سرشناسه:خدامیان آرانی، مهدی، 1353 -
عنوان و نام پدیدآور:آخرین عروس [کتاب] : زندگی نرجس علیهماالسلام (مادر امام زمان علیه السلام)/ مهدی خدامیان آرانی.
مشخصات نشر:قم: وثوق، 1392.
مشخصات ظاهری:144ص .
فروست:اندیشه سبز ؛ 29 .
شابک:38000 ریال: 978-600-107-039-6
یادداشت:چاپ چهارم.
یادداشت:عنوان روی جلد : آخرین عروس نرجس، مادر امام زمان از روم تا سامرا.
یادداشت:کتاب حاضر با حمایت نهاد کتابخانه های عمومی کشور ، اداره کل منابع برای استفاده در کتابخانه های عمومی منتشر شده است .
یادداشت:کتابنامه : ص. [130] - 138 .
عنوان روی جلد:آخرین عروس نرجس، مادر امام زمان از روم تا سامرا.
موضوع:نرجس خاتون(س) -- سرگذشتنامه
موضوع:محمدبن حسن (عج)، امام دوازدهم، 255ق -
شناسه افزوده:نهاد کتابخانه های عمومی کشور. اداره کل منابع
رده بندی کنگره:BP52/2 /ن4 خ4 1392
رده بندی دیویی:297/979
شماره کتابشناسی ملی:2471112
ص: 1
ص: 2
آخرین عروس
زندگی نرجس علیهماالسلام (مادر امام زمان علیه السلام)
مهدی خدامیان آرانی
ص: 3
ص: 4
تصویر
ص: 5
ص: 6
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ-نِ الرَّحِیمِ
صدای رعد و برق به گوشم می رسید، بلند شدم از پشت میله ها به بیرون نگاه کردم. همه جا تاریک بود و باران تندی می بارید.
نمی دانم چه شد که ناگهان بغضم ترکید. چند ساعتی بود که بازداشت شده بودم. شاید بخواهی بدانی ماجرا چه بود.
بهار سال 87 بود و من در شهر مدینه، مهمان پیامبرِ مهربانی ها بودم. در حرم پیامبر با چند جوان عرب در مورد آقا سخن گفته بودم؛ غافل از این که سخن گفتن در مورد آقا در این شهر جرم است.
وهّابی ها به من گفتند که تو را به دادگاه می بریم و باید محاکمه شوی. حدّاقل سه ماه در زندان خواهی بود.
حالا باید منتظر دادگاه می ماندم. نمی دانم چه شد که یاد مادرِ آقا افتادم. اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: «بانو! خودت کمکم کن!».
آن شب نذر کردم اگر نجات پیدا کنم، کتابی برای بانو بنویسم تا جوانان با ایشان و ولادت فرزندش بیشتر آشنا شوند.
فکر می کنم یک ساعت بیشتر نگذشته بود که من آزاد و رها، دست بر پنجره های
ص: 7
بقیع گرفته بودم و اشکِ شوق می ریختم...
امروز خدا را شکر می کنم که توفیقم داد تا به نذر خود عمل کنم و کتابم را بنویسم.
این کتاب را آخرین عروس نام نهادم، زیرا همه می دانند که حضرت نرجس(علیها السلام) تا قبل از آغاز روزگار غیبت، آخرین عروسِ حضرت زهرا(علیها السلام) بوده است.
نمی دانم از آقا چگونه تشکّر کنم که لطف و عنایت کرد و حالا کتاب، مهمانِ دستِ مهربان شماست.
برای ظهور آقا بیشتر دعا کنید.
مهدی خُدّامیان آرانی
قم، خرداد 1389
ص: 8
این بار می خواهی مرا کجا ببری؟
حق با توست، باید بدانی مقصد ما در این سفر کجاست.
آماده باش، می خواهم تو را به شهر «سامرّا» در شمال کشور عراق ببرم. ما به قرن سوّم هجری می رویم. سفری به عمق تاریخ!
چرا سامرّا؟ چرا قرن سوّم؟
می دانی که در طول سفر جواب همه سول های خود را می گیری؛ برای همین تصمیم خود را بگیر و همراه من بیا!
همسفر خوبم!
ما وقت زیادی نداریم، باید سریع حرکت کنیم. سوار بر اسب خود می شویم و به سوی عراق پیش می تازیم.
مدّتی می گذرد، دشت ها و بیابان ها را پشت سر می گذاریم. فکر می کنم ما دیگر به نزدیکی سامرّا رسیده باشیم.
آن برجِ متوکّل است که به چشم می آید، این علامتِ آن است که راه زیادی تا مقصد نداریم.(1)
اکنون به دروازه شهر رسیده ایم، بهتر است وارد شهر بشویم.
ص: 9
سامرّا چه شهر آبادی است! خیابان ها، بازارها و ساختمان های زیبا!
هر جا را نگاه می کنی، قصرهای باشکوه می بینی!
آیا می خواهی نام بعضی از قصرها را برایت بگویم: قصر عروس، قصر صبح، قصر بستان.
خدا می داند که حکومت عبّاسی چقدر پول برای ساختن این قصرها مصرف کرده است. فقط در ساختن قصر عروس، سی میلیون درهم خرج شد، یعنی چیزی معادل 150 میلیارد تومان.(1)
در داخل شهر قدم می زنیم، تو از زیبایی این شهر تعجّب کرده ای! اینجا عروس شهرهای دنیاست و می دانم دوست داری از تاریخ این شهر باخبر شوی.(2)
الآن عبّاسیان بر جهان اسلام حکومت می کنند. آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسین(علیه السلام) قیام کردند و حکومت اُمویان را سرنگون ساختند؛ امّا وقتی شیرینی حکومت را چشیدند، بزرگ ترین ستم ها را به امامان نمودند.
حتماً شنیده ای که «هارون»، خلیفه عبّاسی، امام کاظم(علیه السلام) را سال ها در بغداد زندانی کرد و سرانجام آن حضرت را شهید کرد.
وقتی «مأمون» به خلافت رسید پایتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا(علیه السلام) را مجبور کرد تا ولایت عهدی را قبول کند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رسانید. امام جواد(علیه السلام) هم به دست یکی دیگر از خلفای عباسی به شهادت رسید.
وقتی حکومت به دست «متوکّل» رسید پایتخت خود را به سامرّا منتقل کرد و امام هادی(علیه السلام) را از مدینه به این شهر آورد. الآن امام هادی(علیه السلام) همراه با تنها فرزندش، حسن عسکری(علیه السلام) در این شهر زندگی می کنند.(3)
البته فکر نکنی که امام هادی(علیه السلام) این شهر را برای زندگی انتخاب کرده است،
ص: 10
بلکه حکومت عبّاسیان او را مجبور به این کار ساخته است.
* * *
وقتی به مردم نگاه می کنی می بینی که بیشتر آنها تُرک هستند. تعجّب می کنی، اینجا کشوری عربی است، پس این همه تُرک اینجا چه می کنند؟
خوب است از آن پیرمرد که آنجا ایستاده است این سول را بپرسیم:
-- پدر جان! چرا در این شهر این همه تُرک زندگی می کنند؟
-- مگر نمی دانی اصلاً این شهر برای آنها ساخته شده است؟
-- نه، ما خبر نداریم.
-- مأمون در حکومت خود به ایرانی ها خیلی بها می داد؛ امّا آنها به اهل بیت(علیهم السلام) علاقه زیادی نشان می دادند و همین باعث مشکلات زیادی در نهادهای حکومتی می شد؛ برای همین بعد از مأمون، عبّاسیان تصمیم گرفتند از ترک های کشور ترکیه - که بیشتر آنها سُنی مذهب بودند - استفاده کنند. آنها سربازان تُرک را استخدام کردند و به بغداد آوردند.
-- اگر این تُرک ها به بغداد آورده شدند پس چرا حالا در سامّرا هستند؟
-- شهر بغداد گنجایش این همه جمعیّت را نداشت. در ضمن ترک ها در این شهر به مال و ناموس مردم رحم نمی کردند. عبّاسیان دیدند که اگر این وضع ادامه پیدا کند مردم شورش خواهند کرد. برای همین آنها شهر سامرّا را ساختند و نیروی نظامی خود را - که همان ترک ها بودند - به سامرّا منتقل کردند و سپس خودِ عبّاسیان هم به اینجا آمدند.(1)
-- یعنی الآن سامرّا پایتخت جهان اسلام شده است؟
-- مگر نمی دانی در حال حاضر خلیفه مسلمانان - مُعتَزّ عبّاسی - در این شهر است؟
ص: 11
-- پس این کاخ های باشکوه برای خلیفه است؟
-- آری. او در این شهر کاخ های زیادی ساخته است. اصلاً می دانی چرا این شهر را «سامرّا» نامیده اند؟
-- نه.
-- اصل اسم این شهر «سُرَّ مَنْ رأی» بوده است. یعنی «شاد شد هر کس اینجا را دید»، مردم برای راحتی تلفّظ، آن را خلاصه کردند و به آن «سامرّا» گفتند. عبّاسیان پول زیادی صرف ساختن این شهر کردند.(1)
ما دیگر به جواب های خود رسیده ایم. از پیرمرد تشکّر می کنیم و به راه خود ادامه می دهیم.
* * *
-- آقای نویسنده! چقدر مرا در این شهر راه می بری؟
-- حوصله کن، عزیزم!
-- من می خواهم به خانه امام هادی(علیه السلام) بروم، ساعتی است که مرا در این شهر می چرخانی.
-- اینجا یک شهر نظامی است، ما به راحتی نمی توانیم به خانه امام برویم. خطر دارد، می فهمی! خطر کشته شدن!
تو از شنیدن این سخن من تعجّب می کنی.
عبّاسیان هر گونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسی می کنند، آنها امام هادی و امام حسن عسکری(علیه السلام) را در شرایط بسیار سختی قرار داده اند.
اکنون ما به محلّه «عَسکَر» می رسیم. اینجا یکی از محلّه های بالاشهر سامرّا است.
حتماً می دانی «عسکر» در زبان عربی به معنای «لشکر» است، در این محلّه
ص: 12
فقط فرماندهان لشکر عبّاسیان زندگی می کنند.
تعجّب کرده ای که چرا تو را به اینجا آورده ام!
مگر نمی دانی که امام در همین محل زندگی می کند. آیا تا به حال فکر کرده ای چرا امام یازدهم به «عسکری» مشهور شده است؟
علّت این نامگذاری این است که امام در همین محلّه زندگی می کند.(1)
عبّاسیان، امام و خانواده اش را مجبور کرده اند در اینجا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زیر نظر بگیرند.
نمی دانم آیا شنیده ای امام از مردم خواسته است که به او سلام نکنند؟ آری، در این شهر سلام کردن به امام جرم است!
حتماً شنیده ای وقتی کسی را به جایی تبعید می کنند او باید در وقت های معینی به نزد مأموران دولتی رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام کند. امام در روزهای دوشنبه و پنج شنبه باید به نزد خلیفه برود.(2)
وقتی که امام از خانه خارج می شود تا خود را به قصر برساند عدّه ای از شیعیان از فرصت استفاده می کنند و در راه می ایستند تا امام را ببینند.
امام به آنها پیغام داده است که هرگز به او سلام نکنند زیرا این کار برای آنها بسیار خطرناک است و سزایی جز کشته شدن ندارد.(3)
می دانم که باور کردن آن سخت است، چرا باید سلام کردن به فرزند پیامبر جرم باشد؟ این همان مظلومیّتی است که تا به حال کسی به آن توجّه نکرده است!
هر چند امام حسین(علیه السلام) در روز عاشورا غریب و مظلوم بود؛ امّا یارانی وفادار داشت که تا آخرین لحظه بر گرد وجودش همچون پروانه می چرخیدند.
امّا جانم فدای غربت امامی که در این شهر تنهای تنهاست، هیچ یار و یاور و آشنایی ندارد، دوستان او هم غریب و مظلومند!
آیا دوست داری قصّه چوب شکسته شده را برایت بگویم تا با مظلومیّت امام خود
ص: 13
بیشتر آشنا شوی؟
در این روزگار هر خانه نیاز به هیزم های زیادی دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم کنند.
شخصی به نام «داوود بن اسود» برای خانه امام عسکری(علیه السلام) هیزم تهیّه می کرد. یک روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگی داد و گفت: «این چوب را بگیر و به بغداد برو و به نماینده من در آنجا تحویل بده».
داوود خیلی تعجّب کرد، آخر بغداد شهر بزرگی است و هیزم های زیادی در آن شهر وجود دارد، چه حکمتی است که امام از او می خواهد این همه راه برود و این چوب را به بغداد ببرد.
به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوی بغداد حرکت کرد.
در میانه راه به کاروانی برخورد کرد، او خیلی عجله داشت. شتری جلویِ راه او را بسته بود، با آن چوب محکم به شتر زد تا شتر کنار برود و راه باز شود ولی چوب شکست. شکسته شدن چوب همان و ریختن نامه ها همان!
گویا امام در داخل این چوب نامه هایی را مخفی کرده بود و داوود از آن خبر نداشت.
وای! اگر مأمور اطلاعاتیِ عبّاسیان این صحنه را ببیند چه خواهد شد؟
خون همه کسانی که اسمشان در این نامه ها آمده است ریخته خواهد شد.
داوود سریع از اسب پیاده شد و همه نامه ها را جمع کرد و با عجله از آنجا دور شد.
در این نامه ها، جواب سول های شیعیان نوشته شده بود؛ ولی امام عسکری(علیه السلام) برای ارسال آنها با مشکلات فراوانی روبرو بوده است.
فکر می کنم با شنیدن این داستان با گوشه ای از شرایط سختی که بر امام می گذرد آشنا شده ای.(1)
ص: 14
* * *
اکنون، ما آرام آرام در محلّه عسکر قدم برمی داریم، من می خواهم درِ خانه امام را به تو نشان بدهم.
از تو می خواهم وقتی به آنجا رسیدیم بی تابی نکنی! نگویی که می خواهم امام را ببینم. گفته باشم این کار خطرناک است!
قدری راه می رویم. نسیم می وزد، بوی بهشت به مشام می رسد، آنجا خانه آفتاب است.
با بی قراری و وجدی که داری سلام می کنی:
سلام بر آقا و مولای من!
سلام بر نور خدا در زمین!
تو می خواهی به سوی بهشت بروی، من دست تو را می گیرم!
کجا می روی؟
تو به خود می آیی و سپس می گویی: دستِ خودم نبود! بعد از یک عمر آرزو ، به اینجا رسیده ام، امامِ من در چند قدمی من است و من نمی توانم او را ببینم!
* * *
آنجا چند مأمور ایستاده اند. آنها به ما نگاه می کنند. زود اشک چشمانت را پاک کن! باید فکری بکنیم.
-- شما کجا می روید!
-- ما به درِ خانه قاضی شهر می رویم.
-- چرا رفیقت گریه کرده است؟
-- بعضی از نامردها، همه سرمایه ما را گرفته اند.
وقتی این را می گویم، آنها اجازه می دهند که برویم. بیا تا به درِ خانه قاضی برویم که حرف من دروغ نباشد.
ص: 15
خانه قاضی آنجاست. تو به من نگاه می کنی و می گویی: چقدر قشنگ جواب دادی! این نامردها، همه سرمایه ما را گرفته اند.
ناراحت نباش، ما باید برای روزگاری که امام زمان(علیه السلام) از دیده ها پنهان می شود آمادگی پیدا کنیم. من شنیده ام امام دوازدهم ما، غیبتی طولانی خواهد داشت.
اگر همه شیعیان می توانستند به راحتی امام خود را ببینند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غیبت فرزندش نمی دانستند چه کنند؛ امّا الآن شیعیان کم کم برای روزگار غیبت آماده می شوند.
تو اکنون تا درِ خانه امام آمدی، ولی نتوانستی او را ببینی، تو می توانی در روزگار غیبت هم دوام بیاوری!
* * *
بیا به مسجد شهر برویم تا در آنجا نماز بخوانیم. مسجد کجاست؟ این که دیگر سول نمی خواهد. مسجد در کنار برج متوکّل واقع شده است.
آن برج آن قدر بلند است که به راحتی می توانی آن را ببینی.
چه مسجد بزرگی! چقدر با صفا! چند نهر آب از میان آن عبور می کند.(1)
این مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صف های مرتّب نشسته اند و منتظر آمدن خلیفه می باشند.
با آمدن خلیفه همه از جا بلند می شوند. آنها اعتقاد دارند که این خلیفه، نماینده خدا بر روی زمین است.
آنها خیال می کنند همه اسلام در این خلیفه جلوه کرده است. هر کس با خلیفه مخالف باشد با اسلام مخالف است! امروز این حکومت، ادامه حکومت پیامبر است و همه باید آن را تأیید کنند!
آنها فراموش کرده اند که این حکومت، بسیاری از فرزندان پیامبر را شهید کرده است.
ص: 16
امروز خلیفه، فرزند پیامبر را در خانه اش زندانی کرده و آزادی را از او گرفته است.
کسی حق ندارد به این چیزها فکر کند. فکر کردن در این روزگار جرم است.
تعجّب می کنی که چگونه هزاران نفر پشت سر یک ستمگر نماز می خوانند؟
مگر نمی دانی سال هاست که این مردم، پشت هر کس و ناکسی نماز می خوانند؟(1)
فقط ما شیعیان هستیم که می گوییم باید امامِ جماعت، عادل باشد.(2)
بیا جلو برویم تا خلیفه را ببینم. نگاه کن! این خلیفه که خیلی جوان است.(3)
نماز جماعت برپا می شود، من و تو، پشت سر خلیفه نماز می خوانیم. این نماز برای این است که جانمان در امان باشد و کسی به ما شک نکند.
به سجده می روم، از خدا می خواهم یک آشنا در این شهر پیدا کنیم تا بتوانیم چند روزی در این شهر بمانیم.
به طرف درِ مسجد حرکت می کنیم. همین که از مسجد بیرون می رویم، پیرمردی به سوی ما می آید. به دلم افتاده که او از شیعیان است. او فهمیده است که ما در این شهر غریب هستیم. از ما دعوت می کند و ما را به خانه می برد.
خیلی زود همه چیز روشن می شود، حدس من درست بود. او از شیعیان امام عسکری(علیه السلام) است. نام او بِشر انصاری است. به هر حال ما می توانیم چند روزی در این شهر بمانیم.
تو رو به او می کنی و می گویی:
-- چگونه می شود به خانه امام برویم؟ من می خواهم آن حضرت را ببینم.
-- این کار بسیار خطرناکی است، پسرم!
-- من همه خطرات آن را به جان می خرم.
-- عزیزم! با رفتن ما به خانه امام عسکری(علیه السلام) برای آن حضرت دردسر درست می شود. چند مدّت پیش عدّه ای از شیعیان به خانه امام رفتند، وقتی خبر به خلیفه
ص: 17
رسید امام را برای مدّتی زندانی کرد. آیا حاضر هستی برای امام مشکلی پیش بیاید؟
و تو به فکر فرو می روی. تو هرگز حاضر نیستی که به خاطر رسیدن به آرزویت، مشکلی برای امام پیش بیاید.
* * *
خورشید طلوع می کند، شهر سامرّا زیر نور آفتاب می درخشد، می دانم که این شهر زیبا دیگر برای تو جلوه ای ندارد، دلت گرفته است. طوری نگاهم می کنی گویی که پشیمان هستی همسفرم شده ای:
-- تو دیگر چه نویسنده ای هستی؟
-- مگر چه شده است؟
-- مرا به این شهر آوردی که بیشتر دلم را بسوزانی و فقط مظلومیّت امامم را به من نشان بدهی! من دیگر در شهری که سلام به آفتاب جرم است نمی مانم.
-- حق با توست. من نمی دانستم که در این شهر، این قدر خفقان است.
تو وسایل خودت را جمع می کنی و می خواهی مرا تنها بگذاری و بروی.
تمام غم های دنیا به سراغم می آید، من تازه به تو عادت کرده ام. از همه دنیای به این بزرگی، دلخوشی من فقط تو بودی! تو هم که می خواهی تنهایم بگذاری!
سرانجام می روی و دل مرا همراه خود می کشانی. من تصمیم دارم تا دروازه شهر همراهت بیایم.
نگاهت می کنم. تو به جای این که به سوی دروازه بروی به سوی محلّه عسکر می روی. فکر می کنم می خواهی درِ خانه امام را برای آخرین بار ببینی.
من هم همراه تو می آیم. چند مأمور آنجا ایستاده اند. تو می ایستی و لبخند می زنی. باید دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضی از این کوچه عبور کنیم.
دوباره در کنار هم هستیم. از کوچه عبور می کنیم. عطر بال فرشته ها را می توان
ص: 18
حس کرد، بوی باران، بوی آسمان، بوی بهشت به مشام می رسد.
کاش می شد فقط یک دقیقه به خانه امام می رفتیم. کاش می شد بر درِ خانه محبوب بوسه ای می زدیم و می رفتیم.
آرام آرام از کنار خانه امام عبور می کنیم و سپس از کنار مأموران می گذریم. از خمِ کوچه که عبور می کنیم نفس راحتی می کشیم.
آنجا را نگاه کن!
آن مادر را می گویم که کنار کوچه ایستاده است، گویا خسته شده است. مقداری بار همراه خود دارد.
تو جلو می روی می خواهی به این مادرِ پیر کمک کنی. سلام می کنی و از او می خواهی تا اجازه بدهد وسایلش را به خانه اش ببری.
او قبول می کند و خیلی خوشحال می شود. من جلو می آیم و از تو می خواهم مقداری از آن وسائل را به من بدهی قبول نمی کنی و می گویی تو برو همان قلمت را نگه دار!!
معلوم می شود که هنوز از من دلخور هستی.
قدری راه می رویم. مادر می گوید که خانه من این جاست. تو وسایلش را زمین می گذاری.
اکنون او نگاهی به تو می کند و می گوید: پسرم! اجر تو با مادرم، زهرا!
با شنیدن نام حضرت زهرا(علیها السلام) اشک در چشمانت حلقه می زند. مادر به تو خیره می شود می فهمد که تو آشنایی! غریبه نیستی!
او اصرار می کند که باید به خانه اش بروی. هر چه می گویی: «من باید بروم»، قبول نمی کند. او می خواهد تا با یک نوشیدنی، گلویی تازه کنی.
سرانجام قبول می کنی و می خواهی وارد خانه بشوی؛ امّا به سوی من می آیی. تو می خواهی مرا نیز همراه خود ببری.
ص: 19
می دانستم خیلی با معرفت هستی!
* * *
روی تخت در حیاط خانه نشسته ایم. زیر درخت خرما!
مادر رفته است برای ما نوشیدنی بیاورد. رو به من می کنی و می خواهی که در مورد این مادر سول کنم.
مادر برای ما نوشیدنی آورده است: «بفرمایید. قابل شما را ندارد».
بعد از مدتّی، من رو به مادر می کنم و می گویم:
-- ببخشید! آیا شما از فرزندان حضرت زهرا(علیها السلام) هستید؟
-- آری، من دختر امام جواد(علیه السلام) هستم.
-- وای! شما خواهر امام هادی(علیه السلام) هستید؟ باورم نمی شود، درست شنیدم؟
-- بله، پسرم! درست شنیدی.
-- نام شما چیست؟
-- حکیمه.
-- چرا شما از مدینه به این شهر آمدید؟
-- من همراه برادرم امام هادی(علیه السلام) در مدینه زندگی می کردم؛ امّا خلیفه عبّاسی برادرم را مجبور کرد به این شهر بیاید. من هم به اینجا آمدم. مگر شما نمی دانید او در این شهر غریب است؟ دلخوشی او به من است.(1)
متوجّه تو می شوم؛ چرا از جای خود بلند شدی و دست به سینه گرفته ای!
باید در حضور دختر و خواهرِ امام به احترام ایستاد!
حق با توست، یادت هست وقتی قم می رفتیم، زیارت حضرت معصومه(علیها السلام) چنین سلام می گفتیم: «سلام بر تو ای دختر امام، ای خواهر امام، ای عمّه امام».(2)
حکیمه هم مانند حضرت معصومه(علیها السلام) است: او دخترامام جواد(علیه السلام)، خواهر امام هادی(علیه السلام) و عمّه امام عسکری(علیه السلام) است.
ص: 20
* * *
-- باید فرصت را غنیمت بشماری، باید بنویسی! تو باید جوانان را با حکیمه بیشتر آشنا کنی.
-- باشد. می نویسم. مقداری صبر داشته باش.
اکنون رو به حکیمه می کنم و می گویم: «آیا می شود برای جوانان خاطره زیبایی تعریف کنید تا آن را بنویسم».
او به فکر فرو می رود، دقایقی می گذرد. حکیمه رو به من می کند و می گوید: «فکر می کنم بهتر است خاطره آخرین عروس را برای شما بگویم».
می دانم تو هم دوست داری این خاطره را بشنوی.
خاطره آخرین عروس!
همسفرم! من و تو آماده ایم تا این خاطره را بشنویم. گویا حکیمه از ما می خواهد به سفری برویم. سفری دور و دراز!
باید به اروپا برویم، به سرزمین «روم»، قصر امپراتوری.
ما در آنجا با دختری به نام «ملیکا» آشنا می شویم...
ص: 21
-- مادر! به من چند روزی فرصت بده!
-- برای چه؟
-- می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم و تصمیم بگیرم.
-- این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟
مادر نزدیک می آید و روی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دخترش هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد.(1)
همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند؛ امّا چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟ آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟
مادرِ ملیکا از اتاق بیرون می رود. ملیکا از جا برمی خیزد و به سمت پنجره می رود. هیچ کس از رازِ دل او خبر ندارد.
درست است که او در قصر زندگی می کند؛ امّا این قصر برای او زندان است. این زندگیِ پر زرق و برق برایش هیچ جلوه ای ندارد.
همه رویِ زرد ملیکا را می بینند و نمی دانند در درون او چه شوری برپاست. مادر
ص: 22
خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. امّا ملیکا گرفتار شک شده است.
او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد.
کشیش ها که همان روحانیّون مسیحی بودند مردم را به تَرک دنیا دعوت کرده و از آنها می خواستند تا به فکر آخرت خود باشند و از جمع کردن مالِ دنیا دوری کنند.
آن روزها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره ای آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند.
ملیکا می دید آنها چنان از آتش جهنّم و عذاب خدا سخن می گویند که همه دچار ترس می شوند. مردم برای اعتراف به نزد آنها می رفتند تا خدا گناه آنها را ببخشد.
او که بزرگ تر شد چیزهایی را دید که به دینِ آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تَرک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکّه های طلا، هجوم می آورند!
ملیکا چیزهای زیادی را در این قصر دیده بود. صدای قهقهه مستانه کشیش ها را شنیده بود.
او بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلاییِ غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می شدند!
او به دینی که اینان رهبرانش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود؛ امّا نمی توانست ببیند که دینِ خدا، بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگانِ دین می دانند و نان حکومت روم را می خورند!
او از این کشیش ها، مأیوس شده است امّا هرگز از خدا جدا نشده است.
او از این جماعت بدش می آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی(علیه السلام) و مریم(علیها السلام) عشق می ورزد.
