فرزندان ابو طالب

مشخصات کتاب

نام كتاب: فرزندان ابو طالب / ترجمه

نويسنده: ابوالفرج اصفهانى / مترجم جواد فاضل

وفات: 356 ق / مترجم معاصر

تعداد جلد واقعى: 3

زبان: فارسى

موضوع: دوازده امام عليهم السلام

ناشر: كتابفروشى على اكبر علمى

مكان نشر: تهران

سال چاپ: 1339 ش

ص :1

جلد 1

مقدمه

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

بترجمه ى كوچكى از زندگانى ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى اين كتاب مقدمه ى كتاب را آغاز مى كنم. على پسر حسين پسر محمد پسر احمد پسر هيثم پسر عبد الرحمن پسر مروان پسر عبد اللّه پسر مروان (معروف به حمار) پسر محمد، پسر مروان بن حكم اموى قرشى بسال دويست و هشتاد و چهار هجرى در شهر اصفهان-ايران بدنيا چشم گشود. وى در اصفهان بدنيا آمد ولى تحصيلاتش را در بغداد بپايان رسانيد. ابو الفرج على اصفهانى در بغداد از علماى عصر خود ادب و حديث و لغت فرا گرفت.

ص :1

استادانش در عهد خود از برجسته ترين علماى بغداد بشمار مى آمدند. و بغداد هم در آن عهد دانشكده ى دانش ها و هنرهاى جهان بود. و ابو الفرج على اصفهانى هم از آن استعدادهاى نادر و عبقرى تاريخ بود كه در طول اعصار و قرون گاه بيگاه جلوه گر مى شوند. اين مرد در روشنائى فكر و قدرت مغز و التهاب ضمير و وسعت حافظه و شهوت شديد در طلب علم ميان همسالان خود تقريبا بى مانند بود. هنوز سى سالش بپايان نرسيده بود كه كتاب معروف اغانى را تأليف كرد. اين گنجينه ى گرانبهاى ادب و هنر كه از لطيف ترين آثار ادبى عرب و بديع ترين آهنگهاى موسيقى عصر لبريز است تاكنون نظيرى براى خود بصفحه ى تاريخ راه نداد. اين سخن از صاحب بن عباد معروف كه: «من هميشه در سفرها چهل بار شتر كتاب بهمراه مى بردم اما از» «آن روز كه اغانى را شناختم از آن چهل بار شتر خود را بى نياز ديده ام.» و پس از كتاب اغانى در سى و يك سالگى كتاب جاويدان «مقاتل الطالبيين» را كه اكنون ترجمه مى شود بوجود آورده است. ولى در عين حال وقتى نبوغ فكر و ذوق و هنر اين مرد را با كارهايش

ص:2

مى سنجيد از اين بدائع آثار در سنين جوانى او حيرت نمى كنيد. ابو الفرج از كتابهاى خود بزرگتر بود: مقدر بود كه او با جوانى از همسالان خود دوست باشد. آن چنانكه ابو الفرج در علم و ادب نابغه ى عصر بود دوست جوان او هم ستاره ى مشعشعى بود كه در آسمان سياست مى درخشيد. دوست او حسن بن محمد مهلبى بود كه نامش در تاريخ افتخارمند آل بويه با مجد و عظمت ياد شده است. على و حسن، يكى اديب و آن ديگر وزير با هم صميمانه دوست بوده اند. اين دو با هم صميمانه دوست بوده اند زيرا هر دو از گمنامى به شهرت و از فقر به ثروت و از ضعف بقدرت رسيده بودند. اين دو يكديگر را دوست مى داشته اند زيرا هر دو شيعى المذهب و هر دو در دربار شريف آل بويه خدمت مى كرده اند. ابو الفرج اصفهانى منشى ركن الدولۀ ديلمى بود و حسن بن محمد وزير معز الدولۀ ديلمى. بهواى اينكه حسن بن محمد، وزير مهلبى را روشن تر بشناسيم بايد بگوييم. اين مرد همان كس بود كه در عنفوان جوانى هوس آبگوشت كرده بود و حتى يك درهم نيز در كيسه نداشته تا باين آرزو

ص:3

دست يابد. در فشار يك چنين حرمان وزير مهلبى اين قطعه را سروده بود. الا موت يباع فاشتريه فهذا العيش ما لا خير فيه

آيا مرگ را نمى فروشند كه بخرمش*اين زندگى كه من دارم خيرى ندارد الا موت لذيذ الطعم ياتى يخلصنى من العيش الكريه

آيا مرگى گوارا فرا نمى رسد*تا مرا از اين زندگانى ناگوار نجات بخشد اذا ابصرت قبرا من بعيد وددت لو اننى مما يليه

وقتى گورى را از دور مى بينم*آرزو مى كنم كه همسايه اش باشم الا رحم المهمين نفس حر تصدق بالوفاة على اخيه

درود بروان آن آزاده مرد باد كه مرگ خود را همچون صدقه اى ببرادرش مى بخشد وزير حسن بن محمد مهلبى يك چنين موجود بينوا بود.

ص:4

ولى همين بينوا مرد در عهد وزارت خود به مقامى شامخ رسيد كه هر روز گوسفندها و شترها در آشپزخانه ى او كباب مى شد و شوربا مى شد و براى سفره خانه ى او فرستاده مى شد. ابو الفرج اصفهانى با اين جوانمرد دوست بود و بايد بگوييم كه وجود حسن بن محمد مهلبى در تربيت و هدايت استعداد ابو الفرج سهم مهمى را بعهده داشت. اگر وزير مهلبى نبود ابو الفرج اصفهانى بيك چنين شهرت جهانگير نمى رسيد. وزير مهلبى نه تنها دوست اديب و عزيز خود را در ابراز فضائل تشويق و ترغيب مى كرد بلكه در منتهاى فداكارى با اخلاق و روش آشفته ى او مى ساخت. ابو الفرج على اصفهانى با همه فضائل و مكارم خود مردى بود بسيار بدگو و بدزبان و بسيار گستاخ و بى پرده و پروا، و مردى بود از تشريفات دربارى صددرصد بدور. نسبت بنظافت و رعايت مراسم اجتماعى سخت بى اعتنا بود. وقتى اعصابش داغ مى شد و خشمش شعله مى كشيد دست از زبان برمى داشت و حتى حسن بن محمد مهلبى، اين دوست مقتدر و متشخص خود را هم بباد هجو و ناسزا مى گرفت. مى نويسند كه وى با حيوانات انس و الفت مخصوصى داشت.

ص:5

گربه اى سفيد و تربيت شده داشت كه خيلى برايش عزيز بود؟ روزى ابو اسحاق صابى شاعر و حكيم معروف و ابو العلاء صاعد و ابو على انبارى بديدارش رفته بودند. دير زمانى در خانه ى او بانتظارش ايستاده بودند تا او بيايد و رسم پذيرائى را بجا بياورد. بالاخره پيدايش شد اما با آستين هاى بالا زده و پنجه هاى تا مچ آلوده. علما گمان برده بودند كه ابو الفرج به صبحانه سرگرم بود و چون داشت غذا مى خورد اين همه مكث كرد. گفتند: معذرت مى خواهيم كه استاد را از پاى سفره نابهنگام برانگيختيم ابو الفرج اصفهانى با سادگى حيرت آورى گفت: نه، اين طور نيست دوستان گرامى، گربه ى سفيد من مريض شده بود و من داشتم تنقيه اش مى كردم و دست هاى من گواه حال منست. علما وقتى اين حقيقت مكروه را دريافتند حالشان بهم خورد و از همان راه كه آمده بودند برگشتند. نويسنده ى اين داستان مى گويد: البتّه كيفيت ابو الفرج اصفهانى نفرت انگيز بود اما نبايد فراموش كرد كه اگر اين مرد يك چنين حكايت را از خود بيادگار نمى گذاشت هيچ كس نمى دانست در نيمه هاى قرن چهارم هجرت علماى

ص:6

عرب با دامپزشكى و طب اين قدر آشنائى داشتند و اين خود برهانى بر تمدن درخشان اسلام است. ابو الفرج اصفهانى شاعرى توانا و موسيقى دانى متبحر و قوى بود. وى در جوانى با بزم و موسيقى و دل و حال زندگى شيرينى داشت و خود مى توانست با مهارت عود بنوازد. ابو الفرج اصفهانى از آن شخصيت هاى تاريخى است كه هم زياد نوشته و هم هرچه نوشته خوب نوشته است. ما اكنون براى نمونه چند كتاب از آثار او را در اين مقدمه بنام ياد مى كنيم: 1-اغانى كبير 2-اخيار قيان 3-اخبار طفيليين 4-اخبار برامكه 5-ايام العرب (هزار و هفتصد روز) 6-الاماء الشواعر 7-ادب الغرباء 8-ادب السماع 9-الاخبار و النوادر 10-الفرق و المعيار فى الاوغاد و الاحرار 11-المماليك الشعراء 12-الغلمان المغنين

ص:7

13-الخانات 14-التعديل و الانتصاب 15-تفصيل ذى الحجه 16-تحف الوسائد 17-الخمارين و الخمارات 18-دعوت النجار 19-دعوت الاطباء 20-الديارات 21-رساله في الاغانى 22-مجرد الاغانى 23-مقاتل الطالبين 24-مجموع الاخبار و الآثار 25-مناجيب الحضيان 26-كتاب النغم 27-نسب المهالبه 28-نسب بنى عبد شمس 29-نسب بنى شيبان 30-نسب بنى كلاب 31-نسب بنى تغلب

ص:8

علاوه بر اين تأليفات و تأليفات ديگرش ديوان شعرائى ما بند ابو تمام طائى و ابو نواس حسن بن هانى و ابو البخترى را جمع و تصحيح و ترتيب داده كه حقا شايسته ى تمجيد و تحسين است. ابو الفرج اصفهانى در دوران شهرت خود با شخصيت هاى ادبى و سياسى مانند ابو اسحاق صابى-ابو العلاء صاعد-صاحب بن عياد- قاضى تنوخى-ابن سكره هاشمى-ابو القاسم جهنى-ابو البخيب جزرى و انباء المنجم عشرت و آميزش داشته است ابو الفرج در محفل علما و رجال سخن مى گفته. شعرها انشاد مى كرده. در مقايسه ميان شعر او موزيسين ها به تحقيق و تحليل مى پرداخته است. در آنجا كه ابو الفرج بر توسن بيان مى نشسته و ميدان مى گرفته كس را مجال تاخت وتاز نبود. زيرا اين مرد علاوه بر تبحر و تسلطش بر ادبيات و هنر آن چنان بى پرده و بى پروا بود كه حريف ميدانش «هركه بود» از زبان مسموم او نمى توانسته ايمن بماند. هرچند طرف صحبتش حسن بن محمد وزير محبوب معز الدوله باشد. ابو الفرج اصفهانى در شعرى كه براى [؟] دوست شريف و عزيز خود سروده نكته اى بسيار لطيف دارد كه سزاوار است عينا در اينجا ياد شود.

ص:9

طرف خطاب او وزير مهلبى است. ا بعين مفقر اليك رأيتنى

بعد الغنى فرميت بى من خالق

آيا با ديده اى كه بسوى گدايان مى نگرى نگاهم مى كنى؟ پس از توانگرى مرا همچون پيراهن كهنه اى بدور مى اندازى لست الملوم. انا الملوم لاننى املت للاحسان غير الخالق

ترا ملامت سزاوار نيست. اين منم كه سزاوار ملامتم* زيرا از خالق رو برتافته بسوى مخلوق چشم اميد دوخته ام. ابو الفرج على بن الحسن اصفهانى با اينكه خود از خاندان مروان بن حكم و از نسل اميه بود معهذا مذهب شيعه را پسنديده بود. وى على و اولاد على را دوست مى داشته و بديهى است از دشمنان آل رسول اللّه يعنى بنى اميه بيزارى مى جسته است. بسال سيصد و پنجاه و دو هجرى حسن بن محمد وزير عظيم الشأن مهلبى زندگى را بدرود گفته و ابو الفرج اصفهانى چهار سال بعد يعنى در ماه ذى الحجه سال سيصد و پنجاه و شش هجرى بدنبال دوست ديرين خود از اين جهان رخت به جهان ديگر كشيد. گفته مى شود كه ابو الفرج در سالهاى آخر عمر خود باختلال مشاعر

ص:10

دچار شده بود. و اين روايت را با اطلاعاتى كه از انحراف هاى روحى اين مرد داريم بعيد نمى شماريم. اين كتاب كه اكنون ترجمه اش را به ارباب علم و ادب و تاريخ و ذوق تقديم مى داريم همان «مقاتل الطالبين» ابو الفرج على بن الحسين اصفهانيست. مترجم اين نام را به «فرزندان ابو طالب» ترجمه كرده تا اندكى آسان تر به زبان ادا شود. تاريخ حيات بشر در ابواب و فصول خود خاندانى به شرف و عزت آل ابو طالب نمى شناسد. و در عين حال نشنيده ايم و نگفته اند كه خانواده اى بدين پايه از دست و ديده ى دشمنان خود عذاب و آزار كشيده باشند. مقدس ترين و معظم ترين و مظلوم ترين و محروم ترين دودمانهاى بشرى آل ابو طالب بوده اند. و درباره ى هيچ خاندانى آن قدر كه درباره ى آل ابو طالب سخن گفته اند و كتاب نوشته اند نه سخن گفته شد و نه قلم بر صفحات كاغذ دويد. بيجا نيست در اينجا نام چند تن از علما و رواتى كه قلم خود را بنام آل

ص:11

ابو طالب بر كاغذ گذاشته اند ياد شود. 1-ابو مخنف لوط بن يحيى كه بيش از سال 170 بدرود حيات گفته براى نخستين بار «مقتل امير المؤمنين على» و «مقتل ابو عبد اللّه الحسين» را بصورت دو كتاب درآورده و اين دو كتاب از معروف ترين مقاتل شمرده مى شود. 2-نصر بن مزاحم منقرى كه به سال 212 هجرى از دنيا رفته مقتل سيد الشهداء ارواحنا فداه را نوشته 3-هيثم بن عدى متوفاى سال 207 بنام «اخبار الحسن و وفاته» كتابى از خود بيادگار نهاده است. 4-واقدى مورخ معروف دو كتاب بنام هاى «مقتل الحسن» و «مقتل الحسين» 5-ابن نطاح «مقتل زيد بن على» 6-غلابى «مقتل على» و «مقتل حسين بن على» 7-اشنانى «مقتل حسن» و «مقتل زيد بن على» 8-عمر بن شبه «مقتل محمد و ابراهيم» فرزندان عبد اللّه بن الحسن 9-مدائنى. متوفاى سال 225 هجرى كتابى بنام «اسماء من قتل من الطالبين» 10-ابو الفرج على بن الحسين اصفهانى نويسنده اين كتاب

ص:12

«مقاتل الطالبين» يا «مقاتل آل ابى طالب است. اين چند كتاب كه همراه با نام نويسنده اش در اين مقدمه ياد شد مشهورترين مقاتل آل ابو طالب است و نگارنده با رعايت منتهاى اختصار بهمين يادآورى اكتفا كرده و اگر بيم از تطويل نبود و تنها به فهرست مقاتل قناعت مى شد چاره اى جز تأليف كتابى جداگانه نداشتيم. مترجم در ترجمه ى اين كتاب را بخاطر اختصار از ذكر سلسله ى روايت مطلقا خوددارى كرده است زيرا اين روايت ها كه به احكام مقدس اسلام ارتباطى ندارد و از حدود تاريخ تجاوز نمى كند «بعقيده من» از تكرار نام روايت كنندگان بى نياز است. مترجم بازهم بخاطر اختصار سعى كرده كه از تكرار سرگذشت ها يا گفتارى كه از قهرمانان سرگذشت بجا مانده حتى المقدور پرهيز كند تا مبادا خوانندگان گرامى را تكرار مكررات موجب ملال شود. و اين نكته را نيز بايد بياد آوريم كه ابو الفرج على بن الحسين اصفهانى با همه امعان نظر در تاريخ و روايات بارها به لغزش هاى آشكارى پرداخته كه انحرافش را در دامن صفحات گوشزد كرده ايم. و معهذا نام اين مرد بزرگ را در انتهاى تحليل و تعظيم بميان

ص:13

مى آوريم و از مساعى جميله ى او با ذكر جميل سخن مى گوئيم. و شادى روح او را از درگاه پروردگار متعال خالصانه مسئلت مى داريم. ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك رءوف رحيم تهران نو آذرماه 1339 جواد فاضل

ص:14

مقدمۀ نويسنده

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

سيد شريف، ابو عبد اللّه محمد بن على حسينى از ابو اسحاق ابراهيم بن احمد طبرى و عبد اللّه بن حسين فارسى روايت مى كند كه ابو الفرج على بن حسين بن محمد اصفهانى كتاب خود را چنين آغاز مى كند. با ستايش پروردگار متعال قفل خموشى از دهان ها گشوده شود و با ستايش وى سخنرانان سخن خويش آغاز كنند. باشد كه اين ستايش و سپاس نعمت هاى بى قياس او را كفايت كند و در برابر الطاف خداونديش هديه اى ارزنده باشد. به يكتائى و بى همتائى او گواهى مى دهيم. آن چنان صميمانه بوحدانيت پروردگار شهادت مى دهيم كه ايمان ما را در پيشگاه شامخش آشكار سازد و از ايمان ما صلاى توحيد به صوامع قدس اندازد.

ص :1

و گواهيم كه محمد «صلى اللّه عليه و آله» بنده ى او و برگزيده ى او و رسول گرامى اوست. گواهى مى دهيم كه محمد رسول اللّه (ص) بشر را بسوى رضاى او فرا خوانده و حقيقت حق را در فروغ برهان بجهانيان باز نموده است. گواهى مى دهيم كه پيامبر عظيم الشأن ما با بيان روشن و شيواى خود پرچم هدايت برافراشت و بهدايت آل آدم پرداخت. صلوات خدا بروان او و روان فرزندان او ارزانى باد، فرزندان او. آنان كه فرزندان جان او هستند. آنان كه در ميان عترت او مانند ماه و خورشيد از همه درخشان تر و عالى مقام ترند. افضل سلام اللّه و تحيته و بركاته و رحمته از ذات اقدس الهى كمك مى جوئيم و در پرتو الطاف او بسوى هدف خويش راه مى يابيم. و سعادت خويش را در دنيا و آخرت از جناب كرم و انعام او دريوزه مى كنيم. از هر گفتار و كردار كه پسنديده ى ذات كبرياى او نيست هم بذات كبرياى او پناه مى بريم و از آن كوشش و شتاب كه او رضا نمى دارد

ص:2

دست و پاى درهم مى شكنيم زيرا ما هرچه باشيم در درگاه الوهيت او بندگانى عاجز و قاصر بيش نيستيم. جز بقدرت و مشيت او ايمان نياوريم و جز توفيق او و هدايت او ما را چاره ى كار نباشد. وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ صلوات و سلام الهى بر محمد سيد الاولين و الآخرين و خاتم المرسلين با دو همچنان بر اهل بيت اطياب و اطهار او سلام و صلوات بى پايان و درود نامحدود. اين كتاب ما در اين كتاب با يارى و مشيت ذات اقدس پروردگار از زندگى و مرگ فرزندان ابو طالب شمتى حكايت خواهيم داشت. سرآغاز ما در اين تاريخ كوچك دوران رسول اكرم است اين تاريخ كوچك از عهد رسول اكرم آغاز مى شود تا امروز كه ماه جمادى- الاول سال سيصد و سيزده هجرت است تاريخ آل ابو طالب را از روز ولادت تا روز قتلشان باختصار بيان مى كند. ما در اينجا مقتل فرزندان ابو طالب را چه آنان كه با حيله ى دولت هاى وقت مسموم شده اند و چه آنان كه در حبس يا تبعيد دولت ها زندگى را بدرود گفته اند و بالاخره آن دسته كه جهاد كردند و در ميدان جنگ با خاك معركه و خون خود درآغشتند بترتيب تاريخ نگاران مى نگاريم و در

ص:3

تقديم و تأخير نام و نشانشان فقط تاريخ را ملاك عمل قرار مى دهيم. اين تقديم و تأخير به فضيلت آنان در تقديم و تأخير بستگى ندارد. ما در اينجا از آل ابو طالب شخصيت هائى را موضوع تعريف قرار مى دهيم كه بصلاح دينى شان اعتماد داريم و نهضتشان را حق خواه و حقيقت جو مى شناسيم و با اين تعبير و تخصيص مسلم است از ذكر آن دسته از فرزندان ابو طالب كه به انحراف گرويده اند و دين پدران خود را زير پا گذاشته اند خاموش خواهيم ماند. البتّه بايد يادآور شويم كه بعيد نيست گروهى از سادات طالبى پنهان از آگاهى ما در زواياى دور دست جهان محبوس يا مقتول شده باشند و تاريخ نگاران از ذكر سرگذشت آنان محروم مانده باشند. مسلم است كه ما نام اين دسته را در اين كتاب بميان نخواهيم آورد و معذرت ما كه عجز ما از اداى مطلب است در اين تقصير مقبول خواهد بود. من اعترف بالتقصير خلا من التأنيب آن كس كه بگناه خويش اعتراف مى آورد از كيفر معاف خواهد ماند. سعى مى داريم كه در اين كتاب جانب اختصار را حتى الامكان رعايت كنيم. و در ذكر احوال آل ابو طالب بقسمت هاى واجب الذكر

ص:4

بپردازيم زيرا اگر بناى ما به نگارش تاريخ «آن طور كه مرسوم است» باشد قصه بطول خواهد انجاميد و خواننده را سنگين و خسته خواهد ساخت. ما اختصار را كه ساده تر و بيان كننده تر و لطيف تر است در تنظيم اين كتاب برگزيده ايم. از درگاه پروردگار متعال مسئلت مى داريم كه ما را در اداى مطالب يارى فرمايد و رضاى خويش را هدف ما قرار دهد. هو حسبنا و نعم الوكيل

ص:5

جعفر بن أبى طالب

اشاره

نخستين شخصيت از فرزندان ابو طالب كه در اسلام بخاك و خون آغشته و شربت شهادت را در ميدان نبرد نوش كرد جعفر بن ابى طالب عليه السلام بود. پدر ابو طالب «عبد مناف» ناميده مى شد. ابن عبد مناف پسر شيبة الحمد «عبد المطلب» و شبيه پسر هاشم «عمرو» و هاشم پسر عبد مناف بود. كنيت جعفر بروايت اهل بيت «ابو عبد اللّه» بود. ابو هريره مى گويد: بجعفر «ابو المساكين» كنيه داده بودند. جعفر بن ابو طالب سومين پسر از فرزندان پدرش بود. نخستين فرزند ابو طالب «طالب» بود و بعد عقيل و بعد جعفر و بدنبال جعفر على.

ص:6

ميان هريك را اين چهار برادر ده سال فاصله ى سنى قرار داشت. طالب از عقيل ده سال بزرگتر بود و عقيل از جعفر ده سال زودتر بدنيا آمده بود. و على عليه السلام از جعفر ده سال كوچكتر بود. مادر اين چهار پسر فاطمه دختر اسد بود و اسد پسر هاشم بن عبد مناف بود. و مادر فاطمه هم فاطمه ناميده مى شد اما لقبش «حبى» دختر هرم بن رواحه بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بود. مادر «حبى» حديه دختر وهب از قبيله «فهر» بود مادر «حديه» فاطمه دختر عبيد از عامر بن لوى بود مادر ابن فاطمه «سلمى» دختر عامر فهرى بود. مادر ابن سلمى «عاتكه» دختر ابى همهمه و او هم نژاد به «فهر» مى رسانيد. مادر عاتكه «تماضر» و مادر تماضر «حبليه» و مادر حبليه «فلانه» و مادر فلانه «ريطه» و مادر ريطه «كلبه» و مادر كلبه «حبى» دختر حارث بود كه نسب به «بكر بن هوازن» مى رسانيد. فاطمه بنت اسد نخستين دختر هاشمى بود كه با پسر هاشمى نسب عروسى كرد و از او فرزند بوجود آورد. فاطمه بنت اسد بديدار رسول اكرم اسلام افتخار يافت و سعادت اسلام را نيز بدست آورد.

ص:7

اين بانو دين اسلام را با اخلاص و صميميت پذيرفت و بهنگام مرگ رسول اللّه را وصى خويش قرار داد. رسول خدا هم وصايت فاطمه را پذيرفت و بر او شخصا نماز گذارد و خود بآرامگاه او پا گذاشت و بجاى فاطمه چند لحظه در لحد خوابيد تا وحشت گور را از آن بانوى مقدس بزدايد و نام او را با زيباترين و شايسته ترين تعبير بزبان آورد. ابن عباس مى گويد: هنگامى كه فاطمه ى بنت اسد از جهان رفت نسب رسول اكرم پيراهن خود را بنام كفن بر پيكر او پوشانيد و در زير لحد پهلوى جنازه ى او دراز كشيد. گفته شد: يا رسول اللّه در حق اين زن آن چنان لطف و نوازش بكار بردى كه تاكنون از تو ديده نشده است. پيامبر صلوات اللّه عليه در جواب فرمود: هيچ كس پس از ابو طالب در حق من بمهربانى فاطمه نبوده است. من پيراهنم را بر او پوشانيدم تا پروردگار من از حله هاى بهشتى بر او پوشاند و در كنارش بر خاك گور دراز كشيده ام تا وحشت قبر بر او آسان شود. على عليه السلام مى گويد: رسول اكرم بمن فرمان داد كه مادرم فاطمه را غسل دهم من

ص:8

نيز اين فرمان را بكار بردم. امام صادق مى گويد: فاطمه بنت اسد يازدهمين كسى است كه دين اسلام را پذيرفته يعنى يازدهمين مسلمان است. و هم در رديف مسلمانانى قرار دارد كه در ماجراى بدر به شرف اسلام مشرف بوده اند. زبير بن عوام مى گويد: من خود شاهد بوده ام كه رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله زنان مسلمان را به بيعت خويش فرا خوانده بود. يا أَيُّهَا اَلنَّبِيُّ إِذا جاءَكَ اَلْمُؤْمِناتُ يُبايِعْنَكَ فاطمه ى بنت اسد نخستين زنى بود كه بيش دويد و با رسول اللّه بيعت كرد. محمد بن عمر بن على مى گويد: رسول اكرم فاطمه ى بنت اسد اللّه را در «روحا» روبروى حمام «ابى قطيعه» بخاك سپرد.

جعفر شهيد

شعبى روايت مى كند: در آن روز كه نيروى اسلام قلعه هاى خيبر را گشود و يهوديان آن قلعه ها بدولت اسلام تسليم شدند جعفر بن ابى طالب از حبشه به مدينه آمد. رسول اللّه جعفر را به آغوش كشيد و دم به دم پيشانى او را مى بوسيد

ص:9

و مى گفت: من نمى دانم به كدام يك از اين دو پيش آمد بيشتر مسرور باشم. به اينكه نيروى اسلام قلعه هاى خيبر را گشوده يا به اينكه پسر عم من جعفر از سفر باز گشته. به سال هشتم هجرت رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله براى استخلاص شامات از امپراتورى رم بسيج سپاه فرمود. زيد بن حارثه را به سردارى سپاه گماشت و مقرر داشت كه اگر زيد در اين جنگ به شهادت رسد فرماندهى لشكر با جعفر خواهد بود و اگر جعفر بخاك و خون غلطد عبد اللّه بن رواحه جاى او را خواهد گرفت. زيد بن ارقم مى گويد: سپاه اسلام تا ناف «بلقا» بيش راند. در اين هنگام با طلايه ى سپاه روم روبرو شد. جنگجويان اسلام بسمت دهكده اى كه «موته» ناميده مى شد راه خود را كج كردند تا خود را براى جهاد آماده تر سازند. نيروى اسلام كه تحت فرماندهى زيد بن حارثه آماده جهاد بود بدين ترتيب نظام گرفته بود. 1-قطبه بن قتاده ى عذرى امير ميمنه 2-عباده بن مالك انصارى امير ميسره

ص:10

جنگ در گرفت. زيد بن حارثه پيش تاخت. پرچم اسلام در كف كفايت او اهتزاز مى گرفت. زيد بن حارثه دلاورانه با دشمن مى جنگيد ولى كوشش او چندان دوام نگرفت. سپاه روم با ضربات نيزه از پاى درش آوردند. بنا بدستور رسول اكرم پرچم اسلام بدست جعفر بن ابى طالب افراشته شد. جعفر بدشمن حمله آورد و آن چنان در حملات خود بر ضد دشمنان اسلام پافشارى و اصرار مى ورزيد كه از اسب خود پياده شد و با دم شمشير دست و پاى اسبش را بريد. يعنى «عقر» ش كرد تا وسيله اى براى فرار نداشته باشد. پياده به قتال پرداخت. اسب جعفر اسب بور رنگى بود. جعفر عليه السلام نخستين سوار نظام مسلمان است كه اسب خود را عقر كرد. جعفر با پاى پياده آن قدر جنگيد تا شربت شهادت نوش كرد. عبد الرحمن بن سمره مى گويد: بدستور خالد بن وليد كه فرماندهى سپاه اسلام را بعهده داشت از «موته» به «مدينه» اعزام شدم تا جريان جبهه ى جهاد را بعرض رسول اللّه برسانم. وقتى پا به مسجد گذاشتم رسول اكرم بمن فرمود:

ص:11

آرام باش. عبد الرحمن. گزارش ميدان جنگ چنين است. پرچم اسلام را ابتدا زيد بن حارثة برافراشت و به شهادت رسيد خدا رحمتش كند. بدنبال او جعفر بن ابى طالب اين پرچم را بدوش گرفت. او هم بدنبال زيد رو به بهشت برين نهاد. رحمت خدا بر او باد. و بعد عبد اللّه رواحه امارت لشكر را پذيرفت. عبد اللّه هم در ميدان جهاد از پا در آمد. عبد اللّه را نيز خداوند بيامرزد. مردم مدينه كه در حضور رسول شرفياب بودند به گريه درآمدند پيامبر گرامى فرمود: چرا گريه مى كنيد. گفته شد: چرا گريه نكنيم. بهترين شخصيت هاى خود را در اين حادثه از دست داده ايم. اشراف ما. فضلاى ما. پارسايان ما اين چند تن بودند كه شهيد شدند. فرمود: گريه نكنيد. مثل امت من مثل باغ پرميوه ايست كه چاههاى آبدار و قنات هاى پاكيزه و شاخه هاى اصلاح شده دارد. همه از ميوه اش كام جان شيرين كنند. همه ساله از اين درخت ميوه ها چينند كسى چه مى داند كه چين آخرش از چين هاى گذشته اش گواراتر و درشت تر

ص:12

نباشد. به خداوندى كه مرا به حق برگزيد قسم ياد مى كنم. عيسى بن مريم در ميان امت من نمونه هائى از حواريون خود خواهد يافت. از على بن عبد اللّه كه خود نسل جعفر بن ابى طالب است چنين روايت مى كنند كه جعفر بهنگام شهادت مردى سى و چهارساله بود. اين روايت بيك موهوم بيشتر ماننده است زيرا جنگ موته در بيست و يكمين سال بعثت رسول اكرم بوجود آمد. جعفر از برادرش على عليه السلام ده سال بزرگتر بود. و على در آن روز كه به دين مبين اسلام شرف مى گرفت حداقل در آنچه روايت شده هفت سال داشت. تاريخ اسلام سال بعثت رسول اكرم است. با اين حساب در آن هنگام كه نيروى اسلام با سپاه روم در جبهه ى موته مى جنگيد يعنى سال بيست و يكم بعثت امير المؤمنين على جوانى بيست و هشت ساله بود و بايد برادرش جعفر كه ده سال از او سالمندتر بود مردى سى و هشت ساله باشد. كوتاه سخن اينكه جعفر بن ابى طالب بر آستان شهادت مسلما بيش از سى و چهار سال عمر داشت. كعب بن مالك شهيد آل ابى طالب جعفر بن ابى طالب چنين مرثيه مى گويد: هدت العيون و دمع عينك يهمل سحا كما وكف الضباب المخضل

ص:13

همه آرام گرفتند اما چشمان تو همچنان اشك ريز است. چشمان تو همچون ابر بار دار سيل سرشك فرومى افشاند. فى ليله وردت على همومها طورا احن و تارة اتململ

در شبى كه غصه هايش بر قلب من فروريخت گاهى مى ناليدم و گاه ديگر بخود مى پيچيدم. و اعتادنى حزن فبت كاننى بنبات نعش و السماك موكل

آن چنان اندوهناك بودم كه گوئى* بر بستر نبات نفس خفته ام و در آن ارتفاع دهشت انگيز دستاويزى ندارم و كانما بين الجوانح و الحشا مما تؤوبني شهاب مدخل

گوئى در اندرون من تير سوزان شهاب نشسته است. و جد اعلى النفر الذين تتابعوا يوما بموته اسند و لم ينقلوا

از غم آن قوم كه بدنبال هم در پيكار موته بيك روز كنار هم فروخفتند صلى الإله عليهم من فتية و سقى عظامهم الغمام المسبل

ص:14

رحمت خدا بر روان آن مردان جوانمرد باد*و استخوانهايشان را ابر رحمت سيراب كناد صبروا بموتة للاله نفوسهم عند الحمام حفيظة ان ينكلوا

به روز موته در راه خدا بردبار مانده اند. و بهنگام مرگ همچنان بردبار بوده اند. اذ يهتدون بجعفر و لوائه قدام اولهم و نعم الاول

در آن هنگام كه جعفر و پرچم او هدايتشان مى كرد رويش نخستين فرمانده خود را كه نيكو فرماندهى بود به پيش گرفته بودند فمضوا امام المسلمين كانهم فنق عليهن الحديد المرقل

همچون شتران فحل كه طوق درخشان به گردن دارند*از پيشاپيش مسلمانان مى گذشتند حتى تفرقت الصفوف و جعفر حيث التقى وعث الصفوف مجدل

تا آنكه صفوف دشمن از هم فروپاشيد *و جعفر در اين هنگام بر ريگ هاى گرم بيابان فروغلطيد فتغير القمر المنبر لفقده و الشمر قد كسفت كادت نافل

ص:15

ماه تابان بر مرگ جعفر از تابش افتاد*و خورشيد درخشان بسوى افول گراييد قوم بهم نصر الإله عباده و عليهم نزل الكتاب المنزل

آن قوم كه پروردگار بندگان خود را بوجودشان يارى دارد* و بر آنان قران كريم را فروفرستاد قوم بهم نظر الإله لخلقه و بحد هم نصر البنى المرسل

قومى كه از بركت وجودشان پروردگار متعال بر خلق بركت فرستاد و كوشش آنان پيامبر مرسل را يارى دارد. بيض الوجوه ترى بطون اكفهم نندى اذ اعتذر الزمان الممحل

آن روشن چهرگان كه پنجه هاى كريمشان*بروزگار قحطى بر مردم رحمت و بركت فرومى بارد ابو هريره چنين گفت: گذشته از رسول اكرم هرگز كسى بر مركبى ننشست و ردا و نعلينى نپوشيد كه فاضل تر از جعفر بن ابى طالب باشد. ابو سعيد از پيامبر گرامى روايت كرد:

ص:16

حمزه و جعفر و على از همه مردم جهان بهترند. ابو هريره از قول رسول اللّه چنين مى گويد: جعفر را ديده ام كه در بهشت با فرشتگان پرواز مى كرد و او دو بال داشت. امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد از طريق اهل بيت حديث كرد كه رسول اكرم فرمود: مردم جهان همه از طينت هاى گوناگون آفريده شده اند ولى من و جعفر از يك طينت بوجود آمده ايم. بازهم امام صادق حديث مى كند: رسول اكرم به جعفر بن ابى طالب فرمود: صورت و سيرت تو همانند من است

ص:17

محمد بن جعفر

او را بنام محمد بن جعفر بن ابى طالب مى شناسيم. از وى كنيتى بياد نداريم. مادرش اسما دختر عميس و از قبيله خثعم است. مادر اسما «هند» ناميده مى شد و لقبش «جرشيه» بود زيرا يكى از اجدادش «منبه بن اسلم» را بعنوان «جرش» مى شناختند. هند جرشيه مادر اسما بود و در حق او گفته شد: الجرشية اكرم الناس احماء يعنى هند جرشيه بر همه مردم جهان از نظر داماد برترى دارد. اين زن چهار دختر داشت و اكنون دامادهاى او. 1 ميمونه تبت هند ام المؤمنين بود زيرا همسر رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله بود. 2 لبابه ام الفضل همسر عباس بن عبد المطلب بود كه مادر عبد الله

ص:18

و عبيد اللّه و فضل و قثم و معبد بود 3 سلمى همسر حمزه بن عبد المطلب بود كه مادر يگانه دختر حمزه «عماره» همين زن بود. 4 اسماء همسر جعفر بن ابى طالب و مادر عبد اللّه و محمد بود. اين بانو پس از شهادت جعفر با ابو بكر عبد اللّه بن عثمان ازدواج كرد و از وى پسرى بنام محمد پديد آورد كه «محمد بن ابى بكر» شخصيت مشعشع اسلام است. پس از مرگ ابو بكر با امير المؤمنين على پيوند همسرى بست و يحيى بن على كه در حيات پدر بدرود زندگى گفت فرزند همين اسماء است. هند جرشيه پيش از آنكه با عميس بن معد بن حارث عروسى كند شوهر داشت و از آن شوهر دخترى بنام ام الفضل كبرى زائيد كه همسر وليد بن مغيره ى مخزومى و مادر خالد بن وليد سردار معروف عرب در جاهليت و اسلام بود. بنابراين خالد بن وليد خواهرزاده ى اسماء بنت عميس از طرف مادر است پدر ميمونه ام المؤمنين حارث بن جون عامرى بود. و او هم خواهر مادرى اسماء بود. حسن بن زيد بن حسن روزى در محفل خود گفت: جرشيه از لحاظ داماد ميان مردم جهان مانند نداشته زيرا

ص:19

دامادهاى او رسول اللّه و صلّى اللّه عليه و آله و على و حمزه و جعفر بوده اند. حسن بن زيد نام ابو بكر را در طى دامادهاى هند جرشيه به زبان نياورد ولى وقتى كه ديد در آن محفل گروهى از فرزندان ابو بكر حضور دارند پس از سكوت دامنه دارى با يك لحن كراهت آميز گفت: ابو بكر هم از دامادهاى هند جرشيه بود. اسما پس از جعفر بخانه ى ابو بكر رفت و از وى مادر محمد شد و پس از ابو بكر افتخار همسرى با امير المؤمنين على را ادراك كرد و يحيى را رانيد. ابن يحيى در حيات پدر چشم از جهان فروپوشيد و از يحيى فرزندى بوجود نيامد. ضحاك بن عثمان مى گويد: عبيد اللّه عمر بن خطاب در جنگ صفين در ارتش معاويه بر گروه سبزپوشان فرمان مى داد. محمد بن ابى طالب در سپاه عراق از طرف عم مكرم خود على امير المؤمنين پرچم «جموح» را بدوش مى كشيد. عبيد اللّه بن عمرو محمد بن جعفر هركدام بر ده هزار سرباز مسلح فرماندهى داشتند.

ص:20

اين دو ستون با هم مى جنگيدند. و هيچ كدام بر آن ديگر چيره نمى شدند. عبيد اللّه بن عمره فرياد كشيد. تا كى اين جنگ و گريز. محمد! بيا با هم نبرد كنيم تا غالب و مغلوب از هم شناخته شود. محمد با تن تنها بميدان رفت و عبيد اللّه بن عمر هم به پيكار او قدم پيش گذاشت. محمد و عبيد اللّه هر دو نيزه بدست بجنگ در افتادند. آن قدر نبرد كردند كه نيزه هايشان درهم شكست. بعد دست به شمشير بردند. شمشير محمد از كار افتاد و شمشير عبيد اللّه در شكاف آهن هاى سينه بند گير كرد. محمد و عبيد اللّه بناچار چنگ به گريبان يكديگر انداختند و هم آغوش بر خاك ميدان فروغلطيدند. سپاه عراق و شام كه با هم گرم نبرد بودند بر روى اين دو مبارز سلحشور از كشته پشته ها ساختند. هنگامى كه بلواى جنگ آرام يافت و حملات آن روز به نفع نيروى عراق پايان گرفت امير المؤمنين على عليه السلام بر كنار اين توده ى خون آلود آمد و فرمود: كشته ها را از روى برادرزاده ام بكنار بزنيد.

ص:21

فرمان برداران جنازه هاى خون آلود را كنار زدند و در زير اين اجساد خونين محمد بن جعفر و عبيد اللّه بن عمر را ديدند كه دست به آغوش هم انداخته هر دو به خواب ابدى فرو رفته اند امير المؤمنين در برابر اين منظره فرمود:

اما و اللّه لعن غير حب تعانقتما اين دست به گردن افكندن شما نشان دوستى شما نيست. «ابو الفرج اصفهانى «نويسنده ى كتاب» در اينجا مى گويد: «ضحاك بن عثمان چنين روايت كرده است و من تاكنون هرگز از تاريخ نگاران و اصحاب حديث نشنيده ام كه محمد بن جعفر با دست عبيد اللّه بن عمر شهادت يافته باشد بعلاوه جز اين روايت مطلقا از شهادت محمد بن جعفر از هيچ كس خبرى منقول نيست. و درباره ى مقتل عبيد اللّه بن عمر بن خطاب اين خبر را «زيد بن پدر» روايت مى كند: عبيد اللّه بن عمر بن خطاب با گروه سبزپوش خود كه چهار هزار سوار مسلح بودند به سپاه عراق حمله آورد و در همان حمله از پا در آمد. حسن بن على عليها السلام از قتلگاهشان مى گذشت. نگاهش به كشته اى افتاد كه قاتلش نيزه در چشم ديگرى فروبرده بود و طناب اسب خود را هم بپايش بسته بود.

ص:22

حسن عليه السلام از قاتل و مقتول پرسيد. گفته شد قاتل مردى از قبيله ى همدان است و مقتول كسى جز عبيد اللّه بن عمر بن خطاب نيست. مرد همدانى وقتى عبيد اللّه بن عمر را به قتل رسانيد شب در كنار او بسر برد و صبحدم جامه و سلاحش را به غنيمت برداشت. در نام و نشان قاتل عبيد اللّه سخن باختلاف گفته اند. قبيله ى همدان قاتل او را هانى بن خطاب مى داند. مردم حضرموت عقيده دارند كه پسر عمر را مالك بن عمر تبعى كشته طايفه ى بكر بن وائل مى گويند قاتل عبيد اللّه مردى از تيم اللّه تغلبه است كه مالك بن صحح ناميده مى شد و در بصره بسر مى برد. مى گويند همين مرد وقتى عبيد اللّه را به قتل رسانيد شمشير او را كه (ذو الوشاج) لقب داشت به غنيمت ربود و تا سال چهل و يكم هجرت اين شمشير در دست او بود. در آن سال وقتى معاويه بن ابى سفيان با حسن بن على عليهما السلام صلح كرد و عراق را به فرمان خويش در آورد شمشير عبيد اللّه بن عمر را از قاتلش پس گرفت. درباره ى اين حادثه روايات ديگرى نيز شنيده شد اما از حقيقت جز خدا كسى آگاه نيست.

ص:23

على بن ابى طالب عليه السلام

اشاره

امير المؤمنين على بن ابى طالب كه كنيه اش ابو الحسن و ابو الحسين است. على عليه السلام مى گويد: تا رسول اكرم در اين جهان بسر مى برد پسرم حسن مرا «ابو الحسين» مى خواند و برادرش حسين مرا «ابو الحسن» صدا مى كرد. پسرانم مرا به كنيه مى خواندند و به رسول اكرم مى گفتند. يا ابتاه زيرا جد اطهر خود را پدر خويش مى شمردند ولى پس از رحلت رسول اللّه مرا بنام پدر مى ناميدند. بمن مى گفتند يا ابتاه مادرش فاطمه بنت اسد رحمة اللّه عليها او را «حيدره» ناميده بود ولى پدرش ابو طالب ترجيح داد كه نام اين پسر على باشد. گفته مى شد كه نام «على» از نامهاى مخصوص قريش بود. به روز خيبر كه مرحب يهودى به ميدان آمد و در رجز خويش گفت: قد علمت خيبر أني مرحب

شاكى السلاح بطل مجرب

اذا الحروب اقبلت تلهب

ص:24

خيبرى ها مى دانند كه نام من مرحب است و مى دانند كه من قهرمانى تجربه ديده و مسلح هستم در آن هنگام كه تنور جنگ تافته و لهيب كشيده است انا الذى سمتنى امى حيدريه

ضرغام آجام و ليث قسوره

أكيلكم بالسيف كيل السندره

من آن كسم كه مادرم مرا «حيدر» ناميد منم آن شير بيشه و منم آن سلحشور شجاع منم آن كس كه شما را از دم تيغ خواهم گذرانيد. سهل بن سعد ساعدى گفت: رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله به على كنيت «ابو تراب» بخشيد و على اين كنيت را از هر كينه ى ديگر حتى از ابو الحسن و ابو الحسين هم بيشتر دوست مى داشت بنى اميه از سهل بن سعد خواستند كه بر منبر بنشيند و ابو تراب را به ناسزاوار ياد كند. سهل بن سعد گفت: ميان على و فاطمه كدورت اندكى پديد آمده بود. رسول اللّه از راه رسيد و سراغ على را گرفت. فاطمه ى زهرا توضيح داد كه ميان من و او گفتگوئى در گرفت

ص:25

و او با خشم خانه را ترك گفت. رسول اكرم اينجا و آنجا از على سراغ گرفت تا در گوشه ى مسجد پيدايش كرد. على بر روى خاك خوابش برده بود. ردايش از شانه هايش فرو لغزيده بود. رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله على را از خواب بيدار كرد و همچنان با دستهاى مقدس خود خاك از پشتش مى زد و مى گفت:

اجلس انما انت ابو تراب بنشين كه تو پدر خاك هستى. سهل بن سعد گفت: على لقب ابو تراب را از هر لقبى بيشتر دوست مى داشت و اكنون بنى اميه سعى مى دارند كه اين لقب محبوب را براى وى مايه سركوبى و شماتت قرار دهند. على لقب «ابو تراب» را فقط باين جهت مى پسنديد كه عطيه ى رسول اكرم الهى بود. در آن روز كه دين حنيف اسلام مى پذيرفت كودكى يازده ساله بود. اين روايت صحيح ترين رواياتيست كه در تاريخ اسلام على شنيده ايم. گفته شد كه سيزده ساله بود و نيز گفته اند كه هفت سال بيشتر

ص:26

نداشت. ما ازاين جهت روايت نخست را ثابت تر و صحيح تر شمرده ايم كه على عليه السلام در طليعه ى بعثت دين مقدس اسلام را پذيرفت و خود يازده سال داشت و در سال هجرت كه سيزدهمين سال بعثت بود على بيست و چهارساله بود و روزى كه رسول اكرم از جهان مى رفت يعنى سال يازدهم هجرت على سى و پنج سال داشت و سى سال «الا چند ماه» هم على عليه السلام پس از رحلت رسول (ص) در اين دنيا بسر برد و با اين حساب سن مباركش شصت و چهار سال و چند ماه مى شود و روايت صحيح همين است. ابو صادق مى گويد: امير المؤمنين على در سالى كه «غامدى» از جانب معاويه به انبار حمله ور شد و مسلمانان را غارت كرد در مسجد كوفه طى يك خطابه غرا چنين فرمود: قريش مى گويد كه على سرباز سلحشوريست ولى با فنون نظامى آشنا نيست. واى بر اين قوم از من جنگجوتر و در ميدان جنگ آزموده تر چه كسى را مى شناسند. بيست ساله بودم كه جامه ى سربازى به بر كردم و اكنون شصت بيش است كه از عمرم مى گذرد. من كه چهل سال از

ص:27

عمرم در معركه نبرد گذشته چگونه گمان مى رود از فنون نظامى بى خبر باشم ولى چكنم كه كسى گوش به فرمان من نمى دهد. لا رأى لمن لا يطاع على عليه السلام مردى گندمگون و چهارشانه بود. در اعتدال قامت به كوتاهى نزديك تر بود. شكمش اندكى فربه مى نمود. انگشتانش باريك و بازوهايش سطبر بودند. ساقهاى پايش هم نازك بود. ريش مقدسش بزرگ و پهن بود. موهاى سرش ريخته بود پيشانى بلند وسيعى داشت. در چشمانش شكستگى لطيفى ديده مى شد. اينست آنچه روات و اصحاب حديث در وصف على عليه السلام گفته اند ولى كاملترين روايتى كه در تعريف او روايت شده حديث ابو اسحاق است. ابو اسحاق مى گويد: آن روز روز جمعه بود. با پدرم به مسجد اعظم كوفه رفته بودم. پدرم مرا بروى دست بلند كرد تا بتوانم منبر و محراب را تماشا كنم. شيخ بلند پيشانى و چهارشانه اى را بر منبر ديدم كه موهاى سرش ريخته بود و ريش مباركش سينه ى پهن و پهلوانيش را پوشانيده بود. چشمانش شكست مليحى داشت.

ص:28

از پدرم پرسيدم بابا اين مرد كيست؟ گفت: هذا على بن ابى طالب ابن عم رسول اللّه و اخو رسول اللّه و وصى رسول اللّه امير المؤمنين صلوات اللّه و رضوانه و سلامه عليه. ابو الفرج اصفهانى مى گويد: آنچه را كه در وصف على عليه السلام گفته ايم تا اندازه اى قانع كننده است ولى فضائل او. فضائل او در حوصله ى شمار نمى گنجد. اگر از فضائل على عليه السلام اندكى در اين كتاب بياوريم حق مطلب را ادا نخواهد كرد و اگر به ايفاى حق او بپردازيم هدف ما كه اختصار است تأمين نخواهد شد و خلاف وعده اى كه باختصار داده ايم عمل خواهد شد. ما، در اين كتاب فقط از آمار فضيلت ها سخن خواهيم راند كه شهرت عمومى ندارد زيرا امير المؤمنين عليه السلام در آن پايه از محامد و مكارم است كه حتى دشمنانش هم از عهده ى كتمان آن برنمى آيند و جز اعتراف و تسليم چاره اى نمى بينيد. على عليه السلام در مناقب و فضائل بر اوجى اعلى قرار گرفته و آن چنان بنيكويى شهرت يافته در ذكر فضائل و مناقب او حاجتى باستشهاد و استدلال نيست.

ص:29

به حكايت شهادتش بازمى گرديم

ابو مخنف (لوط بن يحيى) از سليمان بن ابى راشد چنين حديث مى كند: پس از حوادث نهروان گروهى از فرقه ى خوارج در مكه انجمن كردند و از اوضاع حكومت اسلام و مسلمانان سخن راندند و بر كشته شدگان نهروان رحمت فرستادند و در پايان اين يادآورى ها چنين گفته شد: چه نيكوست كه ما هم خود را بخداى خود بفروشيم و اين ائمه ى گمراه را از ميان برداريم و جهان را از آفت وجودشان رها سازيم و خون برادران خود را كه در نهروان بقتل رسيده اند از كشندگانشان باز جوئيم و انتقامشان را از دشمنان خود بازگيريم. اين پيشنهاد با حسن استقبال روبرو شد. پنجه ها بعلامت وفادارى و اتحاد درهم فشرده شد. بهم قول دادند كه بقول خودشان (ائمه ى ضلال) را از ميان بردارند. در اين هنگام عبد الرحمن بن ملجم مرادى گفت: من ترور على را بعهده مى گيرم. ديگرى گفت: من معاويه را به قتل مى رسانم.

ص:30

نفر سوم بقتل عمرو بن عاص كمر بست. روى همين اساس با هم قرار كار استوار كردند كه اين تكليفهاى خطرناك را در ماه رمضان انجام كنند. و نيز عهد بستند كه از ايفاى آنچه بعهده گرفته اند سربازنزنند . و مقرر شد كه اين حادثه در يك شب روى دهد. ابو مخنف از قول ابو زهير عيسى مى گويد: آن كس كه قتل معاويه را بعهده گرفته بود برك بن عبد اللّه تميمى ناميده مى شد و نفر سوم (حريف عمرو بن عاص) هم عمرو بن بكر از قبيله ى تميم بود. برك بن عبد اللّه بدمشق رفت و در شب موعود در مسجد جامع دمشق بر معاويه شمشير فرود آورد منتها ضربت برك بجاى آنكه سر معاويه را بشكافد قسمت عقبى رانش (لمبرش) را شكافت. طبيبى كه به بالين معاويه آمد وقتى روى زخم تحقيق كرد گفت: اين شمشير مسموم بود. براى علاج اين ضربت بيش از دو وسيله نيست، يا بايد موضع زخم را با آهن تفتيده داغ كنيم و يا با مرهم التيامش بخشيم ولى در اين صورت نسل مريض قطع خواهد شد و ديگر

ص:31

از او فرزندى بوجود نخواهد آمد. معاويه در جواب گفت: من طاقت داغ را ندارم. بهتر است وسيله ى همان دواهاى خوردنى علاجم كنيد. از قطع نسل نگرانى ندارم زيرا پسرانم يزيد و عبد اللّه براى من كافى هستند. و بدين ترتيب معاويه بهبودى يافت ولى همان طور كه طبيب تشخيص داده بود مقطوع النسل ماند. برك بن عبد اللّه، (همين كسى كه معاويه را ترور كرده بود) گفت: مژده اى خوشنودكننده دارم. معاويه پرسيد: آن مژده چيست؟ برك بن عبد اللّه جريان توطئه ى خودشان را به معاويه گزارش داد و گفت: در همين شب على بن ابى طالب بايد كشته شود. مرا در زندان بار بداريد، اگر كار على ساخته شد مرگ و زندگانى من باختيار شما خواهد بود و اگر ضربت عبد الرحمن بن ملجم بهدف نرسيد با شما پيمان استوار مى كنم كه خود اين مهم را انجام دهم و بعد بسوى شما

ص:32

باز گردم تا اگر همچنان سزاوار كيفر ببينم. معاويه دستور داد برك بن عبد اللّه در زندان نگاه داشتند و هنگامى كه خبر شهادت امير المؤمنين بدمشق رسيد آزادش كردند. اين روايت اسماعيل بن راشد است. و در روايات ديگر آمده كه برك بن عبد اللّه را بجرم اين توطئه بقتل رسانيده اند. عمرو بن عاص در آن شب (شب موعود) ناگهان بيمار شد، دوا خورده بود و نمى توانست سحرگاه بمسجد برود. فرمان داد كه خارجة بن ابى حبليه عامرى در مسجد به مردم امامت كند. خارجه بمسجد رفت و عمرو بن بكر بى خبر از ماجراى بيمارى امير شمشير بر سر خارجه فرود آورد. عمرو بن بكر دستگير شد و بقتل رسيد. عمرو بن عاص فرداى آن شب به عبادت خارجة بن ابى حبليه رفت بينوا جان مى كند. در همان سكرات موت گفت: بخدا اين مرد جز قتل عمرو بن عاص آزاده نداشت. عمرو بن عاص جواب داد: اين درست است كه عمرو بن بكر مى خواست مرا بقتل رساند ولى خدا چنين خواست كه خارجه بقتل رسد.

ص:33

سخن از فاجعه ى قتل امير المؤمنين

امير المؤمنين على عليه السلام از گروهى بيعت مى گرفت. عبد الرحمن بن ملجم مرادى دو بار پيش آمد كه بيعت كند على عليه السلام امتناع ورزيد. براى بار سوم اجازت فرمود كه بيعت كند: هنگامى كه دست از دست او كشيد فرمود: -شقى ترين انسان امت از چه برنمى خيزد تا موى مرا از خون من خضاب كند. به آن كس كه جانم محكوم مشيت اوست اين (يعنى محاسن مبارك) از آن (يعنى خون فرقش) رنگين خواهد شد. و بعد اين شعرها را انشاء كرد. حيازيمك للموت، فان الموت لاقيكا

و لا تجزع من الموت اذا حل بواديكا

كمر براى مرگ من استوار ببند كه مرگ دير يا زود فرا خواهد رسيد. در آن هنگام كه مرگ تو فرا رسيد لب از جزع فروبند گفته مى شود: امير المؤمنين على عليه السلام با دست خود عطاياى مردم را مى پرداخت.

ص:34

نوبت به عبد الرحمن مرادى رسيد: عطاى او را باو تسليم فرمود و اين شعر از «عمرو بن معديكرب» انشاء كرد. اريد حياته و يريد قتلى

غديرك من خليلك من مراد

من زندگانى او را همى خواهم و او مرگ مرا همى جويد * دوست تو از آل مراد به پوزش آمده است ابو مخنف حديث مى كند: عبد الرحمن بن ملجم مرادى از مكه بكوفه عزيمت كرد و در آنجا با هم كيشان خود «خوارج» تماس گرفت اما بر ايشان از ماجراى كميته اى را كه در مكه تشكيل داده اند سخنى نگفت تا مبادا راز نهفته ى او آشكار شود و نقشش بر آب بنشيند. يك روز بخانه ى مردى كه عقيدت منحرف خارجى داشت رفت. اين مرد از آل تيم الرباب بود. در آنجا با زنى آشنا شد كه «قطام» نام داشت، اين قطام دختر اخضر بن شحنه از بنى تيم تيم الرباب بود. بايد دانست كه اخضر و پسرش در واقعه ى نهروان به قتل رسيده بودند و به همين جهت رباب كينه اى از على مرتضى به سينه

ص:35

داشت. قطام زنى زيبائى بود. در كوفه انگشت نما بود. دل عبد الرحمن بهواى او پر كشيد. سخت باو تعلق گرفت و بى درنگ از وى خواستگارى كرد. قطام اين خطبه را پذيرفت و سخن از جهيز و هدايا بميان آمد. قطام چنين گفت: سه هزار درهم پول مى خواهم. يك غلام و يك كنيز مى خواهم و قتل على بن ابى طالب قسمت اعظم صداق من است. عبد الرحمن چنين پاسخ داد: غلام و كنيز و درهم ها تسليم مى شوند اما قتل على؟ . . . من چگونه مى توانم باين آرزو دست يابم؟ قطام عبد الرحمن مرادى را تشجيع كرد: -بر على حمله كن. و كارش را بساز. اگر به سلامت جستى با من عيش گوارائى خواهى داشت و اگر در اين جريان بقتل رسيدى در بهشت برين جاى خواهى گرفت: ما عند اللّه لك خير من الدنيا در اينجا عبد الرحمن پرده از راز نهفته اش برداشت و اعتراف كرد كه در اين سفر هدفى جز قتل على نداشته است. عبد الرحمن گفت:

ص:36

-عزيمت من در اين تصميم سست شده بود ولى اكنون كه دل خواه تو اين است انجامش خواهم داد. قطام براى اينكه عبد الرحمن را در انجام اين امر پابرجاتر كند گفت: -من بخاطر تو كمكى هم تهيه خواهم ديد. با وردان بن مجالد صحبت كرد و از او خواست كه همدست عبد الرحمن باشد. وردان هم پذيرفت. وردان از قوم قطام بود. ابن ملجم شخصا شبيب بن هجره ى اشجعى را ديدار كرد و به او گفت: -آيا مى خواهى كه شرف دنيا و آخرت را بدست بياورى؟ -كدام است؟ -مرا در قتل على كمك كن. شبيب با لحن وحشت آلودى گفت: -مادر بر تو بگريد عبد الرحمن هدف عظيمى بپيش گرفته اى چگونه اين آرزو براى تو مقدور خواهد بود. ابن ملجم خون سردانه در جوابش گفت: -در مسجد اعظم كمين مى گيريم. هنگام سحر. وقتى كه به نماز مى ايستد بر او حمله مى آوريم و كارش را مى سازيم. قتل او قلب ما را كه از شمشيرش داغدار است شفا خواهد داد و انتقام دوستان ما كه با دست او بقتل رسيده اند بدين ترتيب كشيده خواهد شد.

ص:37

شبيب همچنان دودل بود اما عبد الرحمن بن ملجم دست از جانش برنداشت. آن قدر وسوسه اش كرد تا سرانجام از راه بدرش برد و او را با خود همدست ساخت. عبد الرحمن و شبيب با هم بمسجد اعظم آمدند. قطام در آنجا اعتكاف گرفته بود. براى قطام خر گاهى بر پا كرده بودند. وى در آن خيمه بسر مى برد. عبد الرحمن بن ملجم به قطام مژده داد: -شبيب هم بمن در انجام اين امر كمك خواهد كرد. قطام با خورسندى گفت: -هنگامى كه خواستيد به ايفاى تكليف خود قيام كنيد مرا ببينيد همين جا. عبد الرحمن بن ملجم و شبيب بن بجر از مسجد بازگشتند و بانتظار فرصت تا شب نوزدهم ماه رمضان آرام ماندند. بالاخره شب نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجرت فرا رسيد. اين روايت ابو مخنف است ولى ابو عبد الرحمن سلمى مى گويد آن شب شب هفدهم ماه رمضان بود. حديث ابو عبد الرحمن بعقيده ى من صحيح تر است.

ص:38

عبد الرحمن بديدار قطام رفت و گفت: -شب موعود امشب است. دوستان من در دمشق و فسطاط امشب وظيفه ى خود را انجام مى دهند. شبيب بن بجر و وردان بن مجالد هم با ابن ملجم همراه بودند قطام دستور داد كه بر ايشان چند طاقه حرير آوردند و او با دست خود سينه هايشان را حرير پيچ كرد. عبد الرحمن و شبيب و وردان شمشيرهاى خود را حمايل كردند و سه نفرى به آن در كه امير المؤمنين عادتا از آنجا عبور مى فرمود بكمين نشستند. ابو مخنف از اسود داحلج چنين روايت مى كند: ابن ملجم در آن شب كه مى خواست جنايت فجيع خود را انجام دهد از اشعث بن قيس ديدار كرد. اشعث در مسجد بسر مى برد. عبد الرحمن تصميم خود را با اشعث بن قيس كندى در ميان گذاشت. حجر بن قيس بن عدى مى شنيد كه اشعث بابن ملجم مى گفت: -زود باش. شتاب كن. سپيده ى روز رسوايت خواهد كرد. حجر بن عدى به اشعث گفت: -اى يك چشم. تو او را خواهى كشت. و بعد بسوى خانه ى امير المؤمنين شتافت تا او را از جريان اين

ص:39

«ترور» آگاه سازد اما او از راهى رفت و امير المؤمنين از راه ديگر بطرف مسجد روى آورد. مقدر نبود كه حجر بن عدى امير المؤمنين را از قتل باز دارد. هنگامى كه حجر از خانه ى على بسمت مسجد باز مى گشت در طى راه شنيد كه مردم مى گويند.

قتل امير المؤمنين

در انحراف اشعث بن قيس از امير المؤمنين رواياتى بما رسيده كه تعريفش موجب تطويل خواهد شد. از آن روايات خبرى است كه موسى بن ابى نعمان بما مى دهد. موسى مى گويد: -اشعث بن قيس خواست بحضور على افتخار يابد. قنبر «دربان امير المؤمنين» راهش نداد. اشعث با مشت بينى قنبر را خونين ساخت. على عليه السلام با خشم از خانه بدر آمد و گفت. -مرا با تو چه افتاد اى اشعث. بخدا اگر با آن بنده ى بنى ثقيف روبرو شوى موى بر اندام تو بلرزد. از على پرسيدند: -يا امير المؤمنين «بنده ى ثقفى كيست» ؟ در جواب فرمود:

ص:40

-او غلامى است كه بر اين قوم سلطنت كند. او غلامى است كه خاندان هاى عرب را عموما بذلت و خفت فرواندازد. از مدت حكومت اين بنده ى ثقفى پرسيدند. فرمود: -بيست سال. . . اگر باين حكومت دست يابد. بانوئى از خاندان هاشم حكايت مى كند. -اشعث بن قيس با امير المؤمنين سخن مى گفت، آهسته آهسته اين گفتگو بمشاجره و پرخاش رسيد. امير المؤمنين با اشعث اندكى تند حرف مى زد. پسر قيس كندى على را تهديد كرد. امير المؤمنين فرمود: مرا بمرگ مى ترسانى. بخدا قسم من از مرگ «خواه بر من در آيد و خواه من بر او در آيم» باكى ندارم.

ماجراى شهادت او

عبد اللّه بن محمد ازدى مى گويد: با گروهى از مردم كوفه در مسجد اعظم نماز مى گذاردم. اين قوم در ماه مبارك رمضان همه شب از آغاز ظلمت تا سپيده دم

ص:41

بنماز و نياز سرگرم بودند. من به جمعى كه در نزديكى «سده» يك بند در قيام و قعود و ركوع و سجود بودند نگاه مى كردم، زيرا عبارت اين جملۀ خستگى ناپذير بود. در اين هنگام على بخاطر نماز صبح از در سدۀ پيدا شد. بسوى محراب مى رفت و دم به دم مى گفت: الصلاة، الصلاة. او مردم را بنماز صبح فرا مى خواند. درست نمى دانم كه او تكبير احرام را بسته يا هنوز بنماز نپرداخته ناگهان در روشنائى چراغهاى مسجد برق شمشير درخشيد و گوينده اى گفت: الحكم للّه يا على لا لك و لا لاصحابك اين شعار خوارج بود. بدنبال اين نعره بار ديگر شمشيرى برق كشيد. اينجا بود كه صداى على بگوش ما رسيد. او مى گفت: -نگذاريد اين مرد فرار كند. اسماعيل بن راشد مثل ابو عبد الرحمن سلمى چنين روايت مى كند كه ابتدا شبيب بن بجره بر سر امير المؤمنين شمشير كشيد ولى شمشيرش خطا كرد و ضربت بر طاق محراب فرود آمد.

ص:42

بدنبال او عبد الرحمن بن ملجم بر فرق مقدس او شمشيرش را فرود آورد. از چهار طرف مردم بر او تاختند و دستگيرش ساختند. ابو مخنف مى گويد: «مردى از قبيله ى همدان كه ابو ادما ناميده مى شد ابن ملجم را دستگير كرد. يزيد بن ابى زياد عقيده دارد كه مغيرة بن حارث هاشمى بر سر ابن ملجم قطيفه اى انداخت و او را از فرار بازداشت و بعد شمشير را از دستش در آورد و بازوهايش را با طناب بهم پيچيد. بدين ترتيب ابن ملجم دستگير شد. و اما شبيب بن بجره. . . اين شبيب همچون باد مى گريخت كه مردى باو رسيد و با او دست بگريبان شد و بر خاكش فروانداخت و آن وقت روى سينه اش نشست تا سر از تنش بردارد. در اين هنگام چشمش بازدحام مردم افتاد كه بسوى او حمله ور شدند. ترسيد كه مبادا او را بجاى قاتل هدف مشت و لگد قرار دهند از روى سينه ى شبيب برخاست و آزادش گذاشت. شبيب فرصت را غنيمت شمرد و يك سر بخانه ى خود رفت و بى درنگ جامه از تنش در آورد تا طاقه ى حرير را از سينه ى خود باز كند.

ص:43

ناگهان پسر عمويش از در درآمد و باو كه سينه اش حرير پيچ بود نگاه كرد و گفت: -اين تجهيزات چيست. شايد تو حضرت امير المؤمنين را بقتل رسانيده اى. شبيب خواست بگويد: نه. از زبانش كلمه ى اثبات پريد: -بله من كشتمش. پسر عمويش حرفى نگفت. با شتاب بخانه ى خود رفت و شمشيرش را برداشت و بخانه ى شبيب برگشت و بى آنكه مهلت دفاعش بدهد با يك ضربه كارش را ساخت. ابو مخنف مى گويد: وقتى ابن ملجم را بحضور على آوردند من و گروهى از اعيان عراق كنار بستر او بعيادت نشسته بوديم. امير المؤمنين فرمود:

النفس بالنفس. ان أنا مت فاقتلوه كما قتلنى و ان سلمت رايت فيه رائى امير المؤمنين از آيت قصاص كه در قرآن كريم آمده ياد مى كرد على مى گفت: -اگر من با اين ضربه بدرود زندگى گفتم او را بهمين ترتيب

ص:44

قصاص كند و اگر جان بدر بردم خود مى دانم كه تكليف قضيه چيست؟ ابن ملجم در پاسخ اين سخن گفت: -بخدا من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام و هزار درهم نيز پرداخته ام تا بزهر آبش داده اند. اگر اين شمشير بمن خيانت كند كه مستحق لعنت است: ام كلثوم دختر امير المؤمنين فرياد كشيد -امير المؤمنين را كشتى اى دشمن خدا؟ -ابن ملجم جواب داد: -من پدر ترا كشته ام. ام كلثوم فرمود: -اميدوارم پدرم از اين آسيب بهبودى يابد. عبد الرحمن بن ملجم با لحن نوميد كننده اى گفت: -پس اين گريه ها چيست؟ گمان دارم كه تو بر من اشك فرومى ريزى بخدا اگر اين ضربه را بر عموم مردم زمين تقسيم مى كردند همه جان مى سپردند. اين شعرها را به ابن ابى بياس فزارى نسبت مى دهند و گفته مى شود كه سراينده ى اين حماسه عبد الرحمن بن ملجم است: و نحن ضربنا يا ابنة الخير اذ طغى ابا حسن مأمومة فتفطرا

ص:45

اى دختر برگزيدگان ما ابو الحسن را* هنگامى كه طغيان كرده با تيغ فروانداختيم و نحن خلعنا ملكه عن نظامه بضربة سيف اذا علا و تجبرا

ما شيرازه ى انتظام را در حكومتش از هم گسيختيم* در آن هنگام كه او گردنكشى كرد با يك ضربه ى شمشير و نحن كرام فى الصباح اغرة اذا المرء بالموت ارتدى و تازرا

ما قومى كريم و عزيز باشيم* در آن روز كه آدميزاده جامه ى مرگ ببر مى كند عمران بن ميثم مى گويد: من مردم كوفه را ديدم كه از نماز صبح باز مى گشتند و ابن ملجم با خود مى بردند و گوشت تن او را با دندان مى كندند. انگار كه اين قوم درندگان بيشه ها بودند. مردم مى گفتند: -چه كرده اى اى دشمن خدا. امت محمد (ص) را بهلاكت فرو افكندى و پيشواى مردم را بخاك و خون كشيدى. ابن ملجم اين سخنان را مى شنيد و هيچ سخن نمى گفت:

ص:46

ابو طفيل مى گويد: صعصعة بن صوحان عبدى بعيادت امير المؤمنين آمد. وى هيچ وقت بر آستان سراى على اجازت از كسى نمى خواست زيرا محرم خاندان رسالت بود. معهذا در اين بار به پرده دار پيغام داد: -بگو رحمت خدا بر تو باد يا امير المؤمنين خواه در اين جهان بمانى و خواه بجهان ديگر رخت بربندى. بگو و اللّه ياد پروردگار در سينه ى تو با عظمت جاى داشت و تو با ذات مقدس او درست آشنا بودى. پرده دار حرم اين پيغام را بحضور امام برد و باز گشت و گفت: -امير المؤمنين فرمود ترا هم اى صعصعه خداوند مهربان رحمت كناد كه بار تو سبك و كمك تو نسبت ببندگان خداى بسيار است. مردى كه گفته مى شود همان ابن ابى عباس فزاريست اين شعرها را در پيرامون همين ماجراى فجيع سروده اى است. فلم ار مهرا ساقه ذمة سماقه كمهر قطام من فصيح و اعجم

هرگز كابينى نديده ام همچون كابين قطام كه مردم سخاوتمندى از عرب و غير عرب بپردازد

ص:47

ثلاثة آلاف و عبد و قبته و ضرب على بالحسام المصمم

سه هزار درهم و يك بنده و يك كنيز* و شمشير كشيدن بروى شخصيتى همچون على بن ابى طالب و لا مهر اعلى من على و ان علا و لا فنك الا دون ففك بن ملجم

هيچ كابين هرچه گزاف باشد از على گران بهاتر نيست و هيچ تروريست بپاى ابن ملجم نمى رسد عمران بن خطان لعنة اللّه عليه درباره ى قتل امير المؤمنين چنين سروده بود يا ضربة من كمى ما ارد بهى الا ليبلغ من ذى العرش رضوانا

انى لأفكر فيه ثم احسبه أوفى البرية عند اللّه ميزانا

اين خارجى خبيث مى گويد: زهى بر آن ضربت از سلحشورى كه هدفى جز* رضاى پروردگار متعال در اين كردار نداشت من به او مى انديشم و چنين گمان مى كنم* كه او از كائنات در پيشگاه الهى روسپيدتر است

ص:48

ابو الفرج اصفهانى مى گويد. كذب لعنهما اللّه و عذبهما دروغ گفت. او و ابن ملجم را خداوند لعنت و عذاب فرمايد: عمر بن تميم و عمرو بن ابى بكار حديث مى كند: خاندان نبوت به تلاش افتادند كه شايد بتوانند اين زخم هولناك را التيام بخشند. اطباى كوفه را ببالين امير المؤمنين خواندند. در ميان پزشكانى كه حضور يافتند اثير بن عمرو. از قبيله ى «سكون» جراح زبردستى بود. وى را انتخاب كردند كه به علاج بپردازد. اين اثير يك تن از آن چهل غلام بود كه خالد بن وليد مخزومى در نبرد «عين التمر» اسير كرده بود اثير جراح با دقت فرق مبارك على را معاينه كرد و بعد دستور داد گوسفندى را سر بريدند و از ريه ى گوسفند گرماگرم رگ باريكى در آورد و آن رگ را توى شكاف زخم جا داد و پس از چند لحظه زخم را گشود و آن رگ را در آورد و بر آن رگ سفيدى مغز مقدس امير المؤمنين نمودار بود. اثير جراح در اين هنگام به امير المؤمنين گفت:

ص:49

هنگام آن رسيده است كه امير المؤمنين وصاياى خود را بنگارد زيرا اين دشمن خدا شمشير خود را به مغز مبارك فروبرده است، امير المؤمنين على دستور فرمود دوات و كاغذ بياورند و بعد خود اين وصيت را مرقوم داشت.

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم: هذا ما اوصى به امير المؤمنين على بن ابى طالب وصيت خود را با اقرار به وحدانيت ذات مقدس الهى آغاز مى كند و گواهى مى دهد كه پروردگار متعال يكتا و تنهاست و گواهى مى دهد كه محمد «ص» بنده ى او و برگزيده ى اوست

ارسله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدّين كله و لو كره المشركون او را بهدايت و اعتلاى دين حق فروفرستاد تا بر هرچه دين است غلبه كند و على رغم مشركان كلمه ى توحيد را بر نام محوشده ى بت ها نقش جاويد بندد. صلوات اللّه و بركاته عليه و گواهى مى دهم كه نماز و عبادت من و مرگ و زندگانى من در ملك پروردگار من است. پروردگار من كه آفريدگار جهانيان

ص:50

است. بى همتاست، من بدين اعتراف و انقياد مأمورم و نخستين كس باشم كه سر تعليم به اسلام فرود مى آورى. بتو اى حسن! فرزند من و فرزندان من و خاندانم و هرآن كس كه نداى مرا مى شنود عموما وصيت مى دارم كه پرهيزگار باشيد و حرمت پروردگار متعال. آفريدگار ما را رعايت بداريد و آن چنان كه با دين اسلام زيستيد همچنان مسلمان بميريد. به دين مبين الهى تمسك جوئيد و از تفرقه بپرهيزيد. زيرا من از رسول اكرم شنيده ام كه فرمود. ميان دو دشمن رشته ى دوستى بستن و خصومت را به صلح پيوستن از هر نماز و روزه است گرامى تر است. آن چنانكه ميان دو كس آتش جنگ بر افروختن خرمن دين بباد دادن باشد.

و لا حول و لا قوه الا باللّه العلى العظيم بسوى نزديكان و خويشاوندان خويش همى بنگريد و جانب ارحام را رعايت داريد تا در روز رستاخيز از سنگينى حساب در امان باشيد. زنهار. خداى متعال را درباره ى ايتام از ياد مى بريد و مگذاريد كه گرسنه بمانند.

ص:51

زنهار ذات مقدس خدا را در همسايگان خويش فراموش مداريد زيرا رسول اللّه آن قدر در حق همسايگان سفارش فرموده كه گمان داشتيم همسايگان را از ميراث يكديگر بهره ور خواهد ساخت. زنهار حق قرآن را گرامى بشماريد و مگذاريد كه ديگران در عمل به فرمانهاى آسمانيش از شما سبقت جويند. خدا را در فريضه ى حج اهمال روا مداريد و از طواف خانه ى خداى خويش باز مايستيد. زيرا اگر اين خانه از نيايش و ستايش شما بدور ماند رحمت الهى از شما بدور خواهد ماند. ذات مقدس خدا را در روزه ى ماه رمضان بياد آوريد و اين عبادت را بر پاى داريد زيرا روزه داران بروز رستاخيز از آتش دوزخ در پناه باشند همچنان براه خدا از بذل جان و مال دريغ مورزيد و زكات مال خويش را بدرويشان بپردازيد و بدانيد كه صدقات آتش غصب خدائى را خاموش خواهد ساخت. خداى خويش را در حق امت پيامبر خويش فرياد بداريد و مگذاريد كه امت رسول اللّه را در برابر شما شكنجه ى ستم ببيند. حرمت اصحاب رسول را نگاه بداريد زيرا رسول اكرم درباره ى اصحاب خود به نيكوئى سفارش فرموده است.

ص:52

زنهار. درويشان و مستمندان را دريابيد و با آنان در غم و شادى شريك باشيد. زيردستان را ميازاريد. با آنان مهربانى و لطف به كار بريد. زيرا رسول اللّه در آخرين سخن خود از آنان ياد كرده و در حقشان سفارش داده است. سپس فرمود: - نماز. نماز. هرگز در راه خدا از ملامت ملامت گويان بيم مكنيد. زيرا خداوند توانا يار شماست و شر ستمكار را از جان شما بدر خواهد داشت: -و بدخواهان شما را كيفر خواهد داد. با مردم بنيكويى سخن گوئيد آن چنان كه خداوند متعال فرمانتان داده است. قُولُوا لِلنّاسِ حُسْناً از امر بمعروف و نهى از منكر غفلت مورزيد تا بكيفر اين غفلت قدرت امر و نهى از شما سلب شود و خوار و ناتوانتان بگذارد. فروتن باشيد. بخشنده باشيد. نيكوكار باشيد. از قطع رحم و پراكندگى و خصومت بپرهيزيد. تَعاوَنُوا عَلَى اَلْبِرِّ وَ اَلتَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى اَلْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوانِ وَ اِتَّقُوا اَللّهَ إِنَّ اَللّهَ شَدِيدُ اَلْعِقابِ در پناه خدا بسر بريد اى اهل بيت رسول و از خدا مى خواهم كه

ص:53

شخصيت رسول اللّه را در خاندان شما پايدار بدارد. شما را بخدا مى سپارم و او از هر امانت دارى امين تر است.

و اقرأ عليكم سلام اللّه و رحمة سلام و رحمت خدا بر شما باد. امام حسن بن على (ع) حديث مى كند: با پدرم در اين مسجد نماز گزارديم. بمن فرمود: -ديشب بيدار بودم و خانواده ام را بيدار مى داشتم زيرا شب جمعه بود و هفده شب از ماه رمضان مى گذشت. در اين هنگام چشمانم سنگين شد و بخواب كوچكى فرو رفتم. ناگهان رسول اللّه بمن ديدار نمود. گفتم يا رسول اللّه از دست امت كج انديش و كينه توز تو چها ديده ام! فرمود: -در حقشان نفرين كن. گفتم خدايا مرا بسوى زندگانى بهترى بكشان و بجاى من كسى را بر ايشان برگمار كه از من بر ايشان بدتر باشد.

ص:54

حسن بن على مى گويد: -در اين هنگام «ابن بناح» از در مسجد در آمد و اجازت خواست كه براى نماز صبح اذان بگويد. اذان بپايان رسيد و ابن بناح از مسجد بدر شد و من هم مسجد را بدنبال او ترك گفتم. اينجا بود كه دو تن بر پدرم حمله بردند. ضربت شمشير يكى از اين دو مرد بر طاق محراب خورد و ضربت آن ديگر بر سر پدرم فرود آمد. اسود كندى و اجلح چنين روايت كرده اند: امير المؤمنين على (ع) در سن شصت و چهارسالگى به سال چهلم هجرت شب يكشنبه بيست و يكم ماه رمضان جهان را بدرود گفت و پسرش حسن و پسر عمش عبد اللّه بن عباس مراسم غسلش را انجام دادند. پيكر مقدس او را در سه طاقه كفن پوشانيدند. حسن بن على بر وى نماز گذاشت و در نماز خود پنج تكبير گفت: دفن او در وقت نماز صبح صورت گرفت. پس از اين مراسم حسن بن على عبد الرحمن بن ملجم را احضار كرد و دستور داد گردنش را از دم شمشير بگذرانيد. ابن ملجم گفت: -مى توانيد با من پيمانى ببنديد كه بدمشق سفر كنم و اگر هم مسلك من كه بنا بود معاويه را بقتل رساند از عهده ى كارش برنيامده كار

ص:55

معاويه را بسازم و بسوى شما باز گردم و دست بدست شما بدهم تا هر حكومتى كه داريد در حق من برانيد. حسن فرمود: -هرگز. هرگز نخواهم گذاشت آب گوارا از گلوى تو فروبرود . ابن ملجم بكيفر كردار خود رسيد و جثه ى پليدش را بنا به خواهش «ام الهيثم» نخعى در اختيار او گذاشتند. اين زن جسد ابن ملجم را در آتش سوزانيد. حسن بن على الخلال از جدش حديث مى گويد: -از حسن بن على پرسيدم كه امير المؤمنين را در كجا بخاك سپرده اند. پاسخ داد: -شب هنگام جنازه ى او را از خانه اش برداشتيم و بهنگام ظهر در نزديكى اراضى «عزى» دفنش كرديم. اسماعيل بن راشد مى گويد: -وقتى فاجعه ى شهادت على (ع) بعايشه رسيد او اين شعر را بعنوان «شاهد» انشاد كرد.

ص:56

فالقت عصاها و استقرت بها النوى كما قر عينا بالاياب المسافر

عصاى خود را فروانداخت و خاطرش آرام يافت. آن چنان كه چشمان مسافر بديدار وطن روشن مى شود و بعد پرسيد: -او را چه كسى كشته. گفته شد: -مردى از قبيله مراد. عايشه با انشاد اين شعر قاتل على را تمجيد كرد: فان يك نائيا فلقد نعاه غلام ليس فيه التراب

هرچند كه دور است خبر مرگ او را* غلامى كه خاك بدهانش نيست آورده است در اين هنگام زينب دختر ام سلمه با لحن توبيخ از عايشه پرسيد: -آيا در حق على چنين سخن ميرانى؟ عايشه در جواب گفت: -هروقت فراموش كرده ام بخاطرم بياوريد. و بعد اين شعرها را كه كنايه اى از گله گزارى است بعنوان مثل

ص:57

انشاد كرد. لا زال اهداء القصائد بنينا باسم الصديق و كثرة الالقاب

هميشه در شعرهايى كه ميان ما هديه مى شد* از دوستى و تشريفات بسيار سخن مى رفت حتى تركت كان قولك فهم فى كل مجتمع ظنين ذباب

اكنون كه يكديگر را ترك گفته ايم سخن تو را از زنان همچون طنين مگس آوائى سست و فرومايه است. آن كس خبر شهادت على را به عايشه رسانيده بود. سليمان بن ابى اميه بود. ابى البخترى روايت مى كند: وقتى عايشه خبر قتل على را شنيد سجده ى شكر بجاى آورد. ام الهيثم دختر رسود نخعى امير المؤمنين على بن ابى طالب را در اين شعرها مرثيه گفت: الا يا عين ويحك فاسعدينا أ لا تبكى امير المؤمنينا

واى بر تو اى چشم مرا يارى كن آيا بر امير المؤمنين اشك نمى افشانى

ص:58

رزينا خير من ركب المطايا و خيسها و من ركب السفينا

ما در سوگوارى بهترين مردى كه بر شتر نشست و شتر را رام كرد و در كشتى نشست نشسته ايم و من لبس النعال و من حذاها و من قراء المثانى و المنينا

على بهترين كسى بود كه نعلين بپا كرد و بهترين كسى بود كه قرآن تلاوت فرمود و كنا قبل مقتله بخير نرى مولى رسول اللّه فينا

ما در عهد او روزگار خوشى داشتيم زيرا دوست رسول اللّه را ميان خود مى ديديم يقيم الدّين لا يرتاب فيه و يقضى بالفرائض مستبينا

احكام دين را مؤمنانه بر پا مى داشت و در مسائل شرع قاطعانه حكومت مى كرد و يدعو للجماعة من عصاه و ينهك قطع ايدى السارقينا

گردنكشان را بسوى مقررات اجتماع فرا مى خواهد*و دست دزدان را از مال مردم مى بريد

ص:59

و ليس بكاتم علما لديه و لم يخلق من المتجبرينا

هرگز حقايق را در اختلافات كتمان نمى كرد او را خدا «جبار» نيافريده بود لعمر ابى لقد اصحاب مصر على طول الصحابة اوجعونا

بجان پدرم قسم كه همشهريهاى ما با همه آشنائى دل ما بدرد آورده اند و عزونا بانهم عكوف و ليس كذاك فعل العاكفينا

با اعتكاف خويش ما را فريب داده اند آنچه كرده اند كردار اصحاب اعتكاف نبود أ في شهر الصيام فجعتمونا بخير الناس طرا اجمعينا

ايا در ماه مبارك روزه ما را بعزاى بهترين انسانها نشانيده ايد و من بعد النبى فخير نفس ابو حسن و خير الصالحينا

آن كس كه پس از رسول اكرم بهتر از همه است. او ابو الحسن پيشواى صلحاى روزگار است.

ص:60

اشاب ذوائبى و اطال حزنى امامه حسين فارقت القرينا

موى مرا سپيد و اندوه مرا بسيار مى كند. «امامه» [1] هنگامى كه شوهر خود را از دست داده است. تطوف بها لحاجتها اليه فلما استيأست رفعت رنينا

اين بانو مى چرخد و او را مى جويد وقتى نوميد مى شود بانك به شيون برمى آورد كان الناس اذا فقدوا عليا نعام جال فى بلد سنينا

انگار كه مردم وقتى على را از دست داده اند شتر مرغانى هستند كه بگمراهى مى گردند و لوانا سألنا المال فيه بذلنا المال فيه و البنينا

اگر به قربان على از ما مال همى خواستند ما مال و اولاد خويش را در راه على قربان مى ساختيم

ص:61

و عبرة ام كلثوم [(1)]اليها تجاوبها و قد رأت اليقينا

ام كلثوم اشك مى ريزد و امامه را در اين ماتم و شيون پاسخ مى گويد: فلا تشمت معاوية بن حرب فان بقية الخلفاء فينا

از شماتت لب فروبند اى معاويه پسر حرب زيرا وارث خلافت در كنار ماست و اجمعنا الامارة عن تراض الى ابن نبينا و الى اخينا

ما براساس رضاى دل عهد اتفاق بسته ايم كه خلافت را به پسر پيامبر واگذاريم و لا نعطى زمام الامر منا سواه الدهر آخر ما بقينا

هرگز زمام امور خود راجز بدست او بدست كس ندهم و ان سراتنا و ذوو حجانا تواصوا ان نجيب إذا دعينا

ص:62

خردمندان ما و رجال ما سفارش كرده اند كه بهنگام فرصت لكل مهند عضب و خرد عليهن الكماة مسومينا

با شمشيرهاى تيز و سواران نامى نيروى دشمن را پاسخ گوئيم محمد بن سعد كنانى چنين مى گويد: -مردى از آل عبد المطلب كه نامش شناخته شده با اين شعرها امير المؤمنين عليه السلام را رثا گفته است: يا قبر سيدنا المجن له صلى الإله عليك يا قبر

اى قبر پيشواى ما كه به آغوشش كشيده اى صلوات خدا اى قبر بر تو باد ما ضر قبرا انت ساكنه ان لا يحل بارضه القطر

بر آن قبرى كه ترا به آغوش دارد اگر باران نيارد باكى نيست فليندين سماح كفك فى الثرى و ليورقن بجنبك الصخر

دست جواد تو همچنان در دل خاك بركت خواهد افشاند و در كنار تو از صخره هاى سخت برگ سبز خواهد روييد

ص:63

و اللّه لو بك لم اجد احدا الا قتلت لفاتنى الوتر

بخدا اگر بخون تو بشريت را بر باد دهم همچنان خون پاك ترا بى خون خواه مى بينم

ص:64

حسن بن على

اشاره

حسن بن على بن ابى طالب عليهما السلام. كنيه اش ابو محمد بود مادرش فاطمه دختر رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله است. كنيت فاطمه عليها السلام «ام ابيها» بود. (يعنى مادر پدرش) اين روايت از قعنب باهلى است. مادر فاطمه خديجه دختر خويلد بود كه كنيه اش «ام هند» است. خويلد پسر اسد و اسد پسر عبد العزى بن قصى بود. مادر خديجه دختر زائدة بن اصم بود. و مادر فاطمه «هاله» دختر عبد مناف بن حارث ناميده مى شد. نام مادر هاله «فلانه» بود اما شهرتش را «عرقه» نوشته اند زيرا اين بانو عطر زياد بكار مى برد و هروقت عرق مى كرد بوى عطرش در فضا مى پيچيد. به همين جهت «عرقه» لقبش داده بودند. مادر عرقه «عاتكه» و مادر عاتكه ريطه صغرى و مادر ريطه

ص:65

ماريه و مادر ماريه ليلى و مادر ليلى سلمى و مادر سلمى ليلى و مادر ليلى بازهم سلمى و مادر سلمى براى بار سوم ليلى بنت محارب و مادر اين ليلى عاتكه بنت مخلد و مادر عاتكه وارثه دختر حارث بود و مادر وارثه ماريه دختر سعد بود. خديجه صلوات اللّه عليها پيش از آنكه شرف همسرى رسول اكرم را باز يابد دو شوهر ديده بود. نخستين شوهرش عتيق بن عائد از قبيله ى مخزوم بود و شوهر دومش «ابو هاله» ناميده مى شد. خديجه از دومين شوهر خود پسرى بنام «هند» داشت كه افتخار اسلام را دريافت. اين هند در سلك اصحاب رسول اللّه قرار دارد. امام حسن بن على مى گويد: -از دائى خودم هند بن ابى هاله از شمائل رسول اكرم را پرسيدم او براى من با دقت اوصاف جدم را تعريف كرد. كان له وصافا اين هند با بيان راضى كننده اى وصف خاتم النبيين را تعريف مى كرد. خديجه سلام اللّه عليها سه سال پيش از هجرت در سن شصت و پنج سالگى جهان را بدرود گفت:

ص:66

حارث بن محمد مى گويد: جنازه ى خديجه را در «حجون» بخاك سپرده اند. فاطمه ى زهرا عليه السلام پيش از بعثت پدرش. در آن تاريخ كه قريش خانه ى كعبه را بنيان مى كرد بدنيا آمد و عروسيش در ماه صفر سال دوم هجرت صورت گرفت. على عليه السلام با فاطمه سلام اللّه عليها پس از جنگ بدر زفاف كرد فاطمه در اين هنگام دخترى هيجده ساله بود. «امام» ابو جعفر محمد بن على مى گويد: -حسن بن على بسال سوم هجرت پا بدنيا نهاد و به سال پنجاهم هجرت كه ده سال از حكومت معاويه مى گذشت از جهان رخت بربست و بشهادت رسيد. و فاطمه ى زهرا سلام اللّه عليها پس از رحلت رسول اكرم در مدتى كه محل اختلاف روات تاريخ است (6 ماه تا 40 روز) زنده ماند. حقيقت در اين اختلاف همان است كه ابو جعفر محمد بن على مى گويد: «فاطمه ى زهرا پس از رسول اكرم سه ماه در دنيا بسر برد» عمرو بن دنيا، از محمد بن على روايت مى كند: -زبان حسن بن على در اداى سخن اندكى سنگين بودند

ص:67

از جابر اين خبر به ما رسيده كه: -زبان حسن بن على در اين هنگام چندان آزاد نبود و سلمان فارسى مى گفت: -اين ميراث از موسى عمران عليه السلام بحسن بن على رسيده زيرا موسى عموى حسن بود [1] معاوية بن ابى سفيان در آن تاريخ كه تصميم گرفت بخاطر ولايت عهد يزيد از مردم بيعت بگيرد و در حيات حسن بن على اين امر مقدور نبود او و سعد بن ابى وقاص را مسموم ساخت. اين زهر از طرف معاويه با دست جعده بنت اشعث بن قيس كه همسر حسن بن على بود بكامش ريخته شد. پاداش اين جنايت مشتى از حطام و زخارف دنيا بود. ما اين ماجرا حكايت خواهيم كرد. اسم اين زن در بيان اصحاب حديث «سكينه» و «شعثا» و «عايشه» ذكر شده ولى صحيح آنست كه نامش «جعده» بوده است.

سخن از حوادث ما بعد سال چهلم

عمرو بن ثابت مى گويد: يك سال آزگار مى گذشت كه من به محفل ابو اسحاق سبيعى آمد

ص:68

و رفت مى كردم. طى اين يك سال بارها سخن از خطابه ى حسن بن على بميان آوردم اما هروقت اين سخن بپيش مى آمد ابو اسحاق از اجابت مسئول من امتناع مى ورزيد تا يك روز كه روز سردى از فصل زمستان بود بديدارش رفتم. او پوستين بلند و گشادى پوشيده بود و همچون غولى در آفتاب نشسته بود. از من پرسيد كه كيستى؟ گفتم عمرو بن ثابت. گريه كرد از پدرم و خانواده ام پرس وجو كرد و آن وقت گفت: -يك سال است كه به مجلس من راه يافته اى. از من چه مى خواهى؟ گفتم مى خواهم بدانم كه حسن بن على پس از قتل پدرش چه خطابه اى ايراد كرده است. ابو اسحاق سبيعى گفت: -در فرداى آن شب كه على امير المؤمنين عليه السلام بشهادت رسيد پسرش حسن مردم را بدين سخنان خطبه فرمود: -در اين شب (شب گذشته) مردى جهان را بدرود گفت كه اعمال صالحش ميان پارسايان پيشين بى نظير بود و در آينده نيز همانند او نيكوكارى پديد نخواهد آمد. او در ركاب رسول اكرم با دشمنان اسلام جهاد مى كرد و

ص:69

خويشتن را فداى رسول اللّه مى ساخت لواى اسلام بر دوش او اهتزاز مى گرفت و هنگامى كه او با اين پرچم مقدس به جهاد مى رفت جبرائيل از سمت راستش و ميكائيل از سمت چپش همگام او بودند. او از جنگ باز نمى گشت الا آنكه پيروزمند بود. در چنين شب. شبى كه او درگذشت عيسى بن مريم نيز بآسمانها عروج كرد. و در همين شب يوشع بن نون وصى موسى بن عمران نيز ديده از اين دنيا فروبست. او در اين دنيا از سيم و زر اندوخته اى بجا نگذاشت مگر هفتصد درهم كه همى خواست با اين مبلغ براى خانواده ى خود خدمتكارى خريدارى كند در اينجا گره غم گلوى مقدسش را فشرد. از سخن باز ماند و گريست. مردم نيز با او به گريه درآمدند. وقتى كه گريه اش آرام شد بدنبال خطابه اش چنين گفت: «آشنايان مرا مى شناسند و ناشناس ها بدانند كه من حسن بن محمد صلّى اللّه عليه و آله هستم. من پسر بشير و نذيرم. پدرم نيكوكاران را به بهشت جاويدان بشارت مى داد و بدمنشان را بدوزخ مى ترسانيد. من پسر آن كسم كه

ص:70

بشريت را بسوى خداوند دعوت مى فرمود. من پسر آن مردم كه همچون چراغى روشن و نوربخش در اجتماع مظلم گيتى مى درخشيد. من از آن خانواده ام كه پروردگار متعال از خصلت هاى پليد و معاصى و مناهى تطهيرش فرمود من از آن دودمانم كه مودتش بر بشر واجب شمرده شد و قرآن كريم شاهد اين حقيقت است آنجا كه مى گويد. مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً آن «حسنه» كه در اين آيت مقدس يادشده مودت و محبت ماست. ابو مخنف از رجال خود چنين حديث مى كند: در اين وقت عبد اللّه بن عباس بر پاى خاست و گفت: -اينست حسن بن على پسر رسول خدا و بازمانده ى امام شما. با وى بيعت كنيد. مردم با اشتياق بسوى او دويدند و گفتند: -چقدر دوستش مى داريم. چقدر براى خلافت سزاوارش مى شماريم. بدين ترتيب با حسن بن على بيعت كردند. و او از منبر فرود آمد. اين جريان معاويه را كه در شام به كمين فرصت نشسته بود

ص:71

برانگيخت تا در بنيان نوبنياد حكومت حسن بن على شكستى در اندازد. محرمانه دستور داد مردى از قبيله «خمير» به كوفه و ديگرى از قبيله ى «قين» به بصره اعزام شوند و همچون جاسوسان اوضاع آنجا را به دمشق گزارش دهند. سازمان ضد جاسوسى عراق اين دو جاسوس را بى درنگ دستگير ساخت. «حميرى» را در «لحام جربر» و «قينى» را در قبيله ى بنى سليم به چنگ آوردند و به قتلشان رسانيدند. حسن بن على پس از اين حادثه به معاويه نوشت: اما بعد به اعزام جاسوس پرداخته اى. مثل اينكه دوست مى دارى آتش جنگ از نو افروخته شود. من اطمينان دارم كه چنين است. و اگر خدا بخواهد در ميدان جنگ يكديگر را خواهيم ديد. بمن گزارش شده كه دهانت به شماتت هائى احمقانه آلوده مى شود: مثل تو مثل نكته ايست كه «اول» در شعر خود كجا بنده است. او مى گويد. به آن كس كه در تشنيع گذشتگان لب به سخن مى گشايد. بگوييد آماده ى «گذشتن» باشد ما و آن كس كه از ما جهان را بدرود گفت همچون كاروانى هستيم كه شبى در منزلگاهى فرود

ص:72

آمده و بامداد درخت سفر خواهد بست معاويه در پاسخ حسن بن على اين نامه را فرستاد: نامه ى ترا ديدم و سخنان ترا دريافتم. در حادثه اى كه پديد آمد نه شادمانى كردم و نه اندوهناك نشستم. نه لب به شماتت گشودم و نه افسوس خوردم. . . ولى على بن ابى طالب على چنانست كه «اعشى» در شعر خود مى گويد. توئى بخشنده و توئى آن كس كه وقتى قلب هاى وحشت زده در سينه ها تنگى مى كنند شايسته اى كه با طعن نيزه گلوگاه دشمن را بشكافى از خليج هائى كه بر دامنه ى اقيانوس ها به پلها و بيشه ها موج مى اندازند تو بخشنده ترى زيرا از آنچه دارى به مردم هزار هزار و بدره بدره مى بخشى عبد اللّه بن عباس والى بصره هم در پيرامون جاسوسان شام به معاويه چنين نگاشت: «مثل تو و اين دو جاسوس كه به بصره و كوفه فرستاده اى تا از لغزش هاى سياسى قريش آگاهى بدارند آن چنان است كه اميه بن اسكر در شعر خود مى گويد.

ص:73

بجان تو من و خزاعى در آن شب مانند بره اى بوديم كه سحرگاه به قربانگاه فروخفتيم دشنه اى از غلاف كشيده شد و گلوئى را در قربانگاه فرودريد دوست خود را به شماتت ياد كردى كه در روزى منحوس طى حادثه اى به هلاكت رسيده است. و اين هم جواب معاويه: «حسن بن على نيز نامه اى بدين انشا بمن فرستاد. در اين تشبيه كه طى شعر «اميه» كجا بنده اى به خطا رفته اى. زيرا مثل ما و شما مثل آن شعر است كه طارق خزاعى در پاسخ اميه بن اسكر مى سرايد: بخدا مى نميدانم و راست مى گويم كه در برابر كدام سوءظن پوزش بخواهم ملامتم مى كنند كه «زينبه» هلاك شده و ملامتم مى كنند كه آل لحيان در اثر حادثه اى پراكنده شدند حسن بن على عليهما السلام اين نامه را بنام آغاز يك سلسله اقدامات رسمى بوسيله ى جندب بن عبد اللّه ازدى بمعاويه فرستاد:

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. من عبد اللّه الحسن. امير المؤمنين. الى معاوية بن ابى سفيان سلام عليك.

ص:74

«بدنبال حمد و ستايش پروردگار بى همتا سخن را چنين آغاز مى كند: خداوند تعالى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را مبعوث فرمود و با اين بعثت رحمت خود را بجهانيان ارزانى داشت و بر آنان كه برسول اللّه گرويده اند منت گذاشت. بعثت محمد با رحمت براى جهان و منت بر عموم جهانيان مقرون بود. او را بسوى بشريت فرستاد تا زندگانى را بآنچه در انجام روزگار بترساند و حجت را بر اصحاب كفر و لجاج تمام سازد. رسول اللّه بدانچه فرمان داشت قيام كرد و حق تبليغ ادا فرمود تا عمر مقدس و منزهش بپايان رسيد و جان نازنينش به جانان بازگشت. بوجود او حق ظهور كرد و شرك درهم شكست. پروردگار متعال با دست محمد مؤمنين را يارى داد و بعرب عزت بخشيد و قريش را شرف و سيادت عطا فرمود و بدين شرافت و سيادت مخصوصش ساخت. در كلام كريم فرمود: وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ هنگامى كه رسول اكرم رحلت فرمود بر روى مسند او ميان عرب جدال در گرفت. قريش در اين ميان بقرابت خود استناد كرد و گفت: من قبيله و

ص:75

خانواده ى محمد هستم و اين مسند كه مسند حكومت است بمن بيش از ديگران مى پردازد و براى هيچ كس روا نيست با من در اين حق آشكار نزاع و جدال كند. عرب اين سخن را از قريش پذيرفت و در برابر منطق استوار او تسليم شد. ولى هنگامى كه ما همين منطق را در برابر قريش به پيش كشيديم گفتار ما مسموع و مقبول نيفتاد. در اينجا قريش منطق خويش را زير پا نهاد و آن چنان كه عرب با او به انصاف و عدالت پرداخت دريغ داشت كه با ما انصاف و عدالت روا دارد. قريش مسند محمد را از چنگ عرب بنام رحامت و قرابت و خويشاوندى بدر آورد ولى وقتى خاندان محمد كه نزديك ترين ارحام و اقارب او بودند سخن از رحامت و قرابت بميان آوردند پاسخ به لجاج و عناد دادند و دست بدست هم زنجير كرده بر ستم و ارغام ما عهد اتفاق بستند.

فالموعد اللّه و هو الولى النصير پروردگار متعال ولى و نصير ما است و ما بسوى او باز خواهيم گشت. ما به حيرت در افتاديم كه چگونه حق مسلم ما را از ما مى ربايند و ميراث ما را از ما دريغ مى دارند هرچند كه از باب فضيلت و منقبت

ص:76

هستيد و هرچند در اسلام سابقه ى درخشان دارند. از قيام بر ضد اين طايفه بازنشستيم چون بيم داشتيم كه مردم منافق و احزاب بت پرست فرصت را غنيمت شمارند و از نزاع ما بنفع الحاد و بر ضد توحيد بهره ببرند. و من اكنون از تو اى معاويه سخت شگفتى دارم كه چگونه هواى خلافت بسر مى پرورانى در عين اينكه براى خلافت استحقاق و اهليت ندارى. ترا نه در دين فضلى است كه شناخته شده باشد و نه در اسلام سابقه ايست كه پسنديده شمرده شود. تو پسر حزبى از احزاب بت پرست حجازى، پدر تو لجوج ترين و عنودترين دشمنان رسول اكرم از طايفه ى قريش بود. تو اكنون ندانى كه چگونه اى ولى دير يا زود اين جهان را ترك خواهى گفت و در دار حقيقت حقايق را خواهى شناخت. پروردگار عزيز و عظيم كيفر كردار ترا در كنار تو خواهد گذاشت. على رضوان اللّه عليه هنگامى كه از اين جهان رخت بست. رحمة اللّه عليه يوم قبض و يوم من اللّه عليه بالاسلام و يوم يبعث حيا مسلمانان بمن دست بيعت دادند و مرا بحكومت خويش پذيرفتند.

ص:77

از درگاه پروردگار مسئلت مى دارم كه دين ما را در راه دنياى ما فدا نفرمايد زيرا دنياى سست عهد و ناپايدار را بر كرامت و الطاف اخروى اختيار كردن خردمندانه نيست. من كه اكنون نامه را بتو مى نگارم همى خواهم در پيشگاه الهى حجت خويش را بر تو تمام كنم و راه معذرت را بروى تو بربندم. اگر بسوى من به شتابى و در قبال حق سر تسليم فرود آورى سعادت عظيمى خواهى يافت و مسلمانان نيز به صلاح خويش خواهند رسيد. اين خودپسندى و باطل خواهى را فروگذار اى معاويه. با مسلمانان دمساز باش و از آن در كه امت محمد بر من در آمدند تو نيز درآى. و بيعت مرا بپذير. تو مى دانى كه من براى خلافت از تو سزاوارترم و پروردگار بزرگ و مسلمانان پارسا مرا بخاطر امامت امت از تو شايسته تر مى شمارند از خداى بترس. عناد و لجاج را از دست بگذار و بخون ملت اسلام احترام كن. بس است آنچه از اين خون گرانمايه بخاطر ريخته اى بخدا خير تو در اين نيست كه آلوده بخون مردم خداى خويش را دريابى. سر به طاعت ما فرود آر و با كسى كه از تو شايسته تر است درمى آويز باشد كه اين آتش افروخته خاموش شود و پراكندگى امت باجتماع و اتفاق

ص:78

بگرايد و صلح بر جاى جنگ بنشيند. اگر معهذا به لجاج و عناد خويش بر قرار بمانى با سپاه مسلح و مجهز خود بسوى تو حمله خواهم آورد و آن قدر با تو خواهم جنگيد كه خداوند خير الحاكمين ميان من و تو حكومت فرمايد. معاويه در پاسخ حسن بن على اين نامه را تقرير كرد: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. من عبد اللّه معاويه امير المؤمنين الى الحسن بن على سلام عليك. «معاويه هم نامه ى خود را با مهر و ستايش خداوند گشود و بعد به پاسخ پرداخت.» از رسول اكرم ياد كرده اى و فضيلت او را به قلم آورده اى اين مسلم است كه رسول اللّه از اولين و آخرين به فضيلت و شرف سزاوارتر است. بخدا او رسول خدا بود. احكام الهى را تبليغ همى كرد و حق نصيحت را ادا همى فرمود تا اينكه بوجود خداوند متعال بشر را از هلاكت و كورى و ضلالت ايمن ساخت. جزاه اللّه افضل ما جزى نبيا عن امته و صلوات اللّه عليه يوم ولد و يوم قبض و يوم يبعث حيا. از رحلت رسول اكرم و نزاع مسلمانان بر سر خلافت سخن رانده اى و چنين ديده ام كه ابو بكر صديق و عمر فاروق و ابو عبيده ى امين و

ص:79

حوارى رسول اللّه را به انحراف تهمت زده اى و صلحاى مهاجرين و انصار را نيز بدين آلايش بيالودى و من اين عنوان را از نو نپسنديده ام زيرا ترا من و مسلمان همه مى شناسيم كه مردى كريم شريف و فضيلتمندى. بنابراين از تو جز نيكوگوئى و نيك انديشى توقع نيست. امت رسول اكرم پس از رحلت پيشواى خود هرگز فضيلت شما را از خاطر بدور نداشت و سابقه ى دينى و قرابت نسبى شما را كتمان نكرد. اين امت با علم به فضل و فضيلت اجتماعى شما و مقام شامخ شما در اسلام قريش را به امامت خود برگزيد و صلحاى قوم و رجال قريش و مشايخ انصار و بزرگان قبائل چنين پسنديدند كه در ميان قريش مردى صالح و عالم و بينا كه آشنا به مصالح است بر مسند خلافت قرار بگيرد و اين قرعه بنام ابو بكر اصابت كرد. اين نتيجه ى مشاوره و مناظره ى خردمندان و خيرانديشان و عاقبت بنيان قوم بوده است. و همين ماجرا در سينه هاى شما سايه ى تهمت و ترديد انداخته در عين اينكه صلحاى قريش از اين تهمت بدور بوده اند. نه متهم بوده اند و نه خطاكار زيرا مسلم است كه اگر بجاى ابو بكر يك تن از شما را همچون ابو بكر عالم و عادل و صالح شناخته بودند بسوى آن شخصيت برجسته روى مى آوردند و از ابو بكر عدول مى كردند ولى افسوس كه كس در ميان امت مانند ابو بكر نبود و اخيار امت هم

ص:80

فقط بخاطر اسلام و اهل اسلام او را بر منبر رسول جاى دادند فان اللّه يجزيهم عن الاسلام و اهله خيرا مرا بسوى صلح فرا خوانده اى و من اين دعوت را در نامه ى تو يافته ام. اما بايد بدانيم كه وضع سياسى ميان من و تو مانند وضعيتى است كه چندى پيش ميان شما و ابو بكر وجود داشته است. اگر من مى دانستم كه در اداره ى امور رعيت از من تواناترى. اگر مى دانستم كه احتياطهاى سياسى تو از من دقيق تر است. اگر مى دانستم كه خزانه ى كشور با دست تو گران بارتر و آبادتر خواهد شد و اگر مى دانستم كه در جنگ ها حيله ى تو از من كارگرتر خواهد افتاد مشتاقانه دست بيعت بدست تو مى دادم و ترا از همه به تخت حكومت شايسته تر مى شمردم ولى من بخوبى مى دانم كه از تو بيشتر حكومت كرده ام و به نفع امت محمد تجربه هاى گران بهاترى اندوخته ام. سياست من از تو قوى تر و سن من از تو بيشتر است. و تو سزاوارترى كه دعوت مرا بپذيرى و دست بيعت بدست من بسپارى. امروز طاعت مرا بپذير و فردا كه من از اين جهان جاى پرداخته ام بر مسند خلافت مستقر باش. من ترا به ولايت عهد برگزينم بعلاوه از بيت المال عراق آنچه بخواهى در حق تو مقرر مى دارم بعلاوه خراج هر شهر از شهرهاى عراق را كه پسند كنى بتو وامى گذارم خواه خويشتن آن خراج را بستانى و خواه نماينده اى از خود در آن شهر بگذارى تا هرساله ماليات آنجا را براى تو بفرستد و بدين وسيله به معاش تو كمك كند:

ص:81

من تعهد مى كنم كه هرگز كسى بر تو حكومت نراند و بى مشورت تو قضيه اى را حل و فصل نكند و هرگز در برابر فرمان تو عصيان نورزد با اين شرط كه فرمان تو از حدود طاعت خداوند تجاوز نكند. اعاننا اللّه و اياك على طاعته. انه سميع مجيب و السلام جندب مى گويد: من نامه ى معاويه را به حضرت حسن رسانيده ام و گفتم اين مرد بسوى تو حمله خواهد كرد. سزاوار اينست كه اين حمله از جانب تو شروع شود و ميدان جنگ در خاك شام قرار گيرد. و شهرهاى شام محيط تاخت وتاز سربازان جنگجو باشد. در يك چنين شرايط معاويه روزهائى سياه تر و خونين تر از روزهاى صفين خواهد ديد. حسن بن على در پاسخم گفت: -خيلى خوب. همين كار را خواهم كرد. اما بالاخره اين «كار» را نكرد. مشورت مرا ناچيز شمرد و سخنان مرا فراموش كرد يا خويشتن را به فراموشى زد. معاويه بن ابى سفيان به حسن بن على چنين نوشت. بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اما بعد پروردگار متعال مستبدانه فرمان خود را بر بندگان خويش ميراند.

و لا معقب لحكمه و هو سريع الحساب من مى ترسم خون تو با دست اراذل و اوباش عراق ريخته شود و

ص:82

در اين صورت هيچ كس نخواهد توانست ما را هدف طعنه و ملامت قرار دهد. اگر هم اكنون از خلافت كناره گيرى و دست بيعت در دست من گذارى به اين وعده ها كه داده ام وفا خواهم كرد و كارها را بدلخواه تو سروصورت خواهم داد و در اين ماجراى چنان خواهم بود كه اعشى پسر قيس ثعلبه مى گويد: آنگاه كه كسى امانتى بتو مى سپارد. به امانتش وفادار باش تا پس از مرگ وفادارت بنامند بدوست توانگر خويش حسود مباش و اگر او از توانگرى بدرويشى گرائيد بر او جفا روا مدار. و پس از مرگ خود سرير خلافت را بتو خواهم سپرد زيرا در جهان هيچ كس مانند تو شايسته ى خلافت نخواهد بود. و السلام. حسن بن على نامه ى معاويه را چنين پاسخ داد. بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اما بعد نامه ى تو بمن رسيد. و گفتار ترا شنودم. از پاسخ تو خوددارى كردم زيرا مى ترسيدم كه در اداى پاسخ بر تو ستم روا دارم. بخدا پناه مى برم از اينكه ستمكار باشم. پيرو حق باش اى معاويه. و تو مى دانى كه حق با من است. در آن هنگام كه سخن بدروغ رانم گناهكار خواهم بود. . . و السلام.

ص:83

معاويه نامه حسن بن على را خواند و آن وقت اين بخشنامه را براى حكام و امراى سپاه خود فرستاد. بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اين نامه از امير المؤمنين معاويه بسوى. . . «در اينجا نام امراء و اعمال نگاشته شده بود» به شما سلام مى كنم و پروردگار بى شريك و همتا را سپاس مى گذارم كه دشمن شما را از ميان برداشت و كشندگان خليفه ى شما «عثمان» را به سزاى كردارشان رسانيد. پروردگار متعال كه مشيت فرمود درباره ى ما لطف و مرحمت ارزانى فرمايد مردى را برانگيخت تا على بن ابى طالب را غفلتا بقتل رسانيد. على كشته شد و اصحابش پراكنده و پريشان بجا ماندند. تفرقه و اختلاف بر پيروان على با شدت حكومت مى كند. و اكنون اشراف و امراى عراق دست التماس بدامن مى انداختند كه از من بخاطر جان و مال خود امان بگيريد. فرصت مناسبى است كه هرچه زودتر شما با قواى نظامى خود بسوى من بسيج كنيد تا يكباره از شام به سوى عراق حمله آوريم و بر دشمنان خود پيروزى نهائى را دريابيم. الحمد للّه كه خون عثمان را از كشندگان بازجستيد و به آرزوى خويش رسيديد. سپاس خدا بگذاريد كه اصحاب ظلم و عداوت را هلاك ساخته است. و السلام عليكم و رحمة اللّه بركاته. فرمان معاويه كه بصورت بخشنامه از دمشق به شهرها و قبيله ها

ص:84

فرستاده شد و يك باره نيروى شام را بسوى عراق سرازير كرد. حسن بن على وقتى از اين جريان آگاه شد كه معاويه با قواى خود به جسر «منبح» رسيده بود. در اين هنگام بى درنگ حجر بن عدى را احضار كرد و دستور داد كه مقدمات بسيج را فراهم سازد و خود به مؤذن مسجد فرمود: -مردم را براى نماز فرا خوان. مؤذن فرياد كشيد: الصلاة جامعه و ملت كوفه بهواى اينكه خبرى شنيدنى خواهد شنيد بسوى مسجد شتافت حسن بن على فرمود: -در آن وقت كه مسجد اعظم براى ايراد خطابه آمادگى يافت مرا آگاه سازيد. ساعت ديگر سعيد بن قيس همدانى «يكى از امراى سپاه» به حسن عرض كرد: -مسجد آماده است. حسن بن على به مسجد در آمد و بر منبر قرار گرفت و بدنبال حمد ثناى الهى چنين گفت: -پروردگار متعال جهاد را بر مردم فرض فرمود و در عين حال اين فريضه را «ناگوار» خواند. آنجا كه در كلام كريم مى فرمايد: كُتِبَ عَلَيْكُمُ اَلْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ و بازهم در كلام مجيد خود مجاهدين اسلام را به صبر و شكيبائى

ص:85

امر مى كنند. وَ اِصْبِرُوا إِنَّ اَللّهَ مَعَ اَلصّابِرِينَ و شما اى مردم كوفه جز در سايه ى شكيبائى مراد خود را نتوانيد يافت. بر مكاره و ناگوارى ها صبر كنيد تا هدف خويشتن را دريابيد. بمن گزارش داده اند كه معاويه وقتى از تجهيزات جنگى ما آگاه شد پيشدستى كرد و بسوى ما با حالت هجوم حركت كرد. خداى شما را رحمت كند هم اكنون بطرف اردوى نظامى خود «نخيله» كوچ كنيد تا در آنجا تصميم نهائى خويش را بشناسيم. جندب مى گويد: از همين سخن كه حسن ادا كرده پيداست به ملت كوفه اعتمادى ندارد و همى ترسد مردم از پيرامونش پراكنده شوند و او را با دشمن تنها بگذارند. خطابه ى حسن بن على در مسجد اعظم كوفه. برابر آن ازدحام عظيم بپايان رسيد ولى هيچ كس به اطاعت او سخن نگفت. حتى يك كلمه از دهان كسى بدر نيامد. سكوتى سنگين بر فضاى مسجد فشار مى آورد. در اين هنگام عدى بن حاتم طائى از جاى برخاست و فرياد كشيد:

ص:86

من پسر حاتم هستم. سبحان اللّه. سخت شگفت انگيز است. من محيطى بدين قباحت و ناروائى نديده ام. آيا نمى خواهيد دعوت امام خود را كه پسر پيامبر شماست اجابت كنيد؟ پس خطباى قبله ى «مضر» كجا هستند مسلمانان كجا رفتند، كجا رفتند آن مردان سلحشور كه بروزگار آرامش زيانشان همچون «متۀ» سوراخ كننده بود و در روز جنگ مانند روباه حيله گر افسون كارانه دمار از روزگار دشمن برمى آوردند، آيا از خدا نمى ترسيد؟ از خشم خدا باك نمى داريد؟ آيا اين مذلت را براى خود ننگ نمى شماريد؟ «و بعد رويش را بطرف حسن بن على برگردانند و گفت: پروردگار متعال ترا بسوى رشاد هدايت كند و از آنچه ناپسندست بدورت دارد و همه جا پيروزى و خورسندى را قرينت فرمايد. گفتار ترا شنيديم و فرمان ترا بجان و دل پذيرفتم. از تو سخن مى شنويم و در برابر تو سر به طاعت فرود مى آوريم. هم اكنون من بسوى اردوگاه نخيله رو مى آورم. هركس كه دوست مى دارد در اين افتخار شريك من شود بدنبال من خواهد آمد. عدى بن حاتم طائى وقتى بيانات خود را پايان داد از مسجد اعظم بسوى نخيله كه اردوگاه ارتش عراق بود عزيمت كرد. آن چنان شتاب داشت كه از آستان مسجد بر مركبش سوار شد و راه «نخيله» را به پيش گرفت. و به غلامش دستور داد كه احتياجات زندگيش

ص:87

را برايش بياورد. عدى بن حاتم نخستين سردار عراقى بود كه در اين ماجرا رو به به معركه گذاشت. بدنبالش «قيس بن سعد انصارى» و «معقل بن قيس رياحى» و «زياد بن صعصعه ى تميمى» با نيروى خود به نخيله خيمه و خرگاه برافراشتند و ملت كوفه كه اشراف و امراى خود را چنين ديد از جاى جنبيد و بسيج جنگ كرد. حسن بن على كه مردم را آماده ى جدال يافت گفت: راست مى گوئيد. رحمت خدا بر شما ارزانى باد. من هميشه شما را دوستانى وفادار و فداكار و خيرخواه و صاحبدل مى شناختم. براى شما از درگاه الهى پاداش فراوان مسئلت مى دارم. و بعد از منبر فرود آمد. و بدين ترتيب مردم كوفه بار ديگر بر ضد نهضت معاويه بن ابى سفيان تجهيز شدند. حسن بن على نيز خود بسوى اردوگاه عزيمت كرد. و از طرف خود مغيرة بن نوفل هاشمى را در كوفه باز گذاشت و به او فرمود كه مردم را به جنگ تشويق و تهييج كند. مغيره نيز با زبان سخنورى كه داشت به تحريك و تشويق مردم پرداخت تا آنجا كه اين تجهيز به كمال رسيد. حسن بن على با يك چنين ارتش مجهز از نخيله بسوى شام عزيمت كرد. . . اما در «دير عبد الرحمن» دستور داد چند روزى مكث كنند تا

ص:88

ستونهاى ديگرى كه از عقب راه مى پيمايند به نيروى عظيم او برسند. سه روز اين سپاه در دير عبد الرحمن اقامت كرد و پس از سه روز كه فرمان بسيج داده شد حسن بن على پسر عم خود عبيد اللّه بن عباس را احضار فرمود و به او گفت: من ترا اى پسر عم بر دوازده هزار نفر سرباز سوار سلحشور عرب فرمانروائى مى دهيم. اين نيرو از نفراتى تشكيل مى يابد كه يك مردشان كافيست لشكرى را از پاى در آورد. اين دوازده هزار نفر مرد جنگى از مردم جنگجو و پارسا و دانشمند عراق برچيده شده اند. تو با اين ستون مجهز بسوى دشمن عزيمت كن سفارش مى كنم كه نسبت باين قوم فرماندهى مهربان و ملايم باش هميشه با روى گشاده آنان را بپذير. در برابرشان فروتنى كن و آغوش خويش را همه جا برويشان گشاده دار زيرا اين طايفه از مقربين حضرت امير المؤمنين صلوات اللّه عليه باشند. با اين نيرو از ساحل فرات بيش بتاز و همچنان تا سرزمين «مسكن» عنان باز مكش و در هرجا كه معاويه را باز يافتى راه بر او ببند تا خود با نيروى عراق از دنبال تو بيايم. من در فاصله ى كوتاهى همراه تو باشم اما در عين حال بايد هميشه گزارش اوضاع را براى من بفرستى تا بدانم كه جريان امر از چه قرار است. بتو سفارش دارم كه در مسائل نظامى و حوادث روز با اين دو مرد «فلبس بن سعد انصارى و سعيد بن فلبس همدانى» مشورت كن. هنگامى كه معاويه را در پيش روى خود ببينى جنگ را آغاز مفرماى. آرام

ص:89

باش تا او به جدال مبادرت ورزد. بگذار حمله از او و دفاع از تو باشد. اگر در اين جنگ براى تو حادثه اى پيش آيد فرماندهى سپاه با قيس بن سعد خواهد بود و اگر قيس از پاى در آيد بجاى او سعيد بن قيس همدانى خواهد ايستاد. عبيد اللّه بن عباس با يك چنين فرمان عزيمت كرد. عبيد اللّه بن عباس از دير عبد الرحمن به «سينور» و از آنجا به «شاهى» رسيد و بعد ساحل فرات را به پيش گرفت و از راه ساحل با نيروى خود در سرزمين مسكن خيمه و خرگاه برافراخت. حسن بن على از راه «حمام عمر» به (دير كعب) در آمد و سحرگاه از دير كعب رو به «ساباط» گذاشت. در سمت غربى «پل» پياده شد و دستور فرمود كه ارتش عراق حضور يابند تا بيانات او را بشنوند. آن وقت بر منبر نشست و اين خطابه را ايراد كرد: خداوند را همراه با ستايش هر ستايش گوئى مى ستايم. و گواهى مى دهم كه او پروردگار بى همتاست همصدا با هر زبانى كه كلمه ى توحيد را ادا مى كند. و شاهدم كه محمد رسول برحق خداست. اوست كه پروردگار امين وحيش شناخته است. صلى اللّه عليه و آله

ص:90

و بعد: بخدا قسم ياد مى كنم كه اميدوارم در ميان خلق از همه نسبت به خلق مهربان تر و مصلحت خواه تر باشم. هرگز نسبت به هيچ مسلمان سينه اى كينه توز و فكر بدانديش ندارم. و هرگز دوست نمى دارم كه آشوبى بر پا شود و فتنه اى دامنه گيرد. بايد بدانيد كه اجتماع و اتفاق هميشه از نفاق و پراكندگى پسنديده تر و بهتر است. هرچند آن اجتماع در مذاق شما ناگوار آيد و آن نفاق گواراتر مزه دهد. بايد بدانيد كه من خير شما را از مغزها و قلب هاى شما روشن تر تشخيص مى دهم بنابراين از فرمان من سر مى پيچيد و دستور مرا بمن باز نگردانيد. خداوند من و شما را بيامرزاد و بسوى رضاى خويش هدايتمان كناد. در اين هنگام مردم در انديشه اى تشويش ناك فرو رفتند. نگاه سؤال كننده شان از چشمى به چشم ديگر پر مى كشيد. از يكديگر مى پرسيدند: چه مى گويد؟ چه هدفى دارد؟ آيا اين سخنان مقدمه ى صلح با معاويه نيست؟ بخدا فكر مى كنيم كه او مى خواهد با معاويه كنار بيايد و زمام امر را بدست او بسپارد. و بعد گفتند:

ص:91

كفر و اللّه الرجل بخدا اين مرد كافر شده است. ناگهان از جاى جنبيدند و بر حسن بن على شورشى عظيم بر پا كردند. به خيمه ى او حمله آوردند. خيمه اش را غارت كردند، حتى فرشى را كه سجاده ى نماز او بود از زير پايش كشيدند. باين هم اكتفا نكردند. عبد الرحمن بن عبد اللّه ازدى رداى او را نيز از شانه اش كشيد او را بى ردا بجا گذاشت. حسن بن على در حالى كه شمشير بر كمر بسته داشت عريان از ردا نشسته بود. مركب خود را طلب كرد. بر اسبش نشست و با گروهى از افراد فداكار خود سمت ساباط روآورد. اما مردم دست از او برنمى داشتند. با فرياد ملامتش مى كردند. به ضعف و ترس نسبتش مى دادند. اندك اندك قضيه صورت خطرناكى بخود گرفت. اصحاب او از قبائل ربيعه و همدان كه وفادارترين قبائل عرب نسبت به خاندان رسول اللّه بوده اند كمك خواستند. ربيعه و همدان به حمايت حسن جلو آمدند و او را همچون نگين انگشترى از همه طرف احاطه كردند و در برابر حملات مردم به دفاع ايستادند. و بدين ترتيب موكب حسن بن على را بسوى ساباط مى راندند.

ص:92

در دالان تاريكى كه مدخل شهر ساباط « شاه آباد غرب» شمرده مى شد مردى از قبيله ى «اسد» كه جراح بن سنان ناميده مى شد پيش آمد و عنان استر سوارى او را گرفت و گفت اللّه اكبر يا حسن. اشركت كما اشرك ابوك همان طور كه پدرت از دين بدر رفت تو نيز دين اسلام را ترك گفته اى. و بعد با تيشه ى سنگ تراشى كه در دست داشت ضربت هولناكى بر ران حسن بن على فرود آورد. اين ضربه تا آنجا قوى بود كه از گوشتها گذشت و به استخوان ران رسيد. حسن نيز اين ضربه را با شمشير پاسخ گفت و بعد دست به گريبان او شد و هر دو بروى خاك در غلطيدند. عبد اللّه بن حنظل از اصحاب امام پيش دويد و تيشه را از چنگ جراح بن سنان در آورد و بر مغز او فروكوفت. ظبيان بن عماره بروى جراح افتاد و بينى او را بريد و بعد همراهان حسن بن على از چپ و راست با ضربات پى درپى خود جراح بن سنان را به قتل رسانيدند. و حسن بن على را كه ديگر نمى توانست بر استر خود بنشيند بر روى تختى خوابانيدند و بسوى مدائن روى نهادند.

ص:93

والى مدائن سعد بن مسعود ثقفى برادر ابو عبيده و عم مختار بن ابى عبيده ثقفى حسن بن على را در خانه ى خود تحت علاج و درمان قرار داد. ابن سعد از طرف على عليه السلام فرماندار مدائن بود و پس از على حسن بن على نيز فرمان حكومت او را امضا فرمود و او را به كارش باز گذاشت. معاويه بن ابى سفيان با نيروى خود بسر زمينى «مسكن» رسيد و در دهكده اى موسوم به «حيوبيه» اردوگاه كرد. عبيد اللّه بن عباس هم با دوازده هزار مرد نبرد خود از كوفه به مسكن آمد و در برابر معاويه و خيمه و خرگاه بر پا داشت. فرداى آن روز معاويه حمله را آغاز كرد و نيروى عراق سربازان شام را با شهامت درخشانى به عقب راندند. معاوية بن ابى سفيان شب هنگام به عبيد اللّه بن عباس چنين پيام داد: حسن بن على با من مكاتبه مى كند و ميان ما سخن از صلح مى رود و آشكار است كه اوامر خلافت را بمن باز خواهد گذاشت. تو اكنون اى عبيد اللّه اگر سر باطاعت من فرود آورى در دربار من شخصيتى مطاع خواهى بود ولى اگر امروز فرصت را غنيمت نشمارى فردا جبرا تسليم خواهى شد

ص:94

و مسلم است كه حرمت امروز را نخواهى داشت. . . اگر بسوى من عزيمت كنى يك ميليون درهم از خزانه ى من حق خواهى داشت باين ترتيب كه نيمى از آن را هنگام ديدار و نيم ديگرش را وقتى كوفه را تسخير كرده ام بتو تحويل خواهم داد.» عبيد اللّه بن عباس همان شب وقتى اردو آرامش يافت از خرگاه خود به خرگاه معاويه گريخت. و معاويه هم در همان نيمه شب پانصد هزار درهم به او پرداخت. وقت سحر كه جنگجويان از خواب بيدار شدند تا نماز صبح بگذارند هرچه از فرمانده خود انتظار كشيدند تا بيايد بر صفوف جماعت امامت كند نشانى از او پيدا نشد. به جستجويش پرداختند و دريافتند كه بسوى معاويه فرار كرده است. قيس بن سعد كه امير دوم سپاه بود بجاى عبيد اللّه بر مردم امامت كرد تا نماز صبح بپايان رسيد. قيس وقتى در ركعت دوم سلام داد از جاى برخاست و چنين گفت: «اين پيش آمد در چشم شما هولناك و مهم جلوه نكند» «فرار اين مرد ترسو و كوته فكر را عظيم نشمريد» . اين عبيد اللّه و پدرش و برادرش هرگز براى مردم مصدر خير و صلاح نبوده اند.

ص:95

«پدرش كه عم رسول اكرم بود همدوش با بت پرستان مكه در واقعه بدر بروى رسول اللّه شمشير كشيد تا بدست مردى از انصار بنام ابو البشر كعب بن عمرو انصارى اسير شد و رسول اكرم نيز فديه ى اسارت او را ميان مسلمانان تقسيم فرمود و او را بر بت پرستان ديگر امتيازى نداد. برادر او عبد اللّه بن عباس از طرف امير المؤمنين والى بصره بود ببيت المال مسلمانان دست خيانت دراز كرد. از خزانه ى حكومت دزديد و براى خود كنيزان ماهرو خريد و گمان برد كه يك چنين سوداى نامشروع بر او حلال خواهد بود. و همين عبيد اللّه فرارى را امير المؤمنين بحكومت يمن گماشت در آنجا هم از حمله ى بسر بن ارطاة گريخت و فرزندش را بجا گذاشت تا آن طفل بى گناه بقتل رسيد و اكنون هم مى بينيد كه چه كرده؟ و صنع الآن هذا الذى صنع سربازان كوفه كه بسخنان قبس گوش مى دادند در اين هنگام از چپ و راست فرياد كشيدند: -خدا را شكر. خدا را شكر كه او را از ميان ما بدر راند. هم اكنون برخيز و با دشمن ما نبرد كن. ما همه جا بدنبال تو خواهيم بود. قيس بن سعد شخصا فرماندهى سپاه را بعهده گرفت.

ص:96

در روشنائى روز يسر بن ارطاة از صف نبردى شام به ميدان آمد و فرياد كشيد: -اى سربازان كوفه اين امير شما عبد اللّه بن عباس است كه با معاويه بيعت كرده و آنهم حسن بن على است كه دست صلح به پيش آورده است. شما بخاطر چه هدفى خويشتن را بكشتن مى دهيد؟ قيس بن سعد انصارى بسربازان خود گفت: -من شما را ميان اين دو روش مختار مى گذارم، يا بر اجتهاد خود بى امام بجنگيد و يا گمراهانه با معاويه بيعت كنيد. -ما بى امام با دشمن خود خواهيم جنگيد سپاه كوفه در پاسخ قيس گفتند: قيس بى درنگ به نيروى خود فرمان حمله داد. اين حمله آن چنان سنگين بود كه سپاه يسر بن ارطاة را تا اردوگاه معاويه بعقب راند. معاويه كه پافشارى قيس را ديد نامه اى سراسر استمالت و وعده و نويد به قيس نوشت بلكه او را از راه باز گرداند ولى قيس چنين پاسخش داد: -نه بخدا. هرگز مرا نخواهى ديد الا آنكه ميان من و تو نيزه ها افراشته باشد. معاويه كه از دلربائى خود نتيجه اى نديد اين نامه را براى قيس

ص:97

فرستاد. اما بعد: تو آن يهودى يهودى زاده اى كه خويشتن را با دست خود به شقاوت و فنا سوق مى دهى. اگر نتيجه اى در اين توش وتوان بدست آيد تازه بهره ى تو نخواهد بود. اگر حسن بن على در اين نبرد بر من پيروز شود ترا از كار بركنار خواهد ساخت و اگر من با شاهد فتح هم آغوش شوم دمار از روزگار تو برخواهم آورد. پدر تو از كمانى كه شايسته ى بازوى او نبود تير افكند. لاجرم بخطا رفت و هدف نفرت خويشاوندان خود قرار گرفت و سرانجام در صحرائى كه «خوران» نام داشت دور از اهل وعيال بدرود زندگى گفت. و السلام. قيس بن سعد هم بمعاويه جواب داد: اما بعد: تو بت پسر بت هستى: جبرا دين مبين اسلام را پذيرفتى و بنام يك مسلمان ميان مسلمانان بتفرقه و اختلاف پرداختى و پس از چندى كه منافقانه دم از مسلمانى زدى دين اسلام را با اشتياق ترك گفتى. خداوند متعال از دين اسلام بهره اى بتو عطا نفرمود.

