و نسبهاى خود را برمى شمردند و به آن افتخار مى نمودند، و در ميان آنها سلمان رحمه الله هم بود . عمر رو كرد به سلمان و گفت : اى سلمان ، نسب و نژاد تو چيست ؟ سلمان گفت : من سلمان بنده خدايم ، من گمراه بودم، خدا مرا به وسيله محمّد هدايت فرمود ؛ و درويش و بينوا بودم، خدا مرا به وسيله محمّد بى نياز نمود . و نيز بَردِه بودم، خدا مرا بوسيله محمّد آزاد ساخت ؛ اينها حسب و نسب من است، اى عمر . ملاحظه كنيد كه عمر و اصحابى كه آنجا حضور داشتند، متّكى به نسب و نژادِ فاسد خويش بودند و سلمان متّكى به ارزشهاى معنوى و ارتباط با پيغمبر صلى الله عليه وآله . و اگر تقوا و معنويّات، نباشد، امتيازات ديگر، فاقد ارزش است . « عن أبي عبداللَّه عليه السلام : أتى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله رجل فقال : يا رسول اللَّه أنا فلان بن فلان - حتّى عدّ تسعة - . فقال له رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أما إنّك عاشرهم في النار » (475). ترجمه : مردى شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه وآله شد و عرض كرد : اى رسول خدا ، من فلانى پسر فلانى هستم ؛ و پدران خود را تا نه پشت شمرد ، پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله فرمودند : تو دهمى آنها هستى، كه همه در
آتش هستيد . او در مفاخره پدرانى را معرّفى مى كند كه همه به خاطر بى دينى و بى تقوايى محكوم به آتش اند . در اين صورت مفاخره كننده اى كه آنها را مايه افتخار خود مى داند ، او نيز به حكم پيغمبر صلى الله عليه وآله، محكوم به آتش است . « أبو عبداللَّه عليه السلام قال : افتخر رجلان عند أميرالمؤمنين عليه السلام . فقال عليه السلام : أتفتخران بأجساد بالية، و أرواح في النار ؟ » (476). ترجمه : دو نفر خدمت حضرت على عليه السلام مفاخره مى كردند . حضرت فرمودند : آيا به اجساد پوسيده و روحهايى كه در آتش اند، افتخار مى كنيد ؟ ( يعنى اگر به اجسادشان مى باليد، كه پوسيده است و اگر به ارواحشان مباهات مى كنيد، كه در آتش است ). در اين موارد، علّت آنكه افتخار كننده مورد نكوهش قرار مى گيرد، آن است كه پدرانى را كه هيچ ارزش اسلامى ندارند، موجب افتخار خود مى داند . و در روايات ديگر، مشاهده مى كنيم ، كه در حقيقت، انگيزه غلطِ مفاخره است كه باعث و موجب ممنوعيّت اظهار و ابراز آن مى باشد : « قال على عليه السلام : ما لإبن آدم و الفخر ؟! أوّله نطفة ، و آخره جيفة ، لا يرزق نفسه ، و لايدفع حتفه » (477). ترجمه : پسر آدم را چه مناسبتى است كه فخر كند و يا ناز نمايد . كه اوّل او منى، و آخر او مردار بد بو است ! نه خود را روزى مى دهد و نه مرگ خويش را دفع مى نمايد . و حضرت على عليه السلام در مذمّت شيطان فرمود : « إعترضته
الحميّة، فإفتخر على آدم، بخلقه » (478). ترجمه : ( پس شيطان ) به آفرينش خود بر آدم فخر و نازش نمود . « عن أبي جعفر عليه السلام قال : عجباً للمختال الفخور ! و انّما خلق من نطفة ثمّ يعود جيفة و هو فيما بين ذلك لا يدرى ما يصنع به » (479). ترجمه : از امام باقر عليه السلام نقل شده كه فرمود : شگفتا از متكبّر فخر فروش ، در حالى كه از نطفه آفريده شده ، سپس به صورت مردار مى شود . و در بين اين دو حالت نمى داند با او چه خواهند كرد . از بحثهاى گذشته نتيجه مى گيريم كه مفاخره در دو صورت ممنوع و مورد نكوهش قرار گرفته، و موجب انحطاط اخلاقى است : 1 - در صورتى كه در مفاخره، به چيزهايى استناد شود كه از نظر اسلامى هيچ گونه ارزش معنوى ندارد . 2 - در صورتى كه انگيزه آن كبر و خودخواهى و خودپرستى و تفوق بر ديگران و خود محورى و تحقير انسانها باشد . براى همين جهت است كه غالباً در كلمه « فخر »، تكبّر، تضمين شده است . از پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله نقل شد كه فرمود : « أنا سيّد ولد آدم، و لا فخر » (480). ترجمه : من بزرگ فرزندان آدم هستم ، و خود خواهى و كبرى هم ندارم ؛ كه حديث آن گذشت .
در قرآن كريم چنين مى خوانيم : « يَا نِسَآءَ النِّبِىِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَآءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ » (481). اى زنان پيغمبر، شما همانند ديگر زنان نيستيد اگر تقوا را
پيشه كنيد . باز در آيات ديگر مى خوانيم : « يَا نِسَآءَ النَّبِىِّ مَن يَأْتِ مِنكُنَّ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضَاعَفْ لَهَا الْعَذَابُ ضِعْفَيْنِ وَ كَانَ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرًا * وَ مَن يَقْنُتْ مِنكُنَّ للَّهِ ِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صَالِحًا نُّؤْتِهَآ أَجْرَهَا مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقًا كَرِيمًا » (482). اى همسران پيغمبر! هركدام از شما گناه آشكار وفاحشى مرتكب شود، عذاب او دو چندان خواهد بود ، و اين براى خدا آسان است ، و هركس از شما براى خدا و پيامبرش خضوع كند و عمل صالح انجام دهد، پاداش او را دو چندان خواهيم ساخت و براى او روزى بسيار نيكو مهيّا ساخته ايم . و در سوره « احزاب » آمده : « النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ » (483). پيغمبر نسبت به مؤمنين از خود آنها اولى تر است، و همسران او مادران مؤمنين محسوب مى شوند .
پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله در خطبه تزويج حضرت فاطمه عليها السلام بالاى منبر چنين فرمودند : « الحمد للَّه المحمود بنعمته، ... ؛ انّ اللَّه جعل المصاهرة نسبا لاحقاً و أمراً معترضا و شجّ به الارحام و الزمها الانام، قال اللَّه تعالى : « و هو الّذى خلق من الماء بشراً فجعله نسباً و صهراً » (484) » (485). ترجمه : حمد خدائى را كه به خاطر نعمتهايش مورد ستايش قرار مى گيرد ؛ خداوند پيوند زناشويى را وسيله ارتباط آيندگان ( به گذشتگان ) قرار داد و آن را حدّ وسط ( بين گذشته و آينده ) قرار داده و بدين وسيله رحمها را به يكديگر پيوند داد و ازدواج را بر
آنها لازم كرد .
خداوند مى فرمايد : « واو كسى است كه از آب، بشر را آفريد و آن را نسب وسبب قرار داد ».
( كه مولود تبعيّت فكرى و اخلاقى و عملى است ) خداوند متعال مى فرمايد : « وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ مَآ أَلَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شَىْ ءٍ كُلُّ امْرِى ءِ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ » (486). كسانى كه ايمان آوردند و فرزندانشان آنان را پيروى كردند در ايمان ، ما آنها را به پدرانشان رسانيديم و از كردارشان چيزى نكاستيم . كه هر كسى در گرو كارى است كه كرده است . و نيز مى فرمايد : « وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِىَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُواْ عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِى تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَآ أَبَداً ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ » (487). پيشوايان پيشينيان از مهاجرين و انصار و كسانى كه از آنان به نيكوكارى پيروى كرده اند، خداوند از آنها خوشنود و آنها هم از خداوند خوشنودند . و خداوند براى آنها بهشتهايى آماده كرده ، كه جويها از زير درختان آن روان است و در آن پاينده و جاويدند . اين است رستگارى بزرگ . در سوره ابراهيم، از حضرت ابراهيم نقل فرموده كه گفت : « فَمَن تَبِعَنِى فَإِنَّهُ مِنِّى وَ مَنْ عَصَانِى فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ » (488). پس كسى كه از من پيروى كند، از من است و كسى كه نافرمانى مرا كند، پس خدايا تو بخشنده و مهربانى . در سوره آل عمران آمده : « إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هَذَا النَّبِىُّ وَالَّذِينَ
ءَامَنُواْ وَ اللَّهُ وَلِىُّ الْمُؤْمِنِينَ » (489). نزديك ترين افراد به ابراهيم كسانى هستند كه او را پيروى كردند . و اين پيغمبر ( محمّد صلى الله عليه وآله ) و كسانى كه به او ايمان آوردند ؛ و خداوند ولىّ مؤمنين است . طالوت به لشكريان خود گفت : كسانى كه به دستور من عمل كنند و از نهر نخورند، از من مى باشند، و اگر نه از من نيستند : « فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِاْلْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ فَمَن شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّى وَ مَن لَّمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّى إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةَ بِيَدِهِ » (490). وقتى طالوت لشكر خود را جدا كرد ، گفت : (اى لشكر)، خداوند شما را با نهرى ( از آب ) آزمايش خواهد كرد . كسى كه از آن بياشامد از من نيست . و كسى كه از آن نخورد، مگر يك پيمانه از دست خود، او از من است .
« قال على عليه السلام : إن أولى الناس بالانبياء أعلمهم بما جاؤا به . ثمّ تلا : « إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هَذَا النَّبِىُّ وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ ». ( ثمّ قال : ) إن وليّ محمّد من أطاع اللَّه و إن بَعُدَت لُحمته . و إنّ عدوّ محمّد من عصى اللَّه و إن قربت قرابته » (491). ترجمه: نزديك ترين مردم به پيغمبران، داناترين ايشانند به آنچه را آنان آورده اند. سپس آيه « إن أولى ... » را تلاوت فرمود . و سپس فرمود : دوست و نزديك ترين افراد به محمّد كسى است كه خدا را فرمان برد، اگر چه خويشى او با
پيغمبر دور هم باشد . و دشمن محمّد كسى است كه خدا را فرمان نبرد اگر چه خويشاوندان نزديك او باشد . در تفسير « نورالثّقلين » آمده : « عن محمّد الحلبي عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : من اتقى اللَّه منكم و اصلح فهو منا أهل البيت، قال : منكم أهل البيت ؟ قال : منا أهل البيت، قال فيها ابراهيم : « فمن تبعنى فانّه مني ». قال عمر بن يزيد : قلت له : من آل محمّد ؟ قال : أي واللَّه من آل محمّد [ أي واللَّه من آل محمّد ] من أنفسهم . أما تسمع اللَّه يقول : « ان أولى الناس بإبراهيم لَلَّذين اتبعوه » . و قول ابراهيم : « فمن تبعني فإنّه مني » » (492). ترجمه : محمّد حلبى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمودند : كسى كه از شما صالح و داراى تقوا باشد، از ما اهل بيت است . حلبى گفت : از شما اهل بيت است ؟ فرمود : آرى، از ما اهل بيت است . در اين مورد حضرت ابراهيم فرمود : هركس از من پيروى كند از من است . عمر بن يزيد گفت : به آن حضرت عرض كردم ، منظور اين است كه از آل محمّد صلى الله عليه وآله است ؟ فرمود : آرى، به خدا قسم از خود آل محمّد است . آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد : « نزديك ترين افراد به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى مى كنند » ؟ و گفتار حضرت ابراهيم را كه فرمود :
« هركس مرا تبعيّت كند او از من است ». حضرت على عليه السلام در مورد محمّد بن ابى بكر فرمودند ( پس از اينكه به شدّت در مرگ او ناراحت بودند ) : « ما يمنعنى ؟ انّه كان لى ربيباً و كان لبنىّ أخا و كنت له والداً اعدّه ولداً » (493). ترجمه : چه چيز مى تواند مرا از عزادارى براى او باز دارد ؟! او پسر زن من بود و برادر پسران من بود و من براى او پدر بودم و او را فرزند خود به حساب مى آوردم . و مى فرمود : « هو ابني من ظهر أبي بكر » (494). ترجمه : او فرزند من، از پشت ابوبكر بود . روايات زيادى وجود دارد كه با كلمه « منّى، يا منّا، يا ليس منّى، يا ليس منّا »، پيوند مكتبى و تبعيّت را نفى يا اثبات كرده اند . پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله در مورد حضرت على عليه السلام فرمودند : « علىّ منّى و أنا منه » (495). ترجمه : على از من است و من از اويم . و يا فرمودند : « حسين منّى و أنا من حسين » (496). ترجمه : حسين از من است و من از اويم . و در مورد سلمان، رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله به ابى ذر فرمود : « انّ سلمان منّا أهل البيت ». ترجمه : همانا سلمان از ما اهل بيت است . در تفسير فرات كوفى آمده : « عن خيثمة الجعفي قال : دخلت على أبي جعفر عليه السلام فقال : يا خيثمة أبلغ
موالينا منّا السلام و أعلمهم انّهم لم ينالوا [ أ : لاينالون ] ما عنداللَّه إلّا بالعمل . و قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : سلمان منّا أهل البيت . إنّما عني بمعرفتنا و إقراره بولايتنا » (497). ترجمه : خيثمه جعفى گفت : وارد شدم بر جعفر بن محمّد ( الصادق عليه السلام ) فرمود : اى خيثمه، سلام مرا به دوستانمان برسان و به آنها اعلام كن كه آنها به مقام قرب نمى رسند مگر با عمل . و پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : سلمان از ما اهل بيت است . و منظورِ آن حضرت اين بوده كه او به خاطر شناخت ما و اقرارش به ولايت ما ، از ما اهل بيت قلمداد شده است . شيخ مفيد رحمه الله در كتاب « الاختصاص » آورده : « عن محمّد بن مسلم ، عن أبي جعفر محمّد بن علي الباقر عليهما السلام قال : سمعت جابربن عبداللَّه الانصاري يقول : سألت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله عن سلمان الفارسي ؟ فقال صلى الله عليه وآله : سلمان بحر العلم لا يقدر على نزحه . سلمان مخصوص بالعلم الاوّل والآخر ، أبغض اللَّه من أبغضه ، و أحبّ من أحبّه .
قلت : فما تقول في أبي ذر ؟ قال : و ذاك منّا، أبغض اللَّه من أبغضه، و أحبّ اللَّه من أحبّه . قلت : فما تقول في المقداد ؟ قال : و ذاك منّا، أبغض اللَّه من أبغضه، وأحبّ اللَّه من أحبّه . قلت : فما تقول في عمّار ؟ قال : و ذاك منّا ، أبغض اللَّه من أبغضه
، و أحبّ من أحبّه . قال جابر : فخرجت لأبشّرهم . فلمّا ولّيت ، قال : إليّ إليّ - يا جابر - و أنت منّا أبغض اللَّه من أبغضك، و أحبّ من أحبّك » (498). ترجمه : محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام روايت كرد كه آن حضرت فرمود : من از جابر بن عبداللَّه انصارى شنيدم كه مى گفت : از پيغمبر صلى الله عليه وآله سؤال كردم از سلمان فارسى ؟ فرمود : سلمان درياى علم است كه كسى قادر نيست بر كشيدن آب آن . سلمان به علم اوّل و آخر اختصاص داده شده ، خدا دشمن دارد دشمنش را ودوست دارد دوست او را . گفتم درباره ابى ذر چه مى فرماييد ؟ فرمود : او از ما است، خدا دشمن مى دارد دشمنانش را، و دوست دارد دوستانش را . گفتم درباره مقداد چه مى فرماييد ؟ فرمود : او از ما است، خدا دشمن مى دارد دشمنان او را ودوست دارد دوستانش را . گفتم در مورد عمّار چه مى فرماييد ؟ فرمود : او از ما است ، خدا دشمن مى دارد دشمنان او را و دوست دارد دوستانش را . جابر گويد : از خدمت حضرت بيرون شدم كه به آنان بشارت بدهم، در هنگام خروج، حضرت صدا زدند : جابر، بيا به سوى من، بيا به سوى من . و فرمود : تو از ما هستى، خدا دشمن دارد دشمنان تو را و دوست دارد دوستان تو را . و همچنين مى نويسد : « قال : جرى ذكر سلمان وذكر جعفر الطيّار بين يدي جعفربن محمّد - صلى اللَّه عليهم -
و هو متّكى ء، ففضّل بعضهم جعفراً عليه و هناك أبو بصير . فقال بعضهم : إنّ سلمان كان مجوسياً ثمّ أسلم. فأستوى أبو عبداللَّه عليه السلام جالساً مغضباً و قال : يا أبابصير جعله اللَّه علوياً بعد أن كان مجوسياً و قرشياً بعد أن كان فارسياً، فصلوات اللَّه على سلمان » (499). ترجمه : در حضور امام صادق عليه السلام از سلمان و جعفر طيار سخن به ميان آمد، و آن بزرگوار تكيه كرده بود ؛ بعضى جعفر را از سلمان برتر شمردند ، و ابوبصير هم درآنجا بود . يكى از حضّار گفت : سلمان نخست مجوسى بود و سپس اسلام آورد . حضرت صادق عليه السلام بلند شدند و به حالت غضب نشستند، و فرمودند: اى ابابصير، خداوند او را علوى قرار داد پس از اينكه مجوسى بود و قرشى قرار داد پس از آنكه فارسى بود، درود خدا بر سلمان . ودر مورد كسانى كه يا از نظر فكرى يا عملى، پيروى از اهل بيت عليهم السلام نداشته اند، فرموده اند : 1 - قال الرضا عليه السلام : ليس منّا من زعم أن اللَّه عزّوجلّ جسم (500). ترجمه : كسى كه معتقد باشد كه خدا جسم است، از ما نيست . 2 - قال علىّ بن الحسين عليهما السلام : ... نحن نور لمن تبعنا، و نور لمن اقتدى بنا . من رغب عنّا ليس منّا، و من لم يكن معنا فليس من الإسلام في شى ء (501). ترجمه : ما نوريم براى كسانى كه از ما پيروى مى كنند، و نوريم براى كسانى كه به ما اقتداء مى كنند . و كسانى كه به ما تمايل ندارند،
از ما نيستند، و كسانى كه با ما نباشند، سهمى از اسلام ندارند . 3 - قال الصادق عليه السلام : ليس منّا من لم يؤمن بكرتنا و [ لم ] يستحل متعتنا (502). ترجمه : كسانى كه ايمان به رجعت ما ندارند، و متعه اى را كه ما حلال مى دانيم، حلال نمى دانند، از ما نيستند . 4 - قال عليه السلام : ... ليس منّا من لم يملك نفسه عند الغضب (503). ترجمه : كسى كه هنگام خشم بر خود مسلّط نباشد، از ما نيست . 5 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ليس منّا من خان بالأمانة (504). ترجمه : كسى كه در امانت خيانت كند، از ما نيست .
6 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ليس منّا من يحقّر الأمانة حتّى يستهلكها إذا استودعها، و ليس منّا من خان مسلماً في أهله و ماله (505). ترجمه : رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود : هركس امانتى را به وديعت گرفته، كوچك بشمارد تا از بين برود، از ما نيست . و هركس به خانواده و مال مسلمانى، خيانت كند، از ما نيست . 7 - عن موسى بن جعفرعليهما السلام قال: ليس منّا من ترك دنياه لدينه، أوترك دينه لدنياه(506). ترجمه : هركس دنياى خود را به خاطر دين، يا دين خود را به خاطر دنيا ترك كند، از ما نيست . 8 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: ليس منّا من لم يرحم صغيرنا، و يوقّر كبيرنا و يعرف حقّنا (507). ترجمه : كسى كه به اطفال صغير ما ترحّم نكند، و به
پيران ما احترام نگذارد و حقّ ما را نشناسد، از ما نيست . 9 - عن أبي الحسن موسى عليه السلام قال : ليس منّا من لم يحاسب نفسه في كل يوم ، فإن عمل خيرا استزاد اللَّه منه ، و حمد اللَّه عليه . و إن عمل شرا سيّئة استغفر اللَّه منه و تاب إليه (508). ترجمه : از موسى بن جعفر عليهما السلام روايت شده كه فرمود : از ما نيست كسى كه هر روز از خود حسابرسى نكند . و اگر عمل خيرى كرده، از خدا بخواهد كه به او توفيق دهد كه بيشتر كار خير انجام دهد و حمد خدا را به جا آورد . و اگر بد كرده، از خدا طلبِ آمرزش كند و توبه نمايد . 10 - قال الرضا عليه السلام : ليس منّا من لم يؤمنه جاره يوائقه (509). ترجمه : كسى كه همسايگانش از شرّ او در امان نباشند، از ما نيست . 11 - قال الرضا عليه السلام : ليس منّا من غش مسلماً و ليس منّا من خان مسلماً (510). ترجمه : كسى كه با مسلمانان صادقانه و خالصانه رفتار نكند، از ما نيست ؛ و كسى كه به مسلمانى خيانت كند، از ما نيست . 12 - قال الرضا عليه السلام : ليس منّا من غش مؤمناً أو ضرّه أو ماكره (511). ترجمه : كسى كه با مؤمنان خالصانه رفتار نكند يا زيانى به آنان رساند يا با آنان حيله گرى كند، از ما نيست . 13 - قال الصادق عليه السلام : إنّ أبغضكم إليّ المترأّسون المشاؤون بالنمائم ، الحسدة لإخوانهم، ليسوا منّي
و لا أنا منهم (512). ترجمه : كسانى كه بيش از همه مورد خشم من هستند، كسانى هستند كه رياست طلبند ، و افرادى كه سخن چينى مى كنند و اشخاصى كه نسبت به برادران خود حسد مى ورزند، نه آنها از من اند و نه من از آنها هستم . 14 - قال الصادق عليه السلام : ليس منّا من أذاع حديثنا . فإنّه قتلنا قتل عمد، لا قتل خطأ (513). ترجمه : كسانى كه جريان كار ما را منتشر مى كنند، از ما نيستند ؛ و آنها هستند كه ما را به طور عمد، نه از روى خطا، به كشتن مى دهند . 15 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ليس منّا من ضرب الخدود، و شقّ الجيوب (514). ترجمه : كسانى كه ( در مرگِ بستگان خود ) به صورت مى زنند يا گريبان چاك مى زنند ، از ما نيستند . ( البته در مورد حضرت أبى عبداللَّه عليه السلام استثناء شده است ) (515). 16 - عن أبي الحسن الثالث عن آبائه عن الصادق عليهم السلام قال : ليس منّا من لم يلزم التقية، و يصوننا عن سفلة الرعيّة (516). ترجمه : كسانى كه پيوسته تقيّه نمى كنند ، و ما را از زبان مردم پست، حفظ نمى كنند، از ما نيستند . 17 - قال أبي عبداللَّه عليه السلام : ليس منّا من لم يحسن صحبة من صحبه و مرافقة من رافقه و ممالحة من مالحه و مخالقة من خالقه (517). ترجمه : از ما نيست، كسى با همراهان خود خوش رفتارى نمى كند، و با كسانى كه با او سازش مى كنند، خوب سازش نمى كند، و با كسانى
كه با او شوخى مى كنند ، خوب شوخى نمى كند ، و با كسانى كه با او خوش اخلاقى مى كنند ، خوش اخلاقى نمى كند . سؤال : آيا اگر پيوند مكتبى نبود، پيوند نسبى و سببى اثرى خواهد داشت ؟ جواب : خداوند، پيوند مكتبى را شرط اثر داشتن پيوند نسبى و سببى قرار داده ؛ يعنى هرگاه پيوند مكتبى نباشد، آن دو پيوند هيچ يك، هيچ اثرى نخواهند داشت . در مورد پيوند نسبى خداوند مى فرمايد : « وَ نَادَى نُوحٌ رَّبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِى مِنْ أَهْلِى وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ * قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ » (518). نوح عرض كرد : پروردگارا، پسر من از خاندان من است و وعده تو ( در مورد نجات خاندانم ) حقّ است و تو از همه حكم كنندگان برترى . خداوند فرمود : او از خاندان تو نيست، زيرا او ( داراى ) عمل غير صالح است . « عن الحسن بن موسى الوشاء البغدادي قال : كنت بخراسان مع علي بن موسى الرضا عليهما السلام في مجلس و زيد بن موسى حاضر قد اقبل على جماعة في المجلس يفتخر عليهم و يقول : نحن . - و ابوالحسن عليه السلام مقبل على قوم يحدّثهم - . فسمع مقالة زيد فالتفت إليه فقال : ... . قال الحسن الوشاء : ثمّ التفت إليّ فقال : يا حسن كيف تقرؤن هذه الآية : « قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ » ؟ فقلت : من الناس من يقرء « إِنَّهُ عَمَلٌ
غَيْرُ صَالِحٍ » . ومنهم من يقرء « إِنَّهُ عَمِلَ غَيْرَ صَالِحٍ » . فمن قرء إنّه عملٌ غير صالح نفاه عن أبيه . فقال عليه السلام : كلّا لقد كان إبنه، ولكن لمّا عصى اللَّه عزّوجلّ نفاه عن أبيه . كذا من كان منّا لم يطع اللَّه عزّوجلّ فليس منّا . و أنت إذا أطعت اللَّه فأنت منّا أهل البيت » (519). ترجمه : حسن بن وشاء گفت : من در خراسان با حضرت على بن موسى الرّضا عليه السلام در مجلس او بودم و زيد بن موسى نيز حاضر بود، و در حالى كه روى به جماعت نموده و بر ايشان افتخار كرده ، مى گفت : ما . و حضرت رضا روبروى مردم بود و با ايشان در گفتگو بود كه گفتار زيد را شنيد ، براى همين به او متوجّه شده و فرمود : ... . حسن وشاء گفت : سپس حضرت رو به من فرمود و گفت : اى حسن، شما مردم چگونه آيه « يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِك إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِح » را مى خوانيد ؟ گفتم : بعضى مردم « إِنَّه عَمَلٌ غَيْرُ صَالِح » مى خوانند . و بعضى « إِنَّه عَمِلَ غيرَ صَالِح » مى خوانند . آنها كه « عَمَلٌ غير صَالِح » مى خوانند ، پسر نوح را از نوح نفى مى كند . و حضرت فرمودند : اين طور نيست ؛ بلكه او پسر نوح بوده ولى چون نافرمانى خدا كرد، خداوند او را از نوح نفى فرمود . همچنين كسى كه از فرزندان ما اطاعت خداوند عزّوجلّ را نكند، از ما نيست ؛ وتو اگر
اطاعت خدا را بكنى، تو از ما اهل بيت مى باشى . حضرت على عليه السلام مى فرمايند : أَيُّهَا الْفَاخِرُ جَهْلًا بِالنَّسَبِ إِنَّمَا النَّاسُ لِأُمٍّ وَ لِأَبٍ هَل تَرَاهُم خُلِقُوا مِن فِضَّةٍ أَم حَدِيدٍ أَم نُحاسٍ أَم ذَهَبٍ
هَل تَرَاهُم خُلِقُوا مِن فَضْلِهِم هَل سِوَى لَحْمٍ وَّ عَظْمٍ وَ عَصَبٍ إِنَّمَا الْفَخرُ لِعَقلٍ ثَابِتٍ وَ حَيآءٍ وَ عَفَافٍ وَ أَدَبٍ (520)
ترجمه : اى كسى كه از روى جهل و نادانى به نسب خود مى بالى، ( بدان كه ) همه مردم از يك پدر و مادرند . آيا فكر مى كنى مردم از نقره آفريده شده اند ، يا از آهن و يا مس و يا طلا ؟ آيا چيزى غير از گوشت و استخوان و عصب هست ؟ افتخار، تنها به عقل پايدار و حياء و عفّت و ادب است . و نيز مى فرمايند : كُن اِبْنَ مَن شِئتَ وَ اكْتَسِب أَدَباً يُغْنِكَ مَحْمُودُه عَنِ النَّسَب فَلَيسَ يُغْنِى الحَسِيبَ نِسْبَتُه بِلا لِسَانٍ لَه وَ لا أَدَب اِنَّ الْفَتَى مَنْ يَّقُولُ هَا أَنَا ذا لَيْسَ الْفَتَى مَنْ يَّقُولُ كَانَ أَبِى (521) ترجمه : فرزند هركس مى خواهى باش، تربيت بياموز تا امتيازهاى علم و ادب از خويشاوند بى نيازت سازد . كسى كه شخصيّت خانوادگى دارد، بدون داشتن بيان و تربيت، خويشاوندانش براى او فائده ندارند . جوانمرد كسى است كه بگويد من اين چنين هستم ( و اين امتياز را دارم ) ، نه اينكه بگويد پدرم چنين و چنان بود . « فخر الدنيا بالأموال و فخر الآخرة بالأعمال ». « و الفخر بالهمم العالية لا بالرمم البالية ». و در مورد پيوند سببى در قرآن كريم چنين آمده
: « ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُواْ امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَا هُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ قِيلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ » (522). خدا براى كافران، زن نوح و لوط را مثال آورد، كه تحت فرمان دو بنده صالح ما بودند و به آن دو ( پيغمبرِ خدا ) خيانت كردند . و آن دو پيغمبر ( با وجودى كه داراى مقام نبوّت بودند ) نتوانستند آنها را از قهر خدا برهانند . و حكم شد آن دو زن را با دوزخيان به آتش در افكنيد . توجّه كنيد به جمله « فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَيْئاً »، كاملاً اين جمله اثبات مى كند كه اگر تبعيّت مكتبى نباشد، ارتباط سببى منشأ هيچ اثرى نخواهد بود . در مناقب ابن شهر آشوب آمده : « دخل زيد بن موسى بن جعفر عليه السلام على المأمون فأكرمه و عنده الرضا عليه السلام فسلم زيدٌ عليه فلم يجبه . فقال : أنا ابن أبيك و لا تردّ عليّ سلامي ! فقال عليه السلام : أنت أخي ما أطعت اللَّه فإذا عصيت اللَّه فلا أخاءَ بيني و بينك » (523). ترجمه : زيد فرزند حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام بر مأمون وارد شد ، مأمون او را گرامى داشت ، در حالى كه حضرت رضا عليه السلام هم نزد مأمون بود . پس زيد به حضرت سلام داد، ليكن حضرت جواب او را نداد . زيد گفت : من فرزند پدر تو هستم و تو جواب سلام مرا نمى دهى ! حضرت فرمودند : تو برادر منى
مادامى كه خدا را اطاعت كنى ، پس همين كه خدا را معصيت كردى ، ديگر ميان من و تو برادرى نيست .
از بحثهاى گذشته به اين نتيجه مى رسيم كه پيوند نسبى منشأ آثارى بس عظيم است و پيوند سببى نيز خواصّى دارد، ولى هر دو در گرو پيوند مكتبى است . « عن سليمان بن جعفر قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : إن علي بن عبداللَّه بن الحسين ابن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام و امرأته و بنيه من أهل الجنة . ثمّ قال : من عرف هذا الأمر من ولد علي و فاطمة عليهما السلام لم يكن كالناس » (524). ترجمه : سليمان بن جعفر گويد : از حضرت رضا شنيدم كه مى فرمود : على بن عبداللَّه بن الحسين بن على بن الحسين بن على بن أبى طالب عليه السلام و همسرش و فرزندانش از اهل بهشتند . سپس فرمود : هركس از فرزندان على و فاطمه عليهما السلام ولايت وامامت را معتقد باشد، با ديگر مردم يكسان نيست . پس اگر اين آثار و خواص را خواستيم ارزيابى كنيم، نبايد منهاى تبعيّت مكتبى ارزيابى كنيم ، بلكه پس از احراز تبعيّت، نوبت به امتيازاتى مى رسد كه از ناحيه پيوندِ نسبى يا سببى براى انسانها حاصل مى شود . بنابراين اگر در حديث آمده كه : « و لا فضل لعربىّ على عجمىّ و لا عجمىّ على عربىّ، و لا أحمر على أسود و لا أسود على أحمر إلّا بالتّقوى » (525) ترجمه: هيچ عربى بر هيچ عجمى و هيچ سفيدى بر هيچ سياهى فضيلت ندارد،
جز به تقوا ؛ بدين معنى است كه منهاى تقوا ، سفيد بودن و عرب بودن امتيازى نيست . خلاصه آنكه ، ادلّه و اخبار پيوند مكتبى ، به اصطلاح، حاكم است نسبت به ادلّه و اخبار مربوط به پيوند نسبى و سببى . و در يك رباعى كه منسوب به « صاحب بن عبّاد » است، چنين آمده : لَعَمْرُك ما الانسان الّا بدينه فلاتترك التقوى اتّكالًا على النّسب لقد رفع الإسلام سلمانَ الفارسى و قد وضع الشرك الشريف أبالهب (526) ترجمه : به جان تو قسم ، انسان، انسانِ كامل نيست مگر به دينش . پس نبايد تقوا را به خاطر اتّكاء به نسب ترك كنى . كه اسلام ، مقام سلمان فارسى را بالا برد . و شرك ، مقام ابولهب را كه از خاندان شريفى بود، پائين آورد .
1 - پاره اى از كسانى كه در مقام سلبِ هرگونه امتيازى از ذريّه پيغمبر صلى الله عليه وآله مى باشند، هر گاه سخنى از امتيازات نژادى آنها به ميان مى آيد ، بلافاصله به رواياتى مشابه روايتِ : « و لا فضل لعربىّ على عجمىّ و لا عجمى على عربى ، ... » استناد مى كنند . يا آيه : « إنّ أكرمكم عند اللَّه أتقاكم » را مطرح مى سازند . درحالى كه ما اگر خواستيم بدانيم انتساب به پيغمبر صلى الله عليه وآله ، آيا مايه افتخار وعامل برترى آنها بر ديگران است يا نه ؟ بايد در مقام مقايسه، دو فرد يا دو گروه را در نظر بگيريم كه هر دو داراى تقوا هستند و يكى از آنها از ذريّه پيغمبر صلى
الله عليه وآله است وديگرى از ذريّه پيغمبر صلى الله عليه وآله نيست . آن وقت به قضاوت بنشينيم . برمبناى قرآن وروايات حكم كنيم كه آيا وابستگان به پيغمبرصلى الله عليه وآله افضل اند يا نه؟ نه اينكه، در يك طرف يك نفر از ذريّه پيغمبر صلى الله عليه وآله را كه كاملاً بى تقوا است، قرار دهيم و از طرف ديگر، يك فرد با تقوا كه از ذريّه آن بزرگوار نيست، با فرد اوّل مقايسه كنيم . بديهى است كه احدى ذريّه بى تقوا را بر غيرذريّه باتقوا ترجيح نمى دهد . زيرا ما قبلاً گفتيم بى تقوايى پيوند نسبى و سببى را قطع مى كند . 2 - براى سلب امتياز از فرزندان و ذرارى پيغمبر صلى الله عليه وآله به رواياتى تمسّك مى كنند كه مربوط به تساوى حقوق مسلمين در امور مالى است . در حالى كه ممكن است دونفر يا دو گروه از نظر حقوق مالى يكسان باشند، ولى از جهت علم، تقوا، نژاد و فضائلِ نفسانى يكى بر ديگرى تفوق داشته باشد . سلمان و بعضى از منافقينِ صدر اسلام از بيت المال به طور مساوى سهم مى بردند، ولى در مورد سلمان، پيغمبر مى فرمود : « سلمان منّا أهل البيت » . و پيامبر صلى الله عليه وآله در مورد بعضى از منافقين، اجازه نداشت حتّى بر آنها نماز بخواند و بر بالاى قبرِ آنها بايستد : « وَ لَاتُصَلِّ عَلَى أَحَدٍ مِّنْهُمْ مَّاتَ أَبَداً وَ لَاتَقُمْ عَلَى قَبْرِهِ » (527). سؤال : آيا ذرارى حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله و اولاد حضرت فاطمه عليها السلام در صورتى كه واجد صفتِ تقوا باشند، بر
ديگران امتيازى دارند ؟ و آيا ممكن است فضائل پيغمبر صلى الله عليه وآله به آنان سريان و جريان داشته باشد ؟ جواب : از ميان دانشمندان اهل سنّت فردى به نام « محمّد امين ابن عمر، مشهور به ابن عابدين » مجموعه رسائلى دارد به نام « رسائل ابن عابدين » . يكى از رساله هاى اين نويسنده، رساله اى است به نام «العلم الظاهر في نفع النسب الطاهر » . در اين رساله بحثى مبسوط پيرامون اين مطلب دارد، كه : آيا انتساب به رسول اللَّه صلى الله عليه وآله براى فرزندان آن حضرت، سودمند است يا نه ؟ و اثباتاً و نفياً ادلّه مفصّلى را ايراد كرده . و بالاخره او بر اين باور است كه اين پيوند امتيازى براى آنها است و سود هم نصيب آنها خواهد شد . و بعد از ذكر چهارده حديث در اين مورد، مى گويد : « إلى غير ذلك من الأحاديث الواردة في ذلك، مما يشهد بنجاتهم و حسن حالهم ولو عند وفاتهم . و أمّا الآية السابقة فهى واردة في شأن الكفّار، بدليل السباق والسياق، بشهادة ماتقدم من النصوص الدالّة على ان نسبه الشريف نافع لذرّيته الطّاهرة وانّهم اسعد الانام في الدنيا و الآخرة . و لقد أكرم في الدنيا مواليهم حتّى حرم أخذ الزكاة عليهم وما ذلك إلّا لإنتسابهم إليهم ولم يفرق بين طائعهم و عاصيهم . فكيف و مع أنّهم مكرمون لأجلهم . و متفضل على غيرهم لفضلهم . منتسبون إلى أشرف المخلوقات و أفضل أهل الأرض و السموات الّذى أكرمه تعالى بما لا مبلغ لِأَقلّه و شفّعه بما لا يحصى من أهل الكبائر المُصرّين
عليها فضلًا عن الصغائر . و أسكنهم لأجله فسيح الجنان و سبّل عليهم رداءَ العفو و الغفران . أفلا يكرمه بإنقاذ ولده الّذين هم بضعة من جسده ؟ و ينسى قرابتهم له و يقطعهم ... ؟! و قد روى في تفسير قوله : « وَ أَمَّا الْجِدَارُ ... » (528) الآية انّه كان بينهما و بين الاب الّذى حفظاً فيه سبعة آباء . فلا ريب في حفظ ذرّيته صلى الله عليه وآله و أهل بيته فيه و ان كثرت الوسائط بينهم و بينه . و لهذا قال جعفر الصادق عليه السلام فيما أخرجه الحافظ عبد العزيز بن اخضر في « معالم العترة النبويّه »: احفظوا فينا ما حفظ العبد الصالح في اليتيمين و كان أبوهما صالحاً » (529). ترجمه : به ضميمه رواياتِ ديگرى كه در اين مورد رسيده است ، كه گواهى مى دهد به نجات آنها ( فرزندان پيغمبر ) و اصلاح شدن آنها اگر چه هنگام مرگشان ؛ و امّا آيه گذشته ( فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَآ أَنسَابَ بَيْنَهُمْ) (530) ، در شأن كفّار نازل شده، به دليل قبل، و به قرينه سياق و به شهادت روايات گذشته ، كه همگى دلالت دارد بر اينكه نسب شريف پيغمبر صلى الله عليه وآله براى ذريّه او سودمند است . و ذريّه او در دنيا و آخرت از سعادتمندترين مردم اند . زيرا آنها وابسته اند به اشرف مخلوقات و بهترين اهل زمين و آسمانها ، كه خداوند او را در حدّى مورد تكريم قرار داده، كه براى كمترين آن، اندازه اى نمى توان معيّن كرد ، و شفاعت او را در حدّ بى نهايت از كسانى كه مرتكب
گناهان كبيره مى شوند و اصرار بر آن هم دارند ، پذيرفته است . چه رسد به گناهان صغيره . و به خاطر پيغمبر صلى الله عليه وآله در بهشت آنان را اسكان خواهد داد و آنان را زير پوشش آمرزشِ خويش قرار خواهد داد . آيا خداوند با آزاد كردن فرزندان پيغمبر، كه آنها پاره تنِ آن پيغمبر مى باشند، او را گرامى نخواهد داشت ؟! آيا خداوند خويشاوندى آنها را فراموش خواهد كرد و آنها را از پيغمبر خواهد بريد ؟! در تفسير « و امّا الجدار ... » چنين آمده : كه بين آن دو پسر يتيم و بين پدرى كه به خاطر او، اين دو فرزند محفوظ ماندند، هفت پشت، فاصله بود . پس شكّى نيست كه ذريّه پيغمبر و اهل بيت او به خاطر پيغمبر ، حفظ خواهند شد، گرچه بين آنها و پيغمبر واسطه هاى زياد باشد . بدين جهت امام جعفر صادق عليه السلام طبق روايتِ حافظ عبدالعزيز بن اخضر در كتاب « معالم العترة النبويّة » فرمود : به خاطر حفظ ما ( فرزندانمان ) را حفظ كنيد ، همچنان كه بنده صالح خدا در ضمن حفظ شدن فرزندانش محفوظ ماند . و دانشمندان شيعه نيز كتب فراوانى در اين زمينه نوشته اند، كه معروفترين آنها كتاب «فضائل السادات» است كه نويسنده آن العلّامة المحدّث السيّد محمّد اشرف، سبط سيّد الحكماء و المحقّقين، مرحوم ميرداماد است . او با اسناد و مدارك معتبره اى كه از خاصّه و عامّه نقل كرده، امتيازات فرزندان پيغمبر را برشمرده كه ذكر آنها از حوصله اين كتاب خارج است . ولى تيمّناً به چند حديث اكتفا مى كنيم :
1 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أنا شافع يوم القيامة لأربعة أصناف - و لو جاؤا بذنوب أهل الدنيا - : رجل نصر ذرّيتي، و رجل بذل ماله لذرّيتي عند الضيق، و رجل أحبّ ذرّيتي باللسان و القلب، و رجل سعى في حوائج ذرّيتي إذا طرد أو شرد (531). ترجمه : رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود : من چهار طائفه را شفاعت مى كنم - اگرچه با گناهِ تمام مردم دنيا وارد محشر شوند - : مردى كه يارى كند ذرّيه مرا . و مردى كه درحال تنگدستى مال خود را به ذرّيه من بدهد .
و مردى كه ذرّيه مرا به قلب و زبان دوست دارد . و مردى كه در بر آوردن نيازهاى ذرّيه من تلاش كند، آن هنگام كه مردم او را از خود برانند يا او را فرارى دهند . 2 - عن عليّ بن أبي طالب عليه السلام قال : اللَّه اللَّه في ذرّية نبيّكم، فلا يُظلمنَّ بين أظهركم و أنتم تقدرون على الدفع عنهم (532). ترجمه : خدا را ، خدا را ، در ذرّيه پيغمبرتان صلى الله عليه وآله ؛ و نبايد در بين شما به آنها ظلم شود، در حالى كه شما بر دفع ظلم از آنها قدرت داشته باشيد .
3 - عن عليّ بن موسى الرّضا عليه السلام : النَظَر إلى ذرّيتنا عبادة . فقيل له يابن رسول اللَّه : النَظَر إلى الأئمّة منكم عبادة أو النظر إلى جميع ذرّية النّبي صلى الله عليه وآله ؟ فقال : بل النظر إلى جميع ذرّية النّبي عبادة ما لم يفارقوا منهاجه و لم يتلوّثوا
بالمعاصي (533). ترجمه : حضرت رضا عليه السلام فرمودند : نگاه كردن به ذرّيه ما عبادت است ؛ پرسيدند يابن رسول اللَّه ، تنها نظر كردن به امامان از شما عبادت است يا نظر كردن به همه ذرّيه پيغمبر صلى الله عليه وآله ؟ فرمودند : بلكه نظر كردن به همه ذرّيه پيغمبر عبادت است تا وقتى كه از روش پيغمبر سرپيچى نكرده اند و دامن خود را به گناه آلوده نكرده اند .
هدف از تكريم و احترام سادات و ويژگيهايى كه براى آنها ذكر شده ، چيست ؟
الف - هر انسانى داراى دو نوع شخصيّتِ وجودى است : 1 - وجود حقيقى . 2 - وجود تنزيلى . وجود حقيقى به معناى بودن خود شخص است . و وجود تنزيلى بقاء آثار او است كه : « إنّ آثارنا تدلّ علينا » حتّى در مقام معرفتِ بارى تعالى هم، از برهان « إنّ » ( يعنى از اثر به مؤثّر پى بردن ) استفاده مى شود و مخلوقات پروردگار، كه آياتِ حضرت اويند، وسيله معرفت او قرار مى گيرند : « لكلّ شى ء له آية تدلّ على انّه واحد ». ب - پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله كه اشرف ممكنات است و دين او همگانى است : « وَ مَآ أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا كَآفَّةً لِّلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً » (534) . و او خاتم انبياء است « مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَآ أَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَ لَكِن رَسُولَ اللَّهِ وَ خَاتَمَ النَّبِيِّينَ » (535) . و دين او تا قيامت به قوّت خود باقى است : « وَ مَن يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلَامِ دِيناً فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ » (536). بنابراين ،
او بايد همچنان زنده و جاويد بماند ، و چون سنّت خدا بر اين جارى است : « كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ » (537). و پيغمبر خدا هم از اين سنّت مستثنى نيست ، زيرا به وى نيز خطاب مى شود : « إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُم مَّيِّتُونَ » (538). و بر اين مبنا ، وجودِ حقيقى او كه در بين ما نيست، از وجود تنزيلى او بايد بهره گرفت . و خداوند با طرحها وبرنامه هاى گوناگونى وجود تنزيلى او را حفظ فرموده است. از باب نمونه، نام او و شهادت به رسالت او را در اذان قرار داده، كه در شبانه روز در تمام مأذنه هاى عالم حدّاقل ده نوبت، نام او و رسالت او با نداى بلند، توأم با نام و ياد خدا، مطرح شود : « وَ رَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ » (539). و نيز قرآن كه خداوند خود عهده دار حفظ آن شده : « إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ » (540). يادگارى است از آن پيامبر بزرگ، كه آيات كريمه اش گوياى تمام زواياى زندگى اوست . و بى شكّ يكى از آثارى كه مى تواند ياد او را براى هميشه زنده نگهدارد ، فرزندان و خويشان او هستند . كه حضرت فاطمه زهرا عليها السلام در آن خطبه تاريخى كه پس از وفات رسول اكرم صلى الله عليه وآله در مسجد مدينه ايراد فرمود، به اين حقيقت تصريح كرد ... . « أما كان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله أبي يقول : المرءُ يحفظ في ولده » (541). ترجمه : آيا پيامبر صلى الله عليه وآله نفرمود : ( در ظرفِ )
وجود فرزندان است كه شخصيّتِ مرد محفوظ مى ماند . و نيز سيّد على خان از أمالى شيخ طوسى نقل كرده از حضرت على عليه السلام كه فرمود : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : احفظوني في عمّى العبّاس فإنّه بقية آبائى » (542). ترجمه : پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود : مرا در عمويم عبّاس نگهدارى كنيد كه او يادگار پدران من است (543). و در تفسير نور الثّقلين آمده : « عن بريد بن رويان قال : قال الحسين عليه السلام لنافع بن الازرق : ... ؛ يابن الازرق اسئلك عن مسألة فأجبنى عن قول اللَّه لا إله إلّا هو : « و امّا الجدار فكان لغلامين يتيمين في المدينة و كان تحته كنز لهما ( إلى قوله : ) « كنزهما » » من حُفظ فيهما ؟ قال : فأيّهما أفضل، أبويهما أم رسول اللَّه و فاطمة ؟ قال : لا، بل رسول اللَّه و فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله . قال : فما حفظهما حتّى خلى بينهما و بين الكفر ؟ » (544). ترجمه : امام حسين عليه السلام به نافع بن الازرق فرمود : اى ابن ازرق، از تو سؤالى دارم، آن را به من پاسخ بده ؛ از گفتار پروردگار يگانه كه فرمود : « و امّا الجدار فكان لغلامين يتيمين في المدينة و كان تحته كنزلهما ( إلى قوله : ) «كنزهما» » ( در توضيح اينكه : چرا حضرت خضر ديوار خرابى را بازسازى كرد . حضرت خضر به حضرتِ موسى فرمود : اين ديوار از دو پسر يتيم بود
در اين شهر، و زير آن گنجى پنهان بود ؛ تا آنجا كه فرمود : « گنج آن دو » ). حضرت امام حسين عليه السلام پرسيدند : خداوند چه كسى را در اين داستان مى خواست حفظ كند ؟ آيا پدر و مادر اين دو پسر افضل بودند يا پيغمبر خدا و فاطمه ؟ نافع بن ازرق گفت : بلكه رسول خدا و فاطمه دختر رسول خدا . از حضرت على عليه السلام آمده : « أحسنوا في عقب غيركم تحفظوا في عَقَبكم » (545). ترجمه : نسبت به بازماندگان از ديگران احسان كنيد، تا شما در بازماندگانتان بمانيد . ( يعنى : اگر آنها بمانند، شما هم به خاطر آنها نامتان باقى خواهد ماند ). در نامه اى كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام به يحيى بن عبداللَّه الحسن نوشته اند، به وى توصيه فرموده اند كه از خليفه امان بگيرد ؛ و نتيجه اين امان خواهى را چنين بيان كردند : « فيؤمنك و يرحمك و يحفظ فيك أرحام رسول اللَّه » (546). ترجمه : اگر تو در امان ماندى، با بودن تو ارحام رسول اللَّه صلى الله عليه وآله كه در گذشته بوده اند، محفوظ مى مانند و بقاء تو موجب بقاء نام آنها خواهد بود . زمخشرى در « كشّاف » و فخر رازى در « تفسير كبير » در ذيل آيه مورد بحث آورده اند : « « و كان أبو هما صالحاً » اعتداد بصلاح أبيهما و حفظ لحقه فيهما . و عن جعفر بن محمّد الصادق عليهما السلام : كان بين الغلامين و بين الأب الّذى حفظاً فيه سبعة آباء . و عن الحسين
بن على - رضى اللَّه تعالى عنهما - أنّه قال لبعض الخوارج في كلام جرى بينهما بم حفظ اللَّه الغلامين ؟ قال : بصلاح أبيهما . قال : فأبي و جدّى خير منه » (547). ترجمه : زمخشرى در ذيل جمله « وكان أبوهما صالحاً » گفته : اين جمله توجّه به صلاحيّت پدر آن دو پسر يتيم بوده و حفظ حقّ آن پدر در اين دو فرزند . او از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود : بين آن دو پسر و بين پدرى كه آن دو پسر به خاطراو محفوظ ماندند ، هفت پشت فاصله بوده . و از حضرت امام حسين عليه السلام نقل شده كه به بعضى از خوارج فرمود : در گفتگويى كه بين آنها واقع شد ، به چه چيز خدا آن دو پسر را حفظ فرمود ؟ گفت : به خاطر صلاح پدرشان . فرمود : پدر و جدّ من بهتر از آن پدر بودند . در بحار الأنوار از أمالى شيخ طوسى، نقل كرده : « عن الرّضا عن آبائه عليهم السلام قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : كلّ نسب و صهر منقطع يوم القيامة إلّا نسبي و سببي » (548). ترجمه : از امام رضا، از پدرانشان عليهم السلام نقل شده كه فرمود: پيغمبر خدا فرمود : هر نسب و سببى روز قيامت قطع مى شود مگر نسب و سبب من . « قال زين العابدين عليه السلام : خلق اللَّه الجنة لمن اطاعه و أحسن و لو كان حبشياً . و خلق النار لمن عصاه و لو كان سيّداً قرشيّاً
» (549). ترجمه : امام سجّاد عليه السلام فرمود : خدا بهشت را آفريده براى هركس كه خدا را اطاعت كند و نيكى نمايد اگرچه برده حبشى باشد . و آتش را خلق نموده براى هركس كه نافرمانى او را بكند اگرچه قرشى باشد . ابن بطريق در كتاب « العمدة » آورده : « أخبرنا ... عن ابن عبّاس و عن عمر بن الخطّاب قال : قال النبي صلى الله عليه وآله : كلّ سبب و نسب ينقطع يوم القيامة إلّا ما كان من سببي و نسبي » (550). ترجمه : پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : هر خويشاوندى سببى و نسبى در روز قيامت منقطع خواهد شد ، مگر خويشاوندى كه از جانب سبب و نسب من باشد . و همچنين مى نويسد : « أخبرنا ... ؛ عن ابن عمر قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : لمّا خلق اللَّه عزّوجلّ الخلق اختار العرب فاختار قريشاً من العرب و اختار بنى هاشم من قريش فأنا خِيَرَة من خيرة . ألا، فأحبّوا قريشاً و لاتبغضوها، فتهلكوا . ألا كلّ سبب ونسب ينقطع يوم القيامة إلّا سببي ونسبي » (551). ترجمه : پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : چون خداى عزّوجلّ خلايق را آفريد، از بين آنان عرب را انتخاب نمود، و از بين عرب قريش را، و از بين قريش بنى هاشم را ؛ پس من برگزيده اى هستم از برگزيدگان ؛ آگاه باشيد، قريش را دوست داريد ، و بغض آنها را نداشته باشيد كه هلاك خواهيد شد . آگاه باشيد، هر سبب و نسبى در قيامت قطع خواهد شد
مگر سبب و نسب من . و سيوطى در كتاب « الجامع الصغير » (552) احاديثى به همين مضمون آورده است .