ص: 23
هر چه او به دینی که کشیش ها از آن دم می زدند بیشتر شک می کرد، راز و نیازش با خدا بیشتر می شد.
ملیکا از خدا می خواهد او را نجات بدهد. او از همه چیز و همه کس خسته شده است ولی از خدا و دوستان خدا دل نکنده است. او منتظر است تا لطف خدا به سوی او بیاید.
او می داند که اگر با پسر عمویش ازدواج کند تا آخر عمر باید به وضع موجود، راضی باشد.
اگر روحانیّون بفهمند که ملکه آینده روم به قداست آنها شک دارد چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود.
آنها آن قدر قدرت دارند که حتّی ملکه آینده روم را می توانند به قتل برسانند. آنها هرگز شمشیر به دست نمی گیرند تا ملکه را به قتل برسانند، بلکه اسلحه ای بسیار قدرتمندتر از شمشیر دارند.
کافی است آنها به مردم بگویند که ملکه مرتّد شده و به دین خدا پشت کرده است، آن وقت می بینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت و آرام بودند، آشوب به پا کرده و به قصر حمله می کنند تا برای خشنودی و رضایت خدا، ملکه را بکشند.
فکر می کنم دیگر فهمیدی که چرا ملیکا نمی خواهد با پسر عمویش ازدواج کند. او از جنس این مردم نیست. خدا به او چیزی داده که به خیلی ها نداده است.
خدا به ملیکا، قدرت فکر کردن داده است. گویا تنها عیب او این است که فکر می کند!!
امروز کسی نباید خودش فکر کند. روحانیّونی که نانِ حکومت می خورند به جای همه فکر می کنند. وظیفه مردم فقط اطاعت بدون چون و چرا از آنهاست. آنها می گویند که رضایت خدا و مسیح فقط در این اطاعت است.
در این روزگار هر کس که می فهمد باید سکوت کند وگرنه سزایش مرگ است.
ص: 24
آخر چگونه ممکن است خدا کلید بهشت را به کسانی بدهد که دم از خدا می زنند و از سفره حکومت قیصر نان می خورند؟
* * *
چند روز می گذرد و ملیکا خبردار می شود که باید خود را برای مراسم عروسی آماده کند.
پدربزرگ او، قیصر دستور داده است تا این عروسی هر چه زودتر برگزار شود. حتماً می دانی در روم به پادشاهی که کشور را اداره می کند «قیصر» می گویند. ملیکا، نوه قیصر روم است.
او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر کشور در پایتخت جمع بشوند. پیش بینی می شود که تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد.
سیصد نفر از روحانیّون کلیسا هم دعوت شده اند تا در این مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زیبایی برای این مراسم در نظر گرفته شده است.
قیصر می خواهد برای ملکه آینده روم جشن بزرگی بگیرد، جشنی که نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد.
ملیکا هیچ چاره ای ندارد، باید به این عروسی رضایت بدهد.(1)
اکنون، تمام قصر غرق نور است، عدّه ای می رقصند و گروهی هم می نوازند. همه مهمانان آمده اند و قیصر بر روی تخت خود نشسته است.
درِ قصر باز می شود، داماد در حالی که گروهی او را همراهی می کنند وارد می شود.
او به سوی قیصر می آید، خم می شود و دست قیصر را می بوسد و به سوی تخت دامادی می رود تا بر روی آن بنشیند.
همه کف می زنند و سوت می کشند، داماد افتخار می کند که امشب زیباترین دختر روم، همسر او می شود.
ص: 25
او می خواهد بر روی تخت بنشیند که ناگهان همه چیز می لرزد!
زلزله ای سهمگین، همه را به وحشت می اندازد. آن قدر سریع که فرصت فرار یا ماندن را به هیچ کس نمی دهد.
همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد، گرد و غبار همه جا را فرا می گیرد. پایه های تخت داماد شکسته و داماد بی هوش بر روی زمین افتاده است!
هیچ کس حرفی نمی زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه می کنند، آیا عذابی نازل شده است؟
عروسی به هم می خورد، قیصر بسیار ناراحت می شود، چه راز و رمزی در کار است؟ هیچ کس نمی داند.(1)
* * *
شب از نیمه گذشته و سکوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق ملیکا می تابد.
اکنون ملیکا خواب می بیند:
عیسی(علیه السلام) به این قصر آمده است. همه یاران او نیز آمده اند.
آیا شمعون را می شناسی؟ او وصیّ و جانشین حضرت عیسی(علیه السلام) است و ملیکا هم از نسل اوست. شَمعُون، پدربزرگِ مادری ملیکا است.(2)
هر جا را نگاه می کنی فرشتگان ایستاده اند. در وسط قصر منبری از نور گذاشته اند.
گویا همه، منتظر آمدن کسی هستند.
ملکیا در شگفتی می ماند، به راستی چه کسی قرار است به اینجا بیاید که عیسی(علیه السلام) در انتظارش، سراپا ایستاده است؟
ناگهان در قصر باز می شود. مردانی نورانی وارد می شوند. بوی گل محمّدی به مشام می رسد. بانویی جوان و نورانی هم همراه آنها آمده است.
ص: 26
عیسی(علیه السلام) به استقبال آنها می رود، سلام می کند و خوش آمد می گوید: «سلام و درود خدا بر تو ای آخرین پیامبر! ای محمّد!».
عیسی(علیه السلام) محمّد(صلی الله علیه و آله) را در آغوش می گیرد و از او می خواهد به قسمت پذیرایی قصر بروند.
همه می نشینند. چهره عیسی(علیه السلام) همچون گل شکفته شده و سکوت بر فضای قصر سایه افکنده است.
ملیکا فقط نگاه می کند. به راستی در اینجا چه خبر است؟
بعد از لحظاتی، محمّد(صلی الله علیه و آله) رو به عیسی(علیه السلام) می کند و می گوید: «ای عیسی! جانشین تو، شمعون دختری به نام ملیکا دارد، من آمده ام او را برای یکی از فرزندانم خواستگاری کنم».
محمّد(صلی الله علیه و آله) با دست اشاره به جوانی می کند که در کنارش نشسته است. ملیکا نگاه می کند جوانی را می بیند که صورتش چون ماه می درخشد. این جوان، امام یازدهم شیعیان و نام او «حسن» است.
محمّد(صلی الله علیه و آله) منتظر جواب است. در این هنگام عیسی(علیه السلام) رو به شمعون، پدربزرگ ملیکا می کند و می گوید: «ای شمعون! سعادت و خوشبختی به سوی تو آمده است. آیا دخترت ملیکا را به عقد ازدواج فرزند محمّد در می آوری؟».
اشک شوق در چشمان شمعون حلقه می زند و بعد نگاهی به دخترش ملیکا می کند و می گوید: «آری، با کمال افتخار قبول می کنم».
محمّد(صلی الله علیه و آله) از جا برمی خیزد و بر بالای منبری از نور قرار می گیرد و خطبه عقد را می خواند: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم؛ امشب ملیکا، دختر شمعون را به ازدواج یازدهمین امام بعد از خود، حسن در آوردم. شاهدان این ازدواج، عیسی و شمعون و حواریّون و علی و فاطمه و همه خاندان من هستند».
وقتی سخن محمّد(صلی الله علیه و آله) تمام می شود همه به یکدیگر تبریک می گویند و همه جا
ص: 27
غرق نور می شود.(1)
* * *
ملیکا از خواب بیدار می شود. نور مهتاب به داخل اتاق تابیده است. او از روی تخت بلند می شود به کنار پنجره می آید: خدایا این چه خوابی بود من دیدم!
او می فهمد که عشقی آسمانی در قلب او منزل کرده است. او احساس می کند که حسن(علیه السلام) را دوست دارد.
یا مریم مقدّس! من چه کنم!
آیا این خواب را برای مادرم بگویم؟ آیا می توانم پدر بزرگ را از این راز با خبر کنم؟
نه، او نباید این کار را بکند. ملیکا نمی تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمّد(صلی الله علیه و آله) شده است؟
آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم بخواهد با فرزند پیامبر مسلمانان ازدواج کند؟
مدّت هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است، آن وقت او را مجازات سختی خواهند کرد!
هیچ کس نباید از این خواب با خبر بشود.
این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند.
* * *
چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیامبر در همه وجود ملیکا ریشه دوانده است.
رنگ او زرد شده و خواب و خوراک او نیز کم شده است. همه خیال می کنند که او بیمار شده است.
ص: 28
قیصر بهترین پزشکان را برای درمان ملیکا می آورد؛ امّا هیچ فایده ای ندارد. آنها درد او را نمی فهمند تا برایش درمانی داشته باشند.
ملیکا روز به روز لاغرتر می شود. چشمانش به گودی نشسته است. هیچ کس نمی داند چه شده است.
مادر برای او گریه می کند و غصّه می خورد که چگونه عروسی دخترش با زلزله ای به هم خورد. بعد از آن بیماریِ ناشناخته ای به سراغ ملیکا آمده است.
امروز قیصر، پدربزرگ ملیکا به عیادت او آمده است:
دخترم! ملیکا عزیزم! صدای مرا می شنوی!
ملیکا چشمان خود را باز می کند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش می خورد که در کنارش نشسته است. اشکِ چشم او بر صورت ملیکا می چکد:
-- دخترم! نمی دانم این چه بلایی بود که بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم که تو ملکه روم شوی؛ امّا دیدی که چه شد.
-- گریه نکن پدربزرگ.
-- چگونه گریه نکنم در حالی که تو را این گونه می بینم؟
-- چیزی نیست. من راضی به رضای خدا هستم.
-- دخترم! آیا خواسته ای از من نداری؟
-- پدربزرگ! مسلمانان زیادی در زندان های تو شکنجه می شوند. آنها اسیر تو هستند. کاش همه آنها را آزاد می ساختی و در حقّ آنها مهربانی می کردی، شاید مسیح و مریم مقدّس مرا شفا بدهند!
قیصر این سخن را می شنود و به ملیکا قول می دهد که هر چه زودتر اسیران مسلمان را آزاد کند.
بعد از مدّتی به ملیکا خبر می رسد که گروهی از اسیران آزاد شده اند. او برای این که پدربزرگ خود را خوشحال کند، قدری غذا می خورد. پدربزرگ خشنود می شود و
ص: 29
دستور می دهد تا همه مسلمانانی که در جنگ ها اسیر شده اند آزاد شوند.
اکنون ملیکا دست به دعا برمی دارد و می گوید: «ای مریم مقدّس! من کاری کردم تا اسیران آزاد شوند، من دل آنها را شاد کردم. از تو می خواهم که دل مرا هم شاد کنی».
ملیکا منتظر است شاید بار دیگر در خواب محبوبش را ببیند. شاید یار آسمانی اش، حسن(علیه السلام) به دیدارش بیاید.(1)
* * *
ملیکا اعتقاد دارد که مسیح، پسر خداست، برای همین او خدا را به حقّ پسرش می خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلش را حل کند.
امشب دل ملیکا خیلی گرفته است. هجران محبوب برای او سخت شده است. نیمه شب فرا می رسد. همه اهل قصر خواب هستند.
او از جای بر می خیزد و کنار پنجره می رود. نگاه به ستاره ها می کند. با محبوبش، حسن(علیه السلام) سخن می گوید: «تو کیستی که چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی! تو کجا هستی، چرا سراغم نمی آیی! آیا درست است که مرا فراموش کنی».
بعد به یاد مریم مقدّس(علیها السلام) می افتد، اشک در چشمانش حلقه می زند، از صمیم دل او را به یاری می خواند.
ملیکا به سوی تخت خود می رود. هنوز صورتش خیس اشک است.
او نمی داند گره کار در کجاست؟ آن قدر گریه می کند تا به خواب می رود.
او خواب می بیند:
تمام قصر نورانی شده است. نگاه می کند هزاران فرشته به دیدارش آمده اند. گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند.
او از جای خود بلند می شود و با احترام می ایستد. ناگهان دو بانو از آسمان می آیند. بوی گلِ یاس به مشام ملیکا می رسد.
ص: 30
ملیکا نمی داند راز این بوی یاس چیست؟
ملیکا یکی از آنها را می شناسد، او مریم مقدّس(علیها السلام) است، سلام می کند و جواب می شنود؛ امّا دیگری را نمی شناسد.
ملیکا نگاه می کند، خدای من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسیار آشناست.
مریم(علیها السلام) رو به او می کند و می گوید: «دخترم! آیا این بانو را می شناسی؟ او فاطمه(علیها السلام) دختر محمّد(صلی الله علیه و آله)است. مادر همان کسی که تو را به عقد او درآورده اند».
ملیکا تا این سخن را می شنود از خود بی خود می شود. بر روی زمین می نشیند و دامن فاطمه(علیها السلام) را می گیرد و شروع به گریه می کند.
باید شکایت پسر را به پیش مادر برد.
مادر! چرا حسن به دیدارم نمی آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود که مرا فراموش کند چرا مرا این چنین شیفته خود کرد؟
مگر من چه گناهی کرده ام که باید این چنین درد هجران بکشم؟
ملیکا همین طور گریه می کند و اشک می ریزد. فاطمه(علیها السلام) در کنار او نشسته است و با مهربانی به سخنانش گوش می دهد.
فاطمه(علیها السلام) اشک چشمان ملیکا را پاک می کند و می گوید:
-- آرام باش دخترم! آرام باش!
-- چگونه آرام باشم. دردِ عشق را درمانی نیست، مادر!
-- دخترم! آیا می دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی آید؟
-- نه.
-- تو بر دین مسحیّت هستی. این دین تحریف شده است، این دین عیسی را پسر خدا می داند. این سخن کفر است. خدا هیچ پسری ندارد. خود عیسی(علیه السلام) هم از این سخن بیزار است. اگر دوست داری که خدا و عیسی(علیه السلام) از تو راضی باشند باید
ص: 31
مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن به دیدار تو خواهد آمد.
-- باشد. من چگونه باید مسلمان بشوم.
-- با تمام وجودت بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ اللّه، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه»، یعنی شهادت می دهم که خدایی جز اللّه نیست و محمّد بنده او و فرستاده اوست.
ملیکا این کلمات را تکرار می کند. ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می کند.
آری، حالا ملیکا مسلمان شده و پیرو آخرین دین آسمانی گشته است.
اکنون فاطمه(علیها السلام) او را در آغوش می گیرد، ملیکا احساس می کند گویی در آغوش بهشت است.
فاطمه(علیها السلام) در حالی که لبخند می زند رو به او می کند و می گوید: «منتظر فرزندم باش. من به او می گویم که به دیدارت بیاید».
ملیکا از شدّت شوق از خواب بیدار می شود. اشک در چشمانش حلقه می زند.
کجا رفتند آن عزیزان خدا؟!(1)
* * *
ملیکا از جا برمی خیزد و به سوی پنجره می رود، نگاهی به آسمان می کند. چشمانش به ستاره روشنی خیره می ماند.
او با خود سخن می گوید: بار خدایا! مرا برای چه برگزیده ای؟ بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی خبر و غافل زندگی می کنند مرا انتخاب کردی تا به دست بانویم فاطمه(علیها السلام) مسلمان بشوم.
این چه سعادت بزرگی است! او بی اختیار به سجده می رود تا خدا را شکر کند.
او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به دیدارش بیاید.
نسیم می وزد و بوی بهشت می آید. حسن(علیه السلام) به دیدار ملیکا آمده است.
-- آقای من! دل مرا اسیر محبّت خود کردی و رفتی!
ص: 32
-- اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی، بدان که هر شب مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب، حسن(علیه السلام) به دیدار ملیکا می آید. ملیکا در خواب او را می بیند و با او سخن می گوید.
کم کم ملیکا می فهمد که حسن(علیه السلام)، امام است، او با مقام امام آشنا می شود و می فهمد که خدا همه هستی را در دستِ امام قرار داده است.
حالِ ملیکا روز به روز بهتر می شود، خبر به قیصر می رسد. او خیلی خوشحال می شود. ملیکا دیگر با اشتها غذا می خورد و بعد از مدّتی سلامتی کامل خود را به دست می آورد.
او هر شب محبوب خود را می بیند، اگر چه این یک رواست؛ امّا شیرینی آن، کمتر از واقعیّت نیست.
او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود.
روزها می گذرد و او در انتظار وصال است.(1)
* * *
امشب فکری به ذهن ملیکا می رسد، او باید حرف دلش را به حسن(علیه السلام) بگوید. او تا کی می خواهد در هجران بسوزد؟ باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد.
روای امشب فرا می رسد، حسن(علیه السلام) به دیدار او می آید. ملیکا سر به زیر می اندازد و آرام می گوید:
-- آقای من! از همه دنیا دیدار شما مرا بس است؛ امّا می خواهم بدانم کی در کنار شما خواهم بود؟
ص: 33
-- به زودی پدربزرگ تو، سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می فرستد. گروهی از کنیزان همراه این سپاه می روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها در آوری.
-- سرانجام این جنگ چه می شود؟
-- در این جنگ، مسلمانان پیروز می شوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر می شوند. مسلمانان، کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می برند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر پیک من باش!
ملیکا از شوق بیدار می شود. اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود.
به راستی او چگونه می تواند از این قصر بیرون برود؟
ملیکا فکر می کند، به یاد یکی از کنیزان قصر می افتد که سال هاست او را می شناسد. ملیکا می تواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد.
ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده است و قرار شده که او برای ملیکا لباس کنیزها را تهیّه کند. همه چیز با دقّت برنامه ریزی شده است.
خبر می رسد که سپاه روم به سوی سرزمین های مسلمانان می رود، همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده اند.
قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود می دهد و برای پیروزی او دعا می کند.
سپاه حرکت می کند امّا ملیکا هنوز اینجاست.
ص: 34
تو رو به ملیکا می کنی و می گویی:
-- مگر قرار نبود که همراه آنها بروی؟
-- صبر داشته باش. من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمی شود، همه شک می کنند.
فردا فرا می رسد. ملیکا هوسِ طبیعت کرده است و می خواهد به دشت و صحرا برود.
او با همان کنیز مورد اطمینان از قصر خارج می شود. چند سواره نظام آماده حرکت هستند.
آنها حرکت می کنند، ملیکا راه میان بری را انتخاب می کند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت می روند.
نزدیک غروب می شود، سپاه روم در آنجا اتراق کرده است. ملیکا می خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند.
او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه می رود. آنها مشغول آشپزی هستند. حواسشان نیست. باور نمی کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد.
ملیکا داخل خیمه ای می شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می کند. دیگر هیچ کس نمی تواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است.
او از خیمه بیرون می آید، یکی از کنیزان صدایش می زند که در آشپزی به او کمک کند.
هوا دیگر تاریک شده است. چند سربازی که همراه ملیکا بودند خیال می کنند که ملیکا امشب می خواهد در اینجا بماند.
ص: 35
صبح سپاه حرکت می کند، آن سربازها هر چه منتظر می شوند از ملیکا خبری نمی شود، نمی دانند چه کنند. به هر کس می گویند که دختر قیصر روم کجا رفت، همه به آنها می خندند و می گویند: «شما دیوانه شده اید؟ دختر قیصر در این بیابان چه می کند؟».
سپاه به پیش می رود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک تر می شود.(1)
* * *
همسفرم! آنجا را نگاه کن، سپاه مسلمانان به این سو می آیند، جنگ سختی در می گیرد. در این هیاهو من دیگر ملیکا را نمی بینم!
نمی دانم چه سرنوشتی در انتظار اوست. اسب ها شیهه می کشند، صدای شمشیرها به گوش می رسد، تیرها از هر سو می آیند، عدّه ای بر روی خاک می افتند و در خون خود می غلتند.
هیچ کاری از دست ما برنمی آید، اگر اینجا بمانیم خیال می کنند که ما هم از سربازان روم هستیم. بیا تا اسیر نشده ایم با هم فرار کنیم! ما باید به سوی سامرّا برویم، گویا این عشق ملکوتی، فرجام زیبایی دارد.
چند روز می گذرد...
ص: 36
ما الآن پشت دروازه سامرّا هستیم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم. نظر تو چیست؟
جوابی نمی دهی. وقتی نگاهت می کنم می بینم که خوابت برده است. من هم سرم را زمین می گذارم و می خوابم.
صدای اذان می آید، بلند می شویم، نماز می خوانیم. من که خیلی خسته ام دوباره می خوابم؛ امّا تو منتظر می مانی تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتی، دروازه شهر باز می شود، پیرمردی از شهر بیرون می آید. او را می شناسی. به سویش می روی، سلام می کنی. حال او را می پرسی.
-- آقای نویسنده، چقدر می خوابی؟ بلند شو!
-- بگذار اوّل صبح، کمی بخوابم!
-- ببین چه کسی به اینجا آمده است؟
-- خوب، معلوم است یکی از برادرانِ اهل سنت است که می خواهد اوّل صبح به کارش برسد.
پیرمرد می گوید: «از کی تا به حال ما سُنی شده ایم؟».
این صدا، صدای آشنایی است. چشمانم را باز می کنم. این پیرمرد همان «بِشر انصاری» است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم.
یادم می آید دفعه اوّلی که ما به سامرّا آمدیم، هیچ آشنایی نداشتیم، او ما را به
ص: 37
خانه اش دعوت کرد. بلند می شوم، بِشر را در آغوش می گیرم و از او عذرخواهی می کنم، با تعجّب می پرسد:
-- شما اینجا چه می کنید؟ چرا در اینجا خوابیده اید؟ چرا به خانه من نیامدید؟
-- ما نیمه شب به اینجا رسیدیم. دروازه شهر بسته بود. چاره ای نداشتیم باید تا صبح در اینجا می ماندیم.
-- من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می بردم، امّا...
-- خیلی ممنون.
من تعجّب می کنم بِشر که خیلی مهمان نواز بود، چرا می خواهد ما را اینجا رها کند و برود؟
ما هم گرسنه هستیم و هم خسته. در این شهر آشنای دیگری نداریم. چه کنیم؟
حتماً برای او کار مهمّی پیش آمده است که این قدر عجله دارد، خوب است از خودش سول کنم:
-- مثل اینکه شما می خواهید به مسافرت بروید؟
-- آری. من به بغداد می روم.
-- برای چه؟
-- امام هادی(علیه السلام) به من مأموریّتی داده است که باید آن را انجام بدهم.
-- آن مأموریّت چیست؟
-- من دیشب خواب بودم که صدای درِ خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده ای از طرف امام هادی(علیه السلام) است. او به من گفت که همین الآن امام می خواهد تو را ببیند.
-- امام با تو چه کاری داشت؟
-- سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم. امام به من گفت: «شما همیشه مورد اطمینان ما بوده اید. امشب می خواهم به تو مأموریّتی بدهم تا همواره مایه
ص: 38
افتخار تو باشد».
-- بعد از آن چه شد؟
-- امام نامه ای را با کیسه ای به من داد و گفت در این کیسه 220 سکّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم.
با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو می روم.
امام و خریدن کنیز!
آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام می خواهد کنیزی برای خود بخرد.
در این کار چه افتخاری وجود دارد؟
چرا امام به بِشر گفت که این مأموریّت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟
در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود می آورد:
-- به چه فکر می کنی؟ مگر نمی دانی امام هادی(علیه السلام) می خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟
-- یعنی امام حسن عسکری(علیه السلام) تا به حال ازدواج نکرده است؟
-- نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
-- یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش می روید قرار است همسر امام عسکری(علیه السلام) بشود؟
-- آری، درست است او امروز کنیز است؛ امّا در واقع ملکه هستی خواهد شد.
من دیگر جواب سول خود را یافته ام. به راستی که این مأموریّت، مایه افتخار است.(1)
اکنون نگاهی به تو می کنم. تو دیگر خسته نیستی. می دانم می خواهی تا همراه بِشر بروی.
ما به سوی بغداد می رویم...
ص: 39
فاصله سامرّا تا بغداد حدود 120 کیلومتر است و ما می توانیم این مسافت را با اسب، دو روزه طی کنیم.
شب را در میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت می کنیم. در مسیرِ راه بِشر به ما می گوید:
-- فکر می کنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد.
-- چطور مگر؟
-- آخر امام هادی(علیه السلام) نامه ای را به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده است.
-- عجب!
تو نگاهی به من می کنی. دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است. همان بانویی که دختر قیصر روم است و...
ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم و گرنه دروازه های شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پیش می تازیم.
ص: 40
موقع غروب آفتاب می رسیم. چه شهر بزرگی!
بغداد پایتخت فرهنگی جهان اسلام است. در این شهر، شیعیان زیادی زندگی می کنند. بِشر دوستان زیادی در این شهر دارد. به خانه یکی از آنها می رویم.
صبح زود از خواب بیدار می شوم. بِشر هنوز خواب است:
-- چقدر می خوابی، بلند شو! مگر یادت رفته است که باید مأموریّت خود را انجام بدهی؟
-- هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است؛ ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.
-- چرا روز جمعه؟
-- امام هادی(علیه السلام) همه جزئیّات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می رسد. عجله نکن!
دجله رود پر آبی است که از مرکز شهر می گذرد، از شمال بغداد وارد می شود و از جنوب این شهر خارج می شود. کشتی های کوچک در آن رفت و آمد دارند.
اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند.
درست است که الآن اسیر است؛ امّا به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد.
باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا رسد.
* * *
چند روز می گذرد، همراه با بِشر به کنار رود دجله می رویم.
چند کشتی از راه می رسند، کنیزهای رومی را از کشتی پیاده می کنند. آنها در
ص: 41
آخرین جنگ روم اسیر شده اند.
کنیزان را در کنار رود دجله می نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند.
ما چگونه می توانیم در میان این همه کنیز، ملیکا را پیدا کنیم؟
بِشر رو به من می کند و می گوید: این قدر عجله نکن! همه چیز درست می شود.
بِشر به سوی یکی از مأموران می رود. از او سول می کند:
-- آیا شما آقای نَحّاس را می شناسی؟
-- آری، آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده است، نَحّاس است.
ما به سوی او می رویم. او مسئول فروش گروهی از کنیزان است.
بِشر از ما می خواهد تا گوشه ای زیر سایه بنشینیم. ساعتی می گذرد، کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده اند. یکی از آنها صورتش را با پارچه ای پوشانده است.
یک نفر به این سو می آید، مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است.
مرد تاجر رو به نحّاس می کند و می گوید:
-- من آن کنیز را می خواهم بخرم!
-- برای خریدن آن چقدر پول می دهی؟
-- سیصد سکّه طلا!
-- باشد، قبول است، سکّه های طلایت را بده تا بشمارم.
-- بیا این هم سه کیسه طلا! در هر کیسه، صد سکّه طلاست.
صدایی به گوش می رسد: آهای مردِ عرب! اگر سلیمانِ زمان هم باشی به کنیزی
ص: 42
تو در نمی آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن! به سراغ کنیز دیگر برو.
نحّاس تعجّب می کند، این کنیز رومی به عربی هم سخن می گوید.
او جلو می آید و به کنیز می گوید:
-- درست شنیدم، تو به زبان عربی سخن می گویی؟
-- آری.