ص:98

اسلام تو هرگز ريشه نگرفته و نفاق تو هيچ وقت تازگى نداشته تو همه جا و هميشه دشمن محارب خدا و رسول خدا بوده اى. تو شخصا حزبى از احزاب مشركين را تشكيل مى دهى. تو دشمن خدا و دشمن رسول خدا و دشمن اصحاب اسلام و ايمانى. از پدرم ياد كردى و نمى دانى كه اگر او تيرى افكنده از كمان خويش نشان گرفته است و همچنان آن تير را بسوى هدف خويش انداخته است. و آن كس كه با پدرم خصومت و عداوت گرفت تو نبودى. كسى بود كه تو هرگز نتوانى در دنبال او غبار راه بشكافى و هرچه گردن برافرازى قامت تو از مچ پاى او نخواهد گذشت. تو مرا يهودى و يهودى زاده ناميده اى در عين اينكه هم تو و هم مردم همه مى دانيد من و پدرم هر دو از انصار دين مبين اسلاميم دين اسلام. آن دين كه تو تركش كرده اى و من و پدرم هر دو از دشمنان آن دين هستيم، كه تو بدان گرويده اى. و السلام. معاويه بن ابى سفيان از نامه ى قيس سخت خشمناك شد و انديشيد

ص:99

كه پاسخى سخت براى وى بنگارد اما عمرو بن عاص جلويش را گرفت و گفت: -آرام باش. اگر زشت بگويى زشت تر خواهى شنيد. اما اگر خون سرد بمانى، سرانجام قيس هم به تو تسليم خواهد شد. معاويه بحرف عمرو گوش داد و قيس را بحال خود گذاشت ولى به هواى اينكه حسن بن على را از پيشروى باز دارد. عبد اللّه بن عامر و عبد الرحمن بن سمره را بنام نمايندگان صلح بسوى حسن فرستاد. عبد اللّه و عبد الرحمن با حسن بن على از صلح و آرامش صحبت كردند و سعى بكار بردند كه طبع حسن بن على را از خلافت بيزار سازند بعلاوه تعهداتى را كه معاويه براى خود تقرير كرده بود بحضورش عرضه داشتند و اضافه كردند كه معاويه مى گويد: 1-هرگز از گذشته ها ياد نخواهد شد يعنى خاطرات ايام جنگ موجب آزار كسى را فراهم نخواهد ساخت 2-و هيچيك از شيعيان على هدف تعرض قرار نخواهند گرفت. 3-و نام على هرگز بزشتى بر زبان نخواهد آمد. 4-و علاوه بر اين مواد هرچه دلخواه حسن باشد مقبول و تأمين

ص:100

خواهد بود. حسن بن على باين پيشنهاد تسليم شد و آن جنگ بصلح گرائيد. قيس بن سعد انصارى با همراهان خود از ارض مسكن به كوفه بازگشت. حسن عليه السلام هم رو بكوفه نهاد. و بدنبال او معاويه نيز با نيروى خود راه كوفه بپيش گرفت. اصحاب حسن بن على كه عموما از وجوه پيروان امير المؤمنين على بوده اند دور او را گرفتند و همه لب بملامت او گشودند و از شدت خشم و نوميدى گريه مى كردند كه چرا امامشان با دشمنشان صلح كرده و باو تسليم شده است. سفيان الليل مى گويد: پس از بيعت حسن بن على بمعاويه راه خانه ى او را بپيش گرفتم بر آستان سراى خويشتن نشسته بود. گروهى از مردم نيز در حضرتش حضور داشتند. همچنان بر پشت شتر خود گفتم: -سلام بر تو اى ذليل كنندۀ مسلمانان. حسن بن على فرمود: -سلام بر تو سفيان! بيا پائين

ص:101

از شترم پياده شده و عقالش كردم و در خدمتش نشستم فرمود: -چه گفته بودى؟ سفيان الليل. دوباره آن كلمه را تكرار كردم: سلام بر تو اى ذليل كننده گردن هاى اهل ايمان. -چرا يك چنين نسبت را بمن مى دهى؟ گفتم: -پدر و مادرم فداى تو. بخداى مبين تو گردن ما را در برابر معاويه فروشكستى. همين تو وقتى دست بيعت بمعاويه دادى ذليلمان كردى. تو خلافت را بمعاويه ملعون بسر ملعون. پسر هند جگرخوار واگذاشتى در عين اينكه صد هزار مرد شمشيرزن پاى ركاب تو آماده ى جهاد بودند آماده بودند كه جان خود را در راه تو قربان كنند. در عين اينكه امت اسلام ترا بامامت خود برگزيده بود تو معاويه را بر جاى خويش نشانيدى. حسن بن على گفت: -گوش كن سفيان. ما اهل بيت نبوت در آنجا كه حق را مى يابيم بحق تمسك و توسل مى جوئيم. از پدرم على شنيدم كه مى گفت رسول اكرم فرموده است: «شب ها و روزها بپايان برسانند مگر آنكه زمام امور امت بدست مردى گشاده معده و ضخيم گردن خواهد افتاد. مردى كه هرچه مى خورد سير نمى شود. مردى كه هرگز رحمت واسعه ى الهى را

ص:102

نخواهد دريافت. مردى كه هنگام مرگ نه در آسمانها آمرزش خواهد داشت و نه در زمين ياورى بيارش خواهد برخاست. اين مرد معاويه بود. من شناختمش. و خداوند نيز بمشيت عاليه ى خود تحقق بخشيده است.» در اين هنگام بانگ نماز برخواست. ما بنماز برخاستيم. بر آستان عمارت مردى داشت از شترى شير مى دوشيد. حسن عليه السلام همچنان ايستاده كاسه ى شير را سركشيد و با ما بسوى مسجد براه افتاد توى راه بسمت من برگشت و فرمود: -چه شد كه بسراغ ما آمده اى. گفتم: -به آن كس كه محمد را با حق و برحق به خلق فرستاد. مهر شما و دوستى شما مرا بسوى شما مى كشاند. حسن فرمود: -بتو مژده اى مى گويم سفيان. گوش كن. از پدرم على شنيده ام كه از رسول اللّه روايت مى كرده است: «در روز رستاخيز اهل بيت من با دوستانشان كنار حوض بديدار من مى آيند و آنان همچون دو انگشت سبابه ى من بصورت مساوى از لطف من بهره ور خواهند بود. بتو اين بشارت را نيز بگويم سفيان در اين دنيا نيك و بد و زشت و زيبا با هم بسر خواهند برد تا روزى كه امام برحق. قائم آل محمد برانگيخته شود. «در

ص:103

آن روز دنيا فقط خانه ى نيكان خواهد بود» به جريان قضيه باز گرديم معاويه از اراضى مسكن بسوى كوفه پيش مى آمد. بالاخره به «نخيله» رسيد. دستور داد كه مردم اجتماع كردند و خود بر منبر نشست و خطابه اى طويل را كه تاكنون هيچيك از روايات نسخه ى كاملش را روايت نكرده اند ايراد كرد. طى اين خطابه گفت: «تا امروز هيچ امتى پس از رحلت پيامبرش دستخوش اختلاف نشده مگر آنكه همه جا اهل باطل بر اهل حق غلبه كرده است.» ناگهان معاويه ادراك كرد كه در اين سخن بر ضد خود گواهى داده بنابراين به جبران اشتباه خود پرداخت و گفت: «فقط اين امت. . . در اين امت اهل حق بر اهل باطل چيره شده است. و طى همين خطابه گفت: الا ان كل شيء اعطيه الحسن على تحت قدمى هاتين لا اوفى به هر تعهدى كه در برابر حسن قبول كرده ام همه باطل است. همه زير اين پاى من پايمال است. من به آن تعهدات وفا نخواهم كرد. معاويه بن ابى سفيان روز جمعه در نخيله. با مردم نماز گذاشت و

ص:104

پس از نماز ضمن خطبه ى خود گفت: «بخدا من با شما نجنگيده ام كه نماز بخوانيد يا روزه بگيريد يا به فريضه حج و زكات بپردازيد. شما اين وظايف را ايفا مى كرده ايد. من فقط بخاطر تحميل حكومت خود با شما نبرد كرده ام. من جنگيده ام كه بر شما سلطنت كنم و اكنون اين موهبت را خدا بمن ارزانى داشته. هرچند كه شما از حكومت من كراهت داريد. حبيب بن ابى ثابت حديث مى كند: «معاويه از مردم عراق بيعت گرفت و بعد به ايراد خطابه اى پرداخت و در آن خطابه از على عليه السلام ياد كرد و لب به ناسزا گشود و همچنان حسن بن على را نيز از زخم زبان خود معاف نداشت. حسين بن على «ارواحنا فداه» تكان خورد كه بمعاويه جواب گويد اما حسن دستش را كشيد و او را سر جايش نشاند و خود از جايش برخاست و گفت: «اى تو كه على را به زشتى ياد كرده اى. من حسن هستم و پدرم على است. تو معاويه هستى و پدر تو صخر است. مادر من فاطمه است و مادر تو هند. جد من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله است و جد تو حرب. جده ى من خديجه است و جده ى تو قتيله. . . اكنون لعنت خدا بر هركداممان كه گمنام تر

ص:105

و بدنام تر و فرومايه تر و كافرتر و منافق تر هستيم باد. گروهى از مردم مسجد فرياد كشيدند: «آمين» در ميان روايات اين حديث «يحيى بن معين» وقتى اين حديث به دعاى حسن و آمين مردم مى رساند مى گويد: -من كه يحيى بن معين هستم مى گويم «آمين» و ابو عبيد نيز مى گويد: «من هم براى دعاى حسن بن على از درگاه خدا استجابت مى كنم و مى گويم «آمين» و ابو الفرج اصفهانى «نويسنده ى اين كتاب» با اينكه خود از بنى اميه است وقتى سخن به اينجا مى رساند مى گويد «آمين» «آمين» يعنى خدا معاويه بن صخر بن حرب را كه زاده ى هند جگر خوار بود و آن همه سابقه در كفر و نفاق و شرك داشت لعنت كند. معاويه بن ابى سفيان از نخيله به كوفه درآمد. از پيشاپيش او خالد بن عرفطه مركب ميراند و پرچم او را مردى كه «حبيب بن عمار» ناميده مى شد بر دوش مى كشيد. معاويه يك راست راه مسجد اعظم را به پيش گرفته بود. از آن در كه بنام «باب الفيل» معروف است به مسجد آمد. مردم كوفه در مسجد ازدحام كردند.

ص:106

عطاء بن سائب از قول پدرش حديث مى كند: هنگامى كه على عليه السلام بر منبر نشسته بود مردى بحضورش آمد و گفت: خالد بن عرفطه زندگى را بدرود گفته يا امير المؤمنين على در جواب فرمود: -اين طور نيست. خالد نمرده. ديگرى برخاست و گفت: -خالد بن عرفطه از دنيا رفته. بازهم على وى را تكذيب كرد. بالاخره سومين نفر با لحن مطمئن ترى گفت: اين محقق است كه خالد بن عرفطه مرده. على عليه السلام همچنان با اطمينان خاطر فرمود: خالد بن عرفطه نمرده و نخواهد مرد تا روزى با پرچم ضلالت از باب الفيل به مسجد آيد و پرچم او را هم مردى بنام حبيب بن عمار بر دوش كشد. ناگهان مردى از پاى منبر پريد و گفت. من حبيب بن عمار هستم. با امير المؤمنين. من شما را دوست مى دارم من شيعه ى شما هستم. على گفت سخن همين است كه ادا كرده ام.

ص:107

بالاخره خالد بن عرفطه با پرچمدارش حبيب بن عمار از باب الفيل موكب معاويه را به مسجد اعظم كوفه رسانيده اند. گفته اند وقتى كه مقررات صلح ميان حسن و معاويه انجام يافت معاويه قيس بن سعد براى بيعت بسوى خود دعوت كرد. قيس مردى بلندبالا بود. آن چنانكه اگر بر اسب هاى درشت اندام مى نشست پاهايش بر زمين خط مى كشيد. چهره اش مطلقا از مو عارى بود. به همين جهت وى را «خواجه ى انصار» مى ناميدند. وقتى كه خواست به محفل معاويه پا بگذارد گفت. من قسم ياد كرده ام كه معاويه را جز از وراى نيزه و شمشير ديدار نكنم. معاويه دستور داد چند دسته شمشير و نيزه آوردند و پاى مسند او بر فرش اتاق چيدند: تا قسم قيس تحقق يابد. ابو مخنف مى گويد: وقتى حسن بن على با معاويه كنار آمد قيس بن سعد با چهار هزار سوار جنگجو از معركه كناره گرفت و تصميم گرفت با معاويه بيعت نكند ولى حسن بن على با معاويه اين تصميم را در هم شكست. قيس

ص:108

بن سعد به بارگاه معاويه حضور يافت و در آنجا به حسن گفت: آيا بيعت خود را از من برداشته اى؟ امام حسن جواب داد: -بله. معاويه فرمان داد براى قيس يك كرسى در كنار سرير او گذاشتند قيس بر آن كرسى نشست، آيا با من بيعت خواهى كرد؟ قيس در پاسخ گفت: بله. با تو بيعت مى كنم. اما دستش را روى ران معاويه گذاشته بود. نمى خواست دست بدست او بدهد و تشريفات بيعت را بپايان برساند. معاويه كه سعى داشت اين جريان به آخر رسد طاقت نياورد و خود را از روى سرير سلطنتى بروى قيس بن سعد انداخت و با اين وضع دست قيس دست معاويه را لمس كرد. و همين ملامسه بيعت شمرده شد. بيعت قيس چنين بود يعنى قيس بن سعد اصلا بطرف معاويه دست دراز نكرده بود. اسماعيل بن عبد الرحمن مى گويد:

ص:109

معاويه بن ابى سفيان وقتى از كار بيعت فراغت يافت به حسن بن على فرمان داد كه در مسجد اعظم كوفه خطابه اى ايراد كند. وى چنين انديشيده بود كه حسن بن على از عهده ى اداى سخن برنخواهد آمد و نتيجه اش مايه ى شرمسارى خواهد بود. ولى حسن بن على در خطابه ى خود گفت. خليفه آن كس باشد كه برنامه اش قرآن كريم و سنت رسول اكرم است. آن كس كه پيشه اش ستم است خليفه نيست. او پادشاهى است كه قهرا بر كشورى سلطنت يافته و روزى چند از اين سلطنت تمتع خواهد برد اما چه زود كه اين شهد بكامش زهر خواهد شد زيرا روزگارش بسر خواهد رسيد و وبال مظالم و خطاياى او بگردنش خواهد ماند.

و ان ادرى. لعله فتنه لكم و متاع الى حين ندانم چه باشد، شايد فتنه ايست كه شما را دريافته و لذتى است كه براى مدتى در كام شما بماند. حسن بن على عليه السلام از كوفه به مدينه بازگشت و در آنجا اقامت گزيد. تا آن تاريخ كه معاويه تصميم گرفت براى پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد و او را بولايت عهد خويش برنشاند.

ص:110

وجود حسن بن على و سعد بن وقاص آشكارا ديوار بلند و ضخيمى بود كه ميان معاويه و آرزويش قرار گرفته بود. معاويه بن ابى سفيان اين دو شخصيت عاليمقام را مسموم ساخت. حسن بن على و سعد بن ابى وقاص بدين ترتيب جهان را بدرود گفتند. مغيره مى گويد: معاويه بن ابى سفيان به دختر اشعث بن قيس كه همسر حسن بن على بود پيام داد: مى خواهم ترا بعقد پسرم يزيد در بياورم اما زندگانى حسن بن على اين آرزو را محال مى سازد. اگر او را مسموم سازى عروسى تو با پسرم يزيد مسلم است. و همراه با اين پيام صد هزار درهم نيز برايش فرستاد. جعده دختر اشعث اين پيشنهاد را پذيرفت. حسن بن على را مسموم ساخت اما معاويه بعهدش وفا نكرد و او را به حرم خود راه نداد. فقط همان صد هزار درهم را بوى بخشيد. مردى از آل طلحه با جعده ازدواج كرد و او فرزندانى بدنيا آورد. روزگارى مى گذشت كه هروقت ميان نسل جعده و خاندانهاى ديگر نزاعى در مى گرفت قرشى ها فرزندان جعده را چنين سرزنش

ص:111

مى كرد. يا بنى مسمة الازواج «اى فرزندان زنى كه شوهرش را مسموم ساخته است. ابو بكر بن حفص مى گويد: «سعد بن ابى وقاص و حسن بن على در دهمين سال سلطنت معاويه از دنيا رحلت كردند. مردم عقيده داشتند كه اين دو نفر را معاويه زهر داده است. عمير بن اسحاق روايت مى كند. من با حسن عليه السلام در خانه شان نشسته بوديم. حسن بن على به مستراح رفت. و بعد به اتاق برگشت و گفت: بارها بمن زهر خورانيده اند اما هيچ كدام از اين زهرها مثل اين بار حدت و حرارت نداشته بود. هم اكنون يك پاره جگرم را از دهانم فروانداخته ام و با چوبى كه بدست داشتم زير و رويش كردم. پاره اى از جگرم بود. حسين عليه السلام گفت: چه كسى ترا زهر خورانيده است؟ -مى خواهى چه كنى؟ و بعد فرمود: -مى خواهى او را بكشى؟ اگر اين انسان مظنون خودش باشد خدا خود انتقام مرا از او خواهد كشيد و انتقام خدا از هر انتقامى شديدتر

ص:112

است و اگر گمان من به خطا باشد دوست نمى دارم بى گناهى به تهمت اين گناه كيفر يابد. حسن عليه السلام را در كنار قبر مادرش فاطمه دختر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله در بقيع پاى ديوارهاى «بنى بنيه» بخاك سپردند وى وصيت كرده بود كه پهلوى تربت رسول اكرم دفن شود ولى مروان بن حكم از اين اقدام جلوگيرى كرد. مروان بنى اميه را بسوى خود فرا خواند و همه را تسليح و تجهيز كرد و اين مصراع را از وليد بن ربيعه شاهد ماجرا قرار داد: يا رب هيجا هى خير من دعه چه بسيار جنگ كه از صلح دلپذيرتر است. آيا اين سزاوار است كه عثمان را در دورترين زواياى بقيع دفن كنند و حسن بن على را پهلوى رسول اكرم. در خانه ى او بخاك بسپارند. نه بخدا. تا من مى توانم شمشير بدست گيرم اين كار صورت پذير نتواند بود. نزديك بود فتنه اى بر پا شود. ابو عبد اللّه الحسين تصميم داشت پافشارى بخرج دهد تا بهر قيمتى تمام مى شود جنازه ى برادرش در جوار جد اطهرش بيارامد ولى عبد اللّه بن جعفر پا به ميان گذاشت و از حسين

ص:113

عليه السلام التماس كرد كه آرام بگيرد. و بدين ترتيب نعش حسن عليه السلام را به بقيع بردند. مروان و همراهانش از آل اميه نيز بخانه ى خويش بازگشتند يحيى بن عبيد اللّه چنين حديث مى كند: حسن بن على عليه السلام از عايشه خواهش كرد كه اجازه دهد براى او مزارى در كنار رسول اللّه ترتيب بدهند. عايشه اين خواهش را پذيرفت ولى بنى اميه به فرياد در آمدند كه ما نمى گذاريم حسن با جدش رسول اكرم همسايه باشد. حسن عليه السلام از اين جريان آگاه شد فرمود: اكنون كه فتنه در كمين است مرا در بقيع. پهلوى مادرم فاطمه بخاك بسپاريد. و بنى هاشم نيز چنين كردند. على بن طاهر مى گويد: -هنگامى كه خواستند جنازه ى حسن را بخاك بسپارند عايشه بر قاطرى سوار شد و بنى اميه هم بدعوت مروان حكم تسليح كردند و طرفداران آل اميه نيز از جاى جنبيدند. در اين معنى گفته شده فيوما على بغل و يوما على جمل يك روز بر قاطر سوار شدن و روزى بر شتر نشستن جوير به پسر اسما

ص:114

مى گويد: هنگامى كه جنازه ى حسن بن على را به گور مى بردند مروان بن حكم پيش دويد و گوشه ى جنازه را بدوش گرفت. حسين عليه السلام به او گفت: -امروز نعش او را برمى دارى اين تو نبودى كه ديروز زهر خشم و غم را جرعه جرعه بكام او مى ريختى. مروان تصديق كرد: -بله من بودم. اما حريف من كسى بود كه حلم و شكيبائى و مناعت نفس او از كوههاى جهان هم سنگين تر بود. ابو حازم مى گويد: -حسين بن على سعيد بن عاص را واداشت كه بر جنازه برادرش نماز بخواند و بعد به او گفت: -اگر اين امر يك قاعده ى رسمى نبود ترا به پيشوائى جماعت برنمى گزيدم . عمر بن بشير همدانى از ابو اسحاق پرسيد: -چه وقت مردم به مذلت و بدبختى فروافتاده اند. ابو اسحاق جواب داد: -در آن روز كه حسن بن على از دنيا رحلت كرده و در آن وقت كه معاويه زياد بن عبيد را به ابو سفيان چسبانيده و هنگامى كه حجر بن

ص:115

عدى به قتل رسيده است. در سنين زندگانى حسن عليه السلام به اختلاف سخن گفته اند. جميل بن دراج از جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده كه حسن صلوات اللّه عليه در چهل و هشت سالگى جهان را بدرود گفته است و ابو بصير هم از قول جعفر صادق گفته كه او هنگام مرگ چهل وشش ساله بوده است. بروايت محمد بن على بن حمزه اين شعرها را سلمان بن قته در رثاى حسن انشاء كرده است. يا كذب اللّه من نعى حسنا ليس لتكذيب نعيه ثمن

خداوند مرگ حسن را دروغ كناد هرچند كه اين دروغ را ارزشى نيست كنت خليلى كنت خالصتى لكل حى من اهله مسكن

تو دوست صميمى من بوده اى هر زنده ى در خانواده ى خود مايه آرامشى دارد اجول فى الدار لا اراك و فى الدار اناس جوارهم غين

در خانه مى گردم و تو را نمى بينم در اين خانه مردمى بسر مى برند كه همسايگيشان پشيمانيست

ص:116

بدلتهم منك ليت انهم

اضحو و بينى و بينهم عدن [(1)]

تو رفتى و اينان باز مانده اند اى كاش ميان من و اين قوم درياى عدن فاصله مى انداخت [(1)]

ص:117

حسين بن على

اشاره

گفتارى در زندگانى او و قومى كه با او به قتل رسيده اند. كنيه اش ابو عبد اللّه بود. از مادرش فاطمه دختر رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله بروز پنجم شعبان در سال چهارم هجرت بدنيا آمده و روز جمعه دهم محرم سال شصت و يكم هجرت به قتل رسيده است. در آن روز كه كشته مى شد پنجاه و شش سال و چند ماه از عمرش گذشته بود. گفته شد كه روز شهادتش روز شنبه بود. اين سخن را از ابو نعيم فضل بن دكين روايت مى كنند اما قول صحيح قوليست كه ما ادا كرده ايم. «روز جمعه دهم محرم سال شصت و يكم هجرت» مردم مى گويند كه ابو عبد اللّه الحسين به روز دوشنبه سعادت شهادت يافت ولى اين سخن را اعتبارى نيست و پايه ى روايتى ندارد. بنا به استخراجى كه ما با حساب هندى از روى زيجات بعمل آورده ايم در سال شصت و يكم هجرى غره ى ماه محرم روز چهارشنبه بود. بنابراين دهم ماه محال است. روز دوشنبه باشد. بعلاوه اين خبر از ابو مخنف و عوانه بن حكم و يزيد بن جعديه هم همان روز جمعه روايت شده است. سفيان ثورى از ابو عبد اللّه جعفر بن محمد روايت مى كند كه: «حسين بن على و حسن بن على و امير المؤمنين على و على بن حسين و ابو جعفر محمد بن على همه در سن پنجاه و هشت سالگى

ص:118

جهان را بدرود گفته اند» اين خبر خبرى بسيار ضعيف است زيرا حسن بن على در سال پنجاه و يكم هجرت از دنيا رفته و چون به سال سوم هجرت بدنيا آمده سنش بيش از چهل و هشت سال نتواند بود. [(1)] ابو الفرج اصفهانى مى گويد: براى ما مقدور نبود كه در تعريف پيروان ابو عبد اللّه الحسين همچون تاريخ نگاران جدا جدا به شرح و زندگانى و كيف شهادتشان سخن سر كنيم. بنابراين از نام ها و نسب هايشان آغاز كرده ايم و بعد به ذكر آخرين لحظه ى حياتشان كه با خاك و خون آميخته شده خواهيم پرداخت.

مسلم بن عقيل

نخستين شهيد از اصحاب ابو عبد اللّه الحسين مسلم بن عقيل است. از زندگانى او در جاى خود سخن خواهيم گفت. مادر او كنيزى بود كه «حليه» نام داشت. عقيل بن ابى طالب اين كنيز را در شام خريده بود. از اين «حليه» فرزندى جز مسلم بن عقيل بدنيا نيامد و مسلم هم فرزندى از خود بازنگذاشت.

ص:119

على بن الحسين. معروف به اكبر

كنيه اش ابو الحسن بود. مادرش دختر ابو مره بن عروه بن مسعود ثقفى بود كه «ليلى» ناميده مى شد. مادر ابن ليلى ميمونه دختر ابو سفيان بن حرب بود كه به «ام شيبه» شهرت داشت و مادر ميمونه دختر ابو لعاص بن اميه بود. بنابراين ليلى دختر ابو مره خواهرزاده معاويه بن ابى سفيان بود. به همين جهت روزى معاويه در محفل خود گفت: -چه كسى امروز به مسند خلافت برازنده و سزاوار است. همه گفتند تو. اما معاويه گفت: -نه. از من سزاوارتر على بن الحسين است كه جدش رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله است. اوست كه شجاعت بنى هاشم و سخاوت بنى اميه و مناعت ثقيف را يكجا در وجود خود كرده است. على بن الحسين الاكبر نخستين مبارز است كه در واقعه ى طف به قتل رسيده است. يحيى بن حسن علوى مى گويد: -آن كس كه در واقعه ى كربلا پيش از همه به شهادت رسيد مادرش كنيز بود يعنى على بن الحسين. كه مادرش ليلى بود نبود. خلف بن احمر مى گويد: اين قطعه ى منظوم در وصف على بن الحسين «اكبر» انشا شده و

ص:120

سراينده اش مجهول است. لم تر عين نظرت مثله من محتف يمشى وس ناعل

هيچ چشم بينا هرگز نظير او را نبيند. خواه آن بيننده پابرهنه باشد و خواه پا پوشيده اعنى بن نيلى ذا العلى و لندى اعنى بن بنت الحسب الفاضل

يعنى پسر ليلى كه شكوهمند و كريم است يعنى پسر آن زن كه نژاد خردمند دارد على بن الحسين در خلافت عثمان بن عفان بدنيا آمد. على بن الحسين از جدش على امير المؤمنين و عايشه احاديثى روايت كرده است ولى من دوست نمى دارم آن روايات را در اين كتاب باز گويم زيرا هدف ما از اين تأليف روايت احاديث نيست.

عبد اللّه بن حسين

مادرش ام البنين دختر حزام بغى كلاب است و مادر ام البنين ثمامه ى كلابى و مادر ثمامه عمره كلابى و مادر عمره كبشۀ كلابى و مادر كبشه ام الخشف كلابى و مادر ام الخشف فاطمه ى كلابى و مادر فاطمه عاتكه و مادر عاتكه آمنه ى ثعلبى است. عبيد اللّه بن حسن و عبد اللّه بن عباس گفته اند:

ص:121

عبد اللّه بن على بن ابى طالب در فاجعه ى يوم الطف جوانى بيست و پنج ساله بود كه به قتل رسيد و از وى فرزندى بجا نمانده است. ضحاك مشرفى حديث مى كند: «عباس بن عنى «ابو الفضل» به برادرش عبد اللّه در روز عاشورا گفت: -پا به ميدان گذار و جهاد كن تا شهامت و شجاعت ترا ببينم و داغ ترا مايه ى اجر خويش بشمارم. عبد اللّه بن على به ميدان شتافت. هانى بن ثبت خضر مى برد و حمله كرد و به قتلش رسانيد.

جعفر بن على

مادر او هم ام البنين كلابى است. على بن ابراهيم مى گويد جعفر بن على ابى طالب در روز عاشورا جوانى نوزده ساله بوده است [(1)] جابر از ابو جعفر محمد بن على باقر روايت مى كند: -قاتل جعفر بن على مردى بنام خولى بن يزيد اصبحى بوده است.

عثمان بن على

ص:122

همچنان مادر او نيز ام البنين كلابى است. عبد اللّه بن عباس و عبد اللّه بن حسن مى گويند: عثمان در روز قتل جوانى بيست و يك ساله بوده و در قتل او خولى بن يزيد اصبحى و مردى از ابان بن دارم شركت داشته اند. آن مرد دارمى سر اين جوان را از بدن جدا كرده است. عثمان از پدرش على امير المؤمنين روايت مى كند كه فرمود: -من اين پسر خود را بنام برادرم «عثمان بن مظعون» ناميده ام.

عباس بن على

كنيه اش ابو الفضل بود. از ام البنين كلابى بدنيا آمده بود. وى بزرگترين فرزندان مادرش بود و آخرين پسران ام البنين بود كه در فاجعه ى يوم الطف به شهادت رسيد. او ميان اين چهار برادر تنها كسى بود كه فرزند داشت. و چون پس از سه برادرش كشته شد ميراث برادران او به فرزندش انتقال يافت. پسرش «عبيد اللّه» ناميده مى شد. عمر بن على بن ابى طالب با اين عبيد اللّه بر سر ميراث فرزندان ام البنين نزاع كرد اما اين ماجرا به صلح گرائيد زيرا عمر بن على را با مبلغى از ادعا بازنشانده اند. گفته مى شود كه فرزندان عباس «يعنى نواده هايش» او را «سقا» و «ابو قربه» مى نامند اما من از هيچ كدامشان

ص:123

چنين سخنى نشنيده ام. عليه الصلوات و السلام. شاعرى درباره ى عباس ابو الفضل عليه السلام مى گويد. احق الناس ان يبكى عليه فتى ابكى الحسين بكربلاء

از همه سزاوارتر به اشك ها جوانيست كه حسين بن على را در كربلا به گريه در آورده است. اخوه و بن والده على ابو الفضل المضرح بالدماء

برادر او و پسر پدرش على ابو الفضل آغشته بخون ها و من واساه لا يثنيه شىء و جادله على عطش بماء

آن كس كه همه جا شرط برادرى بجاى آورد و در عين عطش براه برادر خود جهاد كرد كميت بن زيد چنين گفت: و ابو الفضل ان ذكرهم الحلو شفاء النفوس من استقام

. . و ابو الفضل. . . كه ياد شيرين شان جانها را از بيماريها شفا مى بخشد.

ص:124

قتل الادعيا اذ قتلوه اكرم الشاربين صوب العمام

مرگ بر آن قوم پليد نژاد كه او را كشتند او را كه كريم تر از همه بود عباس مردى زيبا روى و روشن چهره بود. بر مركب هاى خوش هيكل عربى مى نشست و پاهاى او بر زمين خط مى كشيد. زيرا «قمر بنى هاشم» مى خواندند لواى ابو عبد اللّه الحسين در روزى كه كشته مى شد به دست او بود. ابو عبد اللّه جعفر بن محمد حديث مى كند: در روز عاشورا هنگامى كه حسين بن على صفوف خود را آراست پرچم سپاه خويش را ببرادرش عباس بن على سپرد. جابر از ابو جعفر محمد بن على روايت مى كند: «زيد بن رقاده جنى و حكيم بن طفيل طائى با كمك هم عباس بن على ابو الفضل (ع) را بقتل رسانيدند

محمد بن على «اصغر»

مادرش كنيزى از كنيزان بود. جابر از ابو جعفر محمد بن على باقر روايت مى كند كه قاتل

ص:125

محمد بن على مردى از قبيله ى تميم از ابان بن دارم بوده است. لعن اللّه قاتله

ابو بكر بن على

نامش شناخته نشده. مادرش ليلى دختر مسعود دارمى است. شاعر مى گويد: تسود اقوام و ليسوا بسادة بل السيد المأمون مسلم بن جندل

و ابن سليم بن جندل كه در قول شاعر «سيد مأمون» ناميده شد جد اعلاى ليلى دارمى است. قاتل ابو بكر مردى از قبيله ى همدان بود مدائنى گفته: -ابن ابو بكر را در «ساقيه» كشته يافته اند. قاتلش مجهول است. اين چهار تن كه روز عاشورا در كربلا بشهادت رسيدند چهار پسر صلبى امير المؤمنين على بوده اند. محمد بن على بن حمزه مى گويد: ابراهيم بن على هم از فرزندان امير المؤمنين بود كه در يوم لطف

ص:126

سعادت شهادت يافت اما من اين سخن را جز از محمد بن على بن حمزه از كس ديگر نشنيده ام و در كتابهاى انساب هم ذكرى از «ابراهيم بن على» نديده ام. عبيد اللّه طلحى مى گويد: -پسر ديگرى هم از امير المؤمنين بنام عبيد اللّه در يوم الطف بقتل رسيده است. ولى اين سخن بخطاست زيرا عبيد اللّه بن على بدست مختار بن ابى عبيده ى ثقفى در «يوم الدار» كشته شده است

ابو بكر بن الحسن

مادرش بانوئى سرشناس نبود. سليمان بن ابى راشد مى گويد: -قاتل ابن ابو بكر عبد اللّه بن عقبه ى غنوى است. سليمان بن قنه در اين شعر كه مى گويد: و عند غنى قطره من دماتنا و فى اسد اخرى تعد و تذكر

بقاتل ابو بكر اشاره مى كند. زيرا عبد اللّه بن عقبه از «بنى غنى» بوده است.

قاسم بن الحسن

وى با ابو بكر بن حسن از يك مادر بدنيا آمده بود.

ص:127

حميد بن مسلم مى گويد: «در واقعه ى طف» جوان نوسالى از سپاه حسين بن على بميدان آمد كه چهره اش همچون پاره ى ماه مى درخشيد. شمشير بدست داشت. پيراهن دراز پوشيده بود. من نعلين پايش را مى ديدم. بند يكى از لنگه هاى نعلين اش گسيخته بود. هرگز فراموش نمى كنم كه آن لنگه لنگه ى چپش بود. عمرو بن سعد بن نفيل از وى گفت بخدا برايم پسر حمله مى كنم. گفتم پناه بر خدا. اين چه هوسى است بدلت افتاده. انبوه لشكر كارش را خواهند ساخت. مگر نمى بينى از چهار طرف دورش را گرفته اند. دوباره گفت بخدا بر او حمله خواهم آورد. هنوز بخود نچرخيده بود كه عمرو بن سعيد ضربه ى خود را بر فرقش فرود آورد. آن جوان نوسال برو بر خاك افتاد و فرياد كشيد: يا عماه بخدا حسين بن على را ديدم كه همچون بازى كه بر شكار خود فرود مى آيد بسوى سپاه كوفه بال كشيد و بعد مانند شير خشمناك بر نيروى ما حمله ور شد. عمرو بن سعيد كه هدف حمله ى او بود بازوى خود را سپر قرار داد تا از شمشير حسين بن على جان بدر برد بازويش «گمان دارم از آرنج» قطع شد خود را كنار كشيد. سپاه كوفه جنبيدند و عمرو بن سعيد را از چنگ حسين نجات دادند اما اين تلاش بكار عمرو نيامد زيرا هنگامى

ص:128

كه اسواران عمرو بن سعد يورش بردند عمرو بن سعيد در زير سم اسب ها جان سپرد لعنه اللّه و اخزاه پس از چندى كه غبار ميدان فرونشست حسين را ديده ايم كه بر بالين آن پسر جوان ايستاده و او پاشنه هاى خود را بر زمين مى سابد. آن پسر جوان جان مى داد و حسين بن على مى گفت.

بعدا لقوم قتلوك: خصمهم فيك يوم القيامة رسول اللّه صلى الله عليه و آله بر عم تو بسيار دشوار است كه او را بخوانى و نتواند به نداى تو پاسخ گويد يا بتو پاسخ دهد اما آن پاسخ ترا سودى نبخشيد. در يك چنين روز كه دشمنان او بسيار و ياران او اندك باشند. و بعد خم شد و آن نعش خونين را به آغوش كشيد و از زمين برش داشت: انگار هم اكنون مى بينم كه پاهاى اين كودك بر زمين كشيده مى شد. ديده ايم كه اين جنازه را در كنار فرزند خود على بر خاك خوابانيد. پرسيدم نام اين پسر چه بود؟ گفتند: قاسم بن الحسن بن على صلوات اللّه عليهم اجمعين

عبد الله بن حسن الحسن

مادرش دختر خليل بن عبد الله بجبلى بود. جرير بن عبد الله بجلى كه از معاريف اصحاب رسول اللّه است عموى اين بانو بود.

ص:129

گفته شد مادر اين عبد الله كنيز بود. ابو جعفر محمد بن على باقر فرمود: قاتل عبد اللّه بن الحسين حرمله بن كاهل اسدى بود. مدائنى روايت مى كند كه مردى از خانواده ى هانى بن ثبيت قابضى عبد الله بن الحسين را به قتل رسانيده است.

عبد الله بن الحسين

مادرش رباب دختر امراء القيس بن عدى كلبى است. و درباره همين رباب است كه ابو عبد الله الحسين «ارواحنا فداه» مى گويد: [(1)]لعمرك إنني لاحب دارا تكون بها سكينه او رباب

بجان تو قسم من آن خانه را دوست مى دارم كه در آنجا بنام سكينه يا رباب زنى بسر ببرد احبهما و ابذل جل مالى و ليس لعاتب عندى عتاب

دوستشان مى دارم و بهترين ذخيره ام را در اين راه فدا مى كنم. و هيچ كس بر من در اين فداكارى حق عتاب ندارد اين «سكينه» كه نامش برده شد دختر رباب بنت امرؤ القيس است اسم سكينه «امينه» و گفته شد «اميمه» است. سكينه لقب اوست منتها

ص:130

لقبى كه بر اسم غلبه كرده است. عبد الله بن الحسين در يوم لطف بر دامان پدرش غنوده بود. كودكى كوچك بود. تيرى گلويش را هدف گرفت و در نتيجه ذبحش كرد. حميد بن مسلم مى گويد: حسين عليه السلام فرزند كوچك خود را به آغوش خويش كشيد. عقبه بن بشر از سپاه عمرو بن سعد تيرى بسوى او انداخت و گلويش را دريد. كسى كه در روز عاشورا شاهد معركه بود روايت مى كند: «با ابو عبد الله الحسين طفل صغيرى بود. تيرى از لشكر كوفه به سويش پر كشيد بر حلق او نشست ابو عبد اللّه عليه السلام از خون حلق آن كودك مشت مشت خون برمى داشت و به آسمان مى پاشيد. از آن خون قطره اى به زمين باز نمى گشت مى گفت:

اللهم لا يكون اهون عليك من فصيل خدايا در پيشگاه تو بچه ى ناقه ى صالح از كودك من جليل تر نيست.

عون بن عبد اللّه

پدرش جعفر بن ابى طالب و مادرش زينب عقيله دختر امير

ص:131

المؤمنين على عليه السلام است. و مادر زينب فاطمه ى زهرا سلام الله عليهاست. سليمان قنه در اين شعر مى گويد: و اندبى ان بكيت عونا اخاه ليس فيما تنوبهم بخذول

بر برادر او «عون» بنال اگر مى نالى اين «عون» در حوادث گريزپا نبود. ما لعمرى لقد اصبت ذوى القربى فبكى على المصاب الطويل

بجان خود قسم مى خورم كه اين مصيبت خاندان رسول است و تو نيز در اين مصيبت عظمى گريان باش زينب دختر امير المؤمنين را «عقيله» مى ناميدند. ابن عباس در روايت فدك چنين مى گويد: حدثتنى عقيلتنا زينب بنت على بانوى خردمند ما زينب دختر على ما را چنين حديث كرده است. حميد بن مسلم مى گويد: قاتل عون بن عبد اللّه مردى از سپاه كوفه بود كه عبد اللّه قطنه تيهانى ناميده مى شد.

ص:132

محمد بن عبد اللّه

ابن محمد نيز پسر عبد اللّه بن جعفر طيار است. اما مادرش «خوصا» دختر حفصه از قبيله ى بكر بن وائل بود. قاتل محمد بن جعفر را در تاريخ عامر بن نهشل تميمى ياد كرده اند. سليمان بن قته درباره ى محمد مى گويد: و سمى النبى غودر فيهم قد علوه بصارم مصقول

همنام رسول اكرم را نامردانه با شمشير صيقل زده بخاك انداختند فإذا ما بكيت عينى فجورى بدموع تسيل كل مسيل

اى چشم من اگر خواهى اشك بيفشانى همچون سيل اشك بيفشان

عبيد اللّه بن عبد اللّه

پسر عبد اللّه بن جعفر بود. مادر اين عبيد اللّه هم خوصا دختر بود. يحيى بن حسن علوى در يادداشت خود عبيد اللّه بن عبد اللّه را از شهداى يوم الطف شمرده كه در ركاب ابو عبد اللّه الحسين به قتل رسيده اند.

ص:133

عبد الرحمن بن عقيل

مادرش كنيز بود ولى پدرش عقيل بن ابى طالب بود ابن عبد الرحمن در حادثه يوم الطف بسال شصت و يكم هجرت بدست عثمان بن خالد جهنى شهادت يافت.

جعفر بن عقيل

مادر جعفر ام الثغر دختر عامر كلابى بود. گفته مى شود كه نام ام الثغر «مادر جعفر» خوصا بود جعفر هم از شهداى يوم الطف بشمار مى رود.

عبد اللّه بن عقيل «اكبر»

از كنيزى بدنيا آمده و در ركاب ابو عبد اللّه «ارواحنا فداه» به شهادت رسيد. كشندگانش عثمان جهنى و مردى از قبيله همدان بوده اند.

محمد بن مسلم بن عقيل

مادرش كنيز بود. از ابو جعفر محمد بن على «صلوات اللّه عليه» روايت شده كه ابن محمد را ابو مرهم ازدى و لقبط جهنى بقتل رسانيده اند.

عبد الله مسلم بن عقيل

مادرش رقيه دختر امير المؤمنين عليه السلام است. و گفته شده كه مادر اين پسر هم كنيز بوده است. عمرو بن صبيح تيرى بسوى او گشود و كف دست او را با پيشانيش

ص:134

بهم دوخت و بدين وسيله شهيدش ساخت.

محمد بن ابى سعيد

ابو سعيد معروف به احول پسر عقيل بن ابى طالب بود. و ابن محمد پسر ابو سعيد است كه در يوم الطف بدست لقيط. جهنى شهادت يافت. لقيط او را هدف تير قرار داده بود. جعفر بن محمد بن عقيل هم در يوم الطف به قتل رسيده است. و باز مى گويد. شنيده ام ابن جعفر در «يوم الحرة» شركت داشته و در آن واقعه كشته شد. اما ابو الفرج اصفهانى «نويسنده ى اين كتاب» مى گويد: «من در هيچيك از روايات نسابه نديده ام كه براى محمد بن عقيل پسرى جعفر نام شناخته باشند. و قيل بن عبد الله كه خود از نسل عقيل بن ابى طالب است روايت مى كند. از فرزندان عقيل مردى هم بنام على بن عقيل در روز عاشورا سعادت شهادت يافته است. مادر ابن على كنيز بوده است. آنان كه از نسل ابو طالب در فاجعه ى يوم الطف به قتل رسيده اند بيست و دو نفر به حساب مى آيند.

ص:135

(سواى اسمهايى كه محل اختلاف روايات قرار گرفته اند) به تاريخ. ابو عبد الله الحسين ارواحنا فداه بازمى گرديم يونس بن ابى اسحاق مى گويد: مردم كوفه خبر يافتند كه حسين بن على از بيعت يزيد بن معاويه امتناع ورزيد و از مدينه به مكه رخت كشيد. بى درنگ گروهى را تحت سرپرستى ابو عبد الله الجدلى (از اصحاب امير المؤمنين) بسوى او اعزام داشتند و شبت بن ربعى و سلمان بن صرد خزاعى و مسبب بن نجيه فزارى و رجال كوفه نامه هائى بوى مرقوم داشتند و او را به امامت دعوت كردند و بيعت يزيد را درهم شكستند. حسين بن على به نمايندگان كوفه فرمود: من پسر عم خود را كه همچون برادر من محل اعتماد و اطمينان من است به شهر شما مى فرستم تا بجاى من از شما بيعت بگيرد. اگر مردم كوفه به آنچه شما وعده مى دهيد وفادار و كار مانده اند خود بسوى شما عزيمت خواهم كرد. و بعد مسلم بن عقيل را احضار كرد و گفت: هنگامى كه ملت كوفه را منعق يافته اى بمن گزارش كن بعلاوه عقيده ى خود را نيز براى من بنويس. اگر عزيمت من به آن شهر با مصلحت مقرون باشد از سفر كوفه مضايقت نخواهم كرد.

ص:136

مسلم بن عقيل مكه را بعزم كوفه ترك گفت و در كوفه با اشتياق و و شور مردم روبرو شد. بنام ابو عبد اللّه الحسين مراسم بيعت را انجام داد. ابو عثمان مى گويد. عبيد الله بن زياد كه والى بصره بود. از بصره بعنوان حكومت بسمت كوفه رو نهاد. وى در اين سفر مسلم بن عمرو باهلى و شريك بن اعور و مندر بن عمرو حرم و حشم خويش را بهمراه داشت ابن زياد به مقتضاى سياست مصلحت ديد كه با چهره ى ناشناسى پا به شهر كوفه گذارد. به همين جهت عمامه اى سياه بر سر بست و چهره ى خويش را نيز در نقاب پوشانيد. مردم كوفه از مقدم ابو عبد اللّه الحسين انتظار مى كشيدند. هنگامى كه مركب عبيد اللّه بن زياد را ديدند گمان بردند اين موكب از پسر رسول الله است. ابن زياد بهر گروهى كه در مسير خود مير سيد از همه سلام و احترام مى ديد به او مى گفتند. مرحبا بك يا ابن رسول اللّه. قدمت خير مقدم اين خوش آمدگوئى ها كه حاكى از علاقه و ارادت مردم نسبت به حسين بن على بود به كام ابن زياد زهر مى ريخت اما او سخنى نمى گفت.

ص:137

تا بالاخره به كاخ دارالاماره رسيد. ابن زياد بى درنگ دستور داد مردم در مسجد اعظم اجتماع كنند. و بعد بر منبر رفت و چنين گفت: «امير المؤمنين يزيد مرا بر شهر شما حكومت داده تا مرزهاى شما را از حملات دشمنان ايمن بدارم و بيت المال شما را تحت حفظ و حمايت خويش گيرم و حق مظلوم از ظالم بازستانم و به فرياد مردم محروم برسم و اهل طاعت را پاداش و اهل معصيت را كيفر دهم. من نسبت به آنان كه گوش شنوا و طبع مطيع دارند همچون پدرى مهربان و شفيق مى باشم و در عين حال شمشير و تازيانه من هميشه بر روى مردم معصيت كار و منحرف كشيده شده است. بيعت خود را مشكنيد و سر از طاعت امرا مپيچيد و خويشتن را وا پائيد. من عقيده دارم كه صراحت لهجه از تهديدها بهتر مى تواند مردم را به وظيفه شان آشنا سازد. ابن زياد پس از ايراد اين خطابه از منبر فرود آمد. مسلم بن عقيل وقتى خبر قدوم عبيد اللّه بن زياد و تسلط او را بر دارالاماره و خطابه اش را در مسجد دريافت براى اينكه خود را آماده ى دفاع سازد رو بسوى خانه ى هانى بن عروه ى مرادى گذاشت و از او خواست كه در خانه ى خود نگاهش بدارد. هانى گفت:

ص:138

-خدا رحمتت كند مسلم. از اين ديدار مرا به زحمت انداختى. اگر به آستان سراى من پا نگذاشته بودى خواهش ترا نمى پذيرفتم و از تو مى خواستم كه مرا ترك گوئى و از اينجا باز گردى ولى چكنم كه اكنون نمى توانم مهمان خود را از خانه ى خود طرد كنم. مسلم در خانه ى هانى جا گرفت و آنجا را مركز فعاليت هاى سياسى و نظامى خويش قرار داد. مردم كوفه. آنان كه دوستدار خاندان رسالت بوده اند در خانه ى هانى به آمد و رفت پرداختند. عبيد اللّه بن زياد به غلام خود كه «معقل» ناميده مى شد گفت: -اين سه هزار درهم را بردار و بدنبال مسلم بن عقيل جستجو كن. . با دوستان و طرفدارانش نزديك شو و خود را دوستدار و هواخواه او نشان بده و بوسيله ى اين درهم ها كه براى تجهيزات نظاميشان مى پردازى كارى كن بتوانى محل اختفاى او بشناسى «معقل» بدستور عبيد اللّه بن زياد جستجوى خود را آغاز كرد تا در مسجد اعظم مسلم بن عوسجه را شناخت به او گفتند آن كس كه براى حسين بن على از مردم بيعت مى گيرد اين مرد است. مسلم بن عوسجه داشت نماز مى خواند. معقل صبر كرد تا نماز مسلم بپايان رسيد و بعد پيش رفت و گفت: -اى بنده ى خدا من مردى از مردم شامم. از بردگان آزادشده ى

ص:139

ذى الكلاع حميرى. خداوند بمن عنايت فرمود و محبت اهل بيت رسول را در قلب من جا داد. اكنون با اين سه هزار درهم بسوى شما آمده ام و مى خواهم با مردى كه شنيدم به كوفه آمده و براى پسر پيغمبر از مردم بيعت مى گيرد آشنا شوم و به او راه يابم. نمازگزاران مسجد مرا بسوى تو هدايت كرده اند. از تو تمنا مى دارم كه اين درهم ها را بپذيرى و مرا به نماينده ى پسر پيغمبر راه بنمائى تا با او بيعت كنم. مسلم در جواب او گفت: خداوند را سپاس مى گذارم كه با تو روبرويم ساخت. بسيار مسرورم كه مى بينم تو نيز اهل بيت رسول اللّه را دوست مى دارى و در اين دوستى و يارى حق آنان را ادا مى كنى. اما در عين حال دلتنگ شدم كه مى بينم مردم مرا باين عنوان «عنوان محبت اهل البيت» شناخته اند. زيرا از سطوت و خشم اين مرد جبار طاغى «يعنى ابن زياد» مى ترسم. بيش از آنكه خودمان را آماده كنيم او به راز ما پى ببرد و كار ما را ناتمام بگذارد. مسلم بن عوسجه از معقل عهد و پيمان مؤكد و موثق گرفت كه اين راز را پنهان بدارد. معقل هم قسم خورد و قول داد كه با كسى از اين ماجرا سخن نگويد. مسلم بن معقل گفت: -چند روزى آرام باش تا من از نماينده ى پسر پيغمبر براى تو اجازه ى ديدار بگيرم.

ص:140

معقل هم قبول كرد [(1)] هانى بن عروه ى مرادى مريض بود. عبيد اللّه بن زياد كه بسيار اصرار داشت رجال كوفه را از خود خورسند نگاه بدارد تصميم گرفت به عيادت او برود. هانى بن عروه به مسلم بن عقيل گفت: -اين مرد فاجر امشب از من عيادت خواهد كرد. هنگامى كه با من سرگرم سخن است بى درنگ بر او بتاز و خونش را بريز. و آن وقت در همين قصر بنشين و زمام امور را به مشت گير. من با همكارى شريك بن اعور كه از دوستان خاندان رسالت است شهر بصره را نيز تحت تسلط تو خواهم در آورد. بالاخره شب شد و عبيد اللّه بن زياد ببالين هانى آمد. تا ابن زياد از در درآمد هانى يك بار ديگر سفارش خود را تكرار كرد. عبيد اللّه به پرس وجوى بيمار پرداخت:

ص:141

چه وقت بيمار شديد. از چه دردى مى ناليد. اين پرسش ها بطول انجاميد، هانى نگران بود زيرا مى ديد كه از طرف مسلم بن عقيل اقدامى بعمل نيامده است. بناچار اين شعرها را زمزمه كرد. چه انتظارى است از سلمى مى كشم او را بخوابند. به سلمى و دوستانش تحيت گوئيد. و بعد گفت: -پدرت شاد باد. از اين جام مرا بنوشان هرچند به قيمت جان من باشد. دو بار و سه بار اين سخنان را تكرار كرد. عبيد اللّه بن زياد بى آنكه گمانى ببرد گفت: -آيا او هذيان مى گويد؟ گفته شد: -اين طور است. امروز پيش از غروب خورشيد لب به هذيان گشوده و از اين ياوه ها تكرار مى كند. ابن زياد از بالين او برخاست و به كاخ حكومت برگشت. مسلم از كمين گاه بدر آمد. هانى گفت: پس چرا به وعده وفا نكردى! مسلم بن عقيل چنين توضيح داد: -يكى آنكه همسرت سوگندم داد در خانه اش خون نريزم

ص:142

و ديگر حديثى از پيامبر اكرم روايت شده است: -هرگز مؤمن رضا نمى دارد بر كسى بى خبر بتازد «يعنى ترورش كند» هانى كه گوئى سخن مسلم را در نيافته بود فكر كرد مسلم بن عقيل بايمان ابن زياد احترام گذاشته است در جوابش گفت: اگر او را كشته بودى مقتول تو كافرى حيله گر و فاسق بيش نبوده است. معقل كه سرانجام بخانه ى هانى و خفاگاه مسلم راه يافته بود گزارش خود را بابن زياد تقديم داشت وى در طى اين چند روز نخستين كسى بود بحضور مسلم مير سيد و آخرين كسى بود كه حضرتش را ترك مى گفت و سعى مى كرد باسرار اين توطئه ى سياسى دقيقانه پى ببرد عبيد اللّه بن زياد بى آنكه قصر هانى را هدف تعرض يا محاصره قرار دهد خون سردانه بحاشيه نشينان گفت: -هانى را چه رسيده كه از ديدار ما كناره مى گيرد. محمد بن اشعث بن قيس و اسماء بن خارجه بى درنگ بسراغ هانى بن عروه رفتند و با لحن توبيخ آميزى گفتند: -امير از تو ياد كرده؟ چرا بسراغش نمى آييد هانى بن عروه هم همراه اين دو مرد سمت دارالاماره براه افتاد.

ص:143

تا چشم ابن زياد به هانى افتاد اين شعر را بعنوان شاهد مقال بر زبان آورد من زندگانى او را دوست مى دارم و او مرگ مرا دوست مى دارد و بعد گفت: -پسر عقيل را در خانۀ خود پنهان كرده اى؟ هانى انكار كرد. عبيد اللّه بن زياد معقل را طلبيد و بعد به هانى گفت: -اين مرد را مى شناسى؟ هانى بناچار اعتراف كرد: -بله مى شناسمش. و اقرار مى كنم كه مسلم در خانۀ من بسر مى برد اما من او را بخانه ام دعوت نكرده بودم. بى خبر از همه جا مسلم را در خانه ى خويش ديدم و هم اكنون از او مى خواهم كه خانه ام را ترك گويد: عبيد اللّه بن زياد گفت: -نه. هرگز از تو دست برنمى دارم. تا او را بمن تسليم نكنى ترا رها نخواهم كرد. و بدنبال اين سخن هانى را بزشتى نام برد و با او درشتى كرد و حتى چهره و پيشانيش را بوسيله ى قضيبى كه در دست داشت آغشته بخون ساخت.

ص:144

حجاج بن على همدانى مى گويد: عبيد اللّه بن زياد وقتى هانى بن عروه را هدف ضرب و شتم قرار داد از بيم انقلاب مردم با جمعى از اشراف و رجال كوفه و در پناه ستون هاى انتظامى خود به مسجد رفت و بر منبر نشست و گفت: «بصلاح شماست كه طاعت خدا و فرمانبردارى از پيشوايان خود را ناچيز مشماريد. از تفرقه و پراكندگى بپرهيزيد زيرا اين تفرقه و اختلاف موجب هلاكت شما خواهد بود. اين اختلاف ها و انحراف ها شما را به ذلت و هراس و بدبختى خواهد كشانيد. آن كس برادر تست كه با تو راست بگويد. آن كس كه تو را مى ترساند وظيفه ى خود را انجام داده است. عبيد اللّه بن زياد خطابه ى خود را طى چند جمله بپايان رسانيد و خواست كه از پله هاى منبر فرود آيد ديده بانانش از جهت محله ى خرمافروش ها بمسجد شتافتند و فرياد زنان گفتند: «پسر عقيل دارد مى آيد. پسر عقيل دارد مى آيد.» عبيد اللّه بن زياد هراسان از درى كه دارالاماره به سمت مسجد داشت خود را بقصرش رسانيد و دستور داد درهاى قصر را از همه طرف بستند. عبيد اللّه بن حازم مى گويد:

ص:145

-من از طرف مسلم بن عقيل دستور داشتم كه به دارالاماره راه يابم و ماجراى هانى بن عروه را به مسلم گزارش كنم. . . گزارش خود را به مسلم بن عقيل رسانيدم. و از نو دستور داد كه شعار نظامى او را به گوش هوادارانش برسانم. آن شعار اين كلمه بود: يا منصور امت من دوسه بار فرياد كشيدم و گفتم «يا منصور امت» يكباره مردم كوفه از جاى جنبيدند ازدحام ملت در كوچه ها و ميدانها تلاطم مى كرد. مسلم بن عقيل به عبد الرحمن بن عزيز كندى پرچمى داد و او را بر قبيله ى ربيعۀ گماشت و فرمود: -از پيش روى سواران بسوى دارالاماره حمله كن و بعد مسلم بن عوسجه را بر قبيله هاى «مذحج» و «اسد» فرمانروائى بخشيد و دستورش داد كه صفوف پيادگان را هدايت كند و بعد ابو تمامه صائدى را پيش خواست و سردارى بنى تميم و همدان را باو سپرد و دست آخر عباس بن جعده جدلى را بجاى خود حكمران كوفه ساخت و خود با نيرويش بسمت قصر دارالاماره حمله ور شد. عبيد اللّه بن زياد همچنان در كاخ حكومتى هراسان بسر مى برد.

ص:146

فقط كارى كه كرد درهاى كاخ را بروى خود بست. مسلم بن عقيل با سپاه عظيم خود دارالاماره را محاصره ساخت. نهضت مسلم بن عقيل شهر وسيع كوفه را به سختى جنبانيد. هر لحظه بر شمار محاصره كنندگان افزوده مى شود تا آنجا كه مسجد اعظم كوفه از مردان مسلح مالامال شد. عبيد اللّه بن زياد كه سخت در دهشت و هراس افتاده بود ناگهان به فكر چاره افتاد. چاره ى كار را در اين ديد كه از نفوذ اشراف و امرا در قبائل عرب به نفع خود استفاده كند. به كثير بن شهاب و جمعى از رجال عراق كه در قصر هم نشين بودند دستور داد بر شرفه ى كاخ بايستد و قبيله ى مذحج را از كنار مسلم دور سازد و براى مردم كوفه سخن از عواقب شورش و عقوبت خليفه و حبس و تبعيد باز گويد. عبد اللّه بن حازم روايت مى كند. اشراف شهر بر شرفه ى دارالاماره ايستاده بودند و در غوغاى دشنام ها و ناسزاهائى كه مردم كوفه به عبيد اللّه بن زياد مى دادند كثير بن شهاب چنين گفت: -لب از اين هياهو فروبنديد. بخانه هاى خود باز گرديد شتاب مكنيد. پراكنده شويد. خود را بى جهت بهلاكت ميندازيد. هم اكنون نيروهاى امير المؤمنين يزيد از شام بجانب كوفه پيش مى آيند و امير

ص:147

عبيد اللّه بن زياد با خداى خود عهد كرده كه اگر پافشارى بكار بريد و همين امشب از اينجا پراكنده نشويد يكباره نام شما و نسل شما را از ديوان عطايا حذف كند و جنگجويان شما جبرا به اردوگاههاى شام بى جيره و حقوق اعزام سازد. مريض را بگناه سالم و حاضر را بجرم غايب تحت شكنجه و عذاب بگذارد تا اينكه ديگر در اين شهر كس نتواند بر ضد حكومت علم خلاف برافرازد. تا اينكه همه كيفر كردار خويش را باز يابند. كثير بن شهاب در اينجا خاموش شد و رشته ى سخن را بدست امراى ديگر داد. هريك از رجال و امرا خطابه اى به سبك خطابه ى كثير ايراد كردند و در نتيجه ى اين تهديدها نيروى مسلح و مجهز مسلم بن عقيل را درهم شكستند. مى ديديم كه زنها مى آيند و دست فرزندان يا برادران خود را مى گيريد و مى گويند. شما بخانه برگرديد: ديگران اين وظيفه را انجام خواهند داد. يا مردها مى آيند و برادر و پسر خود را بنام اينكه فردا قواى مسلح شام به كوفه هجوم خواهند آورد و قتل عام خواهند كرد و در برابرشان ما را نيروى مقاومت نيست از پاى قصر دارالاماره دور مى سازند.

ص:148

و بدين ترتيب كار را بجائى رسانيدند كه وقتى شب تاريك شد در پيرامون مسلم بن عقيل بيش از سى مرد هيچ كس نمانده بود و هنگامى كه نماز مغرب را ادا كرد و خواست از در كنده بدر رود ده نفر بدرقه بهمراه داشت و اين ده نفر هم او را در آستانه ى مسجد ترك گفته بودند. مسلم بن عقيل در آن لحظه كه پا به كوچه هاى تاريك كوفه مى گذاشت تنهاى تنها بود: از پيچ كوچه ها مى گذشت و نمى دانست به كجا مى رود. طى همين سرگشتگى به خانه هاى بتى بجيله مكه از خاندان كنده بودند رسيد. و در خانه ى زنى كه (طوعه) ناميده مى شد ايستاد. اين زن روزگارى كنيز اشعث بن قيس بود اشعث آزادش كرد طوعه پس از آزادى با اسيد حضرمى عروسى كرد و از وى پسرى آورد كه اسمش بلال بود بلال پسرك نوسالى بود كه توى ازدحام مردم به تماشا رفته بود. اين پسر هنوز بخانه اش بازنگشته بود. طوعه در خانه ايستاده از فرزندش انتظار مى كشيد. مسلم بن عقيل باين خانه كه رسيد ايستاد و سلام كرد. طوعه به سلامش جواب داد: -بمن آب بدهيد.

ص:149

طوعه رفت و با يك كاسه سرشار آب برگشت. مسلم بن عقيل از آب نوشيد. طوعه كاسه را به اتاق برگردانيد و دوباره بدم در آمد تا همچنان بانتظار پسر چشم براه بدوزد. مسلم هنوز در آستانه ى اين سراى نشسته بود. طوعه رويش را باين مرد ناشناس برگردانيد و گفت: -مگر آب نخورده ايد؟ مسلم جواب داد: چرا! آب خورده ام -خوب حالا به خانه ى خود باز گرديد. مسلم بن عقيل خاموش ماند. طوعه گفت: -سبحان اللّه. برخيز اى بنده خدا. بخانه خود برگرد. بسوى همسرت. بسوى فرزندانت باز گرد. اين خوب نيست شما در خانه ى من بنشينيد. من رضا نمى دارم شما اينجا بمانيد. بر شما حلال نمى كنم. در اين هنگام مسلم از جايش برخاست و گفت: -كجا بروم اى كنيز خدا. من در اين شهر نه خانه اى دارم نه خانواده اى. آيا مى توانى در حق من نيكى كنى. شايد در آينده بتوانم پاداش اين نيكى را ادا كنم. طوعه پرسيد:

ص:150

چكنم؟ -ببين مادر! من مسلم بن عقيل هستم. مردم اين شهر بمن دروغ گفته اند. فريبم داده اند. من از جايم برانگيختند و اكنون تنها و مخذولم گذاشته اند. طوعه با اضطراب گفت: -تو مسلم بن عقيل هستى؟ -بله. من مسلم بن عقيلم. با لحن شوق آلودى گفت: -پس بخانه ى من درآئيد. طوعه در خانه ى خود براى مسلم اتاق خلوتى آماده كرد. فرش پهن كرد و چراغى روشن كرد و شامى تهيه ديد. در اين وقت پسرش بلال از كوچه برگشت: اين پسر خبر نداشت كه شب هنگام مهمان مرموزى بخانه شان آمده است فقط مى ديد كه مادرش با يك وضع غير عادى از پله ها بالا و پائين مى رود. طاقت نياورد و گفت: -مادر چه كار مى كنى. چرا قرار نمى گيرى؟ طوعه با لحنى محبت آميز گفت: -مرا بكار خودم وا بگذار پسرم. بلال كه امتناع مادر را ديد بر اصرار افزود. قسمش داد.

ص:151

التماس كرد. سرانجام طوعه تسليم شد ولى از وى قول و قسم گرفت كه اين راز را بكسى باز نگويد. پسرك هم كتمان اين راز را بعهده گرفت و در عوض سر از سرشان در آورد. زيرا طوعه گفته بود كه مسلم بن عقيل را پناه داده است. بلال آن شب را خون سردانه آرميد. عبيد اللّه بن زياد ديد كه ناگهان سروصداى مسلم بن عقيل خاموش شد. اين خاموشى ناگهانى خاطر او را نگران ساخت. دستور اكيد داد كه در جستجوى مسلم بن عقيل جدا بكوشند. همه جا را، خانه ها را، كوچه ها را، ويرانه ها و آباديها را. حتى مشعل هاى فروزان را به طنابهاى ابريشمى مى بستند و از چاههاى عميق مى آويختند تا اعماق چاهها را بازديد كنند. ابن زياد مى خواست به مسجد اعظم برود و براى مردم سخنرانى كند گمان مى برد كه مسلم بن عقيل در زواياى مسجد پنهان باشد و يكباره بر او بتازد. دستور داد همه جاى مسجد را با دقت وارسى كردند. وقتى كه خاطرش اطمينان يافت از در «سده» به مسجد رفت و منادى حكومت همه جا ندا داد كه هركس نماز عشاى خود را امشب در مسجد نگذارد

ص:152

خون و مالش بهدر خواهد بود يكباره مسجد از مردم سرشار شد. عبيد اللّه بن زياد بر منبر رفت و گفت: پسر عقيل. اين سفيه جاهل در اين شهر تخم نفاق و اختلاف پاشيد. ديده ايد كه چه كرده، اكنون پنهان است. اين مرد در خانه هركس دستگير شود خون و مال در آن خانه مباح خواهد بود و آن كس كه مسلم را دستگير سازد و خونبهاى مسلم را بپاداشش خواهم پرداخت بترسيد اى بندگان خداى. بيعت خليفه را درهم مشكنيد خود را بى جهت بهلاكت و فنا ميندازيد. . .» در اينجا عبيد اللّه بن زياد روى خود را بحصين بن نمير امير شرطه ى كوفه برگردانيد و گفت: مادرت بماتمت بنشيند اى حصين بن نمير. اگر نتوانى بوظائف خود اقدام كنى. من تو را به خانه ها و كوچه هاى كوفه تسلط داده ام. دهانه ى كوچه ها را از همه طرف ببند. و فردا شهر كوفه را خانه به خانه جستجو كن تا مسلم بن عقيل را دستگير سازى. ابن زياد سخن خود را بپايان آورد و از منبر فرود آمد. صبح فردا رجال كوفه را بحضور پذيرفت. نخستين كس محمد بن اشعث بن قيس بود كه بر وى در آمد. ابن زياد او را و وفا و صميميت او را ستود گفت

ص:153

مرحبا بمن لا يتهم و لا يستغش درود بر آن كس كه نه تهمت مى خورد و نه از طريق صفا و صداقت بازمى گردد. ابن زياد محمد بن اشعث را پهلوى خود نشانيد. صبح زود بلال پسر طوعه از خانه ى خود بخانه ى محمد بن اشعث رفت و براى پسرش عبد الرحمن ماجراى مسلم بن عقيل را در خانه ى خودشان تعريف كرد عبد الرحمن بن محمد هم يكسر بدار الاماره آمد و سر بگوش پدرش گذاشت و گفت: -مسلم بن عقيل در خانه ى طوعه پنهان شده است ابن زياد از اين نجوى پرسيد. محمد در جواب گفت كه پسر عقيل پيدا شده است. عبيد اللّه با قضيبى كه در دست داشت بپهلوى محمد سيخ زد و گفت: -هم اكنون مسلم را بحضورم بياوريد. قدامة اللّه بن سعد مى گويد: ابن زياد شصت تا هفتاد نفر مرد مسلح همراه محمد بن اشعث كرد كه مسلم بن عقيل را دستگير سازد. اين قوم همه از قبيله ى قيس انتخاب شده بود و فرماندهشان هم عمرو

ص:154

بن عبيد اللّه سلمى بود به خانه اى كه مسلم در آنجا پنهان بود هجوم آوردند. وقتى صداى سم اسبها و همهمه ى سربازها بگوش مسلم بن عقيل رسيد با شمشير كشيده از خانه بدر آمد. سربازان بخانه حمله ور شدند و مسلم هم بآنان حمله آورد در اين هنگام نيروى عبيد اللّه بن زياد بر پشت بامها بالا رفتند و باران سنگ و آتش بر سرش فروريختند. دسته هاى نى را آتش مى زدند و بر سرش مى انداختند. مسلم وقتى اين كيفيت را ديد گفت: -آيا اين تدارك ها كه مى بينيم همه براى پسر عقيل آماده شده است. اى جان من بسوى مرگ. مرگى كه چاره اى ندارد بشتاب مسلم رضوان اللّه عليه با شمشير برهنه پا بكوچه گذاشت و مردانه بجهاد و دفاع پرداخت. محمد بن اشعث فرياد كشيد: -اى جوان مرد، بتو امان مى دهم، خود را بخطر مينداز. وى در جواب محمد اين شعرها را كه صورت رجز هم دارد انشاء كرد: قسم ياد كرده ام جز بآزادى كشته نشوم هرچند كه مرگ را كيفيتى ناگوار مى يابم

ص:155

مى ترسم بمن دروغ بگويند يا فريبم بدهند و اين زلال سرد را گرم و ناگوار بكامم بريزند نور خورشيد بازگشت و در مغرب قرار گرفت و هر مردى روزى با شرى برخورد خواهد كرد محمد بن اشعث گفت: -اين طور نيست، بتو دروغ نمى گويم، فريبت نمى دهم. اولياى امور بدخواه تو نيستند، نه تو را مى كشند و نه آزارت مى دهند مسلم بن عقيل در اين هنگام هم مجروح و هم خسته بود. از جنگ بازمانده بود پشتش را بديوار داد و ايستاد. محمد اشعث پيش آمد و گفت: -بتو امان مى دهم. -مسلم نگاهش كرد. -بمن؟ بمن امان مى دهى؟ -بله بتو امان مى دهم. آن هفتاد نفر هم كه با محمد بودند همه حرف محمد را تصديق كرده اند. -بله بتو امان مى دهم. فقط عمرو بن عبد اللّه سلمى كه فرمانده سپاه بود گفت: -من در اين ماجرا عقيده اى ندارم.

ص:156

مسلم بن عقيل تسليم شد و گفت: -بخدا اگر امانم نمى داديد هرگز دست بدست شما نمى گذاشتم. محمد بن اشعث دستور داد قاطرى آوردند و مسلم را بر قاطر نشاندند. نخستين كارى كه در حق او صورت دادند خلع سلاح او بود. شمشيرش را از كمرش باز كردند. مسلم بن عقيل از اين خلع سلاح در نفس خويش نوميدى احساس كرد. چشمانش غرق اشك شد و گفت: -اين، نشانه ى فريب شماست. محمد بن اشعث گفت: -نه، اميدوارم كه براى تو آسيبى در پيش نباشد. مسلم كه تاكنون بامان اين مرد دلبسته بود گفت: -پس فقط اميدوارى؟ امان شما كو؟ . إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ. در اين وقت گريه كرد. عمرو بن عبيد سلمى گفت: -آن كس كه نهضت مى كند و هدفى چنين عالى در پيش مى گيرد در برابر حوادث گريه نمى كند.

ص:157

مسلم گفت: -براى خود اشك نمى ريزم هرچند كه مرگ را دوست نمى دارم ولى دلم براى ابو عبد اللّه الحسين و خانواده اى او نگران است. ابكى للحسين و آل الحسين و بعد رويش را به محمد بن اشعث كرد و گفت: -از تو تمنا دارم كه اين ماجرا را به ابو عبد اللّه الحسين بنويسى و او را از نيمه راه باز گردانى. محمد بن اشعث هم پذيرفت كه اين خواهش را انجام دهد. بازهم قدامة بن سعد مى نويسد: «مسلم بن عقيل را بدين ترتيب بكاخ حكومتى آوردند. در تالار انتظار كاخ گروهى از اشراف نشسته بودند تا بحضور عبيد اللّه بن زياد بار يابند. مسلم بدور خود نگاهى كرد. چشمش بكوزه ى سرشار از آب زلال افتاد. گفت: -از اين آب جرعه اى بمن دهيد. مسلم بن عمرو باهلى كه از ملتزمين ركاب ابن زياد بود در جواب او گفت: -مى بينى چه آب سرد و گوارائى است يك قطره از اين آب نخواهى چشيد. زيرا نصيب تو حميم جهنم است.

ص:158

مسلم بن عقيل فرمود: -واى بر تو، مادر بعزاى تو بنشيند. چه سنگدل و فرومايه اى تو! اين توئى اى پسر باهله كه بايد بجهنم درآئى و از حميم جهنم بنوشى. و بعد بر زمين نشست و پشت بديوار داد. عمرو بن حريث كه شاهد اين جريان بود بغلامش دستور داد كه از خانه ى او براى مسلم بن عقيل آب آوردند و سيرابش كردند. مدرك بن عماره مى گويد. عمارة بن عقبه غلام خود را كه نسيم ناميده مى شد بدنبال آب فرستاد. كوزه اى آب كه رويش دستمالى انداخته بودند با يك قدح بآنجا آوردند. براى مسلم بن عقيل در آن قدح آب ريختند اما هربار كه مسلم لب بقدح مى زد آن قدح از خون لبان مسلم لبريز مى شد تا آنجا كه دندانهاى پيشين او بقدح افتاد. تشنه لب خود را بكنار كشيد و گفت: الحمد للّه اگر از اين آب نصيبى داشتم مى نوشيدمش.

ص:159

فرمان آمد كه مسلم را بحضور ببرند. مسلم بن عقيل از در بارگاه درآمد ولى به عبيد اللّه بن زياد سلام نداد! . پاسبانى كه وى را به بارگاه ابن زياد برده بود گفت: -چرا بر امير سلام نكرده اى. مسلم جوابش داد كه اگر امير بقتل من كمر بسته سلامى برايش ندارم ولى اگر از خون من بگذرد بر او بسيار سلام خواهم كرد. عبيد اللّه بن زياد گفت: -قتل تو حتمى است. -اين طور است؟ عبيد اللّه بن زياد در جواب گفت: -اين طور است. -پس بگذار وصاياى خود را به وصى خود باز گويم. -آزادت مى گذارم كه هرچه مى خواهى بگويى. مسلم بن عقيل در ميان حاشيه نشينان ابن زياد نگاهى گردانيد و چشمش بعمر بن سعد بن ابى وقاص افتاد. -ميان من و تو رشته ى رحامت برقرار است. عمر! بتو حاجتى دارم و رحامت ايجاب مى كند كه حاجت مرا برآورى.

ص:160

برخيز با من بگوشه اى بيا زيرا وصيت هاى من محرمانه است عمر بن سعد امتناع كرد ولى عبيد اللّه بن زياد گفت: -اين امتناع چيست؟ چرا نمى خواهى سخنان پسر عمت را بشنوى؟ عمر بن سعد تسليم شد و با مسلم بگوشه اى تالار رفت اما از چشم عبيد اللّه پنهان نشده بودند. مسلم بن عقيل گفت: -من در اين شهر طى مدتى كه اقامت داشتم مبلغى مديون شده ام دين مرا ادا كن تا از قيمت غلات من در مدينه پول تو بتو بازگردد. وصيت دوم من پيكر من است. از عبيد اللّه بن زياد جنازه را بازگير و بخاكش بسپار. و اما وصيت سوم من: هرچه زود بسوى حسين بن على بنگار و او را از راهى كه به پيش گرفته باز گردان. عمر بن سعد از جايش برخاست و به عبيد اللّه گفت: آيا مى دانيد وصاياى مسلم بن عقيل چه بوده است؟ ابن زياد گفت: -هرگز خيانت كار را امين مشماريد.

ص:161

كنايه اى بود كه به عمر بن سعد برمى خورد. معهذا عمر بن سعد توضيح داد كه مسلم چنين و چنان وصيت كرد. ابن زياد گفت: -اموال تو بتو تعلق دارد. مى خواهى ديون مسلم را بپرداز و مى خواهى مضايقت كن. . . و اما حسين بن على. . . تا روزى كه بسوى ما دست تعرض دراز نكند ما را با او كارى نيست. . . و جنازه ى مسلم بن عقيل. . . ما اين جنازه را بتو نخواهيم سپرد. و شفاعت ترا درباره ى آن نخواهيم پذيرفت زيرا مسلم بر ضد ما علم خلاف برافراشت و بقتل ما كمر بست. و بعد رويش را بطرف مسلم برگردانيد و گفت: -اگر من ترا نكشم خدايم بكشد. من ترا بصورتى خواهم كشت كه تاكنون در اسلام سابقه اى نداشته باشد. مسلم بن عقيل چنين جواب داد: -البتّه. تو سزاوارى كه در اسلام قتل جديدى بوجود بياورى فطرت تو اقتضا دارد كه از خباثت و دنائت و دست و پا بريدن و مثله كردن دريغ نورزى. هيچ كس از تو به اين قبايح و شنايع سزاوارتر نيست. ابن زياد فرياد كشيد: -ببام قصرش ببريد، همان جا گردنش را بزنيد. و بعد گفت: -آن كس كه امروز حريف مسلم بود و از دست او زخم برداشته

ص:162

بود كجاست؟ وى بكير بن حمران بود حضور يافت. -بايد قاتل او تو باشى؟ بكير بن حمران مسلم بن عقيل را دست بسته ببام قصر برد. مسلم در طى اين جريان بذكر استغفار و صلوات بر محمد و انبياء و فرشتگان سرگرم بود. مسلم در اين راز و نياز مى گفت: -خدايا ميان ما و قومى كه بما دروغ گفتند و فريبمان دادند و تنهايمان گذاشتند و بدست دشمنان سپردند حكومت كن. بكير بن حمران مسلم بن عقيل را بر بام قصر در آن قسمت كه به بازار كفشگران مشرف است برد و بر لب آن شرفه گردنش از دم شمشير گذرانيد. ابتدا سرش و بعد پيكرش را از لب آن مهتابى بكف بازار انداخت. يوسف بن زيد مى گويد: -اين شعرها از عبد اللّه بن زبير اسدى در وصف اين ماجرا سروده شده است. گفته مى شود كه سراينده ى اين قطعه فرزدق شاعر مشهور قرن دوم است. اگر ندانى كه مرگ چيست بسوى هانى بن عروه و مسلم بن عقيل بنگر

ص:163

آن قهرمان را ببين كه شمشير چهره اش وا شكافته و آن ديگر را ببين كه آغشته بخون از بام قصر فروافتاده است پيكرى را مى بينى كه برودت مرگ رنگش را برده و خون تازه اى را مى نگرى كه همچون سيل روان است فرمان امير اين دو شخصيت را دريافته و اكنون بصورت خبر غم انگيزى بباديه ها و صحراها ارمغان مى روند. آيا «اسماء احمق» بايد آزادانه بر مركب سوار شود. در عين اينكه قبيله ى مدحج مرگ او را طلبيده بود. بدور او قبيله ى مراد مى چرخند و همگان خواه خبرجو و خواه خبرگزار تحت مراقبت قرار دارند. اگر شما نتوانيد خون برادرتان را بجوئيد بزنان سيه كارى مى مانيد كه در برابر آنچه مى دهند مزد اندكى مى گيرند. گفته اند كه حسين بن على بنا بگزارش مسلم بن عقيل «گزارشى كه حاكى از اجماع و انفاق مردم عراق بود» تصميم گرفت حجاز را بقصد عراق ترك گويد. عبد اللّه بن زبير هم در اين هنگام سر از بيعت يزيد برتافته در مكه بسر مى برد و آرزومند بود كه بخاطر خود از مردم حجاز بيعت بگيرد. بنابراين وجود حسين بن على در مكه سد بزرگى ميان او و آرزوى او بنيان كرده بود.

ص:164

بسيار دوست مى داشت حسين بن على از مكه بدر رود و اين حصار فروبريزد تا در مكه و حجاز شخصيت او شخصيت عليا شمرده شود. او مى دانست تا حسين بن على در مكه بسر مى برد هيچ كس دست بيعت بدست او نخواهد داد. بديدار ابا عبد اللّه الحسين رفت و از او پرسيد چه خبر است. حسين بن على ماجرا را براى او تعريف كرد و از گزارش رضايت بخش مسلم بن عقيل سخن گفت: -بنابراين چرا در اين شهر آرام نشسته ايد. بخدا اگر يك چنين فرصت براى من پا مى داد يك لحظه در اينجا نمى ماندم. عبد اللّه بن زبير تا مى توانست حسين بن على را بقيام تحريك كرد و بعد بخانه ى خويش بازگشت. بدنبال او عبد اللّه عباس پيدا شد و ديد كه حسين بن على سخت مصمم است از مكه بدر رود. با حيرت گفت: -بكجا مى خواهى بروى؟ بشهرى كه مقتل پدر تو على بن ابى طالب است بسوى مردمى كه پدرت را كشتند و برادرت را از خلافت خلع كرده اند و هدف نيزه اش قرار دادند. من هرگز در اين قوم وفا نمى بينم. ابو عبد اللّه نامه هاى مردم كوفه را بابن عباس نشان داد و گفت: -اين نامه ها را بمن نوشته اند. و اين هم نامه ى مسلم بن عقيل است كه از اجتماع و انفاق اين قوم حكايت مى كند.

ص:165

ابن عباس گفت: -اكنون كه خود مى خواهى بسوى كوفه عزيمت كنى. هرگز زنان و فرزندان خود را همراه خويش نساز زيرا پيداست كه ترا مى كشند و سزاوار نيست زنان و فرزندان تو شاهد اين ماجرا باشند. آن چنان كه عثمان را پيش چشم زن ها و بچه هايش بخون كشيده اند. ابو عبد اللّه الحسين اين پيشنهاد را نپذيرفت و با عيال و اطفال خود از حجاز خيمه بيرون زد. آن كس كه در فاجعه ى يوم الطف حضور داشت مى گويد: «در آن روز زنان و خواهران ابو عبد اللّه بهواى جوانانى كه شهادت مى يافتند از خيمه ها بيرون مى دويدند و جزع مى كردند. ابو عبد اللّه اين منظره ى دلخراش را مى ديد مى گفت: -آفرين بر عبد اللّه بن عباس كه مى دانست چه خواهد گذشت. حسين بن على از پيشنهاد عبد اللّه بن عباس سرباز زد. پسر عباس براى آخرين بار چنين گفت: -بخدا اگر بدانم كه بآرزوى خويش خواهم رسيد به موى سر و چاك گريبانت چنگ مى اندازم و ترا بمحيطى مى كشانم كه مردم در برابر تو زانو زنند و حلقه ى طاعت تو بگردن اندازند ولى افسوس كه باين آرزو اميدى ندارم. و مى دانم قضاى الهى حتمى الاجر است و آنچه مقدر

ص:166

است محقق خواهد بود. و بعد گريه كرد و با حسين بن على وداع گفت و از خدمتش برخاست حسين بن على بسوى عراق روى نهاد و در همان روز ابن عباس توى كوچه عبد اللّه بن زبير را ديدار كرد و بمناسبت مقام اين شعرها را گواه گرفت: بالك من قبرة بمعمر خلا لك الجو فبيضى و اصفرى

خوش باش اى «قبره» در اين جايگاه در فضاى آزاد پرواز كن تخم بگذار و خوش بخوان و نقرى ما شئت ان تنفرى هذا الحسين خارجا فاستبشرى

تا مى توانى منقار بزن اينست حسين كه مكه را ترك گفته بر تو مژده باد و گفت: -حسين بن على بعراق رفت و حجاز را براى تو آزاد گذاشت. ابو مخنف مى گويد: -عبيد اللّه بن زياد فرمان داد كه حر بن يزيد رياحى راه عراق را بروى حسين بن على ببندد. و حسين بن على همچنان از حجاز بسوى عراق مى آمد. در طى راه با دو نفر عرب از قبيله ى بنى اسد برخورد كرد.

ص:167

از اين دو اعرابى خبر كوفه پرسيد: در جوابش گفتند: -قلب هاى مردم ترا مى خواهد ولى شمشيرهايشان بر ضد تو آخته است. از اين راه باز گرد. از حال مسلم بن عقيل جستجو كرد. در جوابش گفتند: -مسلم بن عقيل بقتل رسيده است. ابو عبد اللّه افسوس خورد و فرمود:

إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ فرزندان عقيل كه ملتزم ركاب او بودند گفتند: -تا ما خون مسلم را از كشندگان نجسته ايم باز نخواهيم گشت هرچند كه همه ى ما بخاك و خون فروغلطيم. در اين هنگام حسين بن على بهمراهان خود فرمود: - هركس كه مى خواهد ما را ترك گويد از همين جا راه خويش بپيش گيرد. من بيعت خود را از سر همه برداشته ام. عربهائى كه همراه او تا آنجا آمده بودند پراكنده شدند جز اهل بيت او و گروهى از ياران وفادارش كسى با او نماند. از آنجا منزلى ديگر بسوى كوفه پيش رفتند. در آن منزل با حر بن يزيد برخورد كردند. هنگامى كه چشم همراهان حسين بن على به سپاه حر رياحى افتاد بانگ تكبير در فضا طنين انداخت.

ص:168

ابو عبد اللّه الحسين پرسيد بخاطر چه چيز اللّه اكبر گفتيد؟ -در گوشه ى بيابان نخلستان ديده ايم. گوينده اى گفت: -در اين بيابان هرگز نخلستانى نبود گمان مى كنيم كه آنچه مى بينيم گوش اسبها و نوك نيزه ها باشد. حسين بن على فرمود: -بخدا من نيز چنين مى بينم. معهذا برفتار خود ادامه دادند. حر بن يزيد رياحى بنا به فرمانى كه داشت راه برويشان گرفت. و توضيح داد كه من مجبورم شما را در هر بيابان كه دريابم همان جا جبرا پياده تان كنم و بر شما سخت بگيرم و نگذارم از جاى خود بجاى ديگر رخت بكشيد. حسين بن على فرمود: -بنابراين با تو خواهم جنگيد. بهوش باش كه خون من مايه ى شقاوت تو نشود. مادر بر تو بگريد. حر رياحى در جواب گفت: -اگر جز تو. انسان ديگرى از عرب «هركه مى خواهد باشد» نام مادر مرا اين چنين بزبان مى آورد در پاسخ نام مادرش با همين تحقير ادا مى كردم ولى خدا مى داند كه من از مادر تو جز با زيباترين و عالى ترين تعبيرى كه ممكنست ياد نخواهم كرد. حسين بن على و حر بن يزيد با هم راه پيمودند تا بمنزلى كه

ص:169

«افساس مالك» ناميده مى شد رسيدند. حر رياحى در اينجا جريان را بعبيد اللّه بن زياد گزارش كرد. عقبه بن سمعان مى گويد: -هنگامى كه از «قصر مقاتل» بار بستيم پاره اى راه پيموديم. حسين بن على همچنان بر پشت زين بخواب رفت. لحظه اى چند در خواب بود و بعد سر برداشت و دوباره گفت:

اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ اَلْعالَمِينَ . . . إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ على بن الحسين كه در كنار پدر مركب ميراند پيش آمد و گفت: -فداى تو شوم علت اين سپاس و استرجاع چه بود؟ ابو عبد اللّه در پاسخ پسرش گفت: -هم اكنون در رؤياى خويش ديدم اى پسر من! مردى بر اسبى سوار بود و مى گفت: «اين قوم در اين راه با مرگ هم سفرند» و من چنين دانسته ام كه اين خبر مرگ ماست بما مى رسد. على بن الحسين گفت: -اميدوارم چشمان تو پدر هرگز نبيند اما بگو ببينم مگر ما برحق نيستيم. -آرى بخدائى كه بندگان بسوى او باز مى گردند حق با ماست. -بنابراين از مرگ باكى نداريم.

ص:170

حسين بن على در پاداش اين شهامت بپسر جوانش گفت:

جزاك اللّه خير ما جزى ولد عن والده بهترين جزائى كه پسرى از پدرش مى گيرد خدا تو نصيب تو كند اى پسر من. عبيد اللّه بن زياد فرمان حكومت رى را بنام عمر بن سعد بن ابى وقاص امضاء كرده بود [(1)]. هنگامى كه خبر عزيمت حسين بن على باو رسيد عمر بن سعد را احضار كرد و گفت: -بسوى حسين بن على بسيج كن و او را از ميان بردار و پس از انجام اين وظيفه راه رى پيش گير عمر بن سعد از اين وظيفه امتناع كرد: -از امير مى خواهم معذورم بدارد. عبيد اللّه بن زياد گفت: -حرفى نيست. هم از اين وظيفه و هم از حكومت رى معذورت مى دارم. عمر بن سعد كه حكومت خود را در خطر ديد گفت: -پس آزادم بگذاريد تا بتصميم خود بينديشم.

ص:171

آن شب را بانديشه گذرانيد و فردا بكاخ حكومت آمد و گفت: -آماده ى فرمانم. عمر بن سعد بدستور عبد اللّه زياد با سپاه كوفه به جنگ حسين بن على عزيمت كرد. هنگامى كه عمر بن سعد با نيروى خود بابو عبد اللّه الحسين نزديك شد ابو عبد اللّه در ميان اصحاب خود بر پاى خواست و اين خطابه ى كوتاه را ايراد كرد: خداوندا تو مى دانى كه من قومى از اصحاب خويش وفادارتر و از اهل بيت خويش نيكوكارتر نمى شناسم. از خدا مى خواهم اى اصحاب من، اى اهل بيت من! كه بپاداش اين وفادارى و نيكوكارى جزاى خيرتان دهد. چه نيكو برابرى و برادرى كرده ايد. اين قوم كه اكنون در برابر ما علم خلاف برافراشتند جز من كسى را نمى جويند و وقتى مرا بقتل رسانند هرگونه ديگرى نخواهند پرداخت بنابراين آماده باشيد، شب هنگام رخت بربنديد، از ظلمت شب فرصت بگيريد و در اين بيابان پراكنده شويد و جان به سلامت بدر بريد. عباس بن على بن ابى طالب و برادرانش و على پسرش. و فرزندان عقيل يك صدا گفتند: معاذ اللّه. قسم باين ماه محترم هرگز از دامن تو دست برنخواهيم داشت، ترا ترك كنيم؟ پس در پاسخ مردم چه گوئيم و مردم بما چه

ص:172

خواهند گفت. اين سزاوار است كه جواب ما چنين باشد: «ما بزرگ خود و پيشواى خود و پيشوازاده ى خود و ستون خاندان خود را در برابر شمشير دشمن تنها گذاشتيم. او را با نيزه هاى خونريز و مردم خونخوار رها كرديم و بهواى زندگانى از پيرامونش گريختيم. هرگز. هرگز. بلكه با تو زندگانى خواهيم كرد و با تو خواهيم مرد. در اينجا ابو عبد اللّه الحسين به گريه درآمد. و اصحاب او نيز با او به گريه افتادند. ابو عبد اللّه از نو در حقشان دعا كرد و بعد دستور فرمود خيمه ها برافرازند. على بن الحسين «زين العابدين» حديث مى كند. در آن شب من با پدرم نشسته بودم. او شمشير خويش را براى جنك آماده مى ساخت. «جون» برده ى آزادشده ى ابو ذر غفارى رضوان اللّه عليه نيز حضور داشت. پدرم كه با شمشيرش سرگرم بود اين رجز را پيش خود زمزمه مى كرد.

ص:173

يا دهر اف لك من خليل كم لك فى الاشراق و الاصيل

اى دنيا تف بدوستى تو باد در بامدادان و شامگاهان چه بسيار من صاحب و ماجد قتيل و الدهر لا يقنع بالبديل

مردم شريف و مجيد به قتل مى رسند و جهان در اين فجائع بى مانند است و الأمر في ذاك الى الجليل و كل حى سالك سبيل

سرنوشت همه بدست پروردگار است و هر زنده اى راه مرا خواهد پيمود من دريافتم كه پدرم چه مى گويد و از چه حادثه اى خبر مى دهد. گره گريه گلويم را مى فشرد و معهذا خود مرا نگاه مى داشتم. اما عمه ى من وقتى اين سخنان را شنيد نتوانست خوددارى كند. از خود بى خود شد و گريبانش را چاك زد و به چهره ى خويش سيلى نواخت و سربرهنه از خيمه بيرون دويد و فرياد كشيد: وا ثكلاه. وا حزناه. ليت الموت اعدمنى الحيات*يا حسيناه. يا سيداه يا بقية اهل بيتاه تو اين چنين از زندگى اميد بريده اى، اين همه مأيوس مانده اى،

ص:174

چنان است كه امروز جد من رسول اللّه و مادرم فاطمه ى زهرا و پدرم على مرتضى و برادرم حسن مجتبى از جهان رفته اند اى يادگار گذشتگان من. اى پناه خاندان و دودمان من. پدرم به او فرمود: -خواهرم. اگر مرغ قطا را آزاد بگذارند آسوده خواهد خوابيد «يعنى اگر دست از جان من بردارند من هم به گوشه اى پناه خواهم برد» عمه ام از اين سخن به خروش آمد و گفت: -تو پناه مى جوئى و پناهى ندارى؟ اين سخن تو سخت تر بجانم آتش مى زند. اين آرزوى تو انبوه غم را سنگين تر به قلبم مى فشارد. و بعد بى هوش شد و بر زمين افتاد. پدرم پيش رفت و آن قدر قسمش داد و نوازشش كرد تا به حرم بازش گردانيد. [(1)] به ماجراى عاشورا باز گرديم ابو عبد اللّه الحسين به عمر بن سعد پيام داد: -از من چه مى خواهيد. من به شما سه پيشنهاد دارم.

ص:175

1-بگذاريد به شام سفر كنم و دست بدست يزيد بگذارم 2-بگذاريد از راهى كه آمده ام به حجاز باز گردم. 3-بگذاريد به مرزى از مرزهاى كشور اسلام پناه برم و در آنجا بمانم. عمر بن سعد از اين پيشنهادها بوى صلح شنيد و خوشنود شد. گمان برد كه ابن زياد هم اين پيشنهادها را خواهد پسنديد. بى درنگ طى گزارشى اين پيشنهادها را به عبيد اللّه بن زياد اعلام كرد و اضافه كرد كه اگر مردى از مردم «ديلم» به حكومت اسلام چنين پيشنهاد كند و خواهشش قبول نشود مسلما مظلوم خواهد بود اما عبيد اللّه بن زياد در پاسخ عمر بن سعد چنين نوشت: «. . . مثل اينكه هوس راحت طلبى و آسايش جوئى ترا باين نامه واداشته است. هرچه زودتر آتش جنگ را برافروز. با او جنگ كن و بر او سخت بگير تا بحكومت من سر تسليم فرود آورد. جز تسليم از او هيچ پيشنهادى را مپذير. ابو عبد اللّه الحسين در جواب اين سخن فرمود: «هرگز. محال است كه در برابر پسر مرجانه سر تسليم پيش آورم. عبيد اللّه بن زياد بدنبال اين فرمان شمر بن ذى الجوشن ضبابى را بكربلا فرستاد تا با عمر بن سعد در جنگ همكارى كند بعلاوه وى را به قتال و جدال وا بدارد.

ص:176

به روز جمعه دهم ماه محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت ابن سعد جنگ را آغاز كرد. اصحاب ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» يكى پس از ديگرى بميدان جهاد مى شتافت. آن قدر مى جنگيد تا بخاك و خون فرومى غلطيد. مداينى از طريق اهل البيت «عليهم السلام» روايت مى كند: نخستين كسى كه از آل ابو طالب در واقعه ى طف به قتل رسيد على بن الحسين بود. بميدان تاخت و اين رجز را انشاد كرد. انا على بن الحسين بن على نحن و بيت اللّه اولى بالنبي

من على پسر حسين بن على هستم قسم بخانه ى خدا كه ما به پيامبر از همه نزديك تريم من شبث ذاك و من شمر الدعى اضربكم بالسيف حتى يلتوى

ما از شبث بن ربعى و شمر ضبابى به پيامبر نزديك تريم من با شمشير تا آنجا مى جنگم كه تيغه اش بخود بپيچد ضرب غلام هاشمى علوى و لا ازال اليوم احمى عن ابى

ضربت من ضربت جوانى از آل هاشم و على است امروز همچنان از پدرم حمايت خواهم كرد

ص:177

چند بار بر سپاه كوفه حمله ور شد و صفوف دشمن را از هم دريد. مره بن منفذ عبدى نگاهش كرد و گفت گناهان عرب بگردن من باد اگر مادرش را بعزايش ننشانم، او همچنان اسب مى تاخت و مى جنگيد. در گرماگرم اين جنگ مرۀ عبدى از پشت سر با نيزه بر او حمله برد و بخاكش افكند. سپاه كوفه دورش حلقه زدند و با شمشير پاره پاره اش كردند. حميد بن مسلم مى گويد: گوئى هم اكنون آواز حسين بن على را مى شنوم كه فرياد مى كشد: -خدا بكشد آن قوم را كه ترا كشتند اى پسرك من. چه جرأتى بكار بردند كه از خدا نترسيدند و حرمت رسول اللّه را ناچيز گرفتند و بعد گفت: -پس از تو خاك بر دنيا باد بازهم حميد بن مسلم گويد: -انگار زن زيبائى را كه همچون خورشيد مى درخشد مى بينم كه شيون مى كشد: يا حبيباه. يا ابن اخاه پرسيدم اين زن كيست؟ گفتند: -وى زينب دختر على بن ابى طالب است. اين زن همچنان مى دويد تا خود را بر جنازه خونين على انداخت

ص:178

در اين هنگام حسين بن على است آن زن را گرفت و به خيمه برش گردانيد. و بعد بسوى پسرش و جوانانش برگشت و گفت: -برادرتان را از زمين برداريد. جنازه اش را برداشتند و در كنار خيمه ها بر خاك گذاشتند سعيد بن ثابت مى گويد: -هنگامى كه على بن الحسين بسوى ميدان جنگ عزيمت داشت پدرش حسين بن على به گريه آمد و گفت پروردگارا تو بر اين قوم گواه باش اكنون جوانى به سويشان مى رود كه از همه مردم به رسول تو شبيه تر است. آن جوان بر صفوف دشمن حمله آورد. در خلال حملات خود به پيش پدر باز مى گشت و مى گفت: -تشنه ام بابا! حسين بن على جوابش مى داد: -صبر كن اى عزيز من هنوز روز امروز شام نشده رسول اللّه ترا از كاسه هاى بهشت سيراب خواهد ساخت. على بن الحسين حملات خود را تكرار مى كرد تا سرانجام تيرى به حلقش رسيد و حلقش را دريد [(1)]

ص:179

وى در خون خود مى طپيد و مى گفت: -درود بر تو باد پدرم جد من رسول اللّه بر تو سلام مى فرستد و مى گويد بسوى ما بشتاب. بدنبال اين سخن شهقه اى كشيد و جان سپرد. سپاه كوفه ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» را احاطه كرده بودند. كودكى از خيمه ها بسوى ميدان جنگ مى دويد. زينب دختر على «عليها السلام» بدستور برادرش او را به آغوش كشيده بود نمى گذاشت فرار كند. بالاخره از ميان بازوهاى عمه اش گريخت و خود را به ابو عبد اللّه رسانيد. ابجر بن كعب با شمشير خود بر حسين بن على حمله آورد. پسرك دليرانه به ابجر گفت: -واى بر تو اى زاده خبيث. تو مى خواهى عمويم را بقتل رسانى؟ ابجر آن ضربه ى هولناك را بر سر اين كودك فرود آورد. ولى او بازوى خود را در برابر اين ضربه سپر قرار داد. ضربت شمشير بازوى او را قطع كرد. باين صورت كه به پوست آويزانش ساخت. كودك فرياد كشيد: -مادر!

ص:180

ابو عبد اللّه الحسين به آغوشش كشيده گفت:

يا ابى اخى احتسب فيما اصابك الثواب فان اللّه ملحقك بآبائك الصالحين. آرام باش اى برادرزاده ى من. مزد اين رنج را از پروردگار بستان. خداوند ترا بپدران صالح و پارسايت خواهد رسانيد. مردى به اردوى ابو عبد اللّه الحسين درآمد و به مردى كه در اين جهاد مى كرد گفت: -پسرت را در جنگ ديلم به اسارت گرفته اند. بيا تا با هم سعى كنيم و برايش فدا ببريم و از اسارت نجاتش بدهيم. او جواب داد: من اين حادثه را براى خود ثوابى عظيم مى شمارم. اما براى من مقدور نيست كه اين اردو را ترك گويم. ابو عبد اللّه الحسين فرمود: -من بيعت خويش را از تو برداشتم. بشتاب و پسرت را درياب. مبلغى كه براى فداى پسرت از قيد اسارت لازم است نيز بتو مى بخشم. آن مرد گفت: -هرگز. هرگز ترك نخواهم كرد. من از كنار تو بروم و در بيابانها از اعراب ترا احوال بازجويم؟ اين محال است. از تو دور نخواهم شد و بعد به سپاه دشمن حمله كرد و جهاد كرد و در ميدان جهاد

ص:181

ميان خاك و خون بدرود حيات گفت. رحمة اللّه عليه و رضوانه ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» آب مى طلبيد. شمر بن ذى الجوشن در پاسخش سخنانى سخيف مى گفت «!» مردى هم از سپاه عمر بن سعد گفت: مى بينى يا حسين كه آب فرات همچون شكم مارها موج مى زند؟ بخدا از اين آب قطره اى نخواهى چشيد و تشنه لب جان خواهى سپرد. حسين بن على در پاسخش نفرين كرد: «خدايا اين مرد را تشنه بميران» حميد بن مسلم مى گويد: -بخدا اين مرد را در موقع مرگش ديدم كه همى آب مى خواست و همى آب مى نوشيد اما آنچه مى نوشيد از گلويش فرومى ريخت. دوباره آب طلب مى داشت و فرياد مى كشيد: -آبم بدهيد كه اين تشنگى مرا كشت. آن قدر آب نوشيد و قى كرد كه بهلاكت رسيد. حميد بن مسلم مى گويد: هنگامى كه عطش بر حسين بن على شدت داد برادرش عباس بن على را با سى نفر پياده و سى نفر سواره بسوى شريعه ى فرات فرستاد تا براى

ص:182

وى آب بياورند. به آب نزديك شدند. نافع بن هلال بجلى پيشاپيش اين شصت تن مى تاخت. عمرو بن حجاج با ستونهاى مسلح خود از سپاه عمرو بن سعد آب را تحت اختيار گرفته بود. فرياد كشيد: -اين كيست كه بسوى شريعه پيش مى آيد؟ نافع بن هلال گفت: -من هستم. -خوش آمدى اى برادرزاده، آمده اى چه كنى؟ نافع گفت: -آمده ايم از اين آب كه در اختيار شماست بنوشيم. -بنوش. -نه. من هرگز لب به آب نمى آلايم زيرا حسين بن على تشنه است. عمرو گفت: -نمى گذارم. ما را در اينجا قرار داده اند تا آب را بروى شما ببنديم. و بدنبال اين سخن با گروهى از سپاه خود جنبيد كه ياران حسين را از پهلوى او براند. نافع به پياده ها اشاره كرد جلو برويد. آب برداريد.

ص:183

پياده ها كوشش كردند و خود را به شريعه رسانيدند و مشك هاى خويش را از آب سرشار ساختند و از شريعه بالا آمدند. عمرو بن حجاج با سواران خود جلوى پياده هاى اردوى حسين بن على را گرفتند. عباس بن على «عليه الصلوات و السلام» با كمك نافع بن هلال بر قواى عمرو بن حجاج حمله ور شدند و راه را بروى مشك داران باز كردند. و بدين ترتيب آن چند مشك آب را به خيام اردوى خود رسانيدند. قاسم بن اصبغ مى گويد: مردى را از قبيله ى ايان بن دارم مى شناختم كه سفيد و زيبا بود ناگهان ديدمش روسياه. گفتم: اين چه تركيبى است پيدا كرده اى. نزديك بود ترا نشناسم. در جوابم گفت: -جوانى نو سال را در كربلا به قتل رسانيدم كه بر پيشانيش نشان سجود بود. اين جوان در نيروى حسين بن على جهاد مى كرد. از آن تاريخ كه كشتمش تاكنون همه شب در عالم خواب بسراغم مى آيد و گريبانم را مى گيرد و مرا به جهنم مى اندازد. من فرياد

ص:184

مى كشم. گذشته از خانواده ام اهل محله ى ما همه فرياد مرا مى شنوند. بدين ترتيب تا سپيده دم عذاب مى بينم. قاسم بن اصبغ گفت: -آن جوان مقتول عباس بن على عليه السلام بود. هانى بن ثبيت قابضى مى گويد: من در روز طف. با عمرو بن سعيد همكارى داشتم. بر گروهى از سواران فرمان مى دادم. پسرى از فرزندان ابو عبيد اللّه الحسين هراسان به ميدان دويده بود. وحشت زده به چپ و راست نگاه مى كرد. مردى از ما [(1)]بسوى او اسب تاخت. وقتى نزديك او رسيد از اسبش پياده شد و آن كودك را از دم تيغ گذرانيد. حميد بن مسلم مى گويد: -شمر ضبابى بر خرگاه حسين حمله آورد. تا خيمه گاه او پيش رفت. ابو عبد اللّه الحسين فرياد كشيد.

ص:185

ويلكم. ان لم يكن لكم دين فكونوا احرارا فى دنياكم. فرحلى لكم عن ساعة مباح. اگر دين ندارند واى بر شما دست كم در دنيا مردمى آزاده باشيد. خيمه گاه من ساعت ديگر در اختيار شماست. شمر شرم كرد و از خيام آل رسول اللّه عنان باز كشيد. حسين بن على شخصا مى جنگيد. در اين هنگام هيچ كس را نداشت، پسرش. برادرانش برادرزادگانش. پسر عموهايش همه بخاك و خون خفته بودند او تنها بود. (ذرعه بن شريك) بر او حمله برد و شمشير خود را بر شانه ى چپش فرود آورد. اين ضربه او را از اسب فرود انداخت. ابو الجنوب زياد جعفى و قشعم و صالح يزنى و خولى بن يزيد. هركدام در اين جنايت عظمى سهمى داشتند. آن كس كه سرش را از بدن برداشت سنان بن انس نخعى بود. گفته مى شود شمر بن ذى الجوشن ضبابى آن خون پاك را بر خاك ريخت. خولى بن يزيد سر مطهر او را به كوفه براى عبيد اللّه بن زياد برد. عبيد اللّه بن زياد فرمان داد كه بر سينه و پشت و پهلوى حسين اسب بتازند.

ص:186

خانواده ى او را اسيرانه بسوى كوفه كوچ دادند. ما در ميان اين كاروان كه به كوفه مى رفت از جنس مرد عمر و زيد و حسن از (بنى الحسن) و على بن الحسين از (بنى الحسين) و از زبان زينب عقيله و ام كلثوم دختران امير المؤمنين على و سكينه دختر حسين بن على (ارواحنا فداه) را نام مى بريم. هنگامى كه اسراى كربلا در دمشق بر يزيد در آمدند. قاتل ابو عبد اللّه اين شعرها را انشاد كرد و بدين ترتيب از جنايت خود سخن گفت. املاء ركابى فضة او ذهبا انى قتلت الملك المحبا

ركاب مرا از سيم و زر آكنده ساز اين منم كه پادشاهى عظيم شأن را كشته ام قتلت خير الناس اما و ابا و خير هم اذ ينسبون النسبا

من بهترين شخصيت ها را از بهترين پدران و مادران و خاندان ها به قتل رسانيده ام. و بعد سر مطهر ابو عبد اللّه را در حضور يزيد گذاشتند. اين سر در طشتى قرار داشت. يزيد با قضيبى كه در كف داشت به دندانهاى او مى كوفت و مى گفت:

ص:187

از آن كسان كه بر ما ستم كنند سر مى شكنم هرچند وجودشان براى ما گرامى باشد. گفته شد اين سخن از عبيد اللّه بن زياد است. و اين ابن زياد بود كه بر دندانهاى مقدس پسر پيغمبر چوب مى نواخت. و نيز گفته مى شود كه يزيد بن معاويه در اين هنگام از شعرهاى عبد اللّه بن زبعرى شاعر بت پرست قريش بعنوان شاهد مقام ياد كرده بود. ليت اشياخى ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل

اى كاش پدران من كه در جنگ بدر بقتل رسيده اند مى ديدند قبيله ى خزرج از طعن نيزه چه ها مى كند و قتلنا القرم من أشياخهم و عدلناهم ببدر فاعتدل

ما از بزرگانشان قهرمان ها را بخاك فروانداختم. ورشكستگى هاى خود را در (بدر) جبران كرده ايم. يزيد بن معاويه فرمان داد على بن الحسين را بحضورش ببرند. از او پرسيد: اسم تو چيست. گفت على بن الحسين.

ص:188

مگر على بن الحسين را خدا نكشته؟ على زين العابدين جواب داد: -برادرى داشتم از من بزرگتر بود و على ناميده مى شد. او را شما كشته ايد. يزيد گفت: -نه. او را خدا كشته. على بن الحسين به اين آيت شريفه از كلام كريمه انشاد فرمودند:

اَللّهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها جانهاى همه را بهنگام مرگ پروردگار مى ستاند. يزيد سخن ديگر گونه كرد و اين آيه را تلاوت كرد: ما أَصابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ هرچه مى كشيد از دست خود مى كشيد. على بن الحسين در پاسخ او به اين آيه تمسك جست:

ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي اَلْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاّ فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها. إِنَّ ذلِكَ عَلَى اَللّهِ يَسِيرٌ هيچ حادثه در زمين صورت نگيرد و هيچ مصيبت جانهاى شما را درنيابد مگر آنكه بيش از پيدايش جانها وقوع آن حوادث و مصائب در «كتاب» تقدير شده باشد. اين تقدير براى ذات پروردگار كار آسانيست. مردى از مردم شام برجست و گفت:

ص:189

-بگذار من اين جوان را بكشم. زينب دختر امير المؤمنين على بن الحسين را بآغوش كشيد و خويشتن را همچون سپر بلا در برابر او گرفت. مرد ديگر برخاست و گفت: -اين دختر را بمن ببخشيد تا كنيز خويشتن سازم [(1)] زينب عقيله فرمود: -نه. اين آرزو براى تو صورت پذير نيست. حقى براى يزيد هم غير مقدور است الا آنكه دين اسلام را ترك گويد. على بن الحسين به يزيد گفت: -اكنون كه مى خواهى مرا به قتل رسانى اگر ميان تو و اين زنان رشته ى رحامتى برقرار است كسى را همراهشان ساز تا به مدينه بازشان گرداند. يزيد به رقت آمد و گفت: -كسى جز تو همراهشان نخواهد بود. و بعد فرمانش داد كه بر منبر رود و در برابر ازدحام مردم از كردار پدرش پوزش بخواهد. على بن الحسين بر منبر رفت و پس حمد و ثناى پروردگار چنين گفت:

ص:190

آن كس كه با ما آشناست ما را مى شناسد و من اكنون خود را ناآشنا به آن مى شناسم. منم على بن الحسين. من پسر مردى باشم كه «بشير» و «نذير» بود. نيكوكاران را به بهشت بشارت مى داد و بدكاران را از دوزخ مى ترسانيد. پسر كسى نيستم كه همچون چراغى درخشان فرا راه مردم قرار داشت و آنان را بسوى سعادت راهبرى مى كرد. من پسر كسى باشم كه بشريت را بجانب خدا مى خواند.

أنا ابن الداعى الى اللّه باذنه. اين خطابه را دامنه اى وسيع است و من از ذكر اين گونه سخنان پرهيز مى دارم زيرا بناى اين كتاب به اختصار قرار داد. يزيد بن معاويه بدنبال اين وقايع على بن الحسين را با زنان آل رسول بمدينه باز گردانيد. على بن الحسين با زنهاى خاندان خود و پسر عموهاى خويش شام را ترك گفت. سليمان بن قنه در اين قطعه ابو عبد اللّه بن الحسين را مرثيه مى كند. مررت على ابيات آل محمد فلم ارها امثالها يوم حلت

ص:191

از خانه هاى آل محمد مى گذشتم. هرگز چنين خانه اى اين چنين ويران و وحشت زده نديده بودم. أ لم تر ان الشمس اضحت مريضه نفقد حسين و البلاد اقشعرت

آفتاب را نمى بينى كه در فراق حسين بيمار است و شهرها را نمى بينى كه در اين حادثه بخود مى لرزند و كانوا رجاء ثم صاروا رزية لقد عظمت تلك الرزايا و جلت

اينان براى ما پناه بوده اند ولى مايه سوگوارى ما شده اند. اين سوگواريها براى ما سخت عظيم و طاقت فرساست أ تسألنا قيس فنعطى فقيرها و تقتلنا قيس اذا لنعل زلت [1]

قبيله ى قيس دست حاجت بسوى ما مى آورد. حاجتش برمى آوريم. و همين قيس روز ديگر بر ما مى آشوبد و ما را مى كشد و عند غنى قطره من دمائنا سنطلبها و يوما بها. حيث جلت

ص:192

از خون ما در قبيله ى «غنى» قطره اى مى جوشد. ما اين خون را روزى باز خواهيم جست. فان قيل الطف من آل هاشم اذل رقاب المسلمين فذلت

آن شخصيت هاشمى كه در روز طف به قتل رسيد. گردن مسلمانان را براى هميشه به مذلت فروشكست گروهى از شعراى متأخر بر ابى عبد اللّه الحسين مرثيه ها گفته اند ولى من از تكرار آن اشعار پرهيز مى جويم زيرا نمى خواهم اين كتاب بطول انجامد. اما شعراى متقدم. . . از متقدمين شعرى به روايت ندارم و بديهى است كه آنان با بنى اميه معاصر بوده اند و جرأت نمى داشتند كه نام ابو عبد اللّه الحسين بن على را بر زبان بياورند. اينست آنچه از ماجراى قتل حسن بن على صلوات اللّه و سلامه و رضوانه عليه بما خبر داده اند.

ابو بكر بن عبد اللّه بن جعفر

از اسم او سخنى نشنيده ايم. ما او را بنام «ابو بكر» مى شناسيم. مادرش «خوصا» دختر حفصه از قبيله بكر بن وائل بود. مدائنى روايت مى كند. اين ابو بكر در حادثه ى «يوم الحرة» در آن واقعه كه ميان مسرف

ص:193

بن عقبه و مردم مدينه پديد آمد و قتل و عام مدينه پايان پذيرفت بقتل رسيده است [(1)]

عون بن عبد اللّه بن جعفر

وى را «عون اصغر» مى ناميدند. مادرش جمانه دختر مسيب بن نجيه فزارى بود. مسيب بن نجيه يكى از امراى فرقه ى «توابين» است كه پس از قتل سيد الشهداء به خون خواهى اش قيام كرد. اين مسيب در رديف اصحاب امير المؤمنين على قرار داشت و در ركاب او با اصحاب جمل و صفين و نهروان جهاد مى كرد. عون بن عبد اللّه بن جعفر نيز در واقعه ى «يوم الحرة» كشته شد. جنگجويان شام بقتلش رسانيده اند. آن عون بن عبد اللّه كه لقبش «اكبر» است در روز عاشوراى شصت و يكم همراه ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» شرف شهادت يافت.

ص:194

عبد اللّه بن على

از فرزندان امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام است. مادرش «ليلى» دختر مسعود دارمى است. عبد اللّه پس از واقعه كربلا به كوفه رفت. در آنجا به مختار بن ابى عبيده ى ثقفى پيشنهاد داد كه به امامت بيعت كند. مختار نپذيرفت. او هم از مختار رنجيد و به مصعب بن زبير پيوست در آن جنگ كه بميان مصعب و مختار در گرفت ابن عبد اللّه بدست پيروان مختار كشته شد. اما قاتلش. . . او را كسى نشناخت.

عبد اللّه بن محمد

وى پسر محمد بن على عليه السلام معروف به «ابن حنفيه» است كنيه اش «ابو هاشم» بود. مادرش را «نائله» مى ناميدند. اين زن كنيزى از كنيزان محمد بن حنفيه بود. عبد اللّه ابو هاشم مردى سخنور و دانشمند و شهامت مند بود. او وصى پدرش محمد بن حنفيه بود. از مردم خراسان آنان كه مسلك شيعه دارند وى را امام خويش مى شمارند چون مقام امامت را ميراث او مى دانند «!» مى گويند: عبد اللّه بن محمد وصى پدرش محمد بن حنفيه بود و امامت را از

ص:195

وى به ميراث داشت و هنگام مرگ اين ميراث مقدس را به محمد بن عبد اللّه عباس سپرد و محمد بجاى خود ابراهيم امام را نشانيد و مبانى خلافت در آل عباس با دست عبد اللّه بن محمد بن حنفيه قوت و قدرت يافت. سليمان بن عبد الملك مروانى ابن عبد اللّه بن محمد را مسموم عبد اللّه بن محمد را ابو هاشم در سرزمينى از كشور شام كه «حميمه» نام دارد زندگى را بدرود گفت: غسان بن عبد المجيد مى گويد: ابو هاشم در خلافت سليمان بن عبد الملك به دمشق آمد و حضور او را دريافت. سليمان در حق ابو هاشم شرط ارادت را بجا آورد و تجهيزات سفرش را به حجاز فراهم ساخت. در آن روز كه اين مرد مى خواست دمشق را ترك گويد به دربار رفت تا خليفه را وداع كند. سليمان «خليفه ى وقت» او را براى ناهار نگاه داشت. با هم ناهار آن روز را برگزار كردند. هنگام ظهر. در شدت گرما ابو هاشم از قصر خلافت بدر آمد و با كاروان رو بسوى مدينه گذاشت. سخت تشنه شد و شربتى خواست تا اين عطش را فروبنشاند. بنا به نقشه اى كه سليمان بن عبد الملك چيده بود شربتى مسموم به عبد اللّه بن محمد نوشانيدند. هنگامى كه اين مرد مرگ را در وجود خود احساس كرد محمد بن على

ص:196

عباس را ببالين خود طلبيد. محمد بن على همراه با عبد اللّه بن حارث بسراغ او آمدند و همچنان در كنار بسترش ماندند تا او به جهان آفرين جان سپرد. اين دو مرد هاشمى عبد اللّه ابو هاشم را بخاك سپردند. قبر او در حميمه شام است. وى محمد بن على هاشمى را وصى خويش قرار داد.

زيد بن على

اشاره

زيد بن على عليه السلام «ابو الحسين» كينه داشت. مادرش كنيزى بود كه مختار بن ابى عبيده ى ثقفى به امام على بن الحسين عليهما السلام هديه كرده بود. اين كنيز از زين العابدين عليه السلام سه پسر و يك دختر بدنيا آورد. 1-زيد. 2-عمر 3-على 4-خديجه زياد بن منذر گويد: مختار بن ابى عبيده ى ثقفى كنيزى به قيمت سى هزار درهم خريد. به او گفت: -رو كن.

ص:197

او رو كرد و گفت: -پشت كن او هم پشت كرد. كنيز زيبائى بود. مختار گفت: -اين كنيز شايسته على بن الحسين است. و بعد او را براى زين العابدين عليه السلام فرستاد. و هم اين كنيز مادر زيد بن على الحسين است. خضيب دابشى مى گويد -من هرجا كه زيد بن على را ديده ام نور خدائى بر چهره اش مى درخشيد. ابو قره مى گويد: با زيد بن على سفرى بسوى «جبان» مى رفتم دستهاى او از دو طرف آويخته بود بمن گفت: -گرسنه اى ابا قره؟ گفتم گرسنه ام. بى درنگ بمن يك گلابى داد كه نمى دانم عطرش از طعمش دلپذير بود يا طعمش از عطرش. اين گلابى ازبس درشت بود كه كف دستش را پر كرده بود.

ص:198

بمن گفت: -مى دانى حالا كجا هستم ابا قره؟ اكنون من و تو در باغى از باغهاى بهشت گردش مى كنيم ما اكنون در كنار قبر على امير المؤمنين بسر مى بريم. و بعد گفت: -قسم به آن كس كه از گردش خون در رگهاى گردنم خبر داد از آن روز كه دست چپم را از راست شناخته ام مرتكب هيچ عمل حرام نشده ام. اى ابو قره آن كس كه خدا را اطاعت كند خلق خدا او را اطاعت خواهند كرد. عاصم بن عمرى مى گويد: من از زيد بن على بزرگترم. او را در مدينه ديده ام. جوان بود. هروقت كه نام مقدس خدا در حضور او ياد مى شد از هوش مى رفت. آن چنان بى هوش و مدهوش فرومى غلطيد كه كس گمان داشت دوباره بدنيا باز گردد. محمد رافقى مى گويد: -پارسايان عصر جز زيد بن على كسى را امام خويش نمى شمردند. عبد اللّه بن جزيره گويد:

ص:199

-من جعفر بن محمد «صلوات اللّه عليها» را مى ديدم كه ركاب زيد بن على را مى گرفت و در سوارى به او كمك مى داد. ابو معمر سعيد بن خثيم مى گويد: ميان زيد بن على بن الحسين و عبد اللّه بن حسن روى توليت موقوفات امير المؤمنين على گفتگوئى خصمانه در ميان بود. كارشان به محضر قضاوت كشيد. با هم به قاضى مى رفتند و هنگامى كه از محضر قضاوت بدر مى آمدند عبد اللّه بن حسن پيش مى دويد و ركاب زيد بن على را مى گرفت تا بر مركب خود سوار شود: محمد بن فرات مى گويد: -من زيد بن على را ديدم. بر پيشانيش اثر سجود سايه ى خفيفى گذاشته بود. عبد اللّه بن مسلم بابكى مى گويد: با زيد بن على بن الحسين بسوى مكه مى رفتيم. شب به نيمه رسيده بود. ستاره ثريا بر قلب آسمان مى درخشيد. زيد بن على بمن گفت: -اين ثريا را مى بينى بابكى! آيا گمان دارى كه دست كسى مى تواند باين ستاره برسد؟ گفتم نه!

ص:200

گفت: -بخدا دوست مى دارم از اين ستاره آويزان باشم و همچنان با سر به زمين سقوط كنم و پيكرم قطعه قطعه بر زمين پريشان شود و در عوض خداوند امت محمد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم را از پريشانى بدر آورد. ابو الجارود مى گويد: -به مدينه رفتم و در آنجا پيش هركس كه از زيد زياد كردم بمن گفتند اين زيد همدم قرآن است. حسن بن يحيى مى گويد: -زيد بن على در آن روز كه به قتل مى رسد مردى چهل و دوساله بود. ابو جعفر محمد بن على «صلوات اللّه عليها» از رسول اكرم روايت كرد كه به حسين فرمود: -از نسل تو پسرى «زيد» نام بوجود خواهد آمد كه به روز رستاخيز او و اصحاب او از گردنهاى مردم مى گذرند و بى حساب در بهشت جاى گيرند. عبد الملك بن ابى سليمان از پيامبر روايت مى كند كه فرمود:

ص:201

-از خانواده ى من مردى را مى كشند و بدارش مى زنند كه بر روى دار عريان خواهد بود. آن چشم كه عورت فرزندم را ببيند هرگز بهشت را نخواهد ديد. على بن الحسين از جدش على عليه السلام روايت مى كند كه فرمود: مردى بنام زيد در بيابانهاى پشت كوفه قيام خواهد كرد كه شكوهى شاهانه دارد. اين مرد در كردار و رفتارش ميان گذشتگان و آيندگان بى مانند است. بروز قيامت او و اصحابش از روى گردن مردم خواهند گذشت فرشتگان در حق آنان خواهند گفت: «اين قوم مردم را بسوى حق هدايت مى كرده اند» و رسول اكرم باستقبالشان آغوش خواهد گشود و خواهد گفت: -بآنچه فرمان داشته اى اطاعت كرده اى پسرك من. تو و يارانت بى حساب ببهشت درآيند. ربطه دختر عبد اللّه بن محمد مى گويد: -زيد بن على از برابر جد من محمد داشت مى گذشت. جد من با كيفيت رقت انگيزى او را در كنار خود نشانيد و گفت: -پناه بر خدا اى برادرزاده ى من اگر آن زيد كه در عراق بدارش مى زنند تو باشى. آن كس كه بعورت برهنه ات بنگرد جايش در دركات جهنم است.

ص:202

خالد خانه زاد آل زبير مى گويد: -در حضور على بن الحسين «عليهما السلام» نشسته بوديم فرزندش زيد را بپيش خود فرا خواند. وقتى كه اين كودك خواست بسوى او بيايد بروى زمين افتاد. چهره اش خونين شد. على بن الحسين خون از چهره ى او پاك مى كرد و مى گفت: -پناه بر خدا مى برم اگر آن زيد كه در كناسۀ كوفه بدار آويخته مى شود تو باشى. هركس بر عورت عريانش نگاه كند كيفرش آتش دوزخ خواهد بود. يونس بن جناب مى گويد: با ابو جعفر محمد بن على بمكتب رفتيم. زيد را صدا كرد و بآغوشش كشيد و گفت: بخدا پناهت مى دهم اگر نصيب تو در كناسۀ كوفه دار باشد. محمد بن فرات مى گويد: -من زيد بن على را در يك روز گرم تابستانى ديدم و ديدم پاره ى ابرى بر بالاى سرش سايه افكنده بود. اين ابر بهر سو كه زيد مى چرخيد گردش مى كرد. ابو خالد مى گويد: بر انگشتر زيد اين دو جمله نقش شده بود

ص:203

«بردبار باش تا مزد يابى و پرهيز كن زيرا نجات در پرهيز است» عزيزه دختر زكريا همدانى از قول پدرش مى گويد: مى خواستم بمكه سفر كنم. از مدينه مى گذشتم. بر زيد بن على بن الحسين درآمدم. سلامش دادم. شنيدم كه اين شعرها را پيش خود زمزمه مى كرد: و من يطلب المال الممنع بالقنا يعش ماجدا او تخترمه المخارم

آن كس كه زندگى منيعى را با نيزه مى جويد يا شرافتمندانه زنده مى ماند و يا در اين راه جان مى سپارد متى نجمع القلب الذكى و صارما و انفا حميا تجتنبك المظالم

در آنجا كه قلب پاك و شمشيرى آبدار و گردنى كشيده با تو باشد هرگز ستم نخواهى ديد و كنت اذا قوم غزونى غزوتهم فهل انا ذا يا آل همدان ظالم

هركس با من بجنگد من نيز با وى نبرد خواهم كرد آيا در چنين كيفيت اى آل همدان مردى ستمكارم؟

ص:204

كيفيت قتل زيد

اصحاب حديث چنين گفته اند خالد بن عبد اللّه قسرى يك دعوى مالى بر ضد زيد بن على «زين العابدين» و محمد بن عمر بن على «امير المؤمنين» و داود بن على «عباسى» و سعد بن ابراهيم و ايوب بن سلمه اقامه كرده بود. در اين هنگام يوسف بن عمر والى عراق بود. والى عراق جريان اين اختلاف را بدمشق گزارش داد. خليفه ى وقت هشام بن عبد الملك بن مروان بود. زيد بن على و محمد بن عمر هر دو در رصافه بسر مى بردند. زيد علاوه بر اين دعوى با حسن بن حسن هم بر سر توليت موقوفات رسول اللّه (ص) اختلاف داشت. هشام بن عبد الملك براساس گزارش يوسف بن عمر زيد بن على و ديگران همه را بحضور خود احضار كرد و اين ماجرا را پيش كشيد ولى همه دست جمعى موضوع دعوى را انكار كردند هشام گفت: -همه تان را بكوفه مى فرستم تا يوسف شخصا ميان شما حكومت كند. زيد با لحن هراس آميزى گفت:

ص:205

من ترا بحق خدا و حرمت رحامت قسم مى دهم كه از اين تصميم بگذر هشام پرسيد: چرا. مگر از يوسف بن عمر مى ترسيد؟ بله مى ترسيم. مى ترسيم كه او نسبت به ما تعدى روا دارد. هشام بى درنگ منشى خود را پيش خواست و گفت: بنويس كه من زيد بن على و محمد بن عمر و بالاخره اين جمع مدعا عليهم را به كوفه مى فرستم. مقرر دارد كه مدعى هم حضور يابد. اگر مدعا عليهم به حقيقت ادعا اقرار كند همه شان را بشام گسيل دار تا خود به كارشان رسيدگى كنم و اگر انكار كردند از مدعى گواه بخواه. و مدعا عليهم را، پس از نماز عصر وادار كن تا قسم ياد كنند. بحق خداوندى كه جز او خداوندى نيست قسم ياد كنند كه امانتى از خالد بن عبد اللّه دريافت نداشته اند. و هيچ از او بعهده ندارند. وقتى قسم ياد كردند دست از آنان بدار: معهذا مى ترسيم كه يوسف بن عمر بر ما ستم روا دارد. هشام گفت نترسيد. من از طرف قواى نظامى دمشق نماينده اى را همراهيان گسيل مى دارم كه از نزديك شاهد كردار يوسف باشد و تا پايان اين قضيه در كوفه بماند. همه از هشام بن عبد الملك تشكر كردند. گفتند خداوند همچون تو خويشاوند خيرخواه را جزاى خير دهاد. تو در ميان ما به عدالت حكومت كرده اى

ص:206

يوسف بن عمر والى عراق در اين هنگام به حيره سفر كرده بود. در همان جا مدعا عليهم را بحضور طلبيد. در ميان اين جمع تنها ايوب بن سلمه را از حضور معاف داشت زيرا وى در رديف دائى هاى هشام بن عبد الملك شمرده مى شد. مدعا عليهم وقتى به بارگاه والى عراق در آمدند بر وى سلام دادند والى با احترام و مهربانى زيد بن على را پهلوى خود نشانيد و او را بسيار دوستانه به حرف گرفت و بعد از جريان اين ادعا جستجو كرد. مدعا عليهم اين ادعا را تكذيب كردند. يوسف بن عمر دستور داد كه خالد بن عبد اللّه در محضر قضاوت حضور يابد و دلائل خويش را ابراز دارد: اينك زيد بن على بن الحسين و محمد بن عمر بن على در برابر تو نشسته اند. بگو ببينم ادعاى تو بر اين دو نفر چيست. خالد بن عبد اللّه در پاسخ والى گفت: من از بيش و كم هيچ دعوى بر اين دو مرد ندارم. يوسف بن عمر اين سخن را خلاف انتظار خود شنيده بود زيرا مى دانست كه خالد بن عبد اللّه هميشه خود را طلبكار اين مى دانست بنابراين با خشم شديدى گفت: پس تو من و امير المؤمنين را به استهزا گرفته بودى؟ دستور داد كه خالد را سخت در شكنجه و عذاب بگذارند.

ص:207

خالد بكيفر اين انكار آن چنان شكنجه و عذاب ديد كه گمان برد به اعدام محكوم شده است معهذا يوسف بن عمر مدعى عليهم را پس از نماز عصر در مسجد به قسم واداشت كه اين قوم هم با منتهاى رشادت قسم خوردند كه مديون خالد بن عبد اللّه نيستند. يوسف بن عمرو اين جريان را به هشام گزارش داد و چون به مصلحت محيط نمى ديد كه زيد بن على در كوفه بماند از وى با لحنى تقريبا رسمى خواهش كرد كوفه را ترك گويد اما زيد به بهانه ى اينكه بيمار است و طاقت سفر ندارد از خواهش والى عراق سرباز مى زد. آهسته آهسته اين لحن تمام رسمى شد و زيد خود را ناچار ديد كه از كوفه رخت سفر ببندد. سرانجام كوفه را ترك گفت به قادسيه رسيد. در قادسيه فرقه شيعه زيد را با آغوشى مشتاق پذيرفتند و در آنجا مقدمات نهضت او را فراهم ساختند: اين تخرج عنا رحمك اللّه و معك مائة الف سيفه من اهل الكوفة و البصرة و خراسان بكجا خواهى رفت. اكنون صد هزار شمشير كوفى و بصرى و خراسانى در كنار تو بر ضد دشمنان تو كشيده شده است: مى گفتند: اهل شام در اين محيط يك اقليت ضعيف بيش نيستند:

ص:208

پيروان اهل البيت بيك حمله اين اقليت را محو خواهد كرد و نشان آل اميه را از لوح زندگى خواهد سترد. معهذا زيد امتناع مى ورزيد و نمى خواست دعوت مردم عراق را قبول كند اما آن قدر بر اصرار و الحاح افزودند كه زيد را بنهضت وا داشتند: زيد بن على با زور و اصرار و الحاح مردم شيعه ى كوفه و عهد و پيمان مؤكدى كه از آنان گرفته بود بنهضت تصميم گرفت. محمد بن عمر بن على وقتى از اين جريان آگاه شد باو گفت: -اى ابو حسين، چه كار است بپيش گرفته اى؟ هرگز باين عهد و ميثاق ها اعتماد مدار. قول اين قوم را مپذير. اين مردم بپيمان خود وفادار نيستند. مگر نه همان مردم كوفه اند كه با جد تو ابو عبد اللّه الحسين (ارواحنا فداه) عهد و پيمان بسته بودند. زيد بسخنان پسر عم خود تصديق داد ولى معهذا تصميم خود را نشكست. كار زيد آهسته آهسته رسميت يافت. از دور و نزديك مردم شيعه حضورش را ادراك كردند و باو دست بيعت دادند. شمار بيعت كنندگان بپانزده هزار نفر رسيد. اين پانزده هزار نفر تنها مردم كوفه بودند كه با او بيعت كرده بودند.

ص:209

علاوه بر اين قوم گروهى هم از مردم مدائن و بصره و واسط و موصل و رى و گرگان و خراسان هم شرف بيعت او را يافته بودند. زيد بن على چند ماه ديگر هم در كوفه بسر برد و بعد جمعى را بنام «داعى» از كوفه به كشورهاى دوردست فرستاد تا بنام او بر ضد حكومت وقت بيعت بگيرند. در اين هنگام زمينه را براى انقلاب مساعد يافت. آشكارا آماده ى قيام شد. دستور داد كه اصحاب او گوش به فرمان باشند. سليمان بن سراقه ى بارقى وقتى از جريان امر آگاه شد بى درنگ به يوسف بن عمر گزارش داد. يوسف بن عمر كه تا اين وقت خبر از توطئه هاى نهانى نداشت با شتاب بسراغ زيد بن على فرستاد. والى عراق سراغ زيد را در خانه ى دو مرد از كوفه گرفته بود اما در آن دو خانه نشانى از زيد نيافت و چون نسبت به اين دو مرد بدگمان بود دستور داد هر دو را گردن زدند بزيد بن على خبر دادند كه حكومت سخت در جستجوى اوست. اين خبر او را بوحشت انداخت. از ترس اينكه مبادا راه خروج را برويش ببندند پيش از موعدى كه با پيروان خود داشت قيام كرد.

