مروج الذهب

مشخصات کتاب

سرشناسه : مسعودی، علی بن حسین، - 345؟ق.

عنوان قراردادی : مروج الذهب و معادن الجوهر .فارسی

عنوان و نام پدیدآور : مروج الذهب/ تالیف ابوالحسن علی بن حسین مسعودی؛ ترجمه ابوالقاسم پاینده.

مشخصات نشر : [تهران]: وزارت فرهنگ و آموزش عالی: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، 1365.

مشخصات ظاهری : 2 ج.

فروست : شركت انتشارات علمی و فرهنگی؛ 101؛ 120.

شابك : 160 ریال (ج.1) ؛ 180 ریال (ج.2)

یادداشت : ص. ع. به انگلیسی:...Abu'l -Hasan Mas'udi. Murudj al-dhahab.

یادداشت : این كتاب در سال 1344 توسط بنگاه ترجمه و نشر كتاب منتشر شده است.

عنوان دیگر : مروج الذهب و معادن الجوهر.

موضوع : اسلام -- تاریخ (حذفی)

موضوع : تاریخ جهان -- متون قدیمی تا قرن 14

موضوع : كشورهای اسلامی -- تاریخ

موضوع : ایران -- تاریخ

شناسه افزوده : پاینده، ابوالقاسم، 1287 - 1363. ، مترجم

شناسه افزوده : شركت انتشارات علمی و فرهنگی

رده بندی كنگره : DS35/63 /م 5م 4041 1365

رده بندی دیویی : 909/097671

شماره كتابشناسی ملی : م 65-436

ص: 1

جلد 1

مقدمه مؤلف

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله اهل الحمد و مستوجب الثناء و المجد و صلى الله على سیدنا محمد خاتم النبیین و على آله الطاهرین و سلم تسلیما الى یوم الدین

باب یاد آورى غرض از تألیف این كتاب

اما بعد ، ما كتاب اخبار الزمان را تألیف كردیم و در آنجا از كیفیت زمین و شهرها و شگفتیهاى آن و دریاها و عمق آن و كوهها و رودها و معادن جالب آن و اقسام مصب ها و اخبار بندرها و جزایر دریاها و دریاچه ها و اخبار بناهاى مهم و جاهاى متبرك و ذكر آغاز خلق و اصل نژاد و اختلاف وطنها و آنچه رود بوده و بمرور ایام و گذشت دورانها دریا شده و آنچه دریا بوده و رود شده و آنچه خشكى بوده و دریا شده و علت و سبب فلكى و طبیعى آن سخن آوردیم ، و هم از اختلاف اقالیم بسبب خاصیت ستارگان و تأثیر كوهها و از وسعت ناحیه ها و منطقه ها و تفاوت تاریخ قدیم و جدید و اختلاف كسان از هندوان و اقسام ملحدان در آغاز تاریخ و گفتار اهل شرایع و سخنها كه در كتب منزل اهل دیانتها هست ، ، و از پى آن از اخبار شاهان پیشینه و ملل سلف و قرون قدیم طوایف فنا شده كه نژادها و طبقات و دینهاى مختلف داشته اند از شاهان و فرعونان قدیم و خسروان و یونانیان و سخنان حكمت آمیزشان كه در جهان بجاست و گفتار فیلسوفان و اخبار ملوك و سرگذشت نژادها و سرگذشت پیمبران و رسولان و پرهیزكاران كه ضمن آن هست نكته ها گفتیم تا آنجا كه خداوند پیمبر خویش را صلى الله علیه و سلم

ص: 1

بكرامت و رسالت مفتخر فرمود و از مولد و رشد و بعثت و هجرت و جنگها و سفرهاى جنگى وى تا هنگام وفات و ظهور خلافت و انتظام ملك بروزگاران و مقتل طالبیان تا هنگام تألیف كتاب كه بدوران خلافت المتقى بالله امیر مؤمنان یعنى بسال سیصد و سى و دو بود سخن گفتیم .

آنگاه كتاب اوسط را در بارهء حوادث سلف به ترتیب تاریخ از آغاز تا ختم كتاب اعظم و دنبالهء آن كه خاص كتاب اوسط است بقلم آوردیم .

آنگاه به نظر آمد كه در كتابى كوچكتر مطالب مفصل را مختصر و موضوعات نیمه مفصل را كوتاهتر كنیم و شمه اى از مندرجات كتاب اعظم و اوسط را با مطالب بیشتر از اقسام علوم و اخبار ملل گذشته و دورانهاى سلف در آن بیاوریم . اگر در این باب تقصیرى رفته یا غفلتى شده پوزش میخواهیم كه خاطر ما به سفر و بادیه پیمایى ، به دریا و خشكى مشغول بود كه بدایع ملل را بمشاهده و اختصاصات اقالیم را بمعاینه توانیم دانست چنان كه دیار سند و زنگ و صنف و چین و زابج را در نور دیدیم و شرق و غرب را پیمودیم . گاهى باقصاى خراسان و زمانى در قلب ارمنستان و آذربایجان و اران و بیلقان بودیم . روزگارى به عراق و زمانى به شام بودیم كه سیر من در آفاق چون سیر خورشید در مراحل اشراق بود چنان كه گفته اند :

« باقطار جهان رو نهاده بود و چون خورشید گاهى در مشرق اقصى و زمانى در غرب میرفت و پیوسته سفر او را بجایى دور میراند كه كاروان بدانجا نتوانست رسید . » مؤلف گوید : و هم با شاهان مختلف كه اخلاق متفاوت و مقاصد گوناگون داشتند و دیارشان دور از هم بود گفتگو داشتیم و با آنها همسخن شدیم كه آثار علم برفته و نور آن خاموشى گرفته ، رنج آن فراوان شده و اهل فهم كمتر شده اند كه همه متظاهران نادانند یا مشتغلان ناقص كه به پندار قناعت كرده و از یقین دور مانده اند و از آن پیش كه بدین گونه علوم اشتغال ورزیم و بدین رشتهء ادب سر گرم شویم كتابها در اقسام مقالتها و انواع دیانتها تألیف كردیم چون كتاب « الا بانه عن اصول الدیانه » و كتاب

ص: 2

« المقالات فى اصول الدیانات » و كتاب « سر الحیاة » و كتاب « نظم الادله فى اصول المله » كه مشتمل بر اصول فتوى و قوانین احكام است از قبیل یقینى بودن قیاس و اجتهاد در احكام و اهمیت رأى و استحسان و معرفت ناسخ از منسوخ و كیفیت و حقیقت اجماع و شناخت خاص و عام و اوامر و نواهى و حظر و اباحه و خبرهاى مستفیض و واحد كه آمده و كردار پیغمبر صلى الله علیه و سلم و توابع این مطالب از قواعد فتوى و بحث در مطالب مخالفان و مسائل مورد نزاع و نكات مورد اتفاق .

و هم كتاب « الاستبصار » در امامت و شرح گفتار كسانى كه در این زمینه طرفدار نص یا انتخاب بوده اند و دلایل هر گروه از آنها و كتاب « الصفوه فى الامامه » و مطالب آن و دیگر كتابها در اقسام علم ظاهر و باطن و جلى و خفى و متروك و معمول و تذكار در بارهء آن چیزها كه منتظران انتظار مىبرند و محدثان مراقب وقوع آن هستند و نورى كه گفته اند در جهان میدرخشد و در بایر و معموره بسط مییابد و چیزها كه از پى وقوع ملاحم هست كه اخبار و مقدمات آن آشكار و روشن است و دیگر كتابها در زمینهء سیاست چون سیاست مدن و اقسام شهرها و نمونهء طبیعى شهر و تقسیم طبقات مردم و توضیح عناصر و كیفیت تركیب جهانها و اجسام سماوى و چیزهاى محسوس و نا محسوس از كثیف و لطیف و آنچه اهل دیانت در این باب گفته اند .

و چیزى كه مرا بتألیف این كتاب در تاریخ و اخبار جهان و حوادث سلف از سرگذشت پیغمبران و شاهان و موطن اقوام وادار كرد پیروى از رفتارى بود كه عالمان كرده اند و حكیمان داشته اند تا از جهان یادگارى پسندیده و دانشى منظم و كهن بجا ماند كه مؤلفان كتابها در این زمینه موفق یا مقصر ، مفصل یا مختصر نویس بوده اند . و دیده ایم كه حوادث بمرور زمان فزون مىشود و با زمانه وقوع مییابد و تواند بود كه حوادث جالب از هوشمند نهان ماند كه هر كس بقسمتى از آن توجه دارد و هر اقلیمى را شگفتیهاست كه فقط مردم آن دانند و آنكه در

ص: 3

وطن خویش بجا ماند و باطلاعاتى كه از اقلیم خود گرفته قناعت كند با كسى كه عمر خود را بجهانگردى و سفر گذرانیده و دقایق و نفایس اخبار را از دست اول گرفته برابر نتواند بود .

مردم سلف و خلف در تاریخ و حوادث كتابها آورده اند كه بعضى بصواب و بعضى دیگر بخطا رفته اند و هر یك به قدر توان خویش كوششى كرده و گوهر نهان هوش وا نموده اند ، چون وهب بن منبه و ابو مخنف لوط بن یحیى عامرى و محمد بن اسحاق و واقدى و ابن كلبى و ابو عبیده معمر بن مثنى و ابو العباس همدانى و هیثم بن مقفع و یزیدى و محمد بن عبد الله عتبى اموى و ابو زید سعید بن اوس انصارى و نضر بن شمیل و عبد الله بن عایشه و ابو عبید قاسم بن سلام و على بن محمد مدائنى و دماذ بن رفیع بن سلمه و محمد بن سلام جمحى و ابو عثمان عمرو بن بحر جاحظ و ابو زید عمر بن شبه نمیرى و زرقى انصارى و ابو سائب مخزومى و على بن محمد بن سلیمان نوفلى و زبیر بن به كار و انجیلى و ریاشى و ابن عابد و عمارة بن وسیمه مصرى و عیسى بن لهیعه مصرى و عبد الرحمن بن عبد الله بن عبد الحكم مصرى و ابو حسان زیادى و محمد بن موسى خوارزمى و ابو جعفر محمد بن ابو السرى و محمد بن هیثم بن شبابه خراسانى مؤلف كتاب الدوله و اسحاق بن ابراهیم موصلى مؤلف كتاب الاغانى و كتابهاى دیگر و جلیل بن هیثم هرتمى مؤلف كتاب الحیل و المكاید فى الحروب و كتابهاى دیگر و محمد بن یزید مبرد ازدى و محمد بن سلیمان منقرى جوهرى و محمد بن زكریاى غلابى مصرى مؤلف كتاب موسوم به الاجواد و كتابهاى دیگر و ابن ابى الدنیا ادب آموز المكتفى بالله و احمد بن محمد خزاعى معروف به خاقانى انطاكى و عبد الله بن محمد بن محفوظ بلوى انصارى همدم ابو یزید عمارة بن زید مدینى و احمد بن محمد بن خالد برقى كاتب ، مؤلف التبیان و احمد بن ابو طاهر مؤلف كتاب موسوم به اخبار بغداد و كتابهاى دیگر و ابن وشاء و على بن مجاهد مؤلف كتاب موسوم

ص: 4

به اخبار الامویین و كتابهاى دیگر و محمد بن صالح بن نطاح مؤلف كتاب الدوله العباسیه و كتابهاى دیگر و یوسف بن ابراهیم مؤلف اخبار ابراهیم بن مهدى و كتابهاى دیگر و محمد بن حارث ثعلبى مؤلف كتاب موسوم به اخبار الملوك كه براى فتح بن خاقان تألیف كرده و كتابهاى دیگر و ابو سعید سكرى مؤلف كتاب ابیات العرب و عبید الله عبد الله بن خردادبه كه در كار تألیف و ملاحت تصنیف برجسته و چیره دست بود كه مؤلفان معتبر پیرو او شدند و اقتباس از او كردند و به راه وى رفتند و اگر خواهى صحت این گفتار بدانى كتاب الكبیر فى التاریخ او را بنگر كه از همه كتابها جامعتر و منظم تر و پرمایه تر است و از اخبار اقوام و سرگذشت ملوك عجم و دیگران بیشتر دارد از جمله كتابهاى گرانقدر وى المسالك و الممالك است و كتابهاى دیگر كه اگر بجویى توانى یافت و اگر ببینى سپاس او خواهى داشت و هم از كتابهاى گرانقدر كتاب التاریخ من المولد الى الوفاة و من كان بعد النبى صلى الله علیه و سلم من الخلفا و الملوك الى خلافة المعتضد بالله و ما كان من الا - حداث و الكوائن فى ایامهم و اخبارهم تألیف محمد بن على حسینى علوى دینورى است و كتاب التاریخ احمد بن یحیى بلاذرى و هم كتاب وى دربارهء فتوح بلاد كه به صلح یا جنگ بود از هجرت پیمبر صلى الله علیه و سلم و شهرها كه در ایام وى و پس از او بدست خلیفگان گشوده شد و حوادث مربوط به آن و وصف شهرها كه در شرق و غرب و شمال و جنوب بود كه دربارهء فتوح البلدان كتابى بهتر از آن ندیده ایم و كتاب التاریخ الجامع الكثیر من اخبار الفرس و غیرها من الامم تألیف داود بن جراح كه جد على بن عیسى وزیر بود و كتاب التاریخ الجامع لفنون من الاخبار و الكوائن فى الأعصار قبل الاسلام و بعده تألیف ابو عبد الله محمد بن حسین بن سوار معروف به ابن اخت عیسى بن فرخانشاه كه در نقل حوادث تا بسال سیصد و بیستم رسیده است و تاریخ على بن عیسى بن منجم فیما انبأت به التوراة و غیر ذلك من اخبار الانبیا و الملوك و كتاب التاریخ و كتاب اخبار الامویین و مناقبهم و ذكر فضائلهم و ما أتوا به عن غیرهم و ما

ص: 5

احدثوه من السیر فى ایامهم تألیف ابو عبد الرحمن خالد بن هشام اموى و كتاب تاریخ قاضى ابو بشر دولابى و الكتاب الشریف فى التاریخ و غیره من الاخبار تألیف قاضى ابو بكر محمد بن خلف بن وكیع و كتاب السیر و الاخبار محمد بن خالد هاشمى و كتاب التاریخ و السیر ابو اسحاق بن سلیمان هاشمى و كتاب سیر الخلفاى ابو بكر محمد ابن زكریاى رازى مؤلف كتاب المنصورى فى الطب و كتابهاى دیگر .

ابو عبد الله مسلم بن قتیبه دینورى نیز كتابها و تألیفات بسیار دارد چون كتاب موسوم به المعارف و كتابهاى دیگر . تاریخ ابو جعفر محمد بن جریر طبرى از همه كتابها و تألیفات دیگر سر است كه اقسام حوادث و سرگذشتهاى گوناگون را فراهم آورده و از علوم مختلف سخن دارد و كتابى بسیار سودمند و نافع است و چرا نباشد كه مؤلف آن فقیه عصر و زاهد دهر بود كه فقیهان بلاد و دانایان سنت و اخبار ، علم از او گرفتند . و نیز كتاب تاریخ ابو عبد الله ابراهیم بن محمد بن عرفه واسطى ملقب به نفطویه كه از نكات كتب خواص و دقایق بزرگان سرشار است .

وى در كار تألیف و تصنیف از همه مردم روزگار خویش نكوتر و روشن تر و خوش سلیقه تر بود . محمد بن یحیى صولى در تألیف خود موسوم به كتاب الاوراق فى اخبار الخلفاء من بنى العباس و بنى امیه و شعرائهم و وزرائهم به همین روش رفته و نكته ها آورده و مطلبها یاد كرده كه دیگران ندانسته اند و خاص اوست كه شخصاً دیده است .

وى از علم و معرفت بهرهء كافى داشت و در تألیف و تصنیف چیره دست بود و هم كتاب الوزراء و اخبارهم تألیف ابو الحسن على بن حسن معروف به ابن ماشطه كه حوادث را تا آخر دوران الراضى بالله رسانیده است و هم ابو الفرج قدامة بن جعفر كاتب در تألیف و تصنیف خوش سلیقه بود ، كلمات را مختصر و معانى را بذهن نزدیك میكرد و اگر خواهى این نكته بدانى كتاب تاریخ وى را كه بنام زهر الربیع معروفست و هم كتاب الخراج او را بنگر تا حقیقت گفتار و درستى توصیف ما را عیان بینى . و هم كتاب ابو القاسم جعفر بن محمد بن حمدان موصلى فقیه دربارهء

ص: 6

تاریخ كه بمعارضهء كتاب الروضهء مبرد برخاسته و آن را الباهر نام كرده است و كتاب ابراهیم بن ماهویه فارسى كه با الكامل مبرد معارضه كرده و كتاب ابراهیم بن موسى واسطى كاتب ، در اخبار وزراء كه بمعارضهء كتاب محمد بن داود بن جراح دربارهء وزرا آورده است و كتاب على بن فتح كاتب معروف به المطوق كه در سرگذشت تنى چند از وزیران المقتدر بالله تألیف كرده است و كتاب زهرة العیون و جلاء القلوب تألیف مصرى و كتاب التاریخ تألیف عبد الرحمن بن عبد الرزاق معروف به جوزجانى سعدى و كتاب التاریخ و اخبار الموصل تألیف ابو ذكره موصلى و كتاب التاریخ فى اخبار العباسیین و غیرهم تألیف احمد بن یعقوب مصرى و كتاب التاریخ فى اخبار الخلفا من بنى العباس و غیرهم تألیف عبد الله بن حسین سعد كاتب و كتاب محمد بن مزید بن ابو الازهر بعنوان فى التاریخ و غیره و هم كتاب او كه بنام الهرج و الاحداث شهره است . و سنان بن ثابت بن قره حرانى را بدیدم كه از حدود فن خویش برون شده و روشى خارج از طریقت خود گرفته و كتابى بعنوان رساله اى ببعضى یاران خویش تألیف كرده و در آغاز ، سخنانى دربارهء صفات و اقسام نفس كه ناطق و غضبى و شهوانى است آورده و شمه اى از سیاست مدن از كتاب سیاست مدنى افلاطون كه دو مقاله است اقتباس كرده و نكاتى دربارهء وظایف ملوك و وزرا گفته پس از آن از حوادثى كه مدعى است شاهد آن بوده ولى نبوده و از اخبار المعتضد بالله و مصاحبت و روزگارانى كه با وى داشته سخن آورده آنگاه بخلاف رسم اخبار و تواریخ و برون از شیوهء اهل تألیف بدوران خلیفگان دیگر واپس رفته ، گرچه سخن نیك آورده و از خط معنى برون نشده اما عیب آنجاست كه از فن خویش برون رفته و خارج از رشتهء خاص خود بتكلف پرداخته . اگر بعلوم تخصصى خود یعنى علم اقلیدس و مقطعات و مجسطى و مدورات و نظرات سقراط و افلاطون و ارسطو پرداخته و از موجودات فلكى و آثار علوى و اختلاطات طبیعى و نسبتها و تركیبها و نتایج و مقدمات و صنایع تركیبى و معرفت پدیده ها از الهیات و جواهر و اوضاع و مساحت اشكال و

ص: 7

دیگر فنون فلسفه سخن كرده بود از تكلف مصون میماند كه كالایى مناسب رشتهء خود آورده بود . ولى كمتر كسى اندازهء گلیم خود داند و عیب خویش شناسد . عبد الله ابن مقفع گفته هر كس كتابى تألیف كند بمعرض دید كسان باشد ، اگر نكو كرده تمجیدش كنند و اگر بد آورده عیبش گویند .

ابو الحسن على بن حسین بن على مسعودى گوید : در اینجا فقط كتابهاى خبر و تاریخ و سرگذشت و حوادث را كه مؤلفان و مصنفانش مشهور و معروفند یاد كردیم و از تواریخ اهل حدیث كه از معرفت رجال دوران و طبقات محدثان سخن دارد چیزى نگفتیم كه این گونه كتابها بیشتر از آنست كه در این كتاب یاد توانیم كرد ولى نام محدثان و ناقلان سیرت و احادیث و طبقات اهل علم را از دوران صحابه و دوران بعد كه تابعان بوده اند با اقسام گوناگون مردم هر دوران كه عقاید مختلف داشته اند از فقیهان بلاد دیگر اهل آراء و فرقه ها و مذهبها تا بسال سیصد و سى و دو در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

و این كتاب را كه از نخبه مؤلفات سابق ما مندرجات گرانقدر و مطالب معتبر دارد مروج الذهب و معادن الجوهر نامیدم و آن را هدیهء بزرگان ملوك و اهل درایت كردم كه از اخبار روزگاران سلف نكاتى ضمن آن آورده ام كه مورد حاجت است و نفوس بدانستن آن راغب است و هم آن را نمونه اى از مطالب كتابهاى سلف خود كرده ام كه معرفت آن زینت افزاى ادیب خردمند است و از تغافل آن معذور نیست و در این كتاب همه علوم و همه فنون تاریخ و رشته هاى حوادث را بتفصیل آورده یا با جمال گفته یا به صورتى اشاره كرده یا به تلویح در عبارتى گنجانیده ایم .

و هر كه چیزى از معانى آن را تحریف كند یا قسمتى از آن را تغییر دهد یا نكته اى از آن را محو كند یا چیزى از توضیحات آن را مشتبه یا دگرگون یا واژگون یا تباه یا مختصر كند یا به دیگرى نسبت دهد یا بیفزاید از هر ملت و فرقه باشد غضب و انتقام و بلایاى سخت خدا چنان بر او فرود آید كه صبرش ناچیز و فكرش

ص: 8

حیران شود و خدایش انگشت نماى جهانیان و عبرت بینندگان و ضرب المثل اهل نظر كند و عطاى خویش را از او بگیرد و خالق آسمانها و زمین كه به همه چیز تواناست فرصتش ندهد كه از قوت و نعمتى كه به دو داده بهره مند شود .

این تهدید را در آغاز و انجام كتاب خویش نهادم كه مانع مردم هوسناك و شقاوت شعار شود كه خدا را به یاد آرند و از سرانجام خویش بیم كنند كه عمر كوتاه است و راه دراز نیست و همه به پیشگاه حساب خدا میروند .

اكنون بفهرست ابواب كتاب و مطالبى كه در هر باب آمده میپردازیم و توفیق از جانب خداست . 27

ص: 9

باب دوم: ذكر بابهایى كه در این كتاب هست

پیش از این از مقاصد كتاب سخن كردیم و اكنون شمه اى دربارهء بابهاى آن به ترتیبى كه هست میگوئیم تا خواننده آسان بدان تواند رسید .

نخست ذكر آغاز و كیفیت خلقت و پیدایش مردم است از آدم تا ابراهیم علیهما الصلاة و السلام .

ذكر قصهء ابراهیم علیه السلام و پیمبران و ملوك بنى اسرائیل كه پس از دوران وى بوده اند و شمه اى از سر گذشت پیمبران .

ذكر اهل فترت كه ما بین مسیح و محمد صلى الله علیه و سلم بوده اند .

ذكر شمه اى از اخبار هند و عقاید هندوان و آغاز ممالك و سیرت و رسوم و عبادتشان .

ذكر زمین و دریاها و آغاز پیدایش رودها و كوهها و اقالیم هفتگانه و ستارگان متعلق آن و مطالب دیگر .

ذكر شمه اى از تغییرات دریاها و شمه اى از اخبار رودهاى بزرگ .

ذكر اخبار دریاى حبشى و آنچه دربارهء وسعت و خلیجهاى آن گفته اند .

ذكر اختلاف كسان دربارهء مد و جزر و تفصیل آنچه در این زمینه گفته اند .

ص: 10

ذكر دریاى روم و آنچه دربارهء طول و عرض و ابتدا و انتهاى آن گفته اند .

ذكر دریاى نیطس و دریاى مایطس و خلیج قسطنطنیه .

ذكر دریاى باب و ابواب و خزر و گرگان و تفصیل گفتار دربارهء ترتیب دریاها .

ذكر ملوك چین و ترك و تفرقهء اولاد عامور و اخبار چین و شاهان آن دیار و تفصیل سرگذشت و سیاست آنها .

ذكر شمه اى از اخبار دریاها و عجایب آن و اقوام و مراتب ملوك كه اطراف آن هست و مطالب دیگر .

ذكر جبل قبخ و ا خبار اقوام لان و سریر و خزر و طوایف ترك و بلغار و اخبار باب و ابواب و ملوك و اقوامى كه اطراف آنها هستند .

ذكر ملوك سریانى .

ذكر ملوك موصل و نینوى كه آسوریانند .

ذكر ملوك نبطى و غیر نبطى بابل كه كلدانیانند .

ذكر ملوك قدیم ایران و سرگذشت و تفصیل وقایع ایشان .

ذكر ملوك الطوائف اشكانى كه ما بین شاهان طبقهء اول و طبقهء دوم ایران بوده اند .

ذكر مطالبى كه دربارهء نژاد ایرانیان گفته اند .

ذكر ملوك ساسانى كه طبقهء دوم شاهان ایرانند و سرگذشت و تفصیل وقایع ایشان .

ذكر ملوك یونان و وقایع ایشان و آنچه دربارهء نژادشان گفته اند .

ذكر وقایع جنگ اسكندر در سرزمین هند .

ذكر ملوك یونان پس از اسكندر .

ذكر روم و گفتار دربارهء نژاد و شمارهء ملوك و تاریخ سالها و تفصیل وقایع ایشان .

ص: 11

ذكر ملوك مسیحى روم كه شاهان قسطنطنیه اند و شمه اى از حوادث دوران ایشان .

ذكر ملوك روم از پس ظهور اسلام تا ارمینوس كه بسال سیصد و سى و دو سلطنت داشت .

ذكر مصر و نیل و وقایع و بنا و عجایب و اخبار ملوك آن دیار .

ذكر اخبار اسكندریه و بنا و ملوك و عجایب آن و مطالب مربوطه به این باب .

ذكر سیاهان و نژاد و اختلاف طوایف و طبقات و تفاوت مناطق و اخبار ملوك ایشان .

ذكر سقلابیان و اقامتگاه و اخبار ملوك و اختلاف طوایف ایشان .

ذكر فرنكان و جلیقیان و ملوك آنها و تفصیل اخبار و سرگذشت و جنگهایشان با مردم اندلس .

ذكر نوكبرد و ملوك و اخبار مساكن آنها .

ذكر عاد و ملوك آنها و شمه اى از اخبارشان و آنچه دربارهء درازى عمرشان گفته اند .

ذكر ثمود و ملوك آنها و صالح پیمبر و شمه اى از اخبارشان .

ذكر مكه و اخبار آن دیار و بناى خانهء خدا و جرهمیان و قبایل دیگر كه بر آنجا تسلط داشته اند و مطالب دیگر مربوط به این باب .

ذكر مجموعهء اخبار دربارهء زمین و شهرها و اشتیاق نفوس به وطن خود ذكر اختلاف در علت تسمیهء یمن و شام و عراق و حجاز .

ذكر یمن و نژاد مردم آن دیار و آنچه در این باب گفته اند .

ذكر تبعان یمن و دیگر ملوك آن دیار و سرگذشت و مدت سلطنت آنها .

ذكر ملوك یمنى حیره و دیگر ملوك آن دیار و اخبار آنها .

ذكر ملوك یمنى و غسانى شام و دیگر ملوك آن دیار و اخبار آنها .

ص: 12

ذكر بدویان عرب و اقوام دیگر و علت بدوى بودنشان و كردان جبال و نژاد آنها و شمه اى از اخبارشان و مطالب دیگر مربوط به این باب .

ذكر دیانتها و عقاید عرب جاهلیت و پراكندگى آنها در شهرها و خبر اصحاب فیل و موضوع احابیش و دیگران و عبد المطلب و مطالب دیگر مربوط به این باب .

ذكر معتقدات عرب دربارهء نفوس و هام و صفر و اخبار مربوط بدان .

ذكر گفتار عرب دربارهء غولان و جلوه غول و آنچه دیگران در این زمینه گفته اند و مطالب دیگر مربوط به همین باب و همین موضوع .

ذكر گفتار مردم عرب و غیر عرب كه هاتف و جن را پذیرفته یا منكر شده اند .

ذكر عقاید عرب دربارهء قیافه و عیافه و فال و سانح و بارح و جزان .

ذكر كاهنى و صفت آن و آنچه كسان دربارهء كاهنان گفته اند و تعریف نفس ناطقه و غیر ناطقه و آنچه دربارهء رؤیا گفته اند و مطالب دیگر در این باب .

ذكر شمه اى از اخبار كاهنان و سیل عرم بسرزمین سبا و مارب و تفرقهء قبیله ازد و سكونتشان در مناطق دیگر .

ذكر سال و ماه عرب و عجم و اتفاق و اختلاف آن .

ذكر ماه هاى قبطى و سریانى و اختلاف نام آن و شمه اى دربارهء تاریخ و مطالب دیگر مربوط به همین موضوع .

ذكر ماه هاى سریانى و توافق آن با ماه هاى رومى و شمار ایام سال و معرفت تغییرات جوى .

ذكر ماه هاى ایرانیان و مطالب مربوط به آن .

ذكر روزهاى ایرانیان و مطالب مربوط بدان .

ذكر سالها و ماه هاى عرب و نام روزها و شبهایشان .

ذكر گفتار عرب دربارهء شبهاى ماه هاى قمرى و مطالب دیگر در همین معنى .

ص: 13

ذكر چهار جهت و چهار طبع و خواص هر یك از جهات شرقى و غربى و شمالى و جنوبى و مطالب دیگر در تأثیر كواكب .

ذكر خانه هاى معتبر و معبدهاى محترم و آتشكده ها و بتخانه ها .

ذكر خانه هاى معتبر مردم یونان و وصف آن .

ذكر خانه هاى معتبر صقالبه و وصف آن .

ذكر خانه هاى معتبر رومیان قدیم و وصف آن .

ذكر خانه هاى معتبر و معبدهاى محترم صابیان حرانى و غیر حرانى و عجایب و اخبار آن و مطالب دیگر .

ذكر خبر آتشكده ها و كیفیت بناى آن و اخبار مجوسان مقیم آتشكده و مطالب مربوط به بناى آن .

ذكر خلاصهء تاریخ جهان از آغاز تا مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم و آنچه مربوط به این باب است .

ذكر مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم و نسب وى و مطالب دیگر مربوط به این باب .

ذكر مبعث پیمبر علیه الصلاة و السلام و حوادثى كه تا هجرت وى صلى الله علیه و سلم رخ داد .