-- نکند تو عرب هستی؟
-- نه، من رومی هستم. ولی زبان عربی را یاد گرفته ام.
مرد تاجر جلو می آید و به نحّاس می گوید: حالا که این کنیز عربی حرف می زند، حاضر هستم پول بیشتری برایش بدهم.
بار دیگر صدای کنیز به گوش می رسد: یک بار به تو گفتم من به کنیزی تو در نمی آیم.
نحّاس رو به کنیز می کند و می گوید:
-- یعنی چه؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم. این طور که نمی شود.
-- چرا عجله می کنی؟ من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد.
-- چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی که جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
-- به زودی کسی برای خریدن من می آید که از خلیفه هم بالاتر است.
نحّاس تعجّب می کند، نمی داند چه بگوید، در همه عمرش کنیزی این گونه ندیده است.
ص: 43
اکنون بِشر از جای خود بلند می شود. او الآن یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. خودش است. او ملیکا را یافته است!
ملیکا همان نرجس است!!
تعجّب نکن! او برای این که شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می فهمیدند که او دخترِ قیصر روم است هرگز نمی گذاشتند به محبوب خود برسد.
من فکر می کنم که در آن دیدارهایِ شبانه، امام از او خواسته است تا نام نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سول کردند و او در جواب همین نام جدید را گفت.
آری، تاریخ دیگر این نام را هرگز فراموش نمی کند، به زودی «نرجس» مایه افتخار هستی خواهد شد!
ما هم دیگر نباید بانو را به نام اصلی اش صدا بزنیم؛ زیرا با این کار خود باعث می شویم تا همه به رازِ او پی ببرند.
ما از این لحظه به بعد او را به نام جدیدش می خوانیم:
نرجس! چه نام زیبایی!
* * *
بِشر به سوی نحّاس می رود: من این خانم را خریدارم.
صدای کنیز به گوش می رسد: وقت و مال خویش را تلف نکن.
بِشر نامه ای را که امام هادی(علیه السلام) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو می رود و نامه را به بانو می دهد و می گوید: بانوی من! این نامه برای شماست.
ص: 44
نرجس نامه را می گیرد و شروع به خواندن می کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچ کس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را می خواند و اشک می ریزد.
چه شوری در دل بانو به پا شده است؟ خدا می داند. اکنون او پیامی از دوست دیده است، آن هم نه در خواب، بلکه در بیداری!
نحّاس رو به بانو می کند و می گوید: تو را به این پیرمرد بفروشم؟ نرجس رضایت می دهد، پیرمرد سکّه های طلا را به نحّاس می دهد.
نرجس برمی خیزد و همراه بِشر حرکت می کند. او نامه امام را بارها بر چشم می کشد و گریه می کند. گویی که عاشقی پس از سال ها، نشانی از محبوب خود یافته است.
نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام می کند.(1)
ما باید هر چه زودتر به سوی سامرّا حرکت کنیم...
ص: 45
به شهر سامرّا می رسیم، نزدیک غروب است. وارد شهر می شویم. حتماً یادت هست که رفتن به خانه امام هادی(علیه السلام)جرم است! ما باید به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانیم.
امشب هوا خیلی تاریک است و ما می توانیم از تاریکی شب استفاده کنیم. نیمه شب که شد، آماده حرکت می شویم.
بِشر از ما می خواهد که خیلی مواظب باشیم و بدون هیچ سر و صدایی حرکت کنیم.
وارد محلّه عسکر می شویم و نزدیک خانه امام می ایستیم. تو باور نمی کنی لحظاتی دیگر به دیدار امام خواهی رسید. اشکت جاری می شود.
صدایی به گوش می رسد: خوش آمدید!
بِشر وارد خانه می شود، زانوهای نرجس می لرزد، بوی گل محمّدی به مشامش می رسد. اینجا بهشت نرجس است. اشک در چشمان او حلقه زده است.
امام هادی(علیه السلام) به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند و جواب می شنود.
امام هادی(علیه السلام) به روی او لبخند می زند و می گوید: آیا می خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟
امام می داند که نرجس در این سفر با سختی های زیادی روبرو شده و رنج اسارت
ص: 46
کشیده است، اکنون باید دل او را با مژده ای شاد کرد.
ای نرجس! خشنود باش و خوشحال!
به زودی خداوند به تو فرزندی می دهد که آقایِ همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد.
نرجس می فهمد که او مادرِ مهدی(علیه السلام) خواهد شد، همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستی چه مژده ای از این بهتر!
گوش کن! نرجس سولی می کند:
-- آقای من! پدرِ این فرزند کیست؟
-- آیا آن شب را به یاد داری؟ شبی که عیسی(علیه السلام) و جدّم، پیامبر مهمان تو بودند. آن شب، پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟
-- فرزندت حسن(علیه السلام) را می گویی!
-- آری، تو به زودی همسر او خواهی شد.
اینجاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است.(1)
* * *
امام هادی(علیه السلام) در انتظار آمدن خواهرش حکیمه است. حتماً او را به یاد داری، همان بانویی که مدّتی قبل به خانه اش رفتیم.
حکیمه دارد به این سو می آید. امام هادی(علیه السلام) به استقبال خواهر می رود.
اکنون امام هادی(علیه السلام) با دست اشاره به نرجس می کند و به خواهر می گوید: «این همان بانویی است که در مورد آن با تو سخن گفته بودم».
حکیمه لبخندی می زند و به نزد نرجس می رود و او را در آغوش می گیرد.
حکیمه از شوق، اشکش جاری می شود. او خدا را شکر می کند که آخرین عروس این خاندان را می بیند.
حکیمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدّمات ازدواج امام عسکری(علیه السلام) را
ص: 47
فراهم کند، حکیمه آرزو داشت تا عروسِ آن حضرت را ببیند.
امام هادی(علیه السلام) به او گفته بود باید صبر کنی تا نرجس بیاید، فقط اوست که شایستگی دارد مادر مهدی(علیه السلام) بشود.
حکیمه خیلی خوشحال است. به چهره نرجس نگاه می کند، یک آسمان نجابت و پاکی را در این چهره می بیند.
به راستی تو چه کردی که شایسته این مقام شدی، نرجس!
امام هادی(علیه السلام) از حکیمه می خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احکام اسلام را یاد بدهد.(1)
مدّتی می گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود؛ ازدواج امام حسن عسکری(علیه السلام) و نرجس!
من با خود فکر می کنم که حتماً برای این ازدواج، جشن باشکوهی برگزار خواهد شد؛ امّا متوجّه می شوم که هیچ جشنی در کار نیست.
این ازدواج به صورت مخفی صورت می گیرد و فقط چهار نفر در این مراسم شرکت دارند: امام هادی و امام عسکری(علیه السلام) و نرجس و حکیمه.
شاید تعجّب کنی؟ تو تا به حال مراسم عروسی این طوری ندیده ای؟
عبّاسیان شنیده اند سرانجام کسی می آید که همه حکومت های ظلم و ستم را نابود می کند. آنها به خیال خود می خواهند کاری کنند که آن حضرت هیچ نسلی نداشته باشد.(2)
امروز امام هادی(علیه السلام) می خواهد ازدواج پسرش مخفی باشد تا دشمنان حسّاس نشوند.
همسفرم! ماندن ما در این شهر دیگر به صلاح نیست. باید به وطن خود برویم، می ترسم مأموران حکومتی به ما شک کنند. من به تو قول می دهم که باز هم به اینجا بیاییم.
ص: 48
من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فکر می کنم. از آخرین دیدار ما یک سال گذشته است.
صدای درِ خانه به گوشم می رسد. بلند می شوم در را باز می کنم. از دیدنت خیلی خوشحال می شوم. باور نمی کردم که این قدر با معرفت باشی که باز هم به من سر بزنی.
تو را به داخل خانه دعوت می کنم. ببخشید که اتاق من کمی نامرتّب است، هر طرف را نگاه می کنی کتاب است.
من با عجله کتاب ها را در گوشه ای جمع می کنم. پسرم برایت نوشیدنی می آورد. اکنون تو گلویی تازه می کنی و می گویی:
-- خوب، کی حرکت می کنیم؟
-- مگر قرار است جایی برویم؟
-- تو به من وعده داده ای که دوباره مرا به سامرّا ببری؟
-- یادم آمد. من سر قول خودم هستم.
معلوم می شود که در تمام این مدّت به سامرّا فکر می کردی و در آرزوی دیدار امام بودی.
به امید خدا، فردا صبح زود حرکت خواهیم کرد.
* * *
ص: 49
صبح زود حرکت می کنیم. بیابان ها، دشت ها و کوه ها را پشت سر می گذاریم. روزها و شب ها می گذرد، ما در نزدیکی سامرّا هستیم.
وارد شهر می شویم. تو خودت خوب می دانی که ما نمی توانیم الآن به خانه امام برویم. پس به خانه همان پیرمرد که نامش بِشر بود می رویم.
درِ خانه را می زنیم. بشر در را باز می کند، ما را در آغوش می گیرد و به داخل خانه دعوتمان می کند.
او برای ما نوشیدنی می آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال 255 هجری است و روزه گرفتن در این ماه ثواب زیادی دارد.
از او سراغ امام هادی(علیه السلام) را می گیریم و حال آن حضرت را می پرسیم؟
اشک در چشمان بِشر حلقه می زند. او دارد گریه می کند. چه شده است؟
بِشر برای ما می گوید که سرانجام مُعتَزّ، خلیفه عبّاسی، امام هادی(علیه السلام) را مظلومانه شهید کرده است. اشک از چشمان ما جاری می شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بیت(علیهم السلام) را نابود کند.(1)
در مورد امام عسکری(علیه السلام) سول می کنیم. او برای ما می گوید که مُعتَزّ عبّاسی، آن حضرت را در شرایط بسیار سختی قرار داده است. هیچ کس حق ندارد به صورت علنی به خانه آن حضرت برود.
فقط بعضی از افراد به صورت بسیار مخفیانه با آن حضرت ارتباط دارند.
سول دیگر ما این است: آیا خدا به امام عسکری(علیه السلام) فرزندی داده است؟
بِشر در جواب می گوید: هنوز نه؛ ولی وعده خداوند هیچ گاه تخلّف ندارد.
ما می خواهیم به خانه امام برویم امّا بِشر ما را از این کار نهی می کند، مُعتَزّ، خیلفه خونریز عبّاسی به هیچ کس رحم نمی کند. او به برادر خود هم رحم نکرد و او را به قتل رسانید.(2)
یکی از کارهای او این است که وقتی مخالفان خود را دستگیر می کند سنگی
ص: 50
بزرگ بر پای آنها می بندد و آنها را در رود دجله می اندازد تا غرق شوند.(1)
شما نباید بدون برنامه ریزی به خانه امام بروید. شما تازه به سامرّا آمده اید و جاسوسان شما را زیر نظر دارند، باید چند روزی صبر کنید.
چند روز می گذرد...
* * *
خورشید روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع می کند، امروز سالروز بعثت پیامبر است.(2)
از خیابان سر و صدای زیادی به گوش می رسد.
خیلی زود می فهمم که این سر و صدا برای شادی نیست، بلکه در شهر آشوب شده است!
خوب است از خانه بیرون برویم و از ماجرا با خبر بشویم.
همه سپاهیان بیرون ریخته اند، آنها شورش کرده اند.
این ها همان نیروهای نظامی این حکومت هستند و خودشان باید با شورشیان مقابله کنند، چه شده است که خودشان هم شورش کرده اند؟
آنها به سوی قصر مُعتَزّ می روند، شمشیر در دست هایشان می رقصد و فریاد می زنند: «یا پول یا مرگ».
منظور آنها چیست؟
می خواهم جلو بروم و از آنها سول کنم که ماجرا چیست. تو دستم را می گیری و مرا به گوشه ای می بری و می گویی: کجا می روی؟ می خواهی خودت را به کشتن بدهی؟
بِشر را نشانم می دهی و از من می خواهی از او سول کنم که علّت این شورش چیست.
بشر برای ما می گوید که چوب خدا صدا ندارد، خداوند می خواهد مُعتَزّ را به سزای
ص: 51
اعمالش برساند.
او که افراد زیادی را مظلومانه به قتل رسانید و امام هادی(علیه السلام) را نیز شهید کرده است، امروز برایش روز سختی خواهد بود.
ماجرا از این قرار است: مدّتی است که وزیرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پول های حکومت را برای خود برداشته اند. آنها خزانه دولت را خالی کرده اند.
مادر خلیفه که به جواهرات بسیار علاقه دارد با پول حقوق سپاهیان برای خود جواهرات زیادی خریده است. یاقوت، لووو زبرجدهای زیادی را می توان در قصر مادر خلیفه پیدا کرد.
ارزش جواهرات او بیش از یک میلیون دینار می شود (اگر قیمت یک مثقال طلا را بدانم، کافی است آن را ضرب در یک میلیون کنم تا بدانم ارزش این جواهرات چقدر می شود).(1)
سپاهیان که ماه ها است حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند. بیشتر آنها تُرک هستند، اگر یادت باشد برایت گفتم که عبّاسیان، ایرانی ها را از حکومت خود بیرون کردند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آورده اند.
«ابن وصیف» یکی از بزرگان تُرک ها است که اکنون به نزد خلیفه می رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند.
او به خلیفه خبر می دهد که وزیر او به وی خیانت می کند و پول های خزانه را می دزدد و حقوق سپاهیان را نمی دهد؛ امّا خلیفه باور نمی کند.
در این میان وزیر از جا برمی خیزد و به سوی ابن وصیف می رود و به او فحش می دهد و او را کتک می زند. ابن وصیف بی هوش روی زمین می افتد.
خبر به گوش سپاهیان می رسد، ناگهان با شمشیرهای خود به قصر هجوم می آورند، وزیر را دستگیر می کنند. وقتی ابن وصیف به هوش می آید به فکر انتقام از خلیفه می افتد.
ص: 52
او به سپاهیان دستور می دهد تا خلیفه را از روی تخت پایین بکشند.
سپاهیان هجوم می برند و با چوب و چماق خلیفه را می زنند و سپس پیراهن او را گرفته و به سوی حیاط قصر می کشانند و او را در آفتاب سوزان نگه می دارند. خون از سر و روی او می ریزد.
ابن وصیف که الآن همه کاره قصر خلافت است، دستور می دهد تا مُعتَزّ را در اتاقی تاریک زندانی کنند و او را شکنجه دهند و هرگز به او آب و غذا ندهند تا بمیرد.
خلیفه مسلمانان به چه وضعی افتاده است! او فریاد می زند: «به من قطره آبی بدهید»، امّا هیچ کس جواب او را نمی دهد، او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اینجا خواهد بود.
او که برای حکومت چند روزه خود، امام هادی(علیه السلام) را شهید کرد و شیعیان را به قتل رسانید، هرگز باور نمی کرد که سرانجامش، مرگی این چنینی باشد.
راست می گویند که چوب خدا صدا ندارد!(1)
* * *
ابن وصیف در فکر فرو رفته است، او می خواهد خلیفه جدید را انتخاب کند. باید کسی به عنوان خلیفه انتخاب شود که دیگر به سپاهیان بی احترامی نکند.
او می داند که پایه های حکومت سست شده است و مردم از ظلم ها و ستم ها خسته شده اند و جامعه مانند آتش زیرِ خاکستر است. اکنون باید از فردی کاملاً مذهبی استفاده کرد تا بتوان این فتنه ها را خاموش کرد.
باید با ابزار دین مردم را آرام کرد.
فکری به ذهن او می رسد، مُعتَزّ پسر عمویی دارد که ظاهراً خیلی انسان باخدایی است. او روزها روزه می گیرد و شب ها نماز می خواند. او بهترین گزینه برای خلافت است. اکنون او را به قصر می آورند.
ص: 53
باید برای او لقب خوبی انتخاب کرد تا مناسب او باشد. لقب «مُهتَدی» برای او انتخاب می شود. خیلی عجیب است این لقب چقدر به نام مهدی(علیه السلام) شبیه است!(1)
من فکر می کنم آنها شنیده اند که به زودی «مهدی(علیه السلام)» خواهد آمد، برای همین از نام «مُهتَدی» استفاده می کنند.
سرانجام مُهتَدی به عنوان خلیفه انتخاب می شود و همه با او بیعت می کنند و او را بر تخت خلافت می نشانند.
مُهتَدی دستور می دهد تا موسیقی در تمام شهر سامرّا ممنوع بشود، زنانی که ترانه می خوانند از این شهر اخراج شوند.(2)
مردم این شهر خیلی خوشحال هستند؛ آنها می بینند بعد از سال ها، یک حکومت کاملاً اسلامی روی کار آمده است که می خواهد احکام خدا را اجرا کند.
مردم او را به عنوان «العَدلُ الرَّضی» می شناسند. یعنی خلیفه ای که همه وجودش عدالت است و خدا از او خیلی راضی است، مردم برای او همواره دعا می کنند.(3)
آنها برای خلیفه دعا می کنند و دوام حکومت او را از خدا می خواهند.
واقعاً باید به هوش این ها آفرین گفت! این ها دست شیطان را از پشت بسته اند!
ببین چگونه فتنه ای بزرگ را آرام کردند، چگونه از ابزار دین استفاده کردند، مردم چقدر خوشحال هستند، خلیفه های قبلی فقط کارشان آدم کشی بود و همه فکرشان شهوت رانی بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع می کردند؛ امّا مُهتَدی در این هوای گرم تابستان، روزه مستحبی می گیرد و شب ها صدای گریه اش تا به آسمان ها می رود!
این چنین است که دوباره شهر سامرّا آرامش خود را به دست می آورد.(4)
* * *
من با خودم فکر می کنم شاید این خلیفه جدید، آدم خوبی باشد، او که اهل نماز و طاعت است؛ شاید دیگر به امام عسکری(علیه السلام) سخت گیری نکند.
ص: 54
شاید او به تبعید امام پایان بدهد و اجازه دهد که به شهر خودش، مدینه برود. شاید او به فشارهایی که سالیان سال شیعیان را به ستوه آورده، پایان بدهد.
ولی تعجّب می کنم وقتی می بینم که خلیفه جدید نه تنها امام را آزاد نمی کند بلکه فشارها را زیادتر می کند. او دستور می دهد تا بر تعداد مأمورانی که خانه امام را زیر نظر داشتند افزوده شود.
گویا همه این روزه ها و نمازهای خلیفه، بازی است، بازیِ خواب کردن مردم!!
این بهترین راه برای عوام فریبی است.
درست است خلیفه عوض شد و خیلی از سیاست ها هم تغییر کرد؛ امّا سیاست اصلی آنها، هرگز تغییر نمی کند.
آیا می دانی آن سیاست چیست؟
نباید مردم با امامِ عسکری(علیه السلام) آشنا شوند. نباید جوانان با او ارتباط برقرار کنند. باید او در گمنامی کامل بماند. رفتن به خانه او جرم است، نامه نوشتن به او جرم است.
هر چیزی ممکن است با عوض شدن خلیفه ها عوض شود؛ امّا این سیاست هرگز تغییر نخواهد کرد.
* * *
امروز روز چهاردهم شعبان است و ما مدّتی است که در این شهر هستیم. آرامش دوباره به شهر باز گشته است و مردم به زندگی عادی خود مشغولند.
می دانم خیلی دلت می خواهد امام را ببینی. امّا نمی دانی چه کنی؟
با خود می گویی حالا که نمی شود به خانه امام برویم چقدر خوب است که ما به خانه حکیمه (عمّه امام عسکری) برویم و از او در مورد امام سول کنیم. رو به من می کنی و می گویی:
-- یادت هست سال قبل که به اینجا آمدیم، چه ساعتی در کوچه با حکیمه
ص: 55
برخورد کردیم؟
-- فکر می کنم ساعت چهار عصر بود.
-- خوب است امروز عصر به همان کوچه برویم و به بهانه کمک کردن به او به خانه اش برویم.
-- چه فکر خوبی! آن وقت می توانیم از او در مورد امام عسکری(علیه السلام) و بانو نرجس سول کنیم.
ما منتظر هستیم تا عصر فرا برسد.
* * *
خدا را شکر می کنیم که دوباره در خانه حکیمه هستیم. روی تخت وسط حیاط نشسته ایم و مهمان خواهر آفتاب شده ایم.
امروز حکیمه هم روزه است. همه دوستانِ خوب خدا در ماه شعبان روزه می گیرند؛ امّا من و تو مسافر هستیم، و مسافر نمی تواند روزه بگیرد.
حکیمه برای ما سخن می گوید: «سن زیادی از من گذشته است، نمی دانم زنده خواهم بود تا فرزند امام عسکری(علیه السلام) را ببینم یا نه؟».
بعد آهی می کشد و می گوید: «من هر وقت به خانه آن حضرت می روم از خدا می خواهم به او پسری عنایت کند».(1)
در این هنگام، صدایِ در خانه به گوش می رسد. چه کسی در می زند؟
حکیمه از جای خود بلند می شود و به سمت در می رود. بعد از لحظاتی برمی گردد.
حکیمه لبخند می زند و خوشحال است. من از علّت خوشحالی او می پرسم. پاسخ می دهد: «امام عسکری(علیه السلام) از من دعوت کرده است تا امشب افطار به خانه او بروم».(2)
امشب شب جمعه است، شب نیمه شعبان که با شب یازدهم مرداد ماه مصادف
ص: 56
شده است.
شاید امشب امام عسکری(علیه السلام) دلتنگ عمّه اش، حکیمه شده است. آخر امام در این شهر غریب است. هیچ آشنای دیگری ندارد. شیعیان هم که نمی توانند به خانه آن حضرت بروند.
حکیمه برای رفتن آماده می شود.
کاش می شد ما هم همراه او به خانه امام می رفتیم! خداوند دشمنان را لعنت کند که ما را از این فیض بزرگ محروم کرده اند.
حکیمه، اشکِ حسرت را در چشمان ما می بیند، دلش می سوزد. فکری به ذهنش می رسد. بعد از مدّتی حکیمه ما را صدا می زند. نگاه ما به دو کیسه بزرگ می افتد:
-- مادر! این ها را کجا می خواهی ببری؟
-- این دو کیسه را می خواهم به خانه امام عسکری(علیه السلام) ببرم، شما باید این ها را بیاورید.
-- چشم.
-- مأموران در بین راه، جلوی شما را می گیرند و داخل کیسه ها را می بینند، شما با کمال خونسردی بایستید تا آنها به کار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها کاری نداشته باشید.
اکنون تو خیلی خوشحال هستی. به این بهانه می توانی امام خود را ببینی.
با هم حرکت می کنیم. از خانه بیرون می آییم. کیسه ها قدری سنگین است؛ امّا تو سنگینی آن را حس نمی کنی.
چند مأمور جلوی راه ما را می گیرند. کیسه ها را زمین می گذاریم. آنها با دقّت کیسه ها را بازرسی می کنند. وقتی مطمئن می شوند که نامه ای داخل آن نیست به ما اجازه می دهند که عبور کنیم.
من تعجّب می کنم، چگونه این مأموران به ما اجازه عبور دادند، فکر می کنم این
ص: 57
کار بانو حکیمه است. حتماً دعایی خوانده است که مأموران بیش از این مانع ما نشدند.
چند قدم جلو می رویم. اینجاخانه امام است، باور می کنی تا لحظه ای دیگر مهمان آفتاب خواهی بود؟
* * *
بوی بهشت، بوی گل یاس، بوی باران...
اشک و راز و نیاز! چه شبی است امشب! در حضور امام مهربانی ها هستیم. سلام می کنیم. جواب می شنویم...
امشب حکیمه در کنار امام عسکری(علیه السلام) افطار می کند. او هنگام افطار همان دعای همیشگی اش را می کند: «خدایا! این اهل خانه را با تولّد فرزندی خوشحال کن».
همه آرزوی حکیمه این است که مهدی(علیه السلام) را ببیند، این آرزو کی برآورده خواهد شد؟
ساعتی می گذرد، حکیمه دیگر می خواهد به خانه خود برگردد. او به نزد بانو نرجس می رود و با او خداحافظی می کند و به نزد امام می آید و می گوید:
-- سرورم! اجازه می دهی زحمت را کم کنم و به خانه ام بروم؟
-- عمّه جان! دلم می خواهد امشب پیش ما بمانی. امشب شبی است که تو سال هاست در انتظار آن هستی.
-- منظور شما چیست؟
-- امشب، وقت سحر، فرزندم مهدی(علیه السلام) به دنیا می آید. آیا تو نمی خواهی او را ببینی؟
اشکِ شوق از چشمان حکیمه جاری می شود. او چگونه باور کند که امشب به بزرگ ترین آرزوی خود می رسد.(1)
حکیمه بی اختیار به سجده می رود و می گوید: «خدایا! چگونه تو را شکر کنم که
ص: 58
امشب آخرین حجّت تو را می بینم».
اکنون حکیمه برمی خیزد و به سوی بانو نرجس می رود تا به او تبریک بگوید.
شاید هم می خواهد به او گلایه کند که چرا قبلاً در این مورد چیزی به او نگفته است.
حکیمه می آید و نگاهی به نرجس می کند. می خواهد سخن بگوید که ناگهان مات و مبهوت می ماند!
مادری که قرار است امشب فرزندی را به دنیا بیاورد باید نشانه ای از حاملگی داشته باشد، امّا در نرجس هیچ نشانه ای از حاملگی نیست!! یعنی چه؟
او به نزد امام عسکری(علیه السلام) برگشته و می گوید:
-- سرورم به من خبر دادی که امشب خدا به تو پسری عنایت می کند، امّا در نرجس که هیچ اثری از حاملگی نیست.(1)
-- امشب فرزندم به دنیا می آید.
-- آخر چگونه چنین چیزی ممکن است؟
-- عمّه جان! ولادت پسرم مهدی(علیه السلام) مانند ولادت موسی(علیه السلام) خواهد بود!(2)
این جواب امام عسکری(علیه السلام) برای حکیمه، همه چیز را بیان کرد، از این سخن امام، خیلی چیزها را می شود فهمید. قصّه نرجس، همان قصّه «یوکابد» است.
از من می پرسی «یوکابد» کیست؟
او مادری است که هزاران سال پیش موسی(علیه السلام) را به دنیا آورد.(3)
آیا دوست داری تا راز تولّد موسی(علیه السلام) را برایت بگویم؟
* * *
شب چهارشنبه بود، فرعون در قصر خویش خوابیده بود. نسیم خنکی از رود نیل می وزید. آسمان، ابری و تیره شد، گویا رعد و برقی در راه بود.
فرعون در خواب دید که آتشی از سوی سرزمین فلسطین به مصر آمد. این آتش
ص: 59
وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد.(1)
صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.
وقتی صبح شد فرعون دستور داد تا همه کسانی که تعبیرِ خواب می کردند به قصر بیایند. فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد.
تعبیر خواب برای همه روشن بود؛ امّا کسی جرأت نداشت آن را بگوید. همه به هم نگاه می کردند.
