مجموعه تاليفات حضرت آيت اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى «حفظه اللَّه»

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1388

عنوان و نام پديدآور:مجموعه تاليفات حضرت آيت اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى «ره»/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

مشخصات نشر:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1388.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع : -- كتابشناسي

موضوع : شخصيت

1- خمس

مشخصات كتاب

سرشناسه : فقيه امامي حسن عنوان و نام پديدآور : خمس پاسخ به شبهاتي پيرامون خمس تاليف حسن فقيه امامي مشخصات نشر : اصفهان خوشنواز، 1380.

مشخصات ظاهري : 2 ج در يك مجلد (512 ص

شابك : 964-7293-15-1

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : اين كتاب قبلا با عنوان " خمس : پاسخ به پرسشهايي پيرامون خمس ، توسط همين ناشر نيز منتشر شده است يادداشت : فهرستنويسي براساس اطلاعات فيپا.

عنوان ديگر : پاسخ به شبهاتي پيرامون خمس عنوان ديگر : پاسخ به پرسشهايي پيرامون خمس موضوع : خمس موضوع : خمس -- احكام و قوانين رده بندي كنگره : ‮ BP188/6 /ف 7خ8 1380‮الف

رده بندي ديويي : ‮ 297/356

شماره كتابشناسي ملي : م 80-15934

جلد اول

پيشگفتار

به نام خدا در سال 1356 جلد اوّل كتاب خمس براى اوّلين بار به چاپ رسيد و بحمداللَّه مورد استقبال حقّ طلبان قرار گرفت و چاپ جلد دوّم آن در اثر گرفتاريهاى فراوان به تأخير افتاد و دوستان گاه و بيگاه زبان به اعتراض گشوده و توصيه به نشر آن مى نمودند تا بالاخره قرار بر اين شد كه با جلد اوّل توأمان به چاپ برسد ؛ لذا جهت امتثال، هر دو جلد به صورت يك جلد تقديم مى گردد . اميد است جوابگوى سؤالات و شبهاتى باشد كه دانسته يا ندانسته در رابطه با معارف و احكام مكتب شيعه القاء مى گردد . البته از دشمن غير از اين انتظارى نيست ولى ما خوشحاليم كه مكتب شيعه به خاطر اينكه بر پايه حقّ استوار است با اين سم پاشيها هرگز مخدوش نمى شود، زيرا از ويژگيهاى اين مكتب در طول تاريخ

اين بوده و هست كه با نهايت شرح صدر شبهات و القائات دشمن را ضبط و با كمال حوصله تجزيه و تحليل مى كرده و با صلابت كامل پاسخ مى گفته، به مرور زمان ريشه اين شجره طيّبه مستحكم تر و فروعات آن فراگيرتر مى شده است . اميدواريم اين اثر ناچيز مورد نظر حضرت بقيّة اللَّه - أرواحنا فداه - قرار گيرد، والسلام .سيّد حسن فقيه امامى اصفهان - مدرسه علميّه نيم آورد دوشنبه 15/12/1379 ؛ مطابق با 9 ذيحجه 1421

بسمه العزيز الجبّار « وَ لَا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلَّا تَعْدِلُواْ اعْدِلُواْ هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَى » (1). فقهاء ودانشمندان، فقه شيعه را از بدو تشريع تاكنون به هفت دوره تقسيم كرده اند :

1 - دوران تشريع ؛ از روز بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله تا روز وفات (11 هجرت).

2 - دوران بيان و تدوين ؛ از روز وفات پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله تا زمان غيبت حضرت ولىّ عصر، - ارواحنا فداه - كه ائمّه هدى و اصحابشان به شكل وسيع و گسترده اى به بيان و تشريح و تدوين پرداختند (328 هجرى).

3 - دوران تبويب ( دسته بندى احكام و مسائل فقهى ) ؛ از زمان غيبت تا زمان شيخ مفيد رحمه الله (400 هجرى).

4 - دوران تنقيح و تفريع ؛ از زمان شيخ مفيد رحمه الله تا زمان ابن ادريس (555 هجرى) ؛ كه فقهاء تنها به طرح مسائل كلّى اكتفا نكردند، بلكه فروع و مصاديق هر مسأله را نيز بررسى مى كردند .

5 - دوران استدلال و استنباط ؛ از زمان ابن ادريس تا زمان محقّق و علّامه قدس سرهم (680 هجرى).

6 - دوران

توسعه وتحقيق، وتعمّق وتدقيق؛ كه همان دوران محقّق وعلّامه قدس سرهم بود.

7 - دوران تكامل ؛ و آن دورانِ شيخ انصارى رحمه الله و شخصيّتهاى علمى پس از اوست تا اين زمان (2).

از زمانى كه دوره پنجم شروع گرديد، به حكم اضطرار، فقه شيعه به علوم مختلفه از قبيل : كلام - اصول - نحو - صرف - معانى - بيان - بديع - منطق - لغة - دراية - رجال و إِعراب، نياز بيشترى پيدا كرد، كه مرحوم شهيد آن علوم و مقدار نياز به هر يك را در شرح لمعه بيان فرموده (3) و جاى هيچ گونه انكار نيست كه بين متخصّصين هر يك از اين علوم اختلاف نظرهايى در نوع مسائل مورد بحث وجود دارد، كه اختلاف فقهاء در فتوى بر اساس همين اختلاف نظرهايى مى باشد كه در علوم مقدّماتى هست ؛ بنابراين انتظار عدم اختلاف در فتوى از فقهاء و مجتهدين، انتظارى بيجا و عاميانه است ؛ زيرا چگونه ممكن است علمى بر اساس علوم متعدّده اى پايه گذارى شود، كه هر يك از بحثها و مسائل آن علوم متعدّده مورد اختلاف است ولى مسائل آن علم، مورد اتّفاق آراء قرار گيرد ؛ مگر آنكه فقهاء را ملزم به تقليد كنيم . ولى بايد توجّه داشت كه فقهاى شيعه در عين حال، در مسائل كلّى كه شيعه را از غير شيعه جدا مى سازد، اختلاف نظر نداشته و ندارند؛ و ضمناً در مسائل جزئى هم كه اختلاف نظر دارند، به افكار و عقائد و فتاوى و نظريّات يكديگر با ديده احترام و عظمت مى نگرند . به طور مثال، مرحوم شيخ انصارى قدس سره در

كتب فقهى خود با كمال حوصله و دقّت، كلمات فقهاى سلف و معاصرين خود را تجزيه و تحليل مى كند، براى استنباط حكم از عبارات آنان كمك مى گيرد، و در مواردى كه با يك يا چند نفر از فقهاء اختلاف نظر دارد، با كمال شهامت نظريّات آنان را رد مى كند ؛ ولى هيچ كجا ديده نشده كه كوچكترين اهانتى به ساحت مقدّس آنان نموده باشد . از انسانهاى دين باور، متّقى، فهميده و عالم كه ارج فقه و فقهاء را مى دانند غير از اين انتظارى نيست . امّا افسوس ! و صد هزار افسوس !! كه نااهلانى خام، چهره هايى شناخته شده، دشمنانى حرفه اى و دسيسه بازانى مزدور ؛ عقائد و افكار، مسائل و احكام، اصول و فروع شيعه را به بازى گرفته اند و گُرزى از تكفير و تفسيق به يك دست گرفته و هر نوع تجليل و احترامى از رهبران و امامان بر حقّ شيعه، از قبيل زيارات و عزاداريها و توسّلات را به عنوان شرك محكوم مى كنند ؛ و چماق پُر زور بدعت را به دست ديگر خويش داده، و بر اساس و پايه هر نوع حكم ويژه اى كه شيعه به تبعيّت از امامان به حقّ خود، به آن متّفقاً عمل مى كند، فرود مى آورند . و متفرّدات مذهب اهل بيت عليهم السلام را به مُهر بدعت مختوم كرده و به آن، اعلام مبارزه مى دهند . مبلّغين و دانشجويان مذهبى را در آئينه وجود خويش مى نگرند، و از آنان به «عَطَلَه» و «بَطَلَه» تعبير مى نمايند و پاره اى از فقهاء را سپر قرار داده و به ديگر شخصيّت هاى بزرگ ، مزوّرانه، حمله ور مى شوند . اينان، ساليانى است كه

از تمام امكانات، عليه رهبران مذهبى سوء استفاده مى كنند و از هيچ نوع حمله و تعريضى، لفظاً و كتباً، كوتاهى نكرده، و از هيچ تهمت و افترائى خوددارى ننموده اند ؛ و بالمآل، به فكر ضربه اقتصادى افتادند . و به خيال باطل خودشان، كمر حوزه هاى علميّه را شكستند . و اين همان توطئه مزوّرانه اى است كه منافقين، عليه پيامبر صلى الله عليه وآله به كار بستند . أمّا خداوند آنها را رسوا كرد : « هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لَا تُنْفِقُواْ عَلَى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ حَتَّى يَنْفَضُّواْ وَ للَّهِ ِ خَزَآئِنُ السَّماوَاتِ وَ الْاَرْضِ وَ لَكِنَّ الْمُنَافِقِينَ لَا يَفْقَهُونَ » (4). آنها كسانى هستند كه مى گويند انفاق نكنيد بر كسانى كه حضور پيامبر خدا هستند تا آنكه پراكنده شوند، در حالى كه همه خزينه هاى آسمان و زمين از خدا است ؛ وليكن منافقين درك نمى كنند . و يا مانند همان نقشه اى است كه پس از وفات پيامبر صلى الله عليه وآله به جهت غصب فدك طرح نمودند . و اميرالمؤمنين على عليه السلام در اين باره فرمود : « بَلى كانَتْ فِي أَيْدِينا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ ما أَضَلَّتْهُ السَّماءُ، فَشَحَّتْ عَلَيها نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْها نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِينَ، وَ نِعْمَ الحَكَمُ اللَّهُ » (5).

ترجمه : آرى، از تمام آنچه آسمان بر آن سايه گسترده بود، تنها فدك در دست ما بود، كه گروهى بر آن بخل ورزيدند و گروه ديگرى از آن چشم پوشيدند، به هر حال پروردگار بهترين داور است . گويا اينها قسم ياد كرده اند كه بذر اعتراضهاى بى اساس را در مغزها و دلها بپاشند و آتش شكّ و ترديد را در سينه ها

بيفروزند، و با سخنان ياوه و سخيف، مذهب شيعه و مقدّساتش را به باد انتقاد گيرند ؛ « يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِاَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَو كَرِهَ الْكافِرُونَ » (6). چه خوب است آنها از استدلالات علمى و فقهى دست بشويند و آن را به اهلش واگذارند ؛ زيرا خواه ناخواه كار آنها به چنين هرج و مرجها و ياوه سرائيهاى بى سر و تهى مى انجامد . اگر اينها فقهايى آگاه و دانشمندانى بى غرض و محقّقانى حق جو و حق خواه باشند :

1 - چرا از ميان اخبار و احاديث متعارضه، تنها به اخبارى اكتفا مى كنند كه خواسته اين نويسندگان را تأمين مى كند ؟! 2 - چرا بعضى از روايات و عبارات را ( كه ذيل آنها خلاف نظر اين نويسندگان را اثبات مى كند ) تقطيع مى كنند ؟! 3 - چرا پاره اى از اعتراضات را ( كه بدواً متوجّه روايات بوده و فقهاء به همه آن اعتراضات جوابهاى قاطع داده اند ) از كتب فقهاء اقتباس نموده، ولى از ذكر جوابهاى آن خوددارى كرده اند ؟!

4 - چرا در نقل عبارات فقهاء ، رعايت امانت در نقل را نكرده و علناً به آنها خيانت نموده اند ؟!

5 - چرا از اقوال شاذّه كه هيچ يك از فقهاء به آنها توجّه نكرده اند، سوء استفاده نموده، آراء فقهاى بزرگ و اقوال مشهوره را ناديده گرفته اند ؟!

6 - چرا با اينكه مبناى فقه، بر استدلال و كتاب و سنّت است، در بعضى موارد هوچى گرى را مبناى حكم قرار داده اند ؟! 7 - چرا متن بعضى از روايات را كه خلاف مطلوب اين نويسندگان را اثبات مى كند، ذكر نكرده اند و به

ترجمه اجمالى و سربسته اكتفا نموده اند ؟!

8 - چرا در بعضى موارد صرفاً به ادّعاء اكتفا كرده، هيچ دليلى ابراز ننموده اند ؟!

9 - چرا به استحسانات عقلى و قياس كه از نظر فقه شيعه مطرود و ممنوع است، استشهاد كرده اند ؟!

10 - چرا اينقدر به دانشمندان و فقهاء اهانت و جسارت روا داشته اند ؟!

11 - چرا روات و رجالى كه جلالت قدر و عظمت شأن آنان مورد تأييد همه علماى شيعه است و احدى جرح و قدحى در مورد آنان نكرده، بى جهت مورد حمله قرار داده، و روايات منقوله آنان را تلقّى به قبول نكرده اند ؟!

12 - چرا از روايات معتبره شيعه، در بعضى موارد صرف نظر كرده اند و به كتابهاى تحريف شده « تورات و انجيل »، و به احاديثى كه روات آنها جعل حديث را عبادت مى دانستند، تكيه نموده اند ؟!

13 - چرا به جعل حديث پرداخته، ابوهريره وار مطابق دلخواه جملاتى به روايات افزوده اند ؟!

14 - چرا در معنى كردن آيه و روايت به قوانين ادبى توجّه نكرده اند، و عبارات را به دلخواه خود، ترجمه نموده اند ؟!

و چرا ... ؛ و چرا ... ؛ و چرا ... ؟!

آيا وظيفه هر مسلمانى نيست كه نقاب از چهره اين افراد كينه توز و مغرض بردارد و مردم ساده لوحى را كه همچون پشه ناتوان و ضعيفى، كه در لانه عنكبوت گرفتار شده، از دام اين شيّادان نجات دهد ؟!

آيا نبايد خيانتها و دزديهايى كه در نقل عبارات و روايات كرده اند، بر ملا گردد تا اين عناصر ناپاك رسوا گردند ؟!

آيا وظيفه نيست كه از حريم شيعه حمايت شود و از اين نَفَسهاى شومى كه به هذيانات

توسّل جسته اند جلوگيرى شود ؟!

« وَ إِذَا قِيلَ لَهُمْ لَا تُفْسِدُوا فِى الأَرْضِ قَالُوا إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ * أَلَا إِنَّهُمْ هُمُ المُفْسِدُونَ وَلَكِنْ لَا يَشْعُرُونَ » (7).

اين رساله مختصرى كه تقديم خوانندگان محترم مى شود، بحثى است كوتاه پيرامون مسأله خمس، از ديدگاه قرآن و سنّت، كه به منظور روشن شدن بعضى از حقايق نگاشته شده است ؛ البته در جلد اوّل بيشتر به آيه شريفه خمس توجّه شده و در جلد دوّم به مسائل ضرورى ديگرى كه مربوط به همين مسأله است، پرداخته مى شود.

اميد است مورد قبول ذات مقدّس پروردگار و مورد نظر ولىّ اللَّه الأعظم، حضرت بقيّة اللَّه، حجّة ابن الحسن العسكرى - ارواحنا فداه - قرار گيرد . سيّد حسن فقيه امامى اصفهان - مدرسه علميّه نيم آورد يكشنبه 11/2/56 ؛ مطابق با 12 جمادى الاولى 1397

مقدّمه مولف

بِسمِ اللَّهِ الرَّحمن الرَّحيم « الحمد للَّه الّذي أنار سرائر العلماء، فهم من خشيته مشفقون . و صان بصائرهم من مشاهدة الأغيار، فهم عن اللّغو معرضون . و اطّلعهم على أسرار توحيده، فهم في صلاتهم خاشعون . و اسمعهم حديث تمجيده، فهم لعهدهم و اماناتهم راعون . و دفع هممهم بطاعته و شرف قدرهم بخدمته، فظهر لهم سرّ قوله تعالى : « فهم في ما اشتهت أنفسهم خالدون ». ففي ذلك فليتنافس المتنافسون . و الصّلاة و السّلام على واسطة كلّ فضل و ينبوعه و أساس كلّ مكنون و مجموعه سيّد الأنبياء و سند الأصفياء مظهر الشريعة و برهان الحقيقة، سيّدنا و مولانا محمّد - صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم - و على آله الطيّبين الطّاهرين، الّذين هم أساس الدّين و عماد اليقين و

اليهم يفى ء الغالي و بهم يلحق التالي و لهم خصائص حقّ الولاية و فيهم الوصية و الوراثة . و اللعن الدّائم على أعدائهم أجمعين من الآن إلى قيام يوم الدّين ». آنچه در اين كتاب مى خوانيد، تحليلى دقيق و بررسى كاملى پيرامون مسأله «خمس» از ديدگاه قرآن و سنّت است ؛ و ريشه و اساس اين مسأله آيه مباركه ذيل است كه مى فرمايد : « وَ اعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُم مِّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِى الْقُرْبَى وَ الْيَتامَى وَالْمَسَاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ إِن كُنتُمْ آمَنتُم بِاللَّهِ وَ مَآ أَنزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الْفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ وَ اللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ » (8).

و، اى مؤمنان، بدانيد هر چيزى را كه به غنيمت به دست آوريد، « يك پنجم » آن، متعلّق به خدا و رسول و خويشان او و يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان است، اگر به خدا و به آنچه بر بنده خود (محمّد) در روز جدا شدن حقّ از باطل، روزى كه دو گروه (مؤمن و كافر) روبرو شدند، خدا نازل فرمود ايمان آورده ايد، وبدانيد كه خدا بر هر چيز تواناست .

نكات و احكامى كه از متن آيه شريفه فهميده مى شود با دقّت در ريشه لغاتى كه در اين آيه به كار رفته، و هيآت و قيودى كه در متن آيه مشاهده مى شود، و با توجّه به تقديم و تأخير كلمات و انتخاب حروف ويژه، و با تدبّر در ريزه كاريهايى كه از نظر ادبى به چشم مى خورد، بيست نكته قابل توجّه از اين آيه به دست مى آيد، كه ما در آغاز، فهرست وار، به آنها اشاره خواهيم نمود

و سپس در بحثهاى آينده، به مناسبت، نسبت به هر يك از اين نكات كه نياز به توضيح داشته باشد، به بحثى گسترده و مستدل خواهيم پرداخت .

1 - حكم خمس مؤكّد به تأكيدات متعدّده اى است كه نظير آن در آيات الاحكام كمتر ديده مى شود .

الف - جمله « و اعلموا »، قبل از بيان حكم ذكر شده و اين اشاره به عدم نسخ حكم است نه صرف تنبيه (9)، با توجّه به اينكه ممكن بود به جاى اين كلمه « أَلا »، كه آن نيز براى تنبيه است، به كار رود .

ب - بيان حكم باكلمه «أنّ»، كه صرفاً به منظور تأكيد به كار مى رود، شروع شده است

ج - كلمه « أنَّ » باز به منظور تأكيد تكرار شده است .

د - پس از بيان حكم، با خطاب « إن كنتم مؤمنين » مخاطبين تهييج شده اند (10).

2 - اقرار به وجوب خمس و اداى آن از لوازم ايمان شمرده شده است ؛ « واعلموا ... إن كنتم آمنتم باللَّه ».

فخر رازى مى نويسد :

« إن كنتم آمنتم باللَّه، فاحكموا بهذه القسمة . و هو يدلّ على أنّه متى لم يحصل الحكم بهذه القسمة لم يحصل الإيمان باللَّه » (11).

ترجمه : اگر ايمان به خدا آورده ايد، به اين تقسيم حكم كنيد ؛ و اين دلالت دارد براينكه هر گاه مطابق اين تقسيم، حكم نشد، ايمان به خدا حاصل نشده است .

3 - اين حكم همگانى و عام است و منحصر و محدود به گروه خاصّى نيست ؛ زيرا ضمير جمع مخاطب كه مربوط به عموم مخاطبين است، چهار نوبت تكرار شده است : « اعلموا - غنمتم -

كنتم - آمنتم ».

4 - متعلّق خمس فقط چيزى است كه بر آن « غنيمت » اطلاق شود، و ما به يارى خداوند در بحثهاى آينده - با دلايلى روشن و قاطع - اثبات خواهيم نمود كه : غنيمت از نظر ريشه لغت و استعمالات عرب منحصر به غنائم جنگى نيست، بلكه بر مطلقِ درآمدها اطلاق مى شود .

5 - صِرف حصول غنيمت سبب وجوب خمس است و نظرى به فاعل نيست، مگر به صورت تَبَعى (12) پس اگر مادّه « غنيمت » صدق كند، خمس واجب مى شود، اگر چه فاعل در تحصيل آن نقشى نداشته باشد .

و شايد علّت اينكه عدّه اى در ميراث و هبه و جايزه و هديه ( در صورتى كه مادّه غنيمت بر آنها صادق آيد )، خمس را واجب مى دانند ، همين باشد كه فاعل بالاصاله مقصود نيست .

6 - در صورتى كه شخص در تحصيل غنيمت دخالتى نداشته و غنيمت بدون زحمت وارد ملك شخصى وى شده باشد، ولى فاعل آن را غنيمت به حساب نياورده، اين غنيمت مشمول خمس نيست ؛ مثلاً آنكه : اگر ماهى در تور صيّاد قرار گرفت و سپس از تور خارج شد، خمس اين ماهى بر ذمّه صيّاد نيست ؛ زيرا در آيه فعل « غنمتم » به صيغه معلوم آمده و در فعل معلوم دخالت فاعل لحاظ شده ، گرچه قبلاً گفتيم كه توجّه متكلّم در فعل ماضى نسبت به فاعل تبعى است ، ولى در عين حال متكلّم به فاعل بى توجّه هم نيست ؛ و ممكن است روايت علىّ بن مهزيار ( كه إن شاء اللَّه به تفصيل ، در متن و

سند آن ، به بحث خواهيم پرداخت ) كه مى فرمايد : « فالغنائم و الفوائد - يرحمك اللَّه - فهي الغنيمة يغنمها و الفائدة يفيدها » ، اشاره به همين مطلب باشد ؛ و نيز به همين جهت در خمس اخراج مؤنه را شرط تعلّق وجوب مى دانند ، زيرا اگر كسى هزار تومان درآمد داشت و هزار تومان نيز خرج كرد، نه خودش و نه عرف ، هيچ يك او را صاحب غنيمت نمى دانند، اگر چه بر هزار تومان اوّل - ذاتاً و بالإصاله - اطلاق لفظ غنيمت، صادق است .

7 - بر هر چيز غنيمت صدق كند، خمس به آن چيز تعلّق مى گيرد، چه مكلّف براى به دست آوردن آن تحمّل رنج و مشقّت و اِعمال نيرو و قدرت كرده باشد و چه با كمال راحتى و سهولت به آن دست يافته باشد .

زيرا همان طور كه ملاحظه مى فرمائيد، در آيه فعل ثلاثى مجرد « غنمتم » به كار رفته است نه فعل ثلاثى مزيدِ « اغتنمتم » ؛ و فرق بين ثلاثى مجرد و ثلاثى مزيد را در اين زمينه از تفسير كشّافِ زمخشرى (13)، در تفسير آخرين آيه سوره بقره ( در بيان فرق بين كَسَب و اكتَسَبَ )، مى توان به دست آورد .

همچنين آقا هادى، فرزند ملّا صالح مازندرانى (14) مى نويسد : « چهارم : تصرّف ؛ يعنى حيله انگيختن و سعى نمودن در تحصيل چون « اكتسب المال » ؛ يعنى سعى نمود در تحصيل مال ؛ و « كسب » به معنى تحصيل چيزى است به هر نحوى كه اتّفاق افتد، بدون اعتبار مبالغه و سعى ».

8 - هر چه

بر آن، غنيمت اطلاق شود مشمول خمس است، و مخصوص به غنيمت خاصّى نمى باشد و هيچ چيز از اين مستثنى نيست ؛ و « من شى ء » در آيه كريمه ، به همين معنى اشاره دارد ؛ زيرا كلمه « شى ء » با آن سعه و شمولى كه دارد، به وسيله «مِن» ( كه به اصطلاح مِن بيانيه است ) كلمه « ما » در « ما غنمتم » را ( كه به اصطلاح از مبهمات است )، تفسير و توضيح مى دهد .

9 - در تعلّق خمس به غنيمت، گذشتن يك سال تمام شرط نيست؛ بلكه به مجرّد به دست آوردن آن ، خمس واجب مى شود و حكم به جواز تأخير در پرداخت از باب تسهيل بر مكلّفين است . آنچه اين مطلب را در متن آيه شريفه تفهيم مى كند، كلمه « فاء » در « فأَنّ للَّه خمسه » است ؛ زيرا « فاء » به اجماع اهل ادب، براى ترتيب و اتّصال و به تعبير ديگر در مورد پى آمدن چيزى بدون مهلت، به كار مى رود .

10 - حكم وجوب خمس حكمى دائمى و غير موقّت است ؛ زيرا اين حكم با جمله اسميّه « فانّ للَّه خمسه »، كه براى دوام و ثبوت است، بيان شده؛ همچنان كه شرط « إن كنتم آمنتم باللَّه » نيز بر اين معنا دلالت دارد .

11 - خمس مختص به خدا است و اين اختصاص به جهت سلطنت و حاكميّت بارى تعالى است و اختصاص آن به رسول اكرم صلى الله عليه وآله و ذى القربى، عين اختصاص آن به خدا است ( كه بعداً به تفصيل شرح داده خواهد

شد ). كلمه « لام » و اسم جلاله «اللَّه» در « للَّه »، براى اثبات همين دو مطلب در آيه شريفه انتخاب شده است و تقدّم خبر ( للَّه ) بر اسم ( خمسه ) نيز، مفيد همين مطلب است .

12 - خمس، حقّى مالى و خارجى است، نه يك حقّ شخصى و در ذمّه ؛ وبه همين جهت عموم فقهاء مى گويند : « اگر كسى از دنيا رفت واموالى دارد كه به آنها خمس تعلّق گرفته و ضمناً ديونى هم دارد، خمس بر ديون ميّت مقدّم است » ؛ ونيز بر اين عقيده اند كه : «اگر متعلّق خمس قبل از اداى خمس ، بدون تفريط تلف شود، خمس ساقط است» ؛ و كاشف اين نكته اضافه شدن « خمس » به ضمير « خمسه » است ، كه آن ضمير به «ما» برمى گردد و «ما» به قرينه جمله صله (غنمتم)، به معنى غنيمت است ؛ بنابر اين معنى آيه چنين مى شود : «خمس غنيمت مختص به خدا است».

13 - خمس به شش قسمت تقسيم مى شود، همچنان كه در ظاهر آيه، مصارف ششگانه به ترتيب به چشم مى خورد :

« اللَّه - الرّسول - ذى القربى - اليتامى - المساكين - ابن السبيل ».

14 - خمس حقّ مشتركى بين خدا و رسول و ذى القربى نيست كه به نسبت بين آنها تقسيم شود، بلكه خمس مختصّ به پروردگار است و آنچه مختصّ به اوست، عيناً مختصّ به پيامبر اوست و آنچه مختصّ به پيامبر اوست ، مختصّ به ذوى القرباى پيامبر است؛ زيرا مى بينيم، ابتدا خداوند حكم را در ضمن يك كلام تام « فانّ للَّه خمسه »

ذكر فرموده و بعداً با « واو » كلمه « الرّسول » را به « اللَّه » عطف نموده و سپس « لام » را تكرار فرموده است ، با اينكه در اين نوع عطف نيازى به تكرار لام نيست (15).

15 - اختصاص اين حكم به پيامبر صلى الله عليه وآله به خاطر ولايت و حكومت او است ؛ زيرا همان طور كه در انتخاب اسم جلاله ( اللَّه ) گفتيم، در اينجا نيز از بين القاب پيامبر صلى الله عليه وآله ، لقب رسول انتخاب شده است و به الف و لام، كه اشاره به مدخول است ، تزيين شده، به منظور اينكه مخاطبين بدانند كه اختصاص خمس به پيامبر صلى الله عليه وآله به جهت مقام رسالت و مرجعيّت و امارت و سلطنت و حكومت پيامبر صلى الله عليه وآله است، نه به خاطر شخص پيامبر (16).

16 - مراد از ذى القربى خويشان پيامبرند، نه خويشان پرداخت كننده خمس، زيرا « الف و لام » در « القربى » قائم مقام ضمير غائب است و مانند آن است كه گفته شود : « فللَّهِ ِ و للرّسول و لذى قرباه » و معنى عبارت اين است كه : « خمس حقّ خدا و پيامبر صلى الله عليه وآله و خويشان اوست ( يعنى خويشان پيامبر ) » .

و در آينده - به تفصيل - در اين جهت ، بحث خواهد شد .

17 - ذى القربى همه خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله أعمّ از دور و نزديك نيستند، بلكه از نزديكترين افراد به پيامبرند ( از جهت نسب ) ؛ زيرا « قربى » صيغه مبالغه

است، و نهايت قرب و نزديكى را افاده مى كند، همان طورى كه بدر الدّين محمّد زركشى ( متوفّاى 794 ه ق )، در كتاب «البرهان فى علوم القرآن» (17) ، در بحثى كه به صيغه هاى مبالغه اختصاص داده، وزن « فُعلى » را به عنوان يكى از صيغه هاى مبالغه ذكر كرده، مى گويد : « (ما جاء على فُعلى) و أمّا فُعلى فيكون إسماً كالشورى والرجعى ... و يكون صفة كالحسنى ... » ؛ يعنى يكى از انواع صيغه هاى مبالغه، آن كلماتى است كه بر وزن « فُعلى » آمده و آنها گاهى اسم است ؛ مثل : « شورى » و « رجعى »، و گاهى صفت است ؛ مانند : « حُسنى ».

18 - همه كسانى كه انتساب و قرب به پيامبر صلى الله عليه وآله دارند، استحقاق اين سهم را ندارند ؛ بلكه آن كسى استحقاق اين سهم را دارد كه علاوه بر انتساب و خويشى، امارت و مرجعيّت و سلطه و حاكميّت واقعى و الهى داشته باشد، به قرينه عطف ذى القربى به « اللَّه » و « الرّسول » با توجّه به تكرار لام (18).

19 - در هر زمان ذى القربى با توجّه به مطلب فوق بيش از يك نفر نيست ؛ به دليل آنكه در آيه شريفه، امكان داشت به صيغه جمع « ذوى القربى » گفته شود ؛ يعنى خويشاوندان نزديك ؛ ولى به صيغه مفرد ( ذى القربى ) آمده است كه به معنى خويش نزديك مى باشد .

20 - يتامى و مساكين و ابن سبيل نيز بايد از خويشان نزديك پيامبر صلى الله عليه وآله باشند ؛ و با دقّت مى توان

اين قيد و خصوصيّت را از آيه به دست آورد . حال بهتر است عين عبارت « زبدة المقال » را نقل و ترجمه كنيم . مى فرمايد :

« هذا مع امكان أن يقال في مقام البحث و الإحتجاج انّه قد تكرر لام التّمليك في كلّ من ذوى السّهام الثلاثة في الثلاثة الاوّل دون الأصناف الثّانية . حيث إكتفى فيها بالعطف على ذي القربى من دون إعادة لام التمليك . هذا يشعر بأنَّ الطوائف الثلاثة ليسوا بخارجين من حريم ذى القربى بل إنّما هم من أغصانه و فروعه » (19).

ترجمه : ممكن است در مقام بحث و استدلال گفته شود كه لام تمليك در هريك از صاحبان سهام در سه سهم اوّل ذكر و تكرار شده است، ولى در سه سهم دوّم لام تكرار نشده و تنها به عطف بر «ذي القربى» اكتفا شده، بدون لام تمليك، و اين اشعار دارد به اينكه اين سه طائفه ( يتامى و مساكين و ابن سبيل ) از حريم ذى القربى خارج نيستند ؛ بلكه اينها از شاخه ها و فروعات همان ذى القربى هستند .

براى آگاهى بيشتر نسبت به مضمون آيه شريفه، به سؤالاتى كه ممكن است براى خوانندگان محترم پيش بيايد، در ضمن فصولى پاسخ مى گوييم .

فصل اوّل

نخستين حكم در موضوع اموال و حقوق خدا و رسول صلى الله عليه وآله

سؤال - نخستين حكمى كه در موضوع اموال و حقوق خدا و رسول صلى الله عليه وآله، با قيد تقسيم آن نازل گرديد و به مرحله اجرا درآمد چه حكمى بود ؟

جواب - گرچه حكم زكات در ضمن آيات سوره روم وسوره مؤمنون، كه از جمله سُوَر مكّى هستند، به چشم مى خورد و ظاهر اين آيات دلالت دارد كه حكم زكات

پيش از هجرت تشريع شده است، ولى عملاً تا سال نهم هجرت از تقسيم زكات وتشكيل بيت المال، اثرى در متون اسلامى يافت نمى شود، بلكه از ظاهر روايات استفاده مى شود كه وجوب زكات، درسال نهم هجرى به مسلمين ابلاغ گرديده است.

مرحوم كلينى و شيخ صدوق رحمهما الله در بحث زكات از عبداللَّه بن سنان نقل مى كنند و او از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده كه فرمود :

« لمّا أُنزلت آية الزكاة « خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرَهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهَا » (20)، و أُنزلت في شهر رمضان، فأمر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مناديه فنادى في النّاس أنّ اللَّه فرض عليكم الزّكاة كما فرض عليكم الصّلاة، ففرض اللَّه عزّوجلّ عليهم من الذهب و الفضة و فرض الصدقة من الإبل و البقر و الغنم و من الحنطة و الشعير و التمر و الزبيب، فنادى فيهم بذلك في شهر رمضان و عفا لهم عمّا سوى ذلك ، قال : ثمّ لم يفرض لشى ء من أموالهم حتّى حال عليهم الحول من القابل . فصاموا و أفطروا، فأمر مناديه فنادى في المسلمين : أيّها المسلمون زكّوا أموالكم تقبّل صلاتكم، قال: ثمّ وجّه عمّال الصدقة وعمّال الطسوق»(21).

ترجمه : هنگامى كه آيه زكات « خذ من أموالهم ... » نازل گرديد و نزول آن در ماه رمضان ( سال نهم از هجرت (22) ) بود، پس پيامبر صلى الله عليه وآله به منادى خود امر فرمود ( كه وجوب زكات را اعلام كند )، پس وى در بين مردم اعلام نمود كه خداوند زكات را بر شما واجب فرموده، همچنان كه نماز را بر شما واجب فرمود . پس خداوند برمردم واجب كرد (زكات

را) از طلا و نقره و واجب كرد زكات را از شتر و گاو و گوسفند و از گندم و جو و خرما و كشمش ؛ اين حكم را در ماه رمضان بين مردم اعلام كرد و غير از اين (نه چيز) را عفو فرمود ؛ سپس عبداللَّه بن سنان گفت : امام صادق عليه السلام فرمود : تا سال آينده چيزى بر آنها واجب نشد، پس روزه گرفتند و افطار كردند و پيامبر صلى الله عليه وآله به منادى خود امر فرمود كه او در بين مسلمين اعلام كند كه : اى مسلمانها ، زكات اموالتان را بدهيد تا نمازتان قبول شود .

امام فرمود : سپس ( آن حضرت ) عاملين زكات و عاملين ماليات را ( براى گرفتن و دريافت از مردم ) فرستاد .

زكات فطره

علّامه مجلسى رحمه الله مى گويد :

« قال في المنتقى في حوادث السنة الثّانية من الهجرة ... . و في هذه السنة نزلت فريضة رمضان في شعبان هذه السنة، وأمر بزكاة الفطر على ماروى عن أبى سعيدالخدرىّ قال : نزل فرض شهر رمضان بعد ما صرفت القبلة إلى الكعبة بشهر في شعبان على رأس ثمانية عشر شهراً من مهاجر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، فأمر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله في هذه السنة بزكاة الفطر قبل أن يفرض الزكاة في الأموال ... . و في هذه السنة كانت غزوة بدر » (23).

ترجمه : در كتاب المنتقى ( إلى مولود المصطفى، تأليف كازرونى ) (24)، در حوادث سال دوّم هجرى مى گويد : و در اين سال فريضه (روزه) رمضان نازل گرديد، البته در ماه شعبان همين سال ؛ و پيامبر اسلام

صلى الله عليه وآله بنابر آنچه از أبى سعيد خدرى روايت شده، دستور زكات داد .

أبو سعيد گفت : پس از اينكه قبله به سوى كعبه انتقال پيدا كرد، در ماه شعبان، هيجده ماه بعد از هجرت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، فريضه ماه رمضان نازل شد .

پس پيامبر صلى الله عليه وآله در همين سال دستور زكات فطره را صادر فرمود، قبل از اينكه زكات در اموال را واجب گرداند ... . و در همين سال جنگ بدر واقع شد .

فريضه خمس

لا اگر آيه شريفه « إنَّمَا غَنِمْتُم ... » در غزوه بنى قينقاع به پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله ابلاغ شده باشد (25) و يا آيه در جنگ احد (26) نازل شده باشد، در اين صورت، زكات فطره قبل از فريضه خمس تشريع شده ؛ زيرا غزوه بنى قينقاع روز شنبه، پانزدهم شوّال سال دوّم هجرى و جنگ احد هفتم شوّال سال سوّم هجرى واقع شده، در حالى كه زكات فطره، همچنان كه گذشت، در ماه رمضان سال دوّم هجرى تشريع شد .

و اگر نزول آيه در جنگ بدر باشد، همچنان كه بعضى ديگر معتقدند تشريع فريضه خمس و زكات فطره، هم زمان انجام گرفته ؛ زيرا همان طور كه ديديم، هر دو در ماه رمضان سال دوّم هجرى بوده است .

فصل دوّم

چرا حكم زكات صورت عمل به خود نگرفت؟

سؤال - چرا حكم زكات كه در آيات مكّى (قبل از هجرت) نازل شده بود، صورت عمل به خود نگرفت، امّا آيه خمس بلا فاصله به مرحله اجرا در آمد ؟

جواب - براى آنكه دانسته شود چرا حكم خمس بلا فاصله به مرحله اجرا درآمد، بايد با دقّت بيشترى زندگانى پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله را بررسى نمود .

پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله براى پيشبرد اهداف مقدّس خويش ناچار بود ابتدا حكومت عدلى تشكيل دهد واز اين راه، دين خدا را گسترش دهد واحكام و قوانين اسلامى را به مرحله اجرا در آورد، تا بدين وسيله دشمنانى كه در كمين اسلام نشسته اند را از ميان بردارد و به زندگانى پراكنده و قبيله اى عرب خاتمه دهد، تا نيروهاى سرشار اين نژاد خون گرم را در مسير حقّ بسيج نمايد .

به خاطر

همين امر بود كه در مكّه معظّمه، در موسم حجّ بذر حكومت اسلامى را پاشيد، با مردم مدينه پيمان بست و طولى نكشيد كه آن حضرت به مدينه هجرت فرمود و از بدو ورود، حكومت اسلامى را طرح ريزى نمود و براى اوّلين بار، با اقامه نماز جمعه در مسجد قبا، هدف خود را مشخّص فرمود .

بديهى است كه مقام رهبرى وحكومت با امور اقتصادى پيوندى ناگسستنى دارد؛ زيرا حكومت داراى شئونى است كه نياز به مصارف و مخارج سنگين دارد ، و همان طورى كه قبلاً اشاره شد و بعداً نيز به تفصيل گفته خواهد شد ، « أنفال، خمس ، فَى ء و صفايا » به اصطلاح « مِلك أمارى » هستند، نه ملك شخصى، ومتعلّق به منصب رهبرى و قيادت اسلامى است، و براى تأمين مخارج مربوط به شئون حكومتى مى باشد نه براى مخارج شخصى .

در كتاب شريف وسائل الشّيعة از حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود :

« و أمّا ما جاء في القرآن من ذكر معايش الخلق و أسبابها فقد أعلمنا سبحانه من خمسة أوجه : وجه الامارة ، و وجه العمارة ، و وجه الإجارة ، و وجه التّجارة ، و وجه الصّدقات ؛ فامّا وجه الامارة ، فقوله : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء فانّ للَّه خمسه ... » » (27).

ترجمه : امّا آنچه در قرآن نسبت به راهها و اسباب زندگانى مردم آمده، همه آنها را خداوند سبحان به ما تعليم داده است كه از پنج راه مى باشد :

1 - از راه حكومت و زمامدارى ؛ 2 - از راه آباد كردن ؛ 3 - از راه

اجاره ؛ 4 - از راه تجارت ؛ 5 - از راه صدقات . امّا از راه امارت و حكومت ؛ پس گفتار خداوند است كه مى فرمايد : بدانيد كه آنچه را غنيمت مى بريد، خمس آن از خدا است ...؛ ودر رابطه باحديثى كه ذكر شد، در باب ديگرى از همين كتاب، از حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه فرمود : « و أمّا وجه الصّدقات فانّما هي لأقوام ليس لهم في الامارة نصيب، و لا في العمارة حظّ و لا في التّجارة مال » (28). ترجمه : امّا راه صدقات ؛ پس آن صدقات نصيب كسانى است كه نه در حكومت سهمى دارند و نه در آبادى بهره اى و نه در تجارت مالى . ضمناً، مسلمين از اقتصاد كاملى در بدو امر برخوردار نبودند و بنيه اقتصادى آنها را بيشتر غنائم تشكيل مى داد ؛ بنابراين بايد ابتدا قوّه مجريّه بنيانگذارى و بنيه اقتصادى آن تقويت شود و حكومت شكل بگيرد ، سپس قوانين به مرحله اجرا در آيد ؛ همچنان كه حضرت على عليه السلام مى فرمايد : « و إنّه لا بدّ للنّاس من أمير بَّرٍ أو فاجرٍ يعمل في إمرته المؤمن . و يستمتع فيها الكافر، و يبلغ اللَّه فيها الاجل، و يجمع به الفى ء، و يقاتل به العدو، و تأمن به السبل، ويؤخذ به للضعيف من القوى حتّى يستريح به برّ و يستراح من فاجر » (29). ترجمه : به ناچار براى مردم رهبر و زمامدار لازم است، خواه نيكوكار باشد يا بدكار، كه مؤمن در پناه حكومت او به طاعت مشغول باشد و كافر نيز بهره مند شود ( همه طبقات

از هرج و مرج در امان باشند ) و خداوند، در زمان او هر كه را به اجل مقدّر مى رساند ( مردم به مرگ طبيعى مى ميرند ) و به توسّط او ماليات جمع آورى مى شود و راهها ايمن مى گردد و حقّ ضعيف و ناتوان از قوى و ستمكار گرفته مى شود، تا نيكوكار در رفاه و از ( شرِّ ) بدكار آسوده ماند . ملاحظه مى فرمائيد، حضرت على عليه السلام امير و زمامدار را عامل جمع آورى ماليات معرّفى مى كند، قطع نظر از خوبى و بدى وى . نتيجه آنكه، پيامبر صلى الله عليه وآله، مأمور است طبق صريح قرآن كه مى فرمايد : « خذ من أموالهم صدقة » (30)، زكات را از مردم بگيرد و كارمندانى براى جمع آورى زكات تعيين كند، كه در قرآن به نام « العاملين عليها » (31) ياد شده است ؛ و اين كار بستگى به وجود قوّه مجريّه دارد و قوه مجريّه نيز به يك بنيه اقتصادى سرشارى نياز دارد، كه در اوائل هجرت بهترين راه تأمين آن، غنائم بود . بهترين شاهد آنچه در اين فصل، گفتيم آن است كه مرحوم كلينى رحمه الله كتاب كافى را به سه قسمت تقسيم نموده است : 1 - اصول ( كه مشتمل بر مباحث توحيد و نبوّت و امامت است ) .

2 - فروع ( كه حاوى مسائل فروع دين و به طور كلّى مسائل فقهى است ) . 3 - روضه ( كه مشتمل بر اخبار مختلفه است ) . و مؤلّف اين كتاب با آن بينش خاصّى كه داشته ، مسأله خمس را در ضمن مسائل فرعى ذكر

نكرده، بلكه مسأله خمس را به خاطر اينكه از شئون رهبرى اسلامى است ، در جلد اوّل و به دنباله مسائل مربوط به امامت، مطرح نموده است .

فصل سوّم

آيا كسى قبل از جنگ بدر ، خمس غنائم را اخراج كرده؟

سؤال - آيا كسى قبل از جنگ بدر، خمس غنائم را اخراج كرده است و به حضور پيامبر صلى الله عليه وآله آورده است ؟

جواب - در اينكه اوّلين خمسى كه در اسلام اخراج و تقسيم شده ، چه زمان و به وسيله چه كسى بوده، نظر قاطع و رأى ثابتى وجود ندارد ؛ بلكه در تاريخ در اين زمينه، عبارات مختلفى به چشم مى خورد ؛ مثلاً واقدى مى گويد : « فلمّا رجع عبداللَّه بن جحش من نخلة، خمس ما غنم و قسم بين أصحابه ساير الغنائم فكان أوّل خمس في الإسلام ... » (32).

ترجمه : هنگامى كه عبداللَّه بن جحش از سريه نخله بازگشت، غنائم را پنج قسمت نمود و (چهار قسمت) بقيّه آن را بين يارانش تقسيم نمود ؛ و اين اوّلين خمس در اسلام بود . بدون فاصله در صفحه ديگر مى گويد : « عن أبى بردة بن نيار، أنّ النّبى - صلى اللَّه عليه و آله و سلّم - وقف غنائم أهل نخلة و مضى إلى بدر حتّى رجع من بدر، فقسّمها مع غنائم أهل بدر وأعطى كلّ قوم حقّهم » (33). ترجمه : از ابى بردة بن نيار نقل شده است كه پيامبر صلى الله عليه وآله غنائم اهل نخله را نگهدارى نمود و به جنگ بدر رفت، تا وقتى كه از بدر بازگشت، آنگاه غنائم نخله را با غنائم اهل بدر تقسيم نمود و به هر كس حقّش را عطا فرمود . يعقوبى

نيز در ضمن نقل سريه نخله مى گويد : « فعزل رسول اللَّه صلى الله عليه وآله خمس العير و قسم سائرها لأصحابه، فكان اوّل خمس قسم في الإسلام » (34). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله خمس غنائم قافله را جدا نمود و بقيّه را بين اصحابش تقسيم فرمود ؛ و اين اوّلين خمسى بود كه در اسلام تقسيم شد . در اينجا خودِ پيامبر صلى الله عليه وآله را مقسم غنائم معرّفى مى كند، نه عبداللَّه بن جحش را.

أبوالفتوح رازى در ذيل آيه : « يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرَامِ قِتَالٍ فِيهِ ... » (35)، چنين آورده است : « مفسّران گفتند سبب نزول آيه آن بود كه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله عبدالرّحمن بن جحش را بفرستاد و او پسر عمّه رسول صلى الله عليه وآله بود، در ماه جمادى الاخر پيش از قتال بدر به دو ماه ؛ و در اين وقت هفده ماه از هجرت گذشته بود ... ؛ و نامه نوشته براى امير ايشان عبداللَّه بن جحش ...، عبداللَّه با ياران رفته ...، زد و خوردى رخ داده ... ؛ و كالاى ايشان به عنوان غنيمت به دست عبداللَّه و يارانش نصف گشته ...، رسول، آن مال، پيش خواست و خمس آن بيرون كرد . اوّل خمسى كه در اسلام بود آن بود وباقى را قسمت كرد ميان اصحاب سريه واوّل غنيمتى كه در اسلام بود، آن بود »(36). طبرى در تاريخ خود، در ذيل غزوه بنى قينقاع مى گويد : « و فيها كان أوّل خمس خمسه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله في الإسلام فأخذ رسول اللَّه صلى الله

عليه وآله صفيّه و الخمس و سهمه و فضّ أربعة أخماس على أصحابه فكان أوّل خمس قبضه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله » (37). ترجمه : در اين سال ( سال دوّم هجرت ) اوّلين خمس را رسول خدا در اسلام گرفت، پس رسول خدا گزيده ( غنائم ) را ( كه معروف به صفايا است ) و خمس و سهم خود را گرفت و چهار پنجم آن را بر اصحابش تقسيم كرد ؛ پس اين اوّلين خمسى بود كه رسول خدا گرفت . مرحوم علّامه مجلسى مى فرمايد : « و في تفسير الكلبي : إنّ الخمس لم يكن مشروعاً يومئذ ( يعني يوم بدر ) ، و إنّما شرع يوم احد » (38). ترجمه : در تفسير كلبى است كه خمس در روز بدر تشريع نشده بود و روز احد تشريع شد . مجمع البيان (39) نيز اين نقل را دارد . سؤال - آيا غنائم جنگى تنها بر پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله و امّت آن بزرگوار حلال شده، يا بر پيامبران پيشين و امّتهايشان نيز حلال بوده است ؟

جواب - ما اين بحث را در سه بخش خلاصه مى كنيم :

بخش اوّل : غنائم در كتب عهدين ؛

بخش دوّم : غنائم قبل از اسلام از نظر قرآن ؛

بخش سوّم : غنائم در روايات خاصّه و عامّه ؛

بخش اوّل : غنائم در كتب عَهدَين

در سفر تثنيه از تورات، درباره هر يك از شهرهايى كه ساكنانش مردم شهر خود را منحرف ساخته و آنها را به عبادت غير خدا دعوت نموده اند، چنين آمده است : « ساكنان آن شهر را به دم شمشير بكش و آن را با

هر چه در آن است و بهائمش را به دم شمشير هلاك نما و همه غنيمت آن را در ميان كوچه اش جمع كن و شهر را با تمامى غنيمتش براى يَهُوَه، خدايت، به آتش بالكلّ، بسوزان و آن تا به ابد، تلّى خواهد بود و بار ديگر بنا نخواهد شد » (40). همچنين در صحيفه يوشع، در مورد فتح شهر اريحا مى گويد : « و خود شهر و هر چه در آن است براى خداوند حرام خواهد شد ... ؛ شهر را گرفتند و هر آنچه در شهر بود، از مرد و زن و جوان و پير، حتّى گاو و گوسفند و الاغ را به دم شمشير هلاك كردند ... ؛ و شهر را با آنچه در آن بود به آتش سوزانيدند . ليكن نقره و طلا و ظروف مسين و آهنين را به خزانه خداوند گزاردند » (41).

بخش دوّم : غنائم قبل از اسلام از نظر قرآن

در سوره أنفال آمده است : « مَا كَانَ لِنَبىٍّ أَن يَكونَ لَهُ أَسْرَى حَتَّى يُثْخِنَ فِى الْأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللَّهُ يُرِيدُ الْأَخِرَةَ وَ اللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ * لَّوْلَا كِتَابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَآ أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ * فَكُلُواْ مِمَّا غَنِمْتُمْ حَلَالًا طَيِّباً وَ اتَّقُواْ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ » (42). ترجمه و مضمون آيه شريفه : و براى هيچ پيامبرى شايسته نبوده كه اسيران و دستگير شدگانى داشته باشد ، تا آنكه در زمين كشتار بسيار كند (43) و شما ( كه پيشنهاد گرفتن فديه از اسرا مى كنيد ) كالا و متاع دنيا را مى خواهيد و خدا آخرت را مى خواهد و خدا داراى عزّت و حكمت است ؛ و اگر حكم و

فرمانى از جانب خدا پيش بينى نشده بود، به خاطر آنچه ( از كفّار به عنوان فديه ) گرفته ايد، عذاب بزرگى به شما مى رسيد . پس بخوريد از آنچه غنيمت برده ايد كه حلال و پاكيزه است و از خدا بترسيد، خداوند آمرزنده و مهربان است . شأن نزول آيه كريمه : مفسّرين در شأن نزول آيه اين چنين گفته اند : روز بدر هفتاد نفر از مشركين اسير شدند . اصحاب به پيامبر پيشنهاد كردند كه آنها را آزاد كنند و از آنها فديه بگيرند . خداوند آنها را ملامت مى كند كه در سيره انبياى سلف، قرار نبوده اسيرانى را بگيرند ؛ بلكه قرار بر اين بوده كه همه را بكشند تا چشم ديگران به حساب افتاده و مشركين خوار گردند و پيامبران در روى زمين قدرت پيدا كنند و شما ( اصحاب رسول ) كه پيشنهاد فدا مى كنيد، نظرتان به دنيا است و خدا خواستار آخرت است . سپس خداوند حكم مقدّر خود را در مورد غنائم و فدا به مسلمين اعلام مى كند و بر آنها منّت مى نهد . عموم مفسّرين به اين شأن نزول تصريح كرده اند ( براى اطّلاع بيشتر به كتب تفاسير مراجعه شود ). مرحوم طبرسى در كتاب شريف مجمع البيان از ابن عبّاس نقل مى كند : « لو لا انّ اللَّه حكم لكم بإباحة الغنائم و الفداء في امّ الكتاب و هو اللوح المحفوظ لمسكم فيما استحللتم قبل الإباحة، عذاب عظيم، فإنّ الغنائم لا تحل لأحد قبلكم » (44). ترجمه : اگر حكم خدا به مباح بودن نبود و فداء در امّ الكتاب، كه لوح محفوظ است، به خاطر آنچه قبل

از حكم خدا مباح دانستيد، عذاب بزرگى به شما مى رسيد ؛ زيرا غنائم براى احدى قبل از شما حلال نبوده است . و عالم بزرگوار، فاضل مقداد، در ذيل آيات مورد بحث مى فرمايد : « « فكلوا ممّا غنمتم حلالاً طيّباً » إشارة إلى إباحة المغنم، قال صلى الله عليه وآله : فضّلت على الأنبياء بخمس ؛ بعثت إلى الكافة، و احلّ لي المغنم، و نصرت بالرّعب، و جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، و خصّصت بالشّفاعة ... ؛ و لمّا كانت الغنائم محرّمة على الأمم السّالفة، قال : حلالاً » (45). ترجمه : آيه « فكلوا ممّا ... » اشاره به مباح بودن غنائم است ؛ پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: من بر پيامبران به پنج چيز فضيلت داده شده ام ؛ بر همه مردم مبعوث شده ام، غنيمت براى من حلال شده است، به ترس يارى شده ام، زمين براى من مسجد و طهور قرار داده شده و به شفاعت اختصاص داده شده ام .... ؛ و چون غنائم بر امّتهاى گذشته حرام بوده، خدا فرموده : ( بر تو ) حلال است . در تفسير « فى ظلال القرآن »، در ذيل آيات فوق مى نويسد : « ثمّ زادهم اللَّه فضلًا و منّة، فجعل غنائم الحرب حلالاً لهم و منها الفدية الّتى عوتبوا فيها و كانت محرّمة في الديانات قبلهم على اتباع الرّسول » (46). ترجمه : خداوند بر فضل و منّت مسلمانان افزود و غنائم زمين را براى آنها حلال فرمود كه از آن غنائم فديه اى است كه درباره آن مورد ملامت قرار گرفتند و غنائم در اديان گذشته بر پيروان انبياء حرام بوده

است . گر چه در تفسير اين آيات، مفسّرين اندكى اختلاف نظر دارند ؛ ولى با توجّه به روايات بسيارى كه در بخش آينده ذكر مى شود، معنى اين آيات، واضح و ترجمه و توضيحى كه براى آيات ذكر شد، تأييد مى شود . از آن جمله روايت زير است : « قال أبو جعفر الباقر عليه السلام : كان الفداء يوم بدر كلّ رجل من المشركين بأربعين أوقية، و الاوقية أربعون مثقالًا إلّا العبّاس فإنّ فداءه كان مائة أوقية، و كان أخذ منه حين أسر عشرون اوقية ذهبا، فقال النّبي : ذلك غنيمة » (47). ترجمه : امام باقر عليه السلام فرمود : فديه در روز بدر از هر مردى از مشركين چهل اوقيه بود ؛ و اوقيه چهل مثقال بود، مگر عبّاس كه فديه او صد اوقيه بود و در موقعى كه وى اسير شده بود، از او بيست اوقيه طلا گرفته شده بود، پس پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود : اين ( فديه ) غنيمت است .

ابن عربى در ذيل همين آيه مورد بحث مى نويسد : « المسألة الرّابعة ؛ قال : بعضهم يدل قوله ما كان لنبىّ أن يكون له أسرى حتّى يثخن في الأرض، على تكليف الجهاد لسائر الأنبياء . قلنا : كان الجهاد واجبا على الأنبياء قبل محمّد، لكنّ لم يكن لهم أسرى و لا غنيمة ... » (48). آنگاه مى نويسد : « لو لا كتاب من اللَّه سبق ... ؛ فيها سبع مسائل : الأولى في سبب نزولها ... ؛ قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : غزا نبيّ من الأنبياء فقال لأصحابه : لا يتبعنى رجل بنى

داراً و لم يسكنها أو تزوج امرئة و لم يبن بها أوله حاجة في الرّجوع . قال : فلقى العدو عند غيبوبة الشمس، فقال : أللهمّ انها مأمورة و إنّى مأمور، فأحبسها حتّى تقضى بينى و بينهم فحبسها اللَّه عليه ففتح عليه فجمعوا الغنائم. فلم تأكلها النّار . قال : و كانوا إذا غنموا غنيمة بعث اللَّه عليها ناراً فأكلتها . فقال لهم نبيّهم : انّكم غللتم . فليبايعنى من كلّ قبيلة رجل . فبايعوه . فلزقت يد رجل منهم بيده، فقال له : انّ أصحابك قد غلّوا فأتنى بهم : فليبايعونى فلزفت يد رجلين ( أو ثلثة منهم بيده ) فقال لهما : انّكما قد غللتما فقالا : اجل، قد غللنا صورة رأس بقرة من ذهب . فجاء بها . فطرحت في الغنائم . فبعث اللَّه عليها النار، فأكلتها، فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : انّ اللَّه أطعمنا الغنائم رحمة رحمنا بها و تخفيفاً خفّف عنّا لما علم من ضعفنا ... (49). و قد روى أبوهريره عن النبىّ انّه قال : لم تحلّ الغنائم لقوم سود الرؤس من قبلكم كانت تنزل نار من السّماء فلمّا كان يوم بدر أسرع النّاس في الغنائم فأنزل اللَّه : لو لا كتاب ... » (50). ترجمه : مسأله چهارم ؛ بعضى گفته اند گفتار خداوند كه فرموده : « ما كان لنبىّ أن يكون له أسرى حتّى يثخن في الأرض ... » ، دلالت مى كند بر اينكه پيامبران ديگر نيز دستور جهاد داشته اند . ما مى گوييم ، جهاد بر پيامبران پيش از حضرت محمد صلى الله عليه وآله نيز واجب بوده است ، وليكن حقّ استفاده از اسيران

و غنيمت را نداشتند ... . و بعد از ذكر اين مطلب، مى گويد : در اين آيه، هفت مسأله وجود دارد : مسأله اوّل در سبب نازل شدن اين آيه ... ؛ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: يكى از پيامبران جنگى كرد و به اصحاب خود فرمود: هرشخصى كه خانه اى ساخته و هنوز در آن سكونت نكرده باشد . و هر شخصى كه زنى گرفته و هنوز با او هم بِستَر نشده، يا هر كس نيازى به برگشتن دارد، با من (دراين جنگ) همراهى نكند. سپس فرمود : هنگام غروب آفتاب با دشمن برخورد كرد، پس گفت : خدايا اين خورشيد مأمور است، من نيز مأمورم، خدايا خورشيد را نگهدار تا بين من و آنها حكم كنى، پس خداوند خورشيد را باز داشت تا وقتى كه فتح را نصيب وى كرد، پس غنائم جنگ را جمع آورى نمودند، ولى آتش آنها را نابود نكرد . پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله فرمود : آنها هنگامى كه غنيمتى مى بردند، خداوند آتشى مى فرستاد تا آن غنيمت را نابود سازد . پيامبرشان به آنها گفت، شما حتماً خيانتى كرده ايد، پس بايد از هر قبيله اى يك نفر بيايد با من بيعت كند ( نمايندگان قبيله ها آمدند ) و با وى بيعت نمودند ( ناگاه ) دست يكى از آنان به دست آن پيامبر چسبيد، وى فرمود : قبيله تو هستند كه خيانت كرده اند، آنان را بياور تا با من بيعت كنند، ( آنان آمدند و با وى بيعت كردند ) و دست دو يا سه نفر آنها به دست آن پيامبر چسبيد، پس به آنها فرمود : شما خيانت

كرده ايد . آنها گفتند : آرى، ما مجسّمه يك سر گاو طلا را دزديده ايم، و آن مجسّمه طلا را آوردند و در غنائم انداختند، پس خداوند آتش را فرستاد و غنائم را نابود ساخت . رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود : خداوند به ما غنائم اطعام فرمود، به جهت رحمتى كه به ما مرحمت فرمود و به جهت تخفيفى كه به ما عنايت كرد ؛ زيرا خداوند ضعف ما را مى دانست . ابو هريره از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت كرده است كه : غنائم را براى هيچ قومى قبل از شما حلال نفرموده، ( بلكه ) آتشى از آسمان مى آمد و آنها را نابود مى ساخت .

بخش سوّم : غنائم قبل از اسلام از نظر روايات خاصّه و عامّه

مدارك خاصّه ( شيعه ) : 1 - اثبات الوصية مسعودى : « عن النّبي صلى الله عليه وآله انّه قال : أعطيت ما أعطى النبيّون و المرسلون جميعاً و أعطيت خمسة لم يعطها أحد : نصرت بالرّعب، و جعل لي ظهر الأرض مساجداً و طهوراً، و أعطيت جوامع الكلم، و فضّلت بالغنيمة، و أعطيت الشفاعة في امّتي » (51). 2 - وسائل ؛ و كافى : « عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : انّ اللَّه أعطى محمّدا شرائع نوح و إبراهيم و موسى و عيسى، إلى أن قال : ثمّ إفترض عليه فيه الصلاة، و الزكاة، والصيام، و الحج، و الأمر بالمعروف، و النهى عن المنكر، و الجهاد في سبيل اللَّه . و زاده الوضوء، و أحلّ له الغنم و الفى ء، و جعل له الأرض مسجداً و طهوراً، و أعطاه الجزية و اسر المشركين و فداهم » (52). 3 - وسائل : «قال

رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : فضّلت بأربع : جعلت لي الأرض مسجداً وطهوراً، و أيما رجل من امّتي أراد الصلاة فلم يجد ماء و وجد الأرض فقد جعلت له مسجداً و طهوراً، و نصرت بالرّعب مسيرة شهر ( تسير بين يدي )، و احلّت لأمّتي الغنائم، و أرسلت إلى الناس كافة » (53). 4 - وسائل : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطها أحد قبلي : جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، و نصرت بالرّعب، و أحلّ لي المغنم، و أعطيت جوامع الكلم، و أعطيت الشّفاعة » (54). 5 - وسائل : « عليّ بن إبراهيم في ( تفسيره ) رفعه في قوله تعالى : ( و يضع عنهم إصرهم و الاغلال الّتي كانت عليهم ) قال : إنّ اللَّه كان فرض على بني إسرائيل الغسل و الوضوء بالماء و لم يحل لهم التيمّم، و لم يحلّ لهم الصلاة إلّا في البيع و الكنائس و المحاريب . و كان الرجل إذا أذنب خرج نفسه جرحاً متيناً فيعلم أنّه أذنب، و إذا أصاب أحدهم شيئا من بدنه البول قطعوه . و لم يحل لهم المغنم، فرفع ذلك رسول اللَّه صلى الله عليه وآله عن امّته » (55). 6 - أمالى صدوق : « عن إسمعيل الجعفي، انّه سمع أبا جعفر عليه السلام يقول : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطها أحد قبلي جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، و أحلّ لي المغنم ، و نصرت بالرّعب ، و أعطيت جوامع الكلام ، و أعطيت الشّفاعة » (56). 7 - مستدرك الوسائل : « و

عن علي عليه السلام أنّه قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت ثلاثاً [ ثلثا ] لم يعطهن نبي قبلي : نصرت بالرّعب، و احلت لي الغنائم، و جعلت لي الأرض مسجداً و [ ترابها ] طهوراً » (57). 8 - خصال صدوق : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطها أحد قبلي : جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، و نصرت بالرّعب، و احل لي المغنم، و أعطيت جوامع الكلم، و أعطيت الشّفاعة » (58).

9 - مناقب ابن شهر آشوب : « فارق صلى الله عليه وآله جماعة النبيين بمائة و خمسين خصلة، ... ؛ و في باب الزّكاة : حرّم عليه الزكاة و الصدقة و هدية الكافر، و أحلّ له الخمس و الأنفال و الغنيمة » (59). 10 - 11 - 12 - علل الشّرايع - معانى الأخبار - خصال : « عن جابر بن عبداللَّه قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ... و منّ عليّ ربّي . و قال لي ...، و احللت لك الغنيمة . و لم تحلّ لأحد قبلك » (60).

مدارك اين بحث از نظر عامّه ( اهل تسنّن )

1 - صحيح بخارى : « حدّثنا يزيد الفقير قال : أخبرنا جابر بن عبداللَّه انّ النّبى صلى الله عليه وآله قال : أعطيت خمساً لم يعطهن أحد قبلي : نصرت بالرّعب مسيرة شهر، و جعلت لي الأرض مسجداً و طهوراً، فايّما رجل من امّتي ادركته الصلاة فليصل و احلّت لي الغنائم و لم تحلّ لأحد قبلي ... » (61).2 - صحيح بخارى : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : غزا نبيّ من الأنبياء

. فقال لقومه : لايتبعنى رجل قد ملك بضع إمرأة و هو يريد أن يبنى بها و لما يبن بها ... ؛ حتّى فتح اللَّه عليه فجمع الغنائم فجاءت ؛ يعني النار لتأكلها . فلم تطعمها . فقال : إنّ فيكم غلولاً . فليبايعني من كلّ قبيلة رجل . فلزقت يد رجل بيده . فقال : فيكم الغلول . فجاؤا برأس مثل رأس بقرة من الذهب . فوضعوها . فجاءت النار فأكلتها . ثمّ أحلّ اللَّه لنا الغنائم رأى ضعفنا و عجزنا فاحلّها لنا ... » (62). 3 - صحيح مسلم ؛ و نيز ترمذى در كتاب السير از أبى هريره نقل مى كند : « عن أبي امامة انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : فضّلت على الأنبياء بستٍّ : أعطيت جوامع الكلم، و نصرت بالرّعب، و احلّت لي الغنائم، و جعلت لي الأرض طهوراً و مسجداً، و أرسلت إلى الخلق كافة، و ختم بى النبيّون » (63). 4 - صحيح مسلم ( همانند حديث شماره دو، كه در ادامه آن اين جمله را اضافه كرده است : ) « ... فلم تحلّ الغنائم لأحد من قبلنا . ذلك بأنّ اللَّه تبارك و تعالى رأى ضعفنا و عجزنا . فطيّبها لنا » (64). 5 - ( سنن ) صحيح ترمذى : « عن النّبى انّ اللَّه فضّلنى على الأنبياء أو قال امّتي على الأمم و أحلّ لنا الغنائم » (65). 6 - سنن أبي داود : « ثنا ابن عبّاس ، قال : حدّثنى عمر بن الخطّاب، قال : لماكان يوم بدر ( فاخذ )؛ يعنى النّبى صلى الله عليه وآله الفداء أنزل

اللَّه عزّوجلّ : « ما كان لنبىّ أن يكون له أسرى حتّى يثخن في الأرض » إلى قوله : « لمسكم فيما أخذتم » من الفداء، ثمّ أحلّ لهم اللَّه الغنائم » (66). 7 - مسند احمد حنبل : « عن إبن عبّاس انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : أعطيت خمساً لم يعطهن نبيّ قبلي و لاأقولهنّ فخراً، بعثت إلى النّاس كافة الأحمر و الأسود، و نصرت بالرّعب مسيرة شهر، و أحلت لي الغنائم و لم تحلّ لأحد قبلي » (67). 8 - مسند احمد حنبل : « عن أبي هريرة قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : لم تحلّ الغنائم لقوم سود الرّؤس قبلكم، كانت تنزل النّار من السّماء فتأكلها لأنّ يوم بدر أسرع النّاس في الغنائم فأنزل اللَّه عزّوجلّ لو لا كتاب من اللَّه سبق لمسكم فيما أخذتم عذاب عظيم فكلوا ممّا غنمتم حلالا طيّبا » (68). 9 - مسند احمد حنبل : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : لم تحلّ الغنائم لمن قبلنا ذلك بأنّ اللَّه رأى ضعفنا و عجزنا، فطيّبها لنا » (69). 10 - مسند احمد حنبل : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ... فلم تحلّ الغنائم لاحد من قبلنا ذلك لانّ اللَّه عزّوجلّ رأى ضعفنا و عجزنا فطيّبها لنا » (70). 11 - مسند احمد حنبل : «قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : فضّلت على الأنبياء بستٍّ . قيل ماهنّ - يا رسول اللَّه - ؟ قال : أعطيت جوامع الكلم، و نصرت بالرّعب، و أحلت لى الغنائم » (71). 12 - مسند احمد حنبل : « عن جابر

بن عبداللَّه قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطهن أحد قبلي : بعثت إلى الأحمر و الأسود و كان النبىّ انّما يبعث إلى قومه خاصة و بعثت إلى النّاس عامّة و أحلّت لى الغنائم و لم تحلّ لأحد قبلي » (72). 13 - مسند احمد حنبل : « عن أبي موسى قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: أعطيت خمساً: بعثت إلى الأحمر و الأسود و جعلت لى الأرض طهوراً و مسجداً، و أحلّت لى الغنائم و لم تحلّ لمن كان قبلي » (73). 14 - مسند احمد حنبل : « عن أبي ذر قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : اوتيت خمساً لم يؤتهن نبيّ كان قبلي : نصرت بالرّعب فيرعب منّي العدو عن مسيرة شهر، و جعلت لي الأرض مسجداً وطهوراً، وأحلّت لي الغنائم ولم تحلّ لأحد كان قبلي » (74). 15 - مسند احمد حنبل : « عن أبي ذر قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أعطيت خمساً لم يعطهن أحد قبلي بعثت إلى الأحمر و الأسود و جعلت لي الأرض طهوراً و مسجداً، و أحلّت لي الغنائم و لم تحلّ لأحد قبلي » (75). 16 - مسند احمد حنبل : « عن أبي امامة، انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : فضّلنى ربّي على الأنبياء عليهم الصّلاة والسّلام - أو قال : على الأمم - بأربع ... واحلّ لنا الغنائم »(76). آنچه ذكر كرديم، تعدادى از روايات عامّه بود كه ابو هريره، ابن عبّاس ، ابوذر ، ابو امامه، ابن صهيب و ديگران از پيامبر صلى الله عليه

وآله نقل نموده اند، كه اين نقل، تنها منحصر به ابى هريره، جابر، همام و اهل تسنّن نيست . همه اين روايات، حاكى از آن است كه غنائم، تنها بر پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله و امّت بزرگوارش حلال شده است .

شاهد تاريخى

ابن هشام در داستان وفود عدى بن حاتم مى نويسد : « أما عدى بن حاتم . فكان يقول : ... ؛ أما أنا فكنت إمرء شريفا و كنت نصرانيا و كنت أسير في قومي بالمرباع ... » (77) ؛ تا آنكه مى نويسد: «قال: فخرجت حتّى أقدم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله فدخلت عليه ...؛ ثمّ قال: إيه ياعدى بن حاتم، ألم تك ركوسيّا ؟ قال : قلت بلى، قال : أو لم تسير في قومك بالمرباع ؟ قال : قلت : بلى، قال : فإنّ ذلك لم يكن يحلّ لك في دينك ؟ قال : قلت : أجل واللَّه » (78). ترجمه: عدى بن حاتم مى گفت: من مرد محترمى بودم ونصرانى بودم واز ربع غنائم ارتزاق مى كردم ... بر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله وارد شدم ، فرمود : هان ، اى عدى بن حاتم، مگر تو ركوسى (فرقه اى از مسيحيّت است) نبودى ؟ گفتم : بلى، فرمود : مگر از ربع غنائم استفاده نمى كردى ؟ گفتم : بلى، حضرت فرمود : پس همانا در دينت براى تو حلال نبوده است ؟ گفتم : آرى واللَّه . از اين قسمت از تاريخ معلوم مى شود كه در دين حضرت مسيح نيز غنائم، حلال نبوده است . سؤال - آيا سوزانيدن غنائم قبل از اسلام بر خلاف عقل و شرايع الهيه است ؟ جواب - اوّلاً هر كارى كه

به منظور صحيح انجام گيرد ؛ و هر عملى كه هدف اصيلى را به دنبال داشته باشد و در زندگى نافع، مفيد و مؤثّر باشد ؛ و انديشمندان بادر نظر گرفتن آن منظور و هدف و آن منافع و آثار، آن عمل را تصويب كنند، وانجام دهنده را در ارتكاب آن عمل تخطئه و ملامت نكنند، بلكه سزاوار تمجيد و ستايش بدانند، آن عمل عاقلانه است، اگر چه به ظاهر زننده و ظالمانه باشد ؛ مثلاً طبيبى پاى يك بيمار را به منظور تأمين سلامتى وى قطع مى كند، يا چشم او را در مى آورد، يا يك انگشت او را جدا مى سازد . اين عمل اگر به غير اين منظور انجام مى گرفت، همه عقلا اين عمل را ظالمانه تلقّى مى كردند ؛ ولى چون هدف يك امر حياتى و مهمّى است، اين عمل، عاقلانه - بلكه ضرورى - به حساب مى آيد . سوزاندن غنائم نيز از اين حكم مستثنى نيست ؛ چه آنكه خداوند خود آتشى بفرستد و غنائم را بسوزاند، چه به ديگران امر كند كه اموالى را بسوزانند . اين عمل گرچه به ظاهر عاقلانه نيست، ولى هنگامى كه در آن مصلحتى منظور شده باشد، حكيمانه خواهد بود ؛ مثلاً، ما مى بينيم پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله در غزوه بنى النضير دستور داد درختهاى خرماى آنجا را قطع كرده آتش بزنند . عدّه اى فكر كردند اين كار چه سودى دارد و چرا بايد درختهاى خرما ( كه ارزنده ترين سرمايه از نظر مردم عربستان است ) قطع و سوخته شود ؟ قرآن كريم در آيه اى از سوره حشر، حكمت اين عمل را چنين بيان كرده و

شبهه مزبوره را برطرف مى سازد : «مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِّينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَآئِمَةً عَلَى أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَلِيُخْزِىَ الْفَاسِقِينَ»(79). مفسّرين و سيره نويسان در شأن نزول آيه چنين گفته اند : دو تن از قبيله بنى عامر، كه با پيامبر صلى الله عليه وآله پيمان بسته بودند، به دست مردى از مسلمين به نام عمرو بن امية الضمرى كشته شدند ؛ زيرا وى از پيمان پيامبر صلى الله عليه وآله با بنى عامر بى خبر بود . بنى عامر از پيامبر صلى الله عليه وآله خونبهاى ( ديه ) آن دو را مطالبه كردند . پيامبر صلى الله عليه وآله از بنى النضير ( كه آنها نيز با بنى عامر همچون مسلمانان هم پيمان بودند ) جهت پرداخت خونبهاى آن دو تن كمك خواست . پيامبر صلى الله عليه وآله براى دريافت كمك از بنى النضير با ده تن از ياران خود به قلعه بنى النضير رفت ، ناگاه از طريق وحى آگاهى يافت كه آنها نسبت به آن بزرگوار سوء قصد دارند . به اين صورت كه يك نفر از بنى النضير به نام عمرو بن جحاش تصميم گرفته از بالاى بام، سنگ آسيائى را بر سرِ پيامبر صلى الله عليه وآله بيندازد وآن حضرت را به قتل برساند ؛ اين خيانت موجب شد پيامبر صلى الله عليه وآله با آنها اعلام جنگ دهد ؛ لشكر اسلام ايشان را محاصره كرد و پيامبر صلى الله عليه وآله دستور داد درختها را قطع كنند و بسوزانند . واقدى مى گويد : « أمر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بالنّخل فقطعت و حرقت » (80). ترجمه : پيامبر اسلام صلى الله عليه

وآله دستور داد كه نخلها را ببرند و بسوزانند . و نيز قاسم بن سلام در كتاب الاموال مى نويسد : « أحرق رسول اللَّه صلى الله عليه وآله نخل بنى النضير و قطع » (81). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله نخلهاى بنى النضير را سوزانيد و بريد . شاهد ديگر آنكه پيامبر صلى الله عليه وآله، هنگام فتح طائف، فرمان داد درختهاى انگور را در تاكستانها بسوزانند و قطع كنند و بدين وسيله طائف را فتح نمود (82). ابو عبيد در كتاب الاموال و بلا ذرى در فتوح البلدان مى نويسند : أحرق رسول اللَّه صلى الله عليه وآله نخل بنى النضير و قطع . و لها يقول حسان بن ثابت : لهان على سراة بنى لوى *** حريق بالبويرة مستطير (83)

ترجمه : پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله درختهاى خرماى بنى النضير را سوزانيد و بُريد ؛ و حسان بن ثابت در مورد اين حادثه، اين شعر را سرود : «براى قبيله بنى لوى به آتش كشيده شدن دامنه دار در بويره ذلّت و خوارى بود». و ابن هشام مى گويد : « فأمر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بقطع النّخيل و التّحريق . فنادوه أن : - يا محمّد - قد كنت تنهي عن الفساد و تعيبه على صنعه فما بال قطع النخيل و تحريقها » (84). پيامبر صلى الله عليه وآله دستور قطع درختان خرما و آتش زدن آنها را صادر فرمود . آنها صدا زدند : - اى محمّد - تو خود از فساد نهى مى كردى و آن را ناپسند مى شمردى، پس قطع درختان خرما و آتش زدن آن چرا

؟ (85) يهودِ بنى النضير چون مصلحت و حكمت قطع و سوزاندن درختان را نمى دانستند، كار پيامبر صلى الله عليه وآله را حمل بر فساد كردند، ولى قرآن به حكمت آن اشاره فرموده و قبل از آنكه بيان حكمت فرمايد، با كلمه « بإذن اللَّه »، حكيمانه بودن اين عمل را گوشزد مى كند ؛ زيرا خدا چون حكيم على الاطلاق است، كار بيهوده و عبث نمى كند و اذن در انجام آن هم نمى دهد ؛ و اذن خدا دليل بر حكيمانه بودن دستور پيامبر صلى الله عليه وآله است . سپس مى فرمايد : « و لِيُخزى الفاسقين » ؛ يعنى اين دستور به خاطر خوارى و شكستِ روحى بنى النضير صادر شده، كه اين خود رمز تسلّط و پيروزى بر دشمن است . بعضى معتقدند اين حكم خاصيّت ديگرى نيز دارد ؛ و آن اين است كه پيامبر صلى الله عليه وآله تصميم داشت مدينه را از لوث يهود پاك كند، و آنان ممكن بود به خاطر علاقه شديدى كه به درختان خرما داشتند، در مقابل مسلمين مقاومت بيشترى از خود نشان دهند، ولى پس از قطع اشجار دل كنده شدند و به راحتى از مدينه خارج شدند ؛ ولى فعلاً آنچه مورد بحث و نظر است، مفهوم آيه شريفه مى باشد . « انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله حين أمر أن تقطع نخلهم وتحرق، قالوا: - يا محمّد - قد كنت تنهي عن الفساد في الأرض فمابال قطع النّخل و تحريقها. فكان في أنفس المؤمنين من ذلك شى ء فنزلت ؛ يعنى انّ اللَّه إذن لهم في قطعها ليزيدكم غيظا و يضاعف لكم حسرة إذا رأيتموهم يتحكّمون في

أموالكم كيف أحبّوا و يتصرّفون فيها ما شاؤا » . ترجمه : هنگامى كه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله امر فرمود درختان خرماى آنان (بنى النضير) را ببرند و بسوزانند، آنها گفتند : - اى محمّد - تو خود از فساد در زمين نهى كرده اى، پس اين قطع كردن نخلها و سوزاندنشان چيست ؟ و مؤمنين نيز در دلهايشان وسوسه افتاد، اين آيه ( براى رفع شبهه ) نازل شد ؛ يعنى در قطع درختان، خدا به آنان ( مسلمين ) اذن داده و به علّت اينكه خداوند غيظ شما را افزون و حسرتتان را دو چندان كند، آن هنگام كه ببينيد آنان در اموال شما به هر طور كه دوست داشته باشند، اِعمال قدرت مى كنند و در اموال شما طبق دل خواهشان تصرّف مى كنند (86). نتيجه آنكه: سوزاندن واز بين بردن اموال وقتى حكمت و مصلحتى داشته باشد، عاقلانه و حكيمانه است ؛ و شواهدى ديگر نيز در تاريخ وجود دارد كه ما به برخى از آنها اشاره مى كنيم .

شواهد بحث

1 - پيامبر اسلام، تاركين جماعت را تهديد مى كند : الف - من لا يحضره الفقيه : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله لقوم : لَتَحضُرنَّ المسجد أو لَأُحرقَنَّ عليكم منازلكم » (87). ترجمه : بايد در مسجد حاضر شويد و اگر نه، منزلهايتان را عليه شما مى سوزانم. ب - عقاب الأعمال - مجالس - محاسن : « عن الصادق عليه السلام عن آبائه قال : اشترط رسول اللَّه صلى الله عليه وآله على جيران المسجد شهود الصلاة و قال : لينتهينّ أقوام لايشهدون الصلاة أو لآمُرَنَّ مؤذنا يؤذن ثمّ يقيم

ثمّ آمر رجلا من أهل بيتى - و هو عَلىُّ عليه السلام - فليحرقنّ على أقوام بيوتهم بحزم الحطب [ لأنّهم ] لا يأتون الصلاة » (88). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله با همسايگان مسجد شرط كرده بود كه به نماز حاضر شوند؛ وفرمود : بايد كسانى كه به نماز حاضر نمى شوند، دست از عمل خود بردارند واگرنه دستور مى دهم مؤذّن اذان بگويد، سپس به يكى از خويشانم ( كه آن حضرت على عليه السلام است ) دستور مى دهم كه با دسته هاى چوب خانه هاى گروهى را آتش بزند، به علّت اينكه به نماز حاضر نمى شوند . ج - تهذيب : « عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : هَمَّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله بإحراق قوم في منازلهم كانوا يصلون في منازلهم و لا يصلون الجماعة » (89). ترجمه : امام صادق عليه السلام فرمود : پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله تصميم داشت خانه هاى كسانى را كه در منزلهايشان نماز مى خوانند وبه جماعت حاضر نمى شوند، بسوزاند. د - تهذيب : « عن ابن سنان عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال سمعته يقول: انّ اناسا كانوا على عهد رسول اللَّه صلى الله عليه وآله أبطئوا عن الصلاة في المسجد فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ليوشك قوم يدعون الصلاة في المسجد أن نأمر بحطب فيوضع على أبوابهم فتوقد عليهم نار فتحرق عليهم بيوتهم » (90). ترجمه : از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : در زمان رسول اكرم صلى الله عليه وآله مردمى بودند كه در نماز خواندن در مسجد كوتاهى مى كردند . پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود

: به زودى دستور مى دهم، نسبت به كسانى كه نماز در مسجد را رها مى كنند، هيزم درِ خانه هايشان بريزند و آنها را آتش بزنند . ه - صحيح بخارى :« انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : و الّذى نفسي بيده، لقد هممت ان آمر بحطب فيحطب ثمّ آمر بالصلاة فيؤذّن لها ثمّ آمر رجلا فيؤم النّاس ثمّ اخالف إلى رجال فأحرق عليهم بيوتهم » (91). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود : قسم به كسى كه جانم در دست اوست ، تصميم داشتم دستور بدهم هيزم جمع كنند، سپس فرمان نماز صادر كنم، تا براى نماز اذان گفته شود . سپس دستور دهم مردى بر مردم امامت كند، آنگاه از پشت سر با مردانى درآيم، پس خانه هايشان را آتش بزنم . و - صحيح بخارى : « عن النّبي صلى الله عليه وآله قال : لقد هممت ان آمر بالصّلاة فتقام ثمّ اخالف إلى منازل قوم لا يشهدون الصلاة فاحرق عليهم » (92). ترجمه : از پيامبر صلى الله عليه وآله روايت شده كه فرمود : تصميم داشتم فرمان نماز صادر كنم، پس نماز به پا داشته شود، سپس از پشت به منزل كسانى كه به نماز حاضر نمى شوند درآيم و ( خانه ) آنها را آتش بزنم (93). اگر سوزاندن خانه ها كار غير عاقلانه بود، پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله هرگز مردم را به آن تهديد نمى فرمود . 2 - سوخته شدن به آتش، نشانه قبول شدن قربانى هابيل است : الف - إكمال الدّين وإتمام النّعمة : «عن أبي جعفر محمّدبن علىّ الباقر عليهما السلام قال : ...، فتقبّل

قربان هابيل و لم يتقبّل قربان قابيل، و هو قول اللَّه عزّوجلّ : « و اتل عليهم نبأ أبني آدم بالحقّ إذ قرّبا قرباناً فتقبّل من أحدهما و لم يتقبّل من الآخر » (94) ؛ وكان القربان إذا قبل تأكله النّار » (95). ترجمه : از امام باقر عليه السلام نقل شده كه ( ضمن حديثى ) فرمود : قربانى هابيل قبول شد و خداى عزّوجلّ مى فرمايد : بخوان بر آنان داستان دو فرزند آدم را هنگامى كه قربانى كردند، پس از يكى از آنان قبول شد و از ديگرى قبول نشد ؛ و قربانى هر گاه قبول مى شد، آتش آن را مى خورد . ب - كافى : « عن أبي جعفر عليه السلام قال : ...، فتقبل قربان هابيل و لم يتقبل قربان قابيل ، وهو قول اللَّه عزّوجلّ : « و اتل عليهم نبأ أبني آدم ... » ؛ و كان القربان تأكله النار » (96). ترجمه : امام باقر عليه السلام فرمود : قبول شد قربانى هابيل و قبول نشد قربانى قابيل ؛ و آن گفتار پروردگار است كه ( در قرآن مى فرمايد ) : بخوان بر آنان داستان دو فرزند آدم را ... ؛ و قربانى را آتش مى خورد . ج - علل الشّرايع : « عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : انّ قابيل لما رأى النّار قد قبلت قربان هابيل قال له ابليس : انّ هابيل كان يعبد تلك النار » (97). ترجمه : از امام صادق عليه السلام است كه فرمود : هنگامى كه قابيل ديد آتش قربانى هابيل را پذيرفت، ابليس به وى گفت : هابيل پيوسته آتش

را مى پرستيد ( كه قربانيش قبول شد ). د - كامل : « فارسل اللَّه نارا بيضاء فاكلت قربان هابيل و تركت قربان قابيل و بذلك يقبل القربان إذا قبله اللَّه » (98). ترجمه : خداوند آتشى سفيد فرستاد، پس قربانى هابيل را خورد و قربانى قابيل را وا گذارد و هنگامى كه خداوند قربانى را قبول مى كرد، به همين صورت بود ؛ ( يعنى آتش مى فرستاد و قربانى را مى سوزاند ). ه - كشّاف : « فقبل قربان هابيل بأن نزلت نار فأكلته » (99). ترجمه : قربانى هابيل قبول شد، به اين صورت كه آتشى فرود آمد، پس قربانى را خورد . اگر سوزاندن به آتش حكيمانه و عاقلانه نبود، خداوند آن را وسيله قبولى قربانى هابيل قرار نمى داد ؛ بلكه از مدارك ديگر استفاده مى شود كه اين كار سنّتى براى قبول قربانيها بوده كه اهل كتاب و شيعه و سنّى در نقل آن توافق دارند . از باب نمونه در «قاموس كتاب مقدّس» مى نويسد: « آتش يكى از علامات حضور حضرت اقدس الهى وقبول كردن قربانيهاى قربانى گذاران بود » (100)؛ و در سِفْر لاويان آمده است : « و آتش از حضور خداوند بيرون آمده و قربانى سوختنى و پيه را بر مذبح بلعيد » (101) ؛ و در سِفْر داوران (102) به بعد نيز به تفصيل اين بحث آمده است . در كتاب اوّلِ پادشاهان مى نويسد : « آنگاه آتش يَهُوَه افتاده قربانى سوختنى و هيزم و سنگها و خاك را بلعيد » (103) ؛ و در كتاب اوّل تواريخ ايام مى نويسد : « وداود در آنجا مذبحى به جهت خداوند

بنا نموده، قربانيهاى سوختنى و ذبائح سلامتى گذرانيد و نزد خداوند استدعا نمود و او آتشى از آسمان بر مذبح قربانى سوختنى ( نازل كرده ) او را مستجاب فرمود » (104). قرآن كريم مى فرمايد : « أَلَّذِينَ قَالُواْ إِنَّ اللَّهَ عَهِدَ إِلَيْنَآ أَلَّا نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتَّى يَأْتِيَنَا بِقُرْبَانٍ تَأْكُلُهُ النَّارُ قُلْ قَدْجَآءَكُمْ رُسُلٌ مِّنْ قَبْلِى بِالْبَيِّنَاتِ وَ بِالَّذِى قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِن كُنْتُمْ صَادِقِينَ » (105). آنان كه گفتند : خداوند با ما پيمان بسته است كه به هيچ پيامبرى ايمان نياوريم، تا آنكه براى ما يك قربانى بياورد كه آتش آن را بخورد ؛ بگو پيامبران پيش از من براى شما معجزاتى آوردند و آنچه را هم كه شما مى گوئيد ( قربانى ) نيز آوردند، پس چرا آنها را كشتيد اگر راست مى گوئيد . قرآن به صراحت مى گويد كه : انبياء سلف به عنوان يك معجزه، قربانى سوختنى را براى مردم آوردند . باز مى گوييم اگر سوزاندن اين اموال غير عاقلانه بود، چرا خداوند آن را علامت و نشانه قبولى قربانى قرار داده بود ؟! 3 - پيامبر صلى الله عليه وآله به اسامة بن زيد دستور احراق مى دهد : روز دوشنبه، چهار روز به آخر صفر مانده، سال يازده هجرت، پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله حكم جنگ با روميان را صادر فرمود . روز سه شنبه بود كه اسامة بن زيد را احضار فرمود و او را به فرماندهى لشكر گماشت و فرمود :

« فقد ولّيتك على هذا الجيش فاغر صباحا على أهل اُبْنَى و حرق عليهم » (106). ترجمه : تو را بر اين لشكر گماشتم، صبحگاه مردم اُبْنَى را

تاراج كن و ( خود و اموالِ ) آنان را بسوزان . تصادفاً پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله آخر ماه صفر يا چند روز بعد از دنيا رفت؛ سپس اسامه به دستور ابى بكر با لشكر اسلام حركت كرد و چون به ابنى رسيد، همان دستورِ پيامبر را اجرا كرد ؛ واقدى مى نويسد : « فلمّا إنتهى إلى اُبْنَى فنظر إليها منظر العين عبأ أصحابه و قال : إجعلوها غارة و لاتمنعوا في الطلب و لاتفترقوا، و اجتمعوا و أخفوا الصوت و اذكروا اللَّه في أنفسكم و جردوا سيوفكم وضعوها فيمن اشرف لكم . ثمّ دفع عليهم الغارة. فما نبح كلب و لاتحرّك أحد و ما شعروا الّا بالقوم قد شنوا عليهم الغارة ينادون بشعارهم : يا منصور اَمِت . فقتل من أشرف له و سبى من قدر عليه، و حرق في طوائفهم بالنّار، و حرق منازلهم و حرثهم ونخلهم، فصارت اعاصير من الدخان » (107). ترجمه : هنگامى كه اسامه به ابنى رسيد، مانند جاسوسان آنجا را زير نظر گرفت . همراهان خود را آماده كرد و گفت : اينجا را غارت كنيد و در جستجو كوتاهى نكنيد و از يكديگر پراكنده نشويد، گرد آئيد و صداهاتان را آهسته كنيد، ذكر خدا (اللَّه اكبر) را در دل گوئيد و شمشيرها را برهنه كنيد، به هر كس رسيديد ( شمشير ) بر او نهيد ؛ سپس به غارت پرداختند، به طورى كه هيچ سگى به صدا در نيامد و هيچ كس از جاى خود حركت نكرد . آنها ( اهل ابنى )، هيچ نفهميدند به جز اينكه ناگهان ديدند مورد غارت مسلمين قرار گرفته اند

و با شعار : اى منصور بميران، فرياد زدند و به هركس برخورد كردند، كشته شد و بر هركس دست يافتند، او را اسير كردند ؛ و در بين طوائفشان آتش انداختند و منازل و زراعت و درختهاى خرمايشان را سوزاندند ، به طورى كه به گرده بادهايى از دود تبديل شد . اگر به آتش كشيدن اموال غير عاقلانه بود، چرا پيامبر صلى الله عليه وآله به اسامة بن زيد دستور مى دهد قبيله « ابنى » و اموال و زراعت و نخلهاى آن را به آتش بكشد ؟! اگر گفته شود احراق و سوزاندن غنائم قبل از فتح و پيروزى كامل، به منظور قطع علاقه هاى دشمن ويا به جهت شكست روحى آنان، كارى عاقلانه وحكيمانه است، ولى پس از فتح و پيروزى كامل و تسلّط بر دشمن، سوزاندن اموال آنها با تصاحب و تقسيم كردن غنائم آنها، كه در شرايع قبل از اسلام معمول بوده، چه تفاوتى دارد ؟ در جواب گفته مى شود : ما معتقديم كه خداوند، حكيم على الإطلاق است و احكام و تكاليفى كه به وسيله انبياء به مردم ابلاغ مى فرمايد، خالى از حكمت نيست ، اعمّ از اينكه ما سرّ و فلسفه و حكمت و نتيجه آن را بدانيم يا ندانيم . و چون ثابت كرديم، با دلائل گذشته، كه سوزاندن غنائم در اديان گذشته حكمى از احكام خداوند بوده است . و به همين جهت، با ضِرْس قاطع مى گوييم: حتماً حكمتى داشته، اگر چه ما آن حكمت را ندانيم . در كتاب « عيون أخبار الرّضا عليه السلام » از فضل بن شاذان نيشابورى حديثى در بيان علل احكام

ذكر كرده ، كه فضل بن شاذان در آخر آن حديث تصريح كرده كه اين علل را از حضرت رضا عليه السلام شنيده ام . در اوّل اين حديث، چنين آمده است : « إن سأل سائل فقال : أخبرني هل يجوز أن يكلف الحكيم عبده فعلاً من الأفاعيل لغير علّة و لا معني ؟ قيل له : لا يجوز ذلك لأنّه حكيم غير عابث و لا جاهل » (108). ترجمه : اگر كسى بپرسد و بگويد : مرا آگاه كن كه آيا جايز است ( خداىِ ) حكيم بنده خود را به كارى از كارها، بدون علّت و بدون مقصود و منظورى مكلّف گرداند؟ ( در جواب ) به او گفته مى شود : چنين چيزى ممكن نيست ؛ زيرا او حكيمى است كه كار بيهوده نمى كند و نادان هم نيست .

آنچه بزرگان از فقهاء گفته اند

فقهاى بزرگ شيعه نيز به اتّكاء اين ادلّه و آيات و همين اخبار و شواهد تاريخى بدون هيچ ترديد و شبهه اى به حرمت استفاده از غنائم در اديان گذشته تصريح كرده اند ؛ از آن جمله علّامه حلّى رحمه الله مى فرمايد : « غنيمت در اديان گذشته حرام بوده است . غنيمت را جمع مى كردند، آنگاه آتشى مى آمد و آن را مى سوزانيد . امّا خدا چون پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله را فرستاد به او انعام فرموده، خمس غنيمت را براى او قرار داد » (109).

علّامه مزبور در كتاب تذكرة الفقهاء (110) نيز همين مضمون را آورده است . علّامه مجلسى رحمه الله هم در مرآت العقول (111) همين عبارت را آورده است ؛ و بدين جهت به طور قاطع اين عبارات را گفته اند

كه هم در صحّت احاديث مزبوره ترديدى نيست، و هم مطلب با آيات كتاب مجيد موافقت دارد، و هم در كتب عهدين ( گرچه به خاطر تحريف شدن آنها به هيچ وجه قابل استناد نيست ) به اين مطلب اشاره شده است .

ضمناً بايد دانست كه پيش از اسلام عادت بر آن بوده كه غنائم جنگى را در اختيار سردار يا سرداران قرار مى دادند ؛ آنچه سرداران مى پسنديدند، خود برمى داشتند ، و مالهاى منتخب را « صفايا » مى ناميدند . به علاوه ربع اموال هم مخصوص آنان بود . باقى را به ميل خود ميان سربازان تقسيم مى كردند . گاهى هم كلّيه غنائم اختصاص به امراء داشت (112) ؛ و معنى عبارتِ فاضل جواد در مسالك الأفهام، كه مى فرمايد :

« كان في الجاهلية انّ الرؤساء منهم. كانوا يستأثرون الغنيمة لأنّهم أهل الرّياسة » (113)، عبارت از اين است كه : همه غنائم را به خود اختصاص مى دادند، نه تنها ربع آن را .

به هر حال احكام جاهليّت ملاك احكام و قوانين اسلامى نيست .

زيرا پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود :

« ألا انّ كلّ شى ء من أمر الجاهلية تحت قدمي موضوع » (114).

ترجمه : هر چيز از كارهاى جاهليّت را زير دو پايم گذاردم .

فصل چهارم

آيا آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ...

سؤال - آيا آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... »، روشنگر يك حكم عملى و فرعى است يا ارشاد به يك امر اعتقادى و دانستنى ؟ جواب - اگر در قرآن كريم مخصوصاً آياتى كه به منظور اِعلام حكمى از احكام نازل شده و همچنين در رواياتى كه به منظور بيان يك قانون از قوانين اسلامى از پيامبر صلى

الله عليه وآله يا ائمّه صادر شده دقّت كنيم، مى يابيم كه براى بيان حكم و ابلاغ قوانين اسلامى تعبير خاصّى انتخاب نشده و نيز هيأت و تركيب ويژه اى استخدام نگرديده؛ بلكه گاهى مادّه امر (ا - م ر) يا نهى (ن - ه - ى) استعمال شده است؛ مانند: « إِنَّ اللَّهَ يَأمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسَانِ وَ إِيتَآءِ ذِى الْقُرْبَى وَ يَنْهَى عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنْكَرِ ... » (115). و گاهى صيغه امر يا نهى به كار رفته است ؛ مانند : « أقم الصّلاة - آتوا الزّكاة - لاتأكلوا الرّبا - لا يغتب بعضكم بعضا » ؛ و در بعضى موارد از جمله هايى كه به حسب ظاهر جمله خبريّه است، استفاده شده ؛ مانند : « و الوالدات يرضعن أولادهنّ - والمطلقات يتربّصن - و للَّه على الناس حجّ البيت » ؛ و در پاره اى از موارد، خودِ حكم در قالب فعلى از افعال بيان شده ؛ مانند : « كتب عليكم الصّيام - حرّمت عليكم أمّهاتكم - أحل لكم ما وراء ذلكم - قد فرض اللَّه لكم تحلة أيمانكم »، و امثال اينها . ولى آنچه فعلاً لازم است مورد بحث و بررسى قرار گيرد، نحوه ديگرى از بيان احكام است كه در كتاب و سنّت به چشم مى خورد ؛ و آن اثبات حكم است به زبان اعلام موضوع، و يا نفى حكم است به زبان نفى موضوع، به اين شرح كه : گاهى شارع مقدّسِ اسلام به بيان حكم مى پردازد و نسبت به موضوعِ حكم شرح و بسطى ندارد ؛ مانند : « أوفوا بالعقود » كه در اينجا حكم به وجوب «

وفاء » را صادر فرموده، ولى نسبت به موضوع حكم، كه عقود باشد، بيانى نفرموده ؛ و گاهى هم حكم را خاطر نشان مى سازد و هم به توضيح موضوع پرداخته و آن را تحت عنوان مناسب و كلّى ترى در مى آورد ؛ مانند : « إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصَابُ وَ الْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ » (116). در اينجا هم حكم به وجوب اجتناب داده و هم موضوع را، كه خمر و ميسر وانصاب وازلام است، تحت عنوان رجس قرار داده وبه اين وسيله مصاديق رجس را معرّفى فرموده، كه خودِ اين عنوان تلويحاً نوع حكم را مشخّص مى سازد . يا در قرآن مى فرمايد : «وَيَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذًى فَاعْتَزِلُواْ النِّسَآءَ فِى الْمَحِيضِ وَلَاتَقْرَبُوهُنَّ »(117) در اين آيه هم حكم به وجوب اعتزال صادر شده، و هم عنوان موضوع طرح شده ( أذى ). و نيز مشابه دو آيه قبل است : « إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُواْ بَيْنَ أَخَوَيْكُمْ » (118). ولى در پاره اى از موارد تنها به ذكر موضوع پرداخته و مخاطب را با موضوع آشنا مى سازد و نسبت به حكم ساكت است ؛ و اين در موردى است كه مخاطب به ضوابطِ قوانين اسلامى آگاهى دارد . تنها كافى است موضوع حكم به وى معرّفى شود . در اينجا است كه شارع، قانون و حكم را به صورت اعلامِ موضوع بيان مى نمايد ؛ مثلاً ابتدا به بيان يك حكم كلّى پرداخته، مى فرمايد : « وَ لِكُلٍّ جَعَلْنَا مَوَالِىَ مِّمَا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمَانُكُمْ فَآتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ شَهِيداً » (119). براى هركس از آنچه

والدين و خويشان از خود بگذارند، وارثانى قرار داده ايم ؛ وكسانى كه پيمانهاى شما آنان را به شما مربوط ساخته (ضامن جريره)، پس به آنان نصيبشان را بدهيد كه خدا بر هر امرى گواه است . در اين آيه شريفه حكم اموال ميّت صادر شده، كه واجب است به ورثه پرداخته شود و با بيان اين آيه، ضابطه ارث و حكم نصيب ورثه را معيّن مى كند . سپس وقتى به آيات ديگر ارث مراجعه مى شود ، آنجا حكم تكرار نشده ، بلكه تنها نصيب هر يك تعيين شده ؛ مثلاً در سوره نساء سهم يك دختر يك دوّم تعيين شده، وسهم دو دختر وبيشتر دو سوّم، و سهم هريك از پدر و مادر يك ششم، و اگر فقط مادر حيات داشته باشد يك سوّم . مى فرمايد : « فَإِن كُنَّ نِسَآءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُّنَ ثُلُثَا مَا تَرَكَ وَ إِن كَانَتْ وَاحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ وَ لِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِّنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِن كَانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِن لَّمْ يَكُن لَّهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَوَاهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِن كَانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِى بِهَآ ... » (120). اگر زنان بيش از دو نفر باشند، دو سوّم ميراث مخصوص آنها است، و اگر وارث يك دختر باشد، نصف ( مال ) به او تعلّق دارد و براى هر يك از پدر و مادر اگر براى متوفّى فرزندى باشد، يك ششم ميراث است و اگر براى او فرزندى نباشد و پدر ومادر از او ارث ببرند، سهم مادرِ متوفّى يك سوّم است ؛ ولى اگر براى متوفّى برادرانى باشد، براى مادرش يك ششم ميراث خواهد

بود . در اين آيه و آيات مشابه آن، حكم سهام به ميان نيامده، زيرا مخاطب حكم را از آيه ديگر آموخته، تنها كافى است سهم هر يك از ورثه به وى ابلاغ شود . در احاديث نيز اين روش در بيان احكام وجود دارد ؛ مثلاً در مورد طواف و اينكه در طوافِ واجب طهارت لازم است، در بعضى از روايات به جاى آنكه صريحاً دستور وجوب وضوء را صادر كند، طواف را به منزله نماز قرار داده مى فرمايد : «الطواف بالبيت صلاة» ؛ وطواف را از مصاديق نماز مى شمارد و از اين مسير حكم را اثبات مى نمايد، يا در بعضى روايات در مورد حكم به حرمت خويشان رضاعى مى فرمايد : « الرضاع لحمة كلحمة النسب » ؛ يعنى رضاع پيوندى، مانند پيوند نسب است ؛ و به وسيله تشبيه، حكم به حرمت را تفهيم مى نمايد . امّا نفى حكم به زبان نفى موضوع، در احاديث مأثوره نمونه هاى فراوان دارد، از جمله در مسأله « كثير الشّك » مى فرمايد : « لا شكّ لكثير الشكّ » ؛ يعنى شكّى براى كثير الشّك نيست . مقصود واقعى در اين جمله آن است كه كثير الشّك حكم شك كنندگان ديگر را ندارد ؛ ولى براى انشاء اين حكم ظاهراً نفى اصل موضوع شده، مى فرمايد : « لا شك » ؛ يعنى اصلاً شكِ كثير الشّك، شك نيست . و جالب تر آن است كه سؤال كنندگان نيز در موقعى كه مى خواستند از حكمى سؤال كنند، موضوع را مطرح مى كردند ؛ مانند : « يسئلونك عن المحيض » (121) ؛ يعنى: از زن حائض از تو مى پرسند .

« يسئلونك عن اليتامى » (122)؛ يعنى : از تو راجع به يتامى مى پرسند . « يسئلونك عن الأنفال » (123) ؛ يعنى : از تو راجع به انفال مى پرسند . « يسئلونك عن الشّهر الحرام قتال فيه » (124) ؛ يعنى : از تو راجع به جنگ در ماه حرام مى پرسند . «يسئلونك عن الخمر والميسر» (125)؛ يعنى: از تو راجع به شراب و قمار مى پرسند. كه در همه اين موارد در حقيقت از حكم استفهام و سؤال مى كردند . ولى در متنِ سؤال موضوع حكم را عنوان مى كردند . بعد از توضيح اين مطالب، وقت آن رسيده است كه آيه خمس بررسى شود تا معلوم گردد آيه روشنگر يك حكم عملى و فرعى است، نه ارشاد به يك امر اعتقادى و دانستنى . اوّلاً : با اينكه عامّه و خاصّه در متعلّق خمس و كيفيّت تقسيم آن با هم اختلاف دارند، ولى در اين جهت متّفقند كه اين آيه مبيّن حكم خمس است و همه علماى اسلام بدون استثناء وجوب خمس را از اين آيه استنباط كرده اند ؛ حتّى ابن هشام در سيره مى نويسد : « ثمّ أَعْلَمَهم مقاسم الفى ء و حكمه فيه حين أحلّه لهم . فقال : و اعلموا انّما غنمتم من شى ء ... » (126). ترجمه : سپس موارد تقسيم غنائم و حكم خود را در آن به آنها اعلام فرموده، پس گفته است : و اعلموا ... . ثانياً : عبارت آيه از نظر ادبى گوياى يك حكم شرعى است، چنان كه زمخشرى مى نويسد : « « فأنّ للَّه » مبتداء، خبره محذوف، تقديره : فحقّ، - أو فواجب

- أنّ للَّه خمسه » (127). ترجمه : جمله « أنّ للَّه خمسه » ( كه در تأويل مفرد است ) مبتدا، و خبر آن محذوف است ؛ و در تقدير چنين است : « حقّ - أو واجب - أنّ للَّه خمسه » ؛ بنابراين حكم وجوب به واسطه خبرِ محذوف اعلام شده كه سياق كلام بر آن دلالت دارد . ثالثاً : به فرض اينكه گفتار زمخشرى را نپذيريم، مى گوييم : اين آيه از مصاديق بحث گذشته است، يعنى بيان حكم است به زبان اعلام موضوع . زيرا هرگاه مخاطب دانست كه خمس غنيمت در ملك وى نيست و مالك آن شش طايفه مذكوره در آيه هستند، وظيفه خود مى داند كه خمس را به آنها عرضه دارد، و اين مقدار از مال را در دست خود امانت مى داند . و خداوند در قرآن مى فرمايد : « إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا » (128). خدا به شما امر مى كند كه امانات را - البتّه - به صاحبانشان باز دهيد . و چون تا علم به موضوع حاصل نگردد، مكلّف نسبت به حكم مسئوليّتى ندارد ( تنجيز حكم تابع علم به موضوع است )، خداوند فرموده : « و اعلموا ... ». پس در هر صورت آيه به طور قطع براى بيان يك حكم شرعى است، نه ارشاد به يك امر اعتقادى، آن طورى كه بعضى ها گمان كرده اند .

اگر آيه شريفه خمس روشنگر...

سؤال - اگر آيه شريفه خمس روشنگر يك حكم عملى و فرعى است، پس چرا حكم با جمله « و اعلموا »، كه با يك امر اعتقادى سازش دارد، شروع شده است ؟

جواب - با توجّه به كلمات علماء و دانشمندان فريقين، حكمت ذكر اين جمله در ابتداى آيه شريفه آشكار مى گردد : 1 - عالم شيعى مذهب، فاضل مقداد، در كتاب خود مى نويسد : « « إن كنتم آمنتم باللَّه » و هو متعلّق بمحذوف ، أى كون الخمس لهؤلاء المذكورين واجب، فأدّوه، إن كنتم آمنتم . بدليل - فاعلموا - لأنّ المراد هنا من العلم، العمل بمقتضاها » (129).

ترجمه : جمله شرطيّه « إن كنتم آمنتم » متعلّق به فعل محذوف است ؛ يعنى خمسى كه مخصوص همان كسانى است كه در آيه نام برده شده اند، واجب است، پس اداء كنيد اگر ايمان آورده ايد ( كه جمله : « فأدّوه » در تقدير است ) به دليل « واعلموا »، زيرا در اينجا مراد از علم، عمل به مقتضاى آيه است . 2 - دانشمند مشهور معتزلى، زمخشرى، در تفسير كشّاف مى نويسد : « فإن قلت : بم تعلّق قوله : « إن كنتم آمنتم باللَّه » ؟ قلت : بمحذوف يدلّ عليه (واعلموا) ؛ المعنى : إن كنتم آمنتم باللَّه فاعلموا أنّ الخمس من الغنيمة يجب التقرب به، فاقطعوا عنه أطماعكم و اقتنعوا بالأخماس الأربعة، و ليس المراد بالعلم المجرّد، و لكنّه العلم المضمن بالعمل، و الطاعة لأمر اللَّه تعالى ؛ لأنّ العلم المجرّد يستوى فيه المؤمن و الكافر » (130). ترجمه : اگر بگويى : « إن كنتم آمنتم باللَّه » به چه چيز تعلّق دارد ؟ مى گويم : به فعل محذوفى كه جمله « و اعلموا » بر آن دلالت دارد . و معنى اين است كه : اگر ايمان به خدا

داريد، بدانيد كه تقرّب به خدا به واسطه پرداختن خمس غنيمت واجب است، پس طمعهاى خودتان را از آن قطع كنيد. و به چهار پنجم آن قانع باشيد . و مراد از علم، علم تنها نيست، وليكن مراد علمى است كه توأم با عمل وفرمان بردارى خدا باشد، زيرا علمِ تنها مؤمن و كافر در آن يكسان اند . زمخشرى جمله شرطيّه « إن كنتم آمنتم باللَّه » را قرينه دانسته بر اينكه مراد از علم اعتقاد و دانستن صرف نيست . 3 - مفسّر معروف اشعرى مذهب ، ناصر الدّين ابو سعيد ، مشهور به بيضاوى در تفسير خود « أنوار التنزيل » مى نويسد : « « إن كنتم آمنتم باللَّه » متعلّق بمحذوف دلّ عليه و اعلموا أى : إن كنتم آمنتم باللَّه فاعلموا انّه جعل الخمس لهؤلاء فسلموه اليهم و اقتنعوا بالاخماس الاربعة الباقية ، فإنّ العلم العملى إذا أمر به لم يرد منه العلم المجرّد لانّه مقصود بالعرض و المقصود بالذات هو العمل » (131). ترجمه : جمله « إن كنتم ... » متعلّق به فعل محذوفى است كه « واعلموا » بر آن دلالت دارد ؛ يعنى اگر ايمان به خداوند متعال داريد، بدانيد كه خمس (يك پنجم) براى آنان قرار داده شده، پس خمس را به آنان تسليم كنيد و به چهار پنجم باقيمانده قناعت كنيد ؛ و علم قابل عمل هرگاه مورد امر قرار گيرد، دانستن صرف از آن اراده نمى شود، زيرا دانستن تنها مقصود بالعرض است و مقصود بالذات فقط عمل است.

آيا پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله يا عاملين آن جناب

سؤال - آيا پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله يا عاملين آن جناب، مأمور أخذ و

دريافت خمس بودند يا مردم موظّف به پرداخت آن بودند ؛ و آيا پيامبر صلى الله عليه وآله دهنده بود يا گيرنده ؟ جواب - همچنان كه در زكات گاهى به پيامبر صلى الله عليه وآله خطاب مى شد كه : « خذ من أموالهم صدقة» يعنى از اموال مردم زكات بگير، گاهى هم به مردم توصيه مى شد كه: « آتوا الزّكاة » ؛ يعنى زكات را بپردازيد ؛ در مورد خمس نيز چنين است ، زيرا گاهى پيامبر صلى الله عليه وآله خود يا كارمندانش خمس را مى گرفتند و يا پيامبر صلى الله عليه وآله به كارمندان دستور مى داد كه خمس را بگيرند ؛ مانند نامه اى كه به عمرو بن حزم، كارمند خود مى نويسد ؛ و در ضمن نامه، مأموريّتهاى وى را متذكّر مى شود و مى نويسد : « و أمره أن يأخذ من الغنائم ( المغانم ) خمس اللَّه » (132). ترجمه : به وى امر فرمود كه از غنيمتها خمس خدا را بگيرد . و گاهى به مردم توصيه مى كند كه خمس را بپردازند ، چنان چه از پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله نقل شده كه آن بزرگوار به ابى ذر و سلمان و مقداد، ضمن اينكه فرايض و واجبات اسلامى را به آنان تعليم مى داد، مى فرمود : « و إخراج الخمس من كلّ ما يملكه أحد من النّاس حتّى يرفعه إلى وليّ المؤمنين و أميرهم » (133). ترجمه : بيرون كردن خمس از هرچه كه مردم آن را مالك مى شوند نيز واجب است، تا آنكه آن را به دست سرپرست مؤمنين و زمامدارشان برسانند . باز مى بينيم پيامبر اكرم صلى الله عليه

وآله به شرحبيل بن كلال ونعيم بن كلال وحارث بن كلال، كه رؤساى قبيله : ذى رعين وقبيله معافر و قبيله همدان بودند، نامه اى نوشته، كه در متن آن نامه چنين آمده است : « أمّا بعد، فقد رجع رسولكم، و اعطيتم من الغنائم خمس اللَّه عزّوجلّ » (134). ترجمه : فرستاده ( و نماينده شما، به سوى من ) بازگشت و شما از غنيمتها خمس خداى عزّوجلّ را داده بوديد . در اين نامه، پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به خمسى كه آن را پرداخته اند، اشاره فرموده است . و نيز پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به ساير قبائل نامه نوشته و آنان را مأمور به پرداخت خمس فرموده است، با توجّه به اينكه در اكثر نامه ها ، عموم مردم را مخاطب قرار داده، بدين صورت كه ابتدا رئيس قبيله را نام مى برد و سپس با كلماتى مانند : « و من آمن معه » ؛ يعنى، و كسانى كه به او ايمان آوردند ؛ يا : « و من تبعه من المسلمين » ؛ و مسلمانانى كه از او پيروى مى كنند، يا : « و من اسلم منهم » ؛ يعنى، وكسانى از آنها كه اسلام آورده اند، ساير مردم قبيله رابه رئيس قبيله عطف مى فرمود. اكنون به متن بعضى از نامه ها توجّه كنيد : 1 - كتابه صلى الله عليه وآله لعمرو بن معبد الجهني و بني الحرقة من جهينة و بني الجرمز من جهينة : من أسلم منهم ...، و اعطى من الغنائم الخمس (135). 2 - كتابه صلى الله عليه وآله لمالك بن أحمر الجذامي : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، هذا كتاب

من محمّد رسول اللَّه لمالك بن أحمر و لمن تبعه من المسلمين، امانا لهم ما اقاموا الصلاة ... ، و ادّوا الخمس من المغنم (136). در اين نامه به مالك بن احمر و قبيله اش دستور داده كه خمس غنيمت را بدهند . 3 - كتابه صلى الله عليه وآله لعبد يغوث بن وعلة الحارثي : ان له ما أسلم عليه من أرضها و أشيائها ( يعني نخلها ) ما اقام الصلاة و آتى الزكاة، و اعطى خمس المغانم في الغزو » (137). توضيح اينكه : در مكاتيب الرّسول مى نويسد : « عبد يغوث يك قبيله از بنى حارث هستند، نه اينكه اسم شخص خاصّى باشد ». در اين نامه به آنها دستورِ پرداخت خمس مى دهد . 4 - كتابه صلى الله عليه وآله لجنادة : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، هذا كتاب من محمّد رسول اللَّه لجنادة و قومه و من اتّبعه، باقام الصلاة ...، و اعطى الخمس من المغانم خمس اللَّه (138). در اين نامه به جناده و قبيله اش مى نويسد كه خمس از غنيمتها، كه خمس خداست، را بپردازيد . 5 - كتابه صلى الله عليه وآله لنهشل بن مالك الوائلي الباهلي : باسمك اللهم، هذا كتاب من محمّد رسول اللَّه لنهشل بن مالك و من معه من بنى وائل لمن اسلم، ... ، و اعطى من المغنم خمس اللَّه (139). در اين نامه به بنى وائل مى نويسد كه بايد از غنيمتها، خمس خدا را بپردازيد . 6 - كتابه صلى الله عليه وآله لفجيع بن عبداللَّه : هذا كتاب من محمّد النبي للفجيع و من تبعه ومن اسلم، ... ، و اعطى من المغنم

خمس اللَّه (140). در اين نامه به فجيع و ديگر مسلمانان مى نويسد كه خمس خدا را از غنائم بپردازيد . 7 - كتابه صلى الله عليه وآله لبني جوين الطائيين : لمن آمن منهم باللَّه، ... ، و اعطى من المغانم خمس اللَّه (141). در اين نامه به طائى ها دستور مى دهد كه از غنائم، خمس خدا را بدهند . 8 - كتابه صلى الله عليه وآله لبني معاوية بن جرول الطائيين : لمن اسلم منهم، ...، و اعطى من المغانم خمس اللَّه (142). در اين نامه به دسته اى ديگر از طائيين، همان دستور را مى دهد . 9 - كتابه صلى الله عليه وآله لجهينة : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، هذا كتاب من اللَّه العزيز على لسان رسوله بحقّ صادق و كتاب ناطق، مع عمرو بن مرة، لجهينة بن زيد : ان لكم بطون الأرض ... ، على ان تؤدّوا الخمس (143). در اين نامه به جهينه مى نويسد كه بايد خمس را بدهد . 10 - كتابه صلى الله عليه وآله لصيفي بن عامر : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، هذا كتاب من محمّد رسول اللَّه ، لصيفي بن عامر على بني ثعلبة بن عامر ، من اسلم منهم و اقام الصلاة وآتى الزكاة، و اعطى خمس المغنم و سهم النبى و الصفى فهو آمن بامان اللَّه (144). در اين نامه مى فرمايد : هركس خمس غنيمت و سهم پيامبر و اموالِ برگزيده را بپردازد، در امان خدا است . با دقّت در اين نامه ها، معلوم مى شود كه خمس را مردم بايد بپردازند . حال اگر گفته شود كه فرق است بين جنگهايى كه خود پيامبر صلى الله

عليه وآله حضور داشتند و بين جنگهايى كه شخص پيامبر حضور نداشتند ! به اين صورت است كه در جنگهايى كه خود آن حضرت، حضور داشتند خمس را مردم نبايد بدهند، بلكه پيامبر بايد جدا كند ؛ و در جنگهايى كه پيامبر صلى الله عليه وآله حضور نداشتند، مردم بايد خمس غنائم را به نمايندگان آن حضرت بدهند . واضح است كه اگر آن قبائل بدون اجازه پيامبر صلى الله عليه وآله به جنگ رفته بودند ، همه غنائم از پيامبر بود ؛ طبق روايتى كه شيخ طوسى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود : « إذا غزا قوم بغير إذن الإمام فغنموا كانت الغنيمة كلّها للإمام، و إذا غزوا بأمر الإمام فغنموا كان الخمس للإمام » (145). ترجمه : هنگامى كه قومى بدون اجازه امام جنگيدند و غنيمت بردند ، تمام غنيمتها مال امام است ؛ و اگر به امر امام جنگ كردند و غنيمت بردند ، يك پنجم آن مال امام است . و اگر به اجازه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به جنگ رفته بودند ، ناچار پيامبر اميرى براى آنها معيّن كرده و آن امير موظّف بود همان طور كه پيامبر نسبت به غنائم رفتار مى كرد ، عمل كند ؛ فرق گذاشتن بين پيامبر صلى الله عليه وآله و نمايندگان آن حضرت ، در اين جهت، ادّعايى است بدون دليل ؛ و اگر جنگى در كار نبوده، معلوم مى شود در غير غنائم نيز خمس بوده است . امّا اينكه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله گيرنده خمس بود يا دهنده ؟ همان طورى كه توضيح داده شد،

موارد مختلف بود . در پاره اى از موارد، مانند غنائم جنگى، پيامبر صلى الله عليه وآله خمس را خود جدا مى فرمود و به مصرف مى رسانيد و در اين موارد، آن جناب دهنده تنها بود، ولى در پاره اى از موارد هم گيرنده و هم دهنده بود ؛ مثلاً در مناقب ابن شهر آشوب و نيز در صحيح مسلم درباره جريان فدك مى گويد : « ثمّ فتحوا الباب و خرجوا إلى رسول اللَّه و أسلم من أسلم منهم فأقرهم في بيوتهم وأخذ منهم أخماسهم، ... ». ترجمه : سپس درب را گشودند و به سوى رسول خدا بيرون آمدند و اسلام آورندگان، اسلامِ خود را ابراز داشتند، پس پيامبر صلى الله عليه وآله آنها را در خانه هايشان قرار داد و خمسهايشان را از آنها گرفت . و مسلّم است پس از گرفتن خمسها، آن را به مصرف هم رسانيده است .زيرا پس از اين عبارت، مى فرمايد : « فنزل : « و آت ذا القربى حقّه ». قال : و ما هو ؟ قال : اعط فاطمة فدكاً » (146). ترجمه : پس آيه « و آت ذا القربى حقّه » نازل شد . فرمود : و آن حق چيست ؟ فرمود : فدك را به فاطمه ببخش . در صحيح مسلم آمده : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ادعوا إليّ محمية بن جزء . و هو رجل من بني أسد، كان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله استعمله (147) على الاخماس » (148). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود : محمية بن جزء را به سوى من بخوانيد . و

او از افراد بنى اسد بود كه پيامبر صلى الله عليه وآله او را مأمور گرفتن خمس قرار داده بود . بنا بر اين حديث ، محميه از جانب پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله عامل گرفتن خمس بوده است .در مسند احمد حنبل آمده است :« فقال عبداللَّه بن بريدة : حدّثني أبي بريدة قال : أبغضت علياً بغضاً لم يبغضه أحد قطّ قال : و أحببت رجلًا من قريش لم أحبّه إلّا على بغضه علياً . قال : فبعث ذلك الرجل على خيل - فصحبته ما أصحبه إلّا على بغضه علياً - . قال : فأصبنا سبيّا . قال : فكتب إلى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ابعث الينا من يخمسه . قال : فبعث الينا علياً » (149). ترجمه : عبداللَّه بن بريده گفت : پدرم ( بريده ) براى من نقل كرد كه : من آنچنان با على، دشمن بودم كه هرگز هيچ شخصى با او اينطور دشمن نبود . و مردى بود از قريش كه من او را دوست مى داشتم . و دوستى من با او نبود مگر به خاطر دشمنى او با على . اتّفاقاً آن مرد به سركردگى لشكرى گماشته و فرستاده شد . من او را همراهى كردم، و او را همراهى نكردم مگر به خاطر اينكه با على دشمن بود . بريده گفت : تصادفاً به غنيمتى دست يافتيم . آنگاه، آن مرد به رسول اللَّه نامه اى نوشت كه كسى را بفرست تا خمسِ اين غنائم را بگيرد . بريده گفت : پيامبر صلى الله عليه وآله على عليه السلام را فرستاد . در

اين حديث، حضرت على عليه السلام را به عنوان عامل خمس و مأمور گرفتن خمس معرّفى كرده است (150).

فصل پنجم

غنيمت در لغت و اصطلاح عرب

سؤال - آيادرلغت واصطلاح واستعمالات عرب، «غنيمت» به چه معنى آمده است؟

در لغت

جواب - امّا در لغت : 1 - ازهرى در تهذيب اللغة مى نويسد : « قال الليث : الغنم الفوز بالشى ء من غير مشقّة » (151). ترجمه : ليث گفته : غنيمت دست يافتن به چيزى بدون مشقّت و رنج است .

2 - در لسان العرب در مادّه « غنم » مى نويسد : « و في الحديث : الرَّهن لمن رَهَنه له غُنمه و عليه غُرْمه ؛ غنمه : زيادته و نماؤه و فاضل قيمته ؛ ... . و في الحديث : الصوم في الشتاء الغنيمة الباردة . سمّاه : غنيمة، لما فيه من الأجر و الثواب » (152). ترجمه : در حديث آمده كه رهن مال كسى است كه رهن داده، غنيمتش به نفع او و خسارتش برعهده اوست؛ وغنيمت رهن، رشد و درآمد وافزايش قيمت آن است؛ و در حديث آمده كه : روزه در زمستان، غنيمت بى رنج است و بدين جهت (روزه) غنيمت ناميده شده كه در آن اجر و ثواب است . 3 - فيومى در مصباح المنير مى نويسد : « غنمت الشى ء ( اغنمه ) ( غنما ) : اصبته ( غنيمة ) و ( مغنما ) و الجمع ( الغنائم ) و(المغانم) و«الغُنْمُ بالغُرْم» اى:مقابل به،فكما انّ المالك يختص بالغنم ولايشاركه فيه أحد فكذلك يتحمّل الغرم و لايتحمّل معه أحد وهذا معني قولهم : الغرم مجبور بالغنم » (153). ترجمه : غنمت الشى ء ( فعل ماضى ) و اغنمه ( فعل مضارع ) ؛ يعنى به آن چيز به عنوان بهره دست يافتم و جمع غنيمت غنائم و مغانم است ؛

و اينكه مى گويند « الغنم بالغرم »، به اين معناست كه سود مقابل زيان است، پس همان طورى كه غنيمت ( سود ) مخصوص مالك است و كسى در آن شريك نيست، همچنين مالك بايد زيان را تحمّل كند وكسى با او در تحمّل زيان شريك نيست و همين، معنى گفتار مردم است كه مى گويند: «الغرم مجبور بالغنم» ؛(يعنى زيان به سود جبران مى شود). 4 - فيروز آبادى در قاموس اللغة مى نويسد : « المغنم و الغنيم و الغنيمة و الغنم بالضم : الفى ء، و غنم بالكسر غنما بالضم و بالفتح و بالتّحريك و غنيمة و غنمانا بالضم و الفوز بالشى ء بلا مشقّة » (154). ترجمه : مغنم و غنيم، و غنيمت و غنم ( به ضم ) : به معنى فى ء است ؛ و غنم (به كسر نون) كه (مصدرش) غنم (به ضم غين و به فتح غين) و غنم (به حركت نون) و غنيمت و غنمان (به ضم غين)، رسيدن به چيزى، بدون رنج است . 5 - طريحى در مجمع البحرين مى نويسد : « الغنيمة في الاصل هي الفائدة المكتسبة » (155). ترجمه : غنيمت در اصل سودى است كه به دست آيد .6 - در منتهى الارب مى نويسد : « غنم بالضم : غنيمت و پيروزى به چيزى بى دسترنج يا غنم در حصول چيزى بى دسترنج آيد و بس و در غنيمت غير آن ... ؛ غنيمت كسفينه : مالى كه از حرب كفّار به دست ياب گردد ؛ و پيروزى به مالى بى دسترنج يا مال حرب كفّار و بس ... ؛ مغنم : مال از حرب كفّار حاصل شود و حصول

چيزى بى دسترنج » (156). 7 - معيار اللغة مى نويسد : « الغنم بالغرم كقفل فيهما اى يقابل به فكما انّ المالك يختص بالغنم لايشاركه أحد فكذلك يتحمّل الغرم و لا يتحمّل معه أحد و هذا معني قولهم الغرم مجبور بالغنم ، قال بعضهم : الغنيمة ما نيل من أهل الشرك ... . و عن آخر : الغنم كقفل الفى ء و الفوز بالشى ء بلا مشقّة » (157). ترجمه : غنم در مقابل غرم و هر دو بر وزن قفل است، پس همان طور كه مالك به تنهايى غنيمت ( سود ) را مى برد و كسى با او شريك نيست، همچنين زيان را تحمّل مى كند بدون اينكه كسى با او شريك باشد، و اين معنى اين است كه مى گويند : « الغرم مجبور بالغنم » ؛ بعضى گفته اند : غنيمت چيزى است كه از اهل شرك به دست مى آيد ... ؛ و از ديگرى نقل شده كه غنم بر وزن قفل به معنى فى ء است و ( نيز ) رسيدن به چيزى بدون رنج است . 8 - در اقرب الموارد آمده است : « الغنيمة ما يؤخذ من المحاربين عنوة و الحرب قائمة و الفى ء ما نيل منهم بعد ان تضع الحرب اوزارها . جمعها : غنائم ... . و كلّ شى ء مظفور به، فإنّه يسمى غنماً بالضم و مغنماً و غنيمة » (158). ترجمه : غنيمت آن چيزى است كه از جنگجويان با اِعمال قدرت گرفته مى شود، درحالى كه جنگ درگير است، وفى ء چيزى است كه ازآنان بدست مى آيد، پس از اينكه جنگ سنگينى هاى خود را فرو گذارد؛ (يعنى جنگجويان سلاح خود را فرو گذارند و

جنگ خاتمه يابد ) . جمع آن غنائم است ... ؛ و هر چيزى كه انسان به آن پيروز شود و دست يابد، آن را غنم - به ضمّ غين - و مغنم و غنيمت نامند . 9 - در المنجد آمده : « غَنِمَ - غُنْماً الشي ء: فاز به و ناله بلابدل ... ؛ الغنيمة جمعها، غنائم : مايؤخذ من المحاربين عنوة ؛ المكسب عموماً . يقال : « غنيمة باردة » أي طيّبة أو بلاتعب ؛ و قولهم « الغُنْم بالغُرْم » أي مقابل به » (159). ترجمه : غنيمت برد چيزى را، يعنى : به آن دست يافت و به آن چيز رسيد بدون عوضى ... ؛ غنيمت جمعش غنائم است و آن چيزى است كه از جنگيان به زور گرفته مى شود ؛ ( و معنى ديگرش ) به طور عموم، هر چيزى است كه ( انسان ) كسب مى كند و به دست مى آورد، و گفته مى شود : « غنيمت بارده » يعنى خوب يا بدون زحمت ؛ و اينكه ( عربها ) مى گويند : « الغنم بالغرم »، بدين معنى است كه خسارت در مقابل سود . 10 - در معجم الوسيط مى نويسد : « ( غنم ) الشى ء - غنماً : فاز به ... ؛ و يقال : « الغنم بالغرم » مقابل به . فالّذى يعود عليه الغنم من شى ء يتحمّل ما فيه من غرم » (160). ترجمه : « غنم بالشى ء » دست يافتن به آن چيز است و گفته مى شود : « الغن بالغرم »، يعنى سود در مقابل زيان ؛ پس كسى كه سود به وى

باز مى گردد، او نيز بايد تحمّل كند زيانى را كه در آن است .

11 - راغب اصفهانى مى نويسد : « و الغُنم إصابته و الظفر به ثمّ إستعمل في كلّ مظفور به من جهة العدي و غيرهم ، قال : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » » (161). ترجمه : غُنم، رسيدن و دست يافتن به سود و بهره است، سپس در مورد سودى كه از ناحيه دشمنان يا غير اينها به دست آمده، استعمال شده است . خداوند فرموده است : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء ... ».

12 - ابوالبقاء در كلّيات مى نويسد : « الغنم بالضم ، الغنيمة و غنمت الشى ء اصبته غنيمة و مغنما و الجمع غنائم و مغانم والغنم بالغرم أي مقابل به » (162). ترجمه : غنم به ضم غين ، و غنيمت و مغنم ، جمعش غنائم و مغانم ، و « الغنم بالغرم » يعنى غنيمت در مقابل خسارت است .

غنيمت در استعمالات و عرف عرب

با مراجعه به اشعار جاهلى مى يابيم كه غنيمت به معنى مطلق درآمد است ، وبه همين جهت درآمدهاى جنگى را غنيمت گويند . به عبارت ديگر غنائم جنگى يكى از مصاديق معناى غنيمت است، نه اينكه غنيمت تنها به معنى غنائم جنگى باشد ؛ براى نمونه به اشعار زير توجّه نمائيد : 1 - قرطبى (أبى عبداللَّه محمّد بن أحمد الأنصارى) در كتاب تفسيرش مى گويد : « الغنيمة في اللغة ما يناله الرجل أو الجماعة بسعى و من ذلك قول الشاعر : و قد طوَّفت في الآفاق حتّى رضيت من الغنيمة بالإياب » (163). ترجمه: غنيمت در لغت آن چيزى است كه يك

نفر يا يك گروه با تلاش وكوشش به آن برسند ؛ و از همين مفهوم است قول شاعر كه مى گويد : « در اطراف جهان گردش كردم تا در ميان همه درآمدها به بازگشت راضى شدم ». شاعر بازگشت خود را به وطن غنيمت خوانده است . 2 - لبيد ( كه يكى از شاعرانِ به نام جاهلى است و صاحب يكى از معلّقات سبع است) درمعلّقه خود، كه چهارمين قطعه از معلّقات سبع است، درتوصيف قوم خود به جود و سخا گويد : « فضلا و ذو كرم يُعين على الندى سَمْحُ كسوب رغائب غَنّامُها ». زوزنى در شرح معلّقات سبع در تفسير اين شعر مى گويد : « يقول : يفعل ما سبق ذكره تفضّلًا و لم يزل منّا ، كريم يعين أصحابه على الكرم أي : يعطيهم ما يعطون جواب يكسب رغائب المعالى و يغتنمها » (164). ترجمه : شاعر مى گويد : از روى نيكى و احسان آنچه در اشعار قبل ذكر شده، انجام گرفته مى شود ؛ و پيوسته در بين ما مرد كريمى وجود دارد كه به ياران خودش در جود و بخشش كمك مى دهد ؛ يعنى آنچه آنها به ديگران مى بخشند، او به آنان (ياران خود) مى بخشد؛ ودر بين ما مرد بسيار بخشنده وجود دارد، كه تحصيل كننده بزرگيها و به دست آورنده آقائيها است . در اين شعر « غنّام » به معنى كسى است كه در به دست آوردن بزرگيها بسيار تلاش مى كند و به معنى همان « كسوب » به كار رفته است . 3 - مرحوم سيّد مرتضى در كتاب « امالى » از مروان بن أبى حفصه

نقل كرد كه او مى گويد : « إذا هنّ القين الرحال ببابه حططن به ثقلا و أدركن مغنما » (165). و اشعار بسيارى در اين زمينه جمع آورى شده كه از حوصله اين رساله بيرون است ؛ و ما براى نمونه در نحوه استعمال غنيمت در روايات، به چهار جمله از نهج البلاغه اكتفا مى كنيم :

1 - در خطبه 76 درباره صفات خوب مردان مى گويد : « إغتنم المهل » (166) ؛ يعنى : مهلت را غنيمت شمرده است .2 - در كلام 120 درباره اخذ به شرايع مى فرمايد : « من أخذ بها لحقّ و غنم » (167) ؛ يعنى هر كه از شرايع پيروى كند، به حقّ ملحق شود و بهرمند گردد . 3 - در نامه اى به عثمان بن حنيف مى نويسد : « فواللَّه ما كنزت من دنياكم تبرا، و لا أدّخرت من غنائمها و فرا » (168). ترجمه : به خدا سوگند، از دنياى شما طلائى نيندوخته و از درآمدهاى آن، مال فراوانى ذخيره نكرده ام . 4 - در عهدنامه مالك اشتر مى نويسد : « و لا تكوننّ عليهم سبعا ضاريا تغتنم أكلهم » (169). ترجمه : مبادا نسبت به ايشان چون جانور درّنده اى باشى كه خوردن آنان را غنيمت بدانى .

غنيمت در اصطلاح مفسّرين و فقهاء

فاضل ارجمند، آقاى رضا استادى، درجزوه اى به نام «توضيحى پيرامون غنيمت در آيه خمس »، عبارات صد نفر از فقهاء و مفسّرين و لغويين را جمع و ذكر نموده اند كه همه بالاتّفاق غنيمت را به معنى مطلق درآمد گرفته اند و ما گفتار لغويين آنها را قبلاً از آن كتاب نقل كرديم و اكنون به نام بعضى از فقهاء و كتابهايشان اشاره

مى كنيم : 1 - شيخ صدوق ( متوفّاى 381 ) در معانى الأخبار : ص 272 . 2 - ابن عقيل به نقل از كتاب معتبر محقّق اوّل . 3 - شيخ مفيد (متوفّاى 413) دررساله الغرية، به نقل ازمختلف علّامه: ج 3، ص 313. 4 - شيخ طوسى (متوفّاى 460) دركتابهاى خلاف : ج 2، ص 118؛ نهايه: ص 196؛ تبيان : ج 5 ؛ استبصار : ج 2 ، باب 30 ؛ و مبسوط : ج 2 ، ص 64 . 5 - شيخ ابوا الصلاح، به نقل از علّامه حلّى در مختلف : ج 3 ، ص 313 . 6 - شيخ امين الاسلام طبرسى ( متوفّاى 548 ) در مجمع البيان : ج 4، ص 543 . 7 - ابوالفتح رازى ( متوفّاى بعد از 552 ) در تفسيرش : ج 5 ، ص 414 . 8 - ابن زهره ( متوفّاى 585 ) در كتاب غنيم (كتاب الزّكاة). 9 - ابن شهرآشوب (متوفّاى 588) دركتاب متشابهات القرآن ومختلفه : ج 2، ص 175. 10 - ابن حمزه طوسى ( متوفّاى سده ششم ) در كتاب وسيله : ص 203 ، كتاب الجهاد . 11 - محقّق صاحب شرايع ( متوفّاى 676 ) در كتاب معتبر : ص 292 . 12 - علّامه حلّى ( متوفّاى 726 ) در كتابهاى منتهى : ج 2 ؛ تذكرة الفقهاء : ج 1 ، ص 251 ؛ تحرير الاحكام : ج 1 ، ص 138 ؛ و مختلف : ج 3 ، ص 313 ، المقصد السّادس في الخمس . 13 - مرحوم فخرالمحقّقين (متوفّاى

771) در كتاب ايضاح القواعد: ج 1، ص 217. 14 - مرحوم شهيد اوّل ( متوفّاى 786 ) در الدروس الشرعية : ج 1 ، ص 258 ، كتاب الخمس ؛ و بيان : ص 339 ، كتاب الخمس . 15 - مرحوم فاضل مقداد ( متوفّاى 826 ) در كنز العرفان : ج 1 ، ص 248 ؛ و نيز در كتاب تنقيح . 16 - مرحوم شهيد ثانى (متوفّاى 965) دركتاب شرح لمعه: ج 2، ص 66؛ ومسالك. 17 - مرحوم ملّافتح اللَّه كاشانى(متوفّاى 988)درتفسيرمنهج الصادقين: ج 4، ص 192. 18 - مرحوم ملّامحمّدتقى مجلسى ( متوفّاى 1070 ) در شرح فقيه : ج 2 ، ص 41 . 19 - مرحوم فيض كاشانى(متوفّاى 1091)درمفاتيح الشرايع:ج 1 ص 222،ووافى: ج 3. 20 - مرحوم فاضل جواد ( متوفّاى سده يازدهم ) در مسالك الافهام : ج 2، ص 76، كتاب الخمس . 21 - مرحوم ملّاصالح مازندرانى (متوفّاى 1086) درشرح اصول كافى: ج 7، ص 392. 22 - مرحوم شيخ حرّ عاملى ( متوفّاى 1104 ) در وسائل الشيعة : ج 6 ، ص 338 . 23 - مرحوم جزائرى ( متوفّاى حدود 1150 ) در آيات الاحكام : ص 317 . 24 - مرحوم شيخ يوسف بحرانى ( متوفّاى 1186 ) در حدائق : ج 12 ، ص 320 . 25 - مرحوم وحيد بهبهانى ( متوفّاى 1205 ) در شرح مفاتيح فيض . 26 - مرحوم ميرزاى قمى ( متوفّاى 1231 ) در كتاب غنائم الايّام : ص 367 . 27 - مرحوم سيد عبداللَّه شبّر ( متوفّاى 1242 ) در كتاب تفسيرش : ص 194 . 28 - مرحوم ملّا احمد

نراقى ( متوفّاى 1245 ) در مستند الشيعة : ج 2 ، ص 71 ، كتاب الخمس . 29 - مرحوم شيخ محمد حسن، صاحب جواهر (متوفّاى 1266) در جواهر: ج 21، ص 147 ، كتاب الجهاد . 30 - مرحوم شيخ انصارى (متوفّاى 1281) دركتاب طهارت: ص 525، كتاب الخمس. 31 - مرحوم حاج آقا رضا همدانى ( متوفّاى 1322 ) در كتاب مصباح الفقيه : ج 3، ص 109، كتاب الخمس . 32 - مرحوم آية اللَّه بروجردى ( متوفّاى 1380 ) به نقل از زبدة المقال ، تقريرات خمس آن مرحوم : ص 5 . 33 - مرحوم آية اللَّه بهبهانى (متوفّاى 1396) در كتاب مصباح الهداية : ص 150 . 34 - مرحوم شيخ محمّد دزفولى ، در تجديد الدوارس : ج 5 ، ص 242 . 35 - مرحوم شيخ فياض الدّين زنجانى ، در كتاب ذخائر الامامة : ص 7 . 36 - علّامه طباطبائى، در كتاب تفسيرش : ج 9 ، ص 89 - 91 (170). ممكن است گفته شود : معلوم نيست قبل از صدور رواياتى كه در مورد ساير متعلّقات خمس آمده، از خود آيه غير از غنائم جنگ متبادر بوده وشايد پيش از صدور روايات متبادر، غنائم جنگى بوده است و شايد فقهاى ما كه در بسيارى از موارد استيناس را در حكم استدلال مى دانسته اند، براى مقابله با عامّه، كه عدّه اى از آنها استحسان را در فقه كافى مى دانسته اند، از آيه حكم مطلق غنائم را استيناس كرده اند ! ولى بايد در جواب گفته شود : اگر از روايات شاهدى براى تعميم نبود ، امكان داشت بگوئيم

فقهاء از « غنمتم » مطلق غنائم را استيناس كرده اند، ولى با مراجعه به روايات مى بينيم پيامبر و ائمّه عليهم السلام براى اثبات تعلّق خمس به غير غنائمِ جنگى نيز به همين آيه استدلال كرده اند ؛ و ما به بعضى از اين روايات مى پردازيم : 1 - روايتى صحيحه است كه شيخ طوسى قدس سره آن را در تهذيب و استبصار ، ازعلىّ بن مهزيار از امام باقرعليه السلام نقل مى كند؛ در اين روايت امام باقر عليه السلام مى فرمايد: « فأمّا الغنائم و الفوائد : فهي واجبة عليهم في كلّ عام، قال اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم ... »، و الغنائم و الفوائد - يرحمك اللَّه - فهي : الغنيمة، يغنمها المرء، و الفائدة يفيدها » (171). ترجمه : امّا غنائم و درآمدها : پس خمس آنها واجب است بر مردم در هر سال ، خداوند فرموده : « و اعلموا أنّما غنمتم ... »، و غنائم و فوائد غنيمتى است كه انسان مى برد و سودهايى است كه پيدا مى كند . اكنون به شرح اين حديث مى پردازيم : اجمالاً آنكه امام عليه السلام براى وجوب خمس در مطلق فوائد و غنائم، به آيه شريفه استناد فرموده، پس اگر علماء و فقهاى شيعه غنيمت در آيه را به معنى مطلق غنائم گرفته اند، از باب استيناس نبوده، بلكه مستند به اين گونه روايات مى باشد . 2 - مرحوم شيخ صدوق روايتى از رسول اكرم صلى الله عليه وآله بدين مضمون نقل كرده : «انّه قال في وصيته له: - يا علي - إن عبدالمطلب سنّ في الجاهلية خمس سنن أجراها اللَّه له في الإسلام، حرم نساء الآباء على الابناء فأنزل

اللَّه عزّوجلّ : « و لاتنكحوا ما نكح آباؤكم من النساء » (172) ؛ و وجد كنزا فأخرج منه الخمس و تصدق به، فأنزل اللَّه عزّوجلّ : « و اعلموا أنّ ما غنمتم من شى ء فأنّ للَّه خمسه ... » » (173). ترجمه : پيامبر صلى الله عليه وآله در ضمن پندهايى كه به على عليه السلام مى داد، فرمود : يا على، عبدالمطلب پنج سنّت در دوران جاهليّت قرار داد كه خداوند آنها را در اسلام اجرا فرمود ؛ وى زن پدرها را بر فرزندان حرام كرد وخداوند آيه: « ولاتنكحوا ما نكح آباؤكم من النساء » را نازل فرمود ؛ و ديگر اينكه گنجى پيدا كرد و خمس آن را در راه خدا انفاق كرد، پس اين آيه نازل شد : « و اعلموا أنّ ما غنمتم ... ». اگر غنيمت در آيه تنها به معنى غنائم جنگى بود، آيه هيچ ارتباطى با سنّتِ عبدالمطلب نداشت ، پس اين حديث دلالت دارد كه غنيمت به مطلق درآمد گفته مى شود، كه گنج يكى از مصاديق آن مى باشد ؛ و خلاصه آنكه هر يك از خاصّه و عامّه مطابق مذهب خودشان براى غنيمت اصطلاحى قرار داده اند . دراصطلاح عامّه غنيمت فقط غنائم جنگى است؛ ودر اصطلاح خاصّه (شيعه)، طبق لغت و استعمالات عرب و احاديث مذكوره ، غنيمت به معنى مطلق درآمد است ؛ و شافعى در كتاب الام (174) و يحيى بن آدم در كتاب الخراج (175) و ماوردى در الأحكام السلطانية (176) و ابو يوسف در الخراج (177)، چون همه از عامّه هستند ، مطابق مذهب خودشان غنيمت را براى غنائم جنگى اصطلاح گرفته اند

؛ و اصطلاح آنان براى شيعه حجّت نيست . سؤال - آيا وقوع آيه شريفه «أنّما غنمتم ...» دربين آيات جهاد مى تواند شاهد اين باشد كه غنيمت فقط به معنى غنائم جنگى است؛ وبه تعبيرديگر آيات قبل و بعد كه مربوط به جنگ است، آيا حاكى از اين نيست كه غنيمت، غنيمت دارالحرب است؟ جواب - بديهى است كه استناد به يك قانون عام در بيان يكى از موارد خاصه و مصاديق آن، بسيار معمول و حتّى در مكالمات روزمرّه كاملاً رايج است ، و در كلامِ خدا ( قرآن ) و روايات نيز بسيار به چشم مى خورد ؛ و هرگز نبايد فكر كرد كه چون اين حكم و قانون عام در اين مورد و مصداق به كار آمده، پس ناچار منحصر به همين مورد است . و به قول معروف نبايد مورد را مخصص عام قرار داد . مثلاً : ملاحظه فرمائيد، در سوره انفال، خداوند مى فرمايد : « وَ يُنَزِّلُ عَلَيْكُم مِنَ السَّمَآءِ مَآءً لِيُطَهِّرَكُم بِهِ وَ يُذْهِبَ عَنْكُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَ لِيَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِكُمْ وَ يُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدَامَ » (178). و خداوند آب را براى شما از آسمان فرو فرستاد تا شما را به آن آب پاك سازد و پليدى شيطان را از شما ببرد و دلهاى شما را به هم پيوند دهد و شما را به آن ثابت قدم نمايد . اين آيه به اجماع عموم مفسّرين، در جنگ بدر نازل شده و آيات قبل و بعد وحتّى خودِ آيه به قرينه: « ويثبّت به الاقدام »، مربوط به جنگ بدر است ؛ ولى در عين حال همه فقهاء و دانشمندان بزرگ،

آيه را دليل بر مطهّريت آب به طور عموم گرفته اند و نزول اين آيه را در مورد خاص، مانع عموميّت اين حكم قرار نداده اند . از جمله : 1 - فاضل مقداد مى فرمايد : « انّ صريح الآية يدلّ على الامتنان بكون الماء مطهّراً » (179). يعنى : صريح آيه دلالت دارد بر منّت گذاردن خداوند به اينكه آب مطهّر است . 2 - فاضل جواد مى فرمايد : « و في الآية دلالة على كون الماء المطلق مطهّرا يتطهّر به من حدث الجنابة و غيره » (180). يعنى : و در آيه دلالت است بر اينكه آب پاك كننده است و آلودگى جنابت و غيره به وسيله آن پاك مى گردد . 3 - مولى محمّد استر آبادى مى نويسد : « و على كلّ حال دلالتها على أنَّ الماء طاهر مطهّر يتطهّر به من الاحداث و الاخباث ظاهرة » (181) ؛ يعنى، به هر حال دلالت آيه بر اينكه آب پاك است و به واسطه آن، آلودگيهاى باطنى و كثافتهاى ظاهرى پاك مى گردد، روشن و آشكار است . 4 - محقّق اردبيلى مى نويسد : « فيها دلالة على كون الماء طاهراً و مطهراً يتطهّر به ويرفع حدث الجنابة به » (182) ؛ يعنى، در اين آيه دلالت است بر اينكه آب پاك كننده است و به وسيله آن، آلودگى جنابت و غيره پاك مى گردد . همچنين مى بينيم خداوند در قرآن مى فرمايد : « وَ إِذَا ضَرَبْتُمْ فِى الْأَرْضِ فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنَاحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلَاةِ » (183). هنگامى كه در زمين مسافرت كرديد، بر شما باكى نيست كه از ( تعداد ركعات ) نماز بكاهيد (

نمازهاى چهار ركعتى را دو ركعت انجام دهيد ). آيات قبل و بعد و حتّى خود اين آيه مربوط به جنگ و جهاد است، ولى ائمّه هدى عليهم السلام و علماى بزرگ شيعه همگان براى وجوب قصر در نماز مطلق مسافر ، به اين آيه استناد فرموده اند و هيچ شخصى قائل نيست كه اين حكم در اين آيه منحصر به سفر جنگى است . در كتاب « من لايحضره الفقيه » مى فرمايد : « روي عن زرارة و محمّد بن مسلم أنّهما قالا : قلنا لأبي جعفر عليه السلام : ما تقول في الصلاة في السفر كيف هي ؟ و كم هي ؟ فقال : إنّ اللَّه عزّوجلّ يقول : « و إذا ضربتم في الأرض فليس عليكم جُناح أن تقصروا من الصّلاة » فصار التقصير في السفر واجباً كوجوب التمام في الحضر، قالا : قلنا : إنّما قال اللَّه عزّوجلّ : « فليس عليكم جناح » ولم يقل : افعلوا، فكيف أوجب ذلك كما أوجب التمام في الحضر ؟ فقال عليه السلام : أو ليس قد قال اللَّه عزّوجلّ في الصفا و المروة : « انّ الصفا و المروة من شعائر اللَّه فمن حج البيت أو اعتمر فلا جناح عليه أن يطوف بهما » (184) ألا ترون أن الطواف بهما واجب مفروض » (185). ترجمه : از زراره و محمّد بن مسلم روايت شده كه آنها گفتند : ما به امام باقر عليه السلام گفتيم : چه مى فرمائى در نماز در سفر ؟ چگونه است و ( عدد ركعات آن ) چقدر است ؟ فرمود : خداوند در قرآن فرموده : « هنگامى كه

روى زمين سفر كرديد، بر شما باكى نيست كه از ( ركعات ) نماز بكاهيد »، پس قصر در سفر واجب است مانند نمازِ تمام در حضر، آن دو نفر گفتند : ما به حضرت عرض كرديم : خداوند فرموده : « هنگامى كه سفر كرديد، بر شما باكى نيست » ؛ و نفرموده : حتماً به جا آوريد، پس چگونه نماز قصر در سفر و تمام در حضر واجب است ؟ ( يعنى ظاهر آيه دلالت بر وجوب قصر ندارد .) حضرت فرمود : آيا خدا در قرآن در مورد صفا و مروه نفرمود كه : « صفا و مروه از شعائر خداوند است پس كسى كه حجّ خانه خدا و عمره به جا مى آورد، باكى بر او نيست كه آنها را طواف كند » ؛ آيا نمى بينيد كه طوافِ صفا ومروه واجب است؟! (يعنى با اينكه سعى بين صفا ومروه واجب است، خداوند كلمه « لا جناح، يعنى : باكى نيست » را به كار برده . پس مى تواند كلمه « لاجناح » در مورد نماز مسافر هم معنى وجوب بدهد ).

امّا آيه خمس

ما به قرينه لغت و استعمالات عرب و روايات، ثابت كرديم كه غنيمت به معنى مطلق فائده است ؛ و نيز ثابت كرديم كه مى توان قانون عامّى را در اثبات حكم يك مورد آن ذكر كرد . بنابراين چه مانعى دارد، در سوره انفال، براى اثبات وجوبِ خمس در غنائم جنگى، كه يك مورد از موارد هفتگانه وجوب خمس است، خداوند به طور عموم فرموده باشد: «واعلموا أنّما غنمتم» ؟! وهرگز نمى توان گفت : چون مورد و مصداق مربوط به جنگ است،

پس اين قانون نيز مربوط به غنائم جنگى است . خلاصه آنكه قانون كلّى به تطبيق مصاديق از كلّيت خارج نمى شود والاّ اگر كلّيات تنها در مورد خاصه قابل استناد باشد، بايد گفت اين آيه فقط ناظر به غنائمى است كه در مورد جنگ بدر به دست آمده است ؛ زيرا مورد نزول آيه جنگ بدر بوده، همچنان كه در كتاب زبدة المقال به اين مطلب اشاره كرده، مى گويد : « الآية و ان كانت نازلة في مورد خاص و هو غزوة بدر ... ؛ ولكن من المعلوم عدم اختصاصها بذلك المورد الخاص حتّى ان من ذهب من العامة إلى عدم وجوب الخمس في مطلق الغنائم لم يخصه بخصوص مورد الآية بل عممه إلى مطلق الغنائم المأخوذة في الحروب مع انّه لو بيننا على الجمود في استفادة الحكم من الآية بحيث لم نتعد موردها بوجه لوجب القول بعدم وجوب الخمس إلّا على من شهد غزوة البدر فيما اغتنم من المشركين في تلك الغزوة، و لم يقل به أحد . فلا بدّ من التعدّى في مورد الآية لا محالة فنحن نتعدى منه إلى مطلق ما يصدق عليه الغنيمة سواء كان مكتسبا من الحرب أو من التجارة أو الصناعة أو غير ذلك » (186). ترجمه : آيه گرچه در مورد خاصّى كه جنگ بدر است، نازل شده ... ؛ وليكن معلوم است كه اختصاص به آن مورد خاص ( جنگ بدر ) ندارد، حتّى كسانى از عامّه كه قائلند به اينكه خمس در مطلق غنائم واجب نيست، وجوب را منحصر به خصوص مورد آيه نكرده اند ، بلكه وجوب را به مطلق غنائمى كه در جنگها گرفته مى شود، تعميم

داده اند ؛ با اينكه اگر ما در استفاده از آيه بخواهيم جمود داشته باشيم ، به طورى كه از مورد آيه به هيچ وجه تعدّى نكنيم ، لازم است قائل شويم به عدم وجوب خمس ، مگر بر كسانى كه در جنگ بدر حضور داشتند و در آن غنائمى كه از مشركين در همان غزوه گرفته اند، در صورتى كه هيچ كس قائل به اين مطلب نيست، پس به ناچار بايد در مورد آيه تجاوز و تعدّى كرد ؛ پس بر اين مبنى ( كه از مورد آيه مى توان تجاوز كرد ) ما نيز در مورد آيه كه غنائم است به مطلق آنچه بر آن غنيمت اطلاق مى شود، با استناد به دلائل، تعدّى و تجاوز مى كنيم، خواه از جنگ بدر باشد، خواه از تجارت و صنعت يا از غير اينها باشد .

يادآورى

چون به چند نفر از علماى بزرگ شيعه نسبت داده اند كه آنان خمس را منحصر در غنائم جنگى مى دانند، بدين جهت ما براى دفاع از حريم آن بزرگواران، اكنون به سؤال و جواب زير مى پردازيم : سؤال - نظريّه محقّق اردبيلى و محقّق سبزوارى و شيخ طوسى و شيخ طبرسى و فاضل جواد و علّامه مجلسى رحمهم الله در مسأله خمس چيست ؟ جواب - مرحوم اردبيلى ( معروف به مقدّس ) در كتاب شريف خود ، تحت عنوان آيه شريفه : « أنّما غنمتم ... » به بحث پرداخته و براى توضيح فرمايشات ايشان لازم است به اين نكته توجّه كنيد : در متعلّق خمس سه نظريّه و احتمال وجود دارد : 1 - متعلّق خمس تنها غنائم دارالحرب است، همچنان كه اهل تسنن

مى گويند .

2 - متعلّق خمس محدود و منحصر به هفت چيز يا بيشتر است، همچنان كه اكثر اصحاب مى گويند كه : « خمس در هفت چيز واجب است : غنائم دار الحرب - ارباح مكاسب - معادن - گنجها - غوص - حلال مخلوط به حرام، وزمينى كه كافرذمّى از مشرك خريدارى مى كند » ؛ و ابوالصلاح حلبى، ميراث و هبه و صدقه را نيز ضميمه كرده (187) ؛ و بعضى از فقهاء اشياء ديگر را هم ضميمه كرده اند . 3 - در كلّيه درآمدها و آنچه به دست انسان مى آيد، بدون حدّ و حصرى، خمس واجب است . محقّق اردبيلى رحمه الله براى اثبات نظريّه اوّل، به ظاهر آيه استدلال فرموده، مى گويد: « فهي تدلّ على وجوبه في غنائم دارالحرب ممّا يصدق عليه شى ء، و أي شى ء كان منقولاً و غير منقول » (188). ترجمه : آيه دلالت دارد بر وجوب خمس در غنائم دارالحرب ، هرچه كه اسم چيز بر آن صادق آيد و هرچه باشد، اعمّ از منقول يا غير منقول . البتّه دلالت آيه بر وجوب خمس در غنائم قابل ترديد نيست ؛ تنها اشكال، در دلالت آيه است بر وجوب خمس در ساير اشياء، و محقّق اردبيلى در اينجا براى وجوب خمس در غنائم به آيه استناد فرموده، ولى دلالت آن را بر وجوب خمس در ساير اشياء نفى نفرموده و به قول معروف : « اثبات شى ء نفى ما عدا نمى كند » ؛ مخفى نماند كه ما فعلاً درمقام بيان صحّت وسقم مطالب مرحوم مقدّس اردبيلى نيستيم ، بلكه غرض ما از نقلِ كلام ايشان آن است كه بدانيم در كتاب

زبدة البيان چه گفته است. سپس به تفصيل، درنفى مطلب سوّم سخن گفته ومعتقد به بطلان اين نظريّه است، چنانچه عموم علماى شيعه نيز با ايشان در نفى اين قول توافق دارند ؛ اينك به شرح عبارت ايشان مى پردازيم . « ثمّ إنّه يفهم من ظاهر الآية وجوب الخمس في كلّ الغنيمة و هي في اللغة بل العرف - أيضاً - : الفائدة ، و يشعر به بعض الأخبار مثل ما روى في التهذيب باسناده عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : قلت له : « واعلموا أنّما غنمتم من شى ء فانّ للَّه خمسه وللرّسول » ؟ قال : هي - واللَّه - الفائدة، يوماً فيوماً ... ». ترجمه : از ظاهر اين آيه استفاده مى شود كه خمس در تمام درآمدها و بهره ها واجب است ؛ و غنيمت نيز در لغت، بلكه در عرف ( مطلق ) فائده را گويند، و اخبار نيز به اين مطلب اشعار دارد ؛ مانند آنچه در تهذيب از امام صادق عليه السلام روايت كند كه ( راوى ) گفت : به حضرت عرض كردم ( درباره ) : « واعلموا أنّما غنمتم من شى ء فانّ للَّه خمسه و للرّسول » . حضرت فرمود : به خدا سوگند، غنيمت، فائده و درآمد روز به روز است . بعداً اين دو استدلال را ردّ كرده، مى فرمايد : « ... إلى أن الظاهر أن لا قائل به، فانّ بعض العلماء يجعلونه مخصوصاً بغنائم دارالحرب كما عرفت ، و بعضهم ضموا إليه المعادن و الكنوز و أكثر أصحابنا يحصره في السبعة المذكورة، و قليل منهم أضاف إليها بعض الامور الاخر كما أشرنا إليه و أيضاً الاجمال

في القرآن العزيز كثير ... . و أنه تكليف شاقّ، و إلزام شخص باخراج خمس جميع مايملكه بمثله مشكل، والاصل والشريعة السهلة السمحة ينفيانه، والرواية غيرصحيحة و في صراحتها أيضاً تأمل إذ قد يكون المراد الفائدة يوما فيوما في مثل الصناعات الّتي هي محل الخمس » (189). ترجمه : (ما ظاهر آيه و روايت را قبول داريم) مگر اينكه ( چهار چيز اعتماد ما را از اين استدلال سلب مى كند ؛ اوّل آنكه : ) ظاهراً قائلى ندارد ( و از هيچ يك از علما و فقهاى عامّه و خاصّه شنيده و ديده نشده است كه بگويند و معتقد باشند كه در تمام درآمدها و فائده ها خمس واجب است ) ، بلكه بعضى علماء خمس را مخصوص غنائم دارالحرب قرار داده اند، همچنان كه ( قائل آن را ) شناختى ؛ و پاره اى از دانشمندان معادن و گنجها را نيز ضميمه كرده اند و بيشتر اصحاب ما خمس را در هفت چيز محصور كرده اند . و عدّه كمى از آنها بعضى امور ديگر را هم اضافه كرده اند . ( دوّم : ) اجمال در قرآن عزيز بسيار است ... .(يعنى درست است كه ظاهر آيه ، مطلق غنيمت و فائده را شامل است ، ولى اين مجملى است كه بايد روايات اهل بيت عليهم السلام آن را مبيّن سازد و غنيمت را از اطلاق بيرون آورده ، محصور و محدود سازد ). ( سوّم : ) اين ( حكم كه بگوئيم تمام فوائد، مشمول خمس است و قائل به حصر نباشيم ) تكليف شاقّ و طاقت فرسائى است، كه شخص را مجبور و ملزم سازيم كه جميع آنچه را

مالك مى شود، خمس آن را اخراج كند ؛ و استناد ما در اين الزام به مثل چنين ظاهر ( مجملى ) مشكل است . و اصل ( برائت ) و شريعت سمحه و سهله، آن را نفى مى كند . ( چهارم : ) روايت تهذيب غير صحيح است و در صراحت اين روايت نيز تأمّل است ؛ زيرا ممكن است منظور از فائده، فائده روزانه باشد، در مثل كسبهائى كه محل خمس است ( ارباح مكاسب ). يك نوبت ديگر فرمايشات محقّق را بخوانيد، تا اوّلاً : معلوم شود محقّق آنچه را انكار دارد و قائل آن را نفى مى كند و شاقّ مى داند و مخالف شريعت سمحه سهله و اصل برائت مى شمارد، خمس ارباح مكاسب نيست . بلكه محور استدلال و ردّ ايشان، قول و نظريّه سوّم است . يعنى : وجوب خمس در تمام فائده ها است . و ثانياً : از خلال گفتار ايشان دليل قول دوّم، يعنى حصر متعلّق خمس در هفت چيز يا بيشتر را نيز تحصيل كنيد، زيرا ايشان اطلاق غنيمت را بر مطلق فائده از نظر لغت و عرف انكار نكرده اند . نهايت آنكه، آن را مجمل مى دانند . و بيان آن را بايد موكول به اخبار اهل بيت عليهم السلام كرد ؛ و اين مطلب بسيار جالب و تحقيقى و منصفانه است . امّا نظريّه مرحوم محقّق سبزوارى : ايشان در كتاب « ذخيرة المعاد » شرح مبسوطى درقسمت ارباح مكاسب نگاشته ومعتقد است كه وجوب خمس در ارباح مكاسب از آيه شريفه استفاده نمى شود، زيرا آيه تنها ناظر به غنائم جنگى است ؛ مى فرمايد : « احتج الموجبون

بقوله تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء ... » و فيه نظر ، لأنّ الغنيمة لا يشمل الارباح لغةً و عرفاً على أنّ المتبادر من الغنيمة الواقعة في الآية غنيمة دارالحرب ... ». ترجمه : آنان كه خمس را در ارباح مكاسب واجب گرفته اند، به آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » استدلال كرده اند و حال آنكه در اين استدلال نظر و اشكال است ؛ زيرا غنيمت، شامل ارباح مكاسب نمى شود، نه لفظاً و نه عرفاً ؛ علاوه بر اين متبادر از لفظ غنيمت، كه در آيه واقع شده است، غنيمت دارالحرب است . البته بعداً ايشان اخبار و روايات مربوطه به ارباح مكاسب را نقل فرموده و يك بررسى جالب و عميقى در آنها به عمل آورده و خرده گيريهايى كه بعضى از علماء در پاره اى از روايات داشته اند، اصلاح نموده است . سپس مى فرمايد : « ... و تحرير البحث في هذا المقام انّ الأخبار الدالة على وجوب الخمس في الارباح مستفيضة و القول به معروف بين الأصحاب، لا سبيل إلى ردّه » (190). ترجمه : خلاصه بحث در اين مقام اين است كه اخبارى كه دلالت دارد بر وجوب خمس در ارباح مكاسب مستفيضه (191) و قول به وجوب ( خمس در ارباح مكاسب )، معروف بين اصحاب است و براى رد كردن آنها راهى نيست ( و به هيچ وجه قابل انكار نيست ). امّا نظريّه شيخ طوسى - رضوان اللَّه عليه - : وى در تفسير نفيس خود، بعد از ذكر آيه شريفه خمس، در معناى « غنمتم » مى نويسد : « الغنيمة ما أخذ من أموال أهل

الحرب من الكفار بقتال . و هي هبة من اللَّه تعالى للمسلمين ... . و عند أصحابنا الخمس يجب في كلّ فائدة تحصل للانسان من مكاسب وأرباح التجارات و الكنوز و المعادن و الغوص و غير ذلك ممّا ذكرناه في كتب الفقه . ويمكن الإستدلال على ذلك بهذه الآية، لأنّ جميع ذلك يسمّى : غنيمة » (192). ترجمه : غنيمت آن چيزى است كه از جنگ آوران كفّار به وسيله جنگ گرفته مى شود و آن بخششى از خدا نسبت به مسلمانان است ؛ و نزد اصحاب ما ( شيعه ) خمس واجب است براى هر فائده و سودى كه انسان به دست آورد از راه كسبها و سود تجارتها و گنجها و آنچه از دريا بيرون مى آورند و غير اينها از چيزهايى كه در كتابهاى فقهى ذكر شده ؛ و ممكن است به اين آيه ( آيه خمس )، براى اين مطلب استدلال كرد، زيرا همه اين موارد را غنيمت مى نامند . امّا عبارت مرحوم طبرسى قدس سره، وى در تفسير « مجمع البيان » مى فرمايد : « الغنيمة ما أخذ من أموال أهل الحرب من الكفار بقتال و هي هبة من اللَّه تعالى للمسلمين ... ؛ و قال أصحابنا : ان الخمس واجب في كلّ فائدة تحصل للانسان من المكاسب و أرباح التجارات و في الكنوز و المعادن و الغوص و غير ذلك ممّا هو مذكور في الكتب و يمكن ان يستدل على ذلك بهذه الآية فإن في عرف اللغة يطلق على جميع ذلك اسم الغنم و الغنيمة » (193). ترجمه : غنيمت چيزى است كه گرفته مى شود از اموال جنگجويان كافر به واسطه

جنگ و اين ( اموال ) بخششى است از جانب پروردگار به مسلمين ... ؛ و اصحاب ما ( شيعه ) گفته اند : كه خمس واجب است و به هر فائده اى كه انسان به دست مى آورد از كسبها و معادن و چيزهايى كه از دريا بيرون مى آورند و غير اينها از چيزهايى كه در كتابها ذكر شده . و ممكن است براى اين مطلب به اين آيه (خمس) استدلال شود، زيرا در عرف لغت بر همه اين اموال اسم غنم و غنيمت اطلاق مى شود . ضمناً ناگفته نماند كه مرحوم شيخ قدس سره در « تبيان » و مرحوم طبرسى قدس سره در « مجمع البيان » ، در عباراتى كه از آنها نقل شد ، در ابتداى كلامشان نخواسته اند معنى لغوى غنيمت را بيان كنند، بلكه نظرشان، بيان فرق « غنيمت » و «فى ء» است كه بعضى از عامّه آنها را به يك معنى گرفته اند (194). امّا نظريّه مرحوم فاضل جواد - رحمة اللَّه عليه - : « و بالجملة ما يقول - بدلالة الآية - على وجوب الخمس في كلّ فائدة إلّا ما اخرجه الدليل ، غير بعيد . خصوصاً ان ملاحظة أنّ الغنيمة في اللغة و العرف للفائدة مطلقاً . و تخصيص الآية أو تقييدها أولى بطلب الدليل عليه » (195). ترجمه : خلاصه آنكه قول به اينكه آيه دلالت دارد بر وجوب خمس در هر فائده اى مگر آنچه دليل آن را از اطلاق آيه خارج كند، بعيد نيست، خصوصاً با اين ملاحظه كه غنيمت در لغت و عرف براى هر فائده اى است و تخصيص دادن آيه يا قيد زدن به آيه،

اولى و بهتر از آن است كه، از آن، دليل بخواهيم . امّا علّامه مجلسى - رضوان اللَّه عليه - در « مرآت العقول » (196)، غير از نقل عبارت مقدس اردبيلى قدس سره مطلب ديگرى ندارد . و ما به تفصيل، عبارت مرحوم اردبيلى را ذكر كرديم . سؤال - از عبداللَّه بن سنان روايت شده كه او گفته است : « سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول : ليس الخمس إلّا في الغنائم خاصة » (197). و همچنين در تفسير عيّاشى آمده : « عن سماعة ، عن أبي عبداللَّه عليه السلام و أبي الحسن عليه السلام قال : سألت أحدهما عن الخمس ؟ فقال : ليس الخمس إلّا في الغنائم » (198). ظاهر دو روايت فوق اين است كه خمس فقط مربوط به غنائم دارالحرب است ؛ آيا از اين دو روايت استفاده نمى شود كه خمس در ديگر مواردى كه فقهاى شيعه گفته اند، تشريع و واجب نشده است و خمس منحصر به غنائم دارالحرب است ؟ جواب - اوّلاً : در گذشته، ثابت كرديم كه غنائم در لغت و اصطلاح منحصر به غنائم دارالحرب نيست، بلكه معناى وسيع ترى دارد . ثانياً : به فرض اينكه كلمه « غنائم » به معنى غنائم دارالحرب باشد، و در نتيجه مضمون حديث صراحت كامل داشته باشد در انحصار خمس در غنائم جنگى ، و اين معنى براى هيچ يك از شيعه و سنّى قابل قبول نيست (199) ؛ زيرا همگان به وجوب خمس در « ركاز » نيز فتوى داده اند . و استناد اين فتوى به رواياتى است كه فريقين به تواتر نقل كرده اند . و

چون ذكر همه روايات از حوصله اين رساله بيرون است، تنها به ذكر مدارك آنها مى پردازيم : در كتاب « وسائل » (200) روايات زيادى نقل شده كه همه دلالت بر وجوب خمس در معادن ، كنوز و ركاز دارد ؛ از جمله : « عن زرارة عن أبي جعفر عليه السلام قال : سألته عن المعادن ما فيها ؟ فقال : كلّ ما كان ركازاً، ففيه الخمس » (201). ترجمه : سؤال كردم از آن حضرت از معادن كه چقدر (حقّ خدا) در آنها هست ؟ فرمود : هر چه كه تحت عنوان ركاز باشد در آن خمس است . اهل سنّت نيز از رسول اللَّه صلى الله عليه وآله روايت كنند كه آن حضرت فرمود : « و في الركاز الخمس » . و اين حديث را با اسناد مختلفه اى كه دارد، مى توانيد در مدارك ذيل پيدا كنيد : 1 - صحيح بخارى ، باب : المساقاة (202). 2 - صحيح بخارى ، باب : ما يستخرج من البحر (203). 3 - صحيح بخارى ، باب : الخمس (204). 4 - صحيح بخارى ، باب : و في الركاز الخمس (205). 5 - صحيح مسلم ، باب : الجهاد (206). 6 - موطاء مالك ، باب : زكاة الشركاء (207). 7 - سنن ابن ماجه ، كتاب : اللقطة (208). 8 - سنن ترمذى ، باب : أن العجماء جرحها جبار (209). 9 - مسند احمد حنبل (210) . 10 - سنن نسائى ، باب : المعدن (211). 11 - سنن الدارمى ، باب : في الركاز (212). پس، تنها در غنائم دارالحرب،

خمس تشريع نشده، بلكه در ركاز هم ( به همان معنى كه بعداً براى ركاز گفته مى شود )، خمس واجب شده است .ممكن است گفته شود : مراد از اين خمس كه در ركاز گفته شده، خمس مصطلح نيست، بلكه خمس در اين مورد همان كسر متعارفى به معنى يك پنجم است ؛ مانند كلمه «عشر» و «نصف العشر» يا «ربع العشر» . كه اينها مقاديرى هستند كه براى زكات اخذ مى شوند، و در ركاز زكات هست، نهايت اينكه، زكات آن، يك پنجم است ؟ ولى ما در جواب مى گوييم : اوّلاً : در صحيح بخارى گويد : « و قال مالك و ابن إدريس : الركاز دفن الجاهلية في قليله و كثيره الخمس ... ، و أخذ عمر بن عبد العزيز من المعادن في كلّ مائتين خمسة . و قال الحسن : ما كان من ركاز في أرض الحرب ففيه الخمس و ما كان في أرض السلم ففيه الزكاة و إن وجدت اللقطة في أرض العدوّ، فعرفها . و إن كانت من العدوّ، ففيها الخمس . و قال بعض النّاس : المعدن ركاز، مثل دفن الجاهلية » (213). ترجمه : مالك وابن ادريس گفته اند : «ركاز» همان دفينه هاى جاهليّت است كه در كم و زيادش خمس واجب است . و عمر بن عبد العزيز از معادن از هر دويست، پنج مى گرفت (صدى دو و نيم) ؛ يعنى معادن را ركاز نمى دانست، زيرا اگر جزء ركاز بود، بايد از دويست ، چهل ( يعنى خمس گيرد ) . و حسن گفته : آنچه ركاز در دارالحرب يافت شود، در آن خمس است وآنچه در زمينِ صلح

يافت شود، در آن زكات است . ملاحظه كنيد در اين گفتار، خمس را در مقابل زكات قرار داده است . و ثانياً : اگر در ركاز، يك پنجم زكات بود، بايد به مصارف هشتگانه اى كه در آيه زكات - « انّما الصدقات للفقراء ... » (214) - به آنها تصريح شده است ، برسد ، در صورتى كه عامّه و خاصّه، مصرف آن را مصرف غنائم دارالحرب تعيين كرده اند . اينك به عبارات فقهاء توجّه كنيد در كتاب « الفقه على المذاهب الاربعة »، از حنفيّه نقل مى كند كه : « قالوا : المعدن و الركاز بمعنى واحد، و هو شرعاً مال وجد تحت الأرض سواء كان معدنا خلقياً خلقه اللَّه تعالى، بدون ان يضعه أحد فيها، أو كنزاً دفنه الكفّار و لايسمى ما يخرجه من المعدن. و الركاز زكاة على الحقيقة لانّه لا يشترط فيهما ما يشترط في الزكاة . و تنقسم المعادن إلى أقسام ثلثة ما ينطبع بالنّار و مايع و ما ليس بمنطبع و لامايع فالمنطبع ما كان كالذهب و الفضة و النحاس و الرصاص و الحديد و المايع ماكان كالقار ( الزفت ) والنفط ( زيت البترول الغاز ) ونحوهما والّذى ليس بمنطبع ولامايع ما كان كالنورة و الجواهر و اليواقيت . فأمّا الّذى ينطبع بالنّار فيجب فيه إخراج الخمس ومصرفه مصرف خمس الغنيمة المذكورة في قوله تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » ؛ و امّا المايع كالقار و النفط و الملح فلا شى ء فيه اصلاً و مثله ما ليس بمنطبع و لا مايع كالنورة و الجواهر و نحوهما فانّه لا يجب فيهما شى ء » (215). ترجمه

: حنفيها گفته اند : معدن و ركاز به يك معنى است ؛ و ركاز شرعاً مالى است كه در زير زمين يافت مى شود ، چه طبيعى باشد كه خداوند آن را آفريده ، بدون اينكه كسى آن را زير زمين قرار داده باشد، و چه گنجى باشد كه كفّار آن را پنهان كرده باشند ؛ و آن مقدارى كه از معدن و ركاز بيرون مى شود ( يك پنجم )، در حقيقت زكات ناميده نمى شود، زيرا آنچه در زكات شرط شده است، در اينها شرط نشده است ( مانند نصاب و مصرف ). و معادن به سه قسم تقسيم مى شود : 1 - آنهايى كه با آتش نرم و قابل انعطاف و صورت پذير مى شود . 2 - آنهايى كه مايع و روان است . 3 - آنهايى كه نه قابل انعطاف اند و نه روان . معادن قابل انعطاف مانند طلا و نقره و مس و آهن ؛ و معادن روان، مانند: قير و نفت. و معادنى كه نه روان است و نه انعطاف پذير، مانند: آهك و جواهرات. امّا آن معادنى كه به آتش انعطاف پذير مى شود ، خارج كردن خمسِ آن واجب است و مصرفش ، مصرف خمس غنيمت است كه در آيه خمس ذكر شده. و امّا معادنى كه روانند مانند: قير و نفت و نمك، در آن، اصلاً چيزى نيست، نه خمس و نه زكات؛ و مثل اين است معادنى كه نه انعطاف پذيرند و نه روان، مانند: نوره و جواهرات، پس در اينها چيزى واجب نيست. و در همين كتاب از مالكيها نقل مى كند كه : « يجب في الركاز إخراج خمسه سواء

كان ذهبا أو فضة أو غيرهما و سواء وجده مسلم أو غيره حراً كان الواجد أو عبداً. ويكون الخمس كالغنائم يصرف في المصالح العامة»(216). ترجمه : آنها مى گويند : در ركاز ( كه آنها فقط گنجهايى را كه در زمان جاهليّت زير زمين پنهان شده، ركاز مى دانند )، بيرون كردن خمسش واجب است، چه طلا باشد، چه نقره، چه غير اينها، چه مسلمان آن را يافته باشد، چه غير مسلمان، چه پيدا كننده آزاد باشد ، چه بنده. و اين خمس، مانند غنائم جنگى در مصالحِ عمومى بايد مصرف شود. باز در همين كتاب از حنبليها نقل مى كند كه آنان مى گويند : «و يجب على واجد الركاز إخراج خمسه إلى بيت المال فيصرفه الإمام أو نائبه في المصالح العامة و باقيه لواجده» (217). ترجمه: واجب است برشخصى كه «ركاز» را پيدا كرده، خمس آن را به بيت المال، بدهد تا امام يا نائب امام در مصالح عمومى مصرف كنند؛ و بقيّه، از آنِ شخصى است كه آن را يافته است. اگر اين يك پنجم زكات بود، آنها نمى گفتند: امام بايد آن را مصرف كند. بلكه در اصناف هشتگانه در آيه صدقات صرف مى شد. چنانچه ابو عبيد قاسم بن سلام مى نويسد: « فهذا حكم الخمس، ان النظر فيه إلى الإمام و هو مفوض إليه على قدر ما يرى. فامّا الصدقة فلم ياتنا عن أحد من الائمّة و لا العلماء انّه رأى صرفها إلى أحد سوى الاصناف الثمانية الّذين هم أهلها. أختلف حكم الخمس وحكم الصدقةفي ذلك.وكلاهماقدسمّى أهله في الكتاب والسنة»(218).

ترجمه : اين است حكم خمس كه دخالت در آن، مربوط به امام است و به امام واگذار مى شود، به هر اندازه رأى بدهد؛ و امّا صدقه از هيچ يك

از پيشوايان و علماء نرسيده است كه آن را به مصرف كسى غير از اصناف هشتگانه اى كه آنها اهل صدقه هستند، برسانند. پس حكم خمس وحكم صدقه با هم اختلاف دارد در اين جهت؛ و هر دو ( اهل خمس و اهل زكات ) در كتاب و سنّت نامشان برده شده است . در كتاب « فقه الملوك و مفتاح الرتاج المرصد على خزانة كتاب الخراج » (219) مى نويسد : « و امّا الركاز هو الذهب و الفضة الّذى خلقه اللَّه عزّوجلّ في الأرض يوم خلقت، ففيه أيضاً الخمس . و من اصاب كنزاً عادياً (قديماً) في غير ملك أحد، فيه ذهب أو فضة أو جواهر أو ثياب فأنّ في ذلك الخمس. و أربعة أخماسه للّذى اصابه. و هو بمنزلة الغنيمة يغنمها القوم فتخمس و ما بقى فلهم». ترجمه : «ركاز»، طلا و نقره اى را گويند كه خداوند روزى كه زمين را خلق كرده ، در آن آفريده است. و در ركاز نيز خمس واجب است. و كسى كه گنجى قديمى را پيدا كرد، به شرط آنكه در ملك كسى نباشد و در آن گنج، طلا يا نقره يا جواهر يا لباسى بود، در آن خمس واجب است. و چهار پنجمش از آنِ كسى است كه آن را يافته است. و اين خمس به منزله غنيمتى است كه مردم به دست مى آورند، كه خمس آن گرفته مى شود و آنچه باقى مى ماند، مال آنها است . پس عامّه و خاصّه در ركاز قائل به وجوب خمس هستند و در مصرف نيز همگان خمس ركاز را با خمس غنيمت يكسان مى دانند. در نتيجه، خبر « ليس الخمس

إلّا في الغنائم » را نمى توانيم اينطور معنى كنيم كه : خمس واجب نيست، مگر در غنائم جنگى. اين تحقيق، خود بهترين قرينه بر صحّت گفتار فقهاء، در معنى اين حديث است. ما عبارات بعضى از فقهاء را خاطر نشان مى سازيم . مرحوم محقّق سبزوارى در كتاب ذخيرة المعاد ، تحت عنوان وجوب خمس در معادن مى فرمايد : « فقد ذكر الاصحاب في تأويله وجهين : أحدهما : الحمل على ارادة الخمس المستفاد من ظاهرالكتاب، فإنّ ماسوى الغنائم ممّا يجب فيه الخمس انّما استفيد حكمه من (السنة) ذكر ذلك الشيخ رحمه الله . و ثانيهما : دعوى صدق اسم الغنيمة على كلّ ما يجب فيه الخمس . ذكره جماعة من الاصحاب منهم : المصنف و الشهيد و اشار اليه الشيخ الطبرسى رحمه الله ... ؛ و انكر بعض اصحابنا صحة هذه الدعوى مدعياً اتفاق العرف و كلام أهل اللغة على خلافها و لعله متجه (220) ... . نعم، يمكن حمل الغنائم على المعنى الاعم، فإنّ استعمال لفظ الغنيمة و ما يتصرف منه في غير معانيها الاصلية من المجازات السابقة [الشايعة ] . فهذا الحمل في مقام التأويل غير بعيد » (221). ترجمه : اصحاب در تأويل اين خبر ( و ليس الخمس إلّا في الغنائم )، دو وجه ذكر كرده اند ؛ يكى از آن دو وجه اين است كه : ( خبر ) را حمل كنيم بر اينكه (از خمسى كه درروايت آمده) اراده شده، خمسى كه از ظاهر كتاب استفاده مى شود؛ ( يعنى تنها خمس غنائم در قرآن ذكر شده ) و غير از غنائم، از چيزهايى كه خمس در آنها واجب است ، حكمش

از سنّت استفاده مى شود ؛ اين وجه را شيخ بيان فرموده است . وجه ديگر آن است كه ادّعا شود كه بر هر چه در آن خمس واجب است، اسم غنيمت صدق مى كند، و اين وجه را جماعتى گفته اند، كه از آنها است : مصنف ( مرحوم علّامه ) ، شهيد و شيخ طبرسى نيز به آن اشاره كرده اند ؛ ( سپس عبارت طبرسى را، كه قبلاً ذكر كرديم، نقل مى فرمايد و بعد از آن مى گويد : ) و بعضى از اصحاب ما صحّت اين دعوى را انكار كرده و گفته اند عرف و كلام اهل لغت اتّفاق دارند بر خلاف اين دعوى و شايد اين انكار خوب باشد ... ؛ بلى ممكن است مجازاً غنائم را بر معنى اعمّ ( غنائم جنگى و غيره ) حمل كنيم، زيرا استعمال لفظ غنيمت و مشتقّات آن در غير معانى اصلى خود از مجازات است كه بسيار شايع است و اين حمل در مورد تأويل، بعيد نيست . از گفتار ايشان استفاده مى شود كه چون از طرفى غنيمت را در لغت و عرف به معنى خاص مى دانند، و از طرفى روايت قابل حمل به معنى حقيقى ولغوى نيست، پس بايد تأويل شود و براى تأويل ناچاريم از معنى مجازى شايع استفاده كنيم و آن غنيمت به معنى الاعم است، پس غنائم در روايت به معنى مطلق غنائم است . همچنين شيخ حسن بن زين الدّين ( الشهيد الثّانى رحمه الله ) عين همين عبارات را نقل فرموده، با اين تفاوت كه وى بعد از ذكر دو وجه مذكور مى فرمايد : « نعم، يمكن الحمل على إرادة هذا المعني

بطريق التجوّز ، ... ؛ فانّ لفظ الغنائم وإن احتمل العموم المجازى و الحقيقة الاصلية لكنّ الحقيقة متحقّقة الارادة لدخولها في عموم المجاز و يقع الشّك في ارادة ما سواها . فيتمسّك في نفيها بالأصل إلى أن يقوم على خلافه دليل » (222). ترجمه: ممكن است حمل (خبر) براراده اين معنى (مطلق غنائم) به طريق مجاز؛ و لفظ غنائم، گرچه احتمال هر دو معنى، مجازى و حقيقى، را دارد، ولى معنى حقيقى مسلّماً اراده شده و در اراده غير معنى حقيقى شك است . پس در نفى غير معنى حقيقى، به اصل تمسّك مى شود، مگر برخلاف معنى حقيقى دليلى باشد (223). حاصل آنچه در اين صفحات گفتيم آن است كه : اگر « الغنائم » در خبر ( ليس الخمس إلّا في الغنائم ) را به معنى غنائم دارالحرب بگيريم، با روايات و فتاوى عامّه و خاصّه تناقض دارد . پس ناچاريم غنائم را به مطلق فائده معنى كنيم ، خواه اين معنا براى غنائم معنايى حقيقى باشد يا مجازى . زيرا حمل بر معنى مجازى باوجود قرينه متعيّن است و بعضى از تأليفات اهل تسنن نيز گواه اين مطلب است . از جمله عبد الرزّاق الصنعانى در كتاب گرانقدر « المصنف » مى نويسد : « عن أبي جريح قال: سمعت إنّ رجلاً إذا ابتاع أرضاً أو داراً فوجد فيها مالًا عاديا، فهو له و هو مغنم » (224). ترجمه : شنيدم كه اگر كسى زمينى يا خانه اى بخرد و مالى قديمى در آن بيابد، از آنِ اوست و غنيمت محسوب مى شود . و در ذيل حديث ( و في الركاز الخمس ... ) مى نويسد : «

الركاز، ما وجد من معدن و ما استخرج منه من مال مدفون و شى ء كان لقرن قبل هذه الامة . قال ابن جريح و أقول : هو مغنم » (225). ترجمه : ركاز، چيزى است كه از معدن استخراج مى شود، از اموالى كه دفن شده و متعلّق به مردم قبل از اين امّت بوده . ابن جريح گفت و من مى گويم : اين هم غنيمت است . در اينجا بى مناسبت نيست توجيهاتى را كه مرحوم ملّا محمّد تقى مجلسى در لوامع صاحبقرانى (226) فرموده، نقل كنيم . او در ذيل حديث « ليس الخمس إلّا في الغنائم » مى نويسد : « يك احتمالش اين است كه غنيمت عام باشد و شامل نُه چيز باشد و در اين صورت غرض اين خواهد بود كه مثلاً در ارباح تجارات هرچه بعد از سال مى ماند، غنيمت است و در معادن هر چه بعد از اخراجات است، غنيمت است، كه مجملى باشد كه تفصيلش ظاهر مى شود از اخبار ديگر ؛ و احتمال ديگر آنكه عمده آنچه خمس در آن هست، غنايم دارالحرب است و آن را كسى به اهلش نمى دهد . بلكه خلفاى بنى اميّه و بنى عبّاس از ما غصب نموده اند . و احتمال ديگر تقيّه است، چون اكثر عامّه زكات آنها را مى گيرند و قائل به خمس نيستند، مگر در غنايم چون نصّ قرآن است ... . احتمال ديگر آن است كه غرض، نفى خمسى باشد كه از كتاب الهى ظاهر شود وجوب آن . يعنى : خمسى كه در قرآن است غنايم است، واللَّه تعالى يعلم » (227). در خاتمه، بيان ديگرى براى اين روايت به نظر مى رسد

؛ و آن اين است كه بعضى از عامّه قائلند كه به همه فراورده هاى جنگى، اعم از « غنائم » و « فى ء »، خمس تعلّق مى گيرد . و همان طورى كه بايد خمس غنائم را جدا كرد، « فى ء » نيز بايد تخميس شود ؛ همچنان كه ابى بكر احمد بن الحسين بن على البيهقى مى نويسد : « قال اللَّه تبارك و تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء ... » و قال : « و ما افاء اللَّه على رسوله منهم فما أوجفتم عليه من خيل و لا ركاب » إلى قوله : « ما افاء اللَّه على رسوله من أهل القرى فللَّه و للرّسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل » قال الشافعى : و الغنيمة و الفى ء يجتمعان في انّ فيهما معا الخمس من جميعهما لمن سمّاه اللَّه له في الآيتين معاً » (228). ترجمه : خداوند تبارك و تعالى فرمود : بدانيد آنچه را غنيمت مى بريد ... ؛ و فرمود : آنچه بهره داد خداوند ( به عنوان فى ء )، بهره داد به پيامبرش از آنان ( از اموال كفّار )، پس نتاختند بر آن اسبان و شتران ؛ تا آنجا كه فرمايد : و آنچه خداوند ( به عنوان فى ء ) به پيامبرش ارزانى داشت، از اهل شهرها، پس آنها از آنِ خدا است و رسولش و خويشاوندان و يتيمان و بى نوايان و درماندگان راه . شافعى گفته : غنيمت و فى ء در اين جهت با يكديگر متّفقند كه در هر دوى آنها خمس است، كه اختصاص دارد به كسانى كه در اين

دو آيه ( آيه خمس و آيه فى ء ) از آنان نام برده شده است . شايد امام عليه السلام در اين روايت، در مقام ردّ گفتار شافعى بوده اند و مى خواسته اند بفرمايند : چنين نيست كه در همه فرآورده هاى جنگى خمس واجب باشد، بلكه خمس تنها درغنائم واجب است . و به اصطلاح : حصر در روايت، حصر اضافى است .

خمسِ ارباح مكاسب

سؤال - آيا در روايات و تواريخ اثرى وجود دارد كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله خمسِ ارباح مكاسب را بيان كرده باشند و يا براى گرفتن خمس ارباح مكاسب به كسى مأموريّت داده باشند و يا خودشان براى دريافت خمس اقدام كرده باشند ، همچنان كه براى گرفتن زكوات مأمورينى به اطراف مى فرستادند ؟ جواب - اوّلاً : صاحب وسائل حديثى را از سيّد بن طاووس نقل مى كند : « عن أبي الحسن موسى بن جعفر ، عن أبيه عليهما السلام إنّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال لابي ذر و سلمان و المقداد : اشهدوني على أنفسكم بشهادة أن لا إله إلّا اللَّه ( إلى أن قال : ) وأن علي بن أبي طالب وصيّ محمّد و أميرالمؤمنين، و أن طاعته طاعة اللَّه و رسوله، والائمّة من ولده، و أن مودّة أهل بيته مفروضة واجبة على كلّ مؤمن و مؤمنة، مع اقام الصلاة لوقتها، و إخراج الزكاة من حلها، و وضعها في أهلها، و إخراج الخمس من كلّ مايملكه أحد من النّاس حتّى يرفعه إلى وليّ المؤمنين و أميرهم، و من بعده من الائمّة من ولده، فمن عجز و لم يقدر إلّا على اليسير من المال، فليدفع ذلك إلى الضعفاء

من أهل بيتى من ولد الائمّة » (229). ترجمه : از موسى بن جعفر، از پدرش عليهما السلام روايت شده كه رسول خدا صلى الله عليه وآله به ابى ذر و سلمان و مقداد فرمود : مرا براى خودتان شاهد قرار دهيد به شهادت دادن به يگانگى خداوند (تا آنجا كه فرمود :) و اينكه علىّ بن ابيطالب وصىّ محمّد است، واميرالمؤمنين است، وطاعت او طاعت خدا وپيغمبر اوست، وائمّه، همه از فرزندان اويند، و اينكه دوستى اهل بيتش بر هر مؤمن و مؤمنه اى واجب و لازم است، توأم با به پاداشتن نماز در وقت خودش و بيرون كردن زكات از راه حلال ومصرف كردنش در بين اهلش و بيرون كردن خمس از هر چه هر يك از مردم مالك آن مى شوند ، تا برساند به دست هركس ولىّ مؤمنين و امير آنهاست، و پس از اميرالمؤمنين به ائمّه اى كه از فرزندان او هستند، و كسى كه ناتوان است و قدرت بر پرداخت ندارد مگر كمى از مال را، پس بايد به ضعفاء از اهل بيت من كه از فرزندان ائمّه هستند برساند . ثانياً: در فصل نهم - إن شاء اللَّه - با مداركى كه از اهل سنّت ذكر مى كنيم، خواهيم ديد كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله در نامه هايى كه به رؤساى قبائل و وفود ( يعنى كسانى كه از خارج مدينه براى ديدار پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله به مدينه مى آمدند ) مى نوشتند، به عنوان يك فريضه ، پرداخت خمس غنائم را به رؤسا يادآورى مى نمودند، در حالى كه جنگى در كار نبود تا آنها از غنائم جنگى خمس بدهند . مثلاً در

صحيح بخارى و ترمذى آمده : «إنّ رجلاً من بني عبد قيس جاء إلى النّبى صلى الله عليه وآله فلمّا أراد الانصراف امره صلى الله عليه وآله بالصلاة و الصيام و الزكاة و اعطاء الخمس ممّا غنم » (230). ترجمه : مردى از بنى عبد قيس شرفياب محضر پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله شد، هنگامى كه خواست از خدمت آن حضرت مرخّص شود و به قبيله خود باز گردد، حضرت به او امر فرمودند به نماز و روزه و زكات و پرداخت خمس از درآمد . در صورتى كه جنگى مطرح نبوده تا منظور غنائم جنگى باشد، زيرا عبد القيس از خوف مشركينِ قبيله «مُضَر»، تنها در اشهُر حرم از محل خود خارج مى شدند ؛ يعنى عبد القيس قدرت بر جنگ نداشتند، بلكه در تقيّه كامل بودند ؛ بنابراين غنيمتى در دست آنها نبود كه مطالبه خمس از آنها به مورد باشد (231). ثالثاً: در مسأله زكات، كه مربوط به مصالح مسلمين بالاخص فقراء ومساكين بود، پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله مأمور به گرفتن اين ماليات از مردم شد ؛ « خذ من أموالهم صدقة ... » . و پيغمبر صلى الله عليه وآله ناچار براى امتثال اين امر، بايد مأمورينى را به اطراف مى فرستادند كه زكوات را جمع آورى كنند تا به مصارف خود برسانند . ولى خمس حقّ خود پيغمبر وخويشان او بود وبه ملك شخصى شباهت داشت؛ لذا پيغمبر صلى الله عليه وآله مأمور به دريافت آن نبود ، بلكه فقط وظيفه داشت حقّ خود و خويشانش را به مردم ابلاغ كند، تا آنها خود، به وظيفه شان عمل كنند . خلاصه،

اينكه نمى توان خمس را با زكات مقايسه نمود و نمى توان عدم ارسال مأمورين براى دريافت خمس را، دليل بر عدم وجوب خمس قرار داد . همچنان كه به اتّفاق شيعه و سنّى ، خمس در « ركاز و معدن » واجب بود و پيغمبر صلى الله عليه وآله كسى را مأمور دريافت آن نمى كرد . رابعاً : در فتوح البلدان نقل شده كه : « كتب رسول اللَّه صلى الله عليه وآله لعمرو بن حزم حين بعثه إلى اليمن : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم هذا بيان من اللَّه و رسوله : يا أيّها الّذين آمنوا اوفوا بالعقود عهد من محمّد النّبي رسول اللَّه لعمرو بن حزم حين بعثه إلى اليمن أمره بتقوى اللَّه في امره كله و ان يأخذ من المغانم خمس اللَّه و ما كتب على المؤمنين من الصدقة » (232). ترجمه : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله عمرو بن حزم را به يمن اعزام نمودند، نامه اى براى او نوشتند به اين مضمون : بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم ؛ اين بيانى است از خدا و رسول خدا : اى كسانى كه ايمان آورده ايد ، به عهدهاى خود وفا كنيد ، عهدى كه از محمّد پيامبر خدا است به عمرو بن حزم ، هنگامى كه او را به يمن فرستاده و او را به تقوا و ترس از خدا امر نموده و دستور داده كه از درآمدها خمس خدا را بگيرد و نيز آنچه بر مؤمنين واجب شده از صدقه . و قريب به همين مضمون را نيز ابن هشام در سيره (233) ؛ و طبرى و ابن كثير هركدام در تاريخ خود

(234) ؛ و ابى يوسف در كتاب الخراج (235) ؛ و حاكم در مستدرك (236) ؛ و متّقى در كنز العمال (237)، آورده اند . و نيز رسول خدا صلى الله عليه وآله به قبيله « سعد بن هذيم » و قبيله « جذام » نامه نوشت و «اُيَّى» و « عنبسه » را براى دريافت صدقات و اخماس اعزام نمود (238) ؛ و موارد بسيار ديگرى كه بر مُتَتَبِّع خبير پوشيده نيست، با توجّه به اينكه در هيچ يك از موارد مزبور جنگى بين مسلمين و كفّار نبوده كه حضرت غنائم آنها را مطالبه نمايند . و رسول خدا صلى الله عليه وآله حضرت على عليه السلام را براى دريافت خمس به يمن فرستاد (239) ومحمية بن جزء را نيز مأمور دريافت خمس فرمود (240). خامساً : طبق رواياتى كه در آينده به تفصيل ذكر خواهيم كرد آشكار مى شود كه صدقات و زكوات بر بنى هاشم حرام است . و جنگ هم كه هميشه بين كفّار ومسلمين سر پا نيست ، پس فقراء و مساكين بنى هاشم چگونه بايد زندگى كنند ؟ و هزينه زندگى آنها از كجا بايد تأمين شود ؟! سادساً : مسائل خمس و موارد تعلّق آن را از چه كسانى بايد شنيد و در چه كتابهايى بايد خواند ؟! اگر از اهل سنّت انتظار داريد، انتظارى است بى مورد . امّا در مورد احاديث ؛ بايد عرض كنيم كه : عمر از نقل احاديث جلوگيرى كرد وتا زمان عمر بن عبدالعزيز به طور كلّى نقل حديث ممنوع بود و پس از يكصد سال هم احاديث مستندى در دست افراد نبود و در صورتى كه

احاديث مستند هم بود، دربين محدّثين بزرگ آنها كسى كه مدافع حقوق اهل بيت عليهم السلام باشد، ديده نمى شد. بخارى و مسلم كه از بيش از دو هزار و چهار صد تن نقل حديث مى كنند ، از هيچ يك از اهل بيت پيغمبر عليهم السلام نقل حديث نمى كنند مگر دو حديث، آن هم در تعريض به اهل بيت عليهم السلام (241). و امّا تواريخ ؛ در اين مورد نيز عرض مى كنيم كه از نويسندگان تواريخ كه معاصر بنى اميّه و بنى عبّاس بودند ومزدور و يا مرعوب آنها بودند، چگونه انتظار مى رفت كه آنها تاريخچه خمس و عاملين خمس و كيفيّت تقسيم آن را به تفصيل بيان كنند ؟ و خود را با حكّام وقت درگير نمايند ؟اگر خيلى خوشبين باشيم، مى گوييم : از روى ترس، حقايق تاريخى را افشاء نمى كردند . و الّا با مراجعه به كتابهايشان، نمى توانيم حسن نيّت آنها را باور كنيم ؛ و براى اطّلاع بيشتر از حق كُشيها و خيانتهاى امثال طبرى و ابن كثير، به كتاب شريف « الغدير » (242) مراجعه نمائيد . به علاوه، خمس از شئون «ولايت» بود و اثبات چنين حقّى براى اهل بيت عليهم السلام مستلزم اقرار به خلافت آنها بود ، با اين حال، چگونه ممكن است كه نويسندگان اهل سنّت حقّى را اثبات كنند كه رهبرانشان سعى داشتند آن حقّ را، كه نشانه اى از ولايت اهل بيت عليهم السلام بود، از آنها سلب كنند . ولى بالأخره جسته و گريخته، رواياتى از نيش قلم آنها تراوش كرده كه از خلال آنها مى توان به واقعيّتها پى برد . و اگر از شيعه انتظار داريد، در جواب مى گوئيم : شيعه، نياز

نداشت كه در مآخذ احكام از تاريخ و حوادث زمان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله استفاده كند ؛ زيرا شيعه احكام را طبق دستور پيغمبرصلى الله عليه وآله كه فرموده بود:«انّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللَّه وعترتي» (243)، مستقيماً از كتاب و عترت مى گرفتند ؛ و ضمناً روايات متواتره اى از اهل بيت عليهم السلام نقل شده ، مخصوصاً از امام باقر عليه السلام كه فرمود : « حديثي حديث أبي، و حديث أبي، حديث جدّي، و حديث جدّي حديث الحسين، وحديث الحسين، حديث الحسن، و حديث الحسن، حديث أميرالمؤمنين عليه السلام و حديث أميرالمؤمنين، حديث رسول اللَّه صلى الله عليه وآله و حديث رسول اللَّه، قول اللَّه عزّوجلّ » (244). ترجمه : حديث من حديث پدر من است و حديث پدر من حديث جدّ من است و حديث جدّ من حديث حسين است و حديث حسين حديث حسن است و حديث حسن حديث اميرالمؤمنين عليه السلام است و حديث اميرالمؤمنين حديث پيغمبر صلى الله عليه وآله است و حديث پيغمبر گفتار خدا است . بنابراين، شيعه بين سيره ائمّه هدى عليهم السلام و سيره پيغمبر صلى الله عليه وآله جدائى نمى بيند و گفتار اهل بيت عليهم السلام را مبيّن سنّت پيغمبر صلى الله عليه وآله مى داند، با توجّه به تكامل تدريجى فقه كه در پيش گفتار اين كتاب به آن اشاره شد .

فصل ششم

كلمه غنمتم مربوط به غنائم زمان گذشته است ؟

سؤال - آيا كلمه « غنمتم » در آيه شريفه، مربوط به غنائم زمان گذشته (غنائم قبل از نزول آيه ) است ؟ و يا صلاحيّت دارد تا غنائم پس از نزول آيه را هم شامل شود ؟ جواب - كلمه «غنمتم» از

نظر ظاهر لفظ ماضى است، ولى از نظر معنى بر زمان گذشته دلالت ندارد . زيرا علماى ادب گويند : فعل ماضى در چند مورد، به معنى مضارع مى آيد . از جمله : در جايى كه فعل ماضى شرط يا به منزله شرط قرار گيرد . و نيز مى گويند : اگر فاء بر سر خبر مبتدا درآمد، مبتدا به منزله شرط و خبر به منزله جزاء خواهد شد . مثلاً اگر گفته شود : « الّذى جائنى فله درهم » ؛ در اينجا « الّذى »، كه مبتدا است، به منزله شرط خواهد شد و « جائنى »، كه لفظ ماضى است، در اينجا معنى مضارع پيدا مى كند . و معنى چنين مى شود : اگر كسى نزد من بيايد، يك درهم براى او خواهد بود . ابن هشام در كتاب مغنى مى نويسد : « تنبيه : كما تربط الفاء الجواب بشرطه كذلك تربط شبه الجواب بشبه الشرط ، و ذلك في نحو « الّذي يأتيني فله درهم » و بدخولها، فُهِمَ ما أراده المتكلم من ترتُّبِ لزوم الدرهم على الإتيان » (245). ترجمه : همچنان كه فاء جواب را به شرط مربوط مى سازد ، شبه جواب را نيز به شبه شرط مربوط مى سازد ؛ و اين در مثل : « الّذى يأتيني فله درهم » است ( كه در خبر مبتداء فاء داخل شده ) و با داخل شدن فاء ، اراده متكلّم معلوم مى شود از اينكه وجوب اعطاء درهم مترتّب برآمدن است . بدين مناسبت، «شمنى» در حاشيه همين قسمت از عبارت ابن هشام مى نويسد : « والمراد بشبه الشرط ما كان مضمونه ملزوماً

لمذكور . و ذلك في المبتدا، إذا كان اسماً موصولاً بفعل أو ظرف أو نكرة موصوفة بهما لأنّ الموصول و الموصوف، حينئذ كإسم الشرط و الصلة و الصفة كالشرط و الخبر كالجزاء الّذى يدخله الفاء ... . حقّ الصلة أن لا تكون إلّا فعلاً مستقبل المعنى » (246). ترجمه : مراد به شبه شرط آن چيزى است كه علّت است براى ( جمله ) مذكوره ( بعد از خود )، و اين ( شبه شرط و علّت بودن ) در مبتدائى است كه اسم موصول باشد، كه صله آن فعل يا ظرف باشد يا مبتدا نكره اى باشد كه براى او فعل يا ظرف صفت قرار داده شود ؛ زيرا چنين موصول و موصوفى به منزله اسم شرط است و صله و صفت به منزله شرط هستند و خبر به منزله جزائى است كه فاء بر او داخل مى شود . و حقّ صله (- اى كه به منزله شرط است ) اين است كه از نظر معنى مستقبل باشد ( اگر چه به ظاهر لفظ ماضى باشد ). و زمخشرى در كشّاف در ذيل آيه شريفه « إنّما غنمتم » مى نويسد : « «أنّما غنمتم» ما موصولة . و «من شى ء» بيانه . ... «فأن للَّه» مبتدأ خبره محذوف، تقديره : فحقّ، أو فواجب أن للَّه خمسه » (247). ترجمه : « ما » در « أنّما غنمتم » موصوله ( و «غنمتم» صله است )، و «من شى ء»، بيان براى « ما » ؛ و « فأن للَّه » مبتدا و خبر او محذوف است . و تقدير چنين است : « فحقّ، يا فواجب

أن للَّه خمسه ». با توجّه به اين قواعد و تركيب فوق، كاملاً روشن مى شود كه « غنمتم » در آيه، گرچه به ظاهر ماضى است ، ولى به معنى فعل مضارع است . و در عموم موارد كه شارع مقدّس اسلام فعل ماضى را در مورد بيان يك حكم و قانون به كار مى برد، چنين است ؛ و فعل مضارع نشان دهنده استمرار است. پس معنى « غنمتم » چنين است كه : هرگاه غنيمتى برديد، نه اينكه معنى « غنمتم » اين باشد كه : غنائمى كه در زمان گذشته برده ايد . و توجّه به ظاهر لفظ « غنمتم » و غفلت از اينكه به منزله شرط است و معنى مستقبل مى دهد، نشان دهنده بى اطّلاعى از قواعد و دستور زبانِ عرب است . از اين گذشته، روشن است كه حكم خمس در همه سالهاى زندگى پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و ادوار بعد، حكمى اسلامى و قرآنىِ شناخته شده است .

خطاب واعلموا أنّما غنمتم من شى ء صرفاً متوجّه افراد موجود ومعلوم آن زمان است ؟

سؤال - آيا خطاب « واعلموا أنّما غنمتم من شى ء ... » صرفاً متوجّه افراد موجود ومعلوم آن زمان است ؟ و انسحاب حكم از حاضرين به غائبين چگونه بوده است ؟ جواب - آنچه مسلّم است ، اين است كه آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » در جنگ بدر نازل شده و غنائم مورد بحث آيه ، گر چه كلّى است و مخصوص غنائم جنگ بدر نيست ، ولى در بدو امر، منطبق با غنائم جنگ بدر بوده است ؛ و نيز آنچه قطعى و غير قابل انكار است ، اين است كه پس از جنگ بدر

نيز غنائم را مانند غنائم جنگ بدر تقسيم مى كرده اند و حتّى بعد از رسول خدا صلى الله عليه وآله نيز غنائم تقسيم مى شده است (248). باز آنچه محسوس و غير قابل ترديد است، اين است كه در قرآن مجيد آيه ديگرى در مورد اخذ و تقسيم غنائم وجود ندارد، پس به چه دليل هم در ساير غزوه ها در طول حيات پيامبر صلى الله عليه وآله، و هم در جنگهاى اسلامى بعد از زمان پيامبر، خمس غنائم اخذ و تقسيم مى شده است ؟ و چگونه با اينكه آيه مخصوص غنائم جنگ بدر است، علماء و فقهاى اسلامى، اعمّ از خاصّه و عامّه، در كتب فقهى يا آيات الاحكام، در نحوه تقسيم غنائم به اين آيه استناد كرده و مى كنند ؟ علماء و انديشمندان اسلامى براى حلّ اين مشكل، نظريّاتى علمى و دقيق وقابل توجّهى را ذكر كرده اند . از جمله، بعضى از آنها معتقدند كه اصولاً در بيان احكام، همان طور كه موجودين در حال خطاب، مشمول خطابات قرآن هستند، غائبين و معدومين در حين خطاب نيز - بدون ترديد - مشمول آن خطابات مى باشند . زيرا همچنان كه در قوانين عرفى وسياسى وقراردادهاى اجتماعى كه بين عقلاى عالم معمول است، پس از اينكه قانونى تصويب شد ، براى اعلام و ابلاغ آن قانون به وسايل مختلفى از قبيل : روزنامه ، راديو ، كتب ، مجلّات ، بخش نامه ها و غيره متشبّث مى شوند . و هر شخصى كه احساس كند واجد شرايط آن قانون است، بدون شكّ خود را مأمور به عمل كردن به آن قانون مى داند، حتّى اگر در هنگام تصويب و اعلام آن قانون

از نعمتِ هستى برخوردار نبوده است . بدين جهت كه به كارگيرى الفاظ خطابيه در ابلاغ اين قوانين صرفاً به منظور ابلاغ حكم است . و شخصى معيّن يا اشخاصى خاصّ منظور نشده اند . در قوانين و خطابات شرعيّه نيز عيناً همين گونه است ، با اين فرق كه در خطابات شرعيّه، خطاب مستقيماً متوجّه بندگان خدا نيست ، حتّى به حاضرين ؛ چون قرآن بر قلب پيامبر صلى الله عليه وآله نازل مى شد : « نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ * عَلَى قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنْذِرِينَ » (249). نظريّات ديگرى كه دانشمندان داده اند، بسيار قابل ملاحظه است؛ ولى متأسّفانه از حوصله اين بحث كوتاه خارج است . و خوانندگان مى توانند براى اطّلاع بيشتر به كتابهاى : كفاية الاصول (250) - فوائد الاصول (251) - نهاية الاصول (252)، و ديگر كتب مفصّله مراجعه نمايند . يكى از نويسندگان معاصر، در تأييد مطلب فوق مى نويسد : « نزد خدا كه محيط به گذشته و آينده مى باشد ، شاهد و غائب فرقى ندارد ؛ چنانچه هر مقنّنى در موقع وضع قانون و هرخطيبى در موقع خطاب، شخص معيّنى را قصد نمى كند ؛ خطابات و تكاليف قرآن چنين است و اين حقيقت را شخص رسول خدا صلى الله عليه وآله تذكّر داده و فرموده : حلال محمّد حلال إلى يوم القيامة، و حرامه حرام إلى يوم القيامة (253) » (254). و كسانى كه اينگونه نظريّات را نمى پسندند و راه حلّى براى اين مشكل سراغ ندارند و خطابات قرآن را مخصوص به موجودين در حين خطاب مى دانند ، در انسحاب حكم با ادلّه اشتراك در تكليف، از قبيل اجماع و

ضرورت، تمسّك مى كنند و مى گويند : چون اجماع هست كه موجودين ومعدومين در تكاليف شركت دارند، بنابراين اگر به يكى از خطابات قرآن حكمى اثبات شد، در حقّ معدومين نيز ثابت است ( الّا ما اخرجه الدليل ) ؛ ولى ادّعا و اجماع مربوط به اصل اشتراك در تكليف است، نه آنكه در هر مسأله اى اجماعى مخصوص به خود آن مسأله لازم باشد. محقّق بزرگ، صاحب قوانين، مى فرمايد : « فتحقيق المقام أن المستفاد من الادلة، هو ثبوت الاشتراك مطلقا و لزوم إدعاء الاجماع بالخصوص في كلّ واقعة، واقعة مجازفة » (255). ترجمه : تحقيق در اين مقام اين است كه مستفاد از ادلّه، ثبوت اشتراك در همه تكاليف است واينكه لازم باشد اجماع درخصوص تك تك وقايع، گزافه گوئى است. در غير اين صورت، اگر در هر مسأله اى اجماعى مخصوص به آن مسأله لازم باشد تا اشتراك در تكليف ثابت شود، بسيارى از مسائل فقهى به خاطر اختلافاتى كه در آنها هست، از متن فقه اسلام حذف مى شوند ؛ مخصوصاً مسائلى كه اختلافات بيشترى در آنها مشاهده مى شود .

مانند وجوب عينى نماز جمعه . ناگفته نماند كه در قرآن احكام خاصه اى وجود دارد كه مخاطب به آن حكم شخص معيّنى است ؛ مانند احكام مربوط به شخص پيغمبر صلى الله عليه وآله يا زنان پيغمبر ، كه آن احكام با انعدام آن موضوع قدرت خود را از دست مى دهد . و چنين احكامى از مورد بحث ما خارج است .

تتميم

فرق است بين قضيّه حقيقيّه و قضيّه خارجيّه ؛ و بعضى گمان كرده اند كه ادلّه احكام و خطابات به نحو قضيّه خارجيّه است، در صورتى كه

خطابات به نحو قضيّه حقيقيّه است، نه خارجيّه ؛ و علماى اصول در اين زمينه به تفصيل سخن گفته اند، كه اين بحثهاى علمى دقيق از حوصله اين كتاب خارج است . اهل فضل مى توانند به تقريرات مرحوم نائينى قدس سره، به نام « فوائد الاصول »، تأليف مرحوم شيخ محمّد على كاظمى قدس سره مراجعه نمايند .

فصل هفتم

ذى القربى درآيه خمس چه كسانى هستند

سؤال - « ذى القربى » درآيه خمس چه كسانى هستند ؟آيا خويشان مخاطبين اند يا خويشان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ؟ جواب - در قرآن، در آيات متعدّده اى كلمه «ذى القربى» يا « ذوى القربى » به كار آمده، و در اينكه به معنى خويش يا خويشان است، ترديدى نيست ؛ تنها بحثى كه مطرح است، آن است كه آيا دراين آيات «ذى القربى» به معنى مطلق خويشان است، يا منظور تنها خويشان پيغمبرند ؟ در اينجا براى فهم حقايق قرآن و درك صحيح تر و برداشت بهتر از كلام خدا ، از ذكر يك نكته ادبى نبايد غفلت كرد، و آن اين است كه اهل ادب گفته اند : الف و لامِ عهد در كلمه، نقش ضماير را ايفاء مى كند، چنانچه در آيه : « فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى » (256) گفته اند كه جمله « فانّ الجنّة هى المأوى » جمله جزاءِ شرط است و رابط اين جمله، الف و لامى است كه به جاى ضمير به كار رفته، زيرا در اصل « هى مأواه » بوده (257). يا در آيه : « أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَ أُوْلِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ » (258)، الف و لام «الامر» به جاى ضمير قرار گرفته، زيرا در اصل « أُولى أمره

» بوده . و نيز در آيه : « وَ أُوْلُواْ الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَى بِبَعْضٍ » (259)، در اصل « أولوا أرحامه » است ، و همچنين معنى آيه « و أولوا الأرحام بعضهم أولى ببعض »، «أولوا أرحامهم» است ، و موارد ديگر . خلاصه اينكه به جاى ضمير مضاف اليه، الف و لام استعمال مى شود و تنها چيزى كه مى تواند معهود الف و لام را تفسير كند، ضميرى است كه الف و لام از آن نيابت دارد ؛ و هرگاه در مفهوم الف و لام، ابهامى باشد، مى توان با آشكار كردن ضمير، آن ابهام را رفع نمود . و امّا آياتى كه كلمه « ذى القربى » يا « ذوى القربى » در آنها ذكر شده است ، دو دسته اند : دسته اوّل - آياتى كه اگر به جاى الف و لامِ « القربى » ضمير را آشكار كنيم ، به هيچ وجه نمى تواند رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مرجع ضمير باشد ؛ مانند : « وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَ بَنِى إِسْرَآئِيلَ لَا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللَّهَ وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَ ذِى الْقُرْبَى » (260)، كه خداوند از بنى اسرائيل پيمان گرفته كه جز خدا را نپرستند و به والدين و خويشان خود احسان كنند . بنابراين « ذوى القربى » در اينجا به معنى « ذوى قرباكم » است ؛ يعنى خويشانتان . و همچنين آيه : « لَّيْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَومِ الْأَخِرِ وَ الْمَلَآئِكَةِ وَ الْكِتَابِ وَ النَّبِيِّينَ وَ آتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِى الْقُرْبَى وَ الْيَتَامَى » (261) ؛ در

اين آيه صفات شخص نيكوكار را بيان مى فرمايد، كه از جمله آن صفات، بذل مال است كه شخص نيكوكار از اموال خويش به خويشانِ خود مى دهد . بنابراين در اين آيه « ذوى القربى » به معنى « ذوى قرباه » است . و نيز آيه : « وَاعْبُدُواْ اللَّهَ وَ لَاتُشْرِكُواْ بِهِ شَيْئاً وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَاناً وَبِذِى الْقُرْبَى » (262)، كه « ذى القربى » به معنى « ذى قرباكم » آمده است .

و همچنين در آيه : « وَ إِذَا حَضَرَ الْقِسْمَةَ أُولُواْ الْقُرْبَى وَ الْيَتَامَى وَ الْمَسَاكِينُ فَارْزُقُوهُمْ » (263)، كه « أولوا القربى » به معنى « أولوا قرباكم » آمده است . در اين آيات، كلمه « ذى القربى » به معنى عامّ خويشاوندان هر مسلمانى است، زيرا مرجع ضمير، شخص خاصّى نيست . دسته دوّم - آياتى است كه اگر به جاى الف ولام ضمير آشكار شود ، به صورت ضمير خطاب و يا به صورت ضمير غائب ، به رسول اللَّه صلى الله عليه وآله اشاره مى شود ؛ مانند آيه : « فَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ » (264). يعنى : « آت ذا قرباك »، يعنى به خويشانت حقّشان را بده . و مانند آيه مورد بحث : « وَ اعْلَمُواْ أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِّن شَىْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ وَلِذِى الْقُرْبَى » (265). يعنى : غنائم مال خدا و رسولش و خويشان رسولش مى باشد . حال اگر ضمير به جاى الف و لام قرار گيرد، عبارت چنين مى شود : « فانّ للَّه خمسه و للرّسول و لذى قرباه » ، كه به طور قطع مراد از « ذى

القربى » خويشاوندان رسول خدا صلى الله عليه وآله است . و به همين جهت، صاحب « مجمع البيان » در تفسير آيه « فى ء » مى فرمايد : « فقال : « ما أفاء اللَّه على رسوله من أهل القرى » أي : من أموال كفّار أهل القرى « فللَّه » يأمركم فيه بما أحب « و للرَّسول » بتمليك اللَّه اياه « و لِذي القُربى » ؛ يعني أهل بيت رسول اللَّه و قرابته و هم بنو هاشم « واليَتامى و المَساكين و ابن السَّبيل » منهم . لأنّ التقدير و لذي قرباه و يتامى أهل بيته و مساكينهم و ابن السبيل منهم » (266). ترجمه : آنچه بر مى گرداند خدا به رسولش از اهل دهات، يعنى از اموال كفّارى كه از اهل دهات هستند، پس آن ( اموال ) از آنِ خدا است كه نسبت به آنها دستور مى دهد هرچه را كه بخواهد، و مال پيامبر صلى الله عليه وآله است، كه خدا آن اموال را به او تمليك كرده، و مال خويشان است، يعنى خويشان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله و بستگان آن بزرگوار و آنان بنى هاشم هستند و يتيمان و بى نوايان و در راه ماندگان از بنى هاشم، زيرا تقدير در آيه چنين است : « لذى قرباه و يتامى أهل بيته و مساكينهم و ابن السبيل منهم ». ملاحظه مى فرمائيد كه مرحوم طبرسى قدس سره به جاى الف ولام درهمه اين كلمات، ضمير را جايگزين فرموده و تفسير نموده است . مؤيّد اين مطلب، روايات متواتره اى است كه عامّه وخاصّه نقل كرده اند، كه ذيلاً به پاره اى از آنها اشاره

مى شود . مرحوم علّامه سيّد شرف الدّين قدس سره مى فرمايد : « قد اجمع أهل القبلة كافة على انّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله كان يختص بسهم من الخمس و يخص أقاربه بسهم اخر منه . و انّه لم يعهد بتغيير ذلك إلي أحد حتّى دعاه اللَّه إليه واختار اللَّه له الرفيق الاعلى » (267). ترجمه : اهل قبله ( مسلمين ) همگان اجماع كرده اند بر اينكه رسول خدا صلى الله عليه وآله سهمى از خمس را به خود و سهمى ديگر را به اقارب خود اختصاص مى داد ، هيچ كس به خاطر نداشت كه پيامبر صلى الله عليه وآله تا هنگام مرگ اين كار را تغيير داده باشد .