ذكر هجرت پیمبر و خلاصهء حوادثى كه در ایام وى تا وفاتش صلى الله علیه و سلم رخ داد .

ذكر خبر امور و احوالى كه از مولد تا وفات وى صلى الله علیه و سلم بود .

ذكر كلماتى كه خاص وى علیه الصلاة و السلام بود و پیش از او كس نگفته بود .

ذكر خلافت ابو بكر صدیق رضى الله عنه و نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه و نسب و شمه اى از اخبار و

ص: 14

سرگذشت وى .

ذكر خلافت عثمان بن عفان رضى الله عنه و نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر خلافت على بن ابى طالب رضى الله عنه و نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او و نسب خواهران و برادرانش .

ذكر اخبار جنگ جمل و آغاز آن و زد و خوردها كه بود و مطالب دیگر .

ذكر حوادثى كه در صفین میان مردم عراق و شام رخ داد .

ذكر حكمین و آغاز حكمیت .

ذكر جنگهاى على رضى الله عنه با خوارج نهروان كه شراة بودند و مطالبى كه مربوط به همین باب است .

ذكر مقتل على بن ابى طالب رضى الله عنه .

ذكر شمه اى از سخنان على و زهد وى و اخبار مربوط به همین معنى .

ذكر خلافت حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنه و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر دوران معاویة بن ابى سفیان و شمه اى از حوادث و سرگذشت و لطایف اخبار او .

ذكر شمه اى از اخلاق و سیاست معاویه و قسمتى از اخبار جالب وى .

ذكر ثنا و فضیلت صحابه و على بن ابى طالب و عباس رضى الله عنهم .

ذكر دوران یزید بن معاویة بن ابى سفیان .

ذكر مقتل حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهما و كسانى كه از خاندان و پیروان وى كشته شدند .

ذكر فرزندان على بن ابى طالب رضى الله عنه .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و نوادر اعمال یزید بن معاویه و آنچه در

ص: 15

حره رخ داد و مطالب دیگر .

ذكر دوران معاویة بن یزید و مروان بن حكم و مختار بن ابى عبید و عبد الله بن زبیر و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام ایشان .

ذكر دوران عبد الملك بن مروان و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى و حجاج بن یوسف و اعمال و نوادر اخبار وى .

ذكر شمه اى از اخبار و خطبه ها و اعمال حجاج بن یوسف .

ذكر دوران ولید بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت او و حوادث حجاج در ایام وى .

ذكر دوران سلیمان بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر خلافت عمر بن عبد العزیز بن مروان بن حكم رضى الله عنه و شمه اى از اخبار و سرگذشت و زهد وى .

ذكر دوران یزید بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر دوران هشام بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر دوران ولید بن یزید بن عبد الملك و شمه اى از اخبار و سرگذشت وى .

ذكر دوران یزید بن ولید بن عبد الملك و ابراهیم بن ولید بن عبد الملك و شمه اى از اخبار ایشان .

ذكر علت تعصب یمانیه و نزاریه و فتنه ها كه بدوران بنى امیه از آن زاد .

ذكر دوران مروان بن محمد بن مروان بن حكم و جنگها و مقتل وى .

ذكر مدت و سال حكومت بنى امیه .

ذكر دولت عباسى و شمه اى از اخبار و مقتل و جنگها و سرگذشت مروان .

ذكر خلافت سفاح و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت ابو جعفر منصور و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ص: 16

ذكر خلافت مهدى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت هادى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت رشید و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر برمكیان و اخبار و حوادث روزگار ایشان .

ذكر خلافت امین و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر و خلافت مأمون و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت معتصم و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت واثق و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت متوكل و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت منتصر و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مستعین و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت معتز و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مهتدى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت معتمد و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت معتضد و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مكتفى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مقتدر و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت قاهر و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت راضى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت المتقى لله و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مستكفى و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلافت مطیع و شمه اى از اخبار و سرگذشت و حوادث ایام وى .

ذكر خلاصهء تاریخ از هجرت تا این زمان كه جمادى الاول سال سیصد و سى و دوم و

ص: 17

سال فراغ از تألیف این كتاب است .

ذكر كسانى كه از اول اسلام تا بسال سیصد و سى و پنجم امارت حج داشته اند و این ختم كتاب است .

ذكر شمه اى از القاب آنها و آنچه اهل درایت در شمارشان گفته اند .

مسعودى گوید این خلاصهء محتویات و ابواب كتاب است ولى در هر باب از انواع علوم و فنون اخبار و آثار چیزها هست كه در عنوان باب نیامده و ترتیب كتاب چنانست كه آورده ایم و تاریخ خلیفگان و مدت عمرشان را در بابها كه خاص سرگذشت و اخبار ایشان كرده ایم بیاریم ، سپس حوادث جالب و مطالب برجستهء سرگذشت و خلاصهء حوادث مهم دوران ایشان و اخبار وزیرانشان را با اقسام علوم كه در حضور ایشان گفتگو میشد ضمن اشاره بچیزها كه از این معانى و فنون در كتابهاى سابق ما هست نقل كنیم .

و شمار بابهاى این كتاب صد و سى و دو باب است كه باب نخست ذكر مقاصد و باب دوم ذكر ابواب كتاب و باب آخر ذكر كسانى است كه از آغاز اسلام تا سال سیصد و سى و پنجم امارت حج داشته اند با شمه اى از القاب ایشان . 37

ص: 18

بسم الله الرحمن الرحیم

و ما توفیقى الا بالله

باب سوم: ذكر آغاز و كار خلقت و پیدایش مخلوق

اشاره

باتفاق اهل علم از اهل اسلام ، خدا عز و جل چیزها را بىنمونه آفرید و از ناچیز بوجود آورد . از ابن عباس و غیر او روایت كرده اند كه نخستین چیزى كه خدا آفرید آب بود و عرش وى بر آب بود و چون خواست كه خلق را بیافریند از آب بخارى برون آورد و بخار بالاى آب برآمد و آن را آسمان نامید آنگاه آب را بخشكانید و آن را یك زمین كرد آنگاه زمین را بشكافت و هفت زمین كرد به دو روز یكشنبه و دوشنبه . و زمین را بر ماهى آفرید و ماهى همانست كه خداى سبحانه به قرآن در گفتار والاى خویش یاد كرده كه ن و القلم و ما یسطرون ، و ماهى در آب بود و آب بر تخته سنگ بود و تخته سنگ بر پشت فرشته بود و فرشته بر صخره بود و صخره بر باد بود و این همان صخره است كه خداى تعالى در قرآن بنقل از قول لقمان بپسرش فرموده است : « پسرك من اگر هم وزن دانه خردلى در صخره یا در آسمانها یا زمین باشد خدا آن را بیارد كه خدا دقیق و نكته دان است . » پس ماهى بجنبید و زمین بلرزید و خداوند كوهها را در آن استوار كرد و زمین آرام یافت و این گفتار خداى والاست كه « در زمین لنگرها كرد كه شما را نلرزاند » و كوهها را در زمین بیافرید و روزى مردم زمین را با درختان و آنچه بایسته بود به دو روز

ص: 19

سه شنبه و چهار شنبه آفرید . و این گفتار والاى اوست كه « چرا شما به آنكه زمین را به دو روز آفرید كافر میشوید و براى او همتاها مىنهید ؟ این پروردگار جهانیان است . و به چهار روز دیگر روى زمین لنگرها پدید كرد و در آن بركت نهاد و خوردنیهاى آن مقرر كرد كه براى پرستش كنان چهار روز كامل است . آنگاه به آسمان پرداخت كه بخارى بود و به آن و به زمین گفت برغبت یا كراهت بیائید . گفتند برغبت آمدیم » . این بخار از نفس آب بود كه تنفس كرد و آن را یك آسمان كرد سپس آن را بشكافت و هفت آسمان كرد به دو روز كه پنجشنبه و جمعه بود و جمعه از آن رو نام یافت كه خداوند در آن روز خلقت آسمانها و زمین را جمع كرد سپس فرمود :

« بهر آسمانى كار آن را وحى كرد » گوید یعنى در هر آسمانى مخلوق آن را از فرشتگان و دریاها و كوههاى برف بیافرید . آسمان دنیا از زمرد سبز است و آسمان دوم از سیم سپید است و آسمان سوم از یاقوت سرخ است و آسمان چهارم از در سپید است و آسمان پنجم از طلاى سرخ است و آسمان ششم از یاقوت زرد است و آسمان هفتم از نور است كه خدا آن را از فرشتگانى پر كرده كه چون بنزدیك خدایند بتعظیم وى بر یك پا ایستاده اند و پاهایشان زمین هفتم را شكافته و قدمشان بفاصلهء پانصد سال راه زیر زمین هفتم استوار است و سرهایشان زیر عرش است اما بعرش نمیرسد و پیوسته گویند لا إله الا الله ذو العرش المجید ، و از هنگام خلقت تا قیام رستاخیز چنین باشند و زیر عرش دریایى است كه روزى جنبندگان از آن فرود مىآید ، خدا بدان وحى مىكند و هر چه خدا بخواهد از آسمانى بآسمانى مىبارد تا بجایى میرسد كه ابرم نام دارد و خدا بباد وحى مىكند تا آن را بابرها برساند كه بقطره ها فرو بارد . و زیر آسمان دنیا ، دریاییست پر آب كه همه حیوانات همانند دریاهاى زمین در آن شناورند و بقدرت خداى برجاست . و خداوند وقتى از خلق زمین فراغت یافت جن را پیش از آدم بر پشت آن جاى داد و جنیان را از شعلهء آتش كرد و ابلیس میان ایشان بود و خدا گفتشان كه خون بهایم نریزند و معصیت نكنند .

ص: 20

ولى خون ریختند و به یكدیگر ستم كردند و چون ابلیس بدیدشان كه از این رفتار باز نمیگردند از خداى تعالى بخواست تا او را به آسمان بالا برد و با فرشتگان همساز شد كه خدا را سخت عبادت میكرد . و خدا گروهى از فرشتگان را بفرستاد تا جنیان را كه گروه ابلیس بودند بجزایر دریاها راندند و از آنها هر چه خدا خواست بكشتند و خدا ابلیس را خازن آسمان دنیا كرد و غرور در دل او افتاد .

آنگاه خدا خواست آدم را بیافریند و بفرشتگان گفت : « در زمین جانشینى پدید خواهم كرد . » گفتند : « پروردگارا این جانشین كیست ؟ » گفت : « بازماندگان خواهد داشت كه در زمین تباهى كنند و حسد ورزند و همدیگر را بكشند . » گفتند : « پروردگارا در آنجا مخلوقى پدید میكنى كه تباهى كند و خونها بریزد در صورتى كه ما ترا به پاكى میشناسیم و تقدیس گویانیم ؟ » خدا گفت : « من چیزها دانم كه شما ندانید . » آنگاه خدا جبریل را به زمین فرستاد كه گلى از آن بیارد . زمین به دو گفت :

« از دست تو به خدا پناه میبرم كه مرا ناقص نكنى » و او بازگشت و چیزى از آن بر نگرفت و گفت : « خدایا او به تو پناه برد » . سپس خدا میكائیل را فرستاد و زمین با او همان گفت كه بازگشت و چیزى از آن برنگرفت . پس از آن خدا فرشتهء مرگ را فرستاد و زمین باز اعوذ بالله گفت و به خدا پناه برد ولى فرشته گفت : « من نیز به خدا پناه میبرم كه برگردم و فرمان وى را كار نبسته باشم » .

و از خاك سیاه و سرخ و سپید برگرفت بدین جهت آدمیزادگان برنگهاى گوناگون شدند و او را آدم نامیدند كه از ادیم یعنى كف زمین گرفته شد و جز این نیز گفته اند . و خدا فرشتهء مرگ را عهده دار مرگ كرد و خاك را چهل سال بسرشت تا گل ورزیده شد كه بهم چسبیده بود و آن را چهل سال واگذاشت تا دگرگونه شد و بو گرفت و گفتار خدا است كه من حماء مسنون ، یعنى گل متغیر متعفن . آنگاه آن را نقش بست و بیجان گل خشك همانند سفال واگذاشت تا یكصد و

ص: 21

بیست سال و بقولى چهل سال بر آن بگذشت . و این گفتار خداست كه « روزگارى بر انسان گذشت كه چیز قابل ذكرى نبود » . فرشتگان كه بر گل بیجان میگذشتند از آن میترسیدند و ابلیس از همه ترسان تر بود كه چون میگذشت پا بر آن میكوفت و صدایى چون سفال بر میخاست كه صلصله اى داشت . و گفتار خداست كه من صلصال كالفخار ، یعنى از گل خشكى همانند سفال . و گفته اند كه صلصال جز این بود . و ابلیس از دهان گل بیجان درون میرفت و از پائین آن برون میشد و میگفت : « ترا براى كارى آفریده اند . » وقتى خدا خواست جان در آن بدمد بفرشتگان گفت : « آدم را سجده كنید » و همه سجده كردند مگر ابلیس كه ابا ورزید و تكبر كرد و گفت « پروردگارا من از او بهترم كه مرا از آتش و او را از گل آفریده اى و آتش از خاك برتر است ، منم كه در زمین جانشین بوده ام و پوشش پر و زینت نور و تاج كرامت داشته ام و در آسمان و زمین عبادت تو كرده ام . » خداى تعالى گفت : « از بهشت برون شو كه مطرودى و تا روز جزا لعنت من شامل تو است . » و او تا روز رستاخیز مهلت خواست و خدا تا روز وقت معین مهلتش داد . ابلیس ندانست كه چرا گفتند آدم را سجده كند .

بعضى كسان گفته اند كه آدم محراب مكلفان سجده بود و مقصود ، سجود خالق عز و جل بود و موافقت و اطاعت فرمان بطریق امتحان و تجربه و آزمایشى كه مكلفان را هست و بعضى دیگر جز این گفته اند . آنگاه خدا از روح خویش در آدم دمید و چون روح به پاره اى از او در آمد میخواست برخیزد و بنشیند و خداوند گفت : « انسان را شتابگر آفریده اند . » و چون روح پیاپى در او شد عطسه زد و خدا گفت : « اى آدم بگو الحمد لله تا خدا بر تو رحمت آرد . » مسعودى گوید : آنچه دربارهء آغاز خلقت گفتیم همانست كه شریعت آورده و سلف از خلف و بازمانده از رفته نقل كرده و ما همچنان كه از كلماتشان دریافته و در كتابهایشان یافته ایم بیان كردیم ، بر حدوث جهان دلیلهاى روشن هست ولى از گفتار اهل ملل كه موافقان حدوثند و گروه مخالفان كه معتقد

ص: 22

قدمند چیزى نیاوردیم كه این مطالب را در كتب سابق خویش یاد كرده ایم و در بسیارى موارد این كتاب شمه اى از علوم نظر و برهان و جدل كه مربوط بآراء و عقاید است بطریق خبر گفته ایم .

از امیر مؤمنان على بن ابى طالب علیه السلام روایت كرده اند كه فرمود : « وقتى خدا خواست خلقت را بوجود آرد و مخلوق را بیافریند و مبدعات را ابداع كند پیش از گسترش زمین و افراشتن آسمان كه در انفراد ملكوت و وحدت جبروت خویش بود مخلوق را چون غبارى بیاراست آنگاه شمه اى از نور خود را رها كرد تا بدرخشید و شعله اى از نور وى پرتو افكند و این نور در میان صورتهاى نهان فراهم شد و به صورت پیمبر ما محمد صلى الله علیه و سلم در آمد و خداوند كه گویندهء عزیز است فرمود تو برگزیدهء منتخبى و ودیعهء نور و گنجینهء هدایت من پیش تو است ، بخاطر تو بطحا را مسطح و آب را روان و آسمان را بلند میكنم و ثواب و عقاب و بهشت و جهنم بوجود مىآورم و خاندان ترا براى هدایت میگمارم و از علم نهان خود بهره ورشان میكنم تا نكته اى براى آنها مشكل نباشد و چیزى از آنها نهان نماند و آنها را حجت خلق و نشانهء قدرت و وحدانیت خویش میكنم . آنگاه دربارهء ربوبیت و خلوص و وحدانیت از آنها شهادت گرفت و از پس این شهادت كه گرفته شد انتخاب محمد و آل وى را با بصیرت خلق بیامیخت و به آنها وانمود كه هدایت با اوست و نور از اوست و امامت در خاندان اوست تا سنت عدل از پیش مستقر شود و عذرها برخیزد آنگاه خداوند مخلوق را در غیب نهان كرد و بمكنون علم خویش فرو برد آنگاه علل را بر گماشت و زمان را كشید و آب را روان كرد و كف را بر انگیخت و بخار را بجنبانید و عرش وى بر آب شناور شد و زمین را بر روى آب بگسترد و از آب بخارى بر آورد و آن را آسمان كرد و زمین و آسمان را بطاعت خواند كه پذیرفتند و اطاعت آوردند . آنگاه فرشتگان را از نورى كه ابداع كرده و جانها كه بوجود آورده

ص: 23

بود بیافرید و نبوت محمد صلى الله علیه و سلم را قرین توحید خویش كرد و از آن پیش كه در زمین مبعوث شود در آسمان مشهور شد . و چون خدا آدم را بیافرید فضیلت او را بر فرشتگان بیان كرد و دانشى را كه از پیش خاص او كرده بود عیان نمود كه وقتى نام اشیاء را از او پرسیدند همه را به دو شناسانید . و خدا آدم را محراب و كعبه و باب و قبله نهاد كه نیكان و روحانیان نورانى را به سجدهء او واداشت . آنگاه آدم را بنزد فرشتگان پیشوا خواند و او را از ودیعهء خویش آگاه كرد و اهمیت امانتى را كه سپردهء او بود وانمود كه همه بهرهء آدم از نكویى ، ودیعهء نور ما بود كه به دو نمود . و خداى تعالى پیوسته این نور را بروزگار نهان داشت تا محمد صلى الله علیه و سلم را بدوران فترت علنا فضیلت داد كه مردم را به ظاهر و باطن و سر و علن دعوت كرد و او علیه السلام پیمانى را كه از ذر پیش از نسل گرفته شده به یاد آورد و هر كه با او موافق شد و از چراغ نور قدیم اقتباس كرد به سر آن راه یافت و كار واضح را عیان دید و هر كه بغفلت دچار شد سزاوار غضب شد آنگاه نور را بفطرت ما انتقال داد كه در امامان ما درخشید كه ما نور آسمان و زمینیم و نجات بما وابسته است و علم نهان از ماست و سرانجام كارها بماست و همه حجت ها بظهور مهدى ما كه ختم امامان و ناجى امت و غایت نور و مصدر امور است خاتمه مییابد كه ما افضل مخلوق و اشرف موحدان و حجت پروردگار جهانیم و هر كه بولایت ما چنگ زند و دستاویز ما را بگیرد نعمت بر او فرخنده باد . » این را از ابو عبد الله جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسین از پدرش حسین بن على از امیر مؤمنان على ابن ابى طالب كرم الله وجهه روایت كرده اند و ما بسیارى اسانید و طرق این اخبار را كه با اتصال سند همهء راویان در كتب سلف خویش آورده ایم از بیم طول و تفصیل در این كتاب نیاوردیم .

اما آنچه در تورات هست اینست كه خداوند خلقت را بروز دوشنبه آغاز

ص: 24

كرد و ختم فراغت روز شنبه بود . بدین جهت یهودان شنبه را عید كردند و اهل انجیل پنداشته اند كه مسیح بروز یكشنبه از گور برخاست و آن را عید نهاده اند .

اما آنچه عامهء اهل فقه و حدیث بر آنند اینست كه آغاز بروز یكشنبه و فراغ بروز جمعه بود كه در آن روز كه ششم نیسان بود روح در آدم دمیده شد . سپس حوا از آدم بوجود آمد و سه ساعت از روز گذشته بود كه در بهشت آرام گرفتند و سه ساعت كه یك چهارم روز و معادل پنجاه و یك سال از سالهاى دنیا بود در آنجا ببودند . و خدا آدم را به سراندیب و حوا را به جده و ابلیس را به بیسان و مار را به اصفهان فرود آورد و آدم به هند در جزیرهء سرندیب بر كوه راهون فرود آمد و برگى كه از برگهاى بهشت به خود چسبانیده بود بر او بود كه بخشكید و باد آن را ببرد و در دیار هند بپراكند . گویند - و خدا داناتر است - كه همه بوى خوش كه بدیار هند هست از آن برگ است و جز این نیز گفته اند بدین جهت عود و قرنفل و ادویه و مشك و دیگر چیزهاى خوشبو خاص هند است و بر كوه نیز یاقوتها بدرخشید و الماس از آن بود و در جزایر دریاى آن سنباده و به قعر آن معادن مروارید است . و چون آدم از بهشت برون شد مشتى گندم و سى شاخه از درختان بهشت از اقسام میوه ها همراه داشت كه از آن جمله ده میوه پوستدار بود كه گردو و بادام و فندق و پسته و خشخاش و شاه بلوط و نارگیل و انار و موز و بلوط بود و ده میوه هسته دار بود كه شفتالو و زرد آلو و گلابى و خرما و سنجد و كنار و زالزالك و عناب و كندر و گیلاس بود و ده میوهء دیگر كه پوست و هسته نداشت و براى خوردن آن مانع نبود كه سیب و شاه میوه و انگور و امرود و انجیر و توت و اترج و بالنگ و خیار و خربزه بود .

گویند چون آدم و حوا از بهشت فرود آمدند جدا بودند و در محلى كه عرفه نام دارد بهم رسیدند و از معارفهء ایشان آن مكان عرفه نام یافت و جز این نیز گفته اند و آدم علیه السلام به حوا مایل شد و او را بپوشانید و پسر و دخترى آورد

ص: 25

نام پسر قاین شد و نام دختر لویذاء شد آنگاه بار دیگر او را بپوشانید و باز حوا پسر و دخترى آورد كه پسر هابیل و دختر اقلیمیا نام گرفت . دربارهء اسم پسر اول خلاف كرده اند اهل كتاب و دیگران بر این رفته اند كه نام وى چنان كه گفتیم قاین بود و بعضى عقیده دارند كه نام وى قابیل بود و این گفتار گروهى از مردم است و غالب همانست كه از پیش آوردیم . على بن جهم در قصیدهء خویش دربارهء آغاز خلقت و ابداع این نكته را یاد كرده و گفته است :

« و پسرى آوردند كه نامش قاین شد و از رشد او رنجها دیدند . هابیل بزرگ شد و قاین بزرگ شد و میان آنها خلاف نبود . » اهل كتاب گفته اند كه آدم خواهر هابیل را بزنى قاین و خواهر قاین را به هابیل داد و زناشویى دو شكم را جدا كرد و چنین كرد تا به حد امكان محارم را از هم دور كند كه به حكم ضرورت و محدودیت نسل فاصلهء محارم و زناشویى بیگانه میسر نبود . مجوسان پنداشته اند كه آدم مخالف زناشویى فرزندان یك شكم نبود و نخواست از هم جدا شوند و در این باب نكته اى دارند كه ادعا میكنند ازدواج برادر و خواهر و پسر و مادر بهتر و سودمندتر است و ما این مطلب را در فن چهاردهم كتاب « اخبار الزمان و من اباده الحدثان من الامم الماضیه و الاجیال الخالیه و المالك الدائره » آورده ایم .

هابیل و قاین قربان آوردند ، هابیل بهترین گوسفند و نكوترین خوردنى خویش را بجست و قربان نهاد ولى قاین بدترین مال خود را جست و قربان نهاد و كارشان چنان شد كه خداى تعالى در كتاب عزیز خویش حكایت كرده كه قاین هابیل را بكشت . گویند او را در صحرایى هموار بیجان كرد و گویند این به دیار دمشق از سرزمین شام بود و سر او را بسنگى بكوفت و گویند كه وحوش در آنجا از انسان وحشت كردند كه بد كارى و قتل آغاز كرده بود و چون او را بكشت در نهان كردنش متحیر ماند و او را به پشت كشید و در زمین همى گشت و خدا كلاغى بر -

ص: 26

انگیخت تا كلاغ دیگر را بكشت و به خاك كرد و قاین غمین شد و سخنى گفت كه قرآن آورده كه « واى بر من كه نتوانستم همانند این كلاغ باشم و نعش برادرم را نهان كنم » آنگاه او را به خاك سپرد . و چون آدم از قصه خبر یافت غمین شد و بنالید و وحشت كرد و فغان برداشت .

مسعودى گوید : میان مردم شعرى مشهور است كه به آدم نسبت دهند كه وقتى دربارهء فرزند غمین و از فقدان او اندوهگین بود گفته بود :

« دیار و مردم آن دگرگون شده اند و روى زمین كدر و زشت است همه رنگها و مزه ها دگر شده است و بشاشت چهرهء زیبا كاسته است و مردم زمین بجاى باغستانهاى وسیع درختان خاردار و كنار دارند .

دشمنى كه هرگز فراموش نمیكند و ملعونى كه هرگز نمیمیرد تا آسوده شویم مجاور ما شده است .

قاین هابیل را بستم كشته است اى دریغ از آن صورت دلپذیر چرا من فراوان نمیگریم كه هابیل در قبر خفته است .

زندگى دراز مایهء اندوه من است و من از زندگى خویش آسایش ندارم » .

در چند كتاب تاریخ و سرگذشت و انساب چنین دیده ام كه وقتى آدم این شعر را بخواند ابلیس از جایى كه صداى او را مىشنید و خودش را نمیدید پاسخ

ص: 27

داد و گفت :

« از این دیار و ساكنانش دور شو كه فراخناى زمین براى تو تنگ است تو و همسرت حوا در بهشت بودید مگر آدم از آزار دنیا راحت تواند شد ! خدعه و مكر من پیوسته بود تا بهاى سود آور از چنگ تو برفت اگر رحمت خداوند نبود از بهشت جاوید باد به كفت مانده بود . » و هم در كتابها دیده ام كه آدم علیه السلام صدایى شنید و كسى را ندید كه فقط یك شعر بجز اشعارى كه یاد كردیم میخواند . شعر اینست :

« اى پدر هابیل ! هر دو را كشته شده گیر كه زنده بتلافى مقتول كشته خواهد شد . » وقتى آدم این بشنید غم و ناله اش بر رفته و بجا مانده بیفزود و بدانست كه قاتل كشته خواهد شد و خداوند به دو وحى كرد كه من نور خویش را كه در اصلاب پاك و شریف همى رود و بدان بر همه نورها میبالم از تو برون میبرم و آن را ختم پیمبران میكنم و خاندانش را بهترین امامان جانشین قرار مىدهم و روزگار را بدوران ایشان بسر میبرم و زمین را از دعوتشان پر و به پیروان آنها منور میكنم . پس آماده باش و پاكیزه شو و تقدیس و تسبیح گوى و بهنگام طهارت همسر خویش را بپوشان كه ودیعهء من از شما بفرزندتان انتقال خواهد یافت . پس آدم به حوا در آمد كه همانوقت بار گرفت و چهره اش بدرخشید و نور در جبینش پرتو افكند و از دیدگانش نمودار شد و چون دوران حمل بسر آمد فرزندى آورد كه از همه پسران نكوتر و موقرتر و زیباتر و خوش سیماتر و خوشخوىتر بود ، و جلال و مهابت از نور

ص: 28

و زینت از جلال و ابهت داشت و نور از حوا به دو رسید كه در چهره اش درخشان و در طلعتش پرتوافكن بود و آدم او را شیث و بقولى شیث هبة الله نامید و چون رشد كرد و بزرگ شد و كمال یافت و بصیرت گرفت آدم وصیت خویش با او بگفت و اهمیت ودیعه اى را كه در او بود نمودار كرد و بگفت كه پس از وى حجت و جانشین خدا در زمین خواهد بود كه باید حق خدا را باوصیاى خویش برساند كه انتقال نسل پاك و مایهء فروزان در او انجام شده است .

و چون آدم وصیت را به شیث سپرد آن را مستور داشت و سر آن را نگهداشت .

و وفات آدم در رسید و رحلتش نزدیك شد و بروز جمعه ششم ماه نیسان در همان ساعت كه خلقت یافته بود درگذشت . عمر وى علیه السلام نهصد و سى سال بود ، و شیث را وصى فرزندان خود كرد . گویند آدم بهنگام مرگ چهل هزار فرزند و نواده داشت .

دربارهء قبر آدم خلاف است بعضى پنداشته اند قبر وى در منى به مسجد خیف است بعضى گفته اند كه در غارى بكوه ابو قبیس است و جز این نیز گفته اند و خدا از حقیقت حال واقفتر است .

شیث حكومت مردم كرد و صحف پدر را با آن كتاب و شریعت كه خاص وى نازل شده بود اساس تشریع كرد . و شیث بزن خود درآمد كه آبستن انوش شد و نور به دو انتقال یافت و چون بار نهاد نور بر انوش نمودار شد . و چون وقت وصیت رسید شیث دربارهء ودیعه به دو سفارش كرد و اهمیت آن را نمودار كرد كه مایهء شرف و حرمت ایشان است و به فرزند خود گفت كه پسر خود را با همیت و اعتبار این شرف واقف كند كه اولاد خویش را نیز مطلع كنند ، و چنان شود كه این وصیت به نسلها انتقال یابد .

و وصیت از دورانى بدورانى روان بود تا نور به عبد المطلب و فرزند وى عبد الله پدر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم رسید و این موضوع میان اهل شریعت كه طرفدار

ص: 29

نصند و دیگران كه قائل به انتخابند مایهء خلاف است . طرفداران نص امامیان یعنى شیعه على بن ابى طالب رضى الله عنه و الطاهرین من ولده هستند كه پنداشته اند خدا هیچ دورانى را از قائم به حق الله كه یا پیمبر و یا وصى منصوص بنام از طرف خدا و پیمبر است خالى نمیگذارد و طرفداران انتخاب فقیهان شهرها و معتزلیان و فرقه هاى خوارج و مرجئه و بسیارى از محدثان و عوام و فرقه هایى از زیدیه اند و پنداشته اند كه خدا و پیمبر كار را بامت واگذاشته اند تا یكى را از میان خود انتخاب كنند و بامامت بردارند و بعضى دورانها از حجت خدا كه به نظر شیعیان همان امام معصوم است خالى تواند بود . در قسمتهاى آیندهء این كتاب شمه اى از توضیح این مطالب را با گفتار دو گروه یاد خواهیم كرد .

