محاسن اصفهان

مشخصات كتاب

سرشناسه : مافروخی، فضل بن سعده، قرن 5ق.

عنوان قراردادی : محاسن اصفهان. فارسی.

عنوان و نام پديدآور : محاسن اصفهان/ نگارش مافروخی اصفهانی؛ به کوشش عباس اقبال آشتیانی؛ ترجمه حسین بن محمد آوری (قرن 8ق.)؛ گردآورنده مرکز اصفهان شناسی و خانه ملل؛ سازمان تبلیغات اسلامی [برای] حوزه هنری اصفهان.

مشخصات نشر : اصفهان : سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری، 1385.

مشخصات ظاهری : 208 ص.

شابک : 18000 ریال: 9649666516

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

يادداشت : به مناسبت سال نکوداشت اصفهان پایتخت فرهنگی جهان اسلام

یادداشت : نمایه.

موضوع : صاحب بن عباد، اسماعیل بن عباد، 285 - 326ق. -- سرگذشتنامه.

موضوع : اصفهان -- سرگذشتنامه.

موضوع : اصفهان.

شناسه افزوده : اقبال آشتیانی، عباس، 1275 - 1334 ، گردآورنده و مصحح

شناسه افزوده : آوی، حسین بن محمد، قرن 8ق. ، مترجم

شناسه افزوده : سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان. مرکز اصفهان شناسی و خانه ملل

شناسه افزوده : سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان

شناسه افزوده : سازمان تبلیغات اسلامی. حوزه هنری استان اصفهان

رده بندی کنگره : DSR2073/ص74م 26041 1385

رده بندی دیویی : 955/932

شماره کتابشناسی ملی : م 84-39308

فهرست مطالب

پيش گفتار 7

مقدّمه 9

مقدّمه مؤلّف 15

ذكر اوّل در وصف

اصفهان بر سبيل اجمال 27

مطلع ترجمه 28

ذكر دوم 37

باغات چهارگانه 49

باغ «فلاسان» 49

باغ «احمد سياه» 50

باغ بكر 50

باغ كاران 51

ذكر سيوم 59

ذكر چهارم 73

ذكر پنجم 93

ذكر ششم 107

ذكر هفتم 129

ذكر هشتم 147

اوّل متقدّمان 159

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 6

شعراى پارسى 161

متأخّران معاصر او 163

ذيل كتاب 173

حواشى و ملاحظات 185

فهرست ها 193

1. فهرست نام كسان 193

2. فهرست نام مكان ها 203

3. فهرست نام كتاب ها 207

4. فهرست خاندان ها و قبايل 207

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 7

پيش گفتار

شهر تاريخى

اصفهان، از مراكز معتبر علمى اسلامى است، وجود مساجد كهن و مراكز متعدّد علمى، نام اين شهر را- از همان سده هاى نخستين اسلام- در تاريخ و فرهنگ و تمدّن اسلامى، به عنوان دار العلم شرق، مشهور گردانيده بود. اين شهر، در قرن چهارم هجرى، مركز حكومت امراى شيعى مذهب و مستقل آل زيار و آل بويه شده، و از پرتو وجود وزراى دانشمند و ادب پرورى چون صاحب بن عبّاد و ابو على سينا كه سال ها در

اصفهان كرسى صدارت داشتند، مجمع فضلا، ادبا و دانشمندان بنام اسلامى شد.

اصفهان در قرن پنجم هجرى، مركز سلاطين بزرگ سلجوقى شد. در اين دوره، اين شهر از بزرگ ترين شهرهاى آباد و بزرگ آن زمان و مركز سياسى اسلام و فعاليت هاى علمى گرديد. ناصر خسرو قباديانى، شاعر و جهان گرد مشهور ايرانى، در قرن پنجم و در آغاز حكومت سلجوقى در توصيف

اصفهان مى نويسد: «من در همه زمين پارسى گويان، شهرى نيكوتر و جامع تر و آبادان تر از

اصفهان نديدم».

از آثار مهم تاريخى- ادبى كه در دوران سلجوقى به رشته تحرير در آمده، كتاب محاسن

اصفهان تأليف مفضّل بن سعد

بن حسين مافرّوخى اصفهانى از دانشمندان قرن پنج هجرى در

اصفهان است.

وى در توصيف مسجد عتيق بزرگ در قرن پنجم مى نويسد: «در هر نمازى از نمازهاى پنج گانه كم تر از پنج هزار مرد، صف نبستى، و هر ستون از او مستند شيخى بودى، مزيّن و آراسته و محلّى و پيراسته به نظارت مناظره فقها، و حليه مطارحه علما، و جلادت مجادله

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 8

متكلّمان، و صحّت نصيحت و اعظان، و جريان مجازات صوفيان، و بشارت اشارات عارفان، و زينت ملازمت معتكفان ...».

اين كتاب در سال 729 هجرى با اضافاتى، به خصوص راجع به دوران پايانى حكومت ايلخانانان بر ايران، توسّط حسين بن محمّد بن ابى الرّضا آوى ترجمه شده است. ترجمه محاسن

اصفهان با وجود حجم اندك، اطّلاعات ارزنده اى در مورد

اصفهان قرون اوليّه اسلامى، به ويژه قرن پنجم هجرى يعنى زمان حيات مؤلّف، آثار مهم شهر، از جمله كاخ ها و كوشك ها و قصرها، برج ها و باروها، بازارها، مساجد، مراكز علمى، علما و دانشمندان، نواحى و محلّات، و بسيارى از فوايد تاريخى و جغرافيايى و ادبى ديگر در اختيار خواننده مى گذارد.

اين كتاب در سال 1328 خورشيدى توسّط محقّق ارجمند، شادروان استاد عبّاس اقبال آشتيانى تصحيح و به ضميمه مجلّه يادگار منتشر شده است. اكنون با توجّه به اهمّيت اين اثر در معرّفى

اصفهان، مركز

اصفهان شناسى و خانه ملل- كه انتشار آثار مرتبط با

اصفهان را سرلوحه فعاليت هاى خويش قرار داده-، اقدام به انتشار مجدّد اين اثر، با ويرايش جديد و در سالى كه

اصفهان به عنوان پايتخت فرهنگى جهان اسلام انتخاب شده است، مى كند.

در اين جا از جناب آقاى دكتر سيّد مرتضى سقّاييان نژاد، شهردار محترم

اصفهان؛ جناب آقاى على

قاسم زاده، مدير عامل محترم سازمان فرهنگى- تفريحى شهردارى

اصفهان كه با حمايت هاى ايشان زمينه تأسيس مركز

اصفهان شناسى و خانه ملل و انتشار آثار ارزشمند فراهم گرديده، آقاى محمّد حسين رياحى، مسؤول امور پژوهشى مركز، آقاى على رضا مسّاح، مسؤول امور اجرايى مركز، و به ويژه جناب آقاى محمّد رضا زادهوش، ويراستار محترم كتاب، تشكّر و تقدير مى گردد.

18/ 10/ 1384 دكتر محمّد على چلونگر مدير مركز

اصفهان شناسى و خانه ملل

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 9

مقدّمه

كتابى كه اينك طبع آن به انتها رسيده، و در دست رس خوانندگان محترم گذاشته مى شود ترجمه آزادى است از متن عربى رساله محاسن

اصفهان تأليف مفضّل بن سعد بن حسين مافرّوخى اصفهانى با اضافات بسيار، و جرح و تعديلات كثيرى كه از طرف مترجم فارسى در متن عربى صورت گرفته است.

اين كه مترجم در متن حاضر مى نويسد:

«تاريخ آن سنه احدى و عشرين و أربع مائة الّتي اتلقت الغارة الشّعواء بها في أصفهان».

و از آن چنين استنباط كرده است كه اصل عربى كتاب، در سال 421 تأليف شده، نتيجه اشتباهى است كه مترجم را در فهم يكى از جمل اصل كتاب دست داده، آن جا كه مفضّل بن سعد در وصف عمارات

اصفهان مى گويد:

«و بعضها كان قائما على سوقه إلى اواخر هذه السّنين سنة احدى و عشرين و أربع مائة الّتي اتلقت الغارة الشّعواء و بعضها كان على حالته إلى غاية سنة أربعين و أربع مائة».

اين عبارت، صريحا مى رساند كه سال 421 كه در آن

اصفهان دچار غارتى پراكنده شده، سال خرابى بعضى از عمارات آن جا است در آن واقعه نه سال تأليف كتاب محاسن و واقعه مزبور كه در همين سال رخ داده، ريختن

لشكريان مسعود بن سلطان محمود غزنوى است در

اصفهان در تعقيب علاء الدّوله كاكويه و غارت كردن آن شهر كه مشهور است، به

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 10

علاوه در همين جمله، مؤلّف از سال 440 نيز كه در آن قسمتى از ابنيه قديمه

اصفهان هنوز بر پا بوده سخن مى راند، و مى فهماند كه كتاب او مدّت ها بعد از سال 421 تأليف شده بوده.

از چند موضع از كتاب محاسن به خوبى واضح مى شود كه تأليف آن در ايّام سلطنت سلطان معزّ الدّين ابو الفتح ملك شاه سلجوقى (465- 485) و دوره صدارت خواجه نظام الملك طوسى صورت گرفته، و در آن ايّام، حكومت

اصفهان با نصرة الدّين ابو الفتح مظفّر ملقّب به فخر الملك بوده است.

اين فخر الملك، هيچ كس ديگر نمى تواند باشد؛ مگر خواجه ابو الفتح، پسر ارشد خواجه نظام الملك (متولّد در 434 و مقتول در روز عاشوراى سال 500) و او كه در ايّام وزارت پدرش در ديوان صدارت، به دبيرى يا در ولايات به امارت سر مى كرده، در حيات پدر- چنان كه در متن محاسن نيز آمده- نصرة الدّين لقب داشته، ولى پس از قتل نظام الملك و رسيدن به مقام وزارت، لقب او نصرة الدّين به نظام الدّين مبدّل گرديده، و در ديوان معزّى، اشاره به هر دو لقب هست.

از شرح حال مؤلّف اصل عربى رساله محاسن

اصفهان- يعنى مفضّل بن سعد بن حسين مافرّوخى اصفهانى- هيچ گونه اطّلاعى به دست نداريم، حتّى معلوم نيست كه او عهد ملك شاه سلجوقى را به سر برده، يا در همان ايّام، دنيا را وداع گفته است.

رساله عربى محاسن

اصفهان تأليف مفضّل بن سعد مافرّوخى، كتاب

مرتّب مفصّلى در تاريخ يا جغرافيا يا خصوصيّات

اصفهان نيست؛ بلكه رساله اى است كه آن را مؤلّف در نعت آن شهر و ذكر محاسن آن جمع آورده، و در ضمن، بسيارى از فوايد تاريخى و جغرافيايى و ادبى متعلّق به موطن خود را در آن گنجانده، و بيش از همه، در فصاحت عبارت، و نمودن جنبه هنر انشاى خود در زبان عربى كوشيده، و آن را تحفه مجلس فخر الملك، ابن خواجه نظام الملك، والى

اصفهان كه مردى فضل دوست و شاعر پرور بوده، ساخته است.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 11

مترجم كتاب محاسن

اصفهان- يعنى حسين بن محمّد بن ابى الرّضا علوى آوى- نيز با رعايت همين نظر اخير، متن عربى را به نام خواجه معرفت پژوه فاضل نواز، غياث الدّين محمّد بن خواجه رشيد الدّين فضل اللّه به قالب فارسى درآورده، و آن را در سال 729؛ يعنى در ايّامى كه اين خواجه، وزارت ابو سعيد بهادر خان را داشته، به او تقديم نموده است؛ ليكن اين مترجم- چنان كه گفتيم- ترتيب اصلى متن عربى محاسن را در ترجمه رعايت نكرده؛ بلكه مطالب آن كتاب را به ميل خود، در طىّ هشت باب مرتّب ساخته، و هر مطلب از آن كتاب را كه خواسته، پس و پيش كرده، و از خود نيز فوايد بسيارى- به خصوص راجع به دوره آخر حكومت ايلخانان بر ايران- بر آن افزوده است.

از احوال مترجم كتاب نيز مانند احوال مؤلّف اصل عربى، هيچ گونه اطّلاعى به دست نيست، همين قدر از اشاراتى كه خود او در طىّ اين تأليف به احوال خويش نموده، معلوم مى شود كه او اصلا از سادات آوه (همين

آبه كنونى، بين قزوين و همدان) بوده، و در جوانى، از آن جا به كاشان، و از كاشان به

اصفهان آمده، و در اين شهر مقيم شده، و در آن جا به كتاب عربى محاسن

اصفهان دست يافته، و آن را به فارسى درآورده، و در سال 729 به انجام رسانده، و به خواجه غياث الدّين محمّد هديه نموده است.

مترجم رساله، مدّت ها در

اصفهان مى زيسته، و با بزرگان و متنفّذين آن شهر، مثل افراد خاندان صاعدى و خواجه شمس الدّين محمّد بن نظام الدّين يزدى و امير مظفّر الدّين شيخ على، حكّام آن جا محشور بوده، و از خوان نعم اينان بهره مى برده است.

*** ترجمه فارسى محاسن

اصفهان چنان كه ملاحظه مى شود با اين كه از جهت عبارت، متكلّف است، و انشاى آن، زياد طبيعى و ساده نيست، باز از حيث جزالت كلام و سلامت اسلوب، از نمونه هاى قابل توجّه است.

اقدام به نشر اين كتاب از طرف ما، البتّه به آن نظر نبوده است كه يكى از نمونه هاى خوب انشاى فارسى را در دست رس خوانندگان گرامى قرار دهيم؛ بلكه بيشتر، توجّه به اين

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 12

كتاب، از بابت احتواى آن بر مطالب تاريخى و جغرافيايى مهمّى است كه عين يا نظير آن ها در هيچ كتاب ديگر به دست نمى آيد، و فضل اين ترجمه بر اصل عربى- كه به دست يارى دانشمند محترم آقاى سيّد جلال الدّين تهرانى، در سال 1312 شمسى در تهران انتشار يافته-، اين است كه اين ترجمه، علاوه بر مهم ترين مطالب اصل كتاب، نكات و فوايدى را متضمّن است كه مترجم، آن ها را راجع به عصر خويش بر آن الحاق كرده، و اين جمله چون تاريخ

وقايع نيمه دوم قرن هفتم و نيمه اوّل قرن هشتم ايران- به خصوص

اصفهان- چندان روشن نيست، و در هيچ جا نيز به شكل مبسوط و مشبعى آورده نشده، در كمال اهمّيت، محسوب مى شود.

اوّل كسى كه به اهميّت ترجمه محاسن برخورده، و آن را به دنيا معرّفى كرده است، پروفسور براون، مستشرق نامى انگليسى است كه در سال 1901 ميلادى/ 1319 هجرى قمرى، از روى دو نسخه از اين كتاب كه در لندن و پاريس موجود است، ترجمه خلاصه مانندى از آن، به زبان انگليسى منتشر ساخته، سپس آن را در رساله على حدّه اى به چاپ رسانده است؛ عنوان اين مقاله و رساله به زبان انگليسى چنين است:

Account of a rare manuscript History of Isfahan.

پس از براون، استاد علّامه مرحوم قزوينى در حواشى كتاب چهار مقاله عروضى اين كتاب را معرّفى كرده، ولى در آن جا نام مترجم، به جاى حسين بن محمّد بن ابى الرّضا به اشتباه، «محمّد بن عبد الرّضا» ثبت شده است.

*** تابستان سال گذشته كه نگارنده چند روزى به مصاحبت يكى از دوستان ارجمند به رشت رفته بودم، روزى كه در خدمت جناب آقاى محمّد رضا رفيع مهمان بوديم، ايشان از

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 13

راه لطف، نسخه اى خطّى به من بخشيدند. چون آن را به منزل آوردم و مطالعه كردم، ديدم كه ترجمه فارسى محاسن

اصفهان مافرّوخى است؛ ليكن اوراق آن مغشوش ترتيب داده شده، و اجزاى آن پس و پيش قرار گرفته است.

بسيار وحشت داشتم كه مبادا اين نسخه بسيار عزيز كه در كمال نفاست و صحّت است، و ظاهرا در عصر مؤلّف نوشته شده، يا اين كه نسخه خود

او بوده است، ناقص، و چيزى از آن، ساقط شده باشد.

خوش بختانه بعد از مراجعت به تهران و جابه جا كردن اوراق نامرتّب، و مقابله آن نسخه با متن عربى و يك نسخه جديدتر از آن، دانسته شد كه از نسخه مرحمتى آقاى رفيع، فقط ورق آخر- كه شايد متضمّن تاريخ كتابت آن بوده-، ديگر هيچ ورقى نيفتاده، و به غير از اين نقيصه كوچك، آن نسخه گران بها هيچ عيب و نقصى ندارد.

چون پس از مطالعه دقيق، يقين شد كه اين نسخه، در نهايت صحّت است؛ حتّى در اشعار عربى آن نيز كم تر زير و زبرى است كه بر روى كلمات، به غلط گذاشته شده باشد ، دريغم آمد كه اين كتاب پر ارج و مفيد كه نسخ خطّى آن از سه چهار تجاوز نمى كند ، و همه كس به آن ها دست رسى ندارد، هم چنان در پرده استتار و دور از حيّز مطالعه همگنان بماند.

اين بود كه به چاپ آن، به عنوان يكى از ضمايم مجلّه يادگار تصميم گرفتم، و اينك خدا را شكر مى گزارم كه يكى از آرزوهاى ديرينه نگارنده، جامه عمل پوشيده، كتابى بالنّسبه منقّح، با فهارس كامل ، در اختيار عشّاق زبان و ادبيّات فارسى گذاشته مى شود.

اين كتاب را ما به آن دسته از مشتركين سال چهارم مجلّه يادگار كه وجه اشتراك آن سال خود را پرداخته اند، مجانا تقديم مى كنيم، و به آن دسته كه هنوز وجه مزبور را به ما

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 14

مقروض اند، هر وقت حساب خود را تفريغ نمودند، تقديم خواهيم داشت.

نگارنده، فريضه ذمّه خود مى داند كه در آخر اين مقدّمه، از لطف و عنايت جناب

آقاى رفيع كه با بخشيدن نسخه خويش به اين جانب، بانى خير در چاپ آن شده اند، كمال امتنان خود را اظهار، و از خداوند، توفيق ايشان را در خدمت به معارف، صميمانه مسألت نمايد.

تجريش- 14 تير 1328 شمسى عبّاس اقبال

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 15

مقدّمه مؤلّف

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم خداى راست بزرگى و عزّت و جبروت كه خالق ثقلين است، و مالك ملكوت، زلال نعم بى شمارش در حلق و كام خاص و عام، شيرين و خوش گوار، و طيّبات ارزاق بى پايانش در گلوى كلوا و اشربوا روان و سازگار، ا لم تروا أنّ اللّه اسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة فانظروا إلى الآثار و اعتبروا يا أولي الأبصار.

خرد و بزرگ به نظر عنايت و لقد كرّمنا ملحوظ و دوست و دشمن از سفره سخاوت نحن قسمنا له محظوظ،

اى كريمى كه از خزانه غيب گبر و ترسا وظيفه خور دارى

دوستان را كجا كنى محروم؟تو كه با دشمن اين نظر دارى

روائح صلات صلوات و فوائح تحف تحيّاتى كه قافله عاطفه الهى بر قطار ليل و نهار در باديه بهار بار دارد، روان روان سجاياى خوش و سخاياى حيات وش خواجه لواى لولاك، و سيّد سرير إنّا أرسلناك، محمّد، رسول خداى پاك باد،

ذاك الّذي تلألأ من شمس شرعه في ظلمة الضّلالة نور من الهدى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 16 يتيمى كه ناكرده قرآن درست كتب خانه چند ملّت بشست

و سرود درود، به عدد ريگ و رود، و سپاس بى هراس از زبان حق شناس، بر آل و اولاد و اصحاب او كه حصار ملّت نبوى و حصن دين مصطفوى ... و كليد و دندان هاى اعمال و اقوال درست

و راست ايشان حصين و پايدار و مكين و برقرار گشت، ما دامت السّماوات و الأرضون و البلاد و الأمصاربه قدرت كُنْ فَيَكُونُ.*

امّا بعد، چنين گويد محرّر اين كلمات، و مقرّر اين ملكات، اضعف عباد اللّه جرما، و اقويهم جرما الحسين بن محمّد بن أبى الرّضا الحسينى العلوىّ الاوى [الآوى] إلى شفاء جدّه و أبيه يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ كه در عنفوان شباب و ريعان جوانى و عنوان زندگانى كه فرزند آدم را طور تعرّف صلاح است از فساد، و دور تمييز بياض از سواد، در وطن معهود و مسكن مألوف، شبى از شب هاى زمستان پر باران، در «خراب خانه خالى ز مست و هشياران»،

نشسته بودم و خاطر به خويشتن مشغول در سراى به هم كرده از خروج و دخول

زمانى به شكايت نكايت روزگار غدّار و نوائب و مصائب فلك ستم كار كه مجمل آن مفصّل، و سردفتر آن مجموع تزجية الايام طالب علمى بود مشتغل، و از سوز اين ساز، نوائر تلهّب اثير و تلظّى سعير از دل مشتعل، گاهى از فكر نصيحت و ملامت پدر، از خود به در مى رفتم، و دمى از دست سرزنش بى پايان برادر، بر آذر مى تفتم، لحظه اى نظر در كار عمّ و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 17

خال مى كردم، و ساعتى خونابه غصّه غم حال مى خوردم، فى الجمله از تشويش بيگانه و خويش در گوشه خانه خويش،

نه فراغت نشستن، نه مقام ايستادن نه مجال صبر كردن، نه گريزگاه ديدن

ناگاه مبشّر دولت سافروا تغنموا كه حقّا و صدقا همه بشرى و كرامت بود، به گوش هوش رسيد كه گفت:

إذا لم تجد ما يبتر الفقر قاعدافقم و اطلب الشّي ء الّذي

يبتر العمرا

سعديا حبّ وطن گرچه حديثى است صحيح نتوان مرد به سختى كه من اين جا زادم

در آفاق گشاد است و تو را پاى به دست، در اين بيغوله مجاز، به سبب برگ و ساز و آز و نياز، نفس عزيز قوى را ذليل و ضعيف مساز، و در حجره وهم و خيال، جهت حطام و منال، پيش چون خودى بيش منال، اگر اين جا اوامر و نواهى قضا برحسب مرام رام تو نيست، يا جريان قدر بر وفق مراد به كام تو نه، أَرْضُ اللَّهِ واسِعَةً*،

نه كه بيرون پارس منزل نيست شام و روم است و بصره و بغداد

بر فرموده اشارت اين بشارت، و شنوده عنايت اين هدايت، همين كه آواز كوس صبح صادق، به گوش عاقل و عاشق رسيد، اين شيفته، متاع و اثاث طالب علمان- كه آن ورقى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 18

چند باشد و محبره و قلمدان- به دوش، و آغوش از آن بيت الحزان بيرون كشيد، و به هر حيله اى كه دانست، و چاره اى كه توانست:

رخت بربستيم و دل برداشتيم صحبت ديرينه را بگذاشتيم

كان لم يرد ماء بمنعرج اللّوى و لا ظنّها يوما ظلال خيام

به چند روز:

پس عزيمت از آوه به خطّه كاشان مرا نوائب گيتى به اصفهان انداخت

فدخلت خاوى الوفاض بادى الأنفاض زمانى بر در مدرسه اى به رسم غريبان سر به گريبان تنهايى فرو بردم لا املك بلغة و لا أجد في جرابى مضغة،

نه مرا يار و مونسى و نديم نه مرا شمع و شاهدى و شراب

نه مرا نقل و مطربى و حريف نه مرا نان و سبزى اى و كباب

دل ز جور سپهر پر آتش وز جفاى زمانه ديده پر آب

بعد از

جلسة الاستراحتى، بر سبيل طواف، در ميان شوارع و محلّات، قدمى چند بسپردم، يك چند روز بر اين سياق، اعباى مشاق را دست تحمّل مى دادم، و در باب اوضاع و اساس دروب و زقاق، طريق اسواق و ما يضاف و ينسب إلى هذا المساق ملتف السّاق بالسّاق، به ناكام، گام مى نهادم، و چشم تأمّل مى گشادم، هرچه در اوصاف آن بقعه از اصناف عباد در اكناف بلاد به اسماع استماع افتاده بود، شنيده را ده در صد، و صد در هزار ديد، و ديده را مثل آن، از زبان زمان و گفتار روزگار نشنيد،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 19 بلدة طيّبة و ربّ غفورقل هو اللّه أحد چشم بد از روى تو دور

فيها ما تشتهي الأنفس و تلذّ الأعين همه مطبوع و دل آرام جهان بد سر و بن

و از محبوب ترين مطلوبى و مطلوب ترين محبوبى كتابى يافتم محاسن نام، مشتمل بر تفاصيل خصايص و محاسن

اصفهان،

كتاب كألحاظ العيون السّواحرو لفظ كسلسال الزّلال البواكر

و نظم كأزهار الحدائق رونقاو نثر كأحداق النّجوم الزّواهر

نفائس درّ من نتائج خاطرإذا ماج ازري بالبحار الزّواخر

كتاب به قلّت كتائب كربتي و برّد أحشائي و نورّ خاطري

تركيب بزرگى از بزرگان جهان، و فاضلى از فضلاى زمان، تاريخ آن سنه: احدى و عشرين و أربع مائة الّتي اتلقت الغارة الشّعواء بها في أصفهان، نام او مفضّل بن سعد بن الحسين المافرّوخى- رحمه اللّه تعالى- مفروغ به اساليب عباراتى رائق، در قواليب عربيّتى لايق شايق، چنان كه هر سجعى از آن به حقيقت وحى فائق، و حىّ ناطق بود،

فرأيت منها روضة مخضرةاطرافها بشقائق النّعمان

و فهمت منها كلّ معنى رائق يخفى لدقّته على الأذهان

بعد از امعان نظر،

و تفكّر و استقصاى در آن به جادّه خرد، آن اولى نمود كه اگر روزگار ناسازگار، حاشاك خاشاك، و خار دفع و تعويق بر سر و پاى حال و كار نريزد، و به مخالفت و ممانعت، روزى چند نستيزد، و به معونت و مساعدت برخيزد، محاسن اين عرب را در آينه تبديل عبارت با عمارت آورد، و لباس درّاعه را خلع كرده، چون ترك عجمى،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 20

خلعت قباى پارسى بر قد او تزيين داده، پوشاند، و گويد:

آن پير عرب را كه تو ديدى بر ما دوش امروز همان است، عجم وار برآمد

تا مغز مغزاى رساله، و نغز فحواى مقاله، مطمح عيون و مطرح ظنون تازى و پارسى گردد، و عرب و عجم، از مشاهده جمال و مطالعه كمال او ملحوظ و محظوظ باشد،- ان شاء اللّه تعالى-.

و چون به وقت تحليل مركّبات، و وقوف بر مفردات، امعان تأمّل، قرين تعمّق در آن معانى شريفه گردانيد، مضمون مقاله و فحواى رساله، مشتمل بر هشت ذكر يافت:

1. در وصف

اصفهان- على سبيل الإجمال-،

2. در تفضيل آن بر ساير بلدان- به طريق تفصيل-،

3. در حديث گاوخوانى و خواصّ و نوادر نواحى آن،

4. در محاسن داخلى و خارجى از تعداد مقامات و اماكن و عمارات و تعيين حقوق و متوجّهات قديم الايّام و عصر مترجم،

5. در فرمان بردارى اصفهانيان حاكم را، و قوّت نفس و تأثير همّت ايشان، و آن كه هركس كه قصد ايشان به بدى داشته، زيانى مالى، يا مضرّتى نفسى بدو عائد گشته،

6. در سلاطين و ملوك و اكابر كه منشأ و منجم ايشان آن جا بوده،

7. در فصول اربعه و آثار و نتايج

آن، و كيفيت تنعّم و تعيّش اهل بقعه، مضاف با بعضى نوادر و غرايب كلمات ضعفاى ناس، مانند زنان و مخانيث و مجانين،

8. در وصف مصلّى و كوهچه و اسماء الرّجال، از فضلا و علما و فلاسفه و فقها و مشايخ و اكابر فضلاى متقدّمان عصر صاحب محاسن، و بعضى قصائد و اشعار عربى و پارسى در

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 21

وصف آن.

لاجرم واجب شد بنابراين مقدّمه، تدوين و ترتيب ترجمه بر هشت ذكر، قياس بر هشت حمله عرش، و هشت در بهشت؛ بلكه نمونه و نسخه اى كه،

شكل درگاه رفيعش را دعا كرد آسمان شكل او شد أفضل الأشكال و هو المستدير

رنگ رخسار ضميرش را ثنا گفت آفتاب لون او شد أحسن الألوان و هو المستنير

اعنى درگاه بارگاه جهان پناه مخدوم جهانيان و خداوندگار جهانيان، آصف جوان بخت و سلطان نشان سليمان تخت، درّ درياى وزارت، و نقطه دايره امارت،

داراى ملك ايران درياى عدل و احسان چون ذات حق منزّه ذاتش ز عيب و نقصان

امروز در ممالك بى هيچ اعتراضى هم او است جان عالم، هم او است عالم جان

مركز محيط هستى، عروه وثقاى خداپرستى، مظهر امر الهى، منظر نظر عاطفت پادشاهى، نور حدقه بينش، نور حديقه آفرينش، مقرّر حقايق حكم، مذكّر دقايق قدم، قبله طلّاب هدايت، كعبه ارباب درايت، مالك ممالك توفيق، سالك مسالك تحقيق، صاحب صاحب قران، خلاصه ادوار آسمان، آن جوان بختى كه:

بخت نيكش به منتهاى اميدبرساناد و چشم بد مرساد

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 22

پادشاه وزراى روم و چين، و وزير پادشاه روى زمين، و (آدم بين الماء و الطّين) كه در حضرت بارگاه لا يزال و تخت گاه ملك متعال بيش

از سكناى اين عادت پرستان سراى مجاز، و محبوسان مطموره تقليد از حكم فرمان يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ و يَحْكُمُ ما يُرِيدُ به تشريف عاطفت كفايت، و خلعت افاضت عنايت:

اتته الوزارة منقادةإليه تجرّر اذ يالها

فلم تك تصلح إلّا له و لم يك يصلح إلّا لها

مخصوص و مشرّف گشت،

مايه عدل و وفا قامع جور و جفامهر سپهر صفا سايه لطف خدا

يا رب اين سايه بسى بر سر اسلام بپاى، الوزير بن الوزير، غياث الخافقين، و ملا ذ المشرقين، امير محمّد:

آن كه در اوصاف ذات اشرف او است همه كمال محمّد همه خصال على

در سلسله زمان مؤخّردر هندسه جهان مقدّم

ابن الصّاحب الوزير، خواجه رشيد الدّين فضل اللّه- اعلى اللّه كلمته، و ادام على رؤوس العباد رحمته-، در كمالات غريزيش مترجم گويد:

آن فلك قدرى كه اندر بدو فطرت رأفتش شامل حال خداوندان حاجات آمده

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 23 ز آسمان فتح و عرش دولت و معراج جاه دائما در شأن او آيات غايات آمده

بر در ايوان آراى جهان آراى اوهفت ايوان فلك در زير رايات آمده

آن جهان بان آصفى كاندر صفات ذات اواز زبان آفرينش اين مناجات آمده

للمترجم- سامحه اللّه-:

كاى به ميراث از پدر ملك سليمان يافته تخت بختت نه فلك در تحت فرمان يافته

آسمانى در علوّ و روزگارى در غلوّو اسمان و روزگار از جاهت احسان يافته

سايه حقّى و حق در سايه انصاف توهمچو دين از دولت تو فرّ ايمان يافته

صاحب ديوان گردون چون گشاده دفترش اعظم اسمت را بر او طغراى عنوان يافته

شاه نوشروان چرخ چارمين در عهد توروز و شب را ز اعتدال عدل يكسان يافته

اقتباس ماه تاب ار زآفتاب آمد چه شدآفتاب از نور رايت

چهره رخشان يافته

سرعت عزمت سبق برده بر اسباب قضاحزم جزمت ملك از ايران تا به توران يافته

قرن ها سرگشته گشته آسمان و آفتاب تا وزير بن الوزيرى چون تو خاقان يافته

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 24 حضرت عليا كه آن دولت سراى خاص تو است پايه رفعت وراى هفت ايوان يافته

پاسبان درگهت آن كوتوال هفتمين مهر و مه را بر درت در خاك غلتان يافته

همّتت چشمى زده بر مطرح كون و فسادهرچه ديده اندر او جنسى نه چندان يافته

مادر آز و امل بود و وجود جود تودرخور نور دو چشم و قوّت جان يافته

زرّ و گوهر از نهيب بذل تو جاى گريزدر ميان كوه و قعر بحر عمان يافته

ماه تا ماهى نواله از نوالت روز و شب نوع انسان خود چه باشد جنس حيوان يافته

با كمال اقتدار و فضل حكم و حكمتت ذات جمشيدوار و ارسطو وصف نقصان يافته

كو سليمان تا بديدى چون تو آصف در جهان اى صف درگاه تو صف صف سليمان يافته

هرچه تيغ سنجرى از مملكت مشكل گرفت كلك ميمونت دو چندان خوار و آسان يافته

در سر انگشت مبارك دست تو نى پاره اى معجز و خاصيت موسى و ثعبان يافته

آن هراس حيّة تسعى فكنده در جهان وين حيات حىّ ناطق ز آب حيوان يافته

در خم چوگان راى مملكت آراى توربع مسكون را قضا چون گوى چوگان يافته

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 25 ملك ايران سال ها ويران بد از جور فلك بنگر از آثار عدلت زيب عمران يافته

در ميان هفت كشور خاص بر ملك عجم اصفهان از اهتمامت فضل رجحان يافته

شكر اين غم خوارگى بهر دعاى دولتت نسخه اى دارد رهى از طرز حسان يافته

گر اجازت باشد از حضرت فرو

خواند دعارسم آمين در پيش از لطف يزدان يافته

يا غياث المستغيثين يا محمّد از كرم اين غياث الدّين محمّد عمر دوران يافته

بر سر اسلاميان پاينده بادا روز و شب در كمال عزّ و اقبالى فراوان يافته

زآسمان نصرتت فائض بر او فتح و ظفردم به دم نو خلعت و تشريف سلطان يافته

مأمول و متوقّع از حاضران حضرت علياى مخدوم جهانيان، و مخاديم بنده كمينه بندگان آن كه بعد از اعتنا و اشفاق نمودن درباره اين بيچاره به عين رضا و اغضا در اصلاح كوشند، و به حكم إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ ... ذيل عفو بر هفو پوشند، ايزد تعالى قلم و دم همگنان از خطا و فضول در حريم صواب و قبول، مصون و محفوظ داراد بحبيبه نبيّ الرّحمة و شفيع الأمّة و آله الطّاهرين و أصحابه الرّاشدين.

***

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 27

ذكر اوّل

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 28

[ذكر اوّل] در وصف اصفهان بر سبيل اجمال

اشاره

سلام اللّه ما تلى المثاني و ما اصطخب المثالث و المثاني

على اكناف جيّ و ساكنيهاو وادي زندروذ و أصفهان

مطلع ترجمه

اصفهان- سقاها اللّه- شهرى است به حقيقت مخصوص به اوفى قسمى از مبادى ايادى الهى- جلّ جلاله-، و منصوص بر اوفر سهمى از غرايب مواهب پادشاهى- عمّ نواله-، جريده اسماء بلدان، به شرف اسم او مصدّر، و خريده رسوم فردوس را لطف رسم او مصدر، و هم چنان كه وصول نيّر اعظم كه خسرو چرخ چهارم است به نقطه اعتدال زمانى، مظهر آثار رحمت پروردگارى، و مطلع انوار و ازهار بهارى مى شود، اين سواد اعظم، در حيّز كمال مكانى اقليم چهارم- به اجماع افاضل- مستجمع جميع فضايل، و به اتّفاق خلايق، مستوعب ساير خلايق و شمايل است.

از جهت طيب بقعه، فردوس هشت گانه از نفخه هاش بويى، و با سعت رقعه، اقليم هفت گانه بر عرصه هاش گويى، خاك پاك او طيره عود، و گل گل رشك مشك هواى دل گشايش و آب جان فزايش، شباب عيسى مريم، زهاب كوثر و زمزم، لطافت و ظرافت سواكن و قطّان آن مثل ارباب طبع، و اصحاب عشرت و اهل تمييز و معرفت و نظافت مساكن و اوطان، مانند خانه ها و كوشك ها و حجرات حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِي الْخِيامِ،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 29 حور فردا كه چنان روى بهشتى بيندگرش انصاف بود معترف آيد به قصور

و از روى اعتبار قيّاسى، و معيار برهانى و قياسى، خال روى زمين و ناف كره خاك، و در رونق شكنى ختن و چين، چابك و چالاك، فوائح نسيمش روائح عبهر، و توده زمينش سوده عنبر، حسن المصيف بها و طاب المربع.

مأمون از نوائب دهر بوقلمون، و مصون از

مصائب گردون دون، اعتدالش عدل زمستان و تابستان، و هواى او دل كش باغ تا بستان، گرمايش نه گرماى جروم كه جوش او سموم انگيزد، و سرمايش نه سرماى صرود كه زمهرير آن تگرگ از دماغ ريزد؛ بلكه در اطفاء نائره گرماى اسدى آن جرعه شافى كه بنوشند، و در دفع تيرسه پر سرماى قوسى آن سپر جبّه كافى كه بپوشند، مزاج چهارگانه او متعادل الإعتدال، و در ايفاى منافع و انتفاء مضار، متكفّل كمال، نه چون طبرستان ترى از چشمش ساكب، و نه چون قهستان خشكى بر لب غالب، نه چون خوارزم و تركستان كرباسو آسا چشم برهم دوخته از سرما، و نه چون تيغز و مكران، پرستوصفت تا گلو سوخته.

از گرما به استدارت هيأت، و استنارت طلعت، پايه اين قبّة الاسلام بر قمه قباب افلاك، چه: افضل الاشكال شكل مستدير مستنير، و از نام نيكو و لقب خوش اين مدينة السّلام، روى روضه رضوان، طربناك و خندان، مترجم گويد:

يا رب كدام روز مبارك بنا نهادمعمار آفرينش و بانى كن فكان

شهرى كه عقل خيره شود كز ره قياس جان جهان لقب نهدش يا جهان جان؟

صادرانش را خجسته مقام و مبارك منزل، و واردان را ورد زبان ربّ أنزل، مفزع جلال اشراف و مجمع كمال الطاف، آب و هوايش تن درست و صحن فضايش گلاب شست، چنان كه فخر الدّين عراقى گويد:

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 30 در هواى درست او نبودهيچ بيمار جز نسيم شمال

در درون رياض او نرودهيچ تردامنى جز آب زلال

عود قمارى از نسيم سمن و ياسمنش فزود بوى، و قمرى از عود چمنش به هزاردستان سرودگوى،

و اطياره يغردن في

كلّ سحرةلهنّ بأفنان الغصون رنين

فى الجمله بسيطى

اصفهان نام، و محيطى فلكش رام، اندازه طول و عرضش بيش از فكرت تيزرو هيأت انديش،

شش جهت در قدم بسطت او شش گام است هفت اقليم به سر پنجه او هفت به دست

عاجز شده زان فراخ ساحت اقدام مسيح در مساحت

سقف قبابش گردون مقرنس، و صحن جنابش وادى مقدّس، روضه عرصه كشور چهارم، و طيره قمه فلك هفتم، نقطه دايره ربع مسكون، و مركز محيط چرخ گردون، خطّ استوا ناودان بامش، و شهرستان ازل، مكان و مقامش، سبع شداد از آن سبعى، و ربع شداد از وى ربعى، سيّاره فلك الأفلاك و ستاره كره خاك غرّه طلعت او چشم روى زمين، و زينت رتبت او وَ هذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ، بيت المقدّس، اساس سوادش، و بيت المعمور، نمونه نهادش، مرغزارش نسخه رقّ منشور، و جويبارش لجّه بحر مسجور، جرم خاكش روح مجسّم، و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 31

آب پاكش جسم مروّح،

خاكش همه مشك آن جهانى وابش همه آب زندگانى

آن گلگونه رخسار يوسف مصر، و اين جلاب لب تشنه خضر، آب و هوايش در حفظ صحّت و اصل علاج، حيات بخش هر طبيعت و مزاج،

آبش ز لطافت انگبين واربادش ز نشاط زعفران بار

بس ساخته خضر در حريمش حلواى مزعفر از نعيمش

روضه رضوان بهشت از آن مرزى، و دهقان فلك در آن كشت ورزى، مراتعش روض سرور، و مصانعش حوض طهور، از نور بر وى هزار حلّه، وز حور در وى هزار حلّه، ثور و حمل گياچر رياضش، و حوت و سرطان، شناور حياضش، گاو گردون بر كهكشان چون گاو گردون در وى نعمت نشان، چرخ هفتم از جىّ، قطرى، و بحر قلزم

از زندرود، قطرى،

ز رشك سلسل زرّين رود و صلصل جى سرشك دجله روان است بر رخ بغداد

جى، جودى هر طوفان، و زندرود، بحر هر احسان، آن ملجأ نوح، و اين مشرب روح؛ چنان كه خاقانى گويد:

شهرى روشن چو فكر دانادر وى همه كائنات پيدا

چون عارض دوست از نكويى در وى همه آرزو كه جويى

ترياك ده او است مشك ده اوچون چشم گوزن و ناف آهو

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 32 ارواح كه بر درش گذشتندفردوس مهين بر او نبشتند

آدم به دل جنان شمردش چون شد به فرشتگان سپردش

از سبزه و آب گشته موجوددرّاعه خضر و درع داوود

چون غمزه دوست گاه دستان با سهم و ليك نرگسستان

از سبزه چو عارض خط آورخاكش به لباس فستقى در

گويى خط يار و سبزه او است دو فستق رفته در يكى پوست

بستانش حَدائِقَ وَ أَعْناباً، سكّانش وَ كَواعِبَ أَتْراباً، نوع انسان چنان نواحى و مرابع به چشم و گوش نديده و نشنيده، و جنس و حوش بغور و نجد چنان مراعى و مراتع نچريده، چنان كه شاعر گويد:

اى آفريدگارت بر ملك برگزيده تا ملك آفريده چون تو نيافريده

مانند زندرودت از آب تا به آمونه چشم خلق ديده نه گوش كس شنيده

روايت است از حسن بن خوانسار جرباذ، معنعن از امير المؤمنين على- عليه السّلام و الرّضوان- كه فرمود:

«تداووا بماء زندروذ فإنّ فيه شفاء كلّ داء».

و نقل است از معتمدان تواريخ كه فناخسره عضد الدّوله وقتى كه

اصفهان را مشرّف فرمود به تشريف وصول، و غرض او زيارت پدرش ركن الدّوله، و تجديد عهد برادرانش مؤيّد الدّوله و فخر الدّوله بود، خواست تا خود را بر نظر اعتبار ايشان عرض دهد، از جهت

آن چه راجع بود با او از استظهار و استيلا و تمكّن و اقتدار و افتخار از عظمت قدر و قدرت و نفاذ امر، فرمود تا قهارمه و شاگردان، از بغداد، هرچه بدان احتياج خواست داشت، از مطعومات و ملبوسات و مشروبات، تا آب و بقول و توابل، و ادويه و اشربه رياحين و غير

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 33

آن، تمامت، بى قصور و نقصان، ترتيب كرده، با خود روانه گردانيد.

چون به شطّ زندرود رسيد، و نزول فرمود، و به آذينى هرچه شايسته تر، بارگاه برآورده، خيمه در خيمه، و طناب در طناب كشيدند، و هر دو گروه به هم رسيدند، و هر دو جمع، از صورت حال يكديگر مشاهده كردند، عضد الدّوله استدعاى آب كرده، قدحى آب فرات فرا گرفت و بريخت، و گفت: «با وجود زندرود، فرات، شرب را نشايد».

و هم چنين موفّق، چون از

اصفهان معزول، و به جانب بغداد متوجّه گشت، آب زندرود را جهت شرب نقل كرده، و در صحبت خود داشت، و روزگار را به تأسّف مى گذاشت، و مى گفت:

سلام على زرّين رود و شعبه سلام محبّ لا سلام مودّع

و لا برحت تلك المدود كواسيامناكبه العليا مصندل مدرع

إذا ابتدرت امواجه خلت صوّتت سوائم نوق في مهابط اجرع

تليح بنات الماء في جنباتهاالاحة اقوام نيام بأذرع

معاهد في جيّ ممسكة الثّرى معنبرة المصطاف و المتربّع

مسارح غزلان هجرن ظلالهابما سكنته من قلوب و اضلع

سبّاح و سيّاح بحر و برّ، به صفاى آن آبى نديده، و به زلال آن شرابى نچشيده، از عكس صفاى جويبارش، سمّاك بسان سمك در درياى ازرق فلك عيان، و از لطافت و نضارت مرغزارش، عقود ثريّا و پروين، چون شاخ نسترن و نسرين، درخشان

و تابان، ريگ روانش مايه روان، و رنگ ميانش كناره آسمان، خالص از خاشاك و تيرگى، و صافى و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 34

روان چون طبع و زيركى، چون اشك بر روى عاشقان روان، و رخشان و چون شمع بر بالين معشوق، ريزان و در فشان، آرزومندتر از شراب وصل نازكان، و سودمندتر از رضاب لعل ياركان، روشن چون ضمير دوستداران، و پاك چون دامن پرهيزكاران، لطيف تر از تن لطيفان، و خفيف تر از جان ظريفان، پيوسته چون عاشقى دل تنگ بر روى

اصفهان سرگردان، و تردامنى سبك سر در ايّام بهار، به هر سوى، روان و دوان، دمى با هزار ناله و فغان از جوش، و گاهى از چشم هزار چشمه ريزان پرخروش، روزى سپر بر آب افكنده، و زره در پشت، و شبى جوشن بر سينه، و تيغ چو آب روان در مشت، حيات بخش روح افزاى، و طربناك دل گشاى به جهت تفريح خاطرشكستگان، و سبب ترويح دل خستگان،

لب زنده رود و نسيم بهاررخ دلستان و مى خوش گوار

چنان بيخ انده ز دل بركندكه بيخ ستم خنجر شهريار

از رشك هر جويى از آن، دجله غرق عرق خجله، و از ديده فرات آب روان بر وجنات، و رود نيل در عذاب، و چشم جيحون پرخون، و دل و جگر عمان پراندوه و غمان، و چشمه سار دمشق، سنگ بر سينه زنان از شوق و عشق، كر و ارس خدايا به فريادرس، چنان كه خاقانى گويد:

رودى است كه كوثرش عديل است آبش سلسال و سلسبيل است

نه بلكه ز رشك او همه سال شيداى مسلسل است سلسال

گه سيم گرى نمايد آبش گه شيشه گرى كند حبابش

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 35 آبش به دل

گلاب دانندزو درد سر سران نشانند

گر شيشه كند حباب شايدشيشه ز پى گلاب بايد

للمشطب الهمذانى:

تطلعنا على أقطار جيّ فخلناها كأحسن كلّ شي ء

فوادي زندرود اجلّ وادو ظلّ الباسقات الذّ في

كأنّ رياضها اضحت برودالدى البزّاز تنشر بعد طيّ

و للشّريف السيّد ابى الحسن علىّ بن الحسين الحسنى في زندرود:

اما ترى زنرود طالعه غيث و ادّى مثاله فيه

بين بياض و دكنة و تكاسير من الموج في حواشيه

قد جرت الرّيح فوقه أصلاذيلا من الكبرياء و التيه

در موسم طيب، متفرّجات بساتين و فضاى آن، و متنزّهات رياحين و هواى آن از رشك، تبريز در تب ريزد، و از غيرت، خوارزم را لرزه خيزد، و از رنج غصّه، روى بغداد، چون نارنج، يرقان يابد، و در دل نشابور، زلزله خفقان آيد، فى الجمله بيرونش صحن جنان، و درونش حصن آسمان؛ كما قال ابو القاسم بن العلاء:

تجر على الأمصار ذيل تجبرو اعجاب معتز عليهنّ معتدّ

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 36

و قال الصّاحب بن عبّاد- رحمه اللّه-:

يا أيّها الرّاكب المصغى إلى الحادي حييت من رائح منا و من غاد

إن جئت جي بلادي أو مررت بهافنادها قبل حط الرّحل و الزّاد

و قل لها جئت من جرجان مبتدراأوحى إليك بما قال ابن عبّاد

يا أصفهان الّا حييت من بلديا زندروذ الّا سقيت من واد

***

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 37

ذكر دوم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 38

[ذكر دوم] در نعت اصفهان و نواحى و متفرّجات و متنزّهات به طريق تفصيل

اشاره

چون مدينه جى كه خوش تر و نيكوتر نواحى و متنزّهات است از جهت آب و هوا و باغ و بستان و مناقب سنيّه، و مراتب عليّه

اصفهان در آن منحصر، واجب شد از شرف و فضيلت آن، مضاف با فضايل

اصفهان، طرفى ذكر

كردن، قال ابو عامر الجرواآنى:

سقا اللّه جيّا انّ جيّا لذيذةمن الغيث ما يسرى بها ثمّ يبكر

فلا بقة بالّليل يوذيك لسعهالنوم و لا برغوثة حين تسهر

و ماء ركاياها زلال كأنّه إذا ما جرى في الحلق ثلج و سكر

اجماع عيون مشايخ و اكابر، و اتّفاق وجوه و بطون صحايف و دفاتر، منعقد و مثبت است بر آن كه قهندز سارويه در وقت ظهور طوفان آتش در ايّام فرس، به جمع حكماى آن وقت و مهندسان آن زمان احضار فرمود جهت تعيين موضع و خزانه كتب بر طريقه هرمان، براى تحفّظ و صيانت علوم، و استبقاى كتب معقول و منقول.

بعد از امعان تأمّل، و استقصاى تفكّر و تدبّر در اختبار به اتّفاق زمين، مدينه جى را اختيار كردند از جهت طيب طينت و صلابت آن، و بقا و وقايت كتب و مضمونات آن، سارويه در تهندم و تهندس و تشييد اساس و استوارى بنياد كتب خانه افراط انفاق و وفور خرج ارزانى داشت، و اخلاصى چند كه سبب صيانت مى شد از خرق و حرق و پوسيدگى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 39

كتاب و پوشيدگى ما فى الباب با گل، اختلاط و امتزاج دادند، و خزانه ممهّد و مشيّد به اتمام رسانيده، مستقر و مستودع علوم و كتب ساختند، و غرض ابقا و مقصود تحفّظ، به حصول پيوست.