امّا روايات عامّه

1 - عن يزيد بن هرمز، أن نجدة الحرورى حين خرج في فتنة ابن الزبير أرسل إلى ابن عبّاس يسأله عن سهم ذي القربى ، [ و يقول : ] لمن تراه ؟ قال : هو لنا لقربى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، قسّمه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله لهم. و قد كان عمر عرض علينا [منه ]شيئا، رأيناه دون حقّنا [ فرددناه عليه ] . فأبينا أن نقبله و كان الّذى عرض عليهم أن يعين ناكحهم وان يقضى عن غارمهم و ان يعطى فقيرهم. و أبى أن يزيدهم على ذلك (268). ترجمه : از يزيد بن هرمز نقل شده كه نجده حرورى ، هنگامى كه در فتنه ابن زبير خروج كرد، حضور ابن عبّاس فرستاد و از او پرسش كرد از سهم ذى القربى، كه نظر تو چيست ؟ و آن را به چه كسى بايد داد ؟ ابن عبّاس گفت :

اين سهم از خويشان پيامبرصلى الله عليه وآله است، كه پيامبرصلى الله عليه وآله بين آنان تقسيم مى كرد . و عمر، مقدار ناچيزى را به ما عرضه كرد، كه از حقّ ما كمتر بود. ما قبول نكرديم و آن مقدار را به عنوان كمك به كسانى كه مى خواستند از آن بگيرند مى داد . و به اين منظور بود كه مى خواست بدهى بدهكارانشان را بدهد و به فقراى شان نيز مى خواست كمك كند . و خوددارى كرد از اينكه بيش از اين به آنها بدهد . 2 - أخبرنا عمرو بن على قال : حدّثنا يزيد و هو ابن هرون قال : أنبأنا محمّد بن إسحق عن الزهرى و محمّد بن علي، عن يزيد بن هرمز ... ، و أنا كتبت كتاب ابن عباس إلي نجدة كتبت اليه كتبت تسألنى عن سهم ذى القربى لمن هو ؟ و هو لنا أهل البيت . و قد كان عمر دعانا إلي أن ينكح منه أيمنا و يحذى منه عائلنا و يقضى منه عن غارمنا. فأبينا إلا أن يسلمه لنا . و أبى ذلك . فتركنا عليه (269). ترجمه : يزيد بن هرمز گويد : ... ، و من نويسنده نامه ابن عبّاس بودم به نجده ، كه ( از قول ابن عبّاس ) به نجده نوشتم : نوشته بودى و از من از سهم ذى القربى سؤال كرده بودى، كه مال كيست ؟ اين سهم، مال ما اهل بيت عليهم السلام است . و عُمر از ما خواست كه از اين سهم پسران ودختران ما همسر گيرند و از اين سهم فقراء و عيالمندان خود را اداره كنند

وبدهكارانمان بدهى خود را بدهند . ما نخواستيم وى آن مقدار كم از آن سهم را به ما تسليم كند، او هم نخواست همه سهم ما را بپردازد، ما هم اين سهم را براى او واگذار نموديم . 3 - أخبرنا محمّد بن المثنى قال : حدّثنا [ عبداللَّه، حدّثنى أبي حدّثنا ] يزيد بن هرون قال : أنبأنا محمّد بن إسحق عن الزهرى، عن سعيد بن المسيب، عن جبير بن مطعم قال : لما قسّم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله سهم ذي القربى [ من خيبر ] بين بني هاشم و بني المطلب أتيته أنا و عثمان بن عفان فقلنا : - يا رسول اللَّه - هؤلاء بنو هاشم لا ننكر فضلهم لمكانك الّذى جعلك اللَّه [ وصّفك اللَّه عزّوجلّ ] به منهم أرأيت [ اخواننا من ] بني المطلب أعطيتهم ومنعتنا [ و تركتنا ] فانّما نحن و هم منك بمنزلة [ واحدة ]. فقال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : إنهم لم يفارقونى في جاهلية و لا اسلام، إنما بنو هاشم و بنو المطلب شى ء واحد . [ قال ثمّ ]وشبك بين أصابعه (270). ترجمه : از جبير بن مطعم نقل شده كه او گفت : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله سهم ذى القربى را بين بنى هاشم و بنى المطلب تقسيم فرمود، من و عثمان بن عفان آمديم و گفتيم : اى رسول خدا، اينان بنى هاشم اند و ما فضيلت آنان را انكار نداريم، بدين جهت كه خدا تو را از آنان قرار داده، آيا نظر تو اين است كه به بنى المطلب بدهى و به ما ندهى

؟! و ما و بنى المطلب نسبت به تو از يك نوع منزلت برخورداريم . پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود : آنان كه در جاهليّت و در اسلام از من جدا نشدند . سپس انگشتان مبارك را درهم كرد و فرمود : بنى هاشم و بنى المطلب يك چيزند . 4 - أخبرنا عمر بن يحيى بن الحرث قال : أنبأنا محبوب قال : أنبأنا أبو إسحق، عن شريك، عن خصيف، عن مجاهد قال : الخمس الّذى للَّه و للرّسول كان للنّبى صلى الله عليه وآله و قرابته لا يأكلون من الصدقة شيئاً . فكان للنّبي صلى الله عليه وآله خمس الخمس و لذي قرابته خمس الخمس و لليتامى مثل ذلك وللمساكين مثل ذلك و لابن السبيل مثل ذلك . قال أبو عبدالرّحمن قال اللَّه جلّ ثناؤه : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » ؛ و سهم لذي القربى و هم بنو هاشم و بنو المطلب (271). ترجمه : از مجاهد نقل شده كه گفت : خمسى كه از خدا و رسول است ، مال پيامبر صلى الله عليه وآله و خويشان اوست كه از صدقه چيزى نمى خورند . پس يك پنجم از خمس مال پيامبر صلى الله عليه وآله و يك پنجم از خمس مال خويشان اوست، و براى يتامى نيز مانند آنان ( يك پنجم از خمس )، و براى مساكين و ابن سبيل نيز مانند آنان . ابو عبدالرّحمن گفت كه خدا فرموده : « و اعلموا أنّما غنمتم ... »؛ و براى ذى القربى سهمى است و آنان بنى هاشم و بنى المطلب اند . 5 - عن يزيد بن هرمز

قال : كتب نجدة بن عامر الحرورى إلى إبن عبّاس يسأله ... ؛ عن ذوي القربى من هم ؟ فقال ليزيد : اكتب اليه ... : وكتبت تسألنى عن ذوي القربى من هم ؟ و انّا زعمنا انّا، هم . فأبى ذلك علينا قومنا (272). ترجمه : يزيد بن هرمز گفت : نوشت نجدة بن عامر به ابن عبّاس و از او سؤال كرد ... ؛ از ذى القربى كه اينها چه كسانى هستند ؟ ابن عبّاس به يزيد گفت : به او بنويس ... ؛ و نوشته بودى و سؤال كرده بودى از ذى القربى كه آنان چه كسانى هستند ؟ ما معتقديم كه ذى القربى ما هستيم . ولى قوم ما اين ادّعا را انكار مى كنند . 6 - عن يزيد بن هرمز قال : كتب نجدة بن عامر إلى ابن عبّاس ... ؛ قال : فكتب إليه انّك سألتني عن سهم ذوي القربى الّذى ذكر اللَّه [ عزّوجلّ ] من هم ؟ و انا كنا نرى ان قرابة رسول اللَّه صلى الله عليه وآله هم نحن . فأبى ذلك علينا قومنا (273). ترجمه اين حديث مانند حديث پنجم مى باشد . 7 - عن ابن عبّاس قال : كانت الغنيمة تقسم على خمسة اخماس . فأربعة منها لمن قاتل عليها و خمس واحد يقسّم على أربعة . فربع للَّه و للرّسول و لذي القربى . يعني : قرابة النّبي صلى الله عليه وآله (274). ترجمه : از ابن عبّاس نقل شده كه گفت : غنيمت به پنج قسمت تقسيم مى شد، چهار سهم آن مال جنگيان بود و يك سهم به چهار قسمت تقسيم

مى شد . يك ربع، اختصاص به خدا و رسول و خويشان . يعنى : خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله داشت . 8 - عن يزيد بن هرمز أن نجدة كتب إلى ابن عبّاس يسأله عن سهم ذي القربى لمن هو؟ و كتب إليه : انّك كتبت إلى تسأل عن سهم ذي القربى لمن هو ؟ و انّا كنّا نراها لقرابة رسول اللَّه صلى الله عليه وآله. فأبى ذلك علينا قومنا (275). مضمون اين حديث نيز مانند حديث پنجم و ششم است . 9 - حدّثنا عبداللَّه بن صالح، عن الليث بن سعد، عن يحيى بن سعيد: ان ابن عبّاس قال: كان عمر يعطينا من الخمس نحوا ممّا كان يرى انّه لنا. فرغبنا عن ذلك، و قلنا : حقّ ذوي القربى خمس الخمس . فقال عمر : انّما جعل اللَّه الخمس لأصناف سمّاها، فأسعدهم بها اكثرهم عدداً و أشدّهم فاقة . قال : فاخذ ذلك منّا ناس وتركه ناس (276). ترجمه : يحيى بن سعيد گفت : كه ابن عبّاس مى گفت : عمر از خمس مقدارى كه به نظرش مى رسيد كه حقّ ما است به ما عطاء مى كرد، ما از گرفتن آن مقدار خوددارى كرديم و گفتيم : حقّ ذوى القربى يك پنجم از خمس است . عمر گفت : خدا خمس را براى گروههايى كه نام برده قرار داده است ... . 10 - قال : حدّثنا حجاج، عن أبي معشر، عن سعيد بن أبي سعيد قال : كتب نجدة إلى ابن عبّاس ان اكتب إلى : من ذوي القربى ؟ ... . فكتب : من عبداللَّه بن عبّاس إلى نجدة بن عويمر امّا بعد، فأنّك كتبت تسألني عن ذوي القربى

: من هم ؟ وكنّا نقول انّا نحن بنوهاشم : هم.

فأبى ذلك علينا قومنا . و قالوا قريش كلّها (277). مضمون اين حديث مانند احاديث پنجم و ششم و هشتم است . و در كتاب « درّ المنثور » (278) يازده حديث در اين زمينه نقل كرده كه مى توانيد مراجعه كنيد . و عجيب اين است كه قرطبى، كه خود از عامّه است، از هيچ يك از فقهاى عامّه نقل نكرده كه ذوى القربى كسى غير از خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله باشد. بلكه قرطبى در تفسيرش در مسأله دوازدهم مى نويسد : « علماء در ذوى القربى به سه قول اختلاف كرده اند : همه قريش . بنى هاشم و بنى المطلب . فقط بنى هاشم » (279). و جالبتر آنكه، ابن أبى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه مى نويسد : « و اعلم انّ النّاس يظنون ان نزاع فاطمة أبابكر كان في أمرين : في الميراث و النحلة وقد وجدت في الحديث انها نازعت في أمر ثالث . و منعها أبوبكر اياه أيضاً . و هو سهم ذوي القربى » (280). ترجمه : بدان كه مردم گمان مى كنند كه نزاع و اختلاف فاطمه با ابى بكر تنها در دو چيز بوده ، در ارث و در بخشش هاى ( پيامبر صلى الله عليه وآله به فاطمه عليها السلام ). درصورتى كه من درحديث ديده ام كه فاطمه درامر سوّمى نيز باابوبكر نزاع داشت و ابوبكر آن را نيز از فاطمه منع كرده بود، و آن سهم ذى القربى بود . سپس حديث مفصّلى را، كه حاكى از اين اختلاف بوده، نقل مى كند .

امّا روايات خاصّه

1 - حدّثنا زكريّا بن مالك

الجعفي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام أنّه سأله عن قول اللَّه عزّوجلّ : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » ؟ فقال : أمّا خمس اللَّه عزّوجلّ فللرّسول يضعه في سبيل اللَّه، و أمّا خمس الرّسول فلأقاربه، و خمس ذوي القربى فهم أقرباؤه (281). ترجمه : زكريّا بن مالك گفت : كه از امام صادق عليه السلام پرسيدم از گفتار پروردگار : « و اعلموا أنّما ... » ؟ حضرت فرمود : امّا خمس خداوند اختصاص به پيامبر دارد كه در راه خدا صرف مى كند، و امّا خمس رسول از خويشان پيامبر است و خمس ذوى القربى تنها خويشان پيامبرند . 2 - عن عبداللَّه بن بكير، عن بعض أصحابه، عن أحدهما عليهما السلام في قول اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » قال: خمس اللَّه وخمس الرّسول للإمام، وخمس ذوي القربى لقرابةالرّسول والإمام(282). ترجمه : خمس خدا اختصاص به امام دارد، خمس رسول نيز اختصاص به امام دارد، و خمس ذوى القربى اختصاص به خويشان رسول دارد كه امام است . 3 - عن سُليم بن قيس قال : سمعت أميرالمؤمنين عليه السلام يقول: نحن واللَّه الّذين عنى اللَّه بذي القربى (283). ترجمه : به خدا سوگند مائيم كه خداوند به ذى القربى آنان را قصد كرده است . 4 - عن محمّد بن مسلم ، عن أبي جعفر عليه السلام في قول اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما ... » قال : هم قرابة رسول اللَّه صلى الله عليه وآله و الخمس للَّه و للرّسول و لنا (284). ترجمه : امام باقر عليه السلام درباره آيه خمس فرمود : ذى القربى

خويشان پيامبرند، پس خمس حقّ خدا و رسول و ما مى باشد . 5 - عن محمّد بن مسلم عن أحدهما قال : سألته عن قول اللَّه : « و اعلموا أنّما ... » قال : هم أهل قرابة رسول اللَّه صلى الله عليه وآله (285). ترجمه : حضرت فرمود : ذى القربى خويشان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مى باشند . 6 - عن محمّد بن مسلم ، عن أبي جعفر في قول اللَّه : « و اعلموا أنّما ... ». قال : هم أهل قرابة نبىّ اللَّه صلى الله عليه وآله (286). ترجمه: امام باقرعليه السلام فرمود: ذى القربى، آنها خويشان پيامبر خداصلى الله عليه وآله مى باشند. 7 - عن اسحق، عن رجل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : سألته عن سهم الصفوة ؟ فقال : كان لرسول اللَّه صلى الله عليه وآله و أربعة أخماس للمجاهدين و القوام ، و خمس يقسم بين مقسم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ، و نحن نقول هو لنا. و النّاس يقولون : ليس لكم . و سهم لذي القربى وهو لنا (287). ترجمه : مردى گويد : از امام صادق عليه السلام سؤال كردم از سهم صفوه ؟ فرمود : حقّ رسول اللَّه صلى الله عليه وآله است و چهار پنجم آن حقّ مجاهدين و كسانى است كه ايستادگى كرده اند ( در مبارزه )، و يك پنجم سهم پيامبر صلى الله عليه وآله است. و ما مى گوييم : اين سهم از ما است. و مردم (ابناء عامّه) مى گويند : از شما نيست . و سهمى متعلّق به ذى القربى است. و آن سهم، اختصاص به ما دارد

. 8 - عن عليّ بن الحسين عليهما السلام [ يقول لبعض الشاميين : ] ... ؛ فهل قرأت هذه الآية : « و اعلموا أنّما ... » ؟ فقال له الشامي : بلى . فقال علي عليه السلام : فنحن ذوالقربى (288). ترجمه : از امام سجاد عليه السلام منقول است ( كه به بعضى از شاميان گفتند : ) ... ؛ اين آيه را قرائت كرده اى : « و اعلموا أنّما ... » ؟ شامى گفت : آرى . حضرت فرمود : مائيم ذوى القربى . 9 - عن أبي عبداللَّه عليه السلام في قول اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما ... ». قال : أميرالمؤمنين و الأئمّة عليهم السلام (289). ترجمه : امام صادق عليه السلام درباره آيه : « و اعلموا أنّما ... » فرمودند : مراد از ذى القربى، اميرالمؤمنين و ائمّه عليهم السلام هستند . 10 - في باب مجلس الرّضا عليه السلام مع المأمون في الفرق بين العترة و الاُمة ... . قالت العلماء : فأخبرنا هل فسَّر اللَّه عزَّوجلَّ الإصطفاء في الكتاب ؟ فقال الرّضا عليه السلام : فسَّر الإصطفاء في الظاهر سوى الباطن في اثني عشر موطنا وموضعاً ... . و أما الثامنة : فقول اللَّه عزَّوجلَّ : « و اعلموا أنّما ... » فقرن سهم ذي القربى مع سهمه و سهم رسول اللَّه صلى الله عليه وآله، فهذا فضل أيضاً بين الآل و الاُمة (290). ترجمه : علماء به آن حضرت ( امام رضا عليه السلام در مجلس مأمون ) گفتند : به ما خبر ده كه آيا خداوند اصطفاء را در قرآن تفسير فرموده است

؟ حضرت فرمود : در ظاهر تفسير كرده نه در باطن، در دوازده موضع ... . امّا آيه هشتم : قول پروردگار است كه : « و اعلموا أنّما ... » ؛ پس خداوند سهم ذى القربى را با سهم خود و سهم رسول خود مقارن نموده است . و اين است فرق بين آل و امّت . 11 - عن المفضّل بن عمر، عن الصّادق عليه السلام، عن أبيه، عن جدّه، عن أبيه عليهم السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليه السلام - و ذكر خطبة طويلة منها - : و أعجب بلا صنع منّا، من طارق طرقنا بملفوفات زمّلها في وعائها، و معجونة بسطها في إنائها . فقلت له : أصدقة أم نذر أم زكاة ؟ و كلّ ذلك يحرم (291) علينا أهل بيت النبوّة. و عوّضنا منه خمس ذي القربى في الكتاب و السنة (292). ترجمه : حضرت على عليه السلام مى فرمايد : كسى درِ خانه ما را كوبيد و چيزهايى را در جايى پيچيده بود و چيزهايى را به هم سرشته، در ظرف خود قرار داده بود . به او گفتم : آيا صدقه يا نذر يا زكات است ؟ كه همه اينها بر ما اهل بيت حرام است . وخدا به جاى اينها، خمس ذى القربى را در كتاب وسنّت براى ما قرار داده است.

فصل هشتم

من شى ء در آيه خمس چه مفهومى دارد

سؤال - جمله : « من شى ء » كه در آيه خمس ذكر شده، چه مفهومى دارد ؟ جواب - كلمه «من» بيانيه است، و مبيّن كلمه «ما» در «ما غنمتم» است. و چون «ما» موصول و مبهم است، جمله اى كه بعد از اين موصول ذكر شده،

يعنى « غنمتم »، صله ناميده مى شود . خاصيّت صله اين است كه پرده از ابهام موصول برمى دارد و آن را تفسير مى كند و هر مفهومى كه صله دارد، در موصول تضمين مى شود . بنابراين مفهومى كه « غنمتم » دارد ، در كلمه « ما » تضمين شده و هر مفهومى كه در « ما » تضمين شده، « من شى ء » آن را افاده مى كند . و چون قبلاً با دلائل روشن، اثبات كرديم كه غنيمت، در آيه به منظور مطلق درآمد به كار رفته ، پس « ما » نيز به معنى مطلق درآمد است . و « من شى ء » عموم آن درآمدها را افاده مى كند . خلاصه آنكه « من شى ء » مفهوم استقلالى خاصّى ندارد، بلكه درمفهوم تابع «ما» است، كه آن نيز با صله اش تفسير مى شود .

فصل نهم

ظاهر آيه خمس دلالت دارد كه خمس به شش قسمت تقسيم مى گردد

سؤال - ظاهر آيه خمس دلالت دارد كه خمس به شش قسمت تقسيم مى گردد ؛ ( اللَّه - الرسول - ذى القربى - اليتامى - المساكين - ابن السّبيل ). پس چرا در نوع نامه هايى كه پيامبر صلى الله عليه وآله به رؤساء قبائل مى نوشت، از فريضه خمس به «خمس اللَّه» تعبير مى نمودند . و در ضمن آن نامه ها اين گونه مرقوم مى شد: « أعطيتم من المغانم خمس اللَّه ». يا جملات ديگرى مشابه اين مضمون (293) ؟ جواب - اصولاً در جريانات تكوينى و تشريعى يك سلسله امور طولى و ذى مراتب وجود دارد كه آن مراتب زنجيروار به هم پيوسته و به يكديگر وابسته است ؛ و در اين گونه امور مى توان به هر يك از مراتب و حلقه هاى آن سلسله به مناسبتى

تكيه كرد . مثلاً خداوند در مورد مراحل تكامل خلقت انسان مى فرمايد : « فَإِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِّنْ تُرَابٍ ثُمَّ مِنْ نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُّضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُّخَلَّقَةٍ لِّنُبَيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرُّ فِى الْأَرْحَامِ مَا نَشَآءُ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا » (294). ما شما را از خاك آفريديم ، سپس از نطفه ، سپس از علقه ، سپس از مضغه (گوشتى مانند گوشت جويده شده) ، شكل گرفته و شكل نگرفته ( يا : تام الخلقة و ناقص الخلقة ) تا براى شما بيان كنيم ( قدرتمان را ) و در رحمها آنچه را بخواهيم، قرار مى دهيم تا مدّت معيّنى ( موقع وضع حمل ). سپس شما را به صورت طفلى (از رحم مادر) بيرون مى آوريم . در اين آيه، به همه حلقه هاى سلسله اى خلقت انسان اشاره شده : 1 - خاك 2 - نطفه 3 - علقه 4 - مضغه 5 - طفل . ولى در بعضى آيات ديگر، تنها به ذكر يكى از اين حلقه ها اكتفا شده است : « وَ مِنْ آيَاتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِّنْ تُرَابٍ ثُمَّ إِذَآ أَنتُم بَشَرٌ تَنْتَشِرُوْنَ » (295). « هُوَ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِّنْ طِينٍ » (296). « قُتِلَ الْإِنْسَانُ مَآ أَكْفَرَهُ * مِنْ أَىِّ شَىْ ءٍ خَلَقَهُ * مِنْ نُّطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ » (297). « اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ * خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ » (298). درهريك از اين چهار سوره به يكى از حلقه هاى سلسله تكامل در خلقت اشاره شده است؛ بنابراين خداوند كه يك جا مى فرمايد : ما شما را از تراب . و يك جا مى فرمايد : از نطفه

. و يك جا مى فرمايد : از علق آفريديم . و چون در هر يك، اشاره به يكى از حلقه هاى تكامل در خلقت است، لذا همه آن تعبيرات به مورد است . باز مى بينيم خداوند در موضوع « ولايت » مى فرمايد : « إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ » (299). تنها ولىّ شما خدا و پيغمبرش هستند و آن كسانى كه ايمان آورده و نماز به پا مى دارند و زكات مى دهند، در حالى كه در ركوع هستند. (كه مراد از اين آيه حضرت على عليه السلام مى باشند) . در اين آيه سه شخص به عنوان ولىّ معرّفى شده اند : 1 - خدا 2 - پيغمبر صلى الله عليه وآله 3 - على عليه السلام. و با وجود كلمه « انّما » كه دلالت بر حصر دارد ؛ اين معنى را مى رساند كه به طور قطع، ولايت حضرت على عليه السلام در طول ولايت حضرت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مى باشد . و ولايت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله در طول ولايت پروردگار قرار گرفته است . ولى در آيه اى از سوره بقره فقط به يك حلقه، كه حلقه اصيل ولايت مى باشد، اشاره شده : « مَا لَكُمْ مِّنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِىٍّ وَّ لَا نَصِيرٍ » (300). يعنى: شما غير از خدا ولىّ و ياورى نداريد . يا در آيه اى ديگر از همين سوره مى فرمايد : « اَللَّهُ وَلِىُّ الَّذِينَ آمَنُواْ ... » (301). يعنى : خدا ولىّ مردم با ايمان است . باز در مورد بيان صاحبان عزّت واقعى مى فرمايد :

« وَ للَّهِ ِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ ... » (302). يعنى: عزّت اختصاص به خدا و رسولش و مؤمنين دارد . و به طور مسلّم، عزّت مؤمنين در طول عزّت رسول و عزّت رسول، در طول عزّت پروردگار مى باشد . ولى در آيه اى ديگر تنها به ذكر عزّت اصيل پروردگار اكتفا نموده، مى فرمايد : « فَإِنَّ الْعِزَّةَ للَّهِ ِ جَمِيعاً » (303). يعنى : همه عزّت از خداست . و موارد متعدّد ديگرى نيز در قرآن به چشم مى خورد كه بر شخص متتبّع پوشيده نيست . ملاحظه مى فرمائيد كه در مثالهاى فوق، آنجا كه ولايت و عزّت را به خدا منحصر مى كند، نفى عزّت از رسول و ديگران نمى كند . زيرا عزّت و ولايت پيامبر صلى الله عليه وآله و ديگران ظلّى و تبعى است . و اگر از پيامبر و ديگران، نفى عزّت و ولايت كند ، تناقض در آيات لازم مى آيد . و ما در ابتداى كتاب به اين مطلب اشاره كرده ايم كه خمس نيز مانند ولايت، يك امر طولى است . و اگر در نامه هاى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله به « خمس اللَّه » تعبير شده، اين تعبير، نفى خمس از رسول و ذى القربى و يتامى و مساكين وابن السبيل را نمى كند، و الّا اين نامه ها مخالف قرآن بود . زيرا خداى متعال در قرآن، صريحاً پنج دسته را سهيم در خمس قرار داده است . بنابراين پيامبرصلى الله عليه وآله در امثال اين نامه ها به سرسلسله اين سهام و حلقه اصيل آنها اشاره فرموده است . و اين به معنى نفى خمس خود نيست . بدين جهت مى بينيم

كه در اخبار و احاديث (همچنان كه در فصل گذشته ديديم) همان طور كه « خمس اللَّه » تعبير شده، « خمس الرّسول » و « خمس النّبي » (304) و «خمس ذي القربى» و « خمسنا » نيز تعبير شده است . خلاصه آنكه تقسيم خمس به شش سهم، همچنان كه شيعه - طبق صريح قرآن - معتقد به آن است، و روايات اهل بيت عليهم السلام نيز دلالت بر آن داشته و مؤكد آن مى باشد، لذا اين امر قابل شك و ترديد نمى باشد. لذا هرگونه اظهار نظرى در اين زمينه،و مخالفتى در اين مورد، اجتهاد مقابل نصّ خواهد بود .

فصل دهم

يتامى مساكين و ابن السّبيل

سؤال - آيا كلمات : يتامى ، مساكين و ابن السّبيل ، اختصاص به منسوبين رسول اللَّه صلى الله عليه وآله دارد يا مقصود - از يتامى ومساكين و ابن السبيل - عموم مسلمين اند؟ جواب - به اتّفاق همه فقهاى شيعه، سهم يتامى و مساكين و ابن السبيل، مخصوصِ منسوبين به پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله است كه واجد اين صفات باشند . و ما قبلاً نحوه استنباط اين حكم را از قرآن كريم، به نقل از كتاب « زبدة المقال » ذكر كرديم . و امّا از نظر احاديث اهل بيت عليهم السلام و سنّت و سيره آنان، اخبار و احاديث زيادى وجود دارد كه - به الفاظ و عبارات مختلفه - يتامى والمساكين وابن السبيل را مقيّد كرده اند به اينكه بايد آنها از بستگان پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه وآله باشند . اينك به نمونه هايى از اين احاديث اشاره مى كنيم : 1 - شيخ صدوق و شيخ طوسى رحمهما الله از امام

صادق عليه السلام نقل كرده اند كه : زكريّا بن مالك الجعفى از آن حضرت، از آيه خمس سؤال كرد ؟ آن حضرت فرمودند : « أمّا خمس اللَّه عزّوجلّ فللرّسول يضعه في سبيل اللَّه، و أمّا خمس الرّسول فلأقاربه ، و خمس ذوي القربى فهم أقرباؤه ، و اليتامى يتامى أهل بيته . فجعل هذه الاربعة أسهم فيهم . و أمّا المساكين و ابن السبيل فقد عرفت أنا لا نأكل الصدقة و لا تحلّ لنا فهي للمساكين و ابناء السبيل » (305). ترجمه : امّا خمس خداى عزّوجلّ اختصاص به پيامبر صلى الله عليه وآله دارد كه در راه خدا صرف مى كند، امّا خمس رسول، اختصاص به خويشان وى دارد ؛ و خمس ذوى القربى، پس آنها خويشان پيامبرند و بس ؛ و يتيمان، يتيمان اهل بيت اويند، پس خداوند اين چهار سهم را بين آنها قرار داده . و امّا مساكين و ابن السبيل، پس مى دانى كه ما صدقه نمى خوريم و براى ما حلال نيست ، پس اين ( ظاهر اين است كه ضمير به صدقه برمى گردد ) اختصاص به مساكين و ابن السبيل دارد . بعضى به جهت دقّت نكردن در متن روايت، اين حديث را بر خلاف مطلوب، شاهد قرار داده اند كه - إن شاء اللَّه - به زودى به جواب آن خواهيم پرداخت . هيچ يك از مسلمين، بين يتيمان و مسكينان و ابن السبيل، در اين جهت، فرقى ذكر نكرده است . و اگر نظر امام عليه السلام در مساكين و ابناء سبيل، تعميم باشد، پس امام عليه السلام بين آنان و يتيمان فرق گذارده اند، زيرا در روايت تصريح شده كه

يتيمان، ايتام اهل بيت عليهم السلام مى باشند . 2 - مرحوم شيخ طوسى قدس سره به روايت حسن بن فضّال (306) از يكى از دو امام ( امام باقر و امام صادق عليهما السلام ) نقل مى كند، كه در مورد خمس فرمود : « خمس اللَّه و خمس الرسول للإمام، و خمس ذي القربى لقرابة الرسول و الإمام، و اليتامى يتامى آل الرسول ، و المساكين منهم ، و أبناء السبيل منهم . فلا يخرج منهم إلى غيرهم » (307). ترجمه : خمس خدا اختصاص به امام دارد و خمس رسول نيز به امام اختصاص داده شده وخمس ذوى القربى اختصاص به خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله دارد كه امام باشد؛ و ( مراد از ) يتامى، ايتام رسولند و مسكينان از آنان و ابن السبيل از آنان، پس از بين آنان بيرون نمى رود، به غير از اينكه به آنان داده شود . 3 - مرحوم كلينى قدس سره از سليم بن قيس، خطبه مفصّلى را كه حضرت على عليه السلام ايراد فرمودند، نقل مى كند كه آن حضرت در ضمن آن خطبه فرمود : « فنحن واللَّه عني بذي القربى الّذي قرننا اللَّه بنفسه و برسوله صلى الله عليه وآله. فقال تعالى : فللَّه و لرسوله و لذي القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل ( فينا خاصة ) » (308). ترجمه : به خدا سوگند مائيم مقصود خدا، از ذى القربى، كه ما را به خود و رسولش ( در آيه ) مقرون ساخته، پس فرمود : خمس از خدا و رسولش و مال ذى القربى و يتيمان و مسكينان و ابن السبيل ما است

و بس . 4 - مرحوم شيخ طوسى رحمه الله مى فرمايد : « عليّ بن الحسن بن فضّال، عن محمّد بن اسمعيل الزعفراني، عن حماد بن عيسى، عن عمربن أذينة ، عن ابان بن أبي عيّاش ، عن سليم بن قيس الهلالي عن أميرالمؤمنين عليه السلام قال : سمعته يقول كلاماً كثيراً ثمّ قال : و اعطهم من ذلك كلّه سهم ذي القربى الّذين قال اللَّه تعالى : « إِن كُنتُمْ آمَنتُم بِاللَّهِ وَ مَآ أَنزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَومَ الْفُرقَانِ يَومَ الْتَقَى الْجَمْعَانِ » نحن واللَّه عني بذي القربى و هم الّذين قرنهم اللَّه بنفسه و بنبيّه صلى الله عليه وآله . فقال عزّوجلّ : « فأنّ للَّه خمسه وللرّسول و لذي القربى واليتامى والمساكين وابن السبيل » منّا خاصة . ولم يجعل لنا في سهم الصدقة نصيباً . اكرم اللَّه نبيّه و اكرمنا ان يطعمنا اوساخ ايدي الناس » (309). ترجمه : سُليم بن قيس هلالى - از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده - مى گويد : از آن حضرت گفتار بسيارى شنيدم ، سپس آن بزرگوار فرمود : و ببخش از اين همه سهم ذى القربى را، آن كسانى كه خداى تعالى فرموده : اگر ايمان داريد به خدا و آنچه نازل كرديم بر بنده خود و روز جدا شدن ( بين حقّ و باطل ) روزى كه دو گروه به هم رسيدند . به خدا قسم، خداوند ما را قصد كرده به ذى القربى و آنها كسانى هستند كه خدا آنان را به خود و پيامبرش صلى الله عليه وآله قرين ساخته و فرموده : خمس آن درآمدها اختصاص دارد به خدا و رسولش و ذى القربى و يتيمان و مسكينان و ابن

السبيل، از ما به خصوص .

و براى ما در سهم صدقه نصيب و بهره اى قرار نداده و ما را بزرگتر از اين دانسته كه پليديهاى دستِ مردم را به ما بدهند (310). 5 - مرحوم كلينى و شيخ طوسى رحمهما الله، از عبد صالح ( موسى بن جعفر عليه السلام )، نقل مى كنند كه فرمود : « و نصف الخمس الباقي بين أهل بيته ، فسهم لايتامهم و سهم لمساكينهم و سهم لأبناء سبيلهم، يقسّم بينهم على الكتاب و السنة (311) » (312). ترجمه : و نصف باقيمانده خمس بين اهل بيت آن بزرگوار تقسيم مى شود، سهمى از يتيمانشان، سهمى از مساكينشان و سهمى از ابناء سبيلشان، كه بين آنها مطابق كتاب و سنّت، تقسيم مى شود . 6 - شيخ طوسى رحمه الله از بعضى اصحاب مرفوعاً نقل مى كند : « و النصف لليتامى والمساكين وابناء السبيل من آل محمّد عليهم السلام الّذين لاتحلّ لهم الصدقة و لا الزكاة . عوّضهم اللَّه مكان ذلك بالخمس » (313). ترجمه : و نصف ديگر ( خمس ) از يتيمان و بينوايان و در راه ماندگانِ آل محمّد عليهم السلام است، كه براى آنان صدقه و زكات حلال نيست . خداوند به جاى صدقه و زكات، خمس را عوض قرار داده است . 7 - سيّد مرتضى قدس سره ( علىّ بن الحسين ) در رساله محكم و متشابه، به نقل از « تفسير نعمانى » ، با اسناد خود از حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود : « ثمّ يقسم الثلاثة السهام الباقية بين يتامى آل محمّد ومساكينهم وأبناء سبيلهم » (314).

ترجمه :

سپس سه سهم باقيمانده بين يتيمان آل محمّد و بينوايانشان و ابناءِ سبيل ايشان تقسيم مى گردد . 8 - در تفسير عيّاشى، از محمّد بن مسلم نقل مى كند كه او از يكى از دو امام ( امام باقر و امام صادق عليهما السلام ) نقل مى كند كه از آن حضرت، نسبت به ذى القربى - در آيه خمس - پرسيدم ؟ آن حضرت فرمود : « هم أهل قرابة رسول اللَّه عليه وآله السلام . فسألته : منهم اليتامى و المساكين وابن السبيل ؟ قال : نعم » (315). ترجمه : آنان خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله هستند . پس پرسيدم : يتامى و مسكينان و ابن سبيل هم از ايشان هستند ؟ فرمود : بلى . 9 - عيّاشى در تفسير خود - ذيل آيه خمس - از منهال بن عمرو ، از علىّ بن الحسين عليهما السلام نقل مى كند كه فرمود : « ليتامانا، و مساكيننا و ابناء سبيلنا » (316). ترجمه : اين سهام مخصوص يتامى، و مساكين و ابن سبيلهاى ما است . 10 - صاحب مستدرك الوسائل از كتاب عاصم بن حميد الحنّاط ، نقل مى كند از ابى بصير كه گفت : از اباجعفر ( امام باقر عليه السلام ) پرسيدم از خمس ؟ آن حضرت فرمود : « هو لنا، هو لأيتامنا و لمساكيننا و لإبن السبيل منّا » (317). ترجمه : خمس از ما است ، خمس اختصاص به يتيمان ما و مسكينان ما و ابن سبيل ما دارد . 11 - امام صادق عليه السلام مى فرمايد : « و الخمس لنا أهل البيت في اليتيم منا و

المسكين و ابن السبيل » (318). ترجمه : خمس اختصاص به ما اهل بيت دارد (كه مصرف مى شود) در يتيم از ما و مسكين و ابن سبيل . با توجّه به اينكه هيچ احدى بين يتيم ومسكين وابن سبيل فرقى نگذاشته است . 12 - سليم بن قيس هلالى ( متوفّاى سال 76 هجرى ) از حضرت على عليه السلام نقل مى كند كه آن امام فرمود : « فنحن الّذين عنى اللَّه بذي القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل كلّ هؤلاء منا خاصة لانّه لم يجعل لنا في سهم الصدقة نصيباً » (319). ترجمه : پس مائيم كسانى كه خداوند از ذى القربى و يتامى و مساكين وابن سبيل قصد كرده و همه اين گروهها تنها از ما هستند، زيرا خداوند براى ما در سهم صدقه نصيبى قرار نداده است .

جواب رواياتي كه دلالت بر تعميم دارد

سؤال - آيا رواياتى هم در كتب احاديث هست كه دلالت بر تعميم داشته باشد، و از آنها استفاده شود كه يتامى و مساكين و ابن سبيل اختصاص به خويشان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ندارد ؟ جواب - بعضى از مغرضين، آنچه نيرو داشته اند صرف كرده اند كه مداركى، اگرچه عليل، براى تعميم به دست بياورند و بالاخره پس از تلاش، متجاوز از ده روايت پيدا، و به آنها استناد كرده اند . و از اين ده روايت، سه روايت آنها اطلاق دارد و با روايات دوازده گانه گذشته تخصيص مى خورد . و يك حديث از آنها نه تنها تعميم را اثبات نمى كند، بلكه بر خلاف تعميم نيز مى باشد . و يك حديث از آنها را ناقلِ حديث (مرحوم صدوق) رد كرده است

. و يك حديث از آنها علاوه بر اينكه از مدارك عامّه است، خود عامّه نيز آن را قبول ندارد . دو حديث است كه از نظر سند ضعيف و بى اعتبار است . و يك حديث ديگر را خود شخصِ مغرض ساخته و جعل كرده است . و معنا و مفهوم يك حديث باقيمانده را نيز نفهميده است . امّا سه حديثى كه مطلق است : 1 - عن إسحق، عن رجل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : سألته عن سهم الصّفوة ؟ فقال : كان لرسول اللَّه صلى الله عليه وآله، ... ؛ و ثلاثة أسهام لليتامى و المساكين و أبناء السّبيل، يقسّمه الإمام بينهم (320). ترجمه : اسحق از مردى نقل كرده، كه سؤال كردم از امام جعفر صادق عليه السلام از سهم صفوه ؟ فرمود : ... ؛ و سه سهم از يتامى و بينوايان و ابناء سبيل است ، كه امام عليه السلام بين آنها تقسيم مى كند . با قطع نظر از سند آن - مردى كه اسحق ( اين حديث را ) از او نقل مى كند ، معلوم نيست چه كسى است و همين جهت ، موجب بى اعتبارى حديث مى گردد - در اين روايت يتامى و مساكين و ابن سبيل به طور مطلق ذكر شده است . 2 - عن ربعي بن عبداللَّه بن الجارود، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : كان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله إذا أتاه المغنم أخذ صفوه و كان ذلك له، ... ؛ ثمّ قسم الخمس الّذى أخذه خمسة اخماس يأخذ خمس اللَّه عزّوجلّ لنفسه ، ثمّ يقسم الاربعة الاخماس بين ذوي القربى

و اليتامى والمساكين و أبناء السّبيل يعطي كلّ واحد منهم جميعاً (321). در اين حديث نيز يتامى و مساكين و ابناء سبيل مطلق است . 3 - حضرت رضا عليه السلام در شرح آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » فرمودند : « و أمّا قوله تعالى : « و اليتامى و المساكين » فإنّ اليتيم إذا انقطع يتمه، خرج من الغنائم و لم يكن له فيها نصيب ، و كذلك المسكين إذا انقطعت مسكنته لم يكن له نصيب من المغنم، و لايحلّ له أخذه » (322). در اين روايت ، نيز يتيم و مسكين به طور مطلق آمده است . بنابر اين ، سه روايت به روايات گذشته، تخصيص مى خورد . و اين اطلاق ، به طور كلّى از نظر فقهى، از اعتبار ساقط مى گردد . امّا روايتى كه بر خلاف تعميم است : « عن زكريا بن مالك الجعفي ، عن أبي عبداللَّه عليه السلام أنّه سأله عن قول اللَّه عزّوجلّ : « و اعلموا أنّما غنمتم ... ». فقال : أمّا خمس اللَّه عزّوجلّ فللرّسول يضعه في سبيل اللَّه، و أمّا خمس الرّسول فلأقاربه ، و خمس ذوي القربى فهم أقرباؤه ، و اليتامى يتامى أهل بيته ، فجعل هذه الاربعة أسهم فيهم ، و أمّا المساكين و ابن السبيل، فقد عرفت أنّا لا نأكل الصدقة ، و لا تحلّ لنا. فهي للمساكين و ابناء السبيل » (323).

شرح حديث

مرحوم صاحب حدائق قدس سره مى فرمايد : و امّا قوله في تتمّة الخبر : « و امّا المساكين و ابناء السّبيل » فقد عرفت أنا لانأكل الصدقة ...« إلى آخره » ؛ فيحتمل أن يكون

المعنى فيه الإستدراك لمّا ورد في آية الزكاة من دخول المساكين وأبناء السّبيل فيها. فربّما يتوهّم عمومها للهاشميين أيضاً. فأراد عليه السلام دفع هذا الوهم بانّهم و ان دخلوا في عموم اللفظين المذكورين، لكن قد عرفت انّ الزكاة محرمة علينا أهل البيت فلا تدخل مساكيننا و ابناء سبيلنا فيها. فلابدّ لهم من حصة من الخمس عوض الزكاة الّتى حرمت عليهم. و من أجل ذلك فرض لهم في هذه الآية حصة من الخمس . و حينئذ فقوله : « فهي للمساكين و ابناء السّبيل » إمّا راجع إلى الصدقة، و حينئذ فالمراد بالمساكين و ابناء السّبيل من ذكر في آية الزكاة. و حاصل المعنى ما قدمناه، و إمّا راجع إلى الحصة الّتى من الخمس بقرينة المقام و ان لم تكن مذكورة في اللفظ . و حينئذ فالمراد بالمساكين و ابناء السّبيل من الهاشميين . و مرجع الاحتمالين إلى ما قدمناه » (324). ترجمه : امّا اينكه در آخر خبر آمده كه : امّا مساكين و ابناء سبيل، پس تو مى دانى كه ما صدقه نمى خوريم ... «تا آخر» . احتمال دارد كه مقصود اين باشد : كه چون ممكن است توهّم شود كه مساكين و ابن سبيل ، در آيه زكات ، شامل بينوايان و ابن سبيل از بنى هاشم نيز هست، امام عليه السلام خواسته ، اين توهّم را دفع نمايد به اينكه گرچه بنى هاشم نيز درعموم دو لفظ مساكين و ابن السبيل (درآيه زكات) داخل هستند. ولى دانستى كه زكات بر اهل بيت عليهم السلام، حرام شده است . پس مساكين و ابناء سبيل از ما، داخل عموم آيه زكات نيستند . پس ناچار سهمى

از خمس به جاى زكات نيز كه بر آنان حرام شده، به آنان اختصاص دارد . بنابراين وقتى كه امام عليه السلام كه مى فرمايد : « فهي للمساكين و ابناء السّبيل »، ضمير « هي » يا به صدقه برمى گردد . پس در اين هنگام، مقصود از مساكين و ابناء سبيل كسانى هستند كه در آيه زكات ذكر شده اند . و حاصل معنى همان است كه گفتيم : ( زكات مخصوص مساكين و ابناء سبيل از غير بنى هاشم است ) . و يا ضمير به بخشى از خمس برمى گردد - كه در آيه، اين مرجع ذكر نشده - لكن قرينه مقام بر آن دلالت دارد . در اين هنگام مقصود، مساكين و ابناء سبيل بنى هاشم مى باشند ( يعنى اين سهم از خمس ، به مساكين و ابناء سبيل از بنى هاشم اختصاص دارد ) . به هر حال بازگشت هر دو معنى به همان مطلبى است كه گفتيم . يك بار ديگر عبارت مرحوم صاحب حدائق را بخوانيد و با حديث تطبيق دهيد و قضاوت كنيد كه آيا حديث دالّ بر تعميم است ؟ يا - به عكس - دلالت دارد بر اينكه خمس، سهم فقراء و ابناء سبيل بنى هاشم است و بس ! امّا حديثى كه خودِ ناقل آن را بى اعتبار مى داند : در كتاب عيون أخبار الرّضا عليه السلام چنين آمده است : « علىّ بن ابراهيم از پدرش و او از محمّد بن سنان روايت مى كند كه او گفت: درنزد مولاى خود حضرت رضا عليه السلام در خراسان بودم، كه مردى از صوفيّه سرقت كرده بود . خبرش را به مأمون دادند .

مأمون به احضار وى امر نمود . همين كه نظر مأمون به آن مرد افتاد، آن را پارسا يافت كه در ميان چشمان او اثر سجده نمايان بود . مأمون به او گفت : بدا به اين آثار جميله و اين كردار زشت . آيا با اين آثار جميله و ظاهر آراسته، نسبت دزدى به تو داده مى شود ؟ آن مرد گفت : من اين سرقت را از روى اضطرار كرده ام، نه از راه اختيار و اين در حالى است كه تو حقّ مرا از « خمس » و « فى ء » مانع شدى . براى اينكه خدا خمس را شش قسمت، تقسيم كرده و فرموده : « و اعلموا أنّما غنمتم...» . و « فى ء » را نيز شش قسمت تقسيم كرده، آنجا كه فرموده است : « ما افاء اللَّه على رسوله ... ». آن مرد گفت : تو حقّ مرا منع كردى، در حالى كه من ابن السّبيل هستم و دستم ( از خانه و مالم ) بريده است، و نيز مسكين هستم و نمى توانم به چيزى رجوع كنم، و نيز من از جمله حاملين قرآن هستم . مأمون گفت : آيا من حدّى از حدود خدا و حكمى از احكام خدا را، كه درباره سارق است، براى اين افسانه هاى تو معطّل گذارم ؟ آن مرد صوفى گفت : اوّل خودت را پاك كن، آنگاه به غير خود بپرداز . و حقّ خدا را اوّل بر خود اقامه كن، آنگاه به غير خود . مأمون روى خود را به حضرت رضا عليه السلام كرد و گفت : اين مرد چه مى گويد ؟

حضرت فرمود: اين شخص مى گويد: چون تو دزدى كرده اى،اوهم دزدى كرده است. مأمون در غضب شديدى فرو رفت ... . ( بار ديگر ) مأمون متوجّه حضرت رضاعليه السلام شد وگفت: شما درباره او چه رأى مى دهيد ؟ حضرت فرمود : خداى تعالى به محمّد صلى الله عليه وآله فرمود : « فللَّه الحجّة البالغة » ؛ يعنى : براى خدا حجّت بالغه است ؛ و حجّت بالغه آن است كه همين كه به جاهل رسيد، او را به جهلش آگاه مى كند، چنانچه عالم آن حجّت را به وسيله علمش مى داند ؛ و دنيا و آخرت به حجّت قائم اند، و اين مرد حجّت خود را آورد » (325). كسانى كه اين حديث را دليل بر تعميم گرفته اند، مى گويند : « مسلّماً آن مردِ صوفى از بنى هاشم نبوده و ضمناً در حضور حضرت رضا عليه السلام و مأمون، كه هر دو از بنى هاشم بودند ، ادّعاى خمس و سهم مسكين و ابن سبيل كرد و حضرت رضا عليه السلام او را تصديق نمود . پس معلوم شد كه مسكين و ابن سبيل، در آيه مساكين و ابن سبيل، عموم مسلمين اند ... ». ولى جالب اين است كه خود مرحوم صدوق قدس سره بعد ازنقل اين حديث مى فرمايد: « قال مصنف هذا الكتاب رحمه الله : روى هذا الحديث كما حكيته و أنا برى ء من عهدة صحّته » (326). ترجمه : مصنف اين كتاب گويد : اين حديث همچنان كه نقل كردم، روايت شده، ولى من صحّت آن را به عهده نمى گيرم . امّا حديثى كه از عامّه نقل شده و مورد قبول خود آنان هم نيست : حديثى از تفسير ابن عبّاس ( حبر

الامّة )، كه در حاشيه «الدرّ المنثور» سيوطى چاپ شده است، كه ملخّص تفسيرش اين است كه : « چه در زمان رسول خدا صلى الله عليه وآله و چه در زمان خلفاى راشدين، يتامى و مساكين و ابن سبيل ، يتيمان و مسكينان و ابن سبيلان بنى هاشم نبودند، بلكه عموم مسلمين هستند » (327). مخفى نماند كه اين تفسير را صاحب قاموس ( ابو طاهر محمّد بن يعقوب فيروز آبادى ) جمع آورى كرده و خود مؤلّف، اوّل سوره بقره اظهار نموده كه اين تفسير به وسيله محمّد بن مروان ، معروف به سدى صغير ، از كلبى ( محمّد بن صائب ) ، از ابى صالح، از ابن عبّاس نقل شده است . و سيوطى در اين باره مى نويسد : « فإن إنضم إلى ذلك ( أى إلى طريق الكلبى ) رواية محمّد بن مروان السدى الصغير فهي سلسلة الكذب » (328). ترجمه : اگر به طريق كلبى، روايت محمّد بن مروان (سدى صغير) ضميمه گردد، اين سلسله سند، سلسله دروغ است . و نيز سيوطى در همان صفحه از آن مى نويسد : « روى من طريق ابن عبدالحكم قال : سمعت الشافعي يقول : لم يثبت عن ابن عبّاس في التفسير إلّا شبيه بمأة حديث » (329). ترجمه : از طريق ابن عبدالحكم روايت شده كه شافعى مى گفت : از ابن عبّاس ثابت نشده ، مگر حدود صد حديث . و باز سيوطى درباره كلبى مى نويسد : « و الكلبى اتهموه بالكذب و قد مرض فقال لأصحابه في مرضه : كلّ شى ء حدثتكم عن أبي صالح كذب » (330). ترجمه : كلبى را به

دروغ گوئى متّهم كرده اند و اينكه وى مريض شده، و در حالِ بيماريش به اصحابش گفت : هر چه از ابى صالح حديث كرده ام دروغ است . و بى جهت نيست كه محمّد حسين الذهبى، استاد علوم قرآن و حديث در دانشگاه الأزهر، مى نويسد : « انّ هذا التفسير المنسوب إلى ابن عبّاس لم يفقد شيئاً من قيمته العلمية في الغالب وانّما الشى ء الّذى لا قيمة له فيه هو نسبته إلى ابن عبّاس » (331). ترجمه : اين تفسيرى كه به ابن عبّاس نسبت مى دهند، هنوز در غالب ( حوزه ها ) ارزش علمى خودش را از دست نداده، تنها چيزى كه ارزشى در آن نيست، نسبت دادن اين تفسير است به ابن عبّاس . دقّت كنيد، كاسه از آش داغترها با يك طمطراق عجيبى به تفسير ابن عبّاس استناد مى كنند. در حالى كه آنها، روايات بنى فضّال را بى ارزش مى دانند . امّا دو حديثى كه از نظر سند ضعيف و بى اعتبار است : اوّل - حديثى كه منقول از تحف العقول، منسوب به حسن بن علىّ بن حسين بن شعبه حرّانى است، كه حضرت صادق عليه السلام فرمود : « فأنفذ سهماً لأيتام المسلمين و سهماً لمساكينهم . و سهماً لإبن السّبيل » (332). به فرض اينكه نسبت اين كتاب به علىّ بن شعبه درست باشد، و به فرض اينكه علىّ بن شعبه، شخص معروف و جليل القدر باشد، و به فرض اينكه عباراتِ احاديث اين كتاب نقل به معنى نباشد،تمام احاديث منقوله در اين كتاب، مرسله و خالى از سند است و بدين جهت اعتبار ندارد . همچنان كه استاد اعظم، علّامه حاج ميرزا فتاح

شهيدى تبريزى، مى فرمايد : « هذا ما يرجع إلى سندها، و ملخّصه عدم ما يوجب اعتبارها من حيث الإرسال » (333). دوّم - حديثى است كه ازمسند زيد بن علىّ بن الحسين عليهما السلام نقل شده و اين كتاب مورد استناد هيچ يك از فقهاى شيعه نبوده و نيست ؛ زيرا اين كتاب از زيديّه است و عجيب است از شخص مغرضى كه از روايات بنى فضّال، به خاطر فطحى بودن مى گريزد - با اينكه قبلاً گفتيم : فطحيّه از همه فِرَق به شيعه نزديكترند - ولى در اين مورد به كتاب زيديّه پناهنده مى شود . امّا حديثى كه خود جعل كرده و ساخته اند : حديثى است از روضه كافى ، از ابى حمزه ؛ از حضرت باقر عليه السلام نقل كرده اند ، كه مى فرمايد : « إنّ اللَّه جعل لنا أهل البيت سهاماً ثلثة ... » ؛ تا آنجا كه مى فرمايد : « دون سهام اليتامى و المساكين و ابن السّبيل فانّها لغيرهم ». چنين حديثى در كتاب روضه كافى وجود ندارد و اين افراد جعّال فكر مى كنند كتب شيعه سوخته شده و خاكسترش نيز به باد رفته است . و يا گمان مى كنند كه خوانندگان ، حوصله مراجعه به كتاب اصل را ندارند و چشم بسته، مجعولات را مى پذيرند . واقعاً حيرت انگيز است كه چگونه اين بى دينان ملاحظه آبروى خويش را هم ننموده و براى ايجاد وسوسه در قلوب مردم مسلمان ، از هيچ عمل ناشايستى خوددارى نمى كنند . امّا حديثى كه معناى آن را نفهميده اند : حديثى است - مربوط به « فى ء » - كه از امام محمّد باقر عليه السلام نقل شده

كه فرمودند : « فهذا بمنزلة المغنم ، كان أبي عليه السلام يقول ذلك و ليس لنا فيه غير سهمين : سهم الرسول و سهم القربى ثمّ نحن شركاء النّاس فيما بقي » (334). ترجمه : « فى ء » كه از اهل قرى به دست مى آيد به منزله غنيمت است ، پدرم اين مطلب را مى گفت ؛ براى ما در اين « فى ء » سهمى جز سهم رسول و سهم قربى نيست . سپس فرمود : ما در آنچه باقى مى ماند شريك مردم هستيم . در اين حديث حضرت عليه السلام مى فرمايد : « فى ء » بر دو نوع است : 1 - «فى ء»اى كه در سوره حشر (335) است ؛ و اين « فى ء » آن است كه پيامبر صلى الله عليه وآله با لشكر خود به جنگ رفته، ولى قبل از وقوع جنگ ، دشمن اموال خود را واگذار كرده و به دست خود اموال را تقديم كرده، بدون اينكه خونى ريخته شود . اين « فى ء » اختصاص به پيامبر صلى الله عليه وآله دارد و بعد از پيامبر اختصاص به امام عليه السلام دارد و اشخاص ديگرى در آن، سهيم نيستند . 2 - «فى ء»اى كه در آيه : « مَّآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى ... » (336) است ؛ و آن فى ءاى است كه با حمله به دشمن به دست آمده و آن ، حكم غنيمت را دارد، كه بايد ابتدا، به پنج سهم تقسيم شود. يك سهم از خدا و رسول و ذى القربى و يتامى و مساكين و ابن سبيل اهل بيت ( كه از

چهار سهم اخير، در روايت به «سهم القربى» تعبير شده ). و چهار پنجم آن مالِ عموم مردم است، كه ممكن است اين چهار گروه نيز از آن چهار پنجم سهم ببرند . به خاطر همين امر است كه حضرت در روايت فرموده : اين « فى ء » به منزله «غنيمت» است، و ما دو سهم مى بريم. يك سهم رسول - كه در حقيقت دو سهم است، كه عبارت از سهم خود پيامبر صلى الله عليه وآله و سهم خدا - كه به او واگذار شده است . و ديگرى، سهم قربى كه شامل هر چهار مصرف در آيه است . و بعد مى فرمايد : ما در آنچه باقى مى ماند - كه چهار پنجم باشد - با مردم شريك هستيم (337). و اين افراد مغرض يا جاهل، چون معنى حديث را درك نكرده، خيال مى كنند كه امام مى فرمايد : « به ما فقط دو سهم مى رسد، سهم پيامبر صلى الله عليه وآله و سهم ذى القربى »، و قربى فقط ذى القربى است . بنابر اين، سه سهم ديگر باقى مى ماند : يتامى، مساكين وابن السبيل . و ما در اين سه سهم با همه مردم، شريك هستيم . در صورتى كه اوّلاً : همه مردم از اين سه سهم بهره نمى برند . و ثانياً : امام عليه السلام در آن سه سهم، شريك نيست . اقوال علماى شيعه، در يتامى و مساكين و ابن سبيل، در آيه خمس از دلائل گذشته معلوم شد كه يتامى و مساكين و ابن سبيل در آيه خمس ، تنها يتيمان و مسكينان و در راه ماندگان آل محمّداند (

بنى هاشم )، نه عموم يتيمان و مساكين و أبناء سبيل . و عموم فقهاى شيعه به استناد ظاهر كتاب و روايات متعدّده اى كه محدّثين آنها را نقل فرموده اند، به همين قول قائلند . در كتاب زبدة المقال آمده است : « امّا المراد باليتامى و المساكين و ابن السبيل فهم المتّصفون بهذه الصّفات من أقرباء الرّسول صلى الله عليه وآله دون غيرهم . و يدلّنا عليه ايضاً اجماع اصحابنا اجماعاً محصلاً، مضافاً إلى اتّفاق رواياتهم على ذلك » (338). ترجمه : مراد از يتامى و مساكين و ابن سبيل كسانى هستند كه اين صفات را دارا هستند، از نزديكان پيامبر صلى الله عليه وآله نه ديگران . و اجماع اصحاب ما، بر اين مطلب ما را راهنمايى مى كند ، آن هم اجماع محصل ( يعنى، اجماع براى ما نقل نشده، بلكه ما خود اين اجماع را در كتب و اقوال قدما يافته ايم ). مضافاً به اينكه روايات ائمّه هدى عليهم السلام بر اين مطلب اتّفاق دارد . از اين گفتار معلوم مى شود كه هيچ فردى - در اين مسأله - از فقهاى شيعه خلافى نكرده است . و فعلاً مجالى نيست كه گفتار همه فقهاء را در اين زمينه بياوريم ، تنها گفتار عدّه اى از بزرگان شيعه را نقل مى كنيم زيرا اشخاص مغرض يا جاهلى ناجوانمردانه آن فقها را متّهم به قول خلاف كرده اند : 1 - مرحوم كلينى قدس سره، صاحب كافى، در اين باره مى نويسد : « إنّ اللَّه تبارك و تعالى جعل الدنيا كلّها بأسرها لخليفته حيث يقول للملائكة : « إنّي جاعل في الأرض خليفة » فكانت الدنيا بأسرها لآدم و

صارت بعده لأبرار ولده و خلفائه، فما غلب عليه أعداؤهم ثمّ رجع إليهم بحرب أو غلبة، سمّي : فيئاً. و هو أن يفى ء إليهم بغلبة و حرب. و كان حكمه فيه ما قال اللَّه تعالى : « و اعلموا أنّما غنمتم ... » فهو للَّه و للرّسول و لقرابة الرّسول » (339). ترجمه : خداوند تبارك و تعالى همه دنيا را براى خليفه خود قرار داده است ؛ آنجا كه مى فرمايد : « إنّى جاعل في الأرض خليفة » ، پس همه دنيا از آنِ آدم بود و پس از او، ملك نيكان از فرزندان و خلفاى وى گرديد . پس آن اموالى كه دشمنانشان به آن دست يافتند، سپس با جنگ يا قهر و غلبه به آنان، ( به نياكان و خلفاى آدم ) بازگشت نمود، ( آن اموال ) « فى ء » ناميده شده، (و سرّ اينكه اين اموال « فى ء » ناميده شده آن است كه ) آن اموال به قدرت جنگ به آنان بازگشت نموده است . و حكم «فى ء» همان است كه خداوند متعال فرموده : « بدانيد آنچه را به غنيمت گرفته ايد، از آن خدا و رسول و خويشان وى و يتامى و مساكين و ابن سبيل است »، پس، خمس مال خدا و پيامبر صلى الله عليه وآله و خويشان آن حضرت است . ملاحظه فرمائيد، مرحوم كلينى پس ازذكر آيه شريفه، كه مصرف خمس را در شش مورد حصر كرده، مى فرمايد: «پس خمس مال خدا وپيامبر وخويشان اوست»؛ و اگر ايشان قائل به تعميم بود ، بايد كلمات ديگرى به اين جمله افزوده باشد و بگويد : «

فهو للَّه و للرّسول و لقرابة الرّسول و لليتامى و المساكين و ابن السبيل ». به علاوه ، در ذيل اين بحث ، ايشان بيست و هشت روايت نقل فرموده كه در هيچ يك از آنها استفاده اطلاق يا تعميم در مورد يتامى و مساكين و ابناء سبيل ديده نمى شود ؛ بلكه در روايت اوّل، از آن روايتها، از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل كرده، كه مى فرمايد : « فقال : « ما أفاء اللَّه على رسوله من أهل القرى فللَّه و للرّسول و لذي القربى و اليتامى و المساكين » منّا خاصّة » (340). ملاحظه نمائيد كه چگونه حضرت مى فرمايد : يتامى و مساكين از ما، به خصوص است . و در ضمن روايتى از موسى بن جعفر عليهما السلام نقل مى كند : « و نصف الخمس الباقي بين أهل بيته، فسهم ليتاماهم و سهم لمساكينهم و سهم لأبناء سبيلهم » (341). ترجمه : نصف باقيمانده از خمس، بين اهل بيت پيامبر عليهم السلام تقسيم مى شود ، سهمى حقّ يتيمان اهل بيت و سهمى حقّ مسكينان آنها و سهمى حقّ ابن سبيل از آنان است . چگونه ممكن است مرحوم كلينى بر خلاف رواياتى كه خود نقل مى كند ، فتوى بدهد ؟! در صورتى كه در هيچ يك از بيست و هشت روايتى كه نقل فرموده ، اطلاق يا عمومى در مورد يتامى و مساكين و ابناء سبيل به چشم نمى خورد . 2 - مرحوم شيخ طبرسى قدس سره ذيل آيه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » مى نويسد : « اختلف العلماء في كيفية قسمة الخمس و من يستحقّه على أقوال : « أحدها

» ما ذهب اليه أصحابنا و هو انّ الخمس يقسّم على ستّة أسهم :

فسهم للَّه وسهم للرّسول و هذان السهمان مع سهم ذي القربى للإمام القائم مقام الرسول صلى الله عليه وآله و سهم ليتامى آل محمّد و سهم لمساكينهم و سهم لأبناء سبيلهم لا يشركهم في ذلك غيرهم لأنّ اللَّه سبحانه حرم عليهم الصّدقات ... » (342). ترجمه : علماء ( عامّه و خاصّه ) در كيفيّت تقسيم خمس اختلاف كرده اند بر چند قول ؛ يكى از آن اقوال، قولى است كه اصحاب ما ( شيعه ) عقيده دارند و آن اين است كه خمس به شش قسمت تقسيم مى شود : سهمى حقّ خدا است ، سهمى از آنِ رسول و اين دو سهم با سهم ذى القربى، حقّ امامى است كه جانشين پيامبر صلى الله عليه وآله است، وسهمى حقّ ايتام آل محمّد وسهمى حقّ مسكينان از آنان است، كه غير آل محمّد، با آنان شريك نيست ؛ زيرا خداوند صدقات را بر ايشان حرام فرموده است . و شيخ طبرسى در ادامه مطلب فوق مى نويسد : « «و اليتامى و المساكين و ابن السبيل» قالوا : انّ هذه الاسهم الثلاثة لجميع النّاس و انّه يقسّم على كلّ فريق منهم بقدر حاجتهم . و قد بَيّنا ان عندنا يختص باليتامى من بني هاشم و مساكينهم و ابناء سبيلهم » (343). ترجمه : ( اهل سنّت ) گفته اند كه اين سه سهم حقّ همه مردم است و تقسيم مى شود به هر گروهى از آنها به مقدار نيازشان . و ما قبلاً بيان كرديم كه نزد ما (شيعه) اين سهام اختصاص دارد به يتامى از بنى هاشم

و مسكينان آنها و ابن سبيل از آنها . و امّا آنچه آن بزرگوار در جلد نهم « مجمع البيان » مى نويسد : « و قال جميع الفقهاء : هم يتامى الناس عامة و كذلك المساكين و أبناء السبيل وقد روي ايضاً ذلك عنهم عليهم السلام » (344). ترجمه : همه فقهاء گفته اند : اينها يتامى و مساكين و ابناء سبيل همه مردم است . اوّلاً : اين جملات، مربوط به آيه خمس نيست ، بلكه مربوط به بحث « فى ء » است كه آن بزرگوار در ذيل آيات سوره حشر فرموده . و ثانياً : مراد ايشان از فقهاء، فقهاى عامّه است، به دليل اينكه در تفسير همين آيه فى ء، در همين صفحه، مى فرمايد : « « ما أفاء اللَّه على رسوله من أهل القرى » أي : من أموال كفّار أهل القرى « فللَّه » يأمركم فيه بما أحبّ « و للرَّسول » بتمليك اللَّه ايّاه « و لِذي القُربى » ؛ يعني : أهل بيت رسول اللَّه و قرابته و هم بنو هاشم « و اليَتامى و المَساكين و ابن السَّبيل » منهم لأنّ التقدير : و لذي قرباه و يتامى أهل بيته و مساكينهم و ابن السبيل منهم » (345). ترجمه : « آنچه خداوند به پيامبر خود برمى گرداند از اهل دهكده ها » يعنى از اموال كفّار اهل دهكده ها « حقّ خداست » كه به هر راهى كه دوست داشته باشد، فرمان مصرف آن را مى دهد ؛ « و حقّ پيامبر است » به جهت اينكه خداوند به وى تمليك فرموده ؛ « و حقّ ذى القربى است » ؛ يعنى

اهل بيت رسول خدا و خويشان آن حضرت كه بنى هاشم اند ؛ « و يتامى و مساكين و ابن سبيل » از آنان . زيرا تقدير آيه چنين است : و حقّ خويشان پيامبر و يتيمان اهل بيت او و مسكينان آنها و ابن سبيل از آنها است . اين نظريّه آن بزرگوار است . چگونه ممكن است كه ايشان - درتفسير آيه - باجميع فقهاى شيعه مخالفت كند؟! به اين قرينه، معلوم مى شود كه مراد ايشان از فقهاء، فقهاى اهل سنّت اند . 3 - امّا قول ابن جنيد، ملقّب به «اسكافى» ؛ آنچه از ايشان نقل شده اين است كه : « در صورتى كه خويشان پيامبر و اهل بيت ( آل محمّد ) از اين سه سهم مستغنى و بى نياز شوند ، بايد اين سهام را به مصرف غير آنها رسانيد » . نه اينكه ايشان به طور مطلق، معتقد باشند كه اين سه سهم حقّ يتيمان ومسكينان و ابن سبيلان مسلمين است . و مرحوم حاج آقا رضا همدانى اين قول را از ابن جنيد نقل فرموده و كلام وى را ردّ مى كند و مى فرمايد : « و ثلثة من الاسهم الستّة و هي نصف الخمس للايتام و المساكين و ابناء السبيل من أقارب النّبى صلى الله عليه وآله ممن حرّم عليهم الصدقة . بلا خلاف فيه على الظاهر بيننا كما يدلّ عليه النصوص الكثيرة الّتى تقدّم جملة منها . نعم، حكى عن ابن الجنيد انّه جعلها مع استغناء ذوى القربى لمطلق الايتام والمساكين و ابناء السبيل . و فيه ما لا يخفى، فإنّه ان استند في ذلك إلى إطلاق الكتاب و اغمض عمّا ورد

في تفسيره . فلا وجه لتقيده باستغناء ذوي القربى . و إن استند إلى الأخبار المفسرة له فمقتضاها قصر الخمس على بني هاشم و عدم التعدّى عنهم . خصوصاً بعد الالتفات إلى ما وقع في بعضها من التصريح بانّ الزائد عمّا يحتاجون إليه للإمام عليه السلام و على الإمام تكميل ما نقص » (346). ترجمه : سه سهم از شش سهم ( 36 ) و آن نصف خمس است، حقّ ايتام و مساكين و ابناء سبيل از خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله است، از كسانى كه صدقه بر آنها حرام است ؛ بدون اينكه در اين حكم بين ما ( اماميّه ) خلافى باشد، على الظاهر، همچنان كه نصوص فراوانى بر آن دلالت دارد - كه مقدارى از آنها گذشت . آرى از ابن جنيد نقل شده كه وى اين سهام را در صورت بى نيازى ذوى القربى، حقّ همه يتامى و مساكين و ابناء سبيل قرار داده است . و در اين گفتار ايرادى آشكار به نظر مى رسد و آن اين است كه وى اگر در اين مطلب به اطلاق قرآن استناد كرده (347) ، پس اين تقييد ( بى نيازى ذوى القربى ) وجهى ندارد، و اگر به اخبارى كه كتاب را تفسير مى كند استناد كرده، مقتضاى اخبار انحصارِ خمس به بنى هاشم و تجاوز نكردن از آنها است . پس از توجّه به آنچه در پاره اى از روايات واقع شده، كه تصريح كرده اند به اينكه زائد بر آنچه آنها به آن نياز دارند، حقّ امام است و بر امام لازم است كمبود آنها را تكميل كند . صاحب رياض نيز عين همين، مطلب را از

ابن جنيد نقل فرموده و به نقد گفتار وى پرداخته، مى فرمايد : « بل لا خلاف فيه بظاهر جداً إلّا من الاسكافي . فلم يشترطه، بل جوّز صرفه إلى غيرهم من المسلمين، مع استغناء القرابة عنه . و هو مع ندوره، مستنده غير واضح عدا اطلاق الادلة المقيدة بالنصوص المستفيضة المنجبرة قصورها أو ضعفها بالشهرة العظيمة بل الاجماع حقيقة كما في الانتصار . و امّا الاستدلال له بإطلاق الصحيح الماضي فغفلة واضحة . إذ الفعل لا عموم له، كما عرفته » (348). ترجمه : بلكه خلافى در اين مطلب مشاهده نشده، مگر از اسكافى ( ابن جنيد ) ؛ پس ( قرابت ) را شرط نكرده؛ بلكه جائز دانسته به غير آنها از مسلمين نيز داده شود، مشروط به اينكه ذوى القربى از آن بى نياز باشند . و اين قول، با اينكه نادر است و دليلش روشن نيست غير از اطلاق ادلّه اى كه مقيّد شده است به روايات مستفيضه كه قصور يا ضعفش به شهرت عظيمه، بلكه به اجماع واقعاً جبران مى شود ، همچنان كه در انتصار آمده . و امّا استدلال بر اين مطلب به اطلاق خبر صحيح گذشته، غفلتى آشكار است ؛ زيرا فعل - همچنان كه دانستى - عموميّت براى آن نيست . و همچنين صاحب مدارك ، قول ابن جنيد را نقل فرموده ، و سپس دليل (اسكافى) ابن جنيد را به اين صورت ذكر مى كند : « و الظاهر أن هذا القيد [ إذا استغنى عنها ذوي القربى ] على سبيل الافضليّة عنده، لا على سبيل التعيين . و يدلّ على ما ذكره إطلاق الآية الشّريفة ... ». ترجمه :

ظاهر اين است كه اين قيد ( يعنى قيدى كه ابن جنيد فرموده : هنگامى كه ذوى القربى از خمس بى نياز شدند ) نزد وى بر سبيل افضليّت است نه بر سبيل تعيين . و دليل گفتار وى ( ابن جنيد ) اطلاق آيه شريفه است ... . و در دنباله اين مطلب مى فرمايد : « ... و هو جيد لو كان النص المتضمّن لذلك صالحاً للتقييد . و كيف كان، فلا خروج عمّا عليه الأصحاب » (349). ترجمه : اين قيد خوب است در صورتى كه روايتى كه متضمّن اين قيد است، صلاحيّت براى تقييد ( مطلقات ) داشته باشد . و به هر حال، از آنچه اصحاب بر آن شده اند ( فتواى علماى اماميّه ) راه فرارى نيست . و صاحب حدائق بعد از نقل ابن جنيد و فرمايش صاحب مدارك، مى فرمايد : « أقول : العجب منه - قدّس سرّه - في ميله إلى هذه الأقوال الشاذة النادرة المخالفة للأخبار المتكاثرة و اتّفاق الأصحاب قديماً و حديثاً من ما ذكر هنا و ما تقدم بمجرد هذه الخيالات الضّعيفة و التّوهّمات السّخيفة . و لا ريب أن ما ذكره ابن الجنيد هنا هو مذهب العامّة، كما نقله في المعتبر ... » (350). ترجمه : من مى گويم : عجب است از ايشان در اينكه به اين اقوال شاذّه نادره كه مخالف اخبار فراوان و ( مخالف ) اتّفاق اصحاب قديم و جديد است، از آنچه در اينجا و جلوتر ذكر شده به مجرّد اين خيالات سست و بى اساس و اين توهّمات بى ارزش، كه به اين رأى تمايل پيدا كرده است . و شكّى نيست

آنچه ابن جنيد در اينجا فرمود، مذهب اهل سنّت است - همچنان كه در كتاب معتبر نقل كرده است . سپس به شدّت به مذهب ابن جنيد تاخته و آن را به باد انتقاد گرفته، و با منطقى جالب قول وى را ردّ كرده است، سپس فرموده : « لم يخالف في هذه المسألة سوى ابن الجنيد الّذى طعن عليه الأصحاب بموافقته العامّة في جملة من فتاواه و منها هذا الموضع » (351). ترجمه : مخالفت نكرده است در اين مسأله، كسى غير از ابن جنيد، كه اصحاب بر وى طعن زده و اشكال كرده اند به اينكه وى با عامّه موافقت كرده در بسيارى از فتاوى خود، و از آن موارد اين مورد است . 4 - شيخ جليل ، محمّد بن علىّ بن شهر آشوب ، در كتاب خود ذيل آيه شريفه « و اعلموا أنّما غنمتم ... » نوشته است : « قوله سبحانه : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء فأنّ للَّه خمسه » (352) يدلّ على انّ المعادن كلّها يجب فيها الخمس، سواء ينطبع أو لا ينطبع، لأنّه ممّا يغنم . و فيه ايضاً دليل على انّه ليس يمتنع تخصيص هذه الظواهر، لأنّ ذي القربى عام لقربى النّبى صلى الله عليه وآله دون غيره . و لفظة « اليتامى و المساكين و ابن السبيل » عام في المشرك و الذمى و الغنى والفقير . و قد خصّه الجماعة ببعض من له هذه الصّفة » (353). ترجمه : خداوند سبحان كه فرموده : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء فأنّ للَّه خمسه » دلالت دارد بر اينكه در همه معادن،

خمس واجب است، چه قابل انعطاف باشد و چه نباشد ؛ زيرا معادن از مصاديق غنيمت است . و اين گفتار نيز دلالت دارد بر اين كه ممتنع نيست تخصيص دادن اين ظواهر بدين جهت كه ذى القربى همه خويشان پيامبر صلى الله عليه وآله را شامل است نه غير آنها را . و لفظ يتامى و مساكين و ابن سبيل شامل است مشرك و ذمّى و غنى و فقير را، در حالى كه همه ( فقهاء ) اختصاص داده اند اين عناوين را به بعض كسانى كه داراى اين صفات هستند . ملاحظه كنيد كه دلالت اين كلمات (يتامى و مساكين و ابن السبيل ) را فرموده، تخصيص آنها را نيز يادآور شده است . ولى بعضى از اشخاص مغرض يا جاهل، در وقت نقل اين مطلب، از ذكر دنباله عبارت ايشان خوددارى كرده اند . 5 - مرحوم حاج آقا رضا همدانى قدس سره مى نويسد : « ففي المدارك قال : « و حكى المصنف و العلّامة عن بعض الأصحاب قولاً بأنّه يقسم خمسة اقسام : سهم لرسوله و سهم ذي القربى لهم و الثلثة الباقية لليتامي و المساكين و أبناء السبيل . و إلى هذا القول ذهب اكثر العامّة ... ». و كيف كان فلا ريب في ضعف القول المزبور بل فساده » (354). ترجمه : در مدارك فرموده : « مصنف ( محقّق حلّى ) و علّامه از بعضى اصحاب قولى را حكايت كرده اند كه خمس به پنج قسمت تقسيم مى شود، سهمى مال پيامبر است و سهم ذى القربى مال آنها است و سه سهم باقيمانده اختصاص به يتيمان و بينوايان و در

راه ماندگان دارد . و بسيارى از عامّه به همين قول معتقدند ... ». وبه هرحال، شكّى در سستى اين گفتار، بلكه فساد آن نيست . در اينجا آن اشخاص مغرض به جاى جمله « ذهب اكثر العامّة »، جمله « ذهب اكثر العلماء » را گذارده، و در نقل اين عبارت، تحريف ايجاد كرده اند . و ضمناً ردّ صاحب مصباح را هم ذكر نكرده اند . تا بدين وسيله بتوانند اين قول را به صاحب مصباح نسبت دهند . ( نعوذ باللَّه من الإفتراء ). 6 - شيخ يوسف بحرانى در كتاب حدائق مى نويسد : « السابعة : المشهور بين الأصحاب - رضوان اللَّه عليهم - انّه يعتبر في الطّوائف الثلاث أعنى اليتامى و المساكين و ابن السبيل، الانتساب إلى عبدالمطلّب جدّ النّبى صلى الله عليه وآله . و عليه تدلّ الأخبار المتكاثرة، ... . فإنّ هذه الأخبار قد إشتركت في الدلالة صريحاً على انّ الخمس لا يخرج منه شى ء إلى غير الإمام عليه السلام و الطوائف الثلاث المنتسبين اليهم عليهم السلام ... ». ترجمه : مشهور بين اصحاب - رضوان اللَّه عليهم - اين است كه معتبر است در گروه هاى سه گانه، يعنى يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان، كه منسوب به عبدالمطلّب ، جدّ پيامبر صلى الله عليه وآله، باشند . و اخبار بسيارى بر اين مطلب دلالت دارد ... . و پس از ذكر چند خبر مى فرمايد : اين اخبار، همه در اين جهت شركت دارند كه دلالت مى كنند بر اينكه چيزى از خمس به غير امام و سه طائفه اى كه با ائمّه عليهم السلام نسبت دارند، داده نمى شود . سپس مى نويسد

: « ... و نقل عن ابن الجنيد انّه قال : و امّا سهام اليتامى و المساكين و ابن السبيل و هي نصف الخمس فلأهل هذه الصّفات من ذوي القربى و غيرهم من المسلمين إذا استغنى عنها ذوي القربى . و لا يخرج من ذوي القربى ما وجد فيهم محتاج اليها إلى غيرهم » (355). ترجمه : از ابن جنيد نقل شده كه او گفته : امّا سهام يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان كه آن نصف خمس است، نصيب كسانى است كه داراى اين صفات باشند از ذوى القربى، و غير آنها از مسلمانان . هنگامى كه ذوى القربى از آن سهام بى نياز باشند . و از بين ذوى القربى نبايد بيرون رود و به غير آنها داده شود تا موقعى كه در بين آنان كسانى باشند كه به اين سهام نيازمند باشند . بعد از نقل اين عبارت مى گويد : « قال في المدارك بعد نقل ذلك إلى قوله : «إذا استغنى عنها ذوي القربى» ما صورته : و الظاهر انّ هذا القيد على سبيل الافضلية عنده لا التعيين . ثمّ قال : و يدلّ على ما ذكره اطلاق الآية الشّريفة و صحيحة ربعى المتقدمة و غيرها من الأخبار » (356). ترجمه : صاحب مدارك بعد از نقل عبارت ابن جنيد تا برسد به جمله : « اذا استغنى عنها ذوى القربى » ؛ ( يعنى هنگامى كه ذوى القربى از آن بى نياز باشند )، مطلبى را فرموده كه از اين قرار است : ظاهر اين است كه اين قيد ( إذا استغنى ... ) بر سبيل افضليّت است نزد ايشان (ابن جنيد) نه

تعيين . ( يعنى بهتر اين است كه تا ذوى القربى نياز دارند، به ديگران داده نشود ). سپس صاحب مدارك فرموده كه : اطلاق آيه شريفه و اطلاق صحيحه ربعى واخبار ديگر بر آن دلالت دارد . ملاحظه كنيد كه صاحب حدائق، فقط قول ابن جنيد را نقل فرموده . و صاحبِ مدارك به توضيح گفتار ابن جنيد و مدرك و دليل گفتار وى پرداخته ، ولى هيچ يك از آنها گفتار و دليل وى را نپذيرفته اند. بلكه صاحب مدارك بعد از بيان قول و مدركِ ابن جنيد فرموده : « و كيف كان فلا خروج عمّا عليه الأصحاب ». يعنى، به هر حال از آنچه اصحاب گفته اند، نمى توان سرپيچى كرد . و صاحب حدائق بعد از نقل عبارت ابن جنيد و عبارت صاحب مدارك مى نويسد : « أقول : العجب منه - قدّس سرّه - في ميله إلى هذه الأقوال الشاذة النادرة المخالفة للأخبار المتكاثرة و اتّفاق الأصحاب قديماً و حديثاً، من ما ذكر هنا و ما تقدم، بمجرد هذه الخيالات الضّعيفة والتّوهّمات السّخيفة ، ... . و لم أعرف له موافقا من الامامية » (357). ترجمه : من مى گويم : عجب است از ايشان ( ابن جنيد ) در اينكه تمايل پيدا كرده به اين آراء نادره اى كه مخالف اخبار بسيار و مخالف اتّفاق فقهاى شيعه از قديم و جديد مى باشد، هم در مسائلى كه اينجا ذكر كرده و هم در مسائل گذشته با استناد به خيالات بى اساس و توهّمات بى اعتبار ... . و از اماميّه كسى كه موافق ايشان باشد سراغ ندارم . 7 - مرحوم محقّق سبزوارى قدس سره در كتاب

« ذخيرة المعاد » مى گويد : « و يعتبر في الأصناف الثلاثة ان يكونوا من الهاشميين المؤمنين . و تنقيح هذا المقام انّما يتم ببيان امور . الأوّل : المشهور بين الأصحاب انّه يعتبر في الاصناف الثلثة انتسابهم إلى عبدالمطلّب جدّ النّبى صلى الله عليه وآله . و حكى عن ابن الجنيد انّه قال : و امّا سهام اليتامى و المساكين و ابن السبيل و هي نصف الخمس، فلأهل هذه الصّفات من ذوي القربى و غيرهم من المسلمين إذا استغنى عنها ذوي القربى . ولا يخرج من ذوي القربى ما وجد فيهم محتاج إليها إلى غيرهم و الأقرب الأوّل » (358). ترجمه : شرط است در اين سه گروه ( يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان ) كه از هاشميان با ايمان باشند . و تحقيق در اين مقام به بيان چند امر كامل مى گردد . اوّل : آنكه مشهور است بين اصحاب كه شرط است در اين سه گروه كه به عبدالمطلّب، جدّ پيامبر صلى الله عليه وآله ، نسبت داشته باشند . و از ابن جنيد حكايت شده كه او گفته است كه : سهام يتيمان و بينوايان وابن سبيل كه نصف خمس است، اختصاص به ذوى القربائى دارد كه اين صفات را دارا باشند و همچنين غير ذوى القربى در صورتى كه ذوى القربى از آن سهام بى نياز باشند . و از دست ذوى القربى نبايد خارج گردد و به غير داده شود مادامى كه از ذوى القربى نيازمندى وجود دارد . و نزديكترين دو قول، قول اوّل است (كه اين سه گروه بايد از ذوى القربى باشند). سپس در صفحه بعد،

در اين جهت بحث كرده كه آيا به همه افرادِ هر يك از اين سه گروه ( كه به عقيده ايشان بايد از ذوى القربى باشند ) بايد داده شود يا به بعضى از آنها هم كه پرداخت گردد، كفايت مى كند ؟ ايشان مى فرمايد : مذهب معروفِ اصحاب اين است كه به يك نفر هم مى توان اختصاص داد . آنگاه دليل اين قول را به اين صورت بيان مى فرمايد : « و يدلّ على الأوّل إطلاق الآية، لأنّ المراد باليتامى و المساكين في الآية الجنس لتعذر الحمل على الاستغراق . و يؤيده صحيحة أحمد بن محمّد بن أبي نصر السابقة » (359). ترجمه : بر قول اوّل ( جواز اختصاص به يك فرد ) دلالت دارد اطلاق آيه ، زيرا مراد به يتامى و مساكين در آيه جنس است ( نه عموم ) ؛ زيرا حمل آن بر عموم محال است . و اين مطلب را صحيحه احمد بن محمّد بن أبى نصر - كه قبلاً ذكر شد - تأييد مى كند . 8 - مرحوم ملّا محمّد تقى مجلسى قدس سره (معروف به مجلسى اوّل) (360) مى فرمايد : « و چون تامّل كنى در اين حديث، بسيارى از احكام ظاهر مى شود بر تو . و آنچه در آيه غنيمت فرمودند فى الجمله تقيّه فرموده اند كه ظاهرش آن است كه يتامى و مساكين از غير سادات باشند » (361). ايشان تعميم مستفاد از حديث را حمل بر تقيّه نموده اند . 9 - صاحب رياض قدس سره، بعد از نقل عبارت ابن جنيد (اسكافى) مى فرمايد : « و هو مع ندوره، مستنده غير واضح عدا إطلاق الادلة المقيدة بالنصوص

المستفيضة المنجبرة قصورها أو ضعفها بالشهرة العظيمة بل الاجماع، حقيقة كما في الإنتصار » (362). ترجمه : اين قول علاوه بر اينكه نادر است ، دليلش روشن نيست غير از اطلاقِ ادلّه . كه آن اطلاق نيز به روايات بسيارى كه نارسايى و ضعفش به شهرتى بس عظيم بلكه اجماع حقيقى - چنانچه در انتصار آمده - جبران گرديده است . اين بود آراء و اقوال علماء و دانشمندانى كه كلمات آنها تحريف شده و به آنها نسبت خلاف داده اند . زهى بى دينى و بى وجدانى، كه اشخاصى مغرض يا جاهل، چنين نسبتهايى به فقهاى عظام شيعه دهند . زيرا بدتر از قتله فقهاء، آن كسانى اند كه نسبتهايى ناروا به آنها داده و يا كلمات آنان را تحريف نمايند .

فصل يازدهم

پاسخ سؤالات مربوط به آيه شريفه

« قُل لَّآ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةِ فِي الْقُرْبَى » (363) سؤال - باتوجّه به اينكه شعار همه انبياء، اين بود كه بر ابلاغ رسالت و عمل هدايت اجر و مزدى از مردم نمى خواستند ، آيا ممكن است رسول اكرم صلى الله عليه وآله دوستى و محبّت مردم با اقوام و خويشانش را از مردم، به عنوان اجر و مزد رسالت به شمار آورده و آن را از مردم مطالبه كند ؟

آيا اين تناقض نيست ؟

جواب - اوّلاً: خداوند در سوره سبأ مى فرمايد:« مَا سَأَلْتُكُمْ مِّنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ»(364)؛ يعنى : اجرى را كه از شما خواسته ام، آن نيز براى خود شما است .

از اين آيه، دو مطلب به طور وضوح، استفاده مى شود :

1 - پيامبر از مردم اجر و مزد درخواست نموده .

2 - اين اجر و مزد تنها سودش براى خود مردم است

.

پس در حقيقت درخواست پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله با شعار انبياء تناقضى ندارد . زيرا چيزى براى خود مطالبه نفرموده است . ثانياً : چه مانعى دارد همان طور كه عدّه اى از مفسّرين ، حتّى همان كسانى كه آيه را به معنى ديگر تفسير كرده اند ، مستثنى « إلّا المودّة فى القربى » را منقطع بگيريم ! و مستثناى منقطع آن است كه مستثنى از جنس مستثنى منه نباشد؛ بنابراين منظور، تشويق مردم است به مودّت ذى القربى كه اگرچه به ظاهر اجر و مزد رسالت است، ولى در واقع به نفع خود مردم است و در حقيقت اجر رسالت پيامبر صلى الله عليه وآله نيست . سؤال - با توجّه به اينكه دوستى امرى است قلبى و به سفارش و توصيه و خواهش و تمنّا نمى توان آن را مطالبه نمود ، آيا اين خواهش نامناسب و توقّع بيجايى نيست كه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله بفرمايد : مردم بياييد خويشاوندان مرا دوست داشته باشيد ؟ جواب - اوّلاً : خداوند در سوره ق مى فرمايد : « مَّنْ خَشِىَ الرَّحْمَنَ بِالْغَيْبِ وَ جَآءَ بِقَلْبٍ مُّنِيبٍ » (365) . و در سوره حجرات مى فرمايد : « قَالَتِ الْأَعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَ لَكِن قُولُواْ أَسْلَمْنَا وَ لَّمَا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ » (366). و در سوره اعراف مى فرمايد : « لَهُمْ قُلُوبٌ لَّايَفْقَهُونَ بِهَا » (367) . و در سوره حجّ مى فرمايد : « وَ مَن يُعَظِّمْ شَعَآئِرَ اللَّهِ فَإِنَّهَا مِن تَقْوَى الْقُلُوبِ » (368). از اين آيات، به صراحت معلوم مى شود كه إنابه و ايمان و فقه ( دانش ) و تقوا

امورى قلبى هستند، درحالى كه خداوند به همه اين امور امر فرموده و آنها را از مردم مطالبه نموده است . و در سوره زمر ، امر به انابه نموده مى فرمايد : « وَ أَنِيبُواْ إِلَى رَبِّكُمْ » (369) ؛ و در سوره حديد دستور به ايمان به خدا و رسول مى دهد و مى فرمايد : « ءَامِنُواْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ » (370) . و در سوره توبه فرمان تفقّه و فراگيرى فقه را صادر مى كند و مى فرمايد : « فَلَوْ لَا نَفَرَ مِن كُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ لِّيَتَفَقَّهُواْ فِى الدِّينِ » (371) ؛ و در سوره بقره سفارش به تقوا مى كند و مى فرمايد : « وَ اتَّقُواْ اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ » (372). اگر مطالبه امور قلبى نامناسب و بيجا است، پس چگونه اين امور مأمورٌ بِه قرار گرفته و از آن موارد مطالبه و پرسش قرار مى گيرد ؟! ثانياً : هركجا در كتاب وسنّت، امر يا نهى يا مدح يا ذمّ يا ثواب يا مؤاخذه، به فعلِ غير اختيارى تعلّق گرفته و همچنين علم و ظنّ كه معروف است از افعال قلوبند، خداوند نسبت به آنها امر و نهى دارد و در سوره بقره مى فرمايد : « وَاعْلَمُواْ ... » (373)؛ و در سوره احزاب نهى از ظنّ كرده مى فرمايد : « وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَاْ » (374). بدين جهت است كه سبب آن فعل، اختيارى بوده و فعلى كه سبب آن اختيارى باشد، آن فعل نيز اختيارى خواهد بود . و دانشمندان، اين مطلب را به صورت يك قانون كلّى درآورده . و گفته اند : « ما ينتهى إلى الاختيار يكون بالاختيار »

. يا به تعبير ديگر : « الوجوب بالاختيار لا ينافى الاختيار » (375). براى مثال، در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمودند : « من سرّ مؤمناً فقد سرّني و من سرّني فقد سرّ اللَّه » (376). ترجمه : كسى كه مؤمنى را شاد و مسرور نمايد ، مرا شاد كرده و كسى كه مرا شاد كند، خدا را شاد كرده است . شاد شدن امرى باطنى و غير ارادى است ولى در جايى كه شادى معلول عوامل اختيارى باشد، شادى نيز امر اختيارى به حساب مى آيد . لذا پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به ايجاد آن در قلوب مؤمنين توصيه مى فرمايد . و به تعبير ديگر، امر و نهى در امورِ غير اختيارى متوجّه اسباب و عوامل اختيارى آنها مى باشد . راغب در مفردات، در مادّه « نَسِىَ » مى نويسد : « كلّ نسيان من الانسان ذمّه اللَّه تعالى به . فهو ما كان أصله عن تعمّد و ما عُذِر فيه نحو ما روى عن النّبي صلى الله عليه وآله رفع عن أُمّتى تسعة . فهو ما لم يكن سببه منه » (377). ترجمه : هر نوع فراموشى كه مورد مذمّت پروردگار قرار گرفته ، آن نسيان و فراموشى است كه از روى عمد وقصد و اختيار واقع شده .

و نسيانى كه انسان در آن معذور است، آن نسيانى است كه سبب آن خود انسان نيست . در مجمع البيان آمده : « إنّ معني قوله إن نّسينا إن تعرّضنا . لأسباب يقع عندها النسيان » (378). ترجمه : معنى آخرين آيه سوره بقره كه مى فرمايد

: « رَبَّنا لَاتؤاخِذنا إن نَّسِينَا ... » ؛ اين است كه : خدايا ما را مؤاخذه نفرما، اگر فراموش كرديم ؛ و هرگاه متعرّض عواملى كه موجب نسيان مى شود، شديم، ما را مؤاخذه نفرما . اين بزرگان وقتى مى بينند از آيه استفاده مى شود كه « نسيان » ، كه امرى غير اختيارى و قلبى است ، ممكن است موجب كيفر و مؤاخذه شود و چگونه ممكن است خداوند امر قلبى را كيفر دهد . مؤاخذه را معلول عوامل نسيان قرار داده اند نه خود نسيان . و مى گويند : اگر مؤاخذه اى باشد، مربوط به اسباب نسيان است نه خود نسيان . بنابراين در آيه مودّت اگر سفارش به مودّت شده، در واقع اين سفارش، متوجّه عوامل محبّت است . و قرآن به فراهم آوردن عوامل محبّت توصيه مى كند، كه بالاخره به مودّت منتهى مى گردد .سؤال - اگر مقصود از آيه شريفه، مودّت خويشان پيغمبر صلى الله عليه وآله است ، چرا كلمه « ذوى القربى » گفته نشده و كلمه « قربى » بدون اضافه شدن « ذوى » به كار آمده ؟ در صورتى كه بدون مضاف، معنى خويشاوندان را نمى دهد ؟ جواب - اوّلاً : در استعمالات عرب، حذف مضاف، امرى رايج و معمول است و ابن هشام در مغنى ، باب پنجم ، در ذكر اماكن حذف مضاف ، مواردى از آياتِ قرآن كريم را كه مضاف در آنها حذف شده، برشمرده ؛ از جمله :

1 - جاء ربّك ( يعنى امر ربّك ).

2 - فأتى اللَّه بنيانهم ( يعنى امر اللَّه ).

3 - حرّمت عليكم امّهاتكم ( يعنى استمتاعهنّ ).

4 - حرّمت

عليكم الميتة ( يعنى أكل الميتة ).

5 - حرّمْنَا عليهم طيّبات ... ( يعنى تناول الطيّبات ... ).

6 - أوفوا بعهد اللَّه ( يعنى بمقتضى عهد اللَّه ).

7 - أوفوا بالعقود ( يعنى بمقتضى العقود ).

8 - فذلكن الّذى لمتنّني فيه ( أي في حبّه ).

9 - و اسئل القرية ( أي أهل القرية ).

10 - اُحلّت لكم الأنعام ( يعنى أكل الأنعام ).

چه مانعى دارد كه در آيه شريفه مورد بحث نيز مضاف ( ذوى - يا أهل ) حذف شده باشد . همچنان كه زمخشرى در كشّاف مى نويسد : « و القربى : مصدر كالزلفى و البشرى، بمعنى : قرابة . و المراد في أهل القربى » (379). ثانياً : سؤال - اگر كلمه « القربى » را به معنى خويشاوندان بگيريم ، در اين صورت عامّ خواهد بود ؛ يعنى همه خويشان . و چنانچه ثابت است آيه شريفه در مكّه نازل شده، ودر حين نزول آيه اكثر خويشاوندان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مشرك و بت پرست و دشمن خدا و رسول بودند . مانند ابولهب و عباس و عقيل و عتبه و عتيبه ، فرزندان ابولهب و فرزندان عبّاس و حارث و ديگران . و به تصريح آيات بسيارى كه در قرآن مجيد است ، از دوستى با دشمنان خدا نهى شده . بنابراين، چگونه ممكن است رسول خدا دوستى دشمنان خدا را از مؤمنان بخواهد ؟ و آن را اجرِ رسالت خويش قرار دهد ؟! جواب - اوّلاً ، كلمه « القربى » مفرد است و لفظ مفرد كه داراى الف و لام باشد، افاده عموم نمى كند .

و علماى ادب و اصول الفاظ عموم را جمع آورى كرده اند و هيچ يك از آنها چنين چيزى نگفته اند كه مفرد الف و لام دار به معنى عموم است . و هيچ دليلى بر اين مدّعا وجود ندارد . ثانياً ، « القربى » همچنان كه از مفهوم آن پيدا است ، همه خويشان را شامل نمى شود، بلكه تنها خويشان بسيار نزديك مى باشند . ثالثاً : نزول اين آيه و سه آيه ديگر از سوره شورى در مدينه بوده و صرف اينكه سوره شورى مكّيه است، دليل بر اين نيست كه همه آيات آن نيز مكّيه باشد . در تفسير « مجمع البيان » در ابتداى تفسير سوره شورى مى نويسد : « و تسمّى سورة الشورى أيضاً و هي مكّية ... .

و عن ابن عبّاس و قتادة إلّا أربع آيات نزلن بالمدينة : قل لا أسئلكم عليه اجراً إلّا المودّة في القربى » (380). ترجمه : اين سوره « الشورى » ناميده شده و اين سوره مكّيه است . و از ابن عبّاس و قتاده نقل شده كه اين سوره همه اش مكّيه است، مگر چهار آيه كه در مدينه نازل شده : « قل لا أسئلكم ... ». و نيز نظام الدّين نيشابورى در تفسير معروفش مى نويسد : « سورة الشورى ؛ و هي مكّية إلّا أربع آيات و منها آية المودّة في القربى : « قل لا أسئلكم عليه أجرا ... » إلى آخر هنّ نزلت في المدينة » (381). و قريب به همين مضمون را نيز خازِن در تفسيرش ، و قرطبى ، و شوكانى تاييد كرده اند (382) . رابعاً : به فرض

اينكه اين آيه مكّيه هم باشد ، باز مشكلى پيش نمى آيد ؛ زيرا قضايايى كه مربوط به تكاليف است، به نحو قضاياى حقيقيّه است (383). مثلاً ، اگر در قرآن مى فرمايد : « أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ » (384) ، آيا تنها همان صيدهاى دريايى زمان نزول قرآن حلال بوده ؟ يا اينكه منظور اين است كه چه صيدهاى موجود و چه صيدهايى كه بعداً به وجود مى آيد حلال است ؟ يا اگر قرآن امر مى كند كه : « أَطِيعُواْ اللَّهَ وَ أَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْكُمْ » (385)، آيا تنها اطاعت از اولى الأمر زمان نزول آيه واجب يا هر كس اولى الأمر باشد، چه در زمان نزول وجود داشته باشد چه بعداً به وجود بيايد . در آيه مورد بحث لازم نبود كه همه ذى القربى در زمان نزول وجود داشته باشند تا سفارش به مودّت آنها بشود . بلكه مراد آن است كه مودّت ذوى القربى لازم است، چه ذى القربى موجود باشند چه بعداً به وجود بيايند ؟ خامساً : در مورد اينكه ذوى القربى چه كسانى هستند، از پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله توضيح خواستند ؟ و پيامبر صلى الله عليه وآله آنان را معرّفى نموده . همان طور كه عامّه و خاصّه روايت كرده اند كه : « لما نزلت هذه الآية قيل : يا رسول اللَّه من قرابتك هؤلاء الّذين وجبت علينا مودّتهم؟ فقال : علي و فاطمة و ابناهما » (386). ترجمه : چون اين آيه نازل گرديد ، سؤال شد : - يا رسول اللَّه - خويشان شما چه كسانى هستند ، آنان كه دوستى

آنها بر ما واجب شده ؟ فرمود : على و فاطمه و دو فرزندانشان . سؤال - اگر « القربى » را به حضرت على و فاطمه و حسنين عليهم السلام انحصار دهيم - با اينكه اين آيه در مكّه قبل از هجرت نازل شده - حسنين عليهما السلام هنوز متولّد نشده بودند وتوصيه به مودّت كسانى كه هنوز متولّد نشده اند، امرى بر خلاف عقل است ! جواب - همان طور كه قبلاً ذكر شد ، نه آيه در مكّه نازل شده و نه توصيه به ذوى القربى كه بعضى از آنها (به فرض نزول آيه در مكّه) موجود بودند ، خلافِ عقل است . و اين سنخ اعتراضات، ناشى از ناآگاهى به موازين علمى و فقهى است . و از كسانى كه خبرويّت ندارند و به خود حقّ مى دهند آيات و روايات و حتّى تواريخ را به بازى بگيرند، بيش از اين انتظارى نيست . زيرا عِرْض خود مى برند و زحمات ما مى دارند . سؤال - در آيه شريفه كلمه « مودّت » است و كلمه « مودّت » دوستى خالصانه نيست، بلكه يك نوع دوستى آميخته به عداوت قبلى است، كه بنا بر مصلحت بايد آن دوستى را رعايت كرد . و در تمام آيات، كلمه مودّت به معناى دوستى آميخته به عداوت قبلى و مقرون به مصلحت است نه دوستى خالص و صميمانه . و هرگز رسول خدا براى على و فاطمه و حسنين عليهم السلام تقاضاى چنين روشى را نخواهد كرد ! جواب - اوّلاً: دانشمندان در معنى مودّت، بياناتى دارند كه به خوبى مفهوم مودّت را روشن مى سازد . از جمله

سيّد نعمت اللَّه جزائرى در « أنوار نعمانيّه » مى فرمايد : « قد حصرت ( أي مراتب المحبّة و درجاتها ) في خمسة : أوّلها « الإستحسان » و هو يتولّد من النظر و السماع و لا يزال يقوى بطول التفكّر في محاسن المحبوب و صفاته الجميلة . وثانيها « المودّة » و هي الميل إليه و الأُلفة بشخصه و الإيتلاف الروحانى معه . و ثالثها « الخلّة » و هي تمكّن محبّة المحبوب في قلب المحبّ و استكشاف سرائره . و رابعها « العشق » و هو الإفراط في المحبّة . و خامسها « الوَلَهْ » و هو أن لا يوجد في قلب العاشق غير صورة المعشوق و لا ترضى نفسه الّا به » (387). ترجمه : يعنى مراتب و درجات محبّت در پنج درجه خلاصه مى شود : 1 - استحسان ؛ و آن محبّتى است كه از نگاه كردن و شنيدن به وجود مى آيد و پيوسته با ادامه تفكّر در خوبيهاى محبوب و صفات نيك وى تقويت مى شود . 2 - مودّت ؛ و آن ميل به محبوب و انس گرفتن با شخص او و الفت معنوى و روحانى با او پيدا كردن است . 3 - خلّة ؛ و آن جا گرفتن محبوب در دل مُحِبّ و پى بردن به اسرار او است . 4 - عشق ؛ و آن زياده روى در محبّت است . 5 - وَلَه ؛ و آن اين است كه در دل عاشق چيزى جز صورت معشوق وجود ندارد و به هيچ چيز غير او راضى نمى شود . و سيّد حسين همدانى در كتاب « الشموس الطالعة

» مى فرمايد : « حقيقة الودّ عبارة عن إدراك الحبيب كمال المحبوب بحيث يراه أحقّ بنفسه و ماله من نفسه . و الحبّ عبارة عن احتجاب المحبوب عن التفات الحبيب إلى نفسه فلا يرى غيره . فالحبّ من شئون العقل . و الودّ من شئون النفس . لقوله تعالى : « إنّ الّذين آمنوا و عملوا الصّالحات سيجعل لهم الرّحمن ودّاً » » (388). ترجمه : حقيقت مودّت، عبارت از اين است كه مُحِبّ كمال محبوب را درك كند به طورى كه او را بر جان و مال خود سزاوارتر مى بيند . و محبّت عبارت از اين است كه محبوب مانع و حاجب مى شود از اينكه محبّ به خود توجّه كند و غير او را نمى بيند . پس محبّت از شئون عقل و مودّت از شئون نفس است . و از بعضى از دانشمندان نقل شده كه گفته اند : « الودّ الحبّ المقرون بالتّمني و يفهم ذلك من موارد استعماله ». ثانياً : از هيچ كس چنين معنايى براى مودّت، نقل نشده و استعمالات قرآن نيز اين مفهوم را تكذيب مى كند ؛ در سوره مريم خداوند مى فرمايد : « إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدّاً » (389). همانا آنان كه به خدا ايمان آوردند و نيكوكار شدند ، خداى رحمان آنها را محبوب مى گرداند . آيا خداوند دوستى آميخته با عداوت را براى مؤمنين قرار مى دهد ؟! يا در سوره روم مى فرمايد : « وَ مِنْ ءَايَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِّنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجاً لِّتَسْكُنُواْ إِلَيْهَا وَ جَعَلَ بَيْنَكُم مَّوَدَّةً وَ رَحْمَةً » (390). از آيات خداوند است كه براى شما از

جنس خودتان همسرانى آفريد تا آرامش پيدا كنيد و بين شما دوستى و مهربانى قرار داد . آيا خداوند بين زن و شوهر دوستى آميخته با عداوت قرار مى دهد ؟! اين چه منّتى است كه خدا بر سر زن و شوهر بگذارد ؟! و همچنين ديگر آيات مودّت ... توضيحاً آن كه : هر گاه از بعضى آيات دوستى آميخته با عداوت استفاده شود، اين مربوط به مفهوم خود كلمه نيست ؛ بلكه ( اين مفهوم ) از قرائن خارجيّه به دست مى آيد . كَرٌّ عَلى مَا فَرَّ مِنْه كسانى كه خود را به آب و آتش مى زنند تا با القاء شبهات، آيه «مودّت ذى القربى» را بالاخره از مسير اصلى خود منحرف سازند و به پيروى از ابن تيميّه ، در كتاب منهاج السنة (391) ، تلاش مى كنند روابط قلبى و عواطف مذهبى مسلمين را با اهل بيت عليهم السلام قطع نمايند ؛ آيه شريفه مورد بحث را چنين ترجمه و تفسير كرده ومى گويند معنى آيه چنين است : « من در امر رسالت اجر و مزدى نمى خواهم جز اينكه از شما دوستى و مودّت يكديگر را در تقرّب إلى اللَّه مى خواهم ». اكنون ببينيم اين تفسير چه دردى را دوا مى كند . اگر اعتراضاتى كه اين آقايان به تفسير شيعه كرده اند سبب شده كه از تفسير شيعه صرف نظر كنند، مشابه همين اعتراضات بر تفسيرى كه خودشان انتخاب كرده اند وارد است . زيرا ممكن است گفته شود : اوّلاً : چون شعار تمام انبياء حتّى خود رسول اكرم صلى الله عليه وآله اين بود كه بر ابلاغ رسالت و عمل هدايت اجر و مزدى از

مردم نمى خواهند . هرگز ممكن نيست فردى به عنوان دوستى و محبّت مردم به يكديگر را از مردم مطالبه كند . يعنى تناقض بگويد . ثانياً : امر دوستى، امرى قلبى است و با سفارش و توصيه و با خواهش و تمنّا نمى توان آن را مطالبه نمود . ثالثاً : تقرّب در آيه، مطلق و بدون قيد آمده و بدون ضميمه كردن كلمه « إلى اللَّه » مفهوم مورد نظر را نمى رساند . رابعاً : در آيه ذكر نشده كه چه كسى را دوست داشته باشيد . و حذف متعلّق دليل بر عموم است . يعنى : همه همديگر را دوست داشته باشيد . و همه مردم دوست داشتنى نيستند ؛ زيرا بسيارى از مردم فاسق و فاجر وجنايتكارند . و به دستورِ اسلام بايد از آنها فاصله گرفت و قطع رابطه كرد . پس چگونه مى توان دوستى اين افراد را وسيله تقرّب إلى اللَّه قرار داد ؟! خامساً : در آيه شريفه، كلمه « مودّت » به كار رفته، و به قول شما مودّت دوستى خالصانه نيست، بلكه يك نوع دوستى آميخته به عداوت است . بنابراين چگونه ممكن است پيامبر به امر پروردگار به مردم سفارش كند كه : اى مؤمنين با يكديگر دوستى آميخته به عداوت داشته باشيد ؟! هر چه در جواب اين اشكالات گفته شود، عيناً همان جواب اشكالاتى است كه آنان به تفسير شيعه، يعنى تفسير « القربى »، به خويشاوندان پيامبر صلى الله عليه وآله وارد ساخته اند . سؤال - آيا صحيح است كه شيخ مفيد ( محمّد بن محمّد بن النعمان الحارثى ) در كتاب « تصحيح الاعتقاد

» (392) عقيده مرحوم صدوق را ( مبنى بر اينكه در آيه شريفه مورد بحث پيامبر صلى الله عليه وآله مودّت ذى القربى را اجر رسالت خويش قرار داده ) ردّ كرده است ؟ و آيا صحّت دارد كه مرحوم طبرسى در تفسير آيه فرموده : « لا أسئلكم في تبليغ الرسالة أجراً، إلّا المودّة و التحابّ فيما يقربُ إلى اللَّه » (393). ترجمه : من در تبليغ رسالت اجرى از شما نمى خواهم، جز اينكه با يكديگر دوستى و محبّت كنيد در چيزى كه انسان را به خدا نزديك مى كند ؟ جواب - با مراجعه به كتاب « تصحيح الاعتقاد » به خوبى استفاده مى شود كه اختلاف شيخ مفيد رحمه الله با شيخ صدوق رحمه الله در اين نيست كه آيا مفهوم آيه دوستى ذى القربى است يا دوست داشتن يكديگر . بلكه اختلاف آنها در اين است كه مودّت ذى القربى اجر رسالت است يا نه ؟ شيخ صدوق معتقد است كه مودّت ذى القربى اجر رسالت پيامبر است واستثناء متّصل است . و شيخ مفيد معتقد است كه اين استثناء منقطع است و مودّت ذى القربى در حقيقت اجر نيست، همچنان كه قبلاً گفته شد . دليل بر اين مدّعا، رواياتى است كه شيخ مفيد در كتب خويش از جمله «إرشاد»، و « أمالى » نقل فرمود . وى در كتاب « إرشاد » مى نويسد : امام حسن عليه السلام پس از شهادت حضرت على عليه السلام خطبه اى ايراد كرد و فرمود : « أنا من أهل بيت فرض اللَّه مودّتهم في كتابه . فقال تعالى : قل لا أسئلكم عليه أجراً إلّا

المودّة في القربى » (394). ترجمه : ما از اهل بيتى هستيم كه خداوند دوستى ما را در كتابش واجب و فرموده است . ( زيرا خداى متعال مى فرمايد :) بگو اى پيغمبر، من از شما درخواست هيچ اجرى، جز دوستى خويشانم ندارم . و نيز در كتاب « أمالى » از ابن مسعود نقل مى كند كه : « كنّا مع النّبي صلى الله عليه وآله في بعض أسفاره، إذ هتف بنا أعرابي بصوت جهوري . فقال : - يا محمّد - . فقال له النّبي صلى الله عليه وآله : ما تشاء ؟ فقال : المرء يحبّ القوم و لا يعمل بأعمالهم ؟ فقال النّبي صلى الله عليه وآله : المرء مع من أحبّ . فقال : - يا محمّد - أعرض علىّ الإسلام. فقال : أشهد أن لا إله إلّا اللَّه، و أنّى رسول اللَّه، و تقيم الصّلاة، و تؤتي الزّكاة، و تصوم شهر رمضان، و تحجّ البيت . فقال : - يا محمّد - تاخذ على هذا أجرا ؟ فقال : لا إلّا المودّة في القربى . قال : قرباي أو قرباك ؟ قال : بل قرباي . قال : هلم يدك حتّى ابايعك . لا خير فيمن لا يودك و لايود قرباك » (395). ترجمه : ما در ضمن سفرهايى كه در خدمت پيامبر صلى الله عليه وآله بوديم، مرد عربى با يك صداى بلندى فرياد زد : اى محمّد ! پيامبر صلى الله عليه وآله به وى فرمود : چه مى خواهى ؟ گفت : آيا مى شود كسى گروهى را دوست داشته باشد و كارهاى آنها را انجام ندهد ؟ حضرت صلى

الله عليه وآله فرمود: هرانسانى با كسانى كه آنها را دوست مى دارد، همراه است. عرض كرد : اى محمّد ، اسلام را بر من عرضه كن . فرمود : به يگانگى خدا و رسالت من شهادت بده و نماز بگذار و زكات بده و در ماه رمضان روزه بگير و حجّ خانه خدا را به جا بياور . عرض كرد : اى محمّد، آيا از من اجرت مى گيرى ؟ فرمود : نه، مگر مودّت ذى القربى . عرض كرد : ذى القرباى خودم را يا ذى القرباى شما را ؟ فرمود : ذى القرباى مرا . عرض كرد : دستت را به من بده تا با تو بيعت كنم . زيرا خيرى نيست در كسى كه تو وخويشانت را دوست نداشته باشد . امّا طبرسى رحمه الله در ذيل آيه، اختلافِ نظر مفسّرين را ذكر نموده و مطلب و معنى فوق را از حسن و جبائى و ابى مسلم نقل كرده ، نه اينكه به اين قول معتقد باشد و آن را پسنديده باشد . و نسبت دادن اين قول به طبرسى افتراء محض است . درخاتمه، به فرض آنكه تفسير آيه شريفه بدين معنى باشد كه : براى تقرّب إلى اللَّه يكديگر را دوست داشته باشيد . يقيناً اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله ازكسانى هستند كه دوستى آنها موجب قرب إلى اللَّه است ؛ و به هر حال، دوستى آنها عبادت است . چه آيه در خصوص آنان نازل شده باشد و چه آنان مصداق عموم آيه باشند . بنا بر آنچه گفته شد، اين تلاشهاى مذبوحانه و بهانه جوئيهاى ناآگاهانه و

اشكال تراشيهاى مغرضانه، از طرف اين افراد، نسبت به اين آيه شريفه، به جايى نخواهد رسيد، و دست مردم شيعه را از دامان آن بزرگواران كوتاه نخواهد كرد . و محبّت مردم را نسبت به پيامبر و اهل بيتش عليهم السلام و منسوبين به ايشان را كاهش نخواهد داد . « أَمْ يَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَآ ءَاتَاهُمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ » (396).

فصل دوازدهم

نسب و نژاد در ساختار شخصيّت اخلاقى و معنوى انسان

سؤال : آيا اصولاً نسب و نژاد در ساختار شخصيّت اخلاقى و معنوى انسان نقشى دارد ؟ و اين امر مى تواند عامل پيدايش امتيازات و صفاتى در آدمى باشد ؟ جواب : پاره اى از پيوندها و ارتباطات است كه مى تواند نقش مؤثّرى در شخصيّت انسان داشته باشد . و از جمله آن ارتباطات، عبارت است از پيوندهاى نسبى، سببى و مكتبى . امّا در مورد نسب : قطعى و مسلّم است كه سجايا و اخلاق پسنديده پدران، مادران ، اجداد و نياكان، يا سيّئات اخلاقى و ملكات ناپسند آنان، زمينه هايى را در فرزندان ايجاد مى كند . مثلاً پدران و مادران شجاع، سخى، فداكار و خدمتگزار اغلب فرزندانى با فضيلت و بزرگوار مى آورند . برعكس از خاندانهاى بخيل و زبون و خود خواه و ترسو، بيشتر، بچّه هاى پست وفرومايه متولّد مى شوند . ما فعلاً در مقام اثبات اين قضيّه از نظر علمى، يا استناد به قانون وراثت و مسأله ژنتيك نيستيم ؛ بلكه مقصود ما در اين جا، ذكر ديدگاه اسلام است نسبت به اين مسأله مهم و زير بنائى و غير قابل انكار است . زيرا قانون و اثرات وراثت حتّى در رابطه با حيوانات نيز مطرح شده و مورد بحث قرار گرفته

است . براى مثال مى توان، اسبها و نقش وراثت در آنها را ذكر كرد . و عظمت و اهميّت اين مطلب به حدّى بوده كه ابوالمنذر، هشام بن محمّد بن السائب الكلبى، در سال 876 ميلادى كتاب معروف « أنساب الخيل في الجاهلية و الاسلام » را تأليف نمود . وى در آن كتاب مى نويسد : « حضرت داوودِ پيغمبر علاقه شديدى به اسبها داشت و نام هر اسب اصيل و ريشه دارى را كه مى شنيد ، آن را خريدارى مى كرد تا تعداد آنها به هزار رسيد ؛ پس از حضرت داوود ، آن اسبها ، به فرزندش حضرت سليمان به ارث رسيد . كه حضرت سليمان، نهصد رأس آنها را در راه خدا وقف كرد . هنگامى كه اسبها را به او عرضه كردند و سان ديدنِ از اسبها سبب شد كه در وقت فضيلت نماز از ذكر خدا غافل شود . بدين جهت آنها را وقف كرد . و يكصد رأس ديگر را كه هنوز به او عرضه نشده بود، براى خود نگه داشت . ويك رأس ازآنها را كه ازبهترين وريشه دارترين اسبهابود، به قبيله «أَزُدْ» اهداء كرد. قبيله أَزد آن را « زاد الراكب » نام نهادند . و آن اسب اوّلين اسب عربى بود كه در عرب مشهور بود (397). چون مزاياى آن اسب به گوش قبائل مختلف عرب رسيد ، از دور و نزديك به قبيله « أزد » مى آمدند تا اسبهاى خود را از اين اسب اصيل باردار نمايند . و بدين وسيله نسل اسبِ عربى تكثير شد » (398). كلبى يكصد و شصت اسب را در جاهليّت و اسلام نام مى برد

، كه همگى در اصالت مشهور بودند و نسب آنها به همان « زاد الراكب » مى رسيد . در كتاب « الخيل الجباد » آمده كه اعراب در حفظ و حراست اين نسل ، حرص فراوان داشتند و چه بسا مسافتهاى دور و دراز و بيابانهاى بى آب و علف را طى مى كردند ورنجهاى شبانه روزى ومشكلات جانكاه را تحمّل مى كردند تا بتوانند اسبهاى خود را از يك اسب اصيل باردار كنند . چون مى دانستند اگر احياناً ماديانى از يك اسب غير اصيل باردار شود، به كلّى از ارزش و اعتبار ساقط خواهد شد . در كتاب « شرح قصيده » (بانت سُعاد) در تعريف عتيق چنين مى گويد : « العتيق من الابل و الخيل، ما لم يكن في نسبه شى ءٌ يُعاب به ». ترجمه : عتيق شتر يا اسبى را گويند كه در او چيزى كه موجب عيبى در نسب او باشد ، وجود نداشته باشد . روى همين اصل اسبها را به چهار نوع تقسيم نموده اند : 1 - اگر اسبى پدر و مادرش هر دو عربى باشند، آن را «عربى» يا «العتيق» گويند . 2 - اگر اسبى هيچ يك از پدر و مادرش عربى نباشند، آن را «البرذون» خوانند . 3 - اگر اسبى ازطرف پدر عربى وازطرف مادر غيرعربى باشد، آن را «الهجين» نامند. 4 - اگر اسبى از طرف مادر عربى و اصيل و از طرف پدر غير عربى باشد ، آن را «المقترف» گويند . ثعالبى نيز در « فقه اللغة »، در اوصاف فرس مى نويسد : « إذا كان كريم الأصل رائع الخَلْق مستعدّاً للجرى و العَدْوِ فهو

عتيق و جواد » (399). دكتر تقى بهرامى در كتاب « فلاحت » ويژه گيهاى اسب عربى را برشمرده ، مى نويسد : «حيوانى را اصيل گويند كه اختصاصات نژاد خود را كاملاً نمايش داده، درصفاتِ مطلوبه توجّه ناظر را به خود جلب نمايد، و اصل و نسبش از نژاد عالى باشد ... ». و در ادامه مطلب مى نويسد : « اسب عرب از حيث فراست، هوش، حافظه، علاقه و عاطفه سرآمد اسبهاى دنيا است و براى سوارى از هر مركبى بهتر است و از اغلب نژادهاى اسب بيشتر تاب گرسنگى و تشنگى دارد » (400). و در جاى ديگر مى گويد : « شرارت و آرامش حيوانات ، چابكى و افتادگى آنها ، از تظاهرات مغز و اعصاب است و استعداد آن ارثى است » (401). و باز در جاى ديگر مى نويسد : « ارث به زبان معمولى : انتقال صفات پدر و مادر است به بچّه، ولى تفسير علمى آن عبارت است از : نشو و نماى دوباره قابليّت و استعداد و عوامل صفات ابوين يا اسلاف در بچّه ها و اخلاف » (402). در تأييد مطالب فوق به داستان ذيل توجّه فرمائيد : « مأمون الرّشيد روزى به يكى از خواص ونزديكان خود گفت: تو از كار من آگاهى و مى دانى بعضى از افراد را به خود منتسب مى كنم ، مورد تكريمشان قرار مى دهم، ولى از آنان وفا نمى بينم، سبب اين كار چيست ؟ « فقال يا أميرالمؤمنين : ان من يتخذ الطيور الهوادى لارسال الكتب بها، إذا طلب الطيور سئل عن أصولها و أنسابها . و أنت يا أميرالمؤمنين تأخذ أقواماً عن غير اصول » .

در پاسخ به مأمون گفت: كسانى هستند در مورد فرستادن نامه ها، كبوترِ نامه رسان تربيت مى كنند . اينان موقع گزينش پرنده، از ريشه و نسبش مى پرسند آنگاه مورد تربيتش قرار مى دهند . و شما از مردم بى ريشه اى حمايت مى كنى، به همين جهت از آنان رفتار خلاف انتظار مى بينى » (403). به هر حال وراثت ، از نظر قرآن و روايات اهل بيت عليهم السلام ، امرى مسلّم و مورد قبول است . در سوره مريم، آمده كه بنى اسرائيل وقتى مى بينند مريم، بدون شوهر فرزند آورده و او را متّهم به بى عفّتى مى كنند، از روى تعجّب مى گويند : « مَا كَانَ أَبُوكِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيّاً » (404). مردم مى گفتند : اى مريم ، اگر پدرت يا مادرت بدكاره بودند ، تعجّب نبود ؛ ولى تو كه هيچ يك از پدر و مادرت بدكاره نبودند، عجيب است كه آلوده شده اى . اين آيه به صراحت گوياى مسأله وراثت است . يا در سوره ابراهيم خداوند مى فرمايد : « ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِى السَّمَآءِ * تُؤْتِى أُكُلَهَا كُلَّ حِينِ بِإِذْنِ رَبِّهَا » (405). خداوند كلمه « طيّبه » را به درختى پاكيزه تشبيه فرموده ، كه ريشه آن در زمين ثابت و شاخه آن در آسمان است . در كتاب كافى در تفسير اين آيه، حديثى از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود : « رسول اللَّه صلى الله عليه وآله أصلها ، و أميرالمؤمنين عليه السلام فرعها ، و الائمّة من ذرّيتهما أغصانها » (406). و در سوره نوح آمده : « رَّبِّ لَا

تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكَافِرِينَ دَيَّارًا * اِنَّكَ إِن تَذَرْهُمْ يُضِلُّواْ عِبَادَكَ وَ لَايَلِدُواْ إِلَّا فَاجِرًا كَفَّارًا » (407). پروردگارا، اين مردم كافر و گمراه را از صفحه زمين برانداز ؛ اگر آنها را به حال خود واگذارى، از طرفى مايه گمراهى ديگران مى شوند و از طرف ديگر فرزندانى كه مى آورند، جز آلوده و پليد نخواهند بود . يعنى :از طرف پدران ومادران زمينه كفر وفجور - به وراثت - به آنها خواهد رسيد. در روايات نيز مسأله وراثت با همه انواعش مطرح شده ؛ هم وراثت نوعى ، هم فردى ، هم جسمانى ، هم عقلى و اخلاقى . كه چند نمونه از روايات را يادآور مى شويم : 1 - رسول اكرم صلى الله عليه وآله مى فرمايد : « تَخَيَّروا لِنُطَفِكُمْ فانّ العِرْقَ دَسّاسٌ » (408). ترجمه : براى نطفه هاى خودتان ( زنان ) خوب را انتخاب كنيد ، زيرا ( ژن ) ، اخلاق ( پدران و مادران ) را به فرزندان مى رساند . 2 - محمّد حنفيّه در جنگ جمل به دشمن حمله كرد ، ولى موفّق نشد ؛ حضرت على عليه السلام به او فرمودند : از ضربات دشمن نترس ، و مجدداً به وى دستورِ حمله دادند . محمّد در اين نوبت، مقدارى پيشروى كرد و باز متوقّف شد . حضرت در اين دفعه با قبضه شمشير به كتفش كوبيد و فرمود : « ادركك عرقٌ من اُمّك » (409).

ترجمه : اين ضعف و ترس را از مادرت ارث برده اى ! و متقابلاً در مورد حضرت عبّاس عليه السلام آمده : « و عن كتاب عمدة الطالب ان أميرالمؤمنين عليه

السلام قال لأخيه عقيل، وكان نسّابة عالماً باخبار العرب و أنسابهم : اَبغنى امرأة قد ولّدتها الفحولة من العرب لِاَتزوجها فتلد لي غلاماً فارساً . فقال له : اين انت عن فاطمة بنت خزام بن خالد الكلابية . فإنّه ليس في العرب اشجع من آبائها و لا افرس . فتزوجها أميرالمؤمنين عليه السلام فولدت له و انجبت . و أوّل ما ولدت العباس » (410). ترجمه : اميرالمؤمنين عليه السلام به برادرش عقيل ، كه نسب شناس و آگاه به اخبار و انساب عرب بود، فرمود : براى من زنى را انتخاب كن كه از نسل شجاعان عرب باشد تا او را به ازدواج خود درآورم . و براى من فرزندى بياورد كه شجاع باشد، عرض كرد: از « فاطمه بنت خزام بن خالد » كه از قبيله بنى كلاب است، غافل مباش، كه در عرب از پدران او كسى شجاع تر نبود . پس حضرت على عليه السلام او را به همسرى خود انتخاب كرد . و از او فرزندانى با كفايت آورد . كه اوّلين آنها حضرت عبّاس بود . 3 - حضرت على عليه السلام فرمودند : « حسن الأخلاق برهان كرم الأعراق » (411). ترجمه : سجاياى اخلاقى دليل پاكى وراثت و فضيلت ريشه خانوادگى است . 4 - حضرت على عليه السلام فرمودند : « إذا كرم أصل الرجل كرم مغيبه و محضره » (412). ترجمه : كسى كه ريشه خانوادگى اش شريف است ، در حضور و غياب و در هر حال داراى فضيلت و صفات پسنديده است . 5 - حضرت رسول اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند : «

إيّاكم و خضراء الدمن . قيل يا رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : و ما خضراء الدمن ؟ قال : المرأة الحسناء في منبت السوء » (413). ترجمه : بپرهيزيد از گياه سبزى كه در مزبله مى رويد ! عرض كردند : منظور شما از اين كلمه چيست ؟ فرمودند : زن زيبائى است كه از خانواده پست و پليدى به وجود آمده باشد . و روايات ديگرى كه در كتاب « كودك فلسفى » (414)، در بحث وراثت آمده است .

چون مسأله وراثت بسيار حائز اهميّت است ، خداوند پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله را از بهترين نژادها به وجود آورده است .

امّا در روايات خاصّه

حضرت على عليه السلام مى فرمايد : 1 - مستقره خير مستقر. ومنبته أشرف منبت في معادن الكرامة، ومماهد السلامة (415). ترجمه : قرارگاه او بهترين قرارگاه ، و محل پرورشش شريف ترين محلها بود ، در معدن بزرگوارى و گاهواره سلامت رشد كرد . 2 - و در خطبه اى ديگر مى فرمايند : « و أشهد أن محمّداً عبده و رسوله و سيّد عباده، كلّما نسخ اللَّه الخلق فرقتين جعله في خيرهما . لم يسهم فيه عاهر و لا ضرب فيه فاجر » (416). ترجمه : گواهى مى دهم كه محمّد بنده و فرستاده و سرور بندگان خداست ؛ هر زمان كه خداوند خلايق را ( از اصلاب به ارحام ) آورد و آنها را دو گروهِ ( خوب و بد) گردانيد ؛ آن حضرت را در گروه بهترين از آن دو دسته قرار داد و در نسب آن بزرگوار هيچ زناكارى بهره اى نداشت و هيچ فرد بدكاره شريك نبود . 3 -

و در خطبه اى ديگر آمده : « حتى أفضت كرامة اللَّه سبحانه إلى محمّد صلى الله عليه وآله، فأخرجه من أفضل المعادن منبتا و أعزّ الأرومات مغرساً من الشجرة الّتي صدع منها أنبياءه و انتخب منها امناءه » (417). ترجمه : تا آنكه اين منصب بزرگ به محمّد صلى الله عليه وآله منتهى شد و نهاد اصلى وى را از بهترين معادن استخراج كرد و نهال وجود او را در اصيل ترين و عزيزترين سرزمينها غرس نمود و شاخه هستى او را از همان درختى كه پيامبران از آن آفريد ، به وجود آورد، از همان شجره اى كه امينان درگاه خود را از آن برگزيد . 4 - عن أبي عبداللَّه عليه السلام في خطبة له خاصّة يذكر فيها حال النّبي و الائمّة عليهم السلام و صفاتهم : ... أن انتجب لهم أحب أنبيائه إليه و أكرمهم عليه محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه وآله في حومة العزّ مولده، و في دومة الكرم محتده، غير مشوب حسبه و لا ممزوج نسبه ... . ترجمه : امام صادق عليه السلام خطبه اى دارند كه در آن اوصاف پيغمبر و ائمّه عليهم السلام را ذكر كرده اند ؛ ... خداوند محبوب ترين پيامبران و گرامى ترين آنها، يعنى محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه وآله ، را براى مردم برگزيد و زادگاهش در محيط عزّت ، ريشه و اصلش در خاندان كرم، حسب و نسبش خالص . سپس در ادامه خطبه فرمود : « ... ويدفعه كلّ أب إلى أب من ظهر إلى ظهر، لم يخلطه في عنصره سفاح ولم ينجسه في ولادته نكاح، من لدن آدم إلى أبيه عبداللَّه، في خير

فرقة و أكرم سبط و أمنع رهط و أكلأ حمل و أودع حجر » (418). ترجمه: هر پدرى او را به پدر آينده مى سپرد واز پشتى به پشتى نقل مكان مى كرد و در اصل وى، زنا راه نيافت، و در زايش پى در پى وى، پليدى رخ نداد، كه آميزش نامشروع باشد ؛ از دوران آدم ابوالبشر تا پدرش عبداللَّه ، در بهترين دسته بود و در ارجمندترين فاميلها و والاترين قبيله و محفوظترين حمل و امين ترين دامن پرورش يافت . 5 - [ في حديث جابر ( المروي في الفقيه ) (419) في كيفية خلقة الانسان و ولادته : فقلت : يا رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ! هذه حالنا، فكيف حالك و حال الاوصياء بعدك في الولادة ؟ فسكت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله مليّاً ثمّ قال : يا جابر ! لقد سألت عن أمر جسيم لا يحتمله إلّا ذو حظٍّ عظيم . إنّ الأنبياء و الأوصياء مخلوقون من نور عظمة اللَّه جلّ ثناؤه يودع اللَّه أنوار هم أصلاباً طيّبة و أرحاماً طاهرة، يحفظها بملائكته، و يربيها بحكمته، و يغذوها بعلمه، فأمرُهم يجلّ عن أن يوصف، و أحوالهم تدقّ عن أن تعلم (420). ترجمه : در « من لايحضره الفقيه » روايتى را از جابر در كيفيّت آفرينش و ولادتِ انسان نقل مى كند كه مى گويد : به پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله عرض كردم : اى رسول خدا، اين حال ما مردم است ، حالِ شما و اوصياءِ بعد از شما در ولادت چگونه است ؟ پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله سكوت طولانى نمودند، سپس فرمودند : اى جابر

! از امر مهمّى سؤال كردى كه تاب تحمّل آن را ندارد، مگر كسى كه بهره بزرگى ( از علم ) داشته باشد ؛ همانا انبياء و اولياء از نور عظمت خدا آفريده شده اند . خداوند نور آنها را در پشتها و رحمهاى پاك قرار داده ؛ به واسطه فرشتگان خود ، آنها را حفظ مى كند و آنها را با حكمت خود تربيت نموده وبا علم خود آنها را تغذيه كرده وكارِ آنها مهمتر از آن است كه به وصف درآيد . و حالات آنها عميق تر از آن است كه بتوان فهميد . 6 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله قال : ... حتّى إذا أراد اللَّه عزّوجلّ أن يخلق صورنا، صيّرنا عمود نورٍ ، ثمّ قذفنا في صلب آدم ، ثمّ أخرجنا إلى أصلاب الآباء و أرحام الاُمّهات ، و لايصيبنا نجس الشرك، و لا سفاح الكفر، يسعد بنا قوم و يشقى بنا آخرون . فلمّا صيّرنا إلى صلب عبدالمطلّب أخرج ذلك النور فشقّه نصفين : فجعل نصفه في عبداللَّه، و نصفه في أبي طالب . ثمّ أخرج [النصف الّذي لي إلى آمنة، والنصف [الّذي لعليّ إلى فاطمة بنت أسد (421). 7 - عن أبى عبداللَّه عليه السلام في خطبة له خاصة يذكر فيها حال النّبي صلى الله عليه وآله ... ؛ غير مشوب حسبه و لا ممزوج نسبه (422).

امّا در روايات عامّه

1 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ... ؛ و لم يزل اللَّه ينقلني من الأصلاب الحسنة إلى الأرحام الطاهرة، صفي مهدي لا يتشعّب، شعبتان إلّا كنت في خيرهما (423). ترجمه : رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: پيوسته

خداوند مرا از پشتهاى پاك به رحمهاى پاك منتقل مى فرمود، مرا برگزيد و هدايت كرد، هيچ دو گروهى را تقسيم نمى كرد مگر آنكه من در بهترين آنها بودم . 2 - ابن سعد روى بسنده عن جعفر بن محمّد عن أبيه محمّد بن على بن الحسين عليهما السلام إنّ النّبي صلى الله عليه وآله قال : انّما خرجت من نكاح و لم أخرج من سفاح من لدن آدم لم يصبنى من سفاح أهل الجاهلية شى ء لم اخرج إلّا من طهر (424). ترجمه : امام باقر عليه السلام از پيغمبر صلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود : من از زمان آدم ازنكاح به وجود آمدم نه از زنا ؛ و زنا ( رايج در زمان ) جاهليّت به هيچ وجه به من اصابت نكرد، من به جز از پاكى به وجود نيامدم . 3 - قال النّبي صلى الله عليه وآله : أنا أشرف النّاس حسبا (425). ترجمه : پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : من از نظر نژاد از همه مردم برترم . و روايات ديگرى نيز نقل شده كه در كتاب « فضائل الخمسة » (426) آمده است . 4 - قال النّبي صلى الله عليه وآله : لم يزل ينقلنى اللَّه من أصلاب الطّاهرين إلى أرحام المطهرات حتّى أخرجنى في عالمكم و لم يدنّسى بدنس الجاهلية (427). ترجمه : پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود : پيوسته خداوند مرا از پشتهاى پاك به رحم هاى پاك انتقال داد تا مرا به سوى جهان شما بيرون كرد، و مرا به آلودگيهاى جاهليّت نيالود . 5 - قال رسول اللَّه صلى الله

عليه وآله : إنّ اللَّه اصطفى من ولد آدم ابراهيم واتّخذه خليلاً و اصطفى من ولد ابراهيم، إسماعيل، ثمّ اصطفى من ولد إسماعيل نزار ثمّ اصطفى من ولد نزار مُضَر ثمّ اصطفى من مضر كنانة ثمّ اصطفى من كنانة قريشاً، ثمّ اصطفى من قريش بنى هاشم، ثمّ اصطفى من بنى هاشم بنى عبدالمطلب ثمّ اصطفانى من بنى عبدالمطلب (428). ترجمه: رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: خداوند از فرزندان آدم، ابراهيم را برگزيد و او را خليل خود قرار داد ، و از ميان فرزندان حضرت ابراهيم ، اسماعيل را برگزيد ؛ سپس از ميان فرزندان اسماعيل نزار را برگزيد ؛ بعداً، از ميان فرزندان نزار، مُضَر را برگزيد واز ميان فرزندان مضر، كنانه را برگزيد؛ سپس ازميان فرزندان كنانه، قريش را، و از ميان قريش بنى هاشم را ، و از ميان بنى هاشم ، فرزندان عبدالمطلب ؛ و سپس از ميان آنها مرا برگزيد . 6 - ابن عساكر درباره پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله مى گويد : « باب ذكر طهارة مولده و طبيب أصله و كرم محتده » (429). وى در اين باب از پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود : « ... لم يزل اللَّه ينقلنى من الأصلاب الحسنة إلى الأرحام الطيّبة مهذّبا لا يتشعّب شعبان إلّا كنت في خير هما . قد أخذ اللَّه بالنبوّة ميثاقى و بالإسلام عهدى » (430). ترجمه : رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود : پيوسته خداوند مرا از پشتهاى خوب به رحمهاى پاك و پاكيزه انتقال داد ؛ و هيچ نسلى به دو شعبه تقسيم نمى شدند مگر آنكه مرا در بهترين از آنها

قرار داد . و خداوند از من پيمان پيغمبرى گرفت و اسلام را برعهده من گذاشت . حافظ سيوطى از رسول اكرم صلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود : « أنا محمّد بن عبداللَّه، ابن عبدالمطلب بن هاشم، بن عبد مَناف، بن قُصَىّ، بن كِلاب، بن مُرّة، بن كَعب، بن لُؤَىّ، بن غالب، بن فِهر، بن مالك، بن النّضر، بن كِنانة، بن خُزَيمة بن مُدْرِكة ، بن اِلياس ، بن مُضَر ، بن نِزار ، بن مَعَدّ ، بن عدنان . و ما افترق الناس فرقتين إلّا جعلنى اللَّه في خَيرهما . فأخرجت من بين اَبَوىّ فلم يُصِبنى شى ء من عهد الجاهلية . و خرجت من نكاح و لم أَخْرُج من سِفاح من لدن آدم حيث انتهيت إلى أبي و أمي . فأنا خيركم نسباً و خيرُكم أباً » (431). ترجمه : منم محمّد بن عبداللَّه، پسر عبدالمطلب ... ؛ و هيچگاه مردم دو فرقه نشدند ، مگر آنكه خدا مرا در بهترين آنها قرار داد ، پس من از بين پدر و مادرم خارج شدم ؛ در حالى كه چيزى از عهد جاهليّت به من نرسيد ( از نظر نسبى از آلودگيهاى جاهليّت، پاك بودم ) و خارج شدم از نكاح و از زمان آدم تا آنكه به پدر و مادر رسيدم ، از زنا خارج نشدم ( پدران و مادرانم هميشه از راه مشروع ازدواج كرده اند)، پس من بهترين شما مردم هستم از جهت نسب و از جهت پدر .

آثار پيوند نسبى

مرحوم صدوق در « رساله اعتقاديّه »، در باب الاعتقاد في العلوية مى فرمايد : « اعتقادنا في العلويه انّهم آل رسول اللَّه

صلى الله عليه وآله و انّ مودّتهم واجبة، لأنّها أجر الرسالة قال اللَّه تعالى : « قل لا أسالكم عليه أجراً إلّا المودّة في القربى » . والصدقة عليهم محرّمة لأنّها أوساخ ما في أيدى الناس و لا طهارة لهم إلّا صدقتهم بعبيدهم و إمائهم، و صدقة بعضهم على بعض . و امّا الخمس فإنّها تحل لهم عوضاً عن الزكاة لأنّهم قد منعوا منه و إعتقادنا في المسيى منهم، انّ عليه ضعف العقاب . و في المحسن منهم انّ لهم ضعف الثواب ». ترجمه : اعتقاد ما در مورد فرزندان على عليه السلام اين است كه : اينها آل رسولند، ودوستى آنها برما واجب است، زيرا دوستى آنها اجر رسالت است . خداوند درقرآن فرموده : بگو اى پيغمبر ، من از شما اجرت مطالبه نمى كنم ، مگر دوست داشتن خويشانم را . و صدقه بر آنها حرام است، زيرا صدقات آلودگيهاى اموالى است كه در دستِ مردم است و مردم پاك نمى شوند مگر به دادن صدقه به غلامان و كنيزانشان وصدقه دادن بعضى از آنها به بعضى . امّا خمس به جاى زكات براى آنها حلال است، زيرا آنها از گرفتن زكات منع شده اند و اعتقاد ما در مورد بدكاران آنها اين است كه دو برابر كيفر مى بينند ، ودر مورد نيكوكاران آنها بر اين باوريم كه دو برابر ثواب داده مى شوند .

از نظر آيات و روايات

1 - « وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُم بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ مَآ أَلَتْنَاهُم مِنْ عَمَلِهِم مِن شَىْ ءٍ » (432). و كسانى كه ايمان آوردند و فرزندانشان آنان را پيروى كردند، ما آنان را به پدرانشان رسانديم، و از

كردار پدرانشان چيزى نكاستيم . « عن أبي عبداللَّه عليه السلام في قول اللَّه عزّوجلّ : « و الّذين آمنوا و اتّبعتهم ذرّيتهم بايمان ألحقنا بهم ذرّيتهم » . قال: فقال: قُصرت الأبناء عن عمل الآباء . فألحقوا الأبناء بالآباء لتقر بذلك أعينهم » (433). ترجمه : از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود : در مورد آيه « الّذين آمنوا ... » ؛ كه اعمال فرزندان كمتر از اعمال پدرانشان مى باشد ، ولى فرزندان آنها را خداوند به پدرانشان ملحق مى كند تا چشمشان روشن شود . و در « درّ المنثور » ذيل آيه فوق آمده : « و أخرج سعيد بن منصور و هنّاد و ابن جرير و ابن المنذر و ابن أبى حاتم و الحاكم و البيهقى في سننه عن ابن عباس، قال انّ اللَّه ليرفع ذرّية المؤمن معه في الجنّة و ان كانوا دونه في العمل، لتقرّ بهم عينه . ثمّ قرأ : و الّذين آمنوا و اتّبعتهم ذرّيتهم بإيمان، الآية » (434). ترجمه : سعيد بن منصور ، هناد ، ابن جرير ، ابن منذر ، ابن ابى حاتم ، حاكم و بيهقى در سننش ، همه از ابن عباس نقل كرده اند كه : خداوند فرزندان مؤمن را بامؤمن، در بهشت به مقامات عاليه بالا مى برند، ولو اينكه آنها كمتر از آن مؤمن، عمل داشته باشند ، براى اينكه مؤمن چشمش به فرزندانش روشن گردد ؛ سپس ابن عباس اين آيه را تلاوت كرد: «والّذين آمنوا واتّبعتهم ذرّيتهم بايمان ...» تا آخر آيه.

« و أخرج البزار و ابن مردويه، عن ابن عباس رفعه إلى النّبي صلى الله عليه وآله

قال : إنّ اللَّه يرفع ذرية المؤمن إليه في درجته و ان كانوا دونه في العمل، لتقرّ بهم عينه . ثمّ قرأ : « والّذين آمنوا و اتّبعناهم ذرياتهم بايمان ألحقنا بهم ذرياتهم و ما ألتناهم من عملهم من شى ء » قال : و ما نقصنا الآباء بما أعطينا البنين » (435). ترجمه : بزار و ابن مردويه، از ابن عباس نقل كرده اند كه او به پيغمبر صلى الله عليه وآله نسبت داده، كه فرمود : خداوند ذريّه مؤمن را، در همان درجه كه در بهشت دارد، نزد او مى برند، اگر چه از نظر عمل، به مقدار آن مؤمن عمل نداشته اند، به خاطر اينكه چشم آن مؤمن روشن گردد ؛ سپس اين آيه را تلاوت فرمود : «الّذين آمنوا ...» تا آخر؛ سپس فرمود : ( در معنى آيه ) كه ما به خاطر آن چه به فرزندان مى دهيم ، چيزى از پدران كم نمى كنيم . « و أخرج الطبرانى و ابن مردويه، عن ابن عباس ان النّبي صلى الله عليه وآله قال : إذا دخل الرجل الجنّة سأل عن أبويه و ذريته و ولده ؛ فيقال انّهم لم يبلغوا درجتك و عملك، فيقول : يا ربّ قد عملت لي و لهم، فيؤمر بإلحاقهم به . و قرأ ابن عباس في قوله : و الّذين آمنوا و اتّبعتهم ذرّيتهم، الآية » (436). ترجمه : طبرانى و ابن مردويه از ابن عباس نقل كرده اند كه پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : هنگامى كه مردى وارد بهشت مى شود ، از پدر و مادر خود و از فرزندانش سؤال مى كند، به او گفته مى شود كه آنها هنوز

به درجه وعمل تو نرسيده اند، عرض مى كند: خداوندا ، براى خود و آنها هر دو عمل كرده ام، آنگاه دستور داده مى شود كه آنها را به او ملحق كنند ؛ و ابن عباس آيه فوق را تلاوت كرد . 2 - « جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَ مَن صَلَحَ مِنْ ءَابَآئِهِمْ وَ أَزْوَجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ الْمَلَآئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِم مِّن كُلِّ بَابٍ » (437). كه آن منزل ، بهشتهاى عدن است كه در آن بهشت خود و همه پدران و زنان و فرزندان شايسته خويش داخل مى شوند، در حالى كه فرشتگان بر آنها از هر در وارد مى گردند . « أخرج ابن أبى حاتم و أبوالشيخ عن سعيد بن جبير رضى الله عنه قال : يدخل الرجل الجنة فيقول : أين أمى، أين ولدى، أين زوجتى ؟ فيقال : لم يعملوا مثل عملك . فيقول : كنت أعمل لي ولهم . ثمّ قرأ « جنّات عدن يدخلونها و من صلح » . يعنى : من آمن بالتوحيد بعد هؤلاء من آبائهم و أزواجهم و ذرّياتهم » (438). ترجمه : ابن ابى حاتم و ابوالشيخ از سعيد بن جبير رضى الله عنه نقل كرده اند كه : هنگامى كه مردى وارد بهشت مى شود ، مى پرسد : مادرم و فرزندانم و همسرم كجا هستند ؟ مى گويند : آنها به اندازه عمل تو عمل نكرده اند . او مى گويد : من براى خودم وآنها عمل كردم . سپس اين آيه را خواند : « جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَ مَن صَلَحَ مِنْ ءَابَآئِهِمْ وَ أَزْوَجِهِمْ وَ ذُرِّيَّاتِهِمْ وَ الْمَلَآئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِم مِّن كُلِّ بَابٍ ». يعنى : پدرانشان و همسرانشان و فرزندانشان ، آنها

كه توحيد را پذيرفته اند ، با او وارد بهشت مى شوند . و در عوالم حضرت فاطمه عليها السلام آمده : « قال النّبي صلى الله عليه وآله : إنّ فاطمة أحصنت فرجها، فحرّم اللَّه ذُرِّيَّتها على النّار » (439). ترجمه : از پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود : همانا فاطمه دامان خود را حفظ كرد، پس خداوند ذريّه او را بر آتش حرام كرد . « عن ابن مسعود رضى الله عنه قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: إنّ فاطمة أحصنت فرجها، فحرّم اللَّه ذرّيتها على النّار ... ». ترجمه : فاطمه دامان خود را از آلودگى حفظ كرد ، پس خداوند آتش را به فرزندان او حرام كرد . و بعد از نقل اين حديث مى گويد : « ... هذا حديث صحيح لم يُخرجاه » (440). و در « الغدير » (441) براى اين حديث، اسناد ديگرى از اهل سنّت نقل كرده است . 3 - « وَ أَمَّا الْجِدَارُ فَكَانَ لِغُلَامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِى الْمَدِينَةِ وَ كَانَ تَحْتَهُ كَنزٌ لَّهُمَا وَ كَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً فَأَرَادَ رَبُّكَ اَن يَبْلُغَآ أَشُدَّ هُمَا وَ يَسْتَخْرِجَا كَنزَ هُمَا رَحْمَةً مِّن رَبِّكَ وَ مَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِى » (442). و امّا جريان ( بازسازى ) آن ديوار اين بود كه : آن ديوار از آن دو پسر يتيم بود كه در اين شهر زندگى مى كردند و زير آن گنجى وجود داشت ؛ خداى تو خواست كه آن دو پسر به رشد برسند وگنج خود را بيرون بياورند، كه اين رحمتى ازجانب خدا بود؛ و من اين كار را به دستور خود

نكردم . « عن إسحاق بن عمار قال : سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول : انّ اللَّه ليصلح بصلاح الرجل المؤمن ولده و ولد ولده، و يحفظه في دويرته و دويرات حوله . فلا يزالون في حفظ اللَّه لكرامته على اللَّه . ثمّ ذكر الغلامين فقال : « و كان أبوهما صالحاً » . ألم تر انّ اللَّه شكر صلاح أبويهما لهما » (443). ترجمه : از اسحاق بن عمار نقل شده كه: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: خداوند به خاطر صالح بودن پدر ، فرزند و فرزندِ فرزند او را به صلاح مى رساند ، و او را در خانه اش و خانه هاى اطرافش حفظ مى كند ؛ و آنان پيوسته در حفظ خدا هستند ، چون احترام آن مؤمن بر خدا لازم است . سپس داستان آن دو پسر را نقل فرمود، و فرمود : پدرشان صالح بود . آيا نمى بينى كه خداوند به نفع اين دو پسر از صالح بودن پدرشان قدردانى كرد ! « عن العياشى ، عن زرارة و حمران ، عن أبي جعفر و أبي عبداللَّه عليهما السلام قالا : يحفظ الأطفال بصلاح آبائهم، كما حفظ اللَّه الغلامين بصلاح أبويهما » (444). ترجمه : از عياشى روايت شده ، كه او از زراره و حمران ؛ كه آنها از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نقل كرده اند ، كه آنها فرمودند : فرزندان، به خاطر صالح بودن پدرانشان حراست مى شوند، همچنان كه خداوند آن دو پسر را به خاطر صالح بودن پدر و مادرشان حفظ فرمود . « و عن العياشى ، عن مسعدة بن صدقة ،

عن جعفر بن محمّد ، عن آبائه عليهم السلام ، أنّ النّبي صلى الله عليه وآله قال : إنّ اللَّه ليخلف العبد الصالح من بعد موته في أهله و ماله وإن كان أهله أهل سوء . ثمّ قرأ هذه الآية إلى آخرها : « و كان أبوهما صالحاً » (445). ترجمه : از عياشى روايت شده ، كه او از مسعدة بن صدقة ، و او از جعفر بن محمّد ، از اجدادش عليهم السلام نقل فرموده اند كه ، آنها از پيغمبر صلى الله عليه وآله نقل فرموده ، كه فرمود : خداوند پس از مرگ هر بنده صالحى، جانشين او مى شود در حفظ زن و بچّه اش و مالش، ولو آن كه زن و بچّه او بد كاره باشند ؛ سپس اين آيه : « و كان أبوهما صالحاً » را تا آخر قرائت فرمود . در تفسير « كشّاف »، در تفسير اين آيه مى نويسد : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : « إنّ اللَّه يرفع ذرية المؤمن في درجته و إن كانوا دونه لتقرّ بهم عينه » . ثمّ تلا هذه الآية . فيجمع اللَّه لهم أنواع السرور : بسعادتهم في أنفسهم ، و بمزاوجة الحور العين ، وبمؤانسة الإخوان المؤمنين، و بإجتماع أولادهم و نسلهم بهم » (446). ترجمه : پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود : خداوند ذريّه مؤمن را در درجه و مقام همان مؤمن قرار خواهد داد، گرچه از او پائين باشند تا چشم آن مؤمن را روشن سازد ؛ سپس اين آيه ( فكان أبوهما صالحاً ) را تلاوت فرمود، پس خداوند در آنها

انواع سرور و شاديها را جمع مى نمايد ( با چند چيز ) : با سعادت پيدا كردن خودشان ، با همسرى با حور العين، با همدم شدن با برادران مؤمن و با گرد آمدن اولاد و دودمانشان بر گرد آنها . « و أخرج ابن أبي حاتم، عن ابن عباس قال: انّ اللَّه يصلح بصلاح الرّجل ولده و ولد ولده و يحفظه في ذرّيته و الدويرات حوله فما يزالون في ستر من اللَّه و عافية » (447). ترجمه : ابن أبى حاتم از ابن عباس نقل مى كند : كه خداوند به خاطر صالح بودن مرد ، فرزندان و فرزندانِ فرزندان او را صالح مى گرداند ، و او را در ذريّه وى محافظت مى فرمايد و او را در خانه هاى اطرافش حفظ مى فرمايد ، و زير پوشش و عافيت پروردگار خواهند بود . « وأخرج ابن مردويه، عن جابر قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: انّ اللَّه يصلح بصلاح الرّجل الصالح ولده و ولد ولده و أهل دويرات حوله . فما يزالون في حفظ اللَّه مادام فيهم » (448). ترجمه : ابن مردويه از جابر نقل مى كند كه او گفت : پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود : خداوند به خاطر صالح بودن مرد صالح، فرزاندان و فرزندانِ فرزندان و مساكين خانه هاى اطراف او را صالح مى گرداند . و پيوسته در حفظ الهى مى باشند تا آن مردِ صالح در بين آنهاست . « عن سعيد بن جبير، عن ابن عباس - رضى اللَّه عنهما - و كان أبوهما صالحاً . قال : حفظا لصلاح أبيهما، و ما ذكر عنهما صلاحاً » (449).

ترجمه :

از سعيد بن جبير نقل شده كه او از ابن عباس - رضى اللَّه عنهما - در مورد آيه « وكان أبوهما صالحا »، گفت : با صالح بودن پدر ومادر، آن دو پسر محفوظ مانند، و از صالح بودن خود آن دو فرزند سخنى به ميان نيامده است .

مفاخرت در اسلام

آيا مى توان به نسب، افتخار كرد ؟! در دوران جاهليّت كه مردم به شدّت گرفتار انحطاط اخلاقى بودند، هر فرد يا قبيله، در صدد خودخواهى و خودمحورى خود و تحقير و كوبيدن شخصيّتِ ديگران بود، و بازار فخر و مباهات بسيار داغ بود ؛ و از طرفى چون از فضائل و كمالات معنوى بهره اى نداشتند تا آنها را ملاك فضيلت و برترى خويش قرار دهند، از اين رو به امورى واهى - كه فاقد هرگونه ارزش معنوى بود - استناد مى كردند، از قبيل : بزرگى جمجمه، گشادى دهن، بلند بودن صدا، و دختر به بيگانه ندادن و فزونى غارت و ... . و در اين زمينه از شعراء استفاده مى كردند و شعراء هم با مبالغه و اغراق گوئى و مديحه سرائى، موقعيّت خود را نزد قبائل تثبيت مى كردند . و بدين وسيله جايزه و صله هاى سنگين دريافت مى داشتند . و گاهى يك فرد تمام دارائى خود را به شاعرى پيشكش مى كرد و گاهى صورت رسمى به خود مى گرفت . زيرا هر سال يك بار كه بازار عكّاظ در مكّه تشكيل مى شد، خيمه اى از چرم سرخ براى نابغه زيبائى - كه سرآمد شعراء جاهلى بود - نصب مى كردند . و شعراء اشعارى را كه در مفاخره سروده بودند، آنجا قرائت مى كردند . و«نابغه» كه كارشناس شعر

بود، هرشعرى را كه از بهترين اشعار تشخيص مى داد، معرّفى مى كرد و آن قصيده به كعبه آويزان مى شد . و به دنبال اين مفاخرتها، جنگها و درگيريها پديد مى آمد . كه نمونه اى از مفاخرتهاى غائله ساز، عبارتند از : مفاخرات يمن و مصر ، اوس و خزرج ، عامر بن طفيل و علقمه ، فزاره و بنى هلال ، اميّه و هاشم ، قبيله عبدمناف و بنى سهم و يا بنى حارثه و بنى الحارث و ... بود . و نيز گاهى براى پيروزى و غلبه بر رقيب، منافره مى كردند ؛ يعنى هر يك نفرات، خود را به رخ ديگران مى كشيدند . بدين صورت كه افراد قبيله را سرشمارى مى كردند . و اگر احساس كمبود مى كردند، فرزندانى كه در رحم مادر بودند، آنها را نيز ضميمه مى كردند . و اگر باز نفراتشان به اندازه كافى نبود، به قبرستانها رفته مرده ها را نيز سرشمارى مى كردند و به افراد قبيله مى افزودند . كه قرآن كريم آنها را مذمّت نموده و مى گويد : « أَلْهَيكُمُ التَّكَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ » (450). كثرت جمعيّت، شما را آنچنان به غفلت و بى خبرى دچار نموده كه به گورستان رفته ايد ! و مردگان را نيز احصاء مى نمائيد . و يا احياناً معاقره مى كردند ( يعنى شتران خود را پى مى كردند ). مثلاً : يكى از آنها يك شتر مى كُشت و مردم قبيله را اطعام مى كرد، ديگرى متقابلاً دو شتر مى كشت، باز اوّلى سه شتر مى كشت . و همين طور به تعداد شتران افزوده مى شد، تا گاهى متجاوز از پنجاه شتر كشته مى شد ؛ و اين يك آفت اقتصادى بزرگى بود براى مردم آن عصر ،

كه اسلام شديداً اين عمل را تحريم، و مسلمانان را از خوردن گوشت چنين شترانى منع كرد . كه در زمان حضرت على عليه السلام معاقره بين « غالب » ، پدر فرزدق شاعر ، با « سحيم »، رئيس قبيله رباح، كه به كشته شدن صد شتر منجر شد . و حضرت على عليه السلام گوشت آن شتران را كه به خاطر معاقره كشته شده بودند، تحريم كرد (451). اين مفاخرتهاى زيانبار كه از كبر و نخوت نشأت مى گرفت ، از نظر اسلام مورد نكوهش قرار گرفت . در قرآن عظيم مى خوانيم : « يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن ذَكَرٍ وَ أُنثَى وَ جَعَلْنَاكُمْ شُعُوباً وَ قَبَآئِلَ لِتَعَارَفُواْ إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَيكُمْ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ » (452). اى مردم، ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم و شما را طائفه ها و قبيله ها قرار داديم تا بدين وسيله يكديگر را بشناسيد . همانا گرامى ترين شما نزد خدا با تقواترين شماست . خداوند دانا و آگاه است . پيشواى گرامى اسلام، روز فتح مكّه خطبه اى خواند و ضمن سخنان خويش اعلام نمود كه : اسلام، افتخارات دوره جاهليّت را از ميان برد و به آنها خاتمه داد . « عن أبي جعفر عليه السلام: لمّا كان يوم فتح مكة قام رسول اللَّه صلى الله عليه وآله في الناس خطيباً فحمِدَ اللَّه و أثنى عليه ثمّ قال : أيّها الناس ليبلغ الشاهد الغائب، انّ اللَّه قد أذهب عنكم بالإسلام نَخْوَة الجاهلية و التفاخر بآبائها و عشايرها . أيّها الناس انّكم من آدم و آدم من الطين . ألا و انّ خيركم

عند اللَّه و أكرمكم عليه اليوم أتقاكم وأطوعكم له ... الخ » (453). ترجمه : امام باقر عليه السلام فرمود : روز فتح مكّه، پيغمبر گرامى صلى الله عليه وآله به پا خواست و خطبه خواند : در آغاز خطبه خداى را حمد و ثنا گفت ، سپس فرمود : مردم ، البته حاضرين به غائبين برسانند، كه خداوند در پرتو اسلام ، تكبّر جاهليّت و تفاخر به پدران و عشاير را از ميان برد .

مردم ، شما همه از آدميد و آدم از خاك ؛ آگاه باشيد كه امروز بهترين و گرامى ترين فرد نزد خدا كسى است كه تقوايش بيشتر و اطاعتش از حضرت بارى تعالى فزونتر باشد . بعضى از مسلمانان كه عادت ديرينه آباء و اجداد خويش را از ياد نبرده بودند و گاه به پدران خود مباهات مى كردند، و اگر در حضور يكى از ائمّه معصومين عليهم السلام آنگونه سخن مى گفتند، فوراً امام عليه السلام تذكّر مى داد و آنان را متوجّه روش نادرستشان مى نمود : « عن عقبة بن بشير الاسدي قال : قلت لأبي جعفر عليه السلام : أنا عُقبة بن بشير الاسدي و أنا في الحسب الضخم من قومي . قال : فقال : ما تمنّ علينا بحسبك ؟ إنّ اللَّه رفع بالإيمان من كان الناس يسمّونه وضيعاً إذا كان مؤمناً . و وضع بالكفر من كان الناس يسمّونه شريفاً إذا كان كافراً . فليس لأحد فضل على أحد إلّا بالتقوى » (454). ترجمه : عقبة بن بشير اسدى مى گويد : به امام باقر عليه السلام عرض كردم : من عقبة بن بشير اسدى هستم و در قوم خود از

جهت شرافت پدرى، بسيار عظيم و رفيع هستم . حضرت فرمود : با حسب خود بر ما منّت مگذار . كه خداوند به وسيله ايمان كسى را كه مردم او را پست مى خوانند ، اگر مؤمن باشد ، بالا برد و به واسطه كفر كسى را كه مردم او را شريف مى خوانند ، اگر كافر باشد، پست نمود . پس هيچ كس بر ديگرى فضيلت ندارد مگر به تقوا . سؤال : در اين جا سؤالى مطرح است كه : با اين همه عنايتى كه اسلام، در ترك مفاخره داشته، تا جايى كه حضرت على عليه السلام فرمود : « من فخر فجر » (455) . يعنى : هركس فخر كند گناه كرده . پس چرا در بسيارى از احاديث ديده مى شود كه ائمّه عليهم السلام با اصحاب يا با ديگران مفاخره داشته اند ؟ مانند : 1 - مفاخره حضرت على عليه السلام با عبّاس و شيبه : عباس گفت : چون من عموى پيغمبرم و من سقايت و آب دادن به حجّاج را به عهده دارم ، از حضرت على افضل مى باشم . و شيبه اظهار كرد كه من از حضرتِ على افضلم ؛ چون آباد كردن مسجد الحرام به عهده من است و پرده دارى كعبه نيز به من واگذار شده . حضرت على عليه السلام متقابلاً فرمودند : « أنا أفضل منكما، لقد صلّيت قبلكما ستّ سنين و أنا أُجاهد في سبيل اللَّه ». ترجمه : من چون شش سال، قبل از شما نماز مى خوانده ام و جهاد در راه خدا كرده ام ، از شما برترم . و آيه نوزده سوره توبه نازل شد

: « أَجَعَلْتُمْ سِقَايَةَ الْحَآجِّ وَ عِمَارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ كَمَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْأَخِرِ وَ جَاهَدَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَوُونَ عِندَ اللَّهِ وَ اللَّهُ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ » (456). آيا آبيارى حاجيان و آباد كردن مسجد الحرام را مانند كسى قرار مى دهيد كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و در راه خدا جهاد كرده . اينها با هم نزد خدا برابر نيستند و خدا مردم ستمگر را هدايت نمى كند . 2 - عن سلمان فارسى و مقداد و أبى ذر قالوا : انّ رجلاً فاخر عليّاً عليه السلام . فقال له رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : - يا علىّ - فاخر أهل الشرق والغرب والعجم والعرب . فأنت أقربهم نسبا (457). ترجمه : از سلمان فارسى و مقداد و أبوذر نقل شده كه : روزى مردى با حضرتِ على عليه السلام مفاخره كرد . پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله به او فرمودند : يا على، با اهل شرق وغرب و عجم و عرب مفاخره كن، كه تو از نظر نسب به من از همه نزديكترى . و همين روايت را با اختلافِ تعبير، علّامه مجلسى رحمه الله ذكر نموده است (458). 3 - حضرت على عليه السلام در حضور عمر به مفاخره پرداخته، فرمودند : اللَّه اكرمنا بنصر نبيه و بنا اقام دعائم الإسلام و بنا اعزّ نبيه و كتابه و اعزّنا بالنّصر و الاقدام في كل معترك تطير سيوفنا منه الجماجم عن فراخ الهام و يزورنا جبريل في أبياتنا بفرائض الإسلام و الأحكام فنكون اوّل مستحلّ حلّه و محرم للَّه كل حرام نحن الخيار من البرية

كلّها و نظامها و زمام كل زمام (459). ترجمه : خداوند، ما را به خاطر يارى كردن پيغمبرش گرامى داشت، و به وسيله ما پايه هاى اسلام سرپا شد . و به وسيله ما خداوند پيغمبر صلى الله عليه وآله وكتابش را عزيز كرد، و ما را هم به خاطر يارى و اقدام به كارها عزيز كرده . به وسيله ما درمعركه جنگ شمشيرها كاسه هاى سر دشمنان را از روى مغز كله ها مى پراند . و جبريل در خانه هاى ما به زيارت ما مى آيد، با آوردن واجبات و احكام اسلام ؛ ما اوّل كسانى بوديم كه حلال خدا را حلال ، و حرام خدا را حرام مى دانستيم . ما از همه مردم بهتريم ، ما عامل نظام جامعه و سردمداران جامعه مى باشيم . 4 - معاويه به حضرت على عليه السلام نامه نوشت، و در ضمن نامه نوشته بود : « نحن بنو عبد مناف و ليس لبعضنا فضل على بعض ». ترجمه : ما همه فرزندان عبد مناف هستيم، و هيچ يك بر ديگرى برترى نداريم . حضرت على عليه السلام در جواب نوشتند : « و أمّا قولك « إنّا بنو عبد مناف ليس لبعضنا فضل على بعض »، فكذلك نحن . ولكن ليس اُميّة كهاشم و لا حرب كعبد المطلب و لا أبوسفيان كأبي طالب و لا الطليق كالمهاجر و لا المنافق كالمؤمن و لا المبطل كالمحقّ . في أيدينا فضل النبوّة الّتي مَلِكنا بها العرب و استعبدنا بها العجم، والسّلام » (460). ترجمه : ما هم فرزندان عبد منافيم ؛ ولكن ( جدّ بزرگ شما ) اميّه ، مانند ( جدّ بزرگ ما

) هاشم نبود ؛ ( جدّ شما ) حرب ، مانند ( جدّ ما ) عبدالمطلب نبود ؛ ( پدر تو ) ابوسفيان، مانند ( پدر من ) ابوطالب نبود ؛ آزاد شده ( كه شما هستيد )، مانند ( ما كه ) مهاجر هستيم ، نيستيد ؛ منافق ( كه شما هستيد ) ، مانند ( ما كه ) مؤمن هستيم، نيستيد ؛ ( شما كه ) بر باطل هستيد، مانند ( ما كه ) بر حقّيم، نيستيد ؛ ما از فضيلت نبوّت برخورداريم، كه با داشتن اين فضيلت، صاحب اختيار عرب شديم و عجم را به بند كشيديم . 5 - حضرت على عليه السلام خطبه اى دارند به نام «خطبة الافتخار»، در آنجا مى فرمايند : « أنا كسرت الأصنام، أنا رفعت الأعلام، أنا بنيت الإسلام - إلى آخر الخطبة - » (461). ترجمه : من بودم كه بتها را شكستم، من بودم كه پرچم اسلام را به اهتزاز درآوردم، من بودم كه اساس اسلام را پايه گذارى كردم ... . 6 - مفاخره مهاجرين و انصار و حضرت على عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام در روز شورى و غيره (462). 7 - مفاخره حضرت على عليه السلام و حضرت فاطمه عليها السلام (463). 8 - مفاخره اميرالمؤمنين عليه السلام با فرزندشان حضرت حسين عليه السلام (464). 9 - مفاخره حضرت زهرا عليها السلام با عايشه (465). 10 - مفاخره امام حسن عليه السلام با معاويه و مروان و مغيره و وليد و عتبه بن ابى سفيان (466). 11 - مفاخره جبرئيل و اسرافيل (467) ؛ و موارد ديگر ... . 12 -

« و في كتاب المناقب لابن شهر آشوب : أبو محمّد الفحام قال : سأل المتوكل ابن الجهم : مَن أشعر الناس ؟ فذكر شعراء الجاهلية والاسلام، ثمّ انّه سأل أبا الحسن . فقال: الحمانى حيث يقول : لقد فاخرتنا من قريش عصابة بمدّ خدود و امتداد أصابع فلما تنازعنا المقال قضى لنا عليهم بما نهوى نداء الصوامع ترانا سكوتا و الشهيد بفضلنا عليهم جهير الصوت في كلّ جامع فانّ رسول اللَّه أحمد جدّنا و نحن بنوه كالنجوم الطوالع قال : و ما نداء الصوامع يا أبا الحسن ؟ قال : أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه . محمّد، جدّي أم جدّك ؟ فضحك المتوكّل ثمّ قال : هو جدّك لاندفعك عنه » (468). ترجمه : متوكّل از على بن جهم پرسيد : بهتر از همه مردم چه كسى شعر مى سرود ؟ او بعضى از شعراى جاهليّت و عدّه اى از شعراى اسلام را نام برد . متوكّل توجّهى نكرد و رو به امام هادى ( أبا الحسن عليه السلام ) كرد و همان سؤال را از حضرت پرسيد ؟ حضرت هادى عليه السلام فرمودند : بهترين شاعر حمّانى ( أبو زكريا يحيى بن عبدالحميد بن عبدالرّحمن كوفى ) است (469)، آنجا كه مى گويد : از ميان قبيله قريش گروهى به ما فخر فروشى كردند، به زيبايى صورت و درازى انگشتان ؛ وقتى كه ما طرح دعوى كرديم ، به نفع ما و بر زيان ايشان حكم شد به خاطر علاقه به اذان ؛ تو ما را ساكت مى بينى، در حالى كه گواه بر فضيلت ما برآنها آواى بلند (

اذان ) در ( مناره هاى ) مساجد است . به راستى رسول خدا احمد صلى الله عليه وآله جدّ ما است و ما فرزندان او همچون ستارگان درخشانيم . متوكّل پرسيد : « نداء الصوامع » چيست ؟ فرمود : أشهد أن لا إله إلّا اللَّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه صلى الله عليه وآله . محمّد صلى الله عليه وآله جدّ من است يا جدّ تو ؟ متوكّل گفت : بى شكّ جدّ تو است، ما شما را از او دفع نمى كنيم . جواب : آنچه با مراجعه به آيات و روايات در جواب اين سؤال به نظر مى رسد، آن است كه : در اسلام فخر فروشى و مباهاتِ به مردم كه ناشى از خود بزرگ بينى و تكبّر است ، ممنوع شناخته شده، خصوصاً اگر پايگاه افتخار امرى، موهوم و غيرواقعى باشد، مانند دارا بودن مال ، يا داشتن آباء و عشيره متعين و بزرگ . زيرا هم وسيله ابراز كبرِ فخر كننده، هم موجب تحقير مردم و كوچك شمردن آنان است، و اين هر دو امر، در تعاليم اسلام ممنوع است . ولى اگر مفاخره به منظور بيان فضائل و ذكر ارزشهاى واقعى است و از انگيزه كبر و خود بزرگ بينى، خود پسندى و جاه طلبى به دور است، نه تنها هيچ منعى ندارد، كه شايد در پاره اى از موارد، مفاخره لازم و واجب باشد . مانند خطبه امام سجاد عليه السلام در مسجد اموى دمشق . شاهد بر اين مدّعى، آيات كريمه قرآن است كه هر كجا از « فخور » ( فخر كننده ) مذمّت شده، با قيد «

مختال » ( متكبّر ) ذكر شده است : « اِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ مَن كَانَ مُخْتَالًا فَخُورًا » (470). « وَ اللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ » (471). و تفاخر به عنوان يكى از مظاهر زندگى مادّى دنيوى مطرح شده : « اعْلَمُواْ أَنَّمَا الْحَيَوةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِينَةٌ وَ تَفَاخُرُ بَيْنَكُمْ وَ تَكَاثُرٌ فِى الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلَادِ » (472). در نتيجه، مى فهميم كه تفاخرِ مذموم آن تفاخرى است كه انگيزه مادّى و دنيوى داشته باشد . « و عن جابر بن عبداللَّه - رضى اللَّه عنهما - قال : كان لآل رسول اللَّه صلى الله عليه وآله خادم تخدمهم يقال لها : « بريرة » ، فلقيها رجل فقال لها : - يا بريرة - غطّى شعيفاتك ، فانّ محمداً صلى الله عليه وآله لن يغنى عنك من اللَّه شيئا . قالت : فأخبرت النّبى صلى الله عليه وآله، فخرج يجرّ رداءه مُحمارّه و جنتاه . و كنّا معشر الانصار نعرف غضبة بجرّ ردائه و حمرة و جنيته . فأخذنا السلاح ثمّ أتيناه فقلنا : - يا رسول اللَّه - مُرنا بما شئت .

والّذى بعثك بالحقّ نبيّاً، لو أمرتنا بآبائنا و أمهاتنا و أولادنا لمضينا لقولك فيهم . ثمّ صعد المنبر فحمد اللَّه و أثنى عليه ثمّ قال : من أنا ؟ قالوا : أنت رسول اللَّه . قال : نعم، ولكن من أنا ؟ قلنا : محمّد بن عبداللَّه ، بن عبد المطلب ، بن هاشم ، بن عبد مناف . قال صلى الله عليه وآله : أنا سيّد ولد آدم و لا فخر و أوّل من ينفض التراب

عن رأسه و لا فخر و أوّل داخل الجنّة و لا فخر و صاحب لواء الحمد و لا فخر و في ظلّ الرّحمن يوم لا ظل إلا ظله و لا فخر . ما بال أقوام يزعمون ان رحمى لا تنفع . بل تنفع حتّى تبلغ حكم و « حاء » ( و هم إحدى قبيلتين من اليمن ). إنّى لأشفع، فأشفع، حتّى إن من أشفع له ليشفع فيشفع . حتّى إن إبليس ليتطاول طمعاً في الشفاعة » (473). ترجمه : از جابر بن عبداللَّه انصارى مروى است كه رسول اللَّه صلى الله عليه وآله كنيزى داشتند به نام « بريرة » كه پيوسته در خدمت آن بزرگوار بود . پس مردى به او رسيد و گفت : اى بريرة، موهاى پراكنده خود را بپوشان، كه پيغمبر كيفر هيچ گناهى را از تو دفع نمى كند . جابر گفت : من اين خبر را به پيغمبر صلى الله عليه وآله رساندم . پيغمبر خدا در حالى كه عبايش به زمين مى كشيد وهر دوگونه آن بزرگوار سرخ شده بود، خارج شد، و ما انصار چون از كشيده شدن عباى آن حضرت و سرخ شدن گونه هايش غضب وى را مى شناختيم ، سلاح جنگ برداشتيم و خدمت آن بزرگوار رسيديم و عرض كرديم : اى رسول خدا، به هر چه خواهى فرمان بده، به آن خدايى كه تو را به حقّ برانگيخته سوگند كه اگر دستورى ، حتّى در مورد پدران و مادران و فرزندانمان صادر فرمايى، اجرا خواهيم كرد . سپس پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله به منبر رفتند و پس از حمد و ثناى الهى فرمودند : من

كيستم ؟ اصحاب گفتند : شما رسول خدا هستى . فرمود : آرى ، ولكن بگوئيد من كيستم ؟ گفتيم : محمّد بن عبداللَّه بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف . فرمود : من سيّد فرزندان آدمم، ولى فخر هم نمى كنم . من اوّل كسى هستم كه روز حشر خاك از سر او مى ريزد ، ولى فخر نمى كنم . من اوّل كسى هستم كه داخل در بهشت مى شوم ، ولى فخر نمى كنم . من صاحب لواء و پرچم حمد هستم، ولى فخر نمى كنم . من زير سايه رحمان هستم، روزى كه هيچ سايه اى بجز سايه او نيست، ولى فخر نمى كنم . چه گمان مى برند قوم و جماعتى كه مى گويند : خويشاوندى با من سودى ندارد؛ بلكه خويشاوندى با من سودمند است، حتّى براى قبيله « حاء »، كه يكى از دو قبيله اى هستند كه در يمن زندگى مى كنند . همانا من شفاعت مى كنم و شفاعتم پذيرفته مى شود، حتّى كسانى كه من آنان را شفاعت كرده ام، آنها هم شفاعت مى كنند ، و شفاعت آنها هم پذيرفته مى شود تا جايى كه ابليس هم، به اميد شفاعت گردن مى كشد . « عن أبي جعفر عليه السلام قال : جلس جماعة من أصحاب رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ينتسبون ويفتخرون، و فيهم سلمان رحمه الله . فقال عمر : ما نسبك أنت يا سلمان ؟ و ما أصلك ؟ فقال : أنا سلمان بن عبداللَّه كنت ضالًّا فهداني اللَّه بمحمّد عليه السلام و كنت عائلاً فأغناني اللَّه بمحمّد عليه السلام و كنت مملوكاً فأعتقني اللَّه بمحمّد عليه السلام فهذا حسبي و نسبي يا عمر » (474). ترجمه

: از امام محمّد باقر عليه السلام روايت شده كه آن حضرت فرمود : عدّه اى از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وآله نشسته بودند و نسبهاى خود را برمى شمردند و به آن افتخار مى نمودند، و در ميان آنها سلمان رحمه الله هم بود . عمر رو كرد به سلمان و گفت : اى سلمان ، نسب و نژاد تو چيست ؟ سلمان گفت : من سلمان بنده خدايم ، من گمراه بودم، خدا مرا به وسيله محمّد هدايت فرمود ؛ و درويش و بينوا بودم، خدا مرا به وسيله محمّد بى نياز نمود . و نيز بَردِه بودم، خدا مرا بوسيله محمّد آزاد ساخت ؛ اينها حسب و نسب من است، اى عمر . ملاحظه كنيد كه عمر و اصحابى كه آنجا حضور داشتند، متّكى به نسب و نژادِ فاسد خويش بودند و سلمان متّكى به ارزشهاى معنوى و ارتباط با پيغمبر صلى الله عليه وآله . و اگر تقوا و معنويّات، نباشد، امتيازات ديگر، فاقد ارزش است . « عن أبي عبداللَّه عليه السلام : أتى رسول اللَّه صلى الله عليه وآله رجل فقال : يا رسول اللَّه أنا فلان بن فلان - حتّى عدّ تسعة - . فقال له رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أما إنّك عاشرهم في النار » (475). ترجمه : مردى شرفياب محضر رسول اكرم صلى الله عليه وآله شد و عرض كرد : اى رسول خدا ، من فلانى پسر فلانى هستم ؛ و پدران خود را تا نه پشت شمرد ، پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله فرمودند : تو دهمى آنها هستى، كه همه در

آتش هستيد . او در مفاخره پدرانى را معرّفى مى كند كه همه به خاطر بى دينى و بى تقوايى محكوم به آتش اند . در اين صورت مفاخره كننده اى كه آنها را مايه افتخار خود مى داند ، او نيز به حكم پيغمبر صلى الله عليه وآله، محكوم به آتش است . « أبو عبداللَّه عليه السلام قال : افتخر رجلان عند أميرالمؤمنين عليه السلام . فقال عليه السلام : أتفتخران بأجساد بالية، و أرواح في النار ؟ » (476). ترجمه : دو نفر خدمت حضرت على عليه السلام مفاخره مى كردند . حضرت فرمودند : آيا به اجساد پوسيده و روحهايى كه در آتش اند، افتخار مى كنيد ؟ ( يعنى اگر به اجسادشان مى باليد، كه پوسيده است و اگر به ارواحشان مباهات مى كنيد، كه در آتش است ). در اين موارد، علّت آنكه افتخار كننده مورد نكوهش قرار مى گيرد، آن است كه پدرانى را كه هيچ ارزش اسلامى ندارند، موجب افتخار خود مى داند . و در روايات ديگر، مشاهده مى كنيم ، كه در حقيقت، انگيزه غلطِ مفاخره است كه باعث و موجب ممنوعيّت اظهار و ابراز آن مى باشد : « قال على عليه السلام : ما لإبن آدم و الفخر ؟! أوّله نطفة ، و آخره جيفة ، لا يرزق نفسه ، و لايدفع حتفه » (477). ترجمه : پسر آدم را چه مناسبتى است كه فخر كند و يا ناز نمايد . كه اوّل او منى، و آخر او مردار بد بو است ! نه خود را روزى مى دهد و نه مرگ خويش را دفع مى نمايد . و حضرت على عليه السلام در مذمّت شيطان فرمود : « إعترضته

الحميّة، فإفتخر على آدم، بخلقه » (478). ترجمه : ( پس شيطان ) به آفرينش خود بر آدم فخر و نازش نمود . « عن أبي جعفر عليه السلام قال : عجباً للمختال الفخور ! و انّما خلق من نطفة ثمّ يعود جيفة و هو فيما بين ذلك لا يدرى ما يصنع به » (479). ترجمه : از امام باقر عليه السلام نقل شده كه فرمود : شگفتا از متكبّر فخر فروش ، در حالى كه از نطفه آفريده شده ، سپس به صورت مردار مى شود . و در بين اين دو حالت نمى داند با او چه خواهند كرد . از بحثهاى گذشته نتيجه مى گيريم كه مفاخره در دو صورت ممنوع و مورد نكوهش قرار گرفته، و موجب انحطاط اخلاقى است : 1 - در صورتى كه در مفاخره، به چيزهايى استناد شود كه از نظر اسلامى هيچ گونه ارزش معنوى ندارد . 2 - در صورتى كه انگيزه آن كبر و خودخواهى و خودپرستى و تفوق بر ديگران و خود محورى و تحقير انسانها باشد . براى همين جهت است كه غالباً در كلمه « فخر »، تكبّر، تضمين شده است . از پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله نقل شد كه فرمود : « أنا سيّد ولد آدم، و لا فخر » (480). ترجمه : من بزرگ فرزندان آدم هستم ، و خود خواهى و كبرى هم ندارم ؛ كه حديث آن گذشت .

و امّا پيوند سببى و آثار آن

در قرآن كريم چنين مى خوانيم : « يَا نِسَآءَ النِّبِىِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِّنَ النِّسَآءِ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ » (481). اى زنان پيغمبر، شما همانند ديگر زنان نيستيد اگر تقوا را

پيشه كنيد . باز در آيات ديگر مى خوانيم : « يَا نِسَآءَ النَّبِىِّ مَن يَأْتِ مِنكُنَّ بِفَاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ يُضَاعَفْ لَهَا الْعَذَابُ ضِعْفَيْنِ وَ كَانَ ذَلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيرًا * وَ مَن يَقْنُتْ مِنكُنَّ للَّهِ ِ وَ رَسُولِهِ وَ تَعْمَلْ صَالِحًا نُّؤْتِهَآ أَجْرَهَا مَرَّتَيْنِ وَ أَعْتَدْنَا لَهَا رِزْقًا كَرِيمًا » (482). اى همسران پيغمبر! هركدام از شما گناه آشكار وفاحشى مرتكب شود، عذاب او دو چندان خواهد بود ، و اين براى خدا آسان است ، و هركس از شما براى خدا و پيامبرش خضوع كند و عمل صالح انجام دهد، پاداش او را دو چندان خواهيم ساخت و براى او روزى بسيار نيكو مهيّا ساخته ايم . و در سوره « احزاب » آمده : « النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْوَاجُهُ أُمَّهَاتُهُمْ » (483). پيغمبر نسبت به مؤمنين از خود آنها اولى تر است، و همسران او مادران مؤمنين محسوب مى شوند .

امّا از نظر روايات

پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله در خطبه تزويج حضرت فاطمه عليها السلام بالاى منبر چنين فرمودند : « الحمد للَّه المحمود بنعمته، ... ؛ انّ اللَّه جعل المصاهرة نسبا لاحقاً و أمراً معترضا و شجّ به الارحام و الزمها الانام، قال اللَّه تعالى : « و هو الّذى خلق من الماء بشراً فجعله نسباً و صهراً » (484) » (485). ترجمه : حمد خدائى را كه به خاطر نعمتهايش مورد ستايش قرار مى گيرد ؛ خداوند پيوند زناشويى را وسيله ارتباط آيندگان ( به گذشتگان ) قرار داد و آن را حدّ وسط ( بين گذشته و آينده ) قرار داده و بدين وسيله رحمها را به يكديگر پيوند داد و ازدواج را بر

آنها لازم كرد .

خداوند مى فرمايد : « واو كسى است كه از آب، بشر را آفريد و آن را نسب وسبب قرار داد ».

و امّا پيوند مكتبى

( كه مولود تبعيّت فكرى و اخلاقى و عملى است ) خداوند متعال مى فرمايد : « وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ أَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ مَآ أَلَتْنَاهُم مِّنْ عَمَلِهِم مِّن شَىْ ءٍ كُلُّ امْرِى ءِ بِمَا كَسَبَ رَهِينٌ » (486). كسانى كه ايمان آوردند و فرزندانشان آنان را پيروى كردند در ايمان ، ما آنها را به پدرانشان رسانيديم و از كردارشان چيزى نكاستيم . كه هر كسى در گرو كارى است كه كرده است . و نيز مى فرمايد : « وَ السَّابِقُونَ الْأَوَّلُونَ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ وَ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُم بِإِحْسَانٍ رَّضِىَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُواْ عَنْهُ وَ أَعَدَّ لَهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِى تَحْتَهَا الْأَنْهَارُ خَالِدِينَ فِيهَآ أَبَداً ذَلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ » (487). پيشوايان پيشينيان از مهاجرين و انصار و كسانى كه از آنان به نيكوكارى پيروى كرده اند، خداوند از آنها خوشنود و آنها هم از خداوند خوشنودند . و خداوند براى آنها بهشتهايى آماده كرده ، كه جويها از زير درختان آن روان است و در آن پاينده و جاويدند . اين است رستگارى بزرگ . در سوره ابراهيم، از حضرت ابراهيم نقل فرموده كه گفت : « فَمَن تَبِعَنِى فَإِنَّهُ مِنِّى وَ مَنْ عَصَانِى فَإِنَّكَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ » (488). پس كسى كه از من پيروى كند، از من است و كسى كه نافرمانى مرا كند، پس خدايا تو بخشنده و مهربانى . در سوره آل عمران آمده : « إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هَذَا النَّبِىُّ وَالَّذِينَ

ءَامَنُواْ وَ اللَّهُ وَلِىُّ الْمُؤْمِنِينَ » (489). نزديك ترين افراد به ابراهيم كسانى هستند كه او را پيروى كردند . و اين پيغمبر ( محمّد صلى الله عليه وآله ) و كسانى كه به او ايمان آوردند ؛ و خداوند ولىّ مؤمنين است . طالوت به لشكريان خود گفت : كسانى كه به دستور من عمل كنند و از نهر نخورند، از من مى باشند، و اگر نه از من نيستند : « فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِاْلْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُم بِنَهَرٍ فَمَن شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّى وَ مَن لَّمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّى إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةَ بِيَدِهِ » (490). وقتى طالوت لشكر خود را جدا كرد ، گفت : (اى لشكر)، خداوند شما را با نهرى ( از آب ) آزمايش خواهد كرد . كسى كه از آن بياشامد از من نيست . و كسى كه از آن نخورد، مگر يك پيمانه از دست خود، او از من است .

امّا از نظر روايات

« قال على عليه السلام : إن أولى الناس بالانبياء أعلمهم بما جاؤا به . ثمّ تلا : « إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هَذَا النَّبِىُّ وَ الَّذِينَ ءَامَنُواْ ». ( ثمّ قال : ) إن وليّ محمّد من أطاع اللَّه و إن بَعُدَت لُحمته . و إنّ عدوّ محمّد من عصى اللَّه و إن قربت قرابته » (491). ترجمه: نزديك ترين مردم به پيغمبران، داناترين ايشانند به آنچه را آنان آورده اند. سپس آيه « إن أولى ... » را تلاوت فرمود . و سپس فرمود : دوست و نزديك ترين افراد به محمّد كسى است كه خدا را فرمان برد، اگر چه خويشى او با

پيغمبر دور هم باشد . و دشمن محمّد كسى است كه خدا را فرمان نبرد اگر چه خويشاوندان نزديك او باشد . در تفسير « نورالثّقلين » آمده : « عن محمّد الحلبي عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : من اتقى اللَّه منكم و اصلح فهو منا أهل البيت، قال : منكم أهل البيت ؟ قال : منا أهل البيت، قال فيها ابراهيم : « فمن تبعنى فانّه مني ». قال عمر بن يزيد : قلت له : من آل محمّد ؟ قال : أي واللَّه من آل محمّد [ أي واللَّه من آل محمّد ] من أنفسهم . أما تسمع اللَّه يقول : « ان أولى الناس بإبراهيم لَلَّذين اتبعوه » . و قول ابراهيم : « فمن تبعني فإنّه مني » » (492). ترجمه : محمّد حلبى از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمودند : كسى كه از شما صالح و داراى تقوا باشد، از ما اهل بيت است . حلبى گفت : از شما اهل بيت است ؟ فرمود : آرى، از ما اهل بيت است . در اين مورد حضرت ابراهيم فرمود : هركس از من پيروى كند از من است . عمر بن يزيد گفت : به آن حضرت عرض كردم ، منظور اين است كه از آل محمّد صلى الله عليه وآله است ؟ فرمود : آرى، به خدا قسم از خود آل محمّد است . آيا نشنيده اى كه خداوند مى فرمايد : « نزديك ترين افراد به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى مى كنند » ؟ و گفتار حضرت ابراهيم را كه فرمود :

« هركس مرا تبعيّت كند او از من است ». حضرت على عليه السلام در مورد محمّد بن ابى بكر فرمودند ( پس از اينكه به شدّت در مرگ او ناراحت بودند ) : « ما يمنعنى ؟ انّه كان لى ربيباً و كان لبنىّ أخا و كنت له والداً اعدّه ولداً » (493). ترجمه : چه چيز مى تواند مرا از عزادارى براى او باز دارد ؟! او پسر زن من بود و برادر پسران من بود و من براى او پدر بودم و او را فرزند خود به حساب مى آوردم . و مى فرمود : « هو ابني من ظهر أبي بكر » (494). ترجمه : او فرزند من، از پشت ابوبكر بود . روايات زيادى وجود دارد كه با كلمه « منّى، يا منّا، يا ليس منّى، يا ليس منّا »، پيوند مكتبى و تبعيّت را نفى يا اثبات كرده اند . پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله در مورد حضرت على عليه السلام فرمودند : « علىّ منّى و أنا منه » (495). ترجمه : على از من است و من از اويم . و يا فرمودند : « حسين منّى و أنا من حسين » (496). ترجمه : حسين از من است و من از اويم . و در مورد سلمان، رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله به ابى ذر فرمود : « انّ سلمان منّا أهل البيت ». ترجمه : همانا سلمان از ما اهل بيت است . در تفسير فرات كوفى آمده : « عن خيثمة الجعفي قال : دخلت على أبي جعفر عليه السلام فقال : يا خيثمة أبلغ

موالينا منّا السلام و أعلمهم انّهم لم ينالوا [ أ : لاينالون ] ما عنداللَّه إلّا بالعمل . و قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : سلمان منّا أهل البيت . إنّما عني بمعرفتنا و إقراره بولايتنا » (497). ترجمه : خيثمه جعفى گفت : وارد شدم بر جعفر بن محمّد ( الصادق عليه السلام ) فرمود : اى خيثمه، سلام مرا به دوستانمان برسان و به آنها اعلام كن كه آنها به مقام قرب نمى رسند مگر با عمل . و پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : سلمان از ما اهل بيت است . و منظورِ آن حضرت اين بوده كه او به خاطر شناخت ما و اقرارش به ولايت ما ، از ما اهل بيت قلمداد شده است . شيخ مفيد رحمه الله در كتاب « الاختصاص » آورده : « عن محمّد بن مسلم ، عن أبي جعفر محمّد بن علي الباقر عليهما السلام قال : سمعت جابربن عبداللَّه الانصاري يقول : سألت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله عن سلمان الفارسي ؟ فقال صلى الله عليه وآله : سلمان بحر العلم لا يقدر على نزحه . سلمان مخصوص بالعلم الاوّل والآخر ، أبغض اللَّه من أبغضه ، و أحبّ من أحبّه .

قلت : فما تقول في أبي ذر ؟ قال : و ذاك منّا، أبغض اللَّه من أبغضه، و أحبّ اللَّه من أحبّه . قلت : فما تقول في المقداد ؟ قال : و ذاك منّا، أبغض اللَّه من أبغضه، وأحبّ اللَّه من أحبّه . قلت : فما تقول في عمّار ؟ قال : و ذاك منّا ، أبغض اللَّه من أبغضه

، و أحبّ من أحبّه . قال جابر : فخرجت لأبشّرهم . فلمّا ولّيت ، قال : إليّ إليّ - يا جابر - و أنت منّا أبغض اللَّه من أبغضك، و أحبّ من أحبّك » (498). ترجمه : محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السلام روايت كرد كه آن حضرت فرمود : من از جابر بن عبداللَّه انصارى شنيدم كه مى گفت : از پيغمبر صلى الله عليه وآله سؤال كردم از سلمان فارسى ؟ فرمود : سلمان درياى علم است كه كسى قادر نيست بر كشيدن آب آن . سلمان به علم اوّل و آخر اختصاص داده شده ، خدا دشمن دارد دشمنش را ودوست دارد دوست او را . گفتم درباره ابى ذر چه مى فرماييد ؟ فرمود : او از ما است، خدا دشمن مى دارد دشمنانش را، و دوست دارد دوستانش را . گفتم درباره مقداد چه مى فرماييد ؟ فرمود : او از ما است، خدا دشمن مى دارد دشمنان او را ودوست دارد دوستانش را . گفتم در مورد عمّار چه مى فرماييد ؟ فرمود : او از ما است ، خدا دشمن مى دارد دشمنان او را و دوست دارد دوستانش را . جابر گويد : از خدمت حضرت بيرون شدم كه به آنان بشارت بدهم، در هنگام خروج، حضرت صدا زدند : جابر، بيا به سوى من، بيا به سوى من . و فرمود : تو از ما هستى، خدا دشمن دارد دشمنان تو را و دوست دارد دوستان تو را . و همچنين مى نويسد : « قال : جرى ذكر سلمان وذكر جعفر الطيّار بين يدي جعفربن محمّد - صلى اللَّه عليهم -

و هو متّكى ء، ففضّل بعضهم جعفراً عليه و هناك أبو بصير . فقال بعضهم : إنّ سلمان كان مجوسياً ثمّ أسلم. فأستوى أبو عبداللَّه عليه السلام جالساً مغضباً و قال : يا أبابصير جعله اللَّه علوياً بعد أن كان مجوسياً و قرشياً بعد أن كان فارسياً، فصلوات اللَّه على سلمان » (499). ترجمه : در حضور امام صادق عليه السلام از سلمان و جعفر طيار سخن به ميان آمد، و آن بزرگوار تكيه كرده بود ؛ بعضى جعفر را از سلمان برتر شمردند ، و ابوبصير هم درآنجا بود . يكى از حضّار گفت : سلمان نخست مجوسى بود و سپس اسلام آورد . حضرت صادق عليه السلام بلند شدند و به حالت غضب نشستند، و فرمودند: اى ابابصير، خداوند او را علوى قرار داد پس از اينكه مجوسى بود و قرشى قرار داد پس از آنكه فارسى بود، درود خدا بر سلمان . ودر مورد كسانى كه يا از نظر فكرى يا عملى، پيروى از اهل بيت عليهم السلام نداشته اند، فرموده اند : 1 - قال الرضا عليه السلام : ليس منّا من زعم أن اللَّه عزّوجلّ جسم (500). ترجمه : كسى كه معتقد باشد كه خدا جسم است، از ما نيست . 2 - قال علىّ بن الحسين عليهما السلام : ... نحن نور لمن تبعنا، و نور لمن اقتدى بنا . من رغب عنّا ليس منّا، و من لم يكن معنا فليس من الإسلام في شى ء (501). ترجمه : ما نوريم براى كسانى كه از ما پيروى مى كنند، و نوريم براى كسانى كه به ما اقتداء مى كنند . و كسانى كه به ما تمايل ندارند،

از ما نيستند، و كسانى كه با ما نباشند، سهمى از اسلام ندارند . 3 - قال الصادق عليه السلام : ليس منّا من لم يؤمن بكرتنا و [ لم ] يستحل متعتنا (502). ترجمه : كسانى كه ايمان به رجعت ما ندارند، و متعه اى را كه ما حلال مى دانيم، حلال نمى دانند، از ما نيستند . 4 - قال عليه السلام : ... ليس منّا من لم يملك نفسه عند الغضب (503). ترجمه : كسى كه هنگام خشم بر خود مسلّط نباشد، از ما نيست . 5 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ليس منّا من خان بالأمانة (504). ترجمه : كسى كه در امانت خيانت كند، از ما نيست .

6 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ليس منّا من يحقّر الأمانة حتّى يستهلكها إذا استودعها، و ليس منّا من خان مسلماً في أهله و ماله (505). ترجمه : رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود : هركس امانتى را به وديعت گرفته، كوچك بشمارد تا از بين برود، از ما نيست . و هركس به خانواده و مال مسلمانى، خيانت كند، از ما نيست . 7 - عن موسى بن جعفرعليهما السلام قال: ليس منّا من ترك دنياه لدينه، أوترك دينه لدنياه(506). ترجمه : هركس دنياى خود را به خاطر دين، يا دين خود را به خاطر دنيا ترك كند، از ما نيست . 8 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله: ليس منّا من لم يرحم صغيرنا، و يوقّر كبيرنا و يعرف حقّنا (507). ترجمه : كسى كه به اطفال صغير ما ترحّم نكند، و به

پيران ما احترام نگذارد و حقّ ما را نشناسد، از ما نيست . 9 - عن أبي الحسن موسى عليه السلام قال : ليس منّا من لم يحاسب نفسه في كل يوم ، فإن عمل خيرا استزاد اللَّه منه ، و حمد اللَّه عليه . و إن عمل شرا سيّئة استغفر اللَّه منه و تاب إليه (508). ترجمه : از موسى بن جعفر عليهما السلام روايت شده كه فرمود : از ما نيست كسى كه هر روز از خود حسابرسى نكند . و اگر عمل خيرى كرده، از خدا بخواهد كه به او توفيق دهد كه بيشتر كار خير انجام دهد و حمد خدا را به جا آورد . و اگر بد كرده، از خدا طلبِ آمرزش كند و توبه نمايد . 10 - قال الرضا عليه السلام : ليس منّا من لم يؤمنه جاره يوائقه (509). ترجمه : كسى كه همسايگانش از شرّ او در امان نباشند، از ما نيست . 11 - قال الرضا عليه السلام : ليس منّا من غش مسلماً و ليس منّا من خان مسلماً (510). ترجمه : كسى كه با مسلمانان صادقانه و خالصانه رفتار نكند، از ما نيست ؛ و كسى كه به مسلمانى خيانت كند، از ما نيست . 12 - قال الرضا عليه السلام : ليس منّا من غش مؤمناً أو ضرّه أو ماكره (511). ترجمه : كسى كه با مؤمنان خالصانه رفتار نكند يا زيانى به آنان رساند يا با آنان حيله گرى كند، از ما نيست . 13 - قال الصادق عليه السلام : إنّ أبغضكم إليّ المترأّسون المشاؤون بالنمائم ، الحسدة لإخوانهم، ليسوا منّي

و لا أنا منهم (512). ترجمه : كسانى كه بيش از همه مورد خشم من هستند، كسانى هستند كه رياست طلبند ، و افرادى كه سخن چينى مى كنند و اشخاصى كه نسبت به برادران خود حسد مى ورزند، نه آنها از من اند و نه من از آنها هستم . 14 - قال الصادق عليه السلام : ليس منّا من أذاع حديثنا . فإنّه قتلنا قتل عمد، لا قتل خطأ (513). ترجمه : كسانى كه جريان كار ما را منتشر مى كنند، از ما نيستند ؛ و آنها هستند كه ما را به طور عمد، نه از روى خطا، به كشتن مى دهند . 15 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ليس منّا من ضرب الخدود، و شقّ الجيوب (514). ترجمه : كسانى كه ( در مرگِ بستگان خود ) به صورت مى زنند يا گريبان چاك مى زنند ، از ما نيستند . ( البته در مورد حضرت أبى عبداللَّه عليه السلام استثناء شده است ) (515). 16 - عن أبي الحسن الثالث عن آبائه عن الصادق عليهم السلام قال : ليس منّا من لم يلزم التقية، و يصوننا عن سفلة الرعيّة (516). ترجمه : كسانى كه پيوسته تقيّه نمى كنند ، و ما را از زبان مردم پست، حفظ نمى كنند، از ما نيستند . 17 - قال أبي عبداللَّه عليه السلام : ليس منّا من لم يحسن صحبة من صحبه و مرافقة من رافقه و ممالحة من مالحه و مخالقة من خالقه (517). ترجمه : از ما نيست، كسى با همراهان خود خوش رفتارى نمى كند، و با كسانى كه با او سازش مى كنند، خوب سازش نمى كند، و با كسانى

كه با او شوخى مى كنند ، خوب شوخى نمى كند ، و با كسانى كه با او خوش اخلاقى مى كنند ، خوش اخلاقى نمى كند . سؤال : آيا اگر پيوند مكتبى نبود، پيوند نسبى و سببى اثرى خواهد داشت ؟ جواب : خداوند، پيوند مكتبى را شرط اثر داشتن پيوند نسبى و سببى قرار داده ؛ يعنى هرگاه پيوند مكتبى نباشد، آن دو پيوند هيچ يك، هيچ اثرى نخواهند داشت . در مورد پيوند نسبى خداوند مى فرمايد : « وَ نَادَى نُوحٌ رَّبَّهُ فَقَالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِى مِنْ أَهْلِى وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ وَ أَنتَ أَحْكَمُ الْحَاكِمِينَ * قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ » (518). نوح عرض كرد : پروردگارا، پسر من از خاندان من است و وعده تو ( در مورد نجات خاندانم ) حقّ است و تو از همه حكم كنندگان برترى . خداوند فرمود : او از خاندان تو نيست، زيرا او ( داراى ) عمل غير صالح است . « عن الحسن بن موسى الوشاء البغدادي قال : كنت بخراسان مع علي بن موسى الرضا عليهما السلام في مجلس و زيد بن موسى حاضر قد اقبل على جماعة في المجلس يفتخر عليهم و يقول : نحن . - و ابوالحسن عليه السلام مقبل على قوم يحدّثهم - . فسمع مقالة زيد فالتفت إليه فقال : ... . قال الحسن الوشاء : ثمّ التفت إليّ فقال : يا حسن كيف تقرؤن هذه الآية : « قَالَ يَا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِحٍ » ؟ فقلت : من الناس من يقرء « إِنَّهُ عَمَلٌ

غَيْرُ صَالِحٍ » . ومنهم من يقرء « إِنَّهُ عَمِلَ غَيْرَ صَالِحٍ » . فمن قرء إنّه عملٌ غير صالح نفاه عن أبيه . فقال عليه السلام : كلّا لقد كان إبنه، ولكن لمّا عصى اللَّه عزّوجلّ نفاه عن أبيه . كذا من كان منّا لم يطع اللَّه عزّوجلّ فليس منّا . و أنت إذا أطعت اللَّه فأنت منّا أهل البيت » (519). ترجمه : حسن بن وشاء گفت : من در خراسان با حضرت على بن موسى الرّضا عليه السلام در مجلس او بودم و زيد بن موسى نيز حاضر بود، و در حالى كه روى به جماعت نموده و بر ايشان افتخار كرده ، مى گفت : ما . و حضرت رضا روبروى مردم بود و با ايشان در گفتگو بود كه گفتار زيد را شنيد ، براى همين به او متوجّه شده و فرمود : ... . حسن وشاء گفت : سپس حضرت رو به من فرمود و گفت : اى حسن، شما مردم چگونه آيه « يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِك إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صَالِح » را مى خوانيد ؟ گفتم : بعضى مردم « إِنَّه عَمَلٌ غَيْرُ صَالِح » مى خوانند . و بعضى « إِنَّه عَمِلَ غيرَ صَالِح » مى خوانند . آنها كه « عَمَلٌ غير صَالِح » مى خوانند ، پسر نوح را از نوح نفى مى كند . و حضرت فرمودند : اين طور نيست ؛ بلكه او پسر نوح بوده ولى چون نافرمانى خدا كرد، خداوند او را از نوح نفى فرمود . همچنين كسى كه از فرزندان ما اطاعت خداوند عزّوجلّ را نكند، از ما نيست ؛ وتو اگر

اطاعت خدا را بكنى، تو از ما اهل بيت مى باشى . حضرت على عليه السلام مى فرمايند : أَيُّهَا الْفَاخِرُ جَهْلًا بِالنَّسَبِ إِنَّمَا النَّاسُ لِأُمٍّ وَ لِأَبٍ هَل تَرَاهُم خُلِقُوا مِن فِضَّةٍ أَم حَدِيدٍ أَم نُحاسٍ أَم ذَهَبٍ

هَل تَرَاهُم خُلِقُوا مِن فَضْلِهِم هَل سِوَى لَحْمٍ وَّ عَظْمٍ وَ عَصَبٍ إِنَّمَا الْفَخرُ لِعَقلٍ ثَابِتٍ وَ حَيآءٍ وَ عَفَافٍ وَ أَدَبٍ (520)

ترجمه : اى كسى كه از روى جهل و نادانى به نسب خود مى بالى، ( بدان كه ) همه مردم از يك پدر و مادرند . آيا فكر مى كنى مردم از نقره آفريده شده اند ، يا از آهن و يا مس و يا طلا ؟ آيا چيزى غير از گوشت و استخوان و عصب هست ؟ افتخار، تنها به عقل پايدار و حياء و عفّت و ادب است . و نيز مى فرمايند : كُن اِبْنَ مَن شِئتَ وَ اكْتَسِب أَدَباً يُغْنِكَ مَحْمُودُه عَنِ النَّسَب فَلَيسَ يُغْنِى الحَسِيبَ نِسْبَتُه بِلا لِسَانٍ لَه وَ لا أَدَب اِنَّ الْفَتَى مَنْ يَّقُولُ هَا أَنَا ذا لَيْسَ الْفَتَى مَنْ يَّقُولُ كَانَ أَبِى (521) ترجمه : فرزند هركس مى خواهى باش، تربيت بياموز تا امتيازهاى علم و ادب از خويشاوند بى نيازت سازد . كسى كه شخصيّت خانوادگى دارد، بدون داشتن بيان و تربيت، خويشاوندانش براى او فائده ندارند . جوانمرد كسى است كه بگويد من اين چنين هستم ( و اين امتياز را دارم ) ، نه اينكه بگويد پدرم چنين و چنان بود . « فخر الدنيا بالأموال و فخر الآخرة بالأعمال ». « و الفخر بالهمم العالية لا بالرمم البالية ». و در مورد پيوند سببى در قرآن كريم چنين آمده

: « ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُواْ امْرَأَتَ نُوحٍ وَ امْرَأَتَ لُوطٍ كَانَتَا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَا هُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَيْئاً وَ قِيلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ » (522). خدا براى كافران، زن نوح و لوط را مثال آورد، كه تحت فرمان دو بنده صالح ما بودند و به آن دو ( پيغمبرِ خدا ) خيانت كردند . و آن دو پيغمبر ( با وجودى كه داراى مقام نبوّت بودند ) نتوانستند آنها را از قهر خدا برهانند . و حكم شد آن دو زن را با دوزخيان به آتش در افكنيد . توجّه كنيد به جمله « فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَيْئاً »، كاملاً اين جمله اثبات مى كند كه اگر تبعيّت مكتبى نباشد، ارتباط سببى منشأ هيچ اثرى نخواهد بود . در مناقب ابن شهر آشوب آمده : « دخل زيد بن موسى بن جعفر عليه السلام على المأمون فأكرمه و عنده الرضا عليه السلام فسلم زيدٌ عليه فلم يجبه . فقال : أنا ابن أبيك و لا تردّ عليّ سلامي ! فقال عليه السلام : أنت أخي ما أطعت اللَّه فإذا عصيت اللَّه فلا أخاءَ بيني و بينك » (523). ترجمه : زيد فرزند حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام بر مأمون وارد شد ، مأمون او را گرامى داشت ، در حالى كه حضرت رضا عليه السلام هم نزد مأمون بود . پس زيد به حضرت سلام داد، ليكن حضرت جواب او را نداد . زيد گفت : من فرزند پدر تو هستم و تو جواب سلام مرا نمى دهى ! حضرت فرمودند : تو برادر منى

مادامى كه خدا را اطاعت كنى ، پس همين كه خدا را معصيت كردى ، ديگر ميان من و تو برادرى نيست .

نتيجه

از بحثهاى گذشته به اين نتيجه مى رسيم كه پيوند نسبى منشأ آثارى بس عظيم است و پيوند سببى نيز خواصّى دارد، ولى هر دو در گرو پيوند مكتبى است . « عن سليمان بن جعفر قال : سمعت الرضا عليه السلام يقول : إن علي بن عبداللَّه بن الحسين ابن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام و امرأته و بنيه من أهل الجنة . ثمّ قال : من عرف هذا الأمر من ولد علي و فاطمة عليهما السلام لم يكن كالناس » (524). ترجمه : سليمان بن جعفر گويد : از حضرت رضا شنيدم كه مى فرمود : على بن عبداللَّه بن الحسين بن على بن الحسين بن على بن أبى طالب عليه السلام و همسرش و فرزندانش از اهل بهشتند . سپس فرمود : هركس از فرزندان على و فاطمه عليهما السلام ولايت وامامت را معتقد باشد، با ديگر مردم يكسان نيست . پس اگر اين آثار و خواص را خواستيم ارزيابى كنيم، نبايد منهاى تبعيّت مكتبى ارزيابى كنيم ، بلكه پس از احراز تبعيّت، نوبت به امتيازاتى مى رسد كه از ناحيه پيوندِ نسبى يا سببى براى انسانها حاصل مى شود . بنابراين اگر در حديث آمده كه : « و لا فضل لعربىّ على عجمىّ و لا عجمىّ على عربىّ، و لا أحمر على أسود و لا أسود على أحمر إلّا بالتّقوى » (525) ترجمه: هيچ عربى بر هيچ عجمى و هيچ سفيدى بر هيچ سياهى فضيلت ندارد،

جز به تقوا ؛ بدين معنى است كه منهاى تقوا ، سفيد بودن و عرب بودن امتيازى نيست . خلاصه آنكه ، ادلّه و اخبار پيوند مكتبى ، به اصطلاح، حاكم است نسبت به ادلّه و اخبار مربوط به پيوند نسبى و سببى . و در يك رباعى كه منسوب به « صاحب بن عبّاد » است، چنين آمده : لَعَمْرُك ما الانسان الّا بدينه فلاتترك التقوى اتّكالًا على النّسب لقد رفع الإسلام سلمانَ الفارسى و قد وضع الشرك الشريف أبالهب (526) ترجمه : به جان تو قسم ، انسان، انسانِ كامل نيست مگر به دينش . پس نبايد تقوا را به خاطر اتّكاء به نسب ترك كنى . كه اسلام ، مقام سلمان فارسى را بالا برد . و شرك ، مقام ابولهب را كه از خاندان شريفى بود، پائين آورد .

دو مغالطه بزرگ

1 - پاره اى از كسانى كه در مقام سلبِ هرگونه امتيازى از ذريّه پيغمبر صلى الله عليه وآله مى باشند، هر گاه سخنى از امتيازات نژادى آنها به ميان مى آيد ، بلافاصله به رواياتى مشابه روايتِ : « و لا فضل لعربىّ على عجمىّ و لا عجمى على عربى ، ... » استناد مى كنند . يا آيه : « إنّ أكرمكم عند اللَّه أتقاكم » را مطرح مى سازند . درحالى كه ما اگر خواستيم بدانيم انتساب به پيغمبر صلى الله عليه وآله ، آيا مايه افتخار وعامل برترى آنها بر ديگران است يا نه ؟ بايد در مقام مقايسه، دو فرد يا دو گروه را در نظر بگيريم كه هر دو داراى تقوا هستند و يكى از آنها از ذريّه پيغمبر صلى

الله عليه وآله است وديگرى از ذريّه پيغمبر صلى الله عليه وآله نيست . آن وقت به قضاوت بنشينيم . برمبناى قرآن وروايات حكم كنيم كه آيا وابستگان به پيغمبرصلى الله عليه وآله افضل اند يا نه؟ نه اينكه، در يك طرف يك نفر از ذريّه پيغمبر صلى الله عليه وآله را كه كاملاً بى تقوا است، قرار دهيم و از طرف ديگر، يك فرد با تقوا كه از ذريّه آن بزرگوار نيست، با فرد اوّل مقايسه كنيم . بديهى است كه احدى ذريّه بى تقوا را بر غيرذريّه باتقوا ترجيح نمى دهد . زيرا ما قبلاً گفتيم بى تقوايى پيوند نسبى و سببى را قطع مى كند . 2 - براى سلب امتياز از فرزندان و ذرارى پيغمبر صلى الله عليه وآله به رواياتى تمسّك مى كنند كه مربوط به تساوى حقوق مسلمين در امور مالى است . در حالى كه ممكن است دونفر يا دو گروه از نظر حقوق مالى يكسان باشند، ولى از جهت علم، تقوا، نژاد و فضائلِ نفسانى يكى بر ديگرى تفوق داشته باشد . سلمان و بعضى از منافقينِ صدر اسلام از بيت المال به طور مساوى سهم مى بردند، ولى در مورد سلمان، پيغمبر مى فرمود : « سلمان منّا أهل البيت » . و پيامبر صلى الله عليه وآله در مورد بعضى از منافقين، اجازه نداشت حتّى بر آنها نماز بخواند و بر بالاى قبرِ آنها بايستد : « وَ لَاتُصَلِّ عَلَى أَحَدٍ مِّنْهُمْ مَّاتَ أَبَداً وَ لَاتَقُمْ عَلَى قَبْرِهِ » (527). سؤال : آيا ذرارى حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله و اولاد حضرت فاطمه عليها السلام در صورتى كه واجد صفتِ تقوا باشند، بر

ديگران امتيازى دارند ؟ و آيا ممكن است فضائل پيغمبر صلى الله عليه وآله به آنان سريان و جريان داشته باشد ؟ جواب : از ميان دانشمندان اهل سنّت فردى به نام « محمّد امين ابن عمر، مشهور به ابن عابدين » مجموعه رسائلى دارد به نام « رسائل ابن عابدين » . يكى از رساله هاى اين نويسنده، رساله اى است به نام «العلم الظاهر في نفع النسب الطاهر » . در اين رساله بحثى مبسوط پيرامون اين مطلب دارد، كه : آيا انتساب به رسول اللَّه صلى الله عليه وآله براى فرزندان آن حضرت، سودمند است يا نه ؟ و اثباتاً و نفياً ادلّه مفصّلى را ايراد كرده . و بالاخره او بر اين باور است كه اين پيوند امتيازى براى آنها است و سود هم نصيب آنها خواهد شد . و بعد از ذكر چهارده حديث در اين مورد، مى گويد : « إلى غير ذلك من الأحاديث الواردة في ذلك، مما يشهد بنجاتهم و حسن حالهم ولو عند وفاتهم . و أمّا الآية السابقة فهى واردة في شأن الكفّار، بدليل السباق والسياق، بشهادة ماتقدم من النصوص الدالّة على ان نسبه الشريف نافع لذرّيته الطّاهرة وانّهم اسعد الانام في الدنيا و الآخرة . و لقد أكرم في الدنيا مواليهم حتّى حرم أخذ الزكاة عليهم وما ذلك إلّا لإنتسابهم إليهم ولم يفرق بين طائعهم و عاصيهم . فكيف و مع أنّهم مكرمون لأجلهم . و متفضل على غيرهم لفضلهم . منتسبون إلى أشرف المخلوقات و أفضل أهل الأرض و السموات الّذى أكرمه تعالى بما لا مبلغ لِأَقلّه و شفّعه بما لا يحصى من أهل الكبائر المُصرّين

عليها فضلًا عن الصغائر . و أسكنهم لأجله فسيح الجنان و سبّل عليهم رداءَ العفو و الغفران . أفلا يكرمه بإنقاذ ولده الّذين هم بضعة من جسده ؟ و ينسى قرابتهم له و يقطعهم ... ؟! و قد روى في تفسير قوله : « وَ أَمَّا الْجِدَارُ ... » (528) الآية انّه كان بينهما و بين الاب الّذى حفظاً فيه سبعة آباء . فلا ريب في حفظ ذرّيته صلى الله عليه وآله و أهل بيته فيه و ان كثرت الوسائط بينهم و بينه . و لهذا قال جعفر الصادق عليه السلام فيما أخرجه الحافظ عبد العزيز بن اخضر في « معالم العترة النبويّه »: احفظوا فينا ما حفظ العبد الصالح في اليتيمين و كان أبوهما صالحاً » (529). ترجمه : به ضميمه رواياتِ ديگرى كه در اين مورد رسيده است ، كه گواهى مى دهد به نجات آنها ( فرزندان پيغمبر ) و اصلاح شدن آنها اگر چه هنگام مرگشان ؛ و امّا آيه گذشته ( فَإِذَا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلَآ أَنسَابَ بَيْنَهُمْ) (530) ، در شأن كفّار نازل شده، به دليل قبل، و به قرينه سياق و به شهادت روايات گذشته ، كه همگى دلالت دارد بر اينكه نسب شريف پيغمبر صلى الله عليه وآله براى ذريّه او سودمند است . و ذريّه او در دنيا و آخرت از سعادتمندترين مردم اند . زيرا آنها وابسته اند به اشرف مخلوقات و بهترين اهل زمين و آسمانها ، كه خداوند او را در حدّى مورد تكريم قرار داده، كه براى كمترين آن، اندازه اى نمى توان معيّن كرد ، و شفاعت او را در حدّ بى نهايت از كسانى كه مرتكب

گناهان كبيره مى شوند و اصرار بر آن هم دارند ، پذيرفته است . چه رسد به گناهان صغيره . و به خاطر پيغمبر صلى الله عليه وآله در بهشت آنان را اسكان خواهد داد و آنان را زير پوشش آمرزشِ خويش قرار خواهد داد . آيا خداوند با آزاد كردن فرزندان پيغمبر، كه آنها پاره تنِ آن پيغمبر مى باشند، او را گرامى نخواهد داشت ؟! آيا خداوند خويشاوندى آنها را فراموش خواهد كرد و آنها را از پيغمبر خواهد بريد ؟! در تفسير « و امّا الجدار ... » چنين آمده : كه بين آن دو پسر يتيم و بين پدرى كه به خاطر او، اين دو فرزند محفوظ ماندند، هفت پشت، فاصله بود . پس شكّى نيست كه ذريّه پيغمبر و اهل بيت او به خاطر پيغمبر ، حفظ خواهند شد، گرچه بين آنها و پيغمبر واسطه هاى زياد باشد . بدين جهت امام جعفر صادق عليه السلام طبق روايتِ حافظ عبدالعزيز بن اخضر در كتاب « معالم العترة النبويّة » فرمود : به خاطر حفظ ما ( فرزندانمان ) را حفظ كنيد ، همچنان كه بنده صالح خدا در ضمن حفظ شدن فرزندانش محفوظ ماند . و دانشمندان شيعه نيز كتب فراوانى در اين زمينه نوشته اند، كه معروفترين آنها كتاب «فضائل السادات» است كه نويسنده آن العلّامة المحدّث السيّد محمّد اشرف، سبط سيّد الحكماء و المحقّقين، مرحوم ميرداماد است . او با اسناد و مدارك معتبره اى كه از خاصّه و عامّه نقل كرده، امتيازات فرزندان پيغمبر را برشمرده كه ذكر آنها از حوصله اين كتاب خارج است . ولى تيمّناً به چند حديث اكتفا مى كنيم :

1 - قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : أنا شافع يوم القيامة لأربعة أصناف - و لو جاؤا بذنوب أهل الدنيا - : رجل نصر ذرّيتي، و رجل بذل ماله لذرّيتي عند الضيق، و رجل أحبّ ذرّيتي باللسان و القلب، و رجل سعى في حوائج ذرّيتي إذا طرد أو شرد (531). ترجمه : رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود : من چهار طائفه را شفاعت مى كنم - اگرچه با گناهِ تمام مردم دنيا وارد محشر شوند - : مردى كه يارى كند ذرّيه مرا . و مردى كه درحال تنگدستى مال خود را به ذرّيه من بدهد .

و مردى كه ذرّيه مرا به قلب و زبان دوست دارد . و مردى كه در بر آوردن نيازهاى ذرّيه من تلاش كند، آن هنگام كه مردم او را از خود برانند يا او را فرارى دهند . 2 - عن عليّ بن أبي طالب عليه السلام قال : اللَّه اللَّه في ذرّية نبيّكم، فلا يُظلمنَّ بين أظهركم و أنتم تقدرون على الدفع عنهم (532). ترجمه : خدا را ، خدا را ، در ذرّيه پيغمبرتان صلى الله عليه وآله ؛ و نبايد در بين شما به آنها ظلم شود، در حالى كه شما بر دفع ظلم از آنها قدرت داشته باشيد .

3 - عن عليّ بن موسى الرّضا عليه السلام : النَظَر إلى ذرّيتنا عبادة . فقيل له يابن رسول اللَّه : النَظَر إلى الأئمّة منكم عبادة أو النظر إلى جميع ذرّية النّبي صلى الله عليه وآله ؟ فقال : بل النظر إلى جميع ذرّية النّبي عبادة ما لم يفارقوا منهاجه و لم يتلوّثوا

بالمعاصي (533). ترجمه : حضرت رضا عليه السلام فرمودند : نگاه كردن به ذرّيه ما عبادت است ؛ پرسيدند يابن رسول اللَّه ، تنها نظر كردن به امامان از شما عبادت است يا نظر كردن به همه ذرّيه پيغمبر صلى الله عليه وآله ؟ فرمودند : بلكه نظر كردن به همه ذرّيه پيغمبر عبادت است تا وقتى كه از روش پيغمبر سرپيچى نكرده اند و دامن خود را به گناه آلوده نكرده اند .