انوش در زمین به آبادى پرداخت و گویند - و خدا داناتر است - كه همهء نژاد آدم از شیث بدون فرزندان دیگر بود و جز این نیز گفته اند . وفات شیث بسن نهصد و دوازده سالگى رخ داد . بروزگار انوش قاین پسر آدم و قاتل هابیل كشته شد . مقتل او تفصیلى عجیب دارد كه در اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم . وفات انوش در سوم ماه تشرین اول رخ داد و عمر او نهصد و شصت سال بود .

پسر او قینان بود كه نور در پیشانى وى نمودار بود و پیمان از او گرفت .

قینان بآبادى زمین پرداخت تا مرگش در رسید و عمرش نهصد و بیست سال بود . گویند مرگش در ماه تموز از پس تولد فرزندش مهلائیل بود . مهلائیل هشتصد سال عمر داشت . و فرزند ولى لود بود كه نور را به ارث برد و پیمان از او گرفته شد و حق استوار بود . گویند بسیارى اقسام لهو بدوران وى پدید آمد و پسر قاین كه قاتل برادر بود آن را پدید آورد . فرزندان قاین را با فرزندان لود جنگها و حكایتها بود كه در كتاب اخبار الزمان آورده ایم جنگ میان فرزندان شیث و فرزندان قاین رخ داد . یك طبقه از هندوان كه آدم را قبول دارند به این جمع از فرزندان قاین منسوبند و بیشتر این طبقه در سرزمین قمار از دیار هند اقامت دارند و عود قمارى

ص: 30

منتسب بدیار ایشان است .

زندگانى لود هفتصد و سى و دو سال و وفاتش در ماه آذار بود . پس از او پسرش اخنوخ به پا خاست كه ادریس پیمبر صلى الله علیه و سلم بود . صابیان پندارند كه وى هرمس بود و هرمس بمعنى عطارد است و هم او ادریس بود كه خداوند عز و جل در كتاب خویش خبر داد كه او را بمكانى بلند بالا برده است . عمر او در زمین سیصد سال بود و بیش از این نیز گفته اند . او نخستین كس بود كه درز نهاد و با سوزن بدوخت و سى صحیفه بر او نازل شد و پیش از آن بر آدم بیست و یك صحیفه و بر شیث بیست و نه صحیفه نازل شده بود كه تهلیل و تسبیح در آن بود .

بعد از او متوشلح بن اخنوخ پا گرفت و دیار را آباد كرد و نور به پیشانى داشت و فرزندان آورد . مردم دربارهء بسیارى از فرزندان وى سخنها گفته اند كه بلغار و روس و سقلابیان از فرزندان ویند . زندگانیش نهصد و شصت سال و مرگش در ماه ایلول بود . پس از وى لمك به پا خاست و بدوران وى حادثه ها و اختلاط نژادها بود و بهنگام مرگ هفتصد و نود سال داشت .

پس از او نوح بن لمك علیه السلام بود كه تباهى در زمین فراوان شد و تاریكى ظلم شدت گرفت و او بدعوت خدا در زمین قیام كرد اما بجز طغیان و كفر نخواستند .

نوح نفرینشان كرد و خدا به دو وحى كرد كه كشتى بساز و چون از ساختن كشتى فراغت یافت جبریل علیه السلام تابوتى را كه استخوان آدم در آن بود نزد وى آورد .

روز جمعه نوزدهم ماه آذار بكشتى نشستند و نوح و كسانى كه با وى بكشتى بودند روى آب بماندند و مدت پنج ماه همهء زمین زیر آب بود آنگاه خداوند بفرمود تا زمین آب را فرو برد و آسمان آب را بر گرفت و كشتى به جودى نشست . جودى كوهى بدیار باسورى و جزیرهء ابن عمر بدیار موصل است كه تا دجله هشت فرسخ فاصله دارد و قرارگاه كشتى تا كنون بر سر این كوه هست . گویند بعضى قسمتهاى زمین بسرعت آب را فرو نبرد و بعضى دیگر بهنگام فرمان بسرعت آب را فرو برد .

ص: 31

زمینهایى كه اطاعت كرده وقتى حفر شود آب آن خوشگوار است و زمینهایى كه در قبول فرمان تأخیر كرده خدایش به آب شور و شوره و نمكزار و ریگ عقاب كرده و آن آب كه از تمرد زمین در فرو بردن آب بجا مانده بگودالهاى زمین رفته و دریاها از آنست و باقیماندهء آبى است كه زمین آن نافرمانى كرده و مایهء هلاك اقوام شده است . از این پس در همین كتاب اخبار و اوصاف دریاها را یاد خواهیم كرد .

نوح با سه فرزندش سام و حام و یافث و سه عروسش و چهل مرد و چهل زن از كشتى فرود آمدند و بدامن كوه رهسپار شدند و در آنجا شهرى بنیاد كردند و نام آن را ثمانین یعنى هشتاد نهادند كه اكنون نیز كه سال سیصد و سى و دوم است همین نام دارد نسل آن هشتاد نفر از میان رفت و خداوند نسل مخلوق را بوسیلهء سه پسر نوح از او قرار داد و خداوند عز و جل از این قصه خبر میدهد كه گوید « و نسل او را باقى گذاشتیم » و خدا به این تأویل داناتر است .

و آن پسر نوح كه بجا ماند و نوح به دو گفت « پسرك من با ما سوار شو » یام بود .

نوح زمین را میان فرزندان خود تقسیم كرد و هر قسمت را بیكى اختصاص داد . فرزند خود حام را بواسطهء رفتارى كه با پدر كرد و معروفست نفرین كرد و گفت : « حام ملعون با دو بندگى برادران كنار » . سپس گفت « سام مبارك باد و یافث را خدا فزونى دهد و یافث بمسكن سام در آید . » در تورات دیدم كه نوح از پس طوفان سیصد و پنجاه سال زنده بود و همهء عمر وى نهصد و پنجاه سال بود و جز این نیز گفته اند .

پس حام و فرزندانش در اقامتگاههایشان به خشكى و دریا جا گرفتند كه ترتیب آن را در این كتاب مىآوریم و هم تفرقهء نژاد یافث و سام و حام را در زمین یا مسكن هایشان - یاد خواهیم كرد .

سام در میان زمین از دیار حرم تا خضر موت و عمان و عالج آرام گرفت و ارم بن

ص: 32

سام و ارفخشد بن سام از جمله فرزندان او بودند . قوم عاد بن عوص از فرزندان سام بودند كه در ریگستان احقاف مكان داشتند و هود بایشان مبعوث شد و هم قوم ثمود بن عابر از فرزندان آدم بودند كه در سرزمین حجر ما بین شام و حجاز بسر میبردند و خداوند برادرشان صالح را بسوى ایشان فرستاد و حكایتشان با صالح روشن و معروفست و در جاى دیگر در همین كتاب شمه اى از اخبار او و پیمبران دیگر را علیهم السلام یاد خواهیم كرد .

طسم و جدیس پسران لاوذ بن إرم بودند كه در یمامه و بحرین جا داشتند و عملیق بن لاوذ بن إرم برادرشان بود كه بعضى از ایشان مقیم حرم و بعضى دیگر بسرزمین شام بودند و عمالیق از ایشان بودند كه در مناطق مختلف پراكنده شدند . و برادرشان امیم بن لاوذ بسرزمین ایران فرود آمد . در همین كتاب در باب اختلاف كسان دربارهء نژاد ایرانیان خواهیم گفت كه بعضىها كیومرث را از فرزندان امیم شمرده و گفته اند كه بنى امیم بسرزمین و بار كه به پندار اخباریان قلمرو جنیان بود فرود آمدند .

فرزندان عبیل بن عوص نیز كه برادر عاد بن عوص بود در مدینه پیمبر علیه السلام فرود آمدند .

سام بن نوح ، ماش بن ارم بن سام را فرزند داشت كه به شهر بابل بر ساحل فرات فرود آمد و نمرود بن ماش پسر او بود كه در بابل مقر ساخت و هم در آنجا بر ساحل فرات پلى ساخت و پانصد سال سلطنت كرد و پادشاه نبطیان بود و در ایام وى خداوند زبانها را مختلف كرد و براى فرزندان سام نوزده زبان و براى فرزندان حام هفده و براى فرزندان یافث سى و شش زبان قرار داد و پس از آن لغتها منشعب شد و زبانها اختلاف یافت و این مطلب را با پراكندگى كسان در شهرها و شعرها كه هنگام پراكندگى در سرزمین بابل گفته اند در همین كتاب در جاى خود بیاوریم . گویند فالغ بود كه زمین را میان اقوام تقسیم كرد و به همین جهت فالغ نام

ص: 33

یافت كه اصل آن فالح بمعنى قاسم است .

و ارفخشد بن سام بن نوح ، شالخ را فرزند آورد و شالخ دو فرزند آورد ، یكى فالغ بن شالخ كه زمین را تقسیم كرد و او جد ابراهیم علیه السلام بود ، دیگرى عابر بن شالخ كه پسرش قحطان بن عابر بود و پسر او یعرب بن قحطان بود و او نخستین كس بود كه پسرانش به او درود ملك یعنى « شادزى » و « گزندت مباد » گفتند و بقولى این درود را به دیگرى از ملوك حیره گفتند . قحطان پدر همه مردم یمن بود چنان كه انشاء الله در این كتاب در باب خلاف مردم در نژاد مردم یمن بیاید ، و همو اول كس بود كه سخن عربى گفت و چون معانى را اعراب یعنى اظهار كرد سخنش عربى نام یافت و یقطن بن عابر بن شالخ ، پدر قبیلهء جرهم بود و قوم جرهم عموزادگان ایشان یعربند .

جرهمیان در یمن سكونت گرفتند و به عربى تكلم كردند آنگاه در مكه مقیم شدند و در آنجا ببودند چنان كه در اخبارشان بیاریم و مردم قطورا عموزادگان ایشان بودند .

پس از آن خدا اسماعیل علیه السلام را در مكه سكونت داد كه از جرهمیان زن گرفت و این قبیله خال هاى فرزندان اسماعیلند .

اهل كتاب آورده اند كه لمك بن سام بن نوح زنده است كه خدا عز و جل به سام وحى كرد كسى را كه به پیكر آدم گماشتى تا ابد زنده خواهم داشت ، زیرا سام بن نوح تابوت آدم را در میان زمین به خاك سپرد و لمك را بقبر وى گماشت .

وفات سام روز جمعه در ماه ایلول بود و عمرش تا آن دم كه خدایش قبض روح كرد سیصد سال بود .

از پس سام پسرش ارفخشد كاردار زمین شد و عمر وى تا هنگامى كه خدایش قبض روح كرد چهار صد و شصت و پنج سال بود و وفاتش به ماه نیسان بود و چون خداوند ارفخشد را قبض روح كرد پسرش شالخ بن ارفخشد پا گرفت و عمرش تا آن دم كه خدایش قبض روح كرد چهار صد و سى سال بود . و چون خداوند شالخ را قبض روح كرد پسرش عابر پا گرفت و جهان آباد كرد و بروزگار وى حادثه ها و نزاع در

ص: 34

بعضى نقاط زمین بود ، و عمرش تا وقتى كه خدایش قبض روح كرد سیصد و چهل سال بود .

و چون خدا عابر را قبض روح كرد پس از او پسرش فالغ روش پدران سلف را به پا داشت و عمر وى تا خدایش قبض روح كرد دویست و سى سال بود كه در پیش از او و اختلاف زبانها كه بسرزمین بابل بود یاد كرده ایم .

وقتى خدا فالغ را قبض روح كرد پس از او پسرش رعو بن فالغ پا گرفت .

گویند تولد نمرود ستمگر بدوران وى بود و عمر وى تا هنگامى كه خدایش قبض روح كرد دویست سال بود و وفاتش در ماه نیسان بود .

وقتى خداوند رعورا قبض روح كرد از پس وى ساروغ بن رعو پا گرفت . گویند بدوران وى بپاره اى علل كه در زمین رخ نمود پرستش بتان و تصویرها نمودار شد و عمر وى تا هنگامى كه خدایش قبض روح كرد دویست و سى سال بود .

و چون خدا ساروغ را قبض روح كرد از پس وى ناحور بن ساروغ پا گرفت و برسم پدران سلف رفت . بروزگار وى حوادث و زلزله ها بود كه بروزگار پیش سابقه نداشت . پاره اى مشاغل و ابزارها نیز در ایام وى پدید آمد و هم بدوران او جنگها بود و فرقه ها از هندوان و دیگران بوجود آمد . عمر وى تا هنگامى كه خدایش قبض روح كرد یكصد و چهل و شش سال بود .

وقتى خدا ناحور را قبض روح كرد از پس او پسرش تارح پا گرفت و همو آزر پدر ابراهیم خلیل بود كه نمرود بن كنعان بروزگار وى بود و عبادت آتش و نور در ایام نمرود در زمین نمودار شد و براى آن مرتبت ها نهادند و هم در زمین آشفتگى بسیار بود ، جنگها شد و در شرق و غرب ولایتها و كشورها پدید آمد و حادثه هاى دیگر بود . سخن در احكام نجوم آشكار شد و افلاك را تصویر كردند و براى این كار ابزارها ساختند و فهم مطالب فلكى را بذهن مردم نزدیك كردند . ستاره بینان در طالع سال تولد ابراهیم علیه السلام نگریستند كه چه حكم مىكند و به نمرود

ص: 35

گفتند مولودى بوجود مىآید كه عقول مردم را ریشخند مىكند و عبادتشان را از میان میبرد . و نمرود بگفت تا موالید ذكور را بكشند . اما ابراهیم را در غارى نهان كردند و آزر كه همان تارح بود بمرد و هنگامى كه خدا عز و جل قبض روحش كرد عمرش دویست و شصت سال بود ، و الله الموفق للصواب .

ص: 36

ذكر قصهء ابراهیم علیه السلام و پیمبران و ملوك بنى اسرائیل و غیر بنى اسرائیل كه پس از دوران وى بودند

وقتى ابراهیم بزرگ شد و از غارى كه در آنجا بود برون آمد و در آفاق زمین و جهان نظر كرد و دلایل حدوث و فناپذیرى را بدید و طلوع زهره را نگریست گفت : « این پروردگار منست » و چون ماهتاب را دید كه از آن روشنتر است گفت :

« این پروردگار منست » و چون خورشید را دید كه از آنچه دیده بود درخشانتر است گفت : « این پروردگار منست ، این بزرگتر است » كسان دربارهء سخن ابراهیم كه این پروردگار منست ، خلاف كرده اند بعضى گفته اند بطریق استدلال و استفهام بود و بعضى دیگر عقیده دارند كه این سخن از ابراهیم پیش از بلوغ و حال تكلیف بود و گروهى دیگر جز این گفته اند . پس جبریل بیامد و وى را شریعت آموخت و خدایش پیمبر و خلیل كرد كه از پیش هدایت یافته بود و هر كه هدایت یافته باشد از خطا و لغزش و عبادت غیر یكتاى صمد مصون است . ابراهیم كه دید قوم وى بتان تراشیده را بخدایى گرفته اند و عبادتشان میكنند ملامتشان كرد . و چون مذمت ابراهیم از خدایان قوم مكرر شد و شهرت گرفت نمرود آتشى بیفروخت و وى را در آن افكند و خدا آتش را خنك و سالم كرد و در آن روز در همه نقاط زمین آتش خاموش بود .

و ابراهیم ، اسماعیل علیهما السلام را فرزند آورد و این بروزگارى بود كه از

ص: 37

عمر وى هشتاد و شش یا هشتاد و هفت و بقولى نود سال گذشته بود . مادر اسماعیل هاجر كنیز ساره بود و ساره نخستین كس بود كه به ابراهیم ایمان آورده بود . وى دختر بتوایل بن ناحور یعنى دختر عموى ابراهیم بود ، و جز این نیز گفته اند كه پس از این بیماریم .

لوط بن هاران بن تاریخ بن ناحور نیز كه برادرزادهء ابراهیم بود به دو ایمان آورد . و خدا لوط را بشهرهاى پنجگانه فرستاد كه سدوم و عمورا و ادموتا و صاعورا و صابورا بود . قوم لوط مردم مؤتفكه بودند . به نظر كسانى كه كلمه را مشتق دانسته اند این نام از فلك اشتقاق دارد كه بمعنى دروغ است و خدا در كتاب خویش یادشان كرده گوید : « مؤتفكه سقوط كرد » و آن شهریست ما بین ناحیهء شام و حجاز بنزدیك اردن و فلسطین ولى در قلمرو شام است و تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم بجاست اما ویرانست و كس در آنجا سكونت ندارد و مسافران سنگهاى نشاندار را كه مایهء هلاك مردم شهر شده در آنجا توانند دید كه سیاه و براق است . لوط بیست و چند سال میان قوم خویش اقامت كرد و به خدا دعوتشان كرد اما ایمان نیاوردند و چنان كه خداوند خبر داده عذاب آنها را بگرفت .

و چون اسماعیل فرزند ابراهیم از هاجر بزاد ساره را غیرت آمد و ابراهیم اسماعیل و هاجر را به مكه برد و آنجا سكونت داد . و این گفتار خدا عز و جل است كه بحكایت از ابراهیم گوید : « خدایا من كسان خود را بدره اى بىحاصل بنزد خانهء محترم تو گذاشتم . » و خدا دعایش را اجابت كرد و با مجاورت جرهم و عمالقه وحشت از ایشان ببرد و دلهایى از مردم را بسوى آنها متمایل ساخت . و خدا قوم لوط را بسبب اعمالشان كه معروفست بروزگار ابراهیم هلاك كرد .

سپس خداوند به ابراهیم فرمان داد تا فرزند خویش را ذبح كند و او باطاعت پروردگار پرداخت و پسر را به رو در انداخت و خدا ذبیحه اى بزرگ بفداى او فرستاد ، و ابراهیم با اسماعیل پایه هاى خانه را بر آوردند .

ص: 38

آنگاه ابراهیم اسحاق علیه السلام را از ساره ، فرزند آورد و این بروزگارى بود كه یكصد و بیست سال از عمر ابراهیم گذشته بود .

كسان دربارهء ذبیح خلاف كرده اند ، بعضى گفته اند ذبیح اسحاق بود بعضى دیگر او را اسماعیل دانسته اند . اگر فرمان ذبح به حجاز آمده باشد ذبیح اسماعیل بوده است زیرا اسحاق به حجاز نرفته بود و اگر فرمان ذبح به شام آمده باشد ذبیح اسحاق بوده است ، زیرا اسماعیل از آن پس كه از شام برده شد بدانجا بازنگشت .

ساره بمرد و پس از او ابراهیم با قنطورا ازدواج كرد و شش پسر از او آورد كه مرق و نفس و مدن و مدین و سنان و سرح بودند . ابراهیم در شام بمرد و هنگامى كه خدا قبض روحش كرد عمرش یكصد و نود و پنج سال بود و خدا ده صحیفه به دو فرستاده بود .

اسحاق از پس ابراهیم رفقا دختر بتوایل را بزنى گرفت و او عیص و یعقوب را از یك شكم آورد . عیص اول از مادر جدا شد و یعقوب پس از او بود و هنگام تولدشان اسحاق شصت ساله بود . و اسحاق نابینا شد و دعا كرد تا یعقوب بر برادران خود ریاست و در فرزندان وى پیمبرى داشته باشد و عیص بر فرزندان وى حكومت داشته باشد . و چون خدا اسحاق را قبض روح كرد یكصد و هشتاد و پنچ سال داشت و در جوار پدر خود خلیل به خاك رفت . محل گورشان مشهور است و بفاصلهء هیجده میل از بیت المقدس در مسجدیست كه بنام مسجد و مراتع ابراهیم معروفست .

اسحاق به پسر خود یعقوب گفت تا بسرزمین شام برود و او را به پیمبرى دوازده تن از پسرانش كه لاوى و یهودا و یساخر و زبولون و یوسف و بنیامین و دان و نفتالى و كان و اشار و شمعون و روبیل بودند بشارت داد . اینها اسباط دوازده گانه اند و پیمبرى و شاهى در اولاد چهار تن از ایشان یعنى لاوى و یهودا و یوسف و بنیامین بود . و شكوه یعقوب از برادرش عیص بیشتر شد و خداوند او را ایمنى داد . یعقوب پنج هزار و پانصد گوسفند داشت ، و از آن پس كه خداى عز و جل وى را ایمنى داد كه به او دست نخواهند

ص: 39

یافت یك دهم رمهء خود را به عیص داد تا شر او را كوتاه كند كه از سطوت وى بیمناك بود . و خدا یعقوب را بگناه بى اعتنایى بوعدهء خدا در فرزندانش مجازات داد و به او وحى فرستاد : « مگر بگفتار من اطمینان نداشتى ! چنان كنم كه فرزندان عیص مدت پانصد و پنجاه سال مالك فرزندان تو باشند . » و این مدت از آن هنگام بود كه رومیان بیت المقدس را ویران كردند و بنى اسرائیل را ببندگى گرفتند تا هنگامى كه عمر بن خطاب رضى الله عنه بیت المقدس را گشود .

یعقوب ، یوسف را بیشتر از همه دوست داشت و برادران بر او حسد بردند . قصهء یوسف را با برادرانش خداوند عز و جل در كتاب خود آورده و به زبان پیمبر خبر داده و در میان امت وى مشهور است .

خدا در دیار مصر یعقوب را در سن یكصد و چهل سالگى قبض روح كرد و یوسف جنازهء او را به فلسطین آورد و در جوار ابراهیم و اسحاق به خاك سپرد . یوسف نیز صد و بیست ساله بود كه خداوند در مصر قبض روحش كرد و او را بتابوت مرمر نهاده با سرب مسدود كردند و بمایه هاى ضد آب و هوا اندودند و در نزدیكى شهر منف به نیل افكندند ، و مسجد وى نیز همانجاست . گویند یوسف وصیت كرده بود كه جنازه اش را براى دفن در جوار یعقوب به مسجد ابراهیم علیه السلام حمل كنند .

ایوب پیمبر صلى الله علیه و سلم نیز بدوران یوسف بود . وى ایوب بن موص بن زراح بن رعوایل بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیهم السلام بود ، اقامتگاه وى بسرزمین شام در ناحیهء حوران و بثنیه از دیار اردن ما بین دمشق و جابیه بود و مال و فرزند فراوان داشت . خدا وى را بتن و مال و فرزند مبتلا فرمود و او صبر كرد و خدا هر چه را از او گرفته بود باز پس داد و گناهش را بخشید و حكایت او را در كتاب خویش به زبان پیمبر صلى الله علیه و سلم نقل كرد . مسجد ایوب و چشمه اى كه در آنجا غسل كرد هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم در دیار نوى و جولان ما بین دمشق و طبریه از دیار اردن باقى و مشهور است . مسجد و چشمه در حدود سه میلى شهر نوى

ص: 40

است و سنگى كه در حال ابتلا وى و همسرش رحمه نام بدان پناه میبردند تا كنون در آن مسجد بجاست .

اهل تورات و كتابهاى قدیم گفته اند كه موسى بن میشاء بن یوسف بن یعقوب پیش از موسى بن عمران پیمبر بود و هم او بود كه بجستجوى خضر بن ملكان بن فالغ بن عابور بن شالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح بر آمد . بگفتهء بعضى اهل كتاب خضر ، خضرون بن عمیائیل بن نفر بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم بود كه پیمبر قوم خویش بود و اجابتش كردند .

موسى بن عمران بن قاهث بن لاوى بن یعقوب بدوران فرعون ستمگر به مصر بود و فرعون ولید بن مصعب بن معاویه بن ابى نمیر بن ابى الهلواس بن لیث بن هران ابن عمرو بن عملاق بود و چهارمین فرعون مصر بود كه عمرى دراز و پیكرى تنومند داشت . بنى اسرائیل از پس یوسف ببردگى افتاده بودند و كار بر آنها سخت بود . اهل كهانت و نجوم و جادو به فرعون گفته بودند مولودى بیاید و ملك او را زایل كند و در مصر حوادث بزرگ پدید آورد . فرعون از این قضیه پریشان شد و بگفت تا اطفال را بكشند . و كار موسى چنان شد كه خدا عز و جل بمادرش وحى فرستاد كه او را به دریا بینداز و او نیز بینداخت ، تا آخر حكایت كه خدا به زبان پیمبر خود صلى الله علیه و سلم بیان كرده است .

شعیب صلى الله علیه و سلم نیز در همین دوران بود . وى شعیب بن نویل بن رعوایل بن مر بن عنقاء بن مدین بن ابراهیم بود كه به عربى سخن میگفت و پیمبر اهل مدین بود و چون موسى علیه السلام از فرعون گریزان شد به شعیب پیمبر صلى الله علیه و سلم گذشت و خداوند عز و جل قصهء موسى را با شعیب كه دخترش را بزنى گرفت بیان كرده است .

و خدا با موسى سخن گفت و برادرش هارون را پشتیبان او كرد و هر دو را بسوى فرعون فرستاد كه دعوتشان را نپذیرفت و خدا عز و جل او را غرق كرد .

ص: 41

و خدا به موسى فرمان داد تا بنى اسرائیل را بجانب بیابان ببرد . شمار آنها ششصد هزار مرد بدون نابالغان بود و الواحى كه خدا بر كوه طور سینا به موسى بن عمران نازل كرد از زمرد سبز بود كه نوشته از طلا داشت . وقتى موسى از كوه بیامد گروهى از بنى اسرائیل را دید كه بعبادت گوسالهء خویش پرداخته اند و بلرزید و الواح از دستش بیفتاد و بشكست و آن را فراهم آورد و با چیزهاى دیگر در تابوت سكینه جا داد و در هیكل نهاد . هارون كاهن بود و سرپرست هیكل و بزرگ زمانه بود . و خداوند نزول تورات را در بیابان كامل كرد و هم هارون را در آنجا قبض روح كرد كه در كوه موات بحدود كوه شراة كه مجاور طور است به خاك رفت و قبر وى در یك مغارهء قدیم معروفست و بعضى شبها صدایى عظیم از آنجا شنیده مىشود كه هر موجود زنده اى را متوحش مىكند . گویند او را به خاك نسپرده اند بلكه در آن غار نهاده اند و این مكان قصه اى عجیب دارد كه در كتاب « اخبار الزمان عن الامم الماضیه و الممالك الدائره » آورده ایم و هر كه بدانجا رود آنچه را گفته ایم معاینه بیند . مرگ هارون هفت ماه پیش از وفات موسى بود . وقتى خدا هارون را قبض روح كرد وى صد و بیست و سه سال داشت و بقولى هنگام مرگ صد و بیست ساله بود و گفته اند وفات موسى سه سال پس از مرگ هارون بود . موسى به شام رفت و در آنجا جنگها داشت و از صحرا دسته ها براى حمله به عمالیق و قربانیان و مدینیان و طوایف دیگر كه به شام بودند فرستاد كه در تورات آمده است . و خدا عز و جل ده صحیفه به موسى نازل كرد كه مجموع صحف منزل یكصد صحیفه كامل شد آنگاه تورات را به زبان عبرى به دو نازل كرد كه امر و نهى و تحلیل و تحریم و سنن و احكام داشت و تورات در پنج سفر بود كه سفر را بمعنى صحیفه آورده اند . و موسى تابوت سكینه را از طلا ساخت و ششصد هزار و هفتصد و پنجاه مثقال طلا در آن به كار برد . پس از هارون ، یوشع بن نون كه از سبط یوسف بود كاهن شد . و خدا موسى را در صد و بیست سالگى قبض روح كرد . موسى و هارون پیر نشدند و جوانیشان تغییر نیافت .

ص: 42

وقتى خدا عز و جل موسى را قبض روح كرد یوشع بن نون بنى اسرائیل را بدیار شام برد كه ملوك عمالیق و دیگر ملوك جبار شام بر آنجا تسلط داشتند و یوشع بن نون دسته ها بجنگشان فرستاد و با آنها پیكارها داشت و دیار اریحا و زغر را در قلمرو و غور بگشود . این ناحیه همان اراضى بحیرة المنتنه است كه كس در آن غرق نمیشود و ذى روحى از ماهى و غیره در آنجا بوجود نمى آید و صاحب منطق و دیگر فلاسفهء متقدم و متأخر دوران وى از آن یاد كرده اند و آب رود طبریه كه همان اردن است بدان مىریزد . و سر چشمهء رود طبریه از دریاچهء كفرلى و قرعون دمشق است و چون رود اردن به بحیرة المنتنه رسد آن را بشكافد و همچنان مشخص از آب دریاچه تا دل آن برود آنگاه میان دریاچه فرو شود و كس نداند این رود عظیم بى آنكه چیزى بدریاچه بیفزاید یا از آن بكاهد بكجا میرود . این بحیرة - المنتنه اخبار عجیب و قصه هاى مفصل دارد كه در كتاب « اخبار الزمان عن الامم - الماضیه و الملوك الدائره » آورده ایم و قصهء دو گونه سنگ را كه به صورت خربزه از آنجا استخراج مىشود یاد كرده ایم كه یكى را سنگ یهودى نامند و فلاسفه از آن سخن آورده اند و طبیبان براى درد سنگ مثانه به كار مىبرند ، و سنگ یهودى دو گونه است نر و ماده ، نر خاص مردان و ماده براى زنان است و از همین دریاچه گل معروف به حمره استخراج مىشود و در همه جهان - خدا بهتر داند - دریاچه اى كه در آنجا ذى روح از ماهى و حیوانات دیگر بوجود نیاید نیست مگر این و دریاچه اى كه در قلمرو آذربایجان ما بین شهر ارمنیه و مراغه هست و بنام كبودان معروفست و من سواره بر آن رفته ام و مردم سلف از علت اینكه در بحیرة المنتنه حیوان نیست گفتگو كرده اما از دریاچهء كبودان سخن نیاورده اند و بقیاس گفتارشان میبایست علت هر دو یكى باشد .

و پادشاه شام كه سمیدع بن هوبر بن مالك بود بمقابلهء یوشع شتافت و میانشان جنگها بود تا یوشع او را بكشت و همه ملكش را به تصرف آورد و دیگر جباران

ص: 43

عمالیق را از پى او روان كرد و بسرزمین شام حمله ها برد و مدت یوشع بن نون در بنى اسرائیل از پس وفات موسى بن عمران بیست و نه سال بود . وى یوشع بن نون بن افرائیم بن یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم بود . گویند آغاز جنگ یوشع بن نون با سمیدع پادشاه عمالیق بدیار ایله بنزدیك مدین بود كه عوف بن سعد جرهمى در این باره گوید :

« مگر ندیدى كه گوشت عملقى پسر هوبر در ایله پاره پاره شد و گروههاى یهود كه هشتاد هزار تن بى زره و زره دار بودند بر او حمله بردند و او نیز چون عمالیق دیگر شد كه پس از او آمدند فرارى و حیرت زده بر زمین میدویدند كه گفتى میان كوههاى مكه نبوده اند .