چون مدّت روزگار بر آن، امتداد استمرار يافت، و طوفان منطفى شد، پيش از زمان ما به سالى چند، يك جانب آن خزانه، خرابى يافت، و بيفتاد، شكافى پيدا شد، و ازجى يافتند بسان گورى مرتّب و معقود از گل شيفتق لازب، در غايت صلابت و سختى، پر از كتب اوايل و متقدّمان،

مكتوب بر پوست توز، به زبان و لغت پارسى؛ چرا كه پوست توز، از آفت عفونت و پوسيدگى، دورتر بود، و از دروس و ناچيز شدن، به سلامت نزديك تر.

و حمزه اصفهانى در كتاب

اصفهان ياد كرده است كه اين مدينه را اسكندر بنا فرمود بر دست معمارى جى بن زراده اصفهانى، و اين شهر، به نام او شهرت يافت.

و بعضى گويند اين مدينه مبنى بود پيش از زمان جم، در وقتى كه افراسياب ترك، مداين ايران شهر خراب مى كرد، اين را نيز خراب گردانيد، بعد از آن خمانى جمه آزاد، دختر بهمن اسفنديار كه پيش از آمدن اسكندر بدان حدود، بر تخت بخت، مملكت در تحت تصرّف و فرمان او بود، اساس و بناى آن را فرمان فرمود، و بعد از وفات خمانى ملكه، رايت اسكندرى بدان جا نزول فرمود، يك نيمه با روى صورت ارتفاع يافته بود، اسكندر چون آن جا عمارتى زيادت نديد، و ارادات عمار [ت] نداشت، برقرار بگذاشت، بعد از آن بر آن منوال، حال شهريارى و روزگار منتهى شد به نوبت دولت فيروز بن يزدجرد و صورت آن بود كه فيروز فرمان فرستاده بود به «آذر شاپوران»، پسر آذرمانان پهلوان، از ديه هرستان از رستاى ماربين جدّ مافرّوخ بن بختيار كه جدّ صاحب رساله محاسن بوده است، با تمام باروى مدينه جى، و اين حال، پيش از اسلام بود به صد و هفتاد سال.

آذر شاپوران بر مقتضاى فرمان، بناى باروى را تمام كرد، و شرف و مواضع مقاتله و تيرگذارها را كما ينبغى و شايد، مركّب و مرتّب ساخت، و چهار در بر آن تعليق كرد:

يكى دروازه «جور» نام كرد، برابر ميدان بازار؛

و دوم دروازه

«ماه» كه دروازه «اسفيش» مى گويند؛

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 40

و سيوم دروازه «تير» كه «تيره» مى خوانند؛

و چهارم دروازه «جوش» كه معروف است به دروازه «جهودان».

و در پهلوى آن ديهى بنا كرد نام آن «آذر شاپوران»، و در آن ديه، سرايى عالى در حال عمارت آورد، و در باغ سراى، ايوانى رفيع برافراشت، و آن را آتش كده ساخت، و آن ديه، بر آن وقف كرد.

و از غرايب آن بنا يكى آن است كه نيّر اعظم را به وقت وصول به اوّل درجه جدى، مطلع مشرق دروازه «جور» باشد، و مغرب دروازه «جهودان»، و به اوّل درجه سرطان، مشرق آفتاب، دروازه «ماه» باشد كه آن را «اسفيش» مى خوانند، و مغرب «تيره».

و عرض اساس و پهناى باروى، شست خشت بود بيرون از فرهيزها به شيفتق محكم و ملزق گردانيده.

و بعضى متقدّمان آورده اند كه بر درى از درها ديديم كه نوشته بود بر اين سياق:

«اشتادوير موكّل بر گليگران و قيّاسان گويد كه بهاى نان خورش عمله و كاركنان اين بازوى مدّت عمارت به مبلغ شش صد هزار درم برسيد».

و بعضى ديگر گويند: رفعى از آن موكل بيرون آمد، مبلغ پنجاه هزار درم استرداد كرده، بر خرج عمارت فرهيزها و گل شيفتق صرف نمودند.

و بازارى بود بر دروازه «جور» كه آن را بازار «جورين» گفته اند، در فصل نوروز هر سال، تمامت اهل

اصفهان- از صغير و كبير و وضيع و شريف و خاص و عام و اطفال و عورات- هركس به حسب حال طبقات و درجات، به الوان اسباب، مأكول و مشروب و انواع ضروب عدّت و آلت مطلوب و مرغوب، مدّت يك دو ماه بدان جا نقل كرده اند، و

از استيفاء لذّات و استمتاع عيش و عشرت از لهو و لعب و نشاط و طرب، حظّى اوفى و ذوقى اوفر از زندگانى برداشته، چون روز نوروز رسيده، چندين بازارها ساخته، طوّافان و بازاريان گوناگون، نعمت ها در آن جا پرداخته، و عوام در ميان آن جا چون دريا بر دريا در تموّج، و خواص از دور و نزديك و بالا و نشيب در تفرّج، و پيوسته آن مدّت را گذرانيده، به فكاهت و خوش عيشى و افسانه، و خليع العذار ديوانه وار آشنا و بيگانه مشتغل به كأس و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 41

پيمانه. و چون فنا خسره عضد الدّوله را آن جا در حال صغر سن، و ايّام نقوش آن اوضاع و رسوم و اسباب ملاهى در نفوس مرتكز گشته بود، به وقت آن كه نهال عمرش از زهاب دولت و شهريارى سيراب و باليده شد، و به كمال رشد و جلال سعادت جهان دارى رسيد، و بر مملكت پارس، مستولى گشت، بر در شيراز، در موضعى كه آن را «سوق الامير» گويند، ممائل و مشاكل بازار «جورين»

اصفهان بنايى به اتمام فرمود، و از اصناف ناس، اكابر و اصاغر پارس، از جنس هر لطفى معجب و ظريفى مضحك و شيرينى مطرب، بدان جا دعوت كرد، چنان كه تمامت شيراز و جملگى نواحى آن جا جمع شد، و فرمود تا بر مثال سوق «جورين»، بازارها برآوردند، و عضد الدّوله با خواص ندما و مقرّبان مجلس بر كوشكى كه در پهلوى آن ساخته بود، به لهو و طرب، و معاشرت و مطايبت، مشغول.

چون دورى چند، همچون قضا و بلا از خواننده اين كلمات بگرديد، و غنچه روى بخت عضدى، از نسيم روح پرور طرب افزاى

پياله بشكفت و بخنديد، خواست تا خواسته و وضيعه خود را بر سوق «جورين»، رجحان فضيلتى، و كمال مزيّتى فرمايد، ملك قوزاز اصفهانى را مى گويد: «چون مى بينى؟».

ملك قوزاز گفت: «امثال اين مواضع و متنزّهات به دوام عيش و ثبات عشرت امير، آراسته باد، و جهت ابداع عجايب اشكال، و استحداث غرايب بر اين منوال، ذات معلّا باقى و پا بسته، اين از مقوله فعل است، و آن از قبيل انفعال؛ يعنى بر بسته دگر باشد، و بر رسته دگر.

و هم چنين ملوك اطراف، قطعا هيچ شهرى از شهرهاى ممالك خود بر

اصفهان اختيار نكرده اند، و ترجيح ننهاده، و براهين و ادلّه بر اين دعوى، در كتب ايشان مثبت و محقّق است، خاصّه آن چه خاندان نوشجان بن اسحاق بن عبد المسيح اخبار كرده اند از جدّ ايشان كه از روم به

اصفهان نقل است.

و حمزه اصفهانى در كتاب

اصفهان ياد كرده است كه فيروز بن يزدجرد به ملكى از ملك روم، مكتوم نوشت، مشتمل بر استهداى حكيمى حاذق و طبيبى ماهر از حكماى روم.

آن ملك، نامه فيروز را به قبول تلقّى نمود، و در روز، اختيار حكيمى فاضل و طبيبى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 42

كامل نمود، و به جانب فيروز روانه فرمود. چون به حضرت فيروز رسيد، و زمين خدمت را به لب ادب ببوسيد، و شرايط بندگى به تقديم رسانيد، فيروز گفت: «اى حكيم! سبب دعوت تو ما را، و موجب استحضار به مملكت ما آن است كه از بلاد ممالك من، بقعه اى اختيار كنى كه اركان كبار، و عناصر چهارگانه كه طول بقاى حيوان به سلامت آن منوط است، و به سبب اعتدال آن، اركان صحّت

صحبت اجسام گزيند، و از علّت و اسقام، دورى نزديك تر بيند، در آن بقعه، در حيّز كمال، و وسط اعتدال افتاده باشد».

حكيم گفت: «صبح دولتى ملكى به شام دور فلكى مقرون باد، و حوادث دهر بوقلمون، مطابق و موافق عزايم همايون، اين چنين بقعه، بهشتى بودار دريابم، به منزلى بدين سان، و مقامى چنان، مشكل توان رسيد، اين ره نه به پاى چون منى يافته اند».

ملك فيروز فرمود: «در شهرها سياحت بايد كرد، و زمين ها را مساحت و نورد، هر كجا نظر اختيار تو پسندد، ما را اعلام نمايد تا در زيادتى عمارت آن جا تقدّم به نفاذ پيوندد، و دار الملك ساخته، بدان جا اسباب نقل و تحويل، مهيّا و آماده گرداند».

حكيم، چون مجال استعفا نيافت، از فرمان من اشارته حكم و طاعته غنم سر نتافت، و به زودى ساز سفر و بسيج راه كرده، به اطراف ممالك شتافت.

بعد از تجربه فراوان، و امتحان آب و زمين و ما يتولّد منها، دار القرار بر

اصفهان انداخت، و ميخ اقامت آن جا فروكوفته، منزل گاه ساخت، و مكتوب بندگى به خدمت فيروز عرضه داشت كه: اين كمينه، اطراف آفاق را طواف كرده، پس پشت گذاشت، و از سعى و اجتهاد بليغ، زحمت بسيار كشيد، در ربع مسكون خوش تر از عراق عجم نديد، به شهرى رسيد كه از تساوى اركان، و تماس و تصاغر اجزاى آن، مزاجى حادث مى گردد كه مسيح را حيات بخشد، و حيات را بقا، و بقا را خلود؛ يعنى

اصفهان، و بر صحراى آن، ميان هر دو حصن ديه بوان، نزول كرد. اگر رأى جهان آرى فيروزى، مرا فيروزى اقطاع ما بين الحصنين ارزانى فرموده، بناى كنشتى و سرايى اطلاق فرمايد، در

جهان دارى و بختيارى، همانا كمال عاطفت افزايد.

فيروز ملك بعد از وقوف بر مضمون مكتوب، و اطّلاع بر مستدعى، طلب و سؤال او را به

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 43

حصول و اجابت، مقرون گردانيد، و فرمان فرمود به آذرشاپوران بن آذرمانان اصفهانى جدّ مافرّوخ بن بختيار در سعى و اتمام باروى مدينه جى، و درها بر كار نشاندن، و عزيمت همايون مصمّم فرمود به تحويل از عراق

اصفهان.

چون آذرشاپوران اشارت مملكت آراى را امتثال و انقياد نمود، و فرموده را چنان چه بود در اجتهاد اتمام افزود، عزيمت ملك نقض يافته، به زمين هياطله نقل كرد، و آن جا سر خود به دست خود بخورد.

بعد از آن چون وقت مملكت، و نوبت دولت به پسرش قباد بن فيروز منتهى شد، فرمان روان كرد به حكيم رومى در اختيار شهرى از شهرها جهت تخت گاه، معتدل هوا در فصول چهارگانه، و در مزاج و طبايع به حال ميانه، نه دور از فلك و نه نزديك، و نه فراز و نه نشيب، نه بر كناره دريا و نه در ميان بيابان، بل موازى، وسط كره خاكى، ايمن از عواطف و بادهاى سخت، آسوده به عواطف سعادت و بخت، همسايه جوى بزرگ، خوش ترين بقاع از جهت فايده و انتفاع خاك و زمين، و بوى گل هاى رياحين، هواى او صافى و روشن، و ستاره او درفشان، و كبريت و نفط، منتفى و معدوم در حوالى آن.

حكيم رومى گفت: «اى شه زاده! بيشتر اوصاف و تقرير كه بر خاطر عاطر، و ضمير منير مى گذرد، در ذات

اصفهان و نفس آن، مجبول و مفطور است، و شهرى به غايت، مبارك و معمور».

و هم چنين ابو جعفر

منصور خليفه را به بغداد، عارضه اى پيدا شد در سال صد و پنجاه و چندى، و ميان هواى بغداد و مزاج او، موافقتى و ملايمتى صورت نمى بست، حكماى وقت و وزراى مملكت را جمع كرد، و گفت: «موضعى اختيار بايد كرد، تندرست تر و خوش گوارتر به آب از بغداد، و بنايى جهت نقل بدان موضع، ترتيب داد». در تفكّر و تدبّر آن فرموده، مفاوضات بسيار و مكاشفات بى شمار در ميان همگان واقع شد، عاقبت، سخن به اتّفاق قرار گرفته بر بنايى به حدود زنده رود، و در آن زمان ديار

اصفهان ديه هايى بود پراكنده، و شهرهاى خراب و كنده، و اطّلال باطل و رسوم مدروس، تقدّم فرمود به احضار ايّوب بن زياد كه عامل

اصفهان بود از قبل خليفه، و با روى گردانيدن بر ديه هايى چند و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 44

شهر ساختن كوره آن، چون طواعيه امتثال و انقياد از ناصيه كفايت و كاركنى ايّوب بن زياد لائح گشت، و فرموده به اتمام رسانيد، خليفه از آن حال، پاره اى بهتر شده بود، از سر انتقال درگذشت.

و هم چنين ابو مسلم محمّد بن بحر اصفهانى كه رييسى بود فرزانه در آن حوالى، و فاضلى يگانه از آن اهالى، به مدينة السّلام در مجلس خلافت حاضر بود وقتى از اوقات، و حاضران، زبان به ذكر خوش ترين و بهترين بقاع مى گشودند، و سخن در اين معنى، دم به دم از يكديگر دست به دست تجاذب مى نمودند.

در اثناى كلام، ابو مسلم گفت: «در ربع مسكون، خوش تر از خانه من موضعى نيست».

حاضران- تمامت- چشم تعجّب به يكديگر باز گذاشتند، و آن دعوى را از جادّه عقل، متجاوز و دور پنداشتند.

ابو مسلم گفت: «شما در هفت اقليم،

خوش تر و بهتر- به اعتدال- از اقليم چهارم، زمينى مى دانيد؟».

گفتند: «نه».

گفت: بر قاعده اهل هيأت و ارباب هندسه و مسّاحان بحر و برّ، مقرّر و محقّق است كه از جهت آب گوارنده شيرين صافى سبك، و هواى تروتازه و تنگ، و فضاى فراخ و روشن

اصفهان كه ناف آن است، خوش تر و بهتر است، و به اتّفاق اهل

اصفهان، از تمامت اطراف و محل ها محلّت جرواآن و در آن محلّت، خوش تر از خانه من نيست».

حاضران جملگى سلّمنا گفته، و نتيجه مقدّمات او را صادق دانسته، قصد او را پسنديده داشتند، و نقد دعوى او را گزيده.

و آن چه از صفاى طينت، و صحّت تربت، و آن كه گل آن جا بهترين گل ها است به لزوب و سختى و قوام، و پاينده تر بر روى روزگار به تحمّل حوادث ليالى و ايّام، شهرت تمام دارد، تا غايتى كه درويشى بى مايه، براى حاجات در مساحت و همسايه يك قفيز زمين سراى و مسكن خود، سه چهار چاه در حفر آورد، و زمستان و تابستان و بهار و خزان از آن انتفاع گيرد، و بدان بهره مند گردد، يكى جهت تناول شرب از آب زلال، و در پهلوى آن جهت

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 45

برف انداز و غسالات و ابوال، و نزديك آن براى عذرات و انفال، و ماده اى هيچ، بدان ديگر مترشّح و منصب نگردد به مدّت ها ماه و سال، و هرگز زلال آن به كدورت اين، و شيرين اين به گنديده آن ممتزج نگردد، و از آلودگى و تلوّث، پاك و مبرّا باشد، و آن چه از بناهاى كسروى و قصرهاى خسروى از گل و خشت ساخته، و به گچ و آجر

پرداخته اند، سال هاى بى شمار و قرن هاى بسيار بر آن بگذشته، و هرگز به هيچ وقت، هيچ كس در تفقّد مرمّت و تعهّد تحفّظ، همّت نگشوده، و باد و باران به تعاقب دوران بر آن آمده، برقرار مانده، و هيچ رخنه در آن نيفتاده، و خراب نگشته، مگر رخنه اى چند كه سيل و باد از قلّه ديوارها و كنگره ايوان ها رهيده و ربوده باشد.

و نقل است از بحترى كه گفت: عبد العزيز عجلى روزى در ديهى بود از ديه هاى

اصفهان، ناگهان نظرش بر بلندى زمينى افتاد مثال گورى، جماعت و اصحاب را گفت: «مرا در دل همى آيد، و در خاطر مى گردد كه اين جا گنجى مدفون است، يا اعجوبه اى مخزون، براى زوال تردّد از دل، و دغدغه خاطر، اين زمين را مى بايد كاويد».

احمد بندار ازدى را كه شجاع قوم بود، بدين شغل منصوب گردانيد، در حال، جمعى برزگران را حاضر، و زمين را شكافته، سرداب شكلى يافتند، مربّع عميق هيچ كدام بر دخول، زهره قدرت نداشتند. احمد بن مسلم را بخواند، و او را دخول فرمود، چون بيرون آمد، عبد العزيز را گفت: «عجيب ترين چيزها ديدم، مردى در ميان چهار بالش و جامه خواب خفته است، و سر و روى از لحاف بيرون، ريشى سياه و رخشان دارد، و بر بالين او شمشيرى در غلاف و موزه اى».

عبد العزيز بشتافت، چون در آن موضع رفت، سردابى يافت مربّع معمول از گل سخت در ميان آن دكانى ديوار برآورده، و آن مرد را بر آن صفت، خفته ديد.

عبد العزيز به عمودى كه در دست داشت، روى مرد را تحريك داد، مانند غبار در هوا نشست، و هرچه در آن موضع بود، به

تحريك خاكستر صفت متلاشى گشت. فامّا مرد برقرار از هيأت اصلا متغير نگشت، نظر در پوستش كرد بسان گيمخت يافت خاكستر جبه او را به منخل ببيخت، و زر از آن جا استخراج كرده، به دار الضّرب فرستاد، بعد از سبك و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 46

تخليص مقدار هزار دينار حاصل شد، و بر بالين او لوحى از سنگ يافت منقوش به نقشى كه دلالت مى كرد بر آن كه اين حال از دويست و چند سال باز واقع بوده است.

عبد العزيز گفت: «بقاى اين مرد بر اين صورت ناطق است به طيب طينت و صلابت تربت اين بقعه».

و به حكايت و تواريخ چه حاجت، در روزگار خود معاينه مى بينيم از اصفهانيان و غربا كسانى را كه تمامت شهرها به بيمارى گران و رنج مزمن مبتلى و گرفتارند، چنان كه درمان آن ممكن نيست، و بر هلاك، مشرف؛ اطبّا از معالجت آن عاجز مى آيند، نقل به سايه خانه ها و درختان آن، و تنشيق نفحات رياحين و استنشاق هوا و تجرّع قطره هاى آب آن سبب شفاى كلّى، و موجب صحّت اصلى آن درد بى درمان مى گردد، و آن علّت، به واسطه مجاورت آب وهواى آن جا به كلّى زائل مى شود، و تن ايشان چون مغز بادام، نازك و اسفيد، از پوست بيرون مى آيد، على الخصوص در اين عصر كه تيمار بيماران و غريب نوازى و غم خوارگى همگنان به علاقه حسن مرحمت لطف و شفقت و شمول تربيت خلاصه اهل بيت نبوى و زبده عترت مصطفوى و ثمره شجره علوى، اعنى كريم على الإطلاق، و منعم باستحقاق، مهتر و بهتر سادات عراق، مرتضى اعظم، صاحب معظّم، ملك ملوك النّقبا، جلال الوزرا، اختيار

الورى، الّذي يفتخر به الألقاب و تخاطبه بهذا الخطاب:

شعاع نور يزدانى ز رويت مى دهد پرتوكه شمع آل طاهايى و تاج آل ياسينى

تاج الملّة و الدّين نظام الاسلام و شرف المسلمين محمود بن احمد بن علىّ بن ابى طالب الحسينى العلوى المدينى- لا زالت دوحة سعادته باسقة مثمرة على الآفاق- هنوط و مربوط است، و الحق مدار كلّى اهالى آن حوالى، و قرار اصلى اشغال و ذات الصّدور صدور اين نواحى، بر راى ثاقب انور فكر صائب ازهر او، از هر نوع و گونه اى حادث و واقع دائر و مكين، كما قال المترجم- عفا اللّه عنه-:

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 47 اصفهان را تا چو او غم خواره موجود شدفال او فرخنده آمد طالعش مسعود شد

خلقش از خلقش نشست اندر نعيم و ناز شدآب جويش چون گلاب و خاك راهش عود شد

اصفهان را در جهان تاج تفاخر بر سر است شكر ايزد را چو او را عاقبت محمود شد

و مشهورات مواضع جان پرور، و مقامات متفرّجات دل خواه درخور متقارب و متلاصق به شهر و شهرستان كه مسقط رأس اين سرور سرير سعادت و سيادت و صفدر، و مهتر دست مسند سعادت است، از زمان صاحب محاسن و عصر مترجم، آن چه در عداد تعداد مى آيد، و هريك به حقيقت، موصوف اين ابيات، از گفتار ابو العلاى سروى مى شود، و هي هذه:

او ما ترى البستان كيف تجاوبت أطياره و زها لنا ريحانه

و تضاحكت أنواره و تسلسلت أنهاره و تعارضت أغصانه

و كأنّما يتفرغب القطر عن حلل نشرن رياضه و جنانه

نخست حصن ماربين كه معروف است به آتشكده، و الحق، آيت يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً بر هر ورقى

از رياحين آن نزهت گاه مسطور،

ماربينى كه نسخه ارم است آفتاب اندر او درم درم است

صحن او ده در ده مرغزار، و صد در صد جويبار، لب غنچه گلزارش چون دهن معشوق تنگ، و پيراهن گل چون دامن عاشق به دست خار، ده پاره، و به خون دل صد رنگ از روائح رياحين بهارش مشام خلد برين معطّر، و از لوائح رخسار گلزارش چهره رضوان و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 48

حور العين منوّر، مينو و ارم از گلستانش باغى، و شمع فلك در شبستانش چراغى، مساقى جويبارش به آب سافح چون سواقى سيم ساقى سيم ساق از شراب طافح، نرگس مست چون معشوق از آن بازى خفته و سست يا چون عاشق آن كاره در گوش دينار و در دهان درست، سنبل و بنفشه جعد ديلمى بر باد داده، و ريحان و سمه كشيده، و خال مشكين بر رخ لاله نهاده، سحاب اغبر جلاب در قحف عبهر ريخته، و صبا عطر سمن با عبير نسترن آميخته، درختان چون قامت زيباى نازنينان خرامان، شاخ سرخ پوش از شكوفه و ژاله در در گوش، و مرغ چمن را از پياله لاله خروش نوشانوش، كما قال ابن وأوا:

و صفرّت الأطيار بين رياضه و لبى لها القمرى صوت هزاره

نغمه بلابل و چكاوك ساجع، و الحان هزاردستان به هزاردستان يكايك متراجع، كه:

نعم طابت عشيات الصّحارى فقم نشرب على صوت الهزار

انهار در ميان سرو و چنار و ديگر درختان ميوه دار چون مارپيچان، و به هزار حيله روان، و در عروق آن به صد لطف، چون جان در تن، روان.

و «گودكرت» و «نفاده» كه هريك در نضارت و غضارت، بى نظير افتاده،

و به نزاهت و فكاهت، بهشتى است بر

اصفهان گشاده، درختان شكوفه دار هريك بسان لعبتان نازنين نارپستان كه به رقص درآيند، يا دختران عروس آراسته كه به زينت سندس و پرنيان، و به زيور درّ و مرجان، سواعد سيمين و معاصم سمين به آسمان برداشته، شوهر از خدا خواهند.

«كوشك طغيره» كه نسيم سحر بر هواى آن- از راه ادب- به آهستگى رود، و هرگه كه صبا گيسوى رياحين آن به شانه زند، از هر شاخى هزاران نافه مشك و حقّه غاليه افگند، و چون سحاب، صحن آن را آب زند، عقود لآلى و گوهر پراكنده، قامت زيبا و قد خوش خرام سرو سهى و بيد و چنار رقّاص از تنسّم نغمات و ترنّم نغمات هبوب صباى اسحار بر اشجار،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 49

گاهى چون لعبتان رعنا خرامان گردد، و زمانى چون مستان شوخ، افتان خيزان، و بارى چون اسيران عشق در زير بار ناز يار، ابروى وار خميده، و زلف آسا شكسته و پريشان.

گنبد «مهرارت» كه چنان جنان، گوش جنان نشنيده، و محاسن و نعوت آن در دهان جهان نگنجيده، رياض اراضى و صحن صحرا و حوالى آن به حرير چين و برد يمن مفروش و ملوّن و گردن و گوش غصون آن، به عقود جواهر و لآلى، محلّى و مزيّن، فرّاش لفّ و نشر آن باد شمال و نقّاش آرايش او مشّاطه حسن و جمال.

باغات چهارگانه

اشاره

واقع بر در شهر، هريك به مساحت هزار جريب، و به نزاهت غم گسار هر بعيد و قريب و شهرى و غريب، مبسوط به انواع انماط عبقرى، و معطّر به روايح اسفاط عنبرى، از درّ خوشاب و لؤلؤ سيراب،

اقاحى ثغور نواحى آن متبسّم، و از بوى گل و رياحين زلف زمين آن متنسّم، شقيق را بر سر، تاج مرصّع به عقيق، و بر دست لاله رشيق، پياله سرخ عتيق، و يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ بِأَكْوابٍ وَ أَبارِيقَ.

چشم نرگس چون غمزه محبوب، مست و پرخواب، و زلف بنفشه و سنبل، پرپيچ و تاب، روى بنفشه كبود، چون اثر دندان عاشق بر اندام بت چگل، و گيسوى ضيمران سياه و دراز، چون شب عاشقان بى دل.

[باغ «فلاسان»]

باغ «فلاسان» كه قصر مشيّد او پاى رفعت مزيد بر فرق فرقدان مى نهد، و به دست ارتفاع، گوشمال كيوان مى دهد، قصر شيرين بر ديوار او نگارى، و صرح سبا از حصار او فيلوارى، مشرف بر صحن بهشتى برين، محوف به الوان نعمت هاى گزين، و ملتف به انواع اغصان، آراسته به حلى حلاوت ميوه هاى شيرين، اشجار چون بهشتيان از سندس و استبرق حلّه هاى سبزپوش و انهار اوانى مفضض پر به زلال حلال بر دوش و در وش هر عاقل و مدهوش به صبوح و غبوق آواز نوشانوش، سحاب دامن و آستين قباى سبز سرو به در و مرجان باران دوخته، و صبا بر دماغ باغ عطر و عبير سوخته، و همه اوصاف آن در اين دو بيت صنوبرى مرتّب:

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 50 ورد غدا يحكى الخدود و نرجس يحكى العيون إذا رأت أحبابها

و السّرو تحسبه العيون غوانياقد شمرت عن سوقها اثوابها

[باغ «احمد سياه»]

باغ «احمد سياه»: هر قصرى از آن مانند حصن حرم بر صحن ارم رفيع و بلند، و هواى دل گشايش هميشه كرده با ربيع پيوند، حور و ملك در روض هاش خواب كرده، و كوثر و زمزم از حوض هاش زهاب خورده، چنان كه خاقانى گويد:

آن جمع كه تشنگان جان اندجز بركه بركتش نخوانند

نوشين چو دم صبوح خواران مشكين چو دهان روزه داران

چون دل صفت صفاى او كردجان مطهره دارى آرزو كرد

ادريس و مسيح چرخ و مينوبگذاشته بر زيارت او

اين دست نماز شسته از وى وان روزه بدو گشاده در پى

از شربت او كنند حاصل مستسقى را شفاى عاجل

ويحك فضاى گردون با چنين بوم و طوبى شاخ طوبى با چنان بر، پرچين باغ پروين و پرنسر طائر و

تازه رنگى شاخ ثريّا و دم طاووس، دامن رياحين آن آشيان گاه مهتاب و خوابگاه آفتاب؛ كما قال الشّاعر فيه:

و اخضر ناضر في ابيض يقق و اصفر فاقع في احمر نضدا

مثل الرّقيب بدا للعاشقين ضحي فاحمرّ ذا خجلا و اصفرّ ذا كمدا

[باغ بكر]

باغ بكر: همچون دختر بكر، آراسته به زر و زيور روز زفاف شوهر، و پيراسته به درّ و گهر براى تماشاى هر نظر، صبا از بوى رياحينش جان پرور، و صباح از عكس جمال حور العينش خوش منظر، كنارش همه نرگس و ارغوان، و ميانش همه سمن و زعفران از

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 51

جهت خانه هاى رفيع و قصرهاى مشيّد آراسته به تكيه گاه و تخت، و جوى ها و آب ها چون جان در ميان آن روان، بسان سعادت و بخت، و سايه روح پرور و نسيم تازه و تر رشك مينا و غيرت مينو؛ بلكه إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ و صفت سرود مرغان را برسر سرو، سروى مى سرايد در اين گفتار:

كان حمّام إلّا يك نشوان كلّماترنّم في أغصانه و ترجّحا

و لاذ نسيم الجوّ من طول سيره حسيرا بأطراف الغصون مطلحا

[باغ كاران]

باغ كاران، مترجم راست:

مرا هواى تماشاى باغ كاران است كه پيش اهل خرد خوش ترين كار آن است

براى جرعه آب حياتش اسكندرچه سال ها است كه سرگشته و پريشان است

به زير سايه طوبى وش صنوبر اوميان صحن چمن خوابگاه رضوان است

نهاد قصر فلك پيكرش ميانه آن نشست گاه مه و آفتاب رخشان است

پايه هر دو قصرش بر سر، هرمان حرم حرمت ديده از اين، و ارم امان يافته از آن، يكى مشرف بر كنار زندرود روان، ديگر محاذى شهر، مبنى بر شارع ميدان، و چمنش نزهت گاه چشم قدسيان و سمنش روح افزاى دل انسيان، سماك بر ميدان گويش و سمك روان در جويش، نفحات گلزارش غاليه بخش زلف عروس، و نگار مرغزارش رنگ ده پر طاووس، جويبارش صافى و درختان، چون تيغ مسلول، مصقول، و آب خوش گوارش در آن، مثال

نقره محلول، درختان چون عروسان، جامه هاى رنگين پوشيده، و از دست ساقيان سحاب، آب ناب نوشيده، تر و تازه چون اندام لعبتان، نازك و خرامان چون قامت بتان، بلبل

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 52

خوش الحان و ديگر مرغان بر آن به هزاردستان از نشاط نعره زنان، و سرو و صنوبر از طرب آن چون زنان رقّاص، پاى كوبان و دست زنان، و به صورت صبا سرودگويان، صحن حصنش فراخ، چون سينه و حوصله كريم، و ساحت با راحتش خوش، چون خوى و دل حليم، قال الصّنوبرى:

و تحلت الأشجار من أنوارهاحليين بين مفضض و مذهب

مثل المشاجب منظرا فمتى تشاتنظر إلى غصن قصير المشجب

انظر إلى الحب المنظم فوقهاو إلى ندى من فوق ذاك محبب

ديگر مواضع متفرّجات و مقامات متنزّهات و ايوان ها بركشيده، و قصور برگزيده بيرون شهر و در اطراف آن و اكناف آن دى ها، مانند قصر فرقد بر در شهر، و قصر هارون، هفت در به ديميرتيان، قصر خصيب موضوع برطرف جسر حسين، قصر عبدويه بر كنار زندرود، قصر كوهان به ماربين، قصر صخر به طهران و ساير ابنيه عليّه و اماكن سنيّه كه وصف كمال آن در شرح نمى آيد، در وصف نمى گنجد، كما قال قائل واحد فيها:

قصور كالكواكب لامعات يكاد يضين للسّارى الظّلاما

و برّ مثل برد الوشى فيه جنى الجوذان ينشر و الخزامى

غرائب من فنون الرّوض فيهاجنى الزّهر الفرادى و التواما

يضاحكها الضّحى طورا و طوراعليها الغيث ينسجم انسجاما

استاد فاضل سعد الدّين سعيد هروى در وصف

اصفهان، اين قصيده غرّاء، نظم فرموده است:

نسخه فردوس اعلى اصفهان است اصفهان نيست شهرى مثل آن از قيروان تا قيروان

عرصه ميدان مردان روضه ارباب فضل بيشه شيران جنگى جاى شاهان جهان

محاسن اصفهان/

ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 53 هر رييسى خسروى هر كدخدايى بهمنى هر جوانى رستمى افگنده در بازو كمان

نزد ايشان وقت هيجا پشّه باشد پيل مست پيش ايشان روز كين روبه بود شير ژيان

خواجه فردوسى كه در فردوس اعلى قصرهاداد او را بهر بيتى كردگار غيب دان

آن همه تعظيم گيو و بيژن و رستم كه كردگر دليران سپاهان را بديدى اين زمان

بر طريق شاه نامه از براى افتخاربهر هر مفرد بگفتى هر شبى صد داستان

ور رهى خواهد كه گويد مدح ايشان بايدش صد ورق در دست چون گل، خود چو سوسن ده زبان

زان كه پيش اين سرافرازان همه افسانه شدآن چه كردند از دليرى صفدران باستان

مرد هست آن جا كه او در طرفة العينى كندآن چه چندين سال رستم كرد در مازندران

هركه را بينى همه لطف است و احسان و كرم هركجا باشى همه آب است و باغ و بوستان

آب حيوان است گويى پيش بستان ارم زندرود او كه دارد باغ كاران بر كران

خشخشه زآواز يخ با حور در سقراق نوخوش تر از بغداد و مافيها و قد سبق البيان

چشمه حيوان كه مى گويند يك جا بيش نيست هست در هر خانه او را چشمه حيوان عيان

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 54 انگبينش را كه همتا نيست إلّا در بهشت جان شيرين خوان اگر ارزان برآيد ور گران

ميوه ها دارد كه در لطف و لطافت مثل آن كس نداد از جمله سيّاحان بحر و بر نشان

عقل مى افزايد از لطف گلابى در دماغ وين سخن را پيش از اين بسيار كردند امتحان

سيب آزايش چو ايمان، قوّت دل مى دهدمن نكو دانسته ام، گر تو نمى دانى بدان

معده را بس نيك باشد از خشونت كاندرو است به، كه از بويش صبا را طعنه زد

باد خزان

وصف حسن هريك را از نعيم او جداگر بگويم سال ها مشغول بايد شد بدان

ملك ايران را كه از اطراف عالم خوش تر است همچو شخصى دان كه باشد از هنر او را روان

اصفهان او را سر و كرمان و شيرازش دو پاى رى يكى دست است و ديگر دستش آذربايگان

استاد فاضل سعد الدّين سعيد، مضمون مطلع اين قصيده بكر و فريده فكر كه مشتمل است بر صفات و معانى رجوليّت و شجاعت و شوكت و صولت و نسبت اصفهانيان با ذكر فردوسى و شاه نامه و اسماء شاهان و پهلوانان قديم و حكايت جنگ و دلاورى و ميدان و هيجاء، اگرچه شرايط آن تناسب را كه اين معنى اصفهانيان را صفاتى ذاتى و جبلّى افتاده است، رعايت تمام كرده است، فامّا مقتضاى وقت و حوادث زمان در باب تأكيد تناسب آن هم امرى مؤثّر است؛ چراكه نظم اين قصيده، در شهور سنه أربع و عشرين و سبع مائة از نتايج خاطر او تركيب يافت كه آن زمان، ظهور مخاصمت و عين وقت فتنه و عداوت مؤدى به امتداد مدّت محاربت و مقاتلت بود ميان ملوك پارس، پسران شيخ العرب و العجم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 55

جمال الدّين ابراهيم ملكى الأسلام ملك كامل، شمس الدّين و ملك، عزّ الدّين، و خلاصه آل صاعد، نظام الدّين قوام الاسلام- تغمّده اللّه بمغفرته- كه پيوسته از روزگار ديرينه باز مدار امور كلّى و مقاليد اشغال اصلى، عراق عجم بر رأى جهان آراى هر گزيده اى از بزرگان آن خاندان- كابرا عن كابر، و ابا عن جدّ- داير بوده، وصيّت حديث دريادلى و زبردستى ايشان برروى زمين منتشر و ساير،

و در باب محمدت و مدح و ثناى ايشان، اين نقل صحيح بيان و تقرير را از تحرير بنان، استغنايى هرچه تمام تر مى نمايد.

از معتمدان معتبر، استماع افتاده است كه روزى در خدمت وزير سعيد و صاحب شهيد سعد الدّين محمّد صاحب ديوان ساوجى جمعى از اعيان و اركان دولت به تربيت يكى از بزرگان، و ذكر و تعريف بزرگى ايشان، رطب اللّسان بودند، و آن بزرگ، خواجه سعيد كريم جهان ركن الدّين مسعود صاعد پدر مولى الموالى والى المناصب و المعالى، اقضى القضاة، اعدل الولاة، ركن الشّريعة، خواجه عضد الاسلام- ادام اللّه ايّامه، و اعلى اسلامه، و الخلد مقامه- در اثناى آن حال، صاحب سعيد فرمود: «به ماهتاب چه حاجت شب تجلّى را»، ديوان كمال اسماعيل اصفهانى معرّف آن خاندان و مثنّى آن دودمان كافى و وافى خاص اين خلاصه كه در سنّ بيست و پنج سالگى، جامعى بود ميان توأمان ملك و دين و عطارد و توأمان او را دفتردار و كمربند كم ترين و در چندين عمر و سال با چندان فضائل و كمال و قدر و جلال، چنان كه پدرش حاتم شهيد و عالم سعيد، شرف الدّين جلال الاسلام- روّح اللّه رمسه، و قدّس نفسه- در اثناى وصيّتى مشتمل بر موعظت و نصيحت از حسن معاش و معاد، و احتياط اختلاط و امتزاج با خير النّاس و افضل عباد، و ديگر احوال، به عبارت رائق، و استعارت لائق شائق كه بر بقيّه آن خاندان و زبده آن دودمان، يگانه جهان و برگزيده دوران، خلاصه و يادگار صاعديان، نور چشم اسلاميان، صدر الشّريعة عماد الاسلام ركن الدّين خواجه ابو العلاء نوشته است، و فرموده، برادر

آن فرزند:

ماننده گل به روزگارى اندك سر بر زد و غنچه گشت و بشكفت و بريخت

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 56

مترجم راست در وصف

اصفهان:

اصفهان شهرى است همچون خاك بر روى زمين خطّه دل خواه تر از خط يار نازنين

رنگ رويش لاله و گل بوى خويش مشك و عودآب جويش حلّ نقره شطّ او رود زرّين

نعم ارض ارض اصفاهان في الدّنيا نعم كعبة يأوى إليها النّاس طرّا آمنين

قبّه اسلام عالم بيضه ملك جهان نافه اقليم چارم دست چرخ هفتمين

دفن كوهش سرمه و زر گشت دشتش زعفران آب نابش خمر جنّت خاك پاكش عنبرين

بقعة من قرّ فيها قرّيا عيناه من نورها من حلّ فيها حلّ بالبلد الأمين

تاج فرق ربع مسكون اختيار مملكت طيره مينو و مينا نسخه خلد برين

شير شيرين خمر خالص شهد صافى آب پاك هر چهار از جوى جنّت رشحه دارد از اين

روضة مخضرة فيها على سكّانهاطاف ولدان بخمر لذّة للشّاربين

ساقيان سيم ساق و شاهدان شوخ چشم عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشين

ز امتراج آب رود زندرود و خاك جى يافت نوح و خضر و عيسى قوت روح الامين

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 57 بلدة في كلّ دار من أهالي أرضهاتجريان الدّهر ما عينان من ماء معين

از قبيل ميوه هاى تازه و شيرين و تروز ره آب و هوا بى شبهت از علم اليقين

شام و مصر و روم و خاور تا به حدّ باختردر جهان معدلت صد آن چنان نبود چنين

لفت الأشجار فوق الماء الفافا كماكانت الأنهار تجري تحتها للمتّقين

شرح وصف او نگنجد در دهان نظم و نثربر در و ديوار و خاكش صد هزاران آفرين

اى حسين اطناب منما بيش از اين كز راه فضل ختم شد نظم و سخن كوتاه مى گردد بر اين:

جنّة محفوفة لا بالمكان

بالصّفاأيّها الزّوار طبتم فادخلوها خالدين

و قال ابو القاسم بن ابى العلاء:

و انواع انوار تصوغ عقودهايد القطر تأليف الجواهر في العقد

و وشى رياض تمترى عرفها الصّبافلا يتمارى انّه عبق النّد

كمثل الهدى البكر تختال في الحلى و تخطر من شرخ الشّبيبة في برد

و ابدت بهاجي من الحسن منظرااجدّ لنا شوقا إلى جنّة الخلد

و قد قال ابو سعيد الرّستمىّ المدينى في قصيدة:

سقى قصر المغيرة كلّ دان اجش الرّعد منهلّ العزالى

إلى جسر الحسين فشعب تيم فأكناف المصلّى فالتلال

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 58 فجزعى زنّروذ فقصر يحيي فمرج الخندقين فذات ضال

فكردآباذ معهدها فمسرى نسيم الرّوض في تلك الرّمال

فمستنّ السّيول بحافتيه فمجرى ذلك العذب الزّلال

يحييها الحيادون السّواقي و تمثلها الصّبا دون الشّمال

أيا اسفى على تلك المغاني و أيّام لنا فيها خوال

ليالينا بأيروسان ردّي إلينا العيش في تلك الظّلال

و قال ايضا:

معاهد كردآباذ نرسة ارسلت إليك اكف الغاديات عهادها

و لا زال ايروسان لا رمل عالج مصاب الثّريّا تارة و مجادها

مصافع لولا حت لعاد قصورهالأخفينّ من ذات العماد عمادها

و لبعضهم يذكر فيه جاورسان و حصنها في قصيدة:

عبيد اللّه اكرم من تولّى جنود التّابعين إلى الحروب

فساق التّابعين و كلّ قرم من الأنصار في يوم عصيب

إلى حصن أصفهان ببطن جي و جاورسان ذي المرعى الخصيب

و قال في باغ احمد سياه:

صمدنا باغ احمد خير صمدبأيمن طالع و اتمّ سعد

نكف النّفس في غلواء شوق و نشفى الصّدر من برحاء وجد

و نستعدي بنات الدنّ حتّى تكون علىّ بنات الصّدر تعدّى

فكم يا صاح من صهباء وردو ورد جنى هناك و ورد خد

كأن القصر حين رسا و صادي سطور صنوبر و سطور رند

همام إذ تتوج ثمّ وافي اسرة ملكه للقاء و فد

و قام بحافيته على سواءسماط الجند في نظم و سرد

أو الفتيات حين لبسن خضرامن الدّيباج يوم الدّستبند

***

محاسن

اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 59

ذكر سيوم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 60

[ذكر سيوم] در حديث گاوخوانى و خصايص و نوادر نواحى اصفهان

در ناحيت رويدشت كه بزرگ ترين نواحى

اصفهان است:

ناحيتى مشتمل بر زمين هاى با بركت و آب هاى خوش حركت، اهالى آن ملوك و رؤساى محتشم، و صدور و زعماى محترم، ارباب ثروت و مكنت، و اصحاب قدرت و شوكت، پيران ايشان كافيان داهى، و جوانان، پهلوان سپاهى، بعضى، مدّبران و خداوندان اوامر و نواهى، و گروهى معاشران و فرزندان ملاعب و ملاهى، هر ملكى ملكى، و هر رييسى ادريسى، بلكه:

هر رييسى خسروى هر كدخدايى بهمنى هر جوانى رستمى افگنده در بازو كمان

به وقت كار كنى و تدبير و ضبط در انجمن، هريك عميدى بوده، و بر اجابت تفكّر در بسط سخن، هيچ يك را بر وى مزيدى نبوده، نواحى و حوالى آن از ايشان نعمت كشيده، و غذا ساخته، و در نيم شب ها مهمان را زر فدا كرده، و سر در باخته. فى الجمله ولايتى به انواع عمارت و زراعت پيراسته، و اهالى به اصناف مروت و فتوّت آراسته.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 61

به اقصاى آن زمينى هست مبسوط، بر مسافتى مضبوط كه آن هجده فرسنگ است در دو فرسنگ، و بر آن جا مغيضى معروف به گاوخوانى، خاصيت آن، ابتلاع فواضل آب هاى زندرود

اصفهان و اراقت آن بر هشتاد فرسنگى زمين ها و صحراهاى كرمان به حيثيّتى كه معظم بلاد و معتبر امّهات مواضع آن در تكثّر ارتفاعات و توّفر زراعات و غرس ساير اشجار ميوه دار و غير ميوه دار از گل و سرو و بيد و چنار، و نباتات و رياحين بهار، كلّى اعتماد و اصلى اعتبار مدّ و جزر آن را

استظهار دارد، و هرگه كه خبر غزارت آب گاوخوانى و ايّام مد آن به حدّ كرمان، صورت انتشار يابد، تمامت اهالى آن حدود چون ايّام عيد نوروز و مراسم تفرّج و تماشا رخت طرب به دوش نشاط به بساط شادكامى كشند، و مژدگانى آن حال، در اميدوارى آن سال از فراخ نعمتى و خوش عيشى و شادكامى به يكديگر دهند، و آن سال به خوش دلى و رفاهيّت و آسايش گذرانند، بعد از آن، قحط و خصب و تنگى و فراخى را رجوع با مدّ و جزر آن آب دانند، و در ايّام مدّ، از اجناس حيوانات و بنات الماء و انواع ماهى و خايه هاى آن بر آن عرصه احتباس كرده، محفوظ دارند تا به وقت جزر.

مردم آن ولايت به خروارها هر سال ماهى و مغز و مخ خايه و هرچه از آن صلاحيّت اغتذاء دارد، و در حساب اعتداد شمارد، استيفا نموده، به دوش مى كشند، و به پشت مى برند، و بيشتر آن رساتيق و ضياع و اهل آن با دخل هرچه تمام تر از آب هاى خوش گوار و درختان سايه دار و ميوه هاى تازه بسيار و نعمت هاى بى شمار، آسوده و برخوردار مى باشند، و مقامات متفرّجات و مواضع متنزّهات و مرغزارها مفروش به سندس و استبرق و شاخسار به گوناگون منوّر و مورّق چون نگارستان مانى آراسته، و چون در بهشت جاودانى پيراسته، كما قال ابو الفرج بن وأواء الدّمشقى:

الو انّها شتى الفنون و إنّماغذيت بماء واحد في منهل

خاكش طعنه زن گوى عنبر آگنده، و ريگش طيره ده مرواريد پراكنده، و شكوفه هاى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 62

چون جامه حرير و ديباى منقّش تازه و شكفته و در خزانه

خاتونان نازنين در ميان صندوق هاى عنبرين نهفته يا بر سينه سيمين خفته، نباتات منوّر و رياحين مورّق بسان تخت هاى رنگين بسته و دست هاى رسته بر دكان بزّاز و جوهرى، و دماغ جهانى معطّر از آن بوى عنبرى.

و از جمله خصايص آن در اين ناحيت، ديهى هست نام آن «ورزنه»، در صحراى آن توده هاى ريگ باشد مانند كوه كه از گرانى صرصر را تحريك يكى از آن توده به سال ها مقدور و ميسّر نگردد.

و هم چنين در اين ناحيت در ديهى، معلوم اهالى آن مهره هايى باشد كه به زبان ايشان «مهره تذرك» گويند، هرگه كه ابرى با تگرك ظاهر شود، آن مهره ها را بر اطراف حصار قلعه ها و دزها در آويزند، به قدرت لايزالى هم در ساعت، ابر از صحراى آن ديه متقشّع و متفرّق گردد.

و در ديه «هراسكان ابروز» بر نيم فرسنگى دارم از رستاق كاشان دزى هست، و خندقى دارد، و توده هاى ريگ مانند كوه ها روان و سيّال، گرد بر گرد خندق انتقال مى كند، و اصلا هيچ از آن ريگ در آن خندق نمى افتد، و اگر چنان كه كسى قبضه اى از آن بردارد، و در خندق اندازد، فى الحال بادى عظيم برآيد، و آن را همه در هوا ببرد، تا خندق پاك نكنند، باد، ساكن نگردد.

و هم چنين در اين ديه، صحرايى هست مشهور به فاس، مسافت آن به مساحت فرسنگى در فرسنگى.

در اين صحرا عجبى ديگر هست، و آن آن است كه مواشى و گله هاى اين ديه در مرعى اين صحرا با سباع اختلاط كنند، و تردّد مى نمايند، و قطعا هيچ يك مزاحم و معارض ايشان نمى گردد، و اهل آن ديه را دعوى آن است

كه در اين صحرا طلسمى ساخته اند.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 63

و در ديه «قالهر» از ناحيت «ازدهار» كاشان بر ده فرسنگى ابروز، كوهى هست از يك نيمه آن كوه، مانند عرق از تن، آب مى چكد، و آن آب، هيچ قرار نمى گيرد، و روان نيز نمى شود. هر سال روز تير از تيرماه، رستايان آن نواحى در دامن آن كوه جمع شوند، هر يكى از ايشان ظرفى بر دوش، و فهرى در دست، و يك يك نزديك آن كوه مى رود، و آن فهر را بر آن كوه مى زند، و مى گويد: اى بيد دخت! پاره اى از اين آب مرا ارزانى دار جهت معالجت فلان رنج كه دارد.

هم در ساعت، آن رشحات از مواضع متفرّقه به يك مقام جمع مى گردد، و روان مى شود، و تمامت ظروف را يكايك بر تعاقب پر مى گرداند، و در آن سال به معالجت هر دردى و رنجى كه عارض مى شود، استعمال كرده، شفاى كلّى مى يابند.