هدف از تكريم و اخترام سادات

هدف از تكريم و احترام سادات و ويژگيهايى كه براى آنها ذكر شده ، چيست ؟

الف - هر انسانى داراى دو نوع شخصيّتِ وجودى است : 1 - وجود حقيقى . 2 - وجود تنزيلى . وجود حقيقى به معناى بودن خود شخص است . و وجود تنزيلى بقاء آثار او است كه : « إنّ آثارنا تدلّ علينا » حتّى در مقام معرفتِ بارى تعالى هم، از برهان « إنّ » ( يعنى از اثر به مؤثّر پى بردن ) استفاده مى شود و مخلوقات پروردگار، كه آياتِ حضرت اويند، وسيله معرفت او قرار مى گيرند : « لكلّ شى ء له آية تدلّ على انّه واحد ». ب - پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله كه اشرف ممكنات است و دين او همگانى است : « وَ مَآ أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا كَآفَّةً لِّلنَّاسِ بَشِيراً وَ نَذِيراً » (534) . و او خاتم انبياء است « مَّا كَانَ مُحَمَّدٌ أَبَآ أَحَدٍ مِّن رِّجَالِكُمْ وَ لَكِن رَسُولَ اللَّهِ وَ خَاتَمَ النَّبِيِّينَ » (535) . و دين او تا قيامت به قوّت خود باقى است : « وَ مَن يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلَامِ دِيناً فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ » (536). بنابراين ،

او بايد همچنان زنده و جاويد بماند ، و چون سنّت خدا بر اين جارى است : « كُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَةُ الْمَوْتِ » (537). و پيغمبر خدا هم از اين سنّت مستثنى نيست ، زيرا به وى نيز خطاب مى شود : « إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُم مَّيِّتُونَ » (538). و بر اين مبنا ، وجودِ حقيقى او كه در بين ما نيست، از وجود تنزيلى او بايد بهره گرفت . و خداوند با طرحها وبرنامه هاى گوناگونى وجود تنزيلى او را حفظ فرموده است. از باب نمونه، نام او و شهادت به رسالت او را در اذان قرار داده، كه در شبانه روز در تمام مأذنه هاى عالم حدّاقل ده نوبت، نام او و رسالت او با نداى بلند، توأم با نام و ياد خدا، مطرح شود : « وَ رَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ » (539). و نيز قرآن كه خداوند خود عهده دار حفظ آن شده : « إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ » (540). يادگارى است از آن پيامبر بزرگ، كه آيات كريمه اش گوياى تمام زواياى زندگى اوست . و بى شكّ يكى از آثارى كه مى تواند ياد او را براى هميشه زنده نگهدارد ، فرزندان و خويشان او هستند . كه حضرت فاطمه زهرا عليها السلام در آن خطبه تاريخى كه پس از وفات رسول اكرم صلى الله عليه وآله در مسجد مدينه ايراد فرمود، به اين حقيقت تصريح كرد ... . « أما كان رسول اللَّه صلى الله عليه وآله أبي يقول : المرءُ يحفظ في ولده » (541). ترجمه : آيا پيامبر صلى الله عليه وآله نفرمود : ( در ظرفِ )

وجود فرزندان است كه شخصيّتِ مرد محفوظ مى ماند . و نيز سيّد على خان از أمالى شيخ طوسى نقل كرده از حضرت على عليه السلام كه فرمود : « قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : احفظوني في عمّى العبّاس فإنّه بقية آبائى » (542). ترجمه : پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود : مرا در عمويم عبّاس نگهدارى كنيد كه او يادگار پدران من است (543). و در تفسير نور الثّقلين آمده : « عن بريد بن رويان قال : قال الحسين عليه السلام لنافع بن الازرق : ... ؛ يابن الازرق اسئلك عن مسألة فأجبنى عن قول اللَّه لا إله إلّا هو : « و امّا الجدار فكان لغلامين يتيمين في المدينة و كان تحته كنز لهما ( إلى قوله : ) « كنزهما » » من حُفظ فيهما ؟ قال : فأيّهما أفضل، أبويهما أم رسول اللَّه و فاطمة ؟ قال : لا، بل رسول اللَّه و فاطمة بنت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله . قال : فما حفظهما حتّى خلى بينهما و بين الكفر ؟ » (544). ترجمه : امام حسين عليه السلام به نافع بن الازرق فرمود : اى ابن ازرق، از تو سؤالى دارم، آن را به من پاسخ بده ؛ از گفتار پروردگار يگانه كه فرمود : « و امّا الجدار فكان لغلامين يتيمين في المدينة و كان تحته كنزلهما ( إلى قوله : ) «كنزهما» » ( در توضيح اينكه : چرا حضرت خضر ديوار خرابى را بازسازى كرد . حضرت خضر به حضرتِ موسى فرمود : اين ديوار از دو پسر يتيم بود

در اين شهر، و زير آن گنجى پنهان بود ؛ تا آنجا كه فرمود : « گنج آن دو » ). حضرت امام حسين عليه السلام پرسيدند : خداوند چه كسى را در اين داستان مى خواست حفظ كند ؟ آيا پدر و مادر اين دو پسر افضل بودند يا پيغمبر خدا و فاطمه ؟ نافع بن ازرق گفت : بلكه رسول خدا و فاطمه دختر رسول خدا . از حضرت على عليه السلام آمده : « أحسنوا في عقب غيركم تحفظوا في عَقَبكم » (545). ترجمه : نسبت به بازماندگان از ديگران احسان كنيد، تا شما در بازماندگانتان بمانيد . ( يعنى : اگر آنها بمانند، شما هم به خاطر آنها نامتان باقى خواهد ماند ). در نامه اى كه حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام به يحيى بن عبداللَّه الحسن نوشته اند، به وى توصيه فرموده اند كه از خليفه امان بگيرد ؛ و نتيجه اين امان خواهى را چنين بيان كردند : « فيؤمنك و يرحمك و يحفظ فيك أرحام رسول اللَّه » (546). ترجمه : اگر تو در امان ماندى، با بودن تو ارحام رسول اللَّه صلى الله عليه وآله كه در گذشته بوده اند، محفوظ مى مانند و بقاء تو موجب بقاء نام آنها خواهد بود . زمخشرى در « كشّاف » و فخر رازى در « تفسير كبير » در ذيل آيه مورد بحث آورده اند : « « و كان أبو هما صالحاً » اعتداد بصلاح أبيهما و حفظ لحقه فيهما . و عن جعفر بن محمّد الصادق عليهما السلام : كان بين الغلامين و بين الأب الّذى حفظاً فيه سبعة آباء . و عن الحسين

بن على - رضى اللَّه تعالى عنهما - أنّه قال لبعض الخوارج في كلام جرى بينهما بم حفظ اللَّه الغلامين ؟ قال : بصلاح أبيهما . قال : فأبي و جدّى خير منه » (547). ترجمه : زمخشرى در ذيل جمله « وكان أبوهما صالحاً » گفته : اين جمله توجّه به صلاحيّت پدر آن دو پسر يتيم بوده و حفظ حقّ آن پدر در اين دو فرزند . او از امام صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود : بين آن دو پسر و بين پدرى كه آن دو پسر به خاطراو محفوظ ماندند ، هفت پشت فاصله بوده . و از حضرت امام حسين عليه السلام نقل شده كه به بعضى از خوارج فرمود : در گفتگويى كه بين آنها واقع شد ، به چه چيز خدا آن دو پسر را حفظ فرمود ؟ گفت : به خاطر صلاح پدرشان . فرمود : پدر و جدّ من بهتر از آن پدر بودند . در بحار الأنوار از أمالى شيخ طوسى، نقل كرده : « عن الرّضا عن آبائه عليهم السلام قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : كلّ نسب و صهر منقطع يوم القيامة إلّا نسبي و سببي » (548). ترجمه : از امام رضا، از پدرانشان عليهم السلام نقل شده كه فرمود: پيغمبر خدا فرمود : هر نسب و سببى روز قيامت قطع مى شود مگر نسب و سبب من . « قال زين العابدين عليه السلام : خلق اللَّه الجنة لمن اطاعه و أحسن و لو كان حبشياً . و خلق النار لمن عصاه و لو كان سيّداً قرشيّاً

» (549). ترجمه : امام سجّاد عليه السلام فرمود : خدا بهشت را آفريده براى هركس كه خدا را اطاعت كند و نيكى نمايد اگرچه برده حبشى باشد . و آتش را خلق نموده براى هركس كه نافرمانى او را بكند اگرچه قرشى باشد . ابن بطريق در كتاب « العمدة » آورده : « أخبرنا ... عن ابن عبّاس و عن عمر بن الخطّاب قال : قال النبي صلى الله عليه وآله : كلّ سبب و نسب ينقطع يوم القيامة إلّا ما كان من سببي و نسبي » (550). ترجمه : پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : هر خويشاوندى سببى و نسبى در روز قيامت منقطع خواهد شد ، مگر خويشاوندى كه از جانب سبب و نسب من باشد . و همچنين مى نويسد : « أخبرنا ... ؛ عن ابن عمر قال : قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : لمّا خلق اللَّه عزّوجلّ الخلق اختار العرب فاختار قريشاً من العرب و اختار بنى هاشم من قريش فأنا خِيَرَة من خيرة . ألا، فأحبّوا قريشاً و لاتبغضوها، فتهلكوا . ألا كلّ سبب ونسب ينقطع يوم القيامة إلّا سببي ونسبي » (551). ترجمه : پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : چون خداى عزّوجلّ خلايق را آفريد، از بين آنان عرب را انتخاب نمود، و از بين عرب قريش را، و از بين قريش بنى هاشم را ؛ پس من برگزيده اى هستم از برگزيدگان ؛ آگاه باشيد، قريش را دوست داريد ، و بغض آنها را نداشته باشيد كه هلاك خواهيد شد . آگاه باشيد، هر سبب و نسبى در قيامت قطع خواهد شد

مگر سبب و نسب من . و سيوطى در كتاب « الجامع الصغير » (552) احاديثى به همين مضمون آورده است .

پاورقي ها

1) مائده / آيه 8 .

2) دليل العروة الوثقى : ج 1 ، ص ب .

3) شرح لمعه، شهيد ثانى : ج 2 ، كتاب القضاء .

4) منافقون / آيه 7 .

5) نهج البلاغه : ج 3 ، ص 71 ، نامه 45 .

6) توبه / آيه 32 .

7) بقره / آيات 11 و 12 .

8) أنفال / آيه 41 .

9) كنز العرفان : ج 1 ، ص 251 .

10) بدرالدّين محمّد زركشى ( متوفّاى 794 ه ق ) در كتاب « البرهان في علوم القرآن » : ج 2 ، ص 247، در اقسام خطاب در قرآن مى گويد : « الثالث و العشرون خطاب التهييج كقوله : « و على اللَّه فتوكّلوا إن كنتم مؤمنين » ؛ المائدة / 23 ، و لا يدلّ على أنَّ من لم يتوكّل ينتفي عنهم الايمان بل حثّ لهم على التوكل . و قوله : « فاللَّه أحقّ أن تخشوه إن كنتم مؤمنين » ؛ التّوبة / 13، و قوله : « إن كنتم آمنتم باللَّه و ما أنزلنا على عبدنا يوم الفرقان يوم التقى الجمعان » ؛ الأنفال / 41 ».

11) تفسير كبير، فخر الدّين رازى : ج 15 ، ص 164 .

12) محقّقين گفته اند : فعل (ماضى، مضارع، امر) اصولاً دلالت بر حركت دارد؛ و حركت (از قوّه به فعل) امرى ربطى است، وبالطّبع به دو طرف نيازمند است : 1 - حدث (ماده) 2 - فاعل .

مثلاً «كَتَبَ» ؛ يعنى نوشت، اين

فعل كاشف از حركتى است كه اين حركت از يك طرف منشأ اثرى است كه روى كاغذ و غيره منعكس مى شود، كه از آن تعبير به كتابت مى شود و اصطلاحاً آن را حدث (ماده) مى گويند و از طرفى انتساب به فردى دارد كه اين حركت از او صادر شده كه آن را فاعل مى گويند، ودر فعل ماضى بالاصاله توجّه گوينده به ماده و حدث است و توجّه به فاعل تبعيّت دارد، و در فعل مضارع تمام توجّه گوينده به فاعل است ؛ مثلاً در: «كَتَبَ زيدٌ» كه فعل ماضى است، نظر گوينده بالاصاله به اخبار از وقوع كتابت است و توجّه وى به نويسنده (فاعل) بالتّبع است و در «يَكتبُ زيدٌ» نظرگوينده باتصاف فاعل (زيد) به نويسندگى است ؛ ( كتاب الاشتقاق : ص 9 و ذخائرالامامة : ص 158 ).

13) كشّاف، زمخشرى : ج 1 ، ص 332 ؛ و همچنين در كتاب شرح نظام : ص 20، در فرق بين همين دو فعل ؛ و در كتاب تفسير تبيان شيخ طوسى : ج 9 ، ص 442 ، چاپ نجف، در تفسير اوّلين آيه سوره قمر به همين مطلب اشاره شده است .

14) در شرح شافيه، در معانى باب « افتعل » .

15) فروغ هدايت : ص 200 .

16) در وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 341، از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل مى كند كه حضرت فرمود : « أمّا ما جاء في القرآن من ذكر معايش الخلق و أسبابها فقد اعلمنا سبحانه ذلك من خمسة أوجه : وجه الإمارة ... ؛ فأمّا وجه الإمارة فقوله : « و اعلموا أنّما غنمتم من شى ء

فانّ للَّه خمسه و للرّسول و لذي القربى ... » ».

17) البرهان في علوم القرآن : ج 2 ، ص 515 .

18) در كتاب روضه كافى : ج 1 ، ص 89 ، از سليم بن قيس كوفى ( متوفّاى سال 76 ) خطبه مفصّلى از حضرت على عليه السلام نقل كرده است ؛ حضرت در آن خطبه مى فرمايد : « نحن واللَّه عنى بذى القربى الّذى قرننا اللَّه بنفسه وبرسوله صلى الله عليه وآله فقال تعالى : « فللَّه وللرّ سول ولذى القربى ... » » ؛ ترجمه : مائيم به خدا آن كسانى كه خداوند به «ذى القربى» آنها را قصد كرده و كسانى كه ما را به خود و رسولش قرين فرموده، پس فرموده است : «فللَّه و للرّسول و لذى القربى» ؛ و قرين در لغت به معنى همانند و مثل آمده است و با توجّه به مطالبى كه ذكر شد، ذى القربى اين سهم را به خاطر امارت مى برد، همانند خداوند و رسول ؛ و نظير اين حديث را شيخ حرّ عاملى ( در وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 356 ) از اصول كافى و تهذيب، از حضرت على عليه السلام نقل كرده است .

19) زبدة المقال، تقريرات خمس آية اللَّه بروجردى رحمه الله : ص 7 .

20) توبه / آيه 103 .

21) فروع كافى : ج 3 ، ص 497 ، حديث 2 ، كتاب الزكاة ، باب فرض الزكاة ؛ من لا يحضره الفقيه : ج 1 ، ص 5 ، كتاب الزكاة ، باب الاصناف التّى تجب عليها الزكاة .

22) بر اساس گفته مرحوم طبرسى در مجمع البيان ( ج

5 ، ص 1 ) : « نزلت سنة تسع من الهجرة » ؛ يعنى سوره برائت در سال نهم هجرت نازل گرديد ؛ و آيه زكات از اين سوره است .

23) بحار الانوار : ج 19 ، ص 192 - 194 .

24) در كتاب بحار : «المنتقى في مولود المصطفى» ذكر شده، كه ظاهراً از اشتباهات نسّاخ مى باشد؛ رجوع شود به كتابهاى: كشف الظنون و نسخه هاى خطّى فارسى، تأليف احمد منزوى؛ «سير عفيفى المنتقى في سيرة المصطفى صلى الله عليه وآله»، ترجمه مولود المصطفى صلى الله عليه وآله : ج 6، ص 4441؛ و «المنتقى في سيرة المصطفى صلى الله عليه وآله»، ترجمه مولود المصطفى صلى الله عليه وآله : ص 4556 .

25) همچنان كه از كلام طبرى ( ج 2 ، ص 173 ) به دست مى آيد .

26) همچنان كه مرحوم طبرسى در مجمع البيان ( ج 4 ، ص 518 ) از كلبى نقل مى كند :

« و في تفسير الكلبي : أنّ الخمس لم يكن مشروعاً يومئذٍ و إنّما شرع يوم أحد ... ».

27) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 341 .

28) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 146 .

29) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 91 ، كلام 40 .

30) توبه / آيه 103 .

31) توبه / آيه 60 .

32) المغازى، واقدى : ج 1 ، ص 17 .

33) المغازى، واقدى : ج 1 ، ص 18 .

34) تاريخ يعقوبى : ج 2 ، ص 70 .

35) بقره / آيه 217 .

36) تفسير روح الجِنان و روح الجَنان : ج 2 ، ص 178 .

37) تاريخ طبرى : ج

2 ، ص 298 .

38) بحار الانوار : ج 19 ، ص 213 .

39) مجمع البيان : ج 4 ، ص 518 .

40) تورات : باب 13 ، ص 296 ، شماره 16 و 17 .

41) تورات : باب 6 ، ص 340 ، شماره 17 - 25 ، صحيفه يوشع .

42) أنفال / آيات 67 - 69 .

43) الاثخان في الأرض تغليظ الحال بكثرة القتل » ؛ ( تفسير تبيان : ج 5 ، ص 156 ).

« الاثخان هو تكثير القتل » ؛ ( كنز العرفان : ج 1 ، ص 367 ؛ طبع تهران ).

« ( حتّى يثخن في الأرض ) أي حتّى يبالغ في قتل المشركين وقهرهم ليرتدع بهم من وراءهم » ؛ ( مجمع البيان : ج 4 ، ص 558 ).

44) مجمع البيان : ج 4 ، ص 558 .

45) كنز العرفان : ج 1 ، ص 369 .

46) تفسير في ظلال القرآن، سيّد قطب : ج 4 ، ص 63 ، جزء 10 .

47) بحار الانوار : ج 19 ، ص 241 .

48) أحكام القرآن، ابن عربى : ج 2 ، ص 870 .

49) صحيح مسلم : حديث 1366 .

50) مأخذ قبل .

51) إثبات الوصيّة : ص 97 .

52) وسائل الشّيعة : ج 1 ، ص 9 ، حديث 8 ، باب 1 ؛ اصول كافى : ج 2 ، ص 17 ، حديث 1 .

53) وسائل الشّيعة : ج 2 ، ص 970 ، حديث 3 ، باب 7 .

54) وسائل الشّيعة : ج 2 ، ص 970 ، حديث 4 ، باب 7 .

55) وسائل الشّيعة :

ج 2 ، ص 970 ، حديث 5 ، باب 7 .

56) أمالى، شيخ صدوق : ص 216 ، حديث 6 .

57) مستدرك الوسائل : ج 2 ، ص 532 ، حديث 14 ، باب 5 ؛ به نقل از دعائم الإسلام : ج 1 ، ص 120 ، باب ذكر التيمّم .

58) خصال، شيخ صدوق : ص 292 ، حديث 56 ، باب الخمسة .

59) مناقب آل أبي طالب، ابن شهر آشوب : ج 1 ، ص 124 ، فصل في ما خصّة اللَّه تعالى به .

60) علل الشّرايع : ج 1 ، ص 128 ، حديث 3 ، باب 106 ؛ معانى الأخبار : ص 50 ، حديث 1 ؛ خصال : ص 425 ، حديث 1 ، باب العشرة .

61) صحيح بخارى : ج 1 ، ص 86 ، كتاب التيمّم .

62) صحيح بخارى : ج 4 ، ص 50 ، باب فرض الخمس، باب قول النّبى احلت لكم الغنائم .

63) صحيح مسلم : ج 2، ص 64، باب المساجد ؛ كتاب السير، ترمذى : باب 5 ، حديث 1553.

64) صحيح مسلم : ج 5 ، ص 146 ، كتاب الجهاد ، باب تحليل الغنائم لهده الامّة خاصّة .

65) صحيح ترمذى : ج 3 ، ص 55 ، حديث 1593 ، باب ما جاء في الغنيمة .

66) سنن أبي داود : ج 1 ، ص 608 ، حديث 2690 ، باب في فداء الأسير بالمال .

67) مسند احمد حنبل : ج 1 ، ص 301 .

68) همان مدرك : ج 2 ، ص 252 .

69) همان مدرك : ج 2 ، ص

317 .

70) همان مدرك : ج 2 ، ص 318 .

71) همان مدرك : ج 2 ، ص 411 .

72) مسند احمد حنبل : ج 3 ، ص 304 .

73) همان مدرك : ج 4 ، ص 416 .

74) همان مدرك : ج 5 ، ص 145 .

75) همان مدرك : ج 5 ، ص 148 و 161 .

76) همان مدرك : ج 5 ، ص 248 .

77) سيره، ابن هشام : ج 4 ، ص 225 .

78) سيره، ابن هشام : ج 4 ، ص 227 ؛ تاريخ طبرى : ج 3 ، ص 113 و 114 ؛ عيون الأثر : ص 237 - 239 ؛ كامل، ابن اثير : ج 2 ، ص 285 ؛ سيره حلبيّه : ج 3 ، ص 257 .

79) حشر / آيه 5 .

80) المغازى : ج 1 ، ص 372 .

81) الاموال : ص 15 .

82) به نقل از المغازى : ج 3 ، ص 928 .

83) الاموال : ص 15 ؛ فتوح البلدان : ص 29 .

84) سيره، ابن هشام : ج 3 ، ص 200 .

85) ترمذى نيز در سنن ( ج 3 ، ص 54 ، حديث 1592 ، أبواب السير ، باب 4 ) حديث قطع و حرق را بيان مى كند .

86) مدارك اين بحث را مى توانيد در آدرسهاى ذيل پيدا كنيد :

الف - صحيح بخارى: ص 23، جزء 5، كتاب المغازى، باب حديث بني النضير؛ وص 58، جزء6، تفسير سوره حشر .

ب - صحيح مسلم : ج 5 ، ص 145 ، كتاب الجهاد ، باب جواز قطع أشجار الكفّار و تحريقها .

ج

- سنن أبي داود : ج 1 ، ص 589 ، حديث 2615 ، كتاب الجهاد، باب في الحرق في بلاد العدو.

د - سنن ابن ماجه : ج 2، ص 948، حديث 2844 و2845، كتاب الجهاد، باب التحريق بارض العدو.

ه - سنن دارمى : ج 2 ، ص 222 ، كتاب السير ، باب في تحريق النّبى نخل بني النضير .

و - مسند احمد حنبل : ج 2 ، صفحات 8 ، 52 ، 123 و 140 .

87) من لا يحضره الفقيه : ج 1 ، ص 376 ، حديث 1092 .

88) عقاب الاعمال: ص 523 ؛ مجالس: ص 290 ؛ محاسن : ج 1، ص 84، حديث 20، باب 8.

89) تهذيب الأحكام : ج 3 ، ص 266 ، حديث 73 ، باب 25 .

90) تهذيب الأحكام : ج 3 ، ص 25 ، حديث 6 ، باب 2 .

91) صحيح بخارى : ج 1 ، ص 158 ، كتاب الأذان ، باب وجوب صلاة الجمعة ؛ و ص 127 ، كتاب الأحكام ، باب اخراج الخصوم ؛ طبع اسلامبول .

92) صحيح بخارى : ج 3 ، ص 91 ، كتاب الخصومات ، باب اخراج أهل المعاصي .

93) و ديگر اسناد اين حديث را در اين كتابها بخوانيد :

الف - صحيح مسلم : ج 2 ، ص 123 ، كتاب المساجد ، باب فضل صلاة الجماعة و التشديد في التّخلف عنها .

ب - سنن أبى داود : ج 1، ص 133، حديث 548 ، كتاب الصلاة ، باب في التشديد في ترك الجماعة.

ج - سنن نسائى : ج 2 ، ص 107 ، كتاب

الامامة ، باب التشديد في التخلف عن الجماعة .

د - سنن ابن ماجه : ج 1 ، ص 259 ، حديث 791 ، باب 17 .

ه - سنن دارمى : ج 1 ، ص 292 ، كتاب الصلاة ، باب فيمن تخلف عن الصلاة .

و - مسند احمد حنبل : ج 1 ، صفحات 394 ، 402 ، 449 و 450 ؛ و ج 2 ، صفحات 244 ، 292 ، 314 ، 319 ، 367 ، 376 ، 377 ، 416 ، 424 ، 472 ، 480 ، 531 و 539 .

ز - كتاب الموطاء، مالك بن أنس : ج 1 ، ص 129 ، حديث 3 ، كتاب الجماعة ، باب 1 .

94) مائده / آيه 27 .

95) إكمال الدّين و إتمام النّعمة : ج 1 ، ص 213 ، حديث 2 ، باب 22 .

96) روضه كافى : ج 8 ، ص 113 ، حديث 92 .

97) علل الشّرايع : ج 1 ، ص 3 ، حديث 1 ، باب 2 .

98) كامل، ابن اثير : ج 1 ، ص 43 .

99) كشّاف، زمخشرى : ج 1 ، ص 624 .

100) قاموس كتاب مقدّس : ص 15 .

101) قاموس كتاب مقدّس، در سِفْر لاويان : ص 165 ، شماره 24 ، باب 9 .

102) قاموس كتاب مقدّس، در سِفْر داوران : ص 383 ، شماره 23 ، باب 6 .

103) قاموس كتاب مقدّس، در كتاب اوّل پادشاهان : ص 563 ، شماره 38 ، باب 18 .

104) قاموس كتاب مقدّس، در كتاب اوّل تواريخ ايام : ص 657 ، شماره 26 ،

باب 21 .

105) آل عمران / آيه 183 .

106) المغازى، واقدى : ج 3، ص 1117؛ سنن ابن ماجه : ص 948، حديث 2843، كتاب الجهاد، باب 31 ؛ و سنن دارمى : ص 222 ، جزء 2 ، كتاب السير .

107) المغازى، واقدى : ج 3 ، ص 1123 .

108) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 2 ، ص 99 ، حديث 1 ، باب 34 .

109) منتهي المطلب : ج 2 ، ص 922 .

110) تذكرة الفقهاء : ج 1 ، ص 419 .

111) مرآت العقول : ج 6 ، ص 246 ، باب الفى ء و الأنفال .

112) احكام قرآن، محمّد خزائلى : ص 457 .

113) مسالك الأفهام : ج 2 ، ص 95 .

114) سنن الدارمى : ج 2 ، ص 47 ، كتاب المناسك ، باب في سنة الحاج .

115) نحل / آيه 90 .

116) مائده / آيه 90 .

117) بقره / آيه 222 .

118) حجرات / آيه 10 .

119) نساء / آيه 33 .

120) نساء / آيه 11 .

121) بقره / آيه 222 .

122) بقره / آيه 220 .

123) أنفال / آيه 1 .

124) بقره / آيه 217 .

125) بقره / آيه 219 .

126) سيره، ابن هشام : ج 2 ، ص 672 .

127) كشّاف : ج 2 ، ص 221 .

128) نساء / آيه 58 .

129) كنز العرفان : ج 1 ، ص 251 .

130) كشّاف : ج 2 ، ص 222 .

131) أنوار التنزيل : ج 3 ، ص 51 .

132) مكاتيب الرّسول : ص 206 .

133) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 386 ، حديث 12697 .

134)

مكاتيب الرّسول : ص 208 .

135) مكاتيب الرّسول : ص 341 .

136) مكاتيب الرّسول : ص 349 .

137) همان مدرك : ص 359 .

138) همان مدرك : ص 361 .

139) همان مدرك : ص 310 .

140) مكاتيب الرّسول : ص 315 .

141) همان مدرك : ص 339 .

142) همان مدرك : ص 340 .

143) همان مدرك : ص 365 .

144) مكاتيب الرّسول : ص 374 .

145) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 135 ، حديث 12 ، باب 38 .

146) مناقب آل أبي طالب : ج 1 ، ص 123 ؛ صحيح مسلم : ج 10 ، ص 212 ، باب المساقاة .

147) استعمله ) جعله عاملاً و - ساله ان يعمل / أقرب الموارد : ج 2 ، ص 831 .

148) صحيح مسلم : ج 3 ، ص 119 ، باب تحريم الزكاة على رسول اللَّه .

149) مسند احمد حنبل : ج 5 ، ص 350 .

150) و نيز در صحيح بخارى : ص 207 ، جزء 5 ، حديث جالبى در اين راستا دارد .

151) تهذيب اللغة : ج 8 ، ص 149 .

152) لسان العرب، ابن منظور : ج 12 ، ص 445 و 446 .

153) مصباح المنير : ج 2 ، ص 454 ، ماده غنمت .

154) قاموس اللغة : ج 4 ، ص 543 ، باب الميم .

155) مجمع البحرين : ج 3 ، ص 333 .

156) منتهى الارب : ص 934 .

157) معيار اللغة : ج 2 ، ص 527 .

158) أقرب الموارد : ج 2 ، ص 890 .

159) المنجد : ص 561 ، ماده غنم ،

بند 1 .

160) معجم الوسيط : ص 670 .

161) مفردات غريب القرآن : ص 366 .

162) كلّيات : ج 3 ، ص 306 .

163) الجامع لأحكام القرآن : ج 8 ، ص 1 .

164) شرح معلّقات سبع، زوزنى : ص 191 .

165) أمالى المرتضى : ج 2 ، ص 171 .

166) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 125 ، خطبه 76 .

167) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 233 ، كلام 120 .

168) نهج البلاغه : ج 3 ، ص 70 ، نامه 45 .

169) نهج البلاغه : ج 3 ، ص 82 ، عهدنامه 53 .

170) براى مطالعه و دقّت در عبارات علماى نامبرده، به جزوه مزبور مراجعه نمائيد ؛ و آن جزوه جالب، ما را از بيان اقوال دانشمندان در اين كتاب بى نياز گردانيد .

171) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 141 ، حديث 20 ، باب 39 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 60 ، حديث 12 ، باب 32 .

172) نساء / آيه 22 .

173) خصال : ص 312 ، حديث 90 ، باب الخمسة .

174) الام : ج 4 ، ص 238 .

175) الخراج : ص 17 .

176) الأحكام السّلطانية : ص 143 ، باب 12 ، في قسم الفى ء و الغنيمة .

177) الخراج : ص 18 .

178) أنفال / آيه 11 .

179) كنز العرفان : ج 1 ، ص 41 .

180) مسالك الأفهام : ج 1 ، ص 87 .

181) آيات الأحكام : ص 68 .

182) زبدة البيان : ص 31 ، كتاب الطهارة .

183) نساء / آيه 101 .

184) بقره / آيه 158 .

185)

من لا يحضره الفقيه : ج 1 ، ص 434 ، حديث 1265 ، باب الصلاة في السفر .

186) زبدة المقال، تقريرات خمس آية اللَّه بروجردى رحمه الله : ص 5 .

187) الكافي في الفقه : ص 170 ، فصل في الخمس .

188) زبدة البيان : ص 209 ، كتاب الخمس .

189) زبدة البيان : ص 210 و 211 ، كتاب الخمس .

190) ذخيرة المعاد : ص 480 و 481 .

191) اخبار مستفيضه اخبارى را گويند كه در جميع طبقات، راويان آنها بسيار زياد باشند .

192) تفسير تبيان : ج 5 ، ص 122 و 123 .

193) مجمع البيان : ج 4 ، ص 543 و 544 .

194) در اين زمينه به كتاب غنائم ميرزاى قمى ( ص 367 ) مراجعه كنيد .

195) مسالك الأفهام : ج 2 ، ص 80 ؛ كتاب مسالك الافهام تأليف مرحوم فاضل جواد، كه در تهران در دارالمكتبة المرتضوية به چاپ رسيده، از روى چهار نسخه تصحيح شده و در سه نسخه از آنها عبارت فوق وجود دارد .

196) مرآة العقول : ج 6 ، ص 247 .

197) من لايحضره الفقيه : ج 2 ، ص 40 ، حديث 1646 ؛ تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 124 ، حديث 16 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 56 ، حديث 6 .

198) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 62 ، حديث 54 .

199) و اگر روايتى در كتب احاديث يافت شود كه هيچ يك از علماء به آن عمل نكرده باشند، آن روايت شاذ و متروك و غير قابل استناد است .

200) وسائل الشّيعة : ج

6 ، كتاب الخمس ، باب 2 و 3 و 4 .

201) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 343 ، حديث 3 ، باب 3 .

202) صحيح بخارى : ج 3 ، ص 75 .

203) صحيح بخارى : ج 2 ، ص 136 .

204) صحيح بخارى : ج 2 ، ص 160 .

205) صحيح بخارى : ج 2 ، ص 137 .

206) صحيح مسلم : ج 5 ، ص 128 ، كتاب الحدود و التعزير .

207) موطاء، مالك بن أنس : ج 2 ، ص 868 ، حديث 12 ، باب 18 .

208) سنن ابن ماجة : ج 2 ، ص 839 ، حديث 2509 و 2510 .

209) سنن ترمذى : ج 2 ، ص 77 ، حديث 637 ، باب 16 .

210) مسند احمد حنبل : ج 2 ، صفحات 228 ، 239 ، 254 ، 274 ، 285 ، 319 ، 386 ، 406 ، 411 ، 454 ، 456 ، 467 ، 493 ، 495 ، 499 ، 501 ، 507 ؛ و ج 3 ، صفحات 128 ، 335 ، 336 ، 354 .

211) سنن نسائى : ج 5 ، ص 44 ، حديث 1 - 6 .

212) سنن الدارمى : ج 1 ، ص 393 .

213) صحيح بخارى : ج 2 ، ص 137 ، باب في الركاز الخمس .

214) توبه / آيه 60 .

215) الفقه على المذاهب الأربعة، عبدالرّحمن الجزيرى : ج 1 ، ص 492 ، طبع پنجم .

216) الفقه على المذاهب الأربعة : ج 1 ، ص 494 .

217) همان مدرك : ج 1 ، ص

495 .

218) الاموال : ص 456 .

219) تأليف عبدالعزيز بن محمّد الرجبى الحنفى البغدادى (المتوفّي بعد سنة 1184) : ج 1 ص 181.

220) اين گفتار، همچنان كه ذكر شد، بر اساس تحقيق نيست .

221) ذخيرة المعاد : ص 478 ، باب الخمس .

222) منتقى الجُمان : ج 2 ، ص 436 و 437 ، كتاب الزكاة ، باب الخمس .

223) قبلاً ثابت كرديم كه ترديد در معنى غنائم بى مورد است و در اينجا معنى حقيقى غنائم، كه مطلق استفاده باشد، منظور است .

224) المصنف : ج 4 ، ص 116 .

225) المصنف : ج 4 ، ص 117 .

226) شرح فارسى « من لايحضره الفقيه ».

227) لوامع صاحبقرانى : ج 5 ، ص 557 .

228) السنن الكبرى، احمد بن الحسين البيهقي ( المتوفّي سنة 458 ) : ج 6 ، ص 294 ، باب وجوب الخمس في الغنيمة و الفى ء .

229) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 386 ، حديث 21 ، باب 4 .

230) صحيح بخارى : ج 4 ، ص 205 ، باب واللَّه خلقكم و ما تعملون من كتاب التوحيد ؛ و ج 1، ص 13 و19 ؛ وج 3، ص 53 ؛ صحيح مسلم: ج 1، ص 35 و36، باب الامربالايمان؛ سنن نسائى: ج 2 ، ص 333 ؛ مسنداحمد حنبل : ج 3 ، ص 318 ؛ و ج 5 ، ص 136 ؛ و كتاب الاموال : ص 12 .

231) و همچنين نامه به وفد بنو البكاء ( طبقات ابن سعد : ج 1 ، ص 274 ) ؛ و وفد بنى زُهره ( الطبقات الكبرى : ج 1 ،

ص 279 ) ؛ و مالك بن احمد ( اسد الغابة : ج 4 ، ص 271 ) ؛ و صيفى بن عامر ( الاصابة : ج 2 ، رقم 4111 ) ؛ و حارث بن زهير ( اسد الغابة : ص 328 ) .

232) فتوح البلدان : ج 1 ، ص 84 .

233) سيره، ابن هشام : ج 4 ، ص 265 .

234) تاريخ طبرى : ج 1 ، ص 1727 ؛ تاريخ ابن كثير : ج 5 ، ص 76 .

235) الخراج، أبى يوسف : ص 85 .

236) مستدرك الحاكم : ج 1 ، ص 395 .

237) كنز العمال : ج 5 ، ص 867 ، حديث 14573 .

238) طبقات، ابن سعد : ج 1 ، ص 270 .

239) مجمع الزوائد : ج 3 ، ص 78 ؛ المصنف : ج 4 ، ص 114 .

240) كتاب الاموال : ص 461 ؛ صحيح مسلم : ج 2 ، ص 754 .

241) سيرى در صحيحين : ص 90 و 91 .

242) الغدير : ج 2 ، ص 287 ؛ و جلد 9 ، از صفحه 67 به بعد .

243) بحار الأنوار : ج 2 ، ص 226 ، حديث 3 .

244) اصول كافى : ج 1 ، ص 53 ، حديث 14 .

245) مغني اللبيب : ج 1 ، ص 219 ، حرف الفاء ، مبحث الفاء المفردة .

246) المنصف من الكلام على مغنى ابن هشام : الجزء الثّانى ، ص 3 ، حرف الفاء .

247) كشّاف : ج 2 ، ص 221 .

248) در كتاب المغازى ( ج 1 ، ص 131 ؛

و ج 2 ، ص 521 ) ؛ و كتاب الاموال ( ص 462 ، حديث 843 و 844 ) ؛ و كتاب الخراج ( ص 18 ، باب في قسمة الغنائم ) ؛ و كتاب الرتاج ، عبد العزيز بن محمّد الرجبى ، كيفيّت تقسيم غنائم، پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه وآله به تفصيل نگاشته شده است .

249) شعراء / آيات 193 و 194 .

250) كفاية الاصول : ص 227 .

251) فوائد الاصول : ج 1 ، ص 346 .

252) نهاية الاصول : ص 113 .

253) اصول كافى : ج 2 ، ص 17 .

254) احكام القرآن، علّامه برقعى : ص 304 .

255) قوانين الاصول : ص 234 .

256) نازعات / آيه 41 .

257) مغني اللبيب : ج 2 ، ص 652 ، باب 4 ، مبحث روابط الجملة بما ... .

258) نساء / آيه 59 .

259) أنفال / آيه 75 .

260) بقره / آيه 83 .

261) بقره / آيه 177 .

262) نساء / آيه 36 .

263) نساء / آيه 8 .

264) روم / آيه 38 .

265) أنفال / آيه 41 .

266) مجمع البيان : ج 9 ، ص 261 .

267) النّص و الاجتهاد : ص 51 .

268) سنن نسائى : ج 7 ، ص 128 ، حديث 1 ، كتاب قسم الفى ء ؛ مسند احمد حنبل : ج 1 ، ص 320 ؛ سنن أبى داود : ج 2 ، ص 26 ، حديث 2982 .

269) سنن نسائى : ج 7 ، ص 129 ، حديث 2 ، كتاب قسم الفى ء .

270) سنن نسائى : ج 7 ، ص 130 ،

حديث 5 ، كتاب قسم الفى ء ؛ مسند احمد حنبل : ج 4 ، ص 81 ؛ صحيح بخارى : ج 4، ص 155، باب مناقب القريش ؛ كتاب الاموال : ص 461 .

271) سنن نسائى : ج 7 ، ص 134 و 135 ، حديث 15 ، كتاب قسم الفى ء .

272) صحيح مسلم : ج 5 ، ص 198 ، حديث 3 ، باب النساء الغازيات ... .

273) صحيح مسلم : ج 5 ، ص 198 ، حديث 4 ، باب النساء الغازيات ... ؛ سنن الدارمي : ج 2 ، ص 225 ، كتاب السير ، باب سهم ذي القربى ؛ مسند احمد حنبل : ج 1 ، ص 248 .

274) كتاب الاموال : ص 453 .

275) مسند احمد حنبل : ج 1 ، ص 294 .

276) كتاب الاموال : ص 466 .

277) كتاب الاموال : ص 464 .

278) درّ المنثور : جلد 3 ، از صفحه 185 به بعد .

279) تفسير قرطبى : ج 8 ، ص 12 .

280) شرح نهج البلاغه : ج 16 ، ص 230 ، جزء 16 .

281) تهذيب الأحكام: ج 4، ص 125، حديث 1، باب 36؛ من لايحضره الفقيه : ج 2، ص 22، حديث 8 باب :الخمس . و كتاب خصال : ص 324، حديث 12، باب الستّة.

282) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 125 ، حديث 2 ، باب 36 .

283) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 126 ، حديث 3 ، باب 36 ؛ اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 1 ؛ روضه كافى : ج 8

، ص 63 .

284) اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 2 .

285) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 61 ، حديث 50 .

286) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 62 ، حديث 55 .

287) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 63 ، حديث 62 .

288) إحتجاج، شيخ طبرسى : ج 2 ، ص 33 .

289) اصول كافى : ج 1 ، ص 414 ، حديث 12 .

290) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 1 ، ص 231 و 237 ، باب 23 .

291) أمالى، شيخ صدوق : ص 497 .

292) مستدرك الوسائل : ج 7 ، ص 287 ، حديث 1 ، باب 1 ، مِن أبواب قسمة الخمس ؛ به نقل از أمالى شيخ صدوق .

293) اسد الغابة : ج 1 ، ص 175 ؛ فتوح البلدان : ص 103 ( نامه به عمرو بن حزم ) ؛ تاريخ يعقوبى : ج 2 ، ص 80 ؛ سيره ، ابن هشام : ج 4 ، ص 235 ؛ طبقات ، ابن سعد : ج 1 ، ص 23 ، قسمت 2 ؛ البداية والنّهاية : ج 5 ، ص 75 و 77 ؛ كنز العمال : ج 10 ، ص 602 ؛ و ج 3، ص 186 ؛ تاريخ طبرى : ج 2، ص 381 و 388 ؛ كتاب الاموال : ص 19 - 427 .

294) حج / آيه 5 .

295) روم / آيه 20 .

296) انعام / آيه 2 .

297) عبس / آيات 17 - 19 .

298) علق / آيات 1 و 2 .

299) مائده

/ آيه 55 .

300) بقره / آيه 107 .

301) بقره / آيه 257 .

302) منافقون / آيه 8 .

303) نساء / آيه 139 .

304) تاريخ طبرى : ج 2 ، ص 306 .

305) تهذيب الأحكام : ج 4، ص 125، حديث 1، باب 36 ؛ من لايحضره الفقيه : ج 2 ، ص 42، حديث 1651 ؛ خصال : ص 324 ، حديث 12 ، باب الستة .

306) بعضى از نويسندگان بى اطّلاع، در سند اين حديث خدشه كرده اند و گفته اند كه حسن بن فضّال ، كه راوى متّصل به معصوم در اين حديث است ، كافر و ملعون و در رأس ضلالت است ؛ ولى با توجّه به مطالب ذيل، سستى اين اعتراض آشكار مى گردد :

اوّلاً : به خاطر فطحى بودن، حسن بن فضّال مورد حمله قرار گرفته ؛ بايد بگوئيم كه فساد مذهب مانع وثوق به راوى نيست، مخصوصاً اگر راوى فطحى هم باشد ؛ زيرا طبق گفته مامقانى، درتنقيح المقال ( ج 1 ، ص 19 )، فطحيّه از همه مذاهب به شيعه نزديكترند، زيرا به امامت همه ائمّه شيعه معتقدند، فقط «عبداللَّه افطح» را بين امام صادق و امام كاظم عليهما السلام امام مى دانند، با توجّه به اينكه عبداللَّه هفتاد روز بعد از مرگ پدر، بيشتر زنده نماند .

بنابراين در مسائل فقهى و فروع، در ظرف اين مدّت هيچ مطلبى از او نقل نكرده اند و فطحيّه در تمام مسائل و فروع از دوازده امام شيعه تبعيّت مى كنند و به همين جهت لعن و توبيخهايى كه نسبت به واقفيّه صادر شده ، نسبت به فطحيّه ديده نشده است .

و امّا اگر بى اعتبارى حسن

بن فضّال را مستند به صفات شخصى وى مى دانند، اينجا بايد به كتب رجاليّه مراجعه كرد تا حقيقت كشف گردد. مرحوم مامقانى، درتنقيح المقال (ج 1،ص 297-299)، به تفصيل، درباره حسن بن فضّال سخن گفته و پس از نقل عبارات رجاليين در مدح او، در تنبيه چهارم چنين مى گويد : « انّه قد ظهر ممّا بيناه و اوضحناه كثرة الاشتباهات الصادرة من أصحابنا في الكتب الفقهيّة و الرجاليّة في حقّ الرجل، فمنها قول ابن إدريس ان الحسن بن فضّال فطحى المذهب كافر ملعون و بنو فضّال كلّهم فطحيّة و الحسن رأسهم في الضلال، انتهى؛ و قد حكى عن صاحب المدارك النطق بذلك في موضع من كتابه و هو كما ترى اشتباه عظيم بل ظلم جسيم وكيف يمكن تكفير من سمعت من الشيخ و النجاشى و الكشى و ابن شهر آشوب وابن طاووس و العلّامة و ابن داود و غيرهم المدائح العظيمة المزبورة في حقّه ».

ترجمه : از آنچه گفتيم، معلوم شد و آشكار گرديد اشتباهات زيادى كه از اصحاب ما در كتب فقهى و رجالى صادر شده در حقّ اين مرد ( حسن بن فضّال ) ؛ يكى از آن اشتباهات، گفتار ابن ادريس است ( كه گفته : ) حسن بن فضّال فطحى مذهب و كافر و ملعون است و همه بنى فضّال فطحى هستند و حسن در گمراهى در رأس آنان قرار گرفته است ( در اينجا گفتار ابن ادريس تمام مى شود)؛ واز صاحب مدارك نيز، درقسمتى از كتابش، همين تعبير حكايت شده و اين، همچنان كه مى بينى، اشتباهى بزرگ، بلكه ظلمى عظيم است .

چگونه ممكن است نسبت كفر، به كسى داد كه مدائح زيادى را

در حقّ او كرده اند، همان طور كه شنيده اى از شيخ، نجاشى، كشى، ابن شهر آشوب، ابن طاووس، علّامه، ابن داود و غير اينها .

307) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 125 ، حديث 2 ، باب 36 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 56 .

308) روضه كافى : ج 8 ، ص 63 ، حديث 21 .

309) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 126 ، حديث 3 ، باب 36 .

310) بعضى به سند اين حديث، ايراد و خرده گرفته و گفته اند كه : راوى اين حديث علىّ بن الحسن بن فضّال است و او فطحى است .

ولى در جواب بايد گفت : اين خرده گيريها در اثر بى اطّلاعى از علم رجال است .

زيرا فطحى و فاسد المذهب بودن مضر به وثاقت راوى نيست .

زيرا ممكن است كسى فاسد المذهب باشد ولى به اتّفاق علماى رجال مورد وثوق در نقل روايات باشد .

همچنان كه نجاشى، آن رجالى معروف، درباره وثاقت على بن فضّال در كتاب خود ( رجال نجاشى : ص 181 )، مى گويد :

« على بن الحسن بن على بن فضّال بن عمر بن ايمن مولى عكرمه بن ربعى الفياض ابوالحسن، كان فقيه أصحابنا بالكوفة و وجههم و ثقتهم و عارفهم بالحديث و المسموع قوله فيه . سمع منه شيئا كثيراً . و لم يعثر له على زله فيه و لا مايشينه . و قلّ ما روى عن ضعيف . و كان فطحيّا ، و لم يرو عن أبيه شيئا .

وقال: كنت اقابله وسنّى ثمان عشرةسنة بكتبه ولاافهم ادراك الروايات ولااستحلّ ان ارويهاعنه».

ترجمه : على بن فضّال، مولاى عكرمه، فقيه شيعه در كوفه و مورد توجّه و

وثوق و داناى به حديث شيعه بود و گفتار او در حديث پذيرفته مى شد؛ و (عكرمه) از او مطالب زيادى شنيده بود و حتّى يك لغزش در حديث از او نديده و نه چيزى كه سبب بى اعتبارى او بشود، و كم اتّفاق مى افتاد كه از راوى ضعيفى روايت كند، و فطحى بود ؛ از پدرش چيزى روايت نمى كرد و مى گفت : من در سنّ هجده سالگى كتابهاى پدرم را با خود وى مقابله مى كرده وآن وقت هنوز معنى روايت را نمى فهميدم (و بدين جهت) حلال نمى دانم روايات را از او ( پدرم ) روايت كنم .

و عجب است از شهرستانى ، كه در كتاب « ملل و نحل » چاپ مصر ، تحقيق محمّد سيّد گيلانى ( كه به گفته علّامه امينى - در الغدير : ج 3 ، ص 142 - دروغهاى فراوان و نسبتهاى نادرستى را در اين كتاب آورده و به اين جهت اعتبار ندارد )، در جلد اوّل صفحه 170، به على بن فضّال نسبت مى دهد كه وى قائل به امامت جعفر كذّاب بوده، در حالى كه طبق گفته مامقانى در تنقيح المقال ( ج 2 ، ص 279 ) اصلاً على بن فضّال، زمان جعفر را درك نكرده، زيرا على بن فضّال سال 224 از دنيا رفته، وآن سال هنوز جعفر كذّاب متولّد نشده بود، زيرا پدر جعفر (حضرت امام هادى عليه السلام) در آن وقت دوازده ساله بود ؛ زيرا ولادت آن حضرت سال 212 هجرى بود و زمانى كه جعفر ادّعاى امامت كرد، سال 260 هجرى بود ؛ يعنى درست 36 سال بعد از وفات على بن فضّال، پس

چگونه به امامت وى قائل شده است ؟!

311) في بعض النسخ : [ على الكفاف و السعة ].

312) اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 4 ؛ تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 128 ، حديث 2 ، باب 37 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 56 .

313) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 126 ، حديث 5 ، باب 36 .

314) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 360 ، حديث 12 ، باب 1 .

315) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 61 ، حديث 50 .

316) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 63 ، حديث 63 .

317) مستدرك الوسائل : ج 7 ، ص 289 ، حديث 7 ، باب 1 ، من أبواب قسمة الخمس .

318) دعائم الإسلام : ج 1 ، ص 386 .

319) كتاب سليم بن قيس : ج 2 ، ص 722 ، حديث 18 .

320) تفسير عيّاشى : ج 2 ، ص 63 ؛ بحار الانوار : ج 93 ، ص 201 ، حديث 16 ؛ تفسير برهان : ج 2 ، ص 88 ؛ وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 362 ، حديث 19 .

321) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 128 ، حديث 1 ، باب 37 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 56 ، حديث 2 ، باب 31 .

322) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 1 ، ص 237 ، باب 23 ، في الفرق بين العترة و الاُمة .

323) قبلاً ترجمه و مدارك اين حديث ذكر شد .

324) الحدائق الناضرة، محقّق

بحرانى : ج 12 ، ص 377 .

325) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 2 ، ص 237 ، حديث 1 ، باب 59 .

326) همان مدرك : ص 238 .

327) حاشيه درّ المنثور : ج 2 ، ص 164 .

328) الاتقان : ج 2 ، ص 189 .

329) همان مدرك .

330) درّ المنثور : ج 6 ، ص 423 .

331) التّفسير و المفسّرون : ج 1 ، ص 82 .

332) تحف العقول : ص 341 .

333) هداية الطالب، در شرح مكاسب مرحوم شيخ انصارى : ص 2 .

334) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 134 ، حديث 10 ، باب 38 .

335) حشر / آيه 6 : « وَ مَآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لَا رِكَابٍ ... ».

336) حشر / آيه 7 .

337) براى روشن شدن اين معنى به كتاب مسالك الأفهام ( ج 2 ، ص 94 ) مراجعه فرمائيد .

338) زبدة المقال، تقريرات خمس آية اللَّه بروجردى رحمه الله : ص 7 .

339) اصول كافى : ج 1 ، ص 538 ، كتاب الحجّة ، باب الفى ء و الأنفال ... .

340) اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 1 .

از 341 تا 490

341) اصول كافى : ج 1 ، ص 539 ، حديث 4 .

342) مجمع البيان : ج 4 ، ص 543 .

343) مجمع البيان : ج 4 ، ص 544 .

344) مجمع البيان : ج 9 ، ص 261 .

345) مجمع البيان : ج 9 ، ص 261 .

346) مصباح الفقيه : ج 3 ، ص 145 ،

كتاب الخمس .

347) و از آنچه در تفسير آيه آمده، چشم پوشيده است .

348) رياض المسائل، سيّد على طباطبائى : ج 1 ، ص 296 .

349) مدارك الأحكام، سيّد محمّد عاملى : ج 5 ، ص 400 .

350) الحدائق الناضرة، محقّق بحرانى : ج 12 ، ص 388 .

351) همان مدرك : ص 389 .

352) أنفال / آيه 41 .

353) متشابهات القرآن و مختلفه : ج 2 ، ص 175 .

354) مصباح الفقيه : ج 3 ، ص 144 ، كتاب الخمس .

355) الحدائق الناضرة : ج 12 ، ص 386 و 387 .

356) الحدائق الناضرة ج 12 ، ص 387 .

357) الحدائق الناضرة : ج 12، ص 388 .

358) ذخيرة المعاد : ص 487 .

359) ذخيرة المعاد : ص 488 .

360) در شرح حديث عيون أخبار الرّضا عليه السلام، باب 45 ، في الفرق بين العترة و الاُمة .

361) لوامع صاحبقرانى : ج 5 ، ص 586 .

362) رياض المسائل : ج 1 ، ص 296 .

363) شورى / آيه 23 .

364) سبأ / آيه 47 .

365) ق / آيه 33 .

366) حجرات / آيه 14 .

367) أعراف / آيه 179 .

368) حجّ / آيه 32 .

369) زمر / آيه 54 .

370) حديد / آيه 7 .

371) توبه / آيه 122 .

372) بقره / آيه 282 .

373) بقره / آيه 194 .

374) أحزاب / آيه 10 .

375) اسفار : ج 3 ، ص 76 .

376) اصول كافى : ج 2 ، ص 188 ، حديث 1 .

377) مفردات غريب القرآن : ص 491 .

378) مجمع البيان : ج 2 ، ص 403 .

379) كشّاف

: ج 4 ، ص 219 .

380) مجمع البيان : ج 9 ، ص 20 .

381) غرائب القرآن : ج 25 ، ص 16 .

382) تفسيرخازِن: جزء 4، ص 90 ؛ تفسيرقرطبى: جزء 16، ص 1؛ فتح القدير: جزء 4، ص 510.

383) قضيّه حمليّه به اعتبار كيفيّت موضوع به سه قسم تقسيم مى شود : 1 - خارجيّه 2 - ذهنيّه 3 - حقيقيّه ؛ هر گاه افرادى كه وجود خارجى يافته اند موضوع باشد آن را قضيّه خارجيّه خوانند و هر گاه افراد ذهنيّه ماهيّتى، موضوع قرار داده شود آن را قضيّه ذهنيّه خوانند و هر گاه در قضيّه اى خصوص افراد خارجيّه يا ذهنيّه موضوع نباشد، بلكه حكم بر افراد واقعيّه بار شده باشد (خواه آن افراد قبلاً موجود شده باشند ياپس ازاين موجود شدند) آن قضيّه به نام قضيّه حقيقيّه خوانده مى شود.

384) مائده / آيه 96 .

385) نساء / آيه 59 .

386) علّامه امينى رحمه الله در كتاب الغدير ( ج 2 ، ص 307 ) مدارك اين حديث را از كتب عامّه به شرح زير نگاشته اند :

1 - محبّ الدّين طبرى در كتاب ذخائرالعقبى : ص 25 .

2 - زمخشرى در كتاب كشّاف : ج 2 ، ص 339 .

3 - حمويى در كتاب الفرايد .

4 - نيشابورى در تفسير خود، ذيل آيه شريفه .

5 - ابن طلحه شافعى در كتاب مطالب السئول : ص 8 .

6 - رازى در تفسير خود، ذيل آيه شريفه .

7 - ابو السعود در تفسير خود : ج 7 ، ص 665 .

8 - ابو حيان در تفسير خود : ج 7 ، ص 516 .

9 - نسفى در تفسير خود : ج

4 ، ص 99 .

10 - حافظ هيثمى در كتاب المجمع : ج 9 ، ص 168 .

11 - ابن صباغ مالكى در كتاب الفصول المهمة : ص 12 .

12 - حافظ گنجى در كتاب الكفاية : ص 31 .

13 - قسطلانى در كتاب المواهب .

14 - زرقانى در كتاب شرح المواهب : ج 7 ، ص 3 و 21 .

15 - ابن حجر در كتاب الصواعق : ص 101 و 135 .

16 - سيوطى در كتاب الاتحاف : ص 239 .

17 - شبلنجى در كتاب نور الأبصار : ص 112 .

18 - و صبان در كتاب الاسعاف .

387) أنوار النعمانيّة : ج 3 ، ص 162 .

388) الشموس الطالعة، في شرح زيارة الجامعة : ص 506 .

389) مريم / آيه 96 .

390) روم / آيه 21 .

391) منهاج السنة : ج 4 ، ص 26 .

392) تصحيح الاعتقاد : ص 67 .

393) مجمع البيان : ج 9 ، ص 28 .

394) ارشاد، شيخ مفيد : ص 192 .

395) أمالى، شيخ مفيد : ص 151 ، حديث 2 ، مجلس 19 .

396) نساء / آيه 54 .

397) عقد الفريد : ج 1 ، ص 157 .

398) أنساب الخيل : صفحه 12 به بعد .

399) فقه اللغة : ص 52 ، الفصل الثّانى و العشرون من الباب السابع عشر .

400) فلاحت، دكتر تقى بهرامى : ص 47 .

401) فلاحت : ص 56 .

402) فلاحت : ص 73 .

403) مجموعه ورام : ج 2 ، ص 286 .

404) مريم / آيه 28 .

405) ابراهيم / آيات 24 و 25 .

406) اصول كافى : ج 1 ، ص

428 ، حديث 80 .

407) نوح / آيات 26 و 27 .

408) المستطرف : ج 2 ، ص 18 .

409) تتمة المنتهى : ص 17 .

410) اعيان الشيعة : ج 7 ، ص 429 ، چاپ بيروت، طبع 1403 .

411) غرر الحكم : ج 1 ، ص 379 ، شماره 52 .

412) غرر الحكم : ج 1 ، ص 327 ، شماره 191 .

413) بحار الانوار : ج 96 ، ص 234 ، حديث 15 .

414) كودك فلسفى : ج 1 ، ص 59 .

415) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 186 ، خطبه 96 .

416) نهج البلاغه : ج 2 ، ص 195 ، كلام 214 .

417) نهج البلاغه : ج 1 ، ص 185 ، خطبه 94 .

418) اصول كافى : ج 1 ، ص 444 ، حديث 17 .

419) ]() من لايحضره الفقيه : ج 4 ، ص 414 ، حديث 5901 .

420) بحارالانوار : ج 53 ، ص 352 ، حديث 36 .

421) بحارالانوار : ج 15 ، ص 7 ، حديث 7 ؛ و ج 31 ، ص 34 ، حديث 32 .

422) اصول كافى : ج 1 ، ص 444 ، حديث 17 .

423) كنز العمال : ج 11 ، ص 428 ، حديث 32010 .

424) طبقات، ابن سعد : ج 1 ، ص 33 .

425) كنز العمال : ج 11 ، ص 435 ، حديث 32044 .

426) فضائل الخمسة، فيروزآبادى : ج 1 ، از صفحه 5 به بعد .

427) سيره حلبيّه : ج 1 ، ص 30 ؛ درّ المنثور : ج 5 ، ص 98

؛ سيره دحلان : ج 1 ، ص 18 .

428) ذخائر العقبى : ص 10 ؛ و صحيح مسلم و سنن ترمذى، مختصراً .

429) تهذيب، ابن عساكر : ج 1 ، ص 346 .

430) تهذيب : ص 349 .

431) الجامع الصغير : ج 1 ، ص 261 .

432) طور / آيه 21 .

433) تفسير نور الثقلين : ج 5 ، ص 139 ، حديث 22 .

434) درّ المنثور : ج 6 ، ص 119 .

435) همان مدرك .

436) درّ المنثور : ج 6 ، ص 119 .

437) رعد / آيه 23 .

438) درّ المنثور : ج 4 ، ص 57 .

439) عوالم فاطمة عليها السلام : ص 308 ، حديث 1 .

440) مستدرك الحاكم : ج 3 ، ص 152 .

441) الغدير : ج 2 ، ص 61 ؛ و ج 3 ، ص 175 .

442) كهف / آيه 82 .

443) تفسير نور الثقلين : ج 3 ، ص 289 ، حديث 188 .

444) بحار الانوار : ج 64 ، ص 236، حديث 1، باب أنّ اللَّه يحفظ بصلاح الرجل أولاده و جيرانه.

445) بحار الانوار : ج 64 ، ص 236، حديث 4 .

446) كشّاف : ج 4 ، ص 411 ، ذيل تفسير آيه 21 سوره طور .

447) درّ المنثور : ج 4 ، ص 235 .

448) همان مدرك .

449) مستدرك الحاكم : ج 2 ، ص 369 .

450) تكاثر / آيات 1 و 2 .

451) در كتاب : « اسلام و عقائد و آراء بشرى » به تفصيل ذكر شده است .

452) حجرات / آيه 13 .

453) سفينة البحار : ج 2 ،

ص 613 .

454) اصول كافى : ج 2 ، ص 328 ، حديث 3 ، باب الفخر و الكبر .

455) اصول كافى : ج 2 ، 394 .

456) توبه / آيه 19 .

457) الفضائل، جبرئيل بن شاذان القمى : ص 145 .

458) بحار الانوار : ج 36 ، صفحات 1، 68 و 93 .

459) مناقب آل أبي طالب : ج 2 ، ص 20 .

460) كتاب سليم بن قيس : ج 2 ، ص 809 ، حديث 34 .

461) بحار الانوار : ج 38 ، ص 78 .

462) بحار الانوار : ج 8 ، ص 360 ، طبع قديم .

463) بحار الانوار : ج 33 ، ص 38 ؛ الجنة العاصمة : ص 70 .

464) مجمع النورين، مرندى: ص 192 ؛ حلية الابرار، سيدهاشم بحرانى: ج 1، از صفحه 285 به بعد.

465) بحار الانوار : ج 33 ، ص 63 ، حديث 32 .

466) بحار الانوار : ج 40 ، ص 93 و 103 .

467) بحار الانوار : ج 16 ، ص 364 ، حديث 68 .

468) مناقب آل أبي طالب : ج 3 ، ص 510 .

469) به كتاب : « الكنى و الالقاب : ج 2 ، ص 191 » مراجعه شود .

470) نساء / آيه 36 .

471) حديد / آيه 23 ؛ و لقمان / آيه 18 .

472) حديد / آيه 20 .

473) ذخائر العقبى : ص 6 .

474) بحار الانوار : ج 63 ، ص 289 ، حديث 23 ؛ أمالى، شيخ طوسى : ج 1 ، ص 146 .

475) جامع السعادات : ج 1 ، ص 364 ؛ و بحار الانوار

: ج 22 ، ص 131 ، حديث 110 .

476) بحار الانوار : ج 37 ، ص 55 ، حديث 4 ؛ و ج 63 ، ص 291 ، حديث 29 .

477) نهج البلاغه : ج 4 ، ص 104 ، شماره 453 ، كلمات قصار .

478) نهج البلاغه : ج 2 ، ص 138 ، خطبه 192 .

479) بحار الانوار : ج 73 ، ص 229 .

480) ذخائر العقبى : ص 6 .

481) احزاب / آيه 32 .

482) احزاب / آيات 30 و 31 .

483) احزاب / آيه 6 .

484) فرقان / آيه 54 .

485) تفسير نور الثقلين : ج 4 ، ص 24 ، حديث 79 .

486) طور / آيه 21 .

487) توبه / آيه 100 .

488) ابراهيم / آيه 36 .

489) آل عمران / آيه 68 .

490) بقره / آيه 249 .

از 491 تا آخر

491) نهج البلاغه : ج 4 ، ص 21 ، كلام 96 .

492) تفسير نور الثقلين : ج 2 ، ص 548 ، حديث 103 .

493) سفينة البحار : ج 2 ، ص 363 .

494) سفينة البحار : ج 2 ، ص 364 .

495) مناقب ابن مغازنى : ص 221 .

496) تاريخ دمشق، ابن عساكر : ص 79 .

497) تفسير فرات كوفى : ص 171 ، حديث 219 ، من سورة التوبة .

498) الاختصاص : ص 222 .

499) الاختصاص : ص 341 .

500) بحار الانوار : ج 44 ، ص 197 ، حديث 6 .

501) بحار الانوار : ج 23 ، ص 313 ، حديث 20 .

502) بحار الانوار : ج 49 ، ص 92 ، حديث 101

.

503) بحار الانوار : ج 71 ، ص 266 ، حديث 178 .

504) بحار الانوار : ج 68 ، ص 172 ، حديث 14 .

505) بحار الانوار : ج 68 ، ص 172 ، حديث 13 .

506) بحار الانوار : ج 71 ، ص 321 ، حديث 18 .

507) بحار الانوار : ج 89 ، ص 231 ، حديث 28 .

508) بحار الانوار : ج 63 ، ص 72 ، ح 24 ؛ و ج 71 ، ص 311 ، ح 1 ؛ و ج 1 ، ص 152 ، ح 30 .

509) بحار الانوار : ج 74 ، ص 151 .

510) بحار الانوار : ج 64 ، ص 387 ، حديث 35 ؛ و ج 68 ، ص 284 ، حديث 2 .

511) بحار الانوار : ج 68 ، ص 66 ، حديث 5 .

512) بحار الانوار : ج 71 ، ص 288 ، حديث 2 .

513) بحار الانوار : ج 2 ، ص 79 ، حديث 72 .

514) بحار الانوار : ج 75 ، ص 93 ، حديث 45 .

515) عن خالد بن سدير أخي حنان بن سدير قال : سألت أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل شق ثوبه على أبيه أو على امّه أو على أخيه أو على قريب له ؟ فقال : لابأس بشقّ الجيوب ، قد شقّ موسى بن عمران على أخيه هارون ، و لايشقّ الوالد على ولده، و لا زوج على امرأته، و تشقّ المرأة على زوجها و إذا شقّ زوج على امرأته أو والد على ولده فكفارته حنث يمين ، فإذا خدشت المرأة و جزّت شعرها أو نتفته ففي

جزّ الشعر عتق رقبة أو صيام شهرين متتابعين أو إطعام ستّين مسكينا ، و في الخدش إذا أدميت ، و في النتف كفّارة حنث يمين ، و لاشى ء في اللطم على الخدود سوى الاستغفار و التوبة، و لقد شققن الجيوب و لطمن الخدود الفاطميات على الحسين بن علي عليهما السلام، و على مثله تلطم الخدود و تشق الجيوب . ( وسائل الشيعة : ج 15 ، ص 583 ، حديث 1 ، كتاب الايلاء و الكفارات ، باب 31 ).

ترجمه : خالد بن سدير، برادر حنّان بن سدير، گفت : از امام صادق عليه السلام پرسيدم از مردى كه گريبانش را براى (مرگِ) پدرش يا براى (مرگ) مادرش يا براى (مرگ) برادرش يا براى (مرگ) يكى از خويشانش دريد ؟ حضرت فرمود : گريبان چاك زدن اشكالى ندارد، موسى بن عمران براى (مرگ) برادرش هارون گريبان خود را چاك زد، ولى نبايد پدر براى (مرگ) فرزند، و نه شوهر براى (مرگ) زن، گريبان چاك بزند، و زن مى تواند براى (مرگ) شوهر گريبان چاك بزند واگر مرد براى زنش و پدر براى فرزندش، گريبان چاك زد، كفّاره آن كفّاره شكستن قسم است ؛ واگر زن ( پوست خود را ) خراش داد يا موى خود را چيد يا كَند ، بايد يا يك بنده آزاد كند يا دو ماه پشت سرِ هم روزه بگيرد، يا شصت مسكين اطعام كند ؛ و در خراش دادن اگر خون افتاد و در كندن مو ، كفّاره شكستن قسم است .

و براى به صورت زدن، كفّاره اى جز توبه و استغفار نيست .

و فاطميات گريبان چاك زدند و به صورت زدند

براى شهادت حسين بن على عليهما السلام .

و براى مثل امام حسين عليه السلام بايد به صورت زد و گريبان چاك زد .

516) بحار الانوار : ج 68 ، ص 395 ، حديث 14 .

517) فروع كافى : ج 4 ، ص 286 ، حديث 47021 .

518) هود / آيات 45 و 46 .

519) تفسير نور الثقلين : ج 2 ، ص 369 ، حديث 141 ؛ عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 2 ، ص 74 ، حديث 3 ، باب 32 ؛ معانى الاخبار : ص 105 ، حديث 1 .

520) ديوان أميرالمؤمنين امام على عليه السلام، ترجمه مصطفى زمانى : ص 69 ، حرف الباء .

521) ديوان أميرالمؤمنين امام على عليه السلام : ص 66 .

522) تحريم / آيه 10 .

523) مناقب آل أبي طالب : ج 3 ، ص 471 .

524) اصول كافى : ج 1 ، ص 377 .

525) ميزان الحكمة : ج 10 ، ص 628 .

526) نفس الرّحمان في فضائل سلمان : ص 521 ، باب 12 .

527) توبه / آيه 84 .

528) كهف / آيه 82 .

529) رسائل ابن عابدين : ص 5 .

530) مؤمنون / آيه 101 .

531) فضائل السّادات : ص 438 ، سند 16 .

532) من لايحضره الفقيه : ج 4 ، ص 191 ، حديث 5433 ، باب رسم الوصية .

533) عيون أخبار الرّضا عليه السلام : ج 2 ، ص 51 .

534) سبا / آيه 28 .

535) احزاب / آيه 40 .

536) آل عمران / آيه 85 .

537) آل عمران / آيه 185 .

538) زمر / آيه 30 .

539) انشراح /

آيه 4 .

540) حجر / آيه 9 .

541) فاطمة بهجة قلب المصطفى : ص 346 .

542) الدرجات الرّفيعة : ص 80 .

543) مشابه اين تعبير را نيز در صفحه 83 آورده است .

544) تفسير نور الثقلين : ج 3 ، ص 289 ، حديث 189 .

545) نهج البلاغه : ج 4 ، ص 63 ، شماره 264 ، كلمات قصار .

546) اصول كافى : ج 1 ، ص 367 ، حديث 19 .

547) كشّاف : ج 2 ، ص 742 ؛ تفسير كبير : ج 21 ، ص 162 .

548) بحار الانوار : ج 7 ، ص 238 ، حديث 2 .

549) مناقب آل أبي طالب : ج 3 ، ص 291 ، في باب امامة علي بن الحسين عليهما السلام .

550) العمدة، ابن بطريق ( المتوفّي سنة 600 ) : ص 156 .

551) همان مدرك .

552) الجامع الصغير : ج 2 ، صفحات 169، 242 و 336 .

جلد دوّم

فصل سيزدهم

احاديثِ وجوبِ خمس، در ارباح مكاسب

مرحوم شيخ حرّ عاملى در كتاب « وسائل » ، در باب وجوب خمس در ارباح مكاسب و تجارات و زراعات و صناعات ، احاديثى را جمع آورى نموده ، كه ده حديث مى باشد ، و اينك به تحليل آنها مى پردازيم . بعنوان مقدمه لازم است در اينجا يك بحث اساسى و اصولى مطرح شود و سپس اخبار مربوطه ، به دقّت بررسى گردد .

آيا نقد و بررسى سلسله سند در روايات ضرورت دارد ؟

و آيا تنها راه شناختِ صحّت و اعتبار احاديث، رسيدگى به سند آنها است ؟ جواب : گروهى از فقهاء و دانشمندان از زمان علّامه حلّى و استاد بزرگوارش سيّد بن طاووس ، حديث را به چهار نوع تقسيم كرده اند : صحيح ، حسن ، موثّق و ضعيف . به اين ترتيب كه اگر تمام سلسله سندِ حديث ، امامى و موثّق باشند، حديث را صحيح مى نامند . و اگر همه سلسله سند يا بعضى از آنها امامى و ممدوح اند ولى توثيق نشده اند، آن را حسن مى نامند . و اگر همه يا بعضى آنها امامى نباشند ولى توثيق شده باشند ، آن را موثّق نامند والّا حديث ضعيف خوانده مى شود . و سه قسم اوّل را معتبر مى نامند و عمل به آنها را جايز مى شمارند . و عمل به حديث ضعيف را جايز نمى دانند . مرحوم آية اللَّه العظمى خوئى در كتاب « معجم رجال الحديث » مى فرمايند : « ان كلّ خبر عن معصوم لا يكون حجّة ، و إنّما الحجّة هو خصوص خبر الثقة أو الحسن . و من الظاهر أن تشخيص ذلك لا يكون إلّا بمراجعة علم الرجال و معرفة أحوالهم و تمييز الثقة و الحسن عن

الضعيف » (1). ترجمه : هر خبرى كه از معصوم، نقل شود، حجّت نيست، تنها خصوص خبر ثقه يا حسن حجّت است . و از چيزهايى كه روشن است ، اين است كه اين چيزها تشخيص داده نمى شود مگر به مراجعه به علم رجال و شناخت حالات آنان و جدا كردن ثقة يا حسن از ضعيف . اين گروه قائلند هر حديثى را كه در كتب متداوله حديث مشاهده مى كنيم ، بايد سند آن را به طور كامل بررسى كنيم و اگر معتبر باشد، استناد و عمل به آن جايز والّا مردود است . و تنها راه شناخت حديث معتبر، نقد وبررسى در اسناد آن است . و شيخ بهائى قدس سره در « مشرق الشّمسين » مى فرمايد : « و أوّل من سلك هذا الطّريق من علمائنا المتأخّرين شيخنا العلّامة جمال الحقّ والدّين الحسن بن المطهّر الحلّي - قدّس اللَّه روحه - » (2). ترجمه : اوّلين كسى كه از ميان علماء متأخّرين اين راه را پيمود ، مرحوم علّامه حلّى است . و گروه ديگرى بر اين باورند كه حديث تنها بر دو نوع تقسيم مى شود : صحيح و ضعيف .

اگر قرائن خارجيّه موجب وثوق و اطمينان به صدور شود ، آن را صحيح و الّا ضعيف و غير قابل استناد مى دانند . مرحوم شيخ بهائى قدس سره مى فرمايد : « تبصرة : قد استقرّ اصطلاح المتأخّرين من علمائنا - رضي اللَّه عنهم - على تنويع الحديث المعتبر - و لو في الجملة - إلى الأنواع الثلاثة المشهورة . أعني : الصحيح ، والحسن ، و الموثّق . بأنّه ان كان جميع سلسلة

سنده إماميّين ممدوحين بالتّوثيق، فصحيح، أو إماميين ممدوحين بدونه كلاً أو بعضاً مع توثيق الكلّ فموثّق . و هذا الإصطلاح لم يكن معروفاً بين قدمائنا - قدّس اللَّه أرواحهم - كما هو ظاهر لمن مارس كلامهم . بل كان المتعارف بينهم إطلاق الصحيح على كلّ حديث اعتضد بما يقتضي إعتمادهم عليه، أو اقترن بما يوجب الوثوق به و الرّكون إليه و ذلك أُمور ... » (3). و نظير اين مطالب را نيز مرحوم فيض قدس سره در مقدّمه « وافى » (4) آورده است . مرحوم شيخ انصارى در بحث حجيّة خبر واحد، ذيل استناد به آيه نبأ مى فرمايند : « و على ما ذكر فيثبت من آية النبأ ، منطوقاً و مفهوماً ، حجّية الأقسام الأربعة للخبر الصحيح و الحسن و الموثّق و الضعيف المحفوف بقرينة ظنّية .

ولكن فيه من الاشكال ما لا يخفى لأنّ التبيّن ظاهر في العلميّ ... . نعم يمكن دعوى صدقه على الاطمينان الخارج عن التحيّر و التزلزل بحيث لا يعدّ في العرف العمل به تعريضاً للوقوع في الندم . فحينئذٍ لا يبعد إنجبار خبر الفاسق به » (5). مرحوم فيض در كتاب « وافى » مى فرمايد : « و قد جرى صاحبا كتابي ( الكافي و الفقيه ) على متعارف المتقدّمين في اطلاق الصّحيح على ما يركن إليه و يعتمد عليه ، فحكما بصحة جميع ما أورداه في كتابيهما من الأحاديث، و إن لم يكن كثير منه صحيحاً على مصطلح المتأخّرين . قال صاحب الكافي في أول كتابه في جواب من التمس عنه التصنيف : و قلت انّك تحبّ أن يكون عندك كتاب كاف يجمع من جميع فنون علوم

الدّين، ما يكتفي به المتعلّم و يرجع إليه المسترشد و يأخذ منه من يريد علم الدّين ، و العمل بالآثار الصّحيحة عن الصادقين عليهم السلام والسنن القائمة الّتي عليها العمل، و بها يؤدّى فرض اللَّه و سنة نبيّه صلى الله عليه وآله إلى أن قال : و قد يسّر اللَّه و له الحمد تأليف ما سألت ، و أرجو أن يكون بحيث توخّيت . و قال صاحب (الفقيه) في أوّله : إنّي لم أقصد فيه قصد المصنفين في إيراد جميع ما رووه، بل قصدت إلى إيراد ما أفتي به و أحكم بصحّته و أعتقد فيه أنّه حجّة فيما بيني و بين ربّي ، تقدّس ذكره . و جميع ما فيه مستخرج من كتب مشهورة عليها المعوّل و إليها المرجع . و قال صاحب ( التهذيب ) في كتاب العدّة : انّ ما أورده في كتابي الأخبار انّما اخذه من الاُصول المعتمدة عليها » (6). و مرحوم حاجى نورى مى فرمايد : « و كتاب الكافي بينها ( الكتب الأربعة ) كالشّمس بين نجوم السّماء و امتاز عنها بأمور . إذا تأمّل فيها المنصف يستغنى عن ملاحظة حال آحاد رجال سند الأحاديث المودعة فيه و تورثه الوثوق و يحصل له الإطمينان بصدورها و ثبوتها و صحّتها بالمعنى المعروف عند الأقدمين » (7). مرحوم شيخ انصارى در كتاب « فرائد »، در بحث ظنّ مى فرمايد : « هذا تمام الكلام في الأدلّة الّتي أقاموها على حجّية الخبر . و قد علمت دلالة بعضها و عدم دلالة البعض الآخر . والإنصاف أنّ الدالّ منها لم يدلّ إلّا على وجوب العمل بما يفيد الوثوق و الاطمينان بمؤدّاه، و هو الّذي فسّر به

الصحيح في مصطلح القدماء . والمعيار فيه أن يكون احتمال مخالفته للواقع بعيداً بحيث لا يعتني به العقلاء و لايكون عندهم موجباً للتحيّر و التردّد الّذي لا ينافي حصول مسمى الرجحان » (8). مرحوم فيض در كتاب « وافى » مى فرمايد : « و على هذا جرى العلّامة و الشهيد في مواضع من كتبهما مع أنّهما الأصل في الإصطلاح الجديد » (9). آية اللَّه بروجردى رحمه الله مى فرمايد : « ( قلت : ) قد أشرنا مراراً إلى أن بناء مثل الكلينى و الشيخ و الصدوق قدس سرهم لم يكن على ايداع جميع ما وجدوه في الجوامع الأوّلية في جوامعهم الّتى بأيدينا . و لعلّ المتتبّع في فقه الشيعة الإماميّة يعثر على أكثر من خمسمأة مسألة أفتى فيها المشايخ طرّاً بفتوى يستكشف بسببها وجود النص فيها مع عدم كونه مذكوراً في جوامعهم الّتي ألفوها لضبط الأحاديث . و يشهد لذلك وجود أخبار كثيرة في جامع مع عدم ذكرها في جامع آخر . و لعلّ الوجه في ذلك أن بنائهم لم يكن على نقل جميع ما يجدونه في الجوامع الأوّلية بل على نقل خصوص ما كان لهم طريق مسلسل إلى رواتها . و بالجملة - لا ينبغى لأحد أن يرتاب في أنّ الجوامع الأوّلية الّتى ألّفها الطبقة السادسة من أصحابنا، كانت مشتملة على أخبار كثيرة لم يودعها المشايخ الثلثة في الجوامع الاربعة التى بأيدينا . و لا يخفى أنّ المحقّق و العلّامة قدس سرهم أيضاً قد عثرا على هذه النكتة . و لذلك تراهما في نظائر هذه المسألة يعتمدان على فتوى الأقدمين و يستكشفان بذلك وجود النصّ » (10).

نگاهى به كتب اربعه و ديگر كتب أخبار

1 - مرحوم سيّد مرتضى ( متوفّاى

436 ) در كتاب « تبانيات » مى فرمايد : « إنّ أكثر أخبارنا المرويّة في كتبنا معلومة مقطوع على صحّتها، إمّا بالتواتر من طريق الإشاعة و الإذاعة ، أو بأمارة و علامة دلّت على صحّتها ، و صدق رواتها . فهي موجبة للعلم ، مقتضية للقطع ، و إن وجدناها مودعة في الكتب بسند مخصوص معيّن من طريق الآحاد » (11). ترجمه : بيشتر اخبارى كه در كتب ما روايت شده، صحّت آنها قطعى و معلوم است، يا به تواتر از طريق پخش و نشر آنها و يا به واسطه نشانه ها و اماراتى كه بر صحّت و راستگويى راويان آنها دلالت دارد . و آن نشانه ها سبب علم و موجب قطع به صدور آنها مى شود ، مگر اينكه ما آنها را با سندهاى مخصوص و معيّنى ، كه از طريق آحاد در كتب به وديعت نهاده شده، پيدا مى كنيم . 2 - شيخ طوسى رحمه الله در كتاب « فهرست » مى فرمايد : « و أصحاب الاصول ينتحلون المذاهب الفاسدة و إن كانت كتبهم معتمدة » (12). 3 - صاحب معالم مى فرمايد : « حكى المحقق رحمه الله عن الشيخ ... ؛ أن قديم الأصحاب وحديثهم، إذا طولبوا بصحة ما أفتى به المفتى منهم، عولوا على المنقول في أصولهم المعتمدة وكتبهم المدوّنة فيسلّم له خصمه منهم الدعوى في ذلك . و هذه سجيّتهم من زمن النّبي صلى الله عليه وآله إلى زمن الائمّة عليهم السلام . فلو لا أنّ العمل بهذه الأخبار جائز لأنكروه [ الصحابة ] و تبرّؤا من العمل به » (13). ترجمه : مرحوم محقّق رحمه الله از شيخ طوسى نقل مى كند كه

قدماءِ اصحاب هنگامى كه از آنها دليلى براى صحّت فتواى آنها درخواست مى شد، به روايات منقوله در كتب موردِ اعتماد استناد مى كردند و طرف نزاع آنها، آن را مى پذيرفت واين عادت آنان بود از زمان پيغمبر صلى الله عليه وآله تا زمان ائمّه عليهم السلام . پس اگر عمل به اين اخبار جايز نبود، انكار مى كردند، و از عمل به آنها بيزارى مى جستند . 4 - مرحوم شيخ حسن ، فرزند شهيد ثانى ، در كتاب پر ارج « منتقى الجُمان في الأحاديث الصّحاح و الحسان » چنين مى فرمايد : « و إذا اُطلقت الصحّة في كلام من تقدّم، فمرادهم منها الثُّبوت أو الصدق » (14). و همچنين مى فرمايد : « و توسّعوا في طرق الرّوايات، و أوردوا في كتبهم ما اقتضى رأيهم إيراده من غير التفات إلى التّفرقة بين صحيح الطريق و ضعيفه ، و لا تعرُّضٍ للتميز بين سليم الإسناد و سقيمه ، اعتماداً منهم في الغالب على القرائن المقتضية لقبول ما دخل الضعف في طريقه » (15). ايشان، صحّت در اصطلاح متقدّمين را به اين صورت بيان مى كنند كه : هرگاه در كلام متقدّمين صحّت مطرح شده، منظور آنها ثبوت و صدق مضمون حديث بوده ؛ و مى فرمايد : آنان در طريق روايات سخت گيرى نمى كردند و در كتابهايشان آنچه رأيشان بود، ذكر مى كردند، بدون آنكه توجّهى به اين داشته باشند كه بين صحيح و ضعيفِ حديث فرق بگذارند يا بين سند سالم يا ناسالم روايتى، تمييز قائل باشند، زيرا به قرائنى متّكى بودند كه موجب مى شد خبرى كه در طريقش ضعفى وجود دارد ، مورد قبول قرار گيرد . 5 - علّامه

محمّد تقى مجلسى رحمه الله در كتاب شريف « روضة المتّقين » مى فرمايد : « فإنّك إذا تتبعت كتب الرجال وجدت أكثر أصحاب الاصول الاربعمأة غير مذكور في شأنهم، تعديل و لا جرح ، ( اما ) لانّه يكفى في مدحهم و توثيقهم أنهم أصحاب الاصول ... . و كانت هذه الاصول عند أصحابنا و يعملون عليها مع تقرير الأئمّة الّذين في أزمنتهم سلام اللَّه عليهم اياهم على العمل بها . و كانت الاُصول عند ثقة الإسلام، و رئيس المحدّثين، و شيخ الطائفة و جمعوا منها هذه الكتب الأربعة ...؛ (و أما) لبعد العهد بين أرباب الرجال و بين أصحاب الاُصول » (16). ترجمه : شما هرگاه كتب رجال را بررسى كنيد، مى بينيد كه درباره اكثر صاحبان اصول چهارصدگانه جرح يا تعديلى صورت نگرفته و اين، يا بدين جهت است كه در مدح و توثيق آنها همين قدر كافى بوده كه صاحب اصول بوده اند، كه اين اصول نزد اصحاب ما ( شيعه ) بوده و به آن عمل مى كرده اند و ائمّه اى كه با آنها هم زمان بوده اند، شيعه را از عمل به اين اصول منع نكرده اند . و اين اصول نزد شيخ كلينى و شيخ صدوق و شيخ طوسى قدس سرهم بوده و آنها كتب اربعه را از همان اصول گرفته اند ؛ و يا به اين جهت است كه صاحبان رجال با صاحبان اصول فاصله زمانى زيادى داشته اند . 6 - و علّامه مجلسى رحمه الله ( متوفّاى 1111 ) در كتاب « مرآة العقول » مى فرمايد :

« و الحقّ عندى فيه : أنّ وجود الخبر في أمثال تلك الأصول المعتبرة ممّا يورث جواز العمل

به ، لكن لابدّ من الرجوع إلى الأسانيد لترجيح بعضها على بعض عند التعارض، فإنّ كون جميعها معتبراً لا ينافي كون بعضها أقوى » (17). ترجمه : حقّ در نظر من ، در مورد جواز عمل به روايات كتب معتبره روايى اين است كه وجود خبر در امثال اين اصولِ معتبره موجب جواز عمل به آن خبر مى شود . و رجوع به سندها به خاطر ترجيح بعضى از آنها است بر بعضى ديگر ، آنجا كه با هم متعارض باشند، و همه آن اخبار معتبر باشد ، منافاتى ندارد با آن كه بعضى از آنها نسبت به بعض ديگر قوى تر باشد . 7 - و نيز آن بزرگوار در « ملاذ الأخيار »، كه شرحى بر تهذيب است ، مى فرمايد : « و الّذي يقوى عندي و أوردت دلائله في الكتاب الكبير ، هو أن جميع الأخبار الموردة في تلك الاصول الاربعة و غيرها من تأليفات الصدوق و البرقي و الصفّار و الحميرى و الشيخ و المفيد، و ما تيسّر لنا - بحمد اللَّه - من الاصول المعتبرة المذكورة في كتب الرجال، و قد أدخلت أخبارها في كتاب البحار كلّها مورد العمل، ... . لكن لابدّ من رعاية أحوال الرجال عند الجمع بين الأخبار و التعارض بينها » (18). ترجمه : آنچه (در مورد عمل به اخبار كتب معتبره) به نظر من قوى است ( در بين اقوال ) و دلائل آن را در كتاب كبير ( بحار ) ذكر كرده ام، اين است كه همه اخبارى كه در كتابهاى اصول چهارگانه و غير اينها از تأليفات صدوق و برقى و صفّار و حميرى و شيخ

مفيد و كتب معتبره اى كه در كتب رجال نام آنها برده شد و روايات آنها را در كتاب بحار جمع آورى كرده ام، همه آنها مورد عمل است، لكن رعايت احوال رجال نيز لازم است براى جمع بين اخبار و در مورد تعارض بين آنها . 8 - باز آن مرحوم در « اربعين »، در ضمن شرح حديثى، مى فرمايد : « كانت الاصول المعتبرة الاربعمائة عندهم أظهر من الشمس في رابعة النهار . فكما إنّا لا نحتاج إلى سند لهذه الاصول الاربعة و إذا أوردنا سنداً فليس إلّا للتّيمّن والتبرّك و الإقتداء بسنّة السلف . و ربّما لم ينال بذكر سند فيه ضعف أو جهالة لذلك . فكذا هؤلاء الأكابر من المؤلّفين لذلك كانوا يكتفون بذكر سند واحد إلى الكتب المشهورة و إن كان فيه ضعف أو مجهول . و هذا باب واسع شاف نافع ان أتيتها يظهر لك صحّة كثير من الأخبار الّتى وصفها القوم بالضعف » (19). ترجمه : اصول چهارصدگانه نزد اصحاب ائمّه همچون خورشيد در وسط روز بود، و همان طورى كه ما نيازى به رسيدگى به سند اصول چهارگانه نداريم و اگر سندى را ذكر مى كنيم، صرفاً جهت تيمّن و تبرّك و پيروى از روش گذشتگان است و چه بسا به همين جهت سندى را كه در آن ضعف يا جهالتى باشد ، همچنين آن مؤلّفين بزرگوار هم، به ذكر يك سند كه منتهى به كتب معتبره شود، اكتفا مى كردند اگر چه در آن سند ضعف يا جهالتى بود . و اين درى بسيار وسيع و شافى و نافع است كه اگر رو به آن كردى، براى تو صحّت بسيارى از

رواياتى كه ديگران آنها را به ضعف توصيف كرده اند، آشكار خواهد شد . سپس هفت شاهد براى اثبات صحّت روايات نقل مى كند، كه قابل توجّه است . 9 - مرحوم شيخ يوسف بحرانى ( متوفّاى 1186 ) در « حدائق الناظرة » ، بعد از بحث مفصّلى در اين زمينه، مى فرمايد : « قد عرفت ... ؛ أنّ أخبار كتبنا المشهورة محفوفة بالقرائن الدّالة على صحّتها » (20). ترجمه : دانستى كه اخبار كتابهاى مشهوره توأم به قرائنى است كه بر صحّت آنها دلالت دارد . 10 - و نيز صاحب حدائق، در كتاب « درّةٌ نجفيّة » مى فرمايد : « و نوّعوا الحديث إلى الأنواع الأربعة ... . و نحن نقول لنا على بطلان هذا الاصطلاح و الحكم بصحّة أخبارنا وجوه من الأدلّة الّتي لا يداخلها عيب و لا علّة ... » (21). و هشت دليل مى آورد . 11 - مرحوم شهيد ثانى ( متوفّاى 966 ) در كتاب « الرّعاية » مى فرمايد : « و كان قد استقرّ أمر المتقدمين على أربعمأة مصنف، سمّوها الاصول و كان عليها اعتمادهم ... . و لخصّها جماعة في كتب خاصة تقريباً على المتناول و أحسن ما جمع منها الكتاب الكافي لمحمّد بن يعقوب الكليني و التهذيب للشيخ أبي جعفر الطوسى ، ... ؛ و أمّا الاستبصار ... . فكتاب من لايحضره الفقيه » (22). ترجمه : كار گذشتگان بالاخره بر پايه چهارصد كتاب استوار گرديد، كه آنها را بنام اصول نام گذارى كردند و تمام اعتمادشان بر آنها بود؛ و گروهى آنها را به خاطر اينكه طالبين زودتر دسترسى پيدا كنند، تلخيص كرده اند . و بهترين كتابهايى

كه آن اخبار را جمع كرده است ، كافىِ محمّد بن يعقوب كلينى و تهذيب أبى جعفر طوسى و استبصار و من لايحضره الفقيه مى باشد . 12 - مرحوم شيخ بهائى ( متوفّاى 1031 ) در كتاب « وجيزة » مى فرمايد : « جميع أحاديثنا إلّا ما ندر ينتهي إلى ائمتنا الاثني عشر سلام اللَّه عليهم أجمعين و هم ينتهون فيها إلى النبي صلى الله عليه وآله ... . وكان قدجمع قدماء محدّثينا - رضي اللَّه عنهم - ماوصل إليهم من أحاديث أئمّتناعليهم السلام في أربعمأة كتاب يسمّى « الاصول » ثمّ تصدّى جماعة من المتأخّرين شكر اللَّه سعيهم لجمع تلك الكتب و ترتيبها تقليلًا للانتشار و تسهيلًا على طالبي تلك الاخبار فألّفوا كتباً مبسوطة مبوبة و اصولا مضبوطة مهذّبة مشتملة على الأسانيد المتصلة بأصحاب العصمة سلام اللَّه عليهم كالكافي و كتاب من لايحضره الفقيه و التهذيب و الاستبصار ومدينة العلم و الخصال و الامالي و عيون أخبار الرّضا عليه السلام و غيرها » (23). ترجمه : همه اخبار ما ، مگر اندكى از آنها ، همه به ائمّه دوازده گانه ما مى رسد واخبار آنها هم به پيغمبرصلى الله عليه وآله مى رسد . و محدّثين ما اخبارى را كه از ائمّه عليهم السلام به دستشان رسيده ، در چهارصد كتاب جمع آورى نموده اند ، كه آنها اصول ناميده مى شود . سپس جمعى از متأخّرين - كه خدايشان از آنان سپاسگذارى كند - عهده دار جمع آورى و ترتيب اين كتب شدند، كه از پراكندگى آنها كاسته شود و طالبين راحت تر بتوانند از آنان استفاده كنند . و كتابهايى دسته بندى شده، كه مشتمل بر سندهايى بود كه متّصل به اهل بيتِ

عصمت عليهم السلام مى شد، تأليف نمودند . همانند : كافى و من لايحضره الفقيه و تهذيب و استبصار و مدينة العلم و خصال و أمالى و عيون أخبار الرّضا عليه السلام و غير اينها . 13 - مرحوم شيخ حرّ عاملى ( متوفّاى 1104 ) در كتاب « وسائل » مى نويسد : « الفائدة التاسعة في ذكر الاستدلال على صحّة أحاديث الكتب الّتي نقلنا منها هذا الكتاب و أمثالها تفصيلاً » (24). ترجمه : فائده نهم در ذكر استدلال بر صحّت احاديثى است كه ما در اين كتاب ( وسائل )، و در امثال آن نقل كرده ايم . سپس بيست و دو دليل بر اين مدّعا ذكر مى كند . 14 - محقّق كركى ( متوفّاى 940 ) در كتاب « هداية الابرار » مى فرمايد : « إنّا لا ندعي صحّة كلّ خبر في الدنيا كما يتوهّمه كثير ممن لا يفهم مقاصدنا . بل ندعي بأن الاخبار المنقولة في كتب أئمة الحديث الموجودة الآن خصوصاً (الكافي ومن لايحضره الفقيه و ما عمل به الشيخ في كتبه كلّها ) صحيحة » (25). ترجمه : ما ادّعا نداريم كه هرچه از اخبار در دنيا هست ، صحيح است . بلكه ادّعاى ما اين است كه اخبار منقوله در كتب ائمّه حديث كه الآن موجود است، خصوصاً كافى و من لايحضره الفقيه و آنچه شيخ در همه كتبش به آنها عمل كرده، صحيح است . 15 - و مرحوم امين استرآبادى در كتاب « الفوائد المدنيّة » مى گويد : « و أقول : من تأمّل فيما ذكره المحقّق الحلّى في أوايل كتاب المعتبر و في كتاب الاصول في مبحث

العمل بخبر الواحد و في فهرستى الشيخ و النجاشى و فيما ذكره رئيس الطّائفة في مبحث العمل بخبر الواحد من كتاب العدّة . و ما ذكره في اخر كتابى الأخبار و غيرها بعين الإعتبار و الإختبار، يقطع بأنّ أحاديث الكتب الاربعة و غيرها من الكتب المتداولة في زماننا مكتوبة من اصول قدمائنا الّتى كانت مرجعهم في عقايدهم و أعمالهم . و يقطع بأنّ الطّرق المذكورة في تلك الكتب إنّما ذكرت لمجرّد التبرّك باتّصال السّند وباتّصال سلسلة المخاطبة اللّسانية إلى مؤلّفي تلك الاصول ولدفع تعييرالعامّة أصحابنا، بأنّ أحاديثهم مأخوذة من اصول قدمائهم، و ليست بمعنعنة » (26). ترجمه : كسى كه به گفته هاى محقّق حلّى در اوائل كتاب « معتبر » و كتاب «اصول» او، در بحث عمل به خبر واحد، وبه گفته هاى شيخ ونجاشى در فهرستهايشان و به آنچه مرحوم شيخ الطّائفه ( شيخ طوسى ) در مبحث عمل به خبر واحد از كتاب عدّه و آنچه در دو كتاب اخبارش ( تهذيب و استبصار ) و غير اينها، با دقّت و توجّه بينديشد ، قطع پيدا مى كند كه احاديث كتب اربعه ( تهذيب و استبصار ومن لايحضره الفقيه و كافى ) و غير اينها از كتبى كه در زمان ما متداول است ، از اصول قدماء ما گرفته شده ، كه آن اصول مأخذ افكار و عقايد و اعمال آنها بوده و قطع پيدا مى كند كه طرق مذكوره در آن كتب صرفاً به خاطر تيمّن و تبرّك ذكر شده و به جهت اتّصال سند و به خاطر اتّصال سلسله سند، زبان به زبان تا برسد به مؤلّفين آن اصول . و به جهت اينكه عامّه، اصحاب

را سرزنش مى كردند كه احاديث شيعه از اصول قدمايشان گرفته شده و زبان به زبان نبوده است . 16 - مرحوم فيض ( متوفّاى 1091 ) در كتاب « وافى » مى فرمايد : « كان المتعارف بينهم [ أى القدماء قدس سرهم ] اطلاق الصحيح على كلّ حديث اعتضد بما يقتضي الإعتماد عليه و اقترن بما يوجب الوثوق به و الركون إليه ... » (27). و نيز مى فرمايد : « فالأولى الوقوف على طريقة القدماء » (28).

ترجمه : متعارف بين قدماء اين بود كه صحيح را بر هر حديثى اطلاق مى كردند كه توأم با شواهدى بود كه سبب اعتماد بر آن حديث شده وموجب وثوق واطمينان به آن بود ... . پس بهتر آن است كه بر پايه همان طريقه قدماء ايستادگى شود . 17 - مرحوم محقّق سبزوارى در كتاب « ذخيرة المعاد »، در بحث وجوب وضوء براى مسِّ نوشته هاى قرآن، در مورد احمد بن محمّد مى فرمايد : « احمد بن محمّد مشترك است بين دو نفر : احمد بن محمّد بن الحسن بن الوليد و احمد بن محمّد بن يحيى، و اين دو نفر با اينكه موثّق نيستند، اشكالى در سند ايجاد نمى كند ... » (29). سپس اضافه مى كند كه : « و الغرض من ذكرهما رعاية اتصال السند و الاعتماد على الأصل المأخوذ منه فلا يضرّ جهالتهما و عدم ثقتهما . و ما يوجد في كلام الأصحاب من تصحيح الأخبار الّتى أحدهما أو نظيرهما في الطريق مبنى على هذا لا على التوثيق » (30). 18 - مرحوم محقّق خوانسارى ( آقا جمال ) در كتاب « مشارق الشموس » ، ضمن

بررسى سند حديثى مى فرمايد : « و هذا الطريق ليس بصحيح ... ؛ لأنّ فيه حسين بن عبداللَّه الغضايري و لم ينص الأصحاب على توثيقه ... ؛ و إن كان يمكن أن يقال : أنّ عدم توثيق حسين بن عبداللَّه لايضرّ . إذ الظاهر أنّ الشيخ رحمه الله في الكتابين ( التهذيب و الإستبصار ) ما حذف أوّل سنده من الروايات انّما أخذه من الاصول المشهورة المتواترة انتسابها إلى أصحابها كتواتر انتساب الكتابين إليه رحمه الله الآن و كذا ساير الكتب المتواترة الإنتساب إلى مصنّفيها . ثمّ في آخر الكتابين انّما ذكر طريقة اليها للتّبرك و التيمّن و لمجرد اتصال السند و إلّا فلا حاجة اليه كما أشار إليه نفسه رحمه الله أيضا في آخر الكتابين و حينئذ إذا كان في تلك الطرق من لم يوثقه الأصحاب فلا ضير واللَّه أعلم بحقيقة الحال » (31). 19 - مرحوم تفرشى در كتاب « نقد الرجال » مى فرمايد : « الفائدة الخامسة : اعلم ان الشيخ الطوسى قدس سره صرّح في آخر التهذيب و الإستبصار بان هذه الأحاديث الّتى نقلناها من هذه الجماعه اخذت من كتبهم و اصولهم . و الظاهر إنّ هذه الكتب و الاصول كانت عنده معروفة كالكافي و التّهذيب و غيرهما عندنا في زماننا هنا كما صرّح به الشيخ محمّد بن علىّ بن بابويه رضى الله عنه في اوّل كتاب «من لايحضره الفقيه » . فعلى هذا لو قال قايل بصحّة هذه الأحاديث كلّها و ان كان الطريق إلى هذه الكتب و الاصول ضعيفاً إذا كان مصنّفوا هذه الكتب و الاصول و ما فوقها من الرجال إلى المعصوم عليه السلام ثقات لم يكن مجازفا

» (32). 20 - مرحوم نراقى در « مناهج » و كتاب « عوائد » ، ( كه ما از كتاب « عوائد الايّام » نقل مى كنيم )، مى فرمايد : « المقام الرّابع في اثبات حجّية كلّ خبر حصل الظن بصدقه إمّا من جهة الرّاوى أو من جهة اخرى خارجيّة إلّا إذا كان دليل على عدم حجّيته ، و الدّليل عليه مضافا إلى ان كلّ ما يدلّ على حجّية الخبر في الجملة من طريقة العرف و العادة و الاجماع و الخبر المحفوف بالقرينة يدلّ على حجّية كلّ خبر مظنون الصّدق لم يدلّ على عدم حجّية دليل اخر اذ على ذلك جرت طريقة عادة النّاس و على ذلك انعقد الاجماع اذ القدمآء منّا يعملون بالخبر الصّحيح و الصّحيح عندهم ما يقترن بقرينة مفيدة للظن بصدقه و المتأخّرون المنوّعون للأحاديث إلى الاقسام الأربعة نوّعوها اليها لتمييز المفيد للظن عن غيره و لذا ترى يعملون بالضّعيف المظنون صدقه بانجبار شهرة أو نحوه من الاخبار المحفوفة بالقرائن و قرأنها واردة على الاخبار المظنون الصّدق أيضاً أنّه قد ثبت ممّا ذكر حجّية الخبر الغير المعلوم صدقه في الجملة و انه حكم الشارع بحجّيته و صدر حكمه المطاع بها » (33). 21 - مرحوم فاضل تونى ( متوفّاى 1071 ) در كتاب « الوافية » مى فرمايد : « يصحّ العمل بتلك الأخبار سواء كان الرّاوي عدلًا أو غير عادل و سواء كان الحديث صحيحاً أو حسناً أو موثّقاً أو ضعيفاً أو مرسلاً أو موقوفاً أو منقطعاً أو منفصلاً » (34). و نيز مى نويسد : « أن أحاديث الكتب الأربعة، ... ؛ مأخوذة من اصول و كتب معتمدة معول عليها . كان

مدار العمل عليها عند الشيعة . و كان عدة من الأئمّة عليهم السلام عالمين بأنّ شيعتهم يعملون بها في الأقطار و الأمصار ، وكان مدار مقابلة الحديث وسماعه في زمن العسكريين عليهما السلام، بل بعد زمن الصادق عليه السلام، على هذه الكتب » (35). به طور خلاصه، نتيجه اى كه از اين بحث گرفته شد، اين است كه فقهاء در مورد احاديث سه نظريّه دارند : 1 - مطلق احاديثِ منقوله در كتب معتبره قابل استناد است . 2 - تنها احاديثى كه محفوف به قرائن است، واجد اعتبار است . 3 - رواياتى كه با فتاوى فقهاءِ سلف و قدماء ، كه يا معاصر با ائمّه عليهم السلام يا قريب العهد به زمان ائمّه عليهم السلام بوده اند، و با آراء ائمّه عليهم السلام آشنا بوده اند و نظريّاتِ فقهى اهل بيت عليهم السلام را به خوبى مى دانستند، موافقت دارد . و ما مى بينيم هر سه گروه، به همه يا بعض اخبار وجوب خمس در فاضل مؤنه استناد كرده اند . و حتّى كسانى كه مقيّد بوده كه دقيق، روايات را از جهت سند بررسى كنند، باز به بعضى از همين روايات استناد كرده اند . امّا بهانه جويان كه هدفى جز تضعيف مكتب و فقه شيعه را ندارند ، سعى كرده اند بالاخره هر حديثى را به شكلى زير سؤال برده ، ردّ كنند تا آنجا كه مى توانسته اند ، سند را مخدوش كرده و الّا به دلالت حديث اعتراض نموده اند ، كه در طى بحثهاى آينده روشن خواهد شد كه با ايراد، هر چند واهى، چگونه خواسته اند راه استدلال به احاديث مربوطه را مسدود نمايند ؛ و آنها به مباحث فقهى بسنده

نكرده اند، در مسائل عقيدتى شيعه نيز با همين شيوه احاديث شيعه را بمباران و عقائد شيعه را سُست كرده اند . ما با لطف و عنايت خداوند، احاديث را يك به يك مطرح و ضمن تحليل اخبار، جوابگوى بهانه هاى اسرائيلى گونه آنها هم خواهيم بود، إن شاء اللَّه .

امّا احاديث وجوب خمس در ارباح مكاسب
حديث اوّل

« و عنه، عن أحمد بن محمّد، عن علي بن مهزيار، عن علي بن محمّد بن شجاع النيسابوري ، أنّه سأل أبا الحسن الثالث عليه السلام عن رجل أصاب من ضيعته من الحنطة مائة كرّ ما يُزكّى ، فأخذ منه العشر عشرة أكرار و ذهب منه بسبب عمارة الضيعة ثلاثون كرّاً و بقي في يده ستّون كرّاً، ما الذي يجب لك من ذلك ؟ و هل يجب لأصحابه من ذلك عليه شي ء ؟ فوقّع عليه السلام : لي منه الخمس ممّا يفضل من مؤونته » (36). اصل اين حديث را مرحوم شيخ طوسى رحمه الله ، هم در « تهذيب » (37) و هم در « استبصار » (38) نقل فرموده است . در استبصار جمله « ما يُزكّى » نيامده و علّامه مجلسى قدس سره در « ملاذ الأخيار » مى فرمايد : « و كأنّه زيد من النساخ ، و على تقديره يمكن أن تكون « ما » نافية ، أي لم يزكه ، فأخذ الساعي من قبل الخلفاء الزكاة منه » (39). ومعنى اين حديث اين است كه: محمّد بن على نيشابورى از امام على النّقى عليه السلام سؤال كرد از مردى كه از مزرعه خودش صد كرّ از گندم به عنوان عشريه، به وسيله خليفه گرفته شده و براى اصلاح و آبادى همان مزرعه

سى كرّ هزينه شده ، آنچه در دست او باقى مانده ، شصت كرّ است ، آنچه به عنوان حقِّ شما در اين مقدارِ باقى مانده واجب است پرداخته شود، چقدر است ؟ حضرت در جواب نوشتند : آنچه از مصارف زندگيش سر افتاد، خمس آن حقّ ما خواهد بود . آنچه از اين روايت استفاده مى شود، اين است كه : اوّلاً : زمين مزرعه از خود او بوده ، چون در متن روايت « من ضيعته » آمده ؛ يعنى مزرعه خودش، نه وقف بوده نه از اراضى مفتوح العنوة . ثانياً : زكات گندم از او گرفته شده : « فأخذ منه العشر ». ثالثاً : زكات به طور مشروع گرفته نشده، بنا بر نسخه « ما يزكّى ». رابعاً : اگر گندمى كه زكات آن داده شده ، از مصرف ساليانه زياد آمد ، خمسِ مقدار زائد بايد پرداخت شود . اين حديث گرچه از نظر سند مجهول است ، ولى از جهت دلالت هيچ قابل خدشه نيست و ضعف سند آن هم قابل جبران است . و اينكه خمس طبق اين روايت مختصّ به امام باشد، نه بدين جهت است كه امام در زمان حضور مسئول أخذ و تقسيم خمس بين مستحقّين مى باشد . بدين جهت گفته شده: «لى منه الخمس»، زيرا تقسيم خمس وعدم اختصاص آن به امام، در متن قرآن آمده و هرگز، آنان بر خلاف قرآن، حكم نمى دادند

حديث دوّم

« و بإسناده عن علي بن مهزيار قال : قال لي أبو علي ابن راشد، قلت له : أمرتني بالقيام بأمرك و أخذ حقّك فأعلمت مواليك بذلك، فقال لي

بعضهم : و أيّ شي ء حقّه ؟ فلم أدر ما اُجيبه ؟ فقال : يجب عليهم الخمس . فقلت : ففي أي شي ء ؟ فقال : في أمتعتهم و صنائعهم (40). قلت : و التاجر عليه و الصانع بيده ؟ فقال : إذا أمكنهم بعد مؤونتهم » (41). ترجمه : شيخ طوسى در « تهذيب » (42) و « استبصار » (43) ، به اسناد خود از على بن مهزيار روايت كرده كه ابو على بن راشد به من گفت : به او ( امام ) گفتم : به من امر فرموده بودى كه در كار شما اقدام كنم و حقّ شما را از مردم بگيرم، پس من به دوستان تو اعلام كردم ؛ پاره اى از ايشان به من گفتند : حقّ او چيست ؟ و من ندانستم چه جواب بدهم ؟ فرمود : يك پنجم براى آنها واجب است . گفتم : از چه چيز ؟ فرمود : در كالا و صنايع و مزارع ايشان . گفتم : تاجر و آن كس كه كارى دستى دارد هم بايد خمس بدهد ؟ فرمود : اگر بعد از هزينه هاى زندگى براى او امكان هست، بايد خمس بدهد . از اين حديث استفاده مى شود كه : 1 - أبو على وكيل بوده : « أمرتني بالقيام بأمرك و أخذ حقّك ». و در كتاب معجم رجال الحديث، نامه مفصّلى را از حضرت امام على النّقى عليه السلام نقل كرده، كه حضرت در آن نامه نوشتند :

« و إنّي أقمت أبا علي بن راشد، مقام ( علي بن ) الحسين بن عبد ربه، و من كان قبله، من

وكلائي، و صار في منزلته عندي و وليته ما كان يتولاه غيره من وكلائي قبلكم، ليقبض حقّى » (44). و مرحوم شيخ طوسى نيز در كتاب « الغيبة » (45)، نام او را جزء سفراء ممدوحين ذكر نموده است . 2 - اين كه أبو على مى گويد : « به او گفتم » ، منظور از او ( امام دهم عليه السلام ) مى باشد ؛ زيرا او تنها وكيل آن حضرت بوده است . 3 - حضرت أبو الحسن امام على النقى عليه السلام دستور داده بودند كه او حقّشان را از مردم مطالبه نمايد . 4 - چون تعيين مقدارِ پرداخت حقّ ، با خود ائمّه بوده ، يعنى همان طور كه از پاره اى از روايات ، مخصوصاً روايت على بن مهزيار از امام جواد عليه السلام كه به زودى ذكر خواهد شد ، معلوم مى شود ائمّه عليهم السلام مى توانستند مقدار خمس را به شيعيانشان تخفيف بدهند، و نيز مى توانستند خمسِ بعضى از چيزها را ببخشند، مانند مواردى كه در اخبار تحليل ذكر شده، كه بعداً به تفصيل خواهد آمد . بدين جهت، دوستان آن حضرت از أبو على بن راشد سؤال كردند كه : حقّ آن حضرت چه چيز است و از چه چيز بايد خمس بدهند ؟ و حضرت هر دو مطلب را تعيين كردند، هم مقدارى را كه بايد بپردازند و هم از چيزهايى كه بايد خمس آنها را بدهند . و الّا معقول نيست كسى به عنوان وكيل و نماينده امام تعيين شود و نداند خمس چيست و چقدر است و به چه چيزهايى تعلّق مى گيرد . و به همين

خاطر، چون نمى دانست حضرت همه خمس را مى خواهند يا مقدارى از آن را و نمى دانست كه از بعضى چيزها مى خواهند يا از همه چيز ، نمى دانست به مردم چه بگويد . لذا از آن حضرت سؤال كرد . علاوه بر آن، چگونه ممكن است شيعيانى كه قبلاً وكلاء ائمّه در بين آنها بوده اند و حضرت أبو على را به جاى آنها معرّفى فرموده اند، ندانند كه خمس چيست و به چه چيز تعلّق مى گيرد ؟! ضمناً مرحوم مقدّس اردبيلى رحمه الله در شرح « إرشاد » در مورد سند و دلالت اين حديث ذكر كرده كه : « أبو علي بن راشد غير مصرّح بتوثيقه ، بل قيل : إنّه وكيل مشكور . و كأنّه لذلك ما سمّيت بالصحّة، و يمكن كونها حسنة، فتأمّل » (46).

ترجمه : در كتب رجاليّه تصريح به توثيق أبو على بن راشد نشده، بلكه گفته شده كه او وكيل بوده و از او قدردانى شده و شايد به اين جهت روايت را به عنوان صحيحه نام نبرده اند، بلكه روايت ( به حسب اصطلاح اهل حديث ) حسنه است . صاحب مدارك رحمه الله نيز به تبعيّت از استاد خود ( محقّق اردبيلى ) به همين مطلب تصريح نموده، مى فرمايد : « و أمّا الرواية الرابعة، فلأنّ راويها و هو أبو علي بن راشد لم يوثق صريحاً، مع أنّها كالأُولى في الدلالة » (47). ترجمه : در روايت چهارم، روايت أبو على، دو اشكال وجود دارد ( يكى از جهت سند ) كه راوى آن، كه ابو على بن راشد است، به صراحت در كتب رجاليه توثيق نشده، ( و يكى از

جهت دلالت ) كه اين روايت مثل روايت اوّلى است . ( و اعتراض ايشان به روايت اوّل اين بوده كه : « فإنّ ظاهرها إختصاص الخمس بالأئمّة عليهم السلام » (48) ؛ يعنى ، از ظاهر روايت استفاده مى شود كه خمس اختصاص به ائمّه عليهم السلام دارد ). و مرحوم محقّق سبزوارى در جواب اين دو بزرگوار مى فرمايد : « و ردّ بأنّه يقتضى اختصاص الخمس بالأئمّة عليهم السلام و هو خلاف المعروف من مذهب الأصحاب - و فيه تأمّل - و بأنّ راويها لم يوثق في كتب الرجال صريحاً . و فيه نظر لأنّ الشيخ وثقه في كتاب الرجال و منهم من عدّ الخبر حسناً وليس بشى ء »(49). ترجمه : استناد به حديث أبو على ردّ شده به اينكه اين حديث اقتضا مى كند كه خمس به ائمّه عليه السلام اختصاص داشته باشد و آن بر خلاف عقيده شيعه است ، و در اين ايراد تأمّل است ( كه وجه تأمّل آن در بحث حديث قبل ذكر شده است ) ؛ و ايراد ديگرى كه بر اين حديث شده است ، آن است كه راوى آن در كتب رجال صريحاً توثيق نشده و در اين ايراد، نظر است . زيرا شيخ طوسى در كتاب رجالش او را توثيق نموده و بعضى از فقهاء اين روايت را حسنه مى دانند، و اين گفتارى بى ارزش است . و ابن داوود در كتاب رجالش، پس از نقل گفتار ابن غضائرى كه حسن بن راشد را تضعيف كرده، مى گويد : « ابن غضائرى حسن بن راشد را با حسين بن راشد اشتباه كرده است » (50). و به همين

جهت، نام حسن بن راشد را در جزء اوّل ، كه خاصّ موثّقين است ، ذكر كرده است (51). و مرحوم ميرزا محمّد استر آبادى مى فرمايد : « حسن بن راشد أبو علي بغدادي، ( يعنى وى از اصحاب امام هادى عليه السلام است )، مولى لآل المهلّب ثقة ». و در كتاب « معجم رجال الحديث » آمده است : « يكنّى أبا على مولى لآل المهلّب ، بغدادي ، ثقة ، من أصحاب الجواد عليه السلام ، رجال الشيخ و عدّه من أصحاب الهادى عليه السلام. أبو علي بن راشد عدّه البرقي، من أصحاب الجواد و الهادى عليهما السلام » (52). و نيز در كتاب « مجمع الرجال » مى نويسد : « عن محمّد بن الفرج قال : كتبت إلى أبى الحسن عليه السلام أسأله عن أبي على ابن راشد و عن عيسى بن جعفر بن عاصم و ابن بند . فكتب إلىّ : ذكرت ابن راشد رحمه اللَّه فانّه عاش سعيداً و مات شهيداً » (53). ترجمه : محمّد بن فرج گويد : نامه اى به سوى امام هادى عليه السلام نوشتم و از آن حضرت درباره أبو على ابن راشد و عيسى بن جعفر بن عاصم و ابن بند سؤال كردم؛ حضرت در پاسخ نوشتند : ياد كردى ابن راشد را ، كه خداوند او را رحمت كند ، با سعادت زيست و شهيد از دنيا رفت . در خاتمه، مرحوم بحرانى در « حدائق » (54) و فقيه رجالى بزرگ، آية اللَّه خوئى، در « مستند العروة الوثقى » (55) ، و ديگر فقهاء نيز اين حديث را به عنوان حديث

صحيح معرّفى نموده اند، مراجعه شود .

حديث سوّم

« و عنه ، قال : كتب إليه إبراهيم بن محمّد الهمداني : أقرأني علي كتاب أبيك فيما أوجبه على أصحاب الضياع أنّه أوجب عليهم نصف السدس بعد المؤونة، و أنّه ليس على من لم تقم ضيعته بمؤونته نصف السدس و لا غير ذلك . فاختلف مَن قِبَلنا في ذلك فقالوا : يجب على الضياع الخمس بعد المؤونة مؤونة الضيعة و خراجها لا مؤونة الرجل و عياله . فكتب - و قرأه علي بن مهزيار - : عليه الخمس بعد مؤونته و مؤونة عياله ، و بعد خراج السلطان » (56). ( و رواه الكليني عن علي بن محمّد ، عن سهل بن زياد ، عن إبراهيم ابن محمّد ، عن أبي الحسن عليه السلام نحوه ) (57). ترجمه : على بن مهزيار نقل كرده كه : ابراهيم بن محمّد الهمدانى به حضرت امام على النقى عليه السلام نامه نوشته بود كه : على بن مهزيار نامه پدرت را (58) درباره آنچه او براى دارندگان مزارع واجب كرده است ، بر من خواند كه پدرت براى صاحبان صنايع نصف يك ششم را پس از مخارجى كه شده ، واجب كرده است . و اينكه هرگاه كسى درآمد مزرعه اش به مؤنه اش نرسد ، نه نصف يك ششم و نه غير آن چيزى بر عهده او نيست . بعداً بين ما در اين مسأله اختلاف شد و دوستان ما گفتند : خمس بعد از هزينه، هزينه خود زمين و ماليات آن واجب است، نه هزينه خود و زن و بچّه اش . پس حضرت درجواب نوشتند - وآن جواب را على بن مهزيار

خواند (59)- : كه بر او خمس واجب است، پس از كسر هزينه خود وزن وبچّه اش، وپس از ماليات سلطان . و اين حديث را مرحوم كلينى در كتاب كافى ، با اين سند آورده است : از على بن محمّد، از سهل بن زياد، از ابراهيم بن محمّد الهمدانى . و مرحوم شيخ طوسى با اين سند ذكر كرده است : « على بن مهزيار قال : ... » (60). مرحوم صدوق نيز در « من لايحضره الفقيه » (61)، همين يك حديث را از على بن مهزيار در باب خمس، ذكر كرده است . مرحوم محقّق نورى در كتاب « مستدرك »، از فهرست شيخ طوسى نقل كرده كه : « طريق شيخ به على بن مهزيار صحيح است » (62). و امّا مرحوم صدوق رحمه الله به على بن مهزيار سه طريق صحيح دارد، او مى گويد : « وما كان فيه عن علي بن مهزيار فقد رويته عن أبي رضى الله عنه عن محمّد بن يحيى العطار، عن الحسين بن إسحاق التاجر ، عن علي بن مهزيار الاهوازي ؛ و رويته عن أبي رضى الله عنه، عن سعد بن عبداللَّه و الحميري جميعاً ، عن إبراهيم بن مهزيار ، عن أخيه علي بن مهزيار الأهوازي ؛ و رويته أيضاً عن محمّد بن الحسن رضى الله عنه، عن محمّد بن الحسن الصفّار، عن العبّاس بن معروف، عن علي ابن مهزيار الأهوازي » (63). بنابراين، اين حديث با سه طريقِ صحيح به على بن مهزيار منتهى مى شود ، ولى نقل مرحوم شيخ كلينى به خاطر سهل بن زياد ضعيف است . و صاحب «

منتقى الجُمان » مى گويد : « و روى الكلينى هذا الخبر بإسناد فيه ضعف » (64). ولى ابراهيم بن محمّد، از وكلاء ائمّه و ثقات اصحاب بوده است (65). در اينجا بايد عرض كنم آيا براى اثبات صحّت حديث ، سه طريق صحيح ، كافى نيست . ما اگر به خاطر ضعف سند از نقل روايت كلينى صرف نظر كنيم ، آيا سه طريق ديگر براى ما حجّت نيست ؟! ولى چه بايد كرد كه بعضى از مغرضين، مگس گونه، عادت دارند بر روى زخم بنشينند و فقط به سند كافى تكيّه كرده، آن را بمباران كرده و اصلاً به روى مباركشان نياورده اند . اين روايت در « تهذيب » و « من لايحضره الفقيه » هم با اسناد صحيحه نقل شده است . و امّا اينكه گفته : از اين حديث استفاده مى شود كه خمس فقط حقّ امام است، جواب آن را در ذيل حديث اوّل بيان كرديم .

حديث چهارم

« و بإسناده عن محمّد بن الحسن الصفّار ، عن أحمد بن محمّد و عبداللَّه بن محمّد جميعاً ، عن علي بن مهزيار قال : كتب إليه أبو جعفر عليه السلام - و قرأت أنا كتابه إليه في طريق مكّة . قال : إنّ الذي أوجبت في سنتي هذه ، و هذه سنة عشرين و مائتين ، فقط لمعنى من المعاني ، أكره تفسير المعنى كلّه خوفاً من الانتشار . و ساُفسّر لك بعضه إن شاء اللَّه ، إنّ مواليّ - أسأل اللَّه صلاحهم - أو بعضهم قصّروا فيما يجب عليهم ، فعلمت ذلك فأحببت أن اُطهّرهم واُزكّيهم بما فعلت في عامي هذا من أمر

الخمس ( في عامي هذا ). قال اللَّه تعالى : « خُذْ مِن أموَالِهِم صَدَقَةً تُطَهِّرُهُم وَ تُزَكِّيهِم بِهَا وَ صَلِّ عَلَيهِم إنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَّهُم وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ * أَلَمْ يَعلَمُوا أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقبَلُ التَّوبَةَ عَن عِبَادِهِ وَ يَأخُذُ الصَّدَقَاتِ وَ أَنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ * وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ المُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الغَيبِ وَ الشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُم تَعمَلُونَ » (66) و لم اُوجب ذلك عليهم في كلّ عام ، و لا اُوجب عليهم إلّا الزكاة التي فرضها اللَّه عليهم ، و إنّما أوجبت عليهم الخمس في سنتي هذه في الذهب و الفضّة التي قد حال عليهما الحول ، و لم اُوجب ذلك عليهم في متاع و لا آنية و لا دواب و لا خدم و لا ربح ربحه في تجارة و لا ضيعة إلّا [ في ] ضيعة . ساُفسّر لك أمرها ، تخفيفاً منّي عن مواليّ ، و منّاً منّي عليهم لما يغتال السلطان من أموالهم و لما ينوبهم في ذاتهم . فأمّا الغنائم و الفوائد فهي واجبة عليهم في كلّ عامّ . قال اللَّه تعالى : « وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مِنْ شَي ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي القُرْبى وَ اليَتَامى وَ المَسَاكينِ وَابنِ السَّبيلِ إِنْ كُنْتُم آمَنْتُم بِاللَّهِ وَ مَا أَنْزَلْنَا عَلَى عَبْدِنَا يَوْمَ الفُرْقَانِ يَوْمَ الْتَقَى الجَمْعَانِ وَاللَّهُ عَلَى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدِيرٌ » (67) . و الغنائم و الفوائد - يرحمك اللَّه - فهي الغنيمة يغنمها المرء و الفائدة يفيدها ، والجائزة من الإنسان للإنسان التي لها خطر . و الميراث الذي لايحتسب من غير أب و لا ابن،

و مثل عدوّ يصطلم فيؤخذ ماله، ومثل مال يؤخذ لا يعرف له صاحب ، و ما صار إلى مواليّ من أموال الخرمية الفسقة ، فقد علمت أنّ أموالاً عظاماً صارت إلى قوم من مواليّ . فمن كان عنده شي ء من ذلك فليوصل إلى وكيلي ، و من كان نائياً بعيد الشقّة فليتعمّد لإيصاله - ولو بعد حين - فإنّ نية المؤمن خير من عمله . فأمّا الذي اُوجب من الضياع و الغلّات في كلّ عام فهو نصف السدس ممّن كانت ضيعته تقوم بمؤونته . و من كانت ضيعته لا تقوم بمؤونته فليس عليه نصف سدس و لاغير ذلك . أقول : تقدّم الوجه في إيجاب نصف السدس و به تزول باقي الإشكالات في هذا الحديث » (68). ترجمه : على بن مهزيار نقل كرده كه : حضرت أبو جعفر ( امام محمّد تقى عليه السلام ) به او نامه اى نوشته اند، و مى گويد : - من آن نامه را در طريق مكّه خواندم - كه فرموده بود : من فقط آنچه را در اين سال ، كه سال 220 است ، واجب كردم . يك مطلب از مطالب بود كه از انتشار همه آن مطلب كراهت دارم و پاره اى از آن را براى تو - إن شاء اللَّه - تفسير خواهم كرد . و تفسيرش اين است كه : همانا دوستان من - كه من از خداوند صلاح آنها را خواهانم - يا بعضى از آنها در پرداخت آنچه بر آنها واجب شده، كوتاهى كرده اند ومن از آن اطّلاع پيدا كردم . پس خواستم آنان را پاك و پاكيزه كنم با آن برنامه اى كه نسبت به خمس

در اين سال اجراء كردم . خداوند فرموده : از اموال مردم صدقه بگير تا آنها را پاك و پاكيزه كنى و بر آنان درود بفرست ، زيرا دعا و درود تو آرامشى است براى آنها و همانا خداوند شنوا و دانا است ؛ مگر آنها نمى دانستند خداوند توبه را از بندگانش قبول مى نمايد و صدقات را دريافت مى كند و همانا خداوند توبه پذير و مهربان است ؛ و بگو به وظائف خود عمل كنيد كه خدا و رسولش و مؤمنان كارهاى شما را به زودى مى بينند و شما به زودى به سوى عالم غيب و شهادت ( خداوند ) باز گردانده خواهيد شد، پس به شما خبر خواهد داد آنچه را كه پيوسته انجام داده ايد . و من هر ساله آن ( خمس ) را بر شما واجب نخواهم كرد و بر آنان واجب نمى كنم مگر زكاتى را كه خداوند آن را بر شما واجب كرده . و من در اين سال خمس را بر آنان واجب كردم در طلا و نقره اى كه سال بر آن گذشته باشد . و من خمس را بر كالاها و ظرفها و چهارپايان و خدمتگذاران و سودى كه از تجارت برده اند وبر آب وزمين واجب نكردم مگر در زمينهايى كه براى تو تفسير خواهم كرد . اينها تخفيفى است از جانب من بر دوستانم و منّتى است از من بر آنها . زيرا سلطان به زور از آنها اموالشان را مى گيرد و به خاطر مصائبى كه بر آنها وارد مى شود . امّا غنائم و فوائد، پس آن در هر سال بر آنان واجب مى شود . خداوند فرمود : بدانيد

آنچه را به دست شما افتاد از راه غنيمت، خمس آن مالِ خداوند و رسول و خويشان پيغمبر و يتيمان و مسكينان و مسافرانِ وامانده است، اگر به خدا و آنچه ما بر بنده خودمان ( محمّد بن عبداللَّه صلى الله عليه وآله ) نازل كرديم ، آن روز كه حقّ و باطل از هم جدا شد . يعنى همان روزى كه دو لشكر با هم برخورد كردند (روز جنگ بدر)، ايمان داريد و خداوند بر هر چيز توانا است . پس غنائم و فوائد - خدا تو را رحمت كند - پس آن درآمدهايى است كه هركس به دست مى آورد، و فائده اى كه به دست او مى رسد، و جائزه با ارزشى است كه از انسانى به انسان ديگر مى رسد، و ميراثى است كه بدون اينكه از ناحيه پدر يا فرزند باشد، از راهى كه گمان نمى كرده به او رسيده، و مانند دشمنى كه خود را تسليم كند ومالش گرفته شود، ومانند مالى كه گرفته مى شود بدون آنكه صاحبش شناخته شود. و اموالى كه از خرّميان فاسق، به دست دوستان من رسيده، كه اطّلاع پيدا كردم اموال زيادى از آنان به دست گروهى از دوستان من رسيده . پس اگر كسى چيزى از آن اموال نزد او هست ، آنها را به وكيل من برساند . و اگر كسى دور باشد و سرزمين او بسيار با ما فاصله دارد ، بايد جدّيت كند تا آنها را به ما برساند ولو بعد از مدّتى . زيرا نيّت مؤمن از عمل او بهتر است . امّا آنچه را از زمينهاى زراعتى و غلّات در هر سال واجب

كردم، نصف از شش يك است، آن هم از كسى كه درآمد زراعتش به مؤنه و مخارجش برسد . ولى كسى كه درآمد زراعتش به مقدار مخارجش نيست ، نه نصف از شش يك ونه چيز ديگر بر او واجب نيست . اين بود ترجمه تحت اللفظى اين حديث شريف . ولى براى رفع ابهام، به عنوان توضيح به سه نكته اشاره مى كنيم تا اگر احياناً اشكالاتى هم در دلالت اين حديث، مطرح شده، به كلّى مرتفع شود، إن شاء اللَّه . 1 - اين حديث در سال آخر عمر آن حضرت نوشته شده ، كه - إن شاء اللَّه - بعداً به اثبات خواهد رسيد .

و به احتمال قوى حضرت با جمله « لمعنى من المعانى أكره تفسير المعنى كلّه »، اشاره به آن كرده اند . و همچنان كه پيغمبر اسلام - صلوات اللَّه عليه و آله - در آخر عمر مبارك خويش مأمور شدند كه به وسيله گرفتن صدقه از مسلمين آنها را پاك كنند و امر شد :

« خذ من أموالهم صدقة تطهّرهم و تزكّيهم و صلّ عليهم ». امام عليه السلام نيز خواسته اند به پيغمبر اكرم - صلوات اللَّه عليه و آله - تأسّى كنند. لذابه همين آيه در كلمات خودشان استناد كردند . و ضمناً عنايت داشتند كه زمان شهادت خود را كتمان كنند . زيرا خوف آن بود كه افشاء شود و انتشار آن مصلحت نبود . 2 - حضرت چون مى دانستند كه سال آينده در قيد حيات نيستند، تنها براى همين سال برنامه ريزى كردند و نسبت به سالهاى آينده مطلبى بيان نفرمودند . در مناقب ابن شهر

آشوب آمده : « محمّد بن الفرج كتب إلى أبو جعفر عليه السلام : احملوا إليّ الخمس، فإنّي لست آخذه منكم سوي عامي هذا . فقبض في تلك السنة » (69). 3 - براى همين سال برنامه ويژه اى مشتمل بر چند دستور مطرح فرمودند : الف - نسبت به امر زكات، كه امرى است واجب، تأكيد فرمودند و امر به پرداخت آن نمودند . و در مورد خمس و زكات، فقط زكات را به طور مطلق واجب كردند و فرمودند : « لا اُوجب عليهم إلّا الزكاة الّتي فرضها اللَّه عليهم ». ب - در مورد خمس فرمودند : خمس ما يحتاجى را كه با پول خمس نداده خريدارى شده و اموال مورد نياز و لوازم زندگى از قبيل ظروف، چهارپايان و خدمتكارانى كه از درآمد سالهاى قبل تهيّه شده، بر شيعيان منّت نهاده و به جهت تخفيف به آنها واجب نكردم . و در اين وقت، تخفيف منّتى بزرگ بود ، بر مردمى كه مى خواستند در اين اموال تصرّف كنند، كه اگر امام عليه السلام آنان را معاف نكرده بود، عموماً گرفتار تصرّفِ غيرمجاز و غير مشروع در آن اموالِ مورد ابتلاء خود مى شدند . امّا پولهاى نقدى ، طلاها و نقره ها كه سال بر آنها گذشته ، چون خمس آنها پرداخت نشده و مصرف هم نشده و طبعاً زائد بر مؤنه سالهاى قبل بوده است . لذا براى پاك شدن مال مردم، واجب كردند كه خمس آنها را بپردازند . و امّا سود تجارت و سرمايه ها را نيز ، طبق ظوابطى كه بعداً بيان فرمودند ، واجب كردند . ج - با جمله

« في الذهب و الفضّة الّتي قد حال عليهما الحول »، بيان فرمودند كه : در وجوب خمس، مضيّ حول و گذشتن يك سال، شرط است . كه در كتب فقهيّه در اين زمينه به طور مستوفى بحث شده، مراجعه شود . د - فرمودند اگر كسى ضيعة (سرمايه)اش كفاف هزينه هاى زندگيش را مى دهد، از خمسى كه بدهكار است تخفيفاً لازم نيست 15 بدهد، بلكه 112 ( نصف سُدس ) بدهد كافى است . در هر سالى ( كه من زنده ام ) ؛ و هركس سرمايه اش كفاف هزينه هايش را نمى دهد، هيچ چيز بر او نيست، نه 112 ( نصف ) نه چيز ديگر .

اشكالات موهومة

بعضى از نويسندگان، از قدماء و متأخّرين، نقطه ضعف هايى در اين حديث شريف به نظرشان آمده كه براى ردّ كردن اين حديث به آنها تمسّك جسته اند ؛ ما نخست، اشكالات را يادآورى و سپس به جواب هريك مى پردازيم .

اشكال اوّل از نظر سند حديث

دو راوى كه احمد بن محمّد و عبداللَّه بن محمّدند ، هر دو مجهولند و در كتب رجال معروف نيستند ؛ ضمناً راوى متّصل به معصوم آن علىّ بن مهزيار است كه قهرمان خمس ارباح مكاسب، و تمام رواياتى كه مربوط به اين موضوع است ، از اين شخص است . او نصرانى و اهل اهواز بوده و بعداً مسلمان شده است .

اشكال دوّم از حيث تاريخ

الف - در ابتداى اين حديث، اين عبارت ديده مى شود : « أوجبت في سنتي هذه ، و هذه سنة عشرين و مأتين » ؛ يعنى : من گرفتن خمس يا اين حقّى كه در اين نامه است فقط در اين سال، كه سال دويست و بيست هجرى است، واجب كردم . تاريخ تعيين شده در اين حديث و حوادثى را كه متضمّن است، با حقايق و وقايع تاريخى سازگار نيست و قابل مناقشه است ؛ زيرا بر طبق تواريخ معتبره، وفات امام محمّد تقى عليه السلام در سال دويست و نوزده يا دويست و بيست بوده است . و در اوّل همان سالِ وفات او، معتصم عبّاسى حضرتش را به بغداد دعوت كرد و با احترام و تجليل تمام، او را در عمارتهاى خاصّ خليفه منزل داد و تا روز وفاتش در همانجا بود . پس صدور چنين نامه اى از آن حضرت، در اين سال، بسيار بعيد است . 1 - مسعودى در « مروج الذهب » مى نويسد : « و في هذه السنة - و هي سنة تسع عشرة و مائتين - قبض محمّد بن علي بن موسى بن جعفر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، و

ذلك لخمس خلون من ذي الحجة، و دفن ببغداد في الجانب الغربي بمقابر قريش » (70). پس مسعودى ، مورّخ بزرگ شيعى ، سال وفات او را در پنجم ذى الحجّه سال دويست و نوزده هجرى، دانسته است . 2 - ابن خلكان نيز در « وفيات الاعيان » (71) ، وفات آن حضرت را در پنجم ذى الحجّه 219 يا 220 دانسته است . 3 - مرحوم حاج شيخ عبّاس قمى در كتاب « منتهى الآمال » و « تتمة المنتهى »، وفات آن حضرت را در سال 219 يا 220 نگاشته است . 4 - در خبرى كه در كتاب « عيون أخبار الرّضا عليه السلام » نقل شده، مرحوم صدوق قدس سره نيز، وفات حضرت جواد عليه السلام را در سال 219 تأييد مى كند . زيرا در آن خبر، داستان حركت حضرت رضا عليه السلام از مدينه به طوس وبيمار شدن آن حضرت، هفت روز قبل از رسيدن به طوس، وعيادت مأمون از آن حضرت است. در آن حديث حضرت رضا عليه السلام به مأمون مى فرمايد : « أحسن - يا أميرالمؤمنين - معاشرة أبي جعفر، فإنّ عمرك و عمره، هكذا . و جمع بين سبّابتيه » . يعنى : اى امير مؤمنان ( مأمون )، با أبو جعفر ( امام محمّد تقى عليه السلام ) به خوبى معاشرت كن، زيرا عمر تو و عمر او مانند اين دو انگشتِ سبّابه من است . حضرت، دو سبّابه خود را پهلوى هم گذاشت . يعنى : يكى پس از ديگرى . و چون مأمون، در سال 218 فوت نموده است ، پس از يك

سال بعد از او ، حضرت جواد عليه السلام فوت نموده است، كه همان سال 219 باشد . 5 - در كتاب « اثبات الوصية » منسوب به مسعودى، تولّد حضرت جواد عليه السلام را در شب نوزده ماه رمضان سال 195 هجرى نوشته، و عمر آن حضرت را بيست و چهار سال و چند ماه دانسته است، هر چند وفات آن حضرت را در پنجم ذى الحجّه سال 220 نوشته است، لكن اشتباه است . زيرا ماه ذى الحجّه ماه عربى است و اگر آن حضرت در پنجم ذى الحجّه سال 220 وفات نموده باشد، سنّ مباركش بيست و پنج سال و چند ماه مى شود . و چون در تاريخ تولّد آن جناب اختلافى نيست، پس تاريخ وفات او همان سال 219 خواهد بود . بنابراين، حضرتش يك سال، قبل از نگارش اين نامه فوت نموده بود . پس چگونه علىّ بن مهزيار آن نامه را در سال 220 در راه مكّه ارائه داده است و مطالبه خمس و حقوق فلان و بهمان، براى آن حضرت مى كرده است ؟! در حالى كه بر فرض، در سال 220 هم آن حضرت وفات نموده باشد، چون مهمان خليفه و تحت نظر او بوده است، چگونه چنين نامه اى نوشته است ؟ و اين مال و خمس را براى چه كسى مى خواسته است ؟! شايد براى همان علىّ بن مهزيار، كه يك باره همه را به وى تحليل نمايد !!! و چون معمولاً راه مكّه در ماه ذى القعده و ذى الحجّه براى حجّ آماده است، مطالبه اين حقوق بعد از وفات حضرت بوده و همان براى علىّ بن مهزيار خوب

است . ب : اشكال ديگرى كه به اين نامه وارد است، آن است كه در قسمتى از عبارات نامه، حضرت عليه السلام نوشته اند : « و ما صار إلى مواليّ من أموال الخرّمية الفسقة . فقد علمت أنّ أموالاً عظاماً صارت إلى قوم من مواليّ . فمن كان عنده شي ء من ذلك فليوصله إلى وكيلي ». در اين عبارت، سخن از اموال خرّميان رفته است كه حضرت فرموده باشد : « من دانستم كه اموال مهمّى از خرّميانِ فاسق، عائد شيعيان من شده، پس هر كه در نزد او چيزى از اين بابت هست، آن را به وكيل من تحويل دهد ! ». اينك بايد ديد، اين عبارت چگونه با تاريخ خرّميان، موافق است . بنابر تواريخ معتبره، بابك خرّمى در سال 221 ( يعنى دو سال بعد از وفات حضرت جواد عليه السلام ) كارش سخت بالا گرفت و عساكرِ او به طرف شهرستانها روى آوردند . اينك متن عبارت مسعودى در « مروج الذهب » : « و كان بَدْءُ ما وصفنا فيما فعله المعتصم سنة إحدى و عشرين و مائتين . و اشتد أمر بابك ... ، و سار عساكره نحو تلك الأمصار، ففرق الجيوش، و هزم العساكر، و قتل الوُلَاةَ، و أفنى الناس ، فسيّر إليه المعتصم الجيوش و عليها الأفشين ، و كثرت حروبه واتصلت ، و ضاق بابك في بلاده حتّى انفضّ جمعه، و قتل رجاله » (72). پس شكستى كه نصيب بابك شده، از سال 221 به بعد بوده و اگر اموال نصيب كسانى شده كه شايد از شيعيان هم در ميان آنان بوده اند، از اين سال

به بعد است، پس چگونه حضرت در سال 220 اموال خرّميه را، كه سال بعد نصيب آنها شده، مطالبه مى نمايد ؟

اشكال سوّم از حيث متن و مضمون

در اين مورد، اشكالات عديده اى به چشم مى خورد : الف - چگونه اين نامه به علىّ بن مهزيار رسيده، در حالى كه حضرت در قصرِ خليفه تحت نظر بوده اند، چنانچه گذشت ؟ ب - حضرت چه نيازى به اين اموال داشته اند، با توجّه به اينكه : اوّلاً : آن بزرگوار خود هر سال يك ميليون دينار از بيت المال مأخوذ مى داشت. ثانياً : حضرتش خدم و حشم و لشكر و سپاه و عائله اى نداشتند و به شيعيان و خويشانشان نيز دسترسى نداشتند، كه محتاج گرفتن اين اموال باشند . ج - در ابتداى اين نامه آمده : « إنّ الذي أوجبت في سنتي هذه »، يعنى من آنچه را امسال واجب كردم . و صدور اين عبارت از امام معصوم عليه السلام بسيار بعيد است . زيرا واجب كردن و حرام نمودن، آن هم سال به سال، جز در شأن خداى متعال، در شأن هيچ شخص ديگرى نيست . چه هيچ كس را حقّ وضعِ حكم و تعيين قانون پس از انقطاعِ وحى نيست . و هرگز امام عليه السلام، چنين كارى نمى كند . د - خمس را فقط در طلا و نقره واجب كرده و از اشياء هفتگانه اى كه فقهاء خمس را در آنها واجب مى دانند، نامى نبرده است . ه - مضيّ حول، يعنى گذشتن سال در اشيائى شرط است كه متعلّق به زكات باشد . و در اين حديث، مضيّ حول را شرط تعلّقِ خمس قرار داده و مى گويد :

در طلا و نقره اى خمس را واجب كردم كه سال بر آن گذشته باشد، در حالى كه در تعلّق خمس، مضيّ حول شرط نيست . و - هيچ شخصى نگفته كه در ظروف « آنية » و چهارپايان « دواب » وخدمتگذاران « خدم »، خمس واجب است تا اينكه نيازى به اسقاط داشته باشد ؟! و بفرمايد : « و لم اُوجب ذلك عليهم في متاع و لا آنية و لا دواب و لا خدم و لا ربح في تجارة و لا ضيعة ». ز - اگر طبق اين روايت كه مى فرمايد : « لم اُوجب ذلك في ... ، و لا ربح ربحه في تجارة » ؛ ( يعنى : خمس به سود تجارت تعلّق نگيرد ). پس خمس در ارباح مكاسب براى چيست ؟ ح - در اين حديث ، به سبب تخفيفى كه بر مردم داده شده ، منّت گذارده و گفته شده : « تخفيفاً منّي عن مواليّ و منّاً منّي عليهم ». اين منّت را چگونه بايد توجيه كرد ؟ و چگونه مورد پيدا مى كند ؟ ط - تعيين نصف سدس كه فرموده : « فأمّا الذي اُوجب من الضياع و الغلّات في كلّ عام فهو نصف السدس »، با اينكه آنچه واجب است پرداخت شود ، خمس است ، معلوم نيست بر چه قاعده و ملاكى است ؟

امّا جواب از اين اشكالات
امّا جواب از اشكال اوّل كه مربوط به سند حديث مى باشد

صاحب مدارك درباره سند حديث مى فرمايد : « و أمّا رواية عليّ بن مهزيار فهي معتبرة السند » (73). به طور تحقيق هيچ يك از فقهاء و محدّثين در صحّت و اعتبار حديث ترديد ننموده اند و حتّى مرحوم سبزوارى

در كتاب « ذخيرة المعاد » و صاحب مدارك و صاحب جواهر و مرحوم حاجى آقا رضا همدانى . هر كدام از اين علماء، در بحثهاى مربوط به خمس، و همچنين غير از آنها نيز، تصريح به صحّت آن نموده اند . و اين قاطعيّت، بدين جهت است كه در سلسله سندِ اين حديث از محمّد بن الحسن الصفّار و دو برادر به نامهاى أحمد و عبداللَّه، فرزندان عيسى، و علىّ بن مهزيار نام برده شده است . و عموم علماى رجال نيز ايشان را توثيق نموده اند .

از جمله ، نجاشى در كتاب « رجال » خود ، در معرّفى محمّد بن الحسن بن فَرُّوخ صفّار مى گويد : « ثقة، عظيم القدر، راجحاً، قليل السقط في الرواية » (74). كه او از أحمد بن محمّد بن عيسى و برادرش عبداللَّه بن محمّد بن عيسى ، ملقّب به « بنان »، حديث مورد بحث را روايت كرده است . ولى در سند، نام جدّ أحمد و عبداللَّه را ذكر نكرده است . امّا همانطور كه دأبِ علماى رجال است، راويان مشترك يا مجهول را به واسطه اساتيد يا شاگردانشان شناسائى مى كنند . و به طورى كه از بسيارى از اسنادِ روايات، مخصوصاً اسنادى كه مرحوم شيخ در « استبصار » و « تهذيب » ذكر مى فرمايد، به دست مى آيد، محمّد بن حسن صفّار از شاگردان أحمد بن محمّد بن عيسى وبرادرش عبداللَّه بن محمّد بن عيسى بوده است. مثلاً : در كتاب « استبصار » (75) صفّار از أحمد بن محمّد بن عيسى اين روايات را نقل كرده است . و شيخ طوسى در كتاب « فهرست » (76) نيز صفّار

را از شاگردان أحمد بن محمّد بن عيسى مى شمارد. و أحمد بن محمّد بن عيسى نيز از چهره هاى به نام و مورد ستايش علماى رجال است . و مرحوم مامقانى در كتاب مشهور « تنقيح المقال » پس از نقل عبارات علماء در توثيق وى، مى گويد : « و بالجملة فوثاقة الرّجل متّفق عليها بين الفقهاء و علماء الرّجال، متسالم عليه من غير تأمّل من أحد و لا غمز فيه بوجه من الوجوه » (77). و همچنين مرحوم فيض كاشانى در « وافى » او را توثيق نموده است (78). و اين دو برادر از شاگردان علىّ بن مهزيار بوده و از وى نقل حديث مى كرده اند، چنانچه شيخ در كتاب « استبصار » (79) حديثى از عبداللَّه بن محمّد بن عيسى از علىّ بن مهزيار نقل كرده ؛ ونيز حديثى از أحمد بن محمّد بن عيسى از علىّ بن مهزيار نقل فرموده است (80). خلاصه اينكه، به قرينه شاگرد و استاد، أحمد بن محمّد و عبداللَّه بن محمّد فرزندان محمّد بن عيسى كاملاً تمييز داده مى شوند . علىّ بن مهزيار ( راوى متّصل به معصومِ اين روايت ) از رجال بزرگ و مورد وثوق بوده و احدى از فقهاء و رجاليّين نقطه ضعفى از او نگرفته اند و متّفقاً او را توثيق كرده اند . نجاشى در رجال و علّامه حلّى در خلاصه، درباره او گفته اند : «وكان ثقةً في روايته، لا يُطعَنُ عليه، صحيحاً اعتقاده . وصنّف الكتب المشهورة» (81). ترجمه : او در روايت مورد وثوق و اعتماد بوده، هيچ كس درباره او بدگويى نكرده، اعتقاداتش صحيح بوده و متجاوز از سى كتاب در موضوعات مختلف نوشته است

. و مرحوم كشّى در كتاب رجالش ، چندين روايت در جلالت مقام وى - ضمن توقيعات ائمّه طاهرين عليهم السلام - نقل كرده است (82). مرحوم شيخ طوسى نيز در كتاب « فهرست » خود، در توثيق او مى نويسد : « علي بن مهزيار الأهوازي رحمه الله جليل القدر ، واسع الرواية ثقة . له ثلاثة و ثلاثون كتاباً » (83). ترجمه: علىّ بن مهزيار الاهوازى مردى گرانقدر واز ائمّه بسيار نقل روايت نموده و مورد وثوق است، و سى و سه كتاب دارد . او مردى نيست كه بتوان با بهانه هايى واهى بر روايات او خطّ بطلان كشيد. او شخصى است كه زمانِ سه امام ( حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى عليهم السلام ) را درك كرده واز اصحاب و وكلاء آن بزرگواران و مورد توجّه و وثوق آنان بوده است . آيا مى توان مرد بزرگى را به بهانه اينكه پدرش يا جدّش مسيحى بوده اند و سپس مسلمان شده اند، طرد كرد ؟! مگر سلمان فارسى قبلاً خودش و پدرش مسلمان بوده اند ؟! كدام يك از صحابه پيامبر صلى الله عليه وآله، مسلمان از مادر متولّد شده اند و پدرانشان مسلمان بوده اند ؟! و دوّمين مطلبى را كه بهانه عدم قبول روايت او قرار داده، آن است كه علىّ بن مهزيار، قهرمان نقل روايات خمس فاضل مؤنه است . اين بهانه واهى نيز با مراجعه به روايات عديده اى كه در مورد خمس از ائمّه ديگر و با نقل روات ديگر - همچون أبو بصير و عبداللَّه بن سنان و سماعة ذكر شده - جوابگوى اين گفتار عاميانه است . علاوه بر اين

با مراجعه اى اجمالى به كتاب « وسائل الشّيعة » آشكار مى شود كه تنها پنج روايت در اين زمينه از علىّ بن مهزيار رسيده است (84). و بقيّه روايات را رُوات ديگر نقل كرده اند . در وثاقت وى همين بس كه اموالى را كه به عنوان وكالت از حضرت جواد عليه السلام به دست آورده ، به إذن آن بزرگوار به مصرف خويش مى رساند . چنانچه در « تنقيح المقال » مى گويد : « و منها ما نقله من قوله : و كتبت إليه : أسأله التوسّع عليّ و التحليل لما في يديّ فكتب : وسّع اللَّه عليك و لمن سألت التوسعة من [ في ] أهلك و أهلبيتك . و لك - يا علي - عندي أكثر من التوسعة . و أنا أسئل اللَّه أن يصحبك العافية و يقدمك على العافية و يسترك بالعافية ، إنّه سميع الدعاء » (85).

امّا جواب از اشكال دوّم از جهت تاريخ

بند الف - تاريخ ولادت و وفات حضرت جواد عليه السلام 1 - مرحوم كلينى رحمه الله مى فرمايد : « ولد عليه السلام في شهر رمضان من سنة خمس و تسعين و مأة . و قبض عليه السلام سنة عشرين و مأتين في آخر ذي القعدة . و هو ابن خمس و عشرين سنة و شهرين و ثمانية عشر يوماً » (86). ترجمه : آن بزرگوار در ماه رمضان سال 195 تولّد يافت وآخر ذى قعده سال 220 رحلت نمود، و سنّ آن حضرت، بيست و پنج سال و دو ماه و هجده روز بود . 2 - و نيز از محمّد بن سنان نقل مى كند كه گفت : « قبض محمّد بن علي و هو

ابن خمس و عشرين سنة و ثلاثة أشهر و إثني عشر يوماً، توفّي يوم الثلثاء، لست خلون من ذي الحجّة سنة عشرين و مأتين » (87). ترجمه : محمّد بن على ( حضرت جواد عليه السلام ) از دنيا رفت و سنّ آن بزرگوار بيست وپنج سال وسه ماه ودوازده روز بود، روز سه شنبه ششم ذى حجّه سال 220. 3 - شيخ مفيد مى فرمايد : « و كان الإمام بعد الرّضا - عليّ بن موسى - إبنه محمّد بن علي الرضا عليهما السلام ... ؛ و كان مولده عليه السلام في شهر رمضان سنة خمس و تسعين و مأة بالمدينة . و قبض ببغداد في ذي القعدة سنة عشرين و مأتين . و له يومئذ خمس و عشرون سنة » (88). ترجمه : امامِ پس از علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام، فرزندش محمّد بن على الرضا (حضرت جواد عليه السلام) است، ولادت آن بزرگوار در سال 195 در مدينه بود و وفات آن حضرت در بغداد سال 220 بود . و در آن وقت حضرت، بيست و پنج سال داشت . 4 - ابن شهر آشوب مى نويسد : « و محمّد بن علي الجواد ... ؛ ولد بالمدينة ليلة الجمعة التاسع عشر من شهر رمضان و يقال : للنصف منه . و قال ابن عياش : يوم الجمعة لعشر خلون من رجب سنة خمس و تسعين و مأة ، و قبض ببغداد مسموماً في آخر ذي القعدة . و قيل : يوم السبت لست خلون من ذي الحجّة سنة عشرين و مأتين ، ... . و عمره خمس و عشرون سنة . قالوا :

و ثلاثة أشهر و اثنان و عشرون يوماً » (89). ترجمه : و حضرت جواد عليه السلام شب جمعه نهم ماه رمضان و به قولى نيمه رمضان به دنيا آمد . و ابن عياش گويد : روز جمعه دهم ماه رجب سال 195 در مدينه متولّد، و در آخر ماه ذى قعده در بغداد مسموم گرديد . و به قولى : روز شنبه ششم ماه ذى حجّه سال 220 رحلت فرمود ؛ و مدّت عمرِ آن بزرگوار بيست و پنج سال بود ، و بعضى سه ماه و دوازده روز به آن افزوده اند . و قريب به همين مضمون را ابن فتّال نيشابورى ( متوفّاى 508 )، آورده است (90). 5 - مرحوم محدّث قمى چنين گويد : « در تاريخ وفات حضرت جوادعليه السلام اختلاف است . اشهر آن است كه در آخر ماه ذى قعده سال دويست و بيستم هجرى شهيد شد وبعضى ششم ذى حجّه گفته اند ... . و مسعودى وفات آن حضرت را در پنجم ذى حجّه سال دويست و نوزده ذكر نموده (91) . ودر وقت وفات از سنّ شريفش، بيست و پنج سال و چند ماهى گذشته بود » (92). و نيز محدّث قمى در « تتمّة المنتهى » در وقايع سنه 219 مى نويسد : « و هم در اين سال در پنجم ذى حجّه و به قول مشهور در سنه دويست و بيست در آخر ذى قعده حضرت امام محمّد تقى - صلوات اللَّه عليه - در بغداد وفات يافت » (93). 6 - و در كتاب « إثبات الوصيّة » منسوب به مسعودى ، در شرح حالات حضرت جواد عليه السلام

چنين آمده :

« و روي أنّه ولد عليه السلام ليلة الجمعة لإِحدى عشرة ليلة بقيت من شهر رمضان سنة خمس و تسعين و مأة » (94). و در جاى ديگر مى نويسد : « و مضى صلَّى اللَّه عليه في سنة عشرين و مأتين من الهجرة في يوم الثلاثاء لخمس خلون من ذي الحجة، فكانت سِنه أربعاً و عشرين سنة و شهوراً . لأنّ مولده كان في سنة خمس و تسعين » (95). ترجمه : روايت شده كه آن حضرت شب جمعه، يازده شب به ماه رمضان باقى مانده ، سال 195 متولّد گرديد ؛ و سال 220 از هجرت روز سه شنبه ، پنج روز از ماه ذى حجّه گذشته، رحلت فرمود . و سنّ آن حضرت بيست و چهار سال و چند ماه بود . زيرا ولادت آن بزرگوار در سال (صد) و نود و پنج بوده است . عجيب است از اشتباهى كه مسعودى در اينجا نموده كه : ولادت آن حضرت را در ماه رمضانِ سال 195، وفات او را در پنجم ذى حجّه 220 و سنّ آن حضرت را بيست و چهار سال و اندى نوشته است . در صورتى كه روى اين حساب، سنّ حضرت بيست و پنج سال و دو ماه و شانزده روز مى شود، مطابق آنچه مرحوم كلينى قدس سره فرموده است . و البته به قرينه روايات و كتب ديگر، اشتباه ايشان، در تعيين سال نبوده، بلكه در تعيين سنّ آن بزرگوار است . 7 - باز مسعودى در كتاب « مروج الذهب » مى نويسد : « وفي هذه السنة - وهي سنة تسع عشرة ومائتين -

قبض محمّد بن علي بن موسى بن جعفر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب ، و ذلك لخمس خلون من ذي الحجة ، و دفن ببغداد في الجانب الغربي بمقابر قريش مع جده موسى بن جعفر . و صَلّى عليه الواثق . و قبض وهو ابن خمس و عشرين سنة، و قبض أبوه علي بن موسى الرّضا و محمّد ابن سبع سنين و ثمانية أشهر . و قيل غير ذلك » (96). و در جاى ديگر گويد : « وَ قُبِضَ عليُّ بن موسى الرضا بطوس ... ، و ذلك في صفر سنة ثلاث و مائتين » (97). ترجمه : در اين سال كه سال 219 مى باشد، محمّد بن على (حضرت جوادعليه السلام) بن موسى بن جعفر بن على بن الحسين بن على بن أبيطالب درگذشت . و اين حادثه در روز پنجم ماه ذى حجّه بود، و در بغداد در ناحيه غربى در قبرستان قريش در كنار جدّش موسى بن جعفر، مدفون گرديد، و الواثق باللَّه بر آن حضرت نماز گذارد و آن حضرت در سنّ بيست و پنج سالگى درگذشت و هنگام وفاتِ پدرش علىّ بن موسى الرّضاعليه السلام، حضرت جواد هفت سال وهشت ماه داشت. و غير از اين نيز گفته اند . و علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام در ماه صفر در طوس ، در سال 203 رحلت نمود . طبق اين نقل، ولادت حضرت جواد ماه رجب سال 195 بوده است . زيرا مسعودى مى گويد : حضرت رضا عليه السلام در ماه صفر 203 وفات فرمود . و در آن وقت سنّ حضرت جواد هفت سال و

هشت ماه بود . و اين درست با ماه رجب 195 تطبيق مى كند، و اگر ماه رجب 195 حضرت متولّد شده باشد و عمر حضرت نيز بيست و پنج سال باشد، همانطور كه مسعودى مى گويد. بنابراين سال وفات مصادف با پنجم ذى حجّه سال 220 خواهد شد ، نه در ماه ذى حجّه سال 219 . پس مسعودى در تعيين سال وفات دچار اشتباه شده ، همانطور كه در تعيين سنّ حضرت در « إثبات الوصية » اشتباه كرده بود . 8 - مرحوم اربلى در كتاب « كشف الغُمّة » مى نويسد : « و أنّه قبض ببغداد ، و كان سبب وروده إليها أشخاص المعتصم له من المدينة ؛ فورد ببغداد لليلتين بقيتاً من المحرّم سنة عشرين و مأتين . و توفّى بها في ذي القعدة من هذه السنة » (98). ترجمه: او در بغداد از دنيا رفت، وسبب ورود او به بغداد اين بود كه معتصم او را از مدينه به بغداد احضار كرد، و دو شب از محرّمِ سال 220 باقى مانده بود . و در همان بغداد - از همين سال - از دنيا رفت . 9 - ابن فتّال نيشابورى در كتاب « روضة الواعظين » مى فرمايد : « و قبض ببغداد قتيلاً مسموماً في آخر ذي القعدة . و قيل : مات يوم السبت لست خلون من ذي الحجة سنة عشرين و مئتين . فله يومئذ خمس و عشرون سنة » (99). ترجمه : در آخر ماه ذى قعده مسموم و كشته شد . وگفته شده: روز شنبه شش روز از ذى حجّه سال 220 گذشته بود كه از

دنيا رفت. بنابراين ايشان آن روز بيست و پنج ساله بوده اند . 10 - مرحوم كلينى قدس سره مى فرمايد : « ولد عليه السلام في شهر رمضان من سنة خمس و تسعين و مائة و قبض عليه السلام سنة عشرين و مائتين في آخر ذي القعدة و هو ابن خمس و عشرين سنة و شهرين و ثمانية عشر يوماً و دفن ببغداد في مقابر قريش عند قبر جدّه موسى عليه السلام . و قد كان المعتصم أشخصه إلى بغداد في أوّل هذه السنة الّتي توفّي فيها عليه السلام » (100). ترجمه : در ماه رمضان سال 195 به دنيا آمد و سال 220 در آخر ذى قعده از دنيا رفت و سنّ آن حضرت، بيست و پنج سال و دو ماه و هجده روز بود ؛ و در بغداد در قبرستان قريش، نزد قبر جدّش موسى بن جعفر عليهما السلام، به خاك سپرده شد . و معتصم در اوّل سالى كه از دنيا رفت، او را به بغداد احضار كرد .

امّا جواب از اشكال دوّم از جهت تاريخ

بند ب - تاريخ خرّميه از سال 41 هجرى تا سال 132، دودمانى به نام بنى اميّه، خلافت اسلامى را قبضه كردند . و از اين سلسله جمعاً چهارده تن ( كه سه نفر اوّل آنان سفيانى و باقى مروانى بودند ) به خلافت رسيدند . خلافت بنى اميّه در واقع، يك حكومت عربى محسوب مى شد . و حاكميّت ننگين هزار ماهه آنان، بر مردم بسيار تلخ گذشت . زيرا آنان از هيچ ظلم و ستم و جنايتى روگردان نبودند . و عموم مردم، مخصوصاً موالى ( ايرانيان )، از آنان ناراضى بودند .

چون نوعاً عمّال خود را از بين اعراب انتخاب مى نمودند و ضمناً ايرانيان را به عنوان موالى تحقير مى نمودند و با مردم با خشونتِ تمام رفتار مى كردند . با توجّه به اينكه خلفاى اين سلسله نوعاً به امور مربوط به ديانت چندان توجّه و اعتنائى نداشتند و حتّى ظواهرِ اسلام را هم رعايت نمى كردند، به همين سبب عامّه مسلمين و مخصوصاً ايرانيان در حقّ اين طايفه بدبين بودند . اين بود كه به تدريج، انقلابها و نهضتهايى بر عليه بنى اميّه برپا شد . از جمله : أبومسلم خراسانى در سال 129 هجرى در خراسان در رأس گروهى كه سياه جامگان ( مسوّده ) خوانده مى شدند، خروج كرد و بالاخره با شكست دادن مروان، خلافت امويان را ساقط نموده، و دولت عبّاسيان را تأسيس كردند . قدرت و نفوذ أبومسلم به قدرى روز افزون بود كه مانع توسعه قدرت و نفوذ خليفه عبّاسى ( منصور ) به نظر مى آمد . و منصور در مقام قتل أبومسلم برآمده و بالاخره با خدعه و نيرنگ ، او را در سال 137 هجرى هلاك كرد . هواداران أبومسلم به بهانه خونخواهى، و گاه به عنوان تجديد خاطره أبومسلم به نهضتهايى دست زدند . كه قيام : سنباد (101) ومقنع (102) واستادسيس (103) ويوسف البَرم (104) و اسحاق ترك (105) از آن جمله، مشهور است . ولى انگيزه اين نهضتها در واقع استقلال طلبى ايرانيان و احياء كردن سنن ملّى و ميهنى بود .

در كتاب « دائرة المعارف فارسى » مى نويسد : « در واقع، ايرانيها، خاصّه « شعوبيه » از همان اوائل امر، مسأله عرب و اسلام را

از هم جدا كرده، قبول اسلام را مستلزم قبول حكومت و سيادتِ عرب نشمردند . به همين جهت، در مورد مسأله استيلاى عرب و قبول اسلام لاأقل چهار نوع فكرِ مختلف وجود داشت . كه هريك به نحوى در نهضتها و قيامهاى ملّى و محلّى متجلّى و منعكس بوده، اوّل فكر تأسيس يا اصلاح اديان و مذاهب قديم ايران . كه بدان وسيله عدّه اى از عامّه را كه هنوز خاطره عقائد كُهَن را فراموش نكرده بودند، متّحد كنند . و اين فكر، در قيام و اقدام كسانى امثال : بهافريد (106)، سنباد، استادسيس، مقنع، بابك خرّم دين (107) تجلّى يافت ... » (*). گرچه بعضى عقيده دارند كه اينان در واقع انحرافى نداشته اند، بلكه خلفاى عبّاسى براى لكّه دار كردن رهبران انقلاب، آنان را به زندقه متّهم كردند . ولى آنچه مسلّم است، اين است كه : افراد و فرقه هايى بر عليه خلفاى عرب قيام و نهضتهايى به راه انداختند كه مهمترين آنها خرّميه ( خرّم دينان ) بود . بهتر است براى معرّفى اين فرقه از كتاب « لغت نامه دهخدا »، كه از پنجاه و چهار كتابِ تاريخ و غيره استخراج و تلخيص شده است، استفاده كنيم . دهخدا در اين باره مى نويسد : « در باب كلمه خرّم دينى بعضى از مورّخين اشتباه كرده اند و آن را فقط نام اَتباع بابك دانسته اند . ولى از قرائن كاملاً پيدا است كه خرّم دينى اسم عامّى است براى پيروان مذهب جديدى كه در قرن دوّم در ايران ظاهر شده . و شايد بازماندگان مزدكيان زمان ساسانيان در دوره هاى اسلامى به اين نام خوانده شده باشند

و خرّم دين نام مسلك و مذهب ايشان بوده » (108). باز در همين صفحه از كتاب « دائرة المعارف فارسى » به نقل از كتاب « الأنساب » سمعانى مى نويسد : « و اينكه در كتابهاى عربى به نام « بابك خرّمى » و در كتابهاى فارسى به اسم «بابك خرّم دين» خوانده مى شود، از آن جهت است كه وى معروفترين كسى است كه در ترويج مذهبِ خرّم دين با خرّميان كوشيده است، در باب تاريخ اين مذهب اطّلاع كافى به دست نيست .... ؛ چيزى كه ظاهراً مسلّم است اين است كه مذهب خرّميان يكى از فروع مذهب مزدك بوده و خرّميان را مزدكيان جديد بايد دانست » (109). و در جاى ديگر مى نويسد : « قطعاً بابكيان يا خرّم دينان منحصر به اَتباع بابك در آذربايجان نبوده اند، بلكه در ساير نواحى، مخصوصاً در مركز ايران و در اطراف اصفهان و ناحيه جبال، يعنى تمام قلمروى كه ميان آذربايجان و طبرستان و خراسان و بغداد و فارس و كاشان و خوزستان واقع است . و شامل ناحيه نهاوند و همدان و رى و اصفهان و كاشان و قم و سمنان و قزوين است، خرّم دينان بوده اند » (110). و همچنين مى نويسد : « مدّت تسلّط بابك را در اين نواحى، مورّخين، عموماً بيست سال نوشته اند ... ؛ مدّت جنگهاى خرّم دينان به شمار درست شصت و يك سال بوده است، زيرا در سال 162 خروج كرده اند و در سال 223 بابك دستگير و كشته شده است » (111). مسعودى در « مروج الذهب » مى نويسد : « و لمّا نمي قتل أبي مسلم

إلى خُراسان و غيرها من الجبال اضطربت الخرّمية . و هي الطائفة الّتي تدعى بالمسلمية القائلون بأبي مسلم و إمامته . و قد تنازعوا في ذلك بعد وفاته : فمنهم من رأى أنّه لم يمت و لن يموت حتّى يظهر فيملأ الأرض عدلاً . و فرقة قطعت بموته و قالت بإمامة ابنته : فاطمة، ... . ومنهم كان بابك الخرّمي الذي خرج على المأمون و المعتصم بالبدين من أرض الران و أذربيجان » (112). ترجمه : وقتى خبر قتل أبومسلم به خراسان جبال و غير خراسان رسيد، خرّميه به جنبش درآمدند و آنها طائفه اى بودند كه به مسلميه خوانده مى شدند و قائل به امامت أبومسلم بودند، و پس از مرگ أبومسلم، اختلاف و كشمكش پيدا كردند . بعضى از آنان معتقد بودند كه وى نمرده و نمى ميرد تا آنكه عدالت را در جهان برپا دارد . و فرقه اى از آنها به مرگ وى يقين داشتند و پس از وى دخترش فاطمه را امام مى دانستند، ... . و از خرّميه بود بابك خرّم دين، كه در مدائن در سرزمين ران و در آذربايجان بر مأمون و معتصم خروج كرد . تلاشها و تبليغات و جنگهاى اين فرقه را طبرى در جلد ششم و هفتم ، در حوادث سالهاى : 192 - 201 - 204 - 206 - 207 - 212 - 214 - 218 - 219 ، به تفصيل نگاشته و در ضمن حوادث سنه 219 مى نويسد : « و في هذه السنة قدم إسحاق بن إبراهيم بغداد من الجبل يوم الأحد لإحدى عشرة ليلة خلت من جمادي الأولى و معه الأسرى من الخرّمية » (113).

ترجمه : و در اين سال ( 219 ) اسحاق بن ابراهيم از جبل ( يعنى تمام قلمروى كه ميان آذربايجان وطبرستان و خراسان وبغداد وفارس وكاشان وخوزستان واقع است ) (114)، روز شنبه يازدهم جمادى الاولى وارد بغداد شد . و اسيرانى كه از خرّم دينان دستگير كرده بود، با او بودند .

خلاصه تحقيق آنكه :

1 - خرّميه منحصر به پيروان بابك نبوده ، بلكه بابك، يكى از خرّميه بود و پيروانش نيز يك دسته از خرّميه بودند . 2 - عدّه اى از خرّميه در خوزستان سكونت داشته اند . 3 - جنگهاى آنان اعمّ از پيروان بابك و غير آنها، نه تنها در سالهاى 221 الى 223 نبود حتّى در سال 219 جنگ برقرار بوده ومسلمين به غنائم واُسراء دست يافته اند، و شكست خرّميه پيش از سال 221 هم بوده است . 4 - ممكن است در سال 220 جنگى بين مسلمين و برخى از خرّميه رخ داده و آنان شكست خورده وغنائمى نصيب مسلمين شده ، ولو تاريخ آن را ضبط نكرده باشد . نتيجه اينكه : وقوع جنگ بين خرّميه و مسلمين در سال 220 و پيروزى مسلمين و به دست آوردن غنائم، امكان پذير و قابل قبول است و نفى آن، به بهانه جوئى، شبيه تر است، تا به تحقيق در يك امر تاريخى . امّا جواب از اشكال سوّم از جهت متن و مضمون بند الف - آنچه در تواريخ آمده، دو روز به آخر محرّم 220 حضرت جواد عليه السلام وارد بغداد شدند و در ماه ذى قعده همين سال، به شهادت رسيدند و در هيچ تاريخى ديده نشده كه

حضرت در بغداد محدوديّتى داشته اند يا در قصر خليفه سكونت داشته اند . و لذا نوشته اند : « وادخلت امرأته أُم الفضل إلى قصر المعتصم، فجعلت مع الحرم » (115). ترجمه : بعد از وفات آن بزرگوار، همسرش أمّ الفضل، به قصر معتصم برده شد و جزء حرمسراى او قرار گرفت . از اين عبارت، استفاده مى شود كه قبلاً در حرمسراى معتصم نبوده و الّا اين عبارت معنى و مفهومى نداشت . سؤال : ممكن است گفته شود چگونه با اينكه امام عليه السلام به شيعيان دسترسى نداشتند نامه را به آنها مى رساندند ؟ در جواب مى گوئيم : چگونه مى شود كه امام جواد عليه السلام در بغداد دسترسى به شيعيان خود نداشته باشند ؟! در صورتى كه بغداد، در زمان آن حضرت، مخصوصاً محلّه كرخ و مسجد براثا، يكى از مراكز مهمّ تشيّع بود و خاندانهاى سياسى و مذهبى ، همانند : آل يقطين و آل نوبخت، كه كارگردانهاى دستگاه خلافت عبّاسى بودند، در بغداد زندگى مى كردند و در پيشبرد اهداف ائمّه عليهم السلام نقش به سزائى داشتند .

امّا جواب از اشكال سوّم از جهت متن و مضمون

بند ب - لازم است تاريخچه مختصرى از بغداد و كرخ و شيعيان آن شهر را بيان نمائيم ، تا معلوم شود كه آيا شيعيان نياز به سهم امام داشته اند يا نه ؟! قال الشيخ الصدوق في كتاب إكمال الدّين : « حدّثنا أحمد بن محمّد بن يحيى العطّار رضى الله عنه قال : حدّثنا أبي، عن محمّد بن أحمد، عن محمّد بن مهران (116)، عن خاله أحمد بن زكريّا قال : قال لي الرِّضا عليُّ ابن موسى عليهما السلام أين منزلك ببغداد ؟ قلت : الكرخ

. قال : أمّا إنّه أسلم موضع » (117). ترجمه : احمد بن زكريّا گويد : حضرت رضا عليه السلام به من فرمود : منزل تو در كجاى بغداد است ؟ گفتم : كرخ . فرمود : سالم ترين محلّ است . و در اصول كافى آمده : « عن الحسين بن نعيم الصحاف قال : كنت و أنا و هشام بن الحكم و علي بن يقطين ببغداد » (118). ترجمه : حسين بن نعيم صحاف گفت : من و هشام بن حكم و علىّ بن يقطين در بغداد بوديم . و در كتاب « أصحاب الرّضا عليه السلام » آمده است : « أحمد بن عبداللَّه الكرخي ؛ أحمد بن عبداللَّه بن محمّد الحجّال الكرخي ... ؛ أحمد بن عبداللَّه بن مِهران بن خانبة الكرخي » (119).

شيعه در بغداد

ياقوت حموى در مورد بغداد مى نويسد : « فصل : في بدءِ عمارة بغداد . كان أوّل من مصَّرها و جعلها مدينة، المنصور باللَّه أبوجعفر عبداللَّه بن محمّد بن علي بن عبداللَّه بن عبّاس بن عبدالمطلب، ثاني الخلفاء» (120). ترجمه : اوّلين كسى كه بغداد را به صورت شهر درآورد، منصور بود . و در مورد سبب بناءِ كرخ بغداد مى نويسد : « كرخ بغداد : و چون منصور شهر بغداد را بنا كرد، دستور داد بازارها را در مقابل دروازه ها قرار دهند، در مقابل هر درى يك بازار، پيوسته چنين بود تا زمانى كه يكى از فرمانده هاى رومى به نمايندگى از طرف پادشاه روم بر منصور وارد شد، منصور به ربيع دستور داد او را در شهر بگرداند تا با دقّت ديوارها و درها و ساختمانهاى اطراف

شهر را بازرسى كند و او را بر بالاى ديوارها ببرد تا آنجا كه از اوّل تا آخر شهر برود و سردرب ها و طاقها و همه را به او نشان بدهد . ربيع دستور منصور را انجام داد، وقتى برگشت نزد منصور، منصور از او پرسيد : شهر مرا چگونه ديدى ؟ گفت : بناى زيبائى و شهر محكمى ديدم، هيچ عيبى نداشت جز اينكه دشمنانِ تو در اين شهر با تو هستند . گفت : دشمنان من چه كسانى هستند ؟ گفت : بازاريان، جاسوسان از همه جا مى رسند و به عنوان تجارت وارد مى شوند و تجّار هم پستچى هاى همه آفاقند ، اخبار را بدست مى آورند و هرچه را بخواهند، شناسائى مى كنند و بدون اينكه كسى بفهمد، برمى گردند . منصور سكوت كرد، وقتى سفير روم برگشت، منصور دستور داد بازاريان را از شهر خارج كنند، و ابراهيم بن حبيش كوفى و خراش بن مسيّب يمانى را فرا خواند و دستور داد آنها بين « صراة » و « نهر عيسى » بازارى بسازند » (121). و مانند همين عبارت را در كتاب « مراصد الاطّلاع » آورده و ادامه مى دهد كه : « و أن يجعل صنوفاً و يرتَّب كلّ صنف موضعه، فسُمِّيت : الكَرْخ، بذلك » (122). ترجمه : آنجا را طبقه بندى كردند و نام آنجا را كرخ نهادند . بعداً حموى مى نويسد : « ... و أهل الكرخ كلّهم شيعة إمامية لا يوجد فيهم سُنّيٌّ البتة » (123). ترجمه : و اهل كرخ همه شيعه امامى هستند و سنّى در بين آنها يافت نمى شود . و بلاذرى در كتاب « فتوح

البلدان » مى نويسد : « قالوا و كانت بغداد قديمة، فمصّرها أميرالمؤمنين المنصور رحمه اللَّه . و ابتنى بها مدينة و ابتداها في سنة 145 ... . و جعل مجمع الأسواق بالكرخ . و أمر التجّار فأبتنوا الحوانيت، و ألزمهم الغلة » (124). ترجمه : بغداد قديمى بود، منصور آنجا را به صورت شهر درآورد و در سال 145 شروع كرد ... ؛ و همه بازارها را در كرخ قرار داد . و به تجّار دستور داد، پس مغازه هاى خود را در آنجا ساختند . طبرى نيز، قريب به همين مضامين را - ضمن حوادث سال 146 - در تاريخ خود نقل كرده (125) ؛ و از همه مفصّل تر، ابن كثير شامى ( أبوالفداء ) در تاريخ « البداية والنهاية » ذكر كرده است (126). مرحوم آية اللَّه شيخ محمّد حسين مظفّر قدس سره مى نويسد : « حوّل المنصور عاصمة ملكه من الكوفة إلى الهاشميّة و منها إلى بغداد ، ... ؛ انتقل المنصور إلى بغداد بحاشيته و جيشه وانتقل الناس معه، فتمصّرت ... . و ما مضى عهد طويل على تمصير بغداد إلّا و صارت بعض محلاتها خالصة في التشيع لا يشاركه فيها أحد من غيرهم، كمحلة الكرخ » (127). ترجمه : منصور پايتخت حكومت خود را از كوفه به هاشميّه و از آنجا به بغداد منتقل كرد ... ؛ منصور با تمام اطرافيان و لشكريان خويش به بغداد منتقل شد و مردم نيز به بغداد روى آوردند و آنجا به صورت شهرى درآمد ... . و زمانى از شهر شدن بغداد نگذشته بود، كه بعضى از محلّات آن اختصاص به شيعه پيدا كرد

و در آنجا احدى از غير شيعه با آنها شريك نبود، مانند محلّه : كرخ . و در مورد شهادت حضرت جواد عليه السلام مى فرمايد : « و ذلك ان قدم لزوجته ابنة المأمون سمّاً و حملها على ان تدفعه للإمام . فأجابته إلى ما أراد . فمات قتيلاً بسمّ المعتصم . و عندما شاهدت ( زوجته امّ الفضل ) أثر السمّ قد بان في بدن الإمام تركته وحيداً في الدار، حتّى قضى نحبه . و احتشدت الشيعة على الدار واستخرجوا جنازته - و السيوف على عواتقهم - و قد تعاقدوا على الموت . لأنّ المعتصم حاول ان يمنعهم عن تشييعه . و تعرف من مثل هذه الحادثة كثرة الشيعة ذلك اليوم في بغداد و قوتهم على المراس، و من كثرة الرواة، تعرف كثرة العلم فيهم . و من كثرة الحجاج و الجدال - لا سيّما في الإمامة - تعرف قوة الحجّة عندهم ، و قوّة الكفاح عن المذهب، و اتضاح أمرهم » (128). ترجمه : معتصم سمّى براى همسر آن حضرت، كه دختر مأمون بود، فرستاد . و او را وادار كرد كه آن سمّ را به امام بدهد . و او خواسته معتصم را اجابت كرد، و امام با سمّ معتصم به شهادت رسيد . و هنگامى كه اثر سمّ را در بدن امام مشاهده كرد، آن حضرت را در خانه تنها گذاشت تا امام از دنيا رفت . و گروهى از شيعيان، به خانه آن حضرت آمدند و جنازه او را بيرون بردند و آنها شمشيرهايشان را روى شانه هايشان نهاده بودند و با هم تا سر حدّ مرگ هم پيمان شدند، زيرا

معتصم مى خواست آنها را از تشييع جنازه باز دارد . مرحوم مظفّر ادامه مى دهد و مى نويسد : ما از مثل اين حادثه، استفاده مى كنيم كه شيعيان در آن روز جمعيّت فراوان و توان كافى داشتند . و از فراوان بودن راويان در آن عصر، معلوم مى شود علم در بين آنان رونق داشته و از اينكه زياد بحث و گفتگوهاى علمى، مخصوصاً در مسأله امامت داشتند، معلوم مى شود كه براى دفاع از حريم دين و مبارزه با دشمنانِ دين نيرومند بوده اند . و در مورد شهادت حضرت موسى بن جعفر عليهما السلام مى فرمايد : « و ذرّ الملح على الجرح انّه (هارون) لم يسمح لأوليائه بتشييعه . بل أمر، فحمله الحمالون، فوضعوه على الجسر . ونكأ القرحة بالنداء عليه : هذا امام الرافضة ... . و لمّا شاهد سليمان بن جعفر - عمّ الرشيد - ما يصنع السندي، بجنازة الإمام، أمر فأخذوها من أيدي الشرطة . و وضعها في الجانب الغربي . و أمر مناديه : فنادى بالنّاس لحضور الجنازة و تشييعها . و أكثر الشيعة في بغداد تقيم في الجانب الغربي . و كانت محلة الكرخ - على سعتها - كلّها شيعة . فهرع النّاس، فحملوه على الأعناق، حتّى أو صلوه إلى تربته » (129). ترجمه : و نمك پاشيدن روى زخم اين است كه هارون به پيروانش اجازه نداد موسى بن جعفر عليهما السلام را تشييع كنند . بلكه دستور داد تا حمّالها آن حضرت را بياورند و روى پل قرار دهند . و نيشتر به اين جراحت، فرياد كردن آنها بود كه : اين امام رافضيان است ... . و چون سليمان بن

جعفر، عموى هارون الرّشيد، عملكردِ سِندى را نسبت به جنازه امام مشاهده كرد، دستور داد جنازه را از مأمورين گرفتند . و آن را در ناحيه غربى قرار داد . ودستور داد تا به مردم اعلام كنند كه براى تشييع جنازه آن حضرت، حاضرشوند و اكثر شيعيان، در بغداد بودند و در ناحيه غربى زندگى مى كردند . و محلّه كرخ با تمام وسعت آن، همه شيعه بودند . و مردم، با سرعت جنازه آن حضرت را بر گردنهاشان حمل كرده و سپس به خاك سپردند . ياقوت حموى مى نويسد : « براثا : با ثاء سه نقطه و الف مقصوره . محلّه اى بود در كنار بغداد در قبله كرخ و در طرف جنوبى درِ محوَّل . و تنها يك مسجد جامع داشت كه شيعه در آنجا نماز مى خواندند . و آن مسجد به همراه آن محلّه - به طور كلّى - خراب شد، به گونه اى كه اثرى از آن باقى نماند . امّا مسجد جامع را من خودم، باقيمانده از ديوارهاى آن را درك كردم كه آن را در زمان ما خراب كردند . و در ساختمانها به كار بردند و در سال 329 ساختمان مسجد « براثا » به پايان رسيد و در آن خطبه خوانده مى شد . و قبل از مسجد شدن، گروهى از شيعه در آنجا جمع مى شدند و صحابه را سبّ مى كردند . و راضى باللَّه به آنجا حمله كرد و هر كه را در آنجا بود، دستگير و زندانى نمود ومسجد را خراب و با خاك يكسان كرد . و شيعه اين خبر را به « بُجْكم ماكانى »، نخست

وزير بغداد، گزارش دادند، سپس او دستور داد تا آن مسجد را بازسازى كرده و توسعه دهند . و سپس دستور داد تا نام « راضى » بر بالاى آن نوشته شود . و پيوسته تا سال 450 نماز در آنجا برپا مى شد سپس تا الآن معطّل مانده » (130).

آلِ يَقْطين

« آلِ يَقْطين، خاندانى علمى و سياسى شيعى در سده 2 ق / 8 م . مشهورترين چهره هاى اين خاندان، دو تن هستند : 1 - ابوالحسن يقطين بن موسى بغدادى ( د 186 ق / 802 م )، محدّث و از كارگزاران خلافت عبّاسيان . او در كوفه زاده شده و در همان جا زيست . به دليل مخالفت با امويان و هواخواهى از عبّاسيان از سوى مروان حمار ( د 132 ق / 749 م) تعقيب شد . و از اين رو همراه خانواده اش به مدينه گريخت . پس از سقوط امويان و قدرت يافتن عبّاسيان به بغداد آمد ... . يقطين كه هوشمند بود واز درايت سياسى و قدرت جنگاورى كافى بهره داشت، نزد دو تن از نخستين خلفاى عبّاسى ( ابوالعبّاس سفّاح : 104 - 136 ق / 722 - 753 م ؛ و ابوجعفر منصور : 95 - 158 ق / 713 - 744 م ) پايگاهى بلند يافت . در 167 ق / 873 م، كه خليفه مهدى عبّاسى ( 127 - 169 ق / 744 - 785 م ) فرمان داد مسجد الحرام در مكّه، و مسجد النّبى در مدينه بازسازى شود و گسترش يابد، يقطين از سوى خليفه مأمور اجراى اين فرمان گرديد (ابن تغرى بردى، 2 /

52؛ ابن جبير، 68 ). ابن اثير اين رويداد را در 164 ق / 781 م مى داند ( 6 / 76 ). با اينكه برخى درباره شيعى بودن او ترديد كرده اند، شيعه بودن او قطعى مى نمايد ( مامقانى، 3 / 333 ؛ خويى 12 / 236 ). به گزارش بيشتر محدّثان ومورّخان شيعى، او در پنهان با امام جعفر صادق عليه السلام ( 80 يا 83 - 148 ق / 699 يا 702 - 765 م ) پيوند ارادت داشت و حقوق اموال را به آن حضرت مى پرداخت . سرانجام نزد منصور و مهدى از او سعايت شد ، امّا آسيبى به او نرسيد ( ابن نديم، 314 ). مى توان اين احتمال را پذيرفت كه با وجود شيعى بودن يقطين، حضور او در دستگاه خلافت، به دلايل خاصّ سياسى وضرورتها با اشاره امام صادق عليه السلام باشد. وى در بغداد درگذشت . 2 - علىّ بن يقطين ( 124 - 182 ق / 742 - 798 م )، محدّث، فقيه، متكلّم و از بزرگان شيعى . وى در كوفه زاده شد و همراه پدر به مدينه هجرت كرد و پس از آن به بغداد آمد . در آغاز، به داد و ستد ابزار ( نوعى ادويه ) پرداخت ( طوسى ، اختيار ، 2 / 729)، سپس در دستگاه خلافت عبّاسيان راه يافت و از كارگزاران مهدى عبّاسى ( طبرى 3/522 ) و از نزديكان خليفه هارون الرشيد ( د 193 ق / 809 م ) گرديد . در شيعى بودن او ترديد نيست، امّا مذهب او همانند پدرش از نظر عبّاسيان پنهان بود .

وى با امام موسى كاظم عليه السلام ( 128 - 183 ق / 746 - 799 م ) ارتباط نزديك داشت و نزد آن امام از اعتبار بسيارى برخوردار بود . نويسندگان شيعى بر اين باورند كه او به توصيه امام كاظم عليه السلام در دستگاه خلافت باقى ماند تا از ستمديدگان پشتيبانى كند و ياور شيعيان باشد ( امين 8 / 371 )، از اين رو بارها درباره مذهب و ارتباط او با امام كاظم عليه السلام به هارون سعايت شد، ولى گزندى به او نرسيد . در مورد ايمان و پارسايى على بن يقطين روايات بسيارى آمده است . از جمله، اينكه امام كاظم عليه السلام بهشت را براى او تضمين كرده است ( طوسى، اختيار، 2 / 729 ). او از راويان موثّقى است كه يك حديث از امام صادق عليه السلام و احاديث بسيارى از امام كاظم عليه السلام نقل كرده است و راويان متعدّدى از وى روايت كرده اند . كتابهايى به او منسوب است ( طوسى، فهرست، 234 ). او در زمانى كه امام كاظم عليه السلام زندانى بود، در بغداد درگذشت . ( 3 - ) خزيمه، ( 4 - ) يعقوب و ( 5 - ) عبيد، سه فرزند ديگر يقطين، نيز از راويان حديث و از اصحاب امام كاظم عليه السلام بوده اند » (131).

موقعيّت علمى و مذهبى و سياسى بغداد آن عصر

« براى معرّفى كامل « بغدادِ » آن روز، شايد يك كتاب هم كم باشد، در عين حال ضرورت دارد در اينجا دور نمائى از وضع سياسى و علمى آن ترسيم كنيم . از آغاز تأسيس « بغداد » به دست أبو جعفر منصور،

دوّمين خليفه عبّاسى، وانتقال مركز خلافت به آنجا ( 146 ه ) (132) همانطور كه اين شهر مركز ثقل سياست جهان اسلام گرديد و بر سراسر قلمرو اسلام حكومت مى كرد همچنين بزرگترين پايگاه علم و مجمع دانشمندان در فنون مختلف قرار گرفت، در طول چند قرن دانشمندان از هر سوى به جانب « بغداد » متوجّه و در آنجا متوطن شدند و يا به طور موقّت جهت كسب و نشر علم، رحل اقامت افكندند . بزرگترين فقهاء و ارباب مذاهب اسلام : أبو حنيفه، شافعى، احمد حنبل، داود ظاهرى، و نيز بزرگترين محدّثان از جمله مؤلّفين « صحاح ست » (133) و بزرگترين مورّخان مانند : محمّد بن اسحق، واقدى، ابن سعد كاتب واقدى، يعقوبى، مسعودى، طبرى، بلاذرى، ابن قتيبه دينورى، أبوالفرج اصفهانى، تمام يا مقدارى از عمر خود را در اين ديار سر كرده و برخى از آنان تا دم مرگ در آن عاصمه دانش گذرانيده و همانجا دفن شده اند . كما اينكه برخى از آنان مثل : مسعودى، بلاذرى، يعقوبى و ابن قتيبه در بغداد متولّد و همانجا نشو و نما كرده اند (134).

امّا شعراى معروف امثال « متنبى » شايد كمتر كسى است كه گذار وى به بغداد و دربار خلفاء براى ثناء گفتن و صله گرفتن نيفتاده باشد . امّا علوم عقلى و فلسفى و رياضى و طب و به اصطلاح « علوم اوائل » شالوده آن در اسلام در اين شهر ريخته شد . بزرگترين دانشمندان ومترجمان از اطراف واكناف بلاد به بغداد فراخوانده شدند و به تأليف و ترجمه كتب مربوط به اين رشته ها پرداختند . اوّلين مؤسّسه و مجمع علمى

و يا كتابخانه رسمى به نام « بيت الحكمه » كه محلّ كار مترجمان ودانشمندان نامى بود، درعصر هارون الرّشيد دربغداد به وجود آمد (135) و پس از آن، كتابخانه هاى ديگرى فراهم آمد كه تا عصر « شيخ طوسى » باقى بود و چنانكه خواهيم گفت مورد استفاده وى قرار گرفت . براى پى بردن به موقعيّت « بغداد » در آن اعصار مطالعه دو كتاب ضرورت دارد، يكى « فهرست ابن نديم » و ديگر « تاريخ بغداد » . فهرست ابن نديم در سال 377 تأليف گرديده و مؤلّف آن خود در بغداد به شغل كتاب فروشى و « وراقى » اشتغال داشته و كتبى كه به بازار عرضه مى شده و به دست وى مى رسيده، همه را فهرست كرده است . و با بسيارى از دانشمندان و پيشوايان مذهبى معاصر خود مربوط و دوست بوده و احتمالاً دكان وى چنانكه در عصر ما مرسوم است، محل تردّد و تلاقى فضلا و دوست داران كتاب بوده است . امّا تاريخ بغداد نوشته خطيب بغدادى معاصر «شيخ طوسى» است كه در تمام دوران اقامت شيخ در بغداد، در اين شهر مى زيسته و بعداً تا سال 463 كه در قيد حيات بوده (136) به بغداد رفت و آمد مى كرده و با بسيارى از علماى معاصر خود ملاقات كرده و كمتر دانشمندى است كه از ابتداى تأسيس اين شهر تا عصر وى به اين شهر آمده باشد و وى نام و ترجمه او را در كتاب خود نياورده باشد، در اين كتاب ترجمه 7831 نفر به طور مفصّل يا مختصر آمده است .

موقعيّت شيعه در بغداد

آنچه گفته شد سوابق علمى

بغداد از لحاظ كلّى بود ؛ امّا از لحاظ تشيّع از عصر حضرت صادق عليه السلام به بعد بيشتر ائمّه عليهم السلام به بغداد قدم گذارده اند و از جمله امام هفتم عليه السلام و امام نهم عليه السلام چندى در آنجا توقّف كرده اند و بالاخره همانجا درگذشته اند و در قبرستان قريش ( كاظميّين فعلى ) دفن شده اند . دانشمندان و رجال شيعه از آغازِ بناى بغداد در آن تردّد يا توطن كرده وبا دستگاه خلافت و وزارت به خصوص در دوران برامكه ارتباط داشته اند . از جمله هشام بن الحكم محمّد بن أبى عمر، علىّ بن يقطين و خاندان وى، خاندان نوبختى، خاندان ابن قولويه، خاندان اسكافى و خاندان سيّد مرتضى در اين شهر متوطن بوده اند . هرقدر از عمر بغداد مى گذشت، تمركز و تجمّع شيعيان در اين شهر بيشتر احساس مى شد تا بالاخره در قرن سوّم و چهارم و پنجم، « بغداد » مركز عمده اين طائفه گرديد و دانشمندانِ آنجا رياست مطلقه بر كليّه شيعيان پيدا كردند و چنانكه مى دانيم « نواب اربعه » (137) كه در نيمه آخر قرن سوّم و اوائل قرن چهارم ( از 260 تا 329 ) سِمَت وكالت خاصّ ناحيه مقدّسه را داشتند و مرجع عموم شيعه اماميّه گرديدند، در « بغداد » زندگى مى كردند . و آرامگاه آنان تا اين عصر در محلّه هاى قديمى اين شهر مزار است . رشته علم كلام شيعه كه عهده دار پاسدارى و دفاع از مذهب بود، در اين شهر توسّط هشام بن الحكم (138) پى ريزى شد و همچنان ادامه يافت تا اواخر قرن چهارم به وسيله شيخ مفيد به اوج

خود رسيد، و او با مهارت و استادى چشم گيرى در اين شهر انقلابى به پا كرد و هزاران نفر را با قدرت منطق خويش به اين مذهب وارد نمود و همين مكتب بود كه متكلّم زبردستى مانند سيّد مرتضى علم الهدى را تربيت كرد . مرجعيّت مفيد و سيّد مرتضى و اساتيد و معاصران ايشان و حتّى شيخ طوسى به طورى كه از مطاوى حالات آنان به دست مى آيد ، بيشتر در رشته كلام و دفع شبهات مخالفان بود و ظاهراً در آن اعصار اين علم مقدّم بر همه علوم حتّى فقه و حديث و داراى اهميّت بيشترى بوده است و اين امر از رساله هاى متعدّد به نام اجوبه مسائل كه از شهرهاى دور دست از نامبردگان سؤال مى شده، و همچنين كتب ردّيه كه نام همه آن رسائل و كتب در فهرست مؤلّفات و اين طبقه از دانشمندان ديده مى شود، كاملاً مشهود است؛ وپس از رشته كلام، فقه واصول و شايد مهمتر از آن دو، علم حديث بود. اصولاً حديث به لحاظ اينكه صرفاً علمى نقلى است، در « بغداد » كه محل تردّد و تلاقى محدّثان بوده ، بيش از ساير مراكز رواج داشت و تقريباً مى توان گفت : كليّه منقولات و احاديث اسلامى و از جمله روايات اهل بيت، نزد محدّثان « بغداد » گرد آمد . صرف نظر از راويان قرن دوّم و سوّم شيعه، شخصيّت نامدار محمّد بن يعقوب كلينى، كه در شهر « رى » مرجعيّت و زعامت داشته، در اواخر عمر به علّت نامعلومى و شايد براى نشر حديث و روايت كتاب كافى به اين شهر هجرت كرده و همانجا از

دنيا رفته است . وى كتاب مهمّ « كافى » را كه به احتمال قوى پيش از هجرت به بغداد تأليف كرده است، در اين شهر نشر داده و اغلب راويان اين كتاب در « بغداد » مى زيسته اند و همانجا آن را براى ديگران روايت كرده اند (139). همچنين معاصر «كلينى» علىّ بن بابويه قمى ، والد شيخ صدوق ، به اين شهر آمده و با وكلاى امام ملاقات كرده است (140) ؛ صدوق نيز در سال 355 به بغداد وارد شده است (141). حديث شيعه از آغاز، دو مركز مهم داشته : « كوفه و قم » و بغداد محلّ تلاقى اين دو رشته حديث بوده است ؛ زيرا محدّثانِ « كوفه و قم » مرتّباً به آنجا مى آمدند ومعلومات خود را روايت مى كردند ؛ و احياناً در آنجا مقيم مى شدند . به نسبت اجتماع علماى شيعه در « بغداد »، كتب اين طائفه نيز از بلاد دور و نزديك در آنجا گرد آمد ؛ مثلاً، محمّد بن مسعود عيّاشى، يكى از دانشمندان شيعه ساكن « سمرقند » و داراى تأليفات زياد بوده است و ابوالحسن قزوينى قاضى در سال 356 براى اوّلين بار قسمتى از كتب وى را با خود به بغداد آورد (142). و در نتيجه، كتابخانه هاى معتبرى براى شيعه فراهم آمد . از جمله : كتابخانه أبى نصر شاپور بن اردشير (143)، وزير بهاء الدّوله بويهى فرزند عضد الدّوله است، كه در سال 381 در محلّه « بين السورين » يكى از محلّات «كرخ» بغداد (144) به همّت آن وزير دانشمند شيعه مذهب، تأسيس شد . و از لحاظ جامعيّت و اشتمال

بر نفائس كتب ، بى نظير بود و با كتابخانه «بيت الحكمه» رقابت مى نمود . و نيز كتابخانه شخصى سيّد مرتضى، بطورى كه نوشته اند : مشتمل بر هشتاد هزار جلد كتاب بوده است (145) ؛ و همچنين برادر وى سيّد رضى ، محلّى به نام «دار العلم» تأسيس كرد، كه داراى كتابخانه مهمّى بوده است (146) . علاوه بر اين سه كتابخانه، به طور حتم دانشمندان و رجال ديگر شيعه كتابخانه هاى شخصى داشته اند . و از « فهرست ابن نديم » به دست مى آيد كه كتب شيعه در آن تاريخ در « بغداد » رواج داشته و قسمت مهمّى از آن كتب به دست ابن نديم رسيده و نام آنها را در فهرست خود با پاره اى از خصوصيّات ضبط كرده است (147). موقعيّت و نفوذ شيعه در « بغداد » بيشتر مرهون رجالى امثال علىّ بن يقطين (148) است، كه از ابتداى خلافت بنى عبّاس در دستگاه آنان اعتبار و شخصيّتى داشته اند و همچنين « برمكيان » با دانشمندان شيعه بى ارتباط نبودند . ازجمله هشام بن الحكم، غالباً ملازم وهمنشين يحيى بن خالد برمكى بوده است. از مطالعه تاريخ و حديث به دست مى آيد كه همواره رجال شيعه داراى مناصبِ مهمّى در مركز خلافت و ساير بلاد بوده اند . و از اينكه خلفا به طرد و تكفير پيشوايان شيعه ترتيب اثر مى داده اند و كسانى مانند : ابن أبى العزاقر (149) و حسين بن منصور حلّاج (150) را كه مورد طرد آنان واقع مى شدند، اعدام مى كردند . اين امر مسلّم مى شود كه طائفه شيعه در قرن چهارم در بغداد رسميّت داشته اند و سخن علماى آنان منشأ اثر بوده است

. با توجّه و اعتراف به اين سوابق، در عين حال نمى توان انكار كرد كه قدرت و عظمت شيعيان در « بغداد » و به طور كلّى در « عراق و ايران » در دوره « ديالمه » به اوج خود رسيد .

ديالمه

اين سلسله ايرانى الاصلِ شيعه مذهب مدّت صد و سيزده سال ( از سال 334 تا سال 447 هجرى ) بر شهر بغداد مركز خلافت عبّاسى با كمال اقتدار حكومت مى كردند . بطورى كه از خليفه بجز نام و تشريفات اثرى نبود . و معتبرترين پادشاه اين سلسله عضد الدّوله است كه در سال 367 « بغداد » را ضميمه قلمرو حكومت خود نمود و تا سال 372 در قيد حيات بود . وى در اسلام، نخستين پادشاهى است كه به عنوان « ملك » پس از نام خليفه در خطبه نام برده شد و محل دفن على عليه السلام را آشكار كرد و بر آن بقعه وبارگاه ساخت و وصيّت نمود كه او را در جوار آن حضرت به خاك سپارند (151). اين پادشاه توجّه و علاقه خاصّى به شيخ مفيد داشت . و گاهى براى ملاقات « مفيد » به منزلش مى رفت . بطور كلّى مجامع و محافل شيعه از لحاظ كميّت و كيفيّت در عصر ديالمه نضج گرفت . و حوزه هاى درس و بحث و مجالس مناظره آنان با ارباب مذاهب در بغداد علنى بود . دانشمندان شيعه در همه جا با سلاطين « ديالمه » و وزراى آنان مرتبط و منظورِ نظر ايشان بودند . از جمله، بايد رابطه شيخ صدوق و برادرش حسين بن على بن بابويه

با صاحب عبّاد، وزير دانشمند و ادب پرور « ديالمه » (152) و مجالس مناظره صدوق در حضور ركن الدّوله پدر عضد الدّوله را در رى (153) يادآور شويم . قدرت شيعه در بغداد هنگام تسلّط ديالمه بر آن شهر به جايى رسيد كه رفته رفته در محلّه كرخ بطور جدا از اهل سنّت مجتمع شدند و به نبردهاى علنى با آنان پرداختند و همواره از طرف خليفه براى آنان نقيبى تعيين مى شد . و به احتمال قوى، نقيب شيعه همان نقيب علويّين بود كه به شريف أبو أحمد و پس از وى به ترتيب به فرزندانش سيّد رضى و سيّد مرتضى و بعداً به فرزند سيّد رضى أبو أحمد عدنان واگذار گرديد . واين خاندان در آن عصر متشخّص ترين خاندان شيعه در بغداد و مرجع خاص و عام بودند . و علاوه بر منصب نقابت، امارت حجّ و نظارت بر مظالم و برخى از نواحى عراق به آنان محوّل مى گرديد » (154).

خاندان نوبختى

« يكى از شخصيّتهاى بزرگ اين خاندان أبو محمّد الحسن بن أبى الحسن موسى بن الحسن بن أبى الحسن محمّد بن العبّاس ابن اسماعيل بن أبى سهل بن نوبخت المنجم البغدادى است، كه او خواهر زاده أبى سهل اسماعيل بن على بن اسحاق بن اسماعيل بن أبى سهل بن نوبخت مى باشد .

امّا نوبخت

اسمى است فارسى براى مرد فارسى زبانى كه به دانستن علم نجوم شهرت داشت و در اواخر دولت اموى و اوائل دولت عبّاسى مى زيست و بيش از صد سال عمر كرد، و براى خالد بن يزيد بن معاويه جهت به كار گرفتن نجوم و ترجمه اشتغال داشت، سپس در دوران خلافت عبّاسيان در دستگاه منصور بود، و چون برقرارى حكومت منصور را به وى خبر داد و كشته شدن ابراهيم بن عبداللَّه را به اطّلاع او رساند و منصور دريافت كه پيش گوئيهاى او درست بوده (155)، دو هزار جريب از زمينهاى حويزه را به او واگزار كرد ودر آن زمان مقام وشهرتى بسزا پيدا كرد و منصور را در ساختمان بغداد و تنظيم نقشه هاى شهر (156) و استخراج طالع ستارگان و مسائل نجومى يارى مى كرد ، و او بود كه ساعت شروع به ساختمان بغداد را كه روز بيست و سوّم تموز بود، تعيين كرد (157)، و به دست أبى جعفر منصور اسلام را اختيار كرد (158)، پس نام او را عبداللَّه گزارد (159)، سپس همسرش زرّين و فرزندش أبى سهل به او پيوستند، و اصل و ريشه اين خاندان از دودمان بيب بن جوذرز .

كه اين پدر و پسر از شجاعان دولت كيانى در ايران بودند .

امّا أبو سهل بن نوبخت

أبو سهل در بكار گرفتن علم نجوم و ترجمه جانشين پدر شد و او نيز در كنار منصور بود ؛ زيرا پدرش وقتى از كار افتاد . منصور به او گفت : فرزندت را به جاى خود قرار ده كه به جاى تو به خدمت ادامه دهد . نوبخت فرزند خود أبو سهل را طلبيد و به

او دستور داد كه نزد خليفه برود . أبوسهل گويد: موقعى كه بر منصور وارد شدم، به من گفت: خودت را معرّفى كن. گفتم : نام من خرشاذماه طيماذاه مابازار دباد خسروانشاه . منصور گفت : همه آنچه گفتى اسم تو است ؟ گفتم : آرى . منصور خنديد و گفت : يكى از دو كار را انجام بده، يا از اين اسم طولانى فقط من به كلمه طيماذ اكتفا مى كنم و يا كنيه اى به جاى اسم براى تو انتخاب مى كنم . و آن أبو سهل است . أبو سهل مى گويد : من همين كنيه را انتخاب كردم (160). و او حدود هشتاد سال عمر كرد و هفت نفر از خلفاء را درك كرد و در سال 202 در عصر مأمون از دنيا رفت . و سهل و سليمان و اسحاق و اسماعيل و هارون و محمّد و عبيداللَّه و ديگر فرزندان را از خود به جاى گذاشت، كه همه از شخصيّتهاى سرشناس بودند .

امّا اسماعيل بن أبى سهل

كنيه او أبو اسحاق بود، او از شخصيّتهاى بزرگ و فضلاء بغداد بود، و از نديمان ابراهيم مهدى خليفه عبّاسى (161)، و از اصحاب امام رضا عليه السلام و فرزند بزرگوارش حضرت هادى عليه السلام بود . أبى نؤاس شاعر، متوفّى سنة 198، در مدح او و فرزندانش مثل حسين و عبّاس و اسحاق قصائدى سروده، ولى پس از اينكه أبو اسحاق برادرش سليمان را هجو كرد، او نيز اسماعيل را هجو كرد . جاحظ در كتاب « البخلاء » (162) گويد : أبو نؤاس سَرِ سفره اسماعيل نوبخت مى چريد، همچنان كه شتر در علف زار؛ ولى بعد از مدّتى

دوستى او را ناسپاسى كرد.

امّا حسن بن محمّد بن عبّاس ابن اسماعيل بن أبى سهل بن نوبخت

او از فضلاء و متكلّمين بزرگ شيعه بود (163) و از بزرگان خاندان نوبختيّه ، كه ابن كثير شامى در تاريخش از او ياد كرده و از برقانى نقل مى كند كه او شيعى معتزلى بود، ولى براى من معلوم شد كه او مرد راستگوئى بوده . و از عقيقى نقل كرده كه او گفته است : حسن در حديث ثقه و مورد اعتماد بوده و عقيده او عقيده معتزله بوده . و ابن شهر آشوب او را به فيلسوف امامى توصيف كرده است .

امّا موسى بن الحسن بن محمّد بن العبّاس بن اسماعيل بن أبي سهل بن نوبخت (164)

او به أبى كبرياء معروف بوده(165)، ونجاشى او را به عبادت كردن وخوش قلم بودن و شناخت نجوم و سخن زياد گفتن و زياد بودنِ تأليفات توصيف كرده . و از تأليفات او كتاب « الكافى في أحداث الأزمنة » مى باشد . و او از شخصيّتهاى بزرگ شيعه در بغداد بوده و او خوش بيان و بزرگوار بوده، و او با خواهر أبى سهل اسماعيل ازدواج كرد و از او در قرن سوّم هجرى حسن بدنيا آمده كه او مؤلّف « فرق الشيعة » است .

مركز خاندان نوبختى

چون نوبخت منجم ايرانى، دريافت كه خاندان نوبخت همچون سايه به خليفه منصور دوانقى چسبيده شده اند، و منصور به مصاحبت با او علاقه دارد و با هم در ساختن شهر بغداد و تأسيس آن به صورت پايتخت همكارى داشته اند . نوبخت از نظر علمى و منصور عملاً با هم مشاركت داشته اند ، طبعاً اوّل كسى كه در شهر « مدينة السلام » با منصور سكونت پيدا كرد، نوبخت بود . مورّخين نوشته اند در مشرق ناحيه رصّافه، آنجا كه الآن به « شورجه » ناميده مى شود، خانه هايى باستانى وجود دارد . كه خانه حسين بن روح نوبختى در آنجا بوده و قبر او هم فعلاً در همان جا است . أبو سهل بن نوبخت در كار نجوم به جاى پدر نشست، و او و فرزندانش شهرت بسزائى در علم نجوم پيدا كردند و اصول و فصول آن علم را به عربى ترجمه كردند، و تنها به اين علم اكتفا نكردند، كتب فلاسفه را نيز كه در علوم گوناگون نوشته شده بود، از فارسى به عربى ترجمه كردند (166). و در اكثر

علومى كه سودمند بود، برترى پيدا كردند، و در شعر و ادب عربى نبوغ داشتند و به جامعه از نظر فرهنگى خدمت كردند، هم در ترجمه و هم در تأليف و إنشاء و تدريس و بحثهاى كلامى، همچنان كه به دولت عبّاسى از روى اخلاص و حقيقت، در مشورتها و اداره كردن امور مملكت و وزارت خدمت كردند . هم از جهت دينى خوب بودند و هم پس از ساليانى عجميّت در آنها ذوب شد و نژاد عربى سالمى پيدا كردند، از اين رو به مقام بلند و دامنه دارى رسيدند و از قرن اوّل تا پنجم هجرى اين موقعيّت والا امتداد پيدا كرد . و اين خاندان در اسلام بنيانى رفيع از عظمت براى خود بنا نهادند، كه كمتر از موقعيّت پدرانشان در ايران نبود ؛ اسم آنها در كتب تاريخى همچنان باقى ماند . نوبختيان در دولت عبّاسى، كليد دربهاى افلاك را در دست داشتند، ستارگان را رصد مى كردند و پيوسته مراقب ستارگان و حركات آنها بودند . آنها خزينه دار خانه هاى حكمت و جانشينان فلاسفه و زبان آنان و چراغهاى روشن و گنجهاى علمى و كليد رموز و مشكلات علوم بودند . و در عين حال كه در نجوم تخصّص داشتند و فلسفه را تدريس مى كردند، به دينِ خود و دستورات آن هم پايبند بودند وبه اسلام و شعائر آن ارج مى نهادند . و دليل اخلاص آنها اين است كه آنان هيچ گاه دست از مذهب خود برنداشتند ، با اينكه زمان آنها زمان فرقه گرائى بود . از زمان منصور به بعد معتقد به اسلام بودند و تنها مذهب جعفرى داشتند ، و

پيوسته به همين روش و دين و مذهب وفادار بودند و به اندازه سَرِ موئى تا آخر كار تمايل و انحراف پيدا نكردند . و على رغم اختلافاتى كه مردم در عقائد و مذاهب خود پيدا كردند، آنان هيچ تغييرى در گرايشهاى دينى و مذهبى خود ندادند، همچنان كه آنها از نظر سياسى نيز همچنان دولت عبّاسى را تأييد مى كردند و با همه تحوّلات و نابسامانيها و انقلابهاى گوناگونى كه در حكومتِ آنها به وجود مى آمد، آنها به روش خود ادامه دادند . آرى، اين خاندان جليل پيوسته به فلسفه و نجوم و زعامت علمى و رياست شخصيّتهايى همچون أبو سهل و ابن روح و ابن كبرياء شهرت داشتند، تا زير لواى آنها شخصيّتى چون حسن بن موسى كه از شاخه هاى اين درخت بود، به وجود آمد و در مجالس و محافل علمى آنها رشد پيدا كرد . و بعيد نيست اگر از چنين درختانى چنين ثمراتى حاصل آيد » (167). و از امورى كه نشانگر تمركز شيعه در بغداد است ، روايتى است كه علّامه شيخ عبداللَّه بحرانى رحمه الله در كتاب «عوالم» ازمرحوم صدوق قدس سره در «عيون أخبار الرّضاعليه السلام» نقل فرموده، كه ذيلاً آن را مى خوانيد . « هنگامى كه حضرت رضا عليه السلام به شهادت رسيد ، حضرت أبي جعفر ( امام جواد عليه السلام ) هفت ساله بود، بين مردم در بغداد و در شهرها اختلاف افتاد . ريّان بن الصلت و صفوان بن يحيى و محمّد بن حكيم و عبدالرّحمان بن الحجاج و يونس بن عبدالرّحمان و گروهى از شخصيّتهاى شيعه و افراد مورد وثوق از آنها، در خانه

عبدالرّحمان بن الحجاج، كه در بركه زلزل بود، جمع شدند و از مصيبت ( شهادت حضرت رضا عليه السلام ) گريه مى كردند .

يونس بن عبدالرّحمان به آنان گفت : گريه را رها كنيد ، تا بدانيم بالاخره امرِ امامت به عهده چه كسى است ؟ و براى حلّ مسائل به چه كسى بايد مراجعه كنيم ؟ تا اين طفل ( حضرت جواد عليه السلام ) بزرگ شود . ريّان بن الصلت بلند شد و دست خود را به گلوى او گذاشت و پيوسته به او سيلى مى زد و به او مى گفت : تو تظاهر به ايمان مى كنى و در باطن شكّ و شرك دارى، اگر كار امامت از جانب خدا است، اگر اين فرزند يك روزه هم باشد، همانند يك پيرمرد عالم و بالاتر از او خواهد بود . و اگر از طرف خدا نباشد، اگر هزار سال هم عمر كند، او يكى از مردم عادّى خواهد بود، و اين مطلبى است كه بايد در آن بينديشى . همگان به او رو آوردند و او را سرزنش و توبيخ كردند . و آن زمان مصادف با ايّام حجّ بود ، و از فقهاء بغداد و شهرها و دانشمندانشان هشتاد نفر در آنجا گرد آمده بودند، همه به قصد حجّ حركت كردند، و همه به مدينه آمدند تا حضرت جواد عليه السلام را ملاقات كنند . وقتى به مدينه رسيدند ، همه به درِ خانه امام صادق عليه السلام آمدند ، چون منزل امام صادق عليه السلام خالى بود، همه وارد شدند و بر فرش بزرگى نشستند . عبداللَّه بن موسى بر آنها وارد شد و

در صدر مجلس نشست، و يك نفر صدا زد : اين پسر پيغمبر است، هركس سؤالى دارد بپرسد . از عبداللَّه سؤالاتى شد كه جوابهاى لازم را نداد و شيعيان به حيرت افتاده، غصّه دار شدند و فقهاء مضطرب گشتند و بلند شدند و تصميم به بازگشت گرفتند و پيش خود گفتند : اگر حضرت جواد عليه السلام بود، جوابهاى كامل به ما مى داد، و اين مطالب و جوابهاى نامناسب و غير لازم را نمى داد . ناگهان درى به روى آنها گشوده شد و « موفّق » (168) وارد شد . و گفت : اين امام جواد است ! همه بلند شدند ايستادند و از او استقبال و بر او سلام كردند . حضرت جواد عليه السلام وارد شد، در حالى كه دو پيراهن بر تن داشت و عمامه و دو گيسو داشت و نعلين به پا داشت و نشست . همه از سخن گفتن خوددارى كردند . آن كس كه قبلاً مسائل را از عبداللَّه پرسيده بود، از امام جواد همان مسائل را سؤال كرد . و حضرت حقّ را به او جواب داد . همه خوشحال شدند و در حقّ او دعا كردند و لب به مدح او گشودند . و گفتند : عموى شما عبداللَّه چنين و چنان جواب داد ! حضرت فرمودند : لا إله إلّا اللَّه، اى عمو اين مطلب مهمّى است نزد خدا كه تو فردا در محضر عدل خدا بايستى و خداوند به تو بفرمايد : چرا چيزى را كه نمى دانستى براى بندگان من به آن فتوى دادى وحال آنكه دربين امّت از تو عالم تر هم بود ؟! »

(169).

امّا جواب از اشكال سوّم از جهت متن و مضمون

بند ج - « أوجبت في سنّتي هذه »

احكام الهى بر دو گونه است، بعضى از آنها احكام مطلقه است . مثل : وجوب صلاة، و پاره اى از آنها مبتنى بر مشيّت افراد است . مثلاً : در مورد نذر امورى كه متعلّق نذر است ، ممكن است - في حدّ نفسه - واجب نباشد ، ولى انسان مى تواند با مشيّت و دل خواه خود نذر كند و اين امر راجح را بر خود واجب كند و بگويد : « للَّه علىّ ... » (170). همانطور كه مى تواند در بعضى موارد چيز مباحى را بر خود حرام كند . چنانچه پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله بعضى زنان را بر خود حرام كرده بود . و بدين جهت، خداوند از روى عتاب، به وى خطاب كرده و مى فرمايد : « يَآ أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَآ أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ » (171). در اينجا خداوند با قطع نظر از مشيّت پيغمبر، زنان پيغمبر را بر او حلال كرده بود و پيغمبر مجاز بوده با مشيّت خود آن را بر خود حرام كند . و او نيز حرام كرد . ولى خداوند او را بر آن مشيّت، مورد عتاب قرار داده، نه به عنوان جعل يك قانون، در قبال قوانين حق تعالى . يا در مورد حقوق : كسى كه بر ديگرى حقّى دارد، مى تواند از آن حقّ صرف نظر كند و مى تواند بدهكار را ملزم به پرداخت نمايد . مثلاً : مردى در عقد ازدواج براى همسر خود مهريه قرار داده، آن زن مى تواند از مهر خود صرف نظر كند و مى تواند مهريه را

مطالبه كند و شوهر را ملزم به پرداخت نمايد . و چون در اين گونه موارد، حكم خدا بر مبناى مشيّت افراد تغيير مى يابد و ملاك حلّيت و حرمت يا وجوب و عدم وجوب مشيّت انسانها است ، اين گونه احكام را هم مى توان به خداوند نسبت داد، هم به انسانها . مثلاً : در مورد نذر هم مى توان گفت : خداوند متعلّق نذر را پس از نذر بر انسانها واجب مى كند . و نيز مى توان گفت : انسانها بر خود متعلّق نذر را به وسيله نذر واجب كرده اند . امّا در مورد بحث خمس : خمس حقّى است كه خداوند براى ائمّه عليهم السلام و سادات قرار داده است . و آنان نيز حقّ دارند، حقّ خود را مطالبه كنند و افراد را ملزم كنند كه حقّ آنان را بپردازند . يعنى بر آنها واجب كنند كه خمس مال خود را بپردازند . همچنان كه با تعيين وكلاء در بلاد، براى گرفتن اخماس - عملاً - حقّ خود را مطالبه مى كردند . و همچنين حقّ دارند از حقّ خود صرف نظر كنند و مردم را از پرداخت آن معاف دارند . و به اصطلاح، خمس را تحليل نمايند . چنانچه در روايات عديده اى كه در صفحات آينده ملاحظه خواهيد نمود ، ائمّه عليهم السلام در بعضى از سالها، شيعه را به خاطر وجود شرايط خاصّى، معاف يا در بعضى موارد مثل ( متاجر و مناكح و مساكن ) با توجّه به شرايط خاصّى خمس را براى شيعه تحليل كرده اند . و تحليل، چنانچه بعداً گفته خواهد شد، يك امر كلّى نيست بلكه در هر

زمان بستگى به حكم امامِ آن عصر دارد كه از طرف خود إصالة و از طرف سادات ولاية، - در بعضى سالها - يا در پاره اى از موارد تحليل نمايد . پس اگر در روايت علىّ بن مهزيار، امام عليه السلام مى فرمايد « أوجبت في سنّتي هذه »، اين وجوب جعل يك قانون نيست تا گفته شود هيچ كس را حقّ وضع حكم و تعيين قانون پس از انقطاع وحى نيست . و هرگز امام عليه السلام چنين كارى نمى كند تا گفته شود امام چه حقّى دارد كه واجب كند و حرام كند يا مباح . بلكه مطالبه يك حقّ است كه چون سال آخر عمر آن بزرگوار بوده، فقط نسبت به همان سال، تصميم گيرى كرده اند .

امّا جواب از اشكال سوّم از جهت متن و مضمون

بند د - ه - و - ز - ح –

از بيانات گذشته معلوم شد كه در غير نقدينه ( طلا و نقره )، در موارد ديگر نيز خمس واجب است . وحضرت عليه السلام تحت عنوان «غنائم و فوائد»، حكم وجوب خمس در آن موارد را ذكر فرموده اند . و معلوم شد كه حضرت عليه السلام - تخفيفاً - خمسِ لوازم زندگى و مايحتاج مردم كه در دست آنها بود و با پول غير مخمّس خريدارى كرده بودند را تحليل نموده اند . زيرا در خودِ روايت فرمودند : « و إن مواليّ ... قصّروا فيما يجب عليهم ». و معلوم شد اين تحليل، تنها مربوط به همان سال بوده و جمله « لم اوجب » تنها مربوط به همان سال است . و نيز معلوم شد كه منّت بر شيعه، بدين جهت است كه آنها را از گرفتار شدن

به تصرّفات غير مشروع، نجات دادند .

و امّا جواب از اشكال سوّم از جهت متن و مضمون

بند ط –

در اين مورد از امام هادى عليه السلام، فرزند حضرت جواد عليه السلام، سؤالى شد نسبت به 112 ( نصف سدس ) كه پدرشان در آخرين سال عمر خود تعيين فرموده بودند : « علي بن مهزيار قال : كتب إليه [ أى إلى الهادي عليه السلام ] إبراهيم بن محمّد الهمداني : أقرأني عليّ، كتاب أبيك فيما أوجبه على أصحاب الضياع . أنّه أوجب عليهم نصف السدس بعد المؤنة . و أنّه ليس على من لم تقم ضيعته بمؤنته نصف السدس، و لا غير ذلك . فأختلف - من قبلنا - في ذلك . فقالوا: يجب على الضياع، الخمس بعد المؤنة، مؤنة الضيعة و خراجها، لامؤنة الرجل و عياله ؟ فكتب - و قرأه علي بن مهزيار - : عليه الخمس بعد مؤنته و مؤنة عياله و بعد خراج السلطان » (172). و صاحب « وسائل » در ذيل حديث مى فرمايد : « أقول : وجه إيجابه نصف السدس إباحته الباقي للشيعة، لإنحصار الحقّ فيه كما يأتي» (173). ترجمه حديث : ابراهيم بن محمّد الهمدانى به امام هادى عليه السلام نوشت : كه از روى نامه پدر شما براى من خواندند در مورد آنچه آن حضرت واجب كرده بود بر صاحبان سرمايه . كه آن حضرت 112 ( نصف سدس ) را بر آنها بعد از مؤنه واجب كرده و فرموده بود كه : كسانى كه سرمايه آنها كفاف هزينه هاى زندگى آنها را نمى دهد، چيزى بر آنها نيست، نه نصف سدس و نه غير آن . و

كسانى اختلاف كرده و گفته اند كه : مراد از مؤنه - كه پس از كسر آن خمس واجب مى شود - مؤنه خود سرمايه است نه مؤنه زندگى شخص و زن و بچّه اش . حضرت هادى عليه السلام نوشتند - و علىّ بن مهزيار بر وى خواند - كه : خمس پس از كسر مؤنه سرمايه و مؤنه خود و زن و بچّه صاحب مال و ماليات سلطان است . اين حديث نشانگر آن است كه اين قسمت مربوط به خمس است و 112 ( نصف السدس ) را حضرت جواد عليه السلام بابت خمس تعيين كرده بودند و بقيّه را إباحه نموده بودند . و اين مختصّ به زمان خود آن حضرت بوده و الّا بايد بعد از كسر هزينه ها به مقدار خمس پرداخت شود .

ادامه احاديث وجوب خمس در ارباح مكاسب

حديث پنجم

حديثى است كه شيخ طوسى در « تهذيب » نقل كرده است : « محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن علي بن محبوب، عن محمّد بن الحسين، عن عبداللَّه بن القاسم الحضرمي ، عن عبداللَّه بن سنان قال : قال أبو عبداللَّه عليه السلام : على كلّ أمرى ء غَنِم أو اكتسب، الخمس ممّا أصاب لفاطمة عليها السلام، و لمن يلي أمرها من بعدها من ذرّيتها الحجج على الناس، فذاك لهم خاصة يضعونه حيث شاؤوا، و حرّم عليهم الصدقة، حتّى الخيّاط يخيط قميصاً بخمسة دوانيق فلنا منه دانق إلّا من أحللناه من شيعتنا لتطيب لهم به الولادة . إنّه ليس من شي ء عنداللَّه يوم القيامة أعظم من الزنا . إنّه ليقوم صاحب الخمس فيقول : يا ربّ، سل هؤلاء بما أبيحوا ؟ » (174).