و پیش از آن كسى سمیدع را ندیده بود . » در یكى از دهكده هاى بلقا بقلمرو شام مردى بود بلعم نام كه پسر باعوراء بن سنور بن وسیم بن ناب بن لوط بن هاران بود و مستجاب الدعوه بود . قومش به او گفتند یوشع ابن نون را نفرین كند و نتوانست كرد و عاجز ماند و با بعضى ملوك عمالیق بگفت تا زنان زیبا را باردوگاه یوشع بن نون بفرستند . چنین كردند و یهودان با زنان در آمیختند و طاعون در میان ایشان افتاد و هفتاد هزار كس به هلاكت رسید ، و بیش از این نیز گفته اند . بلعم همانست كه خدا خبر داد كه آیه ها به دو داده بود و از آن برون شد . گویند یوشع بن نون به صد و بیست سالگى درگذشت . از پى یوشع ابن نون كالب بن یوقنا بن بارض بن یهوذا در بنى اسرائیل پا گرفت . وى و یوشع دو مردى بودند كه خدا نعمتشان داده بود و یادشان بكتاب خدا هست .

مسعودى گوید : در كتابى دیدم كه پس از وفات یوشع بن نون كوشان كفرى

ص: 44

در بنى اسرائیل پا گرفت و هشتاد سال در میان آنها بود و بمرد و عمیائیل بن قابیل در سرزمین بلقا بناحیه ماب ، جبارى كوش نام را بكشت . پس از آن بنى اسرائیل كافر شدند و خدا بیست سال تمام كنعان را بر آنها مسلط كرد و چون او بمرد عملال احبارى چهل سال حكومت بنى اسرائیل یافت ، آنگاه شموئیل پا گرفت و ببود تا طالوت حكومت یافت و جالوت جبار ، شاه بربران فلسطین بر ضد یهودان برخاست .

مسعودى گوید : طبق روایت نخست كه گفتیم سرپرست بنى اسرائیل از پى یوشع بن نون كالب بن یوقنا بود ، پس از او فنحاص بن عازر بن هارون بن عمران به مدت سى سال رهبر و كارساز بنى اسرائیل شد . وى صحف موسى بن عمران علیه - السلام را در كوزهء مسین نهاد و سر آن را بسرب مسدود كرد و بنزدیك صخرهء بیت - المقدس برد ، و این پیش از بناى بیت المقدس بود و صخره بشكافت و غارى نمودار شد كه صخرهء دیگر در آن بود و كوزهء مسین را در آنجا نهاد و صخره چنان كه اول بود بهم بر آمد .

وقتى فنحاص بن عازر بمرد كار بنى اسرائیل به كوشان اثیم ، ملك جزیره افتاد كه آنها را به بندگى گرفت و هشت سال بلیه سخت بود ، آنگاه تا چهل سال كار بدست عنیائیل بن یوقنا برادر كالب افتاد كه از سبط یهودا بود و پس از او اعلون ملك مواب مدت هیجده سال با كوشش بسیار كار بنى اسرائیل را راه برد .

پس از او اهوذ از فرزندان افرایم پنجاه و پنج سال حكومت داشت و بسال سى و پنجم دوران وى عمر جهان چهار هزار سال تمام شد ، جز این تاریخ نیز گفته اند .

پس از آن شاعان بن اهوذ بیست و پنج سال حكومت یهود داشت پس از او یا بین كنعانى بیست سال حكومت شام یافت ، پس از آن كار بدست زنى بنام دبورا افتاد .

گویند وى دختر یا بین بود و مردى باراق نام را از سبط نفتالى همدست خود كرد و چهل سال حكومت داشت ، پس از آن كسانى از بنى مدین بنام عریب و ربیب و برسونا و دارع و صلنا نه سال و سه ماه حكومت یهود كردند ، پس از آن كدعون

ص: 45

كه از آل منشا بود چهل سال حكومت داشت و شاهان مدین را بكشت ، پس از او پسرش ابیمالخ سه سال و سه ماه حكومت كرد سپس تولع از آل افراین بیست و سه سال حكومت یافت ، پس از او یامین از آل منشا بیست و دو سال ، پس از آن ملوك عمان هیجده سال و سه ماه ، پس از آنها نحشون از مردم بیت لحم هفت سال ، آنگاه شنشون بیست سال ، پس از او املج ده سال ، سپس عجران هشت سال حكومت كردند .

آنگاه مدت چهل سال مقهور ملوك فلسطین شدند آنگاه ، عیلان كاهن چهل سال حكومت كرد كه بدوران وى بابلیان بر بنى اسرائیل چیره شدند و تابوت را كه بنى اسرائیل پیروزى از آن میجستند بغنیمت گرفتند و به بابل بردند و یهودان را از خانه و فرزند آواره كردند و حكایت قوم حزقیل رخ داد ، همانها كه هزاران كس از ایشان از بیم مرگ از دیار خویش برون شدند و خدا به آنها گفت بمیرید و سپس زنده شان كرد كه طاعون در ایشان افتاده بود و سه سبط از آنها بجا ماند كه یك دسته بریگستان رفت و دستهء دیگر بارتفاعات كوهستان و دستهء سوم بیكى از جزایر دریا پناه برد و حكایتى دراز داشتند تا بدیار خود باز گشتند و به حزقیل گفتند : « قومى را دیده اى كه به قدر ما رنج دیده باشد ؟ » گفت : « نه و نشنیده ام كه قومى چون شما از خدا گریخته باشند . » آنگاه خدا مدت هفت روز طاعون را بر آنها مسلط كرد و همگى تا آخر بمردند . از پس عیلان كاهن شموئیل بن بروحان بن ناحورا كار بنى اسرائیل را بدست گرفت و پیمبرى یافت و بیست سال میان آنها بسر برد و خدا جنگ از بنى اسرائیل برداشت و كارشان را سامان داد كه بهم پیوستند و به شموئیل گفتند پادشاهى براى ما انتخاب كن كه با ما در راه خدا جنگ كند و او بگفت تا طالوت را بسلطنت بردارند . وى شاول بن بشر بن اینال بن طرون بن بحرون بن افیح بن سمیداح بن فالح بن بنیامین بن یعقوب بن اسحاق ابن ابراهیم علیهم السلام بود كه خدایش پادشاه بنى اسرائیل كرد و هیچكس پیش از آن چون طالوت متحدشان نكرده بود . از آن هنگام كه موسى علیه السلام با

ص: 46

بنى اسرائیل از مصر برون شد تا وقتى كه طالوت سلطنت آنها یافت پانصد و هفتاد و دو سال و سه ماه بود . طالوت دباغى بود كه چرم میساخت و شموئیل پیمبر بنى اسرائیل به آنها گفت : « خدا طالوت را بپادشاهى بر گزیده است . » و سخنشان را خدا عز و جل در قرآن آورده كه گفتند : « چگونه او كه مال فراوان ندارد پادشاه تواند شد و ما بشاهى از او سزاوارتریم ! » شموئیل گفت : « خدا او را از شما بر گزیده و فزونى علم و تنومندى پیكر داده است . » و پیمبرشان گفت : « نشان شاهى وى اینست كه تابوت سكینه از جانب پروردگار با چیزها كه از تركهء آل موسى و آل هارون در آنست بسوى شما آید و فرشتگان آن را حمل كنند . » مدت ده سال میگذشت كه تابوت به بابل بود و هنگام سپیده دم صداى بال فرشتگان را شنیدند كه تابوت را حمل میكردند . قدرت جالوت بالا گرفته بود و سپاهیان و سرداران بسیار داشت و چون شنید كه بنى اسرائیل مطیع طالوت شده اند با اقوام بربر از فلسطین حركت كرد . وى جالوت بن بایول بن ریال بن حطان بن فارس بود و بقلمرو اسرائیل فرود آمد . شموئیل به طالوت گفت با بنى اسرائیل براى جنگ جالوت رهسپار شود و خدا عز و جل ایشان را بوسیلهء رودى كه میان اردن و فلسطین بود امتحان كرد و تشنگى بر آنها چیره شد ، و خدا این حكایت را در كتاب خویش بیان كرده است . و فرمان آمد كه چگونه از نهر آب خورند و بد اعتقادان همانند سگ دهان در آن فرو بردند كه طالوت همه را بكشت و از نیكان سیصد و سیزده كس بماند كه برادران داود علیه السلام از آن جمله بودند .

داود نیز ببرادران خویش پیوست و دو سپاه بهم رسید و جنگى سخت در گرفت و طالوت مردم را بجنگ خواند و گفت كه یك ثلث مملكت را با دختر خود به كسى خواهد داد كه با جالوت مقابل شود . داود داوطلب شد و جالوت را با سنگى كه در توبره داشت بكشت كه آن را با قلاب سنگى بینداخت و جالوت از پا در آمد و خدا عز و جل در كتاب خویش از این واقعه خبر داده كه « داود جالوت را بكشت » .

ص: 47

آورده اند كه در توبرهء داود سه سنگ بود كه همه با هم شد و یك سنگ شد و حكایت آن را در كتب سابق خویش آورده ایم . و جالوت با همان سنگ كشته شد ، و كسانى كه دهان به آب فرو بردند و مخالف فرمان رفتار كردند بدست طالوت كشته شدند و ما خبر زره اى را كه پیمبر بنى اسرائیل گفته بود بتن هر كه راست آمد جالوت را تواند كشت و اینكه به تن داود راست آمد و خبر این جنگها و حكایت رودى كه آب آن روى هم سوار شد و قصهء پادشاهى طالوت و اخبار بربران و آغاز كارشان را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و پس از این شمه اى از اخبار بربران را كه در نواحى مختلف پراكنده شدند در همین كتاب در موقع مناسب بیاریم .

و خدا داود را بلند آوازه كرد و شهرت طالوت را كاهش داد . طالوت از وفا به شرطى كه با داود كرده بود ابا داشت اما چون بدید كه مردم به دو مایلند دختر خویش را زن او كرد و یك سوم مالیات و یك ثلث حكومت و یك ثلث مردم را به دو داد ولى بعد به دو حسد برد و خواست نامردانه خونش بریزد و خدا عز و جل از این كار بازش داشت اما داود نخواست رقیب پادشاهى او شود . و كار داود بالا گرفت و طالوت بر تخت شاهى بخفت و شبانگاه از غم بمرد و بنى اسرائیل مطیع داود علیه السلام شدند ، مدت پادشاهى طالوت بیست سال بود . آورده اند كه محل قتل جالوت در بیسان از سرزمین غور اردن بود . و خدا آهن را براى داود نرم كرد كه از آن زره میساخت و كوهها را مسخر او كرد با پرندگان كه همراه وى تسبیح میگفتند .

و داود با اهل مواب از سرزمین بلقا پیكار كرد و خدا زبور را به زبان عبرى در یكصد و پنجاه سوره بر او نازل كرد كه سه قسمت بود ، یك ثلث دربارهء بلیاتى بود كه میباید از بخت النصر ببینند و سرگذشت او در ایام آینده و یك ثلث دربارهء محنتهایى بود كه میباید از مردم آثور ببینند و ثلث دیگر وعظ و ترغیب و تمجید و تهدید بود و امر و نهى و تحلیل و تحریم در آن نبود ، و كار داود استقرار یافت و كافران متمرد از مهابت وى به اطراف زمین رفتند ، و داود در اورشلیم عبادتگاهى

ص: 48

بساخت كه همان بیت المقدس است و تاكنون یعنى سال سیصد و سى و دو بجاست و محراب داود علیه السلام نام دارد و اكنون در همه شهر بیت المقدس بنایى مرتفع تر از آن نیست و از بالاى آن بحیرة المنتنه و رود اردن را كه از پیش یاد كردیم توان دید .

حكایت داود با دو مدعى چنان بود كه خداوند عز و جل در كتاب خویش آورده كه به یكیشان پیش از آنكه گفتهء دیگرى را بشنود گفت : « با تو ستم كرده است . . . تا آخر آیه » . كسان دربارهء گناه داود خلاف كرده اند بعضیها نظرى همانند ما داشته و گناه و تعمد فسق را از پیمبران نفى كرده و آنها را معصوم شمرده اند . بنابر این گناه داود همان بود كه گفتیم . خداوند عز و جل گوید : « اى داود ما ترا در زمین جانشین كرده ایم پس میان مردم مطابق حق حكم كن » بعضى دیگر گفته اند گناه داود مربوط بقصهء اوریاء بن حیان و مقتل وى بود كه در كتاب المبتدا و جاهاى دیگر آورده ایم و خدا عز و جل از پس چهل روز كه داود روزه دار و گریان بود توبهء او را پذیرفت . داود یكصد زن داشت .

سلیمان بن داود بزرگ شد و مهارت یافت و در قضاوت پدر دخالت كرد و خدایش گفتار قاطع عطا كرد چنان كه او عز و جل در كتاب خویش خبر داده كه هر دو را حكمت و علم دادیم .

وقتى مرگ داود در رسید سلیمان را وصى خویش كرد و جان داد . پادشاهى سلیمان بر فلسطین و اردن چهل سال بود و سپاهش شصت هزار بود همه شمشیرزن و جوان خط ندمیده و شجاع و جنگاور .

لقمان حكیم بدوران داود علیه السلام بدیار مدین و ایله بود . وى لقمان بن عنقاء بن مربد بن صاوون بود و اصل از نوبه داشت و غلام قین بن جسر بود و بسال دهم حكومت داود علیه السلام چشم به دنیا گشود . وى بنده اى پارسا بود و خدا عز و جل بر او منت نهاد و حكمت عطا كرد و همچنان تا دوران یونس بن متى كه پیمبر نینواى موصل بود عمرش دوام داشت و حكمت و زهد دنیا را رواج میداد . وقتى خدا داود

ص: 49

علیه السلام را قبض روح كرد پس از او پسرش سلیمان پیمبرى و شاهى یافت . وى با رعیت عدالت كرد . و كارش استقرار یافت و سپاهش مطیع بود . سلیمان بناى بیت - المقدس را آغاز كرد ، این همان مسجد اقصاست كه خدا اطراف آن را مبارك كرده است و چون بناى آنجا بپایان رفت براى خویش نیز خانه اى ساخت و همانجاست كه اكنون كلیساى قمامه نام دارد و كلیساى معتبر مسیحیان در بیت المقدس است و جز آن نیز در بیت المقدس كلیساهاى معتبر دارند كه از جمله كلیساى صهیون است كه داود علیه السلام از آن یاد كرده است و كلیساى معروف به جسمانى كه پنداشته اند قبر داود علیه السلام آنجاست . خدا عز و جل به سلیمان چندان ملك داد كه بكس نداده بود و جن و انس و پرنده و باد را مسخر وى كرد چنان كه او عز و جل در كتاب خویش یاد كرده است . پادشاهى سلیمان بن داود بر بنى اسرائیل چهل سال بود و در پنجاه و دو سالگى درگذشت ، و الله ولى التوفیق .

ص: 50

ذكر پادشاهى ارخبعم بن سلیمان بن داود علیهما السلام و ملوك بنى اسرائیل كه پس از او بودند و شمه اى از اخبار پیمبران

پس از وفات سلیمان بن داود علیهما السلام ارخبعم بن سلیمان ، پادشاه بنى اسرائیل شد و اسباط بدور او فراهم آمدند و بعد همگى بجز سبط یهودا و سبط بنیامین پراكنده شدند . مدت پادشاهى وى تا هنگام وفات ده سال بود و بوریعم پادشاه اسباط ده گانه شد و حادثه ها و جنگها داشت و گوساله اى از طلا و جواهر بساخت و بعبادت آن پرداخت و خداى عز و جل او را هلاك كرد و مدت شاهیش بیست سال بود . پس از او ابیا بن ارخبعم بن سلیمان سه سال پادشاهى كرد . پس از وى احاب چهل سال پادشاهى بود . پس از وى یورام پادشاه شد و پرستش بتان و مجسمه ها و تصویرها را پدید آورد و مدت ملكش یك سال بود . پس از وى زنى عیلان نام پادشاهى یافت و شمشیر در فرزندان داود علیه السلام نهاد كه از آنها جز طفلكى نماند و بنى اسرائیل از رفتار وى بر آشفتند و خونش بریختند ، دوران شاهیش هفت سال بود و جز این نیز گفته اند . سپس طفلكى را كه از نسل داود مانده بود بشاهى برداشتند وى هفت ساله بود كه شاه شد و چهل سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند . پس از او ملیصا شاه شد و مدت شاهیش پنجاه و دو سال بود . وى بروزگار شعیب پیمبر بود و شعیب با او حكایتها داشت و هم او را جنگها بود كه در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . پس از او نوفا بن عدل ده سال و بقولى شانزده سال پادشاهى كرد . پس از

ص: 51

او اجام شاه شد و راه بت پرستى گرفت و طغیان آورد و ستم پیشه كرد و یكى از ملوك بابل بنام فلعیعس كه از بزرگان ملوك آن دیار بود سوى وى تاخت و شاه اسرائیل را با وى جنگها بود و عاقبت شاه بابلى او را اسیر كرد و شهرها و مساكن اسباط را بویرانى داد . در ایام وى میان یهودان در كار دین خلاف افتاد و سامریان از جماعت جدا شدند و پیمبرى داود و پیمبران پس از او را انكار كردند و گفتند پس از موسى پیمبرى نبود و سران خویش را از اعقاب هارون بن عمران قرار دادند . هم اكنون كه سال سیصد و سى و دوم است سامریان در فلسطین و اردن در دهات متفرق چون قریهء معروف به عارا كه میان رمله و طبریه است و دیگر دهات شهر نابلس اقامت دارند . و بیشترشان در همان شهر نابلس بسر مىبرند و كوهى بنام طوریك دارند ، سامریان نمازها دارند كه بوقت معین گزارند و بوقهاى نقره دارند كه بوقت نماز در آن دمند . همانها هستند كه به تعبیر قرآن لا مساس یعنى دست مزن گویند . به پندار آنها نابلس بیت المقدس است كه شهر یعقوب علیه السلام است و مرتع وى آنجا بوده است اینان دو فرقهء مخالفند كه با دیگر یهودان نیز مخالفت دارند ، یكى از دو فرقه كوسان و دیگرى دورسان نام دارد ، یك فرقه به قدم عالم و مطالب دیگر معتقد است كه از بیم تطویل از ذكر آن صرف نظر میكنیم كه كتاب ما تاریخ است نه كتاب عقاید و فرقه ها . پادشاهى اجام تا هنگامى كه باسارت شاه بابلى در آمد هفده سال بود و چون وى اسیر شد پسرش حزقیل بن اجام شاهى یافت و خداپرستى پیشه كرد و بگفت تا مجسمه ها و بتها را بشكنند . در ایام پادشاهى وى سنجاریب پادشاه بابل به بیت المقدس تاخت و با بنى اسرائیل جنگهاى بسیار داشت و از كسان وى بسیار كشته شد و از اسباط مردم بسیار باسیرى گرفت پادشاهى حزقیل تا هنگام وفات بیست و هفت سال بود .

پس از حزقیل پسرش بنام میشا بپادشاهى رسید و بد رفتارى وى سراسر كشور را گرفت . هم او بود كه شعیب پیمبر را بكشت و خدا قسطنطین پادشاه روم را بر - انگیخت تا با سپاه فراوان سوى وى تاخت و سپاهش را شكست و اسیرش كرد و

ص: 52

بیست سال در سرزمین روم بود و از آنچه كرده بود نادم شد و بشاهى باز گشت و پادشاهى وى تا هنگام مرگ بیست و پنج سال و بقولى سى سال بود .

پس از او پسرش امور بن میشا بشاهى نشست و طغیان آورد و به خدا كافر شد و مجسمه ها و بتان را پرستش كرد و چون كار ستمش بالا گرفت فرعون لنگ از دیار مصر سوى او تاخت و بسیار كس بكشت و او را اسیر كرده به مصر برد كه آنجا بمرد و مدت شاهیش پنج سال بود و جز این نیز گفته اند .

پس از او برادرش یوفیهم شاه شد وى پدر دانیال پیمبر علیه السلام بود .

بروزگار این پادشاه بخت النصر بقلمرو بنى اسرائیل تاخت . وى از جانب پادشاه ایران كه در بلخ پایتخت سلطنت مقیم بود مرزبانى عراق و قبایل عرب داشت . بخت - النصر بسیار كس از بنى اسرائیل بكشت و اسیر فراوان گرفت و به عراق برد و تورات را با كتابهاى ملوك كه در هیكل مقدس بود بچاهى ریخت و تابوت سكینه را زیر خاك نهان كرد . گویند عدهء اسیران بنى اسرائیل هیجده هزار بود . ارمیاى پیمبر علیه السلام در همین روزگار بود . بخت النصر به مصر نیز رفت و فرعون لنگ را كه پادشاه مصر بود بكشت و راه مغرب گرفت و در آنجا پادشاهان بكشت و شهرها بگشود .

پادشاه ایران كه دخترى از اسیران بنى اسرائیل را بزنى گرفته و از او پسرى آورده بود و بنى اسرائیل را بدیارشان پس فرستاد و این از پس سالها بود .

وقتى بنى اسرائیل بدیار خویش باز گشتند زربابیل بن سلسال پادشاه آنها شد و شهر بیت المقدس را بساخت و ویرانیها را تعمیر كرد ، و بنى اسرائیل تورات را از چاه بر آوردند و كارشان استقرار یافت . این پادشاه چهل و شش سال بآبادانى زمین پرداخت و نماز و دیگر مقررات شریع را كه در ایام اسارت از یاد رفته بود مقرر كرد . به پندار سامریان توراتى كه بدست یهوداست تورات موسى بن عمران علیه - السلام نیست و تورات موسى تحریف شده و تغییر یافته و عوض شده و توراتى كه

ص: 53

اكنون بدست یهود است بوسیلهء این پادشاه بوجود آمده كه آن را از حافظهء مردم بنى اسرائیل فراهم آورده است و تورات صحیح همانست كه سامریان دارند . مدت پادشاهى این پادشاه چهل و شش سال بود . در كتاب دیگر دیدم كه آنكه زن از بنى اسرائیل داشت خود بخت النصر بود و همو بود كه بر آنها منت نهاد و بدیارشان پس فرستاد و در این مطلب جاى گفتگوست .

* * *

اسماعیل بن ابراهیم از پس ابراهیم علیه السلام كار خانهء خدا را سامان داد و خدا عز و جل او را پیمبرى داد و به عمالیق و قبایل یمن فرستاد كه از پرستش بتان منعشان كرد . گروهى از آنها ایمان آوردند و بیشترشان كافر بماندند . اسماعیل دوازده فرزند آورد كه نابت و قیدار و اربیل و میسم و مشمع و دوما و مسا و حداد و اسیما و یطور و نافش و باقدما بودند . ابراهیم به اسماعیل وصیت كرده بود و اسماعیل به برادرش اسحق علیهما السلام و بقولى به پسر خود قیدار وصیت كرد . عمر اسماعیل یكصد و سى و هفت سال بود و در مسجد الحرام جایى كه حجر الاسود است به خاك رفت .

پس از وى نابت بن اسماعیل علیه السلام امور خانهء خدا را بشیوهء اسماعیل و سنت وى سامان داد و بقولى هم او وصى پدرش اسماعیل علیه السلام بود .

میان سلیمان بن داود و مسیح علیهما السلام پیمبران و عابدان و پارسایان بودند كه ارمیا و دانیال و عزیز كه در پیمبرى او خلاف است و ایوب و اشعیا و حزقیل و الیاس و الیسع و یونس و ذو الكفل و خضر كه بروایت ابن اسحاق همان ارمیاست و بقولى بنده اى پارسا بود ، و زكریا از آن جمله بودند . زكریا پسر ادق از فرزندان داود و از سبط یهودا بود و اشباع دختر عمران خواهر مریم عمران مادر مسیح علیهما السلام را بزنى داشت .

عمران پسر ماران بن بعاقیم از فرزندان داود بود . مادر اشباع و مریم ، حنه نام داشت .

یحیى فرزند زكریا و پسر خالهء مسیح علیهما السلام بود . زكریا نجار بود و یهودان شایع كردند كه وى با مریم ناروایى كرده است و او را بكشتند وقتى به تعقیب او

ص: 54

بودند بدرختى پناه برد و بدرون آن رفت و ابلیس كسان را بجاى وى رهبرى كرد و درخت را كه زكریا در آن بود بریدند و او را با درخت قطعه قطعه كردند . وقتى اشباع دختر عمران و خواهر مریم مادر مسیح ، یحیى بن زكریا علیهما السلام را بزاد از بیم شاه وقت او را به مصر برد و چون بزرگ شد خدا عز و جل او را به پیمبرى بسوى بنى اسرائیل فرستاد و او نیز به امر و نهى خدا قیام كرد و خونش بریختند و حادثه ها در بنى اسرائیل بسیار شد و خدا یكى از پادشاهان مشرق را كه خردوس نام داشت بر انگیخت تا بانتقام خون یحیى كه همچنان جوشان بود هزاران كس از مردم بكشت و پس از زحمت بسیار خون آرام گرفت .

وقتى مریم دختر عمران هفده ساله شد خدا عز و جل جبریل را نزد وى فرستاد تا روح در او دمید و به حضرت مسیح عیسى بن مریم علیه السلام آبستن شد و در دهكده اى بنام بیت اللحم در چند میلى بیت المقدس بروز چهار شنبه بیست و چهارم كانون اول او را بزاد و خدا عز و جل حكایت او را در كتاب خویش آورده و به زبان پیمبر ما محمد صلى الله علیه و سلم بیان كرده است . نصارى پنداشته اند كه یشوع ناصرى یعنى مسیح بدین اسلاف قوم خویش بود و در شهر طبریه از دیار اردن در كلیسایى بنام مدارس سى سال و بقولى بیست و نه سال بقرائت تورات و كتابهاى سلف اشتغال داشت و یك روز كه سفر اشعیا را میخواند در سفر نوشته اى از نور دید كه « تو پیمبر و بندهء خاص منى و ترا براى خویشتن برگزیده ام . » سفر را بهم نهاد و بخادم كلیسا داد و برون شد و میگفت اكنون ارادهء خدا در پسرانشان كامل شد و هم گفته اند كه مسیح علیه السلام در دهكده اى بنام ناصره از دیار لجون اردن بود و نام نصرانیت از آنجاست و من در این دهكده كلیسایى بدیدم كه نصارى آن را مقدس میشمارند و در آنجا تابوتهاى سنگى هست كه استخوان اموات در آنست و روغنى غلیظ چون رب از آن روانست كه نصارى بدان تبرك میجویند .

مسیح بدریاچهء طبریه گذشت و چند ماهیگیر را كه بنى زبدا بودند با

ص: 55

دوازده گازر در آنجا بدید و آنها را بسوى خدا خواند و گفت از پى من بیایید تا صیاد انسانها شوید ، و سه تن از صیادان كه بنى زبدا بودند با دوازده تن گازر از پى او روان شدند . چنان كه گفته اند متى و یوحنا و مرقس و لوقا حواریان چهارگانه از اینان بودند كه انجیل را نقل كردند و خبر مسیح علیه السلام با حكایت وى و خبر مولدش و اینكه چگونه از یحیى بن زكریا كه همان یحیاى معمدان است در دریاچهء طبریه و بقولى در رود اردن كه از دریاچهء طبریه سرچشمه میگیرد و به بحیرة - المنتنه میریزد ، تعمید گرفت و كارهاى شگفت كه كرد و معجزه ها كه آورد و آنچه یهودان تا وقتى خداى عز و جل در سى و سه سالگى بآسمانش برد دربارهء او گفتند .

در انجیل خطبه هاى مفصل دربارهء مسیح و مریم علیهما السلام و یوسف نجار هست كه از ذكر آن چشم میپوشیم . زیرا خدا عز و جل در كتاب خویش از آن خبر نداده و به محمد پیمبر خویش صلى الله علیه و سلم نگفته است .

ص: 56

ذكر اهل فترت كه ما بین مسیح و محمد صلى الله علیهما و سلم بودند

میان مسیح و محمد صلى الله علیهما و سلم بدوران فترت جماعتى از اهل توحید بودند كه برستاخیز اعتقاد داشتند و كسان دربارهء ایشان خلاف كرده اند . بعضى گفته اند كه اینان پیمبر بوده اند و بعضى جز این گفته اند .

از جمله كسانى كه گویند پیمبر بودند حنظلة بن صفوان بود . وى از فرزندان اسماعیل بن ابراهیم صلى الله علیهما و سلم بود و باصحاب رس فرستاده شد كه آنها نیز فرزندان اسماعیل بن ابراهیم بودند و دو قبیله بودند كه یكى را قدمان و دیگرى را یامن و بقولى رعویل گفتند و این در یمن بود و حنظله بفرمان خدا عز و جل در میان ایشان به پا خاست و خونش بریختند . آنگاه خدا بیكى از پیمبران بنى اسرائیل از سبط یهودا وحى كرد تا به بخت النصر بگوید كه سوى آنها تاخت آرد . بخت النصر نیز بر سر آنها تاخت و نابودشان كرد و گفتار خدا عز و جل است كه « چون سطوت ما را بدیدند » تا آنجا كه گوید : « دروشدگان بىحركت شدند » . گویند كه اصحاب رس از حمیر بودند و یكى از شاعران ایشان این نكته را در مرثیه اى آورده كه گوید : « دیدگانم بمردم رس كه رعویل و قدمان و اسلم از قوم ابو زرع بودند و بر بدبختى قبیلهء قحطان گریست » .

از وهب بن منبه حكایت كرده اند كه ذو القرنین كه همان اسكندر است از پس مسیح بدوران فترت بود و بخواب دید كه بخورشید نزدیك شد و دو شاخ

ص: 57

آن را از مشرق و مغرب بگرفت ، و رؤیاى خویش را با قومش بگفت و او را ذو القرنین نامیدند . كسان را دربارهء ذو القرنین خلاف بسیار است كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و شمه اى از اخبار وى را ضمن گفتگو از ملوك یونان و روم یاد میكنیم .