1) مائده / آيه 8 .
2) دليل العروة الوثقى : ج 1 ، ص ب .
3) شرح لمعه، شهيد ثانى : ج 2 ، كتاب القضاء .
4) منافقون / آيه 7 .
5) نهج البلاغه : ج 3 ، ص 71 ، نامه 45 .
6) توبه / آيه 32 .
7) بقره / آيات 11 و 12 .
8) أنفال / آيه 41 .
9) كنز العرفان : ج 1 ، ص 251 .
10) بدرالدّين محمّد زركشى ( متوفّاى 794 ه ق ) در كتاب « البرهان في علوم القرآن » : ج 2 ، ص 247، در اقسام خطاب در قرآن مى گويد : « الثالث و العشرون خطاب التهييج كقوله : « و على اللَّه فتوكّلوا إن كنتم مؤمنين » ؛ المائدة / 23 ، و لا يدلّ على أنَّ من لم يتوكّل ينتفي عنهم الايمان بل حثّ لهم على التوكل . و قوله : « فاللَّه أحقّ أن تخشوه إن كنتم مؤمنين » ؛ التّوبة / 13، و قوله : « إن كنتم آمنتم باللَّه و ما أنزلنا على عبدنا يوم الفرقان يوم التقى الجمعان » ؛ الأنفال / 41 ».
11) تفسير كبير، فخر الدّين رازى : ج 15 ، ص 164 .
12) محقّقين گفته اند : فعل (ماضى، مضارع، امر) اصولاً دلالت بر حركت دارد؛ و حركت (از قوّه به فعل) امرى ربطى است، وبالطّبع به دو طرف نيازمند است : 1 - حدث (ماده) 2 - فاعل .
مثلاً «كَتَبَ» ؛ يعنى نوشت، اين
فعل كاشف از حركتى است كه اين حركت از يك طرف منشأ اثرى است كه روى كاغذ و غيره منعكس مى شود، كه از آن تعبير به كتابت مى شود و اصطلاحاً آن را حدث (ماده) مى گويند و از طرفى انتساب به فردى دارد كه اين حركت از او صادر شده كه آن را فاعل مى گويند، ودر فعل ماضى بالاصاله توجّه گوينده به ماده و حدث است و توجّه به فاعل تبعيّت دارد، و در فعل مضارع تمام توجّه گوينده به فاعل است ؛ مثلاً در: «كَتَبَ زيدٌ» كه فعل ماضى است، نظر گوينده بالاصاله به اخبار از وقوع كتابت است و توجّه وى به نويسنده (فاعل) بالتّبع است و در «يَكتبُ زيدٌ» نظرگوينده باتصاف فاعل (زيد) به نويسندگى است ؛ ( كتاب الاشتقاق : ص 9 و ذخائرالامامة : ص 158 ).
13) كشّاف، زمخشرى : ج 1 ، ص 332 ؛ و همچنين در كتاب شرح نظام : ص 20، در فرق بين همين دو فعل ؛ و در كتاب تفسير تبيان شيخ طوسى : ج 9 ، ص 442 ، چاپ نجف، در تفسير اوّلين آيه سوره قمر به همين مطلب اشاره شده است .
14) در شرح شافيه، در معانى باب « افتعل » .
15) فروغ هدايت : ص 200 .
16) در وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 341، از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل مى كند كه حضرت فرمود : « أمّا ما جاء في القرآن من ذكر معايش الخلق و أسبابها فقد اعلمنا سبحانه ذلك من خمسة أوجه : وجه الإمارة ... ؛ فأمّا وجه الإمارة فقوله : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء
فانّ للَّه خمسه و للرّسول و لذي القربى ... » ».
17) البرهان في علوم القرآن : ج 2 ، ص 515 .
18) در كتاب روضه كافى : ج 1 ، ص 89 ، از سليم بن قيس كوفى ( متوفّاى سال 76 ) خطبه مفصّلى از حضرت على عليه السلام نقل كرده است ؛ حضرت در آن خطبه مى فرمايد : « نحن واللَّه عنى بذى القربى الّذى قرننا اللَّه بنفسه وبرسوله صلى الله عليه وآله فقال تعالى : « فللَّه وللرّ سول ولذى القربى ... » » ؛ ترجمه : مائيم به خدا آن كسانى كه خداوند به «ذى القربى» آنها را قصد كرده و كسانى كه ما را به خود و رسولش قرين فرموده، پس فرموده است : «فللَّه و للرّسول و لذى القربى» ؛ و قرين در لغت به معنى همانند و مثل آمده است و با توجّه به مطالبى كه ذكر شد، ذى القربى اين سهم را به خاطر امارت مى برد، همانند خداوند و رسول ؛ و نظير اين حديث را شيخ حرّ عاملى ( در وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 356 ) از اصول كافى و تهذيب، از حضرت على عليه السلام نقل كرده است .
19) زبدة المقال، تقريرات خمس آية اللَّه بروجردى رحمه الله : ص 7 .
20) توبه / آيه 103 .
21) فروع كافى : ج 3 ، ص 497 ، حديث 2 ، كتاب الزكاة ، باب فرض الزكاة ؛ من لا يحضره الفقيه : ج 1 ، ص 5 ، كتاب الزكاة ، باب الاصناف التّى تجب عليها الزكاة .
22) بر اساس گفته مرحوم طبرسى در مجمع البيان ( ج
5 ، ص 1 ) : « نزلت سنة تسع من الهجرة » ؛ يعنى سوره برائت در سال نهم هجرت نازل گرديد ؛ و آيه زكات از اين سوره است .
23) بحار الانوار : ج 19 ، ص 192 - 194 .
24) در كتاب بحار : «المنتقى في مولود المصطفى» ذكر شده، كه ظاهراً از اشتباهات نسّاخ مى باشد؛ رجوع شود به كتابهاى: كشف الظنون و نسخه هاى خطّى فارسى، تأليف احمد منزوى؛ «سير عفيفى المنتقى في سيرة المصطفى صلى الله عليه وآله»، ترجمه مولود المصطفى صلى الله عليه وآله : ج 6، ص 4441؛ و «المنتقى في سيرة المصطفى صلى الله عليه وآله»، ترجمه مولود المصطفى صلى الله عليه وآله : ص 4556 .
25) همچنان كه از كلام طبرى ( ج 2 ، ص 173 ) به دست مى آيد .
26) همچنان كه مرحوم طبرسى در مجمع البيان ( ج 4 ، ص 518 ) از كلبى نقل مى كند :
« و في تفسير الكلبي : أنّ الخمس لم يكن مشروعاً يومئذٍ و إنّما شرع يوم أحد ... ».
27) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 341 .
28) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 146 .
29) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 91 ، كلام 40 .
30) توبه / آيه 103 .
31) توبه / آيه 60 .
32) المغازى، واقدى : ج 1 ، ص 17 .
33) المغازى، واقدى : ج 1 ، ص 18 .
34) تاريخ يعقوبى : ج 2 ، ص 70 .
35) بقره / آيه 217 .
36) تفسير روح الجِنان و روح الجَنان : ج 2 ، ص 178 .
37) تاريخ طبرى : ج
2 ، ص 298 .
38) بحار الانوار : ج 19 ، ص 213 .
39) مجمع البيان : ج 4 ، ص 518 .
40) تورات : باب 13 ، ص 296 ، شماره 16 و 17 .
41) تورات : باب 6 ، ص 340 ، شماره 17 - 25 ، صحيفه يوشع .
42) أنفال / آيات 67 - 69 .
43) الاثخان في الأرض تغليظ الحال بكثرة القتل » ؛ ( تفسير تبيان : ج 5 ، ص 156 ).
« الاثخان هو تكثير القتل » ؛ ( كنز العرفان : ج 1 ، ص 367 ؛ طبع تهران ).
« ( حتّى يثخن في الأرض ) أي حتّى يبالغ في قتل المشركين وقهرهم ليرتدع بهم من وراءهم » ؛ ( مجمع البيان : ج 4 ، ص 558 ).
44) مجمع البيان : ج 4 ، ص 558 .
45) كنز العرفان : ج 1 ، ص 369 .
46) تفسير في ظلال القرآن، سيّد قطب : ج 4 ، ص 63 ، جزء 10 .
47) بحار الانوار : ج 19 ، ص 241 .
48) أحكام القرآن، ابن عربى : ج 2 ، ص 870 .
49) صحيح مسلم : حديث 1366 .
50) مأخذ قبل .
51) إثبات الوصيّة : ص 97 .
52) وسائل الشّيعة : ج 1 ، ص 9 ، حديث 8 ، باب 1 ؛ اصول كافى : ج 2 ، ص 17 ، حديث 1 .
53) وسائل الشّيعة : ج 2 ، ص 970 ، حديث 3 ، باب 7 .
54) وسائل الشّيعة : ج 2 ، ص 970 ، حديث 4 ، باب 7 .
55) وسائل الشّيعة :
ج 2 ، ص 970 ، حديث 5 ، باب 7 .
56) أمالى، شيخ صدوق : ص 216 ، حديث 6 .
57) مستدرك الوسائل : ج 2 ، ص 532 ، حديث 14 ، باب 5 ؛ به نقل از دعائم الإسلام : ج 1 ، ص 120 ، باب ذكر التيمّم .
58) خصال، شيخ صدوق : ص 292 ، حديث 56 ، باب الخمسة .
59) مناقب آل أبي طالب، ابن شهر آشوب : ج 1 ، ص 124 ، فصل في ما خصّة اللَّه تعالى به .
60) علل الشّرايع : ج 1 ، ص 128 ، حديث 3 ، باب 106 ؛ معانى الأخبار : ص 50 ، حديث 1 ؛ خصال : ص 425 ، حديث 1 ، باب العشرة .
61) صحيح بخارى : ج 1 ، ص 86 ، كتاب التيمّم .
62) صحيح بخارى : ج 4 ، ص 50 ، باب فرض الخمس، باب قول النّبى احلت لكم الغنائم .
63) صحيح مسلم : ج 2، ص 64، باب المساجد ؛ كتاب السير، ترمذى : باب 5 ، حديث 1553.
64) صحيح مسلم : ج 5 ، ص 146 ، كتاب الجهاد ، باب تحليل الغنائم لهده الامّة خاصّة .
65) صحيح ترمذى : ج 3 ، ص 55 ، حديث 1593 ، باب ما جاء في الغنيمة .
66) سنن أبي داود : ج 1 ، ص 608 ، حديث 2690 ، باب في فداء الأسير بالمال .
67) مسند احمد حنبل : ج 1 ، ص 301 .
68) همان مدرك : ج 2 ، ص 252 .
69) همان مدرك : ج 2 ، ص
317 .
70) همان مدرك : ج 2 ، ص 318 .
71) همان مدرك : ج 2 ، ص 411 .
72) مسند احمد حنبل : ج 3 ، ص 304 .
73) همان مدرك : ج 4 ، ص 416 .
74) همان مدرك : ج 5 ، ص 145 .
75) همان مدرك : ج 5 ، ص 148 و 161 .
76) همان مدرك : ج 5 ، ص 248 .
77) سيره، ابن هشام : ج 4 ، ص 225 .
78) سيره، ابن هشام : ج 4 ، ص 227 ؛ تاريخ طبرى : ج 3 ، ص 113 و 114 ؛ عيون الأثر : ص 237 - 239 ؛ كامل، ابن اثير : ج 2 ، ص 285 ؛ سيره حلبيّه : ج 3 ، ص 257 .
79) حشر / آيه 5 .
80) المغازى : ج 1 ، ص 372 .
81) الاموال : ص 15 .
82) به نقل از المغازى : ج 3 ، ص 928 .
83) الاموال : ص 15 ؛ فتوح البلدان : ص 29 .
84) سيره، ابن هشام : ج 3 ، ص 200 .
85) ترمذى نيز در سنن ( ج 3 ، ص 54 ، حديث 1592 ، أبواب السير ، باب 4 ) حديث قطع و حرق را بيان مى كند .
86) مدارك اين بحث را مى توانيد در آدرسهاى ذيل پيدا كنيد :
الف - صحيح بخارى: ص 23، جزء 5، كتاب المغازى، باب حديث بني النضير؛ وص 58، جزء6، تفسير سوره حشر .
ب - صحيح مسلم : ج 5 ، ص 145 ، كتاب الجهاد ، باب جواز قطع أشجار الكفّار و تحريقها .
ج
- سنن أبي داود : ج 1 ، ص 589 ، حديث 2615 ، كتاب الجهاد، باب في الحرق في بلاد العدو.
د - سنن ابن ماجه : ج 2، ص 948، حديث 2844 و2845، كتاب الجهاد، باب التحريق بارض العدو.
ه - سنن دارمى : ج 2 ، ص 222 ، كتاب السير ، باب في تحريق النّبى نخل بني النضير .
و - مسند احمد حنبل : ج 2 ، صفحات 8 ، 52 ، 123 و 140 .
87) من لا يحضره الفقيه : ج 1 ، ص 376 ، حديث 1092 .
88) عقاب الاعمال: ص 523 ؛ مجالس: ص 290 ؛ محاسن : ج 1، ص 84، حديث 20، باب 8.
89) تهذيب الأحكام : ج 3 ، ص 266 ، حديث 73 ، باب 25 .
90) تهذيب الأحكام : ج 3 ، ص 25 ، حديث 6 ، باب 2 .
91) صحيح بخارى : ج 1 ، ص 158 ، كتاب الأذان ، باب وجوب صلاة الجمعة ؛ و ص 127 ، كتاب الأحكام ، باب اخراج الخصوم ؛ طبع اسلامبول .
92) صحيح بخارى : ج 3 ، ص 91 ، كتاب الخصومات ، باب اخراج أهل المعاصي .
93) و ديگر اسناد اين حديث را در اين كتابها بخوانيد :
الف - صحيح مسلم : ج 2 ، ص 123 ، كتاب المساجد ، باب فضل صلاة الجماعة و التشديد في التّخلف عنها .
ب - سنن أبى داود : ج 1، ص 133، حديث 548 ، كتاب الصلاة ، باب في التشديد في ترك الجماعة.
ج - سنن نسائى : ج 2 ، ص 107 ، كتاب
الامامة ، باب التشديد في التخلف عن الجماعة .
د - سنن ابن ماجه : ج 1 ، ص 259 ، حديث 791 ، باب 17 .
ه - سنن دارمى : ج 1 ، ص 292 ، كتاب الصلاة ، باب فيمن تخلف عن الصلاة .
و - مسند احمد حنبل : ج 1 ، صفحات 394 ، 402 ، 449 و 450 ؛ و ج 2 ، صفحات 244 ، 292 ، 314 ، 319 ، 367 ، 376 ، 377 ، 416 ، 424 ، 472 ، 480 ، 531 و 539 .
ز - كتاب الموطاء، مالك بن أنس : ج 1 ، ص 129 ، حديث 3 ، كتاب الجماعة ، باب 1 .
94) مائده / آيه 27 .
95) إكمال الدّين و إتمام النّعمة : ج 1 ، ص 213 ، حديث 2 ، باب 22 .
96) روضه كافى : ج 8 ، ص 113 ، حديث 92 .
97) علل الشّرايع : ج 1 ، ص 3 ، حديث 1 ، باب 2 .
98) كامل، ابن اثير : ج 1 ، ص 43 .
99) كشّاف، زمخشرى : ج 1 ، ص 624 .
100) قاموس كتاب مقدّس : ص 15 .
101) قاموس كتاب مقدّس، در سِفْر لاويان : ص 165 ، شماره 24 ، باب 9 .
102) قاموس كتاب مقدّس، در سِفْر داوران : ص 383 ، شماره 23 ، باب 6 .
103) قاموس كتاب مقدّس، در كتاب اوّل پادشاهان : ص 563 ، شماره 38 ، باب 18 .
104) قاموس كتاب مقدّس، در كتاب اوّل تواريخ ايام : ص 657 ، شماره 26 ،
باب 21 .
105) آل عمران / آيه 183 .
106) المغازى، واقدى : ج 3، ص 1117؛ سنن ابن ماجه : ص 948، حديث 2843، كتاب الجهاد، باب 31 ؛ و سنن دارمى : ص 222 ، جزء 2 ، كتاب السير .
107) المغازى، واقدى : ج 3 ، ص 1123 .
108) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 2 ، ص 99 ، حديث 1 ، باب 34 .
109) منتهي المطلب : ج 2 ، ص 922 .
110) تذكرة الفقهاء : ج 1 ، ص 419 .
111) مرآت العقول : ج 6 ، ص 246 ، باب الفى ء و الأنفال .
112) احكام قرآن، محمّد خزائلى : ص 457 .
113) مسالك الأفهام : ج 2 ، ص 95 .
114) سنن الدارمى : ج 2 ، ص 47 ، كتاب المناسك ، باب في سنة الحاج .
115) نحل / آيه 90 .
116) مائده / آيه 90 .
117) بقره / آيه 222 .
118) حجرات / آيه 10 .
119) نساء / آيه 33 .
120) نساء / آيه 11 .
121) بقره / آيه 222 .
122) بقره / آيه 220 .
123) أنفال / آيه 1 .
124) بقره / آيه 217 .
125) بقره / آيه 219 .
126) سيره، ابن هشام : ج 2 ، ص 672 .
127) كشّاف : ج 2 ، ص 221 .
128) نساء / آيه 58 .
129) كنز العرفان : ج 1 ، ص 251 .
130) كشّاف : ج 2 ، ص 222 .
131) أنوار التنزيل : ج 3 ، ص 51 .
132) مكاتيب الرّسول : ص 206 .
133) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 386 ، حديث 12697 .
134)
مكاتيب الرّسول : ص 208 .
135) مكاتيب الرّسول : ص 341 .
136) مكاتيب الرّسول : ص 349 .
137) همان مدرك : ص 359 .
138) همان مدرك : ص 361 .
139) همان مدرك : ص 310 .
140) مكاتيب الرّسول : ص 315 .
141) همان مدرك : ص 339 .
142) همان مدرك : ص 340 .
143) همان مدرك : ص 365 .
144) مكاتيب الرّسول : ص 374 .
145) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 135 ، حديث 12 ، باب 38 .
146) مناقب آل أبي طالب : ج 1 ، ص 123 ؛ صحيح مسلم : ج 10 ، ص 212 ، باب المساقاة .
147) استعمله ) جعله عاملاً و - ساله ان يعمل / أقرب الموارد : ج 2 ، ص 831 .
148) صحيح مسلم : ج 3 ، ص 119 ، باب تحريم الزكاة على رسول اللَّه .
149) مسند احمد حنبل : ج 5 ، ص 350 .
150) و نيز در صحيح بخارى : ص 207 ، جزء 5 ، حديث جالبى در اين راستا دارد .
151) تهذيب اللغة : ج 8 ، ص 149 .
152) لسان العرب، ابن منظور : ج 12 ، ص 445 و 446 .
153) مصباح المنير : ج 2 ، ص 454 ، ماده غنمت .
154) قاموس اللغة : ج 4 ، ص 543 ، باب الميم .
155) مجمع البحرين : ج 3 ، ص 333 .
156) منتهى الارب : ص 934 .
157) معيار اللغة : ج 2 ، ص 527 .
158) أقرب الموارد : ج 2 ، ص 890 .
159) المنجد : ص 561 ، ماده غنم ،
بند 1 .
160) معجم الوسيط : ص 670 .
161) مفردات غريب القرآن : ص 366 .
162) كلّيات : ج 3 ، ص 306 .
163) الجامع لأحكام القرآن : ج 8 ، ص 1 .
164) شرح معلّقات سبع، زوزنى : ص 191 .
165) أمالى المرتضى : ج 2 ، ص 171 .
166) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 125 ، خطبه 76 .
167) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 233 ، كلام 120 .
168) نهج البلاغه : ج 3 ، ص 70 ، نامه 45 .
169) نهج البلاغه : ج 3 ، ص 82 ، عهدنامه 53 .
170) براى مطالعه و دقّت در عبارات علماى نامبرده، به جزوه مزبور مراجعه نمائيد ؛ و آن جزوه جالب، ما را از بيان اقوال دانشمندان در اين كتاب بى نياز گردانيد .
171) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 141 ، حديث 20 ، باب 39 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 60 ، حديث 12 ، باب 32 .
172) نساء / آيه 22 .
173) خصال : ص 312 ، حديث 90 ، باب الخمسة .
174) الام : ج 4 ، ص 238 .
175) الخراج : ص 17 .
176) الأحكام السّلطانية : ص 143 ، باب 12 ، في قسم الفى ء و الغنيمة .
177) الخراج : ص 18 .
178) أنفال / آيه 11 .
179) كنز العرفان : ج 1 ، ص 41 .
180) مسالك الأفهام : ج 1 ، ص 87 .
181) آيات الأحكام : ص 68 .
182) زبدة البيان : ص 31 ، كتاب الطهارة .
183) نساء / آيه 101 .
184) بقره / آيه 158 .
185)
من لا يحضره الفقيه : ج 1 ، ص 434 ، حديث 1265 ، باب الصلاة في السفر .
186) زبدة المقال، تقريرات خمس آية اللَّه بروجردى رحمه الله : ص 5 .
187) الكافي في الفقه : ص 170 ، فصل في الخمس .
188) زبدة البيان : ص 209 ، كتاب الخمس .
189) زبدة البيان : ص 210 و 211 ، كتاب الخمس .
190) ذخيرة المعاد : ص 480 و 481 .
191) اخبار مستفيضه اخبارى را گويند كه در جميع طبقات، راويان آنها بسيار زياد باشند .
192) تفسير تبيان : ج 5 ، ص 122 و 123 .
193) مجمع البيان : ج 4 ، ص 543 و 544 .
194) در اين زمينه به كتاب غنائم ميرزاى قمى ( ص 367 ) مراجعه كنيد .
195) مسالك الأفهام : ج 2 ، ص 80 ؛ كتاب مسالك الافهام تأليف مرحوم فاضل جواد، كه در تهران در دارالمكتبة المرتضوية به چاپ رسيده، از روى چهار نسخه تصحيح شده و در سه نسخه از آنها عبارت فوق وجود دارد .
196) مرآة العقول : ج 6 ، ص 247 .
197) من لايحضره الفقيه : ج 2 ، ص 40 ، حديث 1646 ؛ تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 124 ، حديث 16 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 56 ، حديث 6 .
198) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 62 ، حديث 54 .
199) و اگر روايتى در كتب احاديث يافت شود كه هيچ يك از علماء به آن عمل نكرده باشند، آن روايت شاذ و متروك و غير قابل استناد است .
200) وسائل الشّيعة : ج
6 ، كتاب الخمس ، باب 2 و 3 و 4 .
201) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 343 ، حديث 3 ، باب 3 .
202) صحيح بخارى : ج 3 ، ص 75 .
203) صحيح بخارى : ج 2 ، ص 136 .
204) صحيح بخارى : ج 2 ، ص 160 .
205) صحيح بخارى : ج 2 ، ص 137 .
206) صحيح مسلم : ج 5 ، ص 128 ، كتاب الحدود و التعزير .
207) موطاء، مالك بن أنس : ج 2 ، ص 868 ، حديث 12 ، باب 18 .
208) سنن ابن ماجة : ج 2 ، ص 839 ، حديث 2509 و 2510 .
209) سنن ترمذى : ج 2 ، ص 77 ، حديث 637 ، باب 16 .
210) مسند احمد حنبل : ج 2 ، صفحات 228 ، 239 ، 254 ، 274 ، 285 ، 319 ، 386 ، 406 ، 411 ، 454 ، 456 ، 467 ، 493 ، 495 ، 499 ، 501 ، 507 ؛ و ج 3 ، صفحات 128 ، 335 ، 336 ، 354 .
211) سنن نسائى : ج 5 ، ص 44 ، حديث 1 - 6 .
212) سنن الدارمى : ج 1 ، ص 393 .
213) صحيح بخارى : ج 2 ، ص 137 ، باب في الركاز الخمس .
214) توبه / آيه 60 .
215) الفقه على المذاهب الأربعة، عبدالرّحمن الجزيرى : ج 1 ، ص 492 ، طبع پنجم .
216) الفقه على المذاهب الأربعة : ج 1 ، ص 494 .
217) همان مدرك : ج 1 ، ص
495 .
218) الاموال : ص 456 .
219) تأليف عبدالعزيز بن محمّد الرجبى الحنفى البغدادى (المتوفّي بعد سنة 1184) : ج 1 ص 181.
220) اين گفتار، همچنان كه ذكر شد، بر اساس تحقيق نيست .
221) ذخيرة المعاد : ص 478 ، باب الخمس .
222) منتقى الجُمان : ج 2 ، ص 436 و 437 ، كتاب الزكاة ، باب الخمس .
223) قبلاً ثابت كرديم كه ترديد در معنى غنائم بى مورد است و در اينجا معنى حقيقى غنائم، كه مطلق استفاده باشد، منظور است .
224) المصنف : ج 4 ، ص 116 .
225) المصنف : ج 4 ، ص 117 .
226) شرح فارسى « من لايحضره الفقيه ».
227) لوامع صاحبقرانى : ج 5 ، ص 557 .
228) السنن الكبرى، احمد بن الحسين البيهقي ( المتوفّي سنة 458 ) : ج 6 ، ص 294 ، باب وجوب الخمس في الغنيمة و الفى ء .
229) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 386 ، حديث 21 ، باب 4 .
230) صحيح بخارى : ج 4 ، ص 205 ، باب واللَّه خلقكم و ما تعملون من كتاب التوحيد ؛ و ج 1، ص 13 و19 ؛ وج 3، ص 53 ؛ صحيح مسلم: ج 1، ص 35 و36، باب الامربالايمان؛ سنن نسائى: ج 2 ، ص 333 ؛ مسنداحمد حنبل : ج 3 ، ص 318 ؛ و ج 5 ، ص 136 ؛ و كتاب الاموال : ص 12 .
231) و همچنين نامه به وفد بنو البكاء ( طبقات ابن سعد : ج 1 ، ص 274 ) ؛ و وفد بنى زُهره ( الطبقات الكبرى : ج 1 ،
ص 279 ) ؛ و مالك بن احمد ( اسد الغابة : ج 4 ، ص 271 ) ؛ و صيفى بن عامر ( الاصابة : ج 2 ، رقم 4111 ) ؛ و حارث بن زهير ( اسد الغابة : ص 328 ) .
232) فتوح البلدان : ج 1 ، ص 84 .
233) سيره، ابن هشام : ج 4 ، ص 265 .
234) تاريخ طبرى : ج 1 ، ص 1727 ؛ تاريخ ابن كثير : ج 5 ، ص 76 .
235) الخراج، أبى يوسف : ص 85 .
236) مستدرك الحاكم : ج 1 ، ص 395 .
237) كنز العمال : ج 5 ، ص 867 ، حديث 14573 .
238) طبقات، ابن سعد : ج 1 ، ص 270 .
239) مجمع الزوائد : ج 3 ، ص 78 ؛ المصنف : ج 4 ، ص 114 .
240) كتاب الاموال : ص 461 ؛ صحيح مسلم : ج 2 ، ص 754 .
241) سيرى در صحيحين : ص 90 و 91 .
242) الغدير : ج 2 ، ص 287 ؛ و جلد 9 ، از صفحه 67 به بعد .
243) بحار الأنوار : ج 2 ، ص 226 ، حديث 3 .
244) اصول كافى : ج 1 ، ص 53 ، حديث 14 .
245) مغني اللبيب : ج 1 ، ص 219 ، حرف الفاء ، مبحث الفاء المفردة .
246) المنصف من الكلام على مغنى ابن هشام : الجزء الثّانى ، ص 3 ، حرف الفاء .
247) كشّاف : ج 2 ، ص 221 .
248) در كتاب المغازى ( ج 1 ، ص 131 ؛
و ج 2 ، ص 521 ) ؛ و كتاب الاموال ( ص 462 ، حديث 843 و 844 ) ؛ و كتاب الخراج ( ص 18 ، باب في قسمة الغنائم ) ؛ و كتاب الرتاج ، عبد العزيز بن محمّد الرجبى ، كيفيّت تقسيم غنائم، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه وآله به تفصيل نگاشته شده است .
249) شعراء / آيات 193 و 194 .
250) كفاية الاصول : ص 227 .
251) فوائد الاصول : ج 1 ، ص 346 .
252) نهاية الاصول : ص 113 .
253) اصول كافى : ج 2 ، ص 17 .
254) احكام القرآن، علّامه برقعى : ص 304 .
255) قوانين الاصول : ص 234 .
256) نازعات / آيه 41 .
257) مغني اللبيب : ج 2 ، ص 652 ، باب 4 ، مبحث روابط الجملة بما ... .
258) نساء / آيه 59 .
259) أنفال / آيه 75 .
260) بقره / آيه 83 .
261) بقره / آيه 177 .
262) نساء / آيه 36 .
263) نساء / آيه 8 .
264) روم / آيه 38 .
265) أنفال / آيه 41 .
266) مجمع البيان : ج 9 ، ص 261 .
267) النّص و الاجتهاد : ص 51 .
268) سنن نسائى : ج 7 ، ص 128 ، حديث 1 ، كتاب قسم الفى ء ؛ مسند احمد حنبل : ج 1 ، ص 320 ؛ سنن أبى داود : ج 2 ، ص 26 ، حديث 2982 .
269) سنن نسائى : ج 7 ، ص 129 ، حديث 2 ، كتاب قسم الفى ء .
270) سنن نسائى : ج 7 ، ص 130 ،
حديث 5 ، كتاب قسم الفى ء ؛ مسند احمد حنبل : ج 4 ، ص 81 ؛ صحيح بخارى : ج 4، ص 155، باب مناقب القريش ؛ كتاب الاموال : ص 461 .
271) سنن نسائى : ج 7 ، ص 134 و 135 ، حديث 15 ، كتاب قسم الفى ء .
272) صحيح مسلم : ج 5 ، ص 198 ، حديث 3 ، باب النساء الغازيات ... .
273) صحيح مسلم : ج 5 ، ص 198 ، حديث 4 ، باب النساء الغازيات ... ؛ سنن الدارمي : ج 2 ، ص 225 ، كتاب السير ، باب سهم ذي القربى ؛ مسند احمد حنبل : ج 1 ، ص 248 .
274) كتاب الاموال : ص 453 .
275) مسند احمد حنبل : ج 1 ، ص 294 .
276) كتاب الاموال : ص 466 .
277) كتاب الاموال : ص 464 .
278) درّ المنثور : جلد 3 ، از صفحه 185 به بعد .
279) تفسير قرطبى : ج 8 ، ص 12 .
280) شرح نهج البلاغه : ج 16 ، ص 230 ، جزء 16 .
281) تهذيب الأحكام: ج 4، ص 125، حديث 1، باب 36؛ من لايحضره الفقيه : ج 2، ص 22، حديث 8 باب :الخمس . و كتاب خصال : ص 324، حديث 12، باب الستّة.
282) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 125 ، حديث 2 ، باب 36 .
283) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 126 ، حديث 3 ، باب 36 ؛ اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 1 ؛ روضه كافى : ج 8
، ص 63 .
284) اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 2 .
285) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 61 ، حديث 50 .
286) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 62 ، حديث 55 .
287) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 63 ، حديث 62 .
288) إحتجاج، شيخ طبرسى : ج 2 ، ص 33 .
289) اصول كافى : ج 1 ، ص 414 ، حديث 12 .
290) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 1 ، ص 231 و 237 ، باب 23 .
291) أمالى، شيخ صدوق : ص 497 .
292) مستدرك الوسائل : ج 7 ، ص 287 ، حديث 1 ، باب 1 ، مِن أبواب قسمة الخمس ؛ به نقل از أمالى شيخ صدوق .
293) اسد الغابة : ج 1 ، ص 175 ؛ فتوح البلدان : ص 103 ( نامه به عمرو بن حزم ) ؛ تاريخ يعقوبى : ج 2 ، ص 80 ؛ سيره ، ابن هشام : ج 4 ، ص 235 ؛ طبقات ، ابن سعد : ج 1 ، ص 23 ، قسمت 2 ؛ البداية والنّهاية : ج 5 ، ص 75 و 77 ؛ كنز العمال : ج 10 ، ص 602 ؛ و ج 3، ص 186 ؛ تاريخ طبرى : ج 2، ص 381 و 388 ؛ كتاب الاموال : ص 19 - 427 .
294) حج / آيه 5 .
295) روم / آيه 20 .
296) انعام / آيه 2 .
297) عبس / آيات 17 - 19 .
298) علق / آيات 1 و 2 .
299) مائده
/ آيه 55 .
300) بقره / آيه 107 .
301) بقره / آيه 257 .
302) منافقون / آيه 8 .
303) نساء / آيه 139 .
304) تاريخ طبرى : ج 2 ، ص 306 .
305) تهذيب الأحكام : ج 4، ص 125، حديث 1، باب 36 ؛ من لايحضره الفقيه : ج 2 ، ص 42، حديث 1651 ؛ خصال : ص 324 ، حديث 12 ، باب الستة .
306) بعضى از نويسندگان بى اطّلاع، در سند اين حديث خدشه كرده اند و گفته اند كه حسن بن فضّال ، كه راوى متّصل به معصوم در اين حديث است ، كافر و ملعون و در رأس ضلالت است ؛ ولى با توجّه به مطالب ذيل، سستى اين اعتراض آشكار مى گردد :
اوّلاً : به خاطر فطحى بودن، حسن بن فضّال مورد حمله قرار گرفته ؛ بايد بگوئيم كه فساد مذهب مانع وثوق به راوى نيست، مخصوصاً اگر راوى فطحى هم باشد ؛ زيرا طبق گفته مامقانى، درتنقيح المقال ( ج 1 ، ص 19 )، فطحيّه از همه مذاهب به شيعه نزديكترند، زيرا به امامت همه ائمّه شيعه معتقدند، فقط «عبداللَّه افطح» را بين امام صادق و امام كاظم عليهما السلام امام مى دانند، با توجّه به اينكه عبداللَّه هفتاد روز بعد از مرگ پدر، بيشتر زنده نماند .
بنابراين در مسائل فقهى و فروع، در ظرف اين مدّت هيچ مطلبى از او نقل نكرده اند و فطحيّه در تمام مسائل و فروع از دوازده امام شيعه تبعيّت مى كنند و به همين جهت لعن و توبيخهايى كه نسبت به واقفيّه صادر شده ، نسبت به فطحيّه ديده نشده است .
و امّا اگر بى اعتبارى حسن
بن فضّال را مستند به صفات شخصى وى مى دانند، اينجا بايد به كتب رجاليّه مراجعه كرد تا حقيقت كشف گردد. مرحوم مامقانى، درتنقيح المقال (ج 1،ص 297-299)، به تفصيل، درباره حسن بن فضّال سخن گفته و پس از نقل عبارات رجاليين در مدح او، در تنبيه چهارم چنين مى گويد : « انّه قد ظهر ممّا بيناه و اوضحناه كثرة الاشتباهات الصادرة من أصحابنا في الكتب الفقهيّة و الرجاليّة في حقّ الرجل، فمنها قول ابن إدريس ان الحسن بن فضّال فطحى المذهب كافر ملعون و بنو فضّال كلّهم فطحيّة و الحسن رأسهم في الضلال، انتهى؛ و قد حكى عن صاحب المدارك النطق بذلك في موضع من كتابه و هو كما ترى اشتباه عظيم بل ظلم جسيم وكيف يمكن تكفير من سمعت من الشيخ و النجاشى و الكشى و ابن شهر آشوب وابن طاووس و العلّامة و ابن داود و غيرهم المدائح العظيمة المزبورة في حقّه ».
ترجمه : از آنچه گفتيم، معلوم شد و آشكار گرديد اشتباهات زيادى كه از اصحاب ما در كتب فقهى و رجالى صادر شده در حقّ اين مرد ( حسن بن فضّال ) ؛ يكى از آن اشتباهات، گفتار ابن ادريس است ( كه گفته : ) حسن بن فضّال فطحى مذهب و كافر و ملعون است و همه بنى فضّال فطحى هستند و حسن در گمراهى در رأس آنان قرار گرفته است ( در اينجا گفتار ابن ادريس تمام مى شود)؛ واز صاحب مدارك نيز، درقسمتى از كتابش، همين تعبير حكايت شده و اين، همچنان كه مى بينى، اشتباهى بزرگ، بلكه ظلمى عظيم است .
چگونه ممكن است نسبت كفر، به كسى داد كه مدائح زيادى را
در حقّ او كرده اند، همان طور كه شنيده اى از شيخ، نجاشى، كشى، ابن شهر آشوب، ابن طاووس، علّامه، ابن داود و غير اينها .
307) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 125 ، حديث 2 ، باب 36 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 56 .
308) روضه كافى : ج 8 ، ص 63 ، حديث 21 .
309) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 126 ، حديث 3 ، باب 36 .
310) بعضى به سند اين حديث، ايراد و خرده گرفته و گفته اند كه : راوى اين حديث علىّ بن الحسن بن فضّال است و او فطحى است .
ولى در جواب بايد گفت : اين خرده گيريها در اثر بى اطّلاعى از علم رجال است .
زيرا فطحى و فاسد المذهب بودن مضر به وثاقت راوى نيست .
زيرا ممكن است كسى فاسد المذهب باشد ولى به اتّفاق علماى رجال مورد وثوق در نقل روايات باشد .
همچنان كه نجاشى، آن رجالى معروف، درباره وثاقت على بن فضّال در كتاب خود ( رجال نجاشى : ص 181 )، مى گويد :
« على بن الحسن بن على بن فضّال بن عمر بن ايمن مولى عكرمه بن ربعى الفياض ابوالحسن، كان فقيه أصحابنا بالكوفة و وجههم و ثقتهم و عارفهم بالحديث و المسموع قوله فيه . سمع منه شيئا كثيراً . و لم يعثر له على زله فيه و لا مايشينه . و قلّ ما روى عن ضعيف . و كان فطحيّا ، و لم يرو عن أبيه شيئا .
وقال: كنت اقابله وسنّى ثمان عشرةسنة بكتبه ولاافهم ادراك الروايات ولااستحلّ ان ارويهاعنه».
ترجمه : على بن فضّال، مولاى عكرمه، فقيه شيعه در كوفه و مورد توجّه و
وثوق و داناى به حديث شيعه بود و گفتار او در حديث پذيرفته مى شد؛ و (عكرمه) از او مطالب زيادى شنيده بود و حتّى يك لغزش در حديث از او نديده و نه چيزى كه سبب بى اعتبارى او بشود، و كم اتّفاق مى افتاد كه از راوى ضعيفى روايت كند، و فطحى بود ؛ از پدرش چيزى روايت نمى كرد و مى گفت : من در سنّ هجده سالگى كتابهاى پدرم را با خود وى مقابله مى كرده وآن وقت هنوز معنى روايت را نمى فهميدم (و بدين جهت) حلال نمى دانم روايات را از او ( پدرم ) روايت كنم .
و عجب است از شهرستانى ، كه در كتاب « ملل و نحل » چاپ مصر ، تحقيق محمّد سيّد گيلانى ( كه به گفته علّامه امينى - در الغدير : ج 3 ، ص 142 - دروغهاى فراوان و نسبتهاى نادرستى را در اين كتاب آورده و به اين جهت اعتبار ندارد )، در جلد اوّل صفحه 170، به على بن فضّال نسبت مى دهد كه وى قائل به امامت جعفر كذّاب بوده، در حالى كه طبق گفته مامقانى در تنقيح المقال ( ج 2 ، ص 279 ) اصلاً على بن فضّال، زمان جعفر را درك نكرده، زيرا على بن فضّال سال 224 از دنيا رفته، وآن سال هنوز جعفر كذّاب متولّد نشده بود، زيرا پدر جعفر (حضرت امام هادى عليه السلام) در آن وقت دوازده ساله بود ؛ زيرا ولادت آن حضرت سال 212 هجرى بود و زمانى كه جعفر ادّعاى امامت كرد، سال 260 هجرى بود ؛ يعنى درست 36 سال بعد از وفات على بن فضّال، پس
چگونه به امامت وى قائل شده است ؟!
311) في بعض النسخ : [ على الكفاف و السعة ].
312) اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 4 ؛ تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 128 ، حديث 2 ، باب 37 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 56 .
313) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 126 ، حديث 5 ، باب 36 .
314) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 360 ، حديث 12 ، باب 1 .
315) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 61 ، حديث 50 .
316) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 63 ، حديث 63 .
317) مستدرك الوسائل : ج 7 ، ص 289 ، حديث 7 ، باب 1 ، من أبواب قسمة الخمس .
318) دعائم الإسلام : ج 1 ، ص 386 .
319) كتاب سليم بن قيس : ج 2 ، ص 722 ، حديث 18 .
320) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 63 ؛ بحار الانوار : ج 93 ، ص 201 ، حديث 16 ؛ تفسير برهان : ج 2 ، ص 88 ؛ وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 362 ، حديث 19 .
321) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 128 ، حديث 1 ، باب 37 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 56 ، حديث 2 ، باب 31 .
322) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 1 ، ص 237 ، باب 23 ، في الفرق بين العترة و الاُمة .
323) قبلاً ترجمه و مدارك اين حديث ذكر شد .
324) الحدائق الناضرة، محقّق
بحرانى : ج 12 ، ص 377 .
325) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 2 ، ص 237 ، حديث 1 ، باب 59 .
326) همان مدرك : ص 238 .
327) حاشيه درّ المنثور : ج 2 ، ص 164 .
328) الاتقان : ج 2 ، ص 189 .
329) همان مدرك .
330) درّ المنثور : ج 6 ، ص 423 .
331) التّفسير و المفسّرون : ج 1 ، ص 82 .
332) تحف العقول : ص 341 .
333) هداية الطالب، در شرح مكاسب مرحوم شيخ انصارى : ص 2 .
334) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 134 ، حديث 10 ، باب 38 .
335) حشر / آيه 6 : « وَ مَآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لَا رِكَابٍ ... ».
336) حشر / آيه 7 .
337) براى روشن شدن اين معنى به كتاب مسالك الأفهام ( ج 2 ، ص 94 ) مراجعه فرمائيد .
338) زبدة المقال، تقريرات خمس آية اللَّه بروجردى رحمه الله : ص 7 .
339) اصول كافى : ج 1 ، ص 538 ، كتاب الحجّة ، باب الفى ء و الأنفال ... .
340) اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 1 .
از 341 تا 490
341) اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 4 .
342) مجمع البيان : ج 4 ، ص 543 .
343) مجمع البيان : ج 4 ، ص 544 .
344) مجمع البيان : ج 9 ، ص 261 .
345) مجمع البيان : ج 9 ، ص 261 .
346) مصباح الفقيه : ج 3 ، ص 145 ،
كتاب الخمس .
347) و از آنچه در تفسير آيه آمده، چشم پوشيده است .
348) رياض المسائل، سيّد على طباطبائى : ج 1 ، ص 296 .
349) مدارك الأحكام، سيّد محمّد عاملى : ج 5 ، ص 400 .
350) الحدائق الناضرة، محقّق بحرانى : ج 12 ، ص 388 .
351) همان مدرك : ص 389 .
352) أنفال / آيه 41 .
353) متشابهات القرآن و مختلفه : ج 2 ، ص 175 .
354) مصباح الفقيه : ج 3 ، ص 144 ، كتاب الخمس .
355) الحدائق الناضرة : ج 12 ، ص 386 و 387 .
356) الحدائق الناضرة ج 12 ، ص 387 .
357) الحدائق الناضرة : ج 12، ص 388 .
358) ذخيرة المعاد : ص 487 .
359) ذخيرة المعاد : ص 488 .
360) در شرح حديث عيون أخبار الرّضا عليه السلام، باب 45 ، في الفرق بين العترة و الاُمة .
361) لوامع صاحبقرانى : ج 5 ، ص 586 .
362) رياض المسائل : ج 1 ، ص 296 .
363) شورى / آيه 23 .
364) سبأ / آيه 47 .
365) ق / آيه 33 .
366) حجرات / آيه 14 .
367) أعراف / آيه 179 .
368) حجّ / آيه 32 .
369) زمر / آيه 54 .
370) حديد / آيه 7 .
371) توبه / آيه 122 .
372) بقره / آيه 282 .
373) بقره / آيه 194 .
374) أحزاب / آيه 10 .
375) اسفار : ج 3 ، ص 76 .
376) اصول كافى : ج 2 ، ص 188 ، حديث 1 .
377) مفردات غريب القرآن : ص 491 .
378) مجمع البيان : ج 2 ، ص 403 .
379) كشّاف
: ج 4 ، ص 219 .
380) مجمع البيان : ج 9 ، ص 20 .
381) غرائب القرآن : ج 25 ، ص 16 .
382) تفسيرخازِن: جزء 4، ص 90 ؛ تفسيرقرطبى: جزء 16، ص 1؛ فتح القدير: جزء 4، ص 510.
383) قضيّه حمليّه به اعتبار كيفيّت موضوع به سه قسم تقسيم مى شود : 1 - خارجيّه 2 - ذهنيّه 3 - حقيقيّه ؛ هر گاه افرادى كه وجود خارجى يافته اند موضوع باشد آن را قضيّه خارجيّه خوانند و هر گاه افراد ذهنيّه ماهيّتى، موضوع قرار داده شود آن را قضيّه ذهنيّه خوانند و هر گاه در قضيّه اى خصوص افراد خارجيّه يا ذهنيّه موضوع نباشد، بلكه حكم بر افراد واقعيّه بار شده باشد (خواه آن افراد قبلاً موجود شده باشند ياپس ازاين موجود شدند) آن قضيّه به نام قضيّه حقيقيّه خوانده مى شود.
384) مائده / آيه 96 .
385) نساء / آيه 59 .
386) علّامه امينى رحمه الله در كتاب الغدير ( ج 2 ، ص 307 ) مدارك اين حديث را از كتب عامّه به شرح زير نگاشته اند :
1 - محبّ الدّين طبرى در كتاب ذخائرالعقبى : ص 25 .
2 - زمخشرى در كتاب كشّاف : ج 2 ، ص 339 .
3 - حمويى در كتاب الفرايد .
4 - نيشابورى در تفسير خود، ذيل آيه شريفه .
5 - ابن طلحه شافعى در كتاب مطالب السئول : ص 8 .
6 - رازى در تفسير خود، ذيل آيه شريفه .
7 - ابو السعود در تفسير خود : ج 7 ، ص 665 .
8 - ابو حيان در تفسير خود : ج 7 ، ص 516 .
9 - نسفى در تفسير خود : ج
4 ، ص 99 .
10 - حافظ هيثمى در كتاب المجمع : ج 9 ، ص 168 .
11 - ابن صباغ مالكى در كتاب الفصول المهمة : ص 12 .
12 - حافظ گنجى در كتاب الكفاية : ص 31 .
13 - قسطلانى در كتاب المواهب .
14 - زرقانى در كتاب شرح المواهب : ج 7 ، ص 3 و 21 .
15 - ابن حجر در كتاب الصواعق : ص 101 و 135 .
16 - سيوطى در كتاب الاتحاف : ص 239 .
17 - شبلنجى در كتاب نور الأبصار : ص 112 .
18 - و صبان در كتاب الاسعاف .
387) أنوار النعمانيّة : ج 3 ، ص 162 .
388) الشموس الطالعة، في شرح زيارة الجامعة : ص 506 .
389) مريم / آيه 96 .
390) روم / آيه 21 .
391) منهاج السنة : ج 4 ، ص 26 .
392) تصحيح الاعتقاد : ص 67 .
393) مجمع البيان : ج 9 ، ص 28 .
394) ارشاد، شيخ مفيد : ص 192 .
395) أمالى، شيخ مفيد : ص 151 ، حديث 2 ، مجلس 19 .
396) نساء / آيه 54 .
397) عقد الفريد : ج 1 ، ص 157 .
398) أنساب الخيل : صفحه 12 به بعد .
399) فقه اللغة : ص 52 ، الفصل الثّانى و العشرون من الباب السابع عشر .
400) فلاحت، دكتر تقى بهرامى : ص 47 .
401) فلاحت : ص 56 .
402) فلاحت : ص 73 .
403) مجموعه ورام : ج 2 ، ص 286 .
404) مريم / آيه 28 .
405) ابراهيم / آيات 24 و 25 .
406) اصول كافى : ج 1 ، ص
428 ، حديث 80 .
407) نوح / آيات 26 و 27 .
408) المستطرف : ج 2 ، ص 18 .
409) تتمة المنتهى : ص 17 .