ص:210

موعد زيد با بيعت كنندگان شب چهارشنبه غره ى صفر سال صد و بيست و دوم هجرت بود. يوسف بن عمر كه كاملا در جريان ماجراى قرار داشت حكم بن صلت را فرمان داد كه همه جا جار بزنند كه ملت كوفه روز سه شنبه بيست و سوم محرم كه محرم الحرام سال 122 را بايد در مسجد اعظم كوفه حضور يابند. اگر از مردم كوفه خواه اعراب و خواه موالى در روز مقرر بمسجد نيايند. خون و مالشان مباح خواهد بود. و قيد كرد كه بايد حتما در مسجد اعظم حضور يابند. حضور در دور و بر مسجد خون و مال كسى را تضمين نخواهد كرد. يوسف بن عمر بدين ترتيب رجال و سرشناسان كوفه را تحت نظر گرفت و ضمنا به معاوية بن اسحاق انصارى فرستاد تا زيد را دستگير كند اما در آنجا هم از زيد نشانى نديد. زيد بن على در شب چهارشنبه بيست و چهارم محرم، يعنى هفت روز پيش از غره ى ماه صفر. در يك شب بسيار سرد زمستانى به منادى خود فرمان داد كه شعار مخصوص را بر بامهاى كوفه ندا كنند. يا منصور امت اما افسوس كه اين ندا بى جواب بود زيرا مردمى كه بايد باين ندا پاسخ گويند همه تحت نظر والى كوفه در مسجد اعظم محبوس بودند.

ص:211

منادى زيد آن شب تا سپيده دم فرياد مى كشيد اما بفرياد او كس جواب نمى داد. صبح روز چهارشنبه زيد بن على به قاسم بن عمر تبعى و مرد ديگرى از اصحاب خود فرمان داد كه براى جمع آورى مجاهد بن شعار (يا منصور امت) را در بيابانها و صحرا ميان قبائل تكرار كند. سعيد بن خيثم مى گويد من مردى درشت صدا بودم. خوب مى توانستم فرياد بكشم. مرا هم همراه قاسم كردند كه در ميان عشائر به تجهيز قوا بپردازيم. در بيابان هاى «عبد القيس» قاسم بن عمر با مردى كه همراهش بود با جعفر بن عباس كندى برخورد كردند. ميانشان تصادمى افتاد. آن مرد كه با قاسم بود كشته شد و قاسم نيز دست بگردن بسته در اسارت جعفر كندى افتاد. جعفر اين قاسم را بحكم بن صلت تسليم كرد و او هم دستور داد گردنش را بزنند. قاسم را در آستان قصر گردن زدند. دخترش سكينه اين شعرها را در رثاى پدرش انشاد كرد. بر قاسم بن كثير اى چشم من اشك بريز اشك فراوان بر او ببار

ص:212

مردمى فرومايه او را بقتل رسانيد مردمى مشرك و پست و شرير اى پدر بر تو گريه خواهم كرد تا آنگاه كه كبوتران بر شاخه هاى تازه مى نالند ابو مخنف مى گويد: يوسف بن عمر همچنان در «حيره» بسر مى برد. -كيست كيست آن كس كه با اين قوم نزديك شود و در ميانشان بجاسوسى بپردازد و از اوضاعشان بمن گزارش دهد. عبد اللّه بن عباس همدانى گفت: -من اين وظيفه را انجام مى دهم امير! عبد اللّه با پنجاه سوار بجستجوى زيد بن على عزيمت كرد و در «جبانه سالم» سراغشان را گرفت و از وضع جنگيشان خبر يافت و به حيره برگشت و امير عراق را در جريان گذاشت. يوسف بن عمر امير عراق با جمعى از قريش و اشراف قبائل در تپه اى كه نزديك حيره بود اردو زد. امير شرطه ى وى در اين هنگام عباس بن سعيد مزنى بود در آنجا ريان بن سلمه بلوى را با دو هزار سواره و سيصد پياده بسوى اردوگاه زيد گسيل كرد. زيد بن على در اين وقت بيش از دويست و هيجده نفر مرد مسلح كسى با خود نداشت.

ص:213

زيد حيرت زده از خود مى پرسيد: سبحان اللّه فاين الناس خدايا. پس مردم چه شدند؟ گفته شد: -اين قوم در مسجد اعظم كوفه محصور هستند اما زيد اين حرف را باور نمى داشت. -نه. من اين عذر را نمى پذيرم. اين حرف براى كسى كه بيعت كرده معذرت محسوب نمى شود. نصر بن حزيمه «يار وفادار زيد» با سواران خود بسمت زيد مى آمد. كنار خانه ى زبير بن ابى حكيمه. از راهى كه بمسجد بنى عدى انتها مى گيرد با گروهى كه در جهت برابرش پيش مى آمد برخورد كرد. اين گروه از بنى جهنه بودند. فرماندهشان عمر بن عبد الرحمن امير شرطه ى حكم بن صلت بود. نصر بن خزيمه بهواى اينكه از هويت اين قوم سردربياورد يعنى مخالف و موافق را از هم بشناسد فرياد كشيد: يا منصور امت جوابى نشنيد.

ص:214

بنابراين شمشير برايشان كشيد. جنگ در گرفت عمر بن عبد الرحمن كشته شد و سوارانش پراكنده شدند. از اين سوى زيد بن على بسوى «جنانه صيادين» حركت كرد. در آنجا پانصد نفر سوار مسلح از نيروهاى شام پادگان داشتند. زيد بن على بر ايشان حمله برد و تجهيزاتشان را درهم شكست. و بعد بكناسه حمله ور شد و شامى هاى آن منطقه را نيز پريشان و پراكنده ساخت. زيد بن على همچنان مانند سيل بنيان كن پيش مى آمد تا به «مقبره» رسيد. يوسف بن عمر والى عراق بر روى تپه اى چادر داشت. وى از فاصله ى تقريبا نزديكى زيد را مى ديد. مى ديد كه زيد بن على و پيروان دليرش با چه رشادتى حمله مى آوردند ابو منف مى گويد: اگر زيد اراده مى كرد مى توانست بآسانى يوسف بن عمر را از ميان بردارد. اما زاهد راهش را بجاده ى راست كج كرد و از راه مصلاى خالد بن عبد اللّه بكوفه رسيد

ص:215

زيد بن على با نيروى خود داخل كوفه شد و داشت با يكى از سواران خود درباره ى (خبانه ى كنده) صحبت مى كرد و فكر مى داد كه آيا نيست به خبانه كنده حمله بياوريم. هنوز اين سخن بپايان نيامده نيروى شام از كوچه ى بر امير پديدار شد. زيد بن على بى درنگ به كوچه ى تنگى پيچيد. اصحابش هم از دنبالش بهمان كوچه پيچيدند. يك تن از همراهان زيد خودش را به عقب كشيد و عوض اينكه در كوچه هاى تنگ ناپديد شد به مسجد رفت و دو ركعت نماز گذاشت و آن وقت از مسجد بدر آمد و شمشيرش را كشيد و خود را بر نيروى شام زد: از چپ و راست ضربه هاى شمشير بر وى فرود مى آمد و او همچنان مى جنگيد. تا بدستور يك سوار نقابدار كلاه خود از سرش برداشتند و سر برهنه اش را با گرز گران پريشان كردند: اين مرد كشته شد ولى طرفداران او (از پيروان زيد) بر نيروى شام حمله آوردند و در اين گيرودار بازهم مردى از اصحاب زيد بدست شامى ها گرفتار شد. اين مرد را بحضور يوسف بن عمر بردند. او دستور داد گردنش را بزنند. در اين هنگام زيد بن على بن نصر بن خزيمه گفت

ص:216

أ تخاف اهل الكوفة ان يكونوا فعلوها حسينيه؟ مى ترسى مردم كوفه آنچه با حسين بن على كرده اند در حق ما نيز روا بدارند؟ نصر در جواب گفت: خدا مرا فداى تو سازد. من كوفى نيستم. من با اين شمشير آن قدر در ركاب تو جهاد مى كنم كه پيش پاى تو جان بسپارم. زيد بن على بار ديگر با همراهان خود بسوى مسجد حمله ور شد تا محاصره را درهم بشكند. عبيد اللّه بن عباس كندى كه بر نيروى شام فرمان مى داد بر آستان خانه ى عمر بن سعد با اصحاب زيد برخورد كرد. اصحاب زيد عبيد اللّه كندى را در همان حمله هاى نخستين به عقب راندند. شامى ها تا در خانه ى عمرو بن حريث عقب نشستند: زيد بن على همچنان بر حملات خود مى افزود. بالاخره حلقه ى محاصره را بريدند و به مسجد رسيدند: اصحاب زيد سر پرچم هاى خود را از (باب الفيل) به مردم مسجد نشان مى دادند و مى گفتند: بيرون بيائيد: بيرون بيائيد: نصر بن خزيمه فرياد مى كشيد:

ص:217

مردم كوفه از ذلت بسوى عزت بشتابيد: دين و دنياى شما اينجاست: دين و دنياى خود را دريابيد. و در اين حال نيروى شام از پشت بام مسجد بر سر زيد و اصحاب زيد سنگ مى باريدند. يوسف بن عمر يكى از امراى خود را بنام ريان بن سلمه با گروهى از سواران به (دار الرزق) فرستاد تا جلوى زيد بن على را بگيرد: اما سواران يوسف بن عمر در اين حمله نيز بجاى پيروزى شكست خوردند همه مجروح و نالان عقب نشستند. سرانجام اصحاب زيد به مسجد اعظم رسيدند. در شامگاه روز شنبه نيروى شام با نوميدى به اردوگاه خود باز گشتند. صبح روز پنجشنبه يوسف بن عمر غضبناك ريان بن سلمه را پيش خواست و گفت. ننگ بر تو فرمانده اسواران و بعد عباس بن سعد مزنى را كه امير شرطه ى او بود بر سپاهيان شام فرماندهى داد و دستورش داد كه با نيروى زيد بن على بجنگند.

ص:218

در «دار الرزق» از نو جنگ در گرفت. زيد بن على با نصر بن خزيمه و معاوية بن اسحاق سرگرم دفاع بودند. عباس بن سعد فرياد كشيد. پياده شويد اهل شام. سربازان شام پياده شدند نبرد خونينى صورت گرفت. مردى از سپاه شام كه نائل بن قروه ناميده مى شد گفت: اگر نصر بن خزيمه را در ميدان جنگ ببينم بخدا او را خواهم كشت يا بدست او كشته خواهم شد. يوسف بن عمر شمشير بسيار تيزى باو سپرد و گفت: -با اين شمشير از هر مانعى خواهد گذشت. هنگامى كه نيروى عباس بن سعد با اصحاب زيد درهم افتادند چشم نائل بنصر افتاد. شمشيرش را بر ران فرود آورد. پايش را از كشاله قطع كرد. نصر هم در همان حال به شمشير او جواب داد. اين دو نفر بدست هم كشته شدند. معهذا زيد بن على نيروى شام را درهم شكست. شب هنگام بار ديگر يوسف بن عمر باصحاب زيد حمله برد. و بار ديگر از دست زيد شكست خورد. در اين حمله زيد بن على نيروى شام را يك بار به «سنجه» عقب راند

ص:219

و بار ديگر از اراضى بنى سليم بيرون كرد. پرچم زيد در اين گيرودار بدست مردى از بنى بكر بنام عبد الصمد بود. سعيد بن خيثم مى گويد: عده ى ما در آن جنگ پانصد نفر بيش نبود اما نيروى شام بدوازده هزار تن نمى رسيد. با زيد بن على بيش از دوازده هزار تن بيعت كرده بودند اما بيعت آنان مكرآميز بود. در ميدان جنگ مردى شامى از بنى كلب پيش تاخت و زبان بسب و شتم فاطمه ى زهرا سلام اللّه عليها گشود. اين مرد دختر پيغمبر را دشنام مى داد و زيد گريه مى كرد. زيد بن على آن قدر گريست كه چهره اش از اشك چشمانش خيس شد و آن وقت گفت: -آيا كسى نيست از فاطمه ى زهرا دفاع كند؟ آيا كسى نيست كه بخاطر خدا و رسول خشم گيرد. آن مرد شامى از اسبش فرود آمد و بر قاطرى سوار شد. مردم در اين دو معركه بدو فرقه تقسيم شده بودند. فرقه اى مى جنگيدند و فرقه اى تماشا مى كردند. سعيد مى گويد: -من از اسبم پياده شدم و غلام خود را صدا كردم و از او يك «مشمل»

ص:220

خواستم [(1)] با آن مشمل خودم را توى صف تماشاگران جا كردم. هنگامى كه اين شامى قاطر سوار آمد از جلوى صف ما بگذرد. با يك ضربت سريع سرش را دم پاى قاطرش بخاك انداختم. همدستانش كه اين ماجرا را ديدند يكباره بسوى من حمله آوردند. من ديگر از خود نوميد بودم اما اصحاب زيد بهوادارى من تكبير گفتند و حمله ى شامى ها را درهم شكستند و مرا از چنگشان نجات دادند. وقتى بخدمت زيد بن على رسيدم ميان چشمانم را بوسيد و فرمود: بخدا تو خون ما را از اين قوم بازجسته اى. بخدا تو شرف دنيا و آخرت را دريافته اى. من قاطر اين مرد را بتو بخشيده ام. ديگر قواى شام در برابر زيد بن على به زانو درآمده يا مى خواست به زانو درآيد. عباس بن سعد اين خبر ناگوار را به امير عراق گزارش كرد و

ص:221

وى يك گروه تيرانداز خواست. يوسف بن عمروه تيرانداز خود را تحت فرماندهى سليمان كيسان بجبهه ى جنگ فرستاد: تيراندازان اصحاب زيد را زير رگبار تير گذاشتند. معاوية بن اسحاق كه پس از نصر بن خزيمه بازوى ديگرى براى زيد شمرده مى شد در همين معركه بخاك و خون غلطيد و در برابر زيد جان سپرد. اما زيد همچنان با اصحاب خود پافشارى مى كرد. آهسته آهسته روز بپايان رسيده بود. ولى هنوز نشده بود كه يك تير غلط انداز بر شقيقه ى چپ زيد نشست و پيكانش در مغز او جا گرفت. زيد بن على از ميدان برگشت و اصحاب او هم بدنبالش ميدان را ترك گفتند. سپاه شام بى خبر از آنچه گذشت گمان بردند كه چون شب فرا رسيده سپاه زيد معركه را خالى گذاشته اند و گر نه در همان شب باردوگاه زيد بن على يورش مى بردند. مسلمة بن ثابت كه غلامش معاوية بن ابى اسحاق بود چنين روايت مى كند. من و همراهان من از دنبال زيد بسوى اردوى خودمان مى رفتيم. زيد بن على را بخانه ى حران بن ابى كريمه برده بودند.

ص:222

اين خانه در كوچه ى «بريد» قرار داشت. اين گذر معروف بگذر «ارحب و شاكر» بود من بر زيد درآمدم و گفتم خدا مرا فداى تو كند اى ابو حسين گروهى از اصحاب او بسراغ طبيب دويدند. مردى را كه شقير ناميده مى شد و از غلامان آزادشده ى خانواده ى «دواس» بود ببالين زيد آوردند. شقير گفت: -اگر اين پيكان را از شقيقه ى ابو الحسين در بياوريم او خواهد مرد. زيد پاسخ داد: مرگ براى من از اين حالت كه دارم گواراتر است. شقير هم با يك انبر «كلبتين» آن پيكان را از مغز زيد بدر كشيد زيد هم جابجا جان داد. صلوات اللّه عليه. اصحاب زيد بمشورت پرداختند: او را در كجا بخاك بسپاريم تا بدست دشمنان نيفتد. گفته شد. دولا زره ببرش مى پوشانيم و او را بآب مى اندازيم. ديگرى گفت: -نه، بلكه سرش را از بدن برمى داريم و پيكر بى سر او را ميان كشتگان مى اندازيم. كسى او را نخواهد شناخت.

ص:223

يحيى بن زيد گفت: -نه، هرگز اجازه نمى دهم كه پدرم طعمه ى درندگان شود. بالاخره قرار بر اين گذاشتند كه او را به «عباسيه» ببرند و در آنجا دفنش كنند. سلمة بن ثابت مى گويد: جنازه ى زيد را شبانه بعباسيه ببريم. نهر عباسيه آب فراوان داشت. آب را از مجرى باز گردانيديم. و بعد جنازه را در وسط نهر خاك كرديم آن وقت دوباره بنهر آب انداختيم. يك غلام از مردم «سند» همراه ما بود. سعيد بن خيثم اين غلام را يك حبشى مى داند كه برده ى عبد الحميد رواسى بود و معمر بن خيثم او را خريده بود. بعقيده ى يحيى بن صالح اين مرد برده اى از بردگان زيد سندى بود شب هنگام مزرعه هاى كوفه را آب مى داد. و همين مرد ديده بود كه زيد را دارند در نهر عباسيه خاك مى كنند. صبح فردا كه حكم بن صلت از ماجرا آگاه شد دنبال جنازه ى زيد بجستجو افتاد. و همين غلام خواه حبشى و خواه سندى حكم بن صلت را بمزار زيد راهبرى كرد. يوسف بن عمر فرمان داد كه عباس مزنى و حجاج بن قاسم

ص:224

قبر زيد را نبش كنند و پيكر مقدسش را از خاك بدر آورند. نصر بن قابوس مى گويد: بخدا خودم ديده ام كه جنازه ى زيد را بر شترى بسته بودند. بر پيكر او پيراهنى زرد رنگ كار هرات ديدم كه از آب عباسيه خيس بود. اين جنازه را در قصر حكومت از شتر فروافكندند. آنگاه پاره ى كوهى بود كه فروافتاده بود. يوسف بن عمر فرمان داد كه اين جنازه را در كناسه بدار بياويزند. معاوية بن اسحاق و نصر بن خزيمه و زياد هندى را هم پهلوى زيد بدار آويختند. سر مقدس زيد را بوسيله زهره بن سليم به دمشق فرستاد. اما او نتوانست خود اين سر را به حضور هشام ببرد زيرا در مضيعۀ ابن ام الحكم مفلوج شد و از آنجا به كوفه بازگشت و هشام بن عبد الملك جايزه ى او را از دمشق برايش فرستاد. وليد بن محمد موقرى مى گويد: در رصافه توى خانه ى زهرى «عالم معروف» نشسته بودم و با او صحبت مى داشتم. فرياد بازيگران از پنجره بگوش ما مير سيد. زهرى دوزانو راست نشست و گفت ببين چه خبر است وليد؟ برخاستم و از پنجره به كوچه نگاه كردم: -اين سر زيد بن على بن الحسين است.

ص:225

زهرى با لحن اسف بارى گفت: اين خانواده را عجله نابود كرده. پرسيدم: -اگر عجله نكنند گمان مى برى به هدف خويش خواهند رسيد. زهرى گفت: -على بن الحسين از رسول اكرم بمن خبر داد كه بفاطمه زهرا مى فرمود «مهدى امت از فرزندان تست» موسى بن ابى حبيب مى گويد: -جنازه ى زيد بن على از عهد هشام تا عهد وليد يزيد بر روى دار برقرار بود. وقتى كه يحيى بن زيد قيام كرد وليد بن يوسف بن عمر نوشت: «وقتى نامه ى من بتو مى رسد گوساله ى عراق را از دار پائين بياور و آتشش بزن و خاكسترش را بر باد ده. و السلام» يوسف بن عمر بدستور وليد بن يزيد جنازه زيد بن على را از دار به زير آورد و به خراش بن حوشب دستور داد كه آن پيكر مقدس را خاكستر كند. خاكستر زيد را در قايق گذاشتند و بر سطح فرات به باد و آب دادند. سماعه طحان مى گويد

ص:226

-من جنازه ى زيد را بردار ديده ام اما عورتش را نديده ام زيرا از پوست پشت و شكمش دو تكه همچون ساتر عورت فروافتاده بود تا كسى به نبيره ى رسول اللّه ما آن تركيب ناسزاوار نگاه نكند. جرير بن حازم مى گويد: -رسول اكرم را بخواب ديده ام. ديدم او به دارى كه پيكر زيد بر آن آويخته بود تكيه داشت و مى گفت: -آيا اينست رفتارى كه با فرزندان من روا مى داريد؟ يحيى بن حسن حديث مى كند: «زيد بن على الحسين در روز جمعه ماه صفر سال صد و بيست و يك به قتل رسيد»

اصحاب زيد

1 منصور بن معتمر. ليث مى گويد: اين منصور در آغاز كار از هواداران زيد بود. مردم را بسوى او دعوت مى كرد. اما بروايت ابو نعيم: -اين منصور در ركاب زيد جهادى نكرد ولى پس از قتل زيد از كناره گيرى خود پشيمان شد و توبه كرد و يك سال تمام روزه گرفت تا كفارۀ اين گناه را بپردازد و بعد در نهضت عبد اللّه بن معاويه ى طالبى شركت جست.

ص:227

2-يزيد بن ابى زياد عبدة بن كثير مى گويد: -يزيد بن ابى زياد را در «رقه» ديدم كه با مردم از فضائل زيد بن على سخن مى گفت و دعوتشان مى كرد كه به او بيعت كنند. گروهى از مردم رقه دعوت او را پذيرفتند و من خود يك تن از آن كسانم كه بدعوت عبدة بن كثير با زيد بن على بيعت كرده ام. 3-ابو حنيفه عبد اللّه بن مروان بن معاويه مى گويد: -از محمد بن جعفر بن محمد شنيده ام كه روزى در دارالاماره مى گفت خدا ابو حنيفه را بيامرزد. او شرط دوستى ما را در كوشش هائى كه بهوادارى زيد بن على بكار برد جوانمردانه بجا آورده و از اين مبارك كه فضائل ما را كتمان مى داشت بدلخواه ما انتقام گرفت و در حقش نفرين كرد. 4-هلال بن حباب عبده بن كثير مى گويد: زيد بن على بن الحسين هلال بن حباب را كه قاضى مدائن بود كتبا به يارى خود خواند و او هم زيد را اجابت كرد. و دست بيعت بدست او داد. 5-زبيد امامى سالم بن ابى الحديد مى گويد:

ص:228

-زيد بن على الحسين مرا بعنوان رسالت بسوى زبيد امامى فرستاد و در پيام خود از وى درخواست كرد كه در اين جهاد با او هم كارى كند. فضل بن زبير مى گويد. -ابو حنيفه از من پرسيد در ميان فقهاى اجتماع چه كسى زيد را اجابت خواهد كرد. جواب دادم. سليمة بن كميل-يزيد بن ابى زياد هارون بن سعد هاشم بن يزيد-ابو هاشم الرمانى-حجاج بن دينار و گروهى ديگر. ابو حنيفه گفت: -پس برو به زيد بن على بگو كه من براى تو مقدمات اين جهاد را فراهم ساخته ام. با اين كمك مالى كه من فراهم ساخته ام اسب و سلاح تهيه كن. آن وقت ذخيره اى را كه اندوخته بود بمن داد و منهم هديه هاى او را به زيد بن على تحويل دادم. ابو عوانه گفت: -سفيان ثورى هم مسلك زيدى داشت. عمرو بن عبد الغفار مى گويد: -از طرف زيد بن على بن الحسين-عبده بن كثير و حسن بن سعد

ص:229

معروف به فقيه در خراسان مردم را بنهضت دعوت مى كردند. شريك مى گويد: -من در حضور سليمان اعمش نشسته بودم. عمرو بن سعيد برادر سفيان بن سعيد ثورى هم با ما نشسته بود. در اين هنگام عثمان بن عمير معروف به ابو اليقظان قصيه از در درآمد و پهلوى اعمش نشست و گفت: -دوست مى دارم خلوت كنيد. من با شما صحبت كنم. از شما خواهشى دارم. اعمش گفت: -در اينجا جز شريك و عمرو بن سعيد كسى نيست. هرچه حاجت داريد اظهار كنيد: عثمان فقيه گفت: -زيد بن على بن الحسين مرا بسوى تو فرستاده و از تو در نهضتى كه به پيش دارد كمك مى خواهد. تو اين زيد را خوب مى شناسى. سليمان گفت: بله مى شناسمش. چه خوب بفضائلش آشنا هستيم. برويد به او از قول من سلام كنيد. بگوييد اعمش درباره ى شما از اين قوم كه با شما بيعت كرده اند نگران است من فداى تو شوم من به اين مردم اعتماد ندارم. من اگر فقط سيصد مرد مطمئن در زير پرچم تو ببينم ورق تاريخ را برمى گردانم.

ص:230

محمد بن عمران گويد: -محمد بن ابى ليلى و منصور بن معتمر هر دو با يزيد بن على بيعت كردند منتها يوسف بن عمر اين دو نفر را در مسجد نگاه داشت و نگذاشت وظيفه ى خود را در ركاب زيد انجام بدهد. عتبه بن سعيد اسدى مى گويد: -ابو حصين بن قيس بن ربيع گفت: -قيس- قيس در جواب گفت: -لبيك و سعديك. -اما ابو حصين در جواب گفت: نه لبيك و نه سعديك. تو با مردى از اولاد رسول اللّه بيعت مى كنى و در روز سختى تنهايش مى گذارى؟ قيس بن ربيع از آنان بود كه با زيد بن على بيعت كرده بود. ابو حصين از جريان آگهى داشت. فضل بن عباس مطلبى در رثاى زيد بن على چنين اشاره كرده بود: الا يا عين لا ترقى و جودى بدمعك ليس ذا حين الجمود

ص:231

اى چشمان من اشك بباريد. باز مى مانيد اكنون وقت گريستن است. عذاه ابن النبى ابو الحسين صليب بالكناسة فوق عود

آن روز كه ابو حسين پسر پيامبر در كنار سر بر روى ستونى مصلوب بود يطل على عمودهم و يمسى بنفسى أعظم فوق العمود

جنازه ى او شبها و روزها بر روى آن ستون مانده بود فداى آن استخوانها شوم كه بر آن ستون آويخته بود تقدى الكافر الجبار فيه فأخرجه من القبر اللحيد

آن كافر ستمكار ظالمانه جنازه اش را از زير لحد بدر كشيد فظلوا ينبشون ابا حسين حضيبا بينهم بدم جسيد

ابو حسين را از قبرش بدر كشيدند پيكرش همچنان آغشته بخون بود فطال بهم يلعبهم عتوا و ما قدروا على الروح الصعيد

ص:232

با پيكرش ظالمانه بازى ها كردند. اما بروح بلندپروازش دست نيافتند «اين قطعه رثائى بيست و چهار ملت است و ما براى نمونه اين چند بيت را در اينجا ايراد كرديم» ابو ثميله ابار در مرثيه ى زيد مى گويد: ابا الحسين اعار فقدت لوعة من يلق ما لقيت منها يكمد

اى ابو حسين مرگ تو غمى بجا گذاشته كه به دلهاى غمناك عقده اى كشنده مى دهد. فقدا السهاد و لو سواك رست به الاقدار حيث رهت به لم يسهد

مرگ تو خواب از چشم من ربود و اگر اين حادثه براى ديگرى پديد مى آمد من بيدار نمى ماندم. و ابى الإله أن تموت و لم تسر فيهم بسيره صادق مستنجد

خداى تو هرگز نمى خواهد كه تو بميرى و كشندگان تو از سيرت راستگويان بدور بوده اند و الناس قد أمنوا و آل محمد من بين مقتول و بين مشرد

ص:233

مردم همه در امان بسر مى برند ولى آل محمد يا در خاك و خون خفته اند و يا سرگردان بيابانند ما حجت المستبشرين بقتله بالامس او ما عذر اهل المسجد

آنان كه بقتل زيد خوشنودند منطقشان چيست و آنان كه در مسجد ماندند و زيد را يارى ندادند چه عذرى خواهند آورد. «از ترس اينكه كتاب بطول انجامد در نقل مراثى به اختصار پرداخت»

يحيى بن زيد

اشاره

يحيى پسر زيد و زيد پسر على زين العابدين و او پسر حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام است. مادرش «ربطه» دختر عبد اللّه بن محمد بن حنفيه است. ابو ثميله درباره اين «ربطه» مى گويد: فلعل راحم ام موسى و الذى نجاه من لحج خضم مزيد

باشد كه پروردگار موسى آن كس كه بر مادرش ترحم فرمود و موسى را از لجه هاى خشمناك كف كرده نجات داد سيسر ربطه بعد حزن فؤادها يحيى و يحيى فى الكتاب يرتدى

ص:234

قلب ريطه را نيز پس از اندوه خوشنود سازد و چشمان او يحيى را در سپاه مجهزش ببيند مادر اين «ريطه» هم ريطه ناميده مى شد و او هم از نسل عبد المطلب است.

نهضت يحيى

اشاره

اصحاب حديث چنين گفته اند -زيد بن على بن الحسين شرف شهادت يافت. پسرش يحيى او را بخاك سپرد. و بعد خود به «جنانه سبيع» بازگشت و در آنجا اقامت گزيد. مردم از گرد او پراكنده شده بودند. فقط ده نفر از اصحاب پدرش در كنارش بجا ماندند. سلمه بن ثابت مى گويد: -از يحيى پرسيدم چه انديشه دارى؟ گفت مى خواهم بسمت «نهرين» عزيمت كنم. -نهرين؟ اگر مى خواهى آنجا را محل نهضت خود قرار دهى خوبست در همين جا برخيزيم و بجنگيم و كشته شويم. يحيى بن زيد گفت: -من مى خواهم به كربلا سفر كنم هدف من آنجاست. گفتم: پس هرچه زودتر. بيش از آنكه سپيده صبح را شنيدم شتاب

ص:235

كردم. بهر گروهى از كاروانيان كه مى رسيديم تقاضاى طعام مى كردم. هرچه مى دادند با او و اصحاب خود مى خورديم تا به «نينوى» رسيديم در آنجا من «سايق» را از جريان آگاه ساختم. وى خانه ى خود را در اختيار يحيى گذاشت و خود به مصر رفت. من هم يحيى را در همان خانه گذاشتم و گذشتم. ديگر از او خبرى بمن نرسيد. گفته اند: يحيى بن زيد بسمت مدائن رفت. مدائن در آن تاريخ شاهراه خراسان «از راه عراق» بود. به يوسف بن عمر خبر دادند كه يحيى راه مدائن را به پيش گرفته است. بى درنگ بدنبال او فرستاد اما فرستادگان او يحيى را در مدائن نديدند. بسراغ او رو بسوى رى نهادند يحيى به رى رسيده بود. گفته اند: در طول مدتى كه يحيى در مدائن بسر مى برد ميزبان او دهقانى از دهقانان مدائن بود. يحيى از رى بسوى خراسان رخت كشيد. وى در سرخس بر يزيد بن عمرو تميمى ورود كرد.

ص:236

حكم بن يزيد مردى از خاندان اسيد بن عمرو را طلبيد و يحيى را به او سپرد. يحيى در خانه ى آن مرد شش ماه اقامت داشت. فرمانده سپاه در آن منطقه مردى بود كه «حنظله» ناميده مى شد. گروهى از خوارج بديدار زيد آمدند و باو پيشنهاد دادند بر ضد حكومت بنى اميه قيام كند و همدوش آنان بجنگد. يحيى هم مى خواست اين پيشنهاد را بپذيرد ولى يزيد بن عمرو جلويش را گرفت: -تو يا مى خواهى با كمك گروهى به جنگ امويون بروى كه آن گروه از على و آل على برائت و بيزارى مى جويند؟ يحيى دريافت كه اين همكارى صورت پذير نيست. بنابراين در جواب خوارج با لحن دلاويزى عذر خواست. يحيى بن زيد از سرخس به «بليغ» رخت كشيد. در آنجا بر حريش بن عبد الرحمن شيبانى نزول كرد و در آنجا تا مرگ هشام بن عبد الملك و خلافت يزيد بن وليد بسر برد. وقتى وليد بن يزيد بر سرير خلافت استقرار يافت يوسف بن عمر به نصر بن سيار كه والى خراسان بود كتبا دستور داد. «حريش بن عبد الرحمن را وادار كن كه يحيى بن زيد را دستگير و تحويل دهد. در اين امر شدت عمل بكار ببرد» نصر بن سيار به عقيل بن معقل كه حكمران بلخ بود فرمان

ص:237

داد حريش را احضار كند و آن قدر شكنجه و عذابش بدهد تا يحيى را تسليم سازد. عقيل بن معقل بى درنگ حريش را بحضور طلبيد و دستور داد زير تازيانه اش بگذارند. جلادهاى بلخ حريش بن عبد الرحمن را ششصد تازيانه زدند ولى او مى گفت: -بخدا اگر يحيى زير پاهاى من خوابيده باشد من پاى خود را از وى برنخواهم داشت. هرچه از دستتان برمى آيد در حق من دريغ مداريد. جلادها از نو آماده شدند كه شكنجه اش بدهند ولى پسر خويش كه قريش نام داشت جلو دويد بدو گفت: -از پدرم دست بداريد. من يحيى را به شما تحويل مى دهم. با گروهى از فراش هاى حكومت بخانه اى كه يحيى در آنجا اقامت داشت رفت و يحيى را كه در يك پستو پنهان بود بدست فراش ها سپرد. در آن پستو يحيى بن زيد و يزيد بن عمرو فضل برده ى آزادشده ى قبله ى عبد القيس پنهان بودند كه هر سه بدست حكومت بلخ افتادند. عقيل بن معقل يحيى را به نصر بن سيار تحويل داد. او يحيى را بزنجير كشيد و جريان را به يوسف بن عمر گزارش كرد.

ص:238

مردى از آل ليث اين شعرها را درباره ى يحيى مى سرايد: آيا خداى نمى بيند كه شما چه مى كنيد. در آن شامگاه كه يحيى را بزنجير كشيديد آيا قبيله ى ليث را نمى بينيد كه چگونه بنيان حكومتش را مى لرزاند. نمى بيند كه قبيله ى ليث با چه زشتى خويشتن را مسخرۀ قبائل ساخته است سگهائى صدا مى كنند. صدايشان نامبارك باد و اين سگها صيدى را با خود آورده اند كه گوشتش حلال نيست. گفته مى شود كه سراينده ى اين شعرها عبد اللّه بن معاويه طالبى است. عيسى بن نوفلى مى گويد: هنگامى كه يحيى بن زيد را آزاد ساختند دستور داده شد كه زنجير از گردنش بگشايند. اين بگوش خراسانى هائى كه مذهب شيعه داشتند رسيد. گروهى از ثروتمندان اين مذهب بسراغ آهنگرى كه زنجير از گردن و دست و پاى يحيى گشوده بود رفتند تا آن زنجير را از وى خريدارى كنند.

ص:239

مردك آهنگر كه آن آهن پاره هاى ناچيز را پرمشترى ديد بر قيمتش افزود و آن قدر روى اين قيمت ايستادگى كرد تا بيست هزار درهم از بازرگانان خراسان دريافت داشت و آن چند رشته زنجير از هم گسيخته را در اختيارشان گذاشت خراسانى هائى كه آن زنجير پاره ها را خريدند حلقه حلقه ميان هم قسمت كردند و از آن حلقه ها براى انگشترى هاى خود نگين ساختند و بدين ترتيب از شخصيت يحيى تبرك جستند.

قتل يحيى

يوسف بن عمر جريان اوضاع را بعرض وليد بن يزيد «خليفه ى وقت» رسانيد. دستور رسيد كه يحيى را امان بدهد و آزادش بگذارد. يوسف بن عمر هم به نصر بن سيار فرمان خليفه را ابلاغ كرد. نصر بن سيار يحيى بن زيد را احضار كرد و او را به آزادى و امان مژده داد و بعد سخن از تقوى و عفاف و آرامش بميان كشيد و سفارش كرد كه ديگر گرفته نگردد. يحيى بن زيد با صراحت گفت. آيا امروز براى امت محمد فتنه اى خطرناك تر و زيان بخش تر از دستگاه شما يافت مى شود. اين فتنه نيست كه شما خون بناحق مى ريزيد و دعوت بناحق مى داريد. نصر بن سيار به سخنان يحيى پاسخى نگفت فقط فرمان داد دو هزار

ص:240

درهم و جفتى نعلين براى او پيش آوردند. و در ضمن از وى خواهش كرد كه راه شام به پيش گيرد و از وليد بن يزيد ديدار كند. نصر بن سيار يحيى بن زيد را بسوى سرخس اعزام داشت و همراه با موكب يحيى بسوى سرخس نامه به والى آن شهر عبد اللّه بن قيس بكرى نگاشت كه هرچه زودتر يحيى بن زيد را از سرخس بيرون كند. و نامه ى ديگرى به حسن بن زيد يمنى فرماندار طوس نوشت كه: اگر يحيى از آنجا مى گذرد حتى يك ساعت مگذار در طوس بسر ببرد. نصر بن سيار يحيى بن زيد را به (ابر شهر) مى فرستاد. حكمران ابر شهر عامر بن زراره بود. نگهبان يحيى در اين سفر سرجان بن نوح عنبرى بود. يحيى بن زيد در طول راه ضمن سخنان خود به نصر بن سيار گوشه و كنايه مى زد و تقريبا وانمود مى كرد كه عطاى او «دو هزار درهم» مبلغ قليلى است. و از يوسف بن عمر هم ياد كرده بود و گفته بود والى عراق مى خواهد مرا غفلتا به قتل رساند اما او را هدف طعن و لعن قرار نمى داد. سرجان عنبرى كه خوددارى يحيى را ديد گفت: هرچه مى خواهيد به يوسف بن عمر هم بگوييد. من جاسوس نيستم يحيى در پاسخش گفت: اين مرد كه به سمت جاسوس بر من گمارده شد شگفتى دارم

ص:241

بخدا اگر بخواهم مى توانم حسن يمنى والى طوس را زير پايم لگدمال مى كنم. نگهبان كه سعى مى كرد خود را از عنوان جاسوسى تبرئه كند گفت: هيچ كس بر كسى جاسوس و مراقب نيست. آنچه مى بيند فقط براى حفظ اموال كاروانيان گمارده شده اند. بالاخره به «ابر شهر» رسيدند عامر بن زراره حاكم ابر شهر به يحيى هزار درهم خرج راه داد و او را بسمت «بيهق» فرستاد بيهق دورترين شهرهاى خراسان و تقريبا حبثه ى مرزى داشت يحيى در اين هنگام هفتاد نفر مرد مسلح ملازم ركاب داشت. در اين هنگام بفكر قيام افتاد. براى اصحاب خود اسب خريد و همه را تسليح و تجهيز كرد و بسوى ابر شهر عنان پيچيد. عمر بن زراره كه از تسليح و تجهيز يحيى اطلاع يافت جريان را بى درنگ بعرض نصر بن سيار رسانيد نصر هم كه از قيام يحيى دل نگران بود به عبد اللّه بكرى حاكم سرخس و حسن بن زيد حاكم طوس نامه اى نوشت و فرمان داد كه با سپاه خود بكمك عامر بن زراره بشتابند. وى عامر بن زراره را بر قواى سرخس و طوس فرماندهى داده بود.

ص:242

يحيى بن زيد با همان هفتاد سوار خود به نيروى عمر بن زراره كه از ده هزار مرد جنگى تشكيل مى شد حمله برد و آنان را درهم شكست عامر بن زراره در اين واقعه به قتل رسيد. يحيى بن زيد تجهيزات لشگرى عامر را به غنيمت برد و از آنجا بسوى هرات عزيمت كرد. حاكم هرات مفلس بن زياد بود: وى به نيروى يحيى تعرضى نكرد و يحيى هم از شهر هرات بى دردسر گذاشت و به سرزمين «جوزجان» رسيد حاكم جوزجان حماد بن عمرو سعيدى بود در اينجا «ابو العجارم خفى» و خشخاش ازدى به كمك يحيى رسيدند. از آن سوى نصر بن سيار مسلم بن اعور را با هشت هزار مرد سلحشور به جنگ يحيى بن زيد فرستاد. اين هشت هزار نفر از سپاهيان شام و مردم ديگر تشكيل يافته بودند. در سرزمينى كه «ارغوى» ناميده مى شود ميان يحيى بن زيد و و نيروى شام جنگ در گرفت. سلم بن اعور سپاه خود را بصف كرد. بر ميمنه سپاهش سوره بن محمد كندى فرمان مى داد و ميسره ى سپاه را تحت فرمان حماد سعيدى قرار گرفت.

ص:243

يحيى بن زيد با همان نظام كه سپاه عامر بن زراره را درهم شكست برابر مسلم بن اعور نيز صف آراست. اين جنگ سه روز طول كشيد. اصحاب يحيى بن زيد آن هفتاد نفر مرد وفادار تا نفر آخر پايدارى كردند و همه به قتل رسيدند. سرانجام تيرى بر پيشانى يحيى نشست و او هم از زين به زمين فروافكند. آن كس كه بر پيشانى يحيى بن زيد تير زد غلام آزاد شده اى موسوم به عيسى بود. وى با قبيله ى «غزه» بستگى داشت. عيسى او را با يك تير از اسب فروانداخت و سورة بن محمد كندى امير ميمنه سر از تن يحيى دور ساخت. لباسش را آن غلام غزى به غارت برد. پس از قتل يحيى و پيروزى نصر بن سيار خشخاش ازدى به چنگ نيروى شام افتاد. دست و پاى او را بريدند و با وضع فجيعى به قتلش رسانيدند. اما عيسى غزى قاتل يحيى و سوره كندى كسى كه سر از پيكر يحيى برداشت زنده ماند تا ابو مسلم خراسانى بر نصر بن سيار غلبه كرد. ابو مسلم دستور داد اين دو نفر را به كيفر قتل يحيى دست و پا بريدند و بدارشان زدند.

ص:244

تن بى سر يحيى بن زيد را بر دروازه ى شهر «جوزجان» به دار آويختند. جعفر احمر مى گويد: -من جنازه ى مصلوب يحيى را بر دروازه ى شهر جوزجان با چشمانم ديده ام. عمر بن عبد الغفار از قول پدرش حديث مى كند كه سر يحيى بن زيد از جوزجان براى نصر بن سيار فرستاده شد و نصر اين سر را به دمشق براى وليد بن يزيد فرستاد. جنازه ى يحيى در دروازه ى جوزجان آن قدر ماند كه سياه پوشان خراسان بر ضد بنى اميه برخاستند و نصر بن سيار را بسوى رى عقب راندند. در اين هنگام جنازه ى به دارآويخته را فرود آوردند و مراسم كفن و دفنش را انجام دادند و اكنون نام نامى آنان كه در اين مراسم شركت جستند: 1-خالد بن ابراهيم. 2-ابو داود بكرى 3-حارم بن حزيمه 4-عيسى بن ماهان. ابو مسلم خراسانى باين فكر افتاد كه كشندگان يحيى بن زيد را به كيفر كردارشان برساند. اما نمى دانست چه كند. گفته شد:

ص:245

از ديوان حكومت بنى اميه در خراسان استفاده كند. ابو مسلم دفتر سپاهيان نصر بن سيار را پيش كشيد و نام آنان را كه در قتل يحيى شركت جستند يادداشت كرد و همه را به قتل رسانيد. تا آنجا كه مى توانست يكى از دشمنان جنگى يحيى را نگذاشت جان بدر ببرد.

عبد اللّه بن محمد

پسر محمد بن على «صلوات اللّه عليها» و برادر ابو عبد اللّه جعفر بن محمد «عليه السلام» بود. مادر اين دو برادر ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر بود. و مادر ام قروه نيز «اسما» ناميده مى شد. اسما هم دختر عبد الرحمن بن ابى بكر بود. ابو المقدام مى گويد: عبد اللّه بن محمد بر مردى از بنى اميه نزول كرد. آن مرد اموى به فكر افتاد كه عبد اللّه را به قتل رساند. عبد اللّه اين انديشه را دريافت و به او گفت: لا تقلنى اكن للّه عليك عتبا و لك على اللّه عونا -مرا مكش تا در پيشگاه الهى براى تو يار و ياور باشم. مردك اموى ابتدا باو وعده ى دوستانه داد و پس از ساعتى كه سرگرمش كرد شربتى مسموم بكامش ريخت و بدين ترتيب خون پاكش را به گردن گرفت.

ص:246

عبد اللّه بن مسور

عوانه مى گويد: -عبد اللّه بن معاويه پسر عبد اللّه بن جعفر مردى بسيار سنگدل و سخت گير بود. عبد اللّه بن مسور نواده ى عون بن جعفر بود. يعنى عموى پدر عبد اللّه ابن معاويه بود. بعبد اللّه بن معاويه (تعريفش را خواهيم آورد) خبر دادند كه پسر عمت عبد اللّه بن مسور خود را از نواده هاى جعفر بن ابى طالب مى شمارد. همين خبر خشم او را برانگيخت و عبد اللّه بن مسور را زير تازيانه بقتل رسانيد. مدائنى از روايت خود حديث مى كند. -عبد اللّه بن معاويه پس از كشتن پسر عم خود عبد اللّه بن مسور دستور داد همسر داغدارش را بدربارش احضار كنند. زنى داغ ديده بود. گويا سخنى بدرشتى در محيل عبد اللّه بن معاويه ادا كرد و مايۀ غضبش را فراهم ساخت. اين عبد اللّه بن معاويه دستور داد همسر پسر عم خود را همچون يك جانى محكوم باعدام بحكم سخنى كه اندكى درشت تر ادا كرده بقتل رسانند.

ص:247

عبد اللّه بن معاويه (منصور؟)

اشاره

وى پسر معاويه و معاويه پسر عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب است [(1)]. كنيه اش ابو معاويه است. ابراهيم بن هرمه وى را در قصيده اى چنين مى ستايد. احب مدحا ابا المعاوية الماجد لا تلقه حصورا عتيبا

مادرش اسما دختر عباس بن ابى ربيعه ى هاشمى بود. اين عبد اللّه بن معاويه مردى جنگجو و بخشنده و در عين حال موجودى بى نهايت بدطينت بود. و حتى در دينش نيز فسادى آشكار وجود داشت. مردى بود خونخوار و فرومايه. . . همنشينانش از گروهى اوباش و اراذل تشكيل مى شدند. و خود نيز متهم به زندقه و الحاد بود. اگر از اين نمى ترسيدم كه مردم مرا به بى خبرى و ضعف اطلاع نسبت دهند هرگز از او ياد نمى كردم.

ص:248

(چون بناى ما بر اين بود كه در اين كتاب نام پاكان آل ابى طالب ذكر شود) ديگر چاره اى نيست جز آنكه از يك عنصر مشوب و مغشوش نيز سخنى بميان آوريم. عمارة بن حمزه بانحراف متهم بود. اين عماره منشى عبد اللّه بن معاويه بود. بعلاوه نديمى هم بنام «مطيع بن اياس» داشت كه هم زنديق بود و هم مخنث. نديم ديگرى هم همنشين او بود كه مردم اسمش را «بقلى» گذاشته بودند. لغت بقل معنى سبزى را مى دهد. اين مرد (بقلى) مى گفت آدميزاده در اين دنيا شاخه ى گياهى بيش نيست كه مى رويد و رشد مى كند و نابود مى شود و ديگر بزندگانى باز نمى گردد (انكار آخرت) . اين «بقلى» را ابو جعفر منصور در خلافت خود بكيفر همين الحاد (پيروى از مسلك ماده) بقتل رسانيد. عمارة بن حمزه و مطيع بن الياس و اين «بقلى» شب و روز همدم عبد اللّه بن معاويه بودند. عبد اللّه بن معاويه يك امير شرطه داشت كه مردى دهرى و لا مذهب است. اصلا به مبدا تعالى معتقد نيست.

ص:249

مردك در حكومت عبد اللّه بن معاويه شب ها توى كوچه ها مى گشت و هركس را مى ديد بقتل مى رسانيد. اين مرد آن چنان سفاك و بى باك بود كه مطيع بن اياس «همدم عبد اللّه» در حق وى مى گويد. و له شرط اذا جنه الليل نعوذ باللّه من شرط

وقتى شب فرا مى رسد از شر پاسبانان اين مرد بخدا پناه بريد عبد اللّه بن معاويه مردى چنين بود: وقتى بر انسانى خشم مى گرفت دستور مى داد او را زير تازيانه بخوابانند. و بعد خود با همنشينانش به گفتگو مى پرداخت. خوش رو و آرام. جلادهاى عبد اللّه آن انسان بدبخت را آن قدر تازيانه مى زدند كه بينوا زير تازيانه جان مى سپرد. مردى را بهمين ترتيب زير شلاق گذاشته بود. خود با نديم هايش سرگرم گفت و شنود. مرد بيچاره زير ضربه هاى شلاق ناله مى كشيد و استغاثه و التماس مى كرد ولى عبد اللّه همچنان حرف مى زد و حرف مى شنيد و مى خنديد. انگار هيچ كس تازيانه نمى خورد و ناله نمى كند.

ص:250

بالاخره مرد محكوم به طاقت آمد و فرياد كشيد: -اى كافر پيشه ى زنديق. اين تو نيستى كه ادعا دارى از آسمانها بتو وحى و الهام مى شود. مردك به او دشنام و ناسزا مى گفت ولى او با دوستانش صحبت مى كرد و شوخى مى كرد. جلادها آن قدر بر پيكر آن محكوم تازيانه زدند كه زير تازيانه كارش را ساختند. نوقلى از قول عمويش عيسى مى گويد: پسر معاويه سنگدل ترين موجود روى زمين بود. در ميان خلق خدا از اين مرد بى رحم تر هيچ كس نبود. من روزى در محفل او حضور داشتم. در اصفهان. آن اتاق كه بارگاه حكومتى اش بود. بر غلام خود خشم گرفت. دستور داد او را از شرفه ى آن قصر به زمين پرت كنيد. جلادهاى او بنا به اين فرمان آن غلام را از لب شرفه بپائين فروافكندند. دست بر قضا در مسير سقوط پنجه هايش به لبه ى پنجره اى بند شد. عبد اللّه بن معاويه دستور داد دستهاى اين غلام را كه از لب پنجره آويزان بود با شمشير قطع كردند و سرانجام او را از آن ارتفاع فروانداختند. معهذا اين مردم را از اهل ذوق و ظرافت مى شمارند.

ص:251

اين شعرها از اوست: الا تزع القلب من جهله و عما تونب من اجله

آيا قلب خود را از جهلش باز نمى دارى آيا بخاطرش خويشتن را توبيخ نمى دهى فلا تركبن الصنيع الذى تلوم اخاك على صله

آن مكن كه اگر برادرت كند وى را هدف ملامت قرار دهى

فرجام كار او

هنگامى كه يزيد بن وليد اموى «معروف به ناقص» بر مسند خلافت نشست عبد اللّه بن معاويه در كوفه بر ضد حكومت آل اميه قيام كرد. مرام او «آن طور كه تبليغ مى كرد» خلع بنى اميه از خلافت و بيعت با يك شخصيت هاشمى كه برگزيده ى آل هاشم باشد. الرضا من آل محمد عبد اللّه بن معاويه در آغاز دعوت خود جامه هاى پشمينه مى پوشيد و دم از خير و صلاح مى زد. گروهى از مردم كوفه با وى بيعت كردند. اما اكثريت دوست نمى داشتند پاى پرچم او شمشير ببندند.

ص:252

ملت كوفه مى گفتند: -ما ديگر همراه اين قوم به جنگ نمى رويم. چون آنچه بايد بخاطر نهضتهايشان قربانى بدهيم داده ايم. عبد اللّه بن معاويه با همان دسته كه دست بيعت بوى دادند كوفه را بعزم فارس ترك گفت. اين فكر فكر همراهان او بود. در اين سفر عبد اللّه بن عباس تميمى با او بود. در اين هنگام والى كوفه مردى بنام عبد اللّه بن عمر بود. وى از طرف يزيد ناقص بر كوفه حكومت مى كرد. عبد اللّه بن معاويه پيش از آنكه بسمت شرقى امپراطورى اسلام سفر كند در كوفه قيام كرد. عبد اللّه بن عمر والى وقت با نيروئى كه در اختيار داشت بر عبد اللّه بن معاويه حمله آورد. در اراضى پشت كوفه. اينجاها كه نزديك حرم است ميان اين دو عبد اللّه. عبد اللّه بن معاويه و عبد اللّه بن عمر جنگ خونينى درگرفت. عبد اللّه بن عمر با يك تن از پيروان عبد اللّه بن معاويه كه معروف به «ابن ضمره» بود نهانى پيمانى برقرار كرد. قرار اين صورت داده شد كه وقتى جنگ درگرفت «ابن ضمره» پشت

ص:253

به ميدان جنگ بدهد و فرار كند و بدين ترتيب نظام نيروى عبد اللّه بن معاويه را درهم بشكند. عبد اللّه بن معاويه از اين راز اطلاع يافت منتها بروى خود نياورد. فقط به شخصيت هاى برجسته ى اصحاب خود گفت: -حواستان جمع باشد: اگر ابن ضمره احيانا فرار كرد شما فرار نكنيد زيرا گريزش مصلحتى است اما در آن روز كه ميان اين دو نيز جنگ در گرفت و «ابن ضمره» بنا به آن قول و قرار راه فرار را به پيش گرفت اصحاب عبد اللّه بن معاويه هم پشت به ميدان جنگ دادند. با اينكه عبد اللّه بن معاويه از پيش سفارش كرده بود. معهذا پايدارى به كار نبردند. عبد اللّه بن معاويه تنها ماند و تنها مى جنگند و مى گفت: تفرقت الظباء على حراش و ما يدرى حراش ما بصيد

آهوها فرار كردند و حراش نمى داند چى شكار كند او هم بناچار پشت به ميدان رو به گريز نهاد. اما اين گريز او صورت يك عقب نشينى خردمندانه اى داشت. عبد اللّه بن معاويه آن ميدان را ترك گفت اما خاك كوفه را ترك نگفت. از نو دعوت خود را آشكار ساخت و از نو به تجهيز سپاه پرداخت

ص:254

و بر آبهاى كوفه و بصره چيره شد و سرانجام با نيروى عظيمى كه بدست آورده بود كوفه و بصره و همدان و قم و شاهرود و اصفهان و فارس را تحت فرمان گرفت و خود در اصفهان اقامت گزيد. محارب بن موسى از بزرگان بنى يشكر در فارس براى عبد اللّه بيعت گرفت. هنگامى كه مسلمانان آمده بودند با نماينده ى عبد اللّه بن معاويه يعنى همين محارب بن موسى بيعت كنند از وى پرسيدند: -ما روى چه برنامه اى با اين مرد بيعت كنيم. محارب بن موسى با منتهاى وقاحت گفت: -بر آنچه بخواهيد و بر آنچه نخواهيد: يعنى اين بيعت اجبارى و اين حكومت يك حكومت غالب و قاهر مستبد است بالاخره بيعت انجام يافت و عبد اللّه بن معاويه كه خود را بر قسمتى از امپراطورى اسلام مسلط يافت آهسته آهسته به توسعه ى مناطق حكومتى خويش پرداخت. باين شهر و آن شهر نامه مى نوشت و ملت اسلام را بسوى خود دعوت مى كرد. اين دعوت خلاف ادعاى او در آغاز امر بود. وى در آغاز امر مردم را بيك شخصيت برگزيده از آل محمد «الرضا من آل محمد» مى خواند اما اكنون كه قدرت و قوتى مردم را

ص:255

مستقيما به بيعت خويش مى خواند. عبد اللّه بن معاويه برادر خود حسن بن معاويه را بر استخر حكومت داد و برادر ديگر خود يزيد بن معاويه را بر شيراز گماشت و برادر سومش على بن معاويه را حكومت كرمان داد و صالح بن معاويه چهارمين برادرش را بر مسند فرمانروائى قم نشانيد. كار اين مرد بالا گرفت. بنى هاشم كه از شيرينى اميه هميشه اينجا و آنجا پريشان بودند بسوى اصفهان روى آوردند. حتى سفاح و منصور و عيسى و مشايخ بنى عباس هم بهواى استفاده از قدرت و ثروت عبد اللّه بن معاويه دست بيعت به وى دادند. مصعب مى گويد: -تنها آل هاشم نبودند كه بسوى عبد اللّه بن معاويه پسر عم خود روى آوردند بلكه وجوه قريش و رجال بنى اميه هم از شام بجانب اصفهان عزيمت كردند. ما از سرشناسان بنى اميه مى توانيم در اينجا سليمان بن هشام بن عبد الملك و عمر بن سهيل بن عبد العزيز را بنام ذكر كنيم. عبد اللّه بن معاويه نيز حق رحامت را ادا كرد. بهر كدامشان كه حكومت مى خواستند طغراى حكومت مى داد و به هركدام كه دست تنگ و نيازمند بودند كيسه هاى درهم و دينار مى بخشيد.

ص:256

اين دولت و قدرت برقرار بود تا نوبت خلافت به مروان بن محمد معروف به «مروان حمار» رسيد. مروان حمار كه سعى مى كرد امپراطورى اسلام را همچون عهد عبد الملك و وليد بن عبد الملك اداره كند بى درنگ به قلع و قمع عبد اللّه بن معاويه انديشيد. عامر بن صباره را پيش خواند و فرمان حمله باصفهان را تسليمش كرد و او را با سپاهى عظيم بسوى ايران فرستاد. عبد اللّه بن معاويه باين اميد كه بتواند با نيروى شام پيكار كند مردم را بدفاع دعوت كرد اما اين دعوت نامستجاب ماند. عبد اللّه بن معاويه احساس كرد كه اقامت در اصفهان براى او با خطر عظيمى مقرونست. به همين جهت از اصفهان بسوى خراسان گريخت. در اين هنگام ابو مسلم خراسانى از جانب ابراهيم امام در خراسان بسر مى برد و شوكت و مقامى شامخ فراهم آورده بود زيرا نصر بن سيار را از خراسان بيرون رانده بود. عبد اللّه بن معاويه در خراسان بر مردى محتشم و متشخص نزول كرد و از وى بر ضد قواى شام كمك خواست. آن مرد پرسيد: -آيا شما از آل رسول اللّه هستيد؟

ص:257

عبد اللّه بن معاويه كه از نسل جعفر طيار بود گفت: -نه. -پس شما ابراهيم هستيد كه در خراسان بنامش بيعت مى گيرند. عبد اللّه بازهم پاسخ منفى داد: -نه. آن مرد همچنان خون سردانه گفت: -بنابراين از من توقع يارى مداريد، زيرا بشما كمك نخواهم كرد. عبد اللّه بن معاويه بدين اميد كه ابو مسلم يارى بجويد و در سايه ى قدرت او مبانى حكومت خويش را تحكيم كند بديدار وى رفت. ولى ابو مسلم در همان ديدار نخستين دستور داد عبد اللّه را بازداشت كردند و بزندان سپردند. گفته مى شود كه عبد اللّه در زندان نامه اى بابو مسلم نگاشت و آن نامه را بدين عنوان ياد مى كند. من الاسير فى يديه المحبوس بلا جرم لديه يك نامه ى طولانى كه ذكرش براى اين كتاب مناسب نيست و و همين نامه سبب شد كه ابو مسلم دستور داد بقتلش رسانند و گروهى برآنند كه ابو مسلم عبد اللّه بن معاويه را در زندان مسموم ساخت و پس از مرگ سرش را براى عامر بن ضباره فرمانده نيروى شام فرستاد.

ص:258

او هم سر عبد اللّه را بدمشق گسيل داشت. و در روايت ديگر چنين گفته اند كه ابو مسلم عبد اللّه بن معاويه را زنده به عامر بن ضباره تسليم كرد. اين عامر بود كه عبد اللّه را گردن زد و سرش را براى مروان حمار فرستاد. سعيد بن عمرو مى گويد: -در واقعه ى «زاب» در آنجا كه مروان حمار با عبد اللّه بن على هاشمى مى جنگيد گفته شد: -آيا امير المؤمنين مى دانيد اين مرد هاشمى كه با او مى جنگد كيست؟ مروان جواب داد: -او عبد اللّه بن على است. -بله، و او همان جوانست كه وقتى سر عبد اللّه بن معاويه را به دمشق آورده اند دشنامش مى داد و سب و لعنش مى كرد. مروان گفت: -شناختمش، در آن وقت بارها بخاطرم گذشته بود كه اين عبد اللّه بن على را بقتل رسانم ولى هميشه مانعى بتصميم من رخنه مى كرد، تا امروز كه او را دشمن خطرناك خود مى بينم. كانَ أَمْرُ اَللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً

ص:259

بخدا دوست مى داشتم كه عبد اللّه بن على هاشمى على بن ابى طالب بجنگ من برمى خاست. گفتم: -يا امير المؤمنين اين چيست كه مى گوئى؟ . با على جنگيدن كار آسانى نبود. -چرا. چون اطمينان دارم كه على و فرزندانش را در سلطنت نصيبى نيست و روى همين تقدير مختوم بر على پيروز مى شدم. سعيد بن عمرو مى گويد: -وقتى ابراهيم بن عبد اللّه حسنى با ابو جعفر منصور بجنگ برخاست و عيسى بن موسى هاشمى را عقب راند. اين حكايت را براى ابو جعفر منصور تعريف كرده ام و تأكيد كرده ام كه على و فرزندان او را در كار سلطنت بهره اى نيست. منصور خوشنود شد و گفت: -به آن خدا كه جز او خدائى نيست آيا راست مى گويى؟ گفتم: -همسرم كه دختر ابى سفيان بن معاويه است سه طلاقه باد اگر در اين روايت دروغگو باشم.

ص:260

عبد اللّه بن معاويه در سال صد و بيست و هفتم هجرت بر ضد حكومت بنى اميه قيام كرد و به سال 131 هجرت در زندان ابو مسلم جان سپرد. ابو مالك خزاعى در رثاى او چنين گفت: تنكرت الدنيا خلاف بن جعفر على و ولى طيبها و سرورها

وقتى پسر جعفر از جهان رفت جهان با خوشى ها و لذت هايش از من رو گردانيد

عبيد اللّه الحسين

وى پسر حسين بن على بن الحسين عليهما السلام است. مادرش ام خالد دختر حسن نواده ى زبير بن عوام بود. كنيه ى اين عبيد اللّه ابو على بود. محمد بن على بن حمزه مى گويد: قاتل اين عبيد اللّه ابو مسلم خراسانى بود كه مسمومش كرد ولى يحيى بن حسن علوى عقيده دارد كه عبيد اللّه بن الحسين را كسى نكشته بلكه در حيات پدرش زندگى را بدرود گفته است. البتّه در اين اختلاف قول صحيح قول يحيى بن حسن علوى است. زيرا اين مرد اخبار خانواده ى خود را با دقت تهيه كرده بود. احتمال مى رود كه محمد بن على بن حمزه به اشتباه گرفته است.

ص:261

در اينجا سرگذشت آن دسته از آل ابى طالب كه در حكومت بنى اميه به قتل رسيده اند بپايان مى رسد سواى گروهى از بنى طالب كه تاريخ حياتشان ميان دو عهد اميه-عباس-محل اختلاف است. رضوان اللّه عليهم اجمعين

ص:262

دوران بنى عباس

عهد ابو العباس سفاح

ابو الفرج اصفهانى نويسنده كتاب مى گويد: تا آنجا كه به ما خبر رسيده ابو العباس سفاح به قتل هيچ كس از آل ابى طالب متهم نيست و حتى هيچ كدام از آل ابى طالب. از آن دسته كه با او عشرت و آميزش داشتند محفل او را دل آزرده ترك نگفته بودند. فقط محمد و ابراهيم. پسران عبد اللّه بن الحسن بن الحسن عليه السلام از او بيمناك شدند و در عهد خلافت او مخفيانه بسر مى بردند. ميان او و عبد اللّه بن حسن كه پدر محمد و ابراهيم بود گفتگوهائى صورت گرفت. محمد بن يحيى مى گويد:

ص:263

-هنگامى كه ابو العباس عبد اللّه سفاح بر كرسى خلافت نشست عبد اللّه بن حسن و برادرش حسن بن حسن بديدار او آمدند. ابو العباس اين دو برادر را با احترام پذيرفت و در حق آنان عطايائى مقرر فرمود و نسبت به عبد اللّه لطف بيشترى ارزانى داشت. ابو العباس درباره ى عبد اللّه بن حسن آن چنان محبت و صفا بكار مى برد كه نظيرش كمتر ديده مى شد. او را در همه حال بحضور خود راه مى داد. هرچند كه عبد اللّه يكتا پيراهن بود. بارى به او گفته بود: -امير المؤمنين جز تو هيچ كس را يكتا پيراهن نديده و اين برترى و امتياز براى تو ازآن جهت است كه ترا در مقام يك عمو و يك پدر مى بينم. . . و دلم مى خواست با تو درباره ى ماجرائى صحبت بدارم. عبد اللّه بن حسن پرسيد. -آن ماجرا چيست يا امير المؤمنين. در اين هنگام ابو العباس از پسران عبد اللّه يعنى محمد و ابراهيم كه مخفيانه بسر مى بردند سخن بميان آورد. و گفت: -چرا بديدار من نمى آيند؟ چه چيز نمى گذارد كه اين دو جوان با خانواده ى خود از من بازديد كنند.

ص:264

عبد اللّه بن حسن اطمينان داد كه هرگز پسران من نمى خواهند. خلاف دولت امير المؤمنين قدمى بردارند. ابو العباس خموش شد و ديگر كلمه اى نگفت. بازهم شبى در كاخ خلافت عبد اللّه بن حسن كنار ابو العباس نشسته بود. سفاح بار ديگر از محمد و ابراهيم ياد كرد. و چند روز ديگر نوبتى پيش آمد كه اسم محمد و ابراهيم بر زبان ابو العباس سفاح گذشت. اينجا بود كه گفت -اين دو پسر را تو پنهان كرده اى. بخدا قسم مى خورم كه پسرت محمد در «سلع» به قتل مى رسد و ابراهيم هم در ساحل نهر «عياب» بخون خود مى غلطيد. عبد اللّه بن حسن دل شكسته و اندوهناك از حضور خليفه بازگشت برادرش حسن بن حسن او را بدين كيفيت دردآلود دهد. پرسيد. -چه شده كه اين چنين دلتنگى؟ عبد اللّه بن حسن جريان را باز گفت و از اصرارى كه خليفه درباره ى محمد و ابراهيم نشان مى دهد شكايت كرد. حسن بن حسن گفت: -بهر چه فرمان بدهم اطاعت خواهى كرد. -بگو چه فرمانى دارى؟

ص:265

حسن بن حسن گفت: -اين بار اگر خليفه از محمد و ابراهيم سخن بميان آورد و ترا هدف پرس وجو قرار داد به او بگو عمويشان حسن از احوالشان خبر دارد. هيچ كس مثل حسن با خفاگاهشان آشنا نيست. عبد اللّه بن حسن با نگرانى از برادرش پرسيد. -بجاى من اين استنطاق طاقت فرسا را قبول خواهى كرد؟ -بله، قبول كرده ام. روز ديگر كه عبد اللّه بن حسن بحضور خليفه رسيد ابو العباس از نو درباره ى محمد و ابراهيم صحبت كرد و بار ديگر به عبد اللّه بن حسن گفت اين دو پسر در كجا بسر مى برند. عبد اللّه بى درنگ جواب داد. -عمويشان حسن از همه بهتر مى داند كه برادرزاده هايش چه مى كنند. ابو العباس سكوت كرد و گذاشت اين محفل بپايان رسد. اما در همان روز بدنبال حسن بن حسن معروف به «حسن مثلث» فرستاد و او را احضار كرد. -عبد اللّه برادر تو چنين مى گفت. مى گفت تو از حال محمد و ابراهيم خبرها دارى. حسن بن حسن در جواب خليفه گفت:

ص:266

چه جورى حرف بزنم يا امير المؤمنين. با آن لحن كه يك رعيت در محضر پادشاه سخن مى گويد يا با آن زبان كه دوتا پسر عمو براى هم صحبت مى كنند. ابو العباس گفت: -بخدا دلم مى خواهد آن جور كه خدا ما را با رشته ى رحم بهم پيوند داده حرف بزنيم. درست مثل دوتا پسر عمو. حسن بن حسن گفت: -امير المؤمنين را بخدا قسم مى دهم درست بينديشد. اگر در علم اعلاى حق جل و علا گذشته باشد كه محمد و ابراهيم زمام امور را به مشت گيريد آيا هيچ قدرت و قوتى مى تواند اين دو جوان را از رويشان منع كند و اگر مقدر نباشد كه پاى اين دو مرد هاشمى بر منبر خلافت رسد آيا هيچ قوت و قدرتى مى تواند على رغم تقدير بر منبر خلافتشان بنشاند؟ ابو العباس سفاح گفت: -نه. نه بخدا. فقط آنچه مقدر است صورت خواهد گرفت. حسن بن حسن در اين هنگام گفت. -بنابراين دل عبد اللّه را كه شيخ قوم است مشكن و نعمت شيرين خويش را در كام ما تلخ مگردان. -ابو العباس گفت: -از امروز ديگر نام محمد و ابراهيم را بر زبان نخواهم آورد

ص:267

مگر آنكه به انحراف راه پيمايند و فساد بر پا سازند. ابو العباس سفاح ديگر از محمد و ابراهيم ياد نكردند و عبد الله بن حسن آسوده خاطر بمدينه بازگشت. گفته اند: -هنگامى كه ابو العباس سفاح كاخ رصافه را در «انبار» بنا كرد روزى به عبد اللّه گفت: -با من بيا تا ساختمان اين كاخ را تماشا كنيم. نگاه عبد اللّه بن حسن وقتى به تالارها و اتاق هاى مجلل رصافه افتاد گفت: أ لم تر حوشبا. . . و خاموش ماند. ابو العباس دريافت كه عبد اللّه مى خواست شعرى انشاد كند منتهى جلوى زبانش را گرفت. با لحن آمرانه اى گفت: -بقيه اش را بگو. عبد الله دست پاچه شد: -من جز خير اراده اى نداشتم يا امير المؤمنين. ابو العباس قسم خورد: -بخدا دست برنمى دارم. همه اش را بخوان.

ص:268

عبد الله بناچار اين دو شعر را انشاد كرد. أ لم تر حوشبا امس يبنى بيوتا نفعها لبنى نفيله

مگر نمى بينى «حوشب» خانه اى مى سازد كه سودش بهره بنى نفيله است يومل ان يعمر الف عام و امر اللّه بطريق كل ليله

آرزومند است كه هزار سال زندگانى كند اما فرمان خدا شب هنگام فرا خواهد رسيد ابو العباس اين تمثيل تلخ را ناشنيده انگاشت و به اعتراض عبد الله بن حسن لب از لب نگشود. گفته مى شود كه ابو العباس از عبد الله بن حسن پرسيد: -چرا باين شعرها تمثيل كرده اى. وى در جواب گفت: -مى خواستم خصلت زهد را در نهاد امير المؤمنين تقويت كنم. محمد بن ضحاك گفت: ابو العباس سفاح براى عبد الله بن حسن اين شعر را فرستاد. اريد حياته و يريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد

ص:269

من زندگانى او را مى خواهم و او مرگ مرا مى خواهد بدوست بگويند كه از ما پوزش خواهد ابو العباس در اين شعر كنايه اى به فرزندان عبد اللّه بن حسن داشته بود. گفته مى شود اين شعر را براى محمد بن عبد اللّه بن حسن فرستاده و گفته اند اين شعر را براى عبد الرحمن بن مسعود فرستاده اند و او در جواب چنين نوشته: و كيف يريد ذاك و انت منه بمنزله اليناط الى الفؤاد

چگونه او قصد جان ترا دارد در عين اينكه*تو همچون شريان قلب او باشى و كيف يريد ذاك و انت منه و زندك حيى يقدح من زناد

چگونه ترا خواهد كشت در عين اينكه تو دست تواناى او هستى و كيف يريد ذاك و انت منه و انت لهاشم تراس هاد

چگونه ترا خواهد كشت در عين اينكه مقام تو در ميان بنى هاشم مقام رياست و پيشوا نيست عبد اللّه بن حسن گفت: -من در محضر ابو العباس شبى حضور داشتم. خميازه اى كشيد و بادزن را از دست انداخت.

ص:270

معنى اش اين بود كه ديگر وقت حضور بپايان رسيده و امير المؤمنين از بيدارى ملول شده است. همه از جا برخاستيم. اما ابو العباس دست مرا گرفت و گفت: -بمان همه رفتند. من و او تنها مانديم. دست به زير مسند خود برد و نامه اى را بدر كشيد. اين نامه به خط محمد بن عبد اللّه فرزند عبد اللّه بن حسن بود كه هشام بن عمرو ثعلبى را به بيعت خويش مى خوانده است. گفتم يا امير المؤمنين من در پيشگاه خدا تعهد مى كنم كه دولت تو از اين دو انسان آسيبى نبيند. ابو الفرج اصفهانى گويد: -عبد اللّه بن حسن و پسرانش قصه هاى شيرينى در حكومت بنى عباس دارند كه من از ترس تطويل كتاب به ذكرش نپرداختم و بهمين اندك قناعت كرده ام.

ص:271

عهد ابو جعفر منصور

اشاره

ابو جعفر عبد اللّه بن محمد عباسى معروف به منصور ابو الدوانيق پس از مرگ برادرش سفاح به خلافت رسيد و در طلب محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن جهدى بليغ بكار برد. عبد اللّه بن حسن را با گروهى از سادات بنى حسن از مدينه به كوفه آورده و در آنجا زندانيش ساخت. بالاخره محمد بن عبد اللّه در مدينه ظهور كرد. در اين هنگام گروهى از خاندان او در زندان منصور جان سپرده بودند. براى من سرگذشت اين گروه كه در زندان كوفه مردند معلوم نيست تا جداگانه به ذكر تك تكشان بپردازم و از جريان زندگانى و مرگشان تعريف كنم چون خبر از آنان ندارم اما مى توانم نامشان را سوا سوا در اين كتاب بنگارم و حتى المقدور كلمه اى چند از فضائل و محامدشان ياد كنم. عليه السلام.

ص:272

عبد اللّه بن حسن

كنيه اش ابو محمد بود. مادرش فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» بود. اين فاطمه بنت الحسين از ام اسحاق دختر طلحه بن عبيد اللّه بدنيا آمده بود. مادر ام اسحاق را «جربا» مى ناميدند. لغت جربا بر انسان مؤنثى اطلاق مى شود كه به بيمارى واگيردار «گر» مبتلا باشد. راز اينكه همسر طلحه را «زن گردار» مى ناميدند زيبائى بى اندازه ى او بود. اين زن ازبس قشنگ بود كه بهيچ زن رضا نمى داد در كنار او قرار بگيرد تا قهرا با او طرف مقايسه شود. زيرا هرچه هم خودش خوشگل و جذاب بود در كنار «جربا» زشت مى نمود. عرب به شترى كه بيمارى «گر» داشته باشد «جربا» مى گويد. «جربا» از «جرب» مشتق است كه به معنى «گر» است. عبد اللّه بن موسى كه خود نواده عبد اللّه بن حسن بود مى گويد: جد من حسن بن حسن از عمش ابو عبد اللّه الحسين دخترش را خواستگارى كرد.

ص:273

ابو عبد اللّه عليه السلام فرمود: -من دوتا دختر دارم. هركدام را بخواهى براى تو عروسش مى كنم. حسن شرم كرد و سخنى نگفت ولى ابو عبد اللّه الحسين گفت من دخترم فاطمه را كه به مادرم فاطمه زهرا از خواهرش شبيه تر است براى تو انتخاب كرده ام اى پسرك من. زبير بن بكار گفت: مردم مى گفتند. -آن زن كه دخترى مانند سكينۀ بنت الحسين در برابر خواستگار عقب بزند براستى در زيبائى بى مانند است. فاطمه بنت الحسين پس از مرگ شوهرش حسن بن حسن با عبد اللّه بن عمرو «نواده ى عثمان بن عفان» عروسى كرد. و عبد اللّه بن عمرو عموى «عرجى» شاعر معروف است. فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين از عبد اللّه بن عمرو دو پسر و يك دختر بدنيا آورد. پسرانش محمد معروف به ديباج و قاسم نام داشتند و اسم دخترش رقيه بود. عبد اللّه بن حسن شيخ بنى هاشم و شخصيت محترم و وجيه اين

ص:274

قوم بود. عبيد اللّه مردى فاضل و عالم و كريم بود. مصعب زبيرى مى گويد: -هرچه زيبائى و نيكوئى و خوبى بود همه به عبد اللّه بن حسن رسيده بود. اگر مى پرسيدند زيباترين مردم كيست جوابش اين بود -عبد اللّه. فاضل ترين عرب كيست؟ -عبد اللّه بن حسن. سخنورترين زبان در دهان كدام مرد عرب است. -عبد اللّه بن حسن عبد اللّه بن حسن خودش مى گفت: -من از همه ى مردم به رسول اللّه نزديك ترم زيرا هم از جانب پدر پسر پيغمبر هستم و هم از جانب مادر عبد اللّه بن موسى مى گويد: -نخستين كسى كه در آل هاشم از نطفه حسن و حسين پديد آمده عبد اللّه بن حسن بود. پدرش حسن بن حسين و مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السلام. محمد دهان مى گويد. -عبد اللّه بن حسن را ديدم. آن چنان زيبا و محتشم و جليل بود كه گوئى از پاى تا سر در نور غرق است. گفته بخدا سيد الناس

ص:275

اين مرد است. عيسى بن عبد اللّه علوى مى گويد: -عبد اللّه بن حسن در مدينه. در خانه ى فاطمه دختر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله چشم به جهان گشود. همان خانه كه در مسجد رسول قرار داشت: منصور بن رياى خزارى كه جد مادرى حسن مثنى بود بمدينه گفت شنيدم عروسى كرده اى! -بله. با دختر عمويم فاطمه بنت الحسين عليه السلام عروسى كرده ام. منصور فزارى گفت: -كار خوبى نكرده اى چون نطفه ها وقتى با هم نزديك باشند ضعيف مى شوند. شايسته ى تو اين بود كه با دخترى از دختران عرب ازدواج مى كردى. حسن در پاسخ جدش گفت: -خداوند بمن پسرى هم داده است. -ببينمش. حسن مثنى به پرستار خانه دستور داد دست عبد اللّه را بگيرند و بحضور جدش ببرند. منصور فزارى از ديدار نبيره ى خود خوشنود شد و گفت:

ص:276

-كار خوبى كرده اى. اين كودك به شيرى مى ماند كه حالت حمله و دفاع بخود گرفته است: حسن مثنى از نو گفت: -پسر ديگرى هم از دختر عمويم دارم. -آن يكى را ببينم: پسر دومش «حسن مثلث» بود به آغوش جدش رفت. منصور از ديدار اين يكى هم خورسند شد ولى گفت: -حسن خوب است ولى به خوبى عبد اللّه نيست. -و يك پسر ديگر. اين سومين پسر حسن مثنى بود. اسمش ابراهيم بود. منصور فزارى وقتى ابراهيم را ديد گوئى خطرى را در اين نژاد احساس كرد كه گفت. -ديگر نزديك هم نرويد. همين سه پسر كافيست. محمد بن ايوب رافعى گفت. -خانواده هاى شريف و جليل هرگز هيچ كس را نظير عبد اللّه بن حسن نمى شمردند زيرا هيچ كس در شرافت خانوادگى همانند او نبود. سعيد بن ابان قرشى مى گويد: -در حضور عمر بن عبد العزيز نشسته بودم. عبد اللّه بن حسن بار

ص:277

يافت. عمر بن عبد العزيز به عبد اللّه حرمت و عنوانى عظيم گذاشت. عبد الله بن حسن هنوز جوانى نو سال بود. جامه اش را ازار و ردائى تشكيل مى دادند. عمر بن عبد العزيز وى را در پهلوى خود روى سرير جا داد و با وى بسيار شوخى كرد. هم خود مى خنديد و هم او را مى خندانيد. طى اين شوخى و خنده يك بار دست به شكمش برد و از گوشت شكمش نيشگون كوچولوئى گرفت. در آن روز در حضور خليفه جز آن امير كس ديگرى حضور نداشت. هركه در آنجا بود از بنى اميه بود. وقتى عبد الله حضور خليفه را ترك گفت همنشينان عمر بن عبد العزيز اين همه شوخى و تفريح را براى جوانى مثل عبد اللّه زياد شمردند گفته شد: -چرا امير المؤمنين از شكم اين جوان نيشگون گرفته است. عمر گفت: -آنچه با اين جوان شوخى و خنده كرده ام بخاطر رسول اكرم بود و اميدوارم بدين وسيله شفاعت جد او را ادراك كنم. سعيد جهنى مى گويد: -در خدمت عبد اللّه بن حسن نشسته بودم: گوينده اى گفت:

ص:278

-اينك ابو عدى. شاعر اموى بر در ايستاده است و مى گويد از ابو محمد اجازه ى ديدار مى خواهم. عبد اللّه بن حسن و پسرانش محمد و ابراهيم برخاستند و او را پذيرفتند. عبد اللّه شخصا بوى چهارصد سكه طلا بخشيد. پسرانش هم چهارصد سكه طلا باو دادند. همسرش هند هم دويست دينار طلا به ابو عدى عطا كرد. اين شاعر وقتى از آن خانه بدر مى آمد هزار سكه ى طلا داشت. موسى بن عبد الله مى گويد: -پدرم در مسجد رسول اكرم بر گليمى نماز مى خواند. آنجا نمازگاه پدر من بود. وقتى منصور وى را از مدينه بكوفه برد و در زندان روزگارش بسر آمد و پس از سالهاى سال آن گليم كه نمازگاه او بود همچنان بر جاى خود افتاده بود. به احترام پدرم كسى دست به آن گليم نزده بود. عبد اللّه بن حسن در زندان هاشميه به سال صد و چهل و پنج بدرود حيات گفت. وى در اين هنگام مردى هفتاد و پنج ساله بود.

حسن بن حسن «مثلث»

وى برادر عبد اللّه بن حسن و مادرش نيز فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين عليه السلام بود.

ص:279

مردى دانشمند و فاضل و پارسا بود. در باب امر به معروف و نهى از منكر روش طايفه ى زيديه را به پيش داشت. اسماعيل بن يعقوب مى گويد: وقتى عبد اللّه بن حسن بفرمان ابو جعفر منصور به زندان رفت برادرش حسن بن حسن با خداى خود عهد كرد كه تا عبد اللّه در زندان بسر مى برد او عطر و سرمه بكار نبرد. و جامه ى نرم نپوشد و غذاى گوارا نخورد. عبد اللّه بن عمران روايت مى كند: حسن بن حسن در غم برادرش عبد اللّه بن حسن كه محبوس بود از خضاب خوددارى مى كرد. ابو جعفر منصور اسم حسن را خشمناك گذاشته بود. مى گفت: آن خشمناك. يعنى حسن چه مى كند؟ حارث بن اسحاق حديث مى كند: حسن بن حسن در «ذى الاثل» بسر مى برد. از آنجا به مدينه آمده بود. برادرش عبد اللّه بن حسن محبوس بود. حسن بن حسن بخاطر برادرش همچون در ميان صومعه ها لباس زبر از كرباس هاى درشت باف مى پوشيد. ابو جعفر منصور وى را «خشمناك» مى ناميد. احيانا نامه هاى او به برادرش عبد اللّه دير مير سيد. عبد اللّه در مجلس از اين بابت نگران و گله مند بود. باو پيغام مى داد كه من زندانى هستم و فرزندان من

ص:280

آواره ى بيابان ها هستند اما تو و بچه هاى تو در امان بسر مى بريد. من بنامه هاى تو دلخوشم دست كم اين دلخوشى را از من دريغ مدار. حسن بن حسن وقتى اين پيامها را مى شنيد به تلخى مى گريست و مى گفت فداى تو شوم ابو محمد. و مى گفت: -اين برادرم ابو محمد هميشه بر ضد حكومت ها سر شورش و خلاف داشت. حسن بن حسن معروف به حسن مثلث در زندان هاشميه بسال صد و چهل و پنج ديده از جهان فروبست وى بهنگام مرگ مردى شصت و هشت ساله بود.

ابراهيم بن حسن

وى سومين پسر حسن بن حسن بن على از فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين ارواحنا فداه بود. كنيه اش ابو الحسن بود. يحيى بن حسن مى گويد: -ابراهيم در عهد خود از همه ى مردم به رسول اكرم شبيه تر بود. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: حسن بن حسن بديدار برادرش ابراهيم رفت. وى در اين وقت

ص:281

داشت بشترانش علف مى داد. حسن به برادرش ابراهيم گفت: -شترانت را علف مى خورانى در عين اينكه برادرت عبد اللّه محبوس است؟ ابراهيم كه ناگهان بياد برادرش افتاده بود يكباره شترانش را از پاگاه آزاد كرد. از آن شترها ديگر يك كدامش هم به ابراهيم بازنگشت. همه از دم ياوه و مفقود شدند. ابراهيم بن حسن در ماه ربيع الاول سال 145 در زندان هاشميه از جهان رخت بست. وى نخستين فرزندان حسن بود كه در بازداشت منصور جان سپرد. سن وى در دم مرگ شصت و هفت سال بود. ابو مفرح اصفهانى مى گويد: اين سه تن. عبد اللّه و حسن و ابراهيم فرزندان حسن بن حسن بودند كه در زندان بدرود زندگى گفتند: محمد بن على بن حمزه علوى مى گويد: ابو بكر بن حسن بن حسن هم با اين قوم به قتل رسيد اما من اين روايت را سواى او از كسى ديگر نشنيده ام. علماى انساب هم تاكنون در ميان فرزندان حسن مثنى كسى را بنام ابو بكر ذكر نكرده اند.

ص:282

همراه با فرزندان حسن بن حسن گروهى ديگر هم از مدينه به كوفه تبعيد و بازداشت شدند ولى ابو جعفر پس از ماجراى محمد و ابراهيم همه شان را آزاد كرد. ما از اين دسته جمعى را بنام ياد مى كنيم 1-جعفر بن حسن 2-حسن بن جعفر 3-موسى بن عبد اللّه 4-داود بن حسن 5-سليمان بن داود 6-عبد اللّه بن داود 7-اسحاق بن ابراهيم 8-اسماعيل بن ابراهيم محمد بن على علوى مى نويسد كه اسحاق و اسماعيل فرزندان اسماعيل بن حسن بقتل رسيدند اما روايت آزادى شان صحيح تر و قوى تر است. اكنون به سرگذشت آنان كه در زندان هاشميه كشته شده اند مى پردازيم.

ص:283

على بن حسن

وى برادرزاده ى عبد اللّه بن حسن بن حسن بود. كنيه اش ابو الحسن بود. مردم باو «على الخير» و «على الاغر» و «على العابد» مى گفتند. همسرش زينت دختر عبد اللّه بن حسن يعنى دختر عمويش بود. بانوئى عابد و پارسا بود. مثل شوهرش. مردم به اين زن و شوهر «زوج صالح» لقب داده بودند. مادر على ام عبد اللّه دختر عامر كلابى بود. سعيد مساحقى مى گويد: -ابو العباس سفاح بحسن مثلث چشمه اى در «ذو خشب» كشيده بود و نام آن چشمه «چشمه ى مروان» بود. حسن پسرش على. همين على را گاه وبيگاه بسر كنى آن چشمه مى فرستاد. على از پدرش اطاعت مى كرد و بسركشى آنجا مى رفت اما آب آشاميدنى را از مدينه با خودش مى برد زيرا مشروع مى دانست كه از چشمه ى مروان آب بنوشد. اين مرد تا اين پايه پارسا و پرهيزگار بود. مردى از موالى آل طلحه حكايت مى كند: -در راه مكه على بن الحسن را ديدم كه نماز مى گذاشت. ناگهان يك افعى بسوى سجاده اش پيش رفت و سر بدامنش فروبرد

ص:284

. او همچنان بنماز ايستاده بود تا پس از چندى آن افعى از گريبانش سردرآورد و راه خود را بپيش گرفت و رفت. على بن حسن در طى اين مدت كه افعى در پيراهنش مى لوليد نه تنها نمازش را نبريد و جزع و فزع و اضطراب و هراس نشان نداد بلكه آثار اضطراب و جزع هم از چهره اش ديده نمى شد. هنگامى كه عبد اللّه بن حسن و سادات اين خاندان را به فرمان ابو جعفر منصور از مدينه بكوفه مى بردند زينب دختر عبد اللّه كه همسر على بن الحسن بود گريه مى كرد و مى گفت: وا عبرتا من الحديد و العباد و المحامل المعراه خاندان بنى حسن را در محمل هاى بى روپوش باسارت مى بردند. همه با زنجير بسته بودند. عيسى بن عبد اللّه از پدرش روايت مى كند: رياح، زندانبان هاشميه وقتى از نماز صبح فراغت مى جست من و قدامة بن موسى را بحضورش مى طلبيد و با ما ساعتى به گفتگو سرگرم مى شد. يك روز كه مثل هميشه صبحگاهان صحبت مى داشتيم مردى پشمينه پوش از در درآمد. رياح با خونسردى بوى گفت:

ص:285

-خوش آمديد، آيا حاجتى داشتيد. آن مرد چنين جواب داد: -مى خواهم با خانواده ام در زندان بسر ببرم. مرا هم زندانى كند. اين مرد على بن الحسن بود. رياح گفت: -اطاعت مى كنم. مسلم است كه امير المؤمنين منصور اين تسليم را درباره ى شما منظور خواهد داشت يعنى در تعذيب و شكنجه بشما تخفيف خواهد داد. و او را هم بزندان برد. موسى بن عبد اللّه مى گويد: -زندان ما آن چنان تيره و تاريك بود كه ما نمى توانستيم از اوقات نماز را بشناسيم چون روشنائى نمى ديديم. از وقتى كه على بن حسن به زندان آمد بر ترتيب عبادت او اوقات نماز بر ما آشكار شد. موسى بن عبد اللّه هاشمى روايت مى كند: -على بن الحسن به نماز ايستاده بود. بارى به سجده رفت و ديگر سر از سجده برنداشت. عمويش عبد اللّه بن حسن گفت: -برادرزاده ام خوابش برده. بيدارش كنيد.

ص:286

وقتى نگاهش دارند ديدند از اين دنيا رفته. عبد اللّه گفت: -خدا از تو راضى باشد اى برادرزاده ى من. من مى دانستم از اين مرگ بيمناكى جوهر به پسر اسما مى گويد. وقتى سادات بنى الحسن را مى خواستند زنجير كنند تا آنان را بحضور ابو جعفر ببرند. على بن الحسن بنماز ايستاده بود. بسان زنجيرهائى كه آماده شده بود. زنجيرى بسيار سنگين و دردناك ديده مى شد. كه هيچ كس طاقت فشارش را نداشت. همه از اين زنجير در مى رفتند. در اين وقت على بن الحسن نمازش را بپايان رسانيد. بى درنگ پاهايش دراز كرد و گفت: -از اين زنجير چقدر وحشت مى كنيد. با آن زنجير سنگين پاهاى على بن الحسن بسته شد. سليمان بن داود و حسن بن جعفر از سادات بنى الحسن كه در هاشميه زندانى بودند روايت مى كند: ما با على بن الحسن در يك زندان محبوس بوديم. رنج زندان لاغرمان

ص:287

كرده بود. تا آنجا مى توانستم بهنگام نماز و وقت خواب زنجير را از پا و گردن خود در بياوريم. البتّه هروقت كه نوبت سركشى زندان بانان مير سيد با دست خود زنجيرهايمان را بپا و گردن خود مى بستيم. اما على بن الحسن هيچ وقت. نه وقت نماز و نه وقت خواب از زنجير در نمى آمد. عمويش روزى به او گفت: -چرا زنجير از گردنت در نمى آورى پسرك من! على در جواب گفت: -نه، بخدا اين زنجير را از خود دور نمى سازم تا روزى كه در پيشگاه عدل الهى از ابو جعفر بپرسم به چه گناه مرا باين زنجير بسته است. گفته اند: در آن روز كه آل حسن بن على را به زندان هاشميه تسليم مى داشتند على بن الحسن بر در زندان سر بآسمان برداشت و گفت: -پروردگارا اگر گناهان ما اين زندان را براى ما ايجاب كرده بر ما سخت بگير، آن چنان بر ما سخت بگير كه رضاى تو از ما تأمين شود. عمويش عبد اللّه بن الحسن گفت:

ص:288

-چه مى گوئى خدا رحمتت كند. يك تن از بنى الحسن. از آنان كه در زندان هاشميه محبوس بوده اند مى گويد: عبد اللّه بن حسن براى ما حديثى از فاطمه ى زهرا روايت كرده كه رسول اكرم فرمود: هفت تن از فرزندان من بر ساحل فرات بخاك مى روند كه در فضيلت ميان اولين و آخرين بى نظيرند. گفتند ما كه هشت تن هستيم. عبد اللّه بن حسن در جواب اين گفت: -چه مى دانم. رسول اللّه چنين گفته است و فاطمه زهرا چنين شنيده. مى گويد. هنگامى كه در زندان را بروى بنى الحسن گشودند از آن هشت تن هفت نفر بدرود زندگى گفته بودند و من هشتمين شان بودم كه رمقى در تن داشتم. مرا از زندان بدر آوردند و آبم دادند. تنها من زنده ماندم. حسين بن نصر روايت مى كند: آل حسن بن على كه در زندان هاشميه محبوس بودند اوقات نماز را با تسبيح على بن حسن تشخيص مى دادند.

ص:289

عبد اللّه بن حسن كه از رنج زندان بجان آمده بود بارى ببرادرزاده اش على گفت: -مى بينى كه چه مى كشيم. آيا از درگاه خدا مسئلت نمى دارى كه ما را از اين بلا برهاند. على بن حسن دير زمانى خاموش ماند و سپس گفت: -ما را در بهشت مقامى است كه جز با تحمل اين مشقتها نمى توانيم آن مقام را دريابيم و ابو جعفر هم در جهنم عذابى به پيش دارد كه فقط كيفر اين مظالم است. او بايد ما را شكنجه دهد تا آن را دريابد. اگر بر اين آزارها بردبار بمانيم هرچه زودتر جان مى سپاريم و از اين اندوه و محنت رها مى شويم. انگار كه رنجى نبرده ايم. اكنون اگر مى خواهيد دعا كنيد تا از محنت شما كاسته شود و در عذاب ابو جعفر نيز تخفيف يابد. عبد اللّه بن الحسن گفت: -نه. بلكه صبر مى كنيم تا ما و ابو جعفر هر دو بآنچه در پيش داريم برسيم. زندانبان هاشميه بيش از سه روز ديگر در آن زندان زنده نماندند. على بن الحسن در روز بيست و سوم ماه محرم سال صد و چهل و شش در زندان منصور جان سپرد. او بوقت مرگ فقط چهل و پنج سالش بود.

ص:290

عبد اللّه بن الحسن

وى برادر على بن الحسن بود. مادرش هم مادر على يعنى ام عبد اللّه دختر كلابى بود. حارث بن اسحاق مى گويد: -رياح زندانبان آل حسن بن على را با محمد ديباج پسر عبد اللّه بن عمرو از مدينه بسوى كوفه مى برد. هنگامى كه بقصر نفيس رسيدند. «سه ميل دور از مدينه» رياح به آهنگران دستور داد بنى الحسن را بزنجير و غل بكشند. براى همه غل و زنجير آماده كرده بودند. دست بر قضا حلقه ى آن غل كه براى عبد اللّه بن الحسن مثلث تهيه شده بود تنگ بود. گلويش را سخت فشرد و فريادش را در آورد. برادرش على بن الحسن وقتى چنين ديد قسم داد كه زنجير او را با زنجير برادرش عوض كنند. چنين كردند. و بدين ترتيب فرزندان رسول اكرم را به زبده رسانيدند. عبد اللّه بن الحسن «حسن مثلث» در سن چهل وشش سالگى بروز عيد قربان سال صد و چهل و پنج هجرى در زندان هاشميه از جهان رخت بست.

عباس بن الحسن

عباس هم پسر حسن مثلث و برادر على و عبد اللّه است اما مادرش از

ص:291

مادر برادرانش سواست. مادر عباس عايشه دختر طلحه الجواد تيمى است. ابن عباس از جوانمردان بنى هاشم بود. ابراهيم بن على شاعر معروف در مدح عباس چنين مى گويد: لما تعرضت للحاجات و اعترضت عندى و عاد ضمير القلب وسواسا

وقتى بنيازمنديهاى خود انديشم و قلب من بوسواس و اضطراب افتاد سعيت ابغى لحاجات و مصدرها برا كريما لثوب المجد لباسا

بسوى آن كس دويدم كه نيكوكار و كريم است و در جامه شرف برازنده است هدانى اللّه للحسنى و وفقنى فاعتمت خير شباب الناس عباسا

خداوند توفيقم داد و مرا به بهترين جوانان بشر يعنى عباس هدايت فرمود قدح النبى و قدح من ابى حسن و من حسين جرى لم ير حناسا

تيرى از تركش رسول اكرم و على مرتضى و حسن بن على كه شجاع و پيروزمند است

ص:292

عمران بن ابى فروه مى گويد: عباس بن حسن در خانه اش ايستاده بود كه سپاهى هاى منصور دستگيرش كردند. مادرش عايشه فرياد كشيد: -بگذاريد يك بار ببوسمش. بگذاريد يك بار بر سينه ام بفشارمش جواب دادند: -محال است. مى پنداريم كه مادرش در اين جهان زنده نيست. عباس بن حسن در زندان هاشميه روز بيست و سوم ماه رمضان سال صد و چهل و پنج هجرى در سى و پنج سالگى بدرود زندگانى گفت:

اسماعيل بن ابراهيم

او پسر ابراهيم بن حسن مثنى است: و همچنين اسماعيل است كه معروف به «طباطبا» است. [1] گفته مى شود كه «طباطبا» لقب پسرش ابراهيم است. مادرش را ربيحه بنت محمد مى ناميدند. عبد اللّه بن موسى مى گويد: -عبد الرحمن بن ابى المولى در زندان هاشميه با سادات بنى الحسن

ص:293

زندانى بود. از او پرسيدم آل حسن بن على در آن سياه چال وحشت را چگونه بسر مى بردند. در جوابم گفت: -اين قوم مردمى صبور و بردبار بوده اند. در ميانشان مردمى بود كه خصلت طلا را داشت هرچه بيشتر در آتش مى ماند جلوه و جلايش بيشتر تشعشع و درخشش مى گرفت. دوباره پرسيدم اين مرد كى بود؟ گفت: -اين مرد اسماعيل پسر ابراهيم بن الحسن بود كه هرچه بيشتر شكنجه مى ديد بيشتر صبر مى كرد.

محمد بن ابراهيم

پسر ابراهيم بن حسن از كنيزى كه «عاليه» ناميده مى شد بدنيا آمد. او را «ديباج اصغر» مى ناميدند. [1] خودش مى گويد: «وقتى ابو جعفر منصور ما را بحضورش فراخواند بمن گفت: -تو ديباج اصغر هستى؟ گفتم آرى. من هستم.

ص:294

با خشونت گفت: -ترا بصورتى مى كشم كه هيچيك از خاندان ترا آن طور نكشته ام. بعد دستور داد وى را در ميان جرز ساختمان بگذارند و بر سرش دوغاب گچ بريزند. منصور محمد بن ابراهيم را بدين ترتيب فجيع بقتل رسانيد. زبير بن بلال مى گويد: -مردم دسته دسته به تماشاى محمد بن ابراهيم مى آمدند. زيرا مرد زيبائى بود.

على بن محمد

وى نواده ى عبد اللّه بن حسن مثنى بود. مادرش ام سلمه دختر حسن مثلث بود. مادر بزرگ او «مادر پدرش» از نسل عمرو بن نفيل بود و «رمله» ناميده مى شد. پدرش او را به مصر فرستاده بود و عمويش موسى بن عبد اللّه را هم همراهش كرده بود. در اين سفر «مطر صاحب حمام» و يزيد بن خالد فسرى هم در التزام ركابشان رفته بودند. مطر را بدين جهت «صاحب حمام» مى گفتند كه در بصره حمام حاكم را اداره مى كرد.

ص:295

مطر و يزيد بن خالد مردم مصر را بسوى محمد بن عبد اللّه دعوت مى كردند. حكومت مصر كه عامل او ابو جعفر منصور بود دستور داد اين چند نفر را دستگير كنند. موسى بن عبد اللّه از دست گماشتگان حاكم فرار كرد و على بن محمد دستگير شد. ما سرگذشت موسى بن عبد اللّه را در جاى خود ذكر خواهم كرد. ابو جعفر منصور فرمان داد كه على را هم با سادات بنى حسن به زندان بسپارند. گفته مى شود كه ابن على تا عهد مهدى عباسى در زندان بسر برد و همچنان در زندان وفات يافت. اما صحيح اينست كه وى در عهد ابو جعفر منصور ديده از زندگى فروبست.

محمد بن عبد اللّه

محمد بن عبد اللّه نواده عمرو بن عثمان بن عفان بود. ابن محمد از آل ابو طالب به حساب نمى آيد زيرا اموى بود و نسبت به عثمان بن عفان مى رسانيد اما از آنجايى كه پسر فاطمه ى بنت الحسين عليه السلام بود و از جانب مادر برادر عبد اللّه بن حسن شمرده شد نامش را در اينجا بميان آورده ايم.

ص:296

عبد اللّه بن حسن به اين برادر خود «هرچند ناتنى بود» محبتى شديد داشت. محمد با عبد اللّه در زندان كشته شدند. مادرش «چنانكه گفته ايم» فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين عليه السلام بود. عبد اللّه بن عمرو پس از مرگ حسن بن حسن فاطمه ى بنت الحسين را به عقد خود درآورد. گفته اند: وقتى حسن بن حسن در بيمارى خود به احتضار رسيد سخت در جزع و اضطراب افتاد. دميدم مى گفت: -بخاطر مرگ جزع ندارم. من از مرگ نمى ترسم. پرسيدند: -پس اين بى قرارى از چيست. تو چند لحظه ى ديگر اجداد اطهارت رسول اللّه و على مرتضى و حسن و حسين عليهم السلام را ديدار مى كنى حسن بن حسن در جواب گفت: -مثل اينكه مى بينم پس از مرگ من عبد اللّه بن عمرو بن عثمان از جامه ى زيبا و فاخر خود را پوشيده و با زلف هاى شانه كرده و ترتيب داده بخانه ى من مى آيد و مى گويد «من از نسل عبد مناف هستم و آمده ام تا در

ص:297

مراسم تشيع جنازه ى پسر عم خود شركت جويم. اين مرد هدفى جز همسرم فاطمه ندارد. هنگامى كه من از دنيا رفته ام نگذاريد او بر جنازه ام حاضر شود. فاطمه دختر امام حسين سخنان شوهر محتضر خود را مى شنيد. در اين هنگام فرياد كشيد: -مى شنوى پسر عم چه مى گويم؟ حسن بن حسن گفت مى شنويم. -من هرچه كنيز و غلام دارم همه آزاد باشند. هرچه دارم همه در حساب تصدق گذاشته شود اگر پس از مرگ تو شوهرى برگزينم . حسن بن حسن با اين تعهد كه همسرش داده آرام گرفت. ديگر اضطراب و بى قرارى نكرد تا جان سپرد. رضوان اللّه عليه. هنگامى كه شيون عزا از خانه ى وى برخاست ناگهان عبد اللّه بن عمرو از در درآمد. بهمان ترتيب كه حسن بن حسن خبر داده بود. با همان لباس فاخر. و همان موهاى شانه زده. ميان كسانى كه در كنار جنازه حضور داشتند سخن به اختلاف در گرفت. گروهى گفتند.

ص:298

-جلويش را بگيريم و نگذاريم در اين مراسم شركت جويد. جمع ديگر گفتند. -شركت او در تشيع جنازه ى حسن زيانى ندارد. بالاخره راهش دادند. فاطمه دختر حسين بن على كه همسر حسن بن حسن بود بر مرگ شوهرش شيون مى كرد و با پنجه چهره ى خود را مى خست. عبد اللّه بن عمرو غلامش را بسوى او فرستاد اين غلام دم گوش فاطمه گفت: -مولاى من پيغام مى دهد كه شما اين قدر به چهره ى خود چنگ نزنيد. ما را از اين چهره بهره ايست. فاطمه هم ديگر آرام گرفت و پنجه هاى خود را در آستينش پنهان ساخت. حسن بن حسن را بخاك سپردند. هنگامى كه عده وفات حسن پايان گرفت عبد اللّه بن عمرو از فاطمه خواستگارى كرد. فاطمه گفت: -من قسم خورده ام پس از شوهرم با هيچ كس عروسى نكنم. اكنون با سوگند و تعهدات خود چكنم. عبد اللّه بن عمر گفت:

ص:299

شما بهر چه تعهد كرده ايد وفا كنيد. ما عوض يك غلام دو غلام و بجاى هرچه تصدق كرده ايد دو برابرش را به شما تسليم خواهم كرد. ازدواج فاطمه بنت الحسين با عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بدين قرار صورت گرفت. اسماعيل بن يعقوب چنين روايت مى كند: پس از مرگ حسن بن حسن همسرش فاطمه بنت الحسين به عهد خود وفادار ماند به خواستگارى عبد اللّه جواب منفى داد. اما مادر فاطمه «ام اسحاق دختر طلحه يتمى» بناى اصرار و ابرام را گذاشت كه اين خواستگارى را بپذيرد. معهذا فاطمه امتناع مى كرد تا بالاخره مادرش در آفتاب ايستاد و قسم خورد كه اگر فاطمه با عبد اللّه عروسى نكند او هرگز به سايه نرود. فاطمه وقتى مادرش را با اين سماجت ديد بناچار خواستگارى عبد اللّه را پذيرفت.

ماجراى سادات بنى الحسن

در اين فصل از موجباتى كه اسارت سادات بنى الحسن فراهم ساخته و منصور خليفه را بر ضدشان برانگيخته سخن مى گوئيم. عبد الملك بن شيبان مى گويد: -در ميان توده ى جاهل شهرت گرفته بود كه محمد بن عبد اللّه بن

ص:300

حسن مهدى موعود است. به همين جهت عوام به او لقب «مهدى» بخشيد تا آنجا كه مى گفتند محمد بن عبد اللّه «مهدى» جامه هاى يمنى و مصرى مى پوشد. سهل بن بشر از سفيان ثورى اين سخن شنيده بود: «اى كاش ابن مهدى قيام مى كرد.» مرادش از مهدى. محمد بن عبد اللّه حسنى بود. عيسى علوى از قول پدرش عبد اللّه علوى تعريف مى كند. گروهى از بنى هاشم در «ابوا» انجمن كردند. اين گروه از ابراهيم بن محمد عباسى و ابو جعفر عبد اللّه المنصور بن محمد و عمويش صالح بن على و عبد اللّه بن حسن و عبد اللّه بن عمرو و پسرانش محمد و ابراهيم تشكيل يافته بود. صالح بن على عباسى اين انجمن سياسى را كه از هاشمى هاى مطرود و فرارى بوجود آمده بود چنين افتتاح كرد: «شما مى دانيد كه اكنون جمهور امت اسلام چشم به شما دوخته و به كردار و اقدام شما نگران است. گردنهايشان به سوى شما كشيده و گوششان به فرمان شما گشوده است. امروز كه تقدير الهى شما را در اين گوشه گرد هم فراهم آورده خوبست با يك تن از خودتان بيعت كنيد. و بعهده بگيريد كه از فرمانش

ص:301

سر برمى تابيد دست بدست هم بدهيد و پيمان استوار سازيد تا خداوند پيروزگر شما را بر دشمن پيروز و چيره سازد. بدنبال صالح بن على عبد اللّه بن الحسن. «نواده ى امام حسن مجتبى» از جا برخاست و گفت: بر شما آشكار است كه پسرم محمد «مهدى» است. بيائيد با او بيعت كنيد. در اين هنگام ابو جعفر منصور به سخن درآمد كه چرا خودمان را گول بزنيم. بخدا همه مى دانيد مردم در ميان ما بيش از همه كس بابن جواد «يعنى محمد بن عبد اللّه» دلبستگى و ارادت دارند. به نداى او سريع تر از همه جواب مى گويند و حلقه طاعتش را مخلصانه تر گوش مى كشند. اين سخنان آن چند تن ديگر را كه خاموش نشسته بودند به حرف آورد و سرانجام با محمد بن حسن بيعت كردند. دست بدستش سودند و پيمان همكارى استوار ساختند. عيسى بن عبد اللّه علوى مى گويد: -عبد اللّه بن حسن به پدرم پيغام داد كه بخاطر تصويب يك امر مهم از او و همكارانش ديدار كند. همچنين براى امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد عليه السلام نيز همين پيام را فرستاده بود. عبد اللّه بن حسن چندان دوست نمى داشت كه اين ماجرا را با

ص:302

امام صادق در ميان بگذارد زيرا عقيده داشت كه اين «مرد» تشكيلاتشان را خراب خواهد كرد. عيسى بن عبد اللّه علوى گويد: -پدرم مرا فرستاد كه بروم و از آنچه در انجمن علويون مى گذرد باو اطلاع دهم. امام جعفر بن محمد هم به محمد بن عبد اللّه «ارقط» دستور داد همراه من باشد و جريان را بعرض او برساند بعلاوه بايد مى پرسيديم آن مهم كه در پيش دارند چيست؟ من و محمد با هم بآنجا كه محمد بن عبد اللّه «مهدى» از مردم بيعت مى گرفت رفتيم. محمد را ديدم كه بر يك فرش اندكى برآمده ايستاده نماز مى خواند و پدرش عبد اللّه در گوشه اى نشسته بود. گفتم: -پدرم مرا بسوى شما فرستاد تا از هدف شما در اين اجتماع آگاه شود. هدف شما از اين اجتماع چيست؟ عبد اللّه بن حسن بمن پاسخ داد: -ما اجتماع كرده ايم كه با مهدى محمد بن عبد اللّه بيعت كنم. گفته اند كه بالاخره امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد به آن انجمن تشريف قدوم ارزانى داشت. عبد اللّه بن حسن در كنار خود مقامى براى امام ابو عبد اللّه آماده

ص:303

كرد و آن وقت سخن از بيعت مهدى بميان كشيد. جعفر بن محمد فرمود: -اين كار را نكنيد. هنوز نوبت ما نرسيده است. اگر تو اى ابا محمد گمان مى كنى كه پسرت محمد مهدى است باشتباه مى روى. نه او مهدى است و نه امروز روز ظهور مهدى ماست. اگر هدف تو از اين اقدام امر بمعروف و نهى از منكر است چه شده كه تو را بگذاريم و و پسرت را براى اين كار برداريم. پيش بيا با تو كه شيخ بنى هاشم هستى بيعت كنيم. عبد اللّه بن حسن از اين سخن خشمناك شد گفت: -تو خود مى دانى كه به حق سخن نمى گوئى. خداوند ترا بعلم غيب خويش راه نداده است فقط حسد است كه ترا بر اين خلاف واداشته است. ابو عبد اللّه فرمود: -اين طور نيست. من بر پسرت حسد نمى ورزم ولى مى دانم كه اين مرد و برادران او و نسل آنان كرسى حكومت را على رغم شما خواهند ربود. در اين هنگام با دست به پشت ابو العباس سفاح زد. و منظورش از «اين مرد» همين ابو العباس سفاح بود. و بعد دستش را روى شانه ى عبد اللّه بن حسن گذاشت و گفت: -بخدا تو و پسرانت به خلافت نخواهيد رسيد. عروس خلافت هم آغوش

ص:304

بنى عباس خواهد بود. و اين دو پسر تو «محمد و ابراهيم» هر دو به قتل خواهند رسيد. سپس از جايش برخاست و تقريبا به شانه ى عبد العزيز بن عمران زهرى تكيه كرد و گفت: -آن يكى را كه رداى زرد پوشيده ديده اى. مقصودش «ابو جعفر منصور» بود. -بله ديدمش. -بخدا ما چنين مى بينيم كه كشندۀ محمد اوست. عبد العزيز زهرى گفت: -او محمد را خواهد كشت؟ امام صادق فرمود: -آرى او محمد را خواهد كشت. عبد العزيز مى گويد من در ضمير خود گفتم بخدا ابو عبد اللّه بر پسر عم خود محمد حسادت مى كند. ولى زنده ماندم و ديدم كه او راست گفته بود. سخنانش به غرض آلوده نبود. زنده ماندم و ديدم كه ابو جعفر منصور محمد و ابراهيم هر دو را بقتل رسانيده است. وقتى جعفر بن محمد چنين گفت آنان كه در انجمن حضور داشتند از جا برخاستند و پراكنده شدند.

ص:305

ديگر بنى هاشم نتوانستند انجمن هاى خود را تشكيل دهند. عبد الصمد و ابو جعفر هر دو بدنبال امام جعفر صادق راه افتادند و گفتند: -يا ابا عبد اللّه، تو چنين مى گويى؟ فرمود: -آرى، چنين مى گويم و بخدا قسم مى خورم كه مى دانم چه مى گويم. عنبسه ى عابد مى گويد: هروقت ابو عبد اللّه جعفر بن محمد محمد بن عبد اللّه را مى ديد چشمان غرق اشك مى شد و مى گفت: -فداى او شوم. مردم وى را «مهدى» مى نامند و او هرچه زود كشته خواهد شد. او مهدى نيست. نام او بنام مهدى در كتابى كه جدش على بن ابى طالب نگاشته ثبت نشده است. اسماعيل هاشمى مى گويد: من و جعفر بن محمد با هم در مسجد رسول اكرم تقريبا بحالت تكيه نشسته بوديم. ناگهان او از جاى خود برجست و بسوى مردى كه بر قاطرى سوار بود دويد و با او بگوشه اى رفت.

ص:306

آن مرد همچنان بر قاطر خودش سوار بود و جعفر بن محمد دستش را روى يال قاطر گذاشته بود و با او صحبت مى كرد. وقتى برگشت گفتم: -اين مرد كى بود. جعفر بن محمد فرمود: -تو او را نمى شناسى. او محمد بن عبد اللّه مهدى اهل بيت رسول اللّه است. گفته اند: محمد بن عبد اللّه از «عمرو بن عبيد» زاهد معروف دعوت كرد كه با وى بيعت كند. عمرو عبيد اين دعوت را نپذيرفت و نعلين خود را از پاى خود درآورد (بعلامت كناره جوئى) و گفت: -من با مردى كه نمى دانم عادل است يا عادل نيست بيعت كند. نخواهم كرد. و چون عمرو بن عبيد در فرقه ى معتزله نفوذ شديدى داشت باقتداى او سى هزار نفر از معتزله كفش هاى خود را بعلامت كناره جوئى از اين ماجرا از پاى خويش در آوردند. ابو جعفر منصور از عمرو بن عبيد در برابر اين همراهى تشكر كرد عبد اللّه بن سعد چنين مى گويد:

ص:307

-ابو جعفر منصور دو بار با محمد بن عبد اللّه بيعت كرد. بيعت اولش در مكه در مسجد الحرام صورت گرفت و من در اين بيعت حضور داشتم. وقتى كه محمد بن عبد اللّه از مسجد الحرام بيرون رفت تا بر مركب خود سوار شود ابو جعفر منصور پيش دويد و ركاب او را گرفت: محمد بن عبد اللّه بابو جعفر و برادرش ابو العباس گفت: -وقتى امر خلافت بشما دو نفر رسد حتما خاطره ى امروز را فراموش خواهيد كرد. عبد اللّه بن ابى عبيده (نواده هاى عمار بن ياسر) مى گويد: پس از مرگ ابو العباس وقتى ابو جعفر منصور پا بر كرسى خلافت گذاشت سرلوحه ى برنامه ى حكومت او نام محمد و ابراهيم فرزندان عبد اللّه بن حسن بود. او با تمام قواى خود تصميم گرفته بود كه فرزندان عبد اللّه بن حسن را دستگير كند. بطلب و جستجوى او همت گماشت. وى مردان بنى هاشم را يكى يكى در خلوت خود احضار مى كرد و از آنان جدا جدا خفاگاه محمد و ابراهيم را سراغ مى گرفت. بنى هاشم به ابو جعفر چنين گفته بودند: -تو مى دانى يا امير المؤمنين كه در آغاز نهضت بنى هاشم اين محمد بن عبد اللّه خود را آماده ى خلافت ساخته بود.

ص:308

او اكنون بر نفس خود ترسان است. او سر نفاق و خلاف ندارد و نمى خواهد بر ضد مقام خلافت قيام و اقدام كند. در ميان بنى هاشم فقط حسن بن زيد بود كه گفت: -من از محمد اطمينان ندارم و بعيد نمى دانم كه روزى آشوبى بر پا سازد. من قسم مى خورم كه او بخاطر توطئه هاى خويش بر ضد تو خواب نخواهد كرد. درباره ى او هرچه اراده دارى اقدام كن. اين ابى عبيده گفت: -اين سخن خوابيده را بيدار كرد. محمد بن عبد اللّه عثمانى مى گويد: در آن سال كه ابو جعفر بحج رفته بود عبد اللّه بن حسن را بحضور طلبيد و از او سراغ پسرانش را گرفت. عبد اللّه هم مثل شيوخ بنى هاشم سخن گفت و باو اطمينان داد اما ابو جعفر گفت: -رضاى من بسته باينست كه پسرانت را از خفاگاه بيرون بياورى محمد بن اسماعيل مى گويد: -مادرم براى من از پدر خود حديث كرد: از قول او كه من به

ص:309

سليمان گفتم برادر من مرا درياب رحم مرا درياب، چه مى بينى؟ سليمان حسينى پاسخ داد: -مثل اينست كه مى بينم ابو جعفر پرده اى ميان ما و عبد اللّه بن على عباسى (عموى خودش) آويخت و مى گفت: «اينست آنچه با من كرده ايد» ابو جعفر در آنجا كه با عم خود عبد اللّه بن على چنين كند مسلم است بر ديگران نخواهد بخشود. حسن بن على نواده ى حسن مثلث چنين روايت كرد. فرزندان عبيد اللّه و عبيد اللّه بن عباس روى متروكات و موقوفات جدشان عباس با هم سر بخصومت و اختلاف گذاشتند. آن موقوفات كه مورد ادعاى آل عباس بود «سعايه» ناميده مى شد و در «ينبع» قرار داشت. محمد بن عبد اللّه بن حسن (همين محمد) در محضر عثمان بن عمرو تميمى قاضى وقت حضور يافت و بر ضد فرزندان عبيد اللّه بنفع فرزندان عبد اللّه شهادت داد و گفت: -توليت اين موقوفات با بنى عبد اللّه بن عباس است. داود بن على عباسى بخانه ى محمد بن عبد اللّه آمد و گفت: -بخدا نمى دانم در برابر اين شهادت كه بنفع ما داده اى چه پاداشى بتو تقديم بدارم. شما حديث مى كنيد كه كرسى خلافت را بدست خواهيد آورد و

ص:310

اين حديث باطل است. در برابر شما ما حديث مى كنيم كه خلافت را آل عباس خواهند ربود و اين حديث حق است. تو راه مدينه بپيش گير و در آنجا بمان. فرستاده ى من بحضور تو خواهد رسيد. اگر در آن وقت جاى تو توى تنور بود در آنجا بمان و بديدار من سفر نكن. عقبة بن مسلم مى گويد: -ابو جعفر از من پرسيد اسم تو چيست؟ گفتم: -عقبة بن سلمه. -در تو يك همت و اقدام برجسته اى مى بينم و همى خواهم خدمتى به عهده ى تو گذارم. گفتم: -اميدوارم كه بدلخواه امير المؤمنين فرمانش را اجرا كنم. ابو جعفر گفت: -خود را پنهان كن و در فلان روز بسراغم بيا. عقبة بن مسلم مى گويد: -تا آن روز پنهان بودم. و بوقت موعود حضورش را ادراك كردم. بمن گفت پسر عموهاى ما (آل على) جز تخريب حكومت و

ص:311

و سلطنت ما هدفى ندارد. اين قوم در خراسان. در فلان دهكده. با جمعى از شيعه ى خود مكاتبه و مراوده دارند. از آن دهكده برايشان ماليات و هدايا مى رسد. وظيفه ى تو اينست كه با آل على تماس بگيرى و در يك چهره ى ناشناس برايشان هديه ها و نامه ها ببرى و خود را يك تن از مردم آن دهكده بآنان نشان بدهى و در نتيجه سر از اسرارشان در بياورى. اگر از پذيرائى تو و قبول نامه هاى تو سرباز زدند بخدا من هم همين را دوست مى دارم ولى اگر به حرفهاى تو گوش دادند و با تو قول و قرارى گذاشتند ما تكليف خود را خواهم شناخت. و باشد بدانى كه در اين تماس بيشتر طرف گفتگوى تو عبد اللّه بن الحسن بود. بعيد نيست كه او در ابتداى امر ترا از خود براند ولى نوميد مباش ديدار را تكرار كن. آهسته آهسته با تو انس و الفت خواهد گرفت. وقتى او ترا بپذيرد ديگر كار تمام است. مرا از وقايع آگاه ساز. عقبه بن مسلم مى گويد: بدستور ابو جعفر منصور با عبد اللّه بن حسن تماس گرفتم. همان طور كه او گفته بود در آغاز از من رم كرد و مرا طرد فرمود اما يواش يواش با من انس گرفت. گفتم جواب نامه هايم را مى خوانم. گفت من هرگز با كسى مكاتبه ندارم ولى نفس تو براى دوستان ما جواب است. سلام مرا به آنان برسان و بگو

ص:312

كه پسرم در فلان روز قيام خواهد كرد. عقبة بن مسلم هم عين جريان را به ابو جعفر منصور گزارش داد. موسى بن عبد اللّه بن حسن مى گويد: ابن عقبة بن مسلم بديدار پدرم آمد و گفت كنيه ى من ابو عبد اللّه است و من مردى از مردم يمن هستم. . و براى بچه ها تحفه ها آورده بود و بخاطرشان روايت اشعار مى كرد. موسى بن عبد اللّه مى گويد: -من هيچ كس را در ريا و صورت سازى و حيله نظير اين مرد نديده بودم. مردى بود كه مى توانست سالها در همان چهره ى دروغين بماند و حتى يك لحظه هم حقيقت خود را نشان ندهد. شب همه شب بيدار بود. و روزها مطلقا روزه مى داشت. يك روز از من پرسيد: -سازمان اين قيام كه در پيش داريد بر چه نقشه ايست؟ من بپدرم گفتم: -بخدا اين مرد جاسوس است. و به همين جهت پدرم او را از خانه ى ما راند. همين مرد عقبة بن مسلم بود كه حتى يك نكته هم از زندگانى

ص:313

ما را پنهان نداشت و همه چيز را پيش ابو جعفر فاش كرد. حارث بن اسحاق مى گويد: ابو جعفر منصور در سفرى كه به حج رفت از عبد اللّه بن حسن سراغ پسرانش را گرفت. عبد اللّه در جواب او طفره رفت و حقيقت را بروز نداد. ابو جعفر منصور در سفرى كه به حج رفت از عبد اللّه بن حسن سراغ پسرانش را گرفت. عبد اللّه در جواب او طفره رفت و حقيقت را بروز نداد. ابو جعفر به عبد اللّه بن حسن دشنام شنيعى داد. نام مادرش را بر زبان راند. عبد اللّه بن حسن گفت: -بكدام مادرم ناسزا مى گوئى. فاطمه ى بنت الحسين عليه السلام. يا فاطمه ى زهرا دختر رسول اللّه. يا خديجه دختر خويلد. يا ام اسحاق دختر طلحه؟ . . . مادران من اين چند زن هستند. ابو جعفر در جواب او گفت: -باين چند زن كه نام برده اى جسارتى نكرده ام. من به «جربا» دختر قسامه بن رومان فاش داده ام. مسيب بن ابراهيم از جايش جست و گفت: -اجازت كن يا امير المؤمنين گردن اين مادر. . . را با شمشير بزنم. زياد بن عبد اللّه برخاست و رداى خود را بر سر عبد اللّه بن حسن انداخت و گفت:

ص:314

-او را بمن ببخش. من پسرانش را از خفاگاه بدر خواهم كشيد. بدين ترتيب عبد اللّه بن حسن در آن سفر از چنگ منصور نجات يافت. صالح صاحب مصلى مى گويد: من بالاى سر ابو جعفر منصور ايستاده بودم. در سفرى كه ابو جعفر به مكه مى رفت. او داشت غذا مى خورد. بر سر سفره ى او عبد اللّه بن حسن و ابو الكرام و گروهى از بنى عباس نشسته بودند. در اين هنگام ابو جعفر رويش را بسمت عبد اللّه بن حسن برگردانيد و گفت: -فكر مى كنم اى ابا محمد كه پسران تو محمد و ابراهيم از من هراسى برداشته اند. من دوست مى دارم كه از من نترسند. با من نزديك شوند. من به آنان مهربانى ها فراهم كرد و از خاندان خلافت هر دخترى را كه بخواهند به عقدشان خواهم در آورد. و با آنان زندگى مشتركى بوجود خواهم آورد. عبد اللّه همچنان بر سر سفر به فكر فرو رفت. . . چند لحظه فكر كرد و آن وقت سر برداشت و گفت: -بحق تو يا امير المؤمنين قسم ياد مى كنم نه بوجودشان و نه به خفاگاهشان راهى ندارم. اين دو پسر از دست من بدر رفته اما

ص:315

ابو جعفر منصور آن چنانكه گوئى حرف عبد اللّه را باور نمى دارد گفت: -اين سخن ها را كنار بگذار. به پسرانت بنويس. به آن كس كه نامه هايت را بآنان مى رساند بنويس. ابو جعفر تقريبا دست از غذا كشيده بود. مطلقا رويش را به عبد اللّه كرده بود و تأكيد مى كرد كه محمد و ابراهيم را بدربار خلافت تسليم دارد و عبد اللّه هم در جواب ابو جعفر يك بند قسم ياد مى كرد كه نمى داند پسرانش كجا هستند. ابو جعفر منصور پشت سرهم مى گفت: -ابو محمد نكن اين كارها را. نكن اين كارها را ابو محمد. سندى بن شاهك مى گويد: ابو جعفر به عقبه بن مسلم چنين دستور داده بود. وقتى از غذا فراغت يافتيم. من بتو يك نگاه مى اندازم. در اين هنگام تو جلوى عبد اللّه بن حسن خود را آشكار ساز. مى دانم كه او روى از تو برخواهد گردانيد ولى تو بپشت سرش چرخ بزن و با نوك پايت به پشت او فشار بياور. در اين هنگام عبد اللّه چشمهاى خود را بروى تو خواهد درآيند. ديگر بس است. همين كافيست اما زنهار تا غذا پايان نيافته هرگز به او تعرض مدار. عقبة بن مسلم همين كار را كرد. وقتى عبد اللّه بن حسن چشم بروى

ص:316

عقبه گشود ناگهان از جاى خود پريد و خودش را تقريبا بدامن ابو جعفر انداخت و گفت: -مرا نجات بده يا امير المؤمنين خدا نجاتت بدهد. ابو جعفر گفت: -خدا نجاتم ندهد اگر نجاتت بدهم. و بعد دستور داد كه او را بزندان بردند. عباس بن محمد عباسى چنين گفت: -بسال صد و چهلم هجرت در سفرى كه ابو جعفر منصور به حج مى رفت عبد اللّه بن حسن و برادرش حسن مثلث بديدار او آمدند. ابو جعفر داشت نامه اى را مطالعه مى كرد. پسرش محمد مهدى در حضورش نشسته بود. سخنى گفت كه باعتبار ادبيات عرب آن سخن را غلط ادا كرده بود. عبد اللّه بن حسن رويش را به ابو جعفر كرد و گفت: -يا امير المؤمنين بهتر نيست كه براى محمد آموزگارى بگيريد كه به او درس نحو بدهد. چون او درست نمى تواند حرف بزند. ابو جعفر به آن نامه سرگرم بود و سخن عبد اللّه را خوب نشنيد. من بعبد اللّه چشمك زدم كه اين حرف را كنار بگذارد. اما به چشمك من اعتنا نكرد يا مقصودم را درنيافت. حرفش را تكرار كرد. در اين هنگام ابو جعفر از عبد اللّه پرسيد:

ص:317

-پسر تو كجاست؟ عبد اللّه در جواب گفت: -نمى دانم. ابو جعفر گفت: -بايد او را بمن تسليم كنى. عبد اللّه گفت: -اگر پسرم زير پاى من باشد من پايم را از روى او برنخواهم داشت. ابو جعفر منصور بربيع حاجب گفت: -او را بزندان ببر. حارث بن اسحاق روايت مى كند. ابو جعفر منصور عبد الله بن حسن را در خانه مروان. در آن اتاق كه بر طرف راست حياط قرار داشت زندانى كرد. دستور داد سه كيسه از آن كيسه ها كه بر شتر بار مى كند پر از كاه زير پاى عبد اللّه بگذارند. ابو جعفر منصور از مدينه بعزم عراق حركت كرد و عبد اللّه بن حسن از آن تاريخ سه سال تمام در زندان بسر برد. يحيى پسر عبد اللّه بن حسن مى گويد:

ص:318

وقتى بدستور ابو جعفر پدرم با رجال خانواده اش زندانى شدند. برادرم محمد بخانه آمد و به مادر من گفت: -برو در زندان به پدرم بگو اگر يك مرد از آل محمد بقتل برسد شايسته تر است تا پانزده نفر از آل محمد كشته شوند. مادرم تعريف مى كرد كه بزندان رفتم و ديدم كه او بر گليمى لميده و پاهايش در زنجير است. سخت جزع و اضطراب كردم گفت: -آرام باش ام يحيى. من آسوده ام. هرگز شبى را چنين آسوده بسر نياورده ام. ام يحيى گفت: من پيام پسرش محمد را باو رسانيدم. از آن حالت كه لميده بود پا شد و نشست و گفت: خدا محمد را حفظ كند. . . اما باو بگو همچنان بر تصميمش پايدار باشد. بسوئى سفر كند كه ايمن تر است. بخدا از ميان ما بالاخره يك تن زمام امور را بدست خواهد گرفت. اگر اكنون از تعقيب حق خود باز بمانيم هيچ كس در فردا عذر ما را نخواهد پذيرفت. حسن بن زيد مى گويد: گروهى بوديم كه بر عبد اللّه بن حسن در آمديم. علت اين ديدار

ص:319

هم پيامى بود كه والى مدينه در مورد پسرانش بوسيله ى ما فرستاده بود. عبد اللّه بن حسن بر همان كيسه ى پر كاه نشسته بود. همراهان من حرفهاى خود را گفتند. در اين هنگام عبد اللّه بن حسن بسوى من برگشت و گفت: -مصيبت من اى برادرزاده ام از مصيبت ابراهيم خليل صلوات اللّه عليه عظيم تر است. خداوند به ابراهيم فرمان داد كه پسرش را در راه او قربانى كند. . اين قربانى عبادتى بود كه او بدرگاه پروردگار خود انجام مى داد. معهذا ابراهيم اين عبادت را «بلاى مبين» ناميده بود. و شما اكنون بديدارم آمده ايد و با من سخن مى گوئيد و از من مى خواهيد كه دو پسرم را باين مردم تسليم سازم تا به قتلشان رساند. . . در عين اينكه قتل فرزندان من گناهى عظيم و عملى محرم است. بخدا اى برادرزاده ام نه پندار كه در اين زندان بر من سخت مى گذرد. من در آن روزگار كه توى رختخواب خود مى افتادم خوابم نمى برد اما بر روى اين كيسه هاى كاه. . . نمى دانى چه خواب آرام و شيرينى دارم. عبيد اللّه بن حسن سه سال در زندان ابو جعفر منصور محبوس بود. زبير بن منذر مى گويد:

ص:320

رياح بن عثمان [1]نديمى داشت كه وى را «ابو التجرى» مى ناميدند اين امير البحترى براى من تعريف كرد كه يك روز رياح (والى مدينه) بمن گفت: -اين خانه خانه ى مروان است. در اين خانه بخدا خيلى از مردم آمدند و رفتند. و بعد گفت: -با من بيا تا از اين شيخ هاشمى كه در اين خانه زندانى است ديدار كنيم. رياح بن عثمان بر شانه ى من تكيه كرده بود. با هم بزندان رفتيم. عبد اللّه بن حسن در آن گوشه نشسته بود. رياح بن عثمان باو گفت: -گمان مداريد كه من با امير المؤمنين خويشاوندى و رحامت دارم، يا او حكومت مدينه را در برابر خدمات گذشته ام به من پاداش داده بخدا تو نمى توانى مرا مانند «زياد» و «ابن قسرى» كه سابقا والى مدينه بوده اند ببازى بگيرى. من بخدا جان ترا بلب خواهم رسانيد تا بناچار پسرانت (محمد

ص:321

و ابراهيم) را تسليم سازى. عبد اللّه بن حسن در جواب سر بلند كرد و گفت: -آرى، بخدا تو آن مردك ارزق چشم از قبيله ى قيس هستى كه سرت را همچون سر گوسفند از تن جدا مى سازند. ابو البخترى مى گويد: -وقتى با رياح بن عثمان از زندان برمى گشتيم دستش توى دست من بود. پنجه هايش يخ كرده بود. پاهايش بزمين كشيده مى شد. اين مرد از آنچه عبد اللّه بن حسن گفته بود سخت ترسيده بود. باو گفتم: -اين ترس بيجا چيست. بخدا عبد اللّه بن حسن از غيب خبر ندارد. تو بى خود ترسيده اى. رياح بن عثمان بمن جواب داد: -واى بر تو، نمى دانى، اين مرد تا خبرى را نشنيده باشد نمى گويد. از حادثه اى خبر داده كه حتما وقوع خواهد يافت. ابو البخترى گفت: -بخدا بهمان ترتيب كه عبد اللّه بن حسن خبر دارد سر رياح بن عثمان را همچون سر گوسفند بريدند. حارث بن اسحاق حديث مى كند: -فرزندان حسن در زندان مدينه تحت نظر رياح بن عثمان محبوس بودند. از سال صد و چهلم تا سال صد و چهل و چهارم كه ابو جعفر پس از

ص:322

مناسك حج بعراق باز مى گشت. در منزل «ربذه» رياح بن عثمان از موكب خليفه استقبال كرد. ابو جعفر او را به مدينه باز گردانيد تا بنى الحسن را از مدينه به عراق كوچ دهد. در ميان سادات بنى الحسن محمد بن عبد اللّه عثمانى هم اسير زنجير بود. اين محمد معروف به «ديباج» از جانب مادر با عبد اللّه بن حسن برادر بود. زيرا مادرش فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود. على بن عبد اللّه علوى مى گويد: -من بر آستان خانه ى رياح بن عثمان حضور داشتم. حاجب دارالاماره گفت: -در اينجا هركس از بنى الحسن است مى تواند داخل شود. عمويم عمر بن محمد گفت: -نگاه كنيم ببينم با فرزندان حسن چه مى كنند. بنى الحسن را در «مقصوره» داخل شدند و از در مروان بدر رفتند. آن كس كه بنى الحسن را به «ربذه» برد تا بموكب ابو جعفر منصور تسلمشان سازد مردى بود كه ابو الازهر ناميده مى شد.