سرانجام یکی از آنها نزدیک فرعون رفت. فرعون با تندی به او نگاه کرد فریاد زد:
-- تعبیر خواب من چیست؟
-- قبله عالم! خواب شما از آینده ای پریشان خبر می دهد، آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم؟
-- زود بگو بدانم از خواب من چه می فهمی؟
-- به زودی در قوم بنی اسرائیل (که در مصر زندگی می کنند) پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند.(2)
سکوت همه جا را فرا گرفت. عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست. او به فکر چاره بود.
جلسه مهمّی در روز چهارشنبه تشکیل شد، بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند. همه در مورد این موضوع نظر دادند.(3)
سرانجام این بخشنامه در دو بند صادر شد:
الف . همه نوزادان پسر که قبلاً به دنیا آمده اند به قتل برسند.
ب . شکم های زنان حامله پاره شده و نوزاد آنها اگر پسر باشد، کشته شود.(4)
مأموران حکومتی به خانه های بنی اسرائیل ریختند و با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند.(5)
ص: 60
چه خون هایی که بر روی زمین ریخته شد! باور کردن آن سخت است که در آن هنگام، هفتاد هزار نوزاد پسر کشته شدند.(1)
خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زودی موسی(علیه السلام) ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد؛ امّا آنها از همه جا ناامید شدند، فکر می کردند که موسی(علیه السلام) هم کشته شده است.
ولی وعده خدا هیچ وقت تخلّف ندارد. خدا برای تولّد موسی(علیه السلام) برنامه ویژه ای داشت.
شاید شنیده باشی که نام مادرِ موسی(علیه السلام)، «یوکابد» بود.
یوکابد تا آن شبی که موسی(علیه السلام) را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت!!
تعجّب نکن! آن خدایی که عیسی(علیه السلام) را بدون پدر آفرید، می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجّه حامله بودن خودش نشود، خدا بر هر کاری تواناست!
سرانجام موسی(علیه السلام) به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولّد او با خبر شدند: پدر، مادر و خواهرش.(2)
* * *
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود، همان طور که تا شب تولّد موسی(علیه السلام)، هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود، در نرجس هم هیچ اثری نیست.(3)
حکومت عبّاسی می داند که فرزند امام عسکری(علیه السلام)، همان مهدی(علیه السلام) است و قرار است او به همه حکومت های باطل پایان بدهد.
او دستور داده است تا هر طور شده از تولّد مهدی(علیه السلام) جلوگیری شود و به همین منظور، زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است. آیا می دانی وظیفه این زنان چیست؟
آنها باید هر روز به خانه امام عسکری(علیه السلام) بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر
ص: 61
داشته باشند. وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در نرجس دیدند سریع گزارش بدهند.
البته خوب است بدانی که این جاسوسان، زنان معمولی نیستند، آنها زنان قابله هستند. زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه. آنها می توانند حتّی هفت ماه قبل از تولّد یک نوزاد، حامله بودن مادر او را بفهمند.
خلیفه نقشه هایی در سر دارد و می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه با فرزندش به قتل برساند.
او می خواهد نقش فرعون را بازی کند. مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسر را به قتل نرساند؟
این حکومت برای باقی ماندنش حاضر است هر کاری بکند.
البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر، هیچ فرزندی در خانه امام عسکری(علیه السلام) به دنیا نخواهد آمد. این گزارشی است که زنان قابله به او داده اند.
ص: 62
وقتی امام عسکری(علیه السلام) ماجرای تولّد موسی(علیه السلام) را برای حکیمه می گوید حکیمه متوجّه می شود که ماجرا چیست.
دشمنان نباید از تولّد نوزاد آسمانیِ امشب باخبر بشوند؛ برای همین خدا کاری کرده است که هیچ کس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند.
حکیمه می خواهد نزد نرجس برود. او با خود فکر می کند که نرجس مقامی آسمانی پیدا کرده است.
حکیمه بوسه ای بر دست نرجس می زند و می گوید: «بانوی من!».
نرجس تعجّب می کند و می گوید: فدای شما بشوم، چرا این کار را می کنی؟ شما دختر امام جواد(علیه السلام)، خواهر امام هادی(علیه السلام) و عمّه امام عسکری(علیه السلام) هستی. من باید دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانویِ من هستید.
حکیمه لبخندی می زند. چگونه به او جواب بدهد.
نرجس عزیزم! من فدایت شوم! همه دنیا فدای تو!
دیگر گذشت زمانی که تو بوسه بر دستم می زدی و مرا شرمنده لطف خود می کردی.
حالا دیگر من باید بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بیشتر بگیرم؛ زیرا تو امشب بانویِ همه زنان دنیا می شوی!
ص: 63
تو مادر پسری می شوی که همه پیامبران آرزوی بوسه بر خاک قدم هایش را دارند.
فرزند توست که برای اهل ایمان آسایش را به ارمغان می آورد و ظلم و ستم را نابود می کند.(1)
خدا تو را برای مادری آخرین حجّت خودش انتخاب نموده و این تاج افتخار را بر سر تو نهاده است.
تو امشب فرزندی را به دنیا می آوری که آقایِ همه هستی است.(2)
* * *
ساعتی دیگر تا سحر نمانده است. گویا تمام هستی در انتظار است. شب هم منتظر آفتابِ امشب است.
آسمان مهتابی است و نسیم می وزد، همه شهر آرام است؛ امّا در این خانه، حکیمه آرامش ندارد، او در انتظار است.
گاهی از اتاق بیرون می آید و به ستاره ها نگاه می کند، گاهی به نزد نرجس می آید و به فکر فرو می رود.
حکیمه به نرجس نگاه می کند. نرجس در مقابل خدا به نماز ایستاده است. حکیمه به نرجس نزدیک تر می شود؛ امّا هنوز هیچ خبری نیست که نیست!
به راستی تا سحر چقدر مانده است؟
حکیمه با خود فکر می کند که خوب است نماز شب بخوانم. سجاده اش را پهن می کند و مشغول خواندن نماز می شود و با خدای خویش راز و نیاز می کند.
ساعتی می گذرد، بار دیگر به نزد نرجس می آید، نگاهی به او می کند و به فکر فرو می رود.
او با خود می گوید: امام عسکری به من گفت همین امشب مهدی به دنیا می آید. صبح شد و خبری نشد!
ص: 64
ناگهان صدایی به گوش حکیمه می رسد. صدا بسیار آشناست. این صدای امام عسکری(علیه السلام) است: عمّه جان! هنوز شب به پایان نیامده است.
آری، امام به همه احوال ما آگاهی دارد و حتّی افکار ما را نیز می داند.
حکیمه سر خود را پایین می اندازد، او قدری خجالت می کشد. تا اذان صبح خیلی وقت مانده است.(1)
* * *
حکیمه نماز می خواند تا زمان سریع بگذرد، وقتی کسی منتظر باشد زمان چقدر دیر می گذرد.
نسیم می وزد، بوی بهار می آید، صدای پرواز کبوتران سفید به گوش می رسد. بوی گل نرجس در فضا می پیچد.
امام عسکری(علیه السلام) صدا می زند: «عمّه جان! برای نرجس سوره قدر را بخوان».(2)
حکیمه از جای برمی خیزد و به نزد نرجس می رود و شروع به خواندن می کند:
بِّسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ-نِ الرَّحِیمِ. إِنَّ-آ أَنزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ . وَ مَآ أَدْراکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ . لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ . تَنَزَّلُ الْمَل-ائکَةُ وَ الرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن کُلِّ أَمْرٍ . سَلامٌ هِیَ حَتَّی مَطْ-لَعِ الْفَجْرِ .
به نام خداوند بخشنده و مهربان. و ما قرآن را در شب قدر نازل کردیم. و تو چه می دانی که شب قدر چیست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است. در آن شب فرشتگان به اذن خدا برای تقدیر همه کارها، فرود می آیند. آن شب تا به صبح سرشار از برکت و رحمت است.
اکنون من به فکر فرو می روم. دوست دارم بدانم چرا امام عسکری(علیه السلام) به حکیمه دستور خواندن سوره قدر را می دهد.
به راستی چه ارتباطی بین سوره قدر و مهدی(علیه السلام) وجود دارد؟
ص: 65
در این سوره می خوانیم که فرشتگان شب قدر از آسمان به زمین نازل می شوند.
این فرشتگان، سالیان سال در شب قدر بر مهدی(علیه السلام)، نازل خواهند شد.
امشب باید سوره قدر را خواند؛ زیرا امشب شب تولّد صاحبِ شب قدر است.
* * *
حکیمه در کنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است که ناگهان نوری تمام فضای اتاق را فرا می گیرد.
حکیمه دیگر نمی تواند نرجس را ببیند. پرده ای از نور میان او و نرجس واقع شده است.(1)
ستونی از نور به سوی آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن کرده است.(2)
حکیمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنین صحنه ای را ندیده است. او مضطرب می شود و از اتاق بیرون می دود و نزد امام عسکری(علیه السلام) می رود:
-- پسر برادرم!
-- چه شده است؟ عمّه جان!
-- من دیگر نرجس را نمی بینم، نمی دانم نرجس چه شد؟
-- لحظه ای صبر کن، او را دوباره می بینی.
حکیمه با سخن امام آرام می شود و به سوی نرجس باز می گردد.
وقتی وارد اتاق می شود منظره ای را می بیند، بی اختیار می گوید: «خدای من! چگونه آنچه را می بینم باور کنم؟».
او نوزادی می بیند که در هاله ای از نور است و رو به قبله به سجده رفته است!
این همان کسی است که همه هستی در انتظارش بود.
به راستی چرا او به سجده رفته است؟
او در همین لحظه اوّل، بندگی و خشوع خود را در مقابل خدای بزرگ نشان می دهد.
ص: 66
بوی خوش بهشت تمام فضا را گرفته است. پرندگانی سفید همچون پروانه بالای سرِ مهدی(علیه السلام) پرواز می کنند.(1)
حکیمه منتظر می ماند تا مهدی(علیه السلام) سر از سجده بردارد. اکنون مهدی(علیه السلام) پیشانی از روی زمین برمی دارد و می نشیند.(2)
به به! چه چهره زیبایی!
حکیمه نگاه می کند و مبهوت زیبایی او می شود. به این چهره آسمانی خیره می شود. در گونه راست مهدی(علیه السلام) خالِ سیاهی می بیند که زیبایی او را دو چندان کرده است.(3)
حکیمه می خواهد قدم پیش گذارد و او را در آغوش بگیرد؛ امّا می بیند که مهدی(علیه السلام) نگاهی به سوی آسمان می کند و چنین می گوید:
اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ اللّه
وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّی رَسُولُ اللّه...
شهادت می دهم که خدایی جز اللّه نیست.
گواهی می دهم که جدّ من، محمّد پیامبر خداست و ...(4)
ص: 67
تو به من نگاه می کنی. دوست داری از ادامه ماجرا با خبر بشوی. امّا می بینی که من به گوشه ای خیره شده ام. صدایم می زنی و می گویی:
-- کجایی؟ چرا دیگر نمی نویسی؟
-- دارم فکر می کنم.
-- حالا چه موقع فکر کردن است؟ حالا بگو به چه فکر می کنی؟
-- به جوانی فکر می کنم که حرف های بعضی از روشنفکران را خوانده است. او وقتی این کتاب را بخواند و ببیند که من نوشته ام: «مهدی(علیه السلام) در همان لحظه اوّل تولّد سخن گفت»، تعجّب خواهد کرد. او همه جا خواهد گفت: «این نویسنده خرافه می نویسد».
-- باید برای او جوابی پیدا کنی.
-- بیا با هم فکر کنیم.
بعد از مدّتی تو می گویی: «من جواب را یافتم».
من خیلی خوشحال می شوم. از تو می خواهم که جواب را برایم بگویی.
تو لبخندی می زنی و می گویی:
-- مثلاً من نویسنده ام و تو همان جوان! حالا تو از من سول کن.
-- باشد. هر چه تو بگویی!
ص: 68
-- شما شیعه ها چه حرف های عجیب و غریبی می زنید، شما می گویید که مهدی(علیه السلام) وقتی به دنیا آمد سخن گفت.
-- نه، تو باید در نقش یک پرسشگر بدبین سوال کنی!
-- شما شیعه ها چقدر خرافه پرست هستید! هر چیزی که علمایِ شما بگویند قبول می کنید. آخر یک نوزادی که تازه به دنیا آمده است چگونه می تواند حرف بزند؟
-- برادر عزیز! شما می گویی یک نوزاد نمی تواند سخن بگوید؟
-- بله. این ها همه دروغ است که به خوردِ شما می دهند.
-- یعنی سخن گفتن یک نوزاد دروغ است؟
-- خوب، معلوم است که دروغ است.
-- ببخشید شما قرآن همراه خود دارید؟
-- من حافظ کلّ قرآن هستم. من مسلمانی هستم که کتاب خدا و سنّت پیامبر را قبول دارم. من هر سه روز یک بار قرآن را ختم می کنم.
-- خدا از تو قبول کند. آیا برای فهمیدن قرآن هم همین اندازه تلاش می کنی؟
-- می دانستم می خواهی از بحث فرار کنی. فهم قرآن چه ارتباطی به بحث ما دارد؟
-- نه، اتفاقاً این خیلی به بحث ما مربوط است. شما گفتی قرآن را حفظ هستی. آیا می توانی آیه 29 سوره مریم را بخوانی؟
-- آری. گفتم که من حافظ قرآنم. گوش کن: (فَأَشَارَتْ إِلَیْهِ قَالُوا کَیْفَ نُکَلِّمُ مَن کَانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا).
-- آفرین! آیه بعدی آن را هم برایم بخوان.
-- (قَالَ إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتَانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیاً ).
-- خوب حالا می توانی این دو آیه را برایم ترجمه کنی؟
-- آری. خدا در اینجا قصّه مریم(علیها السلام) را می گوید. وقتی او عیسی(علیه السلام) را به دنیا آورد،
ص: 69
مردم به او تهمت ناروا زدند، زیرا مریم شوهر نکرده، مادر شده بود! خداوند به مریم(علیها السلام) وحی کرد که از مردم بخواهد تا با عیسی(علیه السلام) سخن بگویند.
-- خوب. مردم چه کردند؟
-- آنها گفتند ما چگونه با کودکی که در گهواره است سخن بگوییم؟ آنها باور نمی کردند که عیسی(علیه السلام) بتواند سخن بگوید.
-- بعد از آن چه شد؟
-- وقتی مردم در کنار گهواره عیسی(علیه السلام) آمدند، او با زبانی شیوا گفت: «من بنده ای از بندگان خدا هستم که خدا مرا به پیامبری مبعوث کرده است».
-- برادر! آیا یادت هست که می گفتی سخن گفتن یک نوزاد خرافات است؟ آیا هنوز هم سر حرف خودت هستی؟ تو الآن گفتی که قرآن از سخن گفتن عیسی(علیه السلام) در گهواره خبر داده است، آیا این همان خرافه ای بود که می گفتی؟
* * *
کاش همه شیعیان مثل تو، این گونه نسبت به قرآن شناخت داشتند. کاش جامعه ما در کنار خواندن قرآن به فهم قرآن نیز توجّه می کرد. کاش این قدر آموزه های قرآنی در میان ما غریب نبود!
یاد یکی از استادان خود افتادم. خدا رحمتش کند، من خیلی مدیون راهنمایی های او هستم. او بارها به من می گفت: «بهترین راه برای دفاع از حقّانیّت اهل بیت(علیهم السلام)، این است که به قرآن مراجعه کنی».
قرآن اشاره به سخن گفتن عیسی(علیه السلام) در گهواره می کند؛ امّا ممکن است یک نفر اشکال بگیرد که عیسی(علیه السلام) پیامبر بود و در گهواره سخن گفت، امّا مهدی(علیه السلام) که پیامبر نیست. چگونه باید جواب او را بدهیم؟
دانشمندان و نویسندگان اهل سنّت در کتاب های خود نوشته اند: «مهدی از فرزندان فاطمه است و وقتی ظهور کند عیسی از آسمان نازل می شود و پشت سر
ص: 70
او نماز می خواند».(1)
پس وقتی عیسی(علیه السلام) می آید پشت سر مهدی(علیه السلام) نماز می خواند، معلوم می شود که مقام مهدی(علیه السلام)، بالاتر از عیسی(علیه السلام) است.
اگر عیسی(علیه السلام) به اذن خدا توانست در گهواره سخن بگوید مهدی(علیه السلام) هم به اذن خدا می تواند این کار را بکند.
ص: 71
اکنون مهدی(علیه السلام)، سر خود را به سوی آسمان می گیرد و چنین دعا می کند: «بار خدایا! وعده ای را که به من دادی محقّق نما و زمین را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدایا! به دست من گشایشی برای دوستانم قرار بده».(1)
آری، مهدی در این لحظات برای ظهورش دعا می کند، او می داند که دوستانش سختی های زیادی خواهند کشید. او برای دوستانش هم دعا می کند.
حکیمه جلو می رود تا مهدی(علیه السلام) را در آغوش بگیرد. به بازویِ راست مهدی(علیه السلام) نگاه می کند، می بیند که با خطّی از نور آیه 81 سوره «اسرا» بر آن نوشته شده است: «جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِ-لُ: حق آمد و باطل نابود شد. به راستی که باطل، نابودشدنی است».(2)
حکیمه در فکر فرو می رود به راستی چه رمز و رازی در این آیه است که بر بازوی مهدی(علیه السلام) نوشته شده است؟
آیا می دانی سرگذشت این آیه چیست؟
بت پرستان در کنار کعبه صدها بت قرار داده بودند و آن بت ها را به جای خدای یگانه می پرستیدند.
وقتی پیامبر در سال هشتم هجری شهر مکّه را فتح نمود به سوی کعبه آمد و همه آن بت ها را سرنگون ساخت.
ص: 72
وقتی پیامبر بت ها را بر زمین می انداخت، این آیه را با صدای بلند می خواند.(1)
اکنون همان آیه به بازوی مهدی(علیه السلام) نوشته شده است، زیرا او کسی است که همه بت های جهان را نابود خواهد کرد. بت هایی که بشر با دست خود ساخته یا با ذهن خود آفریده است و آنها را پرستش می کند.
امروز باید این آیه بر بازوی مهدی(علیه السلام) نوشته باشد تا همه بدانند که این دست و بازو با همه دست ها فرق می کند. این دست، همان دستی است که پایان همه سیاهی ها را رقم خواهد زد.(2)
* * *
مهدی(علیه السلام) در هاله ای از نور است. حکیمه جلو می آید او را در پارچه ای می پیچد و در آغوش می گیرد.
مهدی(علیه السلام) به چهره عمّه مهربانش لبخند می زند، حکیمه می خواهد او را ببوسد، بوی خوشی به مشامش می رسد که تا به حال آن را احساس نکرده است.(3)
شاید این بوی گل یاس است!
خوشا به حال حکیمه!
حکیمه اوّلین کسی است که چهره دلربای مهدی(علیه السلام) را می بیند. حکیمه قطراتی از آب را بر چهره مهدی(علیه السلام) می یابد، گویا موهای این نوزاد خیس است.
حکیمه تعجّب می کند. ولی به زودی راز قطرات آب بر چهره زیبای این کودک را می یابد.
نمی دانم آیا نام «رضوان» را شنیده ای؟ او فرشته ای است که مأمور اصلی بهشت است.(4)
لحظاتی پیش، «رضوان» به دستور خدا، مهدی(علیه السلام) را در آب «کوثر» غسل داده است.(5)
و تو می دانی که کوثر نهری است که در بهشت خدا جاری است.(6)
ص: 73
صدایی به گوش حکیمه می رسد: «عمّه جان! پسرم را برایم بیاور تا او را ببینم».
این امام عسکری(علیه السلام) است که در بیرون اتاق ایستاده است و می خواهد فرزندش را ببیند.
معلوم است پدری که سال ها در انتظار فرزند بوده است اکنون چه شور و نشاطی دارد.
حکیمه مهدی(علیه السلام) را به نزد پدر می برد، همین که چشم پسر به پدر می افتد سلام می کند. پدر لبخندی می زند و جواب او را با مهربانی می دهد.
حکیمه مهدی(علیه السلام) را بر روی دست پدر قرار می دهد.
امام فرزندش را در آغوش می گیرد و بر صورتش بوسه زده و به گوشش اذان می گوید.
امام دستی بر سر فرزند خویش می کشد و می گوید:
به اذن خدا، سخن بگو فرزندم!
همه هستی منتظر شنیدن سخن مهدی(علیه السلام) است. مهدی(علیه السلام) به صورت پدر نگاه می کند و لبخند می زند. پدر از او خواسته است تا سخنی بگوید.
به راستی او چه خواهد گفت؟
او باید چیزی بگوید که دل پدر شاد شود. این پدر سال ها است که گرفتار ظلم و ستم عبّاسیان است.
صدای زیبایِ مهدی(علیه السلام) سکوت فضا را می شکند:
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
گویا او می خواهد قرآن بخواند!
گوش کن، او آیه پنجم سوره «قصص» را می خواند: «وَ نُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِینَ :
ص: 74
و ما اراده کرده ایم تا بر کسانی که مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهیم و آنها را پیشوای مردم گردانیم و آنها را وارث زمین کنیم».(1)
چرا مهدی(علیه السلام) این آیه را می خواند؟ چه رازی در این آیه وجود دارد؟
من با شنیدن این آیه به یاد خاطره ای افتادم. آیا دوست داری آن خاطره را برایت بگویم؟
* * *
حتماً شنیده ای پیامبر هر وقت دلش برای بهشت تنگ می شد به دیدار فاطمه(علیها السلام) می آمد.(2)
پیامبر به خانه فاطمه(علیها السلام) آمده بود، همه کنار پیامبر نشسته بودند. فاطمه و علی و حسن و حسین(علیهم السلام).
پیامبر از دیدن آنها بسیار خشنود بود و با آنان سخن می گفت.
در این میان نگاه پیامبر به گوشه ای خیره ماند و اشک پیامبر جاری شد.
همه تعجّب کرده بودند. به راستی چرا پیامبر گریه می کرد؟
بعد از لحظاتی، پیامبر رو به آنها کرد و گفت: «أنْتُم المُستَضعَفُونَ بَعدی: شما بعد از من مورد ظلم و ستم واقع می شوید».(3)
پیامبر از همه ظلم هایی که در آینده نسبت به عزیزانش می شد خبر داشت. او می خواست تفسیر این آیه قرآن را بازگو کند.
آری، اهل این خانه مورد ظلم و ستم واقع خواهند شد، امّا خداوند آنها را به عنوان امام انتخاب خواهد کرد.
سرانجام این خاندان پاک به حکومت جهانی خواهند رسید و جهان را از عدالت راستین پر خواهند نمود، حکومتی پایدار که شرق و غرب دنیا را فرا می گیرد.
این وعده بزرگ خداست و خدا همیشه به وعده های خود عمل می کند.
ص: 75
اکنون مهدی(علیه السلام) در آغوش پدر این آیه را می خواند تا همه بدانند او وعده خدا را محقّق خواهد کرد.
و اگر کسی اهل دقّت باشد می تواند امروز خیلی چیزها را بفهمد.
مهدی(علیه السلام) این آیه را می خواند تا با مادر خویش سخن بگوید.
همان مادر مظلومی که در مدینه به خانه اش حمله کردند و آنجا را به آتش کینه سوزاندند!
فاطمه(علیها السلام) اوّلین کسی بود که مورد ظلم و ستم واقع شد و حقّش را غصب کردند.
مهدی(علیه السلام) می خواهد با مادرش سخن بگوید:
ای مادر پهلو شکسته ام! دیگر غمگین مباش که من آمده ام!
من آمده ام تا برای این مظلومیّت، پایانی باشم.
این وعده خداست.
* * *
چرا مهدی(علیه السلام) در آغوش پدر این آیه را می خواند؟ چرا یاد از مظلومیّت این خاندان می کند؟
کیست که مظلومیّت این خاندان را نداند؟
تو که خبر داری و خوب می دانی تا پیامبر زنده بود این خاندان عزیز بودند؛ امّا وقتی پیامبر رفت، ظلم ها و ستم ها آغاز شد. مسلمانان چقدر زود روز غدیر را فراموش کردند و حکومت سیاهی ها فرا رسید و چه کارها که نکردند!
خدا به پیامبرِ خود خبر داده بود که بعد از او با فاطمه(علیها السلام) چه می کنند. دل پیامبر پر از غم شده بود.
شبی که پیامبر به معراج رفت، چشمانش به نورِ مهدی(علیه السلام) افتاد که در عرش خدا بود. در آن هنگام خدا به پیامبر گفت: «مهدی کسی است که با انتقام از دشمنان، دل های دوستان تو را شفا خواهد داد. او "لاّت" و "عُزّی" را از خاک بیرون خواهد
ص: 76
آورد و آنها را به آتش خواهد کشید».(1)
می دانم می خواهی بدانی که "لاّت" و "عُزّی" چه هستند؟
آنها دو بُت بزرگ زمان جاهلیّت بودند که مردم آنها را به جای خدا پرستش می کردند.
این دو بت، نمادِ جهل مردم روزگار هستند.
لاّت و عُزّی، حقیقت کسانی است که بی جهت قداست پیدا می کنند و بتِ مردم می شوند و در سایه این قداست دروغین به ظلم و ستم می پردازند.
آنها در مقابل حق می ایستند و تلاش می کنند تا حق را از بین ببرند.
به راستی چرا باید لاّت و عُزّی در آتش بسوزند؟
چرا خدا در شب معراج اشاره می کند که مهدی(علیه السلام) این دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟
شاید این کنایه از مطلب دیگری باشد!
آیا می خواهی با کسانی که نمادِ لاّت و عُزّی هستند آشنا شوی؟
بیا بار دیگر به تاریخ نگاهی داشته باشیم!
در شهر مدینه بعد از وفات پیامبر، حوادث زیادی روی داد، کسانی که به عنوان جانشین پیامبر روی کار آمده بودند، ظلم و ستم را آغاز کردند...
* * *
پیامبر تازه از دنیا رفته بود و دو نفر تصمیم گرفته بودند از علی(علیه السلام) بیعت بگیرند. دو مرد به سوی خانه وحی می آمدند؛ اوّلی، رئیس بود و دوّمی، معاون!(2)
آنها به مردم گفته بودند تا هیزم زیادی جمع کنند. مردم هم به حرف های آنها گوش کردند و مقدار زیادی هیزم کنار خانه فاطمه(علیها السلام) جمع نمودند.
به راستی آنها می خواستند با آن هیزم ها چه کنند؟(3)
دوّمی درِ خانه فاطمه(علیها السلام) را محکم زد، فاطمه به پشت در آمد:
ص: 77
-- کیستید و چه می خواهید؟
-- فاطمه! به علی بگو از خانه بیرون بیاید، و اگر این کار را نکند من این خانه را آتش می زنم !