410) اعيان الشيعة : ج 7 ، ص 429 ، چاپ بيروت، طبع 1403 .
411) غرر الحكم : ج 1 ، ص 379 ، شماره 52 .
412) غرر الحكم : ج 1 ، ص 327 ، شماره 191 .
413) بحار الانوار : ج 96 ، ص 234 ، حديث 15 .
414) كودك فلسفى : ج 1 ، ص 59 .
415) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 186 ، خطبه 96 .
416) نهج البلاغه : ج 2 ، ص 195 ، كلام 214 .
417) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 185 ، خطبه 94 .
418) اصول كافى : ج 1 ، ص 444 ، حديث 17 .
419) ]() من لايحضره الفقيه : ج 4 ، ص 414 ، حديث 5901 .
420) بحارالانوار : ج 53 ، ص 352 ، حديث 36 .
421) بحارالانوار : ج 15 ، ص 7 ، حديث 7 ؛ و ج 31 ، ص 34 ، حديث 32 .
422) اصول كافى : ج 1 ، ص 444 ، حديث 17 .
423) كنز العمال : ج 11 ، ص 428 ، حديث 32010 .
424) طبقات، ابن سعد : ج 1 ، ص 33 .
425) كنز العمال : ج 11 ، ص 435 ، حديث 32044 .
426) فضائل الخمسة، فيروزآبادى : ج 1 ، از صفحه 5 به بعد .
427) سيره حلبيّه : ج 1 ، ص 30 ؛ درّ المنثور : ج 5 ، ص 98
؛ سيره دحلان : ج 1 ، ص 18 .
428) ذخائر العقبى : ص 10 ؛ و صحيح مسلم و سنن ترمذى، مختصراً .
429) تهذيب، ابن عساكر : ج 1 ، ص 346 .
430) تهذيب : ص 349 .
431) الجامع الصغير : ج 1 ، ص 261 .
432) طور / آيه 21 .
433) تفسير نور الثقلين : ج 5 ، ص 139 ، حديث 22 .
434) درّ المنثور : ج 6 ، ص 119 .
435) همان مدرك .
436) درّ المنثور : ج 6 ، ص 119 .
437) رعد / آيه 23 .
438) درّ المنثور : ج 4 ، ص 57 .
439) عوالم فاطمة عليها السلام : ص 308 ، حديث 1 .
440) مستدرك الحاكم : ج 3 ، ص 152 .
441) الغدير : ج 2 ، ص 61 ؛ و ج 3 ، ص 175 .
442) كهف / آيه 82 .
443) تفسير نور الثقلين : ج 3 ، ص 289 ، حديث 188 .
444) بحار الانوار : ج 64 ، ص 236، حديث 1، باب أنّ اللَّه يحفظ بصلاح الرجل أولاده و جيرانه.
445) بحار الانوار : ج 64 ، ص 236، حديث 4 .
446) كشّاف : ج 4 ، ص 411 ، ذيل تفسير آيه 21 سوره طور .
447) درّ المنثور : ج 4 ، ص 235 .
448) همان مدرك .
449) مستدرك الحاكم : ج 2 ، ص 369 .
450) تكاثر / آيات 1 و 2 .
451) در كتاب : « اسلام و عقائد و آراء بشرى » به تفصيل ذكر شده است .
452) حجرات / آيه 13 .
453) سفينة البحار : ج 2 ،
ص 613 .
454) اصول كافى : ج 2 ، ص 328 ، حديث 3 ، باب الفخر و الكبر .
455) اصول كافى : ج 2 ، 394 .
456) توبه / آيه 19 .
457) الفضائل، جبرئيل بن شاذان القمى : ص 145 .
458) بحار الانوار : ج 36 ، صفحات 1، 68 و 93 .
459) مناقب آل أبي طالب : ج 2 ، ص 20 .
460) كتاب سليم بن قيس : ج 2 ، ص 809 ، حديث 34 .
461) بحار الانوار : ج 38 ، ص 78 .
462) بحار الانوار : ج 8 ، ص 360 ، طبع قديم .
463) بحار الانوار : ج 33 ، ص 38 ؛ الجنة العاصمة : ص 70 .
464) مجمع النورين، مرندى: ص 192 ؛ حلية الابرار، سيدهاشم بحرانى: ج 1، از صفحه 285 به بعد.
465) بحار الانوار : ج 33 ، ص 63 ، حديث 32 .
466) بحار الانوار : ج 40 ، ص 93 و 103 .
467) بحار الانوار : ج 16 ، ص 364 ، حديث 68 .
468) مناقب آل أبي طالب : ج 3 ، ص 510 .
469) به كتاب : « الكنى و الالقاب : ج 2 ، ص 191 » مراجعه شود .
470) نساء / آيه 36 .
471) حديد / آيه 23 ؛ و لقمان / آيه 18 .
472) حديد / آيه 20 .
473) ذخائر العقبى : ص 6 .
474) بحار الانوار : ج 63 ، ص 289 ، حديث 23 ؛ أمالى، شيخ طوسى : ج 1 ، ص 146 .
475) جامع السعادات : ج 1 ، ص 364 ؛ و بحار الانوار
: ج 22 ، ص 131 ، حديث 110 .
476) بحار الانوار : ج 37 ، ص 55 ، حديث 4 ؛ و ج 63 ، ص 291 ، حديث 29 .
477) نهج البلاغه : ج 4 ، ص 104 ، شماره 453 ، كلمات قصار .
478) نهج البلاغه : ج 2 ، ص 138 ، خطبه 192 .
479) بحار الانوار : ج 73 ، ص 229 .
480) ذخائر العقبى : ص 6 .
481) احزاب / آيه 32 .
482) احزاب / آيات 30 و 31 .
483) احزاب / آيه 6 .
484) فرقان / آيه 54 .
485) تفسير نور الثقلين : ج 4 ، ص 24 ، حديث 79 .
486) طور / آيه 21 .
487) توبه / آيه 100 .
488) ابراهيم / آيه 36 .
489) آل عمران / آيه 68 .
490) بقره / آيه 249 .
از 491 تا آخر
491) نهج البلاغه : ج 4 ، ص 21 ، كلام 96 .
492) تفسير نور الثقلين : ج 2 ، ص 548 ، حديث 103 .
493) سفينة البحار : ج 2 ، ص 363 .
494) سفينة البحار : ج 2 ، ص 364 .
495) مناقب ابن مغازنى : ص 221 .
496) تاريخ دمشق، ابن عساكر : ص 79 .
497) تفسير فرات كوفى : ص 171 ، حديث 219 ، من سورة التوبة .
498) الاختصاص : ص 222 .
499) الاختصاص : ص 341 .
500) بحار الانوار : ج 44 ، ص 197 ، حديث 6 .
501) بحار الانوار : ج 23 ، ص 313 ، حديث 20 .
502) بحار الانوار : ج 49 ، ص 92 ، حديث 101
.
503) بحار الانوار : ج 71 ، ص 266 ، حديث 178 .
504) بحار الانوار : ج 68 ، ص 172 ، حديث 14 .
505) بحار الانوار : ج 68 ، ص 172 ، حديث 13 .
506) بحار الانوار : ج 71 ، ص 321 ، حديث 18 .
507) بحار الانوار : ج 89 ، ص 231 ، حديث 28 .
508) بحار الانوار : ج 63 ، ص 72 ، ح 24 ؛ و ج 71 ، ص 311 ، ح 1 ؛ و ج 1 ، ص 152 ، ح 30 .
509) بحار الانوار : ج 74 ، ص 151 .
510) بحار الانوار : ج 64 ، ص 387 ، حديث 35 ؛ و ج 68 ، ص 284 ، حديث 2 .
511) بحار الانوار : ج 68 ، ص 66 ، حديث 5 .
512) بحار الانوار : ج 71 ، ص 288 ، حديث 2 .
513) بحار الانوار : ج 2 ، ص 79 ، حديث 72 .
514) بحار الانوار : ج 75 ، ص 93 ، حديث 45 .
515) عن خالد بن سدير أخي حنان بن سدير قال : سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل شق ثوبه على أبيه أو على امّه أو على أخيه أو على قريب له ؟ فقال : لابأس بشقّ الجيوب ، قد شقّ موسى بن عمران على أخيه هارون ، و لايشقّ الوالد على ولده، و لا زوج على امرأته، و تشقّ المرأة على زوجها و إذا شقّ زوج على امرأته أو والد على ولده فكفارته حنث يمين ، فإذا خدشت المرأة و جزّت شعرها أو نتفته ففي
جزّ الشعر عتق رقبة أو صيام شهرين متتابعين أو إطعام ستّين مسكينا ، و في الخدش إذا أدميت ، و في النتف كفّارة حنث يمين ، و لاشى ء في اللطم على الخدود سوى الاستغفار و التوبة، و لقد شققن الجيوب و لطمن الخدود الفاطميات على الحسين بن علي عليهما السلام، و على مثله تلطم الخدود و تشق الجيوب . ( وسائل الشيعة : ج 15 ، ص 583 ، حديث 1 ، كتاب الايلاء و الكفارات ، باب 31 ).
ترجمه : خالد بن سدير، برادر حنّان بن سدير، گفت : از امام صادق عليه السلام پرسيدم از مردى كه گريبانش را براى (مرگِ) پدرش يا براى (مرگ) مادرش يا براى (مرگ) برادرش يا براى (مرگ) يكى از خويشانش دريد ؟ حضرت فرمود : گريبان چاك زدن اشكالى ندارد، موسى بن عمران براى (مرگ) برادرش هارون گريبان خود را چاك زد، ولى نبايد پدر براى (مرگ) فرزند، و نه شوهر براى (مرگ) زن، گريبان چاك بزند، و زن مى تواند براى (مرگ) شوهر گريبان چاك بزند واگر مرد براى زنش و پدر براى فرزندش، گريبان چاك زد، كفّاره آن كفّاره شكستن قسم است ؛ واگر زن ( پوست خود را ) خراش داد يا موى خود را چيد يا كَند ، بايد يا يك بنده آزاد كند يا دو ماه پشت سرِ هم روزه بگيرد، يا شصت مسكين اطعام كند ؛ و در خراش دادن اگر خون افتاد و در كندن مو ، كفّاره شكستن قسم است .
و براى به صورت زدن، كفّاره اى جز توبه و استغفار نيست .
و فاطميات گريبان چاك زدند و به صورت زدند
براى شهادت حسين بن على عليهما السلام .
و براى مثل امام حسين عليه السلام بايد به صورت زد و گريبان چاك زد .
516) بحار الانوار : ج 68 ، ص 395 ، حديث 14 .
517) فروع كافى : ج 4 ، ص 286 ، حديث 47021 .
518) هود / آيات 45 و 46 .
519) تفسير نور الثقلين : ج 2 ، ص 369 ، حديث 141 ؛ عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 2 ، ص 74 ، حديث 3 ، باب 32 ؛ معانى الاخبار : ص 105 ، حديث 1 .
520) ديوان أميرالمؤمنين امام على عليه السلام، ترجمه مصطفى زمانى : ص 69 ، حرف الباء .
521) ديوان أميرالمؤمنين امام على عليه السلام : ص 66 .
522) تحريم / آيه 10 .
523) مناقب آل أبي طالب : ج 3 ، ص 471 .
524) اصول كافى : ج 1 ، ص 377 .
525) ميزان الحكمة : ج 10 ، ص 628 .
526) نفس الرّحمان في فضائل سلمان : ص 521 ، باب 12 .
527) توبه / آيه 84 .
528) كهف / آيه 82 .
529) رسائل ابن عابدين : ص 5 .
530) مؤمنون / آيه 101 .
531) فضائل السّادات : ص 438 ، سند 16 .
532) من لايحضره الفقيه : ج 4 ، ص 191 ، حديث 5433 ، باب رسم الوصية .
533) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 2 ، ص 51 .
534) سبا / آيه 28 .
535) احزاب / آيه 40 .
536) آل عمران / آيه 85 .
537) آل عمران / آيه 185 .
538) زمر / آيه 30 .
539) انشراح /
آيه 4 .
540) حجر / آيه 9 .
541) فاطمة بهجة قلب المصطفى : ص 346 .
542) الدرجات الرّفيعة : ص 80 .
543) مشابه اين تعبير را نيز در صفحه 83 آورده است .
544) تفسير نور الثقلين : ج 3 ، ص 289 ، حديث 189 .
545) نهج البلاغه : ج 4 ، ص 63 ، شماره 264 ، كلمات قصار .
546) اصول كافى : ج 1 ، ص 367 ، حديث 19 .
547) كشّاف : ج 2 ، ص 742 ؛ تفسير كبير : ج 21 ، ص 162 .
548) بحار الانوار : ج 7 ، ص 238 ، حديث 2 .
549) مناقب آل أبي طالب : ج 3 ، ص 291 ، في باب امامة علي بن الحسين عليهما السلام .
550) العمدة، ابن بطريق ( المتوفّي سنة 600 ) : ص 156 .
551) همان مدرك .
552) الجامع الصغير : ج 2 ، صفحات 169، 242 و 336 .
مرحوم شيخ حرّ عاملى در كتاب « وسائل » ، در باب وجوب خمس در ارباح مكاسب و تجارات و زراعات و صناعات ، احاديثى را جمع آورى نموده ، كه ده حديث مى باشد ، و اينك به تحليل آنها مى پردازيم . بعنوان مقدمه لازم است در اينجا يك بحث اساسى و اصولى مطرح شود و سپس اخبار مربوطه ، به دقّت بررسى گردد .
و آيا تنها راه شناختِ صحّت و اعتبار احاديث، رسيدگى به سند آنها است ؟ جواب : گروهى از فقهاء و دانشمندان از زمان علّامه حلّى و استاد بزرگوارش سيّد بن طاووس ، حديث را به چهار نوع تقسيم كرده اند : صحيح ، حسن ، موثّق و ضعيف . به اين ترتيب كه اگر تمام سلسله سندِ حديث ، امامى و موثّق باشند، حديث را صحيح مى نامند . و اگر همه سلسله سند يا بعضى از آنها امامى و ممدوح اند ولى توثيق نشده اند، آن را حسن مى نامند . و اگر همه يا بعضى آنها امامى نباشند ولى توثيق شده باشند ، آن را موثّق نامند والّا حديث ضعيف خوانده مى شود . و سه قسم اوّل را معتبر مى نامند و عمل به آنها را جايز مى شمارند . و عمل به حديث ضعيف را جايز نمى دانند . مرحوم آية اللَّه العظمى خوئى در كتاب « معجم رجال الحديث » مى فرمايند : « ان كلّ خبر عن معصوم لا يكون حجّة ، و إنّما الحجّة هو خصوص خبر الثقة أو الحسن . و من الظاهر أن تشخيص ذلك لا يكون إلّا بمراجعة علم الرجال و معرفة أحوالهم و تمييز الثقة و الحسن عن
الضعيف » (1). ترجمه : هر خبرى كه از معصوم، نقل شود، حجّت نيست، تنها خصوص خبر ثقه يا حسن حجّت است . و از چيزهايى كه روشن است ، اين است كه اين چيزها تشخيص داده نمى شود مگر به مراجعه به علم رجال و شناخت حالات آنان و جدا كردن ثقة يا حسن از ضعيف . اين گروه قائلند هر حديثى را كه در كتب متداوله حديث مشاهده مى كنيم ، بايد سند آن را به طور كامل بررسى كنيم و اگر معتبر باشد، استناد و عمل به آن جايز والّا مردود است . و تنها راه شناخت حديث معتبر، نقد وبررسى در اسناد آن است . و شيخ بهائى قدس سره در « مشرق الشّمسين » مى فرمايد : « و أوّل من سلك هذا الطّريق من علمائنا المتأخّرين شيخنا العلّامة جمال الحقّ والدّين الحسن بن المطهّر الحلّي - قدّس اللَّه روحه - » (2). ترجمه : اوّلين كسى كه از ميان علماء متأخّرين اين راه را پيمود ، مرحوم علّامه حلّى است . و گروه ديگرى بر اين باورند كه حديث تنها بر دو نوع تقسيم مى شود : صحيح و ضعيف .
اگر قرائن خارجيّه موجب وثوق و اطمينان به صدور شود ، آن را صحيح و الّا ضعيف و غير قابل استناد مى دانند . مرحوم شيخ بهائى قدس سره مى فرمايد : « تبصرة : قد استقرّ اصطلاح المتأخّرين من علمائنا - رضي اللَّه عنهم - على تنويع الحديث المعتبر - و لو في الجملة - إلى الأنواع الثلاثة المشهورة . أعني : الصحيح ، والحسن ، و الموثّق . بأنّه ان كان جميع سلسلة
سنده إماميّين ممدوحين بالتّوثيق، فصحيح، أو إماميين ممدوحين بدونه كلاً أو بعضاً مع توثيق الكلّ فموثّق . و هذا الإصطلاح لم يكن معروفاً بين قدمائنا - قدّس اللَّه أرواحهم - كما هو ظاهر لمن مارس كلامهم . بل كان المتعارف بينهم إطلاق الصحيح على كلّ حديث اعتضد بما يقتضي إعتمادهم عليه، أو اقترن بما يوجب الوثوق به و الرّكون إليه و ذلك أُمور ... » (3). و نظير اين مطالب را نيز مرحوم فيض قدس سره در مقدّمه « وافى » (4) آورده است . مرحوم شيخ انصارى در بحث حجيّة خبر واحد، ذيل استناد به آيه نبأ مى فرمايند : « و على ما ذكر فيثبت من آية النبأ ، منطوقاً و مفهوماً ، حجّية الأقسام الأربعة للخبر الصحيح و الحسن و الموثّق و الضعيف المحفوف بقرينة ظنّية .
ولكن فيه من الاشكال ما لا يخفى لأنّ التبيّن ظاهر في العلميّ ... . نعم يمكن دعوى صدقه على الاطمينان الخارج عن التحيّر و التزلزل بحيث لا يعدّ في العرف العمل به تعريضاً للوقوع في الندم . فحينئذٍ لا يبعد إنجبار خبر الفاسق به » (5). مرحوم فيض در كتاب « وافى » مى فرمايد : « و قد جرى صاحبا كتابي ( الكافي و الفقيه ) على متعارف المتقدّمين في اطلاق الصّحيح على ما يركن إليه و يعتمد عليه ، فحكما بصحة جميع ما أورداه في كتابيهما من الأحاديث، و إن لم يكن كثير منه صحيحاً على مصطلح المتأخّرين . قال صاحب الكافي في أول كتابه في جواب من التمس عنه التصنيف : و قلت انّك تحبّ أن يكون عندك كتاب كاف يجمع من جميع فنون علوم
الدّين، ما يكتفي به المتعلّم و يرجع إليه المسترشد و يأخذ منه من يريد علم الدّين ، و العمل بالآثار الصّحيحة عن الصادقين عليهم السلام والسنن القائمة الّتي عليها العمل، و بها يؤدّى فرض اللَّه و سنة نبيّه صلى الله عليه وآله إلى أن قال : و قد يسّر اللَّه و له الحمد تأليف ما سألت ، و أرجو أن يكون بحيث توخّيت . و قال صاحب (الفقيه) في أوّله : إنّي لم أقصد فيه قصد المصنفين في إيراد جميع ما رووه، بل قصدت إلى إيراد ما أفتي به و أحكم بصحّته و أعتقد فيه أنّه حجّة فيما بيني و بين ربّي ، تقدّس ذكره . و جميع ما فيه مستخرج من كتب مشهورة عليها المعوّل و إليها المرجع . و قال صاحب ( التهذيب ) في كتاب العدّة : انّ ما أورده في كتابي الأخبار انّما اخذه من الاُصول المعتمدة عليها » (6). و مرحوم حاجى نورى مى فرمايد : « و كتاب الكافي بينها ( الكتب الأربعة ) كالشّمس بين نجوم السّماء و امتاز عنها بأمور . إذا تأمّل فيها المنصف يستغنى عن ملاحظة حال آحاد رجال سند الأحاديث المودعة فيه و تورثه الوثوق و يحصل له الإطمينان بصدورها و ثبوتها و صحّتها بالمعنى المعروف عند الأقدمين » (7). مرحوم شيخ انصارى در كتاب « فرائد »، در بحث ظنّ مى فرمايد : « هذا تمام الكلام في الأدلّة الّتي أقاموها على حجّية الخبر . و قد علمت دلالة بعضها و عدم دلالة البعض الآخر . والإنصاف أنّ الدالّ منها لم يدلّ إلّا على وجوب العمل بما يفيد الوثوق و الاطمينان بمؤدّاه، و هو الّذي فسّر به
الصحيح في مصطلح القدماء . والمعيار فيه أن يكون احتمال مخالفته للواقع بعيداً بحيث لا يعتني به العقلاء و لايكون عندهم موجباً للتحيّر و التردّد الّذي لا ينافي حصول مسمى الرجحان » (8). مرحوم فيض در كتاب « وافى » مى فرمايد : « و على هذا جرى العلّامة و الشهيد في مواضع من كتبهما مع أنّهما الأصل في الإصطلاح الجديد » (9). آية اللَّه بروجردى رحمه الله مى فرمايد : « ( قلت : ) قد أشرنا مراراً إلى أن بناء مثل الكلينى و الشيخ و الصدوق قدس سرهم لم يكن على ايداع جميع ما وجدوه في الجوامع الأوّلية في جوامعهم الّتى بأيدينا . و لعلّ المتتبّع في فقه الشيعة الإماميّة يعثر على أكثر من خمسمأة مسألة أفتى فيها المشايخ طرّاً بفتوى يستكشف بسببها وجود النص فيها مع عدم كونه مذكوراً في جوامعهم الّتي ألفوها لضبط الأحاديث . و يشهد لذلك وجود أخبار كثيرة في جامع مع عدم ذكرها في جامع آخر . و لعلّ الوجه في ذلك أن بنائهم لم يكن على نقل جميع ما يجدونه في الجوامع الأوّلية بل على نقل خصوص ما كان لهم طريق مسلسل إلى رواتها . و بالجملة - لا ينبغى لأحد أن يرتاب في أنّ الجوامع الأوّلية الّتى ألّفها الطبقة السادسة من أصحابنا، كانت مشتملة على أخبار كثيرة لم يودعها المشايخ الثلثة في الجوامع الاربعة التى بأيدينا . و لا يخفى أنّ المحقّق و العلّامة قدس سرهم أيضاً قد عثرا على هذه النكتة . و لذلك تراهما في نظائر هذه المسألة يعتمدان على فتوى الأقدمين و يستكشفان بذلك وجود النصّ » (10).
1 - مرحوم سيّد مرتضى ( متوفّاى
436 ) در كتاب « تبانيات » مى فرمايد : « إنّ أكثر أخبارنا المرويّة في كتبنا معلومة مقطوع على صحّتها، إمّا بالتواتر من طريق الإشاعة و الإذاعة ، أو بأمارة و علامة دلّت على صحّتها ، و صدق رواتها . فهي موجبة للعلم ، مقتضية للقطع ، و إن وجدناها مودعة في الكتب بسند مخصوص معيّن من طريق الآحاد » (11). ترجمه : بيشتر اخبارى كه در كتب ما روايت شده، صحّت آنها قطعى و معلوم است، يا به تواتر از طريق پخش و نشر آنها و يا به واسطه نشانه ها و اماراتى كه بر صحّت و راستگويى راويان آنها دلالت دارد . و آن نشانه ها سبب علم و موجب قطع به صدور آنها مى شود ، مگر اينكه ما آنها را با سندهاى مخصوص و معيّنى ، كه از طريق آحاد در كتب به وديعت نهاده شده، پيدا مى كنيم . 2 - شيخ طوسى رحمه الله در كتاب « فهرست » مى فرمايد : « و أصحاب الاصول ينتحلون المذاهب الفاسدة و إن كانت كتبهم معتمدة » (12). 3 - صاحب معالم مى فرمايد : « حكى المحقق رحمه الله عن الشيخ ... ؛ أن قديم الأصحاب وحديثهم، إذا طولبوا بصحة ما أفتى به المفتى منهم، عولوا على المنقول في أصولهم المعتمدة وكتبهم المدوّنة فيسلّم له خصمه منهم الدعوى في ذلك . و هذه سجيّتهم من زمن النّبي صلى الله عليه وآله إلى زمن الائمّة عليهم السلام . فلو لا أنّ العمل بهذه الأخبار جائز لأنكروه [ الصحابة ] و تبرّؤا من العمل به » (13). ترجمه : مرحوم محقّق رحمه الله از شيخ طوسى نقل مى كند كه
قدماءِ اصحاب هنگامى كه از آنها دليلى براى صحّت فتواى آنها درخواست مى شد، به روايات منقوله در كتب موردِ اعتماد استناد مى كردند و طرف نزاع آنها، آن را مى پذيرفت واين عادت آنان بود از زمان پيغمبر صلى الله عليه وآله تا زمان ائمّه عليهم السلام . پس اگر عمل به اين اخبار جايز نبود، انكار مى كردند، و از عمل به آنها بيزارى مى جستند . 4 - مرحوم شيخ حسن ، فرزند شهيد ثانى ، در كتاب پر ارج « منتقى الجُمان في الأحاديث الصّحاح و الحسان » چنين مى فرمايد : « و إذا اُطلقت الصحّة في كلام من تقدّم، فمرادهم منها الثُّبوت أو الصدق » (14). و همچنين مى فرمايد : « و توسّعوا في طرق الرّوايات، و أوردوا في كتبهم ما اقتضى رأيهم إيراده من غير التفات إلى التّفرقة بين صحيح الطريق و ضعيفه ، و لا تعرُّضٍ للتميز بين سليم الإسناد و سقيمه ، اعتماداً منهم في الغالب على القرائن المقتضية لقبول ما دخل الضعف في طريقه » (15). ايشان، صحّت در اصطلاح متقدّمين را به اين صورت بيان مى كنند كه : هرگاه در كلام متقدّمين صحّت مطرح شده، منظور آنها ثبوت و صدق مضمون حديث بوده ؛ و مى فرمايد : آنان در طريق روايات سخت گيرى نمى كردند و در كتابهايشان آنچه رأيشان بود، ذكر مى كردند، بدون آنكه توجّهى به اين داشته باشند كه بين صحيح و ضعيفِ حديث فرق بگذارند يا بين سند سالم يا ناسالم روايتى، تمييز قائل باشند، زيرا به قرائنى متّكى بودند كه موجب مى شد خبرى كه در طريقش ضعفى وجود دارد ، مورد قبول قرار گيرد . 5 - علّامه
محمّد تقى مجلسى رحمه الله در كتاب شريف « روضة المتّقين » مى فرمايد : « فإنّك إذا تتبعت كتب الرجال وجدت أكثر أصحاب الاصول الاربعمأة غير مذكور في شأنهم، تعديل و لا جرح ، ( اما ) لانّه يكفى في مدحهم و توثيقهم أنهم أصحاب الاصول ... . و كانت هذه الاصول عند أصحابنا و يعملون عليها مع تقرير الأئمّة الّذين في أزمنتهم سلام اللَّه عليهم اياهم على العمل بها . و كانت الاُصول عند ثقة الإسلام، و رئيس المحدّثين، و شيخ الطائفة و جمعوا منها هذه الكتب الأربعة ...؛ (و أما) لبعد العهد بين أرباب الرجال و بين أصحاب الاُصول » (16). ترجمه : شما هرگاه كتب رجال را بررسى كنيد، مى بينيد كه درباره اكثر صاحبان اصول چهارصدگانه جرح يا تعديلى صورت نگرفته و اين، يا بدين جهت است كه در مدح و توثيق آنها همين قدر كافى بوده كه صاحب اصول بوده اند، كه اين اصول نزد اصحاب ما ( شيعه ) بوده و به آن عمل مى كرده اند و ائمّه اى كه با آنها هم زمان بوده اند، شيعه را از عمل به اين اصول منع نكرده اند . و اين اصول نزد شيخ كلينى و شيخ صدوق و شيخ طوسى قدس سرهم بوده و آنها كتب اربعه را از همان اصول گرفته اند ؛ و يا به اين جهت است كه صاحبان رجال با صاحبان اصول فاصله زمانى زيادى داشته اند . 6 - و علّامه مجلسى رحمه الله ( متوفّاى 1111 ) در كتاب « مرآة العقول » مى فرمايد :
« و الحقّ عندى فيه : أنّ وجود الخبر في أمثال تلك الأصول المعتبرة ممّا يورث جواز العمل
به ، لكن لابدّ من الرجوع إلى الأسانيد لترجيح بعضها على بعض عند التعارض، فإنّ كون جميعها معتبراً لا ينافي كون بعضها أقوى » (17). ترجمه : حقّ در نظر من ، در مورد جواز عمل به روايات كتب معتبره روايى اين است كه وجود خبر در امثال اين اصولِ معتبره موجب جواز عمل به آن خبر مى شود . و رجوع به سندها به خاطر ترجيح بعضى از آنها است بر بعضى ديگر ، آنجا كه با هم متعارض باشند، و همه آن اخبار معتبر باشد ، منافاتى ندارد با آن كه بعضى از آنها نسبت به بعض ديگر قوى تر باشد . 7 - و نيز آن بزرگوار در « ملاذ الأخيار »، كه شرحى بر تهذيب است ، مى فرمايد : « و الّذي يقوى عندي و أوردت دلائله في الكتاب الكبير ، هو أن جميع الأخبار الموردة في تلك الاصول الاربعة و غيرها من تأليفات الصدوق و البرقي و الصفّار و الحميرى و الشيخ و المفيد، و ما تيسّر لنا - بحمد اللَّه - من الاصول المعتبرة المذكورة في كتب الرجال، و قد أدخلت أخبارها في كتاب البحار كلّها مورد العمل، ... . لكن لابدّ من رعاية أحوال الرجال عند الجمع بين الأخبار و التعارض بينها » (18). ترجمه : آنچه (در مورد عمل به اخبار كتب معتبره) به نظر من قوى است ( در بين اقوال ) و دلائل آن را در كتاب كبير ( بحار ) ذكر كرده ام، اين است كه همه اخبارى كه در كتابهاى اصول چهارگانه و غير اينها از تأليفات صدوق و برقى و صفّار و حميرى و شيخ
مفيد و كتب معتبره اى كه در كتب رجال نام آنها برده شد و روايات آنها را در كتاب بحار جمع آورى كرده ام، همه آنها مورد عمل است، لكن رعايت احوال رجال نيز لازم است براى جمع بين اخبار و در مورد تعارض بين آنها . 8 - باز آن مرحوم در « اربعين »، در ضمن شرح حديثى، مى فرمايد : « كانت الاصول المعتبرة الاربعمائة عندهم أظهر من الشمس في رابعة النهار . فكما إنّا لا نحتاج إلى سند لهذه الاصول الاربعة و إذا أوردنا سنداً فليس إلّا للتّيمّن والتبرّك و الإقتداء بسنّة السلف . و ربّما لم ينال بذكر سند فيه ضعف أو جهالة لذلك . فكذا هؤلاء الأكابر من المؤلّفين لذلك كانوا يكتفون بذكر سند واحد إلى الكتب المشهورة و إن كان فيه ضعف أو مجهول . و هذا باب واسع شاف نافع ان أتيتها يظهر لك صحّة كثير من الأخبار الّتى وصفها القوم بالضعف » (19). ترجمه : اصول چهارصدگانه نزد اصحاب ائمّه همچون خورشيد در وسط روز بود، و همان طورى كه ما نيازى به رسيدگى به سند اصول چهارگانه نداريم و اگر سندى را ذكر مى كنيم، صرفاً جهت تيمّن و تبرّك و پيروى از روش گذشتگان است و چه بسا به همين جهت سندى را كه در آن ضعف يا جهالتى باشد ، همچنين آن مؤلّفين بزرگوار هم، به ذكر يك سند كه منتهى به كتب معتبره شود، اكتفا مى كردند اگر چه در آن سند ضعف يا جهالتى بود . و اين درى بسيار وسيع و شافى و نافع است كه اگر رو به آن كردى، براى تو صحّت بسيارى از
رواياتى كه ديگران آنها را به ضعف توصيف كرده اند، آشكار خواهد شد . سپس هفت شاهد براى اثبات صحّت روايات نقل مى كند، كه قابل توجّه است . 9 - مرحوم شيخ يوسف بحرانى ( متوفّاى 1186 ) در « حدائق الناظرة » ، بعد از بحث مفصّلى در اين زمينه، مى فرمايد : « قد عرفت ... ؛ أنّ أخبار كتبنا المشهورة محفوفة بالقرائن الدّالة على صحّتها » (20). ترجمه : دانستى كه اخبار كتابهاى مشهوره توأم به قرائنى است كه بر صحّت آنها دلالت دارد . 10 - و نيز صاحب حدائق، در كتاب « درّةٌ نجفيّة » مى فرمايد : « و نوّعوا الحديث إلى الأنواع الأربعة ... . و نحن نقول لنا على بطلان هذا الاصطلاح و الحكم بصحّة أخبارنا وجوه من الأدلّة الّتي لا يداخلها عيب و لا علّة ... » (21). و هشت دليل مى آورد . 11 - مرحوم شهيد ثانى ( متوفّاى 966 ) در كتاب « الرّعاية » مى فرمايد : « و كان قد استقرّ أمر المتقدمين على أربعمأة مصنف، سمّوها الاصول و كان عليها اعتمادهم ... . و لخصّها جماعة في كتب خاصة تقريباً على المتناول و أحسن ما جمع منها الكتاب الكافي لمحمّد بن يعقوب الكليني و التهذيب للشيخ أبي جعفر الطوسى ، ... ؛ و أمّا الاستبصار ... . فكتاب من لايحضره الفقيه » (22). ترجمه : كار گذشتگان بالاخره بر پايه چهارصد كتاب استوار گرديد، كه آنها را بنام اصول نام گذارى كردند و تمام اعتمادشان بر آنها بود؛ و گروهى آنها را به خاطر اينكه طالبين زودتر دسترسى پيدا كنند، تلخيص كرده اند . و بهترين كتابهايى
كه آن اخبار را جمع كرده است ، كافىِ محمّد بن يعقوب كلينى و تهذيب أبى جعفر طوسى و استبصار و من لايحضره الفقيه مى باشد . 12 - مرحوم شيخ بهائى ( متوفّاى 1031 ) در كتاب « وجيزة » مى فرمايد : « جميع أحاديثنا إلّا ما ندر ينتهي إلى ائمتنا الاثني عشر سلام اللَّه عليهم أجمعين و هم ينتهون فيها إلى النبي صلى الله عليه وآله ... . وكان قدجمع قدماء محدّثينا - رضي اللَّه عنهم - ماوصل إليهم من أحاديث أئمّتناعليهم السلام في أربعمأة كتاب يسمّى « الاصول » ثمّ تصدّى جماعة من المتأخّرين شكر اللَّه سعيهم لجمع تلك الكتب و ترتيبها تقليلًا للانتشار و تسهيلًا على طالبي تلك الاخبار فألّفوا كتباً مبسوطة مبوبة و اصولا مضبوطة مهذّبة مشتملة على الأسانيد المتصلة بأصحاب العصمة سلام اللَّه عليهم كالكافي و كتاب من لايحضره الفقيه و التهذيب و الاستبصار ومدينة العلم و الخصال و الامالي و عيون أخبار الرّضا عليه السلام و غيرها » (23). ترجمه : همه اخبار ما ، مگر اندكى از آنها ، همه به ائمّه دوازده گانه ما مى رسد واخبار آنها هم به پيغمبرصلى الله عليه وآله مى رسد . و محدّثين ما اخبارى را كه از ائمّه عليهم السلام به دستشان رسيده ، در چهارصد كتاب جمع آورى نموده اند ، كه آنها اصول ناميده مى شود . سپس جمعى از متأخّرين - كه خدايشان از آنان سپاسگذارى كند - عهده دار جمع آورى و ترتيب اين كتب شدند، كه از پراكندگى آنها كاسته شود و طالبين راحت تر بتوانند از آنان استفاده كنند . و كتابهايى دسته بندى شده، كه مشتمل بر سندهايى بود كه متّصل به اهل بيتِ
عصمت عليهم السلام مى شد، تأليف نمودند . همانند : كافى و من لايحضره الفقيه و تهذيب و استبصار و مدينة العلم و خصال و أمالى و عيون أخبار الرّضا عليه السلام و غير اينها . 13 - مرحوم شيخ حرّ عاملى ( متوفّاى 1104 ) در كتاب « وسائل » مى نويسد : « الفائدة التاسعة في ذكر الاستدلال على صحّة أحاديث الكتب الّتي نقلنا منها هذا الكتاب و أمثالها تفصيلاً » (24). ترجمه : فائده نهم در ذكر استدلال بر صحّت احاديثى است كه ما در اين كتاب ( وسائل )، و در امثال آن نقل كرده ايم . سپس بيست و دو دليل بر اين مدّعا ذكر مى كند . 14 - محقّق كركى ( متوفّاى 940 ) در كتاب « هداية الابرار » مى فرمايد : « إنّا لا ندعي صحّة كلّ خبر في الدنيا كما يتوهّمه كثير ممن لا يفهم مقاصدنا . بل ندعي بأن الاخبار المنقولة في كتب أئمة الحديث الموجودة الآن خصوصاً (الكافي ومن لايحضره الفقيه و ما عمل به الشيخ في كتبه كلّها ) صحيحة » (25). ترجمه : ما ادّعا نداريم كه هرچه از اخبار در دنيا هست ، صحيح است . بلكه ادّعاى ما اين است كه اخبار منقوله در كتب ائمّه حديث كه الآن موجود است، خصوصاً كافى و من لايحضره الفقيه و آنچه شيخ در همه كتبش به آنها عمل كرده، صحيح است . 15 - و مرحوم امين استرآبادى در كتاب « الفوائد المدنيّة » مى گويد : « و أقول : من تأمّل فيما ذكره المحقّق الحلّى في أوايل كتاب المعتبر و في كتاب الاصول في مبحث
العمل بخبر الواحد و في فهرستى الشيخ و النجاشى و فيما ذكره رئيس الطّائفة في مبحث العمل بخبر الواحد من كتاب العدّة . و ما ذكره في اخر كتابى الأخبار و غيرها بعين الإعتبار و الإختبار، يقطع بأنّ أحاديث الكتب الاربعة و غيرها من الكتب المتداولة في زماننا مكتوبة من اصول قدمائنا الّتى كانت مرجعهم في عقايدهم و أعمالهم . و يقطع بأنّ الطّرق المذكورة في تلك الكتب إنّما ذكرت لمجرّد التبرّك باتّصال السّند وباتّصال سلسلة المخاطبة اللّسانية إلى مؤلّفي تلك الاصول ولدفع تعييرالعامّة أصحابنا، بأنّ أحاديثهم مأخوذة من اصول قدمائهم، و ليست بمعنعنة » (26). ترجمه : كسى كه به گفته هاى محقّق حلّى در اوائل كتاب « معتبر » و كتاب «اصول» او، در بحث عمل به خبر واحد، وبه گفته هاى شيخ ونجاشى در فهرستهايشان و به آنچه مرحوم شيخ الطّائفه ( شيخ طوسى ) در مبحث عمل به خبر واحد از كتاب عدّه و آنچه در دو كتاب اخبارش ( تهذيب و استبصار ) و غير اينها، با دقّت و توجّه بينديشد ، قطع پيدا مى كند كه احاديث كتب اربعه ( تهذيب و استبصار ومن لايحضره الفقيه و كافى ) و غير اينها از كتبى كه در زمان ما متداول است ، از اصول قدماء ما گرفته شده ، كه آن اصول مأخذ افكار و عقايد و اعمال آنها بوده و قطع پيدا مى كند كه طرق مذكوره در آن كتب صرفاً به خاطر تيمّن و تبرّك ذكر شده و به جهت اتّصال سند و به خاطر اتّصال سلسله سند، زبان به زبان تا برسد به مؤلّفين آن اصول . و به جهت اينكه عامّه، اصحاب
را سرزنش مى كردند كه احاديث شيعه از اصول قدمايشان گرفته شده و زبان به زبان نبوده است . 16 - مرحوم فيض ( متوفّاى 1091 ) در كتاب « وافى » مى فرمايد : « كان المتعارف بينهم [ أى القدماء قدس سرهم ] اطلاق الصحيح على كلّ حديث اعتضد بما يقتضي الإعتماد عليه و اقترن بما يوجب الوثوق به و الركون إليه ... » (27). و نيز مى فرمايد : « فالأولى الوقوف على طريقة القدماء » (28).
ترجمه : متعارف بين قدماء اين بود كه صحيح را بر هر حديثى اطلاق مى كردند كه توأم با شواهدى بود كه سبب اعتماد بر آن حديث شده وموجب وثوق واطمينان به آن بود ... . پس بهتر آن است كه بر پايه همان طريقه قدماء ايستادگى شود . 17 - مرحوم محقّق سبزوارى در كتاب « ذخيرة المعاد »، در بحث وجوب وضوء براى مسِّ نوشته هاى قرآن، در مورد احمد بن محمّد مى فرمايد : « احمد بن محمّد مشترك است بين دو نفر : احمد بن محمّد بن الحسن بن الوليد و احمد بن محمّد بن يحيى، و اين دو نفر با اينكه موثّق نيستند، اشكالى در سند ايجاد نمى كند ... » (29). سپس اضافه مى كند كه : « و الغرض من ذكرهما رعاية اتصال السند و الاعتماد على الأصل المأخوذ منه فلا يضرّ جهالتهما و عدم ثقتهما . و ما يوجد في كلام الأصحاب من تصحيح الأخبار الّتى أحدهما أو نظيرهما في الطريق مبنى على هذا لا على التوثيق » (30). 18 - مرحوم محقّق خوانسارى ( آقا جمال ) در كتاب « مشارق الشموس » ، ضمن
بررسى سند حديثى مى فرمايد : « و هذا الطريق ليس بصحيح ... ؛ لأنّ فيه حسين بن عبداللَّه الغضايري و لم ينص الأصحاب على توثيقه ... ؛ و إن كان يمكن أن يقال : أنّ عدم توثيق حسين بن عبداللَّه لايضرّ . إذ الظاهر أنّ الشيخ رحمه الله في الكتابين ( التهذيب و الإستبصار ) ما حذف أوّل سنده من الروايات انّما أخذه من الاصول المشهورة المتواترة انتسابها إلى أصحابها كتواتر انتساب الكتابين إليه رحمه الله الآن و كذا ساير الكتب المتواترة الإنتساب إلى مصنّفيها . ثمّ في آخر الكتابين انّما ذكر طريقة اليها للتّبرك و التيمّن و لمجرد اتصال السند و إلّا فلا حاجة اليه كما أشار إليه نفسه رحمه الله أيضا في آخر الكتابين و حينئذ إذا كان في تلك الطرق من لم يوثقه الأصحاب فلا ضير واللَّه أعلم بحقيقة الحال » (31). 19 - مرحوم تفرشى در كتاب « نقد الرجال » مى فرمايد : « الفائدة الخامسة : اعلم ان الشيخ الطوسى قدس سره صرّح في آخر التهذيب و الإستبصار بان هذه الأحاديث الّتى نقلناها من هذه الجماعه اخذت من كتبهم و اصولهم . و الظاهر إنّ هذه الكتب و الاصول كانت عنده معروفة كالكافي و التّهذيب و غيرهما عندنا في زماننا هنا كما صرّح به الشيخ محمّد بن علىّ بن بابويه رضى الله عنه في اوّل كتاب «من لايحضره الفقيه » . فعلى هذا لو قال قايل بصحّة هذه الأحاديث كلّها و ان كان الطريق إلى هذه الكتب و الاصول ضعيفاً إذا كان مصنّفوا هذه الكتب و الاصول و ما فوقها من الرجال إلى المعصوم عليه السلام ثقات لم يكن مجازفا
» (32). 20 - مرحوم نراقى در « مناهج » و كتاب « عوائد » ، ( كه ما از كتاب « عوائد الايّام » نقل مى كنيم )، مى فرمايد : « المقام الرّابع في اثبات حجّية كلّ خبر حصل الظن بصدقه إمّا من جهة الرّاوى أو من جهة اخرى خارجيّة إلّا إذا كان دليل على عدم حجّيته ، و الدّليل عليه مضافا إلى ان كلّ ما يدلّ على حجّية الخبر في الجملة من طريقة العرف و العادة و الاجماع و الخبر المحفوف بالقرينة يدلّ على حجّية كلّ خبر مظنون الصّدق لم يدلّ على عدم حجّية دليل اخر اذ على ذلك جرت طريقة عادة النّاس و على ذلك انعقد الاجماع اذ القدمآء منّا يعملون بالخبر الصّحيح و الصّحيح عندهم ما يقترن بقرينة مفيدة للظن بصدقه و المتأخّرون المنوّعون للأحاديث إلى الاقسام الأربعة نوّعوها اليها لتمييز المفيد للظن عن غيره و لذا ترى يعملون بالضّعيف المظنون صدقه بانجبار شهرة أو نحوه من الاخبار المحفوفة بالقرائن و قرأنها واردة على الاخبار المظنون الصّدق أيضاً أنّه قد ثبت ممّا ذكر حجّية الخبر الغير المعلوم صدقه في الجملة و انه حكم الشارع بحجّيته و صدر حكمه المطاع بها » (33). 21 - مرحوم فاضل تونى ( متوفّاى 1071 ) در كتاب « الوافية » مى فرمايد : « يصحّ العمل بتلك الأخبار سواء كان الرّاوي عدلًا أو غير عادل و سواء كان الحديث صحيحاً أو حسناً أو موثّقاً أو ضعيفاً أو مرسلاً أو موقوفاً أو منقطعاً أو منفصلاً » (34). و نيز مى نويسد : « أن أحاديث الكتب الأربعة، ... ؛ مأخوذة من اصول و كتب معتمدة معول عليها . كان
مدار العمل عليها عند الشيعة . و كان عدة من الأئمّة عليهم السلام عالمين بأنّ شيعتهم يعملون بها في الأقطار و الأمصار ، وكان مدار مقابلة الحديث وسماعه في زمن العسكريين عليهما السلام، بل بعد زمن الصادق عليه السلام، على هذه الكتب » (35). به طور خلاصه، نتيجه اى كه از اين بحث گرفته شد، اين است كه فقهاء در مورد احاديث سه نظريّه دارند : 1 - مطلق احاديثِ منقوله در كتب معتبره قابل استناد است . 2 - تنها احاديثى كه محفوف به قرائن است، واجد اعتبار است . 3 - رواياتى كه با فتاوى فقهاءِ سلف و قدماء ، كه يا معاصر با ائمّه عليهم السلام يا قريب العهد به زمان ائمّه عليهم السلام بوده اند، و با آراء ائمّه عليهم السلام آشنا بوده اند و نظريّاتِ فقهى اهل بيت عليهم السلام را به خوبى مى دانستند، موافقت دارد . و ما مى بينيم هر سه گروه، به همه يا بعض اخبار وجوب خمس در فاضل مؤنه استناد كرده اند . و حتّى كسانى كه مقيّد بوده كه دقيق، روايات را از جهت سند بررسى كنند، باز به بعضى از همين روايات استناد كرده اند . امّا بهانه جويان كه هدفى جز تضعيف مكتب و فقه شيعه را ندارند ، سعى كرده اند بالاخره هر حديثى را به شكلى زير سؤال برده ، ردّ كنند تا آنجا كه مى توانسته اند ، سند را مخدوش كرده و الّا به دلالت حديث اعتراض نموده اند ، كه در طى بحثهاى آينده روشن خواهد شد كه با ايراد، هر چند واهى، چگونه خواسته اند راه استدلال به احاديث مربوطه را مسدود نمايند ؛ و آنها به مباحث فقهى بسنده
نكرده اند، در مسائل عقيدتى شيعه نيز با همين شيوه احاديث شيعه را بمباران و عقائد شيعه را سُست كرده اند . ما با لطف و عنايت خداوند، احاديث را يك به يك مطرح و ضمن تحليل اخبار، جوابگوى بهانه هاى اسرائيلى گونه آنها هم خواهيم بود، إن شاء اللَّه .