ص:323

گفته اند و حسين بن زيد نيز چنين حكايت مى كند: من ميان قبر و منبر در مسجد رسول اللّه ايستاده بودم كه سادات بنى الحسن را از خانه ى مروان بدر مى آوردند تا به ربذه اعزام شان دارند. ابو الازهر متصدى اعزام اسرا به ربذه بود. جعفر بن محمد «صلوات اللّه عليه» از من پرسيد: -ماجرا از چه قرار بود. گفتم: -بنى الحسن را ديدم كه در محمل ها نشسته بودند تا مدينه را ترك گويند. ابو عبد اللّه ابو جعفر بن محمد فرمود: -بنشين. نشستم. او غلام خود را احضار كرد و گفت: -برو، نگران باش، در آن لحظه كه مى خواهند اين كاروان را براه بيندازند مرا آگاه ساز. و بعد خود به نماز ايستاد و تا مدتى دعا كرد. در اين هنگام غلامش آمد و گفت: -دارند آنها را مى برند. ابو عبد اللّه از جايش پا شد و بپشت پرده اى كه از پشم سفيد بافته

ص:324

شده بود ايستاد. ميان اسيران آل حسن چشمش به عبد اللّه بن حسن افتاد. عبد اللّه بن حسن، ابراهيم بن حسن و گروهى از اولاد امام حسن عليه السلام. همه در محمل ها نشسته بودند و عديل هركدامشان يك غلام سياه بود. وقتى چشم جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه بآنان افتاد اشكهايش بر چهره سرازير شد و آن وقت بمن رو كرد و گفت: -اى ابو عبد اللّه از پس امروز ديگر حرمتى از كسى توقع مدار. بخدا قبيله هاى انصار بآنچه وعده داده اند وفا نكرده اند. اين قوم با رسول اكرم در عقبه بيعت كرده بودند كه حرمت او و خاندانش را محترم نگاه بدارند. جعفر بن محمد فرمود: -پدرم، ز پدرانم مرا چنين حديث كرده كه رسول اكرم به على بن ابى طالب فرمود از انصار بيعت بگير. على پرسيد: -قوام اين بيعت بر چه اساس باشد. -بر اين اساس كه با خدا و رسول خدا بيعت كنند. ابن جعد بيعت عقبه را چنين تفسير مى كند: «با خدا بيعت كرده اند كه هرگز گرد معاصى و مناهى نگردند»

ص:325

ولى ديگران گفته اند: «اساس بيعت بر اين بود آن چنانكه خود و خانواده شان را حمايت مى كنند رسول اللّه و ذريت او را نيز حمايت كنند. جعفر بن محمد فرمود: -بخدا انصار به آن بيعت وفا نكرده اند. آن بيعت و شرف آسمانيش از ميانشان رخت بربست. ازاين پس ديگر هيچ كس از هيچ كس دفاع نخواهد كرد. و بعد در حق انصار نفرين كرد: -پروردگارا بر انصار سخت بگير» عثمان بن منذر مى گويد: -وقتى سادات بنى الحسن را از مدينه بدر مى بردند «ابن حصين» برخاست و فرياد كشيد: -يك نفر با دو نفر اگر با من همدست شوند من اسراى بنى حسن را از چنگ عمال منصور نجات خواهم داد. من راه را بر عمال منصور خواهم زد و نخواهم گذاشت اين قوم را به «ربذه» برسانند. ولى حتى يك نفر هم به «ابن حصين» پاسخ نگفت: محمد بن هاشم مى گويد: -من در ربذه بودم. اولاد حسن را بسته بزنجير از مدينه

ص:326

آورده بودند. محمد بن عبد اللّه عثمانى (برادرى عبد اللّه بن حسن) نيز همراهشان بود. آن چنان سفيد و لطيف بود كه گوئى از نقره آفريده شده است. اسرا را بر زمين نشانيده بودند. ديرى نگذشت كه مردى از حضور ابو جعفر بدر آمد و گفت: -محمد بن عبد اللّه عثمانى كو؟ او را به چادر منصور بردند. چند دقيقه ى ديگر صداى وحشت افزاى تازيانه بگوش ما رسيد. وقتى محمد بن عبد اللّه عثمانى را از چادر منصور بدر آورده بودند آن پيكر نقره مانند همچون زغال سياه شده بود: ضربات تازيانه يكى از دو چشمش را كور كرده بود. او را پهلوى برادرش عبد اللّه بن حسن نشانيدند، تشنه بود، آب خواست، كسى نبود آبش بدهد. عبد اللّه بن حسن گفت: -آن كس كه پسر رسول اللّه را سيراب مى سازد كيست؟ مردم بهم برآمدند. يك مرد از مردم خراسان با كاسه اى سرشار آب رسيد و محمد بن عبد اللّه عثمانى را سيراب ساخت.

ص:327

لحظه ى ديگر ابو جعفر منصور كه در محل سلطنتى نشسته بود پديدار شد. عديل منصور ربيع حاجب بود. عبد اللّه بن حسن بمنصور گفت: -ما بر اسيران شما در روز بدر چنين سخت نگرفته بوديم. منصور در پاسخ به عبد اللّه بن حسن پاره اى ناسزا و دشنام گفت: اين روايت از مسكين بن عمرو است. ابو جعفر منصور به عبد اللّه بن حسن گفت: -مگر نيست كه دختر تو خودش را آرايش مى كند تا براى «زنا» آماده شود. عبد اللّه بن حسن گفت: -اگر اين طور است پس مايه ى سرور شماست چون با زنان قوم تو همكارى دارد. منصور اين دشنام قبيح را به او داد. -اى زنازاده عبد اللّه بن حسن گفت: -مادران من فاطمه بنت الحسين و فاطمه ى بنت الرسول و خديجه ى بنت خويلد هر سه ببهشت رفته اند. آيا به كداميك از اين بهشتى ها دشنام مى دهى!

ص:328

منصور دستور داد عبد اللّه را با تازيانه مجازات كنند. و بعد او را همراه خويش بعراق برد. محمد بن ابى حارث مى گويد: منصور ابو جعفر بارى به او چنين گفته بود: -دختر تو مگر عروس عبد اللّه بن حسن نيست. محمد بن ابى حارث جواب داد: -صحيح است. دخترم همسر محمد بن عبد اللّه علويست اما من از دامادم سالهاست خبر ندارم. مگر فلان سال كه او را در «منا» ديده ام. منصور با لحن نيش دارى گفت: -آيا نديده اى كه دخترت خود را آرايش مى دهد. خضاب مى كند بموهايش شانه مى زند. محمد بن ابى حارث گفت: -آرى. ديده ام. -بنابراين دختر تو زنى زشتكار است. محمد بن ابى حارث گفت: -نگو يا امير المؤمنين! آيا سزاوار است در حق دختر عم خود چنين سخنى ادا كنى؟ ابو جعفر خشمناك شد: -اى زنازاده؟ -كدام مادرم زانيه بوده است؟

ص:329

منصور از نو دشنام داد: -اى زاده ى فاحشه و بعد به سروصورت محمد ابى حارث كوبيد. ابن عايشه مى گويد: منصور ابو جعفر خواست كه عبد اللّه بن حسن را بخشم در آورد دستور داد و برادرش محمد ديباج «پسر عبد اللّه عثمانى» را زير تازيانه بخوابانند. ضربات تازيانه پشت محمد را بخون آغشته بود. اين محمد را بر شترى بسته بودند و عبد اللّه بن حسن بر شتر ديگرى دست بگردن بسته سوار بود. بهواى اينكه دل عبد اللّه بن حسن را بدرد بياورند منصور دستور مى داد شتر محمد را جلو بيندازند تا عبد اللّه پشت و پهلوى خون آلود برادرش را ببيند و رنج ببرد. عبد اللّه در آن روز كه جاى تازيانه ها را بر پيكر برادرش ديد سخت جزع كرد. سعيد مى گويد: پيكر محمد بن عبد اللّه عثمانى زير تازيانه مجروح شده بود. تا آنجا كه پيراهنش به تنش چسبيد و همچنان اين پارچه ى تازيانه خورده بر زخم هاى پشت و پهلوى محمد خشكيد. آمدند كه اين پيراهن ريش ريش شده را از تن محمد در بياورند.

ص:330

عبد اللّه بن حسن فرياد كشيد: -نه. نه. و بعد تقاضا كرد روغن آوردند و ابتدا آن زخم ها را چرب كردند تا پارچه هاى پاره شده ى پيراهن به نرمى از تن برادرش سوا شود. سليمان بن داود علوى مى گويد: -هرگز نديده ام كه عبد اللّه بن حسن بر فاجعه اى جزع و فزع كند مگر يك روز. روزى كه اسراى آل حسن بن على را از راه مدينه بعراق مى بردند. محمد ديباج را بر شترى نشانده بودند و پاهاى او را زير شكم شتر با زنجير بسته شده بود. و به گردن محمد نيز يك قلادۀ چوبين كه «زماره» ناميده مى شود و عادتا اين قلاده را بگردن سگ مى اندازند انداخته بودند. شتر محمد ديباج جلوتر از شتر برادرش عبد اللّه مى رفت. ناگهان اين شتر رم كرد. محمد غفلت زده از پشت شتر سرازير شد. آن قلادۀ چوبين كه بگردن داشت بمحمل گير كرد محمد ديباج در حالت كسى كه بدار اعدام آويزان شده باشد دست و پا مى زد. عبد اللّه بن حسن كه برادر محبوبش را بدين شكل ديد سخت جزع كرد و بتلخى گريست. گفته اند: -محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن در جامه ى اعراب

ص:331

بيابان بديدار پدرشان در زندان مى آمدند و از او تقاضا مى كردند اجازه بدهد بر ضد دستگاه منصور قيام كنند امام عبد اللّه اجازه نمى داد. مى گفت: -صبر كنيد تا مبانى حكومت شما استوار شود. و مى گفت: -اگر ابو جعفر دوست نمى دارد كه شما با شرافت زندگانى كنيد هرگز مانع نمى شود كه شما با شرافت بميريد. موسى بن عبد اللّه تعريف مى كند: -هنگامى كه از مدينه به زبده رسيديم ابو جعفر از پدرم خواست يك تن از آل حسن را بحضورش بفرستد و خاطرشان ساخت كه اين فرستاده ديگر بسوى شما بازنخواهد گشت. پدرم اين جريان را به برادرزادگانش كه همراه او اسير شده بودند باز گفت. همه داوطلب شده بودند كه اين خدمت را بعهده گيرند يعنى در راه ديگران فدا شوند ولى در حقشان دعا كرد و گفت: -رضا نمى دهم از شما كسى در اين راه نابود شود. فقط پسرم موسى را انتخاب مى كنم كه برود و ديگر بازنگردد. پدرم مرا انتخاب كرده بود و من در اين موقع پسرى نوسال بودم. وقتى چشم ابو جعفر بمن افتاد گفت:

ص:332

-هرگز چشمى بديدار تو روشن مباد و بعد جلاد را طلبيد و فرمان داد: -تازيانه اش بزنيد. من در زير ضربه هاى تازيانه بى هوش شدم. . . ديگر درد شكنجه را احساس نمى كردم. وقتى بهوش آمدم مرا پيش طلبيد و گفت: -اين يك سيل از خشم من بود كه بر تو فروريخت. مى فهمى؟ . . و بدنبال اين سيل مرگ حتمى براه است. . يا بايد در زيردست من بميرى و يا براى نجات خويش فدا بدهى. گفتم من بى گناهم يا امير المؤمنين بخدا من گناهكار نيستم. من اساسا از اين انديشه ها و كردارها بركنارم. ابو جعفر گفت: -برو برادرهايت را بحضور من بياور گفتم يا امير المؤمنين مرا به مدينه مى فرستى. بدست رياح بن عثمان مى سپارى. او از هر چهار طرف جاسوس هاى خود را بر من مى گمارد. بهر جا بروم جاسوس هاى او دنبال من خواهند بود و با اين ترتيب برادرهايم جرات نمى كنند بمن نزديك شوند. ابو جعفر به رياح بن عثمان نوشت كه موسى بن عبد اللّه در كارهاى خود آزاد است.

ص:333

ولى چند تن از پلييهاى خود را همراه من كرد تا سنخ عمليات مرا به او گزارش دهند. پدرم در اين هنگام به ابو جعفر پيام داده بود كه من خود به فرزندانم محمد و ابراهيم مى نويسم تا خودشان را به مقام خلافت تسليم سازند و موسى حامل اين نامه خواهد بود. همين نامه از كنترل خليفه گذشت. خليفه ديد كه پدرم راست گفته و بدلخواه او محمد و ابراهيم را بسوى عراق فراخوانده است اما نمى دانست پدرم مخفيانه بمن دستور داد كه برادرانم را از آبادى ها بدور رانم. پدرم بمن گفت وقتى برادرانت را ديدى بگو على رغم آنچه نوشتم شما به ابو جعفر نزديك نشويد. پدرم بدين وسيله مى خواست مرا از چنگ ابو جعفر نجات دهد. چون بسيار دوستم مى داشت. من كوچك ترين فرزندان مادرم «هند» بودم و دل پدرم بر من بسيار مى سوخت پدرم اين شعرها را به برادرانم پيام داده بود. يا بنى أميّة انى عنكما غان و ما لغنى غيرانى مرعش فان

اى پسران اميه من از شما بى نيازم. زيرا در ارتعاش پيرى خود مرگ محتوم را احساس مى كنم

ص:334

يا بنى أمية أ لا ترجما كبرى فانما انتما و الشكل مثلان

اى پسران اميه آيا بر پيرى من رحم روا نمى داريد. شما و داغى كه از شما بر دلم مى نشيند قرين يك يكديگريد گفته اند: بدستور ابو جعفر سادات بنى الحسن را دست به گردن بسته از حجاز به عراق مى آوردند. هنگامى كه به اراضى نجف رسيدند عبد اللّه بن حسن بيارانش رو كرد و گفت: -آيا در اين دهكده ها كسى نيست كه ما را از چنگ اين مرد خونخوار نجات دهد؟ حسن و على دو تن از مردم آنجا با شمشير بحضورش شتافتند و گفتند: -يا ابن رسول اللّه. ما آماده ى دفاعيم. اما عبد اللّه آنان را باز گردانيد: -به وظيفه ى خود قيام كرده ايد در برابر اين قوم از شما كارى ساخته نيست به خانه ى خود باز گرديد. عيسى بن موسى هاشمى مى گويد:

ص:335

-از ابو جعفر منصور اجازت گرفته ام تا عبد اللّه بن حسن را در زندان هاشميه ديدار كنم. ابو جعفر اجازتم داد. به زندان رفتم. عبد اللّه بن حسن از من يك قدح آب سرد خواست دستور دادم از خانه ى ما يك كوزه سرشار از آب برف به زندان آوردند. عبد اللّه آن كوزه را سر كشيد. در اين هنگام ابو الازهر « زندانبان منصور» از در درآمد و يك راست بسمت عبد اللّه كه از كوزه آب مى نوشيد رفت و با لگد چنان بكوزه زد كه دندان هاى ثناياى عبد اللّه شكست و فروافتاد . من اين جريان را بعرض ابو جعفر رسانيدم. تقريبا از ابو الازهر شكايت كردم. در جواب من ابو جعفر خون سردانه گفت: -باين حوادث اعتنا مدار ابو العباس. همين ابو الازهر مى گويد: عبد اللّه بن حسن در زندان هاشميه از من حجام خواست. من اين تقاضا را بعرض امير المؤمنين رسانيدم. بمن دستور داد كه يك حجام ورزيده برايش ببرم.

ص:336

در زندان هاشميه يك تن از آل حسن بدرود زندگى گفت: عبد اللّه بن حسن در ميان زنجيرها و بندهايى كه بدست و پايش پيچيده بود بخود مى پيچيد بلكه بتواند بر آن پيكر افسرده نماز بخواند. مسكين بن عمرو حديث مى كند. -ابو جعفر منصور فرمان داد گردن محمد بن عبد اللّه عثمانى. «برادر مادرى عبد اللّه بن حسن» را با شمشير بزنند و بعد سرش را از عراق به خراسان فرستاد و دستور داد جلوى مردم قسم ياد كند كه «اين سر محمد بن عبد اللّه پسر فاطمه دختر رسول اكرم است» (1) ابو جعفر منصور بدين حيله مى خواست طرفداران محمد بن عبد اللّه «نفس زكيه» را از قيام او نوميد سازد. عبد الرحمن ابو خروه مى گويد: من و شعبانى گاه وبيگاه از ابو الازهر زندانبان هاشميه ديدار مى كرديم. ابو جعفر منصور در نامه هاى خود به ابو الازهر مى نوشت.

ص:337

«اين نامه از عبد اللّه امير المؤمنين است براى برده آزادشده ى او ابو الازهر» و ابو الازهر در جواب مى نويسد «بسوى امير المؤمنين از طرف ابو الازهر كه بنده ى اوست» يك روز در حضورش بوديم و با هم صحبت مى داشتيم. بيش و كم سه روز مى گذشت كه از ابو جعفر باو فرمانى نرسيده بود. اين سه روز را با ما مى گذرانيد. ناگهان نامه اى از ابو جعفر باو رسيد. نامه را خواند و از جايش برخاست و به زندان بنى الحسن رفت من نامه ى ابو جعفر را كه كنار سرير ابو الازهر افتاده بود برداشتم چنين نوشته بود. «نگاه كن ايا الازهر! آن فرمان را كه درباره ى «مذله» صادر كرده ام هرچه زودتر به جريان بينداز» شعبانى هم كه با من بود اين نامه را خواند و گفت: -اين «مذله» كيست؟ گفتم: نمى شناسمش بخدا. شعبانى گفت:

ص:338

-بخدا قسم ياد مى كنم اين «مذله» رمز نام عبد اللّه بن الحسن است حالا نگاه كن. ببين به روز او چه مى رسد. ديرى نگذشت كه ابو الازهر از زندان بازگشت. و پيش ما نشست. بى آنكه از او سخنى بپرسيم خود بخود گفت: -عبد اللّه بن الحسن از جهان رخت بربسته. و قسم خورد: -بخدا. اندكى به سكوت گذشت. ابو الازهر از پيش ما برخاست و سرى به زندان كشيد و دوباره برگشت. قيافه اش گرفته و چهره اش اندوهناك بود. رويش را بمن برگردانيد و گفت: -بمن بگو على بن الحسن چگونه آدمى بوده است؟ گفتم: -آيا سخنان مرا راست خواهى شمرد و هرچه بگويم باور خواهى كرد. -البتّه. بالاتر از باور. گفتم: -بخدا در اين دنيا اين مرد مانندى نداشته است. از هركه

ص:339

زير اين آسمان و روى اين زمين بسر مى برند. على بن الحسن بهتر بود. ابو الازهر همچنان با چهره ى درهم و برهمش گفت: -او هم رفت. بخدا او هم رفت. از بشير رحال پرسيدند: -چه شتابى مى كنى كه بر ضد ابو جعفر بجنگ برخيزى؟ مگر او چه كرده است. بشير در جواب گفت: -بنى الحسن در زندان بسر مى بردند. ابو جعفر مرا احضار كرد و اتاقى را نشانم داد و گفت برو آنجا را تماشا كن. وقتى پا به اتاق گذاشتم نعش عبد اللّه الحسن را روى فرش ديدم. چنان هيجانى بمن دست داد كه غش كردم و بر خاك غلطيدم. وقتى بهوش آمدم با خداى خود عهد كردم كه اگر دو شمشير بر ضد منصور از غلاف بدر آيد شمشير سوم در دست من باشد محمد بن على بن حمزه مى گويد: -يعقوب و اسحاق و محمد و ابراهيم فرزندان حسن مثنى در زندان منصور هركدام بيك طرز فجيع كشته شدند.

ص:340

بدستور منصور ابراهيم بن الحسن را زنده بخاك سپردند و بر سر عبد اللّه بن الحسن سقف اتاق فرود آوردند. رضوان اللّه عليهم مدائنى و ديگران از ابراهيم پسر عبد اللّه بن الحسن قطعه ى منظومى روايت مى كنند كه در آن قطعه ماجراى پدر و اقوام خود را در حبس منصور ابو جعفر حكايت مى كنند. نفسى فدت شيبة هناك و طنبوبا به من قيودهم ندب

فداى سالخوردگانى شوم كه در آنجا بسر مى بردند و ساقهاى دردمندى كه زنجيرهاى زندان بحالش مى ناليدند و السادة الغر من ذويه فما روقب فبهم آل و لا نسب

و سادات گرانمايه اى از اقوام او*كه در حق آنان حرمت رسول اكرم رعايت نشده است يا حلق القيد ما تضمنت من حلم و من يزينه حسب

اى حلقه هاى زنجير با شما چه پيكرهاى شريف و اصلى را ببر كشيده بوديد

ص:341

و امهات من الفواطم. اخلصتك بيض عقائل عرب

آنان كه از فاطمه ها بدنيا آمده بودند*از زنانى كه پاك ترين زنان عرب شمرده مى شدند [(1)] ابو ذر مى گويد: -اين شعرها از غالب همدانى است اما حرمى بن ابى العلاء روايت مى كند كه اين شعرها از ابراهيم است. مدائنى نيز چنين گفته. و بعيد نيست كه ابو زيد در روايت خود دستخوش شبهه اى شده باشد.

فرزندى از محمد بن عبد اللّه

مصعب حكايت مى كند: -فاخته نواده ى زبير بن عوام كنيز زيبائى داشت. محمد بن عبد اللّه بن حسن «معروف به نفس زكيه» از اين كنيز خوشش آمد. از فاخته خواست كه اين كنيز را باو ببخشد. فاخته گفت: اين دختر هنوز بحد رشد نرسيده است. معهذا اگر مى خواهى اش

ص:342

او را بتو مى بخشم. فاخته اين كنيز را به محمد بن عبد اللّه ببخشيد. ديرى نگذشت كه از وى پسرى بدنيا آمد. در آن روزها كه محمد بن عبد اللّه از ترس عمال منصور در كوههاى «جهينه» سرگردان و آواره بود اين كنيز را با كودكش هم همراه خود داشت. روزى آن كودك از لب صخره اى فروافتاد و پاره پاره شد. عبيد اللّه بن محمد مى گويد: -محمد بن عبد اللّه شخصا چنين تعريف مى كرد كه در كوههاى «رضوى» من و كنيز من و كودك من بسر مى برديم. يك روز مردى از عمال حكومت مدينه در جستجوى من بسوى كوه حمله ور شد. من گريختم. كنيز من كه مى خواست بگريزد ناگهان كودكم از آغوشش بروى سنگ هاى دره فروافتاد و تكه پاره شد. محمد بن حكم طائى يك قطعه شعر از محمد بن عبد اللّه روايت مى كند. كه در آن شعر بخود سرزنش مى دهد: آن كس كه از مرگ بترسد و بگريزد كيفر او همين است. كودكم جان سپرد و آسوده باشد ولى مرگ از هيچ زنده اى نخواهد گذشت اين كودك نامى نداشت تا در اينجا «ضمن فرزندان ابو طالب»

ص:343

بنام از وى ياد شود.

محمد بن عبد اللّه
اشاره

اين محمد پسر عبد اللّه و عبد اللّه پسر حسن مثنى و حسن پسر حسن مجتبى صلوات اللّه و سلامه عليه است. كنيه اش ابو عبد اللّه بود. مادرش هند دختر ابو عبيده و بخاندان بنى اسد قريش نسب مى رساند. محمد را «صريح قريش» مى ناميدند زيرا در سلسله نسب او مطلقا كنيزى وجود نداشته و مادران او عموما از دختران آزاده ى قريش بوده اند. خانواده اش وى را «مهدى اهل البيت» مى ناميدند و عقيده داشتند كه آن مهدى موعود همين محمد است. و علماى خانواده ى ابو طالب باين محمد «نفس زكيه» لقب داده بودند و پيش بينى مى كردند «آن كس كه بايد در «احجار زيت» كشته شود همين است» در خاندان خود محمد بن عبد اللّه از همه فاضل تر و شريف تر بود. در عهد خود از نظر علم و حفظ قرآن و فقه و شجاعت و سخاوت و استقامت سرآمد اقران بود. در هر فضيلتى بنام او مثل مى زدند. تا آنجا كه بى ترديد و تشويش

ص:344

گمان بردند «مهدى موعود» كسى جز او نيست [(1)] نام او بعنوان «مهدى» شهرت يافت. آل هاشم عموما از بنى ابى طالب و بنى عباس با وى بيعت كردند. ناگهان ابو عبد اللّه جعفر بن محمد ظهور كرد و فرمود: -اين مرد به خلافت نخواهد رسيد و عروس سلطنت با آل عباس هم آغوش است. بنى عباس كه هرگز بخلافت چشم طمع نداشتند از اين سخن بيدار شدند و بخود پرداختند. در تاريخى كه وليد بن يزيد بن عبد الملك با دست مردم دمشق بقتل رسيد و آل مروان باختلاف و تفرقه دچار شد بنى هاشم فرصت را غنيمت شمردند و از طرف خود بكشورهاى اسلامى نماينده فرستادند و مردم را بسوى خود دعوت كردند. مبناى اين دعوت در آغاز امر بر فضائل على بن ابى طالب عليه السلام و مظالم بنى اميه نسبت به خاندان او قرار داشت نمايندگان بنى هاشم همه جا از فضيلت على سخن مى گفتند و مردم را بآنچه فرزندانش از قتل و اسارت و تبعيد و حبس ديده بودند التفات مى دادند و هنگامى كه خاطر امت از بنى اميه بسوى بنى هاشم گرائيد در اينجا اختلافات آغاز شد.

ص:345

هركدام از اين داعيان مسند خلافت را براى يكى از خاندان هاشم آماده مى ساخت و براى او از ملت بيعت مى خواست. تا سرانجام بنى عباس بر اين آرزو دست يافتند و سرير سلطنت را از چنگ رقباى خود ربودند. نخستين خليفه از آل عباس عبد اللّه سفاح بود. و بدنبالش ابو جعفر عبد اللّه منصور. اين دو تن سعى بليغ بكار مى بردند كه از محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن بيعت بستانند. زيرا اين دو تن با آن دو تن بيعت كرده بودند. سفاح و منصور چون بيعت محمد و ابراهيم را به گردن داشتند اصرار مى ورزيدند كه مبانى حكومت خود را با تسليم محمد و ابراهيم تحكيم كنند. محمد و ابراهيم هم وقتى رقيب ها را چيره ديدند از مدينه گريختند و پنهان شدند. منصور همه جا در پى اين دو برادر جستجو و كنجكاوى كرد تا بالاخره بر آنان دست يافت و هر دو را بقتل رسانيد. صلوات اللّه عليها و رضوانه. ابو الفرج اصفهانى (نويسنده ى كتاب) مى گويد: من تاريخ زندگانى اين دو برادر را باختصار بيان مى كنم زيرا

ص:346

اگر قلم من به شرح و بسط بپردازد و همه ى رواياتى را كه درباره شان رسيده بنگارد بر قطر كتاب (خلاف تصميم ما) خواهد افزود. ابو عبيده (جد مادرى محمد) از سادات كريم و شريف قريش بود. هنگامى كه ابو عبيده از جهان رخت بربست دخترش هند بر مرگ پدر بتلخى مى گريست. عبد اللّه بن حسن كه شوهر همين هند بود از محمد بن يسر خارجى شاعر معروف خواهش كرد شعرى بسرايد و براى هند انشاد كند تا خاطر بسيار پريشان اين زن آرام بگيرد. خارجى قبول كرد، همراه عبد اللّه بن حسن براه افتاد. با هم به اتاقى كه هند عزادار در آنجا نشسته بود در آمدند. در اين هنگام محمد بن يسر خارجى فرياد كشيد و اين شعرها را با فرياد انشاء كرد: قومى اضربى عينيك يا هند لن ترى ابا مثله تسموا اليه المفاخر

اى هند برخيز و چشمانت را كور كن زيرا مثل پدرت در مفاخر و شرف پدرى را نخواهى ديد و كنت اذا اثنيت اثنيت والدا يزين كما زان اليدين الاساور

ص:347

و من وقتى از ابو عبيده سخن مى گويم نام پدرى بر زبان مى آورم. كه همچون دستبند بر دستها نام او زينت نام پدران است. هند وقتى يك چنين تمجيد را از زبان خارجى نسبت به پدرش شنيد بر چهره هاى خود چنگ زد و شيون ها كشيد. عبد اللّه بن حسن كه خلاف انتظار خود همسرش را پريشان تر ديد بمحمد خارجى گفت: -آيا براى همين گرياندن و غصه دادن ترا باين اتاق آورده ام. محمد بن يسر خارجى گفت: -از من ساخته نيست كه كسى را در مرگ ابو عبيده تسلا بخشم زيرا من خود در اين عزا به تسليت دهنده احتياج دارم. على بن صالح مى گويد: عبد الملك بن براى پسرش عبد اللّه دوتا دختر عروس كرده بود كه يكى دختر هند ابو عبيده و ديگرى ربطه دختر عبيد اللّه بود. عبد الملك مروان شنيده بود مى گويند مهدى موعود در نسل يكى از اين دو دختر بوجود خواهد آمد. بدين اميد هر دو را بعقد پسرش در آورد اما پسرش عبد اللّه در جوانى درگذشت و عبد الملك هم عروس هاى بيوه شده ى خود را آزاد ساخت. . و اين دو زن. . . ريطه دختر عبيد اللّه با محمد بن على عباسى ازدواج كرد و ابو العباس سفاح از وى بدنيا آمد.

ص:348

و هند دختر ابو عبيده با عبد اللّه بن الحسن عروسى كرد و مادر محمد بن عبد اللّه (نفس زكيه) شد. عبد اللّه بن موسى مى گويد: جده اى من (مادر پدرم) هند عمويم محمد را چهار سال در شكم خود نگاه داشت يعنى اين حمل چهار سال طول كشيد. تا جايى كه ابو عبيده بخانه شان آمد و بدخترش هند گفت: -تو بشوهرت دروغ مى گويى، تو آبستن نيستى و خود را آبستن مى خوانى تا شوهرت زن ديگرى نياورد. هند به شدت خشمناك شد و در خانه را سخت بهم كوفت و گفت: -من دروغ نمى گويم، بخداوند كعبه قسم مى خورم كه آبستن هستم. ابو عبيده كه از فريادهاى دخترش غضب كرده بود گفت: -اگر در اطاق را باز مى گذاشتى مى فهميدى امروز چه بروزت مى آورم. بالاخره سر چهار سال اين زن محمد را زائيد. دراجه مى گويد: وقتى كه عبد اللّه بن عبد الملك جوانمرگ شد همسر بيوه اش هند

ص:349

با ميراث هنگفتى كه از پسر خليفه باو رسيده بود تنها ماند. عبد اللّه بن حسن به مادرش فاطمه بنت الحسين گفت: -هند را براى من خواستگارى كن. فاطمه فرمود: -بى جهت آهن سرد مكوب. بتو جواب منفى خواهند داد. مگر نمى بينى كه هند از شوهرش چه ميراثى بخانه ى پدر آورده و تو جوانى تهى دست بيش نيستى. عبد اللّه ديگر با مادرش سخنى نگفت، و راه خود را بپيش گرفت و يك راست بخانه ى ابو عبيده (پدر هند) آمد، و از وى شخصا دخترش را خواست. ابو عبيده با روى باز و پيشانى خورسند اين خواستگار جوان را پذيرفت و گفت: -من بنوبت خود اين ازدواج را تقديس مى كنم اما آرام باش تا ببينم دخترم چه خواهد گفت. بى درنگ به اتاق هند رفت و باو گفت: -اين عبد اللّه بن حسن هاشمى است ترا از من خواستگارى كرده. هند گفت: -بابا باو چه جواب دادى؟ ابو عبيده گفت: -جواب قبول.

ص:350

-خوب كردى بابا جان خوب كردى قبول دارم. در همان روز مراسم عقد و عروسى هند با عبد اللّه انجام يافت و همان شب عبد اللّه با هند زفاف كرد و يك هفته هم در خانه ى همسرش ماند. پس از يك هفته صبح روز هشتم از خانه ى عروس بخانه ى خودشان رفت. مادرش فاطمه بنت حسين وقتى پسر خود را در لباس دامادى ديد حيرت كرد. مى آمد او را نشناسد. -پسرم اين جامه ها را از كجا بدست آورده اى. عبد اللّه خنديد و گفت: -اين لباسها را همان هند كه مى گفتى زن تو نخواهد شد بمن پوشانيده است. گفته مى شود كه محمد بن عبد اللّه بسال صدم هجرت بدنيا آمد و عمر بن عبد العزيز خليفه ى مروانى نام او را در ديوان عطايا به رديف اشراف نگاشت.

چگونه او را مهدى ناميدند؟

مسمع بن عنان مى گويد: فاطمه دختر ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» يكباره امور قابلگى زنان آل رسول را قبول كرده بود.

ص:351

تا آنجا كه پسرانش گفته بودند: «بيم آن مى رود كه قبايل عرب ما را فرزندان قابله بنامند. اما فاطمه در پاسخ پسران خود چنين مى گفت: -من در ميان نوزادان خانواده ى خود دنبال مجهولى مى گردم. هنگامى كه او را بچنگ بياورم ديگر قابلگى نخواهم كرد. در آن شب كه هند دختر ابو عبيده «پس از چهار سال حمل» محمد را بدنيا آورد فاطمه گفت: -فرزندان من! مجهول خود را بدست آورده ام. من بدنبال همين پسر مى گشتم. ازاين پس پاى بستر هيچ زن زائو نخواهم نشست. اين پسر بود كه مطلوب من بود. سعيد جهنى مى گويد: عبد اللّه بن حسن فرزندش محمد را از دست مادر خود گرفت و به دامن خود گذاشت. ميان دو شانه محمد خال سياهى بدرشتى يك تخم مرغ ديده مى شد. وى را «مهدى» مى ناميدند و مى گفتند اين پسر يك قريشى خالص است «صريح قريش» سفيان مى گويد: -عبد اللّه بن حسن را ديدم كه پسرانش محمد و ابراهيم را بعبد الله بن طاوس سپرده و گفته: -با اين دو پسر حديث كن. اميد است كه خداوند از احاديث تو

ص:352

سودى نصيبشان فرمايد. موسى بن عبد اللّه از قول برادرش محمد «همين معروف به مهدى» مى گويد: «من در طلب علم ميان خانواده هاى انصار از اين در به آن در مى رفتيم يك روز بر در خانه اى از خانه هاى انصار خوابم برده بود. ناگهان مردى راهگذر بيدارم كرد و گفت: -برخيز كه مولاى تو براى نماز بمسجد رفته است. اين ناشناس گمان كرده بود كه من برده ى آن مرد انصارى هستم. عمير بن فضل خثعمى مى گويد: يك روز ديده ام كه ابو جعفر منصور بر در خانه ى عبد اللّه بن حسن ايستاده و در گوشه اى غلامى سياه لگام اسبى را گرفته و انتظار مى كشد در اين هنگام محمد بن عبد اللّه از خانه بدر آمد و بسوى اسب رفت. تا چشم ابو جعفر منصور به محمد افتاد پيش دويد و رداى محمد را نگاه داشت تا او سوار شد و بعد دامن پيراهن او را روى اسب جمع وجور كرد. محمد باسب مهميز كشيد و براه خود شتافت. من در آن وقت ابو جعفر را مى شناختم اما با محمد بن عبد اللّه آشنا نبودم. پيش رفتم و از ابو جعفر پرسيدم كه: -اين كى بود كه چنين احترامش كرده. ركابش را گرفته اى

ص:353

و همچون غلامى مطيع گوشه هاى پيراهنش را زير پايش جمع كرده اى ابو جعفر گفت: -او را نشناخته اى؟ -نه. -وى محمد بن عبد اللّه مهدى اهل بيت است. ابن داب مى گويد: محمد بن حسن از روزگار كودكى خودش را پنهان مى داشت و مردم را بسوى خود دعوت مى كرد و خويشتن را «مهدى» مى ناميد. در روايتى از رسول اكرم خبر داده شد كه فرمود. مردى از خاندان رسول بر جهان غلبه خود كرد كه نامش نام رسول اللّه «محمد» است و نام مادرش از «ها» شروع مى شود و به «دال» پايان مى گيرد. ام كلثوم دختر وهب مى گويد: -پنداشته اند كه آن مرد محمد بن عبد اللّه بن حسن است زيرا نام خودش محمد و نام مادرش «هند» بود. برده اى از بردگان ابو جعفر منصور مى گويد: -امير المؤمنين منصور مرا فرمان داده بود كه پاى منبر محمد بن عبد اللّه بنشينم و سخنانش را بشنوم.

ص:354

يك روز كه پاى منبر محمد نشسته بودم شنيدم مى گفت: -ترديد نكنيد، من همان مهدى موعود هستم. من همان كسم كه از مقدمش انتظار مى كشيد. وقتى بحضور ابو جعفر بازگشتم اين سخنان را برايش حكايت كردم. ابو جعفر گفت: كذب عدو اللّه. بل هو ابنى اين دشمن خدا دروغ گفته (مهدى موعود) پسر من محمد مهدى است [(1)] اسماعيل هاشمى مى گويد: با ابو جعفر در مسجد رسول اكرم نشسته بودم. مردى كه بر قاطر سوار بود پديدار شد. ابو جعفر بسوى او پريد و با او بگوشه اى رفت. مى ديدم كه ابو جعفر دست بيال قاطر گذاشته بود و دست آن مرد بر شانه ى ابو جعفر تكيه داشت. با هم سخن مى گفتند. ابو جعفر بسوى من آمد و گفت:

ص:355

-از پدرت اجازت خواه كه اين مرد را بپذيرد. گفتم: -خودش اجازت بگيرد. از من خواهش كرد كه برخيزم دور شوم. من قبول كردم ساعت ديگر كه بازگشتم ابو جعفر گفت: -اين مرد را نشناخته اى؟ او محمد بن عبد اللّه مهدى اهل بيت است. واقدى مى گويد: عبد اللّه بن حسن پسرش محمد را بطلب علم و فقه تشويق مى كرد و او و برادرش ابراهيم را به عبد اللّه بن طاوس عرضه مى داشت و مى گفت: -با اين دو پسر حديث كن. باشد كه سودمندشان افتد. واقدى مى گويد: محمد بن عبد اللّه نافع بن عمر و ابو زياد را ديدار كرد و از آنان احاديثى روايت كرده بود كه پس از قتلش آن احاديث از وى هم روايت شده است. عبد اللّه بن جعفر نواده ى مسور بن محرمه و ديگران از محمد بن عبد اللّه احاديثى روايت كرده اند. مسلم عامرى مى گويد:

ص:356

فاطمه دختر امير المؤمنين على محمد بن عبد اللّه بن حسن را از عهد كودكى بدامن خود پذيرفته بود، تا روزگارى كه اين پسر بمكتب سپرده شد كفالت وى را فاطمه بنت على بعهده داشت. وقتى محمد از مكتب در آمد يك روز فاطمه مهمانى كوچكى داد و گروهى از آل رسول را بخانه ى خود دعوت كرد و پس از صرف غذا گفت: -خداوندا، برادرم حسين بن على بمن جعبه اى سپرده كه به مهر خود آن جعبه را بسته بود. من نمى دانم در آن جعبه چيست؟ اكنون چنين مى بينم كه امانت برادرم را باين كودك بسپارم. و بعد جعبه را همچنان مهر شده بدست محمد بن عبد اللّه داد و ما نمى دانيم در آن جعبه چه بود. محمد بن عبد اللّه آن جعبه را بخانه ى خود برد. اين واقعه محمد بن عبد اللّه را بر سر زبانها انداخت. مردم به اين جهت وى را «مهدى موعود» ناميده اند [(1)]

ص:357

از قول ابو هريره حديثى روايت كرده اند كه مهدى موعود در اداى سخن كند زبان است. ابراهيم رافعى مى گويد: -محمد بن عبد اللّه بهنگام ايراد خطابه از اداى سخن درمى ماند. من او را بر منبر ديده ام كه به سختى لغتها را بر زبان مى آورد و با دست خود بر سينه ى خويش مى كوبيد چنانكه گوئى مى خواهد كلمات را با دست از سينه اش استخراج كند. ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب مى گويد: روايات در اين باب «باب مهديت محمد» بسيار است و ما بهمين اندازه اكتفا كرده ايم. انكار اين نسبت محمد بن بشر مى گويد: مردى از عبد اللّه بن حسن پرسيد: -محمد چه وقت بر ضد منصور قيام خواهد كرد. در جوابش گفت: -وقتى كه من بميرم و او هم در آن قيام بقتل خواهد رسيد. گفتم: إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ.

ص:358

امت رسول اكرم پس از محمد تباه خواهد شد. -نه، اين حادثه امت را بتباهى نخواهد انداخت. گفتم: -برادرش ابراهيم چه وقت ظهور مى كند؟ عبد اللّه بن حسن گفت: -او هم تا من زنده ام ظهور نخواهد كرد. او هم مثل برادرش محمد بقتل خواهد رسيد. من از نو استرجاع كردم و تكرار كردم كه امت اسلام نابود خواهد شد. عبد اللّه بن حسن توضيح داد: -اين دو برادر پس از مرگ من قيام خواهند كرد و هر دو كشته خواهند شد و آن كس كه مهدى موعود است جوانيست بيست و پنج ساله. او دشمنان ما را در هرجا كه باشند بقتل خواهد رسانيد. عمرو بن عبيد (زاهد معروف معتزله) گفته بود: -محمد بن عبد اللّه مهدى موعود نيست زيرا اگر مهدى باشد نبايد در نبرد كشته شود. عثمان ثقفى مى گويد: «مطر صاحب حمام» بديدار من آمد و خودش را روى فرش انداخت و خميازه اى كشيد.

ص:359

گفتم. -ترا چه شده؟ گفت: -اين عمرو بن عبيد نمى گذارد ما در اين دنيا زندگى كنيم. گفتم چطور؟ -او مى گويد نهضت ما بجائى نخواهد رسيد و كوشش ما بيهوده خواهد ماند. گفتم برويم خودش را ببينم. بسراغ عمرو بن عبيد رفتم. گفتم: -اى ابو عثمان. اين ابو رجا «يعنى مطر» چه مى گويد: عمرو بن عبيد گفت: -هرچه گفته راست گفته. -چطور؟ عمرو بن عبيد گفت: -محمد بن عبد اللّه در مدينه بقتل خواهد رسيد. مسلم بن قتيبه مى گويد: ابو جعفر منصور احضارم كرد و گفت: محمد بن عبد اللّه بر ضد ما قيام كرد و نام خودش را «مهدى» گذاشت بخدا قسم ياد مى كنم كه او «مهدى» نيست. و سخنى ديگر مى خواهم ادا

ص:360

كنم كه تاكنون به كسى نگفته ام و پس از امروز هم براى ديگرى نخواهم گفت و آن سخن اينست كه پسر من محمد مهدى نيست. آن مهدى موعود كه درباره اش رواياتى ذكر شده پسر من نيست. تنها من او را بعنوان تبرك و تيمن مهدى ناميده ام. ابو العباس فلسطى مى گويد: به مروان بن محمد «مروان حمار» گفتم: -محمد بن عبد اللّه به جنب و جوش افتاده و در طلب خلافت مى كوشد و خود را مهدى مى نامد. مروان خون سردانه بمن جواب داد: -مرا با او كارى نيست. نه او «مهدى موعود» است و نه مقرر است كه مهدى موعود از پدرش بوجود آيد. مهدى موعود را مادرى كه كنيز است بدنيا خواهد آورد. به همين جهت مروان حمار تا زنده بود هرگز به محمد بن عبد اللّه تعرضى نداشت. حسن بن فرات مى گويد: با عبد اللّه و حسن پسران حسن مثنى شبى از دهكده اى بسوى مدينه مى رفتيم. در طى راه داود و عبد اللّه پسران عبد اللّه عباس با ما همراه شدند. داود با عبد اللّه بن حسن حرف مى زد و او را تشويق مى كرد كه

ص:361

مقدمات ظهور پسرش محمد را فراهم سازد در اين تاريخ هنوز بنى عباس سربلند نكرده بودند. حكومت همچنان در دست بنى اميه بود. عبد اللّه بن حسن در پاسخ داود بن على عباسى گفت: -هنوز وقت ظهورش نرسيده است. عبد اللّه بن على «برادر داود» كه گفتگويشان را مى شنيد بسوى عبد اللّه بن حسن برگشت و گفت: -اى ابو محمد! سيكفيك الجعالة مستميت حفيف الحاز من فتيان جرم [(1)]

اين من هستم كه بر ضد بنى اميه قيام خواهم كرد و تخت سلطنت را از زير پايشان خواهم كشيد. عبد اللّه موسى مى گويد: گروهى از مردم مدينه حضور على بن الحسين [2]را دريافتند و از او تمنا كردند كه خلاف حكومت بنى اميه نهضت كند. على بن الحسن در جواب ايشان حديث دور و درازى را روايت كرد و گفت محمد بن عبد اللّه از من براى اين نهضت شايسته تر است و بعد مرا

ص:362

در كنار «احجار الزيت» واداشت و گفت: «نفس زكيه» در اينجا كشته خواهى شد. و ما ديديم كه محمد بن عبد اللّه در همان «احجار زيت» با دست سپاهيان ابو جعفر بقتل رسيد. عمر بن موسى از ابو جعفر محمد بن على «صلوات اللّه عليهما» روايت كرد كه «نفس زكيه» از فرزندان امام حسن مجتبى است. ام الحسين دختر «عبد اللّه بن محمد» برادرزاده ى امام جعفر صادق مى گويد: -به عم خود جعفر بن محمد گفتم فداى تو شوم سرنوشت محمد بن عبد اللّه چه خواهد بود. امام فرمود: -فتنه ايست. محمد در نزديك «بيت رومى» كشته خواهد شد و برادرش از پدر و مادرش در عراق. . . او هم در حالتى كه سم هاى اسبش توى آب فرو رفته است بقتل خواهد رسيد. مسلم بن بشار مى گويد: -با محمد بن عبد اللّه در كنار «غنائم حشرم» بودم. بمن گفت: «در اينجا نفس زكيه» بخاك و خون خواهد غلطيد. اين خود او بود كه در آنجا به قتل رسيد. ابو زيد يك قطعه شعر در رثاى محمد بن عبد اللّه روايت مى كند كه آخرين بيتش اينست:

ص:363

قتل الرحمن عيسى قاتل النفس الزكية

خداوند عيسى بن موسى را بكشد كه او قاتل نفس زكيه است سميد بن عقبه مى گويد: با محمد بن عبد اللّه در «سويقه» بوديم. صخره ى بزرگى دم پايش افتاده بود. محمد خم شد و آن صخره را تا محاذى زانوهاى خود بلند كرد. در اين هنگام پدرش عبد اللّه او را از اين كار نهى فرمود. محمد صخره را سر جايش گذاشت. اما وقتى عبد اللّه از «سويقه» دور شد محمد دوباره بسراغ آن صخره ى عظيم آمد و با دو دست آن را تا روى شانه هاى خود بلند كرد و بعد به زمينش فروافكند. وقتى ما بوزن آن صخره رسيدگى كرديم سنگينى اش به يك صد و چهل من «من تبريز» بالغ بود. حماد بن يعلى مى گويد: -بعلى بن عمر علوى گفتم: -عمر تو دراز باد. آيا از جعفر بن محمد درباره ى محمد و ابراهيم

ص:364

«پسران عبد اللّه» سخنى شنيده اى. -هنگامى كه ابو جعفر منصور ابو عبد اللّه جعفر بن محمد را به «ربذه» احضار كرد بمن فرمود: على فدايت شوم با من بيا. من همراه او به ربذه رفتم. او بحضور ابو جعفر خليفه رفت و من دم در به انتظار ايستاده بودم. وقتى كه از حضور ابو جعفر بدر آمد از چشمانش اشك مى چكيد. بمن گفت: -على نمى دانى از اين خبيث زاده چه مى بينم. و بعد فرمود: -خداوند پسران هند «يعنى محمد و ابراهيم را رحمت كنند اگر با بردبارى و كرامت اين وظيفه را انجام دهند هرگز دامانشان به خبث آلوده نخواهد بود. ديگران گفته اند. -امام عبد اللّه جعفر بن محمد افسوس مى خورد كه چرا همدوش با محمد و ابراهيم بر ضد منصور نجنگيده است [(1)] چنين گفته اند:

ص:365

عبد اللّه بن حسن گروهى از بنى هاشم را به خيمه ى خود فرا خواند و اين خطابه را پس از حمد و ثناى الهى ايراد كرد: شما اهل بيت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به رسالت افتخار يافته ايد و پروردگار بزرگ شما را برگزيده كه محمد صلّى اللّه عليه و آله را در خاندان شما قرار داده است. شما اى ذريت محمد از همه ى مردم سزاوارتريد كه به حمايت از دين محمد برخيزيد. هم اكنون مى نگريد كه كتاب خدا معطل مانده و سنن رسول اكرم فراموش شده. باطل زنده است و حق مرده. اين وظيفه ى شماست كه بر پا خيزيد و در راه خدا و براى رضاى خدا با آنان كه دين خدا را پايمال كرده اند بجنگيد. برخيزيد پيش از آنكه پروردگار متعال شما را به كيفر كفران نعماى خويش ذليل و خفيف سازد. آن چنانكه عزيزترين بندگان خويش قوم يهود را به جرم اهمال و عطالت به ذلت و مسكنت افكنده است. هم اكنون بنى اميه تيغ بروى يكديگر مى كشند و پيداست كه خلافت از كفشان بدر رفته است. ديده اند كه پيشواى خود «وليد بن يزيد» را به قتل رسانيده اند. پس بيائيد با پسرم محمد بيعت كنيم. شما كه مى دانيد او مهدى موعود است.

ص:366

بنى هاشم در پاسخ عبد اللّه بن حسن گفتند. -اجتماع ما كافى نيست. اگر اين انجمن تكميل شود با محمد بيعت خواهم كرد. ما در اينجا ابو عبد اللّه جعفر بن محمد را نمى بينم. كسى را بحضور امام صادق فرستاده اند. امام از اجابت خوددارى فرمود. عبد اللّه بن حسن گفت: -خودم او را باين انجمن خواهم آورد. به خيمه ى فضل بن عبد الرحمن هاشمى رفت. فضل در پائين مسند خود براى او جا باز كرد. پيدا بود كه از وى سالمندتر است. اما امام صادق عبد اللّه را بالاى دست خود جا داد. فهميديم كه سن امام از سن عبد اللّه كوچكتر است. عبد اللّه بن حسن امام صادق را به بيعت محمد دعوت كرد. در پاسخش فرمود: -با تو بيعت مى كنيم كه شيخ آل هاشمى. اما با پسر تو. بخدا بيعت نمى كنم. [(1)] عبد اللّه بن حسن گفت:

ص:367

-مى دانيد كه بنى اميه با ما چه كرده اند. بيائيد با اين جوان بيعت كنيم و داد خود از دشمن بستانيم. امام صادق فرمود: -هنوز وقت اين كار نرسيده. آرام باشيد. عبد اللّه بن حسن خشمناك شد و گفت: -من مى دانم حقيقت اين نيست كه تو مى گوئى. ترا حسد باين گفتار وا داشته است. ابو عبد اللّه جواب داد: -نه بخدا. من حسادت نمى ورزم. سپس به پشت ابو العباس سفاح دست زد و گفت: -اين مرد و برادرانش و فرزندانشان سرير خلافت را مى ربايند. نه شما. و بعد از جاى خود برخاست. ابن داحه مى گويد: -امام صادق فرمود: -امر خلافت ابتدا باين مرد «سفاح» و پس از او به اين مرد «منصور» و بعد به فرزندانش خواهد رسيد و در اين سلسله كودكان سلطنت خواهند يافت و زنان در مقام مشاورت خواهند قرار

ص:368

گرفت. عبد اللّه گفت: -بخدا اى جعفر تو علم غيب ندارى و حسودانه سخن مى گوئى. جواب داد. -نه بخدا. حسودانه حرف نمى زنم. اين مرد «يعنى ابو جعفر منصور» پسرت محمد را در احجار زيت خواهد كشت و برادرش را هم در عراق. در آن معركه كه سم هاى اسبش توى آب فرو رفته است به قتل خواهد رسانيد. و بعد با غضب آن محفل را ترك فرمود. ابو جعفر منصور از دنبال امام دويد و گفت: -يا ابا عبد اللّه مى دانى چه مى گوئى -بله مى دانم چه مى گويم. بخدا آنچه مى گويم شدنيست. سليمان بن نهبك مى گويد: موسى و عبد اللّه فرزندان ابو عبد اللّه جعفر بن محمد در اردوى محمد بن عبد اللّه بسر مى بردند. جعفر بن محمد بن از در درآمد و سلام كرد و گفت: -آيا مى خواهى كه خاندان تو يكباره نابود شوند؟ محمد جواب داد:

ص:369

-نه، چنين چيزى را دوست نمى دارم. -بنابراين مرا معاف بدار، تو كه مى دانى مردى بيمارم. -شما معاف خواهيد بود. جعفر بن محمد (عليهما السلام) آن اردو را ترك گفت: بدنبال او محمد بن عبد اللّه رويش را بسمت پسران جعفر (موسى و عبد اللّه) برگردانيد: -شما را هم از شركت درين قيام معاف داشته ام. موسى و عبد اللّه هم از پى پدر اردوى محمد را ترك گفتند و در طى راه بپدرشان رسيدند. ابو عبد اللّه جعفر وقتى پسرانش را ديد گفت: -چرا داريد بازمى گرديد؟ گفتند كه محمد ما را هم معاف كرده است. فرمود: -من بر جان خويش بخل نورزيده ام و نمى خواهم شما بر جانتان بخل بورزيد، بسوى اردو باز گرديد. موسى و عبد اللّه باردوى محمد بازگشتند و همدوش با او بر ضد نيروى منصور جنگيدند [(1)].

ص:370

عيسى بن زيد مى گويد: -اگر بنا بود پس از محمد بن عبد اللّه خاتم الانبياء صلى اللّه عليه و آله پيامبرى مبعوث شود حتما محمد بن عبد اللّه بن حسن به نبوت مبعوث مى شد يعقوب بن عربى مى گويد: ابو جعفر عبد اللّه منصور در عهد بنى اميه مى گفت: -در ميان آل رسول اللّه هيچ كس مانند محمد بن عبد اللّه شايسته ى خلافت نيست و به همين جهت با وى بيعت كرد و چون مى دانست كه من هم از پيروان محمد بن عبد اللّه هستم پس از قتل او ده و اندى سال در زندان بازداشتم كرده بود. [(1)] تا روزگار خلافت مروان بن محمد (مروان حمار) ديگر شيوخ بنى هاشم دور هم گرد نيامدند آخرين اجتماعشان در عهد مروان حمار صورت گرفت. دور هم نشسته بودند، آل هاشم از بنى على و بنى عباس. در اين هنگام مردى از در درآمد و يك راست بطرف ابراهيم ابن محمد عباسى (معروف به ابراهيم امام) رفت و با وى سخن به

ص:371

نجوى گفت. ابراهيم از جا برخاست و بنى عباس هم بدنبالش آن انجمن را ترك گفتند. علويان بجستجو افتادند كه آيا چه پيش آمده و چرا بنى عباس از اجتماع كناره گرفتند. اينجا بود كه راز نهفته آشكار شد. علويان باين حقيقت رسيدند كه در خراسان بنام ابراهيم امام از مردم بيعت گرفتند و سپاهى عظيم تجهيز كردند. وقتى عبد اللّه بن حسن از اين جريان آگاه شد ديگر نتوانست با ابراهيم بن محمد نزديك شود زيرا از او هراس برداشته بود. در عين اينكه خود را از ابراهيم كنار مى كشيد به مروان بن محمد نوشت: «من از ابراهيم و دعوائى كه بپيش گرفته بيزارى مى جويم»

دعوت محمد

دعوت محمد بن عبد اللّه معروف به نفس زكيه كه از تاريخ جمادى الآخر سال صد و بيست و شش، يعنى از آن تاريخ كه وليد بن يزيد را بقتل رسانيدند آغاز شد. محمد مردم را بسوى خود مى خواند و خويشتن را امام برحق مى شمرد. هنگامى كه مروان بن محمد يزيد ناقص را از ميان برداشت و

ص:372

خود بر اريكه ى خلافت استقرار يافت نهضت محمد را بوى گزارش دادند. مروان در جواب گفت: -من از آل على نمى ترسم زيرا اين قوم در سلطنت نصيب و بهره اى ندارند. تنها آل عباس هستند كه مى توانند با ما بر سر خلافت رقابت كنند. مروان براى عبد اللّه بن حسن مبلغ هنگفتى دينار و درهم فرستاد و او را خاموش ساخت و به فرماندار حجاز تأكيد كرد. كه مطلقا به محمد بن عبد اللّه دست تعرض دراز نكند و موجبات وحشت و آزار او را فراهم نسازد الا آنكه محمد رسما بر ضد حكومت وقت برخيزد. محمد بن عبد اللّه چندى آرام نشست تا خلافت از آل اميه به آل عباس رسيد. در عهد ابو العباس نخستين خليفه ى عباسى محمد دعوت خود را از نو آشكار ساخت. ابو العباس نسبت به خاندان نبوت مهربان و نيكوكار بود. عبد اللّه بن حسن را طلبيد و توبيخش كرد. عبد اللّه هم جلوى پسرش را گرفت. پس از ابو العباس ابو جعفر منصور تصميم گرفت اين غائله را ريشه كن كند.

ص:373

جدا به جستجوى محمد كه مخفيانه بسر مى برد پرداخت و در اين راه آن چنان اصرار ورزيد كه او را به معركه كشيد. ابو العباس فلسفى مى گويد: -به مروان حمار گفتم محمد بن عبد اللّه داد فتنه برمى انگيزد . او خودش را «مهدى موعود» مى نامد. مروان پاسخ داد كه نه من به محمد تعرض خواهم كرد و نه او مهدى موعود است. مهدى موعود را كنيزى بدنيا خواهد آورد. مادر محمد كه كنيز نبوده است. اساسا مهدى موعود از نسل عبد اللّه بن حسن نيست حارث بن اسحاق مى گويد: عبد الملك سعدى وقتى از طرف مروان بعزم جنگ با حروريه «خوارج» از مدينه مى گذشت مردم مدينه موكب او را استقبال كرده بود. فقط عبد اللّه بن حسن و پسرانش ابراهيم و محمد از پيشواز سردار شامى سرباز زدند. عبد الملك اين جريان را بدمشق گزارش داد. و نوشت: «من تصميم دارم كه عبد اللّه و پسرانش را گردن بزنم» اما مروان چنين جوابش داد: «هرگز به عبد اللّه و پسرانش تعرض روا مدار زيرا آنان كه

ص:374

بر ضد ما قيام خواهند كرد و بر روى ما شمشير خواهند كشيد آن قوم نيستند» . بدنبال اين مكاتبه مروان براى عبد اللّه بن حسن ده هزار سكه طلا فرستاد و نوشت: «پسرانت را از اغتشاش بركنار دار» و به والى مدينه نوشت. «توى جامه ى خود پنهان شو و هرگز چشم بروى محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه مگشاى. و اگر اين دو جوان بر ديوارى نشسته باشند تو كه از زير آن ديوار مى گذارى سر ببالا مگير تا چشمت به چشم آنان نيفتد. عبد الملك بن سنان مى گويد مردان حمار به عبد اللّه بن حسن گفت: -پسرانت را نشانم بده. -مى خواهى با پسرانم چه كنى يا امير المؤمنين مروان در جواب گفت: -هيچ. اگر بديدار من بيايند اكرام و احترامشان خواهم كرد و اگر با من بجنگند با آنان خواهم جنگيد و اگر از من دورى گزينند دست تعرض به سويشان نخواهم گشود. بار ديگر به عبد اللّه گفت: -مهدى شما چه كار مى كند؟ عبد اللّه بن حسن جواب داد،

ص:375

-از اين حرفها نزن يا امير المؤمنين. آن گزارش ها كه بتو مى رسد با حقيقت مقرون نيست. مروان گفت: -همين طور است اما خداوند پسرت محمد را اصلاح و ارشاد خواهد فرمود. مدائنى مى گويد: عبد الملك بن عقبه والى مدينه از باغى كه در كنار جاده بود مى گذشت. محمد بن عبد اللّه «نفس زكيه» از لاى يك درخت شفتالو نگاهش مى كرد. مردى به عبد الملك گفت: -نگاه كن امير. اين محمد بن عبد اللّه است نگاهت مى كند. عبد الملك سرش را تكان داد و گفت: -امير المؤمنين «مروان بن محمد» بمن دستور داد در جامه ى خود فروبروم و اصلا چشم به محمد نيندازم. حتى اگر بر سر ديوار نشسته باشد من سر بالا نكنم تا نگاهم به او نيفتد.

ص:376

قيام محمد

ابو الفرج اصفهانى (نويسنده ى كتاب) مى گويد: «محمد بن عبد اللّه در نهضت خود شتاب كرد. علت اين شتاب را چنين نوشته اند. عبد اللّه بن حسن پسرش موسى (برادر همين محمد) را بسوى او فرستاد (در جلد اول ذكر كرده ايم) . موسى بدستور ابو جعفر منصور و اطلاع پدرش عبد اللّه از عراق بمدينه آمده بود تا برادرش محمد را بتسليم وادارد. اما (همان طور كه گفته ايم) عبد اللّه بن حسن محرمانه بموسى گفت برادرانت را از ظهور بازدار. موسى بن عبد اللّه بمدينه آمد و يك سال تمام تحت نظر رياح بن عثمان

ص:377

(والى مدينه) در آنجا بسر برد. طى اين مدت با رياح كج دارومريز راه مى رفت. عثمان اين تعلل را بابو جعفر گزارش داد. ابو جعفر منصور كه سخت تشنه ى تسليم پسران عبد اللّه بود وقتى اين گزارش را دريافت داشت بنمايندگان خود كه سمت نگاهبانى موسى را بعهده داشتند دستور داد از مدينه بسمت عراق عزيمت كنيد. موسى ابن عبد اللّه را نيز همراه خود بياوريد. اگر ديده ايد كه از جانب حجاز كسى بتعقيب شما اقدام كرده بدانيد اين تعقيب مبتنى بر توطئه ى فرزندان عبد اللّه است. بى درنگ گردن موسى را بزنيد. ابو جعفر احساس كرده بود كه محمد در حجاز آماده ى نهضت است محمد بن عبد اللّه وقتى باين دستورها التفات يافت ديگر استناد را جائز نشمرد و يكباره قيام كرد. اين قيام نارس بود، زيرا هنوز طرفداران او زمينه را براى نهضت او آماده نساخته بودند. محمد بن عبد اللّه از پشت پرده ى استتار آشكار شد. رياح بن عثمان بى درنگ به نگهبانان موسى دستور داد اگر كسى بتعقيب آنان اقدام كرده گردن موسى را بزنند. ولى محمد بن عبد اللّه پيشدستى كرد و (حصين بن حضير) را با چند سوار بتعقيب نگهبانان موسى فرستاد و پيش از آنكه خون موسى

ص:378

ابن عبد اللّه ريخته شود فرستادگان محمد از راه رسيدند و موسى را از چنگ نگهبانانش خلاص كردند. ابو نعيم، فضل بن دكين چنين مى گويد: عبد اللّه بن عمر، ابن ذئب و عبد الحميد بن جعفر بسراغ محمد بن عبد اللّه آمدند و گفتند: -ديگر از چه چيز انتظار مى كشى؟ چرا بر پا نمى خيزى؟ اكنون امت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جز تو كسى را ندارد. قيام كن، حتى اگر با تن تنها هم باشى برخيز و بر ضد منصور بر آشوب. عيسى از قول پدر خود روايت مى كند: رياح بن عثمان ما را بحضور خود خواند. من با امام جعفر بن محمد (ع) و على بن عمر و حسن بن الحسين و گروهى از رجال قريش بديدارش رفتيم. اسماعيل بن ايوب مخزومى هم با ما بود. ما در حضور وى نشسته بوديم كه ناگهان بانك تكبير برخاست صداى «اللّه اكبر» فضا را لبريز ساخت. گمان برديم كه اين صدا از قواى انتظامى حكومت است و قواى انتظامى گمان بردند كه ما تكبير گفته ايم. عقبة بن مسلم در حضور رياح نشسته بود. برخاست و بر شمشيرش تكيه كرد و به فرماندار مدينه گفت:

ص:379

-مرا بگذار تا با شمشير گردن اين قوم را بزنم. مثل اينكه قيام محمد را دريافته بود. على بن عمر مى گويد: نزديك بود همه ى ما در آن روز بخون بغلطيم. در اين هنگام حسين بن على (صاحب فخ) از جا جست و گفت: -ما گردنكش و عاصى نيستيم. ما سر تسليم بپيش داريم. بنابراين شما نمى توانيد بروى ما شمشير بكشيد. رياح بن عثمان و محمد بن عبد العزيز (كه بيش و كم بوخامت اوضاع پى برده بودند) برخاستند و در خانۀ يزيد پنهان شدند. ما از خانه ى عبد العزيز بن مروان بدر آمديم. و دور «كناسه» در كوچه ى معروف بكوچه ى «عاصم بن عمر» صف كشيديم. در اين هنگام اسماعيل مخزومى بپسرش خالد گفت: -من نمى توانم از جايم برخيزم. بلندم كن. پسرش خالد وى را از زمين بلند كرد. عبد العزيز بن عمار، از قول پدرش مى گويد: -ما همچنان ايستاده بوديم كه از جانب «زورا» دو مرد سوار پديدار شدند. اين دو سواره همچنان بسوى ما مى تاختند تا به موضعى كه ميان خانه ى عبد اللّه بن مطيع عدوى و رحبة القضاء واقع بود رسيدند. اينجا را «موضع السقايه» مى ناميدند.

ص:380

همه گفتند. -مطلب جدى است. در اين وقت صدائى از دور شنيديم. ديرى ايستاديم و انتظار كشيديم تا سرانجام محمد بن عبد اللّه پديدار شد. وى بر الاغى سوار بود و دويست و پنجاه تن پياده از دنبالش مى آمدند. محمد به همراهانش گفت: -از كوچه ى «بنى سلمه» برويد. اميد است به سلامت بگذريد. ناگهان صداى اللّه اكبر از مردم برخاست و اين صدا رفته رفته بالا گرفت. محمد بن عبد اللّه بدين ترتيب از كوچه ى بن حضير به گذر خرمافروشان رسيد و بسوى زندان دارالاماره روى آورد. دستور داد در زندان را بشكنند و زندانيان را آزاد سازند. محل زندان در اين تاريخ خانه ى هشام بود. محمد از آنجا به «رحبة القضاء» آمد و بطرف خانه ى «عاتكه رفت. بر در آن خانه نشست و مردم دسته دسته بسمت او رفتند. شنيده ايم كه گفته شد: «آقاى من از راه رسيد.» عمر بن راشد مى گويد:

ص:381

محمد بن عبد اللّه در بيست و هشتم ماه جمادى سال صد و چهل و پنج قيام كرد. . بر سرش كلاهى زرد رنگ ديده ايم. كلاهش كار مصر بود. رنگش زرد بود. جامه اش هم همين رنگ را داشت. بر دور آن كلاه عمامه اى هم بسته بود. بر دستش شمشير برهنه مى درخشيد. به همراهانش مى گفت: -نكشيد. نكشيد. محمد دستور داد پله هاى خانه را ويران ساختند و رياح بن عثمان را با برادرش عباس و عقبه بن مسلم در خانه ى مروان. قسمت تحتانى. توقيف كردند. از هر بن سعدى مى گويد: محمد بن عبد اللّه بيش از سپيده دم به مسجد اعظم آمد و بر منبر نشست و خطابه اى ايراد كرد. و بعد از منبر فرود آمد و نماز صبح را ادا كرد. اين وقت مردم مدينه از در درآمدند و با وى بيعت كردند. بيعت مردم اختيارى بود. يعنى كسى مجبورشان نكرده بود كه بيعت كنند. گفته اند.

ص:382

هنگامى كه محمد بر منبر نشسته بود و سخن مى گفت خلط سينه اش بدهانش آمد. اندكى به چپ و راستش نگاه كرد. ديد جايى كه بتواند خلط سينه اش را تف كند ندارد. سرش را بلند كرد و آن خلط را بسمت سقف مسجد انداخت. خلط سينه ى وى به سقف مسجد چسبيد. عبد اللّه بن ربيع از قول پدرش مى گويد: «ما در كنار شهر تازه اى كه در دست بنيان بود. بغداد» توى خيمه ها و چادرهاى خود نشسته بوديم. گفته اند كه «امير المؤمنين بر مركب سوار شد» من بى درنگ برخاستم و بدنبال موكب منصور براه افتادم. عيسى بن على را هم در طى راه ديدم. با هم از پشت سر موكب مى رفتيم. منصور كه بر پشت زين نشسته بود مطلقا جلوى خودش را نگاه مى كرد. نگاهش از يال اسبش نمى گذشت. در اين هنگام به «طوسى» گفت: -ابو العباس را بگو بيايد اينجا. عيسى بن على جلو دويد و خودش را به منصور رسانيد. عيسى از سمت راست منصور مى رفت. پس از لحظه اى گفت: -ربيع كجاست؟

ص:383

من هم اسب به جلو تاختم و از سمت چپش روانه شدم. من و عيسى بن على از چپ و راستش اسب مى راندم. اينجا بود كه منصور گفت: -اين دروغگو پسر دروغگو. ابن محمد بن عبد اللّه در مدينه بر ضد حكومت ما خروج كرد. گفتم يا امير المؤمنين آيا مى توانم حديث سعيد بن جعده را بعرض برسانم. -آن حديث چيست گفتم: -سعيد بن جعده در لشكر مروان بسر مى برد. وى در «يوم الزاب» همراه مروان بود. عبد اللّه بن على با مروان مى جنگيد. مروان نمى دانست كه فرمانده نيروى دشمنش كيست؟ گفت بر اين لشكر چه كسى فرمان مى دهد. گفته اند «عبد اللّه بن على بن عبد اللّه بن عباس. البتّه اسمش را شناخت ولى نتوانست خودش را بشناسد. براى تكميل اين تعريف گفتند: همان جوان كه از لشكر عبد اللّه بن معاويه اسير شد و بحضور تو تسليم شد. بياد مروان آمد كه كيست: گفت:

ص:384

شناختمش. بخدا مى خواستم بكشمش شب هنگام تصميم گرفتم كه بدست دژخيمش بسپارم ولى فرداى آن شب كه خواستم فرمان قتلش را تكرار كنم از زبانم كلمه ى آزادى پريد. گفتم آزادش كنند. مقدر بود كه چنين شود. مروان بدنبال اين سخن گفت: -بخدا دوست مى داشتم على بن ابى طالب عوض اين جوان بر نيروى دشمنان من فرمان مى داد چون اطمينان دارم كه على و فرزندان على را در سلطنت سهمى نيست. منصور گفت: -ترا بخدا قسم مى دهم سعيد چنين گفته: -زنم سه طلاقه باشد اگر دروغ بگويم. سعيد براى من اين حكايت را تعريف كرده است. محمد بن ابى حرب مى گويد: -وقتى گزارش نهضت محمد بن عبد اللّه بن منصور رسيد سخت بهراس افتاد. حارثى منجم معروف گفت: -چه هراسى از او دارى. بخدا اين مرد اگر كرۀ زمين را تحت تصرف خود در آورد بيش از نود روز زندگانى نخواهد

ص:385

كرد. عباس بن سفيان مى گويد: هنگامى كه محمد بن عبد اللّه بر ضد منصور ظهور كرد خليفه فرمود: -برويد با اين «احمق» يعنى عمويش عبد اللّه بن على. صحبت كنيد. عبد اللّه مردى نظامى است. اطلاعات جنگى او براى ما سودمند است. با او مشورت كنيد كه چه بايد كرد اما از قول من حرف نزنيد. حاشيه نشينان در بار دست جمعى به زندان رفتند. وقتى چشم عبد اللّه باين قوم افتاد حيرت كرد: -براى چه كارى آمده ايد؟ و بعد از اندكى مكث گفت: -شما كه سالها مرا ترك گفته ايد. گفتند: -از امير المؤمنين اجازت گرفته ايم. او هم اجازه مان داده است. اين مهم نيست. بگوييد ببينم چه خبر است؟ -محمد بن عبد اللّه بر ضد امير المؤمنين خروج كرده

ص:386

عبد اللّه بن على گفت: -آدميزاده وقتى در زندان بسر مى برد مغزش هم زندانى است. درست نمى تواند فكر كند باو بگوييد از زندان رهايم كند تا من با مغز آزاد در پيرامون اين حادثه فكر كنم. به ابو جعفر منصور گفته اند كه عمش عبد اللّه بن على چه گفته. منصور چنين پاسخ داد. -اگر محمد بن عبد اللّه تا در اتاق من پيشروى كند من هرگز عبد اللّه بن على را از زندان آزاد نخواهم ساخت. من براى محمد بن عبد اللّه از عبد اللّه بن على بهترم. معهذا عبد اللّه بن على عباسى در همان زندان براى منصور نقشه ى جنگ كشيد به فرستادگانش گفت: -پسر سلامه «يعنى منصور» را بخل دارد هلاك مى كند. به او بگوييد پيش از همه چيز در خزانه هاى دينار و درهم را بگشايد. به سپاهيانش پول فراوان نبخشد. زيانى نخواهد كرد زيرا اگر بر دشمن چيره شود اين خزانه ها را از نو آباد خواهد ساخت و بجاى دينار و درهم دينارها و درهم ها خواهد گذاشت و اگر دشمن بر او غلبه كند

ص:387

خوبيش اينست كه اندوخته هايش را نخواهد برد چون در اين حال ديگر اندوخته اى ندارد. به او بگوييد بى درنگ بسمت كوفه حمله كند زيرا مردم كوفه آل على را دوست مى دارند. كوفه را از چهار سوى تحت نظر بگيرد. اگر كسى از كوفه بهر سوى بيرون رود يا بكوفه از هر سوى درون آيد فرمان كند كه بى دريغ سر از پيكرش بردارند. مسلم بن قتيبه را از «رى» احضار كند و فرماندهى سپاه را بعهده ى او گذارد. فرمان دهد كه از شام سربازان سلحشور و دلير بسوى عراق بسيج كنند. اين سپاه بايد همچون قاصدان نامه بر با شتاب بطرف عراق عزيمت كنند تا بوقت در اردوگاه حاضر باشند. باو بگوييد تا مى تواند سربازان را از دينار و درم بى نياز بدارد و مسلم بن قتيبه را بر آنان بگمارد. اين پيام را به منصور رسانيدند و او هم بهمين دستور رفتار كرد. مسمع بن عبد الملك مى گويد: هنگامى كه محمد بن عبد اللّه در مدينه قيام كرد منصور پسر عم خود عيسى بن موسى هاشمى را بحضور خود طلبيد و گفت: -محمد بر ضد ما برخاست و من ترا براى اطفاى اين فتنه به حجاز

ص:388

مى فرستم. عيسى گفت: -يا امير المؤمنين. اين عموهاى تو هستند كه دور و بر تو حلقه زده اند. با آنان درباره ى اين پيش آمد مهم مشورت كن. منصور با لحن معنى دارى گفت: -پس سخن ابن هرمه چه معنى مى دهد. آنجا كه مى گويد: مردى را مى بينى كه راز خود را بكس فاش نمى سازد و نجواى او به گوش كس نمى رسد. در كارهاى خود خون سرد و آرام است. اما در آنجا كه مى گويد «مى كنم» حتما خواهد كرد. مدائنى مى گويد: ابو جعفر منصور براى عيسى بن موسى سه بار اين سخن را تكرار كرد: -هنگامى كه محمد را از ميان برداشتى سعى كن خون يك گنجشك را هم بر خاك نريزى. و بعد گفت: -فهميدى؟ ابو جعفر منصور پسر عم خود عيسى را با چهار هزار مرد مسلح به حجاز فرستاد تا كار محمد بن عبد اللّه را بسازد.

ص:389

در ركاب عيسى محمد بن ابى العباس. محمد بن زيد علوى. قاسم بن حسن علوى محمد بن عبد اللّه جعفرى. حميد بن قحطبه نيز بسوى اين معركه عزيمت كردند. عيسى با نيروى خود به مدينه نزديك شد و محمد دستور داد كه بدور مدينه خندق كندند. يعنى جاى آن خندق را كه رسول اللّه در پيكار «احزاب» كنده بود خالى كردند و همان خندق را از نو پديد آوردند. و بر دهانه ى كوچه ها نيز خندق ها كنده شد. عيسى وقتى با اردوى خود به «فيد» آمد و براى محمد عبد اللّه نامه ى امان فرستاد. و براى اهل مدينه نيز بوسيله ى محمد بن زيد علوى پيام داد: -اى اهل مدينه. امير المؤمنين منصور زنده است. من او را زنده در كافش بجا گذاشتم و اين عيسى بن موسى هاشمى است كه به شهر شما آمده و به شما امان مى دهد [(1)] قاسم بن حسن علوى نيز با مردم مدينه از حيات منصور و امان او سخن ها گفت ولى ملت مدينه جواب داد:

ص:390

-ما ابو الدوانيق (يعنى منصور) را از خلافت خلع كرده ايم. محمد بن عبد اللّه در پاسخ عيسى هاشمى متقابلا نامه اى امان فرستاد و او را بيعت و طاعت خود دعوت كرد. عبد اللّه بن ابى الحكم مى گويد: -محمد بن عبد اللّه از طرف خود انجمنى ترتيب داد و با آنان بمشاوره پرداخت. در اين هنگام نيروى منصور به مدينه نزديك شده بود. -آيا در مدينه بماند يا مدينه را ترك گويد. گروهى گفتند همين جا مى مانيم و گروهى عقيده داشتند كه بايد از مدينه رخت بيرون كشيد. محمد بن عبد الحميد بن جعفر گفت: -عقيده ى تو چيست ابا جعفر؟ -من مدينه را شهرى فقير و بينوا مى بينم در آنجا از همه جاى دنيا اسب كمتر و آذوقه گرانتر و پول كمياب تر و اسلحه ناياب تر و سرباز ضعيف تر است. تو اكنون در يك چنين شهر بسر مى برى و مى خواهى با شهر ديگرى كه سربازان مسلح و سلحشور دارد و مال و آذوقه در آنجا فراوان تر و مردمش آسوده ترند بجنگى. عقيده ى من اينست كه از مدينه بمصر عزيمت كنيم. در محيطى مثل مصر مى توانيم با محيطى مانند عراق پيكار كنيم.

ص:391

بر ضد عقيده ى عبد الحميد، جبير بن عبد اللّه گفت: -هرگز، هرگز، پناه به خدا مى برم اگر تو مدينه را تنها بگذارى مدينه شهريست كه رسول اللّه بسال احد در حقش چنين فرمود: -چنين بخواب ديده ام كه دستم را در آستين زرهى مطمئن و استوار فروبرده ام. تعبير رؤياى من شهر مدينه است. محمد بن عبد اللّه عقيده ى جبير را بر عقيده ى عبد الحميد رجحان داد و همان مدينه را اختيار كرد. مدائنى مى گويد: وقتى سپاه منصور بسوى مدينه رو كردند با ابراهيم بن جعفر زبيرى برخوردند. ابراهيم بمركب خود هى زد تا از جنگ فرار كند ولى اسبش لغزيد و ابراهيم را بر خاك فروافكند. ابراهيم دستگير شد و بنا بر فرمان عيسى بن موسى به قتل رسيد. عيسى بن موسى از «بطن فرات» به «جرف» درآمد و آنجا در كاخى كه از سليمان بن عبد الملك اموى بر جا مانده بود نزول كرد. آن روز صبح روز دوازدهم ماه مبارك رمضان سال صد و چهل و پنجم هجرت بود. آن روز، روز شنبه بود. عيسى تصميم داشت چندى در قصر سليمان بماند و جنگ را به عقب

ص:392

بيندازد ولى بوى گزارش دادند كه محمد بن عبد اللّه چنين مى گويد: «حميد بن قحطبه و مردم خراسان هنوز در بيعت من بسر مى برند. و به همين جهت اگر من فرمان دهم آنان بر ضد فرمانده خود خواهند شوريد. . . اين گزارش عيسى هاشمى را نگران ساخت و دستور داد هرچه زودتر كار جنگ را بپايان رسانند. روز دوشنبه چهاردهم ماه رمضان مردم مدينه ناگهان خود را در حلقه ى نيروى منصور محصور يافتند. تا لحظه اى كه سپاه ابو جعفر به شهر حمله ور شد كسى اين واقعه را پيش بينى نمى كرد. عيسى بن حميد بن قحطبه كه متهم به طرفدارى از محمد بن عبد اللّه بود دستور داد شخصا با محمد نبرد كند. فرماندهى نيرو همچنان بعهده ى عيسى بود. از سپاه محمد بن عبد اللّه پسر عمش عيسى بن زيد بن على سپهسالارى را بعهده داشت. در اين هنگام محمد بن عبد اللّه بر مصلاى خود ايستاده بود و نماز مى خواند جنگ در گرفت. محمد بن عبد اللّه شخصا بميدان آمد و حميد بن قحطبه بدستور فرمانده خود با او حريف شد. در برابر يزيد و صالح پسران معاويه جعفرى كثير بن حصين

ص:393

عهده دار پيكار بود. محمد بن ابى العباس و عقبة بن مسلم با جهنه مى جنگيدند. پسران معاوية بن عبد اللّه به كثير پيغام دادند و از وى امان خواستند. كثير اين تقاضا را به عيسى بن موسى فرستاد ولى عيسى قبول نكرد و گفت -اين دو نفر را پيش من امانى نيست. يزيد و صالح وقتى فهميدند كه دشمن اما نشان نمى دهد از معركه گريختند. اين جنگ از صبح روز دوشنبه تا ظهر دوام داشت. سپاه محمد زخم هاى فراوان برداشتند و از پيرامون او پراكنده شدند. محمد بهنگام ظهر از ميدان جنگ بخانه ى مروان رفت و در آنجا نماز ظهر را بجا آورد و بعد از نماز غسل كرد و حنوط كرد. عبد اللّه آل مور بوى گفت: -تو نمى توانى از عهده ى نيروى منصور برآئى. خوبست كه از مدينه به مكه رخت بكشى. محمد بن عبد اللّه امتناع كرد: -نه، من بمكه نمى روم. مدينه را ترك نمى كنم زيرا عيسى بن موسى اگر در اين شهر مرا بجنگ نياورد قتل عام خواهد كرد و ماجراى «روز

ص:394

حره» را از نو بوجود خواهد آورد [(1)]و تو اى ابا جعفر اگر نمى توانى همراه من بمانى آزادى. من بيعت خود را از گردن تو برداشته ام. بهر جا مى خواهى برو. نميرى مى گويد: -خراسانى هاى نيروى منصور وقتى حضير زبيرى را مى ديدند بزبان فارسى فرياد مى كشيدند: -حضير آمد، حضير آمد. و آشكارا در برابرش مى لرزيدند. ديگرى گفت: -وقتى سر حضير را از پيكرش بدور كردند خواستيم پيكرش را از زمين برداريم، براى ما مقدور نبود اين جنازه را برداريم زيرا استخوان هايش زير شمشير از هم سوا شده بود. مثل بادنجان پيكرش قطعه قطعه روى زمين پراكنده شده بود. ما استخوانهايش را بهم جفت مى كردم. عيسى بن موسى هاشمى هنگام عصر بحميد بن قحطبه گفت: -من اين اهمال را در تو آشكارا احساس مى كنم. خوب است

ص:395

وظيفه ى خود را در جنگ با محمد بعهده ى حمزة بن مالك بگذارى. حميد بن قحطبه با خشم گفت: -بخدا اگر چنين كنى من دست از جان تو برنخواهم داشت. من از صبح تاكنون شمشير مى زنم و مرد مى كشم. اكنون كه بوى پيروزى به مشام تو رسيده مى خواهى مرا از افتخار بركنار كنى. حميد بن قحطبه از آن لحظه بر كوشش افزود تا عصر هنگام محمد ابن عبد اللّه بقتل رسيد. ازهر بن سعد مى گويد: -حميد بن قحطبه به كوچه ى «اشجع» رفت و در آنجا محمد را بقتل رسانيد. مدائنى مى گويد. محمد بن عبد اللّه به حميد بن قحطبه با لحن توبيخ گفت: -مگر تو با من بيعت نكرده بودى. حميد جواب داد: -آرى با تو بيعت كردم ولى معهذا ترا خواهم كشت زيرا جزاى كسى كه اسرار سياسى را ببچه ها مى سپارد جز اين نيست. مسعود در حال مى گويد: -محمد را در آن روز ديدم كه داشت با دشمنانش مى جنگيد. من نگاهش مى كردم كه مردى شمشيرش را بر نرمه ى گوش راست او فرود آورده بود، او به زانو درآمد. از نو بر او حمله ور شد

ص:396

در اين هنگام حميد بن قحطبه فرياد كشيد: -او را نكشيد. نكشيد او را. سپاه منصور از كنار محمد دور شدند. حميد بن قحطبه شخصا پيش رفت با دست خود سر از پيكر محمد دور ساخت. لعن اللّه حميدا و غضب عليه حارث بن اسحاق مى گويد: محمد بر روى زانوى خود بلند شده بود. با شمشير از خود دفاع مى كرد و مى گفت: -واى بر شما، من پسر پيامبر شما هستم. هم مجروح هستم و هم مظلوم. ابو حجاج منقرى مى گويد: محمد در آن روز كه مى جنگيد با آنچه از جنگ هاى حمزه اسد اللّه تعريف مى كنند شباهت شديدى داشت. سپاه منصور را با شمشير بعقب مى راند. هيچ كس باو نزديك نمى شد الا آنكه از دم شمشيرش بخاك و خون مى غلطيد. تا اينكه از نيروى عيسى هاشمى مردى زاغ چشم و سرخ رو او را هدف تير قرار داد. او پشت بديوارى داده بود و ايستاده بود. ميان من و او انبوه

ص:397

سپاه حائل شده بودند. در آن هنگام كه محمد بن عبد اللّه مزه ى مرگ را در كام خود احساس كرد شمشير خود را شكست. منقرى مى گويد: از جدم شنيدم آن شمشير، شمشير رسول اكرم معروف به «ذو الفقار» بود [(1)] محمد حسنى مى گويد: -محمد بن عبد اللّه بخواهرش گفته بود: -من امروز با دشمنانم مى جنگم. تو در اينجا هوشيار باش. وقتى روز از ظهر گذشت و خورشيد زوال گرفت اگر از آسمان باران باريد بدانكه من كشته شده ام. تنورها را روشن كن و ديوان دولتى مرا كه نام طرفداران و پيروانم در آن ثبت شده به تنور بينداز. اما اگر خورشيد زوال كرده ولى عوض باران باد و طوفان در گرفته مطمئن باش كه برادرت بر دشمن خويش پيروز شده است. پس از قتل من مرا از ميدان جنگ بدر آوريد. بسر من كارى نداشته باشيد زيرا سر مرا بشما نخواهند داد. فقط پيكر مرا از ميدان جنگ به «ظلۀ بنى نبيه» بياوريد.

ص:398

بقدر چهار تا پنج ذرع بر روى زمين در آنجا براى من قبر بكنيد و مرا در آن قبر بخاك بسپاريد. خواهرش پس از زوال ظهر ديد ابرى سياه هوا را فرا گرفت و بارانى شديد فروباريد. او در حين زوال تنورها را روشن نگاه داشته بود. شتاب زده ديوان دولتى برادرش را بتنورها انداخت تا منصور از نام و نشان پيروان محمد بن عبد اللّه آگاه نشود. و بعد نعش برادرش را در همان جا كه وصيت كرده بود بخاك سپرد. گفته شده بود: -علامت قتل نفس زكيه اينست كه سيل خون خانه ى «تكه» را فرا خواهد گرفت. كسى نمى توانست اين گفتار را توجيه كند زيرا محال مى نمود آن قدر خون ريخته شود كه تا خانه ى عاتكه را زير موج بيندازد ولى در آن روز كه محمد به قتل رسيد باران شديد آميخته با خون محمد سيلى از خونابه سرازير كرد كه بخانه ى عاتكه رسيد. هنگامى كه در «ظله نبى نبيه» براى محمد بن عبد اللّه داشتند قبر مى كند يك لوح سنگى بدست آوردند كه بر آن نوشته شده بودند. هذا قبر الحسن بن على بن ابى طالب زينب دختر عبد اللّه خواهر محمد وقتى اين لوح سنگى را ديد گفت:

ص:399

-برادرم را خدا رحمت كند. از همه بهتر مى دانست كه اينجا كجاست و به همين جهت وصيت كرد كه او را در اين گوشه بخاك بسپاريم عبد اللّه بن عامر اسلمى مى گويد: -در ركاب محمد بن عبد اللّه با نيروى منصور مى جنگيديم. بمن گفت اگر ابرى برخيزد و بارانى در بگيرد و بر پشت ما قطره هاى باران فروچكد خون مرا بر روى «احجار زيت» تماشا كن. بخدا ديرى نكشيد كه ابرى سياه ما را فروگرفت و رعدى زد و برقى كشيد و از ما گذشت و بنيروى عيسى رسيد. در اين هنگام بارانى در گرفت و همان طور كه محمد گفته بود نعش او را بر «احجار زيت» ديدم. اسماعيل بن ميثم مى گويد: -وقتى عيسى بن موسى هاشمى بمدينه رسيد. امام جعفر بن محمد فرمود: -اين همان نيست؟ گفته شد: -كى؟ فرمود: -همان كسى كه با خون ما بازى مى كند. بخدا اين دو نفر از دست او جان بدر نخواهند برد. يعنى «محمد و ابراهيم»

ص:400

رومى برده ى آزادشده ى امام صادق مى گويد: بمن گفت: -برو ببين چه مى كنند. برگشتم و گفتم: -محمد به قتل رسيده و عيسى «عين ابى زياد» را تصرف كرده است. ديرى بانديشه فرو رفت و آنگاه گفت: -اين عيسى را چه رسيده كه اين همه با ما بد مى كند. رحم ما را قطع مى كند. بخدا و فرزندانش از اين چشمه «عين ابى زياد» نخواهند چشيد. ايوب بن عمر مى گويد: امام صادق به ابو جعفر منصور گفت: -يا امير المؤمنين عين ابى زياد را بمن واگذار تا از نخلستان هايش- استفاده كنم. ابو جعفر گفت: -با من چنين سخن مى گوئى بخدا ترا خواهم كشت. امام صادق فرمود: -شتاب مكن آرام باش. من اكنون شصت و سه سال عمر دارم در همين شصت و سه سالگى پدرم محمد باقر و جدم امير المؤمنين زندگى را بدرود گفته اند.

ص:401

من بعهده مى گيرم كه هرگز مايه ى آزار تو نباشم و اگر پس از تو به زندگى ادامه داده ام ورثه ى تخت و تاج ترا نيز نيازارم. ابو جعفر بر حال امام رقت كرد و از خونش در گذشت. اسلمى مى گويد: در همان روزها كه ابو جعفر نيروى خود را بمدينه فرستاده بود مردى از در درآمد و گفت: -محمد بن عبد اللّه گريخت: ابو جعفر گفت: دروغ مى گويى، ما از خانواده اى هستيم كه هرگز فرار نمى كنيم. ابو حجاج جمال مى گويد: من بالاى سر ابو جعفر منصور ايستاده بودم. مردى از راه رسيد و گفت: -عيسى بن موسى از دست محمد شكست خورد. ابو جعفر بر مسند خود تقريبا لميده بود. وقتى اين خبر را شنيد راست نشست و گفت: -پس بازى بچه ها با خلافت و مشورت زنها در امور دولت چه شده است [(1)]

ص:402

ابو كعب مى گويد. -من پيش عيسى هاشمى نشسته بودم. محمد بن عبد اللّه كشته شد و سرش را به پيشگاه عيسى آورده بودند. رويش را به همنشينانش كرد و گفت: -درباره ى اين سر چه مى گوئيد. ما همه در حق او به ناشايست و ناسزا سخن گفتيم اما يكى از افسران سپاه گفت: -بخدا دروغ مى گوئيد. بيهوده مى گوئيد. محمد گناهى جز قيام بر ضد امير المؤمنين منصور و ايجاد تفرقه ميان امت نداشت. محمد مردى بود كه روزها روزه دار بود و شب ها تا سپيده دم به نماز مى ايستاد. همنشينان عيسى همه خاموش شدند. على بن ابى طالب «يكى از رجال روايت» مى گويد: -محمد بن عبد اللّه حسنى روز دوشنبه چهاردهم ماه رمضان سال صد و چهل و پنجم هجرت بيش از نماز پسين به قتل رسيد. مدائنى مى گويد: -عيسى بن موسى هاشمى مردمى را به حضور ابو جعفر قاسم بن حسن علوى فرستاد تا مژده ى قتل محمد را به او بگويد گفته مى شود كه اين مرد ابن ابى الكرام بود و سر محمد را براى

ص:403

قاسم بن حسن برده بود. قاسم از غم و افسوس لبهاى خود را گاز مى گرفت [(1)] حارث بن اسحاق مى گويد: زينب دختر عبد اللّه و فاطمه دختر محمد بن عبد اللّه به عيسى بن موسى هاشمى پيغام دادند: -اكنون كه اين مرد «يعنى محمد بن عبد اللّه» را كشته ايد و بهدف خود رسيده ايد اگر مقدور است بما اجازت دهيد كه جنازه اش را بخاك بسپاريم. عيسى بن موسى در جوابشان چنين گفت: -آنچه اى دختر عموهاى من درباره ى قتل محمد گفته ايد بخدا قسم مى خورم نه به قتلش فرمان داده ام و نه با اطلاع من اين كار انجام يافته است بنابراين مى توانيد با احترام پيكر مقتول خود را بخاك بسپاريد. زينب خواهر محمد و فاطمه دخترش اين جنازه را از قتلگاهش برداشتند و بريدگى هاى گردنش را با پنبه پر كردند و در قبرستان بقيع بخاكش سپردند. زينب دختر عبد اللّه مى گويد: برادرم مردى گندمگون بود. وقتى تن بى سرش را بخانه ى ما

ص:404

آوردند رنگش برگشته بود. من نتوانستم بشناسمش. مقدارى از موى ريشش كه به گردنش مانده بود. من باين علامت او را شناختم. يك روز و يك شب اين جسد در خانه ى من بود و مطلقا از گلويش خون مى رفت. من زير پيكر او دوتا تشك گذاشته بودم خون از تشك ها گذشت و به زمين رسند. بالاخره تشك سوم را گذاشتم. آن قدر خون از پيكرش رفت تا ديگر قطره اى در بدنش نماند. اسماعيل ميثمى مى گويد: سر محمد را در يك طبق سفيد گذاشته بودند و ميان مردم گردش مى دادند. من ديدمش. چهره اى گندمگون و خال دار داشت. هارون قروى مى گويد: مادرم صداى اصحاب محمد را شنيده بود. اصحاب محمد بن عبد اللّه حسين وقتى كه نهضت كردند شعارشان اين بود احد. احد. محمد بن عبد اللّه مدائنى مى گويد: وقتى كه محمد بن عبد اللّه با نيروى عيسى بن موسى به پيكار پرداخت «ابن حصين» كه از اصحاب محمد بود ابتدا به سراغ رياح بن عثمان «والى منصور در مدينه» رفت و سرش را از بدن دور كرد و بعد برگشت كه ابن خالد قسرى «والى سابق» را به قتل رساند. او در بروى خود بست. هرچه اين حصين زحمت كشيد نتوانست اين در را بگشايد. از

ص:405

او گذشت و به خانه ى محمد رفت و ديوان دولتى او را به آتش انداخت و سپس به ميدان جنگ رفت. همدوش با محمد جنگيد تا خود نيز بقتل رسيد.

ص:406

جلد 2

مشخصات کتاب

نام كتاب: فرزندان ابو طالب / ترجمه

نويسنده: ابوالفرج اصفهانى / مترجم جواد فاضل

وفات: 356 ق / مترجم معاصر

تعداد جلد واقعى: 3

زبان: فارسى

موضوع: دوازده امام عليهم السلام

ناشر: كتابفروشى على اكبر علمى

مكان نشر: تهران

سال چاپ: 1339 ش

ص :1

اشاره

ص :2

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

دنبالۀ دوران بنى عباس

دنبالۀ عهد منصور

دنبالۀ محمد بن عبد الله
پيروان نفس زكيه

از آن دسته كه اهل علم و خبر بوده اند. و از آن دسته كه قلبا نهضت محمد را تقديس و تصديق مى كرده اند. حسن بن زيد مى گويد: از فرزندان امام حسن بن على چهار نفر با محمد بن عبد اللّه همكارى و همفكرى داشته اند: 1-خودم «حسن بن زيد» 2-برادرم عيسى 3-موسى بن جعفر [1] 4-عبد اللّه بن جعفر. حسين بن زيد مى گويد: «عبد اللّه بن جعفر «عليه السلام» را ديده ام كه همدوش با محمد مى جنگيد و ديده ام كه مردى سياه پوست را از سپاه منصور به قتل رسانيد عيسى بن عبد اللّه مى گويد: از بنى هاشم «پسران معاوية بن عبد اللّه بن جعفر» اين سه نفر در نهضت محمد شركت داشتند.

ص:3

1-حسن بن معاويه 2-يزيد بن معاويه 3-صالح بن معاويه از پسران زيد بن على «مصلوب» عيسى و حسين همراه محمد بر ضد ابو جعفر قيام كرده بودند. هنگامى كه در ديوان نامها چشم منصور به نام اين دو مرد افتاد حيرت زده گفت: -اى عجب پسران زيد هم برخلاف من قيام كرده اند. مگر نمى دانند كه ما قاتل پدرشان را كشته ايم و به كيفر كردارش بدارش زده ايم. و بعد همان طور كه نعش زيد را سوزاندند ما هم نعش قاتلش را در آتش سوزانديم. حمزه و زيد از فرزندان حسن بن زيد حسنى نيز همراه محمد بن عبد اللّه نهضت كرده بودند. در عين اينكه پدرشان حسن بن زيد طرفدار منصور بود. ابو جعفر منصور به حسن بن زيد گفت: -مى بينم پسران تو با شمشير برهنه در ركاب محمد بر ضد من مى جنگند. حسن در جواب گفت: -يا امير المؤمنين من اين دو پسر را عاق كرده ام. دير بازيست

ص:4

كه شكوه شان را به پيشگاه خلافت معروض داشته ام. منصور گفت: -بله. همين طور است. اين خلاف هم نتيجه ى همان شكوه هاست. قاسم بن اسحاق از نسل جعفر بن ابى طالب و على بن جعفر هر دو با محمد بن عبد اللّه همكار بوده اند. ابو جعفر به جعفر بن اسحاق گفت: -فرزند تو على كه نفيش «مرجى» است نيز چنين از آب درآمده جعفر در پاسخ گفت: -او پسر من است يا امير المؤمنين و اگر بخواهى من او را از فرزندى خود «نفى» مى كنم. منذر بن محمد زبيرى نيز از طرفداران محمد بن عبد اللّه بود. پس از قتل محمد روزى حسن بن زيد را ديدار كرد و دست به گردنش انداخت و سخت گريست. حسن بن زيد گفت: ابن منذر هوشيارترين پيروان محمد بود. حسين بن على «صاحب فخ» مى گويد: -خواستم با محمد در اين جهاد شركت كنم. بمن گفت:

ص:5

-نه پسرك من! تو باش تا پس از مرگ من باشد كه زمام امر را به مشت گيرى. «ابن هرمز» كه پيرى فرسوده بود دستور داده بود او را بر عمارى نشانيدند و همراه با سربازان محمد به ميدان جنگ بردند. گفته شد. -از تو چه كارى ساخته است؟ -جواب داد: -از من كارى ساخته نيست ولى مردم جاهل كه مرا در چنين حال عازم جنگ ببينند همت خواهند كرد و به جهاد خواهد شتافت. مالك بن انس مى گويد: هروقت به سراغ «ابن هرمز» مى رفتم فرمان مى داد كه كنيزش در خانه را ببندد و بعد از خاطرات صدر اسلام و عدل و تقواى آن دوره حكايت ها مى گفت و گريه مى كرد. آن قدر گريه مى كرد كه گريبانش از اشك چشمانش جنس مى شد. او با همه ضعف پيرى دنبال محمد بن عبد اللّه به ميدان رفت. مى گفت: -باشد كه جوانان بمن اقتدا كنند و از همت من تأسى جويند.

ص:6

واقدى مى گويد: تشكيلات انتظامى مدينه در نهضت محمد بن عبد اللّه بعهده ى عبد المجيد بن جعفر بود. ابن عبد المجيد از علماى روات بود. گروهى اهل خبر از وى احاديثى روايت كرده اند. «هيثم» هم از او رواياتى دارد. حسين بن زياد مى گويد. -پس از قتل محمد بن عبد اللّه بدستور عيسى بن موسى «ابن هرمز» را احضار كردند. عيسى بوى گفت: آيا علم و فقه تو كافى نبود كه ترا از اين خروج باز دارد. «ابن هرمز» در جواب عيسى هاشمى گفت: -فتنه اى بود برخاست و ما را هم به فتنه انداخت. عيسى بوى گفت: -پرخبر و محترمانه بخانه ات باز گرد. على بن برقى مى گويد: -من ديده ام كه يكى از سرهنگان نيروى منصور با جمعى سرباز بخانه ى «ابن هرمز» آمدند او را تقريبا يكتا پيراهن بر اسب نشاندند و با خودشان بحضور عيسى بن موسى هاشمى بردند.

ص:7

اما مى دانيم كه عيسى نسبت بوى تعرضى نفرمود. قدامة بن محمد مى گويد: عبد اللّه بن يزيد بن هرمز و محمد بن عجلان هر دو را در نيروى محمد بن عبد اللّه ديده ايم كه كمان بدوش انداخته بودند. ما چنين گمان برديم كه اين دو نفر مى خواهند خودشان را مرد نبرد به مردم نشان بدهند. محمد بن عجلان با محمد بن عبد اللّه همفكر و هم قدم بود. در لشكر محمد ابن مرد بر قاطرى سوار بود و در صف سربازان قرار داشت پس از قتل محمد هنگامى كه جعفر بن سليمان فرماندار مدينه شد دستور داد كه ابن عجلان را با زنجير دست به گردن بستند عياد بن كثير مى گويد: -من به ديدار فرماندار رفتم و گفتم اگر والى بصره حسن بصرى عالم معروف را با زنجير ببندد مردم بصره در حق او چه خواهند گفت: جعفر بن سليمان جواب داد. -خيلى بد. خيلى بد. بخدا. گفتم: -مقام محمد بن عجلان در مدينه همچون مقام حسن بصرى در بصره است. مردم مدينه هم وقتى ابن عجلان را زنجير بسته ببينند

ص:8

بد خواهند گفت: والى مدينه حرفم را شنيد و محمد بن عجلان را آزاد كرد. داود بن قاسم مى گويد: -قاضى مدينه در نهضت محمد بن عبد اللّه عبد العزيز مخزومى بود و ديوان عطايا در اختيار عبد الرحمن بن مسور قرار داشت. عبد الحميد بن جعفر مى گويد: -در آغاز كار فرمانده قواى انتظامى محمد بن عبد اللّه من بودم. پس از چندى مرا به سمت ديگرى گماشت و قواى انتظامى را بدست عثمان بن محمد زبيرى سپرد. عبد اللّه مى گويد. عيسى بن على بن الحسين از همراهان محمد بن عبد اللّه بود. اين مرد به محمد مى گفت: - هركس از فرزندان ابو طالب كه به بيعت تو تسليم نمى شود فرمان كن تا با شمشير گردنش را بزنم. گفته اند: مالك بن انس امام مذهب مالكى فتوى داده بود كه مردم با محمد بن عبد اللّه بر ضد منصور نهضت كنند.

ص:9

گفتند آخر بيعت ابو جعفر بر گردن ماست چگونه بر ضدش قيام كنيم. مالك توجيه كرد كه بيعت ابو جعفر يك الزام حكومتى بود. مردم جبرا با وى بيعت كرده بودند بنابراين آن بيعت مشروع و قانونى نيست. به همين جهت مردم گروه گروه بسوى محمد مى رفتند. از هر بن سعدى مى گويد: متصدى امور اسلحه در دولت محمد بن عبد اللّه «عبد العزيز بن محمد در آوردى» بود. عبد الحميد بن جعفر نيز از پيروان محمد بن عبد اللّه بود: مى گويد در آن روز كه با عيسى بن موسى هاشم نبرد مى داديم شمار ما سيصد و چند نفر بود تقريبا برابر همان عده كه در روز «پدر» در ركاب رسول اكرم با بت پرستان قريش مى جنگيدند. عبد اللّه بن عمر بن على مى گويد: حسن افطس در ركاب محمد بن عبد اللّه با سپاه منصور مى جنگيد. يك پرچم زرد رنگ بدست داشت كه بر آن پرچم صورت مارى نقش شده بود. پيروان محمد بن عبد اللّه آنان كه از نسل امير المؤمنين على عليه السلام بودند هركدام پرچمى بدست داشتند.

ص:10

شعار اين قوم در روز جنگ «احد احد» بود. و اين بود شعار اصحاب رسول اللّه در آن جهاد كه به جهاد «حنين» معروف است. داود بن قاسم مى گويد: منذر بن محمد زبيرى از همراهان محمد بن عبد اللّه بود. و اين مرد شخصيتى صالح و فقيه بود. وى در شمار علماى اخبار و روايت قرار دارد. هارون بن موسى مى گويد: -مصعب ثابت زبيرى شاعر معروف در نهضت محمد بن عبد اللّه بر ضد خليفه منصور شركت داشت. مصعب در ميان مردم اشعار خود را كه حاكى از مذمت آل عباس و مناقب آل على بود انشاد مى كرد و مردم را بر ضد منصور مى شورانيد. هارون بن موسى مى گويد: «ابو بكر بن ابى سيره» فقيه معروف كه «واقدى» از وى حديث روايت مى كند در ركاب محمد بن عبد اللّه با سپاه منصور مى جنگيد. بدستش پرچمى بود كه حاشيه اش با نخ سرخ رنگ سوزن كارى شده بود. ابن سلمه عمرى مى گويد:

ص:11

يزيد بن هرمز و عبد الواحد بن ابى عون كه برده ى آزادشده ى قبيله ى ازد بود هر دو با محمد بن عبد اللّه در قيام ضد منصور شركت داشتند. عبد اللّه بن عامر اسلمى نيز از طرفداران محمد بن عبد اللّه بود. و همچنين. 1-عبد العزيز بن محمد 2-اسحاق بن ابراهيم 3-عبد المحمد بن جعفر 4-عبد اللّه بن عطا و فرزندانش ابراهيم. اسحاق. ربيعه. جعفر. عبد اللّه. عطا. يعقوب. عثمان. عبد العزيز همه از پيروان محمد بن عبد اللّه بودند. هارون بن موسى قروى مى گويد: عبد الواحد بن ابى عون هم. از قبيله ى «دوس» بود. او نيز طرفدار محمد بن عبد اللّه بود. پس از قتل محمد در جستجوى او كوشش بسيار بكار رفت اما نتوانستند گيرش بياورند. وى در خانه ى محمد بن يعقوب «عيينه» پنهان بود. در همان جا زندگى را بدرود گفت. تاريخ وفات او صد و چهل و چهار هجرت است. مردى از علماى روايت و درايت بود. واقدى مى گويد: «ابن عجلان از علماى عابد و عامل مدينه بود. همه بوى اعتماد و

ص:12

اتكا مى داشتند. ابن عجلان در مسجد مدينه انجمنى داشت و در آنجا براى مردم فتوى مى داد و اختلافات مردم را حل و فصل مى كرد و از رسول اكرم بر ايشان حديث مى گفت. وقتى محمد بن عبد اللّه بر ضد منصور قيام كرد او هم در ركاب محمد با همراهانش پيوست. پس از قتل محمد جعفر بن سليمان والى مدينه او را به دارالاماره جلب كرد و گفت: -اين تو بودى كه با «دروغگو» همكارى داشتى؟ و بعد دستور داد كه دست ابن عجلان را قطع كنند. ابن عجلان در برابر اين فرمان وحشت انگيز سخنى نمى گفت. يعنى از خود دفاع نمى كرد. فقط لبهاى خود را تكان مى داد آن چنانكه گوئى به ذكر دعائى مشغول است. در اين وقت گروهى از فقها و اشراف مدينه كه همنشين والى مدينه بوده اند از جاى خود برخاستند و پس از عرض تشريفات گفتند. -محمد بن عجلان فقيه اهل مدينه است و در اين شهر به عبادت و زهد شهرت دارد. در ماجراى اخير اين مرد عالم عابد به اشتباه رفته. خيال كرده كه محمد بن عبد اللّه همان مهدى موعود است. او در اين اقدام گناهكار نيست.

ص:13

فقهاى مدينه آن قدر سماجت و اصرار بكار بردند تا جعفر بن سليمان را از تصميمش باز گردانيدند. محمد بن عجلان خود را آزاد ديد بى آنكه سخنى بگويد به خانه اش رفت و در بروى خود بست. واقدى مى گويد: -من محمد بن عجلان را ديده ام. و از وى حديث نيز شنيده ام. واقدى مى گويد: عبد الرحمن بن ابى الموالى با سادات بنى الحسن آميزش داشت. وى محل اختفاى محمد و ابراهيم فرزندان عبد اللّه را مى شناخت بعلاوه از دعات آل حسن نيز بود. اين گزارش بعرض ابو جعفر منصور رسيد و دستور داد كه او را نيز بازداشت كنند. واقدى از قول عبد الرحمن مى گويد: هنگامى كه ابو جعفر منصور آل حسن را دستگير كرد و به رياح بن عثمان فرمان داد كه اسراى بنى الحسن را به «ربذه» اعزام دارد به رباح گفت: -بفرست عبد الرحمن ابى الموالى نيز بحضور من بياورند. رياح اين فرمان را بمن ابلاغ كرد و مرا تقريبا بصورت اسير از

ص:14

مدينه به ربذه فرستاد. من در ربذه بنى الحسن را بسته در طناب و زنجير ميان آفتاب قهار ديدم. ابو جعفر مرا بحضورش طلبيد. فقط مرا در ميان جمع بحضور خود خواست. هنگامى كه بر او وارد شدم عيسى بن على «عموى منصور» در خدمتش نشسته بود. تا چشم عيسى بمن افتاد منصور به او گفت. -خودش است؟ عيسى جواب داد: -خودش است يا امير المؤمنين و اگر بر او سخت بگيرى محل اختفاى محمد و ابراهيم را نشان خواهد داد. من جلو رفتم و سلام كردم: ابو جعفر گفت: لا سلم اللّه عليك اين الفاسقان خدا سلامتت ندارد. بگو آن دو فاسق كجا هستند. گفتم يا امير المؤمنين اگر راست بگويم راستى نجاتم خواهد داد. چه مى خواهى بگويى؟ گفتم همسرم مطلقه باشد اگر من از محل استتار فرزندان عبد اللّه با خبر باشم. منصور باين قسم من اعتنا نكرد و انكار مرا نپذيرفت و فرياد كشيد

ص:15

-تازيانه. تازيانه. تازيانه آوردند و جلادهاى خليفه مرا ميان دو چوب «عقابين» قرار دادند و چهارصد ضربه تازيانه بر من زدند. من در همان ضربات نخستين از هوش رفتم. ديگر نفهميدم چه بر سرم آوردند تا لحظه اى كه مرا به بازداشتگاه سادات آل حسن باز گردانيدند. هارون قروى در خبر مخصوص خود مى گويد: -عبد اللّه بن عطا از خواص اصحاب امام محمد بن على «صلوات اللّه عليهما» بود. وى از عبد اللّه بن الحسن «پدر همين محمد بن عبد اللّه» نيز روايت حديث كرده و باين خاندان خصوصيت و صميميتى داشته است. حميد قروى مى گويد: -هنگامى كه محمد بن عبد اللّه به قتل رسيد عبد اللّه بن عطا از اجتماعات بدور شد و همچنان متوارى و مستور ماند تا از اين جهان رخت بربست. هنگامى كه جنازه ى او را از محل استتارش بدر آوردند تا بگورستانش ببرند جعفر بن سليمان والى مدينه آگاه شد. دستور داد پيكرش را از لاى كفن بدر آوردند و بدارش زدند. اين جنازه تا سه روز به بالاى دار ماند. بالاخره رجال مدينه با

ص:16

جعفر بن سليمان سخن گفتند و از وى اجازت يافتند كه پيكر بى جان عبد اللّه بن عطا را بخاك بسپارند. هارون بن موسى مى گويد: -عثمان بن محمد زبيرى نيز از آن كسان بود كه در نهضت محمد بن عبد اللّه شركت داشت. ابن عثمان از علماى روايت است. عبد اللّه بن مصعب و ضحاك بن عثمان از وى نقل حديث كرده اند. مردى راستگو و صريح بود. او را بحضور ابو جعفر منصور بردند. از وى پرسيد: -آن پولها كه پيش تو بود چه شد؟ عثمان بن محمد با صراحت حيرت انگيزى جواب داد: -آن پولها را به امير المؤمنين تسليم كرده ام. منصور گفت: -امير المؤمنين كيست؟ -امير المؤمنين محمد بن عبد اللّه منصور خشمناك شد و گفت: -زنازاده! عثمان زبيرى به منصور چنين جواب داد:

ص:17

-زنازاده آن كس است كه از مادر تو سلامه بوجود آمده است. ابو جعفر در اين وقت فرمان داد گردن او را با شمشير بزنند. محمد بن عثمان. «پسر همين عثمان» مى گويد: -پدرم به ابو جعفر منصور گفته بود: -من و تو با هم دست بيعت در مكه به مردى داديم. «يعنى محمد بن عبد اللّه» من به بيعت خود وفا كردم اما تو آن بيعت را در هم شكستى و به طغيان كردن افراشتى. منصور خشمناك شد و به پدرم دشنام داد پدر من هم دشنام هاى او را برگردانيد و به همين جهت منصور دستور داد گردنش را زدند. واقدى مى گويد: عبد اللّه بن جعفر از آل مسور بن مخزمه از اصحاب محمد بن عبد اللّه بود طرف اعتماد و اعتبار محمد بود. وى از جايگاه محمد بن عبد اللّه خبر داشت محمد پنهان از چشم مردم هروقت به مدينه مى آمد در خانه عبد اللّه بن جعفر نزول مى كرد عبد اللّه كه با امرا و رجال شهر رابطه داشت براى محمد اخبار و اطلاعات تازه اى از اوضاع دولت فرا مى گرفت و بوى گزارش مى داد. اين مرد بالاستحقاق از فقهاى مدينه بود هم در فقه دانش سرشارى داشت و هم مردى پارسا و راستگو بود و در فتوى بر همه ى فقها تقدم و

ص:18

برترى داشت و بعدالت قضاوت مى كرد. واقدى مى گويد: -هر قاضى كه در مدينه از كارش بركنار مى شد يا جهان را بدرود مى گفت مردم گمان مى بردند كه عبد اللّه بن جعفر بر جايش خواهد نشست زيرا كمال او در علم و شايستگى اش در مروت و عفاف براى همه آشكار بود. عبد اللّه بن جعفر در طول حيات خود براى آل عباس نه قضاوت كرد و نه بخاطر قضاوت با دربار عباسى ها تماس گرفت تا روزى كه هم ركاب با محمد بن عبد اللّه بر ضدشان قيام كرد. پس از قتل محمد روزگارى در پنهانى بسر برد. بالاخره امانش دادند و او هم خود را آشكار ساخت. پس از قتل محمد هنگامى كه بر جعفر بن سليمان والى مدينه در آمد جعفر از او پرسيد: -تو بااين همه دانش و فقه چرا با محمد بن عبد اللّه بر ضد خليفه قيام كرده اى؟ جواب داد: -من در آن وقت كه محمد را برگزيدم وى را مطمئنا مهدى موعود مى شمردم اما وقتى كشته ى او را ديدم باشتباه خود پى بردم. ديگر پس از كس را مهدى نناميده ام. ديگر فريب نخورده ام.

ص:19

جعفر بن سليمان از اعتراف و صراحت او شرم كرد و دستور داد كه آزادش كند. محمد بن اسماعيل مى گويد: -سال صد و چهلم هجرت سفيان بخاطر پاره ى از احتياجات زندگيش مرا بخانه اش طلبيد و در ضمن از من سراغ محمد بن عبد اللّه را گرفت كه او چگونه است؟ در پاسخش گفتم: -خوب است. سفيان گفت: -اگر خدا بخواهد كه امت اسلام را بسعادت برساند زمام امرش را بدست محمد خواهد داد. -گمان نداشتم كه اين همه خوشحالم كنى. سفيان گفت: -سبحان اللّه، مگر در ميان بندگان خدا از ملت شيعه ملتى گرامى تر مى شناسى؟ و بعد نام زبيد و سلمة بن كهيل و حبيب بن ابى ثابت و ابو اسحاق سبيعى و منصور بن معتبر و اعمش را بر زبان آورد. باو گفتم: -ابو الحجاف فراموشت نشود.

ص:20

گفت: -او (يعنى ابو الحجاف) شك و ترديد را در اين عقيدت كفر مى شمرد. و بعد گفت: -فقط رافضه و معتزله ملت شيعه را در چشم مردم كريه جلوه داده اند. يحيى بن سعد مى گويد: عبيد اللّه بن عمر و هشام بن عروه و محمد بن عجلان با محمد بن عبد اللّه در نهضتى كه كرده بود همكارى داشتند. ابن فضاله نحوى مى گويد: واصل بن عطا و عمرو بن عبيد در خانه ى عثمان بن عبد الرحمن مخزومى انجمنى كردند و در آنجا از ظلمت محيط و ستم حكام و انحراف خلفا سخن گفتند: عمرو بن عبيد گفت: -آن كس كه امروز بر پا خيزد و باصلاح امور بپردازد و بخاطر اين قيام صلاحيت و اهليت داشته باشد كيست؟ واصل بن عطا گفت: -سرآمد امت محمد در فضائل يعنى محمد بن عبد اللّه حسنى. عمرو بن عبيد گفت:

ص:21

-ما فقط با كسى بيعت خواهيم كرد كه عفاف و زهد و سيرت و صلاحيتش را آزمايش كرده باشيم. و اصلا چنين جوابش داد: -اگر براى صلاحيت محمد جز گواهى عبد اللّه بن حسن دليل ديگرى نبود همين كافى بود. عبد اللّه بن حسن با همه سن و فضل و مقام خانوادگيش اين پسر را صالح و فاضل شناخت و او را بر خود رجحان داد. ابو عبد اللّه بن حمزه چنين مى گويد: -از مردم بصره پيرو مذهب اعتزال واصل بن عطا و عمرو بن عبيد بسراغ عبد اللّه بن حسن بسويقه رفتند و از او خواستند كه با پسرش محمد صحبت كنند. عبد اللّه دستور داد كه بخاطر مشايخ معتزله خيمه اى برافراشتند و آنان را در آن خيمه جا دادند. و بعد با خواص اصحاب خود بمشورت نشست كه آيا محمد را باين قوم نشان بدهد يا نه. سرانجام چنين مصلحت ديدند كه ابراهيم را بجاى محمد به سوى شان بفرستند. ابراهيم بن عبد اللّه بسوى آن خيمه كه مجمع علماى معتزله بود رفت و بر عصائى كه بدست داشت تكيه كرد و لب به حمد و ثناى الهى آن وقت از اينكه محمد نتوانست در آن مجمع حضور يابد پوزش خواست

ص:22

و دست آخر علماى بصره را ببيعت با محمد دعوت كرد. ابراهيم حق اين وظيفه را آن چنان دلپسند ادا كرد كه مشايخ بصره دست بسوى آسمان برداشتند و گفتند: -خدايا، ما با مردى كه يك چنين نماينده ى صالح و لايق دارد از صميم قلب بيعت مى كنيم و به حكومتش رضايت مى دهيم. و بعد با ابراهيم بيعت مى كردند [(1)] حسن بن حماد مى گويد: ابو خالد واسطى و قاسم بن مسلم سلمى در ركاب محمد بن عبد اللّه بر ضد منصور نهضت كردند. اين دو تن از اصحاب زيد بن على بن الحسين عليهم السلام بودند. قاسم بن مسلم بارى به محمد بن عبد اللّه گفته بود كه مردم ترا در علم فقه جاهل مى شمارند. محمد بن عبد اللّه تازيانه اش را از روى زمين برداشت و گفت: -اى قاسم بن مسلم، من دوست نمى دارم كه ملت اسلام خود را همچون اين تازيانه بدست من تسليم سازد و اگر از من در باب حلال و حرام مسئله اى بپرسد از عهده ى جواب آن نيايم. اى قاسم بن مسلم، من عقيده دارم كه گمراه ترين و شايد - كافرترين مردم در ميان امت اسلام آن كس باشد كه بيش از همه دعوى دانش

ص:23

كند و در عين حال نتواند به سؤالشان از حلال و حرام پاسخ گويد. معهذا محمد بن عبد اللّه در جواب مسئله اى از مسائل فقه درمانده بود و نتوانست آن مشكل فقهى را حل كند. عيسى بن عبد اللّه از قول پدرش مى گويد: ابو جعفر منصور دو بار با محمد بن عبد اللّه بيعت كرد: يك بار در مدينه. و بار ديگر در مكه. من در بيعت دوم حضور داشتم. ابو جعفر منصور در مسجد الحرام دست بيعت بدست محمد بن عبد اللّه داده بود. هنگامى كه محمد بن عبد اللّه از مسجد بدر آمد و خواست بر مركبش بنشيند ابو جعفر منصور پيش دويد و ركابش را گرفت. محمد بن عبد اللّه در اين وقت بابو جعفر گفت. -در آن روز كه زمام امر را به مشت گيريد روزگار امروز را فراموش خواهيد داشت. عبد اللّه بن عمر مى گويد: هنگامى كه عبد اللّه محمد حسنى بچنگ ابو جعفر منصور گرفتار شد وادارش كرد كه اصحاب پدرش را نام ببرد.

ص:24

او در محضر ابو جعفر منصور پيروان پدر خود را نام برد. در ميان آنان نام عبد الرحمن بن ابى المولى نيز بر زبانش ادا شد. ابو جعفر دستور داد كه عبد الرحمن را بزندان بيندازند. گفته اند كه على و حسن پسران صالح شمشير به كمر بسته از محمد بن عبد اللّه استقبال كرده اند و گفته اند: -يا بن رسول اللّه براى اجراى فرمان تو آماده ايم. محمد در پاسخشان گفت: -شما به وظيفه ى خويش قيام كرده ايد، بخانه ى خويش باز گرديد. آن دو نفر بخانه ى خود باز گشتند [(1)] حارث بن اسحاق مى گويد: در دولت محمد بن عبد اللّه اين سازمان برقرار شده بود. 1-عثمان بن محمد زبيرى والى مدينه بود. 2-عبد العزيز بن مطلب مخزومى قضاوت شهر مدينه را بعهده داشت. 3-ابو القاسم عثمان بن عبد اللّه عمرى قواى انتظامى شهرى

ص:25

را اداره مى كرد. 4-امور مالى در دست عبد اللّه بن مخزمه بود. گفته اند: عيسى بن زيد در دولت محمد بن عبد اللّه مى گفت: اگر محمد بمن اجازت دهد هركس از آل ابو طالب كه از بيعت وى سر برتابد گردنش را خواهم زد. در آن روز كه عبد اللّه بن حسين حسينى را بحضور محمد آوردند. محمد بن عبد اللّه پلكهاى خود را بهم نهاد و گفت: -قسم خورده بودم هرجا اين مرد را دستگير كنم بكشمش. عيسى بن زيد با شمشير برهنه گفت: -بگذار گردنش را با اين شمشير بزنم. ولى محمد نگذاشت. و گفته اند: هشام بن عروۀ زبيرى با محمد بن عبد اللّه بيعت كرد و از وى فرمان حكومت مدينه را دريافت داشت. مردى مطمئن و موثق بود. احاديث بسيارى بسيار داشت. وى در مدينه به سال صد و چهل و هشت و يا نه در عهد خلافت ابو جعفر زندگى را بدرود گفت.

ص:26

واقدى مى گويد: عبد اللّه بن عمر عمرى و برادرانش ابو بكر نيز در ركاب محمد بن عبد اللّه مى جنگيدند و پس از قفل محمد در گوشه اى پنهان شدند اما سرانجام بچنگ عمال منصور افتادند. ابو جعفر دستور داد كه عبد اللّه را در «مطبق» زندان وحشتناك خود چند سال بازداشت كرد و بعد او را بحضور خود خواند و گفت: -پاداش آن همه افضال و اكرام كه در حق تو روا داشته ام اين بود كه با كذاب «يعنى محمد بن عبد اللّه» بر ضد من قيام كنى. عبد اللّه در جواب گفت: -فتنه اى بود با امير المؤمنين كه گريبان گروهى را گرفت و من نيز در اين فتنه فروافتادم. بى آنكه حقيقتش را بشناسم. اكنون اگر امير المؤمنين بر من ببخشايد و شخصيت عمرو بن خطاب را در حق من رعايت كند روا باشد. ابو جعفر از گناهش گذشت و آزادش ساخت. كنيت ابن عبد اللّه ابو القاسم بود ولى كنيه خود را به «ابو عبد الرحمن» عوض كرد و گفت: روا نمى دارم كه كنيه ى رسول اللّه را بخود به بندم و به مقام شامخش

ص:27

جسارت كنم. واقدى مى گويد: ابن عبد اللّه بن عمر عمرى «از نسل عمر بن خطاب» مردى كثير الحديث بود. از «نافع» فراوان روايت كرد. روزگارى دراز در اين جهان بسر برد و حوادث بسيار ديد. به سال صد و هفتاد و دو در خلافت هارون الرشيد ديده از جهان فروبست. عبد اللّه بن زبير اسدى از اصحاب محمد بن عبد اللّه بود. وى مى گويد: محمد بن عبد اللّه را ديدم كه شمشيرى آذين بسته و آويزه دار به كمر بسته بود. گفتم: -آيا شايسته است كه يك چنين شمشيرى حمايل كرد. جوابم داد: مانعى ندارد اصحاب رسول اللّه هم از اين شمشيرها به كمر بسته مى بسته اند. ابن عبد اللّه بن زبير همان ابو احمد محدث است. وى از رجال محدثين

ص:28

شيعه شمرده مى شود. عباد بن يعقوب و گروهى مانند او از وى حديث روايت كرده اند.

حسن بن معاويه

وى نواده ى عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب بود. او و دو برادرش يزيد و صالح از فاطمه دختر حسين و حسن عليه السلام بدنيا آمده بودند. حسن بن معاويه از سادات آل ابو طالب است كه به گناه همراهى و اطاعت از محمد بن عبد اللّه حسنى محكوم به حبس و تازيانه و عذاب شده بود. حسن بن معاويه در دولت محمد بن عبد اللّه نامزد حكومت مكه بود. و پس از قتل محمد بدست منصور ابو جعفر اسير شد. بفرمان خليفه تازيانه خورد و به زندان رفت. تا روزى كه ابو جعفر زنده بوده ابن حسن در زندان بسر مى برد. پس از مرگ منصور خليفه ى بعد مهدى او را از زندان آزاد ساخت. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: -عيسى بن موسى هاشمى به ابو جعفر منصور گفت: -مژده اى براى تو دارم.

ص:29

-كدام مژده؟ -من خانه ى عبد اللّه بن جعفر را از نواده هايش حسن و يزيد و صالح خريده ام. منصور با لحن توبيخ كننده اى گفت: -خللى خوشحالى؟ نمى دانى كه فرزندان معاويه خانه شان را چرا فروخته اند؟ بخدا با پول همين خانه كه از تو دريافت داشته اند مى خواهند بر ضد خانواده ى تو تجهيز سپاه كنند. اين سخن راست بود زيرا حسن و يزيد و صالح هر سه با محمد بن عبد اللّه بر ضد بنى عباس نهضت كرده بودند. محمد بن اسحاق جعفرى مى گويد: محمد بن عبد اللّه در دولت خود حسن بن معاويه را بحكومت مكه و عموى او قاسم بن عبد اللّه را بحكومت بمن گماشته بود. عبد اللّه بن يزيد جعفرى حكايت مى كند. پس از قتل محمد بن عبد اللّه پسران معاويه بن عبد اللّه بن جعفر تصميم گرفتند بر ضد منصور قيام كنند. پدرم يزيد به عمويم حسن گفت بصلاح ما نيست كه دست جمعى ظهور كنيم زيرا در اين صورت جعفر بن سليمان ترا دستگير خواهد ساخت «جعفر در اين هنگام والى مدينه بود» اما عمويم حسن جواب داد من مسلما با

ص:30

شما ظهور خواهم كرد. پدرم گفت: -پس بگذار من پنهان شوم زيرا جعفر بن سليمان تا روزى كه مرا پيدا نكند به شما تعرض نخواهد كرد. حسن گفت: -نه. من آن زندگانى را كه با تو نباشد دوست نمى دارم. بالاخره با هم ظهور كردند. جعفر بن سليمان هم عمويم حسن را دستگير كرد. و او را هدف بازجوئى قرار داد: -كو آن پولها كه در مكه دريافت كرده اى؟ جواب داد: -آن پولها به مصرف رسيد و امير المؤمنين از اين ماجرا در گذشت. ابو جعفر منصور به جعفر بن سليمان قبلا نوشته بود: «وقتى حسن بن معاويه را دستگير كرده اى تازيانه اش بزن. جعفر بن سليمان از نو با حسن بن معاويه به گفتگو پرداخت. او با حسن حرف مى زد و حسن در پاسخش اهمال مى ورزيد. جعفر فرياد كشيد: -من با تو سخن مى گويم و تو از جواب من سرباز مى زنى؟

ص:31

حسن گفت: -پر من دشوار است كه با تو صحبت كنم. من با تو هرگز سخن نخواهم گفت. جعفر بن سليمان احساس كرد كه بايد فرمان ابو جعفر را به جريان بيندازد. جلاد خواست و گفت: -حسن را چهارصد تازيانه بزنيد. و بعد به زندانش فرستاد. حسن بن معاويه در زندان مدينه ماند تا ابو جعفر منصور بهلاكت رسيد و مهدى بر تخت خلافت نشست و از قيد زندان خلاصش كرد. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: -وقتى كه جعفر بن سليمان حسن بن معاويه را زير تازيانه خوابانيده بود اروى مى پرسيد تا كنون كجا بودى. او از ابراز اين راز مضايقه مى كرد. جعفر گفت: -چنين و چنان باشم اگر از تو دست بردارم إلا آن كه بگويى كجا بودى؟ حسن بن معاويه بناچار گفت: -در خانه غسان بن معاويه پنهان بودم.

ص:32

جعفر بى درنگ دستور داد خانه ى غسان را ويران سازند. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: -حسن بن معاويه در خانه ى غسان بسر نمى برد بلكه محل اختفاى او قصر نفيس بود. اين غسان بن معاويه برده ى آزادشده ى عبد اللّه بن حسن بود و اما قصر نفيس به نفيس بن محمد منسوب به انصار تعلق داشت. قصر نفيس دو ميل دور از شهر مدينه بنا شده بود. عيسى بن عبد اللّه مى گويد: -حسن بن معاويه در زندان جعفر بن سليمان «والى مدينه» همچنان بسر مى برد تا سالى كه ابو جعفر منصور براى اداى مناسك حج به مدينه آمد. در مسير موكب ابو جعفر ناگهان «حماده» دختر معاويه و خواهر حسن خودش را در برابر منصور آشكار ساخت و فرياد كشيد: -مدت حبس حسن بطول كشيد يا امير المؤمنين منصور كه تا آن وقت نام حسن بن معاويه را بياد نداشت يكباره خاطرات گذشته بخاطرش باز گشت و دستور داد حسن بن معاويه را از زندان مدينه به زندان بغداد انتقال دهند.

ص:33

تا روزى كه منصور خليفه بود حسن در زندان بسر مى برد. پس از منصور كه نوبت به مهدى افتاد اين زندانى بينوا را از قيد حبس رها كردند. عبد اللّه حسن بن قاسم علوى مى گويد: حسن بن معاويه در زندان منصور محبوس بود كه خبر مرگ برادرش يزيد بوى رسيد. در اين هنگام يك قطعه شعر براى منصور فرستاد كه در آن از كودكان خردسال برادرش و زندان خودش و فقر بينوائى خانواده با لحن استرحام ياد كرده بود. باشد كه منصور وى را از زندان خلاص كند اما منصور باين شعرها نيز اعتناد و التفاتى نكرد و گذاشت اين مرد جعفرى در حبس بماند. در اينجا ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب از اشعارى كه در رثاى محمد بن عبد اللّه حسنى انشاء شده چند قطعه نقل مى كند ولى مترجم چون در نقل و ترجمه ى اين اشعار فايده اى جز تطويل نمى بيند و ناديده اش مى انگارد و به فصل آينده مى پردازد. عبد اللّه اشتر عبد اللّه معروف به اشتر پسر محمد و محمد پسر عبد اللّه و عبد اللّه

ص:34

پسر حسن مثنى پسر امام حسن بن على عليها الصلوات و السلام بود. مادرش ام سلمه دختر محمد است كه از سادات حسنى و علوى به شمار مى آيد. ام سلمه دختر عموى محمد بن عبد اللّه بود. پس از قتل محمد بن عبد اللّه پسرش همراه عبد اللّه بن محمد بن مسعده به هندوستان رفت تا در آنجا بسر ببرد. اما در آنجا بدستور منصور سر از تنش جدا كردند و به بغداد فرستادند پسر اين عبد اللّه كه نامش محمد كودكى صغير بود. او را به عموى پدرش موسى بن عبد اللّه سپردند. اين «ابن مسعده» كه عبد اللّه اشتر را با خود به هندوستان برده بود روزگارى معلم و مربى فرزندان عبد اللّه بن حسن بود. «ابن مسعده» همين مرد است كه ابراهيم بن عبد اللّه «برادر محمد نفس زكيه» در اين قطعه شعر از او ياد مى كند. زعم بن مسعدة المعلم انه

سبق الرجال براعة و بيانا

ابن مسعده ى معلم گمان مى كند كه بر همه در فصاحت و بيان سبقت جسته است و هو الملقن للحمامة شجوها

و هو الملحن بعدها العزبانا

ص:35

گمان مى كند كه معلم كبوتران و انتقادكننده از غراب ها اوست. اشاره باين حكايت است كه يك روز كلاغى قارقار مى كرد. ابن مسعده به قارقارش گوش داد و آن وقت گفت: -واى بر تو اى كلاغ چرا مى گوئى «غاق غاق» ؟ اين غلط است. گفته شد: -پس بگويد چى؟ ابن مسعده توضيح داد كه بايد بگويد: -غاقن غاقن همين ابن مسعده تعريف مى كند -وقتى محمد بن عبد اللّه به قتل رسيد با پسرش عبد اللّه اشتر از مدينه به كوفه رفتيم و از آنجا بسمت بصره سرازير شديم. و از راه بصره به «سند» سفر كرديم. چند روزى در يكى از كاروانسراهاى سند اقامت گرفتيم. عبد اللّه اشتر بر ديوار آن كاروانسرا كه محل اقامت ما بود سه بيت شعر با خط خود نوشت كه معنى اش اين است. مردى آواره با چكمه هاى دريده در بيابانها مى گردد و از

ص:36

ترس دشمنان خود سرگردان است و كيفر مردم ترسناك نيز جز اين نيست. هرچند كه مرگ براى او آسايشى ابديست. مرگ. آن مرگ كه بر بندگان خدا حتمى و قطعى است. ابن مسعده مى گويد كه عبد اللّه نام خود را نيز زير اين شعرها نوشت و بعد ما از آنجا به «منصوره عزيمت كرديم و چون در آنجا وسيله زندگى بدست نياورديم به قندهار رخت كشيديم. من قندهار را قلعه اى تسخيرناپذير شمرده بودم و گمان داشتم كه به آنجا پاى كسى نخواهد رسيد. اقوامى كه در قندهار ديده بوديم كه همچنان بروش جاهليت زندگى مى كردند مثلا يك نفر دنبال خرگوشى مى دويد و آن خرگوش هراسان به سايه ى خانه ى ديگرى پناه مى برد. اينجا بود كه ميان صياد خرگوش و صاحب خانه جنگ در مى گرفت. صاحب خانه شمشير بدست پيش مى دويد و در برابر صياد خرگوش خصمانه مى ايستاد و مى گفت: -از پناهنده ى من دست بردار در اينجا من بدنبال حاجتى كه داشتم قندهار را ترك گفتم. در غيبت من گروهى از تجار عراق با عبد اللّه اشتر خلوت كردند و

ص:37

به او گفتند كه مردم منصوره بتو دست بيعت دادند. آن قدر از اين ترهات بگوش آن جوان خواندند كه او را از قندهار به منصوره باز گردانيدند. در اين هنگام به منصور گزارشى رسيد كه شعرى بر ديوار كاروانسرائى بامضاى عبد اللّه بن محمد ديده شد ابو جعفر منصور گفت: -اين خود اوست. و بعد هشام بن عمرو ثعلبى را به سمت فرمانفرماى سند منصوب ساخت ساخت و به او گفت: -من ترا بر سرزمين سند حكومت داده ام. عبد اللّه بن محمد در آن سرزمين بسر مى برد. ببينم چه خواهى كرد. هشام ثعلبى به سمت سند عزيمت كرد و در آنجا عبد اللّه بن محمد را دستگير ساخت و سرش را براى منصور فرستاد. ابن مسعده مى گويد: در مدينه بوديم كه سر عبد اللّه اشتر به آنجا رسيد. در اين وقت حسن بن زيد حسنى «يعنى پسر عم همين عبد اللّه» فرماندار مدينه بود. خطبا و شعراى مدينه در مدح ابو جعفر منصور و مذمت دشمنانش داد سخن مى دادند.