ترجمه : عبداللَّه بن سنان از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده كه آن حضرت فرمود : خمس بر عهده هر كسى است كه غنيمتى به دست آورد يا كسبى انجام دهد از نوع اموالى كه به فاطمه عليها السلام مى رسد، و به كسانى كه متصدّى امر فاطمه عليها السلام باشند از فرزندانش كه حجّتهاى خدايند بر مردم . اين خمس خاصّ ايشان است، هر كجا خواستند مى توانند مصرف كنند، زيرا صدقه بر آنها حرام شده است، حتّى اگر نخى باشد كه بخواهند پيراهن ( لباسى ) را با آن بدوزند كه معادل پنج دانگ باشد، يك دانگ از آن از ما است جز كسانى كه از بين شيعيانمان بر آنها حلال كرده باشيم تا حلال زاده باشند . البته هيچ چيز در قيامت نزد خداوند بزرگتر از زنا نيست . روز قيامت صاحب خمس برخاسته و مى گويد : پروردگارا، از ايشان بپرس به چه علّت و جهت آن را مباح كردند ؟ اين حديث گرچه از نظر سند به اتّفاق همه فقهاء ضعيف و غير قابل استناد است به خاطر عبداللَّه بن القاسم الحضرمى، ولى سند آن قابل جبران است . و از نظر دلالت، نقطه ضعفى ندارد . و مطالب ذيل از آن به دست مى آيد : 1 - در هر غنيمت و فائده و درآمدى، خمس بر هركس لازم است ؛ أعمّ از غنائم جنگى و غيره ( على كلّ أمرى ء ... الخمس ). 2 - از همه اموال لازم نيست، بلكه از اموالى كه خمس آن به فاطمه و ائمّه مى رسد (175) ( ممّا أصاب لفاطمة عليها السلام ). 3 -

فاطمه عليها السلام مصداق واقعى ذى القربى است كه در آيه خمس مطرح شده وپس از فاطمه ورثه فاطمه هستند ( ممّا أصاب لفاطمة ) . و لذا وقتى در اين حديث امام صادق عليه السلام مى خواهند نوع اموالى را كه متعلّق خمس است، مشخّص كنند، با ذكر يك مورد از موارد مصرف خمس ( ذى القربى )، آن اموال را معيّن مى نمايند، چون ديگر موارد مصرف، مانند ابن سبيل و يتامى و مساكين، كه هم مورد مصرف زكات هستند ( غير ساداتشان ) ، هم مورد مصرف خمس ( سادات آنها ) . لذا فقط ذوى القربى را ذكر كرده است . چون ذوى القربى از زكات سهمى ندارند . 4 - اختيار تقسيم آن با ائمّه عليهم السلام است (يضعونه حيث شاؤوا)؛ ونسبت اين حقّ به آنها نه بدين جهت است كه آنها فقط مورد مصرف خمس مى باشند، و ديگران حقّى ندارند . و ما در « فصل نهم » از همين كتاب (176)، ضمن توضيح اينكه چرا خمس را به «خمس اللَّه» تعبير كرده، ذكر كرديم . 5 - چون اهل بيت عليهم السلام از صدقه محرومند، به جاى آن خمس به آنها داده مى شود (إذ حرّم عليهم الصدقة). 6 - به كمترين چيزها هم خمس تعلّق مى گيرد ( حتّى الخيّاط يخيط قميصاً بخمسة دوانيق فلنا منه دانق ). 7 - خمسِ بعضى از چيزها را براى شيعيانشان حلال كرده اند . از جمله : خمس كنيزانى را كه جزء غنائم جنگى مى باشند . كه غنائم جنگى يكى از امورى است كه به آنها خمس تعلّق مى گيرد . كه اگر خمسِ آن را حلال

نمى كردند ، سبب مى شد افرادى كه مى خواستند از آنها استفاده كنند ، غاصبانه در آنها تصرّف كنند و مبتلا به زنا بشوند ( و مبغوض ترين اعمال نزد خدا در قيامت زنا است ) . در نتيجه اگر از آن كنيزان فرزندى به وجود مى آمد، زنا زاده بود . براى پيشگيرى از زنا و حرام زادگى، خمس كنيزان را بر شيعيان خودشان حلال كردند تا از زنا و زنا زادگى پيشگيرى شود . كه ما بعداً به تفصيل در اخبارِ تحليل از آن سخن خواهيم گفت .

8 - خمس حقّى است كه صاحبان آن در قيامت در محضر عدل پروردگار از كسانى كه آن را براى خود حلال كردند، باز خواست مى كنند : ( إنّه ليقوم صاحب الخمس ).

نتيجه گيرى

پس از تحقيق كافى در روايات پنجگانه معلوم شد روايات اكثراً از نظر سند ودلالت بى اشكال و مطابق با آيه كريمه خمس است . و ائمّه عليهم السلام در زمان حضور عهده دار دريافت و تقسيم آن هستند . و آنچه در زمان ما معمول و جارى است، مستند به كتاب و روايات معتبره است . و تحليل - چنانچه بعداً خواهيم گفت - محدود به موارد خاصّه است . و كسانى كه فقهاءِ بزرگ شيعه را متّهم مى كنند و معتقدند آنها بدون هيچ سند ومدرك اقدام به دريافت خمس مى كنند، كأنّه مصداق أتم و أكمل اين آيه شريفه اند : « وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْمًا ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئًا فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتَانًا وَ إِثْمًا مُّبِينًا » (177). نگاهى عميق به وضع موجودِ دشمنان روحانيّت شيعه، مصاديق اين آيه شريفه را به روشن ترين

صورت در جامعه مى توانيم شناسائى كنيم .

حديث ششم

« محمّد بن الحسن بإسناده عن سعد بن عبداللَّه، عن أبي جعفر، عن علي بن مهزيار، عن محمّد بن الحسن الأشعري قال : كتب بعض أصحابنا إلى أبي جعفر الثاني عليه السلام أخبرني عن الخمس، أعلى جميع ما يستفيد الرجل من قليل و كثير من جميع الضروب و على الصناع ؟ و كيف ذلك ؟ فكتب عليه السلام بخطّه : الخمس بعد المؤونة » (178). ترجمه : مرحوم شيخ طوسى در « تهذيب » (179) و نيز در «استبصار» (180)، از سعد بن عبداللَّه، از أبى جعفر، از علىّ بن مهزيار از محمّد بن الحسن الأشعرى روايت مى كند كه او گفت : بعضى از ياران ما به حضرت امام محمّد تقى عليه السلام نوشت كه مرا خبر ده از خمس، كه آيا بر جميع آنچه شخص استفاده مى كند از كم و زياد و از هر نوع كه باشد و بر صنعت گران ( بر هر متاعى ) لازم است ؟ و كيفيّت آن چگونه است ؟ و امام عليه السلام - به خطّ خود - نوشت كه : خمس پس از مؤنه است . در مورد سعد بن عبداللَّه، مرحوم آية اللَّه خوئى قدس سره مى نويسد : « فإنّ سعد بن عبداللَّه ممن لا كلام و لا إشكال في وثاقته » (181). ترجمه : سعد بن عبداللَّه از كسانى است كه هيچ حرفى و اشكالى در وثاقت او نيست . و مراد از أبى جعفر، كه سعد بن عبداللَّه بسيار از او نقل مى كند، احمد بن محمّد بن عيسى است، كه ثقه است (182). و علىّ بن مهزيار نيز

مستغنى از توثيق است . و امّا محمّد بن الحسن الأشعرى همان محمّد بن الحسن بن أبى خالد الأشعرى القمى است (183). ولى وثاقت و يا حسن او ثابت نشده (184)، پس او مجهول الحال است نه مجهول الشخص . به هر جهت، حديث از نظر سند اعتبار ندارد . توضيحاً : محمّد بن الحسن از « بعض أصحابنا » روايت نكرده تا گفته شود روايت مرسله است، او حكايت كرده است . امّا از نظر دلالت، مرحوم علّامه مجلسى قدس سره مى فرمايد : « والسّكوت عن أصل السّؤال كأنّه للتّقية » (185). ترجمه : در روايت جواب مسائل گفته نشده و شايد به جهت تقيّه بوده است .

حديث هفتم

« محمّد بن يعقوب، عن علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن الحسين بن عثمان، عن سماعة قال : سألت أبا الحسن عليه السلام عن الخمس ؟ فقال : في كلّ ما أفاد الناس من قليل أو كثير » (186). ترجمه : مرحوم كلينى از علىّ بن ابراهيم، از پدرش ( ابراهيم بن هاشم )، از ابن ابى عمير ، از حسين بن عثمان از سماعه نقل مى كند كه گفت : از موسى بن جعفر عليهما السلام ( أبى الحسن ) پرسيدم از خمس ؟ فرمود: خمس در هر فائده اى است كه مردم به دست مى آورند، كم باشد يا زياد . در مورد وثاقت علىّ بن ابراهيم و ابن ابى عمير و حسين بن عثمان، كه در سند اين حديث ذكر شده اند، جاى هيچ بحث و ترديدى نيست . و امّا در مورد ابراهيم بن هاشم و سماعه لازم است اجمالاً توضيح داده

شود . امّا ابراهيم بن هاشم ؛ مرحوم آية اللَّه خوئى قدس سره مى فرمايد : « أقول : لا ينبغي الشك في وثاقة ابراهيم بن هاشم . و يدلّ على ذلك عدة امور : ... » (187). ترجمه : شايسته نيست شكّ كردن در وثاقت ابراهيم بن هاشم . و امورى بر اين مطلب دلالت دارد ... . سپس چهار دليل براى اثبات وثاقت وى ذكر مى كند . طالبين مراجعه نمايند . و امّا سماعه ؛ نجاشى در مورد سماعه مى فرمايد : « سَماعة بن مِهْران بن عبدالرّحمن الحضرميّ، مولى عبد بن وائل بن حجر الحضرميّ، يكنّى : أبا ناشِرة . و قيل : أبا محمّد . كان يتّجر في القزّ و يخرج به إلى حَرّان . ونزل [ من ] الكوفة في كِنْدة، روى عن أبي عبداللَّه و أبي الحسن عليهما السلام. و مات بالمدينة، ثقة ثقة » (188). ترجمه : سماعة بن مهران بن عبدالرّحمن الحضرمى، آزاد شده عبد بن وائل بن حجر الحضرمى بود، و كنيه اش أبا ناشرة بود، و گفته شده كه كنيه اش أبا محمّد بوده؛ و شغلش تجارت ابريشم بود و آن را به حرّان مى برد ، و در كوفه در قبيله كندة وارد شد، و از امام صادق و امام موسى بن جعفر عليهما السلام روايت مى كرده، و در مدينه از دنيا رفت، كاملاً ثقة و مورد اعتماد بود؛ ( و دو بار او را توثيق مى كند ). خلاصه آنكه اگر در واقفى بودن او ترديد باشد، در وثاقت او ترديدى نيست. مرحوم مامقانى در « تنقيح المقال » (189) اثبات مى كند كه او واقفى نبوده ؛ ولى به

فرض كه واقفى باشد، قطعاً موثّق است . و لذا دأب فقهاء بر اين است كه هر كجا روايتى مستند به سماعه باشد و نقطه ضعفى در ديگر رجال سند نباشد، آن روايت را موثّقه مى خوانند و به آن استناد مى كنند ؛ همچنان كه همگان اين روايت را به عنوان موثّقه ذكر مى كنند . قابل ذكر است كه بعضى بهانه جويان ضمن اينكه او را واقفى مى دانند، وفات او را قبل از وفات امام صادق عليه السلام ذكر كرده اند . وقائلند كه بدين جهت او نمى تواند از حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام نقل حديث كرده باشد . درصورتى كه واقفيّه اصطلاحاً به كسانى گفته مى شود كه پس از امام صادق عليه السلام، امام كاظم عليه السلام را درك كرده باشند و امامت ايشان را نپذيرفته باشند .

و امّا از جهت متن : از جواب امام عليه السلام استفاده مى شود كه مقصود او سؤال از اين بوده كه خمس به چه چيزهايى تعلّق مى گيرد و آيا حدّ نصابى دارد يا نه ؟ حضرت به هر دو سؤال پاسخ داده، فرموده اند : 1 - به هر فائده اى كه مردم به دست مى آورند، خمس تعلّق مى گيرد . 2 - حدّ نصاب هم ندارد، كم باشد يا زياد خمس دارد . به هر حال هيچ ابهامى در دلالت اين حديث وجود ندارد

حديث هشتم

« و عن عدّة من أصحابنا ، عن أحمد بن محمّد بن عيسى ، عن يزيد قال : كتبت : - جعلت لك الفداء - تعلّمني ما الفائدة و ما حدّها ؟

رأيك - أبقاك اللَّه - أن تمنّ علي ببيان ذلك لكي لاأكون مقيماً على حرام لا صلاة

لي و لا صوم . فكتب : الفائدة ممّا يفيد إليك فى تجارة من ربحها، و حرث بعد الغرام، أو جائزة » (190). ترجمه : مرحوم كلينى از عدّه اى از اصحاب، از احمد بن محمّد بن عيسى از يزيد نقل كرده كه وى گفت : نوشتم : فدايت شوم، به من بياموز كه فائده چيست و حدّ آن چقدر است ؟ - خدا تو را باقى بدارد - رأى خود را براى من بگو وبه بيان آن بر من منّت بگذار تا من بر امر حرام ايستادگى نكنم و نه براى من نماز ونه روزه اى باشد . نوشتند : فائده سودى است كه از تجارت به تو مى رسد و زراعت پس از پرداخت هزينه ها يا جايزه . سند حديث ؛ هر كجا مرحوم كلينى مى فرمايد : « عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن عيسى » ، منظور او از آن عدّه : « محمّد بن يحيى العطّار ، و على بن موسى الكميدانى ، و داود بن كورة و أحمد بن ادريس و على بن ابراهيم بن هاشم » ؛ مى باشد (191). و امّا احمد بن محمّد بن عيسى بن يزيد ؛ در كتاب « معجم رجال الحديث » آمده : « أقول : في بعض النسخ «أحمد بن محمّد بن عيسى عن يزيد» و لا يبعد صحة تلك النسخة . و أحمد بن محمّد بن عيسى هو الأشعرى المتقدّم » (192). ترجمه : در بعضى از نسخه ها به جاى « ... بن يزيد »، « ... عن يزيد » آمده، و بعيد نيست همين نسخه صحيح باشد (193) . و مراد از

« احمد بن محمّد بن عيسى » همان احمد بن محمّد بن عيسى الاشعرى است . كه محمّد على اردبيلى درباره او مى نويسد : « شيخ القميّين و وجههم و فقيههم » (194). و مراد از يزيد، يزيد بن اسحاق است . زيرا در شرح حال يزيد بن اسحاق مى فرمايد : « روى عنه أحمد بن محمّد بن عيسى » (195). و در شرح حال احمد بن محمّد بن عيسى الاشعرى، ضمن افرادى كه احمد بن محمّد بن عيسى از آنها نقل حديث مى كند، يزيد بن اسحاق را نيز نام مى برد (196). و مكتوب اليه كه از او سؤال شده، قطعاً يكى از ائمّه عليهم السلام مى باشد . زيرا معمولاً كلمه « جعلت فداك » به آنها خطاب بوده، منتهى به خاطر تقيّه، از امام عليه السلام نامى برده نشده . ضمناً كلمه « فائدة » چون در فقه در موردى به جز خمس استعمال ندارد، مشخّص است از سؤال، كه مربوط به خمس است . و در زمان حضور ائمّه عليهم السلام قيمومت خمس با آنها بوده و بايد مقدار و متعلّق خمس را آنها تعيين كنند . سائل از فائده و حدّ آن سؤال كرده، چون در بعضى از سالها در مقدار و در بعضى موارد تخفيف مى داده اند، همچنان كه در ضمن روايت چهارم گفته شد ، و بعداً نيز در بيان اخبار تحليل خواهيم گفت - إن شاء اللَّه - .

حديث نهم

« و بإسناده عن الريّان بن الصلت قال : كتبت إلى أبي محمّد عليه السلام : ما الذي يجب عليّ - يا مولاي - في غلّة رحى أرض في قطيعة لي،

و في ثمن سمك و بردي و قصب أبيعه من أجمة هذه القطيعة ؟ فكتب : يجب عليك فيه الخمس - إن شاء اللَّه تعالى » (197). حديثى است كه شيخ طوسى رحمه الله از ريّان بن صلت نقل كرده كه او گفته : من به حضرت ابى محمّد عليه السلام ( امام حسن عسكرى ) نامه نوشتم : اى مولاى من، چه چيز بر من واجب است در غلّه آسيايى كه در زمين تيولى (198) من است، و در قيمت ماهى و بردِى ( كه به ضمّ باء خرماى بسيار خوب را مى گويند و به فتح باء نام گياهى است كه در فارسى آن را پِيزُر يا لوخ مى گويند )، و در نى هائى كه من از نيستانهاى آن زمين به فروش مى رسانم ؟ حضرت در جواب نوشت : در آنچه ذكر كرده اى، خمس بر تو واجب مى شود . سند اين حديث از طريق شيخ طوسى به ريّان بن الصّلت مى رسد . و شيخ در كتاب « فهرست » مى فرمايد : « الريّان بن الصّلت، له كتاب، أخبرنا به الشيخ المفيد [ أبو عبداللَّه محمّد بن محمّد بن النعمان ]، و الحسين بن عبيداللَّه، عن محمّد بن عليّ بن الحسين عن أبيه، و حمزة بن محمّد، و محمّد بن علي، عن عليّ بن إبراهيم عن أبيه، عن الريّان بن الصّلت » (199). سند خود را به ريّان به دو طريق ذكر نموده است . بنابراين، حديث مسند است نه مرسل . و طريق او به ريّان، از طرق معتبره است . و امّا ريّان بن الصّلت ؛ در مورد او گفته اند : « أبو عليّ

الريّان الصّلت، البغدادي، الأشعري، القمي خراساني الأصل . كان ثقة، صدوقا أدرك الرّضا و الجواد و الهادي عليهم السلام » (200). و مكاتبه اى كه شده، نشان مى دهد او حضوراً حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را درك نكرده و الّا نياز به مكاتبه نبود . و امّا دلالت اين روايت ؛ سؤال از غلّه و قيمت اجناسى است كه به فروش رسانده، از قبيل ماهى و بردِى و نى . و حضرت عليه السلام در جواب نوشته اند : در همه آنها خمس واجب است . و هيچ نوع ابهامى در دلالت اين حديث وجود ندارد .

دهمين و آخرين حديث

« محمّد بن إدريس في آخر « السرائر » (201) نقلاً من كتاب محمّد ابن علي بن محبوب : عن أحمد بن هلال، عن ابن أبي عمير، عن أبان بن عثمان، عن أبي بصير، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : كتبت إليه في الرجل يهدي إليه مولاه و المنقطع إليه هدية تبلغ ألفي درهم أو أقلّ أو أكثر، هل عليه فيها الخمس ؟ فكتب عليه السلام : الخمس في ذلك . و عن الرجل يكون في داره البستان فيه الفاكهة يأكله العيال . إنّما يبيع منه الشي ء بمائة درهم أو خمسين درهماً ، هل عليه الخمس ؟ فكتب : أمّا ما أكل فلا ، و أمّا البيع فنعم ، هو كسائر الضياع . أقول : و يأتي ما يدلّ على ذلك » (202). حديثى است كه محمّد بن ادريس حلّى در «مستطرفات السرائر» از كتاب محمّد بن علىّ بن محبوب، از احمد بن هلال، از ابان بن عثمان، از ابى بصير از حضرت صادق عليه السلام روايت نموده

كه ابو بصير گفت : من به حضرت صادق عليه السلام نامه نوشتم درباره مردى كه مولايش و تنها كسى كه با او در ارتباط بوده، هديه اى به او پرداخته، به دو هزار درهم يا كمتر يا بيشتر مى رسد، آيا در آن خمس مى باشد ؟ امام عليه السلام نوشت : در اينها خمس هست . ( و سؤال كردم ) از مردى كه در خانه او باغچه اى است كه در آن ميوه هست و زن و بچّه از آن مى خورند و مقدارى از آن در حدود صد يا پنجاه درهم به فروش مى رسد، آياخمس براى آن واجب مى شود ؟ امام عليه السلام نوشت : آنچه خورده شده نه، ولى آنچه فروخته شده، آرى، آن مقدار هم مانند ديگر مزارع وكارهاى سودمند است. بررسى سند : اوّلاً : مرحوم محمّد بن احمد بن ادريس حلّى همچون محقّق و سيّد مرتضى به اخبار و آحاد عمل نمى كرده اند ، مگر اخبار محفوف به قرائن قطعيّه. و ابن ادريس، خود، از بيست و يك كتاب از كتب معتبره، كتاب مستطرفات را جمع آورى كرده و در مقدّمه مستطرفات مى فرمايد : « «باب الزيادات» ممّا انتزعته و استطرفته من كتب المشيخة المصنّفين، و الرواة المحصّلين » (203). و از جمله آن كتابها نوادر محمّد بن علىّ بن محبوب اشعرى جوهرى قمى است، كه روايتِ مورد بحث هم از آن كتاب نقل شده است . و درباره محمّد بن علىّ بن محبوب گفته شده : « شيخ القميّين في زمانه، ثقة، عين، فقيه، صحيح المذهب » (204). و كتاب نوادر مذكور ، مورد نظر ابن ادريس بوده كه به روايات آن استناد

كرده است . و امّا احمد بن هلال عبرتائى كه در سند اين حديث قرار دارد . مرحوم آية اللَّه خوئى قدس سره پس از بحث مفصّلى در مورد احمد بن هلال مى فرمايد: « فالمتحصّل : أن الظاهر أن أحمد بن هلال ثقة ، غاية الأمر، أنّه كان فاسد العقيدة . و فساد العقيدة، لا يضرّ بصحّة رواياته » (205). ترجمه : نتيجه آنكه : ظاهر اين است كه احمد بن هلال مورد وثوق است . در نهايت، امر اين است كه او فاسد العقيده بوده، و فساد عقيده او ضرر به وثاقت او نمى زند . و شاهد اين مطلب آن است كه بزرگانى از ثقاتِ اصحاب نظير ابن أبى عمير وحسن ابن محبوب و يونس ابن عبدالرّحمن و احمد ابن محمّد بن أبى نصر وغيرهم از او نقل حديث كرده اند . و ابى بصير در اين نامه، در دو مورد سؤال كرده، كه هر دو مورد جاى سؤال بوده : 1 - آيا هديه خمس دارد يا ندارد ؟ 2 - آيا درآمد زمينهايى كه جزء سرمايه كسبى نيست، مانند باغچه خانه، آنها هم متعلّق خمس است يا نه ؟ اين مسائلى است كه هنوز هم پس از هزار سال براى مردم جاى سؤال دارد .

نتيجه بحث روايى خمس

پس از اين بحث تفصيلى و مبسوط در رواياتِ دهگانه، معلوم شد كه اخبارِ مربوط به خمس در ارباح مكاسب، اگر همه آنها قابل استناد نباشد، اكثر از رواياتش معتبره است به ضميمه رواياتى كه در مورد تحليل وارد شده است . و - إن شاء اللَّه - بعداً آن را ذكر خواهيم كرد ( از قبيل

روايت حكيم مؤذّن بنى عيسى ). كه اگر خمس واجب نبود، تحليل نمى توانست معنا و مفهومى داشته باشد . ولى مزدوران تفرقه انداز، با استفاده از علم رجال گاهى در سند حديث خدشه مى كنند و يا احياناً با برداشتهاى غلط دلالت حديث را انكار مى كنند، گويا قبل از اين آقايان نه كسى به علم رجال مراجعه كرده و نه كسى از علم عربيّت اطّلاعاتى داشته تا دلالت روايات را بفهمد، و در بعضى موارد بزرگوارى و جلالت مقام وآگاهى محدّثين قريب العهد به زمان معصوم را ناديده گرفته و آنجا كه در مقام اثبات مدّعاى خود هستند، چشم بسته حتّى به اخبار عامّه هم استناد مى كنند . و آنجا است كه ضعيف ترين سند، همچون گُرزى پُر قدرت، بر سر شيعه مظلوم فرود مى آيد .

فصل چهاردهم

بخشش خمس توسط اهل بيت به شيعيان
اخبار تحليل

بررسى احاديثى كه دلالت دارد بر اينكه ائمّه عليهم السلام خمس را به شيعيان بخشيده اند . قبل از رسيدگى به اين اخبار، لازم است به اين مسأله كه مرحوم سيّد محمّد كاظم يزدى در « عروة الوثقى » ، در فصل : « في قسمة الخمس و مستحقّه » ذكر كرده اند، توجّه شود . « مسأله 19 : إذا انتقل إلى الشخص مال فيه الخمس ممّن لا يعتقد وجوبه كالكافر ونحوه لم يجب عليه إخراجه . فإنّهم عليهم السلام أباحوا لشيعتهم ذلك، سواء كان من ربح تجارة أو غيرها، و سواء كان من المناكح و المساكن و المتاجر أو غيرها » (206).

ترجمه : اگر مالى كه در آن خمس هست، از شخصى كه معتقد به وجوب خمس نيست، مثل كافر و مانند آن، به شخصى منتقل شد، بر آن شخص (

گيرنده ) خارج كردن خمس آن مال لازم نيست ؛ زيرا ائمّه عليهم السلام آن را براى شيعيان خود مباح كرده اند . چه آن مال از سود تجارتى به دست آمده باشد، چه از راههاى ديگر و چه از مناكح باشد يا مساكن يا متاجر يا غير اينها . مرحوم آية اللَّه حكيم در « مستمسك » (207)، مناكح و مساكن و متاجر را توضيح داده اند : مناكح : بعضى همچون صاحب مسالك گفته اند : مراد از مناكح كنيزانى هستند كه از دارالحرب به اسارت گرفته مى شوند كه اگر بدون اذن امام گرفته شده باشند، همه آنها مال امامند و اگر با اذن امام گرفته شده باشند، مقدارى از هر كنيز مال امام است. و بعضى گفته اند : مراد از مناكح، مهريه هاى زنانى است كه مهريه آنها از مالى پرداخت شده كه در آنها خمس بوده و خمس آن را نداده اند . امّا مساكن : بعضى قائلند كه : مراد زمينهايى است كه از كفّار به غنيمت گرفته شده ؛ و بعضى بر اين عقيده اند كه : مراد زمينهايى است كه مختصّ به امام است، مانند سر كوهها و زمينهاى انفال . وعدّه اى ديگر گفته اند : مراد زمينهايى است كه از ارباح مكاسب خريدارى شده، كه خمس آن را نداده اند . و قول چهارم آن است كه : مراد زمينهايى است كه از مالى خريدارى شده كه خمس آن داده نشده، أعمّ از ارباح يا غير ارباح . و امّا متاجر : بعضى گفته اند : مراد آن غنائمى است كه از دارالحرب در زمان غيبت گرفته شده وشخصى آن غنائم را خريدارى مى كند، آن اموالِ خريدارى شده را

متاجر گويند . و گروهى، متاجر را به اموالى تفسير مى كنند كه خمس به آنها تعلّق گرفته شده و خمس آن را نپرداخته اند . و گروه سوّمى متاجر را اموالى مى دانند كه از افرادى خريدارى مى شود كه معتقد به خمس نيستند . و چهارمين تفسير آن است كه متاجر خريدارى اموالى است كه متعلّق به شخصِ امام است، مانند چوبهايى كه ازجنگلها قطع مى شود وديگر اموالى كه جزء انفال است.

مشهور از فقهاء قائلند كه : پرداخت خمسِ اين سه چيز لازم نيست . و تنها حديثى كه متضمّن هر سه عنوان است، حديثى است كه مرحوم نورى قدس سره نقل فرموده : « سئل الصّادق عليه السلام ، فقيل له : يا ابن رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ، ما حال شيعتكم فيما خصكم اللَّه به ، إذا غاب غائبكم و استتر قائمكم ؟ فقال عليه السلام : ما أنصفناهم إن و اخذناهم و لا أحببناهم إن عاقبناهم . بل نبيح لهم المساكن لتصحّ عبادتهم . و نبيح لهم المناكح لتطيب ولادتهم . و نبيح لهم المتاجر ليزكوا أموالهم » (208). ترجمه : سؤال شد از امام صادق عليه السلام كه : اى پسر رسول اللَّه صلى الله عليه وآله ، برنامه شيعيان شما چگونه است نسبت به اموالى كه خداوند آنها را به شما اختصاص داده است، آنگاه كه آن امامى كه از شما بايد غائب باشد، در حال غيبت باشد و قائم از شما پنهان باشد ؟ آن حضرت فرمودند : اگر از آنها بگيريم، در حقّ آنها انصاف را رعايت نكرده ايم و اگر آنان را كيفر دهيم، كه آنها را دوست نداشته ايم

. پس ما براى آنها مساكن را مباح مى كنيم كه عبادات آنها صحيح باشد . و مناكح را مباح مى كنيم تا ولادت آنها طيب و پاك باشد .

و متاجر را براى آنها مباح مى كنيم تا اموالشان پاكيزه باشد . پس از ذكر اين مقدّمه، مى پردازيم به اخبار تحليل، كه مى توان آنها را به پنج دسته تقسيم كرد : دسته اوّل - مناكح : ( اخبارى كه صرفاً مربوط به آن است ) الف : « عن أبي بصير و زرارة و محمّد بن مسلم [ كلّهم ] عن أبي جعفر عليه السلام قال : قال أميرالمؤمنين عليّ بن أبي طالب عليه السلام : هلك النّاس في بطونهم و فروجهم لأنّهم لم يؤدوا إلينا حقّنا . ألا و إن شيعتنا من ذلك و آبائهم في حلّ » (209). ترجمه : اميرالمؤمنين عليه السلام فرمودند : مردم، در امر شكمهايشان و فرجهايشان به هلاكت رسيدند، براى اينكه حقّ ما را ادا نكردند . آگاه باشيد كه شيعيان ما وپدرانشان از اين جهت در حلّيتند . ملاحظه كنيد، اينكه در اين حديث شريف كلمه « آبائهم » اضافه شده، نشانگر اين است كه اين حديث مربوط به مناكح است . زيرا اگر اين حديث، مربوط به مطلق خمس بود، « آبائهم » معنى نداشت . زيرا يا پدرانشان هم شيعه بودند كه آنها جزء كلمه « شيعتنا » بودند و احتياج به ذكر نداشت . و اگر شيعه نبودند بايد خمس را بر هر مسلمانى حلال كرده باشند . و قطعاً خمس را بر همه مسلمانان حلال نكرده اند . و بر فرض كه بر همه حلال كرده بودند

، ذكر كلمه « شيعتنا » و « آبائهم » چه خصوصيّت داشت ؟ اين تعبير كاشف از اين است كه اگر پدران شيعيان ما از زنانى استفاده كرده اند و بچّه دار شده اند كه حقّ ما به آن زنان تعلّق گرفته باشد، ما آن حقّ را مباح كرده ايم كه شيعيان ما طيب ولادت داشته باشند . ب : « عن محمّد بن الحسن، عن الصفار، عن العبّاس بن معروف، عن حماد بن عيسى، عن حريز، عن زرارة، عن أبي جعفر عليه السلام، أنّه قال : إنّ أميرالمؤمنين عليه السلام حللهم من الخمس . يعني : الشيعة - ليطيب مولدهم - » (210). ترجمه : حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام خمس را براى شيعيان حلال كرد تا طيب مولد داشته باشند ( حلال زاده باشند ). ج : « علي بن إبراهيم في تفسيره : في قوله تعالى : « إذَا جَآؤهَا وَ فُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَ قَالَ لَهُم خَزَنَتُهَا سَلَامٌ عَلَيكُم طِبْتُم ... ». أي : طاب مواليدكم، لأنّه لا يدخل الجنّة إلّا طيب المولد . « ... فَادْخُلُوهَا خَالِدِينَ » (211). قال أميرالمؤمنين عليه السلام : إنّ فلاناً و فلاناً غصبونا حقّنا، و اشتروا به الاماء و تزوجوا به النساء. ألا و أنا قد جعلنا شيعتنا من ذلك في حل، لتطيب مواليدهم » (212). ترجمه : على بن ابراهيم در تفسير خود ذيل آيه : « إذَا جَآؤهَا وَ فُتِحَتْ أَبْوَابُهَا وَ قَالَ لَهُم خَزَنَتُهَا سَلَامٌ عَلَيكُم طِبْتُم ... ». وقتى به بهشت مى رسند و درهاى بهشت باز مى شود، خزينه داران بهشت به آنها مى گويند : درود بر شما ... . « طبتم » يعنى :

علّت ورود شما به بهشت آن است كه شما حلال زاده بوديد . زيرا وارد بهشت نمى شوند مگر حلال زادگان، پس براى هميشه وارد بهشت مى شوند . اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود : فلانى ( ابوبكر ) و فلانى ( عمر ) حقّ ما را غصب كردند و با آن، كنيزها را خريدارى كردند و با آن، زنان را به ازدواج خود درآوردند ( مهريه زنان خود قرار دادند ). آگاه باشيد كه ما شيعيان خود را در اين امر در حلّيت قرار داديم تا طيب مولد داشته باشند ( و حلال زاده باشند ). د : [ نقلاً عن كتاب تهذيب الأحكام (213) ] : « و بإسناده عن محمّد بن الحسن الصفار، عن يعقوب بن يزيد، عن الحسن بن علي الوشّاء، عن القاسم بن بريد، عن الفضيل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : من وجد بَرْدَ حبّنا في كبده فليحمد اللَّه على أوّل النعم، قال : قلت : جعلت فداك ، ما أوّل النّعم ؟ قال : طيب الولادة .

ثمّ قال أبو عبد اللَّه عليه السلام : قال أميرالمؤمنين عليه السلام لفاطمة عليها السلام : أَحِلّي نصيبك من الفي ء لآباء شيعتنا، ليطيبوا . ثمّ قال أبوعبداللَّه عليه السلام : إنّا أحللنا اُمّهات شيعتنا لآبائهم، ليطيبوا » (214). ترجمه : فضيل از امام صادق عليه السلام نقل كرده كه فرمود : كسى كه خُنُكى محبّت ما را در جگرش احساس نمايد، بايد خدا را براى اوّلين نعمتى كه به او عطا فرموده، حمد كند . فضيل گويد : پرسيدم اوّلين نعمت چيست ؟ فرمود : پاكى ولادت است ( حلال زاده بودن ). حضرت

صادق عليه السلام فرمودند : اميرالمؤمنين على عليه السلام به فاطمه عليها السلام فرمودند : نصيب و سهم خودت را از فى ء براى پدران شيعيان حلال كن تا شيعيانِ ما ( از نظر ولادت ) پاك باشند . سپس فرمود: ما مادران شيعيان خودرا براى پدرانشان حلال كرديم تا پاك باشند. ه : « و عنه [ محمّد بن الحسن الطوسى ] ، عن أبي جعفر ، عن محمّد بن سنان ، عن صباح الأزرق، عن محمّد بن مسلم، عن أحدهما عليهما السلام قال : إنّ أشدّ ما فيه الناس يوم القيامة أن يقوم صاحب الخمس . فيقول : - يا ربّ - خمسي ؟! و قد طيّبنا ذلك لشيعتنا، لتطيب ولادتهم و لتزكوا أولادهم . و رواه الكليني عن محمّد بن يحيى ، عن أحمد بن محمّد ، عن محمّد بن سنان (215). و رواه المفيد في « المقنعة » (216) عن محمّد بن مسلم ، و الّذي قبله عن سالم بن مكرم، والّذي قبلهما عن ضريس، و الأوّل عن محمّد بن مسلم » (217). ترجمه : محمّد بن مسلم از امام باقر يا از حضرت صادق عليهما السلام نقل مى كند كه آن حضرت فرمود : سخت ترين حال براى مردم در روز قيامت آن وقتى است كه صاحب خمس برخيزد و بگويد : پروردگارا خمس من ؟! و ما بر شيعيان خود حلال كرديم تا ولادتشان پاك و اولادهاشان (از نظر ولادت) پاكيزه باشند . و : « عن ضريس الكناسي قال : قال أبو عبداللَّه عليه السلام : أتدري من أين دخل على النّاس الزنا ؟ فقلت : لا أدري. فقال: من قِبَل

خمسنا أهل البيت، إلّا لشيعتنا الأطيبين . فإنّه محلّل لهم و لميلادهم » (218). ترجمه : ضريس روايت مى كند از امام صادق عليه السلام كه حضرت فرمود : مى دانى از چه راهى زنا بر مردم وارد شده ؟ گفتم : نمى دانم . فرمود : از ناحيه خمس ما اهل بيت ، مگر براى شيعيان پاكيزه ما كه خمس براى آنان و به خاطر ( پاكى ) ولادت آنان حلال شده است . اين حديث، در مقام بيان خبث ولادت مخالفين و طيب ولادت شيعيان مى باشد از ناحيه خمس . ز : « و عنه ، عن أحمد بن محمّد ، عن أحمد بن محمّد بن أبي نصر ، عن أبي عمارة ، عن الحارث بن المغيرة النصري عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : قلت له : إنّ لنا أموالاً من غلّات و تجارات و نحو ذلك . و قد علمت أنّ لك فيها حقّاً . قال : فَلِمَ أحللنا (219) إذا لشيعتنا إلّا لتطيب ولادتهم . و كلّ من والى آبائي فهو في حلّ ممّا في أيديهم من حقّنا، فليبلغ الشاهد الغائب » (220). ترجمه : حارث بن مغيره مى گويد : از امام صادق عليه السلام پرسيدم كه براى ما اموالى است از قبيل غلّات و تجارتها و مانند اينها . و من مى دانم كه براى شما در آنها حقّى هست ؟

فرمود : براى چه بود كه ما براى شيعيانمان حلال كرديم، ( نبود ) مگر براى اينكه ولادتشان پاك باشد ( و طيب مولد داشته باشند )، و كسانى كه ولايت پدران مرا داشته باشند ، آنها نسبت به اموالى كه در دست

دارند ، در مورد حقّ ما ، در حلّيتند، پس حاضرين به غائبين ( اين موضوع را ) ابلاغ نمايند . ح : « الحسين بن سعيد عن محمّد بن أبي عمير عن الحكم بن علباء الأسدي قال : وليت البحرين . فأصبت بها مالاً كثيراً . فأنفقت و اشتريت ضياعاً كثيرةً و اشتريت رقيقاً و أمّهات أولاد . و ولد لي . ثمّ خرجت إلى مكة . فحملت عيالي و أمّهات أولادي و نسائي . و حملت خمس ذلك المال . فدخلت على أبي جعفر عليه السلام فقلت له : إنّى ولّيت البحرين، فأصبت بها مالاً كثيراً واشتريت متاعاً و اشتريت رقيقاً و اشتريت أمّهات أولاد و ولد لي و انفقت . و هذا خمس ذلك المال . و هؤلاء أمّهات أولادي و نسائي قد اتيتك به ؟ فقال : أما إنّه - كلّه - لنا . و قد قبلت ما جئت به . و قد حللتك من أمّهات أولادك و نسائك و ما أنفقت . و ضمنت لك - عليّ و على أبي - الجنة » (221). ترجمه : حكم گويد : والى بحرين شدم و در آنجا به اموال بسيارى دست يافتم، آنها را خرج كردم و مزارع بسيار خريدم و نيز غلامان و كنيزانى كه از آنها صاحب فرزند شدم، خريدارى كردم . آنگاه به جانب مكّه آمدم و عيال و كنيزان صاحب فرزندم و ديگر همسرانم را سوار كردم . و خمس آن اموال را نيز بار كردم و آوردم . و وارد شدم بر امام باقر عليه السلام و به آن جناب عرض كردم : من والى بحرين بودم

ومال فراوانى بدست آوردم و سرمايه ها و بردگان و كنيزانى كه از آنها فرزند آورده ام، خريدارى كرده ام و آنها را خرج كرده ام . و اينها هم خمس آن اموال است و اينها هم آن كنيزانى هستند كه از آنان فرزند آورده ام و همسرانم همه را نزد شما آورده ام . فرمود : همه اين اموال مال ما است، و من آنچه را كه آورده اى، قبول كردم . و براى تو كنيزانى را كه از آنها فرزند آورده اى و همسرانت را و آنچه خرج كرده اى بر تو حلال كردم . و به عهده خودم و پدرم بهشت را براى تو ضمانت كردم . توضيح آنكه: حَكَم بن علباء، به عقيده خود مى خواسته خمس اموال را بپردازد؛ ولى امام مدّعى بودند كه چون بدون اذن امام و با سلطه، از قِبَل حكومت جائره، اين اموال گرفته شده، همه آنها مالِ شخصى امام است . لذا امام آن اموال را پذيرفتند و كنيزان و زنان را حلال كردند . در نتيجه، با توجّه به سه نكته مهمّ : 1 - اموال مال شخصى امام بود . 2 - از سهم شخصى خود براى شخص خاصّى تحليل كردند . 3 - فقط كنيزان و همسران را تحليل كردند ؛ اين روايت نمى تواند دليل بر تحليل خمس بر مطلق شيعيان باشد . ط : « و عنه، عن أبي جعفر، عن الحسن بن علي الوشّاء، عن أحمد بن عائذ، عن أبي سلمة سالم بن مكرم و هو أبو خديجة، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : قال رجل - وأنا حاضر: - حلّل لي الفروج . ففزع أبو عبداللَّه عليه السلام

. الطريق، إنّما يسألك خادماً يشتريها، أو امرأة يتزوّجها، أو ميراثاً يصيبه، أو تجارة أو شيئاً أعطيه . فقال : هذا لشيعتنا حلال، الشاهد منهم و الغائب، والميّت منهم و الحيّ، و ما يولد منهم إلى يوم القيامة فهو لهم حلال . أما واللَّه لا يحلّ إلّا لمن أحللنا له . و لا واللَّه ما أعطينا أحداً ذمّة، و ما عندنا لأحد عهد هوادة و لا لأحد عندنا ميثاق » (222). ترجمه : سالم گويد : مردى به حضرت صادق عليه السلام گفت : - و من حاضر بودم - كه براى من فرجها را حلال كن . حضرت از اين سخن به شدّت ناراحت شدند . مردى به حضرت عرض كرد : او نمى خواهد سر راه را بر مردم به بندد، او فقط از تو مى خواهد كه احياناً كنيزى بخرد يا زنى را تزويج كند يا ارثى به او برسد يا خريد و فروشى انجام دهد ( بر او حلال باشد ). حضرت فرمودند : اين گونه چيزها بر شيعيان ما حلال است، خواه حاضر باشد خواه غائب، زنده باشد يا مرده . و همچنين بر هر فردى از آنها كه تا روز قيامت متولّد شود . همه اينها براى آنها هم حلال است . اين روايت، گرچه از نظر متن، هم از نظر سؤال و هم جواب ، گويا و روشن نيست و ذكرى هم از خمس در آن به ميان نيامده، ولى احتمال مى رود مربوط به انفال و اسيرانى باشد كه مال شخصى امام بوده يا ديگر اموالِ مختصّ به امام . ضمناً راوى حديث ( سالم بن مكرم ) مختلف فيه

است . نجاشى او را توثيق كرده (223)، و برقى او را تضعيف كرده . و شيخ در « فهرست » (224)، در يك جا مى فرمايد : « إنّه ضعيف جدّاً ». و در مورد ديگر مى گويد : « إنّه ثقة ». ى: « محمّد بن الحسن بإسناده عن محمّد بن علي بن محبوب، عن محمّد بن الحسين، عن عبداللَّه بن القاسم الحضرمي، عن عبداللَّه بن سنان قال : قال أبو عبداللَّه عليه السلام : على كلّ امرى ء غَنِم أو اكتسب الخمس ممّا أصاب لفاطمة عليها السلام، و لمن يلي أمرها من بعدها من ذرّيتها الحجج على النّاس . فذاك لهم خاصة يضعونه حيث شاؤوا . و حرّم عليهم الصدقة . حتّى الخيّاط ليخيط قميصاً بخمسة دوانيق فلنا منه دانق إلّا من أحللناه من شيعتنا لتطيب لهم به الولادة . إنّه ليس من شي ء عند اللَّه يوم القيامة أعظم من الزنا . إنّه ليقوم صاحب الخمس فيقول : - يا ربّ - سل هؤلاء بما أبيحوا » (225). ترجمه : عبداللَّه بن سنان روايت مى كند از امام صادق عليه السلام كه فرمود : بر هر مردى كه استفاده اى ببرد يا كسبى كند، خمس آنچه را به او رسيده لازم است كه آن خمس مال فاطمه عليها السلام و كسانى است كه بعد از فاطمه عليها السلام عهده دار كارهاى آن حضرت هستند از فرزندان آن حضرت كه آنها حجّتهاى خدا بر مردمند . پس اين خمس اختصاص به آنان دارد، هركجا بخواهند، مى توانند مصرف كنند؛ و خداوند صدقه را بر آنان حرام كرده است . حتّى يك نخ را كه بخواهند پيراهنى با او بدوزند

كه آن نخ، پنج دانق ارزش داشته باشد، يك دانق از آن، اختصاص به ما دارد . مگر كسانى از شيعيانمان كه براى آنها خمس را حلال كرده ايم به خاطر اينكه طيب مولد داشته باشند . در قيامت چيزى نزد خداوند از زنا مهم تر نيست . و صاحب خمس مى ايستد و مى گويد : خداوندا ، از اينها بپرس كه براى چه ( حقّ ما را ) مباح دانستند ؟! و يا اين روايت : « و في كتاب ( إكمال الدّين ) (226) عن محمّد بن محمّد بن عصام الكليني ، عن محمّد بن يعقوب الكليني، عن إسحاق بن يعقوب، فيما ورد عليه من التوقيعات بخط صاحب الزمان عليه السلام : أمّا ما سألت عنه من أمر المنكرين لي - إلى أن قال : - و أمّا المتلبّسون بأموالنا فمن استحلّ منها شيئاً، فأكله فإنّما يأكل النيران . و أمّا الخمس فقد اُبيح لشيعتنا . و جعلوا منه في حلّ إلى أن يظهر أمرنا لتطيب ولادتهم و لا تخبث . و رواه الطبرسي في ( الاحتجاج ) (227) عن إسحاق بن يعقوب مثله » (228). ترجمه : در توقيعات حضرت ولىّ عصر - عجّل اللَّه تعالى فرجه - در جواب سؤالات اسحاق بن يعقوب آمده : امّا اينكه از آنچه سؤال كرده بودى نسبت به امر منكرين من (229) - تا اينكه فرمود : - و امّا كسانى كه اموال ما را پنهان داشته اند، پس كسى كه چيزى از آن اموال را حلال شمارد و بخورد همانا كه آتش خورده است. و امّا خمس را ما براى شيعيانِ خود مباح كرديم . و آنها را

نسبت به خمس در حلّيت قرار داديم تا هنگام ظهور براى آنكه ولادتشان پاك باشد و پليد نشود .

نتيجه گيرى

خلاصه آنكه، آنچه از اين اخبار استفاده مى شود عبارت از آن است كه در زمان خلفاء جور، جنگهايى بدون اذن ائمّه عليهم السلام اتّفاق مى افتاد و غنائمى به دست مى آمد كه آن غنائم، متعلّق به امام عليه السلام بود . و در ضمن اين غنائم كنيزانى هم وجود داشتند كه مردم آنها را خريدارى مى كردند و از آنها فرزند مى آوردند . و چون اين كنيزان به ائمّه عليهم السلام داده نمى شدند، بنابراين خريدارى آنان مشروع نبود، در نتيجه، فرزندانى كه از آنها به وجود مى آمدند، حلال زاده نبودند . ائمّه عليهم السلام اين كنيزان را براى شيعيان خود تحليل مى كردند كه اگر احياناً كنيزى را خريدند يا تصرّف كردند و از او فرزند آوردند، بچّه هاى آنها حلال زاده باشند . و اگر خريداران، شيعه نبودند و از كنيزانِ خريدارى شده، فرزند مى آوردند و آن فرزند شيعه مى شد، ائمّه عليهم السلام بر پدرانشان آن كنيزان را تحليل مى كردند كه فرزندانِ شيعه آنها طيب مولد داشته باشند . و اگر جنگ با توافق ائمّه عليهم السلام انجام مى گرفت و غنائمى به دست لشكريان مى افتاد، ائمّه عليهم السلام و سادات خمس آن غنائم را مالك بودند ، ولى دولتهاى جائر به آنها نمى پرداختند . ائمّه عليهم السلام از طرف خود، إصالةً، و از طرف ذوى القربى، ولايةً، خمس خود را تحليل مى كردند، كه اگر در ميان غنائم كنيزانى هستند كه مورد معامله قرار مى گيرند، براى شيعيان از اين جهت مشكلى به وجود نيايد . يا اگر چيزى از اين

غنائم را مهريه زنان خود قرار دادند، براى آنها خمس را تحليل كردند كه خدشه اى در طيب مولد فرزندانشان وارد نشود . دسته دوّم - مساكن : الف - « و بإسناده عن سعد بن عبداللَّه ، عن أبي جعفر ، عن الحسن بن محبوب ، عن عمر بن يزيد، عن أبي سيّار مسمع بن عبدالملك - في حديث - قال : قلت لأبي عبداللَّه عليه السلام : إنّي كنت ولّيت الغوص، فأصبت أربعمائة ألف درهم . و قد جئت بخمسها ثمانين ألف درهم، و كرهت أن أحبسها عنك . و أعرض لها و هي حقّك الّذي جعل اللَّه تعالى لك في أموالنا . فقال : و ما لنا من الأرض و ما أخرج اللَّه منها إلّا الخمس ؟! - يا أبا سيّار - الأرض كلّها لنا، فما أخرج اللَّه منها من شي ء فهو لنا . قال : قلت له : أنا أحمل إليك المال كلّه . فقال لي : - يا أبا سيّار - قد طيبناه لك و حللناك منه . فضمّ إليك مالك . و كلّ ما كان في أيدي شيعتنا من الأرض فهم فيه محلّلون ، و محلّل لهم ذلك إلى أن يقوم قائمنا فيجيبهم طسق ما كان في أيدي سواهم . فإنّ كسبهم من الأرض حرام عليهم حتّى يقوم قائمنا، فيأخذ الأرض من أيديهم و يخرجهم منها صغرة . و رواه الكليني، عن محمّد بن يحيى، عن أحمد بن محمّد، عن ابن محبوب إلّا أنّه قال : إنّي كنت ولّيت البحرين الغوص . ثمّ قال في آخره : فيجبيهم طسق ما كان في أيديهم و يترك الأرض في أيديهم . و أمّا

ما كان في أيدي غيرهم فإنّ كسبهم من الأرض حرام (230). ثمّ ذكر مثله » (231). ترجمه : ابو سيّار مى گويد : به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم كه : من متولّى و متصدّى غوص ( فرو رفتن در دريا ) شدم و به چهار هزار درهم دست يافتم و اينك يك پنجم آن را خدمت شما آوردم از آن جهت كه خوش نداشتم آن را از تو حبس كنم، در حالى كه آن حقّى است كه خدا براى تو در اموال ما قرار داده. حضرت فرمود : اى ابا سيّار ( خيال مى كنى ) براى ما از زمين و آنچه خدا از زمين خارج مى كند، جز خمس نيست ؟! اى ابا سيّار ( اين طور نيست ) همه زمينها از ما است و آنچه خداوند از زمين خارج مى كند، از ما است . عرض كردم : ( حال كه چنين است ) همه آن مالى را كه به دست آوردم، به سوى شما حمل مى كنم . حضرت فرمودند: اباسيّار، ما آنها را براى تو طيب وحلال كرديم، پس مال خودرا بردار . و هر آنچه از زمينها در دست شيعيان ما است، آنها در حلّيتند و بر آنها حلال است تا قيام قائم ما - عجّل اللَّه تعالى فرجه - . پس ( بعد از ظهور ) زمينهايى كه در دست شيعيان است، ماليات آنها را از آنها خواهد گرفت . و امّا زمينهايى كه در دست غير شيعيان است، كسب كردن آنها از زمينها براى آنان حرام است تا قيام قائم - عجّل اللَّه تعالى فرجه - .

( و در زمان ظهور

) زمينها را از آنان خواهد گرفت و با خوارى آنها را بيرون خواهد راند . ب - « و بإسناده عن محمّد بن علي بن محبوب، عن محمّد بن الحسين، عن الحسن بن محبوب، عن عمر بن يزيد قال : سمعت رجلاً من أهل الجبل يسأل أبا عبداللَّه عليه السلام عن رجل أخذ أرضاً مواتاً تركها أهلها فعمّرها و كرى (232) أنهارها و بنى فيها بيوتاً و غرس فيها نخلاً و شجراً ؟ قال : فقال أبو عبداللَّه عليه السلام : كان أميرالمؤمنين عليه السلام يقول : من أحيى أرضاً من المؤمنين فهي له و عليه طسقها يؤدّيه إلى الإمام في حال الهدنة . فإذا ظهر القائم، فليوطن نفسه على أن تؤخذ منه » (233). ترجمه : عمر بن يزيد گويد : شنيدم مردى از اهل كوهستان را كه از امام صادق عليه السلام سؤال كرد از مردى كه زمين مواتى را كه اهل آن زمين آنجا را رها كرده اند، گرفته و آباد كرده و نهرهاى آنجا را كرايه داده و در آنجا خانه هايى ساخته و درخت خرما و ديگر درختان را كشت كرده ؟ امام عليه السلام فرمودند : حضرت على عليه السلام پيوسته مى فرمود : هر شخصى از مؤمنين زمينى را احياء كند، آن زمين از اوست و ماليات آن در زمان صلح بر ذمّه اوست كه بايد به امام بپردازد . و اگر قائم عليه السلام ظهور كرد، خود را براى اينكه امام زمين را از او بگيرد، آماده كند . دسته سوّم - متاجر : « و عنه، عن أبي جعفر، عن محمّد بن سنان [ سالم ]، عن يونس

بن يعقوب قال : كنت عند أبي عبداللَّه عليه السلام فدخل عليه رجل من القماطين، فقال : - جعلت فداك - تقع في أيدينا الأموال و الأرباح و تجارات، نعلم أنّ حقّك فيها ثابت . و أنّا عن ذلك مقصّرون . فقال أبوعبداللَّه عليه السلام : ما أنصفناكم إن كلّفناكم ذلك اليوم . ورواه الصدوق بإسناده عن يونس بن يعقوب (234). و كذا المفيد في ( المقنعة ) (235) » (236). ترجمه : يونس گويد : خدمت امام صادق عليه السلام بودم، مردى از كسبه به حضرت عرض كرد : فدايت شوم، از ارباح و اموال و تجارتها چيزهايى در دست ما هست كه مى دانيم حقّى در آنها براى تو ثابت است و ما در اين باره مقصّريم . حضرت عليه السلام فرمود : اگر ما شما را بر پرداخت آن حقوق تكليف كنيم، با شما با انصاف رفتار نكرده ايم . از اين روايت، به قرينه اينكه مى فرمايد : « ذلك اليوم »، استفاده مى شود كه حلّيت مقطعى بوده نه حلّيت مطلقه . زيرا آن روز شيعه ، مشكلاتى داشته اند كه امام سزاوار نمى دانسته از آنان خمس بگيرد . دسته چهارم - مناكح و متاجر : « الحسن بن علي العسكري عليه السلام في ( تفسيره ) (237) عن آبائه عن أميرالمؤمنين ، إنّه قال لرسول اللَّه صلى الله عليه وآله : قد علمت يا رسول اللَّه، إنّه سيكون بعدك ملك عضوض و جبرية فيستولى على خمسي من السّبي و الغنائم، و يبيعونه فلا يحلّ لمشتريه، لأنّ نصيبي فيه، فقد وهبت نصيبي منه لكلّ من ملك شيئاً من ذلك من شيعتي . لتحلّ لهم منافعهم

من مأكل و مشرب، و لتطيب مواليدهم .

و لايكون أولادهم أولاد حرام . قال رسول اللَّه صلى الله عليه وآله : ما تصدّق أحد أفضل من صدقتك . و قد تبعك رسول اللَّه في فعلك . أحلّ لشيعته كلّ ما كان فيه من غنيمة و بيع من نصيبه على واحد من شيعته . و لا اُحلّه أنا و لا أنت لغيرهم » (238). ترجمه : از حضرت على عليه السلام نقل شده كه او خدمت رسول خدا صلى الله عليه وآله عرض كرد كه : يا رسول اللَّه، مى دانى كه بعد از تو، به زودى حكومتى ستمگرانه و جابرانه خواهد بود كه بر خمس من از اسيران و غنائم استيلا پيدا خواهند كرد . و آنها را به فروش مى رسانند كه براى خريدارانش حلال نخواهد بود . زيرا نصيب من در آن است ولى من نصيب خود را از آن بخشيدم به هريك از شيعيانم كه چيزى از آنها را مالك شود تا منافع آنها اعمّ از خوراكيها و آشاميدنيها براى آنها حلال باشد وطيب مولد داشته باشند وفرزندانشان، فرزندان حرام نباشند. پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمود : هيچ شخصى صدقه اى افضل از صدقه تو نپرداخته است . و رسول خدا نيز در اين كار از تو تبعيّت خواهد كرد . و حلال خواهد كرد، شيعه را نسبت به هر چه در آن غنيمت و بيعى هست نسبت به سهم خودش . و نه من و نه تو بر غير آنها حلال، نخواهيم كرد . دسته پنجم - اخبار مطلقه : الف - « و عنه، عن الهيثم بن أبي مسروق، عن السندي بن

أحمد [ محمّد ]، عن يحيى بن عمر الزيّات، عن داود بن كثير الرقّي، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : سمعته يقول : الناس كلّهم يعيشون في فضل مظلمتنا . إلّا أنّا أحللنا شيعتنا من ذلك . و رواه الصدوق بإسناده عن داود بن كثير الرقي (239) » (240). ترجمه : داود بن كثير گويد : از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : همه مردم پيوسته در فزونى مظلمه ما زندگى مى كنند، جز اينكه ما آنها را براى شيعيانمان حلال كرديم . توجّه فرمائيد، مورد بحث، حلّيت خمس ارباح است . و در اين حديث نامى از خمس برده نشده، شايد منظور، مظالم ديگرى بوده است . ب - « العيّاشي في ( تفسيره ) (241) عن فيض بن أبي شيبة، عن رجل، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : إنّ أشدّ ما فيه الناس يوم القيامة إذا قام صاحب الخمس . فقال : - يا ربّ - خمسي ؟! و إنّ شيعتنا من ذلك في حلّ » (242). ترجمه : سخت ترين حال براى مردم، روز قيامت، آن وقتى است كه صاحب خمس برخيزد و بگويد : پروردگارا خمس من ؟! و همانا شيعيان ما از اين جهت در حلّيتند . ج - « و بإسناده عن علي بن الحسن بن فضّال ، عن الحسن بن عليّ بن يوسف ، عن محمّد بن سنان ، عن عبد الصّمد بن بشير ، عن حكيم مؤذّن بني عيس ( ابن عيسى ) ، عن أبي عبداللَّه عليه السلام قال : قلت له : « وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ » (243)

قال : هي - واللَّه - الإفادة يوماً، بيوم . إلّا أنّ أبي جعل شيعتنا من ذلك، في حلّ، ليزكوا » (244). ترجمه : حكيم گويد : از امام صادق عليه السلام در مورد آيه خمس « واعلموا أنّما غنمتم ... » سؤال كردم . حضرت فرمود : به خدا قسم اين آيه مربوط به درآمد روزانه است . جز اينكه پدرم از اين جهت شيعيان را در حلّيت قرار داد تا پاك باشند . و اين روايت، علاوه بر ضعف سند، احتمال دارد حلّيت مربوط به پرداختِ اصل خمس نباشد . بلكه كلمه « ذلك » اشاره به « إفادة يوم بيوم » باشد . يعنى ممكن است معنى روايت اين باشد كه اگر به شيعيان تحميل شود كه هر روزه از درآمد روزانه خمس بپردازند، در عسر و حرج و تنگنا قرار گيرند . امام عليه السلام آنها را از اين جهت، در حلّيت قرار داده و اجازه داده است كه خمس را بعد از كسر مخارج و گذشتن يك سال بپردازند . و اين احتمال، مستند به روايات ديگرى است كه در محل خود گفته خواهد شد « و إذا جاء الإحتمال بطل الإستدلال ». د - « و عنه عن أبي جعفر، عن علي بن مهزيار قال : قرأت في كتاب لأبي جعفر عليه السلام من رجل يسأله أن يجعله في حلّ من مأكله ومشربه من الخمس ؟ فكتب بخطّه : من أعوزه شي ء من حقّي فهو في حلّ . و رواه الصّدوق بإسناده عن عليّ بن مهزيار مثله (245) » (246). ترجمه : علىّ بن مهزيار گويد : من در

نامه اى از حضرت امام محمّد تقى عليه السلام خواندم از مردى كه از آن حضرت خواسته بود كه : او را از هر چه از خمس، اعمّ از خوردنى و نوشيدنى است، حلال كند . حضرت به خطّ خود نوشته بودند : هركس از حقّ من چيزى را نداشته باشد كه بپردازد، در حلّيت است . اين حديث، حلّيت خمس را تنها در مواردى اثبات مى كند كه آن شخصى كه خمس بر ذمّه او است، از پرداخت خمس عاجز باشد . ضمناً تنها در مورد خوردنيها و نوشيدنيها تحليل حاصل شده نه به طور مطلق . تذكّر : ملاحظه نموديد كه اخبار تحليل اكثراً از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نقل شده و آنان خود در زمان خودشان وكلائى براى دريافت اين اموال تعيين كرده اند، كه در صفحات آينده مطالعه خواهيد نمود .

نظريّات و فتاواى فقهاء در مورد تحليل

1 - أبوعلى حسن بن علىّ بن أبى عقيل العمّانى الحذاء ( متوفاى حدود 350 ) (247) عبارت ايشان همان عبارتى است كه از شهيد در كتاب « بيان » از ابن جنيد نيز نقل مى كند، كه ذيلاً خواهيد خواند . 2 - أبو على محمّد بن أحمد بن الجنيد البغدادى، الملقّب بالكاتب « الإسكافى » ( متوفاى 381 ه ) (248) مرحوم علّامه در كتاب « مختلف » مى نويسد : « مسألة : المشهور بين علمائنا ايجاب الخمس في أرباح التّجارات و الصّناعات و الزّراعات . و قال إبن الجنيد : فامّا ما استفيد من ميراث أو كدّ بدن أو صلة أخ أو ربح تجارة أو نحو ذلك فالأحوط إخراجه لإختلاف الرواية في ذلك ... ؛ احتج إبن الجنيد

باصالة برائة الذّمة و بما رواه عبداللَّه بن سنان ، قال : سمعت أبا عبداللَّه عليه السلام يقول : ليس الخمس إلّا في الغنائم خاصّة . والجواب عن الأوّل : إنّه معارض بالاحتياط مع أنّ الأصل لا يعمل به مع قيام الموجب » (249). ترجمه : مشهور بين علماى ما آن است كه خمس در سود تجارتها و شغلها و كشاورزيها واجب شده است . و ابن جنيد گويد : امّا آنچه از ارث يا دسترنج يا بخشش دوستان يا سود تجارت و امثال آن به دست مى آيد، احتياط آن است كه خمس آن اخراج شود . زيرا روايات، در اين مورد اختلاف دارد ... . و ابن جنيد به « إصالة البرائة » استدلال كرده و به روايت عبداللَّه بن سنان كه گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود : خمس واجب نيست الّا در غنائم و بس . ( كه ما در جلد اوّلِ اين كتاب در مورد اين روايت به طور مبسوط سخن گفته ايم، مراجعه شود ) . و جواب از استدلال اوّل آن است كه : اين اصل معارضه دارد با «إصالة الإحتياط» با اينكه در صورتى به اصل عمل مى شود كه دليل دالّ بر وجوب نباشد . و در اين مورد، ادلّه اى كه بر وجوب دلالت داشته باشد، اقامه شده است . مرحوم محقّق سبزوارى در « ذخيرةالمعاد » بعد از نقل عبارت فوق از ابن جنيد مى فرمايد : « و في البيان (250) و ظاهر ابن الجنيد و ابن أبي عقيل العفو عن هذا النوع . و إنّه لا خمس فيه و الأكثر على وجوبه و هو المعتمد

لإنعقاد الإجماع عليه في الأزمنة السابقة لزمانهما و اشتهار الروايات فيه انتهى » (251). ترجمه : در كتاب « البيان » آمده كه ظاهر ابن جنيد و ابن ابى عقيل عفو از اين نوع است و ظاهر از كلام آنها آن است كه خمس در اين نوع واجب نيست . ولى اكثر قائل به وجوب آن هستند . و آنچه مورد اعتماد است همان نظر اكثر است . زيرا در زمانهايى كه قبل از زمان اين دو ( ابن ابى عقيل و ابن جنيد ) بوده ، اجماع بوده كه در اين امور خمس واجب است و روايات نيز در اين زمينه بسيار فراوان است . 3 - شيخ مفيد ( محمّد بن محمّد بن النعمان ؛ متوفاى 413 ) مرحوم شيخ در كتاب شريف « المقنعة » (252)، به نقل صاحب حدائق، مى فرمايد :

« قد اختلف أصحابنا في حديث الخمس عند الغيبة و ذهب كلّ فريق منهم فيه إلى مقال : ... ، و بعضهم يرى عزله لصاحب الأمر . فإن خشى إدراك الموت قبل ظهوره وصى به إلى من يثق به في عقله و ديانته حتّى يسلم إلى الإمام عليه السلام ثمّ ان ادرك قيامه و إلّا وصى به إلى من يقوم مقامه في الثقة و الديانة، ثمّ على هذا الشرط إلى أن يظهر إمام الزّمان عليه السلام . قال : و هذا القول عندى أوضح من جميع ما تقدّمه » (253). ترجمه : اصحاب ما در جريان خمس در زمان غيبت اختلاف كرده اند و هر گروه از آنان در اين مورد عقيده و گفتارى دارند ... . و بعضى از آنان رأيشان

اين است كه خمس براى حضرت صاحب الأمر عليه السلام بايد جدا شود و كنار گزارده شود . و اگر گيرنده از اين مى ترسد كه اجل او را مهلت ندهد و قبل از ظهور آن حضرت مرگ او را دريابد، به كسى كه به عقل و ديانت او اعتماد دارد، وصيّت كند . و او اگر قيام حضرت را درك كرد كه هيچ، و إلّا او نيز به قائم مقام خود در وثاقت و امانت وصيّت كند . و به همين ترتيب تا ظهور امام زمان عليه السلام. و اين قول از همه اقوالِ گذشته نزد من واضح تر است. پس شيخ مفيد قائل به تحليل نيست و نسبت تحليل به شيخ بى مورد است . 4 - سلّار، حمزة بن عبد العزيز، أبويعلى الديلمى ( متوفاى 463 ه )

سلّار در كتاب « المراسم » تحليل را فقط در مورد انفال آورده است . و بعد از اينكه مى گويد : « الأنفال له ايضاً » و انفال را معنى مى كند . مى گويد : « و في هذا الزمان، قد احلونا فيما نتصرّف فيه من ذلك كرماً و فضلاً لنا خاصّة » (254). ترجمه : در اين زمان ( كه زمان غيبت است ) از تصرّفاتى كه ما شيعه به خصوص در انفال مى كنيم، ما را از روى فضل و كرامت حلال كرده اند . پس اين جمله ارتباطى با مسأله خمس ندارد . 5 - جمال الدّين حسن بن زين الدّين الشهيدالثّاني صاحب المعالم (متوفاى 1011) با مراجعه دقيق به كلمات اين فقيه بزرگوار معلوم مى شود كه ايشان تنها در موردى كه ما قبلاً آن را تحت عنوان « متاجر » ذكر

كرديم، قائل به تحليل است ، و تفسير متاجر را هم در آنجا بيان داشتيم . و در اين مورد اكثر قريب به اتّفاق علما قائل به تحليلند، به طورى كه گذشت . ايشان در ذيل روايت حارث بن مغيرة نصرى، كه ما قبلاً آن را نقل و شرح كرديم، مى فرمايد : « قلت : لا يخفى قوّة دلالة هذا الحديث على تحليل حقّ الإمام عليه السلام في خصوص النّوع المعروف في كلام الأصحاب بالأرباح . فإذا أضفته إلى الأخبار السّالفة الدّالّة بمعونة ما حقّقناه على اختصاصه عليه السلام بخمسها عرفت وجه مصير بعض قدمائنا إلى عدم وجوب إخراجه بخصوصه في حال الغيبة و تحقّقت أنّ استضعاف المتأخّرين له ناش من قلّة التفحّص عن الأخبار و معانيها والقناعة بميسور النظر فيها » (255). ترجمه : مخفى نماند قوّت دلالت اين حديث بر حلال بودن حقّ امام عليه السلام در خصوص آن نوعى كه معروف است در كلام اصحاب به ارباح ( متاجر )، پس اگر اين خبر را به اخبار گذشته، كه دلالت داشت ( به كمك تحقيقاتى كه ما كرديم ) براينكه اين نوع به امام عليه السلام اختصاص دارد، اضافه كنى، مى فهمى وجه اينكه بعضى از قدماء چرا قائلند به عدم اخراج اين نوع به خصوص از خمس را در حال غيبت ، و براى تو محقّق مى شود ضعيف دانستن متأخّرين اين قول را كه ناشى از قلّت تفحّص دراخبار ومعانى آنها است وقناعت كردن به نظر سطحى است دراخبار. توجّه به چهار نكته حقيقت امر را روشن مى سازد : اوّل - اينكه مى فرمايد : « تحليلدر خصوص نوعى كه در كلام اصحاب به ارباح معروف

است » كاشف از اين است كه نظر ايشان به تحليل خمس نيست . زيرا كسانى كه قائل به تحليلند، فرق نمى گذارند بين ارباح و غير ارباح . دوّم - ايشان فرموده اند : « مضافاً به اخبارى كه دلالت دارد بر اختصاص اين نوع به امام »، اين جمله دلالت دارد كه ديگر موارد خمس مال امام و غير امام از سادات است، و تحليل در موردى است كه خمس به امام اختصاص دارد و آن در مورد متاجر است كه ايشان از آن، تعبير به ارباح كرده اند و الّا در ساير موارد امام و غير امام از سادات سهيمند . سوّم - مراد ايشان از « بعض قدمائنا » ، ابن جنيد است ، كه مرحوم علّامه در «مختلف» كلام ابن جنيد را در مسأله مناكح ومتاجر ومساكن نقل و ردّ كرده است؛ او مى گويد : « مسألة قال الشيخ في النّهاية و المبسوط : فأمّا حال الغيبة فقد رخّصوا لشيعتهم التصرّف في حقوقهم ممّا يتعلّق بالأخماس و غيرها ممّا لابدّ لهم منه من المناكح والمتاجر والمساكن . فأمّا [ ما ] عدا ذلك فلا يجوز التصرّف فيه على حال ... . و قال ابن الجنيد : و تحليل ما لا يملك جميعه عندى غير مبرّى ء لمن وجب عليه حقّ منه لغير المحلّل لأنّ التحليل إنّما هو ممّا يملكه المحلّل لا ممّا لا ملك له و انّما إليه ولاية قبضه و توقيته وتفرقته في أهله الّذين سمّاه اللَّه تعالى لهم » (256). ترجمه : شيخ در نهايه و مبسوط فرموده : در حال غيبت به شيعيانشان اجازه داده اند كه در حقوقشان، كه مربوط به

اخماس و غير آنها است كه ناچارند از آنها استفاده كنند از قبيل مناكح و متاجر و مساكن، تصرّف كنند . امّا در غير اين چيزها تصرّف در حقّ آنها به هيچ وجه جايز نيست ... . ( سپس قول ابن جنيد را نقل مى كند كه ائمّه عليهم السلام فقط حقّ داشتند سهم خود را به شيعيان واگزار نمايند، ولى سهم سادات را كه مالك نبودند، نمى توانستند اجازه دهند ) . او مى گويد : حلال كردن چيزى كه همه آن را مالك نيستند، نزد من ذمّه كسى را كه واجب است خمس بدهد نسبت به حقّ غير محلّل برى نمى كند . زيرا تحليل فقط در مورد چيزهايى كه محلّل مالك آن است صحّت دارد نه در چيزهايى كه مالك نيست . و تنها امام در گرفتن و وقت معيّن كردن و تقسيم آن به كسانى كه خداوند سهم براى آنها قرار داده، ولايت دارد . مرحوم صاحب « منتقى » از ابن جنيد در اين عقيده حمايت مى كند (257). و مرحوم فيض در « مفاتيح » بعد از نقل كلام ابن جنيد مى فرمايد : « و ردّه المحقق بأن الإمام لا يحلّ إلّا ما يعلم ان له الولاية في تحليله » (258). ترجمه : محقّق حرف ابن جنيد را ردّ كرده به اينكه امام ( معصوم ) حلال نمى كند مگر چيزهايى را كه مى داند بر تحليل آنها ولايت دارد . چهارم - اخبارى كه مؤيّد مطالب فوق آورده، همان اخبارى است كه ما در مورد مناكح و متاجر ذكر كرديم . از قبيل : خبر حكم بن مسكين از يونس بن يعقوب و خبر محمّد

بن سنان از يونس بن يعقوب و غيره .پس از اين شواهد معلوم مى شود نگرانى كه گروهى از بعض متأخّرين دارند، ما نيز از اين گروه داريم كه دقّت در كلمات اين مرد بزرگ نكرده اند . و ايشان را از قائلين به تحليل در مطلق اخماس مى دانند . و سنگى را به چاه مى افكند كه استخراج آن، ديگران را به زحمت مى اندازد . 6 - السيّد الاجل محمّد بن علىّ بن الحسين بن أبى الحسن الموسوى العاملى ، صاحب المدارك ( متوفاى 1009 ) او در ذيل عبارتِ متن شرايع كه فرموده : « الخامس : ما يفضل عن مؤنة السنة له ولعياله من أرباح التّجارات و الصناعات و الزراعات » (259) ؛ مى نويسد : « البحث في هذه المسألة يقع في مواضع : الأوّل : في وجوب الخمس في هذا النّوع، و هو مقطوع به في كلام أكثر الأصحاب . بل ادّعى عليه العلّامة في التذكرة و المنتهى الإجماع و تواتر الأخبار » (260). و بعد از نقل روايات و تحقيق در آنها در آخرِ بحث مى فرمايد : « و بالجملة، فالأخبار الواردة بثبوت الخمس في هذا النوع مستفيضة جداً . بل الظاهر أنّها متواترة كما ادّعاه في المنتهى . و إنّما الإشكال في مستحقّه، و في العفو عنه في زمن الغيبة و عدمه . فإنّ في بعض الرّوايات دلالة على أنّ مستحقّه مستحقّ خمس الغنائم . و في بعض آخر إشعاراً باختصاص الإمام عليه السلام بذلك . و رواية علي بن مهزيار مفصلة كما بيناه . و مقتضى صحيحة الحارث بن المغيرة النضري، و صحيحة الفضلاء و ما في معناهما إباحتهم عليهم السلام

لشيعتهم حقوقهم من هذا النّوع . فإن ثبت إختصاصهم بخمس ذلك وجب القول بالعفو عنه مطلقاً كما أطلقه ابن الجنيد، و إلّا سقط استحقاقهم من ذلك خاصّة و بقى نصيب الباقين . و المسألة قوية الإشكال ، والإحتياط فيها مما لا ينبغي تركه بحال ، واللَّه تعالى أعلم بحقائق أحكامه » (261). ترجمه : خلاصه آنكه اخبار وارده در ثبوت خمس در اين نوع ( ارباح ) جدّاً فراوان است . بلكه ظاهر آن است كه اين اخبار به حدّ تواتر رسيده، همچنان كه علّامه در منتهى ادّعا كرده است . و فقط، اشكال در ( دو چيز است : اوّل در ) مستحقّ اين خمس . و (دوّم در) عفو از آن است در زمان غيبت و عدم عفو از آن، ( در مورد اوّل ) بعضى از روايات دلالت دارد كه مستحقِّ آن همان مستحقّ خمس غنائم است . و در بعض اخبار اشعار به اين دارد كه اين خمس اختصاص به امام عليه السلام دارد، و روايات علىّ بن مهزيار به طور كامل تفصيل داده بود . ولى در همه اين اخبار ( از هر دو دسته ) اشكالاتى بود كه دانستى . و مقتضى صحيحه حارث بن مغيره نضرى، و صحيحه فضلاء و ديگر رواياتى كه از نظر معنا مشابه آنها است . اين است كه ائمّه عليهم السلام حقوق خود را از اين نوع براى شيعيانشان مباح كرده اند . نتيجه، آنكه اگر ثابت شد كه خمس، اختصاص به ائمّه عليهم السلام دارد، واجب است قول به اينكه ائمّه عليهم السلام آن را بخشيده اند . همچنان كه ابن جنيد به طور

مطلق گفته، و الّا فقط سهمى كه خودِ ائمّه عليهم السلام استحقاق دارند، بخشوده شده و نصف ديگر باقى مى ماند . و اشكال در مسأله بسيار قوى است وترك احتياط سزاوار نيست ... . 7 - المولى محمّد باقر بن محمّد مؤمن المعروف ب « المحقّق السبزوارى » ( متوفاى 1090 ) ايشان در آخر بحث خمس مى فرمايد : « و بالجملة القول بإباحة الخمس مطلقاً في زمان الغيبة لا يخلو عن قوّة . و لكن الأحوط، عندي، صرف الجميع في الأصناف الموجودين بتولية الفقيه العدل الجامع لشرايط الافتاء ... . و الإعتبارات العقلية و الشواهد النقلية مطابقان على حسن هذا القول و رجحانه ... ؛ و بالجملة، ظنّي إنّ هذا الوجه، أولى و أحوط » (262). ترجمه : كوتاه سخن آنكه، قول به مباح بودن خمس در زمان غيبت خالى از قوّت نيست . لكن نزد من احوط، صرف كردن همه خمس است زير نظر فقيه عادل جامع شرايط افتاء به اصناف موجودين ( يتامى - مساكين - ابن السبيل از سادات ) ... ؛ وملاحظات عقلى و شواهد نقلى با هم توافق دارند در خوبى و رجحان اين قول ... ؛ و خلاصه آنكه گمان من اين است كه اين قول اولى و احوط است . 8 - المولى محمّد محسن بن الشاه مرتضى بن الشاه محمود، المدعوّ ب « فيض الكاشانى » ( متوفاى 1091 ) او در « مفاتيح » ذيل مفتاحِ 254 مى فرمايد : « و أمّا في مثل هذا الزمان، فتسقط حصّتهم خاصّة، دون السهام الباقية . و المسألة من المتشابهات، و العلم عند اللَّه » (263). ترجمه: در

مثل اين زمان (زمان غيبت) فقط حصّه و سهم ائمّه عليهم السلام به خصوص ساقط مى شود نه ديگر سهام . و مسأله از متشابهات است و خدا بهتر مى داند . و در مفتاح 260، تحت عنوان « سقوط ما يختصّ بالإمام عليه السلام حال الغيبة » مى فرمايد : « و الأصح عندي سقوط ما يختصّ به عليه السلام، لتحليلهم ذلك لشيعتهم . و وجوب صرف حصص الباقين إلى أهلها لعدم مانع عنه، و لو صرف الكل إليهم لكان أحوط و أحسن . ولكن يتولى ذلك، الفقيه المأمون بحقّ النيابة، كما يتولى عن الغائب » (264).

ترجمه : صحيح تر نزد من آن است كه حقّ مختصّ به امام عليه السلام ساقط مى شود به جهت اينكه ائمّه آن را بر شيعيان خود حلال كرده اند . و واجب است سهم ديگران را به اهلش برسانند زيرا مانعى ندارد . و اگر همه خمس را به ديگران ( سادات ) برسانند، احوط و احسن است . لكن به سرپرستى فقيهى كه مورد اعتماد در مسأله نيابت از امام باشد، همان طور كه فقيه از غائب توليت مى كند . 9 - العلّامة المحقّق السيّد على الطباطبائى، صاحب الرياض ( متوفاى 1231 ) او در ذيل عبارت متن كه فرموده : « و مع غيبته يصرف إلى الأصناف الثلثة مستحقّهم، على الأظهر » ؛ مى نويسد : « الأشهر بين الطائفة، بل لا خلاف فيه أجده إلّا من نادر من القدماء . حكى الشيخان و غيرهما عنه القول بإباحة الخمس مطلقاً . و تبعه صاحب الذخيرة . و هو ضعيف في الغاية، لإطلاق الكتاب و السنة ممّا مضى في بحث القسمة » (265).

و در ذيل عبارتِ « كتاب الخمس ...؛ انّه يجب في غنائم دارالحرب ... » ؛ مى نويسد : « أرباح التجارات و الزراعات و الصنايع و جميع أنواع الإكتسابات و فواضل الأقوات من الغلّات و الزّراعات عن مؤنة السنة على الإقتصاد . و في الإنتصار و الغنية و الخلاف و ظاهر المنتهى و عن التذكرة و الشهيد عليه الإجماع . و لعلّه كذلك لعدم وجود مخالف فيه ظاهر و لا محكى إلّا العماني و الإسكافي حيث حكى عنهما القول بالعفو عن هذا النّوع . و في استفادته من كلاميهما المحكى، إشكال . نعم، ربما يستفاد منهما التوقف فيه . و لا وجه له لاستفاضة الروايات بل تواترها . كما عن التذكرة و المنتهى بالوجوب . و لذا لم يتأمّل في أصل الوجوب أحد من المتأخّرين و لا متأخّريهم . و إنّما تأمّل جملة من متأخّري متأخّريهم فيما هو ظاهر الأصحاب و جملة من الروايات بل كلّها - كما يأتي بيانه إن شاء اللَّه تعالى - من ان مصرف خمس هذا النّوع مصرف ساير الأخماس . بل احتملوا قريباً اختصاصه بالإمام عليه السلام بدعوى دلالة جملة من الروايات عليه لدلالة بعضها على تحليلهم عليهم السلام هذا النّوع من الخمس . ولو لا اختصاصه بهم عليهم السلام لما ساغ لهم ذلك لعدم جواز التصرّف في مال الغير » (266). ترجمه : خمس در ربح تجارتها و زراعتها و صنايع و همه انواع كسبها و آنچه از قوت مردم از قبيل غلّات و زراعتها از مخارج سال به طور متوسّط زياد آمده ، واجب است . و در انتصار و غنيه و خلاف و آنچه از ظاهر منتهى

به دست مى آيد و به طورى كه از علّامه در تذكره و شهيد نقل شده، اين مسأله اجماعى است .

و شايد هم كه چنين باشد، زيرا مخالفى در اين مسأله نيست و از كسى هم قول به خلاف نقل نشده مگر عمانى ( ابن أبى عقيل ) و اسكافى ( ابن الجنيد ) كه از آنها حكايت شده كه قائل به عفو از اين نوع خمس مى باشند . و در استفاده اين قول از عبارتى كه از آنان نقل شده، اشكال هست . ولى شايد از كلامشان قول به توقّف استفاده شود . و قول به توقّف هم بى جا است، به جهت وجود روايات فراوان بلكه اخبار متواتره اى كه دلالت بر وجوب دارد . همان طور كه از منتهى و تذكره نقل شده . بدين جهت هيچ كس از متأخّرين و متأخّرين از متأخّرين ، در اصل وجوب تأمّل ندارد . و اگر تأمّلى هست تنها عدّه اى از متأخّرين متأخّرين، در آنچه از ظاهر اصحاب وپاره اى از روايات بلكه همه روايات، همان طور كه بيان آن - إن شاءاللَّه - خواهدآمد، استفاده مى شود، تأمّل كرده اند، در اينكه آيا مصرف اين نوع خمس، مصرف ساير خمسها است يا نه ؟ بلكه آنها احتمال نزديك داده اند كه اين خمس به امام اختصاص دارد ، بنا بر دعواى دلالت پاره اى از روايات بر اين مطلب . چون بعضى از روايات دلالت دارد كه ائمّه عليهم السلام اين نوع از خمس را تحليل كرده اند . و اگر اين خمس، اختصاص به آنها نداشت، براى آنها تحليل جايز نبود . زيرا تصرّف در مالِ غير، جايز نيست . پس صاحب رياض، قائل به

تحليل نيستند . بلكه ضمن نقل قول از بعضى از فقهاء به اختصاص خمس به امام عليه السلام، استدلال آنها را به اخبار تحليل نقل كرده اند . 10 - المولى محمّد باقر المجلسى شيخ الإسلام ( متوفاى 1111 ) در كتاب « مرآة العقول » ذيل حديث دهم مى فرمايد : « و ذهب جماعة من المتأخّرين إلى أنّ هذا النّوع من الخمس حصّة الإمام منه أو جميعه ساقط في زمان الغيبة، للأخبار الدالّة على أنّهم عليهم السلام أباحوا ذلك لشيعتهم مع أنّ بعض المتأخّرين قالوا : بأنّ جميع هذا الخمس للإمام . و المسألة في غاية الإشكال، إذ إباحة بعض الأئمّة عليهم السلام في بعض الأزمنة لبعض المصالح لا يدلّ على السقوط في جميع الأزمان، مع أنّه قد دلّت أخبار كثيرة على أنّهم لم يبيحوا ذلك . و في بعض أخبار الاباحة إشعار بتخصيصها بالمناكح . و ما دلّ على الإباحة في خصوص زمان الغيبة ، أخبار شاذّة ، لا تعارض الأخبار الكثيرة » (267). ترجمه : جماعتى از متأخّرين معتقدند كه اين نوع از خمس، آن قسمت كه سهم امام است و يا همه آن در زمان غيبت ساقط است، به جهت اخبارى كه دلالت دارد بر اينكه ائمّه عليهم السلام آن را بر شيعيانشان حلال كرده اند . با اينكه بعض متأخّرين گفته اند همه اين خمس اختصاص به امام دارد . و مسأله، در نهايت اشكال است . زيرا ائمّه عليهم السلام كه در بعضى زمانها به خاطر بعضى مصالح خمس را مباح كرده اند، دلالت ندارد بر اينكه در همه زمانها ساقط شده است . با اينكه اخبار بسيارى دلالت دارد بر اينكه آنها خمس را

مباح نكرده اند . و بعض اخبارِ إباحه اشعار به اين دارد كه اباحه اختصاص دارد به مناكح . و اخبارى كه دلالت دارد كه فقط در زمان غيبت اباحه شده، اخبار ناچيزى است كه با اخبار كثيره معارضه ندارد . 11 - شيخ الفقهاء و امام المحقّقين الشيخ محمّد حسن النجفى، صاحب الجواهر ( متوفاى 1266 ) ايشان پس از نقل اخبارِ دالّه بر تحليل، مى فرمايد : « نعم هي بأسرها قاصرة عن مقاومة ما دلّ على وجوب إخراج الخمس سهمهم و سهم قبيلهم و عدم إباحة شى ء منه » (268). ترجمه : بلى همه اين اخبار نمى تواند در مقابل اخبارى كه دلالت دارد بر وجوب اخراج خمس، چه نسبت به سهم ائمّه عليهم السلام چه نسبت به سهم سادات . و عدم إباحه چيزى از خمس، مقاومت نمايد . سپس اخبار دالّه بر عدم اباحه را به تفصيل نقل مى كند و تواتر آنها را تأييد مى نمايد . و سپس، مؤيّداتى براى مضمون اين اخبار ذكر مى فرمايد و آنگاه مى گويد : « مضافاً إلى الإعتقاد بفتاوى الأصحاب، إذ القائل بتحليل تمام الخمس في غاية الندرة، بل لعلّه لا يقدح في تحصيل الإجماع على خلافه » (269). ترجمه : علاوه بر اينكه به فتواى اصحاب قول به وجوب تقويت مى شود، زيرا قائل به تحليلِ تمام خمس در نهايت ندرت است . بلكه آن قدر نادر است كه مضرّ به دعواى اجماع بر خلافش نيست . سپس مى فرمايد : « و بالجملة لا ريب في مرجوحية أخبار التحليل بالنسبة إلى ما دلّ على عدمه من وجوه كثيرة » (270). ترجمه : خلاصه آنكه شكّى نيست در اينكه

اخبار تحليل نسبت به اخبار دالّه بر عدم تحليل از جهات عديده اى مرجوحيّت دارد . و در نهايت مى فرمايد : « لكن على كلّ حال ضعف هذا القول في غاية الوضوح » (271). ترجمه : به هر حال ضعف اين قول كاملاً واضح است . و آن بزرگوار ولو اينكه پافشارى دارد كه همه خمس مال امام است، تا جايى كه مى فرمايد : « بل لو لا وحشة الانفراد عن ظاهر اتّفاق الأصحاب لأمكن دعوى ظهور الأخبار في ان الخمس جميعه للإمام عليه السلام » (272). يعنى : اگر از جدا شدن از اتّفاق اصحاب نمى ترسيدم ، دعواى ظهورِ اخبار در اينكه همه خمس اختصاص به امام دارد، ممكن مى شد . ولى بعد از اين عبارت مى گويد : « منتهى چيزى كه اخبار تحليل بر آن دلالت دارد، اين است كه ائمّه عليهم السلام بعضى از خمس يا همه آن را در بعض موارد بخشيده اند ... . پس هيچ كدام از اخبار دلالت ندارد كه در همه چيز و هر زمان به طور كلّى خمس را تحليل كرده باشند » (273). 12 - شيخ عبداللَّه بن صالح بن جمعة السيماهيجى البحرانى ( متوفاى 1135 ) (274)

مرحوم شيخ يوسف بحرانى در « حدائق » (275) از او نقل مى كند كه او در كتاب « منية الممارسين » قائل به سقوط است . نتيجه آنكه : درميان دوازده نفر فقهاء ذكر شده، كه به آنها نسبت تحليل داده شده، پنج نفر آنها كه اصلاً قائل به تحليل نيستند ( شيخ مفيد، سلّار، صاحب رياض، مرحوم علّامه مجلسى و صاحب جواهر ) . دو نفر آنها (يعنى ابن ابى عقيل

«عمانى» و ابن جنيد «اسكافى» ) به طورى كه در عبارت صاحب رياض نقل كرديم، استفاده تحليل از كلام آنها معلوم نيست . مرحوم فيض و محقّق سبزوارى و صاحب مدارك نيز كه فتوا به تحليل داده اند، مسأله را با ترديد و احتياط ذكر كرده اند . همان طور كه ملاحظه نموديد مرحوم فيض فرموده بود : « والمسألة من المتشابهات ». و مرحوم صاحب مدارك فرموده بود : « و المسألة فيه الإشكال ». و مرحوم سبزوارى ، صاحب ذخيرة، بالاخره عدم تحليل را اولى و احوط دانسته بود . و مرحوم شيخ عبداللَّه بحرانى نيز كه از اخباريّين صِرف بوده ، و مرحوم صاحب « منتقى » نيز قائل به تحليل مطلق نبوده است .

خاتمه

يكى از مطالب مهمّى كه هم وجوب خمس در ارباح مكاسب را اثبات مى كند و هم قول به تحليل را بى اعتبار مى سازد، تعيين وكلائى است كه ائمّه عليهم السلام آنها را براى جمع آورى خمس به مردم معرّفى مى كردند .

اگر خمس واجب نبود و اگر ائمّه عليهم السلام به كلّى تحليل كرده بودند، تعيين وكلاء امرى لغو و بيهوده بود ؟!

ما به طور فشرده، جهت اطّلاع خوانندگان عدّه اى از آنها را نام مى بريم .

وكلاء ائمّه عليهم السلام
« وكلاء امام جعفر صادق عليه السلام »

1 - حمران بن أعين الشيبانى

« در «تهذيب المقال» (276) آمده : از وكلاء مورد ستايش امام صادق عليه السلام حمران بن أعين الشيبانى برادر زراره بود، و او مردى با ارزش و بزرگوار بود . كشّى (277) روايت كرده كه در مدح او روايات زيادى بدون اينكه مذمّتى از او شده باشد ، نقل شده . و از امام باقر عليه السلام روايت شده كه به او فرمود : تو از شيعيان ما هستى در دنيا و آخرت ».

2 - مفضّل بن عمر الجعفى

الف : « از هشام بن أحمر روايت شده كه : اموالى را به مدينه خدمت امام عليه السلام بردم، فرمود : آنها را به مفضل بن عمر بپرداز، من آنها را به جعفى، پدر مفضل، برگرداندم و آنها را در خانه مفضل نهادم » (278). ب : « محمّد بن يعقوب از محمّد بن يحيى نقل مى كند، از احمد بن محمّد از ابن سنان از مفضل روايت مى كند كه : امام صادق عليه السلام فرمود : اگر ديدى بين دو نفر از شيعيان ما كشمكشى هست، از مال من خسارت آن را بپرداز » (279).

ج : « از ابن سنان از أبى حنيفه كه رئيس كاروان حجّ بود، نقل شده كه گفت : مفضل بر ما گذر كرد در حالى كه من و دامادم در مورد ارثى با هم نزاع داشتيم، او لَختى ايستاد سپس به ما گفت : به منزل بيائيد . پس نزد او رفتيم، بين ما به چهارصد درهم صلح داد و آن مبلغ را از خود به ما پرداخت كرد و از هر يك از ما نسبت به يكديگر پيمان گرفت . و گفت : اين مبلغ از اموال من نبود، ولى امام صادق عليه السلام به من دستور داده بود كه اگر دو نفر از پيروان ما در موردى با هم نزاع پيدا كردند، بين آنها صلح بدهم و خسارت آن را از مال آن بزرگوار پرداخت نمايم . و اين مبلغ، مال امام صادق عليه السلام است » (280). د : « از محمّد بن سنان نقل شده كه او از عدّه اى از اهل كوفه نقل كرد كه نوشتند به امام صادق عليه السلام كه مفضل با بدان و كبوتر بازان و شراب خواران همنشينى دارد، سزاواراست به او نامه اى بنويسيد وبه او دستوردهيد با آنان نشست وبرخواست نكند. حضرت به مفضل نامه نوشتند و آن را مهر كردند و به آنها دادند . و فرمودند : اين نامه را خودتان با دست خودتان به دست مفضل برسانيد . آنها نامه را به مفضل رساندند . زراره و عبداللَّه بن بكير و محمّد بن مسلم وأبو بصير وحجر بن زائده، از جمله آن گروهى بودند كه نامه را به مفضّل رساندند . سپس مفضّل،

نامه را باز كرده و خواند . در آن نوشته شده بود : ( بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، فلان چيز و فلان چيز را خريدارى كن ) . و اصلاً از مطلبى كه به عرض حضرت رسانده بودند، هيچ چيز مطرح نشده بود، نه كم و نه زياد . مفضّل، نامه را خواند و به زراره داد . زراره به محمّد بن مسلم داد و نامه دست به دست گشت تا جائى كه همه نامه را خواندند . مفضّل گفت : ( در مورد درخواست حضرت ) چه مى گوئيد ؟ گفتند : حضرت مال عظيمى را مطالبه كرده، بايد بررسى و جمع آورى كنيم و بپردازيم . خواستند برگردند، مفضّل گفت : صبحانه را نزد من باشيد، و آنها را براى صرف صبحانه نشاند . مفضّل، ياران خود را كه براى آنها نزد امام صادق عليه السلام سعايت شده بود، احضار كرد، آنان آمدند و نامه حضرت را براى آنها خواند . آنها از خانه مفضل برگشتند ولى زراره و همراهانش براى صبحانه نشستند، (طولى نكشيد) جوانان بازگشتند وهريك به اندازه توانائيشان، يك هزار و دو هزار، كمتر و بيشتر ، همراه خود آوردند . پس همه آنها آمدند و قبل از اينكه ديگران از صرف صبحانه فارغ شوند، دو هزار دينار و ده هزار درهم آماده كردند . مفضّل گفت : شما به من دستور مى دهيد كه اينها را از خود دور كنم، تصوّر مى كنيد خداوند به نماز و روزه هاى شما نيازمند است ! » (281).

3 - معلّى بن خنيس

« مسمعى روايت كرده كه : چون داود بن على، معلّى بن خُنيس را دستگير

كرد، او را به زندان فرستاد، و خواست او را به قتل برساند . معلّى بن خنيس به او گفت : مرا نزد مردم ببر ، من طلب زياد و مقدارى سرمايه دارم، تا آنها را حاضر كنم . پس او را به بازار فرستاد، هنگامى كه مردم جمع شدند، گفت : اى مردم، من معلّى بن خنيس هستم، هركس مرا مى شناسد كه مى شناسد، شاهد باشيد كه هرچه من از خود به جاى گذاشتم، اعمّ از اجناس و طلب و كنيز و غلام و خانه، كم يا زياد، همه مال جعفر بن محمّد عليه السلام است . رئيس پليسِ داود بر او حمله كرد و او را به قتل رساند . وقتى اين خبر به امام صادق عليه السلام رسيد، از خانه بيرون آمد در حالى كه دامن جامه اش به خاك مى كشيد و وارد شد بر داود بن على، و اسماعيل فرزند آن حضرت پشت سرِ آن حضرت بود . حضرت امام صادق عليه السلام به داود فرمود : اى داود، يار و ياور ما را كُشتى و مالِ مرا گرفتى . در جواب گفت : نه من او را كشتم، نه من مال شما را گرفتم . حضرت فرمود : به خدا قسم نفرين مى كنم به كسى كه ياور مرا كشت و مال مرا گرفت . گفت : من او را نكشتم بلكه رئيس پليسِ من او را به قتل رسانده است . فرمود : با اجازه تو يا بدون اجازه تو ؟ سپس رو به اسماعيل كرد و فرمود : كار او را بساز . اسماعيل شمشير خود را برداشت و داود را

در مجلس خودش به قتل رسانيد » (282).

4 - نصر بن قابوس اللخمى

« شيخ او را از نمايندگان خوب شمرده ، مى گويد : و از نمايندگان ( امام صادق عليه السلام ) است نصر بن قابوس لخمى، و روايت شده كه او بيست سال وكيل امام صادق عليه السلام بوده، ولى معلوم نبوده كه او وكيل است . و او مردى خيرخواه و فاضل بود . در كتاب « الغيبة »، در زمره نمايندگانى كه در دوران غيبت بوده اند، ذكر شده كه نصر از نمايندگان خوب بوده است . من مى گويم : منظور از اين گفتار كه او معلوم نبوده كه از نمايندگان است، آن است كه وكالت او به طورى معلوم و ظاهر نبوده كه مردم به آن آگاهى پيدا كنند » (283).

5 - عبد الرّحمن بن الحجّاج البجلى

مامقانى در « تنقيح المقال » مى گويد : « در شرح حال علىّ بن يقطين خواهد آمد كه علىّ بن يقطين نامه اى را به وسيله حجّاج براى موسى بن جعفر عليه السلام فرستاد ... ؛ و در همانجا در ضمن خبرى آمده : حجّاج گفت : در سالى از سالها با مال فراوانى شرفياب محضر موسى بن جعفر عليه السلام شدم . و اين خبر دلالت دارد بر اينكه او وكيل موسى بن جعفر عليه السلام بوده، همانطور كه از علّامه رحمه الله شنيدى . زيرا معنا ندارد مال فراوانى از موسى بن جعفر عليه السلام نزد او باشد، مگر اينكه او وكيل حضرت بوده باشد و اين اموال را به عنوان وكالت جمع آورى كرده باشد . زيرا اگر مال از خود او بود يا

از ديگرى بود و به وسيله حجّاج به امام مى رسيد، اين چنين مى گفت كه : نزد من مال فراوانى بود كه مى بايست به حضرت برسانم . يا مشابه اين عبارت . و نمى گفت از موسى بن جعفر عليه السلام مال فراوانى نزد من بود . و اينكه علّامه رحمه الله مى فرمايد : او وكيل امام صادق عليه السلام بوده، اين مطلب را از شيخ رحمه الله گرفته، كه شيخ در كتاب « الغيبة » حجّاج را از وكلاء خوب امام صادق عليه السلام شمرده است » (284).

« وكلاء امام موسى بن جعفر عليهما السلام ( الممدوحين ) »

1 - عبداللَّه بن جندب البجلى

او از بزرگان راويان از طبقه ششم بوده و در رجال شيخ طوسى آمده : « وكيل امام كاظم و امام رضا عليهما السلام بوده و نزد آن دو بزرگوار مردى عابد و بلند مرتبه و مورد وثوق بوده است » (285).

2 - مفضل بن عمر

نام او در زمره وكلاء امام صادق عليه السلام گذشت .

3 - عبدالرّحمن بن حجّاج

نام او در زمره وكلاء امام صادق عليه السلام گذشت .

« وكلاء امام موسى بن جعفر عليهما السلام ( غير الممدوحين ) »

1 - علىّ بن أبى حمزه بطائنى

2 - حبان بن السراج

3 - زياد بن مروان القندى

« امام موسى بن جعفر عليه السلام چون در تاريكى هاى زندانها بسر مى برد، نمايندگانى را براى گرفتن حقوق شرعيّه كه از بعضى مؤمنين به او مى رسيد، تعيين كرده بود، و اموال زيادى نزد بعضى از آنها جمع آورى شده بود . نزد زياد بن مروان قندى هفتاد هزار دينار . و نزد على بن أبى حمزه سى هزار دينار . و همچنين نزد ديگران . وقتى امام عليه السلام از دنيا رفت، آنان مرگ امام را انكار كردند، و با اموالى كه نزد آنان جمع شده بود، سرمايه و خانه خريدند و آنها را به خود اختصاص دادند . حضرت رضا عليه السلام اموال را از آنان مطالبه كرد . ولى آنها حاضر نشدند اموال را به او بپردازند . و مرگ پدرِ حضرت را انكار نمودند (286). و حسين بن محمّد گويد كه : سى هزار دينار نزد اشعثى ها از زكات اموالشان و ديگر حقوق جمع آورى شده بود . و اين اموال را براى دو وكيلِ موسى بن جعفر عليه

السلام در كوفه فرستادند . كه يكى از آنها حبان بن سراج بود . و امام عليه السلام در آن وقت در زندان بود . چون آن دو ، اموال را گرفتند ، با آنها خانه ها و غلات خريدند . و چون امام از دنيا رفت، مرگ او را انكار كردند . و منتشر كردند كه او نمرده، و او امام قائم منتظر است » (287).

4 - عثمان بن عيسى الرُّؤاسى

نجاشى مى گويد : « او يكى از كسانى است كه مال موسى بن جعفر عليه السلام را به خود اختصاص داد » (288). و كشّى در رجال گويد : « علىّ بن محمّد گفت : محمّد بن أحمد بن يحيى از أحمد بن حسين از محمّد بن جمهور از أحمد بن محمّد براى من روايت كرد كه : يكى از گروه وكلاء، عثمان بن عيسى بود و در مصر سكونت داشت . و نزد او مال فراوان و شش كنيز بود . حضرت رضا عليه السلام در مورد كنيزها و اموال، شخصى را نزد او فرستاد و به او نوشت : پدر من از دنيا رفته و ما ميراث او را تقسيم كرديم .

و دلائلى بر اينكه مرگ او واقعيّت داشته است، اقامه كرد . عثمان بن عيسى نوشت : اگر پدرت نمرده، كه تو حقّى به اين اموال ندارى . و اگر مرده همانطور كه تو مى گوئى، او به من دستور نداده كه چيزى به تو پرداخت نمايم و كنيزان را هم من آزاد كردم » (289).

« وكلاء امام رضا عليه السلام »

1 - صفوان بن يحيى

2 - محمّد بن سنان

3 - زكريّا بن آدم

4

- عبدالعزيز بن المهتدى الأشعرى القمى

شرح حال آنها را در وكلاء امام جواد عليه السلام خواهيد خواند .

« وكلاء امام جواد عليه السلام »

1 - صفوان بن يحيى

« او از بزرگان راويان حديث از طبقه ششم بود . و نجاشى (290) گويد : صفوان بن يحيى أبو محمّد بَجَلِىّ كفش فروش ، كوفى ، ثقه ثقه و شخصى بزرگ است . و از چهل مرد از اصحاب امام صادق عليه السلام روايت مى كرد . و كشّى گفته او داراى سى كتاب بوده ، و روايات او به يك هزار و يك صد وهشتاد ويك روايت مى رسد، و وكيل حضرت رضا وحضرت جوادعليهما السلام بوده »(291).

2 - محمّد بن سنان

در « تهذيب المقال » (292) او را از وكلاء حضرت رضا عليه السلام شمرده .

3 - زكريا بن آدم

« از محمّد بن اسحاق و حسن بن محمّد نقل شده كه گفتند : ما سه ماه پس از مرگ زكريا بن آدم به حجّ رفتيم، در بين راه نامه امام عليه السلام به ما رسيد . در نامه آمده بود : قضاء و قدر خداوند را در مورد آن مرد متوفّى ( زكريا ) يادآور شده بودى، خداوند او را رحمت كند، روزى كه به دنيا آمد و روزى كه از دنيا رفت و روزى كه زنده مى شود . او در دوران زندگى حقّ را شناخته و معتقد به آن نيز بود . و خالصانه در خدمت حقّ بود و به كارهائى كه خداوند و پيامبرش آن را دوست مى داشتند، اقدام مى كرد . تا هنگام مرگ، پيمان شكنى نكرد و موضع خود را تغيير نداد . خداوند پاداش

نيّتش را به او بدهد و آرزوهاى خوبش را برآورده فرمايد . و در نامه از شخصى كه به او وصيّت شده ياد كرده بودى و اظهار كرده بودى كه نظر ما را نسبت به او نمى دانى . و ما بيش از آنچه تو گفته اى نسبت به او شناخت داريم - يعنى حسن بن محمّد بن عمران - . محمّد بن مسعود گويد : على بن محمّد قمى براى من نقل كرد . و گفت كه : احمد بن محمّد بن عيسى قمى براى من نقل كرد . و گفت: أبوجعفر عليه السلام غلام خود را پيش من فرستاد كه نامه آن حضرت با او بود، دستور داده بود كه خدمتش برسم . من شرفياب محضر او شدم و او در مدينه در خانه بزيع وارد شده بود . وارد شدم و به او سلام كردم . در مورد صفوان و محمّد بن سنان و ديگران سخن گفت ، از سخنانى كه عدّه اى از آن حضرت شنيده بودند پيش خود گفتم : عواطف آن حضرت را نسبت به زكريا بن آدم جلب كنم، شايد از آنچه حضرت درباره ديگران گفته بود ، سالم بماند . بعد پيش خود گفتم : من چه كسى هستم كه در اين مورد و امثال اين مورد سخنى بگويم، مولاى من بهتر از من مى داند چه كند . به من فرمود : - اى أبا على - نبايد در مورد مثل أبى يحيى در قضاوت عجله كرد، او به من و پدرم خدمت كرد و پيش پدرم و بعد از او پيش من مقامى دارد . ولى من به مالى

كه پيش او است نياز دارم و او نمى فرستد . گفتم : فداى تو گردم، او بالاخره اموال را خواهد فرستاد . و او به من گفته : اگر خدمت امام رسيدى به او بگو كه آنچه مانع من شده از فرستادن اموال، اختلافى بود كه بين ميمون و مسافر رخ داده بود . حضرت فرمود : نامه مرا به دست او ده و به او دستور بده كه مال را بفرستد . من نامه آن حضرت را براى زكريا بن آدم بردم و او مال را خدمت حضرت فرستاد » (293).

4 - سعد بن سعد الأشعرى القمى

« او از طبقه ششم از روات است و در سند هفتاد و چهار روايت واقع شده است و سه نفر از ائمّه، امام كاظم و حضرت رضا و حضرت جواد عليهم السلام، را درك نموده و از آنها روايت كرده است . و نجاشى در فهرستش و علّامه در خلاصه اش و شيخ در رجالش او را توثيق وشيخ تصريح كرده كه او وكيل امام جواد عليه السلام بوده است (294) » (295).

5 - عبدالعزيز بن المهتدى الأشعرى القمى

كشّى گويد : « جعفر بن معروف گفت : فضل بن شاذان حديث عبدالعزيز بن المهتدى را براى من نقل كرد و سپس گفت : كسى را در زمان او شبيه به او نديدم . على بن محمّد قتيبى گفت : فضل براى من نقل كرد كه : عبدالعزيز براى من نقل حديث كرد . و او بهترين قمى بود در بين كسانى كه من ديده ام و وكيل حضرت رضا عليه السلام بود . محمّد بن مسعود گفت

: على بن محمّد نقل كرد كه : أحمد بن محمّد براى من از عبدالعزيز نقل حديث كرد - و او از كسى كه براى او نقل كرده بود - از امام جواد عليه السلام نقل كرد كه : به حضرت نامه نوشتم كه از شما نزد من چيزى هست، در اين مورد دستور دهيد به چه كسى بدهم ؟ حضرت به من نوشت: آنچه در اين نامه نوشته بوديد به دستم رسيد، والحمد للَّه. خدا گناهان تو را بيامرزد و ما و تو را رحمت كند . و خدا به خاطر اينكه ما از تو راضى هستيم از تو راضى باشد » (296).

6 - ابراهيم بن محمّد الهمدانى

« او از طبقه ششم از راويان حديث است و بيست و دو روايت نقل كرده، و كشّى وكيل بودن او را يادآور شده و او را توثيق نموده و همچنين شيخ در رجالش . و او چهل حجّ به جا آورده . و از حضرت جواد عليه السلام نامه اى صادر شده كه دلالت بر اين دارد كه او خمس ها را براى آن حضرت مى فرستاده، و در آن نامه به وكيل بودن او تصريح شده است » (297).

7 - علىّ بن مهزيار

نجاشى گويد : « علىّ بن مهزيار اهوازى كنيه اش أبوالحسن، دَوْرَقِىُّ الأصل بود، غلام آزاد شده بود . پدر او نصرانى بود و اسلام آورد . و گفته شده كه على هم در كودكى اسلام آورد ، و خدا بر او منّت گذاشت به واسطه معرفت امر امامت ، و به فقاهت پرداخت . و از حضرت رضا و حضرت جواد عليهما السلام روايت كرد

و از وابستگان به حضرت جواد عليه السلام و وكيل آن حضرت بود .

و مقام بلندى نزد حضرت جواد و حضرت هادى عليهما السلام داشت و براى آنها در بعضى از نواحى وكالت مى كرد » (298) .

« وكلاء امام هادى عليه السلام »

1 - ايّوب بن نوح بن درّاج

نجاشى گويد : « او وكيل امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام بود و نزد آنها جايگاه عظيمى داشت » (299).

و أبو عمر كشّى گويد : « او از صالحين بود . وقتى از دنيا رفت فقط يك صد و پنجاه دينار از خود به جاى گذاشت، در حالى كه مردم فكر مى كردند نزد او مال زيادى مى باشد، زيرا وكيل ائمّه عليهم السلام بود » (300).

2 - علىّ بن جعفر الهمانى

« نجاشى گويد : على بن جعفر همانى برمكى درباره او مطالب خوب و بدى نقل شده، او از امام حسن عسكرى عليه السلام سؤالاتى كرده است . ابن جندى براى ما روايتى از ابن همام نقل كرده از ابن مابند . زيرا او از ابن معافى ثعلبى ( تغلبى ) شنيده كه او از اهالى رأس العين بود، او از احمد بن محمّد طبرى نقل مى كند كه او از على بن جعفر آن مسائل را نقل كرده . شيخ در رجالش گاهى او را از اصحاب امام هادى عليه السلام شمرده، و گفته است كه : على بن جعفر وكيل و مورد وثوق بوده، و گاهى او را از اصحاب امام عسكرى عليه السلام شمرده است . وگفته است كه: علىّ بن جعفر كارگردان امام هادى عليه السلام ومورد وثوق بوده است. و در « غيبت »، او

را جزء سفراء و نمايندگان خوب دانسته و گفته است : يكى از نمايندگان، علىّ بن جعفر الهمانى است . و او فاضل و مورد پسند بوده، و از وكلاء امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام است . أحمد بن على الرازى از على بن مخلّد ايادى نقل كرده كه گفت : أبو جعفر العمرى براى من نقل كرد كه : أبو طاهر بن بلال به حجّ رفت و چشمش به علىّ بن جعفر افتاد، و او نفقه هاى سنگينى را مى پرداخت . أبو طاهر وقتى از حجّ برگشت جريان را براى امام هادى عليه السلام نوشت . حضرت در ذيل نامه او نوشت: دستور داده بوديم كه صد هزار دينار به او بدهند. سپس دستور داديم كه صد هزار دينار ديگر به او بدهند، قبول نكرد به خاطر حفظ ما ، مردم چه حقّى دارند در كار ما دخالت كنند، كارهائى كه ما به آنها اذن مداخله در آنها را نداده ايم . و او بر امام أبو الحسن العسكرى عليه السلام وارد شد، حضرت دستور دادند سى هزار دينار به او پرداخت نمايند (301). برقى نيز او را در زمره اصحاب امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام شمرده (302). ابن شهر آشوب او را از راويان نصّ بر امامت امام هادى عليه السلام از پدرش شمرده ، و از افراد مورد اعتماد امام هادى عليه السلام بوده است (303). و محمّد بن يعقوب از محمّد بن على از موسى بن جعفر بن وهب از على بن جعفر نقل كرده، كه گفت : من خدمت حضرت أبى الحسن العسكرى عليه السلام حاضر بودم هنگامى

كه فرزندش محمّد از دنيا رفته بود . او به فرزندش امام حسن عليه السلام فرمود : اى پسرم، شكر خداى را به جا آور ، كه خداوند درباره تو امر ( امامت ) را قرار داده (304). على بن جعفر الهمانى روايت كرده از على بن محمّد العسكرى عليه السلام، و از او روايت كرده أحمد بن المعافى الثعلبى (305). كشّى گويد : محمّد بن مسعود گفت كه : يوسف بن السخت گفت كه : علىّ بن جعفر وكيل امام هادى عليه السلام بود » (306).

3 - على بن الحسين بن عبد ربه

« او وكيل امام حسن عسكرى عليه السلام بود . و كشّى گويد : او قبل از أبو على بن راشد وكيل امام عسكرى عليه السلام بود » (307).

4 - أبو على بن راشد

الف : « و نام او حسن بود و او از راويان مورد وثوق و از طبقه ششم بود . نام او به عنوان حسن بن راشد در صد و بيست و سه روايت آمده است . و به نام أبى على بن راشد در سى و سه مورد » (308). ب : و در « جامع الرواة » از احمد بن محمّد بن عيسى، نسخه نامه اى را كه امام هادى عليه السلام به وسيله أبى على بن راشد به گروهى از شيعيانى كه در بغداد و مداين و عراق و اطراف آن سكونت داشتند نوشته اند، نقل كرده است .

و آن نامه اين است :

« من أبى على بن راشد را جايگزين حسين بن عبد ربه و كسانى كه قبل از او از وكلاء من بودند، نمودم

. و او به منزله حسين بن عبد ربه است نزد من، و او عهده دار امورى است كه وكلاء قبل عهده دار آن امور بودند جهت دريافت پاره اى از حقوق من، و براى شما او را انتخاب كردم » (309).

5 - عيسى بن جعفر العاصمى

« صدوق از محمّد بن محمّد الخزاعى رضى الله عنه نقل كرده كه او عدّه اى از كسانى كه به آنها دسترسى پيدا كرده، از كسانى كه به معجزات حضرت صاحب الزّمان عليه السلام آگاهى داشته اند، از وكلاء و غير وكلاء، ذكر كرده، و از وكلاء، وكيل كوفه عاصمى را شمرده است » (310).

6 - عثمان بن سعيد العمرى

در آينده نام او را در زمره وكلاء امام عسكرى عليه السلام ذكر خواهيم كرد .

« وكلاء امام عسكرى عليه السلام »

1 - عثمان بن سعيد العمرى

آن بزرگوار در بغداد، عثمان بن سعيد العمرى السّمان ( الزيات ) را به عنوانِ وكيل خود انتخاب نمودند و به مردم و ديگر وكلاء دستور دادند كه به او مراجعه نمايند و حقوق واجبه را به ايشان پرداخت نمايند . و در كتاب « الغيبة » چنين آمده كه : « محمّد بن اسماعيل الحسنى و علىّ بن عبداللَّه الحسنى روايت كرده اند، كه : ما وارد شديم بر أبى محمّد امام حسن عسكرى عليه السلام در سامرا، و عدّه اى از دوستان و شيعيان آن حضرت در حضور آن بزرگوار بودند تا آنكه مردى به نام « بدر » كه خادم آن حضرت بود ، وارد شد . عرض كرد : مولاى من، در پشت منزل گروهى ژوليده وخاك آلوده آمده اند، حضرت فرمودند : اينها گروهى از شيعيان ما هستند در

يمن ... . برو عثمان بن سعيد العمرى را بياور . طولى نكشيد كه عثمان وارد شد، حضرت به او فرمودند : « إمض - يا عثمان - فإنّك الوكيل و الثقة المأمون على مال اللَّه . واقبض من هؤلاء النفر اليمنيين ما حملوه من المال ». يعنى : برو اى عثمان، تو وكيل و مورد اعتماد و امين بر مال خدا هستى و از اين گروه از يمنى ها اموالى را كه با خود آورده اند بگير . آن دو راوى گفتند : ما همه گفتيم: اى آقاى ما ، به خدا قسم عثمان از بهترين شيعيان شما است و ما امروز مقام او را نسبت به خدمتگزارى به شما بهتر فهميديم، آيا او وكيل و نماينده شما است در مال خداى تعالى ؟ فرمود : آرى، شما هم شهادت بدهيد كه عثمان بن سعيد العمرى وكيل من است و فرزندش محمّد، وكيل فرزندم، كه مهدى شما است، خواهد بود . و او بود كه اموال را در مشك روغن مى ريخت و بدين وسيله آنها را به امام عسكرى عليه السلام مى رساند » (311).

2 - محمّد بن عثمان بن سعيد العمرى

بنا بر قول شيخ طوسى رحمه الله او از مهمترين نوّاب و وكلاء حضرت عسكرى عليه السلام بود وحدود پنجاه سال سِمَت وكالت از امام عسكرى عليه السلام و فرزندان آن بزرگوار را دارا بود . ولى دليل قاطعى بر وكالت او از طرف امام عسكرى عليه السلام در دست نيست .

3 - ابراهيم بن عبدة النيشابورى

او از اصحاب امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام بود .

و امام عسكرى عليه السلام ضمن نامه اى

كه به اسحاق بن اسماعيل النيشابورى و عبداللَّه بن حمدويه البيهقى و شيعيان آن حضرت در نيشابور نوشته اند، او را به وكالت از طرف خود معرّفى نموده اند : « وعليك - يا إسحاق - و على جميع موالىّ السلام كثيراً - سدّدكم اللَّه جميعاً بتوفيقه - و كلّ من قرأ كتابنا هذا من موالىّ من أهل بلدك و من هو بناحيتكم و نزع عمّا هو إليه من الإنحراف عن الحقّ، فليؤدّ حقّنا إلى إبراهيم بن عبدة » (312). ترجمه : اى اسحاق ، سلام فراوان بر تو و بر همه دوستان من باد ، خداوند با توفيقات خود همه شما را پا بر جا بدارد . هركس نامه مرا مى خواند از دوستان از همشهريان تو و يا كسانى كه دست از انحراف از حقّ برداشته اند، بايد حقّ ما را به ابراهيم بن عبده بپردازند . و در نامه ديگرى كه آن حضرت به عبداللَّه بن حمدويه نوشته اند، به وكالت ابراهيم بن عبده به اين صورت تصريح نموده اند : « و بعد ، فقد بعثت لكم إبراهيم بن عبدة ليدفع النواحى و أهل ناحيتك حقوقى الواجبة عليكم إليه . و جعلته ثقتى و أمينى عند موالى هناك » (313). ترجمه : من ابراهيم بن عبده را براى شما فرستادم تا مردم نواحى شما و مردم شهر خودت، حقوق من كه بر شما واجب است را، به او بپردازند . و او را مورد اعتماد و امين خود قرار دادم براى شيعيانم در آن بلاد .

4 - ايّوب بن نوح بن درّاج النحقى

شيخ طوسى در كتاب « الغيبة » (314) او را از وكلاء حضرت ذكر

كرده است . و نجاشى در مورد او مى فرمايد : « كان وكيلاً لأبي الحسن و أبي محمّد عليهما السلام، عظيم المنزلة عندهما، مأموناً . و كان شديد الورع، كثير العبادة، ثقة في رواياته . و أبوه نوح بن دَرّاج كان قاضياً بالكوفة، و كان صحيح الإعتقاد » (315). ترجمه : او وكيل امام هادى و امام عسكرى عليهما السلام بود و مقام بلندى نزد آن دو بزرگوار داشت وبسيار پرهيزكار بود وبسيار عبادت مى كرد، در روايات مورد اعتماد بود . و پدرش نوح بن درّاج در كوفه قاضى بود و از نظر اعتقاد هم اعتقادش درست بود .

5 - ايّوب بن الباب

در رجال كشّى آمده است كه : « از احمد بن يعقوب نقل كرده ...، كه مولاى ما ( امام عسكرى عليه السلام ) از عراق وكيلى به نام ايّوب بن الباب براى نيشابور فرستاده كه حقوق او را دريافت كند » (316).

6 - أحمد بن اسحاق الرازى

در نامه اى كه امام عسكرى عليه السلام به اسحاق بن اسماعيل نوشته اند - كه قبلاً قسمتى از آن را نقل كرديم - آمده است : « فليؤدّ حقّنا إلى إبراهيم بن عبدة و ليحمل ذلك إبراهيم بن عبدة إلى الرازى رضى الله عنه أو إلى من يسمى له الرازى . فإنّ ذلك عن أمرى و رأيى - إن شاء اللَّه - » (317). ترجمه : حقوق ما را بايد به ابراهيم بن عبده بپردازند و ابراهيم بن عبده به رازى رضى الله عنه بپردازد يا به هر كسى كه رازى او را نام ببرد . و اين دستور و رأى من است.

7 - أحمد

بن اسحاق الاشعرى

در كتاب « دلائل الإمامة » آمده : « و كان أحمد بن إسحاق القمي الأشعرى شيخ الصدوق وكيل أبي محمّد » (318). و در « اصول كافى » آمده است : « حسن بن النضر و أبا صدام و جماعتى بعد از درگذشت أبى محمّد ( امام عسكرى عليه السلام ) در مورد اموالى كه نزد وكلاء آن حضرت بود ، صحبت مى كردند و حسن بن النضر گفت : احمد بن اسحاق همه آنچه را كه نزد او بود ، به من داد ( كه من به امام زمان عليه السلام برسانم ) » (319). علّامه مجلسى رحمه الله به نقل از تاريخ قم مى فرمايد : « رويت عن مشايخ قم أن الحسين بن الحسن بن جعفر بن محمّد بن إسماعيل بن جعفر الصادق عليه السلام كان بقم يشرب الخمر علانية . فقصد يوماً لحاجة باب أحمد بن إسحاق الأشعري و كان وكيلاً في الاوقاف بقم . فلم يأذن له و رجع » (320). و در كتاب « مدينة المعاجز » آمده : « قال ما رواه الصدوق بسنده المتّصل إلى سعد بن عبداللَّه القمي في حديث له مع أبي محمّد الحسن بن على العسكري و أحمد بن إسحاق الوكيل » (321). كه در اين جمله، احمد بن اسحاق را به عنوان وكيل توصيف نموده است .

8 - جعفر بن سهيل الصيقل

در كتاب « جامع الرواة » آمده : « انّه وكيل أبي الحسن و أبي محمّد و صاحب الدار عليهم السلام » (322). ترجمه : او وكيل امام هادى و امام عسكرى و حضرت صاحب الامر عليهم السلام بود

.

9 - حفص بن عمرو العمرى المعروف بجمّال

كشّى او را از وكلاء آن حضرت مى شمارد (323) . و مرحوم آية اللَّه العظمى خوئى قدس سره در وجود او ترديد مى كنند (324).

10 - علىّ بن جعفر الهمانى

شيخ طوسى در كتاب « الغيبة » در مورد على بن جعفر مى فرمايد : « و كان فاضلاً مرضيّاً من وكلاء أبي الحسن و أبي محمّد عليهما السلام » (325). و شيخ طوسى در همين كتاب از على بن مخلّد الايادى نقل كرده كه او از أبوجعفر العمرى رضى الله عنه نقل كرده كه : أبو طاهر بن بلال به سفر حجّ رفت و على بن جعفر را ملاقات كرد و ديد در آنجا مخارج سنگينى مى كند . پس از مراجعت از سفر حجّ نامه اى در اين باره به امام عسكرى عليه السلام نوشت، حضرت در جواب او نوشتند : « قد كنّا أمرنا له بمائة ألف دينار . ثمّ أمرنا له بمثلها، فأبى قبوله إبقاءً علينا . ما للنّاس و الدخول في أمرنا، فيما لم ندخلهم فيه ؟ » (326). ما دستور داديم دويست هزار دينار بدهند، سپس دستور داديم همان مقدار به او بدهند، او براى بقاءِ امر ما آن را قبول نكرد . مردم چه حقّى دارند در مواردى كه ما دستور دخالت به آنها نداده ايم ، دخالت كنند ؟

11 - القاسم بن العلاء

او از اهالى آذربايجان و از وكلاء امام عسكرى عليه السلام است و علّامه مجلسى از شيخ در « مصباح »، نقل فرموده : « انّه خرج إلى القاسم بن علاء الهمداني وكيل أبي محمّد عليه السلام : أن مولانا الحسين عليه

السلام ولد يوم الخميس لثلاث خلون من شعبان » (327). ترجمه : نامه اى از امام عليه السلام به قاسم بن علاء همدانى، وكيل امام عسكرى عليه السلام، رسيد كه : امام حسين عليه السلام روز پنجشنبه سوّم شعبان متولّد شدند .

12 - أبو جعفر محمّد بن أحمد بن جعفر القمى العطّار

شيخ طوسى در « رجال »، او را در زمره وكلاء امام عسكرى عليه السلام معرّفى نموده است (328).

13 - محمّد بن صالح بن محمّد الهمدانى

بنا بر گفته مرحوم شيخ طوسى، او از وكلاء آن بزرگوار مى باشد (329).

14 - عروة بن يحيى النخاس الدهقان

او در بغداد از وكلاء آن حضرت بود و او همان كسى است كه امام عسكرى عليه السلام در نامه اى كه به اسحاق بن اسماعيل نوشتند . او را به عنوان نماينده خود ياد كردند . در آن نامه آمده : « فإذا وردت بغداد، فاقرأه على الدهقان وكيلنا و ثقتنا، والّذي يقبض من موالينا » (330). ترجمه : هنگامى كه وارد بغداد شدى، نامه مرا براى دهقان بخوان كه او وكيل ومورد اعتماد ما است .

و او كسى است كه از جانب ما از دوستاران ما وجوهات شرعيّه را دريافت مى كند . ولى او در نهايتِ امر به انحراف كشيده شد و امام عسكرى عليه السلام او را طرد كردند و مردم را از پرداخت وجوهات به او منع نمودند .

پاورقي ها

1) معجم رجال الحديث : ج 1 ، ص 20 .

2) مشرق الشّمسَين : ص 31 .

3) مشرق الشّمسَين : ص 24 - 26 .

4) وافى : ج 1 ، ص 22 ، المقدمة الثانية .

5) فرائد الاُصول

: ج 1 ، ص 125 و 126 ، المقصد الثاني ، الظن .

6) وافى : ج 1 ، ص 23 .

7) مستدرك الوسائل : ج 3 ، ص 532 ، الفائدة الرّابعة من الخاتمة ، چاپ قديم قم .

8) فرائد الاُصول : ج 1 ، ص 221 ، المقصد الثاني في الظنّ .

9) وافى : ج 1 ، ص 24 .

10) البدر الزّاهر في صلاة الجمعة و المسافر : ص 230 .

11) منتقى الجُمان : ج 1 ، ص 2 .

12) الفهرست : ص 2 .

13) معالم الدّين في الاصول، ابن الشّهيد الثاني : ص 192 .

14) منتقى الجُمان : ج 1 ، ص 15 .

15) منتقى الجُمان : ج 1 ، ص 2 .

16) روضة المتّقين : ج 1 ، ص 86 .

17) مرآة العقول : ج 1 ، ص 22 .

18) ملاذ الأخيار في فهم تهذيب الأخبار : ج 1 ، ص 27 .

19) أربعين : ص 510 ، حديث 35 .

20) حدائق الناظرة : ج 1 ، ص 23 .

21) درّةٌ نجفيّة : ص 168 .

22) الرّعاية : ص 72 و 73 .

23) الوجيزة : ص 6 .

24) وسائل الشّيعة : ج 20 ، ص 96 .

25) هداية الأبرار : ص 17 .

26) الفوائد المدنيّة : ص 52 .

27) وافى : ج 1 ، ص 22 .

28) وافى : ج 1 ، ص 25 .

29) ذخيرة المعاد : ص 3 .

30) ذخيرة المعاد : ص 3 .

31) مشارق الشموس : ص 13 .

32) نقد الرجال : ص 426 .

33) عوائد الأيّام : ص 167 .

34) الوافية : ص 166 .

35) الوافية

: ص 277 .

36) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 348 ، حديث 2 ، كتاب الخمس ، باب 8 .

37) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 16 ، حديث 6 .

38) استبصار : ج 2 ، ص 17 ، حديث 9 ، باب 7 .

39) ملاذ الأخيار في فهم تهذيب الأخبار : ج 6 ، ص 32 .

40) في نسخة : « و ضياعهم ».

41) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 348 ، حديث 3 .

42) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 123 ، حديث 10 .

43) استبصار : ج 2 ، ص 55 ، حديث 4 ، باب 30 .

44) معجم رجال الحديث : ج 5 ، ص 314 .

45) الغيبة : ص 350 .

46) مجمع الفائدة و البرهان : ج 4 ، ص 313 .

47) مدارك الأحكام : ج 5 ، ص 382 .

48) مدارك الأحكام : ج 5 ، ص 382 .

49) ذخيرة المعاد : ص 480 .

50) رجال ابن داود : ص 238 ، شماره 120 .

51) رجال ابن داود : ص 73 ، شماره 412 .

52) معجم رجال الحديث : ج 4 ، ص 324 ، شماره 2813 .

53) مجمع الرجال : ج 7 ، ص 160 .

54) حدائق الناضرة : ج 12 ، ص 348 .

55) مستند العروة الوثقى : ص 208 ، كتاب الخمس .

56) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 349 ، حديث 4 .

57) اصول كافى : ج 1 ، ص 547 ، حديث 24 .

58) مرحوم علّامه مجلسى در كتاب « مرآة العقول : ج 6 ، ص 282

، حديث 24 ، باب الفى ء والأنفال و الخمس » تصريح مى كند كه : « اين همان نامه اى است كه على بن مهزيار در راه مكّه بر ديگران خواند » ؛ و ما إن شاء اللَّه ، در ضمن بررسى حديث چهارم ، آن نامه را به تفصيل ذكر خواهيم كرد و به صحّت سند و وضوح دلالتشان خواهيم پرداخت .

59) اين جمله را فقط در نسخه تهذيب اضافه كرده است .

60) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 123 ، حديث 11 .

61) من لايحضره الفقيه : ج 2 ، ص 44 ، حديث 1660 .

62) مستدرك الوسائل : ج 3 ، ص 739 ، الفائدة السادسة من الخاتمة ، طبع قديم قم .

63) وسائل الشّيعة : ج 19 ، ص 392 .

64) منتقي الجُمان : ج 2 ، ص 143 .

65) به كتاب مجمع الرجال : ج 1 ، ص 70 ، مراجعه نمائيد .

66) توبه / آيات 103 - 105 .

67) أنفال / آيه 41 .

68) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 349 ، حديث 5 ؛ تهذيب الأحكام : ج 4، ص 141، حديث 20 ؛ و إستبصار : ج 2 ، ص 60 ، حديث 12 .

69) مناقب آل أبى طالب : ج 3 ، ص 495 .

70) مروج الذهب : ج 4 ، ص 60 ، چاپ بيروت .

71) وفيات الاعيان : ج 2 ، ص 23 ، چاپ تهران .

72) مروج الذهب : ج 4 ، ص 63 .

73) مدارك الأحكام : ج 5 ، ص 383 .

74) رجال نجاشى : ص 251 .

75) استبصار : ج

1 ، ص 67 ، حديث 203 ، باب في التسمية على حال الوضوء ؛ و ج 1 ، ص 80 ، حديث 250 ؛ و ج 1 ، ص 91 ، حديث 292 ؛ و ج 1 ، ص 91 ، حديث 293 ؛ و ج 1 ، ص 93 ، حديث 300 ، أبواب ما ينقض الوضوء و ما لا ينقضه ؛ و ج 1 ، ص 99 ، حديث 323 ، باب وجوب غسل الميت و غسل من مسّ ميتا ؛ و ج 1 ، ص 227 ، حديث 808 ، باب المسافر يخرج فرسخا أو فرسخين .

76) فهرست : ص 25 .

77) تنقيح المقال : ج 1 ، ص 91 .

78) وافى : ج 1 ، ص 20 ، المقدمة الثانية .

79) استبصار : ج 3 ، ص 52 ، حديث 170 ، باب فيمن له على غيره مال فيجحده .

80) استبصار : ج 4 ، ص 71 ، حديث 261 ، باب أنّه لا يؤكل من صيد الفهد .

81) رجال نجاشى : ص 253 ؛ و خلاصة الأقوال : ص 92 .

82) رجال كشّى : ص 459 .

83) فهرست : ص 88 .

84) وسائل الشّيعة : ج 6 ، كتاب الخمس ، باب 8 .

85) تنقيح المقال : ج 2 ، ص 311 .

86) اصول كافى : ج 1 ، ص 492 .

87) اصول كافى : ج 1 ، ص 497 .

88) إرشاد : ص 339 ، باب 23 .

89) مناقب آل أبى طالب : ج 3 ، ص 486 و 487 .

90) روضة الواعظين : ص 267 .

91) به

زودى به نادرستى قولِ مسعودى اشاره خواهيم كرد .

92) منتهى الآمال : ج 2 ، ص 617 .

93) تتمة المنتهى : ص 300 .

94) إثبات الوصيّة : ص 181 .

95) إثبات الوصيّة : ص 190 .

96) مروج الذهب : ج 3 ، ص 464 .

97) مروج الذهب : ج 3 ، ص 441 .

98) كشف الغمّة : ج 3 ، ص 154 .

99) روضة الواعظين : ص 267 .

100) اصول كافى : ج 1 ، ص 492 .

101) سنبادِ مجوسى، از سرداران و نزديكان و پيروان أبومسلم بود كه پس از مرگ أبومسلم، سال 137، به عنوان خونخواهى أبومسلم بر منصور، خليفه عبّاسى، خروج كرد و در همان سال به دست يكى از اُمراى طبرستان به قتل رسيد .

102) مقنع، نيز يكى از سرداران أبومسلم بود، وى از جمله كسانى است كه تحت تأثير افكارِ مزدك قرار گرفت و همين كه نيرويى به دست آورد، به تبليغ آراءِ مزدك پرداخت و در سال 160 خروج كرد و در سال 167 طرفدارانش كه سپيد جامگان ( مبيّضه ) خوانده مى شدند، شكست خوردند و وى پس از اين حادثه، خودكُشى كرد .

103) استادسيس، سردار شورشگرِ مجوسى مذهب ايرانى، در اواخر عهد منصور سنه 150 در سيستان و هرات خروج كرد و جمعيّت زيادى به او گرويدند و وى تا مرو پيشروى كرد و چند بار لشكر خليفه را شكست داد و عاقبت محاصره گشت و خودِ او فرار كرد، امّا به زودى دستگير و در سال 151 به قتل رسيد .

104) يوسف البرم، همان يوسف بن ابراهيم است كه سنه 160 در خراسان بر مهدى عبّاسى خروج

كرد و خلق بسيارى به وى گرويدند و به دستور مهدى او را اسير كرده و به قتل رساندند ؛ ( تاريخ طبرى : ج 6 ، ص 358 ).

105) اسحاق ترك، شهرت سردار ترك يا ايرانى كه در ماوراء النّهر به خونخواهى أبومسلم خراسانى بر خليفه (136 - 158) منصور عبّاسى خروج كرد ... ؛ و بعد چنان فرا نمود، كه وى جانشين زرتشت است و زرتشت هم زنده است .

و به زودى، دين خويش پديد خواهد كرد ؛ ( دائرة المعارف فارسى : ج 1 ، ص 133 ).

106) دائرة المعارف فارسى : ج 1 ، ص 331 .

(1) بهافريد، رئيس فرقه اى معروف به بهافريديّه و مدّعى نبوّت ، كه در اواخر عهد بنى اُميّه ، در « خوّاف » نيشابور پديد آمد، و به امر أبومسلم خراسانى كشته شد، و چون نبوّت زرتشت را تصديق داشت ، عدّه اى از مجوس خراسان بدو گرويدند .

107) بابك خرّم دين ؛ وى مردى است كه پدرش ذاتاً اهل مدائن بود و در روستاى ميمنديه ، دِه بلال آذربايجان سكونت كرد و پس از ازدواج با زنى از اهل همان ده ، پسرى به نام « بابك » پيدا كرد ، سپس در نزاع با فردى كشته شد و بابك و مادرش با كمال فقر در خانه به سر مى بردند . از قضا، بين جاويدان بن سهل كه رئيس خرّم دينان آذربايجان بود، با مردى به نام أبوعمران بر سر رياست خرّم دينان جِدال و مشاجره اى سخت پيش آمد و ساليانى ميان آنها جنگ ادامه پيدا كرد . به اين صورت كه در فصل تابستان با

يكديگر مى جنگيدند و در زمستان به واسطه برف و سرماى زياد جنگ تعطيل مى شد . در يكى از سالها جاويد بن سهل براى فروش گوسفندان خويش به زنجان آمد و اتّفاقاً راهها به واسطه برف مسدود شد . ناچار جاويد به ده بلال آباد پناهنده شده، از اهالى ده، منزل خواست، او را به منزل مادر بابك راهنمايى كردند . مادر بابك براى وى غذاى ساده اى طبخ كرد و بابك از جاويد پذيرائى نمود . جاويد كه بابك را زيرك يافت، از مادر وى درخواست كرد كه اجازه بدهد بابك را با خود به « بذ »، كه محلّ سكونت جاويد بود، ببرد و ماهيانه پنجاه درهم به وى بدهد، مادر موافقت نشان داد و در نتيجه جاويد، بابك را به بَذ برد . چندى نگذشت كه از نو بين جاويدان و أبوعمران جنگ درگرفت و در آن جنگ أبوعمران كشته شد و جاويدان نيز مجروح گرديد و پس از چند روزى جاويدان درگذشت.

پس از وفات وى زنش به ازدواج بابك درآمد و او را به رياست خرّم دينان معرّفى كرد و وى همچنان بر خرّم دينان رياست مى كرد و در سال 201 در رأس گروهى كه سرخ جامگان (محمّره) خوانده مى شدند، خروج كرد . وى بيست و دو سال با خليفه عبّاسى جنگيد تا بالاخره معتصم عبّاسى، افشين حيدر را به جنگ وى فرستاد و پس از سه سال جنگ با بابك، وى را به فريفت و او را دستگير كرد و نزد معتصم فرستاد و معتصم او را با وضع فجيعى در سال 223 كُشت .

108) لغت نامه دهخدا : ج 9 ،

ص 105 ، در ضمن حرف « ب »، در شرح بابك خرّم دين .

109) لغت نامه دهخدا : ج 9 ، ص 105 .

110) لغت نامه دهخدا : ج 9 ، ص 106 .

111) لغت نامه دهخدا : ج 9 ، ص 108 .

112) مروج الذهب : ج 3 ، ص 293 و 294 .

113) تاريخ طبرى : ج 7 ، ص 224 .

114) لغت نامه دهخدا : ج 9 ، ص 106 ، ذيل كلمه بابك خرّم دين .

115) أعيان الشيعة : ج 2 ، ص 36 .

116) في بعض النسخ : « محمّد بن حمدان ».

117) إكمال الدّين و إتمام النّعمة : ج 2 ، ص 371 ، حديث 4 ، باب 35 .

118) اصول كافى : ج 1 ، ص 311 ، حديث 1 .

119) الجامع لرواة و أصحاب الإمام الرّضا عليه السلام : ص 85 ، الجزء الأوّل .

120) معجم البلدان : ج 1 ، ص 361 ، باب الباء و الغين .

121) معجم البلدان : ج 4 ، ص 127 ، باب الكاف و الراء .

122) مراصد الاطّلاع : ج 3 ، ص 1156 .

123) معجم البلدان : ج 4 ، ص 128 .

124) فتوح البلدان : ص 303 .

125) تاريخ طبرى : ج 6 ، صفحه 264 به بعد .

126) البداية و النهاية : ج 10 ، ص 96 .

127) تاريخ الشيعة : ص 78 .

128) تاريخ الشيعة : ص 57 .

129) تاريخ الشيعة : ص 47 و 48 .

130) معجم البلدان : ج 1 ، ص 287 ، باب الباء و الراء .

131) دائرة المعارف بزرگ اسلامى

: ج 2 ، ص 184 .

132) بنا به نقل خطيب بغدادى در تاريخ بغداد ( ج 1 ، ص 66 ) : منصور در سال 136 ه به خلافت رسيد و در 145 به پى ريزى و ساختمان بغداد آغاز كرد و در 146 ساختمانهاى شهر پايان يافت و دستگاه خلافت به آنجا منتقل گرديد، ديوار خارجى شهر وكليّه عمليات ساختمانى در اواسط سال 149 تمام شد ؛ در اين مورد اقوال ديگرى با تفاوت، اندك نقل گرديده است .

133) صحاح ست، شش كتاب معتبر حديث اهل سنّت و به منزله كتب اربعه شيعه است ومؤلّفان آن كتب عبارتند از : 1 - أبو عبداللَّه محمّد بن اسمعيل بخارى ( 194 - 256 ) صاحب صحيح بخارى ؛ 2 - مسلم بن حجّاج النيشابورى ( م 261 ) صاحب صحيح مسلم ؛ 3 - أبو داود سليمان بن اشعث سجستانى ( متوفّى 275 در بصره ) صاحب سنن أبى داود ؛ 4 - أبو عيسى محمّد بن عيسى ترمذى ( م 279 ) صاحب صحيح ترمذى ؛ 5 - أبو عبد الرّحمن أحمد بن على بن شعيب نسائى ( م 303 ) صاحب سنن نسائى ؛ 6 - أبو عبداللَّه محمّد بن يزيد قزوينى (م 273) صاحب سنن ابن ماجه .

134) شرح زندگى دانشمندانِ نام برده در اين سطور، به تفصيل در تاريخ بغداد آمده است .

135) در ماهيّت اين محل كه آيا مدرسه يا كتابخانه و يا مركز تحقيق و تأليف و ترجمه كتب بوده، اختلاف است ؛ به كتاب تاريخ علوم عقلى در اسلام، نوشته آقاى دكتر صفا صفحه 48، مراجعه شود .

بنا به نقل كتاب « خريطة بغداد : ص 254 » بيت الحكمة و همچنين كتابخانه شاپور و دارالعلم شريف رضى ، همه در جانب غربى بغداد واقع بوده است . تاريخ تأسيس بيت الحكمة معلوم نيست و حتّى احتمال وجود آن، پيش از هارون هم مى رود و مسلّماً تا عصر ابن نديم، اواخر قرن چهارم، باقى بوده است ؛ جهت تفصيل بيشتر به كتاب مذكور مراجعه كنيد .

136) خطيب بغدادى در پايان عمر در محلّه درب السلسله، جنب نظاميه، سكنى داشته و در 463 ( سه سال بعد از شيخ طوسى ) همانجا فوت نموده و شيخ ابواسحاق شيرازى ( اوّلين مدرس نظاميه ) جنازه او را تشييع كرده و به جامع منصور طرف غربى بغداد، حمل كرده است ( دليل خارطة بغداد : ص 319 ).

137) ايشان عبارتند از : 1 - عثمان بن سعيد عمرى، كه اوّل وكالت امام هادى و امام عسكرى وسپس وكالت از ناحيه مقدّسه امام دوازدهم داشته است 2 - فرزند وى أبوجعفر محمّد ابن عثمان عمرى، كه درحدود پنجاه سال پس از پدر خود، وكيل ناحيه بوده ودر 304 يا 305 هجرى درگذشته است 3 - أبوالقاسم حسين بن روح نوبختى، قائم مقام أبوجعفر عمرى، متوفّى به سال 326، 4 - أبوالحسن علىّ بن محمّدالسمرى كه پس از نوبختى عهده دار نيابت گرديدودر 329 درگذشت وپيش از وفات توقيع امام به دست وى صادر شد مبنى بر اينكه دوران نيابت خاصّه پايان يافت .

138) وى از موالى بنى شيبان يا كنده است، زادگاهش كوفه، محل نشو و نمايش واسط وتجارتش در بغداد بوده و در اواخر عمر به

آنجا انتقال يافته و از ملازمان يحيى بن خالد برمكى و سرپرست مجالس كلام و مناظره وى گرديده است . او بحث در امامت را آغاز كرد و به قول شيخ طوسى : « و كان ممّن فتق الكلام في الامامة، و هذب المذهب في النظر » [ فهرست : ص 175 ] در مناظره و حاضر جوابى مهارت داشته و از نام كتب وى پيداست كه مخالف سرسخت فلاسفه و معتزله بوده و ظاهراً از اوّلين كسانى است كه در ردّ فلسفه يونانى و ايرانى و نيز در اثبات امامت، كتاب نوشته اند . هشام ابن الحكم مورد توجّه امام صادق و كاظم عليهما السلام بوده و احاديثى از آن دو امام روايت مى كرده . در بغداد در قصر وضاح مقيم بود و پس از زوال برامكه به مدّتى اندك در 179 و يا در دوران خلافت مأمون در سال 199 از دنيا رفته است و از خود شاگردانى مانند ابن أبى عمير، يونس ابن عبدالرّحمن و ديگران به جاى گذارده و رشته علم كلام شيعه به وسيله نامبردگان به اين دانشمندان منتهى مى گردد ( خلاصه از رجال نجاشى، فهرست شيخ طوسى و رجال كشّى ).

139) نظر به اين كه اكثر يا تمام مشايخِ كلينى اهل قم يا رى بوده اند و خود وى تا دوران اواخر عمر در رى مرجعيّت داشته، از طرفى به نقل نجاشى در رجال صفحه 292، بيست سال تمام به تأليف اين كتاب اشتغال داشته ؛ پس به احتمال قوى تأليف آن، در همان شهر صورت گرفته، امّا در اواخر عمر، اين كتاب را در بغداد روايت كرده و اكثر ناقلين

آن از علماى عراق مى باشند .

140) از جمله در سال 328 ، يك سال قبل از وفات ، در بغداد بوده است ( رجال نجاشى : ص 185 ) ؛ و به گفته شيخ طوسى در رجال صفحه 482، در سال تناثر نجوم 329 نيز به بغداد وارد شده و تلعكبرى از وى حديث شنيده است .

141) رجال نجاشى : ص 303 ؛ وبنا به آنچه دوست دانشمند، جناب آقاى ميرزا عبدالرّحيم ربانى، در مقدّمه بحار ( ج 1 ، ص 36 ) تحقيق كرده اند علاوه بر اين، در سال 352 ه نيز صدوق در بغداد بوده است و در اثناء اين دو سال سفرهايى به كوفه، همدان و مكّه كرده است . اين جانب در مقدّمه كتاب « المقنع » شرح حال جامعى از صدوق آورده ام ؛ و در كتاب « كتب اربعه و مشايخ ثلاثه » آن را تكميل خواهم كرد .

142) علّامه در خلاصه ( ص 101 ) در ترجمه وى مى گويد : « قدم بغداد سنة ست و خمسين وثلاثمأة و معه من كتب العيّاشى قطعة، و هو اوّل من اوردها بغداد و رواها ... ».

143) بنا به گفته ابن اثير ( در تاريخ خود : ج 9 ، ص 101 ) : « وى كاتبى سديد بود و در سال 383 كتابخانه را تأسيس نمود و بيش از ده هزار جلد كتاب در آن گرد آورد ... » ؛ در حاشيه اين كتاب نوشته شده : « وى سه بار وزارت بهاء الدّوله و هم وزارت مشرف الدّوله را عهده دار شد . مردى عفيف، نيكوكار، سليم النفس و خوش

معاشرت بود ليكن عمال خود را زود عزل مى كرد تا به عيش و نوش و خوش گذرانى نگرايند، بر كتابخانه املاك و عايدات بسيار وقف كرد وهنگام مرگ در سال 416 نزديك نود سال عمر داشت ».

144) ساختمان اصلى بغداد به نام مدينة السلام در سمت غربى دجله، نزديك كاظمين فعلى به طور مدوّر با چهار دروازه بدين كيفيّت بنا شده بود : 1 - خندق دور شهر 2 - سيل بند مرتفع با آجر و ساروج 3 - فيصل خارجى به مساحت پنجاه ذرع بدون ساختمان، جهت محافظت شهر از آتش سوزى دشمن 4 - سور اعظم به ارتفاع سى ذرع و به ضخامت 5/22 ذرع، در پائين و 12 ذرع در بالا 5 - فيصل داخلى به عرض 150 ذرع محوّطه بدون ساختمان جهت دفاع از شهر 6 - ديوار دوّم كه محيط بر ميدان بزرگ داخلى و ساختمانها و قصر بوده است و فاصله ما بين دو ديوار بين السّورين ناميده مى شده است و بعدها شهر كرخ در جانب جنوبى اين شهر ساخته شد و تدريجاً شهر اصلى ويران و به جاى آن محلّاتى به وجود آمد كه ضميمه كرخ گرديد و نام آن محلّات به نام اصلى آن ناميده شد ؛ مانند محلّه باب الكوفه، باب البصرة، باب الشام، باب خراسان ؛ و به نظر بنده محل كتابخانه شاپور فيصل داخلى شهر اصلى بوده كه در آن هنگام بين السورين ناميده مى شده است ؛ دليل خريطة بغداد : صفحه 49 ملاحظه شود .

145) ابوالقاسم تنوخى ملازم سيّد مرتضى گفته است : كتب سيّد را شماره كرديم، هشتاد هزار مجلّد از مصنّفات ومحفوظات

ومقروات وى بود وبه گفته ثعالبى به سى هزار دينار تقويم گرديد پس از اينكه قسمت عمده آن را به وزرا و رؤسا اهدا كردند ( روضات : ج 4، ص 296 و 297 ).

146) دار العلم شريف رضى مدرسه اى بوده كه طلّاب علم در آن سكنى داشته اند و كليّه ما يحتاج ايشان ( از جمله كتابخانه ) در آن آماده شده بوده است ( روضات : ج 6 ، ص 196 ).

147) از جمله، آثار و كتب عيّاشى را شيخ طوسى در فهرست ( ص 317 )، از فهرست ابن نديم نقل مى كند و گويا مأخذ ديگرى جز آن، در دست نداشته است .

148) يقطين پدر على از دعاة بنى العبّاس بود و مروان او را تعقيب مى كرد و او از موطن خود كوفه فرار كرد، مادر على نيز با وى و برادرش عبيد به مدينه فرار كرد تا اينكه پس از روى كار آمدن دولت عبّاسى، به كوفه برگشتند ؛ علىّ بن يقطين از مقرّبان دستگاه خلافت بود و نزد سفاح و منصور و مهدى و هارون اعتبار داشته و در سال 182 ه در سنّ 57 در بغداد درگذشت، در حالى كه امام موسى بن جعفر عليهما السلام محبوس بود، و وليعهد محمّد بن الرشيد بر جنازه او نماز گذارد و پدر او بعد از وى در سال 185 وفات يافته است . على و اخلافش از مؤلّفان و رواة شيعه بوده اند ( فهرست شيخ : ص 117 ؛ و رجال نجّاشى : ص 194 و جز آن ).

149) وى ابوجعفر محمّد بن على شلمغانى است كه مدّعى نيابت خاصّه امام غايب

و بلكه الوهيت و حلول بود و هنگامى كه حسين بن روح، نايب سوّم ناحيه مقدّسه، فساد عقيده او را اعلان نمود، از طرف خليفه مورد تعقيب قرار گرفت تا بالاخره بر اثر فتواى قضاة در ذى قعده 322 كشته شد ( وفيات الاعيان : ج 2 ، ص 155 ).

150) ابو معتب حسين بن منصور بيضاوى معروف به حلّاج، صاحب دواعى و مقالات مشهوره خود را در عداد ابواب ناحيه مقدّسه در غيبت صغرى به شمار مى آورد و از ناحيه مقدّسه توقيعى در تكذيب وى صدور يافت و علماى شيعه معاصر و متأخّر از وى، غالباً وى را مذموم دانسته اند و برخى امثال خواجه نصير طوسى و شيخ بهائى و قاضى نور اللَّه از او دفاع نموده و تأويلاتى براى كلمات كفرآميز وى آورده اند و به هر حال از آغاز، بين مسلمين درباره وى اختلاف نظر وجود داشته و بر اثر تكفير قضاة در 309 ه به طرز ناهنجارى كشته و سوزانيده شد . جهت توضيح بيشتر به كتب تراجم از جمله روضات الجنّات ( ج 3، ص 107 به بعد )، مراجعه نمائيد .

151) وفيات الاعيان : ج 4 ، ص 50 به بعد .

152) صدوق ، كتاب عيون اخبار الرّضا را براى صاحب بن عباد نوشته و در آغاز فضائل ومحاسن خصال و همچنين شعر وى را راجع به مرقد مطهّر حضرت رضا عليه السلام آورده است . ابيات وى معروف و مطلع آن، اين است :

يا زائراً سائراً إلى طوس

مشهد طهر و أرض تقديس

و امّا برادر صدوق، حسين بن بابويه، كه مردى دانشمند و كثير الرّواية بوده است نيز كتابى

براى صاحب نوشته است ( رجال نجاشى : ص 50 ).

153) روضات الجنّات : ج 6 ، ص 141 به بعد ؛ موضوع مناظره، وضعيّت صحابه بعد از پيغمبر و علّت مذمّت شيعه نسبت به آنان بوده است .

154) هزاره شيخ طوسى، على دوانى : ج 1 ، ص 36 - 46 .

155) تاريخ كامل، ابن اثير : ج 5 ، ص 27 .

156) علم الفلك ، ابن واضح يعقوبى : ص 144 .

157) آثار الباقية، أبو ريحان بيرونى : ص 270 .

158) مروج الذّهب : ج 8 ، ص 290 .

159) تاريخ الحلّاج، ماسينيون فرانسوى : ص 143 .

160) باب الكنى من أخبار الحكماء، ابن القفطى : ص 266 ؛ و تاريخ علم الفلك : ص 143 .

161) معجم الادباء، ياقوت حموى : ج 5 ، ص 155 .

162) كتاب البخلاء : ص 77 .

163) مجالس المؤمنين، قاضى نور اللَّه : ج 1 ، ص 426 .

164) منتهى المقال، أبى على : ج 2 ، ص 470 .

165) نضد الإيضاح: ص 342، فهرست نجاشى : ص 290، منهج المقال : ص 347 (بابى كبرياء).

166) تاريخ علم الفلك : ص 146 ؛ و فهرست، ابن نديم : ص 247 .

167) مقدّمه كتاب « فرق الشيعة ».

168) نام خادم حضرت جواد عليه السلام مى باشد .

169) عوالم : ج 23 ، ص 549 ، حديث 3 .

170) مسالك الأفهام : ج 3 ، ص 147 ؛ مجمع البيان : ج 1 ، ص 383 ؛ تبيان : ج 2 ، ص 349 ؛ و در مفردات راغب ( ص 487، كتاب النون ) آمده : « نذر :

النَّذر أن توجب على نفسك ما ليس بواجب لحدوث أمر»؛ ودر كتاب المغنى والشّرح الكبير (ج 11 ص 331) شرح المغنى ابن قدامه آمده : « ( مسئلة ) : و هو أن يلزم نفسه للَّه تعالى شيئا فيقول : للَّه عليّ أن أفعل كذا » .

171) تحريم / آيه 1 .

172) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 123 ، حديث 11 .

173) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 349 ، حديث 4 .

174) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 351، حديث 8 ؛ و تهذيب الأحكام : ج 4، ص 122، حديث 5 .

175) در مورد اينكه امر فاطمه عليها السلام چيست، در «فصل هفتم» از همين كتاب ( ج 1، ص 143 )، سخن گفته ايم .

176) همين كتاب : ج 1 ، ص 154 .

177) نساء / آيه 112 .

178) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 348 ، حديث 1 .

179) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 123 ، حديث 9 .

180) استبصار : ج 2 ، ص 55 ، حديث 3 .

181) معجم رجال الحديث : ج 9 ، ص 80 .

182) هداية المحدّثين : ص 275 .

183) معجم رجال الحديث : ج 16 ، ص 213 .

184) معجم رجال الحديث : ج 16 ، ص 217 .

185) ملاذ الأخيار في فهم تهذيب الأخبار : ج 6 ، ص 343 .

186) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 350 ، حديث 6 ؛ و اصول كافى : ج 1 ، ص 545 ، حديث 11 .

187) معجم رجال الحديث : ج 1 ، ص 291 .

188) رجال نجاشى

: ص 138 .

189) تنقيح المقال : ج 2 ، ص 67 .

190) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 350 ، حديث 7 ؛ و اصول كافى : ج 1 ، ص 545 ، حديث 12 .

191) وافى : ج 1 ، ص 33 ، المقدمة الثالثة .

192) معجم رجال الحديث : ج 3 ، ص 111 .

193) و در حدائق الناضرة ( ج 12 ، ص 350 ) همين نسخه را نقل كرده است .

194) جامع الرواة : ج 1 ، ص 69 .

195) جامع الرواة : ج 2 ، ص 106 .

196) جامع الرواة : ج 2 ، ص 302 .

197) وسائل الشّيعة : ج 6، ص 351، حديث 9 ؛ وتهذيب الأحكام : ج 4، ص 139، حديث 16.

198) تيول : ترجمه « قطيعة » است ؛ و در قاموس ( ص 611 )، قطيعه را چنين معنا مى كند : « قطيعه محلّه هايى است در بغداد كه منصور آنها را به شخصيّتهاى دولتى خود داد تا آنها را آباد كنند و در آنجا سكونت كنند ».

199) فهرست : ص 71 ، باب الراء ، شماره 285 .

200) رجال نجاشى : ص 118 ؛ فهرست شيخ طوسى : ص 71 ؛ رجال الطوسى : ص 376 و 415 ؛ رجال البرقى : ص 54 - 59 ؛ رجال ابن داود : ص 95، باب الراء المهملة، شماره 623 ؛ خلاصة الأقوال علّامه حلّى : ص 70 ؛ معالم العلماء : ص 50 ؛ نقد الرجال : ص 135 ؛ جامع الرواة : ج 1، ص 323؛ تنقيح المقال: ج 1، ص 431؛ معجم رجال

الحديث: ج 8، ص 217؛ و مجمع الرجال : ج 3 ، ص 21 .

201) مستطرفات السرائر : ص 100 ، حديث 28 .

202) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 351 ، حديث 10 .

203) في مقدّمة المستطرفات : ص 1 ؛ من نسخة مكتبة آية اللَّه السيّد مصطفى بن الحاج السيّد أحمد بن محمّد رضا الحسيني الخوانساري .

204) رجال نجاشى : ص 246 .

205) معجم رجال الحديث : ج 3 ، ص 153 .

206) العروة الوثقى و تكملتها : ج 2 ، ص 407 ، فصل 2 .

207) مستمسك العروة : ج 9 ، ص 591 .

208) مستدرك الوسائل : ج 7 ، ص 303 ، حديث 3 .

209) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 137 ، حديث 8 ( صحيح الفضلا ) ؛ و رواه في الوسائل ايضاً ( ج 6، ص 379 ) و قال فيه : « ورواه الصدوق في العلل [ ج 2، ص 377، حديث 2، باب 106 ]عن محمّد بن الحسن، عن الصفار، عن العبّاس بن معروف مثله، إلا أنّه قال: وأبنائهم ».

210) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 383 ، حديث 15 ؛ نقلاً عن كتاب علل الشّرايع : ج 2 ، ص 377، حديث 1 ، باب 106 .

211) الزمر : آيه 73 .

212) مستدرك الوسائل : ج 7 ، ص 303 ، حديث 2 .

213) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 143 ، حديث 23 ، كتاب الزّكاة ، باب الزيادات .

214) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 381 ، حديث 10 ( صحيح ).

215) اصول كافى : ج 1

، ص 546 ، حديث 20 .

216) المقنعة : ص 280 .

217) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 380 ، حديث 5 ( ضعيف ).

218) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 379 ، حديث 3 ( صحيح ) ؛ تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 136 ، حديث 5 ؛ استبصار : ج 2 ، ص 57 ، حديث 2 ؛ اصول كافى : ج 1 ، ص 546 ، حديث 16 .

219) اعلم إنّه لا خلاف بين النحاة، ظاهراً في أنّ « لم » النافية لاتدخل على الماضي . و السرّ في ذلك أنّ « لم » النفى ناظر إلى بناء المبدأ في العدم و عدم خروجه إلى الوجود و هذا يناسب هيئة المضارع الموضوعة للإشارة إلى ترقّب الحصول . و النفى ناظر إلى أنّ المبدأ المترقب حصوله لم يتحصّل . بل بقى على العدم . و لذا قالوا : بأنّ « لم » لمّا دخلت على المضارع قلب مفاد هيئته إلى الماضى و جعل المبدأ منفياً في الماضى . و هذا الكلام راجع إلى ما قلنا بأنّ « لم » أفاد ان ما ترقب حصوله لم يتحصّل . و أمّا هيئة الماضى فهي موضوعة للحكاية عن الحصول فلا يناسبها النفى الناظر إلى عدم الحصول . و حينئذ نقول بأنّ قوله : « لم أحللنا » ليس إخبارا عن عدم حصول التحليل منهم عليهم السلام . بل كلمة « لم » في هذه العبارة ليس بلم النافية . بل هي مركّب عن لام الجارّة و ماء الإستفهاميّة « لِمَ » و مفادها السؤال عن جهة التحليل و سببه . و حيث إنّ

كلمة الإستفهام داخل على المستثنى منه و المستثنى يدلّ على السؤال عن مجموعها وإذا كان الإستفهام تقريرياً يكون مفاده الحصر قضاء لمفاد الإستثناء كما في قولك: هل تلد الحية إلّا الحية؟ الدّال على حصر ولد الحية في الحية . يكون مفاد قوله : « لم أحللنا » أنّ الحلّ حيثي .

والحاصل : إنّ الرواية ببركة تعليل التحليل بطيب المولد و ببركة الحصر المستفاد منها لا تكون دليلاً على التحليل المطلق .

220) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 381 ، حديث 9 ( مجهول ).

221) تهذيب الأحكام : ج 4 ، ص 137 ، حديث 7 ( مجهول ).

222) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 379 ، حديث 4 ( ضعيف على المشهور ).

223) رجال نجاشى : ص 134 .

224) فهرست : ص 79 .

225) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 351 ، حديث 8 .

226) إكمال الدّين و إتمام النّعمة : ج 2 ، ص 485 .

227) الاحتجاج : ج 2 ، ص 283 .

228) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 383 ، حديث 16 .

229) چون سؤال معلوم نيست، جواب نيز مجهول خواهد بود .

230) اصول كافى : ج 1 ، ص 408 ، حديث 3 .

231) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 382 ، حديث 12 ( صحيح ).

232) في نسخة : و أكرى .

233) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 382 ، حديث 13 ( صحيح ).

234) من لايحضره الفقيه : ج 2 ، ص 44 ، حديث 1659 .

235) المقنعة : ص 283 .

236) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 380 ، حديث 6 (

مجهول ).

237) تفسير الإمام العسكرى عليه السلام : ص 86 و 87 .

238) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 385 ، حديث 20 .

239) من لايحضره الفقيه : ج 2 ، ص 45 ، حديث 1662 .

240) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 380 ، حديث 7 ( مجهول ).

241) تفسير العيّاشي : ج 2 ، ص 62 ، حديث 59 .

242) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 386 ، حديث 22 .

243) أنفال / آيه 41 .

244) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 380 ، حديث 8 ( ضعيف ).

245) من لايحضره الفقيه : ج 2 ، ص 44 ، حديث 1660 .

246) وسائل الشّيعة : ج 6 ، ص 379 ، حديث 2 ( صحيح ).

247) او از فقهاى بزرگ اماميّه و از متكلّمين وارسته اى است كه معاصر با ثقة الإسلام كلينى بوده و از اساتيد بزرگ به شمار مى رود .

مرحوم مدرّس در ريحانة الأدب (ج 7 ، ص 360) درباره او مى نويسد :

« شيخ مفيد به غايت او را ستوده و او نخستين كسى است كه در اوّل غيبت كبرى فقه را مهذب كرده و با قواعد اصوليّه تطبيق نموده، طريق اجتهاد و تطبيق احكام با ادلّه و اصول آنها را باز كرد . بعد از او « ابن جنيد اسكافى » هم همان طريق را پيمود ؛ بدين جهت است كه در اصطلاح فقهاء اين دو فقيه جليل القدر به « قديمين » تعبير مى شود . آراء ابن عقيل محلّ توجّه و اعتناء بيشتر محقّق حلّى و علّامه و متأخّرين قرار گرفته است ( و از فتاواى

نادره عدم انفعال آب قليل به مجرّد ملاقات با نجس، و وجوب اذان واقامه در نماز صبح وشام و بطلان نماز در صورت ترك آنها است ) ».

248) صاحب روضات در شرح زندگانى اسكافى ( ابن جنيد ) گويد :

« اسكافى از دانشمندان شيعه، نخستين كسى است كه پايه اجتهاد در احكام شريعت را استوار كرد و به اصول فقه مخالفان خوش گمان گرديده و مطابق با قوانين اصول، به اجتهاد پرداخت و در اين رشته ظاهراً از حسن بن أبى عقيل عمّانى سابق الذّكر، كه معاصر با كلينى بوده، پيروى كرده ؛ ابن جنيد كمتر اتّفاق افتاد كه در مواقع فتوى با ابن عقيل مخالفت كرده باشد، به همين مناسبت در كلمات فقهاء آنها را با يكديگر متذكّر شده و به لفظ «قديمين» معرّفى كرده اند ؛ تنها تفاوتى كه وى با كلينى داشت آن بود كه نام برده به آراء عامّه ترتيب اثر مى داد و به قياسات حنفيّه عمل مى كرد و استنباطات ظنّيه را قابل اعتماد مى دانست، اين گونه سليقه هاى ناپسند اهل حقّ را به او بدبين نموده و به مخالفتهاى او اعتنايى نكردند . نخستين كسى كه مرام ابن جنيد را آشكار ساخت وتصريح كرد كه وى به قياس عمل مى كرده وبدان ترتيب اثر مى داده، شيخ طوسى است ؛ وى در كتاب فهرست (ص 267) پس از آنكه به پاره اى از احوال ابن جنيد اشاره كرده، مى نويسد :

او آثار پسنديده اى از خود باقى گذارده، تنها عمل خلاف انتظارى كه از وى به ظهور رسيده آن بود كه معتقد به قياس شده و كار خود را بر پايه آن استوار داشته، به همين مناسبت

آثار او از درجه اعتبار ساقط گرديده و دانشمندان اسلامى بر آن اعتماد نكرده اند » ؛ ( روضات : ج 6، ص 145 و146).

249) مختلف الشّيعة : ج 1 ، ص 202 ، المقصد السّادس في الخمس .

250) البيان، الشهيد الأوّل : ص 218 .

251) ذخيرة المعاد : ص 480 .

252) المقنعة : ص 285 و 286 .

253) حدائق النّاضرة : ج 12 ، ص 437 و 438 .

254) المراسم : ص 140 .

255) منتقى الجمان : ج 2 ، ص 145 ، باب الخمس .

256) مختلف الشّيعة : ج 1 ، ص 207 ، الفصل الثّالث في الأنفال و مستحقّه .

257) منتقى الجمان : ج 2 ، ص 145 .

258) مفاتيح الشّرائع : ج 1 ، ص 225 ، مفتاح 254 ، وجوب الخمس في أرباح المكاسب .

259) شرائع الإسلام : ج 1 ، ص 134 .

260) مدارك الأحكام : ج 5 ، ص 378 .

261) مدارك الأحكام : ج 5 ، ص 383 .

262) ذخيرة المعاد : ص 492 .

263) مفاتيح الشّرائع : ج 1 ، ص 225 .

264) مفاتيح الشّرائع : ج 1 ، ص 229 .

265) رياض المسائل : ج 1 ، ص 299 .

266) رياض المسائل : ج 1 ، ص 294 .

267) مرآة العقول : ج 6 ، ص 272 .

268) جواهر الكلام : ج 16 ، ص 160 .

269) جواهر الكلام : ج 16 ، ص 163 .

270) جواهر الكلام : ج 16 ، ص 164 .

271) جواهر الكلام : ج 16 ، ص 165 .

272) جواهر الكلام : ج 16 ، ص 155 .

273) جواهر الكلام :

ج 16 ، ص 159 .

274) مرحوم محدّث قمى در فوائد الرضويّه ( ج 1 ، ص 251 ) شرح حال او را نوشته و مى فرمايد : « او اخبارىِ صرف بود و در مقدّمه كتاب رياض الجنان، بعد از فراغ از ديباچه آن، قصيده اى در مدح حديث و اهل آن و ذمّ اجتهاد فرموده ... ».

275) حدائق الناضرة : ج 12 ، ص 438 و 442 .

276) تهذيب المقال : ج 1 ، ص 130 .

277) رجال كشّى : ص 157 .

278) الغيبة ، شيخ طوسى : ص 347 ، شماره 298 .

279) اصول كافى : ج 2 ، ص 209 ، حديث 3 .

280) اصول كافى : ج 2 ، ص 209 ، حديث 4 .

281) معجم رجال الحديث : ج 19 ، ص 325 .

282) معجم رجال الحديث : ج 19 ، ص 260 .

283) معجم رجال الحديث : ج 20 ، ص 155 .

284) تنقيح المقال : ج 2 ، ص 141 .

285) رجال شيخ طوسى : ص 355 و 379 .

286) بحار الأنوار : ج 12 ، ص 308 .

287) حياة الإمام موسى بن جعفر عليهما السلام، باقر شريف قرشى : ج 2 ، ص 204 .

288) رجال نجاشى : ص 300 .

289) رجال كشّى : ص 499 ، شماره 491 .

290) رجال نجاشى : ص 197 .

291) معجم رجال الحديث : ج 10 ، ص 134 .

292) تهذيب المقال : ج 1 ، ص 131 .

293) معجم رجال الحديث : ج 8 ، ص 281 .

294) تهذيب المقال : ج 1 ، ص 131 .

295) معجم رجال الحديث :

ج 9 ، ص 62 .

296) رجال كشّى : ص 427 ، شماره 369 .

297) معجم رجال الحديث : ج 1 ، ص 267 .

298) رجال نجاشى : ص 177 .

299) رجال نجاشى : ص 102 .

300) رجال كشّى : ص 479 .

301) كتاب الغيبة في : « فصل في ذكر طرف من أخبار السفراء ... فمن المحمودين ».

302) كتاب الرجال : ص 59 و 61 .

303) المناقب : جزء 4 ، باب إمامة أبي محمّد الحسن بن علي عليهما السلام تحت عنوان : « و رواة النص من أبيه » ؛ و عنوان : « و من ثقاته ».

304) فروع كافى : [ ج 6، ص 202 ] جزء 1، باب الاشارة والنص على أبي محمّد عليه السلام، حديث 4.

305) كامل الزّيارات : ص 185، حديث 5، باب 75، في من اغتسل في الفرات وزار الحسين عليه السلام.

306) معجم رجال الحديث : ج 12 ، ص 318 - 320 .

307) معجم رجال الحديث : ج 12 ، ص 392 .

308) معجم رجال الحديث : ج 4 ، ص 320 .

309) جامع الرواة : ج 1 ، ص 113 .

310) إكمال الدّين و إتمام النّعمة : ج 2 ، ص 442 ، باب ذكر من شاهد القائم عليه السلام و رآه و كلمه .

311) الغيبة : ص 355 ؛ و تنقيح المقال : ج 2 ، ص 246 .

312) رجال كشّى : ص 484 .

313) رجال كشّى : ص 486 .

314) الغيبة : ص 349 .

315) رجال نجاشى : ص 102 .

316) رجال كشّى : ص 454 .

317) رجال كشّى : ص 484 .

318) دلائل الإمامة

: ص 272 .

319) اصول كافى : ج 1 ، ص 517 ، حديث 4 .

320) بحار الأنوار : ج 46 ، ص 323 ، الباب الرابع .

321) مدينة المعاجز : ج 8 ، ص 45 .

322) جامع الرواة : ج 1 ، ص 152 .

323) رجال كشّى : ص 447 .

324) معجم رجال الحديث : ج 7 ، ص 156 .

325) الغيبة : ص 350 .

326) الغيبة : ص 350 .

327) بحار الأنوار : ج 39 ، ص 260 ، حديث 48 .

328) رجال شيخ طوسى : ص 436 .

329) رجال شيخ طوسى : ص 436 .

330) اختيار معرفة الرجال : ج 2 ، ص 847

2- فلسفه ى حج

مشخصات كتاب

سرشناسه : فقيه امامي، حسن، 1313-

عنوان و نام پديدآور : سخنراني حضرت آيةالله حاج سيدحسن فقيه امامي پيرامون فلسفه ي حج/[حسن فقيه امامي].

مشخصات نشر : اصفهان: مدرسه علميه ذوالفقار اصفهان، واحد تحقيقات، 1387.

مشخصات ظاهري : 40 ص. .م س 17×11

شابك : 978-964-04-2698-2

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت :عنوان ديگر: فلسفه ي حج.

يادداشت : كتابنامه.

عنوان ديگر : فلسفه حج.

موضوع : حج.

موضوع : حج -- فلسفه.

رده بندي كنگره : BP188/9 /ف7س4 1387

رده بندي ديويي : 297/357

شماره كتابشناسي ملي : 1553284

سخنراني 1

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحمدُ للَّه ربّ العالمين حمداً أزليّاً بأَبَديّته، و أَبَديّاً بأَزليّتهِ، سَرْمداً بِإطلاقه مُتَجَلِّياً مرايا آفاقِهِ، و الصلوةُ و السلام على سيّدِ أنبيائِهِ البشير النذير و السِراجِ المُنيرِ سيِّدنا أحمد و نبيِّنا أبي القاسم مُحَمَّد، واللَعنُ الدائم على أعدائهم أجمعين مِن الآن إلى قيامِ يوم الدّين.

بحثمان راجع به شرح خطبه حضرت فاطمه ى زهراعليها السلام است و رسيديم به اين جمله:

«وَ الْحَجَّ تَشْيِيداً لِلدِّين»(1)

فلسفه وجوب حج، كه خدا آن را واجب كرده است چيست؟ فاطمه ى زهراعليها السلام يك كلمه بيشتر نفرموده اند: «تَشْيِيداً لِلدِّين» وليكن همه ى مطالب در همين جمله نهفته است حالا ما مقدارى راجع به فلسفه حج عرائضى را تقديم مى كنيم تا بعد اِن شاءاللَّه مطلبى را كه بى بى دو عالم فرموده اند روشن شود.

اولاً آنچه كه مطالعه مى كنيم در آيات و روايات مربوط با حج مسئله ى ناس مطرح است ناس يعنى مردم:

«إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمينَ»(2)

اوّلين خانه اى كه براى مردم ساخته شده آن خانه ايست كه در مكّه بنيانگذارى شده؛ يا مى بينيم كه مى فرمايد چرا حج واجب شده است:

«قِياماً لِلنَّاسِ»(3)

براى اين كه عامل

خيزش و قيام مردم است؛ يا مى فرمايد:

«مَثابَةً لِلنَّاسِ»(4)

براى اين كه مردم بخواهند ثواب ببرند مكّه محلّيست كه براى دريافت ثواب است.

«هُدىً لِلْعالَمينَ»(5)

حج و مراسم حج عامل هدايت مردم است. خلاصه هر چه كه دقّت مى كنيم مى بينيم مسئله مردم مطرح است اين خانه و تمام مقرّراتى كه برايش وضع شده در راستاى منافع مردم است مردم بايد از حج استفاده كنند. يا مى فرمايد:

«وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إِلَيْهِ سَبيلاً»(6)

واجب است بر مردم كه حق خدا را اداء كنند و حق خداوند متعال زيارت خانه اوست. بنابراين مردم بايد از اين فريضه ى بزرگ الهى عالى ترين بهره بردارى را داشته باشند.

يكى از خصوصيات حج اين است كه واقعاً حج پاك كننده انسان ها است. آن آدم هايى كه ساليان دراز به گناه آلوده بوده اند موقعى كه مكّه مى روند از بَدْوِ شروع تا آخر كار، تمام عوامل مغفرت و آمرزش گناه جمع است؛ مثلاً اوّلين كارى كه حاجى انجام مى دهد رسيدن به ميقات است، آنجايى كه بايد لباس هايش را بكند و لباس هاى احرام بپوشد، آنجا ميقات است؛ در حج جاهلى ميقات مطرح نبود ولى در اسلام خدا مقررّ كرده است كه لباس احرام را از ميقات بايد بر تنشان بكنند.

از حضرت رضاعليه السلام سؤال شد در فلسفه احرام فرمودند: علّتش اين است كه حاجى از آن وقتى كه وارد ميقات مى شود خودش را آماده مى كند براى زيارت خانه خدا يعنى لباس كار مى پوشد بدين مفهوم كه شغل ديگرى ندارد، حواس خود را از دنيا و گرفتارى هاى ديگر قطع مى كند.

ملاحظه فرماييد؛ يك پرستار يا يك طبيب زمانى كه وارد بيمارستان مى شود بايد از هشت صبح مشغول شود تا دو بعدازظهر، وقتى

وارد بيمارستان مى شود يك لباس سفيد به تنش مى كند اين لباس، لباس كار است يعنى ديگر از حالا تا آخر وقت من فقط و فقط بايد اشتغال داشته باشم به كارهاى مربوط به بيمار و بيمارستان و كارهاى ديگر انجام ندهم.

حاجى لباس احرام مى پوشد كه خودش را آماده كند براى زيارت خانه خدا و اشتغال به هيچ كار ديگرى به جز حج پيدا نكند. چرا زمانى كه مى خواهيم به ميهمانى خدا برويم بايد در ميقات لباس احرام بپوشيم؟ ما بالاخره فرزندان حضرت آدم هستيم آنچه كه در آدم بود در فرزندانش هم مشابه آن ها وجود دارد، وقتى انسان مى خواهد به زيارت خانه خدا برود مسئله ى حضرت آدم برايش تداعى مى شود كه چطور جناب آدم داخل بهشت شد؛ جاى به اين خوبى وسايل فراهم، هواى مناسب خوراك مناسب فقط به آدم گفته اند اگر از اين درخت استفاده كردى ديگر در بهشت نمى توانى بمانى، شيطان آمد و فريبش داد آدم هم نافرمانى كرد و از درخت گندم تناول نمود به مجرد اين كه از آن درخت خورد لباس هاى آدم و حوا فرو ريخت.

آرى اين ها بالاخره به زبان فطرت آشنا بودند، حيا كردند از اين كه زشتى هاى بدنشان پيدا شد عبارت قرآن است كه وقتى خوردند و چشيدند؛

«بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما»(7)

يعنى زشتى هاى بدنشان آشكار شد. حال چه كنند؟ اين لباس اختيارى كه به تنشان بوده از آن ها گرفته شده است ناچار از يك لباس اضطرارى استفاده نمودند برگ هاى بهشت را به جاى لباس به خود گرفتند.

چرا اين اتفاق افتاد و زشتى ها پيدا شد؟ بخاطر گناه ولى گناهشان ترك اولى بود، معصيت به معناى گناه كبيره يا صغيره نبود امّا بالاخره خداوند زشتى ها

را آشكار كرد. ما انسان ها هم لباسى داريم به نام لباس تقوا قرآن مى فرمايد:

«وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ»(8)

اگر گناه كرديم لباس تقوا و اين پوشش تقوى كنار مى رود و اين زشتى هاى ما آشكار مى شود مثلاً وقتى عصبانى مى شويم نبايد فحش بدهيم، فحش حرام است.

موقعى كه انسان عصبانى مى شود و شروع مى كند به فحش دادن، باطن و درون انسان بوسيله ى فحش دادن ظاهر مى شود معلوم مى شود اين يك آدم خوش نَفْس و پاكى نيست آنچه كه در درونش است را بيرون مى ريزد، اين زشتى ها ظاهر مى شود و تقوى از بين مى رود.

در زندگى همين طور است، انسان ها زمانى كه تقوا دارند درونشان اين امور هست امّا بروز نمى كند يعنى تقوى نمى گذارد اين زشتى ها ظاهر بشود هنگامى كه انسان بى تقوائى نمود درونش آشكار مى شود زشتى ها خودنمايى مى كنند و پرونده اش سياه مى گردد.

ما هم ناچاريم همانكارى را كه حضرت آدم انجام داد انجام دهيم، حضرت آدم وقتى كه به اين كيفيت مبتلا شد و فهميد كار خلافى كرده است شروع به گريه نمود و توبه كرد و تا آخر عمرش هم مى گريست، يكى از بكّائين عالم «يعنى كسى كه زياد گريه مى كند» حضرت آدم بود.

حالا مى خواهيم برويم حج، مى خواهيم برويم خودمان را پاك كنيم، وقتى مى رسيم به ميقات ديگر رابطه ى ما با وطن و اولاد، با شغل و كار و كسب قطع است. تنها و تنها به ياد اين هستيم كه اين جا با خدا ارتباط برقرار كنيم هيچ چيز ديگر از ذخائر دنيا و زر و زيور آن در اختيار ما نيست، ما هستيم و خدا وقتى به ياد اين مى افتيم كه آلوده هستيم و حالا مى خواهيم برويم خانه ى خدا

خجالت مى كشيم.

آدمى كه مهمان است اگر چنانچه لباسش يا بدنش كثيف باشد خجالت مى كشد به مهمانى برود، اوّل مى رود لباس هايش را تغيير مى دهد، حمّام مى رود نظافت مى كند معطرّ مى شود، حال مرا خدا دعوت كرده بوسيله ى حضرت ابراهيم:

«وَ أَذِّنْ فِي النَّاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ»(9)

ما مهمان خدائيم، مى خواهيم برويم مهمانى امّا خجالت مى كشيم يك عمرى خودمان را آلوده كرديم حالا مى خواهيم خودمان را پاك كنيم و با كندن لباس هايمان نشان مى دهيم جريان آدم را، كه وقتى حضرت آدم در اثر گناه لباس هايش ريخت و لباس اضطرارى پوشيد.

خدايا! ما هم همين گونه هستيم مى فهميم در اثر بى تقوايى گناهانى انجام داده ايم و خود را رسوا نموده ايم حالا لباس اضطرارى مى پوشيم كه دو قطعه ى احرام باشد تا خودمان را پاك كنيم و همانند پدر بزرگمان اصلاح بشويم. انشاءاللَّه اين برنامه زمانى كه براى ما تداعى شد به اختيار خود آن صحنه را بوجود مى آوريم و زمينه را مساعد مى كنيم براى توبه و سرود را آغاز مى كنيم، سرود حاجى در موقعى كه مى خواهد به حج برود اين است:

«لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ»(10)

يعنى خدايا دعوتمان كردى حال ما آمده ايم دعوتت را اجابت كنيم، از اين جا ديگر رابطه ى با خدا شروع مى شود و مهمان خدا مى شويم؛ لحظه به لحظه گناهان ما با اعمال حج - اگر درست به جا آوريم - تصفيه مى شود.

يك روايت ديدم كه اين روايت را مرحوم سيد هاشم بحرانى در معالم الزلفا نقل مى كند روايت عجيبى است من مشابه آن را نديدم:

حاجى وقتى مى رود عرفات و غروب عرفه مى شود مثل روزى است كه از مادر متولد شده، از تمام گناهان پاك مى شود، چه حق اللَّه و چه حق الناس؛ حق اللَّه مربوط

به خود انسان و خدا است، و خدا هم مى داند با بنده اش چكار كند.

امّا حق الناس به چه منظور بخشيده مى شود؟

در روايت دارد كه خدا به گونه اى زمينه را مساعد مى كند تا حاجى به عرفات آمده مسائل حق الناسش را حلّ كند تا ذمّه اش از مردم فارغ شود، خداوند سبب سازى مى كند كه انسان پاك شود به همين خاطر است كه مى گويند: وقتى حاجى از مكّه مى آيد شما اوّل كسى باشيد كه با او مصافحه مى كنيد زيرا تا هنوز پاك است و با مردم ارتباط پيدا نكرده شما برويد با او مصافحه كنيد تا به ثواب برسيد.

غرض اين كه اوّل اثرى كه حج دارد پاك سازى است كه كاملاً از آن موقعى كه مُحرم مى شود تا آخر اعمال تمام عوامل فراهم مى شود براى اين كه اين انسان پاك پاك بشود منتهى اگر خودمان حجمان را خراب نكنيم.

امّا امروزه چه كارها كه نمى كنيم!!! كارهايى كه باعث مى شود حجمان به تباهى كشيده شود، حجمان را با اين همه آثار مهم و عجيبى كه دارد ضايع مى كنيم؛ مثلاً خودم در منى ديدم شخصى را كه عصبانى شده بود و فحش مى داد، - در آنجانمى شود فحش داد - براى اين كه به قول خودش دلش خالى شود، حاضر بود قيمت ده گوسفند را بدهد ولى دست از فحش دادن بر ندارد.

اين يك مورد است موارد متعدد ديگر هم هست كه مجال ذكر آن ها نيست.

«والسلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته»

سخنرانى حضرت آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى

(مدّ ظلّه العالي)

پيرامون فلسفه ى حج

«قسمت دوّم»

جمادى الثانى 1425 ه.ق

سخنراني 2

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحمدُ للَّه ربّ العالمين حمداً أزليّاً بأَبَديّته، و أَبَديّاً بأَزليّتهِ، سَرْمداً

بِإطلاقه مُتَجَلِّياً مرايا آفاقِهِ، و الصلوةُ و السلام على سيّدِ أنبيائِهِ البشير النذير و السِراجِ المُنيرِ سيِّدنا أحمد و نبيِّنا أبي القاسم مُحَمَّد، واللَعنُ الدائم على أعدائهم أجمعين مِن الآن إلى قيامِ يوم الدّين.

بحث در رابطه با شرح جملات خطبه ى فاطمه زهراعليها السلام بود و رسيديم به قسمتى كه اين بانوى بزرگوار اسلام پرداخته اند به فلسفه ى احكام اسلامى تا به مردم تفهيم كنند اگر قوانين و ضوابطى در اسلام است بدون حساب و كتاب وضع نگشته است اين گونه نيست كه بى حساب قوانينى تنظيم شده باشد تا براحتى بشود آن را نقض كرد، چون اين قوانين حكيمانه تشريع شده است به همين خاطر نقضش به دست انسان ها جايز نيست و لذا است كه قرآن مى فرمايد:

«إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلَّهِ»(11)

قانون گذارى مختص به ذات حق است كسى حق نقضش را ندارد.

فاطمه زهراعليها السلام فرمودند:

«وَ الْحَجَّ تَشْيِيداً لِلدِّين»(12)

چرا خداوند همچون فريضه ى بزرگى، به نام حج را قرار داده است؟

زيرا دين را تشييّد مى كند، تشييّد يعنى بالا بردن، وقتى يك چيزى را بخواهند رشدش دهند و از سطح زمين بالاتر ببرند مى گويند تشييّد. خداوند خواسته است تا دين مبين و حنيف را بالا ببرد يعنى جهانى كند، بدين جهت حج را قرار داده است، اين حج يك عملى عبادى است كه وجه ى جهانى دارد، حضرت ابراهيم عليه السلام تمام مردم جهان را دعوت نموده است براى شركت در اين كنگره ى عظيم الهى و تقريباً از روايات اين گونه فهميده مى شود كه قوام و استوارى دين به حج است، در روايت آمده: تا كعبه هست دين نيز پابرجاست.

آن كسانى كه مى خواستند دين را از بين ببرند تصميم مى گرفتند كه كعبه

را خراب كنند، البتّه خداى متعال از خانه خود دفاع نمود و كسانى كه قصد اين خيانت را داشتند؛

«فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ»(13)

مثل كاه خورد شده متلاشى و نابود كرد.

موقعى كه به تاريخ اسلام مراجعه مى كنيم مى بينيم كه حج در انعقاد نطفه اسلام نقش مؤثرى داشته است، اين مقدمه را عرض كنم: قبل از اسلام مردم جاهلى هم حج داشتند، مى آمدند خانه خدا را زيارت مى كردند، منتهى حج آن ها مثل حج ما نبود ما مى رويم طواف مى كنيم، نماز مى خوانيم، استلام حجر مى كنيم، امّا آن ها مى رفتند آنجا بت مى پرستيدند، طواف هم مى كردند، امّا بعضى از آن ها با بدن عريانِ عريان به طواف مى پرداختند و به جاى نماز سوت و كف مى زدند، كه قرآن مى فرمايد:

«وَ ما كانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلاَّ مُكاءً وَ تَصْدِيَةً»(14)

چند سالى از بعثت رسول اكرم صلى الله عليه وآله گذشته بود، بعضى از مردم مدينه آمده بودند براى زيارت خانه ى خدا و پيامبر كه در شعب ابى طالب به سر مى بردند، اجازه داشتند براى ايّام حج از شعب بيرون بيايند.

يعنى در آن دوران، كه سه سال پيغمبر در شعب ابى طالب تحت نظر بودند، اين منطقه منطقه اى بود حصار بسته كه مخصوص حضرت ابوطالب بود، قانون آن زمان اين گونه بود تا شخصيت هايى كه در دارالندوه شركت داشتند هر كدام پناهگاهى دارا بودند، اگر مجرمى مى رفت به اين ها پناهنده مى شد تا زمانى كه در پناهگاه بود متعرِّض او نمى شدند. يكى از آن كسانى كه عضو دارالندوه بوده است حضرت ابوطالب مى باشد، دارالندوه مثل مجلس شوراى ما است، آن زمان هم مركز شورايشان دارالندوه بوده، پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله در شعب ابوطالب كه پناهگاهى بود زير نظر

ابوطالب آنجا زندگى مى كردند و كسى متعرضشان نمى شد، مردم مكّه كه قصد جان پيغمبر را داشتند حضرت را آزار و اذيّت مى نمودند، پيامبر نيز پناهنده به شعب ابى طالب شدند و سه سال در آنجا زندگى سپرى كردند.

شعب بيابانى بود كه نه آب داشت و نه آبادى، و يك منطقه لم يزرع بود، حال با چه مصيبت هايى يك قوت لايموتى مى فرستادند براى آن ها و آنجا زندگى مى كردند، حضرت على عليه السلام اين مدّت در شعب ابى طالب خدمت پيغمبر بودند، فاطمه زهراعليها السلام هم در سن طفوليّت نيز در خدمت پيغمبر بودند، ابوطالب هم نظارت مى كرد.

خيلى در ظرف اين سه سال به پيغمبر سخت گذشت فقط در موسم حج آزاد بودند تا بيايند براى زيارت خانه خدا، در مراسم حج ديگر كسى مزاحم آن ها نبود پيغمبر چون موسم حج مى رسيد به خودشان اجازه مى دادند تا از شعب ابى طالب بيرون آيند جهت شركت در مراسم حج.

وقتى كه اعراب مى آمدند منى جهت قربانى كردن، پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله هم از فرصت استفاده مى نمودند، و در منى حضور مى يافتند و در عقبه كه درّه اى بود از كوه هاى مكّه، با هفت نفر از اعراب مدينه كه براى زيارت خانه خدا آمده بودند ارتباط برقرار نمودند.

پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله آن ها را به اسلام فراخواند، آن ها هم گرايش به اسلام پيدا كردند و در سال بعد هم عيناً همين جريان اتفاق افتاد و سال بعد جمعيّت دو برابر شد، به مكّه آمدند با پيغمبر اسلام بيعت نمودند و سال سوم تعدادشان به هفتاد نفر رسيد و با پيغمبر اسلام در عقبه بيعت كردند و از پيغمبر دعوت كردند تا

به مدينه رود، همچنين درخواست كردند يك نفر به عنوان مبلّغ از طرف پيغمبر به مدينه برود تا مردم را ارشاد نمايد، پيغمبرصلى الله عليه وآله هم مصعب نامى را فرستادند براى تبليغ اهل مدينه و او هم با تلاوت قرآن مردم را دعوت به اسلام مى كرد، ملاحظه كنيد انعقاد نطفه اسلام در مدينه به بركت انجام مراسم حج بود اين قضيه را در ذهن مباركتان داشته باشيد.

پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله در صدد اين بودند تا مكّه را فتح كنند، چون مى دانستند كليد انقلاب اسلامى، مسئله ى فتح مكّه است ده سال طول كشيد و خداوند هم به پيغمبر وعده داده بود كه ما تو را به مكّه بر مى گردانيم؛ قرآن كريم به اين مطلب اشاره اجمالى دارد:

«إِنَّ الَّذي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرادُّكَ إِلى مَعادٍ»(15)

سال دهم از هجرت پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله با ده هزار نفر از مسلمين راهى مكّه شدند و مكّه را فتح نمودند، بدون اين كه خون از دماغ كسى بيايد چون خواسته ى پيغمبر اين بود كه امنيّت حرم الهى حفظ شود (حال با چه زمينه سازى هايى پيغمبر آمدند تا وارد مكّه شدند بماند) ولى مردم مكّه يك جا تسليم پيغمبرصلى الله عليه وآله شدند تا اين كه اين آيات نازل شد:

«إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ 1ء وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ في دينِ اللَّهِ أَفْواجاً 2ء فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَ اسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كانَ تَوَّاباً 3ء »(16)

«هنگامى كه يارى خدا و پيروزى فرا رسيد، و مى بينى گرايش مردم ديگر تك تك نبود بلكه گروهى وارد دين خدا مى شوند، پروردگارت را تسبيح و حمد كن و از او آمرزش بخواه كه او توبه پذير است»

باز

اگر ملاحظه فرماييد آن وقتى اسلام رونق مى گيرد كه مكّه فتح بشود اين پايگاه عظيم الهى زمينه ساز اين مى شود كه اين انقلاب رونق و شكل بگيرد و هر سال كنگره ى عظيم الهى تشكيل مى شود تا مردم با اسلام تجديد عهد نمايند. مردم اطراف مكّه هر سال در موسم حج مى آمدند مقدارى مسائل اسلامى را مى آموختند و مى رفتند در اطراف و اكناف جهان تبليغ مى كردند و واقعاً پايگاه عجيبى است.

دستور هم داريم كه كارهاى مهمّ و برنامه هاى دينى خيلى خيلى عميق بايد در موسم حج انجام بگيرد اين بود كه جريان غدير خُم هم در ايام مراسم حج انجام گرفت، كه از همه جاى جزيرة العرب و اطراف و اكناف براى زيارت خانه خدا آمده بودند پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله مجبور شدند على عليه السلام را به امامت منسوب كنند و به بركت مراسم حج اعلام ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام انجام گرفت آن وقت از هر كجا مردم به زيارت آمده بودند پيام غدير را به اطراف و اكناف رساندند و منتشر كردند بى جهت نيست كه فاطمه زهراعليها السلام مى فرمايد:

«وَ الْحَجَّ تَشْيِيداً لِلدِّين»(17)

الآن هم همين گونه است اگر مى بينيم اسلام سرپاست به بركت كنگره ى عظيم حج است و موجى كه در دنيا ايجاد مى كند.

زمانى كه مى بينند مردم به اسلام علاقمندند مى آيند اطراف خانه خدا و طواف مى كنند، وقتى علاقه ى مردم را مى بينند كمى دست از توطئه هايشان بر مى دارند؛ همين طور كه در جريان اربعين امسال در عراق زمانى كه آمريكائى ها آن جمعيت عجيب و غريب را ديدند كه از اطراف، سواره و پياده با آن شور و هيجان مى آيند براى زيارت امام حسين عليه السلام حساب كار خودشان را

كردند، شكست روحى خودشان را تحمل كردند.

آرى اين جمعيت ها اثرش اين است وقتى كه مى بينند مردم دنيا با اين هيجان از اطراف عالم مى آيند با وسيله هاى مختلف، پير و جوان، فقير و غنى، عزيز و ذليل همه ى طبقات جامعه به اين منطقه مى آيند و طواف مى كنند و عشق مى ورزند ديگر اين ها به راحتى نمى توانند عليه مسلمان ها تصميم بگيرند.

عامل نشر اسلام مراسم حج بوده است؛ حتى حضرت صادق عليه السلام كه مى خواستند مسائل انقلاب امام حسين عليه السلام را به همه ى عالم منتشر كنند، زنان نوحه گر را اجير مى كردند و مى فرمودند: «شما در موسم حج بيائيد در منى بشينيد براى امام حسين عليه السلام عزادارى كنيد» اين كار را مى كردند تا پيام انقلاب امام حسين عليه السلام به بركت حاجى ها به تمام دنيا برسد.

يك حادثه اگر در موسم حج اتفاق بيفتد حتى اگر راديو و تلويزيون هم نباشد اين خبر به طور ضرب العجل به تمام دنيا مى رسد و مردم دنيا از مشكلات مسلمين، با خبر مى شوند.

اين است كه فاطمه زهراعليها السلام گر چه حج منافع فراوانى دارد ولى حضرت روى اين بُعد تكيه خاصى كردند، و اين بُعد از همه ابعاد مهمتر و بالاتر است كه تشييّد دين است. يعنى بقاء دين به بركت مكّه، و مسجدالحرام و حج، تضمين مى شود؛ لذا كسانى كه مى خواستند اسلام را از بين ببرند كعبه را هدف قرار مى دادند.

منتهى در آن زمان يك صورت و در زمان ما به صورت هاى گوناگون ديگرى بين مردم و دين فاصله مى اندازند، آن زمان با تصميم خراب كردن كعبه بود ولى امروز ديگر حربه هايشان عوض شده، الآن با اين تشكيلات رسانه هاى جمعى از طريق اينترنت و ماهواره و

ديگر وسائل ارتباطى، شبهاتى را بين مردم القاء مى كنند؛ و شما مى بينيد كه يك پيرمرد پس از هشتاد سال دم زدن از اسلام و تشيع تحت تأثير اين القائات قرار مى گيرد. و البتّه اين مطلب را هم عرض كنم، كه فكر نكيد اين شبهات تازگى دارد، از قديم الايّام و از زمان انعقاد اسلام تا الآن آن هايى كه مى خواستند اسلام را نابود كنند آنجايى كه زورشان نمى رسيد تا با اتكاء بر قدرت اسلام را به زانو در بياورند از طريق فرهنگى اقدام مى نمودند، دائم شبه القاء مى كردند بطورى كه حربه ى اسلام را كُند كنند، شما سوره فرقان را بخوانيد و ببينيد در همان زمان كه بر پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله قرآن نازل مى شد، يك عده آمدند به بهانه جويى و شبه القا كردن، مردمى كه آگاه بودند به مجردى كه يك شبه برايشان القاء مى شد و سؤال پيش مى آمد، مى آمدند خدمت پيغمبر سؤال را مطرح مى نمودند، حضرت هم جوابشان را مى گفتند.

تا حال يا خدا با آيات قرآنى جوابگوى اين ها بوده يا خود پيامبرصلى الله عليه وآله و ائمه عليهم السلام، كه احتجاجات اين بزرگواران الآن موجود است. يعنى در حال حاضر كتابى موجود است از مرحوم طبرسى قدس سره بحث هايى كه پيغمبر كردند با قبائل گوناگون، با مكاتب مختلف همه ى اين ها موجود است؛ فكر نكنيد ايرادى به اسلام وارد مى شود كه جواب نداشته باشد آنچه كه شما ايراد تصور كنيد و به ذهنتان بيايد، اين ها قبلاً پيش بينى شده و جواب هايش داده شده است.

الآن پيروان مكاتب باطله را با هر كدامشان كه حرف بزنيم مى گويند من اجازه بحث ندارم، برويم نزد مُلّايى كه ما داريم با او بحث

كنيد؛ و اى كاش ما مسلمان ها ياد مى گرفتيم، اگر كسى مى خواست با ما بحث كند و شبه القا كند، دستش را مى گرفتيم مى برديم نزد عالمى كه آگاه باشد و بتواند جواب اين شبهات را بدهد. تمام اين شبهات جواب دارد و آن هم جواب هاى حساب شده و منطقى، چون تكرارى است و چيز تازه اى هم نيست اين ها با شبه القاء كردن، مردم را متزلزل مى كنند.

يك مقدارى از سؤالاتى را كه در اينترنت جمع كرده بودند را براى من آوردند، اين قدر مضحك و خنده دار است كه حّد و حساب ندارد، آن وقت با يك چيزهاى سر و ساده مسير فكرى مردم را عوض مى كنند.

من اين توصيه را به شما مى كنم، هر وقت سؤالى برايتان پيش آمد پيش خودتان نگذاريد و از آدم اهل علم و دين سؤالتان را بپرسيد و جوابتان را بگيريد تا عقائدتان متزلزل نشود.

آن ها در كار خودشان موفق هستند، خيلى تلاش دارند و آن قدر پول خرج مى كنند، آن قدر تبليغات انجام مى دهند، مقاله مى نويسند سخنرانى مى كنند، كه حّد و حساب ندارد تا اين يك مقدار دين را از اين مردم بگيرند، چون تا مردم دين دارند آن ها نمى توانند بر پشتشان سوار شوند، وقتى مى توانند از مردم باركشى بكنند كه افكارشان را تغيير دهند، منظورم اين است كه خيلى بايد مراقب بود.

فاطمه زهراعليها السلام مى فرمايند: خدا حج را واجب كرده است تا مسلمان ها از اطراف دنيا براى زيارت بيت اللَّه الحرام بيايند، و در آنجا مردم مشكلاتشان را بگويند و سؤالاتشان را مطرح كنند و پيام اسلام را به گوش مردم دنيا برسانند؛ اين برنامه ها براى تقويت دين در موسم حج انجام مى گيرد.

حالا نمى خواهيم

وارد جزئيات و فروعات فلسفه ى حج بشوم چون بحث خيلى مفصلّى دارد، ولى اجمالاً گفتيم و رد شديم.

«والسلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته»

پاورقي ها

1) بحارالأنوار، علامه مجلسى ج 29 ص 223 فصل نورد فيه خطبة خطبتها سيدة النساء

2) آل عمران 96: «نخستين خانه اى كه براى مردم قرار داده شد، همان است كه در سرزمين مكّه است؛كه پر بركت، و مايه ى هدايت جهانيان است»

3) مائده 97 «جَعَلَ اللَّهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرامَ قِياماً لِلنَّاسِ وَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ الْهَدْيَ وَ الْقَلائِدَ ذلِكَ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِى الْأَرْضِ وَ أَنَّ اللَّهَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَليمٌ»

4) بقره 125 «وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنَّاسِ وَ أَمْناً وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهيمَ مُصَلًّى وَ عَهِدْنا إِلى إِبْراهيمَ وَ إِسْماعيلَ أَنْ طَهِّرا بَيْتِيَ لِلطَّائِفينَ وَ الْعاكِفينَ وَ الرُّكَّعِ السُّجُودِ»

5) آل عمران 96

6) آل عمران 97: «و براى خدا بر مردم است كه زيارت خانه ى او كنند، آن ها كه توانايى رفتن به سوى آن دارند»

7) اعراف 22 «فَدَلاَّهُما بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُما سَوْآتُهُما وَ طَفِقا يَخْصِفانِ عَلَيْهِما مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ وَ ناداهُما رَبُّهُما أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَ أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبينٌ»

8) اعراف 26 «امّا لباس پرهزگارى بهتر است!»

9) حج 27: «و مردم را دعوت عمومى به حج كن؛»

10) كافى، مرحوم كلينى ج 4 ص 249

11) انعام 57

12) بحارالأنوار، علامه مجلسى ج 29 ص 223 فصل نورد فيه خطبة خطبتها سيدة النساء

13) فيل 5

14) انفال 35: «نمازشان نزد خانه ى خدا، چيزى جز سوت كشيدن و كف زدن نبود؛»

15) قصص 85: «آنكس كه قرآن را بر تو فرض كرد تو را بجايگاهت باز مى گرداند!»

16) سوره ى نصر

17)

بحارالأنوار، علامه مجلسى ج 29 ص 223

3- بزرگداشت عيد سعيد غدير خم

مشخصات كتاب

سرشناسه : فقيه امامي، حسن، 1313 -

عنوان و نام پديدآور : بزرگداشت عيد سعيد غدير/ سخنراني حسن فقيه امامي.

مشخصات نشر : اصفهان: مدرسه علميه ذوالفقار اصفهان، واحد تحقيقات 1388.

مشخصات ظاهري : 40 ص.؛ 12 × 17س م.

شابك : 978-964-04-3508-3

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : كتاب حاضر متن سخنراني حضرت آيه الله حاج سيدحسن فقيه امامي به مناسبت عيد سعيد غديرخم در جمعي از طلاب است.

موضوع : غدير خم

رده بندي كنگره : BP223/5 /ف67ب4 1388

رده بندي ديويي : 297/452

شماره كتابشناسي ملي : 1900893

مقدمه

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ الحَمدُ للَّه ربِّ العالمين حَمداً أزليّاً بأَبَديَّتِه، و أَبَديَّاً بِأَزليّتهِ، سَرْمَداً بِإطاقِه مُتَجَلِّياً مَرايا آفاقِهِ، و الصلوةُ و السَّلام على سَيِّدِ أنبيائِهِ البَشيرِ النّذير و السِراجِ المُنيرِ سَيِّدنا أحمَد و نبيِّنا أبي القاسِمِ مُحَمَّدصلى الله عليه وآله، واللَّعنُ الدائِم على أعدائهم أجمَعين مِن الآن إلى قِيامِ يَومِ الدّين.

اين عيد سعيد را به همه ى شما عزيزان تبريك و تهنيت مى گويم، و بحثى را به اين مناسبت خدمت شما تقديم مى كنم كه بسيار بحث گسترده اى است و شايد يك ماه وقت لازم باشد تا مبانى اين بحث را تبيين كنيم و از آن نتيجه بگيريم ليكن در حدّ ظرفيّت زمان، من اين بحث را به طور فشرده و اجمال عرض مى كنم، تبيين و تحقيقش با خود شماست.

من سر نخ مى دهم، بقيّه ى آن را خود شما دنبال كنيد. آن مسئله اين است: در لغت كلمه اى داريم به نام «سياست»؛ حال ببينيم كه سياست به چه معناست و منظور از سياست چيست؟!

برداشت غلط از واژه ها

برداشت غلط از واژه ها

بعضى از الفاظ مظلوم واقع مى شوند، يعنى يك برداشت غلطى از لفظ مى شود كه معنى اصلى خودش را از دست مى دهد. چندين لغت هست كه اين ها خيلى مظلوم هستند:

اوّل مسئله ى تقليد، دوّم مسئله ى انتظار و سوّم مسئله ى شفاعت است.

اين لغات و واژه ها يك مفاهيم بسيار عالى و سازنده اى دارند ولى متأسفانه اين برداشتى كه مى شود يك برداشت غلط است.

1. انتظار

مثلاً انتظار را معنا مى كنند كه شما دست روى دست بگذاريد و هيچ كار نكنيد و فقط به انتظار اين باشيد كه آقا تشريف بياورند و كارها را اصلاح بكنند؛ معنى انتظار كه اين نيست! انتظار يعنى: زمينه فراهم كردن براى ظهور؛ شما وقتى كه انتظار يك مهمان را داشته باشيد كه در خانه نمى نشينيد دست روى دست بگذاريد؛ منزل را تميز مى كنيد، در خانه را جارو مى كنيد، آب پاشى مى كنيد، وسيله ى پذيرايى فراهم مى كنيد، اتاق را مرتب مى كنيد. اين انتظار است! آدم بى خيال را نمى توان گفت منتظر.

2. شفاعت

يا شفاعت را مى گويند كه تمام، غرق گناه هستيم و يك حسين داريم. اين حرف را قبول داريم، شفاعت امام حسين عليه السلام را هم قبول داريم؛ امّا شفاعت هم بى در و پيكر نيست كه هر آدم خيانتكارى بخواهد با «ياحسين» گفتن همه ى جنايت هايش را جبران كند، اين عملى نيست. شفاعت حدودى دارد، مثلاً حضرت امام صادق عليه السلام مى فرمايند:

«لايَنَالُ شَفَاعَتَنَا مَنِ اسْتَخَفَّ بِالصَّلَاةِ»(1)

اگر كسى نماز را سبك شمرد اين مشمول شفاعت نمى شود.

پس معلوم مى شود كه شفاعت شرطش اين است كه انسان روى نماز عنايت داده باشد، بى توجهى نكند.

3. تقيّه

يا به طور مثال تقيّه: معنايش اين نيست كه انسان هيچ كارى نكند. من بارها گفته ام كه تقيّه را بايد از لاك پشت ياد گرفت، لاك پشت وقتى احساس خطر مى كند خودش را جمع مى كند؛ از يك طرف سرش را مى برد زير لاك، از يك طرف دُمش را و دست و پايش را جمع مى كند، امّا آن زير مراقب است و همه ى حواس او جمع است كه مانع برطرف شود و سرش را از لاك در بياورد، نه اين كه سرش را بكند زير لاكش و مراقب بيرون نباشد؛ اين طور نيست، تقيّه معناى بسيار والايى دارد كه در موقع خودش بايد درباره اش بحث كرد.

اين است كه سنّى ها تقيّه را منكرند، شفاعت را منكرند. مسئله انتظار فرج را به آن صورت كه ما مى گوئيم معتقد نيستند، چون برداشتشان از اين كلمات برداشت درستى نيست.

4. سياست

سياست هم همين طور است تا مى گوئيم سياست، چه چيزى به ذهن تداعى مى شود؟! حُقّه و مكر، حيله و كلاه سر ديگران گذاشتن و... اين معنى سياست نيست.

سياست يك معناى بسيار عالى و والايى دارد كه اگر ما به عمقش نظر بكنيم مى بينيم يكى از پايه هاى اساسى و محكم زندگى اجتماعى است.

به اين سادگى ها نيست كه سياست را اين طور معنا كنيم و بعد هم نتيجه اش اين است كه بگوئيم: دين از سياست جدا است. دين به اين معنا از سياست جداست كه در دين حُقّه نيست، مكر نيست. يك جمله اى است در رابطه با برنامه ى مسلم بن عقيل -رضوان اللَّه تعالى عليه، مسلم بن عقيل رفت به ديدن هانى بن عروة كه مريض و در بستر افتاده بود، هانى به

مسلم گفت: ابن زياد قرار است به ديدن من بيايد، تو برو در پستوى اتاق و آن جا بنشين من عبيداللَّه را به حرف زدن سرگرم مى كنم همين طور كه با من مشغول به صحبت كردن است تو از پَسْتو بيرون بيا و حمله كن و به درك واصلش كن.

مسلم بن عقيل رفت در اتاق پشتى و نشست. ابن زياد وارد شد و نشست در كنار بستر هانى. هر چه هانى با عبيداللَّه صحبت كرد كه مسلم در اين فرصت بيايد و كار عبيداللّه را تمام كند، مسلم نيامد. بالاخره عبيداللّه بلند شد و رفت؛ بعد مسلم آمد در اتاق، هانى از او پرسيد: چرا نيامدى عبيداللّه را غافلگيرش كنى؟! چه گفت؟! جلمه ى تاريخى بسيار زيبايى را مطرح كرد، گفت كه در اسلام فتك معنا ندارد؛

«لَيْسَ الفَتْك مِنَ الْإِسْلَامَ»

در اسلام فتك نداريم. (يعنى كسى را غافل گيرش بكنيم، بى مقدمه به او حمله كنيم، ترورش كنيم.)

«إِنَّ الْإِسْلَامَ قَيَّدَ الْفَتْك»(2)

اسلام دست ما را مى بندد كه يك وقتى از اين سياسى كارى ها نكنيم.

ما اين كارها را كه بر خلاف عدالت است انجام نمى دهيم، اين نوع سياست در اسلام نيست، مكر و حيله در كار نيست. آن سياستى كه مرحوم مدرس فرمود: عين ديانت ماست و ديانت ما عين سياست ماست، معنايش چيست؟! سياست يعنى اداره ى امور به نحو احسن.

نياز به سياست

حالا قضيه را باز كنيم:

اجتماع و عموم مردم كه با هم زندگى مى كنند بايد يك ضوابطى در كار جامعه باشد تا با هم تنش نداشته باشند، مزاحم هم نباشند، ظلم به يكديگر نكنند. يك برنامه هايى برايشان تنظيم بشود كه بتوانند با تمام عدالت با هم زندگى كنند.

در مسائل اجتماعى

وقتى وارد مى شويم، مى بينيم اداره كردن جامعه به اين سادگى نيست، اين مردم نيازمندى هاى فراوانى دارند: مسائل بهداشتى آن ها از يك طرف، مسائل فرهنگى آن ها از طرف ديگر و مسائل قضائى آن ها، مسائل اقتصادى و سياسى، روابط بين المللى آن ها... اللّه اكبر كه چقدر شعبه دارد.

اگر جامعه را رهايشان كرديم و مراعات اين امور را نكرديم مى شود يك جنگل كه قابل زندگى نيست، مثل دوران جاهليّت.

بايد كارهاى مردم منظّم شود، مسائل بهداشتى جداگانه بررسى بشود، براى اداره ى مسائل بهداشتى، متخصصين انتخاب شوند. بايد مسائل اقتصادى و مسائل فرهنگى آن ها منّظم بشود...

اركان سياست

همه ى اين كارها بايد روى فرم و نظام بيايد، آن وقت مى طلبد كه سه قوّه باشد: يك قّوه، «قّوه ى مقنّنه» باشد، قانونگذارى بكنند بنابر مصالح جامعه، كه اين ها موّظفند نيازهاى جامعه را بررسى كرده و مطابق نيازمندى هاى جامعه و آنچه كه صلاح است براى جامعه قانون تدوين كنند.

دوم «قوه قضائيّه» است كه اگر مردم اختلاف پيدا كردند، يك جائى باشد كه مردم مراجعه كنند و حل و فصل خصومت كنند؛ حق و باطل از هم تشخيص داده بشود، مظلوم حاكم شود و ظالم محكوم.

سوم هم «قوه مجريّه»، چون اجراى قوانين يك قدرتى مى خواهد، بدون قدرت نمى شود كه بين مردم قضاوت كرد.

يك دولت كه سر كار مى آيد بايد همه ى اين ها را عهده دار بشود، آن وقت يك رئيس دولت حريف نيست، بايد وُزرا داشته باشد. وزرا هر كدام متناسب با رشته تخصصى شان بيايند و اين كارها را اداره كنند و مى بينيم يك دولت كه مى آيد سر كار، بيست يا سى نفر، بيشتر يا كمتر وزير دارد، هر وزيرى در يك رشته اى تخصص دارد كه اين ها

بايد با هم همفكرى كنند، همكارى كنند و كشور را اداره كنند، اين اسمش سياست است.

سياست در اسلام

آيا مى شود كه يك كشورى وجود داشته باشد، يك جامعه اى در كنار هم باشند و اين چيزها را نداشته باشند؟! اصلاً امكانش نيست. اميرالمؤمنين عليه السلام يك جمله ى عجيبى دارند در نهج البلاغه، كه مى فرمايند:

«لابُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِيرٍ بَرٍّ أَوْ فَاجِر»(3)

جامعه بايد يك فرمانده داشته باشد، حالا بد يا خوب!

اگر خوب بود چه بهتر، اگر نبود نمى شود كه همين طور كشور را رها كرد، به حال خودش باشد. اين معناى سياست است.

اگر در اسلام مسائل سياسى به اين معنا كه من عرض كردم: «برنامه ريزى براى اداره ى جامعه» وجود نداشته باشد اين اسلام ناقص است، اين دين ناقص است. بايد كه اسلام همه ى اين مسائل را رعايت كند، چون مى خواهد حاكمّيت بر جامعه داشته باشد. اگر اسلام باشد و حاكمّيت نداشته باشد اين اسلام دين كاملى نيست.

نقش مسجد

رسول خداصلى الله عليه وآله در زمان حيات، خودشان همه ى اين امور را عهده دار بودند.

مسجد هم مركز عبادى بود، هم مركز قضائى بود... مردم مى آمدند در مسجد خدمت پيغمبرصلى الله عليه وآله منازعات خودشان را مطرح مى كردند و پيامبرصلى الله عليه وآله بين آن ها قضاوت مى كرد.

مسجد «دادگسترى» بود، «پادگان نظامى» بود... مردم جمع مى شدند، متمركز و آماده مى شدند براى رفتن به جنگ. از مسجد حركت آغاز مى شد.

«اداره ى آموزش و پرورش» بود كه رشد فرهنگى مردم، مرهون گفته هاى پيغمبرصلى الله عليه وآله است كه در آن مسجد مى آمدند صحبت مى كردند، سخنرانى مى كردند، آيات قرآن را تلاوت مى كردند، خطابه هاى عظيم ايراد مى كردند.

سياست پيامبر

بنابراين زمام امور صلح، امور جنگ، امور اقتصادى، امور فرهنگى همه ى اين ها بر عهده ى شخص پيغمبرصلى الله عليه وآله بود.

وقتى كه ما واقعاً حاكمّيت پيغمبرصلى الله عليه وآله را در مدينه بررسى مى كنيم تعّجب مى كنيم كه يك تنه، پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله همه ى اين پُست ها را شخصاً اداره مى كردند. جامعه را رها نمى كردند كه هر كسى هر كارى كه دلش مى خواهد بكند و حضرت بگويند كه بقيه ى كارها ارتباطى با من ندارد، من فقط با دين مردم كار دارم!

اين طور نبود كه مردم هر كارى مى خواهند بكنند. در تمام مسائل اجتماعى نقش فعّال داشتند و به اين خاطر است كه ما مى گوئيم پيغمبرصلى الله عليه وآله سياستمدار بودند، يعنى به بهترين وجه اين حكومت را اداره مى كردند.

دقت در رفتار پيامبر

البتّه شايد وقتى پيغمبرصلى الله عليه وآله از دنيا رفتند شش ميليون مسلمان بيشتر نبود وليكن با نبودن آن امكانات و وضعيت روحى و اخلاقى مردم، همين اجتماع شش ميليونى هم اداره كردنش كار راحتى نيست.

پيغمبر در ظرف ده سال، هشتاد و چهار سَريّه و غزوه داشتند. همين يك رقم خالى را حساب كنيد! دوازده هزار نفر از اصحاب را تربيت كنند كه اين ها بعداً بتوانند حكومت اسلامى را اداره كنند... اين ها چيزهاى ساده اى نيست!

در همه ى مسائل نقش داشتند و واقعاً لازم است بر ما كه يك دوره ى تاريخ، مخصوصاً آن دوره ى ده ساله ى پيغمبرصلى الله عليه وآله را كه در اوج حاكمّيت شان در مدينه بودند مطالعه بكنيم و ببينيم رفتار پيغمبر در اين چند ساله چگونه بود؟!! اين خيلى شايسته ى تحقيق است. اين معنى واقعى سياست است.

حكومت دينى و حكومت استبدادى

يكى از شئون سياست، «حكومت» است. يعنى يك گوشه اى از سياست دينى ما حكومت است، منتهى فرق است بين حكومت انبياء و حكومت سلاطين. خيلى تفاوت بين آن ها است، اما من مقدارى از آن را عرض مى كنم:

[ الف: ] سلاطين حاكم بودند در دوران حكومت خودشان، ولى درزمان انبياء، انبياء حاكم نبودند، قانون الهى حاكم بود و انبياءعليهم السلام مجرى بودند، مجرى احكام خدا.

خيلى تفاوت دارد با استبدادى كه در سلاطين وجود داشت. اين ها مستبد به رأى بودند يعنى نظر خودشان را اعمال مى كردند چه آنكه با دين بسازد يا نسازد. با افكار مردم ديگر سازش داشته باشد يا نداشته باشد.

دوران تلخى را مسلمان ها در اين چندين سال گذراندند. سى سال صدام حكومت كرد، يعنى چه به روزگار مردم عراق آورد كه هنوز هم از تبعاتش

بايد بسوزند! اين ها به خاطر استبداد است.

[ ب: ] حاكميّت انبياءعليهم السلام به امر الهى بود: خدا سليمان عليه السلام را به عنوان حاكم معّين مى كند، خدا به ابراهيم عليه السلام مقام امامت مى دهد، خدا به پيغمبرصلى الله عليه وآله اسلام حاكمّيت مى دهد... چون كار، كار تعديل است. اداره كردن جامعه روى مبنا و پايه ى عدل. اين معناى سياست است و كار ساده اى هم نيست.

چرا خدا؟

ما «خدا» را قانون گذار مى دانيم و او اين اجراى قانون را به دست انبياءعليهم السلام يا اولياء قرار مى دهد.

وقتى كه خدا يك نفر را تعيين بكند كسى را انتخاب مى كند كه مستبد نباشد، خود رأى نباشد، گوش به فرمان خدا باشد، تا خدا به او دستور ندهد هيچ كارى را انجام نمى دهد...

واقعاً تصّور بفرمائيد در تاريخ رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله هيچ وقت تصميم گيرى با پيغمبرصلى الله عليه وآله نبود، منتظر فرمان خدا بود كه خدا چه دستور مى دهد تا اجرا كند. اين ضمانت اجرا است كه خلاف نرود، كار باطل نكند.

اين مطلب كه ما معتقديم: «مسئله نبّوت و امامت چيزى نيست كه مردم بتوانند عهده دار نصب امام يا پيغمبر باشند.» علتش اين است كه مردم اطلاع ندارند، جوّ سازى مى شود، رأى مى دهند، طولى نمى كشد كه همين مردم عزلش مى كنند... چه مى فهمند از آينده؟! چه خبر دارند از باطن اين آدم؟!

امّا وقتى كه نصب به دست خدا باشد، خدا ضمير را مى داند، ظاهر را مى داند، آينده را مى داند، همه را مى داند، بى جهت كسى را نصب نمى كند.

جانشين حاكم اسلامى

حالا يك چنين چيزى كه اسمش را مى گذاريم سياست، سياست مقّدس، يك چيز ساده اى نيست!!

بايد يك آدمى بر جان و مال و ناموس مردم مسلّط باشد. اگر يك آدم نابابى باشد و خيانت به مردم بكند، ديگر مردم به هيچ عنوانى امنّيت ندارند، نه جانى، نه مالى، نه عِرضى... بايد اين كار به اين عظمت به دست كسى بيفتد كه تحت فرمان خداباشد، عادل باشد، معصوم باشد كه مردم را به بازى نگيرد، از قدرتش سوء استفاده نكند...

آيا مى شود كه پيغمبر اسلام از دنيا

برود و اين كار بزرگ و سنگين و اين سياست ..... بعدى كه بايد جان و ناموس و اموال مردم را حفظ كند، همين طور رها كند و برود؟! اين معقول نيست! خودش هم نمى تواند كسى را تعيين كند. پس بايد به امر الهى اين پيغمبر بيايد يك نفر را به جاى خودش تعيين كند كه مردم در آينده سرگردان و حيران نباشند و زمام امورشان به دست افراد ناباب نيفتد.

داستان ابلاغ ولايت

پيغمبرصلى الله عليه وآله اسلام ظاهراً در مسير حج بودند، يعنى از عرفات مى آمدند به طرف مكّه، بنا شد كه ابلاغ ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام كنند.