« و عنه، عن أحمد بن محمّد، عن علي بن مهزيار، عن علي بن محمّد بن شجاع النيسابوري ، أنّه سأل أبا الحسن الثالث عليه السلام عن رجل أصاب من ضيعته من الحنطة مائة كرّ ما يُزكّى ، فأخذ منه العشر عشرة أكرار و ذهب منه بسبب عمارة الضيعة ثلاثون كرّاً و بقي في يده ستّون كرّاً، ما الذي يجب لك من ذلك ؟ و هل يجب لأصحابه من ذلك عليه شي ء ؟ فوقّع عليه السلام : لي منه الخمس ممّا يفضل من مؤونته » (36). اصل اين حديث را مرحوم شيخ طوسى رحمه الله ، هم در « تهذيب » (37) و هم در « استبصار » (38) نقل فرموده است . در استبصار جمله « ما يُزكّى » نيامده و علّامه مجلسى قدس سره در « ملاذ الأخيار » مى فرمايد : « و كأنّه زيد من النساخ ، و على تقديره يمكن أن تكون « ما » نافية ، أي لم يزكه ، فأخذ الساعي من قبل الخلفاء الزكاة منه » (39). ومعنى اين حديث اين است كه: محمّد بن على نيشابورى از امام على النّقى عليه السلام سؤال كرد از مردى كه از مزرعه خودش صد كرّ از گندم به عنوان عشريه، به وسيله خليفه گرفته شده و براى اصلاح و آبادى همان مزرعه
سى كرّ هزينه شده ، آنچه در دست او باقى مانده ، شصت كرّ است ، آنچه به عنوان حقِّ شما در اين مقدارِ باقى مانده واجب است پرداخته شود، چقدر است ؟ حضرت در جواب نوشتند : آنچه از مصارف زندگيش سر افتاد، خمس آن حقّ ما خواهد بود . آنچه از اين روايت استفاده مى شود، اين است كه : اوّلاً : زمين مزرعه از خود او بوده ، چون در متن روايت « من ضيعته » آمده ؛ يعنى مزرعه خودش، نه وقف بوده نه از اراضى مفتوح العنوة . ثانياً : زكات گندم از او گرفته شده : « فأخذ منه العشر ». ثالثاً : زكات به طور مشروع گرفته نشده، بنا بر نسخه « ما يزكّى ». رابعاً : اگر گندمى كه زكات آن داده شده ، از مصرف ساليانه زياد آمد ، خمسِ مقدار زائد بايد پرداخت شود . اين حديث گرچه از نظر سند مجهول است ، ولى از جهت دلالت هيچ قابل خدشه نيست و ضعف سند آن هم قابل جبران است . و اينكه خمس طبق اين روايت مختصّ به امام باشد، نه بدين جهت است كه امام در زمان حضور مسئول أخذ و تقسيم خمس بين مستحقّين مى باشد . بدين جهت گفته شده: «لى منه الخمس»، زيرا تقسيم خمس وعدم اختصاص آن به امام، در متن قرآن آمده و هرگز، آنان بر خلاف قرآن، حكم نمى دادند
« و بإسناده عن علي بن مهزيار قال : قال لي أبو علي ابن راشد، قلت له : أمرتني بالقيام بأمرك و أخذ حقّك فأعلمت مواليك بذلك، فقال لي
بعضهم : و أيّ شي ء حقّه ؟ فلم أدر ما اُجيبه ؟ فقال : يجب عليهم الخمس . فقلت : ففي أي شي ء ؟ فقال : في أمتعتهم و صنائعهم (40). قلت : و التاجر عليه و الصانع بيده ؟ فقال : إذا أمكنهم بعد مؤونتهم » (41). ترجمه : شيخ طوسى در « تهذيب » (42) و « استبصار » (43) ، به اسناد خود از على بن مهزيار روايت كرده كه ابو على بن راشد به من گفت : به او ( امام ) گفتم : به من امر فرموده بودى كه در كار شما اقدام كنم و حقّ شما را از مردم بگيرم، پس من به دوستان تو اعلام كردم ؛ پاره اى از ايشان به من گفتند : حقّ او چيست ؟ و من ندانستم چه جواب بدهم ؟ فرمود : يك پنجم براى آنها واجب است . گفتم : از چه چيز ؟ فرمود : در كالا و صنايع و مزارع ايشان . گفتم : تاجر و آن كس كه كارى دستى دارد هم بايد خمس بدهد ؟ فرمود : اگر بعد از هزينه هاى زندگى براى او امكان هست، بايد خمس بدهد . از اين حديث استفاده مى شود كه : 1 - أبو على وكيل بوده : « أمرتني بالقيام بأمرك و أخذ حقّك ». و در كتاب معجم رجال الحديث، نامه مفصّلى را از حضرت امام على النّقى عليه السلام نقل كرده، كه حضرت در آن نامه نوشتند :
« و إنّي أقمت أبا علي بن راشد، مقام ( علي بن ) الحسين بن عبد ربه، و من كان قبله، من
وكلائي، و صار في منزلته عندي و وليته ما كان يتولاه غيره من وكلائي قبلكم، ليقبض حقّى » (44). و مرحوم شيخ طوسى نيز در كتاب « الغيبة » (45)، نام او را جزء سفراء ممدوحين ذكر نموده است . 2 - اين كه أبو على مى گويد : « به او گفتم » ، منظور از او ( امام دهم عليه السلام ) مى باشد ؛ زيرا او تنها وكيل آن حضرت بوده است . 3 - حضرت أبو الحسن امام على النقى عليه السلام دستور داده بودند كه او حقّشان را از مردم مطالبه نمايد . 4 - چون تعيين مقدارِ پرداخت حقّ ، با خود ائمّه بوده ، يعنى همان طور كه از پاره اى از روايات ، مخصوصاً روايت على بن مهزيار از امام جواد عليه السلام كه به زودى ذكر خواهد شد ، معلوم مى شود ائمّه عليهم السلام مى توانستند مقدار خمس را به شيعيانشان تخفيف بدهند، و نيز مى توانستند خمسِ بعضى از چيزها را ببخشند، مانند مواردى كه در اخبار تحليل ذكر شده، كه بعداً به تفصيل خواهد آمد . بدين جهت، دوستان آن حضرت از أبو على بن راشد سؤال كردند كه : حقّ آن حضرت چه چيز است و از چه چيز بايد خمس بدهند ؟ و حضرت هر دو مطلب را تعيين كردند، هم مقدارى را كه بايد بپردازند و هم از چيزهايى كه بايد خمس آنها را بدهند . و الّا معقول نيست كسى به عنوان وكيل و نماينده امام تعيين شود و نداند خمس چيست و چقدر است و به چه چيزهايى تعلّق مى گيرد . و به همين
خاطر، چون نمى دانست حضرت همه خمس را مى خواهند يا مقدارى از آن را و نمى دانست كه از بعضى چيزها مى خواهند يا از همه چيز ، نمى دانست به مردم چه بگويد . لذا از آن حضرت سؤال كرد . علاوه بر آن، چگونه ممكن است شيعيانى كه قبلاً وكلاء ائمّه در بين آنها بوده اند و حضرت أبو على را به جاى آنها معرّفى فرموده اند، ندانند كه خمس چيست و به چه چيز تعلّق مى گيرد ؟! ضمناً مرحوم مقدّس اردبيلى رحمه الله در شرح « إرشاد » در مورد سند و دلالت اين حديث ذكر كرده كه : « أبو علي بن راشد غير مصرّح بتوثيقه ، بل قيل : إنّه وكيل مشكور . و كأنّه لذلك ما سمّيت بالصحّة، و يمكن كونها حسنة، فتأمّل » (46).
ترجمه : در كتب رجاليّه تصريح به توثيق أبو على بن راشد نشده، بلكه گفته شده كه او وكيل بوده و از او قدردانى شده و شايد به اين جهت روايت را به عنوان صحيحه نام نبرده اند، بلكه روايت ( به حسب اصطلاح اهل حديث ) حسنه است . صاحب مدارك رحمه الله نيز به تبعيّت از استاد خود ( محقّق اردبيلى ) به همين مطلب تصريح نموده، مى فرمايد : « و أمّا الرواية الرابعة، فلأنّ راويها و هو أبو علي بن راشد لم يوثق صريحاً، مع أنّها كالأُولى في الدلالة » (47). ترجمه : در روايت چهارم، روايت أبو على، دو اشكال وجود دارد ( يكى از جهت سند ) كه راوى آن، كه ابو على بن راشد است، به صراحت در كتب رجاليه توثيق نشده، ( و يكى از
جهت دلالت ) كه اين روايت مثل روايت اوّلى است . ( و اعتراض ايشان به روايت اوّل اين بوده كه : « فإنّ ظاهرها إختصاص الخمس بالأئمّة عليهم السلام » (48) ؛ يعنى ، از ظاهر روايت استفاده مى شود كه خمس اختصاص به ائمّه عليهم السلام دارد ). و مرحوم محقّق سبزوارى در جواب اين دو بزرگوار مى فرمايد : « و ردّ بأنّه يقتضى اختصاص الخمس بالأئمّة عليهم السلام و هو خلاف المعروف من مذهب الأصحاب - و فيه تأمّل - و بأنّ راويها لم يوثق في كتب الرجال صريحاً . و فيه نظر لأنّ الشيخ وثقه في كتاب الرجال و منهم من عدّ الخبر حسناً وليس بشى ء »(49). ترجمه : استناد به حديث أبو على ردّ شده به اينكه اين حديث اقتضا مى كند كه خمس به ائمّه عليه السلام اختصاص داشته باشد و آن بر خلاف عقيده شيعه است ، و در اين ايراد تأمّل است ( كه وجه تأمّل آن در بحث حديث قبل ذكر شده است ) ؛ و ايراد ديگرى كه بر اين حديث شده است ، آن است كه راوى آن در كتب رجال صريحاً توثيق نشده و در اين ايراد، نظر است . زيرا شيخ طوسى در كتاب رجالش او را توثيق نموده و بعضى از فقهاء اين روايت را حسنه مى دانند، و اين گفتارى بى ارزش است . و ابن داوود در كتاب رجالش، پس از نقل گفتار ابن غضائرى كه حسن بن راشد را تضعيف كرده، مى گويد : « ابن غضائرى حسن بن راشد را با حسين بن راشد اشتباه كرده است » (50). و به همين
جهت، نام حسن بن راشد را در جزء اوّل ، كه خاصّ موثّقين است ، ذكر كرده است (51). و مرحوم ميرزا محمّد استر آبادى مى فرمايد : « حسن بن راشد أبو علي بغدادي، ( يعنى وى از اصحاب امام هادى عليه السلام است )، مولى لآل المهلّب ثقة ». و در كتاب « معجم رجال الحديث » آمده است : « يكنّى أبا على مولى لآل المهلّب ، بغدادي ، ثقة ، من أصحاب الجواد عليه السلام ، رجال الشيخ و عدّه من أصحاب الهادى عليه السلام. أبو علي بن راشد عدّه البرقي، من أصحاب الجواد و الهادى عليهما السلام » (52). و نيز در كتاب « مجمع الرجال » مى نويسد : « عن محمّد بن الفرج قال : كتبت إلى أبى الحسن عليه السلام أسأله عن أبي على ابن راشد و عن عيسى بن جعفر بن عاصم و ابن بند . فكتب إلىّ : ذكرت ابن راشد رحمه اللَّه فانّه عاش سعيداً و مات شهيداً » (53). ترجمه : محمّد بن فرج گويد : نامه اى به سوى امام هادى عليه السلام نوشتم و از آن حضرت درباره أبو على ابن راشد و عيسى بن جعفر بن عاصم و ابن بند سؤال كردم؛ حضرت در پاسخ نوشتند : ياد كردى ابن راشد را ، كه خداوند او را رحمت كند ، با سعادت زيست و شهيد از دنيا رفت . در خاتمه، مرحوم بحرانى در « حدائق » (54) و فقيه رجالى بزرگ، آية اللَّه خوئى، در « مستند العروة الوثقى » (55) ، و ديگر فقهاء نيز اين حديث را به عنوان حديث
صحيح معرّفى نموده اند، مراجعه شود .
« و عنه ، قال : كتب إليه إبراهيم بن محمّد الهمداني : أقرأني علي كتاب أبيك فيما أوجبه على أصحاب الضياع أنّه أوجب عليهم نصف السدس بعد المؤونة، و أنّه ليس على من لم تقم ضيعته بمؤونته نصف السدس و لا غير ذلك . فاختلف مَن قِبَلنا في ذلك فقالوا : يجب على الضياع الخمس بعد المؤونة مؤونة الضيعة و خراجها لا مؤونة الرجل و عياله . فكتب - و قرأه علي بن مهزيار - : عليه الخمس بعد مؤونته و مؤونة عياله ، و بعد خراج السلطان » (56). ( و رواه الكليني عن علي بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن إبراهيم ابن محمّد ، عن أبي الحسن عليه السلام نحوه ) (57). ترجمه : على بن مهزيار نقل كرده كه : ابراهيم بن محمّد الهمدانى به حضرت امام على النقى عليه السلام نامه نوشته بود كه : على بن مهزيار نامه پدرت را (58) درباره آنچه او براى دارندگان مزارع واجب كرده است ، بر من خواند كه پدرت براى صاحبان صنايع نصف يك ششم را پس از مخارجى كه شده ، واجب كرده است . و اينكه هرگاه كسى درآمد مزرعه اش به مؤنه اش نرسد ، نه نصف يك ششم و نه غير آن چيزى بر عهده او نيست . بعداً بين ما در اين مسأله اختلاف شد و دوستان ما گفتند : خمس بعد از هزينه، هزينه خود زمين و ماليات آن واجب است، نه هزينه خود و زن و بچّه اش . پس حضرت درجواب نوشتند - وآن جواب را على بن مهزيار
خواند (59)- : كه بر او خمس واجب است، پس از كسر هزينه خود وزن وبچّه اش، وپس از ماليات سلطان . و اين حديث را مرحوم كلينى در كتاب كافى ، با اين سند آورده است : از على بن محمّد، از سهل بن زياد، از ابراهيم بن محمّد الهمدانى . و مرحوم شيخ طوسى با اين سند ذكر كرده است : « على بن مهزيار قال : ... » (60). مرحوم صدوق نيز در « من لايحضره الفقيه » (61)، همين يك حديث را از على بن مهزيار در باب خمس، ذكر كرده است . مرحوم محقّق نورى در كتاب « مستدرك »، از فهرست شيخ طوسى نقل كرده كه : « طريق شيخ به على بن مهزيار صحيح است » (62). و امّا مرحوم صدوق رحمه الله به على بن مهزيار سه طريق صحيح دارد، او مى گويد : « وما كان فيه عن علي بن مهزيار فقد رويته عن أبي رضى الله عنه عن محمّد بن يحيى العطار، عن الحسين بن إسحاق التاجر ، عن علي بن مهزيار الاهوازي ؛ و رويته عن أبي رضى الله عنه، عن سعد بن عبداللَّه و الحميري جميعاً ، عن إبراهيم بن مهزيار ، عن أخيه علي بن مهزيار الأهوازي ؛ و رويته أيضاً عن محمّد بن الحسن رضى الله عنه، عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن العبّاس بن معروف، عن علي ابن مهزيار الأهوازي » (63). بنابراين، اين حديث با سه طريقِ صحيح به على بن مهزيار منتهى مى شود ، ولى نقل مرحوم شيخ كلينى به خاطر سهل بن زياد ضعيف است . و صاحب «
منتقى الجُمان » مى گويد : « و روى الكلينى هذا الخبر بإسناد فيه ضعف » (64). ولى ابراهيم بن محمّد، از وكلاء ائمّه و ثقات اصحاب بوده است (65). در اينجا بايد عرض كنم آيا براى اثبات صحّت حديث ، سه طريق صحيح ، كافى نيست . ما اگر به خاطر ضعف سند از نقل روايت كلينى صرف نظر كنيم ، آيا سه طريق ديگر براى ما حجّت نيست ؟! ولى چه بايد كرد كه بعضى از مغرضين، مگس گونه، عادت دارند بر روى زخم بنشينند و فقط به سند كافى تكيّه كرده، آن را بمباران كرده و اصلاً به روى مباركشان نياورده اند . اين روايت در « تهذيب » و « من لايحضره الفقيه » هم با اسناد صحيحه نقل شده است . و امّا اينكه گفته : از اين حديث استفاده مى شود كه خمس فقط حقّ امام است، جواب آن را در ذيل حديث اوّل بيان كرديم .
« و بإسناده عن محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد و عبداللَّه بن محمّد جميعاً ، عن علي بن مهزيار قال : كتب إليه أبو جعفر عليه السلام - و قرأت أنا كتابه إليه في طريق مكّة . قال : إنّ الذي أوجبت في سنتي هذه ، و هذه سنة عشرين و مائتين ، فقط لمعنى من المعاني ، أكره تفسير المعنى كلّه خوفاً من الانتشار . و ساُفسّر لك بعضه إن شاء اللَّه ، إنّ مواليّ - أسأل اللَّه صلاحهم - أو بعضهم قصّروا فيما يجب عليهم ، فعلمت ذلك فأحببت أن اُطهّرهم واُزكّيهم بما فعلت في عامي هذا من أمر
الخمس ( في عامي هذا ). قال اللَّه تعالى : « خُذْ مِن أموَالِهِم صَدَقَةً تُطَهِّرُهُم وَ تُزَكِّيهِم بِهَا وَ صَلِّ عَلَيهِم إنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَّهُم وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ * أَلَمْ يَعلَمُوا أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقبَلُ التَّوبَةَ عَن عِبَادِهِ وَ يَأخُذُ الصَّدَقَاتِ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ * وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ المُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الغَيبِ وَ الشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُم تَعمَلُونَ » (66) و لم اُوجب ذلك عليهم في كلّ عام ، و لا اُوجب عليهم إلّا الزكاة التي فرضها اللَّه عليهم ، و إنّما أوجبت عليهم الخمس في سنتي هذه في الذهب و الفضّة التي قد حال عليهما الحول ، و لم اُوجب ذلك عليهم في متاع و لا آنية و لا دواب و لا خدم و لا ربح ربحه في تجارة و لا ضيعة إلّا [ في ] ضيعة . ساُفسّر لك أمرها ، تخفيفاً منّي عن مواليّ ، و منّاً منّي عليهم لما يغتال السلطان من أموالهم و لما ينوبهم في ذاتهم . فأمّا الغنائم و الفوائد فهي واجبة عليهم في كلّ عامّ . قال اللَّه تعالى : « وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِنْ شَي ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي القُرْبى وَ اليَتَامى وَ المَسَاكينِ وَابنِ السَّبيلِ إِنْ كُنْتُم آمَنْتُم بِاللَّهِ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الجَمْعَانِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ » (67) . و الغنائم و الفوائد - يرحمك اللَّه - فهي الغنيمة يغنمها المرء و الفائدة يفيدها ، والجائزة من الإنسان للإنسان التي لها خطر . و الميراث الذي لايحتسب من غير أب و لا ابن،
و مثل عدوّ يصطلم فيؤخذ ماله، ومثل مال يؤخذ لا يعرف له صاحب ، و ما صار إلى مواليّ من أموال الخرمية الفسقة ، فقد علمت أنّ أموالاً عظاماً صارت إلى قوم من مواليّ . فمن كان عنده شي ء من ذلك فليوصل إلى وكيلي ، و من كان نائياً بعيد الشقّة فليتعمّد لإيصاله - ولو بعد حين - فإنّ نية المؤمن خير من عمله . فأمّا الذي اُوجب من الضياع و الغلّات في كلّ عام فهو نصف السدس ممّن كانت ضيعته تقوم بمؤونته . و من كانت ضيعته لا تقوم بمؤونته فليس عليه نصف سدس و لاغير ذلك . أقول : تقدّم الوجه في إيجاب نصف السدس و به تزول باقي الإشكالات في هذا الحديث » (68). ترجمه : على بن مهزيار نقل كرده كه : حضرت أبو جعفر ( امام محمّد تقى عليه السلام ) به او نامه اى نوشته اند، و مى گويد : - من آن نامه را در طريق مكّه خواندم - كه فرموده بود : من فقط آنچه را در اين سال ، كه سال 220 است ، واجب كردم . يك مطلب از مطالب بود كه از انتشار همه آن مطلب كراهت دارم و پاره اى از آن را براى تو - إن شاء اللَّه - تفسير خواهم كرد . و تفسيرش اين است كه : همانا دوستان من - كه من از خداوند صلاح آنها را خواهانم - يا بعضى از آنها در پرداخت آنچه بر آنها واجب شده، كوتاهى كرده اند ومن از آن اطّلاع پيدا كردم . پس خواستم آنان را پاك و پاكيزه كنم با آن برنامه اى كه نسبت به خمس
در اين سال اجراء كردم . خداوند فرموده : از اموال مردم صدقه بگير تا آنها را پاك و پاكيزه كنى و بر آنان درود بفرست ، زيرا دعا و درود تو آرامشى است براى آنها و همانا خداوند شنوا و دانا است ؛ مگر آنها نمى دانستند خداوند توبه را از بندگانش قبول مى نمايد و صدقات را دريافت مى كند و همانا خداوند توبه پذير و مهربان است ؛ و بگو به وظائف خود عمل كنيد كه خدا و رسولش و مؤمنان كارهاى شما را به زودى مى بينند و شما به زودى به سوى عالم غيب و شهادت ( خداوند ) باز گردانده خواهيد شد، پس به شما خبر خواهد داد آنچه را كه پيوسته انجام داده ايد . و من هر ساله آن ( خمس ) را بر شما واجب نخواهم كرد و بر آنان واجب نمى كنم مگر زكاتى را كه خداوند آن را بر شما واجب كرده . و من در اين سال خمس را بر آنان واجب كردم در طلا و نقره اى كه سال بر آن گذشته باشد . و من خمس را بر كالاها و ظرفها و چهارپايان و خدمتگذاران و سودى كه از تجارت برده اند وبر آب وزمين واجب نكردم مگر در زمينهايى كه براى تو تفسير خواهم كرد . اينها تخفيفى است از جانب من بر دوستانم و منّتى است از من بر آنها . زيرا سلطان به زور از آنها اموالشان را مى گيرد و به خاطر مصائبى كه بر آنها وارد مى شود . امّا غنائم و فوائد، پس آن در هر سال بر آنان واجب مى شود . خداوند فرمود : بدانيد
آنچه را به دست شما افتاد از راه غنيمت، خمس آن مالِ خداوند و رسول و خويشان پيغمبر و يتيمان و مسكينان و مسافرانِ وامانده است، اگر به خدا و آنچه ما بر بنده خودمان ( محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه وآله ) نازل كرديم ، آن روز كه حقّ و باطل از هم جدا شد . يعنى همان روزى كه دو لشكر با هم برخورد كردند (روز جنگ بدر)، ايمان داريد و خداوند بر هر چيز توانا است . پس غنائم و فوائد - خدا تو را رحمت كند - پس آن درآمدهايى است كه هركس به دست مى آورد، و فائده اى كه به دست او مى رسد، و جائزه با ارزشى است كه از انسانى به انسان ديگر مى رسد، و ميراثى است كه بدون اينكه از ناحيه پدر يا فرزند باشد، از راهى كه گمان نمى كرده به او رسيده، و مانند دشمنى كه خود را تسليم كند ومالش گرفته شود، ومانند مالى كه گرفته مى شود بدون آنكه صاحبش شناخته شود. و اموالى كه از خرّميان فاسق، به دست دوستان من رسيده، كه اطّلاع پيدا كردم اموال زيادى از آنان به دست گروهى از دوستان من رسيده . پس اگر كسى چيزى از آن اموال نزد او هست ، آنها را به وكيل من برساند . و اگر كسى دور باشد و سرزمين او بسيار با ما فاصله دارد ، بايد جدّيت كند تا آنها را به ما برساند ولو بعد از مدّتى . زيرا نيّت مؤمن از عمل او بهتر است . امّا آنچه را از زمينهاى زراعتى و غلّات در هر سال واجب
كردم، نصف از شش يك است، آن هم از كسى كه درآمد زراعتش به مؤنه و مخارجش برسد . ولى كسى كه درآمد زراعتش به مقدار مخارجش نيست ، نه نصف از شش يك ونه چيز ديگر بر او واجب نيست . اين بود ترجمه تحت اللفظى اين حديث شريف . ولى براى رفع ابهام، به عنوان توضيح به سه نكته اشاره مى كنيم تا اگر احياناً اشكالاتى هم در دلالت اين حديث، مطرح شده، به كلّى مرتفع شود، إن شاء اللَّه . 1 - اين حديث در سال آخر عمر آن حضرت نوشته شده ، كه - إن شاء اللَّه - بعداً به اثبات خواهد رسيد .
و به احتمال قوى حضرت با جمله « لمعنى من المعانى أكره تفسير المعنى كلّه »، اشاره به آن كرده اند . و همچنان كه پيغمبر اسلام - صلوات اللَّه عليه و آله - در آخر عمر مبارك خويش مأمور شدند كه به وسيله گرفتن صدقه از مسلمين آنها را پاك كنند و امر شد :
« خذ من أموالهم صدقة تطهّرهم و تزكّيهم و صلّ عليهم ». امام عليه السلام نيز خواسته اند به پيغمبر اكرم - صلوات اللَّه عليه و آله - تأسّى كنند. لذابه همين آيه در كلمات خودشان استناد كردند . و ضمناً عنايت داشتند كه زمان شهادت خود را كتمان كنند . زيرا خوف آن بود كه افشاء شود و انتشار آن مصلحت نبود . 2 - حضرت چون مى دانستند كه سال آينده در قيد حيات نيستند، تنها براى همين سال برنامه ريزى كردند و نسبت به سالهاى آينده مطلبى بيان نفرمودند . در مناقب ابن شهر
آشوب آمده : « محمّد بن الفرج كتب إلى أبو جعفر عليه السلام : احملوا إليّ الخمس، فإنّي لست آخذه منكم سوي عامي هذا . فقبض في تلك السنة » (69). 3 - براى همين سال برنامه ويژه اى مشتمل بر چند دستور مطرح فرمودند : الف - نسبت به امر زكات، كه امرى است واجب، تأكيد فرمودند و امر به پرداخت آن نمودند . و در مورد خمس و زكات، فقط زكات را به طور مطلق واجب كردند و فرمودند : « لا اُوجب عليهم إلّا الزكاة الّتي فرضها اللَّه عليهم ». ب - در مورد خمس فرمودند : خمس ما يحتاجى را كه با پول خمس نداده خريدارى شده و اموال مورد نياز و لوازم زندگى از قبيل ظروف، چهارپايان و خدمتكارانى كه از درآمد سالهاى قبل تهيّه شده، بر شيعيان منّت نهاده و به جهت تخفيف به آنها واجب نكردم . و در اين وقت، تخفيف منّتى بزرگ بود ، بر مردمى كه مى خواستند در اين اموال تصرّف كنند، كه اگر امام عليه السلام آنان را معاف نكرده بود، عموماً گرفتار تصرّفِ غيرمجاز و غير مشروع در آن اموالِ مورد ابتلاء خود مى شدند . امّا پولهاى نقدى ، طلاها و نقره ها كه سال بر آنها گذشته ، چون خمس آنها پرداخت نشده و مصرف هم نشده و طبعاً زائد بر مؤنه سالهاى قبل بوده است . لذا براى پاك شدن مال مردم، واجب كردند كه خمس آنها را بپردازند . و امّا سود تجارت و سرمايه ها را نيز ، طبق ظوابطى كه بعداً بيان فرمودند ، واجب كردند . ج - با جمله
« في الذهب و الفضّة الّتي قد حال عليهما الحول »، بيان فرمودند كه : در وجوب خمس، مضيّ حول و گذشتن يك سال، شرط است . كه در كتب فقهيّه در اين زمينه به طور مستوفى بحث شده، مراجعه شود . د - فرمودند اگر كسى ضيعة (سرمايه)اش كفاف هزينه هاى زندگيش را مى دهد، از خمسى كه بدهكار است تخفيفاً لازم نيست 15 بدهد، بلكه 112 ( نصف سُدس ) بدهد كافى است . در هر سالى ( كه من زنده ام ) ؛ و هركس سرمايه اش كفاف هزينه هايش را نمى دهد، هيچ چيز بر او نيست، نه 112 ( نصف ) نه چيز ديگر .
بعضى از نويسندگان، از قدماء و متأخّرين، نقطه ضعف هايى در اين حديث شريف به نظرشان آمده كه براى ردّ كردن اين حديث به آنها تمسّك جسته اند ؛ ما نخست، اشكالات را يادآورى و سپس به جواب هريك مى پردازيم .
دو راوى كه احمد بن محمّد و عبداللَّه بن محمّدند ، هر دو مجهولند و در كتب رجال معروف نيستند ؛ ضمناً راوى متّصل به معصوم آن علىّ بن مهزيار است كه قهرمان خمس ارباح مكاسب، و تمام رواياتى كه مربوط به اين موضوع است ، از اين شخص است . او نصرانى و اهل اهواز بوده و بعداً مسلمان شده است .
الف - در ابتداى اين حديث، اين عبارت ديده مى شود : « أوجبت في سنتي هذه ، و هذه سنة عشرين و مأتين » ؛ يعنى : من گرفتن خمس يا اين حقّى كه در اين نامه است فقط در اين سال، كه سال دويست و بيست هجرى است، واجب كردم . تاريخ تعيين شده در اين حديث و حوادثى را كه متضمّن است، با حقايق و وقايع تاريخى سازگار نيست و قابل مناقشه است ؛ زيرا بر طبق تواريخ معتبره، وفات امام محمّد تقى عليه السلام در سال دويست و نوزده يا دويست و بيست بوده است . و در اوّل همان سالِ وفات او، معتصم عبّاسى حضرتش را به بغداد دعوت كرد و با احترام و تجليل تمام، او را در عمارتهاى خاصّ خليفه منزل داد و تا روز وفاتش در همانجا بود . پس صدور چنين نامه اى از آن حضرت، در اين سال، بسيار بعيد است . 1 - مسعودى در « مروج الذهب » مى نويسد : « و في هذه السنة - و هي سنة تسع عشرة و مائتين - قبض محمّد بن علي بن موسى بن جعفر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، و
ذلك لخمس خلون من ذي الحجة، و دفن ببغداد في الجانب الغربي بمقابر قريش » (70). پس مسعودى ، مورّخ بزرگ شيعى ، سال وفات او را در پنجم ذى الحجّه سال دويست و نوزده هجرى، دانسته است . 2 - ابن خلكان نيز در « وفيات الاعيان » (71) ، وفات آن حضرت را در پنجم ذى الحجّه 219 يا 220 دانسته است . 3 - مرحوم حاج شيخ عبّاس قمى در كتاب « منتهى الآمال » و « تتمة المنتهى »، وفات آن حضرت را در سال 219 يا 220 نگاشته است . 4 - در خبرى كه در كتاب « عيون أخبار الرّضا عليه السلام » نقل شده، مرحوم صدوق قدس سره نيز، وفات حضرت جواد عليه السلام را در سال 219 تأييد مى كند . زيرا در آن خبر، داستان حركت حضرت رضا عليه السلام از مدينه به طوس وبيمار شدن آن حضرت، هفت روز قبل از رسيدن به طوس، وعيادت مأمون از آن حضرت است. در آن حديث حضرت رضا عليه السلام به مأمون مى فرمايد : « أحسن - يا أميرالمؤمنين - معاشرة أبي جعفر، فإنّ عمرك و عمره، هكذا . و جمع بين سبّابتيه » . يعنى : اى امير مؤمنان ( مأمون )، با أبو جعفر ( امام محمّد تقى عليه السلام ) به خوبى معاشرت كن، زيرا عمر تو و عمر او مانند اين دو انگشتِ سبّابه من است . حضرت، دو سبّابه خود را پهلوى هم گذاشت . يعنى : يكى پس از ديگرى . و چون مأمون، در سال 218 فوت نموده است ، پس از يك
سال بعد از او ، حضرت جواد عليه السلام فوت نموده است، كه همان سال 219 باشد . 5 - در كتاب « اثبات الوصية » منسوب به مسعودى، تولّد حضرت جواد عليه السلام را در شب نوزده ماه رمضان سال 195 هجرى نوشته، و عمر آن حضرت را بيست و چهار سال و چند ماه دانسته است، هر چند وفات آن حضرت را در پنجم ذى الحجّه سال 220 نوشته است، لكن اشتباه است . زيرا ماه ذى الحجّه ماه عربى است و اگر آن حضرت در پنجم ذى الحجّه سال 220 وفات نموده باشد، سنّ مباركش بيست و پنج سال و چند ماه مى شود . و چون در تاريخ تولّد آن جناب اختلافى نيست، پس تاريخ وفات او همان سال 219 خواهد بود . بنابراين، حضرتش يك سال، قبل از نگارش اين نامه فوت نموده بود . پس چگونه علىّ بن مهزيار آن نامه را در سال 220 در راه مكّه ارائه داده است و مطالبه خمس و حقوق فلان و بهمان، براى آن حضرت مى كرده است ؟! در حالى كه بر فرض، در سال 220 هم آن حضرت وفات نموده باشد، چون مهمان خليفه و تحت نظر او بوده است، چگونه چنين نامه اى نوشته است ؟ و اين مال و خمس را براى چه كسى مى خواسته است ؟! شايد براى همان علىّ بن مهزيار، كه يك باره همه را به وى تحليل نمايد !!! و چون معمولاً راه مكّه در ماه ذى القعده و ذى الحجّه براى حجّ آماده است، مطالبه اين حقوق بعد از وفات حضرت بوده و همان براى علىّ بن مهزيار خوب
است . ب : اشكال ديگرى كه به اين نامه وارد است، آن است كه در قسمتى از عبارات نامه، حضرت عليه السلام نوشته اند : « و ما صار إلى مواليّ من أموال الخرّمية الفسقة . فقد علمت أنّ أموالاً عظاماً صارت إلى قوم من مواليّ . فمن كان عنده شي ء من ذلك فليوصله إلى وكيلي ». در اين عبارت، سخن از اموال خرّميان رفته است كه حضرت فرموده باشد : « من دانستم كه اموال مهمّى از خرّميانِ فاسق، عائد شيعيان من شده، پس هر كه در نزد او چيزى از اين بابت هست، آن را به وكيل من تحويل دهد ! ». اينك بايد ديد، اين عبارت چگونه با تاريخ خرّميان، موافق است . بنابر تواريخ معتبره، بابك خرّمى در سال 221 ( يعنى دو سال بعد از وفات حضرت جواد عليه السلام ) كارش سخت بالا گرفت و عساكرِ او به طرف شهرستانها روى آوردند . اينك متن عبارت مسعودى در « مروج الذهب » : « و كان بَدْءُ ما وصفنا فيما فعله المعتصم سنة إحدى و عشرين و مائتين . و اشتد أمر بابك ... ، و سار عساكره نحو تلك الأمصار، ففرق الجيوش، و هزم العساكر، و قتل الوُلَاةَ، و أفنى الناس ، فسيّر إليه المعتصم الجيوش و عليها الأفشين ، و كثرت حروبه واتصلت ، و ضاق بابك في بلاده حتّى انفضّ جمعه، و قتل رجاله » (72). پس شكستى كه نصيب بابك شده، از سال 221 به بعد بوده و اگر اموال نصيب كسانى شده كه شايد از شيعيان هم در ميان آنان بوده اند، از اين سال
به بعد است، پس چگونه حضرت در سال 220 اموال خرّميه را، كه سال بعد نصيب آنها شده، مطالبه مى نمايد ؟
در اين مورد، اشكالات عديده اى به چشم مى خورد : الف - چگونه اين نامه به علىّ بن مهزيار رسيده، در حالى كه حضرت در قصرِ خليفه تحت نظر بوده اند، چنانچه گذشت ؟ ب - حضرت چه نيازى به اين اموال داشته اند، با توجّه به اينكه : اوّلاً : آن بزرگوار خود هر سال يك ميليون دينار از بيت المال مأخوذ مى داشت. ثانياً : حضرتش خدم و حشم و لشكر و سپاه و عائله اى نداشتند و به شيعيان و خويشانشان نيز دسترسى نداشتند، كه محتاج گرفتن اين اموال باشند . ج - در ابتداى اين نامه آمده : « إنّ الذي أوجبت في سنتي هذه »، يعنى من آنچه را امسال واجب كردم . و صدور اين عبارت از امام معصوم عليه السلام بسيار بعيد است . زيرا واجب كردن و حرام نمودن، آن هم سال به سال، جز در شأن خداى متعال، در شأن هيچ شخص ديگرى نيست . چه هيچ كس را حقّ وضعِ حكم و تعيين قانون پس از انقطاعِ وحى نيست . و هرگز امام عليه السلام، چنين كارى نمى كند . د - خمس را فقط در طلا و نقره واجب كرده و از اشياء هفتگانه اى كه فقهاء خمس را در آنها واجب مى دانند، نامى نبرده است . ه - مضيّ حول، يعنى گذشتن سال در اشيائى شرط است كه متعلّق به زكات باشد . و در اين حديث، مضيّ حول را شرط تعلّقِ خمس قرار داده و مى گويد :
در طلا و نقره اى خمس را واجب كردم كه سال بر آن گذشته باشد، در حالى كه در تعلّق خمس، مضيّ حول شرط نيست . و - هيچ شخصى نگفته كه در ظروف « آنية » و چهارپايان « دواب » وخدمتگذاران « خدم »، خمس واجب است تا اينكه نيازى به اسقاط داشته باشد ؟! و بفرمايد : « و لم اُوجب ذلك عليهم في متاع و لا آنية و لا دواب و لا خدم و لا ربح في تجارة و لا ضيعة ». ز - اگر طبق اين روايت كه مى فرمايد : « لم اُوجب ذلك في ... ، و لا ربح ربحه في تجارة » ؛ ( يعنى : خمس به سود تجارت تعلّق نگيرد ). پس خمس در ارباح مكاسب براى چيست ؟ ح - در اين حديث ، به سبب تخفيفى كه بر مردم داده شده ، منّت گذارده و گفته شده : « تخفيفاً منّي عن مواليّ و منّاً منّي عليهم ». اين منّت را چگونه بايد توجيه كرد ؟ و چگونه مورد پيدا مى كند ؟ ط - تعيين نصف سدس كه فرموده : « فأمّا الذي اُوجب من الضياع و الغلّات في كلّ عام فهو نصف السدس »، با اينكه آنچه واجب است پرداخت شود ، خمس است ، معلوم نيست بر چه قاعده و ملاكى است ؟
صاحب مدارك درباره سند حديث مى فرمايد : « و أمّا رواية عليّ بن مهزيار فهي معتبرة السند » (73). به طور تحقيق هيچ يك از فقهاء و محدّثين در صحّت و اعتبار حديث ترديد ننموده اند و حتّى مرحوم سبزوارى
در كتاب « ذخيرة المعاد » و صاحب مدارك و صاحب جواهر و مرحوم حاجى آقا رضا همدانى . هر كدام از اين علماء، در بحثهاى مربوط به خمس، و همچنين غير از آنها نيز، تصريح به صحّت آن نموده اند . و اين قاطعيّت، بدين جهت است كه در سلسله سندِ اين حديث از محمّد بن الحسن الصفّار و دو برادر به نامهاى أحمد و عبداللَّه، فرزندان عيسى، و علىّ بن مهزيار نام برده شده است . و عموم علماى رجال نيز ايشان را توثيق نموده اند .
از جمله ، نجاشى در كتاب « رجال » خود ، در معرّفى محمّد بن الحسن بن فَرُّوخ صفّار مى گويد : « ثقة، عظيم القدر، راجحاً، قليل السقط في الرواية » (74). كه او از أحمد بن محمّد بن عيسى و برادرش عبداللَّه بن محمّد بن عيسى ، ملقّب به « بنان »، حديث مورد بحث را روايت كرده است . ولى در سند، نام جدّ أحمد و عبداللَّه را ذكر نكرده است . امّا همانطور كه دأبِ علماى رجال است، راويان مشترك يا مجهول را به واسطه اساتيد يا شاگردانشان شناسائى مى كنند . و به طورى كه از بسيارى از اسنادِ روايات، مخصوصاً اسنادى كه مرحوم شيخ در « استبصار » و « تهذيب » ذكر مى فرمايد، به دست مى آيد، محمّد بن حسن صفّار از شاگردان أحمد بن محمّد بن عيسى وبرادرش عبداللَّه بن محمّد بن عيسى بوده است. مثلاً : در كتاب « استبصار » (75) صفّار از أحمد بن محمّد بن عيسى اين روايات را نقل كرده است . و شيخ طوسى در كتاب « فهرست » (76) نيز صفّار
را از شاگردان أحمد بن محمّد بن عيسى مى شمارد. و أحمد بن محمّد بن عيسى نيز از چهره هاى به نام و مورد ستايش علماى رجال است . و مرحوم مامقانى در كتاب مشهور « تنقيح المقال » پس از نقل عبارات علماء در توثيق وى، مى گويد : « و بالجملة فوثاقة الرّجل متّفق عليها بين الفقهاء و علماء الرّجال، متسالم عليه من غير تأمّل من أحد و لا غمز فيه بوجه من الوجوه » (77). و همچنين مرحوم فيض كاشانى در « وافى » او را توثيق نموده است (78). و اين دو برادر از شاگردان علىّ بن مهزيار بوده و از وى نقل حديث مى كرده اند، چنانچه شيخ در كتاب « استبصار » (79) حديثى از عبداللَّه بن محمّد بن عيسى از علىّ بن مهزيار نقل كرده ؛ ونيز حديثى از أحمد بن محمّد بن عيسى از علىّ بن مهزيار نقل فرموده است (80). خلاصه اينكه، به قرينه شاگرد و استاد، أحمد بن محمّد و عبداللَّه بن محمّد فرزندان محمّد بن عيسى كاملاً تمييز داده مى شوند . علىّ بن مهزيار ( راوى متّصل به معصومِ اين روايت ) از رجال بزرگ و مورد وثوق بوده و احدى از فقهاء و رجاليّين نقطه ضعفى از او نگرفته اند و متّفقاً او را توثيق كرده اند . نجاشى در رجال و علّامه حلّى در خلاصه، درباره او گفته اند : «وكان ثقةً في روايته، لا يُطعَنُ عليه، صحيحاً اعتقاده . وصنّف الكتب المشهورة» (81). ترجمه : او در روايت مورد وثوق و اعتماد بوده، هيچ كس درباره او بدگويى نكرده، اعتقاداتش صحيح بوده و متجاوز از سى كتاب در موضوعات مختلف نوشته است
. و مرحوم كشّى در كتاب رجالش ، چندين روايت در جلالت مقام وى - ضمن توقيعات ائمّه طاهرين عليهم السلام - نقل كرده است (82). مرحوم شيخ طوسى نيز در كتاب « فهرست » خود، در توثيق او مى نويسد : « علي بن مهزيار الأهوازي رحمه الله جليل القدر ، واسع الرواية ثقة . له ثلاثة و ثلاثون كتاباً » (83). ترجمه: علىّ بن مهزيار الاهوازى مردى گرانقدر واز ائمّه بسيار نقل روايت نموده و مورد وثوق است، و سى و سه كتاب دارد . او مردى نيست كه بتوان با بهانه هايى واهى بر روايات او خطّ بطلان كشيد. او شخصى است كه زمانِ سه امام ( حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى عليهم السلام ) را درك كرده واز اصحاب و وكلاء آن بزرگواران و مورد توجّه و وثوق آنان بوده است . آيا مى توان مرد بزرگى را به بهانه اينكه پدرش يا جدّش مسيحى بوده اند و سپس مسلمان شده اند، طرد كرد ؟! مگر سلمان فارسى قبلاً خودش و پدرش مسلمان بوده اند ؟! كدام يك از صحابه پيامبر صلى الله عليه وآله، مسلمان از مادر متولّد شده اند و پدرانشان مسلمان بوده اند ؟! و دوّمين مطلبى را كه بهانه عدم قبول روايت او قرار داده، آن است كه علىّ بن مهزيار، قهرمان نقل روايات خمس فاضل مؤنه است . اين بهانه واهى نيز با مراجعه به روايات عديده اى كه در مورد خمس از ائمّه ديگر و با نقل روات ديگر - همچون أبو بصير و عبداللَّه بن سنان و سماعة ذكر شده - جوابگوى اين گفتار عاميانه است . علاوه بر اين
با مراجعه اى اجمالى به كتاب « وسائل الشّيعة » آشكار مى شود كه تنها پنج روايت در اين زمينه از علىّ بن مهزيار رسيده است (84). و بقيّه روايات را رُوات ديگر نقل كرده اند . در وثاقت وى همين بس كه اموالى را كه به عنوان وكالت از حضرت جواد عليه السلام به دست آورده ، به إذن آن بزرگوار به مصرف خويش مى رساند . چنانچه در « تنقيح المقال » مى گويد : « و منها ما نقله من قوله : و كتبت إليه : أسأله التوسّع عليّ و التحليل لما في يديّ فكتب : وسّع اللَّه عليك و لمن سألت التوسعة من [ في ] أهلك و أهلبيتك . و لك - يا علي - عندي أكثر من التوسعة . و أنا أسئل اللَّه أن يصحبك العافية و يقدمك على العافية و يسترك بالعافية ، إنّه سميع الدعاء » (85).
بند الف - تاريخ ولادت و وفات حضرت جواد عليه السلام 1 - مرحوم كلينى رحمه الله مى فرمايد : « ولد عليه السلام في شهر رمضان من سنة خمس و تسعين و مأة . و قبض عليه السلام سنة عشرين و مأتين في آخر ذي القعدة . و هو ابن خمس و عشرين سنة و شهرين و ثمانية عشر يوماً » (86). ترجمه : آن بزرگوار در ماه رمضان سال 195 تولّد يافت وآخر ذى قعده سال 220 رحلت نمود، و سنّ آن حضرت، بيست و پنج سال و دو ماه و هجده روز بود . 2 - و نيز از محمّد بن سنان نقل مى كند كه گفت : « قبض محمّد بن علي و هو
ابن خمس و عشرين سنة و ثلاثة أشهر و إثني عشر يوماً، توفّي يوم الثلثاء، لست خلون من ذي الحجّة سنة عشرين و مأتين » (87). ترجمه : محمّد بن على ( حضرت جواد عليه السلام ) از دنيا رفت و سنّ آن بزرگوار بيست وپنج سال وسه ماه ودوازده روز بود، روز سه شنبه ششم ذى حجّه سال 220. 3 - شيخ مفيد مى فرمايد : « و كان الإمام بعد الرّضا - عليّ بن موسى - إبنه محمّد بن علي الرضا عليهما السلام ... ؛ و كان مولده عليه السلام في شهر رمضان سنة خمس و تسعين و مأة بالمدينة . و قبض ببغداد في ذي القعدة سنة عشرين و مأتين . و له يومئذ خمس و عشرون سنة » (88). ترجمه : امامِ پس از علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام، فرزندش محمّد بن على الرضا (حضرت جواد عليه السلام) است، ولادت آن بزرگوار در سال 195 در مدينه بود و وفات آن حضرت در بغداد سال 220 بود . و در آن وقت حضرت، بيست و پنج سال داشت . 4 - ابن شهر آشوب مى نويسد : « و محمّد بن علي الجواد ... ؛ ولد بالمدينة ليلة الجمعة التاسع عشر من شهر رمضان و يقال : للنصف منه . و قال ابن عياش : يوم الجمعة لعشر خلون من رجب سنة خمس و تسعين و مأة ، و قبض ببغداد مسموماً في آخر ذي القعدة . و قيل : يوم السبت لست خلون من ذي الحجّة سنة عشرين و مأتين ، ... . و عمره خمس و عشرون سنة . قالوا :
و ثلاثة أشهر و اثنان و عشرون يوماً » (89). ترجمه : و حضرت جواد عليه السلام شب جمعه نهم ماه رمضان و به قولى نيمه رمضان به دنيا آمد . و ابن عياش گويد : روز جمعه دهم ماه رجب سال 195 در مدينه متولّد، و در آخر ماه ذى قعده در بغداد مسموم گرديد . و به قولى : روز شنبه ششم ماه ذى حجّه سال 220 رحلت فرمود ؛ و مدّت عمرِ آن بزرگوار بيست و پنج سال بود ، و بعضى سه ماه و دوازده روز به آن افزوده اند . و قريب به همين مضمون را ابن فتّال نيشابورى ( متوفّاى 508 )، آورده است (90). 5 - مرحوم محدّث قمى چنين گويد : « در تاريخ وفات حضرت جوادعليه السلام اختلاف است . اشهر آن است كه در آخر ماه ذى قعده سال دويست و بيستم هجرى شهيد شد وبعضى ششم ذى حجّه گفته اند ... . و مسعودى وفات آن حضرت را در پنجم ذى حجّه سال دويست و نوزده ذكر نموده (91) . ودر وقت وفات از سنّ شريفش، بيست و پنج سال و چند ماهى گذشته بود » (92). و نيز محدّث قمى در « تتمّة المنتهى » در وقايع سنه 219 مى نويسد : « و هم در اين سال در پنجم ذى حجّه و به قول مشهور در سنه دويست و بيست در آخر ذى قعده حضرت امام محمّد تقى - صلوات اللَّه عليه - در بغداد وفات يافت » (93). 6 - و در كتاب « إثبات الوصيّة » منسوب به مسعودى ، در شرح حالات حضرت جواد عليه السلام
چنين آمده :
« و روي أنّه ولد عليه السلام ليلة الجمعة لإِحدى عشرة ليلة بقيت من شهر رمضان سنة خمس و تسعين و مأة » (94). و در جاى ديگر مى نويسد : « و مضى صلَّى اللَّه عليه في سنة عشرين و مأتين من الهجرة في يوم الثلاثاء لخمس خلون من ذي الحجة، فكانت سِنه أربعاً و عشرين سنة و شهوراً . لأنّ مولده كان في سنة خمس و تسعين » (95). ترجمه : روايت شده كه آن حضرت شب جمعه، يازده شب به ماه رمضان باقى مانده ، سال 195 متولّد گرديد ؛ و سال 220 از هجرت روز سه شنبه ، پنج روز از ماه ذى حجّه گذشته، رحلت فرمود . و سنّ آن حضرت بيست و چهار سال و چند ماه بود . زيرا ولادت آن بزرگوار در سال (صد) و نود و پنج بوده است . عجيب است از اشتباهى كه مسعودى در اينجا نموده كه : ولادت آن حضرت را در ماه رمضانِ سال 195، وفات او را در پنجم ذى حجّه 220 و سنّ آن حضرت را بيست و چهار سال و اندى نوشته است . در صورتى كه روى اين حساب، سنّ حضرت بيست و پنج سال و دو ماه و شانزده روز مى شود، مطابق آنچه مرحوم كلينى قدس سره فرموده است . و البته به قرينه روايات و كتب ديگر، اشتباه ايشان، در تعيين سال نبوده، بلكه در تعيين سنّ آن بزرگوار است . 7 - باز مسعودى در كتاب « مروج الذهب » مى نويسد : « وفي هذه السنة - وهي سنة تسع عشرة ومائتين -
قبض محمّد بن علي بن موسى بن جعفر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب ، و ذلك لخمس خلون من ذي الحجة ، و دفن ببغداد في الجانب الغربي بمقابر قريش مع جده موسى بن جعفر . و صَلّى عليه الواثق . و قبض وهو ابن خمس و عشرين سنة، و قبض أبوه علي بن موسى الرّضا و محمّد ابن سبع سنين و ثمانية أشهر . و قيل غير ذلك » (96). و در جاى ديگر گويد : « وَ قُبِضَ عليُّ بن موسى الرضا بطوس ... ، و ذلك في صفر سنة ثلاث و مائتين » (97). ترجمه : در اين سال كه سال 219 مى باشد، محمّد بن على (حضرت جوادعليه السلام) بن موسى بن جعفر بن على بن الحسين بن على بن أبيطالب درگذشت . و اين حادثه در روز پنجم ماه ذى حجّه بود، و در بغداد در ناحيه غربى در قبرستان قريش در كنار جدّش موسى بن جعفر، مدفون گرديد، و الواثق باللَّه بر آن حضرت نماز گذارد و آن حضرت در سنّ بيست و پنج سالگى درگذشت و هنگام وفاتِ پدرش علىّ بن موسى الرّضاعليه السلام، حضرت جواد هفت سال وهشت ماه داشت. و غير از اين نيز گفته اند . و علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام در ماه صفر در طوس ، در سال 203 رحلت نمود . طبق اين نقل، ولادت حضرت جواد ماه رجب سال 195 بوده است . زيرا مسعودى مى گويد : حضرت رضا عليه السلام در ماه صفر 203 وفات فرمود . و در آن وقت سنّ حضرت جواد هفت سال و
هشت ماه بود . و اين درست با ماه رجب 195 تطبيق مى كند، و اگر ماه رجب 195 حضرت متولّد شده باشد و عمر حضرت نيز بيست و پنج سال باشد، همانطور كه مسعودى مى گويد. بنابراين سال وفات مصادف با پنجم ذى حجّه سال 220 خواهد شد ، نه در ماه ذى حجّه سال 219 . پس مسعودى در تعيين سال وفات دچار اشتباه شده ، همانطور كه در تعيين سنّ حضرت در « إثبات الوصية » اشتباه كرده بود . 8 - مرحوم اربلى در كتاب « كشف الغُمّة » مى نويسد : « و أنّه قبض ببغداد ، و كان سبب وروده إليها أشخاص المعتصم له من المدينة ؛ فورد ببغداد لليلتين بقيتاً من المحرّم سنة عشرين و مأتين . و توفّى بها في ذي القعدة من هذه السنة » (98). ترجمه: او در بغداد از دنيا رفت، وسبب ورود او به بغداد اين بود كه معتصم او را از مدينه به بغداد احضار كرد، و دو شب از محرّمِ سال 220 باقى مانده بود . و در همان بغداد - از همين سال - از دنيا رفت . 9 - ابن فتّال نيشابورى در كتاب « روضة الواعظين » مى فرمايد : « و قبض ببغداد قتيلاً مسموماً في آخر ذي القعدة . و قيل : مات يوم السبت لست خلون من ذي الحجة سنة عشرين و مئتين . فله يومئذ خمس و عشرون سنة » (99). ترجمه : در آخر ماه ذى قعده مسموم و كشته شد . وگفته شده: روز شنبه شش روز از ذى حجّه سال 220 گذشته بود كه از
دنيا رفت. بنابراين ايشان آن روز بيست و پنج ساله بوده اند . 10 - مرحوم كلينى قدس سره مى فرمايد : « ولد عليه السلام في شهر رمضان من سنة خمس و تسعين و مائة و قبض عليه السلام سنة عشرين و مائتين في آخر ذي القعدة و هو ابن خمس و عشرين سنة و شهرين و ثمانية عشر يوماً و دفن ببغداد في مقابر قريش عند قبر جدّه موسى عليه السلام . و قد كان المعتصم أشخصه إلى بغداد في أوّل هذه السنة الّتي توفّي فيها عليه السلام » (100). ترجمه : در ماه رمضان سال 195 به دنيا آمد و سال 220 در آخر ذى قعده از دنيا رفت و سنّ آن حضرت، بيست و پنج سال و دو ماه و هجده روز بود ؛ و در بغداد در قبرستان قريش، نزد قبر جدّش موسى بن جعفر عليهما السلام، به خاك سپرده شد . و معتصم در اوّل سالى كه از دنيا رفت، او را به بغداد احضار كرد .