و نیز كسان را دربارهء اصحاب كهف خلاف است كه بكدام دوران بوده اند ، بعضى پنداشته اند كه آنها بدوران فترت بوده اند و بعضى دیگر رأى دیگر دارند و تفصیل آن را در كتاب اوسط و كتاب اخبار الزمان كه پیش از آن بود آورده ایم و شمه اى از خبر ایشان را در همین كتاب ضمن گفتگو از ملوك روم بیاریم .

از جمله كسان كه بدوران فترت پس از مسیح علیه السلام بودند جرجیس بود كه بعضى حواریان را درك كرد و خدایش بیكى از شاهان موصل فرستاد كه او را به خدا عز و جل خواند و او خونش بریخت و خدایش زنده كرد و باز سوى او فرستاد كه خونش بریخت و باز خدایش زنده كرد و شاه بگفت تا او را قطعه قطعه كردند و بسوختند و به دجله ریختند و خدا عز و جل چنان كه در اخبار مؤمنان اهل كتاب آمده آن پادشاه را با همهء اهل مملكتش كه پیروى او كرده بودند هلاك كرد . این حكایت در كتاب المبتدا و السیر وهب بن منبه و كتابهاى دیگر هست .

و هم از جمله كسان كه بدوران فترت بودند حبیب نجار بود كه در انطاكیه بقلمرو شام مىزیست و در آنجا پادشاهى جبار بود كه مجسمه و تصویرها را میپرستید و دو تن از شاگردان مسیح بنزد وى رفتند و بسوى خدا عز و جل دعوتش كردند كه محبوس و مضروبشان كرد و خدا آنها را به سومى تأیید كرد كه دربارهء او خلاف كرده اند ؛ خیلىها گفته اند كه وى پطرس بود و این نام رومى اوست و نامش به عربى سمعان و بسریانى شمعون بود . و این همان شمعون صفاست و بسیارى گفته اند و فرقه هاى نصرانى نیز بر این رفته اند كه شخص سوم كه تأیید بوسیلهء او شد پولس بود و دو تن اولى كه بحبس افتادند توما و پطرس بودند كه با این پادشاه حوادث

ص: 58

مهم و طولانى داشتند از معجزات و شگفتیها و دلیلها مانند شفاى كور و پیس و احیاى مرده كه آورده اند ، و حیلهء پولس كه با او مأنوس شد و نرمخویى كرد و دو رفیق خود را از حبس نجات داد و حبیب نجار بیامد و آیتهاى خدا عز و جل را بدید و تصدیق آنها كرد و خدا عز و جل این را در كتاب خویش خبر داد كه « چون دو تن بسوى ایشان فرستادیم و تكذیبشان كردند » تا آنجا كه گوید : « و از اقصاى شهر مردى دوان بیامد . » پولس و پطرس را در شهر رومیه بكشتند و وارونه بر دار كردند و در آنجا با پادشاه و سیماى ساحر حكایت طولانى داشتند . سپس آنها را در صندوق بلورى نهادند و این از پس ظهور دین نصرانیت بود و در یكى از كلیساهاى شهر نگهداشتند و ما در كتاب اوسط ضمن گفتگو از عجایب رومیه و اخبار شاگردان مسیح كه در شهرها متفرق شدند از این كلیسا یاد كرده ایم و هم در این كتاب شمه اى از اخبار ایشان بیاریم انشاء الله تعالى .

اصحاب اخدود بدوران فترت در شهر نجران یمن در ایام پادشاهى ذو نواس قاتل دو شناتر بودند ، وى بدین یهود بود و خبر یافت كه در نجران گروهى بر دین مسیح علیه السلام اند و شخصاً بدانجا شتافت و در زمین گودالها بكند و پر از آتش كرد و بیفروخت و كسان را بدین یهود خواند ، هر كه پذیرفت آسوده ماند و هر كه دریغ كرد او را در آتش افكند . زنى را بیاوردند كه طفل هفت ماهه اش در بغل بود و نخواست كه از دین خود دست بردارد و چون او را به آتش نزدیك كردند بفغان آمد و خدا عز و جل طفل را بسخن آورد كه گفت : « مادر بدین خود استوار باش كه پس از این آتشى نیست . » و هر دو را در آتش افكندند . اینان مؤمن و موحد بودند اما پیرو عقاید نصرانیت این دوران نبودند ، آنگاه یكى از مسیحیان بنام ذو ثعلبان باستمداد بحضور قیصر ملك روم رفت و قیصر براى او نامه اى به نجاشى نوشت كه قلمرو وى به نجران نزدیكتر بود ، و حكایت حبشیان رخ داد كه بسرزمین یمن شدند و بر آنجا تسلط یافتند . تا قصهء سیف بن ذى یزن پیش آمد كه از ملوك كمك خواست

ص: 59

و انوشیروان او را كمك داد كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و شمه اى از آن را در همین كتاب ضمن گفتگو از ذوها و شاهان یمن خواهیم گفت . خدا عز و جل قصهء اصحاب اخدود را در كتاب خویش آورده و فرموده :

« اصحاب اخدود را بكشتند » تا آنجا كه گوید : « جز آنان كه بخداى عزیز حمید ایمان داشتند » .

از جمله كسان كه بدوران فترت بودند خالد بن سنان عبسى بود و او خالد ابن سنان بن غیث بن عبس بود كه پیمبر صلى الله علیه و سلم از او یاد كرد و فرمود : « این پیمبرى بود كه قومش كمكش نكردند » . قصه چنان بود كه آتشى در عرب آشكار شد كه مفتون آن شدند و جا بجا میرفت و نزدیك بود عربان آتش پرست شوند و مجوسیگرى بر آنها چیره شد . خالد عصایى بر گرفت و به آتش حمله برد و همیگفت :

« معلوم است ، معلوم است كه هر هدایتى مربوط بخداى والاست ، وارد آتش میشوم كه افروخته است و از آن بیرون مىآیم كه لباسم نمناك است . » و آتش را خاموش كرد . وقتى مرگ خالد در رسید ببرادران خویش گفت : « وقتى مرا به خاك سپردید جویندگانى از حمیر بیایند كه الاغى دم بریده پیشاپیش آنها باشد و قبر مرا به سم خود بزند ، وقتى چنین شد قبر مرا بشكافید كه بنزد شما باز میگردم و از همه حوادث آینده خبرتان مىدهم . » و چون بمرد و بخاكش سپردند چنان شد كه گفته بود و خواستند از قبر بیرونش آرند اما بعضیشان این كار را نپسندیدند و گفتند : « بیم داریم مردم عرب ما را ناسزا گویند كه قبر مردهء خود را شكافته ایم » . دختر خالد پیش پیمبر صلى الله علیه و سلم آمد و شنید كه « قل هو الله احد الله الصمد » . میخواند و گفت پدر من نیز همین را میگفت . در این كتاب شمه اى از اخبار او را كه ذكر آن مورد حاجت است بیاریم انشاء الله تعالى .

مسعودى گوید از جمله كسانى كه بروزگار فترت بودند رئاب شنى بود . وى از قبیله عبد القیس و از تیرهء شن بود و پیش از بعثت پیمبر صلى الله علیه و سلم پیرو

ص: 60

دین مسیح علیه السلام بود . پیش از بعثت پیمبر شنیده بودند كه یكى از آسمان ندا میداد : « بهترین مردم جهان سه كسند رئاب شنى و بحیراى راهب و یكى دیگر كه هنوز نیامده است » یعنى پیمبر علیه السلام . و هر یك از فرزندان رئاب كه بمرد همزادى بر قبر وى دیده میشد .

و هم از ایشان اسعد ابو كرب حمیرى بود كه مؤمن بود و هفتصد سال پیش از بعثت پیمبر به دو ایمان آورده بود و گفت : « شهادت مىدهم كه احمد پیمبر خدائیست كه آفریدگار جهانست و اگر عمر من تا دوران وى دراز شود وزیر و پسر عم وى خواهم بود و همهء مردم جهان را از عرب و عجم باطاعت او وادار خواهم كرد . » وى اول كس بود كه پرده هاى چرمى و حوله ها به كعبه پوشانید و یكى از حمیریان در این باب گوید :

« ما بودیم كه بخانه اى كه خدایش محترم كرده بود ، پردهء كتان و حوله ها پوشانیدیم . » و هم از فترتیان قس بن ساعده ایادى از طایفهء ایاد بن اد بن معد بود . وى حكیم عرب بود و معتقد معاد بود . همو بود كه میگفت : « هر كه زنده باشد خواهد مرد و هر كه بمیرد از دست میرود و هر چه آمدنیست زود بیاید » . مردم عرب از حكمت و عقل او مثلها آورده اند . اعشى گوید :

« خردمندتر از قیس و جسورتر از آنكه در غولگاه خفان اقامت گرفت . » جمعى از قوم ایاد بحضور پیمبر صلى الله علیه و سلم آمدند . وقتى از آنها دربارهء قیس پرسید گفتند مرده است . فرمود : « خدایش بیامرزد ، گویى او را مىبینم كه در بازار عكاظ بر شتر سرخى سوار است و گوید : اى مردم فراهم شوید و بشنوید و بخاطر سپارید هر كه زنده باشد خواهد مرد و هر كه بمیرد از دست میرود و هر چه آمدنیست زود بیاید . اما بعد در آسمان خبرهاست و در زمین عبرتهاست ، دریاها

ص: 61

كه موج مىزند و ستارگان كه نهان مىشود ، آسمانى بلند و زمینى نهاده . به خدا قسم میخورم ، قسمى كه نه شكست دارد نه گناه ، كه خدا را بجز دین شما دینى هست كه آن را مىپسندد . چرا چنین است كه كسان میروند و باز نمیگردند ؟ آیا از جاى خود خشنودند و مانده اند یا آسوده شده اند و خفته اند ؟ راه یكى است و عملها پراكنده ، و اشعارى گفت كه من به یاد ندارم . » ابو بكر رضى الله عنه به پا خاست و گفت اى پیمبر خدا من به یاد دارم . گفت « بخوان » . گفت :

« ما را از سرگذشت رفتگان قدیم بصیرتها و عبرتهاست كه روندگان مرگ را دیده ام كه هرگز بازگشت ندارند و قوم خویش را دیده ام كه از سابق و لاحق همه سوى آن روانند آنكه رفته باز نمىآید و از باقیماندگان كس بجا نمىماند .

و یقین دانستم كه من نیز بطور قطع بهمانجا خواهم رفت كه دیگران رفته اند . » پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفت : « خدا قس را بیامرزد ، امیدوارم كه خدا او را امتى جداگانه برانگیزد » مسعودى گوید قس اشعار و حكمتهاى فراوان دارد و او را با قیصر حكایتها است كه در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

هم از فترتیان زید بن عمرو بن نفیل پدر سعید بن زید یكى از ده كس بود كه پیمبرشان ببهشت مژده داد وى پسر عم عمر بن خطاب بود بنسب درست و از بت پرستى نفرت داشت و بتان را عیب میكرد . عمویش خطاب اوباش مكه را تحریك كرد تا دستش انداختند و آزارش كردند و زید در غارى به حرا سكونت گرفت و مخفیانه به مكه میشد . آنگاه بجستجوى دین به شام رفت و مسیحیان او را زهر دادند و همانجا بمرد .

وى با پادشاه و مترجم و هم با یكى از ملوك غسانى دمشق حكایتى دراز داشت كه در كتابهاى سابق آورده ایم .

هم از آنها امیة بن ابى صلت ثقفى بود كه شاعرى خردمند بود و تجارت

ص: 62

شام میكرد و با معبدنشینان یهود و نصارى برخورد و وى را پذیره شدند و كتابهاى سلف بخواند و بدانست كه پیمبرى از عرب مبعوث خواهد شد . اشعارى بر طبق عقاید اهل دین میگفت و آسمانها و زمین و خورشید و ماه و فرشتگان را وصف میكرد و از پیمبران و حشر و نشر و بهشت و جهنم سخن داشت و خدا عز و جل را بزرگ مىداشت و یكتا مىشمرد ، از آن جمله این سخن است :

« ستایش خدا را كه شریك ندارد و هر كه جز این بگوید با خویش ستم كرده است . » و در یكى از سخنان خود وصف اهل بهشت آورده و گفته است :

« بیهوده و بدگویى در آنجا نیست و هر چه بگویند همیشه بجاست . » وقتى از ظهور پیمبر خبر یافت خشمگین و غمین شد و به مدینه آمد كه مسلمان شود و از حسادت بازگشت و به طایف رفت و یك روز كه با تنى چند از جوانان به شراب نشسته بود غرابى بیامد و سه بار بانگ زد و پرواز كرد . امیه گفت : « مىدانید چه گفت ؟ » گفتند : « نه » ، گفت : « بشما میگوید امیه با نوشیدن جام سوم خواهد مرد » . جماعت گفتند : « گفتار او قطعا دروغ است » . امیه گفت : « جام خود را بنوشید » . بنوشیدند و چون نوبت جام سوم به وى رسید از خود برفت و مدتى دراز خاموش ماند و چون به خود آمد مىگفت :

« بله حاضرم ، بله حاضرم . اینك من بحضور شما هستم . منم آنكه نعمت فراوان داشت و سپاس نكو نداشت ، خدایا اگر ببخشى بسیار بخشنده اى و كدام بنده است كه گناه نكرده است » .

و بقولى گفت : « منم كه نعمت فراوان داشتم و براى شكر گزارى كوشش نكردم . » آنگاه گفت : « روز حساب روزى بزرگ است كه طفل از درازى آن پیر مىشود . كاش پیش از آنچه معلومم شد ، در ارتفاعات كوه بز كوهى میچراندم ، هر زندگى ، گر چه مدتى بپاید ، سر انجام آن زوال و فنا است » . پس از آن آهى كشید و جان داد .

ص: 63

مسعودى گوید جمعى از مطلعان حوادث و اخبار سلف چون ابن داب و هیثم بن عدى و ابو مخنف لوط بن یحیى و محمد بن سائب كلبى گفته اند علت آنكه قریشیان در آغاز نامه هاى خود « باسمك اللهم » مىنوشتند چنان بود كه امیة بن ابى - صلت ثقفى با كاروانى از مردم ثقیف و قریش به شام رفتند و در بازگشت بمنزلى فرود آمدند و براى شام فراهم شدند ناگهان مارى كوچك بیامد و نزدیك آنها رسید و یكیشان با چیزى بسر مار زد كه برفت . آنگاه سفرهء خویش را برچیدند و برخاستند و رحل بر شتران نهاده از آن منزل برفتند و چون از آنجا دور شدند پیرزنى كه بكمك عصا راه میرفت از تپهء ریگى نمودار شد و گفت : « چرا به رحیمه دختر یتیم كه دیشب پیش شما آمد چیزى ندادید ؟ » گفتند : « تو كیستى ؟ » گفت : « من ام العوامم ، و سالهاست بیوه شده ام . بخداى بندگان قسم كه پراكندهء دیارها خواهید شد . » آنگاه عصاى خود را به زمین كوفت و شنها را بهم زد و گفت : « بازگشتشان طولانى و مركبهایشان فرارى شود » . ناگهان شتران بهیجان آمدند ، گویى بر هر شترى شیطانى سوار بود ، و ما حریفشان نشدیم تا بدره ها پراكنده شدند و از آخر روز تا روز بعد همه را به زحمت جمع آوردیم و بخواباندیم كه آمادهء حركت شویم . باز همان پیرزن نمودار شد و با عصا چنان كرد كه اول كرده بود و همان سخن گفت كه چرا به رحیمه دخترك یتیم كه دیشب پیش شما آمد چیزى ندادید ، بازگشتشان طولانى و مركبهایشان فرارى شود . و باز شتران پراكنده شدند و اختیار آن از دست ما در رفت و از آخر روز تا روز بعد به زحمت فراهمشان كردیم و بخواباندیم كه آمادهء حركت شویم . باز پیرزن نمودار شد و چنان كرد كه بار اول و دوم كرده بود و شتران پراكنده شدند . شبى ماهتاب بود و ما از مركوبان خویش نومید شده بودیم و به امیة بن ابى صلت گفتیم : « آن چیزها كه دربارهء خود میگفتى چه شد ؟ » و او بجانب تپه اى كه پیرزن از آن نمودار مىشد روان شد و از آن سوى تپه فرود آمد ، آنگاه به تپهء دیگر بر شد و فرود آمد و به كلیسایى رسید كه قندیلها داشت و مردى كه سر و ریش سپید

ص: 64

داشت آنجا نشسته بود . امیه گوید : وقتى بنزدیك او رسیدم سر برداشت و گفت . « تو هم شیطانى دارى ؟ » گفتم آرى ، گفت : « رفیقت از كجا به تو ظاهر مىشود ؟ » گفتم : « از گوش چپم . » گفت : « چه لباسى را به تو سفارش مىكند ؟ » گفتم : « لباس سیاه . » گفت : « این كار جن است ، نزدیك بودى ، اما نتوانستى ، كسى كه این كار به دو رسد از گوش راستش با او سخن كنند و پوشش سفید را بیشتر دوست دارد . چرا اینجا آمدى ؟ » قصهء پیرزن را به دو گفتم . گفت : « راست میگویى و او دروغگوست ، این یك زن یهودیست كه سالها پیش شوهرش مرده است و چنین خواهد كرد تا اگر تواند شما را هلاك كند . امیه گفت :

« چاره چیست ؟ » گفت : « شتران خویش را فراهم كنید و چون بیاید كه رفتار خود را تكرار كند به دو بگویید : هفت بار از بالا و هفت بار از زیر باسمك اللهم ، كه دیگر زیان بشما نتواند رسانید » . امیه پیش كسان خود بازگشت و آنچه را شنیده بود با آنها بگفت و چون پیرزن بیامد و چنان كرد كه میكرده بود گفتند : هفت بار از بالا و هفت بار از زیر باسمك اللهم و زیانشان نرسید . چون پیرزن دید كه شتران حركت نكردند گفت : « فهمیدم این كار كیست بالایش سپید و پائینش سیاه شود » و ما به راه افتادیم وقتى صبح شد امیه را دیدم كه چهره و گردن و سینه اش پیس بود و پائین تنش سیاه شده بود و چون به مكه آمدند این قصه بگفتند .

امیه نخستین كس بود كه « باسمك اللهم » نوشت ، تا خدا عز و جل اسلام را بیاورد و این كلمه برداشته شد و « بسم الله الرحمن الرحیم » نوشتند و او را جز این حكایتهاست كه با سرگذشت وى در اخبار الزمان و دیگر كتابهاى سابق خود آورده ایم .

و هم از فترتیان ورقة بن نوفل بن اسد بن عبد العزى بن قصى بود كه بنسب درست پسر عم خدیجه دختر خویلد همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود . وى كتب سلف خوانده و علم آموخته بود و از بت پرستى بیزار بود و دربارهء پیمبر صلى الله علیه و سلم خدیجه را بشارت داد كه او پیمبر این امت است و آزار بیند و تكذیب شنود . و چون پیمبر صلى الله علیه و سلم را بدید ، گفت : « برادرزادهء من ! بر كار خویش استوار باش

ص: 65

بخدایى كه جان ورقه به كف اوست تو پیمبر این امتى كه آزارت كنند تو تكذیب شوى و برونت كنند و بجنگت كشانند ، اگر آن روز بودم خدا را چنان كه داند یارى خواهم كرد » . دربارهء او خلاف كرده اند ، بعضى پنداشته اند كه نصرانى بمرد و ظهور پیمبر صلى الله علیه و سلم را در نیافت و بدین وى ره نبرد . بعضى دیگر گفته اند وى مسلمان مرد و پیمبر صلى الله علیه و سلم را مدح كرد و گفت : « مىبخشد و در میگذرد و بدى را سزا نمىدهد و هنگام ناسزا و خشم غیظ را فرو میبرد . » و هم از فترتیان عداس غلام عتبة بن ربیعه بود . وى از مردم نینوى بود و پیمبر صلى الله علیه و سلم را به طایف هنگامى كه براى دعوت طایفیان بسوى خدا عز و جل رفته بود دیدار كرد و با پیمبر صلى الله علیه و سلم در باغ حكایتى داشت و در جنگ بدر بر دین مسیح كشته شد . وى از جمله كسانى بود كه ظهور پیمبر صلى الله علیه و سلم را بشارت مىداد . و هم از آنها ابو قیس صرمة بن ابى انس بود كه از انصار و از بنى نجار بود ، وى راهب شد و پشمینه پوشید و از بت پرستى كناره گرفت و بخانه اى نشست و آن را عبادتگاه خویش كرد كه حائض و جنب بدان در نیاید . مىگفت : « من خداى ابراهیم را پرستش مىكنم . » و چون پیمبر صلى الله علیه و سلم به مدینه آمد مسلمان شد و اسلامش نكو شد و آیهء سحر كه گوید : « بخورید و بنوشید تا رشتهء سپید از رشتهء سیاه سحرگاه بر شما نمودار شود » دربارهء وى آمد و هم او بود كه دربارهء پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفته بود :

« ده و چند سال در مكه میان قریش بسر برد مگر دوست موافقى بیابد » .

هم از فترتیان ابو عامر اوسى بود كه نامش عبد عمرو بن صیفى بن نعمان بود و از بنى عمرو بن عوف از قبیلهء اوس بود و همو پدر ابو حنظله غسیل الملائكه بود وى مردى شریف بود كه در جاهلیت راهب شد و پشمینه پوشید و چون پیمبر صلى الله علیه و سلم به مدینه آمد با او حكایتى دراز داشت و با پنجاه غلام از مدینه برفت و در شام نصرانى بمرد .

ص: 66

و هم از آنها عبد الله بن جحش اسدى بود كه از بنى اسد بن خزیمه بود و ام - حبیبه دختر ابو سفیان بن حرب را پیش از آنكه زن پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شود بزنى داشت . وى كتب سلف خوانده و بنصرانیت متمایل شده بود و چون پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم مبعوث شد همراه مسلمانان دیگر با زن خود ام حبیبه دختر ابو سفیان بن حرب بسرزمین حبشه مهاجرت كرد و در آنجا از اسلام بگشت و نصرانى شد و هم در حبشه بمرد . وى به مسلمانان مىگفت « فقحنا و صأصأتم » یعنى ما چشم گشودیم و شما همچنان مىكوشید كه چشم بگشایید و این مثال بود ، زیرا توله سگ كه پس از تولد چشم بگشاید گویند فقح و آن دم كه خواهد چشم گشاید و هنوز نگشوده باشد گویند صأصأ . چون عبد الله بن جحش بمرد پیمبر صلى الله علیه و سلم ام حبیبه دختر ابو سفیان را بزنى گرفت ، نجاشى او را بزنى پیمبر داد و از جانب وى چهار صد دینار مهر او كرد .

هم از فترتیان بحیراى راهب بود كه مؤمن بود و دین مسیح بن مریم عیسى علیه السلام داشت . نام بحیرا بنزد نصارى جرجس است . وى از عبد القیس بود و چون پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در دوازده سالگى با عموى خود ابو طالب به تجارت سوى شام رفت و ابو بكر و بلال نیز با ایشان بودند بر بحیرا گذشتند كه در صومعه اى بود و پیمبر را به وصف و نشانه ها كه در كتاب خود دیده بود بشناخت و ابر را دید كه هر جا مىنشیند بر او سایه مىكند و آنها را فرود آورد و عزیز داشت و غذایى آماده كرد و از صومعه فرود آمد و نقش خاتم نبوت را میان دو بازوى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بدید و دست بر محل آن نهاد و به پیمبر صلى الله علیه و سلم ایمان آورد و ابو بكر و بلال را از حكایت و سرنوشت آیندهء وى آگاه كرد و از ابو طالب خواست كه وى را از همین جا باز گرداند و آنها را از اهل كتاب بر پیمبر بیم داد و این مطلب را با ابو طالب بگفت كه او را باز گردانید و چون از این سفر بازگشت قصهء وى با خدیجه آغاز شد كه خدا دلایل نبوت وى را به خدیجه نمودار

ص: 67

كرده بود و او از رویدادهاى راه خبر یافته بود .

مسعودى گوید : این مختصر از ابتداى خلقت تا كنون است و در این جمله جز آنچه شرایع آورده و كتابهاى سلف گفته اند و پیمبران علیهم الصلاة و السلام بیان كرده اند نیاوردیم .

اكنون كه مختصرى از ذكر ملوك اسرائیلى را چنان كه در كتب اهل شریعت دیده ایم ، و خدا بهتر داند ، بیاوردیم ، آغاز ممالك هند و شمه اى از عقاید هندوان و پس از آن ممالك دیگر را یاد مىكنیم . 90

ص: 68

ذكر شمه اى از اخبار هند و عقاید هندوان و آغاز ممالك و ملوك آن دیار

گروهى از اهل علم و نظر و بحث كه در ملاحظهء امور و آغاز این جهان بنهایت رسیده اند گویند جماعتى كه بروزگاران قدیم و پارسایى و حكمت داشتند هندوان بودند زیرا وقتى نسلها بوجود آمد و جماعتها نمودار شد هندوان خواستند مملكتى داشته باشند و بر مركز ملك چیره شوند كه ریاست خاص ایشان شود ، بزرگانشان گفتند ما اهل تقدم بوده ایم و سرانجام از آن ماست و آخر و اول و نهایت خاص ماست و پدر از ما ، در جهان نفوذ كرد و نباید بگذاریم كسى بخلاف ما رود و دشمنى ما كند یا بما اعتنا نكند و گر نه بر او تازیم و از میانش برداریم تا به اطاعت ما باز آید ، و بر این هم سخن شدند و شاهى براى خود انتخاب كردند كه برهمن اكبر و ملك اعظم و پیشواى مقدم هند بود و بدوران وى حكمت آشكار شد و علما پیشى گرفتند و آهن از معدن استخراج كردند و هم در ایام او شمشیر و خنجر و بسیارى اقسام اسلحه ساخته شد . وى معبدها به پا كرد و بجواهر براق نور - افشان بیاراست و افلاك و دوازده برج و ستارگان را در آنجا تصویر كرد و كیفیت جهان را بتصویر وانمود و هم بتصویر ، اثر ستارگان را در جهان و در كار تولید موجودات حیوانى از ناطق و غیر ناطق بیان كرد و حال مدبر اعظم را كه خورشید است نمودار كرد و در كتاب خویش بر همان همهء این چیزها را بیاورد و فهم آن را بعقول عوام نزدیك كرد و ادراك مطالب عالىتر را در خاطر خواص

ص: 69

نفوذ داد و از مبدأ اول كه بجود خویش سایر موجودات را وجود بخشیده سخن آورد و هندوان مطیع او شدند و دیارش آباد شد و ترتیب امور جهان را به آنها نشان داد و حكیمان را فراهم آورد . بروزگار وى كتاب سند هند را كه بمعنى دهر الدهور است بوجود آوردند و كتابهاى دیگر مانند ارجبهد و مجسطى از آن آمد و از ارجبهد كتاب اركند و از مجسطى كتاب بطلیموس آمد . سپس از آن زیجها فراهم كردند و نه رقم را كه شامل حساب هندى است بوجود آوردند و او نخستین كس بود كه از اوج خورشید سخن آورد و گفت كه در هر برج سه هزار سال بسر مىكند و فلك را به سى و ششهزار سال بسر میبرد . به اعتقاد برهمن اوج خورشید در برج ثور است و چون ببرجهاى جنوبى منتقل شود معموره نیز انتقال یابد و آبادیها ویران و ویرانه ها آباد شود و شمال ، جنوب و جنوب شمال گردد و هم او در بیت - الذهب حساب دور اول و تاریخ قدیم را كه هندوان اساس تاریخ اول را بر آن نهاده اند و پیدایش آن در هند بوده است ، نه در ممالك دیگر ، مرتب كرد . هندوان را دربارهء مبدأ گفتگوى طولانى است كه از نقل آن میگذریم كه این كتاب خبر است نه كتاب بحث و نظر ، و شمه اى از آن را در كتاب اوسط آورده ایم . بعضى هندوان گویند كه از آغاز جهان تا هفتاد هزار سال یك هازروان است و چون جهان این مدت را بسر برد گیتى دور از سر گیرد و نژاد آشكار شود و بهایم برون شود و آب بجوشد و حیوان بجنبد و علف بروید و نسیم هوا را بشكافد . ولى بیشتر هندوان كرةها قائلند كه بر اساس دوره هاست كه نیروهاى متلاشى و موجود بالقوه كه مؤثر و مشخص است آغاز مىشود و براى این كار مدتى معین كرده اند ، دور عظمى و حادثهء كبرى را عمر جهان نامیده اند و فاصلهء میان آغاز و انجام را سى و ششهزار سال ضرب در دوازده هزار سال قرار داده اند . به اعتقاد آنها این یك هازروان است كه ضابط نیروى اشیاء و مدبر چیزها است ، و دوره ها همه معانى را كه در آن مكنون است قبض و بسط میدهد . در آغاز كرة عمرها

ص: 70

دراز است كه دایره ها گشاده است و نیروها مجال كافى دارند و در آخر كرة عمرها كوتاه است كه دایره ها تنگ است و كدورتهاى عمرگسل فراوان است زیرا در آغاز كرة نیرو و صفاى اجسام آزاد مىشود و ظهور مىكند و صفا بر كدورت غلبه دارد و صافى از ثقل بیشتر است و عمرها باقتضاى صفاى مزاج و تكامل نیروهایى كه عناصر را بتركیب كاینات فسادپذیر متغیر فانى و وامیدارد دراز مىشود . در آخر كرة اعظم و انتهاى دور اكبر صورتها مشوش و نفوس ضعیف و مزاجها مختلط مىشود و نیروها متناقض و قواى نگهبان بى اثر میشوند و عناصر در دایره ها بخلاف و مزاحمت همدیگر میروند و كسان این دوران ها بكمال عمر نمیرسند .

هندوان را در بارهء مبادى اول و تقسیم دوره ها و هازروانها دلایل و برهانهاست و دربارهء نفوس و پیوستگى آن بعوالم بالا و كیفیت نزول از بالا به پائین و دیگر مطالبى كه برهمن در آغاز روزگار مرتب كرده رمزها و رازها دارند . پادشاهى برهمن سیصد و شصت سال بود .

فرزندان وى تا كنون عنوان برهمن دارند و هندوان تعظیم ایشان میكنند و عالیترین و شریفترین طبقهء هندوانند و حیوانى نخورند و مردان و زنان برهمن نخهاى زرد ، چون حمایل شمشیر به گردن آویزند تا از دیگر هندوان مشخص باشند .