و به ديه «ابروز» كاشان، كاريزى هست «اسفذاب» نام، مشرب اهل آن ديه و صحراها و ديه هاى چند كه در آن حوالى واقع است از آن است، و به ديه پين غايض مى شود، خاصيت او آن است كه شخص را امكان مسير و قدرت رفتن در آن تا به جايى مى رسد كه نزد اهل آن ناحيت معروف است كه اگر چنان كه مى خواهد كه از آن جا بگذرد از غلبه نفس زدن، در رفتن عاجز مى آيد، و اگر نه، به پاى پس مراجعت مى كند به طريق قهقرى، بى قرار مى گردد، و مى افتد، و هرگز در مدّت استحداث آن، يك درم به عمارت آن كاريز خرج نكرده اند، و كومش مباشر حفر آن

و مرمّت نشده، و اگر از جوانب آن چيزى رهيده مى شود، اگر اندك است، و اگر بسيار، آب آن روى به زيادتى مى نهد.

و عمرو بن اللّيث به وقت آمدن به

اصفهان آن را بر سبيل امتحان بينباشت، و روزها اهل رستاها را جمع كرد جهت طمّ و طمس، چندان كه انباشته زيادت مى شد، آب افزون تر مى گشت، و گل را بر بالاى مى انداخت، به عاقبت عاجز شد، و به جاى بگذاشت.

و از استاد ابو نصر نيجابادى شنيده ام كه گفت: «در حكايات آمده است كه هيچ عرب از

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 64

آن كاريز، شربتى آب نچشيد، الّا كه مبتلى شد به بلاى حادثه اى در نفس يا مال»، و من در قبول اين متردّد بودم، و در خاطر، جاى قرار نمى دادم تا پس از استقصاى تأمّل، در بيشتر ديه هايى كه بر دو جانب اين كاريز مبتنى بود تتبّع كردم، قطعا در آن حدود، آشيانه هيچ عرب نديدم و نشنيدم، و شنيده ام كه اگر عرب در سفر از تشنگى بر شرف هلاك نشيند، جرعه اى از آن آب نچشد، مگر جاهل بدين حكم يا غافل.

و به ديه «قهرود» از ناحيت كاشان، گياهى هست كه بر روى زمين منبسط مى گردد، بعد از آن منقلب مى گردد به آبگينه اسفيد صافى.

و در ديه «كرمند» از رستاق كاشان، چشمه اى هست آبى بسيار از آن جا روان، فواضل آن آب از سقى زروع و شرب اهالى و مواشى منصب مى شود به جويى، و در آن جوى، سنگ مى گردد.

و در ديه «چكاذه» و «جورجرد» از رستاق قهستان، مرجى هست در آن جا مارهاى فراوان در كنارهاى مرج و رهگذارها، طول هر مارى مقدار پنج گز، همه كودكان

بر دست پيچند، و بدان بازى كنند، و قطعا ايشان را از آن گزندى نرسد، و در اين رستاق، كان زر و كان نقره هست.

و به رستاق «تميرت صغرى»، كان نقره هست، و به «تميرت كبرى» كان زر، و آثار اين معادن، بر روى زمين، باقى.

و به رستاق قهستان چشمه اى هست در موضع معروف به «بودم»، آبى در غايت صفا از آن جا بيرون مى آيد، هيچ چمنده و رمنده از آن شربتى تناول نكرد، الّا در گلوش گرفته، بر جاى بمرد.

و به رستاق «دار بطوج جانان» در كوهستان ديه «اماثه» كرمكى هست مانند خنفسا جرمى كوچك تر از مگسى كه در شب تاريك رود مانند چراغى روشن از پشت او افروخته

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 65

مى گردد، و رنگ او به روز به رنگ طاووس مى ماند، و به لغت پارسى اين جانورك را «براه» مى خوانند.

و هم در اين ناحيت، سنگى هست بر شكل شكر محبب الوجه، خاصيت او آن است كه چون برهم زنند، از آن ميان آتش افروخته شود، چنان كه از ميان سنگ و آهن.

و به رستاق «قمذار»، قلعه اى هست كه آن را «وهانزاد» خوانند، و بر جانب او پشته اى بلند است، بر آن جا سنگ هايى مانند دراهم، چون در كيسه كنند، و تحريك دهند، مطلقا آواز درم دهد، بر روى هر درمى دو دايره متقاطع بر يكديگر، اگر چنان كه پادشاهى خواهد كه آن را به مكانى نقل كند، به مدّت ها چندين قطار شتر هر روز بارها به كرّات بدان شغل تردّد نمايند، هم چنان كه نقل آن به مكان ممكن نگردد، و اين از مجرّبات است، و در آن شكّى نه.

و هركس كه در قلعه

«وهانزاد» مسكن سازد، تمام روزهاى بهار آتش بيند كه از ذروه ديوارها شعله مى زند، و چون بدان نزديك شود، هيچ نبيند، و هم چنين چون به سر يكديگر نظر كند، و هر بهار كه باران بيشتر بارد، اشتعال آن آتش سخت تر باشد.

و به رستاق «قمدار»، ديهى هست نام آن «هامكاباد» ، و در پهلوى آن كوهى هست، و در پناه آن شكافى و در ميانه آن شكاف، دو سوسمار، و به غير از دنب ايشان، هيچ عضو پيدا نه، چون چيزى بر آن زنند يا چيزى بر آن بسايند، دنب ها را در خود گيرند، باز عود كنند با عادت نخستين و سيرت اوّلين. و از مشايخ شنيده ام كه متقدّمان گفتند ما پيوسته ايشان را بر اين هيأت و صورت ديديم، و قطعا نشنيديم كه از اين وضع، متغيّر شدند، و تا غايت به خروج و ولوج بر اين قرار ديديم.

و در اين رستاق ديهى هست نام آن «فزن» در صحراى آن چشمه اى هست استدارت آن مقدار سه نيزه، هر سال در ايّام بهار، هفتاد روز ريگ ها بر بالاى آب اندازد، و در اين مدّت

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 66

يك ماهى بيرون آيد بر پشت او گوى، چون مدّت اين ايّام منقضى شد، از گو چشم او مارى سياه بيرون مى آيد، و بر آن صورت كه خروج مى كند، عود با مكان خود مى نمايد، و اين آب بغور فروشنده منقطع مى گردد، و تا به سال آينده هيچ كس آن آب نبيند.

و از آن جمله كه موجود نباشد الّا به

اصفهان، سكبينج و جاو شير و ترنجبين، و از خواص

اصفهان، درخت خشساب است كه آن را وزك

مى گويند، شاخ هاى آن مقدار يك جريب زمين و بيشتر فرو مى گيرد، مستدير پر ورق بسيار شاخ و انبوه مانند كوهى سايه انداز و هر سال كيسه هاى مدوّر پر كيك بار گيرد.

و به رستاق «صرد» كاشان نزديك كاشان موغار، چشمه اى هست، و خاصيت او آن كه هرچه در آن جا اندازد از سفال و كلوخ و گل و ظرف هاى شكسته متلائم و مجتمع گرداند، و منقلب شود به سنگ، تا غايتى كه درويشان و ضعيف حالان آن ديه و مسكينان همسايگان آن جا را چون ظرفى مانند كاسه و كوزه و سبو و مانند آن، سفالين يا سنگين شكسته شود، آن اجزاى خرد و شكسته را بر وضع و هيأت اصلى برهم نهاده، در آن چشمه نهند، به قدرت لايزالى، ملتئّم گشته، بعد از زمانكى درست گردد، بهتر از آن وضع اوّل.

و به رستاق «قمدار»، كوهى هست معروف به كوه «دنارت»، و در آن كوه، چشمه اى، خاصيت آب آن چشمه آن كه هر وقت كه در مزرعه اى از مزارع

اصفهان يا غير آن، قملى كه آن را «سين» مى خوانند پيدا شود، اهل

اصفهان قصد آن چشمه كنند، و از آن جا چندان كه خواهند، آب بردارند، و به وقت ظهور اين آفت، چون مراجعت نمايند، در ميان منازل و صحرا بر سر راه ها بر چوبى يا مرقّعى ديگر معلّق بياويزند، چنان كه بر زمين نهاده نشود، در حال، مرغان بسيار بر شكل پرستو بر بالاى آن معلّق جمع شوند، و محاذى آن هميشه به طيران و ترفرف بر سر آن آب مشغول، چون جماعت با مقام و مكان خويش معاودت نمايند، صحراها و زمين هاى مزرع هاى ممقول بر شاشه آن آب، مبلول گردانند. آن مرغان، تمامت بر

صحراها جمع شوند، و چون دانه هاى آن شيشه ها را برچينند، و اگر چنان كه به

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 67

وقت آوردن در راه، آب را بر زمين نهاده باشند، و در مراعات فايده تعليق اهمال ورزيده، آن مرغان در ساعت از راه انصراف نمايند تا دانند.

و به رستاق «قهاب» در صحراى ديه «جلاشاباد» چشمه اى هست آبى صافى در غايت عذوبت و سلاست، خالى از تمامت بنات الماء و جنس كرما و خرچنگ ها و سنگ پشت و مانند آن و ماهى اى كه در همه آبى باشد در آن نه، و هيچ و حوش و بهائم اهلى و وحشى از آن آب، شربتى تناول نكند، و هر وقت كه در حوالى آن چشمه چاهى حفر كنند، آن آب بدان چاه جمع شود، و بعد از آن منقلب گردد به نمكى تيره و سياه.

و به ناحيت ماربين، ديهى هست كه آن را «نرساباد» خوانند، و پيش جماعتى از اهالى آن ديه، دارويى باشد كه به غير از نسل و اولاد آن جماعت، آن را كسى ديگر نداند، و نشناسد، هركس را كه سحرى با او كرده باشند يا بى هوشى يا نوعى از جنون و فساد افاعيل نفسانى بدو رسيده باشد، يا چيزى بخورد او داده باشند، يكى شربت از آن داروى در شير گاوى كه رنگ شقرت دارد حل كند، و در شبى از شب هاى محاق او را بخورانند، و بر وى ريزند، در حال، به قدرت حكيم آفريدگار- جلّ جلاله- عقده سحر از زبان او گشوده شود، و بدان چه بدو رسيده باشد، گويا گردد، و اگر چيزى بخورد او داده باشند، به غثيان و قى،

آن را از معده قذف كند، و به فرمان لا يزالى ذو الجلال، شفا يابد.

و به ناحيت يزد كه منتهاى عراق عجم افتاده است، و ركنى معتبر است از حدود

اصفهان و مسقط الرّأس رأس اولو البأس است، و مهبط نور جلال سليل امير المؤمنين، و خليل وزير، اعدل السّلاطين، ناظم امور المسلمين، و وارث سيّد المرسلين، مولانا شمس الحقّ و الدّين، ركن الاسلام و نظام المسلمين اليزدى كه به وقت ايحاء شغل وزارت به صاحب صاحب قران، و وزير جهان دار جهان گير از آسمان سعادت سلطنت از انحاء ممالك جهت شدّت ازر وزارت، و شركت امر امارت، صحبت او را از مواهب الهى ديد، و مرتبه او را از جمله مراتب و مناصب اجانب و اقارب برگزيد، و در اطراف و اكناف ايران آلتمغاهايى موشّح به تشريف اخوّت به نام او هرچند روز بعضى بر مركب انامل سه اسبه در جهان ساير مى گردانيد، و بعضى بر بال مرغ قلم خاص به

اصفهان طاير مى داشت، و مقاليد كلّى امور و مراتب ديوانى و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 68

توليّت جملگى اشغال شرعى، از نيابت وزارت و قاضى القضاتى و نقيب النّقبايى و غير آن از تمام ممالك، در قبضه قدرت و كف كفايت او نهاده، و او را در حلّ و عقد و اعطاء و اخذ و عزل و نصب و حبس و اطّلاع و نكاح و طلاق، و ما ينسب إلى هذا المساق، خاص در ملك عراق، خاص بر

اصفهان و نواحى آن كه همسايه يزد است، مطلق العنان گردانيده، و القاب او را به تحرير جهان گير همايون در ممالك بر اين صورت انتشار داده كه: برادر مولانا

اعظم مرتضى اعدل صاحب اعلم افضل ملك ملوك الوزراء قاضى القضاة و نقيب النّقباء في العالم، شمس الشّريعة و الدّولة و الدّين، قوام الاسلام و نظام المسلمين و به حقيقت وجود بر جود و عنايت به غايت و اشفاق بى دريغ و احسان بى كران كه او را فضائلى جبلّى و كمالات غريزى است، سبب آرايش جهان و آسايش جهانيان است، و معدلت و مرحمت او بر خاص و عام، خاص بر

اصفهان و اهل آن، مفيدتر، افضل خواص در آن ناحيت، ريگ هايى باشد پيوسته بر مركب باد بر ميدان صحرا روان، و بر عرصه آن حوالى در جولان، از طرفى به جانبى انتقال نمايند، هروقت كه اهالى آن حوالى، اتّخاذ بستانى يا ايجاد مزرعه اى يا بنياد بنايى، يا وضع مصنعه اى خواهند، و از زحمت آن ريگ و نقل آن بدان انديشه كنند، دفع آن را طرفاكى آن را «كژ» مى گويند، در حوالى آن غرس كنند، قطعا هيچ از آن ريگ- نه اندك و نه بسيار- پيرامون آن نگردد.

لا جرم بنابراين خصايص و فضايل و غرايب و عجايب كه اين خطّه بدان مخصوص و منفرد است، مترجم اين كلمات گويد شمّه اى از وصف

اصفهان و تخلّص به شرف لقب مولانا سليل، امير المؤمنين، شمس الحقّ و الدّين كه در اين عصر، والى و شهريار آن جا است، اگرچه استدلال به مثل شعر مترجم، محض استذلال است، و استقلال بدان معنى، عين استحقار و استقلال، فأمّا به زبان انبساط مى گويد:

طوبى لأصفهان و بشرى لأهلهافازوا بخيرهم و تكافت ببعلها

جنّات عدنها و ينابيع عذبهاحبّات أرضها و أزاهير تلها

أشجار جيها مع أنهار مائهافي ماربين بين ركايا زلالها

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى،

ص: 69 من عودها القمر قماريّ عودهامن شطّ زندرود دراريّ خصلها

طابت بلفها و تعالت بنشرهامالت بفرعها و تمالت بأصلها

فاقت على البلاد و فاقوا على الورى فالشّمس تستديم عليهم بظلّها

ذاك الّذي الوزارة اضحت مطيعةعبدا له تجرّ إليه بذيلها

ذاك الّذي السّيادة حلّت جنابه حلّ العروس مأنس بعل و خلها

حبر إذا تصدّر في الشّرع أهله تختاره الشّريعة صدرا لأجلها

بحر إذا تلاطم أمواج جوده أرض السّؤال تحصب من قطر و بلها

غيث إذا تراكم آكام كفّه بحر المحيط صار حقيرا كطلها

يا من به تدور تدابير عالم أنت الّذي برأيك غايات فصلها

أنت الّذي شبيهك في الفضل ما يرى في الأرض حزنها و ذراها و سهلها

معنى وراء محمدة فيك ثابت عن دركه البصيرة كلت بعقلها

صاحب رساله محاسن، يگانه آن زمان و فاضل جهان، مفضّل بن سعد المافرّوخى- رحمه اللّه- گويد در وصف

اصفهان:

لأصفهان معال لم يخصّ بهاما بين شرق و غرب في الدّنا بلد

عذوبة الماء مع طيب الهواء إلى زكاء أرض لها ان فاخرت عدد

فحيث يسرح هذا الطّرف في طرف منها على قاطنيها للأله يد

فواكه و رياحين و أشربةو نعمة حيث ما قاموا و ما قعدوا

و ان اصخت إلى صقع وجدت به ايكا ترنّم فيه طائر غرد

تكسوا السّلامة اهليها الثّواة بهايكاد ينفك عن روح بها جسد

طاب الشّتاء لهم فيها و طاب بهاالصّيف و السّببان الجمر و الجمد

فتلك بردة مقرور به صردو ذاك بارد من قد مسه صخد

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 70 تخصّصت بالّذي اوردت إذ حسدت وجد مستحسن في نعمة حسد

فيها الدّليل على الفردوس عرّفنامخائل الغيب منه الواحد الصّمد

اضحت لجنّة عدن ضرّة فحوت لساكنيها المنى لو أنّهم خلدوا

بكلّ روض و شيع النّجم منبسطبكلّ غصن رضيع النّور منعقد

أرض كخد حبيب راق يخرقهاواد تسلسل ماء فيه مطرد

فراحة الرّوح إن فاحت نسائلهاو نزهة

العين ان وافى له مدد

و از جمله غرر اشعار كه در تذكّر محاسن

اصفهان و تشوّف تشوّق بر آن، و تأسّف و تلهّف بر فراق آن انشاء و ايراد كرده اند، اشعار ابو دلف عيسى بن معقل است وقتى كه مأمون خليفه بر او خشم گرفته بود، و او را از

اصفهان اخراج كرده، و او را به حدود شام و مصر، در معرض ازعاج آورده، بر ذوق شوق

اصفهان در كام نظم خوش گوار كرده، از جمله قصيده غرّاء:

ابادلف اصحبت بالشّام مدنفارهينا بها للحادثات الشّواعب

حننت إلى أرض أصفهان و أهلهاغداة رأيت النّخل في كفر عاقب

و ذكرى بها أرض أصفهان و طيبهاحنين إلى برد المياه الأطائب

أقول إذا نفسي تضاعف شوقهاو حرك منها مستكنّ الجوانب

أيا أرض ماه و أصفهان سلّمتماو سقيتما من مكفهرّ السّحائب

فقد صرت بالشّامات نضو صبابةشتيت الهوى جمّ الهموم العوازب

و بدلت بالأحباب و الأنس وحشةو بالمنزل المحبوب غير السّباسب

و من قصيدة له:

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 71 إذا البرق من نحو أصفهان سرى لناتداخلنا بعد الحنين زفير

كأن دموع العين إذ شطت النّوى عزا لي سحاب صوبهنّ غزير

ألا ليت شعري هل من الشّام رجعةو هل لي إلى أرض أصفهان مصير

احنّ إلى ماه و رستاق فاتق إذا العيش نحو الشّام منك تسير

ألا فسقا اللّه أصفهان و أرضهاسحائب غيث صوبهنّ درور

و لا سقيت أرض الشّام و أهلهاو حيث نواعير الفرات تدور

صاحب، كافى الكفاة، ابو القاسم اسماعيل بن عبّاد- رحمه اللّه تعالى- گويد در وقت افتتاح جرجان و وصول به طبرستان، و قياس آن هر دو با

اصفهان:

يا أصفهان سقيت الغيث من كثب فأنت تجمع أوطاري و أوطاني

و اللّه و اللّه لا أنسيت برّك بي ولو تمكّنت من أقصى خراسان

سقيا لأيّامنا و

المشل مجتمع و الدّهر ما خانني في قرب اخواني

ذكرت ديمرت إذ طال الغناء بهايا بعد ديمرت من أبواب جرجان

و هم چنين اين ابيات، صاحب عبّاد- رحمه اللّه- نوشته است به ابو العلاء سروى:

ابا العلاء إلّا ابشر بمقدمنافقد وردنا على المهريّة القود

هذا و كان بعيدا ان اراجعكم على التّعاقب بين البيض و السّود

من بعد ما قربت بغداد تطلبني و استنجزتني بالأهواز موعودي

و ارسلتني بأن بادر لتملكنى و يجري الماء ماء الجود في العود

فقلت لابدّ من جيّ و ساكنهاو لو رددت شبابي خير مرددود

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 72 فإنّ فيها اودائي و معتمدي و قربها خير مطلوب و منشود

ألست اشهد اخواني و رؤيتهم تفى بملك سليمان بن داوود

و اين صاحب كافى، مبرّز ميدان فصاحت، و مميّز جهان بلاغت، بدين عبارت مليح،

اصفهان را وصف فرموده است، بعد از آن كه شهرت او به وزارت و جهان گيرى و صدارت جوان مردى، چون آفتاب، در آفاق، روشن است، ثالث الثّلاثه بزرگانى است كه عضد الدّوله- با وفور جلال، و علوّ مرتبت- بر ايشان حسد برده است، و با برادرش مؤيّد الدّوله جهت ايشان مناقشت منافست به جاى آورده؛ چرا كه از عبارت عضد الدّوله بسيار استماع افتاده است تقريرى بر اين سياق كه:

مرا غايات امانى و نهايات مقاصد و مباغى اين جهانى على الاطلاق ارزانى و روزى فرموده اند، و بر هيچ پادشاهى از پادشاهان و مملكتى از ممالك، حسد نبرده ام؛ الّا بر برادرم مؤيّد الدّوله، و صحبت سه ابو القاسم خدمت او را،

هرگز حسد نبردم بر منصبى و مالى الّا بر آن كه دارد با دلبرى وصالى

على الخصوص سه دلدار بزرگوار، و سه محبوب نامدار، مانند ابو القاسم اسماعيل بن عبّاد الصّاحب، و

ابو القاسم الفضل بن سهل، و ابو القاسم بن جعفر القاضى المعروف باليزدى چه هريك از ايشان در فنون فضائل، و انواع شمائل و خصائل، فريد جهان، و يگانه زمان بودند، و در ميان اقران و اهل صناعت خود، سرور و فرزانه، و قول بحترى:

ثلاثة جلة ان شووروا نصحواأو استعينوا كفوا أو سلّطوا عدلوا

موهم است بدان چه ممدوح در اين صورت بر غير اين هر سه، اطلاق نتوان كرد.

***

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 73

ذكر چهارم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 74

[ذكر چهارم] در محاسن داخلى و خارجى شهر از تعداد عمارات و تعيين حقوق و متوجّهات روزگار پيشين و عصر مترجم

و از جمله غرايبى كه ساحت با راحت اين معموره گل و آب؛ بلكه اين جناب جناب مآب از لطائف رغائب ربّانى و مواهب سبحانى به اوفى مرابع نعم، و اوفر مراتع نعم بدان مخصوص و منفرد است، و عجايبى كه اين گلشن مملكت، و روضه جنّت، از نسيم عنايت فضل پروردگارى چون ايّام فصل بهارى، با طراوت و نضارت است، و بر روى زمين، چشم زمان را چنان خصايص و بدايع، در هيچ عصر، به هيچ مصر، ديدار، ارزانى نداشته؛ بل روحانيّت بهشت برين را بر اين صورت و وضع پنداشته، آن است كه عرصه اين بقعه و حصّه اين خطّه را مساحت طول و عرض بر مسافت شش فرسنگ در چهارده فرسنگ، يا هشت در دوازده- على كلتا المساحتين- بيشتر واقع نيست، و بر اين عرصه، قريب هشت صد پاره ديه و مزرعه كه به حقيقت هر ديهى شهرى معتبر، و هر مزرعه اى از ديهى بزرگ تر، با كثرت اصناف اهالى و سكّان، معمور و قائم، مشرب بعضى از آن نواحى و رساتيق از جوى زرّين رود كه جارى

مى شود از منبع كه آن را «چشمه جانان» مى گويند تا مغيض كه رويدشت سفلى است بر طول پنجاه فرسنگ، زمينى اندك مسافت كم فرسنگ مغرس اشجار گوناگون، و منبت رياحين رنگارنگ.

و معنى نسبت زر، بدين رود، آن كه از اين شطّ شيرين حركات پربركات، و فايده، بر روى آن زمين، يك قطره آب، مهمل و معطّل، بى فايده روان نيست، و شرب هر ضيعه اى، و قسم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 75

هر قطعه اى از آن بر مقدارى مبيّن، و فرضى معيّن، و ميزانى مقوّم، و وردى مقسّم، بى تفاوت زيادت و نقصان، و شائبه ربح و خسران، بر خاص و عام اهالى

اصفهان و نواحى آن، نفع بى شمار و سود بسيار، روان و ريزان مى دارد، و برخى را از كاريزهاى كسروى و چشمه هاى خسروانى كه زهاب هريك از سرچشمه عَيْنانِ نَضَّاخَتانِ ترشّح مى نمايد؛ بلكه چشمه سار فِيها عَيْنٌ جارِيَةٌ مفتّح از آن مى گشايد، چشمه بر چشمه و چاه بر چاه بر مسافت فرسنگ ها مرتّب و محفور، عمق آن به نسبت با سطح زمين نه نزديك و نه دور، و در منفع ازدراع و فايده سقايت مضاف با زرّين رود صافى و معين نور على نور، و بعضى را سقى از كاريز و رودخانه از منبع مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ روانه، معين به موجب قوانين، و مقنّن به دساتير دواوين، و باقى را استحقاق سيح از مصّب أَنَّا صَبَبْنَا الْماءَ صَبًّا ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا، نه از مشرب شط قسمى، و نه از كناره كاريز، سهمى.

بر اين گونه نمونه مِنْ شاطِئِ الْوادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبارَكَةِ، هر سال از اوّل حمل تا آخر حوت، به فرمان الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ از مستدركات

و محصولات شتوى و صيفى، و مربّيات و معمولات ربيعى و خريفى، بر مقتضاى وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَباتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ انواع اعناب و الوان فواكه تازه و تر، از سيب و انبرود و به و غير آن، گوناگون اغذيه و اطعمه و غلّات و حبوب آزاد فربه نواز گندم و زرد و باقلا و جو مانند آن از خزانه نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا بر روزگار صالحان اهالى، و سكّان نواحى و حوالى، چندان فائض مى گردد كه به غير از محاسبان ديوان وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُها وَ لا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ ضبط و شمار آن به عقود خناصر علم الغيب نتوانند، و از غايت شكرگزارى اين نعمت ها آفريدگار را برحسب تفاوت درجات و اختلاف طبقات كه مستجلب مزيد و مستجمع تضعيف آن و صد چندان باشد، از بهار تا بهار، فرمان اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً وَ يُمْدِدْكُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِينَ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ جَنَّاتٍ وَ يَجْعَلْ لَكُمْ أَنْهاراً عواطف بى شمار در حقّ صغار و كبار برقرار، بر سبيل ادرار، مجرى و روان مى دارد، و چه عجب چون از بندگان، مطاوعت شكر نعمت و شرايط آن بر اين صورت به تقديم رسانيده آيد، و از الطاف و مواهب منعم، ازدياد احسان و تضعيف

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 76

امتنان بر اين وجه افزايد، هر آينه از آسمان، همه نعمت بارد، و از زمين، همه بركت رويد.

و از قدر جلال و شغل عمل آن جا و وفور مال و منال و كمال ارتفاع از معمور ضياع در قديم الايّام نقل است از معتمدان حكايات، و معتبران

روايات، علىّ بن رستم المدينى كه روزى در مدينه در قبّة الخضراء كه در مدينه جى بنا كرده بود، بر قفا افتاده، نظر تأمّل و بصر بصيرت را در سما و ارض، و طول و عرض آن قبّه، جولان مى داد، گفت: «مدّت دو سال متواتر توليّت امارت

اصفهان، اين قبّه را پر از زر توان كرد، و توليّت وزارتش پر از نقره».

و هم چنين گفت: «از ابو القاسم بن هامان كه يكى از بزرگان كتّاب

اصفهان بود، و معتبرى از حسّاب ديوان آن، حكايتى شنيده ام بس مطابق مذكور، و از راه خطا و خلاف، نيك دور كه گفت: از استاد خويش، فلان ياد دارم كه گفت كه: وقتى رايت دولت و نوبت ملكت مؤيّد الدّوله با تمامت خيل و خدم، و ساير اوباش و حشم، و لشكر گران، با اخراجات بى پايان، بر خطّه

اصفهان، دست نصرت و ظفر يافت، شغل استيفا و محاسبه ديوان به من مفوّض بود، آخر سال، محاسبه قابض القباض مى رفت، نسخه منقّح، مفروغ گشت، مشتمل بر جمع و خرج بعد از اطلاق ارزاق از ادرارات و معايش و مرسومات، و وظايف و اجراى جميع جهات استحقاق مبلغ بيست هزار جريب غلّه به جريب كبير در انبارها و كندوها باقى و موجود بود، و مع ذلك بر زبان همگنان، شكايت سقوط ارتفاعات و تراجع زراعات، غالب مى آمد».

و در كتب خوانده، آمده است كه در سال اوّل فتح، ارتفاع آن از جزيه و خراج به مبلغ چهل هزار درم رسيد، و در قديم، خراج آن دوازده هزار هزار درم بوده است، فامّا در عصر مترجم كه آن، شهور سنه تسع و عشرين و سبع مائه هجرى مى شود،

مطابق سنه ثمان و عشرين خانى، بعد از اخراج مؤونات و نفقات خود و اهل و عيال، و اخراجات صادر و وارد و مايحتاج مهمانى و غير آن، از نفقه خيل و خدم، و تبع و حشم، و مفردان و سلاحداران، و ساز و عدّت ايشان چندان كه از حدّ عدّ متجاوز است، و قطعا در حساب نيايد، و در ضبط نگنجد، از اموال و متوجّهات و حقوق ديوان، مجموع آن چه داخل مؤامرات و جانكقيت معيّن شده، و در دفاتر قوانين و دساتير دواوين، مثبت و مقنّن گشت، و به موجب عقد

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 77

مبارك قانون، و تعيين تعديل همايون، صاحب اعظم، دستور اعلم، نظام و صلاح جهان، مدبّر امور ايران، افتخار الوزراء، اختيار الورى، شرف الدّوله و الدّين، علىّ الفامنينى- شرّف اللّه قدره و مدّ عصره- كه از كمال وقوف و ايقان خبرت، و شمول علم و احاطت معرفت به امور و اشغال ديوانى، و استحكام قواعد و مبانى، اعمال و احوال جهانى پيوسته از فيض فضل ربّانى، و اهبّت موهبت سبحانى، مرابع مكارم، و مراتع اكارم، و فراغ برايا، و رفاهيّت رعايا به شآبيب كفايت، و حسن شفقت، رعايتش معمور و ريّان و آسوده، و هميشه مساعى جميلش در اقتناص انواع ذكر جميل، و اكتساب اصناف اجر جزيل در ميان جهان، مشكور و مذكور، زبان زمان بوده، به وقت تعيين حقوق و تقرير اموال و تصريح املاك، و تحقيق و تفحّص ضياع و تعمير بقاع و توجيهات و توجيه متوجّهات ديوانى از اصول و فروع و اضافات، بعد از اطلاق ارزاق مرسومات، و معايش و موضوعات، و اجراى ادارات

و اسقاطات، در نوبت دولت مخدوم جهانيان، و وزير سلطان نشان به نواحى

اصفهان- عمّرها اللّه في ظلّ عدله بازدياد الإحسان- در حيّز تحرير، و مقرّ تقرير قرار گرفت، مبلغ مبلغ بيرون از آن چه به اخراجات و توجيهات و مايحتاج صادر و وارد و توزيعات و تحصيصات، جهت ارباب حاجات از رعايا بيرون مى آيد، و اگر- نعوذ باللّه- حاكمى متصدّى شغل و عمل آن جا شده، دست درازى مى نمايد به اخذ جرايم و جنايات، و زوائد قسمات لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ.

فى الجمله با وجود كثرت اهالى و تنك بومى نواحى و حوالى، افاضت چندين نعمت و عاطفت چندان مرحمت، جز بر غايت عنايت ربّانى، و نهايت سعادت رحمت رحمانى، در حقّ

اصفهان و اصفهانى، حمل نتوان كرد، و هذا دليل على أنّه من جميل عونه و جليل منه، اللّهمّ زد و لا تنقص.

و از جمله محاسنى كه رقعه بقعه

اصفهان به رتبت مزايا و زينت صفايا محلّى و مزيّن است، بارويى هست محيط بر عرصه شهر، مانند دور فلك چهارم بر قرصه مهر، مستحدث آن علاء الدّوله، مساحت دور آن، زيادت بر پانزده هزار گام، بيرون آن چه خارج شهر مهمل نهاده، و محلّات مشهوره از آن منقطع و معطّل افتاده، مثل «كماآن» و «براآن» و «سنبلان» و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 78

«خرچان» و «فرسان» و «باغ عبد العزيز» و «كرواآن» و «اشكهان» و «لنبان» و «ويدآباد».

حصارى بنياد آن بر تحت الثّرى استوار، و حصنى نهاد آن بر فوق الثريّا پايدار، هر فيلوارى كوه پاره اى، و هر برجى ستاره اى، با رويى بر روى زمين با گوش آسمان هم راز، و خندقى در پاى با روى

با پشت گاو و ماهى هم آواز، چنان كه صاحب محاسن گويد:

سور علاقمة العيوق ذروته و جوزت منكب الجوزا مناكبه

من دون ابرجه في ابرج الفلك الدّوار تسرى متى تسرى كواكبه

لو كان يحضر يأجوجا لمّا فتحت يوما و اعجزها نقبا مناقبه

و حوله خندق قد لجّ لجّته فليس يمّ و لا نيل يناسبه

مقسوم و مفتوح بر دوازده دروازه، و منصوب بر آن دوازده جفت در آهن پوش، در مفتّح هر دوازده، پيل با كوس و تخت چون پشه پرّان، و علم هاى افراشته و نيزه هاى برداشته در آن گذران، و داخل آن از سراى هاى رفيع و قصرهاى عالى منيع، نخست دار الاماره و مجلس الوزاره كه آن درگاه، بارگاه سلطان است؛ مشتمل بر ديوان خانه هاى مرتّب و پيراسته، و رسوم و ايوان هاى مهذّب و آراسته، و خدّام و حواشى جوانان يك رنگ و يك دندان نوخاسته، و هيبت هولناك، و حشمت خشمناك، و عدل و احسان شامل، و امن و امان كامل، از فغان شيهه اسبان رومى و عربى، فضاى درگاه، چون در عرصه عرصات، و از ولوله و نعره بوّاب و دورباش عرفات در غرفات، سكرات آواز كوس و دبدبه نوبت، گرد از روى ماه برآورده، و توسنان سركش به چهار دست و پاى، شكاف به پشت ماهى فرو برده.

در هر جانب دار الاماره، ديوانى مرتّب جهت اماثل بيتكچيان و كتّاب چون عطارد خوش نويس و اعيان محاسبان ضابط چون ادريس، هر منرمندى به حسب نسب منسوب با پدرى فاضل فايق، و به نسبت حسب مدعو به استادى ماهر حاذق، موصوف به وصف حقيقى، بدين بيت متنّبى:

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 79 و كلّهم اتى مأتى أبيهم و كلّ فعال كلّهم عجاب

مأمور به اوامر، و منهى از نواهى، صاحبى مقدم، و صدرى محتشم، دستور دست و سرير، و سر و سرور محلّ خطير، دوات هاى زرّين در بر، و جنيبت هاى گوهرى بر در، زين زرّين به آلات گوهرى بر شكم آن تنگ بسته، و بر پشت هريك چابك سوارى چون ماه با قبا و كلاه نشسته، به متانت عقل و رزانت حلم، سرور روزگار، و به رصانت راى و فطانت علم، صفدر روزكار، نامورى كه به لياقت اقليمى به سر قلم بگيرد؛ چنان كه شاعر گويد:

خطّى چون آب و آتش مى نويسدقيامت مى كند خوش مى نويسد

و دلاورى كه به ذلاقت زبان از زمان باز نگيرد، چنان كه شاعر گويد:

آب حيات مى چكد گاه سخن ز منطقش جان روان همى رود وقت فصاحت از لبش

به مجاوره او قلّه كوه بلند، خوار و نژند، كلّه بر زمين خشوع نهد، و به مجاوره او حوادث دهر، دست بند پاى در دامن خضوع كشد، جامع سياست جدّ با رياست جدّ از روى تكبّر گاه نگاه چشم تمام بر هيچ كس نگشوده، و در تحكّم، سخن بر سخن نيفزوده، كما قال واحد:

إذا انتدى و احتبى بز السّيف دان له سوس الرّجال خضوع الجرب للطّالى

كأنّما الطّير منهم فوق هامهم لا خوف ظلم و لكن خوف اجلال

هر گوشه ميدان پر از مردان، هريك از سرپنجه پهلوانى لاف زنان، به وقت هيجا و صفدرى، جوشن پشن در بر، و ز ره دلاورى، زره داوودى بر دوش، و به هنگام وفا و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 80

برادرى، سر تواضع بر پاى، و حلقه بندگى در گوش، هرچه گويند از احتشام فضل فصل خطاب، و هرچه شنوند، به گوش اصغا عين صواب، كما

قال البحترى:

تطأت الخدود الزّور تحت سكوته و تنتظر الأسماع ما هو قائل

و از جمله مفاخر و زينت آن، هزار كوشك و سراى باشد كه هريك دست وزيرى معظّم و مجلس عميدى محتشم، و زعيمى مقدّم را شايد، با تمامت خيل و حشم، و عبيد و خدم، دواب و اسباب سراى ها بزرگ عرصه و كوشك ها سترگ قلعه، متّصل به گرماوه هاى پسنديده و اصطبل كشيده، و مشتمل بر ميدان و ايوان فراخ بلند، و باغ و بستان نزه و دل بند، و دو هزار ديگر بر اين گونه متّصل به حجره هاى سپيده منقّش آبادان، و مجلس هاى عالى مرتّب به رواق و ايوان، در خور هر پيشوايى، و لنگر هر كدخدايى. محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى ؛ ص80

گر، تمامت باقى مساكن و مواضع، شايسته همه عاملان، و مناسب همه متصرّفان و نوّاب و حجّاب، از صدور و اعيان.

و بازارهاى ميان شهر، هر بازارى از روى قياس، سقف و صحنش زمين و آسمان، و به حسب حسن نسق، و تصفيف و لطف رونق، و تأليف بروج كواكب و منازل آن، و به نسبت كثرت نعمت، و انبوهى بهشت و بهشتيان، و از غلبه مردم و تردّد ايشان، هر چهار سويى عرصه عرصات، و لجّه عمان، از اقمشه و امتعه و سلعتهاء نادر و فاخر گران مايه، بر در هر دكان، طرائف بغداد و خزهاى كوفه و ديباى روم و شرب مصر و جواهر بحرين و آبنوس عمان و عاج هندوستان، و تحفه هاى چين و پوستين هاى خراسان، و چوبينه هاى طبرستان، و پشمينه ها و گليم هاى آذربايگان و گيلان، و فرش هاى ارمن از زيلو و قالى و هرچه بدان ماند، از ظروف و

اوانى و فرش و اثاث و امتعه و عقاقير و اخلاط و توابل كه هرچيز از آن، عالمى به عالمى مى برد، و از افقى به افقى مى كشند، بر هر بازارى از آن هم خانه و همسايه بيرون از طوايف محترفه و عمله صنعت، و ارباب معاملات، اطعمه و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 81

اشربه و غير آن و بازارهاى محلّه ها كه متعرّض تذكار و تعداد وصف و رصف آن نمى گردد؛ چرا كه مقصود در اين رساله، نه آن است.

و به تواتر، چنان استماع افتاده است از عظمت و قيمت بازار، و بلندقدرى آن، كه وقتى در زمان صاحب عبّاد- رحمه اللّه- تبايعى واقع شد بر صندوقى از جمله صندوق هايى چند كه مانند دكان ها ترصيف و نصب كرده بودند، مساحت آن يك كف از زمين به مبلغ ده هزار درم.

و دريغ و حرمان صاحب كافى را، و حسرت و ارمان صاحب رساله محاسن را تا در اين عصر، در لباس وجود، خلعت حيات مطرّز به طراز بقا بر قد اعتبار پوشيده، در ميان بازار مظفّريّه، ناظره را به سعى طواف صفاى اركان فرستادندى، و باصره را مجال تماشاى آن ندادندى.

بازارى بر روى جهان نگارى و در چشم زمان بهارى، بنيادى از آب و گل، و نهادى به جاى جان و دل، نسق تصفيف دكاكين آن رونق شكن رسته لؤلؤ خوشاب، بتان خط محور راستى از حسن تصفيف او آموخته و روى فلك از لطف ترصيف تأليف آن صد هزار شمع افروخته، تركيب حجره و دكانش سرتاسر چون ترتيب مجره آسمان بى پرگار و مسطر، نسخه توالى بروج سپهر، و نمونه منازل ماه و مهر، از جهت

رتبت زينت طول و عرض جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ، مربّعى متساوى الاضلاع، واقع بر مركز دايره خير البقاع، مصون از آفات دهر بوقلمون، چون زرده خايه در سپيده، و اكنون در كائنات بر ربع مسكون، آدمى مثل آن نديده و نشنيده، وضع آن مرتّب بر چهار صد در دكان و حجره، مركب از آجر و گچ، نه از خشت و گل مهره.

داخل آن چهار كاروان سراى عالى رفيع، مشتمل بر عرصه رحيب و ذروه منيع، متّصل به اصطبل و فضاى روز آخر و شب آخر، و مطرح برف و پايگاه و مناخ استر و اشتر، دو مسجد و يك سقايه معمور و سپيد چون پوست خايه و يك صفّه مجلس، جهت ابتياع، در غايت، وسيع، چون فضاى قضاء، و رفيع، چون قدر قدر، سقفش گردون مقرنس، و صحنش ساحت وادى مقدّس، و راحت همه كس چنان كه روز بازار مزاد تمامت اهل معاملات بر آن جا

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 82

جمع، و هم چنان نداى هل من مزيد شنوند.

شش در معلق بر آن كه با هشت در بهشت، شش در شرف بازد، و هفت در آسمان را از خجلت خوارى به آستانه زمين اندازد، اساسى چنين محكم و استوار، و بنايى بدين سان حصين و پايدار، خزانه دانه هاى عمان ميان خانه هاى آن و بر در هر دكان، مايه هر دوكان، بلكه در دو مكان، مكان سكّان سه كان و چهار اركان، هر چهار سوى مثمّن آن نشيمن برگزيده چهار اركان؛ يعنى خواجگان معظّم، و بازرگانان محتشم، از اطراف آفاق، و اصناف اهل عراق.

و فاضل ترين سبب از اسباب رجحان اين بازار بر بازارهاى جهان آن كه در يك رسته

آن، كم تر متاع به اتّفاق آفاق، و بيشتر وجود خاص در ممالك عراق، ريسمان و جامه هاى كرباسينه مى فروشند، يك مثقال به سى و شش درم، و از آن مقنع و خاز مى بافند كه يك خروار قماش از آن به قيمت ده خروار حرير زربفت مصر و ديگر سواد اعظم، زيادت مى آيد، و بر مصداق اين دعوى، بنده مترجم، عيان و رأى العين گواه دارد، نه خبر كاذب و قول مين كه روزى در تتبّع و استقراى اين قضيّه، به تحقيق برخى از نرخى از اين متاع غريب، مشغول به حضور چند خواجه بزّاز معتمد، يك دو شخص استادان اين صنعت حاضر بودند، و يك جفت مقنع كنفى در دست، از ايشان استدعا رفته، و به تفرّج مشغول، از كيفيّت مثمن و كميّت ثمن در اخذ و اعطا استفسارى مى رفت، بعد از تمام و قعود و قيام، و سخت و سست در كلام گفت: «يك سخن، وزن اين هر دو، سه مثقال است، و بر چهار سوى بازار، پنج شش كدخداى، هفت روز است تا به ده گونه شفاعت، به بيست دينار از ما مى خرند، و ما نمى فروشيم».

چون از طريق قياس، مشاهد استدلال مى رود، يك من ريسمان پنبه بر اين قاعده، به مبلغ دو هزار دينار مى رسد، و بر اين موجب، زين جا قياس مى كن با خود، حساب صد من و هزار من، بالغا ما بلغ، ديده اين است كه شنيدى، و شنيده اضعاف آن.

از اصناف معتمدان محترفه و بازرگانان- به تواتر- استماع افتاده است، و مؤيّد اين معنى و مؤكّد اين دعوى، صاحب معظّم، قدوه اعاظم الأمم، جلال الوزراء جمال الدّولة و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن

محمد آوى، ص: 83

الدّين محمّد ديلم دستجردىّ الاصفهانى كه در اين روزگار، ركنى از اركان

اصفهان است، و بزرگى از بزرگان ديوان آن، پيوسته آثار صلاح كار ولايت، و خفض جناح ترفيه رعايا، و امن اهالى و استقامت امور در نواحى و حوالى، از نواصى اقوال و افعال و حواشى احوال و افعال او واضح و لائح، و اعاظم اصحاب ديوان بزرگ و حكّام و عمّال و امراى ديوان

اصفهان، سداد قول و صلاح فعل او را هرچه تمام تر نهاده، و در كلّى و جزيى واقع، و حادث ابواب مصالح و مهمّات ولايت، و مناجح و ملتمسات رعايا، و خير و شرّ عموم قضايا، استشارت با او بعد از اعتماد به بشارت ائتمان، مقرون گردانيده، در حيّز صواب و محلّ قبول آورده، هم در اين ملك و هم در اين ولايت، و هم در طرف بحرين و از آن جانب هرموز و جزاير بحار كه هميشه محط رحل و مناخ مطاياء آبا و اجداد صالح نيكو نام و اخوان و متعلّقان او بوده و هست، جهت سفر دريا در اين وقت به يكى از سلاطين آن جا بر سبيل هديه و طريق تحفه، شاشى اصفهانى فرستاد، بيست و چهار گز طول آن، و عرض، دو گز و نيم، در وزن، هفت مثقال.

شهرى را كه كم ترى متاع- به اتّفاق روى زمين- از اين دست باشد، و قيمت، بدان مبلغ رسد، چه جاى مصر و روم و حرير و كتان و بحرين و عمان، و لؤلؤ و مرجان، و لعل و ياقوت و بدخشان و كان، حاصل مال اجارت از اين بازار، هر سال مبلغ چهل هزار درم است بيرون

از تكلّفات عمّال، و توقّعات حمّال، و مرسومات حرّاس، و وظايف سقّا و سرقفلى سرادار.

در اوّل حال كه هنوز سكنى آن به كمال ظهور نپيوست، و از كمال خاصيت اين بازار، و فضيلت قيمت و قدر او آن كه بنيادى از اين دست، و وضعى از آن روى كه مسطور گشت، از حكم تقدير مقدّران آسمانى، و چابك دستى مهندسان لامكانى، به مدّت چهار ماه متواتر متوالى، به كمال عمارت پيوست، و در آخر ماه چهارم، چون فلك هفتم به نجوم اصناف تجارت، و ارباب صناعت آراسته، هريك به شغل و عمل خويش فارغ و خوش دل بنشست، از قدرت قدر و نفاذ امر، واضع و بانى آن، امير اعدل اعظم، سپهدار ايران، لشكركش توران، مظفّر الدّين شيخ علىّ بن المرحوم الامير محمّد بن كراى ايداجى، نبيره و سبط دو ملك افروز ارغون آقاى و نوروز، چنان كه شاعر فاخر فاضل سعيد هروى گويد،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 84

از جمله قصيده اى در مدح او:

از يك طرف نبيره نويين اعظم است وز يك طرف سلاله مير بزرگوار

چه ابا عن جدّ به استقلال و استيلا مدّت هاى مديد

اصفهان، به ارث و اكتساب، در تحت تصرّف و ملكيّت او جارى و نافذ بود، و به نسبت با ارباب و اركان آن جا معظّم تر و معتبر مالكى باقى و خالد به اهتمام و معمارى نايب او و ركن ديوان و صدر

اصفهان، صاحب معظّم، دستور محتشم، جلال الوزراء، جمال الدّوله و الدّين، محمّد بن شجاع الدوله اللّنبانىّ الاصفهانى كه به حقيقت در اين روزگار، صورت اين چنين عمارت، و وضع چنان بنا زمام تدبير و استعداد در كف كفايت او نهاده است؛ چرا

كه اين بنده مترجم، روز تهندس اين بنياد بديع، و طرح نهاد اين عمارت رفيع، در خدمت اين كافى الكفاة، حاضر بود، به طالع سعد و وقت مبارك، دو موضع عمارت، تقدير كرد: يكى به خاصّه در لنبان كه مسقط رأس، و منجم او است كه آن را عمارت «جمال الدّين» مى گويند، و تتمّه قصيده استاد سعيد هروى كه ذكر آن در اوّل كتاب در ذكر «جى» رفت رفت، مشتمل بر بعضى محاسن آن، و تخلّص به ذكر آن ناطق است، بدين معنى، آن جا كه مى گويد:

از پى ذوق و تفرّج گر به لنبان در شوى مسجدى بينى مروّح بر سر آب روان

در جوارش صاحب صاحب قدم را بقعه اى كز لب تعظيم بوسد آسمانش آستان

آستانش را اگر با آسمان نسبت دهى تا بدانى فرق ظاهر در ميان اين و آن

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 85 زاسمان تا آستان بارگاه رفعتش اين قدر مابين باشد كز زمين تا آسمان

غيرت باغ خورنق رشك بستان ارم صورت ارژنگ مانى نسخه صحن جنان

شمّه اى از وصف حسنش هم ز گفتار سعيدهست بر طاقش نوشته چون درون آيى بخوان

چاوشش بهرام و بانى مشترى تيرش نديم مطربش ناهيد و مه دربان كيوان پاسبان

آفتابش صاحب عادل جهان مكرمت آن كه پيش او كمر بندد به خدمت توأمان

صاحب عادل جمال الدّين محمّد كآوردسبز خنگ آسمان را حكم او در زير ران

و ديگر عمارت اين بازار، بنا فرمود پيش از انتشار صيت استحداث، و آوازه مقدّمات احداث به مدّت مذكور، به كمال اتمام و مقام خاص و عام رسانيد، مترجم گفت:

اى جمال تو اصفهان آراى چه بود اصفهان جهان آراى

روشنايى چشم اين شهرى نه غلط نور ديده مهرى

چرخ سر كار طاق

دكانت مهر و ماه پاسبان و دربانت

پيشه كاران خاص تو افلاك خار و خاشاك و صحن تو حاشاك

آجر درگه تو قرصه چرخ خرج تو مال روم و حاصل بلخ

چارسويت كه شش جهت داردملك عالم به هيچ نشمارد

و سراى خواجه بهاء الدّين محمّد بن شمس الدّين صاحب ديوان جوينى كه نه در عراق،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 86

بلكه در آفاق، به اتّفاق و وفاق، نه از راه نفاق و شقاق، مسافران مشرقين، و سيّاحان خافقين، چنان نديده و نشان نداده، سرايى عالى، مشتمل بر چهار صفّه، هريك صفه نيم كار چرخ گردان، و مدار مركز جهان، شكل طغراى طاقش فلك مقوّس، و صحن فضاى رواقش وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ، طول و عرضش ربع جهان، و حجرات چهار اركانش خباياى زواياى

اصفهان، موضوع بر هر ركن، سه يا چهار حجره، هريك بر مركز خود مكين، و مستقيم تر از مشترى و زهره، منقّش و مذهّب و معمور، و به لطف عمارت و صفاى هوا آراسته و مشهور، هر حجره، مرتّب بر چهار صفّه و هشت خانه معدود منتظم و متّسق بر منوال بيوتات دوازده گانه طوالع مسعود، و شرف بامش چون شرف آفتاب در غايت اوج و صعود، و لطف نامش نقش ايوان دار الخلود.