بند ب - تاريخ خرّميه از سال 41 هجرى تا سال 132، دودمانى به نام بنى اميّه، خلافت اسلامى را قبضه كردند . و از اين سلسله جمعاً چهارده تن ( كه سه نفر اوّل آنان سفيانى و باقى مروانى بودند ) به خلافت رسيدند . خلافت بنى اميّه در واقع، يك حكومت عربى محسوب مى شد . و حاكميّت ننگين هزار ماهه آنان، بر مردم بسيار تلخ گذشت . زيرا آنان از هيچ ظلم و ستم و جنايتى روگردان نبودند . و عموم مردم، مخصوصاً موالى ( ايرانيان )، از آنان ناراضى بودند .
چون نوعاً عمّال خود را از بين اعراب انتخاب مى نمودند و ضمناً ايرانيان را به عنوان موالى تحقير مى نمودند و با مردم با خشونتِ تمام رفتار مى كردند . با توجّه به اينكه خلفاى اين سلسله نوعاً به امور مربوط به ديانت چندان توجّه و اعتنائى نداشتند و حتّى ظواهرِ اسلام را هم رعايت نمى كردند، به همين سبب عامّه مسلمين و مخصوصاً ايرانيان در حقّ اين طايفه بدبين بودند . اين بود كه به تدريج، انقلابها و نهضتهايى بر عليه بنى اميّه برپا شد . از جمله : أبومسلم خراسانى در سال 129 هجرى در خراسان در رأس گروهى كه سياه جامگان ( مسوّده ) خوانده مى شدند، خروج كرد و بالاخره با شكست دادن مروان، خلافت امويان را ساقط نموده، و دولت عبّاسيان را تأسيس كردند . قدرت و نفوذ أبومسلم به قدرى روز افزون بود كه مانع توسعه قدرت و نفوذ خليفه عبّاسى ( منصور ) به نظر مى آمد . و منصور در مقام قتل أبومسلم برآمده و بالاخره با خدعه و نيرنگ ، او را در سال 137 هجرى هلاك كرد . هواداران أبومسلم به بهانه خونخواهى، و گاه به عنوان تجديد خاطره أبومسلم به نهضتهايى دست زدند . كه قيام : سنباد (101) ومقنع (102) واستادسيس (103) ويوسف البَرم (104) و اسحاق ترك (105) از آن جمله، مشهور است . ولى انگيزه اين نهضتها در واقع استقلال طلبى ايرانيان و احياء كردن سنن ملّى و ميهنى بود .
در كتاب « دائرة المعارف فارسى » مى نويسد : « در واقع، ايرانيها، خاصّه « شعوبيه » از همان اوائل امر، مسأله عرب و اسلام را
از هم جدا كرده، قبول اسلام را مستلزم قبول حكومت و سيادتِ عرب نشمردند . به همين جهت، در مورد مسأله استيلاى عرب و قبول اسلام لاأقل چهار نوع فكرِ مختلف وجود داشت . كه هريك به نحوى در نهضتها و قيامهاى ملّى و محلّى متجلّى و منعكس بوده، اوّل فكر تأسيس يا اصلاح اديان و مذاهب قديم ايران . كه بدان وسيله عدّه اى از عامّه را كه هنوز خاطره عقائد كُهَن را فراموش نكرده بودند، متّحد كنند . و اين فكر، در قيام و اقدام كسانى امثال : بهافريد (106)، سنباد، استادسيس، مقنع، بابك خرّم دين (107) تجلّى يافت ... » (*). گرچه بعضى عقيده دارند كه اينان در واقع انحرافى نداشته اند، بلكه خلفاى عبّاسى براى لكّه دار كردن رهبران انقلاب، آنان را به زندقه متّهم كردند . ولى آنچه مسلّم است، اين است كه : افراد و فرقه هايى بر عليه خلفاى عرب قيام و نهضتهايى به راه انداختند كه مهمترين آنها خرّميه ( خرّم دينان ) بود . بهتر است براى معرّفى اين فرقه از كتاب « لغت نامه دهخدا »، كه از پنجاه و چهار كتابِ تاريخ و غيره استخراج و تلخيص شده است، استفاده كنيم . دهخدا در اين باره مى نويسد : « در باب كلمه خرّم دينى بعضى از مورّخين اشتباه كرده اند و آن را فقط نام اَتباع بابك دانسته اند . ولى از قرائن كاملاً پيدا است كه خرّم دينى اسم عامّى است براى پيروان مذهب جديدى كه در قرن دوّم در ايران ظاهر شده . و شايد بازماندگان مزدكيان زمان ساسانيان در دوره هاى اسلامى به اين نام خوانده شده باشند
و خرّم دين نام مسلك و مذهب ايشان بوده » (108). باز در همين صفحه از كتاب « دائرة المعارف فارسى » به نقل از كتاب « الأنساب » سمعانى مى نويسد : « و اينكه در كتابهاى عربى به نام « بابك خرّمى » و در كتابهاى فارسى به اسم «بابك خرّم دين» خوانده مى شود، از آن جهت است كه وى معروفترين كسى است كه در ترويج مذهبِ خرّم دين با خرّميان كوشيده است، در باب تاريخ اين مذهب اطّلاع كافى به دست نيست .... ؛ چيزى كه ظاهراً مسلّم است اين است كه مذهب خرّميان يكى از فروع مذهب مزدك بوده و خرّميان را مزدكيان جديد بايد دانست » (109). و در جاى ديگر مى نويسد : « قطعاً بابكيان يا خرّم دينان منحصر به اَتباع بابك در آذربايجان نبوده اند، بلكه در ساير نواحى، مخصوصاً در مركز ايران و در اطراف اصفهان و ناحيه جبال، يعنى تمام قلمروى كه ميان آذربايجان و طبرستان و خراسان و بغداد و فارس و كاشان و خوزستان واقع است . و شامل ناحيه نهاوند و همدان و رى و اصفهان و كاشان و قم و سمنان و قزوين است، خرّم دينان بوده اند » (110). و همچنين مى نويسد : « مدّت تسلّط بابك را در اين نواحى، مورّخين، عموماً بيست سال نوشته اند ... ؛ مدّت جنگهاى خرّم دينان به شمار درست شصت و يك سال بوده است، زيرا در سال 162 خروج كرده اند و در سال 223 بابك دستگير و كشته شده است » (111). مسعودى در « مروج الذهب » مى نويسد : « و لمّا نمي قتل أبي مسلم
إلى خُراسان و غيرها من الجبال اضطربت الخرّمية . و هي الطائفة الّتي تدعى بالمسلمية القائلون بأبي مسلم و إمامته . و قد تنازعوا في ذلك بعد وفاته : فمنهم من رأى أنّه لم يمت و لن يموت حتّى يظهر فيملأ الأرض عدلاً . و فرقة قطعت بموته و قالت بإمامة ابنته : فاطمة، ... . ومنهم كان بابك الخرّمي الذي خرج على المأمون و المعتصم بالبدين من أرض الران و أذربيجان » (112). ترجمه : وقتى خبر قتل أبومسلم به خراسان جبال و غير خراسان رسيد، خرّميه به جنبش درآمدند و آنها طائفه اى بودند كه به مسلميه خوانده مى شدند و قائل به امامت أبومسلم بودند، و پس از مرگ أبومسلم، اختلاف و كشمكش پيدا كردند . بعضى از آنان معتقد بودند كه وى نمرده و نمى ميرد تا آنكه عدالت را در جهان برپا دارد . و فرقه اى از آنها به مرگ وى يقين داشتند و پس از وى دخترش فاطمه را امام مى دانستند، ... . و از خرّميه بود بابك خرّم دين، كه در مدائن در سرزمين ران و در آذربايجان بر مأمون و معتصم خروج كرد . تلاشها و تبليغات و جنگهاى اين فرقه را طبرى در جلد ششم و هفتم ، در حوادث سالهاى : 192 - 201 - 204 - 206 - 207 - 212 - 214 - 218 - 219 ، به تفصيل نگاشته و در ضمن حوادث سنه 219 مى نويسد : « و في هذه السنة قدم إسحاق بن إبراهيم بغداد من الجبل يوم الأحد لإحدى عشرة ليلة خلت من جمادي الأولى و معه الأسرى من الخرّمية » (113).
ترجمه : و در اين سال ( 219 ) اسحاق بن ابراهيم از جبل ( يعنى تمام قلمروى كه ميان آذربايجان وطبرستان و خراسان وبغداد وفارس وكاشان وخوزستان واقع است ) (114)، روز شنبه يازدهم جمادى الاولى وارد بغداد شد . و اسيرانى كه از خرّم دينان دستگير كرده بود، با او بودند .
خلاصه تحقيق آنكه :
1 - خرّميه منحصر به پيروان بابك نبوده ، بلكه بابك، يكى از خرّميه بود و پيروانش نيز يك دسته از خرّميه بودند . 2 - عدّه اى از خرّميه در خوزستان سكونت داشته اند . 3 - جنگهاى آنان اعمّ از پيروان بابك و غير آنها، نه تنها در سالهاى 221 الى 223 نبود حتّى در سال 219 جنگ برقرار بوده ومسلمين به غنائم واُسراء دست يافته اند، و شكست خرّميه پيش از سال 221 هم بوده است . 4 - ممكن است در سال 220 جنگى بين مسلمين و برخى از خرّميه رخ داده و آنان شكست خورده وغنائمى نصيب مسلمين شده ، ولو تاريخ آن را ضبط نكرده باشد . نتيجه اينكه : وقوع جنگ بين خرّميه و مسلمين در سال 220 و پيروزى مسلمين و به دست آوردن غنائم، امكان پذير و قابل قبول است و نفى آن، به بهانه جوئى، شبيه تر است، تا به تحقيق در يك امر تاريخى . امّا جواب از اشكال سوّم از جهت متن و مضمون بند الف - آنچه در تواريخ آمده، دو روز به آخر محرّم 220 حضرت جواد عليه السلام وارد بغداد شدند و در ماه ذى قعده همين سال، به شهادت رسيدند و در هيچ تاريخى ديده نشده كه
حضرت در بغداد محدوديّتى داشته اند يا در قصر خليفه سكونت داشته اند . و لذا نوشته اند : « وادخلت امرأته أُم الفضل إلى قصر المعتصم، فجعلت مع الحرم » (115). ترجمه : بعد از وفات آن بزرگوار، همسرش أمّ الفضل، به قصر معتصم برده شد و جزء حرمسراى او قرار گرفت . از اين عبارت، استفاده مى شود كه قبلاً در حرمسراى معتصم نبوده و الّا اين عبارت معنى و مفهومى نداشت . سؤال : ممكن است گفته شود چگونه با اينكه امام عليه السلام به شيعيان دسترسى نداشتند نامه را به آنها مى رساندند ؟ در جواب مى گوئيم : چگونه مى شود كه امام جواد عليه السلام در بغداد دسترسى به شيعيان خود نداشته باشند ؟! در صورتى كه بغداد، در زمان آن حضرت، مخصوصاً محلّه كرخ و مسجد براثا، يكى از مراكز مهمّ تشيّع بود و خاندانهاى سياسى و مذهبى ، همانند : آل يقطين و آل نوبخت، كه كارگردانهاى دستگاه خلافت عبّاسى بودند، در بغداد زندگى مى كردند و در پيشبرد اهداف ائمّه عليهم السلام نقش به سزائى داشتند .
بند ب - لازم است تاريخچه مختصرى از بغداد و كرخ و شيعيان آن شهر را بيان نمائيم ، تا معلوم شود كه آيا شيعيان نياز به سهم امام داشته اند يا نه ؟! قال الشيخ الصدوق في كتاب إكمال الدّين : « حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيى العطّار رضى الله عنه قال : حدّثنا أبي، عن محمّد بن أحمد، عن محمّد بن مهران (116)، عن خاله أحمد بن زكريّا قال : قال لي الرِّضا عليُّ ابن موسى عليهما السلام أين منزلك ببغداد ؟ قلت : الكرخ
. قال : أمّا إنّه أسلم موضع » (117). ترجمه : احمد بن زكريّا گويد : حضرت رضا عليه السلام به من فرمود : منزل تو در كجاى بغداد است ؟ گفتم : كرخ . فرمود : سالم ترين محلّ است . و در اصول كافى آمده : « عن الحسين بن نعيم الصحاف قال : كنت و أنا و هشام بن الحكم و علي بن يقطين ببغداد » (118). ترجمه : حسين بن نعيم صحاف گفت : من و هشام بن حكم و علىّ بن يقطين در بغداد بوديم . و در كتاب « أصحاب الرّضا عليه السلام » آمده است : « أحمد بن عبداللَّه الكرخي ؛ أحمد بن عبداللَّه بن محمّد الحجّال الكرخي ... ؛ أحمد بن عبداللَّه بن مِهران بن خانبة الكرخي » (119).
ياقوت حموى در مورد بغداد مى نويسد : « فصل : في بدءِ عمارة بغداد . كان أوّل من مصَّرها و جعلها مدينة، المنصور باللَّه أبوجعفر عبداللَّه بن محمّد بن علي بن عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطلب، ثاني الخلفاء» (120). ترجمه : اوّلين كسى كه بغداد را به صورت شهر درآورد، منصور بود . و در مورد سبب بناءِ كرخ بغداد مى نويسد : « كرخ بغداد : و چون منصور شهر بغداد را بنا كرد، دستور داد بازارها را در مقابل دروازه ها قرار دهند، در مقابل هر درى يك بازار، پيوسته چنين بود تا زمانى كه يكى از فرمانده هاى رومى به نمايندگى از طرف پادشاه روم بر منصور وارد شد، منصور به ربيع دستور داد او را در شهر بگرداند تا با دقّت ديوارها و درها و ساختمانهاى اطراف
شهر را بازرسى كند و او را بر بالاى ديوارها ببرد تا آنجا كه از اوّل تا آخر شهر برود و سردرب ها و طاقها و همه را به او نشان بدهد . ربيع دستور منصور را انجام داد، وقتى برگشت نزد منصور، منصور از او پرسيد : شهر مرا چگونه ديدى ؟ گفت : بناى زيبائى و شهر محكمى ديدم، هيچ عيبى نداشت جز اينكه دشمنانِ تو در اين شهر با تو هستند . گفت : دشمنان من چه كسانى هستند ؟ گفت : بازاريان، جاسوسان از همه جا مى رسند و به عنوان تجارت وارد مى شوند و تجّار هم پستچى هاى همه آفاقند ، اخبار را بدست مى آورند و هرچه را بخواهند، شناسائى مى كنند و بدون اينكه كسى بفهمد، برمى گردند . منصور سكوت كرد، وقتى سفير روم برگشت، منصور دستور داد بازاريان را از شهر خارج كنند، و ابراهيم بن حبيش كوفى و خراش بن مسيّب يمانى را فرا خواند و دستور داد آنها بين « صراة » و « نهر عيسى » بازارى بسازند » (121). و مانند همين عبارت را در كتاب « مراصد الاطّلاع » آورده و ادامه مى دهد كه : « و أن يجعل صنوفاً و يرتَّب كلّ صنف موضعه، فسُمِّيت : الكَرْخ، بذلك » (122). ترجمه : آنجا را طبقه بندى كردند و نام آنجا را كرخ نهادند . بعداً حموى مى نويسد : « ... و أهل الكرخ كلّهم شيعة إمامية لا يوجد فيهم سُنّيٌّ البتة » (123). ترجمه : و اهل كرخ همه شيعه امامى هستند و سنّى در بين آنها يافت نمى شود . و بلاذرى در كتاب « فتوح
البلدان » مى نويسد : « قالوا و كانت بغداد قديمة، فمصّرها أميرالمؤمنين المنصور رحمه اللَّه . و ابتنى بها مدينة و ابتداها في سنة 145 ... . و جعل مجمع الأسواق بالكرخ . و أمر التجّار فأبتنوا الحوانيت، و ألزمهم الغلة » (124). ترجمه : بغداد قديمى بود، منصور آنجا را به صورت شهر درآورد و در سال 145 شروع كرد ... ؛ و همه بازارها را در كرخ قرار داد . و به تجّار دستور داد، پس مغازه هاى خود را در آنجا ساختند . طبرى نيز، قريب به همين مضامين را - ضمن حوادث سال 146 - در تاريخ خود نقل كرده (125) ؛ و از همه مفصّل تر، ابن كثير شامى ( أبوالفداء ) در تاريخ « البداية والنهاية » ذكر كرده است (126). مرحوم آية اللَّه شيخ محمّد حسين مظفّر قدس سره مى نويسد : « حوّل المنصور عاصمة ملكه من الكوفة إلى الهاشميّة و منها إلى بغداد ، ... ؛ انتقل المنصور إلى بغداد بحاشيته و جيشه وانتقل الناس معه، فتمصّرت ... . و ما مضى عهد طويل على تمصير بغداد إلّا و صارت بعض محلاتها خالصة في التشيع لا يشاركه فيها أحد من غيرهم، كمحلة الكرخ » (127). ترجمه : منصور پايتخت حكومت خود را از كوفه به هاشميّه و از آنجا به بغداد منتقل كرد ... ؛ منصور با تمام اطرافيان و لشكريان خويش به بغداد منتقل شد و مردم نيز به بغداد روى آوردند و آنجا به صورت شهرى درآمد ... . و زمانى از شهر شدن بغداد نگذشته بود، كه بعضى از محلّات آن اختصاص به شيعه پيدا كرد
و در آنجا احدى از غير شيعه با آنها شريك نبود، مانند محلّه : كرخ . و در مورد شهادت حضرت جواد عليه السلام مى فرمايد : « و ذلك ان قدم لزوجته ابنة المأمون سمّاً و حملها على ان تدفعه للإمام . فأجابته إلى ما أراد . فمات قتيلاً بسمّ المعتصم . و عندما شاهدت ( زوجته امّ الفضل ) أثر السمّ قد بان في بدن الإمام تركته وحيداً في الدار، حتّى قضى نحبه . و احتشدت الشيعة على الدار واستخرجوا جنازته - و السيوف على عواتقهم - و قد تعاقدوا على الموت . لأنّ المعتصم حاول ان يمنعهم عن تشييعه . و تعرف من مثل هذه الحادثة كثرة الشيعة ذلك اليوم في بغداد و قوتهم على المراس، و من كثرة الرواة، تعرف كثرة العلم فيهم . و من كثرة الحجاج و الجدال - لا سيّما في الإمامة - تعرف قوة الحجّة عندهم ، و قوّة الكفاح عن المذهب، و اتضاح أمرهم » (128). ترجمه : معتصم سمّى براى همسر آن حضرت، كه دختر مأمون بود، فرستاد . و او را وادار كرد كه آن سمّ را به امام بدهد . و او خواسته معتصم را اجابت كرد، و امام با سمّ معتصم به شهادت رسيد . و هنگامى كه اثر سمّ را در بدن امام مشاهده كرد، آن حضرت را در خانه تنها گذاشت تا امام از دنيا رفت . و گروهى از شيعيان، به خانه آن حضرت آمدند و جنازه او را بيرون بردند و آنها شمشيرهايشان را روى شانه هايشان نهاده بودند و با هم تا سر حدّ مرگ هم پيمان شدند، زيرا
معتصم مى خواست آنها را از تشييع جنازه باز دارد . مرحوم مظفّر ادامه مى دهد و مى نويسد : ما از مثل اين حادثه، استفاده مى كنيم كه شيعيان در آن روز جمعيّت فراوان و توان كافى داشتند . و از فراوان بودن راويان در آن عصر، معلوم مى شود علم در بين آنان رونق داشته و از اينكه زياد بحث و گفتگوهاى علمى، مخصوصاً در مسأله امامت داشتند، معلوم مى شود كه براى دفاع از حريم دين و مبارزه با دشمنانِ دين نيرومند بوده اند . و در مورد شهادت حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام مى فرمايد : « و ذرّ الملح على الجرح انّه (هارون) لم يسمح لأوليائه بتشييعه . بل أمر، فحمله الحمالون، فوضعوه على الجسر . ونكأ القرحة بالنداء عليه : هذا امام الرافضة ... . و لمّا شاهد سليمان بن جعفر - عمّ الرشيد - ما يصنع السندي، بجنازة الإمام، أمر فأخذوها من أيدي الشرطة . و وضعها في الجانب الغربي . و أمر مناديه : فنادى بالنّاس لحضور الجنازة و تشييعها . و أكثر الشيعة في بغداد تقيم في الجانب الغربي . و كانت محلة الكرخ - على سعتها - كلّها شيعة . فهرع النّاس، فحملوه على الأعناق، حتّى أو صلوه إلى تربته » (129). ترجمه : و نمك پاشيدن روى زخم اين است كه هارون به پيروانش اجازه نداد موسى بن جعفر عليهما السلام را تشييع كنند . بلكه دستور داد تا حمّالها آن حضرت را بياورند و روى پل قرار دهند . و نيشتر به اين جراحت، فرياد كردن آنها بود كه : اين امام رافضيان است ... . و چون سليمان بن
جعفر، عموى هارون الرّشيد، عملكردِ سِندى را نسبت به جنازه امام مشاهده كرد، دستور داد جنازه را از مأمورين گرفتند . و آن را در ناحيه غربى قرار داد . ودستور داد تا به مردم اعلام كنند كه براى تشييع جنازه آن حضرت، حاضرشوند و اكثر شيعيان، در بغداد بودند و در ناحيه غربى زندگى مى كردند . و محلّه كرخ با تمام وسعت آن، همه شيعه بودند . و مردم، با سرعت جنازه آن حضرت را بر گردنهاشان حمل كرده و سپس به خاك سپردند . ياقوت حموى مى نويسد : « براثا : با ثاء سه نقطه و الف مقصوره . محلّه اى بود در كنار بغداد در قبله كرخ و در طرف جنوبى درِ محوَّل . و تنها يك مسجد جامع داشت كه شيعه در آنجا نماز مى خواندند . و آن مسجد به همراه آن محلّه - به طور كلّى - خراب شد، به گونه اى كه اثرى از آن باقى نماند . امّا مسجد جامع را من خودم، باقيمانده از ديوارهاى آن را درك كردم كه آن را در زمان ما خراب كردند . و در ساختمانها به كار بردند و در سال 329 ساختمان مسجد « براثا » به پايان رسيد و در آن خطبه خوانده مى شد . و قبل از مسجد شدن، گروهى از شيعه در آنجا جمع مى شدند و صحابه را سبّ مى كردند . و راضى باللَّه به آنجا حمله كرد و هر كه را در آنجا بود، دستگير و زندانى نمود ومسجد را خراب و با خاك يكسان كرد . و شيعه اين خبر را به « بُجْكم ماكانى »، نخست
وزير بغداد، گزارش دادند، سپس او دستور داد تا آن مسجد را بازسازى كرده و توسعه دهند . و سپس دستور داد تا نام « راضى » بر بالاى آن نوشته شود . و پيوسته تا سال 450 نماز در آنجا برپا مى شد سپس تا الآن معطّل مانده » (130).
« آلِ يَقْطين، خاندانى علمى و سياسى شيعى در سده 2 ق / 8 م . مشهورترين چهره هاى اين خاندان، دو تن هستند : 1 - ابوالحسن يقطين بن موسى بغدادى ( د 186 ق / 802 م )، محدّث و از كارگزاران خلافت عبّاسيان . او در كوفه زاده شده و در همان جا زيست . به دليل مخالفت با امويان و هواخواهى از عبّاسيان از سوى مروان حمار ( د 132 ق / 749 م) تعقيب شد . و از اين رو همراه خانواده اش به مدينه گريخت . پس از سقوط امويان و قدرت يافتن عبّاسيان به بغداد آمد ... . يقطين كه هوشمند بود واز درايت سياسى و قدرت جنگاورى كافى بهره داشت، نزد دو تن از نخستين خلفاى عبّاسى ( ابوالعبّاس سفّاح : 104 - 136 ق / 722 - 753 م ؛ و ابوجعفر منصور : 95 - 158 ق / 713 - 744 م ) پايگاهى بلند يافت . در 167 ق / 873 م، كه خليفه مهدى عبّاسى ( 127 - 169 ق / 744 - 785 م ) فرمان داد مسجد الحرام در مكّه، و مسجد النّبى در مدينه بازسازى شود و گسترش يابد، يقطين از سوى خليفه مأمور اجراى اين فرمان گرديد (ابن تغرى بردى، 2 /
52؛ ابن جبير، 68 ). ابن اثير اين رويداد را در 164 ق / 781 م مى داند ( 6 / 76 ). با اينكه برخى درباره شيعى بودن او ترديد كرده اند، شيعه بودن او قطعى مى نمايد ( مامقانى، 3 / 333 ؛ خويى 12 / 236 ). به گزارش بيشتر محدّثان ومورّخان شيعى، او در پنهان با امام جعفر صادق عليه السلام ( 80 يا 83 - 148 ق / 699 يا 702 - 765 م ) پيوند ارادت داشت و حقوق اموال را به آن حضرت مى پرداخت . سرانجام نزد منصور و مهدى از او سعايت شد ، امّا آسيبى به او نرسيد ( ابن نديم، 314 ). مى توان اين احتمال را پذيرفت كه با وجود شيعى بودن يقطين، حضور او در دستگاه خلافت، به دلايل خاصّ سياسى وضرورتها با اشاره امام صادق عليه السلام باشد. وى در بغداد درگذشت . 2 - علىّ بن يقطين ( 124 - 182 ق / 742 - 798 م )، محدّث، فقيه، متكلّم و از بزرگان شيعى . وى در كوفه زاده شد و همراه پدر به مدينه هجرت كرد و پس از آن به بغداد آمد . در آغاز، به داد و ستد ابزار ( نوعى ادويه ) پرداخت ( طوسى ، اختيار ، 2 / 729)، سپس در دستگاه خلافت عبّاسيان راه يافت و از كارگزاران مهدى عبّاسى ( طبرى 3/522 ) و از نزديكان خليفه هارون الرشيد ( د 193 ق / 809 م ) گرديد . در شيعى بودن او ترديد نيست، امّا مذهب او همانند پدرش از نظر عبّاسيان پنهان بود .
وى با امام موسى كاظم عليه السلام ( 128 - 183 ق / 746 - 799 م ) ارتباط نزديك داشت و نزد آن امام از اعتبار بسيارى برخوردار بود . نويسندگان شيعى بر اين باورند كه او به توصيه امام كاظم عليه السلام در دستگاه خلافت باقى ماند تا از ستمديدگان پشتيبانى كند و ياور شيعيان باشد ( امين 8 / 371 )، از اين رو بارها درباره مذهب و ارتباط او با امام كاظم عليه السلام به هارون سعايت شد، ولى گزندى به او نرسيد . در مورد ايمان و پارسايى على بن يقطين روايات بسيارى آمده است . از جمله، اينكه امام كاظم عليه السلام بهشت را براى او تضمين كرده است ( طوسى، اختيار، 2 / 729 ). او از راويان موثّقى است كه يك حديث از امام صادق عليه السلام و احاديث بسيارى از امام كاظم عليه السلام نقل كرده است و راويان متعدّدى از وى روايت كرده اند . كتابهايى به او منسوب است ( طوسى، فهرست، 234 ). او در زمانى كه امام كاظم عليه السلام زندانى بود، در بغداد درگذشت . ( 3 - ) خزيمه، ( 4 - ) يعقوب و ( 5 - ) عبيد، سه فرزند ديگر يقطين، نيز از راويان حديث و از اصحاب امام كاظم عليه السلام بوده اند » (131).
« براى معرّفى كامل « بغدادِ » آن روز، شايد يك كتاب هم كم باشد، در عين حال ضرورت دارد در اينجا دور نمائى از وضع سياسى و علمى آن ترسيم كنيم . از آغاز تأسيس « بغداد » به دست أبو جعفر منصور،
دوّمين خليفه عبّاسى، وانتقال مركز خلافت به آنجا ( 146 ه ) (132) همانطور كه اين شهر مركز ثقل سياست جهان اسلام گرديد و بر سراسر قلمرو اسلام حكومت مى كرد همچنين بزرگترين پايگاه علم و مجمع دانشمندان در فنون مختلف قرار گرفت، در طول چند قرن دانشمندان از هر سوى به جانب « بغداد » متوجّه و در آنجا متوطن شدند و يا به طور موقّت جهت كسب و نشر علم، رحل اقامت افكندند . بزرگترين فقهاء و ارباب مذاهب اسلام : أبو حنيفه، شافعى، احمد حنبل، داود ظاهرى، و نيز بزرگترين محدّثان از جمله مؤلّفين « صحاح ست » (133) و بزرگترين مورّخان مانند : محمّد بن اسحق، واقدى، ابن سعد كاتب واقدى، يعقوبى، مسعودى، طبرى، بلاذرى، ابن قتيبه دينورى، أبوالفرج اصفهانى، تمام يا مقدارى از عمر خود را در اين ديار سر كرده و برخى از آنان تا دم مرگ در آن عاصمه دانش گذرانيده و همانجا دفن شده اند . كما اينكه برخى از آنان مثل : مسعودى، بلاذرى، يعقوبى و ابن قتيبه در بغداد متولّد و همانجا نشو و نما كرده اند (134).
امّا شعراى معروف امثال « متنبى » شايد كمتر كسى است كه گذار وى به بغداد و دربار خلفاء براى ثناء گفتن و صله گرفتن نيفتاده باشد . امّا علوم عقلى و فلسفى و رياضى و طب و به اصطلاح « علوم اوائل » شالوده آن در اسلام در اين شهر ريخته شد . بزرگترين دانشمندان ومترجمان از اطراف واكناف بلاد به بغداد فراخوانده شدند و به تأليف و ترجمه كتب مربوط به اين رشته ها پرداختند . اوّلين مؤسّسه و مجمع علمى
و يا كتابخانه رسمى به نام « بيت الحكمه » كه محلّ كار مترجمان ودانشمندان نامى بود، درعصر هارون الرّشيد دربغداد به وجود آمد (135) و پس از آن، كتابخانه هاى ديگرى فراهم آمد كه تا عصر « شيخ طوسى » باقى بود و چنانكه خواهيم گفت مورد استفاده وى قرار گرفت . براى پى بردن به موقعيّت « بغداد » در آن اعصار مطالعه دو كتاب ضرورت دارد، يكى « فهرست ابن نديم » و ديگر « تاريخ بغداد » . فهرست ابن نديم در سال 377 تأليف گرديده و مؤلّف آن خود در بغداد به شغل كتاب فروشى و « وراقى » اشتغال داشته و كتبى كه به بازار عرضه مى شده و به دست وى مى رسيده، همه را فهرست كرده است . و با بسيارى از دانشمندان و پيشوايان مذهبى معاصر خود مربوط و دوست بوده و احتمالاً دكان وى چنانكه در عصر ما مرسوم است، محل تردّد و تلاقى فضلا و دوست داران كتاب بوده است . امّا تاريخ بغداد نوشته خطيب بغدادى معاصر «شيخ طوسى» است كه در تمام دوران اقامت شيخ در بغداد، در اين شهر مى زيسته و بعداً تا سال 463 كه در قيد حيات بوده (136) به بغداد رفت و آمد مى كرده و با بسيارى از علماى معاصر خود ملاقات كرده و كمتر دانشمندى است كه از ابتداى تأسيس اين شهر تا عصر وى به اين شهر آمده باشد و وى نام و ترجمه او را در كتاب خود نياورده باشد، در اين كتاب ترجمه 7831 نفر به طور مفصّل يا مختصر آمده است .
آنچه گفته شد سوابق علمى
بغداد از لحاظ كلّى بود ؛ امّا از لحاظ تشيّع از عصر حضرت صادق عليه السلام به بعد بيشتر ائمّه عليهم السلام به بغداد قدم گذارده اند و از جمله امام هفتم عليه السلام و امام نهم عليه السلام چندى در آنجا توقّف كرده اند و بالاخره همانجا درگذشته اند و در قبرستان قريش ( كاظميّين فعلى ) دفن شده اند . دانشمندان و رجال شيعه از آغازِ بناى بغداد در آن تردّد يا توطن كرده وبا دستگاه خلافت و وزارت به خصوص در دوران برامكه ارتباط داشته اند . از جمله هشام بن الحكم محمّد بن أبى عمر، علىّ بن يقطين و خاندان وى، خاندان نوبختى، خاندان ابن قولويه، خاندان اسكافى و خاندان سيّد مرتضى در اين شهر متوطن بوده اند . هرقدر از عمر بغداد مى گذشت، تمركز و تجمّع شيعيان در اين شهر بيشتر احساس مى شد تا بالاخره در قرن سوّم و چهارم و پنجم، « بغداد » مركز عمده اين طائفه گرديد و دانشمندانِ آنجا رياست مطلقه بر كليّه شيعيان پيدا كردند و چنانكه مى دانيم « نواب اربعه » (137) كه در نيمه آخر قرن سوّم و اوائل قرن چهارم ( از 260 تا 329 ) سِمَت وكالت خاصّ ناحيه مقدّسه را داشتند و مرجع عموم شيعه اماميّه گرديدند، در « بغداد » زندگى مى كردند . و آرامگاه آنان تا اين عصر در محلّه هاى قديمى اين شهر مزار است . رشته علم كلام شيعه كه عهده دار پاسدارى و دفاع از مذهب بود، در اين شهر توسّط هشام بن الحكم (138) پى ريزى شد و همچنان ادامه يافت تا اواخر قرن چهارم به وسيله شيخ مفيد به اوج
خود رسيد، و او با مهارت و استادى چشم گيرى در اين شهر انقلابى به پا كرد و هزاران نفر را با قدرت منطق خويش به اين مذهب وارد نمود و همين مكتب بود كه متكلّم زبردستى مانند سيّد مرتضى علم الهدى را تربيت كرد . مرجعيّت مفيد و سيّد مرتضى و اساتيد و معاصران ايشان و حتّى شيخ طوسى به طورى كه از مطاوى حالات آنان به دست مى آيد ، بيشتر در رشته كلام و دفع شبهات مخالفان بود و ظاهراً در آن اعصار اين علم مقدّم بر همه علوم حتّى فقه و حديث و داراى اهميّت بيشترى بوده است و اين امر از رساله هاى متعدّد به نام اجوبه مسائل كه از شهرهاى دور دست از نامبردگان سؤال مى شده، و همچنين كتب ردّيه كه نام همه آن رسائل و كتب در فهرست مؤلّفات و اين طبقه از دانشمندان ديده مى شود، كاملاً مشهود است؛ وپس از رشته كلام، فقه واصول و شايد مهمتر از آن دو، علم حديث بود. اصولاً حديث به لحاظ اينكه صرفاً علمى نقلى است، در « بغداد » كه محل تردّد و تلاقى محدّثان بوده ، بيش از ساير مراكز رواج داشت و تقريباً مى توان گفت : كليّه منقولات و احاديث اسلامى و از جمله روايات اهل بيت، نزد محدّثان « بغداد » گرد آمد . صرف نظر از راويان قرن دوّم و سوّم شيعه، شخصيّت نامدار محمّد بن يعقوب كلينى، كه در شهر « رى » مرجعيّت و زعامت داشته، در اواخر عمر به علّت نامعلومى و شايد براى نشر حديث و روايت كتاب كافى به اين شهر هجرت كرده و همانجا از
دنيا رفته است . وى كتاب مهمّ « كافى » را كه به احتمال قوى پيش از هجرت به بغداد تأليف كرده است، در اين شهر نشر داده و اغلب راويان اين كتاب در « بغداد » مى زيسته اند و همانجا آن را براى ديگران روايت كرده اند (139). همچنين معاصر «كلينى» علىّ بن بابويه قمى ، والد شيخ صدوق ، به اين شهر آمده و با وكلاى امام ملاقات كرده است (140) ؛ صدوق نيز در سال 355 به بغداد وارد شده است (141). حديث شيعه از آغاز، دو مركز مهم داشته : « كوفه و قم » و بغداد محلّ تلاقى اين دو رشته حديث بوده است ؛ زيرا محدّثانِ « كوفه و قم » مرتّباً به آنجا مى آمدند ومعلومات خود را روايت مى كردند ؛ و احياناً در آنجا مقيم مى شدند . به نسبت اجتماع علماى شيعه در « بغداد »، كتب اين طائفه نيز از بلاد دور و نزديك در آنجا گرد آمد ؛ مثلاً، محمّد بن مسعود عيّاشى، يكى از دانشمندان شيعه ساكن « سمرقند » و داراى تأليفات زياد بوده است و ابوالحسن قزوينى قاضى در سال 356 براى اوّلين بار قسمتى از كتب وى را با خود به بغداد آورد (142). و در نتيجه، كتابخانه هاى معتبرى براى شيعه فراهم آمد . از جمله : كتابخانه أبى نصر شاپور بن اردشير (143)، وزير بهاء الدّوله بويهى فرزند عضد الدّوله است، كه در سال 381 در محلّه « بين السورين » يكى از محلّات «كرخ» بغداد (144) به همّت آن وزير دانشمند شيعه مذهب، تأسيس شد . و از لحاظ جامعيّت و اشتمال
بر نفائس كتب ، بى نظير بود و با كتابخانه «بيت الحكمه» رقابت مى نمود . و نيز كتابخانه شخصى سيّد مرتضى، بطورى كه نوشته اند : مشتمل بر هشتاد هزار جلد كتاب بوده است (145) ؛ و همچنين برادر وى سيّد رضى ، محلّى به نام «دار العلم» تأسيس كرد، كه داراى كتابخانه مهمّى بوده است (146) . علاوه بر اين سه كتابخانه، به طور حتم دانشمندان و رجال ديگر شيعه كتابخانه هاى شخصى داشته اند . و از « فهرست ابن نديم » به دست مى آيد كه كتب شيعه در آن تاريخ در « بغداد » رواج داشته و قسمت مهمّى از آن كتب به دست ابن نديم رسيده و نام آنها را در فهرست خود با پاره اى از خصوصيّات ضبط كرده است (147). موقعيّت و نفوذ شيعه در « بغداد » بيشتر مرهون رجالى امثال علىّ بن يقطين (148) است، كه از ابتداى خلافت بنى عبّاس در دستگاه آنان اعتبار و شخصيّتى داشته اند و همچنين « برمكيان » با دانشمندان شيعه بى ارتباط نبودند . ازجمله هشام بن الحكم، غالباً ملازم وهمنشين يحيى بن خالد برمكى بوده است. از مطالعه تاريخ و حديث به دست مى آيد كه همواره رجال شيعه داراى مناصبِ مهمّى در مركز خلافت و ساير بلاد بوده اند . و از اينكه خلفا به طرد و تكفير پيشوايان شيعه ترتيب اثر مى داده اند و كسانى مانند : ابن أبى العزاقر (149) و حسين بن منصور حلّاج (150) را كه مورد طرد آنان واقع مى شدند، اعدام مى كردند . اين امر مسلّم مى شود كه طائفه شيعه در قرن چهارم در بغداد رسميّت داشته اند و سخن علماى آنان منشأ اثر بوده است
. با توجّه و اعتراف به اين سوابق، در عين حال نمى توان انكار كرد كه قدرت و عظمت شيعيان در « بغداد » و به طور كلّى در « عراق و ايران » در دوره « ديالمه » به اوج خود رسيد .
اين سلسله ايرانى الاصلِ شيعه مذهب مدّت صد و سيزده سال ( از سال 334 تا سال 447 هجرى ) بر شهر بغداد مركز خلافت عبّاسى با كمال اقتدار حكومت مى كردند . بطورى كه از خليفه بجز نام و تشريفات اثرى نبود . و معتبرترين پادشاه اين سلسله عضد الدّوله است كه در سال 367 « بغداد » را ضميمه قلمرو حكومت خود نمود و تا سال 372 در قيد حيات بود . وى در اسلام، نخستين پادشاهى است كه به عنوان « ملك » پس از نام خليفه در خطبه نام برده شد و محل دفن على عليه السلام را آشكار كرد و بر آن بقعه وبارگاه ساخت و وصيّت نمود كه او را در جوار آن حضرت به خاك سپارند (151). اين پادشاه توجّه و علاقه خاصّى به شيخ مفيد داشت . و گاهى براى ملاقات « مفيد » به منزلش مى رفت . بطور كلّى مجامع و محافل شيعه از لحاظ كميّت و كيفيّت در عصر ديالمه نضج گرفت . و حوزه هاى درس و بحث و مجالس مناظره آنان با ارباب مذاهب در بغداد علنى بود . دانشمندان شيعه در همه جا با سلاطين « ديالمه » و وزراى آنان مرتبط و منظورِ نظر ايشان بودند . از جمله، بايد رابطه شيخ صدوق و برادرش حسين بن على بن بابويه
با صاحب عبّاد، وزير دانشمند و ادب پرور « ديالمه » (152) و مجالس مناظره صدوق در حضور ركن الدّوله پدر عضد الدّوله را در رى (153) يادآور شويم . قدرت شيعه در بغداد هنگام تسلّط ديالمه بر آن شهر به جايى رسيد كه رفته رفته در محلّه كرخ بطور جدا از اهل سنّت مجتمع شدند و به نبردهاى علنى با آنان پرداختند و همواره از طرف خليفه براى آنان نقيبى تعيين مى شد . و به احتمال قوى، نقيب شيعه همان نقيب علويّين بود كه به شريف أبو أحمد و پس از وى به ترتيب به فرزندانش سيّد رضى و سيّد مرتضى و بعداً به فرزند سيّد رضى أبو أحمد عدنان واگذار گرديد . واين خاندان در آن عصر متشخّص ترين خاندان شيعه در بغداد و مرجع خاص و عام بودند . و علاوه بر منصب نقابت، امارت حجّ و نظارت بر مظالم و برخى از نواحى عراق به آنان محوّل مى گرديد » (154).
« يكى از شخصيّتهاى بزرگ اين خاندان أبو محمّد الحسن بن أبى الحسن موسى بن الحسن بن أبى الحسن محمّد بن العبّاس ابن اسماعيل بن أبى سهل بن نوبخت المنجم البغدادى است، كه او خواهر زاده أبى سهل اسماعيل بن على بن اسحاق بن اسماعيل بن أبى سهل بن نوبخت مى باشد .
اسمى است فارسى براى مرد فارسى زبانى كه به دانستن علم نجوم شهرت داشت و در اواخر دولت اموى و اوائل دولت عبّاسى مى زيست و بيش از صد سال عمر كرد، و براى خالد بن يزيد بن معاويه جهت به كار گرفتن نجوم و ترجمه اشتغال داشت، سپس در دوران خلافت عبّاسيان در دستگاه منصور بود، و چون برقرارى حكومت منصور را به وى خبر داد و كشته شدن ابراهيم بن عبداللَّه را به اطّلاع او رساند و منصور دريافت كه پيش گوئيهاى او درست بوده (155)، دو هزار جريب از زمينهاى حويزه را به او واگزار كرد ودر آن زمان مقام وشهرتى بسزا پيدا كرد و منصور را در ساختمان بغداد و تنظيم نقشه هاى شهر (156) و استخراج طالع ستارگان و مسائل نجومى يارى مى كرد ، و او بود كه ساعت شروع به ساختمان بغداد را كه روز بيست و سوّم تموز بود، تعيين كرد (157)، و به دست أبى جعفر منصور اسلام را اختيار كرد (158)، پس نام او را عبداللَّه گزارد (159)، سپس همسرش زرّين و فرزندش أبى سهل به او پيوستند، و اصل و ريشه اين خاندان از دودمان بيب بن جوذرز .
كه اين پدر و پسر از شجاعان دولت كيانى در ايران بودند .
أبو سهل در بكار گرفتن علم نجوم و ترجمه جانشين پدر شد و او نيز در كنار منصور بود ؛ زيرا پدرش وقتى از كار افتاد . منصور به او گفت : فرزندت را به جاى خود قرار ده كه به جاى تو به خدمت ادامه دهد . نوبخت فرزند خود أبو سهل را طلبيد و به
او دستور داد كه نزد خليفه برود . أبوسهل گويد: موقعى كه بر منصور وارد شدم، به من گفت: خودت را معرّفى كن. گفتم : نام من خرشاذماه طيماذاه مابازار دباد خسروانشاه . منصور گفت : همه آنچه گفتى اسم تو است ؟ گفتم : آرى . منصور خنديد و گفت : يكى از دو كار را انجام بده، يا از اين اسم طولانى فقط من به كلمه طيماذ اكتفا مى كنم و يا كنيه اى به جاى اسم براى تو انتخاب مى كنم . و آن أبو سهل است . أبو سهل مى گويد : من همين كنيه را انتخاب كردم (160). و او حدود هشتاد سال عمر كرد و هفت نفر از خلفاء را درك كرد و در سال 202 در عصر مأمون از دنيا رفت . و سهل و سليمان و اسحاق و اسماعيل و هارون و محمّد و عبيداللَّه و ديگر فرزندان را از خود به جاى گذاشت، كه همه از شخصيّتهاى سرشناس بودند .
كنيه او أبو اسحاق بود، او از شخصيّتهاى بزرگ و فضلاء بغداد بود، و از نديمان ابراهيم مهدى خليفه عبّاسى (161)، و از اصحاب امام رضا عليه السلام و فرزند بزرگوارش حضرت هادى عليه السلام بود . أبى نؤاس شاعر، متوفّى سنة 198، در مدح او و فرزندانش مثل حسين و عبّاس و اسحاق قصائدى سروده، ولى پس از اينكه أبو اسحاق برادرش سليمان را هجو كرد، او نيز اسماعيل را هجو كرد . جاحظ در كتاب « البخلاء » (162) گويد : أبو نؤاس سَرِ سفره اسماعيل نوبخت مى چريد، همچنان كه شتر در علف زار؛ ولى بعد از مدّتى
دوستى او را ناسپاسى كرد.
او از فضلاء و متكلّمين بزرگ شيعه بود (163) و از بزرگان خاندان نوبختيّه ، كه ابن كثير شامى در تاريخش از او ياد كرده و از برقانى نقل مى كند كه او شيعى معتزلى بود، ولى براى من معلوم شد كه او مرد راستگوئى بوده . و از عقيقى نقل كرده كه او گفته است : حسن در حديث ثقه و مورد اعتماد بوده و عقيده او عقيده معتزله بوده . و ابن شهر آشوب او را به فيلسوف امامى توصيف كرده است .
او به أبى كبرياء معروف بوده(165)، ونجاشى او را به عبادت كردن وخوش قلم بودن و شناخت نجوم و سخن زياد گفتن و زياد بودنِ تأليفات توصيف كرده . و از تأليفات او كتاب « الكافى في أحداث الأزمنة » مى باشد . و او از شخصيّتهاى بزرگ شيعه در بغداد بوده و او خوش بيان و بزرگوار بوده، و او با خواهر أبى سهل اسماعيل ازدواج كرد و از او در قرن سوّم هجرى حسن بدنيا آمده كه او مؤلّف « فرق الشيعة » است .
چون نوبخت منجم ايرانى، دريافت كه خاندان نوبخت همچون سايه به خليفه منصور دوانقى چسبيده شده اند، و منصور به مصاحبت با او علاقه دارد و با هم در ساختن شهر بغداد و تأسيس آن به صورت پايتخت همكارى داشته اند . نوبخت از نظر علمى و منصور عملاً با هم مشاركت داشته اند ، طبعاً اوّل كسى كه در شهر « مدينة السلام » با منصور سكونت پيدا كرد، نوبخت بود . مورّخين نوشته اند در مشرق ناحيه رصّافه، آنجا كه الآن به « شورجه » ناميده مى شود، خانه هايى باستانى وجود دارد . كه خانه حسين بن روح نوبختى در آنجا بوده و قبر او هم فعلاً در همان جا است . أبو سهل بن نوبخت در كار نجوم به جاى پدر نشست، و او و فرزندانش شهرت بسزائى در علم نجوم پيدا كردند و اصول و فصول آن علم را به عربى ترجمه كردند، و تنها به اين علم اكتفا نكردند، كتب فلاسفه را نيز كه در علوم گوناگون نوشته شده بود، از فارسى به عربى ترجمه كردند (166). و در اكثر
علومى كه سودمند بود، برترى پيدا كردند، و در شعر و ادب عربى نبوغ داشتند و به جامعه از نظر فرهنگى خدمت كردند، هم در ترجمه و هم در تأليف و إنشاء و تدريس و بحثهاى كلامى، همچنان كه به دولت عبّاسى از روى اخلاص و حقيقت، در مشورتها و اداره كردن امور مملكت و وزارت خدمت كردند . هم از جهت دينى خوب بودند و هم پس از ساليانى عجميّت در آنها ذوب شد و نژاد عربى سالمى پيدا كردند، از اين رو به مقام بلند و دامنه دارى رسيدند و از قرن اوّل تا پنجم هجرى اين موقعيّت والا امتداد پيدا كرد . و اين خاندان در اسلام بنيانى رفيع از عظمت براى خود بنا نهادند، كه كمتر از موقعيّت پدرانشان در ايران نبود ؛ اسم آنها در كتب تاريخى همچنان باقى ماند . نوبختيان در دولت عبّاسى، كليد دربهاى افلاك را در دست داشتند، ستارگان را رصد مى كردند و پيوسته مراقب ستارگان و حركات آنها بودند . آنها خزينه دار خانه هاى حكمت و جانشينان فلاسفه و زبان آنان و چراغهاى روشن و گنجهاى علمى و كليد رموز و مشكلات علوم بودند . و در عين حال كه در نجوم تخصّص داشتند و فلسفه را تدريس مى كردند، به دينِ خود و دستورات آن هم پايبند بودند وبه اسلام و شعائر آن ارج مى نهادند . و دليل اخلاص آنها اين است كه آنان هيچ گاه دست از مذهب خود برنداشتند ، با اينكه زمان آنها زمان فرقه گرائى بود . از زمان منصور به بعد معتقد به اسلام بودند و تنها مذهب جعفرى داشتند ، و
پيوسته به همين روش و دين و مذهب وفادار بودند و به اندازه سَرِ موئى تا آخر كار تمايل و انحراف پيدا نكردند . و على رغم اختلافاتى كه مردم در عقائد و مذاهب خود پيدا كردند، آنان هيچ تغييرى در گرايشهاى دينى و مذهبى خود ندادند، همچنان كه آنها از نظر سياسى نيز همچنان دولت عبّاسى را تأييد مى كردند و با همه تحوّلات و نابسامانيها و انقلابهاى گوناگونى كه در حكومتِ آنها به وجود مى آمد، آنها به روش خود ادامه دادند . آرى، اين خاندان جليل پيوسته به فلسفه و نجوم و زعامت علمى و رياست شخصيّتهايى همچون أبو سهل و ابن روح و ابن كبرياء شهرت داشتند، تا زير لواى آنها شخصيّتى چون حسن بن موسى كه از شاخه هاى اين درخت بود، به وجود آمد و در مجالس و محافل علمى آنها رشد پيدا كرد . و بعيد نيست اگر از چنين درختانى چنين ثمراتى حاصل آيد » (167). و از امورى كه نشانگر تمركز شيعه در بغداد است ، روايتى است كه علّامه شيخ عبداللَّه بحرانى رحمه الله در كتاب «عوالم» ازمرحوم صدوق قدس سره در «عيون أخبار الرّضاعليه السلام» نقل فرموده، كه ذيلاً آن را مى خوانيد . « هنگامى كه حضرت رضا عليه السلام به شهادت رسيد ، حضرت أبي جعفر ( امام جواد عليه السلام ) هفت ساله بود، بين مردم در بغداد و در شهرها اختلاف افتاد . ريّان بن الصلت و صفوان بن يحيى و محمّد بن حكيم و عبدالرّحمان بن الحجاج و يونس بن عبدالرّحمان و گروهى از شخصيّتهاى شيعه و افراد مورد وثوق از آنها، در خانه
عبدالرّحمان بن الحجاج، كه در بركه زلزل بود، جمع شدند و از مصيبت ( شهادت حضرت رضا عليه السلام ) گريه مى كردند .