بروزگار قدیم در پادشاهى برهمن هفت تن از حكماى سر شناس هند در بیت الذهب فراهم شدند و گفتند : « بنشینید تا مناظره كنیم و ببینیم قضیهء جهان چه بوده و راز آن چیست ؟ از كجا آمده ایم و بكجا میرویم ؟ آیا آمدن ما از عدم بوجود حكمتى بوده است یا بلاهتى ؟ و آیا خالق ما كه پیكرمان را پدید آورده با خلق ما جلب منفعتى كرده ؟ و یا با فناى ما از این جهان دفع ضررى از خود مىكند ؟ آیا او نیز چون ما دستخوش حاجت و نقص است یا او از هر جهت بى نیاز است ؟ پس چرا ما را پس از وجود و رنجها و لذتهایمان فنا مىكند ؟ »

ص: 71

حكیمى كه از آن جمله مورد نظر بود گفت : « آیا كسى از مردم اشیاء موجود را كه از حقیقت ادراك نهان است ، ادراك كرده و به نتیجه رسیده و یقین حاصل كرده است ؟ » حكیم دوم گفت : « اگر حكمت بارى عز و جل در یكى از عقول محدود میشد حكمت وى ناقص بود و هدف آن نا مفهوم میماند و مانع ادراك توانست شد » . حكیم سوم گفت : « پیش از آنكه بشناخت اشیاء دیگر بپردازیم میبایست از معرفت نفس خویش كه از همه چیزها بما نزدیك تراست و ما وابستهء اوییم و او روا بستهء ماست آغاز كنیم » . حكیم چهارم گفت : « چه وضع بدى دارد كسى كه محتاج شناخت خویشتن است » . حكیم پنجم گفت : « بدین جهت میباید با دانشورانى كه مایهء حكمت دارند ارتباط داشت » . حكیم ششم گفت : « مردى كه خواهان سعادت است نباید از این نكته غفلت كند » . حكیم هفتم گفت : « من نمى فهمم چه میگویید جز اینكه مرا باجبار به این جهان آورده اند و با حیرت بسر میبرم و نه بدلخواه از آن برونم مىبرند » .

هندوان سلف و خلف دربارهء نظریات این هفت حكیم فرقه ها شدند و هر فرقه بیكى از ایشان اقتدا كرد و بمذهب وى بود . سپس از مذهبهایشان رشته ها پدید آمد و در عقاید خویش خلاف كردند و فرقه ها كه بشمار آمده به هفتاد رسیده است .

مسعودى گوید : ابو القاسم بلخى در كتاب « عیون المسائل و الجوابات » و هم حسن ابن موسى نوبختى در كتاب موسوم به « الآراء و الدیانات » ، مذاهب و عقاید هند را با علت آنكه خویشتن را به آتش مىسوزانند و تن خویش را باقسام شكنجه پاره میكنند یاد كرده اند اما از آنچه ما آوردیم سخن نگفته و به این مرحله توجه نكرده اند .

دربارهء برهمن خلاف است ، بعضى پنداشته اند كه وى آدم علیه السلام بود كه پیمبر خداى عز و جل سوى هندوان بود و بعضى دیگر چنان كه ما نیز گفتیم بر آنند كه وى پادشاهى بود ، و این مشهورتر است . چون برهمن بمرد مردم هند سخت

ص: 72

فغان كردند و بصدد آمدند بزرگترین فرزند وى را بشاهى بردارند و جانشین برهمن كه وصیت به دو كرده بود فرزندش باهبود بود كه بر روش پدر حكومت كرد و در كار مردم نگریست و بناى معبدها را بیفزود و حكیمان را تقرب داد و حرمت نهاد و تشویق كرد تا مردم را حكمت آموزند و بطلب حكمتشان فرستاد و مدت شاهیش یكصد سال بود .

در ایام وى نرد را بساختند و بازى آن معمول شد و آن را نمونهء كار دنیا كردند كه توفیق بهوشمندى و زرنگى نیست و روزى را به زبردستى نتوان یافت .

گویند نخستین كس كه نرد بساخت و بازى كرد اردشیر بن بابك بود و بدین وسیله كار جهان را وا نمود كه چگونه در تغییر است و جهانیان را بازیچهء خویش دارد و خانه هاى نرد را بشمار ماهها دوازده كرد و مهره ها را بتعداد ایام ماه كرد و مهره ها را نمودار تقدیر كرد كه مردم دنیا را بازیچه دارد و كسى كه نرد بازى مىكند با مساعدت تقدیر در كار بازى بمراد تواند رسید و هوشمند باریك بین بى مساعدت تقدیر در كار جهان حتى همسنگ ابلهان نتواند شد كه روزى و توفیق را در این دنیا جز بكمك بخت نمیتوان به كف آورد .

پس از باهبود ، زامان بشاهى رسید و مدت شاهیش یكصد و پنجاه سال بود و با شاهان ایران و ملوك چین حكایتها و پیكارها داشت كه نخبهء آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

پس از او فور شاه شد و هم او بود كه در جنگ تن بتن با اسكندر كشته شد و مدت شاهیش یكصد و چهل سال بود .

پس از او دبشلیم بشاهى رسید ، وى مؤلف كتاب كلیله و دمنه است كه آن را به ابن مقفع منسوب داشته اند . سهل بن هارون دبیر ، براى امیر المؤمنین مأمون كتابى بعنوان ثعله و عفره فراهم آورده و ابواب و امثال كلیله را تتبع كرده كه از آن منظم تر است . مدت شاهى دبشلیم یكصد و بیست سال بود و جز این نیز

ص: 73

گفته اند .

پس از او بلهیت بشاهى رسید و شطرنج بروزگار وى ساخته شد كه بازى نرد را بى اعتبار كرد و توفیق هوشمند و بلیه نادان را نمودار كرد . بلهیت حساب شطرنج را سامان داد و كتابى در این زمینه براى هندوان مرتب كرد كه بنام روش جنكا معروف و متداول است و هم او با حكیمان خویش شطرنج بازى كرد و مهره ها را به شكل مجسمه هاى انسان و حیوانات دیگر كرد و آنها را مرتبه ها كرد و شاه را نمودار مدبر و رئیس نهاد و همچنین مهره هاى دیگر را ، و آن را نمونهء پیكره هاى علوى و اجسام سماوى یعنى هفت ستاره و دوازده برج كرد و هر نوع مهره را بستاره اى اختصاص داد و آن را نمونهء كار مملكت كرد كه اگر دشمنى رخ نمود و در جنگ خدعه اى كرد بنگرند كه زود یا دیر چه باید كرد و هندوان را در بازى شطرنج را زیست كه در ارقام مضروب آن نهاده اند و بوسیلهء آن براز افلاك و سر انجام علت اولى رسند . عدد مضروب خانه هاى شطرنج هیجده هزار هزار هزار هزار هزار هزار و چهار صد هزار و چهل و شش هزار هزار هزار هزار هزار و هفتصد و چهل هزار هزار هزار هزار و هفتاد و سه هزار هزار هزار و هفتصد هزار هزار و هفتهزار هزار و پانصد هزار و پنجاه و یك هزار و ششصد و پانزده مىشود و شش هزار مكرر اول و پنج هزار مكرر دوم و چهار هزار مكرر سوم و سه هزار مكرر چهارم و دو هزار مكرر پنجم و هزار ششم بنزد آنها معنى خاص دارد كه در بحث دورانها و روزگارها و اثر عوامل علوى در این جهان كه نتیجهء ارتباط نفوس انسانى با ستارگانست از آن یاد میكنند . مردم یونان و روم و اقوام دیگر را دربارهء شطرنج گفتگوهاست و طرق بازى خاص دارند كه شطرنجیان در كتابهاى خویش آورده اند و صولى و عدلى پیش قدم آنهایند كه بدوران ما بازى شطرنج بایشان ختم شده است .

دوران شاهى بلهیت در هند هشتاد سال بود و در بعضى كتابها هست كه وى

ص: 74

یكصد و بیست سال شاه بود . پس از وى كورش شاه شد و براى هندوان باقتضاى وقت و احتیاجات مردم عقاید تازه پدید آورد و مذاهب سلف را رها كرد . سند باد در مملكت او و بعصر او بود كه كتاب هفت وزیر و معلم و غلام و زن پادشاه را براى وى تنظیم كرد كه بنام سند باد معروف شد . و هم در خزانهء این پادشاه كتاب اعظم در شناخت بیماریها و داروها و علاجها تنظیم شد و تصویر گیاهان را در آن كشیدند . مدت پادشاهى وى یكصد و بیست سال بود .

وقتى این پادشاه بمرد عقاید هندوان مختلف شد و فرقه ها پدید آمد و طبقه ها جدا شد و هر رئیسى بناحیه اى دست انداخت . سرزمین سند شاهى داشت و سرزمین قنوج شاه دیگر داشت ، پادشاهى نیز بسرزمین كشمیر حكومت یافت و به شهر مانكیر كه ناحیه اى معتبر بود پادشاهى بود كه بلهرى نام یافت و این نخستین پادشاه بود كه نامش بلهرى شد و همین نام را بپادشاهان خلف او دادند ، و تاكنون كه سال سیصد و سى و دوم است این رسم بر قرار است .

هندوستان به دریا و خشكى و كوه بسیار وسیع است و ملك هند به ملك زایج قلمرو مهراج پادشاه جزایر پیوسته است و این مملكت میان هند و چین فاصله است و آن را به هند اضافه كنند . هندوستان از ناحیهء كوهستان بسرزمین خراسان پیوسته است و ناحیهء سند بسرزمین تبت متصل است و میان این كشورها خلافها و جنگهاست و زبانهاشان مختلف و عقایدشان گونه گون است و بیشترشان چنان كه از پیش گفتیم معتقد بتناسخ و انتقال ارواحند . و هندوان بعقل و سیاست و حكمت و رنگ و صفت و صحت مزاج و صفاى خاطر و دقت نظر از سیاهان زنگ و دمادم و طوایف دیگر ممتازند .

جالینوس براى سیاه پوست ده خاصیت شمرده كه در او هست و در مردم دیگر نیست : موى مجعد و ابروى كم پشت و سوراخ بینى گشاد و لبهاى كلفت و دندان تیز و پوست بد بو و حدقهء سیاه و دست و پاى ترك دار و درازى ذكر و

ص: 75

فزونى طرب . جالینوس گوید طربناكى سیاه پوست از آنجاست كه مخش معیوب است و به همین جهت عقلش خلل دارد .

هم جالینوس دربارهء طرب سیاهان و اینكه خوشحالى بر ایشان غلبه دارد و امتیاز زنگان از سیاهان دیگر بطربناكى مطالبى آورده كه در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم .

یعقوب بن اسحاق كندى در یكى از رسائل خود دربارهء تأثیر موجودات علوى و اجسام سماوى در این جهان گوید : همهء چیزهایى را كه خداى تعالى آفریده بعضى را علت بعضى دیگر كرده ، علت در معلول خود به حكم علیت اثر مىكند اما معلول در علت فاعلى خود اثر نمیكند نفس علت فلك است نه معلول آن و فلك در آن اثرى ندارد ولى طبع نفس چنان است كه اگر چیزى را نیابد تابع مزاج تن مىشود چنان كه در زنگى هست كه جاى او گرم است و موجودات فلكى در آن اثر كرده و رطوبت را بقسمت بالاى او جذب كرده و دیده اش را سپید و لبش را كلفت و بینیش را پهن و بزرگ و سرش را بسبب حدت رطوبتها به بالاى بدن ، قطور كرده بدین جهت مزاج دماغش از اعتدال بگشته كه عمل نفس در آن كاملًا آشكار نتواند شد و ادراك وى تباه شده و اعمال عقلانى از او برون شده ، و كسان از متقدم و متأخر دربارهء علت تكوین سیاهان و محلهاى ایشان نسبت بفلك و اینكه كدام یك از هفت سیاره یعنى دو نیر و پنج دیگر عهده دار كار ایشان بوده و بابداع ایشان پرداخته و در تنهایشان اثر كرده سخن آورده اند ولى این كتاب ما خاص این معنى نیست كه آنچه را در این باب گفته اند ضمن آن بیاریم اما همهء آنچه را در این باره گفته اند با دلایلى كه آورده اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و سخن منجمان متقدم و متأخر را كه كار ایشان را به زحل نسبت داده اند یاد كرده ایم .

یكى از شاعران منجم و علماى نجوم از متأخران اسلام آنچه را گفتیم در شعر خویش آورده گوید :

ص: 76

« پیر ستارگان زحل آسمانى است كه پیرى بزرگ و شاهى نیرومند است ، طبع آن سودایى و سرد است و تیرگى آن جان را سیاه كند ، و در زنگان و بردگان و سرب و آهن اثر مىكند » .

طاوس یمانى همدم عبد الله بن عباس از ذبیحهء زنگى نمیخورد و میگفت خلقت زنگى معیوب است . شنیدم كه ابو العباس الراضى بالله پسر المقتدر بالله از دست سیاه چیزى نمیگرفت ، میگفت : « این بنده ایست كه خلقتش معیوب است » . معلوم نیست از عقیدهء طاوس تقلید میكرد یا پیرو راى و طریقت دیگر بود . عمرو بن بحر جاحظ نیز در مفاخره و مناظرهء سیاهان با سپید پوستان كتابى تألیف كرده است .

هندوان كسى را بشاهى بر نمیدارند مگر چهل سال تمام داشته باشد و ملوك هند جز در اوقات معین بر عامه نمودار نمیشوند و ظهورشان فقط براى رسیدگى به كار رعیت است كه به نظر ایشان نگریستن عوام در پادشاهان خلاف ابهت و مایهء وهن ایشان است . به نظر هندوان ریاست با انتخاب مردم لایق دوام مییابد كه در مراتب سیاست هر كار را بجاى خویش آرند .

مسعودى گوید : بدیار سرندیب كه از جزایر دریا است دیده ام كه وقتى پادشاهى بمیرد او را بر عرابهء كوتاهى نهند كه نزدیك زمین باشد و چرخهاى كوچك دارد كه خاص همین كار ساخته اند . در آن حال موهایش به زمین كشیده شود و زنى جاروب بدست خاك بر سر او ریزد و بانگ زند : « اى مردم این پادشاه سابقتان است كه بر شما پادشاهى داشت و حكمش روان بود و اكنون به این حال افتاده است كه مىبینید ، از دنیا رفته و فرشتهء مرگ جانش را گرفته . شاه شاهان و زندهء جاوید كسى است كه هرگز نمیرد ، از بعد پادشاه خود دل به دنیا مبندید » . و سخنانى در این معنى مبنى بر ترس و بى رغبتى دنیا بگوید و جنازهء شاه را در همهء خیابانهاى شهر بگرداند سپس آن را به چهار پاره كنند و صندل و كافور و دیگر اقسام بوهاى خوش

ص: 77

آماده كرده باشند و جنازه را به آتش بسوزانند و خاكستر را بباد دهند . غالب هندوان با ملوك و بزرگان خویش بدلایلى كه دارند چنین كنند و همین رسم را به كار برند . پادشاهى خاص یك خاندان است و به دیگران نمیرسد و خاندان وزیران و قاضیان و دیگر اهل منصب نیز چنین است و تغییر نمیپذیرد .

هندوان شرابخوارى را ممنوع داشته اند و شرابخوار را آزار كنند ، نه باقتضاى دین بل از این جهت كه نمیخواهند عقل خویش را به چیزى آشفته كنند 99 100 و از آن حال كه هست بگردانند . اگر معلوم شود كه شاهى شراب نوشیده ، مستحق خلع باشد كه با مستى تدبیر و سیاست نتواند كرد . گاه باشد كه به سماع و ملاهى پردازند ، آلات طرب گونه گون دارند كه در كسان از خنده تا گریه اثرهاى مختلف دارد . گاه باشد كه كنیزكان را شراب دهند تا طرب كنند و مردان از طرب ایشان طربناك شوند .

هندوان در سیاست نظریات فراوان دارند كه بسیارى از آن و اخبار و - سرگذشتشان را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب نیز شمه اى مىآوریم .

از جمله حكایتهاى ظریف ملوك هند و سرگذشتهاى شگفت آنها كه در آغاز روزگار میان ایشان گذشته مربوط بیكى از شاهان قمار هند است كه عود قمارى از آن مملكت و سرزمین آرند و منسوب بدانجاست و این دیار از جزایر دریا نیست بلكه ساحل دریا و كوهستان است و مردانش بشمار از بیشتر ممالك هند فزونتر است و دهان مردم آنجا از بیشتر هندوان خوشبو تر است كه آنها نیز چون اهل ملت اسلام مسواك به كار مىبرند و هم از جمله هندوان آنها زنا را حرام دانند و از بسیارى خبائث دورى كنند و از نبیذها بپرهیزند ، اگر چه در این كار بخصوص همانند عوام هندوان هستند ، و بیشتر آنها پیادگانند زیرا در دیار آنها كوهستان و دره فراوان و بیابان و دشت كمتر است . این سرزمین قمار رو به روى كشور مهراج پادشاه جزایر

ص: 78

زابج و كله و سرندیب و غیره است .

گویند بروزگار قدیم جوانى سبكسر عهده دار پادشاهى قمار شد روزى در قصر خود بر تخت پادشاهى جاى داشت . قصر وى بر رودى بزرگ مشرف بود كه چون دجله و فرات آب شیرین داشت و از قصر تا دریا یك روز راه بود ، وزیر نیز بحضور وى بود و او ضمن سخن از مملكت مهراج و وسعت آبادى آن و جزایرى كه در تصرف اوست با وزیر گفت : « هوسى در دل دارم كه دوست دارم به آن برسم » . وزیر كه مردى خیر خواه بود و سبكسرى او را میدانست گفت : « اى پادشاه آن چیست ؟ » گفت دوست دارم سر مهراج پادشاه زابج را در طشتى پیش روى خود ببینم » . وزیر بدانست كه این اندیشه را حسد در حال وى سر داده و بخاطر او گذرانیده است و گفت :

« اى پادشاه گمان نداشتم شاه چنین اندیشه اى بدل بگذراند كه از روزگار قدیم تا كنون میان ما و این قوم زد و خوردى نبوده و از آنها بدى ندیده ایم كه آنها در جزایر دور دست بسر مىبرند و مجاور سرزمین ما نیستند و در ملك ما طمع ندارند و ما بین مملكت قمار و مملكت مهراج به دریا ده تا بیست روز راه است » . سپس وزیر به دو گفت : « سزاوار نیست كه شاه كسى را از این مطلع كند و در این زمینه سخنى گوید » .

شاه خشمگین شد و سخن خیر خواه را نشنید و این سخن را با سرداران و بزرگان دربار خویش بگفت و زبان به زبان رفت تا شایع شد و به مهراج رسید كه مردى مدبر و كار آزموده بود و بسن كهولت رسیده بود . وى وزیر خود را بخواست و آنچه را شنیده بود به دو خبر داد و گفت : « با آنچه از این نادان شیوع یافته و این آرزو كه از روى جوانى و غرورى از گفتهء او انتشار یافته روا نیست دست از او بداریم كه این كار ملك را زیان رساند و موهون كند » . بگفت تا آنچه را در میانه رفته است مكتوم دارد و هزار كشتى آماده كند و براى هر كشتى از مرد و سلاح آنچه باید فراهم آرد ، و چنان وا نمود كه میخواهد در جزایر مملكت خود گردش كند و به شاهانى كه در این جزایر بودند و اطاعت او میكردند نوشت كه عزم دیدار ایشان و گردش جزایر

ص: 79

دارد تا قضیه شایع شد و شاه هر جزیره آنچه شایستهء مهراج بود آماده كرد . وقتى كارها سامان گرفت و همه چیز منظم شد بكشتى نشست و با سپاه بكشور قمار رفت و بر دره اى كه بپایتخت قمار میرسید هجوم برد و مردان آنجا را از پیش برداشت و سرداران آن را غافلگیر كرد و پایتخت را بگرفت و مردان خویش را فراهم آورد و بگفت تا نداى امان دهنند و بر تخت پادشاه قمار نشست كه او را اسیر گفته بود و بگفت تا او را بیاوردند ، وزیر او را نیز بیاوردند . بشاه گفت : « چرا آرزویى كردى كه قدرت آن نداشتى و اگر بدان میرسیدى بهره اى از آن نمیگرفتى و موجبى براى آن نبود ؟ » وى جوابى نداشت . مهراج به دو گفت : « اگر با این آرزو كه میخواستى سر مرا در طشت مقابل خود ببینى ، آرزوى تسلط و تاخت و تاز در سرزمین مرا كرده بودى ، دربارهء تو چنان میكردم ولى آرزوى معینى كردى كه با تو همان میكنم و بى آنكه در دیار تو به چیزى دست بزنم بدیار خودم باز میگردم تا براى پسینیان تو عبرت شود و هیچكس از حد قسمت خود تجاوز نكند و عافیت را غنیمت شمارد » . آنگاه گردن او را بزد و رو بوزیر او كرد و گفت : « پاداش خیر بینى كه وزیر خوبى بودى . من دانسته ام كه تو با رفیق خود راى درست را گفتى ، اگر پذیرفته بود . اكنون ببین از پس این نادان شایستهء پادشاهى كیست و او را بجاى وى برگمار » . و در ساعت سوى دیار خود بازگشت بى آنكه او یا یكى از یارانش به چیزى از دیار قمار دست دراز كند . وقتى به مملكت خود رسید بر تخت شاهى نشست كه بر بركهء معروف به بركهء خشت طلایى مشرف بود و طشتى را كه سر پادشاه قمار در آن بود پیش رو داشت و سران مملكت را پیش خواند و خبر خویش را با موجبى كه وى را به این اقدام وا داشته بود با آنها بگفت . اهل مملكتش براى او دعا كردند و پاداش نكو خواستند ، آنگاه بگفت تا سر را بشستند و بوى خوش زدند و در ظرفى نهاد و پیش پادشاه قمار فرستاد و به دو نوشت : رفتار ما با سلف تو از آنجا بود كه مرگ ما را خواسته ، بود و خواستیم امثال او را ادب كنیم ، اكنون كه به منظور خود رسیدیم مناسب دیدیم سر او را پیش

ص: 80

تو باز فرستیم كه نگهداشتن آن براى ما سودى ندارد و این ظفر كه بر او یافته ایم مایهء فخر ما نیست . ملوك هند و چین از قضیه خبردار شدند و مهراج در نظر آنها بزرگ شد و از آن پس شاهان قمار چون بهنگام صبح برخیزند رو بدیار زابج كنند و سجده برند و مهراج را ببزرگى ستایند . مسعودى گوید معنى بركهء خشت طلایى اینست كه قصر مهراج كنار بركهء كوچكى بود كه به خلیج بزرگ زابج اتصال داشت و هنگام مد آب دریا به این خلیج راه مییافت و بهنگام جزر آب شیرین بدان میریخت . هر روز صبح پیشكار شاه پیش او میرفت و خشت طلایى كه وزن آن براى ما معلوم نیست همراه داشت و آن را در مقابل شاه میان بركه مىافكند . هنگام مد آب ، آن خشت و خشتهاى دیگر را كه با آن فراهم آمده بود میپوشانید و هنگام جزر آب از آن پس میرفت و در آفتاب نمودار میشد و شاه كه در مجلس مشرف بر آن نشسته بود آن را میدید و حال بدین گونه بود و مادام كه شاه زنده بود هر روز خشتى در این بركه مىافكند و چیزى از آن بر نمیداشت ، وقتى شاه میمرد ، شاه پس از او همه خشتها را بیرون مىآورد و میشمرد و ذوب میكرد و بر زن و مرد و اطفال و سران خدمهء خاندان سلطنت به ترتیب مقام و مقررى هر گروه از آنها پخش میكرد و هر چه بجا میماند به محتاجان میداد و شمار و وزن خشتها را ثبت میكرد و میگفتند فلان شاه فلان مقدار سال بزیست و فلان مقدار خشت طلا در بركهء سلطنت از او بجا ماند كه پس از مرگش میان اهل مملكت پخش شد و افتخار نصیب كسى بود كه دوران ملكش دراز و شمارهء خشتهاى طلا در بركه اش بیشتر بود .

اكنون بزرگترین پادشاه هند بلهرى فرمانرواى شهر ماننكیر است كه بیشتر شاهان هند هنگام نماز رو سوى آن كنند و به فرستادگان شهر كه بقلمرو ایشان روند درود فرستند . بجز مملكت بلهرى در هند ممالك بسیار هست ، از آن جمله ملوك كوهستانند كه دریا ندارند چون راى ، فرمانرواى كشمیر و هم پادشاه طافن و دیگر ملوك هند و بعضى دیگر هم خشكى و هم دریا دارند . از قلمرو بلهرى

ص: 81

تا دریا هشتاد فرسنگ سندى است كه هر فرسنگ هشت میل است . وى چندان سپاه و فیل دارد كه شمار آن نتوان دانست و بیشتر سپاهش پیاده است به جهت آنكه قلمرو او در كوهستان است . از ملوك هند ، بؤوره فرمانرواى قنوج كه دریا ندارد با بلهرى دشمنى دارد . بؤوره عنوان هر پادشاهى است كه بر این كشور حكومت كند و سپاه او به ترتیب شمال و جنوب و صبا و دبور مرتب است زیرا در هر یك از این جهات پادشاهى با وى بجنگ است .

بعدها شمه اى از اخبار ملوك سند و هند و دیگر ملوك جهان را ضمن گفتگو از دریاها و عجایب و اقوامى كه در جزایر و اطراف آن هست با مراتب ملوك و مطالب دیگر در این كتاب بیاوریم و تفصیل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و خدا داناتر است . 100

ص: 82

ذكر زمین و دریا و رودها و كوهها و هفت اقلیم و ستارگان وابسته به آن و ترتیب افلاك و مطالب دیگر

حكما زمین را به جهت مشرق و مغرب و شمال و جنوب تقسیم كرده اند و هم آن را به دو قسمت كرده اند : مسكون و نامسكون ، آباد و غیر آباد ، و گفته اند زمین مدور است و مركز آن در میان فلك است و هوا از همه سو آن را احاطه كرده است و نقطه یا قلهء آن بنزد فلك البروج است و آبادى زمین را از حدود جزایر خالدات كه شش جزیرهء آباد در دریاى اقیانوس غربى است تا اقصاى معمورهء چین گرفته اند و آن را دوازده ساعت یافته اند و چنین معلوم كرده اند كه وقتى خورشید در اقصاى چین غروب كند بر جزایر آباد مذكور كه در بحر اقیانوس غربى است طلوع مىكند و چون از این جزایر غروب كند در اقصاى چین طالع مىشود و این یك نیمه دور زمین است و طول عمرانى كه مىگویند از آن وقوف حاصل كرده اند همین است و مقدار آن سیزده هزار و پانصد میل است بمقیاس همان میل كه مساحت دایرهء زمین را بر آن نهاده اند ، آنگاه به عرض پرداخته اند و چنین یافته اند كه آبادى از خط استوا آغاز و در ناحیهء شمال بجزیرهء تولى كه در بریتانیاست و در آنجا حد اكثر طول روز بیست ساعت است ختم مىشود ، و گفته اند كه مسیر خط استوا بر زمین از مشرق به مغرب از جزیره اى ما بین هند و حبش است و از نقطهء معروف به قبة الارض میگذرد كه ما بین جنوب و شمال در نیمه راه جزایر آباد و اقصاى معمورهء چین است و عرض از خط استوا تا جزیرهء تولى قریب شصت

ص: 83

درجه است كه یك ششم دور زمین است و اگر این مقدار عرض را در مقدار طول ناحیهء عمران كه نصف دایرهء زمین است ضرب كنیم مقدار عمران در ناحیهء شمال یك نیمه از یك ششم دور زمین مىشود .

اما در خصوص اقالیم هفتگانه : اقلیم اول سرزمین بابل است و خراسان و فارس و اهواز و موصل و سرزمین جبال و برج آن حمل و قوس و ستارهء آن مشترى است .

اقلیم دوم هند است و سند و سودان و برج آن جدى و ستارهء آن زحل است . اقلیم سوم مكه است و مدینه و یمن و طایف و حجاز و مناطق ما بین آن و برج آن عقرب و ستارهء آن زهره است كه ستارهء سعد فلك است . اقلیم چهارم مصر است و افریقا و بربر و آندلس و مناطق ما بین آن و برج آن جوزا ستارهء آن عطارد است . اقلیم پنجم شام .

است و روم و جزیره و برج آن دلو و ستارهء آن قمر است . و اقلیم ششم ترك است و خزر و دیلم و قلمرو سقلابیان و برج آن سرطان و ستارهء آن مریخ است . اقلیم هفتم دیبل است و چین و برج آن میزان و ستارهء آن خورشید است .

حسین منجم مؤلف « كتاب الزیج فى النجوم » از خالد بن عبد الملك مروزى و دیگران كه خورشید را براى امیر المؤمنین مأمون بدشت سنجار دیار ربیعه رصد كرده اند ، گوید كه یك درجه از سطح زمین شصت و پنج میل است و طول یك درجه را در سیصد و شصت ضرب كرده و دور كرهء زمین را كه بر خشكى و دریا احاطه دارد بیست هزار و یكصد و شصت میل بدست آورده اند ، آنگاه مقدار دور زمین را در هفت ضرب كرده اند و حاصل آن صد و چهل و یك هزار و دویست و بیست میل شده آن را بر بیست و دو میل تقسیم كرده اند و نتیجهء تقسیم كه قطر زمین است ششهزار و چهار صد و جهارده و نیم دهم میل شده است و نصف قطر زمین سه هزار و دویست و هفت میل و شانزده دقیقه و سى ثانیه است كه یك چهارم میل و یك چهارم عشر میل مىشود و میل چهار هزار ذراع است بمقیاس ذراعى كه امیر المؤمنین مأمون براى اندازه گرفتن پارچه و بنا و تقسیم منازل معین كرد و ذراع بیست و چهار انگشت است .