بعد ما بين الصّفتين آن فلك معدل، چندان كه دو شخص، محاذى يكديگر از قطر صفّه، به افق صفّه ديگر، كمان مهره حدقه را از كمان ابروى، به قوّت بازوى باصره، پيوسته كشيده دارند، به مرغ تن- كما ينبغى- نرسانند، و خطّى كه از شعاع بصر رايى، به جانب مريى رود، به نوك مژگان بر صفحات ايشان نويسد كه تناهى ابعاد مجال خطّ استوا خيط گل كارش،

و سمات سما مدار پرگارش، سپهر نهم، پايه نردبان او، و زمين هفتم، در سايه آستان او، و اين ابيات، از گفتار شهره روزگار، شرف الدّين شفروه- رحمه اللّه- گوييا در شأن او:

فلك چيست؟ برگى بنفشه ز باغت قمر چيست؟ خشتى نظامى ز بامت

خط استوا خيط گل كار بامت مه چارده قالب خشت خامت

اگر سوى آن كو تو الان علوى پيامى فرستى به دست همامت

زحل با همه كبر همچون كه زهره به زانو در آيد ز هول پيامت

سمند خرد كى شكافد غبارت كمند نظر كى رسد بر مقامت؟

بسى وام بر چرخ دارى و ليكن چه ترسى رخ مهر و مه وجه وامت

ز درّاعه صبح كوتاه بالانشايد بريدن قباى تمامت

ز شب پوش خرشيد نتوان نهادن زهى بر كله گوشه احترامت

نه جز خفته در خواب ديده است مثلت نه جز چرخ بيدار ديده است بامت

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 87 بخند اى سپاهان و فخر آر بر ملك چنين شاد و خرّم به دار السّلامت

و مولاناى مرحوم، قاضى نظام الدّين اصفهانى- طاب مثواه- صاحب ديوان ممالك نظم و نثر عرب و عجم، اين ابيات، در تهنيت اين عالى سراى، انشاء فرموده است، و الأبيات هذه:

بناء تقاضته سعود الطّوالع و مغنّي تحامته صروف الوقائع

مخيم اقبال و منشأ دولةرنت نحوه الأفلاك عن طرف خاشع

تمنّى ملوك الأرض لئم ترابه فلم بخل من خد على الأرض ضارع

هي الدّار عنها الدّائرات بمعزل لمن راهها بالسّوء سوء المصارع

تباهى بها الأرض السّماء تفاخراو تدفع في صدر النّجوم اللّوامع

أبى اللّه إلّا أن يحوط حريمهاو يغنى عن حام سواه و مانع

يواصل أمداد النّوى فتح بابهاو لا فتح باب للغيوث الهوامع

ظماء اماني العالمين تواردت هنا لك اصفى ما يرى من مشارع

هنا يحتظي الرّاجي بعذب مشارب لغلّة آمال الخلائق

نافع

هناك هناك العزّ قرّ قراره اقامة ناو لا يرى السّير وادع

متى ينه من صرف الزّمان ظلامةثنى أيّها من دونها كف وازع

هو الموقف الأعلى البهائيّ لم يزل مبائة مستعد قريب و شاسع

يعض بأعيان الملوك و سادةالصّدور و أعلام الهدى و الشّرائع

يلازمه كالدّولة الدّهر عصبةيرى انجما تزرى بتلك المطالع

يودّ دراريّ الكواكب انّهامنظمة في سلك تلك الصّنايع

بكف الخضيب المشتري في سعوده يشير إلى حافاته بالأصابع

كأخلاق بانيها الهواء لطيبه من القلب يغدو آخذا بالمجامع

نعم مثل رحب الصّدر منه عراصهازهت بمحلّ كلّما شئت جامع

يسافرني ارجائها طرف من رأى و فيها يقيم القلب غير مراجع

كوشم اكفّ الغاينات نقوشهاتلاعب ابصار الورى بروائع

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 88 پريك قصورا للجنان تطاول لأبنية نحو السّماء قوارع

مدائن كسرى دونها قد تطامنت تضاول اكم دون هضب متالع

و قل في سدير و الخورنق دونهاو غمدان لم يوبه بها من مواضع

فلا سدّ ذي القرنين يوصف بعده و لا الذّكر من أهرام مصر بشائع

و هل باب أبواب يشاد بذكره و دولة بانيها رمته بقالع

هي السّدة العلياء القت بها العصاسعادة جدّ للمكاره دافع

إليها خراج الأرض يجبي و يرتمي ملوك البرايا من مطيع و سامع

و يزهى بشمّ التّرب كلّ متوّج يقوم مقام الخاضع المتواضع

على أصفهان الظّل قد مدّ ربّهافما راعها صرف الزّمان برائع

اشاع بها أمنا و عدلا و راحةو اوسعها لطفا فنون المنافع

و شاهد من قوم غلوا و فتنةفهان عليه نقل تلك الطّبائع

بقاطع حكم لا يردّ و من أبي امتثالا فمن بيض السّيوف بقاطع

رأى ظلما للظلم عمت سوادهافجاء بصبح من سنا العدل ساطع

و ابرز في حلى العمارة يمنه معاطف هاتيك الدّيار البلاقع

عمارتها في العمر زادت و قد رمت لعمري اعمار العدى بقواطع

عداه بمستنّ السّيول قد انتفوافما ان سموّا إلّا سمّوا الفواقع

بتشييده في أصفهان معالمازمان حلت من مفلق ذي بدائع

ذكرت ابن

عبّاد و أعلام عصره ألا لي مرّ داريّاتهم بالمسامع

و لو لا خطوب فتّ في عضدي بهالسرت بخطو في البلاغة واسع

و لم ادخلف في الميادين عنهم و لكن خبت ناري و غاضت منابعي

و نقش على الأحجار ما أنا قائل على أنّني لم آت فيه برائع

و انشي ء هذا النّظم و الشّكر واجب لربّ على الحالات معط و مانع

لستماء مرّت و سبعين بعدهانعم و ثمان لم تكمل بتاسع

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 89

و از جمله محاسن آن، دو مسجد آدينه، يكى مسجد عتيق بزرگ كه بنو تيم عرب طهران، اصل قديم آن را وضع كرده بودند، بعد از آن، چون نفس شهر، صورت اتساع، و مجال فضاء يافت، به سبب اضافت ديه هاى پانزده گانه با آن، خصيب بن سلم بقعه اى كه معروف است به «خصيب آباد» با آن انضمام داده، داخل گرفت.

بعد از آن، در روزگار معتصم خليفه، در سال دويست و بيست و شش هجرى از آن بگردانيدند، پس از آن، در عهد خلافت مقتدر ابو علىّ بن رستم آن را به زيادت كرد، چنان كه چهار خانه شد، هر حدّى از آن، مماس رواقى، و هر رواقى ملاصق بازارى بزرگ، نزديك به كوچه ها و درب ها.

و چنان استماع افتاده است كه موضع سقايه آن، خانه جهودى بود، چندان كه مال بسيار، و خواسته بى شمار، و نفائس مرغوب، و رغائب نفيس، بر وى عرضه مى كردند، و او را در آن ترغيب مى نمودند، از ببع آن ابا مى نمود، تا غايتى كه جهت ازاحت علّت، و استنزال ملّت او در آن عضاضت اجاج، و تمادى اعوجاج كه كنايت است از ستيزگى و خيرگى و پيشانى، بهاى آن را اصغاف مضاعف گردانيدند، هم چنان راضى

نمى شد، زمين آن خانه را به درم و دينار، پوشانيده پر كردند، براى استخلاص آن جهت مسجد، و انخراط در سلك آن، او را فريفته، از دست تصرّف، انتزاع كردند، و جمعى گفتند: اين خانه واقع بود بر بقعه خصيب آباد.

خصيب، آن را بر وجه مذكور، در سلك ابتياع كشيد، و از هنگام تملّك، باز از صحن او، طنين تهليل و تحميد، و حنين تسبيح و تمجيد، به گوش كرّوبيان مى رسيد، و در هر نمازى از نمازهاى پنج گانه، كم تر از پنج هزار مرد، صف نبستى، و هر ستونى از او مستند شيخى بودى، مزيّن و آراسته، و محلّى و پيراسته به نظارت مناظره فقها، و حليه مطارحه علما، و جلادت مجادله متكلّمان، و صحّت نصيحت واعظان، و جريان مجازات صوفيان، و بشارت اشارت عارفان، و زينت ملازمت معتكفان.

و جماعتى تمام از اهل

اصفهان، جهت استفاده رياضت نفس، به زانوى ادب در آمده، حلقه درس او در گوش هوش مى كشيدندى، تا غايتى كه متّصل مى شد بدان، و منضمّ و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 90

مضاف با آن چندين خانقاه مشهور رفيع، و كاروان سراهاى معمور منيع، وقف بر ابناى سبيل، از غربا و مساكين و فقرا، و محاذى آن، كتب خانه اى و حجره ها و خزانه هاى آن كه استاد رييس ابو العبّاس احمد ضبى بنا كرده بود، و عيون كتب نامحصور، در آن منضد گردانيده، و فنون علوم مشهور، مخلّد گذاشته، موقوف و مخيّر برفضلاى زمان سالف، و ادباى اوان غابر، فهرست آن مشتمل بر سه مجلّد بزرگ حجم از مصنّفات در اسرار تفاسير و غرايب احاديث و از مؤلّفات نحوى و لغوى و مركّبات تصريف ابنيه و مدوّنات غرر

اشعار و درر اخبار ملتقطات سنن انبيا و خلفا و سير ملوك و امرا، و مجموع هاى اوايل از منطق و رياضى و طبيعى و الهى و غير آن، از آن چه طالب فضل و راغب در تمييز ميان علم و جهل، بدان محتاج باشد، و بعضى اصفهانيان كه معروف بود به ابو مضر رومى، درى ساخته بود، بر آن، اعمال عجيبه و صنايع غريبه، و در خرج آن، مقدار هزار دينار آن وقت، تكلّف نموده، بيرون از خرج طاق و دو منار كه مبنى اند بر دو فيلوار معلّق بر ممرّى كه مفتّح از مسجد جامع، به سر بازار رنگرزان مى رود.

ديگر مسجد جامع صغير، معروف به «جورجير»، بناى آن فرموده كافى الكفاة صاحب عبّاد، و به فضيلت ارتفاع مكان و استحكام نهاد آن و صلابت گل، مسجد عتيق از او غريق حيا و خجل. و منارى كه مهندسان عالم، و مقدّران بنى آدم، اجماع و اتّفاق كرده اند بر آن كه كشيده تر به قدّ، و تمام تر به مدّ، و باريك تر به عمل، و محكم تر به تفصيل، و جمل بر روى زمين، از آن بنا نكرده اند، و به حقيقت، صانع و بنّاى آن، در ابداع و احداث آن شكل بديع، و قدّ رشيق، غايت استادى، و نهايت پيش كارى، از لطف استدارت، و حسن استقامت حقائق خرده كارى و چابك دستى، به تقديم رسانيده، و هيچ دقيقه اى از دقايق صنعت، فرو نگذاشته، آن را از گل و خشت راست، چون نخل خرما در زمين كشت، قاعده آن ممهّد بر يك قفيز زمين، قائمه مشيّد بر چرخ برين، ارتفاع قدّ او صد گز، و سطح و شمعه او يك گز در يك گز.

و تمامت

مواضع و مقامات كه در حدّ عدّ، و حيّز حصر و احصاء آمد از مساجد و خانقاهات و كتب خانه ها، فقها را مدارس است، و ادبا را مجالس، و شعرا را مآنس، و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 91

متصوّفه و قرّاء را اماكن و محابس، و از جمله محاسنى كه دعوى بر آن مطلق و محقّق است، و هيچ آفريده را برخلاف نطق و دقّ نه، دو خصلت خوب است كه در مرتبه خوبى، و درجه شرف فضيلت عليا و دقيقه قصوى دارد، و اين هر دو را به عامّه

اصفهان- خاص به مردم شهر- ارزانى فرموده اند:

يكى مثابرت و ثبات بر نماز به جماعت؛ و دوم، اهتمام به حسن طاعت، و فرمان بردارى حاكم ولايت، و از مناقب بزرگ و مراتب بلند كه هيچ شهر به چنان خاصيت و فضيلت مخصوص نيست، اتّفاق است بر آن كه از زمان استحداث

اصفهان، تا غايت اين زمان، هرگز ملك الموت در آن جا نداى قَضى نَحْبَهُ در گوش هيچ ملك نداده است.

و از كبار مشايخ، استماع افتاده كه در روزگار گذشته، و سال هاى رفته، تتبّع اين معنى كرده اند، و تفحّص نموده، قطعا هيچ كدام برخلاف اين وقوف نيافته، و روى از اين راه برنتافته.

از مشهورات محامد كه چون زبان در دهان گويا است آن كه پيش از اين، در مذابح آن خطّه، صباح هر روزى از محلّه ها نزديك دو هزار سر گوسفند و صد سر گاو جهت ذبح جمع مى كردند، شب هنگام، يك سر از آن نبود، الّا كه دندان آن را به گلوى فنا فرو برده بردى، و آن چه عيدها و نوروزها در تحت ذبح آمده است، (إن تعدّوها لا تحصوها)، و قرب

صد هزار سر گوسفند و هزار سر گاو كه در خانه ها به نمك معمول كرده، براى سال كه آن را بهار خوش مى خوانند، قديد كرده اند، در تمام سال، قطعا تغيّرى بدان راه نيافته، نه از جهت طعم، و نه از بوى، و نه منتن گشته، و نه كرم درافتاده.

و لذاذت اين قديد، به مبلغى رسيده كه دوست به دوست بر سبيل تحفه و طريق هديه، خوب تر تحفه اى، و كامكارتر نقلى آن را دانسته، آن را در سبدها تعبيه كرده، بر مسافت دويست فرسنگ، ولايت به ولايت، و شهر به شهر فرستاده اند.

و از آن جمله آن كه هر كدخداى از

اصفهان، اگر درويش بوده است و اگر توانگر، به حسب حال كدخدايى خويش، مأكولات زمستانى و مخلّلات و سردخانه ها از شيرينى هاى گوناگون و شيرازها نظيف، و ريچارهاى لطيف، و كامه هاى كامكار، و خيار و بادنجان، و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 92

بقول و غير آن، از تمامت ميوه ها و نباتات صحرايى و كوهى، به انواع حموضات، و الوان لبنيّات، و اصناف عصارات و ادهان و دسومات سمنيّات، پرورده، چندان كه تا آخر سال بمانده، و هيچ از آن به فساد نيامده، و تغيّر نپذيرفته، ترتيب كرده باشند كه اگر در شب يلدا سى مرد به مهمان آمده اند، از مهمانى عاجز نيايند، و به شب آمدن ايشان، او را دل تنگ و اندوهناك نگرداند؛ بلكه در ترحيب و گشاده رويى، و تقرّب و خوش خويى، و طلاقت و بشّاشت، افزايد، و اصلا به هيچ تصنّع و تجمّل و تفنّن و تجمّل به تحمّل، از خانه بيرون رفتن، محتاج نباشد.

ديگر آن كه از خانه كم تر كدخدايى، و بى نواتر اهل آن، تمامت توالى شهور،

صيفى يخ كه به حقيقت در گرماى تموزى و ايّام باحورجان از آن حيات مى يابد، منقطع نشود؛ بلكه او را هر روز وظيفه اى معيّن باشد تا روز ديگر، و انصاف كه با وجود چنين جان بخشى در چنان فصل، نام شهرى ديگر بردن به خوشى و دل كشى، نفس، افسرده مى گردد،

خشخشه زا و از يخ باحور در سقراق نوخوش تر از بغداد و ما فيها و قد سبق البيان

و اگر چنان كه از جمله فوائد و مواد كه موجب زيادى عزّ و فخر، و سبب رونق و تمييز آن شهر است، به غير از آن ميوه هاى گوناگون آبدار شيرين و تر و تازه، از سيب آزايش كه چون ايمان، قوّت دل مى دهد، يا انواع انبرود، از ملحى و غير آن كه دماغ را ترطيب و مدد مى بخشد، يا آبى كه بهتر از هر آبى، جگر را قوىّ و تازه مى دارد، و شراب هاى پاك خوش طعم و بوى سودمند آن، و آب هاى رياحين روح افزاى، از ماء الورد و مانند آن، و جامه هاى دل خواه پاك مرغوب از حرير و جنس آن، و ظرف هاء و ظرف هاى چينى غريب، و حلبى عجيب كه از اطراف آفاق بدان جا نقل كرده باشند، و به زحمت و مشقّت راه و گرما و سرما هيچ چيز ديگر نيست

اصفهان را بس فخرى است باقى، و شرفى نامى، و فضلى به كمال، به همه حال.

***

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 93

ذكر پنجم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 94

[ذكر پنجم] در آن چه از زمان استحداث اساس آن نواحى كه به مثابت سور است بر آن بقعه و منخرط در سلك خطّه منجم كبار امراء و ملوك و منشأ اعاظم فضلا و علما و ارباب جاه و مرتبه و اصحاب جلال و قدر و اهل صلاح و خير بوده، چنان كه هريك از ايشان، يگانه زمانه خود، و مردانه روزگار بوده

روايت مى كند سليمان بن احمد بن عبد اللّه بن محمّد عمران نقل از عبد الرّحمان بن عمرو بن رسته، از محمّد بن يوسف كه او گفت: «خيار أصفهان من خيار

النّاس، و شرارها من شرارهم»، اگرچه از تعداد اعداد سلاطين و ملوك جهان گير و بزرگان نامدار كه هريك على الاطلاق چون روزكار در آن روزگار، نافذ الحكم و قاطع الأمر بوده، و بر هفت كشور، سرور و مهتر، زبان ناطقه و بيان حصر و احصاى، لال و عاجز آيد، فامّا هم چنان ضرورت باعث مى شود بر ذكر چندى از ايشان، چه از اهل جاهليّت، و چه از اسلاميان.

نخست از ملوك گردن كش و سپهدار لشكركش، فرعون لعين، از خوزان ماربين برخاست، و در ملك بر ذروه منيع نشست، و به مرتبه رفيع پيوست، تا غايتى كه ديو وسواس، و خنّاس حجره وهم و حواس، او را به زخرفات طغيان، و تمويهات بهتان و عصيان، تسويل و تزيين داد، و غرور نخوت أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ در مغز سبكسار آن خاكسار قرار گرفت، و دعوى أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى و فَمَنْ رَبُّكُما يا مُوسى در ميان اهل ضلال به اظهار رسانيد، و بنياد صرح ممرّد خود از شرح مستغنى است، و چون صورت حال آن مدلّس پر تلبيس از تسلّس و كفر ابليس، اظهر و اشهر است، نابردن نام و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 95

نادان نشان آن، بى نام و نشان، اولى و بهتر است، كه لعنت باد بر نام و نشانش.

ديگر بخت نصر، به زبان فرس و بر موجبى كه حمزه اصفهانى در كتاب خود ايراد كرده است، نام او بت نرسة بن ويو بن گودرز، كه عراق و شام و جزاير را بدستان دستان بود، و مصر و بربر را از قبل لهراسف ملك، مرزبان و پهلوان، و مقام او در هيبت

و غلبه و سطوت و فظاظت شوكت، بر جهان و جهانيان پوشيده و پنهان نيست، هم از خوزان ماربين برخاست.

ديگر، بهرام گور از ديه روسان بود از ناحيت النجان، و در قلعه اى كه محاذى روسان و آزادوار بود، منزل گاه مى ساخت، و دختر برزينجير از ديه اجيه براآن، در حباله او بود، و جلال حالت، و كمال آلت، و شدّت باس و شوكت و هراس و چابك سوارى و موى شكافى در تيراندازى و قوّت شجاعت، و حسن تدبير و كفايت، و اصابت راى جهان آراى بهرام گور، محتاج به شرح و ذكر نيست.

و مهر يزدان كه ملكى بود از ملوك طوائف در جهان، منشأ او هم ناحيت النجان بود، دز را بر بالاى قلعه ماربين، او بنياد نهاد، و شيرين كه نام شيرينش در كام خاص و عام، شهد و شكر است، و جهانى را از شوق شمائل او خون در جگر، به حسن شكل و طلعت زليخاى مصر، و لطف عنصر و فضيلت زبيده عصر، ربيبه اين جهان، و لعبه آن جهان، عاقله و عقيله دنيا، سر تا پاى محض خلق و معنى، آن كه آثار محاسن و اخبار اوصاف جميله او دل كسرى را كسرى داد، و او را مخفى به

اصفهان آورد، و به كرّات بناشناخت بر سبيل امتحان با او تكرمش ساخت، و عشق باخت، خلق روح افزايش را ستايش فرستاد، و به وصلش دل خسته را آسايش داد، از لطف دلارايى اش در ميان جان كلف نشست، و شعف به شعف پيوست، و عفاف و حرسيتش را پسند كرد، و بر وجه پسند، با او پيوند كرد، در حرم حرمتش به خاتونى نشاند، و پيوسته با او

ذوق معاشرت مى راند، بر روى سائر سرّيات سرّيات بركشيد، و بر خواص خرائد مخدّراتش برگزيد، او نيز به حسن عهد و مروّت و شرط حفاظ و فتوّت در حال حيات، جان شيرين بر وى ايثار كرد، و بعد از وفات، بر مصاحبت غير او، مرگ اختيار كرد.

و اين ناحيت النجان كه از قديم الايّام باز بر وجه مذكور، منجم و محتدّ بزرگان

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 96

گردن كش و دليران لشكركش بود، إلى يومنا هذا كه مولد و منشأ صاحب مغفور سعيد، فخر الدّوله و الدّين، محمّد الأشترجانى- طاب ثراه- شد، و او- رحمه اللّه- از سر علوّ همّت و طلب ترقّى در كمالات، و اكتساب اصناف مفاخر مالى و منالى، و جاهى و جلالى، و اقتناء انواع مجد و معالى كه در بدو فطرت، صفات غريزى ذات عزيز او بود، و اقتفاى سنّت آباء و اجداد اطراف الأيّام و آناء اللّيالي و من طلب العلى سهر اللّيالي بر كار بسته، خواب خوش برخود حرام انگاشت، و حرص و شعفى و طمع و ولعى كه به حوز و جمع محامد مناقب، و اعاظم مناصب، در دل داشت، مدد تصميم عزائم و فضائل جبلّى او گشته، ازدهاء و كفايت و كاركنى و استعداد مباشرت اشغال ديوانى، او را بر آن داشت كه وطن معهود به ناحيت النجان كه غرّه طلعت

اصفهان است بگذاشت، و مدّتى مديد، ملازمت اردوى اعظم، فرض عين و عين فرض پنداشت، تا چون در سراچه خواجگى و اعتبار بر صفّه بار افتخار و اقتدار، استناد فرموده، بر فرموده لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ شكر اين نعمت را، و حق گزارى اين موهبت را كه

بعد از استجلاب مزيد نعم، و استجماع تواتر كرم بارى تعالى سبب دفع سرعت زوال، و عجلت انتقال باشد، بر مقتضاى: إنّ للّه عبادا يخصهم بنعمة ما بذلوها فإذا منعوها نزعها منهم و حوّلها إلى غيرهم غم خوارگى زيردستى زيردستان، و دل بستگى به احوال بيچارگان، اهمّ مفترضات بر كلّى مطالب، اولى تر و مقدّم دانست، و چون اين ناحيت، به مثابت باغى يا مزرعه اى از املاك خود مى دانست، و رعايا و اهالى آن جا خرد و بزرگ، همه چون بندگان، سر بر خط فرمان او نهاده، پاى از دايره عبوديّت و خدمت كارى، بيرون نمى نهادند، از تطاول و تعدّى و جور و اعتساف كه حكّام

اصفهان و امرا و ملوك به نسبت با ايشان متصدّى مى شدند، بدو ناليدند، و سر و روى، بر آستانه اغاثت و اعانت مى ماليدند، رأى صواب دان او، آن اولى ديد كه در حضرت، عرضه داشته، آن را از نواحى

اصفهان، مفروز گرداند، و اهالى آن را از آن تغلّب و گران بارى برهاند، به رزانت عقل و كمال و كفايت و رصانت رأى، امرى بر انديشد، جامع محافظت مصلحت، و رعايت غبطه ديوانى بى تفاوت نقصان و خسران و عمارت ناحيت و امن و امان و استقامت و رفاهيّت خواطر رعاياى آن، و مدّتى همّت بزرگ بر ضبط و اتساق امور، مصروف گردانيده، تصرّف را بر وجه محتاط، به

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 97

جاى مى آورد، تا به واسطه مساعى جميله او، اهالى چون قوم و قبيله مرّفه الحال، فارغ البال از آن مناص، خلاص يافتند، و در كنف دولت، و جوار او آسودگى و جمعيت را به تار و پود لباس كار خود بافتند، و

او- رحمه اللّه- متوجّه بهشت اكثر آن به ملكيّت به فرزندان خود كه هريك به حقيقت، از فضيلت استعداد ملك پرورى و شرف استبداد عدل گسترى، طريقه پدرى مى سپرند، و به يقين، در دفع ظلم و فتنه از آن موضع، به منزلت سپرند بهشت، تا غايت كه به سبب حسن تدبير و شمول اشفاق و غم خوارگى بى دريغ اين دو مهر و ماه آسمان فتوّت، و دو دريا و ابر احسان و مروّت، ملك اعظم اعدل، صاحب اكرم اكمل، دستور الوزراء، نظام و صلاح ايران، علاء الدّوله ملك علاء الدّين- اعلى اللّه رتبته- و صاحب اعلم افضل، ملك معظّم اعدل، عضد الوزراء، يمين الملّة و الدّين، ملك يمين ادام اللّه يمنه بمنّه لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ فِي مَسْكَنِهِمْ آية جَنَّتانِ عَنْ يَمِينٍ در شأن آن نازل، و نضارت و نزاهت مينو و ارم و غزارت و فكاهت كوثر و خلد او را حاصل، و در سايه دولت و كنف معدلت ايشان، ذكر النجان از او خامل، و به پيروزى بخت شرف، لقب «پيروزان» بدان واصل گشت.

دگير سلمان پارسى- رضى اللّه عنه- كه نام او روزبه بن وهامان بود، منشأ و مولد، ديه كيان است از ناحيت قهاب

اصفهان، خادم رسول- عليه السّلام- به اجابت دعوت دين در پارس، سابق بنى آدم، و به اصابت فكر و تصفّح ما فيها علم علماى علم، عالم متبحّر اديان قسوس و احبار، واقف سرائر نصوص و اخبار، و چون طلعت صباح ايمان، بر روى او رخشان شد، و لمعت مصباح ايقان، به سوى او درفشان، و محجّت، واضح، و حجّت، لايح گشت، مانند سيل از قلّه كوه و قار، به صحراى مطاوعت روان، و

چون ستاره در ديجور، از آسمان عزيمت، به زمين مسارعت دوان شد، و به جان و دل: «تن و جان هر دو فدا كرد، و زر و مال بداد»، لاجرم رسول خداى متعال، بر فرموده «سلمان منّا أهل البيت» قدر و منزلت او را مرتبه اهل و آل بداد، و هم چنين در حقّ او فرمود: «أنا سابق العرب إلى الجنّة، و سلمان سابق الفرس إليها».

و روايت است از ابو هريره كه چون اين آيت كه: وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا يَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَيْرَكُمْ ثُمَّ لا

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 98

يَكُونُوا أَمْثالَكُمْ بر خدمت رسول- عليه السّلام- فرود آمد، از خدمت سؤال رفت كه: «اى مهتر و بهتر موجودات، چه كسان اند كه اگر ما اعراض كنيم ايشان را به جاى ما مقام استبدال، ارزانى فرمايند؟»، و سلمان در پهلوى رسول- عليه السّلام- به زانوى خدمت نشسته بود.

رسول- عليه السّلام- دست مبارك بر زانوى سلمان زد، و دو سه بار- بر سبيل تكرار- فرمود كه: «اين يار و قوم من، به معبودى كه نفس محمّد به قبضه قدرت او است كه اگر ايمان را بر طاق ثريّا تعليق زنند، مردان پارس از رواق ثرى فراگيرند».

و برهان بر آن كه رسول را مراد به فارس،

اصفهان است، قول سلمان است، روايت از عبد اللّه عبّاس و ابو الطّفيل كه ايشان گفتند سلمان گفت: «أنا من أهل أصفهان من جي»، و هم چنين عبد اللّه عبّاس گفت: از سلمان شنيدم كه گفت: «من از اصفهانم، از ديهى كه آن را جى گويند، چون عزيمت يثرب، مصمّم كردم، و غرض، شرف پاى بوس مبارك خواجه كاينات، آن جا زنى اصفهانى ديدم كه در وصول

به يثرب، و دولت دريافت سعادت اسلام، بر من سبق گرفته بود، احوال و اخبار حضرت مصطفوى و دين نبوى را بعد از سؤال، آن زن مرا راه نمايى نمود».

و ابو مسلم صاحب دعوت، نابغه اى بود از بعضى نوابغ رستاهاى

اصفهان، مدعوّ به فاتق به جانب كراج، از فرزندان رهام بن گودرز يا شيدوش بن گودرز، مصاحبت چندين مبارز و اجلاد، عنان عزيمت لشكركشى را به سوى خراسان تحريك داد جهت فتح بلاد و قلاع، و تعريك متمرّدان و تسخير عباد و بقاع، و پيوسته اطفال اين شغل و كار را در كنار دايه صبر و سكون، به جهت تربيت و كمال نموّ، از شير فكر ثاقب، و كاردانى و رأى صائب پهلوانى، سير مى داشت، و براى استجابت دعوت حق، و اسماع كلمه صدق، رايات دولت اموى و كين خواهى عترت نبوى را نصرت داده، مى افراشت، و به واسطه استحكام بيخ شجره طيّبه علوى، كه أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ، و پاك گردانيدن طريقه اسلام از خار لجاج ضلالت، و استقامت قامت حنيفى از اعوجاج جهالت، به آشكار و نهان، و سخت و سست، در جمع و اجلاب شيخ و شاب به نفس خود چابك و چست در هر معمور و مطمورى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 99

مى زد، و مدد و تبع از خاص و عام مى جست، تا بر مقتضاى: «من قرع الباب و لجّ ولج»، ميامن اجابت، بدان لاحق شد، و مباغى و مرام او، به حصول، موصول گشت تا از راه انتهاز، فرصت ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلى رَسُولِهِ و أنزل بجنود لم تروهابر عرصه ميدان اميدوارى إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً از

مبارزان حمايت دين، و مردان هدايت و يقين، با ساز و سلاح و آلت و اسباب آن، به اعانت وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَ مِنْ رِباطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّكُمْ چندان كثرت ياور آشناى يك دل، و نامور و گشاينده هر مشكل، نازل شد كه از آن ترس و هراس، دل خداوندان صولت و باس، در ورطه خطرناك افتاد؛ بلكه هر چابك و چالاك، از آن انبوه سهمناك، سر بر بالش اندوه و هلاك، باز نهاد، و به قدرت تأييد ربّانى، نه به قوّت جسدانى و جسمانى، به دل گرمى:

«القتال اى حيدر ثانى كه النّصر معك»

اهل زيغ و ضلال را به واجبى جواب مى داد، و تيغ چو آب را كه از تشنگى خون دشمن، زبان از دهان غلاف كشيده، و دراز داشت از جوى شريان سيراب مى داد، علم داران خلاف و شقاق را نگونسار و آواره مى كرد، و نطاق عهود كفر و نفاق را به صد پاره مى كرد تا از پشت زمين بخواست، و ناخواست، تمامت ارجاس و انجاس برداشت، و روى زمان بپيراست، و بياراست، و به خلفاى بنى عبّاس بگذاشت، و من فضائله الأشعار هذه:

أدركت بالحزم و الكتمان ما عجزت عنه ملوك بني مروان إذ حسدوا

ما زلت اسعى مليا في ديارهم و القوم في ملكهم بالشّام قد رقدوا

حتّى ضربتهم بالسّيف فانتبهواعن نومة لم ينمها بعدهم أحد

و من رعى غنما في أرض مسبعةفنام عنها تولّى رعيها الأسد

و منها يشير فيها بذكر أرضه إلى أصفهان:

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 100 ذروني ذروني ما قررت فأنّني متيما اهج يوما تميد بكم أرضي

و أبعث في سرد الحديد عليكم كتائب سودا طالما انتظرت نهضي

و

از جمله دلايل بر آن كه ابو مسلم، اصفهانى بوده است، مدائنى گويد كه ابو مسلم، روزى در مسامره و ذكر فتح بلاد، از ابو بكر هذلى سؤال كرد كه: «شهر ما

اصفهان را كه فتح كرد، و كدام طايفه دست استيلا بر آن يافتند؟».

ابو بكر گفت: «شهر شما

اصفهان، جماعت عبادله بگرفت»، و چندى را از ايشان نام برشمرد.

و روايت است از ابو مسلم، گفت: «من و سلمان بر شجره نسبت از يك شاخيم»، و از جمله اسباط او مكتنّى به كنيت او، ابو مسلم طاهر بن محمّد بن عبد اللّه بن حمزه از ديه جوزدان جى، جدّ مادرى صاحب رساله محاسن است، و اين قصيده كه مى آيد، از گفتار او است، مضمون آن افتخار نفس، و اخبار از دولت و سعادت آباء و اجداد خود كه احياى رسوم دين و امانت مخالفت يقين در طبيعت وجود ايشان مجبول و مرتكز بوده، و قصيده اين است:

و ما أنا إلّا المرء امّا فعاله فحسنى و امّا نعته فجواد

له جانب قاسى الصّفا و لربّمايلين لداعي الحبّ منه قياد

سجاياه ندّ فوق نار ذكائه و افكاره في المعضلات زناد

إذا ما رآني حاسد غضّ طرفه كأنّي في عين الحسود رقاد

يخوض حجاجيه بروق فضائلي و في مسمعيه من ثنائي رعاد

أنا ابن الالى ساروا بكلّ كتيبةو ساموا العدى خسف الحياة و سادوا

رحاب مغانيهم سباط اكفهم إذا ارتدّت الآمال و هي جواد

اولئك قوم ارهفوا طبع دهرهم و ذبوا عن الدّين الحنيف و ذابوا

فمن صعر الدّنيا اقاموا و من ردى اقالوا و من فتك الزّمان اقادوا

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 101 إذا ما استجاروهم اجاروا و ان دعوااجابوا و ان نصوا الخطاب اجادوا

نفوسهم للقتل تحيي و مالهم لأمضاء حكم الجود

فيه يراد

و اين صاحب فتوّت ابو مسلم با وفور كمال شرف و جوان مردى و غرور و جمال و قدر، مردى مخصوص بود به نظر تأييد و رحمت الهى، و متتبّع معدلت و انصاف مصطفوى، از جادّه طور و قدر خود گامى تجاوز نمى نمود، و شهنشاه عضد الدّوله از ميان ابناء جنس جهت نفس خود، تشريف اختصاص استخلاص فرمود، و چون نور فصاحت و دلاقت از جبين اقوال و افعال او مى تافت، و به حسن تصنّع و لطف تفرّس، لياقت و كياست در ناصيه اعمال و اشغال او مى يافت، او را مصاحب به طرف بغداد برد، و در اين وقت، او در سنّ چهارده سالگى بود، به مدّت يك سال در بغداد، تفقّه فقه كرد بر خدمت ابو عبد اللّه بصرى معروف به ابن جعل، امام در فقه و كلام، و پس از مدّتى اندك، و زمانى كمك، با خواص غلامان درگاه در حضرت، كمر بسته به قيام، قيام نمودندى، به شش لغت متكلّم مى بود:

عربى و پارسى و تركى و زنگى و رومى و هندى.

و از كمال فضيلت او آن بود كه در بيست و هشت سالگى در مجلس عضد الدّوله، ميان او و صاحب عبّاد بحثى واقع شد در باب مذهب، بعد از جريان مناظرات بسيار، و مناقرات بى شمار، ابو مسلم، صاحب را ملزم گردانيده، تخجيل و انفعال داد، و از آن روز باز اين معنى در سينه صاحب، كينه اى شد، و پنهان مى داشت تا وقتى كه عضد الدّوله را سفر ملك آخرت، و نقل از منزل فنا به دار الملك بقا اتّفاق افتاد، ابو مسلم را «هوس مسكن مألوف و ديار معهود» كه

آن خطّه

اصفهان است برخاست، و اسباب تحويل به عراق، آماده كرد، و بياراست.

چون به حدود همدان رسيد، و ابو على سروى، پسر عمّه ابو مسلم بر همدان عامل، توقيع آمد به طرف ابو على از خدمت صاحب، بر اين سياق عبارت صاحب كافى: «هذا كتاب ينذره و يأمره بأن يهلكه أو يتخبط فيشركه».

بعد از تمهيد معذرت بسيار، جهت دفع اين تخويف و انذار نهان از ابو مسلم كه ابو علىّ به

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 102

جانب صاحب از انواع فصل در طوامير و اجناس، حمل قناطير مى فرستاد، و در حضرت صاحب، به غير از انتقام، هيچ در محلّ قبول نمى افتاد، قرابت و خويشاوندى ابو علىّ بر عضّ شكيمت و اصرار عزيمت صاحبى، غالبى آمد، و سلامت نفس ابو مسلم گشت.

و هم چنين آن چه بر تكائف سكّان، و تكانف قطان

اصفهان شاهد است، اخبار معتمدان مشايخ است، ما را كه گفتند از آباء و اجداد، چنان استماع افتاده است كه در روزگار پيش، لشكرى به انبوه، قريب سى هزار مرد، بر

اصفهان مستولى گشت، و بى محابا در فساد و رسوايى پردگيان، و خرابى خان و مان، و تنكيل و تعذيب اهل، چنان بود كه بنى آدم، طاقت آن نتواند آورد.

چون اميد از جان برداشتند، و جان و خان به ظالمان باز گذاشتند، در فرصت شبيخون و بعضى انتقام از ايشان، عهد پيمان و عقد سوگندان ميان همگنان، صورت انعقاد يافت. چون لشكر زنگبار، شب جهت اعانت و اغاثت بپيوستن بديشان به زودى مدد نمود، ايشان همچون ملح يا مور به انبوهى تمام از سر دلاورى و زور، بغتة دفعة بر سر ايشان تاخت آوردند، و تمامت

ايشان، از ترس همسايه يا هم خانه، منهزم و پراكنده، در ورطه تلف و هلاك افتادند، چنان كه تا آخر شب، سرى به دست نمى آمد، و اين معنى، روشن تر دليلى است بر فرط قوّت، و وفور عدّت، و صلابت صولت، و استحكام شوكت، و غايت عصبيّت، و نهايت حمايت اهل

اصفهان.

و از جمله تنافس خواص و تفاخر اعيان آن، آن كه به حكايت، استماع افتاد از معتمدى صادق القول، و شاهدى امين عدل كه گفت: «پيش از اين، به روزگارى اندك، در محلّتى از محلّت ها كه آن را كروا آن مى خوانند- كه اكنون به كلّى مطموس و مدروس گشته، و از اطلال و رسوم آن، هيچ اثرى نمانده-، پنجاه مسجد ديدم معمور به صفاى مروّح كه هر روز، تمامت جماعت را اقامت مى نمودند، و هريك از آن بنياد و بناى رييسى معتبر صالح از رؤسا در حساب استنكاف از آن كه به مسجد غيرى حاضر شود، و ننگ و عار از آن چه به نمازگاه ديگرى نماز گزارد».

و از جمله شواهد بر ثروت و يسار و فراخ دستى و حال و كار اهل

اصفهان آن كه يافته

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 103

شد از اخبار امناء و ثقات و معتمدان و اتساق روايات و حكايات، مصدّق آن كه گفت:

«عيدى از جمله عيدها به محلّه اى از محلّه ها كه واقع بود بر شارع مصلّى بر منظرى نشسته بودم، و آهوى چشم را به چراگاه تفرّج رها كرده، از ساكنان بيد آباد- كه اكنون بعضى از آن بنياد، باروى شهر است، و بعضى گورستان، و باقى، خراب تر از گورستان- مى شمردم، دو هزار مرد ابريشم پوش بر من بگذشت، تمامت معمّم به قصب، و ملبّس به جامه هاى توزى

و بمى، و صوف هاى مصرى و عتابى و سقلاط».

و از جمله خصائصى كه هيچ شهرى از شهرها در هيچ عصرى از عصرها كسى نشان نداده است، و حال آن كه ما در عصر خود نه ديديم و نه شنيديم، خاصيت فضيلت و اصابت در فتوى علم تعبير، از خزانه وَ عِنْدَهُ (خزائن) مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلَّا هُوَ مردى ابو الطيّب معبّر نام، معروف به كوپيبند را بدان افاضت، تخصيص و انفراد ارزانى فرموده اند، بى آن كه از افواه رجال، يا از ارباب آن حال، اخذى و التقاطى كرده باشد، يا تصفّح كتابى، يا تتبّع بابى به جاى آورده، و عجب تر آن كه اكثر تعبير او، موافق مضمون كتب اين علم نمى آمد، و قطعا در تعبير، هيچ خطا و مباينت و خلاف واقع، نه، و نخستين سبب از اسباب خوض، و شروع او در اين علم شريف، و توغّل در كشف سرّ آن لطيف، آن بود كه در اوّل جوانى، و عنوان زندگانى در مكّه، شبى از شب ها در خواب ديد كه از سقايه مسجد آدينه

اصفهان آب مى داد، ناگاهى سياهى اى بر وى بگذشت، و تيغى كشيده در دست، نيمه راست تن او بدان بزدى، او از ترس آن، خود بلرزيد، و از خواب بجست. چون صبح صادق بدميد، ابو الطيّب در آن بقعه قصد كرد به طلب شخصى كه تعبير خواب و تأويل احلام داند، مردى پير را يافت، و راز دل، و خواب چشم، بر وى عرض كرد.

شيخ، او را گفت: «اى جوان! بشّرك اللّه تو را از خزانه وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ از مخزونات علم آلهى افاضت ارشاد، ارزانى فرمودند، و از تشريف شرف نبوّت، به

جزيى مشرّف و مزيّن گردانيدند. بعد از اين، به هر سؤال كه در علم تعبير و فتوى رؤيا از ضمير تو استفتا رود، بدان چه روى نمايد، و سانح گردد، فتوى دهى؛ چه قطعا از جاده صواب، تو را يك گام، خطا بيرون نهاده نشود».

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 104

از جمله غرايب تأويلات او، حديث فضل بن بله كه گفت: من مدّتى وكيل مسجد جامع بودم، و ابو الطيّب بر من مشرف مى بود، روزى مصاحب يكديگر، در راهى طوافى مى كرديم، چون به در سراى صاحب، كه مسكن شيخ جليل احمد بن عبد المنعم وزير بود رسيديم، دو زن متوجّه ما گشتند، يكى آن ديگر را مى گويد: «زمانى توقّف بايد نمود كه اين مرد، معبّر است، و من خوابى ديده ام، از تعبير، تفحّص نمايم».

چون به ما پيوست، گفت: «اى شيخ! من در خواب ديدم كه مرغكى از جنس ديباج از دست راست من برخاستى، و ديگر بار بر آن جا نشستى، و دانه از پنجه من مى چيدى، ناگاه من تند شدمى، و سرش از تن بركندمى، نبّئني بتأويله».

ابو الطيّب گفت: «اين زن كه با تو است كيست؟».

گفت: «مادر».

گفت: «او را مصاحب من گردان تا تأويل گويم».

زن گفت: «خاموش! مرا طاقت نباشد كه از مادر جدا شوم».

ابو الطيّب گفت: «تو را تنها به خانه مى بايد آمد، تا حال، بر تو شرح دهم».

گفت: «دور باد از تو كه مردم را به قحبگى خوانى، اگر دانى، همين جاى مرا جواب گوى».

ابو الطيّب- از سر ملالت و كراهت- گفت: «تو يك مردى را دوست مى داشتى، و او پيش تو آمد شدى مى نمود، او را به قتل آوردى».

آن زن

كه مصاحبه او بود، به هر دو دست، دامن چادر او محكم بگرفت، و فغان و فرياد برآورد، و وافرزندى و دل بندى به آسمان مى رسانيد، تا خبر اين حال به خدمت شيخ جليل ابو العبّاس رسانيدند، ايشان جمله را استدعا كرد، و از قصّه ايشان به شرح، استعلام نمود، و پوشيدگى كار را روشن و پيدا گردانيد، و اقرار به قتل از زبان زن، استماع رفت، چنان كه اعتراف آورد بدان كه اين پسر، كشته، در خانه او در چاهى انداخته است، پس بفرمود تا قتيل را از چاه بيرون آوردند، و قاتله را به نفط، طلا داده، در بوريا پيچيده، به آتش عقوبت بسوزانيدند.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 105

و هم چنين حكايت گفت پدرم، مرا گفت: از جدّم شنيدم كه شبى در خواب ديدم كه آب از چاه مى كشيدم، چون دلو برآمد، دو ماهى يافتم، يكى بزرگ و يكى كوچك، و من در آن وقت در ديه «جوزدان» متوطّن مى بودم، و در مزرعه اى از مزارع آن جا دو برزگر داشتم، بامداد روز به ابو الطيّب رسيدم، خواب را با او تقرير كرده، جواب تعبير، التماس رفت.

گفت: «تو را دو مزدورند، و عمل و كار ميان ايشان در مقام فوت و محلّ اهمال، و به زودى پيش تو رغبت نمايند به قصد رفع نزاع، و قطع خصومت ميان ايشان، زنهار تا سخن ايشان در محلّ قبول نيارد؛ چراكه قسمت و قطع آن معامله، سبب ضررى عظيم گردد تو را».

همان لحظه چون به خانه متوجّه گشتم، ايشان را هر دو بر در خانه، در عين خصومت، گرفتار ديدم، و مرا حكم ساخته، گفتند: «ما جهت دفع

تنازع و رفع تداعى كه ميان ما واقع است، به خدمت آمده ايم تا كار ما به فيصل رسانيده، حقّ هريك به موقع در آرى».

گفتم: «احسنتما! مرا اتّفاق نيك، از قضاى بد، معزول گردانيده است».

و هم چنين نقل است از معتمدى كه شبى خوابى ديدم كه از دهشت و خوف آن در ورطه حيرت فروماندم، و در لجّه عرق، غرق گشتم، چنان كه مجال حركت و قوّت بيدارى نماندم، و از حيا زبان استفنا قوّت نطق نداشت، مدهوش و حيران، و بى هوش و سرگردان، عنان توجّه به خانه ابو الطيّب فروگذاشتم.

همين كه نظر او بر من افتاد، گفت: «مقصود تو؟».

گفتم: «تعبير خوابى كه شرم و خجالت از عرض آن مرا منع مى نمايد».

گفت: «كماهى بگويم؟».

گفتم: «فرمان، تو را باشد».

گفت: «تو در خواب چنان ديدى كه گوييا با مادر خود مجامعت مى كردى، و هيچ باك نيست، بايد كه در احسان و مبرّت با او اطناب فزايد، و از عقوق و تقصير در حقوق، اجتناب نمايد، و به حسب قدرت و طاقت شرائط، خدمت به تقديم رساند، و وظائف و مراسم نعمت به جانب او».

و هم چنين روزى در مجلس عالى علاء الدّوله ذكر فضيلت و غرايب خواص او از اين

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 106

فنّ شريف و سرّ لطيف چون زبان در دهن انجمن، تر و روان بود، و حضرت دولت، از قبول اعلام تأويل احلام، متردّد، به احضار ابو الطيّب فرمان روان شد، و از طريق استدراج و امتحان استفتاء، رؤياى مختلفه، و خواب هاى پراكنده مى رفت، و ابو الطيّب سر در پيش انداخته، قطعا سخن بر سكوت، زيادت نمى گفت.

علاء الدّوله فرمود: «شيخ، به جواب ملتفت نمى گردد؟».

شيخ گفت: «دولت

علايى در مرتبه عليا پاينده و مستدام باد، جواب مزاح و بازى، از عقل و دانش رخصت نيست».

علاء الدّوله از تعجّب اين جواب، خجل و منفعل گشت، و اقرار بدو داده، از سر انكار بگذشت.

و از جمله قواعد و اساسى كه دلالت مى كند بر متانت عقل و رزانت فضل، و بر آن كه ايشان در تبيين عقول، و تمييز نفوس بر عقول و نفوس ساير ناس، رتبت رجحان و زينت مزيّت دارد، و حاضرتر جواب، و قادرتر صواب، و مآثر مأثوره، و مفاخر مختاره و مشهوره، آن چه به حكايت مى گويند، و از مهارت محترفه، و فراهت پيش كاران، و حذاقت استادان

اصفهان در هر صنعتى و حرفتى و جمله فنون هنر و انواع كمالات، و آن چه از اين معانى بر محك امتحان زده، و تخليص نقد كرده، از كوره اختيار، استخراج نموده، درست عيار عيان موافق خبر ديده، و بهتر چابك دستى جمله صنايع گرد از روى گذشتگان روزگار برآورده، در باب تمهيد و ذكر شرح و فصل تحديد از قديم و جديد،

اگر صد فعل بنويسم حكايت هم چنان باقى وگر صد نكته پردازم معمّى هم چنان مشكل

***

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 107

ذكر ششم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 108

[ذكر ششم] در وصف اصفهان و فضيلت اهل و فرمان بردارى حاكم و ملوك و قوّت نفس و تأثير همّت ايشان، و آن كه هر لشكرى كه قصد ايشان و آن جا كرد، و هر ملكى كه تعدّى بر ايشان در خاطر گرفت، زيان نفسى يا مالى بدو عائد گشت

روايت مى كند شيخ ابو نعيم احمد بن عبد اللّه به اسنادى صحيح و نقل صريح، از هدية بن خالد، از حماد بن سلمه در كلام مجيد اين آيت: ثُمَّ اسْتَوى إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً اجابته أرض أصفهان.

معنى معمار آفرينش و مقدّر كن فيكون به قدرت لا يزالى، سبع شداد از دودى برافراشت، و سبع طباق را در

ميان آن، بى علاقه معلق بداشت، فرمان پادشاهى ذو الجلالى بر اين جمله به نفاذ پيوست كه اى آسمان و زمين! به حضرت امتثال فرمان توجّه نماييد، اگر به اختيار است و اگر به اجبار، زمين

اصفهان در حال، دهان مطاوعت و انقياد باز كرد، و اجابت و فرمان بردارى را چندين زبان هريك منارى كشيده، و دراز كرد.