ص:38

من ديدم كه حسن بن زيد بر منبر نشسته بود و سر عبد اللّه اشتر دم پاى او بر پله منبر قرار داشت. شبيت بن شبيه خطيب حكومت در خطابه ى خود مى گفت: -مثل امير المؤمنين منصور و مثل شما اى مردم مدينه شعريست كه فرزدق مى سرايد. «هنگامى كه دو دريا به هم موج مى اندازند قبله ى وائل به حساب نمى آيد» و بعد حسن بن زيد به سخن در آمد و در ستايش منصور و محاسن اطاعت و تسليم سخن سرائى كرد و گفت: - هركس بر ضد امير المؤمنين سر بردارد و از اطاعت او گردن به پيچد خداوند او را از ميان بر خواهد داشت. همچنان ابن مسعده حديث مى كند: -عبد اللّه اشتر و همراهانش سپيده دم در سرزمين سند به مزرعه اى رسيدند و در آنجا فرود آمدند و خوابيدند. اسبهايشان به مزرعه تاخته بود. برزگران كه از اين پيش آمد خشمناك شده بودند بر عبد اللّه و همراهانش حمله ور شدند و با چوب دستى آنان به قتل رسانيدند. هشام بن عمر. والى سند كه اين جريان را شنيد دستور داد سر از پيكر

ص:39

عبد اللّه و همراهانش برداشتند و براى منصور فرستادند. ابن مسعده مى گويد: من و محمد فرزند عبد اللّه در قلعه قندهار بسر برديم تا روزى كه ابو جعفر منصور به هلاكت رسيد. در اين وقت من محمد و مادرش را از قندهار به مدينه رسانيدم.

ابراهيم بن عبد اللّه

وى برادر محمد بن عبد اللّه مشهور به نفس زكيه است. كنيه اش ابو الحسن بود و مادر او هم هند دختر ابو عبيد يعنى همان هند كه مادر برادرش محمد بود. عمر بن شبه مى گويد: -ابراهيم بن عبد اللّه كنيه اش ابو الحسن بود و در ميان فرزندان ابو طالب هركدام كه ابراهيم ناميده مى شدند كينه اى جز ابو الحسن نداشتند. هرچند سديف بن ميمون شاعر معروف آل هاشم كه عهد بنى اميه نيز را گذرانيده بود در شعر خود ابراهيم را «ابو اسحاق» مى نامد و بايد دانست كه سديف در اين گفتار بر سبيل «مجاز» به ابراهيم چنين كينه اى مى بخشد. ابراهيم بن عبد اللّه در شجاعت و سطوت و علم و فقه و دين همانند

ص:40

برادرش محمد بود. بعلاوه طبعى شعرآفرين نيز داشت. در يك قطعه ى منظوم كه با همسرش بحيره دختر زياد شيبانى سخن مى گويد قدرت طبع او در شعر آشكار مى شود. سعيد بن هريم مى گويد: محمد و ابراهيم در خدمت پدرشان عبد اللّه ايستاده بودند. شتران محمد از صحرا باز گشته بودند. ميان اين گله يك شتر ماده سركش بود. آن چنان كه هيچ كس قدرت نداشت به بينى اش مهار بيندازد. ابراهيم به اين شتر با دقت نگاه مى كرد. محمد رو به ابراهيم كرد و گفت: -به گمانم فكر مى كنى كه مى توانى اين شتر را از سركشى باز بدارى و به بينى اش مهار بزنى. ؟ اگر يك چنين قدرت در بازوى تو ببينم همان شتر را بتو مى بخشم. ابراهيم پابرچين پابرچين بطرف گله رفت. در گوشه اى كمين گرفت. همين كه «ناقه ى سركش» خواست از كمين گاه بگذرد پريد و دمش را به مشت گرفت. شتر سركش ابراهيم را با خود برداشت و سر به صحرا گذاشت.

ص:41

محمد با پدرش عبد اللّه اين ماجرا را تماشا مى كردند. شتر همچنان ابراهيم را با خود مى برد. تا آنجا كه از چشم انداز ناپديد شد. وقتى كه از چشم اندازشان ناپديد شد پدرش عبد اللّه به محمد رو كرد و گفت: -برادرت را بهلاكت انداختى. اما ديرى نگذشت كه ديدند ابراهيم با همان شنلى كه بتن داشت از صحرا بازگشت. پدر و برادرش با خورسندى مقدمش را پذيرفتند. محمد گفت: -ديدى كه نتوانستى اين هيولاى عاصى را از عصيان باز گردانى. ابراهيم از زير شنل خود دم شتر را در آورد و جلويشان انداخت و گفت: -به گمانم كسى كه تا اين اندازه از خود مقاومت نشان دهد عذرش پذيرفته باشد. مطهر بن حارث مى گويد: همراه ابراهيم بن عبد اللّه از مكه بسوى بصره مى رفتيم. در موصل شبى ابراهيم از ما پيشى گرفت او تنها ببصره رفت و ما

ص:42

فردا در پى او براه افتاديم. ابو نعيم مى گويد: من از «مطهر» پرسيدم آيا ابراهيم را در كوفه يافتيد. جواب داد: -نه بخدا، اصلا به كوفه پا نگذاشت از همان موصل به انبار رفت و از انبار ببغداد و از بغداد به مدائن رفت و بعد به نيل و بعد واسط اين همه راه را در يك شب طى كرد. بكر بن كثير مى گويد: -ابراهيم بن عبد اللّه در خانه ى ابراهيم بن درست و ابو مروان و معاد بن عون اللّه پنهان بود. نصر بن قديد مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه در خانه ى ابو فروه مردم را بسوى خود خواند. نخستين كسى كه دست بيعت باو داد نميلة بن مره بود. و بعد عفو اللّه بن سفيان و بعد عبد الواحد بن زياد و بعد عمرو بن سلمه ى جهنى و بعد عبد اللّه بن يحيى رقاشى با او بيعت كردند و اين هيئت مردم را ببيعت او خواندند. جوانان عرب دعوت ابراهيم را با اشتياق و حرارت پذيرفتند. آن چنان كه گفته شد در ديوان سازمان ابراهيم نام چهار هزار جوان سلحشور

ص:43

كه با وى بيعت كرده اند ثبت شده است. شهرتش بالا گرفت. بصره را ترك گفت و در واسط بخانه ى ابو مروان نقل مكان داد و آنجا را ستاد تشكيلات خود ساخت. عفو اللّه بن سفيان مى گويد: يك روز حضور ابراهيم بن عبد اللّه را دريافتيم. او را مرعوب و پريشان ديديم. نامه اى برادرش محمد را نشانم داد. محمد بن عبد اللّه در آن نامه ببرادرش نوشته بود كه نهضت علنى خود را آغاز كرده است و اكنون دستور مى دهد كه او هم در بصره ظهور كند. ابراهيم اندوهناك بود. گفتم: -غصه مداريد، تشكيلات ما ناقص نيست. -اينكه من و طهوى و مغيره و گروهى ديگر در خدمت تو آماده ى كار هستيم. شب هنگام به زندان حمله مى آوريم. در زندان را مى شكنيم و زندانيان را آزاد مى سازيم. در روشنائى روز خواهى ديد كه مردم جهان همه در ركاب تو گوش بفرمان تو خواهند ايستاد.

ص:44

ابراهيم از سخنان من شور و نشاطى گرفت و غصه ى خود را فراموش كرد. ابو جعفر منصور دستور داده بود كه مردم كوفه سياه بپوشند. جامه ى سياه شعار بنى عباس بود. اين دستور را در نهضت سادات بنى الحسن با شدت اجرا مى كردند. مردم كوفه را مخصوصا بنام اينكه از پيروان علوى هستند بيشتر تحت شكنجه و فشار مى گذاشتند. كار بر مردم كوفه چنان سخت شده بود كه اگر دسترسى بپارچه ى سياه نداشتند بناچار جامه هاى خود را با مركب سياه مى كردند. عباس بن مسلم مى گويد: -ابو جعفر منصور هركس از مردم كوفه را كه بپيروى ابراهيم ابن عبد اللّه متهم مى كرد بپدرم فرمان مى داد او را از ميان بردارد. پدرم شبانه بديوار آن خانه نردبان مى گذاشت و بسراغ او مى رفت و كارش را مى ساخت و انگشتريش را از انگشتش در مى آورد. «جميل» ، برده ى آزادشده ى ابو العباس بعباس بن مسلم مى گفت. -اگر پدرت آن انگشتريها را براى تو ميراث نمى گذاشت امروز به قوت لا يموت نيازمند بودى. سهل بن عقيل از قول پدرش تعريف مى كند:

ص:45

-سفيان بن معاويه از طرف ابو جعفر والى بصره بود. ابن سفيان آمده بود كه ابراهيم را دستگير كند. وى دو نفر از امرا را نيز كه فرستادگان ابو جعفر بود و «فرزندان عقيل» ناميده مى شدند با خود داشت. اما با ابراهيم قرارى گذاشته بود كه شب موعود «فرزندان عقيل» را بازداشت كند. آن شب فرزندان عقيل را بازداشت كردند و ابراهيم ظهور خود را اقدام كرد. خالد، برده ى آزادشده ى بنى ليث حكايت مى كند: كودكى بودم كه در خانه ى ابى مروان ابراهيم بن عبد اللّه را ديدم نشسته بود. مردى هم بر بالاى سرش ايستاده بود. گروهى از اصحاب او هم در پيرامونش نشسته بودند. ابراهيم بن عبد اللّه شمشيرى حمايل كرده بود كه تسمه ى حمايلش از يك بند انگشت پهن تر بود. يك اسب هم دم در آمده بود. هنوز يك ماه مانده بود كه وى ظهور كند. اما آن شب. آن شب كه مى خواست ظهور كند، ناگهان بانك تكبيرى به-

ص:46

گوشمان. اين صدا چند دفعه پس از مغرب بگوش ما رسيد. و بدنبال اين تكبير بازهم صداها بتكبير بلند شد. ابراهيم و پيروانش از خفاگاه خود بدر آمدند و تكبيرگويان پيش مى رفتند تا به مقبره ى «بنى يشكر» رسيدند. در آنجا نى مى فروختند. پيروان ابراهيم چهار سوى اين مقبره را فرا گرفتند و بعد دسته هاى نى را آتش زدند. شعله هاى آتش سراسر آن مقبره را روشن ساخت. اين وعده اى بود كه ابراهيم با اصحاب خود داشت. هر دسته از اصحاب و ياران او كه مى آمدند اللّه اكبر مى گفتند. بالاخره جمع آنان تكميل شد. آنگاه بسمت دارالاماره يورش بردند. در اين وقت پاسى از شب گذشته بود. نصر بن قديد روايت مى كند: ابراهيم بن عبد اللّه شب دوشنبه غره ى ماه مبارك رمضان سال صد و چهل و پنجم هجرت قيام كرد. با چهار نفر سوار بقبائل بنى يشكر رفت. در آنجا عبد اللّه بن يحيى رقاشى بدو پيوست.

ص:47

عبد اللّه بر اسبى سمند سوار بود. عمامه اى سياه بسر داشت. در مقبره از آغاز شب تا نيمه شب بانتظار نميله ايستاد. وى از بنى نميم هم انتظار مى كشيد. سرانجام دوستانش رسيدند و عدت او را تكميل كردند. يونس بن نس بن بن نجده مى گويد كه اصحاب ابراهيم در ميدان جلوى قصر آتش افروختند و بدين وسيله قصر را آتش زدند. عبد اللّه بن سنان مى گويد: ابو جعفر منصور سپاهى بفرماندهى جابر بن توبه براى سركوبى ابراهيم بن عبد اللّه فرستاد. هنگامى كه ابراهيم كاخ دارالاماره را محاصره كرد هفتصد رأس اسب و شتر از مال جابر و همدستانش در آنجا يافت. اين غنيمت را بنفع نهضت خود تصرف كرد. ابو عاصم بنيل مى گويد: سفيان بن معاويه والى بصره از كاخ دارالاماره فرود آمد و از ابراهيم امان گرفت و بصره را ترك گفت. خالد ليثى مى گويد: مردم يكباره به دارالاماره ريختند و در آنجا هرچه بود به- غارت بردند. ابراهيم از دارالاماره بمسجد رفت.

ص:48

محمد بن مسعر حكايت مى كند: وقتى ابراهيم بن عبد اللّه بدار الاماره رفت تا از مردم بيعت بگيرد من هم با همراهانش بآنجا رفته بودم. در ديوان دارالاماره حصيرى افتاده بود. ابراهيم بسمت آن حصير رفت تا مراسم بيعت انجام شود. ناگهان طوفانى افتاد و آن حصير را پشت و رو كرد. از رو بپشت انداختش. مردم اين حادثه را بفال بد گرفتند. اما ابراهيم بى اعتنا باين پيش روى همان حصير واژگون نشست و آماده ى بيعت شد. با همه كوششى كه بكار مى برد خود را خون سرد نشان دهد آثار اضطراب و كراهت بر چهره اش آشكار بود. محمد بن ابى حرب مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه بمسجد رفت و بر منبر نشست و بايراد خطابه اى پرداخت. در طى ايراد خطابه ناگهان مردى از در در آمد و گفت: -اينك جعفر و محمد با گروهى از غلامان خود بسوى مسجد مى آيند. ابراهيم بر سر «مضا» و طهوى» كه از خواص درگاهش بودند

ص:49

فرياد كشيد: -برويد بجعفر و محمد بگوييد پسر دائى شما مى گويد اگر مى خواهيد در كنار ما دوستانه بسر ببريد با امان و بركت بيش بيائيد. از هيچ كس و هيچ چيز نترسيد ولى اگر اين ديدار دوستانه نيست هرچه زودتر دور شويد. بجاى ديگرى روى آوريد زيرا من نمى خواهم كه ميان ما خونى ريخته شود. و بعد به «مضا» و «طهوى» گفت: -تا اين دو نفر بجنگ اقدام نكردند هرگز پيشدستى نكنيد عبد اللّه بن مغيره مى گويد: -من بر در خانه ى عمر بن شبه نشسته بودم. محمد و جعفر را ديدم كه چند قاطر بار كرده را بان سمت مى رانند. بار اين قاطرها تير بود. آمدند و از جلوى من گذشتند. پس از چند لحظه ديدم دارند برمى گردند. «مضا» از پشت سرشان نيزه ى بدست دارد و تقريبا آنها را باين طرف ميراند و مى گويد: -فرار كنيد، اى پسران كنيزك ها فرار كنيد. سميد بن مشعر مى گويد: محمد در برابر «مضا» با لحن حماسى مى گفت:

ص:50

نا الغلام القرشى ولى وقتى «مضا» دستگيرش كرد به او گفت: -براى من از حسب و نسب خود تعريف مى كنى بخدا اگر عموى تو عبد اللّه بن على بر گردن من حق نداشت امروز معنى مفاخره را بتو مى آموختم. عمر بن شبه مى گويد: وقتى «مضا» با اين قوم به جاده ى وسيع ترى رسيد. عمر بن سلمه خود را به غلامان محمد زد و با نيزه اندكى جنگيد و آنگاه بازگشت. «مضا» با لحن توبيخ كننده اى بوى گفت: -گمان نمى كنم اى ابو حفص كه بيش از امروز نبردى كرده باشى. عمر جواب داد: -چرم نبرد كرده ام. مضا گفت: -من نمى دانم اما وصيت مى كنم ديگر اين جور با دشمن جنگ مكن زيرا بدين ترتيب حريف ترسو را وقتى به سختى و تنگى بلندارى ترا خواهد كشت. ابراهيم بن عبد اللّه در بيت المال بصره ده ميليون درهم به چنگ

ص:51

آورد و بوسيله ى اين ذخيره هنگفت تجهيزات نظامى تهيه ديد و نيروى خود را تقويت كرد. و ماليات را پنجاه پنجاه تعيين فرمود. مردم از اين طرز ماليات خوشنود بودند مى گفتند خمسون و الجنة حكم بن بندويه مى گويد: مغيره بن فزع «فررز هم مى گفتند» از طرف ابراهيم والى اهواز شده بود. والى اهواز از طرف ابو جعفر منصور محمد حصين بود. دو فرسنگ مانده به اهواز. در كنار نهرى كه از شهر «فرخ» مى گذشت اين دو حريف همديگر را دريافتند. مغيره بر محمد بن حصين حمله كرد و او را تا «اهواز» عقب راند. محمد به اهواز رفت و مغيره هم همچنان تعقيبش مى كرد تا بالاخره به «صيارفه» رسيدند. در اين هنگام مغيره بمسجد رفت. و بر منبر نشست. طرفداران محمد بن حصين وى را هدف تير قرار دادند. او از منبر فرود آمد و از نو به جنگ پرداخت و محمد بن حصين را تا در خانه اش و از آنجا تا دم پل تار و مار ساخت. ابن حصين از دست مغيره شكست خورد. به پل هندوان رسيد. در آنجا ايستاد و پسرش حكم را دستور داد كه با مغيره به جنگند. بالاخره شب رسيد و محمد بن حصين از دست مغيره در هم شكست و نيرويش پراكنده شدند.

ص:52

مغيره جهازات جنگى او را بغارت برد. مى گويند: -ابو ايوب موريانى محمد بن حصين را دوست مى داشت. از وى طرفدارى مى كرد. در پس اين واقعه به ابو جعفر منصور گفت: -ابن محمد بن حصين را نمى بينى يا امير المؤمنين چه رشادتى بكار برده. در جنگ با مغيره هيجده زخم برداشت و معهذا استقامت بكار برد. و اين حرف دروغ بود. به ابو ايوب گفته شد: -اگر امير المؤمنين شخصا بديدار محمد بن حصين مى رفت و مى ديد كه هيچ زخم برنداشته. آن وقت چه مى كردى؟ ابو ايوب موريانى جواب داد: -در اين صورت خودم بيش از همه چيز به سراغش مى رفتم و هيجده ضربه را بر او فرود مى آوردم تا بدروغ نيفتم. ربيع حاجب مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه وقتى ظهور كرد ابو جعفر منصور حازم بن خزيمه را با چهار هزار نفر مرد مسلح به اهواز فرستاد. على بن سويد مى گويد:

ص:53

با مغيره «مبعوث ابراهيم» در اهواز چند روزى بسر برديم. به ما خبر دادند كه خازم خزيمه بر سر ما سايه انداخته است مغيره با نيروى خود بر ساحل «دجيل» اردو زد و به حزيم بن عثمان فرمان داد كه پل را قطع كند. و بعد دستور داد كشتى ها را از ساحل شط جمع كنند و همه را از ساحل شط جمع كنند و همه را تحت نظر بگيرند. گمان برديم كه اصلا در سواحل اين شط كشتى نيست. اما خازم بن حزيمه. به دهكده اى كه مال قبيله ى هجيم بود و «قرقوب» ناميده مى شد اردو زد. ميان آن دهكده و اهواز بيش از يك فرسنگ راه نبود. نيروى خازم در آنجا به دوازده هزار نفر سواره «سواى پياده» مى رسد مغيره در برابر يك چنين نيرو فقط پانصد نفر سرباز در اختيار داشت. پيادگان را به پشت اردو جا داد و عفو اللّه بن سفيان را بجاى خود در اهواز گذاشت و آماده ى نبرد شد. خازم بن جزيه به طلب كشتى فرستاد تا از دجيل بگذرد هرچه گشتند از كشتى ها نشانى نديدند. مردى گفت: -بمن كمك نظامى كنيد تا براى شما كشتى تهيه كنم. اين مرد با گروهى سپاه كه حمايتش مى كردند در دهكده اى

ص:54

بنام «دارقطن» (نزديك جندى شاپور) چند دستگاه كشتى تهيه كرد و شبانه باردوى خازم رسانيد. و بدين ترتيب نيروى خازم بن خزيمه از شط دجيل گذشتند. سپيده دميد. على بن سويد مى گويد: وقتى روز روشن شد مغيره خود را در برابر دشمن يافت. آن روز يكشنبه بود. باد مخالف بر اردوى دشمن مى وزيد. صفوف ما آراسته شد. ناگهان باد از طرف دشمن بطرف ما دامن كشيد. خازم بن ابى حزيمه لشكر خود را آراست و مغيره هم در مقابل به صف آرائى پرداخت. عصب بن قاسم را بر ميمنه ى سپاه و ترجمان بن هريمه را بر ميسره گماشت و خود در قلب سپاه ايستاد. در اين هنگام عقابى بال كشان بر بالاى سر ما پرواز كرد و قار قار منكر خود را براى ما سرداد. من اين پيش آمد را بفال بد گرفتم. عمر بن ضحاك مى گويد. خازم بن خزيمه هرچند پى گشتى گشت كشتى بدست نياورد. بالاخره بدسته هاى نى را بهم بست و نفرات خود را روى آن

ص:55

دسته هاى نشانيد و از آن سمت شط باين سمت فرستاد. بيش و كم سيصد نفر از سپاه او بدين ترتيب از شط «دجيل» گذشتند. او با مغيره در برابر هم قرار گرفتند. مغيره بسپاه خود مى گفت: -مگر نمى خواهيد بجنگيد؟ سپاه مغيره آماده ى جنگ شد. من بخازم نگاه مى كردم. او با دست خود ريشش را دانه دانه مى كند و به زبان فارسى مى گفت: -جنگ نكنيد. -او با زبان فارسى نفرات خود را از جنگ باز مى داشت. دسته هاى ديگرى از نى آماده شد. اين بار پانصد نفر توانستند از شط بگذرند. من يك تن از اين پانصد نفر بودم كه در بار دوم از نهر گذشته بودم. نيروى مغيره در حدود هزار تن مرد مبارز بودند كه در برابر ما صف آراسته بودند. ولى ما در زمان كوتاهى توانستيم مغيره را در همان بشكنيم. شبيب بن شبه مى گويد:

ص:56

خازم بن خزيمه دشمن خود مغيره را بنيكى و شهامت مى ستود. مى گفت: -خدا بركت باو دهد، اين مغيرة بن فزع، چه مردى بود. هرگز زنها مانند او فرزندى نتواند آورد. بخدا من سپاه خود را بسوى او برانگيختم. گروه پشت گروه بطرف او حمله مى بردند. من او را مى ديدم. در آن دست شط با لشكر من مى جنگيد. ديدمش كه دارد او را ادرار مى كند. اسبش پهلويش ايستاده است. همراهانش مردمى فرومايه بودند. اما او همين كه از كارش فراغت يافت دوباره بر اسبش سوار شد و حملات خود را آغاز كرد. من مى ديدمش كه خود را بر صفوف سپاه من مى زند، مى جنگد. تا سرانجام اين جنگ بنفع ما خاتمه يافت. اما وقتى بحساب افراد خود رسيدم ديدم در اين پيكار هزار تن از سپاه من بخاك و خون غلطيدند. محمد بن خالد مى گفت: مغيرة بن فزع بسواران خود فرياد زد و آنان را بحمله واداشت. سپاه مغيره بر سپاه خازم حمله اى سنگين آورد، گروهى از سواران خازم را بدجيل فروريختند.

ص:57

خازم بن خزيمه دامادى داشت «شوهر خواهرش بود» نامش «عبدويه كردا» از مردم خراسان بود. اين مرد ميان دو صف براى جنگ تن بتن ايستاد. مغيره شخصا به جنگش رفت. عبدويه شمشير خود را بر خود مغيره فرود آورد. كلاه خود از سر مغيره فروافتاد ولى او بنوبت خود شمشيرش را بر گردن «عبدويه» زد. اين شمشير تا ريه ى عبدويه را دريد. در اين هنگام خازم بن خزيمه را ديدم از شدت جزع و افسوس ريش هاى خود را مى كند. عفو اللّه بن سفيان از قول پدرش كه در جنگ بود مى گويد: -بخدا من در آن روز جنگى نكرده ام من پانصد تن از همراهان مغيره را ديدم كه خود را بآب زده بودند. خازم بن خزيمه بحيله هاى سياسى و نظامى پرداخته بود. گروهى از سپاه خود را در دامنه ى كوه گذاشته بود تا موضع گرفته بودند. در اين هنگام كودكى را ديدند كه از دور جيغ مى كشد. -خازم بن خزيمه به اهواز آمد. اهواز را گرفت: اصحاب مغيره وقتى اين فرياد را شنيدند به كشتى ها نشستند و از دحيل گذشتند و بر روى كشتى خودشان علامت صلح نصب كردند.

ص:58

يعنى به سپاه خازم تسليم شدند. مغيره بن فزع بسوى اهواز برمى گشت سالم بن غالب قمى هم كه از اصحاب مغيره بود باو گفت: -خازم بن ابى خزيمه باهواز رسيده. در اين وقت مردى از سپاه خازم بر مغيره حمله آورد تا او را با نيزه او را فرواندازد. مغيره از اسب خود پائين پريد. و اين طعن نيزه را از خود رد كرد. مغيره ايستاده بود. تقريبا كمين گرفته بود كه حريف او باسب خود مهميز كشيد و آمد از جلويش بگذرد مغيره و با شمشير انداخت. اين شمشير كار آن مرد را ساخت اما او همچنان اسب مى دوانيد. در اين هنگام مغيره فرياد كشيد: -من ابو الاسود هستيم. و مردى كه مى خواست او را از اسب فروبينداز در اثر ضربت مغيره از پشت اسب خود بزمين غلطيد، مغيره از آنجا باهواز آمد و بر منبر رفت و تا مردم را با خطابه ى اميدبخش خود آرام سازد. در اين وقت باو خبر دادند كه نيروى خازم بن خزيمه گوسفندان مردم را هدف تير قرار داده اند. -در كجا. ؟ -در كوچه ى «باب ازار»

ص:59

مغيره غلام سياهى داشت كه اسمش «كعبوبه» بود. به كعبوبه گفت: -برو جلوى اين ها را بگير. كعبوبه بفرمان مغيره شد اين قوم را از سر گوسفندان مردم كند. مغيره از منبر پياده شد و ما همراه او از اهواز راه بصره به پيش گرفتيم. بنا بگفته ى مغيره ابو جعفر منصور حكومت رامهرمز را بدست سالم بن غالب قمى سپرده بود. بدين ترتيب خازم بن خزيمه بر اهواز غلبه كرد و چون اين شهر را جبرا كشور فرمان قتل و عام و غارت داد. اين فرمان را سه روزه مقرر كرد اما قتل و غارت عام در اهواز بيش از همان شب و فردايش دوام نداشت. خازم فرمان ديگرى فرستاد كه ديگر قتل و غارت بس است. محمد بن خالد مى گويد: -آن روز كه مغيره از اهواز به بصره آمد درست با روز قتل ابراهيم مصادف بود. در همان روز ابراهيم بن عبد اللّه يعنى هدايت كنندۀ اين انقلاب نيز بقتل رسيده بود.

ص:60

عمر بن هراز مى گويد: -مغيرة بن فزع از اهواز به بصره آمد و بمسجد رفت و بر منبر نشست. او مى خواست براى مردم بصره خطابه اى ايراد كند. «سوار» در اين هنگام دور از بصره در مسجد دهكده اى نشسته بود. باو خبر دادند كه مغيرة بن فزع هم اكنون در مسجد بصره براى مردم صحبت مى كند. بى درنگ از آن دهكده به شهر آمد و به مسجد رفت و بسوى منبر دويد و سر مغيره فرياد كشيد: -از منبر بيا پائين اى ستمكار ديگر نمى دانى كه امير تو «يعنى ابراهيم» كشته شده است؟ مغيره از منبر فرود آمد. ابو الهيثم كه مردى از خاك فارس بود چنين مى گويد: -انسانى بنام عمرو بن شداد با سى نفر از همراهان خود بفارس آمده بودند. اين قوم از طرف ابراهيم بن عبد اللّه به فارس سفر كرده بودند. والى فارس تا نام ابراهيم را شنيد مقام حكومت خود را ترك گفت و از شهر گريخت و تقريبا فارس را باين عمرو بن شداد تسليم كرد رجال فارس هم با عمرو سازش كردند و بحضورش شتافتند.

ص:61

پس از چندى خبر قتل ابراهيم و شكست اين نهضت بمردم فارس رسيد. عمرو بن شداد در اين وقت به شهرهاى دور افتاده فارس براى سركشى رفته بود. اعيان فارس دور هم نشسته و گفتند: -ما كشور فارس را كه تحت فرمان ابو جعفر منصور بود باين شداد تسليم داشته ايم و اين گناه عظيمى است كه كيفر عظيمى هم بهمراه دارد. براى كنارۀ اين گناه هيچ چيز مناسب تر از اين نيست كه عمرو بن شداد را به ابو جعفر تسليم كنيم. تا خشمش را نسبت بخود فروبنشانيم. بى درنگ تجهيز كردند و بسوى او حركت كردند. عمرو بن شداد از خبر قتل ابراهيم آگاهى يافته بود. وقتى كه بعرضش رسيد كه اشراف و از رجال فارس مى خواهند. از او ديدار كنند مطلب را دريافت. به آرامى ناهارش را خورد و آن وقت اجازه داد رجال فارس بحضورش باريابند. پس از اندكى گفت و شنود به غلام خود فرمان حركت داد. مردم فارس هم با اطمينان از اينكه عمرو بن شداد از جريان ماجراى بى خبر است آرام بودند و بانتظار فرصت همراهش براه افتادند. مردمى كه همراهش بود از هفتاد هشتاد نفر تجاوز نمى كرد ولى

ص:62

يك لشكر جرار از مردم فارس در تعقيب وى راه مى پيمودند. بالاخره شب فرا رسيد. اين كاروان همچنان راه مى پيمود. عمرو بن شداد طى راه همراهان خود را از جريان امر آگاه ساخت. گاهى از ميمنه به ميسره مى رفت و گاهى از ميسره به ميمنه. آهسته آهسته مطلب را تعريف كرد و قرار گذاشت كه همراهانش دو نفر سه نفر از اين كاروان بركنار شوند و در محل مخصوصى يكديگر را ببينند. هنوز روز ندميده عمرو بن شداد با همراهانش از دست مردم فارس گريختند و از فارس بكرمان رفتند. عمرو بن شداد دست و پاى والى كرمان را با همان هفتاد مرد كه در تحت فرمان داشت بست و آنچه اندوخته در خزانه ى دارالاماره بود برداشت و بعد از راه دريا ببصره آمد و در آنجا با همراهانش پنهان شد. ملت فارس هرچه در جستجويش كوشيدند اثرى از او بدست نياوردند. محمد بن اسماعيل مى گويد: -هنگامى كه بدستور ابو جعفر منصور عمرو بن شداد دستگير شد من حضور داشتم. ابن دعلج دستور داد دست و پاى عمرو بن شداد را قطع كنند. عمرو با شهامت حيرت انگيزى دست راستش را پيش آورد.

ص:63

قطعش كردند و بعد دست چپش را جلو برد. اين دست را هم بريدند. بعد نوبت بپاهاى عمرو رسيد. بر پاهايش را هم ابتدا راست و بعد چپ اره گذاشتند. صدايش در نمى آمد. بالاخره كار به اينجا رسيد كه گفته شد: -گردن بكش. او مردانه گردنش را پيش آورد. شمشيرى كه بر گردنش زدند كند بود. كارى از پيش نبرد. عمرو بن شداد آن چنان كه گوئى شاد و آزاد نشسته گفت: -شمشير برنده اى بياورد كه كارى صورت بدهد. شمشير ديگر آوردند. آن شمشير هم نتوانست گردن عمرو را ببرد. عمرو دوباره گفت: -از اين برنده تر. ابن دعلج كه مأمور اين جنايت بود شمشير خود را از غلاف كشيد و به جلاد داد. جلاد با آن شمشير سر از بدن عمرو برداشت در اين هنگام ابن دعلج به سر بريده ى عمرو گفت: -بخدا هيچ شمشيرى از تو برنده تر نبود.

ص:64

محمد بن معروف از قول پدرش مى گويد: -خدمتكار عمرو به جاسوسان منصور محل اختفاى عمرو بن شداد را نشان داد. جنازه ى عمرو را در موضعى كه به «خانه ى اسحاق بن سليمان» معروف بود بدار زدند. عبد العفار بن عمرو فقمى مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه بر هارون بن سند خشمناك بود. با او حرف نمى زد. وقتى كه ابراهيم بن عبد اللّه ظهور كرد هارون بن سعد خود را باو نزديك كرد و بهر ترتيبى بود او را از خويش رضا ساخت و در دولت او حكومت واسط را بعهده گرفت. هشام بن محمد روايت مى كند. ابو جعفر منصور گروهى را كه در ميانشان صالح بن يزداد و ابن مرزبان بودند به جنگ مردم واسط فرستاد. اين گروه تحت فرمان مردى موسوم به «عامر» مى جنگيديد. پيكار عامر با مردم واسط تا قتل ابراهيم دوام داشت. پس از ابراهيم عامر با هارون بن سعد صلح كرد و به او امان داد. و مقرر داشت كه از مردم واسط كسى را نكشد.

ص:65

هارون بن سعد با امانى كه از عامر داشت معهذا به بصره گريخت و تا روز مرگ در بصره بسر مى برد. معاذ بن شبه از قول پدرش خبر مى دهد: كه ابراهيم بن عبد اللّه وقتى بر ضد ابو جعفر قيام كرد محمد بن عطيه را بحضور طلبيد. البتّه محمد از طرف ابو جعفر منصور بر بعض شهرهاى فارس حكومت داشت داشت. باو گفت: -آيا از خراج فارس چيزى پيش تو موجود است. محمد بن عطيه بخدا قسم ياد كرد كه نه. ابراهيم او را آزاد ساخت. محمد بن عطبه وقتى از حضور ابراهيم باز مى گشت بفارسى چنين مى گفت: -اين مرد از جنس ابو جعفر نيست. (يعنى بااين همه فتوت و گذشت نمى تواند از جنس ابو جعفر باشد» ابو سلمه ى نجار از اصحاب ابراهيم بن عبد اللّه بود: گفت: -در آن وقت ها كه ابراهيم در بصره بسر مى برد روزى در حضورش بوديم. گروهى از مردم «دهگران» بخدمتش آمد و گفتند:

ص:66

-يا ابن رسول اللّه ما مردمى هستيم كه عرب نيستيم و با هيچ كس و هيچ فرقه عهد و پيمانى نداريم بما كمك كنيد ما مستمنديم. دهگرانى ها مردمى مرتع دار بودند. ابراهيم باصحاب خود فرمود: -براى هركس مقدور است مى تواند از برادرش دستگيرى كند و بعد گفت: -آيا اين سيرت من سيرت على على بن ابى طالب نيست؟ بمحمد بن طلحه ى عذرى گفت: -آيا در پيش تو از خراج مبلغى موجود است كه بما بپردازى. -اين محمد خود را از ابراهيم پنهان داشته بود. در جوابش گفت: -بله، من از خراج پول بسيارى دارم ولى اگر بتو تحويل كنم ابو جعفر نيز همان را از من خواهد خواست. -ابراهيم فرمود: -از تو گذشت كرديم. بعبد الحميد بن لاحق گفت: -گزارش داده اند كه پيش شما از اموال ظلمه يعنى (موريانى ها) مبلغى موجود است.

ص:67

عبد الحميد گفت: -اين طور نيست. ابراهيم بن عبد اللّه نام خدا را بر زبان آورد. -بخدا؟ عبد الحميد در جواب گفت: -بخدا. ابراهيم از تعقيب وى در گذشت و گفت: -اگر آشكار شود كه سخن بدروغ گفته اى ما ترا يك آدم دروغگو خواهيم شمرد. عبه الحميد بن جعفر مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه مردى را كه محمد بن يزيد ناميده مى شد و از افسران نيروى ابو جعفر بود باسارت گرفت. اين مرد اسب قشنگى داشت. اسبش آن قدر گردن بلند بود كه وقتى سوارش مى شدند سرش با سر سوارش محاذى بود. باو گفت: -اين اسب را بمن بفروش. محمد بن يزيد اسب را باو تقديم كرد: -تقديمش مى كنم يا ابن رسول اللّه.

ص:68

ولى ابراهيم قبول نكرد. از اصحاب خود پرسيد: -اين اسب بچند مى ارزد؟ گفته شد: -بدو هزار و پانصد درهم. دستور فرمود باين مرد اسير دو هزار درهم پرداختند و اسب را از وى خريدند. و در آن روز كه خود مى خواست بجنگ منصور برود محمد بن يزيد را آزاد ساخت و قيمت اسب را هم باو پرداخت. شبيه كه منشى مسعود موريانى بود مى گويد: -گروهى از پيروان مذهب «زيديه» پيش من آمدند و گفتند: -از مال ظلمه «يعنى موريانى ها) هرچه دارى تسليم كن. گفتم: -مرا پيش ابراهيم ببريد. بخدمت ابراهيم رفتيم. آثار كراهت در چهره اش آشكار بود. قسمم داد. من هم قسم خوردم كه از مال موريانى ها دينارى ندارم دستور فرمود آزادم كنند.

ص:69

من از آن تاريخ هميشه سراغ او را مى گرفتم و در حق او دعا مى كردم. ولى مسعود موريانى مرا از اين كار باز داشت. بكر بن كثير مى گفت: -ابراهيم بن عبد اللّه، حميد بن قاسم را بازداشت كرد. اين حميد از عمال ابو جعفر منصور بود. مغيرة بن فزع گفت: -حميد را بمن بسپاريد. ابراهيم پرسيد: -با او چه جور رفتار خواهى كرد؟ مغيره گفت: -شكنجه اش خواهم داد. ابراهيم گفت: -نه، من در آن ثروت كه با شكنجه و عذاب مردم بدست آيد بركتى نمى بينم. ابراهيم بن محمد جعفرى مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه در بصره بر جنازه اى نماز خواند و در نمازش چهار تكبير گفت:

ص:70

عيسى بن زيد بن على (ع) باو اعتراض كرد. چرا عوض پنج تكبير چهار تكبير گفته اى در عين اينكه خانواده ى تو همه در نماز ميت پنج تكبير مى گويند؟ ابراهيم توضيح داد كه اين عمل با ذوق مردم مناسب تر است و ما باجتماع مردم احتياجمنديم. عيسى بن زيد باين جواب و توضيح قناعت نكرد و از ابراهيم دورى جست. ابو جعفر منصور كه اين برودت را ميان دو پسر عم ديد بعيسى بن زيد پيغام داد كه زيديه را از دور ابراهيم پراكنده سازد. عيسى بن زيد با اينكه نسبت بابراهيم دلسرد بود اين فرمان را اطاعت نكرد. پس از قتل ابراهيم و تمركز قدرت در دست منصور گفته شد: -يا امير المؤمنين عيسى بن زيد را دستگير كن زيرا او از فرمان تو سرباززده است. ابو جعفر گفت: -هرگز اين كار را نخواهم كرد. پس از محمد و ابراهيم كسى را هدف تعرض قرار نخواهم داد. آيا اين مردم (مانند عيسى بن زيد) شايسته اند كه پس از محمد و ابراهيم ياد شوند. ابو الفرج اصفهانى مى گويد:

ص:71

گمان مى كنم جعفرى در اين روايت باشتباه رفته باشد زيرا عيسى بن زيد بابراهيم ايمان داشت و هرگز از وى جدائى نمى جست. در ركابش به «باخمرى» رفت و در همان جا بشهادت رسيد و كنار ابراهيم بخاك رفت. وقتى نوبت باو برسد از سرگذشتش ياد خواهيم كرد. سفيان بن يزيد مى گويد: مى شنيدم كه ابراهيم بن عبد اللّه در مسجد بصره خطابه اى ايراد مى كند و مى گويد: -اى مردم بصره شما غريبى را كه در آسمان و زمين مأوائى نداشت بخود راه داديد. اگر من بر دشمن چيره شوم و حكومت بدست آورم البتّه پاداش محبت شما را خواهم داد و اگر در اين پيكار از ميان بروم خداى متعال وفاى شما را بى جزا نخواهد گذشت. فرقه ى زيه پس از قتل ابراهيم، گفتار او را. همين گفتار را بصورت نوحه زمزمه مى كردند و بر او مى گريستند: يا اهل البصرة عملتم الحسنى و آويتم الغريب. لا ارض و لا سما. فان املك فلكم الجزاء و ان اهلك فعلى اللّه عز و جل الوفاء.

ص:72

ابراهيم بر منبر مسجد بصره مى گفت، -آل عباس آن را كه پروردگار متعال كوچك شمرد بزرگ شمردند و آن را كه خداوند بزرگ و محترم دانست تحقير كردند. هنگامى كه از منبر فرود آيد اين آيت شريفه را از كلام كريم تلاوت كرد: وَ اِتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اَللّهِ ثُمَّ تُوَفّى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ . از آن روز بترسيد كه بخداى خود بازمى گرديد. در آن روز هركس هرچه كرده همان را خواهد ديد و بر هيچ كس ستم نخواهد رفت. همچنان بر منبر بصره مى گفت: -من در آنچه مردم بنام خير مى جويند و رضاى خداى خويش را مى طلبند بيش از سه حقيقت نيافته ام. آن سه حقيقت كه مى تواند خير حيات را در بر داشته باشد و رضاى الهى را تأمين كند، گفتار است و سكوت است و نظر است. 1-آن گفتار كه با ياد خدا توأم نباشد گفتارى بيهوده است. 2-آن سكوت كه از تفكر تهى باشد ارزشى نخواهد داشت. 3-آن نظر كه عبرت نگيرد غفلتى بيش نيست.

ص:73

اى خوش به آن كس كه منطقش ذكر نيست و سكوتش فكر است و نظرش عبرت آموز است. اى خوش به آن كس كه مى تواند در خانه اش بنشيند بر خطاها و گناهانش بگريد. مردم از سخنان ابراهيم لذت مى بردند. ابراهيم بن عبد اللّه هرچه مى گفت براى مردم اعجاب انگيز و شايسته ى تحسين بود. در پايان خطابه اش فرياد كشيد: اللهم انك ذاكر اليوم آباء بابنائهم و ابناء بآبائهم فاذكرنا عندك بمحمد صلى اللّه عليه و آله. اللهم و حافظ الابناء فى الآباء و الآباء فى الابناء. احفظ ذريه محمد نبيك صلى اللّه عليه و آله. خداوندا تو پدران را بنام پسران ياد مى كنى و در ذكر پسران از پدرانشان نام مى برى. خداوندا ما را كه فرزندان محمد رسول اللّه باشيم بنام پدران ياد كن. پروردگارا حق پدران را در زندگى پسران و حق پسران را بحرمت پدران ياد دار. خداوندا ذريه ى محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلم را نگاه دار. در اين هنگام مردم مسجد با صداى بلند بگريه درآمدند.

ص:74

موفق حكايت مى كند: ابراهيم بن عبد اللّه مرا با چند نامه بكوفه فرستاد. نامه هاى او را به هم پيمان هايش رسانيدم و جواب هايش را هم دريافت داشتم. من جواب ها را توى پالان شترم پنهان كردم و بسوى بصره براه افتادم. ناگهان دوازده تن از جاسوس هاى ابو جعفر منصور راه را بر من بستند. بازجوئى ام كردند. برگه اى بدستشان نيامد. من در برابرشان قسم خوردم. گفتم: -زنم مطلقه باد. آنچه در ملك من است از ملك من بيرون باد. قسم بمكه، بكعبه كه من پيرو ابراهيم نيستم، دوستش نمى دارم، از عقيده اش پيروى نمى كنم. بدين ترتيب از چنگ قراول هاى ابو جعفر منصور خلاص شدم اما سخت دل شكسته بودم چون هرچه گفتم همه دروغ بود. در روز سوم وقت نماز صبح بحضور ابراهيم رسيدم. او تازه نمازش را خوانده بود.

ص:75

من گريه مى كردم. ابراهيم نگران شد و شمشيرش را برداشت و بطرف من پريد و گفت: -مگر چه شده يا ابا عبد اللّه چرا گريه مى كنى؟ گفتم: -خبر بدى ندارم. -ابراهيم گفت: -اگر خبر بدى نيست پس اين گريه چيست؟ گريه هميشه مقدمه ى خبرهاى ناگوار است. برايش تعريف كردم كه در راه بر سر من چه آمد و من چه قسم هائى بدروغ ياد كرده ام. گفتم: -بنا باين قسم هم هم زن من مطلقه است و هم اموال من از آن من نيست. ابراهيم آرام گرفت و گفت: -اين طور نيست يا ابا عبد اللّه، نه زن تو مطلقه شده و نه اموالت از دستت رفته. در روز رستاخيز در پيشگاه عدل الهى بگو خدايا ابراهيم بن عبد اللّه بمن فرمان داد كه نسبت باو وفادار باشم. -بخدا دشمنان ما هستند كه بايد كفارۀ قسم بپردازند.

ص:76

محمد بن سليمان مى گويد: -مفضل ضبى مهمان دار ابراهيم بن عبد اللّه بود. در طى مدتى كه ابراهيم بحال استتار زندگى مى كرد در خانه ى همين مفضل بسر مى برد. مفضل مذهب زيدى داشت. ابراهيم باو گفته بود: -حوصله ام در اين كنج عزلت سر مى رود. براى من از كتابهائى كه دارى چند جلد بياور تا با مطالعه خود را سرگرم بدارم. مفضل چند كتاب از اشعار عرب باختيار ابراهيم گذاشت. ابراهيم از آن كتاب ها چندين قصيده بذوق و سليقه ى خود انتخاب كرد. مفضل قصائد انتخابى ابراهيم را در جزوه اى جا داد و بصورت كتاب جداگانه اى درآورد. مفضل مى گويد: -پس از قتل ابراهيم من بر آنچه او انتخاب كرده بود چند قصيده ى ديگر افزودم. تعداد اين قصائد بصد و بيست و هشت قصيده رسيد. آن وقت اين كتاب را بنام خود انتشار دادم و اسمش را

ص:77

برگزيده هاى مفضل» گذاشتم.

خبر قتل محمد
اشاره

خبر قتل محمد به برادرش ابراهيم رسيد و او بسوى باخمرى حركت كرد. و ابو جعفر منصور بطرف او نيرو گسيل ساخت. مسعود بن حارث مى گويد: -آن روز روز عيد فطر بود. ابراهيم در مسجد جامع بصره بر منبر قرار داشت. من و عبد الواحد بن زياد بر منبر از همه نزديك تر نشسته بوديم. شنيدم كه ابراهيم بن عبد اللّه اين شعر را بر روى منبر انشاد كرد. اى شهسوار. آن كس مرك ترا ببيند در حقيقت فاجعه اى را ديده است خدا مى داند اگر من از اين قوم مى ترسيدم. با قلب من دچار تشويش شده بود. هرگز ترا نمى كشتند و هرگز برادرم را بدستشان تسليم نمى كردم

ص:78

تا هر دو بميريم يا هر دو زندگى كنيم اين شعرها از يك شاعر عرب است. و ابراهيم بن عبد اللّه بعنوان مثل آن را خوانده بود. مسعود بن حارث مى گويد. -ابراهيم وقتى اين شعرها را انشاد كرد بر روى منبر گريست. و بعد گفت: خداوندا. تو مى دانى كه برادرم محمد بخاطر رضاى تو بر ضد اين سيه پوشان نهضت كرد. خداوندا او را بيامرز و در آن جهان خوشنودش بدار. در اين هنگام آب دهانش به گلويش جست. اندكى مكث كرد و يكباره با صداى بلند بگريه افتاد. قومى كه در پيرامون منبرش نشسته بودند همه بگريه افتادند. عبد الواحد بن زياد پهلوى من نشسته بودم. بخدا ديدمش كه مى لرزيد و مى گريست. آن قدر اين مرد گريه كرد كه ريشش از اشك چشمانش خيس شد. ابراهيم بن عبد اللّه براى آنكه كارش را با منصور يكسره كند در «مأجور» اردو زد. برد بن وليد لشكرى را بر ميسرى سپاه و عيسى بن زيد را بر ميمنه ى سپاه خود گماشت.

ص:79

در اين وقت عيسى بن موسى هاشمى هنوز از مدينه بازنگشته بود. ابو جعفر منصور بوى نوشت. «نامه ى من وقتى بتو رسيده بى درنگ مدينه را ترك كن و بسوى من بشتاب. عيسى بن موسى هم بى درنگ آهنگ عراق كرد. ابو جعفر منصور به مسلم بن قتيبه كه در «رى» بسر مى برد نامه اى نوشت و او را با نيروئى كه در اختيار داشت ضميمه ى سپاه جعفر بن سليمان ساخت. بنا اين بود كه جعفر بن سليمان هم با سپاه خود به نيروى عيسى بن موسى بپيوندد ولى جعفر از اطاعت عيسى سرپيچى كرد و خود اردوئى جداگانه بوجود آورد. عيسى بن موسى از حجاز بعراق مى آمد. عبد الواحد بن زياد بابراهيم بن عبد اللّه پيشنهاد كرد كه بر عيسى هاشمى شبيخون بزند ولى فرقه ى زيديه اين پيشنهاد را قبول نكردند و گفتند: -شبيخون كار دزدهاست. دوباره بابراهيم پيشنهاد داد: -تو ببصره برگرد و ما را با عيسى بن موسى وا بگذار. اگر از

ص:80

دست او شكست خورديم براى ما كومك بفرست. از نو فرقه ى زيديه اين پيشنهاد را هم رد كردند و گفتند: -آيا از دشمن خود با اينكه در برابرت قد علم كرده روى برمى گردانى؟ عبد الواحد بن زياد گفت: -پس در پيرامون اردوى خود خندق مى زنيم تا هدف حملات ناگهانى قرار نگيريم. زيديه گفتند: -ميان خودمان با خداى خودمان هيچ چيز را حائل نخواهيم ساخت. عبد الواحد بن زياد كه ديد هرچه پيشنهاد مى كند مردود مى شود گفت: -اگر مردم مرا به خيانت و ضعف متهم نمى داشتند تكليف خودم را مى دانستم. ابراهيم بن سلم از قول پدرش حكايت مى كند. -عبد الواحد بن زياد اين پيشنهاد را هم داده بود كه سپاه خود را خوبست به چند قسمت تقسيم كنيم تا هميشه نيروى تازه نفس به اختيار داشته باشيم. ولى فرقه ى زيديه خلاف اين پيشنهاد گفتند ما در يك صف

ص:81

قرار خواهيم گرفت آن چنانكه پروردگار متعال در كلام عظيم خود تعريف مى كند. كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ محمد بن جعفر مى گويد: مردى زاغ چشم و بلندبالا از سپاه عيسى بن موسى به ميدان اسب دوانيد و فرياد كشيد: -قاتل محمد بن عبد اللّه من هستم. از سپاه ابراهيم چهار نفر بسوى اين مرد حمله بردند. اين چهار سرباز همچون چهار شهباز بطرف او پرواز كرده بودند. از چهار طرف شمشير بر او فرود آمد. طى چند لحظه سرش را بپاى ابراهيم انداختند. از سپاه عيسى هيچ كس به كومك اين مرد كه مدعى قتل محمد بود جلو نيامده بود. مسعود در حال كوفى مى گويد: من در باخمرى شاهد معركه بوده ام. به ابراهيم نگاه مى كردم.

ص:82

او در خيمه ى خويش بود شنيدم كه گفت: -ابو حمزه كجاست. پير مردى كوتاه قامت اسب به پيش جهانيد. جلو آمد. وقتى نزديك شد ديدم اين همان پير مرديست كه در خانه ى «ابن مسعود» در كوفه كلاه فروشى داشت. ابراهيم به او گفت: -اين پرچم را بگير و برو در ميسره ى سپاه. همان جا بايست. از جايت تكان نخور. آن پير مرد «ابو حمزه» پرچم را برداشت و به ميسره رفت. جنگ آغاز شد و ابراهيم بن عبد اللّه به قتل رسيد و سپاهش پراكنده شدند اما ابو حمزه ى پرچمدار همچنان سر جاى خود ايستاده بود. به او گفته شد: -مگر نمى بينى فرمانده سپاه بقتل رسيد و اصحابش هم تار و مار شدند. ابو حمزه چنين پاسخ داد: -بمن ابراهيم بن عبد اللّه گفت از جايت تكان نخور. بالاخره سپاه ابو جعفر بوى حمله آوردند. او به جنگ پرداخت.

ص:83

دست و پاى اسبش را با شمشير قلم كردند پياده شد و با پاى پياده آن قدر جنگيد تا به قتل رسيد. شراحيل بن وضاح گفت: -در سپاه ابو جعفر مى جنگيدم. از دست لشكر ابراهيم شكست خورديم. امير ما عيسى بن موسى هاشمى پشت سر هم مى گفت: -آيا اين همانست؟ و من در دلم مى گفتم: -خدايا اين شكست را محقق فرماى. بالاخره به نهر رسيديم و من و عيسى با هم از آن نهر گذشتيم. سلم بن فرقد روايت مى كند. سپاه عيسى بن موسى از ابراهيم بن عبد اللّه چنان عقب نشستند كه به شهر كوفه رسيدند. ابو جعفر منصور با اسبهاى زين كرده و شتران آماده شده انتظار مى كشيد كه چه وقت بايد فرار كند. سلم بن فرقد مى گويد.

ص:84

سپاه ابراهيم به دنبال نيروى ابو جعفر مى تاختند. محمد بن ابى العباس هم با گروهى از نيروى منصور در گوشه اى اردو زده بودند. وقتى كه ديد عيسى بن موسى در حال فرار است او هم پا به گريز نهاد. همچنان گريزان به «منساة» رسيدند. در آنجا جاده به انحنائى برمى خورد. از آن انحنا كه پيچيدند به پشت سر نگاه كردند. گمان بردند كه اينجا كمين گاه سپاه ابراهيم است. فرياد كشيدند. كمين كمين. و بعد به فرار ادامه دادند. توى اين گيرودار ناگهان تبرى به پيشانى ابراهيم اصابت كرد و او را از اسب به زمين افكند. بشير رحال ابراهيم را به آغوش كشيد. سر خونين ابراهيم بر سينه بشير تكيه داشت كه در همان حال جان سپرد. بشير و ابراهيم با هم در معركه به قتل رسيدند. آخرين سخنى كه ابراهيم بن عبد اللّه بر زبان راند اين آيت شريف از كلام كريم بود.

ص:85

وَ كانَ أَمْرُ اَللّهِ قَدَراً مَقْدُوراً خبر شكست عيسى وقتى به ابو جعفر منصور گزارش شد فرياد كشيد: -واى بر تو اى ربيع! پس كو بازى كردن كودكان با خلافت؟ چه شد كه خلافت به فرزندان ما نرسيده؟ [1] هشام بن محمد مى گويد: - چهارصد نفر از اصحاب ابراهيم در ركاب او سخت پافشارى بكار مى بردند. هنگامى كه ابراهيم بن عبد اللّه از اسب فروغلطيد اين چهارصد تن مى گفتند: -ما مى خواستيم ترا به سلطنت برسانيم ولى خدا خواست تو شهادت را دريابى. اين چهارصد تن همچنان به جهاد خويش ادامه دادند تا به قتل رسيدند. عبد الحميد مى گويد

ص:86

از ابو صلابه پرسيدم كه ابراهيم چگونه به قتل رسيد. او در جواب من چنين گفت: من نگاهش مى كردم. ابراهيم سپاه ابو جعفر منصور را در هم شكسته بود. پرچم سياه را مى ديدم كه عقب مى نشست. مى دانستم ابن عيسى بن موسى هاشمى است كه عقب نشينى مى كند. ابراهيم قبائى زرد رنگ ببر كرده بود. هوا گرم بود. او بند قباى خود را گشود تا اندكى خنك شود. در اين هنگام تيرى از صف دشمن بركشيد و بر پيشانيش نشست. و او دست به گردن اسب خود انداخت و از ميدان بسوى خرگاه اردو برگشت جنگجويان زيديه دورش را گرفته بودند. اين ابى الكرام جعفرى حكايت مى كند كه اقطع غلام آزادشده ى عيسى بن موسى را ديدم توبره اى به گردن اسبش انداخته بود وى مى گفت: -بجان تو سر ابراهيم بن عبد اللّه در اين توبره ى من است. من حالا بيا اين سر را ببين. قسم ياد كن كه اگر سر او بود تصديقم كنى و اگر سر او نيست خاموش باشى و اشتباه مرا فاش نسازى.

ص:87

با هم به گوشه اى رفتيم. او دست توى توبره كرد. گوشت هاى چهره اش از ناراحتى اعصابش لرزش داشت سر ابراهيم بود كه توى توبره اش پنهان بود. گفتم واى بر تو چطور شناختى اش. -چه مى دانم ديدم تبرى به او اصابت كرد و او از اسب فروغلطيد. اصحابش دورش را گرفتند و دست و پايش را مى بوسيدند. از محبوبيت او ميان اصحابش فهميدم كه ابراهيم بن عبد اللّه همين است. بعد خودم را به كنارى كشيدم ولى در عين حال مصرع ابراهيم را از نظر دور نمى داشتم. اصحاب او مى جنگيدند و كشتار مى دادند اصحاب او بى باكانه خود را به مرگ مى زدند. پيدا بود كه ديگر زندگانى را دوست نمى دارند. بالاخره پيروانش كشته شدند. آن محيط خلوت شد. من از خفاگاه خودم بدر آمدم و بسراغش رفتم و سر از پيكرش برداشتم. ابراهيم بن عبد اللّه در ماه رمضان سال صد و چهل و پنج هجرت قيام كرد و در ذى الحجه همان سال به شهادت رسيد. شعار اصحاب ابراهيم هم مانند اصحاب برادرش محمد «احد

ص:88

احد» بود. ولى ابو نعيم مى گويد: ابراهيم بن عبد اللّه در بيست و پنجم ماه ذى القعده چاشتگاه روز دوشنبه به سال صد و چهل و پنج هجرت كشته شد و شب سه شنبه سرش را جلوى ابو جعفر منصور گذاشتند. بايد دانست كه ميان كوفه و باخمرى سيزده ميل راه فاصله بود و اين مسافت در يك نيمه روز پيموده شد تا مژده ى فتح به ابو جعفر داده شود. منصور دستور داد سر ابراهيم را در بازار كوفه نصب كردند. اين سر به حنا خضاب شده بود. عبد الحميد مى گويد: از طرف منصور مردى كنار سر بريده ابراهيم فرياد مى كشيد: اين سر به يك فاسق كه پسر فاسق است تعلق دارد. بر پيشانى ابراهيم از سجده هاى بسيار نشانى تيره رنگ افتاده بود. ابن الكرام بدستور منصور سر ابراهيم را به مصر برد. يونس بن ابى يعقوب مى گويد: -از دهان مقدس امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد شنيدم. او

ص:89

مى گفت: پس از قتل ابراهيم در باخمرى منصور دستور داد هرچه مرد علوى دو مدينه بسر مى برند همه را از مدينه به كوفه اعزام دارند. والى مدينه علويون را يكباره به كوفه فرستاد. پيش و كم يك ماه در كوفه بسر برديم و طى اين مدت انتظار مى كشيدم كه چه وقت حكم قتل ما امضاء شود. بالاخره يك روز ربيع حاجب به بازداشت گاه ما آمد و گفت: -علويون كجا هستند. از ميان خود دو مرد خردمند انتخاب كنند تا با امير المؤمنين كه مى خواهد آنان را ببيند صحبت كنند. امام صادق مى گويد: من و حسن بن زيد انتخاب شديم كه با منصور حرف بزنيم. وقتى چشمش بمن افتاد گفت: -اين تو هستى كه علم غيب مى دانى؟ گفتم: -جز خدا هيچ كس علم غيب نمى داند -پس خراج كشورهاى اسلامى را بتو تسليم مى كنند. -هرگز حراج كشورها را به امير المؤمنين تحويل مى دهند. منصور اندكى مكث كرد و گفت: -مى دانيد با شما چه روشى مى خواهم به پيش گيرم.

ص:90

گفتم نه. -مى خواهم خانه هاى شما را ويران كنم. قلب هاى شما را بترسانم. نخلستانهاى شما را زير و رو كنم و درخت هاى شما را از ساقه قطع كنم. شما را بيچاره وار تحت نظر بگيرم. اجازه ندهم كه هيچ حجازى هيچ عراقى به شما نزديك شوند. زيرا ممكن است اين تماس ها مايه ى فساد گردد. امام صادق فرمود: من گفتم يا امير المؤمنين خداوند به سليمان حشمت اللّه نعمت و دولت عطا كرد و او در برابر نعماى الهى شكر گذاشت و ايوب پيغمبر به بلا مبتلا شد و بر رنج فقر و مرض صبر كرد. تو از نسل پيامبران هستى. بايد صبر و شكر هميشه پيشه ى تو باشند. منصور لبخندى زد و گفت: -دوباره بگو ببينم. اين سخن را تكرار كردم. گفت: -مانند تو شايسته است كه پيشواى قبيله ى باشد شما را بخشيدم و از گناه مردم بصره همه بخاطر شما درگذشتم هم اكنون بنشين و براى من حديثى از پدران گرامى خود بگوى. از آن احاديث كه مصدر روايتش رسول اللّه است.

ص:91

گفتم:

حدثنى ابى عن آبائه عن على عن رسول اللّه ص صلة الرحم تعمر الديار و تطيل الاعمار و ان كانوا كفارا رسول اكرم فرمود صله ى ارحام خانه را آباد مى كنند و بر عمرها مى افزايد هرچند كه صله كنندگان كافر باشند گفت اين را نخواستم گفتم همچنان پدرم از پدران خود و سرانجام از رسول اكرم روايت مى كند كه فرمود: خداوند متعال رحمان است و كلمه ى رحمان مشتق از رحم است. پروردگار متعال مى گويد: -رحم را آفريدم و از اسم خود نامى بر او گذاشتم. آن كس كه رحم را وصل كند مرا خوشنود كرده و بمن پيوسته و آن كس كه قطع رحم كند از من بريده است. منصور گفت: -نه. اين حديث نيست. گفتم. -پدرم از پدرانش و از رسول اكرم چنين روايت كرده كه پادشاهى عمرش بپايان رسيده بود. پيش از سه سال از عمر او بجا نمانده بود. اين پادشاه صله ى رحم كرد و خداوند متعال عمر سه ساله اش را تا سى

ص:92

سال دوام داد. منصور گفت: -اين حديث را مى خواستم بشنوم. و بعد از من پرسيد: -دوست مى داريد در كدام شهر بسر ببريد؟ بخدا من مى خواهم با شما صله ى رحم كنم. گفتم ما را بهمان مدينه باز گردانيد. خداوند ما را از شر منصور خلاص فرمود. عيسى بن رويه مى گويد: -هنگامى كه سر ابراهيم را بحضور منصور آوردند گريه كرد. من اشكهاى او را مى ديدم كه قطره قطره بر چهره ى ابراهيم مى چكيد. منصور مى گفت: -بخدا دوست نمى داشتم چنين روز را ببينم ولى چكنم كه دست تقدير من و ترا در برابر هم قرار داد. زيد بن حسن مى گويد: -هنگامى كه سر ابراهيم را براى منصور آوردند من در آن محفل

ص:93

حضور داشتم. سر ابراهيم را روى سپرى گذاشته بودند. از اعماق قلب من گرهى بالا آمد و گلوى مرا بست. سخت فشرده شدم و در عين حال سعى مى كردم كه منصور اين انقلاب را در چهره ام نبيند. اما منصور بجانب من التفاتى كرد و گفت: -اين خودش است اى ابو محمد! گفتم: -خودش است. و دوست مى داشتم كه خداوند او را به اطاعت امير المؤمنين وا مى داشت و ترا بخون او مبتلا نمى ساخت. منصور گفت: مادر موسى مطلقه باد اگر دروغ بگويم «اين بزرگترين قسم منصور بود» من هم دوست مى داشتم او دست طاعت بدست من مى سپرد و مرا بخون خود مبتلا نمى كرد اما چه كنم. او همى خواست ما را از اوج عزت فرو كشد. ديديم كه نفس ما از نفس او عزيزتر است. عبد اللّه بن نافع گفت: وقتى چشم منصور به سر ابراهيم افتاد باين شعر تمثل جست فالقت عصاها و استقرت بها النوى

كما قر عينا بالاياب المسافر

ص:94

كنايت از خوشنودى او بود. حسن بن جعفر مى گويد: من در كوفه بسر مى بردم. نيروى منصور بفرماندهى عيسى بن موسى هاشمى آن روز بكوفه باز گشته بودند. شب هنگام بخواب ديدم كه نعشى از زمين به آسمان مى رود و مردم مى نالند: -اى ابراهيم پس از تو چه كسى براى ما خواهد ماند. در اين هنگام برادرم مرا از خواب بيدار كرد گفتم: -ترا چه شده كه بيدارم كردى؟ گفت: -از در قصر ابو جعفر صداى تكبير مى شنوم. درست در همان وقت سر ابراهيم بن عبد اللّه را براى منصور آورده بودند.

همراهان ابراهيم

آنان كه از علما و روايت احاديث در ركاب ابراهيم با نهضت او شركت داشتيد. ابراهيم بن مسلم از قول برادرش محمد بن مسلم مى گويد: -پدرم بمن گفت كه ابراهيم بن عبد اللّه حسنى در بصره ظهور كرده

ص:95

زود براى من عمامۀ و قبائى از پشم تهيه كن. برايش عمامه و قبا را خريدم. او و سه نفر ديگر بهواى ابراهيم از حجاز بسوى كوفه عزيمت كردند. حسنى بن حسين عرفى مى گويد: -گروهى از طايفه ى زيديه با لباس ناشناس همراه قافله ى حج براه افتادند. وقتى ببصره رسيدند در صف پيروان ابراهيم قرار گرفتند. از اين گروه سلام بن ابى واصل و عيسى بن ابى اسحاق و ابو خالد احمر را مى شناسيم. ابن سلام بن ابى واصل در دولت ابراهيم متصدى امور بيت المال بود؟ عبد اللّه بن محمد مى گويد: -قطر بن خليفه هم از پيروان ابراهيم بود. وى در اين هنگام سن و سالى بسيار داشت. كان يومئذ شيخا كبيرا عربان ابى سفيان مى گويد: ابراهيم به عبد اللّه جعفر مدائنى گفت: -برخيزيم و در اردوى خود گشتى بزنيم.

ص:96

با هم توى اردو مى گشتند. از گوشه اى صداى سازى به گوششان رسيد. ابراهيم به عبد اللّه بن جعفر گفت: -سربازانى كه در جبهه ى جنگ ساز بزنند هرگز پيروز نخواهند شد. از همراهان ابراهيم بن عبد اللّه گروهى را بنام مى شماريم: 1-سلام بن ابى واصل 2-هارون بن سعد 3-عواد بن عوام 4-يزيد بن هارون 5-هشيم بن بشير 6-حجاج بن بشير 7-عبد الواحد بن زياد 8-ايوب بن سليمان 9-ابو حنيفه، پيشواى مذهب حنفى كه بهمراهى و پيروى از ابراهيم فتوى داده بود. 10-مسلم بن سعيد 11-اصبغ بن يزيد 12-عباد بن عوام 13-عامر بن كثير

ص:97

14-حمزه تركى 15-سالم حداء 16-خليفة بن حسان 17-اسحاق بن يوسف 18-شعبة بن حجاج ابو اسحاق فزارى مى گويد: پيش ابو حنيفه رفتم و گفتم: -از خدا نترسيدى كه برادرم را بپيروى ابراهيم بن عبد اللّه تشويق كردى. او رفت و در ركابش بخون غلطيد. ابو حنيفه گفت: -آن چنانست كه برادر تو در روز بدر. همراه رسول اكرم بشهادت رسيده باشد. گفتم: -پس چرا خود تو همراه ابراهيم به ميدان جهاد نشتافتى؟ گفت: -من، نتوانستم. گفتم: -چرا؟

ص:98

ابو حنيفه توضيح داد كه امانت هاى مردم پيش من بود و اگر من بقتل مى رسيدم اين اموال بهدر مى رفت. سليمان بن مهران معروف به «اعمش» مى گفت: -چرا بكومك ابراهيم نمى شتابيد؟ بخدا اگر چشمان بينا داشتم از نصرت او باز نمى نشستم. ابو حنيفه بابراهيم نوشت: فرقه ى زيديه را وادار ساز يا ابو جعفر را ناگهانى بقتل رسانند و يا دستگيرش كنند و زنده بتو تسليمش سازند. بازهم بابراهيم نوشته بود. -وقتى بنيروى عيسى بن موسى دست يافتى روش پدرت على بن ابى طالب را در جنگ جمل بكار مبر بلكه روش او را در صفين سرمشق خويش ساز كه فرارى ها را مى كشت و از دشمنش اسير مى گرفت و اموالشان را تاراج مى كرد. اين نامه بدست ابو جعفر منصور افتاد. دستور داد ابو حنيفه را احضار كردند. چندى تحت بازداشت نگاه داشت و بعد مسمومش ساخت. ابو حنيفه در زندان منصور جان سپرد و در بغداد بخاك رفت.

ص:99

مفضل ضبى مى گويد: -ابراهيم بن عبد اللّه در خانه ى من پنهان بود. من او را تنها مى گذاشتم و خود بدنبال كارهايم مى رفتم. يك روز بمن گفت: -مفضل از تنهائى حوصله ام سر مى رود كتابى در اختيار من بگذار تا مطالعه اش سرگرم باشم. از دواوين شعر آنچه داشتم در اختيارش گذاشتم. وى از آن كتاب ها هفتاد قصيده انتخاب كرد و من بر آن هفتاد قصيده قصيده هائى افزودم و نامش را «مفضليات» گذاشتم. هنگامى كه ابراهيم ظهور كرد من هم در ركابش روان شدم. در طى راه به «مربد» رسيديم. خانه ى سليمان بن على (عموى منصور) در «مربد» بود. ابراهيم بن عبد اللّه تشنه شده بود. از خانه ى سليمان آب خواستيم براى ما آوردند. در اين هنگام چند كودك از كودكان خاندان سليمان بن على بيرون دويدند. ابراهيم بچه ها را بآغوش كشيد. و بر سينه ى خود چسبانيد و گفت: خدا اين بچه ها از ما هستند و ما از آنانيم. خون ما در رگهاى

ص:100

اين كودكان جريان دارد منتها پدرانشان حق ما را ربودند و اين وقايع را ميان ما بوجود آوردند. در اينجا ابراهيم قطعه اى انشاد كرد. مهلا بنى عمنا ظلامتنا

ان بنا سوره من العلق

شعرها عالى بود. گفتم: يا ابن رسول اللّه سراينده ى اين شعرهاى فخيم كيست. جواب داد: -اين شعرها را ضرار بن خطاب سروده در جنگ خندق و پس از او على بن ابى طالب در صفين و ابو عبد اللّه الحسين در يوم الطف و زيد بن على در روز قتل خود و پسر زيد يحيى در جوزجان انشادكنندۀ اين شعرهايند. و اكنون من دارم براى خود از اين اشعار شاهد مى آورم. ناراحت شدم زيرا آنانى كه باين شعرها استشهاد كرده بودند همه بقتل رسيدند. از آنجا بباخمرى عزيمت كرديم. در باخمرى خبر قتل برادرش محمد باو رسيد. رنگش برگشت و بر مرگ برادر گريه كرد و گفت: -خداوندا اگر محمد در اين نهضت رضاى ترا طلب مى كرد او را بيامرز و آخرتش را از دنيايش روشن تر و شاداب تر فرماى.

ص:101

من ابراهيم را تسلا دادم. ابراهيم همچنان باشعار شعرا تمثل مى جست. در اين هنگام لشكر ابو جعفر منصور همچون مور و ملخ صحرا را فرا گرفت. ابراهيم تصميم داشت شخصا بميدان بتازد. گفتم: اين كار بمصلحت شما نيست زيرا بقاى سپاه بسته ببقاى تست. اما او كه از مرگ برادر سخت دل شكسته بود از من خواهش كرد شعرى انشاد كنم تا براى نبرد تحريم شود. من شعرهائى از عويف قوافى انشاد كردم. بسيار تكان دهنده بود. ابراهيم وقتى اين شعرها را شنيد آن چنان بر تسمه ى ركاب ايستاد كه تسمه گسيخته شد. و بعد خود را بقلب سپاه عيسى بن موسى زد. درين گيرودار تيرى بر پيشانيش نشست و از زين به خاك درش انداخت. آخرين لحظه اى كه من او را ديدم همان روز بود. جعفر بن سليمان ضبى مى گويد: از برادرم شنيدم، او مى گفت كه ابراهيم بن عبد اللّه از مردم بصره

ص:102

صد هزار سرباز جنگجو در اختيار داشت. نام اين سربازان در ديوان نظاميش ثبت شده بود [(1)]

حسين بن زيد بن على

از آنان كه با محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن همفكر و همدست بودند بايد نام حسين بن زيد بن على بن الحسين عليهما السلام را ياد كنيم. وى روزگارى پنهان بسر مى برد، كسى از او سراغ نمى گرفت تا بالاخره امان يافت. و آن وقت ظهور كرد. نامش حسين و كنيه اش ابو عبد اللّه بود. در آن تاريخ كه زيد بن على عليهما السلام در عهد بنى اميه بشهادت رسيد كودك بود. امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد صلوات اللّه عليهما حسين بن زيد را دامن خود پرورش داد. حسين زيد در كنار امام صادق نشو و نما يافت. برادر اين حسين محمد بن زيد با ابو جعفر منصور همفكر بود، از سياه پوشان بود. در انقلاب محمد و ابراهيم شركتى نداشت اما حسين بن زيد

ص:103

بر ضد ابو جعفر و خلاف روش برادرش از محمد و ابراهيم بن عبد اللّه پيروى مى كرد. ميان اين دو برادر مكاتبه و مراسله برقرار بود. حسين بن زيد در مدينه بر ضد خليفه ى عباسى ابو جعفر منصور بنهضت پرداخت. اما در پذيرفتن مردم بسيار سخت گير بود. وى تا از كسى اطمينان نمى يافت او را به همكارى با خود نمى پذيرفت. اين حسين بن زيد (ذو الدمعه) مى ناميدند. ازبس گريه مى كرد. پسرش يحيى مى گويد: مادرم از پدرم پرسيد: -چه بسيار گريه مى كنى. او در جواب مى گفت: -مگر قتل پدر و برادرم مى گذارند مسرور باشم. حسين بن زيد مى گويد: عبد اللّه بن حسن «پدر محمد و ابراهيم» را ديدم داشت نماز مى خواند. خواستم بگذرم با دست اشاره ام كرد. نشستم تا نمازش بپايان رسيد.

ص:104

رويش را بمن كرد و گفت: گوش كن اى برادرزاده، خداوند متعال ترا در موقعيت ممتازى قرار داد. تو با همه جوانى خود در معرض خبر و شرار قرار گرفته اى. نيكوئى و بدى از دو طرف بسوى تو مى شتابند تا تو كدام يك را برگزينى. اگر تو زنده بمانى و در وجود خويش نشان از پدران گذشته ات ببينى خوشبخت خواهى بود. نزديك ترين پدرانت بتو زيد است. آن زيد كه در خانواده ى ما بى مانند بود و بعد هرچه در سلسله ى نسب خود بالاتر فكر مى كنى پدران خود را هركدام از ديگرى بزرگتر و شريف تر مى يابى. پدر تو زيد بود و پدر زيد على بن الحسين بود. پدر على حسين بن على «سيد الشهداء» بود و پدر حسين على بن ابى طالب. چشم مردم را كه نگران تست درست بنگر و نام پدران خويش را زنده بدار. [1]

ص:105

از اين حسين زيد روايت مى كنند كه گفته: -از فرزندان ابو عبد اللّه الحسين در نهضت محمد و ابراهيم چهار سرشناس شركت كرده بودند. 1-موسى بن جعفر صلوات اللّه عليه. 2-عبد اللّه بن جعفر 3-عيسى بن زيد 4-حسين بن زيد اين چهار نفر در ركاب محمد بن عبد اللّه و ابراهيم بن عبد اللّه مى جنگيدند.

موسى بن عبد اللّه

او پسر عبد اللّه و عبد اللّه پسر حسن بن حسن مجتبى عليه- السلام بود. او برادر محمد و ابراهيم هدايت كنندگان نهضت عظيم بر ضد ابو جعفر منصور افتاد. كنيه اش ابو الحسن بود. از هند دختر ابو عبيده (كه وصفش در جلد اول گذشت) بدنيا آمده بود. هند در شصت سالگى حامله شد و اين موسى را بدنيا آورد.

ص:106

گفته مى شود كه زنان قرشى تا سن شصت فرزند مى آورند. اما زنان ديگر از عربستان فقط تا پنجاه سالگى مى توانند حامله شوند. مادرش وى را در قنداق مى رقصانيد و اين شعرها را مى خواند: تو اگر سياه كوچولوى من باشى شايسته اى كه روى شخصيت تو حساب كنند شايسته اى كه زندگى خوشى داشته باشى چه تنها باشى و چه ميان مردم بثينه ى شبانى مى گويد: هنگامى كه موسى از شام به بصره آمد در خانه ى من ورود كرد. خانه ى بثينه در محله ى «بنى عنبر» بود. باو گفتم: -پدرم فداى تو باد، برادرت را كشتند و اكنون محمد بن سليمان والى بصره است، تو دائى محمد هستى، براى تو چندان خطرى نيست. بثينه مى گويد: -موسى بن عبد اللّه مردى را فرستاد كه برايش از كوچه غذا بخرد. آن مرد رفت و غذا را خريد و داد.

ص:107

بيك پسرك حمال كه غلام سياهى بود بخانه بياورد. آن پسرك از حمالهاى ميدان بود. كرايه ى حمالى اش بچند شاهى پول طى كرده بود. اما وقتى كه اين سياهك كوچولو، بار را بمنزل رسانيد دبه درآورد و عوض چند شاهى چند درهم گرفت و رفت. غذا را روى سفره چيديم و پاى سفره نشستيم، اما هنوز موسى را دستش را از آلايش غذا نشسته بود كه ناگهان سربازان والى بصره خانه ى ما را محاصره كردند. موسى از احساس اين خطر سخت به هراس افتاد. من نگاهى به كوچه انداختم و گفتم: -به ما مربوط نيست، اين سربازها آمده اند همسايه ى ما را جلب كنند. اما هنوز حرفم تمام نشده بود كه ديدم به داخل حياط ما حمله ور شدند. روى اسب يكى از اين سربازها چيزى توى يك چادر پيچيده شده بود. موسى بن عبد اللّه با پسرش و نوكرش و مردى از دوستانش در خانه ى من بودند. بى آنكه با ما حرفى بزنند آن چيز بسته را كه روى اسب بود پائين آوردند و بازش كردند.

ص:108

چشم ما به آن غلام سياه افتاد كه حمالى كرده بود. تا پياده شد گفت: -اين موسى بن عبد اللّه است و آن يكى هم پسرش عبد اللّه و اين هم نوكرش. اما آن مرد را نمى شناسم. اين غلام سياه موسى بن عبد اللّه را چنان شناخته بود كه گوئى همراه خود او از شام آمده بود. موسى بن عبد اللّه بدين ترتيب دستگير شد و بدار الاماره رفت. تا چشم محمد بن سليمان باو افتاد گفت: -هرگز يك چنين خويشاوند زنده مباد. همه جاى دنيا را گذاشته ايد و ببصره آمده ايد تا مرا دچار محظور سازيد. اگر از شما چشم بپوشم و حق رحامت را رعايت كنم بامير- المؤمنين خيانت كرده ام و اگر فرمان امير المؤمنين را انجام دهم حق رحم را زير پا گذاشته ام و اين كار براى من آسان تر است زيرا من نمى توانم نسبت بخليفه خيانت كنم. محمد بن سلمان موسى را از بصره بكوفه فرستاد. منصور دستور داد كه موسى بن عبد اللّه را زير تازيانه بخوابانند. پانصد تازيانه بر پيكر موسى نواخته شد و او در زير اين ضربات طاقت فرسا كاملا خاموش بود.

ص:109

ابو جعفر منصور از اين بردبارى غرق حيرت شد. به عيسى بن على گفت: -اين عرب هاى بيابانى اگر زير ضربات تازيانه تحمل كنند عجيب نيست اما اين عجيب است كه موسى بن عبد اللّه نازپرورده اين همه تازيانه بخورد و صدايش در نيايد. موسى بن عبد اللّه گفت: -يا امير المؤمنين در آنجا كه اهل باطل وقتى در زير شكنجه صبر كنند مسلم است اهل حق بصبر كردن سزاوارترند. ابو جعفر دستور داد كه موسى بن عبد اللّه را بيرون برانند. ربيع حاجب در اين هنگام به موسى گفت: -گمان داشتم كه تو از نجباى قوم هستى اما كيفيت تو را زير تازيانه ها خلاف گمان مرا نشان داد. -چطور؟ -آخر اين همه تازيانه، انگار بتن ديگرى فرود مى آمد. موسى بن عبد اللّه جواب داد: انى من القوم الذين تزيدهم

قسوا و صبرا شدة الحدثان

من از آنانى كه هستم كه حوادث هرچه شديدتر باشد بر بردبارى و سنگين طبعى آنان مى افزايد.

ص:110

گفته شد كه موسى بن عبد اللّه چندان در زندان منصور بسر برد تا پسرش مهدى بخلافت رسيد. و مهدى او را از حبس آزاد ساخت. و گفته شد كه موسى بن عبد اللّه پس از مرگ پدر و قتل برادرانش همچنان در بيابانها آواره ماند تا در همان آوارگى جان سپرد. موسى بن عبد اللّه از ذوق شعر و ادب نير بهره مند بود. در نامه اى كه به همسرش ام سلمه دختر محمد بن طلحه مى نويسد قطعه ى شعرى نيز ديده مى شود. لا تتركينى بالعراق فانها

بلاديها اس الخيانة و الغدر

مرا در عراق مگذار زيرا عراق سرزمينى است كه كانون خيانت و حيله است موسى بن عبد اللّه تا زمان هارون الرشيد زندگانى كرد. روزى از خدمت هارون برمى خاست، در تالار خليفه ناگهان پايش بر فرش لغزيد و بر زمين غلطيد. غلامان و خدمتكاران و گارد محافظ خليفه بر موسى خنديدند. موسى بن عبد اللّه بى آنكه با اين قوم سخنى بگويد رويش را به

ص:111

هارون برگردانيد و گفت: ضعف صوم لا ضعف سكر اين لغزش من نتيجه ى ضعف من است اما ضعف من با امير المؤمنين از روزه دارى است نه از مستى و شراب خوارى. (در اينجا كنايه اى بامير المؤمنين زده بود چون هارون اهل مى و مستى بود) . اسماعيل بن يعقوب مى گويد: ابو جعفر منصور وقتى عبد اللّه بن حسن را دستگير كرد و بزندان انداخت اموالش را نيز مصادره كرد. پس از مرگ عبد اللّه در زندان همسرش عاتكه مادر عيسى و سليمان و ادريس يك نوبت در فصل مناسك حج هنگام طواف با سر و روى پوشيده بمنصور گفت: -يا امير المؤمنين يتيمان تو يعنى فرزندان عبد اللّه بن حسن كه پدرشان در زندان تو بدرود زندگى گفته گرسنه اند و اموال آنان در ضبط دولت است. منصور از اين سخن متأثر شد و دستور داد اموال عبد اللّه بن حسن را به فرزندانش واگذارند. موسى بن عبد اللّه در اين هنگام گفت: -بخدا نمى گذارم اين اموال براساس قرآن تقسيم شود زيرا پدرم

ص:112

عبد اللّه فرزندان هند را هميشه بر فرزندان ديگرش رجحان مى داد. عاتكه گفت: -اين حرف معنى ندارد زيرا اموال عبد اللّه تحت توقيف حكومت بود و اكنون آزاد شد و بايد على ما فرض اللّه ميان فرزندانش تقسيم شود. اما موسى بن عبد اللّه پافشارى كرد تا آنجا كه ابو جعفر منصور دستور داد اين اموال بدلخواه موسى عبد اللّه قسمت شود.

على بن حسن

وى نواده اى زيد بن على بن الحسين عليهما السلام بود. كنيه اش ابو الحسن بود. مادرش كنيزى بود كه «كنيز حميد» ناميده مى شد. اين على بن الحسن با پدرش مغضوب ابو جعفر منصور واقع شدند بزندان افتادند. او در زندان جان سپرد اما پدرش آزاد شد. حسن بن زيد حكايتى طولانى دارد كه مادر «كتاب كبير» خودمان آن حكايت را نقل كرده ايم. از آنجايى كه حسن بن زيد در رديف مقتولين آل ابى طالب قرار ندارد و اين كتاب ويژه ى كشته شدگان و آوارگان اين طايفه است از ذكرش در اينجا خوددارى كرده ايم.

ص:113

حمزة بن اسحاق

اين حمزه پسر اسحاق و اسحاق پسر على و على پسر عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب است. وى از يك كنيز بدنيا آمده بود. حمزة بن اسحاق هم از سادات آل ابى طالب است كه در زندان منصور زندگى وداع گفته است.

ص:114

عهد مهدى

على بن عباس

على پسر عباس و عباس پسر حسن بن حسن مجتبى عليه- السلام است. كنيه اش ابو الحسن بود. مادرش عايشه دختر محمد بن عبد اللّه از نسل ابو بكر ابى- قحافه بود. على ببغداد آمد و محرمانۀ مردم را بسوى خود خواند. گروهى از پيروان مذهب زيديه دعوتش را اجابت كردند. مهدى خليفه ى وقت از اين جريان آگاه گرديد. او را بازداشت كرد. على بن عباس در زندان مهدى خليفه ماند تا حسين بن على (مقتول فخ) به بغداد آمد و با مهدى صحبت كرد و خواهش كرد على

ص:115

را آزاد كند. مهدى هم بنا به خواهش حسين بن على اين مرد را آزاد ساخت. اما پنهانى دستور داد كه وى را مسموم سازند. زهرى كه بكام على بن عباس ريختند وى را به تدريج از- ميان برداشت. هنگامى كه على بن عباس از بغداد بمدينه برگشت گوشت بدنش فروريخته بود. بيش از سه روز در مدينه نماند كه زندگانى را بدرود گفت.

عيسى بن زيد

عيسى پسر زيد بن على بن الحسين عليهما السلام بود. از آن دسته است كه آواره شده و در آوارگى جان سپرد. كنيه اش ابو الحسن بود. مادرش كنيز بود. وى در وقتى بدنيا آمد كه پدرش زيد بديدار هشام بن عبد الملك بدمشق رفته بود. مادر عيسى بن زيد در اين سفر همراهش بود. توى راه در دير يك راهب مسيحى درست در شب ميلاد مسيح اين پسر بدنيا آمد و به همين جهت نامش را «عيسى» گذاشتند. علت آوارگيش را باختلاف نوشته اند.

ص:116

گفته شد كه چون ابراهيم بن عبد اللّه بر جنازه اى چهار تكبير گفت وى از پيروانش جدا شد و به تنهائى خو گرفت و گفته شد كه با ابراهيم وفادار ماند و پس از قتل ابراهيم از سطوت منصور هراس كرده و آواره شد تا از اين جهان رخت كشيد. محمد نوفلى از قول پدرش مى گويد: وقتى به منصور گزارش دادند كه حسين و عيسى پسران زيد به طرفدارى از ابراهيم و محمد فرزندان عبد اللّه بن حسن برخاسته اند حيرت زده گفت: -مگر ما نبوديم كه قاتلين پدرشان را به قتل رسانيدم؟ مگر ما نبوديم كه خون زيد را از كشندگانش باز جسته ايم؟ ما را با پسران زيد چه كار كه بر ضد ما قامت برافراشته اند. محمد بن عمر بن على مى گويد: عيسى بن زيد به محمد بن عبد اللّه حسنى گفته بود: -بگذار مرا تا هركس از آل ابو طالب بيعت ترا نمى پذيرد گردنش را بزنم. على بن سلم مى گويد: -هنگامى كه از سپاه ابو جعفر منصور شكست خورديم در پيرامون عيسى بن زيد جمع شديم.

ص:117

عيسى ايستاده بود. اندكى مكث كرديم. گفت: -پس از اين حوادث ديگر ملامتى نيست. و بعد رو به راه نهاديم. در طى راه به قصر خرابى گذرمان افتاد. همراه عيسى به آن قصر رفتيم تا شب را در آنجا بسر ببريم. وقتى شب به نيمه رسيد عيسى ناپديد شد. هرچه بدنبالش گشتيم وى را پيدا نكرديم. يا فقدان عيسى سازمان نهضت ما هم يكباره پاشيد. عيسى بن زياد در عهد خود از همه فاضل تر و زاهدتر و دانشمندتر و روشن بين تر بود. وى از پدرش زيد بن على و امام جعفر بن محمد و عبد اللّه بن محمد و سفيان ثورى و حسن بن صالح و شعبه بن حجاج و يزيد بن ابى زياد و حسن بن عماره و مالك بن انس و عبد اللّه عمرى احاديث بسيارى روايت كرده بود. محمد بن عبد اللّه حسنى وقتى بر ضد منصور علنا قيام كرد و با نيروى عيسى بن موسى هاشمى روبه رو شد چنين وصيت كرد.

ص:118

-پس از من رهبرى اين نهضت با برادرم ابراهيم است و پس از ابراهيم عيسى بن زيد جانشين ما خواهد بود. پس از قتل محمد و ابراهيم عيسى بن زيد در خانه ى على بن صالح پنهان شد و با دختر على ازدواج كرد و دخترى هم از اين ازدواج نصيبش شد كه در حيات پدر از دنيا رفت. يحيى پسر حسين بن زيد مى گويد: -به پدرم گفتم كه دوست مى دارم عموى خود عيسى را ببينم چون بسيار زشت مى دانم كه من در اين دنيا بسر ببرم و بزرگان خاندانم را نشناسم. پدرم در جواب من طفره رفت. و هربار كه اين تقاضا تكرار مى شود او به نحوى از اجابت مسئول من سر باز مى زد. پيدا بود كه اين اجابت بر او دشوار است. تا روزى بمن گفت: -مى ترسم عموى تو براى اينكه ترا نپذيرد خانه ى خود را ترك بگويد و همين آوارگى ناراحتش كند. اما من دست از دامن پدرم برنداشتم بر اصرار و الحاحم افزودم سرانجام راضى اش كردم كه مرا به عمويم عيسى بن زيد راهنمائى كند.

ص:119

بمن گفت وقتى به كوفه رسيدى در محله ى بنى حى از فلان كوچه سراغ بگير. در آن كوچه خانه اى است كه وصفش چنين و چنان است. دور از آن خانه در گوشه اى بنشين بهنگام غروب پيرى بلندبالا مى بينى كه شترى آبكش را بسمت خانه مى آورد. اين مرد در هر قدم كه برمى دارد نام خدا را بر زبان مى آورد چشمانش غرق اشك است. او عموى تو عيسى بن زيد است. بطرف او خواهى رفت. از ديدار تو همچون آهوان وحشى رم خواهد كرد. تو نترس. حرف بزن. بگو چه كسى هستى و چه نسبتى با او دارى. در اين وقت او با تو انس خواهد گرفت و تو را نوازش خواهد داد. اما بيش از همين يك بار از وى سراغ مگير زيرا مسلما خانه اش را عوض مى كند و اين جابجا شدن برايش آسان نيست. يحيى بن حسين مى گويد: -همان طور كه پدرم نشانى داده بود خانه ى عمويم را در محله ى بنى حى پيدا كردم و بانتظار او تا غروب در گوشه ى دور دست نشستم. غروب هنگام ديدمش كه با همان شتر آبكش پديدار شد. همچنان لبهاى او به ذكر خدا مى جنبيد و از چشمانش احيانا

ص:120

قطره هاى اشك سرازير بود. پا شدم و بطرف او رفتم. از ديدارم رم كرد اما وقتى باو گفتم: -عمو جان من يحيى برادرزاده ى تو هستم مرا بآغوش گرفت و آرام شد. عموى من ابتدا به پرس وجو از خاندان خود پرداخت. از مردها و زنهاى خانواده حتى كودكان خانواده جدا جدا احوال پرسيد و گريه كرد. من با او حرف مى زدم و او اشك مى ريخت. و بعد خودش بحرف آمد: -پسرك من با اين شتر كه مال پدرزن من است براى مردم آب كشى مى كنم. معهذا كرايه اش را شب بشب باو بپردازم و با آنچه از كسب من باقى مانده زندگى مى كنم. صاحب اين شتر دخترش را بمن داده و من از دخترش پدر دخترى شده ام. هيچ كس مرا نمى شناسد. نه زنم. نه پدر زنم. حتى دختر من هم نمى داند كه دختر چه كسى است. گمان مى كنند كه من يك عرب عادى هستم و كارم سقايت است. دخترم بزرگ شده و برايش از همين طايفه ى آبكش ها خواستگارى پيدا شده است. مادر اين دختر اصرار مى كرد كه من او را بهمين خواستگار كه مثل خودمان سقايت بدهم اما من بى آنكه به همسرم حقيقت امر را

ص:121

ابراز كنم از قبول اين داماد سرپيچى مى كردم و محرمانه بدرگاه خدا استغاثه داشتم كه راز مرا پوشيده بدارد و دخترم را از شوهرى كه فرا خور او نيست حفظ كند. همسرم چنديست از دنيا رفته و غم من اينست كه بالاخره اين زن نفهميده در دودمان پيغمبر چه عنوانى دارد. من از ترس اينكه ميان مردم آفتابى شوم خودم را گمنام نشان داده بودم. اكنون تو اى برادرزاده برگرد و ديگر از من سراغ مگير عمويم بمن قسم داد كه ديگر بسراغش نروم و بعد مرا بوسيد و از من جدا شد. پس از چندى بار دوم بهمان كوچه رفتم ولى ديگر عمويم عيسى بن زيد را نديدم. او همان طور كه پدرم گفته بود از آن كوچه بجاى مجهولى خانه اش را عوض كرده بود. گفته مى شود كه مهدى خليفه بعد از منصور عيسى بن زيد را امان داده بود. حتى براى او هدايا و جواهرى هم برقرار ساخته بود ولى عيسى مى گفت زندگى من در آوارگى و هراس از آنچه در اين دنياست شريف تر است.

ص:122

يعقوب بن داود مى گويد: -همراه مهدى عباسى در راه خراسان به كاروانسرائى رسيديم. بر ديوار اتاقى اين شعرها نوشته شده بود. و اللّه ما اطعم طعم الرقاد

خوفا اذا نامت عيون العباد

بخدا مزه ى آرامش را نمى چشم حتى پس از آنكه مردم همه آرميده اند شردنى هل اعتداء و ما

اذنب ذنبا غير ذكر المعاد

مرا ستمكاران آواره كرده اند و گناهم اينست كه از معاد ياد مى كنم «اين شعرها بالغ بر هفت بيت است» . مهدى عباسى در زير هريك از اين ابيات مى نوشت: لك الامان من اللّه و منى فاظهر متى شئت تو در امان من و در امان خدا هستى، هروقت كه خواستى آشكار شو گفتم: -بگمان تو بامير المؤمنين سراينده اين اشعار كيست. در جوابم گفت:

ص:123

-خود را بنادانى مى زنى. نمى دانى كه اين شعرها از عيسى بن زيد است. جعفر احمر حكايت مى كند: -من با عيسى بن زيد و حسن و على پسران صالح بن حى و ايسرائيل بن يونس و جناب نسطاس و گروهى از فرقه ى زيديه با هم در كوفه انجمنى داشتيم. گزارش اين اجتماع بعرض مهدى عباسى رسيده بود. به ستونى از سربازان خود فرمان داد كه ما را دستگير كنند. شبى ما در آن خانه دور هم نشسته بوديم كه ناگهان در محاصره ى سربازان حكومت قرار گرفتيم. جز من همه فرار كردند. من دستگير شدم. تا چشم مهدى بمن افتاد لب به دشنام و ناسزا گشود. بمن گفت: -زنازاده. تو با عيسى بن زيد انجمن محرمانه دارى و مى خواهى ملت را بر من بياشوبى و عيسى را تشويق مى كنى كه بر ضد من قيام كنند. ؟ گفتم: -تو از خدا شرم نمى دارى تو تقوى پرهيز ندارى كه ناحق زنان شوهردار را «فاحشه» مى نامى تو خود را امام امت مى شمارى اين وظيفه ى

ص:124

تست كه اگر دمگرى زنان محصنه را بزنا متهم كند و دليل نياورد تحت مؤاخذه اش در آورى و بر وى حد قذف را جارى سازى. خشم مهدى زياد شد. از نو دشنام و ناسزايم گفت و بعد پا شد و مرا زير دست و پاى خود لگدكوب كرد. به او گفتم: -راستى كه معنى شجاعت و جوانمردى همين است. مردى در شرايط تو پيرى مثل من بى دفاع را لگدمال كند دستور داد مرا بزندان ببرند و بر من سخت بگيرند. سالها من در زندان مهدى با منتهاى سختى بسر بردم. تا آنكه خبر مرگ عيسى بن زيد باو گزارش شد. مرا از زندان خواست و گفت: -از چه طايفه اى؟ گفتم: -از مسلمانان. -از نژاد عرب؟ گفتم: -نه. برده ى آزادشده ى يك خانواده كوفى. مهدى گفت: -عيسى بن زيده مرده. گفتم:

ص:125

-مصيبت بزرگيست. خدا رحمتش كناد. مردى دانشمند و زاهد بود. در عبادت خدا اجتهاد و سعى بليغ داشت هرگز از ملامت مردم در راه خدا نمى ترسيد. مهدى گفت: -تو مى دانستى كه او زندگى را بدرود گفته؟ گفتم: -آرى مى دانستم. -پس چرا مژده مرگ او را بمن نداده اى! گفتم دوست نمى داشتم بتو مژده اى را بگويم كه براى رسول اللّه آن مژده مايه ى غم و اندوه است. ديربازى مهدى مكث كرد و آن وقت گفت: -در عقوبت تو فايده اى نمى بينم زيرا خانواده ى تو آن لياقت را ندارد كه مورد مؤاخذه ى من قرار گيرد. مى ترسم اگر بر تو فشار بيشترى بياورم تو زير فشار بميرى. اكنون كه دشمنم مرده و از شرش آسوده شده ام. برو كه خدا ترا حفظ نكند. از اينجا برو و بر حذر باش اگر روش گذشته را بپيش گيرى گردنت را بدم شمشير خواهم داد. من از حضور مهدى باز گشتم و شنيدم كه دنبال من مهدى به ربيع حاجب گفت:

ص:126

-ديدى اين سر نترس و قوت قلب را. اصحاب بصيرت بايد چنين باشند. حسن بن صالح به عيسى بن زيد گفت: -پس چه وقت قيام خواهيم كرد. هم اكنون در ديوان نظامى ما نام ده هزار مرد مسلح ثبت شده است آيا اين عده كافى نيست؟ عيسى بن زيد در پاسخ او گفت واى بر تو سياهى لشكر بمن نشان مى دهى؟ بخدا اگر در اين ده هزار مرد مسلح سيصد نفر مرد بشناسم كه جز خدا و رضاى خود هدفى در اين نبرد نداشته باشند و در برابر دشمن پايدار و بردبار بايستند و راست بگويند بيش از سپيده ى فردا نهضت مى كنم و تكليف خويش را انجام مى دهم اما افسوس در ميان اين ده هزار تن يك تن كه طرف اعتماد و اطمينان من باشد نمى بينم. عيسى بن زيد را «موتم الاشبال» مى ناميدند. داستانش اينست. در آن سال كه از حادثه ى باخمرى باز مى گشت ماده شيرى با شير بچه هاى خود بر سر جاده ايستاده بود راه را بر مردم بسته بود. هيچ كس جرأت نمى كرد پيش برود. عيسى بن زيد شمشيرش را برداشت و تك و تنها جلو رفت و آن شير

ص:127

ماده را كشت و راه را بروى راهگذران گشود. خدمتكار او باو گفت: -چرا آقاى من اين شير را كشتى و شير بچه ها را يتيم كردى. عيسى بن زيد خنديد و گفت: -آرى من يتيم كنندۀ شير بچه ها هستم. اصحاب عيسى بن زيد اين لقب را بصورت رمزى در ميان خود بكار مى بردند. وقتى مى خواستند از عيسى نام ببرند عوض هر عنوان مى گفتند: - يتيم كننده شير بچه ها. گفته اند. -پس از واقعه ى باخمرى و قتل ابراهيم بن عبد اللّه بن زيد بكوفه آمد و در خانه ى صالح بن حى اقامت گزيد. وى در آن خانه مخفى بود. ابو جعفر منصور از او سراغ مى گرفت و جستجو مى كرد اما نمى توانست پيدايش كند. پس از منصور پسرش مهدى باين جستجو ادامه مى داد. مهدى دستور داده بود كه همه جا ندا بدهند و امان عيسى بن زيد را اعلام بدارند باشد كه از پرده ى اختفا و استتار بدر بيايد اما از او خبرى نشد. مهدى دستور داد طرفداران او را كه با مردم تماس

ص:128

داشتند مانند اين علاق صيرفى و حاضر. و صباح زعفرانى دستگير كند. جز «حاضر» آن دو نفر فرار كردند. فقط حاضر را به زندان انداختند. مهدى هرچه با حاضر مدارا كرد و هرچه نوازشش داد و تهديد و تحبيبش كرد نتيجه اى نگرفت نتوانست نشانى از عيسى بن زيد بدست بياورد. بالاخره، «حاضر» را به قتل رسانيد. به جستجوى صباح و ابن علاق دستورهاى اكيد و شديد داد. تا عيسى بن زيد زنده بود از صباح و ابن علاق خبرى باو نرسيد. وقتى عيسى بن زيد از اين جهان رخت بربست صباح زعفرانى به حسن بن صالح گفت: -مى بينى ما در چه عذاب و رنجى بسر مى بريم. اكنون عيسى بن زيد از جهان رفته و غائله اش فرو نشسته، آيا بهتر نيست بديدار اين مرد «يعنى مهدى» بروم و ماجرا را برايش تعريف كنم و به دوران اين بدبختى كه ما را به آغوش دارد خاتمه دهم. حسن صالح گفت: -نه. بخدا اين سزاوار نيست كه مرگ دوست خدا را براى دشمن خدا به مژده ى ببرى. به او بگويى كه ولى اللّه پسر نبى اللّه از

ص:129

جهان رفته تا خوشحال شود و چشمش روشن شود. بخدا يك شب كه با ترس و هراس از اين ستمكاران بگذرانم براى من از يك سال جهاد و عبادت شريف تر است. دو ماه بعد از اين گفتگو حسن بن صالح هم جهان را بدرود گفت. صباح زعفرانى حكايت مى كند احمد و زيد: پسران عيسى بن زيد پيش من بودند. پس از مرگ عيسى و حسن بن صالح اين دو كودك را با خودم برداشتم و به بغداد رفتم. ابتدا به سراغ ربيع بن حاجب رفتم و به غلامش گفتم. -بايد امير المؤمنين را ببينم و برايش مژده اى ببرم كه مايه ى مسرت اوست. ربيع حاجب مرا بحضورش پذيرفت و گفت: هرچه مى خواهى بمن بگو تا بعرض امير المؤمنين برسانم گفتم فقط به خليفه خواهم خبر داد. ربيع لج كرد: -تا ندانم اين خبر چيست براى تو امير المؤمنين اجازت ديدار نخواهم گرفت.

ص:130

گفتم: -آن مژده كه بايد به امير المؤمنين بدهم شخصا به او خواهم گفت اما شما مى توانيد اطلاع بدهيد كه صباح زعفرانى مبلغ عيسى بن زيد اجازت حضور مى طلبيد. ربيع حاجب مرا جلو كشيد و گفت: -گوش كن. تو در اين ادعا يا دروغ گوئى و يا راستگو. در هر حال امير المؤمنين ترا خواهد كشت. چه صباح زعفرانى باشى و چه نباشى. چون اگر صباح باشى به قتل محكومى و اگر صباح نباشى بجرم دروغى كه گفته اى كشته خواهى شد. اين مرد سالهاست كه ترا مى طلبد. امروز كه ترا بشناسد محال است بگذارد از دستش جان بدر ببرى. اما من ضمانت مى كنم كه حاجت ترا هرچه باشد برآورم. گفتم: -من صباح زعفرانى نيستم. بخدائى كه بى شريك و بى همتاست از خليفه هيچ تمنائى ندارم. اگر هرچه دارد در اختيار من بگذارم عطاى او را باو باز خواهم گردانيد من بتو راست گفته ام. بنابراين بعرض امير المؤمنين برسان كه بمن اجازت ديدار بدهد و گر نه از راه ديگر بديدارش خواهم رسيد و دست حاجب بسوى تو دراز نخواهم كرد.

ص:131

ربيع حاجب در برابر اين اصرار گفت: -خداوندا. من از خون اين مرد بركنارم و بعد چند نفر از سربازان دربار را بر من گماشت كه فرار نكنم و آن وقت به تالار خليفه رفت. گمان نداشتم بحضور مهدى رسيده باشد كه ناگهان از آستان تالار يكى از پرده داران فرياد كشيد: -صباح زعفرانى شرفياب شود. بر مهدى در آمدم. گفت: -تو صباح زعفرانى هستى؟ گفتم آرى. مهدى گفت: -هرگز ترا خدا زنده ندارد. هرگز نزديكى تو نصيب كس مباد. اين تو بودى كه بر ضد دولت من اينجا و آنجا كوشش مى كردى تا ملت را برآشوبى؟ اين تو بودى كه بخاطر دشمنان تبليغ مى كردى؟ گفتم: -آرى من بودم و من هستم و آنچه بعرض مقام خلافت رسيده است همه اش راست است. مهدى گفت:

ص:132

-پس تو آن خيانت كارى كه با پاى خويش به كيفر گاه آمده اى. آيا كاملا به خطاياى خود اعتراف دارى و معهذا با من خون سردانه سخن مى گويى. ؟ گفتم: -بحضور رسيدم تا هم بشارتى بعرض رسانم و هم به مقام خلافت تسليت گويم. -كدام بشارت؟ كدام تسليت؟ -بشارت به مرگ عيسى بن زيد. و تسليت باينكه عيسى پسر عم تو و خون تو و گوشت تو بود. مهدى روى خود را از من برگردانيد و بسوى قبله سر بر سجده ى شكر گذاشت و بعد بطرف من برگشت و گفت: -چند وقت است كه مرده؟ -دو ماه. -تا كنون اين خبر را بمن نداده اى؟ چرا؟ گفتم: -حسن بن صالح نمى گذاشت كه اين بشارت را بعرض رسانم. -حسن بن صالح كجاست؟

ص:133

گفتم: -او هم زندگانى را بدرود گفته است و اگر او امروز زنده بود مرگ عيسى همچنان مكتوم مى ماند. او تا زنده بود نمى گذاشت اين خبر معروض شود. مهدى از تو سجده ى شكر گذاشت و گفت الحمد للّه كه مرا از شرش آسوده ساخته است. اين مرد كينه ى شگرفى از من به سينه داشته و از همه دشمنانم نسبت بمن عنودتر و لجوج تر بوده است. به گمانم او زنده مانده بود كه پس از عيسى دشمن ديگرى را براى من بتراشد. اكنون از من هرچه مى خواهى بخواه. هرچه بخواهى بتو خواهم داد. هر مسئلت كه دارى اجابت خواهد شد. گفتم بخدا سواى اين حاجت هيچ مسئلت ديگر ندارم. -كدام حاجت. -بچه هاى عيسى بن زيد. گفتم بخدا من آن ثروت ندارم كه اين كودكان را در سايه خويش نگاه بدارم و اگر داشتم بخدا هرگز بسوى تو پيش نمى آوردم. و بخاطرشان از تو كومك نمى خواستم اما چكنم. كودك هستند و كوچك هستند و

ص:134

مى ترسم از گرسنگى و بينوائى بميرند. بيچاره اند هيچ كس و هيچ چيز در اين دنيا ندارند. پدرشان با يك شتر آبكش براى مردم سقايت مى كرد و نانشان را بدست مى آورد. او ديگر زنده نيست و جز من كسى نيست كه به فريادشان برسد و من هم مردى ناتوانم. اكنون اين كودكان در كنار من بسر مى برند و تو از همه مردم سزاوارتر و شايسته ترى كه در سايه ى خود نگاهشان بدارى. اين بچه ها گوشت و خون تو هستند يتيمان تو هستند و نسبت به خاندان تو مى رسانند. صباح زعفرانى مى گويد: -مهدى از سخنان من به گريه افتاد. آن قدر گريست كه اشكش به گريبانش سرازير شد و بعد گفت: -بخدا اين بچه ها را در كنار خود نگاه خواهم داشت. همچون كودكان خودم. من فرزندان خود را هرگز بر فرزندان عيسى رجحان نخواهم داد. خدا بتو اى مرد جزاى خير دهاد كه اين جوجه هاى بى بال و سر را بمن رسانيدى و حق پدرشان را صميمانه ادا كردى بار سنگينى را از دوش من برداشتى و سرور عظيمى به قلب من افكندى. گفتم من بر ايشان امان مى خواهم. امان خدا و امان رسول خدا و امان تو.

ص:135

من مى خواهم كه تو بنام خود و پدرانت بعهده بگيرى كه نسبت باين كودكان و پيروان پدرشان هيچ گونه آزار و شكنجه و تهديد و تعقيب روا ندارى. مهدى قبول كرد. و من اطمينان يافتم. خاطرم آرام گرفت. بمن گفت: -دوست من. اين كودكان معصوم كه گناهى نكرده اند. بخدا اگر بر پدرشان هم دست مى يافتم در كنار من جز مهربانى و لطف نمى دهد. تا چه رسد باين بچه ها. هم اكنون بر گرد خداوند بتو جزاى خير دهاد. برگرد و كودكان را بمن برسان و بحق خودم بر تو قسم مى دهم كه عطائى از من بپذير و بدين وسيله زندگى خود را تأمين كن. گفتم اين مرحمت را قبول نخواهم كرد. من يك مسلمان از مسلمانان جهانم و مى توانم خود با دسترنج خويش زندگانيم را تأمين كنم. كودكان عيسى بن زيد را بحضور مهدى بردم. وى آنان را يك يك به آغوش كشيد و دستور داد در قصر سلطنتى برايشان اتاق ها آماده سازند و كنيزان و غلامان باختيارشان گذاشت كه خدماتشان را انجام دهند.

ص:136

من همچنان بسراغشان مى رفتيم و از حالشان جستجو مى كردم تا مهدى از دنيا چشم فروبست و نوبت به هادى و بعد از خلافت به هارون الرشيد رسيد. در حيات هارون فرزندان عيسى در همان قصر سلطنتى بسر مى بردند و هنگامى كه هارون هم هلاك شد و پسرش محمد امين با دست طاهر ذو اليمينين بقتل رسيد فرزندان عيسى قصر خلافت را ترك گفتند. البتّه در اين وقت زيد بن عيسى وفات يافته بود اما احمد بن عيسى زنده بود و از قصر خليفه به نقطه ى مجهولى رفت و پنهان شد. محمد بن ابى العتاهيه از قول پدرش حكايت مى كند. در آن سال كه من از قول و غزل توبه كردم و تصميم گرفتم ديگر لب به شعر نگشايم مهدى فرمان داد مرا به زندان انداختند. زندان خليفه دخمه ى هولناكى بود. من در آن تاريك خانه چنان هراس كردم كه عقل خود را از دست دادم. هرگز چنين محيط مظلم و مخوف در عمرم نديده بودم. كورمال كورمال باين طرف و آن طرف گشتم تا سرانجام گوشه اى براى خودم انتخاب كردم.

ص:137

در آنجا مردى سالمند و زيبا روى و خوش پوش ديدم كه شمايلى پسنديده داشت. بطرف او رفتم. در خدمتش نشستم. فراموش كرده بودم كه سلام كنم، يا با وى سخنى بميان آورم. شدت اضطراب و ترس آداب زندگى را از يادم برده بود. اندكى در آنجا ماندم. همچنان خاموش و افسرده بودم. در اين هنگام آن مرد ناشناس لب بسخن گشود و اين دو شعر را انشاد كرد. تعودت مس الضر حتى الفته

و اسلمنى حسن العزاء الى الصبر

آن چنان به رنج و غم عادت كرده ام كه اكنون با هرچه غم و رنج است الفت دارم. و مرا اين خصلت بصبر واداشته است. و صيرنى ياسى من الناس واثقا

بحسن صنيع اللّه من حيث لا ادرى

نوميدى من از مردم مرا به لطف پنهان و فصل ناگهانى خدا دلخوش و مطمئن ساخته است.

ص:138

از اين دو شعر بسيار خوشم آمد. عقل من سر جا آمد و فكرم آرام شد و بسوى اين مرد ناشناس برگشتم و گفتم: -خداوند عزيزت بدارد. خواهش دارم اين شعرها را تكرار كنيد. همچنان خون سردانه گفت: -واى بر تو اسماعيل! (اسم تنهاى مرا بر زبان آورد) چه بى ادبى تو عقل و جوانمردى تو چقدر سبك است. تو بر ما در آمدى بى آنكه سلام كنى در عين اينكه دو نفر مسلمان و منتى بهم رسيدند بايد بهم سلام كنند. برخورد تو با من نه برخورد يك مسلمان با مسلمان ديگر بود و نه همچون يك بيچاره با بيچاره اى ديگر. دست كم مانند يك ناشناس كه بر ناشناس ديگرى ديگرى ورود مى كند با من سخن نگفتى. اين چه روش بود كه بپيش داشتى. اما همين كه دو بيت شعر از دهان من شنيدى شعرى كه وسيله ى معاش بود بى درنگ با من به سخن پرداختى، معذرتى نجستى و پوزشى نخواستى. مثل اينكه ميان من و تو آشنائى از ديرباز بر قرار باشد تقاضا مى دارى كه اين شعرها را بخاطر تو تكرار كنم.

ص:139

گفتم: -از جوانمردى خويش عذرم را بپذير، مرا ببخش كه من خود را سخت باخته بودم. در سياه چالى كه از اين دخمه روشن تر باشد آدميزاده عقل خويش را از دست مى دهد. تا چه رسد به اينجا. گفت: -ماجراى تو چندان مهم نيست به تو شاعرى هستى كه اكنون از شعرسرائى لب فروبستى، به زندانت انداختند تا از نو برايشان قول و غزل فروخوانى. بالاخره وادارت خواهند كرد كه شعر بسرائى. تو هم خواهى پذيرفت و آزاد خواهى شد. اما من چه بگويم كه هم اكنون احضارم خواهند كرد و از من عيسى بن زيد را خواهند خواست. اگر من عيسى را كه نبيره ى رسول اللّه است باين قوم تسليم كنم خون او دامن مرا خواهد آلود و در پيشگاه عدل الهى، در محضر رسول اكرم باين خون ناحق گرفتار خواهم بود و اگر امتناع كنم مرا خواهند كشت. بنابراين من از تو بيشتر حق دارم كه خودم را ببازم. گفتم:

ص:140

-خدا بفرياد تو خواهد رسيد. و سر از خجلت بگريبان فروافكندم. آن مرد كه خجلت و انفعال مرا ديد گفت: من كه توبيخ و سرزنشت كرده ام ديگر بيشتر عذابت نمى دهم. -آن شعرها را كه شنيده اى براى تو بازهم انشاد خواهم كرد تا بخاطر بسپارى. آن دو بيت شعر را آن قدر براى من تكرار كرد تا حفظم شد. در اين وقت حاجب خليفه از پله هاى «طاموره» پائين آمد تا من و او را بحضور خليفه ببرد. وقتى برمى خاستيم، گفتم: -خدا ترا گرامى بدارد بگو ببينم كيستى؟ گفت: -نام من «حاضر» است و از پيروان عيسى بن زيد هستم. با هم بخدمت مهدى رفتيم. بر مسندش لميده بود. رو بسوى «حاضر» كرد و گفت: -عيسى بن زيد كجاست؟ جواب داد:

ص:141

-چه مى دانيم، شما او را ترسانديد و تارانديد، او هم از ترس شما پنهان شد. بشهرهاى دور دست فرار كرد. پس از او مرا به زندان انداختند، من محبوس چگونه مى توانم خفاگاه يك آواره ى هراسان را كه از دست شما گريخته نشانتان بدهم. مهدى گفت: -بكجا فرار كرد؟ در آخرين لحظه شما كجا يكديگر را ديده ايد؟ حاضر گفت: از آن ساعت كه فرار كرد ديگر نديدمش. هيچ خبر هم از او ندارم. مهدى خشمناك شد و گفت: -بخدا اگر مرا بخفاگاه او دلالت نكنى همين ساعت گردنت را خواهم زد. حاضر گفت: -هرچه مى خواهى بى درنگ اقدام كن. تو اصرار دارى كه من پسر رسول اللّه را بدست تو بسپارم تا بخاك و خونش بكشى. و آن وقت من در پيشگاه خدا و رسول خدا آلوده به خون او كيفر ببينم.

ص:142

بخدا اگر عيسى بن زيد لاى پيراهن من هم پنهان باشد بند پيراهنم را باز نمى كنم تا چشم تو باو بيفتد. مهدى فرياد كشيد: -گردن اين مرد را بزنيد. فرمان او در دم اجرا شد. حاضر را به قتلگاه بردند و گردنش را زدند. نوبت بمن رسيد. مهدى گفت: -شعر خواهى سرود يا تو را هم بدنبال اين مرد به قتلگاه بفرستم. گفتم: -شعر ميسرايم. -پس ابو العتاهيه را آزاد كنيد. محمد بن قاسم بن مهرويه مى گويد: آن دو شعر كه حاضر براى ابو العتاهيه انشاد كرد در ديوان ابو العتاهيه ديده شد. گوئى كه از اشعار خود اوست. ابو الفرج اصفهانى مى گويد: «ابن مهرويه» چنين روايت مى كند كه حاضر مبلغ نهضت

ص:143

احمد بن عيسى بود، و قصه ى او با ابو العتاهيه در عهد هارون الرشيد وقوع يافت. هارون الرشيد هم حاضر را بجرم تبليغات او براى احمد بن عيسى بقتل رسانيد. اين رشيد بود كه حاضر را احضار كرده بود تا خفاگاه احمد را نشانش بدهد. اما روايت خودمان صحيح تر است.

ص:144

عهد موسى هادى

حسين بن على

اين حسين پسر على و على پسر حسن مثلث و حسن مثلث پسر حسن و حسن مثنى پسر اما حسن مجتبى سلام اللّه عليه است. وى به «صاحب فخ» معروف است. كنيه اش ابو عبد اللّه بود. مادرش زينب دختر عبد اللّه بن حسن بود. و بدين ترتيب اين حسين بن على خواهرزاده ى محمد و ابراهيم پسران محمد بوده است. زينب دختر عبد اللّه پسرش حسين را كه هنوز شير خوار بود روى دستش مى رقصانيد و مى گفت: تعلم يا ابن زينب و هند

كم لك بالبطحاء من معد

من خال صدق ماجد و جد

ص:145

اى پسر زينب! اى پسر هند! آيا مى دانى كه تو در سرزمين بطحا چند دائى و چند جد شريف و عاليقدر دارى؟ باين زينب و شوهرش على بن حسن مردم مدينه «زوج صالح» لقب داده بودند زيرا هر دو در عفاف و زهد و عبادت مقامى شامخ و مشهور داشتند. ابو جعفر منصور در حق اين زن به منتهادرجه ستم كرد زيرا پدرش و برادرانش و شوهرش و عموهايش و پسر عموهايش را به قتل رسانيد. هنگامى كه زينب اين همه داغ بر دل گرفت يكباره به عزا نشست. وى پيراهن از مو مى پوشيد و ديگر زير اين پيراهن هيچ جامه ى لطيفى بعنوان « زيرپوش» به تن نمى كرد. بدين ترتيب بر خود سختى و عذاب داد تا بالاخره جان سپرد. اين بانو بخاطر شوهر و پدر و برادرانش گريه مى كرد. آن قدر گريه مى كرد تا از حال مى رفت و بى هوش بر زمين مى افتاد اما در عين حال ابو جعفر منصور را به بدى ياد نمى كرد. مبادا اين بدگوئى جراحات قلبش را تسكين نبخشد و در دفتر اعمالش بنام گناه ثبت شود. فقط اين كلمات را بر زبان ميراند. يا فاطر السماوات و الارض يا عالم الغيب و الشهادة. الحاكم بين عباده. احكم بيننا و بين قومنا بالحق و انت احكم الحاكمين

ص:146

از خدا مى خواست كه ميان او و منصور بحق حكومت كند. رقيه دختر موسى بن عبد اللّه مى گويد: عمه ى من زينب دختر عبد اللّه همچنان بر پيكر برهنه ى خود جامه ى موئين مى پوشيد تا به خداى خود رسيد. هم اكنون بياد خويشاوندان حسين بن على آنان كه با وى در واقعه ى «فخ» به شهادت رسيدند مى پردازيم.

سليمان بن عبد اللّه

اين سليمان پسر عبد اللّه بن حسن و برادر ناتنى محمد و ابراهيم بود. مادرش عاتكه دختر عبد الملك مخزومى نام داشت. اين عاتكه همان زن بود كه با ابو جعفر منصور در طى طواف كعبه برخورد كرد و درباره ى املاك مصادره شده ى شوهرش عبد اللّه سخن گفت و اموالش را از مصادره در آورد.

حسن بن محمد

حسن پسر محمد بن عبد اللّه «نفس زكيه» بود. اين پسر را خداوند از ام سلمه دختر حسن مثلث به محمد عبد اللّه داده بود. پس از واقعه ى فخ گردن اين حسن را با شمشير زدند.

ص:147

عبد اللّه بن اسحاق

پدرش اسحاق پسر ابراهيم بن حسن يعنى برادرزاده ى عبد اللّه بن حسن و خواهر محمد بن عبد اللّه بود. به عبد اللّه بن اسحاق مردم لقب «جدى» داده بودند. پس از واقعه ى فخ. او هم به شهادت رسيد.

واقعه ى فخ

حسين بن زيد از قول نامادرى خود ريطه دختر عبد اللّه بن محمد حنفيه مى گويد: «هرچند ريطه مادر او نبود. مادر برادرش يحيى بن زيد بود» معهذا او اين بانو را «مادر مى خواند» گفت كه يك روز رسول اكرم در راه مكه به سرزمين «فخ» رسيد. با اصحابش نماز ايستاد و در آن بيابان نماز ميت خواند. پس از نماز فرمود: در اين بيابان مردى از نسل من بقتل خواهد رسيد و در ركابش گروهى از مسلمانان هم بخاك و خون خواهند طپيد. براى اين قوم كفن و حنوط از آسمان خواهد آمد و ارواحشان پيش از اجسادشان ببهشت خواهد رفت. بعلاوه از فضائل اصحاب فخ سخنانى فرمود كه در خاطر «ريطه» نماند.

ص:148

از ابو جعفر محمد بن على باقر «صلوات اللّه عليهما» روايت شده كه فرمود: رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله از فخ گذر كرد. بنماز ايستاد. از ركعت اول به ركعت دوم رسيد. وقتى ركعت دوم بپايان آمد گريه كرد. او همچنان نماز مى خواند و مى گريست. اصحاب رسول كه اين گريه را ديدند بگريه افتادند. در پايان نماز رسول اللّه «ص» پرسيد: -براى چى گريه مى كنيد؟ گفتند: -ديده ايم كه تو گريه كنى ما نيز به رقت آمديم و گريستيم فرمود: -وقتى ركعت اول را در نماز انجام دادم جبرائيل بر من نزول كرد و گفت:

يا محمدا ان رجلا من ولدك يقتل فى هذا المكان و اجر الشهيد فيه اجر شهيدين در اين صحرا از فرزندان تو مردى بقتل رسيد كه ثواب شهداى ركاب او هركدام ثواب شهيد است. نصر بن قرواش مى گويد:

ص:149

بابو عبد اللّه جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه شترى كرايه داده بودم. از مدينه بمكه مى آمديم. وقتى از «بطن مر» حركت كرديم فرمود: -نضرا در يادت بماند. به «فخ» كه رسيديم مرا آگاه كن. گفتم: -مگر فخ را نمى شناسى؟ فرمود: -مى شناسم اما مى ترسم توى راه خوابم ببرد و از آنجا بگذريم. بالاخره به فخ رسيديم. من به محمل صادق عليه السلام نزديك شدم او خوابيده بود. سرفه كردم شايد بيدار شود. بيدار نشد. محمد را تكان دادم. بيدار شد نشست. گفتم به فخ رسيديم فرمود: -شترم را از قطار باز كن. باز كردم -قطار را ببند. شترها را بقطار بستم و شتر او را از جاده بكنار بروم و بعد خواباندمش ابو عبد اللّه صادق از محمل بدر آمد و از من كوزه ى آب

ص:150

را خواست. ديدم وضو ساخت و بنماز ايستاد. پس از نماز به محمل رفت و دستور داد حركت كنيم. گفتم فداى تو شوم. تو در اينجا اعمالى بجا آورده اى. آيا اين اعمال از مناسك حج است و همه بايد چنين كنند؟ فرمود نه. ولى در اين سرزمين از خانواده ى من مردى به قتل مى رسد و اين مرد گروهى در التزام ركاب خود دارد كه ارواحشان پيش از اجسادشان ببهشت مى رود. موسى بن عبد اللّه بن حسن مى گويد: بمكه مى رفتيم. با پدرم بودم. وقتى به فخ رسيديم برادرم محمد بن عبد اللّه «نفس زكيه» شتر خود را خوابانيد. پدرم بمن گفت: -برو شترش را از جا برانگيز. بسمت برادرم دويدم و شترش را از جا برانگيختم و بعد از پدرم پرسيدم: -چرا نخواستى محمد در اين زمين پياده شود. پدرم گفت: -در اين موضع مردى از خاندان ما بقتل مى رسد كه اهل حج بر او گريه مى كنند. ترسيدم آن مرد پسرم محمد باشد.

ص:151

حسن بن هذيل مى گويد: -زمين محصورى از مال حسين بن على (صاحب فخ) را به مبلغ چهل هزار سكه ى طلا فروختم و پولش را باو تحويل دادم. حسين بن اين سكه هاى زرين را در آستانه ى خانه ى خود ميان مستمندان مدينه تقسيم كرد. يك شاهى از اين چهل هزار دينار طلا بخانه ى خود نبرد. او مشت مشت از اين دينارها بمن مى داد و من بر دامن فقراى مدينه مى ريختم. بازهم حسن بن هذيل مى گويد: حسين بن على (صاحب فخ» بمن گفت براى او چهار هزار درهم قرض كنم. بسراغ دوستى از دوستانم رفتم و تقاضايم را ابراز كردم. دوست من بمن گفت: -اكنون دو هزار درهم آماده دارم اين مبلغ را ببر و فردا دو هزار درهم ديگر را تسليم خواهم كرد. من اين دو هزار درهم از آن دوست دريافت كردم و بخدمت حسين ابن على بردم و زير حصيرى كه در مصلاى او پهن بود پنهانش كردم. فردا كه دوست من دو هزار درهم ديگر را تحويل دادم برداشتم و بسراغ همان حصير رفتم كه زيرش پنهان كنم.

ص:152

وقتى حصير را برگردانيدم يك شاهى از دو هزار درهم ديروزى در آنجا نبود. گفتم: -يا ابن رسول اللّه، دو هزار درهم چه شده؟ فرمود: -از آن پول نپرس. من دست برنداشتم. اصرار كردم. فرمود: مردى زرد روى از اهل مدينه دنبال من راه مى آمد. از حاجتش پرسيدم. گفت: -حاجتى ندارم. فقط خواستم شما را تنها نگذارم. من اين دو هزار درهم را به آن مرد زرد روى بخشيدم ولى افسوس كه در اين بخشش ثوابى نبرده ام. چون پروردگار متعال در كلام كريم مى فرمايد: لَنْ تَنالُوا اَلْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ هرگز بنيكويى نخواهيد رسيد مگر آنكه از آنچه دوست مى داريد ببخشيد. من حسن اين دو هزار درهم را دوست نمى داشتم. چون اين پولها محبوب من نبود از بخشش آن اجر و ثوابى

ص:153

توقع ندارم. يحيى بن سليمان مى گويد: حسين بن على (صاحب فخ) دو طاقه پيراهن خريد. يكى را خودش پوشيد و ديگرى را به خدمتگزارش ابو حمزه پوشانيد. داشت به مسجد مى رفت، مستمندى راه را بر او گرفت و از او كمك خواست. حسين بن على بخدمتگزارش گفت: -ابو حمزه! پيراهنت را بده باين مرد. (ابو حمزه تعريف مى كند) گفتم: -من چه طورى با تن برهنه بمسجد بروم. حسين بن على اصرار كرد. بالاخره پيراهنش را كند و به بسائل داد. هنگامى كه حسين بخانه اش برگشت بى درنگ پيراهن خود را از تن خود درآورد و بسائل گفت: -حالا پيراهن ابو حمزه را باو برگردان و اين جامه را كه مال من است بپوش. من از نو ببازار رفتم و دو طاقه ى ديگر پيراهن به دو دينار

ص:154

طلا خريدم. هنگامى كه بخدمتش آوردم قيمتش را پرسيد: گفتم: -دو دينار. دستور داد آن گدا را بحضورش بياورند تا از اين پيراهن كه فاخرتر و گران قيمت تر است باو بدهد. گفتم: -يا ابن رسول اللّه اگر من اين پيراهن را به آن گدا وا بگذارم زنم سه طلاقه باشد. وقتى كه ديد من قسم خورده ام فرمود: -حالا ديگر نمى خواهد دنبال آن گدا برويد. مرد مسكينى بخدمت حسين بن على «صاحب فخ» آمد حسين باو فرمود: -من اكنون از مال دنيا يك شاهى در دست ندارم اما تو هم نوميد از اينجا مرو. بنشين چند دقيقه ى ديگر برادرم حسن به اينجا خواهد آمد تا احوال مرا بپرسد. وقتى كه او آمد تو الاغ او را بردار و ببر. مرد مسكين سر جاى خود ماند.

ص:155

در اين هنگام حسن بن على از راه رسيد. اين حسن از هر دو چشم نابينا بود. از الاغش پياده شد و غلام او دستش را گرفت و بخدمت برادرش رسانيد. وقتى حسن به گفتگو نشست حسين آن مرد فقير را با اشاره از جايش جنبانيد: -پا شو بر الاغ بنشين و برو. مردك كه بسراغ الاغ رفت غلام حسن بن على از تسليم الاغ امتناع كرد. حسين بن على دوباره به غلام برادرش اشاره كرد كه بگذار سوار شود. بالاخره مرد سائل الاغ را برداشت و رفت. ساعت ديگر كه حسن بن على بعزم بازگشت از جا برخاست و غلامش را صدا زد و گفت: -الاغم را آماده كن. غلام گفت: -قربانت شوم برادر تو اين چهارپا را در اختيار يك مرد فقير گذاشت. -حسن بن على رويش را بطرف برادرش برگردانيد و گفت: -عاريه اش دادى قربان تو شوم يا بخشيديش؟

ص:156

ولى پيش از آنكه برادرش توضيح بدهد خودش گفت: -من مى دانم خصلت تو عاريه دادن نيست حتما بخشيدى. و بعد غلامش را صدا كرد: -بيا دستم را بگير پياده برويم. حسين بن على «صاحب فخ» سخت مقروض بود. به طلبكارانش گفت: -مرا به بغداد برسانيد تا از خليفه مهدى براى شما پول در بياورم. با طلبكارانش از مدينه به بغداد آمدند. در آستان قصر حمراى منصور به دربان گفت: -برو امير المؤمنين را آگاه كن كه پسر عم «نبيعى» او بر در كاخ ايستاده است. تا اين خبر به گوش مهدى رسيد گفت: -واى بر شما هرچه زودتر او را بحضور من هدايت كند. حسين همچنان بر شتر سوار بود كه به صحن حياط رسيد. در وسط حياط از مركبش پياده شد. مهدى از دور به او سلام داد و بعد به آغوشش كشيد و او در كنار خود بر مسند خويش نشانيد و بعد از خاندان و خويشاوندانش پرس وجو

ص:157

كرد و آن وقت گفت: -چه شده كه از من سراغ گرفته اى حسين بن على چنين جواب داد. -سخت مقروض شده ام. تا آنجا كه ديگر هيچ كس بمن حتى يك درهم قرض نمى دهد. -پس چرا نمى نوشتى؟ حسين فرمود: -مى خواستم از امير المؤمنين ديدارى تازه كنم. مهدى دست بهم كوفت و فرياد كشيد: -دينار و درهم بياوريد. يك بدره دينار. يك بدره درهم. يك بدره دينار. يك بدره درهم. تا آنجا كه ده بدره دينار و ده بدره درهم بحضورش گذاشتند. از نو فرمان داد: -ده طاقه پيراهن هم بياوريد ده طاقه پيراهن را هم آوردند. اين همه به حسين بن على عطا كرد. حسين عطاياى مهدى را از دار الخلافه بخانه اى كه مسكنش بود برد و در آنجا طلبكارانش را بحضور خواست. يك يك را پيش مى طلبيد و مى گفت: -شما از من چقدر مى خواهيد؟

ص:158

مبلغى را بر زبان مى آورد. حسين بن على آن مبلغ را بعلاوه مشتى از درهم و مشتى از دينار هم به او مى پرداخت و مى فرمود: -اين هم جايزه ى شما. جز اندكى از آن همه دينار و درهم برايش باقى نماند. از بغداد بسوى مدينه باز مى گشت. به كوفه رسيد. در آنجا توى «قصر ابن هبيره» در كاروانسرائى منزل كرد. به صاحب كاروانسرا گفته شد كه اين مرد يكتن از فرزندان رسول اللّه است. حسين بن على به غلامش گفت: -از عطاياى خليفه چى مانده؟ غلام جواب داد. -مبلغى اندك با اين راه دور و دراز كه در پيش داريم. فرمود: -آن مبلغ را هرچه هست به صاحب اين كاروانسرا تسليم كنيد. مردى به خدمت حسين بن على رسيد. مرد مسكينى بود ولى حسين هم از مال دنيا تهى دست بود.