-- آیا می خواهی این خانه را آتش بزنی ؟
-- به خدا قسم ، این کار را می کنم ، زیرا این کار برای حفظ اسلام بهتر است .(1)
-- چگونه شده که تو جرأت این کار را پیدا کرده ای ؟ آیا می خواهی نسل پیامبر را از روی زمین برداری ؟(2)
-- ای فاطمه ! ساکت شو ، محمّد مرده است ، دیگر از وحی و آمدن فرشتگان خبری نیست ، همه شما باید برای بیعت بیرون بیایید ، حال اختیار با خودتان است ، یکی از این دو را انتخاب کنید: بیعت با خلیفه ، یا آتش زدن همه شما .(3)
هیچ کس باور نمی کرد که اینان می خواهند خانه فاطمه(علیها السلام) را به آتش بکشند . آنها این سخن را از پیامبر شنیده بودند: «هر کس فاطمه را آزار دهد مرا آزار داده است».(4)
پس چرا آنها می خواستند درِ خانه فاطمه(علیها السلام) را آتش بزنند؟
امّا بار دیگر صدای دوّمی در فضای مدینه پیچید:
-- ای فاطمه ! این حرف های زنانه را رها کن ، برو به علی بگو برای بیعت با خلیفه بیاید .
-- آیا از خدا نمی ترسی که به خانه من هجوم می آوری ؟(5)
-- در را باز کن، ای فاطمه! باور کن اگر این کار را نکنی من خانه تو را به آتش می کشم .(6)
فاطمه(علیها السلام) به یاری علی(علیه السلام) آمده بود، آنها چه باید می کردند؟
بعد از لحظاتی، دوّمی در حالی که شعله آتشی را در دست داشت به سوی خانه
ص: 78
فاطمه(علیها السلام) آمد.(1)
او فریاد می زد: «این خانه را با اهل آن به آتش بکشید» .(2)
هیچ کس باور نمی کرد ، آخر به چه جرم و گناهی می خواستند اهلِ این خانه را آتش بزنند ؟
چند نفر جلو آمدند و گفتند:
-- در این خانه فاطمه و حسن و حسین هستند .
-- باشد ، هر که می خواهد باشد ، من این خانه را آتش می زنم .(3)
هیچ کس جرأت نداشت مانع کارهای دوّمی شود . سرانجام او نزدیک شد و شعله آتش را به هیزم ها گذاشت ، آتش شعله کشید .
درِ خانه نیم سوخته شد . او جلو آمد و لگد محکمی به در زد .(4)
فاطمه(علیها السلام) پشت در ایستاده بود... صدای ناله فاطمه(علیها السلام) بلند شد .
دوّمی درِ خانه را محکم فشار داد ، صدای ناله فاطمه(علیها السلام) بلندتر شد . میخِ در که از آتش، داغ شده بود در سینه فاطمه(علیها السلام) فرو رفت .(5)
بعد از مدّتی فاطمه(علیها السلام) بر روی زمین افتاد.(6)
فریادی در فضای مدینه پیچید: «بابا ! یا رسول اللّه ! ببین با دخترت چه می کنند ».(7)
اوّلی همه این صحنه ها را می دید و هیچ اعتراضی نمی کرد، چرا که او خودش دستور این کارها را داده بود.
در آن روزِ آتش و خون، اوّلی و دوّمی با کمک هم، این صحنه های دردناک را آفریده بودند.
ص: 79
چه لزومی دارد که من نام آنها را ببرم. تو خودت آن دو نفر را خوب می شناسی.
اکنون من سول مهمّ دارم:
آیا آن دو نفر که خانه فاطمه(علیها السلام) را آتش زدند و او را مظلومانه شهید کردند، نباید سزای کار خود را ببینند؟
اگر مهدی(علیه السلام) در آغوش پدر از مظلومیّت این خاندان سخن می گوید، برای این است که قلبش داغدار مادرش فاطمه(علیها السلام) است.
* * *
مهدی(علیه السلام) هنوز در آغوش پدر است. پدر، گلِ نرجس را می بوید و می بوسد.
پدر گاه دست به چشمان زیبای فرزند خود می کشد و گاه با او سخن می گوید، گویا در این لحظه، تمام شادی های دنیا در دل این پدر موج می زند.
پدر دستِ کوچک مهدی(علیه السلام) را در دست گرفته و آن را می بوسد. این همان دستی است که انتقام ظلم هایی را که بر حضرت زهرا(علیها السلام) و فرزندان او شده است، خواهد گرفت.
باید این دست را بوسه زد. این دست، دست خداست.
این همان دست است که همه زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد در حالی که پر از ظلم و ستم شده باشد.
همسفرم!
آیا آنچه را من می بینم تو هم می بینی؟
پدر قدم های مهدی(علیه السلام) را غرق بوسه می کند!
این کار چه حکمتی دارد؟
من تا به حال کمتر دیده یا شنیده ام که پدری، پایِ فرزندش را ببوسد.
ص: 80
وقتی امام عسکری(علیه السلام) بر پای مهدی بوسه می زند در واقع، تمام هستی بر قدم های مهدی(علیه السلام) بوسه می زند.(1)
به راستی در این کار چه رمز و رازی نهفته است؟
من باید برای تو گوشه ای از قصّه معراج را بگویم:
* * *
پیامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملکوت رسیده بود.(2)
او از حجاب ها عبور کرده و به ساحت قدس الهی رسیده بود و خدا با او سخن گفت: «ای محمد ! تو بنده من هستی و من خدای تو ! تو نورِ من در میان بندگانم هستی ! من کرامت خویش را برای اَوصیای تو قرار دادم».
پیامبر در جواب گفت: «اَوصیای من، چه کسانی هستند؟».
خطاب رسید: «به عرش من نگاه کن!».
پس پیامبر به عرش نگاه کرد و در آنجا نورهایی را دید که بسیار درخشان بودند.
این ها نور دوازده امام(علیه السلام) بودند. در کنار نور آنها نور فاطمه(علیها السلام) قرار داشت.
خدا در عرش خود سیزده نور قرار داده بود، نورِ علی و فاطمه، حسن و حسین(علیهم السلام) و بقیه امامان تا مهدی(علیه السلام) را قرار داده بود.
پیامبر نگاه کرد و در میان همه این نورها، یکی را دید که ایستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستی این نور که بود؟
خداوند به پیامبر خود گفت: «این همان مهدی است، او قائم است، همان که انتقام خون دوستان مرا می گیرد و ظهورش دل های مونان را شفا می بخشد. او دین مرا زنده می کند».(3)
* * *
امام عسکری(علیه السلام) بوسه بر پای مهدی(علیه السلام) می زد و این برای ما سول شد.
ص: 81
اکنون می توانیم به سول خود جواب بدهیم:
از همان لحظه ای که خدا نور مهدی(علیه السلام) را در عرش خود آفرید آن نور ایستاده بود، او «قائم» بود. واژه «قائم» به معنای «ایستاده» است.
اصلاً وجود مهدی(علیه السلام) برای قیام و ایستادن است. هستی او برای برخاستن و قیام است.
بی جهت نبود که چون امام صادق(علیه السلام) نام مهدی(علیه السلام) را شنید از جا برخاست و دست بر سر گذاشت.
چه زیباست که تو هم وقتی نام او را می شنوی از جای خود بلند شوی و به نشانه احترام دست بر سر بگیری.
آری، امشب امام عسکری(علیه السلام) بر پای مهدی(علیه السلام) بوسه می زند، این پای مبارک، نمادِ حاکمیّت خداست، نمادِ پایان ظلم است. نماد آزادی و آزادگی واقعی بشر است.(1)
* * *
هنوز پرندگانی سبز رنگ بالای سر مهدی(علیه السلام) در حال پروازند. به راستی این ها از کجا آمده اند؟ چقدر زیبایند!
حکیمه همین سول را می خواهد از امام عسکری(علیه السلام) بپرسد:
-- سرورم! این پرندگان از کجا آمده اند؟
-- عمّه جان! این ها پرنده نیستند، این ها فرشتگان هستند.
-- اینجا چه می کنند؟
-- خبر به آنها رسیده است مهدی(علیه السلام) به دنیا آمده است. آنها آمده اند تا فرمانده خود را بینند. زمانی که مهدی(علیه السلام) ظهور کند این فرشتگان به یاری او خواهند آمد و در واقع سربازان او خواهند بود.(2)
گویا این فرشتگان از کربلا به سامرّا آمده اند. معمولاً فرشتگان در آسمان ها
ص: 82
هستند، چه شده است که این فرشتگان از کربلا به اینجا آمده اند؟
شاید فکر کنی که این فرشتگان برای زیارت امام حسین(علیه السلام) به کربلا آمده بودند و وقتی خبر تولّد مهدی(علیه السلام) را شنیدند به اینجا آمدند؟
آیا موافقی برای رسیدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر کنیم.
به 194 سال قبل...
* * *
طوفان سرخ می وزید، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمین افتاده بودند. امام حسین(علیه السلام) غریبانه، تنها و تشنه در وسط میدان ایستاده بود.
او از پشت پرده اشکش به یارانِ شهید خود نگاه می کرد. همه پر کشیدند و رفتند. چه با وفا بودند و صمیمی!
طنینِ صدای امام در دشت پیچید: «آیا یار و یاوری هست تا مرا یاری کند؟».(1)
هیچ جوابی نیامد. کوفیان، سرِ خود را پایین گرفتند. آری! دیگر هیچ خداپرستی در میان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنیا بودند و به سکّه های طلای یزید فکر می کردند.
فریاد غریبانه را پاسخی نبود امّا...
صدای غربت حسین(علیه السلام)، شوری در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنیدن نداشتند. حسین(علیه السلام) بی یار و یاور مانده بود.
در یک چشم به هم زدن، چهار هزار فرشته به کربلا آمدند. آنها به حسین(علیه السلام) گفتند: «ای حسین! تو دیگر تنها نیستی! ما آمده ایم تا تو را یاری کنیم، ما تمام دشمنان تو را به خاک و خون می نشانیم».
همه آنها، منتظر اجازه امام حسین(علیه السلام) بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد.(2)
همه فرشتگان تعجّب کردند. آنها گفتند:
ص: 83
-- مگر تو نبودی که در این صحرا فریاد می زدی: «آیا کسی هست مرا یاری کند». اکنون ما به یاری تو آمده ایم.
-- من دیدار خدا را انتخاب کرده ام. می خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبیاری کنم.
آن روز اسلام به خون حسین(علیه السلام) نیاز داشت. اگر او شهید نمی شد یزید اسلام را نابود می کرد و هیچ اثری از آن باقی نمی گذاشت. این خون حسین(علیه السلام) بود که جانی تازه به اسلام بخشید.
بعد از شهادت حسین(علیه السلام)، این چهار هزار فرشته در کربلا ماندند، آنها منتظرند تا مهدی(علیه السلام) به دنیا بیاید تا به دیدارش بیایند.
آنها سربازان مهدی(علیه السلام) هستند و آماده اند تا در هنگام ظهورش او را یاری کنند.(1)
ص: 84
اللّه اکبر! اللّه اکبر!
این صدای اذان صبح است که به گوش می رسد، وقت نماز است. دو فرشته از طرف خدا به زمین می آیند. این دو از بزرگ ترین فرشتگان آسمان ها هستند. گویا یکی از آنان جبرئیل است و دیگری روح القدس!
جبرئیل را که می شناسی؟
همان فرشته ای که امین وحی است و آیات قرآن را بر پیامبر نازل کرد.
روح القدس هم فرشته ای است که در شب قدر نازل می شود.
آیا می دانی آنها برای چه آمده اند؟
آنها آمده اند تا مهدی(علیه السلام) را به آسمان ها ببرند. او را به عرش ببرند، هم اکنون خدا می خواهد مهدی(علیه السلام) را ببیند.
شاید بگویی که خدا در همه جا هست، پس چرا فرشتگان می خواهند مهدی(علیه السلام) را به عرش ببرند؟
شنیده ای که پیامبر هم در شب معراج به آسمان ها سفر کرد. او به ملکوت خدا رفت و در آنجا خدا با او سخن گفت.
به راستی چرا خدا پیامبر را به معراج برد؟ خدا می توانست با پیامبرش در روی زمین سخن بگوید.
ص: 85
خداوند می خواست تا همه اهل آسمان ها، مقام پیامبر را با چشم خود ببینند.
خدا پیامبر خود را به یک مهمانی مخصوص دعوت کرده بود.
روز نیمه شعبان آغاز شده است و خدا یک مهمان عزیز دارد.
خدا آخرین حجّت خودش را می خواهد به همه فرشتگان و اهل آسمان ها نشان بدهد.
در این لحظه، بهترین و بزرگ ترین فرشتگان آمده اند تا مهدی(علیه السلام) را از هفت آسمان عبور دهند و او را به عرش خدا ببرند.
امام عسکری(علیه السلام) فرزندش را به جبرئیل و روح القدس می دهد و خودش مشغول نماز صبح می شود.
این چنین است که سفر آسمانی مهدی(علیه السلام) آغاز می شود...
* * *
نگاه کنید!
این زیباترین تابلویی است که من کشیده ام.
از هر پیامبر در او علامتی است.
از هر نقشی در او نشانی است و از هر گلستان در او گلی!
من با دست خودم او را آفریده ام.
ای جبرئیل بشتاب!
ای روح القدس برخیز!
بروید، زود هم بروید، مهدی مرا برایم بیاورید.
«قائم» را به نزد من آورید.
همان که صاحب الأمر، صاحب العصر، صاحب الزّمان است.
او پسر پیامبر من و فرزند علی و فاطمه است...
گل نرجس چقدر تماشایی است!
ص: 86
فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ.
من باغبانی هستم که در وجود این گل، زیبایی همه گل ها را نهاده ام.
من می خواهم با یک گل، بهار بیاورم، آن هم بهاری که خزانی ندارد.
فرشتگانم! همه بر او سلام کنید که او بهارِ هستی است.
* * *
رسم است وقتی نوزادی به دنیا می آید او را روی دست فامیل و دوستان قرار می دهند و هر کسی هدیه ای به عنوان چشم روشنی می دهد.
معلوم است هر کس که این نوزاد را بیشتر دوست داشته باشد هدیه و چشم روشنیِ بهتری می دهد.
هیچ کس مهدی(علیه السلام) را به اندازه خدا دوست ندارد.
خدا از اوّل هستی، منتظر آمدن این گل بود. به همه پیامبرانش مژده آمدن او را داده بود.
اکنون، مهدی(علیه السلام)، مهمان خدا شده است. به راستی خدا به او چه هدیه و چشم روشنی خواهد داد؟
جبرئیل متحیّر ایستاده است، فرشتگان منتظرند، همه هستی، منتظر است.
مهدی(علیه السلام) در پیشگاه خدا ایستاده است. که ناگهان، از غیب صدایی می رسد:
«مَرحَباً بِکَ عَبْدی...».(1)
* * *
خدا با مهدی(علیه السلام) با زبان عربی سخن گفت.
می دانم دوست داری بدانی معنای این جمله چه می شود.
همسفرم! ترجمه این جمله این است: «خوش آمدی بنده من!».
می بینم که نگاهم می کنی؟
تو به این ترجمه ساده قانع نمی شوی و انتظار داری تا این جمله را برای تو بیشتر
ص: 87
توضیح بدهم.
عزیزم! برای توضیح این عبارت باید مثالی بزنم:
فرض کن چند روزی است که با یک نفر آشنا شده ای. یک روز در خانه نشسته ای و صدای زنگ خانه را می شنوی.
بلند می شوی و در را باز می کنی. می بینی همان دوست جدید توست. او را به داخل دعوت می کنی و به او می گویی: «خوش آمدی».
امّا یک وقت است یک دوستی داری که سال هاست او را می شناسی. او عزیزترین رفیق توست. او در زندگی بارها در مشکلات به تو کمک مادی و معنوی کرده است. تو خیلی مدیون او هستی و مدّتی است او را ندیده ای و دلت برایش تنگ شده است.
فرض کن که او الآن درِ خانه را می زند، برمی خیزی و به سوی درِ خانه می روی. باور نمی کنی. ذوق می کنی. او را در بغل می گیری. اشک شوق می ریزی و با تمام وجودت می گویی: «خوش آمدی».
تو به هر دو نفر خوش آمد گفتی؛ امّا اگر تو عرب زبان بودی، برای این دو موقعیّت هرگز از یک جمله استفاده نمی کردی!
در زبان عربی به آن کسی که تازه با او آشنا شده ایم، می گوییم: «اَهلاً و سَهلاً»؛ امّا به دوست عزیزی که برای دیدارش اشک شوق می ریزیم، می گوییم: «مَرحَباً بِکَ».
جمله اوّل برای کسی است که تازه با او آشنا شده ای. تو می خواهی به او بگویی: « غریبی نکن! تو مهمان ما هستی».
امّا جمله دوّم فقط برای کسی است که با تمام وجود به او عشق می ورزیم و او را دوست داریم. در واقع ما می خواهیم به او بگوییم: «عزیزم! این خانه، خانه خودت است، همه زندگیِ من از آنِ توست. تو به خانه خودت آمده ای».(1)
ص: 88
میزبان وقتی به مهمان خود این کلمه را می گوید، می خواهد به او اعلام کند که تو در خانه من راحت باش، گویی که همه چیز از آن خودت است، اینجا خانه خودت است.(1)
همسفرم!
خدا در صبح روز نیمه شعبان مهدی(علیه السلام) را به عرش برده و به او گفته است: «مَرحَباً بکَ».
در واقع خدا با این سخن می خواسته چنین بگوید:
مهدیِ من! تو به عرش من آمدی. تو مهمان من هستی.
بدان که همه هستی، از آنِ توست!
و عرش من خانه توست.
آسمان ها و زمین، عرش و فرش، همه از برای توست.
مهدی من! در اینجا غریبی نکنی!
قدم بگذار که خانه، خانه توست.
ما باید به این نکته توجّه کنیم که چرا خداوند به مهدی(علیه السلام) نگفت: «اَهلاً و سَهلاً».
این جمله را به غریبی می گویند که تازه با او آشنا شده اند، امّا مهدی(علیه السلام) که غریبه نیست!
خدا به مهدی می گوید: «مَرحَباً بِکَ»، تا فرشتگان خیال نکنند مهدی(علیه السلام) غریبه است، نه، نور مهدی(علیه السلام) هزاران سال پیش در عرش خدا بوده است.
هنوز هیچ فرشته ای خلق نشده بود که این نور اینجا بود.
خدا همه محبّتی را که به مهدی(علیه السلام) دارد با این جمله نشان می دهد، خدا مهدی را دوست دارد و چه بسیار هم او را دوست دارد!
اکنون همه فرشتگان منتظرند تا ادامه سخن خدا را بشنوند. تا این لحظه خدا
ص: 89
فقط به مهدی(علیه السلام) خوش آمد گفته است.
* * *
بِکَ اُعطی
این دوّمین جمله ای است که از ملکوت اعلی به گوش می رسد.
فرض کن یک نفر را خیلی دوست داری، وقتی او را می بینی به او می گویی: «به خاطر تو زنده ام».
امّا یک وقت است که تو عاشق او شده ای، در اینجا یک واژه «فقط» را در اوّل جمله ات می آوری و می گویی: «فقط به خاطر تو زنده ام».
اضافه کردن واژه «فقط»، معنای جمله را تغییر می دهد.
آیا می دانی برای مفهوم واژه «فقط» در زبان عربی از چه واژه ای استفاده می شود؟
عرب ها کار را خیلی راحت کرده اند، آنها به جای این که واژه مخصوصی برای مفهوم «فقط» درست کنند، با پیش انداختن قسمتی از جمله، این کار را می کنند.(1)
اُعطی بِکَ : به واسطه تو عطا می کنم.
بِکَ اُعطی : فقط به واسطه تو عطا می کنم. در این جمله، واژه «بِکَ» بر واژه «اعطی» مقدّم شده است.
* * *
خدا به مهدی(علیه السلام) می گوید:
بِکَ اُعطی
فقط تو محور عطا و بخشش من می باشی!
همه هستی و جهان را به طفیل وجود تو خلق کرده ام.
تویی گل سرسبد عالم هستی!
ص: 90
من به هر کس، هر چه بدهم به خاطر تو می دهم.
گوش کن! سخن خدا ادامه دارد:
بِکَ اَغْفِرُ
به واسطه تو گناهان بندگانم را می بخشم. هر کس که بخواهد توبه کند و به سوی من بازگردد به واسطه تو، مهربانی خود را به او نازل می کنم.
تو تنها راه ارتباطی بندگانم با من می باشی.
هر کس که محتاج رحمت من است باید سراغ تو بیاید.
همسفرم! این جمله هایی است که خدا با مهدی(علیه السلام) می گوید.
خدا به مهدی(علیه السلام) حکومت بر تمام جهان را می دهد و تمامی رحمت های خود را به او عطا می کند.
از این لحظه به بعد هر خیری و برکتی به کسی برسد از راه مهدی(علیه السلام) می رسد.
اگر جبرئیل که بزرگ ترین فرشته خداست حاجتی داشته باشد باید بداند که خدا حاجت او را به واسطه مهدی(علیه السلام) می دهد. روزی همه بندگان به واسطه مهدی(علیه السلام) می رسد.
یادم باشد که اگر حاجت مهمّی دارم باید دست توسّل به مهدی(علیه السلام) بزنم، زیرا او بعد از خدا و به اذن خدا، همه کاره این عالم است.
اگر یک وقت شیطان مرا فریب داد و گناهی کردم، باید خدا را به حقّ مهدی(علیه السلام) قسم بدهم که گناهم را ببخشد، زیرا همه عفو و بخشش خدا به دست اوست.(1)
هنوز خدا با مهمان عزیزش سخن می گوید. لحظاتی می گذرد...
اکنون وقت خداحافظی فرا رسیده است. مهمانی بزرگ خدا تمام شده است.
گوش کن! خدا با جبرئیل و روح القدس سخن می گوید: «ای فرشتگان من! مهدی را به نزد پدرش بازگردانید و به او بگویید که نگران فرزندش نباشد، من حافظ و نگهبان مهدی هستم تا روزی که قیام
ص: 91
کند و حق را به پا دارد و باطل را نابود کند».(1)
من با خود فکر می کنم: چه رمز و رازی در این سخن نهفته است؟ چرا خدا این پیام را برای امام عسکری(علیه السلام) می فرستد؟
مگر خطری جانِ مهدی(علیه السلام) را تهدید می کند؟ آیا دشمن نقشه ای دارد؟ نمی دانم. باید صبر کنیم.
این راز را به زودی کشف می کنیم.
* * *
امام عسکری(علیه السلام) در کنار سجاده خود نشسته است.
او نماز خود را تمام کرده و به آسمان نگاه می کند.
نگاه کن!
او دست خود را بلند می کند و مهدی(علیه السلام) را از فرشتگان می گیرد.
مهدی(علیه السلام) در آغوش گرم پدر است.
پدر او را می بوسد و می بوید، مهدی بویِ آسمان ها را گرفته است.
اکنون حکیمه وارد می شود، لبخندی بر لب دارد، او خیلی خوشحال است. حال نرجس خوب است و می تواند به فرزندش شیر بدهد.
امام عسکری(علیه السلام) مهدی(علیه السلام) را به حکیمه می دهد تا او را به نزد مادر ببرد. حکیمه مهدی(علیه السلام) را می گیرد و به سوی نرجس می رود:
نرجس تو دیگر ملکه تمام هستی شده ای!
همه جهان به تو افتخار می کند که تو عزیزترین مادر در نزد خدا هستی!
گل خودت را بگیر و او را با شیره جانت سیراب کن!
نرجس نوزادش را برای اوّلین بار در آغوش می گیرد.
شیرین ترین لحظه برای یک مادر وقتی است که برای اوّلین بار فرزندش را در آغوش می گیرد و می خواهد به او شیر بدهد.
ص: 92
هیچ قلمی نمی تواند خوشحالی یک مادر را در آن لحظه روایت کند.
نرجس فرزندش را می بوسد و می بوید، او را در آغوشش می فشارد و به او شیر می دهد.(1)
* * *
هوا دیگر روشن شده است و هنوز مهدی(علیه السلام) در آغوش مادر است و مادر او را نوازش می کند. در این لحظه ها هر مادری دوست دارد ساعت ها با فرزندش خلوت کند و هزاران بار فرزندش را ببوسد و ببوید.
ببین که نرجس چگونه با مهدی(علیه السلام) سخن می گوید! او زلال ترین عشقِ مادری را نثار فرزندش می کند.
ناگهان صدای درِ خانه به گوش می رسد.
رنگ از چهره حکیمه می پرد، گویا او ترسیده است. چه خبر است؟ صدای در بار دیگر به گوش می رسد.
خدای من!
هر روز در همین وقت ها، اوّلین جاسوس زن می آمد تا از خانه امام گزارشی برای خلیفه ببرد.
حکیمه چه کند؟ در خانه را باز کند یا نه؟
اگر این جاسوس بیاید و مهدی(علیه السلام) را ببیند چه خواهد شد؟
خلیفه جایزه ای بسیار زیاد به کسی می دهد که خبرهای مخفی این خانه را به او برساند. اگر خلیفه خبر دار بشود که مهدی(علیه السلام)به دنیا آمده است حتماً او را شهید می کند.
آخر آنها چقدر بی رحم هستند، چرا می خواهند نوزادی را که تازه به دنیا آمده است به قتل برسانند؟
اضطراب تمام وجود مرا فرا می گیرد، قلم از دستم می افتد.
ص: 93
حکیمه از سوز دل دعا می کند: خدایا خودت کمک کن!
او اشک در چشم دارد، با خود فکر می کند که مهدی(علیه السلام) را در کجا پنهان کنم؟
* * *
در یک چشم به هم زدن، پرندگانی زیبا حاضر می شوند؛ نه آنها پرندگانی معمولی نیستند؛ آنها فرشتگانی از عرش خدا هستند.
امام عسکری(علیه السلام) فرزندش را از نرجس می گیرد و با یکی از آن فرشتگان سخن می گوید. فکر می کنم که او با جبرئیل سخن می گوید: «مهدی را به آسمان ها ببر و از او محافظت نما».
آن فرشته نزدیک می آید، مهدی(علیه السلام) را از دست پدر می گیرد و می خواهد به سوی آسمان پر بکشد.
امام نگاهی به چهره فرزندش می کند، اشک در چشمانش حلقه می زند و می گوید: «مهدی! من تو را به آن کسی می سپارم که مادرِ موسی، فرزندش را به او سپرد».
جبرئیل و دیگر فرشتگان به سوی آسمان پر می کشند و مهدی را با خود می برند.(1)
خدای من! نرجس دارد گریه می کند!
او تازه می خواست نوزادش را در بغل بگیرد، امّا نشد.
امام عسکری(علیه السلام) متوجّه گریه نرجس می شود، رو به او می کند و می گوید: «گریه نکن! به زودی فرزندت در آغوش تو خواهد بود و او فقط از سینه تو شیر خواهد خورد».
نگاه نرجس به امام خیره می ماند. امام برای او آیه چهاردهم سوره قصص را می خواند: «فَرَدَدْنَاهُ إِلَی أُمِّهِ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ:
ص: 94
موسی را به مادرِ او باز گرداندیم تا قلب او آرام گیرد».(1)
چرا امام این آیه را برای نرجس خواند؟
این آیه چه حکایتی دارد؟ باید به تاریخ نگاهی بیاندازیم...