و هم چنين گفته اند كه اصل لفظ نام

اصفهان، اسفاهان بود؛ چرا كه در ايّام فرس، گودرز بن كشواد بر آن مستولى و مالك بود، و هروقت كه پاى اقتدار در ركاب استظهار آوردى، هشتاد پسر صلبى او با او سوار گشتندى، همه سواران جنگى فرزانه، و جملگى دلاوران فرهنگى مردانه، زيادت بر احفاد و اشياع و عباد و اتباع، چون سوار مى شدند، مردم مى گفتند: «اسفاهان يعنى لشكر»، تداول كلام عوام،

اصفهان را بدان نام نهاد.

و هم چنين گفته اند در وقتى كه نمرود لعين خواست تا از ضلالت و وساوس شيطانى،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 109

ابراهيم خليل- عليه السّلام- را از منجنيق اغواء و كفر، به آتش انداخته، احراق كند، در اطراف ممالك، منادى روانه كرده، به جمع هيمه، و نقل به موضعى معهود، جمله ممالك، امر او را گردن نهاده، مطاوعت نمودند؛ الّا اصفهانيان، از آن گاه باز ايشان را گفتند: اسفاهان؛ يعنى لشكر خداى.

و از جمله اخبارى كه تفضيل آن و اهل بر امصار خافقين و ديار مشرقين مى نهد، روايت است از اسامة بن زيد، از سعيد بن مسيّب كه گفت: «اگر من قريشى نبودمى، از خدا خواستمى كه از ابناى پارس مى بودم از اهل

اصفهان».

و ابو حاتم سيستانى روايت كرد كه: «

اصفهان، ناف عراق است».

و روايت است از محمّد بن

عبدوس فقيه كه او گفت: عيسى بن حماد بن رغبه مرا گفت:

«من شنيده ام، و به من رسانيده اند اى اهل

اصفهان! كه دشت شما همه زعفران است، و كوه، همه انگبين، و شما را در هر سرايى چشمه آب شيرين خوش گوار، هم چنين است؟».

من گفتم: «شهر ما بدين صفت است كه گفتى».

عيسى گفت: «من اين سخن قبول نكنم؛ چرا كه اين چنين بهشتى است بعينه».

و در وقتى كه عمر بن الخطّاب با هرمزان مشورت كرد در باب

اصفهان و پارس و آذربايگان، هرمزان گفت: «يا امير المؤمنين!

اصفهان سر است، و پارس و آذربايگان هر دو بال».

و حجّاج بن يوسف را كاتبى بود مجوسى اصفهانى در وقتى كه توليّت امور

اصفهان به خويشاوند اين كاتب وهزاد بن يزداد الانبارى تفويض كرده بود، و به سبب تطاولى كه از او صادر شده بود، رنجيده، مكتوب بر اين صورت بر وى نوشت:

«أمّا بعد، فإنّي استعملتك على أصفهان أوسع الأرض رقعة و عملا، و أكثرها خراجا، و ازكاها أرضا، حشيشها الزّعفران و الورد، و جبلها الفضّة و الكحل، و أشجارها الجوز و اللّوز و الجلوز و ما أشبها و التّين و الزّيتون و الكروم الكريمة و الفواكه العذبة، طيورها عوامل العسل، و مائها الفرات، و خيلها الماذيانات الجياد، أنظف بلاد اللّه طعاما، و ألطفها شرابا، و أصحّها ترابا، و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 110

أوفقها هواء، و أرخصها لحما، و أطوعها أهلا، و أكثرها صيدا: فأنخت عليها بكلكل اضطرّ اهلها إلى مسألتك ما سألت لهم لتفوز بما يوضع عنهم فقد اخرجت البلاد، اتظنّ أنا تنفذ لك ما موّهت و سحرت فقعدت تشير علينا فعضّ على غرمولة أبيك و مصّ بظر أمّك و ألزم

ذلك فايم اللّه لتبعثنّ إليّ بخراج أصفهان كلّها او لا جعلناك طوابيق على أبواب مدينتها فاختر أوفق الأمرين لك فقد عظمت جنايتك عليّ و اسأت إلى نفسك في التّعرّض لبلاد ما قصدها بالمكروه أحد إلّا خسر و ندم، و ستعلم».

چون مكتوب حجّاج از رساله محاسن خارج است، متعرّض تغيير عبارت نشده، در ترجمه صورت آن- كماهى- ثبت كرد، فامّا مضمون اين، قوى تر حجّت، و روشن تر دلايل است بر فضيلت

اصفهان و قوّت اهل آن.

و هم چنين ارباب تجارت را اتّفاق است بر آن كه هر آفريده از امراء و ملوك كه قصد آن بقعه كرد به بدى، يا سوء الفكرى در حقّ اهالى آن از كسى واقع شد، هرگز به مقصود نرسيد، و مكر بد بر مقتضاى: وَ لا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ به عمر و مال او برسيد، و هركس را كه زمام امور امارت آن جا در كف كفايت نهاده اند، يا مقاليد وزارت واسطه قلّاده دولت او ساخته، يا به هر حال به شغلى از ولايت و نواحى آن مباشر شده، اگر عدل گسترى در ذات او مفطور بوده است، و رعيّت پرورى و اشفاق با ايشان او را دستور در تعطّف و تحنّن و محبّت و غم خوارگى زيادتى نموده است، و اگر شرير و ظالم و بدخوى و بدسيرت بوده، تغيير زندگانى كرده، و بر خود بگردانيده، و در ميان ايشان، انصاف و معدلت بنياد نهاده، و از طريق اعتساف و جور عدول جسته، ابواب مرحمت و استمالت بر ايشان گشاده، و چندان كه تجربت تفحّص اين كار كرده است، و عاقبت تجسّس اين حال نموده، در ميان اكثر اصحاب حكومت و ارباب استيلا بر اين ولايت،

و سلاطين و امرا و وزرا كه بر اين بقعه، دست دولت شهريارى يافته اند، اين قاعده، ممهّد، و اين قياس، مطرّد بوده است؛ لاجرم در تحت تصرّف و تحكّم ايشان به استمرار روزگار، و امتداد ادوار، مسخّر و پاينده بماند.

و از جمله آن كسان كه قصد اين بقعه كرد به بدى، و حق تعالى انتقام خواست از او،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 111

نمرود لعين بود، وقتى كه لشكرى به انبوه گران، به عدد ريگ در بيابان، بدان طرف راند، و رخصت داد در قلع زرع، و طمس و طمّ چشمه ها و كاريزها، و قتل مردان و غارت، و برده پردگيان، و تاراج به هرچه دست رس بود، از دواب و بهائم و گله و رمه، و فساد كلّى و استيصال اصلى، چون اهل

اصفهان را از آن حال خبر شد، و بر اين حادثه در راه اطّلاع يافتند، تمامت در مصلّى جمع آمدند، و خرد و بزرگ و پير و جوان، و اطفال و عورات و بيماران و رنجوران، و خداوندان آفات و عاهات و معلول و مزمن و بهائم و نتايج، و شيرخوارگان انسانى و بهائمى را از مادر جدا كردند، و هفت شبانروز به تضرّع و زارى و گريه و خوارى در حضرت بى چون آفريدگار نگاه دارنده، به ناله و فريادى دل سوز، دست به دعا برداشته، تا لشكر به «يزدخواست» نزول كرد، پيش تر جاسوسى براى تعرّف حال و وقوف خبر مردم به

اصفهان آمد، چون خلق را بر آن حالت ديد، قهر پروردگارى ترسى در دل او انداخت، و وهمى بر او غالب گشت، چون مراجعت نمود تا ايشان را تهديد و انذار و تخويف

و تحذير نمايد، از آن جرأت به قدرت كن فيكون، تمامت لشكر را در زير برفى گران يافت مرده، و در آن منزل، به غير از جاسوس، هيچ آفريده زنده نماند.

بعد از آن در آن موضع، ديهى بنا كردند، و «يزدخواست» نام نهادند؛ يعنى خدا هلاك ايشان خواست.

و هم چنين در وقتى كه ابو جعفر منصور بر آن ولايت، دست ولايت يافت، و تمكّن در تملك آن جا پيدا كرد، روزى از ناخشنودى عاملان يا تقصيرى و بدخدمتى كه صادر شد از اهالى آن خشم گرفت، و گفت: «كسى را بدان جا فرستم كه به تدمير بوار، آن را خراب و هلاك گرداند»، و بر اين معنى، تأكيد يمين را به تصميم عزيمت پيوست.

وهجون مولى حاضر بود، گفت: «اى امير! زنهار از اين جرأت، و پرهيز از اين دليرى».

پس قصّه نمرود و حال لشكر بر وى عرض كرد، منصور از آن باز آمد، و نامه روان كرد به طرف عامل، مشتمل بر اصناف اشفاق و مشحون به انواع استمالت و عواطف رفاهيّت و احسان با ايشان.

و احمد بن عبد العزيز در اوّل كار، به غايت پسنديده سيرت و خوب خصال و كارساز و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 112

رعيّت نواز بود، فامّا در آخر عمر، اسائت و تعدّى را با ايشان پيشه كرد، و پوست و گوشت ايشان مى خورد و احموله وروگردى را به حضرت خلافت معتضدى فرستاد جهت اقطاع بقاع

اصفهان، و ضمانى كوه زر، احموله به وقت مراجعت به

اصفهان نارسيده، آفتاب دولت آل عجل، به مغرب فنا فرو شد، احمد بن عبد العزيز در

اصفهان نماند، و احموله در راه، در دست ملك الموت، گرفتار بماند.

و يعقوب بن ليث

در وقت انهزام و گريختن از مواقعه احمد بن عبد العزيز از اهل

اصفهان به غايت رنجيده بود، و غضب و كينه و قهر ايشان در دل داشتى، و پيوسته بر وعيد و بيم، تخم خشم و كينه، در صحراى سينه مى كاشتى. چون عزيمت

اصفهان كرد، خبر آمدن او به اصفهانيان رسانيدند، تمامت از مجالس و مهاجد، پناه گرفتند به مصلّى و مساجد، و از سر صدق دل و روى صفا، در دست به دعا برداشتن، پاى مثابرت استوار كردند، از تأثير دعا و آه سحر ايشان، يعقوب به مرگ ناگهانى از مركب آمال و امانى پياده گشت.

و ابو ليلى بن الحارث بن عبد العزيز در وقت آن كه خروج كردن بر سلطان ساز داد، و با نوشرى، محاربت آغاز نهاد، از فساد دماغ و تصوّر باطل، ضياع

اصفهان، و مال و خراج آن، بر جماعت و طايفه خود، قسمت كرد، و خانه هاى ايشان را بر ايشان بخش داد، بعد از وقوف ايشان بر اين حال، به دل و زبان يكى شده، به حضرت ملك متعال، به تضرّع و ابتهال دفع آن حال، و خلاص از آن وبال، به دعا استدعا نمودند.

چون نوشرى روى اقبال به مقاتله ابو ليلى نهاد، ابو ليلى او را استقبال نمود، چون هر دو در برابر يكديگر، موازى و محاذى بايستادند، و هر دو صف، ترتيب دادند، ابو ليلى تيغ در دست، مركب برانگيخت، و شمشير كشيده، برآهيخت، مركبش از راه صواب، خطا كرد، و او را بينداخت، و تيغ در رگ گردنش نشست، و جان درباخت.

و محمّد بن حسنويه رازى چون والى شد بر آن جا، و اهالى آن جا را به تكليف زيادتى خراج

و مؤونات، الزام نمود، و ابواب تعدّى و جور بر ايشان بگشود، و طريق اعتساف و رحمت رسانيدن مى سپرد، به اندك روزگار، او نيز بمرد.

و مسمعى به وقتى كه متوجّه بغداد گشت، و در خاطر طلب مقاطعه

اصفهان، مدّتى آن جا

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 113

اقامت كرد، چون كار مقاطعه تمام پرداخت، اجل نيز كار بساخت.

لشكرى، رييس ديلمان، در سال سى صد و نوزده با غلبه لشكريان، روى به قصد

اصفهان نهاد، و ايشان را به قسمت اموال و ضياعات، و اباحت اطفال و عورات، اميدهاى بسيار و وعده بى شمار مى داد، اصفهانيان بر تمسّك به عروة الوثقاى دعا آغاز نمودند، و زبان به زارى و خشوع برگشودند، چون به جانب قلعه ماربين رسيد، احمد بن كيغلغ بيرون آمد، و او را به قتل آورده، سرش به شهر روانه كرد،

جاء اللّعين اللّشكري بعصبةمخذولة مثل الدّبا متبدّدا

فرموا بسهم كيغلغىّ صائب ما زال ينفذ في الطغاة مسدّدا

فتواكلوا و تخاذلوا و تقطرواجرحي و قتلي في الفيا في همدا

لو لا الأمير و حفظه لبلادناكنّا عناة او وحوشا ابدا

و لمّا رأيت بأصفهان و قطرهازرعا و لا ضرعا و لا مستوقدا

فرّ الكماة و ذبّ عنّا وحده و اللّيث يحمى خيسه متفرّدا

و روايت است از خالد بن سمير كه گفت: ملكى از ملوك، قصد

اصفهان كرد، و روزگارى بدى با ايشان در دل داشت، و البتّه مى خواست تا ايشان را ضررى و عذابى رساند، چنان كه از آن ترس و بيم، ميان گريز به كمر فرار، محكم ببستند، و همه به گريزگاهى پنهان بنشستند.

پيرزنى ايشان را گفت: «اگر چنان كه من اين بلاى ترسناك از شما دفع كنم، و شما را از اين ورطه خطرناك، خلاص دهم،

بى درد سرى و رنج پايى، مرا بر شما چه مايه حق ثابت شود؟».

تمامت، به دل، آن چه او خواهد بذل را، اعتراف نمودند، پيرزن توكّل بر حضرت دافع البلاء كرده، متوجّه درگاه ملك گشت، و گفت: «اى ملك! تو از مأكول و مشروب و ملبوس، همان جنس مى خورى و مى پوشى كه من مى خورم و مى پوشم، اگرچه از آن تو پاره اى لذيذ و نرم تر باشد».

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 114

گفت: «بلى».

پيرزن گفت: «چون ما را هر دو در حيزى مخلوق كه ناگزير است، و البتّه بدان محتاج از جهت سدّ رمق و عقد روح، طريق مساوات، مسلوك داشته اند، و فضل رجحان و مزيّت، هيچ يك بر ديگرى ننهاده، و تو را به قدر حاجت و زيادت نيز به اضعاف مضاعف از دنيا حظّ انتفاع هرچه تمام تر، چه حاجت آزار بيچارگان، و ستم بر مسكينان، و قصد خان و جان ايشان، و مع ذلك حال آن است كه هيچ كس قصد اين شهر نكرد به ظلم؛ الّا كه روزگار، دمار از زندگانى او بر آورد».

پس قصّه گودرز و اهل

اصفهان و لشكر نمرود، و تمامت حكايات مذكوره، بر وى فروخواند، ملك در حال، ارتحال گزيده، مراجعت نمود.

در حكايات آورده اند كه اوّل خارجى كه در كوه پيدا شد، خربان بن عيسى بود، برادر ابودلف، و او جوانى بود دلاور و زورمند، فراخ سينه، چون با كوه نشست، هنوز بيست سالگى نرسيده بود، و عارض او از لباس ريش، برهنه و عارى، در كوه، متمكّن بنشست، و هر حملى كه از

اصفهان مى آوردند، مى ستد، مدّت سه سال، راه طعام و خواربار ببست، اهل

اصفهان، پناه با دعا دادند، تا سبب هلاك

او آن شد كه هارون الرّشيد، كنيزكى را از آن خود كه او را دوست مى داشت، به مال و حمل

اصفهان، وعده بخشش داد، كنيزك گفت: «يا امير! وجوهى نقدتر و رايج تر از اين بايد؛ چرا كه خربان بن عيسى بر مال

اصفهان مستولى شده، يك درم به هيچ آفريده نمى دهد».

هارون روى به هم برآورده، گره در ابروى انداخت، و يحيى بن خالد برمكى را كه وزير حضرت رشيدى بود، دعوت كرد، و سوگند خورد كه اگر خربان، يا سرش را حاضر نكند، يحيى را در مقام عقوبت بداشته، سر از تن بردارد.

يحيى ترسان و لرزان بيرون آمد، و منادى فرمود، و لشكرى تمام، ساز داد، و اقطع را بدين مهم، مصاحب چهار هزار سوار، روانه كرد. اقطع بر بى راه، راه مى سپرد، ترس از آن كه خربان را حال، معلوم نگردد، و راه گريز گيرد، ناگاه بر غفلت، بر سر خربان تاخت. خربان تنها بيرون رفت، اقطع، لشكر را آواز داد كه سوار را بگذاريد، و قصد مركب كنيد. مركب را

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 115

به زخم تيغ و پيكان از پاى در آوردند، و سر خربان بريده، به حضرت رشيدى فرستاد.

و ملوك جهان از كافّه رعايا، و عامّه برايا، غير از اصفهانيان به خدمت كارى، كسى را اختيار نكرده اند جهت تودّد با ايشان، و توجّه بديشان، و دوام ادب، و حسن خدمت كه از ايشان مشاهده كرده اند، و اقدام بر كارهاى بزرگ، و بسالت و شجاعت، و بيان و فصاحت، و طيب مخابر، و حسن مناظر كه ايشان را عادت و پيشه بوده، تا غايتى كه خواص خدم اكاسره اصفهانيان بوده اند از جهت وثوق اعتماد

و اهتمام و تعلّق خاطر و ميل دل كه با ايشان داشته اند.

و نخست كسانى كه پرده بر درگاه آويختند، اهل

اصفهان بوده اند، ديگر اهل ماهين، پس رى، پس سيستان، پس بغداد، پس آذربايگان. و گويند: روزى كسرى ابرويز خواست تا كميت خدم و خواص خود تحقيق كند، فرمان فرمود به احضار خدمت كاران درگاه، بعد از حصر، بر وى عرضه كردند، در جمله سى صد و هفتاد و سه مرد، دويست و سى مرد اصفهانى بود.

و هم چنين بر محافظت درفش كاويان كه علم شهرت، در جهان افراشته دارد، به غير از اصفهانيان، هيچ كس قدرت ندارد، و عاقد و مبدع آن در قديم، مردى بود از ديه كودليّه نام اوكابى، بر بيوراسف پادشاه، خروج كرد، و پيش از او، كسى نام رايت و علم نمى دانست، و كسرى بن قباد وصيت كرد كه درفش كافيان از آل گودرز، انتزاع نبايد كرد؛ چه آن در ميان ايشان، به مثابت و منزلت ملك است ميان ما.

پس از آن كسرى ابرويز با وفور جلالت و اقتدار و غلّو علو در كار، در وقت انصراف از محاربه بهرام شوبين، خواست تا از اصفهانيان بستاند، و به آذربايگانيان دهد، جهت حفاظ حقوق خدمتى چند كه ايشان را بر وى ثابت بود.

و اين درفش، به چهار مرد، محافظت مى نمودند، مردى آذربايگانى را بفرستاد تا از دست اصفهانيان انتزاع نمايند، مردى از اين هر چهار كه معروف بود به آل فريدنى بر درگاه كسرى مانع شد، چنان كه به جنگ انجاميد، و چند كس را از ايشان بكشت، و كار طعن و ضرب، بالا گرفته، آوازه به مدائن رسيد، تمامت اصفهانيان روى به مدد آوردند.

خبر آن

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 116

حال به پرويز رسيد، جهت اطفاء نايره كارزار، و قرار و سكون و حال و كار، خواصى چند بفرستاد، و آل فريدنى را بخواند، و گفت: «اى بدنهاد كافر نعمت! بر درگاه ما، خدمت كاران ما را مى كشى؟».

آل فريدنى مى گويد: «رايات دولت كسروى ابرويز پيوسته به پيروزى، چون درفش كافيان، منصور و افراشته باد، هركس كه خلاف حق طلبد، و راه باطل سپرد، به امثال اين كيفر، شايسته و سزاوار باشد. ما اين درفش، از آباء و اجداد به ميراث داريم؛ چنان كه شما ملك، اگر چنان كه انتزاع ملك از شما بر خاطر خوش مى آيد، ما نيز به دست بدادن درفشى آسوده باشيم».

و هم چنين روزى اصفهانى خوارزم نام، به خدمت بيوراسف ملك حاضر شد، و در قضيّه اى كه مى رفت، سخنى درشت به آوازى بلند گفت، چنان كه بيوراسف از تندى، دندان به هم بزد، و از غايت رنجش، بى خويش از مسند برجست، و بر مجلسى ديگر نشست، مادرش بيوراسف را گفت: «چرا او را كشتن نفرمودى؟».

بيوراسف گفت: «سخن راست او، ميان من و اين فرمان، مانع گشت».

و هم چنين شهروية بن بوريد خسره معروف به نجد مرزبان، از فرزندان وبجن بن ويوبن گودرز روزى با چهار صد غلام خروج كرد بر سى مرد كه قصد غارت و قتل

اصفهان داشتند، تمامت را بكشت، و يكى بگذاشت، و بينى و گوشش ببريد تا خبر با اهل خود برد، بعد از آن، ملك آن وقت، كار مساس و سلاح خانه بدو تفويض كرد، و قائم مقامى خويش در دار الملك، حوالت بدو فرموده، بر

اصفهان، مرزبان گردانيد.

و در روايت است كه اردشير بابكان گفت:

«هرگز هيچ ملكى بر غلبه و استيلاى هيچ ملك قدرت نداشت، تا اصفهانيان مدد نمودند».

و پرويز گفت: «كار ملك بر ما قرار نگرفت، الّا به معاونت و مدد اهل

اصفهان».

و نوشروان، لشكر و سپاه

اصفهان را بر تمامت لشكرهاى جهان تفضيل داد، و از ميان ايشان، اهل فريدن را اختيار كرد.

و شبانة بن فيرشان اصفهانى از رستاى جى از ديه «بزان» با جمعى عجميان، به ملازمت

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 117

حجّاج يوسف عزيمت كرده بود، و ايشان را بر درگاه، مجلسى خاص بود كه در آن، به مفاخرت و مطايبت مشغول بودندى، و بهرام چيشنس رازى با ايشان دوستى مى نمود، و مجالست مى ورزيد، پيوسته به تفضيل

اصفهان بر ساير بلدان، و ذكر صحّت تربت و نزاهت صحراها، و تن درستى و طيب آب و هوا، و كثرت خلق آن، و قرب و قدر ايشان به خدمت ملوك روى زمين مشغول، و رطب اللّسان مى بود، تا روزى از مردى اصفهانى برنجيد، به سبب مذمّتى يا نقصى كه در باب رى و رازيان با او نسبت كرده، به گوش او رسانيده بودند، بهرام چيشنس از آن روز، حال بر خود معكوس و مقلوب گردانيد، و محمدت و تفضيل

اصفهان و اهل آن، به مذمّت و تنقيص، بدل كرد، و پيوسته به افشاى معايب و قبايح ايشان مشغول مى بود و شبانه، حاضر، او را مى گويد: «خاموش باش و به عافيت بنشين؛ چرا كه سخن بزرگ نوشروان است كه: «السّكوت أفضل مروّة الرّجال ما لم يكن من العيّ».

بهرام چيشنس گفت: «از همه

اصفهان مرد فيرشان بيرون آمد كه نسبت تو با او مى رود».

شبانه گفت: «فيرشان اگرچه پدر من بود، امّا به هزار

و يك شرف و فضيلت كم ترين اصفهانى نرسد، و ما از ملوك گذشته و روزگار ديرينه نشنيده ايم كه هرگز هيچ كس را بر اصفهانيان تفضيل داده اند، يا از ايشان مستغنى بوده؛ بلكه تمامت به مدد نمودن و اعانت ايشان- غالبا- محتاج بوده اند، و هميشه شغل سپاه سالارى و پهلوانى و مرزبانى و غير آن، از صفات بسالت و جلادت و دلاورى بديشان موسوم بوده، و اعتماد ملوك و پادشاهان بر ايشان قرار گرفته، و هرگز هيچ فخر و فضيلتى و شرف و شهرتى، رى و اهل آن را نه ديديم، و نه، شنيديم؛ مگر آن چه از رسّ استقامه و بهرام شوبين بعضى ياد كرده اند، و حال آن كه كم ترين اصفهانيان، سهمناك تر از ايشان هر دو دست بر دى ها نموده است، و شرف يك رستا- بلكه يك ديه

اصفهان- بر فخر همه رى و رازيان، راجح آيد».

بعد از آن، چندين مردان و پهلوانان، و هنرمندان و فاضلان

اصفهان، و مقامات و مراتب و روز و روزگار ايشان برشمرد كه ذكر آن بدين موضع، به ملالت مى انجاميد.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 118

و از جمله دلايل و براهين، بر تبيين اقامت دعوى، و تمرين تقويم فحوى محاسن آن است كه ابو حاتم گفت مر اهل بصره را وقتى كه اصفهانى اى قصيده عربى مصنوع بر وى عرض كرده بود، مطلع آن:

ما بال عينك ثرّة الأجفان عبرى اللّحاظ سقيمة الإنسان

«اى اهل بصره! به خداى كه اصفهانيان بر شما غلبه فضائل نمودند، و در فصاحت بر شما بيفزودند».

و حكايت است از اعرابى اى كه مدّاح يكى از امراى

اصفهان بود، بعد از عرض، به وقت مراجعت و انصراف، در راه، آشنايى بدو رسيد، و

از حال سفر او استكشافى مى كرد، اعرابى گفت: «امير اين كوره را به بيتى مدح گفته بودم، ده هزار درم مرا جايزه ارزانى فرمود، و بيتى خوب تر از بيت من، مرا افادت و ارشاد نمود».

آشنا گفت: «بيت تو چيست، و جواب او كدام؟».

گفت: «من بر وى نبشته بودم كه:

إذا كان الكريم له حجاب فما فضل الكريم على اللّئيم

مرا ده هزار درم بخشيد، و اين بيت فرستاد:

إذا كان الجواد قليل مال و لم يعذر تعلل بالحجاب

و از جمله مؤكّدات قول و مؤيّدات شهادت در اين معنى، اخبار و حكاياتى چند است كه ذكر همه، اگرچه متعذّر است، و اثبات در اين رساله، صورت تطويل دارد، فامّا ضرورت، داعى مى شود به ايراد بعضى از آن.

حكايت است كه خارجه يكى از معتبران رؤسا و منعمان كدخدايان

اصفهان بود، به سبب

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 119

آن كه تمامت مال و منال و ضياع و عقارات به غصب و تعدّى از دست او انتزاع نموده بودند، در پى ركن الدّوله افتاد، و مصاحب او روى به رى نهاد تا باشد كه بعضى از آن استخلاص كرده، استرداد نمايد، و باقى عمر را به تزجية اليومى بدان مى گذراند، و همين كه ركن الدّوله پاى ارتحال از منزل در ركاب عزيمت نهادى، خارجه بر دهانه راه در تنگناى گذارى به مرصد او پياده گامى مى زدى.

ركن الدّوله از جهت دفع و تفادى تظلّم و تشنيع او و حسم مادّه خشم و تألّم، بارها به چشم تجشّم، تفقّد و مراعات حال او مى نمود، و ابواب جوايز و مبرّات و احسان و انعام بر وى مى گشود، و او هم چنان از راه ابرام، دور نمى بود، و

به تعجيل و سعى در پى مطلب و مرام، زمين و كوه مى پيمود، روزى ركن الدّوله گفت: «اى پير! چه چيز تو را در پى ما انداخته است، و به مسافرت ما محبوس و موقوف گردانيده، من مقدار يك درم از اسباب و اموال با تو نخواهم داد، انتظار، بى فايده و بى حاصل، و آمدن به باطل را موجب چيست؟».

خارجه به زبان اصفهانى مى گويد: «من خواهم آمدن يا خر مرو يا خر خدا».

ركن الدّوله اين سخن را فهم نكرد، و در خاطر داشت، چون نزول فرمود، و بعد از آسايش، مجلس انس و منادمه گرم شد، ندما در ميان مفاوضات، آن سخن در مجلس، استجرار نمودند، و مغز آن به دماغ ركن الدّوله رسانيدند، دود خشم و كينه از آتش انفعال او برخاست، و در سفك خون، اسباب نذر و عهد بياراست، خارجه را از اين حال، اعلام داده، بر ارتحال داشتند، و ركن الدّوله را چنان غضوب و حقود بگذاشتند تا پس از روزگارى كه اتّفاق حضور افتاد با پسران، اوّل روز كه بر نشست، و در موكب او هر سه پسر در ميان

اصفهان روان، خارجه بر سر كوچه اى فراپيش آمد، و قصّه اى در دست، ركن الدّوله را چون نظر بر وى افتاد، و آن سخن ياد آورد، زبان به سفاهت و تزنيه و سبّ او برگشود، و خدم و حواشى را به دفع و ذبّ او فرمود.

خارجه دگر به زبان اصفهانى گفت: «اليسه تا كى گوا تجاء؟ نى مردى پيرى؟»؛ يعنى اى احمق! تا چند ژاژخايى؟ نه مردى پيرى؟».

ركن الدّوله سر شرم و خجالت، در پيش خشم فروخوردن انداخت، و كرم و عجالت

محاسن اصفهان/

ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 120

مطلوب او را فرمان داد، و كار او بساخت.

حكايت است كه مؤيّد الدّوله را عادت بودى كه هر شب به بام قصر برآمدى، و حركات و اصوات، استماع نمودى، و از هر مقام و گوشه كه نعره معاشران، و نقره قوّالان و گويندگان، و نغمه سرودگويان، و راز عاشقان، و امثال آن از اسباب طرب انگيز احساس كردى، با آن معنى انس گرفته، طيب النّفس و خوش دل به مجلس مراجعت نمودى، و از آن مسموعات كه در حس مرتكز گشته بودى، خود را مشغول طرب و عيش و عشرت داشتى، و با سورت و ذوق مستى حريف شده، وساوس و خيالات خمار و هشيارى را بگذاشتى، و اگر چنان كه از اين معانى، چيزى به سمع او نرسيدى، حزين و غمناك و پريشان و خاموش بنشستى، و از شام تا بام، در اضطراب و قلق و بى قرارى، در آرام و خواب بر خود ببستى، و چون صبح بدميدى، بر وقوف سبب اين حادث، و تعريف اين حال، اصرار نمودى، و همّت را بر طريقى موصل، به تلافى و تدارك مافات، و ازالت شغل، مصروف و مقصور داشتى، تا روزى در گرم نيم روز بر قصر خود به

اصفهان طوفى مى زد، آواز جمعى از كاتبان و محرّران ديوان به گوش او رسيد، شنيد كه ايشان با يكديگر مى گفتند كه اگر شاهنشاه، حضور ما استدعا كند، و گويد: هريكى آن چه مى خواهد از آرزوها عرضه دارد، تا مقصود و اميد شما به نجاح و تحصيل پيوسته آيد، التماس و اقتراح هريك چه باشد؟

مردى از ايشان گفت: «درخواه من از حضرت، شكايت فقر و تنگ دستى، و حكايت

نكايت روزگار دون پرست باشد، و مرغوب و مطلوب، تضعيف رزق و زيادتى اشفاق و اطلاق و اجراى انعام و ادرار بر من، چندان كه به خرج، وافى بود، و به مصالح و مهمّات، كافى، بى تعبى و دردسرى».

ديگرى مى گويد: «آرزوى من، استطلاق راتبى باشد، مرتّب روز به روز بر من از الوان موائد مطبخ خاص، به قدر كفايت، و پنج نفر حريف نديم، و شش قلاجوى شراب از شراب خانه خاص».

سيم مى گويد: «مراد و مرام من آن است كه فرمان فرمايد به احضار من در وقت خلوت معاشرت و مجالست با كنيزكان و سريت هاى مجلس خاص، تا من هر روز از حسن

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 121

معاشرت و لطف مطايبت ايشان، بى معنى و دفعى استمتاع مى كنم، و چون مست شوم، بر بارگيرى از بارگيرهاى نوبت سوار شده، متوجّه خانه خود گردم».

چهارم بدبخت دون همّت كه آيت و رابعهم ... گوييا در شأن او آمده، كاهل وار مى گويد:

«اگر شهنشاه شما را به آرزوها كه شرح داده شد، عاطفت نجاح ارزانى فرمايد، و هريك به منتهاى مأمول برساند، من درخواه كنم تا مرا صد چون بزند، و از شهر بيرون كند»، و بيچاره مدبّر، غافل از آن كه «إنّ البلاء موكّل بالمنطق».

شهنشاه چون استراق سمع به جاى آورد، و احاديث ايشان را استيعاب اصل و فرع كرد، انصراف نموده، به مجلس، آسوده بنشست. روز ديگر در مسند دولت، تكيه بر بالش اقبال زده، استدعاى حضور ايشان يك يك فرمود، و از متمنّى و مراد ايشان- چنان چه استماع رفته بود-، سؤال فرمود تا به مبتغى و مقصود هريك، انعام اسعاف و احسان ارزان داشته آيد. چون نوبت سؤال، بدان سفله خسيس

رسيد، احساس قول بد خود كرد، و بر خود بترسيد، و از اعادت مقالت و تكرار حكايت، امتناع نمود، به تهديد و تشديد، تمامت گفته هاى خود باز راند.

مؤيّد الدّوله فرمود: «از چوب خوردن معفوّ باشد، هزار درم بدهيد، و از حوالى شهر دور گردانيد؛ چرا كه بدگمانى به ما انديشد».

و هم چنين چند بار در وقت چاشتگاه ديده اند كه مؤيّد الدّوله به بام قصر برآمدى، و بر كتّاب ديوان محرّران و شاگردان آن متطلّع شدى، و گفتى: «اين بيچارگان را به خانه خود فرستيد تا بياسايند؛ چه، خدمت تمام به تقديم مى رسانند، و تأكيد حرمت را به جاى مى آرند، و انفراد به رفاهيّت و آسودگى، پيش ما پسند نيست».

خواننده اين حكايات هر دو سه منقول از ركن الدّوله و منسوب با او بايد كه در نفس هاجس نگرداند، و در خاطر نيارد كه اين سخنان، هيچ به

اصفهان تعلّق ندارد، و از معنى مزيّت مرتبه او خالى، چه اگرچه جايى خدش است، فامّا حكايت صاحب كافى كه در پى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 122

نوشته شد، تقويت تناسب مى دهد، و در باب عنايت پادشاهان و ملوك و ارادت ايشان به حال اصفهانيان ثبت مى گرداند، چنان كه آورده اند از اعتناى صاحب كافى الكفاة ابن عبّاد- رحمه اللّه- به عامّه ايشان تا به خواص چه رسد، و سحب ذيل عفو و خفض جناح ذل بر ايشان، و تمييز ايشان از ساير رعاياى بلدان كه روزى در ايّام صبى و روزگار اوايل عمر صاحب، به

اصفهان كفشگرى بود، و اتّفاقا ره گذر صاحب به مدارس بر در دكان، آن كفشگر مى بود، هرگه كه صاحب بر وى بگذشتى، كفشگر زبان سفاهت و

لعنت و سبّ و تنقيص و عيب بر صاحب بگشودى، و نسبت اعتزال و حوالت كفر و ضلال بر آن افزودى، صاحب از آن سخن و الفاظ، متغافل مى شد، و به تحمّل آن ناشايست، روزگار مى گذرانيد، تا مرتبه دولت صاحبى و ترقّى آن بر ايوان آسمان، مكان يافت، و آفتاب اقتدارش در اوج جلال بر تمامت روى زمين تافت، اتّفاق چنان واقع شد كه روزى لشكرى اى به خانه اين نزول كرد، و او در ازعاج و اخراج آن به هيچ روى راه نمى دانست، و سبب ازالت اين شكايت، جز انهاى حال به خدمت صاحب، چاره اى نتوانست.

كفشگر در معرض تعارض دو حال، سر تفكّر به گريبان حيرت فروبرد: حال قديم از سفاهت و بدى ها او را ترهيب و تهديد مى نمايد، و جريمت خود ياد مى كند، خيبت و نوميدى مقرّر مى كند، ديگر تظلّم و تألّم را در نفس، تزيين و تسويل مى دهد، و در اصابت حيلت و تقويت پندار و مخيلت مى افزايد. بعد از استخارت، مى انديشد كه از كجا با حال من افتد، و چون مرا بشناسد؟ قصّه پر غصّه را به محلّ عرض رسانيد.

صاحب او را در حال بشناخت، و به استاد رييس ابو العبّاس ضبى توقيع فرمود به قضاى حاجت، و انجاح اسعاف مأمول مسؤول، و اخراج و از عاج لشكرى از خانه او، در ضمن توقيع، اين معنى، بدين عبارت، مندرج، عبارت صاحب:

«فإنّ لرافعها حقّا لا يسمع اغفالا و حرمة لا تقتضي اهمالا اوجبها تسببه إلينا بسبّه إيّانا».

هم چنين از عنايت و شفقت صاحب، در زمان فخر الدّوله آورده اند كه روزى شخصى رفعى عرض كرد بر فخر الدّوله، مشتمل بر آن كه زيادت بر مستغلّات و

املاك

اصفهان خارج

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 123

از معاملات و حقوق، سى صد هزار درم حاصل كرده، بر كار خزانه نشاند، و در اين وقت، فخر الدّوله به وجوه بسيار و مال بى شمار، احتياج هرچه تمام تر داشت جهت مصالح و مهمّات لشكر خراسان، و فرستادن آن به در گرگان، آن سخن را در دل كاشت. چون صاحب به خدمت فخر الدّوله درآمد، قصّه را به دست او داد، و گفت: «در كار اين مرد، تدبيرى بايد انديشيد، و وجوهات را مقرّر گردانيد؛ چه ما را در اين وقت در بايست هرچه تمام تر است».

صاحب، قصّه را به تأمّل مطالعه كرد، و گفت: «سمعا و طاعة».

فرمان شهنشاهى را بعد از مجلس بگردانيد، و مرد را حاضر كرد، و گفت: «صاحب اين قصّه تويى؟، استخراج اين مال از وجوه مذكوره، ضمان و تعهّد مى نمايى؟».

گفت: «روى دولت صاحبى، به آرايش كفايت كافى الكفاة، مزيّن و آراسته باد»، و شفاها مضمون قصّه بر صاحب، عرض كرده، متقبّل شد.

صاحب، او را به حسين بن لوراب سپرد، و گفت: «در محافظت او اهمال ننمايد، تا فردا كار او به فيصل رسانيده آيد».

چون به دولت خانه خاص باز گرديد، قرار نشستن و مجال بودن نداشت تا استفتاء بپرداخت در استحلال خون ساعى، و به خطوط تمامت قضاة و فقهاء و عدول، فتوى را مؤكّد گردانيده، به مراد، موشح كرد، و به حضرت فخر الدّوله متوجّه گشته، عرض كرد، و متعهّد و متقبّل آن مال شد از جهتى كه هيچ مضرّت و زيان به رعايا عايد نمى شد، و هيچ زحمت و مكروه بديشان نرسد، و غرض فخر الدّوله به حصول، موصول گشته، مضاف

گردد، با رفاهيّت رعايا و عمارت املاك و بقاى معاملات بر وجه نيك، بعد از آن عقيب آن نصيحت خالص از ريا و صادقانه و وعظ نصيحت آميز مشفقانه آغاز نهاد، و تحريض دادن او بر استنزال رأى، و دعوت كردن در اجراى حكم سياست بر وى از زبان بريدن و ميل كشيدن، چنان چه اعتبار تمامت غمّازان و مفسدان و مستخرجان گردد، و از مجلس برنخاست تا توجيه وجوهات كرد از ده نفر مرد متموّل توانگر، به حيثيّتى كه حال يسار و كار مال ايشان از آن تأثّر، نقصانى چندان نيافت.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 124

و هم چنين حكايت كرد از ابو نصر طاهر بن ابراهيم بن سلمه جدّ مادرى صاحب رساله محاسن، و او از ابناى عمّ استاد ابو الحسن علىّ بن احمد بن العبّاس انداآنى بود كه والى بود به

اصفهان، گفت: عمر من در سنّ ترعرع به مراهقى نزديك بود، و ملازمت حضرت ولايت مى نمودم، شخصى روزى قصّه اى به دست من داد تا من بر والى عرضه كنم، مضمون آن مستزاد پنج هزار درم بر استدراك و خراج ماربانان، به وقت، بر خدمت استاد والى عرضه كردم، مطالعه كرد، و گفت: «فردا تو را و صاحب رفع را به ديوان حاضر بايد شد، تا كار به اتمام رسانيده آيد؛ چه امروز، به كار او نمى پردازم».

روز ديگر چون بر عادت خلق، روى به ديوان نهاده، و درگاه به غايت انبوه شد، و ديوان امر و نهى و حبس و اطلاق قرار گرفت و مجلس اقرار و انكار دعوى و نفى، گرم گشت، طلب رافع، قصّه كرد، و او را در مجلس مؤانست بنشاند،

بعد از آن به تدريج و تأنّى، استنطاق دعوى نمود بر سر جمع، چنان كه مقصود، در دهن ديوان افتاد، و اعيان و اركان بر آن گواهى توانند داد، استاد والى به انواع تحسين او را بنواخت، و نصيحت او را بر اين صورت، فصلى پرداخت كه دوات و قلم بستان، و مكتوبى بنويس، مشتمل بر استيفاى مبلغ استدراك به اصل و فرع، بى نقصان و تفاوت، چنان كه هيچ رسمى محدّث احداث نكند، و تبديل هيچ سنّت گزيده و قاعده پسنديده، جايز ندارد، و تغيير بدان راه ندهد، و زيادت و نقصان در مبلغ، واقع نيايد، و خلل، به حال و كار مواضع و رعايا عايد نگردد، و آخر سال، مال به تمام و كمال، بى قصور و اهمال، مضاف با عمارت مواضع، و زراعت مزارع، و شكر اهالى و رفاهيّت رعايا باز سپارد.

رافع گفت: «كار ولايت به استادى كفايت عبادى، با نسق و رونق، پاينده باد، بنده، متكفّل اين مال بر اين حال، نتواند شد».

استاد گفت: «مرا چه از اين معنى؟ تو را در تصوّر آن است كه به خيالاتى چند فاسده و اوهام كاذبه كه با خود انديشيده باشى، من فريفته شده، ديهى كه از اصول و امّهات ولايت است خراب گردانم، و به پنج هزار درم بى حاصل تو، پنج هزار دينار غلّه و محصول آن را بفروشم؟»، اى فلان و بهمان، و اشارت فرمود به حواشى و نزديكان تا او را به پاى كشيده،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 125

واشگونه بر گاو نشاندند، و در ميان شهر گردانيده، منادى مى زدند كه اين است مكافات و سزاى غمّازان و مفسدان.

اين جوان گفت: «من در

آن حالت، از خجالت و شرم، بر آتشى گرم خواستم تا به زمين فرو روم». بعد از آن، چون غصب او سكون يافت، و با قرار آمد، روى به من آورد، و گفت:

«مثل اين قصّه: نبايد بعد از اين كه به دست من دهد تا داند».

و از آن جمله آن است كه ما مشاهده كرديم از علاء الدّوله ابو جعفر بن محمّد بن دشمن زاد در حمايت بيضه ملك و دار القرار

اصفهان، و ترتيب و نظام امور اهالى آن از شهر و نواحى، و بر اين قرار، چهل و چند سال مالك و متصرّف شد، و غايت دل بستگى و اهتمام و حمايت او آن بود كه مدّت تمامت امارت بر ساير ديار و بقاع، و اطراف مملكت از حصون و قلاع، او را از خواص و بطانه جاسوس، مردانه در پى دشمن روان بودى، و از اخبار و احوال ملوك و ملك، واقف و با خبر، و او را از ترتيب ساز و سلاح، و عدد كثرت و قلّت خيل و حشم، و منازل و مكان ها و استكشاف از مذاهب، و زندگانى و اصل و نسب و حال و كار ايشان از دور و نزديك، او را تنبيه و اعلام مى كردى، تا چون از كسى قصد

اصفهان احساس نمودى، و دانستى كه در مقاومت و مزاولت، امكان و مقدرت دارد، در دفع و ذبّ و قهر، به هرگونه طريق استيصال مسلوك داشتى، و پاى مصابرت و مثابرت استوار كردى.

و اگر چنان كه دشمن از آن بودى كه با او طاقت معارضه نداشتى، و در صف مقابله، از مقاتله او عاجز آمدى، از جهت فرط قوّت و صلابت و كثرت

لشكر و شوكت دشمن، به زودى كناره جسته، ولايت با خصم گذاشتى، و به ملاطفه و رفق و مدارات، شهر و ولايت را از تاراج و غارات، محافظت نمودى، بعد از آن، به تدريج و تأنّى و لطف و عنف تدبير ازعاج و اخراج مى انديشيدى، تا شهر، مصون، و اهالى، مأمون به رفاهيّت بيارميدى.

و هم چنين چون كار ملك، بر سلطان ماضى، ركن الدّوله طغرل بيك ابو طالب محمّد بن

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 126

ميكاييل مستقيم شده قرار گرفت، و بر اهالى آن مستولى گشت، از غايت آن كه هواءهواء

اصفهان در فضاى دل و صحراى سينه او تنفّح و تروّح مى داد، و لحظه لحظه محبّت اهل آن در درون دل و جان، بنياد مى نهاد، بعد از آن كه به نفس خويش دوبار به

اصفهان معاودت نموده بود، و سال ها آن جا نزول فرموده، و بى ادبى اهل و بدى ايشان به نسبت با او به افراط انجاميده، و در استفتاح آن، و استيلاى بر آن، تعب، به غايت، و نصب، بى نهايت كشيده، و اظهار خلاف و طغيان، و اصرار بر شقاق و عصيان، از ايشان به مجاهرت افواه بر وى آشكارا گشته، اصناف رأفت و رحمت و معدلت و نصفت در اكناف و اطراف شهر و ولايت و اهالى آن مبسوط و گسترده گردانيد، و مدّت دوازده سال، عنان تملّك در قبضه شهريارى بر عرصه ميدان

اصفهان روان گردانيد، و از هركجا نام پادشاهى او بر آن افتاده، از مشرق ممالك و اقطار غور و نجد، طرق و مسالك بدان محيط گشته بود، هيچ طرف بر

اصفهان اختيار نكرد، تا غايتى كه در مدّت يك دو سال، يك بار بر

آن گذر كردى، و چند ماه در آن جا اقامت به جاى آوردى، بى آن كه زحمتى بدان جا يا به اهل آن عائد گشتى، و مبلغ خرج عمارات و مستحدثات او در حوالى و حدود شهر از ابنيه عاليه و امكنه رفيعه و بقاع خير، مانند ديه ها و خانه ها و كوشك ها و مساجد و خانقاهات، زيادت از پانصد هزار دينار باشد.

و هم چنين سلطان شهيد، ابو شجاع الب ارسلان محمّد بن داوود بن ميكاييل بن سلجوق در وقتى كه آفتاب سعادتش از مشرق خراسان طلوع كرد، و با لشكرى جرّاره، در كثرت ستاره، و صولت سيّاره، از پهلوانان گزيده، و مردان پسنديده، روى به رى آورد، و به ظاهر آن در حقّ كسر و شكست شياطين جبابره، و قهر و بست ملاعين فراعنه كرد آن چه كرد، از اجراء و اجرار لشكر جهت حصار

اصفهان در عراق كه برادرش ملك بزرگ بانوا مخالف او راست كرده بود، او را اخبار كردند، بى طاقت و بى آرام، به تعجيل تمام، چون باز، چنگل تيز كرده، روى به

اصفهان نهاد، به وقت وصول ركاب همايون برادرش (مردودا على الحافرة) تِلْكَ إِذاً كَرَّةٌ خاسِرَةٌ برخوانده، و به راه الفرار ممّا لا يطاق، از خطّه عراق، منهزم، با كرمان مراجعت نموده بود، سلطان به مباركى و طالع سعد، به

اصفهان نزول فرمود، و مدّتى آن جا

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 127

ساكن بود، ايّام اقامت، به اقامت شرايط فضيلت احسان شامل، و خصلت عدل كامل، و رعايت رعايا، و ترفيه برايا، و تعطّف و مرحمت تمام در حق خاص و عام، قيام مى نمود، و

اصفهان بر چشم او چنان خوش آمد، و در دل او جاى گير و در مذاق

شيرين، كه عزم اتباع برادر به كرمان مصمّم كرد، و ازعاج و اخراج او از آن جا در خاطر، خبر اين حال متساقط زبان به زبان به كرمان رسيد، برادرش ملك قلعه واذشيز را در دفع حصنى حصين، و سدّى مكين ديد، با جمله متعلّقان و خاصگيان، رخت و اسباب و مايحتاج به كلّى بدان جا كشيد، و هيچ سبب مخالفت و محاربت و منازعت و مكاشفات، ميان ايشان، ناشى و ظاهر نمى شد، به غير از اقدام برادرش ملك بر قصد ملك

اصفهان، و پيوسته سلطان به وقت معاودت و قرب بدان جا در ياساميشى لشكر رسوم سياست و زجر مجدّد گردانيدى، و حدود اوامر و نواهى بر ايشان مشدّد داشتى، تا غايتى كه از خاص تر نزديكان، و عزيزتر فرزندان، اگر اندك حركتى كه مشابه تطاول يا درازدستى بود در وجود آمدى، يا صادر گشتى، عقوبت و تنكيل آن به غير به عدم آباد فرستادن قناعت نكردى.

چنان كه مردم

اصفهان شكايتى از جمعى واليان و عمداء آن جا بر وى عرضه كردند، و اجحاف و اعتداء و جور و جفايى كه از ايشان به نسبت با ايشان صادر شده بود، به حضرت رفع بردند، بعد از جبايت و تأديب غرامت، معاقبت و تعذيب را بروجه مذكور بر ايشان اجراى جزا فرموده، بعد از آن فرمان رفت به احضار اولوا الامر و عمّال و متصرّفان و گماشتگان و نوّاب و به كلمه عليا ايشان را از تعرّض و تعدّى به هرچه بر ايشان گران و ناخوش آيد، و از تطرّق مكروهى، و تكليف زحمتى كه از ايشان بديشان رسيد، تهديد بليغ، و تشديد عقوبت به تيغ زبان روان فرموده، دريغ نداشت، و از

حسن اعتقادى و تمامى اهتمامى كه به صحّت نصيحت و ديانت امانت اهالى و حصانت و منعت شهر داشت، جهت پسر خود، ملك عادل جلال الدّوله از سر رزانت، رأى رايت استثبات برافراشت، و او را بر آن جا ولى عهد گردانيده، متمكّن بگذاشت، چنان كه مراسم اقامت او در آن جا به اقامت رسانيد، و حوالى آن را مجموع مقاطعات ضميمه آن گردانيد تا او چون مشرفى و ناظرى شد بر پارس و خوزستان، و گيل و آذربايگان، و حافظى بر رى و خراسان، و رقيبى بر عمّ خود

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 128

در كرمان، و اين اطراف جمله در كنف حمايت و مهترى و سايه ملك پرورى او، مأمون و محروس ماند، و اقطار و اكناف آن در سلك طاعت او منخرط و مأنوس، و سلطان به فراغ دل، عنان عزيمت جهان گيرى را به جانب مشرق و مغرب گذاشت، و هر دو طرف را در كنف استخلاص، در پهلوى مملكت بداشت، و همّت بلند، مشغول استيلا بر اقليم هند و روم گردانيده، بعد از اشتغال تسليم پادشاهى كرده، با

اصفهان منضم فرمود، و الملك للّه الباقي.