ص:159

فرمود: -بنشين تا من بحال تو بينديشم. و بعد به خدمتكارش فرمود: -لباسهاى مرا بياوريد تا اين مرد ببرد بشويد. هرچه لباس از او در خانه بود همه را ريختند جلوى اين مرد فقير. آهسته به آن مرد گفت: اين جامه ها را بردار ببر. حسن بن هذيل مى گويد: همراه ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى از بغداد باز مى گشتيم. وى در بغداد زمين خود را به نه هزار دينار طلا فروخت. پولها را برداشتيم و در حال بازگشت به «سوق اسد» رسيديم. براى ما در كاروانسرا بساطى پهن كردند و فرشى انداختند. در اين هنگام مردى از راه رسيد. با او يك سبد هم بود. سلام كرد و تقاضا كرد اين سبد را از او بپذيريم. ابو عبد الحسين بمن فرمود: -به غلام بگو اين سبد را از دست مردك بگيرد. و بعد از خود آن مرد پرسيد:

ص:160

-توى اين سبد چيست. -من كارم اينست. وقتى كه شخصيت شريف و فاخرى از اين راه مى گذرد برايش غذاى گوارائى تهيه مى بينيم و تقديمش مى كنم. ابو عبد اللّه فرمود: -بسيار خوب. ما اين هديه را قبول كرديم. و شما مى توانيد ساعت ديگر كه اين سبد خالى شده به اينجا باز گرديد و ظرفتان را ببريد. هنوز اين مرد از كنار ما نگذشته بود كه مستمند ديگرى از راه فرا رسيد و گفت: -از آنچه خدا بشما داده بما نيز سهمى بدهيد. حسين بن على بى آنكه به محتويات سبد سركشى كند گفت: سبد را بهمين مرد ببخشيد. و بعد به اين مرد سائل فرمود: -سبد خالى را به ما برگردان آن وقت بسوى من نگريست و گفت: -وقتى اين گدا سبد خالى را باز آورد پنجاه دينار طلا به او عطا كند و به آن مرد كه سبد طعام را به ما هديه كرده صد دينار طلا بپردازيد. من بنام دلسوزى گفتم:

ص:161

-قربان تو گردم اين چه بناست كه گذاشته اى. براى اين گدا غذاى همين سبد كافى است و حق آن كس هم كه سبد را براى براى ما آورده دو دينار بيش نيست. پنجاه دينار طلا به اين گدا و صد دينار طلا به آن مرد دادن نقدينه ى ما را بپايان خواهد رسانيد. شما اين زمين را فروخته ايد كه دين مردم را بپردازيد. ابو عبد اللّه الحسين فرمود: -اى حسن. ما خدائى داريم كه قيمت نيكوكارى ها را مى شناسد. بحرف من گوش كن. به مرد گدا پنجاه دينار و به صاحب سبد صد دينار بپرداز. قسم به خدائى كه جان من در قدرت اوست مى ترسم- دهش هاى من بدرگاهش قبول نشود زيرا در چشم من طلا و نقره و خاك برابرند.

سخنى از مقتل حسين بن على

چنين گفته اند. بر سرير خلافت موسى بن هارون «ملقب به هادى» قرار داشت. از طرف او اسحاق بن عيسى هاشمى فرماندار مدينه بود. اسحاق هم بجاى خود مردى از آل عمر بن خطاب را نشانيده بود كه نامش عبد العزيز بن عبد اللّه بود. اين مرد «عمرى» با آل ابى طالب دشمنى و كينه اى شديد داشت.

ص:162

بر طالبين سخت مى گرفت و در سخت گيرى خود افراط مى كرد. همه روزه فرمان مى داد كه آل ابو طالب بحضورش برسند. او خود در مقصوره ى مسجد مى نشست و فرزندان ابو طالب را در برابر خود سان مى ديد و بدين حركت شنيع نسبت به آنان تحقير و توهين روا مى داشت. هريك از آل ابو طالب ضمانت ديگرى را بعهده داشت تا اگر براى سان حضور نيافت ضامنش در اختيار حكومت باشد. ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى ضمانت يحيى بن عبد اللّه حسنى را قبول كرده بود. در همين ايام كه حجاج بخاطر مناسك حج راه مكه به پيش داشتند هفتاد مرد از پيروان مذهب شيعه به مدينه آمده بود و در بقيع مهمان «ابن افلج» شده بودند. اين قوم با حسين بن على محرمانه ديدارى تازه كرده بودند. گزارش اين ملاقات به گوش والى مدينه «همين عبد العزيز عمرى» رسيد و سخت برآشفت زيرا اين ملاقات را خلاف مقتضيات حكومت خود شمرده بود. اين مرد عقب بهانه مى گشت كه بنى هاشم و مخصوصا آل ابى طالب را در چشم مردم كوچك سازد.

ص:163

چندى پيش از اين مؤاخذه ى سياسى حسن بن محمد حسنى و ابن جندب شاعر معروف و مردى از بردگان آزادشده ى خاندان عمرو بن خطاب را كه دور هم نشسته بودند باتهام شراب خوارى توقيف كرده و حتى تازيانه شان زده بود. به حسن بن محمد هشتاد تازيانه و به ابن جندب شاعر پانزده تازيانه و به آن برده آل خطاب هفت تازيانه نواخته بود و مى خواست كه اين سه نفر را با شانه هاى برهنه در بازارهاى مدينه بگرداند و رسوايشان كند اما هاشميه صاحب پرچم سياه كه در دربار بنى عباس نفوذ شديدى داشت بوى پيام داد: -هرگز اجازه ندارى نسبت به بنى هاشم اين گونه تحقيرها را روا دارى. همين پيام وى را از تصميمى كه گرفته بود باز گردانيد. در محيط حكومت يك چنين مرد گروهى از مردم شيعى المذهب در خانه ى «ابن افلج» جمع شده بود و آل ابى طالب متهم بودند كه با اين قوم مراوده و مذاكره دارند. عمرى بر سخت گيرى خود نسبت به طالبين افزود. مرد گمنامى را كه ابو بكر حائك ناميده مى شد بر بنى طالب گماشت و او را مأمور ساخت كه ترتيب سان سادات طالبى را بدهد.

ص:164

آن روز روز جمعه بود. هنگامى كه آل ابى طالب مثل همه روزه در دم مقصوره ى مسجد خودشان را به ابو بكر عرضه كردند ديگر اجازه نداد بخانه هايشان باز گردند. آن قدر نگاهشان داشت كه نوبت به نماز ديگر رسيد. و مردم براى اداى نماز راه مسجد به پيش گرفته بودند. در اين هنگام اجازه شان داد آزاد باشند اما اين آزادى تا اين حدود مقرر شده بود كه بروند وضويشان را تجديد كنند و از نو به مسجد باز گردند. در اين نوبت وقتى آل ابو طالب به مسجد باز گشتند يكباره توقيفشان كرد. پس از نماز عصر بار ديگر دستور داد براى سان آماده شوند. نام يك يك را بر زبان آورد وقتى فرياد زد: -حسن بن محمد بن عبد اللّه. ديد حاضر نيست. رويش را بطرف يحيى بن عبد اللّه و حسين بن على برگردانيد و گفت: -بايد حسن بن محمد را در اينجا حاضر كنيد و گر نه هر دوتايتان

ص:165

را به زندان خواهم فرستاد. و بعد گفت: -ابن حسن بن محمد سه روز است كه نيامده خودش را بمن نشان دهد. يا از مدينه بيرون رفته و يا خودش را پنهان كرده. بايد حاضر شود. بايد بيايد اينجا من ببينمش. يحيى بن عبد اللّه اين اهانت را از آن مردك كه ابو بكر حائك ناميده مى شد تحمل نكرد و دشنامش داد و بعد با خشم از صف جماعت بيرون رفت. ابو بكر حائك كه ديد هدف حمله يحيى قرار گرفته بى درنگ با عمرى تماس گرفت و ماجراى را گزارش داد. عبد العزيز عمرى كه ديد سياستش دارد با شكست برمى خورد دستور داد حسين بن على و يحيى بن عبد اللّه را بحضورش احضار كنند. و بعد لب بر توبيخ و تهديدشان گشود. ابو عبد اللّه حسين بن على خنده كنان بوى گفت: -ابو حفص، شما مردى خشمناك هستيد. عمرى از اين لحن برآشفت و گفت: -مسخره ام مى كنيد. مرا با كينه صدا مى زنيد. مگر من امير

ص:166

مدينه نيستم. حسين بن على جواب داد. -ابو بكر و عمر كه از تو شريف تر بودند با كنيه شهرت داشتند و بدشان نمى آمد كه مردم آنان را «ابو بكر» و «ابو حفص» بنامند. اين چيست كه تو از كنيه خوشت نمى آيد و اصرار مى ورزى كه حتما با لقب «امير» صدايت كنند؟ عمرى فرياد كشيد: -اين لحن اخير شما از لحن نخستينتان درشت تر و زننده تر است. حسين بن على گفت: -هرگز. هرگز. درشت گوئى در شان من نيست. خدا نخواسته كه من چنين باشم. و از خانواده اى نيستم كه به بدگوئى متهم باشند. عمرى همچنان خشمناك بود: -من ترا احضار نكرده ام كه براى اصل و نسب سوا كنى و بعنوان خانواده ى خود بمن افتخار بفروشى. در اين هنگام يحيى بن عبد اللّه غضب كرده گفت: -از ما چه مى خواهى؟ -از شما؟ از شما حسن بن محمد را مى خواهيم بايد او را

ص:167

احضار كنيد. يحيى گفت: -از ما ساخته نيست. او هم انسانى است كه بدلخواه خود ميان انسانهاى ديگر زندگى مى كند. اگر بنابراين است كه ملت مدينه را سان ببينى يك بار هم آل عمر بن خطاب را سان به بين. بهمان ترتيب كه ما را در برابر خود وامى دارى خطابى ها را هم يك بار بازديد كن. اگر همه شان حضور داشتند بتو حق مى دهيم اما اگر حاضرين آنان از حاضرين ما كمتر بود حق را به ما واگذار. عمرى كه از گستاخى يحيى سخت ناراحت شده بود كاملا از كوره در رفت و گفت: -اگر طى اين بيست و چهار ساعت حسن بن محمد را حاضر نسازيد زنم سه طلاقه و غلامانم همه آزاد باد كه او را هزار تازيانه نزنم و خانه اش را ويران نكنم و دوباره قسم خورد: -تا چشم من به حسن بن محمد بيفتد او را خواهم كشت. يحيى بن عبد اللّه با خشم گفت: -زن من هم سه طلاقه باد اگر حسن بن محمد را حاضر نسازم و و در هروقت شب باشد در خانه ى ترا نكوبم و از حضورش آگاهت نكنم. حسين بن على و يحيى بن عبد اللّه هر دو از پيش عبد العزيز عمرى با خشم رفتند حسين رويش را به يحيى برگردانيده و گفت:

ص:168

-اين چه قسم بود كه خورده اى. حالا حسن بن محمد را در كجا به يابيم. يحيى كه همچنان خشمناك بود گفت: -من نام خود را از خاندان رسول اللّه و امير المؤمنين محو مى كنم اگر حسن بن محمد را حاضر نسازم حتى نخواهم خوابيد تا در خانه ى اين عمرى را نكوبم و حسن را نشانش ندهم. ولى در آن حال با شمشير عمرى را خواهم ديد و با همان شمشير كارش را خواهم ساخت. معهذا حسين بن على گفت: -اين كار كار خوبى نيست. نقشه ى ما را بهم خواهد ريخت. -چطور؟ نقشه ى تو بهم مى ريزد؟ ده روز با هم قرار مى گذاريم تو بسوى مكه سفر كن. طى اين مدت ده روز بمكه خواهى رسيد. حسين بن على در اين وقت حسن بن محمد را بسوى خود خواند و گفت: -اى پسر عم! تو كه مى دانى ميان من و اين فاسق عمرى چه گذشته. بهر جا مى خواهى برو. حسن جواب داد: -نه بخدا. بهيچ جا نخواهم رفت بلكه همراه تو خواهم آمد و دست خود را در دست اين مرد خواهم گذاشت. -نه. ترا بهمراهم نمى برم. مى ترسم خونت بر خاك ريخته شود

ص:169

و من نمى توانم رسول اللّه را در روز رستاخيز دشمن خود بيابم. اگر دامنم بخون تو آغشته باشد رسول اكرم دشمن من خواهد بود، تو برو و من خود را فداى تو خواهم ساخت. اميدوارم بدين ترتيب از عذاب جهنم در امان بمانم. نقشه ى انقلاب بدست عمل افتاد. يحيى بن عبد اللّه-سليمان-ادريس برادرانش از عبد اللّه بن حسن- ابراهيم بن اسماعيل «طباطبا» عمر بن حسن حسنى-عبد اللّه بن اسحاق حسنى عبد اللّه بن جعفر حسينى و گروهى ديگر از سادات علوى و دوستانشان كه جمعا بيست و شش نفر شده بودند. بعلاوه ده نفر از حاج كه بخاطر مناسك حج در مدينه بسر مى بردند و گروهى از مردم در خدمت حسين بن على اجتماع كردند. بهنگام سپيده دم بسوى مسجد رفتند شعارشان در اين قيام همچون شعار سادات علوى «احد، احد» بود. عبد اللّه بن حسن معروف به افطس بر گلدسته اى كه بالاى سر رسول اكرم «آنجا كه جنازه ها را مى گذارند» بالا رفت مؤذن را كه داشت اذان صبح مى گفت وادار كرد كلمه ى مقدسه ى: حى على خير العمل را بر زبان بياورد مؤذن ابتدا پافشارى كرد كه امتناع جويد اما وقتى چشمش بشمشير برهنه افتاد تسليم شد! عبد العزيز عمرى كه خود را براى نماز صبح آماده مى ساخت

ص:170

ناگهان صداى مؤذن را به: حى على خير العمل شنيد، دريافت كه علويين قيام كرده اند و محيط محيط خطرناكى شده است. فرياد كشيد: اطعمونى حبتى ماء -درها را ببنديد، بمن آب بدهيد. «على بن ابراهيم در روايتش مى نويسد» : «اولاد عبد العزيز عمرى همچنان در مدينه به «بنى حبتى ما» شهرت دارند.» عبد العزيز عمرى سراسيمه بسمت خانه ى عمر بن خطاب دويد و از آنجا راهى بسمت كوچه ى معروف به «كوچه ى عاصم بن عمر» پيدا كرد و گريخت. وى در اين حال با قبيح ترين حركت و شنيع ترين عملى مى دويد. حسين بن على در مسجد اعظم بر جماعت مردم امامت كرد. نماز صبح در آن روز بدين ترتيب ادا شد. پس از نماز ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى در ميان مردم قيام كرد و گفت: -شما كه از ماجراى ميان من و عبد العزيز عمرى آگاهيد اينك حسن بن محمد كه حاضرش ساختيم. عبد العزيز كجاست او را حاضر سازيد تا بداند من بعهد و قسم خود وفا كرده ام. اگر عمرى حاضر نشود

ص:171

مسلم است گردن من از قيد تعهد آزاد خواهد بود. در ميان سادات آل ابى طالب دو تن از اين جريان خود را بركنار داشته بودند. 1-حسن بن جعفر حسنى كه از ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى خواهش كرد كه او را معاف بدارد. حسين بن على هم خواهش او را پذيرفت. 2-امام موسى بن جعفر صلوات اللّه عليهما نيز با ابو عبد اللّه الحسين در مسجد ديدار كرد و بالاى سرش خم شد و فرمود دوست مى دارم. مرا از اين جريان بركنار دارى. حسين بن على پس از يك مكث طولانى گفت: -اطاعت مى كنم. موسى بن جعفر «در روايت ديگر» باو فرمود: -اين قوم ترا تنها خواهند گذاشت. زيرا جمعى فاسق و فاجر بيش نيستند كه بدروغ و ريا ايمان از خود نشان مى دهند. و در نهان نفاق و شرك مى ورزند. إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ بالاخره بقتل خواهى رسيد. من از خدا در برابر اين مصيبت عظمى اجر جزيل مسئلت مى دارم. حسن بن على پس از نماز بر منبر برآمد و ابتدا به حمد و ثناى الهى

ص:172

گشود و سپس فرمود: -من پسر رسول اللّه هستم و در حرم رسول اللّه بر منبر رسول اللّه نشسته ام و شما را به سنت رسول اللّه دعوت مى كنم. -شما اى مردم مسلمان آثار نبى اكرم را در چوب و سنگ مجوئيد شما حقيقت بين و حقيقت جو باشيد. اگر رسول اكرم را محترم مى شماريد ذريت او را دريابيد. «راوى اين حديث كه خود در مسجد اعظم حضور داشته مى گويد» در اين هنگام من بسيار آهسته. آن چنان كه گوئى در ضمير خود مى گذرانم گفتم: -اى داد بيداد. اين مرد با خود چه مى كند و براى خود چه درد سرى بوجود مى آورد. ناگهان يك زن از زنان مدينه بر سرم داد زد: -خاموش. واى بر تو. نسبت بفرزند رسول اللّه چنين مى گوئى گفتم: -خدا رحمتت كناد. من اين سخن را بنام دلسوزى بر زبان رانده ام بخدا درباره ى او بد نينديشيده ام. در اين وقت خالد بربرى كه فرمانده نيروى مسلح مدينه بود با يك ستون مجهز از سربازان خود به مسجد حمله آورد. وى از آن در كه معروف به «باب جبرئيل» است خواست حمله ى

ص:173

خود را آغاز كند. مى ديدم كه يحيى بن عبد اللّه با شمشير برهنه جلويش را گرفت و بى دريغ شمشير خود را بر سر خالد فرود آورد. ضربت اين شمشير سر خالد بربرى را تا سينه شكافت. از مركب خود بر خاك فروغلطيد. وقتى خالد به قتل رسيد مردم مسجد سربازانش يورش بردند و يكباره همه را پراكنده و پريشان ساختند. در اين سال از طرف موسى هادى خليفه وقت مردى بنام «مبارك تركى» بنام «امير الحاج مأمور بود مراسم حج را اداره كند. مبارك در اين گيرودار بمدينه رسيد. وقتى كه شنيد ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى در مدينه قيام كرده خودش را كنار كشيد. و محرمانه به ابو عبد اللّه پيام داد: -من نمى خواهم با شما در آويزم و از طرفى نمى خواهم بى طرف بمانم. خوبست امشب كه ما در بيرون شهر خرگاه زده ايم جمعى از سربازان خود را بنام شبيخون بر سر ما بريزى «هرچند عده شان ده نفر باشد» همين كافيست: ما خواهيم گريخت و اين مسئله بى دردسر حل خواهد شد. ابو عبد اللّه الحسين هم ده نفر از اصحاب خود را بسوى اردوى مبارك تركى فرستاد. اما بآنها خاطرنشان ساخت كه اين شبيخون

ص:174

يك تظاهر سياسى بيش نيست. مبارك هم بنا بقرارى كه داشت از مدينه عنان پيچيد و راه خود را پيش گرفت و با كومك چند نفر راهنما از جاده ى ديگر بمكه رفت. حسين بن على بدين ترتيب مدينه را تسخير كرد و بقصد مكه عزيمت فرمود: حكومت مدينه را بدينار خزاعى سپرد و خود با سيصد مرد مسلح خيمه بيرون زد. موكب ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى با اين سيصد نفر از مدينه به موضعى كه «فخ» ناميده مى شود رسيد. در اينجا سپاه خليفه راه را بر او گرفت. فرماندهى سپاه با موسى بن عيسى هاشمى بود. بيش از همه چيز عباس بن محمد عباسى كه از امراى لشكر هادى بود براى حسين بن على امان فرستاد ولى حسين با منتهاى شدت و رشادت امان او را رد كرد. سليمان بن عباد مى گويد: -وقتى سياه پوشان. سپاه بنى عباس پديدار شدند ابو عبد اللّه حسين بن على مردى از اصحاب خود را بر شترى سوار كرد و فرمود: -هرچه من مى گويم كلمه به كلمه تو با فرياد بگوش اين سپاه برسان.

ص:175

آن مرد خود را آماده كرد. حسين بن على فرمود: -بگو، اى مردم. اى سياه پوشان اينك حسين بن على فرزند رسول اللّه و فرزند على امير المؤمنين است كه پسر عم رسول اكرم است حسين بن على شما را بحكومت قرآن كريم و روش رسول اكرم دعوت مى كند. محمد بن مروان از ارطاة روايت مى كند كه در مراسم بيعت حسين بن على حضور داشتيم. صيغه ى بيعتش بدين تعبير بود. -با شما براساس قرآن كريم و سنت رسول اكرم بيعت مى كنيم در بيعت من مقرر است كه خداوند متعال را بندگى كنيم و از عصيانش بپرهيزيم. من شما را بسوى برگزيده اى از آل محمد صلّى اللّه عليه و آله مى خوانم. و تعهد مى كنم آن كس كه امام شد «هركه باشد» كتاب خدا و سنت رسول خدا را رعايت فرمايد. مقرر مى دارم تا آن لحظه كه امام شما سر از طاعت خدا نه پيچد در ميان امت مطاع باشد و اگر جانب عصيان را گرفت و از حدود بندگى تجاوز كرد ديگر ميان ما قول و قرارى موجود نباشد. ما با شما بيعت مى كنيم كه با رعيت براساس عدل و انصاف رفتار كنيم و عطايا را بالسويه بپردازيم.

ص:176

و از شما مى خواهم كه همه جا و هميشه با ما باشيد و بر ضد دشمنان ما بجنگيد و تا آنجا كه ما با شما وفا داريم شما هم با ما وفادار باشيد و اگر از ما انحراف ديده ايد بيعت ما طبعا از گردن شما گشوده خواهد بود. اسحاق بن ابراهيم مى گويد: از حسين بن على در «بطن مر» شنيدم. آن شب شب جمعه بود و ما با هم بوديم. عبيد بن يقطين و مفضل و صيف با هفتاد سوار با ما روبرو شده بودند. ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى بر الاغ ادريس بن عبد اللّه سوار بود و مى گفت: -اى مردم عراق، جهاد با دشمنان موهبتى است كه پيروزيش افتخار و شكستش بهشت است. مسلم است آن عمل كه يكى از دو طرفش بهشت باشد شريف خواهد بود. بخدا اى مردم عراق اگر با من جز من كسى نماند با شما در در مى افتم تا سرانجام باسلاف خود ملحق شوم. سپاه موسى هادى تحت فرماندهى موسى بن عيسى هاشمى و عباس بن محمد و جعفر و محمد فرزندان سليمان و مبارك تركى و مناره و حسن حاجب و حسين بن يقطين در برابر ابو عبد اللّه الحسين حسنى

ص:177

صف كشيدند. روز هشتم ماه ذى الحجه بود كه معروف به روز «ترويه» است. سپيده ى صبح تازه از افق دميده بود. وقت نماز صبح بود. موسى بن عيسى فرمان داد كه صفوف سپاه سازمان نظامى گيرند. محمد بن سليمان را بر ميمنه گماشت و سليمان بن ابى جعفر امير ميسره شد. عباس بن محمد بر قلب سپاه فرماندهى يافت. موسى بن عيسى ابتدا بجنگ كرد. فرمان حمله داد. در نخستين حمله اصحاب حسين بن على از جا كنده شدند و بسمت دره پائين رفتند، محمد بن سليمان از پشت سر حمله آورد و بدنبال آنان تاخت. در اين واقعه كه موسى بن عيسى از جلو و محمد بن سليمان از پشت سر اصحاب حسين بن على را ميان گرفته بودند همراهان حسين بن على سخت آسيب ديدند. بيشترشان بقتل رسيدند. سياه پوشان، پيروان بنى عباس فرياد مى كشيدند: يا حسين لك الامان ولى حسن بن على گفت:

ص:178

-من امان نمى خواهم و پشت سر هم حمله مى كرد. سليمان بن عبد اللّه حسنى و عبد اللّه بن اسحاق حسنى كه همراه حسين بودند هر دو بقتل رسيدند. تيرى از سپاه عباسيان بر چشم حسن بن محمد نشست. او بى آنكه تير را از چشمش در بياورد بجنگ ادامه مى داد. و با منتهاى شدت و حدت مى جنگيد. محمد بن سليمان فرياد كشيد: -پسر دائى. از مرگ پرهيز كن ما بتو امان مى دهيم. حسن گفت: -هرچند شما را امانى نيست اما من قبول مى كنم. بعد شمشيرش را شكست و تسليم شد. عباس بن محمد بر سر پسرش عبيد اللّه فرياد كشيد: -اگر او را نكشى خدا ترا بكشد. آيا پس از نه زخم كه از او برداشتى بازهم انتظار مودت دارى؟ موسى بن عيسى امير سپاه گفت: -آرى بخدا، او را بكشيد، شتاب كنيد. عبيد اللّه بن عباس با نيزه اى كه در دست داشت زخمى بر او وارد ساخت و عباس بن محمد پيش رفت و گردنش را هم زد. در اين وقت محمد بن سليمان سر رسيد و گفت: -من پسر دائى خودم را امان دادم. شما او را پس از امان كشته ايد

ص:179

و دست بشمشير برد. بيم آن رفت كه جنگ داخلى ميان سپاهيان بنى عباس در گيرد ديگران پيش آمدند و گفتند: -آرام باش اى محمد! ما يك تن از مردم قبيله ى خود را بتو تسليم مى كنيم، عوض پسر دائى خود گردنش را بزن. احمد بن حارث در روايت خود مى گويد: -آن كس كه سر حسن بن محمد را از بدن جدا كرد موسى بن عيسى هاشمى بود. گفته اند كه حماد تركى از سربازان سپاه هادى در واقعه ى فخ بود. گفته بود اين حسين بن على را نشانم بدهيد. نشانش دادند. كمانش را بزه كرد و او را نشانه كرد، با يك تير از اسب او را فروانداخت. محمد بن سليمان در برابر اين خدمت بوى صد هزار درهم و صد قواره پيراهن بخشيد. گفته اند كه موسى هادى «خليفه» مبارك تركى را مورد غضب خود قرار داد.

ص:180

باين گناه كه در مدينه از شبيخون اصحاب حسين بن على شكست خورد. قسم خورد كه مبارك را متصدى اصطبل هاى سلطنتى قرار دهد و كار مهترهاى طويله را باو واگذارد. و همچنين بر موسى بن عيسى بجرم اينكه حسن بن محمد را كشته و اموالش را ضبط كرده خشمگين شد. نوشته اند كه موسى هادى «خليفه» مى گفت: -اگر چشمم به فاطمه خواهر حسين بن على حسنى بيفتد او را جلوى شيرها خواهم انداخت اما چشم او هرگز فاطمه را نديد زيرا چشم خودش بسيار زود از ديدار جهان فروبسته شد. گفته اند: -ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى در ميدان فخ به گوشه اى رفت و چيزى در دل خاك دفن كرد. گمان بردند كه اين «چيز» متاعى بها دار از جنس جواهر است اما پس از قتل او وقتى آن گوشه ميدان را كاوش كردند ديدند پاره اى از بدن خود او بود كه با دست او در خاك دفن شد. ابو العرجاء، جمال مى گويد: موسى بن عيسى هاشمى مرا احضار كرد و گفت:

ص:181

-شترهاى خود را آماده ساز. من صد شتر داشتم، آماده شان ساختم. موسى بن عيسى دستور داد بر گردن اين شترها مهر زدند و نشان- شان كردند. بمن گفت: -اگر از سر اين شترها يك مو كم شود گردنت را خواهم زد. و بعد بسمت «فخ» بسيج كرد. من بمناسبت شترهاى خودم همراه او بودم. وقتى به بستان بنى عامر رسيديم در آنجا خيمه و خرگاه زد و آنگاه بمن گفت: برو از اردوى حسين بن على بازديد كن. هرچه ديدى براى من تعريف كن. بسوى آن اردو روآوردم. بخدا در آن صحرا كه ابو عبد اللّه حسين حسنى اردو داشت نه خيمه و نه سايبانى، هيچ نديدم، فقط گروهى را ديدم كه نماز مى خواندند ذكر خدا مى كردند. يا بتلاوت قرآن كريم سرگرم بودند. البتّه جمعى هم داشتند شمشير خود را براى نبرد صيقل مى زدند. بسمت اردوى موسى برگشتم و آنچه ديدم برايش تعريف كردم گفتم بعقيده ى من اين قوم پيروز خواهند شد. موسى بن عيسى با لحن بسيار وقيحى گفت:

ص:182

-چطور! اى ولدزنا! از نماز و نياز آنان حكايت ها گفتم. موسى هاشمى به گريه در آمد. آن چنان گريه كرد كه گمان بردم از جنگ با ابو عبد اللّه الحسين باز خواهد گشت. ولى وقتى اندكى آرام گرفت گفت: -بخدا اين طايفه در درگاه خدا از ما كريم تر و عزيزترند. اين طايفه بخلافت و امامت مردم از ما سزاوارترند ولى اشكال در اينجاست كه سياست حق و ناحق نمى شناسد. الملك عقيم. سياست با هيچ كس خويشاوند نيست. و بعد گفت: -بخدا صاحب قبر «يعنى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله» اگر سر از خاك بردارد و با ما بر سر خلافت نزاع كند پاسخى جز شمشير نخواهد داشت. در اين هنگام به غلام خود گفت: -زود باش طبل جنگ را بنواز. موسى بن عيسى هاشمى پس از قتل ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى به مدينه در آمد و در دارالاماره اقامت گرفت. او با عباس بن محمد بر سرير حكومت نشسته بودند و در پيرامونشان

ص:183

گروهى از آل هاشم حضور داشتند. در اين وقت سربازان او سرهاى شهداى فخ را به پيشگاهش تقديم كردند. از فرزندان ابو طالب، حسينى و حسنى عده اى حاضر بودند. از هيچ كس صدا در نمى آمد. موسى بن عيسى اشاره به سرى كه در پيش پايش روى سپر قرار داشت كرد و گفت: -اين سر حسين بن على است. هيچ كس سخنى نگفت فقط موسى بن جعفر فرمود: آرى بخدا مردى بود كه همه شب به نماز مى ايستاد و همه روز روزه مى داشت. اسيران واقعه ى فخ را ببغداد اعزام داشتند. موسى هادى خليفه وقت دستور داد همه را گردن زدند. در ميان اسراى جنگى فخ «عذافر صيرفى» و على بن سابن قلانسى» و مردى از خانواده ى حاجب بن زراره نيز بوده اند. در ميان اسيران فخ مردى از جا برخاست و گفت: -من برده ى آزادشده ى تو هستم يا امير المؤمنين! موسى جواب داد: -آن كدام برده است كه بر ضد من قيام مى كند. «در دست موسى كاردى برهنه بود» -بخدا با همين كارد بند از بند تو جدا خواهم كرد. اما موسى نتوانست اين قسم را وفا كند زيرا در همين لحظه

ص:184

به سكته ى قلبى دچار شد و جابجا بهلاكت رسيد. آن مرد از خطر مرگ به سلامت جست. موسى بن عيسى هاشمى پس از واقعه ى «فخ» در مدينه بار عام داد. مردم مدينه حضور يافتند. موسى دستور داد كه مردم نسبت بآل ابو طالب لب به ناسزا و دشنام بگشايند. همه اطاعت كردند جز يك تن. . . موسى گفت: -آيا كسى مانده كه آل ابى طالب را بناسزا ياد نكند. گفته شد: -اين موسى بن عبد اللّه بن حسن است كه همچنان خاموش است. در اين هنگام موسى بن عبد اللّه پيشتر آمد و در ميان مردم پهلوى سرى بن عبد اللّه كه از نسل حارث بن عبد المطلب بود نشست. موسى بن عبد اللّه در اين هنگام پيراهنى درشت و سنگين در بر داشت و نعلين پايش نيز از پوست شتر بود. خاك آلود و پريشان و غصه دار بود. معهذا بر موسى بن عيسى هاشمى سلام نكرد: سرى بن عبد اللّه به موسى بن عبد اللّه گفت:

ص:185

-بگذار برخيزم و بجاى او با تو حرف بزنم و ضمنا شخصيت او را نيز باو بشناسانم. -نه. مى ترسم ترا بقتل برساند. سرى اصرار كرد. موسى بن عبد اللّه اجازه داد. سرى بن عبد اللّه پا شد و گفت: -اى موسى عبد اللّه. موسى گفت: -هرچه مى خواهيد بگوييد. مى شنويم. سرى بن عبد اللّه هاشمى لب به سخن گشود: -اين جبهه هاى فساد را ديده ايد كه چگونه بر ضد بنى اعمام مهربان و بخشنده اى خود مى گشائيد و چگونه بجاى نيكى بدى مى كنيد شما در برابر اين كفرانها چه مى گوئيد؟ موسى بن عبد اللّه جواب داد: -ما مى گوئيم: بنى عمنا ردوا فضول دمائنا نيم ليلكم أو لا يلمنا اللوائم

اى پسر عموهاى ما اين باقيمانده ى از خون را بما ببخشيد. تا شب شما آرام بسر رسيد و زبان ملامت كنندگان ما را بباد ملامت نگيرد

ص:186

فانا و اياكم و ما كان بيننا كذى الدّين يفضي دينه و هو راغم

و ما و شما و اين حوادث به آن طلبكار مى مانيم كه وام خود را پس مى گيرد و در عين حال خشمناك است. سرى بن عبد اللّه (كه در اين صحنه نقش مخالف را بازى مى كرد) گفت: -بخدا اين فسادها و فتنه ها جز ذلت براى شما نتيجه ى ديگرى نمى بخشد. اگر شما همچون پسر عم خود موسى بن جعفر (عليهما السلام) مى بوديد محترم و مصون مى مانديد. مى بينيد كه موسى بن جعفر حقوق بنى اعمام خود را رعايت مى كند و آنان را بر خود فضيلت و رجحان مى بخشد و آنچه حق او نيست نمى طلبد. موسى بن عبد اللّه در پاسخ گفت: فان الاولى تثنى عليهم تعيبنى اولاك بنو عمى و عمهم ابى

اين قوم را كه تو ثنا گوئى پسران عموى من هستيد. و عمويشان نيز پدر من است فانك ان تمدحهم بمديحه تصدق و ان تمدح اياك تكذب

ص:187

بر اين قوم اگر ثنا گوئى سخن تو راست است و اگر پدر خويش بستائى دروغ گوئى در سايه ى اين صحنه سازى موسى بن عيسى هاشمى را از توهين نسبت بآل ابو طالب باز داشتند و مدينه را آرام ساختند. مدائنى مى گويد: از خاندان ابو طالب اين عده همراه با ابو عبد اللّه حسين بن على حسنى بر ضد موسى بن مهدى عباسى در فخ نهضت كرده بودند: 1-يحيى بن عبد اللّه 2-سليمان بن عبد اللّه 3-ادريس بن عبد اللّه 4-على بن ابراهيم 5-ابراهيم بن اسماعيل ملقب به «طباطبا» 6-حسن بن محمد 7-عبد اللّه بن اسحاق حسينى 8-عمر بن اسحاق حسينى. 9-عبد اللّه بن اسحاق حسنى. سعيد بن خيثم مى گويد:

ص:188

-من و على بن هشام و يحيى بن على نيز از همراهان حسين ابن على بوده ايم. على بن احمد بانى مى گويد: محمد بن ابراهيم كه از پيروان ابو السرايا بود با عامر بن كثير صحبت مى كرد. طى صحبت باو گفت: -آيا تو هم با حسين بن على در فخ همكارى داشته اى؟ جواب داد: -آرى، من از اصحاب او بودم. ابراهيم بن اسحاق قطان مى گويد: حسين بن على و يحيى بن عبد اللّه هر دو حديث مى كرده اند كه ما پيش از نهضت خود بر ضد موسى بن مهدى خليفه ى عباسى با اهل بيت خود مشورت كرديم. امام موسى بن جعفر صلوات اللّه عليهما بما فرمان داد بر ضد هادى قيام كنيم. نصر حفاف هم از اصحاب حسين بن على بود.

ص:189

مى گويد: در واقعه ى فخ بازوى من زخم دردناكى برداشته بود گوشت و استخوان مر آن ضربه ى فجيع دريده بود. همه شب از شدت درد مى ناليدم و در عين حال سعى مى كردم آهسته بنالم زيرا مى ترسيدم دستگيرم كنند و گردنم را بزنند. بالاخره در دل شب خوابم برد. رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله را در روياروى خود ديدم ببالين من آمد و با دست خود استخوان و گوشتم را بهم التيام داد و سپيده دم كه بيدار شدم بازوى من مطلقا درد نمى كرد. چنانكه گوئى آسيبى اصلا نديده است. يك تن از غلامان محمد بن سليمان روايت مى كند كه محمد بن سليمان وقتى داشت مى مرد هرچه باو كلمه ى طيبه ى لا اله الا اللّه را تلقين مى كردند او يك بند اين شعر را تكرار مى كرد: الا ليت امى لم تلدنى و لم اكن

لقيت حسينا يوم فخ و لا الحسن

اى كاش مادرم مرا نمى زائيد. و من حسين بن على و حسن بن محمد را در روز «فخ» نمى ديدم. آن قدر اين شعر را تكرار كرد تا جان داد،

ص:190

از شعراى وقت عيسى بن عبد اللّه علوى و شاعر گمنام ديگرى حسين ابن على بن حسن مثلث را رثا گفته اند [1]

ص:191

عهد هارون

يحيى بن عبد اللّه

او برادر محمد و ابراهيم پسران عبد اللّه بن حسن است. نام مادرش قريبه بود. اين قريبه برادرزاده ى هند بنت ابى عبيده بود كه نخستين همسر عبد اللّه بن حسن و مادر محمد و ابراهيم و موسى است. يحيى بن عبد اللّه مردى پاكدين و مهذب و شريف و در ميان خانواده ى خود ممتاز و برجسته بود. از آن عيب ها كه گروهى هاشمى نسب را آلوده مى داشت اين مرد مبرا و بركنار بود. وى از روات حديث است اما احاديثش بيشتر از امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد صادق صلوات اللّه عليهما روايت مى شود. بعلاوه از پدر و برادرش محمد و از ابان بن ثعلب هم احاديثى

ص:192

روايت كرده است. محول بن ابراهيم و بكار بن زياد و يحيى بن مساور و عمرو بن حماد از وى روايت حديث كرده اند. وى از اوصياى امام ابو عبد اللّه جعفر بن محمد شمرده مى شود. اوصياى ديگر امام صادق حميده مادر مادر موسى بن جعفر و يك كنيز كه از امام فرزند داشت بوده اند. وى وكيل و ولى كودكان صغير امام صادق بود (1) يحيى عبد اللّه حسن مى گفت: امام جعفر بن محمد بمن و پسرش موسى و همسرش موسى و كنيزش وصيت كرد. آيا كداميك از ما چهار نفر وصى او هستيم معلوم نيست. عبد الرحمن كثير مى گويد: يحيى بن عبد اللّه حسنى بر دامن ابو عبد اللّه جعفر صادق تربيت يافته بود. يحيى از امام صادق بنام «حبيب» ياد مى كرد و وقتى مى خواست از قول امام حديثى روايت كند مى گفت: حدثنى حبيبى جعفر بن محمد اسماعيل بن موسى فزارى مى گويد: يحيى بن عبد اللّه را ديده ام كه بر انس بن مالك امام مذهب مالكى وارد شد.

ص:193

انس باحترام يحيى از جايش برخاست و او را در كنار خود نشانيد. بعلاوه او را در جاهاى ديگر نيز ديده ام در كوچه، در بازار، در راه مكه مردى كوتاه قامت و زيبا روى بود. نور نبوت بر چهره اش مى درخشيد. رضوان اللّه عليه و رحمته. سختى از كيفيت قتل او ايراد مى كنم. گفته اند. وقتى ماجراى فخ بپايان رسيد يحيى بن عبد اللّه حسنى كه از اصحاب حسين بن على بود و در نهضت فخ شركت داشت تا چندى پوشيده و پنهان بسر مى برد. آواره وطن در شهرها و بيابان ها سرگردان بود. پى گوشه اى مى گشت كه بآنجا پناه ببرد. فضل بن يحيى برمكى از خفاگاهش خبر يافت و باو نوشت كه از آنجا به گيلان سفر كند. و دستور داد كسى نسبت به يحيى تعرض و تجاوزى نياورد. يحيى بن عبد اللّه از هرجا كه بسر مى برد با تركيبى ناشناس راه گيلان را بپيش گرفت.

ص:194

اين جريان به هارون الرشيد گزارش شد. هارون در اين هنگام از سفرى باز مى گشت. اين گزارش را توى راه دريافت داشته بود. از همان جا فضل بن يحيى را بر قسمت شرقى امپراطورى اسلام را فرمانروائى داد و دستور داد كه براى دستگيرى يحيى اقدام كند. ادريس بن زيد مى گويد: مردى بحضور هارون الرشيد بار يافت و گفت: -حادثه ايست، مى خواهم بعرض برسانم. هارون رويش را بسمت هرثمه برگردانيد و گفت: -به بين چه مى گويد. مردك گفت: -نه، من با هرثمه صحبت نخواهم كرد زيرا اين حادثه از اسرار مهم و مربوط بمقام خلافت است. هارون دستور داد اين مرد بنشيند تا بهنگام مقتضى سخن خود را بعرض رساند. وقت ظهر وى را احضار كرد: -چه مى گويى؟ آن مرد گفت. هارون به دو پسرش كه حضور داشتند اشاره كرد.

ص:195

هر دو بيرون رفتند. «خاقان» و «حسن» در خدمتش ماندند. مردك باين دو نفر هم نگاه شبهه ناكى انداخت. هارون دريافت كه اين دو نفر هم نامحرم هستند. آن دو نفر را هم از خود كنار زد و بعد بسوى آن مرد برگشت و گفت: -حالا حرف بزن: مردك گفت: -دستور بدهيد خلوت كنند -آيا امير المؤمنين مرا از مال دنيا بى نياز خواهد ساخت. هارون گفت: -آرى. و در حق تو نيكوئى هاى ديگر هم خواهم كرد. مردك گفت: -من در كاروانسرائى از كاروانسراهاى «حلوان» ناگهان يحيى ابن عبد اللّه را ديده ام. جبه اى پشمينه كه بسيار سطبر بود پوشيده بود. عبايش هم پشمين و درشت بود. گروهى بهمراهش بودند. اما سعى مى كردند از او دورى بگيرند يعنى بدورى تظاهر مى كردند. با اندكى فاصله هرجا كه او پياده مى شد پياده مى شدند و هروقت كه او بعزم سفر بار مى بست آن گروه هم در همان لحظه بار سفر

ص:196

مى بستند. پيدا بود كه همراه او مى روند و از ياران او هستند. همراهان او هركدام يك كاغذ سفيد بدست داشتند و اين نشان مرموزى از همكارى و همفكرى بود كه هركس از اين كاغذها بدست داشت او را بخود مى پذيرفتند. هارون گفت: -او را مى شناسى؟ -آرى يا امير المؤمنين مى شناسمش، اين آشنائى براى من تحقق يافته است. هارون پرسيد: -از شمايلش تعريف كن ببينم. مردك گفت: -چهار شانه، گندمگون، دلپذير، چشمانش قشنگ است، شكمش گنده است، موهاى سرش از دوپهلو ريخته است. هارون تصديق كرد: -خودش است، خودش است. و بعد گفت: -خوب، از او چه شنيده اى؟ چى چى مى گفت آن مرد گفت: -هيچى نشنيده ام بگويد. فقط بهنگام نماز ديدم غلامش يك پيراهن شسته برايش آورد. آن پيراهن پشمينه را از تنش كند.

ص:197

پس از زوال بى مهر نمازى خواند كه گمان كرده ام دارد نماز عصرش را مى خواند. در دو ركعت اول خيلى طول داد اما دو ركعت آخر را باختصار گذرانيد. هارون با اعجاب فراوان گفت: -بر پدرت رحمت، چه خوب شمايل و صفات و حركات اين مرد را در ضمير خود حفظ كرده اى راست گفتى. آن نماز عصرش بود. و اين طايفه وقت نماز عصرشان همان وقت است كه ديده اى. خدا بتو جزاى خير دهاد. از مساعى تو تشكر دارم بگو ببينم چه كسى هستى از چه نژادى؟ مردك گفت: -مردى از طرفداران دولت آل عباسم در مرو بزرگ شده ام و اكنون در مدينة السلام بسر مى برم. هارون الرشيد اندكى فكر كرد و گفت: -طاقت دارى كه كمى شكنجه ببينى؟ مى خواهم امتحانت كنم. -آرى بهر چه كه امير المؤمنين مى پسندد رضا دارم. -پس سر جايت بنشين تا من باز گردم. هارون الرشيد از جايش برخاست و با تاقى كه در پشت سرش قرار داشت و از آنجا هزار سكه ى طلا كه توى كيسه اى بسته بود بدر آورد

ص:198

و روى دامن اين مرد مروى انداخت و گفت: -اين پول را داشته باش تا من به تكليفم برسم. در اين هنگام غلامش را پيش خواند و گفت: -بمسرور بگو بيايد اينجا. مسرور و خاقان هر دو آمدند. هارون گفت: -اين ولد الزنا را بكوبيد. مسرور و خاقان هر دو مردك مروى را بباد سيلى و تو سرى گرفتند بيش و كم صد سيلى به سر و رويش نواختند. آن مرد مروى فهميد كه اين مجازات سياست آميز است. بى سروصدا سيلى مى خورد و راز را ابراز مى كرد. در باريان هارون گمان كرده بودند كه اين مرد به دلخواه هارون سخنى نگفته و اكنون دارد كيفر خطاى خود را مى بيند. اين راز تا سالى كه برامكه سقوط كرده اند مخفى بود. جز شخص هارون هيچ كس نمى دانست آن مرد در حضورش چه گفته و چرا سيلى هاى پياپى خورده است. پس از سقوط برامكه اين راز فاش شد. به سرگذشت يحيى بن عبد اللّه باز گرديم. وقتى فضل بن يحيى برمكى از خفاگاه يحيى بن عبد اللّه آگاه شد و باو نوشت:

ص:199

-خيلى دوست مى دارم ترا ببينم و در عين حال خوشم نمى آيد كه مايه ى آزار و اذيت تو شوم. تكليف اينست كه با فرماندار گيلان مكاتبه كنى. من باو نوشته ام كه در آن سرزمين ترا بپذيرد و بگذارد در آنجا بسر ببرى. يحيى بدستور فضل عمل كرد. بسوى گيلان رخت سفر بست. گروهى از مردم كوفه در اين سفر همراه يحيى بن عبد اللّه به گيلان عزيمت كردند. حسن بن صالح كه پيرو مذهب «زيدى بترى» بود در اين سفر به التزام ركاب يحيى افتخار داشت. زيدى هاى «تبرى» عقيده دارند كه ابو بكر و عمر بر عامه ى امت برترى را دارند و عثمان هم تا شش سال كه از خلافتش گذشته همين برترى داشته منتها پس از شش سال كافر شده و از دين اسلام بدر رفته است. پيروان مذهب «بترى» بر روى چكمه مسح مى كشند. حسن بن صالح چون عقيده اش چنين بود هميشه با يحيى بن عبد اللّه سر خلافت و نفاق داشت. يحيى خودش مى گويد: يك روز مؤذن به اذان پرداخت و من رفتم وضويم را تجديد كنم تا به

ص:200

نماز بايستم. هنگامى كه از وضو برگشتم ديدم حسن بن صالح بجاى من ايستاده و دارد بر جماعت امامت مى كند. من به گوشه اى رفتم و تنها به نماز پرداختم. پس از نماز حسن بن صالح رويش را به مردم برگردانيد و گفت: -اين مرد كه در نماز از ما جدائى مى كند شايسته امامت ما نيست. معقول نيست ما خود را در راه مردى كه مذهب ما را برحق نمى شناسد فدا كنيم. بازهم يحيى بن عبد اللّه مى گويد: -براى من كوزه اى عسل فرستاده بودند. من جمعى را كه در خدمتم نشسته بودند پيش خواندم و با هم دور كوزه ى عسل را گرفتيم. حسن بن صالح از در درآمد و گفت -اين چه روشى است كه پيش گرفته اى. غنيمت جنگى به عموم اصحاب تو تعلق دارد. تو اكنون با جمعى از اصحاب خود نشسته اى و عسل مى خورى. و پاس جمع ديگر را كه حضور ندارند نمى دارى؟ گفتم اين هديه ايست براى خودم فرستاده شده است. اين غنيمت

ص:201

جنگى نيست. -نه. اين طور نيست. من مى دانم اگر زمام امر به مشت تو نيفتد خصلت عدالت را رعايت نخواهد كرد. حسن بن صالح به يحيى بن عبد اللّه از اين گونه اعتراضات بسيار داشت. فضل بن يحيى برمكى از طرف هارون الرشيد والى خراسان بود و مأمور بود كه يحيى بن عبد اللّه را دستگير كند. هارون به فضل نوشته بود كه اگر مى توانى يحيى را بوسيله ى وعده ها و نويدها و بذل و بخشش فراوان بفريب و بدين ترتيب دستگيرش كن. فضل برمكى اقدام كرد و با يحيى به مكاتبه و مراسله پرداخت. يحيى بن عبد اللّه دعوت فضل را پذيرفت زيرا در اصحاب خود آن صميميت و وفا را نيافت كه بتواند بناى نهضتى را پى بريزد. اصحابش با هم و با او اختلاف بسيار داشتند فقط يحيى بن عبد اللّه در شرايطى كه فضل برمكى پيشنهاد كرده بود ايراد گرفت بعلاوه شهودش را هم قبول نكرد. به او نوشت:

ص:202

شرايط تسليم خود را شخصا مقرر مى دارم و نام كسانى كه را بايد گواه اين مصالحه باشند در نامه خود ياد كرد. فضل برمكى نامه ى يحيى را طى گزارشى براى هارون الرشيد فرستاد. هارون هم دستور داد كه به دلخواه يحيى بن عبد اللّه رفتار شود. عبد اللّه بن موسى بن عبد اللّه مى گويد: وقتى عمومى من يحيى بن عبد اللّه از سفر گيلان به بغداد بازگشت ديدمش و گفتمش: -من و تو دير بازيست از حال يكديگر خبر نداريم. بگو ببينم طى اين مدت كه دور بوديم چه ديده اى. عمويم يحيى گفت: -آنچه را كه حى بن اخطب يهودى در شعرش مى گويد مناسب حال من بود. لعمرك ما لام من اخطب نفسه و لكن من لم ينصر اللّه يخذل

بجان تو قسم اين گناه بسر اخطب نيست زيرا آن كس كه از طرف خدا يارى نشود شكست خواهد خورد.

ص:203

فجاهد حتى ابلغ النفس عذرها و قلقل يبغى العز كل مقلقل

تا آنجا كه بيش وجدان خود روسفيد باشد كوشيد و بهر جا كه اميدوار بود در طلب عزت دست برد بسوى سرگذشت يحيى بن عبد اللّه باز كرديم. هنگامى كه از بلاد گيلان بسوى فضل بن يحيى آمد گفت: پروردگارا تو مى دانى كه كار من ترسانيدن دل ستمكاران بود پروردگارا. اگر چه از پيروزى محروم شدم ولى هدفى جز تعظيم و اكرام دين تو نداشتم عمى نيست زيرا در عوض تو نيز آنان را در آنچه از ثواب و حسنات ويژه ى اوليا و احباب تست محروم داشته اى. اين خبر به گوش برمكى رسيد. فضل گفت: -هدفى جز دعا براى خويشتن نداشته. وى در القاى اين كلمات از درگاه خدا براى خود سلامت خواسته و خداوند هم به او عطا فرموده است. فضل برمكى بدستور هارون الرشيد براى يحيى بن عبد اللّه نامه ى امان نوشت و دلخواه يحيى را در شرايط و شهود رعايت كرد.

ص:204

ابن امان نامه در دو نسخه تنظيم شد. يك نسخه را به يحيى بن عبد اللّه داد و نسخه ى ديگر را خودش نگاه داشت. فضل بن يحيى مقدمات سفر بغداد را فراهم ساخت. هودجى تهيه ديده بودند كه در يك طرفش يحيى بن عبد اللّه و در طرف ديگر فضل برمكى نشسته بودند. اين دو نفر عديل يكديگر بودند و با اين ترتيب به بغداد رسيدند. مروان بن ابى حفصه «شاعر در دربار اموى كه به بنى عباس پيوسته بود» دراين باره ى قطعه اى سروده است: و قالوا الطالقان يجن كنزا سيأتينا به الدهر المديل

گفته اند كه در طالقان گنجى نهان است و سرانجام بدست ما خواهد رسيد فاقبل مكديا لهم بيحيى و كنز الطالقان له زميل

اكنون كه روزگار بدريوزگى با يحيى فرا رسيده گنج طالقان را نيز همراه با يحيى براى آنان

ص:205

آورده است. «مقصود شاعر از گنج طالقان فضل برمكى بود. محمد بن اسحاق بغوى مى گويد: ما نيز همراه يحيى بن عبد اللّه سفر مى كرديم، مردى از او پرسيد: -چه شد كه سرزمين ديلم را بر جاهاى ديگر برگزيده اى و از همه جهان به آن سامان سفر كردى. يحيى در جواب گفت: -مردم آن سرزمين يك بار به هواخواهى ما قيام كرده بودند، فكر كردم كه بتوانم بار ديگر آنان را برانگيزانم. يحيى بن عبد اللّه بحضور هارون الرشيد بار يافت. هارون مقدمش را گرامى شمرد و جوائز گرانمايه اى بوى اهدا كرد. دويست هزار سكه ى طلا با خلعت هاى فراوان به سويش فرستاد و همچنان با وى مهر و محبت مى ورزيد اما در عين اين گرمى ها و مهربانى ها پى فرصتى مى گشت كه كار او را بسازد. طى اين جستجو مردى را بنام «فضاله» شناخت كه روزگارى براى يحيى بن عبد اللّه تبليغات سياسى مى كرد. فضاله را بحضور خود طلبيد و وادارش كرد به يحيى نامه اى بنويسد و در آن نامه مژده ى نهضت جديدى را بعرضش برساند.

ص:206

در آن نامه نوشته بودند كه گروهى از امراى بغداد و اصحاب رشيد با او بيعت كرده اند و انتظار دارند كه قيام كنى و كرسى خلافت را از زير پاى هارون فرا كشى. اين نامه را بوسيله ى مردى براى يحيى فرستاد. يحيى بن عبد اللّه بى درنگ گريبان آن مرد را گرفت و با نامه اى كه در دست او بود بحضور يحيى برمكى كشانيد و گفت: -اين مرد نامه اى برايم آورده كه من از ماجراى نامه و فرستنده اش خبرى ندارم. و بعد عين نامه اى را كه خود هارون الرشيد تهيه ديده بود بهارون برگردانيد. هارون الرشيد از اينكه يحيى بن عبد اللّه را آرام و صميمى يافت خوشحال شد و دستور داد «فضاله» را به زندان بيندازند. البتّه فضاله بى گناه بود زيرا هارون خود دستور داده بود اين نامه را براى يحيى بن عبد اللّه بنويسد و باو گفته شد اين مرد بى گناه است. هارون تصديق كرد و معهذا گفت: در عين بى گناهى تا روزى كه من زنده ام فضاله بايد محبوس باشد زيرا مقتضيات سياسى چنين ايجاب مى كند. اين خبر وقتى بگوش فضاله رسيد گفت: -حقيقت اينست كه من بى گناه نيستم و هارون در حق من ظلمى

ص:207

روا نداشته است زيرا ميان من و يحيى بن عبد اللّه عهدى برقرار است كه اگر از طرف من نامه اى باو برسد او آن نامه را نپذيرد. و بى درنگ آورده اند نامه را تحويل مقامات دولتى بدهد چون احتمال مى دادم كه روزى هارون چنين آزمايش را درباره ى يحيى بن عبد اللّه با دست من انجام خواهد داد. گفته اند: -وقتى كه خاطر هارون الرشيد از طرف يحيى بن عبد اللّه آسوده شد اجازه داد كه او براى مناسك حج بمكه سفر كند. اين قولى است كه روايت شده است و در قول ديگر كه از على بن ابراهيم مرويست چنين گفته شد. يحيى بن عبد اللّه از هارون الرشيد اجازه ى حج نخواسته بود بلكه بفضل بن يحيى گفت: اتق اللّه فى دمى و احذر ان يكون محمد صلّى اللّه عليه و آله خصمك غدا از خدا بترس، خون مرا مريز، زنهار كه محمد رسول اللّه در فرداى رستاخيز دشمن تو باشد. فضل بن يحيى كه نگهبان يحيى بن عبد اللّه بود از اين سخن رقت كرده و يحيى را آزاد ساخت جاسوسى كه محرمانه كارهاى فضل برمكى را بهارون الرشيد گزارش مى داد اين جريان را بعرضش رسانيد.

ص:208

نوبتى كه فضل بحضور خليفه رسيد هارون طى صحبت هاى عادى از او پرسيد: -يحيى بن عبد اللّه چه مى كند؟ فضل برمكى در جواب گفت: -در همان جا كه مقرر شده است، تحت نظر من بسر مى برد. هارون قسمش داد: -بجان من راست مى گويى؟ فضل برمكى گفت: -بجان تو يا امير المؤمنين او را آزاد ساخته ام چون قسمم داد و قرابت و رحامت خود را با رسول اكرم شفيع آورد. هارون با تمام متانت سياسى خود گفت: -خود من هم مى خواستم چنين كنم خوب كردى. اما وقتى فضل از حضورش برخاست تا بخانه ى خود باز گردد هارون الرشيد از پشت سر براندازش كرد و گفت: -اگر ترا نكشم خدا مرا بكشد. گفته اند كه گروهى از مردم حجاز هم قسم شده اند كار يحيى بن عبد اللّه را يكسره كنند يعنى امان نامه ى او را از اعتبار بيندازند. اين قوم دور هم نشستند و تبانى كردند و جمعا شهادت دادند كه يحيى بن عبد اللّه علوى عهد خليفه را شكسته و مردم را بسوى خود

ص:209

مى خواند تا از نو قيام كند: اعضاى اين كميته: 1-عبد اللّه بن مصعب زبيرى 2-ابو البخترى وهب بن وهب 3-مردى از بنى زهره 4-مردى از بنى محزوم بوده اند. بحضور هارون الرشيد رسيدند و با زحمت بسيار وادارش كردند كه ضمن سخنان خود يادى از يحيى بن عبد اللّه بياورد. همين كه اسم يحيى بميان آمد اين دسته بر ضد او شهادت دادند. گواهى دادند كه يحيى سر از طاعت امير المؤمنين فروپيچيده است. هارون فرمان داد يحيى را بزندان ببرند. زندانبان يحيى در اين نوبت مسرور كبير حاجب مخصوص خلافت بود. مسرور يحيى بن عبد اللّه را در سرداب زندانى ساخت. هارون الرشيد هرچندى يك بار يحيى را بحضور خود مى طلبيد و با وى گفتگو مى كرد و بعد بزندانش مى فرستاد تا اينكه عمر وى بسر آمد و در همان زندان جان سپرد. در جريان مرگ او سخن باختلاف گفته اند. سليمان بن ابى شيخ گفته:

ص:210

-هارون الرشيد روزى يحيى را بمجلس خود فرا خواند و با او درباره ى آنچه مردم بر ضدش خبر مى دهند سخن مى گفت. يحيى بن عبد اللّه اسنادى كتبى بخليفه نشان مى داد كه حكايت از بى گناهى او مى كرد. اين طومارها يك سرش در دست هارون بود كه مى خواند و سر ديگرش را يحيى بدست داشت. مردى از شخصيت هاى دربارى ناگهان شعرى انشاد كرد كه معنى اش اين بود. «اين بيچاره كه در دست تو اسير است چگونه مى تواند بر ضد تو برخيزد. هارون خشمناك شد و گفت: -بر ضد من بنفع يحيى سخن مى گوئى؟ آن مرد كه از گفتارش پشيمان شده بود معذرت خواست: -نه يا امير المؤمنين. فقط شعرى بخاطرم رسيدم و انشادش كرده ام. تشبيه ساده اى بيش نبوده است. يحيى رويش را از آن مرد بسمت يحيى برگردانيد و گفت: -از همه چيز گذشته بگو ببينم يحيى! تو زيباروترى يا من؟ يحيى گفت: -مسلم است كه تو خوشگل ترى يا امير المؤمنين رنگ تو درخشان تر و سيماى تو وجيه تر است. -بگو ببينم سخاوت تو بيشتر است يا سخاوت من؟

ص:211

-چه حرفها مى زنى يا امير المؤمنين. من چه دارم كه جواد و سخاوتمند باشم ثروت روى زمين بدست تو مى رسد و با دست بخشنده ى تو خرج مى شود. من كه از عهده ى معيشت سالانه ى خود نمى توانم برآيم چگونه مى توانم سخاوتمند باشم. هارون روى سخن را برگردانيد و گفت: -قرابت تو با رسول اكرم قوى تر است يا قرابت من. كداميك از ما دو نفر به رسول اكرم نزديك تريم؟ در اينجا يحيى بن عبد اللّه از هارون خواهش كرد كه اين سؤال را بى جواب بگذارد. ولى هارون گفت: -تمام زنهاى من مطلقه باشند. هرچه غلام و كنيز دارم همه آزاد باشند اگر دست از تو بردارم. بايد باين سؤال هم پاسخ گوئى. يحيى بن عبد اللّه گفت: -اگر رسول اكرم زنده شود و از تو دخترت را بخواهد آيا او را بدامادى خويش خواهى پذيرفت يا امير المؤمنين. هارون جواب داد: -البتّه. يحيى گفت: -اما اگر از من دخترم را بخواهد. . . آيا مى توانم دخترم را بعقدش در بياورم؟

ص:212

هارون گفت: -نه. -همين جواب سؤال تست. هارون الرشيد خشمناك شد و از جايش برخاست. فضل بن ربيع مى گويد: -رضا مى دادم كه اين گفتگو را با هرچه در دست دارم بخرم و نگذارم از ميان ما قطع شود. و بعد يحيى بن عبد اللّه را بزندانش باز گردانيدند. روز ديگر يحيى را بمجلس هارون بردند. هارون الرشيد ميان او عبد اللّه بن مصعب زبيرى مناظره و مجادله اى برقرار كرد. عبد اللّه بن مصعب در آن محفل اقرار كرد كه يحيى بن زيد وى را ببيعت خود فرا خواند و مى خواست بر ضد دستگاه خلافت قيام كند. يحيى بن عبد اللّه بسخن درآمد: -يا امير المؤمنين. آيا اين مرد را محرم خود مى شمارى و سخنانش را بر ضد من راست مى پندارى. اين مرد از نسل عبد اللّه بن زبير است. همان عبد اللّه زبير كه جد تو عبد اللّه بن عباس را با فرزندانش در دل دره هاى مكه زندانى ساخت و بعد آتش برافروخت و مى خواست خاندان ترا در آن آتش زنده زنده خاكستر كند تا اينكه ابو عبد اللّه جدلى يار

ص:213

وفادار على بن ابى طالب از كوفه رسيد و خاندان عباس را از خطر مرك نجات داد اين مرد پسر عبد اللّه بن زبير است. همان عبد اللّه بن زبير كه چهل جمعه در مكه از صلوات بر محمد و آل محمد لب فروبسته بود. وقتى مردم بهيجان آمدند و از وى پرسيدند چرا صلوات بر محمد را از خطبه ى جمعه فروانداخته در جواب گفت: -فرزندانش مردم بدى هستند. مى بينم كه هروقت بر رسول اللّه صلوات مى فرستند گردنهايشان بافتخار و شرف كشيده مى شود و چهره شان بدرخشش مى افتد. خوشحال مى شوند و من دوست نمى دارم با ذكر رسول اكرم چشم فرزندانش را روشن سازم. اين مرد پسر همان عبد اللّه بن زبير است كه دل عبد اللّه بن عباس را از شكنجه ها و ستم هاى خود خون كرده بود. تو خود مى دانى يا امير المؤمنين كه عبد اللّه بن زبير با جد تو عبد اللّه بن عباس چه ها كرده. روزى در حضور عبد اللّه بن عباس گاوى را كشته بودند. وقتى جگر گاو را در آوردند ديدند كه جگرش سوراخ است. على بن عبد اللّه به پدرش گفت مى بينى بابا جگر اين گاو چه جور سوراخ شده؟ ابن عباس در پاسخ پسرش گفت: يا بنى هكذا ترك ابن الزبير كبد ابيك عبد اللّه زبير هم جگر پدرت را بهمين صورت در آورده يعنى سوراخش كرده است. اين مرد پسر همان عبد اللّه بن زبير است كه پدرت عبد اللّه بن عباس

ص:214

را به طائف تبعيد كرده و هنگامى كه مرگش فرا مير سيد به فرزندش على گفت: -پس از مرگ من بدمشق سفر كن و با بنى اميه كه از نسل عبد مناف و خويشاوند تو هستند بسر ببر و در آن شهر كه پسر زبير زندگى مى كند زنهار اقامت مكن. عبد اللّه بن عباس از عبد اللّه بن زبير چه ديده كه جوار يزيد بن معاويه را بر جوار او ترجيح داده است. بخدا يا امير المؤمنين عداوت اين مرد نسبت به خاندان ما يك ميزان دارد منتها او توانسته خود را بمقام خلافت نزديك سازد و خاطر امير المؤمنين را بر من بگرداند. او در محضر تو قوى شد و مرا ضعيف ساخت. هرچه بخواهد مى تواند با دست تو در حق من بكار ببرد. زيرا نمى تواند در حق تو. خصومت و عداوتش را ابراز دارد. تو نبايد يا امير المؤمنين بسخنانى كه از دهان او بر ضد من ادا مى شود گوش فرا دهى زيرا معاوية بن ابى سفيان كه اموى بود و نسبتش بما از نسبت امير المؤمنين دورتر بود اين خصلت را رعايت مى كرد. يك روز معاويه در مجلس خود حسن بن على را به زشتى ياد كرد. عبد اللّه بن زبير بهوادارى معاويه لب به تأييد و تصديقش گشود. معاويه بر عبد اللّه بن زبير برآشفت و دهانش را بست. عبد اللّه بن زبير گفت: -يا امير المؤمنين. من دارم سخنان ترا بر ضد حسن بن على

ص:215

تأييد مى كنم. معاويه جواب داد كه بيجا مى كنى. چون حسن بن على گوشت تن من است. من گوشت تن خود را خودم مى خورم اما اجازه نمى دهم كه ديگرى دندان بگوشت من فروببرد. عبد اللّه بن مصعب جواب يحيى بن عبد اللّه بسخن درآمد و گفت: عبد اللّه بن زبير جد من در طلب خلافت قيام كرد و سرانجام به- آرزوى خود رسيد ولى جد تو حسن بن على خلافت را در برابر درم و دينار به معاوية بن ابى سفيان فروخت. آيا سزاوار است كه عبد اللّه بن زبير را تحقير كنى در عين اينكه وى پسر صفيه يعنى نواده ى دخترى عبد المطلب است. يحيى بن عبد اللّه رويش را همچنان بسمت هارون الرشيد كرد و گفت: -اين مرد دارد بنام يك زن از زنان خانواده ى ما بما افتخار مى فروشد در عين اينكه سزاوار بود. بنام اين زن با خاندان پدرى خود مباهات كند. با زنان خاندانش كه همه با «اسامى» و يا «نوبى» و يا «حمدى» بوده اند. عبد اللّه مصعب سر بلند كرد و گفت: -هنوز دست از خصومت ما برنمى داريد هنوز هم بر ضد مقام و مفاخر ما برمى خيزيد؟ و سعى مى كنيد كه شوكت ما را در هم بشكنيد. تا اين وقت يحيى بن عبد اللّه برون او نگاه نمى كرد و جواب او

ص:216

را در گفتگوى خود با هارون الرشيد مى داد يعنى لايقش نمى شمرد كه مستقيما جوابش را بدهد. در اين وقت براى نخستين بار رويش را بسمت او كرد و گفت: -چى؟ شوكت شما؟ قدرت شما؟ ما سعى مى كنيم كه شوكت و قدرت شما را درهم بشكنيم؟ كدام قدرت؟ كدام شوكت؟ اصلا شما كى هستيد؟ من شما را نمى شناسم. هارون الرشيد از خنده بى طاقت شده بود. نمى خواست بخندد. سرش را بالا گرفته بود به سقف اتاق نگاه مى كرد تا مبادا خنده اش بگيرد اما بالاخره طاقتش طاق شد و خنده را سرداد. نزديك به يك ساعت مى خنديد. عبد الله بن مصعب سخت شرمسار شد. يحيى از نو بسخن آمد و گفت: -يا امير المؤمنين. همين مرد. همين عبد الله بن مصعب از آنان بود كه با برادرم محمد بن عبد الله پيمان بست و بر ضد جد تو ابو جعفر منصور شمشير كشيد. و اينست قصيده اى كه انشاد كرده است: ان الحمامة يوم الشعب من دثن هاجت فؤاد محب دائم الحزن

در روز شعب كبوترى از آشيانه اش فروافتاد و اين حادثه قلب عاشق اندوهناك را به هيجان آورد

ص:217

اننا لنامل ان ترتد انفسنا بعد التدابر و النبصاء و الاحسن

ما آرزومنديم كه نفس هاى ما به سينه باز گردد پس از گريزها و دشمنى ها و كينه ها حتى يثاب على الاحسان محسننا و يا من الخائف الماخوذ بالدمن

تا اينكه نيكوكار ما پاداش خود بگيرد تا اينكه مردم بى گناه و مرعوب به محيط امان باز گردند. و تنقضي دولة احكام قادتها فينا كاحكام قوم عابدى وثن

تا اينكه دولت بنى عباس يعنى دولت بت پرستان به آخر رسد فطالما قد بروا بالجور اعظمنا برى الصناع قداح النبع باسفن

دير بازيست كه اين ستمكاران استخوان ما را در هم مى شكنند آن چنانكه كشتى سازان تير بر كشتى مى كوبند. قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا ان الخلافة فيكم يا بنى الحسن

برخيزيد قيام كنيد تا طاعت ما را ببينند خلافت اى فرزندان حسن حق شماست

ص:218

الست اكرمهم عودا اذ انتسبوا يوما و اطهرهم ثونا من الدرد

آيا شما نيستيد كه در ميان بنى هاشم از همه شريف تر و مقدس تر هستيد؟ و اعظم الناس عند الناس منزله و ابعد الناس من عيب و من وهس

مگر نيستيد كه در ميان مردم از همه محترم تريد. مگر شما نيستيد كه از همه بى عيب تر و عالى قدرتريد. چهره ى هارون الرشيد از شنيدن اين شعرها رنگ به رنگ شد. عبد اللّه بن مصعب قسم ها خورد. به خداوند بى همتا و يكتا. به حق بيعت سوگندها ياد كرد كه اين شعرها را سديف ساخته است اما يحيى بن عبد اللّه گفت: -بخدا اى امير المؤمنين اين شعرها را همين مرد سروده و من تا كنون چه راست چه دروغ بنام خدا قسم ياد نكرده ام. پروردگار متعال وقتى ببيند بنده ى او وى را بنام رحمن و رحيم و طالب و غالب مى ستايد از كيفر دروغ گوئى اش حيا مى كند و در عذابش تعجيل روا نمى دهد اما بگذار من عبد الله بن مصعب را قسم بدهم تا اگر دروغگوست هرچه زودتر كيفر دروغ گوئى خود را ببيند. و آن وقت رويش را بسمت عبد الله بن مصعب كرد و گفت:

ص:219

-بگو از حول و قوت خدا بيزارم و به حول و قوت خود پناه مى برم و من بخودم دور از خدا اتكال و اعتماد دارم و متكبرانه از خدا بى نيازم و يك چنين شعر را نسروده ام. عبد اللّه بن مصعب از اين قسم امتناع كرد. هارون الرشيد خشمناك شد و بسمت فضل بن ربيع رو كرد و گفت: -اين مرد چرا قسم نمى خورد عباسى! اگر راستگو است قسم ياد كند. اين پوستين مال خودم است كه پوشيده ام و اين پيراهن و بساط كه دارم مال من است و در راه اثبات اين حقيقت آماده ام هر جور قسم مى دهند قسم ياد كنم. فضل بن ربيع با نوك پاى خود عبد اللّه بن مصعب را جنبانيد و گفت: -واى بر تو قسم ياد كن. فضل بن ربيع با عبد اللّه بن مصعب دوست بود. بفرمان خليفه ناچار شده بود وى را به قسم وادار سازد. عبد الله قسم خورد. در طى اداى كلمات قسم رنگش برگشته بود. مى لرزيد. يحيى بن عبد اللّه روى شانه ى عبد الله بن مصعب آهسته با دست زد و گفت:

ص:220

اى پسر مصعب. بخدا رشته ى عمرت را گسيخته اى. تو هرگز روى رستگارى را نخواهى ديد. عبد اللّه بن مصعب در همان محفل به بيمارى جذام دچار شد و پس از سه روز بهلاكت رسيد. فضل بن ربيع «كه با او دوست بود» در مراسم تشييع جنازه اش حضور يافت. مردم از دنبال اين جنازه مى رفتند. هنگامى كه نعش عبد اللّه بن مصعب را بخاك سپردند و خواستند سنگ لحد را بگذارند ناگهان قبرش فرو رفت و جنازه را نيز با خود فروبرد و غبار عظيمى از اين انخساف برخاست. فضل بن ربيع فرياد كشيد: -خاك بياوريد. خاك بياوريد. اما هرچه خاك به آن حفره دهان گشاده مى ريختند دهانش جمع نمى شد. آن گودال پر نمى شد در اين گيرودار چند شتر كه بار خار بر پشت داشتند از راه رسيدند. آن خارها را هم توى قبر سرازير كردند اما چه سود كه از خارها نيز كارى ساخته نشد. هرچه به آن حفره ى عميق مى ريختند بى درنگ بلع مى شد. سرانجام فضل بن ربيع دستور داد كه روى آن حفره را با سقفى

ص:221

از سنگ و آجر پوشانيدند و بعد روى آن سقف را خاك ريختند و بدين ترتيب از دردسر دفن عبد اللّه بن مصعب خلاص شدند. فضل بن ربيع با خاطرى ملول و دلى شكسته از خاك عبد الله باز گشت. هارون الرشيد پس از آن روز بارها به فضل به ربيع گفت: -اى عباسى ديده اى كه يحيى بن عبد الله با پسر مصعب چه كرده؟ سليمان بن ابى خيثمه مى گويد: اسماعيل بن ابراهيم مخزومى عقيده داشت كه عبد الله پسر مصعب نيست. بلكه پسر مردى از بلوچستان است كه وردان نام دارد. مادر ابن عبد الله زنى بلوچستانى بود. شاعرى هم در اين باب شعرى سروده و عبد اللّه بن مصعب و پدرش مصعب بن عبد الله و عمويش بكار را هجو كرده است. به ماجراى مقتل يحيى بن عبد الله باز مى گرديم. گفته اند: -هارون الرشيد فقهاى بغداد را بحضور خود فرا خواند و از

ص:222

آنان درباره ى امانى كه به يحيى بن عبد الله داد فتوى خواست در ميان اين دسته شخصيت هائى مانند محمد بن الحسن كه از همدوشان ابو يوسف قاضى معروف بود و حسن بن زياد لؤلؤى و ابو البخترى وهب بن وهب ديده مى شدند. وقتى اين انجمن تكميل شد مسرور كبير خادم معروف رشيد از در در آمد و امان نامه ى يحيى بن عبد اللّه حسنى را جلوى علما گذاشت و از آنان در كيفيت قانونى ابن امان نامه فتوى خواست. ابتدا حسن بن محمد امان نامه را بازديد كرد و گفت: -اين يك سند مطمئن و مؤكد است. هيچ حيله اى در اين سند بكار نرفته است. و اضافه كرد: -اين امان نامه را در مدينه مالك بن انس و ابو محمد عبد العزيز جهنى «معروف به ابن داروردى» هم ديده اند و به صحبتش تصديق داده اند. مسرور كه انتظار نداشت يك چنين سخن از محمد بن حسن بشنود با لحن بى ادبى فرياد كشيد: - امان نامه را بده بمن. و بعد آن را به حسن بن زياد نشان داد. حسن بن زياد لؤلؤى هم اين امان نامه را صحيح دانست منتها از ترس

ص:223

مسرور با صداى خفه اى گفت: -درست است سندى صحيح است. ابو البحترى وهب بن وهب دست دراز كرد و امان نامه را از دست حسن بن زياد ربود و نگاهش كرد و گفت: -نه. اين درست نيست. اين سند باطل است امان صاحب اين سند در هم شكسته زيرا در ميان مردم فتنه و پريشانى افكنده است. او خون مردم را ريخته تو هم او را بكش. به گردن من. مسرور كبير از آن محضر بخدمت هارون الرشيد برگشت و ماجرا را گزارش داد. هارون به مسرور گفت: -اگر ابو البخترى راست مى گويد شخصا آن امان نامه را پاره كند. مسرور دوباره به محضر علما آمد و به ابو البخترى گفت: -پس اين امان نامه بدرد نمى خورد؟ -نه. -بايد پاره اش كرد؟ ابو البخترى گفت: -بگير ابو هاشم پاره اش كن مسرور جواب داد:

ص:224

-شما كه باطلش مى دانيد پاره اش كنيد. ابو البخترى كارد را برداشت و امان نامه ى يحيى بن عبد الله را از بالا بپائين پاره كرد. اما ديده شد و قلى كه داشت امان نامه را با كارد مى شكافت دستش مى لرزيد. مسرور آن سند دريده را بحضور هارون الرشيد برد. هارون امان نامه ى چاك خورده ى يحيى را بدست گرفت و با نشاط و شادمانى گفت: -مبارك است. و در برابر اين فتواى ناحق يك ميليون و ششصد هزار درهم پول بابو البخترى بخشيد و بعلاوه مقام قضاوت را هم بعهده ى او گذاشت. علماى انجمن را مرخص كرد. اما محمد بن حسن را كه ابتدا بصلاحيت و صحت آن سند فتوى داده بود روزگارى از اعطاى فتوى ممنوع ساخت. هارون الرشيد بفتواى ابو البخترى تصميم گرفت كار يحيى بن عبد اللّه را بسازد. ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب مى گويد: درباره ى كيفيت قتل يحيى بن عبد الله سخن باختلاف گفته اند. از مردى كه با يحيى بن عبد الله در زندان هارون هم زنجير بود

ص:225

شنيده شد كه مى گفت: -من و يحيى بن عبد الله در سلول تاريك و تنگى با هم محبوس بوديم. اطاق من و يحيى عبد الله از همه اطاق هاى محبس تنك تر و تاريك تر و ناراحت تر بود. يك شب، نيمه شب شنيده ايم كه دارند قفل در اطاق ما را باز مى كنند. ناگهان چشمم به هارون الرشيد افتاد. سواره بدر زندان آمده بود. نگاهى به دور و برش انداخت و گفت: -او كجاست؟ منظورش يحيى بن عبد الله بود. گفته شد: -توى اين اطاق است. هارون گفت: -بياوريدش اينجا. او را بنزديك هارون بردند. هارون همچنان سواره بر بالاى سر يحيى بن عبد الله خم شد و تا چند دقيقه با وى صحبت كرد: ناگهان سخنش را قطع كرد و فرياد كشيد:

ص:226

-بگيريدش، بزنيدش. يحيى بن عبد الله را در آن نيمه شب زير عصا خوابانيدند و صد ضربه ى عصا بر پيكرش كوبيدند. يحيى همچنان كه زير ضربات عصا خوابيده بود استرحام مى كرد و هارون را بحق رحامت و بحق نسبتى كه با رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله داشت قسم مى داد. مى گفت: -بحق آن خويشاوندى و قرابت كه با تو دارم. هارون جواب مى داد: -من اصلا با تو رحامت و خويشاوندى ندارم. بعد يحيى را بر دوش كشيدند و به همان زندان تنگ و تاريك باز گردانيدند. هارون از زندانيان پرسيد: -به يحيى بن عبد الله چقدر جيره مى دهيد؟ گفته اند: چهار قرص نان و هشت كوزه ى آب. فرمان داد: -اين مقدار را نصف كنيد. پس از چند شب آرامش باز نيمه شبى هارون رشيد بزندان ما آمد و دوباره يحيى را تحت شكنجه گذاشت.

ص:227

پرسيد: -چقدر بوى جيره مى دهيد. -دو گرده ى نان و چهار كوزه آب. -نصفش كنيد. براى سومين بار كه بزندان آمد يحيى بن عبد اللّه مريض بود. هارون وى را بحضور طلبيد. گفته شد او آن چنان عليل است كه ياراى حضور ندارد. پرسيد: -باو چى مى دهيد؟ گفتند: -يك گرده ى نان و دو كوزه ى آب. هارون با منتهاى شقاوت گفت: -نصفش كنيد. اما يحيى بن عبد اللّه ديگر به جيره ى هارون نيازى نداشت زيرا همان شب از حبس او و زندان زندگى خلاص شد. يحيى بن عبد اللّه بدين ترتيب از جهان رخت بربست. جنازه اش را از زندان بگورستان بروند. رضى الله عنه و ارضاه ابراهيم بن رياح در روايت خود مى گويد: يحيى بن عبد اللّه را زنده در ستون گذاشتند و بدين ترتيب فجيع

ص:228

بقتلش رسانيدند. على بن محمد بن سليمان مى گويد: - نيمه شب در زندان خفه اش كردند. گفته مى شود. -زهرش دادند. محمد بن ابى الحسناء حديث مى كند: -يحيى بن عبد اللّه را جلوى درندگان انداختند و خونش را بكام شيرهاى گرسنه ريختند: عمر بن حفص عمرى مى گويد: -ما را براى مناشده با يحيى بن عبد اللّه به محضر هارون الرشيد دعوت كردند كه شاهد باشيم. هارون در حضور گروهى از دعوت شدگان به يحيى بن عبد الله مى گفت: -از خدا بترس و آن هفتاد تن اصحاب خود را كه هم پيمان تو بودند نشانم بده تا امان تو به حجيت خود باقى بماند. و بعد رويش را بما كرد و گفت: -اين مرد نمى خواهد نام اصحابش را ابراز كند. من در هربار كه خواستم از ياران او كسى را بازداشت كنم و بكيفر گناهى كه كرده برسانمش او جلويم را مى گرفت و مى گفت:

ص:229

-اين مرد از امان يافتگان است. يحيى در تين هنگام بحرف آمد و گفت: -من خود يك تن از آن هفتاد نفرم كه امير المؤمنين امانم داده بمن بگوييد آن امانم چه سودى برايم داشت. آيا اين شايسته است كه گروهى را هم همراه خود تسليم سازم تا به قتل برسند؟ اين كار هرگز براى من حلال نيست. عمر بن حفص مى گويد: -پس از چند روز بار ديگر از طرف خليفه دعوت شديم كه جريان محاكمه ى يحيى بن عبد الله را تماشا كنيم، يحيى بن عبد الله را بمحضر هارون آوردند. خلاف آن بار كه ديده بودمش رنگى زرد و حالتى آشفته داشت. هارون هرچه با وى سخن مى گفت جوابش را نمى داد. هارون بطرف ما برگشت و گفت: -مى بينيد كه نمى خواهد حرف بزند. يحيى بن عبد الله در اين هنگام زبانش را از دهانش در آورد و نشانمان داد. زبان اين مرد مثل يكپارچه زغال سياه بود. مى خواست عملا بما بگويد كه من زبان ندارم سخن بگويم. هارون با خشم فرياد كشيد:

ص:230

-او زبانش را نشان مى دهد تا مرا به قتلش متهم كند. او مى خواهد بگويد كه من زهرش داده ام. بخدا اگر قتلش را مصلحت مى دانستم با شمشير گردنش را مى زدم ديگر چه حاجتى بزهر بود. ما از حضور هارون بازگشتيم ولى هنوز بصحن حياط نرسيده بوديم كه شنيديم يحيى بن عبد الله بزمين فروغلطيد و جان داد. ادريس بن محمد كه نواده ى همين يحيى بن عبد الله است مى گويد: -جد من يحيى را بوسيله ى گرسنگى و تشنگى بقتل رسانيدند. گفته شده است كه يحيى بن عبد الله از هارون الرشيد دويست هزار دينار سكه ى طلا گرفت و با اين مبلغ قرض هاى ابو عبد اللّه حسين بن على (صاحب فخ) را ادا كرد. زيرا حسين بن على وقتى كشته مى شد دويست هزار دينار مقروض بود. آنان كه از علما با يحيى بن عبد الله حسنى هم پيمان بودند: 1-يحيى بن ماور 2-عامر بن كثير معروف بسراج 3-سهل بن عامر بجلى. 4-على بن هاشم

ص:231

5-عبد الله بن علقمه 6-محول ابراهيم عباد بن يعقوب مى گويد: -يحيى بن عبد الله حسنى از محل عطاياى هارون سه بدره ى زر به- يحيى بن مساور داد. پس از چندى باو گفت: -براى من دو هزار درهم قرض كن. يحيى بن مساور گفت: -كسى را با استرى همراه من بفرستيد. يحيى بن مساور عين آن سه بدره ى زر را كه از وى گرفته بود باز گردانيد. يحيى بن عبد الله گفت: -مگر اين همان پولى نيست كه بتو بخشيده ام. پسر مساور جواب داد: -بله همان پول است از محل عطاى هارون است و مى دانستم روزى باين نقدينه نيازمند خواهى شد. يحيى بن عبد الله گفت: -پس از اين زر مبلغى بردار. ابن مساور جواب داد: -هرگز، من دوستى شما را بمال دنيا نخواهم فروخت.

ص:232

على بن هاشم مى گويد: -هارون الرشيد من و عبد ربه بن علقمه و محول بن ابراهيم را در زندان سياسى خود دوازده سال نگاه داشت. نواده ى محول بن ابراهيم مى گويد: پاهاى جد من محول بسيار باريك بود. از او پرسيدم: -چرا پاهاى تو اين قدر فرسوده است؟ جواب داد: -زنجيرهاى محبس هارون الرشيد ساق هاى مرا باين صورت درآورده است. محول بن ابراهيم مى گويد: من و عبد ربه در زندان هارونى بسر مى برديم. سالها گذشت. يك روز جلادهاى دربار بزندان آمدند تا مرا بحضور رشيد ببرند. هنگامى كه داشتم از كنار عبد ربه مى گذشتم فرياد كشيد: -محول! مبادا در محضر هارون سخنى بگويى كه دامنت بخون فرزندان رسول الله آغشته شود. مبادا كه هارون را بخفاگاه آنان راهنمائى كنى. اگر از

ص:233

شكنجه هاى هارون ترست برداشته خاطرت را بخدا بسپار. از هول مرگ و عذاب قيامت انديشه كن. اين التفات عظمت دربار هارون را در چشم تو كوچك و سبك خواهد ساخت. محول مى گويد: سخنان عبد ربه قلب لرزان مرا بقوت يكپارچه آهن در آورد. وقتى ببارگاه هارون پا گذاشتم بيش از همه چيز بساط قتل و شمشير برهنه را ديدم ولى نترسيدم. هارون گفت: -اگر مرا باصحاب يحيى بن عبد الله دلالت نكنى زير اين شمشير ريزريزت خواهم ساخت. گفتم: -يا امير المؤمنين من اكنون چهار سال است كه در زندان تو بسر- مى برم. من مردى بازارى و ضعيف و زندانى هستم. چگونه مى توانم ترا باصحاب يحيى راهنمائى كنم، آنان از ترس تو در شهرها پراكنده شدند هارون تصميم گرفت گردنم را بزند ولى حاشيه نشينان بارگاه گفتند اين مرد راست مى گويد: آخر يك زندانى چگونه از حال مردم آزاد آگاه است، از خفاگاه مردمى كه هركدام بسوئى گريختند يك مرد زندانى چگونه مى تواند خبر بدهد. هارون اين سخنان را شنيد و پذيرفت و دستور داد مرا دوباره به-

ص:234

زندان باز گردانيدند. چند سال ديگر هم در زندان بسر بردم. على بن ابراهيم علوى قطعه ى شعرى در رثاى يحيى بن عبد اللّه انشاد مى كند. البتّه چند شاعر هم ديگر يحيى بن عبد اللّه علوى را مرثيه گفته اند ادريس بن عبد اللّه پدرش عبد اللّه بن حسن مثنى و مادرش عاتكه دختر عبد الملك مخزومى بود. جد مادريش خالد بن عاص است كه شاعر در مدحش مى سرايد. لعمرك ان المجد ما عاش خالد على الغمر من ذى كنده لمقتم

بجان تو تا خالد بن عاص در ذى كنده بسر مى برد مجد و شرف از آن محيط بجاى ديگر نخواهند رفت. عمر بن ابى ربيعه نيز در قطعه اى منظوم خالد بن عاص را به كرم و سخاوت و مجد و عظمت مى ستايد. عبد اللّه بن عبد الرحيم حديث مى كند: يونس بن عبد اللّه از آن كسان بود كه در واقعه ى فخ همراه با حسين بن على مى جنگند. پس از قتل اصحاب فخ وى با برده ى آزاد كردۀ خود كه

ص:235

«راشد» ناميده مى شد در جامه ى حاج همراه كاروان از حجاز به مصر فرار كرد. با اينكه در حقيقت راشد خادم و ادريس مخدوم بود در اين سفر براى حفظ مصلحت يونس خدمتكار راشد شد. و بدين ترتيب توانستند از معركه جان سالم بدر ببرند. به مصر رسيدند. شب هنگام بر در خانه اى كه به يك تن از كارگزاران آل عباس تعلق داشت با هم سخن مى گفتند. آن مرد كه صاحب خانه بود لهجه شان را شناخت زيرا با لهجه حجازى ها حرف مى زدند. گفت: -گمان مى كنم كه شما از نژاد عرب هستند تصديق كردند: -آرى عرب هستيم. -به گمان من از اهل حجاز -آرى حجازى هستم. در اينجا راشد گفت: -من مى خواهم از رازى آگاهت كنم و در عوض از تو انتظار دارم يا ما را در خانه ى خود پناه دهى و يا دست كم راز ما را مكتوم بدارى. تا ما از اين شهر بدر رويم. آن مرد قبول كرد. و راشد حقيقت را بروز داد.

ص:236

گفت اين مرد ادريس بن عبد اللّه حسنى است مردى كه صاحب خانه بود ادريس و راشد را در خانه ى خود پنهان ساخت تا پس از چند روز كه كاروانى از مصر بسوى افريقا مركزى آماده حركت شده بود در اين وقت صاحب خانه به راشد گفت: -من مى ترسم شما دو نفر را با هم باين كاروان بسپارم. مصلحت در اين است كه تو همراه كاروان عزيمت كنى و من و ادريس از بيراهه در مجازات شما راه به پيمائيم. وقتى كه از پاسگاههاى دولتى گذشتيم آن وقت ادريس را بتو مى رسانم. قرار بر اين گذاشته شد و پس از شش روز اين مرد دست ادريس را بدست راشد داد و خود به مصر بازگشت. ادريس و راشد با هم به بلاد بربر رسيدند در آنجا كه شهرهايى موسوم به «فاس» و «طنجه» دارد ادريس بن عبد اللّه خود را به مردم شناساند و دعوت خويش را آشكار ساخت. مردم آن سامان حكومت وى را پذيرفتند اين جريان بعرض هارون الرشيد رسيد. هارون با لحن شكايت آميزى براى يحيى بن خالد برمكى ماجراى يونس بن عبد اللّه را تعريف كرد. يحيى برمكى گفت: -من اين مسئله را حل خواهم كرد.

ص:237

سليمان بن جرير جزرى در آن سالها به تبليغات «زيديه بتريه» سرشناس بود و در ميان اين فرقه مقام رياست و امامت داشت. يحيى برمكى با اين سليمان خلوت كرد و او با يك شيشه عطر مسموم از بغداد بسوى قاره ى افريقا براه افتاد. سليمان بن جرير با آن سر و زبان تبليغاتى خويش به بلاد بربر رسيد و همه جا بنفع فرقه ى زيديه و محبت خاندان رسول اللّه خطابه ها ايراد مى كرد تا بحضور ادريس بن عبد اللّه رسيد سليمان بن جرير به ادريس گفت: -من هم از دست هارون الرشيد سر به بيابان آفريقا گذاشتم زيرا او مى خواست در بغداد به جرم محبت علويين كارم را بسازد. آمده ام تا در ركاب تو خدمت كنم. ادريس بن عبد اللّه بى آنكه از اسرار اين مرد آگاه باشد با وى انس گرفت. و او را در ميان اصحاب خود محرم خويش ساخت. سليمان بن جرير مردى زباندار بود. در محافل مردم بربر به نفع خاندان پيغمبر تبليغ مى كرد و مردم را بسوى ادريس بن عبد اللّه مى خواند. و بدين ترتيب روزگارى را گذرانيد تا اطمينان ادريس بن عبد اللّه را بدست آورد. و زمينه را براى انجام جنايت آماده ديد. يك روز به ادريس گفت:

ص:238

-فداى تو شوم از عراق با خودم يك شيشه عطر آورده ام. عطرى كه در سرزمين آفريقا بدست نخواهد آمد. ادريس بن عبد اللّه آن عطر را قبول كرد. سليمان بن جرير وقتى شيشه را بدست ادريس داد ديگر در آنجا درنگ نكرد. با شتاب از آن شهر بسوى عراق گريخت. ادريس بن عبد اللّه همين كه آن شيشه ى عطر را جلوى بينى خود گرفت يكباره سرا پا لرزيد و بروى زمين غلطيد. بى هوش نقش زمين شد. آن زهر كه با عطر آميخته شده بود بسيار قوى بود. پرستاران ادريس بى خبر از همه جا عقب راشد فرستادند. راشد وقتى ببالين ادريس آمد دست و پا كرد تا بهوشش بياورد و از جريان اين حادثه بپرسد. بالاخره ادريس بن عبد اللّه را بهوش آوردند. بيش و كم مطلب معلوم شد كه هرچه بود در شيشه ى عطر بود. اما اين افاقه ادريس را از مرك نرهانيد. سر شب از نو بى هوش شد و نيمه شب رخت از جهان بربست. راشد در جستجوى سليمان بن محمد افتاد. وقتى از فرارش آگاه شد با گروهى از اصحاب ادريس به تعقيب سليمان پرداخت.

ص:239

همراهان راشد در راه ماندند زيرا اسبشان نتوانست ديگر راه بپيمايد اما راشد بتعقيب ادامه داد تا بسليمان رسيد. ميان اين دو تن ضرباتى بوسيله ى شمشير مبادله شد. در اين مبارزه انگشتان سليمان از دم شمشير راشد افتاد و به همين جهت وى را سليمان «مكتع» مى ناميدند. اين روايت روايت نوفلى است ولى محمد بن موسى چنين مى گويد: در بغداد طبيبى كه «شماخ» ناميده مى شد و از بردگان آزادشده ى مهدى عباسى بود بدستور هارون الرشيد با ادريس بن عبد اللّه عقد دوستى بست و خود را پيش او شيعى المذهب نشان داد. چندى بدين ترتيب با او مراوده و مصاحبه داشت تا فرصتى بدست آورد و براى وى روزى دواى دندان آورد تا دندان هاى خود را بوسيله آن دوا بشويد. آن دوا مسموم بود. وقتى كه ادريس بن عتد اللّه با آن دوا مسواك كرد گوشت هاى تنش فروريخت. شماخ كه جنايت خود را در اين سفر انجام داده بود از بربر بمصر فرار كرد. در مصر «ابن اغلب» اين گزارش را براى هارون الرشيد نوشت و هارون در برابر اين خدمت شماخ را متصدى امور پستى مصر ساخت و جوائزى نيز برايش فرستاد.

ص:240

داود بن قاسم جعفرى مى گويد: -سليمان بن جرير جزرى براى ادريس بن عبد اللّه يك ماهى پخته آلوده بزهر فرستاد. وقتى ادريس از آن ماهى خورد مسموم شد و از دنيا رفت. پس از مرگ ادريس بن عبد اللّه راشد به مقر حكومتش برگشت و در آنجا ادريس را به خاك سپرد و خود سرپرستى خانواده اش را بعهده گرفت. همسر ادريس هنگام مرگ شوهرش حامله بود. وى پس از چندى پسرى بدنيا آورد كه او را بنام پدر «ادريس» ناميدند. اين ادريس وقتى بحد رسيد بر جاى پدر نشست و حكومت بربر را بدست آورد. مردى شجاع و سلحشور و كريم الطبع و شاعر بود. ما سرگذشت او را در جاى خودش ذكر خواهيم كرد. عبد اللّه بن حسن وى پسر حسن بن على و نبيره ى امام على بن الحسين عليهما- السلام بود. او را عبد اللّه افطس مى ناميدند. كنيه اش ابو محمد بود. مادر عبد اللّه افطس ام سعيد نام داشت و از دودمان عبد مناف بود

ص:241

اين عبد اللّه بن حسن حسينى در روز فخ دو شمشير حمايل كرده بود و با هر دو شمشير مى جنگيد. جنگندگان فخ مى گفتند: ميان همراهان حسين بن على هيچ كس مانند عبد اللّه افطس در مبارزه غنى نبود زيرا دو شمشير بهمراه داشت. عبد اللّه بن محمد مى گويد: -ابو عبد اللّه حسين بن على (صاحب فخ) وصيت كرد كه پس از من امامت قوم با پسر عم من عبد اللّه افطس خواهد بود. بماجراى قتل عبد اللّه بن حسن مى پردازيم. نوفلى از قول پدرش روايت مى كند: هارون الرشيد اصرارى مى ورزند كه سرشناسان آل ابى طالب را بشناسد. يك روز با فضل بن يحيى خلوت كرد و گفت: بگو ببينم مردم درباره ى خانواده ى ابى طالب از چه كسى صحبت مى كنند؟ فضل در جواب گفت: -نه بخدا. آنچه كوشيدم از آل ابى طالب شخصيت سرشناس نيافته ام. فقط از مردى شنيدم كه مى گفت: عبد اللّه بن حسن در فلان محل محل آمد

ص:242

و رفت مى كند. هارون بى درنگ بوالى مدينه دستور داد كه عبد اللّه بن حسن افطس را به بغداد اعزام دارد. عبد اللّه افطس را ببغداد آوردند و ببارگاه خلافت تحويلش دادند. هارون رويش را بسمت او برگردانيد و گفت: -اين تو هستى كه فرقه ى زيديه را دور خود جمع مى كنى تا بر ضد من برخيزى و فتنه بر پا سازى. عبد اللّه گفت: -ترا بخدا قسم مى دهم يا امير المؤمنين خون مرا مريز. من گناهى ندارم، من اساسا با فرقه ى زيديه هم عقيده نيستم، اعتقادات زيديه خلاف اعتقادات من است. من جوانى هستم كه در مدينه بسر مى برم و كارم اينست كه روزها در صحرا با بازهاى شكارى خود مى يچرخم و بوسيله باز زندگانيم را تأمين مى كنم. كار من شكار پرندگان است و من با پاى پياده كار مى كنم. هارون گفت: -راست مى گويى ولى من مى خواهم ترا در اين شهر تحت نظر خويش نگاه بدارم. در خانه اى زندگانى خواهى كرد و مردى زندگانى ترا تحت نظارت خواهد گرفت و از معاشرت با مردم ممنوع خواهى بود. تو در همان خانه مى توانى كبوتربازى كنى.

ص:243

عبد اللّه بجزع و التماس افتاد كه يا امير المؤمنين ترا بخدا قسم اين كار را نكن و مرا نكش، من در محبس تو عقلم را از دست خواهم داد. من ديوانه خواهم شد. هارون الرشيد اين التماس ما را نپذيرفت و او را با همان ترتيب كه گفته بود زندانى ساخت. عبد اللّه افطس چندى در آن خانه بسر برد، حوصله اش سر آمد. نامه اى كه سرا پا دشنام و ناسزا بود بهارون نوشت و آن نامه را با زحمت بسيار براى هارون فرستاد. وقتى چشم هارون الرشيد بيك چنين دشنام هاى قبيح افتاد كاغذ را از دستش انداخت و گفت: -باين جوان بسيار سخت مى گذرد. تا آنجا كه يك چنين نامه براى من مى فرستد. باشد كه فرمان قتلش را امضا كنم و از اين زندگى مشقت بار رهايش سازم اما من اين دليل را كافى نمى دانم كه خونش بر خاك به ريزيم. دستور داد كه جعفر برمكى او را بخانه ى بهترى ببرد و تحت نظر خود نگاهش بدارد. فرداى آن روز عيد نوروز بود. جعفر بن يحيى برمكى دستور داد عبد اللّه افطس را گردن بزنند. و بعد سرش را داد شستند و در طاقه ى ديبائى پيچيدند. جعفر اين سر را ضمن هداياى نوروز بحضور هارون الرشيد فرستاد.

ص:244

هارون الرشيد كه داشت هداياى جعفر را بازديد مى كرد ناگهان نگاهش به سر بريده ى عبد اللّه افتاد. از جا پريد و گفت: -اين چيست؟ و بعد بسمت جعفر برگشت و گفت: -چرا عبد اللّه را كشتى! جعفر جواب داد: -بجرم آن دشنام ها كه به امير المؤمنين نوشته سر از تنش برداشتم. هارون همچنان خشم زده گفت: -اين كار كه تو كردى از كار او بسيار قبيح تر و شنيع تر بود. زيرا من به قتل او دستور نداده بودم. بفرمان هارون سر عبد اللّه را كفن كردند و بخاكش سپردند. در آن روز كه هارون الرشيد مسرور خادم را مى فرستاد تا سر جعفر برمكى را برايش بياورد بوى گفت: -وقتى كه مى خواهى سر از پيكر جعفر بردارى باو بگو. اين كيفر گناهى است كه كرده اى. خون تو خونبهاى عبد اللّه بن حسن پسر عم من است كه خودسرانه به قتلش رسانيده اى. مسرور خادم همين سخن را در آن لحظه كه جعفر بن يحيى برمكى

ص:245

زير شمشير خوابيده بود بوى گفت.

محمد بن يحيى

وى پسر يحيى بن عبد اللّه است «كه ذكرش در اين كتاب گذشت» مادرش خديجه دختر ابراهيم بن طلحه تيمى بود. بكار بن عبد اللّه زبيرى والى مدينه وى را دستگير كرد و بزندان انداخت. محمد در زندان بكار بدرود زندگى گفت: عثمان زهرى روايت مى كند. محمد بن يحيى به «سويقه» آمده بود تا ماه رمضان را در خانه خود روزه بدارد. بكار بن عبد اللّه والى مدينه او را بزندان ببرد. بكار بر محمد خيلى سخت مى گرفت. زنجير پشت زنجير بگردنش مى انداخت و هرچه مى توانست آزارش مى داد. محمد بن يحيى كه در برابر اين همه عذاب از خود ضعف و عجز نشان نمى داد روزى بزندانبان گفت: و انى من القوم الذين تزيدهم قسواً و صبراً شدة الحدثان

من از آن طايفه ام كه هرچه بيشتر بر من سخت بگيرند شكيبائى و بردباريم بيشتر مى شود.

ص:246

روزگارى اين محمد در زندان گذرانيد. بكار زبيرى يك بار وى را از زندان بدر آرد تا آزادش كند. از وى كفيل خواست. -چه كسى از تو كفالت خواهد كرد. او هم آل ابو طالب را نشانش داد. آل ابو طالب از قبول كفالت محمد امتناع كردند: حتى گفته شد: -ما از آن كس كه بر ضد امير المؤمنين نهضت مى كند و عصيان او را روا مى دارد كفالت نخواهيم كرد. بكار بن عبد اللّه هم او را دوباره بزندان باز گردانيد. تا سرانجام در همان جا جان سپرد.

حسين بن عبد اللّه

اين حسين پسر عبد اللّه و عبد اللّه پسر اسماعيل و اسماعيل پسر عبد اللّه بن جعفر بود. مادرش حماده ناميده مى شد. و دختر عموى پدرش بود. بكار بن عبد اللّه زبيرى در آن روزگار كه بر مدينه حكومت مى كرد ابن حسين را به زير تازيانه كشيد. آن قدر بر وى تازيانه زد كه ديگر نتوانست از جايش برخيزد. حسين بن عبد اللّه در زير تازيانه والى مدينه جان سپرد.

ص:247

عباس بن محمد

نبيره ى امام زين العابدين و از سادات حسينى بود. كنيه اش ابو الفضل بود. مادرش هم ام سلمه دختر محمد بن على بن الحسين بود. روزى بديدار هارون الرشيد رفت. ميان او با خليفه سخن بطول كشيد. هارون خشمناك شد و به او گفت: -يا ابن الفاعلة مادرش را به زشتكارى نسبت داد. عباس بن محمد در برابر اين دشنام قبيح طاقت نياورد و گفت: -فاعله مادر تست كه با چهار پا دارها سر و سرّ داشت. هارون غضب كرد و دستور داد او را بپاى سريرش وادارند و يا بعد با گرزى كه در كنارش بود چنان بر سرش كوفت كه به قتلش رسانيد.

موسى بن جعفر عليه السلام
اشاره

موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين عليهم السلام. كنيه اش ابو الحسن و ابو ابراهيم بود. مادرش كنيزى بود كه حميده ناميده مى شد.

ص:248

يحيى بن حسن مى گويد: اين اخلاق شريف موسى بن جعفر عليه السلام بود كه اگر از كسى رنجيده مى شد بوى كيسه اى پر از دينار مى بخشيد. عطاياى موسى بن جعفر كه معروف به «صرار موسى» است ميان دويست تا سيصد دينار سكه ى طلا بود. «صرار موسى» بعنوان ضرب المثل بر سر زبانها مى گشت. يحيى بن حسين مى گويد: -مردى از نسل عمر بن خطاب عادت داشت كه نسبت به امير المؤمنين على عليه السلام به ناسزا سخن گويد. و اصرار مى ورزيد كه با اين گفتارهاى شنيع خود موسى بن جعفر را بيازارد. هروقت كه چشمش به امام موسى بن جعفر مى افتاد سخنان ركيك خود را تكرار مى كرد. اصحاب و غلامان امام بعرض رسانيدند كه اجازه دهد اين مرد فاسق را به قتل رسانند. او فرمود: -نه.

ص:249

و بعد بر مركب خود سوار شد بسوى مزرعه ى اين مرد عمرى روى نهاد. امام عمداً مركب خود را توى كشتزارهاى اين عمرى فاسق رانده بود. مردك از دور فرياد كشيد: -از كشت و كار ما كنار برو. اما امام به فريادش اعتنا نكرد. همچنان مركب راند تا به كومه اى كه اين مرد در آنجا مزرعه ى خود را نگهبانى مى كرد رسيد. و بعد از الاغش پياده شده و با او به پرس وجو پرداخت. موسى بن جعفر در گفتگوى خود با اين مرد بسيار شيرين و دلپذير سخن مى گفت. با او شوخى مى كرد و سعى مى كرد او را بخنداند. سرانجام فرمود: -از اين كارى كه امروز كرده ام يعنى توى كشتزارهاى تو مركب دوانيده ام تا چه مبلغى زيان ديده اى؟ مردك گفت: -صد درهم. موسى بن جعفر فرمود: -از اين مزرعه اميدوارى كه تا چه مبلغى سود بردارى؟

ص:250

-نمى دانم. -گفتم اميد تو چه حدود است. عمرى جواب داد: -آنهم صد درهم. در اين هنگام موسى بن جعفر يك صره كه سيصد دينار سكه ى طلا داشت بوى عطا فرمود تا خسارت خود را جبران كند. مردك از جاى خود برخاست و سر مقدس امام را بوسيد. فرداى آن روز وقتى كه چشم آن مرد در مسجد به موسى بن جعفر افتاد سلام كرد و گفت: اَللّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ خدا خود بهتر مى داند كه پيامبر خود را از چه دودمانى برانگيزد. دوستان و ياران او از جاى خود جسته و حيرت زده پرسيدند: -اين چيست؟ چگونه تو با موسى بن جعفر آشتى كرده اى. او لب به دشنام و ناسزايشان گشود و آنان را از كنار خود طرد كرد. از آن تاريخ هرجا كه موسى بن جعفر را مى ديد باحترامش از جاى خود برمى خاست و بر امام سلام مى كرد. اصحاب موسى بن جعفر گاهى كه از آن عمرى ياد مى كردند امام مى گفت:

ص:251

-با اين مرد عمرى آنچه من روا داشته ام مناسب تر بود يا آنچه شما مى خواستيد انجام بدهيد؟ هارون الرشيد نوبتى براى اداى مناسك حج به مدينه گذار كرد. موسى بن جعفر عليها السلام در مراسم استقبال از موكب خليفه بر قاطرى سوار شده بود. فضل بن ربيع با لحن اعتراض گفت: -اين چه مركبى است كه انتخاب كرده ايد. مركبى بيهوده كه سوارش نه مى تواند از دشمن بگريزد و نه مى تواند به تعقيب دشمن بپردازد. موسى بن جعفر فرمود: -قاطر مركب خوبيست-مركبى است كه نه كبريا و غرور اسب را به سوار خود مى دهد و نه مذلت الاغ را بدو مى رساند. خير الامور اوسطها ميانه روى در همه جا پسنديده است.

موسى بن جعفر عليه السلام در زندان

روات احاديث گفته اند:

ص:252

هارون الرشيد تربيت فرزندش محمد امين را بعهده جعفر بن محمد بن اشعث گذاشت. يحيى بن خالد برمكى از اين اقدام نگران شد. پيش خود فكر كرد كه اگر خلافت پس از هارون به فرزندش محمد برسد «و اين امر مسلم است» جعفر بن محمد بن اشعث زمام ملك و دولت را بدست خواهد گرفت و قدرت آل برمك در هم خواهد شكست. يحيى مى دانست كه جعفر بن محمد كندى به امامت امام ابو عبد اللّه جعفر صادق عقيده مند است. مايه ى خوبى بود كه موجبات سقوط جعفر را فراهم سازد از آن تاريخ با جعفر بن محمد اشعث گرم گرفت هميشه. وقت و بى وقت بسراغ او مى رفت و با او بسيار صميمانه و دلخواه سخن مى گفت و در عين حال همچون جاسوسى اسرار وى را به هارون گزارش مى داد. هارون كه بى نهايت از علويين بيمناك بود آهسته آهسته نسبت به جعفر بن محمد اشعث بدگمان مى شد. يحيى برمكى باين قدر قناعت نكرد و تصميم گرفت سنگين ترين ضربه ها را بر جان رقيب خود فرود بياورد. يك روز با خاصان درگاه خود مشورت كرد كه چگونه موجبات توقيف امام موسى بن جعفر را كه جانشين پدرش جعفر صادق

ص:253

بود فراهم آورد. يحيى بن خالد برمكى پرس وجو كرد آيا در خاندان امام صادق مردى را مى شناسد كه بشود دينش را با دينار و درهم خريد. نام على بن اسماعيل كه نواده ى امام صادق و برادرزاده حضرت موسى ابن جعفر بود به زبان آمد. يحيى از بغداد مبلغى براى على بن اسماعيل به مدينه فرستاد او را به بغداد دعوت كرد. اين على بن اسماعيل بخدمت عم گراميش موسى بن جعفر راه داشت. موسى بن جعفر نسبت بوى بى نهايت محبت مى كرد و احيانا از اسرار زندگانيش پيش وى سخن مى گفت: هنگامى كه شنيد على مى خواهد به بغداد عزيمت كند او را طلبيد و فرمود: -به كجا مى خواهى سفر كنى؟ -به بغداد. -چه هدفى دارى؟ على گفت: -مردى بينوا هستم. مقروضم. مى خواهم از فرصت استفاده كنم و پولى دربياورم و ديون خود را بپردازم.

ص:254

موسى بن جعفر فرمود: -من قرض هاى ترا بعهده مى گيرم و آنچه در بغداد بتو مى دهند در مدينه بتو مى پردازم على بن اسماعيل كه اميدوار بود در درگاه يحيى برمكى علاوه بر مال مقامى هم بدست بياورد از اطاعت عموى خود سرپيچى كرد و آماده شد راه بغداد به پيش گيرد. موسى بن جعفر فرمود: -بنابراين به بغداد خواهى رفت. -بله خواهم رفت. يك صره ى سيصد دينارى بعلاوه چهار هزار درهم بوى عطا كرد و گفت: -راه خود به پيش گير ولى از خدا بترس و فرزندانم را يتيم مكن. على بن اسماعيل به بغداد آمد و يك سر بديدار يحيى بن خالد رفت و درباره ى عم خود موسى بن جعفر بدلخواه يحيى سخن ها گفت. يحيى خود نيز بر آن سخن ها سخنانى افزود و بعرض هارون رسانيد و گفت: -از شرق و غرب جهان بدرگاه موسى بن جعفر پولها و هديه ها مى رسد و اين مرد خود در مدينه بيت المال دارد. يك زمين در مدينه به سى هزار دينار طلا خريده و نام آن زمين را نيز «يسيره» گذاشته. صاحب آن زمين كه

ص:255

فروشنده بود سر معامله «دبه» درآورده و سى هزار دينار ديگر خواسته. موسى بن جعفر اين مبلغ گزاف را نيز به او پرداخته است. هارون الرشيد اين گزارش را شنيد و به على بن اسماعيل در برابر اين جاسوسى دويست هزار درهم عطا مقرر داشت و او را مختار گذاشت كه در هر شهر بخواهد عطاى او باو پرداخته شود. على بن اسماعيل نيز شهرى را در مشرق نام برد حواله اى بنام آن شهر دريافت داشت و غلام خود را پى وصول عطاى خليفه فرستاد. اما خودش روزى از روزها كه به مستراح رفت و در آنجا احشاء و امعايش فروريخت. هرچه پزشكان سعى كردند اين روده هاى آويزان شده را بجايش برگردانند مقدورشان نشد. نوميدانه باز گشتند. على بن اسماعيل را از مستراح به بستر مرگ خوابانيدند. در سكرات موت غلامش از مأموريت خويش به بغداد آمد و پولهائى را كه براى ارباب خود آورده بود يكباره به كنار بسترش فروريخت. على بن اسماعيل كه جان مى كند نگاهى به عطاياى هارون انداخت و مستمندانه گفت: -من كه دارم مى ميرم. اين پولها به چه كار من خواهد آمد.

ص:256

هارون الرشيد در همان سال تصميم حج گرفت. راه خود را به مدينه كج كرد. وقتى به مدينه رسيد يك سر به روضه ى مقدسه ى رسول اللّه رفت و نگاهى به قبر مطهر انداخت و گفت. -يا رسول اللّه من با اين تصميم كه دارم از تو پوزش مى خواهم. من تصميم دارم موسى بن جعفر را به زندان بيندازم زيرا او مقدمات اختلاف و خونريزى را در امت تو تهيه مى بيند. و بعد بهواى اينكه ملت را حيران بگذارد دستور داد دو هودج ترتيب بدهند و بعد موسى بن جعفر را به زنجير كشيد و در يكى از اين هودج ها نشانيد. يك هودج را به كوفه و آن ديگر را به بصره فرستاد. موسى بن جعفر در آن هودج كه به بصره مى رفت نشسته بود. اما مردم نمى دانستند او با كدام هودج رفته است. اين دو هودج هركدام با گروهى از سربازان مسلح نگهبانى مى شدند. والى بصره در اين وقت عيسى بن جعفر برادر سيده ى زبيده و پسر عم هارون بود. هارون به عيسى نوشت كه موسى بن جعفر را تحت نظر خود نگاه بدارد.

ص:257

يك سال تمام امام ابو الحسن موسى بن جعفر در بصره تحت نظر عيسى بن جعفر بازداشت بود. عيسى براى هارون نوشت: -من طى اين يك سال سعى بسيار كرده ام بلكه در زندگانى اين مرد نقطه مشكوكى نشان كنم. حتى بارها گوش نشسته ام شايد او در مصلاى خود بهنگام دعا بر تو يا بر من نفرين كند. از دهان او دعائى جز طلب مغفرت و رحمت براى نفس خويش بگوشم نرسيد. هم اكنون اطلاع مى دهم كه اگر موسى بن جعفر را از اينجا نبريد آزادش خواهيم گذاشت زيرا هيچ دليلى براى زجر و شكنجه اش نمى بينم. هارون الرشيد دستور داد موسى بن جعفر را از بصره به بغداد آورده اند. فضل بن ربيع را زندانبان او قرار داد. روزگارى موسى بن جعفر در بغداد تحت نظر فضل محبوس بود. هارون به فضل پيشنهاد كرد كه كار موسى بن جعفر را بسازد ولى فضل خوددارى كرد. هارون بناچار فضل ربيع را معاف كرد و وظيفه نگهبانى موسى بن

ص:258

جعفر را بعهده فضل برمكى گذاشت. به فضل بن يحيى برمكى هم پيشنهاد داد موسى بن جعفر را به قتل رساند. ابن فضل هم فرمان هارون را نپذيرفت. به هارون الرشيد گزارش دادند كه موسى بن جعفر در زندان فضل بسيار آسوده و محترم بسر مى برد. هارون در اين وقت در شهر «رقه» بسر مى برد. به مسرور خادم گفت: -بى درنگ خود را به بغداد برسان و جريان زندگى موسى بن جعفر را از نزديك به بين. اگر آنچه درباره ى وى گزارش داده اند حقيقت دارد نامه ى مرا به عباس بن محمد برسان. او خود مى داند چكند. مسرور كبير از رقه به بغداد آمد و يك سر بخانه ى فضل بن يحيى رفت و موسى بن جعفر را در آزادى و آسايش ديد. از آنجا به حضور عباس بن محمد رسيد و نامه هارون را تسليم داشت. هارون نامه ديگرى هم بمسرور داده بود كه بايد به سندى بن شاهك داده مى شد.

ص:259

در اين نامه به سندى فرمان مى داد كه از عباس بن محمد مطلقا اطاعت كند. وقتى عباس بن محمد نامه ى هارون را گشود با شتاب غلامان خود را بطلب فضل بن يحيى فرستاد. او حيرت زده از خانه خود بخانه ى عباس بن محمد رفت تا ببيند چه خبر شده و سبب اين احضار سريع چيست. عباس بن محمد بى آنكه با فضل برمكى سخنى گويد دستور داد وى را به عقابين بكشند و صد ضربه تازيانه اش بزنند. فضل بن يحيى تازيانه ها را خورد و از راهى كه آمده بود باز گشت. هيچ كس نمى دانست فضل در خانه ى عباس محمد چه شنيده و چه كشيده. فقط ديده بودندش كه با چهره ى برافروخته و سيماى پريشان از آن خانه بدر آمده است. مردم در مسيرش ايستاده بودند و به او سلام مى دادند. او هم با همان حالت وحشت زده از چپ و راست بسلام مردم جواب مى گفت. عباس بن محمد سندى بن شاهك را طلبيد و موسى بن جعفر را از خانه ى فضل بن يحيى فرا خواست و بدست او سپرد.

ص:260

از آن تاريخ مجلس امام ابو الحسن موسى بن جعفر به خانه ى سندى بن شاهك انتقال يافت. مسرور خادم جريان ماجرا را به هارون نوشت. هارون الرشيد وقتى اين گزارش را دريافت داشت در محفل عام نشسته بود. رويش را بسمت مردم كرد و گفت: -ما به فضل بن يحيى برمكى فرمانى داديم. او عوض طاعت نسبت بفرمان ما عصيان روا داشت. چنين ديدم كه او را لعنت كنم. شما هم لعنتش كنيد. از چپ و راست باران لعنت بر نام فضل بن يحيى برمكى فروريخت آن چنانكه گوئى در و ديوار خانه در هلهله ى لعنت مردم بخود مى لرزيد. يحيى برمكى كه خود در رقه التزام ركاب خليفه را داشت وقتى شنيد پسرش را لعنت مى كند سراسيمه بر مركب خود نشست و به مقر هارون الرشيد آمد و از درى كه محرمانه به اتاق هارون باز مى شد خود را بسرير خليفه رسانيد. همچنان از پشت سرير سر بگوش هارون گذاشت و گفت: -حرف مرا بشنو يا امير المؤمنين پسرم فضل هنوز خيلى جوان

ص:261

است، تكليف خود را نمى داند، من خود فرمان امير المؤمنين را اطاعت مى كنم و دلخواه او را برمى آورم. چهره ى هارون شكفته شد. يحيى گفت: -يا امير المؤمنين لعنت تو فضل بن يحيى را از آن مقام كه داشت فروافكند. اكنون تمنا مى دارم كه شرافت از دست رفته اش بدو باز گردد. هارون الرشيد رو به مردم كرد و گفت: فضل بن يحيى نسبت به فرمان من عصيان كرده بود و من هم لعنتش كردم اما اكنون بتوبت و انابت گرديده و بطاعت من باز گشته. دوستش بداريد. مردم در اين بار بازهم از چپ و راست فرياد كشيدند: -دوست دوستداران تو هستيم و با هركس كه دشمن تست دشمنى داريم. [1] البتّه فضل بن يحيى را دوست خواهيم داشت. يحيى برمكى از قصر سلطنتى هارون با مركب هاى سريع پست خودش را ببغداد رسانيد. مردم كه نابهنگام يحيى بن خالد را در بغداد ديدند سخت به بهيجان افتادند. هركس سخنى مى گفت:

ص:262

يحيى براى اينكه مردم را از جريان امر دور بدار دور بدارد گفت: -من از طرف امير المؤمنين براى بازديد امور سياسى وادارى ببغداد آمده ام. خبر تازه اى نيست. اما خود شب هنگام با سندى بن شاهك خلوت كرد و دستور داد موسى بن جعفر را فرش بپيچند و با دست فراش هاى مسيحى مذهب خفه اش كنند. سندى بن شاهك پس از اين جنايت فجيع به يك تن از بردگان آزادشده ى موسى بن جعفر دستور داد كه جنازه ى امام را غسل و كفن كند. او همچنين كرد. اين عمل بنا بوصيت خود موسى بن جعفر انجام يافته بود. سندى بن شاهك مى گويد: -از موسى بن جعفر خواسته ام اجازه دهد كه خودم كفن و غسلش را بعهده بگيرم. فرمود: -نه. چون ما در خانه اى پرورش يافته ايم كه براساس سنت خانوادگى مهر زنان ما و حج مفروض ما و كفن اموات ما بعهده ى خودمان است و بايد از پاك ترين دارائى ما تهيه شود. كفن من پهلوى من است.

ص:263

هنگامى كه موسى بن جعفر از جهان رفت ابتدا علما و فقهاى بغداد همراه هيثم بن عدى از جنازه اش بازديد كردند كه اگر اثر جراحت و شكنجه اى بر پيكرش يابند گواهى بدهند. و بعد منادى دولت فريادش را به كوچه و بازار انداخت كه اين موسى بن جعفر است اكنون از دنيا رفته. او را از نزديك ببيند. مردم دسته دسته به جسر بغداد مى آمدند و جنازه ى مقدسش را تماشا مى كردند. بروايت يكى از آل ابى طالب: منادى دولت چنين ندا مى كرد. اين موسى بن جعفر است كه رافضى ها عقيده دارند او هرگز نمى ميرد. بيائيد و از نزديك نقش او را ببيند. مردم مى آمدند و مى ديدند. جنازه ى موسى بن جعفر را از جسر بغداد بمقادير قريش بردند و در آنجا كنار قبر مردى كه عيسى بن عبد اللّه نوفلى ناميده مى شد بخاكش سپردند [1]

ص:264

اسحاق بن الحسن

اين اسحاق نواده ى زيد بن حسن بن على عليها السلام است. مادرش كنيز بود. هارون الرشيد حبسش كرد. وى در حبس هارون جان سپرد. اين خبر را محمد بن على بن حمزه روايت مى كند.

ص:265

عهد محمد امين

محمد بن هارون عباسى معروف بامين در دوران كوتاه خلافت خود ابتدا سخت غرق در لهو و لعب و بعد سرگرم جنگ با برادرش مامون بود. او چنان بخود مشغول بود كه به آل ابى طالب نمى پرداخت. به همين جهت در عهد او نسبت بخاندان ابو طالب تعرض و تجاوزى صورت نگرفته بود-

ص:266

عهد عبد اللّه مامون

اشاره

آنان كه در عهد مامون كشته شدند يا زهر خورده اند.

محمد بن محمد

اين محمد هم نواده ى زيد بن حسن و پسر عم اسحاق بن حسن بن زيد بود. مادرش فاطمه دختر على و از نسل عبد اللّه بن جعفر بود. اين محمد در دوران نهضت ابو السرايا ظهور كرد. مادر آنجا كه از محمد بن ابراهيم سخن به ميان مى آوريم از اين محمد نيز باو خواهيم كرد.

حسن بن حسين

وى از نسل زيد بن على زين العابدين عليه السلام بود، پسر حسين بن زيد بود. از زنى كه كنيز زرخريد بود بدنيا آمد.

ص:267

در آن روز كه معروف به «يوم الفطرة» است در قيام ابو السرايا بقتل رسيد.

حسن بن اسحاق

از سادات حسينى است. نواده ى امام زين العابدين است. مادر اين حسن هم كنيز بود. در جنگ معروف به «وقعه السوس» [1]بقتل رسيد اين جنگ هم از جنگ هاى ابو السرايا بود.

محمد بن الحسن

از نسل على بن الحسين زين العابدين است. مادرش امنيه دختر حمزه بن منذر زبيرى بود. در يمن همدوش با ابو السرايا مى جنگيد و در همان جنگ ها بقتل رسيد.

على بن عبد اللّه

از نسل عبد اللّه بن جعفر است. او هم در روزگار انقلاب ابو السرايا كشته شد و در يمن بخاك رفت.

داستان ابو السرايا

نصر بن شبيب مردى از اهل جزيره بود كه شيعى المذهب بود. دينى نيكو و ايمانى استوار داشت. اين مرد براى زيارت كعبه ى شريفه و اداى مناسك حج از شهر

ص:268

خود به مدينه آمد تا از راه مدينه بمكه عزيمت كند. وقتى بمدينه رسيد از اهل بيت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله پرس وجو كرد و سراغ فرزندان پيغمبر را گرفت. گفته شد كه اكنون دو شخصيت سرشناس از علويين در اين دنيا بسر مى بردند. 1-على بن عبيد اللّه بن حسن حسينى است كه شب و روزش به نماز و مناجات مى گذارد. اجتهاد اين مرد در عبادت بوى مجال دخالت در سياست و نظام 2-عبد اللّه بن موسى حسنى است. اين مرد هم سالهاست آواره وطن و مجهول المكان است. كسى از او خبر ندارد. در اين روزگار محمد بن ابراهيم بن اسماعيل «طباطبا» ابن ابراهيم بن حسن مثنى با مردم تماس بسيار داشت. اينجا و آنجا مى كوشيد كه نهضت جديدى را پى ريزى كند. نصر بن شبيب كه از آن دو نفر نوميد شده بود بسوى محمد بن ابراهيم آمد و با وى از مظالم حكام نسبت به آل على سخن ها گفت. نصر گفت: -تا كسى دست روى دست گذاشته مى نشيند، شيعه ى شما در جنگ دشمنان شما شكنجه مى بيند و در عين حال بر فروماندگى شما اشك مى ريزند.

ص:269

نصر بن شبيب از اين سخن ها بسيار گفت تا سرانجام محمد بن ابراهيم را كه ماده اى مستعد داشت از جا برانگيخت. محمد با او قرار گذاشت كه در بلاد جزيره يكديگر را ديدار كنند. نصر بن شبيب پس از اين قول و قرار از مدينه بمكه رفت و مناسك حج را بجاى آورد و بعد بسوى شهر و ديار خويش باز گشت. و محمد بن ابراهيم هم بنا بقولى كه داده بود رو به آن ديار گذشت تا با كومك نصر دولت ازدست رفته ى علويين را بدست بياورد. محمد بن ابراهيم با گروهى از دوستان و پيروان خود راه جزيره را پيش گرفت. و بدين ترتيب در جزيره با نصر بن شبيب تماس يافت. نصر كه از صميم قلب خواهان اهل بيت رسول بود بى درنگ عشيره و اقوام خود جمع كرد و بيعت محمد بن ابراهيم را به آنان عرضه كرد. جمعى اين دعوت را استقبال كردند و جمع ديگر از اين دعوت رو برتافتند. كار اين دو گروه مخالف ابتدا بمشاجره و كم كم به منازعه كشيد. در همان انجمن بهم پريدند و با كفش و عصا بجان هم افتادند. و چون اختلافشان اصولى و عميق بود نصر بن شبيب نتوانست از اين دعوت نتيجه ى مطلوب خود را بدست بياورد. در اين هنگام يكى از بنى اعمام نصر با وى خلوت كرد و گفت:

ص:270

-اين چه كاريست كه دارى مى كنى نصر! چرا از عاقبت اين كار بيم نمى دارى. تو گمان كرده اى با يك چنين فتنه ى عظيم از غضب سلطان در امان خواهد بود. دولت بنى عباس همه جا چهار چشمى ترا خواهد پائيد. و در آن وقت كه نهضت شما درهم بشكند دمار از روزگار تو بر خواهد آورد. و اگر محمد بن ابراهيم در اين انقلاب بپيروزى برسد تو در دولت او بيش از مرد عادى رونق و اعتبارى نخواهى داشت. اين چيست كه تصميم گرفته اى خود و خانواده ات را به هلاكت در افكنى. وانگهى تو كه مى دانى مردم اين بلاد همه از دشمنان لجوج و عنود آل ابو طالب هستند. اين ملت هرگز نخواهد گذاشت كه نقشه شما تحكيم شود. بعيد نيست كه ترا در اين دعوت اجابت كنند اما مسلم است كه در روز جنگ ترا و امام ترا تنها خواهند گذاشت. هرچند كه من گمان نمى كنم اصلا دعوت ترا بپذيرند. و بعد براى او يك قطعه شعر انشاد كرد كه مضمونش چنين بود. من پسر عمويم را تا مى توانم اندرز خواهم داد. البتّه با اين شرط كه اندرزهايم را بگوش جان بشنود.

ص:271

ولى اگر سر از پند من در بپيچد و گفته هايم را زير پاى خودبينى لگدمال كند محقق است كه من تير «پشت سپر» را نشانش خواهم داد (يعنى در صف دشمنانش جاى خواهم گرفت) گفتار مستدل اين مرد در نصر بن شبيب اثر گذاشت. آهسته آهسته از كار خود پشيمان شد و يك سر بسراغ محمد بن ابراهيم رفت و از تصميم خويش و اينكه نمى تواند اين تصميم را تحقق دهد معذرت خواست. نصر بن شبيب در ضمن عذر خواهى خود از اختلاف مردم در اين ماجرا سخن گفت و لاى حرفهاى خود بصورت كنايه اين نكته را تعبيه كرد كه اگر محمد بن ابراهيم بتواند پنج هزار سكه ى طلا بعنوان تجهيزات بپردازد اميد است بشود كارى كرد. محمد بن ابراهيم كه از دهان اين مرد بوى فراق شنيد به خشم درآمد. از بلاد جزيره رخت بيرون كشيد و در آن قطعه ى منظوم كه خود انشاد كرده بود نصر بن شبيب را به پيمان شكنى تهمت زد و گفت كه خداوند متعال مرا از كمك تو بى نياز خواهد داشت و تو كه از راه حق به بيغوله هاى باطل انحراف يافته اى هرگز روى سعادت نخواهى ديد. محمد بن ابراهيم از آنجا بسوى حجاز برگشت و در طى راه با

ص:272

ابو السرايا برخورد. نامش (سرى» و پدرش منصور شيبانى بود. اين سرى بن منصور شيبانى كه كنيه اش ابو السرايا بود با فرماندار كوفه بهم زده بود و چون نمى توانست در سواد كوفه بسر ببرد از ترس جان خود با گروهى از غلامان خويش در گوشه اى عزلت گزيده بود. از غلامان ابو السرايا ابو الشوك و سيار و ابو الهرماس را در اينجا ياد مى كنيم. ابو السرايا از دوستان اهل بيت و طرفدار علويان بود. محمد بن ابراهيم كه از انصراف عهدشكنانه ى نصر بن شبيب خشمناك بود ابو السرايا را بيارى خود خواند. ابو السرايا هم اين دعوت را پذيرفت. محمد بن ابراهيم بسيار شادمان شد و با ابو السرايا قرار ديدار گذاشت. بابو السرايا گفت: -از همين جا بسوى كوفه سرازير شو و در كوفه بانتظار من باش. من و تو يكديگر را در مناطق پشت كوفه ديدار خواهيم كرد. ابو السرايا راه كوفه به پيش گرفت و محمد بن بن ابراهيم هم از

ص:273

راه ديگر بسمت كوفه عزيمت كرد. محمد پيش از ابو السرايا به كوفه رسيد و در آنجا بجستجو از احوال مردم برآمد. ازدحامى از خلق كوفه دور محمد را گرفتند و او در عين حال از ابو السرايا انتظار مى كشيد. محمد بن ابراهيم در همان ايام كه محرمانه زمينه ى نهضت خود را فراهم مى ساخت روزى در كوچه اى از كوچه ها پير زنى خميده قامت و نگون بخت را ديد بدنبال حمال هائى كه كيسه هاى پر از خرما بدوش مى كشيد مى رفت و دانه هاى خرمائى را كه از دوش حمال ها مى افتاد برمى داشت و بدامن پيراهن خود كه سخت چركين و فرسوده بود مى ريخت. محمد بن ابراهيم پيش رفت و گفت: -مادر اينجا چه كار مى كنى. پير زن جواب داد: -زنى فرتوت هستم و مردى نان آور ندارم. دختران كوچكى دارم كه نمى توانند نان خودشان را تأمين كنند چون از دستشان كارى ساخته نيست. من همه روزه دنبال حمال ها مى دوم تا اين خرما را جمع كنم و بدين وسيله معاش خود و بچه هايم را تهيه مى بينم. محمد بن ابراهيم به گريه افتاد و سخت گريست و گفت:

ص:274

-بخدا تو و امثال تو هستيد كه مرا از خانه بدر مى كشيد تا بر ضد اين دستگاه قيام كنم و سرانجام در خون خود بغلطم. محمد بن ابراهيم حسنى بر تصميم خود پايدار بود و از ابو السرايا انتظار مى كشيد. و ابو السرايا از راه خشكى بسوى كوفه راه مى پيمود. يك ستون سرباز مسلح بهمراه داشت كه همه سواره بودند. در نيروى او هيچ سرباز پياده نبود. هنگامى كه ابو السرايا به «عين التمر» رسيد راهش را بسمت «نهرين» كج كرد و رو به زمين نينوا نهاد. آنجا مزار ابو عبد اللّه الحسين سيد الشهداء «ارواحنا فداه» بود. مردى از اهل مدائن مى گويد: من آن شب در كنار قبر ابو عبد اللّه الحسين معتكف بودم. شبى طوفانى و بارانى بود. رعد مى غريد. برق مى درخشيد. در اين هنگام گروهى از راه رسيدند. در حريم قبر مطهر از اسب هايشان پياده شدند و بروضه ى مقدسه رفتند و بر تربت مقدس پسر پيغمبر سلام دادند. مردى ازين گروه در برابر قبر حسين بن على دير زمانى

ص:275

بر پا ماند. و به راز و نياز خود ادامه مى داد. و بعد اين قطعه شعر را از منصور بن برقان نمرى انشاد كرد. نفسى فداء الحسين يوم عدا الى المنايا عدوا لا قافل

جان من فداى حسين باد آن روز كه بسوى مرگ شتاب زده مى دويد ذاك يوم أنحى بشفرته على سنام الاسلام و الكاهل

آن روز، روزى بود كه تيغه ى دشنه بر كوهان اسلام گذاشته مى شد كانما انت تعجبين الا ينزل قوم نقمة العاجل

مثل اينست كه عجب مى دارى چگونه دست انتقام خدا با شتاب از آستين بدر نيامده لا يعجل اللّه ان عجلت و ما ربك عما ترين الغافل

پروردگار متعال بزودى انتقام نمى گيرد و در عين حال از آنچه مى گذرد غافل نيست

ص:276

مظلومه و النبى والدها يدير أرجاء مقله حامل

آن دختر ستمديده كه رسول اكرم پدر اوست ديدگان انجمنى را غرق اشك مى سازد الا مساعير يغصبون لها بسلة البيض و القنا لذائل

آيا مردم بخاطر اين دختر خشم نمى گيرند. تا با شمشير مغفر شكاف و نيزه جان دوز از حريم او دفاع كند و بعد بسوى من برگشت و گفت: -شما از چه طايفه اى هستيد؟ گفتم: -مردى دهقان و از ايرانيان مدائن هستم. با حيرت گفت: -سبحان اللّه، دل دوست بسوى دوست آن چنان پر مى زند كه گوئى نانه ئى بسوى كره اش كشيده مى شود. اى مرد، اين مقام مقاميست كه براى تو در درگاه پروردگار اجر جزيل و ثوابى جميل بوجود خواهد آورد. و بعد از جاى خود پريد و گفت: -در اين منطقه از پيروان «زيديه» هركه هست بسوى من آيد.