* * *
داستان یوکابد، مادرِ موسی(علیه السلام) را که یادت هست؟
روزی او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خیلی نگران جانِ فرزندش بود.
مأموران فرعون در جستجوی نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بریده بودند.
یوکابد به موسی(علیه السلام) نگاه می کرد و اشک می ریخت. او رو به آسمان کرد و گفت: خدایا چه کنم؟
لحظه ای بعد، صدایی به گوش او رسید: «ای مادر موسی! فرزند خود را در این صندوق بگذار و آن را به آب بیانداز».(2)
این صدا از سوی آسمان بود که به گوش یوکابد رسیده بود.
او نگاهی به اطراف خود انداخت. صندوقی را دید. فرشتگان این صندوق را از آسمان آورده بودند.
یوکابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوی رود نیل حرکت کرد و صندوق را در آب انداخت.
امواجِ سهمگینِ آب، صندوق را با خود بردند. این امواج به سوی دریا می رفتند.
مادر با حسرت به صندوق نگاه کرد، او با خود فکر کرد که سرانجام موسی چه خواهد شد؟ نکند او در دریا غرق شود؟
مادر بی تاب شده بود و مهرِ مادری در وجودش شعله می کشید و اشکش جاری شد. بار دیگر صدایی به گوشش رسید: «ما موسی را به تو باز می گردانیم و دل تو را
ص: 95
شاد می کنیم».
مادر با شنیدن این سخن آرام شد و به خانه خود رفت.(1)
امّا امواج دریا موسی(علیه السلام) را به کجا برد؟
فصل بهار بود و ملکه مصر، هوس دریا کرده بود. او همراه با فرعون به کنار ساحل آمده بود تا هوایی تازه کند.
سایبانی برای ملکه در کنار ساحل درست کرده بودند. کنیزان زیادی در صف ایستاده بودند.
ملکه در کنار فرعون نشسته بود و به دریا خیره شده بود. نسیم بهاری می وزید. صدایِ موسیقی آب به گوش می رسید.
صندوقی در دریا شناور بود!
همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دریا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد.
کنیزان به سوی صندوق رفته و آن را باز کردند، نوزاد زیبایی را در صندوق یافتند و او را برای ملکه آوردند.
سال ها از زندگی زناشویی ملکه با فرعون می گذشت امّا آنها بچّه ای نداشتند.
وقتی ملکه نگاهش به موسی افتاد، خداوند مهرِ موسی(علیه السلام) را در دل او قرار داد. ملکه بی اختیار موسی(علیه السلام) را در بغل گرفت و او را بوسید و گفت: چه بچّه نازی!
سپس ملکه رو به فرعون کرد و گفت: ای فرعون! این بچّه را به عنوان فرزند خود قبول کن! ببین چه بچّه خوشگلی است!
فرعون می ترسید این همان کسی باشد که قرار است تاج و تخت او را نابود کند، او می خواست این بچّه را هم به قتل برساند.
ملکه اصرار زیادی کرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت این همه سال، نباید فرزند پسری داشته باشی که بعد از تو این تاج و تخت را به ارث ببرد؟
ص: 96
با اصرار ملکه، فرعون در تصمیم خود دچار تردید شد. نگاهی به موسی کرد، خداوند در قلب او تصرّفی کرد و فرعون احساس کرد این بچّه را دوست دارد.(1)
آری، فقط خداست که همه دل ها به دست اوست!
همه نگاه کردند و دیدند که فرعون، موسی(علیه السلام) را در بغل گرفته است و او را می بوسد و می گوید: پسرم!
همان لحظه ای که موسی(علیه السلام) در بغل فرعون بود، نوزادان زیادی در مصر کشته می شدند.
قدرت و عظمت خدا را ببین که چگونه موسی(علیه السلام) را در آغوش فرعون حفظ می کند تا به وعده خود عمل کند.(2)
همه کنیزان به پایکوبی و رقص مشغول هستند، خدایِ دریا به فرعون پسری عنایت کرده است!!
در این هنگام، ناگهان صدای گریه موسی(علیه السلام) بلند شد، ملکه فهمید که این بچّه گرسنه است و باید به او شیر داد. او سریع افرادی را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شیرده را در قصر جمع کنند.
ملکه با موسی به قصر رفت. زنان زیادی آمده بودند امّا موسی(علیه السلام) از آنها شیر نمی خورد و فقط گریه می کرد.
فرعون غصّه می خورد و از گرسنگی فرزندش خیلی ناراحت بود!
به راستی چقدر کارهای خدا عجیب ولی با حکمت و زیباست!
فرعون که هفتاد هزار نوزاد را کشته است تا موسی(علیه السلام) به دنیا نیاید، برای گرسنگی موسی غصّه می خورد و ناراحت است.(3)
موسی(علیه السلام) خواهری داشت که از این موضوع باخبر شد. او به مادر خود خبر داد و از او خواست تا او هم برای شیر دادنِ فرزند نزد فرعون برود.
ص: 97
وقتی موسی(علیه السلام) در آغوش مهربان مادر خود قرار گرفت، شروع به شیر خوردن کرد. ملکه وقتی این صحنه را دید به سوی فرعون رفت و با شوقی زیاد فریاد زد: ای فرعون! بچّه ما شیر می خورد!
شادی تمام وجود فرعون را فرا گرفت.
ملکه نگاه کرد دید که موسی(علیه السلام) با چه آرامشی در آغوش این مادر خوابیده است. او رو به مادر موسی(علیه السلام) کرد و گفت: آیا حاضر هستی که بچه ما را به خانه خود ببری و او را برای ما بزرگ کنی؟ البته تو باید هر روز او را اینجا بیاوری تا ما بچّه خودمان را ببینیم؟
مادر موسی(علیه السلام) لبخندی زند و تقاضای ملکه را پذیرفت. ملکه دستور داد تا هدیه های بسیار ارزشمند به او دادند و او را همراه با نوزادش با احترام روانه خانه خودش کردند.
هنوز ظهر نشده بود که مادر در خانه خودش نشسته بود و موسی(علیه السلام) را در آغوش گرفته بود. او با خود فکر می کرد که چگونه خدا به وعده خود وفا کرد.
و قرآن چقدر زیبا در این آیه از آرامش مادر موسی(علیه السلام) سخن می گوید: «فَرَدَدْنَاهُ إِلَی أُمِّهِ کَیْ تَقَرَّ عَیْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ: موسی را به مادرِ او باز گرداندیم تا قلب او آرام گیرد».(1)
نرجس وقتی این آیه را می شنود، اشک چشم خود را پاک می کند و قلبش آرام می شود.
درِ خانه با شدّت بیشتری کوبیده می شود، گویا آن جاسوس زن رفته و مأموران را خبر کرده است، گویا آنها شک کرده اند.
در را باز کنید!
حکیمه با سرعت می رود در را باز می کند، مأموران همراه با جاسوس زن وارد
ص: 98
خانه می شوند.
آنها همه جای خانه را می گردند، به همه اتاق ها سر می زنند، امّا هیچ چیز تازه ای نمی بینند. همه چیز در شرایط عادی است، برای همین آنها ناامیدانه از خانه بیرون می روند.
همسفرم! من به راز سخنِ خدا پی می برم.
آیا یادت هست وقتی مهدی(علیه السلام) در عرش بود و مهمانی خدا تمام شد، خدا به فرشتگان گفت: «به پدرِ مهدی بگویید که نگران نباشد، من حافظ و نگهبان مهدی هستم».(1)
خدا می دانست که به زودی مأموران به این خانه خواهند آمد و اینجا را بازرسی خواهند کرد.
امام عسکری(علیه السلام) نگران جانِ پسرش است، اگر فرعونِ زمان خبردار شود که مهدی(علیه السلام) به دنیا آمده است، حتماً او را شهید می کند.
هیچ کس نمی تواند مهدی(علیه السلام) را به شهادت برساند، زیرا خدا حافظ و نگهبان اوست.
خدا کاری خواهد کرد که خبر ولادت مهدی(علیه السلام) از دشمنان پنهان بماند.(2)
ص: 99
امروز یکشنبه، هفدهم ماه شعبان است. سه روز است که این نوزاد آسمانی به دنیا آمده است.
فرشتگان گاه گاهی او را از آسمان به نزد مادر می آورند و بعد از مدّتی او را به آسمان باز می گردانند.
امام عسکری(علیه السلام) در خانه خود نشسته است و به موضوع مهمّی فکر می کند؛ از طرفی باید ولادت مهدی(علیه السلام) از حکومت عبّاسی مخفی بماند و از طرف دیگر باید شیعیان از این موضوع با خبر بشوند.
شیعیان باید حجّت خدا را بشناسند، مهدی(علیه السلام) امام دوازدهم آنها است. باید مهدی(علیه السلام) را به آنها معرّفی کرد تا در آینده آنها دچار فتنه ها نشوند.
امام عسکری(علیه السلام) می داند که در آینده عدّه ای پیدا خواهند شد و این گونه با شیعیان سخن خواهند گفت: «امام یازدهم از دنیا رفت و هیچ فرزندی از او باقی نماند».
باید فتنه آنها را خنثی کرد.
این وظیفه بسیار سنگینی است که خدا بر عهده امام عسکری(علیه السلام) گذاشته است، وظیفه ای که بسیار مهمّ و اساسی است.
ص: 100
تو خود می دانی که معرّفی مهدی(علیه السلام) به شیعیان باید با دقّت زیادی انجام شود.
کافی است یکی از جاسوسان خلیفه از این موضوع باخبر بشود و به خلیفه گزارش بدهد، آن وقت خلیفه برای به دست آوردن مهدی(علیه السلام)، ممکن است به کاری دست بزند: دستگیری امام عسکری(علیه السلام)، زندانی و شکنجه کردن او، کشتن نرجس و...
خدا باید کمک کند تا امام عسکری(علیه السلام) بتواند این مأموریّت را به خوبی انجام دهد.
* * *
شب هیجدهم شعبان است، هوا مهتابی است، زیر نور ماه همه جا به خوبی نمایان است.
من با خود فکر می کنم: چند مأمور در کوچه ای که خانه امام در آنجا قرار دارد ایستاده اند. آنها همه چیز را زیر نظر دارند.
کم کم ابرهای سیاه آسمان را می پوشانند، دیگر مهتاب پیدا نیست، همه جا در تاریکی فرو می رود.
صدای رعد و برق به گوش می رسد، باران تندی می بارد.
سر تا پای مأموران خیس شده است، یکی از آنها می گوید:
-- زیر این باران، هیچ کس از خانه بیرون نمی آید، خوب است ما برویم و در جایی پناه بگیریم.
-- فکر خوبی است.
آنها خود را با عجله به مرکز فرماندهی می رسانند، می بینند که همه، از فرمانده گرفته تا مأمور، مست شده اند و اکنون در خواب هستند، گویا اینجا بزم شراب برپا بوده است.
آنها وقتی این صحنه را می بیند نفس راحتی می کشند، هیچ کس تا صبح به هوش نمی آید، آنها با خود می گویند: می توانیم این چند ساعت را راحت بخوابیم.
ص: 101
موقعی که اذان صبح را بگویند به محل نگهبانی خود خواهیم رفت.
* * *
در تاریکی شب، گروهی به سوی خانه امام عسکری(علیه السلام) می روند. در این کوچه هیچ نگهبانی نیست. آنها می توانند به راحتی به خانه امام بروند.
گویا امام قبلاً از همه آنها دعوت کرده است تا امشب برای مسأله مهمّی به خانه او بیایند.
همه در حضور امام نشسته اند. امام می خواهد با آن ها سخن بگوید، فرصت زیادی نیست، باید سریع به سراغ اصلِ موضوع رفت.
امام به آنها خبر می دهد که خدا به وعده اش عمل کرده و امام دوازدهم شیعه به دنیا آمده است.
همه خوشحال می شوند، بعضی ها به سجده می روند و خدا را شکر می کنند.
امام از جا برمی خیزد و از اتاق بیرون می رود، بعد از مدتّی، او در حالی که مهدی(علیه السلام) را روی دست گرفته است، وارد اتاق می شود.
همه از جای خود بلند می شوند و احترام می کنند. اشک در چشم آنها حلقه می زند.
چهره مهدی(علیه السلام) مانند ماه می درخشد، خالی که در گونه راستش است مثل ستاره می درخشد.
امام عسکری(علیه السلام) به آنان رو می کند و می گوید: «این فرزند من است و امامِ شما بعد از من است. او همان قائم است که قیام خواهد کرد و همه دنیا را پر از عدالت خواهد نمود».(1)
سخن امام عسکری(علیه السلام) کوتاه است، او پیام مهمّ خود را به شیعیان منتقل کرد. اکنون آنها می دانند که امام زمانشان کیست.
ص: 102
هر کدام از آنها باید سفیرانی باشند که در زمان مناسب این پیام را به دیگران برسانند.
آری، این پیام باید به همه برسد، به همه تاریخ!
خط امامت ادامه پیدا کرده است. دنیا هرگز بدون امام باقی نمی ماند. اگر لحظه ای امام معصوم نباشد دنیا در هم پیچیده می شود.(1)
* * *
مستحب است پدر برای فرزندش که تازه به دنیا آمده است «عَقیقِه» بکند.
می پرسی عقیقه یعنی چه؟
وقتی خدا به تو بچّه ای می دهد گوسفندی تهیّه می کنی و آن را ذبح می کنی و با گوشتش غذایی تهیّه می کنی و آن غذا را به مردم می دهی. این کار باعث می شود تا بلاها از فرزند تو دور شود. به این کار عقیقه می گویند.(2)
امام عسکری(علیه السلام) می خواهد تا برای فرزندش، عقیقه کند، قلم و کاغذ در دست می گیرد و نامه ای به بعضی از یاران نزدیک خود در شهرهای مختلف می نویسد و از آنها می خواهد تا گوسفندانی را خریداری نموده و برای مهدی(علیه السلام) عقیقه کنند. گویا سیصد گوسفند خریداری می شود و همه آنها به نیّت سلامتی مهدی(علیه السلام) ذبح می شوند.(3)
خیلی از شیعیان از این غذا می خورند و فقط چند نفری از راز ولادت مهدی(علیه السلام) باخبر می شوند.
تولّد حضرت مهدی(علیه السلام) باید مخفی بماند، مبادا دشمنان خبردار بشوند.
* * *
امروز جمعه، بیست و یکم ماه شعبان است. هفت روز است که مهدی(علیه السلام) به دنیا آمده است.
ص: 103
حکیمه دلش برای دیدن مهدی(علیه السلام) تنگ شده است. او به سوی خانه امام عسکری(علیه السلام) می آید تا گل نرجس را ببیند.
حکیمه وارد خانه می شود و خدمت امام عسکری(علیه السلام) می رود. سلام می کند و جواب می شنود.
امام به او می گوید: فرزندم مهدی را برایم بیاور.
حکیمه به نزد نرجس می رود، سلام می کند و می بیند که مهدی در آغوش مادر آرام گرفته است. اکنون مهدی را برای امام عسکری(علیه السلام) می آورد.
پدر فرزندش را در آغوش می گیرد، او را می بوسد و با او سخن می گوید:
پسرم! عزیزم! برایم از کتاب های آسمانی بخوان!
و مهدی شروع به خواندن می کند. اوّل «صُحُف ابراهیم(علیه السلام)» را به زبان سریانی می خواند.
سپس کتاب های آسمانی نوح، ادریس و صالح(علیه السلام) را می خواند.
تورات موسی(علیه السلام) و انجیل عیسی(علیه السلام) و قرآن محمّد(صلی الله علیه و آله) را هم می خواند.
پدر با تمام وجودش به صدای فرزندش گوش می دهد.
مهدی(علیه السلام) بهترین قاری قرآن است!(1)
ص: 104
همسفرم! دیگر موقع بازگشت است، خودت می دانی که ما نباید در این شهر زیاد بمانیم.
آماده سفر می شویم. ما نمی توانیم به خانه امام عسکری(علیه السلام) برویم. از همین جا دست روی سینه می گذاریم و خداحافظی می کنیم.
از شهر بیرون می آییم. سواری را می بینیم که آشنا به نظر می آید. آیا تو او را می شناسی؟ سلام می کنم و می گویم:
-- آیا ما قبلاً همدیگر را جایی ندیده ایم؟
-- فکر می کنم در خانه امام عسکری(علیه السلام) همدیگر را ملاقات کردیم. آن شبی که امام عسکری(علیه السلام)، خبر ولادت فرزندش را به شیعیانش داد.
-- یادم آمد. شما از یاران امام عسکری(علیه السلام) هستید. اکنون کجا می روید؟
-- امام نامه ای را به من داده است تا آن را به ایران ببرم.
-- چه جالب. ما هم داریم به ایران می رویم.
-- پس ما می توانیم همسفران خوبی برای هم باشیم.
حرکت می کنیم....وقتی وارد خاکِ ایران می شویم او به من خبر می دهد که این نامه برای یکی از شیعیان شهر قم است. من خوشحال می شوم زیرا من هم به شهر قم می روم.
* * *
ص: 105
ما دشت ها، کوه ها و صحراها را پشت سر می گذاریم. روزها و شب ها می گذرد.
حالا دیگر در نزدیکی شهر قم هستیم. قم پایتخت فرهنگی جهان تشیّع است. امروز شیعیان در سامرّا و بغداد و کوفه در شرایط سختی هستند؛ قم پایگاهی برای مکتب تشیّع شده است. شیعیان در این شهر از آزادیِ خوبی برخوردار هستند.
من رو به نامه رسان می کنم و می پرسم:
-- ببخشید، شما نامه را می خواهید به چه کسی بدهید؟
-- امام عسکری(علیه السلام) این نامه را به من داده تا به «احمد بن اسحاق قمّی» بدهم. آیا تو او را می شناسی؟
-- همه او را می شناسند او از علمای بزرگ این شهر است و همه به او احترام می گذارند. اهل قم او را «شیخ» صدا می زنند.(1)
-- من می خواهم به خانه او بروم.
خیلی خوشحال می شوم که می توانم به او کمکی بکنم؛ شاید به این وسیله بتوانم از متن نامه باخبر شوم.
ابتدا برای زیارت به حرم حضرت معصومه(علیها السلام) می رویم. آن بانویی که خورشید این شهر است.
ساعتی در حرم می مانیم، نماز زیارت می خوانیم، اینجا بوی مدینه می دهد، تو بویِ گل یاس را می توانی در اینجا احساس کنی.
بعد از زیارت به سوی خانه شیخ می رویم، در را می زنیم امّا متوجّه می شویم که شیخ در خانه نیست.
از آشنایان سول می کنیم که شیخ را کجا می توانیم پیدا کنیم، جواب می دهند باید به خارج از شهر برویم. کنار رودخانه.
در آنجا مسجدی می سازند. او در آنجاست.
* * *
تو از من می پرسی: چرا مسجد را در خارج از شهر می سازند؟
ص: 106
من نمی دانم چه جوابی به تو بدهم، صبر کن تا از یکی بپرسم.
به سمت خارج شهر حرکت می کنیم تا به کنار رودخانه برسیم.
نگاه کن، گویا همه مردم شهر در اینجا جمع شده اند. همه مشغول کار هستند و در ساختن این مسجد کمک می کنند.
یکی از دوستانم را می بینم. صدایش می زنم و از او توضیح می خواهم. او می گوید:
-- مگر خبر نداری که این مسجد به دستور امام ساخته می شود؟
-- نه، من مسافرت بودم و تازه از راه رسیده ام.
-- چند ماه قبل نامه ای از سامرّا به شیخ احمد بن اسحاق رسید. در آن نامه امام عسکری(علیه السلام) از شیخ خواسته شده بود تا مسجد بزرگی در این مکان ساخته شود.
-- چرا این مسجد در خارج از شهر ساخته می شود؟
-- این دستور امام است. این مسجد برای همیشه تاریخ شیعه است. روزگاری خواهد آمد که شهر قم بسیار بزرگ می شود و این مسجد در مرکز شهر خواهد بود.
به زودی ساختمان مسجد تمام می شود و تو می توانی در آن نماز بخوانی.
شیعیان در طول تاریخ به این مسجد خواهند آمد و نماز خواهند خواند. شایسته است تو نیز وقتی به قم سفر می کنی در این مسجد نمازی بخوانی.
اینجا مسجد امام عسکری(علیه السلام) است.
* * *
به سوی شیخ احمد بن اسحاق می رویم تا فرستاده امام عسکری(علیه السلام)، نامه را تحویل بدهد.
او همان پیرمردی است که آنجا در کنار جوانان کار می کند. نزد او می رویم. سلام می کنیم و جواب می شنویم. نامه رسان به او خبر می دهد که نامه ای از سامرّا آورده است.
چهره شیخ مانند گل می شکفد. او به سوی رودخانه می رود تا دست گِل آلود را
ص: 107
بشوید، فصل بهار است و در رودخانه آب زلالی جاری شده است.
اکنون شیخ نامه را تحویل می گیرد و بر روی چشم می گذارد.
همه می خواهند بدانند در این نامه چه نوشته شده است. شیخ عادت داشت که نامه های امام عسکری(علیه السلام) را برای مردم قم می خواند.
شیخ نامه را باز می کند و آن را می خواند، اشک شوق در چشمانش حلقه می زند.
همه منتظر هستند بدانند در نامه چه چیزی نوشته شده است؛ امّا شیخ نامه را در جیب خود می گذارد و به سوی خانه خود حرکت می کند. همه تعجّب می کنند؛ چرا او نامه را برای آنها نمی خواند؟ چرا؟
* * *
-- کجا می روی، آقای نویسنده؟
-- به خانه می رویم. ما از سفری طولانی آمده ایم و نیاز به استراحت داریم.
-- بعدها آن قدر فرصت داریم که استراحت کنیم. بیا برویم ببینیم ماجرای آن نامه چه بوده است؟
-- باشد. برویم.
راستش را بخواهی، من از این اخلاق تو خیلی خوشم می آید، به خاطر همین است که تو این قدر پیش من عزیز هستی!
به سوی خانه شیخ می رویم. خانه او پشت بازار است. ما وارد بازار می شویم. مغازه های زیادی است. با خود فکر می کنی در هنگام بازگشت برای خانواده خود سوغاتی بخری.
وارد کوچه باریکی می شویم، در کنار خانه شیخ می ایستیم. درِ خانه را می زنیم، کسی در را برای ما باز می کند. وارد خانه شده و درون اتاق می نشینیم.
تو نگاهت به گوشه ای خیره می ماند. صدایت می زنم، متوجّه نمی شوی. نمی دانم به چه فکر می کنی.
دوباره صدایت می زنم، تو نگاهم می کنی و می گویی: «سادگی این خانه مرا به
ص: 108
فکر فرو برد. خانه ای کوچک و ساده! چگونه باور کنم که اینجا خانه بزرگ ترین دانشمند جهان تشیع است؟».
درِ اتاق باز می شود و شیخ وارد می شود، ما از جا برمی خیزیم. سلام می کنیم و جواب می شنویم.
من سینه ام را صاف می کنم و می گویم:
-- شما نماینده امام عسکری(علیه السلام) هستید. می خواستیم بدانیم در آن نامه ای که صبح به دست شما رسید چه نوشته شده بود. شما چرا آن نامه را برای مردم نخواندید؟
-- آن نامه ای خصوصی بود و نباید مردم از آن باخبر می شدند.
-- آیا می شود شما برای ما آن نامه را بخوانید؟
-- گفتم آن نامه خصوصی بود.
-- من دارم کتابی برای جوانان می نویسم، جوانان شیعه حق دارند بدانند در این نامه چه چیزی نوشته شده است.
-- گفتی که نویسنده ای! باشد. من نامه را برای شما می خوانم تا آن را برای جوانان آینده بنویسی. روزگاری فرا می رسد که دشمنان مکتب شیعه به فکر غارت اعتقادات جوانان خواهند افتاد. آن روز باید قلم نویسندگان شیعه از این مکتب دفاع کند.
شیخ از جای خود بلند می شود و از اتاق بیرون می رود.
* * *
وقتی شیخ برمی گردد، نامه امام در دست اوست.
او نامه را بر چشم می کشد و آن را باز می کند و شروع به خواندن آن می کند: «به نام خدا. خداوند به وعده خود وفا نمود و فرزند من به دنیا آمد. تو این مطلب را نزد خودت نگه دار و به مردم قم نگو. من این خبر را فقط
ص: 109
به دوستان خصوصی خود گفتم و دوست داشتم که تو هم از آن با خبر شوی تا قلبت شاد شود همان طور که خدا قلب مرا شاد نموده است».(1)
با شنیدن این نامه خیلی به فکر فرو می روم. چرا امام عسکری(علیه السلام) دستور داده اند که خبر ولادت مهدی(علیه السلام) در شهر قم هم منتشر نشود؟
اینجا که قم و مرکز تشیع است. بیشتر مردم از علاقه مندان به اهل بیت(علیهم السلام) هستند. چرا باید این خبر از آنها هم پنهان بماند؟
درست است که همه مردم این شهر شیعه هستند، امّا کشور ایران زیر نظر حکومت عبّاسیان اداره می شود. آنها در همه شهرها، جاسوسان زیادی دارند که تمام خبرها را به خلیفه گزارش می دهند.
حتماً شنیده ای که روزگاری گریه بر حسین(علیه السلام) جرم بود و حکمش اعدام!
ولی روزی که حسین(علیه السلام) در مدینه به دنیا آمد، همه مدینه غرق شادی شد. آری، هیچ گاه خبر ولادت او جرم محسوب نمی شد.
امّا اگر تو امروز خبر ولادت مهدی(علیه السلام) را بدهی، هم جانِ خود و هم جانِ امام خود را به خطر انداخته ای.
به راستی که مهدی(علیه السلام) خیلی مظلوم است!
حکومت عبّاسی سال هاست امام عسکری(علیه السلام) را در سامرّا زندانی کرده است او زنان جاسوس استخدام کرده است تا اگر نرجس حامله بشود به او خبر بدهند.
این حکومت می خواهد هر طور شده است مهدی(علیه السلام) را به قتل برساند!
* * *
اکنون شیخ به من رو می کند و می گوید:
-- برای جوانان از روزگاری که مهدی(علیه السلام) از دیده ها پنهان شود، بنویس. آنها باید برای آن روزگار سخت آمادگی پیدا کنند.
-- مگر قرار است مهدی(علیه السلام) از دیده ها پنهان شود؟
ص: 110
-- آری، خود پیامبر در سخنان خود به این نکته اشاره کرده است که فرزندم مهدی(علیه السلام)، از دیده ها پنهان خواهد شد و در آن زمان بسیاری از مردم دچار گمراهی خواهند شد.(1)
-- ما در آن زمان چه خواهیم کرد؟
-- آیا دیده ای که در روزهای ابری، چگونه خورشید به جهان روشنایی می رساند؟ اگر چه خورشید از دیده ها پنهان است؛ امّا به همه فایده می رساند. در آن روزگار، مهدی(علیه السلام) را نخواهید دید امّا از نور آن حضرت بهره خواهید برد.(2)
-- خدا خودش کمک کند تا فریب فتنه های آن روزگار را نخوریم.