***

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 129

ذكر هفتم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 130

[ذكر هفتم] در صفت هواى ربيع و ايّام بهار و ديگر فصول، و كيفيت تنعّم و تعيّش اهل خطّه اصفهان

قال المترجم- تجاوز اللّه عن سيّئاته-:

لقد تنفّس روح النّسيم في الأسحارو كاد يطلع طلع الرّبيع في الأشجار

بيار مژده كه برداشت عدل فروردين تفاوتى كه بدى در ميان ليل و نهار

جهان جوان و زمين زنده و زمان تازه شد از عنايت نوروز و فضل فصل بهار

به رنگ رنگ رياحين و گونه گونه نبات به غور و نجد زمين فانظروا إلى الآثار

رحمة اللّه كَيْفَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ

مَوْتِها.

در اين عهد كه عهد آسمان، مهد زمين را سيراب مى گرداند، و قضا در بزم چمن بر دست ساقيان سحاب از خم خانه وبل و طل، اقداح لاله، پر شراب مى گرداند، اغصان و قضبان سرو و بان از نشوت صباء اصطباح، و اغتباق در ميل و تمايل اصطحاب و اعتناق،

دارت كؤس الطل من أيدي الصّبافتمايلت سكرا قدود العرعر

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 131

چنان كه مترجم گويد:

اصفهان بين كه چون بهشت برين خانه حور و ملك رضوان شد

ز اعتدال حيات بخش بهارخرّم و تازه روى و خندان شد

نسخه عرصه سبا آمدطيره ملكت سليمان شد

تخت گاه و محط دولت بودمهبط و بارگاه ايمان شد

سرّة البطن ربع مسكون بودغرّة الوجه ملك سلطان شد

بر مثال كواكب گردون باغ از نور نور كيوان شد

هركجا ريگ بود رنگ گرفت هركجا گلخنى گل افشان شد

اهل او هريكى سكندر گشت زندرودش زلال حيوان شد

گرنه جى جنّت است از چه سبب خلق و خلقش رحيق و رضوان شد

و إذا رأيت ثمّ رأيت نعيما و ملكا كبيرا و شممت عبيرا و نشرت حريرا حبيرا عدن حورپرور و عدن لؤلؤتر و معدن نقره و زر، از حسن نزاهت و طراوت

اصفهان، و طيب نكهت آن و لطف نضارت و غزارت و غضارات در ايّام بهار، رضوان در روضه خلد، انگشت حيرت در دندان و شرمسار، و آسمان از عكس صفاء انوار اشجار، و انوار ازهار كه هريك رشك شاخ سنبله و خوشه پروين و ثريّا بر روى باغ و بستان، به صد هزار ديده نگران، گوييا:

انجم از روى فلك ره سوى صحرا داده اندبر زمين رشك فلك را شكل ديگر بسته اند

خاك چمن را از لعل و مينا افسر و تخت داده، و

باد صبا را در جيب و دامن عود و عنبر نهاده، سبزه در اطراف مرغزار تخت پوش زمرّدين بر رواق انداخته، و لاله در اكناف جويبار

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 132

بر چرخ اخضر، چهار طاق ساخته، فرّاش صبا از كارگاه روم و چين بر بساط بستان رزمه ها گسترده، و نقّاش قضا صد هزاران نقش بديع و طراز بلعجب بر روى رياحين آرايش كرده، نرگس، كلاه زرّين بر سر، و سرو، قباى زمرّدين بر دوش،

گل كه سلطان فصل نوروز است در ميان همه رخ افروز است

از سراچه ناز به صد حسن و هزار لطف، تاج لعل سرخ بر سر، و پيراهن سبز در بر، به صفّه بار آمده، و لشكر بهار بر يمين و يسار، پر در پر زده، و سوسن سيراب، به صد زبان ورد جان ساخته كه:

باز اين چه جوانى و جمال است جهان راوين حال كه نو گشت زمين را و زمان را

بستان بسان مينو آراسته و دل كش، و باغ بر شكل مينا پيراسته و خوش،

هر كجا گوشى نهى از بانگ بلبل ناله ها است هركجا چشم افگنى به توده لاله ها است

اسحار در مساحره، و با سامرى در مسامره، اشجار در مشاجره، و شكوفه ها در مكاشفه، قضبان در ملاطفه، صبا با صنوبر در صدر صبابت، و سحاب با سحر در سحر صبابت، رياحين، مروحه رواح در دست، و غنچه از شراب صبوح على الصّباح خفته و مست، مرغان، پرفغان، و بلبل از شوق گل و مل، و ذوق سمن و نسرين و سنبل چون خروس صراحى در نقرات قلقل،

البلبل يتلو صحف العشّاق و النّرجس كالعشور في الأوراق

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى،

ص: 133 مهتاب و شراب ناب و معشوق خراب بر گوشه زندرود هان اى ساقى

مترجم راست:

بگردان جام ياقوت روان راغذاى جسم ياقوت روان را

بگردان دور چندى را كه چون گل بقايى نيست دور آسمان را

چو فرصت يافتى در فصل نوروزهواى جى و آب اصفهان را

بخواه آب طرب در جام شادى تناول كن على رغم زمان را

چو صحت هست امن و كامرانى غنيمت دان حضور دوستان را

در اين فردوس چون رضوان دمادم دعا مى گوى مخدوم جهان را

غياث الدّين محمّد آصف عهدكه دارد جاودان بخت جوان را

از صفاى دولت بى منتهاى آن صاحب صاحب قران، و عهد وزارت آن سرو چمن معدلت و احسان، و سرور زمن امن و امان،

گل در لحاف غنچه خوش خفته بد سحرگه باد صبا بر او خواند: يا أيّها المزمّل

قم فاسقني بين خفقى النّادي و العودو لا تبع طيب موجود بمفقود

كأسا إذا لمعت من كفّ شاربهاقال السّرور له قم غير مطرود

نحن الشّهود و خلق العود خاطبنانزوّج ابن سحاب بنت عنقود

بنابراين فرموده، و بنياد از اين نموده، در چنين موسم لطيف و فصل شريف كه:

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 134 وقتى است خوش و هوا نه گرم است و نه سردابر از رخ گلزار همى شويد گرد

بلبل به زبان فهلوى بر گل زردآواز همى دهد كه مى بايد خورد

از آن شراب مروّق سرخ چون لعل مذاب، و چون اعتقاد مسلمانان صافى، و به صواب و طبع ظريفان، رشك آتش و آب، از روشنى شعاع و ضياء، طعنه زن پياله هلال و جام آفتاب، و از غايت رقّت قوام و صفا:

همه جام است و نيست گويى مى يا مدام است و نيست گويى جام

آخر:

كميت رنگى كز پرتوش شود

گلگون نگار كرده به ديوار صورت شبديز

مبالغت نكنم خفتگان خواب عدم به بوى زنده كند بى وجود رستاخيز

مى در قعر پياله چون خون در دل لاله از مشرب مسرّت در اقداح افراج كه دور هر قدحى خم در ابروى هلال اندازد، و بدر را از مجلس فلك هرچند دورى به در اندازد:

لها البدر كأس و هي شمس تديرهاهلال و كم يبدو إذا مزجت نجم

لعلى مذاب در بلورى چو آب، چنان كه مجير الدّين بيلقانى گفت:

مى سرخ گل و قدح گلاب است مگردر درج بلور، لعل ناب است مگر

ياقوت گداخته در آب است مگرمهتاب، حجاب آفتاب است مگر

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 135

و كمال الدّين اسماعيل گفت:

لعل است مى سورى و ساغر كان است جسم است پياله و شرابش جان است

آن ساغر گلگون كه به مى خندان است اشگى است كه خون دل در او پنهان است

دائر بر دست ساقيان سيم ساق، و شاهدانى رشك خيرات حسان، و خرّد دل پذير چون جان و خرد، و چون بهشتيان (جرد مرد مكحلون،) همه شيرين و موزون، وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ، وَ حُورٌ عِينٌ كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ،

شاهدانى كه بدان معنى اگر دريابندزاهدان هم به تبرّك ببر اندر گيرند

از غايت غنج چشم هريك از ايشان گر شمّه اى كرشمه ناز آغازد، سامرى را ساحرى آموزد، و پرتو نور آفتاب طلعتش، مهتاب صفت گل و سمن چمن افروزد، و در عالم معنى:

گر صورتى چنين به قيامت برآورندفاسق هزار عذر بگويد گناه را

ساقى اى چون روح حور درخور و شيرين، و شاهدى چون ماه و خور نازنين سمين و سيمين بِأَكْوابٍ وَ أَبارِيقَ وَ كَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ،

يدير من كفّه مداماالذّ

من غفلة الرّقيب

كأنّها إذ صفت و رقّت شكوى حبيب إلى حبيب

و كما:

اقبلت كالهلال أو أحسن شب تاريك و باده روشن

وقفت و المدام في يدهاگفت هستت نشاط مى خوردن

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 136 قلت هاتيك من مشعشعةدر ده اى جان و زندگانى من

ثمّ أحييت ليلتي معهاباده در دست و دست در گردن

در انجمن بساتين و باغات و چمن حدائق و جنّات كه هريك بهشت را به حقيقت از نزاهت و خوشى، چشم و چراغ است، و نه فلك را از رشك شكل آن بر جگر، ده داغ، با حريفانى همه هم دستان و يك دل و هم دم، و يارانى جانى هم راز و محرم، نازنينانى پاكيزه تر از قطره آب، و آميزنده تر از آب و شراب، همچون شبنم بر گل و ژاله بر لاله كليد هر بستگى و مرهم همه خستگى، همه جوانان هم پشت روز سلوت، و همه يك روى و يك سخن شب خلوت، در لطافت همه چون باد صبا، و كوه صفت و محكم گاه وفا، همه در بند دل، هم چون حلقه زلف عنبرين صنم، پرهنران سخن آراى، از آذان جان افزاى، هريكى عالمى از مردمى و فضل و هنر، فارغ از نيك و بد گردش چرخ و چنبر؛ كما قال- رحمه اللّه-:

للّه درّ نواحي أصفهان و ماتحويه من أوجه غر و من صور

يزرى مطالعها فيها إذا طلعت على مطالع هذي الشّمس و القمر

و من قدود لبانات تحمّل من شتى ضروب لبانات الفتى الأشر

فطرفها بابل في السّحر يخدمه و عرفها كنسيم الورد في السّحر

تسبى القلوب و تستغوي العقول بماعليه مشتمل الآزرار و الأزر

مسك الشّعور و أوراد الخدود إلى ن راجس العين و الأصداف بالدّرر

ابلى له العذر في خلع العذار فتى لم يفت مفتتنا

بالخطّ في العذر

و هم چنان كه ... الخجندى فرموده است در صفت آثار ربيع و نسيم اسحار روضات حوالى و نواحى

اصفهان:

اى كه از لطف روح را مانى از تو در رشك آزر و مانى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 137 نقش بندى و دل گشايى توروح محضى و جان فزايى تو

نام نقّاش ارچه بر چين است از تو بر روى آب، صد چين است

پير تقدير را فتوح تويى چه حديث است روح روح تويى

ردّ روح از تو و تو و عين قبول مايه صحّتى و خود معلول

اى تواناى ناتوان كه تويى وى جهان و جهان جان كه تويى

از تو پرپيچ، زلف شمشاد است سوسن از بندگيت آزاد است

زر و سيم خزان به بار ز توزيب و بازار نوبهار ز تو

سرو بر يك قدم به پاى برت گرچه آزاد دست خواه درت

بر درت تيغ بيد و تخت چمن برق نفاط و رعد مقرعه زن

شكل جسمى و رنگ جان دارى بوى ياران اصفهان دارى

از براى خدا ز باغ شرف بويى و جان من تو را به سلف

ور كسى نام او چگونه برم گر دهد يك نشان به جان بخرم

وان حريفان با رفا انصاف نشناسند خلف را ز خلاف

الحق الحق وفاى ايشان پوى هرچه گويى ز وصف ايشان گوى

دعوى هر حريف پيدا مى شددر گذر زين سخن كه شيدا شد

سخن ذات شهر مى گفتى درّ معنى در آن همى سفتى

با سر نوش رو كه اين زهر است پاى بند به شهر خود شهر است اصفهانا در آرزوى توام

گشته انده فزاى و شادى كم عكس شكلت به خواب مى جويم

زندرودت در آب مى جويم ماربينت كه نسخه ارم است

آفتاب اندر او درم درم است هريك از باغ هاش صد بيشه

گم شده در ميانش انديشه سبزه زار فلك ز غايت رشك

چهره كرده است از ستاره پراشك محاسن

اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 138 برد گلزار تو ز چرخ كلاه رفت آب ارم ز آتشگاه

هركه اكنون به باغ كاران است گو نگه دار جا كه كار آن است

گر دهم شرح ميوه زشت بودمختصر ميوه بهشت بود

اى چو سيم مذاب زرّين روداصفهان پر نوا شده ز تو رود

گشته عين زندگى در جى في مجاريك كلّ شي ء حيّ

اى كه ساكن ز مدّ تو دل ها است زمزمى، كعبه وصال كجا است

سه حريفت به طبع بنده شده ماهى يوشع از تو زنده شده

در لقاى تو داشت خضر برات آب گشته ز شرم تو است فرات

باشد اندر فزايش تو به سيل جويبار مجره بر تو طفيل

با وجودت كسى ز شط گويد؟هركه گويد حديث بط گويد

جوى ديده تو را مسيل سزداى كه چشماروى تو نيل سزد

***

باغ را مشّاطگان بر چرخ زيور بسته اندشاخ را بر گوش و گردن لؤلؤ تر بسته اند

دختران اختران برقع ز رو بگشوده اندلعبتان باغ را بر فرق چادر بسته اند

خاك را از لعل و مينا تخت و افسر داده اندباد را در جيب و دامن عود و عنبر بسته اند

تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اندچار طاق لاله بر ميناى اخضر بسته اند

انجم از روى فلك ره سوى صحرا داده اندبر زمين رشك فلك را شكل ديگر بسته اند

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 139 كهنه پيرايان صنع از بهر نوعهدان باغ رزمه ها از كارگاه روم و ششتر بسته اند

نقش بندان بدايع از بنفشه سبزه رااين طراز بلعجب يارب چه درخور بسته اند

اين مهندس پيشگان را بين كه اندر باغ و راغ صد هزاران نقش بى پرگار و مسطر بسته اند

سرو اگر پوشد قبا شايد، قد معشوق ما است اين كلاه زر چرا بر فرق عبهر بسته اند؟

بر كف سيمين نرگس ساغر زرّ عياربى فسون ساحر

و نيرنگ زرگر بسته اند

اين گزارش بين كه از اصفر بر ابيض كرده اندوين نمايش بين كه از اسود بر احمر بسته اند

اين نه آن رنگ است كز مانى حكايت گفته اندوين نه آن نيرنگ كز صنعت بر آزر بسته اند

عاشقان رخت طرب با باغ و بستان برده اندبى دلان يك باره جان در جام ساغر بسته اند

كمال الدّين:

هركه اندر موسم گل همچو گل مى خواره نيست آن چنان انگار كو خود در جهان يك باره نيست

نرگس صاحب نظر تا ديد احوال جهان اختيارش از جهان جز مستى و نظّاره نيست

تا صبا شد حلّه باف و ابر شد گوهر فشان هيچ لعبت در چمن خالى ز طوق و ياره نيست

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 140 گل ز بلبل طيره شد زان جامه برخود پاره كردزان كه اين پرگوى و آن را طاقت گفتاره نيست

كاسه لاله اگر بشكست بر جاى خود است زان كه جاى كاسه بازى مغز سنگ خاره نيست

از لب سوسن چو رنگ و بوى شير آيد همى پس براى چه چو غنچه بسته در گهواره نيست

از درون پيرهن رنگى ندارد حسن گل زان كه او را مايه خوبى به جز رخساره نيست

گر جهد بيرون ز سنگ خاره آتش پاره هالاله جز از سنگ خاره جسته آتش پاره نيست

در ميان سرو و سوسن جام مى پر كن از آنك مجلس آزادگان را از گرانى چاره نيست

در اين فصل بر اين گونه روزگار به شادكامى و طرب گذرانند تا هنگام موسم خريف كه به انواع فواكه و الوان نعمت هاى گزين و ميوه هاى تازه و شيرين رسيده، مثل سيب هاى گوناگون، چون سيب آزايش آبدار، چون سيب بى آسيب زنخدان لعبتان چگل و بتان خجل سرخ و دل كش و به دندان ارباب لطف طبع

شيرين و خوش گوار، فزاينده قوّت دل، چون ايمان در دل پرهيزكار، و شفتالوى تر و تازه به از شفتالوى لب نازنينان دل پرور و جان بخش، و انواع اعناب حدايق، چون احداق كواعب اتراب بر عرش عريش بسان حوران قاصرات الطّرف، گردن ملاحت افراشته، و تتق سبز مكلّل به درّ و عقيق فروگذاشته، چنان كه شاعر گويد در وصف آن:

مثال رفرف خضر است فرش سندس برگ نمونه اى ز جنى الجنّتين دان انگور

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 141 سياه چشم چو حوران قاصرات الطّرف ميان سبز تتق هاى پرنيان انگور

براى آن كه شود پاى عقل را زنجيربداد جعد مسلسل به باغبان انگور

ميان جام غم انجام رنگ بستان رابسى خمار شكسته بر ارغوان انگور

مگر ملطفه طبع خواجه مى خواندكه در ولايت روح است قهرمان انگور

تا غايت زمستان كه جمله خانه ها چون باغ و بوستان از نقل و ميوه ها و نعمت ها بدان جا كشند، و چون زمان شباب و هنگام جوانى، ايّام از كهولت ينع و قطف ثمار به كبر سنّ و پيرى روزگار رسد، و ايّام زمستان پاى در دامن انزوا كشد، جمله در خانه هاى مرتّب و اسباب مهيّا، و شراب مروّق مصفّى، و نعمت هاى گزيده مهنّا، هر جنسى با جنسى از اصناف ياران و خويشان به انواع عيش و عشرت مشغول، به نكته گويى و بذله جويى و غرايب خوش و نوادر دل كش و سرودهاى مطرب از انواع آوازها، چنان كه مصطلح ايشان باشد، و اسامى آن، پيش ايشان مذكور و مشهور.

و از اين مقام كه محلّ ملاهى و ملاعب است، استدلال مى توان ساخت بر متانت عقل و رزانت فضل اصفهانيان، و تبيين عقول و تمييز نفوس ساير ناس، رتبت رجحان و زينت

مزيّت دارد؛ چرا كه اتّفاق است كه نادان و سست رأى تر ايشان، و عاجزتر مجادل و مناظر و بى مايه تر ميان اهل افتخار و كرم، و بى نام تر ميان نامداران و پيشوايان امم، و خوار قدرتر نزديك ارباب وقع و مقدار، مانند زنان و مخنّثان و ديوانگان كه ايّام تعطيل و هنگام اشغال بما لا يعنيه، حاضر جواب تر و قادر به صواب همگنان اند، چنان كه اگر بعضى از آن اقوال و تقرير جارى مجرى بازى و مزاح مى شود، و نازل منزل هزل و سفاح مى گردد، فامّا ايراد بعضى، سبب دفع ملالت و تفريح دل و ترويح جان و قوّت طرب و اهتزاز عيش و نشاط در

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 142

مطالعه مقالت، در سلك تحرير مى آيد. از جمله نوادر مخنّثان

اصفهان، و مطايبات ايشان، مخنّثى بوده دختدى نام. او، وقتى در مجلس بندگى حاضر شد، و بر عادت مجلس معاشرت و عيش، حكايات لطيفه و مطايبات ظريفه، چون آب در جوى تجارى جارى، و چون شراب، دست به دست، دم به دم روان مى شد، چون دورى چند بگرديد، و گل و نشاط، غنچه مستى بشكفت و بخنديد، بزرگ مجلس از عذوبت آب قهوه، و سرور باد نخوه، و غرور در بروت انداخت، و آتش افتخار در خاك استظهار زد، و سخن تفاخر و حديث تفوّق از كثرت خيل و حشم، و تبع و خدم، و قوم و قبيله، و عاقله و عقيله، و شوكت و صولت مايى و منى، به حيثيّتى مى راند كه در بوق تركى نمى گنجيد، ناگاه اين دختدى بر بديهه، بى انديشه او را به زبان اصفهانى مى گويد: «چرا نهونه مياذ»؛ يعنى بيش از اين مماناد.

از عجايب قدرت و

غرايب قدر سير اختر، و جريان فال چون حول بر آن منقضى نشد، و سال با آن وقت عود ننمود كه روزگار، آتش حيات و بقاى او را به آب موت و فناى قهر، اطفاء فرمود.

و هم چنين شبى از شب ها در مجلسى حاضر بود با جمعى ابناى جنس و همسران، و مسخرگان و كونه خران، و در ميان ايشان، قحبه كوتاه بالاى؛ چون مقتضاى حال، و منتهاى مجلس از شغل فراغت يافت، و پهلوى هريك روى به خوابگاه نهاد، حريف آن زنك بر سبيل مشورت با دختدى تقرير مى راند بر اين سياق كه: «اى برادر! مرا ابو العبّاسى به غايت طويل عريض و سخت درشت و ستبر است، چنان كه به كرّات، صورت آن معلوم دارى، و شاعر بزرگى او را بدين صفت مى ستايد:

نيروى بزرگيش چه گويم القوّة و الكمال للّه

تيرى است مناره مسليست كيرى است دراز، قصّه كوتاه

وين قحبه زشت لاغر اعضاكوتاهك يك به دست بالا

من در اين كار فرومانده ام، و در اين كير، متحيّر كه به وقت فروبردن، جانش از گلو بيرون آيد، از آن جا كه تجربت و فكر آزموده تو است، مرا در اين شغل خطير، تدبيرى انديش».

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 143

دختدى بر فور مى گويد: «هيچ غم مخور و تقرير مرا فرمان بر، به وقت كار، لب بر لب او نه، و به هر دو انگشت بزرگ، هر دو سوراخ بينى اش بگير، و به هر دو سبّابه، هر دو چشم ببند، و به هر دو خنصر، سوراخ گوشش نگاه دار، و غار سياه كس را به مار سرخ گير سپار، و به هر دو گنده كون، گنده آن قحبه گنده، آكنده كن، و به نيروى

و آهنگ جوانى در سپوز، اگر يك نفس زنده ماند، عهده بر من».

حكايت اوّل منسوب با دختدى در قوّت نفس و كمال تأثير آن ده بنهى بود، فامّا حكايت دوم، اگرچه تغيير عبارت را به پارسى مرمّتكى سهل رفت، بس سرد افتاده است، تا دانند كه دانيم. و حديث و سخن اين مخنّث، در آفاق، فاش و مشهور شد، بعضى مسخرگان كرمان از نشاط مفاكهه و محاوره او، عزيمت زيارت، مصمّم كردند، چون به

اصفهان رسيدند، از بزرگى از جمله معارف آن جا احضار او را استدعا نمودند جهت سؤالى كه او را در خجلت و انفعال اندازد، آن بزرگ، به احضار او پروانه داد، به وقت ملاقات، كرمانى مى گويد: «اى يار! وقتى كه يك گز كرباس كهنه به دو درم فروشند، كفن ديّوثى را بها چند باشد؟».

دختدى بر فور گفت: «اى مسكين! تو را تحمّل چندين گرما و سرما و سخت و سست و برهنگى و گرسنگى و مشقّت راه دور و دراز مى بايست كشيد براى حلّ چنين مشكلى، و حال آن كه در خانه كسى داشتى كه بهتر از من مى داند، از مادر قحبه خود بپرسيدى تا كفن پدر ديّوثت به چند خريد».

كرمانى، خجل و خاكسار، و منفعل و شرمسار، روى به راه مراجعت نهاد، و بازگشت. و هم چنين منسوب است با او كه روزى زير جامه بيرون كرده بود، ملوّث به پليدى يا خون يا مانند آن چيزى، او را گفتند: «يا رب كه سرش بريش ور گيرندا، اين چه رسوايى است؟».

جواب داد- به زبان اصفهانى-: «دفيران برنگ اورنگ بود»؛ يعنى كاتبان را سياهى بر جامه هنر باشد؛ چنان كه عرب گويد: إنّ المداد خلوق ثوب

الكاتب.

و مخنّثى ديگر بوده است نام او وزه جشمى، به وقت رنجورى مفارقت، و هنگام مرض موت، وصيّت كرد كه بايد كه كفن او از جامه هاى فاخر گران مايه سازند، مثل جامه هاى مقراضى رومى و بهايى بغدادى و عمامه قصب به زر، و دبيقى مصرى.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 144

او را گفتند: «خاموش! كفن از جامه هاى سپيد پنبه اى يا برد يمنى پسنديده باشد».

گفت: «معاذ اللّه! مدّت شصت سال با مخلوق مجالست كنم در حرير و ديبا و قصب و شرب، و اكنون كه به حضرت پروردگار خالق مى روم، بى قدر و قيمت روم؟».

و هم چنين بعضى معتمدان حكايت كردند كه گفت: روزى از روزها در خدمت شيخ ابو الوفا مهدى معروف به بغدادى با جمعى اصحاب و شاگردان در بعضى شوارع

اصفهان طوافى مى رفت، ناگاه مخنّثى چند اصفهانى مقابل ما مى آمدند، و چون به ما نزديك شدند، يكى از ايشان بادى رها كرد، آن جماعت ديگر او را گفتند در قهر بادى نمى دانى كه شيخ ابو الوفا مى گذرد؟. ايشان را گفت: «خاموش! او غريب است، زبان ما نمى داند».

و هم چنين از نوادر زنان حكايت است كه روزى زنى بر بعضى متقدّمان بگذشت به واذار دوم نوروز، با جمعى عازم بازار جورين به تفرّج، و اين شخص، مردى ظريف خوش گوى بود، و به غايت، صاحب منظر و لطيف شكل و زيبا و خوب، زن را شكل و شمائل آن جوان به غايت خوش در نظر آمد، گفت: «اى جوان! چيزى به من بخش كه من به بازار مى روم، هيچ وجه معاملت ندارم».

آن مرد يك پاى برداشت، و از آن يكى رها كرد، زن را گفت: «اين از زير

سكّه بستان».

زن هم چنان برقرار برفت، وقت پسين كه مراجعت كرد، اين مرد بر مقام، برقرار ايستاده بود، زن بدو نزديك مى شود، و او در زن مى نگرد، زن نيز پايى برداشت، و تايى رها كرده در بن ريش او نهاده، گفت: «در كيسه تنگ ببند كه نقد تو همچون تو قلب كم عيار است، و رواج ندارد».

و هم چنين شنيده ام كه يكى از محتشمان

اصفهان، روزى در كوچه اى مى رفت، زنى بر وى بگذشت در غايت جمال، و نهايت حسن و كمال، خوش هيأت شيرين حركات، خرامان و نازان، خوبى و زيبايى طلعت و تمايل اعتدال قامت او رشك خيرات حسان، او را نگران ديدار خود گردانيد، و از راه جمّاشى در پى او روان شد، و حال آن كه مادر اين جوان، مشّاطه و مزيّنه زنان بود، همين كه مرد با او تكرمش تجمّش آغاز كرد، زن بر فور گفت: «نخست ماد را بفرست تا در آرايش و تصنّع من دست حليت و زينت يازد، بعد از آن

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 145

جمال من بر تو نازد، و عشق تو سر در وى بازد».

و از جمله نوادر مجانين و سخن ديوانگان آن كه ديوانه اى بود از ديه «باطرقان»، به غايت خوش سخن عجب تقرير، و او را به خدمت علىّ بن رستم تردّد و آمد شدى بودى، و به وقت رفتن، او را هيچ حجابى نبودى، و هرگز در بر روى او نبستندى، و عادت او آن بودى كه اوّل در مطبخ بودى، و طعام سير تناول كردى، و بعد از آن به خدمت رفتى، و سخنان گفتى. روزى بر عادت، در مطبخ رفت، طعامى ناخوش، بن ديگ

پيش او بنهادند، گفت:

«اين بخور كه از ديگ خاص است». او طعام، تناول كرد، در مذاقش خوش نيامد.

چون به مجلس درآمد، ابو على پرسيد: «اى فلان! طعام خوردى؟».

گفت: «خوردم، فامّا اگر آش خاص اين است كه من خوردم، بعد از اين از گوه خوردن، تجاوز مفرما».

و هم چنين روزى ديوانه اى از ديوانگان در راهى به خدمت ابو الفتح عميد رسيد، به هر دو دست، دم اسب او را بگرفت و او را بر جاى بداشت، بعد از آن گفت: «اى استاد! عقد نكاحى كه از آن خواهرت با فلان كس تزويج كردى، منعقد نيست، و او همچون مادر بر وى حرام است؛ چرا كه با وجود و حيات پدر، تو را حكم ولايت، ثابت نيست».

و اين ابن عميد در دست او افتاده، از خجالت نظّارگيان، بارى سرخ مى گردد، و بارى زرد، و چندان كه تملّق و تسلّس به اظهار مى رساند، خلاص از وى نمى يابد، چون در دفع آن قال و قيل، هيچ طريق و سبيل ندانست، تازيانه اى بر سرش زد، و سرش بشكست، ديوانه مى دود، و جوى خون از سرش بر روى روان و در پاى ريزان، و مى گويد: «مجادله در فقه كردم با ابن عميد، سرم بشكست».

و هم چنين ديوانه اى بود نام او ابو الفوارس به غايت نكته گوى، به وقت آن كه سلطان محمود بن سبكتكين روى به

اصفهان نهاد، و علاء الدّوله را انهزام داد، شيرين سخنى و ملاحت نوادر اين ديوانه، بر حضرت، عرضه مى رفت، و فرمان به احضار او روان شد، چون زمين خدمت را به لب ادب بوسه داد، و سر بيچارگى بر زمين بندگى نهاد، سلطان گفت: «يا ابا الفوارس! مرا دوست تر مى دارى يا

پسر كاكويه- يعنى علاء الدّوله-؟».

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 146

در جواب گفت- به زبان اصفهانى-: «تو بشى و آن وى مياذ»؛ يعنى تو بروى، و او باز نيايد، بر سبيل نفرين.

و هم چنين وقتى علاء الدّوله فرمان فرمود به بنياد باروى شهر، و مالى كه خرج عمارت و بنياد باروى، بدان احتياج داشت، قسمت كرد، مردم از آن قسمت گران، به تنگ آمدند، و نفير بى طاقتى برآمد، در راهى ابو الفوارس اتّفاقا به علاء الدّوله رسيد، گفت: «مگر باغى هوس دارى ساختن؟».

گفت: «چون؟».

گفت: «از براى آن كه شهر را خراب كردى، و ديوارى گرد آن بنياد مى نهى».

و هم چنين در هنگام غارت بسيار، و فتنه پايدار كه در عهد سلطان مسعود واقع شد، چنان كه تواريخ به ذكر آن ناطق است، و اين جا ذكر آن نه لايق، جملگى

اصفهان پناه با مسجد جامع آوردند، و ابو الفوارس در ميان ايشان بود، چون درهاى مسجد، همه سپاهيان ترك و هند و غير آن، از ساير اصناف لشكريان بگرفتند، تيغ هاى كشيده برّان، و پيكان هاى آبدار چون باران بر فرق ياران، بى محابا جمعى را پاره پاره مى كردند، ابو الفوارس از جمله آن ها بود كه هيچ سلاح و پوشش نداشت، و در ميان آن ورطه، گرفتار و ناشناخت، اميد از جان برداشت، زخمى چند و جراحاتى بر وى راندند، بعد از آن كه آتش فتنه فرونشاندند، و مردم شهر را جمله به أمن و استقامت خواندند، روزى اتّفاق افتاد كه ابو الفوارس بر در مسجدى نشسته بود، و مردم بر وى مى گذشتند، و به نماز مى رفتند، و او را به نماز دعوت مى كردند، گفت: «من در همه عمر خود، يك بار در آن جا رفتم،

مرا پاره پاره مى كردند، به چه طمع ديگر در آن جا روم؟».

و هم چنين ديوانه اى را عبد اللّه نام، گفتند: «چرا نماز نمى گذارى»؟

به زبان اصفهانى گفت: «فده خراب خراج نهو»؛ يعنى:

و دعني و الصّلاة إذا تدانت فليس على خراب من خراج

***

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 147

ذكر هشتم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 148

[ذكر هشتم] در وصف مصلّى و كوهچه و اسماء الرّجال و بزرگان متفنّن و متنسّك و متألّه و ابدال كه از اصفهان پيدا شده اند، و در اين هر دو مقام مأنس ساخته و مأوى گرفته، و سادات عظام و نقباى كرام اصفهان

اشاره

قال المترجم- تجاوز اللّه عنه-:

إلّا يا طيب أنفاس الشّمال تقبل حاجتي و اسمع كلامي

إذا أوتيت قبل الصّبح هباتنفح بالعبير إلى مقامي

بأصفهان أرضي و المصلّى و جيّ و الجبيلة بالتّمام

و وادي زندروذ و حافتيهامنازل عيشنا عند المنام

بشهرستان و الطّهران طابت لذاذة اعتناق و انضمام

اعد ذكرا و كرّرها كلاماسلاما سالما من مستهام

و قل منّي لها قولا لمولى مليك من بني حام و سام

لنا من شوق كوهچه و المصلّى غرام في غرام في غرام

از جمله محامدى كه بدان جهت اين خطّه، سر تفوّق و استعلاء در ميان ممالك از قلل جبال مى گذراند، و به بلندى و شكوه، نژندى و اندوه بر دل سنگين هر كوه مى نهد، و مدائحى كه اگر بر مقتضاى: «وَ لَوْ أَنَّ ما فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلامٌ وَ الْبَحْرُ يَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَةُ أَبْحُرٍ» زمين

اصفهان و مصلّى و اشجار ماربين و جى و شطّ زندرود و مغيض گاوخوانى، به جملگى، كاغذ و قلم و مداد و دوات گردد، هزار يك آن به همه زبان منارها

اصفهان تحرير

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 149

و تقرير نتوان كرد. دو مقام شريف و دو مكان عالى اند در آن حوالى: يكى مصلّى و ديگر كوهچه كه هريك از ايشان به حقيقت ضامن تقبّل صلوات اهل خلوات است، و متقبّل استجابت دعوات ارباب طاعات و عبادات، نزهت گاه

شيدايان، و تفرّج جاى بى سر و پايان، آرامگاه هر بى نوايى، و پناهگاه هر تنهايى، مهبط زمره كرّوبيان و محطّ رحمت روحانيان، نسيم انس، انس از مقامات كريمه آن هر دو متنسّم، و غنچه گلبن قدس از روح رواح رباطات عظيمه و مصانع قديمه ايشان متبسّم، نور حدقه عارفان جميل و عاشقان جمال از نور حديقه مساجد زكيّه و مشاهد عليّه آن روشن، و دل درماندگان گناه و شرمساران روى سياه را از مشرق و مغرب صفو عفوّ آب و خاك پاك آن زمين، شربت شفا و داروى درمان، و اماكن مباركه و بقاع شريفه، تماشاگاه و گلشن، ملازمان و معتكفان آن را از آفتاب غفران بر سر سايه و رضوان هم خانه و همسايه، و در حضرت ملك متعال بر ذروه رحمت، برترين پايه، يكى وادى تقوى و يكى كان ورع، يكى طور و يكى عرفات، يكى قصور و ديگر غرفات، يكى وادى ايمن و يكى كوه يمن، آن مقام خليل و اين محلّ حبيب، آن ميقات موسى و اين مرقات عيسى، اين سقط لوى آن غمدان، آن حومل اين محوّل، اين توضح آن مقرّات، آن نجد، اين لبنان، اين جى، آن لبنان، فى الجمله آن عرش ملك، اين عريش ملك، و از جمله منظومات كه در وصف آن هر دو گفته اند، قال ابو سعيد محمّد الرّستمى:

له عيش بالمدينة فاتني أيّام لي قصر المغيرة مألف

حجّي إلى باب الحديد و كعبتي باب العتيق و بالمصلّى الموقف

و اللّه لو عرف الحجيج مكاننامن زنروذ و جسره ما عرفوا

لو شاهدوا زمن الرّبيع طوافنابالخندقين عشية ما طوفوا

زار الحجيج منّي و زار ذو و الحجي جسر الحسين و شعبه فاستشرفوا

و رأوا ظباء الخيف في مغناته فرموا

هنالك بالجمار و خيفوا

أرض حصاها لؤلؤ و ترابهامسك و ماء المد منها قرقف

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 150

و قال ابو غالب هاشم بن الحسن بن محمّد الرّستمى:

إذا احيا البلاد لنا حياهاو اروى من عز إليه صداها

سقى الأرض المدينة ماء وردزكّي العرف لا يسقى سواها

و ردّت عاجلا ايدي اللّيالي عليها ما نضته من حلاها

لقد كانت لنا في ساحتيهاقديما لا تعفت ساحتاها

حدائق دونها جنّات عدن ترى الرّواد فيها ما تريها

يذلّ الدّر منتثرا حصاهاو يخزي المسك منتشرا ثريها

احاط بها لذي القرنين سوراناف على المجرة و امتطاها

و افدان طلبن لدى الثّريّانثارا لم ينله فرقداها

ديار لم تزل ناسى عليهااسى خنساء إذ فقدت مهاها

فواها للمدينة كيف لاحت لأعينها السّخينه ثمّ واها

كعترة رستم و بني زيادو أولاد الخصيب و من تلاها

من الغرّ الّذين سموا لمجدعليهم انزلت آيات طاها

نجوم ما تواري الأرض يومامحاسنها و إن وارت سناها

و شهره مشرق، شرف الدّين شفروه گويد، و الحق مضمون اين قصيده بر

اصفهان صادق:

ديدى تو اصفهان را آن شهر خلدپيكرآن سدره مقدّس وان عدن حورپرور

آن بارگاه ملّت وان تخت گاه دولت آن روى هفت عالم وان چشم هفت كشور

شهرى چو خلد اكبر هم ميوه هاش باقى هم فرش هاش مشكين هم تربتش مزعفر

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 151 هم تخت گاه دارا هم توده گاه كسرى هم كرسى سليمان هم خانه سكندر

هر كوچه چو نارى محكم به مهر عصمت چون دانه دانه خانه با يكديگر مجاور

ممكن كه در حوالى بازارها نبودى گنجاى هيچ سوزن از رسته هاى بى مر

معطى آن چو دريا دارنده غريبان رادان آن صدف وش از دل يتيم پرور

از غايت سخاوت زردار او تهى دست وز مايه قناعت درويش او توانگر

اكنون ببين در آن خلد طوبى بيخ كنده ولدان موبريده حوران كشته شوهر

شهرى چو چشم خوبان

آراسته به مردم چون شد كنون ز مردم خالى چو چشم عبهر

همچون صباح كاذب خيطى ولى مبتّرهمچون سراب شوره خطى ولى مزوّر

آن جنّت ارم بين چون دودهنگ نمرودوان كعبه كرم بين چون باديه مشمّر

لطف خداى ديدى اكنون سياستش بين انواع لطف ديدى آثار قهر بنگر

شايستى ار زمانه بدريدى از گريبان تا دامن گريبان شش صدره مششدر

مشك از عنّاب چين در شد پير همچو كافورلؤلؤ ز غصّه در بحر شد تيره همچو عنبر

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 152 نحل ار بداند اين حال ممكن كه گردد از سهم شهدش چو شحم حنظل مومش چو سنگ مرمر

عيسى پرست را گو مى خوان زبور و انجيل كاين جا رها نكردند نه مصحف و نه دفتر

آتش پرست را گو بر خور ز نار و زنّاركاين جا نماند قطعا نه مسجد و نه منبر

بنگر بدين عجايب طوفان و نيست جودى دجّال و نيست مهدى غرقاب و نيست معبر

الحق ستوه گشتم زين شهر بى سروبن وين مردم پريشان چون عضوهاى بى سر

يارب مرا برون بر زين جا كه حيف باشديوسف به مهبط چه عيسى به مربط خر

و اگر چنان چه شروع رود در نعت بزرگان ماضى و فاخران غابر از دعايم بيوت رياست، و وسائط عقود زعامت، و خداوندان كرم و اولوا الفضل وسعت و طول، و متقدّمان حسيب الطّرف نصيب الاصل، و ايراد طرفى از ابنيه و مقامات و امكنه و اوطان از طاق و رواق ميادين مجالس و رفعت علوّ ايوان و ايضاح بعضى از مزاولت و مباشرت ايشان امر جليل و شغل خطير را از هر نوع بر موجبى كه حمزه اصفهانى در كتاب

اصفهان، افاضت فرموده، و علىّ بن حمزة بن عماره در كتاب مسمّى به قلائد الشّرف

ايراد كرده به ملالت انجامد، و رساله در كلالت بماند.

بلى چون پيوسته اين شهر و هميشه اين نواحى از روزگار و سال هاى گذشته و قرن هاى نوشته از بزرگان و متقدّمان و ائمّه متبحّر در اساليب علوم و آداب و فنون معارف و درر

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 153

صدف معالى، و غرر سدف ايّام و ليالى، إلى يومنا هذا خالى نبوده، چنان كه بيشتر آن را در آفتاب گردش و كبودى آسمان شبه و مثل و مانند نبوده، بعضى از ايشان كه بعيد العهد بودند، و به ادراك عصر ايشان دست رس نبود، خوض در باب حصر ننمود، و چون حمزه اصفهانى در كتاب خود در احصاى ايشان سخن تعداد اعداد به امداد امتداد مقرون گردانيده بود، اختصار بر آن از آن تجاوز نمود.

فامّا جمعى كه من در ايّام ايشان يا نزديك بديشان مولود و موجود گشتم، و در عداد ايشان محصور و معدود، در اقتفاى ايّام، گام بر گام ايشان مى نهادم، و چون مصلّى در پى سابق عنان هوس به دست طلب مى دادم، و چون به حدود و اعوام از ايشان متأخّر افتاده بودم، جدود و اعمام در مراتب و فضائل مقدّم راه مى نمودم تا بر فهرست مجرّد اسماء الرّجال از فقها و علما و حكما و اطبّا و شعرا و متكلّمان و اهل جدل و نحو و تصريف و ساير اجزاى فضليّات و علما و قرّاء و حفظه و ناقلان احاديث و سنن و فصحاى خطبا و صلحاى واعظان و نصحاى مذكّران و اهل ذكر و اصحاب شكر، و صائم النّهار و قائم الاسحار، و متعبّدان و نسّاك و معتمدان روايات و محقّقان

درايات و مدرّسان سور و آيات، و واقفان فصول و غايات، و هركه را از اين قبيل شمارند، و او را در ميان فضلا در حساب آرند، درجات و طبقات هريك در فنّ منسوب با او در يك باب جمع، با اختلاط در اصل، و اختلاف در فرع، شمار كردم.

و بنده مترجم در اين عصر، رايات همايون طبقه شجره طيّبه علوى كه أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ برافراشت، و درجه فضايل و مرتبه قبائل ذرّيت نبوى و عترت مصطفوى بر جمله ايشان مقدّم داشت، و چون نمك در طعام، نه به تطويل در كلام، شرائف لقب، و لطائف نام سادات عظام و نقباى كرام كه وجود و حضور ايشان، سبب صلاح و نظام و سداد و قوام امور معاش و معاد جهان و جهانيان است، و افضل و اكمل خصائص فضائل، و كمالات اعيان و امائل

اصفهان در اين كتاب، به ذكر، مخصوص گردانيد؛ چه به مدد و مطابقه نصّ جلىّ: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ، الآية، با حديث صحيح: «إنّ اللّه اصطفى من ولد إسماعيل قريشا و من قريش هاشما» طيلسان مناقب و مناصب اصطفا و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 154

ارتضا به شرف نام بزرگ اولاد مرتضوى و اكباد مصطفوى، معلّم و مطرّا است؛ چرا كه اعتبار افتخار قريش و اقتدار انتماء هاشمى از دو طرف با پدر بزرگوار كرّار غير فرّار، داماد و پسر عمّ و برادر احمد مختار- عليه السّلام- الملك الجبّار دو گوشوار عرش نامدار حسن و حسين كه پدران سادات بزرگوار و نقباى روزگارند مى رود، امّا از طرف مادر، فاطمه بنت اسد بن

هاشم، و از طرف پدر، ابو طالب بن عبد المطّلب بن هاشم و فرزندان دختر رسول و دل بندان بعل البتول را به تكلّف القاب و اطناب در اين باب، چه حاجت،

صورت خوب چه محتاج به زيور باشد؟همه گفتى چو مصطفى گفتى

چنان كه استاد شاعر فاخر سعيد هروى- رحمه اللّه- گويد:

سادات نور ديده اعيان عالم انداز حرمت محمّد وز عزّت على

فردا طعام وعده دوزخ بود كسى كامروز از محبّتشان نيست ممتلى

آخر:

للّه درّكم يا آل ياسيناو انجم الحق أعلام الهدى فينا

و بر مقتضاى صورت اين ادرارنامه كه از ديوان خانه «لولاك لمّا خلقت الأفلاك» منشيان قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى در حقّ اولاد مصطفى و احفاد مرتضى، محرّر و مقرّر گردانيده اند، ايشان را بر جهان و جهانيان فضيلت مفاخرت و سرافرازى كافى و وافى؛ چرا كه به غير از ايشان هيچ كس از اهل زمين، شرف اهليّت رواتب انعام نامتناهى پادشاهى، و استحقاق عوارف و مراتب عواطف ادرار الهى نداشت، و ندارد، و صورت برات و ادرار، اين است:

عمال و متصرّفان نواحى و بلوكات وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ برسانند از محصولات:

زُيِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ مِنَ النِّساءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَناطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَ الْفِضَّةِ

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 155

وَ الْخَيْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَ الْأَنْعامِ وَ الْحَرْثِ عوض وجوه امير المؤمنين على- عليه السّلام- كه به موجب تفصيل وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً بر سفره سخاوت طعامى مباح، لمن قد أكل در مهمان خانه «و داري مناخ لمن قد نزل» بر بندگان ما از دور و نزديك و خاص و عام، صرف نموده است مبلّغ: وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ

مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى و اين عارفه را در حقّ اولاد و احفاد مصطفوى و مرتضوى، ادرار مدام، و انعام مالاكلام تمام دور دور و عهد عهد، مقرّر و مسلّم دارند، و به نام ايشان، مجرى و ممضى (إلى أن يرث اللّه الأرض و من عليها) فَمَنْ بَدَّلَهُ بَعْدَ ما سَمِعَهُ فَإِنَّما إِثْمُهُ عَلَى الَّذِينَ يُبَدِّلُونَهُ تسليم گماشتگان هر عصر از فرزندان ايشان در هر شهر، چنان كه در خطّه

اصفهان كه اين طبقه بزرگ از ملك ايران بيشترند، تسليم برگزيده ايشان، و نقيب و مقتداى همگنان، مرتضى اعظم، مجتبى اكرم، خلف اعاظم النّقباء، سلالة العترة النّجباء، فخر آل عبا، تاج آل طه و يس، وارث رسول ربّ العالمين، قرّة العين اميرى المؤمنين، الحسن و الحسين، الأمير جلال الدّولة و الدّين، محمّد بن المرتضى السّعيد و النّقيب المجيد، علاء الحقّ و الدّين، اسماعيل الزّيدىّ الحسنىّ العلوى- لا زال معظما و مكرما و مبجلا- كه در ريعان شباب، من كلّ الوجوه في كلّ باب به استعداد استقلال و استحقاق كمالات عزّ و علو بر اقران غلوّ نموده، و از همگنان در اهتمام به همم عاليه، و سپردن طريق سنن پسنديده، از اكرام و احسان، و ستردن سنن ناپسنديده در عقب آن، چون آباى طيّبين و اجداد طاهرين، نه از اهل

اصفهان؛ بلكه از ايران، گوى سبق انفراد به چوگان تخصيص ربوده، چنان كه اين قطعه، بدان ناطق است:

اى تو را از نعمت تأييد وافرتر نصيب اصفهان از لطف خلقت رشك جنّت شد به طيب

روضه اوميد از آب جود تو چون جى نضيرعرصه آز از صلاتت چون مصلّى شد رحيب

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد

آوى، ص: 156 زندرود از بحر احسانت خورد آب معين ماربين از خوان انعامت برد دخلى خصيب

شاد زى كز غيب حالى شامل حال تو شدآيت نصر من اللّه رايت فتح قريب

مرتضاى اعظم آن را مى توان گفتن كه اوچون جلال الدّين زيدى با نسب باشد حسيب

اى جهان مكرمت وى آسمان اقتداربشنو اين فصل عجيب و بنگر اين فضل غريب

در حسب تا مصطفى أنت الكريم بن الكريم در نسب تا مرتضى أنت النّسيب بن النّسيب

[از جمله متقدّمان عصر، و متأخّران بر موجب فهرست مذكور در محاسن]

اشاره

و از جمله متقدّمان عصر، و متأخّران بر موجب فهرست مذكور در محاسن:

نخست:

[متقدمان عصر]

[1.] شيخ عبد اللّه بن محمّد بن جعفر حيّان،

[2.] ابو عبد اللّه محمّد اسحاق يحيى منده،

[3.] ابو نعيم احمد عبد اللّه اسحاق حافظ،

[4.] ابو بكر اشنانى،

[5.] ابو عبد اللّه ماشاذه،

[6.] ابو سهل عمر،

[7.] احمد صفّار،

[8.] ابو بكر احمد موسى مردويه،

[9.] عبد اللّه ابو القاسم،

[10.] ابو بكر ابو على،

[11.] ابو بكر ابو القاسم،

[12.] جعفر معروف به قاضى،

[13.] ابو عبد اللّه محمّد ابراهيم معروف به يزدى جرجانى،

[14.] ابو سعد نقّاش،

[15.] ابو عيسى مافرّوخى،

[16.] ابو احمد عسّال،

[17.] ابو الحسن على عبد اللّه عمر،

[18.] على ماشاذه،

[19.] ابو بكر قصار،

[20.] ابو الفتح بنجيرى،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 157

[21.] ابو بكر مقرى،

[22.] ابو عبد اللّه ملنجى،

[23.] احمد جعفر فقيه،

[24.] ابو سعد جوهرى،

[25.] عبد اللّه ابو بكر ريذه،

[26.] ابو الحسن معروف به واره،

[27.] ابو بكر ابو الحرث،

[28.] بوبكر فورك،

[29.] ابو بكر محمّد،

[30.] عبد اللّه على ماشاذه، محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى ؛ ص157

31.] ابو بكر محمّد عبد اللّه ريذه،

[32.] ابو عبد اللّه مردويه،

[33.] محمّد يوسف بنا،

[34.] شيخ على سهل،

[35.] ابو على بغدادى،

[36.] محمّد بن عبد الواحد عبيد اللّه،

[37.] فضل عبيد اللّه،

[38.] استاد ابو سهل صعلوكى،

[39.] ابو القاسم داركى،

[40.] قاضى ابو نصر سيبويه،

[41.] ابو القاسم فضل بن سهل،

[42.] ابو بكر محمّد على واعظ،

[43.] على اسوارى،

[44.] ابو منصور معمر،

[45.] ابو منصور اسماعيل،

[46.] ابو منصور خيّاط فقيه،

[47.] ابو القاسم فضل عبد الواحد،

[48.] حسن عيسى فقيه،

[49.] محمّد على جوزدانى،

[50.] ابو محمّد طهرانى مقرى،

[51.] ابو الحسن گارى،

[52.] محمّد معروف به فتح فرضى،

[53.] ابو الحسن زنجويه،

[54.] محمّد مصرى،

[55.] ابو المظفّر عبد اللّه شعيب مقرى،

[56.] ابو على حسين عبد اللّه منجويه،

[57.]