ص: 84

مسعودى گوید بطلیموس در كتاب معروف جغرافیا وصف زمین و شهرها و كوهها و دریاها و جزیره ها و رودها و چشمه ها و شهرهاى مسكون و نقاط آباد را آورده و گفته كه بدوران او چهار هزار و پانصد و سى شهر بوده است و همه را شهر به شهر و اقلیم به اقلیم یاد كرده است و در همان كتاب رنگ كوههاى جهان را از سرخ و زرد و سبز و غیره آورده و گفته كه دویست و چند كوه هست و مقدار كوهها سرخ و زرد و سبز و غیره آورده و گفته كه دویست و چند كوه هست و مقدار كوهها و معادن و جواهر آن را یاد كرده و هم این فیلسوف گفته كه شمار دریاهاى محیط زمین پنج دریاست و جزایر آباد و غیر آباد و مشهور و غیر مشهور آن را بر شمرده و گفته كه در بحر حبشى نزدیك یك هزار جزیره بهم پیوسته هست كه آن را دبیحات گویند و همه آباد است و از جزیره اى تا جزیرهء دیگر دو یا سه میل یا بیشتر فاصله است ، بجز جزایر دیگر كه در این دریا هست و هم بطلیموس در جغرافیا گفته كه آغاز دریاى مصر از روم است تا دریاى مجسمه هاى مسى ، و همه چشمه هاى بزرگ كه از زمین مىجوشد دویست و سى چشمه است و این بجز چشمه هاى كوچك است ، شمار رودهاى بزرگ كه پیوسته در هفت اقلیم جارى است دویست و نود رود است و اقلیمها به ترتیبى است كه در شمار اقالیم آوردیم و هر اقلیمى نهصد فرسنگ در نهصد فرسنگ وسعت دارد . بعضى دریاها بوجود حیوانات آباد است و بعضى دیگر آباد نیست چون اوقیانوس بحر محیط و در این كتاب شمه اى از تفصیل و وصف دریاها را بیاوریم . همهء این دریاها در كتاب جغرافیا برنگهاى گوناگون و اندازه هاى مختلف تصویر شده ، بعضى به صورت عباست و بعضى به شكل بوق است و بعضى شكل روده و بعضى مدور یا مثلث است ولى نام دریاها را در این كتاب به یونانى نوشته اند كه فهم آن میسر نیست . قطر زمین را دو هزار و صد فرسخ گفته ( صحیح آن ششهزار و چهار صد فرسخ است ) كه هر فرسخ شانزده هزار ذراع است . محیط زیرین مدار نجوم كه فلك قمر است یكصد و بیست و پنجهزار و ششصد و شصت فرسخ است و قطر فلك از نقطهء رأس الحمل تا نقطهء رأس المیزان

ص: 85

چهل هزار فرسخ بمقیاس فرسخ مذكور است . شمار افلاك نه فلك است فلك اول كه از همه كوچكتر و به زمین نزدیكتر است فلك قمر است ، دوم فلك عطارد است ، سوم فلك زهره است ، چهارم فلك خورشید ، پنجم فلك مریخ ، ششم فلك مشترى ، هفتم فلك زحل ، هشتم فلك ثوابت و نهم فلك بروج است . شكل فلك كروى است و فلكها درون یك دیگر است . فلك البروج را فلك كلى نیز نامند و روز و شب از آن پدید مىآید زیرا خورشید و ماه و دیگر ستارگان را در یك شب و روز یك دور از مشرق به مغرب مىگرداند و این گردش بر دو قطب ثابت انجام مىشود كه یكى رو بشمال دارد كه قطب بنات النعش است و دیگرى رو بجنوب دارد كه قطب سهیل است و برجها بجز فلك نیست و جاهایى را به این اسمها نامیده اند تا موضع ستارگان را از فلك كلى توان دانست ، پس بضرورت برجها در ناحیهء دو قطب تنگ و در میان كره وسیع است و خطى كه كرده را از شرق بغرب به دو نیم مىكند دایرهء معدل النهار نامیده مىشود زیرا وقتى خورشید روى آن قرار گرفت در همه شهرها شب و روز مساوى مىشود . عرصهء فلك را از جنوب بشمال عرض و از مشرق به مغرب طول نامند . افلاك مدور است و بجهان احاطه دارد و بر مركز زمین مىگردد . زمین در میان افلاك چون نقطهء مركز دایره است . نه فلك هست و نزدیكتر از همه به زمین فلك قمر است و بالاى آن فلك عطارد است و بالاتر از آن فلك زهره است آنگاه فلك خورشید است و خورشید در وسط نه فلك است و بالاى آن مریخ است و بالاتر از آن مشترى است و بالاى آن فلك زحل است و در هر یك از این هفت فلك فقط یك ستاره هست . بالاى فلك زحل فلك هشتم است كه برجهاى دوازده گانه در آنجاست و همهء ستارگان دیگر نیز در فلك هشتم است . فلك نهم بالاتر و بزرگتر از همه است و فلك اعظم است و به همه افلاك زیرین كه یاد كردیم و به چهار عنصر و همهء مخلوق احاطه دارد و ستاره ندارد و مدار آن از مشرق به مغرب است كه هر روز یك دور كامل مىزند و همهء افلاك زیرین كه وصف آن آوردیم با دوران آن دور مىزنند . اما هفت فلكى كه یاد كردیم

ص: 86

از مغرب بمشرق میگردد و قدما را دربارهء این مطالب دلایلى هست كه ذكر آن بدرازا میكشد . ستارگان مرتب كه مىبینیم و دیگر ستارگان در فلك هشتم است كه بر دو قطب بجز دو قطب بفلك اعظم كه از پیش گفتیم همیگردد ، به پندار آنها دلیل اینكه حركت بروج غیر از حركت افلاكست اینست كه حركت بروج - دوازده گانه متعاقب یك دیگر است و از جاى خود منتقل نمیشود و حركت آن بطلوع و غروب تغییر نمىیابد و نیز هر یك از ستارگان هفتگانه حركتى به غیر از دیگران دارد و حركات آن مختلف است مثلًا حركت ستاره اى تندتر است ، یكى بجنوب و دیگرى بشمال مىرود . تعریف فلك بنزد قدما اینست كه فلك نهایت حركت علوى یا سفلى طبایع است و حد فلك از لحاظ طبایع اینست كه فلك شكلى مدور است و شكل دایره از همه اشكال وسیعتر است و به همه شكلهاى دیگر احاطه دارد .

مقدار حركت ستارگان در افلاك مختلف است ، ماه در هر برج دو روز جا دارد و فلك مقدار حركت ستارگان در افلاك مختلف است ، ماه در هر برج دو روز جا دارد و فلك را بیك ماه مىپیماید ، خورشید در هر برج یك ماه میماند ، عطارد بهر برج پانزده روز مقام دارد ، زهره در هر برج بیست و پنج روز مقام دارد ، مریخ در هر برج چهل و پنج روز مقیم است ، مشترى در هر برج یك سال مقیم است و زحل در هر برج سى ماه مقیم است .

بگفتهء بطلیموس مؤلف المجسطى دور زمین با كوهها و دریاها بیست و چهار هزار میل است و قطر یعنى عرض و عمق آن ششهزار و ششصد و سى و شش میل است و این مطلب را از آنجا بدست آورده اند كه ارتفاع قطب شمال را در دو شهر كه از خط استوا بیك فاصله بوده گرفته اند چون شهر تدمر كه در صحراى میان عراق و شام است و شهر رقه ، و ارتفاع قطب را در رقه سى و پنج و یك سوم درجه و در تدمر سى و چهار درجه یافته اند كه یك درجه و یك سوم تفاوت داشته است ، آنگاه فاصلهء رقه و تدمر را مساحى كرده اند كه شصت و هفت میل بوده ، از این قرار این مقدار از فلك با شصت و هفت میل زمین برابر است و فلك ششصد و شصت درجه است بدلایلى كه

ص: 87

گفته اند و تذكار آن در اینجا مشكل است و این تقسیم به نظر صحیح است زیرا چنین یافته اند كه فلك به دوازده برج تقسیم مىشود و خورشید هر برج را به یك ماه طى مىكند و همه برجها را به سیصد و شصت روز مىپیماید و فلك مدور است كه بر دو محور یا دو قطب میگردد چون دو محور گوى و كاسه كه خراط یا نجار میتراشد . هر كه محلش در وسط زمین و نزدیك خط استوا باشد همیشه شب و روز وى مساویست و هر دو محور یعنى قطب شمال و قطب جنوب را مىبیند ولى مردم شهرهایى كه به طرف شمال متمایل است قطب شمال و بنات نعش را مىبینند اما قطب جنوب و ستارگان نزدیك آن و همچنین ستاره اى را كه در خراسان بنام سهیل معروفست نمىبینند و در عراق آن را در همه سال چند روز مىبینند و اگر چشم شتر بر آن بیفتد هلاك شود چنان كه ما گفته ایم و مردم نیز دربارهء مرگ این حیوان بخصوص گفته اند ، اما در شهرهاى جنوبى بهمهء ایام سال آن را مىتوان دید . فرقه هاى فلك شناس و اهل نجوم دربارهء این دو محور كه فلك بر آن میگردد خلاف كرده اند كه آیا ساكن است یا متحرك ؟ بیشتر بر این رفته اند كه محورها بىحركت است و ما گفتار هر دو فرقه را دربارهء این دو محور كه آیا از جنس فلك یا غیر فلك است در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

دربارهء شكل دریاها نیز خلاف است . بیشتر فلاسفهء قدیم هند و حكماى یونان بجز كسانى كه بخلاف ایشان پیرو گفتار متشرعان هستند گفته اند كه دریا نیز بتبع زمین مدور است و بر این سخن دلایل بسیار آورده اند ، از جمله اینكه اگر به دریا پیش روى زمین با كوهها بتدریج از دیده ات نهان مىشود تا به تمام نهان شود و از قلهء كوههاى بلند چیزى نبینى و اگر رو بساحل داشته باشى كوهها بتدریج عیان مىشود و چون نزدیك ساحل شوى درختان و زمین نیز نمودار شود .

كوه دنباوند كه ما بین رى و طبرستان است از صد فرسخى دیده مىشود كه ارتفاع بسیار دارد و در فضا بالا رفته است ، از فراز كوه بخار بلند است و برف روى برف مىنشیند و هرگز از برف خالى نیست و از زیر آن رودى برون مىشود با آب فراوان

ص: 88

كه زرد گوگردى و طلایى رنگ است . از دامن كوه تا بالا سه روز و سه شب راه است و هر كه بر آن بالا رود و بقله رسد آنجا را هزار ذراع در هزار ذراع مسطح بیند ولى از پائین چون گنبد مخروطى به نظر مىرسد . سطح قله پر از ریگ سرخ رنگ است كه پا در آن فرومىرود . بر اوج قله از كثرت بادهاى سخت و شدت سرما حیوان درنده و پرنده نیست . در آنجا نزدیك به سى سوراخ هست كه بخار گوگردى از آنجا خارج مىشود و از همین سوراخها همراه بخار گوگرد صدایى عظیم چون رعد سخت شنیده مىشود ، این صداى لهیب آتش است و كسانى كه خود را بخطر اندازند و بالاتر روند از دهانهء این سوراخها گوگرد زرد طلایى همراه بیارند كه در كار صنعت و كیمیا و امور دیگر به كار رود . كسى كه بر آنجا رفته باشد از بالاى قله كوههاى بلند اطراف را چون تپه ها و پشته ها به نظر آورد . از این كوه تا دریاى طبرستان بیست فرسخ راه است و كشتیها چون بدل دریا روند كوه دنباوند از نظرشان نهان شود و هیچكس آن را نبیند و چون بحدود صد فرسخى رسند و بكوههاى طبرستان نزدیك شوند كمى از بالاى این كوه را ببینند و هر چه بساحل نزدیكتر شوند قسمت بیشترى از كوه نمایان شود و این دلیل آن سخن است كه گفته اند آب دریا كروى است و شكل مدور دارد .

و نیز كسى كه در بحر الروم باشد كه همان دریاى شام و مصر است كوه اقرع را كه كوهیست بلند و كس بقلهء آن نرسد و بر انطاكیه و لاذقیه و طرابلس و جزیرهء قبرس و دیگر دیار روم مشرف است ، این كوه را چنین بیند كه بتدریج از دیدهء كشتىنشینان نهان شود كه آنها از نقاطى كه كوه را از آنجا توان دید فروتر مىروند .

بعدها در این كتاب از كوه دنباوند و مطالبى كه ایرانیان دربارهء آن گفته اند كه ضحاك چند دهان در قلهء آن بزنجیر است و گنبدى كه بر قلهء این كوه است و یكى از آتشفشانهاى بزرگ جهان و عجایب آنست سخن خواهیم داشت .

ص: 89

كسان را دربارهء بعد زمین سخنهاست . بیشتر بر آنند كه از مركز زمین تا آنجا كه هوا و آتش بنهایت مىرسد یكصد و شصت و هشتهزار میل است . زمین سى و هفت بار از ماه بزرگتر است . و بیست و سه هزار بار از عطارد بزرگتر است وهم بیست و چهار هزار بار از زهره خورشید نیز یكصد و شش بار و یك چهارم و یك هشتم از زمین و یك هزار و ششصد و چهل بار از ماه بزرگتر است و همهء زمین یك نیمه یك دهم یك هشتم خورشید است . قطر خورشید چهل و دو هزار میل است . مریخ نیز شصت و سه بار از زمین بیشتر است و قطر آن هفتاد و هفتهزار و نیم میل است .

مشترى هشتاد و یك بار و نصف و ربع برابر زمین است و قطر آن سى و سه هزار و دویست و شانزده میل است . زحل نود و نه بار و نیم از زمین بزرگتر است و قطر آن سى و دو هزار و هفتصد و هشتاد و شش میل است . اما حجم ستارگان ثابت كه در مشرق اول است و جمله پانزده ستاره است ، هر یك نود و چهار و نیم بار از زمین بزرگتر است و دورى آن از زمین چنانست كه نزدیكترین فاصلهء قمر نسبت به آن یكصد و بیست و چهار هزار میل است و اكثر فاصلهء عطارد از زمین نهصد و سى و هفت هزار میل است و اكثر فاصلهء زهره از زمین چهار هزار هزار و یكصد و نود و شش هزار میل است و بیشتر فاصلهء خورشید از زمین چهار هزار هزار و هشتصد و بیست هزار و نیم میل است و اكثر فاصلهء مریخ از زمین سى و سه هزار هزار و ششصد هزار میل و چیزى است و اكثر فاصله مشترى از زمین پنجاه و چهار هزار هزار و یكصد و شصت و شش هزار میل كمى كمتر است و بیشتر فاصلهء زحل از زمین هفتاد و هفت هزار هزار میل اندكى كمتر است و فاصلهء ستارگان ثابت از مركز زمین به همین اندازه است .

اهل نجوم از این تقسیم و درجه ها و مقیاسها كه گفتیم علم تقویم و پیش بینى كسوف را استخراج كرده اند و بكمك آن ابزارها و اسطرلابها را پدید آورده اند و همهء كتب خویش را بر اساس آن تألیف كرده اند و این بابى است كه اگر خواهیم شمه اى از آن بگوییم سخن بسیار و دامنه دار شود ، فقط چیزى از این فنون بگفتیم تا نمونهء

ص: 90

نگفته ها باشد .

و صابیان حرانى كه عوام یونانیان و حشویان فلاسفهء قدیم بوده اند مراتب كاهنان هیكل را چون افلاك هفتگانه مرتب كرده اند و كاهنى كه از همه والاتر است رأس كمرى نامیده مىشود . پس از آنها نصارى كاهنان خویش را بر روش صابیان مرتب كردند . مسیحیان این مراتب را طاعات نامیده اند كه اول صلط است و دوم اغسط و سوم یوذاقن و چهارم شماس و پنجم كشیش و ششم بردوت و هفتم حوار اسفطس است كه مادون اسقف است و هشتم اسقف و نهم مطران است كه معنى آن رئیس شهر است و بالاتر از همهء این مراتب پطرك است كه بمعنى پدر پدرها است و مراتب دیگر كه بگفتیم خاص طبقات پائین و عوام است . مراتب مذكور بنزد خواص نصارى معتبر است اما عوامشان دربارهء این مراتب سخنانى جز این آورده اند زیرا پادشاهى داشتند و چیزها ابداع كرد كه نقل كنند و حاجت بذكر آن نداریم و این ترتیبات شاهى است و اینان اركان و اقطاب نصرانیتند زیرا مسیحیان مشرق كه عبادیان و نسطوریان و یعقوبیانند از اینان متفرع و منشعب شده اند و نصرانیان چنان كه گفتیم شمه اى از این مراتب را از صابیان گرفته اند ولى كشیش و شماس و غیره را از مانویان گرفته اند كه همان مصدق و شماع است ، گر چه مانى و هم ابن دیصان و مرقیون از پس عیسى بن مریم علیه السلام بوده اند ، مانى دین مانوى و مرقیون مذهب مرقیونى و دیصان دیصانیه را بیاوردند .

پس از آن فرقهء مزدكیه و دیگر مسلكهاى ثنوى پدید آمد و ما در كتاب اخبار الزمان و هم در كتاب اوسط شمه اى از نوادر این مذاهب و خرافات رنگارنگ و شبهات موضوعهء ایشان را آورده ایم و هم از مذاهب ایشان در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » سخن آورده و در كتاب « الابانه فى اصول الدیانه » دربارهء نقض و هدم آن گفتگو كرده ایم و در ابواب حاضر چیزى بتناسب سخن و اقتضاى گفتار مىآوریم و شمه اى از آن بر سبیل خبر و حكایت مذهب نه بطریق نظر و جدل یاد میكنیم تا این كتاب نیز از مطالبى كه تذكار آن مورد حاجت است خالى نباشد و خدا داناتر است .

ص: 91

ذكر اخبار دربارهء جابجا شدن دریاها و شمه اى از خبر رودهاى بزرگ

صاحب منطق گفته است كه دریاها بمرور زمان و گذشت قرون جابجا مىشود و بمكانهاى مختلف میرود و همهء دریاها متحرك است ولى این حركت اگر مقیاس آبها و وسعت و سطح دریاها و عمق فوق العادهء آن به نظر گرفته شود چنان مىنماید كه گویى ساكنست . همهء جاهاى مرطوب زمین همیشه مرطوب نمىماند و جاهاى خشك زمین همیشه خشك نخواهد بود و بوسیلهء ریزش یا قطع رودها تغییر و تبدیل مییابد به همین جهت محل دریا و خشكى نیز تغییر مییابد و محل خشكى همیشه خشكى نمیماند و محل دریا همیشه دریا نمىماند بلكه ممكن است جایى كه وقتى دریا بوده خشكى باشد و جایى كه وقتى خشكى بوده دریا باشد و علت آن جریان آب رودخانه هاست ، زیرا بستر رودخانه ها نیز چون حیوانات و نباتات جوانى و پیرى و زندگى و مرگ و پیدایش و نشور دارد با این تفاوت كه جوانى و پیرى حیوان و نبات قسمت بقسمت نیست بلكه همهء اجزاى آن با هم جوان و بزرگ مىشود و به همین كیفیت پیر مىشود و با هم در یك وقت میمیرد ولى زمین در نتیجهء دوران خورشید قسمت بقسمت پیر و بزرگ مىشود .

كسان دربارهء رودها و چشمه ها خلاف كرده اند كه آغاز پیدایش آن از كجا بوده است . گروهى بر آنند كه منبع همهء رودها یكیست و آن دریاى اعظمست كه دریایى شیرین است و این بجز دریاى اقیانوس است .

ص: 92

گروهى بر آنند كه رودها در زمین بمنزلهء رگهاى بدنست .

و گروه دیگر گفته اند آب میبایست بر سطح زمین باشد و چون زمین یك - نواخت نبوده و بالا و پست داشته ، آب باعماق زمین رفته و چون آب در عمق و قعر زمین محصور شده به علت غلظت زمین كه در زیر به آب فشار مىآورده به جستجوى منفذى بوده و چشمه ها و رودها از آنجا آمده است و گاه باشد كه آب در دل زمین از هواى موجود آنجا تولید شود زیرا آب عنصر مستقل نیست بلكه از عفونتها و بخارهاى زمین تولید مىشود و در این باب سخنان بسیار گفته اند كه برعایت اختصار از آن در میگذریم و تفصیل آن را در كتابهاى دیگر آورده ایم .

دربارهء منشأ و طول مجراى رودهاى بزرگ چون نیل و فرات و دجله و رود بلخ كه جیحونست و مهران سند و جنجس كه رودى بزرگ به هند است و رود سابط كه رودى عظیم است و رود طنابس كه به بحر نیطس میریزد و دیگر رودهاى بزرگ و طول و مجراى آن كسان را سخنهاست .

در جغرافیاى نیل تصویرى دیدم كه ظهور آن را از زیر كوه قمر نشان میدهد كه منبع و آغاز پیدایش آن از دوازده چشمه است كه به دو دریاچهء مرداب مانند میریزد ، آنگاه آبى كه فراهم شده جریان مییابد و از ریگزارها و كوهستانها میگذرد و دیار سودان را در مجاورت بلاد زنگ مىپیماید و خلیجى از آن جدا مىشود و بدریاى زنگ میریزد كه دریاى جزیرهء قنبلو است و آن جزیره اى آباد است و گروهى از مسلمانان در آنجا سكونت دارند كه زبانشان زنگى است . این مسلمانان بر جزیره چیره شده و زنگیان بومى را باسارت گرفته اند ، همانند غلبهء مسلمانان بر جزیرهء اقریطش دریاى روم كه در آغاز دولت عباسى و انقضاى دولت اموى رخ داد ، بگفتهء بحر شناسان از دریاى زنگ تا دریاى عمان قریب پانصد فرسنگ راه است و این را به تخمین نه مساحى دقیق گفته اند . گروهى از ناخدایان سیرافى و عمانى و كشتیبانان این دریا گفته اند بهنگامى كه نیل مصر طغیان كند و كمى

ص: 93

پیش از آن در این دریا جریان آبى را دیده اند كه از كوههاى زنگ برون مىشود و از شدت جریان دریا را میشكافد و بیشتر از یك میل عرض دارد و گوارا و شیرین است و چون نیل در مصر و صعید طغیان كند این جریان تیره مىشود و شوهمان كه نهنگ نیل است و ورل نیز خوانده مىشود در آنجا نیز هست .

به پندار عمرو بن بحر جاحظ رود مهران كه همان رود سند است از نیل مصر منشعب مىشود و در این باب كه مهران از نیل است ، چنین استدلال مىكند كه در مهران نیز نهنگ هست و من ندانستم این دلیل از كجاست كه در كتاب معروف به « كتاب الامصار و عجایب البلدان » آورده و كتابى سخت نكوست ، اما این مرد كه دریا نپیموده و سفر نكرده و راهها و شهرها ندیده و چون هیمه چین شبانگاه از كتب وراقان نقل مىكند گویى ندانسته كه رود مهران سند از چشمه هاى معروف از مناطق علیاى سند از دیار قنوج و مملكت بؤوره و سرزمین كشمیر و قندهار و طافن مایه میگیرد تا بدیار مولتان میرسد ، به همین جهت آن را مهران طلایى نامیده اند كه معنى مولتان روزنهء طلاست و فرمانرواى دیار مولتان مردى قرشى از فرزندان سامة بن لوى بن غالب است و از آنجا پیوسته كاروانها به خراسان میرسد و هم فرمانرواى كشور منصوره مردى قرشى از فرزندان هبار بن اسود است و حكومت اینان و فرمانرواى مولتان از روزگار قدیم و صدر اسلام موروثى است . آنگاه رود مولتان بدیار منصوره میرسد و در حدود دیار دیبل به دریاى هند میریزد . در خلیجهاى این دریا چون خلیج میدایون كه از كشور یاغرهند است و خلیجهاى زابج كه بدریاى كشور مهراج متصل است و هم خلیجهاى اغیاب كه مجاور سراندیب است در همهء آنها نهنگ فراوان است . نهنگ غالباً در آب شیرین پیدا مىشود و این خلیجها كه گفتیم غالباً آب شیرین دارد كه سیلاب باران بدانجا میریزد .

اكنون به اخبار نیل مصر باز گردیم و گوییم : حكیمان گفته اند نیل نهصد

ص: 94

فرسخ و بقولى هزار فرسخ بر سطح زمین در مناطق آباد و غیر آباد میرود . تا در ناحیهء صعید مصر به اسوان میرسد و كشتیها از فسطاط مصر تا اینجا بالا توانند رفت . در چند میلى اسوان كوهها و صخره هاست كه نیل از میان آنها میگذرد و براى كشتیرانى مناسب نیست و همین ناحیهء كوهستانى محل كشتیهاى حبشه را در رود نیل از كشتیهاى مسلمانان جدا مىكند و صخره ها و سنگهاى آن شهره است .

آنگاه نیل از صعید و از كوه طیلمون و سنگ لاهون در ناحیهء فیوم یعنى همان جزیرهء معروف كه مقام یوسف پیمبر صلى الله علیه و سلم بود میگذرد و به فسطاط میرسد . بعدها در این كتاب اخبار مصر و فیوم و مزارع آن را با چگونگى عمل یوسف علیه الصلاة و السلام در بناى آن یاد میكنیم . آنگاه نیل برشته ها منقسم مىشود و از تنیس و دمیاط و رشید و اسكندریه میگذرد و بدریاى روم میریزد و در نقاط مذكور دریاچه ها از آن پدید مىآید . نیل پیش از طغیان امسال كه سال سیصد و سى و دوم است به اسكندریه نمیرسید و من به شهر انطاكیه بندر شام بودم كه شنیدم امسال طغیان نیل به هیجده ذراع رسیده و نمیدانم آیا آب بخلیج اسكندریه رسیده یا نه . اسكندریه را اسكندر پسر فیلفوس مقدونى بر خلیج نیل بنا كرد و بیشتر آب نیل بدانجا میرسید و اسكندریه و مریوط را مشروب میكرد . مریوط در كمال آبادى بود و باغهاى آن بسرزمین برقه مغرب پیوسته بود و كشتیها در نیل آمد و رفت داشت و ببازارهاى اسكندریه میرسید و كف نیل را در قلمرو شهر ، با سماق و مرمر فرش كرده بودند ولى به علت انسداد خلیجها كه مانع جریان آب بود آب از آنجا ببرید و گفته اند بعلل دیگر بود كه مانع لاروبى شد و آب پس زد و این مطالب از حوصلهء این كتاب كه بناى آن را بر اختصار نهاده ایم بیرونست ، بدین جهت آب مشروبشان از چاهها شد و نیل یك روز راه با آنها فاصله یافت . بعدها در این كتاب ضمن گفتگو از اسكندریه شمه اى از اخبار شهر و بناى آن را بیاوریم و آن آب كه گفتیم بدریاى زنگ جاریست خلیجى است كه از مصب علیاى زنگ مىآید و فاصله

ص: 95

میان دیار زنگ و اقصاى دیار حبشیان است و اگر این خلیج و صحراهاى ریگزار و غیر ریگزار نبود مردم حبش از دست قبایل زنگ در دیار خویش نتوانستند ماند بس كه فزون و نیرومندند .

رود بلخ كه جیحون نام دارد از چشمه ها روان مىشود و از ترمذ و اسفراین و دیگر بلاد خراسان گذشته به خوارزم میرسد و در آنجا رشته ها از آن منشعب مىشود و باقیماندهء آن بناحیهء سفلاى خوارزم بدریاچه اى میریزد كه دهكدهء معروف جرجانیه بر ساحل آن جاى دارد . در آن منطقه بزرگتر از این دریاچه نیست و گویند در همهء جهان دریاچه اى بزرگتر از آن نیست زیرا طول آن یك ماه راه و عرض آن نیز به همین اندازه است و در آنجا كشتیرانى مىشود . رود فرغانه و شاش كه از شهر فاریاب و جدیس میگذرد و كشتى بر آن میرود به این دریاچه میریزد بساحل دریاچه میریزد بساحل دریاچه یك شهر ترك نشین است كه آن را المدینة الجدیدة گویند و گروهى از مردم آن مسلمانند . غالب تركان این ناحیه از طایفهء غزیه اند و صحرا گرد یا شهر نشینند و این طایفهء ترك بسه دسته اند : اسافل و اعالى و اواسط كه از همهء تركان نیرومندتر و كوتاه قدتر و ریز - چشم ترند اما چنان كه صاحب منطق در كتاب حیوان در مقالهء چهاردهم و هیجدهم ضمن سخن از پرندهء معروف به غرانیق آورده ، در میان تركان از اینان كوچك اندام تر نیز هست .

و ما در این كتاب شمه اى از اخبار قبایل ترك را یك جا و متفرق بیاریم . در ناحیهء بلخ بفاصلهء بیست روز راه از آنجا كاروانسرایى هست بنام اخشبان كه قلمرو شهر تا آنجاست .

و مجاور ایشان قبایل كفارند كه اوخان و تبت نام دارند و در ناحیهء راست آنها قوم دیگرند كه آنها را ایغان گویند و از آنجا رودى بزرگ بنام رود ایغان جارى است و طول مجراى آن بر سطح زمین از مبدأ رود ترك كه همان ایغان باشد یكصد و پنجاه فرسنگ و بقولى چهار صد فرسنگ است . بعضى مؤلفان در این معنى خطا رفته و پنداشته اند كه جیحون به رود مهران سند میریزد و رود رست سیاه و رود رست سپید را كه كشور كیماك بیغور بر سواحل آنست یاد نكرده اند . كیماك بیغور

ص: 96

قبیله اى از تركانند كه در ماوراى نهر بلخ كه همان جیحون است اقامت دارند و هم قبیلهء تركان غوریه بنزدیك این دو رود جا دارند و این دو رود را حكایتهاست و چون از طول مجراى آن خبر نیافته ایم گفتن نیاریم .

جنجس ( گنگ ) نیز رود هند است و از اقصاى سرزمین هند و مجاورت چین از دیار تركان طغزغز سرچشمه میگیرد و طول مجراى آن تا آنجا كه بر ساحل هند بدریاى حبشى میریزد چهار صد فرسنگ است .

فرات نیز از دیار قالیقلا ( كلیكیه ) شهر معتبر ارمنستان از كوهى بنام افردحس كه تا قالیقلا یك روز راهست سرچشمه میگیرد و طول مجراى آن از دیار روم تا شهر ملطیه یكصد فرسنگ است . بعضى برادران مسلمان كه در دیار نصارى اسیر بوده اند به من گفته اند كه در سرزمین روم آبهاى بسیار به فرات میریزد از جمله رودیست كه سرچشمهء آن نزدیك دریاچهء مرزبون است و در همهء دیار روم دریاچه اى بزرگتر از آن نیست كه طول و عرض آن یك ماه راه و بقولى بیشتر است و كشتى در آن میرود . فرات پس از عبور از زیر قلعهء سمیساط كه همان قلعهء طین است به پل منبج و از آنجا به بالس میرسد و از آنجا به صفین پیكارگاه معروف مردم عراق و شام میگذرد ، سپس به رقه و رحبه و هیت و انبار میرسد و در اینجا نهرها چون نهر عیسى و غیره از آن میگیرند كه به شهر دار السلام میرسد و به دجله میریزد و فرات به شهر سورى و قصر ابن هبیره و كوفه و جامعین و احمد آباد و نرس و طفوف میگذرد ، آنگاه بمرداب ما بین بصره و واسط میریزد و طول مجراى آن قریب پانصد فرسنگ و بقولى بیشتر است . سابقاً بیشتر آب فرات به حیره میرفته و مجراى آن كه بنام عتیق معروفست هنوز معلوم است و جنگ مسلمانان با رستم كه بجنگ قادسیه معروف شده بر كنار آن بوده و رود بدریاى حبشى میریخته است . در آن هنگام دریا در محل معروف به نجف بوده و كشتیهاى چین و هند بنزدیك شاهان حیره مىآمده است .