يونس بن عبدالرّحمان به آنان گفت : گريه را رها كنيد ، تا بدانيم بالاخره امرِ امامت به عهده چه كسى است ؟ و براى حلّ مسائل به چه كسى بايد مراجعه كنيم ؟ تا اين طفل ( حضرت جواد عليه السلام ) بزرگ شود . ريّان بن الصلت بلند شد و دست خود را به گلوى او گذاشت و پيوسته به او سيلى مى زد و به او مى گفت : تو تظاهر به ايمان مى كنى و در باطن شكّ و شرك دارى، اگر كار امامت از جانب خدا است، اگر اين فرزند يك روزه هم باشد، همانند يك پيرمرد عالم و بالاتر از او خواهد بود . و اگر از طرف خدا نباشد، اگر هزار سال هم عمر كند، او يكى از مردم عادّى خواهد بود، و اين مطلبى است كه بايد در آن بينديشى . همگان به او رو آوردند و او را سرزنش و توبيخ كردند . و آن زمان مصادف با ايّام حجّ بود ، و از فقهاء بغداد و شهرها و دانشمندانشان هشتاد نفر در آنجا گرد آمده بودند، همه به قصد حجّ حركت كردند، و همه به مدينه آمدند تا حضرت جواد عليه السلام را ملاقات كنند . وقتى به مدينه رسيدند ، همه به درِ خانه امام صادق عليه السلام آمدند ، چون منزل امام صادق عليه السلام خالى بود، همه وارد شدند و بر فرش بزرگى نشستند . عبداللَّه بن موسى بر آنها وارد شد و
در صدر مجلس نشست، و يك نفر صدا زد : اين پسر پيغمبر است، هركس سؤالى دارد بپرسد . از عبداللَّه سؤالاتى شد كه جوابهاى لازم را نداد و شيعيان به حيرت افتاده، غصّه دار شدند و فقهاء مضطرب گشتند و بلند شدند و تصميم به بازگشت گرفتند و پيش خود گفتند : اگر حضرت جواد عليه السلام بود، جوابهاى كامل به ما مى داد، و اين مطالب و جوابهاى نامناسب و غير لازم را نمى داد . ناگهان درى به روى آنها گشوده شد و « موفّق » (168) وارد شد . و گفت : اين امام جواد است ! همه بلند شدند ايستادند و از او استقبال و بر او سلام كردند . حضرت جواد عليه السلام وارد شد، در حالى كه دو پيراهن بر تن داشت و عمامه و دو گيسو داشت و نعلين به پا داشت و نشست . همه از سخن گفتن خوددارى كردند . آن كس كه قبلاً مسائل را از عبداللَّه پرسيده بود، از امام جواد همان مسائل را سؤال كرد . و حضرت حقّ را به او جواب داد . همه خوشحال شدند و در حقّ او دعا كردند و لب به مدح او گشودند . و گفتند : عموى شما عبداللَّه چنين و چنان جواب داد ! حضرت فرمودند : لا إله إلّا اللَّه، اى عمو اين مطلب مهمّى است نزد خدا كه تو فردا در محضر عدل خدا بايستى و خداوند به تو بفرمايد : چرا چيزى را كه نمى دانستى براى بندگان من به آن فتوى دادى وحال آنكه دربين امّت از تو عالم تر هم بود ؟! »
(169).
امّا جواب از اشكال سوّم از جهت متن و مضمون
احكام الهى بر دو گونه است، بعضى از آنها احكام مطلقه است . مثل : وجوب صلاة، و پاره اى از آنها مبتنى بر مشيّت افراد است . مثلاً : در مورد نذر امورى كه متعلّق نذر است ، ممكن است - في حدّ نفسه - واجب نباشد ، ولى انسان مى تواند با مشيّت و دل خواه خود نذر كند و اين امر راجح را بر خود واجب كند و بگويد : « للَّه علىّ ... » (170). همانطور كه مى تواند در بعضى موارد چيز مباحى را بر خود حرام كند . چنانچه پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله بعضى زنان را بر خود حرام كرده بود . و بدين جهت، خداوند از روى عتاب، به وى خطاب كرده و مى فرمايد : « يَآ أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ » (171). در اينجا خداوند با قطع نظر از مشيّت پيغمبر، زنان پيغمبر را بر او حلال كرده بود و پيغمبر مجاز بوده با مشيّت خود آن را بر خود حرام كند . و او نيز حرام كرد . ولى خداوند او را بر آن مشيّت، مورد عتاب قرار داده، نه به عنوان جعل يك قانون، در قبال قوانين حق تعالى . يا در مورد حقوق : كسى كه بر ديگرى حقّى دارد، مى تواند از آن حقّ صرف نظر كند و مى تواند بدهكار را ملزم به پرداخت نمايد . مثلاً : مردى در عقد ازدواج براى همسر خود مهريه قرار داده، آن زن مى تواند از مهر خود صرف نظر كند و مى تواند مهريه را
مطالبه كند و شوهر را ملزم به پرداخت نمايد . و چون در اين گونه موارد، حكم خدا بر مبناى مشيّت افراد تغيير مى يابد و ملاك حلّيت و حرمت يا وجوب و عدم وجوب مشيّت انسانها است ، اين گونه احكام را هم مى توان به خداوند نسبت داد، هم به انسانها . مثلاً : در مورد نذر هم مى توان گفت : خداوند متعلّق نذر را پس از نذر بر انسانها واجب مى كند . و نيز مى توان گفت : انسانها بر خود متعلّق نذر را به وسيله نذر واجب كرده اند . امّا در مورد بحث خمس : خمس حقّى است كه خداوند براى ائمّه عليهم السلام و سادات قرار داده است . و آنان نيز حقّ دارند، حقّ خود را مطالبه كنند و افراد را ملزم كنند كه حقّ آنان را بپردازند . يعنى بر آنها واجب كنند كه خمس مال خود را بپردازند . همچنان كه با تعيين وكلاء در بلاد، براى گرفتن اخماس - عملاً - حقّ خود را مطالبه مى كردند . و همچنين حقّ دارند از حقّ خود صرف نظر كنند و مردم را از پرداخت آن معاف دارند . و به اصطلاح، خمس را تحليل نمايند . چنانچه در روايات عديده اى كه در صفحات آينده ملاحظه خواهيد نمود ، ائمّه عليهم السلام در بعضى از سالها، شيعه را به خاطر وجود شرايط خاصّى، معاف يا در بعضى موارد مثل ( متاجر و مناكح و مساكن ) با توجّه به شرايط خاصّى خمس را براى شيعه تحليل كرده اند . و تحليل، چنانچه بعداً گفته خواهد شد، يك امر كلّى نيست بلكه در هر
زمان بستگى به حكم امامِ آن عصر دارد كه از طرف خود إصالة و از طرف سادات ولاية، - در بعضى سالها - يا در پاره اى از موارد تحليل نمايد . پس اگر در روايت علىّ بن مهزيار، امام عليه السلام مى فرمايد « أوجبت في سنّتي هذه »، اين وجوب جعل يك قانون نيست تا گفته شود هيچ كس را حقّ وضع حكم و تعيين قانون پس از انقطاع وحى نيست . و هرگز امام عليه السلام چنين كارى نمى كند تا گفته شود امام چه حقّى دارد كه واجب كند و حرام كند يا مباح . بلكه مطالبه يك حقّ است كه چون سال آخر عمر آن بزرگوار بوده، فقط نسبت به همان سال، تصميم گيرى كرده اند .
امّا جواب از اشكال سوّم از جهت متن و مضمون
از بيانات گذشته معلوم شد كه در غير نقدينه ( طلا و نقره )، در موارد ديگر نيز خمس واجب است . وحضرت عليه السلام تحت عنوان «غنائم و فوائد»، حكم وجوب خمس در آن موارد را ذكر فرموده اند . و معلوم شد كه حضرت عليه السلام - تخفيفاً - خمسِ لوازم زندگى و مايحتاج مردم كه در دست آنها بود و با پول غير مخمّس خريدارى كرده بودند را تحليل نموده اند . زيرا در خودِ روايت فرمودند : « و إن مواليّ ... قصّروا فيما يجب عليهم ». و معلوم شد اين تحليل، تنها مربوط به همان سال بوده و جمله « لم اوجب » تنها مربوط به همان سال است . و نيز معلوم شد كه منّت بر شيعه، بدين جهت است كه آنها را از گرفتار شدن
به تصرّفات غير مشروع، نجات دادند .
و امّا جواب از اشكال سوّم از جهت متن و مضمون
در اين مورد از امام هادى عليه السلام، فرزند حضرت جواد عليه السلام، سؤالى شد نسبت به 112 ( نصف سدس ) كه پدرشان در آخرين سال عمر خود تعيين فرموده بودند : « علي بن مهزيار قال : كتب إليه [ أى إلى الهادي عليه السلام ] إبراهيم بن محمّد الهمداني : أقرأني عليّ، كتاب أبيك فيما أوجبه على أصحاب الضياع . أنّه أوجب عليهم نصف السدس بعد المؤنة . و أنّه ليس على من لم تقم ضيعته بمؤنته نصف السدس، و لا غير ذلك . فأختلف - من قبلنا - في ذلك . فقالوا: يجب على الضياع، الخمس بعد المؤنة، مؤنة الضيعة و خراجها، لامؤنة الرجل و عياله ؟ فكتب - و قرأه علي بن مهزيار - : عليه الخمس بعد مؤنته و مؤنة عياله و بعد خراج السلطان » (172). و صاحب « وسائل » در ذيل حديث مى فرمايد : « أقول : وجه إيجابه نصف السدس إباحته الباقي للشيعة، لإنحصار الحقّ فيه كما يأتي» (173). ترجمه حديث : ابراهيم بن محمّد الهمدانى به امام هادى عليه السلام نوشت : كه از روى نامه پدر شما براى من خواندند در مورد آنچه آن حضرت واجب كرده بود بر صاحبان سرمايه . كه آن حضرت 112 ( نصف سدس ) را بر آنها بعد از مؤنه واجب كرده و فرموده بود كه : كسانى كه سرمايه آنها كفاف هزينه هاى زندگى آنها را نمى دهد، چيزى بر آنها نيست، نه نصف سدس و نه غير آن . و
كسانى اختلاف كرده و گفته اند كه : مراد از مؤنه - كه پس از كسر آن خمس واجب مى شود - مؤنه خود سرمايه است نه مؤنه زندگى شخص و زن و بچّه اش . حضرت هادى عليه السلام نوشتند - و علىّ بن مهزيار بر وى خواند - كه : خمس پس از كسر مؤنه سرمايه و مؤنه خود و زن و بچّه صاحب مال و ماليات سلطان است . اين حديث نشانگر آن است كه اين قسمت مربوط به خمس است و 112 ( نصف السدس ) را حضرت جواد عليه السلام بابت خمس تعيين كرده بودند و بقيّه را إباحه نموده بودند . و اين مختصّ به زمان خود آن حضرت بوده و الّا بايد بعد از كسر هزينه ها به مقدار خمس پرداخت شود .
ادامه احاديث وجوب خمس در ارباح مكاسب
حديثى است كه شيخ طوسى در « تهذيب » نقل كرده است : « محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن علي بن محبوب، عن محمّد بن الحسين، عن عبداللَّه بن القاسم الحضرمي ، عن عبداللَّه بن سنان قال : قال أبو عبداللَّه عليه السلام : على كلّ أمرى ء غَنِم أو اكتسب، الخمس ممّا أصاب لفاطمة عليها السلام، و لمن يلي أمرها من بعدها من ذرّيتها الحجج على الناس، فذاك لهم خاصة يضعونه حيث شاؤوا، و حرّم عليهم الصدقة، حتّى الخيّاط يخيط قميصاً بخمسة دوانيق فلنا منه دانق إلّا من أحللناه من شيعتنا لتطيب لهم به الولادة . إنّه ليس من شي ء عنداللَّه يوم القيامة أعظم من الزنا . إنّه ليقوم صاحب الخمس فيقول : يا ربّ، سل هؤلاء بما أبيحوا ؟ » (174).
ترجمه : عبداللَّه بن سنان از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده كه آن حضرت فرمود : خمس بر عهده هر كسى است كه غنيمتى به دست آورد يا كسبى انجام دهد از نوع اموالى كه به فاطمه عليها السلام مى رسد، و به كسانى كه متصدّى امر فاطمه عليها السلام باشند از فرزندانش كه حجّتهاى خدايند بر مردم . اين خمس خاصّ ايشان است، هر كجا خواستند مى توانند مصرف كنند، زيرا صدقه بر آنها حرام شده است، حتّى اگر نخى باشد كه بخواهند پيراهن ( لباسى ) را با آن بدوزند كه معادل پنج دانگ باشد، يك دانگ از آن از ما است جز كسانى كه از بين شيعيانمان بر آنها حلال كرده باشيم تا حلال زاده باشند . البته هيچ چيز در قيامت نزد خداوند بزرگتر از زنا نيست . روز قيامت صاحب خمس برخاسته و مى گويد : پروردگارا، از ايشان بپرس به چه علّت و جهت آن را مباح كردند ؟ اين حديث گرچه از نظر سند به اتّفاق همه فقهاء ضعيف و غير قابل استناد است به خاطر عبداللَّه بن القاسم الحضرمى، ولى سند آن قابل جبران است . و از نظر دلالت، نقطه ضعفى ندارد . و مطالب ذيل از آن به دست مى آيد : 1 - در هر غنيمت و فائده و درآمدى، خمس بر هركس لازم است ؛ أعمّ از غنائم جنگى و غيره ( على كلّ أمرى ء ... الخمس ). 2 - از همه اموال لازم نيست، بلكه از اموالى كه خمس آن به فاطمه و ائمّه مى رسد (175) ( ممّا أصاب لفاطمة عليها السلام ). 3 -
فاطمه عليها السلام مصداق واقعى ذى القربى است كه در آيه خمس مطرح شده وپس از فاطمه ورثه فاطمه هستند ( ممّا أصاب لفاطمة ) . و لذا وقتى در اين حديث امام صادق عليه السلام مى خواهند نوع اموالى را كه متعلّق خمس است، مشخّص كنند، با ذكر يك مورد از موارد مصرف خمس ( ذى القربى )، آن اموال را معيّن مى نمايند، چون ديگر موارد مصرف، مانند ابن سبيل و يتامى و مساكين، كه هم مورد مصرف زكات هستند ( غير ساداتشان ) ، هم مورد مصرف خمس ( سادات آنها ) . لذا فقط ذوى القربى را ذكر كرده است . چون ذوى القربى از زكات سهمى ندارند . 4 - اختيار تقسيم آن با ائمّه عليهم السلام است (يضعونه حيث شاؤوا)؛ ونسبت اين حقّ به آنها نه بدين جهت است كه آنها فقط مورد مصرف خمس مى باشند، و ديگران حقّى ندارند . و ما در « فصل نهم » از همين كتاب (176)، ضمن توضيح اينكه چرا خمس را به «خمس اللَّه» تعبير كرده، ذكر كرديم . 5 - چون اهل بيت عليهم السلام از صدقه محرومند، به جاى آن خمس به آنها داده مى شود (إذ حرّم عليهم الصدقة). 6 - به كمترين چيزها هم خمس تعلّق مى گيرد ( حتّى الخيّاط يخيط قميصاً بخمسة دوانيق فلنا منه دانق ). 7 - خمسِ بعضى از چيزها را براى شيعيانشان حلال كرده اند . از جمله : خمس كنيزانى را كه جزء غنائم جنگى مى باشند . كه غنائم جنگى يكى از امورى است كه به آنها خمس تعلّق مى گيرد . كه اگر خمسِ آن را حلال
نمى كردند ، سبب مى شد افرادى كه مى خواستند از آنها استفاده كنند ، غاصبانه در آنها تصرّف كنند و مبتلا به زنا بشوند ( و مبغوض ترين اعمال نزد خدا در قيامت زنا است ) . در نتيجه اگر از آن كنيزان فرزندى به وجود مى آمد، زنا زاده بود . براى پيشگيرى از زنا و حرام زادگى، خمس كنيزان را بر شيعيان خودشان حلال كردند تا از زنا و زنا زادگى پيشگيرى شود . كه ما بعداً به تفصيل در اخبارِ تحليل از آن سخن خواهيم گفت .
8 - خمس حقّى است كه صاحبان آن در قيامت در محضر عدل پروردگار از كسانى كه آن را براى خود حلال كردند، باز خواست مى كنند : ( إنّه ليقوم صاحب الخمس ).
نتيجه گيرى
پس از تحقيق كافى در روايات پنجگانه معلوم شد روايات اكثراً از نظر سند ودلالت بى اشكال و مطابق با آيه كريمه خمس است . و ائمّه عليهم السلام در زمان حضور عهده دار دريافت و تقسيم آن هستند . و آنچه در زمان ما معمول و جارى است، مستند به كتاب و روايات معتبره است . و تحليل - چنانچه بعداً خواهيم گفت - محدود به موارد خاصّه است . و كسانى كه فقهاءِ بزرگ شيعه را متّهم مى كنند و معتقدند آنها بدون هيچ سند ومدرك اقدام به دريافت خمس مى كنند، كأنّه مصداق أتم و أكمل اين آيه شريفه اند : « وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْمًا ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئًا فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتَانًا وَ إِثْمًا مُّبِينًا » (177). نگاهى عميق به وضع موجودِ دشمنان روحانيّت شيعه، مصاديق اين آيه شريفه را به روشن ترين
صورت در جامعه مى توانيم شناسائى كنيم .
« محمّد بن الحسن بإسناده عن سعد بن عبداللَّه، عن أبي جعفر، عن علي بن مهزيار، عن محمّد بن الحسن الأشعري قال : كتب بعض أصحابنا إلى أبي جعفر الثاني عليه السلام أخبرني عن الخمس، أعلى جميع ما يستفيد الرجل من قليل و كثير من جميع الضروب و على الصناع ؟ و كيف ذلك ؟ فكتب عليه السلام بخطّه : الخمس بعد المؤونة » (178). ترجمه : مرحوم شيخ طوسى در « تهذيب » (179) و نيز در «استبصار» (180)، از سعد بن عبداللَّه، از أبى جعفر، از علىّ بن مهزيار از محمّد بن الحسن الأشعرى روايت مى كند كه او گفت : بعضى از ياران ما به حضرت امام محمّد تقى عليه السلام نوشت كه مرا خبر ده از خمس، كه آيا بر جميع آنچه شخص استفاده مى كند از كم و زياد و از هر نوع كه باشد و بر صنعت گران ( بر هر متاعى ) لازم است ؟ و كيفيّت آن چگونه است ؟ و امام عليه السلام - به خطّ خود - نوشت كه : خمس پس از مؤنه است . در مورد سعد بن عبداللَّه، مرحوم آية اللَّه خوئى قدس سره مى نويسد : « فإنّ سعد بن عبداللَّه ممن لا كلام و لا إشكال في وثاقته » (181). ترجمه : سعد بن عبداللَّه از كسانى است كه هيچ حرفى و اشكالى در وثاقت او نيست . و مراد از أبى جعفر، كه سعد بن عبداللَّه بسيار از او نقل مى كند، احمد بن محمّد بن عيسى است، كه ثقه است (182). و علىّ بن مهزيار نيز
مستغنى از توثيق است . و امّا محمّد بن الحسن الأشعرى همان محمّد بن الحسن بن أبى خالد الأشعرى القمى است (183). ولى وثاقت و يا حسن او ثابت نشده (184)، پس او مجهول الحال است نه مجهول الشخص . به هر جهت، حديث از نظر سند اعتبار ندارد . توضيحاً : محمّد بن الحسن از « بعض أصحابنا » روايت نكرده تا گفته شود روايت مرسله است، او حكايت كرده است . امّا از نظر دلالت، مرحوم علّامه مجلسى قدس سره مى فرمايد : « والسّكوت عن أصل السّؤال كأنّه للتّقية » (185). ترجمه : در روايت جواب مسائل گفته نشده و شايد به جهت تقيّه بوده است .
« محمّد بن يعقوب، عن علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن الحسين بن عثمان، عن سماعة قال : سألت أبا الحسن عليه السلام عن الخمس ؟ فقال : في كلّ ما أفاد الناس من قليل أو كثير » (186). ترجمه : مرحوم كلينى از علىّ بن ابراهيم، از پدرش ( ابراهيم بن هاشم )، از ابن ابى عمير ، از حسين بن عثمان از سماعه نقل مى كند كه گفت : از موسى بن جعفر عليهما السلام ( أبى الحسن ) پرسيدم از خمس ؟ فرمود: خمس در هر فائده اى است كه مردم به دست مى آورند، كم باشد يا زياد . در مورد وثاقت علىّ بن ابراهيم و ابن ابى عمير و حسين بن عثمان، كه در سند اين حديث ذكر شده اند، جاى هيچ بحث و ترديدى نيست . و امّا در مورد ابراهيم بن هاشم و سماعه لازم است اجمالاً توضيح داده
شود . امّا ابراهيم بن هاشم ؛ مرحوم آية اللَّه خوئى قدس سره مى فرمايد : « أقول : لا ينبغي الشك في وثاقة ابراهيم بن هاشم . و يدلّ على ذلك عدة امور : ... » (187). ترجمه : شايسته نيست شكّ كردن در وثاقت ابراهيم بن هاشم . و امورى بر اين مطلب دلالت دارد ... . سپس چهار دليل براى اثبات وثاقت وى ذكر مى كند . طالبين مراجعه نمايند . و امّا سماعه ؛ نجاشى در مورد سماعه مى فرمايد : « سَماعة بن مِهْران بن عبدالرّحمن الحضرميّ، مولى عبد بن وائل بن حجر الحضرميّ، يكنّى : أبا ناشِرة . و قيل : أبا محمّد . كان يتّجر في القزّ و يخرج به إلى حَرّان . ونزل [ من ] الكوفة في كِنْدة، روى عن أبي عبداللَّه و أبي الحسن عليهما السلام. و مات بالمدينة، ثقة ثقة » (188). ترجمه : سماعة بن مهران بن عبدالرّحمن الحضرمى، آزاد شده عبد بن وائل بن حجر الحضرمى بود، و كنيه اش أبا ناشرة بود، و گفته شده كه كنيه اش أبا محمّد بوده؛ و شغلش تجارت ابريشم بود و آن را به حرّان مى برد ، و در كوفه در قبيله كندة وارد شد، و از امام صادق و امام موسى بن جعفر عليهما السلام روايت مى كرده، و در مدينه از دنيا رفت، كاملاً ثقة و مورد اعتماد بود؛ ( و دو بار او را توثيق مى كند ). خلاصه آنكه اگر در واقفى بودن او ترديد باشد، در وثاقت او ترديدى نيست. مرحوم مامقانى در « تنقيح المقال » (189) اثبات مى كند كه او واقفى نبوده ؛ ولى به
فرض كه واقفى باشد، قطعاً موثّق است . و لذا دأب فقهاء بر اين است كه هر كجا روايتى مستند به سماعه باشد و نقطه ضعفى در ديگر رجال سند نباشد، آن روايت را موثّقه مى خوانند و به آن استناد مى كنند ؛ همچنان كه همگان اين روايت را به عنوان موثّقه ذكر مى كنند . قابل ذكر است كه بعضى بهانه جويان ضمن اينكه او را واقفى مى دانند، وفات او را قبل از وفات امام صادق عليه السلام ذكر كرده اند . وقائلند كه بدين جهت او نمى تواند از حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام نقل حديث كرده باشد . درصورتى كه واقفيّه اصطلاحاً به كسانى گفته مى شود كه پس از امام صادق عليه السلام، امام كاظم عليه السلام را درك كرده باشند و امامت ايشان را نپذيرفته باشند .
و امّا از جهت متن : از جواب امام عليه السلام استفاده مى شود كه مقصود او سؤال از اين بوده كه خمس به چه چيزهايى تعلّق مى گيرد و آيا حدّ نصابى دارد يا نه ؟ حضرت به هر دو سؤال پاسخ داده، فرموده اند : 1 - به هر فائده اى كه مردم به دست مى آورند، خمس تعلّق مى گيرد . 2 - حدّ نصاب هم ندارد، كم باشد يا زياد خمس دارد . به هر حال هيچ ابهامى در دلالت اين حديث وجود ندارد
« و عن عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسى ، عن يزيد قال : كتبت : - جعلت لك الفداء - تعلّمني ما الفائدة و ما حدّها ؟
رأيك - أبقاك اللَّه - أن تمنّ علي ببيان ذلك لكي لاأكون مقيماً على حرام لا صلاة
لي و لا صوم . فكتب : الفائدة ممّا يفيد إليك فى تجارة من ربحها، و حرث بعد الغرام، أو جائزة » (190). ترجمه : مرحوم كلينى از عدّه اى از اصحاب، از احمد بن محمّد بن عيسى از يزيد نقل كرده كه وى گفت : نوشتم : فدايت شوم، به من بياموز كه فائده چيست و حدّ آن چقدر است ؟ - خدا تو را باقى بدارد - رأى خود را براى من بگو وبه بيان آن بر من منّت بگذار تا من بر امر حرام ايستادگى نكنم و نه براى من نماز ونه روزه اى باشد . نوشتند : فائده سودى است كه از تجارت به تو مى رسد و زراعت پس از پرداخت هزينه ها يا جايزه . سند حديث ؛ هر كجا مرحوم كلينى مى فرمايد : « عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن عيسى » ، منظور او از آن عدّه : « محمّد بن يحيى العطّار ، و على بن موسى الكميدانى ، و داود بن كورة و أحمد بن ادريس و على بن ابراهيم بن هاشم » ؛ مى باشد (191). و امّا احمد بن محمّد بن عيسى بن يزيد ؛ در كتاب « معجم رجال الحديث » آمده : « أقول : في بعض النسخ «أحمد بن محمّد بن عيسى عن يزيد» و لا يبعد صحة تلك النسخة . و أحمد بن محمّد بن عيسى هو الأشعرى المتقدّم » (192). ترجمه : در بعضى از نسخه ها به جاى « ... بن يزيد »، « ... عن يزيد » آمده، و بعيد نيست همين نسخه صحيح باشد (193) . و مراد از
« احمد بن محمّد بن عيسى » همان احمد بن محمّد بن عيسى الاشعرى است . كه محمّد على اردبيلى درباره او مى نويسد : « شيخ القميّين و وجههم و فقيههم » (194). و مراد از يزيد، يزيد بن اسحاق است . زيرا در شرح حال يزيد بن اسحاق مى فرمايد : « روى عنه أحمد بن محمّد بن عيسى » (195). و در شرح حال احمد بن محمّد بن عيسى الاشعرى، ضمن افرادى كه احمد بن محمّد بن عيسى از آنها نقل حديث مى كند، يزيد بن اسحاق را نيز نام مى برد (196). و مكتوب اليه كه از او سؤال شده، قطعاً يكى از ائمّه عليهم السلام مى باشد . زيرا معمولاً كلمه « جعلت فداك » به آنها خطاب بوده، منتهى به خاطر تقيّه، از امام عليه السلام نامى برده نشده . ضمناً كلمه « فائدة » چون در فقه در موردى به جز خمس استعمال ندارد، مشخّص است از سؤال، كه مربوط به خمس است . و در زمان حضور ائمّه عليهم السلام قيمومت خمس با آنها بوده و بايد مقدار و متعلّق خمس را آنها تعيين كنند . سائل از فائده و حدّ آن سؤال كرده، چون در بعضى از سالها در مقدار و در بعضى موارد تخفيف مى داده اند، همچنان كه در ضمن روايت چهارم گفته شد ، و بعداً نيز در بيان اخبار تحليل خواهيم گفت - إن شاء اللَّه - .
« و بإسناده عن الريّان بن الصلت قال : كتبت إلى أبي محمّد عليه السلام : ما الذي يجب عليّ - يا مولاي - في غلّة رحى أرض في قطيعة لي،
و في ثمن سمك و بردي و قصب أبيعه من أجمة هذه القطيعة ؟ فكتب : يجب عليك فيه الخمس - إن شاء اللَّه تعالى » (197). حديثى است كه شيخ طوسى رحمه الله از ريّان بن صلت نقل كرده كه او گفته : من به حضرت ابى محمّد عليه السلام ( امام حسن عسكرى ) نامه نوشتم : اى مولاى من، چه چيز بر من واجب است در غلّه آسيايى كه در زمين تيولى (198) من است، و در قيمت ماهى و بردِى ( كه به ضمّ باء خرماى بسيار خوب را مى گويند و به فتح باء نام گياهى است كه در فارسى آن را پِيزُر يا لوخ مى گويند )، و در نى هائى كه من از نيستانهاى آن زمين به فروش مى رسانم ؟ حضرت در جواب نوشت : در آنچه ذكر كرده اى، خمس بر تو واجب مى شود . سند اين حديث از طريق شيخ طوسى به ريّان بن الصّلت مى رسد . و شيخ در كتاب « فهرست » مى فرمايد : « الريّان بن الصّلت، له كتاب، أخبرنا به الشيخ المفيد [ أبو عبداللَّه محمّد بن محمّد بن النعمان ]، و الحسين بن عبيداللَّه، عن محمّد بن عليّ بن الحسين عن أبيه، و حمزة بن محمّد، و محمّد بن علي، عن عليّ بن إبراهيم عن أبيه، عن الريّان بن الصّلت » (199). سند خود را به ريّان به دو طريق ذكر نموده است . بنابراين، حديث مسند است نه مرسل . و طريق او به ريّان، از طرق معتبره است . و امّا ريّان بن الصّلت ؛ در مورد او گفته اند : « أبو عليّ
الريّان الصّلت، البغدادي، الأشعري، القمي خراساني الأصل . كان ثقة، صدوقا أدرك الرّضا و الجواد و الهادي عليهم السلام » (200). و مكاتبه اى كه شده، نشان مى دهد او حضوراً حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را درك نكرده و الّا نياز به مكاتبه نبود . و امّا دلالت اين روايت ؛ سؤال از غلّه و قيمت اجناسى است كه به فروش رسانده، از قبيل ماهى و بردِى و نى . و حضرت عليه السلام در جواب نوشته اند : در همه آنها خمس واجب است . و هيچ نوع ابهامى در دلالت اين حديث وجود ندارد .
« محمّد بن إدريس في آخر « السرائر » (201) نقلاً من كتاب محمّد ابن علي بن محبوب : عن أحمد بن هلال، عن ابن أبي عمير، عن أبان بن عثمان، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : كتبت إليه في الرجل يهدي إليه مولاه و المنقطع إليه هدية تبلغ ألفي درهم أو أقلّ أو أكثر، هل عليه فيها الخمس ؟ فكتب عليه السلام : الخمس في ذلك . و عن الرجل يكون في داره البستان فيه الفاكهة يأكله العيال . إنّما يبيع منه الشي ء بمائة درهم أو خمسين درهماً ، هل عليه الخمس ؟ فكتب : أمّا ما أكل فلا ، و أمّا البيع فنعم ، هو كسائر الضياع . أقول : و يأتي ما يدلّ على ذلك » (202). حديثى است كه محمّد بن ادريس حلّى در «مستطرفات السرائر» از كتاب محمّد بن علىّ بن محبوب، از احمد بن هلال، از ابان بن عثمان، از ابى بصير از حضرت صادق عليه السلام روايت نموده
كه ابو بصير گفت : من به حضرت صادق عليه السلام نامه نوشتم درباره مردى كه مولايش و تنها كسى كه با او در ارتباط بوده، هديه اى به او پرداخته، به دو هزار درهم يا كمتر يا بيشتر مى رسد، آيا در آن خمس مى باشد ؟ امام عليه السلام نوشت : در اينها خمس هست . ( و سؤال كردم ) از مردى كه در خانه او باغچه اى است كه در آن ميوه هست و زن و بچّه از آن مى خورند و مقدارى از آن در حدود صد يا پنجاه درهم به فروش مى رسد، آياخمس براى آن واجب مى شود ؟ امام عليه السلام نوشت : آنچه خورده شده نه، ولى آنچه فروخته شده، آرى، آن مقدار هم مانند ديگر مزارع وكارهاى سودمند است. بررسى سند : اوّلاً : مرحوم محمّد بن احمد بن ادريس حلّى همچون محقّق و سيّد مرتضى به اخبار و آحاد عمل نمى كرده اند ، مگر اخبار محفوف به قرائن قطعيّه. و ابن ادريس، خود، از بيست و يك كتاب از كتب معتبره، كتاب مستطرفات را جمع آورى كرده و در مقدّمه مستطرفات مى فرمايد : « «باب الزيادات» ممّا انتزعته و استطرفته من كتب المشيخة المصنّفين، و الرواة المحصّلين » (203). و از جمله آن كتابها نوادر محمّد بن علىّ بن محبوب اشعرى جوهرى قمى است، كه روايتِ مورد بحث هم از آن كتاب نقل شده است . و درباره محمّد بن علىّ بن محبوب گفته شده : « شيخ القميّين في زمانه، ثقة، عين، فقيه، صحيح المذهب » (204). و كتاب نوادر مذكور ، مورد نظر ابن ادريس بوده كه به روايات آن استناد
كرده است . و امّا احمد بن هلال عبرتائى كه در سند اين حديث قرار دارد . مرحوم آية اللَّه خوئى قدس سره پس از بحث مفصّلى در مورد احمد بن هلال مى فرمايد: « فالمتحصّل : أن الظاهر أن أحمد بن هلال ثقة ، غاية الأمر، أنّه كان فاسد العقيدة . و فساد العقيدة، لا يضرّ بصحّة رواياته » (205). ترجمه : نتيجه آنكه : ظاهر اين است كه احمد بن هلال مورد وثوق است . در نهايت، امر اين است كه او فاسد العقيده بوده، و فساد عقيده او ضرر به وثاقت او نمى زند . و شاهد اين مطلب آن است كه بزرگانى از ثقاتِ اصحاب نظير ابن أبى عمير وحسن ابن محبوب و يونس ابن عبدالرّحمن و احمد ابن محمّد بن أبى نصر وغيرهم از او نقل حديث كرده اند . و ابى بصير در اين نامه، در دو مورد سؤال كرده، كه هر دو مورد جاى سؤال بوده : 1 - آيا هديه خمس دارد يا ندارد ؟ 2 - آيا درآمد زمينهايى كه جزء سرمايه كسبى نيست، مانند باغچه خانه، آنها هم متعلّق خمس است يا نه ؟ اين مسائلى است كه هنوز هم پس از هزار سال براى مردم جاى سؤال دارد .
نتيجه بحث روايى خمس
پس از اين بحث تفصيلى و مبسوط در رواياتِ دهگانه، معلوم شد كه اخبارِ مربوط به خمس در ارباح مكاسب، اگر همه آنها قابل استناد نباشد، اكثر از رواياتش معتبره است به ضميمه رواياتى كه در مورد تحليل وارد شده است . و - إن شاء اللَّه - بعداً آن را ذكر خواهيم كرد ( از قبيل
روايت حكيم مؤذّن بنى عيسى ). كه اگر خمس واجب نبود، تحليل نمى توانست معنا و مفهومى داشته باشد . ولى مزدوران تفرقه انداز، با استفاده از علم رجال گاهى در سند حديث خدشه مى كنند و يا احياناً با برداشتهاى غلط دلالت حديث را انكار مى كنند، گويا قبل از اين آقايان نه كسى به علم رجال مراجعه كرده و نه كسى از علم عربيّت اطّلاعاتى داشته تا دلالت روايات را بفهمد، و در بعضى موارد بزرگوارى و جلالت مقام وآگاهى محدّثين قريب العهد به زمان معصوم را ناديده گرفته و آنجا كه در مقام اثبات مدّعاى خود هستند، چشم بسته حتّى به اخبار عامّه هم استناد مى كنند . و آنجا است كه ضعيف ترين سند، همچون گُرزى پُر قدرت، بر سر شيعه مظلوم فرود مى آيد .
بررسى احاديثى كه دلالت دارد بر اينكه ائمّه عليهم السلام خمس را به شيعيان بخشيده اند . قبل از رسيدگى به اين اخبار، لازم است به اين مسأله كه مرحوم سيّد محمّد كاظم يزدى در « عروة الوثقى » ، در فصل : « في قسمة الخمس و مستحقّه » ذكر كرده اند، توجّه شود . « مسأله 19 : إذا انتقل إلى الشخص مال فيه الخمس ممّن لا يعتقد وجوبه كالكافر ونحوه لم يجب عليه إخراجه . فإنّهم عليهم السلام أباحوا لشيعتهم ذلك، سواء كان من ربح تجارة أو غيرها، و سواء كان من المناكح و المساكن و المتاجر أو غيرها » (206).
ترجمه : اگر مالى كه در آن خمس هست، از شخصى كه معتقد به وجوب خمس نيست، مثل كافر و مانند آن، به شخصى منتقل شد، بر آن شخص (
گيرنده ) خارج كردن خمس آن مال لازم نيست ؛ زيرا ائمّه عليهم السلام آن را براى شيعيان خود مباح كرده اند . چه آن مال از سود تجارتى به دست آمده باشد، چه از راههاى ديگر و چه از مناكح باشد يا مساكن يا متاجر يا غير اينها . مرحوم آية اللَّه حكيم در « مستمسك » (207)، مناكح و مساكن و متاجر را توضيح داده اند : مناكح : بعضى همچون صاحب مسالك گفته اند : مراد از مناكح كنيزانى هستند كه از دارالحرب به اسارت گرفته مى شوند كه اگر بدون اذن امام گرفته شده باشند، همه آنها مال امامند و اگر با اذن امام گرفته شده باشند، مقدارى از هر كنيز مال امام است. و بعضى گفته اند : مراد از مناكح، مهريه هاى زنانى است كه مهريه آنها از مالى پرداخت شده كه در آنها خمس بوده و خمس آن را نداده اند . امّا مساكن : بعضى قائلند كه : مراد زمينهايى است كه از كفّار به غنيمت گرفته شده ؛ و بعضى بر اين عقيده اند كه : مراد زمينهايى است كه مختصّ به امام است، مانند سر كوهها و زمينهاى انفال . وعدّه اى ديگر گفته اند : مراد زمينهايى است كه از ارباح مكاسب خريدارى شده، كه خمس آن را نداده اند . و قول چهارم آن است كه : مراد زمينهايى است كه از مالى خريدارى شده كه خمس آن داده نشده، أعمّ از ارباح يا غير ارباح . و امّا متاجر : بعضى گفته اند : مراد آن غنائمى است كه از دارالحرب در زمان غيبت گرفته شده وشخصى آن غنائم را خريدارى مى كند، آن اموالِ خريدارى شده را
متاجر گويند . و گروهى، متاجر را به اموالى تفسير مى كنند كه خمس به آنها تعلّق گرفته شده و خمس آن را نپرداخته اند . و گروه سوّمى متاجر را اموالى مى دانند كه از افرادى خريدارى مى شود كه معتقد به خمس نيستند . و چهارمين تفسير آن است كه متاجر خريدارى اموالى است كه متعلّق به شخصِ امام است، مانند چوبهايى كه ازجنگلها قطع مى شود وديگر اموالى كه جزء انفال است.
مشهور از فقهاء قائلند كه : پرداخت خمسِ اين سه چيز لازم نيست . و تنها حديثى كه متضمّن هر سه عنوان است، حديثى است كه مرحوم نورى قدس سره نقل فرموده : « سئل الصّادق عليه السلام ، فقيل له : يا ابن رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ، ما حال شيعتكم فيما خصكم اللَّه به ، إذا غاب غائبكم و استتر قائمكم ؟ فقال عليه السلام : ما أنصفناهم إن و اخذناهم و لا أحببناهم إن عاقبناهم . بل نبيح لهم المساكن لتصحّ عبادتهم . و نبيح لهم المناكح لتطيب ولادتهم . و نبيح لهم المتاجر ليزكوا أموالهم » (208). ترجمه : سؤال شد از امام صادق عليه السلام كه : اى پسر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ، برنامه شيعيان شما چگونه است نسبت به اموالى كه خداوند آنها را به شما اختصاص داده است، آنگاه كه آن امامى كه از شما بايد غائب باشد، در حال غيبت باشد و قائم از شما پنهان باشد ؟ آن حضرت فرمودند : اگر از آنها بگيريم، در حقّ آنها انصاف را رعايت نكرده ايم و اگر آنان را كيفر دهيم، كه آنها را دوست نداشته ايم
. پس ما براى آنها مساكن را مباح مى كنيم كه عبادات آنها صحيح باشد . و مناكح را مباح مى كنيم تا ولادت آنها طيب و پاك باشد .
و متاجر را براى آنها مباح مى كنيم تا اموالشان پاكيزه باشد . پس از ذكر اين مقدّمه، مى پردازيم به اخبار تحليل، كه مى توان آنها را به پنج دسته تقسيم كرد : دسته اوّل - مناكح : ( اخبارى كه صرفاً مربوط به آن است ) الف : « عن أبي بصير و زرارة و محمّد بن مسلم [ كلّهم ] عن أبي جعفر عليه السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام : هلك النّاس في بطونهم و فروجهم لأنّهم لم يؤدوا إلينا حقّنا . ألا و إن شيعتنا من ذلك و آبائهم في حلّ » (209). ترجمه : اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند : مردم، در امر شكمهايشان و فرجهايشان به هلاكت رسيدند، براى اينكه حقّ ما را ادا نكردند . آگاه باشيد كه شيعيان ما وپدرانشان از اين جهت در حلّيتند . ملاحظه كنيد، اينكه در اين حديث شريف كلمه « آبائهم » اضافه شده، نشانگر اين است كه اين حديث مربوط به مناكح است . زيرا اگر اين حديث، مربوط به مطلق خمس بود، « آبائهم » معنى نداشت . زيرا يا پدرانشان هم شيعه بودند كه آنها جزء كلمه « شيعتنا » بودند و احتياج به ذكر نداشت . و اگر شيعه نبودند بايد خمس را بر هر مسلمانى حلال كرده باشند . و قطعاً خمس را بر همه مسلمانان حلال نكرده اند . و بر فرض كه بر همه حلال كرده بودند
، ذكر كلمه « شيعتنا » و « آبائهم » چه خصوصيّت داشت ؟ اين تعبير كاشف از اين است كه اگر پدران شيعيان ما از زنانى استفاده كرده اند و بچّه دار شده اند كه حقّ ما به آن زنان تعلّق گرفته باشد، ما آن حقّ را مباح كرده ايم كه شيعيان ما طيب ولادت داشته باشند . ب : « عن محمّد بن الحسن، عن الصفار، عن العبّاس بن معروف، عن حماد بن عيسى، عن حريز، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، أنّه قال : إنّ أميرالمؤمنين عليه السلام حللهم من الخمس . يعني : الشيعة - ليطيب مولدهم - » (210). ترجمه : حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام خمس را براى شيعيان حلال كرد تا طيب مولد داشته باشند ( حلال زاده باشند ). ج : « علي بن إبراهيم في تفسيره : في قوله تعالى : « إذَا جَآؤهَا وَ فُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَ قَالَ لَهُم خَزَنَتُهَا سَلَامٌ عَلَيكُم طِبْتُم ... ». أي : طاب مواليدكم، لأنّه لا يدخل الجنّة إلّا طيب المولد . « ... فَادْخُلُوهَا خَالِدِينَ » (211). قال أميرالمؤمنين عليه السلام : إنّ فلاناً و فلاناً غصبونا حقّنا، و اشتروا به الاماء و تزوجوا به النساء. ألا و أنا قد جعلنا شيعتنا من ذلك في حل، لتطيب مواليدهم » (212). ترجمه : على بن ابراهيم در تفسير خود ذيل آيه : « إذَا جَآؤهَا وَ فُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَ قَالَ لَهُم خَزَنَتُهَا سَلَامٌ عَلَيكُم طِبْتُم ... ». وقتى به بهشت مى رسند و درهاى بهشت باز مى شود، خزينه داران بهشت به آنها مى گويند : درود بر شما ... . « طبتم » يعنى :
علّت ورود شما به بهشت آن است كه شما حلال زاده بوديد . زيرا وارد بهشت نمى شوند مگر حلال زادگان، پس براى هميشه وارد بهشت مى شوند . اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : فلانى ( ابوبكر ) و فلانى ( عمر ) حقّ ما را غصب كردند و با آن، كنيزها را خريدارى كردند و با آن، زنان را به ازدواج خود درآوردند ( مهريه زنان خود قرار دادند ). آگاه باشيد كه ما شيعيان خود را در اين امر در حلّيت قرار داديم تا طيب مولد داشته باشند ( و حلال زاده باشند ). د : [ نقلاً عن كتاب تهذيب الأحكام (213) ] : « و بإسناده عن محمّد بن الحسن الصفار، عن يعقوب بن يزيد، عن الحسن بن علي الوشّاء، عن القاسم بن بريد، عن الفضيل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : من وجد بَرْدَ حبّنا في كبده فليحمد اللَّه على أوّل النعم، قال : قلت : جعلت فداك ، ما أوّل النّعم ؟ قال : طيب الولادة .