ابو الحسن ابو عبد اللّه اللّنبانى،

[58.] اشرف جعفرى،

[59.] احمد ابو سعد عبد الجبّار بشرويه،

[60.] ابو سعد محمّد احمد جعفر واعظ،

[61.] قاضى مقدّم،

[62.] ابو البدر محمّد احمد ابو ابراهيم،

[63.] ابو محمّد عبد اللّه محمّد لبان،

[64.] ابو القاسم عزيز محمّد معبد حمد عمران حمد داهر،

[65.] ابو بكر معروف به جشمجى،

[66.] احمد ماطرقانى،

[67.] قاضى ابو محمّد عبد اللّه ابو الرّجا،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 158

[68.] محمّد فضل حلاوى،

[69.] عبد اللّه محمّد يحيى منده،

[70.] ابو الحسن عيسى حسن آبادى،

[71.] عبد الواحد معروف به مصرى،

[72.] ابو الفتح انصارى،

[73.] ابو الحسن على معروف به سودانى،

[74.] ابو على حريونس،

[75.] ابو الغيث عبد الملك مظفّر عطّاش،

[76.] على شجاع مصقلى،

[77.] پسرش شجاع،

[78.] عايشه كركانيه وركانيه،

[79.] كريمه دختر ابو سعد ممچه،

[80.] ابو الفتح منصور حسن على.

از متأخّران هم عصر صاحب محاسن:

[1.] شيخ رييس ابو عبد اللّه قاسم فضل،

[2.] ابو محمّد عبد الواحد محمّد كرواآنى،

[3.] ابو بكر عمرو محمّد معروف به شيرازى،

[4.] ابو سعد دارانى،

[5.] ابو منصور شكرويه،

[6.] حمد فورويه،

[7.] غانم محمّد عبد الواحد،

[8.] غانم حسين خصيب،

[9.] ابو شكر غانم عبد الرّحيم،

[10.] ابو المظفّر شهدل،

[11.] ابو غالب هبة اللّه محمّد هارون،

[12.] ابو الفضل حمد احمد معروف به حدّاد،

[13.] ابو القاسم مقرن،

[14.] ابو سعد معروف به مطرز،

[15.] محمّد ابو سعد بغدادى،

[16.] ابو سعد عبد الوهّاب،

[17.] مفضّل اشرف،

[18.] احمد معروف به جلّودى،

[19.] محمّد عمر عزيزه،

[20.] مطيار احمد رندان رستمى،

[21.] محمّد ابو نصر كرواآنى،

[22.] ابو طاهر فرقدى،

[23.] الكيا ابو فيلكيا گيلى،

[24.] ابو احمد يحيى زكريّا،

[25.] الكيا ابو اسحاق ابراهيم،

[26.] ابو جعفر محمّد حسن على اصفهانى فقيه،

[27.] ابو الفضل عبد الواحد سعد محمّد

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 159

سعيد،

[28.] ابو العلا عبد الكريم احمد منصور محمّد سعيد،

[29.] ابو القاسم

عبد الرّحمان محمّد يحيى منده،

[30.] ابو نصر پسر سيبويه،

[31.] سليمان ابراهيم سليمان،

[32.] احمد بشرويه،

[33.] ابو مضر جرير،

[34.] الشّريف عباد جعفرى.

[كلام در ذكر استادان متبحّر در علم نحو و اعراب، و متبصّر غرايب فنّ تصريف كلمه و اشتفاق ابنيه و حافظان لغات اعراب، و فحول شعراى سخن منقّح، و اصول اختراع معنى مستملح عربى و پارسى، و فاخران اهل توقيع و انشاء، و ماهران اصل ترصيع و املاء، على سبيل التّفصيل]

اشاره

بعد از اين در عقب مناسب باشد: به تقفيه كلام در ذكر استادان متبحّر در علم نحو و اعراب، و متبصّر غرايب فنّ تصريف كلمه و اشتفاق ابنيه و حافظان لغات اعراب، و فحول شعراى سخن منقّح، و اصول اختراع معنى مستملح عربى و پارسى، و فاخران اهل توقيع و انشاء، و ماهران اصل ترصيع و املاء، على سبيل التّفصيل:

اوّل متقدّمان

[1.] شيخ على مرزوقى،

[2.] شيخ ابو عبد اللّه خطيب،

[3.] ابو سعيد رستمى،

[4.] ابو مسلم طاهر محمّد عبد اللّه حمزه،

[5.] ابو الحسن سريش،

[6.] ابو حفص ابو على،

[7.] ابو الحسن على ابو القاسم،

[8.] ابو العلاء سهلويه هرندى،

[9.] ابو الفرج هندو،

[10.] ابو محمّد عبد اللّه خازن،

[11.] ابو على ابو العلا،

[12.] ابو الحسن ابو عبد اللّه،

[13.] ابو طاهر خيّاط،

[14.] ابو محمّد فرقدى ملقّب به قوام الملك،

[15.] محمّد ثابت،

[16.] ابو منصور پادشاه نميرى،

[17.] ابو الطيّب منده،

[18.] ابو الفتح رجاء يحيى،

[19.] سعد ابو الفتح،

[20.] ابو الفتح احمد على مافرّوخى،

[21.] ابو القاسم راغب،

[22.] ابو مضر زراره فاخر،

[23.] ابو مطهّر مجلدى ابو عبد اللّه بادى،

[24.] ابو على اردستانى،

[25.] عبد الواحد عبيد اللّه،

[26.] ابو على بادى،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 160

[27.] حسين خوانسارى جربادقانى،

[28.] ابو المظفّر منصور حمد زايده،

[29.] عبد الصّمد دليل،

[30.] ابو القاسم عبد الواحد زكريّا،

[31.] محمّد ابو سعد وزير،

[32.] ابو على اسماعيل وثابى،

[33.] ابو مضر مفضّل احمد احموله،

[34.] ابو زيد على قاسم،

[35.] ابو عبد اللّه ابرقوهى،

[36.] ابو على سبط الوزرا،

[37.] ابو الفضل احمد محمّد شهمردان،

[38.] ابو الفرج يونس،

[39.] ابو نصر محمّد جرباذقانى،

[40.] ابو الفضل جعفر عبد اللّه محمود،

[41.] ابو بكر كوكبى،

[42.] ابو الفضل كوكبى،

[43.] طاهر محتسب،

[44.] عبد الواحد محمّد خصيب عسال،

[45.] استاد اعز ابو الفضل،

[46.] ابو نصر روجوميد،

[47.] ابو

المرجا،

[48.] اشرف علوى وردى،

[49.] ابو سعد خرزاد،

[50.] ابو الفتح زرنزاد،

[51.] ابو الفضل زيد بيوردى،

[52.] ابو العبّاس خوزانى،

[53.] ابو القاسم على محمّد بديع،

[54.] ابو الفتح حسن اسماعيل ابو زيد ابوى،

[55.] ابو نصر حامد،

[56.] استاد بوزيد تيجابادى،

[57.] ابو القاسم بوزيد،

[58.] ابو سعد بختكينى،

[59.] ابو عبد اللّه انداآنى،

[60.] ابو سعد قمى،

[61.] فتح كرجى،

[62.] ابو مضر باعدنان پسر ابو الفوارس،

[63.] حمد وركانى،

[64.] ابو الفرج عبد اللّه عبد الواحد،

[65.] ابو الفتح ابو الفيّاض،

[66.] ابو على سهلويه،

[67.] على بندار مؤدّب،

[68.] استاد اوحد ابو محمّد حكيم ابو الوفاء مرزوقى،

[69.] ابو مسلم مهريزد،

[70.] محمّد جوهرى واعظ،

[71.] كامروا بطه،

[72.] استاد ابو طالب منصور احمد،

[73.] ابو المظفّر ناجيه،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 161

[74.] ابو الفضل حمد محمود،

[75.] ابو عبيد معروف به ضرّاب،

[76.] ابو نصر پنجابادى،

[77.] اديب ابو حاتم محمّد حسن بادى.

شعراى پارسى

[1.] تيمارتى،

[2.] ابو نصر كذه،

[3.] ابو المظفّر جنابادى،

[4.] ابو الفتح قولويه،

[5.] على بزّاز،

[6.] ابو الفتح با جعفر،

[7.] على احمد له،

[8.] ابو نصر خشّاب،

[9.] ابو الفتح حمد محمود نكروذه،

[10.] استاد كافى ابو الفضل زيد حسين على قاسم،

[11.] استاد مهذّب ابو طاهر قمى،

[12.] شيخ ابو نصر محمود قاسم فضل،

[13.] ابو الرّجا حسن محمود محمّد عوذ،

[14.] ابو غالب قاسم محمّد رستمى،

[15.] ابو زيد حسن محمّد يزيد،

[16.] ابو الفضل اسماعيل محمّد جرباذقانى،

[17.] ابو العبّاس احمد عبد اللّه بندارى،

[18.] اديب ابو عبد اللّه حسين نطنزى،

[19.] شيخ ابو الفضل سعد حسين مافرّوخى،

[20.] ابو محمّد عبد اللّه معلّم،

[21.] ابو على بنان قمى،

[22.] ابو العلا ابو على مهروقانى،

[23.] بختيار بنيمان،

[24.] استاد ابو نصر عبد الواحد مطهّر،

[25.] ابو الرّجا حامد محمّد له،

[26.] ابو القاسم على حمزه مشهدى،

[27.] ابو محمّد ابو المعالى فرقدى،

[28.] ابو يعلى عبد الرزّاق منشى،

[29.] پسرش استاد ابو

المعالى،

[30.] ابو نصر جرباذقانى معروف به دواتى،

[31.] ابو منصور احمد مظفّر ورّاق تميمى،

[32.] هشفروزخره بنيمان،

[33.] شيخ ابو حفص جارى،

[34.] ابو نصر بوحفص جارى،

[35.] استاد كامل، ابو نصر زميل،

[36.] ابو نصر زكويه،

[37.] ابو سعد مطهّر سهل،

[38.] ابو البدر ابو القاسم ابو طالب،

[39.] ابو محمّد ابو سعد چكله،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 162

[40.] ابو العزيز هاشم چكله،

[41.] ابو الفضائل عباد با عدنان بوالفوارس،

[42.] ابو الفتح سودرگانى،

[43.] عبد الغفّار كفوتر پرا،

[44.] محمّد ابو سعد فضاض،

[45.] محمّد احمد اديب معروف به صفّار،

[46.] ابو مسلم عبد العزيز محمّد فضل،

[47.] محمّد معروف به دوايى،

[48.] ابو المعالى عباد منصور ابو اسود،

[49.] ابو مضر طالب غياث،

[50.] سعد عصمه،

[51.] ابو المرجا سبط عبدوس،

[52.] نصر طرازى،

[53.] محمّد فضل احمد شملكى شرفى،

[54.] سراج ازهرى مافرّوخى،

[55.] ابو الحسن مهدى معروف به همام،

[56.] ابو الفضل در فيروز فخرى.

[ذكر حاذقان فلاسفه و هندسه و متفرّسان نجوم و متكيّسان طب]

اشاره

ذكر حاذقان فلاسفه و هندسه و متفرّسان نجوم و متكيّسان طب كه در علم آفاق و انفس مهر مهارت و مهر فراهت بر لب و دل دارند، و در شب ديجور، منازل دور، و دقايق و درجات مبدعات افلاك، از سر وقوف، چابك و چالاك شمارند، و به لطف علاج و حسن تدبير و تصرّف در طباع و مزاج، مرده از لب گور بازآرند،

متقدّمان:

[1.] ابو على مسكويه،

[2.] يوسف يهودى،

[3.] ابو الحسين صوفى،

[4.] يعقوب يهودى،

[5.] ابو بكر مطرز،

[6.] ابو منصور سمويه،

[7.] محمّد على مقدر،

[8.] محمّد احمد منجّم،

[9.] ابو منصور ديلمه،

[10.] ابو الفتح محمّد عبد اللّه ممچه معمر،

[11.] فرج زره،

[12.] ابو اسحاق مطرز،

[13.] بهمنيار مرزبان،

[14.] محمّد عبد الرّحمان مندويه متطبب،

[15.] ابو عمرو قدامه،

[16.] ابو الحسن على عبد الرّحمان،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 163

[17.] ابو الحسين معروف به بلفرج،

[18.] ابو الفرج رجاء بن نصر معروف به بلفرج،

[19.] ابو سهل كحّال،

[20.] ثابت فرج،

[21.] سهل يهودى،

[22.] ابو الفرج معروف به ور زرده.

متأخّران معاصر او

[1.] شيخ ابو نصر محمود قاسم فضل،

[2.] سروشيار بنيمان،

[3.] ابو على حسن محمّد،

[4.] ابو الفتح محمّد عبد اللّه شاكرد خازمى،

[5.] ابو على ديزويه معروف به قزوينى،

[6.] حكيم ابو طاهر،

[7.] حكيم ابو الفرج يوحنّا،

[8.] ابو طاهر ثابت،

[9.] عمر متطبب،

[10.] نعمان سعد،

[11.] ابو زيد سعد.

و از آن جمله كه

اصفهان را به قدم ميمون و مبارك، مشرّف و مكرّم گردانيده اند از اهل بيت پيغمبر- عليه و عليه السّلام-:

[1.] امير المؤمنين الحسن بن علىّ بن ابى طالب- عليهما الّسلام و الرّضوان-؛

[2.] عبد اللّه زبير به وقت توجّه به گرگان؛

[3.] عبد اللّه بن عامر كريز سبط عبد المطّلب.

و از جمله فضلاى ادب، و علماى لغت عرب:

[1.] اصمعى،

[2.] محمّد هشام،

[3.] ذو الرّمه،

[4.] جرمى صالح بن اسحاق،

[5.] ابو عمرو،

[6.] قطرب نميرى.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 164

و بعضى منظومات مدائح و محاسن عربى و پارسى كه فضلاى جهان و فصحاى زمان از قديم باز تا غايت از حسن اعتقاد و ميل و لطف هوس به هر وقت هركس به وصف

اصفهان و نواحى آن، بدان رطب اللّسان و رجيع النّفس بوده، واجب و لازم

است جهت تناسب و قوّت تركيب را ذكر كردن و در قلم آوردن، و اللّه هو الموفّق. فمنها ما قال الأديب ذو اللّسانين ابو عبد اللّه الحسين بن محمّد النّطنزى- رحمه اللّه-:

حوت أصفهان خصالا عجابابها كلّ من يشتهيه استجابا

هوآء منيرا و ماء نميراو خيرا كثيرا و دورا رحابا

و تربا زكيّا و نبتا روياو روضا طريا يناغي السّحابا

و فاكهة لا ترى مثلهانسيما و لونا و طعما عجابا

تفيد الأعلاء برءا كمايفيد الرّبيع الرّياض الشّبابا

و زاد محاسنها زنّرودمياها كطعم الحيات عذابا

تقدرها و الحصى تحتهالجينا فويق الّلآلي مذابا

و كالرّقش حايرة في مضيق إذا اضطرب الموج فيه اضطرابا

و كالسّابغات إذا ما جرت عليه الصّبا فكسته الحبابا

و فيها فصول الزّمان اعتدلن فلا فصل إلّا و ما فيه طابا

فلا البرد يردى و لا الحر يوذي و لا الرّيح يقذي و تذري ترابا

ترى ابن ثلث بها يستفيدحديث الرّسول و يتلو الكتابا

و من فوقه حافظا كاتباأديبا نجيبا يباري النّجابا

و قوما سراة رحاب البنان عراب اللّسان و ما هم عرابا

بدور المآثر رأيا مصيبابحور المكارم مالا مصابا

فأطيب بها سادة قادةو أطيب بهم بلدا مستطابا

و لست ترى مثلها في البلادو لا مثلهم في البرايا صحابا

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 165

و قال ابو طاهر البسطامى:

قالت و لا مستنكرمن قدرة الرّب القدير

ان يبدع الفردوس ليس عليه ذلك بالعسير

إن شاء فوق الأرض أوفوق السّماء بلا مشير

قد قال قوم انّهامن بعد بعثرة القبور

كذبوا و حقّ اللّه و احتجواعلى كذب و زور

أو ليس جيّ جنّةاو ليس هذا بالشّهير

أو ليس منها السّلسبيل و تربها فوق العبير

حصباؤها المرجان بل يزري حصاها بالشّذور

هل دورها إلّا الّتي و عدا لآله من القصور

من ذا تأمّلها فلسم يتول بالطّرف الحسير

ما زانها إلّا الّذي فضل الأنام بفضل خير

هذاك فخرالملك هولي النّائل الجم الغفير

غوث الطّريد المستكين و ناعش

الجد العثور

و قال ابو الفضل اسماعيل بن محمّد الجرباذقانى:

يا أصفهان سقيت الخمر صافيةإذ قلت لها سقيا غواديها

لا حبّذا جبل الرّيان من جبلاو حبّذا لي مصلّاها و واديها

بزند رود ديون قد مطلت بهاو ان اعش فزماني سوف يقضيها

يا بقعة هي دار الخلد أو خلقت أنموذجا لنعيم دائم فيها

و زادها بهجة فيما يعدّ لهاان نصرة الدّين فخر الملك راعيها

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 166

و قال ابو العلاء بختيار بن بنيمان بن خرزاد الاصفهانى:

سقيت يا أصفهان من كوره مدحة صقع سواك منكوره

فالأرض عقد و أنت واسطةو البرّ شخص و أنّك الصّوره

و هل توازي النّجوم بدر دجى أم هل تبارى بنورها نوره

أحسن بها و الرّبيع مقتبل أزهارها كالبرود منشوره

وجد نور بصوب باكرةو جاد نوء بصوغ با كوره

و قابل الزّعفران نرجسه و غازل الأقحوان كافوره

و زند رود الضّحى بصفحته سبائك للجين مذروره

حبابه تنثنى على حبّك يخال اثر الصّفاح مشهوره

ينساب في جريه على عجل كالايم يفلى الطّريق مذعوره

حكى ندى كف فخر مملكةالسّلطان بل بالخوف مأموره

و قال ابو محمّد اسماعيل بن ابى طاهر بن عبد الرّحيم:

تكفني وصف أصفهان و أنّهالأطيب أرض اللّه جاد غمامها

بأىّ أقاليم البلاد نقيسهاو كلّ بلاد عبدها و غلامها

قد اعتدلت أوقاتها و فصولهاو ما استرمت يقظانها و منامها

لها شتوات لا يحاذر بردهاو أصيافها ما ان يخاف احتدامها

فمن حل جيّا ليس يثنى رحالهاو انسى حاجات بأخرى بانتظامها

لتشرب ماء الزّنرود إذا اشتكت من السّقم نفس كى يخف سقامها

فدع ذا فيكفيها من الفخران قدت و في يد فخر الملك هذا زمامها

فلقياه بدران تغيب بدرهاو حذياه قطران تقحط عامها

فلا أوحشت من عدله ما سرى السّهى و غرد في افنان أيّك حمامها

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 167

و قال ابو الحسن الجوهرىّ الواعظ:

سقى اللّه أصفهان دار

أحبّتي ففيها شموس طالعات و أقمر

و ورد و نسرين و آس و نرجس و روض اقاح كالنّجوم منوّر

و طيب هواء مستلذّ لرقةو صحّة ماء مستطاب و أنهر

و أشجار جيّ كالعرائس إذ بدت تضوع في اردانها الدّهر عنبر

عليها ثمار مشتهاة كأنّمالذاذتها شهد و ثلج و سكر

و فيها ثياب للملوك لطيفةو برد و ديباج و مرط و مئزر

و فيها نبات لايكون ببلدةغدا عاجزا عن مثله اليوم عسكر

و فيها خدود كالبدور و اعجزككثبان رمل لاتنى تتصغر

كان حنين الزّند رود خلالهاحنين اسود للمجاعة تزأر

ترى مائها مثل اللّجين و أرضهاكجنّة عدن روضها يتعطّر

و معقلها القوم المظفّر من غدالذا الملك فخرا بل به الدّهر يفخر

و قال ابو غالب هبة اللّه بن محمّد بن هارون:

يا أصفهان لقد فقت البلادبما حويته من معان حار محصيها

بزنّرود الّذي يحكى تموجه مياه دجلة إذ جاشت اواديها

مصندل الماء وقت المدّ ازرقه كالكحل ان جزرت امواه واديها

ينساب كالافعوان الصلّ مطرداو دور كردابه يحكى تلويها

خريره كزئير الأسداذ فقدت اشبالها بعد ان باتت تراعيها

كانه و هلال الأفق طرزه فضية طرزت بالتّبر تمويها

و من رياض يروق العين رائقهاهنّ الجنان من الفردوس تشبيها

تضوع ارجاء و ها عند الصّبا ارجاكأنّها حشيت مسكا حواشيها

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 168 إذا الأزاهير عن اكمامها طلعت قضى العجائب منها عين رائيها

و اصفر فاقع في أبيض يقق سبحان خالقها سبحان باريها

و من ثمار تراها من لطايفهابل من خصائص ما قدر كبت فيها

يا بلدة فاقت الآفاق احمعهابرّا و بحرا فلا مصر يدانيها

ماء نميرا و جوّا سجسا ارجاو تربة عطر الكافور يحكيها

هذا و كم من أديب أنشأته إذاجار الأئمّة اخزتها دعاويها

و حسبها مفخرا ان الأجل اباالفتح المظفّر كافيها و راعبها

قوم له همة شماء قد وطئت عام الثّريا و حازتها مراميها

احيا معالم آداب احاط بهاخبرا

و نوه باسم الفضل تنويها

ممكنا من نواحي العلم مرتقيامن البلاغة في أعلى مراقيها

لازال مشرقة أيّام دولته مادامت الزّهر تجرى في مجاريها

يقابل الفلك الجاري أوامره بالطّوع و القدر الماضي يواتيها

بر هم چيده مترجم در وصف

اصفهان و تخلّص به وزير غياث الدّين امير محمّد- نشر اللّه الوية عدله في الآفاق-:

اى سواد مبارك معظّم وى مقام خجسته و خرّم

اى ز شرم جمال تو شده كم در زواياى زينت تو ارم

وى ز تعظيم منصب تو زده بوسه بر پاى حرمت تو حرم

هم رواق تو چون فلك عالى هم اساس تو چون ثرى محكم

شرم را روى چرخ شد چون نيل رشك را اشك خلد شد چو به قم

كعبه دولتى از آن آرندسوى تو سجده جمله عالم

خاك صحنت شمامه عنبرآب رودت رشاشه زمزم

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 169 صحن صحرات بسدين گلشن مرغزار تو زمرّدين طارم

اصفهانى نه آسمانى توو افتاب تو آسمان كرم

خواجه مملكت وزير جهان آصف عهد راى راى اعظم

بحر احسان غياث دولت و دين آن محمّد جمال عيسى دم

بر درش كم ترين غلام قبادبنده بنده اش سكندر و جم

آن وزير وزير زاده كه او است به وزارت نسيب تا آدم

آخر:

خه كه رضوان در فردوس گشاداصفهانى است چو مينو خوش و شاد

دور باد از حرم خطّه اوچشم بد يا رب و دست بيداد

خويش و بيگانه در اين كعبه امن همه با طبع خوش اند و آزاد

با رخ سرخ همه چون لاله با سر سبز همه چون شمشاد

از زمين سيم همى رويد خاك وز هوا مشك همى بارد باد

باغ ها راست ز جلاب مزاج شاخ ها راست ز شكر بنياد

از بقاياى مؤائد تا حشرآرزو زله صدگونه نهاد

آتش فتنه فرو رفت به خاك مردم آسوده نواحى آباد

با چنين آب و هوا اصفاهان خوش تر از مصر و حجاز و

بغداد

اثر عدل وزير ملك است كه جهان جمله چو اصفاهان باد

آخر:

اى چو سپهر هفتمين جاى گرفته در زمى قرّه عين عالمى غرّه دهر ادهمى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 170 از درجات مرتبت خانه سعد اكبرى وز شرفات منزلت ذروه چرخ اعظمى

صحن مقدّس تو شد حصن حرم ز ايمنى طاق مقرنس تو شد عرش علو ز معظمى

صرح ممرّد از صفت منظر تو ز مشرفى سدّ سكندر از ظرف باروى تو ز محكمى

چون غرفات هشت خلد نه درت از مرتّبى چون طبقات نه فلك شش سويت از منظّمى

بام و در مباركت مركز و سطح كبرياآب و هواى فرّخت نقطه و خطّ خرّمى

بر در تو رضا دهد شاه فلك به حاجبى باغ تو را سزا بود اوج زحل به طارمى

گرد حريم حرمتت كرده طواف آسمان بر كتفش مجره بين شقّه برد محرمى

آيينه دو ديده را خاك درت جلا دهداينت هوا كه خاك او مى كند آب زمزمى

همسر زر پخته شد قيمت خشت خام توتا تو ز روى مرتبت ملك وزير عالمى

مير غياث دين و حق خواجه ما محمّد آن كز كرم شمايلش هست ملك چو آدمى

اى كه بخيل معرفت حفظ ثغر ملكتى وى كه ز روى مقدرت پشت ملوك عالمى

هم به تكائب كتب بر در ملك حاجبى هم به مواكب كرم در ره دين مقدّمى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 171 بحر ضمير انورت حقّه درّ مكرمت درج كلام معجزت لوح زبور مردمى

كرده بناى عدل را خامه تو مهندسى كرده نجوم فضل را خاطر تو مقوّمى

برّ تو وقت مكرمت داروى درد مفلسى عفو تو روز مقدرت پرده شوم محرمى

تيغ دهات كرده پى مسرع راى آصفى صيت سخات كرده طىّ فرش رسوم حاتمى

از نفحات عدل تو بر

صفحات مملكت هست دليل مقبلى هست نشان مكرمى

ملك چو ديد ضبط تو چست گرفت اصفهان دامن دولت تو را گفت أصبت فالزمي

آخر:

اى دولت را خجسته معهدوى صرح منقّش ممرّد

ايوان تو چرخ راست منظردرگاه تو خلق راست مقصد

بالاى تو با سهى مقارن بنياد تو در ثرى مؤكّد

چار اركانت كه هشت خلدندهستند چو نه فلك مشيّد

مه را ز تجمّل تو زينت ماهى ز تحمّل تو در كد

ديوار سراى تو كواكب بوسيده چو حاج سنگ اسود

فرش افگن صدر تو است عيوق چوبك زن بام تو است فرقد

بر بوى قبول باغ كاران رضوان كرده بهشت را رد

پرفرش ستبرق است و سندس بستان تو از گل مورد

هم كسوت سوسنش مطرّاهم زلف بنفشه اش مجعّد

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 172 برگ شجرش خزان و نوروزهم زرّ طلا و هم زبرجد

آيت ز لطف به ذوق كوثرخاكت ز شرف به قيمت ند

از قصد تو دست و پاى احداث در سلسله قضا مقيّد

در عهد وزير ملك پرورخرشيد جلال چرخ مسند

آن آل رشيد را خلاصه وان مردم ديده اب و جد

فرزانه غياث دين و دولت مخدوم جهانيان محمّد

اى بر تو از سپاس فارغ وى جود تو از ريا مجرّد

رسم ستم از تو گشته مدروس اسم كرم از تو شد مجدّد

آيات كفايت از تو محكم و اخبار سيادت از تو مسند

يأجوج فساد منزوى شدتا كرد سداد تو بر او سد

تسكين هزار فتنه سازدكلك دو زبان تو به يك مد

تا ياد كنند اهل دانش از شعر عبيد و صوت معبد

پيوسته قواعد كرم بادبر عرصه حشمتت ممهّد

اين ترجمه از حسين آوى اى بر قد تو قباء سؤدد

بستان و بده ثناء و نعمت در عزّ مقيم و جاه سرمد

كاندر همه وقت ذكر احرارزين دادوستد شود مخلّد

***

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد

آوى، ص: 173

ذيل كتاب

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 174

ذيل كتاب اين است ترجمه محاسن

اصفهان و شمّه اى از ذكر صفات و شرح ذات شهر و نواحى آن اگرچه به حسن توفيق و منّت پروردگار ذو المنن عزّ شأنه و يمن اتّفاق ديباجه اين كتاب به شرف القاب همايون و اسم اعظم ميمون وزير سلطان نشان لا زال للمستغيثين غياثا و صمدا و للمستعينين عونا محمّدا به قدر كد و حسب سعى و جهد، چهره عروس مرغوب مودود و مخدّره مطلوب و مقصود في ابهى منظر و اشهى ملبّس از وراى حجب عبارت عربى روى نمود، و از مجدّدات به تقرير پارسى آن چه واقع بود بر آن افزود، فامّا از روى انصاف و راه راستى، بعد از اقرار به فتور، و اعتراف به قصور:

هر چه گفتيم در اوصاف كماليّت اوهم چنان هيچ نگفتيم كه صد چندين است

و اگر چنان كه بر كره خاكى و ربع مسكون در برّ و بحر و كوه و هامون از جهت لطافت و صفاوت و منفعت و هنائت آب و هواى

اصفهان و طيب طينت و رتبت تربت و صلابت صلصال آن و نتايج و متولّدات امزجه و طبايع حيوانى و نباتى و عدنى و كيفيّت تماس اسطقسات، كسى را منع معارضه اى يا ردّ مجادله اى متوجّه هست يا حور و رضوان را يا سكّان قصور خلد برين را بر اين رياض جنّات وش و حياض حيات بخش و رود زرّين شيرين با حركات و فايده، و خاك عنبرين پربركات و مائده، دعوى تفاوت يا نسبت قصور باشد، من معترفم ز بو على سينا پرس، كه مدّت عمر، بعد از تتبّع قوانين و قواعد ارباب

هيأت

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 175

و اصحاب طبيعى، و تفحّص به تصفّح فصول و رسايل مشتمل بر تبيين و تمييز اعتدال اهويه، و ازمنه در ساير مقامات و امكنه، بر فرمان سِيرُوا فِي الْأَرْضِ* در جهات طول و عرض و اقتدا به استادان فاضل خود مثل ابو على مسكويه كه ذكر تربه مولد و قبّه مرقد او بر زبان زمان، چون گوى بر ميدان مصلّى

اصفهان روان است، و غير او هر سال از اوّل آثار افروز بهار تا آخر فصل خريف،

اصفهان را دار القرار مى ساخت، و در مجالس مدارس، حريف حكماى آن وقت كاسات نكات علوم حقيقى بر دست افادت درس از معارف يقينى و آداب نفس، دم به دم مى پرداخت، و از سر ذوق و مطايبت،

اصفهان را از روى عراق، بر ملك حجاز، تفضيل نهاده، بدين ترانه راست مى نواخت كه:

جهان و هرچه در او هست سربه سر ديدم خلاصه ذات شريف تو هست و باقى باد

و از كبراى نامدار و وزراى جهان دار كه در باب مخصوصات و نوادر آن جا به حرّيت تجربت، و بكر فكر و كفايت كياست انديشيده اند و پسنديده، از خدمت حكيم رشيد و وزير شهيد، خواجه رشيد الدّولة و الدّين، فضل اللّه الهمدانى- روّح اللّه رمسه- در اوّل حال و مبدأ كار زمان، اشتغال به اشغال وزارت سلطنت آل چنگيز خان، نقل مى كند شيخ الاسلام، شيخ الايمان، افضل نوع انسان، امام ربّانى و عارف صمدانى، قطب المحقّقين، تقى الملّة و الدّين، جعفر التّلى الاصفهانى- دامت ميامن أنفاسه المعطّرة- كه از حضرت كرامت إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ، خلعت ورع و لباس تقوى بر قامت علوم حقيقى و معارف يقينى آن تقى

به معنى دوخته اند، و مدّت عمر از معامله العلماء ورثة الأنبياء اثاث ميراث از متخلّفات و متروكات مصطفوى، ضياع اعتصام به حبل متين كتاب مبين، و اسباب استمساك به عروة الوثقاى طيّبين را انفس نفائص آفاق و انفس اندوخته، و در تعليم خانه قُلْ إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ اين آموخته كه:

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 176 إنّي إذا افتخر الأنام بما لهم و بمالهم من نعمة أو سؤدد

فتفاخري بين الورى و تعظمي بمحمّد و بحبّ آل محمّد

كه روزى در حضرت وزارت رشيدى، مجلسى بود آراسته به اصناف فضلاى اكابر، و انواع اصحاب مجد و مآثر، محفلى به انبوه از خداوندان استظهار و شكوه، و در باب خوشى

اصفهان، و وصف دل كش نواحى آن، دست به دست، دم به دم، سخن چون آب در جوى تجارى جارى، و شراب در قدح فرح داير و سارى مى رفت، آن منظر عقل فعّال، و مظهر سعادت و اقبال گفت: بعد از آن كه به اتّفاق، عراق، اقرب است به اعتدال از همه ايران، خاص

اصفهان، من در مدّت اقامت و زمان تردّد بدان جا از روى تجربت، چند خاصيت مى دانم، غاياتى به

اصفهان مخصوص، و آياتى بر وى منصوص:

نخست از آثار و نتايج آب وهوا و انواع فواكه، زردآلوى سبزه چى و انبورد ملچى كه تناول آن، زمين غاذيه را تازه و زنده مى دارد، و سيب آزايش و سيب والنكى كه مشهور است آن كه طبيبى حاذق به

اصفهان رسيد، و در بازارها انواع و الوان ميوه ها ديد برهم ريخته، شاد گشت كه كثرت تناول آن، موجب امراض و سبب حادثه اعراض گردد، چون بدين نوع سيب رسيد، دل تنگ و دژم شد، و گفت: «هر تغيّرى كه از تناول مجموع ميوه ها

و افراط در آن در امزجه پيدا شد، اين سيب، در سبب دفع آن اصلى كلّى باشد».

و آلوچه اصفهانى كه عاملى به عالمى برند، و رنجوران و تن درستان: جهت شفاى جان و قوّت دل خورند.

و از فضلاى مذكّران و اصول مفسّران وعظ و تذكير: افصح العصر شيخ الاسلام خواجه نظام الدّين اسحاق متويه- قدّس اللّه سرّه- كه مثل او مستحضرى در اسرار تفاسير و حقائق علوم عقلى و نقلى و فنون نظم و نثر و انشاء و املاى آن به موضع و موقع بر روى جهان نشان نتوان داد،

بلى شبل و سليلش مى توان بودوحيد العصر ركن الملك مسعود

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 177 جهان مكرمت عمان معنى سپهر احتشام و قلزم جود

هنرجويى كه در ايوان فضل است رواق رتبتش را ظلّ ممدود

به سعيش حصن هاى شرع محكم ز كلكش رخنه هاى ملك مسدود

دلش از حلم كرده عفو عادت كفش در بذل كرده بذل مجهود

ورا در جيب غيب آن نقد جا هست كزان صد يك هنوزش نيست منقود

يراعته إذا سارت سحاب له بيض اللّهي في الأحرف السّود

و كليگرى و مقدّرى استاد محمّد عمر بابا، و زلال افضال و سحر حلال تجربت به كمال آن وزير ستوده خصال بر صدق اين دعوى شاهدى عدل است، و كَفى بِهِ شَهِيداً؛ چرا كه در آن وقت كه بر مختار جملگى ملك مجتاز بود، و در اين زمان كه در مطاوعت فرمان آن محمود جهان، بنده اى چون اياز بود، بر قرار و عادت سلاطين سلف و وزراى ماضى،

اصفهان را بر جمله ممالك، به رغائب و مراضى اختيار كرد، و مدّت عمر و ايّام دولت به يمن استبداد و بركت استقلال يا در اهتمام

فرزندى دل بند، چنان كه صاحب سعيد خواجه جلال يا نزديكى خاص بارگاه اقبال مرعى و معمور مى گذاشت، و رايات تربيت و اشفاق در ملك عراق خاص، در ميان اصحاب و اكابر فضلاى

اصفهان مى افراشت، و پيوسته اصفهانيان را به راه نيابت خاص و حجابت و اسفهسلارى و شغل كتابت ديوان و ديگر اشغال نزديك خويش مى داشت، بر موجبى كه ذكر آن مرحمت و عاطفت بر

اصفهان و اصفهانيان تا ابد الآباد، روزگار بر صفحات كاغذ رشيدى نگاشت كه جهت تصانيف خود و احياى كتب فضلاى جهان ماضى و غابر، اقتراح نموده، وضع فرمود، و جنس آن كاغذ از جهت صفاى صفحه، و بزرگى تقطيع، و نرمى و پاكى و بستگى و هموارى و صقالت و اصالت، به غير از

اصفهان در هيچ ملك نيست و نبود.

و هم چنين پيش از اين در آن عهد كه سلطان ملك شاه در مهد

اصفهان بشير نشو و شهد شباب كمال تربيت و جمال ترعرع يافت، و آسمان سعادت سلطنت او و آفتاب جلال و دولت، مدّتى مديد و عهدى بعيد بر روى زمين تافت، حقايق فضائل

اصفهان را- كما هى-

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 178

بشناخت، و روزبه روز جلايل و دقايق محاسن و خصائص آن را روزگار در نظر اعتبار سلطانى مى انداخت تا از سر غايت اعنا در باب منزلت و مقدار و به معونت و مساعدت فلك دوّار بر حقيت خيريّت، و حقيقت مزيّت و افضليّت اوصاف و غوامض خفيّه آن واقف و مطّلع گشته، همّت عالى او داعى شد بدان كه قواعد ملك پرورى و مقاعد عدل گسترى، ممهّد و مستحكم گردانيده، از غزارت بحر احسان غريزى، و منبع انعام و عاطفت طبيعى در

مصاب و جداول، و مشارع و مناهل رفاهيّت اهل

اصفهان، برحسب حال همگنان فواضل، زلال افضال، به سجال مرحمت و شفقت روان كرد، و

اصفهان را تخت گاه پادشاهى، و آرامگاه مشتهيّات و ملاهى ساخت، و چون طفل با دايه در دامن صحرا و نواحى آن آويخت، و بسان عاشق با معشوق، لطف و عتاب درهم آميخت.

بعد از آن كه منظور نظر تأييد ربّانى، و مشكور و مذكور زبان زمانى گشت، توليّت امور عامل قلّاده گردن سلطنت ساخت، و چو قضا بر فضاى جهان، توسن اقتدار و استظهار روان مى تاخت، و حسن ايالت را قرين استكمال آلت كرده، ممالك را چپ و راست به يمن امن و فضل عدل بياراست، و لواى رشاد و صلاح در امصار و بلاد بر احرار و عباد انتشار داد، و ضوابط و امور بر خوب تر رونقى، و نيكوتر نسقى براند، و دور و نزديك و خاص و عام و بيگانه و آشنا را به دعوت فضايل و مكارم خواند، و مطيع و عاصى دانى و قاصى ممالك را از ورطات مضايق و مهالك، بيرون از امتثال و انقياد، هيچ مخلص و مناص نماند، و از خوان اعلى، وحوش و طيور را سيراب، و به تسويه اعتدال، ظلم و اعتدا را در خواب مى كرد.

چنان كه هر حركتى از عزم قاطع او لشكرى جرّار خون خوار را خوار مى كردى، و حزم ساطعش حلقه بندگى در گوش عالمى احرار كردى، و گردن كشان جهان دار بر آستانه عبوديّت او روى بى چارگى در خاك مى ماليدند، و لشكركشان نامدار از راه آوارگى با بيم و باك به درگاه او مى ناليدند؛ روزى ماوراء النّهر به حضرت او سلام مى كرد، و شبى قيصر روم

را به قهر، غلام مى كرد، و سلطان ملك شاه اين همه قدرت و عظمت را در آن وقت، از آثار و نتايج دعاى صالح اهل

اصفهان مى دانست، و به غير از استظهار بركت ادعيه ايشان در رفع

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 179

مصاعب و دفع مصائب، بر هيچ سبب و قوّت نمى توانست.

و هم چنين صاحب اجل نظام الملك وزير از آن باز كه تدبير صائب و فكر ثاقب، او را سعادت توجّه به عراق افاضت كرد، از صدق نيت و صفاى طويّت و خلوص اعتقاد، و كمال اعتماد بر

اصفهان و اصفهانيان احسن الإعتقاد أوفى الإعتماد را اعتبار كرده، ارادت آورد چنان كه جزيى خدمتى كه از ايشان احسان كردى، كلّى كار پنداشتى، و در جميع احوال و همه ابواب به انواع اصطناع و اصناف اعتنا موفور و مخصوص داشتى، و به هيچ وجه از وجوه احسان و مبرّات، طرف ايشان مهمل و معطّل نگذاشتى.

و هميشه از غايت اهتمام در حقّ خاص و عام آن به زينت تربيت، احوال ايشان را ترتيب داده، چون نور در چشم سلطان روشن، و بر دلش شيرين مى گردانيدى، و بر آن، دليل قاطع و برهان ساطع را شرح و بسط مى دادى، تا وقتى كه سلطان لم يزل، و پادشاه ذو المنن، موقف سلطانى را به فصل رأفت و مرحمت بياراست، و الهام ربّانى، ازدياد احسان با اهل

اصفهان از او درخواست.

سلطان به اندك اشارتى، به غمزه رمز عبارتى، نظام الملك را در اين معنى فرمان فرمود، نظام الملك به نفس نفيس و عضو رييس، چون صيّادى كه دامى نهد، يا مرغ كه خواهد بيرون قفص كامى پزد، و گامى پرد، چست وچابك، به

صد دل و هزار جان امر عالى و فرمان مطاع را انقياد و امتثال نمود، و در شهر و ولايت منادى فرمود بر اين صورت كه:

حكم سلطان بر آن جملت نافذ شد كه من بعد در اين حوالى، در مال و منال اهالى، آن چه نام قسمت و تقسيط بر آن افتد، مقدار يك حبّه و يك ذرّه به زحمت قسمت متعرّض نگردند، و دست تطاول و تغلّب متصرّفان و عمّال، از تصرّف بى راه در اموال، به همه حال بربندند، و اسم توزيعات و علاوات، و سمت توجيهات و محالات، و رسم تحصيصات و حوالات، حذف و محو كنند، و از غبنى و شنقصه اى كه موجب عيبى يا منقصه اى در امور ملك و دين اجتناب و احتراز، واجب و لازم دانند، و از هيچ آفريده، به هيچ وجه از وجوه، وجوه جبايات نستانند، اللّهمّ مگر جنايتى كه حدّ و حقّ آن به كمال ظهور و وقوف نزديك و دور و شهرت شهر پيوندد، بنابر شهادات متظاهره متعاونه متوازره معرّا از غرض وزرآميز، و

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 180

از ره از قول معتمدان متّفق اللّفظ و المعنى، شرائط اجزاى اجراى حقوق و حدود، به تقديم رسانند، و از سر اشفاق و يضع عنهم اصرهم اعباى اثقال تكليف مؤونات را از زيردستان مخفّف گردانند، و فوى ارحموا من في الأرض يرحمكم من في السّماء محقّق دانند، و احداث سنّت مرضى را حتم مقضى شمرند.

و در ميان رعايا و برايا طريق استيناف جهان روان كرد، و فرمود تا كلّ ممالك در جميع جوامع خطباى فصيح به انذارى بليغ و اجهارى صريح از رؤوس منابر بر صدور محافل و

مجامع خوانند، و بر الواح مكتوب و منقوش، به مسمار اعتبار بر در هر دروازه اى، و ديوار هر بازارى نشاندند، و غرض كلّى در اين باب، ردع ممتلى مادّه طمع و ظلم و دفع متولّى ولايت آشوب و متطرّقان طرق ناپسنديده و ناخوب و قهر و قلع عامه متغلّبان و مفسدان و اقتناى ادعيه صالحه، و تنسّم فائحه فاتحه از انفاس متبرّكه شافيه اهل خلوات صافيه، بعد از صلوات كامله، جهت استداهت دولت حامله، و استثبات نعمت شامله، و ادخار ذكر جميل و اجر جزيل از خزانه إِنَّا لا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا.

بعد از آن، همّت عاليه نظامى، از روى سماحت و جوان مردى، و سر سخاوت و مردى و مردمى، نامى مضاف با آن الطاف و اصناف ايادى انعام و اجراى تسويغات و ادرار و انظار قديم، از هر كريم بر هر رحيم، ارزانى فرمود، و كلّى تكليفات و گران بارى را از ايشان برداشت، و همگنان را در كنف دولت و ظلّ راحت نعمت و رحمت و شفقت آسوده خاطر و سليم نفس بگذاشت، چنان كه هيچ صاحب فضيلتى يا طالب علمى، و خداوند وسيلتى و قادر بر نظمى، و مسأله گويى يا نكته جويى، يا فصيح سخنى بر صدر انجمنى در هر فنّى، و هيچ كاتب كلمه اى يا محبره دارى از اين ها نماند، إلّا در بحر نعمت او، غرق راحت بماند، و جهت هر يكى- على التّفصيل، فضلا عن التّفضيل- بر سبيل تسبيل، حصّه اى مجدود، و مزرعه اى معمور، و مرسومى موسوم، و رزقى معلوم، به اقطاع و ملكيّت، و ادرار و معيشت،- على اختلاف الألقاب- بر ايشان مقرّر و مجرى فرمود تا ايشان به نعيم نعمت، و دوام دولت،

و راحت مرحمت، در سايه احسان او فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ وَ ماءٍ مَسْكُوبٍ روزگار را مستغرق كام و ناكام، مطلوب و مرغوب شام به بام، همگى ايّام،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 181

مقرون مى داشتند، و پيوسته آسوده و مرفّه الحال، و آزاد و فارغ البال، به دعاگويى دولت، و ثناگسترى حضرت نظامى، مشغول مى بودند، و بر جهانيان، تفوّق و تفاخر مى نمودند.

و در مدّت ايّام دولت و روز كار روزگار، هر هفته و هر ماه، محلّتى يا كوچه اى يا بازارى يا بقعه خيرى يا عمارتى از عمارات، بر عادت اهل مقدرت، و ارباب عمارت، اعادت مى نمود، و در محلّ تحديد، تجديد را ارزانى مى فرمود؛ چنان كه مدرسه اى كه اكنون معمور و قائم است، بنا فرمود نزديك جامع بزرگ بر محلّت در دشت، بر وضعى و اصلى هرچه خوب تر، و هيأتى و شكلى هرچه مرغوب تر، در غايت رفعت، از جهت صنعت و عمل، و نهايت رتبت از طرف منزلت و محل، و بر در آن منارى چون ستون قبّه آسمان كشيده و دراز، و با عيوق و فرقدان هم نشين و هم راز، عجيب شكل و وضع، و غريب اصل و فرع، در فسحت و عرض آن كه سه شخص بر سه پايه آن صعود و عروج نمايند تا بر كنگره و قفصه نرسند، خود را به يكديگر ننمايند، خرج بى پايان بى حد بر آن صرف، و ضياع بى شمار بى عد بر آن وقف، چنان كه هر سال مبلغ ده هزار دينار محصول و مستغلّات و موقوفات بوده، و اكنون آن را به كلّى، مستأكله ربوده.

لاجرم، بنابراين احسان و ايادى، صيت جاه و جلال و آوازه دولت

و اقبال نظام الملك پيوسته در ميان ملك و ملّت در ترقّى انتشار، بر روى روزگار باقى و نامدار است، و همّت و افعال او همه مقاليد خيرات و مبرّات گشته، و بر صفحات ايّام همه تواريخ، سعادات و بركات نوشته.

و از كمال خاصيت اين بقعه، و جلال فضيلت اين خطّه آن كه از عدل و انصاف و احسان و اهتمام و اعتناى سلاطين و وزرا و ملوك و امرا به مدّت يك سال متوالى الشّهور، ولايتى بدين عظمت معمور و آبادان، مطابق محاسن و اوصاف گذشته، و از جور و تعدّى و اجحاف و اعتداى متصدّى شغل توليّت آن به مدّت يك سال خراب و كنده، و سكّان و اهالى مساكن نواحى و حوالى متفرّق و پراكنده، اكنون بنابراين مقدّمات، واجب و لازم مى گردد بر نوّاب مخدوم جهانيان، و وكلاى حضرت وزير سلطان، جوان بخت جهان دار، شكر نعمت پروردگار را، و دفع سرعت زوال و عجلت انتقال را، در حال اين حوالى، نظر اعتنا فرمودن،

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 182

و سليمان وار، هدد اهالى سپاه سپاهان را به كرشمه غم خوارگى، تفقّد نمودن؛ چرا كه:

گرش به گوشه چشمى شكسته وار ببينى فلك شود به بزرگى و مشترى به سعادت

و در باب عمارت ولايت، و رعايت رعايا، بذل اجتهاد و سعى مشكور به دل مراعات و تفقّد پيوستن، و طريق جور و اعتساف و تعدّى و تغلّب و استيلا و تطاول و مسلك استقامت عدل و استدامت فضل و اشفاق و عاطفت و احسان و مرحمت، بر حال و كار اين هشتى ضعفا مسدود و مسلوك داشتن، و تخم نيك نامى و عدل گسترى و ملك پرورى كه بديع الصّفات

ذات معلّى است، بر صحراى غم خوارگى ايشان كاستن.