ما اسم اين حكومتى كه مستند به نصب الهى است رامى گذاريم «ولايت» كه ولايت حق خدا است: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ...»(4)

اگر ولايت، ولايت الهى بود، مردم را از تاريكى به نور مى آورد. قرآن هم مى فرمايد كه: افراد مؤمن ولايتشان با خداست، تحت ولايت خدا هستند: «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا...»(5)

اگر ولايت براى خدا بود:

«يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ»(6)

تفاوت اين دو نوع ولايت اين است: ولايت شيطانى غير خدا اگر زمانى امر را به دست گرفت ولايتش، ولايت الهى نمى تواند باشد.

در راه به پيغمبر ابلاغ شد كه:

«يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ...»(7)

بلّغ چه چيز را؟! «ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» يعنى: آن چه كه به تو نازل شده. يعنى سرخود كسى را تعيين نكن، خدا به تو دستور مى دهد كه على را سر دست بلند كرده و به عنوان ولى معرفى كنى. خدا تهديد هم مى كند:

«... وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ»(8)

اگر نرساندى، وظيفه ات را انجام نداده اى!

امّا پيغمبرصلى الله

عليه وآله خوف دارد كه حالا ابلاغ بكند واين مردم تحمّل نداشته باشند و بلوا درست بكنند. خدا يك پشتى گرمى زير سر پيغمبر مى گذارد كه نترس:

«وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ»(9)

خدا تو را از دست مردم حفظ مى كند.

چرا غدير؟!

آن وقت در غدير خم دو مرتبه جبرئيل نازل مى شود، دستور مى دهد آن اجتماع عظيم و پر شور را پيغمبرصلى الله عليه وآله بوجود بياورد.

انتخاب اين مكان هم بى حساب نيست، غدير خم چرا؟ مكّه چرا نبود؟! در عرفات، در مشعر، در منى كه سه روز وقت داشتند چرا نبود؟!

علّتش اين است كه غدير خم يك بيابان است كه در طول تاريخ هيچ حادثه اى در آن رخ نداده، همه اين جا جمع مى شوند و از اين جا پخش مى شوند در بلاد مختلف.

اگر در مّكه يا مدينه يا مراسم حج بود ممكن بود اين حادثه در حوادث ديگر گم بشود و تحت الشعاع قرار بگيرد، محو بشود و از ذهن مردم بيرون رود.

در غدير خم زير آن آفتاب، در آن صحراى سوزان با يك منبر دستى كه از پالان شتر درست كرده اند، پيغمبرصلى الله عليه وآله اين سخنرانى را ايراد كنند كه مردم يادشان نرود، اين حادثه تحت الشعاع حوادث ديگر قرار نگيرد، قابل انكار در طول تاريخ نباشد.

خدا رحمت كند مرحوم علّامه ى امينى رحمه الله را، ايشان در كتابشان اشعارى را كه از قرن اوّل تا به حال درباره ى غدير خم و حادثه ى غدير بوده را جمع كرده و البتّه به مناسبت، بحث هاى ديگرى هم مطرح نموده اند.

ولى عمده ى مطلب اينجاست كه در طول تاريخ، غدير فراموش نشده هر شاعر زبر دستى وقتى كه مى خواسته يك شاهكارى را تحويل

دهد حادثه ى غدير را مطرح مى كرده، با آن زيبايى و با آن جلوه اى كه غدير خم دارد.

شواهد ولايت

به هر حال پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله آن روز اميرالمؤمنين عليه السلام را سر دست بلند كردند. تمام قرائنى را كه مى تواند شاهد بر اين باشد كه اين حادثه به منظور تعيين خليفه است را پيغمبرصلى الله عليه وآله فراهم كردند:

اوّل: از مردم يك اقرار يا به قول امروزى ها «رأى اعتماد» گرفتند:

«أَ لَسْتُ أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ»(10)

اين سابقه داشت در قرآن خدا فرموده بود:

«النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»(11)

اين ولايت به معنى حكومت واقعى است كه پيغمبرصلى الله عليه وآله صاحب اختيار همه ى مؤمنين است و از آن ها اختيارش نسبت به خودشان بيشتر است. يعنى اگر من اختيار عالم را دارم، پيغمبرصلى الله عليه وآله اختيارش بر اختيار من حاكم است.

حاكمّيت پيغمبرصلى الله عليه وآله را در قرآن ابلاغ كرده: «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»(12) كه در زير اين آسمان، حاكمّيتى به اين كيفّيت بر احدى نيست كه اراده اش بر اراده ى مردم حاكم باشد.

وقتى كه همه ى مردم اقرار كردند كه بله! شما حاكم بر ما هستيد:

«أَ لَسْتُ أَوْلَى بِكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ قَالُوا بَلَى»(13)

بعد از آنكه زير بنا را درست كردند، فرموند:

«مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاه»(14)

هر كس صاحب اختيارش منم، على هم صاحب اختيار اوست.

[ دوم: ] پيغمبرصلى الله عليه وآله يك عمّامه داشتند كه در مواردى كه مى خواستند كار حكومتى انجام بدهند آن عمّامه را نشان مى گذاشتند، اسمش «سحاب» بود. روز غدير خم آن عمّامه را به سر على عليه السلام گذاشتند: «علي في السحاب»(15) يعنى على حاكم است.

[ سوم: ] از آن طرف به امر الهى مسئله ى دين و

مسئله ى اسلام را به ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام گره زدند، فرمودند خدا اين آيه را نازل كرد كه:

«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ...»(16)

يعنى دين كاملا گره خورده به ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام، يعنى ولايت جزء دين است، ولايت نباشد دين نيست.

«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي (17)

... نعمتم را به شما كامل كردم.

نعمت يعنى چيزى كه انسان از آن لذّت مى برد، يعنى دينى كه منهاى ولايت حضرت على عليه السلام باشد لذّت بخش نيست، نعمت نيست. نعمت كامل شد با مسئله ى نصب اميرالمؤمنين عليه السلام.

«وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دينا»

يعنى دين منهاى ولايت را من راضى نيستم. رضايت من در اسلامى است كه توأم باشد با ولايت مولاى متّقيان عليه السلام.

اين سه تعبير واقعاً تعبيرات اعجاز آميزى است كه تا خدا خدايى مى كند اين ها دلالت دارد بر نقش ولايت و حاكمّيت اميرالمؤمنين عليه السلام.

خيانت به ولايت

اگر پيغمبرصلى الله عليه وآله على عليه السلام را سر دست بلند نكرده بود، ما ممكن بود زبان اعتراض به پيغمبرصلى الله عليه وآله دراز كنيم: يا رسول اللَّه! مسأله ولايت كار ساده اى نبود، چطور مردم را رها كردى و رفتى و هيچ كس را بر اين سمت تعيين نكردى كه مردم حيران و سرگردان نمانند؟!

امّا چه شد كه دست جنايتكاران بعد از پيغمبرصلى الله عليه وآله از آستين بيرون آمد و اين منصب را از اميرالمؤمنين عليه السلام گرفتند و زمام امور افتاد دست انسان هايى كه اين ها لايق نبودند؟! نه علم داشتند، نه تدبير داشتند، نه دين داشتند... يك آدم هايى هرزه كه شرح زندگيشان را كه آدم مى خواند تعّجب مى كند كه اين ها چه آدم هاى سيّاس به معنايى كه گفتم، مكّار، حيله گر... بودند. كار به دست آن ها افتاد.

اين اختلافى

كه الآن بين مسلمين است در دنيا، تماماً به خاطر همان انحرافاتى بود كه در صدر اسلام بوجود آمد و الّا دنيا بايد تحت نفوذ و سيطره مسلمين باشد. اسلام دينى است كه استعداد اداره كردن جهان را دارد، سياست جهان را مى تواند به عهده بگيرد ولى اين ها نگذاشتند، ضربه اى زدند به مسلمين و اسلام و به همه چيز.

زير اين آسمان بزرگترين خيانت اين بود كه على عليه السلام را در خانه بنشانند. به تعبير آن آقا كه گفته بود: خلافت را بدهند به دست كه و بيل را بدهند به دست على عليه السلام كه برود در باغ ها و نخلستان ها مشغول زراعت بشود.

اين واقعاً ظلم است كه آدمى مثل اميرالمؤمنين عليه السلام با آن علم، با آن شجاعت، با آن عصمت، با آن صفات كامله كه در اميرالمؤمنين عليه السلام بود، برود در خانه بنشيند و آدم هاى هرزه خلافت را به دست بگيرند، بزرگترين خيانت به جهان هستى است.

اميدواريم كه انشاءاللّه اين عيد بر همگان مبارك باشد و ما را تحت ولايت مولاى متقيان اميرالمؤمنين على عليه السلام قرار بدهد.

والسلام عليكم رحمة اللّه و بركاته

پاورقي ها

1) كافي،مرحوم كلينى ج 3 ص 270

2) كافي،مرحوم كلينى ج 7 ص 375

3) بحارالأنوار،علامه ى مجلسى ج 33 ص 358

4) مائده 55

5) بقره 257

6) همان

7) مائده 67

8) همان

9) همان

10) بحارالأنوار،علامه ى مجلسى ج 27 ص 243

11) احزاب 6

12) همان

13) بحارالأنوار،علامه ى مجلسى ج 27 ص 243

14) همان

15) بحارالأنوار،علامه ى مجلسى ج 38 ص 297

16) مائده 3

17) همان

4- شرح فرازهايى از خطبه ى حضرت زهراءعليها السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : فقيه امامي، حسن، 1313 -

عنوان و نام پديدآور : مجموعه سخنراني هاي حضرت آيه الله حاج سيد حسن فقيه امامي (مد ضله العالي) در شرح فرازهايي از خطبه ي حضرت زهرا عليها السلام به مناسبت ايام فاطميه جمادي الثاني 1425 ھ.ق

مشخصات نشر : اصفهان: مدرسه علميه ذوالفقار اصفهان، واحد تحقيقات، 1388.

مشخصات ظاهري : 205 ص. ؛ 14×21 س م.

شابك : 978-964-04-3507-6

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

موضوع : فاطمه زهرا (س) ، 8؟ قبل از هجرت - 11ق -- خطبه ها -- نقد و تفسير

رده بندي كنگره : BP27/22 /ف7م3 1388

رده بندي ديويي : 297/973

شماره كتابشناسي ملي : 1793941

متن سخنراني

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحمدُ للَّه ربّ العالمين حمدًا أزليًّا بأَبَديّته، و أَبَديًّا بأَزليّتهِ، سَرْمدًا بِإطلاقه مُتَجَلِّيًا مرايا آفاقِهِ، و الصلوةُ و السلام على سيّدِ أنبيائِهِ البشير النذير و السِراجِ المُنيرِ سيِّدنا أحمد و نبيِّنا أبي القاسم مُحَمَّد، واللَعنُ الدائم على أعدائهم أجمعين مِن الآن إلى قيامِ يوم الدّين.

قال الحكيم في كتابِهِ الكريم و مُبْرَمِ خطابِهِ العَظيم:

«لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ»(1)

هديه محضر مبارك بقية اللّه الاعظم، امام المنتظر، حجة بن الحسن المهدى، صلوات بفرستيد.

شهادت مظلومانه بى بى دو عالم، صديقه كبرى، فاطمه زهراعليها السلام را به ساحت مقدس حضرت بقية اللّه «ارواحنا فداء» و به عموم شيعيان آن بزرگوار بالاخص، حضّار محترم و سروران گرامى تسليت مى گويم.

مطلبى به نظرم رسيد، به مناسبت اين روز تقديم محضرتان كنم كه البتّه يك بحث قرآنى است ابتدائاً آيه كريمه اى كه تلاوت شد را ترجمه مى كنم و بعداً مطلب را توضيح

خواهم داد. قرآن كريم مى فرمايد: ما رُسل و پيامبرانمان را توأم با بيّنات و معجزات و دلائلى كه شهادت بر حقانّيت آنها مى دهد فرستاديم و با آن پيامبران دو چيز را همراه كرديم؛ يكى كتاب و ديگرى ميزان. اين دو چيز به اين منظور همراه انبياء قرار گرفت تا مردم زندگى را بر مبناى عدالت و قسط پايه ريزى كنند.

«لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ»(2)

شاهد ما در اين آيه شريفه كلمه ميزان است. چون منظور از كتاب معلوم است. صد و جهارده كتاب آسمانى بر انبياء نازل شده است. مخصوصاً بر پيامبران اولوالعزم صُحُف بر حضرت نوح، صحف ديگرى بر حضرت ابراهيم، تورات بر موسى، انجيل بر حضرت عيسى و قرآن بر خاتم انبياء مؤيد مجتبى محمد مصطفى صلى الله عليه وآله وسلم. اين ها كتب آسمانى است و معلوم است.

اما منظور از ميزان چيست ؟ ميزان يعنى وسيله سنجش حق و باطل، خدا يك عامل سنجشى قرار داده تا حد ومرز هر چيزى مشخص شود و مردم متحيّر و سرگردان نشوند و با مراجعه به ميزان بتوانند عدل و قسط را پياده كنند. منظور از ميزان، اين است.

حالا ما بايد مقدماتى را تقديم محضرتان كنيم تا ببينيم مراد و منظور از اين ميزان در قرآن كريم چيست؟

مقدمه اوّل: همه موجودات وبالاخص انسان بايد يك سيرى را در ميان موت و حيات طى كند. كه اين سير، يك سِير طبيعى هم هست. حالا اين كه اين سير از كجا آغاز مى شود و به مرگ ختم مى شود، بحث خيلى مفصّلى دارد كه قرآن به مقاطع خاصى از آن اشاره مى كند خداوند از نطفه آغاز مى كند :

«خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ»(3)

تا مى رسد به

آنجايى كه:

«لِكَيْلا يَعْلَمَ مِنْ بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً»(4)

و منتهى به مرگ مى شود اين مقاطعى كه قرآن در اين خط سير به آن اشاره مى كند در موجودات ديگر هم همينطور است. حالا نبات باشد، جماد باشد، حيوان باشد و يا در ديگر موجودات، آنها هم يك خط سير طبيعى دارند. خداى متعال براى همه موجوداتى كه اين خط سير را دارند يك خط مشى صحيح را برنامه ريزى كرده است.

«قالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطى كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى (5)

بنابراين يك خط سير مشخصى هست.

مقدمه دوم: اين است كه راههايى كه انسانها(به خصوص) طى مى كنند چند نوع راه است و بخصوص در انسان يك راه مستقيم است و بقيه ى راه ها انحرافى است. راه مستقيم، نزديكترين راهى است كه انسان را به هدف مى رساند. بعضى راه مستقيم را انتخاب مى كنند و ادامه مى دهند. يك كج راه هايى هم هست كه گاهى انسانها دانسته وارد آنها مى شوند و گاهى ندانسته مى روند. قرآن كريم در سوره مباركه حمد اين سه گروه را مشخص كرده است. در مورد آنهايى كه در صراط مستقيم و راه راست حركت مى كنند مى فرمايد:

«صِراطَ الذينَ اَنعمتَ عَليهِم»(6)

كسانى كه راه كج را دانسته انتخاب مى كنند، در اين سوره با عنوان «مغضوب عليهم» از آنها ياد شده است. در جاى ديگر قرآن د ر مورد اين دسته مى فرمايد:

«وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ»(7)

اين دسته از افراد، يقين به حقانيت راه راست دارند ولى عمداً راه كج را انتخاب مى كنند. اين ها مورد غضب الهى هستند و مصداق اَتَم واكمل اين دسته، يهود هستند، كه اينها پيغمبر اسلام را مى شناختند:

«يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمُ»(8)

و به حدّى روى پيغمبر شناخت داشتند كه

سيصد سال قبل از ولادت پيغمبر از شام به يثرب آمدند چون مى دانستند مَقرّ حكومت رسول خدا در يثرب خواهد بود و آنجا جا گرفتند كه وقتى پيغمبر اسلام ظهور كرد سدِّ راه رسول اكرم بشوند. تا اين حد، آگاهى داشتند. همچنان كه فرزندانشان را مى شناختند پيغمبر اسلام را هم مى شناختند و به حقانيت او آگاه بودند.

گروه سوم كسانى هستند كه بيراهه مى روند ولى ندانسته.

«هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً»(9)

كه در سوره حمد از اينها تعبير به «ضالّين» شده است.

پس راه، منحصر به يك راه نيست.اگر يك انسانى در كتابش يا در سخنرانى اش اعلام كند كه صراط و راه، منحصر به فرد است؛ اين حرف نه با عقل سازگار است و نه با شرع و حرفى بسيار بى مبنا وبى اساس و بر خلاف صراحت قرآن كريم است. چون از نظر قرآن، سه راه است و يك راه نيست و هر سه راه نمى تواند حق باشد. فقط يك راه حق است و بقيّه باطل است. همين طورى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: امتهاى سَلف فِرَق متفاوت داشتند. يهوديها 71 فرقه بودند؛ يك فرقه حق و 70 فرقه ى باطل.

مسيحى ها، 72 فرقه بودند؛ يك فرقه ى حق، بقيّه باطل.

مسلمانها و امّت من 73 فرقه مى شوند؛ يك فرقه، فرقه ى ناجيه اند و بقيه ى باطل.

پيغمبر اسلام انگ بطلان مى زند بر هفتاد و دو فرقه و فقط يك فرقه را امضاء مى كند و جاى تعجّب است كه پيغمبر انگ بطلان بر هفتاد و دو فرقه اسلامى مى زند وبعضى حتَّى بت پرستى را هم به عنوان صراط مستقيم معرفى

مى كنند.

واقعاً تعجب است، آدم بُهْتَش مى زند كه با صراحت مى گويد بت پرست هم راهش راه مستقيم است، آنها هم كه گوساله سامرى را مى پرستيدند، آنها هم به حق مى رفتند يعنى يك خط بطلان مى كشد بر مبارزات تمام انبياء از زمان نوح تا زمان پيغمبر يك خط بطلان مى كشد بر مبارزات تمام اوصياء در طول تاريخ از اوصياى حضرت نوح گرفته تا امام زمان (عج).

پس همه اين مبارزات باطل است؟ چون اينها با باطل مبارزه مى كنند، مى توانيم بگوئيم مبارزه نداشتند، مى توانيم بگوئيم با حق مبارزه داشتند. طبق اين نظريه اگر بگوييم همه مبارزه با باطل داشتند؛ حرفى بسيار بى منطق و خلاف است.

مقدمه سوم: ما موظفيم كدام راه از اين سه راه را طى كنيم؟

قرآن كريم در اين مورد، ما را موظف مى كند و مى فرمايد:

«هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوه»(10)

ما نمى توانيم راه ضالّين را برويم، ما نمى توانيم راه مغضوبٌ عليهم را برويم، فقط بايد صراط مستقيم، يعنى راه راست را برويم. «فَاتَّبِعُوه»يعنى بايد بگرديم و در بين اين راه هاى مختلف، راه راست را پيدا كنيم؛ وقتى پيدا كرديم دنبال كنيم.

«هذا صِراطِي مُسْتَقِيماً فَاتَّبِعُوه»(11)

مقدمه چهارم: ما موظف هستيم در نمازهايمان سوره ى حمد بخوانيم:

«لا صَلوةَ اِلاّ بِفاتِحةِ الكِتاب»(12)

اگر حمد را در نماز نخوانيم ديگر نمازمان ، نماز نيست رَگ حياتى هر نمازى، سوره ى حمد است. حمد، ديباچه و فهرست قرآن است. مى توانيم بگوئيم ماكت قرآن سوره ى، مباركه ى حمد است. آنچه در قرآن هست؛ در سوره ى حمد خلاصه شده و البته دانشمندان اين مطلب را اثبات كرده اند كه واقعاً فشرده ى قرآن سوره ى حمد است. سوره ى حمد داراى ابعادى است و هر مفسّرى ناظر به بُعدى از ابعاد سوره ى حمد است. يكى

از ابعاد سوره ى حمد اين است كه روى مسئله دعا در اين سوره، تكيه شده است. چون خود سوره در واقع دعاست. منتهى دعا شرايطى دارد، خصوصياتى دارد. از چه كسى طلب كنيم؟ چه وقت طلب كنيم؟ چه چيز را طلب كنيم؟ چگونه طلب كنيم؟ دعا، طلب كردن است. آن كسى كه رتبه اش پائين تر است اگر از مقام بالاتر چيزى را درخواست كرد؛ يعنى دعا كرده است. يكى از ابعاد سوره ى حمد اين است كه به ما تفهيم مى كند آن كسى كه ما مى خواهيم از او درخواستى بكنيم؛ چه كسى است؟ چه كسى لايق اين است كه ما گردنمان را در مقابل او كج كنيم و خواسته هايمان را از او طلب كنيم؟

مطلب دوم اين كه، ما كه مى خواهيم از او درخواست كنيم، بايد چه شرايطى داشته باشيم؟

مطلب ديگر اينكه ما چه چيز را از خدا بخواهيم كه همه چيز را خواسته باشيم؟ چون فرق مى كند. بعضى افراد هستند كه در دعا سليقه ندارند. يك چيزهاى پيش پا افتاده اى را از خدا مى طلبند كه در شأن آنها نيست. بايد ببينيم كه چه چيزهايى از خدا طلب كنيم كه همه چيز خواسته باشيم، و ديگر اين كه به چه كيفيّت از خدا طلب بكنيم؟

تمام اينها در سوره حمد به صورت فشرده مطرح شده است. اولاً آن كسى كه مى خواهيم از او درخواست بكنيم بايد بتواند كمبودهاى ما را جبران بكند. ما بى نهايت كمبود داريم و كسى بايد اين كمبودهاى ما را جبران بكند كه قادر بر رفع تمام نواقص ما باشد يعنى هر چه را كه بخواهيم، بتواند براى ما انجام بدهد و قرآن مى فرمايد:

«أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ»(13)

آن كسى كه ما از او چيزى را طلب مى كنيم يك ذات مستجمع جميع صفات كمالى است به نام «اللَّه»، كه هيچ نقطه ضعف و عجزى در او نيست و واجد تمام كمالات است و رحمن و رحيم است؛ يعنى نواقص بندگان را چه مؤمن و چه كافر در دنيا برطرف مى كند و در قيامت تنها نواقص مؤمنين را مرتفع مى كند.اين خدايى است كه لايق است از او چيزى مطالبه كنيم؛ چون رحمن و رحيم است كمبودها را مى تواند جبران بكند، علاوه بر اين رَبُّ العالَمين است يعنى مربّى تمام موجودات عالم كه آنها را به رشد و كمال مى رساند و زمام تربيت در دست اوست، خداست. به هر كسى مراجعه بكنيد، ممكن است نسبت به يك چيزى مسئوليت داشته باشد امّا ما مى خواهيم به جائى مراجعه كنيم كه حدّ و مرز نداشته باشد در تمام ابعاد بتواند ما را به كمال و رشد برساند و بتواند نيازمنديهاى ما را جبران بكند. رَبُّ العالَمين خداست. چه مى خواهيد؟ اگر مثل سليمان دنيا مى خواهيد:

«رَبِّ... هَبْ لِي مُلْكاً لا يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي»(14)

بايد دستهايت را بلند كنى و گردنت را كج بكنى و بگوئى «ياربّ» و اگر كسى بيمار است و شفا مى خواهد مثل ايوّب بايد از خدا بخواهد :

«وَ أَيُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ»(15)

همچنين هر امر دنيوى ديگر را بايد فقط از او خواست.اگر در رابطه با آخرت مى خواهى دعا بكنى به كسى بايد مراجعه كنيد كه صاحب اختيار مطلق در امور آخرت باشد.

«مالِكِ يَومِ الديِن»(16)

پس آن كسى كه مى خواهيم از او

درخواست بكنيم، يك ذاتِ مستجمع جميع صفات كمالى است كه عهده دار تربيت جهان هستى در دنيا و صاحب اختيار در آخرت است. كسى كه مى خواهيم از او درخواست بكنيم هيچ نقطه ضعفى ندارد هر چه بخواهيم و در هر حدّى كه بخواهيم، در قدرتش است و مى تواند و مى كند. پس شرايط از طرف او محيّا است. امّا شرايط ما چيست؟ ما كه درخواست كننده هستيم در چه شرايطى حق دعا و خواستن داريم؟ بايد اوّل در مقابل آن خدا تسليم باشيم، غير او را نپرستيم، نظر به غير او نكنيم، انقطاع الى اللَّه داشته باشيم، جز خدا هيچ موجودى را در عالم مؤثر نبينيم. بگوئيم:

«إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ»(17)

خدايا ما با سراپاى وجودمان در اختيار تو و تسليم و تحت فرمان تو هستيم و ما خودمان اين مطلب را بايد اقرار كنيم كه به تنهايى، بدون خدا، قادر بر هيچ كارى نيستيم. خدايا از تو مى بايست استمداد بگيريم، درخواست كنيم تا تو براى ما انجام بدهى. پس شرايط ما يكى اين است كه ما بنده واقعى خدا باشيم چون اگر نافرمانى خدا كرديم، معصيت كرديم اين سدّ راه استجابت دعاى ما است.

«اللّهم اغْفِرلى الذنوبَ التى تَحْبسُ الدعاء»(18)

چيزى كه جلوى دعا را مى گيرد، گناه است. به همين خاطراست كه قبل از اينكه آدم دعا بكند، بايد استغفار كند اوّل با خدا تصفيه حساب بكند بعد دعا كند. شما مى خواهيد ملكى را منتقل كنيد، وقتى به دفتر مى رويد بايد تصفيه حساب ببرى، اداره گاز، اداره برق، اداره ماليات، اداره فلان، و... تمام اينها را مى بايست تصفيه حساب بكنيد تا يك چيزى را به شما انتقال بدهند.

دستگاه خدا هم همين است تصفيه حساب بايد بكنى و اگر سراپاى وجود ما گناه باشد و بخواهيم از خدا طلب بكنيم و درخواستى داشته باشيم بعيد است كه به هدف برسيم:

«إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ»(19)

خيلى خوب، حالا از خدا چه بخواهيم كه همه چيز خواسته باشيم؟ مى بينيد اينجا سر بند خيلى حسّاس است. ما به همه چيز نياز داريم شكى ندارد. هم در امور مادّى، هم معنوى، هم دنيوى، هم اخروى، در تمام ابعاد به خدا نيازمند هستيم. بهترين موقعيت ما هم وقتى است كه به نماز ايستاده ايم.

«الصلوةُ مِعْراجُ المُؤمِن»(20)

«الصلوةُ قُرْبَانُ كُلُّ تقىّ»(21)

بهترين حالات مؤمن حالت نماز است، مقام قرب الهى است. مى خواهيم با خدا حرف بزنيم. يك خواسته داريم، چه از خدا بخواهيم كه در دل اين خواسته تمام خواسته ها موجود باشد؟ آن خواسته بايد اين باشد:

«اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ»(22)

خدايا راه ها مختلف است. منِ انسان هم تشخيص راههاى صحيح از باطل برايم مشكل است. تو به من كمك بده كه راه راست را بشناسم وطبق وظيفه دنبال كنم.

مقدمه پنجم: مى خواهم عرض كنم اين است كه ببينيم آيا خدا براى اينكه ما را به راه راست هدايت كند پيش بينى هاى لازم را فرموده يانعوذ باللَّه پيش بينى هاى لازم را نكرده؟ بر مى گرديم به اين آيه شريفه كه:

«لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْمِيزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ»(23)

يك: ما پيغمبران را فرستاديم، دوّم: با آنها كتاب آسمانى فرستاديم، سوّم: ما با انبياء ميزان را فرستاديم.

پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله وسلم، هادى است.

«إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً»(24)

پغيمبر مانند يك خورشيد تابناك بر تارك جهان هستى

نورافشانى مى كند و به نور خودش تمام عالم را ارشاد و هدايت مى كند.

عامل دوم: قرآن،

«وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ»(25)

در روايت هم دارد پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم مى فرمايد:

«اذا أَقْبَلَ عليكم الفِتَن كالليلِ المُظْلم فعَلَيْكم بالقُرءآن فأِنَّه شافعٌ مُشَفَّع و ماهلٌ مُصَدَّق»(26)

ما بايد در موقعى كه ظلمتها، آن ظلمتهاى غول پيكر، به ما تهاجم مى كند، سراغ قرآن برويم. چون نور است و ما را از ظلمت نجات مى دهد. يعنى آن چيزى كه به درد ما مى خورد اين كتاب آسمانى است.اگر بخواهيم ببينيم فلاسفه چه گفتند، دانشمندان غرب چه گفتند، چه مكتبهايى به ما هر روز ارائه كردند، اينها درد دواكن نيست. مثل سيل از شرق و از غرب براى ما مكتب مى آورند. اينها مكتبهاى الهى نيست.اينها خودشان هم با هم درگيرند. اين، آن را رد مى كند. آن يكى ديگرى را رد مى كند. اين مكتب، مكتب ديگرى راخراب مى كند. ما قرآن داريم، چه نيازى به اين افكار باطله داريم كه متكى بشويم به اين اسمها و از راه منحرف شويم ؟!

قرآن و ميزان داريم. ميزان چيست؟ ابتدا اين را توضيح بدهم كه به حوادثى كه در جاهاى مختلف پيش مى آيد «فتنه» مى گويند. اين حوادث وقتى رخ مى دهد مردم را گمراه مى كند.

«إِنّمَا بَدْء وُقوعِ الْفِتَن أهواءٌ تُتَّبَع و آراءٌ تُبْتَدَع»(27)

در اين حوادث براى ما يك علامتهايى گذاشته اند تا راه را گم نكنيم. مثلاً از اينجا مى خواهيد برويد تهران وقتى مى رسيد سر سه راهيها يا سر چهار راه ها ممكن است ندانيد كدام راه است و گمراه شويد. بنابراين تابلو مى زنند. خاصيت تابلو اين است كه راه را نشان مى دهد تا ما

به بيراهه نرويم. انبياء براى ما تابلو نصب كردند، كه ما راه را گم نكيم به نظر من با تَتَبُّع در روايات رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم مى بينيد كه ايشان از بلافاصله بعد از زمان خودشان تا قيامت را تابلو گذاشته اند. اگر تَتَبُّع كنيد، پيدا مى كنيد، مثلاً تمام فتنه هاى آخرالزمان را پيغمبر تابلو زده اند كه ما گم نشويم. اگر ما بخواهيم اين تابلوها را به شما معرفى كنيم زمان مى برد. حتّى مى بينيم پيغمبر براى زمان ما هم تابلو گذاشته اند تا يك وقت خداى ناخواسته شيعيان راه را گم نكنند.

گاهى به تاريخ مراجعه بفرمائيد، مى بينيد پيغمبر يك نشانه هاى خيلى حساسى گذاشته اند كه حق و باطل روشن شود. مثلاً جنگ بين اميرالمؤمنين عليه السلام با عايشه و طلحه و زبير است. حال حق با على عليه السلام است يا با عايشه؟ اينجا سر دو راهى است. يك عدّه از اين طرف آمدند، يك عدّه از آن طرف. معلوم نيست حق با كيست؟ خوب، عامّه مردم هم كه توجه به ريزه كاريها ندارند. زن پيغمبر است و دختر ابى بكر و حالا در مقابل اميرالمؤمنين عليه السلام قيام كرده و اهل سنت هم كه مى گويند مجتهده بوده. حق با چه كسى است؟

پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم يك روزى با زنان نشسته بودند، فرمودند: زمانى پيش مى آيد كه در حوأب (حوأب در مسير لشكر عايشه بود)، سگ ها به يكى از زن هاى من حمله مى كنند و بپرهيزيد از آن فتنه، و بعد رو كردند به عايشه و فرمودند: حواست جمع باشد، نكند كه تو آن (زن) باشى.(28)

يعنى يك چراغ قرمز، يك چراغ خطر نشان دادند، كه هم عايشه حساب كار خودش را بكند

و هم مردم بدانند كه اگر درگيرى بين عايشه و اميرالمؤمنين شد، حق با عايشه نمى تواند باشد.

پيغمبر پيش بينى كردند و لذا عايشه بعد از جريان جنگ جمل هر وقت بحث جنگ جمل مى شد، گريه مى كرد تا حدّى كه روسرى اش خيس مى شد و مى گفت اى كاش اقدام نكرده بودم. پيغمبر به من هشدار داد و من غافل بودم. اين چراغ را پيغمبر روشن كرد. اين، ميزان است.

يا در جريان جنگ صفّين مى بينيم لشكر على عليه السلام يك طرف، لشكر معاويه يكى طرف. كدام حق است؟ پيغمبر يك چراغ خطر روشن كرده كه مردم با ديدن اين چراغ خطر حق را از باطل تشخيص دهند. اين ميزان است فرمود:

«عمّار تَقْتُلُهُ الفِئَةُ الباغِيَة»(29)

گروه ستمگرى عمار را مى كشند. اتفاقاً عمار در جنگ صفّين حاضر بود لشكر معاويه عمّار را كشتند. معلوم شد حق با چه كسى است يك وِل وِله اى افتاد در لشكر معاويه كه پيغمبر پيش بينى كرده بود كه ما عمار را مى كشيم و معلوم شد ما باطليم.

و يا اين كه پيغمبراكرم صلى الله عليه وآله وسلم به طور جمعى اهل بيت عليهم السلام را به عنوان «ميزان» معرفى كردند.

«اِنّى تاركٌ فيكم الثقلين: كتابَ اللَّه و عِترتى ما اِن تَمَسَّكتُم بِهما لَنْ تَضلّوا اَبَدا»(30)

اين يك ميزان است.در جايى ديگر پيغمبر در مورد اهل بيتش فرمود:

«أهلُ بَيتى أَمانٌ لِأُمّتى»(31)

يا فرمود:

«مَثَلُ أهلِ بَيتى كمَثلِ سَفينةِ نوح مَنْ رَكِبَها نجى و مَن تَخَلَّف عنها غَرَق»(32)

بيست شباهت بين كشتى نوح و بين اهل بيت پيغمبر است. اين ميزانى است كه پيغمبر مشخص كرده. پيغمبر فرمود:

«إنَّما مثلُ أهل بَيتى كمَثلِ نُجُوم السماءَ كُلّما غابَ نَجْمٌ طَلَعَ نَجمٌ آخر»(33)

همين طور كه ستاره ها هدايت گرند

اهل بيت پيغمبر هم هدايت گرند. ميان اين هفتاد و سه فرقه مسلمين تنها شيعه اثنى عشرى است كه متمسك به ذيل عنايت اهل بيت است و به اين ميزان عنايت داشته است. اينها را پيغمبر بعنوان ميزان، معرفى فرموده است. خيلى عجيب است، اين همه حديث در مورد اهل بيت! نه يكى، نه دو تا، نه ده تا، گاهى هم افراد را ميزان قرار داده و به طور جدا گانه از آنها ياد كرده است. راجع به امام حسن مجتبى عليه السلام فرمودند:

«اِبْنى هذا سَيِّدٌ لأنّ اللَّه يُصْلِحُ بِهِ بين فِئَتَيْنِ عَظِيمَتَين»(34)

پيغمبر، امام حسن عليه السلام را به عنوان مصلح در آينده معرفى كردند. يعنى يك ميزان نشان دادند تا وقتى كه اختلاف بين امام حسن عليه السلام و معاويه مى شود مشخص باشد حق با كيست.

نسبت به امام حسين عليه السلام فرمودند:

«اِنّ الحُسين مِصْباحُ الهُدى و سَفِينَةُ النَّجاة»(35)

قربان تو يا رسول اللَّه، نگذاشتى امّتت هيچ كجا بدون راهنما باشند.

اينها همه مقدمه بود براى اين مطلبى كه حالا مى خواهم عرض كنم. امروز مى خواهم اين را بگويم كه فاطمه عليها السلام بعنوان يك ميزان از طرف پيغمبر به مردم معرّفى شده كه اگر مردم بعد از پيغمبر متحيّر ماندند كه حق با كيست؛ ميزان، فاطمه عليها السلام باشد. اين مهمترين سِمَت فاطمه زهراعليها السلام است كه مى تواند بين حق و باطل را جدا كند و تكليف مردم مسلمان را تا قيامت روشن كند. آقا امام زمان (عج) فرمودند:

«فاطمةُ حُجّةٌ علينا»(36)

فاطمه، حجت خداست. چرا؟

اوّلين اختلاف بعد از پيغمبر در مسئله خلافت بود. حالا بايد ببينيم كه پيغمبر براى اين روز چه فكرى كرده است؟

پيغمبر در كنار قرآن بايد فرقان داشته باشد. امروز روزى

است كه ما با فرقان پيغمبر راه حق و باطل را بايد تشخيص بدهيم كه بعد از وفات رسول اللَّه حق با كيست. حق با على عليه السلام است يا با خلفاء؟ سند ما فاطمه عليها السلام است.

احاديث بر دو نوع اند: بعضى احاديث، احاديث آحاد است و بعضى احاديث متواتره. احاديث متواترَه يعنى احاديثى است كه به طور قطع از معصوم صادر شده و هيچ ترديدى در آن نيست و بهترين نوع تواتر، تواترى است كه هر قرنى آنقدر اين روايت را مكرّر نقل كرده اند كه ما قطع به صدورش داريم. مثل حديث غدير خم، در قرن اوّل محدّثين زياد، در قرن دوم هم باز محدّثين زياد تا برسد به قرن ما. به كتابهاى حديث كه مراجعه كنيم، مى بينيم، در هر قرنى محدّثين مسئله غدير خم را مطرح كرده اند.

بنابراين براى ما جاى هيچ ترديدى در غدير خم نيست. اتمام اين مطلبى كه من امروز عرض مى كنم، سند متواتر بين شيعه و سنى دارد. يعنى هيچ كس نمى تواند و جرأت ندارد در اين مطالبى كه عرض مى كنم خدشه وارد كند. يعنى با سند قطعى است. اهل سنت و شيعه نقل كرده اند، اگر ما تنها گفته بوديم شايد اعتراض مى شد؛ ولى شيعه و سنّى با هم گفته اند، متفقٌ عليه است پس قطعى است، متواتر است و اگر كسى منكر شود از مسير انصاف خارج شده است.

پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم يك قداستى به فاطمه زهراعليها السلام داده اند. اين قداست، گاهى عملى بود. مثلاً مى آمدند، سر فاطمه را مى بوسيدند، سينه فاطمه را مى بوسيدند، دست فاطمه را مى بوسيدند. ما پيغمبر را حكيم مى دانيم، آيا پيغمبر بى جهت سر و سينه

و دست فاطمه را مى بوسد؟ نه، اين طور نيست. خيلى حكيمانه تر از اين حرفهاست.

انسان سه بُعد دارد و از سه چيز تشكيل مى شود: فكر و اخلاق و عمل. اين سه چيز، يك انسان را بوجود مى آورند. پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم، سر فاطمه را مى بوسد كه افكار فاطمه را تقديس كرده باشد. اگر فكر انحرافى، - نعوذ باللَّه - در مغز فاطمه بود، جاى بوسه پيغمبر نبود. اگر در دل فاطمه يك رذيلت اخلاقى بود، جاى بوسه پيغمبر نبود. اگر دست فاطمه عامل گناه بود، جاى بوسه پيغمبر نبود.

پيغمبر با اين بوسه ها فكر فاطمه را تقديس مى كند، اخلاق فاطمه و عمل فاطمه را تقديس مى كند. يكى از چيزهايى كه پيغمبر راجع به فاطمه فرموده اند و شيعه و سنى متواتر نقل مى كنند و اين كلام، مقام با عظمت بى بى را مشخص مى كند اين است كه فرمود:

«اِنَّ اللَّه يَرضى لِرضى فاطِمة و يَغْضِبُ لِغَضَبِها»(37)

اگر فاطمه نسبت به چيزى يا كسى غضب كرد خدا بر او غضب كرده است. اين حديثى است كه همه (شيعه و سنى) مى گويند.

حديث ديگرى كه بخارى بخصوص در سه مورد از كتاب صحيحش نقل مى كند اين است كه مى گويد: «فاطمه با آن دو سخن نگفت و بر آن ها غضبناك بود تا از دنيا رفت».(38)

سنى و شيعه بالاتفاق و به طور متواتر مى گويند فاطمه بر آن دو غضب داشت. سنى و شيعه از پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم نقل مى كنند: اگر فاطمه بر كسى غضب داشت خداوند غضب نموده است. پس بر آن دو چه كسى غضب كرده است؟ خداوند غضب نموده است.

اين چيزى است كه پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم به عنوان

ميزان قرار داده است. يعنى: منِ شيعه امروز با اين استنادهاى قوى كه شيعه و سنى نقل كرده اند، به جرأت مى توانم بگويم كه آن راهى كه آن دو رفتند راه مغضوب عليهم بود. ما آن راه را نمى رويم. حجت، تمام !!!

اگر يك نفر شيعه يا سنّى روى اين مسئله اعتراض كنند، از مسير انصاف خارج هستند. زير بناى اين طرز تفكّر بسيار متين و شرع پسند و عقل پسند و عاقل پسند است. اين، ميزان است.

بنابر اين فاطمه زهراعليها السلام براى تمام تك تك مسلمانهاى روى زمين اتمام حجت كرده است. فرموده: من بر اينها غضب دارم و چون بر آنها غضب دارم، مورد غضب خدا هستند و آن كسانى كه مورد غضب خدا هستند راهشان براى ما رفتنى نيست. صراط مغضوب عليهم است.

براى اثبات مسأله ى ولايت در سوره حمد هم از همين مطلب استفاده مى كنند. آن وقت مى فهميم فاطمه عليها السلام چه كرده است؟ روز قيامت اگر فاطمه زهراعليها السلام از افرادى كه منكر ولايت على عليه السلام هستند پرسيد: مگر من اظهار برائت از اين دو نكردم؟ شما چرا اعتنا نكردى؟ ما چه جوابى داريم بدهيم.

مسئله اى ديگر: چرا فاطمه عليها السلام بر اينها غضب كرد؟

يك چيز مُسلّم است، جزء متواتراتى است كه هزاران روايت و تاريخ و شعر و محاجّه در اين زمينه شده است. يعنى اگر ما، از قرن اول تا الآن، اين روايات و اخبار وتاريخ و احتجاجات و اشعار را روى هم بگذاريم؛ براى ما يك مسئله قطعى پيش مى آيد و آن تهاجم به خانه فاطمه زهراعليها السلام است. اگر كسى گفت: نه! اينها افسانه است، معلوم مى شود هيچ مطالعه ندارد، كتاب مراجعه

نكرده، حالا مى خواهد به طريقى، يك عدّه را تبرئه كند. ديگر كاتوليك تر از پاپ كه نمى شود. ديگر شما كه سنّى تر از سنى ها نمى توانيد باشيد. خود آن ها به طور قطع مسئله را مطرح كرده اند. چطور مى گوئيد افسانه است ؟!

جواب فاطمه زهراعليها السلام را چه مى دهيد؟!

حجت قاطعه، حضرت زهراعليها السلام را شما قطع مى كنيد؟!

كتاب است، سند است، حرف حساب داريم، اينطور نيست كه يك كسى يك مطلبى در تاريخ نوشته باشد و ما آن را سند بگيريم. خير، اينها افسانه نبوده است!! يك حقيقت است.

با اسناد اهل سنت قضيه اثبات شده است. هيچ جاى ترديدى نيست. ما به عنوان يك ميزان، كه پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم به ما ارائه كرده اند، اين مطالب را پذيرفته ايم و اين يكى از طرقى است كه ما حقّانيّت مذهب شيعه را اثبات مى كنيم. اين يكى از موازينى است كه مى توانيم از آن استفاده بكنيم.

اطاله كلام شد و چند جمله را به عنوان ذكر مصيبت عرض مى كنم و رفع زحمت مى كنيم.

نزديك ظهر بود، فاطمه زهراعليها السلام اسماء را خواستند و فرمودند: اسماء پارچه اى بياور و روى من بينداز و از اتاق بيرون برو. خانمها اين يك درس است كه فاطمه زهراعليها السلام در حال احتضار مى دهد. فاطمه زهراعليها السلام الآن درون اتاق تنها است. كسى هم نيست؛ خانه، خانه خودش است؛ الآن در حال از دنيا رفتن است، امّا پوشش روى خودش مى اندازد، مبادا بعد از فوتشان كسى وارد اتاق بشود، زهراعليها السلام مى خواهد جسدش زير پوشش حجاب پنهان باشد. اين يك درس بسيار بزرگى است.

اسماء مى گويد رفتم، يك پارچه سفيدى آوردم، روى فاطمه عليها السلام انداختم و از اتاق بيرون رفتم. برگشتم

صدا زدم يا سيدة نساءِ العالمين! جوابى نشنيدم، يا فاطمة الزهراء، جوابى نيامد پارچه را عقب زدم، ديدم فاطمه از دنيا رفته است. متحّير شدم از خانه بيرون آمدم گفتم الآن حَسنين عليهما السلام وارد خانه مى شوند. خبر از مرگ مادر ندارند، متأثر مى شوند، رفتم به استقبال حسنين عليهما السلام اتفاقاً آنها به طرف خانه مى آمدند. رسيدند، سلام كردند اسماء حال مادر ما چطور است؟ گفتم: الحمدللَّه. خواستند وارد اتاق شوند. گفتم: نهار بخوريد، بعد به عيادت مادر بيائيد. گفتند: اسماء تو كى ديده بودى ما بى مادر غذا بخوريم؟! وارد خانه شدند، ديدند، بى بى از دنيا رفته است. مى گويد: ديدم آقا امام حسن عليه السلام بالاى سر مادر نشسته، ضجّه مى زند، گريه مى كند، از حسين عليه السلام غافل شدم، يك وقت نگاه كردم ديدم صورتش را به كف پاى مادر گذاشته.

«وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ»(39)

پاورقي ها

1) حديد/25

2) حديد/25

3) نحل/4

4) حج/5

5) طه/50

6) حمد/7

7) نمل/14

8) انعام/20

9) كهف/103و104

10) انعام/153

11) انعام/153

12) الخلاف، شيخ طوسى ج 1 ص 327.

13) فاطر/15

14) ص/35

15) انبياء/83

16) حمد/4

17) فاتحه/5

18) فرازى از دعاى كميل.

19) فاتحه/5

20) بحار الانوار، علامه مجلسى ج 81 ص 255 ب 16

21) اصول كافى، شيخ كلينى ج 3 ص 265

22) فاتحه/6

23) حديد/25

24) احزاب/45و46

25) اسراء/82

26) اصول كافى، شيخ كلينى ج 2 ص 598

27) اصول كافى، شيخ كلينى ج 1 ص 54

28) بحار الانوار،علامه مجلسى ج 28 ص 107

29) بحار الانوار، علامه مجلسى ج 33 ص 7 ب 13

30) مستدرك وسائل الشيعة، نورى طبرسى ج 11 ص 372

31) عيون أخبار الرضا، شيخ صدوق ج 2 ص 27

32) احتجاج، طبرسى ج 2 ص 380

33) بحار الانوار، علامه مجلسى ج 51 ص 22 ب 1

34) كشف الغمّه، ابوالحسن اربلى ج 1 ص 564

35) مدينة المعاجز، بحرانى ج 4 ص 53

36) اطيب البيان، آية اللَّه طيب ج 13 ص 226 - اسرار فاطميه مسعودى ص 37

37) بحار الانوار، علامه مجلسى

ج 21 ص 279

قريب به همين مضمون: «فاطمه بضعه منى فمن اغبضها اغضبنى» صحيح بخارى ج 4 ص 210 و 219 - صحيح مسلم ج 7 ص 141 - سنن ترمذى ج 5 ص 359

38) الف.صحيح بخارى ج 5 ص 82 باب غزوة خيبر

ب. صحيح بخارى ج 4 ص 42 باب دعاء النبى

ج. صحيح بخارى ج 8 ص 3 كتاب الفرائض

39) شعراء/227

5- شهادت امام حسن مجتبى عليه السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه :فقيه امامي، حسن، 1313 -

عنوان و نام پديدآور : بزرگداشت امام حسن مجتبي (عليه السلام) / [سخنراني حسن فقيه امامي].

مشخصات نشر : اصفهان: مدرسه علميه ذوالفقار، واحد تحقيقات 1387.

مشخصات ظاهري : 24 ص. ؛ 5/11×16 س م

شابك : 978-964-04-2322-6

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : كتاب حاضر سخنراني حضرت آيه الله حاج سيد حسن فقيه امامي ويژه شهادت امام حسن مجتبي عليه السلام است.

يادداشت : عنوان روي جلد: بزرگداشت سبط اكبر امام مجتبي (عليه السلام).

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

عنوان روي جلد : بزرگداشت سبط اكبر امام مجتبي (عليه السلام).

موضوع : حسن بن علي ع)، امام دوم 3 - 50ق

رده بندي كنگره : BP40 /ف7ب4 1387

رده بندي ديويي : 297/952

شماره كتابشناسي ملي :1554818

متن سخنراني

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحمدُ للَّه ربّ العالمين و الصلوةُ و السلام على سيِّدنا و نبيِّنا أبي القاسم مُحَمَّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم، واللَعنُ الدائم على أعدائهم أجمعين مِن الآن إلى قيامِ يوم الدّين.

قال اللَّه الحكيم فى كتابه الكريم:

«إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً»(1)

ابتدائاً شهادت سبط اكبر امام مجتبى امام حسن عليه السلام را به ساحت مقدّس حضرت بقية اللَّه ارواحنا فداه و شما علاقمندان به آن بزرگوار تسليت مى گوئيم و بنابر نقلى كه شده است ولادت هفتمين اختر تابناك امامت و ولايت آقا موسى بن جعفرعليه السلام را هم تبريك و تهنيت مى گوئيم.

آنطورى كه در روايات است ائمه عليهم السلام فرموده اند:

«خدا بنى اميّه را لعنت كند كه براى ما عيدى باقى نگذاشته اند» بنابراين در واقع ما تا قبل از ظهور حضرت بقية اللَّه عيدى نداريم حال ولو در ظاهر مراسم عيد را بر پا مى كنيم ولى در

حقيقت عيد نيست.

امّا مطلبى كه به مناسبت شهادت حضرت امام مجتبى عليه السلام مى خواهم خدمت شما بيان كنم يك ضابطه كلى است، يك سنّت از سنّت هاى الهى كه براى ما خيلى سازنده است، يعنى ما طلبه هائى كه به هر حال شغلمان شغل انبياء و ائمه طاهرين عليهم السلام است براى ما اين حوادث گذشته، درس هاى بزرگى است و آن مطلب كلى و سنّتى كه از سنن الهى است.اين است كه گاهى اوقات يك پيروزى ابتدائى است و يك شكست نهائى است و گاهى قضيه به عكس است، شكست ابتدائى و پيروزى نهائى است.

ما اگر واقعاً اين سنت هاى خدا را بررسى كنيم بايد از پيروزى ابتدائى خوش دل نباشيم و از شكست نهائى در امان نباشيم. حال اين مطلب را توضيح مى دهم:

در جريان كار حق و باطل، حق گاهى شكست ابتدائى دارد وليكن پيروزى نهائى است. امّا باطل كاملاً به عكس است يك پيروزى ابتدائى دارد و يك شكست نهائى.

و ما اگر انسان هاى عاقلى باشيم بايد پيروزى نهائى را در نظر بگيريم. پيروزى ابتدائى به درد نمى خورد در جنگ ها هم همين طور است، جنگ و گريز هست. گاهى دو لشكر به هم حمله مى كنند يكى شكست مى خورد اين ها نبايد مأيوس شوند. بايد به جنگ ادامه دهند، شايد در انتهاى جنگ پيروز شوند. انسان ها نمى توانند به ابتداى كار نگاه كنند، آخر كار معلوم نيست.

در عرف يك مثلى مى زنند كه خيلى گوياى اين مطلب است و آن اين است كه مى گويند: «بايد جوجه ها را در آخر پاييز شمرد.»

يعنى چه؟ يعنى يك مرغى كه كُرت مى آيد، بيست دانه تخم مرغ زير پايش مى گذارند، مرغ روى اين تخم مرغ ها مى خوابد. صاحب اين تخم

مرغ ها خوشحال مى شود كه اين مرغ پذيرفت كه بيست دانه تخم مرغ زير پايش بگذارند و اميدش به اين است كه اين بيست تخم مرغ همه اش جوجه شود ولى مى تواند رويش حساب كند؟ نه. چرا؟ چون معلوم نيست تا آخر كار چند تا از اين تخم مرغ ها جوجه شوند و چند تا فاسد بشوند. يك وقت مى بينيد اين مرغ روى اين تخم مرغ ها مى خوابد و پنج تا جوجه بيشتر بوجود نمى آيد و بقيّه تخم مرغ ها فاسد مى شود و از بين مى رود. خوب حالا فرض مى كنيم كه روى اين تخم مرغ ها خوابيد و تمامش در آمد. بيست عدد جوجه راه افتادند اما معلوم نيست كه اين ها همه اش به ثمر برسد، يك وقت مى بينيد كه يكى را مادر پا روى گردنش مى گذارد و خفه اش مى كند، يكى را گربه مى برد و به يكى آفت مى رسد و مى ميرد. معلوم نيست تا اين ها بيايند پر و پوشال پيدا كنند و بزرگ شوند و به صورت يك مرغ در بيايند، تا پائيز در اين چند ماه چه آفاتى به آن ها برسد، چند تا از آن ها بمانند. صاحب مرغ وقتى مى تواند خوشحال باشد كه در پائيز ببيند هر بيست عدد جوجه، مرغ شده اند و در آخر پائيز به كمال رسيده اند. اما اگر تا آمدن پائيز، از بين رفتند اين ديگر جاى خوشحالى نيست.

درست است كه اوّل بيست جوجه بيرون آمدند ولى آخرش چند تا از آن ها باقى ماندند؟

اين است كه مى گويند نمى شود روى آن حساب باز كرد و جوجه ها را بايد آخر پائيز شمرد.

اين از نظر عرفى عرفى بود امّا از نظر تجربى نيز همين طور است. در جنگ ها، عقب نشينى دارد،

پيشرفت هم دارد امّا پيشرفت هاى دفعى را نمى شود روى آن ها حساب باز كرد يك وقت مى روند در دل خاك دشمن، خوشحال مى شوند كه پيروز شديم ولى در آن وقت ممكن است دشمن ضربه بزند؛ به اين معنا كه معلوم نيست كه دشمن بگذارد كه آن ها هميشه در دل خاكشان بمانند. ممكن است دشمن حمله كند و آن ها مجبور به عقب نشينى شوند، عاقبت كه جنگ خاتمه پيدا كرد بايد ببينيم پيروزى با كيست؟

آن پيروزى هاى ابتدائى رويش حساب نيست قرآن مى فرمايد:

«وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ»(2)

اگر مبارزه اى بين متقين و غير متقين پيش آمد ممكن است در بدو امر مخالفين پيروز شوند و متقين شكست بخورند ولى اين كليّت ندارد. عاقبت پيروزى از آن متقين است.

در جنگ هاى صدر اسلام اين جريانات اتفاق افتاده، پيامبرصلى الله عليه وآله جنگ داشته اند، اميرالمؤمنين عليه السلام جنگ داشتند، امام حسين عليه السلام جنگيدند و ما مى بينيم كه اين ها معمولاً گرفتار شكست ابتدائى بوده اند ولى وقتى به آخر كار نگاه مى كنيم، مى بينيم اين شكست ها ابتدائى بوده است و پيروزى نهائى براى اهل بيت عليهم السلام بوده.

اين مسئله را در مورد امام حسين عليه السلام تجربه كرديم.

چطور؟ آقا امام حسين عليه السلام به كربلا آمدند، جنگ هم شروع شد.

حالا انگيزه هاى جنگ چه بود؟ بعضى ها فكر مى كنند آقا امام حسين عليه السلام به قصد حكومت آمده اند منتهى نتوانستند پيروزى را بدست آورند و شكست خوردند، ولى اين طور نيست. قضيه آقا امام حسين عليه السلام و تمام مراحل آن بر مبناى وظيفه بود. حضرت شبانه از مدينه هجرت كردند مى خواست حضرت را اعدام كند امّا حضرت هجرت كردند كه اعدام نشوند اين وظيفه بود. به طرف مكّه آمدند وظيفه بود، چون حرم امن الهى

بود. مردم كوفه دوازده هزار نامه نوشتند و دعوتشان كردند، وظيفه امام است كه وقتى مردم او را دعوت كردند بپذيرد. به كوفه آمدند چون مردم دعوت كرده بودند. در نزديكى كوفه نگذاشتند امام وارد كوفه شوند.

بنابراين امام بايد يا بيعت كنند يا هيچ عكس العملى نشان ندهند تا كشته شوند يا كه بايد دفاع كنند.

در اينجا وظيفه امام دفاع بود ولو اين كه به حسب ظاهر كشته شوند. به اين هفتاد و دو نفر حمله كردند و آن ها مجبور به دفاع شدند و در دفاع كشته شدند.

حالا اين شكست بود يا پيروزى؟

بر حسب ظاهر شكست ابتدائى بود، ولى پيروزى نهائى داشت، براى اين كه وقتى امام حسين عليه السلام با ياران و اصحابشان كشته شدند همان روز در همان ميدان كربلا به سركردگى سليمان بن صُرد خزاعى پانزده هزار نفر از آن ها تازه به هوش آمدند و به توّابين معروف شدند و عليه يزيد قيام كردند و كم كم زمينه را براى قيام مختار و احمد سفّاح مساعد كردند و ريشه بنى اميّه كنده شد.

امام حسين عليه السلام به حسب ظاهر شكست ابتدائى داشتند ولى يك پيروزى نهائى شد كه به قيمت نابودى بنى اميّه تمام شد.

اين از آثار حضرت امام حسين عليه السلام مى باشد كه قضيه خيلى روشن بود. پس امام حسين عليه السلام شكستى نداشتند اگر هم شكست بود، شكست ابتدائى بود، پيروزى نهائى را امام حسين عليه السلام داشتند.

راجع به آقا حضرت امام حسن عليه السلام هم عيناً همين طور است. حضرت با معاويه درگير شدند، معاويه صد هزار مرد شمشيرزن را كه در ركاب حضرت على عليه السلام بودند و بعد از حضرت على عليه السلام وابسته به امام حسن عليه

السلام شدند را با پول خريد. بيست هزار تا سى هزار نفر، كم كم پول گرفتند و برگشتند تا جائى كه امام حسن عليه السلام تنها ماندند.

حالا بجنگند يا صلح كنند يا بيعت نمايند؟

اگر بخواهند با معاويه بيعت كنند كه جايز نيست، چون معاويه مرد مكّار عجيب و غريبى است.

بخواهند بجنگند همه اطرافيان حضرت را خريدند و آن ها حضرت را تنها گذاشتند در حدّى كه جانماز را از زير پاى حضرت كشيدند، پس جنگ هم نمى توانند بكنند،

ناچار بايد صلح كنند؛ صلح ظاهرش شكست ولى باطنش پيروزى بود. چرا؟

اگر موادِّ عهدنامه را بخوانيد متوجّه مى شويد كه حضرت امام حسن عليه السلام چگونه زمينه را براى شكست معاويه فراهم كردند. صلح نامه در چند بند تنظيم شد، بندهاى جالبى كه آن ها را براى شما بيان مى كنم.

امام حسن عليه السلام با اين صلح، گور معاويه را كندند. چگونه؟ براى اين كه معاويه به اين عهدنامه عمل نكرد و خودش را از درجه اعتبار ساقط كرد و از نظر شرعى و مردمى به خاطر ناجوانمردى و شكستن اين صلح و عهدنامه حيثيّت خود را از بين برد.

حال چند بند صلح نامه هست كه بسيار جالب است.

حضرت فرمودند ما اين كار را به تو واگذار مى كنيم مشروط به اين كه:

اولاً به كتاب خدا و سنّت پيغمبر و سيره خلفاى صالحين عمل كنى.

دست و پاى او را بستند تا نتواند مطابق خواست خودش، هر كارى كه دلش خواست در مملكت انجام دهد. به كتاب خدا و سنّت رسول خدا و سيره خلفاى صالحين پايبندش كردند.

دوم: «اَنْ يَكُونَ الاَمْرُ لِلْحَسَنِ مِنْ بَعْدِهِ» بعد از معاويه حكومت به امام حسن عليه السلام برسد و اگر براى امام حسن عليه السلام

پيش آمدى شد، حكومت به امام حسين عليه السلام برسد.

سوم: «اَنْ يَتْرُكَ سَبَّ أميرالمؤمنين» ديگر معاويه به اميرالمؤمنين دهن كجى نكند و از آن طرف «وَ اَنْ لايَذْكُرَ عَليّاً الّا بِخَيْرٍ» و از اميرالمؤمنين جز به خير به چيز ديگرى ياد نكند.

حضرت جلوى سم پاشى هاى معاويه را عليه اميرالمؤمنين عليه السلام به اين كيفيّت گرفتند.

چهارم: اين كه (البته اين قيد چهارم يك مقدار صحبت دارد حال اجمالش را مى گويم) فرمودند: «اسْتِثْناءُ ما في بَيْتِ مالِ الكُوفَةِ وَ هُوَ خَمْسَةُ آلافِ الف دِرْهَم» پنجاه هزار هزار درهم در بيت المال كوفه بود. حضرت فرمودند همه امور را به تو واگذار مى كنيم اما حق تصرّف در بيت المال را نداشته باشى.

«وَ عَلى مُعَاوِيَةِ اَنْ يَحْمِلَ الى الحَسَنِ اَلْفَىْ اَلْف دِرْهَم»

و فرمودند كه دو ميليون درهم از بيت المال به امام حسن عليه السلام داده شود.

«وَ اَنْ يُفَضِّلَ بَني هَاشِمَ في العَطَاءِ» از بيت المال سهام بيشترى به بنى هاشم بدهند و بعد مى فرمايند كه: «وَ اَنْ يُفَرِّقَ في اَولادِ مَنْ قُتِلَ مَعَ امِيرَ المُؤمِنين يَومَ الجَمَلِ وَ اَوْلادِ مَنْ قُتِلَ مَعَهُ بِصَفَّيْن الف الف دِرْهَم» يك ميليون درهم نيز به كسانى بدهند كه اولاد كشته شدگان (شهداء) در جنگ جمل و صفّين بودند.

خاصيّت اين قرارداد اين بود كه اگر معاويه اين قرار داد را بپذيرد معنايش اين است كه شهداى جنگ جمل و صفّين را به رسميت شناخته و الّا اگر اين ها مسلمان نبودند از بيت المال نبايد چيزى به آن ها داده مى شد پس اين كه مى گويد به اولادشان اين قدر پول بدهيد يعنى آن ها مظلوم كشته شده اند و معاويه عملاً روى جنگ هاى صفّين و جمل صحّت مى گذارد.

پنجم: « عَلى اَنَّ النَّاس

آمِنُونَ حَيْثُ كَانُوا في اَرْضِ اللَّهِ في شَامِهِمْ وَ عَرَاقِهِم وَ حِجَازِهِمْ وَ يَمَنِهِمْ»

از ديگر بندهاى قرارداد اين بود كه مردم مسلمان هر كجا باشند چه در شام، چه در كوفه، چه در عراق، چه در يمن و سوريه، همه جا در امان هستند.

و فرمودند: « وَ أنْ يُؤمِنَ الاَسْوَدَ وَ الاَحْمَرْ» هر كس مى خواهد باشد سياه رنگ يا سرخ پوست در امان باشد كسى با او كارى نداشته باشد.

«وَ أنْ يَحْتَمِلَ مُعَاوِيَة مَا يَكُونُ مِنْ هَفَواتِهِمْ» معاويه اگر هم يك وقتى آن ها كار نابسامانى داشتند از آن ها گذشت كند.

«وَ أنْ لا يَتَّبِعَ اَحَداً بِمَا مَضى نسبت به وقايع گذشته كسى را دستگير نكند.

«وَ لا يَأخُذَ اَهْلَ العَرَاقِ بِإحْنَةِ» يعنى به مردم عراق هم كارى نداشته باشد. چون مردم شام زير پرچم معاويه و مردم عراق زير پرچم اميرالمؤمنين عليه السلام بودند.

فرمودند كه معاويه با مردم عراق كارى نداشته باشد و اصحاب على عليه السلام هر كجا هستند در امان باشند، در بيابان ها، در شهرها، روستاها، هر جا هستند مالشان، جانشان، اولادشان و ناموسشان در امان باشد و كسى با آن ها كارى نداشته باشد.

احدى متعرّض جان و مال و ناموسشان نباشد.

يكى هم «أنْ لا يَبْقى لَلْحَسَنِ بْنِ عَلىٍّ وَ لا لأخِيهِ الحُسَيْن وَ لا لأحَدٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ رَسُول اللَّه غَائِلَة»

حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام و وابستگانشان توطئه اى نداشته باشند يعنى كارى به كار سياسى نداشته باشند(3)

و همه اين ها در قرارداد امضاء شد و معاويه هم موافقت كرد واين عهدنامه را امضاء كرد و به حكومت خود ادامه داد.

ولى يك روز اين عهدنامه را زير پايش گذاشت و پاره كرد و گفت من اين عهدنامه

را زير پا گذاشتم.

يك مسلمانى كه عهد مى بندد و امضاء مى دهد نمى بايد اين قدر نامرد باشد كه بيايد عهدنامه را زير پا گذاشته و پاره كند ولى معاويه اين كار را كرد و حيثيّت و اعتبار خود را از بين برد و معلوم مى شود نه دين، نه ايمان و نه وجدان اخلاقى دارد.

خلاصه اين ها با عملشان ثابت كردند كه ذرة المثقالى دين در تمام كانون وجودشان نيست و اين يك شكست بزرگ براى معاويه بود.

درست است به حسب ظاهر پيروزى بود ولى در باطن خودش را به دست خودش نابود كرد بعد هم بنا بود براى خودش وليّعهد انتخاب نكند. امام حسن عليه السلام را مسموم كرد تا بتواند يك كسى را به جاى خودش بگذارد.

بعد هم يزيد را به عنوان وليّعهد معرفى كرد. ديگر يك مخالفت رسمى با عهدنامه و امام حسن عليه السلام كرد.

مردم هم كه يادشان نرفته است كه او با امام حسن عليه السلام پيمان بسته است. مردم فهميدند كه او يك انسان متجاوزى است كه پايبند به هيچ چيز نيست.

و زمينه را مساعد كرد كه مردم عصبانى شوند و كم كم فجايع بنى اميّه رو بيفتد تا اين كه امام حسين عليه السلام بتوانند قيام كنند و آن ها را از بين ببرند.

با نهضت امام حسين عليه السلام و آمدن يزيد بر سر كار آن هم يزيد جوان بى تجربه، خلاصه زمينه مساعد شد براى ريشه كن شدن بنى اميّه و ديگر اثرى از آثار آنان باقى نماند.

پيروزيشان، پيروزى ابتدائى بود و شكست نهائى را داشتند.

امام حسين عليه السلام شكستشان ابتدائى و پيروزى نهائى را داشتند.

كه ما به آن مى گوئيم: «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ»(4)

و اين براى ما درس بزرگى

است.

ممكن است ما با يك عمل خلاف قاعده و شرعى به اهداف خودمان برسيم ولى اين ها ثُبات ندارد. پس فردا چرخ عوض مى شود و برنامه ها تغيير مى كند.

مثلاً طبق سنّت الهى، آن وقت آدم نمى تواند گذشته ها را برگرداند.

شما كه الحمدللَّه اهل علم هستيد در هر حالى به فكر پيروزى ابتدائى نباشيد و فقط به فكر پيروزى نهائى باشيد يك چيزهائى است كه فورى جواب مى دهد و آدم موفّق مى شود ولى حُسن عاقبت در آن نيست. عاقبت مى بينى به چه نكبت هائى مبتلا مى شود و اين درس هاى بزرگى است كه ما از تاريخ اهل بيت عليهم السلام مى گيريم.

خدا به بركت اهل بيت عليهم السلام به ما حُسن عاقبت عنايت بفرمايد.

وَ السّلامُ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُه

پاورقي ها

1) شرح 6:«آرى، با سختى آسانى است»

2) اعراف 128، قصص 83: «و سرانجام نيك براى پرهيزگاران است!»

3) اعلام الهدايه ص 146

4) اعراف 128، قصص 83

6- شهادت امام محمّد باقرعليه السلام

مشخصات كتاب

سخنرانى حضرت آيت اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى «حفظه اللَّه»

ويژه شهادت امام محمّد باقرعليه السلام

متن سخنراني

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحَمْدُ لِوَليِّهِ وَ الشُّكْرُ عَلى نَعْمَائِهِ وَ الصّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى سَيِّد اَنْبِيَائِهِ النَّبِىِّ الاُمِيّ العَرَبي المَكّي المَدَني الاَبْطَحي التَهَامِيّ سَيِّدنَا اَحْمَدْ وَ نَبِيِّنَا أبي القَاسِمِ مُحَمَّد صَلّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم وَ اللَعْنَةُ الدَائِمَةُ الاَبَديَةِ عَلى أعْدَائِهِمْ وَ مُخَالِفيهِمْ وَ مُعَانِديهِمْ أجْمَعينَ مِنْ الآنَ الى قِيَامِ يَومِ الدِّينَ رَبِّ أَدْخِلْني مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْني مُخْرَجَ صِدْق.

شهادت پنجمين اختر تابناك ولايت و امامت آقا امام محمد باقرعليه السلام را به ساحت مقدس حضرت ولى عصر -ارواحنا فداه- و همه شيعيان آن بزرگوار تسليت مى گوئيم.

مناسب ديدم در رابطه با حضرت امام باقرعليه السلام كه چه خدماتى داشتند و اين بزرگوار براى ما الگو و اسوه اى هستند در اين خدماتى كه براى شما بيان مى كنم.

اولاً نام گذارى اين بزرگوار به امام باقر بوسيله پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله بود.

حضرت به جابر بن عبداللَّه رحمه الله فرمودند: تو فرزند مرا درك مى كنى كه يَبْقُرُ الْعِلْمَ (شكافنده علم است) پس سلام مرا به او برسان.(1)

جابر تا زمان امام محمد باقرعليه السلام زنده ماند و سلام رسول گرامى اسلام را به آن حضرت رسانيد.

بَقْر به معناى شكافتن است، مثلاً براى اينكه زمين را بشكافند تا آن نيروهاى زير زمينى را احياء كنند اين را بَقْر مى گويند و باقر به معناى شكافنده است حال چه چيزى را مى شكافد. پيغمبرصلى الله عليه وآله فرمودند: علم را مى شكافد.

اين شكافتن علم به چه معنا است؟

مقدمتاً مطلبى را بيان مى كنم، از زمان رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله تا برسد به زمان امام باقرعليه

السلام، پيامبر اكرم و ائمه طاهرين عليهم السلام مثل امير المؤمنين مطلب را مى گفتند ولى مردم قدرت تجزيه و تحليل آن را نداشتند.

يعنى اين قدر رشد فكرى نداشتند كه اصول را گرفته و فروع را از آن استنتاج كنند. ائمه بايد اصول را مى گفتند و مردم بايد فروع را از دل اصول بيرون مى آوردند مثل كارى كه الآن فقها مى كنند. اصول و قواعد كليّه را از ائمه گرفته اند و خودشان فروع را با اصول تطبيق مى دهند و معناى فقه همين است.

هر چه ائمه عليهم السلام در آن زمان مى گفتند مردم مثل ضبط صوت آن را ضبط مى كردند حافظه آنان بسيار قوى بود. آن خطبه هاى طولانى و مفصّل اميرالمؤمنين را ضبط مى كردند ولى در حدّى نبودند كه روى مطالب كار كنند و از آن استفاده هاى كلان ببرند.

در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله آن دو خليفه نابحق نگذاشتند احاديث پيامبرصلى الله عليه وآله نشر پيدا كند حتى از چيزهائى كه مردم مى توانستند حفظ كنند جلوگيرى كردند كه از پيامبرصلى الله عليه وآله چيزى نقل نشود.

صد سال طول كشيد در ظرف اين صد سال مردم جرأت نداشتند كه بگويند: «قال رسول اللَّه صلى اللَّه عليه و آله».

بعد از صد سال كه عمر بن عبدالعزيز بر سر كار آمد و ديگر دوران بنى اميّه رو به ضعف و پايان بود سياست عمر بن عبدالعزيز اقتضا مى كرد كه مقدارى آزادى بدهد و اجازه داد احاديث رسول خدا نقل شود ولى زمانى اجازه داد كه ديگر محدّثين مرده بودند و از پيامبر چيزى در دسترس نداشتند.

البته پيروان اميرالمؤمنين در خفا احاديث را حفظ كرده بودند ولى كفايت نمى كرد.

اولين خدمتى كه امام باقرعليه السلام

كردند نشر احاديث رسول خدا بود.

از زمان رسول خداصلى الله عليه وآله تا امام باقرعليه السلام چندين سال فاصله بود و مى بايست روايات سند متصل داشته باشد.

از امام باقرعليه السلام سوال شد، سند متّصل رواياتى را كه شما از رسول خدا نقل مى كنيد چيست؟

ايشان فرمودند: هر آنچه مى گويم از پدرم امام چهارم حضرت سجادعليه السلام نقل مى كنم كه در بزرگوارى، عصمت، زهد، تقوا، علم و فضيلت ايشان كسى ترديدى نداشت. آنچه ايشان نقل كرده اند از پدرشان امام حسين عليه السلام و آن حضرت از پدرشان مولا اميرالمؤمنين عليه السلام و ايشان از رسول خداصلى الله عليه وآله كه اين سلسله سند معتبرترين سلسله سند احاديث است.(2) و بوسيله امام باقرعليه السلام كه حافظ همه احاديث پيامبر و سنّت رسول خداصلى الله عليه وآله بودند روايات پيامبر اكرم نشر پيدا كرد و مردم توانستند از طريق امام باقرعليه السلام با سنّت پيامبر اكرم آشنا شوند و اين بزرگترين خدمتى بود كه امام باقرعليه السلام به دين مبين اسلام كردند.

بسيارى از احاديث را حتّى علما و محدثين عامه از امام باقرعليه السلام نقل كرده اند.

نشر حديث، حديث سالم است، نه حديث انحرافى و تحريف شده.

البته مى دانيد اهل سنّت چون به سنّت پيامبر دسترسى نداشتند شروع به جعل احاديث كردند. ده هزار، بيست هزار، كمتر يا بيشتر به عنوان فعل ثواب دروغ نقل حديث كردند.

اگر مى خواهيد اين مطلب را خوب بدانيد و باور كنيد به كتاب الغدير مراجعه كنيد. مرحوم علامه امينى رحمه الله به عنوان سلسلة الوضّاعين بحثى دارند.(3)

خود سنّى ها نوشته و اقرار كرده اند كه جعل احاديث را ثواب مى دانستند و چيزهائى را كه به ذهنشان خوب مى آمد از قول رسول

خدا مى گفتند تا مردم آن ها را باور و بدان عمل كنند چون اگر استناد به رسول خدا نمى شد مردم زير بار نمى رفتند به همين علّت بازار جعل حديث بسيار داغ بود.

اما اگر احاديث معتبر و صحيح را مى خواستند هيچ راهى نداشته جز اين كه به امام باقرعليه السلام مراجعه كنند.

بَقْر از همين جا است. اين چيزهائى كه زير پوشش تقيّه نهفته شده و پنهان بود حضرت پرده ها را عقب زدند و حقايق را براى مردم شكافتند و اين اولين خدمت امام باقرعليه السلام بود.

حضرت دوّمين خدمت را به فقه كردند يعنى تا زمان امام باقرعليه السلام اين فقهى كه امروز مصطلح ما است كه مراجع قوانين را مى گيرند و مشكلات فروعات را از طريق اين قوانين حل مى كنند.

براى مثال: از امام مى پرسند اقل حمل چقدر است؟ يعنى يك زن چند ماه كه بگذرد مى تواند وضع حمل كند؟

حضرت مى فرمايند: شش ماه. از ايشان دليل مى خواهند. اينجاست كه خاصيت فقه معلوم مى شود. حضرت دو آيه را كنار هم مى گذارند و با استفاده از اين دو آيه اقل حمل را شش ماه مى دانند.

آيه اول: «وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً»(4)

دوران آبستنى زن و شير دادن او سى ماه است.

آيه دوم: «وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَة»(5)

يعنى كسى كه مى خواهد شير كامل بدهد دو سال بايستى شير دهد.

دو سال بيست و چهار ماه است و حمل و فصال سى ماه مى باشد. بيست و چهار ماه را از سى ماه كم مى كنيم شش ماه مى شود اين فقاهت است.(6)

فقاهت به اين صورت نبود. امام باقرعليه السلام علم فقه را كه استنتاج فروع از اصول باشد

پايه گذارى كردند.

فقهاى عامّه اين چيز را نداشتند كه بتوانند از آيات قرآن و سنّت پيغمبرصلى الله عليه وآله استفاده كنند ناچار شدند كه به آراء خودشان استناد كنند مثل ابى حنفيه و امثال او.

آن ها آنچه را به فكرشان مى رسيد ملاك قرار مى دادند و حكم مى كردند. حكم آنان مستند به كتاب و سنّت نبوده و ريشه نداشت.

«وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبيثَةٍ»(7)

قرآن كلمه طيّبه را مى فرمايد. ريشه كلمه طيّبه در زمين است ريشه دار است و مثل كلمه خبيثه مثل آن گياهى است كه ريشه اش در اعماق زمين نيست و سطحى است.

«ما لَها مِنْ قَرارٍ»(8) ريشه ندارد.

اين يك چيز منطقى است، خوب دقت كنيد ببينيد خدمتى كه امام باقرعليه السلام به فقاهت كرده اند چه بود؟

قرآن اجازه نمى دهد كسى جز خدا حكم صادر كند.

«وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ»(9)

كسى حق قانون گذارى ندارد اين حقّى است كه «لَهُ الْحُكْمُ»(10) حكم مختص به خدا است.

پيغمبر خدا به خودشان اجازه نمى دادند كه بدون اذن خدا حكمى صادر كنند. در تغيير قبله جورى بود كه مدّت ها پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله سرشان به طرف آسمان بلند بود تا وحى شود و دستور تغيير قبله بيايد.

«قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها»(11)

وقتى كه در نماز به پيغمبر خطاب شد: «فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ»(12) پيغمبر با آن عظمت امكان نداشت بدون اذن خدا حرفى بزنند. گفت: «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاويلِ 44ء لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ 54ء»(13)

خداوند پيغمبر را تهديد كرده كه اگر يك كلمه بدون اتّكاى به وحى چيزى بگويد رگ حياتى او را قطع مى كنيم و قدرتش را از او مى گيريم.

«ما يَنْطِقُ عَنِ

الْهَوى 3ء إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْيٌ يُوحى 4ء عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى 5ء »(14)

پيامبر گاهى مدّت ها به انتظار وحى مى نشست تا يك حكم صادر شود و اين ها مى گفتند: خير.

ابى حنيفه در چهل مسئله گفت: «قال رسول اللَّه كذا و انا اقول كذا». با قياس از ذهنيّت هاى خودش و با طرز تفكّر خودش.

پس اين ها ريشه ندارد و ريشه اش به طرز تفكّر ابى حنيفه مى رسد.

امام باقرعليه السلام كه استاد ابى حنيفه بودند و خود ابى حنيفه به شاگردى حضرت افتخار مى كند و مى گويد: «لولا سنتان لهلك نعمان»(15) است كه اينطور افتخار مى كند.

امام باقرعليه السلام به خود اجازه نمى دادند كه از خودشان چيزى بگويند، استناد به سنّت پيامبر و قرآن كريم مى كردند و باب فقه را اين گونه باز كردند.

مى دانيد فقه، استنباط حكم از ادلّه تفصيلى است. اين فقاهت است. ريشه افكار امام يا كتاب بود كه قرآن باشد و يا سنّت كه از پيغمبرصلى الله عليه وآله نقل حديث مى كردند.

بنابراين كلمه ايشان، كلمه طيّبه بود كه ريشه اش وحى بود.

ما چقدر بايد افتخار كنيم كه پيرو مكتبى هستيم كه ريشه دار است.

باب فقاهت را امام باقرعليه السلام باز كردند كه هم شيعه ها و هم اهل سنّت از آن زمان شروع به تدوين و بحث در مسائل فقهى نمودند. قبل از امام باقرعليه السلام چيزى به عنوان فقه در بين اهل سنّت نبود و شيعه ها نيز در تقيّه بودند و جرأت اظهار نظر در مسائل فقهى را نداشتند.

امام باقرعليه السلام اين باب را فتح كردند و علم فقه را كه از شريف ترين علوم الهى است را پايه گذارى كردند و نشر دادند.

اين خدمت ديگرى بود كه حضرت امام صادق عليه السلام و

ديگر ائمه عليهم السلام نيز ادامه دادند و اين فقه قويم شيعه را پايه گذارى كردند.

فقه ما فقه اصيلى است. طبق آنچه تحقيق و بررسى كرده اند در كتاب جواهرالكلام شصت هزار مسئله فقهى است كه اگر صادقين عليهما السلام نبودند امكان نداشت كه هزار مسئله از آن ها را هم بتوان جمع كرد.

و در كتاب وسائل الشيعه مرحوم شيخ حرّ عاملى، احاديثى را جمع آورى كرده كه زير بناى فقه ما است، اكثر آن از امام باقر و امام صادق عليهما السلام است.

ما بايد به چنين مكتب و چنين پيشوايانى بباليم كه اين فقه قويم را براى ما پايه گذارى كرده اند و اين خدمت ديگر امام باقرعليه السلام به عالم فقه بود.

من بدون اقرار مى نوانم در يك ماه، روزى يك ساعت درباره فقه صحبت كنم كه اصلاً ماهيتش چيست؟ و چه عواملى دست به دست هم داده تا اين فقه جواهرى بوجود آمده است.

متأسفانه يك افكارى مثل افكار ابوحنيفه، يك فقه بى پايه و بى مايه و گاهى بر خلاف متن قرآن، در حوزه ها دارد راه پيدا مى كند. آدم هائى كه مغزهايشان را روشن فكرها شستشو داده و آن ها را از مسير روايات خارج كرده اند و شروع كرده اند روى همان مبانى قياس و استحسان و مصالح مرسله و فتح ذرايع كار كنند.

اين حرف ها، كم كم در حوزه ها راه پيدا كرده است و بدعت ها دارد گاهى بصورت مسائل فقهى و استفتاء و فتوا نشر پيدا مى كند. واقعاً اين براى فقه شيعه فاجعه است اسم آن را هم فقه پويا مى گذارند و مى خواهند بگويند ما طبق شرائط روز فتوا مى دهيم.

شرائط روز از كجا گرفته شده است؟ از سازمان حقوق بشر! آن ها فتوا

مى دهند و اين ها مى خواهند فتوا را با روايات و آيات قرآن تطبيق بدهند، نمى شود. اسمش فقه پويا شده است.

فقه خودش در روايات و احاديث ما و در قرآن پويائى دارد و ريشه اش وحى است امّا آن پويائى كه حضرات مى گويند ريشه اش سازمان حقوق بشر است.

براى مثال سازمان حقوق بشر مى گويد تعدد زوجات جايز نيست اين ها نيز همان حرف ها را نشخوار مى كنند.

يا مثلاً فرض در مورد صداق و مهريه زن كه اين صداق اهانت به مقام مقدس زن است، اين بر خلاف صريح قرآن است و... نمى خواهم كم كم پيش برويم.

مرحوم امام مى فرمودند: «فقه جواهرى فقه سنّتى و ريشه دار است».

ريشه اش مغزهاى آلوده و مخمور انسان ها نيست، ريشه اش وحى است. اگر توانستيم احكام خدا را به وحى متّصل كنيم آن قداست دارد. اگر نتوانستيم بايد ساكت بشويم. با اين اطلاعات محدود حقّ دخالت در احكام خدا را نداريم.

فقه چيز بازيچه اى نيست كه هر روز دستخوش تفكّرات عدّه اى قرار گيرد. اگر كار به قياس كشيد و به جائى رسيد كه هر كس طبق نظر خودش يا تلقين ديگران بخواهد فتوا دهد هرج و مرج لازم مى آيد.

خدا نكند اين باب در حوزه هاى ما مفتوح شود كه هر كسى از راه مى رسد نگاه كند به غربى ها يك گوشش به شرق و يك گوشش به غرب باشد و با طرز تفكّر آن ها بخواهد فتوا بدهد نه با «قال الباقر و قال الصادق عليهما السلام».

تا اينجا خدمات امام باقرعليه السلام به فقه بود؛ فقهى كه متّكى به رسول خدا و رسول خدا متّكى به وحى هستند.

خدمت بزرگ ديگرى كه امام محمد باقرعليه السلام كردند به عالَم در «علم تفسير» بود.

يكى از فجايع

و دردهاى بى درمان و خطرهاى عجيب كه در آن زمان بود اين است كه يك عده يهودى تظاهر به اسلام كردند مثل: كعب الاحبار، عبداللَّه ابى و ...

اين فجايع بيشتر در زمان معاويه اتفاق افتاد. فقهاى اهل سنت هميشه وابسته به حكومت هاى جائر بودند. كعب الاحبارها در زمان معاويه بوجود آمدند و اسرائيليات را به خصوص وارد در تفسير كردند. و اين خيانت را به تفسير كردند كه الآن جدا كردن اسرائيليات از تفسير كار مشكلى است. تا آن جا كه دامن انبياء را نيز آلوده كردند. مثلاً راجع به حضرت داوود گفتند كه حضرت داوود بر بام خانه اش رفته و بر خانه همسايه اشراف پيدا كرده است.(نعوذ باللَّه) چشم چرانى كرده و چشمش به زن همسايه افتاد و زيبايى زن او را جذب كرد. جنگى به راه انداخت و شوهر زن را به جنگ فرستاد. شوهر زن كشته شد و داوود زن را به عقد خود در آورد.

امام باقرعليه السلام فرمودند: «هر كس را با اين عقيده پيش من بياورند بر او حدّ جارى مى كنم».

و به اين طريق با اسرائيليات مبارزه كردند و مسائلى را كه بطور انحرافى در تفسير بوسيله يهودى ها وارد شده بود تجزيه و تحليل كردند. و آن مفاهيم اصلى تفسير را به شاگردان خود تعليم دادند. و اين چنين از حريم قرآن دفاع كردند.

اين خدمت ساده اى به قرآن نيست. چون آن ها هدفشان اين بود كه قرآن را از مسير اصلى خودش بيرون كنند. اگر بخواهيد بدانيد كه اين ها چه خيانتى به قرآن و تفسير قرآن كرده اند، يك مورّخ مزدور بنى اميّه «طبرى» كه آن تاريخ معروف را نوشته، اكثر

آيات قرآن را با ديدگاه يهودى ها تفسير كرده است. آن وقت مى بينيم عدّه اى از مورّخين مانند وحى منزل با تاريخ طبرى عمل مى كنند. وقتى مى خواهند در تاريخ، سند بدهند، از طبرى سند مى آورند. وقتى مراجعه مى كنيم، مى بينيم اللَّه اكبر كه اين مورخ مزدور چه خلاف كارى هايى در تاريخ كرده، كه چشم انسان راست مى ايستد.

بعضى از محققين شيعه، نقاط ضعف تفسير طبرى را جمع آورى كرده اند و مى بينيم كه در اصول و ريشه هاى اعتقادى و تفسيرى چقدر انحراف ايجاد كرده است. كه جدا كردن آن ها بسيار مشكل است.

در جامعه شيعه و سنى، تاريخ طبرى به عنوان يك تاريخ معتبر جا افتاده است.

امام باقرعليه السلام موضع گيرى حادّى عليه اسرائيليات كردند. اين باز گوشه اى ديگر از خدمات حضرت بود كه بقر علم كرده يعنى آن علم صحيح را به مردم ارائه كردند و فرمودند: «شَرِّقَا وَ غَرِّبَا فَلَا تَجِدَانِ عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ»(16)

به شرق برويد يا به غرب برويد علم سالم و صحيح پيش ما است.

هر كجا برويد علم آلوده است تنها جايى كه مى توانيد علم درست را به دست آوريد نزد ما اهل بيت عليهم السلام است كه اين علم ريشه اش وحى است (البتّه شرح و تفصيل دارد و نمى شود همه آن ها را در يك سخنرانى گنجاند).

خدمت بزرگ ديگرى كه امام باقرعليه السلام نمودند در مسائل كلامى بود. در آن زمان افكارى در بين جامعه نشر پيدا كرده بود.

مكتبى را كه شيخين پايه ريزى كرده بودند از افكار اهل سنت بود كه حساب آن ها جداست يكى از بحث هاى كلامى متوجه اين گروه بود. ولى حضرت با چند گروه ديگر نيز مواجه بودند يكى با

«مُرْجَعه» كه بحث مفصّلى دارد كه آن ها چه كسانى بودند و چه خيانت هائى در مسير علم كلام كردند. گروه ديگر «غُلات» بودند يكى از بلاهاى بزرگى كه در آن زمان بود و امام باقرعليه السلام با آن مواجه بودند اين بود كه غير خدا مثلاً حضرت على عليه السلام را خدا مى دانستند. خود اميرالمؤمنين با گروه غلات بسيار مشكل داشتند امام باقر و امام صادق عليهما السلام نيز با آن ها مشكل داشتند.

و نمى دانم اين ها چطور قرآن مى خواندند و باز غالى بودند. «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ 1ء اللَّهُ الصَّمَدُ 2ء لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ3ء وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ 4ء »(17)

آيا صريح تر از اين مى شود با كسى حرف زد كه خدا درباره توحيد حرف زده چطور يك عدّه اى پيدا مى شوند و ادعاى خدايى مى كنند. مى گويد: «انّى أنا اللَّه»، «سبحانى ما أعظم شأنى» و «ليس فى جُبَّتى الّا اللَّه».

مگر ما چند خدا داريم؟ قبل از منصور حلاج خدا نبوده است؟ مثلاً منصور حلاج كه به دنيا آمده، خدا بوجود آمده است؟! و همچنين ديگران، مگر نمى گوييم على فرزند ابوطالب است؟ مگر نمى گوييم مادرش فاطمه بنت اسد است. خدا كه «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ» است مگر «لَمْ يُولَدْ» را نمى بينيد؟ كور هستيد؟ باز هم مى گويند على خدا است؟!

من هنوز اين منطق را متوجّه نشده ام كه چطور انسان صفت خدا را در سوره قل هو اللَّه به اين وضوح مى بيند خدا هم يكى بيشتر نيست و اين همه بوق و كرنا، كه على خداست. با هزار وصله توجيهاتى مى كنند و مى خواهند على را خدا كنند.

على عليه السلام كه خود ادعاى بندگى مى كند شما به چه مجوّزى او را خدا

مى دانيد؟! مگر كاسه گرم تر از آش هم مى شود؟! من نمى دانم بعضى ها مغز خر مى خورند؟!

يكى از مشكلات مبارزه با غلات بود.

مرحوم حاج ميرزا خليل كمره اى كتاب بسيار نفيسى در مبارزه اهل بيت عليهم السلام مخصوصاً اين دو امام بزرگوار با غلات نوشته است.

يكى از مبارزات با خوارج بود كه در آن زمان وجود داشتند الآن هم وجود دارند همين سلفى هايى كه اسمشان را وهابى مى گذاريم و اين ها همان خوارج نهروان هستند منتهى با تغيير اسم و شكل و الّا ريشه همان ريشه است و با همان طرز تفكّرات مقدّسين خشكى كه اسلام را به فضاحت كشيدند. الحمدللَّه در اين اواخر بعد از اوجى كه گرفتند و فعاليّت هايى كه انجام دادند امروزه با شكست مذهبى و سياسى مواجه شده اند و دنياى امروز اين طرز تفكّرات و اين انحرافات را به اين شكل نمى پذيرد و اين ها رو به زوال هستند و انشاء اللَّه خداوند كمك كند تا باقيمانده آن ها نيز جمع شوند و به جهنّم بروند.

مى دانيد كه موضع گيرى در مقابل اين انحرافات و دفاع كردن از حريم دين كار ساده اى نيست. دقّت كنيد! در قرآن مى خوانيم: كسانى كه در راه خدا مى خواهند جنگ كنند نبايد شل، كور، مريض و پير باشند. شوخى نيست مى خواهند بروند و جهاد كنند، سينه سپر كنند و با دشمن نبرد كنند. قدرت مى خواهد نيرو و چشم مى خواهد.

«لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْمَريضِ حَرَجٌ»(18)

بابا تو كورى نمى توانى به جبهه بروى يك آخوند بى سواد اگر مى خواهد امروز با خطوط انحرافى مبارزه كند اگر كور باشد معاف است نبايد به او اجازه داد با افراد منحرف مبارزه كند. با دو

پيچ و تاب علمى او را به زمين مى كوبند.

ما اگر بخواهيم امروز در مقابل اين همه انحرافات بايستيم بايد مجهّز به سلاح علم باشيم، حوزه هاى ما بايد قوى باشد، افكار انحرافى را شناخت داشته باشد، طرز دفاع از حريم دين را بايد كامل بداند و بايد در اين مسير استعدادهايى بكار بيفتد.

يكى از دوستان طلبه ما با يك مقدار اطلاعات توانست يك خط انحرافى شديد را بكوبد.

ما بايد به اطلاعات مجهّز باشيم. امروز با بحث هاى آزادى كه بوسيله يك فرزند زهرا در قم انجام گرفت، جهانى از تسنن را به زانو در آورد و چه قدر از مردم را از مسير انحرافى روى گردان نمود و شيعه شدند.

علم مى خواهد، اطلاعات مى خواهد، اطلاعات زياد در دست دارد و با آن دشمن را به زانو در مى آورد. كور نمى بايد به ميدان جنگ برود، شل نبايد به ميدان جنگ برود انسان دو پا مى خواهد تا بتواند راه برود با يك پا نمى شود.

علم و تقوى بايد با هم باشند تا بتوانيم مبارزه كنيم اگر لنگ باشيد نمى شود؛ بارها گفته ام ما مى بايستى با علم نفوذى در مغز مردم و با تقوى نفوذى در قلب مردم داشته باشيم اگر يكى را نداشته باشيم نمى بايد مبارزه كنيم، آن كه مى خواهد به جنگ برود بايد سالم باشد اگر بيمار باشد به جنگ رفتنش به نفع دشمن است دشمن او را به عنوان يك فرد به حساب مى آورد در حالى كه او بيمار و كالعدم است، يك آدمى كه كه خودش منحرف است بخواهد با دشمن مبارزه كند دشمن از او سوء استفاده مى كند. دفاع آدم سالم و بيناى دو پا مى خواهد نه يك پا،

تا بتواند دفاع كند. خيلى كار مشكلى است.

امام باقرعليه السلام در جامعه جايگاهى داشتند كسى نمى توانست بگويد بالاى چشم حضرت ابروست يعنى اين قدر قداست و بزرگوارى و عظمت داشتند كه حتّى دشمنان جرأت بيان كردن نقطه ضعف از امام را نداشتند كه حضرت را با آن نقطه ضعف زمين بزنند. از نظر علمى هم صغير و كبير و همه قشرهاى جامعه اقرار به عظمت علمى اين بزرگوار داشتند. آن وقت با اين دو بال، بال علم و فضيلت و بال تقوى و عصمت توانستند در مقابل اين هجمه حملات دشمن سينه سپر كنند و چه قدر موفقيّت داششتند.

اگر شيعه امروز در دنيا آبرويى دارد به بركت اين دو امام بزرگوار است.

خداوند انشاء اللَّه ما را با اين خاندان محشور كند، خداوند ما را سر سفره صادقين عليهما السلام قرار دهد تا بتوانيم از اين سفره پر بركت امامين همامين حداكثر استفاده را داشته باشيم و شكر خدا را بجا آوريم كه الحمدللَّه ما از اين سرچشمه در علوم خود در حال ارتزاق مى باشيم.

و السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته

پاورقي ها

1) اصول كافى، شيخ كلينى: ج 1 ص 469 ح 2 «...سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ (ص) يَقُولُ إِنَّكَ سَتُدْرِكُ رَجُلًا مِنِّي اسْمُهُ اسْمِي وَ شَمَائِلُهُ شَمَائِلِي يَبْقُرُ الْعِلْمَ بَقْراً فَذَاكَ الَّذِي دَعَانِي إِلَى مَا أَقُول...»

2) كافى، مرحوم كلينى ج 1 ص 53 ح 14

3) الغدير، علامه امينى ج 5 ص 209 سلسلة الكذّابين و الوضّاعين

4) احقاف 15: «و دوران حمل و از شير باز گرفتنش سى ماه است؛»

5) بقره 233

6) مستدرك الوسائل، ج 15 ص 123 ب 12 ح 17730: ابْنُ شَهْرَآشُوبَ فِي الْمَنَاقِبِ، كَانَ الْهَيْثَمُ فِي جَيْشٍ فَلَمَّا جَاءَ جَاءَتِ امْرَأَتُهُ بَعْدَ قُدُومِهِ لِسِتَّةِ أَشْهُرٍ بِوَلَدٍ فَأَنْكَرَ ذَلِكَ

مِنْهَا وَ جَاءَ إِلَى عُمَرَ وَ قَصَّ عَلَيْهِ فَأَمَرَ بِرَجْمِهَا فَأَدْرَكَهَا عَلِيٌّ ع مِنْ قَبْلِ أَنْ تُرْجَمَ ثُمَّ قَالَ لِعُمَرَ ارْبِعْ عَلَى نَفْسِكَ إِنَّهَا صَدَقَتْ إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يَقُولُ وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً وَ قَالَ وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ فَالْحَمْلُ وَ الرَّضَاعُ ثَلَاثُونَ شَهْراً فَقَالَ عُمَرُ لَوْ لَا عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ وَ خَلَّى سَبِيلَهَا وَ أَلْحَقَ الْوَلَدَ بِالرَّجُلِ.

7) ابراهيم 26

8) همان

9) مائده 44: «و آن ها به احكامى كه خدا نازل كرده حكم نمى كنند كافرند»

10) انعام / 62: ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللَّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ أَلا لَهُ الْحُكْمُ وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحاسِبينَ.

11) بقره 144: «نگاه هاى انتظار آميز تو را به سوى آسمان مى بينم! و اكنون تو را به سوى قبله اى كه از خشنود باشى باز مى گردانم»

12) بقره 144: «پس روى خود را به سوى مسجد الحرام كن!»

13) حاقّه 44 و 45: «اگر او سحنى دروغ بر ما مى بست، ما او را با قدرت مى گرفتيم، و رگ قلبش را قطع مى كرديم»

14) نجم 3 و 4 و 5: «و از روى هواى نفس سخن نمى گويد! آنچه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست! آن كس كه قدرت عظيمى دارد او را تعليم داده است؛»

15) خلاف، شيخ طوسى ج 1 ص 33

16) اصول كافي، شيخ كلينى ج 1 ص 399 ح 3: قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ ع لِسَلَمَةَ بْنِ كُهَيْلٍ وَ الْحَكَمِ بْنِ عُتَيْبَةَ: شَرِّقَا وَ غَرِّبَا فَلَا تَجِدَانِ عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ

17) سوره توحيد

18) فتح 17

7- بزرگداشت حضرت جواد الائمه عليه السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : فقيه امامي، حسن، 1313 -

عنوان و نام پديدآور : بزرگداشت حضرت جواد الائمه عليه السلام/ سخنراني حسن فقيه امامي.

مشخصات نشر : اصفهان: مدرسه علميه

ذوالفقار اصفهان، واحد تحقيقات 1387.‮

مشخصات ظاهري : 32ص.؛ 12×17س م.

شابك : 978-964-04-2699-9

وضعيت فهرست نويسي : فاپا

يادداشت : كتاب حاضر متن سخنراني حضرت آيه الله حاج سيد حسن فقيه امامي به مناسبت شهادت حضرت جواد الائمه عليه السلام در جمع طلاب و شاگردان است.

موضوع : محمدبن علي (ع) ، امام نهم، 195 - 220ق.

رده بندي كنگره : ‮ BP48/35 /ف7ب4 1387

رده بندي ديويي : 297/9582

شماره كتابشناسي ملي : 1675145

متن سخنراني

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحَمدُ للَّه ربِّ العالمين حَمداً أزليّاً بأَبَديَّتِه، و أَبَديَّاً بِأَزليّتهِ، سَرْمَداً بِإطاقِه مُتَجَلِّياً مَرايا آفاقِهِ، و الصلوةُ و السَّلام على سَيِّدِ أنبيائِهِ البَشيرِ النّذير و السِراجِ المُنيرِ سَيِّدنا أحمَد و نبيِّنا أبي القاسِمِ مُحَمَّد، واللَّعنُ الدائِم على أعدائهم أجمَعين مِن الآن إلى قِيامِ يَومِ الدّين.

در ابتدا شهادت آقا جواد الائمه عليه السلام را به ساحت مقدّس آقا ولى عصر - ارواحنا له الفداء - تسليت مى گويم.

در مرحله ى دوّم در رابطه با اين امام بزرگوار مطالبى را، هم خوانده ايم و هم شنيده ايم و فكر نكنم نيازى به تكرار اين مطالب باشد. منتهى ما از زندگى اين بزرگواران مى توانيم در ابعاد مختلف و در مورد مسائل اعتقادى و فقهى و در رابطه با برنامه هاى اخلاقى و امثال اين ها برداشت هايى داشته باشيم.

حُسن زندگى اهل بيت عليهم السلام اين است كه از هر بعدى در زندگيشان مطالعه كنيم مطالب آموزنده اى را مى توانيم بدست آوريم. يك بُعد از اين قضايا اين است كه، يك فرزندى كه در سن هفت سالگى است چگونه مى تواند حاكم بر دل و قلب هاى مردم شود با اين كه يك بچّه ى هفت ساله از نظر ظاهرى نمى تواند موقعيّتى را ايجاد كند كه شخصيّت هاى بزرگ را به زانو در

بياورد. واقعاً اين مطالب از كجا نشأت مى گيرد؟!

شما اگر تاريخ اسلام را مطالعه كنيد از صدر اسلام تا زمان امام صادق عليه السلام مردم اهل تحقيق و بحث و بررسى نبودند، آن ها مثل نوار ضبط صوت چيزهايى را مى گرفتند و حفظ مى كردند ولى اهل بحث و مناظره نبودند. در زمان امام صادق عليه السلام منصور دوانقى دستور داد تا فلسفه ى يونان را به زبان عربى ترجمه كنند، و از آن موقع بود كه بحث و مناظرات شروع شد. امّا حوزه ى امام صادق عليه السلام به قدرى قدرت داشت كه جواب گوى همه ى آن مسائل فلسفى كه با دين در تضاد بود را داشت؛ به علاوه كه امام صادق عليه السلام در بين اصحاب افرادى متخصّص را تربيت كرده بودند.

حتماً شنيده ايد قصّه ى آن مردى را كه آمد خدمت امام صادق عليه السلام و گفت: مى خواهم درباره ى كلام بحث كنم، حضرت يكى از اصحاب خودشان را معرفى كردند. بعد از آن گفت: درباره ى فقه و ادبيّات و... مى خواهم بحث كنم. و در هر موردى كه آن شخص گفت حضرت يكى از اصحاب را معرّفى كردند، سپس آن مرد فهميد كه تاب مقاومت با هيچ يك از اصحاب را ندارد. در آخر گفت: يكى از شاگردانتان را معيّن كنيد تا به من درس بدهد. با يك اُبهت خاصّى آمده بود و با يك ذلّت خاصّى رفت. اين خاصّيت حوزه ى امام صادق عليه السلام بود.

ما نيز در زمان حاضر به همين برنامه نياز داريم كه يك سرى افراد متخصّص تربيت كنيم و با اين تهاجم فرهنگى كه مانند سيل، افكار و مذاهب و مكاتب را در ايران تخريب مى كنند مبارزه كنيم و نياز است كه

حوزه هاى علميّه ى شيعه جواب گوى همه ى اين خط هاى انحرافى باشند.

ما طلبه ها نمى توانيم به يك كتاب باب حادى عشر اكتفا كنيم، بايد مقدارى توسعه ى كارمان را بيشتر كنيم و در مكاتب و مذاهب و فرقه هاى انحرافى بيشتر مطالعه كنيم. و نكته ى عجيب و قابل توجه اين است كه تمام اين مكاتب انحرافى را وقتى عقائد و افكارشان را مطالعه مى كنيم متوجّه مى شويم اين ها در مقابل مكتب شيعه هيچ و پوچ هستند؛ يعنى اين كه شيعه حرف هاى مستدل و مستند بسيارى براى گفتن دارد امّا بقيّه ى اديان و فرق اولاً هم اطلاعاتشان محدود است و ثانياً زير بناى محكمى هم ندارند، ولى ما الحمدللَّه به بركت قرآن و اهل بيت عليهم السلام همه چيز داريم. و اين تنها يك ادّعا نيست بلكه واقعيّت دارد و مى توانيم اثبات كنيم و اگر هم جايى خطرى احساس مى شود كوتاهى ماست.

به هر حال در هر دورانى با حجم زياد حملات دشمن، الحمدللَّه شيعه جوابگو بوده است؛ مثلاً من يادم هست كه وقتى كمونيست ها در ايران تبليغات خودشان را گسترده كرده بودند با چند عدد كتاب كه يكى روش رئاليسم بود و تأليف هاى ديگرى كه بعضى از آقايان داشتند و كتاب هايى هم نوشتند و اين كتاب ها در كشور برنده شد و به عنوان اوّلين كتاب هاى كشور شناخته شد و سفره ى كمونيست ها را با كتاب هايى منطقى و مستدل جمع كردند.

ما در بحث هايى كه با كمونيست ها داشتيم به اين نتيجه رسيديم كه اين ها فقط چند مطلب معدود دارند كه اين مطالب را خوب پخته اند و هر جا كه مى روند مطرح مى كنند. و ما يك مقدار كه از محدوده ى اين حرف ها بيرون آمديم فهميديم كه خبرى در

جايى نيست و خيلى بى مايه و بى اساس هستند و هيچ منطق و استدلالى هم ندارند.

الحمدللَّه مكتب ما جواب گوى تمام انحرافات ماديّون بوده است و همه ى اين ها را دست رد به سينه هايشان زد و ابطال كرد.

غرض من اين است كه تا زمان امام صادق عليه السلام از بحث و گفتگو خبرى نبود ولى از زمان امام صادق عليه السلام به بعد كم كم بحث ها شروع شد، و مرحله به مرحله تا زمان مأمون عباسى پيش رفت كه اوج علم مسلمانان بود و آن دوران، دوران عجيبى بوده.

مأمون عباسى نيز با آن زيركى و تحصيلاتى كه داشت باعث شده بود كه در ميان خليفه هاى بنى عبّاس و بنى اميّه سر آمد باشد. او نيز بحث ها و مناظرات زيادى كرده بود و بر اثر مطالعه هايى كه داشت با اين كه قلباً با بنى هاشم دشمن بود ولى از نظر فكرى مكتب تشيّع را پذيرفته بود و با بحث هاى عجيب و حساب شده اى كه انجام مى داد موقعيّت اميرالمؤمنين عليه السلام را تثبيت كرده بود. ولى باز هم به قول خودشان:

«الْمُلْكُ عَقِيم»(1)

بنابراين در زمان هارون و مأمون دانشگاه هاى مهمّى تأسيس شد و مى دانيد كه انبياء و اوصياى الهى اگر بخواهند مردم را تحت نفوذ خودشان قرار بدهند بايد غرور شكنى كنند و ببينند كه مردم زمان خودشان روى چه مطلبى غرور داشتند. مثلا زمان حضرت موسى عليه السلام مردم به سحر غرور داشتند ودر زمان حضرت عيسى عليه السلام روى طب غرور داشتند و زمان پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله روى زبان وادبيّات عرب غرور داشتند و در همان زمان ها پيغمبران غرور اين افراد را مى شكستند تا بتوانند در مردم نفوذ بكنند. عصاى

موسى غرور ساحران را شكست به طورى كه؛

«فَأُلْقِيَ السَّحَرَةُ سُجَّداً»(2)

همه ى ساحران در مقابل موسى به خاك افتادند و فرعون هم نتوانست با تهديدهايش آن ها را از عقائدشان باز كند. و ساحران به فرعون گفتند:

«فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ»(3)

هر كارى كه مى خواهى بكن. فرعون نيز تهديد كرده بود كه

«فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ في جُذُوعِ النَّخْل»(4)

اين مطلب خيلى جالب است كه وقتى ساحران به موسى ايمان مى آورند چنين عقيده ى محكمى به قيامت دارند.

ساحران به فرعون گفتند: تو تا لب مرگ مى توانى بر ما فشار بياورى امّا وقتى كه ما مرديم ديگر كارى از دستت بر نمى آيد و ما تا پاى مرگ ايستاده ايم، و هر گونه كه مى خواهى حكم كن؛

«إِنَّما تَقْضي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا»(5)

تو فقط در مورد دنيا مى توانى به ما فشار بياورى.

آن ها مى خواستند بگويند ما آن طرف را مى خواهيم حفظ كنيم و آخرت را از دست ندهيم. غرور آن ها طورى شكسته شد كه به هيچ صورتى، حتى به قيمت جانشان دست از عقائدشان بر نداشتند.

زمان حضرت عيسى عليه السلام هم غرور مردم شكسته شد، امّا در زمينه ى ديگر؛ چون در آن زمان علم طب پيشرفت زيادى كرده بود به طورى كه به اوج خودش رسيده بود، امّا ديگر قادر به اين نبودند كه مرده را زنده كنند و پيسى را علاج نمايند و كور را شفا دهند، ولى معجزه حضرت عيسى عليه السلام كارى كرد كه حتى آن اطبائى كه مى توانستند همه ى دردها را علاج كنند غير از اين سه درد، تسليم شدند و مى گفتند: عيسى كارى مى كند كه در خور قدرت بشر نيست.

واتفاقاً معجزه بايد طورى باشد كه متخصصين فن تشخيص بدهند كه اين

كار از قدرت بشر خارج است و بايد يك نيروى الهى باشد كه اين كار انجام شود.

حال وقتى به زمان هارون و مأمون بنگريم مى بينيم در آن زمان به اوج قدرت علمى رسيده بودند، و قدرت ظاهرى آن ها كه جاى خودش را دارد، به حدّى كه هارون مى گفت: اى ابر هر كجا كه مى خواهى ببار كه مُلك هارون است. واقعاً هم در آن زمان سرزمين هاى اسلامى خيلى گسترده و قدرت هارون هم خيلى زياد بود.

اهل بيت عليهم السلام هم غرور علمى و هم غرور سياسى و حكومتى آن ها را، به نحوى شكستند.

متوكّل وقتى كه مى خواست لشكر خودش را به رخ امام بكشد، امام اشاره كردند و متوكّل ديد كه تا آسمان سپاه خدا و ملائكه صف كشيدند، آن وقت خودش را باخت.

اهل بيت عليهم السلام اين چنين غرور شكنى مى كردند، و امّا مسئله ى غرور علمى كه بعضى ها گرفتارش هستند؛ وقتى چهار كلمه ياد گرفتند، ديگر خدا را بنده نيستند و زير بار احد الناسى نمى روند.

من اين توصيه را به شما دوستان مى كنم؛ ما گاهى سر و كارمان با مراكز ادارى يا غير ادارى مى افتد فكر مى كنيم چون ما چهار كلمه درس خوانده ايم، ديگر همه بايد عبد ذليل ما باشند و گاهى كار به پرخاش گرى مى رسد، و به خودمان اجازه مى دهيم كه اگر كارى مطابق ميل ما عمل نشد به ديگران پرخاش و اعمال قدرت كنيم، اين كار بسيار غلطى است.

ما بايد حواسمان جمع باشد در عين حال كه سرباز امام زمان عليه السلام هستيم تواضع خودمان را از دست ندهيم، و نكند كه ديگران اين شائيه در ذهنشان بيايد كه شما از موقعيّت و لباستان سوء استفاده مى كنيد.

ديشب در

احوالات امام حسن مجتبى عليه السلام مى خواندم، موقعيّتشان در جامعه كم نبوده! يك آقائى به اين بزرگوارى، سبط پيغمبر و امام، با آن موقعيّتى كه داشتند؛ يك روز از محلى مى رفتند و يك عدّه فقير و بدبخت هم يك مقدار تكه نان پاره كه در جادّه ريخته بود جمع مى كردند و اين نان ها را مى خوردند، امام حسن عليه السلام سوار مركب بودند وقتى به اين عده رسيدند آن ها سرشان را بلند كرده و گفتند: آقا بفرمائيد، آقا از مركب پياده شدند و نزد آن ها نشستند وفرمودند:

«إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْتَكْبِرينَ»(6)

وبا آن ها شروع به غذا خوردن كردند.

بعد از آن نيز آن ها را به منزل خود دعوت كردند و سفره رنگينى را براى آن ها انداختند و شكم آن ها را سير كردند و لباس بر تنشان پوشاندند.

حال شما فرض كنيد چنين موقعيتى براى من پيش مى آمد، - البتّه فاصله ى من تا امام حسن عليه السلام از زمين تا عرش الهى است - آيا حاضر بودم بروم بنشينم با عده اى فقير چند تكه نان پاره بخورم؟

ائمّه ى ما اين چنين بودند، ما نيز بايد اين چنين عمل كنيم تا از نظر اخلاقى كسى احساس غرور در ما نكند.

حالا مگر ما چه داريم! خيلى هنر كنيم چهارتا قاعده ى صرف و نحو و اصول و فقه بدانيم، و هر چه كه كنيم به مقام والاى ائمّه عليهم السلام كه نمى رسيم، حتى به مقام شاگردان ائمه عليهم السلام هم نمى رسيم، به همين خاطر است كه بايد خيلى مراقب اخلاق و رفتارمان باشيم.

اين مطلب را عرض مى كرديم كه به هر حال غرور آن ها خيلى زياد بود و بر اثر غرورشان خيلى كارها بر ضدّ امام جوادعليه السلام مى كردند. حضرت جوادعليه

السلام در سن هفت سالگى كار خيلى مهمّى انجام داده بودند كه توانستند با اين سن كم بر قلوب دوست و دشمن حاكم باشند، و به خاطر علمشان بود كه مأمون مى خواست دخترش را به امام جوادعليه السلام بدهد.

وقتى مأمون اين مسئله را مطرح كرد همه اعتراض كردند و گفتند: شما خليفه ى مسلمين هستيد واين آقا هنوز سنش آن قدر نيست كه شما بخواهيد دخترتان را به او بدهيد؛- حال در آن موقع حضرت جوادعليه السلام يازده ساله بودند - مأمون در جواب مى گفت: من اين آقازاده را امتحان كرده ام نبوغ فوق العادّه اى دارد، علم و كمالش از همه زيادتر است و من بى جهت نمى خواهم دخترم را فدا كنم.

خلاصه آن ها اصرار بسيار به مأمون كردند كه اين كار را نكند؛ مأمون نيز گفت: براى اين كه صلاحيّت اين آقازاده نزد شما معلوم شود جلسه اى مى گذاريم و شما از او سؤال كنيد، اگر از عهده ى جواب ها برنيامد من تصميمم را عوض مى كنم، امّا چنانچه هر چه سؤال كرديد و ديديد او جواب مى دهد به من حق دهيد كه همچنين دامادى را براى خود انتخاب كنم.

تمام فقها، علماء، بزرگان فلاسفه و متكلّمين را جمع كردند و امام جوادعليه السلام جواب همه ى سؤال هايشان را دادند، و اين جا بود كه غرورشان شكسته شد و احساس ضعف و ناتوانى كردند، و اين داستان معروف است كه حضرت جواب سى هزار مسئله را در آن جلسه دادند.

بعضى افراد سؤال مى كنند كه چطور ممكن است در يك جلسه بتوان جواب سى هزار سؤال را داد؟

ما در جواب اين افراد عرض مى كنيم كه حضرت پاسخ تك تك اين افراد و سؤال هايشان را ندادند، و

يك سرى مطالب و ضوابط كلى را مطرح كردند كه همه ى آن ها جواب شافى و كافى را گرفتند.

و اين مسلّم است كه حضرت در هيچ قسمتى از سؤال هاى آن ها نماندند و جواب كامل را به همه دادند.

وقتى يك بچّه ى هفت ساله الى يازده ساله اى كه بتواند مشكلات علمى را، كه در قدرت هيچ يكى از دانشمندان نبوده كه جواب بدهدند، حل كند اين طبعاً غرور اين ها را خورد مى كند و تسليم مى شوند.

ما از هر بُعدى كه به زندگى ائمّه عليهم السلام نگاه كنيم، براى ما طلبه ها درس است؛ چرا كه، كسى كه مى خواهد بر قلوب مردم حاكميّت داشته باشد بايد به اين ابعاد توجه داشته باشد.

حال چگونه مى توانيم بر قلوب مردم حاكم باشيم؟

وقتى كه بتوانيم غرور علمى مردم را بشكنيم؛ يعنى از نظر علمى در سطحى قرار بگيريم كه مردم بطور طبيعى در مقابل ما احساس ضعف كنند و زانو بزنند.

اگر مى بينيد مرحوم امام - رحمة اللَّه عليه - دنيائى را مسخّر مى كند به خاطر آن اوج علمى است كه باعث مى شود كه مردم تحت تأثير افكارشان قرار بگيرند، و اين تحوّل عظيم را بوجود بياورند.

آن قدر عالم و استاد و مدرس در اين كشور بود! ولى وقتى كه اين اوج علمى مشاهده مى شود، خود به خود همه تسليم مى شوند.

ما نمى توانيم توقّع بى جا داشته باشيم و بگوئم ما همين طور كه در لباس روحانيّت در مى آئيم مردم تسليم ما باشند. ما وقتى مى توانيم مرجعيّت داشته باشيم و مردم از ما تقليد كننند كه احساس كنند ما در مراحلى قرار گرفتيم كه طبق دستور حضرت ابراهيم عليه السلام كه در قرآن آمده، - اين بهترين دليل است براى

مسئله ى تقليد - به پدرش گفت:

«يا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جاءَني مِنَ الْعِلْمِ»(7)

يعنى من به حدّى رسيده ام كه خداوند به من علومى داده است كه؛

«ما لَمْ يَأْتِكَ»(8)

كه خداوند به تو نداده، پس چون من اين علم را دارم و تو ندارى؛ «فَاتَّبِعْني بايد تبعيّت كنى.

اين يك چيز طبيعى است كه وقتى من مريض مى شوم و نمى توانم تشخيص دهم به طور طبيعى بايد به كسى مراجعه كنم كه علم طب بلد است، پس اگر ما بخواهيم مرجعيّت و حاكميّت بر قلوب پيدا كنيم بايد مُتُنَفّذ الكلام باشيم، بايد كارى كنيم كه تَفَوّق علمى خود را بر مردم ثابت كنيم، وقتى اين مطلب ثابت شد مردم خودشان به طور طبيعى از ما پيروى خواهند كرد؛ اين درسى است كه ما از مكتب امام جوادعليه السلام مى گيريم.

ما اگر از بُعد فقهى بخواهيم مسئله ى امام جوادعليه السلام را مطالعه كنيم مى بينيم كه، چطور مى شود كه فقهاى بزرگ اهل سنت در يك مسئله فتوا مى دهند و آقا جواد الائمه عليه السلام در اين سنّ كم در همان مسئله فتوائى مى دهد كه مورد قبول واقع مى شود و تمام فتاواى اهل سنّت كنار گذاشته مى شود. چرا؟!

چون مستدل و مستند حرف مى زنند؛ مثلاً در مورد اين مسئله كه دست دزد را از كجا بايد قطع كرد، تمام فقهاى اهل سنّت در آن مجلس گفتند: در آيه ى تيمم داريم؛

«فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَ أَيْديكُم»(9)

تيمم تا مچ است، پس دست دزد را هم بايد از مچ قطع كرد، - آن ها نمى دانند كه فقيه بايد مسلّط بر تمام آيات و روايات باشد، نه اين كه؛

«حفظت شيئا و غابت عنك اشياء»

كلوا و شربوا را ببيند امّا و لا تصرفوا را فراموش كند، و

همه ى اين ها را يك جا بايد در نظر بگيرد.-

اهل سنّت آيه ى تيمم را ديده بودند امّا جاى ديگر قرآن را فراموش كرده بودند؛ از حضرت سؤال كردند ايشان فرمودند: از بيخ انگشتان ها بايد قطع كرد. از حضرت دليلشان را پرسيدند، فرمودند در قرآن آمده:

«وَ أَنَّ الْمَساجِدَ لِلَّهِ»(10)

كف دست ها از براى خداست، چون اين فرد مى خواهد با دستش سجده كند بايد تا ته انگشتانش را بريد تا كف دستش بماند و بتواند سجده كند.

در نتيجه خليفه آمد و تمام احكام وفتواهاى ديگران را كنار گذاشت و به فتواى امام جوادعليه السلام عمل كرد.

ابى داوود كه در رأس تمام فقهاى عامّه بود اين چنين گفت:

«من روزى تلخ تر از اين روز نداشتم و اميد داشتم بيست سال قبل مرده بودم و اين صحنه را نمى ديدم كه خليفه افكار و عقائد ما را كنار بگذارد و به فتواى يك بچّه ى هفت ساله عمل كند.»

و آن قدر حسد و سعايت كرد تا زمينه ى قتل حضرت جوادعليه السلام را فراهم كرد.

ولى چرا حرف امام عليه السلام پذيرفته شد؟ چون مستند و مستدل بود.

ما از اين مطلب و صحبت امام برداشت مى كنيم كه، ما اهل علم و طلبه ها اگر مى خواهيم منبر برويم و سخنرانى كنيم، بايد به گونه اى سخن بگوييم كه اگر كسى از ما مدرك و سند خواست بتوانيم ارائه دهيم.

امّا اگر چناچه چيزى بگوييم و نتوانيم مدرك و سندى ارائه دهيم حرفمان پذيرفته نمى شود و اعتبار و سابقه مان خراب مى شود.

امّا اگر به مجرّد اين كه از ما مدرك خواستند بتوانيم آدرس بدهيم به فلان كتاب فلان صفحه، آن وقت اعتبار پيدا مى كنيم و حرفمان پذيرفته مى شود.

يادم هست بچّه كه بودم، در ميان منبرى ها

تنها كسى كه مى توانست در محضر مرحوم آيت اللَّه سيّد محمّد باقر درچه اى قدس سره منبر برود، مرحوم سيّد محمود درب امامى قدس سره، صاحب كتاب ثمرات الحياة بودند.

چرا كه ايشان حافظه ائى قوى داشتند و شصت هزار حديث را با سند حفظ بودند و به مجرّدى كه از ايشان سند مى خواستند فوراً دست مى گذاشتند روى آدرس فلان كتاب در فلان صفحه، كه آن حديث آنجا نقل شده.

حتى روزى هم آقا سيّد محمّد باقر درچه اى از ايشان اشكالى گرفته بودند و به گوش ايشان رسيده بود.ايشان هم روز بعد رفته بودند روى منبر در مقابل آيت اللَّه درچه اى و تعداد زيادى كتاب آورده بودند و سند عرايضشان را بيان فرموده بودند.

اين خيلى مهم است كه، كسى بتواند ملّا و مجتهد و مرجع تقليدى مثل مرحوم آيت اللَّه سيّد محمّد باقر درچه اى را محكوم كند.

حال چرا مى تواند چنين كار مهمى را انجام دهد؟!

چون سند در دستش هست، و هر كسى سند در دستش باشد مى تواند با قدرت صحبت كند. امّا اگر كارش زير بنايى نداشته باشد نمى تواند با قدرت حرفش را تثبيت كند؛ پس اين براى ما درس است كه هميشه مستند صحبت كنيم، و خدا نكند كه كسى بالاى منبر حرف كم بياورد، چون در آن موقع است كه حرف هايى مى زند كه بعداً نمى تواند جوابگو باشد.

آقاى سيّد محمّد باقر درچه اى پاى منبر شخصى نشسته بودند كه منبرى گفت: زينب گفت؛ ايشان از پاى منبر فرمودند: كه حضرت زينب چيزى نگفت.

منبرى گفت: شما كه آن جا نبوديد! ايشان فرمودند: من نبودم آيا شما بوديد؟!

آدم وقتى حرف كم مى آورد به ناسزاگويى مى افتد، و در در روايت هم داريم:

«الشتيمةُ حربُ العاجز»

آن

كسى كه عاجز است، وقتى كه نمى تواند استدلال بياورد ناسزا مى گويد.

«السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته»

پاورقي ها

1) بحارالأنوار،علامه مجلسى ج 33 ص 49

2) طه 70

3) طه 71

4) همان

5) طه 72

6) نحل 23

7) مريم 43

8) همان

9) مائده 6

10) جن 18

8- همايش عسكريين عليهما السلام

مشخصات كتاب

شمارگان 2500

نوبت چاپ اول

تاريخ چاپ 1386

سخنرانى حضرت آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى مدّ ظلّه العالي

در همايش سامرا و تخريب حرم

عسكريّين- عليهما السلام -

متن سخنراني

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحمدُ للَّه ربّ العالمين حمدًا أزليًّا بأَبَديّته، و أَبَديًّا بأَزليّتهِ، سَرْمدًا بِإطلاقه مُتَجَلِّيًا مرايا آفاقِهِ، و الصلوةُ و السلام على سيّدِ أنبيائِهِ البشير النذير و السِراجِ المُنيرِ سيِّدنا أحمد و نبيِّنا أبي القاسم مُحَمَّد، واللَعنُ الدائم على أعدائهم أجمعين مِن الآن إلى قيامِ يوم الدّين.

ابتدائاً تشكر مى كنم از همه سروران عزيزى كه قدم رنجه فرمودند و به خاطر التيام دردهاى دل حضرت بقية اللَّه - أرواحنا له الفداء - در اين همايش شركت كردند.

من واقعاً زبان عذر خواهى ندارم، اجر همه شما با خداوند متعال واميدوارم كه مورد نظر حضرت بقية اللَّه - أرواحنا له الفداء - باشيم.

و عرايضى را خدمت شما تقديم مى كنم و زياد اوقات شريف شما را اشغال نكنم.

ما مسلمان ها به طور عموم و ما شيعه به طور خصوص خيلى بايد خسارت مسامحه را بپردازيم.

اميرالمؤمنين على- عليه السلام - درد دلشان همين بود. اصحابشان، آن استقامت و آن جديّت و آن دلسوزى كه بايد داشته باشند را نداشتند و اين مسامحه ها موجب شد كه اميرالمؤمنين- عليه السلام - خانه نشين شوند ومشكلات ديگرى از اين قبيل برايشان پيش بيايد.

ما گاهى بايد بنشينيم، فكر كنيم كه از كم كارى ها، از بى همّتى ها و از بى فكرى ها چه مشكلاتى پيش مى آيد.

قرآن كريم مى فرمايد:

«وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ»(1).

اگر

ما ايمان راسخ داشته باشيم، سستى معنا ندارد، حزن و غم، معنا ندارد.

تعارف كه نداريم، بهترين اديان، دين اسلام است و اين مسأله اى است كه حتّى دشمنان اسلام هم به جامعيّت اين دين كامل اقرار دارند.

همين يك ساعت قبل، عدّه اى از آمريكا براى مصاحبه آمده بودند. يكى از سوالات اين بود كه: پذيرش جوان ها نسبت به اسلام در چه حدّ است؟ گفتم: چون دين اسلام يك دين عقلى است، گرايش انسان ها هر چه بيشتر درس خوانده باشند، به اسلام بيشتر است. و ما به شما توصيه مى كنيم مطالعه كنيد. بهترين دين در اختيار ماست.

« إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ »(2).

ادلّه ما، معارف ما، مسائل اخلاقى و احكام فقهى ما، سرآمد تمام معارف و احكام و ادلّه اديان ديگر است. اين ها در مقايسه معلوم مى شود.

فرقه شيعه اثنى عشرى در ميان هفتاد و سه فرقه مسلمين - بدون تعارف، بدون اجحاف و مبالغه - راستى قوى ترين، نيرومندترين و پربارترين مطالب را دارد. حرف براى گفتن دارد.

مثلاً مكتب حديثمان را با مكتب حديث اهل سنّت مقايسه مى كنيم، مى بينيم كدام پربارتر است؟ كدام حجمش بيشتر است؟ كدام پر محتواتر است؟

و همچنين در ساير معارف ما، دوازده امام معصوم داريم كه معارفمان را از ايشان مى گيريم. يكى از اين معارف را هم آنها ندارند.

بنابر اين بهترين دين را داريم، بهترين مذهب را هم داريم.

اگر اين حربه هاى قوى در دست هر ملّتى بود، بيش از اين از آنها استفاده مى كردند.

كم كارى مى كنيم، من حالا نمى خواهم بين پيروان اديان باطله و مذاهب ضالّه و بين عمل كرد خودمان مقايسه كنم. نمى خواهم

اسم ببرم و توضيح دهم چون ترويج باطل مى شود. ولى انصافاً كم كارى مى كنيم. مى توانيم كار كنيم. مخصوصاً ايرانى ها امتحان خود را در دنيا پس داده اند. مغزهاى قوى، فكرهاى باز و طراح هاى بسيار چشمگيرى داريم. الآن مى بينيم كه در المپيادها برنده مى شوند، در تست هاى مختلف تست هاى جهانى برنده مى شوند.

معلوم مى شود فكر دارند، معلوم مى شود كه مى توانند همّت كنند و به مراحل عالى برسند.

اما در مسائل مذهبى آن طور كه بايد و شايد كار نمى شود. البتّه مشكل هم هست. بايد منصف باشيم.

ما در يك جبهه نمى جنگيم. در جبهه هاى مختلف بايد بجنگيم. با ماديّون يك گونه بايد بجنگيم، با ارباب اديان مختلفه مثل يهود ونصارى گونه اى ديگر بجنگيم، با فِرَق ضالّه هم همين طور. در بين مسلمين هم بايد با مذاهب مختلف دست و پنجه نرم كنيم.

كار ساده اى نيست، امّا عجيب است كه همين مكتب شيعه جواب گوى همه آنها خواهد بود. يعنى الآن قلم به دست هاى شيعه چيزى را براى شبهات مخالفين باقى نگذاشته اند. در هر زمينه اى آن چنان كار كرده اند كه حدّ و حساب ندارد. ولى باز هم بايد عرض كنيم كه كم كارى مى كنيم دشمن با تمام قوا و چهره هاى گوناگون ريشه مى كُند و وقتى ما احساس مى كنيم انحراف دارد، ريشه مى زند، همان وقت بايد به فكر باشيم و انحرافات را در نطفه خفه كنيم، ولى مسامحه مى كنيم، كوتاهى مى كنيم، مدارا مى كنيم، سازش مى كنيم وقتى خوب رخنه كرد، ديگر حريف آنها نيستيم. انحرافات مانند سرطان است، خبر نمى كند وقتى خوب ريشه كرد، آن وقت بروز مى كند.

چرا بايد در كشور ما وهابيّت بتواند رخنه كند؟

علّتش چيست؟ من بررسى كرده ام

و ديده ام آن وقتى كه آثارش ظاهر شده است، دائماً مسامحه كرده ايم، كار به اينجا رسيده، حالا هم مسامحه مى كنيم، در آينده خدا رحم كند. آنها خيلى كار كرده اند؛ يعنى استعمارگران راه رخنه كردن را تجربه كرده اند، آموخته اند، مى دانند چه كار كنند، ما بايد بيدار باشيم!!!

از قول مرحوم آقاى صهرى- رحمة اللَّه عليه - كه از خطباى بسيار عالى مقامِ شهر ما بودند، قصّه اى نقل مى كنند كه تاجرى از اصفهان به سمت تهران حركت كرد، در آن زمان وسيله هم نبود، يك سرى وسائل قيمتى هم همراه داشت، غلامش را برداشت و با هم به طرف تهران حركت كردند ؛ در راه به غلامش گفت: ما بايد نوبت بگذاريم. مقدارى من مى خوابم تو بيدار باش و مقدارى تو بخواب من بيدار مى مانم، مراقب اموالمان باشيم تا دزد آنها را نبرد.

مقدارى از راه را طى كردند تا خسته شدند، به غلام گفت : تو استراحت كن، من بيدار مى مانم، غلام استراحت كرد و آقا نشست تا خوب كه خواب هايش را رفت، بيدار شد، آقا گفت: حالا من مى خوابم تو بنشين و مراقب باش. خوابيد، اما نگران بود كه نكند غلام خوابش ببرد و دزد بيايد و اموالش را ببرد. بيدار شد، ديد غلام نشسته است، گفت: غلام خوابى؟ بيدارى؟ گفت: بيدارم. گفت چه كار مى كنى؟ گفت: فكر مى كنم. گفت: چه فكرى مى كنى؟ گفت: فكر مى كنم ميخ طويله را كه در زمين مى كوبند خاك هايش كجا مى رود؟ گفت: خوب تو بيدار باشى كافيست، كار با او نداريم.

مقدارى ديگر استراحت كرد و دوباره از خواب پريد گفت : غلام خوابى؟ بيدارى؟ گفت: بيدارم . گفت: چه

كار مى كنى؟ گفت: فكر مى كنم. گفت: چه فكرى؟ گفت: اين همه خار در اين بيابان است، فكر مى كنم چه كسى اينها را تيز كرده است، چه حوصله اى داشته يكى يكى بنشيند اينها را تيز كند ؛ تاجر گفت : باز هم خوب است، الحمد للَّه بيدار است، و دوباره خوابيد.

مرتبه سوم بيدار شد و غلام را صدا زد گفت: غلام خوابى؟ بيدارى؟ گفت: بيدارم، گفت: چه كار مى كنى؟ گفت: فكر مى كنم. گفت: به چه فكر مى كنى؟ گفت : فكر مى كنم دزد يعنى چه؟ گفت: دزد آدم بيگانه اى است كه مى آيد اموال آدم را بر مى دارد و مى برد. گفت: دزد اين است؟ گفت: بله. گفت: اين كه همان وقت آمد و اموال را برد.

ما اين چنين هستيم، بعد از اينكه اموالمان را بردند و سرمايه هاى ما را سرقت كردند، تازه مى گوييم دزد كيست؟ تازه مى خواهيم بفهميم دزد كيست؟

اين خطر بزرگى است، من تاريخ اديان را بررسى مى كردم، ديدم واقعاً چقدر هنرمندانه در كشورهاى اسلامى رخنه كرده اند و آنها را متلاشى و نابود كردند. واقعاً اين شبهات، تزلزلى ايجاد كرده كه تمام اين كشورهاى اسلام را از هم گسيخته كرده است. حتى در يك كشور به عدد هر سرى، يك فكرى هست.

چگونه اينها اين كارها را كردند؟

ريشه، ريشه عجيبى است، سيصد سال پيش يك نفر يهودى به فكر افتاد كه مسيحيّت را متلاشى كند.

گفت چاره اى نيست بايد فرقه گرايى كرد. تمام مسيحى هاى روم، كاتوليك بودند. اين شخص يهودى آمد و اين فكر را بين آنها القا كرد كه در مسيحيّت يك خرافاتى هست، ما بايد با خرافات مبارزه كنيم. راه مبارزه

با خرافات اين است كه ما متّكى به عقلمان باشيم؛ از يك طرف عقل گرا باشيم و از طرفى مساله شفاعت - يعنى اين كه عدّه اى بيايند واسطه بين مردم و خدا بشوند تا گناهانشان بخشيده شود.- را هم سفره اش را جمع كنيم. فقط و فقط ما انجيل را مى شناسيم، آن هم نه با آن ديدگاهى كه گذشتگان انجيل را مطالعه مى كردند. ما بايد انجيل را فقط سند قرار دهيم با قرائت جديد. و طبق همان گفتارى كه:

« حَسْبُنَا كِتَابُ اللَّه »(3).

از همين دريچه وارد شد گفت:

« حَسْبُنَا اِلانجيِل ».

انجيل بس است ما ديگر احتياجى به غير از انجيل نداريم. عقل را كنار انجيل مى گذاريم هر جا عقل با انجيل تطبيق كرد كه هيچ، هر كجا انجيل با فكر ما منطبق نبود ما انجيل را بر مبناى افكار خودمان منطبق مى كنيم.

بايد قرائت جديد از انجيل داشته باشيم نوگرا باشيم و اين گونه، مكتب پروتستان را به وجود آورد.

مسيحى ها، دو فرقه شدند، يك عده پروتستان و عقل گرا شدند و يك فرقه هم همان راه كاتوليك خود را ادامه دادند. بعد از سيصد سال، هر ساله يك جنگ خونينى بين اين دو فرقه وجود دارد. به جان هم مى ريزند و كشت و كشتار مى كنند. پايه گذار اين مفسده يك نفر يهودى است.

خوب، اين تجربه در غرب جواب داد. يهودى ها ديدند عيناً همين كارى كه با مسيحى ها كردند با مسلمان ها هم بكنند و براى آنها هم برنامه ريزى بكنند و اين ها را از هم بپاشند و متفرق كنند تا يدِ واحدة نباشند. چون اگر اين ها در دنيا با هم متحد

شوند، ديگر غربى، يهودى، مسيحى، هيچ چيز نخواهد بود. اسلام هم امتحان خودش را داده است. اسلامى كه با صدهزار مسلمان در صدر اسلام، فتوحات داشته است، اين ها همان هستند ممكن است اگر جلويشان باز شد، با هم متحد شوند و براى ما مسئله ساز شوند.

مى دانيد، يك عدّه از ايرانى هاى ما هم غرب زده بودند و هنوز هم هستند. در غذا خوردن، در لباس پوشيدن، در طرز تفكّر، در برنامه هاى اجتماعى، در برنامه هاى اعتقادى، همه و همه مقلّد غرب اند. نشسته اند ببينند آنها چه كرده اند، اين ها هم بكنند. در اين مسائل هم ديدند، بد نيست از اين روش استفاده كنند.

در فرانسه يك گروهى روشنفكر تربيت كردند. در فرانسه مركزى هست كه در ده سال پيش آمار دادند، صد و پنجاه استاد اسلام شناس يهودى در آنجا مشغول كارند تا ببينند چگونه روى برنامه هاى اسلام برنامه ريزى كنند تا از بين برود. صد و0پنجاه كارشناس اسلام شناس ؟!

الغرض، يك عدّه اى را تربيت كردند و به ايران فرستادند و بعد هم متشكّل شدند و عين همان برنامه ها را پياده كردند. گفتند: ما قرآن را ملاك قرار مى دهيم، عقل هم ميزان است. اگر قرآن با عقل سازش پيدا كرد، كه هيچ، اگر نشد قرآن را با عقل خودمان توجيه مى كنيم. حزب راه انداختند، ارباب قلم را استخدام كردند، از حسينيّه ها استفاده كردند، از روحانيّونى كه توانستند به آنها شستشوى مغزى دهند استفاده كردند، از مجالس مذهبى استفاده كردند، منبرها را تبديل به تريبون كردند.

در تهران سيزده نفر سخنران تربيت كردند كه جاى منبرها را اشغال كنند و با تريبون با مردم صحبت كنند.

از حسينيه ها

استفاده كردند، حسينيه اى كه با پول امام زمان ساخته شده بود، همان حسينيّه را پايگاه قرار داده براى كوبيدن مكتب امام حسين- عليه السلام -، براى مبارزه با عزادارى امام حسين- عليه السلام -، براى مبارزه با تشكيل مجالس امام حسين- عليه السلام -، و اين قدر زيبا اين برنامه ها را پياده كردند كه ما هنوز هم كه هنوز است مى گوييم: دزد كيست؟! و دزد يعنى چه؟!

قلمها را به دست گرفتند، اوّلين كارى كه كردند (قبل از انقلاب) در ظرف تقريباً ده سال، اين بود كه شروع به ترجمه آثار مصرى ها كردند.

چرا؟ براى اين كه همان مكتب پروتستان را پروتستان اسلامى را، اوّل در هند پياده كردند. در آنجا به دست سر احمد خان هندى، دانشگاه به وجود آوردند، و سر احمد خان، دقيقاً قرآن را به آراء عقلى خودش تفسير كرد. من چهار جلد از تفسيرهايش را موجود دارم. اين كارى كه مى خواستند بكنند، اول به قلم او انجام گرفت و طرحش موفّق هم بود، يك عدّه مسلمانِ نادان، نوگرا، عقل گرا، به آنها گرايش پيدا كردند و اين ها موفّق شدند جريان را به مصر منتقل كردند. در مصر چاشنى وهابيّت هم به آنها خورد. يك عدّه از اساتيد و روشنفكران مصرى را استخدام كردند و آنها با بيان و قلم شروع به ترويج همان افكار كردند.

بعد كار را در عراق دنبال كردند. در آنجا همين برنامه را به دست كسى به نام: «على الوردى» اجرا كردند.

در ايران، از «كسروى» شروع كردند و اين برنامه ها را پياده كردند. بعد كارها را تقسيم كردند.

من همه اين ها را دقيق بررسى كردم.

ديدم واقعاً چقدر زيبا برنامه ريزى كردند. چون اگر يك نفر بلند شود و بخواهد با تمام مقدّسات شيعه، يك جا مبارزه كند خرد مى شود، شكستش مى دهند. براى همين كارها را تقسيم كردند، قرار شد يك نفر در رابطه با تقليد بحث كند و با آن به وسيله جزوه، كتاب، سخنرانى مبارزه كند.

و جالب اين است كه اگر اين ها بخواهند مبارزه با تقليد بكنند ديگر خودشان را نبايد مطرح كنند. اما به مردم مى گفتند مراجع را رها كنيد، ما را بگيريد. اين يعنى تقليد از ما. با تقليد مبارزه مى كردند، مقلّد براى خودشان درست مى كردند. اين جالب بود يك كسى بنشيند براى مبارزه با تقليد

يكى قلم در دست بگيرد براى مبارزه با علم امام- عليه السلام -.

يكى قلم در دست بگيرد براى مبارزه با ولايت تكوينى.

ديگرى يك كتاب بنويسد راجع به آقا امام حسين- عليه السلام - در رابطه با اين كه جنگ امام حسين- عليه السلام - براى حكومت بود ولى موفّق نشد و شكست خورد. و علمى هم نداشت و اطلاعاتى هم نداشت و خبرى جايى نبود.

كسى را مأمور كردند براى مبارزه با شفاعت.

و همين طور كارها را تقسيم كردند. در قالب روحانى و غير روحانى. هر قسمتى از افكار و معارف و مقدسات شيعه را به عهده يكى گذاشتند تا بكوبد، خرد كند، له كند.

خمس را گذاشتند به عهده ديگرى و... در عين حالى كه همه ى اين ها از يك جا الهام مى گرفتند، در ظاهر در قسمتهاى مختلف شروع به كار كردند يكى در اصفهان يكى در تهران يكى در دامغان يكى مشهد.

تقسيم كردند كه

نتوانيم با آن مبارزه كنيم. اگر در يك جبهه بجنگيم آن يكى خالى مى ماند در اين بجنگيم ديگرى خالى مى ماند. عجيب نقشه را پياده كردند امّا ما هنوز داريم مى گوييم: دزد كيست؟!

كتاب ها را مى بينيم قلم ها را مى بينيم افكار را مى بينيم اعمال را مى بينيم مبارزه با روحانيت را مى بينيم، همه اين ها را مى بينيم، باز مى گوييم دزد كيست؟!

ما كوتاهى نكرديم؟ ما ميدان ها را باز نكرديم تا اين ها همه جا را اشغال كنند؟

الآن هم من هشدار مى دهم، و مى گويم هواستان جمع باشد ميدان به اين ها ندهيد به بهانه هاى مختلف آوانس ندهيد تا اين ها خوب رخنه كنند.

يك روز هم ديگر دين در كشور نباشد. اين، محسوس است چرا بايد يك عده عناصر خائن جرأت پيدا كنند عسكريين- عليهما السلام - را خراب كنند؟ اين به خاطر ماست!. جدّى كوتاهى كرده ايم.

ما به اين آقايانى كه اقدام به اين كارها مى كنند مى گوييم شما چه سودى از اين كارها برديد؟

شما چه سودى از تخريب بقيع برديد؟ به جز اين كه روز به روز نفرت مردم دنيا از شما بيشتر مى شود. شما اين قدر احمق و نادانيد كه نمى دانيد با خراب كردن مقبره ائمه نمى توانيد شخصيت آنها را زير سؤال ببريد. مگر مى توانيد محبّت اين ها را از دل مردم بيرون كنيد؟ اين چه كار احمقانه اى است.

شما فكر مى كنيد اگر ضريح عسكريين- عليهما السلام - خراب شود ديگر شخصيت اين ها از بين مى رود. تازه در دنيا گل كردند، در راديو مى گفت بوش يك عده اى را استخدام كرده تا بروند راجع به عسگريين- عليهما السلام - تحقيق كنند. بعد مى گويد ديديم اين ها دو نفر از شخصيت هاى بزرگ اسلامى

هستند.

دشمن اقرار مى كند. صد سال، يا هزار سال ديگر هم عسكريين- عليهما السلام - مخروبه باشد اين ها از بين رفتنى نيستند. علمشان در دنيا حاكم است. شخصيتشان حاكم است. معنويتشان حاكم است. مگر مى شود با اين خبرها حقايق را از بين برد؟ منهاى اين كه خداى متعال وعده داده است :

« إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُونَ »(4)

خداوند وعده حفظ داده است. هم حفظ اسلام و هم حفظ تشيع كه دلائل آن در قرآن و روايات موجود است.

اين ها، همه مقدمات ظهور حجت خدا در روى زمين است. مگر وعده خدا خُلف دارد؟ ما مطمئن هستيم يقين داريم ايمان داريم كه سفره اين كثافت كارى ها و اين خلاف كارى ها جمع مى شود زمستان مى رود و رو سياهى به ذغال مى ماند. چرا اين قدر احمقيد؟ آن روز تا حالا كه شما فتوا به قتل شيعه داديد كجا را گرفتيد؟ حالا به فرض كه چهار تا شيعه هم اين گوشه و آن گوشه دنيا كشته شدند شما چه طرفى مى بنديد؟ حالا فكر مى كنيد با كشته شدن شيعه دنيا در اختيار شما مى آيد؟

يك عده عناصر يهودى الاصل، فكر مى كنند با كشتن شيعه و مسلمان ها به جايى مى رسند!

يك اشتباه!! يك غلط!!

به هر حال ما اميدواريم ان شاءاللَّه بتوانيم نداى خود را به دنيا برسانيم. نداى مظلوميت شيعه و ائمه شيعه را به دنيا برسانيم كه مظلوميت رمز پيشرفت است و ظلم و ستم رمز نابودى و هلاكت مى باشد.

و الحمد للَّه با اين حركاتى كه اين ها كردند با اين بمب گذارى ها با اين آدم كشى ها با اين خشونت ها آنچنان چهره ننگينى در

دنيا پيدا كرده اند كه حد و حساب ندارد.

من خيلى نگران بودم چون در دنيا طورى بود كه وقتى اسم اسلام به ميان مى آمد وهابيّت تداعى مى شد.

اما با جنگ عراق و اين مصيبت هايى كه در آن جا پيش آمد مظلوميّت شيعه براى مردم دنيا ثابت شد. نجابت و عفت شيعه براى دنيا ثابت شد. اگر اين نجابت را شيعه ها نداشتند اين ها چه مى كردند؟

اگر مى گفتند شما كه به خودتان اجازه مى دهيد ساختمان عسكريين- عليهما السلام - را خراب كنيد پس اجازه دهيد ما هم به طور وضوح بتهاى شما را خراب كنيم، صنمى قريش را خراب كنيم. آن وقت چه مى شد؟ مى توانستيد اين آتش را خاموش كنيد؟ شيعه نجابت كرده و نجابتش در دنيا به نفعش بود.

مراجع شيعه مى توانستند فتوا دهند كه شما هم به هر سنّى رسيديد قتل عامش كنيد.

الآن فتواهاى بعضى از علماى گذشته را نمى گويم كه نسبت به اهل سنت چه نظرى داشتند. اگر اين نظرات را مطرح كنيم آفت مى شود.

مى گوييم : اِن شاء اللَّه اين ها مسلمان اند و خونشان هدر نيست. اين ها از نجابت و عفت شيعه سوء استفاده كردند. فتوا به قتل مى دهند. فتوا به كشتار دسته جمعى مى دهند. به عنوان اين كه شيعيان مشرك اند.

اين ها موحّد واقعى هستند كه خدا را جسم مى دانند؟ يا ما كه خطبه هاى اميرالمؤمنين- عليه السلام - سر لوحه عقايدمان است؟ ما مشركيم؟!

آن خطبه هايى كه احدى در دنيا دهان ندارد كه بتواند چنين خطبه هايى به اين جالبى را در مورد توحيد بيان كند، آيا ما مشركيم؟!

اُف بر اين منطق !!

به هر حال من خيلى از آقايان معذرت مى خواهم،

اميدوارم كه آقايان هر كدام در حدّ خودشان تلاشى داشته باشند و قلماً و لساناً از شيعه دفاع كنند. و ان شاءاللَّه همه ما دست به دست هم بدهيم وجبران گذشته را بكنيم و توبه كنيم از اين كم كارى هايى كه شده و به اين ها اجازه داده شده در ممالك اسلامى اين طور شيطنت كنند وفساد راه بياندازند.

واميدواريم ناله ما به دنيا برسد و اين ها را ان شاء اللَّه سر جاى خودشان بنشاند.

و از آقايان مراجع بزرگوار كه با اين برنامه ها همدلى كردند و تشويق كردند به برگزارى اين مجالس تشكّر مى كنيم.

مخصوصاً از حضرت آية اللَّه العظمى آقاى شيرازى - سلّمه اللَّه تعالى - و جناب آية اللَّه العظمى وحيد خراسانى و آية اللَّه العظمى صافى، و همه آقايان مراجع و علماء و بزرگانى كه همدلى و تشويق كردند متشكريم همچنين از آقايان حضّار هم تشكر مى كنيم كه با شركت در اين مجالس دل امام زمان را ترميم كردند.

والسلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته

پاورقي ها

1) آل عمران 139

2) آل عمران 19

3) بحار الأنوار : ج 22 ص 3- عليه السلام -4

4) حجر : 9 .

9- شرائط طريق الى اللَّه

مشخصات كتاب

سرشناسه : فقيه امامي، حسن، 1313 -

عنوان و نام پديدآور : شرائط طريق الي الله: سخنراني حضرت آيه الله حاج سيد حسن فقيه امامي (مدظله العالي): به مناسبت ايام محرم... .

مشخصات نشر : اصفهان: مدرسه علميه ذوالفقار اصفهان، واحد تحقيقات، 1387.

مشخصات ظاهري : 48 ص. 16/5 × 11س م.

شابك : 978-964-04-2089-8

وضعيت فهرست نويسي : فيپا

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : خداشناسي.

موضوع : انسان (اسلام).

موضوع : هستي شناسي (فلسفه اسلامي).

رده بندي كنگره : BP217 /ف7ش4 1387

رده بندي ديويي : 297/42

شماره كتابشناسي ملي : 1303352

متن سخنراني 1

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحمدُ للَّه ربّ العالمين حمداً أزليّاً بأَبَديّته، و أَبَديّاً بأَزليّتهِ، سَرْمداً بِإطلاقه مُتَجَلِّياً مرايا آفاقِهِ، و الصلوةُ و السلام على سيّدِ أنبيائِهِ البشير النذير و السِراجِ المُنيرِ سيِّدنا أحمد و نبيِّنا أبي القاسم مُحَمَّد، واللَعنُ الدائم على أعدائهم أجمعين مِن الآن إلى قيامِ يوم الدّين.

قال اللَّه الحكيم فى كتابِهِ الكريم و مُبْرَمِ خطابِهِ العَظيم:

«وَ أَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ»(1)

انسان در زندگى بايد هدف داشته باشد و اين هدف بايد مقدّس باشد و الّا تمام زندگى اش بر باد مى رود. به هر حال اگر انسان عاقل باشد و فكر كند كه هر لحظه از لحظات عمرش چقدر ارزش دارد و چقدر در اين عالم بايد عوامل دست به دست هم دهد، تا انسان يك لحظه نفس بكشد. به گفته ى سعدى:

ابر و باد و مه و خورشيد و فلك دركارند

تا تو نانى به كف آرى و به غفلت نخورى

ملاحظه بفرماييد! چقدر نيرو بايد صرف شود و چه قدر قدرت بايد مصرف شود و چه قدر از مواد بايد مصرف شود تا اين كه انسان لقمه نانى بخورد. بنابراين

انسان بايد ارزش خودش و وقتش را بداند.

اگر انسان عاقل باشد بايد هر چه بيشتر تلاش كند تا خود را به مرحله ى كمال برساند. اين انسان اگر به فكر خودش نباشد بنابر تعبير قرآن:

«أُولئِكَ كَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»(2)

اگر به فكر تكامل و رشد در زندگى نيفتد مثل حيوانات يك عمر، مى خورد و مى خوابد و درجا مى زند. ما به دنيا نيامده ايم تا مثل حيوانات زندگى كنيم ما انسان هايى هستيم كه تمام مخلوقات براى ما آفريده شده اند؛

«الَّذى جَعَلَ لَكُمُ الأَرْضَ مَهْداً»(3)

زمين گهواره اى است براى شما؛

«هُوَ الَّذى خَلَقَ لَكُمْ ما فِى الأَرْضِ جَميعاً»(4)

آنچه در زمين است از جمادات و نباتات و حيوانات تمام اين ها را خدا براى ما خلق كرده است.

ما موجوداتى هستيم كه مى توانيم اوج بگيريم، تا جائى كه ملائكه هم نتوانند با ما همراه باشند. جبرئيل امين به پيامبرصلى الله عليه وآله عرض كرد:

«اگر من به اندازه يك سر انگشت بالاتر بيايم بال و پرم مى سوزد».

انسان جائى راه مى رود كه ملائكه نمى توانند راه داشته باشند. بعد قرآن مى فرمايد:

«وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ»(5)

اين عالم افلاك (ستارگان، ماه و خورشيد) تمام اين ها براى شما آفريده شده است. اين آسمان به اين عظمت، اين كهكشان هاى لايتناهى كه هنوز هيچ انسانى نتوانسته عمق آن ها را پيدا كند، تمام اين ها براى وجود انسان است، اينقدر يك انسان ارزش دارد. بنابراين انسان بايد چه كند تا ضايع نشود؟!

«إِنَّ الإِنْسانَ لَفي خُسْرٍ 1ء إِلاَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ 2ء»(6)

اگر راه تكامل را پيش نگيرد زيان كرده، نيروها را تلف كرده و به نتيجه و هدف هم نرسيده است.

حال هدف چه باشد؟ هدف بايد لايتناهى باشد؛ به اين معنا كه دريا را

پيدا مى كند و الّا اگر از دريا منفصل شد يك قطره اى بى ارزش است. آن چيزى كه لايتناهى است پروردگار است.

ما انسان ها مى توانيم تلاش و جديّت كنيم تا فاصله ى بين خود و خدا را كم كنيم. قرب الى اللَّه پيدا كنيم، چون ما كامل تر از خدا نداريم و به هر چيز كه بخواهيم بپيونديم خدا نيست و او هم يك موجود محدود است مثل خود ما، اگر بخواهيم خود را به يك امر لايتناهى پيوند بزنيم چيزى جز خدا پيدا نمى كنيم و خداوند چه زيبا مى فرمايد:

«يا أَيُّهَا الإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ»(7)

لقاء خدا يعنى چه؟ اگر كسى، ديگرى را ديد و آن هم آن كس را ديد اين ملاقات است، اين لقاء است، بين الاثنينى است. ما خدا را نمى بينيم ولى خدا ما را مى بيند پس بايد كارى كنيم تا ما هم خدا را ببينيم با چشم دل، اين لقاء حاصل مى شود.

انسان كافر تا در اين دنياست اين ابرهاى تيره ماديّت بين او و خدا حائل مى شود و نمى تواند خدا را با چشم دل ببيند، وقتى مى ميرد اين پرده هاى مادّى كنار مى رود، اين شبهات و اين استدلالات غلط كنار مى رود و خدا را مى بيند. اين است كه قرآن از مرگ به يقين تعبير مى كند:

«وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقينُ»(8)

وقت مرگ، هيچ كس درباره خدا شك و ترديد ندارد و آنجاست كه به وجود بارى تعالى يقين پيدا مى كند ولى ديگر به درد او نمى خورد. پس بايد قبل از اين كه پا به عرصه مرگ بگذاريم چشم دل باز كنيم و خدا را ببينيم.

«يا أَيُّهَا الإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ»(9)

خدا مى فرمايد: شما مرا

مى بينيد! زحمت مى خواهد، تلاش مى خواهد، مى بايستى عبادت كنى تا به قرب برسى. قرآن در آيه سجده ى سوره ى فصّلت مى فرمايد:«سجده كن تا قرب پيدا كنى».

يعنى اگر مى خواهى خدا را ملاقات كنى بايد عبادت كنى و با ادامه عبادت است كه مى توانى آن حالت قرب و لقاء را بدست آورى. هدف روشن است ما نيامده ايم كه بخوريم و بخوابيم و يك زندگى مادّى را اداره كنيم. اين ها هدف نيست چون حيوانات هم اين چيزها را دارند. ما بايد هدف بلندترى در حدّ بى نهايت داشته باشيم.

بين ما و خدا فاصله است و ما بايد اين فاصله را كم كنيم. هدف رسيدن به خداست، فاصله هم هست پس بايد راهى پيدا كنيم و از آن راه آرام آرام خود را به خدا برسانيم. به نماز مى ايستيم حمد و ثناى الهى را به جا مى آوريم و هدفمان اين است كه دعا كنيم. سوره حمد را مى خوانيم، اوّل آن مقدمه است براى دعا، عرض مى كنيم:

«اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ»(10)

خدايا! بين ما و تو فاصله است، راهى هم هست كه ما را به تو برساند منتهى اين راه را تو بايد به ما نشان دهى.

«صِراطَ الَّذينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ»(11)

راه كسانى كه به آنها نعمت دادى؛ «منظور نعمت ولايت مولاى متقيان على عليه السلام است كه در روز غدير خم خدا مى فرمايد:

«الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى (12)

هر كس نعمت ولايت را دارد خداوند بزرگ نعمت را به او عنايت كرده است.»

خدايا ما مى خواهيم راه كسانى را به ما ارائه دهى كه نعمت را بر آن ها تمام كرده اى. راهى كه گمراهان رفته اند و به خدا نرسيده اند را نمى خواهيم؛ راه كسانى را هم كه بر آن ها

غضب كرده اى نمى خواهيم؛ راه كسانى را مى خواهيم كه خدا به آن ها منّت گذاشته و آن ها را متنعّم به نعمت ولايت شان نموده اى. تا اين جا خواسته ما معلوم شد، مى خواهيم راهى را طى كنيم تا به خدا برسيم. بنابراين اگر كسى خواست راهى را برود نيازمند به امورى مى باشد.

اوّل اين كه بايد چشم داشته باشد تا راه را ببيند؛ آدمى كه كور است نمى تواند راه را پيدا كند و ادامه ى راه بر او مشكل است.

دوّم اين كه نور مى خواهد؛ در هنگام شب راننده اى كه مى خواهد به مسافرت برود بايد چراغ پر نور و قوى داشته باشد تا راه را بر او روشن كند.

سوّم اين كه بايد در راه امنيّت باشد؛ اگر چنانچه راهزن در راه باشد نمى توان راه را ادامه داد آن ها مانع مى شوند و نمى گذارند راه ادامه پيدا كند.

چهارم اين كه مَركب لازم است؛ اگر راه دور باشد بايد از ماشين يا حيوانات يا كشتى و هواپيما و ... استفاده كرد.

پنجم اين كه توشه لازم دارد؛ در شهر همه امكانات وجود دارد امّا اگر انسان در بيابان ماند به چيزى دسترسى ندارد، پس بايد آب و غذا و امكانات با خود ببرد و توشه راه داشته باشد.

ششم اين كه رفيق خوب داشته باشد. در روايات دارد: «الرَّفِيقَ ثُمَّ الطَّرِيقَ»(13)

اگر خواستيد به مسافرت برويد اوّل رفيق خوب پيدا كنيد و بعد مسافرت را آغاز كنيد. اگر اين شرايط نباشد مسافرت يا امكان پذير نيست يا بسيار دشوار است.

هفتم اين كه راهنما هم بايد باشد. الآن مى بينيم كسانى كه مى خواهند به مكّه يا به عراق مشرّف شوند، دليل و همراه انتخاب مى كنند. راه را بلد نيستند بايد كسى باشد تا آن ها را ارائه طريق و هدايت

كند تا گمراه نشوند.

وجود راهنما بسيار مؤثر است. سر سه راهى ها و چهار راهى ها تابلو لازم است تا راهنمايى كند از كدام طرف بايد رفت تا به هدف رسيد. اگر اين ها نباشد معلوم نيست انسان به هدف مورد نظرش برسد.

ما در نماز خواستيم تا خدا ما را به راه راست هدايت كند، خدا هم اين راه را به ما نشان داده است. از زمان حضرت آدم عليه السلام تا الآن خدا به وسيله ى كتب آسمانى، انبياء، اولياء و اوصياء اين راه را نشان داده است. فقط در اين راه خدا هست پيغمبرصلى الله عليه وآله مى فرمايد:

«إِنَّ رَبِّى عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ»(14)

در راه كج نمى توان خدا را پيدا كرد، اگر راه راست را رفتيد به خدا مى رسيد.

از آن طرف مى بينيم ابراهيم عليه السلام در صراط مستقيم است. ابراهيم عليه السلام به پدرش مى گويد: «يا ابتا! پدر جان، من چيزهايى مى دانم كه تو آن ها را نمى دانى».

«يا أَبَتِ إِنِّى قَدْ جاءَني مِنَ الْعِلْمِ ما لَمْ يَأْتِكَ فَاتَّبِعْنى أَهْدِكَ صِراطاً سَوِيًّا»(15)

اى پدر! مرا علمى آموختند كه به تو نياموختند، پس مرا پيروى كن تا تو را به راه راست هدايت كنم.

در اين راه حضرت ابراهيم عليه السلام است، در اين راه پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله هست. در قرآن به پيغمبرصلى الله عليه وآله خطاب مى كنند:

«إِنَّكَ عَلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»(16)

و از عجايب اين است كه در اين راه شيطان نيز وجود دارد، در قرآن از قول شيطان مى گويد، كه شيطان به خدا گفت:

«قالَ فَبِما أَغْوَيْتَنى لأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقيمَ»(17)

چون مرا گمراه كردى من نيز بندگانت را از راه راست گمراه مى كنم. سر راه مى نشينم و نمى گذارم بندگانت از اين راه استفاده كنند و به هدف

برسند بين تو و مردم فاصله مى اندازم.

حالا مى خواهيم ببينيم در اين راهى كه خداى متعال به ما ارائه كرده و مى فرمايد:

«وَ يَهْدى مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»(18)

هر كس را بخواهم به راه راست هدايت مى كنم. آيا شرائطى را كه براى پيمودن راه است خدا اين شرايط را براى ما قرار داده يا نه؟! خدا چشم داده يا نداده؟!

«أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ 8ءوَ لِساناً وَ شَفَتَيْنِ 9ء»(19)

آيا به تو چشم عطا نكرديم، و نگفتيم هر كجا را نگاه كن؟! حالا كه به تو چشم داديم؛

«أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ»(20)

سازمان آفرينش شتر را تماشا كن تا خدا را از طريق اين مخلوق عجيب الخلقه بشناسى و در آيه اى ديگر مى فرمايد:

«فَلْيَنْظُرِ الإِنْسانُ إِلى طَعامِهِ»(21)

آدمى بايد به قوت و غذاى خود به چشم خرد بنگرد و روى آن فكر كند و خدا را از اين طريق بشناسد.

خداى متّعال مى فرمايد: انسان را مطالعه كن! ما او را از يك اسپرم گنديده آفريديم.

«فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ»(22)

ديده باز كن و آثار رحمت الهى را بنگر! پس خدا چشم را داده تا ببينيم.

گفتيم نور هم لازم است، خدا نور را هم براى ما قرار داده است؛ خداوند مى فرمايد:

«فَالَّذينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»(23)

خداوند قرآن را به عنوان نور به ما معرفى كرده است و مى فرمايد:

كسانى كه از قرآن تبعيّت كنند به حقيقت رستگارند و راه را پيدا مى كنند. چراغ راه، قرآن است و به وسيله ى آن مى توان مسير را طى كرد تا به خدا رسيد.

خدا توشه هم معيّن كرده و مى فرمايد:

«وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى (24)

اوّل دستور مى دهد در مسيرى

كه مى رويد توشه برداريد كه مسير بسيار طولانى و صعب العبور است. چه كنيم تا با يك توشه ى كافى مسير را طى كنيم و به لقاء اللَّه برسيم؟! بسيارى از موارد جوان ها پرسيده اند، چه كنيم تا خدا را بهتر بشناسيم؟ خوشحالم از اين كه بسيارى از جوان ها به فكر اصلاح خود افتاده اند.

جوانى را ديدم كه مثل باران اشك مى ريزد، پرسيدم: چرا گريه مى كنى؟ گفت: تا الآن هر نوع گناه و لذّتى را مرتكب شده ام، امّا فهميده ام چه قدر اشتباه كرده ام، مى خواهم برگردم راه را به من نشان دهيد.

پس آن توشه اى كه سازنده است تنها و تنها تقوا مى باشد. تمام گرفتارى هاى ما مربوط به گناهان ما است و اين هم در قرآن و هم در روايات آمده است. دائماً دَم از گرفتارى و پريشانى مى زنيم و يا ديگران را از گناه نهى نكرديم، نتيجه اش اين گرفتارى ها و بلاهاست.

«وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصيبَنَّ الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً»(25)

جوان ها! به داد خودتان برسيد، از همين حالا تصميم بگيريد گناه نكنيد تا زندگى شاد و با نشاطى داشته باشيد، بدبخت و بيچاره نشويد. از بيمارى نناليد، از تنگى رزق نناليد، تقوى و پرهيز از گناه را تمرين كنيد. البتّه نمى شود يك مرتبه تمام گناهان را ترك كرد هر روز يكى از آن ها را كنار بگذاريد.

فرض بفرماييد اهل دروغ هستيم، روزى ده دورغ مى گوييم، تصميم بگيريم روز اوّل يكى را كم كنيم، روز دوّم دو تا، همين طور تدريجاً آن را كم كنيم تا اين پاكى و تقوا ملكه ما بشود و از اين نكبت هاى دنيا راحت شويم. نمى دانيد گناه چه بر سر انسان مى آورد؛ اين زندگى دنيا و آخرت ما را

تيره مى كند يك قدرى به خود بياييد و خود را از عذاب خدا نجات دهيد. پس بنابراين توشه راه را هم خدا در قرآن معيّن كرده.

و امّا مرَكب اين راه چيست؟ مى خواهيم مسافرت برويم، وسيله مى خواهيم. در درون دريا كشتى مى خواهيم؛ درون زمين ماشين مى خواهيم؛ در هوا هواپيما مى خواهيم و خدا براى ما در همه موارد مَركب قرار داده است. براى مَركب دريا مى فرمايد:

«حَمَلْناكُمْ فِى الْجارِيَةِ»(26)

و براى زمين مى فرمايد:

«وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَميرَ لِتَرْكَبُوها وَ زينَةً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ»(27)

اسب و استر و حمار را براى سوارى آفريد و چيزى ديگرى را كه هنوز نمى دانيد براى سوارى شما خواهد آفريد. هواپيما و ماشين درون كلمه ى ما لا تَعْلَمُون است. آن زمان مردم نمى توانستند بفهمند كه هواپيما و اتومبيل يعنى چه؟ و قرآن سر بسته مى فرمايد:

«يَخْلُقُ ما لاتَعْلَمُونَ»(28)

و مى فرمايد:

«هُوَ الَّذى جَعَلَ لَكُمُ الأَرْضَ ذَلُولاً فَامْشُوا فى مَناكِبِها»(29)

خدايى كه زمين را براى شما هموار و نرم گردانيد، تا شما در پستى ها و بلندى هاى آن حركت كنيد.

خدايا! ما مى خواهيم اين مسير را طى كنيم، پس مَركب هم لازم داريم. درون اين درياى پر تلاطم و پر طوفان زندگى، تنها راه نجات كشتى است؛ حالا بايد بر كشتى سوار شويم. از خودمان شروع كرده ايم و مى خواهيم به خدا برسيم. پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله مى فرمايند:

«مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِى فِيكُمْ كَمِثْلِ سَفِينَةِ نُوحٍ مَنْ رَكِبَهَا نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ»(30)

آن كشتى كه در مقابل اين طوفان هاى كوه پيكر دريا مثل كشتى نوح مى تواند مقاومت كند، آن ارتباط با اهل بيت عليهم السلام است.

پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله در پنج مورد صريحاً مى فرمايد:

«مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا»(31)

اگر مى خواهيد

گمراه نشويد بايستى از نور قرآن و از كشتى اهل بيت عليهم السلام استفاده كنيد.

يكى از علما مثل زيبايى زده بود؛ گفته بود: «ما با دوستانمان روزهاى جمعه به باغى مى رفتيم، هم تفريح بود و هم دور هم مى نشستيم و بحث هاى علمى دينى مى كرديم بنا شد دوستان بروند درون باغ و هر كدام دو عدد زردآلو بخورند كه هم پذيرايى باغ شده باشد و هم به صاحب باغ ضرر نرسد. درختى بود كه ميوه آن بسيار تلخ بود از صاحب باغ سؤال شد كه چطور ميوه اين درخت تلخ است؟ گفت: درخت هايى را كه ما كشت مى كنيم براى شيرين شدن به آن پيوند مى زنيم و فراموش كرده ايم اين درخت را پيوند بزنيم و ميوه آن تلخ شده است.»

عزيزان! ما شيعيان بدون اميرالمؤمنين عليه السلام تلخ هستيم، جهنّمى هستيم، دشمن فهميده بايد دست را كجا بگذارد؛ اگر بخواهند بر گردن اين ملّت ها سوار شوند بايد از اهل بيت عليهم السلام جدايشان كنند. خدا لعنتشان كند الآن شروع كرده اند و عمل مى كنند تا مسلمان ها را از اهل بيت عليهم السلام جدا كنند.

بى انصاف ها! اهل بيت عليهم السلام چه ضررى براى شما دارند؟ آيا مثل على ابن ابى طالب عليه السلام كسى را در دنيا داريم؟! در سازمان ملل وقتى مى خواستند تدوين قوانين بكنند به عنوان سرمشقى كه مافوق تمام سرمشق هاى حقوقى عالم است، عهد نامه مالك اشتر را بيان كردند. درون اين دنياى امروز بعد از چهارده قرن على عليه السلام را رها كنيم و كجا برويم؟! دست به دامن چه كسى بشويم؟! و هر روز سر شاخه هاى ارتباط با اهل بيت عليهم السلام را مدام كم مى كنند تا ايمان و وابستگى ما به اهل بيت عليهم السلام كم رنگ شود،

مدام شبه مى كنند در اين روايت و اين قصّه و آن حديث تا آرام آرام ارتباطات معنوى بين ائمه عليهم السلام و مردم قطع شود تا بتوانند آن طور كه مى خواهند بار بكشند.

امروز كتابى به دست من رسيد از فردى كه در آمريكا زندگى مى كند در آن جا به او تزريق كرده اند و آنچه توانسته اند به او شبهه القاء كرده اند براى جدا كردن مردم و تضعيف ايمان مردم نسبت به اهل بيت عليهم السلام از چه راه هاى شيطنت آميزى وارد شده اند وقت لازم دارد. من دربسته و كلى به شما عرض مى كنم:

اين ها نمى خواهند اين مراسم و اين جلساتى كه شما براى امام حسين عليه السلام مى گيريد، باشد، مى خواهند رابطه ها را قطع كنند. ولى اين را عرض مى كنم، الحمدللَّه هر چه دشمن بيشتر تلاش مى كند شيعيان ايمانشان محكم تر و ارتباطشان بيشتر مى شود. اين شبهاتى را هم كه القاء مى كنند جواب داده مى شود و مشكل حل مى شود. قرآن مى فرمايد:

«يُريدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ»(32)

و اين كشتى را خدا براى نجات ما قرار داده است. اين هم مَركب، كه ارتباط با اهل بيت عليهم السلام يك مَركب راه وار و قوى است كه ما را در مقابل امواج سهمگين حوادث حفظ مى كند.

من از تربت امام حسين عليه السلام تعجب مى كنم، در روايات هست و افراد نيز تجربه كرده اند، وقتى كشتى در دريا دچار طوفان مى شود، تربت امام حسين عليه السلام بسيار كار ساز است و آن طوفان را جواب گو است. يكى از آقايانى كه در جريان مكّه و حملاتى كه وهّابى ها به ايرانيان كردند، گفت: من در بين دست و پاى مردم له مى شدم كه يك مرتبه يادم افتاد

كه مُهر تربتى در جيب دارم، دست كردم و مهر را بيرون آوردم، بوسيدم و به چشم گذاشتم و نجات پيدا كردم.

حال چه عنادى با تربت امام حسين عليه السلام است كه تربت ها را بردارند و به عنوان بهداشت جاى آن سنگ بگذارند، كه ارتباط ما با تربت امام حسين عليه السلام هم قطع شود. در اين حد شيطنت دارند، اين دردها را انسان كجا بگويد؟!

مرحوم اخوى ما (رضوان اللَّه عليه) شب اوّلى كه از دنيا رفته بودند يكى از بستگان خواب ديده بود يك ماشين آخرين سيستم آوردند ايشان درب را باز كردند و درون ماشين نشستند و گفته بودند، ما سوار بر كشتى اباعبداللَّه شديم و رفتيم و نجات پيدا كرديم. پس مَركب مى خواهيم و آن سفينه ى اهل بيت عليهم السلام است. راهى را كه مى خواهيم طى كنيم، رفيق مى خواهد؛

«الرَّفِيقَ ثُمَّ الطَّرِيقَ»(33)

قرآن مى فرمايد:

«كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ»(34)

اگر رفيق راه مى خواهى بايد با صادقين باشى. در تفاسير، روايات زيادى است كه منظور از صادقين ائمه ى طاهرين عليهم السلام هستند. اين ها صادقينند، بايد با اين ها باشيم. وقتى رفيق مى خواهيد بايد كسى را انتخاب كنيد تا بتوانيد از او نور بگيريد و استضاء كنيد. چه رفيقى بهتر از اهل بيت عليهم السلام كه ما اين ها را رفيق راه خدا قرار دهيم تا انشاء اللَّه دست ما را بگيرند و به خدا برسانند.

بحث هاى زيادى راجع به «كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ» است. آقاى تيجانى كه در اين چند سال اخير تشرّف به تشيع پيدا كرده كتابى نوشته است به نام «كُونُوا مَعَ الصَّادِقين» كه اين كتاب بسيار جالب است كه ترجمه اش هم كتاب «با راست گويان» است، اين هم رفيق راه.

باز در اين راه نياز به راهنما هم

داريم و قرآن راهنماى ما است، مثل اين تابلوهاى راهنمايى كه در جادّه ها گذاشته اند. قرآن مى فرمايد:

«إِنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدى لِلَّتي هِيَ أَقْوَمُ»(35)

بهترين راه را قرآن نشان مى دهد و تابلوى بسيار روشنى است كه تمام راه هاى حق و باطل را نشان مى دهد.

در آيه ديگرى مى فرمايد:

«وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ»(36)

راهنماى ديگر انبياءعليهم السلام هستند كه خداوند متعال پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله را به عنوان راهنما در قرآن معرفى مى كند «وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هاد» را نيز به ائمه ى طاهرين عليهم السلام تفسير كرده اند. قرآن مى فرمايد:

صراط مستقيم اين است كه بگوييم خداى متعال ربّ ماست و ما را هدايت مى كند و ما او را عبادت و پرستش مى كنيم. پرستش خدا از اين طريقى كه عرض شد، اين صراط مستقيم است و خدا كند كه ما انشاء اللَّه درون اين راه بيفتيم و خداوند دست ما را از دامن قرآن و اهل بيت عليهم السلام كوتاه نفرمايد.

برويم سراغ كشتى نجات؛

«اِنّ الحُسين مِصْباحُ الهُدى و سَفِينَةُ النَّجاة»(37)

ويژگى امام حسين عليه السلام اين است كه هم نور است، «مِصْباحُ الهُدى و هم كشتى، «سَفِينَةُ النَّجاة» هر دو خصوصيّت در اين امام وجود دارد. اگر نهضت آقا امام حسين عليه السلام نبود مردم به چه بدبختى گرفتار مى شدند. در زيارت اربعين عبارتى زيبا مى خوانيم:

«وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلالَة»(38)

حضرت مردم را از جهالت و گمراهى نجات داد.

«السَلامُ عَلَيْكَ يا ابا عَبْدِاللَّه، السَلامُ عَلَيْكَ يابْنَ

رَسُولِ اللَّه، السَلامُ عَلَيْكَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُه»

سخنرانى

حضرت آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى

مدّ ظلّه العالي

پيرامون روز عاشورا

دهم محرّم الحرام 1429 ه.ق

متن سخنراني 2

بسم الله الرحمن الرحيم

امروز را در درجه اول تسليت مى گوييم به ساحت

مقدس حضرت بقية اللَّه الاعظم - روحى و ارواح العالمين لِمقدمهم فداه - و سپس به شما عزيزانى كه به ياد سالار شهيدان آقا امام حسين عليه السلام در اين مجالس حضور پيدا كرده ايد.

اين نكته را به عرض شما برسانم كه در اين روز (روز عاشوراء) زيارات مخصوصه آقا ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام وارد شده است. من تأكيد مى كنم كه حتماً اين زيارت را بخوانيد چون زيارت عاشورا از جمله زيارات مخصوصه امام حسين عليه السلام است. اين زيارت مضامين عجيبى دارد، اگر دقّت كنيد مى فهميد كه اين زيارات درس هاى بزرگى را به ما مى دهند و مدّت ها زمان مى برد كه ما از اين زيارات درس هاى بزرگ بگيريم و از آن ها استفاده كنيم. به بعضى شبهاتى كه براى سست كردن ايمان مردم القا مى شود توجه نكنيد، شيعه هميشه هم دشمن داشته است و هم دوست نادان و شايد ضربه هايى كه دوست نادان مى زند از ضربه هايى كه دشمن مى زند، بدتر باشد.

خدشه وارد كردن در زيارت عاشورا خيلى بى انصافى مى خواهد. اين زيارت كارآيى زيادى دارد، بزرگان ما و شخصيّت هاى ما براى حل مسائل و مشكلات خود به زيارت عاشورا متوسّل مى شوند.

براى مثال وقتى رضاخان به اوج قدرت رسيد و در مقابل مجالس امام حسين عليه السلام موضع گيرى كرد و جنايات زيادى را مرتكب شد، راه چاره بر علما بسته و مسدود شد. مرحوم آقا سيد ابوالحسن مديسه اى قدس سره فرمودند: من تا چهل روز ديگر ريشه رضاخان را مى كنم. خيلى عجيب است، تا چهل روز زيارت عاشورا و علقمه را خواندند، روز چهلّم ريشه پهلوى كنده شد. اين ها تجربيات تاريخى است يك مورد و دو مورد هم نيست.

غرض اين كه زيارت عاشورا

يك زيارت مستند و معتبر و حديث قدسى است و مضامين عجيبى هم دارد.

اين زيارت دو چيز را به ما ياد مى دهد: اوّل تولّى دوّم تبرّى

تولّى يعنى اظهار دوستى با اهل بيت عليهم السلام كردن. به اين نكته توجه كنيد تولّى و تبرّى جزء فروع دين است اصل اظهار دوستى است وگرنه يك دوستى قلبى اكتفا نمى كند ما بايد اين دوستى را اظهار كنيم.

تبرّى نيز همين گونه است، يعنى اگر ما با دشمنان پيامبرصلى الله عليه وآله و اهل بيت عليهم السلام دشمن هستيم بايد آن را ابراز كنيم، البتّه در جايى كه خطر جانى براى ما نداشته باشد.

نشانه تولّى و تبرّى در زيارت عاشورا صد مرتبه لعن و صد مرتبه سلام است. اوّل هم، تبرّى است (صد لعن) و بعد تولّى (صد سلام) ما بايد با سلام پيوندمان را با اهل بيت عليهم السلام مستحكم كنيم و با لعن انزجارمان را از دشمنان اهل بيت عليهم السلام ظاهر كنيم، اين يك چيزى است كه مى تواند زير بناى مكتب تشيّع را محكم كند.

در زيارت عاشورا دعاهايى است كه به چند مورد از آن اشاره مى كنيم بقيه را خود آقايان مطالعه كنند.

يكى از مهمترين اين دعاها اين است كه هيچ انسانى نيست كه نخواهد در مقابل خدا آبرو پيدا كند.

انسان ها به آبرويشان خيلى اهميّت مى دهند، حتّى انسان هاى بد هم در خفا كارهاى خلاف را مرتكب مى شوند و سعى مى كنند كه آبرويشان محفوظ بماند و حاضر هم نيستند كسى بدى هايشان را مطرح كند، اين براى مردم است.

انسان پيش خدا آبرو پيدا كند خيلى ارزشمند است، وقتى سرش را بلند مى كند و مى گويد: يا اللَّه، اين ارتباط برقرار مى شود و دعايش

مستجاب مى گردد. وقتى انسان آبرو داشته باشد اين گونه مى شود. ولى ما (خودم را عرض مى كنم) لياقت ندارم كه مستقيم در نزد خدا آبرو پيدا كنم. در اين زيارت مى خوانيم:

«اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي عِنْدَكَ وَجِيهاً بِالْحُسَيْن عليه السلام»(39)

خدايا! من اين زيارت را مى خوانم و از تو مى خواهم به وسيله ى اين زيارت نزد خود به من آبرو بدهى، خدايا! به واسطه ى امام حسين عليه السلام به من آبرو بده.

ببينيد اين دعا چقدر جامع است! انسانى كه در حدّ بى نهايت با خدا فاصله دارد بوسيله ى امام حسين عليه السلام تقرّب به خدا پيدا مى كند.

«أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّه»(40) در همين زيارت مى خوانيم، ما بواسطه امام حسين عليه السلام به خدا تقّرب پيدا مى كنيم.

اين آبرو است؛ دعاى ديگر:

«اللَّهُمَّ ارْزُقْنِي شَفَاعَةَ الْحُسَيْنِ عليه السلام»

يعنى خدايا! امام حسين عليه السلام را شفيع ما قرار بده تا بوسيله او نجات يابيم، هم در دنيا و هم در آخرت. يكى ديگر از اين دعاها اين كه عرض مى كنيم خدايا هزار و چند صد سال است اين مصيبت ها ما را زجر مى دهد. اين رزيّه عظيمه است، يعنى دلمان مجروح است وقتى مى شنويم كه اين مصيبت ها را بر امام حسين عليه السلام بوجود آوردند و اين ظلم ها را كردند، ظلم هايى كه در دنيا نظير نداشته است. بياد مصيبت تشنگى زن و فرزند حضرت و اصحاب حضرت مى افتيم، و به ياد دو لب خشكيده امام حسين عليه السلام مى افتيم.

يادمان مى آيد كه حتّى به فرزند صغير اباعبداللَّه عليه السلام هم رحم نكردند. يادمان مى آيد كه اهل بيت حضرت علاوه بر تشنگى گرسنه نيز بوده اند، يادمان مى آيد كه امام حسين عليه السلام و فرزندان و اصحابشان را محاصره كردند، اسارت خانواده ى امام حسين عليه السلام يادمان مى آيد. به ياد مى آوريم كه با سُم

ستور بر اجساد شهداء تاختند.

اين ها عقده است در هيچ زمان تا به حال اين عقده ها خالى نشده است شيعيان دور هم مى نشينند و يادشان مى آيد و گريه و عزادارى مى كنند.

خدايا! ما يك خواسته داريم كه به بركت همين امام حسين عليه السلام فرج امام زمان را نزديك بفرما كه بوسيله اين بزرگوار انتقامى از كسانى كه اين جنگ را بر پا كردند و اين ظلم ها را انجام دادند گرفته شود.

«تَنَقَّبَتْ وَ تَهَيَّأَتْ لِقِتَالِك»(41)

براى اين كه بيايند و با تو بجنگند نقاب به صورت هايشان زدند و بعضى از آن ها «سَمِعَتْ بِذَلِكَ فَرَضِيَتْ بِه» اين مصيبت ها را شنيدند و رضايت پيدا كردند و در حدّى خشنود شدند كه «إِنَّ هَذَا يَوْمٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بَنُو أُمَيَّة»(42) جشن گرفتند و به هم تبريك گفتند. عبيداللَّه بن زياد به شكرانه اين پيروزى چهل مسجد در كوفه ساخت؛ در بازار شام كف زدند و در مجلس يزيد جشن گرفتند.

خدايا! امام زمان عليه السلام را برسان كه انتقام اين ظلم ها را بگيرند و ما شيعيان خشنود شويم.

در اين زيارت چهار نوبت اين دعا را مى خوانيم كه خدايا! زير لواى امام زمان عليه السلام به ما توفيق بده كه بتوانيم انتقام خون ابا عبداللَّه الحسين عليه السلام را بگيريم.

«السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته»

پاورقي

1) انعام 153: «اين راه مستقيم من است؛ از آن پيروى كنيد!»

2) اعراف 179: «آن ها همچون چهار پايانند؛ بلكه گمراه تر»

3) زخرف 10: «همان كسى كه زمين را محل آرامش شما قرار داد»

4) بقره 29: «او خدايى است كه همه آنچه را در زمين وجود دارد، براى شما آفريد»

5) اعراف 54 و نحل 12: « خورشيد و ماه ستارگان را آفريد، كه مسخّر

فرمان او هستند»

6) عصر 1 و 2: «انسان ها همه در زيانند؛ مگر آنان كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند»

7) انشقاق 6: «اى انسان! تو با تلاش و رنج به سوى پرودگارت مى روى و او را ملاقات خواهى كرد»

8) حجر 99: «و پروردگارت را عبادت كن تا يقين تو فرارسيد!»

9) انشقاق 6: «اى انسان! تو با تلاش و رنج به سوى پرودگارت مى روى و او را ملاقات خواهى كرد»

10) حمد 6: «ما را به راه راست هدايت كن»

11) حمد 7: «راه كسانى كه آنان را مشمول رحمت خود ساختى»

12) مائده 3: «امروز دين شما را كامل كردم؛ ونعمت خود را بر شما تمام نمودم»

13) مستدرك الوسائل، محدّث نورى ج 8 ص 209

14) اصول كافى، مرحوم كلينى ج 2 ص 540

15) مريم 43: «اى پدر! دانشى براى من آمده كه براى تو نيامده است؛ بنابراين از من پيروى كن تا تو را به راه راست هدايت كنم!»

16) زخرف 43: «تو بر صراط مستقيمى»

17) اعراف 16: «گفت: اكنون كه مرا گمراه ساختى من بر سر راه مستقيم تو، در برابر آن ها كمين مى كنم»

18) يونس 25: «و هر كس را بخواهيد و شايسته ببينيد به راه راست هدايت مى كنم»

19) بلد 8 و 9: «آيا بر او دو چشم قرار نداديم، و يك زبان و دو لب؟!»

20) غاشيه 17: «آيا آنان به شتر نمى نگرند كه چگونه آفريده شده؟!»

21) عبس 24: «انسان بايد به غذاى خويش بنگرد!»

22) روم 50: «به آ ثار رحمت الهى بنگر»

23) اعراف 157: «پس كسانى كه به او ايمان آوردند، و حمايت و ياريش كردند، و از نورى كه با نازل شده پيروى نمودند آنان رستگارانند!»

24) بقره 197: «و

زاد و توشه تهيه كنيد، كه بهترين زاد توشه پرهيزگارى است!»

25) انفال 25: «و از فتنه اى بپزهيزيد كه تنها به ستمكاران شما نمى رسد»

26) حاقه 11: «شما را سوار بر كشتى كرديم»

27) نحل 8: «اسبها و استرها و الاغها را آفريد تا بر آن ها سوار شويد و زينت شما باشد، و چيزهايى مى آفريند كه نمى دانيد»

28) همان

29) ملك 15: «او كسى است كه زمين را براى شما رام كرد، بر شانه هاى آن راه برويد»

30) بحارالأنوار، علامه مجلسى ج 105 ص 23 باب 7

31) بحارالأنوار، علامه مجلسى ج 36 ص 331 باب 41

32) صف 8: «آنان مى خواهند نور خدا را با دهان خاموش سازند؛ ولى خدا نور خود را كامل مى كند هر چند كافران خوش نداشته باشند»

33) مستدرك الوسائل، محدّث نورى ج 8 ص 209

34) توبه 119: «و با صادقين باشيد»

35) اسرء 9: «اين قرآن به راهى كه استوارترين راه هاست هدايت مى كند»

36) رعد 7: «و براى هر گروهى هدايت كننده اى است»

37) مدينة المعاجز، بحرانى ج 4 ص 53

38) تهذيب الأحكام، شيخ طوسى ج 6 ص 113

39) بحارالأنوار، علامه مجلسى ج 98 ص 293 باب 24

40) بحارالأنوار، علامه مجلسى ج 98 ص 293 باب 24

41) فرازى از زيارت عاشورا

42) فرازى از زيارت عاشورا

10- نقش عقل در احكام الهى

مشخصات كتاب

سرشناسه : فقيه امامي حسن عنوان و نام پديدآور : نقش عقل در احكام الهي حسن فقيه امامي مشخصات نشر : اصفهان نشر خوشنواز، 1379.

مشخصات ظاهري : ص 64

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي يادداشت : فهرستنويسي براساس اطلاعات فيپا.

موضوع : عقل (اصول فقه

موضوع : عقل -- جنبه هاي مذهبي -- اسلام رده بندي كنگره : BP166/2 /ف 7ن 7

رده بندي ديويي : 297/312

شماره كتابشناسي ملي : م 79-14999

پيشگفتار

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

الحمد اللَّه الّذى هدانا سبيل الرّشاد و أرشانا طريق السّداد، و الصّلوة و السّلام على أفضل الانبياء و شفيع العباد يوم الميعاد محمّد بن عبد اللَّه صّلى اللَّه عليه و آله و سلّم، و على وصيّه خير الاوصياء الّذى هو بكلّ قوم هاد، و على أولاد المعصومين صلوات اللَّه عليهم أجمعين و الّعن على أعدائهم الى يوم التناد.

از دير زمانى اين بحث مطرح بوده است كه با وجود عقل نيازى به دين مى باشد؟ و با توجّه به رشد فكرى انسانها، چه احتياجى به وحى است؟ و بالاخره بعضى بر آن شدند كه در تعقّل، ما را از تعبّد بى نياز مى سازد.

در ميان فرقه ها گروهى به نام براهمه بودند كه 500 الى 700 سال قبل از ميلاد زندگى مى كردند و آنان عقيده داشتند كه چون فلاسفه قادرند با استناد به دلائل عقلى و منطقى براى ما قانونهاى سودمندى كه از خطا و اشتباه مصون باشد وضع كنند، ما را از وحى و انبياء مستغنى و بى نياز مى سازند، «شهرستانى» در كتاب ملل و نحل(1) شرح افكار و دلائل آنها را به تفصيل نقل كرده است.

اين طرز تفكّر نشأت گرفته از مسئوليّت گريزى

انسان است، در قرآن مى خوانيم:

«يُريدُ اْلإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أمامَهُ»(2).

انسان مى خواهد جلو راه خود را باز كند، همان انسانى كه دل سنگ را مى شكافد و تونل هاى طولانى را ايجاد مى نمايد و اجازه نمى دهد كوه ها با آن عظمت سدّ راه او بشوند، وقتى در مسير زندگى احساس كرد امورى سدّ راه دلخواه او هستند، تلاش مى كند آن سدها را از سر راه خود بردارد و نابود سازد و از آنجا كه دين و وحى و انبياء، انسانها را مهار مى كنند و تا حدودى از آزادى آنها مى كاهند، انسانها هم سعى مى كنند به بهانه هاى گوناگون با اين امور به مبارزه برخيزند گاهى دين را به مسخره مى گيرند و گاهى انبياء را تكذيب و يا مورد حمله مى دهند،« أ فَكُلَّما جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى أنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَريقاً كَذَّبْتُمْ وَ فَريقاً تَقْتُلُونَ »(3)

اگر پيامبرى چيزى را كه مطابق دلخواه شما نيست بياورد زير بار نمى رويپس گروهى را تكذيب و گروهى را به كشتن مى دهيد.

در هر زمان به شكلى اين موضع گيرى ها تجديد مى شود و شبهاتى پوسيده به صورت افكارى نو، خودنمايى مى كند و احيانا عده اى ناآگاه را جلب و جذب مى نمايد، همانطور كه شبهات براهمه پس از دو هزار و اندى سال، در عصر ما در قالب تفسير خاتميّت مطرح گرديده و خاتميّت به اين صورت تفسير شده است كه پس از پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله چون عقل مردم به حدّ كمال مى رسد ديگر به دين نيازى ندارند و تعبّد جاى خود را تعقّل مى دهد و دوران دين، سپرى مى گردد و متفكّرين با قدرت تفكّر خويش جامعه را اداره مى كنند.

اين گفتار بهترين دليل و شاهدى است كه مى تواند ثابت كند

هنوز مردم از رشد فكرى صحيحى برخوردار نيستند، چرا كه گويندگان اين سخن بدون تأمّل و انديشه به گفتار دم زده اند، بدين جهت ما ناچاريم براى سست بودن بنيان اين طرز تفكّر، ابتدا به توضيح معناى دو واژه تعقّل و تعبّد بپردازيم، سپس قضاوت را به عهده خوانندگان بگذاريم.

تعبّد و قداست آن

تعبّد از ريشه عبادت و عبادت به معنى پرستش و پرستش به معناى منتهاى كوچكى و خضوع است كه لازمه آن بندگى مى باشد و بندگى همان اطاعت محض و تسليم صرف است. اين كه خدا مى فرمايد:

« اعْبُدُوا اللَّهَ »(4)

خدا را پرستش و بندگى كنيد، يعنى نهايت فروتنى و تواضع را نسبت به خداوند از خود نشان دهيد و از هر جهت مطيع محض و پيرو اوامر و مقرّرات او باشيد و اين خود يك امر طبيعى است كه حتّى در حيوانات هم بطور محسوس ديده مى شود، كه وقتى قدرتى بزرگتر از نيروى خود مشاهده كنند و نيروى خود را در مقايسه با قدرت او ناچيز ببينند ناخودآگاه حالت تسليم به خود خواهند گرفت و اراده را از خود سلب كرده، تحت اراده و اختيار او قرار مى گيرند، و در نتيجه هرچه او مى خواهد انجام مى دهند، نه هرچه خود مى خواهند، همچون اسيرى در مقابل حاكم، و سربازى در مقابل فرمانده و برده اى در مقابل مالك (عبداً مملوكاً لايقدر على شى ء).

انسان ها وقتى خداوند را به بزرگى، عظمت و عزّت بشناسند و چيزى و كسى را از او بزرگتر ندانند، همه موجودات را مقهور او ببينند، قدرت ناچيز خود را در مقابل قدرت نامتناهى و لايزال او هيچ بدانند، او را غنى مطلق و خود را فقير

و نيازمند به او احساس كنند و به مالكيّت حقيقى او اعتراف كنند، طبعا سر تسليم در مقابل او فرود خواهند آورد كه اين كرنش و تواضع را عبادت گويند، و ابراز و اظهار آن را تعبّد نامند.

علّت اين كه عبادت را به بندگى ترجمه مى كنند، آن است كه انسان يا حيوان تا زمانى كه يله و رها و بدون قيد و بند باشد، خود مختار است، ولى پس از اين كه در بند شخص ديگرى قرار گرفت اختيار و اراده از او سلب مى گردد، و ناچار تحت اختيار و اراده ديگرى قرار مى گيرد. حتّى اگر شيرى در قفس بيافتد، در همه ابعاد زندگيش محدود خواهد شد. يا مى بينيم اگر اسبى را در جنگل رها سازند در خفت و خواب، خورد و خوراك، سكون و حركت، تندى و كندى و غيره آزاد است، ولى وقتى گرفتار بند و افسار شد، تمام اين اختيارات از او گرفته مى شود و جز به اراده صاحبش هيچ كارى انجام نمى دهد.

انسان نيز تا وقتى خدا را نشناخته است، همچون چارپايى كه در جنگل دنيا يله و رها شده باشد، احساس آزادى مى كند و براى انجام خواسته هاى نفسانيش هيچ مانعى را سر راه خود نمى بيند، اما او هرچه بيشتر نسبت به خداى خود شناخت پيدا كند به همان ميزان از آزادى او كاسته مى شود، تا جايى كه همانند ملائكه مقرّبين مى گردد كه « ما تَشاؤُنَ إلاّ أنْ يَشاءَ اللَّهُ »(5)

هيچ نمى خواهند مگر آنچه را خدا بخواهد، گويا كه اصلا از خود اراده اى ندارد، رمز عصمت أنبياء و أئمه هدى عليهم السلام نيز همين بندگى (در بند خدا بودن) است بر خلاف گنه كاران

كه بندها را پاره مى كنند و خود را به اصطلاح آزاد مى سازند، ولى ناگفته نماند كه اين آزادى نيست بلكه نامقدّسى است كه هزاران قيد و بند مادّى را به همراه دارد و طبعا باعث هواپرستى، شهوت پرستى، مال پرستى، رياست پرستى و بالاخره دنياپرستى و ... مى شود. و اين همانى است كه امام موسى بن جعفرعليه السلام اشاره مى فرمايند، و مرحوم محدّث قمى قدس سره آن را از مرحوم علاّمه قدس سره در منهاج الكرامة نقل مى كند:

«روزى حضرت موسى بن جعفرعليه السلام گذارشان به خانه بشر حافى در بغداد افتاد، در همين زمان صداى آهنگ موسيقى و غنايى از آن جا به گوش حضرت رسيد، به ناگاه كنيزى در حالى كه مقدارى زباله در دست داشت از آن خانه خارج شد، وقتى كه زباله ها را در بيرون خانه مى گذاشت حضرت به او فرمودند: اى كنيز! صاحب اين خانه آزاد است يا بنده؟ گفت: آزاد است. حضرت فرمودند: راست گفتى، اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد! وقتى كنيز وارد خانه شد بشر كه بر سر سفره شراب نشسته بود از وى علّت دير آمدنش را پرسيد، كنيز در جواب وى گفت مردى به من رسيد و چنين و چنان گفت. بشر كه حضرت را شناخته و منظور ايشان را متوجه شده بود، با پاى برهنه به سوى حضرت دويد و پس از ملاقات حضرت به دست ايشان توبه كرد و از آن بزرگوار پوزش طلبيد و از شدّت شرمندگى در حضور امام به گريه افتاد».(6)

شايد علّت اين كه در ابتداى نماز و قبل از قرائت، ركوع، سجده و تشهّد، تكبير واجب يا مستحب است اين باشد كه از همان

ابتداى امر خداوند را به بزرگى ياد كنيم تا آمادگى بيشترى براى پرستش و بندگى او پيدا نماييم.

برداشت غلط از كلمه تعبّد

با توجه به آنچه گفته شد روشن گرديد كه معناى حكم تعبّدى در اصطلاح مذاهب الهى، مخصوصا در اصطلاح فقهاء اسلام آن است كه انسان كارى را بخاطر دستور پروردگار انجام دهد با اطمينان به اين كه آن دستور خالى از حكمت نيست اگرچه آن حكمت براى ما نامعلوم باشد و شايد علّت اين كه در پاره اى از آيات قرآن كريم فلسفه بعضى از قوانين الهى و احكام تعبّدى مطرح شده اين باشدكه مردم فكر نكنند احكام خدا مبناى عقلانى ندارد و صرفا به منظور تسليم كردن انسان است، شيعه را در اين مورد عقيده چنان است كه حكمت و عدل خداوند اقتضا مى كند هيچ حكمى بدون حكمت نباشد و مرحوم صدوق قدس سرّه نيز به همين جهت كتاب با ارزش «علل الشرايع» را تدوين كرده و فلسفه احكام را از ديدگاه روايات تبيين نموده است.

در نامه اى كه حضرت رضاعليه السلام در جواب نامه محمّد بن سنان نوشته اند آمده است:

«نامه تو به من رسيد، يادآورى كرده بودى كه بعضى از اهل قبله گمان مى كنند، خداوند تبارك و تعالى هيچ چيز را حلال يا حرام نكرده، مگر براى تعبّد و پرستش بندگان، و علّت ديگرى بيش از اين ندارد، به طور قطع كسانى كه چنين عقيده اى دارند گمراهند و گرفتار خسارت و زيان آشكارى هستند».

ما مى يابيم هرچه را كه خداوند تبارك و تعالى حلال فرموده، مصلحت و بقاء بندگان در آن بوده است و به آن نياز داشته و از آن بى نياز نبوده اند، و آن چه را

خداوند حرام فرموده، مورد نياز مردم نبوده و مايه فساد و موجب نابودى و هلاكت آنها بوده است.

متأسفانه چون اغلب وطائف تعبّدى، در ظاهر علّت محسوسى ندارد بعضى فكر مى كنند اينگونه احكام، بدون هيچگونه حكمت و فلسفه اى به مردم تحميل شاست، بدين جهت به خود اجازه نمى دهنده چشم بسته احكام را بپذيرند در صورتى كه به هيچ وجه، منطقى نيست كه ما هر جكمى را كه فلسفه آن را نفهميديم، پوچ و بيهوده و باطل قلمداد كنيم و به مجرّد اين كه نتوانستيم علل و عوامل قوانين الهى را كشف كنيم به آنها مهر ابطال بزنيم.

اين برداشت غلط كه از كلمه تعبّد شده و فكر مى كنند هر كجا گفته شد: «اين حكم تعبّدى است» منظور اين است كه عارى و خالى از حكمت مى باشد، موجب شده بسيارى از احكام خدا را با كمال وقاحت زير سؤال ببرند.

ريشه اين نوع برخورد با احكام الهى را در خداشناسى اين افراد بايد جستجو كرد، و تا تجديد نظر در شناخت خداوند نكنند، انتظارى جز اين از آنها نمى رود.

نتيجه آن كه «تعبّدى بودن» منافاتى با داشتن مصلحت ندارد، بلكه همه اوامر و نواهى خداوند تعبّدى بوده با توجّه به اينكه همه آنها توأم با حكمت و مصلحت است، حال چه كشف شده باشد و چه كشف نشده باشد.

جايى كه تعبّد عين تعقّل است

ممكن است اين سؤال پيش بيايد كه آيا از نظر عقلى جايز است انسان، قانونى را كه حكمت و مصلحت آن را نمى داند، چشم بسته و بدون چون و چرا بپذيرد؟!

آيا اين منطقى است كه در مقابل فرمانى كه هيچ آگاهى از فلسفه آن نداريم، تسليم محض باشيم؟!

جواب: در فلسفه، قانونى هست

كه مى گويد: «الامتناع بالاختيار، لا ينافى الاختيار» يعنى اگر يك امر غير اختيارى مبتنى بر امر اختيارى باشد منافاتى با اختيارى بودن آن امر ندارد، مثلا اگر كسى با اراده و اختيار خود ماده اى سمّى و مهلك بخورد، سپس آن ماده سمّى، بدون اراده و اختيار خورنده در جسم وى اثر گذاشته و او را هلاك كند، آيا مرگ او را اختيارى مى دانيم يا غير اختيارى؟ اگر مرگ او را به داورى سمّى مستند كنيم ممكن است مرگ او را غير اختيارى بدانيم ولى چون تأثير آن ماده سمّى بر اساس خوردن آن موجب هلاكت شده و خوردن آن نيز كاملا اختيارى بوده، هر عاقلى اين مرگ را اختيارى مى داند.

در مورد بحث نيز مى گوييم: امرى كه به ظاهر غير عقلانى است اگر براساس امر عقلانى انجام گيرد، آن امر نيز عقلانى خواهد بود، از باب مثال اگر بيمارى با اراده خود جسم و جان خويش را در اختيار فردى بى تجربه قرار داده و اجازه دهد او را بيهوش كرده با كارد شكمش را پاره كند و قلب، ريه و يا اعضاء ديگر او را بيرون آورد، آيا اين كار عاقلانه است؟ هرگز! ولى اگر بيمار به پزشك معالج مراجعه كند، در حالى كه به تخصّص، تجربه، تعهّد و دلسوزى او معتقد باشد و جسم و جان خود را براى درمان در اختيار او قرار دهد، اين كار صد در صد عقلايى و حكيمانه است.

خلاصه آن كه اين واگذارى اگر با قطع نظر از علم و آگاهى پزشك باشد، غير عاقلانه است، ولى اگر بر اساس خصوصيّاتى كه ذكر شد واگذارى شود يقينا حكيمانه خواهد

بود.

در مورد بحث نيز اگر كسى از ديگرى كوركورانه و بدون آنكه صلاحيّت او را در نظر داشته باشد تقليد كند، كارى غير عقلايى است.

قرآن كريم نيز در مورد مردم جاهلى به عنوان اعتراض مى فرمايد:

« وَ إذا قيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما ألْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا أوَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدُونَ »(7)

آن ها از پدران خود تقليد مى كنند هر چند پدران آن ها مردمى جاهل و گمراه باشند.

چرا اين تقليد مورد مذمّت است؟ زيرا پشتوانه علمى و الهى ندارد و بر مبنا و اساس خردمندانه اى استوار نيست، ولى در مورد پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله خداوند در قرآن مى فرمايد:

« فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فى أنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْليماً »(8)

به خدا سوگند ايشان به حقيقت ايمان نمى رسند، تا وقتى تو را در اختلافاتشان داور قرار دهند، و پس از آن در دل هاى خويش تنگى و سستى از حكمى كه تو بريدى پيدا نكنند و در باطن آن را گردن نهند.

در اينجا چرا تسليم بى چون و چرا شدن در مقابل حكم پيغمبر يك ارزش است؟ زيرا گفتار پيغمبر متّكى به وحى الهى است « ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إنْ هُوَ إلاّ وَحْيٌ يُوحى »(9)

و از هر خطا و خلل در امان است.

اصولا روش عقلاى عالم از اوّلين زمانى كه حقوق و قوانين تدوين شده، تاكنون اين بوده و هست كه از قوانين تبعيّت مى كرده اند بدون اين كه از علل واقعيّه اين قوانين اطلاعى داشته باشند و به همين اندازه اكتفا مى كرده اند كه اين قوانين مورد تصويب بزرگان

قوم و عقلاى كشور است.

پس از بيان اين مقدّسه، مى گوييم: «ما متعبّد به قوانينى هستيم كه آنها را از جانب خداى حكيم مى دانيم و كوچكترين ترديدى نداريم كه تمامى آن به گونه اى است كه اگر عقلاى عالم به فلسفه آن آگاهى پيدا كنند قطعا بر آنها صحّه خواهند گذاشت، و اين گونه تعبّد عين تعقّل است».

تعقّل و حجيّت عقل

اشاره

«تعقّل» از ريشه عقل است و عقل به معنى بستن و مهار كردن و نگه داشتن است، بدين جهت طنابى را كه با آن دست شتر را مى بندند «عقال و عقيله» مى نامند. «عقل» در اصطلاح نيرويى است كه به وسيله آن حسن و قبح و حق و باطل را تشخيص داده و مجهولات را از معلومات كشف و خير و شرّ و نفع و ضرر را با آن مى شناسند و چون اين نيرو شهوات و خواسته هاى نفسانى را مهار مى كند آن را عقل مى نامند.

در قرآن 49 مورد واژه عقل با مشتقّات مختلفش بكار رفته است و در كتب احاديث حدود 126 حديث از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام در مورد عقل جمع آورى شده است.

حجيّت عقل

يكى از امتيازات عقل، حجيّت آن است. نخست لازم است با واژه حجيّت و حجّت» آشنا شويم.

حجيّت: در اصل لغت به معنى غلبه و پيروزى است و در اصطلاح، دلايلى است كه بطور قاطع مقصود را اثبات و مخالف را مغلوب مى سازد، «راغب اصفهانى» در مفردات گويد:

«الحُجَّةُ: الدّلالَةُ المُبَيِّنَةُ للمهجه، أى المَقْصَدِ المُسْتَقيمِ وَ الّذى يَقْتَضى صِحَّةَ أَحَدَ النَّقيضَينِ» ؛ حجّت: راهنمايى كرن به يك هدف درست است بطور روشن و بدون ابهام و چيزى است كه به صحّت يكى از دو طرف نقيض حكم مى كند،

مثلا در حضور قاضى دو نفر با هم نزاع دارند، يكى مدّعى طلب از ديگرى است و ديگرى اظهار مى كند كه هيچگونه بدهى به مدّعى ندارد، اين دو مطلب با هم متناقض است، اگر يكى از طرفين دليل قاطعى بر حقانيّت خود داشته باشد كه بتواند صحّت اظهارات خود را اثبات كند، آن دليل

را حجّت گويند، زيرا به اين وسيله بر خصم خود پيروز مى شود. و اگر مى گوييم عقل حجيّت دارد به اين معنا است كه عقل مى تواند صحّت ادعاى ما را اثبات و ما را بر خصم پيروز كند.

دليل حجيّت عقل

در حديثى حضرت امام موسى بن جعفرعليه السلام به هشام مى فرمايند:

«يا هشام! انّ للّه حجّتين، حجّة ظاهرة و حجّة باطنة، فأمّا الظّاهرة فالرّسل و الانبياء و الائمة عليهم السّلام و أمّا الباطنة فالعقول» ؛ اى هشام! خداوند بر مردم دو نوع حجّت دارد، حجّت آشكار و پنهان، حجّت آشكار و پيدا، پاميران و ائمّه عليهم السلام هستند و حجّت پنهان و ناپيدا، عقل هاى مردم است.

در حديثى ديگر آمده كه ابن سكّيت از حضرت على بن موسى الرضاعليهما السلام پرسيد:

«ما الحجّة على الخلق اليوم؟ فقال الرّضاعليه السلام: العقل، يعرف بها الصّادق على اللَّه، فتصدّقه و الكاذب على اللَّه، فتكذّبه» ؛ امروز حجّت خدا بر مردم چيست؟ فرمود: عقل است، با اين حجّت كسانى را كه صادقانه چيزى را به خدا نسبت مى دهند مى شناسى و آن ها را باور مى كنى و همچنين كسانى را كه به خدا دروغ مى بندند مى شناسى و آن ها را تكذيب مى كنى.

عقل جاعل است يا كاشف، مقنّن است يا مبيّن؟

اكنون كه حجّت عقل را دانستيم، ضرورى است بدانيم حجّت عقل تا چه حدّى است آيا در حدّى است كه حقّ قانوگذارى به آن واگذار شده و آيا مى تواند در سرنوشت خود و مردم دخالت كند؟ و آيا شرع قوانين عقل را امضاء مى كند، يا اين كه عقل تنها مى تواند احكام و قوانين الهى را كشف و شناسايى كند؟

اگر گفتيم خدا به ما عنايت فرموده است و جعل قوانين را به

عهده عقل ما واگذار كرده كه با فكر، انديشه، تدبّر و تعمّق، مصالح و مفاسد را بررسى كنيم و بر اين اساس قوانينى را تدوين كرده و سپس به مرحله اجرا در آوريم، در اين صورت عقل جاعل و مقنّن خواهد بود و ما حق داريم بدون اتكاء به وحى، خود سرنوشت خويش را تعيين كنيم؟!

و اگر گفتيم قانون گذارى، حق خدا است و اين حق به كسى واگذار نشده و آن چه وظيفه عقل است تنها به دست آوردن حكم خدا است، بنابراين همان طور كه حكم خدا را مى توان از كتاب و سنّت و اجماع بدست آورد همچنين «مى توان حكم خدا را نيز به وسيله عقل تحصيل كرد» و معنى اجتهاد همين است كه فقيه تلاش كند و تمام نيروى فكرى خويش را بكار بيندازد تا از مسير كتاب يا سنّت پيغمبرصلى الله عليه وآله يا اجماع يا دليل عقل، حكم خدا را به دست آورده و به آن عمل كند، نه به ساخته هاى عقل خود.

بنابراين عقل در اينجا كاشف و مبيّن خواهد بود و شيعه عقل را كاشف مى داند.

چگونگى كاشفيّت عقل

بايد دانست كه در مكتب تشيّع همان طور كه اشاره كرديم زير بناى احكام و اوامر و نواهى الهى حسن و قبح و مصالح و مفاسد واقعيّه است و مبناى حكم عقل نيز همان حسن و قبح و مصالح و مفاسد واقعيّه لست، يعنى تا عقل بطور قطعى و مسلّم، بدون شك و ابهام، حسن و قبح و مصالح و مفاسد امور را ارزيابى نكند مجوّز انجام آنها را صادر نمى كند.

با ذكر اين مقدمه به اين نتيجه مى رسيم كه هر كجا يك حكم شرعى

وجود داشته باشد دليل بر اين است كه در اين حكم، مصلحتى وجود دارد و نيز هر كجا حكمى قطعى و بدون خدشه عقلى وجود داشته باشد، آن نيز دليل بر اين است كه در اين حكم هم مصلحتى وجود دارد، بالاخره هم شرع و هم عقل ناظر به همان مصلحت مى باشند، پس هرگاه در جايى به يك حكم شرعى دست يافتيم، مسلّا حكم عقل نيز در آنجا همان خواهد بود. و اگر جايى به حكمى عقلى رسيديم در آن جا حكم شرع نيز همان خواهد بود. و قاعده اى كه معروف است به قاعده «ملازمه بين حكم عقل و شرع» ناظر به همين مطلب است و اين رابطه ناگسستنى بين شرع و عقل را به اين بيان ذكر مى كند: «كلّما حكم به العقل حكم به الشّرع و كلّما حكم به الشرع حكم به العقل».

اين قاعده خود يك حكم مسلّم عقلى است زيرا خداوندى را ما با دلائل قطعى و عقلى شناخته ايم كه هم آفرينش جهان در قبضه قدرت و مشيّت اوست و هم فرمانروايى بر عالم هستى از آن اوست « ألا لَهُ الْخَلْقُ وَ اْلأَمْرُ »(10) قطعاً بر مبناى رحمت واسعه اى كه بر خود واجب فرمود « كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ »(11)

ما را در مورد امور زندگى بدون تكليف و سرگردان نگذارده است(12)

را كه او حكيم على الاطلاق است و محال است حكمى عارى و خالى از مصالح براى ما صادر كند.

چرا شيعه عقل را كاشف مى داند؟

ما چون اوّلاً حاكميّت را منحصر به خداوند مى دانيم و ثانياً عقل را شايسته قانون گذارى نمى دانيم، بدين جهت عقل را فقط به عنوان كاشف مى شناسيم نه

قانون گذار.

امّا اين كه مى گوييم قانون گذارى را منحصر به خدا مى دانيم، بدين جهت است كه خداوند در چندين مورد از قرآن حكم به غير ما أنزل اللَّه را محكوم كرده، يعنى بايد حكم از طرف پروردگار نازل شود تا قابل اجرا باشد. و اگر كسى حكمى كرد كه از طرف خدا نازل نشده باشد حكم كننده كافر است به جهت اين كه خود را در قانون گذارى شريك خدا قرار داده است(13) و ظالم است زيرا به خاطر عدم صلاحيّت، حقوق انسانها را ضايع كرده(14) و فاسق است چون از حدود وظايف خود خارج شده(15) و كفر و ظلم و فسق از بدترين صفات رذيله انسان است، از طرفى خداوند حكم كردن را به خود اختصاص داده و در قرآن به دو تعبير اين اختصاص مطرح شده است:

1 - « إنِ الْحُكْمُ إلاّ لِلّهِ »(16)

2 - « لَهُ الْحُكْمُ »(17)

و شايد علّت اين اختصاص آن باشد كه خداوند حكم و قانون خود را به عنوان بهترين حكم و قانون معرّفى نموده و مى فرمايد:

« وَ مَنْ أحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ »(18)

چه كسى بهتر از خداوند مى تواند حكم كند و تنها مردم با ايمانند كه مى توانند در اين مورد قضاوت كنند، و بديهى است كه عقل بهترين را انتخاب مى كند.

عقل صلاحيت قانون گذارى را ندارد

امّا اينكه مى گوييم عقل صلاحيّت قانون گذارى را ندارد، براى اين است كه قانون گذارى براى جعل قوانينى كه مصالح و مفاسد واقعى در آنها رعايت شود، بايد واجد شرايطى باشد و بشر با نداشتن آن شرايط حق قانون گذارى ندارد كه از جمله آن شرايط «اطلاعات كافى» است كه نوع

انسانها از آن محرومند. براى اثبات اين مسئله به مطالب ذيل توجه فرماييد.

عدم اطلاعات كافى

نيروى عظيم عقل همچون نيروهاى نهفته در خاك مى ماند كه به بركت آن، زمين استعداد پرورش انواع مختلف گياهان و درختان را بدست مى آورد، و اگر باران رحمت بر آن ريزش نكند آن زمين، مرده و بى حركت باقى مى ماند، « وَ تَرَى اْلأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ »(19)

مى بينى آن گاه كه آب از آسمان بر زمين فرو ريخت، به جنبش در مى آيد و آمادگى براى رشد گياهان پيدا مى كند آن وقت است كه جفت جفت گياهان با طراوت در آن روييده مى شود.

عقل نيز به دو نبيرو نيازمند است تا كاملا شكوفا شود: اوّل: نور علم و معرفت. دوّم: نيروى تقوا و پرهيزگارى.

در مورد علم و معرفت، حضرت على عليه السلام مى فرمايند:

«المَعْرِفَةُ لِقاحُ العَقْلِ» علم پيوند عقل است.

يعنى تا علم به عقل پيوند نخورد به ثمر نمى نشيند، و اين نيروى بالقوّه به فعليّت نمى رسد. پيامبران الهى نيز با خوراك دانش نيروى عقل مردم را برانگيختند

« هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى اْلأُمِّيِّينَ رَسُولاً مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفى ضَلالٍ مُبينٍ »(20)

او در ميان مردم درس ناخوانده، پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آنان را پاك كند و كتاب خدا و علم دين را به آنان بياموزد گرچه آنان قبلا در گمراهى بده اند.

از اين ايه استفاده مى شود كه بالا بردن سطح فكر مردم از طريق علم و تزكيه نفس بايد انجام بگيرد. تز مولاى متّقيان على عليه السلام در نهج البلاغه آمده:

«وَ واتَرَ الَيْهِمْ أنْبيائَهُ

لِيَسْتَأدُوهُمْ ميثاقَ فِطْرَتِه وَ يُذَكَّرُوهُمْ مَنْسِىَّ نِعْمَتِهِ وَ يُثيرُوا لَهُمْ دَفائِنَ العُقُولِ».(21)

خداوند پيامبران را يكى پس از ديگرى بسوى مردم فرستاد تا از آنها بخواهد به پيمان فطرى كه با خدا بسته اند عمل كنند و نعمتهاى فراموش شده خداوند را به ياد آنها آورند و عقلهاى نهفته آنان را برانگيزند.

نياز به تقوى و پرهيزگارى

در آيه « هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى اْلأُمِّيِّينَ ... »(22) كه ذكر شد، تزكيه قبل از تعليم آمده است و شايد اشاره به اين باشد كه نخست بايد انسان تزكيه شود تا قابليّت يادگيرى در او پيدا گردد. و باز در قرآن كريم آمده:

« إنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقاناً »(23) اى افراد يا ايمان اگر تقوى پيشه كنيد ما براى شما وسيله جدا كردن حق و باطل را قرار مى دهيم.

و مى فرمايد:

« وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ »(24)

شاعر مى گويد:

انارَةُ العَقْلِ مَكْسُوفٌ بِطَوعٍ هَوى

وَ عَقْلُ عاصِى الهَوى يَزْدادُ تَنْويراً

نور عقل بواسطه پيروى از هواى نفس به تيرگى ميس گرايد و نور عقل شخصى كه با هواى نفس مخالفت كند افزوده مى شود.

با اين مقدمه كوتاه كم كم به اين نتيجه مى رسيم كه عقلها در اثر آلودگى و بى مايگى شايستگى قانون گذارى را ندارد.

نشانه آلودگى عقول مردم

قرآن كريم به رسول گرامى خود اجازه پيروى از هواهاى نفسانى مردم را نمى دهد و اعلام مى كند افرادى كه تن به وحى نمى دهند، آنان از هواى نفس خويش پيروى مى كنند. سپس اطاعت از هواهاى نفسانى را محكوم مى كند و مى فرمايد: « فإِنْ لَمْ يَسْتَجيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أنَّما يَتَّبِعُونَ أهْواءَهُمْ وَ مَنْ أضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدًى مِنَ اللَّهِ »(25) هر گاه به دعوت

تو جواب مثبت ندادند، در اين صورت بدان كه اين مردم، تنها پيرو هواى نفس خويشند و چه كسى گمراه تر است از آنكه بدون راهنمايى خداوند از هواى نفس خود پيروى كند.

خداوند به پيغمبر خود دستور مى دهند كه به آنچه از جانب او نازل مى شود حكم كند نه به خواسته هاى مردم.

« و أنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أهْواءَهُمْ »(26)

و در جاى ديگر فلسفه اين نهى و محكوميت را چنين بيان مى فرمايد:

« وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ اْلأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ »(27)

اگر حق تابع هواى نفس آنان مى شد، آسمان و زمين و كسانى كه در آنها زندگى مى كنند به تباهى كشيده مى شدند. در حديثى آمده، اگر هواهاى نفسانى، عقل را تيره و آلوده نمى كرد (و خواسته هاى مردم امورى عقلانى و سودمند و ذى مصلحت بود)، پس به چه دليل خداوند پيروى از خواسته هاى مردم را نهى و محكوم نموده است.

متأسفانه اميال و غرائز نفسانى، منافع و لذتهاى زودگذر، آداب و رسوم غلط و مسائل اقتصادى، گاهى عقل را در چگونگى تشخيص به خطا گرفتار مى كند و مسير عقل را منحرف مى سازد.

دلائل بى مايگى عقل

گرچه اثبات بى مايگى عقل نياز به دليل و اقامه برهان ندارد (به اين دليل كه امرى وجدانى است و همگان آن را درك مى كنند، چرا كه هركس به خود مراجعه كند، خود را مواجه با انبوهى از سؤالات و مجهولات مى بيند كه نه خود مى تواند جواب گوى آنها باشد، نه ديگران، و نه با سرپنجه فكر خويش مى تواند گره هاى كور آن مجهولات را بگشايد و نه عقل ديگران آنقدر كشش دارد كه بتواند پرده هاى جهل

و ابهام را عقب زده و حقايق را روشن سازد) ولى در عين حال بد نيست بطور اختصار به پاره اى از دلائل اشاره كنيم.

الف. از نظر قرآن

قرآن مى فرمايد:

« وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إلاّ قَليلاً»(28) ؛ بجز اندكى از دانش، به شما داده نشده است.

براى اثبات اين مدّعى خداوند مواردى از اشتباهات و برداشتهاى غلط انسانها را با استفاده از واژه «حسب» و مشتقات آن ذكر فرموده است.

1. در آنجا كه بشر زشت را زيبا مى پندارد، مى فرمايد:

« قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِاْلأَخْسَرينَ أعْمالاً الَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً»(29) ؛ آيا آگاه كنم شما را به زيانكارترين شما از نظر عمل؟ آن ها كسانى هستند كه در زندگى دنيا تلاش بيراهه مى كنند و گمان مى كنند كه كارهاى خوب انجام مى دهند.

2. در آنجا كه فنا را خلود مى داند، مى فرمايد:

« يَحْسَبُ أنَّ مالَهُ أخْلَدَهُ »(30) ؛ او گمان مى كند كه مالش او را جاويد مى كند.

3. در آنجا كه زنده را مرده به حساب مى آورد، مى فرمايد:

« و لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللَّهِ أمْواتاً بَلْ أحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ »(31) ؛ گمان نبريد آنان كه در راه خدا كشته شدند مرگانند كه آن ها زنده اند و نزد خداى خود روزى مى خورند.

4. در آن جا كه كار حكيمانه را بيهوده مى شمارد، مى فرمايد:

« أ فَحَسِبْتُمْ أنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ أنَّكُمْ إلَيْنا لا تُرْجَعُونَ »(32) ؛ آيا گمان مى بريد كه ما شما را بيهوده آفريديم و شما بسوى ما باز نمى گرديد.

5. در آن جا كه متحرّك را ساكن مى انگارند، مى فرمايد:

« وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ...»(33) ؛ و در آن روز كوه ها را بنگرى و آن

را جامد و ساكن تصور كنى در صورتى كه مانند ابر در حركتند ... .