تو با شنیدن این سخنان شیخ به فکر فرو می روی. معلوم نیست روزگار غیبت مهدی(علیه السلام) چقدر طول بکشد. شیعیان در آن زمان چه خواهند کرد؟
آنها باید منتظر ظهور مهدی(علیه السلام) باشند و برای ظهورش دعا کرده و با رفتار و کردار خود، زمینه آمدن آن حضرت را فراهم کنند.
دیگر وقت آن است که زحمت را کم کنیم، از شیخ تشکّر کرده و خداحافظی می کنیم.
تو به سوی خانه من می آیی. امشب من میزبان تو هستم.
صبح زود آماده رفتن می شوی. می خواهی به شهر خودت بروی. من دوست دارم بیشتر بمانی؛ امّا تو می خواهی به شهر خود بروی. خانواده ات منتظرت هستند.
در آغوشت می گیرم و به خدا می سپارمت.
خداحافظ، عزیز دل!
روزها و شب های زیادی می گذرد...
* * *
خوب نگاه می کنم، واقعاً خودت هستی؟
درست دیده ام، خودت هستی. به سویت می آیم:
-- سلام، همسفر!
ص: 111
-- سلام، آقای نویسنده، حال شما چطور است؟
-- خوبم. شما کجا، اینجا کجا؟
-- دلم هوای زیارت حضرت معصومه(علیها السلام) را کرده بود.
معلوم می شود که از شهر خودت به قم آمدی تا دختر خورشید را زیارت کنی، آفرین بر تو!
صبر می کنم تا زیارت تو تمام شود و با هم به خانه برویم. وقتی از حرم بیرون می آییم تو رو به من می کنی و می گویی:
-- آیا می شود با هم به خانه شیخ برویم؟
-- کدام شیخ؟
-- همان شیخی که امام عسکری(علیه السلام) برای او نامه نوشته بود.
-- شیح احمد بن اسحاق را می گویی. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستی. فردا به آنجا می رویم.
-- یک حسیّ به من می گوید همین الآن باید به آنجا برویم.
-- باشد. همین الآن می رویم.
به سوی بازار حرکت می کنیم. وقتی به کوچه شیخ می رسیم، می بینیم که شیخ از خانه بیرون می آید. گویا او بارِ سفر بسته است. نزدیک می شویم، سلام کرده و می گویم:
-- ما داشتیم به خانه شما می آمدیم.
-- ببخشید من الآن می خواهم به مسافرت بروم.
-- به سلامتی کجا می روید؟
-- به امید خدا می خواهم به سامرّا بروم.
تا نام سامرّا را می شنوی، همه خاطرات آنجا برایت زنده می شود، دیدار گل نرجس، بوی بهشت، زیارت آفتاب!
رو به من می کنی. من با نگاهت همه چیز را می فهمم. تو می خواهی که همراه
ص: 112
شیخ به سامرّا برویم.
این چنین می شود که به سوی سامرّا حرکت می کنیم.
* * *
ما همراه با شیخ احمد بن اسحاق سفر کرده ایم و اکنون در نزدیکی شهر سامرّا هستیم.
وقتی وارد شهر می شویم به سوی خانه همان پیرمردی می رویم که نامش بِشر بود.
آیا او را به یاد داری؟ همان پیرمردی که به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرّا آورد.
درِ خانه بِشر را می زنیم. او با دیدن ما خیلی خوشحال می شود و ما را به داخل خانه می برد.
از اوضاع شهر سامرّا سول می کنیم. او برای ما می گوید که سپاهیان مُهتَدی - همان خلیفه زاهدنما - را کشتند و با خلیفه ای جدید به نام مُعتَمد بیعت کردند. این خلیفه جدید بیشتر به فکر خوش گذرانی و عیّاشی است.(1)
من رو به بشر می کنم و در مورد امام عسکری(علیه السلام) و فرزندش مهدی(علیه السلام) سول می کنم.
خدا را شکر که آنها در سلامت کامل هستند، اکنون مهدی(علیه السلام) حدود سه سال دارد.
خوب است در مورد بانو نرجس هم سولی از او بکنم. نمی دانم چه می شود تا نام بانو را به زبان می آورم اشک در چشم بِشر حلقه می زند. من نگاهی به او می کنم و از او می خواهم توضیح بدهد.
بِشر برایم می گوید که نرجس آرزو می کرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسکری(علیه السلام) باشد و اکنون بانو به آرزوی خود رسیده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه(علیها السلام) است.(2)
ص: 113
نرجس از خدا خواسته بود که مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستی در این خواسته او چه رازی نهفته بود؟
شاید نرجس می خواسته است به دو بانوی بزرگ اقتدا کند، خدیجه(علیها السلام) قبل از پیامبر از دنیا رفت، فاطمه(علیها السلام) هم قبل از علی(علیه السلام)!
* * *
در فرصت مناسبی همراه شیخ به خانه امام عسکری(علیه السلام) می رویم، این سعادت بزرگی است که می توانیم با امام دیداری تازه کنیم. این دیدار روح تازه ای به ما می دهد.
امام محبّت زیادی به شیخ می کند و با او سخن می گوید و به سول های او پاسخ می دهد.
بعد از لحظاتی شیخ سکوت می کند. هر کس جایِ او باشد دوست دارد که مهدی(علیه السلام) را ببیند، این آرزوی اوست؛ امّا نمی داند که آیا این آرزو را به زبان بیاورد یا نه؟
آیا من لیاقت دارم مهدی(علیه السلام) را ببینم؟ آیا خدا این توفیق را به من می دهد؟
شیخ در همین فکرهاست که ناگهان امام عسکری(علیه السلام) او را صدا می زند: «ای احمد بن اسحاق! بدان که از آغاز آفرینش دنیا تا به امروز، هیچ گاه دنیا از حجّت خدا خالی نبوده است و تا روز قیامت هم، دنیا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمت های الهی که بر شما نازل می شود و هر بلایی که از شما دفع می شود به برکت حجّت خداست».(1)
اکنون شیخ رو به امام عسکری(علیه السلام) می کند و می گوید: «آقای من! امام بعد شما کیست؟».
امام عسکری(علیه السلام) لبخندی می زند و سپس از جا برمی خیزد و از اتاق خارج می شود.
بعد از لحظاتی، امام عسکری(علیه السلام) در حالی که کودک سه ساله ای را همراه خود
ص: 114
دارد وارد اتاق می شود.
شیخ به چهره این کودک نگاه می کند که چگونه مانند ماه می درخشد.
امام عسکری(علیه السلام) رو به شیخ می کند و می گوید: «این پسرم مهدی(علیه السلام) است که سرانجام همه دنیا را پر از عدل و داد خواهد کرد».(1)
اشک در چشم شیخ حلقه می زند. او نمی داند چگونه خدا را شکر کند که توفیق دیدار مهدی(علیه السلام) را نصیب او کرده است.
مشتاقانِ بی شماری آرزو دارند تا گل نرجس را ببینند و از این میان امروز او انتخاب شده است.
شیخ به فکر فرو می رود. او می فهمد که چرا توفیق این دیدار را پیدا کرده است.
شیعیان قم از تولّد مهدی(علیه السلام) خبر ندارند. اگر برای امام عسکری(علیه السلام) اتفاقی پیش بیاید، چه کسی باید برای مردم، امام بعدی را معرّفی کند؟ امروز او انتخاب شده است تا مهدی را ببیند و این خبر را به قم ببرد و مردم را به حقیقت راهنمایی کند.
مردم قم باید امام دوازدهم خود را بشناسند. چه کسی بهتر از او می تواند این مأموریّت را انجام بدهد؟ همه مردم قم به راستگویی او ایمان دارند.
* * *
شیخ به فکر فرو رفته است، او به مأموریّت مهمّ خود فکر می کند.
بعد از مدتّی، امام عسکری(علیه السلام) رو به او می کند و می گوید: «به خدا قسم! زمانی فرا می رسد که فرزندم از دیده ها پنهان می شود و روزگار غیبت فرا می رسد. در آن روزگار فتنه های زیادی روی می دهد و بسیاری از مردم، دین و ایمان خود را از دست می دهند. کسانی از آن فتنه ها نجات پیدا خواهند کرد که در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند و برای ظهور او دعا کنند».(2)
شیخ که با دقّت به این سخنان گوش کرده است به فکر فرو می رود. به زودی روزگار غیبت آغاز خواهد شد، روزگاری که دیگر نمی توان امام را دید، برای شیعیان
ص: 115
روزگار سختی خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهد آورد.
شیخ سخن امام عسکری(علیه السلام) را به دقّت بررسی می کند.
راه نجات از آن فتنه ها مشخص شده است. هر کس بخواهد در آن روزگار، اهل نجات باشد، باید به دو ویژگی توجّه کند:
الف . ثابت بودن بر اعتقاد به مهدی(علیه السلام)
ب . دعا کردن برای ظهور مهدی(علیه السلام)
شیخ با خود می گوید که وقتی به قم بروم این سخن ارزشمند را برای مردم نقل خواهم کرد تا آنها به وظیفه خود آشنا شوند، او در همین فکر است که صدایی توجّه او را به خود جلب می کند: «اَنا بَقِیّةُ اللّه : من ذخیره خدا هستم».(1)
این صدا از کیست؟
درست حدس زدی، این امام توست که خود را معرّفی می کند.
* * *
چرا مهدی(علیه السلام) خود را این گونه معرّفی می کند؟
حتماً دیده ای بعضی افراد، وسایل قیمتی تهیّه کرده و آن را در جایی مطمئن قرار می دهند. آن وسایل، ذخیره های آنها هستند.
خدا هم برای خود ذخیره ای دارد. او پیامبران زیادی برای هدایت بشر فرستاد. پیامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند یک حکومت الهی را به صورت همیشگی تشکیل بدهند، زیرا زمینه آن فراهم نشده بود.
خدا مهدی(علیه السلام) را برای روزگاری ذخیره کرده است که زمینه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدی(علیه السلام)، حکومت عدل الهی را در همه جهان برپا خواهد نمود.
آری، مهدی(علیه السلام)، بَقیّةُ اللّه است، او ذخیره خداست. او یادگار همه پیامبران است.
همسفرم! امروز که مهدی(علیه السلام) در آغوش پدر است و بیش از سه سال ندارد، خودش را بَقیّةُ اللّه معرّفی می کند، فردا نیز خود را این گونه معرّفی خواهد کرد.
فردای ظهور را می گویم. فردایی که در انتظارش هستی.
ص: 116
وقتی که خدا به مهدی(علیه السلام) اجازه ظهور بدهد او به کنار کعبه می آید. آن روز فرشتگان دسته دسته برای یاری او خواهند آمد.(1)
جبرئیل با کمال ادب به نزد او خواهد رفت و چنین خواهد گفت: «آقای من! وقت ظهور تو فرا رسیده است».(2)
مهدی(علیه السلام) به کنار درِ کعبه رفته و به خانه توحید تکیه خواهد زد و این آیه را خواهند خواند: «بَقِیَّةُ اللَّهِ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ: اگر شما اهل ایمان هستید بقیّةُ اللّه برایتان بهتر است».(3)
آن روز صدای مهدی(علیه السلام) در همه دنیا خواهد پیچید: «من بقیةُ اللّه و حجّت خدا هستم».(4)
همسفرم! قرآن، چقدر زیبا، مهدی(علیه السلام) را معرّفی می کند: بَقِیَّةُ اللَّه.
از این به بعد هر وقت این آیه قرآن را می خوانی به یاد مهدی(علیه السلام) می افتی.
به راستی چرا خدا مهدی(علیه السلام) را برای ما این گونه معرّفی می کند؟
خدا می گوید که این آقا برای ما بهتر از همه است.
چرا؟
و تو باید ساعت ها بلکه روزها به سخن خدا فکر کنی...
پایان
ص: 117
ص: 118
1 . معجم البلدان ، أبو عبد اللّه شهاب الدین یاقوت بن عبد اللّه الحموی الرومی ( ت 626 ه ) بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الاُولی ، 1399 ه .
2 . سیر أعلام النبلاء ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الذهبی ( ت 748 ه ) ، تحقیق : شُعیب الأرنؤوط ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة العاشرة ، 1414 ه .
3 . تاریخ الإسلام ، شمس الدین الذهبی ( ت 748 ه ) ، تحقیق : عمر عبد السلام تدمری ، بیروت : دار الکتاب العربی ، الطبعة الاُولی ، 1409 ه .
4 . الکافی ، أبو جعفر ثقة الإسلام محمّد بن یعقوب بن إسحاق الکلینی الرازی ( ت 329 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الثانیة ، 1389 ه .
5 . الإرشاد فی معرفة حجج اللّه علی العباد ، أبو عبد اللّه محمّدبن محمّدبن النعمان العکبریالبغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه ) تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
6 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار ، محمّد بن محمّد تقی المجلسی ( ت 1110 ه ) ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الاُولی ، 1386 ه .
7 . إعلام الوری بأعلام الهدی ، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی (ت 548 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، بیروت : دارالمعرفة ، الطبعة الاُولی ، 1399 ه .
8 . کشف الغمّة فی معرفة الأئمّة ، علی بن عیس الإربلی ( ت 693 ه ) ، بیروت : دار الأضواء ، الطبعة الثانیة ، 1405 ه .
9 . الفصول المهمّة فی أُصول الأئمّة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی ( ت 1104 ه ) ، تحقیق : محمّد بن محمّد الحسین القائینی ، قمّ : مؤسّسه معارف إسلامی، الطبعة الاُولی ، 1418 ه .
10 . منهاج الکرامة فی معرفة الإمامة، الحسن بن یوسف بن المطهّر المعروف بالعلاّمة الحلّی (ت 726 ه ) تحقیق عبد الرحیم مبارک، مشهد مؤسّسة عاشوراء للتحقیقات والبحوث الإسلامیة، الطبعة الاُولی، 1379 ه .
11 . اللباب فی تهذیب الأنساب ، عزّ الدین علی بن محمّد بن محمّد بن الأثیر الجزری ( ت 630 ه ) ، تحقیق : إحسان عبّاس ، بیروت : دار صادر .
ص: 119
12 . تاریخ الطبریّ (تاریخ الاُمم والملوک) ، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبری الإمامی (ق 5 ه ) ، تحقیق : محمّد أبو الفضل إبراهیم ، بیروت : دار المعارف .
13 . الکامل، عبد اللّه بن عدی (ت 365 ه )، تحقیق: یحیی مختار غزّاوی، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الثالثة ، 1409 ه .
14 . الکامل فی التاریخ ، أبو الحسن علی بن محمّد الشیبانی الموصلی المعروف بابن الأثیر (ت 630 ه ) ، تحقیق: علی شیری ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الاُولی، 1408 ه .
15 . تاریخ ابن خلدون ، عبد الرحمن بن محمّد الحضرمی (ابن خلدون) (ت 808 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الثانیة، 1408 ه .
16 . علل الشرائع ، أبو جعفر محمّد بن علیّ بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث ، الطبعة الاُولی، 1408 ه .
17 . دلائل الإمامة ، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبریّ الإمامی (ق 5 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : مؤسّسة البعثة .
18 . الغیبة ، أبو جعفر محمّد بن الحسن بن علی بن الحسن الطوسی ( ت 460 ه ) ، تحقیق : عبّاد اللّه الطهرانی ، وعلی أحمد ناصح ، قمّ : مؤسّسة المعارف الإسلامیة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .
19 . کتاب الغیبة ، الشیخ ابن أبی زینب محمّد بن إبراهیم النعمانی ( ت 342 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، طهران : مکتبة الصدوق ، 1399 ه .
20 . الخرائج والجرائح ، أبو الحسین سعید بن عبد اللّه الراوندی المعروف بقطب الدین الراوندی (ت 573 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام المهدی (عج) ، قمّ : مؤسّسة الإمام المهدی ، الطبعة الاُولی ، 1409 ه .
21 . مناقب آل أبی طالب (مناقب ابن شهر آشوب ) ، أبو جعفر رشید الدین محمّد بن علی بن شهر آشوب المازندرانی ( ت 588 ه ) ، قمّ : المطبعة العلمیة .
22 . مدینة المعاجز، السیّد هاشم البحرانی، (1107 ه )، تحقیق: عزّة اللّه المولائی الهمدانی، قمّ: مؤسّسة المعارف الإسلامیة، الطبعة الاُولی، 1413 ه .
23 . سنن الدارقطنی ، أبو الحسن علی بن عمر البغدادی المعروف بالدارقطنی ( ت 285 ه ) ، تحقیق : أبو الطیب محمّد آبادی ، بیروت : عالم الکتب ، الطبعة الرابعة ، 1406 ه .
24 . عمدة القاری شرح البخاری ، أبو محمّد بدر الدین أحمد العینی الحنفی (ت 855 ه ) ، مصر : دار الطباعة المنیریة .
25 . نصب الرایة ، عبد اللّه بن یوسف الحنفی الزیلعی (ت 762 ه) ، القاهرة : دار الحدیث ، 1415 ه .
26 . السنن الکبری ، أبو عبد الرحمن أحمد بن شعیب النسائی، تحقیق : عبد الغفّار سلیمان البنداری، بیروت : دار الکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .
ص: 120
27 . السنن الکبری ، أبو بکر أحمد بن الحسین بن علیّ البیهقی (ت 458 ه ) ، تحقیق : محمّد عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .
28 . الجامع الصغیر فی أحادیث البشیر النذیر ، جلال الدین عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی ( ت 911 ه ) ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع ، الطبعة الاُولی ، 1401 ه .
29 . کنز العمّال فی سنن الأقوال والأفعال ، علاء الدین علی المتّقی بن حسام الدین الهندی ( ت 975 ه ) ، ضبط وتفسیر : الشیخ بکری حیّانی ، تصحیح وفهرسة : الشیخ صفوة السقا ، بیروت : موّسة الرسالة ، الطبعة الاُولی ، 1397 ه .
30 . کشف الخفاء والألباس عمّا اشتهر من الأحادیث علی ألسنة الناس ، إسماعیل بن محمّد العجلونی الجراحی (ت 1162 ه) ، بیروت : دار الکتب العلمیة، 1408 ه .
31 . مجمع الزوائد ومنبع الفوائد ، نور الدین علی بن أبی بکر الهیثمی (ت 807 ه ) ، تحقیق : عبد اللّه محمّد درویش ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .
32 . المعجم الکبیر ، أبو القاسم سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (ت 360 ه ) ، تحقیق : حمدی عبد المجید السلفی ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الثانیة ، 1404 ه .
33 . کتاب من لا یحضره الفقیه ، محمّد بن علی بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : موّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین ، الطبعة الثانیة .
34 . الثاقب فی المناقب ، أبو جعفر محمّد بن علیّ بن حمزة الطوسی (ت 560 ه ) ، تحقیق : رضا علوان ، قمّ : مؤسّسة أنصاریان ، الطبعة الثانیة ، 1412 ه .
35 . کمال الدین وتمام النعمة ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : موّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین ، الطبعة الاُولی ، 1405 ه .
36 . الخصال ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .
37 . وسائل الشیعة ، محمّد بن الحسن الحرّ العاملی ( ت 1104 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : موّسة آل البیت لإحیاء التراث ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .
38 . مستدرک الوسائل ومستنبط المسائل ، المیرزا حسین النوری ( ت 1320 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة آل البیت ، قمّ : موّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .
39 . جامع أحادیث الشیعة ، السیّد البروجردی ( ت 1383 ه ) ، قمّ : المطبعة العلمیة .
40 . تهذیب الأحکام فی شرح المقنعة ، محمّد بن الحسن الطوسی ( ت 460 ه ) ، تحقیق : السیّد حسن الموسوی ، طهران : دار الکتب الإسلامیة ، الطبعة الثالثة ، 1364 ش .
ص: 121
41 . الخلاف ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه ) ، قمّ : مؤسّسة النشر التابعة لجماعة المدرّسین ، الطبعة الاُولی ، 1407 ه .
42 . المعتبر فی شرح المختصر، نجم الدین أبو القاسم جعفر بن الحسن المحقّق الحلّی، (ت 676 ه )، قمّ : مدرسة موّسة سیّد الشهداء، الطبعة الاُولی، 1364 ش.
43 . نهایة الإحکام فی معرفة الأحکام، الحسن بن یوسف بن علی المطهّر المعروف بالعلاّمة الحلّی (ت 736 ه )، قمّ: مؤسّسة إسماعیلیان للطباعة والنشر، تحقیق: السیّد الرجائی، الطبعة الثانیة، 1410 ه .
44 . ذکری الشیعة فی أحکام الشریعة ، محمّد بن جمال الدین مکّی العاملی المعروف بالشهید الأوّل (ت 786 ه ) ، تحقیق : مؤسسة آل البیت لإحیاء التراث ، قمّ : مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث ، الطبعة الاُولی ، 1419 ه .
45 . روض الجنان وروح الجنان (تفسیر أبو الفتوح الرازی) ، حسین بن علی الرازی (ق 6 ه ) ، مشهد : آستان قدس رضوی ، الطبعة الاُولی، 1371 ش .
46 . ذخیرة المعاد فی شرح الإرشاد ، العلاّمة المولی محمّد باقر السبزواری (ت 1090 ه ) ، قمّ : مؤسّسة آل البیت لإحیاء التراث .
47 . الحدائق الناضرة فی أحکام العترة الطاهرة ، یوسف بن أحمد البحرانی ( ت 1186 ه ) ، تحقیق : وإشراف : محمّد تقی الإیروانی ، قمّ : موّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین .
48 . عیون الأخبار ، أبو محمّد عبد اللّه بن مسلم بن قتیبة الدینوریّ (ت 276 ه ) ، القاهرة : دار الکتب المصریّة ، سنة 1343 ه .
49 . عیون أخبار الرضا ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : الشیخ حسین الأعلمی ، 1404 ه ، بیروت : موّسة الأعلمی للمطبوعات .
50 . فوات الوفیات ، الکتبی (ت 764 ه )، تحقیق: علی محمّد وعادل أحمد، بیروت: دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 2000 م .
51 . معجم رجال الحدیث ، أبو القاسم بن علی أکبر الخوئی ( ت 1413 ه ) ، الطبعة الخامسة ، 1413 ه ، طبعة منقّحة ومزیدة .
52 . أعیان الشیعة ، محسن بن عبد الکریم الأمین الحسینیّ العاملیّ الشقرائیّ (ت 1371 ه ) ، إعداد : السیّد حسن الأمین ، بیروت : دار التعارف ، الطبعة الخامسة، 1403 ه .
53 . روضة الواعظین ، محمّد بن الحسن بن علیّ الفتّال النیسابوری (ت 508 ه ) ، تحقیق : حسین الأعلمی ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الاُولی ، 1406 ه .
54 . کتاب سلیم بن قیس ، سلیم بن قیس الهلالی العامری (ت حوالی 90 ه ) ، تحقیق : محمّد باقر الأنصاری ، قمّ : نشر الهادی ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .
55 . بصائر الدرجات ، أبو جعفر محمّد بن الحسن الصفّار القمّی المعروف بابن فروخ (ت 290 ه ) ، قمّ : مکتبة آیة اللّه
ص: 122
المرعشی ، الطبعة الاُولی ، 1404 ه .
56 . مناقب الإمام أمیر المؤمنین علیه السلام ، محمّد بن سلیمان الکوفی القاضی (ت 300 ه ) ، تحقیق : محمّد باقر المحمودی ، قمّ : مجمع إحیاء الثقافة الإسلامیّة ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .
57 . تفسیر الثعلبی ، أبو إسحاق الثعلبی، (ت 427 ه)، تحقیق: أبو محمّد بن عاشور، بیروت : دار إحیاء التراث العربی، الطبعة الاُولی، 1422 ه .
58 . الأمالی ، محمّد بن علی بن بابویه القمّی (الشیخ الصدوق) (ت 381 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولی ، 1417 ه .
59 . الأمالی للطوسی ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة البعثة ، قمّ : دار الثقافة ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .
60 . الأمالی ، أبو عبد اللّه محمّد بن النعمان العُکبَری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه ) ، بیروت : دار المفید للطباعة والنشر والتوزیع، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .
61 . الاحتجاج علی أهل اللجاج ، أبو منصور أحمد بن علی بن أبی طالب الطبرسی (ت 620 ه )، تحقیق: إبراهیم البهادری ومحمّد هادی به، طهران : دار الاُسوة ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
62 . الیقین باختصاص مولانا علیّ بإمرة المسلمین ، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی المعروف بابن طاووس (ت 664 ه ) ، تحقیق : محمّد باقر أنصاری ، قمّ : مؤسّسة دار الکتاب ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
63 . تفسیر نور الثقلین ، عبد علیّ بن جمعة العروسی الحویزی (ت 1112 ه ) ، تحقیق : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، قمّ : مؤسّسة إسماعیلیان ، الطبعة الرابعة، 1412 ه .
64 . زاد المسیر فی علم التفسیر ، عبد الرحمن بن علی القرشی البغدادی المعروف بابن الجوزی (ت 597 ه ) ، تحقیق : محمّد عبد اللّه ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی، 1407 ه .
65 . بشارة المصطفی لشیعة المرتضی ، أبو جعفر محمّد بن محمّد بن علی الطبری (ت 525 ه ) ، النجف الأشرف : المطبعة الحیدریّة ، الطبعة الثانیة ، 1383 ه .
66 . الاعتقادات وتصحیح الاعتقادات ، أبو جعفر محمّد بن علیّ بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : عاصم عبد السیّد ، قمّ : المؤتمر العالمی لألفیة الشیخ المفید ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
67 . صفات الشیعة ، أبو جعفر محمّد بن علیّ بن الحسین بن بابویه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق (ت 381 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام المهدی عج - قمّ : مؤسّسة الإمام المهدی عج ، الطبعة الاُولی ، 1310 ه .
68 . معانی الأخبار ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، قمّ : موّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین ، الطبعة الاُولی، 1361 ه .
ص: 123
69 . کفایة الأثر فی النصّ علی الأئمّة الاثنی عشر ، أبو القاسم علیّ بن محمّد بن علی الخزّاز القمّی (ق 4 ه ) ، تحقیق: السیّد عبد اللطیف الحسینی الکوه کمری ، نشر بیدار ، الطبعة الاُولی، 1401 ه .
70 . المستدرک علی الصحیحین ، أبو عبد اللّه محمّد بن عبد اللّه الحاکم النیسابوری (ت 405 ه )، تحقیق : مصطفی عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .
71 . شرح الأخبار فی فضائل الأئمّة الأطهار ، أبو حنیفة القاضی النعمان بن محمّد المصری ( ت 363 ه ) ، تحقیق : محمّد الحسینی الجلالی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .
72 . الإفصاح فی إمامة أمیر المؤمنین ، محمّد بن محمّد بن النعمان العکبری البغدادی (الشیخ المفید) (ت 413 ه ) ، قمّ : مؤسّسة البعثة ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .
73 . الفصول المختارة من العیون والمحاسن ، أبو القاسم علی بن الحسین الموسوی المعروف بالشریف المرتضی وعلم الهدی (ت 436 ه ) ، قمّ : المؤتمر العالمی بمناسبة ذکری ألفیة الشیخ المفید ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
74 . عمدة عیون صحاح الأخبار فی مناقب إمام الأبرار (العمدة) ، یحیی بن الحسن الأسدی الحلّی المعروف بابن البطریق (ت 600 ه ) ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1407 ه .