ص:277

ازدحامى از مردم در پيرامونش حلقه زدند. لب به سخن گشود و خطابه ى غرائى ايراد كرد و از ابو عبد اللّه الحسين (ارواحنا فداه) ياد آورد و آن وقت گفت: -غمى نيست اگر نتوانسته ايد شما مردم مسلمان در يوم الطف حضور يابيد و حسين بن على را يارى كنيد. اما اكنون از آن كس كه نام حسين بر لب مى آورد و دين حسين را زنده مى داريد چرا كناره مى گيريد؟ چرا در ركابش نمى جنگيد؟ او فردا قيام خواهد كرد خواهد كرد تا خون حسين بجويد و از آنان كه حق حسين و حق پدران حسين را زير پا گذاشته اند انتقام بگيرد. او قيام مى كند تا دين خدا را بر پاى دارد؟ چرا ياريش نمى دهيد؟ چرا كومكش نمى كنيد؟ من هم اكنون بسوى كوفه عزيمت خواهم كرد تا امر خدا را اطاعت كنم و از دينش حمايت كنم. و اهل بيت رسول اللّه را يارى دهم. هركس كه نيت پاك و قلب روشن و فكر عالى دارد با من همراه شود. سپس از روضه ى مقدس ابو عبد اللّه بدر رفت و بر مركبش نشست و رو بسوى كوفه آورد. اصحاب او نيز همراهش شتافتند.

ص:278

در آن روز كه محمد بن ابراهيم با ابو السرايا قرار ديدار داشت بر اراضى پشت كوفه ظهور كرد و على بن عبد اللّه حسينى نيز با او بود. مردم كوفه آنان كه با محمد با همفكر و هم قدم بود مانند ملخ بيابان در صحراهاى پشت كوفه موج مى زدند. اما اجتماعشان انتظام نظامى نداشت، تجهيزات جنگيشان هم خوب نبود. اسلحه شان از عصا و كارد و سنگ و آجر تشكيل يافت. محمد بن ابراهيم و يارانش از ابو السرايا انتظار مى كشيدند اما او كجا بود؟ از او سراغى پديدار نبود. بالاخره از همت اين مرد نوميد شدند. جمعى لب به دشنام و ناسزايش گشودند و محمد بن ابراهيم را ملامت كردند كه چرا وعده ى يك چنين آدم را باور كرده است. محمد اندوهناك بود. در اين هنگام از ناحيه ى «جرف» گردى برخاست و دو پرچم زرد رنگ پديدار شد. فرياد مردم بتكبير و بشارت و بشاشت بلند شد. پرچم هاى زرد هر لحظه نزديك تر مى آمد. بالاخره ابو السرايا از ره رسيدند.

ص:279

تا چشمش به محمد بن ابراهيم افتاد از اسبش بزمين پريد و او را بآغوش كشيد و گفت: -اى پسر پيغمبر چرا در اينجا اقامت گرفته ايد؟ چرا به شهر كوفه حمله نمى كنيد. حاجتى بحمله نيست، هرچه زودتر بشهر در آئيد كه هيچ كس از شما جلو نخواهد گرفت. محمد بن ابراهيم بنا بتشويق ابو السرايا از اردوگاه خود بشهر سرازير شد. و مردم كوفه كه مشتاق قدومش بودند مقدمش را پذيرفتند. در ميان ازدحام مردم بر پاى خاست و خطابه اى ايراد كرد و ضمن خطابه اش چنين گفت: -من شما را بسوى كتاب خدا و سنت رسول اللّه دعوت مى كنم. مرام ما اينست كه يك تن از فرزندان رسول اكرم را بخلافت برگزينيم و براساس قرآن كريم در سايه ى دولتش ايمن نشينيم. مرام ما عمل بقرآن و امر بمعروف و نهى از منكر است. مردم كوفه در موضعى كه معروف است به «قصر الضرتين» (يعنى كاخ دو هوو) با محمد بن ابراهيم بيعت كردند و بايد دانست كه در اين بيعت عموم مردم كوفه شركت جسته بودند سعيد بن خيثم مى گويد:

ص:280

از زيد بن على بن الحسين شنيدم كه مى گفت: بسال 199 در دهم ماه جمادى الاولى مردم با مردى از آل رسول اللّه بيعت مى كنند كه بوجود اين مرد پروردگار متعال بفرشتگان خويش مباهات مى كنند. حسن بن حسين مى گويد: -وقتى اين حديث را براى محمد بن ابراهيم روايت كردم او گريه كرد. جابر بن يزيد جعفى مى گويد. امام محمد بن على عليهما السلام فرمود: -در جمادى الاولى سال 199 اى مردم كوفه مردى از خاندان ما بر منبر شما سخن مى گويد كه خداوند متعال بوجود او بر فرشتگان مباهات مى جويد. بماجراى ابو السرايا باز گرديم: محمد بن ابراهيم بفضل بن عباس هاشمى پيام داد كه بيايد با وى بيعت كند و از تجهيزات جنگى برايش آنچه در اختيار دارد بياورد. فرستاده محمد هنگامى كه بديدار فضل رسيد ديد وى دور قصر خود خندق حفر كرده و آماده ى جنگ است.

ص:281

قصر فضل هاشمى در خارج شهر قرار داشت. گرداگرد اين قصر خندق كنده بود و غلامان مسلح خود را هم بدور خندق گماشته بود تا از هر حمله اى دفاع كنند. فرستاده بسوى محمد باز گشت و ماجرا را باز گفت: محمد به ابو السرايا دستور داد كه شخصا بديدار فضل بن عباس برود اما تا فضل ابتدا به جنگ نكرده وى از حمله خوددارى كند. ابو السرايا رو به خانه ى فضل آورد و از دنبالش مردم كوفه مانند ملخ هاى پراكنده براه افتادند. ابو السرايا فضل بن عباس را به بيعت محمد دعوت كرد. نه بسخنش گوش دادند و نه دعوتش را پذيرفتند بلكه در جواب او به سويش تير گشادند. مردى از طرفداران ابو السرايا هدف شد و بخاك غلطيد. ابو السرايا جنازه ى اين مرد براى محمد فرستاد و ماجرا را گزارش داد. محمد فرمان جنگ داد. ابو السرايا كه آماده ى جنگ بود بجانب قصر حمله ور شد. بر بالاى باروى قصر غلامى كمان كش نشسته بود كه بر مردم كوفه تيرباران مى كرد. آن غلام تيراندازى زبر دست بود كه هرچه مى زد بهدف مى برد. ابو السرايا به غلامش فرمان داد كه آن غلام تيرانداز را از بالاى

ص:282

بارو فرواندازد. غلام ابو السرايا كمانش را بزه كرد و بيك تير آن تيرانداز را فروانداخت. آن تير در ميان دو ابروى غلام تا پر نشسته بود. با سقوط اين بارودار تيرانداز طرفداران فضل بن عباس پراكنده شدند. قصر بلادفاع ماند. مردم كوفه به قصر حمله ور شدند و بى مضايقه دست به چپاول گشودند. هرچه در آن قصر بود بغارت گرفتند اما ابو السرايا دستور داد كه جمعى از سربازانش بر در قصر بايستند و نگذارند اموال فضل بيغما برود. سربازان ابو السرايا چپاول كنندگان را يكى يكى تفتيش مى كردند و هرچه ربوده بودند از آنان بار گرفتند. ديگر كسى دست بغارت دراز نكرد. يك عرب كه صندوقى از لباس غارت كرده بود و مى خواست ببرد با اين شعرها رجزخوانى مى كرد. ما كان الا ريث زجر الزاجره حتى انتضيناها سيوفا باتره

حتى علونا فى القصور القاهره ثم انقلبنا بالثياب الفاخرة

ص:283

چندان وقتى نگذشته بود كه ما با شمشيرهاى برهنه آن قصر را گشوديم و از آنجا جامه هاى فاخر باز آورديم. فضل بن عباس عباسى شكايت اين حادثه را به حسن بن سهل كه والى عراق بود باز گفت: حسن باو وعده داد كه ياريش كند. حتى قسم خورد كه از سركوبى اين قوم تجاوزكننده دست برنخواهد داشت. و بعد زهير بن مسيب را بحضورش فرا خواند و گروهى از سربازان را در اختيارش گذاشت و مال فراوانى باو بخشيد و او را بجنگ ابو- السرايا فرستاد. و مقرر داشت كه هم اكنون رو بسوى كوفه بياورد و جز در كوفه در هيچ سرزمينى پياده نشود. محمد بن ابراهيم در اين وقت بيمار بود. در همان بيمارى بسر مى برد كه سرانجام بدرود زندگى گفت. حسن بن سهل كه از ستاره شناسان نامور تاريخست ستاره ى ابراهيم را در حال سوختن ديده بود و به همين جهت اطمينان داشت كه در اين جنگ بر وى پيروز خواهد شد. حسن بن سهل بى خبر از اينكه احتراق ستاره ى محمد بن ابراهيم به نهضت او مربوط نيست بلكه ببيمارى او و زندگانى شخصى اش

ص:284

مربوط است. او باعتبار اعتمادى كه بر معلومات نجومى خود داشت فقط سعى مى كرد بر محمد بن ابراهيم حمله بياورد زيرا اين مسئله را حل شده مى شمرد. حسن ديگر بفكر تجهيزات نظامى خودش نبود. زهير بن مسيب همچنان بسوى كوفه مى تاخت تا به قصر ابن هبير» رسيد. آنجا از سرزمين كوفه شمرده مى شد. زهير در آنجا فرود و پسرش از هركه در مقدمه ى سپاه بر ستون طلايه فرمان مى داد در «سوق اسد» اردو زد» . ابو السرايا بهنگام عصر به قصد شبيخون از كوفه خيمه بيرون زد. شب هنگام بر ازهر بن زهير كه فرمانده طلايه بود، حمله آورد. سربازان از هربن زهير كه بى خبر از همه جا هدف يك چنين حمله ى شديد قرار گرفته بودند كشتار بسيارى دادند. بقاياى اين نيرو بسوى «قصر ابن هبيره» كه اردوگاه زهير بود گريختند و خبر نخستين شكست را بوى باز دارند. زهير بن مسيب سخت خشمناك شد

ص:285

ابو السرايا پس ازين شبيخون بكوفه باز گشت. و از آن طرف زهير دستور داد كه سپاهش براى حمله بكوفه آماده شوند. در اين هنگام نامه اى از حسن بن سهل بدو رسيد كه: «جز در كوفه در هيچ سرزمين فرود ميا» زهير بن مسيب آن قدر پيش آمد كه در كنار قنطره فرود آمد. ابو السرايا در اين هنگام فرمان بسيج داد. مردم كوفه بفرمان ابو السرايا بسوى قنطره حركت كردند. شب بود. شبى سرد و تاريك بود. سربازان ابو السرايا همه قرآن تلاوت مى كردند و آتش مى افروختند تا خود را گرم كنند. مردم بغداد، پيروان زهير بن مسيب فرياد مى زدند: -اى مردم كوفه! زنان و دختران و خواهران خود را آرايش كنيد و براى فجور آماده شان سازيد زيرا ما هم اكنون كوفه را خواهيم گرفت و با زنان و دختران شما چنين و چنان خواهيم كرد. مردم بغداد عين لغت را ادا مى كردند. و از اداى كلمات ركيك و زشت ابا نمى داشتند. ابو السرايا بجبران سخنان بغدادى ها مى گفت: -اى مردم كوفه، خدا را بياد آوريد و از گناهان خويش

ص:286

توبه كنيد. مغفرت بخواهيد و او را يار خويش بشماريد. آن شب مردم كوفه بدين ترتيب در اردوى خود بسر بردند. سپيده دم، در روشنائى روز چشم مردم كوفه بسپاه بغداد افتاد كه با تجهيزات بسيار آبرومند و خيره كننده اى در برابرشان صف كشيده بودند. همه با زره هاى سپيد و خودهائى كه در فروغ خورشيد مى درخشيد. طبل هاى جنگى غريو مى كشيدند. بوق ها و شيپورهاى جنگى مانند رعد در فضا ولوله مى انداختند. ابو السرايا بسربازان خود مى گفت: -نيات خود را خالص سازيد اى كوفى ها از خداوند مسئلت بداريد كه شما را بر دشمنانتان چيره سازد. از حول و قوت سود بدور شويد و خويشتن را بحول و قوت الهى بسپاريد. قرآن تلاوت كنيد و اگر خواستيد بانشاد بپردازيد شعرهاى عنتره ى عيسى براى شما مناسب است. حسن بن هذيل از گوشه اى ديگر براى تهييج مردم كوفه چنين مى گفت: -اى مردم زيديه، اى طرفداران زيد بن على، اين مقام مقامى است كه پاى انسان را مى لرزاند و مى لغزاند و اراده را از انسان

ص:287

مى ربايد. خوشبخت كسى است كه دين خويش را از وسوسه ى اهريمنان ايمن بدارد. و رشيد كسيست كه بعهد خود در پيشگاه الهى وفا كند و حرمت محمد را در ذريت محمد نگاه دارد. اى مردم كوفه، طرفداران زيديه! هركسى را اجلى محتوم و مقطوع در پيش است. براى هركس درين دنيا روز و روزى محدود است. بالاخره دمى خواهد رسيد كه روز و روزيش بپايان آيد و مرگ او محقق و محتوم شود. آن كس كه از مرگ مى گريزد بهر جا رود مرگ بدنبال او است بهر سو بگريزد در آغوش مرگ خواهد بود. آن كس كه در جنگ نميرد در صلح خواهد مرد. آن كس كه جوان نميرد بدوران پيرى جهان را وداع خواهد گفت. خواه و ناخواه همه از جام مرگ خواهيم نوشيد. ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب كتاب مى گويد: -اين حسن بن هذيل همان مرد است كه در واقعه ى فخ ميان اصحاب حسين بن على مردى سرشناس بود و از وى احاديث بسيارى نيز

ص:288

روايت كرد. مردى از سپاه بغداد كه كاملا مسلح و مجهز بود لثام بسته به ميدان تاخت و لب به دشنام و ناسزا نسبت به اهل كوفه گشود. وى مى گفت: -ما با زنان و دختران شما فحشا و فجور روا مى داريم. چنين و چنان مى كنيم. مردى از اهل «و ازار» «دهكده اى نزديك دروازه ى است» كه فقط يك پيراهن قرمز به تن داشت و از سلاح جنگ جز يك كارد برهنه در دستش نبود خودش را به فرات انداخت. شناكنان از اين سوى شط به آن سوى شط رفت. بسوى آن مرد بغدادى كه ناهنجار مى گفت دويد. و بيك جستن پنجه به گريبان آن سرباز مسلح و مجهز انداخت و از پشت زين بروى زمينش كشيد و بعد با چالاكى حيرت انگيزى چند ضربه ى خنجر بر سينه و گردنش فرود آورد و آن وقت نعشش را با خودش به شط كشانيد. مردم مى ديدند كه اين دهاتى قرمزپوش نعش آن سرباز بغدادى را شناكنان از آن سوى فرات باين سوى مى آورد. بالاخره به ساحل رسيد:

ص:289

مردم كوفه در تماشاى اين منظره هلهله ى شادى مى كشيدند و خداى را شكرها مى گفتند. مردى از فرزندان اشعث بن قيس اسب به ميدان جهانيد. و مبارز خواست. از سربازان بغداد جوانى جنگش را ميان بربست. اشعثى با يك ضربت شمشير بغدادى را از اسب فروافكند. سرباز ديگرى از سپاه بغداد به ميدان آمد. اشعثى امانش نداد و سومين مبارز را كه بازهم يك جوان شاكى السلاح از مردم بغداد بود بخاك فروافكند. همچنان حريف مى خواست و با زبردستى حريف خود را از پا در مى آورد. ابو السرايا اين گستاخى را از آن اشعثى دلير نپسنديد. از دنبالش به ميدان آمد و او را بباد دشنام گرفت: -چه كسى بتو فرمان داده كه پيكار كنى برگرد. اشعثى خون شمشيرش را با خاك پاك كرد و آن وقت شمشير برهنه را بغلاف برد و از ميدان برگشت و ديگر پا به ميدان نگذاشت و حتى در هيچ يك از ميدان هاى جنگ همراه ابو السرايا نرفت. ابو السرايا همچنان بروى پل ايستاده بود.

ص:290

مردى از سرداران بغداد او را دشنام هاى قبيح مى گفت. در اين زشتگوئى صراحت و وقاحت بكار مى برد. ابو السرايا خاموش ايستاده بود. اندكى باين خاموشى گذرانيد و بعد سر اسب خود را بسوى اردوى خويش برگردانيد. وى بدين وسيله حريف خود را فريب داده بود زيرا آن بغدادى بهواى اينكه ابو السرايا پا به فرار گذاشته از دنبالش اسب جهانيد. ناگهان ابو السرايا بسوى او كرد و با يك ضربه ى شمشير او را از اسب فروانداخت. و بعد به نيروى بغداد حمله ى شديدى آورد. تا آنجا كه سر از پشت اردوى بغدادى ها بيرون كرد و آن وقت از پشت سر بر مردم بغداد حمله كرد تا به جاى نخستين خود باز گشت. زرهش خون آلود بود لخته هاى خون بر زرهش مى درخشيد. ابو السرايا در اين هنگام غلام خود را با گروهى از سربازانش به كمينگاه كه در پشت اردوى بغدادى ها قرار داشت اعزام كرد تا از پشت سر به نيروى عباسى ها حمله كند. و خودش بر نيزه اش تكيه كرده بود. باين انتظار كه حمله چه وقت آغاز مى شود تا او از روبرو بر سياه پوشان

ص:291

بنى عباس حمله كند. ابو السرايا همچنان كه بر نيزه تكيه داشت خوابش ربود. سپاه او ناگهان گمش كردند چون هرچه اينجا و آنجا توى خودشان پى اش گشتند پيدايش نكردند. فرياد نيروى كوفه به تكبير و تهليل فضا را مى لرزانيد. همه او را صدا مى كردند. و همين سروصداها ناگهان از خواب بيدارش كرد. ابو السرايا كه ناگهان بيدار شد خيال كرد غلامش از كمين بدر جسته و بر بغدادى ها حمله آورده «همان طور كه بنا گذاشته بودند» او هم اهل كوفه را به حمله فرمان داد. در اين هنگام حمله ى كمين هم از پشت سر آغاز شد. سپاه بنى عباس «بغدادى ها» از پيش و پس در محاصره ى مردم كوفه درآمدند غلام ابو السرايا «سيار» به پرچم دار نيروى بغداد تاخت و او را با ضرب شمشير از اسب فروانداخت. پرچم سياه سرنگون شد و سياه پوشان شكست خوردند. سپاه كوفه در تعقيب بغدادى ها سر به دشت و بيابان گذاشتند. كوفى ها فرياد مى كشيدند. - هركس پياده شود در امان است. بغدادى ها براى اينكه جان خود را از خطر قتل امان دهند از

ص:292

اسب هاى خود پياده مى شدند و كوفى ها بر اسب بغدادى ها مى نشستند و به تاخت وتاز خود ادامه مى دادند. شكست بغدادى ها صورت مفتضحى بخود گرفته بود. تا آنجا كه بالاخره زهير فرياد كشيد: -واى بر تو اى ابو السرايا! آيا پيش از اين مى خواهى ما را در هم بشكنى. فرار از اين رسواتر و شكست از اين سنگين تر هم مى خواهى. ديگر از دنبال ما به كجا مى آئى. دست از جان ما بردار. ابو السرايا در اين هنگام به نيروى خود فرمان عقب نشينى داد. كوفى ها در بازگشت خود به اردوگاه سپاه بغداد هجوم آوردند. مطبخ بغدادى ها سرشار از غذاهاى گوناگون بود كه دست نخورده مانده بود. زهير بن مسيب قسم خورده بود كه جز در مسجد كوفه غذا نخورد. به همين جهت خوراكها را گذاشته بودند و حالا كه در هم شكسته بسوى بغداد مى گريختند خوراكهايشان نصيب كوفيان بود. مردم كوفه «نيروى ابو السرايا» سخت گرسنه بودند و به همين جهت وقتى به مطبخ دشمن رسيدند سر از پا نشناخته به غذا پرداختند

ص:293

علاوه بر غذاها اسلحه دشمنان را نيز بغارت بردند. زهير بن مسيب به بغداد رسيد. اما رويش نمى شد كه آشكارا پا به شهر بگذارد. پوشيده و پنهان به بغداد رفت. خبر شكست فاحش او به گوش حسن بن سهل رسيد. احضارش كرد. تا چشمش به او افتاد آن گرز آهنينى را كه در دست داشت چنان بطرف زهير پرتاب كرد كه گوشه ى چشم چپش را تا محاذات بينى چاك زد. و بعد فرياد كشيد: -ببريدش بيرون. گردنش را بزنيد. اما آنان كه در دارالاماره حضور داشتند لب به شفاعت گشودند و با هر زبان كه مى دانستند از اعدام نجاتش دادند. ابو السرايا به كوفه باز گشت. با خود سرهاى بريده و اسراى جنگى بسيار آورده بود. سرهاى دشمن را بر نوك نيزه ها زده بود و بسيارى از اين سرها را نيز به گردن اسب ها آويزان كرده بود. سپاه كوفه كه در آغاز نهضت سازوبرگ جنگى درستى نداشتند در

ص:294

بازگشت از اين جنگ همه مجهز و مسلح بودند. زيرا از اسلحه ى دشمن غنيمت هنگفتى برده بودند. سپاه كوفه همه سوار اسب و همه شادمان و سرشار بشهر خود باز گشته بودند. اما حسن بن سهل از شكست سپاه خود سخت غصه دار و نگران بود. از بنى عباس آنان كه در حضور حسن بسر مى بردند هم مانند او پريشان و غمناك بودند. حسن بن سهل بهواى اينكه هرچه زودتر نهضت ابو السرايا را در هم بشكند و آتش خشم خود را خاموش سازد عبدوس بن عبد الصمد را پيش خواند و گفت: -مى خواهم ببينم اسم تو مسمائى هم دارد يا نه. بكوش كه نام خود را به ننگ نيالائى. و بعد او را بر هزار سواره و سه هزار پياده فرماندهى داد و آنچه از اسب و اسلحه و درهم و دينار ضرورت داشت در اختيارش گذاشت. -بى درنگ بكوفه بتاز. عبدوس بن عبد الصمد در حضور حسن بن سهل سه بار قسم ياد كرد كه سربازان كوفه را قتل عام كند و خاندانشان را اسيروار به

ص:295

بغداد بياورد. راهى را كه عبدوس بسوى كوفه به پيش گرفته بود راه جامع بود. حسن بن سهل هم به او سفارش كرده بود كه از راه عادى بسوى كوفه نرود زيرا سپاه زهير بن مسيب در همان راه بدست مردم كوفه تار و مار شده بود و اجساد كشتگان بغدادى ها هم همچنان در گوشه و كنار بجا مانده بود. از ترس اينكه سپاه عبدوس حرارت و جسارت خود را از دست بدهد دستور داد راه جامع را برگزينند. خبر عزيمت عبدوس بن عبد الصمد بگوش ابو السرايا رسيد. آماده ى دفاع شد. نماز ظهر را در كوفه بجا آورد و به نيروى خود فرمان بسيج داد. ابو السرايا در اين بسيج گروهى از برگزيدگان لشكر خود را بهمراه برداشت. همه بر اسب هاى برهنه نشسته بودند و بجانب «جامع» كه اردوگاه عبدوس بود پيش مى تاختند. وقتى به جامع نزديك شدند ابو السرايا سپاه خود را به سه قسمت تقسيم كرد و گفت: -شعار شما در اين «يا فاطمى يا منصور» باشد. و با اين شعار يكديگر

ص:296

را بشناسيد. خود با گروهى از لشكر كوفه راه بازار را به پيش گرفت و غلام او سيار كه بر گروه ديگر فرمان مى داد از سمت جامع حركت كرد و به ابو الهرماس گفت: -تو از طرف دهكده حمله كن و بر حذر باش كه غافلگيرت نكنند. اين سه ستون مسلح و مجهز يكباره بر سر عبدوس عبد الصمد تاختند و با همين حمله كارشان را ساختند. در بغدادى ها كشتار عظيمى صورت گرفت جمع كثيرى از سربازان بغداد حين فرار در آب فرات غرق شدند. ابو السرايا در ميدان جامع عبدوس بن عبد الصمد را ديدار كرد. بى درنگ كله خود از سر خود برداشت و فرياد كرد: -من ابو السرايا هستم. من شير طايفه بنى شيبانم. و بعد بسوى عبدوس حمله آورد. عبدوس كه ديد ياراى مبارزه را ندارد عنان اسب خود را در پيچيد كه فرار كند ولى ابو السرايا از پشت سر باو رسيد و با يك ضربه شمشير فرقش را تا سينه شكافت. عبدوس از پشت زين بر خاك هلاك غلطيد. لشكر كوفه و مردم جامع از سپاه بغدادى ها غنيمت سرشارى به

ص:297

چنگ آوردند. سازوبرگ بسيارى در اين جنگ نصيب سربازان كوفه شد. ابو السرايا راست بحضور محمد بن ابراهيم رفت. محمد سخت بيمار بود. تقريبا با سكرات مرگ دست به گريبان داشت. تا چشمش به ابو السرايا افتاد لب به توبيخ و ملامتش گشود. فرمود: -من از كردار تو بيزارم. تو نبايد بر مردم بغداد شبيخون مى زدى. تو نبايد پيش از آنچه سلاح جنگ است غنيمت مى گرفتى. تو بايد ابتدا آنان را بجنگ بخوانى و بعد در برابرشان به پيكار اقدام كنى. ابو السرايا جواب داد: -يا ابن رسول اللّه. اين تدبير نظامى است كه در ميان سربازان مباح است ولى معهذا عهد مى كنم كه ديگر اين تدبير را تكرار نكنم. محمد بن ابراهيم آخرين لحظه هاى زندگانى را مى گذرانيد. ابو السرايا علائم مرگ را بر چهره ى بى رنگ محمد ديد و گفت: -يا ابن رسول اللّه هر زنده اى سرانجام خواهد مرد و هر متاع نوينى با

ص:298

مرور ايام به كهنگى و فرسودگى خواهد گرائيد. خوبست كه وصاياى خويش را بازگوئى. محمد بن ابراهيم فرمود: -من ترا به تقوى وصيت مى كنم و سفارش مى كنم هميشه از دين خويش دفاع كن و اهل و بيت پيامبر خويش را در حمايت خود نگاه دار زيرا جانشان با جان تو بستگى دارد. پس از مرگ من مردم مختارند هركه را از خاندان رسول اللّه شايسته ديده اند به امامت خويش برگزينند ولى اگر از من در اين انتخاب عقيده اى بخواهند من ميان آل امير المؤمنين على شما را به بيعت على بن عبيد اللّه دعوت مى كنم زيرا من با او عشرت و آميزش داشته ام و روش او را پسنديده ام. در اين هنگام زبان محمد بن ابراهيم از گفتار باز ماند. جنب و جوش حبات در اندامش فرونشست. ابو السرايا با دست خود چشمان محمد را بست و بعد او را در خوابگاهش فروخوابانيد. محمد بن ابراهيم بدين ترتيب رخت از اين عالم به عالم ديگر كشيد اما ابو السرايا به اقتضاى سياسى مصلحت ديد كه مرگ او را تا چندى مكتوم بدارد. شب هنگام ابو السرايا جنازه ى محمد بن ابراهيم را با گروهى از

ص:299

زيديه به نجف برد و در آنجا به خاكش سپرد. و فرداى آن شب مردم را انجمن كرد و طى خطابه اى خبر مرگ محمد بن ابراهيم را به گوششان رسانيد. ملت كوفه بخاطر اين حادثه ى فجيع سخت گريستند. ابو السرايا گفت: ابو عبد اللّه محمد بن ابراهيم وصيت كرده كه ابو الحسن على ابن عبيد اللّه بر جاى او قرار بگيرد و در عين حال سفارش فرمود كه نظر مردم محترم است. اگر او را نخواستند از ميان آل على ديگرى را انتخاب كنند. هم اكنون آزاديد كه امام خويش را در ميان اين خانواده برگزينيد. مردم كوفه بسوى هم نگران شدند زيرا نمى دانستند نام چه كسى را بر زبان بياورند. در اين هنگام محمد بن محمد بن زيد كه جوانى نورس بود از جا خاست و گفت: اى فرزندان على آن كس كه از ميان ما گذشت به خير گذشت و اين يك كه در ميان ما بجا مانده ذخيره گرانبهائى است. دين خدا هرگز با تشويش و ترديد يارى نخواهد شد و نيرو نخواهد گرفت.

ص:300

ابو عبد اللّه محمد بن ابراهيم مردى بود كه توانست بر زخم هاى سينه ى ما مرهم گذارد و خون ما را از دشمنان ما باز جويد. در اين هنگام بسوى على بن عبد اللّه التفاتى كرد و گفت: خدا از تو راضى باد يا ابا الحسن چه گوئى ابو عبد اللّه ما را به بيعت تو وصيت كرده هم اكنون دست بگشا و بيعت ما را بپذير. ابو الحسن على بن عبد اللّه بر پاى خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: ابو عبد اللّه را خداى رحمت كناد. مرا در ميان شما برگزيد اما در اين انتخاب تنها عواطف و انديشه هاى خود را ملاك امر شمرد. او را خداى بيامرزاد كه در راه اعلاى دين آنچه از دستش برآمد بجاى آورد. و حقى را كه بعهده داشت ادا كرد. من انتخاب او را از سر بى اعتنائى و توهين باز نمى گردانم و بعنوان نكول خودم را كنار نمى كشم بلكه مى بينيم اگر امامت شما را بپذيرم اعمال ديگرى كه بعقيده ى من براى من از امامت شما سودمندتر است از دست مى دهم. «در اينجا رو به محمد بن محمد كرد و گفت» خدا ترا رحمت كند بكار خويش برخيز و بر جاى پسر عم خود قرار گير. ما همه ترا برياست و پيشواى خويش اختيار كرده ايم آن برگزيده از آل محمد كه بايد امام امر را به مشت گيرد توئى. آن كس كه همه بدو اعتماد و اتكا دارند جز تو نيست. «و بعد رو بسوى ابو السرايا كرد و گفت:

ص:301

-چه مى بينى؟ آيا رضا مى دهى كه محمد بن محمد جاى محمد ابن ابراهيم را بگيرد. ابو السرايا جواب داد: -رضاى من رضاى تست. آنچه تو گوئى از دهان من است. بدنبال اين سخن پيش رفت و با محمد بن محمد بن زيد بيعت كرد و ملت كوفه نيز پيروى كردند و با او بيعت كردند. محمد بن محمد بى درنگ به تشكيلات كشورى پرداخت و حكام ولاياتى را در آن هنگام مى توانست تحت اختيار و اراده خود بگيرد بدين ترتيب تعيين كرد. 1-اسماعيل بن على بن اسماعيل حسينى بسمت حكومت و جانشينى امام در كوفه. 2-روح بن حجاج بسمت فرماندارى بر قواى انتظامى. 3-احمد بن سرى انصارى بسمت دبير دربار خلافت. 4-عاصم بن عامر بسمت قاضى القضات. 5-ابراهيم بن موسى بن جعفر بسمت حكومت يمن. 6-زيد بن موسى بن جعفر بسمت فرماندهى اهواز. 7-عباس بن محمد عيسى بسمت فرماندارى بصره. 8-حسن بن حسن افطس بسمت فرماندارى مكه. 10-جعفر بن محمد «برادرش» را با حسين بن ابراهيم به فرماندارى واسط گماشت.

ص:302

عمال او بى درنگ بسوى حوزه هاى حكمرانى خود عزيمت كردند در ميان اين ده نفر كه از طرف محمد بن محمد بر بلاد و ايالات گمارده شدند تنها حسن بن حسن افطس بى دردسر بمكه آمد و زمام حكومت را بدست گرفت و در سال صد و نود و نه با عنوان «امير الحاج» با مسلمانان حج گذاشت. و از ابراهيم بن موسى بن جعفر نيز در يمن حسن استقبال شد هرچند كه در ابتداى ورود جنگى ميان او و طرفداران بنى عباس در گرفت جعفر بن محمد و حسين بن ابراهيم هر دو فرماندار واسط بودند. وقتى بشهر رسيدند نصر بجلى فرماندار آل عباس كه شهر را بقبضه داشت با نيروى خود بدفاع پرداخت. ميان عمال محمد بن محمد و نصر جنگ خونين در گرفت. اما اين جنگ به پيروزى علويين پايان يافت. جعفر بن محمد و حسين بن ابراهيم نصر و نيروى او را درهم شكستند و شهر را بتصرف درآوردند اين دو جوان علوى پيش از همه جز به تعديل ماليات پرداختند. همين كردار مايه ى الفت ميان آنان و مردم واسط شد. و اما عباس بن محمد جعفرى «از نسل عبد اللّه بن جعفر» وقتى ببصره رسيد كه زيد بن موسى بن جعفر والى اهواز نيز به آن سامان رسيده بود. زيرا راه اهواز از آن منطقه مى گذشت. عباس و زيد به كمك على بن جعفر حسنى با حسن بن على مأمونى

ص:303

كه والى بنى عباس در بصره بود بپيكار پرداختند. سرانجام علويين بر مأمونى غلبه كردند و بصره را به تصرف درآوردند. زيد بن موسى بن جعفر دستور داد محله ى بنى عباس را در بصره آتش زدند و بهمين سبب ميان مردم «زيد النار» لقب گرفت. حسن بن محمد همه روزه نامه ى پيروزى از پيك بلاد دريافت مى داشت. عمال او همه جا با فتح و ظفر هم آغوش بودند. آوازه ى اين فتوحات از مرزهاى عراق در كشور شام و ايالات جزيره غوغائى درافكند. از آن ديار نامه هائى بمحمد بن محمد رسيد كه حاكى از اطاعت مسلمان آنجا نسبت بوى بود. بمحمد بن محمد نوشته بودند كه ما انتظار مى كشيم نيروى علويين را با احترام و اطاعت استقبال كنيم. حتى بوى نوشته بودند: -نماينده ى خويش را بسوى ما فرست تا از ما بنام تو بيعت به گيرد. نام ابو السرايا عظمت و شرافت درخشانى يافت. حسن بن سهل فرماندار مأمون در عراق كه مقيم بغداد بود باين

ص:304

حوادث با خشم و اضطراب شديدى مى نگريست. حسن بن سهل دو بار از دست ابو السرايا شكست خورده بود. دل اين مرد از دست ابو السرايا مالامال خون بود. بدبير خود دستور داد نامه اى بطاهرين حسين «ذو اليمينين» بنويسد از او چاره اى بخواهد. اما در اين هنگام رقعه اى بى امضا و مجهول از ناشناسى بدستش رسيد كه انديشه ى وى را ديگرگون ساخت يعنى اميد او را از كومك طاهر بنوميدى عوض كرد. در اين رقعه اين شعرها فقط اين شعرها از يك شاعر گمنام نوشته شده بود. قناع الشك بكشفه اليقين

و افصل كيدك الراى الرصين

دست يقين پرده از چهره ى مشك باز مى كند و تنها راى خردمندانه ى تو اين گره را مى گشايد. تثبت قبل ينفذ فيك امر

بهيج تشرده داء دفين

بر جاى بالش پيش از آنكه روزگارت را دردى هلاك كننده آشفته سازد

ص:305

أ تندب طاهراً لقتال قوم بنصرتهم و طاعتهم يدين

تو طاهر ذو اليمينين را بر ضد قوم مى خوانى كه دين او كومك و طاعت آن قوم است سيطلقها عليك معلقات تصر و دونها حزب زبون

از دست طاهر بر ضد تو كارهائى انجام خواهد شد و جنگى صلح ناپذير بر پا خواهد خاست و دونك ما تريد بعزم راى تدبره و دع ما لا يكون

بيش از اين انديشه كن و از آنچه شدنى نيست چشم بپوش حسن بن سهل از تصميم خود باز گشت و بجاى طاهر ذو اليمينين هرثمه بن اعين را براى دفاع از عراق انتخاب كرد. ميان حسن بن سهل و هرثمه كدورتى بر قرار بود [(1)] حسن دستور داد كه سندى بن شاهك نامه ى او را براى هرثمه برد. ابن سندى از دوستان بسيار صميمى حسن بن سهل بود.

ص:306

حسن بن سندى گفت: -با هرثمه بن اعين صحبت كن و از او بخواه كه اين كدورت ها را كنار بگذارد و دفاع دشمن را ميان بربندد. حسن بن سهل مى ترسيد كه هرثمه بن اعين از يارى او سرباز زند. به همين جهت سندى بن شاهك را واسطه ى صلح ميان خود و او قرار داده بود. سندى به سراغ هرثمه عزيمت كرد. هرثمه اين هنگام در شهر «حلوان» بسر مى برد. وقتى نامه ى حسن را خواند سخت خشم گرفت و گفت: -راه را ما مى كوبيم. خدمت را ما انجام مى دهيم و عروس خلافت را مى آرائيم. وقتى كارها را انجام داده ايم تازه برمى خيزند رجاى ما را مى گيرند و معهذا از عهده ى انجام وظائف خود برنمى آيند و از سوء تدبير به مخمصه و گرفتارى دچار مى شوند تازه دست تمنا بسوى ما پيش مى آوردند و از ما كومك مى خواهند. نه، نه، من هرگز به كومك اين قوم ميان نخواهم بست تا امير المؤمنين خود درماندگى آنان را ببيند و دريابد كه چه- شخصيت هاى ناستوده اى را بر جاى ما نشانيده است. سندى بن شاهك مى گويد: -هرثمة بن اعين در پاسخ من سخنانى گفت كه مرا پاك نوميد ساخت. و من درمانده بودم نمى دانستم چكنم. در يك چنين حيرت و وحشت

ص:307

ناگهان نامه اى از منصور بن مهدى بدست هرثمة بن اعين رسيد. تا چشم هرثمه به نامه ى منصور رسيد با صداى بلند گريه كرد و گفت: -خدا نمى دانم بر سر اين حسن چه بياورد كه اصول خلافت بنى عباس را در هم شكست حسن دارد اين دولت را بديار فنا مى فرستد. و بعد بغلام خود گفت: -بگو طبل عزيمت را بكوبند. طبل جنگ كوفته شد و هرثمه بن اعين از حلوان به عزم بغداد بسيج كرد. نيروى هرثمه وقتى به نهروان رسيد مردم بغداد از فرماندهان و سرداران سپاه و آل عباس موكب او را با احترام بسيار پذيرفتند. همه خوشنود بودند و دعا مى كردند كه بر دشمن خويش پيروز شود. وقتى هرثمه از نهروان عزم بغداد كرد امرا و رجال عموما در ركاب او پياده مى رفتند و او را براى خويش آيت نجات مى پنداشتند. هرثمه بن اعين با يك چنين حشمت و جاه و حرمت به خانه خود رسيد. حسن بن سهل ابتدا ديوان سپاه را براى او فرستاد تا ميان سربازان عراق هر گروه را كه بخواهد التزام ركاب خويش درآورده بعلاوه درهاى بيت المال را نيز بروى او گشود و بهر چه هرثمه بن اعين

ص:308

فرمان داد اطاعت كرد. هرثمه بن اعين در «ياسريه» اردو زد. هيثم بن عدى مى گويد: -در ياسريه بديدار هرثمه بن اعين رفتم. او در آنجا با سى هزار سپاۀ سواره و پياده اردو زده بود. باو گفتم: -خوبست امير موهاى سپيد خود را با خضاب رنگ كند تا در برابر دشمن شكوهمندتر جلوه دهد. هرثمه خنديد و گفت: -اگر اين سر كه بر پيكر من است براى من باقى بماند غمى نيست خضابش خواهم كرد ولى اگر سر سر من نباشد و بدشت مردم كوفه بيفتد چه حاجتى به خضاب خواهد داشت. و بعد فرمان بسيج داد. ابو السرايا اين وقت در «قصر ابن هبيره» بسر مى برد. او براى محمد بن اسماعيل حسينى پرچمى بسته و دستورش داد. بود كه بمدائن عزيمت كند و حكومت آنجا را بتصرف گيرد. عباس طبطبى و مسيب را نيز با گروهى از سپاه همراه او ساخت.

ص:309

حسين بن على معروف به «ابى البط» كه فرماندار بنى عباس در مدائن بود بدفاع از حوزه ى حكومت خود اقدام كرد اما پس از چند جنگ خونين ناچار در هم شكست و شهر را باختيار محمد بن اسماعيل رها كرد.

محمد بن جعفر

او پسر امام جعفر صادق صلى اللّه عليه است. در گير و دارى كه محمد بن محمد بهمراهى ابو السرايا باعمال بنى عباس در عراق داشت محمد نيز از گوشه اى در مدينه سر بر آورد و دعوى خلافت كرد. مردم مدينه با وى بيعت كردند و او را «امير المؤمنين» خواندند. مردم مدينه پس از ابو عبد اللّه حسين بن على صاحب فخ هيچ كس را از آل ابو طالب امير المؤمنين نخواندند جز محمد بن جعفر كه براى دومين بار عنوان امير المؤمنين بخود گرفت. مردم مدينه با قيد امير المؤمنين دست بيعت بدست محمد بن جعفر دادند. مادرش كنيزى گمنام بود. كنيه ى ابن محمد ابو جعفر بود. مردى دانشمند و متشخص بود. ميان خانواده خود عظمتى برجسته داشت.

ص:310

در آن هنگام كه به مرو آمده بود مأمون تصميم داشت نقابت آل ابى طالب را بديگرى وا بگذارد. اما آل ابى طالب جز محمد بن جعفر كسى را به نقابت خود نپذيرفت. مأمون بناچار او را به مقام خود برقرار گذاشت. ابو جعفر محمد بن جعفر از روات احاديث اما احاديث او بيشتر از پدرش ابو عبد اللّه جعفر بن محمد صلوات اللّه عليه مرويست. شخصيت هائى از اصحاب حديث مانند محمد بن ابى عمر عبدى و محمد بن سلمه و اسحاق بن موسى انصارى و علماى ديگر سلسله ى احاديث و روايات خود را بنام او آغاز مى كنند. محمد بن منصور مى گويد: -ابو طاهر. احمد بن عيسى هميشه از محمد بن جعفر با تجليل و احترام ياد مى كرد و او را سزاوار تقديس و تمجيد مى دانست. او مى گفت: -ابو جعفر محمد بن جعفر مردى عابد و فاضل بود. در تمام سال يك روز روزه بود و روز ديگر اقطار مى كرد يعنى نيمى از سال را به روزه مى گذرانيد. الا ماه رمضان كه تمام ماه را روزه داشت. مؤمل مى گويد:

ص:311

-در سالى از سالها محمد بن جعفر را در مكه ديدم كه براى اداى نماز به مسجد الحرام مى آمد دويست تن از فرقه ى جاروديه همراه او مى آمدند. جامه ى اين قوم پشمين بود و فروغ تقوى بر چهره شان مى درخشيد. خديجه دختر عبيد اللّه بن الحسين «نواده ى امام زين العابدين» همسر محمد بن جعفر بود. خديجه مى گويد هرگز شوهرم با پيراهنى به كوچه نرفت الا آنكه همان پيراهن را به مستمندى بخشيد و عبا بر تن عريان خود پيچيده بخانه باز گشت. موسى بن سلمه مى گويد: -مردى گمنام در عهد ابو السرايا كتابى نگاشت و در آن كتاب از فاطمه ى زهرا دختر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله به ناشايست ياد كرد. محمد بن جعفر كه تا آن وقت در كنج عزلت بسر مى برد و مطلقا با سياست آل ابى طالب همكارى نداشت وقتى اين كتاب را برايش خواندند بى آنكه جوابى به گفتار نويسنده ى كتاب بدهد به خانه ى خود رفت و زره پوشيده و شمشير حمايل كرده از خانه اش بدر آمد و مردم را بسوى خود دعوت كرد.

ص:312

نام امير المؤمنين بخود نهاد وى در اين رفتار شعرى از شاعرى بعنوان شاهد زمزمه مى كرد. لم اكن من جناتها علم اللّه و انى بحرها اليوم صالى

من خدا مى داند كه اهل اين اقدام ها نبودم اما اكنون مانند دريائى خشمناك تلاطم مى كنم. ابراهيم بن يوسف مى گويد: به يكى از چشمان محمد بن جعفر عارضه اى دچار شده بود. او خوشنود شد و گفت: -اميدوارم كه مهدى موعود من باشم چون شنيده ام كه يكى از دو ديده ى مهدى عارضه ديده است بعلاوه امر خلافت را نيز با كراهت مى پذيرد. اسحاق بن موسى مى گويد: از محمد بن جعفر شنيدم كه مى گفت: -پيش انس بن مالك از مصائب اهل بيت رسول شكايت بردم. مالك مرا به صبر وصيت كرد و فرمود: -بر ياد باش تا اين آيت كريمه از كلام اللّه تأويل شود:

ص:313

وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى اَلَّذِينَ اُسْتُضْعِفُوا فِي اَلْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ اَلْوارِثِينَ همى خواهيم بر ناتوانان زمين منت گذاريم. و آنان را پيشواى اقوام و ورثه ى سلطنت ها و حكومت ها قرار دهيم. گفته اند: گروهى از آل ابى طالب در ركاب محمد بن جعفر در مكه با هارون مسيب به جنگ پرداختند. با اين گروه. 1-حسين بن حسن افطس. 2-محمد بن سليمان حسنى. 3-محمد بن حسن معروف به سيلق. 4-على بن حسين حسينى. 5-على بن جعفر صادق عليه السلام. نيز همراه بودند. در ميان طالبيون و نيروهاى هارون بن مسبب جنگ خونينى در گرفت. از اصحاب هارون جمع عظيمى بخاك و خون غلطيدند.

ص:314

از غلامان آل ابى طالب مردى كه خواجه ى حرمسرا بود و همراه محمد بن جعفر بود با طعن نيزه هارون بن مسبب را از اسب فروانداخت. نزديك بود كه كارش ساخته شود ولى اصحابش سر رسيدند و با حملات پى درپى هارون را از خطر مرگ رهانيدند. طالبيون پس از اين وقعه دست از جنگ كشيدند و به قرارگاهشان كه در كوه «ثبير» واقع شده بود باز گشتند. محمد بن جعفر برادرزاده ى خود على بن موسى الرضا «سلام اللّه عليه» را بعنوان رسالت پيش هارون فرستاد و سخن از صلح بميان كشيد ولى هارون اين پيام را نپذيرفت و نامه ى محمد را بى جواب گذاشت. از نو آتش جنگ شعله ور شد. پيروزى طالبيون در گروى موضع نظاميشان بود. در آنجا كه آل ابى طالب سنگر گرفته بودند موقعيت نظامى بسيار مجهز بود. آنجا بصورت دژى تسخيرناپذير آل ابى طالب را در آغوش خويش پناه داده بود. اما نيروى هارون آن دژ را در محاصره گرفتند. پس از سه روز كه آب و نان فرزندان ابو طالب بپايان رسيد ناچار پراكنده و پريشان شدند.

ص:315

محمد بن جعفر وقتى حال را بدين منوال ديد ردا و نعلين خود را پوشيد و بى سلاح به خرگاه هارون بن مسبب رفت و از وى براى خود و اصحاب خود امان خواست. هارون بن مسبب هم امانشان داد. «اين روايت روايت نوقلى است» ولى محمد بن على بن حمزه مى گويد: -آن كس كه حريف محمد بن جعفر بود هارون بن مسبب نبود بلكه «عيسى الجلودى» بود. عيسى جلودى اسراى آل ابى طالب را كه در آن كوه دستگير كرده بود زنجير بگردن بسته در محمل هاى بى روپوش از مكه به خراسان فرستاد. ولى در طى راه «بنو بنهان» و بروايتى مردم غاضريه در منزل زباله راه را بر نيروى جلودى بستند و آل ابى طالب را از چنگشان بدر آوردند. البتّه ميان اين دو گروه جنگ شديدى نيز در گرفته بود. مردم غاضريه در اين جنگ بر نيروى سلطان پيروز آمدند و اسرا را نجات دادند. اسراى آل ابى طالب پس از نجات خود را به حسن بن سهل تسليم كردند.

ص:316

حسن بن سهل آنان را به خراسان به حضور عبد اللّه مأمون اعزام داشت. محمد بن جعفر در خراسان ازين جهان رحلت كرد. در مراسم تشييع جنازه اش مأمون شخصاً حضور داشت و حتى خود با دست خويش جنازه اش را در آغوش گور خوابانيد و گفت: -اين پاره اى از وجود من است كه دويست سال است از من جداست. عبد اللّه مأمون ديون محمد بن جعفر را كه سى هزار دينار طلا بود پس از مرگش پرداخت.

بماجراى ابو السرايا بازمى گرديم:

گفته اند: وقتى سپاه هرثمة بن اعين از جهت شرقى نهر «صرصر» بسيج كرد و ابو السرايا در «غريبه» اردو زد. حسن بن سهل فرصت را غنيمت شمرد و على بن ابى سعيد را با همراهى حماد تركى بسوى مدائن اعزام داشت. على بن ابى سعيد، پس از يك جنگ كوتاه مدائن را تسخير كرد و محمد بن اسماعيل را كه والى علويون بود از مدائن بيرون راند. ابو السرايا در همان شب بى درنگ از اردوگاه خود بسوى مدائن عزيمت كرد. هرثمة بن اعين از بسيج دشمن خود خبر نداشت زيرا پلى كه بر نهر

ص:317

«صرصر» بسته بود بريده شده بود. وقتى بمدائن رسيد ديد كه علويون از دست سياه پوشان شكسته خورده اند و والى علوى ها از مدائن اخراج شده است. ابو السرايا با نيروى عيسى جلودى بپيكار پرداخت. در اين جنگ غلام او ابو الهرماس كشته شد و جنازه اش را در همان جا كه قتلگاهش بود بخاك سپردند. ابو السرايا كه از فتح مدائن نوميد شد با سپاه خود بسوى «قصر ابن هبيره» بازگشت. وقتى به ميدان نزديك «قصر» رسيد. با نيروى هرثمة بن اعين بر خورد كرد. جنگ شديدى ميان اين دو سپاه در گرفت. در اين جنگ ابو السرايا عقب نشينى كرد و در همين جنگ بود كه برادرش هم بقتل رسيد. ابو السرايا از قصر اين هبيره بسوى «جازبه» خود را عقب كشيد. هرثمة بن اعين با نيروى خود بتعقيب وى همت گماشت. در اينجا فكرى بمغز هرثمه افتاد. دستور داد آب فرات را از مسيرش بسوى بيشه ها و بيابانهاى شرقى كوفه باز گردانند. و منطقه ى جازپه را كه پناهگاه ابو السرايا بود تشنه و بى آب

ص:318

بگذارند. اين اقدام ضربت طاقت فرسائى بود كه بر نيروى جنگى ابو السرايا وارد آمده بود. سپاه كوچه كه زير پرچم ابو السرايا نبرد مى كردند سخت بوحشت و هراس افتادند زيرا آب بند آمده بود و خطر تشنگى و هلاكت پديدار شده بود. تصميم گرفته بودند كه يكباره خود را بسپاه هرثمه بزنند و كار جنگ را با پيروزى يا شكست بپايان رسانند. ولى در همين تشويش و اضطراب ناگهان سدى كه هرثمه بر نهر فرات بسته بود در هم شكست و آب از مسير عادى خود همچون سيل سرازير شد. مردم كوفه ازين نعمت ناگهانى كه برايشان رسيده بود بدرگاه خدا شكرها گذاشت. هرثمة بن اعين اين بار از طرف «رصافه» به سمت كوفه حمله آورد. ابو السرايا در برابرش صف آراست. حسن بن هذيل را بر ميمنه و جرير بن حصين را بر ميسره فرماندهى داد و خود در قلب سپاه ايستاد. هرثمة بن اعين از جانب صحرا كمينگاهى براى سپاه خود تهيه

ص:319

ديد اما ابو السرايا اين كمينگاه را شناخت و نقشه هرثمة بن اعين را بر آب ريخت. ناگهان ابو السرايا بر دشمن حمله آورد. اين حمله ى ناگهانى سپاه هرثمه را از جا كند. اما چندان مهم نبود. ابو السرايا ميان اصحاب خود فرياد كشيد: -از دنبال فرارى ها نتازيد. اين كار جوانمردانه نيست. سپاه او از تعقيب لشكر بغداد چشم پوشيدند. فقط ابو كتله براى اينكه بداند نيروى دشمن چه نقشه اى كشيده است پاره اى از دنبالشان اسب تاخت و باز گشت و گفت: -هرثمه با لشكر خود از فرات به آن سوى رفته است. ابو السرايا با جنگجويان خود بكوفه باز گشت. پس از چند روز جاسوسان وى خبر دادند كه هرثمه بن اعين روز دوشنبه نهم ذى القعده حمله ى خود را به كوفه تجديد خواهد كرد. ابو السرايا در روز دوشنبه سپاه كوفه را تجهيز كرد و در جهت «رصافه» سنگر گرفت. ولى خويشتن بزير پل اسب تاخت و در همان جا ايستاد. ديرى نكشيد كه سپاه بغداد پديدار شد. هرثمة بن اعين از راه رسيد.

ص:320

ابو السرايا بسوى سپاه خود برگشت. همچون شترى كف كرده از شدت خشم مى خواست خانه ى زين را ترك كند و بخاك فروافتد. در ميان سپاه خود فرياد كشيد: -آماده باشيد، صف هاى خود را بيارائيد، عزم خود را استوار سازيد. هرثمة بن اعين رسيد و جنگ با شدتى كه نظيرش شنيده نشده بود در گرفت. ابو السرايا ناگهان روح بن حجاج را ديد كه دارد بعقب بازمى گردد. روح بن حجاج فرمانده قواى انتظامى كوفه بود. فرياد كشيد: -روح اگر باز گردى گردنت را خواهم زد. روح بن حجاج دوباره بسوى دشمن برگشت و بجنگ پرداخت. آن قدر جنگيد تا بقتل رسيد. حسن بن حسين (نواده ى زيد بن على عليه السلام) هم درين روز كشته شد. و نيز ابو كتله غلام ابو السرايا كه سمت ديده بانى را نيز داشت او هم بخاك و خون غلطيد.

ص:321

جنگ دم به دم بر شدت خود مى افزود. ابو السرايا كلاه خود را از سرش برداشت و نعره زد. -اى جنگجويان دلير! فقط يك ساعت بردبارى و پافشارى كافيست كه سپاه دشمن را درهم بشكند. نيروى بغداد در حال شكست است، بكوشيد، پراكنده شان سازيد. و بعد حمله كرد: مرد دليرى از سپاه با ابو السرايا به جنگ تن بتن پرداخت. اندكى با هم گرديدند ناگهان ابو السرايا فرصتى بدست آورد و با شمشير خود فرق و مغز حريف را از هم شكافت. ديگر براى سياه پوشان بغداد تاب مقاومت نمانده بود. با وضع بسيار قبيح و شنيعى پشت بجنگ دادند و از ميدان جنگ گريختند و اين گريز زشت را تا سرزمين «ضغيب» ادامه دادند. ابو السرايا به سپاه خود گفت: -ازين فرار (فرار دشمن) فريب مخوريد. اين قوم ايرانى هستند و ايرانيان مردمى زيرك و حيله گر هستند. بعيد نيست كه از غفلت شما استفاده كنند و يكباره بسوى شما باز گردند.

ص:322

اما سپاه كوفه به سفارش ابو السرايا گوش نمى داد. همچنان از دنبال نيروى هرثمه ( سياه پوشان) مى تاخت. در اين گيرودار هرثمة بن اعين خود بدست يك غلام بلوچستانى اسير شده بود اما آن غلام وى را نمى شناخت. هرثمة بن اعين در همان آغاز جنگ يك ستون پنج هزار نفرى را تحت فرماندهى عبد اللّه بن وضاح ذخيره گذاشته بود تا بهنگام حاجت از اين نفرات تازه نفس استفاده كند. در همين هنگام كه هرثمه اسير يك غلام بلوچستانى بود و يارانش فرياد مى كشيدند: -امير كشته شد، امير كشته شد. ناگهان عبد اللّه بن وضاح با سپاه تازه نفس خود از كمينگاه درآمد و گفت: -اگر امير كشته شده غمى نيست، من خود فرماندهى سپاه را اداره خواهم كرد. ازين پشه ها كه با شما مى جنگند نترسيد. اى مردم خراسان، بسوى من بشتابيد. من عبد اللّه بن وضاح هستم به راهنمائى من حمله كنيد. حمله ى شديد آغاز شد. درين نوبت مردم كوفه كشتار بسيارى دادند. عقب نشستند، تا آن دست «ضغيب» عقب نشينى كردند.

ص:323

عبد اللّه بن وضاح كه همچنان از دنبال دشمن مى تاخت ناگهان هرثمه ابن اعين (امير سپاه) خودشان را اسير ديد. بى درنگ آن غلام بلوچستانى را از دم تيغ گذرانيد و هرثمه را نجات بخشيد. هرثمة بن اعين دوباره باردوى خود بازگشت. اين جنگ ميان سپاه خراسان كه از بغداد عزيمت كرده بودند و نيروى كوفه كه طرفدار علويان بودند همه روزه با هر دو روز يك بار دوام داشت. هرثمة بن اعين بفكر حيله گرى افتاد. چون ديد با زور نظامى نمى تواند كوفه را فتح كند تصميم گرفت اين گره را با انگشت سياست بگشايد. ميان دو صف فرياد كشيد: -اى مردم كوفه! چرا ما و خود را بكشتن مى دهيد؟ مگر اختلاف ما بر سر چيست؟ اگر شما خليفه ى ما را قبول نداريد اينك منصور بن مهدى در بصره اقامت دارد. او را بخلافت برمى گزينيم و باين جنگ خونين خاتمه مى دهيم. تازه اگر منصور را هم نپسنديد دست از جنگ بكشيد تا بنشينيم با هم صحبت بكنيم. امام خود را بر جاى خويش نگاه بداريد تا نتيجه مناظره و مباحثه ى

ص:324

ما آشكار شود. اين پيام سياسى مردم كوفه را از جنگ دلسرد ساخت. ديگر لشكر ابو السرايا آن جنب و جوش هميشه را از دست داده بود. ابو السرايا در برابر سپاه خود ايستاد و گفت: -اين حيله اى از حيله هاى ايرانيانست، فريب مخوريد، اين قوم چون ديگر در خود تاب مقاومت نديده اند بناچار دست بحيله و فريب زده اند. حمله كنيد كه فتح با شماست. اما كوفى ها گفتند: -نه اين جنگ ديگر بر ما حلال نيست. مگر نمى بينيد كه به نداى ما پاسخ اجابت داده اند؟ مگر نمى بينى تسليم شده اند؟ ابو السرايا با خشم فراوان همراه سپاه كوفه از ميدان جنگ به شهر باز گشت. او درين هنگام فكر كرده بود دست محمد بن محمد را بگيرد و بيش از همه چيز بهرثمه تسليم شود و از وى امان بگيرد اما ترسيد كه دستگيرشان كنند و بقتلشان رسانند. در نخستين جمعه ابو السرايا بر منبر كوفه رفت و چنين گفت:

ص:325

-اى مردم كوفه، اى كشندگان على، اى تنها گذارندگان حسين بن على! آن كس كه به شما اتكا كند خويشتن را به هلاكت خواهد افكند. آن كس كه بشما اعتماد كند حتماً شكست خواهد خورد. ذليل كسيست كه شما عزيزش بداريد. بخدا على بن ابى طالب هرگز فطرت شما را نپسنديده، هرگز مذهب شما را راست نشمرده بود. او شما را به حكميت گماشت، بر ضدش فتوى داده ايد. او شما را امين دانست در امانتش خيانت روا داشته ايد. او بشما اعتماد كرد، شما شما حرمت اين اعتماد را نشناخته ايد همچنان باين مخالفت ادامه داده ايد. وقتى او برمى خاست شما از پاى مى نشستيد و وقتى او مى نشست شما بر پا مى خاستيد. اگر او پيش مى آمد شما واپس مى گرائيديد و چون او عقب مى رفت شما جلو مى آمديد. خدا شما را فروبشكند كه على را فروشكستيد هم اكنون در برابر دشمن خود از پاى نشسته ايد. چه عذر خواهيد آورد كه اين چنين واپس افتاده ايد. دشمنان شما از خندق شهر شما باين سوى آمدند، بحريم شما تاختند و قبائل شما را زير پا گذاشتند مردان شما را كشتند و زنان شما را به-

ص:326

اسارت بردند. هيهات كه جز ضعف و عجز دليل ديگرى بر شكست خويش نداريد. اين شما هستيد كه به كوچكى و فرومايگى رضا داده ايد. همچون سايه اى بى پايه و بى مايه باشيد كه خود بخود محو مى شود. تنها بانگ طبل كافى است شما را پريشان و پراكنده كند و قلب هاى شما را از هراس و تشويش آكنده سازد. بخدا شما را از دست خواهم نهاد و بجاى شما قومى ديگر را كه برد- بار و صبور و وفادار باشند خواهم برگزيد. و بعد قطعه شعرى انشاد كرد كه از شكوه هاى او حكايت مى داشت. گروهى از مردم كوفه بر پاى خاستند و در پاسخ ابو السرايا گفتند: در سخن خود انصاف را رعايت نكرده اى هرگز نديده ايم كه تو پيش بتازى و ما همراه تو نتازيم. هرگز ديده نشده كه تو حمله كنى و ما بگريزيم. اگر تو وفاكار بوده اى ما نيز وفا داشته ايم. پاى ركاب تو پا فشارى بكار برديم و پرچم ترا همچنان بر بالاى سر خود نگاه داشتيم تا اينكه حوادث جنگ ما را از پاى درآورد هم اكنون دست پيش آر تا ما با تو بر مرگ بيعت كنيم.

ص:327

و آن چنان به جنگ ادامه دهيم كه يا همگان بخاك و خون غلطيم و يا شاهد پيروزى را بآغوش كشيم. ابو السرايا از اين پيشنهاد روى برگردانيد و مردم را بحفر خندق فرمان كرد. خودش نيز با مردم بكار كندن خندق پرداخته بود. تمام روز را سرگرم خندق بود. شب هنگام دست از كار كشيد. و تا نيمه شب برتق و فتق امور پرداخت. در نيمه هاى شب قاطر خود را آماده كرد و بر اسب خود زين بست و همراه با محمد بن محمد بن زيد و گروهى از علويين و اعراب و كوفه را ترك گفت. آن شب يكشنبه چهاردهم ماه محرم الحرام بود. ابو السرايا و محمد بن محمد با همراهان خود سه روز در قادسيه بسر بردند تا اصحابشان بآنان رسيدند. بعد از راه خفان در قسمت هاى پائينى فرات گذشتند و به بيابان رسيدند. وقتى محمد بن محمد با ابو السرايا كوفه را ترك گفتند اشعث بن عبد الرحمن كندى زمام امور را بدست گرفت و بسوى هرثمه پيغام داد كه اكنون شهر كوفه بلادفاع تسليم است.

ص:328

اشراف كوفه به اردوگاه هرثمه رفتند و از وى براى خود و خاندان خويش امان گرفتند. هرثمه سياست مدارا به بپيش گرفت و با مردم كوفه كنار آمد. اما جرأت نكرد خود به شهر كوفه درآيد. با لشكر سياه پوش خويش در بيرون شهر كوفه بحال آماده- باش ماند. و منصور بن مهدى با گروهى از اصحاب خود بشهر رفت و در مسجد جامع بر جماعت مردم امامت كرد. هرثمة بن اعين وقتى آشفتگى هاى كوفه را آرام ساخت غسان بن فرج را بحكومت كوفه نصب كرد و خود چندان در نزديك كوفه بسر برد كه از آرامش و امنيت محيط كوفه اطمينان كافى يافت. بعد ببغداد باز گشت. گفته اند: -ابو السرايا تصميم گرفت ببصره برود اما در راه با يك مرد از اعراب بيابانهاى عراق برخورد كرد. اعرابى براى وى ماجراى بصره را چنين حكايت كرد كه سياه پوشان خراسان آن شهر را كاملا تحت تسلط خويش گرفته اند و اكنون حكومت بغداد آن شهر را باختيار دارد. و براى هيچ نيروئى مقدور نيست كه با حكومت اين شهر

ص:329

نبرد كنند. ابو السرايا و همراهان از نيمه هاى راه بسمت واسط پيچيدند. همان اعرابى خيال او را از واسط هم آسوده كرد. -نه، بانجا هم نرويد. اوضاع واسط هم مانند بصره وخيم است. ابو السرايا گفت: -پس بعقيده ى تو بهتر است بكدام سوى رو بياوريم. -عبور از دجله. منطقه ى ميانه ى «جوفى» و «جبل» محيط امن و آسوده ايست. كردهاى شجاع در آنجا بشما خواهند پيوست و از مردم سواد و شهرهاى ديگر، هركس سر همراهى با شما داشته باشى در آنجا شما را خواهد يافت. ابو السرايا اين نقشه را پسنديد. از دجله گذشت و سرانجام بخوزستان رسيد. ابو السرايا و همراهان در طى راه خود بهر شهر كه مى رسيدند خراج آن شهر را دريافت مى داشتند و غلاتشان را مى فروختند و در سرزمين خوزستان ابتدا بشهر «شوش» روآورد. مردم شوش دروازه ها را بروى ابو السرايا فروبستند. ابو السرايا با مردم شوش از پشت دروازه حرف زد و بالاخره درها را گشودند و آنان را بشهر خود پذيرفتند.

ص:330

در آن تاريخ حسن بن على مأمونى والى اهواز بود. مامونى بابو السرايا پيام داد كه من دوست نمى دارم با تو بجنگم اما ابو السرايا جواب داد: -من با تو خواهم جنگيد. پيكار خونينى آغاز شد. طايفه ى زيديه در ركاب محمد بن محمد علوى با منتهاى فداكارى پا فشارى مى كردند. از علويون و زيديون گروهى بقتل رسيدند. مردم شوشتر هم از پشت سر بعلويين حمله ور شدند. غلامى از ابو السرايا براى اينكه مردم شوش را از اين حمله باز- دارد رو از سپاه اهواز برتافت و بسمت شورشيان شوش حمله كرد. سپاه ابو السرايا گمان بردند كه اين غلام دارد فرار مى كند و بناى كار بفرار است. يكباره از مقاومت باز ماندند و رو بگريز نهادند. سپاه اهواز از پشت سر شمشير بر آنها گذاشتند و تا وقتى كه ظلمت شب جهان را فروگيرد اين جنگ دوام داشت. ابو السرايا از اهواز راه خراسان بپيش گرفت. در آن سرزمين بدهكده اى كه اسمش «برقانا» بود رسيد. «حماد كندغوش» فرماندار از آن ناحيه بود. باو گزارش رسيد كه اكنون محمد بن محمد علوى با ابو السرايا

ص:331

باين ناحيه پا گذاشته اند. حماد ديگر مهلت نداد. بى درنگ با گروهى از سپاه بسمت «يرقانا» عزيمت كرد. در آنجا با ابو السرايا و محمد بن محمد صحبت كرد و امانشان داد و مقرر داشت كه آنان را بسوى حسن بن سهل گسيل دارد. بدستور حماد كندغوش محمد بن محمد و ابو السرايا را ببغداد فرستادند. هنوز ببغداد نرسيده محمد بن محمد نامه ئى بحسن بن نوشت و در آن نامه براى خود امان خواست. حسن در جواب نامه اش گفت: -فقط شمشير مى تواند اين اختلاف را از ميان بردارد. من چاره ئى جز اين ندارم كه گردن محمد را با شمشير بزنم. حاشيه نشينان بارگاه گفتند: -فكر امير خردمندانه نيست، هرگز چنين مكن زيرا هارون- الرشيد وقتى كه خواست برامكه را ريشه كن كند دليلش قتل عبد اللّه بن حسن بود. رشيد مى گفت كه چون جعفر بن يحيى پسر عم مرا خودسرانه بقتل رسانيد بايد بكيفر كردارش برسد. آيا امير نمى ترسد كه امير المؤمنين مامون نيز چنين سخن را بميان كشد.

ص:332

صلاح كار اينست كه محمد بن محمد از بغداد به مرو فرستاده شود تا امير المؤمنين هرچه مى پسندى در حق وى بكار برد. حسن بن سهل اين فكر را پسنديد ولى قسم خورد كه ابو السرايا را خواهد كشت. حسن بن سهل در مدائن بسر مى برد كه محمد بن محمد و ابو السرايا را دست بگردن بسته بحضورش بردند. حسن بن سهل رويش را بابو السرايا كرد و گفت: -تو كيستى؟ ابو السرايا جواب داد. -من سرى بن منصور. حسن فرياد كشيد: -نه، بلكه تو فرومايه پسر فرومايه و شكست خورده پسر شكست خورده اى. و آن وقت گفت: -هارون بن ابى خالد برخيزد و به قصاص خون عبدوس بن عبد الصمد كه برادرش بود گردن ابو السرايا را بزند. هارون برخاست و با يك ضربت شمشير سر از پيكر ابو السرايا برداشت.

ص:333

و بعد غلامش ابو الشواك را هم بقتل رسانيدند و جنازه ى اين دو نفر را پهلوى هم بدار زدند. محمد بن محمد را به مرو فرستادند. آنجا وى را در بارگاه خلافت بحضور مأمون بردند. مأمون بر جايگاه تقريباً بلند كه مشرف بر كف سالن بود نشسته بود. فرياد كشيد: -فضل! سر او را برهنه كن ببينم فضل بن سهل سر محمد بن محمد را برهنه كرد. مأمون در قيافه ى محمد نگريست و گفت: -خيلى جوان است. و اين عجب است كه با همه جوانى چنين و چنان كرده. و بعد دستور داد براى وى خانه اى تهيه ببينند و فرش و بساطى بگذارند و از وى پذيرائى كنند. بيش و كم چهل روز محمد بن محمد در خانه اى كه برايش ترتيب داده بودند بسر برد و پس از چهل روز حالش ديگرگون شد و چشم از جهان فروبست. بدستور مأمون بوسيله ى شربتى زهرآلود مسمومش كرده بودند. محمد بن جعفر مى گويد:

ص:334

-محمد بن محمد را در مرو مسموم كرده اند. كبدش در نتيجه ى حدت و شدت زهر از هم شكافته شده بود. محمد بن جعفر گفته: در ديوان دولت محمد بن محمد يادداشت شده بود كه ابو السرايا از طرفداران دولت آل عباس دويست هزار نفر را به قتل رسانيده است. اين عده در جنگ هائى كه ميان ابو السرايا و نيروهاى حسن بن سهل در گرفته بود كشته شدند.

شخصيت هاى اين نهضت

در نهضت ابو السرايا علاوه بر دويست هزار مرد شمشيرزن از مردم كوفه شخصيت هاى سرشناس و مشعشعى نيز شركت داشتند مانند: 1-ابو بكر بن محمد بن ابراهيم. 2-عثمان بن محمد بن ابراهيم. 3-محول بن ابراهيم. 4-عاصم بن عامر. 5-عامر بن كثير. 6-ابو نعيم فضل بن دكين. 7-عبد ربة بن علقمه. 8-يحيى بن حسن بن فرات.

ص:335

9-يحيى بن آدم. 10-يحيى بن عيسى. 11-حسن بن هذيل. مصفى بن عامر مى گويد: -ابو السرايا مى گفت: من هرگز پروردگار متعال را عصيان نورزيده ام و هرگز مرتكب فواحش و معاصى كبيره نشده ام. مى گفت: -در عمرم هيچ كس در چشم من مجلل تر و مهيب تر از محمد بن ابراهيم جلوه نكرده بود. سليمان مقرى مى گويد: محمد بن محمد در صحراى «اثير» بسر مى برد. مردى جلو آمد و بابو السرايا گفت: -خبر دارى كه سياه پوشان بكوفه حمله كردند و محمد بن محمد را باسارت بردند. اين مرد مى خواست ابو السرايا را از روى پل بركنار كند تا راه بر روى سپاه هرثمه گشوده شود.

ص:336

ابو السرايا بى درنگ مركب بجانب صحراى اثير تاخت و از آن آن طرف هرثمه كه پل را بلا معارض يافت ازين راه بكوفه رسيد و تا موضعى كه به «دار الحسن» معروفست پيش آمد. ابو السرايا وقتى بصحراى اثير رفت محمد را ديد كه بر منبر نشسته و بايراد خطابه سرگرمست. دريافت كه اين حيله اى از حيله هاى جنگى بود. از آنجا با مردى كه مسافر طائى ناميده مى شد يك سر بر سپاه هرثمه حمله آورد و آنان را جبراً از كوفه بدر راند و تا اردوگاه آنان دست از سرشان برنداشت. مرد ديگرى بابو السرايا اطلاع داد كه درين خرابه گروهى از سيه پوشان خراسان كمين گرفته اند. ابو السرايا پرسيد: -كدام خرابه؟ نشانش دادند. با تن تنها بكمين گاه دشمن رفت. ديربازى در آن بيغوله بسر ببرد. وقتى از آنجا بيرون آمد خون از شمشيرش پاك مى كرد. دوباره بمقر فرماندهى خود برگشت. وقتى به آن خرابه سر كشيدند صد مرد مسلح را كشته ديدند.

ص:337

محمد بن محمد و سرى بن منصور «ابو السرايا» را گروهى از شعرا مرثيه گفته اند و در قصائد خويش داد سخن داده اند. در اينجا سرگذشت ابو السرايا سرى بن منصور بپايان مى رسد.

عبد اللّه جعفر

از نسل امام حسن مجتبى عليه السلام است. مادرش آمنه دختر عبد اللّه بن حسين از نسل امام ابو عبد اللّه- الحسين «ارواحنا فداه» بود. ابن عبد اللّه در عهد مأمون بر ضد دولت وقت قيام كرده بود. اما بيش از آنكه با نيروى دولت در بيفتد گروهى از خوارج در راه با او برخوردند و بقتلش رسانيد.

على بن موسى الرضاء

رضا على بن موسى بن جعفر «عليهم السلام» كنيه اش ابو الحسن بود. گفته مى شود كه كنيه ى امام رضا «ابو بكر» بود. مادرش كنيز بود. ابو الصلت هروى مى گويد: -عبد اللّه مأمون روزى با من از مسئله اى گفتگو مى كرد.

ص:338

طى سخن گفتم: -ابو بكر چنين گفت. مأمون از من پرسيد: -كدام ابو بكر؟ ابو بكر ما يا ابو بكر مردم؟ گفتم: -ابو بكر خودمان. عيسى بن مهران مى گويد: از ابو الصلت پرسيدم: -ابو بكر شما كيست؟ ابو الصلت جواب داد: -على بن موسى الرضا كه كنيه اش ابو بكر بود و از كنيزى بدنيا آمده بود. عبد اللّه مأمون ابتدا او را به ولايت عهد خود منصوب ساخت و بعد مسمومش كرد. على بن موسى الرضا «سلام اللّه عليه» در نتيجه ى همان زهر از جهان رحلت كرد. شرح اين ماجرا گفته اند: -عبد اللّه مأمون گروهى از آل ابى طالب را بسوى مرو

ص:339

فرا خواند. بدستور مأمون اين دستۀ از مدينه بخراسان عزيمت كردند. على بن موسى الرضا نيز از همين گروه بود كه مدينه را به عزم ايران ترك گفته بود. اين كاروان علوى از راه بصره بسمت ايران سفر كرده بودند. كسى كه متصدى اعزامشان بخراسان بود «جلودى» نامداشت و اين جلودى خود از مردم خراسان بود. هنگامى كه كاروان علويان بمرو رسيد جلودى همه را در يك خانه جاى داد. و براى على بن موسى الرضا خانه ى ويژه تهيه ديد. عبد اللّه مأمون به فضل بن سهل گفت كه من مى خواهم خلافت را بابو الحسن على الرضا وا بگذارم تو با برادرت حسن بن سهل درباره ى اين تصميم گفتگو كنيد. فضل و حسن پسران سهل در محضر مأمون به گفتگو و مشاوره نشستند. حسن بن سهل اين اقدام را بسيار و مهيب مى شمرد، زيرا عقيده داشت كه كرسى خلافت از گروهى كه اهل خلافت هستند و صلاحيت اين مقام را دارند، در مى رود. مأمون گفت: -در آن وقت كه من با برادرم محمد امين (مخلوع) بر سر

ص:340

خلافت پيكار داشتم با خداى خود عهد كردم اگر مرا بر امين پيروز سازد خلافت را به شريف ترين فرزندان ابو طالب وا بگذارم. اكنون كه پروردگار متعال دعاى مرا مستجاب ساخت من هم بعهد خويش وفا مى كنم. و اين هم على بن موسى كه فاضل ترين فرزندان ابو طالبست. من از او شريف تر در ميان آل ابى طالب نمى بينم. حسن و فضل بفكر مأمون تسليم شدند و هر دو بديدار على بن موسى رفتند و جريان را بعرض وى رسانيدند. على بن موسى از قبول اين مقام امتناع كرد. حسن و فضل باصرار و الحاح پرداختند، اما على بن موسى همچنان بر امتناع خود پافشارى مى فرمود. تا اينكه ازين دو تن يكتن گفت: -اگر قبول نكنى ما به «وظيفه» ى خويش قيام خواهيم كرد. اين لحن لحنى تهديدآميز بود. آن ديگرى گفت: -بخدا قسم «او» ما را فرمان داد كه اگر از قبول اين مقام امتناع كنى با شمشير گردنت را بزنيم. عبد اللّه مأمون امام على الرضا را بحضور خود فرا خواند و باو سخن گفت:

ص:341

على بن موسى الرضا در پاسخ مأمون هم از قبول خلافت خوددارى مى فرمود. مأمون درين نوبت بلحن خود صورت تهديد داد و گفت: -عمر بن خطاب بهنگام مرگ خلافت را به «شورى» واگذاشت. اين شورى بعهده ى شش نفر افتاده بود و ازين شش نفر يكى جد تو على بن ابى طالب بود. عمر مقرر داشت كه هركدام ازين شش تن راه خلاف بپيش گرفت گردنش را بزنيد. منهم چنين مقرر مى دارم، بنابراين چاره اى جز قبول نيست. درين وقت على بن موسى پيشنهاد مأمون را پذيرفت. آن روز روز پنجشنبه بود كه مأمون بار عام داد. فضل بن سهل اعلاميه ى مأمون را كه مبتنى بر ولايت عهد على بن موسى بود باطلاع مردم رسانيد. فضل بن سهل «وزير خلافت» اعلام داشت كه مقام ولايت عهد بعلى بن موسى واگذار شده و خليفه او را بلقب رضا ملقب ساخته است. فضل بن سهل دستور داد مردم بجاى لباس سياه كه شعار آل عباس بود لباس سبز بپوشند و در پنجشنبه ى آينده براى انجام مراسم بيعت حضور يابند و حقوق سالانه ى خويش را نيز دريافت دارند. در پنجشنبه هفته ى آينده رجال كشور از امراى سپاه و قضات و

ص:342

شخصيت هاى برجسته ى ديگر بر مركب هاى خويش نشستند و بسوى كاخ خلافت روى آوردند. همه جامه ى سبز پوشيده بودند. مأمون بر سرير ويژه ى خويش قرار گرفت و در كنار سرير خود براى على بن موسى كرسى شاهانه اى گذاشتند. على بن موسى الرضا بر كرسى خود كه پهلوى سرير خلافت قرار داشت جلوس فرمود. او پيراهن سبز پوشيده بود. بر سرش عمامه اى بسته بود و شمشيرى نيز حمايل داشت. مأمون فرمان داد كه بيعت آغاز شود. و پيش از همه كس پسرش عباس را به پيش فرا خواند تا با وليعهد بيعت كنند. على بن موسى دستش را بلند كرد. آن چنانكه پشت دستش بسوى خود او و كف دستش بسوى مردم بود. مأمون گفت: -دستت را بگشاى تا بيعت كنند. على بن موسى الرضا فرمود: -رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلم با مردم چنين بيعت مى كرد. و بدين ترتيب مراسم بيعت انجام يافت.

ص:343

كيسه هاى سرشار از دينار و درهم كه حقوق و جوائز مردم بود در ميان گذاشته شد و خطبا و شعرا بپاى خاستند. و قصائد و خطابه هاى خود را كه همه در فضل و شرف على بن موسى تهيه شده بود ايراد و انشاد كردند. رجال قوم مأمون را درين اقدام فرخنده مى ستودند. اعطاى جوائز آغاز شد. ابو عباد كه متصدى فرا خواندن نامها بود ابتدا نام عباس بن عبد اللّه را بزبان آورد. اين عباس رشيدترين فرزندان مأمون بود. عباس از جايش برجست و به كنار پدر آمد و دستش را بوسيد. مأمون وى را فرمان داد كه بنشيند. بدنبال عباس بن مأمون نام محمد بن جعفر كه عم على بن موسى بن جعفر بود بزبان آمد. محمد بن جعفر از جايش برخاست و تا سرير مأمون پيش رفت اما دست او را نبوسيد. عطاى او را بدو تسليم كردند. مأمون گفت: -ابو جعفر! بر سر جايت بنشين. او هم بجاى خود بازگشت. ابو عباد كه نام بزرگان آل هاشم را مى خواند يك تن از بنى عباس

ص:344

و يكتن از بنى طالب را بترتيب صدا مى كرد. تا سرانجام اين مراسم پايان يافت. در اين وقت مأمون بعلى بن موسى الرضا گفت: -برخيز و براى مردم خطابه اى ايراد كن. على بن موسى از جايش برخاست و پس از حمد و ثناى پروردگار چنين فرمود: بنام رسول اكرم براى ما بر گردن شما حقى مقرر است و همچنان بنام رسول اللّه حقى هم براى شما بر گردن ماست. در آن وقت وقت كه شما تكليف خود را ايفا كنيد ما نيز حق شما را ادا خواهيم كرد. خطابه ى امام بهمين كوتاهى پايان يافت. در آن روز على بن موسى الرضا بيش از همين چند كلمه سخنى نگفت. عبد اللّه مأمون فرمان داد كه بر دينار و درهم نام على الرضا را سكه كنند. و بخاطر تحكيم مودت دختر اسحاق بن جعفر «دختر عم خود» را بعقد برادر على الرضا كه اسحاق بن موسى جعفر بود درآورد. و سمت امير الحاج را هم در مناسك آن سال باسحاق بخشيد. بنام على بن موسى الرضا در عموم شهرها خطبه ها خواندند و رسما

ص:345

وى را بعنوان ولايت عهد ستودند. يحيى بن حسن علوى مى گويد: در آن سال شنيده مى شد كه عبد الجبار بن سعيد خطيب رسمى مدينه در روزهاى جمعه بر منبر رسول اكرم حين خطبه چنين مى گفت: اللهم و اصلح ولى عهد المسلمين على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على عليه السلام و بعد اين شعر را انشاد مى كرد. ستة آباء هم ما هم هم خير من يشرب صوب الغمام

شش پدر از آن خاندان از بهترين مردمى كه آب باران مى نوشند. عبد اللّه مأمون دخترش ام الفضل را به عقد محمد بن على «جواد» عليها السلام درآورد با اينكه محمد جواد چهره اى بسيار سبز «سبزه ى تيره رنگ» داشت. دخترش را عروس كرد و براى او فرستاد. تا اينكه على الرضا بيمار شد و در آن بيمارى رحلت كرد. على الرضا پيش مأمون از فرزندان سهل انتقاد مى كرد و مأمون را از طاعت كوركورانه ى اين دو مرد نهى مى فرمود: و انحراف آنان را با

ص:346

مأمون باز مى گفت. يك روز مأمون داشت براى نماز آماده مى شد. داشت وضو مى گرفت. غلامى آب بر دستش مى ريخت و او وضو مى ساخت. على الرضا فرمود يا امير المؤمنين لا تشرك بعباده ربك احدا در كار عبادت ديگرى را شريك خويش مساز. اين اعتراض بر مأمون ناگوار آمد اما خشم خود را پوشيده مى داشت و همچنان دوستانه با على الرضا بسر مى برد. وقتى كه على بن موسى بيمار شد مأمون نيز خود را به بيمارى زد و وانمود كرد كه با هم از غذائى زهرآلود مسموم شده اند. اما على الرضا در همان بيمارى از جهان رفت. در باب رحلت امام على الرضا «صلوات اللّه عليه» باختلاف سخن گفته اند. عبد اللّه بن بشير مى گويد: -مأمون مرا فرمان داد كه ناخن هاى انگشتان دستم را نچينم اطاعت كردم. و بعد چيزى كه به تمر هندى شبيه داد بمن داد و گفت:

ص:347

-اين را بهم بمال و با دست هاى خود خميرش كن. چنين كردم. و بعد بحضور على بن موسى رفت و گفت: -حال شما چون است. امام فرمود. -اميدوارم كه خوب باشم. مأمون پرسيد: -امروز از پرستاران درگاه كسى بحضورت نيامده تا خدمتى انجام دهد. -نه. مأمون خشمناك شد و غلامانش را صدا كرد. -آب انار مى خواهم. امروز نمى شود آب انار نخورد. بى درنگ طبق انار گذاشته شد. عبد اللّه بن بشير مى گويد: -مأمون مرا طلبيد و گفت: -با دست خود براى ما آب انار بگير من همان دستهاى آلوده انارها را آب گرفتم. مامون از آن آب انار به على بن موسى نوشانيد. ديگر بيش از دو روز در اين دنيا بسر نبرد.

ص:348

ابو الصلت هروى مى گويد: -بر على بن موسى الرضا عليه السلام در آمدم. او بيمار بود. وقتى مرا ديد فرمود: -ابا الصلت. كارشان را كردند يعنى زهرم دادند. و آن وقت به تسبيح و تهليل پروردگار پرداخت محمد بن جهم مى گويد: -على الرضا انگور بسيار دوست مى داشت. براى وى انگور تهيه كرده بودند اما به آن انگور سوزن زده بودند. على الرضا در بيمارى خود از آن انگور سوزن زده كه باسم لطيفى آلوده شده بود خورد و قاتل او همان انگورها بود. وقتى امام على بن موسى الرضا از جهان ديده فروبست مأمون خبر رحلت او را يك شب و يك روز پنهان داشت. و بعد به محمد بن جعفر «عموى امام» و گروهى از آل ابى طالب كه در خراسان بسر مى بردند اين فاجعه را اطلاع داد. همه را به بالين امام فرا خواند و جنازه ى او را بهمه نشان داد تا بدانند كه وى با مرگ طبيعى از جهان رفته است. همه ديدند كه بر پيكر امام اثرى از ضرب و زخم پديدار نيست

ص:349

مأمون در اين هنگام به گريه افتاد و گفت: -بر من بسيار دشوار است اى برادر من كه ترا چنين ببينم من آرزومند بودم كه بيش از تو رخت از اين سراى بكشم اما چه مى شود كرد كه پروردگار متعال را تقدير ديگرى بود. عبد اللّه مأمون بر مرگ امام على الرضا سخت جزع كرده بود. يا اندوه و جزع شديدى از خود نشان مى داد. همراه جنازه ى امام پياده براه افتاد. او جنازه ى امام را بدوش مى كشيد. تا جنازه را به موضعى كه اكنون مزار رضاست رسانيدند. و در آنجا به خاكش سپرده. قبر امام در كنار قبر هارون الرشيد قرار دارد. امام على بن موسى الرضا «صلوات اللّه عليه» را گروهى از سرايندگان مرثيه گفته اند. ابو الصلت هروى مى گويد: مامون بعنوان عبادت ببالين امام على الرضا آمد. على بن موسى بخود مى پيچيد و مأمون گريه مى كرد و مى گفت: -بر من سخت دشوار است اى برادرم كه پس از تو در

ص:350

اين دنيا بسر ببرم. من آرزومند بودم كه ترا هميشه زنده ببينم از اين دشوارتر براى من حرف مردم است كه فكر مى كنند من من ترا مسموم ساخته ام. من خدا را گواه مى گيرم كه از اين تهمت مبرا هستم. امام على الرضا همچنان كه بخود مى پيچيد فرمود: -راست مى گوئى يا امير المؤمنين. تو مبرا هستى. مأمون بالينى امام على الرضا را ترك گفت و او زندگى را بدرود كرد. بيش از آنكه قبر امام حفر شود مأمون در محل دفن حضور يافت و دستور داد كه پهلوى قبر پدرش قبر على بن موسى را بكنند و بعد بسوى ما برگشت و گفت: -صاحب اين نعش براى من حديث كرد كه در محل قبرش آب و ماهى پديدار خواهد شد. قبرش را بكنيد. كلنگ بر زمين زدند و وقتى به لحد رسيدند آب و ماهى آشكار شد. سپس آب فرو رفت و ماهى نيز همراه آب ناپديد شد. جنازه ى مقدس امام على الرضا را در آغوش گور بخاك سپردند. عليه الصلوات و السلام.

ص:351

محمد بن عبد اللّه

وى از فرزندان ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» بود. كنيه اش ابو جعفر بود. پدرش عبد اللّه افطس است كه سرگذشت او را در حوادث عهد هارون الرشيد ياد كرده ايم. مادرش زينب دختر موسى بود كه او هم نسبت به على بن الحسين زين العابدين عليه السلام مى رساند. ابراهيم بن ابى محمد بريدى مى گويد: -مادر حضور معتصم نشسته بوديم آن عهد عهد ولايت عهد او بود. گرزى آهنين كه بسيار سنگين بود در دست داشت. معتصم آن عمود آهنين را در دست خود چند بار لنگر داد و آن وقت هشت بار آن را دور سر خود چرخانيد و بعد بروى زمينش گذاشت. عباس بن على بن ريطه آن گرز را از زمين برداشت. او هم چند بار به چپ و راست و لنگرش داد و بعد هفت گردش دور سر خود چرخش داد. در اين هنگام معتصم رويش را بطرف محمد بن عبد اللّه افطس برگردانيد و گفت: -ولى شما يا ابا جعفر مرد اين زورآزمائى ما نيستيد.

ص:352

محمد بن عبد اللّه گفت: -چطور؟ با من اين طور حرف مى زنيد. گرز را بمن بدهيد ببينم. معتصم آن گرز سنگين را جلوى محمد انداخت و با لحن مسخره كننده اى گفت: -هاها. محمد بن عبد اللّه بى اعتنا به نيشخندهاى معتصم گرز را برداشت و بالاى سر برد و در برابر چشمان حيرت زده ى جمع آن گرز را شانزده بار بدور سر خود گردش داد. رنگ روى معتصم در تماشاى اين منظره گاهى زرد و گاهى سرخ مى شد. محمد بن عبد اللّه افطس از مأمون تقاضا كرد كه بوى يك مقام دولتى عطا كند. مأمون دستور داد كه طغراى حكومت بصره را بنام او امضا كردند. و بعد باو گفت: -اكنون با من وداع كن و بسوى مقر حكومت خود عزيمت فرماى. محمد بن عبد اللّه بعنوان وداع بحضور مأمون رفت. و پس از مراسم

ص:353

وداع مرو را ترك گفت. مأمون بدنبال محمد بن عبد اللّه شيشه اى سرشار از شربت فرستاد و به او پيام داد: هنگامى كه به بصره رسيدى از اين شربت بنوش زيرا من بياد تو اين هديه را فرستاده ام. محمد بن عبد اللّه همان روز كه بصره رسيد از شربت خليفه نوشيد ولى ديگر نتوانست پا بدار الاماره بگذارد. با آن شربت زهرى آميخته بود كه جابجا به زندگانى محمد خاتمه داد.

ص:354

عهد معتصم

محمد بن قاسم

اين محمد پسر قاسم و قاسم پسر على و على پسر عمر بن على بن الحسين عليها السلام بود. مادرش دختر عموى پدرش بود. و صفيه بنت موسى ناميده مى شد. كنيه ى محمد بن قاسم «ابو جعفر» بود. مردم به محمد بن قاسم لقب «صوفى» داده بودند زيرا از پشم سفيد لباس مى پوشيد. مردى دانشمند و زاهد و پاكدين بود. در مذهب خود از توحيد و عدل پيروى مى كرد. و با زيديه جاروديه هم كيش بود. در عهد معتصم قيام كرد. محيط نهضتش طالقان بود.

ص:355

عبد اللّه بن طاهر پس از چند جنگ وى را دستگير كرد و بسوى معتصم فرستاد. ابراهيم بن عبد اللّه معروف به عطار كه از همراهان ابو جعفر محمد بن قاسم در طالقان بود روايت مى كند. محمد بن قاسم از عربستان به مرو آمده بود. عده اى قريب كه به پانزده نفر از اهل كوفه در اين سفر ملتزم ركابش بودند. پيش از آنكه محمد به مرو عزيمت كند در «رقه» بسر مى برد. گروهى از شخصيت هاى سرشناس زيديه مانند يحيى بن حسن ابن الفرات و عياد بن يعقوب رواجنى در آنجا افتخار حضورش را داشتند. اين قوم از سخنان او بوئى به مذهب معتزله برده بودند و به همين جهت حضورش را ترك گفتند. زيرا مذهب معتزله با عقيده ى اين قوم هم آهنگ نبود. كوفى ها عموما از پيرامون محمد بن قاسم پراكنده شدند تنها ده پانزده نفر برايش مانده بوديم كه با او وفادار بوديم. ما هركدام بسوئى روى آورديم و مردم را بجانب او دعوت كرديم.

ص:356

ديرى نگذشت كه چهل هزار نفر از مسلمانان عراق با وى بيعت كردند. محمد بن قاسم در يك چنين موكب شكوهمند از عراق بسمت خراسان روى آورد و در دهكده اى از دهات مرو كه مردمش عموما شيعه بودند فرود آمديم. مردم دهكده اى او را در قلعه اى جاى دادند كه بسيار منيع و محكم بود. مرغهاى تيز بال را نيز يارا نبود بر بالاى آن قلعه پرواز كنند آن قلعه بر سينه كش هاى كوه «حريز» قرار داشت. مقر محمد بن قاسم آن قلعه بود وقتى اساس حكومت وى تحكيم شد وعده داد كه شبى از قلعه به دهكده فرود بيايد و از پيروان خود بازديد كند. آن شب محمد بن قاسم به دهكده آمده بود. هنگامى كه در ميان اصحاب خود قرار گرفت صداى گريه ى مردى به گوشش رسيد. بمن گفت: -ابراهيم! برو به بين چه كسى گريه مى كند. من به صداى اين گريه پيش رفتم تا با صاحب صدا نزديك شدم.

ص:357

اين مرد گليم باف بود. از گريه اش پرسيدم. شكايت كرد كه مردى از اصحاب ابو جعفر محمد بن قاسم يك قطعه گليم از وى به زور گرفته است. به آن مرد گفتم: -از اين بافنده هرچه گرفته اى برش گردان زيرا ابو جعفر صداى آه و ناله اش را شنيده است. در جوابم گفت: -هرگز چنين نخواهم كرد. چون ما بدنبالتان بخاطر استفاده براه افتاده ايم. ما با شما آمده ايم كه چيزى گيرمان بيايد. و نيازمندهاى خود را تأمين كنيم. من با زبان چرب و نرم سخنان دلاويز آن گليم را از وى پس گرفتم و به صاحبش باز گردانيدم. و وقتى بحضور محمد بن قاسم برگشتم ماجرا را بوى گزارش دادم. محمد بن قاسم گفت: -پس بدين ترتيب مى خواهيم دين خدا را يارى كنيم؟ و بعد فرمود: -مردم را از دور من پراكنده سازيد تا من تكليف خود را بشناسم. ما فرمان محمد را بگوش مردم رسانيديم و گفتيم:

ص:358

-اقتضاى امر اينست كه فعلا پراكنده شويد. مردم هم از آنجا پراكنده شدند. محمد بن قاسم نيز فرداى آن شب آن دهكده را ترك گفت و به- طالقان رخت كشيد. او در طالقان اقامت گزيد و ما از نو بدعوت پرداختيم. خلق عظيمى دعوت ما را اجابت كردند. بعرض او رسانيديم كه اكنون مصلحت كار ما چنين اقتضا دارد. اقتضاى كار اينست كه بيعت اين ازدحام را قبول كنيم و پس از استقرار امر و غلبه بر دستگاه بتصفيه ى جمعيت خود برداريم. چون اگر در اينجا هم مردم را از دور خويش برانيم و همان روش مرو را تكرار كنيم. عبد اللّه بن طاهر بتعقيب ما خواهد پرداخت. محمد بن قاسم اين پيشنهاد را پذيرفت و همراه با مردمى كه دعوتش را اجابت كردند نهضت كرد. خبر اين نهضت بگوش عبد اللّه بن طاهر رسيد و او نخستين نيروئى را كه بسركوبى اين نهضت اعزام داشت تحت فرماندهى حسين بن نوح با ما روبرو شده بودند. حسين بن نوح جنگيديم و او را در زشت ترين هيئتى از ميدان جنگ بدر رانديم.

ص:359

خبر شكست حسين بن نوح در خراسان قيامتى بر پا كرد. عبد اللّه بن طاهر سخت برآشفت و يكى از سرداران نامى خود را كه نوح بن قيان ناميده مى شد بجنگ ما فرستاد. ما اين سردار شكوهمند را نيز چنان درهم شكستيم كه از شكست نخستين چندين بار رسواتر و قبيح تر بود. نوح بن قيان از شرمسارى خود ديگر بسوى عبد اللّه بن طاهر باز نگشت. فقط براى او نامه اى پوزش آميز و عذر خواه فرستاد و در نامه ى خود قسم خورد كه تا پيروز نشود باز نگردد. يا مرگ و يا پيروزى. عبد اللّه بن طاهر بكمك او سپاهى گران فرستاد. نوح بن حيان در اين بار بحيله هاى نظامى پرداخت و چند كمين خطرناك بوجود آورد. هنگامى كه جنگ آغاز شد نوح بن حيان بفاصله ى كوتاهى عقب نشينى كرد و ما هم بهواى اينكه حريف شكست خورده ى خود را يكباره از جبهه ى جنگ برانيم و شرش را از سر خود كوتاه سازيم به تعقيبش پرداختيم. ناگهان كمينها از كمينگاهها سر برداشتند و ضربه ى سنگينى بر ما فرود آوردند. نيروى ما در هم شكست.

ص:360

محمد بن قاسم با قيافه ى ناشناسى به «نسا» گريخت. اما ما همچنان بر جاى خود مانديم و بدعوت و تبليغ خويش ادامه مى داديم. ابراهيم بن غسان عودى مى گويد: امير عبد اللّه بن طاهر روزى مرا بحضور طلبيد. او بر سرير خود نشسته بود و در كنارش نامه اى مهر كرده ديدم كه بر روى تخت كوچكى قرار داشت و دست او به ريشش بود. با انگشتانش ريشش را خلال مى كرد. عبد اللّه بن طاهر عادت داشت كه در حالت غضب با ريشش بدين ترتيب بازى مى كرد. من در يك چنين حال از غضب او به خدا پناه بردم، و نزديك شدم. بسوى من برگشت و گفت: -ابراهيم، زنهار از فرمان من سر نپيچى و خلاف دلخواه من اقدام نكنى. آن وقت مرا بر نفس خود سلطنت خواهى داد و من دمار از روزگار تو بر خواهم آورد. گفتم: -پناه بخدا مى برم كه يك چنين تهديدهاى خطرناك را از امير

ص:361

بشنوم، پناه مى برم بخدا اگر غضب امير مرا دريابد. -گوش كن ابراهيم، من هزار سوار مسلح همراه تو كرده ام و دستور داده ام صد هزار درهم نيز بتو تسليم كنند تا در راه اين بسيج بكار ببرى و نيازمنديهاى خود را تأمين سازى. هم اكنون بطبل جنگ بكوب و شيپور رحيل بنواز. سپاه تو (اين پنج هزار مرد مسلح) بهمراه تو عزيمت خواهند كرد. شتاب كن و يك راهنما نيز بهمراه خويش بردار و از اسطبل مخصوص سه اسب بدنبال خويش يدك كن تا اگر مركب تو در عرض راه از رفتن بازمانده پياده نمانى و درنگ روا ندارى. بدليل راه خود هزار درهم عطا كن و او را بر يكى از اين اسب هاى يدك منشان تا بتواند در اين سرعت با تو همراهى كند. وقتى يك فرسنگ ميان تو و قريه ى «نسا» فاصله مانده اين نامه ى مهر كرده را باز كن و مضمونش را بكار ببر. زنهار كه يك حرف از اين نامه را ناخوانده نگذارى و زنهار كه در اطاعت از اين فرمان تعلل روا ندارى. اين را هم بدانكه من جاسوسى را بر تو گماشته ام كه حتى نفس هاى ترا هم بمن گزارش خواهد داد. حذر كن، حذر كن و تو مى دانى كه عصيان من چه كيفرى خواهد داشت.

ص:362

ابراهيم بن غساق مى گويد: -از قصر عبد اللّه يك سر به اردوگاه رفتم و دستور دادم طبل و شيپور را بكار انداختند. اردوگاه من در محلى كه اسمش «شادياخ» بود قرار داشت. آنجا محل قصر فرزندان طاهر ذو اليمينين بود. عبد اللّه طاهر از بالكن قصر خود ما را نگاه مى كرد. من سپاه خود را سان ديدم و صف آراستم و با همان شتاب كه عبد اللّه دستور داده بود براه افتادم. سپاه من تقريبا دوش بدوش من مركب مى دوانيدند. سه شب و سه روز راه مى پيموديم تا بيك فرسنگى «نسا» رسيديم. در اين هنگام آن نامه ى مهر كرده را كه عبد اللّه بن طاهر بمن سپرده بود باز كردم و ديدم چنين نوشته است. بنام خدا و يارى او عزيمت كن و در يك فرسنگى نسا سپاه خود را آماده ى نبرد ساز. ابتدا يكى از سرهنگان سپاه را با سيصد سوار به دستگيرى متصدى پست اعزام كن. و بعد سرهنگ ديگرى را با پانصد سوار بسوى دارالاماره بفرست تا پيش از آنكه فرماندار «نسا» بر تو حمله ور شود او را از جنب و جوش بازدارى زيرا بيعت محمد بن قاسم بر گردن اين قوم بر قرار است و بيم آن است كه بخاطر حفظ اين بيعت فتنه اى بر پا سازند.

ص:363

و بعد با سواران ديگر خود در دهكده ى «نسا» به محله فلان و كوچه ى فلان و خانه فلان مى رسى. آن خانه سه در تو در تو دارد. از در اول به در دوم و بعد به در سوم در آى و از پله هاى دست راست بالا برو. آن پله ها ترا به اتاقى خواهد رسانيد كه اتاق محمد بن قاسم صوفى است. در آن اتاق محمد بن قاسم با مردى از اصحابش كه ابو تراب ناميده مى شود بسر مى برد. محمد بن قاسم را با ابو تراب در زنجير سخت بربند و بعد انگشترى محمد بن قاسم را با انگشترى خود براى من بفرست تا بيش از نامه ى تو خبر پيروزى ترا دريافت بدارم. اين دو انگشترى را با قاصدى با پيام بمن برسان. به آن قاصد بگو كه درست به سرعت برق و باد انگشترى ها را براى من بياورد. اين مرد «قاصد» نبايد پيش از سه روز در راه بماند. وقتى قاصد را اعزام داشتى مى توانى فرصتى غنيمت بشمارى و نامه ى فتح را براى من بنگارى. بسيار احتياط كن. هميشه بيدار و هوشيار و حساس باش تا محمد بن قاسم و ابو تراب را تحت الحفظ بمن برسانى. ابراهيم بن غسان مى گويد:

ص:364

-هيچ فرمان در زندگى خود بنظر اين فرمان نديده بودم. مثل اينكه وحى منزل بود. اطاعت كردم و از آن پله ها كه نشانم داده بود بالا رفتم و محمد بن قاسم را بر سر پله ها ديدم. عمامه اى بر سر داشت و با همان عمامه به چهره ى خود لثام بسته بود. يك قاطر زين كرده در پايين راه پله ها آماده بود. مثل اينكه او عزم سفر بسوى خوارزم داشت. ناگهان بند دستش را گرفتم. بسوى من دويد و گفت: -تو كيستى؟ چه مى خواهى؟ با چه كسى كار دارى؟ گفتم: -محمد بن قاسم را مى خواهم. او به سادگى گفت: -من محمد بن قاسم هستم. گفتم: -انگشترى خود را تسليم كن. بى درنگ انگشترى خود را بمن داد. من هم هرچه زودتر و شتاب زده تر انگشترى خودم را با اين انگشترى بدست قاصد سپردم و او را بر اسبى از اسب هاى ويژه ى عبد اللّه بن

ص:365

طاهر كه همراه من يدك كرده بود نشانيدم و اسب ديگرى هم برايش يدك كردم و او را بسوى عبد اللّه بن طاهر فرستادم. و بعد به همراهانم دستور دادم كه اتاق محمد بن قاسم را تفتيش كنند. محمد بمن گفت: -ديگر از اين اتاق چه مى خواهيد؟ مرا كه دستگير كرده ايد. در اين اتاق كسى نيست كه اسيرش كنيد. به حرفش گوش ندادم. تأكيد كردم كه آنجا را درست زير و رو كنند، همه جا را تحت تفتيش و جستجو بگيرند. همراهان من پس از كاوش بسيار بالاخره «ابو تراب» را زير «نقير» پيدا كردند. اين نقير ديگ بزرگى تراشيده از چوب است كه بيك حوض چوبى مى ماند و توى اين نقير خمير درست مى كنند و نيز در همين نقير انگور هم آب مى گيرند. ابو تراب در زير اين نقير پنهان بود درش آوردند. دستور دادم محمد بن قاسم و ابو تراب هر دو را با زنجير به سختى بستند و بعد نامه ى پيروزى را به عبد اللّه بن طاهر نگاشتم. ابراهيم بن غسان مى گويد. از «نسا» بسمت نيشاپور عزيمت كرديم.

ص:366

شش روز در راه مانديم. روز ششم به نيشابور رسيديم. آنجا خانه ى من بود. محمد بن قاسم را در خانه ى خود توى اتاقى بازداشت كردم. و گروهى از افراد مطمئن و شايسته ى اعتماد خود را بر وى گماشتم: ابو تراب را در اتاق ديگر تحت نظر عبد الشعرانى محبوس ساختم. محمد بن قاسم تا در آن اتاق قرار گرفت بى درنگ عباى خود را روى زمين فرش كرد و به نماز ايستاد. عبد اللّه بن طاهر در قصر شادياخ خود روى يك بالكن بلند نشسته بود و ما را مى ديد. وقتى كارهايم را انجام دادم و احتياطهاى مقتضى را بكار بردم شخصا به حضور عبد اللّه باز يافتم و شفاها جريان اين سفر را بوى گزارش دادم. گفت: -من حتما بايد محمد بن قاسم را ببينم. با چشمان خود نگاهش كنم. همراه من براه افتاد، آفتاب روز به مغرب خزيده بود. عبد اللّه بن طاهر دنبال من در چهره ى ناشناسى راه مى آمد. پيراهن و ردائى پوشيده بود. تشريفات حكومتى نداشت.

ص:367

با همين تركيب ناشناس به اتاق محمد بن قاسم سر كشيد و او را در نماز ديد. بطرف من برگشت و گفت: -واى بر تو ابراهيم! از خدا نترسيدى كه اين مرد صالح را چنين به زنجير كشيدى. گفتم ترس از تو اى امير ترس از خدا را در وجود من خفه كرده است. -اين زنجيرها را سبك كن. او را فقط به يك بند سبك بربند. آن غل كه بر گردنش مى گذارى نبايد از يك رطل نيشابورى بيشتر باشد «رطل نيشابورى بوزن دويست درهم بوده است» . پاهايش را نيز طورى به زنجير انداز كه بتواند راه برود. و بعد ما را ترك گفت و خود به كاخ خويش در شادباخ باز گشت. عبد اللّه بن طاهر پس از اينكه محمد بن قاسم را دستگير كرد بازهم سه ماه ديگر در نيشابور بسر برد زيرا مى خواست خبر اسارت محمد در ميان مردم پنهان بماند تا مبادا قصه ى اسارت او فتنه اى بر پا سازد. عبد اللّه بن طاهر مى دانست كه در هر دهكده از دهكده هاى خراسان گروهى از پيروان بيعت كردۀ محمد زندگى مى كنند و بعيد نيست

ص:368

يكباره بخاطر نجات محمد قيام كنند. عبد اللّه بن طاهر هرچندى يك بار از اسطبل خود قاطرهائى را با هودج باين طرف و آن طرف مى فرستاد تا مردم گمان كنند كه محمد بن قاسم را از شهر نيشابور بيرون فرستاده اما باز آن قاطرها را به اصطبل باز مى گردانيد. تا سرانجام او را با همين ابراهيم بن غسان از نيشابور به رى فرستاد. عبد اللّه بن طاهر به ابراهيم بن غسان سفارش كرد كه روش استتار و احتياط را همچنان در رى نيز بكار برد. هرآن شيوه كه او در نيشابور نسبت به محمد بن قاسم بجا مى آورد همان شيوه را در رى نيز نسبت باو رعايت كند. يعنى او را سه شب در ميان بر استر مخصوص امير سوار كند و از شهر بيرون بفرستد و دوباره به شهر بازش بياورد. اين بود سياست عبد اللّه بن طاهر معروف به «ذو اليمينين» تا روزى كه محمد بن قاسم را در بغداد به معتصم تحويل داد. ابراهيم بن غسان مى گويد: از هديه هاى گرانبها آنچه بحضور محمد بن قاسم تقديم شد

ص:369

همه مردود ماند الا يك جلد از قرآن كريم كه ويژه ى عبد اللّه بن طاهر بود. محمد بن قاسم اين قرآن را پذيرفت و علتش هم اين بود كه از روى همين مصحف عزيز وى آيات الهى را تلاوت مى كرد ابراهيم ابن غسان مى گويد. من هرگز در عمرم مردى به اجتهاد و عبادت و عفاف و ذكر و فكر محمد بن قاسم نديده ام. مردى بود كه از پروردگار متعال بسيار ياد مى كرد. قلبش هميشه مطمئن و آرام و خاطرش در همه حال آسوده بود. هرگز از اين مرد عجز و ضعف و خضوع نديده ام هرچند كه در زير سخت ترين فشارهاى حوادث دست و پا مى زد. اصحاب او هرگز او را در ياوه گوئى و شوخى و خنده بياد ندارند. حتى يك بار هم او را در شوخى و استهزا نديده اند. هنگامى كه نيروى ابراهيم بن غسان از ارتفاعات حلوان سرازير مى شدند محمد بن قاسم بسوى محمل خود مى رفت تا بنشيند و عزم رحيل كند. محمد شعرانى كه يكى از همراهان ابراهيم بود. پيش دويد و خم شد تا محمد پا بر شانه اش گذاشت و در محمل خود نشست.

ص:370

در اين وقت محمد بن قاسم لبخندى زد و به محمد شعرانى گفت: -شما نان فرزندان عباس را مى خوريد و شانه ى خود را براى فرزندان ابو طالب خم مى كنيد. اين تنها شوخى و لبخند بود كه از وى ديده اند. اين محمد شعرانى از پيروان خراسانى بنى عباس بود. وى در جواب محمد بن قاسم گفت: -فدايت شوم. پسران على و عباس در پيش من يكسان هستند او را ديگر كسى بحال لبخند نديد. و در عين حال چهره ى غمناكى هم نداشت. ابراهيم بن غسان مى گويد: براى نخستين بار و شايد همين يك بار او را در آن روز غمناك ديده ام كه نامه ى معتصم به ما رسيد. هنگامى كه به نهروان رسيديم نامه اى به حضور معتصم فرستاديم. گزارش داديم كه اكنون محمد بن قاسم به بغداد مى رسد و اجازت مى خواهيم كه او را تسليم سازيم. معتصم در پاسخ اين نامه دستور داد كه محمد بن قاسم را در محملى بى روپوش بنشانيم و وقتى به نهرين رسيديم عمامه از سرش برداريم و بهمين ترتيب نازيبا او را به بغداد در آوريم. در آن تاريخ هنوز شهر «سرمن راى» ساخته نشده بود.

ص:371

ما هم اطاعت كرديم. در همان منزل. منزل نهروان روپوش از محملش برداشتم. او كه از ماجرا خبر نداشت پرسيد: -چرا روپوش محمل را برمى داريد. از فرمان معتصم آگاهش ساختيم. چهره اى اندوهناك گرفت. به نهرين رسيديم. گفته شد: -يا ابا جعفر عمامه از سرت بردار زيرا امير المؤمنين دستور داده كه سربرهنه به بغداد درآئى. محمد بن قاسم وقتى اين سخن را شنيد عمامه را از سرش برداشت و بسوى من انداخت. و سخنى نگفت. از آنجا به «شماسيه» رسيديم. آن روز روز نوروز بود. نوروز سال دويست و نوزدهم هجرت بود. محمد بن قاسم در همان محمل بى روپوش سربرهنه نشسته بود و عدل او هم در محمل مردى از اصحاب عبد اللّه بن طاهر بود. مسخره ها جلوى محملش مسخرگى مى كردند.

ص:372

بازى مى كردند. رقاص ها بر سر راهش مى رقصيدند. وقتى محمد به اين بازيها و بازيچه ها نگريست گريه كرد و گفت: -خداوندا! تو مى دانى كه من هميشه حرص مى زدم و سعى مى كردم اين اوضاع ناهنجار را عوض كنم. دلقك هاى خليفه بر روى مردم لاشه هاى مردار و پليدى مى انداختند و معتصم مى خنديد. اما محمد بن قاسم فقط تسبيح و تهليل مى كرد و از درگاه پروردگار براى خويش آمرزش مى خواست و لبان خود را مى جنبانيد و در حق اين قوم نفرين مى كرد. معتصم در كاخ خود در شماسيه نشسته بود و اين منظره ها را تماشا مى كرد. محمد بن قاسم ايستاده بود. اين بازيها وقتى بپايان رسيد محمد را به حضور معتصم عرضه داشتند. معتصم دستور داد كه وى را به مسرور خادم معروف رشيدى بسپارند. مسرور محمد بن قاسم را در سردابى كه به چاه شبيه تر بود محبوس ساخت. اين زندان كيفيتى داشت كه محمد بن قاسم در همان روز نخست نزديك بود در آن تنگنا جان بسپارد.

ص:373

اين خبر بعرض معتصم رسيد، فرمان داد زندان محمد را عوض كنند. وى را از آنجا به «بستان موسى» بردند و آنجا، در كاخى كه بكاخ سلطنتى معتصم چسبيده بود باز داشتند. مسرور در آنجا چند تن از غلامان مطمئن و موثق خود را بر وى گماشت. اتاق او در آن كاخ بلندبنيان چند روزنه و پنجره ى وسيع و روشنى بخش داشت. محمد بن قاسم از زندانبان خود يك قيچى تمنا كرد كه ناخن هاى خود را بچيند. زندانبان اين تمنا را برآورد و برايش قيچى حاضر كرد. محمد بن قاسم در محيط خلوت اتاق خود گليم زير پايش را جلو كشيد و با آن قيچى گليم را نصف كرد. نصفش را بحال خودش گذاشت و نصف ديگرش را رشته كرد و بهم بست و ريسمانى ترتيب داد و آن وقت بزندانبان خود گفت من از دست موش ها در اين بيغوله ناراحت هستيم موشها نان مرا مى خورند، يك چوب بمن بده كه از خودم دفاع كنم. برايش چوب بلندى آوردند. وى با كمك همان قيچى اين چوب را بسه قطعه كرد و بعد از آن ريسمانى كه تهيه ديده بود براى خود نردبانى ساخت و بر سر اين چوبها بست و بى فرصت نشست. آن شب شب عيد فطر بود كه هركس سعى مى كرد در خانه و

ص:374

خانواده ى خود بسر برد. به همين جهت محيط زندان از همه وقت خلوت تر و خاموش تر بود. محمد بن قاسم از اين بهتر فرصتى نديد پا شد و آن نردبام ريسمانى را كه آماده بود برداشت و پاى نزديك ترين روزنه اى كه اتاقش بدنياى خارج داشت ايستاد. با هر زحمت و مرارتى كه بود سر اين طناب را به آن روزنه بند كرد و خود را از كف اتاق بدم آن پنجره رسانيد. و بعد با كمك همان نردبام ريسمانى از آن روزنه به داخل باغ پريد. آن شب شب عيد فطر سال دويست و نوزدهم هجرت بود. صدها طبق ميوه و گل در اين باغ آماده شده بود كه روز عيد به بارگاه خليفه اهدا شود. حمال هائى كه اين طبق ها را مى كشيدند در همين باغ معروف به «بستان موسى» شب عيد را بروز مى آوردند. محمد بن قاسم وقتى ميان اين ها رسيد همه شان كلاه طبق كشى را از سرشان انداخته بودند و غرق خواب بودند. او هم فكرى بمغزش افتاد. رفت توى اين حمالها و گرفت خوابيد. تا نيمه شب ميان آنها دراز كشيده بود.

ص:375

بعد از جايش پا شد و كلاه طبق كشتى يكى از آنان بر سر گذاشت و براه افتاد. هنگامى كه خواست از در باغ بيرون رود دربان جلويش را گرفت: -كيستى؟ -من يك طبق كش هستم كه مى خواهم بخانه برگردم. دربان گفت: -حالا دير وقت است، شب گردها ترا توقيف خواهند كرد. اينجا پيش من بخواب تا روز روشن شود و بعد دنبال كارت را بگير. محمد بن قاسم بنام يك حمال طبق كش آن نيمه شب را تا سپيده دم در كلبه ى دربان بستان موسى بسر برد. سپيده دم همراه حمال هاى ديگر از آن باغ بيرون رفت و گريخت صبح روز عيد كه زندانبان در اتاق او را گشود نشانى از او نديد. خبر فرار او را به مسرور دادند. مسرور نوميد از همه جا پابرهنه به حضور معتصم شتافت. آماده ى مرگ خبر فرار محمد بن قاسم را بعرض خليفه رسانيد. خلاف انتظار مسرور معتصم خون سردانه گفت: -نگرانى نيست. اين مرد بهر جا برود از چنگ ما نتواند گريخت اگر خودش را آشكار سازد ما او را بار ديگر دستگير خواهيم ساخت و اگر

ص:376

پوشيده و پنهان بسر ببرد و طريق صلح و صفا بجويد كارى بكارش نخواهيم داشت. مسرور گفت: -اين از تفضل خاص امير المؤمنين است. كه با يك چنين حادثه مرا بخشيده. اگر اين ماجراى در عهد رشيد پديد مى آمد حتما مرا بقتل مى رسانيد. گفته مى شود كه محمد بن قاسم بسوى واسط سرازير شد و در آن شهر اقامت گرفت. و اين روايت صحيح است. محمد بن ازهر مى گويد: روزى كه محمد بن قاسم را ببغداد مى آوردند من توى تماشا- گران ايستاده بودم. ديدمش. مردى چهار شانه و گندمگون بود. بر چهره اش از آبله نشانهائى مانده بود. بر پيشانى وى سجود بسيار اثرى لكه مانند گذاشته بود. حسين بن موسى بن منبر مى گويد: -محمد بن قاسم وقتى از زندان گريخت بناحيه اى كه «قطعة الربيع»

ص:377

ناميده مى شد. «و از عطاياى منصور به ربيع بن يونس حاجب مخصوصش بود» رسيد. در آنجا خانه ى منيرين موسى را شناخت. منير بن موسى او را از خانه ى خود بخانه ى ابراهيم بن قيس برد تا مبادا در پايش را بشناسند و به تعقيب وى اقدام كنيد. منير بن موسى با ابراهيم بن قيس دونفرى نشستند و بخاطر محمد ابن قاسم جلسه مشاوره اى تشكيل دادند تا تكليف كارش را روشن كنند. ابراهيم و منير بمحمد بن قاسم گفتند: دستگاه انتظامى بغداد در جستجوى تو منتهاى شدت را بكار خواهد برد. مصلحت تو در اينست كه شهر بغداد را ترك گوئى. -بكدام سوى رو بياورم. گفتند: -شهر واسط، در آن شهر آرام تر از همه جا زندگى خواهى كرد. محمد بن قاسم از بغداد بسوى واسط عزيمت كرد. وى كمر خود را سخت بسته بود زيرا در آن شب كه از محل بازداشت خود بكف باغ پريد يك مهره از مهره هاى ستون فقراتش در- رفته بود. اين عارضه سخت ناراحتش مى داشت و سرانجام در نتيجه ى همين درد (درد پشت) از اين جهان بجهان ديگر رخت كشيد. رحمه اللّه

ص:378

پسرش على بن محمد بن قاسم حديث مى كند: -پدرم در راه دجله «قسمت غربى» بواسط رفت. در آنجا بخانه ى زن عموى خود كه مادر على بن حسن بن على بود رفت. اين زن سالها مى گذشت كه زمين گير بود. روى زمين نشسته بود و نمى توانست برخيزد اما تا چشمش به محمد بن قاسم « برادرزاده ى شوهرش» افتاد از شدت شوق يكباره از جايش پريد. سر پايش ايستاد و مشتاقانه گفت: الحمد للّه على سلامتك محمد بن قاسم در خانه زن عموى خود ببستر بيمارى رفت زيرا از درد ستون فقرات سخت رنجور شده بود. و در همان خانه بدرود زندگى گفت. طى مدتى كه محمد بن قاسم در واسط بيمار بود پرستارى جز مادر على بن حسن يعنى زن عموى خود نداشت. حارث حراز مى گويد: محمد بن قاسم وقتى از زندان فرار كرد بطرف غربى دجله گريخت. مى خواست بوسيله ى قايق از دجله بگذرد. بآنجا كه راهگذارها جمع مى شوند تا توى قايق به نشستند رفت و بانتظار قايق ايستاد. محمد در پهلوى خود پير مردى ديد كه تا چشمش به او افتاد شناختش، اين پير مرد از اعضاى اداره كنندۀ زندان بود.

ص:379

او از شكاف در اتاق خود بارها اين پير مرد را در حال نگهبانى ديده بود. او زندانبان خود را شناخت ولى زندانبان زندانى خود را نتوانست بشناسد. بالاخره قايق از راه رسيد، قايق بان از يك يك چند درهم مى گرفت و سوارشان مى كرد. نوبت بمحمد بن قاسم رسيد. قايق بان كرايه ى قايق خواست. محمد گفت: -جز همين خرقه پشمينه كه بر تن دارم از مال دنيا هيچ ندارم. اما قايق بان پول مى خواست، اين حرفها كرايه ى قايق نمى شد. بالاخره پير مرد زندانبان بى آنكه بداند اين محمد بن قاسم زندانى خود اوست كرايۀ سفرش را پرداخت. محمد بن قاسم با كمك دشمنش از چنگ دشمنان خود به واسط گريخت. احمد مى گويد: -محمد بن قاسم در طول خلافت معتصم و واثق در سرگردانى و اضطراب بسر مى برد. پس از واثق وقتى زمام امر بدست جعفر متوكل افتاد با دستور

ص:380

او بزندان متوكل جان سپرد. گفته مى شود كه متوكل مسمومش ساخت. عباد بن يعقوب مى گويد: -من و يحيى بن حسن الفرات محمد بن قاسم در قايقى نشسته بوديم و مى خواستيم بسمت «رقه» برويم. چند نفر از اهل علم هم در آن قايق هم سفر ما بودند. در آنجا صحبت از مسائل گوناگون بميان آمد محمد بن قاسم طى تحقيقات و استدلال هاى خود وانمود كرد كه مذهبش مذهب معتزله است. ما كه عموما مذهب اعتزال را كفر مى شمرديم همگان از آن قايق بيرون آمديم و محمد بن قاسم را تنها گذاشتيم. محمد بن قاسم گريه كنان از دوستانش تقاضا مى كرد كه باز گردند ولى كسى باو التفات و اعتنا نمى كرد.

عبد اللّه بن الحسين

از نسل عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب است. بنى عباس كه شعار سياه را شعار رسمى خود قرار داده بودند ملت را به سياه پوشى جبرا وادار مى ساختند. عبد اللّه بن حسين جعفرى از آنان بود كه نمى خواست سياه بپوشد.

ص:381

از پوشيدن اين شعار امتناع كرد. معتصم دستور داد بزندانش ببرند. عبد اللّه در زندان معتصم چندان ماند كه در همان جا دار دنيا را وداع گفت:

ص:382

عهد هارون واثق

هارون بن محمد معروف بواثق نسبت بعلويين مهربان بود. ابو الفرج اصفهانى نويسنده كتاب مى گويد: من كسى را از آل ابى طالب نمى شناسم كه در عهد واثق از دنيا رفته باشد. إلا حديثي كه على بن محمد بن حمزه روايت مى كنند: على بن محمد مى گويد: -على بن محمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليهم السلام با دست عمرو بن منيع بقتل رسيده است. اما اين راوى علت قتل على بن محمد بن حسينى را باز نگفته است. همان طور كه ما حكايت كرده ايم على بن محمد حسينى در واقعه ى كه ميان محمد بن هنكال و محمد بن جعفر «در رى پديد آمده بود بقتل رسيد

ص:383

فرزندان ابو طالب در عهد واثق آسوده بسر مى بردند. در سرمن راى از عطايا و بخشش هاى هارون واثق زندگى آرامى را مى گذرانيدند. تا اينكه نوبت بجعفر متوكل رسيد. در عهد متوكل آل ابى طالب بپراكندگى و پريشانى افتادند.

ص:384

عهد جعفر متوكل

اشاره

جعفر پسر محمد معتصم، نواده ى هارون الرشيد كه لقبش «متوكل» بود براى آل ابو طالب دشمنى لجوج و عنود بود. براى كينه و عداوت و عناد و سوءظن اين مرد نسبت بخاندان رسول اللّه نمى توان حد و ميزانى بيان كرد. عبيد اللّه بن يحيى بن خاقان وزير او، او را در اين گونه كردارهاى ناپسند تشويق و تأكيد مى كرد. اين عبيد اللّه زشتكارى هاى متوكل را در چشم او زيبا جلوه مى داد تا آنجا وى را نسبت به خاندان ابو طالب بدبين و بدانديش ساخت كه او لجاج عناد خود را نسبت باين طايفه از درجه ى افراط نيز گذرانيد. جعفر متوكل در حق اولاد رسول اللّه آن قدر بد كرد كه هيچيك از خلفاى عباسى را نمى توان با او طرف مقايسه قرار داد. ما در اينجا مسئله ى ويرانى قبر ابو عبد اللّه الحسين را شاهد كارهاى

ص:385

ناهنجار اين مرد عباسى قرار مى دهيم: وى دستور داد كه مزار ابو عبد اللّه «صلوات اللّه عليه» را همچون اراضى مزروعى بوسيله ى گاو آهن شخم كنند و بر آن سرزمين آب ببندند و بدين وسيله آثار و علائم قبر را از ميان بردارند. متوكل علاوه بر اين ويرانكارى ها دستور داد بر سر راههائى كه به مزار ابو عبد اللّه الحسين منتهى مى شود كشيكهائى بگذارند تا از مردمى كه بزيارت ابو عبد اللّه و شهداى كربلا مى روند منع كنند. اين كشيكها مكلف بودند زيارت كنندگان قبر ابى عبد اللّه را به قتل برسانند يا زير شكنجه و عقوبت قرار دهند. «احمد بن جعدوشا» كه خود شاهد اين جريان بود حديث مى كند: در آن روزگار كه متوكل هنوز بخلافت نرسيده بوده يعنى در عهد معتصم و واثق» با يك زن رقاصه آشنا بود. اين زن كه خود اهل غنا و رقص بود دسته اى از رقاصه ها و خوانندگان را در اختيار داشت. متوكل هر شب كه مى خواست شراب بنوشد و خوش بگذراند باين زن پيغام مى فرستاد كه برايش خواننده و رقاص بفرستد. بالاخره دوران برادرش واثق بسر آمد و خود بر كرسى خلافت قرار گرفت.

ص:386

شبى از شبها به آن زن كه دوست عهد جوانيش بود فرمان داد شاگردانش را براى محفل و عيش و نوش او اعزام دارد. فرستاده ى متوكل بحضورش برگشت و گفت: -او در خانه نبود. اين زن بزيارت قبر ابو عبد اللّه الحسين «ارواحنا فداه» رفته بود اما فرستاده ى متوكل نمى دانست. بگوش آن زن رسيد كه خليفه احضارش كرده. با سرعت خودش را بسر من را رسانيد و بى درنگ دختركى از شاگردانش را بحضور متوكل فرستاد. متوكل اين دخترك رقاصه را دوست مى داشت. از او پرسيد: -كجا رفته بوديد؟ دخترك با لحن ساده اى گفت: -خانم ما (يعنى آن رقاصه) مى خواست به حج برود، ما را هم با خودش برد. اين جريان در ماه شعبان پيش آمده بود. متوكل گفت: -موسم حج ماه ذى الحجه است. شما در ماه شعبان بكدام حج رفته بوديد؟ دخترك با همان سادگى جواب داد:

ص:387

-بزيارت قبر ابو عبد اللّه الحسين. متوكل از شدت خشم نزديك بود خفه شود. فرمان داد آن زن رقاصه را كه دوست ديرينش بود به زندان انداختند و اموالش را مصادره كردند. و بعد به يك تن از اصحابش كه «ديزج» ناميده مى شد و او مردى يهودى بود كه مسلمان شده بود فرمان داد قبر سيد الشهداء را بوسيله ى گاو آهن شخم كنند و آثار قبر را محو سازند. ديزج به فرمان متوكل از سامرا بكربلا رفت و كربلا را با تمام خانه ها و آثارى كه بر قبر ابو عبد اللّه الحسين بود ويران كرد و اراضى اطراف قبر را كه در حدود دويست جريب بود زير و رو كرد. وقتى نوبت به قبر ابو عبد اللّه رسيد از همراهان ديزج كسى جلو نرفت كه ويرانش كند. او كه خود يهودى بود گروهى از يهوديان آن سامان را استخدام كرد و به كار گماشت. آن يهودى ها پيش رفتند و قبر ابو عبد اللّه الحسين را ويران ساختند و بر آن آب بستند. ديزج بدستور متوكل ميل به ميل در اطراف قبر سيد الشهداء پاسگاه گماشت تا نگذارند مردم بزيارت مزار ابو عبد اللّه الحسين بروند. هركس كه جرأت مى كرد و بقصد زيارت رو به آن سامان

ص:388

مى گذاشت دستگيرش مى كردند و بحضور متوكل اعزامش مى داشتند. محمد بن حسين اشنانى مى گويد: روزگارى مى گذشت كه من از زيارت قبر سيد الشهداء محروم مانده بودم. از ترس عمال متوكل جرأت نمى كردم يا بمحيط كربلا بگذارم. اما شوق اين زيارت وادارم كرد كه دل بدريا بزنم و خود را بخطر بيندازم. مرد عطارى كه با من دوست بود تشويقم كرد و من و او با هم شبانه رو به كربلا نهاديم. ما روزها پنهان مى شديم و شب ها راه مى رفتيم تا بالاخره بغاضريه رسيديم. نيمه شب از ميان دو پاسگاه كه بر سر راه قرار داشت ترسان و لرزان گذشتيم. پاسبان آن پاسگاه در آن وقت شب خوابيده بود. بالاخره بحريم قبر رسيديم. من و آن مرد عطار براى اينكه قبر را بيابيم مشت مشت خاك را بو مى كشيديم و بدين ترتيب جهت قبر را مى شناختيم. سرانجام بقبر مطهر ابو عبد اللّه الحسين راه يافتيم. صندوق قبر را برداشته و سوزانيده بودند.