يا والي البريّة أحسن إليهم عطفا على الرّعيّة عطفا عليهم

و از تير سحر و ناوك جان سوز جگرخور مظلومان مستجاب الدّعوه، و پيران و اطفال و نسا و رجال و حق شناسان آن جا پرهيز پيروزى شناختن؛ چرا كه احتراز و حذر واجب باشد از نفس و دم بندگان خاص حضرت ذو الجلال، و گزيدگان قرب ملك متعال، و تأثير همّت مردانى كه رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ از سيماى چهره حال ايشان واضح، و رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ از نور ضميرشان لايح بوده، و صلحا و جوان مردانى كه تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً پيشه دارند، و در كارخانه وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ، وَ اللَّيْلِ إِذا عَسْعَسَ وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ پيشه كارند، و از غايت خلوص بندگى حضرت صمديّت، لبّيك لاهوتى پيش از يا اللّه و يا رب ناسوتى شنوند، و به واسطه بركت بقاى وجود همايون ايشان- نه

اصفهان؛ بل ايران و توران-؛ بلكه جهان را عمارت و آبادانى و امن و شادمانى در تزايد و ترقّى است، خاص اين سره ملك و غرّه عراق كه پيوسته از آثار معدلت وزير خداترس، معمور و مجموع باد، چنين خود هست، تا بادا چنين بادا، إلى يوم التّلاق، و از دود شعله تغيّر، درون پاك ايشان كه خزانه كرامات و رموز غيب است، و تيرگى صفاى وقت بى عيب ايشان- نه جهان؛ بلكه زمين و آسمان- سياه و تباه گردد، و گرديده است.

هم چنان كه آورده اند به نقل صحيح از ابراهيم محمّد نحوى كه گفت: روزى جمعى اصفهانى جهت التماسى چند،

و حاجات و مقصودى كه داشتند، نقش عزيمت توجّه به

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 183

خدمت ذو الرّياستين، بر لوح خاطر نگاشتند، چون درگاه را دريافتند، از مقام و موطن سؤال فرمود، گفتند: «

اصفهان كه ايشان از آن قوم باشند كه پيوسته سى مرد ابدال مستجاب الدّعوه در ميان ايشان، موجود و مخفى مى باشند».

حاضران گفتند: «ايّد اللّه الأمير چون؟».

گفت: وقتى كه نمرود بن كنعان محاربت ربّ العالمين، و صعود بر آسمان اختيار كرد، در اطراف و اقطار جهان، فرمان روان كرد به احضار لشكريان و اهل بأس و صولت و شوكت و شجاعت، و دعوت ايشان جهت مدد و معاونت او در اين هذيان و بطلان، تمام جهان دعوت او را اجابت كردند، الّا

اصفهان، نمرود بفرستاد، و سى مرد از ايشان در بند آهنين كرده ببرد، چون نظر ايشان بر روى مبارك ابراهيم خليل- عليه سلام الملك الجليل- آمد، جمله ايمان آوردند، و به تهنيت نبوّت، او را بندگى كردند.

ابراهيم- عليه السّلام- فرمود: «اللّهمّ اجعل أبدا بأصفهان ثلثين رجلا يستجبّ دعاؤهم».

و معنى اين حديث، فاضلى از شعرا و كاملى از علماى ناس در اين قطعه كه مى آيد از راه اقتباس، تضمين كرده است، در قضيّه قتل مردآويج كه قصد

اصفهان كرد، و خراج آن اضعاف مضاعف مى ستد، و ابناى نعمت و آباى حشم و حشمت را املاك و انتزاع كرده جهت خود در استصفا استقصا مى نمود، و هرچه مى ديد از مرغوبات و مطلوبات مى ربود، و بر گران بارى و تشديد بر ايشان رنج اجحاف مى فزود، تا غايتى كه اهل خراج را خانه خراب و خالى شده، جلاى وطن اختيار كردند، و ارباب جاه و اصحاب

ثروت، روى به راه هزيمت و اغتراب آوردند، و كار او قوّت و استحكام گرفت، و شوكت او صولت اشتداد يافت، ناگاه بر غفلت در گرماوه، ترك بچّه مرد، و غلامى در دلاورى فرد، او را گرفتار كرد، و از قفا تا پشت، به تيغ كينه بشكافت و بكشت، و قطعه اين است:

علت أصفهان الأرض فضلا مبيناعلى كلّ صقع و الطّوائف تشهد

و من فضلها أنّ الخليل دعا لهاعليه سلام ما دعا متهجّد

فصرنا به في ظلّ عزّ و معقل حصين أمين الرّكن ليس يهدهد

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 184 فمن يبغها غيّا غوائل ينتكس و اورطه الأمر الّذي نحن نعبد

و لمّا يئسنا من ولاة أمورناو لا يأس من روح الّذي نحن نعبد

تجرد في الحمام يطلب راحةو غلمته في قتله قد تجردوا

فعاجله التّركي للّه درّه بمشقصة و العرب منه محدّد

ملكا! پاكا! پادشاها! بنده نوازا! اى آفريننده جهان! و اى داناى راز نهان! و اى شناسنده از كمال شناخت! برگزيننده بندگان، به حقّ اين مقرّبان حضرت صمديّت، و به حرمت اين صالحان درگه عزّت كه بر مقتضاى فصاحت حكمت ولىّ تو امير المؤمنين على- عليه السّلام- حيث قال: «و إنّما يستدلّ على الصّالحين بما تجرى على ألسن عباده» اثر خيريّت، و صدق صلاحيّت، و ذكر جميل ايشان بر روى روزگار باقى مانده است، و به حقيقت بقاى ذكر وجود پر فكر ايشان، به نظر تأييد باقى، و عنايت رحمت رحمانى، منوط و مربوط است،

بزرگوار خدايا به حقّ اين مردان كه عارفان جميل اند و عاشقان جمال

مبارزان طريقت كه نفس بشكستندبه زور بازوى تقوى و للحروب رجال

يسبحون له بالعشى و الأكباريقدسون له بالغدوّ و الآصال

به سر سينه اين دوستان على

التّفصيل كه دستگيرى و رحمت كنى على الإجمال

باشد كه در آن ميان، يكى من باشم.

[به خصوص] وزير جهان، و مخدوم جهانيان، آصف جهان بان، حضرت آراى سلطنت چنگيز خانيان، چشم و چراغ آل رشيد، وزير حليم رشيد، امير غياث الخافقين و ملاذ المشرقين محمّد- ابّد اللّه قواعد دولته، و ايّد سواعد معدلته-،

ما إن مدحت محمّدا بمقالتي لكن مدحت مقالتي بمحمّد

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 185

حواشى و ملاحظات

ص 29، س 4: قيّاسى را بايد به تشديد ياء خواند، و آن به معنى اندازه گيرى و پيمايش زمين است، و قياس به تشديد ياء، كسى است كه عهده دار اين شغل است (رجوع شود به ص 37، س 15).

ص 29، س 8: جروم و صرود، جروم، جمع جرم و معرّب گرم؛ و صرود، جمع صرد و معرّب سرد است، و غرض از اين دو كلمه كه در كتب جغرافيّون قديم اسلامى زياد استعمال شده، گرمسيرات و سردسيرت نواحى جنوبى است.

ص 29، س 14: تيغز- ظاهرا شكل قديمى تيز، و تيس از بنادر مكران است كه حاليه نيز خرابه هاى آن به نام اخير، يا به شكل طيس در ساحل شرقى خليج چاه بهار باقى است.

ص 38، س 18: در باب كتاب خانه سارويه، رجوع كنيد به كتاب الفهرست ابن النّديم، ص 240 از چاپ آلمان و تاريخ حمزه اصفهانى، چاپ مطبعه كاويانى، صص 127- 128 كه روايت هر دو از ابو معشر بلخى منقول است، و اشاره مختصرى به همين موضوع در كتاب الآثار الباقيه ابو ريحان، ص 24 نيز ديده مى شود.

ص 39، س 6 و ص 40، س 9: شيفتق- اين كلمه كه در متن چاپى الفهرست و تاريخ حمزه

اصفهانى هر دو به صورت «شقيق» چاپ شده بدون شبهه همان است كه ما امروز «شفته» مى گوييم، و آن مخلوطى از شن و آهك و خاك است كه آن را در پى بناها و كف مجارى مياه و غيره، براى استحكام و بستن راه نفوذ آب مى ريزند.

ص 40، س 9: فرهيز؟ درست معلوم نشد كه به چه معنى بوده است، شايد چيزى بوده است از

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 186

نوع جان پناه هاى امروزى.

ص 40، س 12: گليگران جمع گليگر كه، لغتى است در گلگر؛ يعنى گل كار.

ص 45، س 8 و ص 63، س 16: رهيده به معنى ربوده، و جدا شده.

ص 49، س 19 و ص 78، س 3 و ص 90، س 11: فيلوار، ظاهرا به معنى پشت بند بنا و پل.

ص 54، س 7 و ص 92، س 16 و ص 140، س 16 و ص 176، س 12: سيب آزايش، نوعى سيب است كه هنوز نيز در

اصفهان به اين اسم موسوم است؛ ولى معلوم نشد كه اين تركيب، چه تركيبى است.

ص 53، س 21: خشخشه به معنى صدا و آواز شكستن چيزى مانند يخ، و باحور يعنى شديدترين روزهاى تابستان از حيث گرمى، سقراق كلمه اى است تركى به معنى كوزه.

ص 79، س 17: دست بند، بازى اى بوده است مخصوص ايرانيان قديم كه دست يكديگر را مى گرفتند، و به حال رق دور يكديگر مى گرديدند، اسدى گويد:

به هر برزن آواى رامشگران به هر گوشه اى دست بند سران

ص 61، س 11: بنات الماء يعنى حيواناتى كه عشق و انسى به زندگانى در آب دارند؛ مانند ماهى و طيور آبى و وزع (ثمار القلوب ثعالبى، ص 220).

ص

62، س 9: تذرك ظاهرا لغتى است محلّى در تگرگ.

ص 63، س 4: فهر- به كسر فاء و سكون هاء عربى- به معنى سنگ صلايه؛ يعنى سنگ صافى كه به آن سنگى ديگر يا مشك سايند.

ص 63، س 16: كومش يعنى مقنّى و كاريزكن، و اين كلمه كه هنوز در بعضى ولايات به معانى مذكور مصطلح است، لغتى است قديمى، و ظاهرا «قومس» و «قميشه» كه نام نواحى مشهورى است، منسوب به همين كلمه بوده.

ص 65، س 3: محبب الوجه؛ يعنى چيزى كه صورت و سطح آن دانه دانه دارد، و محبّب كه از حبّه مشتق است، به معنى چيزى است كه در سطح آن، حبّه زياد ديده شود (رجوع كنيد به ذيل قواميس عرب از دزى در لغت «حب»).

ص 66، س 4: سكبينج معلوم نشد چه نوع درختى است؟ در متن عربى چاپى، سكبيخ دارد.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 187

ص 66، س 5: وزك همان درختى است كه آن را در قديم، پده- به فتح باى فارسى- مى گفتند، و عربى آن غرب است به فتحتين، و آن، نوعى از سپيدار است، خشساب در فرهنگ هاى معتبر به دست نيامد، شايد نام محلّى اين درخت بوده.

ص 66، س 16: سين همان پرنده كوچك موذى است كه آفت گندم است، و آن را امروز «سن» مى خوانند.

ص 67، س 1: سيّد شمس الدّين محمّد يزدى پسر سيّد ركن الدّين محمّد بن نظام الدّين حسينى است كه او را خواجه غياث الدّين محمّد رشيدى به دستور ابو سعيد بهادر خان نيابت خود و قضاى ممالك ايلخانى داد (براى شمّه اى از احوال او رجوع كنيد به تاريخ جديد

يزد، تأليف احمد بن حسين كاتب، صفحات 133- 139، و تاريخ گزيده، صص 612- 613)، وفات اين سيّد شمس الدّين به سال 733 اتّفاق افتاده (مجمل التّواريخ، فصيح خوافى).

ص 67، س 19: آلتمغا يعنى مهر سرخ، و آن مهرى بوده است مربّع شكل كه از طرف ايلخانان مغول با مركّب سرخ به احكام و مراسلات دولتى مى زدند.

ص 68، س 14: طرفا را در لغات قديمه «گز بوستانى» ترجمه كرده اند؛ بنابراين، لغت «كژ» كه در نسخه اصل آمده، بايد غلط كاتب و صحيح آن «كز» باشد.

ص 76، س 19: شهور سنه تسع و عشرين و سبع مائة هجرى، مطابق سنه ثمان و عشرين خانى، مقصود از تاريخ خانى، سالى است كه آن را غازان خان در سنه 701 معمول كرد، و 13 رجب اين سال را مبدأ آن قرار داد، ولى اين تاريخ، رسميّت نيافت، و پس از مرگ غازان، منسوخ گرديد.

ص 74، س 7: متوجّهات، به اصطلاح امروز: ماليات.

ص 76، س 23: مؤامرات، نوشته هايى كه سلاطين و حكّام به نام مأمورينى كه وجوهى از اموال دولتى را به نام خود ضبط كرده بودند، صادر مى نمودند، و به موجب آن رد آن وجوه را از ايشان مى خواستند (ذيل قواميس عرب از دزى).

ص 76، س 23: جانكقيت: ضبط و معنى اين كلمه معلوم نشد.

ص 78، س 20: بيتكچيان به معنى دبيران و منشيان است به لغت مغولى.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 188

ص 80، س 18: شرب به فتح شين، نام پارچه اى بوده است از كتان بسيار نازك و قيمتى كه مصر به ساختن و صدور آن شهرت داشته.

ص 82، س 10: خاز نوعى از

پارچه كتانى بوده است درشت شبيه به متقال.

ص 83، س 11: شاش؟ معلوم نشد كه چه نوع پارچه اى بوده است؟

ص 83، س 16: سرقفلى، درست معلوم نيست كه به همين معنى مصطلح امروزى؛ يعنى به معنى پولى است كه كاسبى پس از واگذاشتن دكان خود به ديگرى از او مى گيرد، يا به معنى پولى است كه براى حفاظت دكان به مأمورين و مستحفظين اين شغل داده مى شده، و ظاهرا در اين جا اين معنى دوم منظور است.

ص 83، س 23: مظفّرالدّين شيخ على: پدر او امير محمّد بن گراى ايداجى كه دختر زاده امير نوروز بن امير ارغون آقا بوده، از ابتداى سلطنت گيخاتو خان (690- 694 ق) حكومت

اصفهان را داشت، ولى هميشه على رغم گيخاتو نسبت به مدّعى او غازان خان حكمران خراسان اظهار اخلاص و بندگى مى كرد، و در وقتى كه غازان به تاريخ سال 691 براى ملاقات گيخاتو از خراسان به آذربايجان آمد، محمّد ايداجى از

اصفهان به خدمت او شتافت، و هدايايى تقديم كرد، و به

اصفهان برگشت.

گيخاتو در اواخر سلطنت خود خواست كه محمّد ايداجى را سركوبى كند، و سردارى را به اين قصد، عازم

اصفهان نمود؛ ليكن اتباع محمّد ايداجى او را دستگير كردند، و او به حكم محمّد به قتل رسيد، و چون غازان به سلطنت رسيد، محمّد ايداجى هم چنان در حكومت

اصفهان برقرار ماند، و بعد از او اين سمت به پسرش مظفّر الدّين امير شيخ على رسيد. ايداجى كلمه اى است مغولى به معنى مباشر آذوقه و سيورسات لشكر، و هركس كه در دستگاه ايلخانان به اين شغل منصوب مى شده، اين كلمه را در عقب نام او مى آورده اند.

ص 86، س 16: خشت نظامى،

به همين معنى آجر نظامى مصطلح امروز كه قدرى از آجر معمولى بزرگ تر است.

ص 87، س 3: قاضى نظام الدّين اصفهانى كه نام و سال وفاتش معلوم نگرديد، از شعراى

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 189

ذو اللّسانين نيمه دوم قرن هفتم و قاضى القضاة

اصفهان در همين ايّام بوده، و به خاندان خواجه شمس الدّين محمّد جوينى اختصاص داشته، و از همين قصيده كه در تاريخ بناى سراى خواجه بهاء الدّين محمّد بن خواجه شمس الدّين جوينى حكمران

اصفهان (متوفّى شعبان 678) اندكى قبل از وفات او سروده، معلوم مى شود كه او لا اقل تا اين سال در حيات بوده است.

وى به خصوص مدّاح خواجه بهاء الدّين محمّد صاحب ديوان، پدر خواجه بهاء الدّين محمّد مذكور است، و او از اين مدايح و بعضى از اشعار ممدوحين خود كتابى ساخته است به نام شرف ايوان البيان فى شرف بيت صاحب الدّيوان و از اين كتاب، يك نسخه در كتاب خانه ملّى پاريس، و دو نسخه در استانبول باقى است (براى ترجمه احوال و نمونه هايى از اشعار او رجوع كنيد به حبيب السّير جزو اوّل از جلد سوم، ص 47 و رجال آن كتاب، گردآورده آقاى عبد الحسين نوايى، ص 16 و مقدّمه جلد اوّل جهان گشاى جوينى به قلم علّامه مرحوم قزوينى، و مجالس المؤمنين قاضى نور اللّه شوشترى، و مونس الأحرار، و ذيل بروكلمان بر كتاب تاريخ ادبيّات عرب، ج 1، ص 449).

ص 91، س 16: بهار خوش، گوشت خشك كرده براى نگاه داشتن كه به تازى قديد گويند؛ زيرا كه در بهار، خشك كنند (فرهنگ سرورى و جهان گيرى).

ص 91، س 24: شيراز دوغى است كه در

آن شبت كنند، و در مشكى يا كيسه اى آويزند تا ترش شود، و ماستينه گويند، و اين عادت، هنوز هم در ميان ايلات جنوب، معمول است.

ص 91، س 24: كامه يا كامخ ريچارى است كه با طعام خورند، و آن چنان باشد كه اسپند تازه در شير كنند تا بسته گردد و ترش شود (فرهنگ ها).

ص 95، س 17: تكرمش؟ درست معلوم نشد كه اين فعل به چه معنى است، شايد از ريشه «كرمش» باشد به معنى خم شدن و مژه برهم نهادن؛ يعنى تسليم و تواضع (ذيل قواميس عرب از دزى).

ص 96، س 2: خواجه فخر الدّين محمّد بن محمود اشترجانى كه از مستوفيان و منشيان بزرگ

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 190

زمان ابو سعيد بهادر خان بوده، مدّت ها وزارت امير سونج از امراى مشهور او را داشته است. ابن الفوطى در كتاب مجمع الآداب، ذكر او را آورده، و مى گويد كه در 714 او را در بغداد ديده، و در 717 نيز به همراهى امير سونج به بغداد آمده، و شمس الدّين ارموى او را مدح گفته، و از او صله ساليانه گرفته است.

اشترجانى منسوب است به اشترجان از قراى بلوك لنجان در جنوب غربى

اصفهان، و النجان مذكور در متن، همان لنجان حاليه است.

ص 120، س 21: قلاجو كلمه اى است تركى، به معنى جام و ظرفى كه از چرم درست مى كردند، و در آن آب و شراب مى نوشيدند از نوع آب خورى هاى چرم بلغارى كه تا چندى پيش نيز معمول بود.

ص 127، س 9: ياساميشى- به مغولى- به معنى كارسازى و تدبير و نسق دادن است.

ص 138، س 11: چشمارو، چيزى را گويند كه به

جهت دفع چشم زخم به عمل آورند، اعمّ از آن كه براى آدمى كنند يا براى حيوانات يا كشت و زرع يا خانه و سراى، سيّد حسن غزنوى نظم نموده:

اى سر تا پا به تازگى سرو سهى از جمله نيكوان تو خوبى و بهى

بر حسن و جمال خوب مى افزايدچشمارو اگر چو خال بر روى نهى

و شيخ آذرى گفته:

اوليا را كه هست روى نكواز ملامت كنند چشمارو

ص 140، س 2: گفتاره- به جاى گفتار- ظاهرا استعمالى خلاف قياس، و از راه ضرورت قافيه است.

ص 140، س 4: كاسه بازى؟ معلوم نشد چه نوع بازى بوده.

ص 142، س 8: بوق تركى: مفهوم آن درست مشخّص نشد.

ص 143، سطر آخر: جامه هاى مقراضى رومى؟ ندانستيم چه نوع جامه اى بوده.

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 191

ص 143، سطر آخر: جامه بهايى بغدادى؟ به قرينه معادل عربى آن يعنى «ثوب بهايي بغدادي» لابد يك نوع پارچه بوده است منسوب به بهاء الدّين نامى.

ص 143، سطر آخر: دبيقى پارچه اى بوده است از نوع حرير نازك كه در مصر مى بافته اند منسوب به شهر دبيق از بلاد مصر سفلى، و لطافت آن تا اندازه اى بوده كه از صد ذراع از آن، يك عمامه مى ساخته اند، و بر آن از طلا نقش ها ترتيب مى داده، و يك عمامه آن- به استثناى قيمت نخ و حرير- 500 دينار قيمت داشته (تاج العروس).

ص 144، س 10: به واذار دوم نوروز؟ معنى اين جمله و غرض از آن معلوم نشد، و در متن عربى، اين جمله چنين است: «بواذار ثاني نيروز سنة من السّنين».

ص 144، س 23: تجمّش به معنى مغازله و ملاعبه، و جمّاش كسى است كه با

زنان هم چنين معامله مى كند، و در اين كار گستاخ است، درست به معنى شوخ فارسى.

ص 151، س 17: دودهنگ و دودآهنگ به معنى دودكش حمّام و مطبخ است، نظامى مى گويد:

آتشى چون سياه دود به رنگ كآورد سر برون ز دود آهنگ

ص 151، س 18: باديه مشمر؛ يعنى بيابانى هموار و يك دست.

ص 152، س 18: حمزه اصفهانى صاحب كتاب تاريخ سنى ملوك الأرض كه در حدود 390 مى زيسته مشهور است، ولى از كتاب

اصفهان او كه در تاريخ علماى اين شهر بوده، امروزه اثرى باقى نيست.

ص 152، س 19: براى احوال علىّ بن حمزة بن عماره اصفهانى و كتاب قلائد الشّرف او رجوع كنيد به معجم الادباء ياقوت.

ص 154، س 14: للّه درّكم يا آل ياسينا الى آخر، اين قصيده را قاضى نور اللّه- بتمامها- به نام قاضى نظام الدّين اصفهانى مذكور در مجالس المؤمنين آورده، و آن كه به تاريخ 670 سروده شده، در مدح خواجه بهاء الدّين محمّد جوينى حكمران

اصفهان است.

ص 161، س 25: براى احوال اديب عبد اللّه حسين نطنزى كه در هر دو زبان فارسى و عربى شاعر بوده، و مؤلّف لغت عربى به فارسى معروف به نام دستور الّلغه يا كتاب الخلاص

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 192

است، و در محرّم 497 فوت كرده، رجوع كنيد به حاشيه حدائق السّحر، ص 100 چاپ نگارنده، و انساب سمعانى در نسبت «النّطنزى» و بغية الوعاة سيوطى، ص 231 و در تمام اين مصادر، نام پدر او را ابراهيم نوشته اند، به جاى محمّد كه در ترجمه محاسن آمده، در متن عربى محاسن اصلا نام پدر او مذكور نيست.

ص 176، س 11: زردآلوى سبزه چى و

انبرود ملچى و سيب آزايش و سيب والنگى هيچ كدام معلوم نشد منسوب به چه، يا كجا است؟

ص 176، س 20: از احوال خواجه نظام الدّين اسحاق متويه و ركن الملك مسعود اطّلاعى به دست نيامد.

ص 179، س 21: شنقصه، از كلمات مولده است، و در عربى به معنى استقصا استعمال مى شده؛ ليكن در اين جا و در بعضى از متون قرن ششم و هفتم فارسى به معنى استقصاى زياده از اندازه؛ يعنى جور و بى اعتدالى و تعدّى بى حد به رعايا به كار برده شده، در راحة الصّدور، ص 388 چنين آمده است: «تنور شنقصه چنان گرم شد كه همدان بسوخت»؛ رجوع كنيد ايضا به حواشى همان كتاب، صفحه 507).

***

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 193

فهرست ها

1. فهرست نام كسان

«آ» آدم (ع) 169

آذر شاپوران بن آذرمانان 39، 43

آذرمانان اصفهانى 43

آزر 136، 139

آصف 24

آل فريدنى 115- 116

«ا» ابراهيم، كيا ابو اسحاق 158

ابراهيم خليل (ع) 109، 183

ابراهيم، جمال الدّين 55

ابراهيم محمّد نحوى 182

ابرويز، كسرى 115- 116

احمد ماطرقانى 157

احمد بشرويه 159

احمد بندار ازدى 45

احمد جعفر فقيه 157

احمد ابو سعد عبد الجبّار بشرويه 157

احمد صفّار 156

احمد ضبى، ابو العبّاس وزير 90

احمد عبد اللّه اسحاق حافظ، ابو نعيم 156

احمد بن عبد المنعم 104

احمد بن كيغلغ 113

احمد محمّد شهمردان 160

احمد بن مسلم 45

احمد مظفّر ورّاق تميمى، ابو منصور 161

احمد موسى مردويه، ابو بكر 156

ابو احمد عسّال 156

ابو احمد يحيى زكريّا 158

ادريس (ع) 50

ارسطو 24

ارغون آقا 83

اسحاق متويه، نظام الدّين شيخ الاسلام 176

ابو اسحاق مطرز 162

اسكندر 39، 51، 131، 150، 169- 170

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 194

اسماعيل، ابو منصور 157

اسماعيل، كمال الدّين 135، 139

اسماعيل بن عبّاد، صاحب ابو القاسم 36، 67، 71-

72، 81، 90، 101، 104، 121- 123

اسماعيل بن ابى طاهر بن عبد الرّحيم، ابو محمّد 166

اسماعيل بن محمّد جرباذقانى ابو الفضل 165

اسماعيل وثابى 160 محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى ؛ ص194

تادوير 40

اشرف جعفرى 157

اشرف علوى وردى 160

اصمعى 163

افراسياب 39

اقطع 114

ايّوب بن زياد 43- 44

«ب» بت نرسه بن ويو بن گودرز 95

بحترى 45، 72، 80

بخت نصر 95

بختيار بن بنيمان بن خرزاد الاصفهانى، ابو العلا 161، 166

برزينجير 95

ابو البدر ابو القاسم ابو طالب 161

ابو بكر اشنانى 156

ابو بكر جشمجى 157

ابو بكر ابو الحرث 157

ابو بكر فورك 157

ابو بكر ابو القاسم 156

ابو بكر قصار 156

ابو بكر كوكبى 160

ابو بكر مطرز 162

ابو بكر مقرى 157

ابو بكر هذلى 100

بنان قمى، ابو على 161

بهرام شوبين 115

بهرام گور 95

بهمن بن اسفنديار 39

بيژن 53

بيوراسف 115- 116

«پ» پشن 79

«ت» تيمارتى شاعر 161

«ث» ثابت بن فرج 163

«ج» جعفر عبد اللّه محمود، ابو الفضل 160

جلال الدّوله 127

ابن جعل، ابو عبد اللّه بصرى 101

جمشيد يا جم 24، 39، 169

جى بن زراده اصفهانى 39

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 195

«ح» ابو حاتم 118

ابو حاتم سيستانى 109

حامد محمّد له، ابو الرّجا 161

حجّاج بن يوسف ثقفى 109- 110، 117

حسن اسماعيل ابو زيد ابوى، ابو الفتح 160

حسن بن خوانسار جرباذ 32

حسن بن علىّ بن ابى طالب (ع) 163

حسن بن عيسى فقيه 157

حسن محمّد، ابو على 163

حسن محمّد يزيد 161

حسن محمود محمّد عوذ، ابو الرّجا 161

ابو الحسن جوهرى 167

ابو الحسن زنجويه 157

ابو الحسن سريش 159

ابو الحسن ابو عبد اللّه 159

ابو الحسن ابو عبد اللّه لنبانى 157

ابو الحسن گارى 157

ابو الحسن واره 157

حسين خوانسارى جرباذقانى 160

حسين بن عبد اللّه منجويه، ابو على 157

حسين بن لوراب 123

حسين بن محمّد بن

ابى الرّضا العلوى الآوى 16، 173

حسين نطنزى، اديب ابو عبد اللّه 161

ابو الحسين صوفى 162

ابو حفص جارى 161

ابو حفص ابو على 159

حمد داهر 157

حمد عمران 157

حمد فورويه 158

حمد محمود 161

حمد محمود نكروذه، ابو الفتح 161

حمد وركانى 160

حمزه اصفهانى 39، 41، 95، 152- 153

«خ» خارجه 118- 119

خاقانى 31، 34، 50

خالد بن سمير 113

خربان بن عيسى العجلى 114- 115

خصيب بن سلم 89

خضر (ع) 31- 32، 56، 138، 140

خمانى جمه آزاد 39

«د» دختدى 142- 143

در فيروز فخرى، ابو الفضل 162

ابو دلف عجلى عيسى بن معقل

دواتى، ابو نصر جرباذقانى 161

ديزويه قزوينى، ابو على 163

«ذ» ذو القرنين 88، 150

«ر»

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 196

راغب- ابو القاسم راغب

رجاء بن نصر، ابو الفرج 163

رجاء بن يحيى، ابو الفتح 159

رسّ استقامه 117

رستم 53

ركن الدّوله ديلمى 32، 119، 121

روجوميد، ابو نصر 160

روزبه بن وهامان- سلمان فارسى

رهام بن گودرز 98

«ز» زليخا 95

زيد بيوردى، ابو الفتح 160

زيد حسين على قاسم، ابو الفضل 161

ابو زيد سعد 163

«س» سامرى 132، 135

سراج ازهرى مافرّوخى 162

سروشيار بنيمان 163

سروى، ابو على 101

سروى- ابو العلاى سروى

سعد حسين مافرّوخى، ابو الفضل 161

سعد عصمه 162

سعد ابو الفتح 159

سعدى 17

ابو سعد بختكينى 160

ابو سعد جوهرى 157

ابو سعد چكله 159

ابو سعد خرزاد 160

ابو سعد دارانى 158

ابو سعد عبد الوهّاب 158

ابو سعد قمى 160

ابو سعد مطرز 156

ابو سعد نقّاش 156

سعيد هروى، سعد الدّين 52، 83، 154

ابو سعيد محمّد رستمى مدينى 149

سلمان فارسى، روزبه بن ماهان 97- 98، 100

سليمان ابراهيم سليمان 159

سليمان بن احمد بن عبد اللّه 91

سليمان بن داود نبى (ع) 21، 23- 24، 131، 151، 182

سهل يهودى 163

ابو سهل صعلوكى 157

ابو سهل كحّال 163

سهلويه هرندى، ابو العلاء 159

سيبويه، قاضى ابو نصر 157

«ش» شبانة

بن فيرشان اصفهانى 116

شرف الدّين شفروه 86، 150

شهروية بن بوريد خسره 116

شيدوش بن گودرز 98

شيرين 95

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 197

«ص» صاحب عبّاد- اسماعيل بن عبّاد

صالح بن اسحاق، جرمى 163

صنوبرى 49، 52

ط ابو طالب بن عبد المطلب 154

طاهر بن ابراهيم بن سلمه 124

طاهر محتسب 160

طاهر بن محمّد بن عبد اللّه بن حمزه، ابو مسلم 100

ابو طاهر بسطامى 165

ابو طاهر حكيم 163

ابو طاهر خيّاط 159

ابو طاهر فرقدى 158

ابو طاهر قمى، استاد مهذّب 161

طغرل سلجوقى، ابو طالب محمّد 125

ابو الطّفيل 98

ابو الطيّب كوپيبند، معبّر 103- 106

ابو الطيّب منده 159

«ع» ابو عامر جرواآنى 38

عايشه كركانيه وركانيه 158

عباد جعفرى 159

عباد با عدنان بوالفوارس، ابو الفضائل 162

عباد منصور ابو اسود، ابو المعالى 162

ابو العبّاس خوزانى 160

عبد الرّحمان بن عمرو بن رسته 94

عبد الرّحمان محمّد يحيى منده، ابو القاسم 159

عبد الرزّاق منشى، ابو يعلى 161

عبد الصّمد دليل 160

عبد العزيز عجلى 45

عبد العزيز محمّد فضل، ابو مسلم 162

عبد الغفّار كفوتر پرا 162

عبد الكريم احمد منصور، ابو العلاء 159

عبد اللّه ابو بكر ريذه 157

عبد اللّه ديوانه 146

عبد اللّه زبير 163

عبد اللّه بن شعيب مقرى، ابو المظفّر 157

عبد اللّه بن عامر كريز 163

عبد اللّه عبد الواحد، ابو الفرج 160

عبد اللّه بن على ماشاذه 157

عبد اللّه ابو القاسم 156

عبد اللّه بن محمّد لبان، ابو محمّد 157

عبد اللّه بن محمّد بن جعفر حيّان 156

عبد اللّه محمّد يحيى منده 158

ابو عبد اللّه ابرقوهى 160

ابو عبد اللّه انداآنى 160

ابو عبد اللّه بادى 159

ابو عبد اللّه خطيب 159

ابو عبد اللّه ماشاذه 156

ابو عبد اللّه مردويه 157

ابو عبد اللّه ملنجى 157

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 198

عبد المطلب 163

عبد الملك مظفّر عطاش 158

عبد الواحد زكريّا،

ابو القاسم 160

عبد الواحد سعد محمّد سعيد 158

عبد الواحد عبيد اللّه 159

عبد الواحد محمّد خصيب عسال 160

عبد الواحد محمّد كرواآنى، بومحمّد 158

عبد الواحد مصرى 158

عبد الواحد مطهّر، ابو نصر 161

ابو عبيد ضرّاب 161

عراقى- فخر الدّين

عضد الاسلام بن ركن الدّين مسعود صاعدى 55

عضد الدّوله ديلمى 33، 41، 72، 97، 101

علاء الدّوله كاكويه، ابو جعفر محمّد 77، 105- 106، 125، 145- 146

ابو العلاى سروى شاعر 47، 51، 71

ابو العلاء ابو على مهروقانى 161

علاء الدّوله علاء الدّين 97

على احمد له 161

على اسوارى 157

على بزّاز 161

على بندار مؤدّب 160

على حمزه مشهدى، ابو القاسم 161

علىّ بن رستم 145

علىّ بن رستم مدينى 73

على سودانى، ابو الحسن 158

على شجاع مصقلى 158

علىّ بن احمد بن عبّاس انداآنى، ابو الحسن 124

على عبد الرّحمان، ابو الحسن 162

على عبد اللّه عمر، ابو الحسن 156

على قاسم، ابوزيد 160

على ابو القاسم، ابو الحسن 159

على ماشاذه 156

على محمّد بديع، ابو القاسم 160

علىّ بن محمّد بن محمّد كراى ايداجى، مظفّر الدّين 83

على مرزوقى 159

ابو على اردستانى 159

ابو على بادى 159

ابو على بغدادى 157

ابو على حريونس 158

ابو على بن رستم 89

ابو على سبط الوزرا 160

ابو على سهلويه 160

ابو على سينا 174

ابو على ابو العلاء 159

عمر، ابو سهل 156

عمر بن الخطّاب 109

عمر متطبب 163

عمرو بن اللّيث 63

عمرو محمّد شيرازى، ابو بكر 158

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 199

ابو عمرو قدامه 162

ابن عميد، ابو الفتح 145

عيسى حسن آبادى، ابو الحسن 158

عيسى بن حماد بن رغبه 109

عيسى بن مريم، مسيح (ع) 28، 56، 149، 152

عيسى بن معقل عجلى 70

ابو عيسى مافرّوخى 156

«غ» غانم بن حسين خصيب 158

غانم عبد الرّحيم، ابو شكر 158

غانم محمّد عبد الواحد 158

«ف» فتح كرجى 160

ابو الفتح احمد على

مافرّوخى 159

ابو الفتح انصارى 158

ابو الفتح بنجيرى 156

ابو الفتح با جعفر 161

ابو الفتح زرنزاد 160

ابو الفتح سودرگانى 162

ابو الفتح ابو الفيّاض 160

ابو الفتح قولويه 161

فرج زره 162

فخر الدّين عراقى 29

فخر الدّوله ديلمى 32، 122- 123

فخر الملك، مظفّر بن نظام الملك. 176، 178

فردوسى 53- 54

ابو الفرج يوحنّا 163

فرعون 94

ابو الفرج يونس 160

فضل بن سهل، ابو القاسم 72، 157

فضل اللّه، خواجه رشيد الدّين 22

ابو الفضل، استاد اعز 160

ابو الفضل كوكبى 160

ابو الفوارس 145- 146

فيرشان، پسر 117

فيروز بن يزدجرد 39، 41

ابو فيلكيا گيلكى 158

«ق» قاسم فضل، شيخ رييس ابو عبد اللّه 158

قاسم فضل، شيخ ابو نصر محمود. 161، 163

قاسم محمّد رستمى، ابو غالب 161

ابو القاسم بن جعفر يزدى 71

ابو القاسم داركى 157

ابو القاسم راغب 159

ابو القاسم بوزيد 160

ابو القاسم عزيز محمّد سعيد 157

ابو القاسم بن العلاء 35، 57

ابو القاسم مقرن 158

قاضى مقدّم 157

قباد بن فيروز 43

قطرب نميرى 163

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 200

قوام الملك- ابو محمّد فرقدى

قوزاز 41

«ك» كابى ياكوه 115

كريمه دختر ابو سعد ممچه 158

كسرى بن قباد 115

كاكويه 145

كامروا بطه 160

«گ» گودرز بن كشواد 108، 114

گيو 53

كوپيبند- ابو طالب معبر

«ل» لهراسف 95

ابو ليلى بن حارث بن عبد العزيز عجلى. 112

«م» مافرّوخ بن بختيار 39، 43

مأمون خليفه 70

مانى 61، 85، 136، 139

متنبّى 78

محمّد، رسول اللّه، مصطفى (ص) 15، 97- 99، 154، 155، 164، 170، 172

مجير الدّين بيلقانى 134

محمّد ابراهيم يزدى جرجانى، ابو عبد اللّه 156

محمّد احمد ابو ابراهيم، ابو البدر 157

محمّد احمد اديب صفّار 162

محمّد احمد منجّم 162

محمّد احمد جعفر واعظ، ابو سعد 157

محمّد اسحاق يحيى منده 156

محمّد اشترجانى، فخر الدّين 96

محمّد بن بحر اصفهانى، ابو مسلم 44

محمّد ثابت 159

محمّد جرباذقانى، ابو نصر 160

محمّد جوهرى

واعظ 160

محمّد حسن بادى، ابو حاتم 161

محمّد حسن على اصفهانى، ابو جعفر 158

محمّد بن حسنويه رازى 112

محمّد ساوجى، خواجه سعد الدّين 55

محمّد ابو سعد بغدادى 158

محمّد ابو سعد فضاض 162

محمّد ابو سعد وزير 160

محمّد بن شجاع الدّين لنبانى، جمال الدّين 84

محمّد فتح فرضى 157

محمّد فضل احمد شملكى شرفى 162

محمّد فضل حلاوى 158

محمّد عبد الرّحمان مندويه متطبب 162

محمّد بن عبدوس فقيه 109

محمّد عبد اللّه حمزه، ابو مسلم طاهر 159

محمّد عبد اللّه ريذه، ابو بكر 157

محمّد عبد اللّه ممچه معمّر 162

محمّد بن عبد الواحد عبيد اللّه 157

محمّد بن على جوزدانى 157

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 201

محمّد على مقدر 162

محمّد بن على واعظ، ابو بكر 157

محمّد عمر بابا 177

محمّد عمر عزيزه 158

محمّد بن محمّد جوينى، خواجه بهاء الدّين 85

محمّد مصرى 157

محمّد ابو نصر كرواآنى 158

محمّد هشام 163

محمّد بن يوسف 94

محمّد يوسف بنا 157

ابو محمّد حكيم مرزوقى، ابو الوفا 160

ابو محمّد ابو سعد چكله 161

ابو محمّد طهرانى مقرى 157

ابو محمّد عبد اللّه خازن 159

ابو محمّد عبد اللّه معلّم 161

ابو محمّد عبد اللّه، ابو الرّجا 157

ابو محمّد فرقدى، قوام الملك 157

ابو محمّد ابو المعالى فرقدى 159

محمود بن احمد بن على حسينى، تاج الدّين 46

محمود بن سبكتكين غزنوى 144

محمود قاسم فضل، ابو نصر 161، 163

ابو المرجا 160

ابو المرجا سبط عبدوس 162

مردآويج 183

مسعود، ركن الملك 176

مسعود صاعدى، ركن الدّين 55

مسعود غزنوى، سلطان 146

مسكويه، ابو على 162، 175

ابو مسلم خراسانى 100- 102

ابو مسلم طاهر 100

ابو مسلم مهريزد 160

مسمعى 112

مسيح- عيسى بن مريم (ع)

مشطب همذانى 35

ابو مضر جرير 159

ابو مضر زراره فاخر 159

ابو مضر طالب غياث 162

ابو مضر باعدنان 160

ابو مضر مفضّل احمد احموله 160

مطهّر بن سهل، ابو سعد 161

مطيار احمد

زيدان رستمى 158

ابو مطهّر مجلدى 159

ابو المظفّر جنابادى 161

ابو المظفّر شهدل 158

ابو المظفّر منصور حمد زايده 160

ابو المظفّر ناجيه 160

معتصم خليفه 89

معمر، ابو منصور 157

مفضّل اشرف 158

مفضّل بن سعد بن حسين مافرّوخى، صاحب رساله محاسن 19، 69

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 202

ملك شاه سلجوقى 177- 178

منصور احمد، ابو طالب 160

منصور خليفه عبّاسى 43، 111

منصور حسن على، ابو الفتح 158

ابو منصور پادشاه نميرى 159

ابو منصور خيّاط فقيه 157

ابو منصور ديلمه 162

ابو منصور سمويه 162

ابو منصور شكرويه 158

موسى كليم اللّه (ع) 24، 94، 149

مؤيّد الدّوله ديلمى 32، 72، 76، 120- 121

مهدى همام، ابو الحسن 162

مهر يزدان 95

«ن» ابو نصر جرباذقانى 161

ابو نصر حامد 160

ابو نصر خشّاب 161

ابو نصر زكويه 161

ابو نصر زميل 161

ابو نصر پسر سيبويه 159

ابو نصر نيجابادى 63

نظام الدّين اصفهانى شاعر، قاضى 3

نظام الملك طوسى 179، 181

نعمان سعد 163

نمرود بن كنعان 108، 111، 114، 151، 183

نوح نبى (ع) 31، 56

نوشجان بن اسحاق بن عبد المسيح 41

نوشروان كسرى بن قباد 23، 116- 117

«و» ابن وأوا دمشقى، ابو الفرج 48، 61

وهجون مولاى منصور خليفه 111

وهزاد بن يزداد انبارى 109

و بجن بن ويوين گودرز 116

«ه.» هارون الرّشيد 52، 114

هاشم بن چكله، ابو العزيز 162

هبة اللّه بن محمّد بن هارون، ابو غالب 158، 167

هدية بن خالد 108

ابو هريره 97

هرمزان 109

هشفروز خره بنيمان 161

«ى» يحيى بن خالد برمكى 114

يعقوب بن ليث صفّارى 112

يعقوب يهودى 162

يوسف (ع) 31، 152

يوسف يهودى 162

يوشع (ع) 138

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 203

2. فهرست نام مكان ها

«آ» آتشكده- حصن ماربين

آتشگاه 138

آذربايجان، آذربايگان 54، 80، 109، 115، 127

آذر شاپوران 39- 40

آزادوار 95

آوه 18

«ا» ابروز 62- 63

اجيه 95

احمد سياه (باغ) 50، 58

ارس 34

ارم 47- 48، 50-

51، 53، 85، 97، 137- 138، 151، 168

ارمن 80

ازدهار 63

اسفاهان يا

اصفهان 18- 20، 28، 30، 32- 34، 36، 38- 45، 47- 48، 52، 54، 56، 58، 60- 61، 63، 66- 72، 75- 77، 83- 86، 88- 89، 91- 92، 94- 103، 106، 108- 122، 124- 128، 130- 131، 133، 136- 137، 142- 146، 148، 150، 152- 153، 155، 163، 165- 168، 171، 174- 179، 182- 183

اسفذاب 63

اشكهان 78

النجان 95- 97

اماثه 64

اهواز 71

ايران و ايرانشهر 21، 23- 24، 39، 56، 67، 77، 83، 97، 155، 176، 182

ايروسان 58

«ب» بازار جورين 40- 44، 144

بكر (باغ) 50

باطرقان 144

بحرين 80، 83

بدخشان 83

براآن 77، 95

بزان 116

بصره 17، 118

بغداد 17، 30، 32، 32، 41، 51، 70، 79، 91، 99، 111، 113

بلخ 85

بوان 42

بودم 64

بيت المقدّس 30

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 204

بيدآباد يا ويدآباد 78، 103

«پ» پارس يا فارس 17، 41، 54، 97- 98، 109، 128

پيروزان 97

پين 63

«ت» تبريز 35

تركستان 29

تميرت صغرى 64

تميرت كبرى 64

توران 23، 83، 182

تيره 40

توضح 149

«ج» جاورسان 58

جرواآن 44

جلاشاباد 67

جورجرد 64

جورجير 90

جوزدان 100، 105

جى 28، 33، 36، 38، 71، 76، 116، 131، 133- 134، 155، 165- 166

جيحون 34

«چ» چشمه جانان 74

چكاذه 64

چين 21، 29، 49، 80، 132، 137، 151

«ح» حجاز 169، 175

حومل 149

«خ» خراسان 71، 80، 98، 123، 126- 127

خرچان 78

خصيب آباد 89

خوارزم 29، 35

خورنق 85، 88

خوزان 94- 95

خوزستان 127

«د» دارم 62

دجله 31، 34

دردشت 181

دروازه اسفيش 39

دروازه تير 40

دروازه جهودان 40

دروازه جور 39

دروازه جوش 40

دروازه ماه 39

دمشق 34، 61

ديمرت 71

ديميرتيان 52

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 205

«ر» روم 17، 21، 41، 57، 80، 83، 85، 125، 132

رويدشت سفلى 74

رى 114- 116، 124- 125

«ز»

زمزم 28، 50، 168 محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى ؛ ص205

درود، رود زرّين زرّين رود، زنرود. 31- 33، 35، 51، 52، 56، 61، 69، 74، 75، 133، 148، 164، 174، 138، 155

زنگبار 102

«س» سارويه (قهندز) 38

سبا 49، 131

سدير 88

سراى خواجه بهاء الدّين محمّد 85

سقط لوى 149

سيستان 115

«ش» شام 17، 57، 70، 95

ششتر 139

شهرستان 30، 47، 148

شيراز 41، 54

«ط» طبرستان 29، 71، 80

طغيره 48

طهران

اصفهان 52، 89، 148

طور 149

«ع، غ» عبد العزيز (باغ) 78

عراق عجم 42، 55، 67

عمارت جمال الدّين 84

عمان 24، 34، 82- 83، 173

غمدان 88، 149

«ف» فاتق 71، 98

فاس 62

فرات 33، 34، 71، 109، 138

فرسان 78

فريدن 116

فزن 65

فلاسان (باغ) 49

«ق» قالهر 63

قبّة الخضراء جى 76

قصر خصيب 52

قصر شيرين 49

قصر صخر 52

قصر عبدويه 52

قصر مغيره 57، 149

قصر كوهان 52

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 206

قصر يحيى 58

قلزم (بحر) 31، 177

قمذار 65

قهاب 67، 97

قهرود 64

قهستان 29، 64

قيروان 52

«ك» كاران (باغ) 51، 53، 138، 171

كاشان 18، 62- 64، 66

كر 34

كراج 98

كرد آباذ 58

كرمان 54، 61، 126- 128، 143

كرمند 64

كرواآن 78، 102

كفر عاقب 70

كماآن 77

كوثر 28، 34، 50، 97، 171

كودليّه 115

كوفه 80

كوهچه 20، 148- 149

كيان 97

«گ» گاوخوانى 20، 60- 61، 148

گرگان، جرجان 36، 71، 123، 163

گودكرت 48

«ل» لنبان 78، 84، 149

«م» ماربانان 124

ماربين 39، 52، 67، 94- 95، 113، 148، 155

ماربين (حصن) يا آتشكده 45، 92، 110

ماوراء النّهر 178

ماه 70

ماهين 115

محول 149

مدينة السّلام- بغداد

مرج الخندقين 58

مسجد آدينه

اصفهان 89، 103

مسجد جامع صغير 90

مسجد عتيق 89- 90

مصر 31، 57، 70، 80، 82- 83، 88، 94- 96، 169

مصلّاى

اصفهان 148، 175

مقرات 149

مكّه 103

مهرارت (گنبد) 49

ميدان بازار 51

ميدان (شارع) 49

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 207

«ن» نرساباد 67

نشابور

35

نيل 34، 78، 138، 168

«و» واذشيز (قلعه) 127

ورزنه 62

وهانزاد 65

ويزآباد- بيد آباد

«ه.» هامكاباد 65

هراسكان ابروز 62

هرستان 39

هند يا هندوستان 80، 128، 146

هرموز 83

«ى» يثرب 98

يزد 67- 68

يزد خواست 111

يمن 49

يمن (كوه) 149

3. فهرست نام كتاب ها

«ا» ارژنگ مانى 85

كتاب

اصفهان 39، 41، 152

انجيل 152

«ت، د» ترجمه محاسن

اصفهان 174

ديوان كمال الدّين اسماعيل 55

«ز، ش» زبور 152

شاه نامه 53- 54

«ق» قرآن 16

قلائد الشّرف 152

«م» محاسن

اصفهان 19- 20، 39، 47، 69، 78، 81، 100، 110، 118، 124، 156، 158

4. فهرست خاندان ها و قبايل

«آ» آل ابراهيم 151

آل چنگيز خان، چنگيز خانيان 175، 184

آل خصيب 150

آل رشيد 171، 184

آل صاعد، صاعديان 55

آل طه 154

آل گودرز 115

آل عجل 112

آل ياسين 46، 154

محاسن اصفهان/ ترجمه حسين بن محمد آوى، ص: 208

«ب» بنى حام 145

بنى رستم 150

بنى زياد 150

بنى سام 148

بنى عبّاس 99

بنى مروان 99

بنى هاشم 153

بنو تيم 89

«ع» عجم 19- 20، 24، 87

عرب 20، 87

«ق» قريش 153

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109