6. و در آن جا كه اعمال بى مايه و غير مقبول را اشتباها مفيد مى داند، مى فرمايد:

« و الَّذينَ كَفَرُوا أعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتّى إذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً ... »(34) ؛ اعمال كافران همچون سراب است در بيابان، كه آدم تشنه گمان مى كند آب است، تا وقتى كه به آن مى رسد مى فهمد چيزى نيست.

7. در آن جا كه فقير را غنى مى پندارد، مى فرمايد:

« يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ »(35) ؛ و از فرط عفاف چنان احوالشان بر مردم مشتبه شود كه هر كس از حال آنان آگاه نباشد پندارد غنى و بى نياز هستند.

8. و در آن جا كه قادر را عاجز بحساب مى آورد، مى فرمايد:

« أ يَحْسَبُ اْلإِنْسانُ ألَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ بَلى قادِرينَ عَلى أنْ نُسَوِّيَ بَنانَهُ »(36) ؛ آيا انسان گمان مى برد كه ما استخوان هايش را جمع آورى نمى كنيم، آرى ما توانايى داريم سر انگشتان او را نيز مرتّب كنيم.

9. و در آنجا كه خوبان و بدان را يكسان مى پندارد، مى فرمايد:

« أمْ حَسِبَ الَّذينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ »(37) ؛ آيا آنان كه مرتكب اعمال زشت شدند گمان كردند كه رتبه آنان را مانند كسانى كه به خدا ايمان اورده و نيكوكار شدند قرار مى دهيم تا در مرگ و زندگى يكسان باشند (هرگز چنين نيست). حكم آن ها انديشه اى بسيار جاهلانه است.

10. و در آنجا كه متذكّر را غافل قلمداد مى كند، مى فرمايد:

« وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلاً عَمّا يَعْمَلُ الظّالِمُونَ... »(38)

و هرگز مپندار كه خدا از كردار ستمكاران غافل

است.

11. و در آنجا كه شرّ را خير به حساب مى آورد، مى فرمايد:

« و لا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ يَبْخَلُونَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَيْراً لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرُّ لَهُمْ »(39) ؛ آنان كه بخل نموده اند از آنچه كه خداوند از فضل خود به آنان داده، گمان نكنند كه اين بخل به نفع آن ها است بلكه به ضرر آنهاست.

12. و در آنجا كه آسان را مشكل و مشكل را آسان مى گيرد، مى فرمايد:

« وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظيمٌ »(40) ؛ و كارى را سهل و كوچك مى پندارند، در حالى كه نزد خدا بسيار بزرگ است.

ب . تضاد و تناقض

تضاد و تناقض افكار و مكاتب مختلفى كه هر يك گوياى يك نوع طرز تفكر است، خود شاهد تحيّر و عدم آگاهى از واقعيّات است و اين منحصر به علم خاصى نيست. اگر با هر رشته از رشته هاى مختلفه علوم آشنا شويم، به طور وضوح ناهماهنگى آراء و افكار را مشاهده مى كنيم، چه در علوم الهى و چه غير الهى، مثلا در فلسفه در مورد عبم الهى «مرحوم حاجى سبزوارى قدس سرّه» هشت نظريّه از فلاسفه بزرگ اسلامى نقل مى كند، يا در رابطه با مكتبهاى سياسى «دكتر بهاء الدّين بازارگاد» 178 مكتب سياسى را نام مى برد، شاهد گوياى اين تضادها زيربناهاى گوناگونى است كه هر يك از مكتب سازان، براى مكتب خويش برگزيده اند.

يك نفر غريزه جنسى را اصل قرار داده و مكتب «فرويديسم» را پايه گذارى مى كند، يكى انسان و خواسته هايش را اصل مى داند و مكتب «اومانيسم» را برمى گزيند و ديگرى انتخاب را به عنوان اصل مى شناسد و مى گويد انسان را به حال خود واگذاريد تا براى

خود تصميم گيرى كند و مكتب «اگزيستاليانيسم» را تأسيس مى كند، چهارمى اظهار مى دارد كه اصالت را فرد است و «دموكراسى» را پيشنهاد مى كند، پنجمى به جمع اصالت مى دهد و مكتب «سوسياليسم» را مى سازد، ششمى معتقد است كه اصالت هم با جمع است هم با فرد و مكتب «سوسيال دموكرات» را پايه ريزى مى كند و ...

اينها همه نشانگر آن است كه هيچ يك از آنها نتوانسته اند بطور كامل همه ابعاد وجودى بشر را ارزيابى و بر اساس آن مكتب سازى كنند يا بعد مادّى را گرفته و بعد معنوى را فراموش كرده اند و يا بعد فردى را مورد نظر قرار داده و بعد اجتماعى را ناديده گرفته و بالعكس، نيرويى را مورد بحث قرار داده و از نيروهاى ديگر غفلت كرده اند.

و اينجاست كه انسان به حقيقت كلام خدا پى مى برد كه فرمود:

« إنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدى لِلَّتى هِيَ أقْوَمُ »(41)

اين قرآن شما را به سوى مكتبى راهنمايى مى كند كه از همه مكاتب عالم جامع تر و كامل تر و اداره كننده تر است.

ج. كدام عقل؟!

اكنون جاى اين سؤال است كه اگر قانون گذارى به عقل واگذار شود به كدام يك از عقل ها بايد مراجعه كرد، در حالى كه هر حكمى از هر عقلى صادر شود عقلهاى مخالف آن را طرد خواهند كرد. و بدين جهت قرآن كريم مى فرمايد:

« و اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعاً وَ لا تَفَرَّقُوا »(42) ؛ همه به ريسمان خدا (دين) چنگ بزنيد و فرقه فرقه نشويد.

د. عدم مصونيّت از خطا

بسيار مشاهده شده است دانشمندى در يك مورد نظريّه اى را اظهار كرده و پس از مدّتى با تجديد نظر در مبانى فكرى خود از رأى قبلى خود انصراف پيدا مى كند و به اشتباه خود اعتراف مى نمايد، يا دانشمندان معاصر وى با دلائل منطقى و كوبنده اى او را تخطئه مى كنند، يا در اثر رشد علمى با گذشت زمان بى اساس بودن انديشه هاى او بر ملا مى شود.

اصولا پايه گذارى علم منطق بر همين اساس بود همان طور كه مرحوم حاجى سبزوارى در منظومه منطق مى فرمايد:

قانون آلى يقى رعايته = عن خطا الفكر و هذا غايته

هدف از تدوين علم منطق (كه بنيان گذار آن ارسطو است) پيشگرى از خطاى در فكر بود، چرا كه فكر انسان خطاپذير است و همانطور كه نمونه هايى از آن ذكر شد گاهى دچار خطا مى كند.

با توجه به آنچه ذكر شد و با توجه به اينكه قانون كامل و جامع، قانونى است كه با فطرت بشر و با همه نواميس خلقت و كليه سنن طبيعت هماهنگ باشد (مانند آيين نامه راهنمايى و رانندگى و جدول بنديهاى خيابانها، كه متخصّصين همه آنها را هماهنگ با سير طبيعى اتومبيلها تنظيم مى كنند)، لازم است قانون گذار از كليه روابط و پيوستگى هاى

موجودات و تأثير و تأثّرى كه جهان خارج و جسم و جان ما در يكديگر دارد، از همه استعدادها و شايستگى هايى كه در افراد يا جامعه هست، از همه اصولى كه مى تواند انسان را به كمال مطلوب برساند، از موانعى كه سر راه تكامل انسان قرار دارد و از خواص اشياء و بازتاب اعمال، آگاهى كامل داشته باشد.

بشرى كه از هيچ كدام از اعماق زمين و طبقات آسمان و اسرار پيچيده روح و ريزه كاريهاى آفرينش اعضاء و جوارح بدن و ارتباط انسان و جهان و عوامل قرب به خدا و موجبات ارتقاء مقام در عالم آخرت و ... خبر تدارد، چگونه مى تواند قانون گذار باشد و با اين عقل نارسا قانون كارسازى را تدوين نمايد؟!!

بشر با اين همه تضاد افكار چگونه مى تواند مطمئن باشد كه قانون مورد نظرش مفيد و توأم با مصلحت است. بعلاوه اگر هركس قرار باشد با عقل خود قانونى را وضع و اجرا نمايد هرج و مرج بوجود خواهد آمد. ناگفته نماند كه اكثر مشكلات جامعه نيز بخاطر همين اختلاف نظرها بوجود مى آيد.

جاى بسى شگفتى است كه چگونه بشر به خود جرأت قانون گذارى در احكام الهى مى دهد در حالى كه حتى خير و صلاح خود را نمى داند و نفع و ضرر خود را تشخيص نمى دهد، همانطورى كه در قرآن مى فرمايد:

« كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَ عَسى أنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرُّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ »(43) ؛ جنگ (با كفّار) بر شما واجب شده است با اين كه آن را ناخوش داريد، چه

بسيار چيزى را نپسنديد در حالى كه آن براى شما خوب است و چه بسيار چيزى را دوست مى داريد در صورتى كه براى شما بد است، خدا مى داند و شما نمى دانيد.

از اين آيه كريمه به وضوح كشف مى شود كه شرط اساسى قانون گذارى «علم» است.

ه. بكار گرفتن نيروها براى كشف مجهولات

نيروهاى فراوان و هزينه هاى سنگينى در مجامع علمى جهان براى كشف مجهولات و اسرار معنوى و مادى نظام عالم هستى به كار گرفته مى شود و اگر همه چيز براى انسانها كشف شده بود، صرف آن همه هزينه بيهوده و هدر دادن آن همه نيرو غير عقلانى بود.

و. اقرار و اعتراف دانشمندان

از همه مهم تر اكثر دانشمندان بزرگ و منصف، پس از رسيدن به اوج مراحل علمى ناچار شدند به جهل خود شجاعانه اعتراف كنند، كه خود نياز به كتاب جداگانه اى دارد. از باب نمونه، «كاميل فلاماريون» در كتاب خود «قواى طبيعت مجهوله» در باب محدوديّت دانش بشر مى نويسد: «.. ما فكر مى كنيم، لكن حقيقت فكر چيست؟ كسيزقدرت جواب اين سؤال را ندارد. ما راه مى رويم امّا حقيقت فعاليّت و كارهاى عضلات چگونه است؟ كسى نمى داند.

من مى دانم اراده من نيرويى غير مادّى است، (بلكه تمام خواص روحى من غير مادّى است)، با اين حال هر موقع كه اراده مى كنم دستم را بلند كنم مى بينم اراده ام، مادّه ام را حركت مى دهد، امّا چگونه و با چه واسطه اراده ام دستم را حركت مى دهد؟ و اراده مجرد تعلّق به مادّه مى گيرد؟ كسى پيدا نمى شود جواب سؤالم را نيز بدهد. به من بگوييد چگونه اعصاب بصرى، صور خارجيّه را به فكر انتقال مى دهد؟ حقيقت اين فكر چگونه ادراك مى شود؟

محلّ آن كجاست؟ فعاليّت مغزى چگونه صورت مى گيرد و حقيقت آن چيست؟ مى توانم از اين قبيل سؤالات را تا ده سال بر شما متوجّه كنم، در حالى كه بزرگترين دانشمندان و متفكّرين شما نمى توانند كوچكترين سؤالاتم را پاسخ گويند ...(44)

غرور علمى

يكى از خصوصيّات روحى بشر به طورى كه از قرآن كريم استفاده مى شود آن است كه هر گاه انسان خود را از جهت اقتصادى يا علمى و جز اينها بى نياز ببيند به خود مغرور شده، پا را از گليم خود درازتر مى كند، قرآن مى فرمايد:

« كَلاّ إنَّ اْلإِنْسانَ لَيَطْغى أنْ رَآهُ اسْتَغْنى »(45)

باز انسان از كفر و طغيان نمى ايستد چون كه به دارايى (دنياى ناچيز) مى رسد غافل از اين كه اساس اين قدرت ها سست و بى اعتبار است.

ساليانى دراز، بسيارى از فلاسفه كه با فلسفه يونان آشنا بودند و مبانى فكرى آنها بر اساس آن فلسفه پايه گذارى شده بود، پاره اى از مسلّمات دين مبين اسلام را انكار و يا توجيه مى كردند، به جرم اين كه با باورهاى علمى آنها تطبيق نمى كرد. و شايد علت بوجود آمدن علم كلام به همين دليل بود كه متكامين مقيّد بودند معارف عقلى را با شرع تطبيق دهند، ولى فلاسفه مسأله عقلى و نظرى را مورد بحث قرار مى دادند چه با شرع منطبق مى شد يا نمى شد.

هرگز فراموش نمى شود فلاسفه اى كه تحت تأثير هيئت بطلميوسى (كه بر اساس حدس پايه گذارى شده بود) قرار گرفته بودند چگونه به شدّت معراج جسمانى رسول اكرم صلى الله عليه وآله را مى كوبيدند و با استناد به اين كه رفتن به آسمان محال است (زيرا خرق و التيام لازم مى آيد) معراج جسمانى را جزء محالات تلقى مى كردند،

و روى همين اصل عدّه اى از آنها اصل معراج و گروهى جسمانى بودن آن را منكر بودند، تا زمانى كه اركان هيئت بطليموسى در هم ريخت و در فضاشناسى، حسّ بجاى حدس قرار گرفت و تلسكوپ ها اختراع شد و انسان ها عملا به كرات سفر كردند و معلوم شد آنان چه خيانتى به مقدّسات دين نمودند و چقدر از مسلمان را نسبت به مسائل دينى سست و بى عقيده كردند كه يشه اصلى آن جهل به واقعيت بود، و نيز از ياد نمى رود با «فرضيه داروين» كه تنها در حد يك تئورى مى توانست ارزش داشته باشد، چه تبليغاتى بر ضدّ دين به راه انداختند و چه حقايقى را زير پا گذاشتند، تا پس از چندى كه دانشمندان دنيا، بى اعتبارى اين فرضيّه را به اثبات رساندند. هنوز در خاطره ها باقى است قبل از به صحنه آمدن قانون لاوازيه، معاد و مسأله زنده شدن مردگان را به عنوان اين كه اعاده معدوم محال است و چيزى كه از بين رفته است بازگشتن آن غير ممكن است، به باد استهزاء و مسخره مى گرفتند و بالاخره موجودات نامرئى، مانند ملائكه و جن و موجودات ذره بينى را از زبان وحى نمى پذيرفتند و ميزگفتند چون ديده نمى شوند پس وجود ندارد تا وقتى كه ميكروسكپ ها به بازار آمد و بشر با چشم مسلّح به عالم ذرّات راه يافت، معلوم شد ممكن است چيزهايى در عالم، وجود داشته باشد و چشم ما آنها را نبيند و نديدن دليل بر نبودن نيست.

تمام اين قضاوتهاى بى مورد به خاطر جهل و نادانى بشر است و همه اين اعتراضات بر اساس اطلاعات محدودى است كه انسانها

را از مجهولات نامتناهى و غير محدودش غافل مى كند و به جرأت اعتراض مى دهد، همچنان كه جهل ملائكه سبب شد كه به خداوند عالم در مورد خلقت آدم اعتراض كنند و خداوند به آنها فرمود:

« إنّى أعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ »(46)

من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد، يعنى اعتراض شما معلول جهل شما است خداوند در قرآن مى فرمايد:

« فَلَمّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ »(47)

هنگامى كه پيامبران آن ها با معجزات روشن آمدند، به علم (ناچيزى) كه نزدشان بود دل خوش كردند يعنى به استناد علم ناچيز خود وحى را به باد مسخره گرفتند.

و هنوز هم ديده مى شود گروهى چشم انتظار يك نظريّه يا يك فرضيّه اند كه از غرب براى آنها به سوغات آورده، آن را به صورت چماقى بر سر دين فرود آورند و عجولانه فرضيّه هاى تثبيت نشده را بر وحى ترجيح دهند و شگفتى در اين است كه اگر دانشمندان غربى از اعماق درياها خبرى بدهند و يا از كهكشان ها و تعداد ستارگان آمارى دهند ولو مطابق واقع نباشد چشم بسته مى پذيرند ولى مسلّات وحى را با ديده انكار و ترديد مى نگرند.

ميزان درستى و نادرستى انديشه ها

تنها چيزى كه صحت و واقعيت داشتن انديشه ها را تضمين مى كند «قرآن» است، زيرا قرآن خود به صراحت اعلام مى كند:

« ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدًى لِلْمُتَّقينَ »(48)

در اين كتاب آسمانى هيچگونه شك و ترديدى راه ندارد. و اين ادعايى است كه هيچ متفكر و انديشمندى قدرت چنين ادعايى را نداشته و ندارد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و ائمه هدى عليهم السلام نيز قرآن را به عنوان ميزان به پيروان خود معرفى كرده اند و

به تعبيرات گوناگون، بى اعتبارى احاديثى كه با قرآن مخالفت دارد را اعلام كرده اند.

1. رسول اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند:

«ما وافَقَ كِتَابَ اللَّهِ فَخُذُوهُ وَ ما خالَفَ كِتابَ اللَّهِ فَدَعُوهُ»(49) ؛ آن چه با كتاب خدا موافق است آن را گرفته (و به آن عمل كنيد) و آن چه كه با كتاب خدا مخالف است آن را رها كنيد.

2. امام صادق عليه السلام فرمودند:

«كُلُّ حَديثٍ لا يُوافِقُ كِتَابَ اللَّهِ فَهُوَ زُخْرُفٌ»(50) ؛ هر حديثى كه موافق كتاب خدا نباشد آن حديث دروغ است.

3. رسول خداصلى الله عليه وآله در خطبه اى كه در منى ايراد كردند فرمودند:

«ايُّهَا النّاسُ! ما جائَكُمْ عَنّى يُوافِقُ كِتابَ اللَّهِ فَأنا قُلتُهُ وَ ما جائَكُمْ يُخالِفُ كِتابَ اللَّهِ فَلَمْ أقُلْهُ»(51) ؛ اى مردم آن چه از من به شما مى رسد كه موافق با قرآن باشد من آن را گفته ام و هر چه از من به شما رسيد كه مخالف قرآن باشد من آن را نگفته ام.

4. امام صادق عليه السلام فرمودند:

«ما أتاكُمْ مِنّا مِنْ حَديثٍ لا يُصَدّقُهُ كِتابَ اللَّهِ فَهُوَ باطِلٌ»(52) ؛ حديثى كه از ما به شما مى رسد كه كتاب خدا آن را تصديق نكند باطل است.

راز انكار يا توجيه معجزات

بعضى از علم زدگان قديم كه معجزات را با علوم ناقص خودشان نمى توانستند تطبيق دهند، صريحا معجزات را انكار مى نمودند.

« كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحيطُوا بِعِلْمِهِ »(53) ؛ هر چيزى را كه احاطه علمى به آن نداشتند تكذيب و يا حمل بر سحر مى نمودند.

« وَ إنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ »(54) ؛ و اگر معجزه اى مى ديدند، روبرو مى گرداندند و مى گفتندكه سحر دامنه دارى است.

و اكنون كه شيوه مبارزه با مذهب تغيير كرده و از مذهب

بر ضدّ مذهب سوء استفاده مى شود، علم گرايان به فكر توجيه معجزات و كرامات افتاده اند كه هم به كفر و ارتداد متّهم نشوند و هم در واقع معجزات را نپذيرفته باشند و هر معجزه اى را به گونه اى هر چند واهى توجيه مى كنند كه زير بار نيروهاى ناشناخته خداوند نروند، كه اين خود حديث جداگانه و مفصّلى را مى طلبد. خدا در قرآن مى فرمايد:

« فَأَمَّا الَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْويلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأْويلَهُ إلاَّ اللَّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ »(55) ؛ آنان كه انحراف روحى دارند به دو جهت از متشابه قرآن پيروى مى كنند، اوّل بخاطر فتنه جويى و دوم بخاطر يافتن تأويل آن (تأويلى كه متناسب با اهداف و اهواء آنها باشد)، در حالى كه جز خدا و راسخون كسى تأويل آن را نمى داند.

اميرالمؤمنين على عليه السلام مى فرمايند:

«و آخر قد تسمّى عالما و ليس به، فاقتبس الجهائل من جهّال و أضاليل من ضلاّل و نصب للنّاس أشراكا من حبائل غرور و قول زور و حمل الكتاب على آرائه و عطف الحقّ على أهوائه ...»(56)

و ديگرى خويش را دانشمند و عالم مى داند، و چنين نيست او نادانيها را از نادان فرا مى گيرد و گمراهى ها را از گمراهان و براى مردم از رشته هاى غرور و خود فريبى و سخنان دروغ، دامها قرار مى دهد همان كه قرآن را بر انديشه ها و آراء شخصى خود حمل و حق را بر خواسته هاى خويش منطبق مى كند.

در حالى كه معجزات دو نقش مهم و اساسى را در مسائل اعتقادى ايفا مى كند:

اوّل: قدرت، حاكميّت، سبب سازى و سبب سوزى خداوند را به اثبات مى رساند. و دوّم: بزرگترين دليل

بر حقانيّت انبياء و اوصياء و گوياترين سند براى رسالت و امامت آنها است.

گناه وحى چيست؟

نمى دانيم آنان كه براى وحى اعلام جرم مى كنند و بالاخره آن را در محكمه عقل خويش محكوم و زندانى مى كنند، آيا بخاطر آن است كه وحى محدوديّت آفرين است و از انسانهاى افسار كسيخته سلب آزادى مى كند و نيروهاى غضب و شهوت آنها را مهار مى كند؟!

بايد بگوييم عقل نيز اگر آلوده نباشد و حجابهاى نفسانى آن را از كار نينداخته باشد شريك جرم وحى است و آن نيز بايد همچنان محكوم گردد، زيرا عقل گرايان اگر بار سنگين قانون گذارى را به دوش عقل بگذارند، عقل نيز محدوديّت آفرين است، چون قانون نيز چيزى جز مرزبندى نيست و بالاخره بسيارى از آزاديها را محدود مى كند.

و اگر جرم وحى آن است كه دوران آن سپرى شده و امروز اقتصادى پذيرش آن را ندارد و وحى در رابطه با زمان جاهليّت بوده و با رشد و آگاهى جامعه، جايى براى حاكميّت وحى باقى نمانده است، آنگاه بايد ببينيم اگر با رشد جوامع بشرى آثار جاهليّت محو شده و اثرى از عقائد، اخلاق و عملكرد مردم جاهلى ديده نمى شود، در اين صورت ما نيز با وحى وداع نموده، حاكميّت را به عقل وامى گذاريم. ولى متأسفانه به وضوح مى بينيم كه نه تنها آثار جاهليّت محو نشده، كه تمام انحرافات جاهليّت را در چهره جامعه امروز به مراتب بيشتر و گسترده تر و مدرن تر مى بينيم، كدام يك از ويژگى هاى جاهليّت، آن روز بوده است كه امروز نيست؟!! و بدين جهت است كه يك نويسنده مصرى كتابى با عنوان «جاهليّة القرن العشرين» (جاهليّت قرن بيستم) نوشته و اين

دو زمان را با هم مقايسه كرده است. اگر آمار جنايتهاى جامعه جهان امروز را بررسى كنيم قطعا به اين نتيجه خواهيم رسيد كه ضرورت و نياز به وحى، امروز هزارها برابر بيش از دوران جاهليّت است. بر همين اساس دانشمندان امروز به اين نتيجه رسيده اند كه نه تنها دوران دين و وحى سپرى نشده، بلكه تنها درمان دردهاى غير قابل علاج جامعه، همان دين الهى و حاكميّت پروردگار جهان است.

موضع گيرى شديد اهل بيت عليهم السلام در مقابل بدعت و قياس

مبارزه شديدى كه در مآخذ اسلامى با بدعت و قياس انجام گرفته، بهترين دليل بر عدم جواز مداخله عقل در احكام الهى است. از باب نمونه موارد ذيل را بيان مى كنيم:

در مورد بدعت حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:

«انّما بدء وقوع الفتن أهوآء تتّبع و احكام تبتدع يخالف فيها كتاب اللَّه و يتولّى عليها رجال، رجالا على غير دين اللَّه فلوأنّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم يخف على المرتادين.

ولو أنّ الحقّ خلص من لبس الباطل انتطعت عنه ألسن المعاندين ولكن يؤخذ من هذا ضغث فيمزجان فهنالك يستولى الشّيطان على أوليائه و ينجوا الّذين سبقت لهم من اللَّه الحسنى».(57)

همواره آغاز پيدايش فتنه ها، پيروى از هوسهاى آلوده و احكام و قوانين مجعول و من درآوردى است كه با كتاب خدا مخالفت دارد و جمعى بر خلاف آيين حق به حمايت از آن بر مى خيزند.

اگر باطل از حق جدا مى گرديد، بر آنان كه پى جوى حقيقتند پوشيده نمى ماند، و چنانچه حق از باطل خالص مى شد زبان معاندان از آن قطع مى گرديد، ولى قسمتى از حق و قسمتى از باطل را مى گيرند و به هم مى آميزند، اينجاست

كه شيطان بر دوستان خود چيره مى شود و تنها آنان كه مورد رحمت خدا بوده اند نجات مى يابند.

و در مورد قياس از امام صادق عليه السلام نقل شد كه فرمود:

«انَّ دينَ اللَّهِ لا يُصابُ بالعُقُولِ النّاقِصَةِ»(58) ؛ همانا با عقل هاى ناقص نمى توان به دين خدا دست يافت، «السُّنَّةُ اذا قِيسَتْ مُحِقَ الدّينُ».(59)

كارائى عقل در احكام الهى

از آن چه كه گذشت به اين نتيجه مى رسيم كه نقش عقل در مورد احكام الهى تنها كشف و شناسائى احكام است، البته با ضوابطى كه در علم اصول براى آن ذكر شده، و مجاز نيست در حريم و محدوده وحى قدم گذارد. بنابراين، نه حق جعل و تشريع دارد، نه حق نسخ و نقض. پيغمبر اسلام صلّى اللَّه عليه و آله نيز كه عقل كل و تربيت شده وحى است به حسب ظاهر به خود اجازه نمى دهد به اتكاء عقل و تشخيص خود حكمى صادر كند، همانگونه كه در مورد تغيير قبله، پيامبر اسلام صلّى اللَّه عليه و آله با آن كه به توجّه به سوى كعبه در نماز به شدّت علاقمند بود، اقدام به چنين عملى نكرد و پيوسته در انتظار وحى بود، تا بالاخره از طرف خداوند حكم تغيير قبله به اين صورت به وى ابلاغ شد:

« قدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِى السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ »(60)؛ ما توجّه تو را بر آسمان به انتظار وحى و تغيير قبله مى نگريم و تو را به قبله اى كه بدان خشنود شوى بگردانيم پس رو كن به طرف مسجد الحرام.

و صلّى اللَّه على محمّد و آله أجمعين.

1 - پياده كننده

2 - تايپ ابطحى 22/11/1387

3 - چاپ 4/12/1387

4 - مطابقت

5 - تحقيق

6 - ويراستارى

7 - تصحيح

8 - صفحه بندى

9 - چاپ نهايى

10 - وضعيت

توضيحات:اين كتاب قبلا چاپ شده.

پاورقي ها

1) جلد 2، صفحه 250، طبع مصر، تحقيق محمّد سيّد گيلانى.

2) قيامة / 5.

3) بقره / 87.

4) نساء / 36.

5) انسان / 30

6) الكنى و الالقاب، جلد 2، صفحه 168.

7) بقره / 170

8) نساء / 65.

9) نجم / 3و4.

10) اعراف / 54.

11) انعام / 54.

12) قيامة / 36.« إ يَحْسَبُ اْلإِنْسانُ أنْ يُتْرَكَ سُدًى »

13) مائده / 44؛ « وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ ».

14) مائده / 45؛ « وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظّالِمُونَ ».

15) مائده / 47 ؛ « وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ ».

16) انعام / 57 و يوسف / 40و67.

17) قصص / 88.

18) مائده / 50

19) حج / 5

20) جمعه / 2

21) نهج البلاغه، خطبه شماره 1، صفحه 6.

22) جمعه / 2.

23) انفال / 29.

24) بقره / 282.

25) قصص / 50.

26) مائده / 49.

27) مؤمنون / 71.

28) اسراء / 85.

29) كهف / 103 و 104.

30) همزه / 3.

31) آل عمران / 169.

32) مؤمنون / 115.

33) نمل / 88.

34) نور / 39.

35) بقره / 273.

36) قيامه / 3 و 4.

37) جاثيه / 21.

38) ابراهيم / 42.

39) آل عمران / 180.

40) نور / 15.

41) اسراء / 9.

42) آل عمران / 103.

43) بقره / 216.

44) به نقل از كتاب اسلام و حقوق بشر پاورقى صفحه 30، تأليف زين العابدين قربانى.

45) علق / 6 و 7.

46) بقره / 30.

47) غافر(مؤمن) / 83.

48) بقره / 2.

49) كافى،

جلد 1، صفحه 69.

50) كافى، جلد 1، صفحه 69.

51) كافى، جلد 1، صفحه 69.

52) كافى، جلد 1، صفحه 69.

53) يونس / 39.

54) قمر / 2.

55) آل عمران / 7.

56) نهج البلاغه، خطبه 87.

57) نهج البلاغه، خطبه شماره 50.

58) بحار الانوار، جلد 2، صفحه 303.

59) بحار الانوار، جلد 104، صفحه 405.

60) بقره / 144.

11- صراط مستقيم

مشخصات كتاب

سرشناسه : فقيه امامي حسن عنوان و نام پديدآور : صراط مستقيم متن سخنراني حضرت آيت الله حاج سيدحسن فقيه امامي در تاريخ چهارشنبه 22/5/76 و چهارشنبه 29/5/76.

مشخصات نشر : [بي جا: بي نا 1376؟.

مشخصات ظاهري : 44ص.

يادداشت : عنوان از روي جلد.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : فقيه امامي حسن -- وعظ.

موضوع : اسلام -- مقاله ها و خطابه ها.

موضوع : عقل (اصول فقه -- مقاله ها و خطابه ها.

موضوع : عقل (اسلام -- مقاله ها و خطابه ها.

رده بندي كنگره : BP10/5 /ف 7ص 4

رده بندي ديويي : 297/08

شماره كتابشناسي ملي : 1123

متن سخنرانى 1

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم

اللهم كن لوليك الحجة بن الحسن صلواتك عليه و على آبائه فى هذه الساعة

و فى كل ساعة وليا و حافظا و قائدا و ناصرا و دليلا و عينا حتى تسكنه ارضك طوعا

و تمتعه طويلا.

بار الها در اين هنگام و براى هميشه ولىّ امرت امام زمان حجة بن الحسن را كه درودهايت بر او و پدرانش باد سرپرست و نگهدار و رهبر و ياور و رهنما و نگهبان باش، تا گيتى را به فرمان او آورى و تا دير زمان بهره مندش گردانى.

و لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظيم، حسبنا اللَّه و نعم الوكيل نعم المولى و نعم النصير. رب اشرح لى صدرى و يسّر لى امرى و احلل عقدة من لسانى، يفقهوا قولى. و الصلوة و السلام على اشرف السفراء المقربين، حبيب اله العالمين و شفيع المذنبين ابى القاسم محمد، صلى اللَّه عليه و آله و سلم، و اللعن الدائم على اعدائهم و مخالفيهم و معانديهم اجمعين

من الآن الى قيام يوم الدين.

هديه به محضر مبارك بقية اللَّه الاعظم امام منتظر حجة ابن الحسن المهدى، صلوات بفرستيد.

خطرناكترين مبارزه هائى كه با مذهب شده است و مى شود، مبارزاتيست كه با مذهب شده است به اسم مذهب. همانطوريكه اسمش را خود آنها هم گذاشته اند مذهب عليه مذهب، يعنى اگر بخواهند با مذهب مبارزه كنند، چون مذهب در اعماق جان مردم ريشه دارد و در فطرت مردم است، مبارزه با فطرت موفقيّت در آن نيست، ولى اگر موقعى كه مى خواهند با مذهب مبارزه كنند، رنگ مذهبى به افكار و عقائدشان بدهند، زودتر موفق مى شوند.

و گروهى كه به جنگ مذهب آمده اند به اسم مذهب، در درجه اوّل صوفيّه بودند و هستند، كه اينها چهره هايشان چهره هاى مذهبيست، و با ذكر خدا و به اسم عرفان (كه عرفان يعنى شناخت خدا) با ريشه و اساس مذاهب، مبارزه كردند.

البته گاهى با تصوّب مبارزه شده، و اينها پشت پرده رفته اند، ولى استعمارگران زمينه ها را برايشان مساعد كرده اند و مى كنند و اينها به تلاش مى افتند و همان أفكار صوفيانه را زنده مى كنند، امّا تقويت استعمار هم از تصوّف به خاطر اين است كه استعمار خواهان رشه كن كردن مذهب است و بهترين راه براى ريشه كن كردن اين است كه از راه مذهب بجنگند و مبارزه كنند. مطالبى بوده است در گذشته، در قرنهاى قبل، آن مسائل با يك مقدار اضافاتى باز دو مرتبه تجديد شده است، از شرق به غرب رفته است و اسمش را عوض كرده و دو مرتبه به شرق مراجعت كرده است.

اكنون توضيح مى دهم توجّه كنيد! البته اين معنى را مى دانيد گروهى در هر

رشته اى از علوم كه وارد بحث مى شوند معمولا اختلاف در آنها ايجاد مى شود، اختلاف نظرّيه پيدا مى كنند، مثلا در كتب ادبيّات، نحويّين دو دسته مى شوند يك عّده كوفى و يك عّده بصرى، خوب طبيعى است اختلاف نظر پيدا مى شود، يا در ريشه هاى مذهبى يك عّده شيعه مى شوند و يك عّده سنّى، متكلمين نيز دو دسته مى شوند، بعضى از آنها مى شوند أشاعره و بعضى ديگر معتزله.

باز فقهاء هم دو دسته مى شوند، يك عّده مى شودند أخبارى و يك عّده مى شوند أصولى و اصوليها دو فرقه مى شوند، يك عّده از آنها مصوّبه اند و يك عّده ديگر مخطّئه. فلاسفه نيز دو دسته مى شوند، يك عّده مشّائى هستند و يك عّده ديگر اشراقى.

معمولا در تمام رشته ها اين اختلاف هست، كه فلسفه هم از اين اختلافات مبّرا نيست يك عّده تابع دلائل عقلى هستند كه از اينها تعبير مى كنند به فلاسفه مشّاء. و يك عّده مى گويند بايد از طريق الهامات غيبى ما راه را پيدا بكنيم، و اينها را مى گويند اشراقيّين.

و اهل تصوّف هم مى گويند ما أدلّه را قبول نداريم و حاكميّت عقل را منكرند كه مولوى از آن افرادى است كه تابع اين مكتب است.

براى اينكه اين مطلب هم كاملا روشن بشود، به يك مورد اشاره مى كنم. او در تمثيل يد طولانى دارد، مثال مى زند، مى گويد: مثل روميها و چينى ها، كه اينها در نقاشى با هم مسابقه گذاشتند، چينيها در نقاشى يد طولانى داشتند و مسلّط بودند ولى روميها آن تسلّط را نداشتند، قرار مسابقه گذاشتند و سالنى را انتخاب كردند، نصف اين سالن را در اختيار روميها گذاشتند و نصف ديگرش را در اختيار چينيها و ديوارى بين آنها

قرار دادند، تا بعد ديوار را از وسط سالن بردارند و نقاشيها را با هم مقايسه كنند، ببينند كدام بهتر نقاشى كرده اند، نه روميها مى دانستند چينيها چه مى كنند و نه چينيها مى دانستند روميها چه مى كنند، و شروع كردند هر كدام مشغول كار شدند، چينيها زحمت فراوان كشيدند و هرچه قدرت داشتند براى يك نقاشى بسيار سطح بالا صرف كردند و روميها هم اين طرف مشغول بودند امّا نقاشى نمى كردند و داشتند در و ديوار سالنى كه در اختيارشان بود را آئينه كارى مى كردند. بعد كه ديوار را برداشتند تمام نقش و نگارهايى كه چينيها بر روى ديوار نقاشى كرده بودند در اين آئينه ها منعكس شد بدون اين كه روميها زحما نقاشى به خود بدهند. و مولوى مى گويد، انسان بايد قلبش را مثل آئينه صاف كند تا انوار الهى در آن درخشش پيدا كند، اينها تابع اين مسلك هستند.

خوب توجه كنيد، مسأله حساس است! فلاسفه كه پيرو عقل بوده و براى عقل حاكميّت قائل بودند، گفتند: ممكن است عقل اشتباه بكند، انسان جايز الخطاست، ما از كجا بفهميم كه اين حكم عقلى صحيح است يا باطل؟ ميزان مى خواهد.

خلاصه با قدرت فكرى ارسطو آمدند علم منطق را (كه اسمش را مى گذارند ميزان) تدوين كردند و مى گفتند اگر كسى علم منطق را رعايت كند ديگر خطا در استدلالهايش پيدا نمى شودند.

حاجى سبزوارى مى فرمايد:

قانون آلى يقى رعايته

عن خطأ الفكر و هذا غايته

تا آن جا كه مى فرمايد:

ألّفه الحكيم رسطاليس

ميراث ذى القرنين القديس

و الملهم المبتدع القديم

حقّ عليم منّه عظيم

او مى گويد: ارسطو آمد و منطق را درست كرد، بنام علم ميزان، كه حق و باطل أفكار را

با منطق بسنجد، كدام حق است و كدام باطل.

خوب!اينها راهشان را رفتند، نوبت رسيد به آقايان اهل اشراق، گفتند: ما تابع الهامات قلبى هستيم، هرچه به قلبمان القاء شد، همان حق است آنوقت سؤال پيش آمد كه به قلب من چيزى القاء مى شود، به قلب شما خلافش القاء مى شود، ممكن است به تعداد نفرات مختلف، القاءات مختلف باشد و ده رقم القاء بشود، كدامشان حق است؟ اينها بايد يكى از سه جواب را بدهند، يا بگويند تمام آنچه كه به قلب القاء مى شود باطل است، كه اگر اين را بگويند بايد سفره مكتبشان را برچينند و ديگر نمى توانند أدّعا كنند كه ما تابع القاءات قلبى هستيم، چون همه اش باطل است، يا بايد بگويند بعضى از آن درست است و بعضى از آن باطل.

اگر بخواهند بگويند بعضى درست است و بعضى باطل، مى گوييم: خوب ميزانش چيست؟ اينها فكر نكردند كه ميزان حق و باطل آن چيست! آنها مثل فلاسفه، نيامدند و يك علمى را ابداع كنند كه بتوانند بين القاءات حق و باطل را تشخيص بدهند، لذا يك راه ديگر براى آنها ماند و آن راه اين بود كه بگويند هرچه به قلب هركس خطور كرد حق است.

آن كه به قلبش خطور كرده خدا بپرستد حق است، و آن كه به قلبش خطور كرده مسيحى باشد حق است، و آن كه به قلبش خطور كرده يهودى باشد حق است، و آن كه به قلبش خطور كرده بت بپرستد حق است، آن كه به قلبش خطور كرده گوساله بپرسد حق است.

آن كه بودائيست، حق است آن كه گبر است، او حق است. يعنى هر كه هر عقيده

و هر فكرى به قلبش القاء شد، اين مى شود حق.

آنوقت در اينجا چند اسم مى شود برايش گذاشت: يكى «كثرت گرائى» در مقابل «بنيادگرائى»، بنياد گرائى مى گويد: يك راه حق است و يقيه اش باطل است، ولى كثرت گرائى مى گويد: همه اش حق است. مى خواهى سن ى باش، مى خواهى شيعه باش. مى خواهى زيدى باش، مى خواهى اسماعيلى. مى خواهى حنفى باش، مى خواهى مالكى يا حنبلى هر راهى كه دلت مى خواهد برو!

اسم ديگرى كه دارد، بايد بگوئيم: «تساهل دينى»، يعنى بى قيدى، هرچه شد، شد، مقيّد به مسلك و مذهب خاصى نيست، اين اسمش تساهل دينى است.

اسم ديگر آن، «همه دينى» است، آنها اوّل معتقد به همه خدائى هستند بعد هم معتقد مى شوند به همه دينى.

هر چيز را مى گويند خداست، و هر دينى را هم مى گويند بر حق است. حدّ و مرز ندارد، كه در نتيجه يعنى هيچ! همه يعنى هيچكدام! كما اينكه، ابن عربى و همه پيروانش در حرفهايشان مى گويند: هيچ!!

خيلى جالب است. اينها مسائل مهمّى است. اكنون من عين عبارات ابن عربى را برايتان مى خوانم، توجّه كنيد، ببينيد بالاخره همه دينى و كثرت گرائى منتهى مى شود به هيچ دينى و بى دينى .

ابن عربى اشعارى دارد، مى گويد:

لقد كنت قبل اليوم أنكرت صاحبى

اذا لم يكن الى دينه دان

جلوترها كسانى كه همنشين من بودند، اگر دين ديگرى داشتند، من انكار مى كردم، مثلا من شيعه بودم او سنّى بود، من او را رد مى كردم.

و أصبح قلبى قابلا كلّ صورة

فمر عى لغزلان و ديراً لرهبان

او مى گويد: امروز ديگر عقيده ام عوض شده، هر صورتى كه به قلب من القاء بشود، مى پذيرم و قلب من، هم يك بيشه ايست كه آهوها در آن زندگى مى كنند، و هم

يك ديرى است كه مسيحى در آن عبادت مى كنند.

و معبد أوثان و كعبة طائف

و أالواح توراة و مصحف قرآن

مى گويد الان قلب من معبد بتهاست، يعنى دل من، هم بتكده است و هم كعبه براى كسانى كه طواف مى كنند، سينه من، هم صفحاتيست از تورات و هم اوراقيست از قرآن، همه چيز يكيست، فرقى نمى كند.

دين بدين الحب كيف توجّهت

ركائبه فالحبّ دينى و ايمانى

تنها چيزى كه براى من مطرح است، عشق و محبّت است اينها بقيّه اش حرف است، خدا و بت و كعبه و بتخانه و قرآن و تورات و انجيل و ... اينها مطرح نيست. اين نظر يك شخصيّت بزرگ عرفانى كه صيت و شهرتش جهان گير است.

عبارت ديگرى از ابن عربى نقل مى كنند كه عبارتى عجيب است.

مى گويد: «من أراد العثور على هذه الحكمة الالياسيّة» هر كسى كه مايل است آگاهى بر حكمت الياسى پيدا بكند، «فلينزل من حكم علقه الى شهوته» مى بايد حكم عقل را بگذارد كنار، بيايد به طرف دل، خواهش عقل چيست؟ يعنى هرچه دلت مى خواهد، «ليكون حيوانا مطلقا» تا بشوى يك حيوان يك دست، «يكشف ما تكشفه كلّ دابّه» هرچه را هر جنبده اى دريافت كرد تو هم دريافت مى كنى، عقل را كنار بگذار.

اينها آمدند به جنگ عقل، اوّل عقل را محكم كوبيدند كه كسى يك وقت با قدرت عقل اينها را محكوم نكند، بعد هم پيروى از كثرت دينى را دنبال كردند.

و امّا چند نكته است كه اينها در مبارزه با عقل دارند.

مولوى عقل را بى اعتبار كرده است، مى گويد:

پاى استدلاليان چوبين بود

پاى چوبين، سخت بى تمكين بود

يعنى اينها كه استدلال عقلى مى كنند، مثل آدمهايى هستند كه پايشان

پاى چوبى است، پاى اصلى نيست. پاى چوبى هم كه اعتبار ندارد، پى دلائل عقلى هم اعتبار ندارد. و جالب اينست خود جناب مولوى در همين شعر يك استدلال عقلى كرده است. اصلا خود اين شعر يك استدلال منطقيست، مى گويد: پاى استدلاليان چوبين بود (صغرى)، پاى چوبين سخت بى تمكين بود (كبرى) پس پاى استدلاليان بى تمكين بود (نتيجه).

بنده خدا، شما كه با عقل مبارزه مى كنى خودت صغرى و كبرى مى چينى و شكل اوّل تشكيل مى دهى و استدلال مى كنى، پس اين شعر هم بقول خودت بى اعتبار است.

از آن طرف توهين مى كند به مقام عقل، مى گويد:

هم مزاج خر شدست اين عقل پست

فكرش اين كه، چون علف آرد بدست

عقل را تشبيه مى كند به خر، و آن هم مى گويد عقل پست، و آن هم مى گويد عقلى كه هميشه به فكر علف است. حال اين كدام عقلى است كه به فكر علف است، محلّ بحث است، كه اصلا روى چه جسابى اين مطلب گفته شده است. سعدى مى گويد:

ز آنگه كه عشق دست تطاول دراز كرد

معلوم شد كه عقل ندارد كفايتى

مى گويد اصلا عقل كفايتى ندارد. سنائى مى گويد:

چند از عقل ترّهات انگيز

چند از اين طبع و چرخ رنگ آميز

كه عقل را مى گويد منشأ ترّهات و حرفهاى بيهوده است.

شاه نعمت اللَّه ولّى مى گويد:

عاشق شو و عقل را رها كن

كز عقل دنى، وفا نيابى

اين تعبيراتيست كه آنها دارند. پس عقل را محكوم مى كنند، كه يك وقت كسى با عقل به جنگ اينها نرود. ما هم حرف مى شنويم، الاّ اينكه مى خواهيم با اينها مبارزه كنيم و از استدلالهاى عقلى هم استفاده نمى كنيم.

امّا ما هم راهمان براى مبارزه با اين فرقه

ضالّه از يك راه ديگريست كه حالا به آن - انشاء اللَّه - مى رسيم.

آنها مى گويند كه اصلا مذهب مطرح نيست، ملاّى رومى در اشعار مى گويد:

از كفر و از اسلام برون، صحراييست

ما را به ميان آن فضا، سودائيست

عارف چو بدان رسى، سر را بنهد

نه كفر نه اسلام، نه آنجا، جائيست

اصولا بحث كفر و اسلام در مقام عرفان مطرح نيست. آدم عارف ديگر برايش مطرح نيست كه اين يهودى است يا مسيحى است يا بت پرست.

خيلى عجيب است!! موقعى كه شرح فصوص را مى خوانيم، مى گويد: اصلا جناب موسى كه اعتراض كرد به برادرش هارون، كه چرا گذاشتى اينها گوساله بپرستند، نمى خواست بگويد كه گوساله را نمى توانند بپرستند، بلكه مى خواست بگويد چرا نگذاشتى اينها گوساله را به عنوان خدا پرستش كنند!! خيلى حرف است، انسان مبهوت مى شود از اين سبك تفكّرى كه به اسم دين و به اسم عرفان مطرح مى شود. حافظ مى گويد:

همه كس طالب يارند، چه هوشيار، چه مست

همه جا خانه عشق است، چه مسجد، چه كنشت

مى گويد: ما كارى نداريم اينجا كه مى رويم مسجد است يا مركزى است كه كفّار در آن عبادت مى كنند، يعنى براى ما تفاوت نمى كند.

مسجد و كليسا فرقى نمى كند. شبسترى در شرح گلشن راز مى گويد:

چو برخيزد تو را اين پرده از پيش

نماند دين و آئين، مذهب و كيش

پرده ها كه برداشته شود، كيش و مذهب مطرح نيست.

مسلمان گر بدانستى كه بت چيست

بدانستى كه دين در بت پرستيست

اگر مسلمانها مى دانستند، بت يعنى چه، مى فهميدند كه اگر دين مى خواهند بايد بروند بت پرستى كنند.

منصور حلّاج قبله عارفان (كه توقيع از جانب حضرت بقيّة اللَّه در مذمّت و

لعنش رسيده است) مى گويد: اكنون كه پنجاه ساله هستم، تا بحال هيچ مذهب نگرفته ام. صريح مى گويد پنجاه سال دارم و هنوز هيچ مذهبى را انتخاب نكرده ام. پس همه دينى يعنى هيچ دينى. منتها اوّل همه اديان را مطرح مى كنند، مانند ابن عربى، بعد هم خبرى جائى نيست.

دين كى؟ آئين كى؟ مذهب كجا؟ اين حرفها مطرح نيست، همه با هم برادرند و برابرند. و ابن روزبهان (كه متأسّفانه اصفهانى و از ناصبى هاى درجه يك بوده است و مرحوم قاضى نور اللَّه از او تعبير مى كند به زبّال اصفهانى) در كتابى بنام «عبهر العاشقين» مى گويد:

كفر و دين از سراى عشق محجوب است. يعنى وقتى كه انسان افتاد در وادى عشق، ديگر كفر و دين برايش مطرح نيست. اين تعبير هم از ايشان است.

البته از زمان ابن عربى و جلّاج، از آن دوران كه مكتب تصوّف پا گرفته، اين حرفها مطرح بوده است، مى بايد هم مطرح باشد. عرض كردم، آنهايى كه اشراقى مسلكند، آنهايى كه نمى توانند بگويند تمام افكارى كه به قلب القاء مى شود باطل است و نمى توانند بگويند بعضى از آن حق است و بعضى ديگر باطل، چون از آنها سؤال مى شود تمايزشان به چيست؟ ناچارند بگويند، به قلب هركس هرچه القاء مى شود، مى خواهد بت پرستى باشد، مى خواهد اسلام باشد، مى خواهد يهودى گرى، اينها بر حق است.

اين مكتب از شرق آرام آرام به غرب رفت و طرفدارانى پيدا كرد. مى دانيد، غرب بستر بى دينى است، بستر ضد مذهب است. تخمدان كفر است. آنها خودشان لاابالى گرى را دوست دارند، آزادى مطلق را دوست دارند، كشورهاى شرقى را هم به آزادى و لاابالى گرى دعوت مى كنند و بهترين مكتبى كه

درس لاابالى گرى به اينها مى دهد، مكتب تصوف است.

تصوف با اين توجيهى كه من عرض كردم به غرب رفت و طرفدارانى پيدا كرد، و در مكتب تصوف وقتى انسان به كمال رسيد، تكليف هم ساقط است، ديگر هيچ! نه نماز، نه روزه، نه حجّ، نه زكات، تكليف به كلّى ساقط مى شود. مى گوئيم: چرا تكليف ساقط است؟ مى گويند: كسى كه ديوانه مى شود ديگر تكليف ندارد.

سؤال: آقايان متصوّفه، شما كه مى گوييد اگر آدمى به مقام بلند و والاى عرفانى رسيد، ديگر مى شود ديوانه و تكليف ندارد، آيا مى شود سر سفره يك ديوانه نشست و اموالش را خورد؟

چطور براى وقتى كه مى خواهد نماز بخواند، مى گوييد: ديوانه است تكليف ندارد، ولى وقتى سفره مى اندازد، آن هم سفره هاى رنگين، مى رويد سر سفره اش غذايش را مى خوريد! اينكه ديوانه است. در عبارت كردن خدا، ديوانه است تكليف ندارد، ولى در مسائل مادّى و شكم پرستى از أعقل عقلاست، مى شود رفت و سورش را خورد.

خوب، تكليف كه نيست دين هم كه هرچه دلت بخواهد، هر راهى كه مى خواهى بروى برو، و اين را گفتند: «كثرت گرائى تصوف» و گفتند: «پلوراليسم».

يك دانشمند غربى هم پيدا شد و كتابى نوشت به اسم «به سوى يك الهيات چند دينى» و اين آدم به اسم پروفسور ريچارد گلينز (رئيس دپارتمان تحقيقات دانشگاه استرلينگ)، بعد از نوشتن اين كتاب يك مقاله مفصّل كه محصول كتابش بود، نوشت و اين مقاله در دنيا پخش شد، آنوقت صوفيهاى ايران خودمان و روشنفكر مآبهاى غربزده بى دين اين را برداشتند و ترجمه كردند. اسمش را چه بگذارند؟ «صراطهاى مستقيم».

ما يك راه مستقيم داريم و او مى گويد: صراطهاى مستقيم، به هر كانالى مى خواهى بروى

برو، راه مستقيم است، يعنى موضع گيرى در مقابل صريح قرآن.

تمام قرآن در سوره حمد خلاصه مى شود و سوره حمد قسمت معظمش كفر ستيزى است

«إيّاكَ نَعْبُدُ وَ إيّاكَ نَسْتَعينُ 5ء اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ 6ء صِراطَ الَّذينَ أنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ الضّالِّينَ 7ء»

خدا سه صراط را معرفى مى كند: اوّل صراط مستقيم، دوّم صراط مغضوب عليهم، سوّم صراط ضالّين. اين نماز گذار از خدا مى خواهد، خدايا يك راه را به آنها نشان بده كه آن صراط الّذين أنعمت عليهم باشد، و آن دو راه ديگر مستقيم نيست، من نمى خواهم. اين در متن قرآن است ولى شما مى گويى صراطهاى مستقيم، اين درست موضع گيرى در مقابل قرآن است. مغضوب عليهم يهودند، و ضّالين مسيحى گرى است. اسلام صراط مستقيم است.

ما مى گوئيم فقط اسلام «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اْلإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ»(1) ، چطور در مقابل صريح قرآن كه آن همه كفر ستيزى دارد، آن همه از بتها مذمّت مى كند، آن همه بت پرستيها مذمّت مى كند، و آنها را تهديد به عذاب الهى مى كند، موضع گيرى مى كنيد؟ أصلا فلسفه بعثت أنبياء مبارزه با صراطهاى انحرافى و هدايت كردن مردم به سوى صراط مستقيم است.

با تمام اينها مبارزه كردن! و اين حقايق را زير پا گذاشتن! اى بى انصافها! مقابل قرآن!

قرآن مناظره هاى ابراهيم با نمرود را نقل مى كند، مناظره هاى حضرت موسى با فرعون را نقل مى كند. اگر قرار است تمام صراطهاى، صراط مستقيم باشد، ما به ابراهيم اعتراض مى كنيم، تو چه كار داشتى با نمرود؟ چرا محاجّه با نمرود كردى؟ به موسى اعتراض مى كنيم، مى گوئيم چرا با فرعون مبارزه و محاجّه نمودى؟

همانطورى كه مولوى به موسى اعتراض مى كند،

با آن داستان عجيب و غريب:

ديد موسى يك شبانى را به راه

كو همى گفت اى خدا و اى اله

كه همين را سند كرده اند.

اين آقايان از يك طرف مى گويند: كسى كه در مشرب اشراق وارد شد، و قرار شد پيرو تكثّر دينى باشد، قول أحدى برايش حجت نيست همانطورى كه در متن مقاله شان نوشته اند، دو ورق كه مى زنى، مى گويد: قول مثنوى حجّت است. يك بام و دو هوا! حواستان كجاست؟ خود شما مى گوييد قول أحدى حجّت نيست، فقط اشراقات و الهمات قلبى. دو صفحه بعد چطور قول مثنوى حجّت مى شود؟! اين «ديد موسى يك شبانى را به راه» كه مولوى نقل كرده، سندش كجاست، مأخذش چيستأ در كدام كتاب آسمانى و در كدام روايت متواتره است، كه يك سند محكم براى تكثّر دينى شده است؟ اين معقول است كه يك شبانى را كه دارد بيراه مى رود و خدا را داراى دست و پا مى داند، موسى هدايتش نكند؟ بگذارد برود و همينطور به راه كجش ادامه بدهد؟ پس فلسفه بعثت أنبياء چيست؟

اين مزخرفات يعنى چه؟!

مى گويند ما تكثّر دينى را مطرح مى كنيم بخاطر اينكه بين مردم دنيا صلح و صفا و يگانگى بشود، عجب! يك تعبير راجه به عقل دارد، يك تعبير راجع به عشق، مى گويد: عقل، كثرت انديش است، ولى عشق، وحدت كيش، يعنى آنهايى كه تابع عشق بودند، اختلاف نداشتند؟!

يكى از اختلافات ريشه دار عجيب در ايران خودمان، كه هنوز هم سر و صدايش هست دعواى حيدرى و نعمتى بود. دو نفر از عرفاى بزرگ، شاه حيدر و شاه نعمت اللَّه ولى، بودند، يك عدّه از ايرانيها در مكتب عرفان، تابع شاه حيدر بودند،

يك عدّه تابع شاه نعمت اللَّه ولى، شاه عبّاس هم هر وقت مى خواست تفريح كند، يك گروه از اينها را مى آورد،يك گروه از آنها را، و در قزوين به جنگ هم مى انداخت، دعوا مى كردند، در سراسر ايران هم مخصوصا در اصفهان اين نزاع بود. نزاع عجيبى بود (حيدرى و نعمتى)، حتى علامتهايشان با هم فرق مى كرد. اينست عشق وحدت كيش!!

اين همه فرقه گرائى كه در تصوّف است در كدام مكتب مى توانيد پيدا كنيد؟ قادريّه، ذهبيّه، نعمت اللهى، خاكساريه و ... به تعداد نفوس متصّوفه، فرقه گرائيست. شما كه مى خواهيد وحدت درست كنيد پس چرا هر كدامتانيك راهى مى رويد؟! اى كسانى كه تابع عشق وحدت كيشيد، و عقل كثرت انديش را كنار مى گذاريد و مى رويد سراغ عشق، آن وقت اينست وحدتتان! اينجور وحدت درست مى كنيد! و آن هم با استناد به يك حرفهاى مزخرف لا يعنى.

مى گويد: «اگر قرار باشد كه تمام مردم دنيا منحرف باشند به جز شيعه اثنى عشرى، پس اين اسم الهادى چطور مى شود؟ خدا مگر هادى نيست؟»

بنده خدا، صفت الهادى خدا را ديدى و صفت المضّل خدا را نديدى. «يُضِلُّ بِهِ كَثيراً وَ يَهْدى بِهِ كَثيراً»(2)

(يهدى به كثيرا و يضّل به كثيرا) قرآن هدايتگر است و مضّل، آن وقت صفت الهادى را مى بينى و صفت المض لش را نمى بينى اين حرفها چيست؟ حرفهاى بيهوده و بى مأخذ! همينطور روى هوا، پايش روى هيچ جايى بند نيست! محصول اين مقاله چيست؟ من محصول اين مقاله را مى خوانم، قضاوت را مى گذارم با خود شما.

البته وقتى محصول مقاله را خواندم، أنبياء بايد سفره شان را جمع كنند! علماء بايد سفره شان را جمع كنند! تمام كسانى كه رسميّت رهبرى

دينى دارند بايد سفره هايشان را جمع كنند! خود اين آقايانى كه اين مقاله ها را مى نويسند براى ارشاد مردم - به عقيده خودشان - بايد سفره شان را جمع كنند.

شما اگر همه طريقها را حق مى دانى،راه خود را برويد، چرا مقاله براى انحراف مردم مى نويسيد؟ مگر شما اين مقاله ها را نوشته ايد براى كى؟ مى خواهيد بياييد يك عدّه از دانشجوها و جوانهاى مسلمان را منحرف كنيد؟ چكارشان داريد؟ اين راه انحرافى كه دارند مى روند، مى روند. يا مسلمانند يا گبرند يا مسيحيند يا يهوديند. مگر شما همه اينها را حق نمى دانيد؟ پس چرا چوب مى كنيد لاى چرخ براى جوآنهاو افكارشان را به مى ريزيد؟! بگذاريد بروند، شما چكاره ايد؟ شما را چه كسى مى گويد مقاله بنويسيد؟ چه كسى مى گويد مقاله هاى غربى را نشخوار كنيد؟ شما را چه كسى مى گويد حرفهاى حلّاج و ابن عربى و غير هم را نشخوار كنيد؟ عبارت را مى خوانم و عرايضم را خلاصه مى كنم، عبارت خطرناك و عجيب، كه در نهايت منجر به كفر و لاابالى گريست، خدا به جوانهاى اين مملكت رحم كند از اين عناصر خطرناك و مزدورى كه اينجور سم پاشى مى كنند و افكار جوانهاى ما را از بين مى برند. قضاوت با شماست: «نه تشيّع اسلام خالص و حق محض است، نه تسنّن (گرچه پيروان اين دو طريقه هر كدام در حق خود چنان رأيى دارند.) {يعنى هر كدام مى گويند ما حق يم و ديگران باطلند} نه أشعريّت حق مطلق است نه اعتزاليّت، نه فقه مالكى نه فقه جعفرى، نه تفسير فخر رازى نه تفسير طباطبائى، نه زيديّه و نه وهّابيه. نه همه مسلمانان در خداشناسى و پرستششان عارى از شركند،{يعنى اينهايى كه دم از

اسلام مى زنند مشركند} و نه همه مسيحيان درك دينى شان شرك آلود است. {پس آنها شرك ندارند و ما مشركيم زدنيا را هوّيت هاى ناخالص پر كرده اند، و چنان نيست كه يكسو حقّ صريح خالص نشسته باشد. و سوى ديگر ناحق غليظ خالص»(3)

اين بر خلاف صريح قرآن است كه «فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إلاَّ الضَّلالُ»(4) حق در مقابلش ضلالست و يك حق بيشتر نيست بقيه اش همه ضلالت است.

يك روايت هم عرض كنم، روايت متواتره، شيعه و سنّى اين روايت را نقل كرده اند، كه از نظر اعتبارش بحثى نيست.

از مولا أمير المومنين على بن ابيطالب عليه السلام، نقل مى كند: «قال سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله» شنيدم كه از پيامبر اسلام كه فرمود: «انّ امّة موسى افترقت بعده على احدى و سبعين فرقة» بعد از موسى يهودى ها هفتاد و يك فرقه شدند «فرقه منها ناجية» فقط يك فرقه اهل نجاتند «و سبعون فى النار» و هفتاد فرقه در آتش «و افترقت امّة عيسى بعده على اثنين و سبعين فرقة» بعد از حضرت عيسى هم، شدند هفتاد و دو فرقه «فرقة منها ناجية» يك فرقه اهل نجات هستند «و أحد و سبعون فى النّار» و هفتاد و يك فرقه در آتش. «و انّ امّتى ستفترق بعدى على ثلاثة و سبعين فرقه» امت من هفتاد و سه فرقه مى شوند «فرقه منها ناجية و اثنتان و سبعون فى النّار» يك فرقه اهل نجاتند و هفتاد و دو فرقه ضالّ و مضلّ و گمراهند. اين حرف رسول اللَّه صلى الله عليه وآله است، و اين حرفى كه آقايان مى زنند مخالف صريح قرآن و مخالف صريح روايت رسول خدا صلوات اللَّه عليه و آله است.

اوّل بحث

عرض كردم، ما با عقل به جنگ اين آقايان نمى آئيم تا عقل ما را تخطئه كنند، ما با قرآن (كه برهان قاطع است و شفاى هر بيمارى اعم از اعتقادى و قلبى و اخلاقيست) و روايات مسلّمه رسول خدا به جنگ اينها مى آئيم. ما مى بايد يا اينها را بگيريم و پيغمبر خدا را كنار بگذاريم و بگوئيم همه اينها بيهوده است. يا خدا و رسول را بگريم و اينها را از صحنه اسلام بيرونشان كنيم. بگوئيم ما مسلمانيم و كارى با شما نداريم، شما هرچه مى خواهى باش. مسلمان تابع قرآن است، مسلمان تابع رسول اللَّه است، رسول خدا مى فرمايند: يك فرقه حقّند، بقيّه باطلند و شما مى گوئيد همه حقّند. يا شما راست مى گوئيد يا پيغمبر. اختيار با شماست هر كدام را مى خواهيد انتخاب كنيد.

خيلى معذرت مى خواهم، حرف زياد است و ما يك مقدار مختصرش را عرض كرديم بقيّه را در فرصت ديگرى انشاء اللَّه.

و صل اللَّه على محمّد و آل محمّد. اللهم اغفر ذنوبنا و اغفر والدينا و لمن له حقّ علينا اللهم اقض حوائجنا و اكف مهمّاتنا اللّهم أيّد امام زماننا و عجّل فى فرجه و ظهوره، و جعلنا من اعوانه و انصاره. اللّهم أيّد علمائنا الربانييّن لا سيما المنظورين منهم.

بجاه محمّد و آله

متن سخنراني 2

بسم اللَّه الرحمن الرحيم

أعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم

و لا حول و لا قوّة الاّ باللَّه العلى العظيم، حسبنا اللَّه و نعم الوكيل نعم المولى و نعم النّصير.ربّ اشرح لى صدرى و يّسر لى أمرى و أحلل عقدة من لسانى، يفقهوا قولى.

و الصّلوة و السّلام على أشرف السفراء المقرّبين حبيب اله العالمين و شفيع المذنبين أبى القاسم محمّد، صلّى

اللَّه عليه و آله و سلّم، و الّعن الدّائم على أعدائهم و مخالفيهم و معانديهم أجمعين من الان الى قيام يوم الدّين.

هديه به محضر مبارك بقيّة اللَّه الاعظم امام منتظر حجة بن الحسن المهدى، صلوات بفرستيد.

چند مطلب هست كه اينها را آقايان ياداشت كنند تا ميزان بحث محفوظ باشد. بحث ما يك بحث قرآنى محض است، يك آيه داريم.

« هُوَ الَّذى أرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ »(5)

ترجمه تحت اللّفظى اين آيه اينست كه خداوند همان كسى است كه رسول خودش را فرستاد، كه اين رسول مردم را هدايت كند و خدا دين حق را هم بوسيله اين پيغمبر به مردم ابلاغ كرد. بنابراين، دينى كه پيغمبر اسلام ابلاغ كرده است، دين اسلام است و اين دين طبق تعبير قرآن، دين حق است.

چرا خداوند پيامبر اسلام را فرستاد؟ «ليظهره على الّدين كلّه» يعنى براى اينكه اين دين را بر تمام اديان ديگر غلبه دهد ولو اينكه مشركين هم ناراحت بشوند.

«ليظهره على الّدين كلّه» ألف و لام دين، الف و لام جنس است، و با كلمه كل مؤكّد شده است.

دو نكته در اينجا براى ما قابل توجّه است، نكته اوّل اينكه اين دين، دين حقّ است، كامل هم هست ديگر احتياجى به مكمل ندارد،

« الْيَوْمَ أكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ اْلإِسْلامَ ديناً »(6)

بنابراين پيغمبر يك دينى را براى ما آورده است، كه اين دين حقّ است، و دينى است كامل.

مطلب دوّم كه در اين آيه است، اين است كه اين دين سيطره و هيمنه دارد بر همه اديان. يعنى تا اين دين

هست ديگر نوبت به اديان ديگر نمى رسد. اين دين ناسخ تمام اديان گذشته است. از آن طرف قرآن مى فرمايد: «وَ ما أرْسَلْناكَ إلاّ كَافَّةً لِلنّاسِ»(7) پيغمبر، تو براى همه مردم فرستاده شدى، يعنى مسيحيها هم بايد بيايند زير لواى اسلام، يهوديها هم بايد بيايند زير لواى اسلام، مشركين، صبّى ها، و تمام قشرهاى مختلفى كه در اسلام هستند بايد بيايند زير لواى اسلام اسلام. پس اين دين حقّ است. اين دين كامل است و غير از اين دين پذيرفته نيست «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اْلإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ»(8)

و اين دين حاكميّت دارد بر تمام اديان. يعنى امروز كه خورشيد اسلام طلوع كرده، تمام اديان ديگر مانند ستارگانند كه تحت الشعاع خورشيدند، و در آسمان تشريع، ديگر نقشى نمى توانند داشته باشند. تا اسلام نبود، بله، اديان ديگر جلوه داشت ولى حالا كه اسلام آمده است، با طلوع خورشيد اسلام تمام اديان ديگر بايد غروب كنند، و معناى «وَ ما أرْسَلْناكَ إلاّ كَافَّةً لِلنّاسِ»(9) همين است.

معناى «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ»(10) همين است، يعنى اين دين بايد غالب بشود بر همه أديان و أديان ديگر نمى توانند نقشى داشته باشند.

مطلب ديگر اين است كه وقتى خدا مى فرمايد: «فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إلاَّ الضَّلالُ»(11) بعد از حق ديگر چيزى غير از گمراهى نيست، يعنى اگر گفتيم اسلام حق است غير از اسلام هرچه هست ضلال است، گمراهى است.

پس ما طبق آيات كريمه قرآن غير از يك دين كه آن عبارت از دين مبين اسلام است، نمى توانيم بگوئيم دين ديگرى بر حق است، تمام آنها ديگر گمراهى و ضلالت است و كسى حق ندارد دنبال ضلال برود، همه بايد پيرو حق

باشند، چون خاصيّت حق اين است وقتى كه آمد ديگر بقيّه بايد بروند «إنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً»(12)

تعبيرى كه خود قرآن دارد، مى گويد: «بلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ»(13) خوب توجّه كنيد، ضرباتى كه به مغز وارد مى شود، آقايان در كتاب ديات و حدود فقه خوانده اند، گاهى پوست سر را خراش مى دهند و گاهى گوشت زير پوست را هم مى شكافد، گاهى به آن پرده كه روى استخوان هست مى رسد. گاهى هم آن پرده پاره مى شود و به استخوان مى رسد، گاهى استخوان فرق هم شكسته مى شود و ضربت مى رسد به دماغ. ضربه مغزى وقتى مهلك است كه به دماغ برسد، ديگر قابل علاج نيست. اين چنين ضربتى را مى گويند «دامغه»، يعنى ضربت به مغز رسيده است.

قرآن مى فرمايد: در جريان حق و باطل، حق را ما مى كوبيم به سر باطل «بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه»، و ضربت حق آنچنان اصابت مى كند به باطل، كه به دماغ باطل مى رسد «فاذا هو زاهق».

باطل ديگر محو مى شود. حساب حق و باطل اين است. دين اسلام تنها دين حقّى است كه طبق صريح قرآن، روى زمين بر همه اديان غالب است. اين دين كاملى است «وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ اْلإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ»(14) اگر كسى غير از اسلام دين ديگرى را طالب باشد ما نمى پذيريم، از او پذيرفته نيست.

ما مراجعه مى كنيم به تاريخ زندگى رسول گرامى اسلام و ائمّه هدى مى بينيم پيغمبر اسلام محاجّه كرده است با يهود،

محاجّه كرده است با مسيحى ها، محاجّه كرده است با مشركين و بت پرستان، با تمام ارباب اديان غير از مسلمين بحث و جدال داشته باشد و دستور هم داشته است.

«ادْعُ إلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتى هِيَ أحْسَنُ»(15)

أئمّه هم جدال داشته اند، جدال حساب شده، جدال خوب، جدال (بحث و مناظره) دستور است.

أمير المؤمنين و أئمّه عليهم السلام با دهريّيرين و كسانى كه اصلا معتقد به خدا نبودند و با ارباب ملل و نحل، مناظرات داشتند، بحثها داشتند.

در دوران امام صادق عليه السلام كه بازار بحث ها بسيار داغ بود امام صادق عليه السلام با افراد گوناگون بحث ها داشتند، چرا؟

كتاب احتجاجات مرحوم طبرسى قدس سره را كه خوانديد، متوجّه مى شويد أئمه عليهم السلام، بحث و مناظره داشتند با ارباب اديان مختلفه. حضرت رضاعليه السلام در جلسه مأمون - عليه اللعنه - با سنّى ها آن بحث هاى عجيب را داشتند، در آن جلسه كه مأمون از تمام ارباب اديان دعوت كرد، امام هشتم ما با همه اين ها بحث و جدل داشتند، چرا؟

اگر همه اين ها بر حق بودند ما به پيغمبرصلى الله عليه وآله اعتراض داشتيم، به أئمه عليهم السلام اعتراض داشتيم، آقا اين ها هر كدام راه حق را مى روند چكار با اين ها داريد؟ بگذاريد بروند، چرا بحث مى كنيد؟ چرا مناظره مى كنيد؟

اين ها مى خواستند حق را اثبات كنند و نسبت به باطل بى تفاوت نباشند، اگر باطل نبود كه اينها بحث نمى كردند، اين ها مى خواستند با ياطل مبارزه كنند و از حريم اسلام و تشيّع حمايت كنند و كردند. دست آخر هم خدا وعده مى دهد:

«وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِى اْلأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ الَّذِى ارْتَضى لَهُمْ»(16)

آن دينى كه خدا از آن راضى است، دين اسلام است «وَ رَضيتُ لَكُمُ اْلإِسْلامَ ديناً»(17) و بالاخره آن زمانى كه قدرت مطلقه بدست ولى خدا

مى افتد چه مى كند؟ قرآن مى فرمايد: «لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ الَّذِى ارْتَضى لَهُمْ» آن دينى كه بايد جهانى بشود و همه مردم بايد زير لواى آن دين قرار بگيرند دين اسلام است. اگر حق نبود يا اسلام حق بود و ديگر اديان هم حق بودند، دين معنى نداشت، «لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ الَّذِى ارْتَضى لَهُمْ» معنى نداشت. پس ما به اين نتيجه مى رسيم كه بعد از پيغمبر اسلام يك دين بر حق بيشتر نيست و تمام اديان، تمام نحله ها، تمام ملل باطلند، همه باطلند و فقط اسلام حق است و بس. كسى مجاز نيست به غير از دين اسلام دينى داشته باشد.

روايتى را آن هفته عرض كرديم، پيغمبر فرمود: ملّت اسلام هم هفتاد و سه فرقه مى شودند، فقط يك فرقه حقند. آن را هم به اتّفاق عامّه و خاصه مى فرمايد: «الحق مع علىّ و علىّ مع الحق يدور حيثما دار».

بنابراين اسلام سر جنگ دارد يا غير مسلمين، كافى است شما سوره برائت را بخوانيد، اين سوره بسم اللَّه ندارد. از همان اولش روشن است، اعلام جنگ است با مشركين، اعلام جنگ است با اهل كتاب و موضع گيريهاى خيلى سختى دارد.

قرآن مى فرمايد:

«وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً»(18)

با مشركين بجنگيد. اين اعلام جنگ با مشركين است.

«فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ»(19)

هر جا پيدايشان كرديد آن ها را به قتل برسانيد.

«إنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ»(20)

مشركين انسان هاى پليدى هستند.

«يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفّارِ وَ لْيَجِدُوا فيكُمْ غِلْظَةً»(21)

برويد با آن كفّارى كه در كنار شما هستند بجنگيد و اينها خشونت را در سيما و چهره شما بايد مشاهده كنند

«قاتِلُوا الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ اْلآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما

حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدينُونَ دينَ الْحَقِّ»(22)

آن هايى كه به دين حق ايمان ندارند چه كسانى هستند؟ «من الذين اوتوا الكتاب» يهوديها هستند مسيحيها هستند، زرتشتيها هستند، با اينها نمى توانيم كنار بياييم، اسلام كفر ستيزى دارد.

با مشرك اعلام جنگ مى دهد، با اهل كتاب اعلام جنگ مى دهد. اينها را به اين شكلى كه «انما المشركون نجس» اينها را توصيف مى كند،

«مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ»(23)

با منافقين اعلام جنگ مى كند، همانهايى كه تظاهر به اسلام مى كنند و لمّا يدخل الايمان فى قلوبهم.

«يا أيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفّارَ وَ الْمُنافِقينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصيرُ»(24)

اينها را بايد چطور توجيه كرد؟ ما مى توانيم بگوييم همه اينها درست مى گويند. هر كسى هر راه كجى مى رود كارش نداشته باشيد بگذاريد برود. اين با قرآن سازش ندارد، در بين مسلمين آنهايى كه پيرو اهلبيت نيستند چه؟

حديث داريم از امام صادق عليه السلام فرمودند: «ليس عند احد من النّاس حقّ و لا ثواب و لا احد من النّاس يقضى بقضاء الاّ ما خرج عنّا اهل البيت». خيلى حرف عجيبى است، حضرت مى فرمايد: حق و ثواب پيش احدى نيست و هيچ كس نمى تواند قضا و حكم بجا بكند غير از ما اهل بيت، فقط اهل بيت.

ما اگر هفتاد و سه فرقه را مى شنويم نمى توانيم غير از راهى كه اهل بيت رفتند برويم، يادگار پيغمبرند، مبيّن قرآنند.

امام باقرعليه السلام فرمود: «كل ما لم يخرج من هذا البيت فهو باطل» هرچه كه از غير اين بيت، يعنى از غير اهل بيت پيغمبر صادر مى شود، اينها باطل است. آب صاف و پاك را امام باقر روى دست

ما ريختند.

پس حق، در يك جهت بيشتر نيست و آن در اسلام است، و هفتاد سه فرقه مسلمين را با ضرس قاطع اعلام مى كنيم كه اينها حق نيستند مگر آنهايى كه پيروان اهل بيت هستند، با استدلال به قرآن و سنّت هم اعلام مى كنيم.

پس يك راه بيشتر نيست، اگر كسى مدّعى بود كه خير، هركس هر راهى را رفته است اشكالى ندارد، اين بر خلاف قرآن است، بر خلاف سيره پيغمبر و أئمه هدى عليهم السّلام است. آنها جنگ داشتند، جنگ فرهنگى داشتند، حتى مبارزات نظامى داشتند و در آينده دارند، ما عقيده مان اين است حضرت مهدى عليه السّلام كه تشريف مى آورند، با قدرت نظامى با تمام ارباب اديان درگيرى دارند.

مسئله اين است كه ما حالا بياييم اجازه بدهيم، بگوييم بله، هركس، هر راهى را كه مى خواهد برود، برود. كارش نداشته باشيم، يهودى، يهودى باشد. مسيحى، مسيحى باشد. سنّى سنّى باشد. آتش پرست هم آتش پرست باشد. بت پرستها را هم بگذارند به حال خودشان باشند.

من تعجب مى كنم!! اين آقايانى كه جزوه صراطهاى مستقيم را تدوين كرده اند، يك جمله دارند كه با هيچ عقلى سازگار نيست، گرچه معتقد به قضاوت عقل نيستند ولى با هيچ منطقى هم سازش ندارد و درست نقطه مقابل قرآن است.

اين آقايان در اين جزوه (مجله كيان، شماره 36، صفحه 12) با كمال صراحت مى گويند: اصحاب هر فرقه يعنى بت پرست، مسيحى، يهودى، صبّى، زردتشتى و تمام اين كسانى كه از اين اسمهخاى اخير دارند (ماركسيسم، ماترياليسم) هر كه هست، مجازند كه همچنان بر طريقه خود بمانند.

ما از اين آقايان سؤال مى كنيم، شما كه حكم داديد اينها مجازند، بر چه مبنايى حكم كرديد؟ اماميد؟ پيغمبريد؟

مرجع تقليديد؟

شما خودتان در همين جزوه، دوبار اعتراف كرده ايد كه در مشرب شما حرف احدى براى ديگران حجّت نيست. پس شما چه حقّى داريد براى ديگران تعيين تكليف كنيد. وقتى كه خود شما اقرار داريد كه حرف احدى براى ديگران حجّت نيست، چرا حرف مى زنيد؟ چه حقّى داريد بگوييد كه هر فرقه مجازند. اين مجازند را شما روى چه مبنائى اعلام كرديد؟ موضع خودتان را مشخّص كنيد؟

ما مى گوييم اگر همه اينها حقّند، كه شما خودتان همه را رد كرديد! مى گوييد كه نه تشيّع، نه تسنّن، نه فقه جعفرى، نه فقه مالكى، نه فقه حنفى، نه، نه، نه، هيچ كدام حق نيست.

خيلى خوب، اگر مى گوييد كه همه حقّند، كه خود شما رد كرديد، اگر مى گوييد كه همه باطلند، اين چه فتوايى است شما داديد كه مجازند اصحاب هر فرقه همچنان بر طريقه خود بمانند، يعنى شما اجازه فرموده ايد كه هر كسى در باطل خودش بماند و ادامه به راه باطل بدهد. اين با منطق اديان سازش دارد؟ هر كسى را بگذاريم به باطل خودش ادامه بدهد؟

اگر مى گوييد بعضى حقّند و بعضى باطل اين را خودتان قبول نداريد. و بر فرضى كه بعضى حق باشند و بعضى باطل، وجه تمايز بين حق و باطل چيست؟

از اين شهر به آن شهر، از اين مملكت به آن مملكت مى رويد، اعلام موجوديّت مى كنيد، اظهار نظر مى كنيد. كار شما طبق عقيده خودتان يك كار لغوى است. كسى كه حرفش براى احدى حجّت نيست، لغو نيست كه اين گوشه و آن گوشه سخنرانى بكند و خط فكرى به جوآنهابدهد؟! اگر حجّت است پس چرا مى گويى حرف احدى براى ديگرى حجّت نيست؟! اگر

حجّت نيست پس گفتن شما يك چيز لغوى است.

آن وقت آنها براى اين كه مقدارى ترميم كرده باشد آن حرف را، كه هر كسى مجاز است بر روند فكرى خودش باقى باشد، استدلالى دارند، استدلالشان اين است كه، اين افكار و عقائدى كه هست آلوده شده است به افكار بشرى. بله، ما هم اين عقيده را داريم، گفتيم اگر بعنوان مثال رفتيد در يك روستا و مردم اين روستا از يك قنات استفاده مى كنند، همانطور كه در خيلى از روستاها اينطور است، اين قنات مى آيد از اين خانه مى رود در آن خانه، از اين باغ در آن باغ، از اوّل روستا در اين خانه ها مى چرخد تا آخر مژكار از روستا برود، بنشيند به املاك و زمينهاى زراعتى را اشراب بكند، آن كسى كه بخواهد، يك آب گواراى زلال بخورد، كجا بايد برود؟ اگر برود آخر اين روستا، آبى كه از آخر مى رود بيرون، قابل شرب نيست.

آن كسى كه مى خواهد آب گواراى سالم بخورد كجا بايد برود؟

سر چشمه، سر قناتى كه هنوز دست نخورده است، اين آقايان مى گويند: در مذاهب و اديان، افكار بشرى رخنه كرده است و ديگر قداست ندارد، ما هم همين را مى گوئيم، ولى ما خوشبختانه سرچشمه داريم، دستمان به مكتب اهل بيت است آنها آب را از سرچشمه برداشتند، ما از قرآن استفاده مى كنيم، ما از احاديث اهل بيت استفاده مى كنيم كه دست نخورده است.

آنهائى كه مى روند در كشورهاى غربى از فيلسوف غربى مثل هيك استفاده مى كنند، آنها افكارشان با دست بشرى آلوده شده است. آنهايى كه سراغ مثنوى مى روند، سراغ هر كسى مى روند غير از اهل بيت، آنها هستند كه

از آبهاى دست خورده استفاده مى كنند. مى گوئيم آقاى نويسنده محترم، شما مى رويد سراغ ابن عربى، سراغ مولوى و آنها كه افكارشان دست خورده است. برويد سراغ على عليه السّلام برويد سراغ نهج البلاغه، برويد به طرف قرآن، كه آب را از سرچشمه برداريد. دكتر هيك كيست؟ او كه نمى تواند آنطورى كه امير المؤمنين اسلام را شناخته است بشناسد.

خودتان سر نخها را نشان داديد كه از چه كسانى اقتباس كرده ايد، گفتار چه كسانى برايتان حجّت بوده است، سرمشق زندگى شما چه كسانى بوده اند. هيچ كدام اينها عصمت نداشته اند، هيچ كدام قداستى كه بشود به افكارشان صحّه بگذارى، نداشته اند بنابراين، اين مطلب براى ما هضم نمى شود، براى احدى هم هضم نمى شود كه شما چه حقى داريد فتوا بدهيد كه هر فرقه مجازند همچنان بر طريقه خود باقى بمانند و پافشارند. اين را نمى فهميم يعنى چه؟ مجازند يعنى چه؟ يعنى شما به بت پرست مى گوييد بت پرست. پس سفره تبليغات أنبياء را بايد در طول تاريخ برچينيم، بگوئيم: ابراهيم بيخود آمدى، جناب نوح بيخود آمدى، عيسى بيخود آمدى، موسى بيجا آمدى رفتى در دربار فرعون معجزه نشان دادى، همه اينها را بايد سفره شان را برچينيم، هر كسى سر سفره خودش بنشيند ارتزاق كند. اين حرفى است صد در صد باطل و غير منطقى و غير قابل قبول براى پيروان اديان آسمانى و منتهى اليه آن، بيقيدى، و در نهايت، آزادى مطلق، كه آزادى مطلق با عبوديّت و رقيّت پروردگار هيچ سازشى ندارد.

مملكت را به طرف آزادى به معنى بى بند و بارى كشاندن با اين افكار، زيبنده نيست. اين هم قسمت ديگرى از بحث.

بعضى از دوستان آن طورى كه بعد

با هم صحبت كرديم يك مطالبى را كه ما از گذشتگان با استناد به اشعارشان عرض كرديم، مثل اينكه باورشان نمى شود كه يك افرادى در هزار سال پيش، در پانصد سال پيش بوده اند و همين حرفها را مى زند، اين يك ايده ايست به اصطلاح از ايده هاى تصوّف، كه مردم را به صلح مطلق دعوت مى كند و در مقابل أديان موضع گيرى دارد.

أنظر الى ما قال و لا تنظر الى من قال، شخصيت گوينده نبايد شما را تحت تأثير قرار بدهد، كه بگوئى مگر مى شود حافظ اين حرفها را زده باشد، خوب زده باشد، مگر مى شود مولوى اين مزخرفات را گفته باشد، خوب گفته باشد، بحث ندارد.

فلان فيلسوف، فلان عارف، فلان شخصيت، مگر مى شود اين حرفها را گفته باشد؟!

من عرض كردم براى شما، ابن عربى صاف و صريح مى گويد:

اوائل من با كسانى كه همفكر خودم نبودند مى جنگيدم، ولى از اين به بعد بنايم بر اين است كه ديگر بيشه اى باشيم كه همه نوع جانورى در آن زندگى مى كند، اين حرف خود او است.

اين است كه اين مطالب باز بايد يك مقدارى روى آن بحث و بررسى بشود و ابعاد مختلف گفتار اين روشن فكرهائى كه مردم را به اين آزاديهاى مشئوم دعوت مى كنند باز هم انشاء اللَّه رسيدگى بشود.

و صلّ اللَّه على محمد و آله الطاهرين

پاورقي

1) آل عمران / 85.

2) بقره / 26.

3) مجله كيان، شماره 36، صفحه 120.

4) يونس/32

5) توبه / 33 و صف / 9.

6) مائده / 3.

7) سبأ / 28.

8) آل عمران / 85.

9) سبأ / 28.

10) توبه / 33 و صف / 9.

11) يونس / 32

12) اسراء / 81.

13) انبياء /

18.

14) آل عمران / 85.

15) نحل / 125.

16) نور / 55.

17) مائده / 3.

18) توبه / 36.

19) توبه / 5.

20) توبه / 28.

21) توبه / 123.

22) توبه / 29.

23) توبه / 29.

24) توبه / 73.

12- بيان حق

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390

عنوان و نام پديدآور:بيان حق/ مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

ناشر چاپي : بيت معظم له

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و كتاب

موضوع:آيا فهم قرآن آسان است؟ - نقش عقل در احكام الهى - صراط مستقيم - سند سازى و سند سوزى

پيشگفتار

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ العالَمِينَ وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى سَيِّدِنا وَ نَبِيِّنا أبِي القَاسِمِ مُحَمَّدصلى الله عليه وآله وَ اللَعْنُ الدائِمُ عَلى أعْدائِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الآن إلى قِيامِ يَومِ الدِّينَ.

قَالَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ الصَّادِقُ عليه السلام:

«عُلَمَاءُ شِيعَتِنَا مُرَابِطُونَ بِالثَّغْرِ الَّذِي يَلِي إِبْلِيسُ وَ عَفَارِيتُهُ يَمْنَعُونَهُمْ عَنِ الْخُرُوجِ عَلَى ضُعَفَاءِ شِيعَتِنَا وَ عَنْ أَنْ يَتَسَلَّطَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ وَ شِيعَتُهُ النَّوَاصِبُ».(1)

علماء دين همواره مرزبانان معارف اهل بيت عليهم السلام بوده و در اعتلاى مقاصد بزرگ اسلامى مجاهدانه كوشيده اند و در هر زمان كه گروهى از شياطين و شيطان صفتان به مرزهاى مقدّس اسلام حمله نموده اند اين بزرگواران با كمال شجاعت و فطانت در اين راه قدم برداشته و از مرزهاى اعتقادى تشيّع محافظت نموده اند چرا كه پيامبر معظّم اسلام صلى الله عليه وآله اين وظيفه را بر عهده عالمان دينى گذاشته و فرموده اند:

«إذا ظَهَرَتِ البِدَعُ فِي أمَّتِي فَلْيُظْهِرِ العالِمُ عِلْمَهُ فَمَنْ لَمْ يَفْعَلْ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ».(2)

مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى قدس سره نيز يكى از علمائى بودند كه با استناد به ثقلين يعنى قرآن و احاديث اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام با گفتارى جذاب و منطقى و قلمى شيوا و متين به بيان حق پرداخته و با روشى عقلانى به مبارزه

با انحرافات مى پرداختند و مردم را به صراط مستقيم راهنمايى و از مرزهاى عقائد محافظت مى نمودند.

اين مجموعه شامل چند گفتار در پاسخ به شبهاتى است كه از طرف شبهه افكنان ايراد شده است.

باشد تا چراغى فرا روى جويندگان حق و حقيقت بر افروزد.

و السلام على من أتبع الهدى

آيا فهم قرآن آسان است؟

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ العالَمِينَ وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى أشْرَفِ السُّفَراءِ المُقَرَّبِينَ حَبِيبِ إِلهِ العالَمِينَ وَ شَفِيعِ المُذنِبِينَ أبِي القاسِمِ مُحَمَّدصلى الله عليه وآله ، وَ اللّعْنُ الدَّائِمُ عَلى أعْدائِهِمْ وَ مُخالِفِيهِمْ وَ مُعانِدِيهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْآنَ إلى قِيامِ يَومِ الدِّين.

درياى بيكران

بى شك قرآن كتابى است الهى و آسمانى «ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ»(3)، كتابى است خواندنى(4)، كتابى كه حقّ را از باطل جدا مى سازد(5) و فراموش شده ها را به ياد مى آورد(6)، درمان همه بيمارى هاى اخلاقى و فكرى و حتّى جسمى جامعه بشرى(7) و جبران كننده همه كمبودها است(8) و راهنما و راه گشاى مؤمنين و متّقين مى باشد(9) و خود هم ظاهر و هم مُظهِر همه حقايق عالم وجود است(10)، رابطه بين خالق و مخلوق و ريسمانى ناگسستنى(11)، و روشنگر همه اسرار هستى(12) و حافظ مرزهاى عقيده و ايمان(13) و حاوى بينِش ها از جانب خداوند(14) و نيز مشتمل بر علوم و حكمت هاى متعاليه است(15).

كتابى است بزرگ و بلند مرتبه و با بركت(16) و شكوهمند و گرامى و با كرامت(17) و حقيقتى است بطلان ناپذير(18) و بالاخره نشانه اى است از خداوند و معجزه و شاهد صدقى است براى پيغمبرصلى الله عليه وآله(19) و ناظر و حاكم بر همه كتب آسمانى(20).

بر كران بيكران

كتابى با اين اوصاف، كتاب عادّى و معمولى نيست و نمى تواند باشد زيرا اين كتابى است كه بايد بر مغزهاى انديشمندان جهان و دل هاى مردم با ايمان تا روز قيامت حكومت كند و شگفتى هاى آن بايد همه نوابغ روزگار را به حيرت وا دارد.

شخصى از امام صادق عليه السلام سؤال كرد:

«مَا بَالُ الْقُرْآنِ لايَزْدَادُ عَلَى النَّشْرِ وَ الدَّرْسِ إِلّا غَضَاضَةً؟

فَقَالَ: لِأَنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمْ يَجْعَلْهُ لِزَمَانٍ دُونَ زَمَانٍ وَ لا لِنَاسٍ دُونَ نَاسٍ فَهُوَ فِي كُلِّ زَمَانٍ جَدِيدٌ وَ عِنْدَ كُلِّ قَوْمٍ غَضٌّ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ».(21)

به چه جهت قرآن هر چه بيشتر منتشر و تدريس مى شود، بر تازگى او افزوده مى شود؟

حضرت فرمودند: زيرا خداوند اين كتاب را

براى زمان خاصّ و مردم خاصّى نازل نفرموده، اين قرآن تا قيامت در هر زمان و نزد هر قومى تازگى دارد.

و اين معجزه باقيه در صورتى مى تواند تازگى خود را براى هر قوم و ملّتى حفظ كند كه در هر زمان مردم به موازات پيشرفت علم و رشد تمدّن ها از قرآن حقايقى را دريافت كنند كه مردم پيشين از آن حقايق آگاهى نداشته اند.

روى اين اصل در هيچ زمانى مردم نمى توانند اظهار كنند كه همه معانى و اسرار قرآنى را درك كرده اند.

بى جهت نيست كه مولاى متّقيان أميرالمؤمنين عليه السلام در مورد قرآن مى فرمايند:

«وَ بَحْرًا لايُدْرَكُ قَعْرُهُ».(22)

قرآن دريايى است كه به عمق او نمى توان رسيد.

اگر قرآن همانند كتاب اوّل ابتدايى ساده و همه كس فهم بود، مردم در برداشت از قرآن اختلاف پيدا نمى كردند و هركس براى اثبات حقّانيّت خويش از قرآن استفاده نمى كرد. ما مى بينيم شيعه و سنّى، أشعرى و معتزلى و غيرهم، هر كدام آيات قرآن را سند افكار و عقايد خويش مى دانند با اين كه در ميان هر فرقه دانشمندان بزرگ و مغزهاى متفكّرى وجود دارند. رمز اين اختلاف همان است كه حضرت على عليه السلام به عبداللَّه بن عبّاس فرمودند:

«لا تُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ».(23)

به وسيله قرآن با مخالفين مبارزه نكن، زيرا قرآن چند پهلو است و ممكن است يك جمله يا يك كلمه از كلمات آن داراى احتمالات متعدّده باشد.

(وَ إذَا جاءَ الإِحتِمالُ بَطَلَ الإِستِدلالُ).

سكّانداران هدايت

حال ممكن است گفته شود كه قرآن كريم كه به جهت هدايت مردم نازل شده نبايد آن چنان پيچيده و مشكل باشد كه عامّه مردم نتوانند استفاده كنند، ولى جواب اين است كه در زمان خود رسول اكرم صلى

الله عليه وآله، آن حضرت به صرف تلاوت قرآن اكتفا نمى كرده و با آن كه قرائن خارجى در فهم آيات قرآن بسيار مؤثّر بود، در عين حال آن بزرگوار قرآن را به مردم تعليم مى داد.

در آيات قرآن مى خوانيم :

« هُوَ الَّذي بَعَثَ فِي الأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍ».(24)

در اين آيه مى فرمايد: پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله كتاب و حكمت را به آن ها تعليم مى داد، اگر قرآن كتابى ساده و همه كس فهم بود تلاوت آيات آن براى مردم كافى بود، ولى مى بينيم پس از تلاوت نوبت به تعليم مى رسد.

پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله كه معلّم و مفسِّر و مبيِّن قرآن بود، پس از خود عترت پاك خويش را همچنان كه در امر خلافت معرّفى كرد، براى امور فرهنگى و علوم دينى نيز به جاى خود منصوب فرمود و با جملاتى مانند:

«أَنَا مَدِينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِيٌّ بَابُهَا فَمَنْ أَرَادَ الْمَدِينَةَ فَلْيَأْتِ الْبَاب».(25)

به مردم اعلام كرد كسانى كه مايلند از علم من استفاده كنند، كليد خزينه علم من على عليه السلام است و راه ورود به كشور پهناور علم من على عليه السلام است و از دريچه علم على عليه السلام بايد به علم من واقف شوند.

براى توضيح بيشتر ناچاريم از ذكر يك مثال:

قرآن همچون داروخانه ايست كه هزاران نوع داروى شفابخش در آن موجود است كه هر يك درمان دردى يا دردهايى است.

طبعًا اين داروخانه با اين سرمايه عظيم به دكترى متخصّص نيازمند است كه همه داروها را بشناسد و خاصيّت و أثر هر يك را بداند و به مقدار و زمان مصرف هر

كدام آگاهى داشته باشد تا بتواند به خواسته هاى هر بيمارى جواب مثبت بدهد، حال اگر يك انسانى ناآگاه وارد اين داروخانه شد، گر چه ظاهرًا همه داروها را مى بيند ولى چگونه ممكن است به هر بيمارى، آنچه را كه نياز دارد بدهد و خواسته همگان را به طور صحيح تأمين كند؟!

حتّى اگر فردى أمّى دارويى به بيمارى داد و اتّفاقًا بيمار شفا يافت، شرعًا و قانونًا مسئول است و عقلاى عالم او را ملامت مى كنند.

ما به وضوح مشاهده مى كنيم كه در قرآن ضمن آيات زيادى امر به نماز شده و حال آن كه كيفيّت مطرح نشده است. امر به زكات شده و حدّ و نصاب و مقدار پرداخت آن ذكر نگرديده است. حليّت بيع مطرح گشته ولى شرايط صحّت آن يادآورى نشده است. حرمت ربا به طور كلّى تصريح شده ولى از استثناءات آن سخنى به ميان نيامده و... .

و اين پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله است كه بايد آن ها را تبيين كرده و توضيح بدهد و او نيز با حديث متواتر و غير قابل انكار:

«إِنِّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِي أَهْلَ بَيْتِي مَا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا».(26)

اين گونه امور را به اهل بيت خودعليهم السلام واگذار نمود؛ بنابر اين اين كتاب آسمانى بزرگ توأم با تبيين و تفسير رسول و خاندان گراميش عليهم السلام قابل استفاده است.

آنچه سبب جنگ خوارج در نهروان با حضرت على عليه السلام شد نيز همين جهت بود، همان طور كه أميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه رمز اين جنگ افروزى را عدم درك صحيح از قرآن مى شمارد و آن را به شدّت تخطئه كرده و مى فرمايند:

«هَذَا الْقُرْآنُ إِنَّمَا هُوَ

خَطٌّ مَسْتُورٌ بَيْنَ الدَّفَّتَيْنِ لَا يَنْطِقُ بِلِسَانٍ وَلا بُدَّ لَهُ مِنْ تَرْجُمَانٍ».(27)

اين كتاب آسمانى خطّى است نوشته شده بين دو جلد كه به زبان سخن نمى گويد و ناچار براى آن توضيح دهنده لازم است.

خوارج خود عرب بودند و قرآن به زبان مادرى آن ها بود و لكن در عين حال حضرت مى فرمايند بايد قرآن براى آن ها تبيين شود كه آن را درست بفهمند و به اشتباه نيفتند و نفوس مردم را به مخاطره نيندازند.

ناخداى بى خدا

اگر قرآن به دست اُمّيّين بيفتد چه خواهد شد؟!

با توجّه به مطالب فوق چگونه مى توان انتظار داشت كه افراد ناآگاه بتوانند به مفاهيم عاليه قرآنى دست پيدا كنند:

آن جا كه عقاب پر بريزد

از پشّه لاغرى چه خيزد

بزرگترين آفت علم آنست كه بازيچه نااهلان قرار گيرد و افراد غير متخصّص بخواهند با نداشتن بضاعت علمى نسبت به آن اظهار نظر كنند. متأسّفانه كتب آسمانى ديگر نيز از اين آفت بزرگ مصون نبوده اند چنان كه خداوند مى فرمايد:

«وَ مِنْهُمْ أُمِّيُّونَ لَا يَعْلَمُونَ الْكِتبَ إِلَّا أَمَانِىَّ وَ إِنْ هُمْ إِلَّا يَظُنُّونَ».(28)

گروهى از آن ها (يهود) افراد عوامى هستند كه از كتاب خدا جز يك مشت خيالات واهى و حدس هاى بى دليل چيزى نمى دانند و تنها به پندارهايشان دل بسته و آن چه را از طرف مغرضين به آن ها القاء مى شود، عينًا بازگو مى كنند.

گذشتِ زمان نشان داد آن چه به مسيحيان جرأت داد كه ردّ بر قرآن بنويسند و شبهاتى را نسبت به آيات قرآن وارد سازند و ذهن مسلمانان را مَشوب و عقايد آنان را به قرآن سُست كنند و بى اعتبار جلوه دهند، همانا اكتفا كردن آنان به ظواهر قرآن بود و الّا اگر به قرآن شناسان مراجعه مى نمودند،

به خود اجازه نمى دادند زبان اعتراض به قرآن باز كنند.

و آنچه سبب شد عامّه خدا را به صفاتى كه لايق شأن حضرت بارى تعالى نيست متّصف نمايند و پيامبران خدا را كه بايد الگو و اُسوه متّقين و مَظهر و مُظهر صفات جلال و جمال خدا باشند، مجرم و گنهكار معرّفى كنند و دامن آن مردان پاك را به بدترين گناهان و رذائل بيالايند و آن بزرگواران را به نافرمانى و معصيت پروردگار متّصف نمايند، همان عدم درك صحيح از آيات و فاصله گرفتن از مفسّرين قرآن بود.

شاهد اين گفتار آن است كه مأمون عبّاسى آياتى را كه از آن ها سوء استفاده شده و سند براى گناهان أنبياءعليهم السلام قرار گرفته بود، جمع آورى نمود و خدمت حضرت رضاعليه السلام طرح كرد و حضرت يكى پس از ديگرى، طورى آيات را تفسير نمودند كه به كلّى سوء تفاهم ها مرتفع شد و معلوم شد أنبياء همه منزّه از اين گناهان بوده اند.(29)

در اين كه قرآن كتابى است جامع « تِبْينًا لكُلِّ شَىْ ءٍ»،(30) و در نتيجه حاوى كليّات تمام علومى مى باشد كه مورد استفاده همه انسان ها است بحثى نيست؛ امّا:

آيا همه كس مى تواند آن كليّات را از قرآن استخراج كند؟!

آيا ممكن است يك فرد امّى با مراجعه به كتاب المنجد، از گنجينه علوم قرآن بهره بردارى كند؟!

چگونه ممكن است كسى دوره كامل فلسفه را نديده باشد و مدّعى باشد كه من كلّيات امور فلسفى را از قرآن درك مى كنم؟!

چگونه مى توان باور كرد كسى بدون تبحّر در علم كلام آيات مربوطه به اين علم در قرآن را برّرسى كند؟!

چگونه ممكن است فردى كه علم هيئت نديده و از فضاشناسى بويى

به مشامش نرسيده، فرازهاى مهمّى كه در قرآن در رابطه با فضا آمده را شناسايى كرده و گردش و كرويّت زمين و غيره را از قرآن استخراج نمايد؟!

چگونه متصوّر است كسانى كه ورقى از علم حقوق را مطالعه نكرده اند قادر باشند آمار آيات حقوقى قرآن را به دست آورند؟!

چگونه مى توان پذيرفت كسى كه كلاسى از طبّ جديد و يا قديم را طى نكرده، كتابى در طبّ از منظر قرآن تدوين كند؟!

يا چگونه ميسّر است كسى مقرّرات ارتش را از ديدگاه قرآن جمع آورى كند و هيچ نوع اطّلاعى از فنون جنگى نداشته باشد؟!

پس يا بايد بگوييم قرآن گوياى اين علوم نيست و يا بايد متخصّصين هر علمى، در آيات مربوطه به رشته خود تحقيق كنند و اين به اين معنى نيست كه كليّات قرآن را با علوم خويش تطبيق دهند، كه در اين مورد بعدًا صحبت خواهيم كرد.

بالاخره اين كتاب تشريعى همچون جهان هستى و كتاب تكوينى است. به طورى كه ملاحظه مى شود، اين جهان داراى اسرارى است كه به تدريج به موازات علوم و تجربيّات يكى پس از ديگرى فاش مى شود ولى كسانى كه كاشف اين اسرار بوده اند افراد امّى نبوده اند، هر نابغه و مخترعى سرّى كه متناسب با دانش اوست كشف مى كند.

نيوتن قانون جاذبه و اديسون نيروى الكتريسته را كشف مى كند.

«تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل».

لوازم فهم قرآن

اشاره

بدين جهت در قدرت هيچ مفسّرى نيست كه بتواند تفسيرى جامع و كامل بنويسد، زيرا مفسّرين معمولًا در يك يا چند رشته ممكن است تخصّص داشته باشند نه در همه علوم، بنابراين حكمت بارى تعالى اقتضا مى كند كه براى تفسير قرآن كسانى را معرّفى كند

كه جامع همه علوم و عالم به ماكان و مايكون باشند و بتوانند «سَلُوني قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُوني اظهار كرده و رسوا نشوند؛ لذا اين كه بگوييم هر فردِ امّى قادر است قرآن را بفهمد به تمسخر شبيه تر است تا به واقعيّت.

به گفته بزرگان درك صحيح از معارف قرآنى مبتنى بر امورى است كه هم اكنون به پاره اى از آن ها اشاره مى شود، كه براى هر يك جداگانه علوم و كتاب هايى تدوين شده است:

1 - آگاهى از مفردات قرآن

به كمك اين علم به مفاهيم الفاظى كه در عصر نزول قرآن به كار مى رفته آشنا مى شويم و مفسّرين عالى مقام براى رسيدن به اين هدف رنج هاى فراوان تحمّل نموده اند و لغات اشعار جاهلى را كه در آن زمان استعمال شده پيدا كرده اند. زيرا در اثر مرور زمان ممكن است در مفاهيم الفاظ تغييرى حاصل شده باشد و به استناد آيه كريمه:

« وَ مَا أَرْسَلْنَا مِنْ رسُولٍ إِلَّا بِلِسَانِ قَوْمِهِ».(31)

زبان قرآن همان زبان مردم آن عصر بوده پس بايد با زبان همان مردم، قرآن تفسير شود.

در اين زمينه كتاب هايى نوشته شده كه يكى از آن ها كتاب «المقائيس»، تأليف أحمد بن فارس بن زكريّا، متوفّاى 395 و ديگرى «كتاب الْعَيْن»، تأليف خليل بن أحمد نحوى، متوفّاى 786 و كتاب «المفردات» راغب اصفهانى، متوفّاى 502 مى باشد و زمخشرى در «كشّاف»، مرحوم شيخ طوسى قدس سره در «التبيان» و مرحوم طبرسى قدس سره در «مجمع البيان»، در تفسير از همين شيوه استفاده نموده اند.

2 - استفاده از قواعد زبان عربى

به همين منظور به امر مولاى متّقيان على عليه السلام، علم صرف، نحو، معانى، بيان و بديع تأسيس شده است.(32)

3 - آگاهى از موارد استعمال مجازات

در كلام عرب احيانًا الفاظ در معانى حقيقى خود به كار نمى روند و با قرينه اى در معناى غير حقيقى كه تناسبى با معناى حقيقى داشته باشد استفاده مى شوند.

مرحوم رضى قدس سره كتاب «مجازات القرآن» را براى بيان اين گونه موارد تأليف نموده است.

4 - احاطه به همه آيات كريمه قرآن

زيرا آيات قرآن بعضى مفسِّر بعضى ديگر است:

«القُرآنُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضًا» كه علّامه طباطبايى رحمه الله در الميزان از اين شيوه استفاده فراوان برده اند.

5 - توجّه به هماهنگ بودن قرآن

مفسّر بايد بداند قرآن مجموعه اى است به هم پيوسته كه تنها يك هدف را تعقيب مى كند، همانطور كه خود قرآن مى فرمايد:

«وَ لَوْ كَانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُواْ فِيهِ اخْتِلافًا كَثِيرًا».(33)

اگر اين قرآن از جانب غير خدا بود هر آينه اختلاف و ناهماهنگى فراوان در آن ديده مى شد.

آيات كاملًا با هم هماهنگى دارند و مفسِّر بايد طورى آيات قرآن را تفسير كند كه با آيات ديگر تناقض پيدا نكند وكاملًا يك نواخت باشد.

6 - توجّه به سياق آيات

بايد توجّه داشت كه گاهى اگر آيات بدون توجّه به قبل و بعد تفسير شود بر خلاف مطلوب نتيجه مى دهد. مانند كسى كه نماز نمى خواند و در توجيه عمل خود مى گفت: قرآن فرموده: «لَاتَقْرَبُواْ الصَّلوةَ» ؛به نماز نزديك نشويد.

به او گفتند قرآن فرموده:

« لَاتَقْرَبُواْ الصَّلوةَ وَ أَنْتُمْ سُكرَى .(34)

در حال مستى به نماز نزديك نشويد، نه اين كه اصلاً نماز نخوانيد.

كُلُوا و اشرَبُوا را دُرِ گوش كرد

وَ لاتُسرِفُوا را فراموش كرد

در هر حال ممكن است در قبل يا بعد از يك آيه، قرائنى باشد كه ما را با تفسير آيه بهتر آشنا كند.

7 - اطّلاع كامل از شأن نزول آيات

كه بهترين قرينه براى حلّ بسيارى از معضلات قرآنى است، مشروط به اين كه با اسانيد معتبره بدست آمده باشد. مثلًا در آيه اى از قرآن مى خوانيم:

«وَ عَلَى الثَّلَاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُواْ حَتّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَ ضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَن لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمُ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ».(35)

در اين جا گر چه مفهوم آيه براى همه كس روشن است ولى جواب سؤالاتى كه براى درك بهتر از اين آيه پيش مى آيد جز با مراجعه به شأن نزول آن امكان پذير نيست.

الف - اين سه نفر چه كسانى بودند؟

ب - چرا تخلّف ورزيدند؟

ج - چگونه زمين بر آن ها تنگ شد؟

د - چگونه تحت فشار شديد روحى قرار گرفتند؟

ه - چگونه متوجّه شدند كه پناهگاهى جز خدا نيست؟

و - مقصود از توفيق الهى كه شامل حال آن ها شد چه بود؟

كه در اين مورد، سيوطى كتاب «درُّالمنثور» را تأليف كرد.

8 - آگاهى از احاديث معتبره و به اصطلاح تفسير روايى

در قرآن قوانين و دستورات احيانًا به صورت كلّى مطرح شده ولى جزئيّات و خصوصيّات به سنّت واگذار شده و سيره همه مسلمين براى درك آن خصوصيّات مراجعه به روايات مربوطه بوده و در شيعه كتاب تفسير «نور الثّقلين»(36) وتفسير «برهان»(37) و غيرهما و در ميان اهل سنّت تفسير «درُّ المنثور»(38) و غيره به همين منظور تأليف شده است.

9 - پرهيز از پيش داورى

چه بسا افراد، افكار و عقايد خود را قبل از رجوع به قرآن قالب گيرى كرده، سپس به قرآن مراجعه مى كنند و قرآن را با افكار خود تطبيق مى دهند، در حالى كه بايد افكار خود را به قرآن عرضه كنند و با قرآن تطبيق دهند همانطور كه أميرالمؤمنين عليه السلام در مورد برنامه هاى حضرت مهدى (أرواحنا فداه) مى فرمايند:

«يَعْطِفُ الرَّأىَ عَلَى القُرْآنِ إذَا عَطَفُوا القُرْآنَ عَلَى الرَّأىِ».(39)

وقتى مردم برآنند كه قرآن را با آراء خود تطبيق دهند، آن بزرگوار آراء مردم را با قرآن تطبيق مى دهد.

در هر صورت تفسير بايد با كمال بى طرفى و بدون هر عقيده اى از پيش ساخته انجام گيرد، زيرا هر نوع موضع گيرى قبلى مى تواند يك حاجب بزرگى بين مفسّر و درك مقاصد واقعى قرآن قرار گيرد، بدين جهت محدّثين شيعه و سنّى بالاتّفاق حديثى را از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده اند كه فرمود:

«مَنْ فَسَّرَ القُرْآنَ بِرَأْيِهِ فَلْيُتَبَوَّءْ مَقْعَدُهُ مِنَ النَّارِ».(40)

هر كس قرآن را با رأى خود تطبيق كند، پس بايد جايگاه او از آتش پر گردد.

شرايط ديگرى نيز ذكر كرده اند كه بايد به كتب مفصّله مراجعه شود.

اين نغمه از كدام دوران ساز واين توطئه از چه زمان آغاز شد؟

كسانى كه با تاريخ مسلّم اسلام آشنايى دارند، مى دانند كه رسول خداصلى الله عليه وآله در حال احتضار امر فرمودند، قلم و دوات را بياورند تا به امر آن بزرگوار نامه اى نوشته شود كه مردم گمراه نشوند.

خليفه دوّم با جمله «حَسْبُنا كِتَابُ اللَّهِ»(41) از اين كار ممانعت كرد، ولى ديرى نپائيد كه جبر زمان همان خليفه را وادار كرد بگويد:

«لَولا عَلِىٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ».(42)

اگر على عليه السلام نبود هر آينه عمر هلاك مى شد.

زيرا معلوم شد جامعه به افراد عالمى نيازمند است، تا بتوانند آيات

قرآن را درست و بجا پياده كنند، و آشكار گرديد كه قرآن تا به وسيله راسخين در علم تبيين نشود، نمى توان از آن بهره بردارى كرد.

در نهايت غرض از طرح اين كه قرآن براى ما كافى است، جدا كردن دست مردم از دامن اهل بيت پيغمبرعليهم السلام بود و بالاخره اگر فهم قرآن آسان بود و كتاب خدا ما را كافى بود، چرا اهل سنّت و پيروان خليفه اقدام به نوشتن تفسير كردند؟!

و چرا براى فراگرفتن تفسير دست به دامن ابن عبّاس - شاگرد أميرالمؤمنين عليه السلام - شدند؟!

و چرا كعب الأحبارها را بر اهل بيت پيغمبرعليهم السلام برگزيدند و در تفسير حتّى به اسرائيليّات دل خوش كردند؟!

در عصر و زمان ما عينًا همين نغمه با لحن ديگرى ساز شده و گروهى ادّعا مى كنند كه فهم قرآن آسان است. آن ها نيز هيچ هدفى جز جدا كردن مردم از مكتب اهل بيت عليهم السلام ندارند و هيچ انگيزه اى جز فاصله انداختن بين مردم و حوزه هاى علميّه را دنيال نمى كنند. از طرفى دم از آسان بودن قرآن مى زنند و از طرف ديگر خود به شرح و تفسير قرآن مى پردازند.

همچنان كه به شدّت با تقليد مبارزه مى كنند و خود كتاب فقهى و فقه استدلالى براى ديگران مى نويسند.

اگر واقعًا مردم نبايد تقليد كنند، چرا مردم را به حال خود وانمى گذارند و جلسات درس تشكيل مى دهند و چرا جزوه و كتاب منتشر و به قرآن و احاديث استدلال مى كنند و ... ؟!

كسانى كه خود از ابن تيميّه حرّانى تقليد مى كنند و در فقه و تفسير گفته هاى وى را نشخوار مى نمايند، چرا نداى امّى بودن سر مى دهند و دم از استقلال فكرى مى زنند و چنين

وانمود مى كنند كه حرف هاى تازه اى دارند و فكرهاى بكرى را ارائه مى دهند؟!

امّى به افرادى اطلاق مى شود كه ذهنشان از هر مكتبى خالى و فكرشان تحت تعليم كسى يا كسانى قرار نگرفته باشد، نه آن كه كلمات و مقالات ديگران را تقليد كرده و سخنان رهبرانشان را همچون نوار ضبط صوت بازگو كنند.

پاسخ به يك شبهه

همچنين ممكن است گفته شود، قرآن كريم خود گوياى آسان بودن قرآن است، آنجا كه در سوره قمر، چهار نوبت مى فرمايد:

«وَ لَقَدْ يَسَّرْنَا الْقُرْآنَ لِلذِّكْرِ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ».(43)

آسان كرديم قرآن را براى يادآورى، آيا يادآورنده اى هست؟!

لكن اگر كمى دقّت كنيم به اين نتيجه مى رسيم كه آيه كريمه در مقام بيان مطلب ديگرى است و غرض آن است كه هر گاه الفاظ سليس و روان و به زبان مردم باشد، هم زودتر مى توان فرا گرفت و سريع تر تلفّظ مى شود و هم اين كه پس از خواندن و يا شنيدن نيز مى توان آن ها را به راحتى تكرار كرد و پس از گذشت زمان مى توان به سهولت آن ها را به ياد آورد.

و اگر الفاظ مُغلَق و مشكل و نامأنوس باشد، زبان هنگام تلفّظ به آن ها، دچار مشكل شده و ديرى نمى گذرد كه به دست فراموشى سپرده مى شود.

يكى از امتيازات قرآن نسبت به كلمات كاهنان همين بود كه الفاظ و عبارات آنان مركّب از كلماتى ناآشنا و قافيه دار بود، ولى قرآن كه ابزار هدايت كافّه مردم عالم است، عباراتى سليس و شيوا و جذّاب دارد كه خواننده و شنونده را شديدًا تحت تأثير قرار مى دهد.

براى اين كه نقش سهولت عبارات را در فراگيرى، خاطرنشان سازيم نظر خوانندگان محترم را به داستان زير معطوف مى داريم:

گويند

«منصور دوانيقى» خليفه معروف بنى عبّاس حافظه اى بس قوى داشت؛ حافظه وى به حدّى بود كه اگر يكبار شاعرى قصيده اى را مى خواند، او حفظ مى كرد و بلافاصله از آغاز تا پايان مى خواند.

علاوه بر اين منصور غلامى داشت كه اگر قصيده اى را دو بار مى خواندند از بر مى كرد و كنيزى هم داشت كه هرگاه شعرى را سه نوبت مى شنيد حفظ مى شد و فورًا تكرار مى كرد.

منصور چون مرد بخيلى بود و حاضر نبود طبق معمول به شعراء صِله بدهد، شرافتمندانه خود را از پرداخت صله و جايزه به شعراء و ادباء آسوده گرداند، هرگاه شاعرى مى آمد تا قصيده و اشعار خود را در حضور او بخواند، خليفه به وى مى گفت: اگر قبلًا كسى اين اشعار را حفظ داشته باشد، يا ثابت شود كه شعر از شاعرى ديگر است، ما از پرداخت صله خوددارى خواهيم كرد، لكن اگر كسى آن را قبلًا از بَر نداشت و معلوم شد كه شعر از شاعر ديگر هم نيست ما به اندازه وزن طومارى كه شعر در آن نوشته شده، صله خواهيم داد.

هر شاعرى كه وارد مى شد، به اطمينان اين كه شعر از خود اوست و كسى از آن اطّلاع ندارد شرائط را مى پذيرفت و با اجازه خليفه اشعار خود را مى خواند.

همين كه اشعار او به پايان مى رسيد، چون يكبار به وسيله شاعر خوانده شده بود، طبعًا خود خليفه آن را حفظ شده بود، به شاعر مى گفت: من اين قصيده را از بَر دارم، آن گاه تمام قصيده را از حفظ مى خواند و به غلام خود كه در اين مواقع آماده كار بود و دو بار اين قصيده را استماع كرده بود و حفظ

شده بود دستور مى داد او هم آن قصيده را از حفظ بخواند. غلام فورًا همه را تحويل مى داد.

در اين هنگام خليفه به شاعر مى گفت: چنانكه مى بينى نه تنها من و اين غلام اشعارى كه خواندى حفظ داريم، بلكه اين كنيز كه در پس پرده نشسته هم، آن را از حفظ دارد. سپس با اشاره خليفه كنيز هم كه سه بار از شاعر و خليفه و غلام اشعار را شنيده بود قصيده را از اوّل تا آخر مى خواند.

شاعر بى چاره نگون بخت حيرت زده، بدون دريافت چيزى سر به زير انداخته، با حسرت از دربار خليفه خارج مى شد.

«أصمعى» شاعر توانا، ظريف و مشهور عرب، كه از ندماء و از حضّار مجلس خليفه بود و نظاره گر اين حق كشى بود از اين وضع به تنگ آمد و تصميم گرفت اين عادت ناپسند را از خليفه رفع كند.

أصمعى اشعارى مشتمل بر لغات مغلق و كلمات مشكل ساخت و آن ها را در يك ستون سنگى شكسته اى نوشت و در عبائى پيچيد و بار شترى كرده و خود نيز تغيير لباس داده، به صورت يك نفر عرب بيابانى در حالى كه نقاب زده و جز دو چشمش پيدا نبود، به نزد خليفه آمد و با لحنى كه منصور تشخيص ندهد گفت:

خداوند سايه خليفه را پاينده بدارد. من خليفه را در قصيده اى مدح كرده ام و اجازه مى خواهم كه آن را بخوانم.

خليفه هم طبق معمول گفت: برادر عرب! با شعراء عرب عهد و پيمانى داريم و آن اين كه اگر قصيده از شاعر ديگرى باشد چيزى به تو نخواهم داد و چنانچه از خودت بود، به وزن آنچه شعرت را در آن نوشته اى، صله دريافت

خواهى كرد.

أصمعى هم قبول كرد و سپس شروع به خواندن قصيده اى نمود كه پر از الفاظ غريب و نامأنوس و جملات غامض و پيچيده بود، از جمله چند بيت زير است:

صوت صفير البلبل

هيّج قلب الثمل

الماء و الزهر معاً

مع زهر لحظ المقل

والعود قد دندن دلى

والطبل طبطبطلى

والرقص قد طبطبلى

والسقف سقسقسقلى

فلو ترانى راكباً

على حمار أهزل

يمشى على ثلاثةٍ

كمشية العرنجلى

والنّاس ترجمجملى

فى السوقٍ بالقلقللى

والكلّ كعكع كعكعى

خلف و من حولللى

لكن مشيت هادياً

من خشية العقنقلى

إلى لقاء ملكٍ

معظّم مبجّل

يأمرى بخلعةٍ

حمراء كالدم دملى

أجرّ فيها ماشياً

مبغددٍ للزبل

أنا الأديب الالمعى

من حىّ أرض الموصل

نظمت قطعاً زخرفت

بعجز الأدبللى

أقول فى مطلعها

صوت صفير البلبل

وقتى أصمعى قصيده را به پايان رساند خليفه نتوانست اين اشعار عجيب ناهموار را حفظ كند و براى اوّلين بار در كار خود متحيّر ماند.

سرانجام منصور شاعر را مخاطب ساخت و گفت: اى برادر عرب! معلوم شد كه شعر را خودت گفته اى و پيش از تو كسى آن ها را از حفظ ندارد. اكنون ما مى خواهيم به وعده خود عمل كنيم.

أصمعى گفت: من مردى فقيرم. از شدّت فقر ورق كاغذى پيدا نكردم كه شعرم را بر آن بنويسم. مدّتى بود كه يك ستون شكسته اى از عهد مرحوم پدرم در خانه ما افتاده بود كه احتياجى به آن نداشتيم، من هم از روى ناچارى و فقر قصيده ام را روى آن نوشته ام و اينك بار شتر كرده با خود آورده ام.

خليفه از ديدن ستون سنگى كه وزنى گران داشت، در شگفت ماند كه تمام موجودى خزانه سلطنتى جواب گوى اين جايزه نيست، ولى از آن جا كه اين كار به

ظرافت شبيه تر بود تا به حقيقت، خليفه با فراست دريافت كه اين صحنه ساختگى است. رو كرد به يكى از حضّار و گفت: گمان من اين است كه اين عرب «أصمعى» باشد، خواسته است شيرين كارى كند.

به دستور خليفه نقاب را از صورت أصمعى برداشتند و اين صحنه موجب تنبّه خليفه گرديد.

در هر صورت چون پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله امّى بود و مأمور به نوشتن نبود.

«وَ لَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ».(44)

و از طرفى مى بايست قرآن را بدون كم و زياد به مردم ابلاغ نمايد و راهى جز حفظ قرآن نداشت و خداوند هم به آن بزرگوار وعده داد كه آيات قرآن را بزودى براى تو مى خوانيم، پس آن را فراموش نخواهى كرد:

« سَنُقْرِئُكَ فَلَا تَنسَى .(45)

لذا خداوند منّان براى اين كه به وعده خود عمل كند و رسول خداصلى الله عليه وآله بدون مشقّت قرآن را حفظ كند مى فرمايد:

« فَإِنَّمَا يَسَّرْنَاهُ بِلِسَانِكَ لِتُبَشِّرَ بِهِ المُتَّقِينَ وَ تُنْذِرَ بِهِ قَوْمًا لُّدًّا».(46)

ما قرآن را بر زبان تو آسان ساختيم تا پرهيزكاران را به وسيله آن بشارت دهى و دشمنان سرسخت را (از عذاب خدا) بترسانى.

همين سهولت عبارات بود كه موجب شد عدّه زيادى از صحابه پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله حافظ قرآن شوند به طورى كه در زمان حيات رسول خدا هفتاد نفر در «بئر معونه» و پس از رسول خدا در روز «يمامه» (در جنگ با مسيلمه) به همين مقدار از حافظين قرآن كُشته شدند.

به هر حال روانى و آهنگ دلپذير قرآن، عامل مهمّى براى حفظ و از بر كردن قرآن بود.

شاهد اين گفتار حديثى است كه از امام صادق عليه السلام نقل شده:

«لَو لا تَيَسّرَهُ لَمّا قَدَرَ

أَحَدٌ مِنَ خَلْقِه أَنْ يَتَلَفَّظَ بِحَرْفٍ مِنَ القُرآنِ وَ أنّى لَهُمْ ذلك وَ هُوَ كَلام منْ لَمْ يَزَلْ وَ لا يَزال».(47)

«اگر خداوند قرآن را بر زبان ها آسان نساخته بود كسى قدرت نداشت به حرفى از حروف آن تلفّظ كند و چگونه مى توانستند در حالى كه قرآن سخن خداوند ازلى و ابدى است».

نكته قابل توجّه اين است كه همان كسانى كه براى جدا كردن مردم از اهل بيت عليهم السلام، آسان بودن قرآن را مطرح كرده و به اين آيه استناد مى كنند، همان آقايان در مقام بلند پروازى و تحكيم موقعيّت علمى خودشان و اثبات اين كه ما از قرآن مطالبى فهميده ايم كه ديگران نفهميده اند، اظهار مى دارند:

«كسانى كه در قرون اوّل اسلام به تفسير قرآن پرداختند، غالبًا غير عرب بوده، از رموز و لطائف اين لغت آگاهى درستى نداشتند و از ساير علوم مربوطه مانند «سياسةُ المُدُن»، «علم الاجتماع»، «معرفة النّفس» و «تهذيب النفس» نيز بهرمند نبودند، از اين رو هدف قرآن را كه انسان سازى است، درك نمى كردند.

نشناختن دقائق لغت، از كنايات و استعارات و جز اينها و عدم معرفت اهداف عاليه قرآن، باعث گرديد كه تفسيرهاى سطحى و بيگانه از مقاصد كتاب خدا و نقل اقوال رجال، بدون استناد به ادلّه عقليّه و استشهاد به خود قرآن كه: «القُرآنُ يُفَسِّرُ بَعْضُهُ بَعْضًا»، تأليف كردند».(48)

از عبارت فوق استفاده مى شود كه قرآن نياز به تفسير دارد و يكى از چيزهايى كه مى تواند قرآن را تفسير كند خود قرآن و يكى ادّله عقليّه است و ضمناً تفسير نياز به فراگرفتن علوم ديگر هم دارد مثل «سياسةُ المُدُن» و غيره.

لازم به توضيح است كه مفسّرين اوّليّه عبارتند از: حضرت مولاى متّقيان

أميرالمؤمنين عليه السلام، ابن عبّاس، ابن مسعود، زيد بن ثابت، اُبَىّ ابن كعب، جابر بن عبداللَّه انصارى و غيرهم.

آيا كدام يك از اين ها غير عرب بودند؟!

آيا اميرالمؤمنين عليه السلام و ابن عباس كه از قريش بودند غير عرب بودند؟! آيا اُبَىّ ابن كعب انصارى و خزرجى، كه ابن أثير در اسد الغابة(49) ده پشت او را نقل مى كند كه عرب بودند، آيا او غير عرب بود؟!

آيا زيد بن ثابت انصارى خزرجى كه در همان كتاب(50) پدر و اجداد عربِ او را نيز تا ده پشت مى شمارد، او غير عرب بود؟!

آيا عبداللَّه بن مسعود كه از انصار و از قبيله مُضَر بود و باز در اسد الغابة چهارده پشت او را مى شمارد، غير عرب بود؟!

آيا جابر بن عبداللَّه انصارى كه در اسد الغابة(51) هفت پشت او را ذكر مى كند و نسب او را به خزرج مى رساند، او غير عرب بود؟!

آيا حضرت على عليه السلام كه بنيانگذار ادبيّات عرب بود، كنايات و مجازات و استعارات قرآن را نمى دانست؟ !

آيا ابن عباس كه او را «حَبرُ الاُمّة» و «ترجمان القرآن» و «فارس القرآن» و «بحر الاُمّة» و «شيخ المفسرين» لقب داده اند و آگاه ترين افراد نسبت به اشعار جاهلى بود، مفاهيم قرآن را درك نمى كرد؟!

آيا زيد بن ثابت كه ابن اثير درباره او مى نويسد: «كَانَ مِنْ أعْلَمِ الصَّحابَةِ وَ الرَّاسِخِينَ فِي العِلمِ»(52)، به تفسير قرآن آگاه نبود؟!

آيا ابن مسعود كه حضرت على عليه السلام درباره او فرمودند:

«عَلِمَ القُرآنَ وَ السُّنَةَ ثُمَّ انتَهى وَ كَفى بِذلِكَ عِلمٌ».

يعنى براى او همين بس كه عالم به قرآن و سنّت بود، مراد و معانى قرآن را لمس نمى كرد؟!

نتيجه مباحث گذشته آن است كه اين ادّعا كه فهم

قرآن آسان است، به هيچ وجه قابل قبول نيست و اين مطلب نه به اين معنى است كه نبايد قرآن را فهميد، بلكه طِلسم و رمزى است كه كسى عمق آن را به هيچ وجه درك نمى كند، لكن بايد كوشيد با ابزارى كه در تفاسير بيان شده است، به معارف و احكام قرآن و پندها و ديگر مطالب عاليه آن آگاهى پيدا كرد و آن ها را در زندگى به كار گرفت. «و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين»

نقش عقل در احكام الهى

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

ألْحَمْدُ للَّهِ ِ الَّذي هَدانا سَبِيلَ الرَّشادِ وَ أرْشَدَنا طَرِيقَ السَّدادِ وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى أفْضَلِ الْأنْبِياءِ وَ شَفِيعَ العِبادِ يَوْمَ المِيعادِ مُحَمَّد بْنِ عَبْد اللَّه صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّم وَ عَلى وَصِيِّهِ خَيْرَ الْأوصِياءِ الَّذي هُوَ بِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ وَ عَلى أوْلادِه المَعْصُومِينَ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أجْمَعِينَ وَ اللَعْنُ عَلى أعْدائِهِمْ إلى يَومِ التَّنادِ.

پيشگفتار

از دير زمانى اين بحث مطرح بوده است كه با وجود عقل چه نيازى به دين مى باشد؟ و با توجّه به رشد فكرى انسان ها، چه احتياجى به وحى است؟ و بالاخره بعضى بر آن شدند كه تعقّل، ما را از تعبّد بى نياز مى سازد.

در ميان فرقه ها گروهى به نام «براهمه» وجود داشتند كه 500 الى 700 سال قبل از ميلاد زندگى مى كردند و آنان عقيده داشتند كه چون فلاسفه قادرند با استناد به دلائل عقلى و منطقى براى ما قانون هاى سودمندى كه مصون از خطا و اشتباه باشد وضع كنند، ما را از وحى و انبياء مستغنى و بى نياز مى سازند.

«شهرستانى» در كتاب ملل و نحل(53) شرح افكار و دلائل آن ها را به تفصيل نقل كرده است.

اين طرز تفكّر نشأت گرفته از مسئوليّت گريزى انسان است، در قرآن مى خوانيم:

«يُريدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أمامَهُ».(54)

انسان مى خواهد جلو راه خود را باز كند.

همان انسانى كه دل سنگ را مى شكافد و تونل هاى طولانى را ايجاد مى نمايد و اجازه نمى دهد كوه ها با آن عظمت سدّ راه او بشوند، وقتى در مسير زندگى احساس كرد امورى سدّ راه دلخواه او هستند، تلاش مى كند آن سدها را از سر راه خود بردارد و نابود سازد و از آن جا كه دين و وحى

و انبياء، انسان ها را مهار مى كنند و تا حدودى از آزادى آن ها مى كاهند، انسان ها هم سعى مى كنند به بهانه هاى گوناگون با اين امور به مبارزه برخيزند، گاه دين را به مسخره مى گيرند و گاهى انبياء را تكذيب و يا مورد حمله قرار مى دهند.

«أ فَكُلَّما جاءَكُمْ رَسُولٌ بِما لا تَهْوى أنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَريقًا كَذَّبْتُمْ وَ فَريقًا تَقْتُلُونَ».(55)

اگر پيامبرى چيزى را كه مطابق دلخواه شما نيست بياورد زير بار نمى رويد پس گروهى را تكذيب و گروهى را به كشتن مى دهيد.

در هر زمان به شكلى اين موضع گيرى ها تجديد مى شود و شبهاتى پوسيده به صورت افكارى نو، خودنمايى مى كند و احيانا عده اى ناآگاه را جلب و جذب مى نمايد، همان طور كه شبهات براهمه پس از دو هزار و اندى سال، در عصر ما در قالب تفسير خاتميّت مطرح گرديده و خاتميّت به اين صورت تفسير شده است كه پس از پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله چون عقل مردم به حدّ كمال مى رسد، ديگر به دين نيازى ندارند و تعبّد جاى خود را به تعقّل مى دهد و دوران دين، سپرى مى گردد و متفكّرين با قدرت تفكّر خويش جامعه را اداره مى كنند.

اين گفتار بهترين دليل و شاهدى است كه مى تواند ثابت كند هنوز مردم از رشد فكرىِ صحيحى برخوردار نيستند، چرا كه گويندگان اين سخن بدون تأمّل و انديشه به گفتار دم زده اند، بدين جهت ما ناچاريم براى سست بودن بنيان اين طرز تفكّر، ابتدا به توضيح معناى دو واژه تعقّل و تعبّد بپردازيم، سپس قضاوت را به عهده خوانندگان بگذاريم.

تعبّد و قداست آن

تعبّد از ريشه عبادت و عبادت به معنى پرستش و پرستش به معناى منتهاى كوچكى و خضوع است كه لازمه

آن بندگى مى باشد و بندگى همان اطاعت محض و تسليم صرف است. اين كه خدا مى فرمايد:

«اعْبُدُوا اللَّهَ».(56)

خدا را پرستش و بندگى كنيد.

يعنى نهايت فروتنى و تواضع را نسبت به خداوند از خود نشان دهيد و از هر جهت مطيع محض و پيرو اوامر و مقرّرات او باشيد و اين خود يك امر طبيعى است كه حتّى در حيوانات هم بطور محسوس ديده مى شود، كه وقتى قدرتى بزرگتر از نيروى خود مشاهده كنند و نيروى خود را در مقايسه با قدرت او ناچيز ببينند، ناخودآگاه حالت تسليم به خود خواهند گرفت و اراده را از خود سلب كرده، تحت اراده و اختيار او قرار مى گيرند، و در نتيجه هرچه او مى خواهد انجام مى دهند، نه هرچه خود بخواهند، همچون اسيرى در مقابل حاكم، و سربازى در مقابل فرمانده و برده اى در مقابل مالك (عَبدًا مَمْلوكًا لايَقْدر عَلى شَى ء).

انسان ها وقتى خداوند را به بزرگى، عظمت و عزّت بشناسند و چيزى و كسى را از او بزرگتر ندانند، همه موجودات را مقهور او ببينند، قدرت ناچيز خود را در مقابل قدرت نامتناهى و لايزال او هيچ بدانند، او را غنى مطلق و خود را فقير و نيازمند به او احساس كنند و به مالكيّت حقيقى او اعتراف كنند، طبعاً سر تسليم در مقابل او فرود خواهند آورد كه اين كرنُش و تواضع را عبادت گويند، و ابراز و اظهار آن را تعبّد نامند.

علّت اين كه عبادت را به بندگى ترجمه مى كنند، آن است كه انسان يا حيوان تا زمانى كه يَلِه و رها و بدون قيد و بند باشد، خود مختار است؛ ولى پس از اين كه در بند

شخص ديگرى قرار گرفت اختيار و اراده از او سلب مى گردد و ناچار تحت اختيار و اراده ديگرى قرار مى گيرد. حتّى اگر شيرى در قفس بيفتد، در همه ابعاد زندگيش محدود خواهد شد. يا مى بينيم اگر اسبى را در جنگل رها سازند در خُفت و خواب، خورد و خوراك، سكون و حركت، تُندى و كُندى و غيره آزاد است، ولى وقتى گرفتار بند و افسار شد، تمام اين اختيارات از او گرفته مى شود و جز به اراده صاحبش هيچ كارى انجام نمى دهد.

انسان نيز تا وقتى خدا را نشناخته است، همچون چهارپائى كه در جنگل دنيا يَله و رها شده باشد، احساس آزادى مى كند و براى انجام خواسته هاى نفسانيش هيچ مانعى بر سر راه خود نمى بيند، امّا او هر چه بيشتر نسبت به خداى خود شناخت پيدا كند به همان ميزان از آزادى او كاسته مى شود، تا جايى كه همانند ملائكه مقرّبين مى گردد كه:

«ما تَشاؤُنَ إلّا أنْ يَشاءَ اللَّهُ».(57)

هيچ نمى خواهند مگر آنچه را خدا بخواهد.

گويا كه اصلاً از خود اراده اى ندارد. رمز عصمت أنبياء و أئمّه هدى عليهم السلام نيز همين بندگى و در بند خدا بودن است بر خلاف گنهكاران كه بندها را پاره مى كنند و خود را به اصطلاح آزاد مى سازند، ولى ناگفته نماند كه اين آزادى نيست بلكه نامقدّسى است كه هزاران قيد و بند مادّى را به همراه دارد و طبعًا باعث هواپرستى، شهوت پرستى، مال پرستى، رياست پرستى و بالاخره دنياپرستى و ... مى شود. و اين همان است كه امام موسى بن جعفرعليه السلام اشاره مى فرمايند، و مرحوم محدّث قمّى قدس سره آن را از مرحوم علّامه قدس سره در منهاج الكرامة نقل مى كند:

«روزى حضرت موسى بن

جعفرعليه السلام گذارشان به خانه بُشر حافى در بغداد افتاد، در همين زمان صداى آهنگ موسيقى و غنايى از آن جا به گوش حضرت رسيد، به ناگاه كنيزى در حالى كه مقدارى زباله در دست داشت از آن خانه خارج شد، وقتى كه زباله ها را در بيرون خانه مى گذاشت حضرت به او فرمودند: اى كنيز! صاحب اين خانه آزاد است يا بنده؟

گفت: آزاد است.

حضرت فرمودند: راست گفتى، اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسيد! وقتى كنيز وارد خانه شد، بشر در حالى كه بر سر سفره شراب نشسته بود از وى علّت دير آمدنش را پرسيد، كنيز در جواب وى گفت مردى به من رسيد و چنين و چنان گفت. بشر كه حضرت را شناخته و منظور ايشان را متوجّه شده بود، با پاى برهنه به سوى حضرت دويد و پس از ملاقات حضرت به دست ايشان توبه كرد و از آن بزرگوار پوزش طلبيد و از شدّت شرمندگى در حضور امام عليه السلام به گريه افتاد».(58)

شايد علّت اين كه در ابتداى نماز و قبل از قرائت، ركوع، سجده و تشهّد، تكبير واجب يا مستحب است اين باشد كه از همان ابتداى امر خداوند را به بزرگى ياد كنيم تا آمادگى بيشترى براى پرستش و بندگى او پيدا نماييم.

برداشت غلط از كلمه تعبّد

با توجّه به آن چه گفته شد روشن گرديد كه معناى حكم تعبّدى در اصطلاح مذاهب الهى، مخصوصًا در اصطلاح فقهاء اسلام آن است كه انسان كارى را به خاطر دستور پروردگار انجام دهد با اطمينان به اين كه آن دستور خالى از حكمت نيست؛ اگرچه آن حكمت براى ما نامعلوم باشد و شايد علّت اين كه

در پاره اى از آيات قرآن كريم فلسفه بعضى از قوانين الهى و احكام تعبّدى مطرح شده، اين باشد كه مردم فكر نكنند احكام خدا مبناى عقلايى ندارد و صرفًا به منظور تسليم كردن انسان است؛ شيعه را در اين مورد عقيده چنان است كه حكمت و عدل خداوند اقتضاء مى كند هيچ حكمى بدون حكمت نباشد و مرحوم صدوق قدس سره نيز به همين جهت كتاب ارزشمند «علل الشرايع» را تدوين كرده و فلسفه احكام را از ديدگاه روايات تبيين نموده است.

در نامه اى كه حضرت رضاعليه السلام در جواب محمّد بن سنان نوشته اند آمده است:

«نامه تو به من رسيد، يادآورى كرده بودى كه بعضى از اهل قبله گمان مى كنند، خداوند تبارك و تعالى هيچ چيز را حلال يا حرام نكرده، مگر براى تعبّد و پرستش بندگان، و علّت ديگرى بيش از اين ندارد، به طور قطع كسانى كه چنين عقيده اى دارند گمراهند و گرفتار خسارت و زيان آشكارى هستند».(59)

ما مى يابيم هر چه را كه خداوند تبارك و تعالى حلال فرموده، مصلحت و بقاء بندگان در آن بوده است و به آن نياز داشته و از آن بى نياز نبوده اند، و آن چه را خداوند حرام فرموده، مورد نياز مردم نبوده بلكه مايه فساد و موجب نابودى و هلاكت آن ها بوده است.

متأسّفانه چون اغلب وظائف تعبّدى، در ظاهر علّت محسوسى ندارد بعضى فكر مى كنند اين گونه احكام، بدون هيچ گونه حكمت و فلسفه اى به مردم تحميل شده است، بدين جهت به خود اجازه نمى دهند چشم بسته احكام را بپذيرند در صورتى كه به هيچ وجه، منطقى نيست كه ما هر حكمى را كه فلسفه آن را نفهميديم، پوچ

و بيهوده و باطل قلمداد كنيم و به مجرّد اين كه نتوانستيم علل و عوامل قوانين الهى را كشف كنيم به آن ها مهر ابطال بزنيم.

اين برداشت غلط كه از كلمه تعبّد شده و گمان مى كنند هر كجا گفته شد: «اين حكم تعبّدى است» منظور اين است كه عارى و خالى از حكمت مى باشد، موجب شده بسيارى از احكام خدا را با كمال وقاحت زير سؤال ببرند.

ريشه اين نوع برخورد با احكام الهى را در خداشناسى اين افراد بايد جستجو كرد و تا تجديد نظر در شناخت خداوند نكنند، انتظارى جز اين از آن ها نمى رود.

نتيجه آن كه «تعبّدى بودن» منافاتى با مصلحت داشتن ندارد، بلكه همه اوامر و نواهى خداوند تعبّدى بوده با توجّه به اين كه همه آن ها توأم با حكمت و مصلحت است، حال چه كشف شده و چه كشف نشده باشد.

جايى كه تعبّد عين تعقّل است

ممكن است اين سؤال پيش بيايد كه آيا از نظر عقلى جايز است انسان، قانونى را كه حكمت و مصلحت آن را نمى داند، چشم بسته و بدون چون و چرا بپذيرد؟!

آيا اين منطقى است كه در مقابل فرمانى كه هيچ آگاهى از فلسفه آن نداريم، تسليم محض باشيم؟!

جواب: در فلسفه، قانونى هست كه مى گويد: «الإمْتِناعُ بِالإخْتيار، لا يُنافِى الإخْتِيار» يعنى اگر يك امر غير اختيارى مبتنى بر امرى اختيارى باشد، منافاتى با اختيارى بودن آن امر ندارد، مثلاً اگر كسى با اراده و اختيار خود مادّه اى سمّى و مهلك بخورد، سپس آن ماده سمّى، بدون اراده و اختيار خورنده در جسم وى اثر گذاشته و او را هلاك كند، آيا مرگ او را اختيارى مى دانيم يا غير اختيارى؟ اگر

مرگ او را به داروى سمّى مستند كنيم ممكن است مرگ او را غير اختيارى بدانيم ولى چون تأثير آن ماده سمّى بر اساس خوردن آن موجب هلاكت شده و خوردن آن نيز كاملاً اختيارى بوده، هر عاقلى اين مرگ را اختيارى مى داند.

در مورد بحث نيز مى گوييم: امرى كه به ظاهر غير عقلايى است اگر براساس امر عقلايى انجام گيرد، آن امر نيز عقلايى خواهد بود؛ از باب مثال اگر بيمارى با اراده خود جسم و جان خويش را در اختيار فردى بى تجربه قرار داده و اجازه دهد او را بيهوش كرده با تيغ شكمش را پاره كند و قلب، ريه و يا اعضاء ديگر او را بيرون آورد، آيا اين كار عاقلانه است؟ هرگز! ولى اگر بيمار به پزشك معالج مراجعه كند، در حالى كه به تخصّص، تجربه، تعهّد و دلسوزى او معتقد باشد و جسم و جان خود را براى درمان در اختيار او قرار دهد، اين كار صد در صد عقلايى و حكيمانه است.

خلاصه آن كه اين واگذارى اگر با قطع نظر از علم و آگاهى پزشك باشد، غير عاقلانه است، ولى اگر بر اساس خصوصيّاتى كه ذكر شد واگذار شود يقينًا حكيمانه خواهد بود.

در مورد بحث نيز اگر كسى از ديگرى كوركورانه و بدون آن كه صلاحيّت او را در نظر داشته باشد تقليد كند، كارى غير عقلايى است.

قرآن كريم نيز در مورد مردم جاهلى به عنوان اعتراض مى فرمايد:

«وَ إذا قيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما ألْفَيْنا عَلَيْهِ آباءَنا أوَ لَوْ كانَ آباؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَ لا يَهْتَدُونَ».(60)

آن ها از پدران خود تقليد مى كنند هر چند

پدران آن ها مردمى جاهل و گمراه باشند.

چرا اين تقليد مورد مذمّت است؟ زيرا پشتوانه علمى و الهى ندارد و بر مبنا و اساس خردمندانه اى استوار نيست، ولى در مورد پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله خداوند در قرآن مى فرمايد:

«فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا في أنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمَّا قَضَيْتَ وَ يُسَلِّمُوا تَسْلِيمًا».(61)

به خدا سوگند ايشان به حقيقت ايمان نمى رسند، تا وقتى تو را در اختلافاتشان داور قرار دهند، و پس از آن در دل هاى خويش تنگى و سستى از حُكمى كه تو بريدى پيدا نكنند و در باطن آن را گردن نهند.

در اين جا چرا تسليم بى چون و چرا شدن در مقابل حكم پيغمبر يك ارزش است؟ زيرا گفتار پيغمبر متّكى به وحى الهى است و از هر خطا و خلل در امان است.

«ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إنْ هُوَ إلّا وَحْيٌ يُوحى .(62)

اصولاً روش عقلاى عالم از اوّلين زمانى كه حقوق و قوانين تدوين شده، تا كنون اين بوده و هست كه از قوانين تبعيّت مى كرده اند بدون اين كه از علل واقعيّه اين قوانين اطّلاعى داشته باشند و به همين اندازه اكتفا نموده اند كه اين قوانين مورد تصويب بزرگان قوم و عقلاى كشور است.

پس از بيان اين مقدّمه، مى گوييم:

«ما متعبّد به قوانينى هستيم كه آن ها را از جانب خداى حكيم مى دانيم و كوچكترين ترديدى نداريم كه تمامى آن به گونه اى است كه اگر عقلاى عالم به فلسفه آن آگاهى پيدا كنند قطعًا بر آن ها صحّه خواهند گذاشت، و اين گونه تعبّد عين تعقّل است».

تعقّل و حجيّت عقل

«تعقّل» از ريشه عقل است و عقل به معنى بستن و مهار

كردن و نگه داشتن است، بدين جهت طنابى را كه با آن دست شتر را مى بندند «عقال و عقيله» مى نامند. «عقل» در اصطلاح نيرويى است كه به وسيله آن حسن و قبح و حق و باطل را تشخيص داده و مجهولات را از معلومات كشف و خير و شرّ و نفع و ضرر را با آن مى شناسند و چون اين نيرو شهوات و خواسته هاى نفسانى را مهار مى كند آن را عقل مى نامند.

در قرآن 49 مورد واژه عقل با مشتقّات مختلفش بكار رفته است و در كتب حديثى حدود 126 حديث از اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در مورد عقل جمع آورى شده است.

حجيّت عقل

يكى از امتيازات عقل، حجيّت آن است. نخست لازم است با واژه «حجيّت و حجّت» آشنا شويم.

حجيّت: در اصل لغت به معنى غلبه و پيروزى است و در اصطلاح، دلايلى است كه بطور قاطع مقصود را اثبات و مخالف را مغلوب مى سازد، «راغب اصفهانى» در مفردات گويد:

«الحُجَّةُ: الدَّلالَةُ المُبَيِّنَةُ لِلْمَهَجَّةِ، أى المَقْصَدِ المُسْتَقيمِ وَ الِّذي يَقْتَضى صِحَّةَ أَحَدَ النَّقيضَينِ».(63)

حجّت: راهنمايى كرن به يك هدف درست است بطور روشن و بدون ابهام و چيزى است كه به صحّت يكى از دو طرف نقيض حكم مى كند.

به طور مثال: در حضور قاضى يكى مدّعى طلب از ديگرى است و ديگرى اظهار مى كند كه هيچ گونه بدهى به مدّعى ندارد؛ اين دو مطلب با هم متناقض است، اگر يكى از طرفين دليل قاطعى بر حقانيّت خود داشته باشد كه بتواند صحّت اظهارات خود را اثبات كند، آن دليل را حجّت گويند، زيرا به اين وسيله بر خصم خود پيروز مى شود.

و اگر مى گوييم عقل حجيّت دارد به اين

معنا است كه عقل مى تواند صحّت ادعاى ما را اثبات و ما را بر خصم پيروز كند.

دليل حجيّت عقل

در حديثى حضرت امام موسى بن جعفرعليه السلام به هشام مى فرمايند:

«يا هِشامُ! إنَّ للَّهِ ِ حُجَّتَيْنِ: حُجَّةً ظاهِرَةً وَ حُجَّةً باطِنَةً، فَأمَّا الظَّاهِرَةُ فَالرُّسُلُ وَ الْأنْبِياءُ وَ الأئِمَّةُعليهم السلام وَ أمَّا الباطِنَةُ فَالعُقُولُ».(64)

اى هشام! خداوند بر مردم دو نوع حجّت دارد، حجّت آشكار و پنهان، حجّت آشكار و پيدا، پيامبران و ائمّه عليهم السلام هستند و حجّت پنهان و ناپيدا، عقل هاى مردم است.

در حديثى ديگر آمده كه ابن سكّيت از حضرت على بن موسى الرضاعليهما السلام پرسيد:

«مَا الحُجَّةُ عَلَى الخَلْقِ اليَوْمَ؟ فَقَالَ عليه السلام: العَقْلُ، يَعْرِفُ بِه الصَّادِقَ عَلَى اللَّهِ، فَيُصَدِّقُهُ وَ الكاذِبَ عَلَى اللَّهِ، فَيُكَذِّبُهُ».(65)

امروز حجّت خدا بر مردم چيست؟ فرمود: عقل است، با اين حجّت كسانى را كه صادقانه چيزى را به خدا نسبت مى دهند مى شناسى و آن ها را باور مى كنى و هم چنين كسانى را كه به خدا دروغ مى بندند مى شناسى و آن ها را تكذيب مى كنى.

عقل جاعل است يا كاشف، مقنّن است يا مبيّن؟

اكنون كه حجيّت عقل را دانستيم، ضرورى است بدانيم حجيّت عقل تا چه حدّى است، آيا در حدّى است كه حقّ قانون گذارى به آن واگذار شده و آيا مى تواند در سرنوشت خود و مردم دخالت كند؟!

و آيا شرع قوانين عقل را امضاء مى كند، يا اين كه عقل تنها مى تواند احكام و قوانين الهى را كشف و شناسايى كند؟!

اگر گفتيم خدا به ما عنايت فرموده است و جعل قوانين را به عهده عقل ما واگذار كرده كه با فكر، انديشه، تدبّر و تعمّق، مصالح و مفاسد را بررسى كنيم و بر اين اساس قوانينى را تدوين كرده و سپس به مرحله اجرا در آوريم، در اين صورت عقل جاعل و مقنّن خواهد بود و ما حق داريم

بدون اتّكاء به وحى، خود سرنوشت خويش را تعيين كنيم؟!

و اگر گفتيم قانون گذارى، حق خدا است و اين حق به كسى واگذار نشده و آن چه وظيفه عقل است تنها به دست آوردن حكم خدا است، بنابر اين همان طور كه حكم خدا را مى توان از كتاب و سنّت و اجماع بدست آورد همچنين «مى توان حكم خدا را به وسيله عقل تحصيل كرد» و معنى اجتهاد همين است كه فقيه تلاش كند و تمام نيروى فكرى خويش را بكار بيندازد تا از مسير كتاب يا سنّت پيغمبرصلى الله عليه وآله يا اجماع يا دليل عقل، حكم خدا را به دست آورده و به آن عمل كند، نه به ساخته هاى عقل خود.

بنابر اين عقل در اين جا كاشف و مبيّن خواهد بود و شيعه عقل را كاشف مى داند.

چگونگى كاشفيّت عقل

بايد دانست كه در مكتب تشيّع همان طور كه اشاره كرديم زير بناى احكام و اوامر و نواهى الهى حسن و قبح و مصالح و مفاسد واقعيّه است و مبناى حكم عقل نيز همان حسن و قبح و مصالح و مفاسد واقعيّه است، يعنى تا عقل بطور قطعى و مسلّم، بدون شك و ابهام، حسن و قبح و مصالح و مفاسد امور را ارزيابى نكند، مجوّز انجام آن ها را صادر نمى كند.

با ذكر اين مقدمه به اين نتيجه مى رسيم كه هر كجا يك حكم شرعى وجود داشته باشد دليل بر اين است كه در اين حكم، مصلحتى وجود دارد و نيز هر كجا حكمى قطعى و بدون خدشه عقلى وجود داشته باشد، آن نيز دليل بر اين است كه در اين حكم هم مصلحتى وجود دارد، بالاخره هم

شرع و هم عقل ناظر به همان مصلحت مى باشند؛ پس هرگاه در جايى به يك حكم شرعى دست يافتيم، مسلّماً حكم عقل نيز در آن جا همان خواهد بود. و اگر جايى به حكمى عقلى رسيديم در آن جا حكم شرع نيز همان خواهد بود. و قاعده اى كه معروف است به قاعده «ملازمه بين حكم عقل و شرع» ناظر به همين مطلب است و اين رابطه ناگسستنى بين شرع و عقل را به اين بيان ذكر مى كند:

«كُلَّما حَكَمَ بِهِ العَقْلُ حَكَمَ بِهِ الشَّرْعُ وَ كُلَّما حَكَمَ بِهِ الشَّرْعُ حَكَمَ بِهِ العَقْلُ».

اين قاعده خود يك حكم مسلّم عقلى است زيرا خداوندى را ما با دلائل قطعى و عقلى شناخته ايم كه هم آفرينش جهان در قبضه قدرت و مشيّت اوست و هم فرمانروايى بر عالم هستى از آن اوست

«ألا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ».(66)

قطعًا بر مبناى رحمت واسعه اى كه بر خود واجب فرموده،

«كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ».(67)

ما را در مورد امور زندگى بدون تكليف و سرگردان نگذارده است.(68)

چرا كه او حكيم على الاطلاق است و مُحال است حكمى عارى و خالى از مصالح براى ما صادر كند.

چرا شيعه عقل را كاشف مى داند؟

ما چون اوّلاً حاكميّت را منحصر به خداوند مى دانيم و ثانيًا عقل را شايسته قانون گذارى نمى دانيم، بدين جهت عقل را فقط به عنوان كاشف مى شناسيم نه قانون گذار. امّا اين كه قانون گذارى را منحصر به خدا مى دانيم، بدين جهت است كه خداوند در چندين مورد از قرآن حكم به غير ما أنزل اللَّه را محكوم كرده، يعنى بايد حكم از طرف پروردگار نازل شود تا قابل اجرا باشد؛ و اگر كسى حكمى كرد كه از طرف خدا نازل نشده باشد

حكم كننده كافر است به جهت اين كه خود را در قانون گذارى شريك خدا قرار داده است(69) و ظالم است به خاطر عدم صلاحيّت، حقوق انسان ها را ضايع كرده(70) و فاسق است چون از حدود وظايف خود خارج شده(71) و كفر و ظلم و فسق از بدترين صفات رذيله انسان است؛ از طرفى خداوند حكم كردن را به خود اختصاص داده و در قرآن به دو تعبير اين اختصاص مطرح شده است:

1 - «إنِ الْحُكْمُ إلّا للَّهِ ِ».(72)

2 - «لَهُ الْحُكْمُ».(73)

و شايد علّت اين اختصاص آن باشد كه خداوند حكم و قانون خود را به عنوان بهترين حكم و قانون معرّفى نموده و مى فرمايد:

«وَ مَنْ أحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ».(74)

چه كسى بهتر از خداوند مى تواند حكم كند و تنها مردم با ايمانند كه مى توانند در اين مورد قضاوت كنند.

و بديهى است كه عقل بهترين را انتخاب مى كند.

عقل صلاحيّت قانون گذارى را ندارد.

امّا اين كه مى گوييم عقل صلاحيّت قانون گذارى را ندارد، براى اين است كه قانون گذارى براى جَعل قوانينى كه مصالح و مفاسد واقعى در آن ها رعايت شود، بايد واجد شرايطى باشد و بشر با نداشتن آن شرايط حق قانون گذارى ندارد كه از جمله آن شرايط «اطّلاعات كافى» است كه نوع انسان ها از آن محرومند. براى اثبات اين مسئله به مطالب ذيل توجه فرماييد.

عدم اطّلاعات كافى

نيروى عظيم عقل هم چون نيروهاى نهفته در خاك مى ماند كه به بركت آن، زمين استعداد پرورش انواع مختلف گياهان و درختان را بدست مى آورد، و اگر باران رحمت بر آن ريزش نكند آن زمين، مرده و بى حركت باقى مى ماند،

«وَ تَرَى الْأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ».(75)

مى بينى آن گاه كه آب از آسمان بر زمين فرو ريخت، به جنبش در مى آيد و آمادگى براى رشد گياهان پيدا مى كند آن وقت است كه جفت جفت گياهان با طراوت در آن روييده مى شود.

عقل نيز به دو نيرو نيازمند است تا كاملاً شكوفا شود:

اوّل: نور علم و معرفت.

دوّم: نيروى تقوا و پرهيزكارى.

در مورد علم و معرفت، حضرت على عليه السلام مى فرمايند:

«المَعْرِفَةُ لِقاحُ العَقْلِ».

علم پيوند عقل است.

يعنى تا علم به عقل پيوند نخورد به ثمر نمى نشيند، و اين نيروى بالقوّه به فعليّت نمى رسد. پيامبران الهى نيز با خوراك دانش نيروى عقل مردم را برانگيختند

«هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الْأُمِّيِّينَ رَسُولًا مِنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آياتِهِ وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَةَ وَ إنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مُبينٍ».(76)

او در ميان مردم درس ناخوانده، پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آنان را پاك كند و

كتاب خدا و علم دين را به آنان بياموزد گرچه آنان قبلاً در گمراهى بوده اند.

از اين آيه استفاده مى شود كه بالا بردن سطح فكر مردم از طريق علم و تزكيه نفس بايد انجام بگيرد. از مولاى متّقيان على عليه السلام در نهج البلاغه آمده:

«وَ واتَرَ الَيْهِمْ أنْبيائَهُ لِيَسْتَأدُوهُمْ ميثاقَ فِطْرَتِه وَ يُذَكَّرُوهُمْ مَنْسِىَّ نِعْمَتِهِ وَ يُثيرُوا لَهُمْ دَفائِنَ العُقُولِ».(77)

خداوند پيامبران را يكى پس از ديگرى بسوى مردم فرستاد تا از آن ها بخواهد به پيمان فطرى كه با خدا بسته اند عمل كنند و نعمت هاى فراموش شده خداوند را به ياد آن ها آورند و عقل هاى نهفته آنان را برانگيزند.

نياز به تقوى و پرهيزكارى

در آيه «هُوَ الَّذى بَعَثَ فِى الْأُمِّيِّينَ ...»(78) كه ذكر شد، تزكيه قبل از تعليم آمده است و شايد اشاره به اين باشد كه نخست بايد انسان تزكيه شود تا قابليّت يادگيرى در او پيدا گردد. و باز در قرآن كريم آمده:

«يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إنْ تَتَّقُوا اللَّهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقانًا».(79)

اى افراد با ايمان اگر تقوى پيشه كنيد ما براى شما وسيله جدا كردن حق و باطل را قرار مى دهيم.

و مى فرمايد:

«وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ».(80)

شاعر مى گويد:

انارَةُ العَقْلِ مَكْسُوفٌ بِطَوعٍ هَوى

وَ عَقْلُ عاصِى الهَوى يَزْدادُ تَنْويرًا

نور عقل بواسطه پيروى از هواى نفس به تيرگى مى گرايد و نور عقلِ شخصى كه با هواى نفس مخالفت كند افزوده مى شود.

با اين مقدمه كوتاه كم كم به اين نتيجه مى رسيم كه عقل ها در اثر آلودگى و بى مايگى شايستگى قانون گذارى را ندارد.

نشانه آلودگى عقول مردم

قرآن كريم به رسول گرامى خود اجازه پيروى از هواهاى نفسانى مردم را نمى دهد و اعلام مى كند افرادى كه تن به وحى نمى دهند، آنان از هواى نفس خويش پيروى مى كنند. سپس اطاعت از هواهاى نفسانى را محكوم مى كند و مى فرمايد:

«فإِنْ لَمْ يَسْتَجيبُوا لَكَ فَاعْلَمْ أنَّما يَتَّبِعُونَ أهْواءَهُمْ وَ مَنْ أضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَواهُ بِغَيْرِ هُدًى مِنَ اللَّهِ».(81)

هرگاه به دعوت تو جواب مثبت ندادند، در اين صورت بدان كه اين مردم، تنها پيرو هواى نفس خويشند و چه كسى گمراه تر است از آن كه بدون راهنمايى خداوند از هواى نفس خود پيروى كند.

خداوند به پيغمبر خود دستور مى دهند كه به آن چه از جانب او نازل مى شود حكم كند نه به خواسته هاى مردم.

«و أنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِما أنْزَلَ اللَّهُ وَ لا تَتَّبِعْ أهْواءَهُم».(82)

و در جاى ديگر فلسفه اين نهى

و محكوميّت را چنين بيان مى فرمايد:

«وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فيهِنَّ».(83)

اگر حق تابع هواى نفس آنان مى شد، آسمان و زمين و كسانى كه در آن ها زندگى مى كنند به تباهى كشيده مى شدند.

در حديثى آمده، اگر هواهاى نفسانى، عقل را تيره و آلوده نمى كرد (و خواسته هاى مردم امورى عقلانى و سودمند و ذى مصلحت بود)، پس به چه دليل خداوند پيروى از خواسته هاى مردم را نهى و محكوم نموده است.

متأسفانه اميال و غرائز نفسانى، منافع و لذّت هاى زودگذر، آداب و رسوم غلط و مسائل اقتصادى، گاهى عقل را در چگونگى تشخيص به خطا گرفتار مى كند و مسير عقل را منحرف مى سازد.

دلائل بى مايگى عقل

اشاره

گرچه اثبات بى مايگى عقل نياز به دليل و اقامه برهان ندارد (به اين دليل كه امرى وجدانى است و همگان آن را درك مى كنند، چرا كه هركس به خود مراجعه كند، خود را مواجه با انبوهى از سؤالات و مجهولات مى بيند كه نه خود مى تواند جواب گوى آن ها باشد، نه ديگران، و نه با سرپنجه فكر خويش مى تواند گره هاى كور آن مجهولات را بگشايد و نه عقل ديگران آن قدر كشش دارد كه بتواند پرده هاى جهل و ابهام را عقب زده و حقايق را روشن سازد) ولى در عين حال بد نيست بطور اختصار به پاره اى از دلائل اشاره كنيم.

الف. از نظر قرآن

قرآن مى فرمايد:

«وَ ما أُوتيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إلّا قَليلًا».(84)

بجز اندكى از دانش، به شما داده نشده است.

براى اثبات اين مدّعى خداوند مواردى از اشتباهات و برداشت هاى غلط انسان ها را با استفاده از واژه «حَسِبَ» و مشتقات آن ذكر فرموده است.

1. در آن جا كه بشر زشت را زيبا مى پندارد، مى فرمايد:

«قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرينَ أعْمالًا؛ الَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا».(85)

آيا آگاه كنم شما را به زيانكارترين شما از نظر عمل؟! آن ها كسانى هستند كه در زندگى دنيا تلاش بيراهه مى كنند و گمان مى كنند كه كارهاى خوب انجام مى دهند.

2. در آن جا كه فنا را خلود مى داند، مى فرمايد:

«يَحْسَبُ أنَّ مالَهُ أخْلَدَهُ».(86)

گمان مى كند كه مالش او را جاويد مى كند.

3. در آن جا كه زنده را مرده به حساب مى آورد، مى فرمايد:

«و لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِ اللَّهِ أمْواتًا بَلْ أحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ».(87)

گمان نبريد آنان كه در راه خدا كشته شدند مرگانند كه آن ها زنده اند و نزد خداى

خود روزى مى خورند.

4. در آن جا كه كار حكيمانه را بيهوده مى شمارد، مى فرمايد:

«أ فَحَسِبْتُمْ أنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثًا وَ أنَّكُمْ إلَيْنا لا تُرْجَعُونَ».(88)

آيا گمان مى بريد كه ما شما را بيهوده آفريديم و شما بسوى ما باز نمى گرديد.

5. در آن جا كه متحرّك را ساكن مى انگارند، مى فرمايد:

«وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ...».(89)

و در آن روز كوه ها را بنگرى و آن را جامد و ساكن تصور كنى در صورتى كه مانند ابر در حركتند ... .

6. و در آن جا كه اعمال بى مايه و غير مقبول را اشتباهًا مفيد مى داند، مى فرمايد:

«و الَّذينَ كَفَرُوا أعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ ماءً حَتَّى إذا جاءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئًا...».(90)

اعمال كافران همچون سراب در بيابان است، كه آدم تشنه گمان مى كند آب است، تا وقتى كه به آن مى رسد مى فهمد چيزى نيست.

7. در آن جا كه فقير را غنى مى پندارد، مى فرمايد:

«يَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أغْنِياءَ مِنَ التَّعَفُّفِ».(91)

و از فرط عفاف چنان احوالشان بر مردم مشتبه شود كه هر كس از حال آنان آگاه نباشد پندارد غنى و بى نياز هستند.

8. و در آن جا كه قادر را عاجز بحساب مى آورد، مى فرمايد:

«أ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ ألَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ؛ بَلى قادِرينَ عَلى أنْ نُسَوِّيَ بَنانَهُ».(92)

آيا انسان گمان مى برد كه ما استخوان هايش را جمع آورى نمى كنيم، آرى ما توانايى داريم سر انگشتان او را نيز مرتّب كنيم.

9. و در آن جا كه خوبان و بدان را يكسان مى پندارد، مى فرمايد:

«أمْ حَسِبَ الَّذينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ أنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَ مَماتُهُمْ ساءَ ما يَحْكُمُونَ».(93)

آيا آنان كه مرتكب اعمال زشت شدند گمان كردند كه رتبه آنان را مانند كسانى كه به خدا ايمان آورده

و نيكوكار شدند قرار مى دهيم تا در مرگ و زندگى يكسان باشند (هرگز چنين نيست). حكم آن ها انديشه اى بسيار جاهلانه است.

10. و در آن جا كه متذكّر را غافل قلمداد مى كند، مى فرمايد:

«وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ...».(94)

و هرگز مپندار كه خدا از كردار ستمكاران غافل است.

11. و در آن جا كه شرّ را خير به حساب مى آورد، مى فرمايد:

«و لا يَحْسَبَنَّ الَّذينَ يَبْخَلُونَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ هُوَ خَيْرًا لَهُمْ بَلْ هُوَ شَرُّ لَهُمْ».(95)

آنان كه بخل نموده اند از آن چه كه خداوند از فضل خود به آنان داده، گمان نكنند كه اين بخل به نفع آن ها است بلكه به ضرر آن هاست.

12. و در آن جا كه آسان را مشكل و مشكل را آسان مى گيرد، مى فرمايد:

«وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّنًا وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظيمٌ».(96)

و كارى را سهل و كوچك مى پندارند، در حالى كه نزد خدا بسيار بزرگ است.

ب . تضاد و تناقض

تضاد و تناقض افكار و مكاتب مختلفى كه هر يك گوياى يك نوع طرز تفكّر است، خود شاهد تحيّر و عدم آگاهى از واقعيّات است و اين منحصر به علم خاصّى نيست. اگر با هر رشته از رشته هاى مختلفه علوم آشنا شويم، به طور وضوح ناهماهنگى آراء و افكار را مشاهده مى كنيم، چه در علوم الهى و چه غير الهى، مثلاً در فلسفه، در مورد علم الهى، «مرحوم حاجى سبزوارى قدس سره» هشت نظريّه از فلاسفه بزرگ اسلامى نقل مى كند، يا در رابطه با مكتب هاى سياسى، «دكتر بهاء الدّين بازارگاد» 178 مكتب سياسى را نام مى برد.

شاهد گوياى اين تضادها زيربناهاى گوناگونى است كه هر يك از مكتب سازان، براى مكتب خويش برگزيده اند.

يك نفر غريزه جنسى را

اصل قرار داده و مكتب «فرويديسم» را پايه گذارى مى كند، يكى انسان و خواسته هايش را اصل مى داند و مكتب «اومانيسم» را برمى گزيند و ديگرى انتخاب را به عنوان اصل مى شناسد و مى گويد انسان را به حال خود واگذاريد تا براى خود تصميم گيرى كند و مكتب «اگزيستانياليسم» را تأسيس مى كند، چهارمى اظهار مى دارد كه اصالت با فرد است و «دموكراسى» را پيشنهاد مى كند، پنجمى به جمع اصالت مى دهد و مكتب «سوسياليسم» را مى سازد، ششمى معتقد است كه اصالت هم با جمع است هم با فرد و مكتب «سوسيال دموكرات» را پايه ريزى مى كند و ...

اين ها همه نشانگر آن است كه هيچ يك از آن ها نتوانسته اند به طور كامل همه ابعاد وجودى بشر را ارزيابى و بر اساس آن مكتب سازى كنند يا بُعد مادّى را گرفته و بُعد معنوى را فراموش كرده اند و يا بُعد فردى را مورد نظر قرار داده و بُعد اجتماعى را ناديده گرفته اند و بالعكس، نيرويى را مورد بحث قرار داده و از نيروهاى ديگر غفلت كرده اند. و اينجاست كه انسان به حقيقت كلام خدا پى مى برد كه فرمود:

«إنَّ هذَا الْقُرْآنَ يَهْدي لِلَّتي هِىَ أقْوَمُ».(97)

اين قرآن شما را به سوى مكتبى راهنمايى مى كند كه از همه مكاتب عالَم جامع تر و كامل تر و اداره كننده تر است.

ج. كدام عقل؟!

اكنون جاى اين سؤال است كه اگر قانون گذارى به عقل واگذار شود به كدام يك از عقل ها بايد مراجعه كرد، در حالى كه هر حكمى از هر عقلى صادر شود عقل هاى مخالف آن را طرد خواهند كرد. و بدين جهت قرآن كريم مى فرمايد:

«و اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعًا وَ لا تَفَرَّقُوا».(98)

همه به ريسمان خدا

(دين) چنگ بزنيد و فرقه فرقه نشويد.

د. عدم مصونيّت از خطا

بسيار مشاهده شده است دانشمندى در يك مورد نظريّه اى را اظهار كرده و پس از مدّتى با تجديد نظر در مبانى فكرى خود از رأى قبلى خود انصراف پيدا مى كند و به اشتباه خود اعتراف مى نمايد، يا دانشمندان معاصر وى با دلائل منطقى و كوبنده اى او را تخطئه مى كنند، يا در اثر رشد علمى با گذشت زمان بى اساس بودن انديشه هاى او بر ملا مى شود.

اصولاً پايه گذارى علم منطق بر همين اساس بود همان طور كه «مرحوم حاجى سبزوارى» در منظومه منطق مى فرمايد:

قانُون آلِى يَقى رِعايَتُه

عَنْ خَطَأ الفِكْرِ وَ هذا غايَتُه

هدف از تدوين علم منطق كه بنيان گذار آن ارسطو است پيشگرى از خطاى در فكر بود، چرا كه فكر انسان خطاپذير است و همانطور كه نمونه هايى از آن ذكر شد گاهى دچار خطا مى شود.

با توجه به آن چه ذكر شد و با توجه به اين كه قانون كامل و جامع، قانونى است كه با فطرت بشر و با همه نواميس خلقت و كليه سنن طبيعت هماهنگ باشد (مانند آيين نامه راهنمايى و رانندگى و جدول بندى هاى خيابان ها، كه متخصّصين همه آن ها را هماهنگ با سير طبيعى اتومبيل ها تنظيم مى كنند)، لازم است قانون گذار از كليه روابط و پيوستگى هاى موجودات و تأثير و تأثّرى كه جهان خارج و جسم و جان ما در يكديگر دارد، از همه استعدادها و شايستگى هايى كه در افراد يا جامعه هست، از همه اصولى كه مى تواند انسان را به كمال مطلوب برساند، از موانعى كه سر راه تكامل انسان قرار دارد و از خواص اشياء و بازتاب اعمال، آگاهى كامل داشته

باشد.

بشرى كه از هيچ كدام از اعماق زمين و طبقات آسمان و اسرار پيچيده روح و ريزه كارى هاى آفرينش اعضاء و جوارح بدن و ارتباط انسان و جهان و عوامل قرب به خدا و موجبات ارتقاء مقام در عالم آخرت و ... خبر ندارد، چگونه مى تواند قانون گذار باشد و با اين عقل نارسا قانون كارسازى را تدوين نمايد؟!

بشر با اين همه تضاد افكار چگونه مى تواند مطمئن باشد كه قانون مورد نظرش مفيد و توأم با مصلحت است. بعلاوه اگر هركس قرار باشد با عقل خود قانونى را وضع و اجرا نمايد هرج و مرج به وجود خواهد آمد. ناگفته نماند كه منشأ اكثر مشكلات جامعه نيز همين اختلاف نظرها است.

جاى بسى شگفتى است كه چگونه بشر به خود جرأت قانون گذارى در احكام الهى مى دهد در حالى كه حتى خير و صلاح خود را نمى داند و نفع و ضرر خود را تشخيص نمى دهد، همان طورى كه در قرآن مى فرمايد:

«كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَ عَسى أنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى أنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَ هُوَ شَرُّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ».(99)

جنگ (با كفّار) بر شما واجب شده است با اين كه آن را ناخوش داريد، چه بسيار چيزى را نپسنديد در حالى كه آن براى شما خوب است و چه بسيار چيزى را دوست مى داريد در صورتى كه براى شما بد است، خدا مى داند و شما نمى دانيد.

از اين آيه كريمه به وضوح كشف مى شود كه شرط اساسى قانون گذارى «علم» است.

ه . بكار گرفتن نيروها براى كشف مجهولات

نيروهاى فراوان و هزينه هاى سنگينى در مجامع علمى جهان براى كشف مجهولات و

اسرار معنوى و مادّى نظام عالم هستى به كار گرفته مى شود و اگر همه چيز براى انسان ها كشف شده بود، صَرف آن همه هزينه بيهوده و هدر دادن آن همه نيرو غير عقلائى بود.

و. اقرار و اعتراف دانشمندان

از همه مهم تر اكثر دانشمندان بزرگ و منصف، پس از رسيدن به اوج مراحل علمى ناچار شدند به جهل خود شجاعانه اعتراف كنند، كه خود نياز به كتاب جداگانه اى دارد. از باب نمونه، «كاميل فلاماريون» در كتاب خود «قواى طبيعت مجهوله» در باب محدوديّت دانش بشر مى نويسد:

«.... ما فكر مى كنيم، لكن حقيقت فكر چيست؟ كسى قدرت جواب اين سؤال را ندارد. ما راه مى رويم امّا حقيقت فعاليّت و كارهاى عضلات چگونه است؟ كسى نمى داند.

من مى دانم اراده من نيرويى غير مادّى است، (بلكه تمام خواص روحى من غير مادّى است)، با اين حال هر موقع كه اراده مى كنم دستم را بلند كنم مى بينم اراده ام، مادّه ام را حركت مى دهد، امّا چگونه و با چه واسطه اراده ام دستم را حركت مى دهد؟ و اراده مجرد، تعلّق به مادّه مى گيرد؟ كسى پيدا نمى شود جواب اين سؤالم را نيز بدهد؟ به من بگوييد چگونه اعصاب بصرى، صُوَر خارجيّه را به فكر انتقال مى دهد؟ حقيقت اين فكر چگونه ادراك مى شود؟ محلّ آن كجاست؟ فعاليّت مغزى چگونه صورت مى گيرد و حقيقت آن چيست؟ مى توانم از اين قبيل سؤالات را تا ده سال بر شما متوجّه كنم، در حالى كه بزرگترين دانشمندان و متفكّرين شما نمى توانند كوچكترين سؤالاتم را پاسخ گويند...»(100)

غرور علمى

يكى از خصوصيّات روحى بشر به طورى كه از قرآن كريم استفاده مى شود آن است كه هرگاه انسان خود را از جهت اقتصادى يا علمى و جز اين ها بى نياز ببيند به خود مغرور شده، پا را از گليم خود درازتر مى كند، قرآن مى فرمايد:

«كَلّا إنَّ الاِْنْسانَ لَيَطْغى أنْ رَآهُ اسْتَغْنى ».(101)

باز انسان از كفر و طغيان نمى ايستد چون كه به دارايى (دنياى

ناچيز) مى رسد غافل از اين كه اساس اين قدرت ها سست و بى اعتبار است.

ساليانى دراز، بسيارى از فلاسفه كه با فلسفه يونان آشنا بودند و مبانى فكرى آن ها بر اساس آن فلسفه پايه گذارى شده بود، پاره اى از مسلّمات دين مبين اسلام را انكار و يا توجيه مى كردند، به جرم اين كه با باورهاى علمى آن ها تطبيق نمى كرد. و شايد علّت بوجود آمدن علم كلام به همين دليل بود كه متكلمين مقيّد بودند معارف عقلى را با شرع تطبيق دهند، ولى فلاسفه مسأله عقلى و نظرى را مورد بحث قرار مى دادند چه با شرع منطبق مى شد يا نمى شد.

هرگز فراموش نمى شود فلاسفه اى كه تحت تأثير «هيئت بطلميوسى» (كه بر اساس حدس پايه گذارى شده بود) قرار گرفته بودند چگونه به شدّت معراج جسمانى رسول اكرم صلى الله عليه وآله را مى كوبيدند و با استناد به اين كه رفتن به آسمان محال است (زيرا خرق و التيام لازم مى آيد) معراج جسمانى را جزء محالات تلقى مى كردند؛ و روى همين اصل عدّه اى از آن ها اصل معراج و گروهى جسمانى بودن آن را منكر بودند، تا زمانى كه اركان هيئت بطلميوسى در هم ريخت و در فضاشناسى، حسّ به جاى حدس قرار گرفت و تلسكوپ ها اختراع شد و انسان ها عملاً به كُرات سفر كردند و معلوم شد آنان چه خيانتى به مقدّسات دين نمودند و چقدر از مسلمان را نسبت به مسائل دينى سست و بى عقيده كردند كه ريشه اصلى آن جهل به واقعيّت بود.

و نيز از ياد نمى رود با «فرضيه داروين» كه تنها در حد يك تئورى مى توانست ارزش داشته باشد، چه تبليغاتى بر ضدّ دين به راه انداختند

و چه حقايقى را زير پا گذاشتند، تا پس از چندى كه دانشمندان دنيا، بى اعتبارى اين فرضيّه را به اثبات رساندند؛ هنوز در خاطره ها باقى است.

قبل از به صحنه آمدن قانون «لاوازيه»، معاد و مسأله زنده شدن مردگان را به عنوان اين كه اعاده معدوم محال است و چيزى كه از بين رفته است بازگشتن آن غير ممكن است، به باد استهزاء و مسخره مى گرفتند و بالاخره موجودات نامرئى، مانند ملائكه و جن و موجودات ذره بينى را از زبان وحى نمى پذيرفتند و مى گفتند چون ديده نمى شوند پس وجود ندارد تا وقتى كه ميكروسكپ ها به بازار آمد و بشر با چشم مسلّح به عالم ذرّات راه يافت، معلوم شد ممكن است چيزهايى در عالم، وجود داشته باشد و چشم ما آن ها را نبيند و نديدن دليل بر نبودن نيست.

تمام اين قضاوت هاى بى مورد به خاطر جهل و نادانى بشر است و همه اين اعتراضات بر اساس اطّلاعات محدودى است كه انسان ها را از مجهولات نامتناهى و غير محدودش غافل مى كند و به او جرأت اعتراض مى دهد، همچنان كه جهل ملائكه سبب شد كه به خداوند عالم در مورد خلقت آدم اعتراض كنند و خداوند به آن ها فرمود:

«إنّي أعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ».(102)

من چيزى مى دانم كه شما نمى دانيد.

يعنى اعتراض شما معلول جهل شما است خداوند در قرآن مى فرمايد:

«فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ».(103)

هنگامى كه پيامبران آن ها با معجزات روشن آمدند، به علم (ناچيزى) كه نزدشان بود دل خوش كردند يعنى به استناد علم ناچيز خود وحى را به باد مسخره گرفتند.

و هنوز هم ديده مى شود گروهى

چشم انتظار يك نظريّه يا يك فرضيّه اند كه از غَرب براى آن ها به سوغات آورده، آن را به صورت چماقى بر سر دين فرود آورند و عجولانه فرضيّه هاى تثبيت نشده را بر وحى ترجيح دهند و شگفتى در اين است كه اگر دانشمندان غربى از اعماق درياها خبرى بدهند و يا از كهكشان ها و تعداد ستارگان آمارى دهند و لو مطابق واقع نباشد، چشم بسته مى پذيرند ولى مسلّمات وحى را با ديده انكار و ترديد مى نگرند!

ميزان درستى و نادرستى انديشه ها

تنها چيزى كه صحت و واقعيّت داشتن انديشه ها را تضمين مى كند «قرآن» است، زيرا قرآن خود به صراحت اعلام مى كند:

«ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ».(104)

در اين كتاب آسمانى هيچ گونه شك و ترديدى راه ندارد.

و اين ادّعايى است كه هيچ متفكّر و انديشمندى قدرت چنين ادّعايى را نداشته و ندارد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله و ائمه هدى عليهم السلام نيز قرآن را به عنوان ميزان به پيروان خود معرفى كرده اند و به تعبيرات گوناگون، بى اعتبارى احاديثى كه با قرآن مخالفت دارد را اعلام كرده اند.

1. رسول اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند:

«ما وافَقَ كِتَابَ اللَّهِ فَخُذُوهُ وَ ما خالَفَ كِتابَ اللَّهِ فَدَعُوهُ».(105)

آن چه با كتاب خدا موافق است آن را گرفته (و به آن عمل كنيد) و آن چه كه با كتاب خدا مخالف است آن را رها كنيد.

2. امام صادق عليه السلام فرمودند:

«كُلُّ حَديثٍ لا يُوافِقُ كِتَابَ اللَّهِ فَهُوَ زُخْرُفٌ».(106)

هر حديثى كه موافق كتاب خدا نباشد آن حديث دروغ است.

3. رسول خداصلى الله عليه وآله در خطبه اى كه در منى ايراد كردند فرمودند:

«ايُّهَا النّاسُ! ما جائَكُمْ عَنّي يُوافِقُ كِتابَ اللَّهِ فَأنَا قُلتُهُ وَ ما جائَكُمْ يُخالِفُ كِتابَ اللَّهِ فَلَمْ أقُلْهُ».(107)

اى مردم آن چه از من

به شما مى رسد كه موافق با قرآن باشد من آن را گفته ام و هر چه از من به شما رسيد كه مخالف قرآن باشد من آن را نگفته ام.

4. امام صادق عليه السلام فرمودند:

«ما أتاكُمْ مِنَّا مِنْ حَديثٍ لا يُصَدِّقُهُ كِتابَ اللَّهِ فَهُوَ باطِلٌ».(108)

حديثى كه از ما به شما مى رسد كه كتاب خدا آن را تصديق نكند باطل است.

راز انكار يا توجيه معجزات

بعضى از علم زدگان قديم كه معجزات را با علوم ناقص خودشان نمى توانستند تطبيق دهند، صريحًا معجزات را انكار مى نمودند.

«كَذَّبُوا بِما لَمْ يُحيطُوا بِعِلْمِهِ».(109)

هر چيزى را كه احاطه علمى به آن نداشتند تكذيب و يا حمل بر سِحر مى نمودند.

«وَ إنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرُّ ».(110)

و اگر معجزه اى مى ديدند، روبر مى گرداندند و مى گفتندكه سحر دامنه دارى است.

و اكنون كه شيوه مبارزه با مذهب تغيير كرده و از مذهب بر ضدّ مذهب سوء استفاده مى شود، علم گرايان به فكر توجيه معجزات و كرامات افتاده اند كه هم به كفر و ارتداد متّهم نشوند و هم در واقع معجزات را نپذيرفته باشند و هر معجزه اى را به گونه اى هر چند واهى توجيه مى كنند كه زير بار نيروهاى ناشناخته خداوند نروند، كه اين خود بحث جداگانه و مفصّلى را مى طلبد. خدا در قرآن مى فرمايد:

«فَأَمَّا الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغاءَ تَأْويلِهِ وَ ما يَعْلَمُ تَأويلَهُ إلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ ».(111)

آنان كه انحراف روحى دارند به دو جهت از متشابه قرآن پيروى مى كنند، اوّل به خاطر فتنه جويى و دوم به خاطر يافتن تأويل آن (تأويلى كه متناسب با اهداف و اهواء آن ها باشد)، در حالى كه جز خدا و راسخون كسى تأويل آن را

نمى داند.

اميرالمؤمنين على عليه السلام مى فرمايند:

«وَ آخَرُ قَدْ تُسَمَّى عالِمًا وَ لَيْسَ بِه، فَاقْتَبَسَ جَهائِلَ مِنْ جُهَّالٍ وَ أضالِيلَ مِنْ ضُلاَّلٍ وَ نَصَبَ لِلنَّاسِ أشْراكًا مِنْ حَبائِلِ غُرُورٍ وَ قَوْلِ زُورٍ قَدْ حَمَلَ الْكِتابَ عَلَى آرائِهِ وَ عَطَفَ الحَقَّ عَلى أهْوائِهِ ... ».(112)

و ديگرى خويش را دانشمند و عالم مى داند، و چنين نيست او نادانى ها را از نادان فرا مى گيرد و گمراهى ها را از گمراهان و براى مردم از رشته هاى غرور و خود فريبى و سخنان دروغ، دام ها قرار مى دهد همان كه قرآن را بر انديشه ها و آراء شخصى خود حمل و حق را بر خواسته هاى خويش منطبق مى كند.

در حالى كه معجزات دو نقش مهم و اساسى را در مسائل اعتقادى ايفا مى كند:

اوّل: قدرت، حاكميّت، سبب سازى و سبب سوزى خداوند را به اثبات مى رساند.

دوّم: بزرگترين دليل بر حقانيّت انبياء و اوصياء و گوياترين سند براى رسالت و امامت آن ها است.

گناه وحى چيست؟

نمى دانيم آنان كه براى وحى اعلام جرم مى كنند و بالاخره آن را در محكمه عقل خويش محكوم و زندانى مى كنند، آيا به خاطر آن است كه وحى محدوديّت آفرين است و از انسان هاى افسار گسيخته سلب آزادى مى كند و نيروهاى غضب و شهوت آن ها را مهار مى كند؟!

بايد بگوييم عقل نيز اگر آلوده نباشد و حجاب هاى نفسانى آن را از كار نينداخته باشد شريك جرم وحى است و آن نيز بايد هم چنان محكوم گردد، زيرا عقل گرايان اگر بار سنگين قانون گذارى را به دوش عقل بگذارند، عقل نيز محدوديّت آفرين است، چون قانون نيز چيزى جز مرزبندى نيست و بالاخره بسيارى از آزادى ها را محدود مى كند.

و اگر جرم وحى آن است كه دوران آن

سپرى شده و امروز اقتضاى پذيرش آن را ندارد و وحى در رابطه با زمان جاهليّت بوده و با رشد و آگاهى جامعه، جايى براى حاكميّت وحى باقى نمانده است، آن گاه بايد ببينيم اگر با رشد جوامع بشرى آثار جاهليّت محو شده و اثرى از عقائد، اخلاق و عملكرد مردم جاهلى ديده نمى شود، در اين صورت ما نيز با وحى وداع نموده، حاكميّت را به عقل وا مى گذاريم.

ولى متأسفانه به وضوح مى بينيم كه نه تنها آثار جاهليّت محو نشده، كه تمام انحرافات جاهليّت را در چهره جامعه امروز به مراتب بيش تر و گسترده تر و مدرن تر مى بينيم؛ كدام يك از ويژگى هاى جاهليّت، آن روز بوده است كه امروز نيست؟ و بدين جهت است كه يك نويسنده مصرى كتابى با عنوان «جاهليّة القرن العشرين» (جاهليّت قرن بيستم) نوشته و اين دو زمان را با هم مقايسه كرده است. اگر آمار جنايت هاى جامعه جهان امروز را بررسى كنيم، قطعًا به اين نتيجه خواهيم رسيد كه ضرورت و نياز به وحى، امروز هزارها برابر بيش از دوران جاهليّت است. بر همين اساس دانشمندان امروز به اين نتيجه رسيده اند كه نه تنها دوران دين و وحى سپرى نشده، بلكه تنها درمان دردهاى غير قابل علاج جامعه، همان دين الهى و حاكميّت پروردگار جهان است.

موضع گيرى شديد اهل بيت عليهم السلام در مقابل بدعت و قياس

مبارزه شديدى كه در مآخذ اسلامى با بدعت و قياس انجام گرفته، بهترين دليل بر عدم جواز مداخله عقل در احكام الهى است. از باب نمونه موارد ذيل را بيان مى كنيم:

در مورد بدعت، حضرت على عليه السلام در نهج البلاغه مى فرمايد:

«إنَّما بَدْءُ وُقُوعِ الفِتَنِ أهْواءٌ تُتَّبَعْ وَ أحْكامٌ تُبْتَدَعُ يُخالِفُ فِيها كِتابُ اللَّهِ وَ يَتَولَّى عَلَيْها رِجالٌ

رِجالًا عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ فَلَوْ أنَّ الباطِلَ خَلَصَ مِنْ مِزاجٍ الْحَقِّ لَمْ يَخْفَ عَلَى المُرْتادِينَ.

وَ لَوْ أنَّ الحَقَّ خَلَصَ مِنْ لَبْسِ الباطِلِ انْقَطَعَتْ عَنْهُ أَلْسُنُ المُعْانِدِينَ وَ لكِن يُؤخَذُ مِنْ هذَا ضِغْثٌ فَيُمْزِجانِ فَهُنالِكَ يَسْتَوْلِى الشّيْطانُ عَلَى أوْلِيائِهِ وَ يَنْجُوا الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ مِنَ اللَّهِ الحُسْنى .(113)

همواره آغاز پيدايش فتنه ها، پيروى از هوس هاى آلوده و احكام و قوانين مجعول و من درآوردى است كه با كتاب خدا مخالفت دارد و جمعى بر خلاف آيين حق به حمايت از آن بر مى خيزند.

اگر باطل از حق جدا مى گرديد، بر آنان كه پى جوى حقيقت اند پوشيده نمى ماند؛ و چنانچه حق از باطل خالص مى شد زبان معاندان از آن قطع مى گرديد؛ ولى قسمتى از حق و قسمتى از باطل را مى گيرند و به هم مى آميزند، اينجاست كه شيطان بر دوستان خود چيره مى شود و تنها آنان كه مورد رحمت خدا بوده اند نجات مى يابند.

و در مورد قياس از امام صادق عليه السلام نقل شد كه فرمود:

«انَّ دينَ اللَّهِ لا يُصابُ بالعُقُولِ النّاقِصَةِ».(114)

همانا با عقل هاى ناقص نمى توان به دين خدا دست يافت.

«السُّنَّةُ اذا قِيسَتْ مُحِقَ الدّينُ».(115)

كارائى عقل در احكام الهى

از آن چه كه گذشت به اين نتيجه مى رسيم كه نقش عقل در مورد احكام الهى تنها كشف و شناسائى احكام است، البته با ضوابطى كه در علم اصول براى آن ذكر شده، و مجاز نيست در حريم و محدوده وحى قدم گذارد.

بنابراين، نه حق جعل و تشريع دارد، نه حق نسخ و نقض. پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله نيز كه عقل كل و تربيت شده وحى است به حسب ظاهر به خود اجازه نمى دهد به اتّكاء عقل و تشخيص خود حكمى صادر كند، همان

گونه كه در مورد تغيير قبله، پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله با آن كه به توجّه به سوى كعبه در نماز به شدّت علاقمند بود، اقدام به چنين عملى نكرد و پيوسته در انتظار وحى بود، تا بالاخره از طرف خداوند حكمِ تغيير قبله به اين صورت به وى ابلاغ شد:

«قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ».(116)

ما توجّه تو را بر آسمان به انتظار وحى و تغيير قبله مى نگريم و تو را به قبله اى كه بدان خوشنود شوى بگردانيم پس رو كن به طرف مسجد الحرام. و صلّى اللَّه على محمّد و آله أجمعين.

صراط مستقيم

اشاره

أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ(117)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمَ

وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَّهِ العَلىِّ العَظِيمِ، حَسبُنَا اللَّهُ وَ نِعمَ الوكيلُ نِعمَ المولى و نِعمَ النصيرُ. رَبِّ اشرَح لِي صَدري وَ يَسِّرْ لِي أمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانِي، يَفقَهُوا قَولِي وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى أشْرَفِ السُّفَراءِ المُقَرَّبِينَ، حَبِيبِ إلهِ العالَمِينَ وَ شَفِيعِ المُذنِبِينَ أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، صَلّى اللَّهُ عَلَيهِ وَ آلهِ وَ سَلَّمَ وَ اللَّعنُ الدائِمُ عَلى اَعدائِهِم و مُخالِفِيهِم وَ مُعانِدِيهِم أجْمَعِينَ مِنَ الآن إلى قِيامِ يَوْمِ الدّينِ.

مذهب عليه مذهب

خطرناك ترين مبارزه هائى كه با مذهب شده است و مى شود مبارزاتى است كه به اسم مذهب با مذهب صورت مى گيرد. همان طور كه خود آن ها اسمش را هم «مذهب عليه مذهب» گذاشته اند، يعنى چون مذهب در اعماق جان مردم ريشه دارد و در فطرت مردم است لذا مبارزه با آن موفقيّت پذير نيست، ولى چنانچه رنگ مذهبى به افكار و عقائدشان بدهند، زودتر موفّق مى شوند.

و اوّل گروهى كه به اين گونه مبارزات پرداخته صوفيّه بوده و هستند، كه با ذكر خدا و به اسم عرفان (عرفان يعنى شناخت خدا) با ريشه و اساس مذهب، مبارزه مى كنند. البته گاهى با تصوّف مبارزه شده و اين ها پشت پرده رفته اند، ولى استعمارگران زمينه ها را مجددًا مساعد كرده اند و مى كنند و اين ها به تلاش مى افتند و باز همان افكار صوفيانه را زنده مى كنند، امّا تقويت تصوّف از جانب استعمار هم به اين دليل است كه استعمار، خواهان ريشه كن كردن مذهب است و بهترين راه براى اين هدف آن است كه از راه مذهب بجنگند و مبارزه كنند.

تكرار شبهات قديمى

در گذشته و قرون قبل مطالبى بوده، آن مسائل با يك مقدار اضافاتى دو مرتبه تجديد شده و از شرق به غرب رفته و اسمش را عوض كرده اند و مجددًا به شرق مراجعت كرده است.

البتّه اين معنى را مى دانيد گروه ها در هر رشته اى از علوم كه وارد بحث مى شوند معمولًا اختلاف نظريّه پيدا مى كنند؛ مثلًا در كتب ادبيّات، نحويّين دو دسته مى شوند، يك عدّه كوفى و يك عدّه بصرى. طبيعى است اختلاف نظر پيدا مى شود.

يا در ريشه هاى مذهبى يك عدّه شيعه مى شوند و يك عدّه سنّى.

متكلّمين نيز دو دسته مى شوند؛

بعضى أشاعره مى شوند و بعض ديگر معتزله.

باز فقهاء هم دو دسته مى شوند؛ يك دسته اخبارى و دسته ديگر اصولى مى شوند و اصولى ها نيز دو فرقه مى شوند؛ يك عدّه از آن ها مصوّبه اند و يك عدّه ديگر مخطئه.

معمولًا در تمام رشته ها اين اختلافات هست، كه فلسفه هم از آن مبّرا نيست، يك عدّه تابع دلائل عقلى هستند كه از اين ها تعبير به فلاسفه مشّاء مى كنند و عدّه ديگرى مى گويند بايد از طريق الهامات غيبى راه را پيدا بكنيم، و اين ها را اشراقيّين مى گويند.

و اهل تصوّف هم مى گويند ما ادلّه عقل را قبول نداريم و حاكميّت عقل را منكرند. مولوى از آن افرادى است كه تابع اين مكتب است. براى كامل روشن شدن مطلب به يك مورد اشاره مى كنم:

او در تمثيل يد طولائى دارد، مثال مى زند مَثَل رومى ها و چينى ها كه در نقاشى با هم مسابقه گذاشتند، چينى ها در نقّاشى مسلّط بودند ولى رومى ها آن تسلّط را نداشتند، قرار مسابقه گذاشتند و سالنى را انتخاب كردند، نصف اين سالن را در اختيار رومى ها گذاشتند و نصف ديگرش را در اختيار چينى ها و ديوارى بين آن ها قرار دادند، تا بعد ديوار را از وسط سالن بردارند و نقّاشى ها را با هم مقايسه كنند، ببينند كدام بهتر نقّاشى كرده اند، نه رومى ها مى دانستند چينى ها چه مى كنند و نه چينى ها از عملكرد روميان آگاه بودند. شروع كردند و هر كدام مشغول به كار شدند، چينى ها زحمت فراوان كشيدند و هر چه قدرت داشتند براى يك نقّاشى بسيار سطح بالا صرف كردند و رومى ها هم اين طرف مشغول بودند امّا نقّاشى نمى كردند بلكه سالنى كه در اختيارشان بود را آئينه

كارى مى كردند. بعد كه ديوار را برداشتند تمام نقش و نگارهايى كه چينى ها بر روى ديوار نقّاشى كرده بودند در اين آئينه ها منعكس شد بدون اين كه رومى ها زحمت نقّاشى به خود بدهند.

مولوى مى گويد، انسان بايد قلبش را مثل آئينه صاف كند تا انوار الهى در آن درخشش پيدا كند، اين ها تابع اين مسلك هستند.(118)

ميزان چيست؟!

فلاسفه كه پيرو عقل بوده و براى عقل حاكميّت قائل بودند، گفتند: ممكن است عقل اشتباه بكند، انسان جايزالخطا است، از كجا بفهميم كه اين حكم عقلى صحيح است يا باطل؟ ميزان مى خواهد.

خلاصه با قدرت فكرى ارسطو علم منطق را (كه او را ميزان مى نامند) تدوين كردند و مى گفتند اگر كسى علم منطق را رعايت كند ديگر خطا در استدلال هايش راه نمى يابد.

حاجى سبزوارى مى فرمايد:

قانُونُ آلِىٍ يَقِي رِعايَتُهُ

عَنْ خَطَأِ الفِكْرِ وَ هذا غايَتُهُ

تا آن جا كه مى فرمايد:

ألَّفَهُ الحَكِيمُ رَسْطالِيسُ

مِيراثُ ذِى القَرْنَيْنِ القِدِّيسُ

وَ المُلْهمُ المُبْتَدِعُ القَدِيمُ

حَقٌّ عَلِيمٌ مَنّهُ عَظِيمُ

او مى گويد: ارسطو آمد و منطق را درست كرد، به نام علم ميزان، كه حق و باطل افكار را با منطق بسنجند.

اين ها راهشان را رفتند، نوبت رسيد به آقايان اهل اشراق، گفتند: ما تابع الهامات قلبى هستيم، هر چه به قلبمان القاء شد همان حق است. آن وقت سؤال پيش آمد كه به قلب من چيزى القاء مى شود، به قلب شما خلافش القاء مى شود، و به قلب شخص سوّمى مطلب ديگرى القاء مى شود ممكن است به تعداد نفرات مختلف، القاءات مختلف باشد، حال كدامشان حق است؟

اين ها بايد يكى از سه جواب را بدهند:

يا بگويند تمام آن چه كه به قلب القاء مى شود باطل است، كه

اگر اين را بگويند بايد سفره مكتبشان را برچينند و ديگر نمى توانند ادّعا كنند كه ما تابع القاءات قلبى هستيم، چون همه اش باطل است.

يا بايد بگويند بعضى از آن ها درست است و بعضى ديگر باطل. كه اگر بخواهند چنين بگويند، مى گوييم: ميزانش چيست؟ اين ها فكر نكردند كه ميزان حق و باطل آن چيست. و مثل فلاسفه مشّاء يك علمى را ابداع نكردند كه بتوانند بين القاءات حق و باطل را تشخيص بدهند، لذا تنها راهى كه براى آن ها ماند اين بود كه بگويند هر چه به قلب هر كس خطور كرد حق است.

آن كه به قلبش خطور كرده خدا بپرستد حق است، آن كه به قلبش خطور كرده مسيحى باشد حق است، آن كه به قلبش خطور كرده يهودى باشد حق است، آن كه به قلبش خطور كرده بت بپرستد حق است، آن كه به قلبش خطور كرده گوساله بپرسد حق است، آن كه بودائيست حق است، آن كه گبر است او حق است. يعنى هر كه هر عقيده و هر فكرى به قلبش القاء شد، مى شود حق...

آغاز لاقيدى

آن وقت در اين جا چند اسم مى شود برايش گذاشت:

يكى «كثرت گرائى» در مقابل «بنياد گرائى». بنياد گرا مى گويد: يك راه حق و بقيّه اش باطل است، ولى كثرت گرا مى گويد: همه اش حق است. مى خواهى سنّى باش، مى خواهى شيعه! مى خواهى زيدى باش، مى خواهى اسماعيلى! مى خواهى حنفى باش، مى خواهى مالكى يا حنبلى هر راهى كه دلت مى خواهد برو!

اسم ديگر آن را، بايد بگوئيم: «تساهل دينى»، يعنى بى قيدى، هرچه شد، شد. مقيّد به مسلك و مذهب خاصّى نيست، اين اسمش تساهل دينى است.

اسم ديگر آن، «همه

دينى» است، آن ها اوّل معتقد به همه خدائى هستند بعد هم معتقد مى شوند به همه دينى. هر چيز را مى گويند خداست، و هر دينى را هم مى گويند بر حق است؛ حدّ و مرز ندارد. كه در نتيجه يعنى هيچ! همه يعنى هيچ كدام! كما اين كه ابن عربى و همه پيروانش در حرف هايشان مى گويند: هيچ...

سيرى در كلمات كثرت گرايان

اكنون من عين عبارات ابن عربى را برايتان بيان مى كنم، توجّه كنيد ببينيد بالاخره همه دينى و كثرت گرائى منتهى مى شود به هيچ دينى و بى دينى.

ابن عربى اشعارى دارد، مى گويد:

لَقَدْ كُنْتُ قَبْلَ اليَوْمِ أنْكَرْتُ صاحِبي

إذا لَمْ يَكُنْ دِينِي إلى دِينِه دان

جلوتر كسانى كه همنشين من بودند، اگر دين ديگرى داشتند، من انكار مى كردم، مثلًا من سنّى و او شيعه بود، او را رد مى كردم.

وَ أصْبَحَ قَلْبِي قابِلًا كُلَّ صُورَةٍ

فَمَرعى لِغَزْلانٍ وَ دَيْرًا لِرُهْبان

و حال آن كه امروز ديگر عقيده ام عوض شده، هر صورتى كه به قلب من القاء بشود، مى پذيرم و قلب من، هم يك بيشه ايست كه آهوها در آن زندگى مى كنند، و هم يك ديرى است كه مسيحى ها در آن عبادت مى كنند.

وَ مَعْبَدَ أوثانٍ وَ كَعْبَةَ طائِف

وَ الْواحَ تَوراةٍ وَ مُصْحَفَ قُرآن

الآن قلب من معبد بت ها است، يعنى دل من، هم بتكده است و هم كعبه براى كسانى كه طواف مى كنند. سينه من، هم صفحاتى است از تورات و هم اوراقى است از قرآن، همه چيز يكى است، فرقى نمى كند.

أدِينُ بِدينِ الحُبِّ كَيْفَ تَوَجَّهت

رَكائِبُه فالحبُّ دِيني وَ ايماني(119)

تنها چيزى كه براى من مطرح است، عشق و محبّت است، بقيّه اش حرف است، خدا و بت و كعبه و بتخانه و قرآن و

تورات و انجيل و ... اين ها مطرح نيست.

اين نظر يك شخصيّت بزرگ عرفانى است كه صيت شهرتش جهان گير است.

عبارت عجيب ديگرى از ابن عربى نقل مى كنند كه مى گويد:

«فَمَنْ أرادَ العُثُور عَلى هذِهِ الحِكْمَةِ الإلياسِيَّةِ...»

هر كسى كه مايل است آگاهى بر حكمت الياسى پيدا بكند.

«... فَلْيَنْزِلْ مِنْ حُكْمِ عَقْلِهِ إلى شَهْوَتِهِ لِيَكُونَ حَيَوَانًا مُطْلَقًا حَتّى يَكْشِفَ ما تَكْشِفُهُ كَلَّ دابَّةٍ».(120)

مى بايد حكم عقل را بگذارد كنار، بيايد به طرف دل تا بشود يك حيوان يك پارچه، هر چه را هر جنبده اى دريافت كرد او هم دريافت مى كند.

اين ها آمدند به جنگ عقل، اوّل عقل را محكم كوبيدند كه يك وقت با قدرت عقل اين ها را محكوم نكنند، بعد هم پيروى از كثرت دينى را دنبال كردند.

و امّا چند نكته است كه در مبارزه با عقل دارند.

مولوى عقل را بى اعتبار كرده، مى گويد:

پاى استدلاليان چوبين بود

پاى چوبين، سخت بى تمكين بود(121)

يعنى كسانى كه استدلال عقلى مى كنند، مثل آدم هايى هستند كه پايشان، پاى چوبى است، پاى اصلى نيست. پاى چوبى هم كه اعتبار ندارد، پس دلائل عقلى هم اعتبار ندارد.

و جالب اين است كه خود اين شعر يك استدلال عقلى و منطقى است، مى گويد: پاى استدلاليان چوبين بود (صغرى ، پاى چوبين سخت بى تمكين بود (كبرى پس پاى استدلاليان بى تمكين بود (نتيجه).

شما كه با عقل مبارزه مى كنى خودت صغرى و كبرى مى چينى و شكل اوّل تشكيل مى دهى و استدلال مى كنى، پس اين شعر هم به قول خودت بى اعتبار است.

از آن طرف توهين مى كند به مقام عقل، مى گويد:

هم مزاج خر شدست اين عقل پست

فكرش اين كه، چون علف آرد بدست(122)

عقل را به خر تشبيه

مى كند و آن هم مى گويد عقل پست، و بعد هم مى گويد عقلى كه هميشه به فكر علف است. حال اين كدام عقلى است كه به فكر علف است، محلّ بحث است، كه اصلًا روى چه حسابى اين مطلب گفته شده!

سعدى مى گويد:

زان گه كه عشق دست تطاول دراز كرد

معلوم شد كه عقل ندارد كفايتى(123)

قائل است كه اصلًا عقل كفايتى ندارد.

سنائى مى گويد:

چند از عقل ترّهات انگيز

چند از اين طبع و چرخ رنگ آميز(124)

عقل را منشأ ترّهات و حرف هاى بيهوده مى داند.

شاه نعمت اللَّه ولىّ مى گويد:

عاشق شو و عقل را رها كن

كز عقل دنى، وفا نيابى(125)

اصولًا بحث كفر و اسلام در مقام عرفان مطرح نيست. آدم عارف ديگر برايش اهميّتى ندارد كه اين يهودى است يا مسيحى است يا بت پرست.

ملاّى رومى در اشعارش مى گويد:

از كفر و از اسلام برون، صحراييست

ما را به ميان آن فضا، سودائيست

عارف چو بدان رسى، سر را بنهد

نه كفر نه اسلام، نه آن جا، جائيست(126)

خيلى عجيب است! موقعى كه شرح فصوص را مى خوانيم، مى گويد: اصلًاجناب موسى كه به برادرش هارون اعتراض كرد چرا گذاشتى اين ها گوساله بپرستند، نمى خواست بگويد كه گوساله را نمى توانند بپرستند، بلكه مى خواست بگويد چرا نگذاشتى اين ها گوساله را به عنوان خدا پرستش كنند.(127)

انسان مبهوت مى شود از اين سبك تفكّرى كه به اسم دين و به اسم عرفان مطرح مى شود!

حافظ مى گويد:

همه كس طالب يارند، چه هوشيار، چه مست

همه جا خانه عشق است، چه مسجد، چه كنشت(128)

مى گويد: ما كارى نداريم اين جا كه مى رويم مسجد است يا مركزى است كه كفّار در آن عبادت مى كنند، يعنى براى ما مسجد و كليسا و ... فرقى نمى كند.

شبسترى در شرح

گلشن راز مى گويد:

چو برخيزد تو را اين پرده از پيش

نماند دين و آئين، مذهب و كيش(129)

پرده ها كه برداشته شود، كيش و مذهب مطرح نيست.

مسلمان گر بدانستى كه بت چيست؟

بدانستى كه دين در بت پرستيست(130)

منصور حلّاج قبله عارفان (كه توقيع از جانب حضرت بقيّة اللَّه در مذمّت و لعنش رسيده است)(131) صريح مى گويد:

اكنون كه پنجاه ساله هستم، تا بحال هيچ مذهب نگرفته ام.(132)

پس همه دينى يعنى هيچ دينى. منتهى اوّل مانند ابن عربى همه اديان را مطرح مى كنند، بعد هم خبرى جائى نيست.

كدام دين؟! كدام آئين؟! مذهب كجا؟! اين حرف ها مطرح نيست، همه با هم برادر و برابرند.

و ابن روزبهان هم (كه متأسّفانه اصفهانى و از ناصبى هاى درجه يك بوده است و مرحوم قاضى نور اللَّه از او تعبير به زبّال اصفهانى مى كند) در كتابى به نام «عبهر العاشقين» مى گويد:

«كفر و دين از سراى عشق محجوب است».(133)

يعنى وقتى كه انسان افتاد در وادى عشق، ديگر كفر و دين برايش مطرح نيست.

چهره جديد تصوّف

اين مكتب از شرق آرام آرام به غرب رفت و طرفدارانى پيدا كرد و مى دانيد كه غرب بستر بى دينى است، بستر ضدِّ مذهب و تخمدان كفر است. آن ها خودشان لاابالى گرى و آزادى مطلق را دوست دارند، كشورهاى شرقى را هم به آزادى و لاابالى گرى دعوت مى كنند و بهترين مكتبى كه درس لاابالى گرى به اين ها مى دهد، مكتب تصوّف است. تصوّف با اين توجيهى كه بيان كردم به غرب رفت و طرفدارانى پيدا كرد.

و ديگر آن كه در مكتب تصوّف وقتى انسان به كمال رسيد، ديگر نه نماز، نه روزه، نه حجّ، نه زكات، تكليف به كلّى ساقط مى شود. مى گوئيم: چرا؟ مى گويند: كسى كه ديوانه

مى شود ديگر تكليف ندارد!

سؤال: آقايان متصوّفه! شما كه مى گوييد اگر آدمى به مقام بلند و والاى عرفانى رسيد، ديگر مى شود ديوانه و تكليف ندارد، آيا مى شود سر سفره يك ديوانه نشست و اموالش را خورد؟!

چطور براى وقتى كه مى خواهد نماز بخواند، مى گوييد: ديوانه است و تكليف ندارد، ولى وقتى سفره مى اندازد، آن هم سفره هاى رنگين، سر سفره اش مى رويد و غذايش را مى خوريد! در عبادت كردن خدا، ديوانه است تكليف ندارد، ولى در مسائل مادّى و شكم پرستى از أعقل عقلاست، مى شود رفت و سورش را خورد ...

لذا تكليف كه نيست، دين هم كه هر چه دلت بخواهد! هر راهى كه مى خواهى بروى برو! اين را گفتند: «كثرت گرائى تصوّف» و گفتند: «پلوراليسم».

يك دانشمند غربى هم پيدا شد به اسم «پروفسور ريچاردز گلين»(134) (رئيس دپارتمان تحقيقات دينى دانشگاه استرلينگ) و كتابى نوشت به اسم «به سوى يك الهيات چند دينى»(135)، بعد از نوشتن اين كتاب هم يك مقاله مفصّل كه محصول كتابش بود، تأليف كرد و اين مقاله در دنيا پخش شد، آن وقت صوفى هاى ايران و روشنفكر مآب هاى غرب زده بى دين آن را ترجمه كردند. اسمش را چه بگذارند؟! «صراط هاى مستقيم».

او مى گويد: به هر كانالى مى خواهى بروى برو، راه مستقيم است و اين يعنى موضع گيرى در مقابل صريح قرآن.

تمام قرآن در سوره حمد خلاصه مى شود و سوره حمد قسمت معظمش كفر ستيزى است:

«إيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إيَّاكَ نَسْتَعينُ؛ اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقيمَ؛ صِراطَ الَّذينَ أنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضَّالِّينَ»

خدا سه صراط را معرفى مى كند: اوّل صراط مستقيم، دوّم صراط مغضوب عليهم، سوّم صراط ضالّين. نمازگزار از خدا مى خواهد، خدايا! يك راه را به ما

نشان بده كه آن «صِراطَ الَّذينَ أنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ» باشد، و آن دو راه ديگر مستقيم نيست و من نمى خواهم. اين در متن قرآن است ولى شما مى گويى صراطهاى مستقيم، اين درست موضع گيرى در مقابل قرآن است. «مغضوب عليهم» يهودند، و «ضالّين» مسيحيّون، اسلام صراط مستقيم است.

ما مى گوئيم فقط اسلام:

«وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ».(136)

چطور در مقابل صريح قرآن كه آن همه كفر ستيزى دارد، آن همه از بت ها و بت پرستان مذمّت و آن ها را تهديد به عذاب الهى مى كند، موضع گيرى مى كنيد؟! اصلًا فلسفه بعثت أنبياء مبارزه با صراطهاى انحرافى و هدايت كردن مردم به سوى صراط مستقيم است.

با تمام اين ها مبارزه كردن؟! و اين حقايق را زير پا گذاشتن؟!

قرآن مناظره هاى ابراهيم عليه السلام با نمرود را نقل مى كند، مناظره هاى حضرت موسى عليه السلام با فرعون را نقل مى كند. اگر قرار است تمام صراطها صراط مستقيم باشد، ما به ابراهيم عليه السلام اعتراض مى كنيم: تو چه كار داشتى با نمرود؟! چرا محاجّه با نمرود كردى؟! به موسى عليه السلام اعتراض مى كنيم، مى گوئيم: چرا با فرعون مبارزه و محاجّه نمودى؟!

همانطورى كه مولوى با آن داستان عجيب و غريب به موسى عليه السلام اعتراض مى كند:

ديد موسى يك شبانى را به راه

كو همى گفت اى خدا و اى اله(137)

كه همين را سند كرده اند.

اين آقايان از يك طرف مى گويند: كسى كه در مشرب اشراق وارد شد و قرار شد پيرو تكثّر دينى باشد، قول احدى برايش حجّت نيست؛ فقط اشراقات و الهمات قلبى، همان طورى كه در متن مقاله شان نوشته اند، دو صفحه آن طرف تر مى گويد: قول مثنوى حجّت است. يك بام و دو هوا؟! دو صفحه بعد چطور

قول مثنوى حجّت مى شود؟! اين داستان «ديد موسى يك شبانى را به راه» كه مولوى نقل كرده، سندش كجاست؟! مأخذش چيست؟! در كدام كتاب آسمانى و در كدام روايت متواتره است، كه يك سند محكم براى تكثّر دينى شده؟! اين معقول است يك شبانى را كه بيراهه مى رود و خدا را داراى دست و پا مى داند، موسى عليه السلام هدايتش نكند و بگذارد همين طور به راه كجش ادامه بدهد؟! پس فلسفه بعثت أنبياء چيست؟!

ضدّ و نقيض ها

مى گويند ما تكثّر دينى را مطرح مى كنيم به خاطر اين كه بين مردم دنيا صلح و صفا و يگانگى بشود. يك تعبير راجع به عقل دارد، يك تعبير راجع به عشق، مى گويد: عقل كثرت انديش است ولى عشق وحدت كيش. يعنى آن هايى كه تابع عشق بودند اختلاف نداشتند؟!

يكى از اختلافات ريشه دار عجيب در ايران، كه هنوز هم سر و صدايش هست، دعواى حيدرى و نعمتى بود. دو نفر از عرفاى بزرگ، شاه حيدر و شاه نعمت اللَّه ولىّ بودند، يك عدّه از ايرانى ها در مكتب عرفان، تابع شاه حيدر بودند، عدّه ديگرى تابع شاه نعمت اللَّه ولىّ. از تفريحات شاه عبّاس در قزوين اين بود گروهى از اين فرقه و گروهى از فرقه ديگر دعوت مى كرد و به جنگ هم مى انداخت تا دعوا كنند. در سراسر ايران و مخصوصًا در اصفهان هم اين نزاع عجيب بود. اين دو فرقه حتّى علامت هايشان با هم فرق مى كرد. اين است عشق وحدت كيش؟!

اين همه فرقه گرائى كه در تصوّف است در كدام مكتب مى توان پيدا كرد؟! قادريّه، ذهبيّه، خاكساريّه، نعمت اللّهى و ... به تعداد نفوس متصّوفه، فرقه گرائيست. شما كه مى خواهيد وحدت

درست كنيد پس چرا هر كدام يك راهى مى رويد؟! اى كسانى كه تابع عشق وحدت كيشيد، و عقل كثرت انديش را كنار مى گذاريد و مى رويد سراغ عشق، آن وقت اين است وحدتتان؟! اين طور وحدت درست مى كنيد؟! آن هم با استناد به حرف هاى مزخرف لا يعنى.

مى گويد: «اگر قرار باشد كه تمام مردم دنيا منحرف باشند به جز شيعه اثنى عشرى، پس اين اسم «الهادى» چطور مى شود؟! خدا مگر هادى نيست؟!»

صفت الهادى خدا را ديدى و صفت المضّل خدا را نه!

«يُضِلُّ بِهِ كَثيرًا وَ يَهْدى بِهِ كَثيرًا».(138)

قرآن هدايتگر است و مضّل.

محصول اين مقاله را بيان مى كنم، البتّه وقتى محصول مقاله را بيان كردم، أنبياءعليهم السلام بايد سفره شان را جمع كنند، علماء بايد سفره شان را جمع كنند، تمام كسانى كه رسميّت رهبرى دينى دارند بايد سفره هايشان را جمع كنند و در آخر خود اين آقايانى كه اين مقاله ها را براى ارشاد مردم - به عقيده خودشان - مى نويسند بايد سفره شان را جمع كنند.

شما اگر همه طريق ها را حق مى دانيد، راه خود را برويد، چرا مقاله براى انحراف مردم مى نويسيد؟! مگر شما اين مقاله ها را براى كه نوشته ايد؟ مى خواهيد يك عدّه از دانشجوها و جوان هاى مسلمان را منحرف كنيد؟! چكارشان داريد؟! اين راه انحرافى كه دارند مى روند، بروند. يا مسلمان اند يا گبرند يا مسيحى اند و يا يهودى. مگر شما همه اين ها را حق نمى دانيد؟ بگذاريد بروند، شما چكاره ايد؟ چه كسى مى گويد مقاله هاى غربى و حرف هاى حلّاج و ابن عربى و غيرهم را نشخوار كنيد؟

(خدا به جوانان اين مملكت از اين عناصر خطرناك و مزدورى كه اين طور سم پاشى مى كنند و افكار جوان هاى ما را از بين

مى برند رحم كند.) آن عبارت خطرناك و عجيب، كه در نهايت منجر به كفر و لاابالى گرى است، را نقل مى كنم و قضاوت را به عهده خود شما مى گذارم:

«نه تشيّع اسلام خالص و حق محض است، نه تسنّن (گر چه پيروان اين دو طريقه هر كدام در حق خود چنان رأيى دارند) نه أشعريّت حقّ مطلق است نه اعتزاليّت؛ نه فقه مالكى، نه فقه جعفرى؛ نه تفسير فخر رازى، نه تفسير طباطبائى؛ نه زيديّه و نه وهّابيه؛ نه همه مسلمانان در خداشناسى و پرستششان عارى و برى از شركند، و نه همه مسيحيان درك دينى شان شرك آلود است. دنيا را هوّيت هاى ناخالص پر كرده اند، و چنان نيست كه يك سو حقّ صريح خالص نشسته باشد و سوى ديگر ناحق غليظ خالص».(139)

اين بر خلاف صريح قرآن است كه

«فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إلَّا الضَّلالُ».(140)

حق در مقابلش ضلالست و يك حق بيشتر نيست بقيّه اش همه ضلالت است.

يك روايت هم بيان نمائيم، اين روايت متواتر است و شيعه و سنّى نقل كرده اند و از نظر اعتبارش بحثى نيست.

از مولا أميرالمؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السلام، نقل مى كند:

«قال سمعت رسول اللَّه صلى الله عليه وآله إنَّ أمَّةَ مُوسى افْتَرَقَتْ بَعْدَهُ عَلى إحْدَى وَ سَبْعِينَ فِرْقَةً فِرْقَةٌ مِنْها ناجِيَةٌ وَ سَبْعُونَ فِي النَّارِ وَ افْتَرَقَتْ أمَّةُ عِيسى بَعْدَهُ عَلى إثْنَيْنِ وَ سَبْعِينَ فِرْقَةً فِرْقَةٌ مِنْها ناجِيَةٌ وَ احَدَى وَ سَبْعُونَ فِي النَّارِ وَ إنَّ أمَّتِي سَتَفْتَرِقُ بَعْدِي عَلى ثَلاثٍ وَ سَبْعِينَ فِرْقَةً فِرْقَةٌ مِنْها ناجِيَةٌ وَ اثْنَتانِ وَ سَبْعُونَ فِي النَّارِ».(141)

شنيدم از پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله كه فرمود: بعد از موسى يهودى ها هفتاد و يك فرقه شدند فقط يك فرقه اهل نجاتند و

هفتاد فرقه در آتش و بعد از حضرت عيسى هفتاد و دو فرقه شدند يك فرقه اهل نجات هستند و هفتاد و يك فرقه در آتش. امّت من هم هفتاد و سه فرقه مى شوند، يك فرقه اهل نجاتند و هفتاد و دو فرقه ضالّ و مضلّ هستند.

اين فرمايش رسول اللَّه صلى الله عليه وآله است، و اين حرفى كه آقايان مى زنند مخالف صريح روايت پيامبرصلى الله عليه وآله است.

ما با عقل به جنگ اين آقايان نمى آئيم تا عقل ما را تخطئه كنند، ما با قرآن (كه برهان قاطع است و شفاى هر بيمارى اعم از اعتقادى و قلبى و اخلاقيست) و روايات مسلّمه رسول خداصلى الله عليه وآله به جنگ اين ها مى آئيم. ما يا بايد پيغمبر خداصلى الله عليه وآله را كنار بگذاريم و بگوييم تمام اين ها بيهوده است؛ يا سخنان خدا و رسول را قبول كنيم و اين ها را از صحنه اسلام بيرونشان كنيم. بگوييم ما مسلمانيم و كارى با شما نداريم! شما هر چه مى خواهى باش. مسلمان تابع قرآن است، مسلمان تابع رسول اللَّه صلى الله عليه وآله است، رسول خداصلى الله عليه وآله مى فرمايند: يك فرقه حقّند، بقيّه باطلند و شما مى گوييد همه حقّند.