ص:389

بمحل قبر آب انداخته بودند. محل قبر چنان فرو رفته بود كه بصورت خندقى در آمده بود. اين فرورفتگى خندق مانند جاى خشت هاى بناى قبر بود كه در آنجا بكار رفته بود. وقتى بناى قبر را ويران كردند و بآنجا آب بستند محل خشت فروريخته و صورت خندق بخود گرفته بود. من و دوست عطار من خم شده بوديم و آن خاكهاى مرطوب را بو مى كرديم. ما از آن خاك ها عطرى استشمام مى كرديم كه هرگز در عمرمان چنين عطر نبوئيده بوديم. بدوست عطارم گفتم: -اين بو از كدام عطر است؟ او كه عطار بود و كارش عطرفروشى بود در جوابم گفت: -بخدا قسم من نظير اين عطر را تا كنون استشمام نكرده ام. آنجا قبر حسين بن على عليهما السلام بود. پس از زيارت در آنجا علامت هائى نصب كرديم و بعد وداعش گفتيم و همچنان ترسان و لرزان بخانه ى خود بازگشتيم. ديرى نگذشت كه جعفر متوكل بقتل رسيد. ما با گروهى از آل ابو طالب و شيعه بمحل قبر همان جا كه علامت گذاشته بوديم عزيمت كرديم و بهدايت همان علامات از نو مزار سيد-

ص:390

الشهداء را بنيان نهاديم. جعفر متوكل بر مدينه و مكه مردى را بنام عمر بن فرح رجحى حكومت داد. اين مرد بر آل ابو طالب بسيار سخت مى گرفت و كار سخت گيرى را بجائى رسانيده بود كه علويان جرأت نمى كردند از كسى چيزى تقاضا و توقع كنند. و مردم را نيز مطلقا از كمك به آل ابو طالب منع مى كرد. اگر احيانا باو گزارش مى شد كه مردى از مردم حجاز بفرزندان ابو طالب نيكى كرده آن مرد نيكوكار را به سختى شكنجه مى داد تا ديگر كسى جرأت اين عمل را در خود نبيند. كار علويان در حجاز بجائى كشيد كه بشدت تنگدست و درويش شده بودند. زنان علوى در عهد عمر بن فرج با منتهاى سختى بسر مى بردند. مثلا چندين زن كارگر كارشان ريسندگى بود كاملا لخت وعور زندگى مى كردند. فقط يك جامه داشتند كه بهنگام نماز آن را مى پوشيدند. باين ترتيب كه يكى مى پوشيد و نماز مى خواند و بعد آن جامه را از تنش در مى آورد و بديگرى مى داد كه نماز بخواند. بهمين ترتيب اين جامه دست بدست مى گشت تا همه نمازشان

ص:391

را مى خواندند. و آن وقت تن برهنه و سربرهنه پشت كارگاهشان مى نشستند و براى كارفرمايان خود نخ مى رشتند. اين جامه ى مشترك سراسر وصله بود. روزگارشان بدين ترتيب مى گذشت تا جعفر متوكل به قتل رسيد و پسرش محمد منتصر بجايش نشست. محمد منتصر برخلاف پدرش سر نيكوكارى و محبت با آل رسول اللّه گرفت. بر ايشان پول و لباس فرستاد و آنان را از سختى و عسرت بآسايش و راحت رسانيد. محمد منتصر اصرارى مى ورزيد كه با پدرش در همه چيز مخالفت روا دارد. مخالفت در سياست، مخالفت در مذهب، مخالفت در اخلاق. محمد منتصر بتمام معنى دشمن پدرش بود.

محمد بن صالح

از آل ابى طالب، كسانى كه در عهد جعفر متوكل بزنجير و زندان سپرده شدند يكى ابو عبد اللّه محمد بن صالح حسنى بود. پدرش صالح نواده ى موسى بن عبد اللّه حسنى (كه ذكرش در اين كتاب گذشت، بود. وى از جوانان آل ابى طالب بود.

ص:392

شاعر و شجاع و ظريف و اهل حال بود. از قتل نفس ابائى نداشت. در «سويفه» بر ضد حكومت متوكل قيام كرد. گروهى از مردم را نيز بدور خود گرد آورد. در آن سال «ابو الساج» از طرف متوكل امير الحاج بود. ابو الساج براى سركوبى محمد بن صالح اقدام كرد. عمويش موسى بن عبد اللّه حسنى از ترس اينكه ابو الساج او را بجرم برادرزاده اش دستگير كند با دست خود محمد بن صالح را خلع سلاح كرد و بابو الساج سپرد. ابو الساج محمد را با خود به «سرمن راى» برد و به متوكل تحويل داد. وى چند سالى در حبس متوكل بسر برد. آنگاه آزاد شد و در آزادى رخت از اين سراى به سراى ديگر كشيد. احمد بن ابى خيثمه مى گويد: ابو الساج محمد بن صالح را با گروهى از مردم خاندانش زنجير كرد و بحضور متوكل برد. جعفر متوكل به حبسش فرمان داد. دوره ى زندانش سه سال طول كشيد.

ص:393

پس از سه سال آزادى در آزادى بمرض آبله درگذشت. احمد بن ابى طاهر مى گويد: -يك شب با محمد بن صالح در منزل دوستى مهمان بوديم. شب از نيمه گذشته بود. گمان مى داشتم كه محمد شب را در آنجا بسر خواهد برد ولى ديدم كه برخاست و شمشيرش را حمايل كرد. من نگران بودم و او در برابر نگرانى من اين شعر را انشاد كرد. اذا ما اشتملت السيف و الليل لم اهل

بشيء و لم تقرع فؤادى القوارع

وقتى كه شمشير و شب با من باشند هيچ حادثه قلب مرا نخواهد لرزانيد بروى من لبخندى زد و رفت. ابراهيم بن مدبر مى گويد: يك روز محمد بن صالح حسنى بديدار من آمد و گفت: -امروز آمده ام كه با تو بسر ببرم و دوست مى دارم در خانه ى تو خلوت كنم و پيش تو از رازى پرده دارم. جز تو هيچ كس نبايد آگاه باشد. بدستور او خانه ام را خلوت كردم. مركب او را بخانه اش باز گردانيدم.

ص:394

با هم ناهار شكستيم و كنار هم دراز كشيديم. محمد بن صالح چنين گفت: -در سالى از سالها من با گروهى از همراهانم بر كاروانى هجوم آورديم. با مردهاى آن كاروان جنگيديم و سرانجام بر قافله دست يافتيم. در همين حال كه من داشتم شترهاى كاروان را مى خوابانيدم زنى بسيار زيبا. آن چنان زيبا كه من در عمرم نظيرش را نديده بودم سر از محملش بدر كرد و با منطق دلاويزى بمن گفت: -از تو تقاضا مى دارم اى جوان! سردار اين راهزنان را كه مى دانم شريف «يعنى بنى هاشمى» است به اينجا بياورى مى خواهم. با او صحبت كنم. گفتم: -هم اكنون دارى با شريف سخن مى گوئى. حيران شد و گفت: -ترا بحق خدا و رسول خدا قسم مى دهم آيا تو هستى سردار اين قوم.

ص:395

گفتم: -بحق خدا و رسول خدا خودم هستم. آن زن زيبا گفت: -اسم من «حمدونه» است و من دختر عيسى بن موسى حربى هستم. پدرم از اعيان دولت بنى عباس است. مرد متشخص و ثروتمنديست. شايد از از تشخص و ثروت او شمتى شنيده باشى. همان كافيست. اگر نشنيده اى ديگران براى تو تعريف خواهند كرد. من اكنون از مال دنيا بيش از هزار سكه طلا و چند تكه زيور زنانه كه به پانصد دينار مى ارزد چيزى در اختيار ندارم و خدا را گواه مى گيرم كه حبه اى از مال دنيا در اينجا پنهان نكرده ام. من اين مبلغ را بر تو حلال مى كنم باين شرط كه تو آبروى مرا از تعرض اين راهزنان تضمين كنى. بتو قول مى دهم وقتى بخاك حجاز رسيده ايم از بازرگانان مكه و مدينه و عراق هرچه بخواهى دريافت بدارم و بتو بپردازم. تجار عرب مرا مى شناسند و هر وام بخواهم مضايقت نمى دارند. سخنان اين زن قلب مرا تكان داد. گفتم: -هرچه دارى از آن تست. و من اين كاروان را نيز بتو بخشيده ام.

ص:396

و بعد همراهان خود را دور خود جمع كردم و گفتم: -من از تعرض باين قافله چشم پوشيده ام اين قافله در امان خداست. آن كس كه دست تعدى بسوى آنان پيش ببرد با من بجاى جنگ در آمده است. بدين ترتيب از آن كاروان چشم پوشيدم. پس از اين واقعه چند سالى گذشت تا من دستگير شدم و به زندان افتادم. روزى زندانبان به سراغ من آمد و گفت: -دوتا زن در دهليز زندان ايستاده اند و مى گويند ما از خانواده ى محمد بن صالح هستيم و مى خواهيم او را ببينيم. من نمى خواستم به هيچ كس اجازت دهم كه ترا ديدار كند اما اين زنها بمن يك دستبند طلا بخشيده اند و اصرار بسيار كرده اند كه بگذارم با تو صحبت كنند. پيش خود گفتم من در اين شهر غريب كسى را ندارم كه با اين پافشارى ديدار مرا تمنا كند. معهذا گمان بردم از زنهاى خاندان ما باشند اما وقتى به دهليز زندان آمدم و او را شناختم. اين دو زن يكى حمدونه دختر عيسى بود. همان زن بود كه با كاروان بود.

ص:397

تا مرا ديد گريه را سرداد، چون من سخت رنجور و ناتوان شده بودم. بعلاوه زنجير سنگينى بر گردنم بود. دوستش از او پرسيد: -اين همانست. گفت: -بله همان است بخدا. و بعد رويش را بمن كرد و گفت: -پدر و مادرم فداى تو. اگر مقدور بود به قيمت جانم ترا از اين بند خلاص كنم دريغى نمى داشتم چون تو سزاوارى كه در حقت اين همه فداكارى كنم. بخدا تاكنون سعى بسيار كرده ام كه ترا از اين بند خلاص سازم ولى سعى من ثمرى نداد. اكنون اين دويست سكه ى طلا و اين جامه ها و اين عطرها را براى تو آورده ام و همه روزه فرستاده ى من به سراغ تو خواهد آمد و هرچه تست براى تو خواهد آورد. من پولها و جامه ها و عطرها را با خود به زندان بردم و فرستاده ى او همه روزه براى من خوردنى هاى گوارا مى آورد و آن قدر به زندانبان هديه و رشوه مى داد كه جلويش را باز مى گذاشت تا نوبت خلاصى من رسيد.

ص:398

وقتى از زندان بدر آمدم پاى خواستگارى بسوى او پيش نهادم. دخترك گفت: -من از دل وجان اين تمنا را مى پذيرم ولى مسلم است كه تا پدرم قبول نكند قبول من حاصلى نخواهد داشت. پدرش را ديدار كردم. او از قول من سر پيچيد و گفت: -شايعه اى در ميان مردم افتاده كه ننگين است و من نمى خواهم آن شايعه را حقيقت بخشم. من از پيش عيسى بن موسى حربى اكنون دل شكسته و نوميد باز مى گردم. ابراهيم بن مدير مى گويد: -در جواب محمد بن صالح گفتم اندوهناك مباش. اين عيسى بن موسى دست پرورده ى برادر من است و به فرمان من گوش شنوا و قلب مطيع دارد. من از او دخترش را براى تو خواهم گرفت. مى گويد: بى درنگ بسراغ عيسى رفتم و به او گفتم: -حاجتى دارم. مشتاقانه جواب داد: -هر حاجتى كه دارى برآورده است براى من خوش آيندتر بود اگر بحضور خويش طلبم مى كردى و بدلخواه خود فرمانم مى دادى.

ص:399

گفتم: -از تو دخترت حمدونه را مى خواهم. عيسى بن موسى گفت: -دخترم كنيز تست و من هم غلام تو. گفتم: -من او را براى كسى مى خواهم كه از من شريف تر و متشخص تر و در حسب و نسب بالاتر و والاتر است. من دخترت را بخاطر محمد بن صالح خواستگارى مى كنم. عيسى بن موسى گفت: -اين مرد كه با زبان تو اى سيد من به خواستگارى دخترم اقدام كرده خاندانم را با شايعات ناپسندى آلوده ساخته است. گفتم: -مگر نيست كه اين شايعات بيهوده اى بيش نيست. گفت: -مشتى اباطيل بيش نيست، خدا را شكر مى گويم اين شايعات اساسى ندارد. گفتم: -بنابراين سزاوار است او را بدامادى خويش بپذيرى اين شايعات را عقد نكاح يك باره فروخواهدنشانيد.

ص:400

البتّه عيسى اندكى پافشارى كرد ولى من با مدارا آرامش ساختم و محمد بن صالح را خواندم و مقدمات عروسى را فراهم ساختم. مهر عروس را نيز از مال خود پرداختم. احمد بن جعفر برمكى مى گويد: -محمد بن صالح آن قدر در زندان متوكل بسر برد تا شبى كه «بنان» آهنگ ساز معروف براى شعر او آهنگى ساخته بود. متوكل از آن شعر و آهنگش خوشنود شد و پرسيد: -اين شاعر كيست؟ گفته شد: -محمد بن صالح كه اكنون محبوس است. همنشينان متوكل محمد را با ذكر جميلى توصيف كردند و فتح بن خاقان نيز كمك داد و حتى كفالت او را نيز بعهده گرفت. يعنى تعهد كرد كه محمد بن صالح تا زنده است در سرمن رأى بسر ببرد و بخاك حجاز قدم نگذارد. بدين ترتيب محمد بن صالح و در سرمن رأى اقامت گزيد تا ديده از اين دنيا فروبست. محمد بن صالح حسنى شاعرى توانا بود. وى جعفر متوكل را نيز در قصيده اى مدح گفته بود:

ص:401

محمد بن محمد

ابو الفرج اصفهانى نويسنده ى كتاب مى گويد: در حكومت متوكل آل ابى طالب در شهرها دور دست پراكنده شدند و از طالبين حسن بن زيد حسينى در طبرستان و ديلم مقام گرفت. ابن حسن بن زيد كه از نسل زيد بن على بن الحسين عليهما السلام است طبرستان و ديلم را بتصرف خويش كشيد. و در همان تاريخ محمد بن محمد بن جعفر كه از سادات حسينى و از نسل عمر بن على بن الحسين عليهما السلام بود در رى بنام پسر عم خود حسن بن زيد بدعوت پرداخت. محمد بن محمد مردم را بسوى حسن مى خواند و مقدمات نهضت را فراهم مى ساخت. عبد اللّه بن طاهر والى نيشابور او را دستگير كرد و در نيشابور بزندانش انداخت. محمد بن محمد حسنى در زندان عبد اللّه بن طاهر از جهان رخت بربست. مادرش رقيه دختر عيسى بن زيد حسينى بود. عبد اللّه بن اسماعيل جعفرى (از نسل عبد اللّه بن جعفر) نيز همراه محمد ابن محمد در قيام حسن بن زيد از مردم بيعت مى گرفت. پس از مرگ محمد بن محمد، احمد بن عيسى حسينى بجاى

ص:402

او ايستاد. او نيز داعى حسن بن زيد بود. حسين بن احمد حسينى معروف به كوكبى نيز از سادات علوى بود كه بنفع حسن بن زيد مردم را به قيام و نهضت دعوت مى كرد. ابو الفرج اصفهانى مى گويد: -ما شرح حال و سرگذشت اين دسته از طالبيون را در كتاب كبير ياد كرده ايم و در اينجا از تكرار آن پرهيز مى داريم. و از آنجايى كه اين كتاب منحصر و مخصوص بزندگانى و مرگ آن دسته از طالبيون است كه يا در ميدان جنگ و يا در زندان زندگى را بدرود گفته اند. ما نمى توانيم در اين كتاب از نام كسانى كه قيام كرده اند و بقتل نرسيده اند سخنى باز گوئيم.

قاسم بن عبد الله

از سادات حسينى است. مادرش كنيزى گمنام بود. عمر بن رخجى والى حجاز در زمان جعفر متوكل وى را بسرزمين سامرا تبعيد كرد. درباريان متوكل او را وادار كرده بودند كه سياه بپوشد «شعار

ص:403

بنى عباس) . اما او امتناع مى كرد. بر اصرار افزودند. او بناچار جامه اى كه اندكى تيره رنگ بود ببر كرد و متوكل بهمين اندازه اطاعت قناعت كرد. قاسم بن عبد اللّه مردى دانشمند بود. اسماعيل بن محمد مى گويد: -طالبيون آن چنانكه برياست قاسم بن عبد اللّه سر تسليم فرود آوردند در برابر هيچيك از بنى اعمام خود چنين تسليم نشدند. حسن بن حسين مى گويد: -ابو الفوارس عبد اللّه بن ابراهيم از دنيا رفته بود. با قاسم بن عبد اللّه بر جنازه ى وى حضور يافتيم. من و قاسم تصميم گرفتيم كه جنازه ى عبد اللّه بن ابراهيم را غسل دهيم. نماز را بجا آورديم. قاسم گفت: -نماز عصر را نيز خوب است بجاى آوريم زيرا احتمال مى رود كه غسل عبد اللّه تا وقت عصر ما را مشغول دارد و ما از نماز بازمانيم. اطاعت كردم و نماز عصر را نيز بجاى آوردم.

ص:404

وقتى كه از غسل ابو الفوارس عبد اللّه بن ابراهيم فراغت يافتيم به آفتاب نگاه كردم. ديدم هنوز نماز عصر قضا نشده است. نماز را تجديد كردم. شب هنگام كه چشمم بخواب رفت گوينده اى در عالم رؤيا بمن گفت: -با اينكه نماز عصر را همراه قاسم بن عبد اللّه خوانده بودى چرا تجديدش كردى؟ جواب دادم: -آخر آن وقت وقت نماز عصر نبود، به اين جهت تجديدش كردم. آن گوينده بمن گفت: -نمى دانى كه قلب قاسم بن عبد اللّه از قلب تو آگاه تر است. ذوب كنيز اين خاندان مى گويد: -مولاى من قاسم بن عبد اللّه بيمار شده بود. از دربار طبيبى براى درمان بيماريش فرستادند. آن طبيب، به بالين قاسم بن عبد اللّه نشست و نبضش را با سر انگشت گرفت. همين كه انگشت آن طبيب به مچ دست او رسيد، حالش دگرگون شد.

ص:405

از آن لحظه دردش شدت گرفت، همچنان درد كشيد تا چشم از چشم از زندگى پوشيد. از خاندان قاسم بن عبد اللّه شنيدم كه مى گفتند: -آن طبيب زهرى بهمراه داشت كه كشندۀ قاسم بن عبد اللّه بود. پايان جلد دوم

ص:406

جلد 3

مشخصات کتاب

نام كتاب: فرزندان ابو طالب / ترجمه

نويسنده: ابوالفرج اصفهانى / مترجم جواد فاضل

وفات: 356 ق / مترجم معاصر

تعداد جلد واقعى: 3

زبان: فارسى

موضوع: دوازده امام عليهم السلام

ناشر: كتابفروشى على اكبر علمى

مكان نشر: تهران

سال چاپ: 1339 ش

ص :1

اشاره

فرزندان ابو طالب

ابوالفرج اصفهانى

مترجم جواد فاضل

ص :2

بِسْمِ اَللّهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحِيمِ

دنبالۀ دوران بنى عباس

دنبالۀ عهد متوكل

احمد بن عيسى

ابو الفرج اصفهانى «نويسنده كتاب مى گويد: احمد پسر عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليهما السلام از گروهى به شمار مى رود كه دولت بنى عباس از ترس تجاوز پنهان شده بود و در همان پنهانى زندگانى را بدرود گفته بود. كنيه اش ابو عبد اللّه بود. مادرش عاتكه دختر فضل بن عبد الرحمن و از نسل حارث بن عبد المطلب بود مردى فاضل و عالم بود. در ميان خانواده اش يعنى سادات بنى طالب بر همه تقديم داشت به فضل و دانش مشهور بود. وى از روات احاديث شمرده مى شود.

ص:3

او خود حديث مى نوشت و گروهى از علماء مانند عمرو و حسين بن علوان محمد بن منصور راوى از او حديث مى نوشتند ابو عبد اللّه احمد بن عيسى پيش از خلافت جعفر متوكل به گوشه ى پنهانى خزيده بود ولى چون در عهد جعفر در همان استتار جهان را وداع گفت ما نام او را در رديف فجائع عهد متوكل ياد كرده ايم در اين كتاب آنجا كه از عهد مهدى سخن بميان آورديم ذكرى از صباح زعفرانى و اين علاف صيرفى نيز بميان آمد كه پس از مرك عيسى ابن زيد پسرانش را به قصر مهدى عباسى آوردند و مهدى نسبت به فرزندان عيسى بن زيد محبت بسيار روا داشت و آنان را در كاخ مخصوص خود جا داد و فرزندان عيسى در كاخ سلطنتى مهدى تا زمان هارون الرشيد بسر بردند و پس از مرك هارون و سقوط امين احمد بن عيسى بن زيد از قصر سلطنتى گريخت و ناپيدا شد. محمد بن اسماعيل مى گويد: به هارون الرشيد گزارشى رسيد كه احمد بن عيسى و قاسم بن على «او هم از سادات حسينى بود» در حجاز بر ضد او دست به اقدامات انقلابى زده اند.

ص:4

هارون دستور داد اين دو سيد حسينى را به بغداد اعزام داشتند. وقتى احمد و قاسم به كاخ خلافت بار يافتند هارون دستور كه اين دو نفر را به زندان ببرند. زندانيان احمد و قاسم وزير اعظم فضل بن ربيع بود احمد و قاسم در خانه فضل با آسودگى بسر مى بردند. آنجا برايشان صورت زندان نداشت يكى از پيروان مذهب زيديه دو ظرف پر از پالوده برايشان اهدا كرد يكى از اين دو ظرف با حشيش آميخته بود. احمد و قاسم مى دانستند كه كداميك از اين پالوده ها حشيش دارد. همان را به نگهبان خود تعارف كردند نگهبان بى خبر از توطئه آن پالوده را خورد و پس از چند دقيقه گيج شد و بر جاى خود فروغلطيد. احمد و قاسم از فرصت استفاده كردند و گريختند. اين روايت نوقلى است. ولى ابراهيم بن رياح مى گويد: احمد بن عيسى يك روز براى قضاى حاجت از اتاق خود بدر آمد. ديد نگهبانانش خوابيده اند.

ص:5

پرت كرد. كوزه با صداى ناهنجارى شكست اما نگهبانان بيدار نشدند. به اتاق خودشان برگشت و به قاسم گفت: -نگهبانان خوابند. فرصت خوبى براى فرار بدست ما آمده است. قاسم گفت: -واى بر تو. هرگز به خيال فرار نباش مگر نمى بينى كه ما در اينجا به آسودگى زندگى مى كنيم. ما در حقيقت زندانى نيستيم چون زندگانى ما بدلخواه است. عيسى گفت: -من كه از تصميم خود باز نمى گردم. من فرار مى كنم اگر تو نمى خواهى همين جا بمان اما اگر با من بيائى بهتر است چون اقداماتى خواهم كرد كه براى تو خوش آيند خواهد بود و اين را هم بدانكه اگر من بگريزم تو بمانى ديگر روى خوشى را نخواهى ديد و حتى بعيد نيست كه حيات تو نيز به خطر افتد. احمد بن عيسى ديگر درنگ نكرد. از اتاق بدرآمد. بار ديگر كوزه اى را برداشت و به حياط انداخت.

ص:6

چون اين سروصدا هم نگهبانان خوابيده را از خواب برنينگيخت قصر فضل بن ربيع را ترك گفت. قاسم هم از دنبالش فرار كرد. وقتى از توقفگاهشان دور شدند با هم وعده گذاشتند كه در محلى يكديگر ببينند و آنگاه هركدام به سمتى روى آوردند و از هم دور شدند. احمد بن عيسى همچنان مى گريخت. در عرض راه با يكى از غلامان فضل بن ربيع برخورد كرد. آن غلام آمد جلويش را بگيرد احمد بر سرش فرياد كشيد و دشنام زشتى بوى داد. غلام كه اين شهامت را از احمد ديد گمان كرد كه بدستور هارون آزادش كرده اند. ديگر تعرضى نكرد و بك سر به قصر فضل بن ربيع آنجا كه احمد و قاسم محبوس بودند رفت. نگهبانان قصر همچنان خوابيده بودند. غلام آنان را بيدار كرد و ماجرا را برايشان باز گفت. سراسيمه در جستجوى اين دو زندانى به كوچه و محله ها افتادند اما ديگر دير شده بود. از احمد و قاسم نشانى بدستشان نيامد.

ص:7

احمد از قصر فضل دوان دوان به خانه محمد بن ابراهيم آمد. وى پسر ابراهيم بن محمد عباسى معروف به امام بود كه در فجر نهضت بنى عباس بنام او بيعت مى گرفتند. -برو. بگو. احمد بن عيسى بر در خانه ايستاده است. غلام رفت و اين پيام را به محمد عرض كرد. محمد گفت: -واى بر تو. كسى او را ديده؟ -نه. -بگو بيايد تو. احمد بن عيسى بر محمد بن ابراهيم در آمد و سلام كرد. محمد گفت: -در رگهاى تو خون من مى دود. بپرهيز كه خون من اين جريان بر خاك نريزد. و بعد دستور داد كه او را پنهان كنند. احمد بن عيسى چندى در بغداد پنهان بود. هارون الرشيد وقتى از فرارش آگاه شد دريافت كه او در بغداد بسر مى برد.

ص:8

دستور داد همه جا ديده بان بگذارند و هر خانه اى كه صاحبش به تشيع متهم است با منتهاى دقت تفتيش كنند. معهذا نتوانست احمد را به جنگ بياورد. احمد در خانه ى محمد بن ابراهيم همچنان پنهان بود تا اين سروصدا آرام گرفت بعد از آنجا به بصره رفت. در پيرامون فرار احمد بن عيسى از بغداد به بصره سخن باختلاف گفته شد. و ما از ترس تطويل كلام به تكرار گفته هاى روات نمى پردازيم. و آنچه را به حقيقت نزديك تر است ياد مى كنيم. روايت نوقلى در ميان اين روايات روس جلوه مى كند و ما بروايت نوقلى اكتفا داديم. نوقلى مى گويد: -محمد بن ابراهيم پسرى داشت كه بسيار به شكار مى رفت. شكار را دوست مى داشت. روزى كه مى خواست اين پسر به شكار برود محمد دست احمد را گرفت بدست او سپرد و قسمش داد كه وى را در سلك غلامان خود بهمراه برد و از او سخنى نپرسد تا به مدائن برسند. يك فرسنگ دور از مدائن رهايش كند. تا او بوسيله قايق از دجله بسمت بصره حركت كند.

ص:9

آن وقت خودش باز گردد. پسر محمد هم فرمان پدر را اطاعت كرد و بدين ترتيب احمد بن عيسى را از بغداد به بصره اعزام كرد. به حكايت هارون بن محمد باز مى گرديم. چنين گفت: هارون الرشيد كه شب و روز در جستجوى احمد بن عيسى تلاش مى كرد به فكر حيله اى افتاد. مردى را كه يحيى بن خالد ناميده مى شد ولى به لقب «ابن الكرديه» معروف بود طلبيد و گفت: -من ترا بر اراضى خالصه ى كوفه حكومت داده ام. به آنجا عزيمت كن و خويشتن را به مردم آن سامان يك تن شيعى المذهب معرفى كن. تا مى توانى ميان مردم شيعه به نيكوكارى و دهش تظاهر كن و بدين ترتيب از احمد بن عيسى سراغى بگير. «ابن الكردية» بفرمان هارون الرشيد در اراضى خالصه ى كوفه همچون حاتم طائى سفره ى كرم پهن كرد. بى دريغ ميان مردم شيعه سيم و زر مى ريخت و هرگز نام احمد بن عيسى را بزبان نمى آورد تا خود مردم بسخن آمدند و گفتند: -در ميان ما مردم شيعى المذهب زندگى مى كند كه اسمش

ص:10

ابو غسان خزاعى است، او چنين و چنان است. ابن الكردية با خونسردى اين تعريف ها را گوش مى كرد و اصلا خود را به آن راه نمى برد كه ابو غسان را بشناسد. وقتى اين تعريف ها تكرار شد ابن الكردية گفت: -اين مرد كجاست، من اشتياق دارم از نزديك ببينمش. گفتند: -او با احمد بن عيسى در بصره زندگى مى كند. «ابن الكردية» كه در كار خود يك قدم جلو رفته بود محرمانه اين اكتشاف را بهارون گزارش داد. هارون الرشيد او را ببغداد فرا خواند و از بغداد با همين نقشه ى سياسى بصره اعزامش داشت. «ابن الكردية» در بصره هم متصدى املاك خالصه بود. سياست او در بصره هم نظير سياستش در كوفه بود. هم دهش و بخشش و همان بريز و بپاش احمد بن عيسى در بصره با مردى از اصحاب يحيى بن عبد اللّه كه حاضر نام داشت همدم بود. اين حاضر او را مدام جابجا مى كرد. از گوشه اى بگوشه ى ديگرش مى برد تا كس نتواند سراغ او را بگيرد.

ص:11

تا سرانجام احمد را بخانه اى برد كه معروف به «دار عاقبت» بود. اين خانه در موضعى موسوم به «عتيك» قرار داشت. حاضر احمد بن عيسى را در آن خانه همچون گنجى پنهان كرده بود. به هيچ كس نشانش نمى داد. وى مى گفت: -در اين خانه مردى زندگى مى كند كه از دست طلبكارش گريخته است. يزيد بن عينيه حديث مى كند. -حاضر به مردم بصره مى گفت من مقروضم بمن قرض بدهيد تا دين خود را ادا كنم. مردم جواب مى دادند: -تو چنان زندگى مى كنى كه قواى دولتى اگر بخواهند ترا دستگير كنند نمى توانند ما از يك چنين آدم چه جورى طلب خود را وصول كنيم. ابن الكرديه در بصره مثل ريك بيابان پول خرج مى كرد. در حضور او نامى از «حاضر» برده شد و گفته شد احمد بن عيسى با اوست.

ص:12

اما او خون سردانه به اين سخن گوش مى داد، هرگز تظاهر نمى كرد كه نام احمد بن عيسى براى او مهمترين نام هاست. اين صحبت ها در محضر او تكرار مى شد و او مطلقا تغافل مى كرد. تا يك روز گفت: -آيا من مى توانيم احمد بن عيسى را ببينم، خيلى باين ديدار مشتاقم. جواب دادند: -چنين ملاقات مقدور نيست. ابن الكردية گفت: -بسيار خوب، پس اين پولها ببريد و بحضورش تقديم داريد و باو بگوييد اگر من مى توانستم ماليات تمام املاك خالصه را يكجا بوى پيشكش مى كردم. آن پول ها را براى حاضر بودند حاضر قبول كرد. ابن الكرديه از نو مبلغى گزاف برايش فرستاد و اين بخشش را تكرار كرد، تا آنجا كه بوى اطمينان يافتند. «ابن الكرديه» بازهم فرصتى گرفت و گفت: -آيا اين شيخ «يعنى حاضر» ما را به قدوم خود سرافراز نمى كنند. مردم شيعه گفتند: -نه، او به اينجا نخواهد آمد. -غمى نيست، ما بحضورش مى رويم. براى من اجازه بگيريد

ص:13

كه بديدارش بروم. مردم شيعى المذهب بصره كه ميان حاضر و ابن الكرديه، واسط بودند اين جريان را بعرض حاضر رسانيدند. گفت: -نه، باين مرد راه ندهيد بيايد اينجا اين مرد حيله گر است. مردم ساده دل قسم خوردند كه او حيله گر نيست بلكه شيعه است. سرانجام با اصرار و الحاح حاضر را رضا ساختند كه با ابن الكرديه ملاقات كند. در اين هنگام حاضر باحمد بن عيسى گفت: -پس تو كناره بگير. بفلان موضع جا عوض كن كه اگر احيانا من ببند افتادم. ابن الكردية باحمد بن حارث هلالى محرمانه خبر داد كه ما امشب با گم شده ى خود در خانه ى خودمان وعده ى ديدار داريم. نگذار فرصت از دست برود. احمد بن حارث هلالى در آن وقت والى بصره بود. حاضر بنا بوعده اى كه داده بود در خانه ى ابن الكردية حضور يافت. اما هنوز بر جاى خود ننشسته غلام حاضر با گروهى از سربازان مسلح به آن خانه هجوم آوردند و حاضر را دستگير ساختند.

ص:14

حاضر در اين كشمكش به ابن الكرديه گفت: -واى بر تو، اسم خدا را بر زبان آورده اى تا مرا بچنگ دشمن بسپارى؟ فريبم داده اى؟ ابن الكرديه كه همچنان مى خواست تظاهر كند گفت: -نه، من گناه ندارم، جاسوس فرماندار از وجود تو در اينجا آگاه شده كه براى دستگيرى تو قواى مسلح خود را فرستاده است. حاضر را بكاخ حكومت بردند: احمد بن حارث دستور داد حاضر را بزندان برند. فرداى آن شب احمد بن حارث او را بحضور طلبيد. حاضر رويش را بفرماندار بصره كرد و گفت: -از خدا بترس، خونم مريز زيرا من جنايتى كه مستوجب اعدام باشد مرتكب نشده ام، نه كسى را كشته ام، نه راه را بروى كاروانيان بسته ام. احمد بن حارث مى گويد: -وقتى چشمم به حاضر افتاد حيرت كردم چون او بارها به دارالاماره آمده بود و با من صحبت مى داشت و از طلبكارانش شكايت مى داشت كه او را تعقيب مى كنند و او بخاطر اينكه گريبانش بچنگ طلبكاران نيفتد خودش را پوشيده مى دارد. احمد بن حارث مى گويد:

ص:15

وقتى او را بحضورم آوردند فكر مى كردم دست استغاثه بدامنم خواهد زد و از من بخشش خواهد خواست اما او فقط يك نگاه بمن انداخت و بعد رويش را برگردانيد. اساسا از من توقعى بزبان نياورد. انگار كه تاكنون مرا نديده و با من آشنائى ندارد. احمد بن حارث به حاضر گفت: -امير المؤمنين نسبت بشما عقيده ى ناروائى ندارد. من شما را بسوى او اعزام خواهم داشت. بدين ترتيب حاضر را ببغداد اعزام داشت. هارون الرشيد اين وقت در «شماسيه» بسر مى برد. حاضر را با مردى كه «حازمى» ناميده مى شد و از نسل عبد اللّه بن حازم بود با هم بحضور خليفه بردند. اين حازمى در بغداد بوسيله ى حاضر با احمد بن عيسى بيعت كرده بود و به عقيده ى انقلابى متهم بود. هارون الرشيد ابتدا رويش را بسوى حازمى برگردانيد و گفت: -از خراسان بپايتخت كشور من آمدى تا اينجا را آشفته سازى، تو آمدى كه بر ضد من از مردم بيعت بگيرى.

ص:16

حازمى جواب داد: -هرگز چنين نكرده ام يا امير المؤمنين! هارون برآشفت: -بخدا تو برخلاف مصالح دولت من قدم برمى دارى و اين هم بيعت من است كه هنوز بر گردن تست، بخدا پس از من با هيچ كس بيعت نخواهى كرد. و بعد دستور داد نطع «سفره ى چرمى» را گستردند و او را بر آن سفره خواباندند و در حضور هارون سر از تنش برداشتند. هارون رويش را از كشته ى حازمى بسوى حاضر برگردانيد و گفت: -آهاى، تو با يحيى بن عبد اللّه همراه و همگام بوده يى، دستگيرت كردم و از خونت گذشتم و امانت دادم. اكنون با احمد بن عيسى همدم شده اى و او را شهر بشهر مى گردانى از اين خانه به آن خانه گردشش مى دهى و بر ضد من اقدام مى كنى، تو همچون گربه اى كه بچه هاى خود را بدندان مى گيرد و از اينجا به- آنجايشان مى برد احمد بن عيسى را هم برداشته اى و جا عوض مى كنى بخدا اگر او را به اينجا نياوردى و بمن تسليمش نكنى تو را خواهم كشت. حاضر گفت: -آنچه بعرض تو رسيده يا امير المؤمنين درست نيست.

ص:17

-گفتم بخدا اگر او را بمن تسليم نكنى گردنت را خواهم زد. حاضر گفت: -اگر چنين كنى من در پيشگاه الهى گريبانت را خواهم گرفت و با تو مخاصمه خواهم كرد. هارون تكرار كرد: -اگر احمد بن عيسى را بمن تسليم نكنى گردنت را خواهم زد. من پسر مهدى نيستم اگر دست از تو بردارم. حاضر جواب داد. -بخدا اگر احمد بن عيسى زير پاهايم باشد پاى خود را از رويش برنخواهم داشت تا دست تو باو برسد، من پسر رسول اللّه را بتو بسپارم تا زير شمشيرش بخوابانى هرگز چنين نخواهم كرد. هرچه از دستت برمى آيد اقدام كن. هارون به هرثمة بن اعين فرمان داد گردن حاضر را هم بزند. اين روايت نوفلى است. روايت صحيح همانست كه ما ذكر كرده ايم. اين حاضر بدست مهدى عباسى كشته شد زيرا مهدى از وى عيسى ابن زيد را خواسته بود و او از تسليمش امتناع كرده بود. اينكه در اينجا روايت نوفلى را آورده ايم خواستيم تمام رواياتى كه ايراد كرده اند در اين كتاب ذكر كنيم.

ص:18

يونس بن مرزوق چنين روايت كرده است: مردى بصاحب بريد (متصدى پست) در اصفهان گزارش داد كه احمد بن عيسى و حاضر در بصره بسر مى بردند و با يكى از دهات اهواز آمد و رفت مى كنند. صاحب بريد اين گزارش را براى هارون الرشيد فرستاد. هارون باو فرمان داد كه حاضر و احمد را از بصره ببغداد بفرستد. و بعد بابو الساح كه والى بحرين بود و خالد بن ازهر والى اهواز و خالد بن طرشت كه در بلوچستان صاحب بريد بود دستور داد كه در انجام اين فرمان بصاحب بريد اصفهان كمك كنند. و همچنان سى هزار دينار سكه ى طلا در اختيار صاحب بريد اصفهان گذاشت كه در راه اقدامات خود خرج كند. صاحب بريد از اصفهان باهواز آمد و در آنجا با كسى كه خبر احمد بن عيسى را بوى گزارش داده بود تماس گرفت. او مردى بربرى بود كه «عيسى رواوزدى» ناميده مى شد. اين عيسى رواوزدى از اصحاب احمد بن عيسى بود و در عين حال باو خيانت مى كرد. صاحب بريد در اهواز خود را مردى معرفى كرده بود كه در جستجوى زنادقه است. عيسى رواوزدى در حضور احمد بن عيسى زبان بتمجيد و تعريف

ص:19

صاحب بريد گشود و گفت: -اين مرد از شيعه ى تست. احمد بن عيسى فريب خورده و اجازت داد كه او را به محفلش راه دهند. صاحب بريد به محفل احمد بن عيسى راه يافت در اين هنگام ادريس بن عبد اللّه و مردى كه روزگارى منشى ابراهيم بن عبد اللّه بود در آن محفل حضور داشتند. صاحب بريد ابتدا دست احمد بن عيسى و بعد دست يونس بن عبد اللّه را بوسيد، و در كنارشان نشست. صاحب بريد بدين وسيله با احمد بن عيسى آشنا شد و برايش- هديه هاى فراوان مى فرستاد حتى دو كنيز زيبا هم بخدمت احمد و ادريس هديه كرد. احمد بن عيسى و ادريس بن عبد اللّه نسبت باين مرد اعتماد كردند دعوتش را پذيرفتند، بر سر سفره اش نشستند. از خوردنى و نوشيدنى هايش خوردند و نوشيدند. وقتى صاحب بريد اطمينان يافت كه اين دو صيد وحشى را رام كرد گفت: -اهواز جاى خوبى نيست، اين دهكده كه اكنون جاى ماست جاى ننگ و ناراحتى است. با من بيائيد تا شما را بمصر و افريقا ببرم، در آنجا مردم از من سخن مى شنوند و دعوت مرا مى پذيرند.

ص:20

يونس و احمد گفتند. -بچه وسيله ما را بمصر خواهى برد. از كدام راه؟ -شما را از راه دجله بواسط مى رسانم و بعد راه كوفه به پيش مى گيريم، و بعد از راه فرات بشام سفر مى كنيم و از آنجا دروازه هاى مصر بروى ما باز است. يونس بن عبد اللّه و احمد بن عيسى اين نقشه را پسنديدند و همراه صاحب بريد در قايق نشستند. در اين هنگام صاحب بريد گروهى از افراد مسلح ابو الساح (والى بحرين) را بنام راهنمايان همراه خود برداشت و با هم براه افتادند. وقتى بواسط نزديك شدند صاحب بريد گفت. -شما اينجا بمانيد تا من بواسط بروم و پاره اى از نيازمنديهاى سفر را در آن شهر تهيه ببينم زيرا ما درين سفر دور و دراز بپول و لوازم ديگر احتياج خواهيم داشت. صاحب بريد خود با آن مرد بربرى كه عيسى رواوزدى ناميده مى شد با هم در زورق هاى سريع السير پست سوار شدند و محرمانه بافراد مسلح بحرين سفارش كردند كه نگذارند اين دو مرد از ماجرا آگاه شوند. و بعد خود بسوى واسط زورق روانيدند.

ص:21

نگهبانان اين دو مرد علوى كه بنام راهنما و بدرقه ى راه همراهشان بودند بدنبال صاحب بريد آهسته آهسته بسوى واسط مى رفتند. ناگهان در ميان راه با گروهى از مأمورين امنيت برخورند. مأمورين امنيت جلوى اين كاروان را كه بسوى واسط مى رفت گرفتند. چنين گفتند. -جلوى ما را نگيرند، ما از افراد ابو الساج والى بحرين هستيم و براى مأموريت مهمى اكنون به واسط مى رويم. احمد و يونس و اصحابشان اين سخن را شنيدند و به حقيقت اين توطئه پى بردند. اين قوم كه از اهواز تا اينجا در خواب عقلت بسر مى بردند يكباره بيدار شدند و به فكر فرار افتادند. احمد بن عيسى به نگهبانان گفت: -اكنون وقت نماز رسيده است، بايد وضو بسازيم تا نماز بگذاريم، ما را پياده كنيد نگهبانان كه هنوز خيال مى كردند اسيرانشان از جريان امر بى خبرند با خيال راحت در زورق آرميدند. قايق رانان بسوى ساحل پارو زدند و در گوشه ى نخلستان لنگر انداختند.

ص:22

احمد بن عيسى و يونس بن عبد اللّه با اصحابشان از قايق بدر آمدند و بنام قضاى حاجت و تجديد وضو در لاى نخل ها از چشم نگهبانان ناپديد شدند. وقتى كه به انتهاى نخلستان رسيدند كفشها را از پاها بدر آوردند و پا بفرار گذاشتند. ساعتى گذشت و نمازگزاران به قايق باز نگشتند. و ساعت ديگر و ساعت ها سپرى شد. در اين هنگام نگهبانان كنار همان نخلستان از قايق ها پياده شدند و اينجا و آنجا در جستجوى گم شده هاى خود افتادند اما با همه تلاش و تقلا كه در طلبشان بكار بردند نتوانستند پيدايشان كنند. دل شكسته و نوميد به قايق خود باز گشتند و راه واسط به پيش گرفتند. وقتى به واسط رسيدند ديدند صاحب بريد چشم به راه احمد بن عيسى يونس بن عبد اللّه نشسته و گزارش قضيه را به هارون الرشيد نوشته و از طرف هارون هم سى نفر مرد مسلح به واسط آمده اند تا يونس و احمد را تحت الحفظ به بغداد ببرند. صاحب بريد در يك چنين تدارك و تهيه ناگهان دريافت كه احمد بن عيسى و يونس بن عبد اللّه از دستش بدر رفتند. صاحب فرياد كشيد:

ص:23

-نه. بخدا شما راست نمى گوئيد، شما رشوه گرفته ايد، شما جنايت كرده ايد. و بعد نگهبانان بحرينى را به بغداد برد و آنان را در حضور هارون خيانت كار و رشوه خوار عرضه داشت هارون كه سخت از اين واقعه خشمناك بود و دستور داد اين نگهبانان را به سختى تازيانه زدند و بعد در محبس ناراحتى كه به «مطبق» معروف است بازداشت كردند هارون الرشيد بخاطر همين حادثه روزگارى دراز بر ابو الساج والى بحرين خشمناك بود، و حتى تصميم گرفت ابو الساج را به قتل رساند چون چنين گمان كرده بود كه ابو الساج در ماجراى فرار يونس و احمد دخالت داشته است. بالاخره برادر او از ابو الساج شفاعت كرد و او هم از گناهش چشم پوشيد. احمد بن عيسى و يونس بن عبد اللّه با اصحاب خود از آن نخلستان ساحلى به بصره رفتند و در همان جا اقامت گزيدند. به سال دويست و چهل و هفت هجرت احمد بن عيسى حسينى در بصره چشم از جهان فروبست. على بن احمد مى گويد: -پدرم در شب بيست و سوم ماه رمضان سال دويست و چهل و هفت از

ص:24

دنيا رفت. محمد بن منصور مى گويد: -بارى از احمد بن عيسى پرسيدم: -چند سال دارى. در جوابم گفت: -من در دوم محرم سال صد و پنجاه و هفت بدنيا آمده ام. «با اين حساب احمد بن عيسى در نودسالگى جهان را ترك گفت»

عبد الله بن موسى

عبد اللّه پسر موسى و موسى پسر عبد اللّه بن حسن مثنى است كه ذكرش در فصل هاى گذشته گذشت. از سادات بنى حسن بود. مادرش ام سلمه دختر محمد بن طلحه و نواده ى عبد الرحمن بن ابى بكر بود. عبد اللّه بن موسى در عهد مأمون متوارى و پوشيده بسر مى برد مأمون پس از رحلت امام على بن موسى الرضا به عبد اللّه بن موسى نامه اى فرستاد و او را بدوستى و معاشرت دعوت كرد، و در همين نامه چنين نگاشت. «. . از آنچه گذشته مى گذرم و كسان ترا هم مى بخشم، ترا

ص:25

بر جاى ابو الحسن على الرضا مى نشانم و براى تو از مردم بيعت مى ستانم. مأمون در نامه ى خود از اين سخن ها بسيار نوشت ولى عبد اللّه بن موسى در جواب او طى نامه ى مبسوطى نوشت: «. . ديگر مرا بچه چيز خواهى فريفت. آيا بهمان بساط دعوتم مى كنى كه ابو الحسن صلوات اللّه عليه را بر آن با انگور زهر آلوده مسموم ساخته اى؟ من ترا اجابت نخواهم كرد ولى خدا مى داند اين امتناع من مبتنى بر ترس من از مرك نيست، من نه از مرك مى ترسم و نه مرك را كريه مى شمارم، بلكه براى خود جائز نمى شمارم كه چنگال ترا به گريبان جان خود بند كنم. اگر اين عمل براى من جائز بود بسوى تو عزيمت مى كردم تا مرا از اين دنيا تيره و نامطلوب خلاص سازى و شر زندگانى را از سر من بكنى. در همين نامه به مأمون مى نويسد: گرفتم كه دامن شما از خون ما پاك است و پدران تو چنگ و دندان به جان ما فرونبرده اند، و حق حقيق ما را تر بوده اند و ما از پدران تو بى جهت بر حذر بوده ايم و تو كه با حيله هاى لطيف خويش مهر ما را آشكار

ص:26

مى سازى و كينه ى ما را پنهان مى دارى و يك يك از مردان پاك دامن ما را بخويش مى خوانى و از ميان برشان مى دارى در اين دعوت هدف ناستوده اى ندارى ولى من نمى توانم دعوت ترا بپذيرم زيرا مردى هستم كه جهاد را دوست مى دارم. در اين دنيا هركس آرزوئى در دل مى پروراند و بهواى آرزوى خويش تلاش مى كند و من هم بنوبت خود آرزوئى دارم. آرزوى من اينست كه شمشيرم را برهنه كنم و سنانم را آماده سازم و اسبم را پروار بدارم و به جهاد بشتابم. من نمى دانم كه در ميان دشمنان اسلام كدام دشمن از همه مخوف تر و خطرناك تر و دفاعش واجب تر است. به قرآن كريم رجوع كردم. اين آيت شريفه به چشم و دلم فرو رفت يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا قاتِلُوا اَلَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ اَلْكُفّارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً آن دسته از كفار كه به شما نزديك ترند براى مقاتله شايسته ترند و بايد از شما خشونت و سختى ببينند. بازهم نمى دانستم كه در پيرامون ما كفار كدامند. قرآن شريف اين مسئله را نيز برايم حل كرده است. لا تَجِدُ قَوْماً يُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حَادَّ اَللّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشِيرَتَهُمْ

ص:27

آنان كه دشمنان خدا را هرچند پدران و برادران و خويشاوندشان باشند دوست بداريد هرگز بخدا ايمان نياورده اند. در اين معنى به فكر فرو رفته ام و ترا در ميان دشمنان اسلام از همه زيان بخش تر و عنودتر يافته ام. زيرا كفار از دين اسلام بدر رفته اند و كفر خويش را آشكار ساخته اند و مسلمانان نيز اين حقيقت را آشكارا ديده اند و از آنان بر حذر شده اند و بر ضدشان به دفاع و جهاد پرداخته اند ولى تو كافر فطرت همچنان با كفر خويش چهره ى مسلمان بخود گرفته اى و بنام يك مسلمان ريسمان اسلام را نخ نخ و ريش ريش مى سازى و بدين ترتيب مى كوشى كه اين ريسمان را از ميان بگسلانى، پس ضرر تو در ميان اعداء اسلام از همه افزون تر است اين نامه نامه اى طولانيست و ما آن را در «كتاب كبير» خود نقل كرده ايم. عبد اللّه بن علوى از قول پدرش روايت مى كند. عبد اللّه بن موسى در عهد مأمون پنهان زندگى مى كرد، مأمون براى وى نامه اى كه متضمن امان بود فرستاد. مأمون علاوه بر امان نامه وعده داده بود كه همچون امام على الرضا

ص:28

به ولايت عهد خويش منصوبش كند و گفته بود: گمان نمى كنم با اين فداكارى كه در حق رضا كرده ام در ميان آل ابى طالب كسى از من وحشت بدارد و مرا امين نشمارد. عبد اللّه بن موسى پاسخ او را چنين داد: نامه ى تو بمن رسيد. دريافتم كه چه مى گوئى و چه هدف دارى. تو همچون صيادى كمين گرفته اى و مرا مانند صيدى صحرائى فريب مى دهى. تو حيله ها مى ورزى و هدف تو اينست كه خون من بر خاك بيفشانى. من از اين دانه كه بر دام من مى افشانى حيرت دارم. مى خواهى مرا به ولايت عهد خويش برگزينى و گمان مى كنى از آنچه در حق رضا كرده اى خبر ندارم. تو درباره ى من چه گمان برده اى! گمان تو اينست كه من به تخت و تاج تو رغبتى دارم؟ كدام سلطنت. ؟ اين سلطنت كه شادابى و حلاوتش ترا مست كرده است؟ بخدا اگر زنده به آتش شعله ور فروافتم بر من گواراتر و

ص:29

آسان تر مى آيد كه بر مسلمانان حكومت كنم و يك لقمه نان يا يك جرعه آب به حرام بنوشم هرچند كه از گرسنگى و تشنگى بر در مرك باشم. شايد گمان تو اين باشد كه من هم هوس انگور زهرآلود كرده ام. همان انگور مسموم كه به دهان على بن موسى الرضا گذاشته اى. يا گمان كرده اى كه من از زحمت تنهائى و استتار بجان آمده ام. اگر گمان تو اينست بخدا درست گمان كرده اى من از اين زندگى به تنگ آمده ام و دنيا را در اين بيغوله كه جايگاه من است تيره و تار مى بينم. افسوس كه دين من بر من حلال نمى شمارد و گر نه دست بدست تو مى دادم تا هم خود به آرزوى خويش برسى و هم مرا از شر زندگانى خلاص كنى اما چكنم كه خداوند متعال خودكشى را حرام فرموده و اقدام به ضرر براى من جائز نيست. اى كاش تو مى توانستى بى آنكه من بخواهم و بدانم به زندگانيم پايان بخشى تا هم بدرگاه خدا مقتولى مظلوم شمرده شوم و از رنج دنيا آسوده گردم.

ص:30

تو بدانكه من براى جان خويش در جستجوى نجاتم. نجاتى كه جان مرا از عذاب آخرت نجات دهد. من در ميان وسائلى كه مايه ى نجات ماست جستجو كرده ام و هيچ وسيله را مطمئن تر و مطلوب تر از جهاد نيافته ام. من در قرآن كريم جهاد با تو را شايسته ترين جهادها شناخته ام. تو دشمن اسلام و عدو عنود مسلمانان هستى. تو بدين اسلام و ملت مسلمانان خيانت مى كنى. تو كفر خويش را پنهان و اسلام خويش را آشكار مى دارى. تو مردم بى گناه را به تهمت هاى بى اساس خون مى ريزى. تو مال خدا را برخلاف شرع گرد مى آورى و برخلاف شرع خرجش مى كنى. تو آشكارا مى گسارى مى كنى و مال ملت را به مطرب ها و مسخره ها مى بخشى تو مسلمانان را از حقوق حقه شان بازمى دارى. تو به اسلام حيله مى ورزى. تو به نفع اهل شرك و بت پرستان حكومت مى كنى. تو با حيله ها و نيرنگ ها بر حدود اسلام سلطنت ميرانى. تو با خدا رسول خدا راه خلاف و نفاق مى پيمائى. تو با اسلام و مسلمانان همچون دشمنان خونخوار مى جنگى.

ص:31

اگر اجل مهلتم دهد و ياران خدا دست برادرى بدست من دهند جان خود را در راه جهاد، جهاد با تو، خواهم باخت و بر سر اين سودا جان شيرين خواهم گذاشت و اگر نوبت من فرارسد و تو پس از من شربت مرك بنوشى مسلم است كيفر كردار خويش را در آن سراى دريافت خواهى داشت. من نمى گويم كه بر تو اى دشمن اسلام و اى دشمن مسلمانان تا كجا كينه و عداوت دارم. خدا مى داند و دانائى او به تنهائى كافيست و السلام عبد اللّه بن موسى همچنان متوارى و مستور بود تا عهد جعفر متوكل از جهان ديده بربست. سليمان زينبى مى گويد: چهارده روز از مرك عبد اللّه بن موسى مى گذشت كه صبح گاهى اين خبر را بعرض متوكل رسانيدند، بعلاوه خبر رحلت احمد بن عيسى نيز باو رسيد. وى سخت خوشنود شد زيرا از اين دو نفر مى ترسيد. او مى دانست كه ملت شيعه ى زيديه نسبت به اين دو شخصيت علوى تا چه اندازه مطيع و مؤمن هستيد. متوكل از اين نگران بود كه مبادا يك تن از اين دو نفر بر ضد او قد علم كند و اساس سلطنت او را فروريزند.

ص:32

وقتى خبر مرگشان را شنيد نفسى به راحتى كشيد اما هفته اى چند از اين حوادث بيش نگذشته بود كه خود او در آن شب تاريخى بدست غلامان تركش به قتل رسيد عبد اللّه بن موسى از صنعت شعر هم سررشته اى داشت. اسماعيل بن يعقوب از اشعار وى قطعه اى انشاد كرده است.

ص:33

عهد منتصر

محمد منتصر پسر جعفر متوكل در دوران كوتاه خلافت خود خويش خويش را از دوستان آل رسول اللّه نشان مى داد و با پدرش كه دشمن اهل بيت بود در كارهايش مخالفت مى كرد. بنابراين در عهد او هيچيك از آل ابى طالب تا آنجا كه ما خبر داريم نه كشته شد و نه به حبس و تبعيد رفت و اللّه اعلم.

ص:34

عهد مستعين

يحيى بن عمر

در ايام مستعين عباسى ابو الحسين يحيى بن عمر بن الحسين بر ضد دستگاه خلافت قيام كرد. كنيه اش را ابو الحسين نيز نوشته اند او از نسل زيد بن على بن الحسين عليها السلام بود. مادرش ام الحسن ناميده مى شد و نسبت به عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب مى رسانيد. ابو الحسين يحيى بن عمر يك بار در عهد جعفر متوكل قيام كرده بود. وى در خراسان انقلابى بر پا ساخته بود اما عبد اللّه بن طاهر والى خراسان او را دستگير كرد و بدستور متوكل تحويل عمر بن فرج رخجى كه حاكم مدينه بود داد.

ص:35

عمر رخجى كه مردى فرومايه بود نسبت به يحيى بن عمر سخنان ناهنجارى گفت. يحيى اين خشونت را با دشنام جواب داد. عمر رخجى ماجرا را به متوكل گزارش داد و ضمنا از دست يحيى شكايت كرد. متوكل فرمان داد كه يحيى را ده ضربه با چوب بكوبند و بعد در بغداد به زندانش بيندازند. زندان يحيى همان «مطبق» معروف بود كه خلفاى بنى عباس زندانيان خود را در آنجا بازداشت مى كردند. اما در آنجا بيش از روزى بسر نبرد كه فرمان متوكل عوض شد. امر رسيد كه يحيى بن عمر را به خانه ى فتح بن خاقان ببرند و در آنجا حبسش كنند. چندى در آنجا محبوس بود تا اينكه آزادش ساختند. او پس از آزادى به كوفه آمد و در آنجا جدا دعوت خود را آشكار ساخت مرام يحيى بن عمر حسينى اين بود كه ملت اسلام يك تن از آل محمد را به خلافت انتخاب كنند با اين قيد كه خليفه از حدود عدالت و حسن سيرت تجاوز نكند. اين مرام يحيى بن عمر بود تا روزى كه به قتل رسيد و ما بر سياق اين

ص:36

كتاب جريان قتل او را خواهيم نگاشت رضى اللّه عنه. مردى شجاع و ورزيده تن و قوى القلب بود. دامنش به آلايش هاى جوانى آلوده نبود. هرچند كه جوان بود از جوانى هاى فسادآميز دور بود. محمد ابن احمد و احمد بن عبد اللّه و ديگران چنين گفته اند كه يحيى بن عمر در بغداد اقامت داشت. او در خانه ى خود گرز بسيار سنگينى و احيانا كه بر غلامان و كنيزان خود خشم مى گرفت آن گرز گران را بگردنش حلقه مى كرد. هيچ كس نمى توانست آن حلقه ى سنگين وزن را كه دست تواناى يحيى بر گردن او حلقه كرده بود باز كند. بالاخره يحيى شخصا بايد آن حلقه را مى گشود. عبد اللّه بن ابى الحصين روايت مى كند. روزى كه يحيى بن عمر مى خواست نهضت خود را آغاز كند به كربلا رفت و در آنجا ابتدا مزار مقدس ابو عبد الحسين را زيارت كرد و بعد رويش را به گروهى از زوار حضور داشتند برگردانيد و گفت: -من اكنون مى خواهم براى احقاق حق برخيزم هركس كه با من

ص:37

سر همكارى دارد آماده شود. گروهى در آنجا با وى بيعت كردند. يحيى بن عمر از كربلا بسوى «شاهى» عزيمت كرد. شب را در شاهى لنگر انداخت، در نيمه هاى شب به كوفه رسيد. اصحاب يحيى فرياد مى كشيدند. ايها الناس اجيبوا داعى الحق به داعى حق يعنى آن كس كه شما را بسوى خدا مى خواند پاسخ مثبت دهيد. ازدحامى از مردم بدور يحيى بن عمر گرد آمدند، و بلبان نهضت او را نيرو دادند. فرداى آن شب يحيى بن عمر بيت المال را تصرف كرد و از صرافان كوفه كه ماليات دولت پيششان وديعه بود خواست هرچه بعهده دارند بوى بپردازند. و بعد بسوى بنى حمان رفت، خانواده اش در آنجا بسر مى بردند. يحيى بن عمر در بنى حمان جلوس كرد، ابو جعفر محمد بن عبد اللّه حسنى كه معروف به «اذرع» بود با وى سرگوشى صحبت مى كرد و از عظمت دولت بنى عباس و قدرت آنان و عاقبت كار به نجوى سخنانى مى گفت در همين كيفيت عبد اللّه بن محمود با سپاهى مسلح و منظم او را در

ص:38

محاصره قرار داد. يك نفر عرب فرياد كشيد: -اى مرد! فريبت داده اند، هم اكنون سواران سلطان دارند مى رسند يحيى بى درنگ بر پشت اسبش پريد و بر عبد اللّه بن محمود حمله كرد و با يك ضرب شمشير كه بر چهره اش فرود آورد او را از پيش خود راند. عبد اللّه بن محمود پشت به معركه كرد و فرار را برقرار اختيار كرد. سپاهش هم تاب مقاومت نياوردند و پراكنده شدند. يحيى بن عمرو كه دشمن را عقب رانده بود بسوى اصحاب خود بازگشت، ساعتى پهلوى آنان نشست و بعد از آنجا بسوى وازار عزيمت كرد، لشكرش در آنجا اردو زده بودند. يحيى بن عمر در وازار هم نماند، با سپاهش از آنجا بسوى «جنلا» كوچ داد. اين گزارش بغداد را به هيجان انداخت. محمد بن عبد الله بن طاهر پسر عم خود حسين بن اسماعيل را با گروهى از سرداران مانند خالد بن عمران و ابو السنا الفنوى

ص:39

و وجه الفلس و عبد اللّه بن بصر و سعد ضبابى به جنك يحيى بن عمر فرستاد. اين قوم بى آنكه اين جنك را دوست داشته باشند با كراهت بسوى يحيى بن عمر بسيج سپاه كردند. مردم بغداد اصلا يحيى را دوست مى داشتند يحيى بن عمر تنها مرد از آل ابى طالب بود كه محبوب مردم بغداد بود. حسين بن على اسماعيل بن طاهر با قواى خود بسوى كوفه عزيمت كرد چندى در آنجا بسر برد و بعد به قصد سركوبى يحيى كوفه را ترك گفت در همين سير و سلوك با يحيى تقريبا روبرو شد. چندى نيروى آل طاهر با يحيى بن عمر روبروى هم قرار داشتند اما با هم جنگ نمى كردند. تا اينكه يحيى از آنجا بسوى «قسين» رخت كشيد. در قسين، بدهكده اى كه «بخريه» ناميده مى شد رفت. متصدى ماليات در آن منطقه مردى بود كه احمد بن على اسكافى ناميده مى شد و فرمانده نيروى مدافع آنجا احمد بن فرج فرارى بود. احمد بن على «متصدى ماليات» تا نام عمر بن يحيى را شنيد هرچه ماليات گرد آورده بود برداشت و فرار كرد.

ص:40

اما احمد بن فرج مانده و در برابر يحيى ايستادگى كرد. اين ايستادگى چندان دوامى نگرفت. او هم پشت بميدان جنك داد و گريخت اما يحيى بن عمر ديگر به تعقيبش پيش نرفت يحيى از آنجا راه كوفه بپيش گرفت. در اين راه سردارى كه معروف به «وجه الفلس» بود با او بجنگ پرداخت. نيروى وجه الفلس هم پس از يك جنك شديد شكست خورد. يحيى بن عمر بشكست خوردگان اين جنك هم تعرضى روا نداشت. وجه الفلس از كوفه بشاهى رفت. حسين آل طاهر در آنجا اردو داشت. او ماجرا را گزارش داد و با حسين كه تقريبا در اقامت گرفته بود به كار عيش و نوش پرداخت. حسين آل طاهر آن قدر در شاهى ماند كه سپاه و اسبهايشان تجديد قوا كردند. اصحاب يحيى بن عمر عقيده داشتند كه خوبست حسين بن اسماعيل را غافلگير كنند. از طرف حسين آل طاهر مردى كه هيضم عجلى ناميده مى شد. بسپاه يحيى پيوست نفرات او هم همراهش بودند و با نفرات خود بر حسين آل طاهر حمله ور شد اما در اين حمله نخستين كسى كه فرار كرد همين

ص:41

هيصم بود. گفته مى شود اين حيله اى بود كه حسين بن اسماعيل بكار برده بود يعنى يا هيضم توطئه كرده بود كه بگريزد و نيروى يحيى را به- جنباند. و مى گويند: -اين حمله نبود بلكه هيضم چون خسته بود از جنك گريخت. سليمان كوفى مى گويد: -من روزى با هيضم در جايى نشسته بوديم. يادى از يحيى بن عمر بميان آمد هيضم بطلاق قسم خورد كه او چون از عهده ى مبارزه با حسين آل طاهر برنيامد عقب نشينى كرد و حيله اى در اين فرار بكار نبود. هيضم مى گفت كه يحيى بن عمر در جنك مردى توانا و سلحشور بود به تنهائى حمله مى كرد و ما او را از اين كار منع مى كرديم. تا اينكه يك بار همچنان بى باكانه خود را به سپاه دشمن زد و تا قلب سپاه پيش رفت. من مى ديدمش كه ناگهان از اسب فروغلطيد و كشته شد. من با اصحاب خود از جنك باز گشتم. اصحاب حديث مى گويند: وقتى هيضم از ميدان جنك گريخت يحيى بن عمر بجاى او بجنگ

ص:42

پرداخت. آن قدر جنگيد تا خود بقتل رسيد. بر چهره اش آن قدر جاى شمشير بود كه مى رفت شناخته نشود. مردم كوفه از قتل يحيى بى خبر بودند. حسين آل طاهر ابو جعفر محمد بن عبد اللّه حسنى را كه در حمان با يحيى بن عمر صحبت مى داشت و او را از قدرت دولت بر حذر مى ساخت بسوى اهل كوفه فرستاد و خبر قتل يحيى را بگوششان رسانيد. مردم كوفه ابو جعفر حسنى را بباد دشنام و ناسزا گرفتند و آنچه از دهانشان درآمد باو برشمردند. حتى برويش پريدند تا بقتلش برسانند. غلام او در اين كشمكش كشته شد. ابو جعفر حسنى ديد نمى تواند شخصا با مردم خشمناك كوفه تماس بگيرد فكر ديگرى كرد. يحيى بن عمر برادرى از مادرش داشت كه نامش على بن محمد صوفى از نسل عمر بن على بود. ابو جعفر از اين على بن محمد خواست كه خبر قتل برادرش را بگوش ملت برساند. على بن محمد صوفى مردى مهربان و ميان مردم موجه و آبرومند بود. على بن محمد در برابر مردم ايستاد و گفت:

ص:43

-برادرم يحيى در جنك كشته شد. مردم كوفه بشدت گريستند و فرياد و ناله برداشتند. و از آنجا بسوى كوفه باز گشتند. حسين آل طاهر با سر بريده يحيى از ميدان جنك بسوى بغداد عنان پيچيد. وقتى مردم بغداد سر يحيى را با او ديدند و چون در برابر نيروى دولت چاره اى نداشتند لب بانكار اين واقعه گشودند. مردم مى گفتند اين سر، سر يحيى بن عمر نيست، يحيى كشته نشده است. مردم از شدت علاقه اى كه يحيى داشتند قتل او را تكذيب مى كردند اين تكذيب آن چنان دهان بدهان گشته بود كه كودكان كوچه فرياد مى كشيدند. ما قتل و ما فرو لكن دخل البر كشته نشد، فرار هم نكرد، بلكه ببيابان رفت. هنگامى كه سر يحيى بن عمر ببغداد رسيد. رجال شهر دسته دسته بحضور محمد بن عبد اللّه آل طاهر بار مى يافتند و او را در اين پيروزى تبريك مى گفتند. مردى از شخصيت هاى برجسته ى بغداد كه ابو هاشم داود جعفرى بود و مردى سخنور و بى باك و حق گو هم بود بر محمد در آمد و گفت:

ص:44

آمده ام امير را درباره ى حادثه اى تهنيت بگويم كه اگر رسول اكرم زنده بود بايد بخاطر همين حادثه بوى تسليت گفته مى شد. محمد آل طاهر در پاسخ اين مرد سخنى نگفت ولى بحرم سراى خود رفت و خواهر و همسر و فرزندان خود را طلبيد و گفت: -هرچه زودتر اين شهر را ترك گوئيد و بسوى خراسان سفر كنيد زيرا سر يحيى بن عمر باين شهر آمده است. تجربه شد كه از اين خاندان هر سرى كه به خانه اى آورده شود خداوند نعمت و بركت را از آن خانه و خاندان سلب خواهد كرد. خاندان طاهر بى درنگ بغداد را بعزم خراسان ترك گفتند. ابن عمار در حديث خود مى گويد: اسيران اين جنك را ببغداد آورده بودند. هرگز ديده نشد كه اسرائى با يك چنين كيفيت اسف انگيز به- شهرى درآيند. سپاهيان آل طاهر اين اسيران را بسيار با فشار و خشونت مى راندند. اگر يك تن از اسرا توى راه وامى ماند و ياراى رفتن از پاهايش سلب مى شد گردنش را با شمشير مى زدند: خليفه مستعين از سرمن رأى فرمانى فرستاد كه اسيران را آزاد كنيد.

ص:45

همه را آزاد كردند مگر اسحاق بن جناح كه در دولت يحيى بن عمر فرمانده نيروى انتظامى بود. اين مرد را در زندان نگاه داشتند تا در همان زندان جان سپرد. محمد بن عبد اللّه آل طاهر گفت كه نعش پليد و ناپاك اسحاق را در گورستان جهودان بخاك سپاريد. وى را غسل و كفن نكنيد. او را در قبرستان مسلمانان دفن نكنيد. نعش اسحاق بن جناح را با همان پيراهن كه در برداشت و پيراهنش هم پارچه اى از بافته هاى شاهرود بود بر تخته پاره اى گذاشتند و ويرانه خرابه اى بردند و پاى ديوار شكسته اى نهادند و آن وقت آن ديوار شكسته را بر سرش ويران كردند. رحمة اللّه عليه. با يحيى بن عمر گروهى از مشايخ كوفه نهضت كرده بودند. مردمى كه همه اهل فضل و عفاف بودند. ما در اينجا از قول محمد بن حسين اين روايت را نقل مى كنيم. ابو الفرج اصفهانى مى گويد: ابو محمد عبد اللّه بن زيدان بجلى كه يك تن از اجله و اعيان مشايخ كوفه بود در رديف طرفداران يحيى بن عمر قرار داشت. اين مرد را ديده ام و از وى حديث هم روايت كرده ام. وى در ركاب يحيى بن عمر آشكارا با شمشير و علم اسب مى تاخت و از سواران سلحشور او شمرده مى شد.

ص:46

من در آن روزگار كه حضورش را دريافتم او را مردى گوشه گير و هراسان مى ديدم. از پرهيز و احترازى كه ابو محمد عبد اللّه بن زيدان از ديدار مردم مى جست دليل همراهى او با يحيى بن عمر بود. ابو الفرج اصفهانى مى گويد: نشنيده ام كه شعراى وقت بر شهيدى از آل ابى طالب بقدرى كه بر يحيى بن عمر مرثيه گفته اند مرثيه بگويند. درباره ى او شعر بسيار سروده اند و از قضاى انفاق اين فاجعه در روزگارى پديد آمده بود كه سخن سرايان توانائى بسر مى بردند. و از قضاى اتفاق شعراى عصر با يحيى بن عمر همفكر و هم دين بوده اند. همه دوستش مى داشتند و همه او را مى ستودند. ما از ترس اطاله در اين كتاب نمى توانيم آن همه اشعار را در اينجا باز گوئيم. فقط در ميان آن همه مرائى قصيده ى على بن عباس رومى را كه از فحول سخنوران عصر بود بخاطر تكميل اين واقعه ياد مى كنيم. على بن عباس رومى «اين رومى» در انشاى اين قصيده حق سخن را ادا كرد ولى بايد گفت كه او در انشاء قصيده ى خود هم در مدح بيحيى بن عمر اندكى به مبالغه رفت و هم اولياى نعمت خود آل عباس را بدشنام

ص:47

ياد كرد. او در اينجا آن قدر به ياوه گويى پرداخت كه براى كسى اين همه ياوه گوئى سزاوار نيست. و اينك آن قصيده: امامك فانظر اى نهجيك تنهج طريقان شتى مستقيم و اعوج

به پيش خود بنگر از اين دو راه كدام را برخواهى گزيد دو راه جداگانه كه يكى راست و آن ديگر كج است. الا اى هذا الناس طال ضريركم بآل رسول الله فاخشوا او ارتجوا

اى مردم جهان دير بازيست كه نسبت به آل رسول اللّه زيان مى رسانيد. شما در اين كار يا اميدوار باشيد و يا بترسيد. أ كل اوان للنبى محمد قتيل زكى بالدماء مضرح

آيا سزاوار است كه در هر دوره اى مردى از آل محمد بايد پيكر پاكش بخون مقدسش آلوده شود تبيعون فيه الدّين شر ائمة و لله دين الله قد كاد يمزج

ص:48

دين خويش را در اين روزگار به ائمه ى فساد مى فروشيد خداوندا، اين دين نزديك است تباه شود لقد الحجوكم فى حبائل فتنه و المحلجوكم فى حبائل الحج

شما را در ريسمانهاى فتنه بهم بستند و آن كه شما را دست و بال بسته اند خود دست و بال بسته ترند بنى المصطفى كم يأكل الناس شلوكم لبلواكم عما قليل مفرج

اى فرزندان مصطفى تا كى مردم گوشت شما را بدندان خواهند گرفت ديرى نمانده، نمانده كه از اين دام بلا آزاد شويد اما فبهم راع لحق نبيه و لا خائف من ربه يتحرج

آيا در ميان مردم كسى نيست كه حق رسول اللّه رعايت كند آيا كسى نيست از خداى خويش باك بدارد لقد عمهوا ما انزل الله فيكم كان كتاب الله فيهم ممجمج

در كتاب خدا گمراه شدند و چنانكه گوئى كلام الهى و صريح و روش نيست الا خاب من انساه منكم نصيبه متاع من الدنيا قليل و زبرج

ص:49

آن كس كه به طبع زخارف دنيا حق شما را زير پاى گذاشت و شما را فراموش كرد و سعادت خويش را از دست بداد ا بعد المكنى بالحسين شهيدكم تضاء مصابيح السها و تسرج

آيا پس از آن كس كه كنيه اش ابو الحسين بود چراغهاى آسمانى فروغ مى بخشد و روشنائى مى دهند لنا و علينا لا عليه لا له تسجسج اسراب الدموع و تنشج

براى ما و بر بخت مانه براى او و نه بر طالع او سيل اشك از چشمان فرومى ريزد و گره غم گلوى ما را مى فشارد و كيف تبكى فائزا عند ربه له فى جنان الخلد عيش محرفج

چگونه مى شود گريه كرد بر آن كس كه در جوار خداى خويش بسر مى برد و در بهشت برين عيسى گوارا دارد و ان لا يكن حيا لدينا فانه لدى الله حى فى الجنان مزوج

اگر چه او در ميان ما زنده نيست ولى در پيشگاه الهى در بهشت برين زنده و كامران است لقد نال فى الدنيا سناء و صيتة

و قام مقاما لم يقمه مزلج

ص:50

او در اين دنيا شهرت و شخصيتى عظم يافت. و مقامى بدست آورد كه هيچ كس را نصيب نگرديد شوى ما اصابت اسهم الدهر بعده هوى ما هوى او مات بالدمل بحرج

پس از او جنايات روزگار هرچه عظيم باشد ديگر عظيم جلوه نخواهد كرد و امرى ساده خواهد بود و كنا نرجيه لكشف عمايه بأمثاله امثالها تتبلج

ما اميدوار بوديم كه يحيى بن عمر اين ابرهاى خلاف را از افق اسلام بدور كند زيرا اين يحيى و همانندان يحيى هستند كه مى توانند ابرهاى ضلالت را برطرف سازند. فساهمه ذو العرش فى ابن نبيه ففاز به و الله اعلى و افلج

پروردگار متعال پسر پيامبر خود را از دست ما ربود همه راه مرك بپيش گرفتند و اين جهان را ترك گفتند فاصبحت لا هم أبسئوا لى بذكره كما قال قبلى بالبسوء موزج

اكنون همى بينم كه آنان ياد او را بر من هموار ساختند آن چنانكه اين سهل انگارى را پيش از من «موزج» ياد كرده است!

ص:51

و لا هو نسانى اساى عليهم بلى هاجه و الشجو بالشجو اهيج

غم آنان را او فراموشم نساخت آرى او مرا بهيجان افكند غم وقتى با غم روبرو باشد هيجان مى گيرد ابيت اذا نام الخلى كانما تبطن اجفانى شياك و عوسج

وقتى همه بخواب رفتند بيدارم چنانكه گوئى چشمان من از خار جان گداز مالامال است أ يحيى العلى الهقى لذكراك لهقه يباشر مكواها الفؤاد فينضج

اى يحيى عظيم الشأن، بياد تو آن چنان افسوس مى خوردم كه آبهاى من بر قلب من داغ مى گذارد. بنفسى و ان فات العذاء يك الودى محاسنك اللائى تمخ فينضج

فداى تو شوم هرچند كه مرك نگذاشت كس فداى تو شود اما من فداى فضائل تو گردم همچنان درخشش روز افزون دارد لمن تستجد الارض بعدك زينة فتصبح فى الوانها تبترج

ديگر براى چه كس زمين سبز و شاداب شود و چگونه در رنگهاى بهاران خود جلوه گرى كند

ص:52

سلام و ريحان و روح و رحمه عليك و ممدود من الظل سجيج

سلام و آسايش و رحمت و بركت بر تو باد، در سايه اى مواج و وسيع آرام بگير. و لا برح القاع الذى انت جاره يرف عليه الاقحوان المفلج

در آنجا كه آرامگاه تست هميشه گلها و گياهها موج زنند. و يا اسفا الا ترد تحيه سوى ارج من طيب رمسك بارج

اى دريغ كه سلام ما را جز بوى خوش مزار نو پاسخ نمى گويد. الا انما ناح الحمائم بعدها ثويت و كانت قبل ذلك تهزج

پس از مرك تو كبوتران مى نالند ولى تا زنده بودى كبوتران را ترنم هاى روح افزا بود. اذم اليك العين ان دموعها تداعى بنار الحزن حين توهج

چشمان خود را مذمت مى كنم زيرا اشكهايش در آتش اندوه خشك شده اند و احمدها لو كفكفت من عزوبها عليك و خلت لا حج الحزن يلعج

ص:53

من چشمانم را مدح مى گويم از اشكهائى كه مى افشاند بر مرك تو درد و اندوه را تسكين مى بخشد. و ليس البكاء ان تسفح العين انما احر البكائين البكاء المولج

گريه آن نيست كه اشك از ديدگان فروريزد گريه آن است كه اشك ها در قلب فروروند أ تمنعني عيني عليك بعبره و انت لا ذيال الروامس مدرج

آيا چشمان من از ريزش اشك مضايقت مى كنند و تو بر دامن خاك فروخفته اى فانى الى ان يدفن القلب وائد ليقتلنى الداء الدفين لاحوج

من آرزو دارم كه غم من در قلب من پنهان بماند. و همين غم پنهان روزگارم را بسر آورد عفاء على دار ظعنت لغيرها فليس بها للصالحين معرج

اى خاك بر سر آن خانه باد كه پارسايان در آنجا مقام ندارند و تو آن خانه را بديگران واگذاشته اى الا ايها المستبشرون بيومه اظلت عليكم غمه لا تفرج

ص:54

اى مردمى كه بر قتل يحيى شادمان شده ايد بر شما غمى كه روى شادى نخواهد ديد سايه افكنده است أ كلكم امسى اطمأن مهاده بان رسول الله فى القبر مزعج

آيا شما خوشنوديد كه در خانه ى خويش بر گهواره آسايش آرميده ايد و رسول اكرم در آغوش خاك خفته است فلا تشتمو و ليخسأ المرء منكم بوجه كان اللون منه اليرندج

شماتت مكنيد. خموش باشيد روسياه و بدبخت بمانيد يحيى بن عمر حسينى را اين رومى در اين قصيده كه صد و ده بيت است مدح و مرثيه مى گويد ولى مترجم بهمين چند بيت قناعت مى كند زيرا از تطويل بلا طائل همه جا پرهيز مى جسته است يحيى بن عمر را سواى اين رومى على بن محمد علوى هم مرثيه كرده است

حسين بن محمد

او از سادات حسينى است. در ميان مردم به لقب «حرون» معروف بوده است.

ص:55

پس از قتل يحيى بن عبد اللّه در كوفه قيام كرد. مزاحم بن خاقان از جانب مستعين باللّه عباسى براى دفع او با سپاه خود از بغداد به كوفه حمله آورد. هنگامى كه مزاحم به كوفه نزديك شد حسين بن محمد از كوفه خيمه بيرون زد اما از راه ناشناس ناگهان به سرمن رأى رسيد. در اين وقت عبد اللّه معتز پسر جعفر متوكل بجاى احمد مستعين بر مسند خلافت نشسته بود. مردم با عبد اللّه بيعت كرده بودند. حسين بن محمد هم با عبد اللّه معتز بيعت كرد. و به كوفه باز گشت. حسين بن محمد چندى در كوفه بسر برد و بعد از آنجا گريخت زيرا تصميم داشت كه از نو نهضت كند اما بزودى دستگير شد. او را به زندان انداختند. مدتى كه از ده سال افزون است وى در زندان بسر برد تا در دوران معتمد عباسى به سال دويست و شصت و هشت از زندان خلاصى يافت. حسين بن محمد براى بار ديگر در سواد كوفه بر ضد دولت وقت خروج كرد و به فتنه و آشوب پرداخت بار ديگر گرفتار شد. اين سال سال دويست و شصت و نه بود.

ص:56

موفق والى عراق برد. دستور داد او را در واسط به زندان انداختند. تا سال دويست و هفتاد يا هفتاد و يك در زندان بسر برد در همان جا زندگى را بدرود گفت. مردم از حسين بن محمد خوشنود نبودند. كسى را نديده ام كه اقدام او را پسنديده باشد حتى گروهى از مردم كوفه را شناختم كه به حسين بن محمد دشنام مى دادند و كردار او را تقبيح مى كردند.

محمد بن جعفر

از سادات حسنى بود. وى جانشين حسين بن محمد بود. پس از مرك حسين در زندان بر پا خاست «ابن طاهر» والى عران او را به حكومت كوفه برگزيد. البتّه اين انتخاب يك نيرنگ سياسى بود. بدين ترتيب فريب خورد و دستگير شد. نماينده ى ابو الساج او را از كوفه به سرمن رأى برد. در آنجا به زندانش انداختند او هم در زندان جان سپرد.

ص:57

مردى از نسل محمد بن حنفيه كه نامش بر تاريخ روشن نيست با محمد بن جعفر همكارى داشت. وقتى محمد بن جعفر دستگير شد اين مرد كه از ياران او به شمار مى آمد فرار كرد و بسوى ارمنيه گريخت. در آنجا غلامانش برويش شمشير كشيدند و به قتلش رسانيدند.

ص:58

عهد عبد اللّه معتز

اسماعيل بن يوسف

اسماعيل پسر يوسف و يوسف پسر ابراهيم و ابراهيم پسر موسى بن عبد اللّه بن حسن مثنى بود. اين مرد بجاى آنكه دولت صالحى را پى ريزى كند به راهزنى و فساد پرداخت. سر راه بر كاروان هاى حج مى گرفت گروهى از اوباش و اراذل دورش جمع شده بودند. من از سرگذشت اين مرد مى گذرم زيرا دوست نمى دارم يك چنين شخصيت هاى فاسد را در اين كتاب ياد كنم. غرض من از تدوين اين كتاب حديث راهزنان و اراذل

ص:59

نيست [(1)]

عيسى بن اسماعيل

عيسى پسر اسماعيل و اسماعيل پسر جعفر و جعفر پسر ابراهيم بن على بن عبد اللّه بن جعفر عليه السلام بود.

ص:60

مادرش فاطمه دختر سليمان بن محمد تيمى از نسل طلحه بن عبد الله تيمى ناميده مى شد. ابو الساج او را در عراق دستگير كرد و به كوفه زندانيش ساخت. عيسى بن اسماعيل در كوفه. در زندان ابو الساج بدرود زندگى گفت.

جعفر بن محمد

در رى به قتل رسيد. سلسله ى نسبش اين است جعفر بن محمد بن جعفر بن حسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليها السلام در جنگى كه ميان احمد بن عيسى حسينى با عبد اللّه بن عزيز نماينده ى محمد بن طاهر در رى در گرفته بود كشته شد.

ابراهيم بن محمد

ابراهيم بن محمد بن عبد اللّه بن عبيد اللّه بن حسن بن عبد اللّه بن عباس بن على عليها السلام. وى از نسل ابو الفضل العباس سلام اللّه عليه است مادرش كنيزى گمنام بود او را طاهر بن عبد اللّه در جنگى كه ميان او و سيد كوكبى در قزوين بر پا شده بود به قتل رسيد. طاهر بن عبد اللّه شخصا قاتل اوست

ص:61

احمد بن محمد

حارث بن اسد نماينده ى ابو الساج در مدينه اين احمد را به زندان انداخت. وى احمد بن محمد بن يحيى بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن على عليها السلام است كه در مدينه «خانه ى مروان» محبوس بود و در حبس بدرود حيات گفت !

ص:62

عهد مهتدى

اشاره

[1]

على بن زيد

از آنان كه در عهد مهتدى بر ضد دولت وقت قيام كردند شمرده مى شود. وى على بن زيد بن حسين بن زيد بن على بن السين بن على عليهم السلام بود

ص:63

مادرش فاطمه نام داشت. فاطمه دختر قاسم بن محمد بن عبد اللّه بن محمد بن عقيل بن ابى طالب بود. على بن زيد در كوفه قيام كرد. گروهى از عوام الناس و اعراب با وى بيعت كردند. اما زيديه و مردم متشخص و اهل فضل و فضيلت نسبت باو ارادتى نداشتند من از پيروان او كسى را ديدم كه مذهب چندان درستى نداشت.

ص:64

مهتدى عباسى يكى از سرداران خود را كه «شاه بن مكيال» ناميده مى شد با لشكر عظيمى به جنك او فرستاد اين واقعه پيش از خروج «ناجم» در بصره رخ داده بود. على بن سليمان كوفى از قول پدرش روايت مى كرد پدرش چنين مى گفت: ما نزديك به دويست تن سوار مسلح بوديم كه ارتش على بن را تشكيل مى داديم. على بن زيد با ما بود. در گوشه اى از سواد كوفه اردو زده بوديم. خبر رسيد كه شاه بن مكيال با قواى دولتى به جنك ما مى آيند. على بن زيد ما را در پيرامون خود جمع كرد و آن وقت گفت: -اين قوم كه دارند بسوى ما مى آيند جز شخص من هدف ديگرى ندارند من بيعت خود را از گردنتان برداشتم شما آزاديد مى توانيد بهر سوى كه خواستيد برويد. ما جواب داديم: -هرگز بخدا چنين كار را نخواهيم كرد.

ص:65

ترا تنها نخواهم گذاشت. در خدمتش مانديم. شاه بن مكيال با نيروى عظيم خود از راه رسيد. لشكرش مجهز و مسلح و منتظم بود. نبرد با چنين لشكر از حدود طاقت ما بيرون بود. ترس شديدى بدلهاى ما دويد. على بن زيد اين جزع و اضطراب را در چهره هاى ما احساس كرد. فرمود: -بايستيد بنگريد من چه مى كنم. ايستاديم و چشم باو دوختيم. او يكباره دست به قائمه شمشير برد و تيغ صيقل خورده ى خود را از غلاف بدر كشيد و بعد به مركب خود مهميز زد. تك و تنها خود را بر صفوف دشمن كوبيد. صف ها را يكى پس از ديگرى مى شكافت همچنان پيش رفت تا از آخرين صف سر بر آورد در پشت لشكرگاه شاه بن مكيال تپه ى بلندى قرار داشت. ما على بن زيد را بر پشت آن تل بلند مى ديديم. اين بار از پشت سر بدشمن حمله آورد صفوف آنان را صف پشت صف مى شكافت. مردم باو كوچه مى دادند و او اسب ميراند تا به

ص:66

ما رسيد. وقتى به اردوى ما برگشت گفت: -شما از چه چيز جزع و هراس مى كنيد! تماشا كرده ايد كه من چه كرده ام. بار دوم بر دشمن حمله ور شد. بازهم سر از صفوف مؤخر سپاه بدر آورد و مانند بار نخست از همان راه كه رفته بود بسوى ما باز گشت. در حمله ى سوم ما هم دلير شده بوديم. اين بار سپاه دويست نفرى ما خود را بر آن لشكر عظيم زد. آن چنان جلادت بكار برده بوديم كه شاه بن مكيال با زشت ترين وضعى شكست خورد. او شكست خورده بسوى مهتدى بازگشت. سليمان كوفى گفت: -اين بود داستان على بن زيد حسينى. على بن زيد مرد سلحشور و صف شكنى بود مردم كوفه هم او را مى شناختند ولى در نهضت يحيى بن عمر آن چنان از دست محمد بن عبد اللّه آل طاهر شكنجه و عذاب چشيدند كه ديگر جرأت نمى كردند بر ضد دولت آل عباس قيام كنند.

ص:67

محمد بن قاسم

ناجم در بصره طلوع كرد. على بن زيد و گروهى از آل ابى طالب بدو پيوستند. محمد بن قاسم بن حمزة بن حسن بن عبد اللّه بن عباس بن على عليها- السلام نيز ازين گروه بشمار مى رفت. مادر اين محمد لبابه دختر محمد بن ابراهيم بن حسن بن عبيد اللّه بود. «محمد بن قاسم هم از پدر و هم از مادر نسب بحضرت ابو الفضل- العباس عليه السلام مى رسانيد»

طاهر بن احمد

طاهر بن احمد بن احمد بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن بن على عليه السلام، از بنى الحسن. او هم با على بن زيد در اردوى ناجم بسر مى برد. هنگامى كه ناجم از تشكيلات على بن زيد و تصميم او بيك نهضت جديد اطلاع يافت دستور داد على بن زيد و طاهر بن احمد و محمد بن قاسم هر سه را گردن بزنند. اين طاهر بن احمد سرهنگان و امراى سپاه ناجم را بسوى هلى بن زيد دعوت مى كرد و اين فعاليت با اطلاع على بن زيد صورت مى گرفت. به همين جهت با دست ناجم بقتل رسيدند. اين واقعه در خلافت معتمد على اللّه عباسى صورت گرفت ولى ظهور او در عهد خلافت مهتدى با اللّه بود.

ص:68

و ما هم ظهور او را از حوادث عهد مهتدى ياد كرده ايم.

حسين بن محمد

حسين بن محمد بن حمزة بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن عليه- السلام. از نهضت كنندگان عهد معتمد عباسى است. موسى بن بغا در همدان اقامت داشت. سيد كوكبى در قزوين قيام كرده بود. اين حسين بن محمد نيز از همراهان كوكبى بود. ميان كوكبى و «كيغلغ ترك» جنك بر پا شد حسين بن محمد در اين جنك با دست سپاه كيغلغ بقتل رسيد.

يحيى بن على

يحيى بن على بن عبد الرحمن بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام. مادرش دختر عبد اللّه بن ابراهيم از نسل عبد اللّه بن جعفر بود. وى در رى با اصحاب عبد اللّه بن عبد العزيز كه والى رى بود جنگيد و از آنان چند نفر را بقتل رسانيد: خود نيز در اين جريان كشته شد.

محمد بن حسن

محمد بن حسن بن ابراهيم بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام حارث بن اسد وى را اسير كرد و بمدينه برد. محمد بن حسن در اراضى صقرا از جهان رحلت كرد.

ص:69

حارث بن اسد كه اسيركننده اش بود پاهايش را بريد و حلقه هائى را كه از يك فلز بهادار بپاهايش بود در آورد و پاهاى بريده اش را به- بيابان انداخت.

جعفر بن اسحاق

جعفر بن اسحاق بن موسى جعفر عليها السلام در بصره بدست سعيد حاجب بقتل رسيد.

موسى بن عبد الله

موسى بن عبد اللّه بن موسى بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن على عليها السلام. مردى صالح و دانشمند بود. از علماى حديث بشمار مى رفت. عمر بن شبيه و محمد بن حسن بن مسعود رزقى و يحيى بن حسن بن جعفر علوى و گروهى ديگر از اصحاب حديث سلسله ى روايات خود را باو مى رسانند. موسى بن عبد اللّه حسنى مرجع روايات اين احاديث است. سعيد حاجب او را با پسرش ادريس بن موسى و پسر برادرش محمد ابن يحيى بن عبد اللّه بن موسى و ابو طاهر احمد بن زيد بن حسين بن عيسى ابن زيد بن على بن الحسين عليها السلام بسوى عراق مى برد. قبيله ى بنى فزاره در طى راه جلوى سعيد را گرفتند و جبرا اسراى آل ابى طالب را از جنگش در آوردند. آنان را با خود بعشيره ى خويش بردند تا آزادشان سازند.

ص:70

موسى بن عبد اللّه اين آزادى را نپذيرفت و دوباره بسوى سعيد باز گشت تا با هم بعراق بروند. سعيد با موسى بن عبد اللّه بسوى عراق عزيمت كرد، وقتى بمنزل زياله رسيد در شربت موسى زهر ريخت و آن مايع مسموم را بدو نوشانيد. موسى بن عبد اللّه در منزل زياله از دنيا رفت. سعيد حاجب سر از بدن مسموم او برداشت و براى مهتدى باللّه به عراق برد. اين حادثه در ماه محرم سال دويست و پنجاه و شش بوقوع پيوست.

عيسى بن اسماعيل

عيسى بن اسماعيل بن جعفر بن ابراهيم بن محمد بن عبد اللّه بن جعفر طيار عليه السلام در موضعى بنام «حار» بدست عبد الرحمن كه نماينده ابو الساج بود اسير شد. عبد الرحمن او را بكوفه آورد. وى در كوفه وفات يافت.

محمد بن عبد الله

محمد بن عبد اللّه بن اسماعيل بن ابراهيم بن محمد بن عبد اللّه بن ابى- الكرام بن محمد بن على بن عبد اللّه بن جعفر عليه السلام در واقعه اى خونينى بدست عبد اللّه بن عزيز ميان رى و قزوين بقتل رسيد.

على بن موسى

على بن موسى بن موسى بن محمد بن قاسم بن حسن زيد بن حسن عليه

ص:71

السلام بفرمان عيسى بن محمد مخزومى در مكه زندانى شد و در همان زندان جان سپرد.

محمد بن حسين

محمد بن حسين بن عبد الرحمن بن قاسم بن حسن زيد بن حسن بن على عليه السلام. در رى بدست عبد اللّه بن عزيز كه فرماندار رى و نماينده ى طاهر بود اسير شد. عبد اللّه بن عزيز او را به سرمن رأى فرستاد.

على بن موسى

عبد اللّه بن عزيز فرماندار رى با محمد بن حسين حسنى على بن موسى ابن اسماعيل بن موسى بن جعفر عليها السلام را نيز اسيروار به سرمن رأى اعزام داشت. اين دو علوى يكى حسنى و يكى حسينى در زندان سرمن رأى جهان را بدرود گفتند.

ابراهيم بن موسى

ابراهيم بن موسى بن عبد اللّه بن موسى بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن على عليها السلام در مدينه با دست محمد بن احمد بن عيسى بن منصور كه فرماندار شهر بود و از جانب مهتدى باللّه بر مدينه حكومت مى كرد بزندان رفت و در همان زندان زندان زندگى را نيز ترك گفت. جسد او را در بقيع بخاك سپردند.

ص:72

عبد الله بن محمد

عبد اللّه بن محمد بن يوسف بن ابراهيم بن موسى بن عبد اللّه بن حسن ابن الحسين عليه السلام. مادرش فاطمه دختر اسماعيل بن ابراهيم بن موسى و از طايفه بنى الحسن بود. ابو الساج او را در مدينه بزندان انداخت. وى در زندان مدينه تا عهد حكومت محمد بن احمد بن منصور ماند و در عهد حكومت او در همان زندان جان سپرد. محمد بن احمد والى مدينه جنازه اش را باحمد بن حسين بن محمد بن عبد الله بن داود بن حسن سپرد. او جنازه ى عبد الله را در بقيع دفن كرد.

ص:73

عهد معتمد على اللّه

احمد بن محمد

در عهد معتمد: احمد بن محمد بن عبد اللّه بن ابراهيم بن حسن بن اسماعيل بن ابراهيم ابن حسن بن حسن عليه السلام قيام كرد. مادرش زنى از طايفه ى انصار بود. از نسل عثمان بن حنيف [1]بود. احمد بن طولون در موضعى موسوم به «باب اسوان» ويران بقتل رسانيد.

ص:74

و سرش را براى معتمد فرستاد [1]

احمد بن محمد

و احمد بن محمد بن جعفر بن حسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليها السلام بوسيله ى محمد بن ميكال بنيشابور تبعيد شد. محمد بن ميكال او را با پدرش محمد بن جعفر با هم تبعيد كرد. پدرش پيش از او وفات يافت. ما از وفات محمد بن جعفر ياد كرده ايم. اين احمد بن محمد پس از وفات پدر در عهد خلافت معتمد بدرود زندگانى گفت.

عبد الله بن على

عبد اللّه بن على بن عسى بن يحيى بن زيد بن على بن حسين عليها السلام در يك حادثه ى جنگى كه احمد موفق و «حمارويه» ابن احمد بن طولون وقوع يافت به قتل رسيد.

ص:75

على بن ابراهيم

على بن ابراهيم بن حسن بن على بن عبيد اللّه بن حسين على بن الحسين عليه السلام. در سرمن رأى بر در خانه ى جعفر بن معتمد كشته شد. قاتل او شناخته نشده است.

محمد بن احمد

محمد بن احمد بن محمد بن حسن بن على بن عمر بن على بن الحسين ابن عمر بن على عليه السلام كه مادرش ام نوفل دختر جعفر بن حسين بن حسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليها السلام بود بدست عبد العزيز ابن ابى دلف اسير شد. عبد العزيز او را در دهكده اى ميان قم و ساوه گردن زد. آرامگاهش آنجاست.

حمزة بن حسن

حمزة بن حسن بن محمد بن جعفر بن قاسم بن اسحاق بن عبد اللّه بن جعفر طيار عليه السلام. بدست صلاب ترك كشته شد. صلاب ترك او را در جنگى كه با هوذان ديلمى داشت اسير گرفت. حمزه بن حسن از هوذان طرفدارى مى كرد و در سپاه او

ص:76

بسر مى برد. صلاب ترك ابتدا گردن حمزة بن حسن را با شمشير زد و سپس مثله اش كرد يعنى گوش و بينى و دست و پايش را بريد.

حمز بن عيسى

حمزه بن على بن محمد بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن بن على عليها السلام. در جنگى كه ميان صفار با حسن داعى طبرستان بر پا شده بود به قتل رسيد.

محمد و ابراهيم

محمد و ابراهيم فرزندان حسن بن على بن عبد اللّه بن حسين بن على بن الحسين عليها السلام بودند

حسن بن محمد

اين دو برادر با حسن بن محمد بن زيد بن عيسى بن زيد بن الحسين در همين واقعه كه ميان داعى طبرستان با صفار اتفاق افتاد به قتل رسيدند.

اسماعيل بن عبد الله

و از كشته شدگان اين جنك يكى هم اسماعيل بن عبد اللّه حسين ابن عبد اللّه بن اسماعيل بن عبد اللّه جعفر طيار است. او هم در ركاب داعى كبير مى جنگيد و با دست همراهان صفار كشته شد.

ص:77

محمد بن الحسين

محمد بن حسين بن محمد بن عبد الرحمن بن قاسم بن زيد بن حسن عليه السلام. مادرش دختر عبد اللّه بن حسين از نسل عبد اللّه بن جعفر بود. او در زندان سرمن رأى از جهان رخت بربست.

موسى بن موسى

و همچنان از علويين كه به عهد عبد اللّه معتز در انقلاب هاى مصر شركت داشتند و بوسيله ى سپاه بنى عباس اسير شدند و به سرمن رأى اعزام شدند يكى موسى بن موسى بن محمد بن سليمان بن داود بن حسن بن الحسن بن على عليهما السلام است. او در خلافت عبد اللّه بن متوكل كه لقبش معتز باللّه بود اسير شده بود و در سرمن رأى زندانى بود. از زمان معتز تا زمان معتمد در زندان بسر برد و در همان زندان بدرود حيات گفت

محمد بن احمد

سعيد حاجب: محمد بن احمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليها السلام را با پسرانش:

ص:78

احمد بن محمد

و على بن محمد را زندانى ساخت. محمد بن احمد بن عيسى و پسرش احمد بن محمد هر دو در زندان از دنيا رفتند. اما پسرش على بن محمد آزاد شد و او اكنون كه سال سيصد و سيزدهم هجرى است زنده است. ابو الفرج اصفهانى نويسنده اين كتاب» مى گويد: اكنون كه به تصنيف اين كتاب را اشتغال دارم على بن محمد حسينى زنده است و من از او احاديث روايت مى كنم. وى از محمد بن منصور مرادى روايت مى كند و سند محمد بن منصور نوشته هائى از احمد بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليها السلام در احكام شرع است. اين احمد بن ابراهيم بن على جد على بن على بن محمد است.

حسين بن ابراهيم

حسين بن ابراهيم بن على بن عبد الرحمن بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن بن على عليها السلام است. يعقوب بن ليث صفارى وقتى كه بر نيشابور غلبه كرد او را به زندان انداخت. همچنان او را بسته به زنجير همراه خود به طبرستان مى برد كه در

ص:79

طى راه ديده از جهان فروبست.

محمد بن عبد الله

محمد بن عبد اللّه بن زيد بن عبيد اللّه بن زيد بن عبد اللّه بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام. وى در زندان يعقوب صفارى در نيشابور بدرود زندگى گفت. يعقوب بن ليث صفارى او را در طبرستان اسير كرده بود و با خود به نيشابور آورده بود. عمرش در محبس يعقوب بسر رسيد.

على و عبد الله

اين دو مرد فرزندان موسى بن عبد اللّه بن موسى بن جعفر عليهما السلام بودند. به رافع بن ليث گزارش شده بود كه گروهى از آل ابى طالب تصميم گرفته اند كه بر ضد دولت عباسى قيام كنند. رافع چهار تن از متهمين را دستگير ساخت. از اين چهار تن دو تن على و عبد اللّه فرزندان موسى بن عبد اللّه بوده اند.

على بن جعفر

نفر سوم على بن جعفر بن هارون اسحاق بن حسن بن زيد بن الحسن

ص:80

عليه السلام بود

محمد بن عبد الله

و نفر چهارم: محمد بن عبد اللّه بن جعفر بن محمد بن عبد الله بن جعفر بن ابراهيم بن محمد بن على بن عبد الله بن جعفر طيار عليه السلام بود.

ص:81

عهد معتضد

اشاره

آنان كه در عهد معتضد بقتل رسيده اند. محمد بن زيد محمد بن زيد بن محمد بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن الحسن عليه السلام. او معروف به داعى است. او را «صاحب طبرستان» نيز مى نامند. اسماعيل بن احمد بر خراسان غلبه كرد و يكى از سرداران خود را كه محمد بن هارون ناميده مى شد به طبرستان فرستاد تا با محمد بن زيد كه برادر داعى طبرستان بود بجنگد و او را از پاى در آورد. محمد بن هارون با سپاه خود از خراسان به سوى طبرستان عزيمت كرد.

ص:82

محمد بن زيد با لشكر خود بدفاع برخاست بر دروازه ى گرگان ميان اين دو نيرو جنك در گرفت. محمد بن زيد در اين جنك بخاك و خون غلطيد. هنوز رمقى بتن داشت كه او را از ميدان جنك بگرگان بردند و در آنجا رخت از اين جهان بربست. پسرش زيد بن محمد بدست نيروى محمد بن هارون اسير شد. محمد بن هارون شخصا بر جنازه ى محمد بن زيد نماز خواند و خود دفنش كرد [(1)] اين واقعه در ماه رمضان سال دويست و هشتاد و نه اتفاق افتاده [(2)] پسرش زيد پس از اين ماجرا به خراسان رخت كشيد و هم اكنون در آنجا اقامت دارد [(3)]

ص:83

حسن بن يوسف

[1] در ضمن فتنه هاى اسماعيل بن يوسف برادرش حسن به قتل رسيد. مادر حسن ام سلمه دختر محمد بن عبد اللّه حسنى بود. حسن در آن هنگام كه برادرش اسماعيل با مردم مكه مى جنگيد هدف تيرى قرار گرفت و بخاك و خون غلطيد.

جعفر بن عيسى

[1] در همين واقعه جعفر بن عيسى كه از نسل عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب است نيز كشته شد مادر ابن جعفر كنيزى گمنام بود.

احمد بن عبد الله

[1] عبد الرحمن كه نماينده ابو الساج در مكه بود ابن احمد بن عبد اللّه حسنى را به قتل رسانيد.

ص:84

محمد بن عبد الله

محمد بن عبد الله بن محمد بن قاسم بن حمزة بن حسن بن عبيد اللّه بن عباس بن على عليه السلام. در خلافت معتضد بوسيله ى عمال على بن محمد والى بصره دستگير و محبوس شد. وى در زندان بصره زندگى را بدو گفت. اين محمد بن عبد الله نيز از نسل ابو الفضل العباس بن على عليها- السلام است.

ص:85

عهد مكتفى

اشاره

آنان كه در اين دوره بقتل رسيده اند.

محمد بن على

محمد بن على بن ابراهيم بن حسن بن جعفر بن عبد الله بن الحسين بن على بن الحسين عليهما السلام.

على بن محمد

و على بن محمد بن على بن عبد الله بن جعفر بن عبد الله بن محمد بن على عليه السلام. اين دو شخصيت علوى با قرمطى كه به «صاحب خال» معروف بود بقتل رسيده اند. بى آنكه در صف هواخواهان با پيروان قرامطه قرار داشته باشند. اين دو مرد علوى را بتهمت زده بودند كه با قرامطه همكارى دارند.

ص:86

و بمبناى همين تهمت دست و پايشان را بريدند و گردنشان را با شمشير زدند.

زيد بن الحسين

زيد بن حسين بن حسين بن زيد بن على بن الحسين عليهما- السلام. چنانكه مى گويند: قرامطه او را در راه مكه بقتل رسانيده اند. ابو الفرج اصفهانى «نويسنده ى كتاب» همى گويد كه حكيم بن يحيى حديثم كرده است. -حسين بن حسين بن زيد «يعنى پدر زيد بن حسين» شيخ طايفه ى بنى هاشم بود. از اكناف جهان بسوى وى اموال و هدايا مى رسيد. حكيم بن يحيى بمن گفت: -روزى در محفل رو با جد تو ابو الحسن محمد بن احمد اصفهانى نشسته بوديم. گروهى از آل ابو طالب هم همنشين ما بودند. حسين بن حسين بن زيد بن على و محمد بن على بن حمزه علوى عباسى و ابو هاشم داود بن قاسم جعفرى هم حضور داشتند. جد تو ابو الحسن محمد اصفهانى بحسين بن حسين گفت:

ص:87

-يا ابا عبد الله تو متشخص ترين فرزندان رسول الله هستى و ابو- هاشم متشخص ترين فرزندان جعفر. . و شما دو شيخ محترم از آل رسول الله هستيد. و بعد در حقشان دعا كرد. محمد بن على بن حمزه به سخن در آمد و با لحن غرض آلودى گفت: -يا ابا الحسن، اين تشخص بچه كارشان مى خورد اگر اين دو تن شيخ هاشمى تشخص خود را در اين روزگار بمردم زمانه عرضه كنند در برابرش يك پر سبزى هم دريافت نخواهند داشت. اين چه كالائيست كه در بازار عصر بيك شاخه ى سبزى هم فروخته نخواهد شد. حسين بن حسين از اين سخن خشم گرفت و گفت: -به من چنين مى گوئى، بخدا دوست نمى دارم نسب من بفاصله ى يك پدر از رسول اكرم دور باشد و در عوض ملك و مال دنيا را سراسر بمن عطا كنند. حكيم بن يحيى گفت: -اين حسين بن حسين پسرى داشت كه زيد ناميده مى شد و زيد در راه مكه به قتل رسيد. زيد بن حسين از جوانمردان بنى هاشم بود.

ص:88

چه از لحاظ سخاوت، چه از لحان ظرافت و لطف، چه از لحاظ زيبائى چهره و جمال صورت وى با فرزندان جعفر متوكل عشرت و آميزش داشت. گاهى كه بديدار آنان مى رفت در قصرشان تجملات زندگى بسيار مى ديد. فرش هاى زيبا، ظرفهاى گرانبها، تخت ها و مسندها و تشريفات ديگر. بپدرش مى گفت: -وقتى بنى اعمام من از بنى عباس به باز ديدم مى آيند بايد با همين تشريفات از آنان پذيرائى كنم. پدرش هم بهواى دل او هرچه داشت خرج مى كرد تا شخصيت او در چشم آل متوكل خفيف نشود. گاهى كه تهى دست بود و از عهده ى دلخواه پسرش برنمى آمد زيد خشم مى گرفت و با خشم حضور پدر را ترك مى گفت و قسم مى خورد كه بر ضد خليفه نهضت خواهد كرد و بدين وسيله ثروت مطلوب خود را بدست خواهد آورد. حسين بن حسين كه پسرش را در حين انديشه ى خطرناك مى ديد بسوى او مى دويد و گريه مى كرد و قسمش مى داد. حسين بن حسين از ترس اينكه پسرش راه خلاف بپيش گيرد نزد مادر او مى رفت.

ص:89

مادرش كنيز بود. بمادرش مى گفت پسر تو زيد از من چنين و چنان خواسته و من نتوانسته ام خواسته هايش را تأمين كنم. او قسم خورده كه اگر پولش ندهم بر ضد دولت خروج كند. تو از زروزيور هرچه دارى در اختيار او بگذار تا مهمانى خود را برگذار كند. همسر حسين بن حسين مى گفت: -اين طور نيست. او ترا مى ترساند، او چنين تصميم ندارد. فقط تهديدت مى كند. مى گويى نه؟ يك بار اعتنايش نكن. آزادش بگذار ببين چه از دستش برمى آيد. حسين بن حسين در جواب زنش گفت: -تو اشتباه مى كنى، خلاف گمان تو من مى دانم پسرم از عهده ى آنچه مى گويد بر خواهد آمد. شنشنه اعرفها من احزم اين خصلتى است كه ميراث خون اوست. بدين ترتيب هرچه زيد مى خواست باو مى دادند.

محمد بن حمزه

محمد بن حمزة بن عبيد الله بن عباس بن حسن بن عبيد اللّه بن عباس ابن على عليهما السلام

ص:90

«از نسل ابو الفضل العباس عليه السلام» محمد بن طغج او را در باغى كه از آن خودش بود بقتل رسانيد. احمد بن محمد مسيب مى گويد: -محمد بن حمزه از اعيان رجال آل هاشم بود. در زمان او محمد طغج حكومت مى كرد اما او هرگز اين مرد را «امير» نمى ناميد و هميشه از وى بد مى گفت و مردم را برزد او تحريك مى كرد. «اين طغج» غلامى از بردگان فرومايه را كه بمردى دوره گرد تعلق داشت تطميع كرد او را در خانه ى خود نگاه داشت و بعد به صاحبش كه مردى پريشان روزگار و پست بود گفت: -غلام تو در خانه ى محمد بن حمزه زندگى مى كند و از قيد بردگى تو خود را آزاد مى داند. آن دوره گرد رجاله باغواى محمد بن طغج گروهى از اوباش و اراذل را كه با خودش همكار بوده اند بسوى خود خواند و با هم در باغ وسيع محمد بن طغج كمين گرفتند و او را كه براى گردش بباغ آمده بود ناگهان هدف حمله قرار دادند. اين اراذل محمد بن حمزه را با كارد قطعه قطعه كردند. تمام روز را محمد در گوشه ى آن باغ به خاك و خون خفته بود.

ص:91

دوره گردان پست فطرت هم از ترس اينكه محمد بن حمزه بهبودى يابد و دمار از روزگارشان برآورد تمام آن روز بر پيكر بى جانش شمشير زدند. مى آمدند و مى رفتند و ضربى بر وى فرود مى آوردند. بدين ترتيب محمد بن حمزه علوى از جهان رخت بربست.

ص:92

عهد مقتدر

اشاره

آنان كه در اين دوره بقتل رسيده اند.

عباس بن اسحاق

عباس بن اسحاق بن ابراهيم بن موسى بن جعفر عليها السلام. همان كس است كه او را «مهلوس» هم مى ناميدند. وى را ارمنى ها در شهرى از شهرهاى ارمنستان كه «دبيل» ناميده مى شد بقتل رسانيدند حسين بن محمد قطربلى براى من اين سرگذشت را روايت كرد. [(1)]

محسن بن جعفر

محسن بن جعفر بن على بن محمد بن على بن موسى الرضا صلوات اللّه عليهم بدست اعراب بدوى در بيان بقتل رسيد.

ص:93

سرش را ببغداد آورده بودند. قاتلش كه يك عرب بيابانى بود ادعا مى كرد كه چون محسن بن جعفر دعوى خلافت داشت و مى خواست بوسيله عرب هاى چادرنشين بر ضد حكومت وقت نهضت كند او را بقتل رسانيدم.

يك علوى گمنام

ابو الحسن على بن ابراهيم علوى در وسط مسجد جامع كوفه. آنجا كه امير المؤمنين على بن ابى طالب براى قضاوت جلوس مى فرمود مسجدى بنيان كرد. آل عباس كه هميشه نسبت به علويون كينه و عناد داشتند از اين بنيان خوششان نيامد. باعتبار قدرتى كه داشتند آن مسجد را ويران كردند بعلاوه با گروهى از اراذل و اوباش بسمت مزار مقدس امير المؤمنين حمله بردند بر ديوار حرم كلنگ گذاشتند تا قبر مقدس على را نيز ويران كنند علويون ديگر طاقت نياوردند، بدفاع برخاستند. جنك ميان آل عباس و آل على در گرفت. چند تن از بنى عباس كشته شدند و مردى نيز از آل ابى طالب بقتل رسيد كه گمنام است. ورقاء بن محمد بن ورقا جماعتى از آل ابى طالب را با زنان و فرزندان- شان را دست بسته ببغداد برد تا بكيفر اين اقدام حبسشان كند اما نتوانست زيرا در اين هنگام ابو الحسن على بن محمد بن الفرات بوزارت رسيد و

ص:94

علويون را از چنگ بنى عباس رها كرد و با احترام بسوى خانه هايشان باز گردانيد. [(1)]

طاهر بن يحيى

بما نوشته اند كه متصدى ماليات در مدينه طاهر بن يحيى بن حسن ابن جعفر بن عبيد اللّه بن حسين بن على بن زيد بن على عليه السلام را مسموم ساخت. محرمانه بوى زهر خورانيد و به قتلش رسانيد. طاهر بن يحيى مردى بزرك منش و فاضل و دانشمند بود. از پدرش و علماى ديگرى كه روايت حديث مى كردند حديث روايت مى كرد. اصحاب ما از احاديث او رواياتى دارند.

يك طباطبائى

قرمطى معروف به «ابن الحبانى» وقتى بكوفه آمد مردى علوى

ص:95

را از خانواده ى طباطبا بقتل رسانيد. براى ما مقدور نبود كه از نسب اين علوى طباطبائى آگاه شويم.

گروهى ديگر

در اراضى يمامه گروهى از علويان كه به «بنو الأخيضر» شهرت دارند كشته شدند. ما از انساب مقتولين يمامه اطلاعى در دست نداريم. «بنو الاخيضر» با كشتارهائى كه در يمامه دارند معهذا بر آن منطقه استيلا يافتند. مقامشان در آنجا شامخ و عظيم شد تا آنجا كه قرامطه ى پيروز نتوانستند به حوزه ى فرمانفرمائى بنو الاخيضر در يمامه رخنه كنند.

ص:96

عهدهاى ديگر

اشاره

محمد بن على بن حمزه (راوى معروف) در روايت خود چند تن از آل ابى طالب را نام برد كه در حوادث مختلف زندگى بقتل رسيده اند و حكومت هاى وقت بخونشان آلوده نبوده اند. بعلاوه تاريخ مشخص و معلومى هم براى زندگانى و وفاتشان بدست نياورده تا بدانيم اين قوم در چه عهد و عهد كدام خليفه زندگى را بدرود گفته اند. من اكنون بروايت محمد بن على بن حمزه از آنان ياد مى كنم و صحت و سقم اين حكايات را بعهده ى راوى مى گذارم اگر در بيان اين سرگذشت ها لغزش يا خطائى پديدار است ذمت من از آن برائت دارد. اكنون بنقل روايات محمد بن على بن حمزه مى پردازيم.

حسن بن محمد

حسن بن محمد بن عبد الله الاشتر محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن عليه السلام.

ص:97

در راه مكه به قتل رسيد. وى را طايفه اى از بنى طى كه «بنوبنهان» ناميده مى شدند كشته اند.

عبد الله بن محمد

عبد اللّه بن محمد بن سليمان بن عبد اللّه بن حسن بن حسن عليه السلام. سياهان «جار» به كشتن او متهم هستيد [(1)]

على بن على

على بن عبد الرحمن بن قاسم بن زيد بن حسن بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام كه از سادات حسنى است. او را قومى از طايفه ى بنى مالك كه به بنى جهينه شهرت دارند در ميان اراضى «اغيفر» و «ذى المره» به خاك و خون كشيدند.

قاسم بن زيد

قاسم بن زيد بن حسن بن عيسى بن على بن حسن بن على كه مادرش دختر قاسم بن عقيل بن عبد اللّه بن محمد بن عقيل بود.

ص:98

در موضعى موسوم به «معبال» ميان «وادى» و «ذى المروه» بدست جماعتى از قبيله ى طى كشته شد.

محمد بن عبد الله

محمد بن عبد اللّه حسن بن على بن جعفر بن محمد صلوات اللّه عليها. او هم با دست بنى طى در موضعى كه «رويضات» ناميده مى شود هدف تير قرار گرفت و با همان ضربه جان سپرد.

محمد بن احمد

محمد بن احمد بن عبد اللّه بن موسى بن عبد اللّه بن حسن بن عليه السلام. كه مادرش فاطمه دختر محمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن بن حسن عليه السلام بود يعنى از پدر و مادر نسبت به امام حسن بن على مى رسانيد. بدست غلامانش در «فرع مسور» كشته شد.

على بن موسى

على بن موسى بن على بن محمد بن عون بن محمد بن على عليه السلام معروف به «محمد حنفيه» كه مادرش زينب دختر حسين بن حسن افطس بود. در يكى از دهكده هاى اطراف مدينه بدست قاتل گمنامى به قتل رسيد.

ص:99

قاسم بن يعقوب

قاسم بن يعقوب بن جعفر بن ابراهيم بن محمد بن على بن عبد اللّه بن جعفر طيار عليه السلام قاتل او زياد بن سوار بود. گفته مى شود كه قبيله ى بنو سليم او را به قتل رسانيده اند. به قتل او بنو شيبان هم متهم هستند. مى گويند كه شيبانى ها اين قاسم بن يعقوب را در موضعى معروف به «عرق الظبية» كشته اند.

جعفر بن صالح

جعفر بن صالح بن ابراهيم بن محمد بن على بن ابراهيم بن محمد بن عبد اللّه بن جعفر طيار عليه السلام. مادرش زنى از بنى مخزوم بود. سياهان در عهد حكومت اسماعيل بن يوسف خويش را بر خاك ريخته اند.

عبد الرحمن بن محمد

عبد الرحمن بن محمد بن عبد اللّه بن عيسى بن جعفر بن ابراهيم بن محمد بن عبد اللّه بن جعفر طيار عليه السلام مادرش زنى از فرزندان طلحه بن عبد الله تيمى بود. سليمان بشه سلمى به خونش متهم است.

احمد بن قاسم

احمد بن قاسم بن محمد بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين

ص:100

عليها السلام. او به سمت «نسا» و «ابيورد» مى رفت. مردم آن شهرها وى را بسوى خود خوانده بودند. او بنام امامت و پيشوائى راه خراسان به پيش داشت. سه منزل دور از رى گروهى از گدايان به وى حمله آوردند و خونش بر خاك ريختند

حسين بن على

حسين بن على بن محمد بن على بن اسماعيل بن جعفر بن عليها السلام. در تفليس كه از شهرهاى ارمنه ارمنيه است بدست قومى معروف به صفار كشته شد [(1)]

محمد بن احمد

محمد بن احمد بن حسن بن على بن ابراهيم بن حسن بن حسن عليه السلام بدست ارمنى ها در «شمشاط» به قتل رسيد [(2)]

ص:101

محمد بن جعفر

محمد بن جعفر بن ابراهيم بن اسماعيل بن حسن بن حسن عليه السلام. مادرش زنى از طايفه ى انصار بود. در راه با گروهى از خوارج برخورد كرد. اين دسته از خوارج به «قعده» شهرت داشتند يعنى اهل جنك و انقلاب نبودند. محمد بن جعفر بدست اين قوم كشته شد

قاسم بن احمد

قاسم بن احمد بن عبد الله بن قاسم بن اسحاق بن عبد الله بن جعفر طيار عليه السلام مادرش زنى از نسل زبير بن عوام بود. در كشور حبشه. در محلى بنام «بجه» بقتل رسيد. قاتلش معلوم نيست

جعفر بن حسين

جعفر بن حسين بن حسن افطس بن على بن الحسين عليها السلام و. .

ص:102

حسين بن حسين

حسين بن حسين بن محمد بن سليمان بن داود بن حسن بن حسن عليه السلام هنگامى اين دو سيد علوى از لشكر عبد الله بن عبد الحميد عمرى باز مى گشتند. به قتل رسيدند. عبد الله بن عبد الحميد نواحى «بحه» را در حبشه فتح كرده بود. اين دو مرد بدست حبشى ها مقتول شدند.

احمد بن حسن

احمد بن حسن بن على بن ابراهيم بن محمد بن عمر بن على عليه السلام و. .

زيد بن عيسى

زيد بن عيسى بن عبد الله بن مسلم بن عبد الله بن محمد بن عقيل. اين دو تن همراه سپاه عبد الله عمرى در افريقا با پادشاه سودان مى جنگيدند. و در همان جنگ ها كشته شدند.

على بن محمد.

على بن محمد بن عبد الله بن على بن محمد بن حمزه بن اسحاق بن على عبد الله بن جعفر طيار مردى از قبيله ى قيس بن ثعلبه در محلى كه «معدن الخله» ناميده مى شد بخاك و خون غلطيد

ص:103

جعفر بن اسحاق

جعفر بن اسحاق بن عبد الله بن جعفر بن عبد الله بن جعفر بن محمد بن على عليه السلام. معروف به «ابن الحنفيه» همان عبد اللّه بن عبد الحميد عمرى كه در افريقا مى جنگيد وقتى بر اراضى «بجه» غلبه كرد گردن اين علوى را با شمشير زد.

محمد بن على

محمد بن اسحاق بن جعفر بن قاسم بن اسحاق جعفرى. از نسل جعفر طيار. بدست عبد اللّه بن عبد الحميد عمرى در جنگى كه با ابراهيم بن محمد علوى داشت كشته شد زيرا محمد بن على جعفرى از همدستان پسر عمش ابراهيم بن محمد بود.

احمد بن على

احمد بن على بن محمد بن عون بن محمد بن على عليه السلام. برادرش عيسى على وى را در «ينبع» به قتل رسانيد.

داود بن محمد

داود بن محمد بن عبد الله بن داود بن عبد الله بن عبد الله بن عباس بن على عليه السلام با دست ادريس بن موسى بن عبد الله حسنى در ينبع كشته شد. «اين داود از نسل ابو الفضل عباس بن على عليها السلام بود»

ص:104

ايوب بن قاسم

ايوب بن قاسم بن حسن محمد بن عبد الرحمن بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام در سودان «افريقا» كشته شد.

جعفر بن على

جعفر بن على بن حسن بن على بن عمر بن على بن الحسين عليها السلام. در جنگى ميان محمد بن زيد و مردم نيشابور در گرفته بود بر دروازه ى نيشابور كشته شد.

حسين بن احمد كوكبى

اين كوكبى حسين بن احمد بن محمد بن اسماعيل بن محمد ارقط بن عبد الله بن على بن الحسين عليها السلام است. مادرش دختر جعفر بن اسماعيل بن جعفر بن محمد صلوات الله عليهما است. كوكبى بدست حسن بن زيد معروف به داعى كبير و صاحب طبرستان كه پسر عمش بود به قتل رسيد. زيرا به حسن بن زيد گزارش داده بودند كه حسين بن احمد كوكبى با او سر خلاف و نزاع دارد.

عبيد الله بن حسن

عبيد الله بن حسن بن جعفر بن عبيد الله بن حسين على بن حسين عليها السلام.

ص:105

حسن بن زيد او را با حسين بن احمد كوكبى بحضور خود طلبيد و زبان به خشونت گشود. اين دو علوى نيز در جواب حسن بن زيد از سخن باز نماندند. هرچه او گفت بدو باز گردانيدند. حسن بن زيد خشمناك شد و دستور داد اين دو علوى را بخوابانند و شكمشان زير پاى جلادها لگدمال كنند. و بعد فرمان داد كه پيكر نيمه جانشان را در بركه به آب بيندازند. حسين بن احمد كوكبى و عبد الله بن حسن در آن بركه غرق شدند و جان سپردند. معهذا حسن بن زيد دست از جسم بى جانشان برنداشت. امر كرد كه اين دو جنازه را در سرداب بيندازند جنازه ى اين دو علوى مقتول در آن سرداب ماند تا وقتى كه يعقوب بن ليث صفارى بر حسن بن زيد غلبه كرد و جنازه ها را از سرداب بدر آورد و دفنشان كرد. سعيد بن محمد انصارى آن چنانكه احمد بن سعيد از يحيى بن حسن روايت مى كند اين شعرها را در رثاى عبيد الله بن حسن سرود يا كيف انسيت قتلى قد مضوا سلفا

چگونه آن كشتگان را فراموش مى كنم. آرزوئى دارم كه مايه ى تسليت من است بر آنان پروردگار رحمت فرستد چندانكه خورشيد مى درخشد و قمرى ها نهال هاى تازه را در زير پاى خود مى جنبانند هم او گفته يا قتيلا. يا مسلما لغشوم لو يسيف تلقاه كان قتيلا

عق آبائه و قرباه منه و عصى الله ربه و الرسولا

اى كشته اى كه بدست ظالمى تسليم شده اى اى كاش ترا با شمشير مى كشند قاتل تو عاق پدران و خويشاوند خويش است قاتل تو در قتل تو خدا و رسول خدا را عصيان كرده است.

ص:106

عبيد الله بن حسن بن جعفر بن عبيد الله بن حسين على بن حسين عليها السلام.

ص:

امام سجاد عليه السلام بود. او پسر خاله ى حسن بن زيد صاحب طبرستان و فرماندار شهرستان سارى بود. در آن هنگام حسن بن زيد بر طبرستان و گرگان حكومت مستبدانه اى داشت [1] عقيقى شنيد كه حسن بن زيد به جنك با خجستانى گرفتار و كشته شد به همين جهت به فكر سلطنت افتاد و مردم را بسوى خود دعوت كرد! اما اين خبر تكذيب شد زيرا حسن بن زيد از دست خجستانى به آمل گريخته بود. عقيقى از ترس پسر خاله ى خود به گرگان گريخت و دست اتحاد به خجستانى داد. ميان حسن بن زيد از طبرستان و عقيقى از گرگان جنگى در گرفت.

ص:108

در اين جنك عقيقى شكست خورد و دو بار، به گرگان گريخت حسن بن زيد برادر خود محمد بن زيد را بسوى پسر خاله فرستاد و او را امان داد و بعد دستور داد گردنش را با شمشير زدند

حسن بن عيسى

حسن بن عيسى بن زيد بن حسين بن عيسى بن زيد بن على بن الحسين عليها السلام در گرگان بدست خجستانى كشته شد.

محمد بن حمزه

حسن بن زيد صاحب طبرستان اين محمد بن حمزه را مسموم كرد. محمد بن حمزه بن يحيى بن حسين بن زيد از سادات بنى الحسين و نسبت به على بن الحسين عليهما السلام مى رساند.

پسر داود

ادريس بن موسى پسرى گمنام از پسران داود بن ابراهيم بن حسن بن ابراهيم بن عبد اللّه بن حسن بن حسن عليه السلام را به قتل رسانيد.

ادريس بن على

ادريس بن على بن حسن بن محمد بن عبد الرحمن بن قاسم بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام بدست زنى كه برده ى مزدى عمرى بود در مدينه كشته شد.

سليمان بن على

محمد بن على بن قاسم بن محمد بن يوسف حسنى برادر خود سليمان بن

ص:109

على را در طبرستان به قتل رسانيد. جنازه اش در طبرستان دفن شد.

احمد بن عيسى

گفته مى شود كه او بدست حسن بن ابى طاهر كشته شده است. احمد بن عيسى بن عبد اللّه بن محمد بن عمر بن على عليه السلام در جنگى كه ميان علويون و جعفريون در گرفت به قتل رسيد در حادثه اى كه ميان فرزندان جعفر طيار و امير المؤمنين على عليه السلام پديد آمد تعداد بى شمارى از آل ابو طالب به قتل رسيدند و ما اكنون نام جمعى از آنان را كه توانسته ايم بشناسيم در اينجا ياد مى كنيم. داود بن احمد بن عبيد اللّه بن موسى بن عبد اللّه بن حسن بن حسن (ع) جعفريون او را در «مضيق» طى جنگى كه با علويون داشته اند كشته اند. على و احمد پسران ادريس بن محمد جعفرى احمد و صالح پسران محمد بن جعفر بن ابراهيم محمد و عبد اللّه فرزندان داود بن موسى بن عبد اللّه بن حسن

ص:110

محمد بن جعفر بن حسن بن موسى بن جعفر عليهما السلام على بن محمد حسينى و صالح بن موسى بن عبد اللّه بن موسى. در آن جنك كه ميان ادريس بن عبد اللّه بن موسى و داود بن موسى الحسنى در گرفته كشته شده است. ابراهيم بن عبد اللّه بن داود بن محمد بن جعفر بن ابراهيم. پسر گمنام از داود بن محمد بن ابراهيم بن محمد بن على بن عبد الله بن جعفر محمد بن حسن بن جعفر بن موسى بن جعفر عليهما السلام كه هشت نفر از آل عبد الله بن جعفر را در محلى پيدا كرد و هر هشت نفر را به قتل رسانيد. حسن بن حسين بن محمد بن سليمان بن داود بن حسن بن؟ حسن؟ حسين عليه السلام كه همين ايام در مدينه به قتل رسيد [1]

ص:111

فرزندان محمد بن يوسف ابو القاسم احمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن حسن بن زيد بن حسن عليه السلام و پسرش محمد و ابراهيم بن محمد بن هارون ابن محمد بن قاسم بن حسن بن زيد را به قتل رسانيدند گروهى از بنى جعفر در راه بمن محمد بن على بن جعفر الصادق

ص:112

عليه السلام را بچنگ آوردند و سر از بدنش جدا كردند احمد بن على بن عبد اللّه بن موسى بن حسن بن على بن جعفر عليه السلام محمد بن جعفر بن حسن بن موسى بن جعفر عليهما السلام صالح برادر ادريس بن موسى بن عبد اللّه حسنى محمد بن يحيى بن عبد اللّه ابن موسى بن عبد اللّه بن حسن را به قتل رسانيد. محمد بن جعفر بن محمد بن ابراهيم الحسنى و هم در اين فتنه. احمد بن موسى بن محمد بن سليمان بن داود بن حسن حسنى و محمد بن احمد بن على حسنى به قتل رسيدند. و حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن على حسنى معروف به «ابن ابى رواح» و على بن محمد بن عبد اللّه «فافا» جعفرى معروف به ابى شرواط

ص:113

احمد بن على بن اسحاق جعفرى مطرف بن داود بن محمد بن جعفر بن ابراهيم جعفرى اصحاب ابو الساج در سالى كه براى مناسك حج بمدينه رفته بود صالح بن محمد بن جعفر بن ابراهيم. و عباس بن محمد پسر عم او را بقتل رسانيدند و سرهايشان را بكوفه فرستادند. حسين بن يوسف برادر اسماعيل بن يوسف هم در مكه طى هرج و مرجى كه ميان مردم آن شهر پديد آمده بود كشته شد. جعفر بن عيسى بن اسماعيل بن جعفر بن ابراهيم جعفرى سيان عبد اللّه بن محمد بن سليمان بن عبد اللّه بن حسن حسنى را در همين ايام كشته اند. موسى بن محمد بن يوسف بن جعفر بن ابراهيم جعفرى والى

ص:114

مدينه شد. محمد بن احمد بن محمد بن اسماعيل بن حسن بن زيد حسنى كه پسر عم حسن بن زيد داعى طبرستان بود بر ضد او قيام كرد و او از سرير حكومت بخاك و خون انداخت. وى مردم را بسوى پسر عم خود حسن «داعى طبرستان» دعوت مى كرد. او تنها بقتل موسى بن محمد جعفرى قناعت نكرد بلكه پسرش عيسى را نيز با دم شمشير بپدر رسانيد. حسين بن محمد بن يوسف، برادر موسى بن محمد جعفرى كه بدست مردم داد القرى كشته شد. طرفداران اسماعيل بن يوسف جعفر بن محمد بن جعفر بن ابراهيم جعفرى را بقتل رسانيدند. قاسم بن زيد بن حسين حسينى كه در «ذى المروه» با دست مردم بنى طى كشته شد. عبد الرحمن بن محمد بن عيسى بن جعفر بن ابراهيم

ص:115

بنو سليم او را در «غابه» در خانه ى خود بقتل رسانيدند. ابو الفرج على بن حسين اصفهانى «نويسنده ى اين كتاب» مى گويد: سرگذشت آل ابو طالب از عهد رسول اكرم تا امروز كه ماه جمادالاولى سال سيصد و سيزده هجرى است در اين صفحه بپايان مى رسد. من سرگذشت اين قوم شريف و عاليمقام را تا امروز كه از نگارش كتابم فراغت يابم بدين ترتيب جمع كرده ام. البتّه اطلاع دارم كه در نواحى يمن و طبرستان گروهى از طالبيون بسر مى برند و بر آن سامان غلبه كردند و حكومت مى رانند اما از حوادث زندگى آنان خبرى نداريم زيرا روابطى در ميان ما نيست تا اخبار آن مناطق را باطلاع ما برساند. آنچه مسلم است اينست كه اوضاع آنجا هم از جنك و قتل و قهر و غلبه و شكست بى نصيب نيست منتها دست ما از اخبار آن حدود كوتاه است. و بايد دانست كه روش ما در اين كتاب ذكر نام آن دسته از آل ابى طالب است كه بر ضد حكومتهاى جائره ى وقت قيام كرده باشد و در اين راه جان بسپارد. و گر نه آنان كه در حوادث ديگرى از جهان گذاشته اند نامشان

ص:116

فراموش شده و پادشاهان از ضميرها محو خواهد بود. ما از درگاه خدا عصمت و توفيق طاعت و پاداش عمل مسئلت مى دارم. هو حسينا و نعم الوكيل پايان جلد سوم

ص:117

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109