ثمّ قال أبو عبد اللَّه عليه السلام : قال أميرالمؤمنين عليه السلام لفاطمة عليها السلام : أَحِلّي نصيبك من الفي ء لآباء شيعتنا، ليطيبوا . ثمّ قال أبوعبداللَّه عليه السلام : إنّا أحللنا اُمّهات شيعتنا لآبائهم، ليطيبوا » (214). ترجمه : فضيل از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود : كسى كه خُنُكى محبّت ما را در جگرش احساس نمايد، بايد خدا را براى اوّلين نعمتى كه به او عطا فرموده، حمد كند . فضيل گويد : پرسيدم اوّلين نعمت چيست ؟ فرمود : پاكى ولادت است ( حلال زاده بودن ). حضرت
صادق عليه السلام فرمودند : اميرالمؤمنين على عليه السلام به فاطمه عليها السلام فرمودند : نصيب و سهم خودت را از فى ء براى پدران شيعيان حلال كن تا شيعيانِ ما ( از نظر ولادت ) پاك باشند . سپس فرمود: ما مادران شيعيان خودرا براى پدرانشان حلال كرديم تا پاك باشند. ه : « و عنه [ محمّد بن الحسن الطوسى ] ، عن أبي جعفر ، عن محمّد بن سنان ، عن صباح الأزرق، عن محمّد بن مسلم، عن أحدهما عليهما السلام قال : إنّ أشدّ ما فيه الناس يوم القيامة أن يقوم صاحب الخمس . فيقول : - يا ربّ - خمسي ؟! و قد طيّبنا ذلك لشيعتنا، لتطيب ولادتهم و لتزكوا أولادهم . و رواه الكليني عن محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سنان (215). و رواه المفيد في « المقنعة » (216) عن محمّد بن مسلم ، و الّذي قبله عن سالم بن مكرم، والّذي قبلهما عن ضريس، و الأوّل عن محمّد بن مسلم » (217). ترجمه : محمّد بن مسلم از امام باقر يا از حضرت صادق عليهما السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود : سخت ترين حال براى مردم در روز قيامت آن وقتى است كه صاحب خمس برخيزد و بگويد : پروردگارا خمس من ؟! و ما بر شيعيان خود حلال كرديم تا ولادتشان پاك و اولادهاشان (از نظر ولادت) پاكيزه باشند . و : « عن ضريس الكناسي قال : قال أبو عبداللَّه عليه السلام : أتدري من أين دخل على النّاس الزنا ؟ فقلت : لا أدري. فقال: من قِبَل
خمسنا أهل البيت، إلّا لشيعتنا الأطيبين . فإنّه محلّل لهم و لميلادهم » (218). ترجمه : ضريس روايت مى كند از امام صادق عليه السلام كه حضرت فرمود : مى دانى از چه راهى زنا بر مردم وارد شده ؟ گفتم : نمى دانم . فرمود : از ناحيه خمس ما اهل بيت ، مگر براى شيعيان پاكيزه ما كه خمس براى آنان و به خاطر ( پاكى ) ولادت آنان حلال شده است . اين حديث، در مقام بيان خبث ولادت مخالفين و طيب ولادت شيعيان مى باشد از ناحيه خمس . ز : « و عنه ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي عمارة ، عن الحارث بن المغيرة النصري عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : قلت له : إنّ لنا أموالاً من غلّات و تجارات و نحو ذلك . و قد علمت أنّ لك فيها حقّاً . قال : فَلِمَ أحللنا (219) إذا لشيعتنا إلّا لتطيب ولادتهم . و كلّ من والى آبائي فهو في حلّ ممّا في أيديهم من حقّنا، فليبلغ الشاهد الغائب » (220). ترجمه : حارث بن مغيره مى گويد : از امام صادق عليه السلام پرسيدم كه براى ما اموالى است از قبيل غلّات و تجارتها و مانند اينها . و من مى دانم كه براى شما در آنها حقّى هست ؟
فرمود : براى چه بود كه ما براى شيعيانمان حلال كرديم، ( نبود ) مگر براى اينكه ولادتشان پاك باشد ( و طيب مولد داشته باشند )، و كسانى كه ولايت پدران مرا داشته باشند ، آنها نسبت به اموالى كه در دست
دارند ، در مورد حقّ ما ، در حلّيتند، پس حاضرين به غائبين ( اين موضوع را ) ابلاغ نمايند . ح : « الحسين بن سعيد عن محمّد بن أبي عمير عن الحكم بن علباء الأسدي قال : وليت البحرين . فأصبت بها مالاً كثيراً . فأنفقت و اشتريت ضياعاً كثيرةً و اشتريت رقيقاً و أمّهات أولاد . و ولد لي . ثمّ خرجت إلى مكة . فحملت عيالي و أمّهات أولادي و نسائي . و حملت خمس ذلك المال . فدخلت على أبي جعفر عليه السلام فقلت له : إنّى ولّيت البحرين، فأصبت بها مالاً كثيراً واشتريت متاعاً و اشتريت رقيقاً و اشتريت أمّهات أولاد و ولد لي و انفقت . و هذا خمس ذلك المال . و هؤلاء أمّهات أولادي و نسائي قد اتيتك به ؟ فقال : أما إنّه - كلّه - لنا . و قد قبلت ما جئت به . و قد حللتك من أمّهات أولادك و نسائك و ما أنفقت . و ضمنت لك - عليّ و على أبي - الجنة » (221). ترجمه : حكم گويد : والى بحرين شدم و در آنجا به اموال بسيارى دست يافتم، آنها را خرج كردم و مزارع بسيار خريدم و نيز غلامان و كنيزانى كه از آنها صاحب فرزند شدم، خريدارى كردم . آنگاه به جانب مكّه آمدم و عيال و كنيزان صاحب فرزندم و ديگر همسرانم را سوار كردم . و خمس آن اموال را نيز بار كردم و آوردم . و وارد شدم بر امام باقر عليه السلام و به آن جناب عرض كردم : من والى بحرين بودم
ومال فراوانى بدست آوردم و سرمايه ها و بردگان و كنيزانى كه از آنها فرزند آورده ام، خريدارى كرده ام و آنها را خرج كرده ام . و اينها هم خمس آن اموال است و اينها هم آن كنيزانى هستند كه از آنان فرزند آورده ام و همسرانم همه را نزد شما آورده ام . فرمود : همه اين اموال مال ما است، و من آنچه را كه آورده اى، قبول كردم . و براى تو كنيزانى را كه از آنها فرزند آورده اى و همسرانت را و آنچه خرج كرده اى بر تو حلال كردم . و به عهده خودم و پدرم بهشت را براى تو ضمانت كردم . توضيح آنكه: حَكَم بن علباء، به عقيده خود مى خواسته خمس اموال را بپردازد؛ ولى امام مدّعى بودند كه چون بدون اذن امام و با سلطه، از قِبَل حكومت جائره، اين اموال گرفته شده، همه آنها مالِ شخصى امام است . لذا امام آن اموال را پذيرفتند و كنيزان و زنان را حلال كردند . در نتيجه، با توجّه به سه نكته مهمّ : 1 - اموال مال شخصى امام بود . 2 - از سهم شخصى خود براى شخص خاصّى تحليل كردند . 3 - فقط كنيزان و همسران را تحليل كردند ؛ اين روايت نمى تواند دليل بر تحليل خمس بر مطلق شيعيان باشد . ط : « و عنه، عن أبي جعفر، عن الحسن بن علي الوشّاء، عن أحمد بن عائذ، عن أبي سلمة سالم بن مكرم و هو أبو خديجة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : قال رجل - وأنا حاضر: - حلّل لي الفروج . ففزع أبو عبداللَّه عليه السلام
. الطريق، إنّما يسألك خادماً يشتريها، أو امرأة يتزوّجها، أو ميراثاً يصيبه، أو تجارة أو شيئاً أعطيه . فقال : هذا لشيعتنا حلال، الشاهد منهم و الغائب، والميّت منهم و الحيّ، و ما يولد منهم إلى يوم القيامة فهو لهم حلال . أما واللَّه لا يحلّ إلّا لمن أحللنا له . و لا واللَّه ما أعطينا أحداً ذمّة، و ما عندنا لأحد عهد هوادة و لا لأحد عندنا ميثاق » (222). ترجمه : سالم گويد : مردى به حضرت صادق عليه السلام گفت : - و من حاضر بودم - كه براى من فرجها را حلال كن . حضرت از اين سخن به شدّت ناراحت شدند . مردى به حضرت عرض كرد : او نمى خواهد سر راه را بر مردم به بندد، او فقط از تو مى خواهد كه احياناً كنيزى بخرد يا زنى را تزويج كند يا ارثى به او برسد يا خريد و فروشى انجام دهد ( بر او حلال باشد ). حضرت فرمودند : اين گونه چيزها بر شيعيان ما حلال است، خواه حاضر باشد خواه غائب، زنده باشد يا مرده . و همچنين بر هر فردى از آنها كه تا روز قيامت متولّد شود . همه اينها براى آنها هم حلال است . اين روايت، گرچه از نظر متن، هم از نظر سؤال و هم جواب ، گويا و روشن نيست و ذكرى هم از خمس در آن به ميان نيامده، ولى احتمال مى رود مربوط به انفال و اسيرانى باشد كه مال شخصى امام بوده يا ديگر اموالِ مختصّ به امام . ضمناً راوى حديث ( سالم بن مكرم ) مختلف فيه
است . نجاشى او را توثيق كرده (223)، و برقى او را تضعيف كرده . و شيخ در « فهرست » (224)، در يك جا مى فرمايد : « إنّه ضعيف جدّاً ». و در مورد ديگر مى گويد : « إنّه ثقة ». ى: « محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن علي بن محبوب، عن محمّد بن الحسين، عن عبداللَّه بن القاسم الحضرمي، عن عبداللَّه بن سنان قال : قال أبو عبداللَّه عليه السلام : على كلّ امرى ء غَنِم أو اكتسب الخمس ممّا أصاب لفاطمة عليها السلام، و لمن يلي أمرها من بعدها من ذرّيتها الحجج على النّاس . فذاك لهم خاصة يضعونه حيث شاؤوا . و حرّم عليهم الصدقة . حتّى الخيّاط ليخيط قميصاً بخمسة دوانيق فلنا منه دانق إلّا من أحللناه من شيعتنا لتطيب لهم به الولادة . إنّه ليس من شي ء عند اللَّه يوم القيامة أعظم من الزنا . إنّه ليقوم صاحب الخمس فيقول : - يا ربّ - سل هؤلاء بما أبيحوا » (225). ترجمه : عبداللَّه بن سنان روايت مى كند از امام صادق عليه السلام كه فرمود : بر هر مردى كه استفاده اى ببرد يا كسبى كند، خمس آنچه را به او رسيده لازم است كه آن خمس مال فاطمه عليها السلام و كسانى است كه بعد از فاطمه عليها السلام عهده دار كارهاى آن حضرت هستند از فرزندان آن حضرت كه آنها حجّتهاى خدا بر مردمند . پس اين خمس اختصاص به آنان دارد، هركجا بخواهند، مى توانند مصرف كنند؛ و خداوند صدقه را بر آنان حرام كرده است . حتّى يك نخ را كه بخواهند پيراهنى با او بدوزند
كه آن نخ، پنج دانق ارزش داشته باشد، يك دانق از آن، اختصاص به ما دارد . مگر كسانى از شيعيانمان كه براى آنها خمس را حلال كرده ايم به خاطر اينكه طيب مولد داشته باشند . در قيامت چيزى نزد خداوند از زنا مهم تر نيست . و صاحب خمس مى ايستد و مى گويد : خداوندا ، از اينها بپرس كه براى چه ( حقّ ما را ) مباح دانستند ؟! و يا اين روايت : « و في كتاب ( إكمال الدّين ) (226) عن محمّد بن محمّد بن عصام الكليني ، عن محمّد بن يعقوب الكليني، عن إسحاق بن يعقوب، فيما ورد عليه من التوقيعات بخط صاحب الزمان عليه السلام : أمّا ما سألت عنه من أمر المنكرين لي - إلى أن قال : - و أمّا المتلبّسون بأموالنا فمن استحلّ منها شيئاً، فأكله فإنّما يأكل النيران . و أمّا الخمس فقد اُبيح لشيعتنا . و جعلوا منه في حلّ إلى أن يظهر أمرنا لتطيب ولادتهم و لا تخبث . و رواه الطبرسي في ( الاحتجاج ) (227) عن إسحاق بن يعقوب مثله » (228). ترجمه : در توقيعات حضرت ولىّ عصر - عجّل اللَّه تعالى فرجه - در جواب سؤالات اسحاق بن يعقوب آمده : امّا اينكه از آنچه سؤال كرده بودى نسبت به امر منكرين من (229) - تا اينكه فرمود : - و امّا كسانى كه اموال ما را پنهان داشته اند، پس كسى كه چيزى از آن اموال را حلال شمارد و بخورد همانا كه آتش خورده است. و امّا خمس را ما براى شيعيانِ خود مباح كرديم . و آنها را
نسبت به خمس در حلّيت قرار داديم تا هنگام ظهور براى آنكه ولادتشان پاك باشد و پليد نشود .
خلاصه آنكه، آنچه از اين اخبار استفاده مى شود عبارت از آن است كه در زمان خلفاء جور، جنگهايى بدون اذن ائمّه عليهم السلام اتّفاق مى افتاد و غنائمى به دست مى آمد كه آن غنائم، متعلّق به امام عليه السلام بود . و در ضمن اين غنائم كنيزانى هم وجود داشتند كه مردم آنها را خريدارى مى كردند و از آنها فرزند مى آوردند . و چون اين كنيزان به ائمّه عليهم السلام داده نمى شدند، بنابراين خريدارى آنان مشروع نبود، در نتيجه، فرزندانى كه از آنها به وجود مى آمدند، حلال زاده نبودند . ائمّه عليهم السلام اين كنيزان را براى شيعيان خود تحليل مى كردند كه اگر احياناً كنيزى را خريدند يا تصرّف كردند و از او فرزند آوردند، بچّه هاى آنها حلال زاده باشند . و اگر خريداران، شيعه نبودند و از كنيزانِ خريدارى شده، فرزند مى آوردند و آن فرزند شيعه مى شد، ائمّه عليهم السلام بر پدرانشان آن كنيزان را تحليل مى كردند كه فرزندانِ شيعه آنها طيب مولد داشته باشند . و اگر جنگ با توافق ائمّه عليهم السلام انجام مى گرفت و غنائمى به دست لشكريان مى افتاد، ائمّه عليهم السلام و سادات خمس آن غنائم را مالك بودند ، ولى دولتهاى جائر به آنها نمى پرداختند . ائمّه عليهم السلام از طرف خود، إصالةً، و از طرف ذوى القربى، ولايةً، خمس خود را تحليل مى كردند، كه اگر در ميان غنائم كنيزانى هستند كه مورد معامله قرار مى گيرند، براى شيعيان از اين جهت مشكلى به وجود نيايد . يا اگر چيزى از اين
غنائم را مهريه زنان خود قرار دادند، براى آنها خمس را تحليل كردند كه خدشه اى در طيب مولد فرزندانشان وارد نشود . دسته دوّم - مساكن : الف - « و بإسناده عن سعد بن عبداللَّه ، عن أبي جعفر ، عن الحسن بن محبوب ، عن عمر بن يزيد، عن أبي سيّار مسمع بن عبدالملك - في حديث - قال : قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام : إنّي كنت ولّيت الغوص، فأصبت أربعمائة ألف درهم . و قد جئت بخمسها ثمانين ألف درهم، و كرهت أن أحبسها عنك . و أعرض لها و هي حقّك الّذي جعل اللَّه تعالى لك في أموالنا . فقال : و ما لنا من الأرض و ما أخرج اللَّه منها إلّا الخمس ؟! - يا أبا سيّار - الأرض كلّها لنا، فما أخرج اللَّه منها من شي ء فهو لنا . قال : قلت له : أنا أحمل إليك المال كلّه . فقال لي : - يا أبا سيّار - قد طيبناه لك و حللناك منه . فضمّ إليك مالك . و كلّ ما كان في أيدي شيعتنا من الأرض فهم فيه محلّلون ، و محلّل لهم ذلك إلى أن يقوم قائمنا فيجيبهم طسق ما كان في أيدي سواهم . فإنّ كسبهم من الأرض حرام عليهم حتّى يقوم قائمنا، فيأخذ الأرض من أيديهم و يخرجهم منها صغرة . و رواه الكليني، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب إلّا أنّه قال : إنّي كنت ولّيت البحرين الغوص . ثمّ قال في آخره : فيجبيهم طسق ما كان في أيديهم و يترك الأرض في أيديهم . و أمّا
ما كان في أيدي غيرهم فإنّ كسبهم من الأرض حرام (230). ثمّ ذكر مثله » (231). ترجمه : ابو سيّار مى گويد : به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم كه : من متولّى و متصدّى غوص ( فرو رفتن در دريا ) شدم و به چهار هزار درهم دست يافتم و اينك يك پنجم آن را خدمت شما آوردم از آن جهت كه خوش نداشتم آن را از تو حبس كنم، در حالى كه آن حقّى است كه خدا براى تو در اموال ما قرار داده. حضرت فرمود : اى ابا سيّار ( خيال مى كنى ) براى ما از زمين و آنچه خدا از زمين خارج مى كند، جز خمس نيست ؟! اى ابا سيّار ( اين طور نيست ) همه زمينها از ما است و آنچه خداوند از زمين خارج مى كند، از ما است . عرض كردم : ( حال كه چنين است ) همه آن مالى را كه به دست آوردم، به سوى شما حمل مى كنم . حضرت فرمودند: اباسيّار، ما آنها را براى تو طيب وحلال كرديم، پس مال خودرا بردار . و هر آنچه از زمينها در دست شيعيان ما است، آنها در حلّيتند و بر آنها حلال است تا قيام قائم ما - عجّل اللَّه تعالى فرجه - . پس ( بعد از ظهور ) زمينهايى كه در دست شيعيان است، ماليات آنها را از آنها خواهد گرفت . و امّا زمينهايى كه در دست غير شيعيان است، كسب كردن آنها از زمينها براى آنان حرام است تا قيام قائم - عجّل اللَّه تعالى فرجه - .
( و در زمان ظهور
) زمينها را از آنان خواهد گرفت و با خوارى آنها را بيرون خواهد راند . ب - « و بإسناده عن محمّد بن علي بن محبوب، عن محمّد بن الحسين، عن الحسن بن محبوب، عن عمر بن يزيد قال : سمعت رجلاً من أهل الجبل يسأل أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل أخذ أرضاً مواتاً تركها أهلها فعمّرها و كرى (232) أنهارها و بنى فيها بيوتاً و غرس فيها نخلاً و شجراً ؟ قال : فقال أبو عبداللَّه عليه السلام : كان أميرالمؤمنين عليه السلام يقول : من أحيى أرضاً من المؤمنين فهي له و عليه طسقها يؤدّيه إلى الإمام في حال الهدنة . فإذا ظهر القائم، فليوطن نفسه على أن تؤخذ منه » (233). ترجمه : عمر بن يزيد گويد : شنيدم مردى از اهل كوهستان را كه از امام صادق عليه السلام سؤال كرد از مردى كه زمين مواتى را كه اهل آن زمين آنجا را رها كرده اند، گرفته و آباد كرده و نهرهاى آنجا را كرايه داده و در آنجا خانه هايى ساخته و درخت خرما و ديگر درختان را كشت كرده ؟ امام عليه السلام فرمودند : حضرت على عليه السلام پيوسته مى فرمود : هر شخصى از مؤمنين زمينى را احياء كند، آن زمين از اوست و ماليات آن در زمان صلح بر ذمّه اوست كه بايد به امام بپردازد . و اگر قائم عليه السلام ظهور كرد، خود را براى اينكه امام زمين را از او بگيرد، آماده كند . دسته سوّم - متاجر : « و عنه، عن أبي جعفر، عن محمّد بن سنان [ سالم ]، عن يونس
بن يعقوب قال : كنت عند أبي عبداللَّه عليه السلام فدخل عليه رجل من القماطين، فقال : - جعلت فداك - تقع في أيدينا الأموال و الأرباح و تجارات، نعلم أنّ حقّك فيها ثابت . و أنّا عن ذلك مقصّرون . فقال أبوعبداللَّه عليه السلام : ما أنصفناكم إن كلّفناكم ذلك اليوم . ورواه الصدوق بإسناده عن يونس بن يعقوب (234). و كذا المفيد في ( المقنعة ) (235) » (236). ترجمه : يونس گويد : خدمت امام صادق عليه السلام بودم، مردى از كسبه به حضرت عرض كرد : فدايت شوم، از ارباح و اموال و تجارتها چيزهايى در دست ما هست كه مى دانيم حقّى در آنها براى تو ثابت است و ما در اين باره مقصّريم . حضرت عليه السلام فرمود : اگر ما شما را بر پرداخت آن حقوق تكليف كنيم، با شما با انصاف رفتار نكرده ايم . از اين روايت، به قرينه اينكه مى فرمايد : « ذلك اليوم »، استفاده مى شود كه حلّيت مقطعى بوده نه حلّيت مطلقه . زيرا آن روز شيعه ، مشكلاتى داشته اند كه امام سزاوار نمى دانسته از آنان خمس بگيرد . دسته چهارم - مناكح و متاجر : « الحسن بن علي العسكري عليه السلام في ( تفسيره ) (237) عن آبائه عن أميرالمؤمنين ، إنّه قال لرسول اللَّه صلى الله عليه وآله : قد علمت يا رسول اللَّه، إنّه سيكون بعدك ملك عضوض و جبرية فيستولى على خمسي من السّبي و الغنائم، و يبيعونه فلا يحلّ لمشتريه، لأنّ نصيبي فيه، فقد وهبت نصيبي منه لكلّ من ملك شيئاً من ذلك من شيعتي . لتحلّ لهم منافعهم
من مأكل و مشرب، و لتطيب مواليدهم .
و لايكون أولادهم أولاد حرام . قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ما تصدّق أحد أفضل من صدقتك . و قد تبعك رسول اللَّه في فعلك . أحلّ لشيعته كلّ ما كان فيه من غنيمة و بيع من نصيبه على واحد من شيعته . و لا اُحلّه أنا و لا أنت لغيرهم » (238). ترجمه : از حضرت على عليه السلام نقل شده كه او خدمت رسول خدا صلى الله عليه وآله عرض كرد كه : يا رسول اللَّه، مى دانى كه بعد از تو، به زودى حكومتى ستمگرانه و جابرانه خواهد بود كه بر خمس من از اسيران و غنائم استيلا پيدا خواهند كرد . و آنها را به فروش مى رسانند كه براى خريدارانش حلال نخواهد بود . زيرا نصيب من در آن است ولى من نصيب خود را از آن بخشيدم به هريك از شيعيانم كه چيزى از آنها را مالك شود تا منافع آنها اعمّ از خوراكيها و آشاميدنيها براى آنها حلال باشد وطيب مولد داشته باشند وفرزندانشان، فرزندان حرام نباشند. پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : هيچ شخصى صدقه اى افضل از صدقه تو نپرداخته است . و رسول خدا نيز در اين كار از تو تبعيّت خواهد كرد . و حلال خواهد كرد، شيعه را نسبت به هر چه در آن غنيمت و بيعى هست نسبت به سهم خودش . و نه من و نه تو بر غير آنها حلال، نخواهيم كرد . دسته پنجم - اخبار مطلقه : الف - « و عنه، عن الهيثم بن أبي مسروق، عن السندي بن
أحمد [ محمّد ]، عن يحيى بن عمر الزيّات، عن داود بن كثير الرقّي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : سمعته يقول : الناس كلّهم يعيشون في فضل مظلمتنا . إلّا أنّا أحللنا شيعتنا من ذلك . و رواه الصدوق بإسناده عن داود بن كثير الرقي (239) » (240). ترجمه : داود بن كثير گويد : از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : همه مردم پيوسته در فزونى مظلمه ما زندگى مى كنند، جز اينكه ما آنها را براى شيعيانمان حلال كرديم . توجّه فرمائيد، مورد بحث، حلّيت خمس ارباح است . و در اين حديث نامى از خمس برده نشده، شايد منظور، مظالم ديگرى بوده است . ب - « العيّاشي في ( تفسيره ) (241) عن فيض بن أبي شيبة، عن رجل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : إنّ أشدّ ما فيه الناس يوم القيامة إذا قام صاحب الخمس . فقال : - يا ربّ - خمسي ؟! و إنّ شيعتنا من ذلك في حلّ » (242). ترجمه : سخت ترين حال براى مردم، روز قيامت، آن وقتى است كه صاحب خمس برخيزد و بگويد : پروردگارا خمس من ؟! و همانا شيعيان ما از اين جهت در حلّيتند . ج - « و بإسناده عن علي بن الحسن بن فضّال ، عن الحسن بن عليّ بن يوسف ، عن محمّد بن سنان ، عن عبد الصّمد بن بشير ، عن حكيم مؤذّن بني عيس ( ابن عيسى ) ، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : قلت له : « وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ » (243)
قال : هي - واللَّه - الإفادة يوماً، بيوم . إلّا أنّ أبي جعل شيعتنا من ذلك، في حلّ، ليزكوا » (244). ترجمه : حكيم گويد : از امام صادق عليه السلام در مورد آيه خمس « واعلموا أنّما غنمتم ... » سؤال كردم . حضرت فرمود : به خدا قسم اين آيه مربوط به درآمد روزانه است . جز اينكه پدرم از اين جهت شيعيان را در حلّيت قرار داد تا پاك باشند . و اين روايت، علاوه بر ضعف سند، احتمال دارد حلّيت مربوط به پرداختِ اصل خمس نباشد . بلكه كلمه « ذلك » اشاره به « إفادة يوم بيوم » باشد . يعنى ممكن است معنى روايت اين باشد كه اگر به شيعيان تحميل شود كه هر روزه از درآمد روزانه خمس بپردازند، در عسر و حرج و تنگنا قرار گيرند . امام عليه السلام آنها را از اين جهت، در حلّيت قرار داده و اجازه داده است كه خمس را بعد از كسر مخارج و گذشتن يك سال بپردازند . و اين احتمال، مستند به روايات ديگرى است كه در محل خود گفته خواهد شد « و إذا جاء الإحتمال بطل الإستدلال ». د - « و عنه عن أبي جعفر، عن علي بن مهزيار قال : قرأت في كتاب لأبي جعفر عليه السلام من رجل يسأله أن يجعله في حلّ من مأكله ومشربه من الخمس ؟ فكتب بخطّه : من أعوزه شي ء من حقّي فهو في حلّ . و رواه الصّدوق بإسناده عن عليّ بن مهزيار مثله (245) » (246). ترجمه : علىّ بن مهزيار گويد : من در
نامه اى از حضرت امام محمّد تقى عليه السلام خواندم از مردى كه از آن حضرت خواسته بود كه : او را از هر چه از خمس، اعمّ از خوردنى و نوشيدنى است، حلال كند . حضرت به خطّ خود نوشته بودند : هركس از حقّ من چيزى را نداشته باشد كه بپردازد، در حلّيت است . اين حديث، حلّيت خمس را تنها در مواردى اثبات مى كند كه آن شخصى كه خمس بر ذمّه او است، از پرداخت خمس عاجز باشد . ضمناً تنها در مورد خوردنيها و نوشيدنيها تحليل حاصل شده نه به طور مطلق . تذكّر : ملاحظه نموديد كه اخبار تحليل اكثراً از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نقل شده و آنان خود در زمان خودشان وكلائى براى دريافت اين اموال تعيين كرده اند، كه در صفحات آينده مطالعه خواهيد نمود .
1 - أبوعلى حسن بن علىّ بن أبى عقيل العمّانى الحذاء ( متوفاى حدود 350 ) (247) عبارت ايشان همان عبارتى است كه از شهيد در كتاب « بيان » از ابن جنيد نيز نقل مى كند، كه ذيلاً خواهيد خواند . 2 - أبو على محمّد بن أحمد بن الجنيد البغدادى، الملقّب بالكاتب « الإسكافى » ( متوفاى 381 ه ) (248) مرحوم علّامه در كتاب « مختلف » مى نويسد : « مسألة : المشهور بين علمائنا ايجاب الخمس في أرباح التّجارات و الصّناعات و الزّراعات . و قال إبن الجنيد : فامّا ما استفيد من ميراث أو كدّ بدن أو صلة أخ أو ربح تجارة أو نحو ذلك فالأحوط إخراجه لإختلاف الرواية في ذلك ... ؛ احتج إبن الجنيد
باصالة برائة الذّمة و بما رواه عبداللَّه بن سنان ، قال : سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول : ليس الخمس إلّا في الغنائم خاصّة . والجواب عن الأوّل : إنّه معارض بالاحتياط مع أنّ الأصل لا يعمل به مع قيام الموجب » (249). ترجمه : مشهور بين علماى ما آن است كه خمس در سود تجارتها و شغلها و كشاورزيها واجب شده است . و ابن جنيد گويد : امّا آنچه از ارث يا دسترنج يا بخشش دوستان يا سود تجارت و امثال آن به دست مى آيد، احتياط آن است كه خمس آن اخراج شود . زيرا روايات، در اين مورد اختلاف دارد ... . و ابن جنيد به « إصالة البرائة » استدلال كرده و به روايت عبداللَّه بن سنان كه گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : خمس واجب نيست الّا در غنائم و بس . ( كه ما در جلد اوّلِ اين كتاب در مورد اين روايت به طور مبسوط سخن گفته ايم، مراجعه شود ) . و جواب از استدلال اوّل آن است كه : اين اصل معارضه دارد با «إصالة الإحتياط» با اينكه در صورتى به اصل عمل مى شود كه دليل دالّ بر وجوب نباشد . و در اين مورد، ادلّه اى كه بر وجوب دلالت داشته باشد، اقامه شده است . مرحوم محقّق سبزوارى در « ذخيرةالمعاد » بعد از نقل عبارت فوق از ابن جنيد مى فرمايد : « و في البيان (250) و ظاهر ابن الجنيد و ابن أبي عقيل العفو عن هذا النوع . و إنّه لا خمس فيه و الأكثر على وجوبه و هو المعتمد
لإنعقاد الإجماع عليه في الأزمنة السابقة لزمانهما و اشتهار الروايات فيه انتهى » (251). ترجمه : در كتاب « البيان » آمده كه ظاهر ابن جنيد و ابن ابى عقيل عفو از اين نوع است و ظاهر از كلام آنها آن است كه خمس در اين نوع واجب نيست . ولى اكثر قائل به وجوب آن هستند . و آنچه مورد اعتماد است همان نظر اكثر است . زيرا در زمانهايى كه قبل از زمان اين دو ( ابن ابى عقيل و ابن جنيد ) بوده ، اجماع بوده كه در اين امور خمس واجب است و روايات نيز در اين زمينه بسيار فراوان است . 3 - شيخ مفيد ( محمّد بن محمّد بن النعمان ؛ متوفاى 413 ) مرحوم شيخ در كتاب شريف « المقنعة » (252)، به نقل صاحب حدائق، مى فرمايد :
« قد اختلف أصحابنا في حديث الخمس عند الغيبة و ذهب كلّ فريق منهم فيه إلى مقال : ... ، و بعضهم يرى عزله لصاحب الأمر . فإن خشى إدراك الموت قبل ظهوره وصى به إلى من يثق به في عقله و ديانته حتّى يسلم إلى الإمام عليه السلام ثمّ ان ادرك قيامه و إلّا وصى به إلى من يقوم مقامه في الثقة و الديانة، ثمّ على هذا الشرط إلى أن يظهر إمام الزّمان عليه السلام . قال : و هذا القول عندى أوضح من جميع ما تقدّمه » (253). ترجمه : اصحاب ما در جريان خمس در زمان غيبت اختلاف كرده اند و هر گروه از آنان در اين مورد عقيده و گفتارى دارند ... . و بعضى از آنان رأيشان
اين است كه خمس براى حضرت صاحب الأمر عليه السلام بايد جدا شود و كنار گزارده شود . و اگر گيرنده از اين مى ترسد كه اجل او را مهلت ندهد و قبل از ظهور آن حضرت مرگ او را دريابد، به كسى كه به عقل و ديانت او اعتماد دارد، وصيّت كند . و او اگر قيام حضرت را درك كرد كه هيچ، و إلّا او نيز به قائم مقام خود در وثاقت و امانت وصيّت كند . و به همين ترتيب تا ظهور امام زمان عليه السلام. و اين قول از همه اقوالِ گذشته نزد من واضح تر است. پس شيخ مفيد قائل به تحليل نيست و نسبت تحليل به شيخ بى مورد است . 4 - سلّار، حمزة بن عبد العزيز، أبويعلى الديلمى ( متوفاى 463 ه )
سلّار در كتاب « المراسم » تحليل را فقط در مورد انفال آورده است . و بعد از اينكه مى گويد : « الأنفال له ايضاً » و انفال را معنى مى كند . مى گويد : « و في هذا الزمان، قد احلونا فيما نتصرّف فيه من ذلك كرماً و فضلاً لنا خاصّة » (254). ترجمه : در اين زمان ( كه زمان غيبت است ) از تصرّفاتى كه ما شيعه به خصوص در انفال مى كنيم، ما را از روى فضل و كرامت حلال كرده اند . پس اين جمله ارتباطى با مسأله خمس ندارد . 5 - جمال الدّين حسن بن زين الدّين الشهيدالثّاني صاحب المعالم (متوفاى 1011) با مراجعه دقيق به كلمات اين فقيه بزرگوار معلوم مى شود كه ايشان تنها در موردى كه ما قبلاً آن را تحت عنوان « متاجر » ذكر
كرديم، قائل به تحليل است ، و تفسير متاجر را هم در آنجا بيان داشتيم . و در اين مورد اكثر قريب به اتّفاق علما قائل به تحليلند، به طورى كه گذشت . ايشان در ذيل روايت حارث بن مغيرة نصرى، كه ما قبلاً آن را نقل و شرح كرديم، مى فرمايد : « قلت : لا يخفى قوّة دلالة هذا الحديث على تحليل حقّ الإمام عليه السلام في خصوص النّوع المعروف في كلام الأصحاب بالأرباح . فإذا أضفته إلى الأخبار السّالفة الدّالّة بمعونة ما حقّقناه على اختصاصه عليه السلام بخمسها عرفت وجه مصير بعض قدمائنا إلى عدم وجوب إخراجه بخصوصه في حال الغيبة و تحقّقت أنّ استضعاف المتأخّرين له ناش من قلّة التفحّص عن الأخبار و معانيها والقناعة بميسور النظر فيها » (255). ترجمه : مخفى نماند قوّت دلالت اين حديث بر حلال بودن حقّ امام عليه السلام در خصوص آن نوعى كه معروف است در كلام اصحاب به ارباح ( متاجر )، پس اگر اين خبر را به اخبار گذشته، كه دلالت داشت ( به كمك تحقيقاتى كه ما كرديم ) براينكه اين نوع به امام عليه السلام اختصاص دارد، اضافه كنى، مى فهمى وجه اينكه بعضى از قدماء چرا قائلند به عدم اخراج اين نوع به خصوص از خمس را در حال غيبت ، و براى تو محقّق مى شود ضعيف دانستن متأخّرين اين قول را كه ناشى از قلّت تفحّص دراخبار ومعانى آنها است وقناعت كردن به نظر سطحى است دراخبار. توجّه به چهار نكته حقيقت امر را روشن مى سازد : اوّل - اينكه مى فرمايد : « تحليلدر خصوص نوعى كه در كلام اصحاب به ارباح معروف
است » كاشف از اين است كه نظر ايشان به تحليل خمس نيست . زيرا كسانى كه قائل به تحليلند، فرق نمى گذارند بين ارباح و غير ارباح . دوّم - ايشان فرموده اند : « مضافاً به اخبارى كه دلالت دارد بر اختصاص اين نوع به امام »، اين جمله دلالت دارد كه ديگر موارد خمس مال امام و غير امام از سادات است، و تحليل در موردى است كه خمس به امام اختصاص دارد و آن در مورد متاجر است كه ايشان از آن، تعبير به ارباح كرده اند و الّا در ساير موارد امام و غير امام از سادات سهيمند . سوّم - مراد ايشان از « بعض قدمائنا » ، ابن جنيد است ، كه مرحوم علّامه در «مختلف» كلام ابن جنيد را در مسأله مناكح ومتاجر ومساكن نقل و ردّ كرده است؛ او مى گويد : « مسألة قال الشيخ في النّهاية و المبسوط : فأمّا حال الغيبة فقد رخّصوا لشيعتهم التصرّف في حقوقهم ممّا يتعلّق بالأخماس و غيرها ممّا لابدّ لهم منه من المناكح والمتاجر والمساكن . فأمّا [ ما ] عدا ذلك فلا يجوز التصرّف فيه على حال ... . و قال ابن الجنيد : و تحليل ما لا يملك جميعه عندى غير مبرّى ء لمن وجب عليه حقّ منه لغير المحلّل لأنّ التحليل إنّما هو ممّا يملكه المحلّل لا ممّا لا ملك له و انّما إليه ولاية قبضه و توقيته وتفرقته في أهله الّذين سمّاه اللَّه تعالى لهم » (256). ترجمه : شيخ در نهايه و مبسوط فرموده : در حال غيبت به شيعيانشان اجازه داده اند كه در حقوقشان، كه مربوط به
اخماس و غير آنها است كه ناچارند از آنها استفاده كنند از قبيل مناكح و متاجر و مساكن، تصرّف كنند . امّا در غير اين چيزها تصرّف در حقّ آنها به هيچ وجه جايز نيست ... . ( سپس قول ابن جنيد را نقل مى كند كه ائمّه عليهم السلام فقط حقّ داشتند سهم خود را به شيعيان واگزار نمايند، ولى سهم سادات را كه مالك نبودند، نمى توانستند اجازه دهند ) . او مى گويد : حلال كردن چيزى كه همه آن را مالك نيستند، نزد من ذمّه كسى را كه واجب است خمس بدهد نسبت به حقّ غير محلّل برى نمى كند . زيرا تحليل فقط در مورد چيزهايى كه محلّل مالك آن است صحّت دارد نه در چيزهايى كه مالك نيست . و تنها امام در گرفتن و وقت معيّن كردن و تقسيم آن به كسانى كه خداوند سهم براى آنها قرار داده، ولايت دارد . مرحوم صاحب « منتقى » از ابن جنيد در اين عقيده حمايت مى كند (257). و مرحوم فيض در « مفاتيح » بعد از نقل كلام ابن جنيد مى فرمايد : « و ردّه المحقق بأن الإمام لا يحلّ إلّا ما يعلم ان له الولاية في تحليله » (258). ترجمه : محقّق حرف ابن جنيد را ردّ كرده به اينكه امام ( معصوم ) حلال نمى كند مگر چيزهايى را كه مى داند بر تحليل آنها ولايت دارد . چهارم - اخبارى كه مؤيّد مطالب فوق آورده، همان اخبارى است كه ما در مورد مناكح و متاجر ذكر كرديم . از قبيل : خبر حكم بن مسكين از يونس بن يعقوب و خبر محمّد
بن سنان از يونس بن يعقوب و غيره .پس از اين شواهد معلوم مى شود نگرانى كه گروهى از بعض متأخّرين دارند، ما نيز از اين گروه داريم كه دقّت در كلمات اين مرد بزرگ نكرده اند . و ايشان را از قائلين به تحليل در مطلق اخماس مى دانند . و سنگى را به چاه مى افكند كه استخراج آن، ديگران را به زحمت مى اندازد . 6 - السيّد الاجل محمّد بن علىّ بن الحسين بن أبى الحسن الموسوى العاملى ، صاحب المدارك ( متوفاى 1009 ) او در ذيل عبارتِ متن شرايع كه فرموده : « الخامس : ما يفضل عن مؤنة السنة له ولعياله من أرباح التّجارات و الصناعات و الزراعات » (259) ؛ مى نويسد : « البحث في هذه المسألة يقع في مواضع : الأوّل : في وجوب الخمس في هذا النّوع، و هو مقطوع به في كلام أكثر الأصحاب . بل ادّعى عليه العلّامة في التذكرة و المنتهى الإجماع و تواتر الأخبار » (260). و بعد از نقل روايات و تحقيق در آنها در آخرِ بحث مى فرمايد : « و بالجملة، فالأخبار الواردة بثبوت الخمس في هذا النوع مستفيضة جداً . بل الظاهر أنّها متواترة كما ادّعاه في المنتهى . و إنّما الإشكال في مستحقّه، و في العفو عنه في زمن الغيبة و عدمه . فإنّ في بعض الرّوايات دلالة على أنّ مستحقّه مستحقّ خمس الغنائم . و في بعض آخر إشعاراً باختصاص الإمام عليه السلام بذلك . و رواية علي بن مهزيار مفصلة كما بيناه . و مقتضى صحيحة الحارث بن المغيرة النضري، و صحيحة الفضلاء و ما في معناهما إباحتهم عليهم السلام
لشيعتهم حقوقهم من هذا النّوع . فإن ثبت إختصاصهم بخمس ذلك وجب القول بالعفو عنه مطلقاً كما أطلقه ابن الجنيد، و إلّا سقط استحقاقهم من ذلك خاصّة و بقى نصيب الباقين . و المسألة قوية الإشكال ، والإحتياط فيها مما لا ينبغي تركه بحال ، واللَّه تعالى أعلم بحقائق أحكامه » (261). ترجمه : خلاصه آنكه اخبار وارده در ثبوت خمس در اين نوع ( ارباح ) جدّاً فراوان است . بلكه ظاهر آن است كه اين اخبار به حدّ تواتر رسيده، همچنان كه علّامه در منتهى ادّعا كرده است . و فقط، اشكال در ( دو چيز است : اوّل در ) مستحقّ اين خمس . و (دوّم در) عفو از آن است در زمان غيبت و عدم عفو از آن، ( در مورد اوّل ) بعضى از روايات دلالت دارد كه مستحقِّ آن همان مستحقّ خمس غنائم است . و در بعض اخبار اشعار به اين دارد كه اين خمس اختصاص به امام عليه السلام دارد، و روايات علىّ بن مهزيار به طور كامل تفصيل داده بود . ولى در همه اين اخبار ( از هر دو دسته ) اشكالاتى بود كه دانستى . و مقتضى صحيحه حارث بن مغيره نضرى، و صحيحه فضلاء و ديگر رواياتى كه از نظر معنا مشابه آنها است . اين است كه ائمّه عليهم السلام حقوق خود را از اين نوع براى شيعيانشان مباح كرده اند . نتيجه، آنكه اگر ثابت شد كه خمس، اختصاص به ائمّه عليهم السلام دارد، واجب است قول به اينكه ائمّه عليهم السلام آن را بخشيده اند . همچنان كه ابن جنيد به طور
مطلق گفته، و الّا فقط سهمى كه خودِ ائمّه عليهم السلام استحقاق دارند، بخشوده شده و نصف ديگر باقى مى ماند . و اشكال در مسأله بسيار قوى است وترك احتياط سزاوار نيست ... . 7 - المولى محمّد باقر بن محمّد مؤمن المعروف ب « المحقّق السبزوارى » ( متوفاى 1090 ) ايشان در آخر بحث خمس مى فرمايد : « و بالجملة القول بإباحة الخمس مطلقاً في زمان الغيبة لا يخلو عن قوّة . و لكن الأحوط، عندي، صرف الجميع في الأصناف الموجودين بتولية الفقيه العدل الجامع لشرايط الافتاء ... . و الإعتبارات العقلية و الشواهد النقلية مطابقان على حسن هذا القول و رجحانه ... ؛ و بالجملة، ظنّي إنّ هذا الوجه، أولى و أحوط » (262). ترجمه : كوتاه سخن آنكه، قول به مباح بودن خمس در زمان غيبت خالى از قوّت نيست . لكن نزد من احوط، صرف كردن همه خمس است زير نظر فقيه عادل جامع شرايط افتاء به اصناف موجودين ( يتامى - مساكين - ابن السبيل از سادات ) ... ؛ وملاحظات عقلى و شواهد نقلى با هم توافق دارند در خوبى و رجحان اين قول ... ؛ و خلاصه آنكه گمان من اين است كه اين قول اولى و احوط است . 8 - المولى محمّد محسن بن الشاه مرتضى بن الشاه محمود، المدعوّ ب « فيض الكاشانى » ( متوفاى 1091 ) او در « مفاتيح » ذيل مفتاحِ 254 مى فرمايد : « و أمّا في مثل هذا الزمان، فتسقط حصّتهم خاصّة، دون السهام الباقية . و المسألة من المتشابهات، و العلم عند اللَّه » (263). ترجمه: در
مثل اين زمان (زمان غيبت) فقط حصّه و سهم ائمّه عليهم السلام به خصوص ساقط مى شود نه ديگر سهام . و مسأله از متشابهات است و خدا بهتر مى داند . و در مفتاح 260، تحت عنوان « سقوط ما يختصّ بالإمام عليه السلام حال الغيبة » مى فرمايد : « و الأصح عندي سقوط ما يختصّ به عليه السلام، لتحليلهم ذلك لشيعتهم . و وجوب صرف حصص الباقين إلى أهلها لعدم مانع عنه، و لو صرف الكل إليهم لكان أحوط و أحسن . ولكن يتولى ذلك، الفقيه المأمون بحقّ النيابة، كما يتولى عن الغائب » (264).
ترجمه : صحيح تر نزد من آن است كه حقّ مختصّ به امام عليه السلام ساقط مى شود به جهت اينكه ائمّه آن را بر شيعيان خود حلال كرده اند . و واجب است سهم ديگران را به اهلش برسانند زيرا مانعى ندارد . و اگر همه خمس را به ديگران ( سادات ) برسانند، احوط و احسن است . لكن به سرپرستى فقيهى كه مورد اعتماد در مسأله نيابت از امام باشد، همان طور كه فقيه از غائب توليت مى كند . 9 - العلّامة المحقّق السيّد على الطباطبائى، صاحب الرياض ( متوفاى 1231 ) او در ذيل عبارت متن كه فرموده : « و مع غيبته يصرف إلى الأصناف الثلثة مستحقّهم، على الأظهر » ؛ مى نويسد : « الأشهر بين الطائفة، بل لا خلاف فيه أجده إلّا من نادر من القدماء . حكى الشيخان و غيرهما عنه القول بإباحة الخمس مطلقاً . و تبعه صاحب الذخيرة . و هو ضعيف في الغاية، لإطلاق الكتاب و السنة ممّا مضى في بحث القسمة » (265).
و در ذيل عبارتِ « كتاب الخمس ...؛ انّه يجب في غنائم دارالحرب ... » ؛ مى نويسد : « أرباح التجارات و الزراعات و الصنايع و جميع أنواع الإكتسابات و فواضل الأقوات من الغلّات و الزّراعات عن مؤنة السنة على الإقتصاد . و في الإنتصار و الغنية و الخلاف و ظاهر المنتهى و عن التذكرة و الشهيد عليه الإجماع . و لعلّه كذلك لعدم وجود مخالف فيه ظاهر و لا محكى إلّا العماني و الإسكافي حيث حكى عنهما القول بالعفو عن هذا النّوع . و في استفادته من كلاميهما المحكى، إشكال . نعم، ربما يستفاد منهما التوقف فيه . و لا وجه له لاستفاضة الروايات بل تواترها . كما عن التذكرة و المنتهى بالوجوب . و لذا لم يتأمّل في أصل الوجوب أحد من المتأخّرين و لا متأخّريهم . و إنّما تأمّل جملة من متأخّري متأخّريهم فيما هو ظاهر الأصحاب و جملة من الروايات بل كلّها - كما يأتي بيانه إن شاء اللَّه تعالى - من ان مصرف خمس هذا النّوع مصرف ساير الأخماس . بل احتملوا قريباً اختصاصه بالإمام عليه السلام بدعوى دلالة جملة من الروايات عليه لدلالة بعضها على تحليلهم عليهم السلام هذا النّوع من الخمس . ولو لا اختصاصه بهم عليهم السلام لما ساغ لهم ذلك لعدم جواز التصرّف في مال الغير » (266). ترجمه : خمس در ربح تجارتها و زراعتها و صنايع و همه انواع كسبها و آنچه از قوت مردم از قبيل غلّات و زراعتها از مخارج سال به طور متوسّط زياد آمده ، واجب است . و در انتصار و غنيه و خلاف و آنچه از ظاهر منتهى
به دست مى آيد و به طورى كه از علّامه در تذكره و شهيد نقل شده، اين مسأله اجماعى است .
و شايد هم كه چنين باشد، زيرا مخالفى در اين مسأله نيست و از كسى هم قول به خلاف نقل نشده مگر عمانى ( ابن أبى عقيل ) و اسكافى ( ابن الجنيد ) كه از آنها حكايت شده كه قائل به عفو از اين نوع خمس مى باشند . و در استفاده اين قول از عبارتى كه از آنان نقل شده، اشكال هست . ولى شايد از كلامشان قول به توقّف استفاده شود . و قول به توقّف هم بى جا است، به جهت وجود روايات فراوان بلكه اخبار متواتره اى كه دلالت بر وجوب دارد . همان طور كه از منتهى و تذكره نقل شده . بدين جهت هيچ كس از متأخّرين و متأخّرين از متأخّرين ، در اصل وجوب تأمّل ندارد . و اگر تأمّلى هست تنها عدّه اى از متأخّرين متأخّرين، در آنچه از ظاهر اصحاب وپاره اى از روايات بلكه همه روايات، همان طور كه بيان آن - إن شاءاللَّه - خواهدآمد، استفاده مى شود، تأمّل كرده اند، در اينكه آيا مصرف اين نوع خمس، مصرف ساير خمسها است يا نه ؟ بلكه آنها احتمال نزديك داده اند كه اين خمس به امام اختصاص دارد ، بنا بر دعواى دلالت پاره اى از روايات بر اين مطلب . چون بعضى از روايات دلالت دارد كه ائمّه عليهم السلام اين نوع از خمس را تحليل كرده اند . و اگر اين خمس، اختصاص به آنها نداشت، براى آنها تحليل جايز نبود . زيرا تصرّف در مالِ غير، جايز نيست . پس صاحب رياض، قائل به
تحليل نيستند . بلكه ضمن نقل قول از بعضى از فقهاء به اختصاص خمس به امام عليه السلام، استدلال آنها را به اخبار تحليل نقل كرده اند . 10 - المولى محمّد باقر المجلسى شيخ الإسلام ( متوفاى 1111 ) در كتاب « مرآة العقول » ذيل حديث دهم مى فرمايد : « و ذهب جماعة من المتأخّرين إلى أنّ هذا النّوع من الخمس حصّة الإمام منه أو جميعه ساقط في زمان الغيبة، للأخبار الدالّة على أنّهم عليهم السلام أباحوا ذلك لشيعتهم مع أنّ بعض المتأخّرين قالوا : بأنّ جميع هذا الخمس للإمام . و المسألة في غاية الإشكال، إذ إباحة بعض الأئمّة عليهم السلام في بعض الأزمنة لبعض المصالح لا يدلّ على السقوط في جميع الأزمان، مع أنّه قد دلّت أخبار كثيرة على أنّهم لم يبيحوا ذلك . و في بعض أخبار الاباحة إشعار بتخصيصها بالمناكح . و ما دلّ على الإباحة في خصوص زمان الغيبة ، أخبار شاذّة ، لا تعارض الأخبار الكثيرة » (267). ترجمه : جماعتى از متأخّرين معتقدند كه اين نوع از خمس، آن قسمت كه سهم امام است و يا همه آن در زمان غيبت ساقط است، به جهت اخبارى كه دلالت دارد بر اينكه ائمّه عليهم السلام آن را بر شيعيانشان حلال كرده اند . با اينكه بعض متأخّرين گفته اند همه اين خمس اختصاص به امام دارد . و مسأله، در نهايت اشكال است . زيرا ائمّه عليهم السلام كه در بعضى زمانها به خاطر بعضى مصالح خمس را مباح كرده اند، دلالت ندارد بر اينكه در همه زمانها ساقط شده است . با اينكه اخبار بسيارى دلالت دارد بر اينكه آنها خمس را
مباح نكرده اند . و بعض اخبارِ إباحه اشعار به اين دارد كه اباحه اختصاص دارد به مناكح . و اخبارى كه دلالت دارد كه فقط در زمان غيبت اباحه شده، اخبار ناچيزى است كه با اخبار كثيره معارضه ندارد . 11 - شيخ الفقهاء و امام المحقّقين الشيخ محمّد حسن النجفى، صاحب الجواهر ( متوفاى 1266 ) ايشان پس از نقل اخبارِ دالّه بر تحليل، مى فرمايد : « نعم هي بأسرها قاصرة عن مقاومة ما دلّ على وجوب إخراج الخمس سهمهم و سهم قبيلهم و عدم إباحة شى ء منه » (268). ترجمه : بلى همه اين اخبار نمى تواند در مقابل اخبارى كه دلالت دارد بر وجوب اخراج خمس، چه نسبت به سهم ائمّه عليهم السلام چه نسبت به سهم سادات . و عدم إباحه چيزى از خمس، مقاومت نمايد . سپس اخبار دالّه بر عدم اباحه را به تفصيل نقل مى كند و تواتر آنها را تأييد مى نمايد . و سپس، مؤيّداتى براى مضمون اين اخبار ذكر مى فرمايد و آنگاه مى گويد : « مضافاً إلى الإعتقاد بفتاوى الأصحاب، إذ القائل بتحليل تمام الخمس في غاية الندرة، بل لعلّه لا يقدح في تحصيل الإجماع على خلافه » (269). ترجمه : علاوه بر اينكه به فتواى اصحاب قول به وجوب تقويت مى شود، زيرا قائل به تحليلِ تمام خمس در نهايت ندرت است . بلكه آن قدر نادر است كه مضرّ به دعواى اجماع بر خلافش نيست . سپس مى فرمايد : « و بالجملة لا ريب في مرجوحية أخبار التحليل بالنسبة إلى ما دلّ على عدمه من وجوه كثيرة » (270). ترجمه : خلاصه آنكه شكّى نيست در اينكه
اخبار تحليل نسبت به اخبار دالّه بر عدم تحليل از جهات عديده اى مرجوحيّت دارد . و در نهايت مى فرمايد : « لكن على كلّ حال ضعف هذا القول في غاية الوضوح » (271). ترجمه : به هر حال ضعف اين قول كاملاً واضح است . و آن بزرگوار ولو اينكه پافشارى دارد كه همه خمس مال امام است، تا جايى كه مى فرمايد : « بل لو لا وحشة الانفراد عن ظاهر اتّفاق الأصحاب لأمكن دعوى ظهور الأخبار في ان الخمس جميعه للإمام عليه السلام » (272). يعنى : اگر از جدا شدن از اتّفاق اصحاب نمى ترسيدم ، دعواى ظهورِ اخبار در اينكه همه خمس اختصاص به امام دارد، ممكن مى شد . ولى بعد از اين عبارت مى گويد : « منتهى چيزى كه اخبار تحليل بر آن دلالت دارد، اين است كه ائمّه عليهم السلام بعضى از خمس يا همه آن را در بعض موارد بخشيده اند ... . پس هيچ كدام از اخبار دلالت ندارد كه در همه چيز و هر زمان به طور كلّى خمس را تحليل كرده باشند » (273). 12 - شيخ عبداللَّه بن صالح بن جمعة السيماهيجى البحرانى ( متوفاى 1135 ) (274)
مرحوم شيخ يوسف بحرانى در « حدائق » (275) از او نقل مى كند كه او در كتاب « منية الممارسين » قائل به سقوط است . نتيجه آنكه : درميان دوازده نفر فقهاء ذكر شده، كه به آنها نسبت تحليل داده شده، پنج نفر آنها كه اصلاً قائل به تحليل نيستند ( شيخ مفيد، سلّار، صاحب رياض، مرحوم علّامه مجلسى و صاحب جواهر ) . دو نفر آنها (يعنى ابن ابى عقيل
«عمانى» و ابن جنيد «اسكافى» ) به طورى كه در عبارت صاحب رياض نقل كرديم، استفاده تحليل از كلام آنها معلوم نيست . مرحوم فيض و محقّق سبزوارى و صاحب مدارك نيز كه فتوا به تحليل داده اند، مسأله را با ترديد و احتياط ذكر كرده اند . همان طور كه ملاحظه نموديد مرحوم فيض فرموده بود : « والمسألة من المتشابهات ». و مرحوم صاحب مدارك فرموده بود : « و المسألة فيه الإشكال ». و مرحوم سبزوارى ، صاحب ذخيرة، بالاخره عدم تحليل را اولى و احوط دانسته بود . و مرحوم شيخ عبداللَّه بحرانى نيز كه از اخباريّين صِرف بوده ، و مرحوم صاحب « منتقى » نيز قائل به تحليل مطلق نبوده است .