حال يا آن ها درست مى گويند يا پيغمبرصلى الله عليه وآله! اختيار با شما است هر كدام را مى خواهيد انتخاب كنيد...

«و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرين» أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ(142)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمَ

وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إلّا بِاللَّهِ العَلىِّ العَظِيمِ، حَسبُنَا اللَّهُ وَ نِعمَ الوكيلُ نِعمَ المَولى و نِعمَ النصيرُ. رَبِّ اْشرَح لِي صَدري وَ يَسِّرْ لِي أمْرِي وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ

لِسانِي، يَفقَهُوا قَولِي.

وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى أشْرَفِ السُّفَراءِ المُقَرَّبِينَ، حَبِيبِ إلهِ العالَمِينَ وَ شَفِيعِ المُذنِبِينَ أبِي القاسِمِ مُحَمَّد، صَلّى اْللَّهُ عَلَيهِ وَ آلهِ وَ سَلَّمَ وَ اللَّعنُ الدائِم عَلى اَعدائِهِم و مُخالِفِيهِم وَ مُعانِدِيهِم أجْمَعِينَ مِنَ الآن إلى قِيامِ يَوْمِ الدّينِ.

خورشيد اديان

قالَ اللَّه تَبَارَكَ وَ تَعالى

«هُوَ الَّذى أرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ»(143)

خداوند همان كسى است كه رسول خودش را فرستاد، كه اين رسول مردم را هدايت كند و خدا دين حق را هم بوسيله اين پيغمبر به مردم ابلاغ كرد. بنابر اين، دينى كه پيغمبر اسلام ابلاغ كرده است، دين اسلام است و اين دين طبق تعبير قرآن، دين حق است.

چرا خداوند پيامبر اسلام را فرستاد؟!

«لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ».

زيرا اين دين را بر تمام اديان ديگر غلبه دهد ولو اين كه مشركين هم ناراحت بشوند.

ألف و لام «الدين»، الف و لام جنس است، و با كلمه «كل» مؤكّد شده است.

دو نكته در اين جا براى ما قابل توجّه است.

نكته اوّل: اين دين، دين حقّ است، كامل هم هست لذا ديگر احتياجى به مكمل ندارد؛

«الْيَوْمَ أكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دينًا».(144)

نكته دوّم: اين دين سيطره و هيمنه بر همه اديان دارد؛ يعنى اين دين ناسخ تمام اديان گذشته است و تا اين دين هست نوبت به اديان ديگر نمى رسد. از آن طرف قرآن مى فرمايد:

«وَ ما أرْسَلْناكَ إلّا كَافَّةً لِلنَّاسِ».(145)

پيغمبر! تو براى همه مردم فرستاده شدى.

يعنى مسيحى ها هم بايد بيايند زير لواى اسلام، يهودى ها هم بايد بيايند زير لواى اسلام، مشركين، صبّى ها، و تمام قشرهاى مختلف بايد بيايند زير لواى

اسلام و غير از اين دين پذيرفته نيست؛

«وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ».(146)

و اين دين حاكميّت بر تمام اديان دارد. يعنى امروز كه خورشيد اسلام طلوع كرده، تمام اديان ديگر مانند ستارگان تحت الشعاع خورشيدند و در آسمان تشريع، ديگر نقشى نمى توانند داشته باشند. با اين طلوع، تمام اديان ديگر بايد غروب كنند و معناى «وَ ما أرْسَلْناكَ إلّا كَافَّةً لِلنَّاسِ» همين است. معناى «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» همين است، يعنى اين دين بايد بر همه اديان غالب بشود و اديان ديگر نمى توانند نقشى داشته باشند.

إمحاء باطل

مطلب ديگر اين است كه وقتى خدا مى فرمايد:

«فَما ذا بَعْدَ الْحَقِّ إلَّا الضَّلالُ».(147)

بعد از حق ديگر چيزى غير از گمراهى نيست.

يعنى اگر گفتيم اسلام حق است، غير از اسلام هر چه هست ضلال و گمراهى است.

پس ما طبق آيات كريمه قرآن نمى توانيم بگوييم غير از يك دين كه آن عبارت از دين مبين اسلام است، دين ديگرى بر حق است؛ تمام آن ها ديگر گمراهى و ضلالت است و كسى حق ندارد دنبال ضلال برود، همه بايد پيرو حق باشند، چون خاصيّت حق اين است وقتى آمد بقيّه بايد بروند؛

«إنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقًا».(148)

تعبيرى كه خود قرآن دارد، مى گويد:

«بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ».(149)

آقايان در كتاب حدود و ديات فقه خوانده اند، ضرباتى كه به مغز وارد مى شود گاهى پوست سر را خراش مى دهد و گاهى گوشت زير پوست را هم مى شكافد، گاهى به آن پرده كه روى استخوان هست مى رسد. گاهى هم آن پرده پاره مى شود و به استخوان مى رسد، گاهى استخوان فرق هم شكسته مى شود و ضربت به دماغ مى رسد. ضربه مغزى وقتى

مهلك است كه به دماغ برسد، ديگر قابل علاج نيست. اين چنين ضربتى را مى گويند «دامغه»، يعنى ضربت به مغز رسيده است.

قرآن مى فرمايد: در جريان حق و باطل، ما حق را به سر باطل مى كوبيم و ضربت حق آنچنان به باطل اصابت مى كند، كه به دماغ باطل مى رسد «فَإِذا هُوَ زاهِقٌ» باطل ديگر محو مى شود. حساب حق و باطل اين است.

«وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دينًا فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ».(150)

اگر كسى غير از اسلام دين ديگرى را طالب باشد، از او پذيرفته نيست.

مراجعه مى كنيم به تاريخ زندگى رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله و ائمّه هدى عليهم السلام مى بينيم پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله با يهود محاجّه كرده است، با مسيحى ها محاجّه كرده است، با مشركين و بت پرستان محاجّه كرده است، با تمام ارباب اديان بحث و جدال داشته و دستور هم داشته است:

«ادْعُ إلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتى هِيَ أحْسَنُ»(151)

كتاب احتجاجات مرحوم طبرسى قدس سره را كه خوانديد، متوجّه مى شويد أئمّه عليهم السلام با ارباب اديان مختلفه بحث و مناظره داشته اند.

أمير المؤمنين عليه السلام و أئمّه عليهم السلام با دهريّين و كسانى كه اصلًا معتقد به خدا نبودند و با ارباب ملل و نحل، مناظرات و بحث ها داشتند.

در دوران امام صادق عليه السلام بازار بحث بسيار داغ بود، امام صادق عليه السلام با افراد گوناگون بحث ها داشتند. چرا؟!

حضرت رضاعليه السلام در جلسه مأمون - عليه اللعنة - با سنّى ها آن بحث هاى عجيب را داشتند؛ در آن جلسه كه مأمون از تمام ارباب اديان دعوت كرد، امام هشتم با همه اين ها بحث و جدل داشتند، چرا؟!

اگر همه اين ها بر حق بودند ما به پيغمبرصلى الله

عليه وآله اعتراض داشتيم، به أئمّه عليهم السلام اعتراض داشتيم، آقا اين ها هر كدام راه حق را مى روند، چه كار با اين ها داريد؟! بگذاريد بروند، چرا بحث مى كنيد؟! چرا مناظره مى كنيد؟!

اين بزرگواران مى خواستند حق را اثبات كنند و نسبت به باطل بى تفاوت نباشند؛ اگر باطل نبود كه اين ها بحث نمى كردند، مى خواستند با باطل مبارزه كنند و از حريم اسلام و تشيّع حمايت كنند و كردند. دست آخر هم خدا وعده مى دهد:

«وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ».(152)

آن دينى كه خدا از آن راضى است، دين اسلام است؛

«وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دينًا»(153)

آن دينى كه بايد جهانى بشود و همه مردم بايد زير لواى آن دين قرار بگيرند دين اسلام است. اگر حق نبود يا اسلام حق بود و ديگر اديان هم حق بودند، دين معنى نداشت، «لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دينَهُمُ الَّذِى ارْتَضى لَهُمْ» معنى نداشت.

پس به اين نتيجه مى رسيم كه بعد از پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله يك دين بر حق بيشتر نيست و تمام اديان، تمام نحله ها، تمام ملل باطلند و فقط اسلام حق است و بس. كسى مجاز نيست به غير از دين اسلام دينى داشته باشد.

پيغمبرصلى الله عليه وآله فرمود: ملّت اسلام هم هفتاد و سه فرقه مى شوند، فقط يك فرقه حقّند؛ آن را هم به اتّفاق عامّه و خاصّه مى فرمايد:

«الْحَقُّ مَعَ عَلِىٍّ وَ عَلِىٌّ مَعَ الحَقِّ يَدُور حَيْثُما دار».(154)

كفر ستيزى

بنابر اين اسلام با غير مسلمين سر جنگ دارد. كافى است شما سوره برائت را بخوانيد؛ اين سوره «بسم اللَّه» ندارد. از همان اوّلش روشن است،

اعلام جنگ است با مشركين، اعلام جنگ است با اهل كتاب و موضع گيرى هاى خيلى سختى دارد:

«وَ قاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً كَما يُقاتِلُونَكُمْ كَافَّةً».(155)

با مشركين بجنگيد.

«فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ».(156)

هر جا پيدايشان كرديد آن ها را به قتل برسانيد.

«إنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ».(157)

مشركين انسان هاى پليدى هستند.

«يا أيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا قاتِلُوا الَّذينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفَّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً».(158)

برويد با آن كفّارى كه در كنار شما هستند بجنگيد و اين ها خشونت را در سيما و چهره شما بايد مشاهده كنند.

«قاتِلُوا الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ لا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لا يُحَرِّمُونَ ما حَرَّمَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ لا يَدينُونَ دينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ حَتَّى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صاغِرُونَ».(159)

آن هايى كه به دين حق ايمان ندارند چه كسانى هستند؟ «مِنَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ» يهودى ها هستند؛ مسيحى ها هستند؛ زرتشتى ها هستند.

با اين ها نمى توانيم كنار بياييم، اسلام كفر ستيزى دارد. با مشرك اعلام جنگ مى دهد، با اهل كتاب اعلام جنگ مى دهد. اين ها را «نَجَس»(160) توصيف مى كند.

با منافقين اعلام جنگ مى كند، همان هايى كه تظاهر به اسلام مى كنند:

«وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ».(161)

«يا أيُّهَا النَّبِيُّ جاهِدِ الْكُفَّارَ وَ الْمُنافِقينَ وَ اغْلُظْ عَلَيْهِمْ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ».(162)

اين ها را بايد چطور توجيه كرد؟! ما مى توانيم بگوييم همه اين ها درست مى گويند. هر كسى هر راه كجى مى رود كارش نداشته باشيد، بگذاريد برود! اين با قرآن سازش ندارد.

در بين مسلمين آنهايى كه پيرو اهل بيت عليهم السلام نيستند چه؟!

حديث از امام باقرعليه السلام است فرمودند:

«لَيْسَ عِنْدَ أحَدٍ مِنَ النَّاسِ حَقٌّ وَ لا صَوابَ وَ لا أحَدٌ مِنَ النَّاسِ يَقْضى بِقَضاءٍ الّا مَا خَرَجَ عَنَّا أهْلَ البَيْتِ».(163) خيلى كلام عجيبى است!

حضرت مى فرمايد:

حق و صواب پيش احدى نيست و هيچ كس نمى تواند قضا و حكمِ بجا بكند غير از ما اهل بيت.

ما اگر هفتاد و سه فرقه را مى بينيم نمى توانيم غير از راهى كه اهل بيت عليهم السلام رفتند برويم، يادگار پيغمبرند؛ مبيّن قرآنند.

امام باقرعليه السلام فرمود:

«كُلُّ ما لَمْ يَخْرُجْ مِنْ هذا البَيْتِ فَهُوَ باطِلٌ».(164)

هر چه كه از غير اين بيت (يعنى از غير اهل بيت پيغمبرصلى الله عليه وآله) صادر مى شود، باطل است.

آب صاف و پاك را امام باقرعليه السلام روى دست ما ريخته اند.

استدلالات بى بنيان

پس اگر كسى مدّعى بود كه هر كس هر راهى را رفته است اشكالى ندارد، اين بر خلاف قرآن است، بر خلاف سيره پيغمبرصلى الله عليه وآله و أئمّه هدى عليهم السلام است. آن ها جنگ داشتند؛ جنگ فرهنگى داشتند؛ حتّى مبارزات نظامى داشتند و در آينده هم دارند؛ عقيده ما اين است حضرت مهدى - عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف - كه تشريف مى آورند، با قدرت نظامى با تمام ارباب اديان درگيرى دارند.

حالا ما اجازه بدهيم و بگوييم: هر كس، هر راهى را كه مى خواهد برود، برود. كارش نداشته باشيم، يهودى، يهودى باشد؛ مسيحى، مسيحى باشد؛ سنّى، سنّى باشد؛ آتش پرست هم آتش پرست باشد؛ بت پرست ها را هم بگذارند به حال خودشان باشند.

من تعجّب مى كنم! اين آقايانى كه جزوه صراط هاى مستقيم را تدوين كرده اند، يك جمله دارند كه با هيچ عقلى سازگار نيست، گر چه معتقد به قضاوت عقل نيستند، ولى با هيچ مذهبى هم سازش ندارد و درست نقطه مقابل قرآن است.

اين آقايان در اين جزوه با كمال صراحت مى گويند اصحاب هر فرقه يعنى: بت پرست، مسيحى، يهودى، صبّى، زرتشتى و تمام اين

كسانى كه از اين اسم هاى اخير دارند (ماركسيسم، ماترياليسم) هر كه هست، مجازند كه همچنان بر طريقه خود بمانند.(165)

ما از اين آقايان سؤال مى كنيم، شما كه حكم داديد اين ها مجازند، بر چه مبنايى حكم كرديد؟! امام هستيد؟! پيغمبريد؟! و يا مرجع تقليد؟!

شما خودتان در همين جزوه، دو بار اعتراف كرده ايد كه در مشرب شما حرف احدى براى ديگران حجّت نيست. پس شما چه حقّى داريد براى ديگران تعيين تكليف كنيد؟! وقتى كه خود شما اقرار داريد كه حرف احدى براى ديگران حجّت نيست، چرا حرف مى زنيد؟! چه حقّى داريد بگوييد كه هر فرقه مجازند. اين جواز را شما روى چه مبنائى اعلام كرديد؟! موضع خودتان را مشخّص كنيد!

شما خودتان همه را رد كرديد؛ مى گوييد: نه تشيّع، نه تسنّن، نه فقه جعفرى، نه فقه مالكى، نه فقه حنفى، نه، نه، نه، هيچ كدام حق نيست.

اگر مى گوييد كه همه حقّند، كه خود شما رد كرديد، اگر مى گوييد كه همه باطلند، اين چه فتوايى است شما داديد كه مجازند اصحاب هر فرقه همچنان بر طريقه خود بمانند. يعنى شما اجازه فرموده ايد كه هر كسى در باطل خويش بماند و ادامه به راه باطل بدهد. آيا اين با منطق اديان سازش دارد؟! اگر مى گوييد بعضى حقّند و بعضى باطل، اين را خودتان قبول نداريد. و بر فرضى كه بعضى حق باشند و بعضى باطل، وجه تمايز بين حق و باطل چيست؟!

از اين شهر به آن شهر، از اين مملكت به آن مملكت مى رويد، اعلام موجوديّت مى كنيد، اظهار نظر مى كنيد. كار شما طبق عقيده خودتان يك كار لغوى است. كسى كه حرفش براى احدى حجّت نيست، لغو نيست كه

اين گوشه و آن گوشه سخنرانى بكند و خط فكرى به جوان هابدهد؟!

آن وقت براى اين كه مقدارى اين عقيده را ترميم كرده باشند، استدلالى دارند، استدلالشان اين است كه اين افكار و عقائدى كه هست آلوده شده به افكار بشرى است. بله، ما هم اين عقيده را داريم، گفتيم: اگر به عنوان مثال رفتيد در يك روستا و مردم اين روستا از يك قنات استفاده مى كنند، اين قنات از اين خانه به خانه ديگر مى رود، از اين باغ در آن باغ، از اوّل روستا در اين خانه ها مى گردد تا آخر از روستا برود، برسد به آن جا كه زمين هاى زراعتى را اشراب بكند، آن كسى كه بخواهد، يك آب گواراى زلال بخورد، كجا بايد برود؟!

اين آقايان مى گويند: در مذاهب و اديان، افكار بشرى رخنه كرده است و ديگر قداست ندارد، ما هم همين را مى گوييم، ولى ما خوشبختانه سرچشمه داريم؛ از قرآن استفاده مى كنيم، از احاديث اهل بيت عليهم السلام كه دست نخورده است استفاده مى كنيم.

آن ها كه مى روند در كشورهاى غربى از فلاسفه غربى مثل «هيك» استفاده مى كنند، افكارشان با دست بشرى آلوده شده است. آن هايى كه سراغ مولوى و ابن عربى مى روند، سراغ هر كسى مى روند غير از اهل بيت عليهم السلام، آن ها هستند كه از آب هاى دست خورده استفاده مى كنند.

مى گوييم: آقاى نويسنده محترم! سراغ على عليه السلام برويد، سراغ نهج البلاغة برويد، به طرف قرآن برويد كه آب را از سرچشمه برداريد. دكتر «هيك» كه نمى تواند آن طورى كه اميرالمؤمنين عليه السلام اسلام را شناخته است بشناسد!

خودتان سر نخ ها را نشان داديد كه از چه كسانى اقتباس كرده ايد، گفتار چه كسانى برايتان حجّت بوده است، سرمشق

زندگى شما چه كسانى بوده اند. هيچ كدام اين ها عصمت نداشته اند، هيچ كدام قداستى كه بشود به افكارشان صحّه گذاشت، نداشته اند.

بنابر اين، اين مطلب براى ما هضم نمى شود، براى احدى هم هضم نمى شود كه شما چه حقّى داريد فتوا بدهيد كه: هر فرقه مجازند همچنان بر طريقه خود باقى بمانند و پافشارند. مجازند يعنى چه؟! يعنى شما به بت پرست مى گوييد پرستش بت كن. پس سفره تبليغات أنبياءعليهم السلام را بايد در طول تاريخ برچينيم، بگوئيم: ابراهيم، بيهوده آمدى! جناب نوح، بيهوده آمدى! عيسى، بيهوده آمدى! موسى بيجا آمدى و رفتى در دربار فرعون معجزه نشان دادى.

اين حرفى است صد در صد باطل و براى پيروان اديان آسمانى غير منطقى و غير قابل قبول و منتهى اليه آن بى قيدى و در نهايت، آزادى مطلق است و آزادى مطلق با عبوديّت و رقيّت پروردگار هيچ سازشى ندارد. مملكت را به طرف آزادى به معنى بى بند و بارى كشاندن با اين افكار، زيبنده نيست.

ديگر آن كه بعضى از دوستان آن طورى كه بعد با هم صحبت كرديم و مطالبى را كه از گذشتگان با استناد به اشعارشان عرض كرديم، باورشان نمى شود، يك افرادى در هزار سال پيش، در پانصد سال پيش بوده اند و همين حرف ها را زده اند، اين يك ايده ايست از ايده هاى تصوّف، كه مردم را به صلح مطلق دعوت مى كند و در مقابل أديان موضع گيرى دارد.

«لا تَنْظُرْ إلى مَنْ قالَ وَ أنْظُرْ إلى ما قالَ».(166)

شخصيّت گوينده نبايد شما را تحت تأثير قرار بدهد كه بگويى: مگر مى شود فلان فيلسوف، فلان عارف، فلان شخصيّت، اين حرف ها را گفته باشد؟! حافظ اين حرف ها را زده باشد؟! مگر مى شود

مولوى اين مزخرفات را گفته باشد؟!

بيان نمودم كه ابن عربى صاف و صريح مى گويد:

«اوائل من با كسانى كه همفكر خودم نبودند مى جنگيدم، ولى از اين به بعد بنايم بر اين است كه ديگر بيشه اى باشيم كه همه نوع جانورى در آن زندگى مى كند».(167)

لذا است كه اين مطالب مجددًا بايد مورد بحث و بررسى قرار بگيرد و ابعاد مختلف گفتار اين روشنفكرانى كه مردم را به آزادى هاى مشئوم دعوت مى كنند باز هم رسيدگى بشود ان شاء اللَّه.

«و صلّى اللَّه على محمد و آله الطاهرين»

سند سازى و سند سوزى

اشاره

بِسْمِ اللَّه الرَّحْمنِ الرَّحيمِ(168)

الحَمْدُ للَّه رَبِّ العالَمينَ وَ الصلوةُ وَ السّلامُ عَلى سَيِّدنا أحْمَد وَ نبيِّنا أبي القاسِمِ مُحَمَّد، وَ اللَعنُ عَلى أعْدائِهِمْ أجْمَعينَ.

گفتار اوّل

خليفة اللَّه و خليفة الناس
اشاره

خلافت يا «خلافة عن اللَّه» است يا «خلافة عن الرسول» و يا «خلافة عن الناس».

در نزد ما اين سه نوع خلافت به دو نوع بر مى گردد، چون خلافت از پيغمبر همان، خلافت از خداست.

پيغمبر خليفة اللَّه است و بدون اذن خدا كسى را به جاى خود نصب نمى كند.آن خليفه بعد از پيغمبر كه «خليفة عن النبىّ» است آن هم در حقيقت «خليفة اللَّه» است.

پس ما دو نوع خلافت داريم: «خلافة عن اللَّه» و «خلافة عن الناس».

سه فرق بين اين ها وجود دارد:

تفاوت اوّل

فرق اوّلش اين است كه خلافة عن اللَّه توأم با قداست است. يعنى مشروط به قداست است.

به اين دليل در قرآن كريم خلافة عن اللَّه و خلافة عن رسول اللَّه را با عدم فساد توأم كرده است؛ مثلًا آن جايى كه خدا مى فرمايد:

«إنّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً».(169)

ملائكه چه گفتند؟ آن چيزى كه در ذهن ملائكه بود، اين بود كه خلافة عن اللَّه نمى تواند توأم با فساد باشد لذا اعتراض كردند و گفتند:

«أ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ».(170)

خداوند در جواب اين ها چيزى گفت كه قانع شدند. فرمود: «إنّي أعْلَمُ ما لاتَعْلَمُونَ».(171)

من مى دانم چه كسى را مى خواهم خليفه قرار بدهم، شما نمى دانيد، چون نمى دانيد، اعتراض مى كنيد؛ حق هم داريد. ولى من كه نمى آيم هر كس را به عنوان خليفه انتخاب كنم.

آن وقت خداوند اسماء را به آدم ياد داد و دستور داد كه آن اسماء را براى ملائكه بگو تا آرام بگيرند. آدم اسماء ائمه عليهم السلام را براى ملائكه گفت و آن ها را قانع كرد.(172)

پس مى بينيم در آن جا كه بنا است خدا خليفه تعيين كند، ملائكه مسأله فساد را مطرح كردند

كه نكند آن خليفه فاسد باشد، و گفتند: ما اين انسان را مى شناسيم، اين ها فاسد هستند و خليفه نمى تواند فاسد باشد. خدا جواب مى دهد كه من مى دانم چه كسى را انتخاب كنم كه فاسد نباشد.

يا در رابطه با هارون كه حضرت موسى عليه السلام به هارون گفت:

«اخْلُفْني في قَوْمي وَ أصْلِحْ وَ لاتَتَّبِعْ سَبيلَ الْمُفْسِدينَ».(173)

فساد و خلافت با هم سازش ندارد، من تو را خليفه كردم به شرط عدم الفساد.

پس ببينيد آن جايى كه مسأله خلافة اللَّه يا خلافة عن النبىّ ذكر شده، قداست و عدم فساد مطرح است و اين شرط در خليفة اللَّه است. ولى در خلافة عن الناس اين مسأله مطرح نيست.

اين هايى كه مى گويند مردم بايد رأى بدهند؛ قداست را در نظر نمى گيرند. مى گويند: ما خودمان جمع مى شويم رأى مى دهيم، مردم هر كسى را انتخاب كردند همان خليفه باشد.

تفاوت دوّم

امّا فرق دوّم اين است كه خليفة الرسول تا وقتى كه دين آن پيغمبر بر قرار باشد، دوام دارد.

بنابر اين تا دين موسى عليه السلام برقرار است خلافت از موسى عليه السلام هم دوام دارد. دين حضرت موسى عليه السلام مدّت و اجل معيّن داشت. «لِكُلِّ أُمَّةٍ أجَلٌ»(174) تا آن اجل باقى است، خلافت هم اثرش باقى است. آن مدّت كه تمام شد، ديگر خلافت هم منتفى است.

دين خدا وقتى موقّت باشد، پيغمبرش هم موقّت است، خليفه اش هم موقّت است. ولى اگر دين دوام داشت، پيغمبر هم دوام دارد، خلافتش هم دوام دارد.

اگر گفتيم اسلام دينى است كه تا قيامت برقرار است، سنّت پيغمبرصلى الله عليه وآله هم تا قيامت برقرار است. خلافة عن الرّسول هم تا قيامت برقرار است و ثُبات و دوام دارد. ولى در

آن جايى كه خلافة عن الناس باشد آن جا دوام ندارد.

مثلًا فرض كنيد يك انتخاباتى شروع مى شود، مردم قرار است رأى بريزند و يكى از كانديدها را انتخاب كنند. اين انتخاب چهار سال اعتبار دارد، بعد از چهار سال آن كسانى كه نماينده مردم بودند بركنار مى شوند و ديگر براى آن ها بقاء و ثُباتى نيست.

مرحوم امام قدس سره يك جمله اى فرمودند راجع به مسأله مشروطيّت، گفتند: خيلى خوب، در دوران مشروطه يك عدّه اى جمع شدند و يك گروهى را انتخاب كردند و قوانينى هم جعل كردند، ولى آن مردمى كه در آن زمان بودند، براى خودشان نماينده انتخاب كردند، براى ما كه حق نداشتند نماينده انتخاب كنند...

بنابر اين آن نماينده ها، تا زمانى نماينده بودند كه آن مردم حيات داشتند. مردمى كه آن وقت در قيد حيات بودند بر ما ولايت نداشتند، ما براى خودمان يك شخصيّت تازه اى هستيم. آن ها رأى دادند به ما چه مربوط؟!

بنابر اين آراء مردم آن زمان براى ما سنديّت ندارد، ما براى خودمان مستقل هستيم. ما هم بايد بنشينيم براى خودمان افرادى را انتخاب كنيم. آن ها نمى توانسنتد براى ما تصميم بگيرند.

خلافت مردمى ثُبات ندارد ولى خلافة اللَّه يا خلافة عن النبىّ ثُبات دارد.

تفاوت سوّم

فرق سوّمى كه بين خلافة عن اللَّه و عن الناس است اين كه خلافت ناس قابل عزل است و خلافة اللَّه قابل عزل نيست. مثلًا مردم آمدند با عثمان بيعت كردند، چندى كه گذشت خود اين مردم عثمان را عزل كردند، بنابر اين همين طور كه نصبش با مردم است عزلش هم با مردم است و قابل عزل است.

يكى از آقايان بحث خيلى جالبى كرده با

شخصى از اهل سنّت. خدا رحمتش كند، مرد ملّايى بود به نام شيخ الاسلام، در اصفهان زندگى مى كرد و من هم ايشان را ديده بودم. خيلى آدم زرنگ و خوش درك و فهمى بود.

گفت: در مسجدالحرام نشسته بوديم، يكى از اين سنّى ها آمد براى بحث كردن از من پرسيد: شما مذهبتان چيست؟

من نگفتم شيعه هستم و نگفتم سنّى هستم، گفتم: عقايدم را مى گويم شما خودتان تشخيص بدهيد.

گفتم: «أشْهَدُ أنْ لا الهَ اِلّا اللَّه وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أشْهَدُ أنَّ أبابَكرٍ وَ عُمَرَ وَ عَليًّا خُلَفاءُ اللَّه».

مدّتى نگاه كرد، گفت: اگر بگويد من سنّى هستم چرا عثمان را رها كردم؟ اگر بخواهد بگويد شيعه هستم، چرا خلفاء را اسم بردم؟ تعجّب كرد!

از من سؤال كرد كه پس عثمان چه شد؟ گفتم: «النَّاسُ عَزَلُوهُ» مردم عزلش كردند، ديگر من او را به خليفه بودن قبول ندارم.

گفت: «ما للنّاسِ وَ لِلْعَزْلِ؟» مردم چه حقّى دارند عزل كنند؟ بلافاصله گفتم: «ما للنَّاسِ وَ للنَّصْبِ؟!» چه طور شد كه مردم اختيار ندارند عزل كنند امّا اختيار دارند نصب كنند؟!

يعنى اگر مردم بتوانند عزل كنند، بر نصب هم قادرند. تو كه اجازه نمى دهى كه مردم عزل كنند پس اجازه هم ندارى بگويى مردم نصب كنند، خيلى ناراحت شد و سكوت كرد.

بنابر اين آن نصب مردمى، با خود مردم و آراء مردم هم عزل مى شود.

مردم دوازده ميليون رأى به رياست جمهورى بنى صدر دادند و همين مردم هم عزلش كردند.

امّا سابقه ندارد و سراغ نداريم كه يك كسى خليفة اللَّه يا خليفة النبىّ باشد و عزل شده باشد.

نتيجه گيرى

مطلبى كه مى خواستم بيان كنم اين

است كه، خلفايى كه براى پيامبر مى شمارند به اعتراف خودشان خلفاء عن الناس هستند و اگر چنانچه مردم حق دارند خليفه تعيين كنند آن خلفائى كه در آن زمان انتخاب كردند، هيچ ارتباطى با ما ندارد!

شما مى گوييد خليفة الناس بودند! كدام ناس؟ اگر ما را مى گوييد كه ما كسى را انتخاب نكرديم، و اگر آن ها را مى گوييد، آن خليفه براى خودشان حجّت است. آن ها حق ندارند كه از جانب ما بيايند رأى بدهند و با آراء خودشان خليفه انتخاب كنند.

بسيار مطلب مهمّى است كه اگر خلافت در آن زمان مردمى بود به درد امروز نمى خورد؛ چون آن مردم رفتند و آراء خودشان را هم همراه خود بردند، بايد يك فكرى براى ما بكنيد.

گفتار دوّم

اسباب استيلاى باطل
اشاره

حالا مى خواهيم بدانيم علّت اين كه مردم خليفة اللَّه و خليفة النبى را رها كردند و خلافة الناس را مطرح نمودند چه بود؟

هميشه در طول تاريخ حقّ و باطل با هم درگير بوده اند، از زمان هابيل و قابيل اين اختلافات بين حقّ و باطل بوده و هنوز هم ادامه دارد معلوم هم نيست تا چه موقع ادامه داشته باشد.

آن كسانى كه مدافع باطل هستند، بايد چهار كار انجام بدهند تا بتوانند مطرح شوند. دو مورد از آن ها در مورد خود باطل و دو مورد ديگر در رابطه با رقيبش است، اثباتًا و نفيًا. اين چهار كار خلاصه مى شود در دو عنوان: يكى «سند سازى» و ديگرى «سند سوزى».

توضيح مطلب:

اوّل: دلائلى براى مشروعيّت خود بياورد.

دوّم: دلائلى را براى عدم لياقت طرفش ارائه كند و اثبات كند كه طرف لياقت ندارد. اين ها را «سند سازى» مى گويند.

ديگر هم «سند سوزى»

است يعنى:

اولًا: دلائل صحيح طرف حق را خنثى كند.

ثانيًا: نقاط ضعف خودش را هم از بين ببرد.

توضيحاتش را از قرآن برايتان اجمالًا بيان مى كنم.

1. سند سازى براى خود

مثلًا نمرود مى خواهد حقّانيّت خودش را ثابت كند؛ و خود را جاى خدا بگذارد.

موقعى كه حضرت ابراهيم عليه السلام با او بحث مى كنند. نمرود مى گويد: ربِّ تو كيست؟ حضرت ابراهيم عليه السلام مى فرمايد: «رَبِّيَ الَّذي يُحْيي وَ يُميتُ».(175)

او مى خواهد يك سند ارائه كند كه من هم اين كار را مى كنم، اگر زنده كردن و ميراندن دليل بر خدايى است من هم خدا هستم. چه طور؟ دو زندانى را مى آورد يكى از آن ها را آزاد مى كند يكى از آن ها را هم محكوم به اعدام مى كند. مى گويد: ديديد من هم آن را كه آزاد كردم زنده اش كردم و آن كسى را كه كشتم، ميراندم. پس: «أنا أُحْيي وَ أُميتُ».(176)

نمرود براى خدايى خودش سند مى آورد به همان سندى كه حضرت ابراهيم عليه السلام براى خداوندى خدا ارائه مى كند؛ اين سند سازى براى جا انداختن و اثبات حقّانيّت خودش است.

2. سند سازى عليه حق

بعضى وقت ها بايد كه سند سازى بكند براى اين كه رقيبش باطل است. پرونده درست بكند تا رقيبِ خود را محكوم كند.

مثلاً در قرآن داريم كه فرعون ادّعاى خدايى مى كرد، حضرت موسى عليه السلام مى خواست او را نفى كند، اين مبارزه شروع شد. حالا فرعون بايد سند ارائه كند براى اين كه حضرت موسى عليه السلام لياقت پيغمبرى ندارد.

سند مى خواهد صادر كند چه مى گويد؟ مى گويد:

«إنَّ هذا لَساحِرٌ عَليمٌ ؛ يُريدُ أنْ يُخْرِجَكُمْ مِنْ أرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ».(177)

پرونده سازى مى كند مى گويد: اولًا حضرت موسى عليه السلام ساحر است. ثانيًا مى خواهد به وسيله سحرش شما را از وطنتان آواره كند.

اين دو نقطه ضعف را براى حضرت موسى عليه السلام پرونده سازى كرد.

3. سند سوزى از حق

اهل باطل سند سوزى هم بايد داشته باشند، سند سوزى يعنى چه؟ يعنى آن دليلى كه حق اقامه مى كند را باطل كند كه آن رقيب نتواند استناد به اين سند داشته باشد؛

از قرآن مثال مى زنم: سندِ نبوّت پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله اعجاز قرآن بود.

اين معجزه در دست پيغمبرصلى الله عليه وآله است و بايد با آن حقّانيّت خودشان را اثبات كنند، آن وقت باطل بايد اين سند را از دست پيغمبرصلى الله عليه وآله خارج كند تا حضرت براى حقّانيّت خودشان به قرآن استناد نكنند.

باطل به توسّط وليد بن مغيره آمد و اين سند را سوزاند، چگونه؟

«إنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ ؛ فقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ؛ ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ ؛ ثمَّ نَظَرَ ؛ ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ ؛ ثُمَّ أدْبَرَ وَ اسْتَكْبَرَ ؛ فَقالَ إنْ هذا إلّا سِحْرٌ يُؤْثَرُ ؛ إنْ هذا إلّا قَوْلُ الْبَشَرِ».(178)

يعنى اين قرآنى كه سند حقّانيّت پيغمبرصلى الله عليه وآله است، از جانب خدا نيست، سحر

است، مؤثّر هم هست و تحوّل ايجاد مى كند و نيست مگر كلام آدمى؛ اين يك نوع سند سوزى است. يعنى آمده اين سندى كه دست پيغمبرصلى الله عليه وآله بوده را انگ زده تا آن را باطل كند و پيغمبرصلى الله عليه وآله را خلع سلاح كند.

4. سند سوزى از خود

ديگر آن كه طرفداران باطل بايد آثار جرمشان را محو كنند.

مثلًا هابيل و قابيل؛ هابيل حق است و قابيل باطل. اين باطل مى آيد آن حق را مى كُشد. اين يك سند جرم است بعد مى خواهد اين سند را محو كند با راهنمايى كلاغ زمين را مى كَنَد و جسد برادرش را زير خاك محو مى كند.(179)

جعل اسناد عامّه
اشاره

اين مقدمه را دانستيد، شواهدش را هم از آيات قرآن بيان كرديم.

حالا به نقطه اصلى مى رسيم، اختلاف ما با اهل تسنن سَرِ چيست؟

ما مى گوييم خليفه بعد از پيغمبرصلى الله عليه وآله اميرالمؤمنين عليه السلام است بعضى ها در مقابلش مى گويند: ابوبكر خليفه است. حالا مدافعين از ابوبكر بايد چهار سند تهيّه كنند؛ دو سند بسازند و دو سند بسوزانند.

1. سند سازى براى خلافت

اوّل مى آيند سند سازى مى كنند براى مشروعيّت خودشان. ما شيعه مى گوييم خدا و پيغمبرصلى الله عليه وآله، على عليه السلام را معرفى كردند، بسيار خوب حالا آن ها چه سندى دارند بر اين كه ابوبكر خليفه است؟

بايد سند سازى كنند، از طرف خدا و پيغمبرصلى الله عليه وآله كه سند ندارند، يعنى هيچ جا نيست كه ابوبكر را خدا يا رسول خداصلى الله عليه وآله خليفه كرده باشند. پس يك سند بايد جاى خدا و پيغمبرصلى الله عليه وآله بگذارند و مشروعيّت خودشان را اثبات كنند. چه كار كردند؟

گفتند «شورى و «آراء مردم» و حال آن كه هيچ سندى براى حجيّت چنين انتخابى ندارند. چرا كه دعواى اين ها با دليلشان سازگار نيست. هر كجا ديديم كه دليل با مدّعى سازش ندارد، بايد آن دليل را كنار بگذاريم.

اين ها ادّعا مى كنند ابوبكر خليفة اللَّه است و حال آن كه نه خدا او را خليفه كرده و نه پيغمبرصلى الله عليه وآله، پس چيست؟ خليفة الناس است. و خليفة الناس بر فرض اين كه حجّت باشد، تنها براى مردم زمان خودشان است. ارتباطى با ما ندارد.

ما هم ناس هستيم امّا نه آن ناسى كه رأى داده باشيم و آن مردمى كه رأى دادند فقط براى خودشان است.

پس اين جا يك

سند درست كردند براى اثبات حقّانيّت ابوبكر كه اين سند قابل قبول نيست، به خاطر اين كه با مدّعا سازش ندارد و خليفة الناس براى ما حجّت نيست.

سند سازى در ابعاد ديگر هم مطرح بود لكن غرض ما بيان يك مورد بود.

2. سند سازى براى لياقت

يك سند سازى ديگر بايد بكنند براى عدم قابليّت حضرت على عليه السلام تا بتوانند خودشان را به جاى حضرت على عليه السلام بگذارند، سندشان چه بود؟

اميرالمؤمنين عليه السلام هيچ نقطه ضعفى نداشت كه اين ها بخواهند به آن استناد كنند، گفتند: على عليه السلام جوان است و چون جوان است، لياقت براى خلافت ندارد.

اين بحث جوانى نشأت گرفته از كجاست؟ همان افكار جاهلى كه مى گفتند اگر كسى از چهل سال سنّش كمتر باشد، نمى تواند هيچ پستى را اشغال كند، سند براى كنار زدن امام على عليه السلام جوانى اش بود. آيا اين قابل قبول است؟!

ما مى بينيم در قرآن كريم بنى اسرائيل آمدند پيش پيغمبرشان و گفتند: «ابْعَثْ لَنا مَلِكًا»(180)

يك پادشاه مى خواهيم، از خدا بخواه كه يك پادشاه براى ما معيّن كند. خداوند طالوت را انتخاب كرد كه جوان ترين افراد بنى اسرائيل بود. حتّى آن ها هم نگفتند اين جوان است و به درد نمى خورد.

از نظر اسلامى هيچ سندى براى اين كه جوانى مانع از حكومت باشد نداريم، پس اين سند هم باطل است.

3. سند سوزى از فدك

و امّا سند سوزى هايى كه در رابطه با كار اميرالمؤمنين عليه السلام و خاندان پيغمبرعليهم السلام انجام شد:

فدك را غصب كردند، فاطمه زهراعليها السلام قباله فدك را پيش ابوبكر آوردند و ابوبكر اجبارًا امضاء كرد كه فدك را به فاطمه زهراعليها السلام برگردانيد. در راه كه بر مى گشتند، عمر پرسيد: به چه دليل شما مالك هستيد؟ قباله را نشان دادند، قباله را گرفت پاره كرد. يك دفعه طولى پاره كرد بعد سند را روى هم گذاشت يك مرتبه ديگر هم عرضى پاره كرد. يعنى قباله را چهار قسمت كرد.

فاطمه زهراعليها السلام فرمودند: خدا شكمت را پاره كند كه

قباله من را پاره كردى.(181) دعاى حضرت هم مستجاب شد و ابولؤلؤ شكم عمر را با خنجر يك مرتبه طولى و يك مرتبه عرضى پاره كرد، عين همان كيفيّتى كه نامه فاطمه زهراعليها السلام را پاره كرده بود.

اين اسمش چيست؟ «سند سوزى» است، سند را پاره كرد تا بتواند ابوبكر را به جاى على عليه السلام قرار بدهد. پس بنابر اين، بايد آن مداركى كه طرفِ مقابلِ باطل دارد را باطل كنند، بسوزانند تا بتوانند حقّانيّت خودشان را مطرح كنند.

4. سند سوزى از خلفاء

مرحله چهارم سند سوزى است به اين معنا كه نقاط ضعف باطل را كتمان و محو كنند، كه ديگر آثارى از آن نقاط ضعف باقى نماند.

و عجيب اين است كه به غير از ما، خود اين حضرات عامّه هم ناخواسته نقطه ضعف هاى زيادى از عمر گرفته اند، كه جداى از بحث ما است.

امّا كلّاً سندهايى كه براى جنايات خلفاء هست را از بين مى برند تا كسى به آن ها استناد نكند.

حكمت اين كه گفتند خلافت به واسطه شورى است، اين است كه كسى نتواند اَنگِ غصب به اين ها بزند.

بنابر اين اگر كسى سؤال كرد، علّت اين كه آمدند به جاى «انتصاب»، «انتخاب» را مطرح كردند چيست؟ بايد گفت علاوه بر سند سازى براى خلافت ابوبكر، سند سوزى براى نقطه ضعف هاى خلفاء را هم مدّ نظر داشتند.

گفتار سوّم

شيوه باطل ادامه دارد

اين مسأله «سند سازى» و «سند سوزى» هنوز هم ادامه دارد. الآن در حال حاضر هم كسانى كه مدافع باطل هستند كارشان همين است. حالا سند سازى كجاست، سند سوزى كجا؟

ادامه سند سازى

آن ها اين است كه به خلفاء حق مى دهند تا با آراء مردم سر كار بيايند و اين بر خلاف ضرورت مذهب است. و تعجّب است كه بعضى مى توانند با قلم يا با زبان اين خلاف ضرورت را ابراز كنند!

مسأله شورى

مثلًا يك نوع از سند سازى اين گونه است كه «بازرگان» در كتاب «ايدئولوژى و اسلام» مبنا را بر دموكراسى قرار مى دهد و مى گويد سياست دنيا بر دموكراسى است، هميشه مردم بايد رأى بدهند.

آن وقت مى گويد: دين اسلام هم دموكراسى بوده، پس مردم بايد رأى مى دادند.

و همچنين شاگردش «شريعتى» و شاگردهاى شاگردش كه ديگران باشند...

مى خواهند بين شيعه و سنّى اصلاح بدهند، مى گويند على عليه السلام امامت دارد و ابوبكر خلافت و مردم حق داشتند بر اين كه خليفه تعيين كنند و تعيين كردند. خلافت ارتباطى با امامت ندارد.

اين مطلب بر خلاف اجماع شيعه و بر خلاف تمام رواياتى است كه از اهل بيت عليهم السلام نقل شده است.

ما تعجّب مى كنيم از اين حرف ها كه يك آدم عاقل، چه طور فكر نمى كند كه اين حرف باطل است!

الف. چرا باطل است؟ براى اين كه فاطمه زهراعليها السلام تا زمان حياتشان با اين ها بيعت نكردند؟! ايشان معصومه بودند، مى شود بگوييم فاطمه زهراعليها السلام بر خلاف شرع عمل كرده است؟!

موقعى هم كه مى خواستند از دنيا بروند اعلام نارضايتى كردند، صحيح بخارى مى گويد: فاطمه زهراعليها السلام از دنيا رفت در حالى كه بر اين ها غضب كرده بود.(182)

چه طور مى شود مردم بيايند رأى بدهند، يك خليفه را انتخاب كنند، مشروع هم باشد و فاطمه زهراعليها السلام مشروعيّت او را قبول نكنند؟! اين مطلب را چه طور مى شود تصوّر كرد؟! نه شيعه

اين حرف را مى تواند بزند، نه سنّى.

اگر مشروعيّت داشت اوّل كسى كه با ابوبكر بيعت مى كرد، فاطمه زهراعليها السلام بودند، معصومه است، كسى است كه أحدى نمى تواند نقطه ضعفى از او داشته باشد. چه طور اين شورى و اين انتخاب مشروعيّت داشت و فاطمه زهراعليها السلام زير بار نرفت؟! اين سؤال بى پاسخ است.

ب. جواب دوّم اين است كه ائمّه اى كه با خلفاى بنى اميّه و بنى عباس معاصر بودند، اختلافشان براى چه بود؟ براى امامت بود؟! آن ها كه خودشان نمى گفتند ما امام هستيم و امامت هم چيزى نيست كه آن ها بتوانند ادّعا بكنند. پس دعوايشان براى امامت و امر دينى بود يا سرِ رياست و خلافت؟!

چرا حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام با هارون مشكل داشتند و چهارده سال زندان تحمّل كردند؟! اين مبارزه براى چه بود؟! او مى دانست كه مسأله، مسأله خلافت است و اهل بيت عليهم السلام مدّعى خلافتند و لو مردم به ايشان رأى نداده باشند. او مى دانست اين ها مدّعى هستند، زندانشان مى كرد كه مبادا يك وقتى ادّعا كنند.

اگر چنانچه مردم انتخابشان مشروعيّت داشت هرگز مى آمدند موسى بن جعفرعليهما السلام مخالفت نشان بدهند تا در زندان بيفتند؟!

ج. يا مسأله حضرت رضاعليه السلام كه مأمون به ايشان گفت رياست حق شماست. مى خواهم آن را به شما برگردانم. مأمون نمى دانست كه مردم بايد به حضرت رضاعليه السلام رأى بدهند، تا حضرت رضاعليه السلام خليفه بشوند! اين را نمى دانست؟! پس اين كه مى گويد حق شماست با اين كه مردم رأى ندادند، اين يعنى چه؟!

به علاوه مأمون گفت: من آن را به شما واگذار مى كنم. حضرت فرمودند: اين حق توست يا حق تو

نيست؟ اگر خلافت حق تو نيست، چرا مى خواهى واگذار كنى؟ و اگر حق من است پس چرا تو آن را غصب كرده اى؟

د. الآن خود امام زمان - عجل اللَّه تعالى فرجه الشريف - چرا مخفى هستند؟ خوب حتمًا فكر كرده ايد، ايشان مدّعى خلافت انتصابى هستند. منتهى اگر ظهور كنند و بخواهند خلافتى كه حقّشان است را قبضه كنند آن وقت ببينيد كه دنيا با ايشان چه خواهد كرد! مى گذارند ايشان زنده بمانند؟!

اين آقايانى كه به خودشان اجازه مى دهند و مى گويند مردم مى توانند خليفه تعيين كنند، امامت را نشناخته اند.

اگر بخواهيم امامت را بفهميم بايد سراغ زيارت جامعه برويم و ببينيم كسى كه مى خواهد امام بشود چه شرائط سنگينى بايد داشته باشد. مردم حتّى نمى توانند آن خصوصيّات و صفات را درك كنند.

اين كار، كار بشر نيست كه بخواهد امتيازات يك كسى را پيدا كند كه لايق امامت باشد. جز خدا كسى نمى تواند اين كار را انجام بدهد و از ميان ميلياردها نفر چهارده نفر را انتخاب نمايد.

بنابر اين معلوم مى شود مسأله خلافت مردمى نيست، انتخابى نيست، انتصابى است.

ادامه سند سوزى
اشاره

اما سند سوزى كه الآن طرفداران باطل مى كنند اين است، نگاه مى كنند ببينند كه استناد شيعه براى امامت ائمه عليهم السلام به چه دلائلى است، آن دلائل را خنثى كنند و بسوزانند.

1. غدير خم

آن حادثه اى كه مى توانست سند محكمى باشد براى حقّانيّت اميرالمؤمنين على عليه السلام بلكه از قوى ترين و روشن ترين سندها بود مسأله غدير خم است. اينجا دو راه وجود دارد:

يك راه اين كه اصلًا انكار كنند و بگويند حديث غدير خم صحّت ندارد.

اين كه امكان پذير نيست! از صدر اسلام مسأله غدير خم در السنه محدّثين و شعراء و... مطرح بوده.

خداوند «علّامه امينى قدس سره» را رحمت كند، اين مرد خيلى زحمت كشيد و تواتر حديث غدير را هم از زبان شعراء هر قرن و هم از طريق احاديث شيعه و اهل سنت اثبات كرد.

همه را در كتاب الغدير جمع آورى كرده. اين كتاب بيست جلد بوده كه يازده جلدش چاپ شده و بقيّه اش هنوز باقى مانده كه اميدوارم چاپ بشود.

شرح حال مرحوم «مير حامد حسين قدس سره» را كه حتمًا مى دانيد، مرد عجيبى بود. اين قدر نوشت تا دست راستش خشك شد، آن قدر با دست چپش نوشت تا آن هم خشك شد و زمانى كه هر دو دست از كار افتاد، كتاب را روى سينه مى گذاشت و براى پسرش مى خواند، او مى نوشت.

ايشان يك بحث روى حديث ثقلين و احاديث ديگر كرده كه همگى از اسناد امامت و خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام است. شايد در ميان علماء شيعه كسى اين قدر روى دلائل امامت كار نكرده باشد.

بنابر اين از نظر سند هيچ مشكلى ندارد و قابل بحث نيست. و امّا راجع به دلالت حديث غدير:

آن هائى كه مى خواهند در دلالتش

خدشه كنند، مى گويند: كلمه «مَولى كه پيغمبر در حديث «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ»(183) فرموده به معناى «دوست» است. اين طور سند سوزى كردند در روايتى كه صراحت در ولايت دارد.

حالا ما اين جا يك سرى مباحث قرآنى، روايى و تاريخى داريم كه روى هر كدام بايد جداگانه بحث كنيم و اين سند را تقويت كنيم و إن شاء اللَّه جواب شبهاتى را كه براى محو سند ساخته اند را بدهيم.

مظلوم ترين انسان ها على عليه السلام است، مظلوم ترين سندها سند غدير خم است.

حالا ما ادلّه اى داريم بر اين كه منظور پيامبرصلى الله عليه وآله مسأله دوستى نيست:

1. آيا مى شود پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله هفتاد هزار نفر را معطّل كنند و بگويند على عليه السلام را دوست داشته باشيد؟!

2. قبل از اين كه مسأله غدير خم پيش بيايد پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله در مراحل عديده اى راجع به محبّت حضرت على عليه السلام بحث كرده بودند و هيچ واهمه اى نداشتند.

موقعى كه پيغمبرصلى الله عليه وآله آن جلسه خانوادگى را تشكيل دادند، چهل نفر را دعوت كردند و نبوّت خود را اعلام نمودند، تقريبًا همان اوائل بعثتشان بود كه از جانب خدا اعلام شد:

«وَ أنْذِرْ عَشيرَتَكَ الْأَقْرَبينَ»(184)

در آن جلسه فرمودند هر كس اوّلين كسى باشد كه به من ايمان بياورد او خليفه من است و هيچ كس غير از اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت نكرد.

از آن جا شروع شد به معرّفى، اظهار محبّت و سفارش در حقّ اميرالمؤمنين كه على عليه السلام را دوست داشته باشيد:

«مَنْ أحَبَّكَ فَقَدْ أحَبّني»(185)

از اوّل بعثت تا برسد به زمان شهادت رسول خداصلى الله عليه وآله بيست و سه سال طول كشيد، چهار سال اوّل كه بعثت بود

و تبليغ نشده بود، مى ماند نوزده سال. پيغمبرصلى الله عليه وآله در طول تمام اين نوزده سال از حضرت على عليه السلام تجليل مى كردند و خوفى هم نداشتند. حال كه در غدير خم كه بنا به اعلام است از مردم مى ترسند كه اگر اميرالمؤمنين عليه السلام را منصوب كنم چه خواهند كرد، زيرا آن وقتى كه در اوّل بعثت اقوام را جمع كردند هنوز حاكميّت پيغمبرصلى الله عليه وآله و سيطره حكومت اسلامى مطرح نشده بود. دشمن احتمال اين كه پيغمبرصلى الله عليه وآله به حكومت برسند را نمى داد و از سفارش در مورد اميرالمؤمنين عليه السلام ترسى نداشت چون آن ها گمان مى كردند حكومتى در كار نيست.

ولى روز غدير خم كه مسأله جدّى شد و فهميدند كه پيغمبرصلى الله عليه وآله در شرف ارتحال به سوى خداست و موقعيّت حسّاسى است، حالا على عليه السلام به رياست مى رسد و زمام حكومت را در دست مى گيرد، آن وقت احساس خطر كردند، قرآن مى فرمايد:

«وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ».(186)

اين خيلى حرف مهمّى است «خدا تو را از مردم حفظ مى كند» يعنى ابلاغ كن نه به تو آسيبى مى رسد و نه به على عليه السلام.

اگر مسأله مولى به معناى محبّت بود قبل از عيد غدير پيغمبر بارها و بارها اميرالمؤمنين عليه السلام را معرفى مى كردند و سفارش مى نمودند كه على عليه السلام را دوست داشته باشيد و نمى ترسيدند. چه حادثه اى است در غدير خم كه اگر ابلاغ كند مردم به او حمله مى كنند و به او اعتراض مى نمايند؟!

3. ديگر آن كه اگر من به شما كه اين جا حضور داريد بخواهم سفارش كنم فلانى را دوست داشته باشيد، اين ديگر تبريك ندارد اين هايى كه

آمدند به اميرالمؤمنين عليه السلام تبريك گفتند پيدا بود يك مقامى به اميرالمؤمنين عليه السلام داده شده كه تبريك مى گفتند:

«بَخٍ بَخٍ لَكَ يا عَلي».(187)

4. قرائن زيادى است كه پيغمبرصلى الله عليه وآله مى خواستند حضرت على عليه السلام را به جاى خودشان خليفه قرار بدهند. يكى از شواهد ديگر اين بود كه پيغمبرصلى الله عليه وآله يك عمّامه به نام «سحاب» داشتند، در موقعى كه مى خواستند اِعمال ولايت بكنند اين عمّامه را بر سر مى گذاشتند. آن روز هم اين عمّامه را روى سرشان گذاشتند و براى آن خطبه عجيب غدير خم آمدند.

* * *

اين ها قرائن و شواهدى است نشانگر اين كه اميرالمؤمنين عليه السلام در نظر پيامبرصلى الله عليه وآله مولاى به معناى «حاكم» است نه مولاى به معناى «دوست» و قرائن زياد ديگرى هم هست، ولى آن هائى كه طرفدار باطل هستند براى آن كه رأى بيشترى از اهل سنّت بگيرند، گفتند: مولا معانى زيادى دارد و اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال. اين كه فرموده اند «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ» يعنى «مَنْ كُنْتُ مَحْبُوبَه».

با اين ادلّه معلوم مى شود موضوع، مسأله محبّت نيست ولى اين طور اين سند و دليل را مى سوزانند و از محتوا و معنا خالى مى كنند تا اميرالمؤمنين عليه السلام از اين آيه شريفه «بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إلَيْكَ...»(188) و از آن بيان پيغمبر كه «من كنت مولاه...» نتوانند استفاده كنند. اين ظلمى است كه به غدير خم شده و اين ظلم را اوّل سنّى ها كردند و بعد هم متسنّنين، كسانى كه مى خواهند از اهل سنّت حمايت كنند اين تحريف معنوى را مطرح كردند و اين سند را سوزاندند.

عالى ترين سند ولايت، غدير خم است. امام صادق و حضرت رضاعليهما السلام و ديگران تأكيد

داشتند كه اين مراسم را احياء كنند. مثلًا در هيچ جا امام رضاعليه السلام اطعام و هديه ندادند مگر در رابطه با مسأله غدير خم.

اهل بيت عليهم السلام خيلى عظمت و اهميّت براى غدير خم قائل بودند و واقعًا هم همين طور است.

من تعجّب مى كنم از كتاب هايى كه در مورد غدير نوشته شده، در هر كدامشان يك بعدى از مسأله غدير را مطرح كرده اند.

يك حديث كوچك و اين قدر بحث؟! معلوم مى شود كه مطلب بسيار سنگين است.

2. آيه تطهير

يكى از سبب سوزى هاى شان اين است ما استناد مى كنيم به آيه شريفه تطهير:

«إنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرًا»(189)

اين آيه در دست ما يك سند متقنى است، مى گوييم در شأن اهل بيت عليهم السلام است. حالا اين را چه طورى بايد از دست مردم گرفت؟

سنّى ها مى گويند: «اهل بيت» يعنى زن هاى پيغمبرصلى الله عليه وآله. ما شاهد داريم. اگر بخواهند اين سند را از دست ما در بياورند، بايد شاهدش را خنثى كنند. شاهد چيست؟ شاهدش حديث كساء است. حديث كساء اين آيه را با اين پنج نفرى كه زير عبا بودند تطبيق كرده.

هر كسى كه مى خواهد آن سندى كه دست ماست را باطل كند حديث كساء را انكار مى كند. با اين كه جاى انكار هم نيست. دو جلد كتاب يك جلد راجع به سند، يك جلد راجع به دلالت حديث كساء چاپ شده است.

ببينيد اين حديث متواتر را چه طور با كمال جرأت انكار مى كنند، مى گويند سندش كجاست؟! سندش را ببينيد، ولى اين ها بيمار هستند. «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ»(190) انكار مى كنند تا اين قرينه و شاهدى كه در دست ماست بر اين كه اين آيه

شريفه مربوط به اهل بيت عليهم السلام است را خنثى كنند، اين مى شود سند سوزى.

3. آيه ولايت

يكى از آياتى كه ما به آن استناد مى كنيم آيه شريفه «إنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَ هُمْ راكِعُونَ»(191) است كه به دنبالش «وَلِىّ» را معرفى كرده است، آن كسى است كه در ركوع به سائل انگشتر اعطا كرد.

اگر يك كسى آمد و خواست اين سند را باطل كند و بسوزاند، مى آيد روى حديث انگشتر بحث مى كند، انگشتر را زير سؤال مى برند كه ما نتوانيم به اين آيه تمسّك كنيم و اين سند را مى خواهند از دست ما بگيرند، بسوزانند.اين سند سوزى است.

و چيزهاى ديگرى كه الآن مورد بحث است دانه دانه آن آياتى كه ما برايش سند داريم روى همه آن ها يك إنْ قُلْت مى گذارند كه ما نتوانيم به اين آيات تمسّك بكنيم و حقّ خودمان را اثبات بكنيم.

4. زيارت عاشوراء

براى نقطه ضعف هايى كه مخالفين اهل بيت عليهم السلام داشتند سند هست، اين سندها را بايد بسوزانند كه آثار ضلالت و گمراهى آن ها محو بشود. مدام مى گويند زيارت عاشوراء نخوانيد، چرا؟!

چون آن كسى كه زيارت عاشوراء مى خواند مى بيند لعن در زيارت عاشوراء هست اين شخص حسّاس مى شود كه چرا اين ها را بايد لعنشان كرد. «اللّهُمَّ اللعَنْ مُعاوِيَةَ و...».

بايد اين اثر محو بشود، اين سند سوزى انجام بگيرد، براى اين كه ما سندى بر ضلالت آن ها نداشته باشيم و اين سند در دست مردم نباشد.

5. زيارت ناحيه مقدّسه

مثلًا مى گويند زيارت ناحيه سند ندارد، چرا؟!

براى اين كه سند اثبات مى كند كه بايد عزادارى كرد. اين ها مى خواهند بگويند عزادارى نكنيد، اگر بپرسند سندش چيست؟! جواب مى دهند كه سندش زيارت ناحيه است. مى گويند: ضعيف است. چرا ضعيف است؟! چون مى خواهند اسناد مسأله عزاداراى را مخدوش كنند.

6. احراق بيت

طرفداران باطل قبلًا درب خانه فاطمه زهراعليها السلام را آتش زدند و چون اين يك سندى بود براى باطل كردن حكومت آن ها.

در اين زمان، يكى آمد گفت: مسأله احراق بيت واقعيّت ندارد!

ديگرى گفت: اصلاً خانه فاطمه زهراءعليها السلام درب نداشته است كه بخواهند بسوزانند.

من از اين حرف احمقانه تعجّب مى كنم. كدام خانه اى است كه درب نداشته باشد! در حديث است: «وَ سَدَّ الابْوابَ الّا بابَه» پيغمبرصلى الله عليه وآله درب خانه تمام اصحاب را به روى مسجد بستند مگر باب خانه امام على عليه السلام. آن وقت اين ها مى گويند اصلاً درب نداشت! اين حرف احمقانه را مى زنند براى اين كه سند جنايات خلفاء را محو كنند.

توصيه و تحذير

ببينيد اين چهار مرحله كه بايد باشد تا يك باطل بتواند به جاى حق بنشيند، الآن در حال اجرا است و اسنادى كه اهل بيت عليهم السلام به آن تمسّك مى كردند، اين ها آثارش محو مى شود.

سند سازى براى دشمن و سند سوزى براى حق، الآن انجام مى گيرد، چه بايد كرد؟!

اين بحث كليدى است كه من سر نخ هايش را دست شما دادم، تحقيق و توسعه بحث با خود شماست و اگر بخواهيم آن را ادامه بدهيم يك كتاب برايش كم است ولى مجموعه اى است كه بايد إن شاء اللَّه خودتان تحقيق بكنيد و ريشه اين انكارهايى كه مى شود، مثل اين كه حديث ضعيف است و... را بيابيد.

هر كس را ديديد يكى از ويژگى هاى شيعه را انكار كرد، بدانيد هدفش يا سند سازى است و يا سند سوزى...

خدا ان شاء اللَّه تشيّع را از گزند اين حوادث مصون و محفوظ بدارد.

«و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرين»

مرحوم آية اللَّه فقيه امامى قدس سره در رثاى شاعران

دو برادر دو آيت تقوا

دو برادر دو سيد والا

دو برادر دو عالِم آگاه

دو برادر دو فانى يكتا

دو برادر دو الگوى كامل

از وفادارى برادرها

دو برادر دو استاد ادب

دو برادر مدرسان وفا

دو برادر زاِيل شاه غدير

دو برادر ز نسل عاشورا

دو برادر دو پيرو حيدر

دو برادر مدافع زهرا

دو برادر دو جلوه گاه ثُبات

بروح پاكشان بحق صلوات

هر دو بيگانه گشته با دنيا

متوكّل به لطف ذات خدا

متعصّب به شيعه بودن خود

با على ديده عالى اعلا

با كلام و دليل محكمشان

موقع بحث در مناظره ها

خُرد شد هيبت بهائيت

مفتضح شد مرام صوفى ها

لرزه افتاد بر تن سنّى

زار و بيچاره دشمن مولا

بر تلاش خدايى اين دو

جاى دارد بگويم اين آوا

بى تكبّر بپاس آن زحمات

بروح پاكشان بحق صلوات

بى تكبّر

صبور مردمدار

با ادب مهربان و خوش رفتار

از تبار ابوذر و سلمان

پايدار هم چو ميثم تمّار

جانشان زخم دار اذيّت ها

خود ولى بردبار و بى آزار

خادم آل مصطفى بودن

فخرشان بود و كرده اند اقرار

زندگيشان نماى روشنى از

زندگانى عترت اطهار

مرگشان همه ممات آل رسول

ثلمه اى سخت در همه اقطار

تا بگيرد دستمان عرفات

بروح پاكشان بحق صلوات

عمرشان وقف آل پيغمبر

فكرشان نشر مذهب داور

راهشان راه حضرت زهرا

خطشان خط حضرت حيدر

پايشان جز بحق نرفته رهى

دستشان دستگير هر مضطر

حرفشان مدح آل حيدر بود

همه جا دم بدم به هر منبر

خصمشان دشمنان اهل البيت

متنفر ز ثانى كافر

چشمشان اشك ريز داغ حسين

قلبشان خون ز غصّه مادر

عشق زهرا بود دليل ثبات

بروح پاكشان بحق صلوات

آمدم با همه توان امشب

تا شود شاد روحشان امشب

روح اين دو و هر كسى كه بود

هر كجايى از اين جهان امشب

در دلش مهر حضرت زهرا

گشته در زير گل نهان امشب

مدح زهرا كنم به عشق على

دم بدم با همه توان امشب

در حريم تو اى ابوالعباس

كه شدم بر تو ميهمان امشب

تو مدد كن كه مدح او گويم

بحق صاحب الزمان امشب

مدح آن برتر از تمام صفات

بحضور مقدسش صلوات

عصمت حىّ داور است زهرا

قدر و ياسين و كوثر است زهرا

مدح بانو كجا و همچو منى

برتر از فكر و باور است زهرا

او عزيز دل رسول خداست

نور چشم پيمبر است زهرا

قدر او را فقط على داند

كه همه هست حيدر است زهرا

در جزا قدر او شود معلوم

محشر روز محشر است زهرا

قبله قبله، كعبه كعبه

مروه و سعى و مشعر است زهرا

سرّ خلقت دليل رمز و ثبات

بحضور مقدّسش صلوات

سرّالاسرار حضرت

يزدان

روح طاها و رحمت رحمان

مثل او تا ابد نمى آيد

تا كه باشد خداى جاويدان

بندگى را نموده او معنى

به حقيقت نشانه ايمان

مادر پاكى و نجابت و شرم

دختر جود و رحمت و احسان

كيست زهرا روايتى روشن

كيست زهرا حقيقتى پنهان

كيست زهرا ولايت و توحيد

كيست زهرا معانى قرآن

دافع همُّ و رافع درجات

بحضور مقدّسش صلوات سروده شاعر و مداح اهل بيت عليهم السلام آقاى على پاكدامن

* * *

اى سرا پا مهربانى و وفا

اى وجودت وقف آل مصطفى

اى فقيه عالم اهل عمل

اى صبورى شما ضرب المثل

در مقام علم تو داد سخن

خود گواهى ده نباشد كار من

فقها بايد سخنرانى كنند

علما بايد دُر افشانى كنند

اى ز اخلاقت همه غرق عجب

اوستاد درس اخلاق و ادب

هم چو من صدها هزاران در جهان

شده مفتون شما و خُلقتان

شاهد اين گفته من مردمند

مردمى كه از غمت سر در گمند

دوست و دشمن همه حيران تو

در وداع رفتنت گريان تو

عمر خود را صرف قرآن كرده اى

جان خود را ظرف جانان كرده اى

اى مرام تو مرام اهل بيت

ظاهر و باطن غلام اهل بيت

بر مرامت پايدارى كرده اى

هم چو كوهى استوارى كرده اى

تو دفاع از خطّ زهرا كرده اى

مشت خصم مرتضى وا كرده اى

مانده در ياد همه رفتار تو

حكمت پنهان در گفتار تو

مانده از تو بهر ياران يادگار

حوزه هايى با شرف چون ذوالفقار

خيريه ها حوزه ها مديون تو

هر حسينى تا ابد ممنون تو

راه تو راه امير المؤمنين

راه زهرا راه ختم المرسلين

راهتان را ارج والا مى نهيم

با يقين اين ره ادامه مى دهيم

تو فدائى ولايت بوده اى

جز به ياحيدر لبت نگشوده اى

تا به جايى كه بگفتى با

همه

ديده پر اشك بين زمزمه

هر كه مى خواهد كه خوشحالم كند

مرهمى بر قلب رنجورم زند

وقت تشييع تن من ديده تر

سينه سوزان گيرد از عمق جگر

ذكر ياحيدر كه من با حيدرم

كس نباشد غير حيدر سرورم

رفتى و با رفتنت هر دل شكست

حسرت ديدار تو بر دل نشست

رفتى و باور ندارم رفتنت

بى خبر شعر جدايى خواندت

الوداع اى مهربان مثل پدر

از چه اين گونه تو رفتى بى خبر

خسته و رنجور فرزندان تو

مات و حيرانند شاگردان تو

دوستانت قلبشان پر غم شده

در عزايت قامتشان خم شده

گر چه ما از رفتن تو سوختيم

از حضورت درس ها آموختيم

دل شكسته از فراق روى يار

يادمان دادى تو درس انتظار

يادمان دادى به چشمان ترت

گريه را بر داغ زهرا مادرت

اى عطاء اللَّه بگرفته تو را

از عطاى ضامن آهو رضا

با رضا آغاز و پايان تو بود

در كف او رشته جان تو بود سروده شاعر و مداح اهل بيت عليهم السلام آقاى على پاكدامن

آيت بر حق امامى احمد آيين بود و رفت

وا اسف در شهر ما او هادى دين بود و رفت

ناشر اسلام ناب احمدى بود از ورع

واعظى با غروشان از علم تكوين بود و رفت

با دلى آكنده از عشق و عطوفت آن عزيز

خلق و خويش با محبان مهر آگين بود و رفت

چون پناه خستگان مولاى درويشان على

بر غم بيچارگان الحق كه تسكين بود و رفت

حامى راه ولايت بود در دوران عمر

دشمنى با دشمنان آل ياسين بود و رفت

خواست تا «آذين» رقم سازد زمان فوت او

هاتفى گفتا كه او باغر و تمكين بود و رفت

از ميان جمع آنگه شد يكى بيرون و گفت

«آيت اللَّه امامى حامى دين

بود و رفت»

«1389»

اثر شاعر اهل بيت عليهم السلام حاج سيد مرتضى منصورى

متخلّص به «آذين»

* * *

زِ شهرِ نصف جهان يك جهان، طراوت رفت

دريغ و درد، كه آن سرو با صلابت رفت

زِ بوستان محمد زِ گلشنِ علوى

بلند سايه نخلِ بلند قامت رفت

از آسمان فقاهت، كه انجم افروز است

منير كوكبِ رخشانِ نيك طلعت رفت

امامى آن گُهرِ شاهوار علم و ادب

صدف شكست و به ديدار حق سلامت رفت

ربود صبر و قرار از دلم غمى جانگاه

كه صاحبِ هنرِ صبر و استقامت رفت

بهار نصف جهان شد خزان از اين فقدان

صفا ز شهر صَفاهانِ با طراوت رفت

به خلق و خوى حسن، در عمل حسن رفتار

به حُسنِ عاقبت آن يار خوش سعادت رفت

از آن مراست، زِ هجران او دو چندان غم

كه آن كه، كرد ز روح خدا اطاعت رفت

زمان شناس و بصير و خبير و مخلص بود

كسى كه داشت به نهضت سرِ ارادت رفت

دو صد مؤسسه خير را مؤسس بود

نمود آن كه به مردم هزار خدمت رفت

ز مادحان ولايت شنيدم اين نغمه

كه روضه خوان حسينى، از اين ولايت رفت

ز دل نمى رود آن كس كه نام نيكو داشت

اگر چه عالم وارسته سوى جنّت رفت

سياه جامه بپوشيد اصفهان، از غم

كه جان ز جسم كريمان با كرامت رفت

گريست «مهدى» و در سوگ يار، با خود گفت

به آن كه از دل و جان داشتم ارادت، رفت

فتاد چون «الف» قامتش ندا آمد

«امامى آن گل طوبى بسوى جنّت رفت»

سال وفات 1432 = الف + 1431

شعر از شاعر اهل بيت عليهم السلام آقاى سيد مهدى طباطبائى

* * *

امير لشكر صاحب زمان رفت

فقيه اهل بيت از اين جهان رفت

ز داغ آيت اللَّه امامى

فغان شيعيان تا آسمان رفت

سروده شاعر

اهل بيت عليهم السلام حاج محمّد حسن زاده

اى باعث افتخار مهدويّت

اى قلب تو بيقرار مهدويّت

سيّد حسن فقيه امامى

اى چهره ماندگار مهدويّت

هر لحظه زندگى تو گشت

بر پايه و بر مدار مهدويّت

دنياى تو زندگى تو وقف

تا آن كه شود نثار مهدويّت

فكر تو و ايده تو اين بود

پاينده شود شعار مهدويّت

چون خار شدى به چشم دشمن

اى لاله لاله زار مهدويّت

تو فوق توان خود نمودى

همت پى اقتدار مهدويّت

اما همه جا هميشه گفتى

با ديده اشكبار مهدويّت

كم كارى ما خدا ببخشد

سوگند به انتظار مهدويّت

افكار تو جاودانه ماند

آثار تو يادگار مهدويّت

با ياد شما و هر كه بوده

از ريشه و از تبار مهدويّت

فرياد زنم ز عمق جانم

اينست فقط شعار مهدويّت

ما پيرو صاحب الزمانيم

هر سوى به عشق او روانيم اثر شاعر و مداح اهل بيت عليهم السلام آقاى على پاكدامن

* * *

آيت اللَّه امامى عالِم با اقتدار

كرد رحلت زين جهان آن سيّد والا تبار

اصفهان شد غرق ماتم در غم جانسوز او

قلب ياران شد غمين، چشم محبّان اشكبار

عالِمى كز منطق گويا و حلم و علم او

عالَم اسلام دارد بر جهانى افتخار

در فصاحت در بلاغت بود الحق كم نظير

آن ابر مردى كه در دل داشت مهر هشت و چار

روز و شب از فيض خدمت بود دائم در تلاش

تا نمايد عقده اى را باز اندر روزگار

اى دريغا رفت زين عالَم به جنّت با شتاب

ارجعى بشنيد چون از حضرت پروردگار

تا كه رفت آن عالِم عامل از اين دار فنا

زين مصيبت قلب «حدّاد» حزين شد داغدار سروده شاعر و مداح اهل بيت عليهم السلام آقاى حسن حدّاد

* * *

دل هر عاشقى مجنون حيدر

بود از بدو خلقِ عالم ذَرّ

همه ذرات عالم را يكايك

ببينى دون ذكر او مهالك

هر آن شيئى كه عالَم بر فروزد

به ذكر يا على هر دم بسوزد

ز آدم تا به خاتم را پناه است

وليكن ناله هاشان عمق چاه است

امامى رفته از دنيا به سويش

كه بيند در قيامت ماه رويش

چو مولايش حسن مجروح رفته

تمامى سينه اش از ظلم رسته

بگيرد دست وى را شاه مطلق

جناب حيدر آن مولاى بر حق

* * *

رفتى و مانده در دل ياران غمت هنوز

آيد به گوش، زمزمه ماتمت هنوز

ريزد روايت نبوى از دمت هنوز

جاريست بر زبان سخن محكمت هنوز

سيّد حسن به حُسن خصالت سلام ما

از كوثر كلام تو لبريز جام ما

يك سال در فراق تو بر دوستان گذشت

با اشك و سوز و ناله و آه و فغان گذشت

با ماتم تو روز و شب اصفهان گذشت

بر دار سر ز خاك و نظر كن چسان گذشت

خالى ميان اهل تولّاست جاى تو

جا دارد ار هميشه بگريم براى تو

گويند اهل فضل، كه ما را پدر چه شد

ياران، فقيه عترت خير البشر چه شد

بين ستارگان فضيلت، قمر چه شد

سيّد حسن، امامى نيكو سير چه شد

پيوسته دل به حكمت او پايبند باد

نامش چو آفتاب، به گيتى بلند باد

اى روح بخش دل، سخن دل رباى تو

وى چشم اهل فضل و ادب جاى پاى تو

اى نور، ابتداى تو و انتهاى تو

اى حامل پيام الهى صداى تو

برخيز و باز درس ولايت به ما بگو

درس اصول و فقه و روايت به ما بگو

رفتى به غرفه هاى جنان پا گذاشتى

ما را ميان حاله غم واگذاشتى

ياران خويش را به جهان جا گذاشتى

در قلب دوستان غم عظمى گذاشتى

«ميثم» ز دور چهره گذارد به خاك تو

گويد سلام بر تو و بر روح پاك تو سروده شاعر اهل بيت عليهم السلام حاج غلامرضا سازگار

به مناسبت يكمين سالگرد مرحوم آية اللَّه امامى

* * *

بزرگ آيت حق سيّد بلند مقام

سمّى پاك حسن عالم امامى نام

سليل ختم رسولان محمّد محمود

مطيع امر خدا ذوالجلال و الاكرام

فقيه شرع نبى عالم علوم و فنون

ملاذ خلق خدا سيّد خجسته مرام

مدرسى كه بتدريس علم فقه و اصول

كلام نافذ او بود جمله خير كلام

مجاهدى كه براى خدا ز سعى عمل

به بسطه شرع پيمبر ز جان نمود قيام

مصاحبى كه بگاهِ سخن ببزم حضور

گرفته اند از او بهره ها خواص و عوام

محدّثى كه بمنبر بمنطقى گويا

ز شرح صدر به اثبات حق نمود ابرام

معاشرى كه ز خلق نكو بمجلس انس

گشاده جبهه او بود و چهره اش بسّام

مبارزى كه مجدانه باثبات قدم

نمود سعى به تثبيت جبهه اسلام

زهى تديّن آن مرد حق كه از جان كرد

تمام عمر پى اعتلاى دين اقدام

ز حسن خلق و مقام رفيع و صديق سخن

يقين كه ورد زبانهاست نام او مادام

بر آن فقيه مؤيد تحيت و تحسين

بر آن سليل محمّد ز حق درود و سلام

در آن نفس كه شنيد ارجعى الى ربك

وجود او همه لبيك شد در آن هنگام

عروج كرد روانش بعرش عليين

گرفت در ملكوت خدا علوّ مقام

به روز اوّل ماه ربيع ثانى بود

هزار و چار صد و سى و دو گرفت آرام

نوشت خامه «ماهر» بسوگ فقدانش

كه در بهشت برين رفت آن نكو فرجام اثر شاعر اهل بيت عليهم السلام حاج على غفراللهى «ماهر»

* * *

باور نمى كرديم صبحى بى تو خيزيم

با دست خود بر جسم پاكت خاك ريزيم

جانان ما يك عمر با ما زيستى تو

باور كنم آيا كه در ما نيستى تو

باور كنم آيا كه ما را ترك گفتى

باور كنم بى ما درون

خاك خفتى

رفتى به جنّت روى پيغمبر ببينى

رخسار سيلى خورده مادر ببينى سروده شاعر اهل بيت عليهم السلام

حاج محمّد حسن زاده «راضى اصفهانى»

***

آيت اللَّه امامى داده جان

تسليت اى مهدى صاحب زمان

تسليت از شيعان، بر تو يا صاحب زمان

شد جهان شيعه غرق ماتمش

گشته تر چشم ملائك در غمش

تسليت از شيعان، بر تو يا صاحب زمان

در عزايش سينه ها سوزان بود

زين مصيبت ديده ها گريان بود

تسليت از شيعان، بر تو يا صاحب زمان

شمع جمع شيعيان جان داده است

ياور صاحب زمان جان داده است

تسليت از شيعان، بر تو يا صاحب زمان شعر از شاعر اهل بيت عليهم السلام

حاج محمّد حسن زاده «راضى اصفهانى»

* * *

به ابجد از پى تاريخ رحلتش بيتى

نوشت خامه برنا براى اهل سخن

«امامى ساكن وادى سرمدى باشد

و يا به جانب احمد نموده روى حسن»

1432 ق = 865 + 567

شاعر اهل بيت عليهم السلام

استاد حاج ميرزا فضل اللَّه خان اعتمادى «برنا»

* * *

شيعه را خاموش شد ديگر چراغ انجمن

تيره شد تنها نه چشم انجمن، چشم وطن

اهل علم و معرفت را عالِم آزاده رفت

اصفهان را ابر رحمت رفت از بر واى من

عالِم علم اصول و فقه و توحيد كمال

نور چشم اهل دين عبد خداى ذوالمنن

مظهر حُسن و جمال و علم و تقوا و ادب

رو حسن، خلقش حسن، نامش حسن

دوستان را ارتحال اين فقيه اهلبيت

رفت روح عزّت و ايمان و آزادى ز تن

گشته دار العلم در فقدان او بزم عزا

اصفهان گرديده در هجران او بيت الحزن

بر فراز دوش اهل اصفهانش ديده اند

در حقيقت بر روى بال ملك بود اين بدن

كاش جاى پيكر نورانى آن جان پاك

پيكر رنجور ما پوشيده مى شد از كفن

هر طرف رو كرد بر اهل فضيلت نور داد

هر كجا بگشود لب افشاند گوهر از دهان

پيكر نورانى او در كفن پيچيده شد

جسم جدّش زير سم اسب از جور و فتن

در كنار قتلگه انگشت جدّش را بريد

تا برد انگشتر او را به غارت اهرمن

خيز اى سيّد حسن از بهر جدّت گريه كن

گريه كن بر غربت جدّت چو شمع انجمن

در غم شخصى كه عمرى سوخت از بهر حسين

شيعه چون پروانه گرديده است كارش سوختن سروده شاعر اهل بيت عليهم السلام حاج غلامرضا سازگار

* * *

آيت اللَّه امامى مقتداى مسلمين

مرجع ارباب ايمان ملجاء اهل يقين

عالم وارسته آن دانا دل صاحب كمال

آن حَسن نامى كه با حُسن صلابت بُد قرين

نور ايمان بود از مهر جمالش جلوه گر

همچنان جدّ كبار خويش خير المرسلين

بود استادى مسلّم در فنون صرف و نحو

در فن تدريس هم مى بود كم مثل و قرين

بس مهارت بوديش

در منطق و فقه و اصول

آفرين بر روح پاكش صد هزاران آفرين

در فراق آن اديب ارجمند حق شعار

قلب شاگرادن او گرديده با محنت عجين

گشته تا خاموش شمع هستى او مى كشند

اهل علم از اين غم جانگاه آه آتشين

سالها بايد كه زايد مام گيتى همچو او

گوهر درياى عرفان بود آن دُرّ سمين

اصفهان غرق عزا گرديده در فقدان او

زين مصيبت جمله احبابند زار و دل غمين

اوّل ماه ربيع الثانى آن عالى مقام

ارجعى را چون شنيد از خالق جان آفرين

گفت لبيك و شتابان رفت از اين محنت سراى

يافت با لطف خدا در روضه رضوان مكين

جاى دارد جمله مداحان شهر اصفهان

ز اينكه مى باشند در فقدان او ماتم نشين

سال شمسى يكهزار و سيصد و هشتاد و نه

ديده بست از اين جهان آن افتخار اهل دين

نى فقط جمع محبان زين مصيبت خون دلند

«اشترى» هم گشته از اين غم پريشان و حزين اثر شاعر و مداح اهل بيت عليهم السلام

حاج مرتضى اشترى اصفهانى

* * *

آيت اللَّه امامى آن فقيه راستين

اسوه ايمان و تقوا مقتداى مؤمنين

رخت بر بست از جهان و در غم فقدان او

مؤمنين را ديده ها گريان و دل ها شد غمين

در ميان دوستان گرديد خالى جاى او

در فراق او بسوزند أصدقا و أقربين

از گلستان فقهات شد خزان زيبا گلى

كز فراقش بلبل اين باغ را دل شد حزين

سيدى والا تبار و صاحب اخلاق نيك

عالِمى خدمت گزار و ملجا مستضعفين

بود استاد زبردست و توانا آن جناب

در اصول و فقه و در تفسير قرآن مبين

جامع معقول و منقول و فقيهى تيز رأى

گاهِ استنباط قولش بود

مقبول و متين

در كلام و حكمت و فنّ معانى و بيان

داشت استدلال زيبا و بيانى دلنشين

گشت شهر اصفهان در ماتم او سوگوار

تا به زير خاك شد آن گوهر والا دفين

گريه ها دارن زين پس مَدرس و محراب او

در فراقش مى كشن از سينه آه آتشين

رحلتش را تسليت گوييم بر صاحب زمان

كز وفاتش ثلمه افتادس در اركان دين

سال ها بايد كه مردى هم چو او پيدا شود

خود به آسانى نمى گردد كس او را جانشين

زين سراى پر بلا شد جانب دار القرار

در جنان گرديد با اجداد پاك خود قرين

غير نيكويى كسى در زندگى از او نديد

علم خود را ساخت با اعمال نيكويش عجين

روح پاكش با سَمىّ او حسن محشور باد

اعطه خير الجزا يا من يحب المحسنين

سال ها بگذشت و طلاّب علوم حوزه ها

مى شدند از خرمن اخلاق و علمش خوشه چين

سيره اى با ديگران جذّاب و خوش برخورد داشت

با خواص و با عوامش بود رفتار اين چنين

عالم وارسته اى چون او نميرد، «جانثار»

اين سخن در نهج فرموده امام اوّلين

سروده شاعر اهل بيت عليهم السلام

حجة الاسلام و المسلمين حاج شيخ رمضانعلى جانثارى

يَلِ عصر حكمت فقيه امامى

ابر مرد اُمّت فقيه امامى

شده غصّه دار چنين عالِمى

تمامى ملّت فقيه امامى

به محوِ همه فرقه هاى دَنى

قَدر شخص غيرت فقيه امامى

به حوزات علميّه با درس خود

نمودار سنّت فقيه امامى

به تحقيق و تدريس هر فنّ علم

فرا سوى دقّت فقيه امامى

ز اهداف او پايبندىّ حوزه

به بحث و به همّت فقيه امامى

جناب حَسن از تبار عطاء

گلستان عزت فقيه امامى

نماىِ خرد، منطق و عقل و دانش

حسن خو و سيرت فقيه امامى

نداده

جوابى به خواهان خلق

جز از روى رأفت فقيه امامى

فِرق را يكايك به عجز آورد

ز صبر و فتوّت فقيه امامى

ز لطف امامان اثنى عشر

يم فخر و شوكت فقيه امامى

به پرونده اش حُب زهرا و حيدر

بود اُوج ثروت فقيه امامى

همه رحمت حىّ يزدان به او

شد از روى منّت فقيه امامى

ز بس بوده اُنسش به آل رسول صلى الله عليه وآله

رود سوى عترت فقيه امامى

* * *

ديده بست از دار دنيا

آيت اللَّه امامى

رفته ديگر از بر ما

آيت اللَّه امامى

وامصيبت، وامصيبت

اسوه تقوا و ايمان

عالِم و عامل به قرآن

راد مرد خير احسان

پر گشيدى سوى جانان

وامصيبت، وامصيبت

شيعه اثنى عشر را

بوده او شمع هدايت

خورده عمرى خون دلها

در دفاع از ولايت

وا مصيبت، وامصيبت

چون پدر از داغ بابا

شيعه محزون در غم او

محضر مهدى بگويم

تسليت در ماتم او اثر شاعر اهل بيت عليهم السلام

حاج محمّد حسن زاده «راضى اصفهانى»

* * *

پاورقي

1) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 2 ص 5 باب 8 ح 8.

2) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 54 باب البدع و الر؟ى و المقاييس ح 2.

3) بقره / 2 .

4) قرآن «شَهْرُ رَمَضانَ الَّذي أُنْزِلَ فيهِ الْقُرْآنُ» بقره / 185 .

5) فرقان «تَبارَكَ الَّذي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ» فرقان / 1 ؛ فصل «إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ» طارق / 13 .

6) ذكر «وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ» انبياء / 50 ؛ تذكره «وَ إِنَّهُ لَتَذْكِرَةٌ لِلْمُتَّقينَ» حاقّه / 48 ؛ ذكرى «فَإِنَّ الذِّكْرى تَنْفَعُ الْمُؤْمِنينَ» ذاريات / 55 .

7) شفاء «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ» اسراء / 82 .

8) رحمت «هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنينَ» اسراء / 82 .

9) هُدى «ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدىً لِلْمُتَّقينَ» بقره / 2 ؛ هادى «يَهْدي إِلَى الرُّشْدِ» جن / 2 .

10) نور «وَ اتَّبَعُوا النُّورَ الَّذي أُنْزِلَ مَعَهُ» اعراف / 157 .

11) حبل «وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميعًا» آل عمران / 103 .

12) مبين «تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبينِ» يوسف / 1؛ بيان «هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ» آل عمران / 138؛ تبيان «وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْيانًا لِكُلِّ شَيْ ءٍ» نحل / 89 .

13) قيّم «قَيِّمًا لِيُنْذِرَ بَأْسًا شَديدًا»

كهف / 2 .

14) بصائر «هذا بَصائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ» اعراف / 203 .

15) حكيم «وَ الْقُرْآنِ الْحَكيمِ» يس / 2 .

16) عظيم «وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعًا مِنَ الْمَثاني وَ الْقُرْآنَ الْعَظيمَ» حجر / 87 ؛ علىّ «وَ إِنَّهُ في أُمِّ الْكِتابِ لَدَيْنا لَعَلِيٌّ حَكيمٌ» زخرف / 4 ؛ مبارك «وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ» أنبياء / 50 .

17) عزيز «إِنَّهُ لَكِتابٌ عَزيزٌ» فصلت / 41؛ كريم «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَريمٌ» واقعه / 77؛ مجيد «وَ الْقُرْآنِ الْمَجيدِ» ق / 1.

18) حقّ «وَ إِنَّهُ لَحَقُّ الْيَقينِ» حاقّه / 51 .

19) برهان «قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ» نساء / 174 .

20) مُهَيمِن «مُصَدِّقًا لِما بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتابِ وَ مُهَيْمِنًا عَلَيْهِ» مائده / 48 .

21) عيون أخبار الرضا ج 2 ص 87 ب 22 ح 32 ؛ بحار الأنوار ج 17 ص 213 ب 1 ح 18.

22) نهج البلاغه : خطبه 198.

23) نهج البلاغه، سيّد رضى نامه 77 .

24) جمعه / 2.

25) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 40 ص 87 باب 91 .

26) بحارالأنوار ج 36 ص 331 ب 41 ح 191

27) نهج البلاغه ج 2 ، ص 5 ، كلام 125.

28) بقره / 78 .

29) التوحيد، شيخ صدوق باب 2 ح 28 ؛ جهت آگاهى در اين زمينه مى توان به كتاب «تنزيه الأنبياء و الائمّة» مرحوم سيّد مرتضى قدس سره مراجعه نمود.

30) نحل / 89 .

31) ابراهيم / 4: هيچ پيامبرى را نفرستاده ايم مگر به زبان قومش.

32) مناقب آل أبي طالب، ابن شهر آشوب ج 2 ص 47 ؛بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 40 ص 169 ؛ أمير المؤمنين براى أبى الأسود الدُؤَلى نوشتند: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، الكَلامُ كُلُّهُ ثَلاثَةُ أشْياءٍ: إسْمٌ وَ فِعْلٌ وَ حَرْفٌ جاءَ لِمَعْنىً، فَالإسْمُ ما أنْبَأَ عَنِ المُسَمّى وَ الفِعْلُ ما أنْبَأَ عَنْ حَرَكَةِ المُسَمّى

وَ الحَرْفُ ما أوْجَدَ مَعْنىً فِي غَيْرِهِ».

33) نساء / 82.

34) نساء / 43 .

35) توبه / 118: و نيز بر سه تنى كه [از پيوستن به مجاهدان تبوك باز پس نهاده شدند، تا آنگاه كه زمين با همه گستردگى اش، بر آنان تنگ آمد و تنگدل شدند و دانستند كه پناهى از خداوند جز به او نيست، سپس به آنان توفيق توبه داد تا توبه كنند، كه بى گمان خداوند توبه پذير مهربان است.

36) نوشته: شيخ عبدعلى بن جمعة العروسى الحويزى متوفى 1112ه ق.

37) نوشته: سيد هاشم بن سليمان بن اسماعيل بحرانى متوفى 1107ه ق.

38) نوشته: عبدالرحمن بن ابى بكر، جلال الدين سيوطى متوفى 911ه ق.

39) نهج البلاغه : ج 2 ، ص 21 ، خطبه 138 .

40) سنن ترمذى : ج 5 ، ص 200 ، حديث 2952 .

41) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 22 ص 474 باب 1 ح 22 ؛ مسند أحمد، أحمد بن حنبل ج 1 ص 325 ؛ صحيح بخارى، بخارى باب مرض النبى ج 5 ص 138 ؛ صحيح بخارى، بخارى كتاب المرضى و الطب ج 7 ص 9 ؛ صحيح مسلم، مسلم نيشابورى باب الأمر بقضاء النذر ج 5 ص 76.

42) كافي، شيخ كلينى ج 7 ص 424 باب النوادر ح 6 ؛ الطرائف في معرفة مذاهب الطوائف، سيد بن طاووس ص 516 ؛ الغدير، علّامه امينى ج 3 ص 97 ؛ فرائد السمطين، حموى ج 1 ص 337 .

43) قمر / آيات 17 ، 22 ، 32 و 40 .

44) عنكبوت / 48: [اى پيامبر!] با دست خود نمى نوشتى.

45) الأعلى / 6: ما آيات قرآن را براى تو به زودى قرائت مى كنيم و تو فراموش نخواهى كرد.

46) مريم / 97 .

47) تفسير روح البيان، اسماعيل حقّى بروسوى ج 8 ص 433 .

48) آدم از نظر قرآن،

مقدمه چاپ دوّم ج 1 ص 7.

49) أسد الغابة، ابن أثير ج 1 ص 49 .

50) أسد الغابة، ابن أثير ج 2 ص 221 .

51) اسد الغابة، ابن أثير ج 1 ص 256 .

52) اسد الغابة: ج 2 ص 222

53) ملل و نحل ج 2 ص 250، طبع مصر تحقيق محمّد سيّد گيلانى.

54) قيامة / 5.

55) بقره / 87.

56) نساء / 36.

57) انسان / 30

58) الكنى و الألقاب، محدّث قمى ج 2 ص 168 به نقل از منهاج الكرامة، علّامه حلّى ص 59.

59) علل الشرائع، شيخ صدوق ج 2 ص 592 باب 374 ح 43.

60) بقره / 170

61) نساء / 65.

62) نجم / 3و4.

63) مفردات الفاظ قرآن، راغب اصفهانى ص 218.

64) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 16 كتاب العقل و الجهل ح 12.

65) تحف العقول ص 450 ؛ بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 75 ص 344 باب 26.

66) اعراف / 54.

67) انعام / 54.

68) قيامة / 36: «أ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أنْ يُتْرَكَ سُدًى».

69) مائده / 44؛ «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ».

70) مائده / 45؛ «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ».

71) مائده / 47 ؛ «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْفاسِقُونَ».

72) انعام / 57 و يوسف / 40و67.

73) قصص / 88.

74) مائده / 50

75) حج / 5

76) جمعه / 2.

77) نهج البلاغه، سيّد رضى خطبه 1.

78) جمعه / 2.

79) انفال / 29.

80) بقره / 282.

81) قصص / 50.

82) مائده / 49.

83) مؤمنون / 71.

84) اسراء / 85.

85) كهف / 103 و 104.

86) همزه / 3.

87) آل عمران / 169.

88) مؤمنون / 115.

89) نمل / 88.

90) نور / 39.

91) بقره / 273.

92) قيامه / 3 و 4.

93) جاثيه / 21.

94) ابراهيم / 42.

95) آل عمران / 180.

96) نور / 15.

97) اسراء

/ 9.

98) آل عمران / 103.

99) بقره / 216.

100) به نقل از كتاب اسلام و حقوق بشر پاورقى صفحه 30، تأليف زين العابدين قربانى.

101) علق / 6 و 7.

102) بقره / 30.

103) غافر(مؤمن) / 83.

104) بقره / 2.

105) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 69.

106) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 69.

107) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 69.

108) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 69.

109) يونس / 39.

110) قمر / 2.

111) آل عمران / 7.

112) نهج البلاغه، سيّد رضى خطبه 87.

113) نهج البلاغه، سيّد رضى خطبه 50.

114) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 2 ص 303.

115) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 57 باب البدع و الرأى و المقاييس ح 15.

116) بقره / 144.

117) متن سخنرانى مرحوم آيت اللَّه حاج سيد حسن فقيه امامى قدس سره در تاريخ چهارشنبه 22 / 5 / 1376.

118) مثنوى، دفتر اوّل، قصّه مرى كردن روميان و چينيان در علم نقّاشى و صورتگرى.

119) ترجمان الاشواق ص 43 و 44 طبع بيروت 1381ق.

120) فصوص الحكم ص 186 فص حكمة ايناسية فى كلمة الياسية طبع تهران 1375ش.

121) مثنوى، دفتر اوّل، ناليدن ستون حنانه.

122) مثنوى، دفتر دوّم، پرسيدن موسى عليه السلام از حق تعالى سرّ غلبه ظالمان.

123) ديوان اشعار، غزليّات شماره 531.

124) حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة، باب اوّل، در توحيد بارى تعالى.

125) ديوان اشعار، شماره 647.

126) ديوان شمس، قسمت دوّم.

127) ممدّ الهمم ص 514.

128) ديوان اشعار، غزليّات شماره 80.

129) گلشن راز، شيخ محمود شبسترى، سؤال از ماهيّت.

130) گلشن راز، شيخ محمود شبسترى، سؤال از معنى بت و زنار و ترسايى.

131) بحارالانوار، علّامه مجلسى ج 51 ص 370 باب 17.

132) تذكرة الأولياء، عطّار ص 586.

133) عبهر العاشقين ص 144.

134) Richards Glyn

135) Towards a Theology of riligions

136) آل عمران / 85.

137) مثنوى، دفتر دوّم، انكار كردن موسى عليه

السلام بر مناجات شبان.

138) بقره / 26.

139) مجله كيان، شماره 36، صفحه 12.

140) يونس / 32: بعد از حق ديگر چيزى غير از گمراهى نيست.

141) خصال، شيخ صدوق ج 2 ص 585 أبواب السبعين و ما فوقه ح 12.

142) متن سخنرانى مرحوم آيت اللَّه حاج سيد حسن فقيه امامى قدس سره در تاريخ چهارشنبه 29 / 5 / 1376.

143) توبه / 33 و صف / 9.

144) مائده / 3.

145) سبأ / 28.

146) آل عمران / 85.

147) يونس / 32.

148) اسراء / 81: همانا باطل از ميان رفتنى است.

149) انبياء / 18.

150) آل عمران / 85.

151) نحل / 125.

152) نور / 55 : خداوند به كسانى كه از شما ايمان آورده اند و كارهاى شايسته كرده اند، وعده داده است كه آنان را در اين سرزمين جانشين گرداند، همچنان كسانى را كه پيش از آنان بودند نيز جانشين [پيشينيان گرداند، و علاوه بر خلافت دين پسنديده آنان را تسلّط و تمكين عطا فرمايد.

153) مائده / 3.

154) خصال، شيخ صدوق ج 2 ص 559

155) توبه / 36.

156) توبه / 5.

157) توبه / 28.

158) توبه / 123.

159) توبه / 29 :با اهل كتابى كه به خداوند و روز قيامت ايمان نياورده و آن چه را خدا و رسولش حرام داشته، حرام نمى دانند و به دين حق (اسلام) نمى گروند، كارزار كنيد تا به دست خويش و با ذلّت خاكسارانه جزيه بپردازند.

160) توبه / 28.

161) حجرات / 14: هرگز ايمان به قلب هاى شما وارد نشده است.

162) توبه / 73: اى پيامبر! با كافران و منافقان جهاد كن و با آنان درشتى كن كه سرا و سرانجامشان جهنّم است و بد سرانجامى است.

163) كافى / محدّث كلينى ج 1

ص 399 باب أنه ليس شى ء من الحق في يد الناس ح 1.

164) بحار الأنوار، علّامه مجلسى ج 2 ص 94 باب 14 ح 32.

165) مجله كيان، شماره 36، صفحه 12.

166) تصنيف غرر الحكم و درر الكلم، آمدى كلمه 10037.

167) فصوص الحكم ص 186 فص حكمة ايناسية فى كلمة الياسية طبع تهران 1375ش.

168) متن سخنرانى مرحوم آيت اللَّه حاج سيد حسن فقيه امامى قدس سره به مناسبت عيد سعيد غدير خم 1430 ق.

169) بقره / 30.

170) بقره / 30.

171) بقره / 30.

172) بقره / 30 الى 33.

173) اعراف / 142.

174) اعراف / 34.

175) بقره / 258.

176) بقره / 258.

177) شعراء / 34 و 35.

178) مدّثّر / 18 الى 24: چرا كه او (وليد بن مغيره) انديشيد و رفتار بدى نمود؛ پس مرگ بر او باد چگونه رفتار غلطى نمود؛ باز مرگ بر او باد كه چه فكر خطائى نمود؛ سپس باز انديشه كرد؛ آنگاه روى در هم كشيد و ترشرويى كرد؛ سپس روى برتافت و گردن كشيد؛ و گفت اين جز جادويى اثر گذار نيست؛ اين آيات از گفتار آدمى نيست.

179) مائده / 30 و 31: «فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أخيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخاسِرينَ ؛ فَبَعَثَ اللَّهُ غُرابًا يَبْحَثُ فِى الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوارى سَوْأةَ أخيهِ قالَ يا وَيْلَتى أ عَجَزْتُ أنْ أكُونَ مِثْلَ هذَا الْغُرابِ فَأُوارِيَ سَوْأةَ أخي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمينَ».

180) بقره / 246.

181) الغدير، علّامه امينى ج 7 ص 194 ؛ سيرة الحلبية، حلبى ج 3 ص 488 (چاپ بيروت دارالمعرفة 1400ق).

182) الف. صحيح بخارى ج 5 ص 82 باب غزوة خيبر.

ب. صحيح بخارى ج 4 ص 42 باب دعاء النبى.

ج. صحيح بخارى ج 8 ص 3 كتاب الفرائض. 183) احتجاج طبرسى ج 1 ص 55 ؛ الغدير، علّامه امينى ج 1

ص 8.

184) شعراء / 214.

185) بحارالانوار ج 21 ص 84 ح 9 باب 25.

186) مائده / 67.

187) كتاب سليم، سليم بن قيس ص 829 ؛ بحارالانوار. علّامه مجلسى ج 37 ص 108 باب 52 ح 1 ؛ الغدير، علّامه امينى ج 1 ص 11.

188) مائده / 67.

189) احزاب / 33.

190) بقره / 10.

191) مائده / 55.

192) لازم به ذكر است اشعار بر اساس قافيه به ترتيب حروف الفباء در آمده است.

13- اجمالى از زندگينامه

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390

عنوان و نام پديدآور:اجمالى از زندگينامه مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى (ره)/ مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

ناشر چاپي : بيت معظم له

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و كتاب

موضوع: زندگينامه

اشاره

أعلى اللَّه مقامه الشريف

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

«العُلَماءُ باقُونَ ما بَقِىَ الدَّهْرُ، أعْيانُهُمْ مَفْقُودَةٌ وَ أمْثالُهُمْ فِي القُلُوبِ مَوْجُودَةٌ»(1)

عالمان ربّانى تا جهان باقى است باقى و ماندگارند، جسم آن ها در نقاب خاك از چشم ها پنهان

تولّد

عالم فقيه و مجتهد خبير مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى - أعلى اللَّه مقامه الشريف - در اوّل صفر المظفّر 1354 قمرى برابر با سال 1313 شمسى، در خاندانى علمى و محلّه اى مذهبى در جوار امام زاده عظيم الشأن ابوالحسن زين العابدين على، معروف به «امامزاده درب امام»، پا به عرصه گيتى گذاشتند.

نسب

نسب شريف ايشان با سى واسطه به رئيس مذهب، حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مى رسد، كه بدين ترتيب است:

آية اللَّه سيّد حسن فقيه امامى، فرزند آية اللَّه حاج سيّد عطاء اللَّه فقيه امامى، فرزند عالم فاضل مدرّس سيّد محمّد امامى، فرزند عالم كامل حاج سيّد عبدالباقى(2)، فرزند سيّد ميرزا، فرزند مير محمّد صادق، فرزند محدّث و فقيه متبحّر سيّد على امامى عريضى، فرزند مير محمّد (مستوفى الأوقاف)، فرزند سيّد اسد اللَّه، فرزند مير ابوطالب، فرزند سيّد اسد اللَّه، فرزند شاه حيدر، فرزند عضد الدين، فرزند امير حاج، فرزند شاه على، فرزند جلال الدين جعفر، فرزند كمال الدين مرتضى، فرزند عضد الدين يحيى فرزند قوام الدين جعفر، فرزند شمس الدين محمّد، فرزند نظام الدين اشرف، فرزند قوام الدين جعفر، فرزند مجدالدين حسن، فرزند وجيه الدين مسعود، فرزند قوام الدين جعفر، فرزند شمس الدين محمّد(3)، فرزند ابوالحسن على ملقّب به زين العابدين، فرزند نظام الدين احمد ابح (ابج)، فرزند شمس الدين عيسى ملقّب به رومى(4)، فرزند جمال الدين محمّد، فرزند على عُرَيضى، فرزند امام جعفر صادق عليه السلام.(5)

پدر: مرحوم آية اللَّه حاج سيّد عطاء اللَّه فقيه امامى

معظّم له از علماء و مجتهدين بزرگ اصفهان مانند: آقا شيخ محمّد رضا مسجد شاهى، آقا سيّد محمّد

باقر درچه اى و آقا سيّد مهدى درچه اى، و همچنين مراجع و اعلام حوزه علميّه نجف: آقا ضياء الدين عراقى، آقا سيّد محمّد فيروزآبادى، آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى كسب فيض نمود، و به مقام منيع اجتهاد نائل گرديد.

ايشان مفتخر به كسب اجازه روايتى به تاريخ شب عيد نوروز نهم شوّال 1347 ق، از مرحوم علّامه آقا شيخ محمّد رضا نجفى شدند، كه در آن تصريح به اجتهاد ايشان شده و به تصديق مراجع عظام: آقا سيّد ابوالحسن اصفهانى، ميرزا محمّد حسين نائينى، و حاج شيخ عبدالكريم حائرى، نيز رسيده است.

در اين اجازه مرحوم نجفى شاگرد را چنين توصيف مى كند:

«...السيّد الأجلّ الشريف و العالم العامل الغطريف، حاوي فنّ الفقه مبتنيًا على أصوله و مقنّن قوانينه و مفصّل فصوله، محيي مراسمه الخبير بمسالكه و مستنبط مسائله من مداركه الناظم في سلك التحرير جواهر الكلام و المجتنى من رياض المسائل زواهر الأحكام، الجامع من الحسب و النسب بين المنقبتين و من العلم و العمل بين السعادتين، ذا المرتبة العالية الشامخة و الملكة القدسيّة الراسخة العصاميّ العظاميّ السيّد عطاء اللَّه الإماميّ أعطاه اللَّه في الدارين مبتغاه و بلّغه من أمله منتهاه...».(6)

مرحوم حاج سيّد محمّد على مباركه اى ضمن شرح حال پدرِ مرحوم حاج سيّد عطاء اللَّه، از ايشان چنين ياد كرده:

فرزند ارجمندش مسمّى به آقا عطاء اللَّه نيز از جمله دانشمندان دينى و فضلاى روحانى عصر است كه در مدرسه نيم آورد به تدريس اشتغال دارد و به نماز جماعت در مسجد باغچه عبّاسى در ظهر و شب قيام مى نمايد و از براى ارشاد عوام زبانى سودمند دارد.(7)

از تأليفات اين عالم فقيه مى توان به: تقريرات

درس اصول مرحوم علّامه شيخ محمّد رضا نجفى، اشاره كرد.

وى سرانجام در 24 جمادى الأولى 1387 ه ق، دعوت حقّ را لبّيك گفته و در تخت فولاد اصفهان، تكيه فاضل سراب، به خاك سپرده شد.

مادر: مرحومه علويّه محترمه گوهر بيگم

دختر خطيب شهير حاج سيّد محمّد حسين امامى العريضى معروف به «قوام المحدّثين» بوده است و از اين بانو دو فرزند پسر يكى: مرحوم آية اللَّه حاج سيّد احمد فقيه امامى، و ديگرى مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى، و چهار دختر باز ماند.

برادر: مرحوم آية اللَّه حاج سيّد احمد فقيه امامى

عالم عامل و مجاهد بارع و فقيه جامع، استاد حوزه علميّه و سنگردار آثار دينيّه، چهره درخشان خطابه و منبر، شمع فروزان مسجد و محراب، مرحوم آيت اللَّه حاج سيّد احمد فقيه امامى، در تاريخ 17 ربيع الاوّل 1352 قمرى برابر با سال 1312 شمسى، همزمان با سالروز ميلاد مبارك خاتم الأنبياء حضرت محمّد بن عبد اللَّه صلى الله عليه وآله و هم چنين سالروز ميلاد مبارك امام جعفر صادق عليه السلام در خاندانى علمى و با ايمان، پا به عرصه اين جهان گذاشتند.

در حوزه علميّه اصفهان و قم تحصيل علم نمودند و در زادگاه خويش - شهر مذهبى و با ولايت اصفهان - به تدريس و تأليف و تبليغ پرداخته و به عنوان عالمى بزرگ و پيشوائى نامدار و مجاهدى خستگى ناپذير، درخشيدند.

بعضى از تأليفات اين فقيه عاليقدر عبارتند از: 1- رسالة في البيع 2- رساله اى درباره معراج نبىّ أكرم صلى الله عليه وآله وسلم 3- رساله اى در معاد 4- رساله اى در اجتهاد و تقليد

5- شرح دعاء عرفه امام حسين عليه السلام.

سرانجام ايشان در تاريخ دهم جمادى الثانية 1414 قمرى، با قلبى پر درد و دلى آكنده از غم، ولى نورانى به نور ولايت و دلباخته حقّ و خاندان عصمت و طهارت، بدرود حيات گفتند و در جوار امامزاده عظيم الشأن آقا ابوالعبّاس، از فرزندان و نسل پرچمدار بزرگ نهضت كربلا اباالفضل العبّاس عليه السلام، مدفون گرديدند.(8)

دودمان علمى

اشاره در اين خاندان شخصيّت هاى معروف و مشهورى بوده اند كه اكثرًا از علما و پيشوايان دينى به شمار آمده و پيوسته مورد احترام و مراجعه مردم قرار گرفته اند؛ در اينجا به نام و شرح حالِ مختصر تنى چند از آنها بسنده مى كنيم.

1 - جدّ: مير سيّد محمّد امامى (فرزند سيّد عبدالباقى)

متولّد حدود سال 1276 ق، از علماء معمّر و مشهور به زهد بوده كه در مدرسه نيم آور به تدريس فقه و اصول اشتغال داشته است.

مرحوم حاج سيّد محمّد على مباركه اى درباره وى مى نويسد:

از سلسله اماميّه اصفهان است كه معروف به سادات درب امام مى باشد. آباء كرام و اجدادش در زمان صفويّه و بعد از آن از وجوه و بزرگان اهل علم و دانش و كمالات بوده اندو در خصوص نوشتن خطّ ثلث ممتاز بوده اند.

مشار إليه از جمله دانشمندان و سادات عالى مقدار معاصرين است كه الحال قريب هشتاد سال از مراحل زندگانى را به پايان رسانيده و در مطبوعات دينى زحمتى متحمّل شده و در تصحيح كتب دينيّه كه اغلب به طبع رسيده، خدمات شايان نموده است. و در فنون ادبيّه از جمله كاملين است.(9)

اين عالم پر تلاش سرانجام در 15 ذى القعده 1359 ق وفات يافت و با اجازه آية اللَّه حاج سيّد على نجف آبادى قدس سره در قبر جدّ مادرى خود مرحوم پيشنماز عاملى، در تخت فولاد اصفهان تكيه آقا رضى الدين، دفن گرديد.(10)

2 - جدّ مادرى: مرحوم حاج سيّد محمّد حسين امامى (قوام المحدّثين)

سيّد محمّد حسين فرزند عالم جليل حاج سيّد عبدالباقى(11)، فرزند سيّد ميرزا، فرزند مير محمّد صادق، فرزند سيّد على امامى عريضى، برادر مرحوم آقا سيّد محمّد تولّدش ظاهرا قبل از سال 1296 ق بوده، زيرا وفات اين واعظ جليل در سال 1346ق اتّفاق افتاده كه در آن تاريخ بيش از پنجاه سال از حيات پر فروغش گذشته بوده است.

مرحوم حاج سيّد محمّد حسين امامى، يكى از واعظان شهير و محدّثانِ خبير اصفهان بوده، كه علاوه بر معلومات بسيار و احاطه بر آيات

قرآن و روايات معصومين عليهم السلام، در فنّ خطابه استادى بى نظير بوده، و چهره جذّاب و صداى زيبايى نيز داشته است .

شهرت او تا به جايى بود كه مرجع نامدار مرحوم آقا شيخ محمّد تقى مسجد شاهى معروف به «آقا نجفى»، از وى براى سخنرانى در مجالس مهمّ دعوت به عمل مى آورد.(12)

شهرت مرحوم حاج سيّد محمّد حسين خاصّ به شهر اصفهان نبوده، بلكه زمانى ايشان در شهر مقدّس مشهد در مسجد گوهرشاد به ايراد خطابه و سخنرانى مى پردازد، كه سخنان وى بسيار مورد توجّه مردم و به ويژه متولّى آن وقتِ آستان قدس رضوى قرار مى گيرد(13)، و وى به ايشان ضمن لوح تقدير نامه اى، لقب «قوام المحدّثين» را اعطاء مى كند، كه از آن زمان به بعد مرحوم حاج سيّد محمّد حسين در نزد عامّه مردم به «حاجى قوام» معروف و مشهور مى شود.

علاوه بر اين، متولّى آستان قدس رضوى هر سال از مرحوم قوام براى سخنرانى در مسجد گوهرشاد دعوت به عمل مى آورده است.(14)

سرانجام حاج مير محمّد حسين امامى العريضى، ملقّب به «قوام المحدّثين»، در روز نهم ماه شعبان المعظّم سال يكهزار و سيصد و چهل و شش هجرى قمرى(15)، در حالى كه بيش از پنجاه سال از عمر پر بركتش گذشته بود، در اصفهان وفات يافت و در قبرستان تخت فولاد اصفهان در تكيه «فاضل سراب»(16) به خاك سپرده شد.

لازم به ذكر است مجموعه اوّل سخنرانى هاى جذّاب ايشان در كتابى به نام «يادگارى از خطباء پيشين» كه به همّت سبط ايشان مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى به زيور طبع آراسته شده است.

3 - مرحوم حاج سيّد أبوالفضل امامى (مشكوة الواعظين)

مرحوم حاج سيّد أبوالفضل فرزند

حاج محمّد حسين قوام المحدّثين، واعظ جليل و خطيب فاضل، معروف به «مشكوة الواعظين»، دائى مرحوم آية اللَّه حاج آقا حسن فقيه امامى بوده است.

وى در ميان اهل منبرِ اصفهان از شهرت بسيارى برخوردار بوده؛ صداى زيبا و حُسن خُلق و چهره مليح او نقش بسيارى در شهرت و موفّقيت او داشته است.

مرحوم قوام المحدّثين پدر مرحوم مشكوة، سال تولّد وى را با اين عبارات زيبا ثبت كرده:

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم، تاريخ تولّد نور چشم كرام چاكر آستان ملك پاسبان حضرت أبا عبداللَّه الحسين روحنا فداه آميرزا ابوالفضل روز پنجشنبه چهاردهم شهر جمادى الأولى تقريبا نيم ساعت به ظهر مانده سنه 1317، خداوند قدمش را ميمون و مبارك بگرداند، مع طول عمر و وسعت رزق، علم و عمل و فضل و شرف بحقّ محمّد و آله الأطهار.(17)

سرانجام اين خطيب شهير و توانا، و خدمتگزار با اخلاصِ آستان مقدّس حسينى، پس از هفتاد و پنج سال عمرِ پر خير و بركت، در روز عيد قربانِ سال يكهزار و سيصد و نود و دو هجرى قمرى جان به جان آفرين تسليم گفت و سپس در قبرستان تخت فولاد در تكيه فاضل سراب به خاك سپرده شد.

4 - آقا سيّد عبدالباقى امامى (فرزند سيّد ميرزا)

وى از علماء مورد احترام بوده، و در مقامات علمى به مرتبه اى بلند دست يافته، و مستجاب الدعوة بوده و دعايى كه در مورد اولاد و نسل خود كرده به هدف اجابت رسيده است.

آن بزرگوار در حرم امام حسين عليه السلام، بالاى سرِ مطهّر (در فاصله تقريبًا پنج مترى) دفن شده، و به شرف قرب به حريم حسينى نائل گرديده است.(18)

5 - جدّ أعلى: سيّد على امامى العريضى

حكيم محقّق و فقيه متبحّر، يكى از مهمترين چهره هاى علمى خاندان امامى، و از شاگردان محقّق نامدار و استاد الكلّ آقا حسين خوانسارى رحمه الله، و نيز علّامه مجلسى قدس سره (19) بوده است.

بسيارى از علما او را ستوده اند، از جمله:

عالم محقّق مرحوم ميرزا عبداللَّه أفندى، در كتاب معروف خود «رياض العلماء و حياض الفضلاء» از او چنين ياد مى كند:

«السيّد عليّ بن السيّد محمّد المعروف بالإماميّ الاصبهاني، فاضل معاصر، قد قرأ في أوائل تحصيله على الأستاد المحقّق، ثمّ سافر مع والده إلى الديار الهندية أو بالعكس، فلاحظ. و كان والده مستوفي الموقوفات العامّة» (20).

و مرحوم سيّد حسن صدر (ت 1354 ق) درباره وى مى نويسد :

«السيّد عليّ بن السيّد محمّد بن السيّد أسداللَّه من السادة العريضيّة، ابن عليّ بن جعفر العريضيّ المعروفين في اصفهان بالإماميّة ...، كان من أعلام علماء عصر العلّامة المجلسيّ».(21)

همچنين مرحوم شيخ عبّاس قمّى از او چنين ياد كرده:

«عليّ بن محمّد بن أسداللَّه الاصفهاني المعروف بالإمامي - نوّر اللَّه مرقده السامي - سيّد فاضل كامل حسيب نسيب أديب أريب تلميذ علّامه مجلسى رحمه الله و صاحب كتاب تراجيح در فقه».(22)

او تأليفات و آثار علمى بسيارى از خود به جاى گذاشته كه بدين قرار است:

1

- الترجيحات در فقه، كه چند جلد بزرگ بوده و در آن اقوال فقهاء و عبارات آن ها را آورده است.(23)

2 - مجمع البحرين؛ موضوع اين كتاب حديث است كه مؤلّف در مقدّمه دو كتاب خود: جنّة الفردوس و جنّة السلام، به نام اين كتاب اشاره نموده، و مى نويسد: در چهل و پنج مجلّد مى باشد.(24)

3 - تذكره امامى؛ وى در اين كتاب احكام فقهى فتوايى را از كتاب طهارت تا ديات به روش تقسيم بندى كتاب شرايع الإسلام، به جهت خواص و عوام به فارسى نگاشته است و گاهى به ادلّه نيز اشاره مى نمايد.(25)

4 - ثقة الإماميّة؛ اين كتاب به زبان عربى و در موضوع فقه نگاشته شده است.(26)

5 - جامع سليمانى؛ كتابى است ارزشمند و منحصر به فرد كه در آن احاديثى برگزيده در شرح احوال انبياء و ائمّه طاهرين عليهم السلام و اخلاق اسلامى آمده است.(27)

6 - كتاب هشت بهشت، كه شرح و ترجمه هشت كتاب از كتاب هاى حديث شيعه است.

سال وفات اين عالم فاضل معلوم نيست، امّا مرحوم ميرزا عبداللَّه افندى اصفهانى در كتاب «رياض العلماء» در ضمن شرح احوال وى مى نويسد: «... و مات هذا السيّد في هذه الأعصار باصفهان»(28)؛ كه شايد بعضى با توجّه به همين عبارتِ مرحوم افندى، درگذشت وى را حدود سال 1120 ه ق دانسته اند.(29)

مدفن اين عالم ربّانى نيز متأسّفانه مشخّص نيست، ولى به گمان بعضى در صحن درب امام يا رواق آنجا مى باشد.(30)

6 - أمير سيّد محمّد حسينى امامى

حكيم و فقيه پارسا، از شاگردان مرحوم مير سيّد احمد علوى عاملى (متوفّى قبل 1060 ق) داماد و پسر خاله مرحوم ميرداماد، بوده كه دروس فراوانى مانند:

فقه و اصول و حديث و كلام و حكمت را در محضر او فراگرفته و مفتخر به كسب اجازه از وى نيز گرديده ؛ امير سيّد محمّد در اين اجازه چنين توصيف شده:

«السيّد الأجلّ الفاضل ذا النسب الطاهر والحسب الباهر نتيجة دوحة الفضل و الافضال وثمرة شجرة العلم والكمال أعني سامي الرتبة عالي المرتبة ينبوع الفضائل والمعالي متبوع الأعاظم و الأهالي كمال للسيادة و النقابة و النجابة و الهداية و الافاضة أمير سيّد محمّد الحسينيّ الإماميّ».(31)

امير سيّد محمّد علاوه بر مقام علمى، مدّتى داراى منصب مستوفى موقوفات عامّه(32) و نيز نقابت بوده است.(33)

مرحوم افندى اصفهانى مى نويسد:

«ثمّ سافر مع والده إلى الديار الهندية أو بالعكس، فلاحظ. و كان والده مستوفي الموقوفات العامّة و كان يسكن باصفهان ثمّ عزل».(34)

7 - أمير أبوطالب امامى (فرزند سيّد اسد اللَّه)

جدّ اعلاى مير سيّد على امامى، از حكما و بزرگان عصر شاه طهماسب صفوى، و عهده دار توليت آستانه و بقعه شريفه زين العابدين على (امام زاده درب امام) بوده است.(35)

به نوشته صاحب كتاب «تاريخ عالم آرا» : او خود را در علوم عقليّه و مباحث حكمت، مقدّم بر اقران خود مى دانسته است.(36)

8 - ابوالحسن على ملقّب به زين العابدين (معروف به امامزاده درب امام)

وى از امام زادگان بسيار معروف و محترم اصفهان (معروف به امام زاده درب امام) است، كه در اوائل قرن پنجم و در اواخر حكومت بنى عبّاس مى زيسته و به علّت ظلم و ستم بيش از حدّ آن ها از مدينه منوّره به ايران و اصفهان مهاجرت كرد و به نشر علوم اسلامى مشغول شد و پس از وفات در قبرستان چملان در جوار آرامگاه امام زاده ابراهيم بطحا از نبيره هاى حسن مثنّى فرزند امام حسن مجتبى عليه السلام، دفن گرديد.

مرحوم صاحب روضات الجنّات نسب ايشان را با چهار واسطه ذكر نموده و مى نويسد: او جدّ سادات امامى است كه در اصفهان شهرت دارند و مرقد و مزار او قبّه اى عالى و صحنى وسيع در قبرستان معروف و قديمى چملان دارد.(37)

ولى استاد همايى در كتاب زندگينامه آية اللَّه چهارسوقى مى نويسد:

«أقول: والصحيح في نسبه (نسب امام زاده درب امام) هكذا: السيّد ابوالحسن زين العابدين على بن نظام الدين احمد الابح النفاط بن أبي محمّد الحسن الدلّال بن محمّد بن عليّ بن محمّد بن احمد بن السيد شمس الدين عيسى الرومي الكبير النقيب بن جمال الدين أبي عبداللَّه محمّد الأكبر بن عليّ العريضي بن الإمام جعفر الصادق عليه السلام».(38)

البته سخن درست درباره نسب خاندان امامى، به همان ترتيبى است كه

ما در آغاز آورديم، چرا كه ترتيب ياد شده در سندى كه به تاريخ 11 ذي القعده 1259 ق مى باشد عينًا آمده و به گواهى و تأييد حضرات آيات: حاج ميرزا محمّد هاشم، و حاج ميرزا محمّد صادق، و حاج ميرزا محمّد باقر (صاحب روضات الجنّات) و حاج ميرزا محمّد جعفر چهارسوقى خوانسارى قدس سرهم و جمعى از شهود ديگر رسيده است.(39)

كرامتى روشن و قطعى

از استاد عظيم الشأن مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى نقل شده كه فرمودند:

در حدود چهل و پنج سال قبل (حدود 1370 ق) پسرى بود به نام حيدر فرزند سيّد احمد متولّى امامى (نقّاش) كه پاى او كجى كامل داشت كه عرفًا او را پاچنبرى مى نامند، روزى بعضى از بچّه هاى هم بازيش، به او زخم زبان زدند و پاچنبرى خطابش كردند و او را سخت آزرده نمودند، او با دلى شكسته به داخل امام زاده رفت و مقدارى از شمع هاى امام زاده را به عنوان طلب شفا به پاى خود ماليد. من با چشمان خود ديدم كه با پايى سالم از حرم امام زاده خارج شد.(40)

لازم به ذكر است كه: امام زاده درب امام، مدفن سه نفر از امام زادگان عظيم الشأن به نام هاى: 1 - امام زاده سيّد ابراهيم طباطبايى از نبيره هاى حسن مثنّى فرزند امام حسن عليه السلام 2 - سيّد حسن فرزند سيّد ابراهيم طباطبايى 3 - ابوالحسن على ملقّب به زين العابدين، مى باشد.(41)

9 - جدّ أعلى: أبوالحسن على عريضى، فرزند امام صادق عليه السلام

وى يكى از مفاخر علمى و تقوايى در ميان فرزندان ائمّه عليهم السلام مى باشد و در كتاب هاى رجال با عنوان «ثقه جليل القدر» توصيف شده است.

از تأليفات او

مى توان به: 1 - كتابى درباره حلال و حرام 2 - كتابى در مناسك 3 - كتاب مسائل كه از امام هفتم موسى بن جعفرعليهما السلام سؤال هايى پرسيده و پاسخ ها را ثبت نموده، اشاره كرد (البته دو كتاب نخست منسوب به اوست).

او در چهار فرسخى مدينه در محلّى به نام : «عُرَيض» كه ملك امام باقرعليه السلام بوده و امام جعفر صادق عليه السلام به او بخشيده اند، سكونت مى نموده، و بدين مناسبت او را عريضى مى نامند.

وفات على بن جعفرعليه السلام قبل از سال 220 ه ق بوده و در محلّ دفن او سه قول است: 1 - قم 2 - سمنان 3 - عريض، كه از اين ميان، قول سوم مشهور و معروف است.(42)

تحصيل

مرحوم آية اللَّه امامى - رضوان اللَّه تعالى عليه - در دامن پاك و با فضيلت مادرى با ايمان و در زير سايه تعليم و تربيت پدر عالم و نمونه خود مرحوم آية اللَّه حاج سيّد عطاء اللَّه فقيه امامى - قدّس سرّه الشريف - رشد و تكامل يافت و پس از به پايان رساندن تحصيلات ابتدايى، به سنّ شانزده سالگى در حدود سال 1370 قمرى قدم به حوزه علميّه اصفهان گذاشت.

ابتدا در محضر پدر دانشمند و بزرگوار خود دروس مقدّماتى حوزه، مانند: انموذج و شرح باب حادى عشر را آغاز نمود؛ سپس قسمتى از شرح الفيه سيوطى را نزد شاگرد عالم و فاضل پدرش مرحوم حاج سيّد محمّد حسين اخبارى آموخت.

شرح نظّام را در محضر مرحوم حاج سيّد ابوالحسن درچه اى؛ و قسمتى از سيوطى و مغنى و مطوّل را در مدرسه كاسه گران از محضر

مرحوم آية اللَّه ميرزا محمّد على معلّم حبيب آبادى(متوفّى 1396 ق) فرا گرفت.

باب اوّل و رابع مغنى را خدمت مرحوم حاج آقا يحيى فقيه ايمانى رسيد و استفاده برد و مختصر المعانى، منظومه در حكمت و مبحث ارث شرح لمعه را نزد حكيمِ اديب و منجّم، مرحوم آية اللَّه حاج شيخ عباسعلى اديب (متوفّى 1412 ق) خواند.

معالم را در محضر مرحوم آية اللَّه حاج شيخ محمّد حسين فقيه آموخت و قوانين را از مرحوم حاج سيّد محمّد هاشمى بهره برد.

در مدرسه جدّه به درس عالم زاهد مرحوم آية اللَّه حاج شيخ محمّد حسن نجف آبادى (متوفّى 1384 ق) حاضر شد و جلد نخست شرح لمعه را نزد وى آموخت. هم زمان با فراگيرى اين علوم و فنون، علم طب را از مرحوم آية اللَّه حاج سيّد مرتضى موحّد ابطحى (متوفى 1413 ق) فرا گرفت و همچنين مدّتى قبل از نماز مغرب در مسجد نو بازار در درس هيئت مرحوم آية اللَّه حاج شيخ مجدالدّين نجفى (متوفّى 1403 ق) حضور يافت و آموخته هاى خود را به صورت رساله اى در علم نجوم ثبت كرد.

سپس در زمره شاگردان مرحوم آية اللَّه حاج شيخ احمد فيّاض (متوفّى 1407 ق) درآمد و جلد نخست «كفاية الأصول» و نيز بحث دليل انسداد كتاب «فرائد الأصول» را به خوبى فرا گرفت؛ بحث برائتِ فرائد را نزد عالم زاهد مرحوم آية اللَّه شيخ على قديرى معروف به كَفرانى (متوفّى 1407 ق)، و بحث استصحاب و تعادل و تراجيح فرائد را در محضر استاد ماهر مرحوم آية اللَّه حاج شيخ على مشكوة سدهى (متوفّى 1410 ق) آموخت. سپس به مدّت

دو سال در درس عالم زاهد و متّقى مرحوم آية اللَّه سيد على اصغر برزانى (متوفّى 1405 ق) شركت جست و جلد دوّم كفايه را به پايان رساند.

مكاسب را در محضر فقيه اصولى مرحوم آية اللَّه حاج آقا حسين خادمى رحمه الله (متوفّى 1405 ق) استفاده نمود و بالاخره در محضر همو به مدّت پانزده سال دوره خارج فقه و اصول را سپرى كرد و از وى بهره فراوان برد.

علاوه بر اين تابستان ها كه مرجع و فقيه اصولى مرحوم آية اللَّه العظمى حاج سيّد على موسوى بهبهانى به اصفهان مى آمدند، در درس خارج فقه و اصول ايشان شركت مى جست.

تدريس:

مرحوم آية اللَّه امامى از همان سال هاى آغازين به تدريس دروس مختلف در زمينه هاى ادبيات عرب، فقه، اصول، تفسير، عقائد، اخلاق، درايه و رجال، پرداختند كه گاهى به نُه درس در روز مى رسيد.

ايشان به امر تدريس اهتمام خاصّى داشت و شاگردان بسيارى را تربيت نمود كه بسيارى از آنان در زمره علماء و فضلاء به شمار آمده و مشغول تبليغ و ترويج دين مى باشند.

پشتكار و جديّت ايشان در امر تحصيل و تدريس براى طلّاب عزيز و دانش پژوهان بهترين الگوست؛ او حدود بيست سال در اصفهان به تدريس خارج فقه و مباحث اصول فقه اشتغال داشت.

وى كاستى حوزه هاى علميّه را خوب شناخته بود، لذا به سه درس مهمّ تفسير و عقائد و اخلاق، از ابتداى تأسيس مدرسه ذوالفقار اهتمام ويژه اى داشت؛ روزهاى شنبه و يكشنبه آيات شريفه قرآن را تفسير مى نمود و دو روز دوشنبه و سه شنبه را به بيان دروس در عقائد و روزهاى چهارشنبه را به درس اخلاق

اختصاص داده بود.

بسى جاى شگفتى است كه آن مرد بزرگ در روز قبل از وفات، آيات شريفه:

«إنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ؛ جَزاؤُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرى مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدينَ فيها أبَدًا رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذلِكَ لِمَنْ خَشِيَ رَبَّهُ».(43)

را تفسير نمود كه خود به درستى يكى از مصاديق اين آيات مباركه بود.

بى رنج و بى مرارت كس كام دل نيابد

آن كس كه دين و دل يافت بگذاشت جسم و جان را

مشايخ اجازه:

آية اللَّه فقيه امامى قدس سره از برخى آيات عظام و مراجع معظّم تقليد اجازه نامه روايتى دريافت نموده كه به ترتيب تاريخ صدور عبارتند از:

1 - حاج سيّد محمّد على موحّد ابطحى رحمه الله (به تاريخ 23 شعبان 1410ق).

2 - حاج سيّد شهاب الدّين مرعشى نجفى رحمه الله (به تاريخ 24 رمضان 1410ق).

3 - حاج سيّد ضياء الدين علّامه رحمه الله (به تاريخ جمادى الثانية 1414ق).

4 - حاج سيّد محمّد باقر موحّد ابطحى دام ظلّه (بتاريخ 25 ربيع الاول 1414ق)

5 - حاج شيخ لطف اللَّه صافى گلپايگانى دام ظلّه (به تاريخ 6 محرم 1415ق).

6 - حاج شيخ محمّد فاضل لنكرانى قدّس سرّه (به تاريخ 7 شوال 1415ق).

7 - حاج سيّد محمّد على روضاتى دام ظلّه (به تاريخ 27 رجب 1415ق).

8 - حاج سيّد حسن طباطبائى قمى قدس سره (به تاريخ شوال 1420ق).

9 - حاج سيّد محمّد شيرازى قدس سره (به تاريخ 22 شوال 1420ق).

10- حاج سيّد صادق شيرازى دام ظلّه (به تاريخ 11 ذى القعده 1422ق).(44)

دو نمونه از متن اجازه نامه ها

الف - مرحوم آية اللَّه حاج

سيّد ضياء الدين علّامه، از مرحوم آية اللَّه امامى چنين ياد مى كند:

«السيّد السند والثقة المعتمد العالم الفاضل الكامل صاحب الأخلاق المرضيّة و الصفات الحميدة الساعي إلى التدريس و التحديث

و ما يستوى المنطيق ذو العلم و الحجى

و أخرس بين الناطقين صموت

و هو دام عزّه الحاج آقا حسن الامامي كأخيه حاج آقا احمد، بدران في سماء الفضل والعلم والعمل و هما ابنا السيّد السند الجليل العالم التقيّ النقيّ صاحب المناقب الفاخرة الحاج آقا عطاء اللَّه الإمامي».(45)

ب - حضرت استاد علّامه محقّق آية اللَّه آقاى حاج سيّد محمّد على روضاتى - أدام اللَّه تعالى أيّام بركاته - در اجازه نامه شگفت آورِ صد وچهل و يك صفحه اى كه مرقوم فرموده و «مِرآة الزَمن أو الوَجيزُ المُستحسن في الإجازة لسيّدنا الفقيه الإمامي الحَسن» نام گذاشته، آية اللَّه امامى قدس سره را با اين اوصاف ستوده است:

«... سيّدنا العالم الفاضل الكامل الناسك صاحب الأخلاق المرضيّة و الصفات الممتازة الملكيّة القدسيّة، مدرّس الحوزات العلميّة و مفيض أنواع من الخيرات و البركات في الملّة الشريفة الإسلاميّة، جامع المعقول و المنقول، حاوي الفروع و الأصول، هادي الخاصّ و العامّ بعلمه الجمّ و خلقه الحَسن و هَديه المستحسَن الحاج السيّد حسن الفقيه الإمامي الإصفهاني».(46)

تأليفات :

مرحوم آية اللَّه فقيه امامى را بايد از زمره دانشمندانى دانست كه در امر تأليف و تصنيف بسيار موفّق بوده كه از ايشان آثار علمى و تحقيقى بسيار مفيدى به يادگار مانده است؛ در اينجا به تعدادى از آن آثار اشاره مى كنيم.

الف. آثار و تأليفات چاپ شده:

1 - پاسخ به شبهاتى پيرامون خمس (2 جلد)

2 - نقش عقل در

احكام الهى

3 - آيا فهم قرآن آسان است؟!

4 - صراط مستقيم

5 - فتنه ها از كجا آغاز مى شود

6 - مباحثى پيرامون بهائيت

7 - شرح فرازهائى از خطبه حضرت زهراعليها السلام (سخنرانى هاى فاطميّه 1425ق)

ب. آثار و تأليفات چاپ نشده:

8 - رساله درباره لقاء اللَّه

9 - سنن الهى

10 - رساله اى در امامت

11 - رساله اى پيرامون فدك

12 - مباحثى در اثبات وجود امام زمان أرواحنا فداه و رفع اشكالات مخالفين

13 - رساله اى پيرامون قيامت (عربى)

14 - شرح نبراس الهدى ملّا هادى سبزوارى (قسمت حجّ)

15 - فلسفه حجّ

16 - تقسيم بندى مسائل حجّ به صورت نمودارى

17 - تنظيم العروة (تا آخر كتاب الزكاة، به شكل آموزشى)

18 - الأمثال في الروايات (أربعون حديثًا)

19 - تفسير سوره يوسف

20 - رساله اى راجع به صحابه

21 - رساله درباره امّ كلثوم

22 - پاسخ به استدلاليّه ميرزا نعيم (ردّى بر بهائيّت)

23 - رساله اى در ردّ افكار بعضى از روشنفكران

24 - عرفان در اسارت شيطان

25 - تربيت در اسلام

26 - آيين نبرد در اسلام

27 - رساله اى در مقام شهيد

28 - پاسخ به بعضى از شبهات (حدود سى شبهه)

29 - تقريرات درس هيئت مرحوم مجد العلماء نجفى

30 - رساله در شرح حال و زندگانى اساتيد و مشايخ اجازه

31 - بيش از صد مقاله در موضوعات مختلف (فارسى و عربى)

* * *

آن فقيد سعيد علاوه بر تأليف، اهتمام

و عنايت ويژه اى به احياء آثار مكتوب عالمان دينى داشت و در اين راستا اقدام به جمع آورى و چاپ و نشر متون كهن علمى شيعه نمود، كه مى توان به اين موارد اشاره كرد:

1 - مطالع الأنوار (6 جلد) تأليف حجّة الإسلام حاج سيّد محمّد باقر شفتى قدس سره.

2 - الرسائل الرجاليّة، تأليف حجّة الإسلام حاج سيّد محمّد باقر شفتى قدس سره.

3 - فلسفه احكام (2 جلد) تأليف مرحوم ملّا احمد اهتمام.

4 - اللؤلؤة الغالية في أسرار الشهادة، تأليف: مرحوم آية اللَّه سيّد أبوطالب قائينى.

5 - ترجمه منهج الرشاد، تأليف مرحوم علّامه شيخ جعفر نجفى (كاشف الغطاء).

6 - جامع الشواهد، تأليف مرحوم مولى محمّد باقر شريف.

7 - يادگارى از خطباى پيشين، تأليف مرحوم حجّة الإسلام و المسلمين مير محمّد حسين امامى العريضى (معروف به قوام المحدّثين).

8 - نگرشى بر صوفيّه و صوفى ها (ترجمه جلد سيزدهم منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة، تأليف مرحوم ملّا حبيب اللَّه خويى قدس سره ).

9 - ترجمه كتاب «صاحب الغار أبوبكر أم رجل آخر؟!» به نام: يار غار ابوبكر يا فردى ديگر؟ تأليف محقّق نجاح طائى.

10 - فهرست نسخه هاى خطّى كتابخانه شخصى آية اللَّه فقيه امامى قدس سره، نگارش سيّد صادق حسينى اشكورى.

شعر

آية اللَّه فقيه امامى - رضوان اللَّه تعالى عليه - در فنّ شعر بهره كافى داشت و اشعار زيادى به عربى و فارسى از ايشان به يادگار مانده كه بعضى از آن به چاپ رسيده است. بسيارى از اشعار او در لابلاى تأليفات و نوشته هايش پراكنده مى باشد .

او در ساعت هاى فراغت قصائد و ابياتى مى سرود؛ اشعار پر محتوايى

كه در آن علاوه بر اظهار تولّى نسبت به اهل بيت عليهم السلام، اظهار تبرّى از دشمنان آن خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام نيز به چشم مى خورد .

نمونه اى از اشعار وى چنين است :

من آمده ام سروِ قَدِ يار ببينم

با شور و شعف چهره دلدار ببينم

مقصود من اين است كه تا در حرمِ اَمْن

بى پرده رُخِ سَيّدِ ابرار ببينم

هر سو نگرم ضمن طوافم به تحيّر

شايد بتوان محورِ پرگار ببينم

سعيم همه در عمره و در حجِّ تمتّع

آنست كه آن قافله سالار ببينم

اندر عرفات آمده با ديده گريان

تا حشمت او با دلِ بيدار ببينم

اميد چنين بود كه تا در شبِ مَشْعَر

آن اختر زيبا به شبِ تار ببينم

در خيف و مِنى چشم به راهِ قدم دوست

تا از كرمش نعمتِ بسيار ببينم

من طالب آنم به بقيع و به مدينه

آن منتقم، آماده پيكار ببينم

امّا چه كنم ديده من لايق آن نيست

تا صورت آن مَطْلَعِ انوار ببينم

يا رب تو اگر پاك كنى لوحِ ضميرم

ممكن شود آن مَخْزَنِ اسرار ببينم

صبرم شده لبريز خدايا مددى ده

يك بار جمالش منِ بيمار ببينم

سخت است خدايا بجهان در همه اقطار

در مَسندِ او حاكمِ جبّار ببينم

هست آرزويم آنكه به هنگامِ ظهورش

نابودى افرادِ ستمكار ببينم

يا ربّ بدهم عمر كه تا پرچمِ عدلش

منصوب به هر كوچه و بازار ببينم(47)

* * *

ها عَلىٌّ بَشَرٌ كَيفَ بَشَر

خَصْمُهُ كَان مُسمَّى بِعُمَر

فِتْنَةُ الكَونِ وَ لَولاهُ لَمَا

كَان لِلْفِتْنَةِ عَينٌ و أَثَر

وَ بِهِ أُفْسِدَ مَا تَعْقِلُهُ

مِنْ عُقُولٍ وَ نُفُوسٍ وَ صُوَر

سَمَكٌ فِي شَرَكٍ فِيهِ فُجُور

خَلَفٌ عَنْ سَلَفٍ فِيهِ قَذَر

مَا رَمى قَطُّ عَدُوًّا فِي الغَزى

مَا غَزَى قَطُّ بَشِيرًا بِالظَفَر

أَغْمَدَ السَيْفَ مَتى قَاتَلَهُ

كُلُّ مَنْ جَرَّدَ سَيفًا وَ شَهَر

كَانَ فَظًّا حِينَما قَامَ وَ صَاح

فِي سَبِيلِ اللَّهِ مَا جَادَ وَ بَرّ

بُغْضُهُ مَبْدَءُ خُلدٍ وَ نَعِيم

حُبُّهُ مَنشَأُ نَارٍ وَ سَقَر

هُوَ لِلْكُفْرِ إِمامٌ فَاقْرَؤُا

سِيرَةَ الشَيْخَين فِي مَتْنِ السِيَّر

لَيْسَ مَنْ أَذنَبَ يَومًا بِإمَام

كَيْفَ مَنْ أَشرَكَ دَهرًا وَ كَفَر

كُلُّ مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يُبْغِضُهُ

مَوتُهُ مَوتُ حِمَارٍ وَ بَقَر

خَصْمُهُ بَشَّرَهُ اللَّهُ وَ لَو

شَرِبَ الخَمْرَ وَ غَنّى وَ فَجَر

خُلُّهُ أَبْغَضَهُ اللَّهُ وَ لَو

حَمِدَ اللَّهُ وَ أَثْنَى وَ شَكَر

مَن لَهُ شَاكِيَةٌ كَالزَّهرَاء

أو خَصِيمٍ كَشُبَيْرٍ وَ شُبَر

عَنهُ دِيوَانُ شُرُورٍ وَ بِدَع

فِيهِ آثَامُ كِبَارٍ وَ عِبَر

ذُو عِنَادٍ وَ أَحَادِيثُ النَبِيّ

عِندَهُ مِثْلُ سِفَالٍ وَ مَدَر

وَ هوَ النَارُ وَ مَنْ كَانَ مَعَه

كَظُلامٍ وَ دُخَانٍ وَ شَرَر

ويژگى هاى اخلاقى

آية اللَّه امامى رحمه الله همانند اجداد طاهرينش خلق و خوى نيكو داشت و بسيار پايبند به حفظ اصول و ارزش هاى اخلاقى بود.

او يكپارچه اخلاص بود؛ سخنش، قلمش و اعمالش فقط براى خدا و در جهت تحصيل رضاى او بود.

وى بسيار با كياست و درايت و زيرك بود. آن فقيه دركى عميق و شمّى تيز داشت و سيماى دشمن را از پسِ نقاب هاى مختلف مى شناخت و نسبت به توطئه ها و ترفندهاى استعمار سخت حسّاس بود.

نسبت به علماء و طلّاب احترام زايد الوصفى قائل بود، و مشوّق طلّاب و حقيقتًا طلبه پرور بود.

درب منزلش هميشه به روى همه،

از خُرد و كلان، فقير و غنىّ، دوست و دشمن، عامّى و غير عامّى، باز بود و از تشريفات و تجمّلات دست و پاگير به شدّت پرهيز داشت.

او با نصب العين قرار دادن توقيع شريفِ:

«أرْخِصْ نَفْسَكَ وَ اجْعَلْ مَجْلِسَكَ فِي الدِهْلِيزِ وَ اقْضِ حِوائِجَ النَّاسِ نَحْنُ نَنْصُرُكَ» ؛ خود را در دسترس همه مردم قرار بده (اهل تشريفات نباش) و دالان خانه ات را محلّ نشستن قرار بده (تا مردم به راحتى سراغت بيايند) حاجت هاى مردم را برآورده كن، ما تو را يارى و كمك مى كنيم.(48)

تمام عمر شريف خود را وقف خدمت به خلق خدا نمود .

يكى از صفات برجسته وى صبر و بردبارى حيرت انگيزش بود كه در مقابل مشكلات و ناملايمات زندگى بسيار از خود سعه صدر و حلم نشان مى داد.

او به تأسّى از مولاى خود امير مؤمنان على عليه السلام سر بر آستان بندگى حقّ نهاده و لاجرم شكوهِ قدرت هاى مادّى و دنيوى در چشمش رنگ باخته و هيبت او جان و دل زورمندان عصر را پر ساخته بود؛ به قول مرحوم حاج ملّا فتح اللَّه شوشترى متخلّص به وفايى عالم و شاعر هم روزگار شيخ انصارى (متوفّى حدود 1303 ق):

خليل آسا چنان بشكست بت هاى تمنّا را

كه آتش در دو گيتى كشت ريحان و گلستانش

كليم آسا چنان سر برد در طور عبوديّت

كه خطّ بندگى دادند صد فرعون و هامانش(49)

ارادت به اهل بيت عليهم السلام

او ارادت شديدى نسبت به خاندان رسالت و ائمّه هدى عليهم السلام داشت و در تمام احوال به آن ها توسّل مى جست و در همه افعال و اقوالش از آن ها پيروى مى نمود و از تعاليم الهى آن انوار

مقدّسه بهره مى گرفت.

به خصوص به حضرت صدّيقه طاهره عليها السلام و به هشتمين ستاره تابناك ولايت حضرت علىّ بن موسى الرضا - عليه آلاف التحيّة و الثناء - توجّه ويژه اى داشت و در معرفت آن دو بزرگوار به مراحل و منازل والا و شامخى نايل آمده بود.

ذكر زبانى او

هميشه ذكر زبانى او كلمه شريفه: «يا رسول اللَّه» بود، در بيشتر اوقات خصوصًا زمانى كه از رسيدگى به مراجعات زياد مردم لختى فارغ مى شد، آن ذكر شريف را زير لب زمزمه مى كرد و گويى از صاحب آن اسم يارى مى طلبيد.

خدمات علمى

تأسيس مدرسه ذوالفقار

آية اللَّه امامى قدس سره قبل از تأسيس برنامه درسى مدرسه ذوالفقار، در مدرسه نيم آورد تعدادى از طلّاب را جمع نموده و براى آنان تدريس مى نمودند ولى پس از گذشت سال هاى خفقان حكومت پهلوى اوّل و سپرى شدن دوران تهاجم هاى ضدّ دينى حكومت پهلوى بر حوزه هاى علميّه و شروع مجدّد حركت علمى در بسيارى از مدارس دينى، نياز به يك جنبش اساسى و فعّاليّت منسجم در حوزه علميّه اصفهان احساس گرديد.

به همين جهت توسط عدّه اى از مدرّسين فعّال و پرتلاش اصفهان، آقايان مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى قدس سره و آية اللَّه حاج شيخ على اكبر فقيه رحمه الله و حضرت آية اللَّه حاج سيّد حجّة موحّد ابطحى و آية اللَّه آقاى حاج شيخ محمّد على ابراهيمى - دامت بركاتهما - تصميم بر اين شد كه براى اوّلين بار برنامه درسى منظّم و گسترده و پر تحرّكى به وجود آيد تا طلّاب جوان را زير پوشش قرار دهد و از نظر اخلاقى و تربيتى و درسى و انضباطى آن ها را تحت مراقبت گيرد و نيروى جوان حوزه علميّه را براى تكامل سريع و وسيع و مطلوب آماده سازد.

اين اقدام مورد تأييد علماء بزرگ اصفهان در آن دوران قرار گرفت و به سرعت به نتيجه مطلوب رسيد و به مناسبت اينكه شروع برنامه در مدرسه ذوالفقار بود به نام برنامه

ذوالفقار شهرت يافت، گر چه تداوم و گسترش فعّاليّت اين برنامه در مدرسه هاى: محمّديّه، جواديّه، الغدير، خالصيّه، آية اللَّه خادمى، اماميّه، امام هادى عليه السلام، حكيميّه (كاسه گران)، اسماعيليّه، مسجد نو بازار و ... انجام گرفت و به تدريج طلّاب جوانِ تمام مدارس علميّه را زير نفوذ خود قرار داد و اكثر مدارس علميّه اصفهان زير پوشش برنامه ذوالفقار قرار گرفت.

گسترش فعّاليّت برنامه ذوالفقار تا جايى رسيد كه در يك زمان دروس: تعليم قرآن، تجويد قرآن، حفظ قرآن، لغت، صرف، نحو، منطق، تاريخ اسلام، عقائد و كلام، اخلاق، تفسير قرآن، بلاغت، اصول فقه، فقه، شرح و تفسير نهج البلاغه، رجال، درايه، حديث، و خارج فقه و اصول؛ تدريس مى شد.

همچنين از فعّاليّت هاى اين برنامه، اعزام مبلّغ در سطحى وسيع به شهرها، روستاها، ادارات، كارخانجات، مدارس آموزش و پرورش و ... ؛ و نيز كوشش در جزوه نويسى و تهيّه مقالات و كتاب هاى دينى و انجام امتحانات متنوّع و متعدّد از طلّاب در زمينه هاى مختلف درسى مى باشد.

و در يك كلام از ابتداء شروع برنامه ذوالفقار تا كنون، متجاوز از دوازده هزار نفر طلبه زير پوشش اين برنامه قرار گرفته اند كه عدّه زيادى از آن ها پس از طىّ مراحلى از تحصيل، براى تكامل تحصيلى به حوزه علميّه قم رفته اند.

شمار بسيارى از آن ها هم در حوزه ها و شهرهاى ديگر به تدريس و تربيت طلّاب و يا فعّاليّت هاى دينى و تبليغى و ارشادى اشتغال دارند، جمعى از آن ها نيز تاكنون در زير پوشش همين برنامه به ادامه تحصيل يا تدريس و تحقيق مشغول هستند. طلّاب ياد شده از اكثر قريب به اتّفاق استان ها و شهرهاى ايران و

هم چنين از كشورهاى افغانستان و عراق و پاكستان مى باشند.(50)

خدمات فرهنگى، اجتماعى

از قسمت هاى جالب در زندگى اين بزرگمرد، مبارزات مستمرّى است كه با فرقه هاى گمراه و مفسد از قبيل: بهائى، كمونيست، التقاطى، صوفى، روشنفكر مآب و وهّابى مسلك هاى داخلى و خارجى داشته اند و با بحث هاى گسترده و مناظره هاى مستدل در رسوا نمودن و محكوم كردن آن ها نقش بسيار مؤثّرى ايفا كرده اند.

همچنين در بنيان گذارى و يا تجديد بناء و تعمير بسيارى از مدارس علميّه اصفهان اقدام كرده و بدين وسيله خدمتى بزرگ به حوزه علميّه و رشد و بالندگى آن نموده اند؛ تعدادى از آن مدارس عبارتند از:

1 - تجديد بناى سه طرف جنوبى و شمالى و شرقى مدرسه ذوالفقار و تكميل طرف غربى آن.(51)

2 - تأسيس مدرسه محمّديّه در نزديكى مدرسه ذوالفقار و تجديد بناى آن به صورت مفصّل و اساسى در سه طبقه.

3 - تجديد و تأسيس بناى مدرسه جواديّه (متّصل به مدرسه محمّديّه) در چهار طبقه.

4 - تأسيس مدرسه الغدير(52) (واقع در انتهاى خيابان مشير انصارى) و تعميرات و بازسازى آن.

5 - تكميل مدرسه با شكوه مرحوم آية اللَّه حاج آقا حسين خادمى(53) (معروف به مدرسه عربان واقع در نزديكى امامزاده احمد).

6 - تجديد بنا و توسعه مدرسه خالصيّه(54) (واقع در نزديكى مسجد سلام در محلّه قديمى جماله).

7 - تعميرات اساسى مدرسه اماميّه(55) (واقع در نزديكى چهار راه ابن سينا و در مجاورت قبر باباقاسم).

8 - تعميرات اساسى مدرسه نيم آور.(56)

9 - تعمير مدرسه كاسه گران(57) (واقع در بازار ريسمان منشعب از بازار بزرگ، نزديك مسجد جامع اصفهان).

10 - تعميرات مدرسه

ميرزا حسين(58) (واقع در بازارچه بيدآباد).

و نيز مى توان به تعمير و بازسازى مدارس ديگر مانند: مدرسه حاج شيخ محمّد على نجفى معروف به ثقة الإسلام، مدرسه نوريّه، مدرسه امام هادى عليه السلام (ترك ها)، مدرسه ميرزا حسن، مدرسه الماسيّه، مدرسه اسماعيليّه، مدرسه درب كوشك و ... اشاره كرد.(59)

از ديگر خدمات شايسته آية اللَّه فقيه امامى قدس سره مى توان به اين موارد اشاره نمود: ساخت و تهيّه مسكن براى طلّاب علوم دينى، تأسيس و همكارى مداوم و گسترده با مؤسّسه هاى دينى مانند: تأسيس شبكه جهانى سلام، مجتمع فرهنگى مذهبي هيئت قائميّه اصفهان ، مركز تحقيقات رايانه اي قائميّه اصفهان ، موسسه غديرستان كوثر نبي (ص) و ...، و نيز انجمن هاى خيريّه مانند: انجمن خيريّه حضرت اباالفضل عليه السلام (ويژه پيوند كليه)، سازمان آموزشى ابابصير، انجمن مددكارى امام زمان - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف - صندوق قرض الحسنه امام حسن مجتبى عليه السلام، صندوق قرض الحسنه اباصالح المهدى عليه السلام، راديولوژى و آزمايشگاه مهديّه و ... .

در يك كلام او عالمى با عمل، استادى دلسوز و تربيت كننده اى مدبّر بود كه با استفاده از علم و عمل و تقوى و مكارم اخلاق، نقش بسيار مهمّى در رشد و توسعه حوزه علميّه اصفهان و در تعليم و تربيت طلّاب و تبليغ و ترويج دين و دفاع از حريم مكتب ولايت و امامت ايفاء نمود.

وى در تقويت و تكريم حوزه و روحانيّت شيعه و حفظ عزّت نفس و استقلال آن در برابر ارباب زر و زور، اهتمامى اكيد مى ورزيد. و نيز براى حفظ سلامت آن دو ركن ركين تشيّع از رخنه عناصر بدعت گذار و سنّت شكن، از بذل جان ذرّه اى

فروگذار نكرد و مراقب بود كه خود پل پيروزى و نردبان صعود آن ها نگردد، خود در جلسه اى فرمود:

«... زمانى كه به خانه خدا مشرّف شدم در مقام مستجار با حالت التجاء از صاحب آن بيت رفيع خواستم: بار پروردگارا! اگر اين بنده ضعيف قدرت هدايت انسان ها به دين تو را ندارم، ولى تو حافظ من باش تا مبادا خداى ناخواسته كسى به سبب من از صراط مستقيم منحرف نگردد».

او هيچ زمانى از خدمت صادقانه و بى شائبه نسبت به خلق خدا كوتاهى نكرد و وجوهى كه به دستش مى رسيد را امانتى خطير و سنگين مى انگاشت كه بايد به دست اهل آن برسد و او تنها، واسطه اخذ و رساندن آن ها به اهلش مى باشد و در يك كلام سوزِ خدمت به خلق داشت و هيچ گاه از انديشه رفعِ مشكلات مسلمين در حدّ توان، فارغ نبود.

* * *

«قَالَ النَبِىُ صلى الله عليه وآله: إذا ماتَ الْمُؤمِنُ انْقَطَعَ عَمَلُهُ إلّا مِنْ ثَلاثٍ:

صَدَقَةٍ جارِيَةٍ أوْ عِلْمٍ يُنْتَفَعُ بِهِ أوْ وَلَدٍ صالِحٍ يَدْعُو لَهُ».(60)

زبان و قلم عاجز است از بيان و نوشتن خدمات شايسته و ارزنده يك عالم ربّانى چون آية اللَّه امامى قدس سره كه بيش از پنجاه سال خالصانه در مسير حقّ قدم برداشت و از هيچ كوششى در راه اسلام و مسلمين دريغ نورزيد و چه بسيار خدماتى كه غير خدا كسى از آن ها آگاهى ندارد؛ چرا كه خلوص نيّت اجازه افشاى آن را نمى داد. ولى آنچه كه بر همگان مشهود مى باشد، عبارت است از:

1 - تربيت هزاران عالم و مبلّغ دينى كه بعضى از آن ها اساتيد بزرگ حوزه هاى علميّه در سراسر كشور

و بعض ديگر از چهره هاى جهانى در نشر معارف اهل بيت عليهم السلام و منشأ خدمات فراوان بوده و مى باشند.

2 - دفاع از شعائر مذهبى؛ او به شعائر دين به عنوان برگ و بار درخت دين و حافظ كيان تشيّع، احترام تامّ مى نهاد و در برابر توطئه هايى كه موجوديّت اين شعائر را هدف مى گرفت، سريع و قاطع واكنش نشان مى داد.

3 - مبارزه با انحرافات عقيدتى.

4 - هدايت و ارشاد مردم در منابر و سخنرانى ها و تأليفات مفيد و روشنگر.

5 - دستگيرى از فقرا و مستمندان و يارى مظلومان و ستمديدگان.

6 - جمع آورى نسخ خطّى و احياء آثار مكتوب علماى گذشته.

7 - قدردانى از صاحبان قلم و تبيين مقام آنان؛ او با توجّه به تأثير ويژه قلم و كتابت در بيان و نشر معارف الهى بسيار از صاحبان آثار مكتوب تجليل به عمل آورده و آن ها را مورد عنايت خاصّ خود قرار مى داد. چه بسيار از كتاب هايى كه آغاز آن مزيّن به تقريظ آية اللَّه امامى رحمه الله شده است.

8 - احياء موقوفات كه بسيارى از آن ها توسّط افراد سود جو غصب گرديده بود.

9 - احياء و بازسازى قبور بسيارى از علماء مدفون در تخت فولاد و غيره.

10 - اهتمام ويژه به وضع مسكن و معيشت طلّاب حوزه علميّه اصفهان.

فرزندان آية اللَّه فقيد

آية اللَّه امامى قدس سره داراى هفت فرزند بودند، سه پسر و چهار دختر. پسران: نخست حجّة الإسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد مهدى فقيه امامى در سال 1345ش در اصفهان متولّد و از همان روزهاى اوّل زندگى تحت توجّه مستقيم والد ماجد خود پرورش يافته و

بيشتر دروس خود را در محضر پدر آموخته، سپس در حوزه درس خارج فقه و اصول ايشان حاضر مى شدند.

همچنين از اساتيد ديگر ايشان مى توان به فقيه اصولى آية اللَّه حاج شيخ حسن صافى اصفهانى قدس سره و مرحوم فقيه هَيَوى حاج شيخ عباسعلى اديب اصفهانى و حضرت آية اللَّه حاج سيّد حجّت ابطحى - دام ظلّه - اشاره نمود. وى ساليانى است در حوزه به تدريس سطوح عاليه، تفسير و عقائد، دراية الحديث و قواعد الفقهيّة اشتغال دارند.

فرزند دوّم: حجة الاسلام سيّد محمّد فقيه امامى در سال 1365ش متولّد گرديد و هم اكنون در حوزه علميّه به تحصيل و تدريس مشغول مى باشند.

فرزند سوّم: حجّة الإسلام سيّد مجتبى فقيه امامى در سال 1368ش متولّد شد، وى در حال حاضر به تدريس دروس مقدّماتى و تحصيل در حوزه علميّه اشتغال دارد.

و دامادهاى ايشان حجّة الإسلام و المسلمين آقاى حاج سيّد مهدى شفتى - سلّمه اللَّه - كه عمده تحصيلات خود را از محضر ايشان استفاده برده و از اساتيد سطوح عاليه حوزه و امام جماعت مسجد سيّد مى باشند و آقاى حاج سيّد عليرضا ميرلوحى و آقاى حاج مجتبى مركبى اصفهانى و آقاى حاج محمّد رضا گل احمد مى باشند.

رحلت:

سرانجام عالم و فقيه اهل بيتِ عصمت و طهارت - عليهم صلوات اللَّه الملك العزيز -، مفسّر كبير قرآن مجيد، اسوه اخلاق و مجاهدت، صبر و تقوى احياگر كوشاى مدارس و زعيم راستين حوزه هاى علميّه، پدر دلسوز طلّاب علوم دينيّه، ملجأ مستضعفان و ستم ديدگان آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى - أفاض اللَّه على تربته المراحم الربّانيّة - پس از هفتاد و

شش سال عمر پر بركت، در صبح روز يكشنبه غرّه ربيع الثانى سال 1432 ق، مطابق با 15 اسفند ماه سال 1389 ش، نداى «ارْجِعِى إلى رَبِّكِ رَاضِيَةً مَرْضِيَّةً»(61) را لبّيك گفت و به ملكوت أعلى پيوست، و از اين واقعه، ضربه بزرگ و جبران ناپذيرى به پيكر اسلام و مسلمين وارد شد؛ فسلام عليه يوم ولد و يوم مات و يوم يبعث حيًّا.

مراسم تشييع پيكر آن فقيد سعيد در مراسمى بى نظير و به يادماندنى، در روز دوشنبه دوّم ربيع الثانى با حضور علماء اعلام و نمايندگان مراجع تقليد بر دوش مردم اصفهان تا مزار شريف امام زاده ابوالعبّاس عليه السلام، انجام شد و در كنار قبر مادر و برادرِ فقيدش مرحوم آية اللَّه حاج سيّد احمد فقيه امامى - أعلى اللَّه مقامه الشريف - به خاك سپرده شد؛ عاش سعيدًا و مات سعيدًا.

فرازهائى از وصيّت نامه

مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى

رضوان اللَّه تعالى عليه

فرازهائى از وصيّت نامه مرحوم آية اللَّه امامى

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ للَّهِ ِ الَّذِي جَعَلَنا مُسْلِمِينَ وَ بِالثِّقْلَيْنِ مُتَمَسِّكِينَ وَ لِأئِمَّةِ الْهُدى مِنْ أهْلِ بَيْتِ المُصْطَفى شِيعَةً وَ مُوالِينَ وَ وَفَّقَنا لِإتِّباعِ آثارِهِمْ وَ الْأخْذِ بِأقْوالِهِمْ فَلَمْ نَكُنْ لِمَعْرِفَتِهِمْ عَمِين وَ لا عَنْ صِراطِهِمْ ناكِبِينَ وَ رَزَقَنا البَرائَةَ مِنْ أعْدائِهِمُ الفَجَرَةِ أعْداءِ الإنْسانِيَّةِ وَ الدِّيْنِ، فَمِنْ عُلُومِهِمُ الإلهِيَّةِ اغتَذَيْنا وَ مِنْ مَعِينِهِمُ الصَّافِي ارْتَوَيْنا وَ بِسِيرَتِهِمُ المُحَمَّدِيَّةِ وَ سُنَّتِهِمُ السَّنِيَّةِ اهْتَدَيْنا إلى الصِّراطِ المُسْتَقِيمِ.

وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى أشْرَفِ خَلْقِ اللَّهِ وَ أكْمَلِهِمْ وَ

صَفْوَتِهِ مِنْ عِبادِهِ أجْمَعِينَ وَ أفْضَلِهِمْ سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ المُصْطَفى وَ آلِهِ أئِمَّتِنا المَعْصُومِينَ وَ قادَتِنا الْأكْرَمِينَ هُداةِ الخَلْقِ وَ الدُّعاةِ إلى الحَقِّ الَّذِينَ أذْهَبَ اللَّهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُمْ تَطْهِيرًا وَ فَرَضَ وِلايَتَهُمْ وَ مَوَدَّتَهُمْ فِي مُحْكَمِ كِتابِهِ عَلى جَمِيعِ المُسْلِمِينَ وَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلى مَنْ أنْكَرَ فَضْلَهُمْ وَ جَحَدَ حَقَّهُمْ وَ اسْتَصْغَرَ شَأنَهُمْ فَكانَ مِنَ الضَّالِّينَ المُضِلِّينَ وَ سَيَصْلى فِي غَدٍ سَعِيرًا.

امّا بعد، آن چه از ائمّه هدى و رهبران الهى ما صادر شده، أعمّ از احكام شرعيّه و معارف دينيّه و عقائد الهيّه و آداب اجتماعيّه و فضائل نفسانيّه، همه و همه از پدرشان مولاى متّقيان امير مؤمنان عليه السلام گرفته شده و او بلاواسطه از پسر عمّش رسول صادق امين صلى الله عليه وآله گرفته كه او «ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى ؛ إنْ هُوَ إلّا وَحْيٌ يُوحى (62) و اوست كه «عَلَّمَهُ شَديدُ الْقُوى (63) و او خود مى فرمايد: «أنَا مَدِينَةُ العِلْمِ وَ عَلِىٌّ بابُها»(64) و شاهد صدق آن، آيه وافى هدايه اى است كه مى فرمايد: «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ».(65)

فعلى هذا آنچه آن ها فرموده اند از پيش خود نگفته و آنچه كرده اند به دلخواه نكرده اند و آنان همدوش كلام اللَّه اند كه «ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ»(66) و قرآن كريم خود درباره رسول اكرم صلى الله عليه وآله فرموده: «الَّذى جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ»(67) و در مورد أئمّه هدى عليهم السلام به ما سفارش نموده كه: «كُونُوا مَعَ الصَّادِقينَ»(68) علاوه كه نرى آثارَ الصِّدْقِ عَلى كَلِماتِهِمْ ظاهِرَة وَ البَراهِينَ عَلى صِحَّةِ أقْوالِهِمْ قائِمَة ؛ اين است زير بناى مذهب فرقه ناجيه يعنى شيعه اثنى عشريّه و

سندى معتبرتر از اين اسناد در هيچ فرقه و دار و دسته اى وجود ندارد و بحمد اللَّه ما را در آن چه انسان ها به آن نياز دارند، چه در مسائل علمى، چه در مسائل عقيدتى و اخلاقى، چه در مسائل اقتصادى و اجتماعى، آنچنان اشباع كرده اند كه احتياج به مراجعه به غير نداريم؛ زيرا پيغمبر خداصلى الله عليه وآله در آخرين خطبه اش فرمود: «مَا مِنْ شَيْ ءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ النَّارِ إِلَّا وَ قَدْ أَمَرْتُكُمْ بِهِ وَ مَا مِنْ شَيْ ءٍ يُقَرِّبُكُمْ مِنَ النَّارِ وَ يُبَاعِدُكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ إِلَّا وَ قَدْ نَهَيْتُكُمْ عَنْه».(69) و قرآن كريم فرمايد: «وَ لا رَطْبٍ وَ لا يابِسٍ إلّا في كِتابٍ مُبينٍ»(70)؛ ولى متأسّفانه امور تشريعى ما هم به همان سرنوشتى مبتلا است كه امور تكوينى ما.

در كشور شيعه ايران خداوند معادنى قرار داده و سرمايه كلانى زير زمين نهفته و گنج هاى گران بهائى ذخيره فرموده كه در كمتر كشورى اين كفايت و جامعيّت وجود دارد، ولى ما همّت شناسايى و توفيق استخراج آن را نداريم؛ گر گدا كاهل بود تقصير صاحب خانه چيست؟!

ما را چه نياز كه در امور مادّى و معنوى به شرق و غرب رو آوريم؛ «وَ لا تَهِنُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ».(71)

خلاصه آن كه صاحب مكتب و مذهب ما قائل «سَلُونِي»(72) است، نه گوينده «أقِيلُونِي».(73)

بى جهت نيست مرحوم فيض - رضوان اللَّه عليه - پس از ساليان دراز كه در فنون مختلفه تبحّر پيدا مى كند، بالأخره در رساله «الإنصاف» مى گويد:

«نه متكلّمم، نه متفلسف و نه متصوّفم و نه متكلّف، بلكه مقلّد قرآن و حديث و پيغمبرم

و تابع اهل بيت عليهم السلام».(74)

و باز مى گويد:

أهل بيت مصطفى وجه اللّهند

روى دل را جانب ايشان كنم

سَر نِهَم در سير قرآن و حديث

كار جان را سر بسر سامان كنم(75)

اين است معنى فرمايش امام باقرعليه السلام به سَلَمَة بن كُهَيْل و حَكَمِ بن عُتَيْبَة: «شَرِّقَا وَ غَرِّبَا لَنْ تَجِدَا عِلْمًا صَحِيحًا إِلَّا شَيْئًا يَخْرُجُ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ».(76)

امّا در مورد مدارس

ما كه شاهد وضع مدارس علميّه در دوران رضاخان بوديم و وضع نابسامان آن ها ما را رنج مى داد و مشاهده مى كرديم كه چگونه به مدارس بى توجّهى شده، به طورى كه حجرات تحتانى نَمور و تاريك و سقف هاى حجرات فوقانى فرو ريخته و نظام حوزه هم از هم گسيخته و فاقد هر گونه امكانات بود، به طورى [كه كسى رغبت به سكونت در آن ها را نداشت و نه دولت به فكر تعمير آن ها بود و نه ملّت براى آبادى آن ها چاره اى مى كردند و بعضى مدارس موقوفه نداشت، آن ها هم كه موقوفه داشت متأسّفانه در يد متوليّان بى دين و بى لياقت و مستأجران بى رحم و بى ديانت و اوقاف مرده و بى حركت بود و خواسته استعمارگران هم همين بود كه از راه ضايع كردن موقوفات كه محور اقتصادى مساجد و مدارس بود، دين و روحانيّت را تضعيف كنند.

به هر حال اين وضع نابسامان ما را بر آن داشت در صورت امكان، هم مقدارى به وضع ظاهرى مدارس بپردازيم و هم برنامه اى منظّم براى امور تحصيلى طلّاب فراهم سازيم و خداوند عنايت فرمود تا حدّ توان به اين امر پرداختيم، گر چه مشكلات فراوان و مصيبت ها زياد بود ولى «فَإِنَّ مَعَ

الْعُسْرِ يُسْرًا ؛ إنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا»(77) و «أفْضَلُ الْأعْمالِ أحْمَزُها».(78)

خداوند متعال خود مى داند كه جز رضاى خدا هدفى را دنبال نمى كردم و اگر كارهاى ديگرى از من انتظار مى داشتند - شايد هم به موقع بود - من رسيدگى به وضع حوزه و مدارس را بر همه چيز مقدّم مى دانستم، ولى بعضى طلّاب جوان درد مرا احساس نمى كردند و هر چند صباحى بهانه جوئى مى كردند و يا به وسيله بعضى عناصر مغرض تحريك مى شدند، ولى بسيارى از آنان پس از گذشت زمان متنبّه مى شدند.

در اينجا باز هم اشعار مرحوم فيض - رضوان اللَّه عليه - بسيار متناسب است، همان اشعارى را كه به مرحوم فيّاض نوشته:

قلم گرفتم و گفتم مگر دعا بنويسم

دعا به يارِ جفاكار بى وفا بنويسم

شكايتى به لب آمد ز جورهاى تو گفتم

به هيچ نامه نگُنجى تو را كجا بنويسم

دعا و شِكوه به هم در نزاع و من متحيّر

كدام را ننويسم كدام را بنويسم

خداى داند و بس جز خدا كسى نَبِداند

كه گر سر گله را وا كنم چها بنويسم

اگر سر گله را وا كنم وفا ننمايد

مداد بحر و بياض زمين كجا بنويسم

همان به است كه خاموش گردم از گله چون فيض

ز مدّعا نزنم دم همين دعا بنويسم(79)

در هر صورت اگر چه موفّق به اصلاح كلّى نشدم، ولى ما لا يُدْرَكُ كُلُّهُ لا يُتْرَكُ كُلُّه.

چرا بايد اين همه مدارس علميّه كه در شهر مذهبى اصفهان بوده، بسيارى از آن ها به مدارس پسرانه و دخترانه يا خانه هاى ملكى تبديل شده باشد و اثرى از آثار آن ها نباشد؟!

چرا

بايد مدارسى كه بعضى از آن ها در مراكز حسّاس واقع شده، مخروبه و غير قابل سكونت باشد و يا ميدان بازى بچّه ها و جوانان باشد؟!

چرا بايد موقوفات مدارس حيف و ميل شود؟!

چرا بايد در يك شهر مذهبى ده ها هزار دانشجو در دانشگاه هاى مختلف از همه امكانات برخوردار باشند و ما بايد وضع سه هزار طلبه را نتوانيم رسيدگى كنيم؟!

چرا بايد طلّاب ما ناچار باشند قسمتى از شبانه روز خود را صرف كارهاى ديگر كنند تا بتوانند هزينه زندگى خود را تأمين كنند؟!

گذشتگان ما با خلوصِ نيّت علّت مُحْدِثِه بودند براى ساختن اين مراكز با بركت، بياييد ما اگر علّت مُحْدِثِه نيستيم لااقل علّت مُبْقيه باشيم. اين مدارس متعلّق به حضرت بقيّة اللَّه است، بايد آبرومندترين مكان ها باشد، به خصوص در اصفهان كه يك مركز توريستى است و هر روز از گوشه و كنار دنيا به اين شهر و ديار مى آيند و با كوله بارى از خاطره ها اين كشور را ترك مى كنند و احيانًا در سفرنامه هاى خود آن ها را منعكس مى كنند.

بدا به حال ما اگر از اين مسير لطمه اى به حيثيّت تشيّع و اسلام وارد گردد. مردم دنيا عقل هايشان در چشم هاى آن ها است، ما نبايد بگذاريم آن ها دست خالى برگردند. ما بايد معارف و علوم اسلامى را به آن ها منتقل كنيم. درود به روان پاك بزرگ مردانى كه اين همه آثار چشم گير از خود به جاى گذاردند و تمام هنرهاى خود را در راه ترويج مذهب به كار گرفتند و با پياده كردن هنرهاى خود، دين و اسلام و تشيّع را صادر كردند، همه آن ها به جاى خود، ولى ما

نبايد بگوييم چه داشته ايم، بايد بگوييم فعلًا چه داريم.

اين از نظر ظاهر و جنبه مادّى و امّا از نظر معنوى و دينى اين مدارس پايگاه فرهنگ اسلام است و به مصداق آيه شريفه نفر: «لَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إذا رَجَعُوا إلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ»(80) بايد براى تفقّه هجرت كرد، هجرت إلى اللَّه. در گذشته مراكز فرهنگى در مدارس دينى خلاصه مى شد، ولى با راه پيدا كردن استعمار فرهنگى به كشورهاى اسلامى حوزه ها محدود شد و بسيارى از علوم به تدريج از برنامه حوزه ها حذف شد، با اين كه در تفقّه به وجود آن ها نياز مبرم بود؛ مثل علوم رياضى، هيئت، نجوم و غيره و دانشگاه ها جاى حوزه ها را گرفت؛ حتّى در حوزه علم طب تدريس مى شد كه من خود چندين نفر از شاگردان آن مكتب ها را درك كرده بودم.

بهتر است مطلب را خلاصه كنم، خوف آن هست كه اگر حوزه ها ابتكار عمل را از دست دهند، طولى نمى كشد كه ديگر سرمايه اى براى عرضه كردن به دنيا نخواهند داشت.

روزى دنيا دست نياز به طرف ما دراز مى كرد و ما بوديم كه مى بايست به آن ها جهت مى داديم و امروز كشورهاى شرقى و غربى هستند كه براى ما معلّم مى سازند و اسرائيل است كه براى ما اسلام شناس مى سازد، مخصوصًا در اين اواخر، هر روز با مكتب جديدى روبرو مى شويم. بايد بيدار باشيم كه اگر لحظه اى غافل شديم، با ده ها ايسم و صدها ژستِ روشنفكرانه همه چيز ما را مى برند و اگر از اين راه موفّق نشدند، با زنده كردن مذاهب باطله و ترويج فرقه هاى ضالّه

روابط مردم را با اسلام و تشيّع قطع مى كنند، روحانيّين متعهّدند كه در سنگر مبارزه با اين گروه ها مبارزه كنند و از دين و آيين و مذهب دفاع نمايند.

«بِالْإِسْنَادِ عَنْ أَبِي مُحَمَّدٍعليه السلام قَالَ: قَالَ عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍعليهما السلام: لَوْ لا مَنْ يَبْقَى بَعْدَ غَيْبَةِ قَائِمِنَاعليه السلام مِنَ الْعُلَمَاءِ الدَّاعِينَ إِلَيْهِ وَ الدَّالِّينَ عَلَيْهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْ دِينِهِ بِحُجَجِ اللَّهِ وَ الْمُنْقِذِينَ لِضُعَفَاءِ عِبَادِ اللَّهِ مِنْ شِبَاكِ إِبْلِيسَ وَ مَرَدَتِهِ وَ مِنْ فِخَاخِ النَّوَاصِبِ لَمَا بَقِيَ أَحَدٌ إِلَّا ارْتَدَّ عَنْ دِينِ اللَّهِ وَ لَكِنَّهُمُ الَّذِينَ يُمْسِكُونَ أَزِمَّةَ قُلُوبِ ضُعَفَاءِ الشِّيعَةِ كَمَا يُمْسِكُ صَاحِبُ السَّفِينَةِ سُكَّانَهَا أُولئِكَ هُمُ الْأَفْضَلُونَ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ».(81)

و با يك اطّلاعات سطحى و محدود، حوزه ها نمى توانند جواب گوى اين همه حمله ها و هجمه ها باشند؛ خصوصًا اگر افرادى در كسوت روحانيّت با استفاده از سلاح برّنده علم به جنگ اسلام بيايند كه در تاريخ از اين قماش عالمان فراوان بوده اند كه على عليه السلام با آن قدرت علمى و با آن سعه صدر مى فرمايد:

«قَصَمَ ظَهْرِي عَالِمٌ مُتَهَتِّكٌ وَ جَاهِلٌ مُتَنَسِّكٌ فَالْجَاهِلُ يَغُشُّ النَّاسَ بِتَنَسُّكِهِ وَ الْعَالِمُ يَغُرُّهُمْ بِتَهَتُّكِهِ».(82)

كسانى را مى بينيم كه تحت تأثير شرائط زمان قرار گرفته اند و در مقام اين هستند مطابق دلخواه مردم احكام الهى را تغيير دهند و قرآن و روايات را با خواسته هاى نفسانى مردم تطبيق دهند و خطر اين دسته از همه كس براى اسلام بيشتر است و مبارزه با آنان از مبارزه با طبقات ديگر مشكل تر.

حضرت صادق عليه السلام به عنوان بصرى فرمودند:

«وَ اهْرُبْ مِنَ الْفُتْيَا هَرَبَكَ مِنَ الْأَسَدِ وَ لا تَجْعَلْ رَقَبَتَكَ لِلنَّاسِ جِسْرًا».(83)

و يكى از برنامه هاى حضرت بقيّة اللَّه -

أرواحنا فداه - تغيير همين نظريّات است.

در نهج البلاغة آمده:

«يَعْطِفُ الْهَوَى عَلَى الْهُدَى إِذَا عَطَفُوا الْهُدَى عَلَى الْهَوَى وَ يَعْطِفُ الرَّأْيَ عَلَى الْقُرْآنِ إِذَا عَطَفُوا الْقُرْآنَ عَلَى الرَّأْيِ».(84)

خلاصه طلّاب عزيز بدانند كه در پُست مرز دارى قرار دارند واگر به خاطر ترس يا طمع به مال و رياست يا تطميع ديگران مرز را براى نفوذ اجانب خالى كردند، به لعنت خدا و رسول گرفتار خواهند شد.

«إِذَا ظَهَرَتِ الْبِدَعُ فِي أُمَّتِي فَلْيُظْهِرِ الْعَالِمُ عِلْمَهُ فَمَنْ لَمْ يَفْعَلْ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ».(85)

و آن وقتى يك فرد مى تواند مقاومت كند كه با حربه بى سوادى و نداشتن تخصّص، او را از صحنه نتوانند خارج نمايند.

عزيزان مراقب باشيد دشمن در كمين اين است كه چهره مقدّس اسلام را وارونه جلوه و او همان طور مولاى ما على عليه السلام فرمود:

«لُبِسَ الْإِسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلُوبًا».(86)

شماييد كه بايد چهره واقعى اسلام را به مردم ارائه دهيد و نگذاريد اسلام را تحريف كنند.

چرا بايد حوزه اصفهان ما با آن سوابق درخشان در ماه حتّى يك صفحه نشريه نداشته باشد؟

متأسّفانه بازسازى مدارس به من مجال نداد كه در اين زمينه كارى انجام دهم، اگر خداوند به من حيات و توفيق داد، به خواست خدا اقدام خواهم كرد(87) و إلّا از فرزندان عزيز و برادران روحانيم درخواست عاجزانه دارم كه در اين امر كوتاهى نكنند.

... در خاتمه دوست دارم وصيّت مرحوم علّامه را كه به فرزند خود نوشته، ترجمه كنم و بنده هم به زبان او به شما وصيّت كنم.

ايشان در آخر كتاب «قواعد الأحكام» خطاب به فرزند خود فخرالمحقّقين مى فرمايد:

إعْلَمْ يا بُنَيَّ! أعانَكَ

اللَّهُ تَعالى عَلى طاعَتِهِ وَ وَفَّقَكَ لِفِعْلِ الخَيْرِ وَ مُلازَمَتِهِ وَ أرْشَدَكَ إلى ما يُحِبُّهُ وَ يَرْضاه وَ بَلَغَكَ ما تَأمُلُهُ مِنَ الخَيْرِ وَ تَتَمَنَّاهُ وَ أسْعَدَكَ اللَّهُ فِي الدَّارَيْن وَ حَباكَ بِكُلِّ ما تَقِرُّ بِهِ العَيْنَ وَ مَدَّ لَكَ مِنَ العُمُرِ السَّعِيدِ وَ العَيْشِ الرَّغِيدِ وَ خَتَمَ أعْمالَكَ بِالصَّالِحات وَ رَزَقَكَ أسْبابَ السَّعاداتِ وَ أفاضَ عَلَيْكَ مِنْ عَظائِمِ البَرَكاتِ وَ وَقاكَ اللَّهُ كُلَّ مَحْذُورٍ وَ دَفَعَ عَنْكَ الشُّرُورَ ... .

تا آنجا كه مى فرمايد:

تو را به ملازمت تقوى توصيه مى كنم كه آن سنّة قائمة و فريضه لازمه است و سپرى نگه دارنده و ذخيره اى جاودانه است و سودمندترين چيزهايى كه انسان مى تواند آن را براى روزى كه چشم ها در آن روز بى حركت مى ماند و در آن جا ياورى وجود ندارد، آماده كند.

بر تو باد به اطاعت از اوامر بارى تعالى و انجام كارهايى كه خداوند از آن ها راضى است و اجتناب از كارهايى كه مورد رضاى او نيست و دورى جستن از نواهى پروردگار و اين كه عمر خود را در تحصيل كمالات نفسانى صرف نمايى و اوقات خود را در به دست آوردن فضائل علمى طىّ كنى و از حضيض نقصان، خود را به اوج كمال ارتقاء دهى و خود را به قلّه رفيع شناخت خدا و ديگر معارف برسانى و به بذل معروف و يارى برادران دينى پرداخته و در مقابل كسانى كه به تو بدى مى كنند، مقابله به احسان نمايى و از همنشينى مردم پست و معاشرت با جُهّال خود دارى كنى كه موجب آلوده شدن تو به اخلاق بد و ملكات پست و ناپسند مى شود و پيوسته

با دانشمندان همدوش و با فضلا مجالست نما كه تو را براى تحصيل كمالات آماده مى سازد و ملكه راسخه اى در تو براى استنباط مجهولات به وجود مى آورد و بايد امروز تو، بهتر از ديروز باشد و پيوسته صبر و توكّل و رضا پيشه كن و هر روز و شب به محاسبه نفس بپرداز و زياد استغفار كن و از نفرين مظلوم بپرهيز، خصوصًا يتيمان و پيره زنان، كه خداوند نسبت به آن بى تفاوت نخواهد بود.

برتو باد به نماز شب كه رسول خداصلى الله عليه وآله بر آن تأكيد داشت و سفارش مى نمود و فرمود:

«كسى كه شب را با قيام به پايان برساند، بهشت بر او واجب مى شود».(88)

و بر تو باد به صله رحم كه موجب طول عمر مى شود. و بر تو باد به حسن خلق كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«شما با اموال خودتان نمى توانيد به همه مردم برسيد، پس لا اقل با اخلاق خوب با آن ها برخورد كنيد».(89)

و بر تو باد به رسيدگى به ذرّيّه پيغمبر خدا و سادات علوى كه خداوند در مورد آن ها تأكيد فرموده و مودّت آنان را اجر رسالت قرار داده و فرموده:

«لا أسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أجْرًا إلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى .(90)

و پيغمبر خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«من روز قيامت چهار گروه را شفاعت مى كنم و لو مرتكب گناهان اهل دنيا شده باشند: 1 - مردى كه مردى از ذرّيّه مرا يارى كند، 2 - و مردى كه از مالش به ذرّيّه من بذل كند در موقع گرفتارى، 3 - و مردى كه ذرّيّه مرا با قلب و زبان دوست داشته باشد،

4 - ومردى كه براى برآوردن حوائج ذرّيّه من تلاش كند هنگامى كه از جامعه رانده شود».(91)

و امام صادق فرمود:

«وقتى روز قيامت شود، منادى ندا كند كه: اى خلائق! ساكت باشيد كه محمّدصلى الله عليه وآله با شما سخن مى گويد، پس خلائق ساكت مى شوند، پس پيغمبر خداصلى الله عليه وآله مى ايستد و مى فرمايد: براى كسى نزد من يدى هست (يعنى به من كمكى داده) يا بر من منّتى دارد يا كار خيرى در حقّ من انجام داده، بايستد تا او را مكافات كنم و پاداش دهم.

همه در جواب مى گويند: پدران و مادرانمان فداى شما گردند، ما چه كمكى به شما كرده ايم و چه منّتى بر شما داريم و چه كار خيرى در حقّ شما انجام داده ايم؟! بلكه خدا و رسولش به ما كمك داده اند و بر ما منّت دارند و در حقّ ما خوبى كرده اند.

سپس آن حضرت مى فرمايد: هر كس يكى از فرزندان مرا پناه داده يا در حقّ آن ها نيكى كرده يا آن ها را از برهنگى نجات داده يا پس از گرسنگى آن ها را سير كرده، بايستد تا او را پاداش دهم. گروهى از كسانى كه اين كارها را انجام داده اند مى ايستند، از جانب خداوند ندا مى رسد: اى محمّد! اى حبيب من! من پاداش آنان را به تو واگزار كردم، پس اى پيغمبر خدا! آنان را در بهشت هر كجا مى خواهى جاى ده. پس آن ها را در وسيله در جايى كه بين آن ها و محمّد و آل محمّدصلى الله عليه وآله حاجبى نباشد، جاى مى دهد».(92)

بر تو باد به تعظيم فقهاء و تكريم علما كه رسول خداصلى الله عليه وآله

فرمود:

«كسى كه فقيه مسلمانى را احترام كند، در روز قيامت خداوند را در حالى ملاقات مى كند كه خداوند از او راضى مى باشد و كسى كه به فقيه مسلمانى اهانت كند، روز قيامت در حالى كه خدا از او غضبناك است خدا را ملاقات خواهد كرد».(93)

خداوند نگاه كردن به صورت عالم و نگاه كردن به در خانه عالم و همنشينى و مجالست با عالم را عبادت قرار داده.

و بر تو باد كه در راه زياد كردن علم و تفقّه در دين تلاش كنى، كه امير المؤمنين على عليه السلام به فرزندش فرمود:

«در دين تفقّه كن كه فقها وارثان انبياء هستند و براى خواستاران علم، كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند طلب آمرزش مى كنند، حتّى مرغان هوا و ماهيان دريا و ملائكه بال هاى خود را براى طالب علم مى گسترانند، زيرا از او خشنودند».(94)

از اين كه علم خدا را كتمان كنى بپرهيز و از كسانى كه استحقاق آن را دارند كه علم به آن ها تعليم داده شود، علم را از آن ها منع مكن كه خداوند متعال فرموده:

«إنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِي الْكِتابِ أُولئِكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللّاعِنُونَ».(95)

و پيغمبر خداصلى الله عليه وآله فرمود:

«هنگامى كه بدعت ها ظاهر و آشكار مى شود، عالم بايد علم خود را ظاهر كند و كسى كه به اين وظيفه عمل نكند، لعنت خدا بر او باد».(96)

و آن حضرت فرمود:

«حكمت را به غير اهل آن ندهيد كه به حكمت ستم كرده ايد و حكمت را از اهلش منع نكنيد كه به آنان ظلم كرده ايد».(97)

بر تو

باد به تلاوت قرآن عزيز و تفكّر در معانى قرآن و فرمان بردارى از اوامر و نواهى قرآن و برتو باد به جستجو از اخبار نبويّه و آثار محمّديّه و تحقيق و بحث از معانى آن ها و دقّت نظر در مفاهيم آن ها و من در اين زمينه كتاب هايى از خود به جاى گزارده ام، اين مطالب مربوط به تو بود.

امّا آن چه مربوط به من است و نفع آن به من مى رسد، آن است كه در بعضى اوقات با طلب رحمت از خدا در حقّ من، با من تجديد عهد كن و ثواب بعضى از عبادت هايت را براى من هديه بفرست و از من كم ياد مكن كه اهل وفا تو را به مكر نسبت خواهند داد و زياد ياد مرا به زبان نياور كه مردمِ با همّت، تو را به عجز و ناتوانى نسبت مى دهند، بلكه مرا در خلوت ها و پس از نمازها ياد كن و بدهى هاى واجبه مرا بپرداز و تعهّدات لازمى را كه داده ام ادا كن و به مقدار امكان قبر مرا زيارت كن و بالاى قبر من مقدارى قرآن بخوان و كتاب هايى را كه عجل مهلت نداده تمام كنم، به اتمام برسان و اگر خلل و نقصان و يا خطا و نسيانى در آن مشاهده كردى اصلاح كن؛ هذه وصيّتي اليك و اللَّه خليفتي عليك».(98)

و السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته

سيّد حسن فقيه امامى

8/1/1375

آية اللَّه امامى قدس سره در رثاى شاعران

شيعه را خاموش شد ديگر چراغ انجمن

تيره شد تنها نه چشم انجمن، چشم وطن

اهل علم و معرفت را عالِم آزاده رفت

اصفهان را ابر

رحمت رفت از بر واى من

عالِم علم اصول و فقه و توحيد كمال

نور چشم اهل دين عبد خداى ذوالمنن

مظهر حُسن و جمال و علم و تقوا و ادب

رو حسن، خلقش حسن، نامش حسن

دوستان را ارتحال اين فقيه اهلبيت

رفت روح عزّت و ايمان و آزادى ز تن

گشته دار العلم در فقدان او بزم عزا

اصفهان گرديده در هجران او بيت الحزن

بر فراز دوش اهل اصفهانش ديده اند

در حقيقت بر روى بال ملك بود اين بدن

كاش جاى پيكر نورانى آن جان پاك

پيكر رنجور ما پوشيده مى شد از كفن

هر طرف رو كرد بر اهل فضيلت نور داد

هر كجا بگشود لب افشاند گوهر از دهان

پيكر نورانى او در كفن پيچيده شد

جسم جدّش زير سم اسب از جور و فتن

در كنار قتلگه انگشت جدّش را بريد

تا برد انگشتر او را به غارت اهرمن

خيز اى سيّد حسن از بهر جدّت گريه كن

گريه كن بر غربت جدّت چو شمع انجمن

در غم شخصى كه عمرى سوخت از بهر حسين

شيعه چون پروانه گرديده است كارش سوختن

از سروده هاى شاعر با اخلاص اهل بيت عليهم السلام

حاج غلامرضا سازگار

* * *

اى سرا پا مهربانى و وفا

اى وجودت وقف آل مصطفى

اى فقيه عالم اهل عمل

اى صبورى شما ضرب المثل

در مقام علم تو داد سخن

خود گواهى ده نباشد كار من

فقها بايد سخنرانى كنند

علما بايد دُر افشانى كنند

اى ز اخلاقت همه غرق عجب

اوستاد درس اخلاق و ادب

هم

چو من صدها هزاران در جهان

شده مفتون شما و خُلقتان

شاهد اين گفته من مردمند

مردمى كه از غمت سر در گمند

دوست و دشمن همه حيران تو

در وداع رفتنت گريان تو

عمر خود را صرف قرآن كرده اى

جان خود را ظرف جانان كرده اى

اى مرام تو مرام اهل بيت

ظاهر و باطن غلام اهل بيت

بر مرامت پايدارى كرده اى

هم چو كوهى استوارى كرده اى

تو دفاع از خطّ زهرا كرده اى

مشت خصم مرتضى وا كرده اى

مانده در ياد همه رفتار تو

حكمت پنهان در گفتار تو

مانده از تو بهر ياران يادگار

حوزه هايى با شرف چون ذوالفقار

خيريه ها حوزه ها مديون تو

هر حسينى تا ابد ممنون تو

راه تو راه امير المؤمنين

راه زهرا راه ختم المرسلين

راهتان را ارج والا مى نهيم

باليقين اين ره ادامه مى دهيم

تو فدائى ولايت بوده اى

جز به ياحيدر لبت نگشوده اى

تا به جايى كه بگفتى با همه

ديده پر اشك بين زمزمه

هر كه مى خواهد كه خوشحالم كند

مرهمى بر قلب رنجورم زند

وقت تشييع تن من ديده تر

سينه سوزان گيرد از عمق جگر

ذكر ياحيدر كه من با حيدرم

كس نباشد غير حيدر سرورم

رفتى و با رفتنت هر دل شكست

حسرت ديدار تو بر دل نشست

رفتى و باور ندارم رفتنت

بى خبر شعر جدايى خواندت

الوداع اى مهربان مثل پدر

از چه اين گونه تو رفتى بى خبر

خسته و رنجور فرزندان تو

مات و حيرانند شاگردان تو

دوستانت قلبشان پز غم شده

در عزايت قامتشان خم شده

گر چه ما از رفتن تو سوختيم

از حضورش درس ها آموختيم

دل شكسته از فراق روى يار

يادمان دادى تو درس انتظار

يادمان دادى با چشمان ترت

گريه را بر داغ زهرا مادرت

اى عطاء اللَّه بگرفته تو را

از عطاى ضامن آهو رضا

با رضا آغاز و پايان تو بود

در كف او رشته جان تو بود

از سروده هاى شاعر و مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام

آقاى على پاكدامن

***

پاورقي ها

1) نهج البلاغه، حكمت 147.

2) در كتاب سيرى در تاريخ تخت فولاد اصفهان: ص 155، به اشتباه نوشته: سيّد محمّد حسين فرزند سيّد ميرزا حسينى.

3) وى در شهر « رملة » در فلسطين اقامت مى كرده است.

4) وى از چهره هاى مهمّ علمى و اجتماعى عصر خويش بوده، براى همين منصب نقابت (يعنى سيّدى كه از طرف دربار مأمور رسيدگى به امور علويان بوده) به او واگذار گرديده است (يادواره آية اللَّه فقيه امامى: ص 18).

5) مرحوم ميرزا عبداللَّه افندى اصفهانى در كتاب «رياض العلماء: ج 4 ص 187» در ذيل شرح حال مرحوم سيّد على فرزند سيّد محمّد امامى اصفهانى، نسب وى را همان گونه كه در اينجا ذكر نموديم از حاشيه عالم معاصر خويش مولى ذوالفقار (فرزند على سلطان اصفهانى، ملقّب به كمال الدين، از ازكياء تلاميذ مرحوم علّامه مجلسى، صاحب كتاب الأربعين في مطاعن المتصوّفين) بر كتاب المجدى في الأنساب تأليف ابن صوفى، نقل نموده است.

6) تصوير اين اجازه در كتاب: «فهرست نسخه هاى خطى كتابخانه مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى: ج 1 ص 176»، به چاپ رسيده است.

7) دانشوران اصفهان: نسخه خطّى، برگ 120 .

8) يادواره آية اللَّه فقيه امامى: ص 9.

9) دانشوران اصفهان: نسخه خطّى، برگ 120 .

10) ريشه ها و جلوه هاى تشيّع

و... : ج 2 ص 428 .

11) در كتاب سيرى در تاريخ تخت فولاد اصفهان: ص 155، به اشتباه نوشته: سيّد محمّد حسين فرزند سيّد ميرزا حسينى.

12) يادواره آية اللَّه فقيه امامى: ص 31.

13) تاريخ دقيق سخنرانى به دست نيامد، ولى با در نظر گرفتن اينكه فرزند بزرگ آن مرحوم، يعنى مرحوم حاج سيّد ابوالفضل، در آن زمان همراه پدر مشرّف به بارگاه ملكوتى ثامن الحجج علىّ بن موسى الرضاء - عليه و على آبائه آلاف التحيّة والثناء - بوده و حدود دوازده سال داشته و تولّد وى نيز سال 1317 ه ق بوده، به اين نتيجه مى رسيم كه سخنرانى ايشان حدود سال 1329 ه ق ايراد شده، و در آن زمان متولّى آستان قدس مرحوم ميرزا محمّد شفيع خان صدر الممالك، فرزند ميرزا محمّد على صدر قزوينى بوده است (شرح حال رجال ايران: ج 3 ص 409).

14) مصاحبه با جناب آقاى سيّد جعفر امامى، فرزند كوچك مرحوم قوام المحدّثين.

15) در كتاب «سيرى در تخت فولاد اصفهان: ص 155»، و نيز كتاب «يادواره آية اللَّه فقيه امامى: ص 31» به اشتباه تاريخ وفات ايشان 1347 ه ق نوشته شده است.

16) از جمله تكاياى عهد صفوى كه بر مزار عالم فقيه ملّا محمّد بن عبدالفتّاح تنكابنى معروف به «فاضل سراب» متوفّى 1124 ه ق، در زمان سلطان حسين صفوى احداث گرديد؛ اين تكيه به نام «جويباره اى» نيز معروف مى باشد، زيرا شمارى از علماء و بزرگان محلّه جويباره، مانند مرحوم ميرزا محمّد مهدى جويباره اى فرزند ملّا صالح متوفّى 1325 ه ق، در آن مدفون مى باشند.

17) وى تاريخ تولّد فرزندان خويش را در برگ پايانى قرآنى كه به سال 1286 ه ق چاپ سنگى

شده، ثبت و ضبط نموده است.

18) يادواره آية اللَّه فقيه امامى: ص 24.

19) بحار الأنوار ج 102 ص 97 (رساله الفيض القدسيّ)؛ و تكملة أمل الآمل ج 4 ص 84.

20) رياض العلماء ج 4 ص 186.

21) تكلمة أمل الآمل ج 4 ص 84.

22) الفوائد الرضويّة ج 1 ص 320.

23) رياض العلماء: ج 4 ص 186.

24) فهرست كتب خطّى اصفهان: ج 1 ص 247.

25) فهرست نسخ خطى كتابخانه آية اللَّه مرعشى: ج 4 ص 118 شماره 1340.

26) فهرست كتابخانه مركزى آستان قدس رضوى: شماره 13 صفحه 156، شماره نسخه 7539م.

27) فهرست نسخه هاى خطّى سه كتابخانه اصفهان: ص 67 شماره 64 از كتابخانه مرحوم آية اللَّه سيّد رضا ابوالبركات؛ در يكى از صفحات اين نسخه ارزشمند مهر بيضوى با نشان «لا إله إلّا اللَّه الملك الحقّ المبين سيّد على حسينى» به چشم مى خورد كه ظاهرًا از مؤلّف كتاب است.

28) رياض العلماء: ج 4 ص 187.

29) تلامذة العلّامة المجلسي رحمه الله : ص 45.

30) زندگينامه علّامه مجلسى قدس سره: ج 2 ص 63.

31) رياض القدس وحظيرة الأنس، للسيّد أحمد بن زين العابدين العلوي: مخطوطة مكتبة آية اللَّه المرعشي قدس سره المرقّمة (12590)، و الإجازة بخطّ المجيز في آخره، كتبها بعد قراءة المجاز الكتاب عليه، و الكتاب بخطّ المجاز.

32) مستوفى موقوفات عامّه، كسى بوده كه سرپرستى و مسئوليّت امور اوقاف عامّه را، بر عهده داشته است.

33) رياض العلماء ج 4 ص 186.

34) رياض العلماء ج 4 ص 186.

35) رياض العلماء: ج 5 ص 467.

36) تاريخ عالم آراى عبّاسى ج 1 ص 151 ؛ و رياض العلماء ج 5 ص 467.

37) روضات الجنّات: ج 4 ص 212 .

38) زندگينامه آية اللَّه چهارسوقى: ص 174 در پاورقى .

39) تصوير سند مذكور در كتاب «فرهنگ و تاريخ گز برخوار: ص 76» به چاپ رسيده است.

40) يادواره آية اللَّه فقيه امامى: ص 19.

41) تاريخ اصفهان: ص 124؛ گنجينه آثار تاريخى اصفهان: ص 341 - 353.

42) تاريخ قم: ص 224

؛ و مقدّمه كتاب مسائل علىّ بن جعفر عليه السلام.

43) بيّنه / 7 و 8 «كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته نموده اند، اينانند كه خود بهترين آفريدگانند ؛ پاداش آنان در نزد پروردگارشان بهشت هاى هميشگى است كه جوى هايى از فرو دست آن جارى است و جاودانه در آنند، هم خداوند از ايشان خشنود است و هم آنان از او خشنودند، اين از آنِ كسى است كه از پروردگارش بترسد».

44) تصاوير تمامى اجازه نامه ها در آخر كتاب: «فهرست نسخه هاى خطّى كتابخانه شخصى مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى، دفتر اوّل صص 177 - 348 »، به چاپ رسيده است.

45) فهرست نسخه هاى خطّى كتابخانه آية اللَّه حاجّ سيّد حسن فقيه امامى، دفتر اوّل، ص 195 و 196).

46) فهرست نسخه هاى خطّى كتابخانه آية اللَّه حاجّ سيّد حسن فقيه امامى، دفتر اوّل، ص 209 الى 348.

47) اين شعر در سفر حجّ سروده شده است.

48) به نقل از نواده مرحوم سيّد ابوالحسن اصفهانى؛ آية اللَّه سيّد جواد مير سجّادى مندرج در كتاب «حيات جاودانى» صفحه 179 الى 182.

49) تراز سياست، ابوالحسنى منذر ص 96.

50) برگرفته از كتاب ريشه ها و جلوه هاى تشيّع ج 2 ص 162.

51) طرف غربى مدرسه ذوالفقار را مرحوم آية اللَّه حاج شيخ محمّد باقر زند كرمانى (متوفّاى 1389 ق) تجديد بنا نمودند و به مرحله سفت كارى رساندند، ولى عمر ايشان پايان يافت و در سال 1349 شمسى (1390ق) پس از شروع برنامه منظّم و مفصّل درسى مدرسه ذوالفقار، مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى تجديد بناى مدرسه را به سبك قديم ادامه داده و با مقدارى تغيير در ساختمان، بناى آن را با كاشى كارى

و نماسازى به پايان رساندند. (ريشه ها و جلوه هاى تشيع: ج 2 ص 161؛ يادواره آيه اللَّه فقيه امامى: ص 27).

52) توضيحات بيشتر پيرامون اين مدرسه را در كتاب: ريشه ها و جلوه هاى تشيّع و حوزه علميّه اصفهان: ج 2 ص 288 بخوانيد.

53) توضيحات بيشتر در كتاب ريشه ها و جلوه هاى تشيع و ... : ج 2 ص 174 - 177؛ آمده است.

54) ريشه هاى و جلوه هاى تشيع و...: ج 2 ص 153 - 159.

55) اين مدرسه كه بسيار خراب و متروكه گرديده بود، با همّت حضرت آية اللَّه حاج سيد حسن فقيه امامى قدس سره در حدود سال 1400ق تعميرات اساسى مفصّلى در آن انجام گرفت و طلّاب حوزه علميّه در آن اسكان يافتند. (ريشه ها و جلوه هاى تشيع ج 2 ص 49).

56) ريشه ها و جلوه هاى تشيع: ج 2 ص 209 - 219.

57) اين مدرسه، حكيميّه و شمسيّه نيز خوانده شده است (ريشه ها و جلوه هاى تشيع ج 2 ص 179 - 185).

58) براى آگاهى بيشتر از اين مدرسه بنگريد به كتاب ريشه ها و جلوه هاى تشيع ج 2 ص 200 الى 203.

59) براى اطلاع بيشتر از خدمات شايسته مرحوم آية اللَّه فقيه امامى در راه اندازى، بازسازى و اداره مدارس علميّه حوزه اصفهان، و مشكلات پيش آمده در اين راه، نگاه كنيد به فصلنامه ميراث جاويدان: سال پنجم، شماره 3 و 4، شماره مسلسل 19 و 20، ص 78 تا 85 «گفتگو با آية اللَّه سيد حسن فقيه امامى احياگر كوشاى مدارس علميّه و موقوفات آن».

60) بحارالأنوار. علّامه مجلسى ج 2 ص 22 باب 8 ح 65.

61) فجر / 28.

62) نجم / 3 و 4.

63) نجم / 5.

64) بحارالأنوار، علاّمه مجلسى ج 10 ص 119 باب 8 ح 8.

65) حاقّه / 44 الى 46.

66) بقره / 2.

67) زمر / 33.

68) توبه / 119.

69) كافى،

محدّث كلينى ج 2 ص 74 باب الطاعة و التقوى ح 2.

70) انعام / 59.

71) آل عمران / 139.

72) قائل اين كلام مولى الموحّدين اميرالمؤمنين على عليه السلام هستند. مرحوم علّامه مجلسى در كتاب شريف بحارالأنوار ج 10 ص 117 باب 8 احاديثى تحت عنوان: «ما تفضل صلوات اللَّه عليه به على النّاس بقوله سلوني قبل أن تفقدوني و فيه بعض جوامع العلوم و نوادرها» ذكر نموده اند؛ در بخشى از حديث اوّل اين گونه آمده است: «ثُمَّ قَالَ: يَا مَعاشِرَ النَّاسِ سَلُونِي قَبْلَ أنْ تَفْقِدُونِي هذا سَفَطُ العِلْمِ، هذا لُعَابُ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه وآله، هذا ما زَقَّنِي رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله زَقًّا زَقًّا».

73) اين كلام اشاره است به گفته ابوبكر كه در احاديث ذكر شده است، از باب نمونه بخشى از حديثى را از كتاب شريف بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 10 ص 26 باب 1 ح 14 ياد آور مى شويم: «قَالَ فَعِنْدَ ذَلِكَ خَرَجَ أَبُو بَكْرٍ وَ رَقِيَ الْمِنْبَرَ وَ قَالَ: أَقِيلُونِي أَقِيلُونِي أَقِيلُونِي لَسْتُ بِخَيْرِكُمْ وَ عَلِيٌّ فِيكُم».

74) رسائل ملّا محسن فيض كاشانى، رساله الإنصاف ص 189 و ترجمه عربى آن نيز در كتاب قرّة العين ص 331 آمده است.

75) ديوان أشعار، ملّا محسن فيض كاشانى غزل شماره 586.

76) بحار الأنوار، علّامه مجلسى ج 2 ص 92 باب 14 ح 20.

77) سوره الشرح / 5 و 6.

78) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 67 ص 191 باب 53.

79) ديوان أشعار، ملّا محسن فيض كاشانى غزل شماره 642.

80) توبه / 122.

81) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 2 ص 6 باب 8 ح 12.

82) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 2 ص 111 باب 15 ح 25.

83) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 1 ص 226 باب 7 ح 17.

84) نهج البلاغة ص 195 خطبه 138.

85) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 54 باب البدع و الرأي و المقاييس ح 2.

86) نهج البلاغة ص 156 خطبه 108.

87) با توجّه به

اين كه تاريخ تنظيم وصيّت نامه مربوط به سال 1375 مى باشد، بحمد اللَّه موفّق به تأليفات متعدّد و چاپ و احياء آثارى شدند كه برخى در زندگينامه ايشان ذكر گرديده است، همچنين از زحمات تبليغى اين بزرگ مرد به تأسيس شبكه جهانى سلام كه اوّلين شبكه فارسى شيعى مى باشد، مى توان اشاره نمود.

88) من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق ج 1 ص 474 باب ثواب صلاة الليل ح 1373.

89) من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق ج 4 ص 394 ح 5839.

90) شورى / 23.

91) كافى، محدّث كلينى ج 4 ص 60 باب الصدقة لبنى هاشم و مواليهم و صلتهم ح 9.

92) من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق ج 2 ص 65 باب ثواب اصطناع على العلويّة ح 1727.

93) بحارالأنوار ج 2 ص 44 باب 10 ح 13.

94) من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق ج 4 ص 384 ح 5834.

95) بقره / 159.

96) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 54 باب البدع و الرأى و المقاييس ح 2.

97) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 2 ص 78 باب 13 ح 69.

98) قواعد الأحكام، علّامه حلّى (حسن بن يوسف بن مطهّر أسدي، متوفى 726ق) ج 3 ص 714.

14- بضعة الرّسول، مظلومه تاريخ

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390

عنوان و نام پديدآور:بضعة الرّسول، مظلومه تاريخ/ آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى قدس سره

ناشر چاپي : بهار

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و كتاب

موضوع: پنج سخنرانى پيرامون حضرت فاطمه زهراعليها السلام

پيشگفتار

بسمه تعالى

«إذا ماتَ العالِمُ ثُلِمَ فِي الإسْلامِ ثُلْمَةٌ لا يَسُدُّها شَىْ ءٌ».(1)

پس از ارتحال جانگداز و فقدان فقيه اهل البيت عليهم السلام، زعيم و احياگر حوزه علميّه اصفهان حضرت آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى - رضوان اللَّه تعالى عليه - كه ملجأ و پناه عموم مردم با ولايت و پدرى دلسوز براى سربازان حضرت ولىّ عصر - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف - و پشتوانه اى مستحكم براى هيئات مذهبى و مراكز خيريّه و مؤسّسات دينى بودند و تا آخرين لحظات، عمرِ پر بركت خود را در راه دفاع از مكتب مقدّس اهل البيت عليهم السلام صرف نموده و از هيچ تلاش و اقدامى دريغ ننمودند، تنها چيزى كه ياد و راهش را براى ما زنده نگه مى دارد، احياء آثار ايشان است.

لذا به مناسبت چهلمين روز درگذشت آن فقيد سعيد و دلباخته با اخلاص حضرت فاطمه زهراعليها السلام، پنج سخنرانى پيرامون آن صدّيقه كبرى عليها السلام كه ايشان در بيت الزهراء حضرت آية اللَّه حاج سيّد حجّت موحّد ابطحى - سلّمه اللَّه - ايراد فرموده اند را تقديم شما مى داريم.

اصفهان - مدرسه علميّه خالصيّه

اوّل جمادى الأولى 1432ق

مقدمه اى به قلم مرحوم آية اللَّه فقيه امامى قدس سره(2)

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

قالَ الصادِقُ عليه السلام:

«فَمَنْ عَرَفَ فاطِمَةَ حَقَّ مَعْرِفَتِها فَقَدْ أدْرَكَ لَيْلَةَ القَدْرِ».(3)

يكى از درس هائى كه بانوى دو سرا فاطمه زهراعليها السلام به شيعيان جهان تعليم داد، «درس دفاع از حريم ولايت مطلقه» بود. آن بانوى بزرگ زمانى به اين احساس رسيد كه مسير امامت و ولايت مطلقه به مخاطره افتاده و دشمنان قرآن و عترت - همان دو امانتى كه رسول خداصلى الله عليه وآله پس

از خود در ميان امّت به وديعه گذاشت - از طريق منزوى كردن اهل بيت عليهم السلام كه به شهادت نصّ قرآن و حديث ثقلين عِدْلِ قرآن و نگهبان اسلامند، سعى در نابودى روح و مغز اسلام كردند.

«يُريدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ».(4)

بى بى دو عالم فاطمه زهراعليها السلام نخست از راه استدلال و خطابه مبارزه خود را آغاز نموده و سپس عملًا وارد معركه شد؛ اگر چه ابتدا به قيمت مصادره فدك و ديگر مزارع و پس از آن سوخته شدن درب خانه و سيلى خوردن و كبودى صورت و تازيانه خوردن و تورّم شديد بازو و سپس سقط جنين و بيمارى و ديگر مصائب و بالاخره به شهادت رسيدن آن حضرت تمام شد.

لكن با تحمّل اين مظلوميّت ها سرانجام غاصبين حق على عليه السلام كه در حقيقت همان دشمنان خدا و رسولش مى باشند را رسواى تاريخ كرد و بر مشروعيّت حكومت غاصبانه آنان خطّ بطلان كشيد و در نتيجه اين مبارزات، با توجّه به مقام شامخ آن حضرت عالى ترين سند را براى اثبات مظلوميّت امامش يعنى حضرت على بن أبى طالب عليه السلام و همچنين اثبات حقّانيّت افكار و عقائد شيعه اماميّه كه تنها فرقه ناجيه اند بر صفحه هاى تاريخ حكّ نمود.

آن حضرت با مخفى نگاه داشتن قبر خود و اجازه ندادن مراسم تشييع پيكر پاكش توسط خلفا، تمام تلاش هاى بدانديشانى را كه سعى در پاك كردن دامن جنايتكاران تاريخ صدر اسلام از لوث اين ستم ها را داشته و دارند نقش بر آب و رسواى تاريخ نمود.

دشمنان اسلام هميشه و هميشه سعى كرده اند كه اين قطعه

تاريخ را كه بزرگترين حربه تبليغاتى شيعه مى باشد از دست پيروان اين مكتب بِدَر آورند.

هيهات! آنان بدانند كه تا خون در رگ هاى فرزندان و شيفتگان اهل بيت عليهم السلام در جريان است همواره با ارائه اسناد و مدارك تاريخى كه امروزه در فرهنگ جهانى حرف اوّل را مى زند اجازه نخواهند داد، معاندين و دشمنان اسلام، اين پرونده هاى جنائى را مختومه اعلان نمايند و در حدّ توان از حريم امامت و ولايت مطلقه كليّه حضرات معصومين - عليهم صلوات اللَّه - دفاع خواهند كرد و به مصداق آيه كريمه: «وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُومًا فَقَدْ جَعَلْنا لِوَلِيِّهِ سُلْطانًا»(5) انتقام خون فاطمه زهراعليها السلام را به حضرت بقيّة اللَّه الأعظم ارواحنا فداه واگذار مى نمايند.

سيّد حسن فقيه امامى

جمادى الأولى 1418 ه ق

مجلس اوّل

بيان شهادت حضرت زهراءعليها السلام

از كُتُب عامّه

أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ(6)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ العالَمِينَ حَمْدًا أزَلِيًّا بِأَبَدِيَّتِه وَ أَبَدِيًّا بِأَزَلِيَّتِه، سَرْمَدًا بِإطْلاقِه مُتَجَلِّيًا في مَرايا آفاقِه وَ الصَّلوةُ وَ السَّلامُ عَلى سَيِّدِ أنْبِيائِه البَشيرِ النَّذِيرِ وَ السِّراجِ المُنِيرِ سَيِّدِنا أحْمَد وَ نَبِيِّنا أبِي القاسِمِ مُحَمَّدصلى الله عليه وآله وَ اللَعْنُ الدائِمُ عَلى أعْدائِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْآنَ إلى قِيامِ يَوْمِ الدّيْن.

قالَ اللَّهُ الحَكيمُ في كِتابِهِ الكَرِيمِ وَ مُبرَمِ خِطابِهِ العَظيمِ:

«أ فَإِنْ ماتَ أوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أعْقابِكُمْ».(7)

گاهى حوادث تاريخى در زندگى ما هيچ نقشى ندارد؛ مثلًا فرض كنيد هزار سال قبل در يكى از نقاط دنيا حادثه اى رخ داده كه اثرى روى فكر، عمل و اخلاق ما ندارد. اين ها حوادثى نيست كه انسان به آن تكيه كرده و بخواهد

مطرح كند و در موردش بحث و تحقيق نمايد.

همان طورى كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله وارد مسجد شدند و ديدند عدّه اى دور شخصى را گرفته اند و پيدا است كه خيلى به او توجّه مى كنند. پرسيدند: چه خبر است؟ اين ها چه كسانى هستند و چه كار مى كنند؟

عرض كردند: يا رسول اللَّه! اين مرد علّامه است.

فرمودند: علّامه چيست؟

گفتند: انساب و اشعار و تاريخ عرب را خوب مى داند.

پيغمبرصلى الله عليه وآله فرمودند: اين علمى است كه ضرر نمى كند كسى كه آن را نداند و نفعى هم داناى به آن نمى برد.

اين چيزهائى كه اين شخص مى داند علم نيست، أشعار عرب كه هيچ محتوايى ندارد، دانستنش چه ضرورتى دارد؟

سپس پيامبرصلى الله عليه وآله فرمودند:

«إِنَّمَا الْعِلْمُ ثَلاثَةٌ: آيَةٌ مُحْكَمَةٌ أَوْ فَرِيضَةٌ عَادِلَةٌ أَوْ سُنَّةٌ قَائِمَةٌ».

علم منحصر مى شود به سه علم: علم عقائد، علم اخلاق و علم فقه. اين ها علم است و بقيّه اش زيادى است «وَ مَا خَلاهُنَّ فَهُوَ فَضْلٌ».(8)

نظر پيغمبرصلى الله عليه وآله در مورد حوادث تاريخى اين چنين بود. حال كتاب بر دارند و هفت خان رستم را بخوانند، يك قصّه خيلى طولانى كه هيچ خاصيّت و اثرى در زندگى ما ندارد.

ولى گاهى حوادث تاريخى در ارتباط با عقايد، وظائف و اخلاق ما است، آن ها را نمى توانيم بگوييم بى فايده است. قرآن هم براى ما قصّه نقل مى كند:

«لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِى الْأَلْبابِ».(9)

داستان قوم لوط را بيان مى كند كه شهرشان را واژگون كرديم:

«جَعَلْنا عالِيَها سافِلَها».(10)

چون داستان ايشان سازندگى دارد خداوند متعال آن را بيان مى كند.

يا در جهت مثبت داستان اصحاب كهف را نقل

مى كند؛ زيرا براى ما سازندگى دارد و نشان مى دهد خداوند متعال انسان هايى كه به او ايمان دارند را چگونه حفظ مى كند:

«إنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ».(11)

بنابر اين حوادث تاريخى با هم فرق دارند و نبايد آن ها را با يكديگر مخلوط كرد.

حوادثى كه بعد از پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله رخ داده است حوادثى نيست كه بى ارتباط با عقايد، وظائف و اخلاق ما باشد و كاملًا در ارتباط است. پس نمى توانيم بگوييم آن ها يك حادثه بوده و در يك زمانى اتّفاق افتاده است و هيچ ارتباطى با شرائط فعلى ما ندارد. اين طور نيست و اين امر محسوس است. در كتاب ها مى خوانيم كه ائمه عليهم السلام عنايت داشتند مسائل و حوادث بعد از پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله را دقيق مطرح كنند تا ما تولّى يا تبرّى پيدا كنيم. فكر نكنيد تولّى يا تبرّى هيچ ارتباطى با ما ندارد. اگر ارتباطى نداشت واجب نمى كردند. تبرّى يعنى مى بايد دشمنى خودمان را از دشمنان خدا ابراز و اظهار كنيم و لذا تبرّى جزء فروع دين به حساب آمده است. بايد از دشمنان خدا و دشمنان رسول خداصلى الله عليه وآله و اهل بيت عليهم السلام اظهار نفرت بكنيم كه خداى نكرده افكار، اخلاق، روش و سيره آن ها به ما سرايت نكند.

اميرالمؤمنين عليه السلام درس عجيبى به ما داده اند؛ بعد از اين كه عمر دستور داد براى انتخاب خليفه بعد از خودش شورائى تشكيل بدهند؛ در اين شوراى شش نفره بحث شد و أبوعبيده جرّاح با اميرالمؤمنين عليه السلام دست داد و گفت ما شما را به عنوان خليفه انتخاب مى كنيم «على كتاب اللَّه و سنة رسول اللَّه و سيرة الشيخين»

اگر به كتاب خدا و سيره پيغمبر و سيره و روش شيخين عمل كنيد ما با شما بيعت مى كنيم.

اميرالمؤمنين دستشان را عقب كشيدند و فرمودند:

«عَلى كِتابِ اللَّهِ وَ سُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ وَ إجْتِهادِ رَأيي».(12)

و از سر خلافت گذشتند كه آن سيره را قبول نكنند. اين عمل براى تمام شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام الى يوم القيامة يك حجّت است كه اميرالمؤمنين عليه السلام از پُست به اين مهمّى صرف نظر مى كنند تا به سيره شيخين عمل نكنند. معلوم مى شود سيره آن ها سيره حق نبود و الّا اميرالمؤمنين عليه السلام كسى نبود كه از حق روى گردان باشد.

«عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ يَدُورُ حَيْثُمَا دَارَ».(13)

درس بزرگى است! به هر حال بعضى از حوادث تاريخى قابل بررسى است. بعضى از حوادث است كه تكليف ما را روشن مى كند كه آيا مى توانيم از آن دو خليفه تبعيّت كنيم يا نمى توانيم.

الآن در زمان ما عدّه اى تلاش مى كنند تا ثابت كنند فاطمه زهراعليها السلام با مرگ طبيعى از دنيا رفته يعنى بعد از رسول خداصلى الله عليه وآله از وفات پدرشان خيلى متأثّر بودند و غصّه خوردند تا به مرگ طبيعى از دنيا رفتند.

ولى ما مى گوييم بايد درباره اين قضيّه تحقيق كنيم. قضيّه ساده نيست. وضعيّت خيلى از آدم ها را مشخّص مى كند.

آن ها مى گويند لفظ «شهادت» را براى فاطمه زهراعليها السلام به كار نبريد، ولى ما وقتى بررسى مى كنيم، تحقيق مى كنيم، مى بينيم مسأله اين چنين نيست؛ اگر ما شهادت فاطمه زهراعليها السلام را ثابت كنيم آن وقت خلافت خلفاء از رسميّت مى افتد و به ما اجازه نمى دهد كه به هيچ عنوانى از آن ها تبعيّت و

حمايت كنيم. يك لكّه سياه و ننگى روى سيره و روش آن ها در دوران خلافتشان است. به همين دليل است كه پيروانشان، طرفدارانشان و هوادارانشان سعى مى كنند اين لكّه ننگ را از پرونده آن ها حذف كنند. آيا مى شود؟! آيا امكان پذير است؟!