75 . الفضائل ، أبو الفضل سدید الدین شاذان بن جبرئیل بن إسماعیل بن أبی طالب القمّی (ت 660 ه ه ) ، النجف الأشرف : المطبعة الحیدریّة ، الطبعة الاُولی، 1338 ه .
76 . الطرائف فی معرفة مذاهب الطوائف ، أبو القاسم رضی الدین علیّ بن موسی بن طاووس الحسنی (ت 664 ه ) ، قمّ : مطبعة الخیام ، الطبعة الاُولی ، 1400 ه .
77 . التشریف بالمنن فی التعریف بالفتن (الملاحم والفتن) ، أبو القاسم علیّ بن موسی الحلّی المعروف بابن الطاووس (ت 664 ه ) ، قمّ : تحقیق ونشر : مؤسّسة صاحب الأمر عج ، الطبعة الاُولی، 1416 ه .
78 . المزار ، أبو عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العُکبَری الحارثی المعروف بالشیخ المفید ( ت 413 ه ) ، تحقیق : محمّد باقر الأبطحی ، قمّ : المؤتمر العالمی لألفیة الشیخ المفید ، الطبعة الاُولی ، 1413 ه .
79 . الغدیر فی الکتاب والسنّة والأدب ، عبد الحسین أحمد الأمینی (ت 1390 ه ) ، بیروت : دار الکتاب العربی ، الطبعة الثالثة ، 1387 ه .
80 . سنن أبی داود ، أبو داود سلیمان بن أشعث السِّجِستانی الأزدی ( ت 275 ه ) ، تحقیق : سعید محمّد اللحّام ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .
81 . المصنّف ، أبو بکر عبد الرزّاق بن همام الصنعانی (ت 211 ه ) ، تحقیق : حبیب الرحمن الأعظمی ، بیروت : المجلس العلمی .
82 . صحیح ابن حبّان ، علیّ بن بلبان الفارسی المعروف بابن بلبان (ت 739 ه ) ، تحقیق : شعیب الأرنؤوط ، بیروت : مؤسّسة
ص: 124
الرسالة ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .
83 . المعجم الأوسط ، أبو القاسم سلیمان بن أحمد اللخمی الطبرانی (ت 360 ه ) ، تحقیق : طارق بن عوض اللّه ، وعبد الحسن بن إبراهیم الحسینیّ ، القاهرة : دار الحرمین ، الطبعة الاُولی، 1415 ه .
84 . موارد الظمآن إلی زوائد أبی حبّان ، الحافظ نور الدین علی بن أبی بکر الهیثمی ( ت 807 ه ) ، تحقیق : حسین سالم أسد الدارانی ، دمشق : دار الثقافة العربیة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .
85 . تاج الموالید (مجموعة نفیسة) ، الفضل بن الحسن الطبری (ت 548 ه ) ، قمّ : مکتبة بصیرتی ، الطبعة الاُولی، 1406 ه .
86 . تاریخ مدینة دمشق ، علی بن الحسن بن عساکر الدمشقی ( ت 571 ه ) ، تحقیق : علی شیری ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع ، 1415 ه .
87 . الهدایة الکبری ، أبو عبد اللّه الحسین بن حمدان الخصیبی (ت 334 ه ) ، بیروت : مؤسّسة البلاغ ، الطبعة الرابعة ، 1411 ه .
88 . شرح اُصول الکافی ، صدر الدین محمّد بن إبراهیم الشیرازی المعروف بملاّ صدرا (ت 1050 ه ) ، تحقیق : محمّد خواجوی ، طهران : مؤسّسة مطالعات وتحقیقات فرهنگی ، الطبعة الاُولی ، 1366 ش .
89 . الأنوار البهیّة فی تواریخ الحجج الإلهیّة ، الشیخ عبّاس القمّی ( ت1359 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة النشر الإسلامی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی لجماعة المدرّسین ، الطبعة الاُولی ، 1417 ه .
90 . معجم أحادیث الإمام المهدیّ ، تحقیق : الهیئة العلمیّة فی مؤسّسة المعارف الإسلامیّة ، قمّ : الهیئة العلمیّة فی مؤسّسة المعارف الإسلامیّة ، الطبعة الاُولی، 1411 ه .
91 . تفسیر مقاتل بن سلیمان، أبو الحسن مقاتل بن سلیمان بن بشیر الخراسانی البلخی (ت 150 ه ) .
92 . فرج المهموم فی تاریخ علماء النجوم ، علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (ت 664 ه) ، قمّ : منشورات الشریف الرضی .
93 . التبیان فی تفسیر القرآن ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : أحمد حبیب قصیر العاملی ، النجف الأشرف : مکتبة الأمین .
94 . مجمع البیان فی تفسیر القرآن (تفسیر مجمع البیان) ، الفضل بن الحسن الطبرسی (أمین الإسلام) (ت 548 ه ) ، تحقیق : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی والسیّد فضل اللّه الیزدی الطباطبائی ، بیروت : دار المعرفة ، الطبعة الثانیة، 1408 ه .
95 . تفسیر الطبریّ (جامع البیان فی تفسیر القرآن) ، أبو جعفر محمّد بن جریر الطبریّ (310 ه )، بیروت : دار الفکر .
96 . تفسیر القرآن العظیم مسندا عن الرسول (تفسیر ابن أبی حاتم) ، عبد الرحمن بن أبی حاتم الرازی (ت 327 ه ) ، تحقیق : أحمد عبد اللّه عمّار زهرانی ، المدینة : مکتبة الدار ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .
97 . التفسیر الکبیر ومفاتیح الغیب (تفسیر الفخر الرازی) ، أبو عبد اللّه محمّد بن عمر المعروف بفخر الدین الرازی
ص: 125
(ت 604 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .
98 . الدرّ المنثور فی التفسیر المأثور ، جلال الدین عبد الرحمن بن أبی بکر السیوطی (ت 911 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .
99 . روح المعانی فی تفسیر القرآن (تفسیر الآلوسی) ، محمود بن عبد اللّه الآلوسی (ت 1270 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .
100 . تفسیر القمّی، علی بن إبراهیم القمّی، (ت 329 ه )، تحقیق: السیّد طیّب الموسوی الجزائری، قمّ : منشورات مکتبة الهدی، الطبعة الثالثة، 1404 ه .
101 . تفسیر القرطبی (الجامع لأحکام القرآن) ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد الأنصاری القرطبی (ت 671 ه ) ، تحقیق : محمّد عبد الرحمن المرعشلی ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی ، الطبعة الثانیة، 1405 ه .
102 . المحتضر، حسن بن سلیمان الحلّی، (ق 8 ه )، تحقیق: سیّد علی أشرف، انتشارات المکتبة الحیدریة، الطبعة الاُولی، 1424 ه .
103 . الصراط المستقیم إلی مستحقّی التقدیم ، زین الدین أبو محمّد علیّ بن یونس النباطیّ البیاضیّ (ت 877 ه ) ، تحقیق : محمّد باقر المحمودی ، طهران : المکتبة المرتضویّة ، الطبعة الاُولی، 1384 ه .
104 . العقد النضید والدرّ الفرید فی فضائل أمیر المؤمنین وأهل بیت النبی، محمّد بن الحسن القمّی (ق 7 ه )، تحقیق: علی أوسط الناطقی، قمّ دار الحدیث، الطبعة الاُولی، 1423 ه .
105 . غایة المرام وحجّة الخصام فی تعیین الإمام ، هاشم بن إسماعیل البحرانی (ت 1107 ه ) ، تحقیق : السیّد علی عاشور ، بیروت : مؤسّسة التاریخ العربی ، 1422 ه .
106 . مسند الشامیّین ، أبو القاسم سلیمان بن أحمد بن أیّوب اللخمیّ الطبرانی (ت 360 ه ) ، تحقیق : حمدی عبد المجید السلفی ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الاُولی 1409 ه .
107 . الإصابة فی تمییز الصحابة ، أبو الفضل أحمد بن علی بن الحجر العسقلانی (ت 852 ه ) ، تحقیق: عادل أحمد عبد الموجود ، وعلی محمّد معوّض ، بیروت : دار الکتب العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .
108 . ینابیع المودّة لذوی القربی ، سلیمان بن إبراهیم القندوزی الحنفی (ت 1294 ه ) ، تحقیق : علی جمال أشرف الحسینی ، طهران : دارالاُسوة ، الطبعة الاُولی ، 1416 ه .
109 . فیض القدیر شرح الجامع الصغیر، محمّد عبد الرؤوف المناوی، تحقیق: أحمد عبد السلام، بیروت : دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1415 ه .
110 . میزان الاعتدال فی نقد الرجال ، محمّد بن أحمد الذهبی ( ت 748 ه ) ، تحقیق : علی محمّد البجاوی ، بیروت : دار الفکر .
ص: 126
111 . تحفة الأحوذی، المبارکفوری (ت 1282 ه )، بیروت : دار الکتب العلمیة، الطبعة الاُولی، 1410 ه .
112 . التاریخ الکبیر ، أبو عبد اللّه محمّد بن إسماعیل البخاری (ت 256 ه ) ، بیروت : دار الفکر .
113 . الإکمال (إکمال الکمال) ، علی بن هبة اللّه العِجلی الجُرباذقانی (ابن ماکولا) (ت 475 ه) ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، 1411 ه .
114 . تهذیب الکمال فی أسماء الرجال ، یونس بن عبد الرحمن المزّی ( ت 742 ه ) ، تحقیق : الدکتور بشّار عوّاد معروف ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الرابعة ، 1406 ه .
115 . تذکرة الحفّاظ ، محمّد بن أحمد الذهبی ( ت 748 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .
116 . البدایة والنهایة ، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر الدمشقی (ت 774 ه ) ، تحقیق : مکتبة المعارف ، بیروت : مکتبة المعارف .
117 . الأصفی فی تفسیر القرآن ، المولی محمّد محسن الفیض الکاشانی (ت 1091 ه ) ، تحقیق : مرکز الأبحاث والدراسات الإسلامیة ، قمّ : مکتب الإعلام الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1376 ش .
118 . الصافی فی تفسیر القرآن (تفسیر الصافی) ، محمّد محسن بن شاه مرتضی (الفیض الکاشانی) (ت 1091 ه ) ، قمّ : مؤسّسة الهادی ، الطبعة الثانیة ، 1416 ه .
119 . الطبقات الکبری ، محمّد بن سعد کاتب الواقدی ( ت 230 ه ) ، بیروت : دار صادر .
120 . إمتاع الأسماع فیما للنبیّ من الحفدة والمتاع ، الشیخ تقی الدین أحمد بن علی المقریزی (ت 845 ه ) .
121 . مصباح المتهجّد ، أبو جعفر محمّد بن الحسن بن علیّ بن الحسن الطوسی (ت 460 ه ) ، تحقیق : علیّ أصغر مروارید ، بیروت : مؤسّسة فقه الشیعة ، الطبعة الاُولی ، 1411 ه .
122 . المهذّب ، عبد العزیز بن البرّاج الطرابلسی (ت 481 ه) ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرّسین ، 1406 ه .
123 . ثواب الأعمال وعقاب الأعمال ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، قمّ : منشورات الشریف الرضی ، الطبعة الثانیة ، 1368 ه .
124 . فضائل الأشهر الثلاثة ، أبو جعفر محمّد بن علی بن الحسین بن بابَوَیه القمّی المعروف بالشیخ الصدوق ( ت 381 ه ) ، تحقیق : غلام رضا عرفانیان ، قمّ : مطبعة الآداب ، الطبعة الاُولی ، 1396 ه .
125 . الاختصاص ، المنسوب إلی أبی عبد اللّه محمّد بن محمّد بن النعمان العُکبَری البغدادی المعروف بالشیخ المفید (ت 413 ه ) ، تحقیق : علی أکبر الغفّاری ، بیروت : دار المفید للطباعة والنشر والتوزیع ، الطبعة الثانیة، 1414 ه .
126 . النوادر (مستطرفات السرائر) ، أبو عبد اللّه محمّد بن أحمد بن إدریس الحلّی (ت 598 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام المهدی، قمّ : مؤسّسة الإمام المهدی ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .
ص: 127
127 . جمال الأُسبوع بکمال العمل المشروع ، رضی الدین علی ین موسی بن جعفر بن محمّد بن طاووس الحسنی الحسینی (ت 664 ه ) ، تحقیق جواد قیّومی ، قمّ : مؤسّسة الآفاق ، الطبعة الاُولی ، 1371 ه .
128 . مسند الشهاب ، أبو عبد اللّه محمّد بن سلامة القضاعی (ت 454 ه ) ، تحقیق : حمدی عبد المجید السلفی ، بیروت : مؤسّسة الرسالة ، الطبعة الاُولی ، 1405 ه .
129 . تخریج الأحادیث والآثار الواقعة فی تفسیر الکشّاف ، محمّد بن عبد اللّه بن یوسف الزیلعی ( ت 762 ه ) .
130 . تفسیر فرات الکوفی ، أبو القاسم فرات بن إبراهیم بن فرات الکوفی (ق 4 ه ) ، تحقیق : محمّد کاظم المحمودی ، طهران : وزارة الثقافة والإرشاد الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .
131 . الکشّاف ، محمود بن عمر الزمخشری (ت 538 ه ) ، بیروت : دار المعرفة .
132 . تفسیر السمرقندی، أبو لیث السمرقندی (ت 383 ه )، تحقیق : محمود مطرجی ، بیروت: دار الفکر .
133 . البحر المحیط ، محمّد بن یوسف الغرناطی (ت 745 ه) ، تحقیق : عادل أحمد عبد الموجود ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، 1413 ه .
134 . تفسیر البرهان (البرهان فی تفسیر القرآن) ، هاشم بن سلیمان البحرانی (ت 1107 ه ) ، تحقیق: الموسوی الزندی ، قمّ : مؤسّسة مطبوعات إسماعیلیان ، الطبعة الثانیة، 1334 ه .
135 . تفسیر أبی السعود المسمّی بإرشاد العقل السلیم إلی مزایا القرآن الکریم، أبو السعود محمّد بن محمّد العمادی (ت951 ه )، بیروت: دار إحیاء التراث العربی.
136 . لسان المیزان ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی (ت 852 ه ) ، بیروت : مؤسّسة الأعلمی ، الطبعة الثالثة ، 1406 ه .
137 . فلاح السائل ، علی بن موسی الحلّی (السیّد ابن طاووس) (ت 664 ه ) ، تحقیق : غلامحسین مجیدی ، قمّ : مکتب الإعلام الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1419 ه .
138 . کامل الزیارات ، أبو القاسم جعفر بن محمّد بن قُولَوَیه ( ت 367 ه ) ، قمّ : موّسة نشر الفقاهة ، الطبعة الاُولی ، 1417 ه .
139 . مکیال المکارم فی فوائد الدعاء للقائم، میزرا أحمد تقی الموسوی الإصفهانی (ت 1348 ه )، تحقیق: السیّد علی عاشور، بیروت: مؤسّسة الأعلمی للمطبوعات، الطبعة الاُولی، 1421 ه .
140 . تفسیر العیّاشی، أبو النضر محمّدبن مسعود السلمی السمرقندی المعروف بالعیّاشی (ت 320 ه )، تحقیق : السیّد هاشم الرسولی المحلاّتی ، طهران : المکتبة العلمیّة ، الطبعة الاُولی ، 1380 ه .
141 . ذخائر العقبی فی مناقب ذوی القربی ، أحمد بن عبد اللّه الطبری (ت 693 ه ) ، تحقیق : أکرم البوشی ، جدّة : مکتبة الصحابة ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .
142 . دعائم الإسلام وذکر الحلال والحرام والقضایا والأحکام ، أبو حنیفة النعمان بن محمّد بن منصور بن أحمد بن حیّون
ص: 128
التمیمی المغربی ( ت 363 ه ) ، تحقیق : آصف بن علی أصغر فیضی ، قمّ : موّسة آل البیت ، بالاُوفسیت عن طبعة دار المعارف فی القاهرة ، 1383 ه .
143 . بیت الأحزان ، الشیخ عبّاس القمّی ( ت 1359 ه ) ، قمّ : دار الحکمة ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .
144 . أنساب الأشراف ، أحمد بن یحیی بن جابر البلاذری (ت 279 ه ) ، تحقیق: محمّد باقر المحمودی ، بیروت : دار المعارف ، الطبعة الثالثة.
145 . شرح نهج البلاغة ، عزّ الدین عبد الحمید بن محمّد بن أبی الحدید المعتزلی المعروف بابن أبی الحدید (ت 656 ه ) ، تحقیق : محمّد أبوالفضل إبراهیم ، بیروت : دار إحیاء التراث ، الطبعة الثانیة ، 1387 ه .
146 . الإمامة والسیاسة (تاریخ الخلفاء) ، أبو محمّد عبد اللّه بن مسلم بن قتیبة الدینوریّ (ت 276 ه ) ، تحقیق : علی شیری ، قم: مکتبة الشریف الرضی ، الطبعة الاُولی، 1413 ه .
147 . مسند أحمد ، أحمد بن محمّد بن حنبل الشیبانی (ت 241 ه ) ، تحقیق : عبد اللّه محمّد الدرویش ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .
148 . صحیح مسلم ، أبو الحسین مسلم بن الحجّاج القُشَیری النیسابوری (ت 261 ه ) ، تحقیق : محمّد فؤاد عبد الباقی ، القاهرة : دار الحدیث ، الطبعة الاُولی ، 1412 ه .
149 . سنن الترمذی ( الجامع الصحیح ) ، أبو عیسی محمّد بن عیسی بن سورة الترمذی ( ت 279 ه ) ، تحقیق : عبد الرحمن محمّد عثمان ، بیروت : دار الفکر للطباعة والنشر والتوزیع ، الطبعة الثانیة ، 1403 ه .
150 . أمالی الحافظ ، الحافظ أبو نعیم أحمد بن عبد اللّه الإصفهانی (ت 430 ه ) .
151 . نظم درر السمطین ، محمّد بن یوسف الزرندی (ت 750 ه) ، إصفهان : مکتبة الإمام أمیر المؤمنین ، 1377 ش .
152 . صحیح البخاری ، أبو عبد اللّه محمّد بن إسماعیل البخاری (ت 256 ه ) ، تحقیق : مصطفی دیب البغا ، بیروت : دار ابن کثیر ، الطبعة الرابعة، 1410 ه .
153 . فتح الباری شرح صحیح البخاری ، أحمد بن علی العسقلانی (ابن حجر) (ت 852 ه ) ، تحقیق : عبد العزیز بن عبد اللّه بن باز ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1379 ه .
154 . مسند أبی یعلی الموصلی ، أبو یعلی أحمد بن علی بن المثنّی التمیمی الموصلی (ت 307 ه ) ، تحقیق : إرشاد الحقّ الأثری ، جدّة : دار القبلة ، الطبعة الاُولی ، 1408 ه .
155 . تهذیب التهذیب ، أبو الفضل أحمد بن علی بن حجر العسقلانی ( ت 852 ه ) ، تحقیق : مصطفی عبد القادر عطا ، بیروت : دار الکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .
156 . المجموع (شرح المهذّب) ، الإمام أبو زکریا محی الدین بن شرف النووی ( ت676 ه ) ، بیروت : دار الفکر .
157 . التفسیر الکبیر ومفاتیح الغیب (تفسیر الفخر الرازی) ، أبو عبد اللّه محمّد بن عمر المعروف بفخر الدین الرازی
ص: 129
(ت 604 ه ) ، بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1410 ه .
158 . تفسیر ابن کثیر (تفسیر القرآن العظیم) ، أبو الفداء إسماعیل بن عمر بن کثیر البصروی الدمشقی (ت 774 ه ) ، تحقیق : عبد العظیم غیم ، ومحمّد أحمد عاشور ، ومحمّد إبراهیم البنّا ، القاهرة : دار الشعب .
159 . الجواهر الحسان فی تفسیر القرآن (تفسیر الثعالبی)، عبد الرحمن بن محمّد بن مخلوف الثعالبی المالکی (ت 875 ه )، تحقیق: عبد الفتّاح أبو سنة، الطبعة الاُولی، 1418 ه .
160 . اُسد الغابة فی معرفة الصحابة ، أبو الحسن عزّ الدین علی بن أبی الکرم محمّد بن محمّد بن عبد الکریم الشیبانی المعروف بابن الأثیر الجزری (ت 630 ه ) ، تحقیق : علی محمّد معوّض ، وعادل أحمد ، بیروت : دارالکتب العلمیة ، الطبعة الاُولی ، 1415 ه .
161 . المناقب (المناقب للخوارزمی) ، للحافظ الموفّق بن أحمد البکری المکّی الحنفی الخوارزمی (568 ه )، تحقیق : مالک المحمودی ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الثانیة ، 1414 ه .
162 . السیرة الحلبیّة ، علی بن برهان الدین الحلبی الشافعی ( ت 11 ه ) ، بیروت : دار إحیاء التراث العربی .
163 . نوادر الراوندی ، فضل اللّه بن علیّ الحسینی الراوندی (ت 573 ه ) ، النجف الأشرف : المطبعة الحیدریة ، الطبعة الاُولی ، 1370 ش .
164 . الإقبال بالأعمال الحسنة فیما یعمل مرّة فی السنة ، أبو القاسم علی بن موسی الحلّی الحسنی المعروف بابن طاووس ( ت 664 ه ) ، تحقیق : جواد القیّومی الإصفهانی ، قمّ : مکتب الإعلام الإسلامی الطبعة الاُولی ، رجب 1414 ه .
165 . الملل والنحل ، أبو الفتح محمّد بن عبد الکریم الشهرستانی (ت 548 ه ) ، بیروت : دار المعرفة ، 1406 ه .
166 . شرح ابن عقیل، بهاء الدین عبد اللّه بن عقیل العقیلی الهمدانی المصری (ت 769 ه )، مصر المکتبة التجاریة الکبری، الطبعة الرابعة عشرة، 1348 ه.
167 . مؤتمر علماء بغداد ، بین السنّة والشیعة ، تحقیق السیّد مرتضی الرضوی ، القاهرة : 1399 ه .
168 . مثیر الأحزان ومنیر سبل الأشجان ، أبو إبراهیم محمّد بن جعفر الحلّی المعروف بابن نما (ت 645 ه ) ، تحقیق : مؤسّسة الإمام المهدی(عج) ، قمّ : مؤسّسة الإمام المهدی (عج) .
169 . معجم مقاییس اللغة ، أحمد بن فارس الرازی القزوینی ، قمّ : مکتبة الإعلام الإسلامی .
170 . الصحاح تاج اللغة وصحاح العربیة ، أبو نصر إسماعیل بن حمّاد الجوهری ( ت 398 ه ) ، تحقیق : أحمد عبد الغفّور العطّار ، بیروت : دار العلم للملایین ، الطبعة الرابعة ، 1407 ه .
171 . لسان العرب ، أبو الفضل جمال الدین محمّد بن مکرم بن منظور ( ت 711 ه ) ، قمّ : نشر أدب الحوزة ، الطبعة الاُولی ، 1405 ه .
172 . تاج العروس من جواهر القاموس ، محمّد بن محمّد مرتضی الحسینی الزبیدی (ت 1205 ه ) ، تحقیق : علیّ الشیری ،
ص: 130
بیروت : دار الفکر ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .
173 . مجمع البحرین ، فخر الدین الطریحی ( ت 1085 ه ) ، تحقیق : السیّد أحمد الحسینی ، طهران : مکتبة نشر الثقافة الإسلامیة ، الطبعة الثانیة ، 1408 .
174 . شرح الرضی علی الکافیة، رضی الدین الأسترآباذی (ت 686 ه )، تحقیق یوسف حسن عمر، طهران: مؤسّسة الصادق، 1395 ش .
175 . حاشیة الدسوقی علی الشرح الکبیر، شمس الدین الشیخ محمّد عرفة الدسوقی (ت 1230 ه )، بیروت: دار إحیاء الکتب العربیة.
176 . قصص الأنبیاء ، أبو الحسین سعید بن عبد اللّه الراوندی المعروف بقطب الدین الراوندی (ت 573 ه )، تحقیق: غلام رضا عرفانیان، مشهد : الحضرة الرضویّة المقدّسة ، الطبعة الاُولی ، 1409 ه .
177 . الإمامة والتبصرة من الحیرة، أبو الحسن علیّ بن الحسین بن بابویه القمّی (ت 329 ه ) ، تحقیق : محمّد رضا الحسینی ، قمّ : مؤسّسة آل البیت ، الطبعة الاُولی 1407 ه .
178 . مکارم الأخلاق ، أبو علی الفضل بن الحسن الطبرسی ( ت 548 ه ) ، تحقیق : علاء آل جعفر ، قمّ : مؤسّسة النشر الإسلامی ، الطبعة الاُولی ، 1414 ه .
179 . اختیار معرفة الرجال ( رجال الکشّی ) ، أبو جعفر محمّد بن الحسن المعروف بالشیخ الطوسی ( ت 460 ه ) ، تحقیق : میر داماد الإسترآبادی ، تحقیق : السیّد مهدی الرجائی ، قمّ : موّسة آل البیت لإحیاء التراث ، الطبعة الاُولی ، 1404 ه .
180 . رجال ابن الغضائری ، أبو الحسین أحمد بن الحسین بن عبید اللّه الغضائری الواسطی البغدادی ( ق 5 ه ) ، تحقیق : السیّد محمّد رضا الجلالی ، قمّ : دار الحدیث ، الطبعة الاُولی ، 1422 ه .
181 . خلاصة الأقوال ، الحسن بن یوسف بن علی بن المطهّر المعروف بالعلاّمة الحلّی ( ت 726 ه ) ، تحقیق : الشیخ جواد القیّومی ، قمّ : موّسة نشر الفقاهة ، الطبعة الاُولی ، 1417 ه .
182 . رجال ابن داود ، الحسین بن علی بن داود الحلّی ( ت 740 ه ) ، تحقیق : السیّد محمّد صادق آل بحر العلوم ، قمّ : بالاُوفسیت عن طبعة منشورات مطبعة الحیدریة فی النجف الأشرف ، منشورات الرضی ، 1392 ه .
183 . نقد الرجال ، مصطفی بن الحسین التفرشی ( القرن الحادی عشر) ، قمّ : موّسة آل البیت لإحیاء التراث ، الطبعة الاُولی ، 1418 ه .
184 . طرائف المقال فی معرفة طبقات الرجال ، علی أصغر بن شفیع الموسوی الجابلقی (ت 1313 ه) ، تحقیق : السیّد مهدی الرجائی ، قمّ : مکتبة آیة اللّه المرعشی النجفی .
185 . معجم أحادیث الإمام المهدیّ ، تحقیق : الهیئة العلمیّة فی مؤسّسة المعارف الإسلامیّة ، قمّ : الهیئة العلمیّة فی مؤسّسة المعارف الإسلامیّة ، الطبعة الاُولی، 1411 ه .
ص: 131