يكى از مطالب مهمّى كه هم وجوب خمس در ارباح مكاسب را اثبات مى كند و هم قول به تحليل را بى اعتبار مى سازد، تعيين وكلائى است كه ائمّه عليهم السلام آنها را براى جمع آورى خمس به مردم معرّفى مى كردند .
اگر خمس واجب نبود و اگر ائمّه عليهم السلام به كلّى تحليل كرده بودند، تعيين وكلاء امرى لغو و بيهوده بود ؟!
ما به طور فشرده، جهت اطّلاع خوانندگان عدّه اى از آنها را نام مى بريم .
1 - حمران بن أعين الشيبانى
« در «تهذيب المقال» (276) آمده : از وكلاء مورد ستايش امام صادق عليه السلام حمران بن أعين الشيبانى برادر زراره بود، و او مردى با ارزش و بزرگوار بود . كشّى (277) روايت كرده كه در مدح او روايات زيادى بدون اينكه مذمّتى از او شده باشد ، نقل شده . و از امام باقر عليه السلام روايت شده كه به او فرمود : تو از شيعيان ما هستى در دنيا و آخرت ».
2 - مفضّل بن عمر الجعفى
الف : « از هشام بن أحمر روايت شده كه : اموالى را به مدينه خدمت امام عليه السلام بردم، فرمود : آنها را به مفضل بن عمر بپرداز، من آنها را به جعفى، پدر مفضل، برگرداندم و آنها را در خانه مفضل نهادم » (278). ب : « محمّد بن يعقوب از محمّد بن يحيى نقل مى كند، از احمد بن محمّد از ابن سنان از مفضل روايت مى كند كه : امام صادق عليه السلام فرمود : اگر ديدى بين دو نفر از شيعيان ما كشمكشى هست، از مال من خسارت آن را بپرداز » (279).
ج : « از ابن سنان از أبى حنيفه كه رئيس كاروان حجّ بود، نقل شده كه گفت : مفضل بر ما گذر كرد در حالى كه من و دامادم در مورد ارثى با هم نزاع داشتيم، او لَختى ايستاد سپس به ما گفت : به منزل بيائيد . پس نزد او رفتيم، بين ما به چهارصد درهم صلح داد و آن مبلغ را از خود به ما پرداخت كرد و از هر يك از ما نسبت به يكديگر پيمان گرفت . و گفت : اين مبلغ از اموال من نبود، ولى امام صادق عليه السلام به من دستور داده بود كه اگر دو نفر از پيروان ما در موردى با هم نزاع پيدا كردند، بين آنها صلح بدهم و خسارت آن را از مال آن بزرگوار پرداخت نمايم . و اين مبلغ، مال امام صادق عليه السلام است » (280). د : « از محمّد بن سنان نقل شده كه او از عدّه اى از اهل كوفه نقل كرد كه نوشتند به امام صادق عليه السلام كه مفضل با بدان و كبوتر بازان و شراب خواران همنشينى دارد، سزاواراست به او نامه اى بنويسيد وبه او دستوردهيد با آنان نشست وبرخواست نكند. حضرت به مفضل نامه نوشتند و آن را مهر كردند و به آنها دادند . و فرمودند : اين نامه را خودتان با دست خودتان به دست مفضل برسانيد . آنها نامه را به مفضل رساندند . زراره و عبداللَّه بن بكير و محمّد بن مسلم وأبو بصير وحجر بن زائده، از جمله آن گروهى بودند كه نامه را به مفضّل رساندند . سپس مفضّل،
نامه را باز كرده و خواند . در آن نوشته شده بود : ( بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، فلان چيز و فلان چيز را خريدارى كن ) . و اصلاً از مطلبى كه به عرض حضرت رسانده بودند، هيچ چيز مطرح نشده بود، نه كم و نه زياد . مفضّل، نامه را خواند و به زراره داد . زراره به محمّد بن مسلم داد و نامه دست به دست گشت تا جائى كه همه نامه را خواندند . مفضّل گفت : ( در مورد درخواست حضرت ) چه مى گوئيد ؟ گفتند : حضرت مال عظيمى را مطالبه كرده، بايد بررسى و جمع آورى كنيم و بپردازيم . خواستند برگردند، مفضّل گفت : صبحانه را نزد من باشيد، و آنها را براى صرف صبحانه نشاند . مفضّل، ياران خود را كه براى آنها نزد امام صادق عليه السلام سعايت شده بود، احضار كرد، آنان آمدند و نامه حضرت را براى آنها خواند . آنها از خانه مفضل برگشتند ولى زراره و همراهانش براى صبحانه نشستند، (طولى نكشيد) جوانان بازگشتند وهريك به اندازه توانائيشان، يك هزار و دو هزار، كمتر و بيشتر ، همراه خود آوردند . پس همه آنها آمدند و قبل از اينكه ديگران از صرف صبحانه فارغ شوند، دو هزار دينار و ده هزار درهم آماده كردند . مفضّل گفت : شما به من دستور مى دهيد كه اينها را از خود دور كنم، تصوّر مى كنيد خداوند به نماز و روزه هاى شما نيازمند است ! » (281).
3 - معلّى بن خنيس
« مسمعى روايت كرده كه : چون داود بن على، معلّى بن خُنيس را دستگير
كرد، او را به زندان فرستاد، و خواست او را به قتل برساند . معلّى بن خنيس به او گفت : مرا نزد مردم ببر ، من طلب زياد و مقدارى سرمايه دارم، تا آنها را حاضر كنم . پس او را به بازار فرستاد، هنگامى كه مردم جمع شدند، گفت : اى مردم، من معلّى بن خنيس هستم، هركس مرا مى شناسد كه مى شناسد، شاهد باشيد كه هرچه من از خود به جاى گذاشتم، اعمّ از اجناس و طلب و كنيز و غلام و خانه، كم يا زياد، همه مال جعفر بن محمّد عليه السلام است . رئيس پليسِ داود بر او حمله كرد و او را به قتل رساند . وقتى اين خبر به امام صادق عليه السلام رسيد، از خانه بيرون آمد در حالى كه دامن جامه اش به خاك مى كشيد و وارد شد بر داود بن على، و اسماعيل فرزند آن حضرت پشت سرِ آن حضرت بود . حضرت امام صادق عليه السلام به داود فرمود : اى داود، يار و ياور ما را كُشتى و مالِ مرا گرفتى . در جواب گفت : نه من او را كشتم، نه من مال شما را گرفتم . حضرت فرمود : به خدا قسم نفرين مى كنم به كسى كه ياور مرا كشت و مال مرا گرفت . گفت : من او را نكشتم بلكه رئيس پليسِ من او را به قتل رسانده است . فرمود : با اجازه تو يا بدون اجازه تو ؟ سپس رو به اسماعيل كرد و فرمود : كار او را بساز . اسماعيل شمشير خود را برداشت و داود را
در مجلس خودش به قتل رسانيد » (282).
4 - نصر بن قابوس اللخمى
« شيخ او را از نمايندگان خوب شمرده ، مى گويد : و از نمايندگان ( امام صادق عليه السلام ) است نصر بن قابوس لخمى، و روايت شده كه او بيست سال وكيل امام صادق عليه السلام بوده، ولى معلوم نبوده كه او وكيل است . و او مردى خيرخواه و فاضل بود . در كتاب « الغيبة »، در زمره نمايندگانى كه در دوران غيبت بوده اند، ذكر شده كه نصر از نمايندگان خوب بوده است . من مى گويم : منظور از اين گفتار كه او معلوم نبوده كه از نمايندگان است، آن است كه وكالت او به طورى معلوم و ظاهر نبوده كه مردم به آن آگاهى پيدا كنند » (283).
5 - عبد الرّحمن بن الحجّاج البجلى
مامقانى در « تنقيح المقال » مى گويد : « در شرح حال علىّ بن يقطين خواهد آمد كه علىّ بن يقطين نامه اى را به وسيله حجّاج براى موسى بن جعفر عليه السلام فرستاد ... ؛ و در همانجا در ضمن خبرى آمده : حجّاج گفت : در سالى از سالها با مال فراوانى شرفياب محضر موسى بن جعفر عليه السلام شدم . و اين خبر دلالت دارد بر اينكه او وكيل موسى بن جعفر عليه السلام بوده، همانطور كه از علّامه رحمه الله شنيدى . زيرا معنا ندارد مال فراوانى از موسى بن جعفر عليه السلام نزد او باشد، مگر اينكه او وكيل حضرت بوده باشد و اين اموال را به عنوان وكالت جمع آورى كرده باشد . زيرا اگر مال از خود او بود يا
از ديگرى بود و به وسيله حجّاج به امام مى رسيد، اين چنين مى گفت كه : نزد من مال فراوانى بود كه مى بايست به حضرت برسانم . يا مشابه اين عبارت . و نمى گفت از موسى بن جعفر عليه السلام مال فراوانى نزد من بود . و اينكه علّامه رحمه الله مى فرمايد : او وكيل امام صادق عليه السلام بوده، اين مطلب را از شيخ رحمه الله گرفته، كه شيخ در كتاب « الغيبة » حجّاج را از وكلاء خوب امام صادق عليه السلام شمرده است » (284).
1 - عبداللَّه بن جندب البجلى
او از بزرگان راويان از طبقه ششم بوده و در رجال شيخ طوسى آمده : « وكيل امام كاظم و امام رضا عليهما السلام بوده و نزد آن دو بزرگوار مردى عابد و بلند مرتبه و مورد وثوق بوده است » (285).
2 - مفضل بن عمر
نام او در زمره وكلاء امام صادق عليه السلام گذشت .
3 - عبدالرّحمن بن حجّاج
نام او در زمره وكلاء امام صادق عليه السلام گذشت .
1 - علىّ بن أبى حمزه بطائنى
2 - حبان بن السراج
3 - زياد بن مروان القندى
« امام موسى بن جعفر عليه السلام چون در تاريكى هاى زندانها بسر مى برد، نمايندگانى را براى گرفتن حقوق شرعيّه كه از بعضى مؤمنين به او مى رسيد، تعيين كرده بود، و اموال زيادى نزد بعضى از آنها جمع آورى شده بود . نزد زياد بن مروان قندى هفتاد هزار دينار . و نزد على بن أبى حمزه سى هزار دينار . و همچنين نزد ديگران . وقتى امام عليه السلام از دنيا رفت، آنان مرگ امام را انكار كردند، و با اموالى كه نزد آنان جمع شده بود، سرمايه و خانه خريدند و آنها را به خود اختصاص دادند . حضرت رضا عليه السلام اموال را از آنان مطالبه كرد . ولى آنها حاضر نشدند اموال را به او بپردازند . و مرگ پدرِ حضرت را انكار نمودند (286). و حسين بن محمّد گويد كه : سى هزار دينار نزد اشعثى ها از زكات اموالشان و ديگر حقوق جمع آورى شده بود . و اين اموال را براى دو وكيلِ موسى بن جعفر عليه
السلام در كوفه فرستادند . كه يكى از آنها حبان بن سراج بود . و امام عليه السلام در آن وقت در زندان بود . چون آن دو ، اموال را گرفتند ، با آنها خانه ها و غلات خريدند . و چون امام از دنيا رفت، مرگ او را انكار كردند . و منتشر كردند كه او نمرده، و او امام قائم منتظر است » (287).
4 - عثمان بن عيسى الرُّؤاسى
نجاشى مى گويد : « او يكى از كسانى است كه مال موسى بن جعفر عليه السلام را به خود اختصاص داد » (288). و كشّى در رجال گويد : « علىّ بن محمّد گفت : محمّد بن أحمد بن يحيى از أحمد بن حسين از محمّد بن جمهور از أحمد بن محمّد براى من روايت كرد كه : يكى از گروه وكلاء، عثمان بن عيسى بود و در مصر سكونت داشت . و نزد او مال فراوان و شش كنيز بود . حضرت رضا عليه السلام در مورد كنيزها و اموال، شخصى را نزد او فرستاد و به او نوشت : پدر من از دنيا رفته و ما ميراث او را تقسيم كرديم .
و دلائلى بر اينكه مرگ او واقعيّت داشته است، اقامه كرد . عثمان بن عيسى نوشت : اگر پدرت نمرده، كه تو حقّى به اين اموال ندارى . و اگر مرده همانطور كه تو مى گوئى، او به من دستور نداده كه چيزى به تو پرداخت نمايم و كنيزان را هم من آزاد كردم » (289).
1 - صفوان بن يحيى
2 - محمّد بن سنان
3 - زكريّا بن آدم
4
- عبدالعزيز بن المهتدى الأشعرى القمى
شرح حال آنها را در وكلاء امام جواد عليه السلام خواهيد خواند .
1 - صفوان بن يحيى
« او از بزرگان راويان حديث از طبقه ششم بود . و نجاشى (290) گويد : صفوان بن يحيى أبو محمّد بَجَلِىّ كفش فروش ، كوفى ، ثقه ثقه و شخصى بزرگ است . و از چهل مرد از اصحاب امام صادق عليه السلام روايت مى كرد . و كشّى گفته او داراى سى كتاب بوده ، و روايات او به يك هزار و يك صد وهشتاد ويك روايت مى رسد، و وكيل حضرت رضا وحضرت جوادعليهما السلام بوده »(291).
2 - محمّد بن سنان
در « تهذيب المقال » (292) او را از وكلاء حضرت رضا عليه السلام شمرده .
3 - زكريا بن آدم
« از محمّد بن اسحاق و حسن بن محمّد نقل شده كه گفتند : ما سه ماه پس از مرگ زكريا بن آدم به حجّ رفتيم، در بين راه نامه امام عليه السلام به ما رسيد . در نامه آمده بود : قضاء و قدر خداوند را در مورد آن مرد متوفّى ( زكريا ) يادآور شده بودى، خداوند او را رحمت كند، روزى كه به دنيا آمد و روزى كه از دنيا رفت و روزى كه زنده مى شود . او در دوران زندگى حقّ را شناخته و معتقد به آن نيز بود . و خالصانه در خدمت حقّ بود و به كارهائى كه خداوند و پيامبرش آن را دوست مى داشتند، اقدام مى كرد . تا هنگام مرگ، پيمان شكنى نكرد و موضع خود را تغيير نداد . خداوند پاداش
نيّتش را به او بدهد و آرزوهاى خوبش را برآورده فرمايد . و در نامه از شخصى كه به او وصيّت شده ياد كرده بودى و اظهار كرده بودى كه نظر ما را نسبت به او نمى دانى . و ما بيش از آنچه تو گفته اى نسبت به او شناخت داريم - يعنى حسن بن محمّد بن عمران - . محمّد بن مسعود گويد : على بن محمّد قمى براى من نقل كرد . و گفت كه : احمد بن محمّد بن عيسى قمى براى من نقل كرد . و گفت: أبوجعفر عليه السلام غلام خود را پيش من فرستاد كه نامه آن حضرت با او بود، دستور داده بود كه خدمتش برسم . من شرفياب محضر او شدم و او در مدينه در خانه بزيع وارد شده بود . وارد شدم و به او سلام كردم . در مورد صفوان و محمّد بن سنان و ديگران سخن گفت ، از سخنانى كه عدّه اى از آن حضرت شنيده بودند پيش خود گفتم : عواطف آن حضرت را نسبت به زكريا بن آدم جلب كنم، شايد از آنچه حضرت درباره ديگران گفته بود ، سالم بماند . بعد پيش خود گفتم : من چه كسى هستم كه در اين مورد و امثال اين مورد سخنى بگويم، مولاى من بهتر از من مى داند چه كند . به من فرمود : - اى أبا على - نبايد در مورد مثل أبى يحيى در قضاوت عجله كرد، او به من و پدرم خدمت كرد و پيش پدرم و بعد از او پيش من مقامى دارد . ولى من به مالى
كه پيش او است نياز دارم و او نمى فرستد . گفتم : فداى تو گردم، او بالاخره اموال را خواهد فرستاد . و او به من گفته : اگر خدمت امام رسيدى به او بگو كه آنچه مانع من شده از فرستادن اموال، اختلافى بود كه بين ميمون و مسافر رخ داده بود . حضرت فرمود : نامه مرا به دست او ده و به او دستور بده كه مال را بفرستد . من نامه آن حضرت را براى زكريا بن آدم بردم و او مال را خدمت حضرت فرستاد » (293).
4 - سعد بن سعد الأشعرى القمى
« او از طبقه ششم از روات است و در سند هفتاد و چهار روايت واقع شده است و سه نفر از ائمّه، امام كاظم و حضرت رضا و حضرت جواد عليهم السلام، را درك نموده و از آنها روايت كرده است . و نجاشى در فهرستش و علّامه در خلاصه اش و شيخ در رجالش او را توثيق وشيخ تصريح كرده كه او وكيل امام جواد عليه السلام بوده است (294) » (295).
5 - عبدالعزيز بن المهتدى الأشعرى القمى
كشّى گويد : « جعفر بن معروف گفت : فضل بن شاذان حديث عبدالعزيز بن المهتدى را براى من نقل كرد و سپس گفت : كسى را در زمان او شبيه به او نديدم . على بن محمّد قتيبى گفت : فضل براى من نقل كرد كه : عبدالعزيز براى من نقل حديث كرد . و او بهترين قمى بود در بين كسانى كه من ديده ام و وكيل حضرت رضا عليه السلام بود . محمّد بن مسعود گفت
: على بن محمّد نقل كرد كه : أحمد بن محمّد براى من از عبدالعزيز نقل حديث كرد - و او از كسى كه براى او نقل كرده بود - از امام جواد عليه السلام نقل كرد كه : به حضرت نامه نوشتم كه از شما نزد من چيزى هست، در اين مورد دستور دهيد به چه كسى بدهم ؟ حضرت به من نوشت: آنچه در اين نامه نوشته بوديد به دستم رسيد، والحمد للَّه. خدا گناهان تو را بيامرزد و ما و تو را رحمت كند . و خدا به خاطر اينكه ما از تو راضى هستيم از تو راضى باشد » (296).
6 - ابراهيم بن محمّد الهمدانى
« او از طبقه ششم از راويان حديث است و بيست و دو روايت نقل كرده، و كشّى وكيل بودن او را يادآور شده و او را توثيق نموده و همچنين شيخ در رجالش . و او چهل حجّ به جا آورده . و از حضرت جواد عليه السلام نامه اى صادر شده كه دلالت بر اين دارد كه او خمس ها را براى آن حضرت مى فرستاده، و در آن نامه به وكيل بودن او تصريح شده است » (297).
7 - علىّ بن مهزيار
نجاشى گويد : « علىّ بن مهزيار اهوازى كنيه اش أبوالحسن، دَوْرَقِىُّ الأصل بود، غلام آزاد شده بود . پدر او نصرانى بود و اسلام آورد . و گفته شده كه على هم در كودكى اسلام آورد ، و خدا بر او منّت گذاشت به واسطه معرفت امر امامت ، و به فقاهت پرداخت . و از حضرت رضا و حضرت جواد عليهما السلام روايت كرد
و از وابستگان به حضرت جواد عليه السلام و وكيل آن حضرت بود .
و مقام بلندى نزد حضرت جواد و حضرت هادى عليهما السلام داشت و براى آنها در بعضى از نواحى وكالت مى كرد » (298) .
1 - ايّوب بن نوح بن درّاج
نجاشى گويد : « او وكيل امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام بود و نزد آنها جايگاه عظيمى داشت » (299).
و أبو عمر كشّى گويد : « او از صالحين بود . وقتى از دنيا رفت فقط يك صد و پنجاه دينار از خود به جاى گذاشت، در حالى كه مردم فكر مى كردند نزد او مال زيادى مى باشد، زيرا وكيل ائمّه عليهم السلام بود » (300).
2 - علىّ بن جعفر الهمانى
« نجاشى گويد : على بن جعفر همانى برمكى درباره او مطالب خوب و بدى نقل شده، او از امام حسن عسكرى عليه السلام سؤالاتى كرده است . ابن جندى براى ما روايتى از ابن همام نقل كرده از ابن مابند . زيرا او از ابن معافى ثعلبى ( تغلبى ) شنيده كه او از اهالى رأس العين بود، او از احمد بن محمّد طبرى نقل مى كند كه او از على بن جعفر آن مسائل را نقل كرده . شيخ در رجالش گاهى او را از اصحاب امام هادى عليه السلام شمرده، و گفته است كه : على بن جعفر وكيل و مورد وثوق بوده، و گاهى او را از اصحاب امام عسكرى عليه السلام شمرده است . وگفته است كه: علىّ بن جعفر كارگردان امام هادى عليه السلام ومورد وثوق بوده است. و در « غيبت »، او
را جزء سفراء و نمايندگان خوب دانسته و گفته است : يكى از نمايندگان، علىّ بن جعفر الهمانى است . و او فاضل و مورد پسند بوده، و از وكلاء امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام است . أحمد بن على الرازى از على بن مخلّد ايادى نقل كرده كه گفت : أبو جعفر العمرى براى من نقل كرد كه : أبو طاهر بن بلال به حجّ رفت و چشمش به علىّ بن جعفر افتاد، و او نفقه هاى سنگينى را مى پرداخت . أبو طاهر وقتى از حجّ برگشت جريان را براى امام هادى عليه السلام نوشت . حضرت در ذيل نامه او نوشت: دستور داده بوديم كه صد هزار دينار به او بدهند. سپس دستور داديم كه صد هزار دينار ديگر به او بدهند، قبول نكرد به خاطر حفظ ما ، مردم چه حقّى دارند در كار ما دخالت كنند، كارهائى كه ما به آنها اذن مداخله در آنها را نداده ايم . و او بر امام أبو الحسن العسكرى عليه السلام وارد شد، حضرت دستور دادند سى هزار دينار به او پرداخت نمايند (301). برقى نيز او را در زمره اصحاب امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام شمرده (302). ابن شهر آشوب او را از راويان نصّ بر امامت امام هادى عليه السلام از پدرش شمرده ، و از افراد مورد اعتماد امام هادى عليه السلام بوده است (303). و محمّد بن يعقوب از محمّد بن على از موسى بن جعفر بن وهب از على بن جعفر نقل كرده، كه گفت : من خدمت حضرت أبى الحسن العسكرى عليه السلام حاضر بودم هنگامى
كه فرزندش محمّد از دنيا رفته بود . او به فرزندش امام حسن عليه السلام فرمود : اى پسرم، شكر خداى را به جا آور ، كه خداوند درباره تو امر ( امامت ) را قرار داده (304). على بن جعفر الهمانى روايت كرده از على بن محمّد العسكرى عليه السلام، و از او روايت كرده أحمد بن المعافى الثعلبى (305). كشّى گويد : محمّد بن مسعود گفت كه : يوسف بن السخت گفت كه : علىّ بن جعفر وكيل امام هادى عليه السلام بود » (306).
3 - على بن الحسين بن عبد ربه
« او وكيل امام حسن عسكرى عليه السلام بود . و كشّى گويد : او قبل از أبو على بن راشد وكيل امام عسكرى عليه السلام بود » (307).
4 - أبو على بن راشد
الف : « و نام او حسن بود و او از راويان مورد وثوق و از طبقه ششم بود . نام او به عنوان حسن بن راشد در صد و بيست و سه روايت آمده است . و به نام أبى على بن راشد در سى و سه مورد » (308). ب : و در « جامع الرواة » از احمد بن محمّد بن عيسى، نسخه نامه اى را كه امام هادى عليه السلام به وسيله أبى على بن راشد به گروهى از شيعيانى كه در بغداد و مداين و عراق و اطراف آن سكونت داشتند نوشته اند، نقل كرده است .
و آن نامه اين است :
« من أبى على بن راشد را جايگزين حسين بن عبد ربه و كسانى كه قبل از او از وكلاء من بودند، نمودم
. و او به منزله حسين بن عبد ربه است نزد من، و او عهده دار امورى است كه وكلاء قبل عهده دار آن امور بودند جهت دريافت پاره اى از حقوق من، و براى شما او را انتخاب كردم » (309).
5 - عيسى بن جعفر العاصمى
« صدوق از محمّد بن محمّد الخزاعى رضى الله عنه نقل كرده كه او عدّه اى از كسانى كه به آنها دسترسى پيدا كرده، از كسانى كه به معجزات حضرت صاحب الزّمان عليه السلام آگاهى داشته اند، از وكلاء و غير وكلاء، ذكر كرده، و از وكلاء، وكيل كوفه عاصمى را شمرده است » (310).
6 - عثمان بن سعيد العمرى
در آينده نام او را در زمره وكلاء امام عسكرى عليه السلام ذكر خواهيم كرد .
1 - عثمان بن سعيد العمرى
آن بزرگوار در بغداد، عثمان بن سعيد العمرى السّمان ( الزيات ) را به عنوانِ وكيل خود انتخاب نمودند و به مردم و ديگر وكلاء دستور دادند كه به او مراجعه نمايند و حقوق واجبه را به ايشان پرداخت نمايند . و در كتاب « الغيبة » چنين آمده كه : « محمّد بن اسماعيل الحسنى و علىّ بن عبداللَّه الحسنى روايت كرده اند، كه : ما وارد شديم بر أبى محمّد امام حسن عسكرى عليه السلام در سامرا، و عدّه اى از دوستان و شيعيان آن حضرت در حضور آن بزرگوار بودند تا آنكه مردى به نام « بدر » كه خادم آن حضرت بود ، وارد شد . عرض كرد : مولاى من، در پشت منزل گروهى ژوليده وخاك آلوده آمده اند، حضرت فرمودند : اينها گروهى از شيعيان ما هستند در
يمن ... . برو عثمان بن سعيد العمرى را بياور . طولى نكشيد كه عثمان وارد شد، حضرت به او فرمودند : « إمض - يا عثمان - فإنّك الوكيل و الثقة المأمون على مال اللَّه . واقبض من هؤلاء النفر اليمنيين ما حملوه من المال ». يعنى : برو اى عثمان، تو وكيل و مورد اعتماد و امين بر مال خدا هستى و از اين گروه از يمنى ها اموالى را كه با خود آورده اند بگير . آن دو راوى گفتند : ما همه گفتيم: اى آقاى ما ، به خدا قسم عثمان از بهترين شيعيان شما است و ما امروز مقام او را نسبت به خدمتگزارى به شما بهتر فهميديم، آيا او وكيل و نماينده شما است در مال خداى تعالى ؟ فرمود : آرى، شما هم شهادت بدهيد كه عثمان بن سعيد العمرى وكيل من است و فرزندش محمّد، وكيل فرزندم، كه مهدى شما است، خواهد بود . و او بود كه اموال را در مشك روغن مى ريخت و بدين وسيله آنها را به امام عسكرى عليه السلام مى رساند » (311).
2 - محمّد بن عثمان بن سعيد العمرى
بنا بر قول شيخ طوسى رحمه الله او از مهمترين نوّاب و وكلاء حضرت عسكرى عليه السلام بود وحدود پنجاه سال سِمَت وكالت از امام عسكرى عليه السلام و فرزندان آن بزرگوار را دارا بود . ولى دليل قاطعى بر وكالت او از طرف امام عسكرى عليه السلام در دست نيست .
3 - ابراهيم بن عبدة النيشابورى
او از اصحاب امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام بود .
و امام عسكرى عليه السلام ضمن نامه اى
كه به اسحاق بن اسماعيل النيشابورى و عبداللَّه بن حمدويه البيهقى و شيعيان آن حضرت در نيشابور نوشته اند، او را به وكالت از طرف خود معرّفى نموده اند : « وعليك - يا إسحاق - و على جميع موالىّ السلام كثيراً - سدّدكم اللَّه جميعاً بتوفيقه - و كلّ من قرأ كتابنا هذا من موالىّ من أهل بلدك و من هو بناحيتكم و نزع عمّا هو إليه من الإنحراف عن الحقّ، فليؤدّ حقّنا إلى إبراهيم بن عبدة » (312). ترجمه : اى اسحاق ، سلام فراوان بر تو و بر همه دوستان من باد ، خداوند با توفيقات خود همه شما را پا بر جا بدارد . هركس نامه مرا مى خواند از دوستان از همشهريان تو و يا كسانى كه دست از انحراف از حقّ برداشته اند، بايد حقّ ما را به ابراهيم بن عبده بپردازند . و در نامه ديگرى كه آن حضرت به عبداللَّه بن حمدويه نوشته اند، به وكالت ابراهيم بن عبده به اين صورت تصريح نموده اند : « و بعد ، فقد بعثت لكم إبراهيم بن عبدة ليدفع النواحى و أهل ناحيتك حقوقى الواجبة عليكم إليه . و جعلته ثقتى و أمينى عند موالى هناك » (313). ترجمه : من ابراهيم بن عبده را براى شما فرستادم تا مردم نواحى شما و مردم شهر خودت، حقوق من كه بر شما واجب است را، به او بپردازند . و او را مورد اعتماد و امين خود قرار دادم براى شيعيانم در آن بلاد .
4 - ايّوب بن نوح بن درّاج النحقى
شيخ طوسى در كتاب « الغيبة » (314) او را از وكلاء حضرت ذكر
كرده است . و نجاشى در مورد او مى فرمايد : « كان وكيلاً لأبي الحسن و أبي محمّد عليهما السلام، عظيم المنزلة عندهما، مأموناً . و كان شديد الورع، كثير العبادة، ثقة في رواياته . و أبوه نوح بن دَرّاج كان قاضياً بالكوفة، و كان صحيح الإعتقاد » (315). ترجمه : او وكيل امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام بود و مقام بلندى نزد آن دو بزرگوار داشت وبسيار پرهيزكار بود وبسيار عبادت مى كرد، در روايات مورد اعتماد بود . و پدرش نوح بن درّاج در كوفه قاضى بود و از نظر اعتقاد هم اعتقادش درست بود .
5 - ايّوب بن الباب
در رجال كشّى آمده است كه : « از احمد بن يعقوب نقل كرده ...، كه مولاى ما ( امام عسكرى عليه السلام ) از عراق وكيلى به نام ايّوب بن الباب براى نيشابور فرستاده كه حقوق او را دريافت كند » (316).
6 - أحمد بن اسحاق الرازى
در نامه اى كه امام عسكرى عليه السلام به اسحاق بن اسماعيل نوشته اند - كه قبلاً قسمتى از آن را نقل كرديم - آمده است : « فليؤدّ حقّنا إلى إبراهيم بن عبدة و ليحمل ذلك إبراهيم بن عبدة إلى الرازى رضى الله عنه أو إلى من يسمى له الرازى . فإنّ ذلك عن أمرى و رأيى - إن شاء اللَّه - » (317). ترجمه : حقوق ما را بايد به ابراهيم بن عبده بپردازند و ابراهيم بن عبده به رازى رضى الله عنه بپردازد يا به هر كسى كه رازى او را نام ببرد . و اين دستور و رأى من است.
7 - أحمد
بن اسحاق الاشعرى
در كتاب « دلائل الإمامة » آمده : « و كان أحمد بن إسحاق القمي الأشعرى شيخ الصدوق وكيل أبي محمّد » (318). و در « اصول كافى » آمده است : « حسن بن النضر و أبا صدام و جماعتى بعد از درگذشت أبى محمّد ( امام عسكرى عليه السلام ) در مورد اموالى كه نزد وكلاء آن حضرت بود ، صحبت مى كردند و حسن بن النضر گفت : احمد بن اسحاق همه آنچه را كه نزد او بود ، به من داد ( كه من به امام زمان عليه السلام برسانم ) » (319). علّامه مجلسى رحمه الله به نقل از تاريخ قم مى فرمايد : « رويت عن مشايخ قم أن الحسين بن الحسن بن جعفر بن محمّد بن إسماعيل بن جعفر الصادق عليه السلام كان بقم يشرب الخمر علانية . فقصد يوماً لحاجة باب أحمد بن إسحاق الأشعري و كان وكيلاً في الاوقاف بقم . فلم يأذن له و رجع » (320). و در كتاب « مدينة المعاجز » آمده : « قال ما رواه الصدوق بسنده المتّصل إلى سعد بن عبداللَّه القمي في حديث له مع أبي محمّد الحسن بن على العسكري و أحمد بن إسحاق الوكيل » (321). كه در اين جمله، احمد بن اسحاق را به عنوان وكيل توصيف نموده است .
8 - جعفر بن سهيل الصيقل
در كتاب « جامع الرواة » آمده : « انّه وكيل أبي الحسن و أبي محمّد و صاحب الدار عليهم السلام » (322). ترجمه : او وكيل امام هادى و امام عسكرى و حضرت صاحب الامر عليهم السلام بود
.
9 - حفص بن عمرو العمرى المعروف بجمّال
كشّى او را از وكلاء آن حضرت مى شمارد (323) . و مرحوم آية اللَّه العظمى خوئى قدس سره در وجود او ترديد مى كنند (324).
10 - علىّ بن جعفر الهمانى
شيخ طوسى در كتاب « الغيبة » در مورد على بن جعفر مى فرمايد : « و كان فاضلاً مرضيّاً من وكلاء أبي الحسن و أبي محمّد عليهما السلام » (325). و شيخ طوسى در همين كتاب از على بن مخلّد الايادى نقل كرده كه او از أبوجعفر العمرى رضى الله عنه نقل كرده كه : أبو طاهر بن بلال به سفر حجّ رفت و على بن جعفر را ملاقات كرد و ديد در آنجا مخارج سنگينى مى كند . پس از مراجعت از سفر حجّ نامه اى در اين باره به امام عسكرى عليه السلام نوشت، حضرت در جواب او نوشتند : « قد كنّا أمرنا له بمائة ألف دينار . ثمّ أمرنا له بمثلها، فأبى قبوله إبقاءً علينا . ما للنّاس و الدخول في أمرنا، فيما لم ندخلهم فيه ؟ » (326). ما دستور داديم دويست هزار دينار بدهند، سپس دستور داديم همان مقدار به او بدهند، او براى بقاءِ امر ما آن را قبول نكرد . مردم چه حقّى دارند در مواردى كه ما دستور دخالت به آنها نداده ايم ، دخالت كنند ؟
11 - القاسم بن العلاء
او از اهالى آذربايجان و از وكلاء امام عسكرى عليه السلام است و علّامه مجلسى از شيخ در « مصباح »، نقل فرموده : « انّه خرج إلى القاسم بن علاء الهمداني وكيل أبي محمّد عليه السلام : أن مولانا الحسين عليه
السلام ولد يوم الخميس لثلاث خلون من شعبان » (327). ترجمه : نامه اى از امام عليه السلام به قاسم بن علاء همدانى، وكيل امام عسكرى عليه السلام، رسيد كه : امام حسين عليه السلام روز پنجشنبه سوّم شعبان متولّد شدند .
12 - أبو جعفر محمّد بن أحمد بن جعفر القمى العطّار
شيخ طوسى در « رجال »، او را در زمره وكلاء امام عسكرى عليه السلام معرّفى نموده است (328).
13 - محمّد بن صالح بن محمّد الهمدانى
بنا بر گفته مرحوم شيخ طوسى، او از وكلاء آن بزرگوار مى باشد (329).
14 - عروة بن يحيى النخاس الدهقان
او در بغداد از وكلاء آن حضرت بود و او همان كسى است كه امام عسكرى عليه السلام در نامه اى كه به اسحاق بن اسماعيل نوشتند . او را به عنوان نماينده خود ياد كردند . در آن نامه آمده : « فإذا وردت بغداد، فاقرأه على الدهقان وكيلنا و ثقتنا، والّذي يقبض من موالينا » (330). ترجمه : هنگامى كه وارد بغداد شدى، نامه مرا براى دهقان بخوان كه او وكيل ومورد اعتماد ما است .
و او كسى است كه از جانب ما از دوستاران ما وجوهات شرعيّه را دريافت مى كند . ولى او در نهايتِ امر به انحراف كشيده شد و امام عسكرى عليه السلام او را طرد كردند و مردم را از پرداخت وجوهات به او منع نمودند .
1) معجم رجال الحديث : ج 1 ، ص 20 .
2) مشرق الشّمسَين : ص 31 .
3) مشرق الشّمسَين : ص 24 - 26 .
4) وافى : ج 1 ، ص 22 ، المقدمة الثانية .
5) فرائد الاُصول
: ج 1 ، ص 125 و 126 ، المقصد الثاني ، الظن .
6) وافى : ج 1 ، ص 23 .
7) مستدرك الوسائل : ج 3 ، ص 532 ، الفائدة الرّابعة من الخاتمة ، چاپ قديم قم .
8) فرائد الاُصول : ج 1 ، ص 221 ، المقصد الثاني في الظنّ .
9) وافى : ج 1 ، ص 24 .
10) البدر الزّاهر في صلاة الجمعة و المسافر : ص 230 .
11) منتقى الجُمان : ج 1 ، ص 2 .
12) الفهرست : ص 2 .
13) معالم الدّين في الاصول، ابن الشّهيد الثاني : ص 192 .
14) منتقى الجُمان : ج 1 ، ص 15 .
15) منتقى الجُمان : ج 1 ، ص 2 .
16) روضة المتّقين : ج 1 ، ص 86 .
17) مرآة العقول : ج 1 ، ص 22 .
18) ملاذ الأخيار في فهم تهذيب الأخبار : ج 1 ، ص 27 .
19) أربعين : ص 510 ، حديث 35 .
20) حدائق الناظرة : ج 1 ، ص 23 .
21) درّةٌ نجفيّة : ص 168 .
22) الرّعاية : ص 72 و 73 .
23) الوجيزة : ص 6 .
24) وسائل الشّيعة : ج 20 ، ص 96 .
25) هداية الأبرار : ص 17 .
26) الفوائد المدنيّة : ص 52 .
27) وافى : ج 1 ، ص 22 .
28) وافى : ج 1 ، ص 25 .
29) ذخيرة المعاد : ص 3 .
30) ذخيرة المعاد : ص 3 .
31) مشارق الشموس : ص 13 .
32) نقد الرجال : ص 426 .
33) عوائد الأيّام : ص 167 .
34) الوافية : ص 166 .
35) الوافية
: ص 277 .
36) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 348 ، حديث 2 ، كتاب الخمس ، باب 8 .
37) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 16 ، حديث 6 .
38) استبصار : ج 2 ، ص 17 ، حديث 9 ، باب 7 .
39) ملاذ الأخيار في فهم تهذيب الأخبار : ج 6 ، ص 32 .
40) في نسخة : « و ضياعهم ».
41) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 348 ، حديث 3 .
42) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 123 ، حديث 10 .
43) استبصار : ج 2 ، ص 55 ، حديث 4 ، باب 30 .
44) معجم رجال الحديث : ج 5 ، ص 314 .
45) الغيبة : ص 350 .
46) مجمع الفائدة و البرهان : ج 4 ، ص 313 .
47) مدارك الأحكام : ج 5 ، ص 382 .
48) مدارك الأحكام : ج 5 ، ص 382 .
49) ذخيرة المعاد : ص 480 .
50) رجال ابن داود : ص 238 ، شماره 120 .
51) رجال ابن داود : ص 73 ، شماره 412 .
52) معجم رجال الحديث : ج 4 ، ص 324 ، شماره 2813 .
53) مجمع الرجال : ج 7 ، ص 160 .
54) حدائق الناضرة : ج 12 ، ص 348 .
55) مستند العروة الوثقى : ص 208 ، كتاب الخمس .
56) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 349 ، حديث 4 .
57) اصول كافى : ج 1 ، ص 547 ، حديث 24 .
58) مرحوم علّامه مجلسى در كتاب « مرآة العقول : ج 6 ، ص 282
، حديث 24 ، باب الفى ء والأنفال و الخمس » تصريح مى كند كه : « اين همان نامه اى است كه على بن مهزيار در راه مكّه بر ديگران خواند » ؛ و ما إن شاء اللَّه ، در ضمن بررسى حديث چهارم ، آن نامه را به تفصيل ذكر خواهيم كرد و به صحّت سند و وضوح دلالتشان خواهيم پرداخت .
59) اين جمله را فقط در نسخه تهذيب اضافه كرده است .
60) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 123 ، حديث 11 .
61) من لايحضره الفقيه : ج 2 ، ص 44 ، حديث 1660 .
62) مستدرك الوسائل : ج 3 ، ص 739 ، الفائدة السادسة من الخاتمة ، طبع قديم قم .
63) وسائل الشّيعة : ج 19 ، ص 392 .
64) منتقي الجُمان : ج 2 ، ص 143 .
65) به كتاب مجمع الرجال : ج 1 ، ص 70 ، مراجعه نمائيد .
66) توبه / آيات 103 - 105 .
67) أنفال / آيه 41 .
68) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 349 ، حديث 5 ؛ تهذيب الأحكام : ج 4، ص 141، حديث 20 ؛ و إستبصار : ج 2 ، ص 60 ، حديث 12 .
69) مناقب آل أبى طالب : ج 3 ، ص 495 .
70) مروج الذهب : ج 4 ، ص 60 ، چاپ بيروت .
71) وفيات الاعيان : ج 2 ، ص 23 ، چاپ تهران .
72) مروج الذهب : ج 4 ، ص 63 .
73) مدارك الأحكام : ج 5 ، ص 383 .
74) رجال نجاشى : ص 251 .
75) استبصار : ج
1 ، ص 67 ، حديث 203 ، باب في التسمية على حال الوضوء ؛ و ج 1 ، ص 80 ، حديث 250 ؛ و ج 1 ، ص 91 ، حديث 292 ؛ و ج 1 ، ص 91 ، حديث 293 ؛ و ج 1 ، ص 93 ، حديث 300 ، أبواب ما ينقض الوضوء و ما لا ينقضه ؛ و ج 1 ، ص 99 ، حديث 323 ، باب وجوب غسل الميت و غسل من مسّ ميتا ؛ و ج 1 ، ص 227 ، حديث 808 ، باب المسافر يخرج فرسخا أو فرسخين .
76) فهرست : ص 25 .
77) تنقيح المقال : ج 1 ، ص 91 .
78) وافى : ج 1 ، ص 20 ، المقدمة الثانية .
79) استبصار : ج 3 ، ص 52 ، حديث 170 ، باب فيمن له على غيره مال فيجحده .
80) استبصار : ج 4 ، ص 71 ، حديث 261 ، باب أنّه لا يؤكل من صيد الفهد .
81) رجال نجاشى : ص 253 ؛ و خلاصة الأقوال : ص 92 .
82) رجال كشّى : ص 459 .
83) فهرست : ص 88 .
84) وسائل الشّيعة : ج 6 ، كتاب الخمس ، باب 8 .
85) تنقيح المقال : ج 2 ، ص 311 .
86) اصول كافى : ج 1 ، ص 492 .
87) اصول كافى : ج 1 ، ص 497 .
88) إرشاد : ص 339 ، باب 23 .
89) مناقب آل أبى طالب : ج 3 ، ص 486 و 487 .
90) روضة الواعظين : ص 267 .
91) به
زودى به نادرستى قولِ مسعودى اشاره خواهيم كرد .
92) منتهى الآمال : ج 2 ، ص 617 .
93) تتمة المنتهى : ص 300 .
94) إثبات الوصيّة : ص 181 .
95) إثبات الوصيّة : ص 190 .
96) مروج الذهب : ج 3 ، ص 464 .
97) مروج الذهب : ج 3 ، ص 441 .
98) كشف الغمّة : ج 3 ، ص 154 .
99) روضة الواعظين : ص 267 .
100) اصول كافى : ج 1 ، ص 492 .
101) سنبادِ مجوسى، از سرداران و نزديكان و پيروان أبومسلم بود كه پس از مرگ أبومسلم، سال 137، به عنوان خونخواهى أبومسلم بر منصور، خليفه عبّاسى، خروج كرد و در همان سال به دست يكى از اُمراى طبرستان به قتل رسيد .
102) مقنع، نيز يكى از سرداران أبومسلم بود، وى از جمله كسانى است كه تحت تأثير افكارِ مزدك قرار گرفت و همين كه نيرويى به دست آورد، به تبليغ آراءِ مزدك پرداخت و در سال 160 خروج كرد و در سال 167 طرفدارانش كه سپيد جامگان ( مبيّضه ) خوانده مى شدند، شكست خوردند و وى پس از اين حادثه، خودكُشى كرد .
103) استادسيس، سردار شورشگرِ مجوسى مذهب ايرانى، در اواخر عهد منصور سنه 150 در سيستان و هرات خروج كرد و جمعيّت زيادى به او گرويدند و وى تا مرو پيشروى كرد و چند بار لشكر خليفه را شكست داد و عاقبت محاصره گشت و خودِ او فرار كرد، امّا به زودى دستگير و در سال 151 به قتل رسيد .
104) يوسف البرم، همان يوسف بن ابراهيم است كه سنه 160 در خراسان بر مهدى عبّاسى خروج
كرد و خلق بسيارى به وى گرويدند و به دستور مهدى او را اسير كرده و به قتل رساندند ؛ ( تاريخ طبرى : ج 6 ، ص 358 ).
105) اسحاق ترك، شهرت سردار ترك يا ايرانى كه در ماوراء النّهر به خونخواهى أبومسلم خراسانى بر خليفه (136 - 158) منصور عبّاسى خروج كرد ... ؛ و بعد چنان فرا نمود، كه وى جانشين زرتشت است و زرتشت هم زنده است .
و به زودى، دين خويش پديد خواهد كرد ؛ ( دائرة المعارف فارسى : ج 1 ، ص 133 ).
106) دائرة المعارف فارسى : ج 1 ، ص 331 .
(1) بهافريد، رئيس فرقه اى معروف به بهافريديّه و مدّعى نبوّت ، كه در اواخر عهد بنى اُميّه ، در « خوّاف » نيشابور پديد آمد، و به امر أبومسلم خراسانى كشته شد، و چون نبوّت زرتشت را تصديق داشت ، عدّه اى از مجوس خراسان بدو گرويدند .
107) بابك خرّم دين ؛ وى مردى است كه پدرش ذاتاً اهل مدائن بود و در روستاى ميمنديه ، دِه بلال آذربايجان سكونت كرد و پس از ازدواج با زنى از اهل همان ده ، پسرى به نام « بابك » پيدا كرد ، سپس در نزاع با فردى كشته شد و بابك و مادرش با كمال فقر در خانه به سر مى بردند . از قضا، بين جاويدان بن سهل كه رئيس خرّم دينان آذربايجان بود، با مردى به نام أبوعمران بر سر رياست خرّم دينان جِدال و مشاجره اى سخت پيش آمد و ساليانى ميان آنها جنگ ادامه پيدا كرد . به اين صورت كه در فصل تابستان با
يكديگر مى جنگيدند و در زمستان به واسطه برف و سرماى زياد جنگ تعطيل مى شد . در يكى از سالها جاويد بن سهل براى فروش گوسفندان خويش به زنجان آمد و اتّفاقاً راهها به واسطه برف مسدود شد . ناچار جاويد به ده بلال آباد پناهنده شده، از اهالى ده، منزل خواست، او را به منزل مادر بابك راهنمايى كردند . مادر بابك براى وى غذاى ساده اى طبخ كرد و بابك از جاويد پذيرائى نمود . جاويد كه بابك را زيرك يافت، از مادر وى درخواست كرد كه اجازه بدهد بابك را با خود به « بذ »، كه محلّ سكونت جاويد بود، ببرد و ماهيانه پنجاه درهم به وى بدهد، مادر موافقت نشان داد و در نتيجه جاويد، بابك را به بَذ برد . چندى نگذشت كه از نو بين جاويدان و أبوعمران جنگ درگرفت و در آن جنگ أبوعمران كشته شد و جاويدان نيز مجروح گرديد و پس از چند روزى جاويدان درگذشت.
پس از وفات وى زنش به ازدواج بابك درآمد و او را به رياست خرّم دينان معرّفى كرد و وى همچنان بر خرّم دينان رياست مى كرد و در سال 201 در رأس گروهى كه سرخ جامگان (محمّره) خوانده مى شدند، خروج كرد . وى بيست و دو سال با خليفه عبّاسى جنگيد تا بالاخره معتصم عبّاسى، افشين حيدر را به جنگ وى فرستاد و پس از سه سال جنگ با بابك، وى را به فريفت و او را دستگير كرد و نزد معتصم فرستاد و معتصم او را با وضع فجيعى در سال 223 كُشت .
108) لغت نامه دهخدا : ج 9 ،
ص 105 ، در ضمن حرف « ب »، در شرح بابك خرّم دين .
109) لغت نامه دهخدا : ج 9 ، ص 105 .
110) لغت نامه دهخدا : ج 9 ، ص 106 .
111) لغت نامه دهخدا : ج 9 ، ص 108 .
112) مروج الذهب : ج 3 ، ص 293 و 294 .
113) تاريخ طبرى : ج 7 ، ص 224 .
114) لغت نامه دهخدا : ج 9 ، ص 106 ، ذيل