فرض كنيد امروز حادثه اى اتّفاق افتاده است و خانمى در گوشه اى از دنيا فوت كرده و مرگش خيلى مرموز است، معلوم نيست به مرگ طبيعى از دنيا رفته يا اين كه او را از پا در آورده اند يا مسمومش كرده اند يا او را كشته اند. چه كار مى كنند؟ دستگاه قضايى، دادگسترى و نيروى انتظامى وقتى مى خواهند قضيّه را پى گيرى كنند چه كارى انجام مى دهند؟

مى بينند مرگ، مرگ مشكوكى است، بايد تحقيق كرد، از اين رو زمان و مكان قضيّه را بررسى مى كنند از كسانى كه ممكن بوده است در اين جريان نقشى داشته باشند تحقيق مى كنند و آن قدر پرس و جو كرده تا از لابلاى تحقيقات حقيقت را كشف كنند. مى بينيم قتلى اتّفاق مى افتد و قاتل معلوم نيست و در اثر تحقيقات و پيگيرى بالآخره قاتل را پيدا مى كنند.

شهادت بى بى فاطمه زهراعليها السلام يك حادثه تاريخى سنگين است. چرا فاطمه زهراعليها السلام از دنيا رفته اند؟

اگر به مرگ طبيعى از دنيا رفته باشند، در زير سؤال بردن خلافت آن ها نقشى ندارد، ولى اگر ناخن زديم و ديديم كه يگانه دختر پيغمبرصلى الله عليه وآله، اين معصومه به وسيله اين ايادى از پا در آمده، آيا مى توانيم بپذيريم كه اين ها خليفه پيغمبرند؟! جانشين پيغمبرند؟! وظيفه ما است كه تحقيق كنيم!!!

بنده در حدّ خودم دويست كتاب از شيعه و هشتاد كتاب از اهل

سنّت را بررسى كرده ام و سراغ تك تك كتاب ها رفته ام تا از آن ها بپرسيم شما از اين حادثه چه اطّلاعى داريد؟

شرايط را بررسى كردم، ديدم سراغ هر كسى كه مى رويم يك گوشه از قضيّه را بيان مى كند. جرأت نكرده اند در كتاب هايشان دقيق، تمام حوادثى را كه اتّفاق افتاده مطرح كنند، امّا بالأخره از سر قلم هايشان پريده و هر كدامشان يك گوشه از حادثه را مطرح كرده اند.

اوّلًا نزاعى بوده يا نبوده؟ كشمكش و درگيرى بوده يا نبوده؟

اين مسأله را تمام مورّخين شيعه و سنّى نوشته اند كه وقتى سقيفه تشكيل شد گروهى زير بار بيعت نرفتند و در خانه اميرالمؤمنين عليه السلام تحصّن كردند مثل سلمان فارسى، عمّار، مقداد و غيره. طلحه و زبير هم آن وقت در خانه حضرت على عليه السلام تحصّن كردند.

تحصّن يعنى چه؟ از قديم الأيّام مرسوم بوده وقتى دولت مقتدرى سر كار بود و عدّه اى روى اين دولت اعتراض داشتند و جرأت نمى كردند آزاد باشند و هر روز يك عدّه اى دستگير يا كشته مى شدند، در يك امامزاده يا خانه عالمى متحصّن مى شدند و به اصطلاح بست نشينى مى كردند؛ مثل خانه مرحوم آقا نجفى قدس سره در اصفهان و يا مرحوم شيخ فضل اللَّه نورى قدس سره در حرم حضرت عبدالعظيم كه جايگاه مقدّسى است، متحصّن شده بود. كتاب مستقلّى هم در موضوع بست نشينى نوشته شده است.

عدّه اى به مسأله سقيفه اعتراض دارند، اگر پناهنده به خانه على عليه السلام نشوند اين ها را مى گيرند، آزار و اذيّت مى دهند و ممكن است به قتل برسانند. همان گونه كه سعد بن عبادة را كه با أبى بكر مخالفت كرد و بيعت نكرد، كشتند و بعد گفتند:

جن ها او را از پا در آورده اند و نگذاشتند قاتلش معلوم بشود.

پناهنده شدن عدّه اى به خانه على عليه السلام جاى بحث ندارد و از نظر تاريخى هم قابل انكار نيست.

بعد ببينيم آيا كسانى كه در خانه اميرالمؤمنين عليه السلام تحصّن كرده بودند را از خانه بيرون كردند؟ اتّفاق آراء در تاريخ شيعه و سنّى است كه آمدند درِ خانه حضرت على عليه السلام را باز كردند و بدون اجازه داخل خانه آمدند و اين ها را بيرون كشيدند و به زور در سقيفه بردند و به ايشان گفتند كه بايد بيعت كنيد. در اين هم بحثى نيست.

تنها مسأله مولا اميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه زهراعليها السلام مى ماند. اگر مولا اميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه زهراعليها السلام اعتراض به حكومت نو پاى ابوبكر داشتند، رسميّت پيدا نمى كرد. فاطمه زهراءعليها السلام، معصومه، دختر رسول خداصلى الله عليه وآله با حكومت ابوبكر مخالف است؛ پس اين مخالفت باعث مى شود كه حكومت ابوبكر شكل نگيرد.

اميرالمؤمنين عليه السلام داماد پيغمبرصلى الله عليه وآله است، نفر دوّم در اسلام است. اگر با حكومت ابوبكر مخالفت كند، رسميّت پيدا نمى كند.

آيا متعرّضِ اميرالمؤمنين عليه السلام شدند يا نشدند؟ آيا متعرّضِ فاطمه زهراعليها السلام شدند يا نشدند؟ اينجا است كه محلّ بحث است. اين يك مسأله تاريخى است و خيلى ها هم براى اين كه مسأله را كم رنگ جلوه دهند، مى گويند اين حرف ها مال هزار و چهار صد سال پيش است و هيچ ارتباطى با مسائل امروز ندارد، بايد اين حرف ها را ناديده گرفت!!!

آيا اين قضيه به گونه اى است كه در سرنوشت ما هيچ دخالتى ندارد؟!

حالا بايد پرونده را بررسى كنيم. من در بررسى كتاب ها

سراغ كُتب شيعه نرفتم، زيرا از نظر شيعه اين مسائل بسيار مسلّم است. ولى سراغ كتاب هاى اهل سنّت كه رفتم ديدم هر كدام از نويسندگان اهل سنّت گوشه اى از مسأله را مطرح كرده اند. و اسناد تمام مطالبى كه بيان مى كنم از نظر اهل سنّت موجود است.

«طبرى» نوشته است كه خليفه دوّم درِ خانه فاطمه زهراعليها السلام آمد و تهديد كرد كه اگر از خانه بيرون نيائيد و بيعت نكنيد، خانه را آتش مى زنم.(14) گفتند: در اين خانه فاطمه عليها السلام است. گفت: «وَ إنْ» و لو فاطمه باشد خانه را آتش مى زنم.(15)

سراغ يك مورّخ معروف اهل سنّت به نام «بَلاذُري» برويم و ببينيم او چه مى گويد؟ او مى گويد: «جاءَ عُمَر وَ مَعَهُ فَتِيلَة»(16) عمر آمد و يك فتيله هم دستش بود.

مى دانيد امروز اگر بخواهند آتشى را روشن كنند يا چراغى را روشن كنند، فندك مى گذارند. زمان سابق چيزهايى شبيه طناب بود كه آن را روشن مى كردند و چيزى را به وسيله آن آتش مى زدند.

بلاذرى مى گويد: عمر آمد و يك فتيله دستش بود؛ يعنى علاوه بر اين كه آمده بود و تهديد هم كرده بود عملًا فتيله آورده بود كه درِ خانه را آتش بزند. ولى ديگر قبل و بعدش را مطرح نمى كند.

سراغ يكى ديگر از مورّخين عامّه به نام «ابن قُتَيْبَة» برويم و ببينيم او چه مى گويد.

او نوشته است: «فَدَعا بِالحَطَبِ».(17) خليفه به قنفذ و پيروانش دستور داد هيزم جمع كنند و به در خانه اميرالمؤمنين عليه السلام بياورند. هيزم آوردند و در خانه اميرالمؤمنين عليه السلام ريختند.

تا اينجا عمر تهديد كرد، فتيله هم آورد، دستور داد چوب ها را هم بياورند.

اين قرائن و نشانه ها قسمت به قسمت حقايق را روشن مى كند.

سراغ تاريخ «ابوالفداء» برويم؛ در تاريخ ابوالفداء نوشته شده: «فَأقْبَلَ عُمَر بِشَى ءٍ مِنْ نار».(18)

هيزم ها را آورده اند ولى معلوم نيست كه در را آتش زده اند يا نزده اند؟ ابوالفداء مى گويد: مقدارى آتش آورد كه هيزم ها را آتش بزند، تمام مقدّمات فراهم است، حال آتش زد يا نزد؟

«مسعودى» مورّخ ديگر عامّه مى گويد: «وَجّهُوا إلى مَنْزِلِهِ فَهَجَمُوا عَلَيْهِ وَ أحْرَقُوا بابَهُ»(19) به درِ خانه فاطمه عليها السلام هجوم آوردند. چند نفر؟ اسم چهل نفر را با مشخّصات آورده، پس چهل نفر پشت در خانه فاطمه زهراعليها السلام هجوم آوردند و در را آتش زدند.

تا اينجا معلوم شد كه در خانه فاطمه زهراعليها السلام و اميرالمؤمنين عليه السلام آتش زده شده است.

البتّه عرض كردم همه اين ها با مداركش موجود است. از كتاب هاى تاريخ اهل سنّت است. جرأت نكرده اند همه واقعه را با هم بياورند. هر كدام از مورّخين به قسمتى از واقعه اشاره كرده است.

«نظّام»(20) يكى ديگر از مورّخين اهل سنّت مى گويد: نه تنها درِ خانه را آتش زدند، بلكه: «انَّ عُمَر رَكَضَ بِرِجْلِه عمر با لگد محكم به در كوبيد. او نيز يك گوشه اش را نقل كرده است.

«نظّام» مى گويد: فاطمه زهراعليها السلام پشت در آمده بود و دست هايش را ميانه آستانه در گرفته بود تا اين ها نتوانند داخل خانه بيايند و جرأت نكنند داخل خانه بيايند. من نمى گويم! اهل سنت مى گويند: آن چنان لگد به در زد كه در شكسته شد.

حالا فاطمه عليها السلام از اين ضربت لطمه ديد يا نديد؟ نظّام مى گويد: «إنَّ عُمَر ضَرَبَ بَطْنَ فاطِمَة» عمر درِ شكسته را به شكم فاطمه

زهراعليها السلام كوبيد «يَوْمَ البَيْعَةِ حَتّى ألْقَتْ الجَنِينَ مِنْ بَطْنِها»(21) به طورى در را كوبيد كه محسن عليه السلام سقط شد. اين گوشه قضيّه را هم او نقل مى كند.

اين مقدّمات همه فراهم شده است. حال توجّه كنيد فاطمه زهراعليها السلام بيمار مى شود، بسترى مى شود، غم وغصّه هاى پدر سر جاى خودش باقى است و فاطمه زهراعليها السلام در خانه افتاده است.

اگر زمان حال بود بايد كسى از پزشكى قانونى بياورند و معاينه كند كه زهراء مرضيّه عليها السلام بر اثر اين ضربت چه مشكلاتى پيدا كرده اند، از سر گرفته تا شكم. امّا خود مورّخين اهل سنّت يكى يكى اين ها را بيان كرده اند.

در جايى آمده: آن چنان لطمه به صورت بى بى زد كه چشم هاى فاطمه عليها السلام قرمز شده بود و در جاى ديگر آمده: آن چنان قنفذ با تازيانه به كمر فاطمه زهراعليها السلام كوبيده بود كه موجب سقط محسن عليه السلام شد(22)، در كمر هم آثار تازيانه وجود داشت.(23)

فاطمه زهراعليها السلام بازوى خود را ظاهر نكرده بود در غسل دادن اميرالمؤمنين عليه السلام متوجّه شدند بازو هم ورم كرده است. تا اين مقدار را خود اهل سنّت نيز نقل كرده اند. امّا بعد سينه فاطمه زهراعليها السلام در چه حال است؟ مرحوم آية اللَّه حاج شيخ محمد حسين غروى معروف به كمپانى قدس سره مى گويد:

وَ مِنْ نُبُوغِ الدَّمِ مِنْ ثدييها

يُعْلَمُ عَظْمَ ما جَرى عَلَيْها(24)

آن مقدار خونى كه از سينه فاطمه زهراعليها السلام آمده بود معلوم مى شود حادثه چقدر سنگين بوده است.

بعد مى رسيم به سينه فاطمه عليها السلام و استخوان هاى فاطمه عليها السلام. مرحوم كمپانى قدس سره مى فرمايد: كه من نمى دانم وضعيّت سينه فاطمه زهراعليها السلام چگونه بوده

است!

وَ لَسْتُ أدْري خَبَرَ المِسْمار

سَلْ صَدْرَها خَزِينَةَ الأسْرار(25)

برو از سينه فاطمه عليها السلام بپرس كه ميخ هاى در با سينه فاطمه عليها السلام چه كار كرده است.

باز مى نويسند: دنده هاى فاطمه در اين حادثه شكست. من نمى دانم اين نانجيب چه كار كرده و اين حادثه چقدر ضربه اش سنگين بوده كه اعضاء و جوارح فاطمه عليها السلام را له كرده است.

حال مى گوييم: ممكن است فاطمه زهراعليها السلام رضايت داده باشند. همان گونه كه بعضى خوش بين ها نوشته اند كه فاطمه زهراعليها السلام راضى شد!

بخارى در صحيح(26) نوشته كه اين دو نفر به درِ خانه فاطمه زهراعليها السلام رفتند و در را زدند. اميرالمؤمنين عليه السلام پشت در رفتند. آن دو نفر گفتند: آمده ايم از فاطمه عليها السلام رضايت بطلبيم.

اگر جريانى در كار نبود اين ها چه دليلى داشتند كه بخواهند عذر خواهى كنند و بگويند كه اى فاطمه! از ما راضى باش! پس خبرى بوده است.

اميرالمؤمنين عليه السلام پيش فاطمه عليها السلام آمدند و فرمودند: اين دو نفر آمده اند عذر خواهى كنند، اجازه مى دهيد داخل بيايند؟

حضرت زهراعليها السلام فرمودند: يا على! خانه خانه تو است و من هم همسر تو هستم اختيار من و خانه با تو است، ميل تو است در را باز كن و ميلت نيست در را باز نكن.

اميرالمؤمنين عليه السلام در را باز كردند، آن دو نفر آمدند داخل نشستند. فاطمه زهراعليها السلام رويشان را برگرداندند؛ آن دو طرف ديگر نشستند، حضرت زهراعليها السلام باز هم رويشان را برگرداندند. يعنى چه؟ يعنى به من و شماى شيعه مى خواهند بگويند كه اين ها بودند كه من را بسترى كردند، اين ها بودند كه من را كشتند.

حضرت زهراعليها

السلام اوّل از آن دو اقرار گرفتند، آيا شما از پيغمبرصلى الله عليه وآله شنيديد كه فرمودند: رضاى فاطمه رضاى من است و رضاى من رضاى خدا است، غضب فاطمه غضب من است و غضب من غضب خداست.

گفتند: بله.

حضرت زهراعليها السلام فرمودند: خدايا! شاهد باش من از اين دو نفر راضى نيستم.(27)

متوجّه شديد! آيا رضايت دادند يا ندادند؟! خود اين عذر خواهى دليل بر اين است كه اين دو نفر آن فجائع را به وجود آورده اند. در اواخر عُمْرِ ابوبكر در حالى كه در بستر خوابيده بود و محتضر بود نزد او آمدند، گفت: دلم مى خواست در طول عمرم سه كار را انجام نمى دادم و اى كاش انجام نداده بودم! يكى اين كه دلم نمى خواست درِ خانه فاطمه زهرا را باز كنم و داخل خانه فاطمه زهرا بروم.(28)

اين قرائن و شواهد را شنيديد؟ همه اين ها را خود اهل سنّت گفته اند.

عمر درِ خانه فاطمه زهراعليها السلام رفته، تهديد كرده، چوب هم برده، فتيله هم برده، آتش هم زده، لگد هم زده، فاطمه زهراعليها السلام را بسترى كرده؛ آن وقت باز هم بگوئيم وفات فاطمه؟! نگوييم شهادت فاطمه زهراعليها السلام؟! براى اين كه مى خواهند براى خليفه قداست درست كنند!

ما مى خواهيم بگوئيم: شهادت فاطمه زهراعليها السلام و شهادت فاطمه زهراعليها السلام را هم اثبات مى كنيم و مى خواهيم بگوييم آن كسانى كه عامل اين كارها بودند لياقت خلافت ندارند.

تعرّض به فاطمه زهراعليها السلام و شهادت فاطمه زهراعليها السلام نشانه اين است كه اين ها رسميّت ندارند؛ اگر حكمى، قانونى و كارى هم انجام داده اند، يك غاز ارزش ندارد.

حال وظيفه ما چيست؟ ما

مى گوييم هر كس طبق قرآن پيغمبرصلى الله عليه وآله را آزار داد «عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أجْمَعينَ»(29)؛ لعنت خدا بر او باد و بايد تبرّى بكنيم.

نمى گويم وظيفه ما اين است كه وسط سنّى ها فرياد بزنيم كه بعد بگويند تمام اين سنّى هايى كه شيعه مى كشند خونش گردن تو است. من اين را نمى گويم. امّا اين را هم نمى گويم كه در دلتان هم لعن نكنيد. به تازگى آن قدر كار بالا گرفته است كه آقايى سخنرانى مى كند و مى گويد: در دلتان هم ديگر لعن نكنيد!

لعنت به تو و هم فكران تو و اين طرز فكر تو. خون فاطمه زهراعليها السلام را براى بعضى مسائل پاى مال مى كنى؟ جواب فاطمه زهراعليها السلام را در قيامت چه مى دهى؟ ملعون! چرا اين كارها را مى كنيد؟ هر چيزى حسابى دارد؟ درست است، پنجه خودتان را به روى اهل سنّت نزنيد، تقيّه بكنيد. ما از زمان اميرالمؤمنين عليه السلام تا حالا تقيّه مى كرديم، الآن هم تقيّه مى كنيم، حرفى نداريم. امّا تا اين حدّ كه در دلت هم ديگر لعن نكن!!!

مگر مى توانيم با كسانى كه فاطمه عليها السلام را خانه نشين و بسترى كردند عقد أخوّت ببنديم، مگر مى شود؟!

خدا به عظمت آل اللَّه ما را از خواب غفلت بيدار كند. فقط مى خواستم اين مطلب را بگويم اگر روزى روزگارى بعضى ها به فكر بيفتند شهادت فاطمه زهراعليها السلام را پايمال بكنند و اسمش را وفات بگذارند؛ بزرگترين خيانت را به مكتب تشيّع كرده اند، شهادت است نه وفات. ما بايد به اين مسأله معتقد باشيم تا اين لكّه ننگ روى پرونده آنان باشد تا ما روزى به فكر تبعيّت از

اين ها نيفتيم.

«السَلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَة يا سَيِّدَةَ نِساءِ العالَمِينَ السَلامُ عَلَيْكِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُه»

ارباب مقاتل نوشته اند: بى بى فاطمه زهراعليها السلام وصيّت كردند:

«يا عَلي! كَفِنّي بِاللَيْلِ وَ دَفَنّي بِاللَيْلِ».

شب مرا غسل بده و شب مرا كفن كن. اين براى اين است كه امروز نگوييم «وفات».

فرمود: راضى نيستم آن هايى كه به من ظلم كردند در تشييع جنازه من شركت كنند. با كمال مظلوميّت، فاطمه زهراعليها السلام به خاك سپرده شد و الآن هم نمى دانيم كجا فاطمه زهراعليها السلام را زيارت كنيم. اميرالمؤمنين عليه السلام پيكر فاطمه زهراعليها السلام را براى خاكسپارى آماده كردند، يك وقت ديدند بندهاى كفن فاطمه عليها السلام باز شد و دست هاى فاطمه عليها السلام از زير كفن بيرون آمد. على عليه السلام مى فرمايد:

«إِنِّي أُشْهِدُ اللَّهَ أَنَّهَا قَدْ حَنَّتْ وَ أَنَّتْ وَ مَدَّتْ يَدَيْهَا وَ ضَمَّتْهُمَا إِلَى صَدْرِهَا مَلِيًّا».(30)

دست ها از كفن فاطمه عليها السلام بيرون آمد بچّه هايش را به سينه گرفت. ملائكه به خروش آمدند، ياعلى! بچه ها را از سينه مادر جدا كن.

عرض مى كنيم اميرالمؤمنين عليه السلام بچّه ها را با نوازش از سينه مادر جدا كردند امّا در گودال قتلگاه عدّه اى عرب جمع شدند «وَ اجْتَمَعَتْ عِدَّةٌ مِنَ الأعْرابِ وَ جَرّوها أوْ جَزّوها عَنْ جَسَدِ أبِيهْا»(31)؛ وقتى سكينه نازدانه بدن پدر را در بغل گرفته بود با ضربه هاى تازيانه...

اللّهُمَّ اغْفِرْ بِآلِ مُحَمَّدٍ ذُنُوبَنا وَ اسْتُرْ بِهِمْ عُيُوبَنا وَ اشْفِ بِهِمْ مَرْضانا، سَلِّمْ بِهِمْ مُسافِرِينا؛ اللّهُمَّ اقْضِ حَوائِجَنا وَ اكْفِ بِهِمْ مُهِمَّاتَنا؛ اللّهُمَّ أيِّدْ إمامَ زَمانِنا وَ عَجِّلْ فِي فَرَجِهِ وَ ظُهُورِهِ وَ اجْعَلْنا مِنْ أعْوانِهِ وَ أنْصارِهِ؛ اللّهُمَّ أيِّدْ عُلَمائَنا الربَّانِيّينَ لا سِيَّما المَنْظُورِينَ مِنْهُمْ بِجاهِ مُحَمَّدٍ

وَ عِتْرَتِهِ.

مجلس دوّم

مقدّمه پيروزى بر كفّار چيست؟

أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ(32)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ العالَمِينَ بارِى ءِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ باعِثِ الأنْبياءِ وَ المُرْسَلِينَ جامِعِ النَّاسِ لِيَوْمِ الدِّينَ وَ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلى أشْرَفِ السُّفَراءِ المُقَرَّبينَ حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ شَفيعِ المُذْنِبينَ أبي القاسِمِ مُحَمَّد صَلّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّمَ وَ اللَعْنُ الدائِمُ عَلى أعْدائِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الْآنَ إلى قِيامِ يَوْمِ الدين.

قالَ اللَّهُ الحَكيمُ في كِتابِهِ الكَرِيمِ وَ مُبرَمِ خِطابِهِ العَظيمِ:

«لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إلّا وُسْعَها لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ».(33)

در دو آيه كريمه آخر سوره بقره كه معمولًا بعد از نماز عشاء تلاوت مى كنند، جملات مهمّى است؛ آيه اوّل اشاره به معارف اسلامى است و آيه دوّم اشاره دارد به وظايفى كه بر عهده مسلمين است.

نسبت به معارف مى فرمايد:

«آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ».(34)

«الرَّسُولُ» اشاره به پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله است؛ الف و لامش، الف و لام عهد است.

«آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ» يعنى اين پيغمبر كه ما فرستاديم به آن چه از جانب خدا به او وحى شده ايمان دارد. خيلى مهمّ است كه كسى به آن چه مى گويد ايمان داشته باشد؛ از عملكرد پيغمبرصلى الله عليه وآله مى بينيم و مى فهميم كه گفته هاى خودشان را باور داشته اند. اگر دعوت به سوى خدا مى كردند يا مردم را از قيامت آگاه مى كردند، خودشان هم اين ها را باور داشتند.

«الَّذى جاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ».(35)

پيغمبرصلى الله عليه وآله آن چه را

كه براى مردم آورده است صدق و مطابق واقع است، خلاف نيست، خود پيغمبرصلى الله عليه وآله هم اين مطلب را باور دارد؛ «آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ».

از قديم الأيّام اين افكار انحرافى در جامعه بوده و الآن هم بعضى از روشنفكرمآب ها اين شبهات را القاء مى كنند، و منكر وحى مى شوند و مى گويند: آن چه پيغمبرصلى الله عليه وآله گفته، ساخته و پرداخته افكار خودش بوده است!

اين آيه اين افراد را تكذيب مى كند، زيرا آن چه پيغمبرصلى الله عليه وآله مى فرمايد:

«وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إنْ هُوَ إلّا وَحْيٌ يُوحى .(36)

آن است كه از جانب خدا به او وحى شده، از خودش نيست، از مقامات بالا و از عرش الهى به او القاء شده است.

«وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ».(37)

انسان هاى با ايمان اعتقاد به چهار چيز دارند:

اوّل: اعتقاد به خدا.

دوّم: اعتقاد به كارگزاران پروردگار كه ملائكه هستند.

سوّم: اعتقاد به كتب آسمانى.

چهارم: ايمان به انبياءعليهم السلام.

يعنى همه اين ها غيب است.

«الم ؛ ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فيهِ هُدًى لِلْمُتَّقِينَ ؛ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ».(38)

فرق بين مسلمانان و دين داران و الهيّون با ماديّون چيست؟ ماديّون ايمان به غيب ندارند.

«يَعْلَمُونَ ظاهِرًا مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا».(39)

پشت پرده ها را نمى بينند، و فقط همين زرق و برق دنيا را مى بينند و آن چه در معرض ديد و لمسشان هست باور مى كنند و به امور غيبى اعتقاد ندارند؛ ولى خدا به مؤمنين واقعى ديدى داده كه ماوراء اين عالم مادّى را هم مى بينند، قبل و بعد اين عالم را مى بينند، خدا را

با چشم دل مى بينند.

از اميرالمؤمنين عليه السلام سؤال شد كه شما خدا را ديده ايد؟

فرمودند:

«مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبًّا لَمْ أَرَهُ».(40)

خدايى را كه نديده باشم عبادت نمى كنم؛ يعنى با چشم دل ايمان به خدا دارم. خيلى مهّم است كه انسان ها باور كنند خدايى هست؛ اگر باور كردند، يك تحوّل عظيمى در اخلاق و اعمالشان به وجود مى آيد. مى بينيم گاهى كارهايى انجام مى گيرد، صفات و خصوصيّاتى از انسان ها ديده مى شود كه نشانگر اين است كه هنوز خدا را باور نكرده اند، هنوز چشم دلشان باز نشده كه خدا را ببينند.

«أ لَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرى .(41)

خدا را ناظر اعمالشان نمى دانند. اين ها هر گونه خلافى را مرتكب مى شوند چون آن چه را كه بايد ببينند، نمى بينند.

«وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ».(42)

ملائكه كارگزاران خدا هستند. اميرالمؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه و امام سجادعليه السلام در صحيفه سجاديّة ملائكه را معرّفى مى كنند؛ كه هر كدامشان چه كارهايى از جانب خدا به آن ها واگذار شده و عالَم را به اذن و اراده پروردگار مى گردانند.

«فَالْمُدَبِّراتِ أمْرًا».(43)

بعضى مأمور رزق، بعضى مأمور موت، بعضى مأمور باران، بعضى مأمور باد و بعضى مأمور وحى هستند.

كارها بين اينان تقسيم شده كه به درستى انجام مى دهند و حاملين عرش الهى اند، حكومت الهى را اداره مى كنند. در آيات بسيارى از قرآن هم بحث ملائكه مفصّلًا مطرح شده است و ما بايستى به اين امور ايمان داشته باشيم.

«آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللَّهِ وَ مَلائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ».(44)

كتاب هم يكى از امور غيبى است كه صد و چهارده كتاب از آسمان بر انبياءعليهم

السلام نازل شده است؛ زبور، تورات، انجيل و قرآن از كُتب آسمانى هستند. يعنى خداوند اين ها را به عنوان پيام هاى كَتبى براى انسان ها در دنيا قرار داده؛ مؤمنين به اين كتاب ها ايمان دارند و بسيارى از حقائق و معارف و دستورات و وظائف و مسائل اخلاقى در اين كتاب ها مطرح شده و سر آمد تمام اين كتاب ها قرآن كريم است، آن چه در كتب ديگر وجود دارد در قرآن هست، به اضافه مسائل ديگر.

حال اين كتاب آسمانى داراى چه امتيازاتى است؟ جز خدا كسى نمى داند كه چه خبر است و اين چه كتاب عظيمى مى باشد؛ البتّه گوشه و كنار دنيا دانشمندانى بوده اند كه با دقّت قرآن را مطالعه كرده اند و به عظمت آن پى برده اند و اعلام كرده اند. و حال مجال بيان نيست. ما بايد واقعًا افتخار كنيم كه چنين كتاب آسمانى در اختيار ما مسلمان ها هست و پر از اسرار و دقائق است؛ غرض اين كه: اين امور زير بناى افكار مؤمنين است.

مؤمنين واقعى ايمان به رُسُل دارند. أبوذر غفارى رحمه الله در مسجد نشسته بود، از پيغمبرصلى الله عليه وآله سؤال كرد: تعداد انبياءعليهم السلام چقدر است؟

فرمودند: صد و بيست و چهار هزار پيغمبر از جانب خدا بر مردم مبعوث شده اند كه سيصد و سيزده نفر آن ها رسالت داشته اند و پنج تاى ايشان ألواالعزم بوده اند و بيست و پنج نفر از اين انبياء را هم خدا در قرآن اسم هايشان را با خصوصيّاتشان مطرح كرده كه مؤمنين به همه اين ها پايبندند.(45)

«لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ».(46)

قرآن هم مى فرمايد: ما فرقى بين انبياءعليهم السلام نگذاشته ايم.

همه انبياءعليهم السلام آمدند كه دو

چيز مهمّ: توحيد و معاد را كه تقريبًا مى توانيم بگوئيم محور همه معارف هستند را به مردم ياد دادند و همه آن ها مردم را دعوت به يك خدا كردند. اين طور نيست خدايى را كه موسى عليه السلام معرّفى كرده با خدائى كه عيسى عليه السلام معرفّى كرده، با خدايى كه پيغمبرصلى الله عليه وآله معرّفى كرده فرق داشته باشند. نه! همه پيغمبران يك خدا را معرفّى كرده اند، يك مسير را طى كرده اند، البتّه هر دينى تكامل اديان گذشته بوده است.

«لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ».(47)

اين خلاصه زمينه فكرى و معارف يك مسلمان است كه بايد به آن معتقد باشد.

در آيه دوّم مسأله تكاليف مطرح است؛ بالاخره ما نسبت به خدا وظائفى داريم؛ نمى توانيم بگوييم هيچ مسئوليّتى از جانب خدا به عهده ما گذاشته نشده؛ خدا ربّ است و ربّ مى بايد در مقام تربيتِ مربوبينش باشد، نمى شود خدا ما را بلاتكليف گذاشته باشد، او دستورات و وظائفى براى ما در مسير تكامل تعيين كرده كه همه آن ها به نفع خودمان است. تكاليفى هم كه خدا معيّن كرده تمامش در حدّ قدرت و توان ما است. آن وقت در رابطه با تكاليف در اين آيه دوّم چند مطلب را خدا اشاره كرده، كه البتّه نظر من به آخر آيه مى باشد. اين ها مقدّمه است براى مطلبى كه مى خواهم در آخر نتيجه گيرى بنمايم؛ مى فرمايد:

«لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إلّا وُسْعَها».(48)

از اين جمله مى فهميم خدا تكليف دارد. تكليف از ريشه كُلْفَت است. كلفت يعنى زحمت.

بالاخره سربازى كه فرمانده به او دستور مى دهد، اگر بخواهد به دستورات عمل كند، مقدارى زحمت دارد؛ مى بايد اين زحمت ها را تحمّل

بكند.

اگر واجباتى را كه خدا دستور داده انجام دهيم، زحمت دارد. نماز مى خواهيم بخوانيم زحمت دارد، روزه بگيريم، زكات بدهيم، حج برويم، جهاد برويم، همه اين ها زحمت دارد.

براى چه اين زحمت را خدا به ما داده است؟ واقعًا خدا مى خواسته ما را به درد سر بيندازد؟ نعوذ باللَّه.

ولى اين ها حكم ورزش را دارد. وقتى يك معلّم تربيت بدنى دستور مى دهد كه چند بار بايد بنشينى و بلند شوى، دست و پاهايت را حركت بدهى، اين ها زحمت دارد ولى اين زحمت ها عضلات را تقويت مى كند و نيرو مى دهد؛ يك قهرمان مى سازد، يك پهلوان درست مى كند. تا آن زحمت ها نباشد، اين قدرت ها به وجود نمى آيد.

خدا بر مبنايى كه مى خواهد ما را تقويت معنوى بكند، دستوراتى به ما مى دهد. حالا يا به نفع جسم ما است يا به نفع روح ما، يا به نفع هر دو آن ها و يا به نفع اجتماع ما است. خدا هيچ زمان دستور بى حكمت نمى دهد. نمى خواهد بى جهت بندگانش را به زحمت بيندازد، آن وقتى هم كه تكليف مى كند در حدّ قدرتِ انسان تكليف مى كند. مى خواهد حجّ را واجب كند مى گويد:

«للَّهِ ِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطاعَ إلَيْهِ سَبيلًا».(49)

استطاعت بدنى و مالى و سيرى كه راه باز باشد و امثال ذلك... ؛ مافوق قدرتِ انسان هيچ وقت تحميل نمى كند.

و يا مى فرمايد:

«الَّذينَ يُطيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعامُ مِسْكينٍ».(50)

آن كسانى كه نمى توانند روزه بگيرند، بايد كفّاره بدهند. خداوند كه نمى خواهد زور بگويد؛ تو كه مريضى روزه برايت بد است، باز هم بايد روزه بگيرى؟! اين گونه نيست.

يا مثلًا در مسأله جهاد:

«لَيْسَ عَلَى الْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى

الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى الْمَريضِ حَرَجٌ».(51)

كسانى كه عذرى دارند و نمى توانند، نبايد در جنگ شركت كنند؛ و امثال اين تكاليف.

«لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إلّا وُسْعَها».(52)

هر كسى را خداوند در حدّ قدرت وتوانش تكليفى روى دوشش مى گذارد.

خداوند نمى خواهد به بندگانش ظلم بكند. پس:

1 - تكليف دارد و بايد داشته باشد.

2 - به اندازه قدرت تكليف مى كند.

3 - مى فرمايد:

«لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ».(53)

ما طلبه ها بين فعل ثلاثى مجرّد و باب افتعال، بين «كسب» و «اكتسب» فرق مى گذاريم. «كسب» سه حرف دارد و «اكتسب» پنج حرف. فرقش چيست؟

كارى را كه به راحتى انجام داده مى شود مى گويند: «كسب».

و كارى كه با مشكل انجام داده مى شود را مى گويند: «اكتسب».

واجباتى كه ما انجام مى دهيم سودمند است. اگر مقدارى هم انسان خستگى پيدا بكند، ولى ثواب ها و آثار خوبى كه دارد رفع خستگى اش را مى كند. يك كارگرى از صبح تا شام كار مى كند، آن مزدى كه آخر كار مى گيرد رفع خستگى اش را مى كند. انجام واجبات و مستحبّات صدمه دارد، از اوّل اذان صبح تا اذان مغرب روزه مى گيرد، مى خواهد افطار كند، حديث مى فرمايد:

«لِلصَّائِمِ فَرْحَتانِ».(54)

آدمى كه روزه مى گيرد دو بار خوشحال مى شود؛ يكى موقع افطار وقتى مى خواهد افطار كند، با نشاط و حالت معنوى خاصّى كه به او دست مى دهد رفع تلخى و خستگى روزه را مى كند. دوّم موقعى است كه آثار روزه گرفتنش را در قيامت مى بيند، آن وقت جبران مى شود و خستگى اش رفع مى شود، اين را «كسب» مى گويند.

امّا آن كسى كه معصيت مى كند اگر چه ممكن است در هنگام معصيت لذّت ببرد،

امّا آخر كار پيامدهاى گناه اين لذّت ها را از بينى اش در مى آورد. «يك لحظه هوسرانى يك عمر پشيمانى». يك آدم مى آيد يك لذّت پنج دقيقه اى مى برد و به دنبالش چه مشكلاتى را تحمّل مى كند. نعوذ باللَّه مثلًا يك عمل بى عفّتى انجام مى دهد، بعد به بيمارى هاى جنسى مبتلا مى شود كه تا آخر عمر رهايش نمى كند و اين گونه امور «اكتسب» است؛ «لَها ما كَسَبَتْ وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ».(55)

در اين جمله خدا مى فرمايد: كارهاى خوبتان بى اجر نيست و بدى هايتان نيز بى كيفر نيست. يعنى اين را بدانيد هر عملى يك بازتابى دارد، عمل خوب بازتاب خوب و عمل بد بازتاب بد دارد، هم در دنيا و هم در آخرت.

اگر خدا تكاليفى مى كند، تكاليف به گونه اى است كه انسان بايد متوجّه بازتاب اعمالش هم باشد. اگر واجبات را انجام داد و مستحبّات را عمل كرد، انتظار ثواب هايش را هم بايد داشته باشد و اگر عمل به مكروهات يا محرّمات كرد، انتظار پيامدهاى نامطلوبش را هم بايد داشته باشد.

بعد از خدا مى خواهيم كه ما بنده و ضعيف هستيم، تو خدائى و البتّه با حكمت كار مى كنى، ولى گاهى استحقاق پيدا مى كنيم يك بارهاى سنگينى روى دوش ما گذاشته شود؛ مثل سربازى كه از فرمانِ فرمانده تخلّف مى كند و جريمه اش مى كنند. آن وقت ما از خدا مى خواهيم:

«رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إصْرًا كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا».(56)

خدايا! ما ممكن است در عملكردمان يك كمى مسامحه بكنيم، آن گونه كه بايد و شايد به وظايفمان عمل نكنيم و در نتيجه استحقاق اين را پيدا كنيم كه بارهاى سنگينى روى دوش ما گذاشته بشود، مثل زمان بنى اسرائيل

كه با موسى عليه السلام درگير شدند و از فرمان هاى الهى تخلّف كردند، خداوند هم بارهاى سنگينى روى دوش آن ها گذاشت، از جمله اين كه فرمود:

«فَاقْتُلُوا أنْفُسَكُمْ».(57)

مى بايد روبروى هم بايستيد و هم ديگر را بكشيد.

خدايا! اين گونه كيفرها را نصيب ما نفرما و اگر چه ما آن طورى كه بايد و شايد انجام وظيفه نكنيم و استحقاق اين كيفرها را پيدا بكنيم. از خدا مى خواهيم كه مقدارى لطف در حقّ ما بكند و آن بارها را روى دوش مانگذارد. ما خودمان اقرار مى كنيم كه استحقاق يك تعدادى مشكلات را داريم، امّا خدايا! «عامِلْنا بِفَضْلِكَ وَ لا تُعامِلْنا بِعَدْلِكَ» اگر خدا بخواهد با عدلش با ما رفتار كند، خيلى مى بايست به ما سخت بگيرد، ولى خدايا! تو با فضلت با ما رفتار كن.

«رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ».(58)

خدايا! آن چيزهايى كه ما طاقتش را نداريم، به ما تحميل نكن.

اكنون اينجا چند جمله دعا است:

«وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا».

خدايا ما اقرار مى كنيم: بندگان خوب و ايده آل نيستيم، شيطان و هواى نفس بر ما سلطه دارد، شرايط زمان و مكان ما را به كارهاى خلاف مى كشاند.

خدايا!

«وَ اعْفُ عَنَّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا».

اولًا خدايا! ما را ببخش و اعمال ما پيامدهايى هم دارد، خدايا! از اين ها نيز صرف نظر بفرما.

خدايا! كارهايى كه ما مى كنيم موجب مى شود كه گرفتار نقص بشويم و كمبود پيدا كنيم. بالاخره گناه مى كنيم و استحقاق اين را پيدا مى كنيم كه باران از ما گرفته بشود و رزقمان كم شود. بلاها و رنج ها متوجّه ما بشود. خدايا! بر

ما رحم كن و ما را گرفتار آثار اعمالمان نكن.

تمام حرفم سر اين جمله است كه در آخرين آيه از اين سوره و آخر اين دعاها قرار گرفته است:

«فَانْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرينَ».(59)

همه دعاها را كه مى كنيم، معلوم مى شود تكاليفى هست. اين تكاليف را اگر انجام ندهيم پيامدهايى دارد، اگر اين پيامدها را خدا نبخشد، آن وقت خدا كفّار را بر ما مسلّط مى كند.

ما مى گوييم: خدايا! اين تكاليف هست، ما هم آن گونه كه بايد و شايد توجّه نمى كنيم، و موجب مى شود كفّار بر ما مسلّط شوند. خدايا! اگر ما را نبخشى و نيامرزى و به كيفر اعمالمان گرفتارمان كنى، اين كفّار بر ما مسلّط مى شوند و روزگار ما را سياه مى كنند.

مى خواهيم از اين دو آيه شريفه كه خوانديم نتيجه اى بگيريم: مؤمنين آن افكار را بايد داشته باشند و بايستى به وظايفشان هم عمل كنند، اگر هم به وظايفشان عمل نكردند، گرفتار مى شوند و هيچ راهى براى نجاتشان جز اين كه خدا آن ها را ببخشد نيست.

الآن مى بينيم كفر و ظلم، ما را احاطه كرده است؛ اين ابرقدرت ها، اين كفّار، بالاخص يهود و اين عناصرى كه كينه توزند و از اين ها كينه توزتر زير آسمان وجود ندارد، شبانه روز عليه ما فعّاليّت و تلاش مى كنند كه در درجه اوّل اسلام را نابود كنند و مسلمانان را از بين ببرند؛ در بين مسلمين بالأخص شيعه مورد حمله و هجوم آن ها قرار مى گيرد، چون هيچ كدام از مسلمانان ديگر مثل شيعه به پيروى از اهل بيت عليهم السلام آزادى طلب نيستند. آن ها گردنشان را زير بار ظلم و كفّار قرار مى دهند و هيچ تحرّكى

ندارند. مى بينيم عدّه اى يهودى در قلب اسلام خانه كرده اند، پنجاه و هفت كشور اسلامى وجود دارد و نفسشان در نمى آيد، هر گونه تحميلى را مى پذيرند و هر گونه همكارى هم با اين دشمنان خدا دارند، ابرو خم نمى كنند. تنها گروهى كه در طول تاريخ مقابل اين موج عظيم كفر مقاومت كردند، شيعه بوده اند. آن وقت اين ها بايد چوب بخورند؟!

فاطمه زهراعليها السلام عملًا به ما نشان دادند كه اگر كسى از حريم ولايت دفاع كرد، چوب مى خورد. چنان چه آن حضرت دستشان را بردند و كمربند على عليه السلام را گرفته و از اميرالمؤمنين عليه السلام حمايت كردند، آن دشمنان خدا هم با غلاف شمشير زدند و بازوى زهراعليها السلام را متورّم كردند. اين براى شيعه تا آخر عالم درس است كه اين ها در مسير دفاع از حريم ولايت چوب مى خورند؛ از خودى و بيگانه چوب مى خورند.

خلاصه اين كه: اگر خواستيم دعاهايمان مستجاب بشود و آخر دعاهايمان اين باشد كه خدايا:

«فَانْصُرْنا عَلَى الْقَوْمِ الْكافِرينَ».(60)

زمانى نصرت بر قوم كفّار پيدا مى نماييم كه توبه كنيم و خدا بر ما رحم كند تا بر كفّار پيروز بشويم. اگر بخواهيم به گناهان، بى بند و بارى ها و معصيت هايمان ادامه بدهيم و واجبات الهى را ترك بكنيم، نتيجه اش اين مى شود كه آن ها بر ما مسلّط مى شوند. و اين مطلب طبيعى و خيلى روشن است.

«فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ».(61)

آن هايى كه دار و دسته خدا هستند، مطيع و پيرو پروردگارند و تخلّف از فرمانِ خدا نمى كنند، پيروز هستند. اگر شكست خورديم، معلوم مى شود در حزب خدا وارد نشده ايم. مى بايد از معصيت هايمان بكاهيم، از خدا طلب آمرزش كنيم تا خدا به

ما ترحّم كند و ما را بر كفّار پيروز گرداند. اين رمز كار ما است.

بنابر اين ما شيعه اى كه دم از ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام مى زنيم، بايد مراقب اعمالمان باشيم. اين را بدانيد اگر بناء ما اين شد كه با خدا كج بتابيم، واجبات خدا را ترك بكنيم و به فرمان او گوش ندهيم و هر كارى دلمان خواست بكنيم و هر معصيتى را كه مى خواهيم انجام بدهيم، اين اعمال بعدًا مصيبت دارد، بايد حواسمان را جمع كنيم.

مى بينيد روز به روز چه قدر گرفتارتر مى شويم! نمى خواهيم هم بفهميم كه اين عملكرد خودمان است! «وَ عَلَيْها مَا اكْتَسَبَتْ»(62)؛ خداوند تبارك و تعالى به ما گوشزد كرده: اگر پايتان را كج گذاشتيد، چوبش را مى خوريد. وقتى در زندگى ما گرفتارى و نكبت هايى پيدا مى شود، بايد سر نخ هايش را پيدا كنيم و ببينيم كداميك از فرامين الهى را زير پا گذاشته ايم كه گرفتار شده ايم و به خود بياييم، بى جهت گرفتار نمى شويم.

اگر مى بينيد گرانى هست، اگر قحطى هست، اين ها را خدا گوشزد كرده كه اگر شما با خدا بد رفتارى بكنيد، آن وقت اين چيزها گريبانتان را مى گيرد، هر چه هم فرياد بزنيم كسى نيست به فرياد ما برسد. پس بايد بيشتر در عملكردمان تجديد نظر بكنيم.

اميدوارم خداوند اين مجالس را، اين محافل الهى و دينى را هم ذخيره آخرت ما و هم عامل و وسيله تنبيه ما قرار بدهد و به بركت اين مجالس خدا به ما واقعًا ترحّم كند، گناهانمان را ببخشد و إن شاء اللَّه از عنايات پروردگار بر خوردار بشويم.

السلامُ عَلَيْكَ يا أباعَبْدِ اللَّه، السلامُ عَلَيْكَ يَابنَ رَسُولِ اللَّه، السلامُ عَلَيْكَ

وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُه.

نوشته اند: آقا امام حسين عليه السلام در آن لحظات آخر آمدند پشت خيمه ها صدا زدند: يا زينب! يا أمّ كلثوم! يا سكينه! عَلَيْكُنّ منّي السلام. يعنى منم رفتم خداحافظ...

مجلس سوّم

فتنه ها از كجا آغاز شد؟!

أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ(63)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ العالَمِينَ بارِى ءِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ باعِثِ الأنْبياءِ وَ المُرْسَلِينَ جامِعِ النَّاسِ لِيَوْمِ الدِّينَ وَ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلى أشْرَفِ السُّفَراءِ المُقَرَّبينَ حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ شَفيعِ المُذْنِبينَ أبي القاسِمِ مُحَمَّد صَلّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّمَ وَ اللَعْنُ الدائِمُ عَلى أعْدائِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الْآنَ إلى قِيامِ يَوْمِ الدين.

پروردگار متعال برنامه هايى را طرح فرموده و براى ايجاد وادامه اش طرح هاى عجيبى را فراهم كرده و ما اسم آن را «حقّ» مى گذاريم.

آنچه را كه مى خواهد حق است. در مقابل، انسان ها موضع گيرى مى كنند و گاهى از انعقاد آنچه كه مشيّت و خواست خدا است جلوگيرى مى كنند و گاهى از ادامه و بقائش تا آنجايى كه قدرت داشته باشند، جلوگيرى مى كنند و نمى گذارند منعقد بشود و بر فرض انعقاد نمى گذارند بقاء و ادامه پيدا بكند.

اين درگيرى در طول تاريخ از صدر خلقت تا الآن ادامه داشته است؛ هنوز هم ادامه دارد تا قيام حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف - و بالأخره آن چه خدا مى خواهد، انجام مى گيرد و نقشه هاى مخالفين بر باد مى رود.

«وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أمْرِهِ».(64)

منتهى در اين درگيرى، انسان ها هم آزمايش و امتحان مى شوند وكسانى كه فطرتشان پاك است، طرفدار حق مى شوند. آدم هايى كه فطرت ناپاكى دارند، جذب باطل مى شوند.

در اين گير و دار اين امتحانات تحقّق پيدا مى كند.

مسأله اسلام و نبوّت پيغمبرصلى الله عليه وآله مسأله اى است كه از صدر خلقت مطرح بوده، به تمام انبياءعليهم السلام ابلاغ شده وآن ها هم به مردم ابلاغ كرده اند كه در آخر الزمان دينى مى آيد به نام دين اسلام، پيغمبرى دارد كه خاتم انبياء است.

برنامه رسول اكرم صلى الله عليه وآله در تمام كتب آسمانى مطرح بوده و آثارش هنوز هم هست، چه قبول كنند يا انكار كنند؛ اين يك واقعيّت است.

خدا مشيّتش تعلّق گرفته پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله بيايد، دينى بياورد، دينى جهانى كه تا قيام قيامت اين دين حاكميّت داشته باشد. منتهى عدّه اى قبل از اين كه پيغمبرصلى الله عليه وآله به دنيا بيايد، آگاه شدند و خيلى برنامه ريزى كردند تا انقلاب اسلامى شكل نگيرد.

آن ها در آباء و اجداد پيغمبرصلى الله عليه وآله مطالعه كردند، متوجّه شدند كه چه كسانى هستند كه از نسل اين ها خاتم انبياءصلى الله عليه وآله مى خواهد به وجود بيايد.

عجيب است! اگر تاريخ مطالعه بفرمائيد، اين ها روى جدّ پيامبرصلى الله عليه وآله مطالعه داشته اند، براى نابودى او برنامه ريزى كردند تا پيغمبرصلى الله عليه وآله به دنيا نيايد.

همچنين پدر پيامبرصلى الله عليه وآله را شناسايى كردند و برنامه ريزى كردند كه پدر پيغمبرصلى الله عليه وآله به دنيا نيايد يا اگر به دنيا آمد، باقى نماند كه بخواهد از نسلش پيغمبرصلى الله عليه وآله به دنيا بيايد.

پيامبرصلى الله عليه وآله در رحم مادر بودند و هنوز به دنيا نيامده بودند، نقشه طرح كردند بچّه سقط بشود. آرايشگر فرستادند با شانه زهرآگين بيايد و

آمنه عليها السلام را آرايش بكند تا موادِّ سمّى موجب سقط بچّه بشود. خدا نخواست، پيغمبرصلى الله عليه وآله به دنيا آمد. آن قدر نقشه و طرح و برنامه قبل و بعد از رسالت پيغمبرصلى الله عليه وآله ريختند، تا پا نگيرد.

خدا مى خواهد اين پيغمبرصلى الله عليه وآله بيايد و آن ها هم طراحى مى كنند كه پيغمبرصلى الله عليه وآله نيايد؛ ولى «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أمْرِهِ».(65) در تمام اين مراحل خداوند كار خودش را انجام مى دهد. پيغمبرصلى الله عليه وآله به دنيا مى آيد، به مقام رسالت مى رسد و آن ها مأيوس مى شوند. در ايجاد و انعقاد مأيوس شدند و حال در بقاء قضيّه برنامه ريزى مى كنند كه باقى نماند.

بر خلاف آنچه مى خواستند، پيغمبرصلى الله عليه وآله آمده و كار را شروع كرده و به هر حال كار به اوج خودش رسيده، پيغمبرصلى الله عليه وآله موفّق شده، اراده و مشيّت الهى تحقّق پيدا كرده، حالا مى بايد جلوى آن را گرفت تا ادامه پيدا نكند.

اين ها فكر كردند از چه راهى ممكن است برنامه رسول خداصلى الله عليه وآله ادامه پيدا كند، آن چيزى كه به نظرشان رسيد اين بود كه اگر پيغمبرصلى الله عليه وآله فرزندى پيدا كردند، از نسل پيغمبرصلى الله عليه وآله ممكن است كسانى به وجود بيايند و كار رسول خداصلى الله عليه وآله را ادامه بدهند و اين ها را بايد متوقّفشان نمود. شروع كردند به توطئه هاى عجيب و حساب شده كه از پيغمبرصلى الله عليه وآله كسى باقى نماند.

پيامبر خداصلى الله عليه وآله با زن هاى متعدّد ازدواج كردند، ولى از هيچ كدام از آن زن ها اولاد پيدا نكردند، تا جريان

ماريه قبطيّه پيش آمد.

رسول خداصلى الله عليه وآله نامه بسيار جالبى به پادشاه مصر نوشتند. پادشاه مصر هم اطّلاع قبلى داشت، آن فرستاده پيامبرصلى الله عليه وآله را پذيرفت، با او مصاحبه كرد، پرس و جو كرد، احساس كرد كه اين همان پيغمبر آخر الزمان است.

مثل پادشاه ايران حماقت نكرد كه نامه را پاره كند تا پيغمبرصلى الله عليه وآله در حقّش نفرين كنند: «همين گونه كه نامه مرا پاره كرد خدا شكمش را پاره كند»، او هم به كيفر خودش مبتلا شد و به دست فرزندش كشته شد.(66)

پادشاه مصر احترام كرد و هدايايى براى پيغمبرصلى الله عليه وآله فرستاد. يكى از هدايا كنيزى بود، اين كنيز قبطى (مصرى) بود. اين كنيز را با اشياء قيمتى ديگر فرستاد و از پيغمبرصلى الله عليه وآله تجليل كرد.

ماريه قبطيّه مصرى بود. مصرى ها زبانشان با زبان مردم حجاز تفاوت داشت. پادشاه مصر شخصى به نام «جَريح» كه غلامى بود را فرستاد تا ماريه قبطيّه هم زبان داشته باشد.

اين ها با هم خدمت پيغمبرصلى الله عليه وآله آمدند، ماريه قبطيّه همسر پيغمبرصلى الله عليه وآله شد و از اين ماريه قبطيّه يك پسر به نام «ابراهيم» متولّد گرديد.

پيغمبرصلى الله عليه وآله زنان متعدّدى گرفتند، ولى هيچ كدام بچّه دار نشدند، بچّه پسر نياوردند، امّا ماريه يك اولاد به نام ابراهيم پيدا كرد. بچّه بزرگ شد. از آن طرف فاطمه زهراعليها السلام هم يك فرزند به نام امام حسين عليه السلام پيدا كردند. پيغمبرصلى الله عليه وآله نشسته بودند، روى يك زانويشان امام حسين عليه السلام و روى زانوى ديگرشان ابراهيم نشسته بود.

مقدّر نبود ابراهيم بماند.

جبرئيل نازل شد يا رسول اللَّه! يا بايد حسين عليه السلام بماند و ابراهيم برود؛ يا ابراهيم بماند و حسين عليه السلام برود؛ انتخاب با شما است.

پيغمبرصلى الله عليه وآله فرمودند: اگر حسين عليه السلام برود، من و فاطمه عليها السلام و على عليه السلام ناراحت مى شويم؛ امّا اگر ابراهيم برود، فقط من ناراحت مى شوم. بالاخره بنا بر اين شد كه ابراهيم فداى امام حسين عليه السلام بشود.(67)

قبل از اين كه ابراهيم از دنيا برود، عايشه و دشمنان پيغمبرصلى الله عليه وآله به دست و پا افتادند كه حالا ابراهيم بزرگ مى شود و جانشين پيغمبرصلى الله عليه وآله مى گردد و اسلام به وسيله نسل پيغمبرصلى الله عليه وآله ادامه پيدا مى كند. بايد كارى كرد كه ابراهيم پا نگيرد. هنوز ابراهيم نمرده بود، ولى اين ها توطئه كردند كه چه كار كنند.

خيلى عجيب است، چون «يُحْفَظُ الرَّجُلُ في وُلْدِه»(68) كسى اگر بخواهد باقى بماند، از طريق فرزندانش در جامعه باقى مى ماند. اگر فرزند نداشته باشد، چند صباحى كه مى گذرد مردم او را فراموش مى كنند، ولى اگر اولاد داشته باشد به بركت اولادش آثارش باقى مى ماند.

فاطمه زهراعليها السلام در خطبه فدكيّه فرمودند: «المَرْءُ يُحْفَظُ فِي وُلْدِه».(69)

حضرت زكريّاعليه السلام عرض مى كند:

«فَهَبْ لي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا ؛ يَرِثُنى وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا».(70)

خدايا! من مى خواهم در خانه ام بسته نشود، در خانه آل يعقوب بسته نشود، بچّه ندارم، يك وليى، يك بچّه اى از من باقى بماند كه يادگار ما باشد و در خانه ما بسته نشود. خداوند يحيى عليه السلام را به ذكريّاعليه السلام مى بخشد. باورش هم نمى شد، مى گفت:

«وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْبًا».(71)

خدايا! من پيرمردم و

از آن طرف هم زنم نازا است؛ چگونه من اولاد پيدا مى كنم؟

ولى وقتى مشيّت خدا باشد، خداوند متعال يحيى عليه السلام را به او مى دهد كه درِ خانه اش بسته نشود.

از طريق فرزند و نسل مى تواند مكتب زنده شخصيّتى باقى بماند.

به دست و پا افتادند چه كار كنند؟ اين جور كارها خيلى بى دينى و بى وجدانى مى خواهد!

عايشه آمد به ماريه قبطيّه تهمت زد؛ گفت: اين غلامى كه از مصر با ماريه قبطيّه آمده است، گاهى در خانه ماريه آمد و شد مى كرده؛ پس اين بچّه اى كه ابراهيم باشد، فرزند پيغمبرصلى الله عليه وآله نيست. مال آن غلام، جَريح است.

اين تهمت بزرگ را عايشه به ماريه زد تا اين انتساب و ارتباط ابراهيم با پيغمبرصلى الله عليه وآله قطع بشود. پيغمبرصلى الله عليه وآله بسيار ناراحت شدند. اميرالمؤمنين عليه السلام را فرستادند جريح را دستگير كنند و قضيّه را تحقيق كنند. جريح از ترسش بالاى درخت رفت. اميرالمؤمنين عليه السلام آمدند پاى درخت ايستادند و فرمودند: بيا پايين.

ترسيد و گفت آقا من قبل از اين كه از درخت پايين بيايم، مى خواهم به شما عرض كنم كه اصلًا امكان اولاد دار شدن از من نيست و پيراهنش را بالاى درخت بالا زد. ديدند اصلًا چيزى وجود ندارد. از درخت پايين آمد. اميرالمؤمنين عليه السلام به پيغمبرصلى الله عليه وآله خبر دادند كه جريح به قول عرب ها «مجبوب» است.(72)

دشمنان توطئه كردند نسلى از پيغمبرصلى الله عليه وآله باقى نماند، اگر هم ماند ارتباطش را با پيغمبرصلى الله عليه وآله قطع كنند كه اولاد پيغمبرصلى الله عليه وآله نيست. تا بالاخره ابراهيم از دنيا رفت و زنده بودن

او مقدّر نبود. اين ها خوشحال شدند كه ديگر از پيغمبرصلى الله عليه وآله نسلى نمانده تا انقلاب رسول خداصلى الله عليه وآله بخواهد تداوم پيدا كند.

گفتند: اكنون ممكن است از راه قرابت و خويشاوندى يك عدّه اى از وابستگان پيغمبرصلى الله عليه وآله بيايند و جانشين پيغمبرصلى الله عليه وآله بشوند. بايد فكرى كرد كه قرابت هم اثر و خاصيّتى نداشته باشد. طرحى ديگر ريختند. آمدند و بعد از اين كه پيغمبر خداصلى الله عليه وآله از دنيا رفتند، مسأله قرابت را قيچى كردند، گفتند: خلافت و نبوّت در يك خانواده جمع نمى شود. يعنى حق ندارند خويشان پيغمبرصلى الله عليه وآله جانشين پيغمبرصلى الله عليه وآله بشوند و از قول پيغمبرصلى الله عليه وآله اين روايت را نقل كردند.

ولى آن ها جايى كه به نفعشان بود، دَم از خويشى با پيغمبرصلى الله عليه وآله مى زدند و آن جايى كه به ضررشان بود، قرابت را قيچى مى كردند.

مثلًا در سقيفه بنى ساعده بحث بود كه مهاجرين سر كار بيايند يا أنصار. مهاجرين از قريش و خويشان دور پيغمبرصلى الله عليه وآله بودند. أنصار مال مدينه بودند و با پيغمبرصلى الله عليه وآله قرابت نداشتند.

داد و قال كردند كه در سقيفه چه كسى بايد انتخاب بشود، همين آقايانى كه از قول پيغمبرصلى الله عليه وآله نقل كردند: خلافت و ولايت با رسالت در يك خانواده جمع نمى شود، گفتند: ما خويشان پيغمبريم، اولويّت با ما است.

اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد:

وَ إِنْ كُنْتَ بِالشُّورَى مَلَكْتَ أُمُورَهُمْ

فَكَيْفَ بِهَذَا وَ الْمُشِيرُونَ غُيَّبٌ(73)

شما كه در سقيفه با شورا سر كار آمديد، اگر دليلتان شورا است، همه كه نبودند؟ چهار

تا آدم دور هم جمع شديد و خليفه انتخاب كرديد «وَ الْمُشِيرُونَ غُيَّبٌ» آن هايى كه بايد نظر بدهند، غائب بودند. اكثر صحابه در شورا وجود نداشتند، شما چگونه انتخاب كرديد؟!

وَ إِنْ كُنْتَ بِالْقُرْبَى حَجَجْتَ خَصِيمَهُمْ

فَغَيْرُكَ أَوْلَى بِالنَّبِيِّ وَ أَقْرَب(74)

و اگر استناد به خويشى و خويشاوندى با پيغمبرصلى الله عليه وآله كرديد و سر كار آمديد، از شما أولى تر و نزديك تر بود، ما كه به پيغمبرصلى الله عليه وآله نزديك تر بوديم. قرابت با پيغمبرصلى الله عليه وآله را شما زير پا گذاشتيد. حالا در سقيفه استناد به قرابت با پيغمبرصلى الله عليه وآله مى كنيد؟!

تمام استناد بنى أميّه براى سر كار آمدن، به خويشاوندى با پيغمبرصلى الله عليه وآله بود. بهانه بنى العبّاس براى سر كار آمدن خويشاوندى با پيغمبرصلى الله عليه وآله بود. همه جا از ارتباط و خويشاوندى با پيغمبرصلى الله عليه وآله استفاده كردند! وقتى نوبت خلافت على عليه السلام مى شود، مى گويند: نه! قرابت معنا و مفهومى ندارد! قرابت را قيچى كردند. اين خيلى عجيب است.

تا نوبت به اين رسيد كه پيغمبرصلى الله عليه وآله از دنيا رفته اند ارثشان به چه كسى مى رسد؟

قرآن مى فرمايد: يك عدّه از خويشان كه نزديك ترند، به ارث اولويّت دارند:

«أُولُوا اْلأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أوْلى بِبَعْضٍ في كِتابِ اللَّهِ».(75)

در قرآن مى فرمايد: آن هايى كه رحم اند و خويشند، اين ها ارث مى برند.

دشمنان ديدند اگر بخواهند حقوقى كه در قرآن براى خويشاوندان پيغمبرصلى الله عليه وآله تعيين شده را به خويشان پيغمبرصلى الله عليه وآله بدهند، قرابت و خويشاوندى آن ها را تأييد كرده اند، بنابر اين حقوق قرابت را قطع كردند؛ يعنى فاطمه زهراعليها السلام در زمان پيغمبرصلى الله عليه وآله

مالك فدك بود، كه پيغمبرصلى الله عليه وآله به فاطمه عليها السلام بخشيدند، آن ها منكر شدند؛ اگر هم مال پيغمبرصلى الله عليه وآله بود، بايستى به وارث پيغمبرصلى الله عليه وآله برسد، ولى آن ها گفتند: پيغمبرصلى الله عليه وآله فرموده است «نَحْنُ الأنْبِياء لا نُوَرِّث».

و اگر فدك خمس بود:

«وَ اعْلَمُوا أنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ للَّهِ ِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكينِ وَ ابْنِ السَّبيلِ».(76)

بايد سهم فاطمه زهراعليها السلام را از ذوى القربى بدهند، ولى ندادند.

عمر آمد به اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: خمس را به من قرض بدهيد، بعد به شما مى دهم. به عنوان قرض جلوى خمس را گرفت، بعد هم مثل كسانى كه مال مردم را مى خورند، چشم هايش را بست و خلاص شد، خمس را هم ندادند.

«ما أفاءَ اللَّه» كه حقّ ذوى القربى بود را ندادند. آنچه كه از اموال بيت المال يا از اموال پيغمبر كه سهم ذوى القربى بود، آن ها با كمال پر روئى اين سهام را ندادند.

چرا؟ براى اين كه ذوى القربى بودن و خويشاوندى با پيغمبرصلى الله عليه وآله را كمرنگ بكنند و كسى نتواند با قرابت به پيغمبرصلى الله عليه وآله موقعيّتى به دست بياورد.

آن ها خيلى نقشه هاى عجيبى كشيده بودند. طرح هايشان بسيار حساب شده بود.

توطئه بعدى براى اين كه از نسل پيغمبرصلى الله عليه وآله كسى سر كار نيايد، اين بود كه جلوى نقل حديث را گرفتند. يعنى گفتند: كسى حقِّ نقل حديث ندارد. چرا؟ پيغمبرصلى الله عليه وآله در روايات عديده اى ازاهل بيت عليهم السلام تجليل كرده بودند، اين ها مى خواستند اين روايات بين مردم نشر پيدا نكند.

پانصد حديث

از پيغمبرصلى الله عليه وآله در دست ابوبكر بود، به عايشه گفت: برو بياور، پيغمبرصلى الله عليه وآله فرموده اند اين احاديث را آتش بزنيم. پانصد حديث از پيغمبرصلى الله عليه وآله را ابوبكر آتش زد.(77) چرا؟ اگر پيغمبرصلى الله عليه وآله مى خواستند اين احاديث بين مردم نشر پيدا نكند، چرا فرمودند؟ اگر فرمودند چرا شما آتش زديد؟

تا صد سال اجازه نقل حديث ندادند، تامبادا در بين احاديث فضائل اهل بيت عليهم السلام مطرح شود.

بعد براى اين كه مسأله خويشاوندى پيغمبرصلى الله عليه وآله از نظر نسبى رشد پيدا نكند، به زن هاى پيغمبرصلى الله عليه وآله عظمت و اهميّت دادند. ارتباط با پيغمبرصلى الله عليه وآله اگر ارزش دارد، نسبى ارزشش بيشتر است يا سببى؟

زن هاى پيغمبرصلى الله عليه وآله ارتباطشان سببى بود نه نسبى، زيرا ارتباطشان به واسطه ازدواج بود. فاطمه زهراعليها السلام گوشت و پوست و استخوانش وابسته به پيغمبرصلى الله عليه وآله بود «فاطِمَةُ بَضْعَةٌ مِنّي».(78)

زنان پيغمبرصلى الله عليه وآله را ارج دادند و آن ها را بالا بردند تا قرابت و خويشاوندى فاطمه زهراعليها السلام و خويشان و بستگان پيغمبرصلى الله عليه وآله را كم رنگ كنند. اگر بگويى بالاى چشم يكى از زن هاى پيغمبرصلى الله عليه وآله ابرو است، پوست آدم را مى كنند؛ چرا به عايشه مثلًا گفته ايد: فلان!

آن ظلم ها را به صدّيقه طاهره عليها السلام مى كنند و از اين طرف از عايشه آن گونه تجليل مى كنند.

اين ها حساب شده بود. قرابت كم رنگ بشود و زن هاى پيغمبرصلى الله عليه وآله مطرح بشوند. البتّه قرآن خيلى جالب پيش گيرى كرده بود و خداوند مى دانسته اين ها چه نقشه هايى دارند؛ به زن هاى پيغمبرصلى

الله عليه وآله دستور مى دهد:

«وَ قَرْنَ فى بُيُوتِكُنَّ».(79)

در خانه هايتان بنشينيد.

يعنى: حق نداريد بياييد خودتان را در جامعه مطرح كنيد تا از وجودتان سوء استفاده كنند. عايشه بر خلاف صريح قرآن آمد در جنگ جمل در ملأ عام سوار بر شتر شد و آن بلوا را راه انداخت.

از آن طرف آن ها صحابه را مطرح كردند؛ يعنى براى اين كه اهل بيت پيغمبرصلى الله عليه وآله مطرح نشوند، مورد توجّه مردم قرار نگيرند - با آن همه سفارشات پيغمبرصلى الله عليه وآله و آيه تطهير كه در شأن خويشان پيغمبرصلى الله عليه وآله نازل شد - صحابه را بزرگ كردند، حديث درست كردند كه ما حديث را بررسى كرده ايم در تمام چهارده قرنى كه از عُمْرِ اسلام مى گذرد، اين حديث را تخطئه كرده اند حتّى خود علماى اهل سنّت.

امروز ببينيد در مورد عدالت صحابه چه قيامتى است. يكى از پتك هاى بزرگى كه بر مغز ما شبانه روز مى كوبند، عدالت صحابه است. شيعه كافر است، شيعه مشرك است، شيعه قتلش واجب است، به خاطر اين كه به صحابه توهين مى كند. كدام صحابه؟ صحابه اى كه قرآن اين ها را معرّفى كرده است:

«أ فَإِنْ ماتَ أوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أعْقابِكُمْ».(80)

مرتد شدند: «إرْتَدَّ النَّاسُ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ إلّا ثَلاث أوْ أرْبَع».(81)

بعد از پيغمبرصلى الله عليه وآله عملكرد صحابه را مى بينيم كه بر خلاف مسير پيغمبرصلى الله عليه وآله و اسلام بود. كدام صحابه؟ آمدند حديث درست كردند: «قال رسول اللَّه: أصحابي كالنجوم بأيّهم اقتديتم اهتديتم»(82) ؛ اصحاب من مثل ستاره اند، به هر كدامشان اقتدا كنيد، هدايت مى شويد.

بندگان خدا! اصحاب پيغمبرصلى الله عليه وآله در مقابل

هم ايستادند. على عليه السلام از اصحاب پيغمبرصلى الله عليه وآله، طلحه و زبير هم از اصحاب پيغمبرند، اين ها با هم جنگيده اند، آيا هر دوى اين ها درست مى گويند؟!

با درست كردن اين روايت مجهول، صحابه پيغمبرصلى الله عليه وآله را بالا بردند، آن قدر بالا بردند كه كسى ديگر حق ندارد بگويد صحابه پيغمبرصلى الله عليه وآله فلان تخلّف را داشته اند، فلان بدعت ها را گذاشته اند، فلان خلاف كارى ها را كرده اند.

چرا؟ براى اين كه اهل بيت عليهم السلام را از صحنه بيرون بيندازند! يادگارى هاى پيغمبرصلى الله عليه وآله نباشند!

متوجّه شديد نقشه ها چه گونه بوده است. خوب اين هم يك نقشه و طرح كه كسانى را در مقابل اهل بيت عليهم السلام قرار بدهند و آن قدر شعاع اين ها را بالا ببرند تا ديگر اثرى از اهل بيت عليهم السلام باقى نماند.

بعد شروع به نسل كشى كردند. يعنى تمام ذرارى زهراعليها السلام را زير ذرّه بين داشتند. بنى اميّه كشتار كردند. بنى العبّاس كشتار كردند. آن ها هم ترور شخص و هم ترور شخصيّت كردند. به صورتى كه از اين ذرارى پيغمبرصلى الله عليه وآله اثرى باقى نماند. همه ايشان كف بُر بشوند و بروند.

اين هم يك طرح بود كه همه آنان اجرا كردند. بچّه هاى پيغمبرصلى الله عليه وآله را چه كارها كه به سرشان نياوردند! يا كشتند يا لاى ديوار كردند يا تبعيد كردند و امثال آن بلاهايى كه بر سر ذرارى پيغمبرصلى الله عليه وآله آوردند.

آخرين حربه آن ها چه بود؟ ششمين توطئه اين ها براى اين كه ارتباط اهل بيت عليهم السلام را با پيغمبرصلى الله عليه وآله قطع كنند؛ گفتند: هميشه نسل از ناحيه پسر است

و پيغمبرصلى الله عليه وآله پسر نداشتند. بچّه ها و نوه هاى دخترى پيغمبرصلى الله عليه وآله هم كه اولاد پيغمبرصلى الله عليه وآله نيستند، ذريّه به حساب نمى آيند.

چندين سال درگيرى بود بين دشمنان اهل بيت با اهل بيت عليهم السلام در مورد اين كه آيا اين ها ذريّه پيغمبرصلى الله عليه وآله هستند يا نيستند.

حتّى در دوران هارون، هارون از موسى بن جعفرعليهما السلام پرسيد: به چه دليل شما ذريّه پيغمبريد؟ حضرت آيه قرآن خواندند. فرمودند: خداوند متعال ذريه ابراهيم عليه السلام را مطرح مى كند. در شمار ذرّيّه هاى ابراهيم عليه السلام خداوند مى فرمايد: عيسى عليه السلام هم ذريّه ابراهيم عليه السلام است. عيسى عليه السلام پدر نداشت از ناحيه مادر متصّل به حضرت ابراهيم عليه السلام مى شد «وَ مِنْ ذُرّيَّتِهِ»(83). عيسى عليه السلام از طريق مادر ذريّه ابراهيم عليه السلام است. آن وقت ما از ذرّيّه پيغمبرصلى الله عليه وآله نيستيم؟ سپس حضرت موسى بن جعفرعليهما السلام فرمودند: اگر پيغمبرصلى الله عليه وآله بيايد و بخواهد از تو دختر بگيرد دخترت را به پيغمبرصلى الله عليه وآله مى دهى؟

گفت: افتخار مى كنم.

حضرت فرمودند:من نمى دهم. - چرا؟ - چون دختر خود پيغمبرصلى الله عليه وآله است و محرم به پيغمبرصلى الله عليه وآله مى باشد.(84)

ببينيد تا كجاها نقشه طرح كردند تا اين ارتباط نسبى را قطع كنند كه از پيغمبرصلى الله عليه وآله چيزى باقى نماند. واقعًا عجيب است! خدا هم تو دهنى محكمى به همه آن ها مى زند و نقشه هايشان را باطل مى كند. در قرآن مى فرمايد:

«إنَّا أعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ ؛ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ ؛ إنَّ شانِئَكَ هُوَ اْلأَبْتَرُ».(85)

تمام نقشه هاى آن ها را خدا از طريق حضرت فاطمه عليها السلام به باد مى دهد.

خداوند متعال مى خواهد

از نسل پيغمبر كه منحصر به فاطمه عليها السلام است دين پيغمبرصلى الله عليه وآله را باقى گذارد.

اللَّه اكبر! اين نسل چقدر بركت دارد. الآن ببينيد ذرارى زهراعليها السلام دنيا را پر كرده اند، آن هايى كه مدافع پيغمبرصلى الله عليه وآله بودند، ذرارى زهراعليها السلام بودند. يازده امام از فاطمه زهراعليها السلام و حضرت على عليه السلام به وجود مى آيند و دين خدا را اين ها تا قيامت نگه مى دارند و آخرين ذخيره الهى براى تداوم بخشيدن به دين پيغمبرصلى الله عليه وآله و جهانى كردن پيغمبرصلى الله عليه وآله آقا حضرت بقيّة اللَّه حجّة بن الحسن المهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف - هستند.

به خانه فاطمه زهراعليها السلام يورش مى برند؛ چرا؟ براى اين كه اهل بيت عليهم السلام طرد بشوند و نفسشان در نيايد و اسلام نابود شود.

ما اگر خواستيم ارزش فاطمه زهراعليها السلام را بدانيم، مى بايست هر مقدار براى دين خدا ارزش قائليم همان ارزش را براى فاطمه عليها السلام قائل باشيم و به وجود فاطمه زهراعليها السلام كه علّت تداوم و علّت مبقيّه دين مبين اسلام است، بباليم.

بعضى سعى و تلاش مى كنند كه پرونده هاى خلفاء و كسانى كه به صدّيقه طاهره عليها السلام ستم كردند را ماست مالى كنند. كى؟ كجا؟ نه! يك چنين چيزى در صدر اسلام نبوده. مگر خورشيد را مى شود زير ابر پنهان كرد؟! تاريخ را مى شود مخدوش كرد؟

الحمد للَّه اين قدر سند و مدرك در اختيار شيعه است كه هر چه دشمنان بخواهند تلاش كنند آن ها را از بين ببرند، امكان پذير نيست. چندين كتاب با سند درباره ظلم هايى كه به فاطمه زهراعليها السلام شده، نوشته شده است؛ اكنون هزار

تا سنّى هم بنشينند يقه چاك كنند و بگويند: نه. البتّه رويشان نمى شود بگويند كه خلفاء يك چنين جنايتى كرده اند. اگر جنايت آن ها را تصديق كنند، سفره تسنّن جمع مى شود. براى همين نمى توانند تصديق كنند.

كسى كه قداست فاطمه زهراعليها السلام را پذيرفته، نمى تواند ديد مثبتى نسبت به دشمنان فاطمه عليها السلام داشته باشد. فاطمه زهراعليها السلام با صبرش، با مقاومتش، با خطبه هايش، با سينه مجروحش، با بازوى ورم كرده اش، با محسن سقط شده اش، يك مهر ابطال بر مكتب اهل سنّت زده كه تا قيام قيامت اين سند از بين رفتنى نيست.

حال ما مى خواهيم شيره سر ديگران بماليم، مى گوييم ما خيلى بد بين به خلفاء نيستيم، لعن هم نمى كنيم، پس احترام به اهل سنّت مى گذاريم. ولى آن ها كه خودشان مى دانند كه ما شيره سرشان مى ماليم. آخر چرا خودمان را گول مى زنيم؟

خيلى براى من عجيب است! يك جمله اى از بن باز شنيدم. يكى از مسئولين كشور ما پيش بن باز رفته و به او گفته بود: ما براى اين كه كمى نسبت به هم محبّت پيدا كنيم، كارهايى كرده ايم؛ و به مردم گفته ايم: بيايند در مسجدهاى شما پشت سر شما نماز بخوانند و به هر حال يك ترميمى در كارها بشود. خوب كه حرف هايش را زده بود و خدمت هايش را گفته بود كه ما چه كرديم، بن باز گفته بود: «كنتم كفّارًا فصرتم منافقين»؛ يعنى: آن روز تا حالا كافر بوديد، اكنون منافق شده ايد.

مى فهميد يعنى چه؟ يعنى شيره سر ما نماليد، ما كه مى دانيم شما شيعه ها هيچ وقت آبتان با ما در يك جوى نمى رود. عمر، عمر است. يعنى فكر مى كنيد اگر چنانچه حوض كوثر را

بياورند و بخواهند عمر را با آن شست و شو بدهند، مى شود؟! اصلًا امكان پذير است؟!

فاطمه زهراعليها السلام نمى گذارد اين ها در مقابل شيعه جلوه كنند. ظلم هايى كه كرده اند فراموش نمى شود. كسانى كه سعى مى كنند به صورتى تاريخ را مخدوش كنند، خودشان را گول مى زنند. تاريخ به جاى خودش هست. اين جنگ حقّ و باطل ادامه دارد. نگران هم نباشيد، اگر مى بينيد يك مسائلى هست، اين درگيرى ها بوده و هست و تا زمان ظهور حضرت مهدى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف - خواهد بود. خدا هم جاى حقّ نشسته، امكان ندارد بتوانند تشيّع را با اين حرف ها زير سؤال ببرند.

شخصى در يكى از مجلّات چيزى نوشته كه براى من خيلى سنگين بود. نوشته بود: «ما بايد مشروعيّت خلافت شيخين را در دنيا اثبات كنيم.» آيا مى توانيد؟ ممكن نيست! هر وقت توانستيد تاريخ صدر اسلام را محو كنيد، شايد بتوانيد. تاريخ همچنان باقى است و خون فاطمه زهراعليها السلام روى پرونده اين ها هست، پاك شدن هم ندارد، بى خود هم از اين فكرها نكنيد.

چند كلمه هم از فاطمه زهراعليها السلام ذكر مصيبت كنيم. حالا ديگر نزديك ظهر است و فاطمه زهراعليها السلام در بستر افتاده، اگر من و شما جاى أسماء بوديم و مى رفتيم داخل اتاق فاطمه زهراعليها السلام بدن نحيف فاطمه زهراعليها السلام را مى ديديم، چه به ما مى گذشت؟ لا اله الّا اللَّه! اگر ما به جاى حسنين عليهما السلام بوديم، داخل اتاق فاطمه زهراعليها السلام مى رفتيم پهلوى شكسته مادرمان را مى ديديم، چه حالتى به ما دست مى داد؟ خدا به داد دل بچّه هاى فاطمه زهراعليها السلام برسد! خدا به داد دل على عليه السلام برسد!

مى دانيد امروز تنها كسى كه از اميرالمؤمنين عليه السلام حمايت مى كرد از دنيا مى رود. على عليه السلام تنها مى شود. او كه كمربند على عليه السلام را مى گرفت و به خاطر على عليه السلام تازيانه مى خورد، اكنون ديگر از دنيا مى رود. على عليه السلام تنها مى شود. على عليه السلام بالاى سر قبر زهراعليها السلام مى آيد براى فاطمه زهراعليها السلام چقدر گريه مى كند، چقدر اشك مى ريزد، وقتى خبر شهادت بى بى را به حضرت على عليه السلام مى دهند؛ على عليه السلام غش مى كند، بى حال مى شود، روى زمين مى افتد.

عرض مى كنيم: ياعلى! شما وقتى خبر شهادت فاطمه عليها السلام را شنيديد، غش كرديد، خدا به دادِ دل زينب عليها السلام برسد آن وقت كه بالاى گودال قتلگاه آمد، نگاه كرد بدن پاره پاره، بدن بى سر ابى عبداللَّه عليه السلام، سنگ ها، چوب ها، نيزه شكسته ها را عقب كرد، افتاد روى پيكر ابى عبد اللَّه عليه السلام. مى خواهد برادرش را ببوسد، مى خواهد زير گلوى برادر را طبق وصيّت مادرش ببوسد، مى بيند سر در بدن ندارد، خم شد و لب ها را به رگ هاى بريده... .

مجلس چهارم

آثار تفكّر

أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ(86)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ العالَمِينَ بارِى ءِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ باعِثِ الأنْبياءِ وَ المُرْسَلِينَ جامِعِ النَّاسِ لِيَوْمِ الدِّينَ وَ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلى أشْرَفِ السُّفَراءِ المُقَرَّبينَ حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ شَفيعِ المُذْنِبينَ أبي القاسِمِ مُحَمَّد صَلّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّمَ وَ اللَعْنُ الدائِمُ عَلى أعْدائِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الْآنَ إلى قِيامِ يَوْمِ الدين.

قالَ اللَّهُ الحَكيمُ في كِتابِهِ الكَرِيمِ وَ مُبرَمِ خِطابِهِ العَظيمِ:

«وَ يَتَفَكَّرُونَ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ ا لْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ».(87)

خداى متعال اين عالم را با تمام امتيازاتى كه در آفرينش موجودات هست، آفريده است و نمونه اى از اين عالم يا بگوييم ماكتى از آن به نام انسان درست كرده است. به فرمايش اميرالمؤمنين عليه السلام كه فرمود:

وَ تَحْسَبُ(88) أنَّكَ جِرْمٌ صَغِيرٌ

وَ فِيكَ انْطَوى العَالَمُ الأَكْبَرُ(89)

خداى بزرگ عالَم به اين بزرگى را در وجود انسان خلاصه كرده است و اين انسان كارخانه بزرگى است در حجم كوچك و همين طورى كه اين عالم داراى اجزائى است و هر جزئى براى كارى ساخته شده، انسان هم داراى اجزاء است، خداوند اعضاء گوناگونى برايش خلق كرده و هر كارى را بر عهده يك عضوى گذاشته است و با ارزش ترين عضوى كه خدا به بشر داده و به هيچ موجودى اين عضو را نداده، مغز انسان است.

كار مغز تفكّر است و تفكّر خاصيّتش اين است كه چيزهاى معلومى را در كنار هم مى گذارد و مجهولى را كشف مى كند. اين هنر فقط مخصوص انسان است. تمام تمدّن بشر، پيشرفت بشر، اوج بشر به بركت همين فكر است كه اين كارخانه عجيب را به كار مى اندازد و چيزهائى را كشف مى كند كه قبلًا معلوم نبوده است.

هر روز صنعتى در دنيا بروز مى كند، مثل امروز كه واقعًا پيشرفت هاى بشر در امور صنعتى بسيار چشمگير و حيرت آور است. انسان مخترع و مكتشف است و روز به روز تمدّنش تغيير مى كند، به اصطلاح از عصر حجر گرفته تا عصر اتم هميشه در حال پيشرفت بوده است و در جا نمى زند.

علّت موفقيّت انسان و پيشرفت تمدّن ها، فكر است. فكر داراى خاصيّت ها، آثار بسيار و بركات چشمگيرى مى باشد. فلذا قرآن

در رابطه با تفكّر تأكيد دارد و گاهى توبيخ كرده و مى فرمايد:

«أ فَلا تَتَفَكَّرُونَ».(90)

چرا فكر نمى كنيد.

گاهى دعوت به تفكّر مى كند و مى فرمايد:

«قُلْ إنَّما أعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ أنْ تَقُومُوا للَّهِ ِ مَثْنى وَ فُرادى ثُمَّ تَتَفَكَّرُوا ما بِصاحِبِكُمْ مِنْ جِنَّةٍ».(91)

يا مى فرمايد: عقلاء عالم كيانند؟ اولوا الالباب چه كسانى هستند؟

«الَّذينَ يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيامًا وَ قُعُودًا وَ عَلى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّرُونَ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا».(92)

انسان هاى عاقل كسانى هستند كه به فكر خدا مى باشند. زيرا آدم عاقل هميشه سراغ سرچشمه مى رود، خيلى جالب است كه انسان هاى عاقل مى دانند: «للَّهِ ِ كُنُوزُ السَّمواتِ وَ الْأرْض» گنج هاى عالم چه در آسمان و چه در زمين در دست خداوند تبارك و تعالى است.

حال آن كسى كه واقعًا به نعمت ها و موجودات عالم چشم داشت دارد، به سراغ گنجينه هايى كه در دست خدا است مى رود و رابطه اش را با خدا برقرار مى كند.

هر چه انسان بتواند رابطه اش را با بزرگترها برقرار كند، استفاده هاى بيشترى مى تواند ببرد؛ بنابر اين عقلاى عالم به سراغ كسى مى روند كه از تمام افراد و چيزها بزرگتر است، اللَّه أكبر.

«يَذْكُرُونَ اللَّهَ قِيامًا وَ قُعُودًا وَ عَلى جُنُوبِهِمْ».(93)

در حال ايستادن به فكر خدا هستند، نشسته اند در انديشه پروردگارند، به پهلو مى خوابند به يادِ خدا هستند. اين نعمت خدا، اين قدرت تفكّر، اين مغز را به كار مى گيرند تا چه چيزى را كشف كنند؟ آدم هاى عاقل هدفشان چيست؟

معصوم عليه السلام مى فرمايد:

«الفِكْرَةُ عَلى خَمْسَةِ أوْجُهٍ».

آدم هاى عاقل روى پنج چيز فكر مى كنند و از قدرت تفكّرشان براى بدست آوردن پنج چيز تلاش مى كنند كه اين امور همه در

ارتباط با خدا است. يعنى اگر انسان بخواهد با خدا در ارتباط باشد، راهش اين است كه محبّت خدا به دلش باشد و اميد به ثوابِ او داشته باشد. خوف از پروردگار داشته باشد. از خدا حياء كند و از آن طرف معرفت به حضرت حقّ پيدا كند. اگر اين ارتباطات بين بنده و خدا برقرار شد، اين انسان خدايى مى شود. قطره ارزشى ندارد، ولى وقتى وصل به دريا شد ارزش پيدا مى كند.

چه گونه مى شود انبياء، اولياء و اوصياءعليهم السلام قدرت هاى فوق العاده اى پيدا مى كنند و مى توانند كارهاى خارق العاده و معجزه انجام بدهند؟ عيسى عليه السلام مى تواند مرده زنده كند. او چطور مى تواند خبر بدهد از آنچه مردم در خانه هايشان ذخيره كرده اند؟ چطور پيسى را معالجه مى كند؟ كور را شفا مى دهد؟ اين قدرت از كجاست؟ هيچ بشرى قدرت اين كارها را ندارد مگر اين كه وصل به خدا باشد و خدا نمونه اى از قدرت خودش را در اختيار آنان قرار مى دهد.

پس آن كه مى خواهد اين كارهاى مهم را بتواند انجام بدهد، تا آن ارتباط را برقرار نكند كارى از او ساخته نيست.

عاقل كيست؟ آن است كه ارتباط با بارى تعالى را برقرار كند تا آن قدرت را به دست آورد.

عاقل كيست؟ آن است كه اين ارتباطات را برقرار نمايد تا بتواند علم لدنّى پيدا كند. درس نخوانده عالم باشد. عجيب اين است كه قرآن به همين مطلب سفارش مى كند، مى فرمايد:

«اتَّقُوا اللَّهَ وَ يُعَلِّمُكُمُ اللَّهُ».(94)

اگر مى خواهيد علم فرا گرفته و خدا دَرستان بدهد، تقوا داشته باشيد. رابطه خود را با خدا برقرار كنيد تا علم از جانب او به شما

إفاضه شود؛ پس كسانى كه براى كسب سرمايه هاى مادّى و معنوى سراغ حضرت بارى تعالى كه «عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ»(95) «وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَليمٌ»(96) است مى روند، انسان هاى عاقلند.

آن ارتباطات با اين پنج چيز حاصل مى شود: يكى: محبّتِ به خدا، ديگرى: رغبت، سوّم: رهبت، چهارم: حيا و پنجم: معرفت.

اين امورى كه در ارتباط با خدا است اگر دست به دست هم بدهد، آن وقت انسان مى تواند همان گونه كه عرض كردم خدائى بشود. حال اين امور از كجا به وجود مى آيد؟ چه كار كنيم كه محبّت به خدا در دل ما قرار بگيرد و اين رابطه قلبى بين ما و خدا برقرار شود؟ اگر من خدا را دوست بدارم، خدا هم من را دوست دارد، يك دوستى متقابل:

«قُلْ إنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُوني يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ».(97)

پيغمبرصلى الله عليه وآله مأمور است كه اين پيام را به مردم بدهد؛ اگر خدا را دوست داريد دنبال من بياييد، اگر دنبال من آمديد و خدا را دوست داشته باشيد، خدا هم شما را دوست دارد.

حال آثارى كه خدا آدم را دوست داشته باشد چيست؟ خودش بابِ جداگانه اى دارد كه چه كنم محبّت خدا در عمق جانم نفوذ كند و واقعًا خدا را دوست داشته باشم؛ زيرا مى دانيد اگر كسى خدا را دوست داشت، همه چيزش را براى خدا مى دهد؛ چنانچه امام حسين عليه السلام مى فرمايد:

تَرَكْتُ الخَلْقَ طُرًّا في هَواكا

وَ أيْتَمْتُ العَيْالَ لِكَيْ أراكا(98)

خدايا تمام اين خلق را به خاطر محبّت تو پشت سر گذاشتم.

خاصيّت محبّت به پروردگار سر از پا نشناختن و در خدمت فرمان بارى تعالى بودن است. چه كنيم كه

خدا را دوست داشته باشيم؟

مى فرمايد: «الفِكْرَةُ عَلى خَمْسَةِ أوْجُهٍ فِكْرَةٌ في آلاءِ اللَّهِ وَ نَعْمائِه»؛ يعنى فكرى را كه خدا به بشر داده به كار بيندازد، نگاه كند، ببيند كه خدا چه نعمت هايى به او داده، در اين باره خداوند تبارك و تعالى آب صاف و پاك را روى دست ما ريخته، مى فرمايد:

«وَ إنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لا تُحْصُوها».(99)

اگر بخواهيد نعمت هاى خدا را بشماريد نمى توانيد و واقعًا هم نمى توانيد، چون در قدرت بشر نيست.

مقدارى از اين نعمت ها را خداوند عزّوجل در سوره نحل بيان فرموده است:

«سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومُ مُسَخَّراتٌ بِأَمْرِهِ».(100)

پروردگار خطاب به انسان مى كند، آسمان به اين عظمت را - كه هنوز عمق آن را هيچ بشرى نفهميده و نمى فهمد - براى شما خلق كرديم، اين يك نعمت از نعمت هاى خداوند است، آيا مى توانيم ارزش اين آسمان را درك كنيم؟ وسعتش را بدانيم؟ مى فرمايد:

«إنَّا لَمُوسِعُونَ».(101)

ما اين آسمان را دائمًا گسترش مى دهيم.

زمين با اين طول و عرضش در اختيار تو است:

«وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ».(102)

ستارگان و ماه و خورشيد براى شما است.

مى دانيد چقدر انرژى از اين خورشيد به شما مى رسد! زمين شما را آباد مى كند! منافعى براى شخص شما دارد! بايد مطالعه كرد تا ببينيم مى توانيم عظمت خورشيد را بفهميم؟ آيا عظمت بركات خورشيد را دانسته ايم؟ مى توانيم انرژى هاى خورشيد را ارزيابى كنيم؟ و اللَّه اگر بخواهيم، نمى توانيم.

ماه در تسخير شما است، جذر و مدّ درياها را ماه به وجود مى آورد و بشر از آن استفاده مى كند؛ و امثال ديگر و آثار ديگر.

همه ستارگان در اختيار

شما است.

مى فرمايد: نباتات زمين و آنچه از زمين مى رويد؛ به نفع شما است. چند نوع گياه داريم؟ چقدر ميوجات داريم؟ چقدر حبوبات داريم؟ تمام اين ها را حقّ جلّ و علا براى شما خلق كرده است.

آدم درب مغازه هايى عبور مى كند و ميوه ها را مى بيند، گُل ها را مى بيند، درب مغازه هاى عطّارى مى رود گل و گياهانى را مى بيند، چهارصد نوع گياه درمانى هست و بعضى تعدادش را خيلى بالاتر مى گويند، البتّه از آن گياهانى كه بشر نوانسته كشف كند. و خدا همه اين ها را خلق كرده است.

هشت جلد كتاب براى من هديه آورند از اوّل تا آخر درباره گياهانى است كه جنبه داروئى براى بشر دارد، العظمة للَّهِ؛ هر كدام يك بوئى، يك عطرى، يك خاصيّتى، يك اثرى، يك رنگ آميزى به خصوصى دارد؛ اين ها شناخته مى شود براى چه كسى؟ براى شما.

«وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها».(103)

ما براى اين كه شما سوارى بكشيد، اسب و قاطر و الاغ را خلق كرديم، بعد مى فرمايد: «وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ»(104)، ما در آينده هم براى شما مركب سوارى خلق مى كنيم، در حالى كه شما نمى دانيد چه چيزهايى است. آن زمان كه مردم ماشين و هواپيما و... را نمى دانستند چيست، فرمود: «وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ».

در رابطه با ماهيان دريا فرمود:

«وَ هُوَ الَّذَي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْمًا طَرِيًّا».(105)

درياها و حيوانات دريايى را خلق كرديم كه از گوشت تازه ماهيان استفاده كنيد.

اكنون اگر بخواهم آن مواردى كه در قرآن مطرح شده را بگويم، إلى ما شاء اللَّه خداوند براى ما انسان ها نعمت قرار داده است.

بشر بايد روى نعمت ها فكر كند،

هر عضوى از اعضاء انسان يك نعمت بزرگ الهى است. اگر آدم به بيمارستان ها برود، مى بيند داخل اين بخش ها چه خبر است؟! چقدر انسان ها گرفتار بيمارى هاى مختلف اند كه انسان سالم اين بيمارى ها را ندارد. آن وقت شكر خدا به جا مى آورد و مى بيند پروردگار چه نعمت هايى برايش قرار داده است. خداى ناخواسته آفتى به چشم، گوش، قلب، زبان، كليه، كبد و ريه انسان برسد، آن وقت مى فهمد اين اعضاء چه نعمت هايى هستند و هر كدام چقدر ارزش دارند.

شخص جوانى به خواستگارى رفته بود. به او گفته بودند: سرمايه و درآمد و كسب و شغل و كار شما چيست؟

داماد بحث را عوض كرده بود و بحث شده بود راجع به أعضايى كه پيوند مى زنند مثل چشم و قلب و كليه و... كه عوض مى كنند. پرسيده بود اگر كليه را الآن بخواهند عوض كنند، چقدر مى ارزد؟ اگر چشم ها را بخواهند جا به جا كنند چقدر ارزش دارد؟ قلب را بخواهند عمل كنند چقدر ارزش دارد؟ چند ميليون بايد پول بدهند و چندين ميليون بايد خرج كنند تا اين قلب عوض بشود؟

قيمت أعضاء را پرسيده بود و حدودًا نرخ ها را گفته بودند. داماد گفته بود: من دو چشم سالم دارم، زبانم سالم، قلبم سالم، كليه ام سالم، ريه ام سالم و مانند آن ... مجموعًا ارزش اين ها چقدر است؟ من اين سرمايه ها را دارم كه نمى شود حساب كرد؛ هر دانه رگى، هر موئى، هر عضله اى، هر استخوانى چقدر اهميّت دارد؟

اين ها نعمت هاى خدا است. اگر آدمى كمى فكر كند، به اين نتيجه مى رسد كه سرش را بلند كرده و مى گويد: خدايا! چقدر با عظمتى! چقدر به بندگانت

لطف دارى! چقدر عنايت كردى! اين نعمت هاى سرشار را به ما داده اى ولى ما قدرش را نمى دانيم. اگر فكر كند «فِكْرَةٌ فِي آلاءِ اللَّهِ وَ نَعْمائِه»، آن وقت نتيجه فكر كردن در اين نعمت ها «يَتَوَلَّدُ مِنْها المَحَبَّة» مى شود؛ يعنى در اعماق جان انسان محبّت خدا نفوذ مى كند.

مى دانيد «الإنْسانُ عَبيدُ الإحْسان» اگر كسى به انسان محبّت كند و مثلًا چيزى به او بدهد، دوستى او در دلش جا مى گيرد.

اكنون خدا با اين همه نعمت هاى بيكران، قاعدتًا انسان چقدر بايد محبّت به خدا پيدا كند! سرمايه اوليّه ارتباط بين ما و خداوند به واسطه تفكّر در آلاء و نعمت هاى او به وجود مى آيد.

رابطه دوّم مسأله رغبت است. اگر بنده خدايى دنبال كار مى گردد، اين طرف و آن طرف سر مى زند. به اداره كار مراجعه مى كند، به مراكز ديگر براى كاريابى مى رود، تحقيق مى كند و جستجو مى كند كجا كمتر كار مى خواهند و بيشتر مزد مى دهند؛ و تا به چنين جايى دست پيدا نكند، دست از تلاش دائمى خود بر نمى دارد ولى اگر جائى كمى كارها سنگين باشد و اجرت ها كم، زير بار نمى رود؛ بلكه ميلش به جائى بيشتر است كه كار كمتر و اجرت بيشتر باشد.

كجاست كه به آدم اجر بى حساب مى دهند؟ جايى را سراغ داريد كه بى حساب و بى كتاب و بى چرتكه به آدم اجر و مزد بدهند؟ جايى را سراغ داريد؟ نداريد. فقط و فقط خدا است كه مى فرمايد:

«إنَّما يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ».(106)

كسانى كه صبر در اطاعت دارند، صبر در معصيت دارند، صبر در مصيبت دارند، به آنان اجر بى حساب مى دهيم.

مى فرمايد:

«وَ فِكْرَةٌ فِي وَعْدِ اللَّهِ وَ ثَوابِهِ يَتَوَلَّدُ

مَنْها الرَّغْبَة».

خداوند متعال به پيغمبرصلى الله عليه وآله مى فرمايد:

«وَ إلى رَبِّكَ فَارْغَبْ».(107)

پيغمبر! تمايلت را به طرف خدا كن. به طرف او - جلّ شأنه - برو. اگر كسى وعده هاى حضرت حقّ را در قرآن بخواند و او را راستگو بداند و باور داشته باشد كه: «إنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ»(108) و نيز آگاه باشد كه ثواب هاى كلان را براى كارهاى عبادى ما قرار داده است.

«جَنَّاتٍ تَجْري مِنْ تَحْتِهَا اْلأَنْهارُ».(109)

«وَ أصْحابُ الْيَمينِ ما أصْحابُ الْيَمينِ ؛ في سِدْرٍ مَخْضُودٍ ؛ وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ ؛ وَ ظِلِّ مَمْدُودٍ ؛ وَ ماءٍ مَسْكُوبٍ ؛ وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ ؛ لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ ؛ وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ».(110)

خدا اين چيزها را ثوابِ اعمال انسان قرار مى دهد؛ چيزهايى كه در دنيا آدم خوابش را نمى بيند. كسى كه در اين وعده ها و ثواب هاى الهى فكر كند، نتيجه اش اين مى شود كه رو به خدا مى آورد، رغبت إلى اللَّه پيدا مى كند و جاذبه خدا او را مى گيرد، «وَ إلى رَبِّكَ فَارْغَبْ».(111)

«وَ فِكْرَةٌ فِي وَعيدِ اللَّهِ وَ عِقابِهِ يَتَوَلَّدُ مِنْها الرَّهْبَة».

يكى از چيزهايى كه آدم را كنترل و مهار كرده و جلوى تجاوزات او را مى گيرد و اين انسانِ چموش را رام مى كند، ترس است. حيوانات هم همين طورند. ترس است كه حيوان را رام مى كند. انسان هم اگر بترسد، رام مى شود و تا خوف نباشد اين انسان طغيان مى كند، سركش است.

«إنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى ؛ أنْ رَآهُ اسْتَغْنى .(112)

فقط با ترس، آن هم ترس از خدا مى شود انسان را مهار كرد.

مى فرمايد: اگر كسى فكرش را به كار بيندازد، مطالعه كند، ببيند خداوند چه

كيفرهايى براى گناهان بزرگ در نظر گرفته است «فِكْرَةٌ فِي وَعيدِ اللَّهِ وَ عِقابِه»، و بداند خدا چه عقاب هاى عجيبى دارد، چه كسى جرأت مى كند معصيت كند؟ عِقابى كه در دنيا مثلش نيست. مثلًا اگر بخواهند آدمى را در دنيا عذاب كنند، شكنجه اش مى كنند تا حدِّ مرگ، اگر مُرد ديگر كارى نمى توانند بكنند؛ چون او مرده و شكنجه اش فائده اى ندارد؛ امّا خدا اين طور نيست اگر قرار شد عقاب كند:

«كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُودًا غَيْرَها».(113)

خدا مى سوزاندش، پس سوخته مى شود. دو مرتبه خدا او را بر مى گرداند و باز عذابش مى كند. كجاى دنيا چنين عذابى داريم؟ آن وقت آگاه نيستيم چه مى كنيم؟ همين طور بى حساب معصيت كرده و فكر نمى كنيم كه «إنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ»(114) خدا در كمين است، مراقب است، از اين گناهان بزرگ، مخصوصًا جناياتى كه خدا در قرآن وعده عذاب شديد برايش داده است، نمى گذرد.

اين بى عفّتى هايى كه در سطح جامعه رواج دارد براى چيست؟ براى اين است كه نمى دانند خدا چه عذاب ها و كيفرهايى را برايشان در نظر گرفته است، غافلند.

مقدارى بايد قرآن خواند و به احاديث مراجعه كرد تا قدرى انسان باور كند كه خلاف كارى ها بى كيفر و نكبت نمى ماند، آن وقت خوددارى مى كند. اين قدر بى حساب گناه نمى كند.

از تلفن هايى كه به ما مى شود مى فهميم چه خبر است و اين مردم غافل چگونه با شتاب به روى بى عفّتى مى روند و خبر از عواقبش ندارند؛ اگر ذرّه اى بينديشند «فِي وَعيدِ اللَّهِ وَ عِقابِه يَتَوَلَّدُ مِنْها الرَّهْبَة». اگر مطالعه كنند و بفهمند عذاب خدا يعنى چه، خوف از خدا در دلشان قرار مى گيرد.

«مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ

عَنِ الْهَوى فإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى .(115)

وقتى آدم ترسيد، آن وقت ديگر «نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى جلوى هواى نفسش را مى گيرد كه اين گونه تاخت و تاز نكند.

چهارم فرمود:

«وَ فِكْرَةٌ فِي جَفاءِ النُّفُوسِ بِجَنْبِ إحْسانِ اللَّه إلَيْها يَتَوَلَّدُ مِنْها الحَياءُ وَ النَدَمُ».

فكر كند كه آدم هائى كه سر سفره خدا نشسته اند و نان و نمك خدا را خوردنده اند، در مقابل چه عكس العملى نشان مى دهند؟ جنايت مى كنند، فرمان خدا را نمى برند، حساب روى كارهايشان نمى كنند، جنايت مى كنند.

اگر انسان مقدارى فكر كرد خدايى كه اين گونه است و ما اين گونه برخورد مى كنيم، حيا مى كند: «يَتَوَلَّدُ مِنْها الحَياءُ وَ النَدَمُ».

فقط گاهى شب احياء به گناهانمان فكر مى كنيم كه چه كرده ايم؟ امّا اين كار را هر شب بايد انجام بدهيم؛ چرا كه يكى از دستورات اخلاقى در كتب اخلاق، محاسبة النفس نمودن در هر شب است. چه گونه آقايانى كه كاسب اند هر شب حساب و كتاب مى كنند، چه خريده اند، چه فروخته اند، صادراتشان چه بوده، وارداتشان چه بوده، مطالباتشان چقدر است، شب مى نشينند مقايسه مى كنند، حساب مى كنند ضرر كرده اند يا نفع نموده اند، بدهكارند، طلبكارند، محاسبه مى كنند. ما هم بنشينيم اعمالمان را محاسبه كنيم، يك ذرّه فكر كنيم امروز چند گناه انجام داديم؟ چقدر عبادت كرديم؟ به اندازه اى كه خدا براى ما نعمت داده، آيا به همان اندازه ما براى خدا كار كرده ايم؟ اگر قدرى انديشه كنيم كه از چه نعمت هاى كلانى برخوردار هستيم ولى در مقابلش حال نداشتيم پيشانى بر خاك بساييم و شكر خدا را به جاى آوريم، خجالت مى كشيم. اگر كسى فكر كند و به اين نتيجه برسد كه كم كارى

كرده، پشيمان مى شود كه چرا بى توجّهى كردم.

پنجم فرمود:

«فِكْرَةٌ فِي آياتِ اللَّه يَتَوَلَّدُ مِنْها المَعْرِفَةُ».(116)

انسان بايد مدّتى اين قوّه تفكّرش را در آيات خدا به كار بيندازد، آن چيزهايى كه به غير خدا نمى تواند نسبت بدهد چيست؟ در سوره مباركه نمل چهارده كار است كه خدا مى فرمايد: صاحب اين كارها را پيدا كنيد. كيست كه باران مى دهد؟

«أمَّنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ أنْزَلَ لَكُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَنْبَتْنا بِهِ حَدائِقَ ذاتَ بَهْجَةٍ ما كانَ لَكُمْ أنْ تُنْبِتُوا شَجَرَها أ إلهٌ مَعَ اللَّهِ بَلْ هُمْ قَوْمٌ يَعْدِلُونَ».(117)

«أ رَأيْتُمْ إنْ أصْبَحَ ماؤُكُمْ غَوْرًا فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِماءٍ مَعينٍ».(118)

اى انسان ها! فكر كنيد اگر خدا درِ آسمان را ببندد، كيست كه باز كند و باران را بفرستد؟ از بى بارانى گريه مى كنيم و نمى دانيم كجا برويم؛ اگر جايى و كسى را سراغ داريد كه آب تقسيم مى كند، باران تقسيم مى كند، سراغش برويد.

اين آيات خدا است كه ابرها را بفرستد، بادها را بفرستد، بادها ابرها را متراكم كنند و در يك فضاى مناسب قرار بدهند، قطره قطره باران روى زمين بيايد و انسان ها و حيوانات و گياهان زنده بشوند. آيا اين از آيات خدا نيست؟!

اگر چنانچه پروردگار اراده كرد هميشه شب باشد، كسى را پيدا كنيد به روز تبديلش كند يا به عكس آن، چه كسى را پيدا مى كنيد؟ يا كسى را پيدا كنيد كه در بيابان ها و درياها در مواقعى كه انسان دسترسى به هيچ جا ندارد به فرياد انسان برسد؟

«أمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ».(119)

زمين، آسمان، باران، حيوانات و هر موجودى از موجوداتِ ذرّه بينى گرفته تا موجودات كلان

الهى، همه و همه آيات خدا هستند.

«يَتَفَكَّرُونَ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلًا سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ».(120)

آدم عاقل، اولوا الالباب آن هايى هستند كه مى گردند راهى پيدا كنند تا با خدا ارتباط برقرار كنند و اگر اين ارتباط برقرار شد، اگر هيچ نداشته باشند همه چيز پيدا مى كنند.

اگر فكرمان را در اين پنج مسير به حركت انداختيم، پنج سرمايه به دست مى آوريم: 1 - محبّت به خدا، 2 - ميل به خدا، 3 - ترس از خدا، 4 - حياى از خدا و پشيمانى كه نتيجه آن استغفار است و 5 - معرفت؛ و ارزش معرفت از تمام اين عنايات خدا بيشتر است. معرفت چيز عجيبى است. اگر انسان نسبت به خدا شناخت پيدا كرد، به شكلى ديگر فكر مى كند، برنامه هايش تغيير مى كند، سرا پا تسليمِ محضِ پروردگار مى شود؛ «الإسْلامُ هُوَ التَسْلِيم».(121)

حضرت ابراهيم عليه السلام كه خدا را مى شناسد، آخرين كلامى كه بعد از معرفتِ خدا مى زند، اين چنين است:

«وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفًا وَ ما أنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ».(122)

«وَجَّهْتُ وَجْهِيَ» يعنى من تمايلم به خدا است؛ رغبت.

«لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ» به خاطر مطالعه خلقت آسمان و زمين توجّه به خدا مى كنم.

«حَنيفًا» يعنى سراپا تسليم محض خدا هستم؛ موقعى كه فرزندش اسماعيل را مى خواباند تا ذبح كند، قرآن مى فرمايد:

«فَلَمَّا أسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبينِ».(123)

پدر تسليم، فرزند هم تسليم، پدر مى گويد: راضيم سر فرزندم را خودم جدا كنم. فرزند هم مى گويد: من راضيم، تسليمم. نتيجه اين چيزها تسليم است. اگر انسان معرفت پيدا كند، تسليم مى شود. اگر معرفت به پيغمبرصلى الله عليه

وآله پيدا كرد تسليم پيغمبر است، كسى حق ندارد در مقابل پيغمبرصلى الله عليه وآله برنامه اى، حكمى يا كارى انجام بدهد، خواست، خواستِ پيغمبرصلى الله عليه وآله است.

اگر كسى فاطمه زهراعليها السلام را شناخت چگونه است؟

«وَ عَلى مَعْرِفَتِها دارَةِ القُرُونُ الأُولى .(124)

اين كلام بسيار پر معنى است. «عَلى مَعْرِفَتِها دارَةِ القُرُونُ الأُولى يعنى چه؟

يعنى محور شخصيّت قرن ها از زمان خلقت حضرت آدم عليه السلام به بعد معرفت فاطمه زهراعليها السلام است. هر كسى معرفت فاطمه عليها السلام را پيدا كرد، ارزش بيشترى پيدا مى كند. حال چه گونه گذشته ها نسبت به فاطمه عليها السلام معرفت پيدا كردند؟ قبل از ولادت فاطمه عليها السلام آن ها معرفت داشتند، ولى بعدى ها كه فاطمه زهراعليها السلام را ديده بودند، معرفت نداشتند. نمى دانستند فاطمه عليها السلام يعنى چه؟ نمى دانستند شفيعه روز قيامت فاطمه زهراعليها السلام است؟ تمام خلايق بايد مشمول شفاعت فاطمه عليها السلام واقع بشوند تا بهشتى گردند. بدون معرفت فاطمه عليها السلام كسى بهشتى نمى شود. مقام خيلى عجيبى است. «عَلى مَعْرِفَتِها دارَةِ القُرُونُ الأُولى .

پيغمبر خداصلى الله عليه وآله فاطمه عليها السلام را مى شناسد. آيا پيغمبرصلى الله عليه وآله بدون دليل سر و سينه و دست كسى را مى بوسد؟! يا رسول اللَّه! چه عظمتى در فاطمه عليها السلام سراغ داشتيد كه گاهى سرش را مى بوسيديد، گاهى سينه اش را مى بوسيديد. آن معرفت پيغمبرصلى الله عليه وآله است.

آن هايى هم كه معرفت ندارند، همين سينه اى كه پيغمبرصلى الله عليه وآله مى بوسيدند را بين در و ديوار! لا إلهَ إلّا اللَّه!

مى دانيد مرحوم آية اللَّه حاج شيخ محمد حسين غروى معروف به كمپانى قدس سره چه مى فرمايد؟ مى فرمايد:

وَ لَسْتُ أدْري خَبَرَ المِسْمار

سَلْ صَدْرَها خَزِينَةَ الأسْرار(125)(126)

نمى دانم

ميخ در با سينه چه كرد؟ مى خواهى خودت برو از سينه مجروح فاطمه عليها السلام كه خزينه اسرار الهى است بپرس كه ميخ در با سينه فاطمه عليها السلام چه كرد؟ همين دستى كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله مى بوسيد را يك وقت صدا زد: قنفذ! بزن زهرا را. آن چنان ضربه به بازوى فاطمه زهراعليها السلام وارد كرد كه اميرالمؤمنين عليه السلام مى فرمايد: مثل «دملج»، يعنى همانند بازو بند، بازوى فاطمه زهراعليها السلام ورم كرده بود.(127)

ألا لَعْنَة اللَّهِ عَلَى القَوْمِ الظالِمِينَ وَ سَيَعْلَمُ الّذينَ ظَلَمُوا أىّ مُنْقَلبٍ يَنْقَلِبُونَ.

إلهي بِمُحَمَّدٍ وَ عَليّ ٍ وَ فاطِمَةَ وَ الحَسَنِ وَ الحُسَيْنِ وَ تِسْعَةِ المَعْصُومينَ مِنْ ذُريَّةِ الحُسَيْن. اغْفِرْ بِهِمْ ذُنُوبَنا وَ اغْفِرْ والِدَيْنا وَ لِمَنْ لَهُ حَقٌّ عَلَيْنا ؛ اللّهُمَّ اقْضِ حَوائِجَنا الشرعيّة، جُزْئِيَّةً وَ كُلِيَّةً، دُنْيَوِيَّةً وَ أُخْرَوِيَّةً؛ اللّهُمَّ أيِّدْ إمامَ زَمانِنا وَ عَجِّلْ في فَرَجِهِ وَ ظُهُورِهِ وَ اجْعَلْنا مِنْ أنْصارِهِ وَ أعْوانِهِ؛ وَ اجْعَلْ عَواقِبَ أمُورِنا خَيْرًا بِجاهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِه.

مجلس پنجم

فاطمه زهراعليها السلام

محدَّثة و محدِّثة هستند.

أعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ(128)

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

الحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ العالَمِينَ بارِى ءِ الخَلائِقِ أجْمَعينَ باعِثِ الأنْبياءِ وَ المُرْسَلِينَ جامِعِ النَّاسِ لِيَوْمِ الدِّينَ وَ الصَّلاةُ وَ السَّلامُ عَلى أشْرَفِ السُّفَراءِ المُقَرَّبينَ حَبيبِ إلهِ العالَمينَ وَ شَفيعِ المُذْنِبينَ أبي القاسِمِ مُحَمَّد صَلّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِه وَ سَلَّمَ وَ اللَعْنُ الدائِمُ عَلى أعْدائِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الْآنَ إلى قِيامِ يَوْمِ الدين

قالَ اللَّهُ الحَكيمُ في كِتابِهِ الكَرِيمِ وَ مُبرَمِ خِطابِهِ العَظيمِ:

«إنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ».(129)

براى فاطمه زهرا، صدّيقه كبرى عليها السلام القابى را نقل كرده اند؛ من جمله از القاب فاطمه عليها السلام

«محدَّثة» است و معناى محدَّثه اين است كه ملائكه با فاطمه زهراعليها السلام سخن مى گفتند و در روايات - مخصوصًا در كتاب كافى، جلد اوّل - در رابطه با مُصْحَف فاطمه عليها السلام است كه آقا اميرالمؤمنين عليه السلام پشت در خانه مى آمدند، مى شنيدند كه فاطمه زهراعليها السلام صحبت مى كنند، مانند اين كه با يك آدمى صحبت مى كنند. بعد كه وارد خانه مى شدند، مى پرسيدند: با چه كسى صحبت مى كرديد؟

فاطمه عليها السلام عرض مى كردند: ملائكه مى آيند با من صحبت مى كنند.

فاطمه زهراعليها السلام از خانه بيرون نمى آمدند و براى اين كه دل تنگ نشوند ملائكه با ايشان صحبت مى كردند.

حضرت على عليه السلام مى فرمودند: سخنان ملائكه را به ذهن بسپاريد، من كه مى آيم باز گو كنيد تا يادداشت كنم.(130)

خود اين مطلب درس بزرگى است، امام صادق عليه السلام مى فرمايند:

«اكْتُبُوا فَإنَّكُمْ لا تَحْفَظُونَ حَتَّى تَكْتُبُوا».(131)

هر چه را انسان يادداشت كند، مى ماند و هر چه را يادداشت نكند از ذهنش مى رود و فراموش مى كند.

چقدر خوب است آنچه را انسان مى شنود، يادداشت كند تا يادگار برايش بماند. شايد در مجالسى شركت مى كنيم، مطالبى را مى شنويم ولى يادداشت نمى كنيم، فراموش مى شود كأن لم يكن است؛ ديدم بعضى از دوستان قلم و كاغذ در دستشان است و مطالب حسّاس و آموزنده را يادداشت مى كنند و اين سنّت بسيار خوبى است.

يكى از آقايان علما كتاب مفصّلى نوشته كه در آن هزار و يك نكته جمع نموده است. علم فرّار است، آن مطالبى را كه احيانًا شنيده اند، يادداشت كرده اند، در فلان مجلس فلانى اين طور گفت، يك روايت، يك آيه، يك مطلب علمى و يك داستان، اين ها را كه جمع كنيد، خيلى

مى شود و آدم فكر مى كند كه حرف هاى خُرد و ريز اهميّتى ندارد؛ اين گونه نيست! وقتى كه جمع بشود، مطالب مهمّى است.

من اين توصيه را به شما مى كنم: به مجالسى كه مى رويد احتياطًا قلم و كاغذ داشته باشيد، وقتى مطالب جالب و حسّاسى را مى شنويد يادداشت كنيد، فرار نكند.

معلوم است كه ملائكه حرف لغو نمى زنند، حرف بى فايده وبى ثمر نمى زنند، آن هم براى فاطمه زهراعليها السلام، براى دانستن مقام علمى حضرت زهراعليها السلام بايد روايات را خواند. دختر ايشان حضرت زينب است كه حضرت زين العابدين عليه السلام فرمود:

«أَنْتِ بِحَمْدِ اللَّهِ عَالِمَةٌ غَيْرُ مُعَلَّمَة».(132)

دختر فاطمه عليها السلام اين گونه است، ديگر خود فاطمه زهراعليها السلام از نظر علمى در چه فازى بودند، بايد كتاب خواند.

گوينده ملائكه هستند و شنونده فاطمه عليها السلام، مطالبى كه گفته مى شود پيدا است چه مطالبى است، آن مطالب را حضرت على عليه السلام جمع آورى كردند و «مُصْحَف» شد.

يكى از اشكالات و ايراداتى كه اهل سنّت از ما مى گيرند، اين است كه مى گويند: شما يك قرآن ديگر هم داريد و آن «مصحف فاطمه عليها السلام» است.

البتّه آن ها نمى فهمند ما چه مى گوييم يا نمى خواهند بفهمند؛ ما نمى گوييم فاطمه زهراعليها السلام يك قرآن ديگر دارند. اين ها در اصطلاح خودشان به قرآن «مصحف» مى گويند.

وقتى ما مى گوييم: مصحف فاطمه عليها السلام، مصحف را به همان قرآن تفسير مى كنند؛ يعنى قرآنِ فاطمه عليها السلام در حالى كه عقيده ما اين گونه نيست و قرآن يكى بيشتر نيست.

مصحف يعنى كاغذها و كتاب هايى كه فاطمه زهراعليها السلام گفته اند، حضرت على عليه السلام نوشته اند، اين مصحف فاطمه عليها السلام است؛ چون كه ملائكه براى فاطمه زهراعليها السلام مطالبى را

مى گفتند، فاطمه زهراعليها السلام را «محدَّثَة» مى گويند ؛ يعنى كسى كه ملائكه برايشان حديث مى گفتند.

مصحف فاطمه عليها السلام يكى از مدارك و مآخذ مهم اهل بيت عليهم السلام است. اهل بيت عليهم السلام مداركى دارند، يكى از آن ها مصحف فاطمه عليها السلام است، يكى كتاب على عليه السلام است كه در وسائل مرحوم شيخ حُر عاملى چهارصد حديث به واسطه ائمه عليهم السلام از كتاب على عليه السلام نقل كرده است. يكى جفر أبيض و يكى جفر أحمر است، كه هر كدام جداگانه بحث هاى مهمّى دارد.

همان گونه كه خداوند به مادر موسى عليه السلام وحى كرد:

«وَ أوْحَيْنا إلى أُمِّ مُوسَى أنْ أرْضِعيهِ فَإِذا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقيهِ فِى الْيَمِّ وَ لا تَخافي وَ لا تَحْزَني إنَّا رَادُّوهُ إلَيْكِ وَ جاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلينَ».(133)

خدا به قلب مادر موسى عليه السلام الهام مى كند. وقتى به مادر موسى عليه السلام الهام مى كند، آن هم مطالبى كه اگر كسى ايمان به آن نداشته باشد، اقدام نمى كند.

فرمود: بچّه ات را درون يك صندوق بگذار و روى آب دريا رهايش كن. تا كسى ايمان به اين الهام نداشته باشد، مطمئن نباشد كه از جانب خدا است، اين كار را نمى كند؟ پيدا است مادر موسى عليه السلام متوجّه شده كه اين القاء از جانب خدا است و بايد به آن عمل كند. اين كه خدا اين گونه به مادر موسى عليه السلام القاء و راهنمايى مى كند، يك امتياز براى ايشان است.

فاطمه زهراعليها السلام محدَّثه است؛ يعنى به واسطه ملائكه، مستقيم يا غير مستقيم الهام به قلب فاطمه عليها السلام مى شود.

آدم هاى با تقوا يك حدّ ضعيف ترى را دارا هستند؛ يعنى اگر تقوا داشته باشند خدا الهاماتى به قلبشان مى كند و با الهامات

قلبى هدايتشان مى نمايد.

فاطمه زهراعليها السلام علاوه بر اين كه داراى مقام والاى «محدَّثه» بودند، «محدِّثة» هم بودند كه امتياز ديگرى است.

محدِّثه يعنى چه؟ فاطمه زهراعليها السلام مطالبى را از پيغمبرصلى الله عليه وآله سؤال مى كردند و پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله به فاطمه عليها السلام تعليم مى دادند و فاطمه زهراعليها السلام هم آن مطالب را براى ديگران بازگو مى كردند، يعنى مُحَدِّثْ بودند.

به عدّه اى از آقايان علماءرحمهم الله نيز محدِّث مى گويند؛ شيخ انصارى قدس سره از علّامه مجلسى رحمه الله تعبير به «محدِّث مجلسى» مى نمايد؛ يعنى او كسى است كه روايات را در كتاب «بحارالانوار» و ديگر كتب جمع كرده و شرح نموده است؛ يا محدّث نورى قدس سره استاد مرحوم شيخ عباس قمّى رحمه الله؛ يا مثلًا مرحوم كلينى قدس سره كه احاديث را در كتاب شريف «كافى» جمع آورى كرده است. اين دسته از علماء محدِّث بودند.

در صدر اسلام اين كار، كار مهمّى بود. پيامبرصلى الله عليه وآله و ائمّه عليهم السلام تأكيد مى كردند كه مردم بيايند و اين مطالب را بشنوند تا در ذهنشان جا بگيرد و براى ديگران نقل كنند.

در جلد اوّل «كافى» در بحث علم، اين حديث نقل شده است: شخصى خدمت پيغمبر اسلام صلى الله عليه وآله آمد و عرضه داشت: «مَا العِلْمُ؟»؛ علم چيست؟

فرمودند: اوّل علم اين است كه انسان گوش بدهد، «إنْصات» يعنى آرامش داشته باشد؛ فرض كنيد بنده صحبت مى كنم و شما اينجا آرام نشسته ايد، اگر آرامش نداشته باشيد، يعنى حواسّ شما پرت باشد، با يكديگر صحبت كنيد، حرف من را نمى فهميد.

مثل اين كه راوى قانع نشد؛ زيرا سكوت علم نيست. براى همين گفت: «ثُمَّ مَه؟» بعد از

آن چيست؟

حضرت فرمود: «الإسْتِماع». ممكن است اينجا بنشينيد، حرف هم نزنيد، صحبت هم نكنيد و ليكن گوش ندهيد و مثلًا حواستان به چك و سفته ها باشد. اين شخص هم چيزى نمى فهمد.

آن وقت مى بينى يك خانمى پنجاه سال در مجلس روضه مى نشيند، آخر عمرش با اوّل عمرش يك قدم پيشرفت نكرده. چرا؟ در مجلس روضه حرف مى زند؛ اگر حرف زد، هيچ نمى فهمد. اگر فردا از او بپرسند: ديروز كه روضه رفته بودى چه ياد گرفتى؟! از بس حرف زده، حرف هاى خودش را هم فراموش كرده، چه برسد به سخنان يك منبرى!

خدا در قرآن مى فرمايد:

«وَ إذا قُرِى ءَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ».(134)

اگر مى خواهيد نواقص زندگيتان بر طرف شود، بايد قرآن كه مى خوانند گوش بدهيد. آن گوينده مى خواند، شما تحويل بگيريد. وقتى گوش داديد، بالأخره تحت تأثير آيات قرآن قرار مى گيريد.

باز راوى قانع نشد، گفت: «ثُمَّ مَه؟»

حضرت در مرحله سوّم فرمودند: آن چه را شنيده است با قلم يا با حافظه حفظ كند.

باز سؤال كرد: «ثمَّ مَه؟»

فرمودند: «العَمَلُ بِه». به آن چه ياد گرفته و حفظ كرده است، عمل نمايد.

باز قانع نشد، گفت: «ثُمَّ مَه؟»

حضرت فرمودند: «نَشْرُه».(135) اين كلمه شاهد عرض من است. اين مطالبى كه آدم مى شنود و گوش مى دهد و حفظ مى كند، در ذهنش ذخيره نكند، نشر بدهد؛ يعنى شخص بايد هم عامل مصرف و هم عامل پخش باشد. به واسطه مطالبى كه مى شنود، چهار نفر را هدايت كند و به گوش ديگران هم برساند و اين كار در صدر اسلام دائر و رايج بوده است.

در زمان ائمّه عليهم السلام مجالس ذكر و

ثبت حديث بوده است، در زمان بعد از ائمه عليهم السلام هم اين كار دائر بوده است. الآن از آن مجالس كتاب هايى هست مثل أمالى سيّد مرتضى قدس سره؛ أمالى شيخ طوسى رحمه الله. يعنى جلسه تشكيل مى دادند و عدّه اى مى نشستند، علماء احاديثى را نقل مى كردند و كسانى كه در جلسه بودند يادداشت مى كردند، حال «كافى» و «وسائل» و «من لا يحضره الفقيه» شده است.

احاديث را گرفتند، حفظ كردند، عمل نمودند و پخش كردند؛ و اين كار دستور است.

اين كارى بود كه در زمان صدر اسلام و بعد از آن در زمان ائمه عليهم السلام مى كردند و اين احاديث يادگار ماند.

امروز همين احاديث ذخيره اى در بين شيعه است، تنها و تنها كتاب كافى بيش از شش كتاب صحاح اهل سنّت روايت دارد.

در مقام باشيم احاديث را يادداشت كنيم، حفظ كنيم، عمل كرده و منتشر نماييم. آن وقت فرهنگ اسلام زنده مى ماند؛ ولى وقتى همه بى توجّه گوش بدهيم، از اين گوش بشنويم از آن گوش بيرون كنيم، خاصيّتى ندارد.

فاطمه زهراعليها السلام الگو هستند، اين درس را از فاطمه عليها السلام ياد بگيريم. فاطمه زهراعليها السلام خدمت پيغمبرصلى الله عليه وآله آمدند و سؤال نمودند؛ زيرا دستور قرآن است:

«فَسْئَلُوا أهْلَ الذِّكْرِ إنْ كُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ».(136)

چيزهايى را كه نمى دانيد پيش خودتان نگذاريد، برويد بپرسيد.

ابوريحان بيرونى يك دانشمند معروف اسلامى است. در حال احتضار كه جان مى كَند فرستاد يك فقيهى را آوردند، يك مسأله از او سؤال كرد.

گفتند: تو دارى مى روى، در دالان مرگ هستى، سؤال مى كنى؟!

گفت: آيا اين مسأله را بدانم و بميرم بهتر است يا ندانسته بميرم؟!

اگر چيزى را نمى دانيد، بپرسيد.

«الْعِلْمُ خَزَائِنُ وَ مِفْتَاحُهُ السُّؤَال».(137)

علم گنجينه هائى است كه كليدش سؤال است.

چرا بعضى وقت ها انسان اعمالى را انجام مى دهد و بعد مى فهمد باطل بوده است؟ چون نمى پرسد.

فاطمه زهراعليها السلام آمدند خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله و سؤالى مطرح كردند و پيغمبر خداصلى الله عليه وآله به طور تفصيل بيان نمودند. فاطمه زهراعليها السلام حديث را از پدر گرفتند، يادداشت كردند، بعد براى ديگران نقل كردند و به همين شكل دست به دست به زمان ما رسيده است.

آن حديث را تَيمّنًا و تبرّكًا از قول فاطمه زهراعليها السلام عرض مى كنم.

صدّيقه كبرى عليها السلام خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله آمدند و سؤال كردند:

«مَا لِمَنْ تَهَاوَنَ بِصَلاتِهِ مِنَ الرِّجَالِ وَ النِّسَاءِ؟».

مردان و زنان اگر چنانچه نسبت به نماز سستى كنند، چه نكبتى گريبانشان را مى گيرد؟

«تَهاوُن بالصَلوة» يعنى چه؟ يعنى آدم با نماز سرسرى برخورد كند. نه اين كه نماز نخواند، آن بحث ديگرى است. نماز مى خواند ولى طمأنينه ندارد؛ به تعبير پيغمبرصلى الله عليه وآله: مثل كلاغى كه به زمين نوك مى زند، معلّق مى زند.(138)

يا مثلًا در وضو گرفتن براى نماز توجّه نكند، نمازش با يك وضوى ناقص انجام گيرد، يا دير وقت نماز بخواند، يا حمد و سوره اش را درست نكند، يا حضور قلب در نماز نداشته باشد؛ اين امور اهميّت ندادن به نماز است.

آن هايى كه به نماز اهميّت مى دهند، هيچ وقت نمازشان را از اوّل وقت تأخير نمى اندازند، حمد و سوره هايشان غلط نيست، مراقب لباس و بدنشان هستند كه با لباس و بدن ناپاك نماز نخوانند، مراقب هستند. بحث سر كسانى است كه نماز را سبك مى شمارند

و آن را ضايع مى كنند.

فاطمه زهراعليها السلام سؤال مى نمايند: چه عواقبى در انتظار آن ها است؟

حضرت فرمودند: پانزده خصوصيّت در انتظار كسانى است كه به نماز اعتناء و توجّه خاصّى ندارند و چندان اهميّتى براى آن قائل نيستند، فرمودند: مقدارى از اين نكبت ها مربوط به دنيا است و مقدارى در هنگام مرگ و مقدارى مربوط به عالم قبر و مقدارى راجع به قيامت است.

اين بى توجّهى به نماز پانزده اثر دارد.

رمز اين كه چرا در زندگى اين قدر مشكل داريم، دعا مى كنيم، التجاء مى كنيم، التماس مى كنيم، ولى مشكلات ما حل نمى شود و به هر درى مى زنيم موفّق نمى شويم، در اين حديث بيان شده است.

اين رمز در قالب ديگرى، ضمن حديثى بيان شده است:

«مَنْ أَصْلَحَ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ اللَّهِ أَصْلَحَ اللَّهُ مَا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ النَّاسِ».(139)

مى فرمايد: وقتى انسان رابطه اش را با خدا برقرار كند، خدا بين او و مردم اصلاح مى دهد. يعنى از ناحيه مردم ضربه نمى خورد، مشكلاتش حل مى شود، بايستى رابطه خودمان را با خدا درست برقرار كنيم، آن وقت كارهاى ما حل مى شود.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مى فرمايد:

«سِتٌّ مِنْهَا فِي دَارِ الدُّنْيَا وَ ثَلاثٌ عِنْدَ مَوْتِهِ وَ ثَلاثٌ فِي قَبْرِهِ وَ ثَلاثٌ فِي الْقِيَامَةِ».

فرمود: شش اثر و خاصيّت بى توجّهى به نماز در دنيا است، سه اثر هنگام مرگ، سه اثر در قبر است و سه اثر مربوط به قيامت است. شخص اين گرفتارى ها را در آن مقاطع مختلف دارد.

آن شش تايى كه مربوط به دنيا است و در دنيا به آن گرفتار مى شود چيست؟

«فَأَمَّا اللَّوَاتِي تُصِيبُهُ فِي دَارِ الدُّنْيَا فَالْأُولَى يَرْفَعُ اللَّهُ الْبَرَكَةَ

مِنْ عُمُرِهِ».

خدا بركت را از عمرش مى گيرد. بركت يعنى خير، خير بسيار؛ بى توجّهى به نماز مى كند، شصت سال عمر مى كند ولى يك قدم پيش نمى رود.

يك شخصى هم مثل علّامه مجلسى قدس سره شصت و سه سال عمر مى كند ولى به اندازه صد سال كار مى كند. اين بركت است.

يك وقت آدم چرتكه مى اندازد، خوب امروز ما چه كار كرديم؟ شب مى نشيند حساب روزش را مى كند، امروز چه كار كرديم؟ مى بيند امروز گذشته و هيچ چيزى از دنيا و آخرت گيرش نيامده است. همين گونه اين عمر تلف شده، رفته است. بركت در اين عمر نيست.

«وَ يَرْفَعُ اللَّهُ الْبَرَكَةَ مِنْ رِزْقِهِ».

بعد مى فرمايد: خدا بركت را از رزقش بر مى دارد.

«وَ يَمْحُو اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ سِيمَاءَ الصَّالِحِينَ مِنْ وَجْهِهِ».

آدم هاى خوب و آدم هايى كه با خدا هستند، مخصوصًا در روايت است آدم هايى كه نماز شب مى خوانند، چهره هايشان خيلى روشن و نورانى است. ولى آن كسانى كه به نماز بى توجّهى مى كنند، خدا آن سيما و قيافه صالحين را از ايشان مى گيرد، در قيامت هم همين گونه است: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ باسِرَةٌ».(140)

بعضى در قيامت با قيافه ها و چهره هاى بسيار زشت و بد و درهم كشيده هستند، آن ها همان كسانى هستند كه در دنيا به نماز بى توجّهى كردند. نه در دنيا سيماى صالحى دارند نه در آخرت، هيچ كدام. خدا سيماى صالحين را از آن ها مى گيرد.

«وَ كُلُّ عَمَلٍ يَعْمَلُهُ لا يُؤْجَرُ عَلَيْهِ وَ لا يَرْتَفِعُ دُعَاؤُهُ إِلَى السَّمَاءِ».

هر عملى انجام بدهد، اجر به آن نمى دهند. روزه مى گيرد اجر نمى دهند، نماز مى خواند نمازش ناقص است و اجرى ندارد، دعا مى كند اجر نمى دهند، كارها را مى كند

و زحمت ها را مى كشد، ولى فائده اى ندارد، هدر مى رود، چرا؟! روايات زيادى داريم كه محور نماز است:

«إنْ قُبِلَتْ قُبِلَ ما سِواها وَ إنْ رُدَّتْ رُدَّ ما سِواها».(141)

نماز عمل عبادى عجيبى است. بى جهت نيست فاطمه زهراعليها السلام تا صبح نماز مى خواندند. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله تا صبح نماز مى خواندند تا اين كه آيه نازل شد:

«طه ؛ ما أنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى .(142)

بى خود نبود فاطمه زهراعليها السلام اين قدر براى نماز روى پاهايشان مى ايستادند كه «حَتّى تَوَرَّمَ قَدَماها»(143)، پاهايشان ورم مى كرد. پيغمبراكرم صلى الله عليه وآله هم همين گونه بوده اند.(144) اين ها مى دانستند نماز چه معجونى است.

بعد مى فرمايد: هيچ عملى از آن ها صادر نمى شد كه خدا اجر به ايشان داده باشد.

«وَ السَّادِسَةُ لَيْسَ لَهُ حَظٌّ فِي دُعَاءِ الصَّالِحِينَ».(145)

اين هم يك نكبت بدترى است كه آدم هاى صالح اگر در حقّ آدمى كه نماز را سبك شمرده دعا بكنند، مستجاب نمى شود.

اين كه مرتّبًا مى گويند: التماس دعا، اگر آدم مستجاب الدعوة هم دعا كند، به درد اين افراد نمى خورد؛ چون اين ها نماز را سبك شمرده اند، اثرى هم ندارد.

إن شاء اللَّه بقيّه حديث را در فرصت ديگرى بيان خواهم نمود.(146)

«السَلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةَ الزَّهْراء، يا سَيِّدَةَ نِساءِ العالَمِينَ، السَلامُ عَلَيْكِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكاتُه».

در اين ايّام آخر دهه نه تنها براى فاطمه عليها السلام بايد اشك بريزيم، بلكه براى على عليه السلام هم بايد اشك بريزيم، براى بچّه هاى فاطمه عليها السلام هم بايد اشك بريزيم.

يك سَرى مى زنيم به خانه اميرالمؤمنين عليه السلام مى بينيم بچّه ها؛ زينب عليها السلام چهار ساله در چه وضعيّتى است، ببينيم حسنين عليهما السلام در چه وضعيّتى هستند، بنشينيم پاى درد و

دل اميرالمؤمنين على عليه السلام، چقدر اميرالمؤمنين عليه السلام مظلوم هستند.

شما شخصيّت على عليه السلام را در نظر بگيريد، اين مرد الهى با آن قوّت قلب، با آن نيروى معنوى كه در اميرالمؤمنين عليه السلام هست مى نشينند گريه مى كنند، مى فرمايند:

نَفْسِي عَلَى زَفَرَاتِهَا مَحْبُوسَةٌ

يَا لَيْتَهَا خَرَجَتْ مَعَ الزَّفَرَاتِ

دلم براى فاطمه عليها السلام تنگ شده است، كاش جانم با نفس هايم خارج مى شد!

لا خَيْرَ بَعْدَكِ فِي الْحَيَاةِ وَ إِنَّمَا

أَبْكِي مَخَافَةَ أَنْ تَطُولَ حَيَاتِي(147)

مى فرمايد: من گريه مى كنم؛ زيرا مى ترسم بعد از تو عمرم طولانى بشود؛ يعنى من طاقت فراغ تو را يا فاطمه ندارم. بعد از مردن تو ديگر خير در اين زندگى نيست.

نظير اين جمله را آقا امام حسين عليه السلام بالاى سر جوانشان على اكبر فرمودند، وقتى على اكبر روى زمين افتاد صدا زد:

«يا أبَتاه! عَلَيْكَ السَّلامْ» يعنى بابا من هم رفتم خداحافظ.

آقا آمدند بالاى سر جوانشان، سر على را به دامن گرفتند صدا زدند: «عَليّ، عَلَى الدُّنْيا بَعْدَكَ العَفى».(148)

على جان! خاك بر سر دنيا و زندگانى دنيا، رفتى و آسوده شدى، امّا پدرت غريب و تنها... .

پاورقي ها

1) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 2 ص 43 باب 10 ح 9.

2) لازم به ذكر است اين مقدّمه را مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى قدس سره جهت كتاب «آتش به خانه وحى» تأليف جناب آقاى حجّة الاسلام و المسلمين سيّد محمّد حسين سجّاد نوشته بودند و در اوّل آن كتاب به طبع رسيده بود، ما نيز تيمّنًا و تبرّكًا در اين مجموعه درج نموديم .

3) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 43 ص 65 باب 3 ح 58.

4) صف / 8: مى خواهند نور الهى را با سخنان خويش خاموش

كنند، حال آنكه خداوند كمال بخش نور خويش است، و لو آنكه كافران ناخوش داشته باشند.

5) اسراء / 33: و هر كس مظلومانه كشته شود، به راستى كه براى ولى [و وارث او حق و حجّتى مقرر داشته ايم.

6) اين سخنرانى در فاطميّه 1428ق مطابق با سال 1386ش ايراد گرديده است.

7) آل عمران / 144 :اگر او [پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله بميرد يا كشته شود [از پيروى او و عقيده خود ]باز مى گرديد.

8) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 32 باب صفة العلم و فضله و فضل العلماء ح 1.

9) يوسف / 111: به راستى در بيان داستان ايشان مايه عبرتى براى خردمندان هست.

10) هود / 82 و حجر / 74: [شهر قوم لوط] را زير و زبر كرديم.

11) كهف / 13: ايشان [اصحاب كهف جوانمردانى بودند كه [در نهان به پروردگارشان ايمان آورده بودند.

12) شرح نهج البلاغة، ابن أبي الحديد معتزلي ج 1 ص 188 قصّة الشورى

13) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 10 ص 432 باب 26 ؛ الغدير، علّامه امينى ج 3 ص 177 ؛ شرح نهج البلاغة، ابن أبى الحديد معتزلى ج 2 ص 297 و ج 18 ص 72 ؛ الإمامة و السياسة، ابن قتيبة دينورى ج 1 ص 73.

14) تاريخ طبرى ج 3 ص 202.

15) الإمامة و السياسة، ابن قتيبة دينورى (متوفى 276ق) ج 1 ص 30.

16) أنساب الأشراف، بلاذرى(متوفى 279ق) ج 1 ص 586.

17) الإمامة و السياسة، ابن قتيبه دينورى ج 1 ص 30.

18) تاريخ أبى الفداء، اسماعيل بن أبى الفداء (متوفى 732ق) ج 1 ص 239 أخبار أبى بكر الصديق و خلافته.

19) اثبات الوصيّة، على بن حسين مسعودى (متوفى 346ق) ص 124.

20) ابراهيم بن سيّار البصري النظّام المعتزلي (160 - 231ق).

21) الملل و النحل، شهرستانى(متوفى 548ق) ج 1 ص 57 ؛ الوافي بالوفيات، الصفدي(متوفى 764ق) ج 6 ص 15 «حتّى

ألقت المحسن من بطنها». هر دو مصدر از نظّام نقل كرده اند.

22) المناقب، ابن شهر آشوب ج 3 ص 132 از معارف القتيبي: «انّ محسنًا فسد من زخم قنفذ العدوي».

23) عوالم العلوم، بحرانى علوم سيّدة النساء ص 572.

24) الأنوار القدسيّة، شيخ محمد حسين كمپانى اصفهانى(متوفى 1320ق) ص 43 بيت 334.

25) الأنوار القدسيّة، شيخ محمد حسين كمپانى اصفهانى(متوفى 1320ق) ص 43 بيت 342.

26) اين مطلب در سه بخش از صحيح بخارى آمده است لكن مجموع اين مطلب در يك جا نيست: صحيح بخارى ج 5 ص 82 ؛ صحيح بخارى ج 8 ص 3 ؛ صحيح بخارى ج 4 ص 219.

27) الإمامة و السياسة، ابن قتيبة دينورى ج 1 ص 13 و 14.

28) الإمامة و السياسة، ابن قتيبة دينورى ج 1 ص 18 ؛ تاريخ طبرى ج 3 ص 430.

29) بقرة / 161: لعنت الهى و فرشتگان و مردم جملگى بر آنان است.

30) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 43 ص 179 باب 7 ح 15.

31) لهوف، سيّد بن طاووس ص 130 ؛ بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 45 ص 59 بقيّة باب 37: «فَأجْتَمَعَتْ عِدَّةٌ مِنَ الأعْرابِ حَتّى جَرّوها عَنْهُ».

32) اين سخنرانى در روز دوشنبه 13 جمادي الأولى 1429ق مطابق با30/2/1387ش ايراد گرديده است.

33) بقرة / 286: خداوند هيچ كس را جز به اندازه توانش تكليف نمى كند، هر كس هر چه نيكى كند به سود او و هر چه بدى كند به زيان اوست.

34) بقرة / 285: پيامبر به آنچه از سوى پروردگارش بر او نازل شده است، ايمان آورده است و مؤمنان هم، همگى به خداوند و فرشتگانش و كتاب هايش و پيامبرانش ايمان آورده اند.

35) زمر / 33.

36) نجم / 3 و 4: و از سر هواى نفس سخن نمى گويد؛ و نيست جز وحيى كه به او فرستاده مى شود.

37) بقرة / 285.

38) بقرة / 1

الى 3 : الم ؛ اين كتابى است كه شكى در آن نيست [كه راهنماى پرهيزكاران است ؛ همان كسانى كه ايمان به غيب دارند.

39) روم / 7 : فقط ظاهرى از زندگانى دنيا را مى دانند.

40) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 97 باب في إبطال الرؤية ح 6: «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ: جَاءَ حِبْرٌ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ فَقَالَ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ! هَلْ رَأَيْتَ رَبَّكَ حِينَ عَبَدْتَهُ؟

قَالَ: فَقَالَ وَيْلَكَ! مَا كُنْتُ أَعْبُدُ رَبًّا لَمْ أَرَهُ.

قَالَ: وَ كَيْفَ رَأَيْتَهُ؟

قَالَ: وَيْلَكَ! لا تُدْرِكُهُ الْعُيُونُ فِي مُشَاهَدَةِ الْأَبْصَارِ وَ لَكِنْ رَأَتْهُ الْقُلُوبُ بِحَقَائِقِ الْإِيمَانِ».

41) علق / 14: آيا نمى داند كه همانا خداوند [همه چيز را] مى بيند.

42) بقرة / 285.

43) نازعات / 5: و [قسم به فرشتگانى كه كار سازند.

44) بقرة / 285.

45) بحارالانوار، علّامه مجلسى ج 11 ص 32 باب 1 و ج 74 ص 72 باب 4 ح 1.

46) بقرة / 285.

47) بقرة / 285.

48) بقرة / 286.

49) آل عمران / 97 : براى خداوند بر عهده مردم، حج خانه [ى كعبه مقرر است، البتّه هر كس كه به آن راه توان داشته باشد.

50) بقرة / 184.

51) فتح / 17 : بر نابينا و بر لنگ و بر بيمار ايرادى نيست.

52) بقرة / 286.

53) بقرة / 286.

54) كافى، محدّث كلينى ج 4 ص 65 باب ما جاء فى فضل الصوم و الصائم ح 15.

55) بقرة / 286.

56) بقرة / 286.

57) بقرة / 54.

58) بقره / 286.

59) بقره / 286.

60) بقره / 286.

61) مائدة / 56؛ مجادلة / 22 : «ألا إنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ».

62) بقرة / 286.

63) اين سخنرانى در روز جمعه 17 جمادي الأولى 1429ق مطابق با3/3/1387ش ايراد گرديده است.

64)

يوسف / 21 : خداوند سررشته كار خويش را در دست دارد.

65) يوسف / 21 : خداوند سررشته كار خويش را در دست دارد.

66) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 20 ص 381 باب 21 ح 7.

67) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 22 ص 153 ح 7 باب 1.

68) إرشاد القلوب، ديلمى ج 1 ص 143 باب 45.

69) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 29 ص 226.

70) مريم / 5 و 6.

71) مريم / 4.

72) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 22 ص 153 ح 8 باب 1.

73) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 34 ص 406 باب 36.

74) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 34 ص 406 باب 36.

75) انفال / 75 : [در مسأله ارث مراتب بعضى خويشاوندان بر بعضى مقدّم شده است.

76) انفال / 41 : بدانيد كه از هر غنيمتى كه به دست آوريد يك پنجم آن خاصِّ خداوند و پيامبر و خويشاوندان [او ]و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است.

77) تذكرة الحفّاظ، شمس الين ذهبي (متوفى 748ق) ج 1 ص 5 ؛ كنز العمّال، متّقي هندي ج 10 ص 285.

78) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 21 ص 279 باب 32.

79) احزاب / 33.

80) آل عمران / 144 :اگر او [پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله بميرد يا كشته شود [از پيروى او و عقيده خود ]باز مى گرديد.

81) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 22 ص 440 باب 13 ح 9 (قريب به اين مضمون).

82) الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف، سيّد بن طاووس ص 523.

83) انعام / 84.

84) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 10 ص 242 باب 16 ح 2.

85) كوثر / 1 الى 3: [اى پيامبر!] ما به تو كوثر بخشيده ايم؛ پس براى پروردگارت نماز بگزار و قربانى كن؛ بى گمان دشمن تو بى سرانجام [و بلا عقب است.

86) اين سخنرانى در روز جمعه 13 جمادي الأولى 1430ق مطابق با18/2/1388ش ايراد گرديده است.

87) آل عمران / 191.

88) خ ل: «أ تزعم».

89) ديوان أميرالمؤمنين ص 175: و

تو (اى انسان) مى پندارى كه موجودِ كوچكى هستى در صورتى كه جهانى بزرگ در تو پيچيده است.

90) انعام / 50.

91) سبأ / 46 : [اى پيامبر!] بگو شما را فقط به يك نكته پند مى دهم، و آن اين است كه دوگان دوگان، و يكان يكان به كار خداوند برخيزيد و سپس انديشه كنيد، هم سخن شما جنونى ندارد.

92) آل عمران / 191 : همان كسانى كه خداوند را [در همه احوال ايستاده و نشسته و بر پهلو آرميده، ياد مى كنند و در آفرينش آسمان ها و زمين مى انديشند كه پروردگارا اين ها را بيهوده نيافريده اى.

93) آل عمران / 191.

94) بقره / 282.

95) بقرة / 20.

96) بقرة / 29.

97) آل عمران / 31 : [اى پيامبر] بگو اگر خدا را دوست داريد از من پيروى كنيد تا خدا نيز شما را دوست داشته باشد.

98) من أخلاق الامام الحسين، عبدالعظيم المهتدى البحرانى ص 258.

99) ابراهيم / 34.

100) نحل / 12.

101) ذاريات / 47.

102) الرحمن / 10 : و زمين را براى جهانيان مقرّر فرمود.

103) نحل / 8.

104) نحل / 8.

105) نحل / 14.

106) زمر / 10.

107) انشراح / 8.

108) آل عمران / 9.

109) بقرة / 25.

110) واقعة / 27 الى 34.

111) انشراح / 8.

112) علق / 6 و 7: بى گمان انسان سر به طغيان بر آورد ، از اين كه خود را بى نياز [و توانگر ]بيند.

113) نساء / 56 : هرگاه پوست هايشان پخته [و فرسوده شود بر ايشان به جاى آن ها پوست هاى ديگر آوريم.

114) فجر / 14.

115) نازعات / 40 و 41 : هر كس كه از ايستادن [در موضع حساب و حشر] در پيشگاه پروردگارش ترسيده و نفس را

از هوى و هوس باز داشته باشد ؛ بى گمان بهشت جايگاه اوست.

116) تفسير روح البيان، اسماعيل حقّى بروسوى ج 5 ص 65.

117) نمل / 60: يا كيست كه آسمان ها و زمين را آفريده است و از آسمان براى شما آبى فرو فرستاده است و بدان باغ هاى خرّم رويانده ايم كه شما نمى توانيد درختانش را برويانيد، آيا در جنب خداوند خدايى هست، حقا كه آنان قومى روى گردان از خدا هستند.

118) ملك / 30: به ديده تأمّل بنگريد اگر آب شما در زمين فرو رود [و ناپديد گردد] چه كسى براى شما آب گوارا پديد آورد؟

119) نمل / 62: يا كيست كه دعاى درمانده را چون بخواندش، اجابت مى كند، و بلا را مى گرداند.

120) آل عمران / 191 : در آفرينش آسمان ها و زمين مى انديشند كه پروردگارا اين ها را بيهوده نيافريده اى، خدايا تو منزّهى، ما را از عذاب [آتش دوزخ در امان بدار.

121) كافى، محدّث كلينى ج 2 ص 45 باب نسبة الاسلام ح 1.

122) أنعام / 79 : من با ايمان خالص روى به سوى كسى آوردم كه آسمان ها و زمين را آفريده است و من از مشركان نيستم.

123) صافّات / 103 : آنگاه چون هر دو [بر اين كار] گردن نهادند و او را بر گونه اش به خاك افكند.

124) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 43 ص 105 باب 5 ح 19.

125) خ ل: خُزانَةَ الأسْراري.

126) الأنوار القدسيّة، شيخ محمد حسين كمپانى اصفهانى(متوفى 1320ق) ص 43 بيت 342.

127) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 30 ص 302 باب 20 ح 152.

128) اين سخنرانى در روز جمعه 20 جمادي الأولى 1430ق مطابق با25/2/1388ش ايراد گرديده است.

129) عنكبوت / 45.

130) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 240 باب فيه ذكر الصحيفة و الجامعة و مصحف فاطمةعليها السلام ح 2

و 5.

131) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 52 باب رواية الكتب و الحديث و فضل الكتابة و التمسّك بالكتب ح 9.

132) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 45 ص 164 باب 39 ح 7.

133) قصص / 7: و به مادر موسى الهام كرديم كه او را شير بده، و چون بر او بيمناك شدى، او را [در جعبه اى به دريا بيفكن، و مترس و غم مخور، [چرا كه ما برگرداننده او به سوى تو و قرار دهنده او از پيامبران هستيم.

134) أعراف / 204 : و چون قرآن خوانده مى شود به آن گوش بسپاريد و [در برابر آن خاموش باشيد، باشد كه مشمول رحمت شويد.

135) كافى، محدّث كلينى ج 1 ص 48 باب النوادر ح 4.

136) نحل / 43: پس اگر نمى دانيد از پژوهندگان كتاب هاى آسمانى بپرسيد.

137) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 1 ص 197 باب 3 ح 3.

138) كافى، محدّث كلينى ج 3 ص 268 باب مَن حافظ على صلاته أو ضيّعها ح 6: «عَنْ أَبِي جَعْفَرٍعليه السلام قَالَ: بَيْنَا رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله جَالِسٌ فِي الْمَسْجِدِ إِذْ دَخَلَ رَجُلٌ فَقَامَ يُصَلِّي فَلَمْ يُتِمَّ رُكُوعَهُ وَ لا سُجُودَهُ فَقَالَ صلى الله عليه وآله: نَقَرَ كَنَقْرِ الْغُرَابِ لَئِنْ مَاتَ هَذَا وَ هَكَذَا صَلاتُهُ لَيَمُوتَنَّ عَلَى غَيْرِ دِينِي».

139) نهج البلاغة ص 483 حكمت 89.

140) قيامة / 24 : و در چنين روزى بعضى چهره ها عبوس و غمگين است.

141) فلاح السائل، سيّد بن طاووس ص 127.

142) طه / 1 و 2: طه ؛ قرآن را بر تو نازل نكرديم كه در رنج افتى.

143) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 43 ص 84 باب 4 ؛ بحارالأنوار ج 43 ص 76 باب 3 «حتّى تتورم قدماها».

144) تفسير قمّى، على بن إبراهيم قمّى ج 2 ص 57 ؛ بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 81 ص 341 باب 21 ح 13: «عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ وَ أَبِي

جَعْفَرٍعليهما السلام قَالا: كَانَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله إِذَا صَلَّى قَامَ عَلَى أَصَابِعِ رِجْلَيْهِ حَتَّى تَوَرَّمَتْ فَأَنْزَلَ اللَّهُ طه بِلُغَةِ طَيِ ءٍ يَا مُحَمَّدُ ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقى .

145) بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 80 ص 21 باب 6 ح 39.

146) وَ أَمَّا اللَّوَاتِي تُصِيبُهُ عِنْدَ مَوْتِهِ فَأُولاهُنَّ أَنَّهُ يَمُوتُ ذَلِيلًا وَ الثَّانِيَةُ يَمُوتُ جَائِعًا وَ الثَّالِثَةُ يَمُوتُ عَطْشَانًا فَلَوْ سُقِيَ مِنْ أَنْهَارِ الدُّنْيَا لَمْ يَرْوَ عَطَشُهُ.

وَ أَمَّا اللَّوَاتِي تُصِيبُهُ فِي قَبْرِهِ فَأُولاهُنَّ يُوَكِّلُ اللَّهُ بِهِ مَلَكًا يُزْعِجُهُ فِي قَبْرِهِ وَ الثَّانِيَةُ يُضَيَّقُ عَلَيْهِ قَبْرُهُ وَ الثَّالِثَةُ تَكُونُ الظُّلْمَةُ فِي قَبْرِهِ.

وَ أَمَّا اللَّوَاتِي تُصِيبُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِذَا خَرَجَ مِنْ قَبْرِهِ فَأُولاهُنَّ أَنْ يُوَكِّلَ اللَّهُ بِهِ مَلَكًا يَسْحَبُهُ عَلَى وَجْهِهِ وَ الْخَلائِقُ يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ وَ الثَّانِيَةُ يُحَاسَبُ حِسَابًا شَدِيدًا وَ الثَّالِثَةُ لا يَنْظُرُ اللَّهُ إِلَيْهِ وَ لا يُزَكِّيهِ وَ لَهُ عَذَابٌ أَلِيمٌ».

147) ديوان منسوب به حضرت على عليه السلام ص 123 ؛ بحارالأنوار، علّامه مجلسى ج 22 ص 547 باب 2.

148) لهوف، سيّد بن طاووس ص 113 و 114.

15- الأربعون حديثا الأمثال فى الروايات

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390

عنوان و نام پديدآور:الأربعون حديثا الأمثال فى الروايات/ تاليف آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى قدّس سرّه - تحقيق سيّد على فقيه امامى

ناشر چاپي : بهار

مشخصات نشر ديجيتالي:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه ، رايانه و كتاب

موضوع: معارف قرآني

پايگاه اينترنتى :www.imami.ir

پست الكترونيكى :info@imami.ir

از نصايحِ مكتوب آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى قدس سره

به آخرين فرزند خود

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

بعد الحمد والصلوة

بدان فرزندم كه آدمى داراى سه بُعد است: ايمان و اخلاق و عمل. امّا در بعد ايمان و اعتقاد بعد از تحقيق و بررسى كامل به اين نتيجه خواهيم رسيد كه مكتب تشيّع كامل ترين و جامع ترين و سازنده ترين مكاتب الهى و بشرى است و رهبران راستين آن سرآمد رهبران جهانند.

و أمّا در بعد اخلاق، تمام فضائل اخلاقى در تقوا خلاصه مى شود كه آثار عديده آن در قرآن مشهود است و بالاخره: العاقبة للتقوى .

و امّا در بعد عمل رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله و ائمّه هدى عليهم السلام هستند و سيره و روش عملى ما بايد هماهنگ با سيره آن بزرگواران باشد .

اميدوارم با در نظر گرفتن مطالب مرقومه فوق بتوانيد از سربازان مخلص و خدوم حضرت بقيّة اللَّه حجّة بن الحسن المهدى - أرواحنا له الفداء - باشيد و اينجانب را حيّاً و ميّتاً از دعاى خير فراموش نكنيد و پيوسته در تحصيل رضاى حضرت بارى تعالى كوشا باشيد .

سيّد حسن فقيه امامى

15 / 7 / 1383 مطابق 20 شعبان 1425

پيشگفتار

بسم الله الرحمن الرحيم

عن أبي عبد اللَّه عليه السلام قال: من حفظ من أحاديثنا أربعين حديثًا

بعثه اللَّه يوم القيامة عالمًا فقيهًا (1)

در نخستين روزهاى رحلت فقيه اهل بيت عليهم السلام مرحوم آية اللَّه حاج سيّد حسن فقيه امامى - أعلى اللَّه مقامه الشريف - بنا به درخواست بسيارى از ارادتمندان به اين فقيه و مفسّر كبير، مقرّر شد به همت جمعى از طلاب و شاگردان آن مرحوم

گروهى تشكيل تا جهت نشر مجموعه آثار مكتوب ايشان اقدام نمايند.

پس بر آن شديم تا به مناسبت چهلمين روز درگذشت آن سلاله پاك احمدى صلى الله عليه وآله، والى ولايت مرتضوى عليه السلام، احياگر شعائر فاطمى عليه السلام، متخلّق به اخلاق حسنى، حامى مآثر حسينى، بزرگ مدافع حريم مهدوى - عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف - اوّلين اثر از اين مجموعه را در دسترس علاقمندان قرار دهيم.

در بررسى اوّليه در ميان انبوه دست نوشته ها و تأليفات اين بزرگ مرد، به رساله « الأربعون حديثا » برخورده و آن را جهت نشر عمومى مناسب ديديم، لذا پس از اضافه نمودن ترجمه روايات اين رساله، آماده و به زيور طبع آراسته گرديد.

سيّد على فقيه امامى

اوّل جمادى الثانية 1432 ه ق

مقدّمه :

مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى در كتاب «راحة الروح» در فرق بين مَثَل و مِثْل مى نويسد :

«مَثَل و مثال غير از مِثْل است، زيرا كه مِثْل شى ء، نظير و همسر اوست؛ پس مِثل انسان، انسان ديگر است و مِثل حيوان، حيوان ديگر است، و هكذا.

و امّا مَثَل و مثالِ شى ء همسر او نيست، بلكه حكايتى و نمونه اى از اوست چون نقش انسان كه بر ديوار است، چه اين مَثَل انسان است نه مِثل آن و صورت تو در آينه مثال توست و از اين جهت است كه حقّ تعالى مِثل و همسر ندارد و لكن مَثَل دارد و اين به جهت آنستكه در مثليّت، جنسّيت و نظيريّت و همسريّت ثابت است، بخلاف مَثَل و مِثال كه در آن ادنى مناسبت و فى الجمله مشابهتى كافى

است».

ايشان همچنين در فائده بيان تمثيلات مى نويسد :

«چون اغلب مردم اهل حسّ و ظاهرند و از معانى دقيقه و حقايق معقوله، آنها را نصيب نيست و لذا از براى تفهيم و تسجيل معانى در اذهانِ ايشان، حقايق و معانى معقوله را به كسوت و لباس محسوس و مُشاهَد بيرون مى آورند .

و از اوثق مشايخ خود شنيدم كه مى فرمود: امثله اى كه غزّالى در احياء العلوم و سائر كتب خود از براى تفهيم مطالب بيان مى كند، به درجاتى بهتر است از ادلّه عقليّه كه شيخ الرئيس ابو على سينا از براى تفهيم و تسجيل مطالب خود بيان مى نمايد .

و در تفسير منهج مقدمةً بر تفسير آيه « مثلكم كمثل الّذى استوقد ناراً » مى فرمايد: و بدانكه حقّ سبحانه و تعالى بعد از بيان حقيقت حال منافقين، ايراد ضرب المثل فرموده براى زيادى در توضيح و تقرير حال ايشان، چه ضرب المثل اوقع است در نفس و أقمع در قمع أعند، زيرا كه آن عبارتست از ارائه متخيّل و معقول به صورت محقّقِ محسوس. و به جهت فائده عظيمه كه در ضمن امثال مندرج است، حقّ تعالى آن را در كتب خود بسيار ياد فرموده و در احاديث وكلم انبياء و حكماء نيز كثير الاستعمال است » (2).

الحديث الأوّل :

1- وَ قَالَ عليه السلام: أَلا إِنَّ مَثَلَ آلِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه وآله كَمَثَلِ نُجُومِ السَّمَاءِ إِذَا خَوَى نَجْمٌ طَلَعَ نَجْمٌ فَكَأَنَّكُمْ قَدْ تَكَامَلَتْ مِنَ اللَّهِ فِيكُمُ الصَّنَائِعُ و أَرَاكُمْ مَا كُنْتُمْ تَأْمُلُون (3).

[ آگاه باشيد، مثل آل محمّد صلى الله عليه وآله چونان ستارگان آسمان است، اگر ستاره اى غروب كند،

ستاره ديگرى طلوع خواهد كرد (تا ظهور صاحب الزمان عليه السلام ). گويا مى بينم در پرتو خاندان پيامبر صلى الله عليه وآله نعمت هاى خدا بر شما تمام شده و شما به آنچه آرزو داريد رسيده ايد].

الحديث الثّانى :

2- وَ قَالَ عليه السلام: إِنَّمَا مَثَلِي بَيْنَكُمْ كَمَثَلِ السِّرَاجِ فِي الظُّلْمَةِ يَسْتَضِي ءُ بِهِ مَنْ وَلَجَهَا(4).

[همانا من در ميان شما چونان چراغ درخشنده در تاريكى هستم، كه هر كس به آن روى مى آورد از نورش بهرمند مى گردد.]

الحديث الثالث :

3- وَ قَالَ عليه السلام: إِنَّمَا مَثَلُ مَنْ خَبَرَ الدُّنْيَا كَمَثَلِ قَوْمٍ سَفْرٍ نَبَا بِهِمْ مَنْزِلٌ جَدِيبٌ فَأَمُّوا مَنْزِلًا خَصِيباً وَ جَنَاباً مَرِيعا فاحتملوا وَ عثآءَ الطَرِيقِ وَ فِراقَ الصَّدَيقِ و خُشونَةَ السَّفَرِ و حُشُوبَةَ المَطْعَمِ...(5).

[همانا داستان آن كس كه دنيا را آزمود، چونان مسافرانى است كه در سر منزلى بى آب و علف و دشوار اقامت دارند و قصد كوچ كردن به سرزمينى را دارند كه در آنجا آسايش و رفاه فراهم است پس مشكلات راه را تحمّل مى كنند و دورى دوستان را مى پذيرند و سختى سفر و ناگوارى غذا را با جان و دل قبول مى كنند].

الحديث الرابع :

4- وَ قَالَ عليه السلام : مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ الْحَيَّةِ لَيِّنٌ مَسُّهَا وَ السَّمُّ النَّاقِعُ فِي جَوْفِهَا يَهْوِي إِلَيْهَا الْغِرُّ الْجَاهِلُ وَ يَحْذَرُهَا ذُو اللُّبِّ الْعَاقِل (6).

[و فرمود: دنيا همچون مار است لمس آن نرم و هموار، و درون آن زهر مرگبار. فريب خورده نادان، دوستى آن پذيرد، و خردمند دانا از آن دورى گيرد.]

الحديث الخامس :

5-ِ فَإِنَّمَا مَثَلُ الْعَالِمِ مَثَلُ النَّخْلَةِ تَنْتَظِرُهَا حَتَّى يَسْقُطَ عَلَيْكَ مِنْهَا شَيْ ء(7).

[مثل عالم، مثل درخت خرماست بايد در انتظار باشى تا چيزى از آن بر تو فرو ريزد].

الحديث السادس :

6- عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ: لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ وَ لَكِنْ أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ قَالَ قُلْتُ وَ مَا أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ قَالَ مَثَلُ ذَلِكَ رَجُلٌ رَأَيْتَهُ عَلَى مَعْصِيَةٍ فَنَهَيْتَهُ فَلَمْ يَنْتَهِ فَتَرَكْتَهُ فَفَعَلَ تِلْكَ الْمَعْصِيَةَ- فَلَيْسَ حَيْثُ لَمْ يَقْبَلْ مِنْكَ فَتَرَكْتَهُ كُنْتَ أَنْتَ الَّذِي أَمَرْتَهُ بِالْمَعْصِيَة(8).

[امام صادق عليه السلام فرمود: نه جبر است و نه تفويض، ولى امرى است ميان اين دو امر، راوى گويد: عرض كردم: امر ميان دو امر چيست؟ فرمود: مثلش اين است كه مى بينى مردى به گناهى مشغول است و او را نهى كردى و او دست باز نگرفت و او را رها كردى و او هم آن گناه را كرد، چون از تو نپذيرفته و تو از او دست باز داشتى نبايد گفت: تو او را به گناه واداشتى .

الحديث السابع :

7- عَنْ مُحمَّدِ بنِ مُسلِمْ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا جَعْفَرٍ عليه السلام يَقُولُ: كُلُّ مَنْ دَانَ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ بِعِبَادَةٍ يُجْهِدُ فِيهَا نَفْسَهُ وَ لَا إِمَامَ لَهُ مِنَ اللَّهِ فَسَعْيُهُ غَيْرُ مَقْبُولٍ وَ هُوَ ضَالٌّ مُتَحَيِّرٌ وَ اللَّهُ شَانِئٌ لِأَعْمَالِهِ وَ مَثَلُهُ كَمَثَلِ شَاةٍ ضَلَّتْ عَنْ رَاعِيهَا وَ قَطِيعِهَا فَهَجَمَتْ ذَاهِبَةً وَ جَائِيَةً يَوْمَهَا فَلَمَّا جَنَّهَا اللَّيْلُ بَصُرَتْ بِقَطِيعِ غَنَمٍ مَعَ رَاعِيهَا فَحَنَّتْ إِلَيْهَا وَ اغْتَرَّتْ بِهَا فَبَاتَتْ مَعَهَا فِي مَرْبِضِهَا فَلَمَّا أَنْ سَاقَ الرَّاعِي قَطِيعَهُ أَنْكَرَتْ رَاعِيَهَا وَ قَطِيعَهَا فَهَجَمَتْ مُتَحَيِّرَةً تَطْلُبُ رَاعِيَهَا وَ قَطِيعَهَا- فَبَصُرَتْ بِغَنَمٍ مَعَ رَاعِيهَا فَحَنَّتْ إِلَيْهَا وَ اغْتَرَّتْ بِهَا فَصَاحَ بِهَا الرَّاعِي الْحَقِي بِرَاعِيكِ وَ قَطِيعِكِ فَأَنْتِ تَائِهَةٌ مُتَحَيِّرَةٌ عَنْ رَاعِيكَ وَ قَطِيعِكَ فَهَجَمَتْ ذَعِرَةً مُتَحَيِّرَةً تَائِهَةً لَا رَاعِيَ لَهَا يُرْشِدُهَا إِلَى مَرْعَاهَا أَوْ يَرُدُّهَا فَبَيْنَا هِيَ كَذَلِكَ

إِذَا اغْتَنَمَ الذِّئْبُ ضَيْعَتَهَا فَأَكَلَهَا(9).

[شنيدم امام باقر عليه السلام مى فرمود:

هر كه با پرستش براى خداى عزّوجلّ ديندارى كند و گر چه خود را در آن به سختى و كوشش وادارد ولى رهبرى از طرف خداى براى او نباشد، كوشش او پذيرفته نيست، او گمراه و سرگردان است و خدا كردار او را بد شمارد، او به مانند گوسفندى است كه از چوپان و گله خود گمشده و تمام روز را مى دود و مى رود و مى آيد و شب هنگام، گله اى را مى بيند با چوپانش بدان دل مى دهد و فريب مى خورد و شب را در خوابگاه آن بسر مى برد و چون بامداد چوپان گله خود را مى راند، آن گوسفند گمشده نه چوپان را مى شناسد و نه گله را و سرگردان مى دود به دنبال چوپان و گله خودش، باز گله گوسفندى را با چوپانش مى بيند و بدان دل مى دهد و فريب مى خورد ولى چوپان بر وى فرياد مى كند كه: به دنبال چوپان و گله خود برو، تو از چوپان و گله ات گم شدى و سرگردانى، و او هراسان، سرگردان، گم، مى دود و چوپانى ندارد كه او را به چراگاه خود راهنمائى كند و برگرداند، در اين ميان كه سرگردان است گرگ از گم شدنش فرصت را غنيمت مى شمارد و او را مى خورد.]

الحديث الثامن :

8- مَثَلُ السِّلَاحِ فِينَا كَمَثَلِ التَّابُوتِ فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانَتْ بَنُو إِسْرَائِيلَ فِي أَيِّ أَهْلِ بَيْتٍ وُجِدَ التَّابُوتُ عَلَى أَبْوَابِهِمْ أُوتُوا النُّبُوَّةَ وَ مَنْ صَارَ إِلَيْهِ السِّلَاحُ مِنَّا أُوتِيَ الْإِمَامَة(10).

[مثل سلاح در ما خاندان مثل تابوت است در بنى اسرائيل، شيوه بنى اسرائيل اين بود كه در خاندانى كه تابوت

عهد بود نبوت در آن خاندان بود و هر كس از ما خاندان، سلاح پيغمبر را دريافت امامت به او داده شود].

الحديث التاسع :

9- عَنْ سَلَّامِ بْنِ سَعِيدٍ الْمَخْزُومِيِّ قَالَ بَيْنَا أَنَا جَالِسٌ عِنْدَ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام إِذْ دَخَلَ عَلَيْهِ عَبَّادُ بْنُ كَثِيرٍ عَابِدُ أَهْلِ الْبَصْرَةِ وَ ابْنُ شُرَيْحٍ- فَقِيهُ أَهْلِ مَكَّةَ وَ عِنْدَ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام- مَيْمُونٌ الْقَدَّاحُ مَوْلَى أَبِي جَعْفَرٍ عليه السلام فَسَأَلَهُ عَبَّادُ بْنُ كَثِيرٍ فَقَالَ يَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ فِي كَمْ ثَوْبٍ كُفِّنَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله قَالَ فِي ثَلَاثَةِ أَثْوَابٍ ثَوْبَيْنِ صُحَارِيَّيْنِ وَ ثَوْبٍ حِبَرَةٍ وَ كَانَ فِي الْبُرْدِ قِلَّةٌ فَكَأَنَّمَا ازْوَرَّ عَبَّادُ بْنُ كَثِيرٍ مِنْ ذَلِكَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِاللَّهِ عليه السلام إِنَّ نَخْلَةَ مَرْيَمَ عليه السلام إِنَّمَا كَانَتْ عَجْوَةً وَ نَزَلَتْ مِنَ السَّمَاءِ فَمَا نَبَتَ مِنْ أَصْلِهَا كَانَ عَجْوَةً وَ مَا كَانَ مِنْ لُقَاطٍ فَهُوَ لَوْنٌ فَلَمَّا خَرَجُوا مِنْ عِنْدِهِ قَالَ عَبَّادُ بْنُ كَثِيرٍ لِابْنِ شُرَيْحٍ وَ اللَّهِ مَا أَدْرِي مَا هَذَا الْمَثَلُ الَّذِي ضَرَبَهُ لِي أَبُو عَبْدِاللَّهِ فَقَالَ ابْنُ شُرَيْحٍ هَذَا الْغُلَامُ يُخْبِرُكَ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ يَعْنِي مَيْمُونٌ فَسَأَلَهُ فَقَالَ مَيْمُونٌ أَ مَا تَعْلَمُ مَا قَالَ لَكَ قَالَ لَا وَ اللَّهِ قَالَ إِنَّهُ ضَرَبَ لَكَ مَثَلَ نَفْسِهِ فَأَخْبَرَكَ أَنَّهُ وَلَدٌ مِنْ وُلْدِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه وآله وَ عِلْمُ رَسُولِ اللَّهِ عِنْدَهُمْ فَمَا جَاءَ مِنْ عِنْدِهِمْ فَهُوَ صَوَابٌ وَ مَا جَاءَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِهِمْ فَهُوَ لُقَاط (11).

[سلام بن سعيد مخزومى گويد: در اين ميان كه من نزد امام صادق عليه السلام نشسته بودم عبّاد بن كثير عابد بصريان، و ابن شريح فقيه و مفتى اهل مكه خدمت آن حضرت آمدند و ميمون قدّاح

آزاد كرده امام باقر عليه السلام هم نزد آن حضرت بود، عبّاد بن كثير به امام صادق عرض كرد: يا ابا عبد اللَّه رسول خدا صلى الله عليه وآله را در چند جامه كفن كردند؟

فرمود: در سه جامه دو بُرد صُحارى بافت (صُحار- به ضم- قريه اى است در يمن كه بُرد يمن را بدان نسبت مى دادند) و يك جامه حبره از بُردهاى يمن و بُرد كمياب بود، گويا عبّاد بن كثير از اين جواب روى در هم كشيد و آن را نپسنديد.

امام صادق عليه السلام فرمود: به راستى نخله مريم (كه عيسى را در سايه آن زائيد و خطاب رسيد از آن بتكاند و بخورد) خرماى عجوه بود و از آسمان آمده بود و هر چه از ريشه آن روئيده بود عجوه بود (عجوه يكى از بهترين انواع خرماى مدينه است و پيغمبر نخله آن را كاشته) و آنچه هسته آن را از اينجا و آنجا جمع كرده كاشتند نوع ديگر بود و خرماى دقل بود.

و چون از حضور امام بيرون شدند عبّاد بن كثير به ابن شريح گفت: به خدا اين مثلى كه امام صادق عليه السلام براى من زد نفهميدم، ابن شريح گفت: اين غلام (يعنى ميمون قداح) به تو خبر مى دهد زيرا او هم پرورده آنها است، عبّاد از ميمون قدّاح پرسيد، ميمون گفت: نفهميدى به تو چه گفت، گفت: نه به خدا، گفت: او براى خود مثلى زد و به تو خبر داد كه او از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه وآله است و علم رسول خدا صلى الله عليه وآله نزد اولاد او است، هر چه

از نزد اولاد او بيرون آيد درست است و هر چه از نزد ديگران باشد از اينجا آنجا از سر خاشاك ها جمع شده است ].

الحديث العاشر :

10- قَالَ إِنَّ اللَّهَ ضَرَبَ مَثَلَ مَنْ حَادَ عَنْ وَلَايَةِ عَلِيٍّ كَمَنْ يَمْشِي عَلَى وَجْهِهِ لَا يَهْتَدِي لِأَمْرِهِ وَ جَعَلَ مَنْ تَبِعَهُ سَوِيّاً عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ وَ الصِّرَاطُ الْمُسْتَقِيمُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عليه السلام(12).

[خدا در اينجا مَثَل زده است براى هر كه از ولايت على عليه السلام روگردان است به كسى كه به رو در افتاده و به كار خود گم است، و قرار داده هر كه پيروى على كند چون كسى است كه بر پا ايستاده و در راه راست است، راه راست همان امير المؤمنين عليه السلام است ].

الحديث الحادى عشر :

11- عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ: إِنَّ مَثَلَ أَبِي طَالِبٍ مَثَلُ أَصْحَابِ الْكَهْفِ أَسَرُّوا الْإِيمَانَ وَ أَظْهَرُوا الشِّرْكَ فَآتَاهُمُ اللَّهُ أَجْرَهُمْ مَرَّتَيْن(13).

[امام صادق عليه السلام فرمودند : حكايت ابو طالب حكايت اصحاب كهف است كه ايمان را نهان كردند و شرك را اظهار داشتند، پس خدا پاداششان را دو بار به آنها داد. (يك بار به جهت ايمان آوردن و يك بار بجهت تقيه كردن).]

الحديث الثانى عشر :

12- عَنْ سَمَاعَةَ بْنِ مِهْرَانَ قَالَ سَأَلْتُهُ عَنِ الْإِيمَانِ وَ الْإِسْلَامِ قُلْتُ لَهُ أَ فَرْقٌ بَيْنَ الْإِسْلَامِ وَ الْإِيمَانِ قَالَ فَأَضْرِبُ لَكَ مَثَلَهُ قَالَ قُلْتُ أَوْرِدْ ذَلِكَ قَالَ مَثَلُ الْإِيمَانِ وَ الْإِسْلَامِ مَثَلُ الْكَعْبَةِ الْحَرَامِ مِنَ الْحَرَمِ قَدْ يَكُونُ فِي الْحَرَمِ وَ لَا يَكُونُ فِي الْكَعْبَةِ وَ لَا يَكُونُ فِي الْكَعْبَةِ حَتَّى يَكُونَ فِي الْحَرَمِ وَ قَدْ يَكُونُ مُسْلِماً وَ لَا يَكُونُ مُؤْمِناً وَ لَا يَكُونُ مُؤْمِناً حَتَّى يَكُونَ مُسْلِما(14).

[از ابو عبد اللَّه صادق عليه السلام پرسيدم: ميان اسلام و ايمان فرقى هست؟ ابو عبد اللَّه گفت (فرقى دارد كه با يك مثل روشن مى شود) برايت مثل بزنم؟ من گفتم: بزنيد. ابو عبد اللَّه گفت: مثل ايمان و اسلام، مثل كعبه و حرم است. انسان ممكن است داخل حرم باشد ولى داخل كعبه نباشد. ولى نمى شود كه داخل كعبه باشد مگر بعد از آن كه داخل حرم شده باشد. به همينسان: انسان ممكن است مسلمان باشد ولى مؤمن نباشد. ولى نمى شود كه مؤمن باشد مگر بعد از آن كه مسلمان باشد].

الحديث الثالث عشر :

13- عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله مَا لِي وَ لِلدُّنْيَا إِنَّمَا مَثَلِي وَ مَثَلُهَا كَمَثَلِ الرَّاكِبِ رُفِعَتْ لَهُ شَجَرَةٌ فِي يَوْمٍ صَائِفٍ فَقَالَ تَحْتَهَا ثُمَّ رَاحَ وَ تَرَكَهَا(15).

[رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: مرا با دنيا چكار؟ حكايت من و دنيا حكايت سواريست كه در روز گرمى درختى برايش بپا شده و او در زير آن درخت خواب قيلوله (كوتاهى) نموده، سپس كوچ كرده و درخت را واگذاشته است.]

الحديث الرابع عشر :

14- عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ عليه السلام مَثَلُ الْحَرِيصِ عَلَى الدُّنْيَا كَمَثَلِ دُودَةِ الْقَزِّ كُلَّمَا ازْدَادَتْ عَلَى نَفْسِهَا لَفّاً كَانَ أَبْعَدَ لَهَا مِنَ الْخُرُوجِ حَتَّى تَمُوتَ غَمّا(16).

[امام باقر عليه السلام فرمود: حكايت شخص حريص بدنيا، حكايت كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر بر خود تند، راه بيرون آمدنش دورتر شود تا آنكه از غصّه بميرد.]

الحديث الخامس عشر :

15- عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ مَثَلُ الدُّنْيَا كَمَثَلِ مَاءِ الْبَحْرِ كُلَّمَا شَرِبَ مِنْهُ الْعَطْشَانُ ازْدَادَ عَطَشاً حَتَّى يَقْتُلَه(17).

[امام صادق عليه السلام فرمود: دنيا مانند آب درياست كه هر چه شخص تشنه از آن بيشتر آشامد، تشنگيش بيشتر شود تا او را بكشد.]

الحديث السادس عشر :

16- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله الْمُؤْمِنُ كَمِثْلِ شَجَرَةٍ لَا يَتَحَاتُّ وَرَقُهَا فِي شِتَاءٍ وَ لَا صَيْفٍ قَالُوا يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا هِيَ قَالَ النَّخْلَة(18).

[رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: مؤمن مانند درختى است كه برگش در زمستان و تابستان نريزد گفتند: يا رسول اللَّه آن چه درخت است؟ فرمود: درخت خرما.

شرح: تشبيه مؤمن به درخت خرما از نظر منافع بسيار و سايه پيوسته و لذّت ميوه آنست كه در درخت هاى ديگر نيست.]

الحديث السابع عشر :

17- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله مَثَلُ الْمُؤْمِنِ كَمَثَلِ خَامَةِ الزَّرْعِ تُكْفِئُهَا الرِّيَاحُ كَذَا وَ كَذَا وَ كَذَلِكَ الْمُؤْمِنُ تُكْفِئُهُ الْأَوْجَاعُ وَ الْأَمْرَاضُ وَ مَثَلُ الْمُنَافِقِ كَمَثَلِ الْإِرْزَبَّةِ الْمُسْتَقِيمَةِ الَّتِي لَا يُصِيبُهَا شَيْ ءٌ حَتَّى يَأْتِيَهُ الْمَوْتُ فَيَقْصِفَهُ قَصْفا(19).

[رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: حكايت مؤمن حكايت ساقه گياهى است كه باد او را به اين سو و آن سو كج ميكند، مؤمن را هم دردها و بيمارى ها كج ميكند و حكايت منافق، حكايت عصاى آهنين راستى است كه آسيبى به آن نرسد تا مرگش فرا رسد و او را بشكند.]

الحديث الثامن عشر :

18- عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ إِنَّ فُقَرَاءَ الْمُسْلِمِينَ يَتَقَلَّبُونَ فِي رِيَاضِ الْجَنَّةِ قَبْلَ أَغْنِيَائِهِمْ بِأَرْبَعِينَ خَرِيفاً ثُمَّ قَالَ سَأَضْرِبُ لَكَ مَثَلَ ذَلِكَ إِنَّمَا مَثَلُ ذَلِكَ مَثَلُ سَفِينَتَيْنِ مُرَّ بِهِمَا عَلَى عَاشِرٍ فَنَظَرَ فِي إِحْدَاهُمَا فَلَمْ يَرَ فِيهَا شَيْئاً فَقَالَ أَسْرِبُوهَا وَ نَظَرَ فِي الْأُخْرَى فَإِذَا هِيَ مَوْقُورَةٌ فَقَالَ احْبِسُوهَا(20).

[امام صادق عليه السلام فرمود: فقراء مسلمان چهل خريف پيش از توانگرانشان در باغهاى بهشت ميخرامند، سپس فرمود: برايت مثلى بزنم، حكايت اين دو دسته حكايت دو كشتى است كه بگمرك رسند و گمركچى يكى را خالى بيند و گويد رها كنيد برود، و ديگرى را پر از بار بيند و گويد نگهش داريد.

توضيح : خريف در روايات به يك سال و هفتاد سال وهزار عام تفسير شده است.]

الحديث التاسع عشر :

19- عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله مَثَلُ الْمُنَافِقِ مَثَلُ جِذْعِ النَّخْلِ أَرَادَ صَاحِبُهُ أَنْ يَنْتَفِعَ بِهِ فِي بَعْضِ بِنَائِهِ فَلَمْ يَسْتَقِمْ لَهُ فِي الْمَوْضِعِ الَّذِي أَرَادَ فَحَوَّلَهُ فِي مَوْضِعٍ آخَرَ فَلَمْ يَسْتَقِمْ لَهُ فَكَانَ آخِرُ ذَلِكَ أَنْ أَحْرَقَهُ بِالنَّار(21).

[از امام صادق عليه السلام كه رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود:

منافق به مانند تنه درخت خرمائى است كه صاحبش خواهد در ساختمانى از آن بهره مند شود و سود برد، و در آنجا كه خواسته استوار و پابرجا نشده و آن را به جاى ديگر برده و آن جا هم استوار و برجا نشده و سرانجامش اين شده كه آن را در آتش سوزاند (و زير ديگ مصرف كرده است) ]

الحديث العشرون :

20- عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَحَدِهِمَا عليه السلام قَالَ قُلْتُ إِنَّا لَنَرَى الرَّجُلَ لَهُ عِبَادَةٌ وَ اجْتِهَادٌ وَ خُشُوعٌ وَ لَا يَقُولُ بِالْحَقِّ فَهَلْ يَنْفَعُهُ ذَلِكَ شَيْئاً فَقَالَ يَا أَبَا مُحَمَّدٍ إِنَّمَا مَثَلُ أَهْلِ الْبَيْتِ، مَثَلُ أَهْلِ بَيْتٍ كَانُوا فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانَ لَا يَجْتَهِدُ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً إِلَّا دَعَا فَأُجِيبَ وَ إِنَّ رَجُلًا مِنْهُمُ اجْتَهَدَ أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ دَعَا فَلَمْ يُسْتَجَبْ لَهُ فَأَتَى عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ عليه السلام يَشْكُوا إِلَيْهِ مَا هُوَ فِيهِ وَ يَسْأَلُهُ الدُّعَاءَ قَالَ فَتَطَهَّرَ عِيسَى وَ صَلَّى ثُمَّ دَعَا اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ يَا عِيسَى إِنَّ عَبْدِي أَتَانِي مِنْ غَيْرِ الْبَابِ الَّذِي أُوتَى مِنْهُ إِنَّهُ دَعَانِي وَ فِي قَلْبِهِ شَكٌّ مِنْكَ فَلَوْ دَعَانِي حَتَّى يَنْقَطِعَ عُنُقُهُ وَ تَنْتَثِرَ أَنَامِلُهُ مَا اسْتَجَبْتُ لَهُ قَالَ فَالْتَفَتَ إِلَيْهِ عِيسَى عليه السلام فَقَالَ

تَدْعُو رَبَّكَ وَ أَنْتَ فِي شَكٍّ مِنْ نَبِيِّهِ فَقَالَ يَا رُوحَ اللَّهِ وَ كَلِمَتَهُ قَدْ كَانَ وَ اللَّهِ مَا قُلْتَ فَادْعُ اللَّهَ لِي أَنْ يَذْهَبَ بِهِ عَنِّي قَالَ: فَدَعَا لَهُ عِيسَى عليه السلام فَتَابَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ قَبِلَ مِنْهُ وَ صَارَ فِي حَدِّ أَهْلِ بَيْتِه(22).

[محمد بن مسلم از يكى از دو امام باقر يا صادق عليهما السلام حديث كند كه به وى عرض كردم:

ما مى بينيم مردى را كه داراى عبادت و كوشش و خشوع در دين است ولى معتقد بحق (يعنى امامت شما) نيست، آيا اين اعمال به او سودى بخشد؟ فرمود: اى ابا محمد جز اين نيست كه مثل (ما) اهل بيت و (و مردم)، مثل آن خاندانى هستند كه در بنى اسرائيل بودند، و هيچ يك از آنها نبود كه چهل شب كوشش كند (و رياضت كشد) جز اينكه (پس از چهل شب) دعا ميكرد و دعايش اجابت ميشد، (ولى وقتى) يكى از آنها چهل شب كوشش كرد سپس دعا كرد، و دعايش باجابت نرسيد، پس نزد عيسى بن مريم عليه السلام آمد و از حال خود باو شكايت كرد و از او خواست كه برايش دعا كند، پس عيسى عليه السلام تطهير كرده و نماز خواند سپس به درگاه خداى عزّوجّل دعا كرد، خداى عزّوجّل به او وحى كرد: اى عيسى اين بنده من نزد من آمد اما بغير از آن درى كه بايد بيايد، او مرا خواند ولى در دلش نسبت به تو شك داشت، پس (با اين حال) اگر (آنقدر) مرا بخواند كه گردنش ببرد و انگشتانش بريزد دعايش را اجابت نكنم، پس حضرت عيسى عليه السلام به

آن مرد رو كرده فرمود: تو پروردگارت را مى خوانى و نسبت به پيغمبرش شك دارى؟ عرض كرد: يا روح اللَّه به خدا سوگند آنچه گفتى همان طور بود (و من در باره تو شك داشتم) اكنون از خدا بخواه كه اين شك را از دل من ببرد، (حضرت صادق عليه السلام) فرمود: كه عيسى براى او دعا كرد و خدا توبه آن مرد را پذيرفت و قبول كرد و او بمانند خاندان خود گرديد].

الحديث الحادى و العشرون :

21- عَنِ الرِّضَا عليه السلام قَالَ مَثَلُ الِاسْتِغْفَارِ مَثَلُ وَرَقٍ عَلَى شَجَرَةٍ تُحَرَّكُ فَيَتَنَاثَرُ وَ الْمُسْتَغْفِرُ مِنْ ذَنْبٍ وَ يَفْعَلُهُ كَالْمُسْتَهْزِئِ بِرَبِّه(23).

[حضرت رضا عليه السلام فرمود: مثل استغفار (و ريختن گناهان بسبب آن) چون برگى است بر درختى كه (در فصل پائيز آن درخت) بجنبد و آن برگ بريزد، و كسى كه از گناهى استغفار كند و باز آن را انجام دهد مانند كسى است كه پروردگار خود را مسخره كند.]

الحديث الثانى و العشرون :

22- عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ النَّاسُ أَرْبَعَةٌ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ وَ مَا هُمْ فَقَالَ رَجُلٌ أُوتِيَ الْإِيمَانَ وَ لَمْ يُؤْتَ الْقُرْآنَ وَ رَجُلٌ أُوتِيَ الْقُرْآنَ وَ لَمْ يُؤْتَ الْإِيمَانَ وَ رَجُلٌ أُوتِيَ الْقُرْآنَ وَ أُوتِيَ الْإِيمَانَ وَ رَجُلٌ لَمْ يُؤْتَ الْقُرْآنَ وَ لَا الْإِيمَانَ قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَسِّرْ لِي حَالَهُمْ.

فَقَالَ أَمَّا الَّذِي أُوتِيَ الْإِيمَانَ وَ لَمْ يُؤْتَ الْقُرْآنَ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ التَّمْرَةِ طَعْمُهَا حُلْوٌ وَ لَا رِيحَ لَهَا وَ أَمَّا الَّذِي أُوتِيَ الْقُرْآنَ وَ لَمْ يُؤْتَ الْإِيمَانَ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الآْسِ رِيحُهَا طَيِّبٌ وَ طَعْمُهَا مُرٌّ وَ أَمَّا مَنْ أُوتِيَ الْقُرْآنَ وَ الْإِيمَانَ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْأُتْرُجَّةِ رِيحُهَا طَيِّبٌ وَ طَعْمُهَا طَيِّبٌ وَ أَمَّا الَّذِي لَمْ يُؤْتَ الْإِيمَانَ وَ لَا الْقُرْآنَ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْحَنْظَلَةِ طَعْمُهَا مُرٌّ وَ لَا رِيحَ لَهَا(24).

[ابو عبد اللَّه صادق عليه السلام گفت: مردم از چهار صنف خارج نمى باشند. من گفتم: قربانت شوم آن چهار صنف كدام است؟ ابو عبد اللَّه گفت: مردى هست كه ايمان دارد ولى قرآن ندارد. مرد ديگرى هست كه قرآن دارد ولى ايمان ندارد. سومى ايمان دارد و قرآن نيز دارد. و چهارمى نه ايمان دارد و نه قرآن

دارد. من گفتم: قربانت گردم. برايم توضيح بدهيد.

ابو عبد اللَّه گفت: امّا آن كسى كه ايمان دارد ولى قرآن ندارد به ميوه خرما شبيه است كه طعمى شيرين دارد ولى عطر و بو ندارد. و امّا آن كسى كه قرآن دارد ولى ايمان ندارد، به شاخه آس شباهت دارد كه عطرى خوش و مطبوع دارد ولى طعم آن تلخ و نامطبوع است. و اما آن كسى كه هم قرآن دارد و هم ايمان دارد، به ترنج مى ماند كه هم عطرى دلاويز دارد و هم طعمى اشتها انگيز. و امّا آن كسى كه نه قرآن دارد و نه ايمان، به هندوانه ابو جهل مى ماند كه طعمى تلخ و زننده دارد ولى بو ندارد.]

الحديث الثالث و العشرون :

23- عَنْ رَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِنَا سَرَّاجٍ وَ كَانَ خَادِماً لِأَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ بَعَثَنِي أَبُو عَبْدِاللَّهِ عليه السلام فِي حَاجَةٍ وَ هُوَ بِالْحِيرَةِ أَنَا وَ جَمَاعَةً مِنْ مَوَالِيهِ قَالَ فَانْطَلَقْنَا فِيهَا ثُمَّ رَجَعْنَا مُغْتَمِّينَ قَالَ وَ كَانَ فِرَاشِي فِي الْحَائِرِ الَّذِي كُنَّا فِيهِ نُزُولًا فَجِئْتُ وَ أَنَا بِحَالٍ فَرَمَيْتُ بِنَفْسِي فَبَيْنَا أَنَا كَذَلِكَ إِذَا أَنَا بِأَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَدْ أَقْبَلَ قَالَ فَقَالَ قَدْ أَتَيْنَاكَ أَوْ قَالَ جِئْنَاكَ فَاسْتَوَيْتُ جَالِساً وَ جَلَسَ عَلَى صَدْرِ فِرَاشِي فَسَأَلَنِي عَمَّا بَعَثَنِي لَهُ فَأَخْبَرْتُهُ فَحَمِدَ اللَّهَ ثُمَّ جَرَى ذِكْرُ قَوْمٍ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّا نَبْرَأُ مِنْهُمْ إِنَّهُمْ لَا يَقُولُونَ مَا نَقُولُ قَالَ فَقَالَ يَتَوَلَّوْنَا وَ لَا يَقُولُونَ مَا تَقُولُونَ تَبْرَءُونَ مِنْهُمْ قَالَ قُلْتُ نَعَمْ قَالَ فَهُوَ ذَا عِنْدَنَا مَا لَيْسَ عِنْدَكُمْ فَيَنْبَغِي لَنَا أَنْ نَبْرَأَ مِنْكُمْ قَالَ قُلْتُ لَا جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ وَ هُوَ ذَا عِنْدَ اللَّهِ مَا لَيْسَ عِنْدَنَا أَ فَتَرَاهُ اطَّرَحَنَا

قَالَ قُلْتُ لَا وَ اللَّهِ جُعِلْتُ فِدَاكَ مَا نَفْعَلُ قَالَ فَتَوَلَّوْهُمْ وَ لَا تَبَرَّءُوا مِنْهُمْ إِنَّ مِنَ الْمُسْلِمِينَ مَنْ لَهُ سَهْمٌ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُ سَهْمَانِ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُ ثَلَاثَةُ أَسْهُمٍ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُ أَرْبَعَةُ أَسْهُمٍ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُ خَمْسَةُ أَسْهُمٍ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُ سِتَّةُ أَسْهُمٍ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَهُ سَبْعَةُ أَسْهُمٍ فَلَيْسَ يَنْبَغِي أَنْ يُحْمَلَ صَاحِبُ السَّهْمِ عَلَى مَا عَلَيْهِ صَاحِبُ السَّهْمَيْنِ وَ لَا صَاحِبُ السَّهْمَيْنِ عَلَى مَا عَلَيْهِ صَاحِبُ الثَّلَاثَةِ وَ لَا صَاحِبُ الثَّلَاثَةِ عَلَى مَا عَلَيْهِ صَاحِبُ الْأَرْبَعَةِ وَ لَا صَاحِبُ الْأَرْبَعَةِ عَلَى مَا عَلَيْهِ صَاحِبُ الْخَمْسَةِ وَ لَا صَاحِبُ الْخَمْسَةِ عَلَى مَا عَلَيْهِ صَاحِبُ السِّتَّةِ وَ لَا صَاحِبُ السِّتَّةِ عَلَى مَا عَلَيْهِ صَاحِبُ السَّبْعَةِ وَ سَأَضْرِبُ لَكَ مَثَلًا إِنَّ رَجُلًا كَانَ لَهُ جَارٌ وَ كَانَ نَصْرَانِيّاً فَدَعَاهُ إِلَى الْإِسْلَامِ وَ زَيَّنَهُ لَهُ فَأَجَابَهُ فَأَتَاهُ سُحَيْراً فَقَرَعَ عَلَيْهِ الْبَابَ فَقَالَ لَهُ مَنْ هَذَا قَالَ أَنَا فُلَانٌ قَالَ وَ مَا حَاجَتُكَ فَقَالَ تَوَضَّأْ وَ الْبَسْ ثَوْبَيْكَ وَ مُرَّ بِنَا إِلَى الصَّلَاةِ قَالَ فَتَوَضَّأَ وَ لَبِسَ ثَوْبَيْهِ وَ خَرَجَ مَعَهُ قَالَ فَصَلَّيَا مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ صَلَّيَا الْفَجْرَ ثُمَّ مَكَثَا حَتَّى أَصْبَحَا- فَقَامَ الَّذِي كَانَ نَصْرَانِيّاً يُرِيدُ مَنْزِلَهُ فَقَالَ لَهُ الرَّجُلُ أَيْنَ تَذْهَبُ النَّهَارُ قَصِيرٌ وَ الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الظُّهْرِ قَلِيلٌ قَالَ فَجَلَسَ مَعَهُ إِلَى أَنْ صَلَّى الظُّهْرَ ثُمَّ قَالَ وَ مَا بَيْنَ الظُّهْرِ وَ الْعَصْرِ قَلِيلٌ فَاحْتَبَسَهُ حَتَّى صَلَّى الْعَصْرَ قَالَ ثُمَّ قَامَ وَ أَرَادَ أَنْ يَنْصَرِفَ إِلَى مَنْزِلِهِ فَقَالَ لَهُ إِنَّ هَذَا آخِرُ النَّهَارِ وَ أَقَلُّ مِنْ أَوَّلِهِ فَاحْتَبَسَهُ حَتَّى صَلَّى الْمَغْرِبَ ثُمَّ أَرَادَ أَنْ يَنْصَرِفَ إِلَى مَنْزِلِهِ فَقَالَ لَهُ إِنَّمَا بَقِيَتْ صَلَاةٌ وَاحِدَةٌ قَالَ فَمَكَثَ حَتَّى

صَلَّى الْعِشَاءَ الآْخِرَةَ ثُمَّ تَفَرَّقَا فَلَمَّا كَانَ سُحَيْرٌ غَدَا عَلَيْهِ فَضَرَبَ عَلَيْهِ الْبَابَ فَقَالَ مَنْ هَذَا قَالَ أَنَا فُلَانٌ قَالَ وَ مَا حَاجَتُكَ قَالَ تَوَضَّأْ وَ الْبَسْ ثَوْبَيْكَ وَ اخْرُجْ بِنَا فَصَلِّ قَالَ اطْلُبْ لِهَذَا الدِّينِ مَنْ هُوَ أَفْرَغُ مِنِّي وَ أَنَا إِنْسَانٌ مِسْكِينٌ وَ عَلَيَّ عِيَالٌ فَقَالَ أَبُو عَبْدِاللَّهِ عليه السلام أَدْخَلَهُ فِي شَيْ ءٍ أَخْرَجَهُ مِنْهُ أَوْ قَالَ أَدْخَلَهُ مِنْ مِثْلِ ذِهْ وَ أَخْرَجَهُ مِنْ مِثْلِ هَذَا(25).

[مردى سرّاج كه خدمتگزار امام صادق عليه السلام بود گويد: زمانى كه امام صادق عليه السلام در حِيرَه بود، مرا با جماعتى از دوستانش پى كارى فرستاد، ما رفتيم و سپس وقت نماز عشا اندوهگين مراجعت كرديم، بستر من در گودى زمينى بود كه در آنجا منزل كرده بوديم، من با حال خستگى و ضعف آمدم و خود را انداختم، در آن ميان امام صادق عليه السلام آمد و فرمود: نزد تو آمديم من راست نشستم و حضرت هم سر بسترم نشست و از كارى كه مرا دنبالش فرستاده بود پرسيد، من هم گزارش دادم، حضرت حمد خدا كرد.

سپس از گروهى سخن به ميان آمد كه من عرض كردم: قربانت گردم! ما از آنها بيزارى ميجوئيم زيرا آنها به آنچه ما عقيده داريم عقيده ندارند، فرمود: آنها ما را دوست دارند و چون عقيده شما را ندارند از آنها بيزارى ميجوئيد؟ گفتم: آرى، فرمود: ما هم عقايدى داريم كه شما نداريد، پس سزاوار است كه ما هم از شما بيزارى جوئيم؟ عرض كردم: نه قربانت گردم! فرمود: نزد خدا هم حقايقى است كه نزد ما نيست، گمان دارى خدا ما را دور مى اندازد؟

عرض كردم: نه

بخدا، قربانت گردم، نميكنيم (از آنها بيزارى نميجوئيم) فرمود: آنها را دوست بداريد و از آنها بيزارى مجوئيد، زيرا برخى از مسلمين يك سهم و برخى دو سهم و برخى سه سهم و برخى چهار سهم و برخى پنج سهم و برخى شش سهم و برخى هفت سهم (از ايمان را) دارند.

پس سزاوار نيست كه صاحب يك سهم را بر آنچه صاحب دو سهم دارد، وادارند و نه صاحب دو سهم را بر آنچه صاحب سه سهم دارد و نه صاحب سه سهم را بر آنچه صاحب چهار سهم دارد و نه صاحب چهار سهم را بر آنچه صاحب پنج سهم دارد و نه صاحب پنج سهم را بر آنچه صاحب شش سهم دارد و نه صاحب شش سهم را بر آنچه صاحب هفت سهم دارد (يعنى از مقدار استعداد و طاقت هر كس بيشتر نبايد متوقع بود).

اكنون برايت مثلى ميزنم: مردى (از اهل ايمان) همسايه ئى نصرانى داشت، او را باسلام دعوت كرد و در نظرش جلوه داد تا بپذيرفت. سحرگاه نزد تازه مسلمان رفت و در زد، گفت: كيست؟ گفت:

من فلانى هستم، گفت: چكار دارى؟ گفت: وضو بگير و جامه هايت را بپوش و همراه ما به نماز بيا، او وضو گرفت و جامه هايش را پوشيد و همراه او شد، هر چه خدا خواست نماز خواندند (نماز بسيارى خواندند) و سپس نماز صبح گزاردند و بودند تا صبح روشن شد، نصرانى ديروز (و مسلمان امروز) برخاست به خانه اش برود، آن مرد گفت: كجا ميروى؟ روز كوتاه است، و چيزى تا ظهر باقى نمانده، همراه او نشست تا نماز ظهر را هم گزارد،

باز آن مرد گفت: بين ظهر و عصر مدّت كوتاهى است و او را نگه داشت تا نماز عصر را هم خواند سپس برخاست تا بمنزلش رود، آن مرد گفت: اكنون آخر روز است و از اوّلش كوتاه تر است، او را نگه داشت تا نماز مغرب را هم گزارد، باز خواست به منزلش رود، به او گفت يك نماز بيش باقى نمانده. ماند تا نماز عشا را هم خواند، آنگاه از هم جدا شدند.

چون سحرگاه شد نزدش آمد و در زد، گفت: كيست؟ گفت: من فلانى هستم، گفت: چه كار دارى؟ گفت: وضو بگير و جامه هايت را بپوش و بيا با ما نمازگزار، تازه مسلمان گفت: براى اين دين شخصى بيكارتر از مرا پيدا كن، كه من مستمند و عيال وارم.

سپس امام صادق عليه السلام فرمود: او را در دينى وارد كرد كه از آن بيرونش آورد (زيرا رياضت كشى و فشار يك روز عبادت سبب شد كه به دين نصرانيت خود برگردد) يا آنكه فرمود: او را در چنين سختى و فشار گذاشت و از چنان دين محكم و مستقيم خارج كرد.]

الحديث الرابع و العشرون :

24- وَ رُوِيَ عَنهُ صلى الله عليه وآله أنَّهُ قَالَ : مَثَلِي فِي الأَنبِيَاءِ مَثَلُ رَجُلٍ بَنى حَائِطًا فَأَكْمَلَهُ إِلاَّ مَوضِعَ لَبَنَةٍ مِنهُ، وَ كُنْتُ أَنَا تِلكَ اللَّبَنَةِ، فَلا رَسُولَ بَعدِي وَ لا سُنَّةَ بَعدَ سُنَّتِي (26).

[روايت شده از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله كه فرمود: مثل من مثل مردى است كه ديوارى بنا كرده وآن را كامل نمايد، مگر جايگاه خشتى (آجر) از آن را و من آن خشت هستم (كه ديوار با آن خشت كامل

مى شود) پس هيچ رسولى بعد از من نخواهد آمد و هيچ سنّتى بعد سنّت من نخواهد بود.]

الحديث الخامس و العشرون :

25- وَ قَالَ صلى الله عليه وآله : مَثَلُ أُمَّتِي مَثَلُ المَطَرِ، لا يُدْرَى أَوَّلُهُ خَيرٌ، أَو آخِرُهُ(27).

[ پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند: حكايت امّت من مانند باران است، نمى داند آغازش خير است يا پايانش ].

الحديث السادس و العشرون :

26- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله مَثَلُ الصَّلَاةِ مَثَلُ عَمُودِ الْفُسْطَاطِ إِذَا ثَبَتَ الْعَمُودُ نَفَعَتِ الْأَطْنَابُ وَ الْأَوْتَادُ وَ الْغِشَاءُ وَ إِذَا انْكَسَرَ الْعَمُودُ لَمْ يَنْفَعْ طُنُبٌ وَ لَا وَتِدٌ وَ لَا غِشَاء(28)

رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: نماز به مثل همچون ستون خيمه است كه هر گاه ستون پاى بر جا و ثابت باشد طنابها و ميخها و پرده خيمه نيز بر پا و استوار خواهد بود، و هر گاه آن ستون شكست ديگر نه ميخ و نه طناب و نه پرده خيمه هيچ كدام فايده ندارد.

الحديث السابع و العشرون :

27- وَ قَالَ صلى الله عليه وآله: مَثَلُ المُؤمِنِين فِيمَا بَيْنَهُم، كَمَثَلِ الْبُنيَانِ يمسكُ بَعضُه بَعضًا، وَ يَشدُّ بَعضُهُ بَعضًا(29).

[ نبىّ اكرم صلى الله عليه وآله فرمودند: مثل حكايت مؤمنى كه چون با مؤمنى ديگر ديدار كند و به او سلام گويد، مانند ساختمانى است كه قسمت هاى مختلفش همديگر را محكم مى سازند].

الحديث الثامن و العشرون :

28- قَالَ عليه السلام: إِنَّمَا مَثَلُ الْحَاجَةِ إِلَى مَنْ أَصَابَ مَالَهُ حَدِيثاً كَمَثَلِ الدِّرْهَمِ فِي فَمِ الْأَفْعَى أَنْتَ إِلَيْهِ مُحْوِجٌ وَ أَنْتَ مِنْهَا عَلَى خَطَر(30).

[احتياج به نوكيسه چون نياز به سكه در دهان اژدهاست كه از سوئى نيازمندى، و از سوئى در خطر. ]

الحديث التاسع و العشرون :

29- قَالَ صلى الله عليه وآله: مَثَلُ الَّذِي يُعَلِّمُ الْخَيْرَ وَ لَا يَعْمَلُ بِهِ مَثَلُ السِّرَاجِ يُضِي ءُ لِلنَّاسِ وَ يُحْرِقُ نَفْسَه(31).

[و پيغمبر صلى الله عليه وآله فرموده: مثل و مانند كسى كه خير و نيكى را ميداند و (براى مردم بيان ميكند و خود) به آن عمل نمى كند مثل و مانند چراغ است كه براى مردم روشنى ميدهد و خود را مى سوزاند.]

الحديث الثلاثون :

30- مواعظ المسيح عليه السلام في الإنجيل و غيره و من حكمه:

يَا عَبِيدَ الدُّنْيَا مَثَلُكُمْ كَمَثَلِ الْقُبُورِ الْمُشَيَّدَةِ يُعْجِبُ النَّاظِرَ ظَهْرُهَا وَ دَاخِلُهَا عِظَامُ الْمَوْتَى مَمْلُوءَةٌ خَطَايا(32).

[اندرزهاى حضرت مسيح عليه السلام در انجيل و غير آن:

اى دنيا پرستان، شما همچون گورهايى آراسته ايد كه ظاهرش حيرت انگيز بوده، و داخلش استخوان مردگانى پرگناه است.]

الحديث الحادى و الثلاثون :

31- قَالَ رَسُولُ اللَّه صلى الله عليه وآله: مَثَلُ أَهْلِ بَيتِي فِيكُم مَثَلُ سَفِينَةِ نُوحٍ، مَنْ رَكِبَهَا نَجَا، وَمَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا زُخَّ فِي النَارِ (33).

[ پيامبر خدا صلى الله عليه وآله فرمود: اهل بيت من به مانند كشتى نوح مى باشند، هر كس بر كشتى نشيند نجات يافته و هركس از اين كشتى روى برگرداند، در آتش جهنّم افتد ].

الحديث الثانى و الثلاثون :

32- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله: مَثَلُ الْمُؤْمِنِ عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ وَ إِنَّ الْمُؤْمِنَ عِنْدَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَعْظَمُ مِنْ مَلَكٍ مُقَرَّبٍ وَ لَيْسَ شَيْ ءٌ أَحَبَّ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى مِنْ مُؤْمِنٍ تَائِبٍ أَوْ مُؤْمِنَةٍ تَائِبَة(34).

[با اسناد نقل شده امام رضا عليه السلام فرموده كه فرستاده خداصلى الله عليه وآله فرموده:

مؤمن در پيشگاه خداى عزّوجلّ مانند فرشته اى مقرّب است، و بلكه مؤمن در نزد خدا از فرشته مقرب هم بزرگتر است. و در نزد خداى چيزى بزرگتر از فرشته مقرّب نيست، مگر مؤمن توبه كننده يا [زن ]مؤمنه توبه كننده به سوى خدا.]

الحديث الثالث و الثلاثون :

33- قَالَ أَبُو عَبْد اللَّه عليه السلام: إِنَّ إِبرَاهِيمَ عليه السلام شَكَا إِلَى اللَّهِ مَا يلقى من سوء خُلُقِ سَارَة، فَأَوحَى اللَّهُ تَعَالى إِلَيهِ: انَّمَا مَثَلُ المَرْأَةِ مَثَلُ الضِّلْعِ الْمُعَوَجِّ إِنْ أَقَمتَهُ كسرْتهُ وَ إِنْ تَرَكتَهُ اسْتَمْتَعْتَ بِهِ، إصبِرْ عَلَيهَا(35).

[از ابو عبد اللَّه عليه السلام نقل كرده اند كه حضرت فرمود: ابراهيم از بد اخلاقى سارا به خداوند شكايت نمود. خداوند به وى فرمود: فراموش كن. زنان مانند دنده كج انسان هستند، اگر بخواهى آن دنده را راست كنى مى شكند و اگر به حال خود بگذارى، از آن استفاده و لذّت مى برى. پس به بد خلقى سارا صبر و تحمّل كن! ]

الحديث الرابع و الثلاثون :

34- ترى المؤمنين في تراحمهم و توادّهم و تعاطفهم كمثل الجسد اذا اشتكى عضوا تداعى له ساير جسده بالسّهر و الحمّى (36).

[مؤمنان در مهربانى و دوستى يكديگر چون اعضاى يك پيكرند كه وقتى عضوى به درد آيد اعضاى ديگر آرام نگيرند.]

الحديث الخامس و الثلاثون :

35- قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه وآله: قَالَ حَبِيبِي جَبْرَئِيلُ: إِنَّ مَثَلَ هَذَا الدِّينِ كَمَثَلِ شَجَرَةٍ ثَابِتَةٍ الْإِيمَانُ أَصْلُهَا وَ الصَّلَاةُ عُرُوقُهَا وَ الزَّكَاةُ مَاؤُهَا وَ الصَّوْمُ سَعَفُهَا وَ حُسْنُ الْخُلُقِ وَرَقُهَا وَ الْكَفُّ عَنِ الْمَحَارِمِ ثَمَرُهَا فَلَا تَكْمُلُ شَجَرَةٌ إِلَّا بِالثَّمَرِ كَذَلِكَ الْإِيمَانُ لَا يَكْمُلُ إِلَّا بِالْكَفِّ عَنِ الْمَحَارِم(37).

[رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: دوست من جبرئيل گفت: مثل اين دين مانند درخت ثابتى مى باشد كه اصل آن ايمان و ريشه هاى آن نماز است، زكاة به منزله آب و روزه شاخه ها و حسن خلق برگ هاى آن است، خوددارى از حرام ميوه آن به حساب مى آيد، و هيچ درختى بدون ميوه به كمال نمى رسد، و همان طور ايمان هم بدون خوددارى از محرمات اعتبارى ندارد].

الحديث السادس و الثلاثون :

36- عَن أَبِي عَبْدِ اللَّه عليه السلام قَالَ: مَثَلُ رُوحِ المُؤْمِنِ وَبَدَنِهِ كَجَوهَرَةٍ فِي صُنْدُوقٍ إِذَا أُخْرِجَتِ الجُوهَرَةُ مِنْهُ طُرِحَ الصُنْدُوقُ وَ لَمْ يُعْبَأُ بِهِ(38).

[ امام صادق عليه السلام فرمودند: روح مؤمن وتنش چون گوهرى است در صندوقى كه چون گوهر از آن بدر آيد و صندوق را به دور اندازند و به دان اعتنا نشود ].

الحديث السابع و الثلاثون :

37- عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ عليه السلام قَالَ: مَثَلُ النَّاسِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِذَا قَامُوا لِرَبِّ الْعَالَمِينَ مَثَلُ السَّهْمِ فِي الْقُرْبِ لَيْسَ لَهُ مِنَ الْأَرْضِ إِلَّا مَوْضِعُ قَدَمِهِ كَالسَّهْمِ فِي الْكِنَانَةِ لَا يَقْدِرُ أَنْ يَزُولَ هَاهُنَا وَ لَا هَاهُنَا(39).

[ امام صادق عليه السلام فرمود: مردم در روز قيامت كه برابر پروردگار عالميان بايستند نمونه تير باشند كه در تركش است هر كس جز جاى پاى خود وسعتى در زمين محشر ندارد، مانند همان تير در تركش و نمى تواند از اين سو و آن سو برود و نقل مكان كند. ]

الحديث الثامن و الثلاثون :

38- قَالَ رَسُولُ اللَّه صلى الله عليه وآله لِعَلِيّ عليه السلام: يَا أَبَا الْحَسَنِ مَثَلُكَ فِي أُمَّتِي مَثَلُ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ، فَمَنْ قَرَأَهَا مَرَةً فَقَد قَرَأَ ثُلُثَ القُرآنِ، وَ مَن قَرَأَهَا مَرَّتَين فَقَد قَرَأَ ثُلُثَيِ القُرآنِ، وَ مَن قَرَأَهَا ثَلاثَ مَرَّات فَقَد خَتَمَ القُرآنَ كُلَّهُ، فَمَن أَحَبَّكَ بِلِسَانِه فَقَد كَمَلَ لَهُ ثُلُثُ الإيمَانِ، وَ مَن أَحَبَّكَ بِلِسَانِهِ وَ قَلبِهِ فَقَد كَمَلَ لَهُ ثُلُثا الإيمَان، وَ مَن أَحَبَّكَ بِلِسَانِهِ وَ قَلبِهِ وَ نَصَرَكَ بِيَدِهِ فَقَدِ استَكمَلَ الإيمَان(40).

[ رسول خدا صلى الله عليه وآله به على عليه السلام فرمود: اى أبو الحسن! نمونه تو در امّتم به مانند سوره قل هو اللَّه أحد است، هر كه آن را يكبار بخواند، يك سوّم قرآن را خوانده باشد، و هر كه دوبار بخواند، دو سوّم قرآن را خوانده و هر كه سه بار بخواند، يك ختم قرآن خوانده.

پس هر كه تو را به زبانش دوست بدارد، يك سوّم ايمان دارد و هر كه به زبان و دلش دوستت دارد، دو ثلث ايمان را دارد،

و هر كه با زبان و دل خود دوستت دارد و با دست هم تو را يارى دهد، ايمان كامل دارد ].

الحديث التاسع و الثلاثون :

39- نَحنُ مِثلُ بَيتِ اللَّهِ يُؤتِى وَ لَا يَأتِي(41).

[ ما مانند خانه خدائيم، به سوى ما مى آيند، ولى نبايد به سوى كسى برويم .

الحديث الأربعون :

40- عن الباقر عليه السلام: إِنَّمَا مَثَلُكُم فِي النَاسِ مَثَلُ الشَعرَةِ البَيضَاءِ فِي الثَورِ الأَسْوَدِ، أَو مَثَل الشَعرَةِ السَودَاءِ فِي الثَورِ الأَبْيَضِ(42).

[ همانا مثل شما ( شيعه ) در ميان مردم همچون يك موى سفيد در گاو سياه، يا موى سياه در گاو سفيد است ].

پاورقي ها

1) كافى: ج 1 ص 49 ح 7 .

2) راحة الروح، تأليف مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى: الاشارة الرابعة در معنى مَثَل و مِثْل و فرق آنها .

3) نهج البلاغة: خطبه 100 .

4) نهج البلاغة: خطبه 187 .

5) نهج البلاغة: نامه 31 .

6) نهج البلاغة: حكمت 119 ؛ و به تعبير ديگر در كافى: ج 2 ص 136 .

7) الكافي : ج 1 ص 37 ح 1 باب حقّ العالم

8) الكافي: ج 1 ص 160 ح 13، باب الجبر و القدر و الأمر بين الأمرين

9) الكافي: ج 1 ص 183 ح 8، و ص 375 ح 2 باب معرفة الإمام و الرد إليه

10) الكافي: ج 1 ص 233 ح 1 و ص 238 ح 1 تا 4 باب ما عند الأئمّة من سلاح رسول اللَّه صلى الله عليه وآله و متاعه.

11) الكافي: ج 1 ص 400 ح 1 باب أنّه ليس شي ء من الحقّ في يد الناس إلّا ما خرج من عند الأئمّة عليهم السلام و أنّ كلّ شي ء لم يخرج من عندهم فهو باطل .

12) الكافي: ج 1 ص 433، باب فيه نكت و نتف من التنزيل في الولاية

13) الكافي: ج 1 ص 448 باب مولد النبي صلى الله عليه وآله و وفاته

14) الكافي:ج 2 ص 28 و به تعبير ديگر ص 26 ح 5 باب آخر منه و فيه أن الإسلام قبل

الإيمان

15) الكافي:ج 2 ص 134 باب ذم الدنيا و الزهد فيها

16) الكافي:ج 2 ص 134 ح 20 و ص 316 ح 7 باب ذم الدنيا و الزهد فيها

17) الكافي:ج 2 ص 136 ح 24 باب ذم الدنيا و الزهد فيها

18) الكافي:ج 2 ص 235 ح 16 باب المؤمن و علاماته و صفاته

19) الكافي:ج 2 ص 258 ح 25 باب شدة ابتلاء المؤمن

20) الكافي:ج 2 ص 260 ح 1 باب فضل فقراء المسلمين

21) الكافي:ج 2 ص 396 ح 5 باب صفة النفاق و المنافق

22) الكافي:ج 2 ص 400 ح 9 باب الشك

23) الكافي:ج 2 ص 504 ح 3 باب الاستغفار

24) الكافي:ج 2 ص 605 ح 6 باب فضل حامل القرآن

25) الكافي:ج 2 ص 44 ح 2 باب درجات الإيمان

26) عوالي اللئالي:ج 4 ص 122 ؛ صحيح بخارى ج 4 ص 226 كتاب المناقب ؛ صحيح مسلم ج 2 ص 312 كتاب الفضائل

27) عوالي اللئالي:ج 1 ص 33

28) الكافي:ج 3 ص 266 باب فضل الصلاة

29) عوالي اللئالي:ج 1 ص 377 ح 107

30) تحف العقول عن آل الرسول: ص 294

31) بحار الأنوار:ج 2 ص 38 باب 9

32) بحار الأنوار: ج 14 ص 305 ؛ تحف العقول عن آل الرسول: ص 501 .

33) ميزان الحكمة : ج 9 ص 16 ؛ صحيفة الرضا عليه السلام: ص 116

34) صحيفة الرضا عليه السلام :ص 46 و ص 94 ح 27

35) كلمة اللَّه: ص 187 ؛ الجواهر السنية:ص 45

36) نهج الفصاحة:ص 382

37) بحارالأنوار :ج 68 ص 207 باب أداء الفرائض و اجتناب المحارم

38) علم اليقين فيض:ج 1 ص 224 ؛ بصائر الدرجات: ص 483

39) الكافي:ج 8 ص 143

40) بحار الأنوار:ج 39 ص 258 و ص 270

41) بحار الأنوار:ج 29 ص 48 و ج 39 ص 358 و 353

42) بحار الأنوار:ج 65 ص 86 و ج 27 ص 178

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109