- گروهى از اخباریان سلف و مطلعان ایام عرب و از جمله هشام بن محمد

ص: 97

كلبى و ابو مخنف لوط بن یحیى و شرقى بن قطامى گفته اند كه وقتى خالد بن ولید مخزومى بدوران ابو بكر و پس از فتح یمامه و قتل كذاب بنى حنیفه ، سوى حیره آمد و بدید كه مردم حیره در قصر ابیض و قصر قادسیه و قصر بنى ثعلبه حصارى شده اند - و این نام قصرهاست كه در حیره بوده و بروزگار ما كه سال سیصد و سى و دوم است خراب است و كس در آن نیست و از آنجا تا كوفه سه میل راه است - وقتى خالد بدید كه اهل حیره حصارى شده اند بگفت تا سپاه در حدود نجف فرود آمد و خالد سوار اسب خود بهمراهى ضرار بن ازور ازدى كه از سواركاران عرب بود پیش آمد تا مقابل قصر بنى ثعلبه بایستادند . عبادیان بنا كردند آتش سوى آنها پرتاب كنند و اسب او رمیدن گرفت ضرار گفت : « خدایت یارى كند آنها حیله اى بزرگتر از این كه مىبینى ندارند . » خالد برفت و در اردوگاه خویش فرود آمد و كس پیش آنها فرستاد كه یكى از خردمندان و سالخوردگان خود را پیش من بفرستید كه دربارهء شما با او گفتگو كنم آنها نیز عبد المسیح بن عمرو بن قیس بن حیان بن بقیله غسانى را پیش وى فرستادند . بقیله كسى بود كه قصر ابیض را ساخته بود و او را بقیله از آن رو گفتند كه روزى با لباس حریر سبز برون شده بود و قومش گفتند این مانند بقیله است ( یعنى كلم كوچك ) و نامش بقیله شد . این همان عبد المسیح است كه پیش سطیح كاهن غسانى رفت و دربارهء رؤیاى موبدان و لرزش ایوان و سرنوشت ملوك بنى ساسان از او پرسید . عبد المسیح سوى خالد آمد و در این وقت سیصد و پنجاه سال داشت ، همانطور كه پیش مىآمد خالد از او پرسید : « نشان از كجا دارى ؟ » گفت : « از پشت پدرم . » پرسید : « از كجا آمده اى ؟ » گفت : « از شكم مادرم . » پرسید :

« واى بر تو ! بر چه هستى ؟ » گفت : « بر زمین » پرسید : « در چه هستى كه هرگز نباشى ؟ » گفت : « در جوانى . » پرسید : « عقل دارى ؟ » گفت : « به خدا هم عقال مىبندم و هم قید . » (1) پرسید :

ص: 98


1- در اینجا از جناس فعل تعقل كه هم بمعنى « عقل دارى » است و هم بمعنى « عقال مىبندى » استفاده شده است .

« پسر چندى ؟ » گفت : « پسر یك مرد . » خالد گفت : « چه مردم بدى هستند كه غم ما را فزون میكنند ، هر چه از او میپرسم جواب دیگر میدهد . » گفت : « نه به خدا هر چه بپرسى جواب مىدهم هر چه میخواهى بپرس . » پرسید : « شما عرب هستید ؟ » گفت : « عربانیم كه بروش نبطیان میرویم و نبطیانیم كه خوى عرب گرفته ایم . » پرسید : « سر جنگ دارید یا صلح ؟ » گفت : « سر صلح داریم . » پرسید : « پس این حصارها براى چیست ؟ » گفت : « آن را براى بىخرد ساخته ایم كه او را نگهداریم تا خردمند بیاید و او را در كند . » پرسید : « چند سال دارى ؟ » گفت : « سیصد و پنجاه سال » پرسید : « چه چیزها دیده اى ؟ » گفت : « كشتیهاى دریا را دیده ام كه با كالاى سند و هند تا این نجف مىآمد و موج دریا به همین جا كه زیر پاى تو است مىخورد ، ببین اكنون میان ما و دریا چقدر فاصله است ؟ و دیده ام كه زنى از اهل حیره سبد خود را بسر میگذاشت و جز یك نان توشه اى بر نمیداشت و همچنان در دهكده هاى آباد پیاپى و آبادیهاى پیوسته و درختان میوه دار و نهرهاى جارى و بركه هاى پر آب تا شام میرفت و اكنون همه را مىبینى كه خراب و بیابان شده است و این روشى است كه خدا دربارهء دیار و بندگان دارد . » خالد و حاضران كه سخن وى را شنیدند و او را بشناختند در اندیشه شدند كه در عرب به عمر دراز و سن بسیار و عقل درست شهره بود گوید : و زهرى فورى همراه وى بود كه آن را در دست میگردانید . خالد پرسید : « این چیست كه همراه دارى ؟ » گفت زهر فورى است » پرسید : « براى چه میخواهى ؟ » گفت : « پیش تو آمدم كه اگر آنچه پیش تو است مایهء مسرت من و موافق نظر اهل شهر من باشد آن را بپذیرم و خدا را ستایش كنم و اگر جور دیگر باشد نخستین كسى نباشم كه خوارى و بلیه را سوى اهل شهر خود كشانیده است ، است ، این زهر را بخورم و از دنیا بیاسایم كه از عمر من اندكى باقى مانده است . » خالد گفت : « زهر را به من بده . » آن را بگرفت و در كف خود نهاد و گفت « بسم الله و بالله و بسم الله رب الارض و السماء بسم الله الذى لا یضر مع اسمه شیء » پس از آن زهر را ببلعید و حالت بیخودى اى او را بگرفت

ص: 99

و لختى چند چانهء خود را به سینه زد آنگاه به خود آمد گویى از بندى رها شده بود .

عبادى پیش قوم خود برگشت - وى عبادى مذهب بود كه از نسطوریان نصارى هستند - و به آنها گفت : « اى قوم از پیش شیطانى مىآیم كه زهر فورى را خورد و زیانش نزد ، با او صلح كنید و او را از خود دور كنید كه كارشان پیش میرود و اقبال رو به ایشان دارد و از بنى ساسان بگشته است . كار این مردم جهان را خواهد گرفت پس از آن ناكامیها خواهند داشت . » گوید : « پس آنها با خالد صلح كردند كه صد هزار درهم و یك طیلسان بدهند . » خالد از آنجا برفت و عبد المسیح شعرى بدین مضمون بخواند :

« آیا باید از پس دو منذر جز آنچه بر خورنق و سدیر میگذرد ببینیم ؟

سواران همهء قبایل از بیم شیرى غران از آن دورى گرفتند ، از پس سواران نعمان باغهاى ما بین مره و حفیر چراگاه شده است و ما پس از مرگ ابو قبیس مانند بزى بروز بارانى شده ایم ، قبایل معد آشكارا ما را چون پاره هاى شتر تقسیم میكنند ما نیز چون بنى قریظه و بنى نضیر ، به آنها همچون كسرى خراج میدهیم . روزگار چنین است و دولت آن تغییرپذیر است كه روزى خوش و روزى ناخوش است . » این خبر را اینجا بیاوردیم تا مؤید و شاهد سخن ما باشد كه گفتیم دریاها جابجا مىشود و بمرور روزگار آبها و رودها تغییر میپذیرد .

و چون آب از رود عتیق قطع شد دریا دشت شد و اكنون میان حیره و دریا چندین روز راه است و هر كه نجف را ببیند و از بالا بدان بنگرد گفتار ما بر او روشن شود .

دجله كور نیز تغییر یافته و اكنون با دجله فاصلهء بسیار دارد و نام بطن جوخى بر آن نهاده اند و این در جهت شهر با دین از توابع واسط عراق تا دیار دور الراسبى در مجاورت شوش خوزستان است . در ناحیهء شرقى بغداد نیز در محل معروف به رقة الشماسیه چنین تغییرى شده و جریان آب قسمتى از املاك ساحل غربى را ما بین قطربل و مدینة السلام چون دهكدهء معروف قب و محل معروف به بشرى و مكان

ص: 100

معروف به عین و دیگر مزارع قطربل ، جابجا كرد و مردم این نقاط با مردم ناحیهء شرقى كه ممالك رقة الشماسیه بودند در ایام مقتدر بمحضر ابو الحسن على بن عیسى وزیر دعوى داشتند و علما در این باب جوابى دادند و آنچه گفتیم در مدینة السلام معروف است . وقتى آب در مدتى نزدیك به سى سال نزدیك بیك هفتم میل را ببرد در مدت دویست سال یك میل را تواند برد و چون رود چهار هزار ذراع از محل خود دور شود به همین سبب جاها ویران و جاهاى دیگر آباد مىشود و چون آب راهى سراشیب بیابد حركت و جریان آب تندتر شود و زمین را از جاهاى دور تر بكند و هر جا در بستر خویش فراخنایى بیابد از جریان تند آنجا را پر كند و دریاچه ها و مردابها و هورها پدید آورد و در نتیجه شهرها ویران و شهرهاى دیگر آباد شود و فهم این مطالب براى هر كه كمى اندیشه داشته باشد دشوار نیست .

مسعودى گوید : گروهى از علاقه مندان اخبار جهان و ملوك آن گفته اند در آن سال كه پیمبر خدا صلعم كس پیش كسرى فرستاد و این بسال هفتم هجرى بود ، آب دجله و فرات سخت فزون شد كه هرگز نظیر آن دیده نشده بود و بریدگیهاى بسیار بر كناره ها پدید آمد و بندها فرو ریخت و بیشتر نهرها شكافهاى بزرگ یافت و بندها و سدهاى فراوان بشكست و آب به زمینهاى شیب افتاد .

پرویز بكوشید تا آب را ببندد و بندها را نو كند و سدها را به پا دارد اما آب چیره شد و بجایى كه اكنون هورهاست رو نهاد و عمارتها و كشتزارها را زیر گرفت و همه بخشها را كه آنجا بود غرق كرد و او براى جلو گیرى آب چاره اى نتوانست كرد . پس از آن عجمان بجنگ عرب سر گرم شدند و آب همچنان روان بود و كس بدان توجه نداشت تا هور وسعت گرفت و پهناور شد . وقتى معاویه زمامدار شد عبد الله بن ذراح آزاد شده خود را عهده دار خراج عراق كرد و او از هورها چندان زمین پس گرفت كه حاصل آن پانزده هزار هزار مىشد ، بدین گونه كه نىها را ببرید و بوسیلهء بندها و سدها بر آب چیره شد پس از آن

ص: 101

حسان نبطى آزاد شده بنى ضبه بدوران ولید براى حجاج مقدارى زمین از هور پس گرفت و بروزگار ما مقدار زمینى كه آب گرفته نزدیك به پنجاه فرسنگ در پنجاه فرسنگ است كه در میان آن آبادیهاى بسیار چون قعر جامده و غیره هست . قعر جامده شهریست كه آب اطراف آن را گرفته است در صفاى آب در قعر هور آثار ساختمانها دیده مىشود كه بعضى آجرى و سنگى است كه به پا مانده و بعضى ویران شده و آثار آن را توان دید . سیل دریاچهء تنیس و دمیاط و آبادیها و شهرها كه در آنجاست و در جاى دیگر همین كتاب و دیگر كتابهاى خود گفته ایم نیز به همین گونه است .

اكنون از دجله و سرچشمه و مصب آن سخن آغازیم و گوییم : دجله از قلمرو نهر آمد دیار بكر از چشمه هایى بنزدیك دیار خلاط ارمنستان مایه میگیرد و رود سریط و ساتیدما كه از دیار ارزن و میافارقین سرچشمه دارد و رودهاى دیگر چون رود دوشا و رود خابور كه از ارمنستان مىآید بدان میریزد . مصب خابور بدجله ما بین شهر باسورین و قبر شاپور از توابع بقردى و بازبدى و باهمداء موصل است . این مناطق دیار بنى حمدان است . شاعر دربارهء بقردى و بازبدى گوید :

« بقردى و بازبدى ییلاقگاه و اقامتگاه است با آب گوارایى كه بسردى همانند سلسبیل است . و بغداد چه بغدادى ؟ كه خاكش آتش و گرمایش سخت است . » و این خابور آن رود خابور نیست كه از چشمه هاى شهر رأس العین مایه میگیرد و زیر شهر قرقیسیا به فرات مىریزد . آنگاه دجله از ناحیهء موصل میگذرد و رود زاب كه از ارمنستان مىآید در ناحیه اى از موصل نرسیده به حدیث كه شهر موصل است بدان مىریزد و این زاب بزرگ است پس از آن زاب دیگر كه از ارمنستان و آذربایجان مىآید بالاى شهر سن به آن مىریزد ، آنگاه دجله از تكریت و سر من رأى و مدینة السلام میگذرد و نهر خندق و صراة و نهر عیسى كه گفتیم از فرات منشعب شده و به دجله مىرسد بدان مىریزد . وقتى دجله از مدینة السلام گذشت در حدود شهر

ص: 102

جرجرایا و سیب و تل هاى نعمانیه نهرهاى بسیار چون نهر معروف ذیاله و نهر بین و نهر - روان بدان مىریزد ، وقتى دجله از شهر واسط گذشت در نهرهاى مختلف آنجا چون نهر سابس و یهودى و شامى و نهرى كه به قطر مىرسد متفرق مىشود و بمرداب بصره مىریزد . بیشتر كشتیهاى بصره و بغداد و واسط بر دجله میگذرد و طول مجراى آن بر روى زمین در حدود سیصد و بقولى چهار صد فرسخ است .

و ما از ذكر بسیارى رودها بجز آنچه بزرگ و مشهور بود صرف نظر كردیم كه این مطالب را بتفصیل در كتاب اخبار الزمان و هم در كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب نیز نكاتى دربارهء رودها كه نام بردیم و آنها كه نام نبردیم خواهیم آورد .

بصره نیز نهرهاى بزرگ دارد چون نهر شیرین و نهر دیر و نهر ابن عمر ، و هم میان اهواز و بصره نهرهاست كه از ذكر آن صرف نظر میكنیم زیرا تفصیل آن را با خبر امتداد دریاى فارس تا بصره و ابله و هم خبر گرداب معروف به جراره را كه زبانهء دریاست و در نزدیكى ابله به خشكى پیش رفته و بسبب آن بیشتر نهرهاى بصره شور است و به علت همین جراره ، به نزدیكى ابله و عبادان در دهانهء دریا چوب بستها ساخته اند و كسان بر آنجا نشسته ، شبانگاه بر سه چوب بست كه چون كرسى است در دل دریا آتش روشن كنند تا كشتیها كه از عمان و سیراف و غیره مىآید به جراره نیفتد كه خلاص آن میسر نباشد ، تفصیل همهء این مطالب را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم ، این ناحیه از جهت مصب آبها و اتصال به دریا عجیب است و خدا بهتر داند .

ص: 103

ذكر شمه اى از اخبار دریاى حبشى و آنچه دربارهء مساحت این دریا و وسعت خلیجهاى آن گفته اند

دریاى هند را كه همان دریاى حبشى است اندازه كرده اند و طول آن از مغرب بمشرق از اقصاى حبش تا اقصاى هند و كشور چین هشت هزار میل است و عرض آن دو هزار و هفتصد میل و در جاى دیگر هزار و نهصد میل است كه عرض آن بتفاوت جاهاى مختلف كمتر و بیشتر مىشود . طول و عرض این دریا را بیشتر از آنچه ما گفتیم نیز گفته اند كه از تذكار آن صرف نظر كردیم زیرا بنزد اهل فن دلیلى بر صحت آن نیست ، در همه معموره بزرگتر از این دریا نیست و در مجاورت سرزمین حبشه خلیجى دارد كه تا ناحیهء بربرى از دیار زنگ و حبشه امتداد یافته و آن را خلیج بربرى نامیده اند و پانصد میل طول و یكصد میل عرض دارد و این با آن بربرى كه بربران دیار مغرب افریقیه بدانجا منسوبند تفاوت دارد و این محل دیگریست كه بنام بربرى خوانده مىشود . كشتیبانان عمان این خلیج را از دریاى زنگ تا جزیرهء قنبلو مىپیمایند ، در آنجا تعدادى مسلمان میان كافران زنگ اقامت دارند . به پندار همین كشتیبانان عمانى مساحت خلیج معروف به بربرى كه آن را دریاى بربرى و جفونى نیز گویند بیشتر از آنست كه گفتیم و موجهاى بزرگ دارد چون كوههاى بلند كه موج كور است ، یعنى موج بارتفاع كوه بالا مىرود و چون دره هاى عمیق فرو مىشود و مانند سایر دریاها موج آن در هم نمیشكند و كف از آن نمودار نمیشود و پندارند كه این موج مجنون است ، و این قوم عمانى كه بر این

ص: 104

دریا مىروند عربند از طایفهء ازد . و چون بدل دریا روند و میان موجهاى مذكور افتند كه بالا و پائینشان برد نغمه خوانند و گویند :

« بربرى و جفونى ! با موج دیوانه ات جفونى و بربرى ! با موجهایش كه مىبینى . » و اینان بدریاى زنگ چنان كه گفتیم تا جزیرهء قنبلو و تا دیار سفاله و واق واق كه نهایت سرزمین زنگان و ناحیهء سفلاى دریاى زنگ است پیش مىروند . سیرافیان نیز بر این دریا مىروند ، من از شهر سنجار كه مركز قلمرو عمان است با گروهى از ناخدایان سیرافى كه كشتى دارند چون محمد بن زبد بود سیرافى و جوهر بن احمد كه بنام ابن سیره معروف بود به این دریا سوار شده ام ، ابن سیره با همراهان و كشتى خود در این دریا تلف شد . آخرین بار كه سوار این دریا شدم بسال سیصد و چهارم بود كه از جزیرهء قنبلو تا شهر عمان برفتم و در كشتى احمد و عبد الصمد برادران عبد الرحیم بن جعفر سیرافى از مردم محلهء میكان سیراف بودم كه آنها نیز با كشتى خود و هر كه در آن بود در این دریا غرق شدند . این آخرین دریانوردى من هنگامى بود كه احمد بن هلال بن اخت القیتال امیر عمان بود . من به چندین دریا چون دریاى چین و روم و خزر و قلزم و یمن بكشتى سوار شده و بدریاها خطرها دیده ام كه از بس فزونست شمار نتوانم كرد ولى هول انگیزتر از دریاى زنگ كه بگفتم ندیده ام . ماهى معروف به اوال در این دریاست كه طول آن تا حدود چهار صد تا پانصد ذراع عمرى ، كه معمول این دریاست مىرسد ولى غالب ماهیهاى اوال یكصد ذراع طول دارد ، گاه باشد كه دریا بلرزد و چیزى از بال آن نمودار شود و چون بادبانى بزرگ باشد و گاهى سر آن نمودار شود و در آب نفس بلند زند و آب باندازهء یك تیررس به هوا رود و كشتیها شب و روز از آن بیمناك باشند و طبل و چوب كوبند كه گریزان شود ، اوال با بال و دم ماهیها را بسوى دهان مىراند و ماهیان به دهان گشودهء آن فرو مىروند . وقتى این ماهى تعدى كند خداوند ماهىاى

ص: 105

را كه به قدر یك ذراع است و لشك نام دارد برانگیزد تا در گوش او رود و از آن خلاصى نداشته باشد و به دریا فرو رود و چندان خویشتن را بقعر دریا زند تا بمیرد و روى آب افتد و چون كوهى بزرگ باشد و گاه باشد كه این ماهى لشك بكشتى چسبد و اوال با همه بزرگى نزدیك كشتى نشود و چون ماهى كوچك را ببیند گریزان شود كه آفت و قاتل اوست .

نهنگ نیز از زحمت حیوانكى كه در ساحل و جزایر نیل است جان میدهد ، چون نهنگ مخرج ندارد و هر چه بخورد در اندرون آن كرم شود و چون این كرمها مایهء آزارش شود به خشكى رود و به پشت بخوابد و دهان بگشاید ، خداوند پرندگان آبى چون طیطوى و حصانى و شامرك و دیگر پرندگان را كه برفتارش انس دارند بفرستد تا همه كرمها را كه در اندرون اوست بخورند ، و این حیوان در ریگها نهان شده مراقب باشد و بحلقش جسته باندرونش رود و نهنگ به زمین غلطیده به قعر نیل فرو شود و حیوانك امعاى او را بخورد آنگاه اندرون را شكافته برون شود ممكنست نهنگ پیش از برون شدن حیوانك خویش را كشته باشد و حیوانك از پس مرگ آن برون شود . این حیوانك باندازهء یك ذراع و به شكل موش صحراست و دست و پا و پنجه دارد .

بدریاى زنگ انواع ماهى بصورتهاى گوناگون هست ، اگر نه این بود كه مردم چیزهاى نشناخته را منكر شوند و مطالب نا مأنوس را نپذیرند از عجایب این دریاها و ماهیان و جنبندگان آن و دیگر عجایب آب و خشكى چیزها میگفتیم .

اكنون بذكر شعبه ها و خلیجهاى این دریا و پیش رفتگیهاى آن به خشكى و پیشرفتگیهاى خشكى در آن باز گردیم و گوییم كه از این دریاى حبشى خلیجى دیگر منشعب مىشود و به شهر قلزم مصر مىرسد كه از آنجا تا فسطاط سه روز راه است و شهر ابله و ناحیهء حجاز و جده و ناحیهء یمن بر ساحل آنست و طولش یك هزار و

ص: 106

چهار صد میل است و عرض اول و آخرش دویست میل است و این كمترین عرض آنست كه عرضش در وسط هفتصد میل است و این بیشترین عرض آنست و روبروى حجاز و ابله ، كه گفتیم ، بر غرب خلیج بساحل دیگر دیار علاقى و عیذاب مصر و سرزمین بجه است و پس از آن سرزمین حبشه و احابش و سودان است كه تا اقصاى زنگ سفلى مىرسد و بدیار سفالهء زنگ مىپیوندد . از همین دریا خلیج دیگرى منشعب مىشود كه دریاى فارس است و بدیار ابله و خشبات و عبادان بصره مىرسد و عرض آن در وسط پانصد میل است . طول این خلیج هزار و چهار صد میل است و عرض اول و آخر آن تا یكصد و پنجاه میل مىرسد . این خلیج مثلث شكل است و یك زاویهء آن بدیار ابله مىرسد و بر مشرق آن ساحل فارس و دیار دورق ایران و ماهربان و شهر سینیز است كه جامه هاى سینیزى بدان منسوب است و در آنجا میبافند ؛ و شهر جنابه كه جامه هاى جنابى منسوب بدانجاست و شهر نجیرم سیراف ، سپس دیار ابن عماره سپس كنارهء كرمان كه دیار هرمز است و هرمز روبروى شهر سنجار عمان است . و در مجاورت كنارهء كرمان بر ساحل این دریا دیار مكران است كه سرزمین خوارج شراة است و در همهء این نواحى نخل مىروید . آنگاه ساحل سند است كه مصب رود مهران در آنجاست و شهر دیبل نیز آنجاست ، آنگاه از سواحل هند گذشته بدیار بروض مىرسد كه نیزهء بروضى منسوب بدانجاست و همچنان ساحل تا دیار چین پیوسته است و روبروى شهرهاى ساحلى ایران و مكران و سند كه گفتیم بر ساحل دیگر ، بحرین و جزایر قطر و شط بنى جذیمه و دیار عمان و سرزمین مهره و رأس الجمجمه و سرزمین شحر و احقاف است . در این دریا جزایر بسیار هست چون جزیره خارك كه از دیار جنابه است زیرا خارك از توابع جنابه است و تا خشكى فرسنگها فاصله دارد و محل استخراج مروارید معروف خاركى آنجاست و هم جزیرهء اوال كه بنى معن و بنى مسمار و بسیار مردم عرب آنجایند و از این جزیره تا شهرهاى ساحل بحرین یك روز و بلكه كمتر راه است و شهرهاى

ص: 107

ساحلى هجر چون الزاره و العقل و القطیف بر همین ساحل است پس از جزیرهء اوال جزایر بسیار هست كه از آن جمله جزیرهء لافت است كه آن را جزیرهء بنى كاوان گویند و عمرو بن عاص آن را گشوده و مسجد وى تا كنون در آنجا بپاست و مردم و دهكده ها و آبادى بسیار دارد . این جزیره بنزدیك جزیرهء هنگام است كه كشتیبانان از آنجا آب میگیرند ، پس از آن جبال معروف كسیر و عویر و ثالث است كه خیرى در آن نیست سپس گرداب معروف بگرداب مسندم است كه دریانوردان آن را ابى حمیر نام داده اند . در این ناحیهء دریا كوههاى سیاه بالا رفته كه گیاه و حیوان بر آن نیست و آب دریا كه عمق بسیار دارد از هر سو آن را ببر گرفته و موجها بهم مىخورد كه هر كس آن را بیند وحشت كند ، این ناحیه بدیار عمان و سیراف پیوسته و كشتیها بناچار باید از آنجا بگذرد و بقلب آن رود كه در آید یا نیاید . این دریا همان خلیج فارس است و بنام دریاى فارس معروفست كه سواحل آن را از بحرین و فارس و بصره و كرمان و عمان تا رأس الجمجمه بر شمردیم . میان خلیج فارس و خلیج قلزم ، ابله و حجاز و یمن فاصله است و فاصلهء دو خلیج یك هزار و پانصد میل است و این قسمت از خشكى به دریا پیش رفته و چنان كه گفتیم دریا از بیشتر جهات آن را احاطه كرده است .

این دریاى چین و هند و فارس و عمان و بصره و بحرین و یمن و حبشه و حجاز و قلزم و زنگ و سند است و در جزایر و سواحل آن اقوام بسیار بسر مىبرند كه وصف و شمارشان را جز خالقشان سبحانه و تعالى نداند و هر قسمت از دریا نام مشخص دارد اما آب یكیست ، بهم پیوسته و از هم جدا نیست .

در این دریا جاهایى براى استخراج درّ و مروارید هست و هم در آنجا عقیق و بادبیج كه نوعى بیجاده است با اقسام یاقوت و الماس و سنباذج بدست مىآید . در اطراف دریا نزدیك دیار كله و سریره معادن طلا و نقره و بحدود كرمان معادن آهن و بحدود عمان معادن مس هست و هم از سواحل آن بوى خوش و ادویه و عنبر و چوب

ص: 108

ساج و چوب معروف به دارزنجى و قنا و بوى خوش خیزران بدست مىآید . از این پس جاهائى از این دریا را كه دیده ایم بتفصیل یاد میكنیم . همه جواهر و بوى خوش و گیاهان كه گفتیم ، به دریا یا سواحل آنست . باقیماندهء این دریا بنام دریاى حبشى خوانده مىشود و در نواحى مختلف دریا كه هر یك را جداگانه نیز دریا گویند - چنان كه گوییم دریاى فارس و دریاى یمن و دریاى قلزم و دریاى حبش و دریاى زنگ و دریاى سند و دریاى هند و دریاى زابج و دریاى چین - باد گونه گون است . در بعضى نواحى باد از قعر بر آید و دریا را به غلیان آورد و موجها بزرگ شود چون دیگ كه از حرارت آتش بجوشد ، و بعضى جاها باد و آفت از قعر دریا و هم از نسیم است ، بعضى نواحى باد از قعر بر آید و دریا را به غلیان آورد و موجها بزرگ شود چون دیگ كه از حرارت آتش بجوشد ، و بعضى جاها باد و آفت از قعر دریا و هم از نسیم است ، بعضى بادها نیز از نسیم میوزد نه از پدیده هاى قعر دریا . آنچه دربارهء ظهور باد از قعر دریا گفتیم از تنفس زمین است كه به قعر نمودار شود آنگاه بسطح آید و خدا عز و جل كیفیت آن را بهتر داند . كسانى كه بر این دریا روند موسم بادها را شناسند و این را به عادت و تجربهء دراز دریافته اند و بگفتار و كردار از اسلاف آموخته اند و دلایل و نشانه ها دارند كه از روى آن موسم وزش و ركود و طوفان باد را تعیین كنند . رومیان و مسافران دریاى روم و هم آنها كه بر دریاى خزر بدیار گرگان و طبرستان و دیلمان روند نیز چنین باشند و از این پس شمه ها و قسمتها دربارهء سیاحت این دریا و عجایب اوصاف و اخبار آن بیاریم ، انشاء الله تعالى . 128

ص: 109

ذكر اختلاف كسان دربارهء مد و جزر و خلاصهء آنچه در این باب گفته اند

مد یعنى آب بطبیعت خود پیش رود و بر آید و جزر یعنى آب باز گردد و از آنجا كه پیش رفته واپس نشیند چون دریاى حبشى كه چینى و هندى و هم دریاى بصره و فارس است و قبلًا از آن یاد كردیم زیرا دریاها سه گونه است : از آن جمله دریاهاست كه در آنجا جزر و مد باشد و آشكارا رخ دهد ، بعضى هست كه جزر و مد آن نمایان شود و اندك و پوشیده باشد ، دریاها نیز هست كه جزر و مد ندارد .

دریاهایى كه جزر و مد ندارد جزر و مد آن بسه علت رخ نمیدهد و بر سه گونه است نخست دریاهاست كه مدتى آب در آن بماند و غلیظ شود و مایهء نمكش نیرو گیرد و بادها در آن تكوین شود زیرا بسا باشد كه آب بعللى ببعضى جاها رود و دریاچه مانند شود كه در تابستان نقصان پذیرد و در زمستان فزونى گیرد و هم افزایش آب از ریزش رودخانه و چشمه ها در آنجا معلوم باشد . قسم دوم دریاهاییست كه از مدار قمر و حد و نفوذ آن بسیار دور باشد و جزر و مد در آن نباشد . قسم سوم دریاهاییست كه زمین آن تخلخل بسیار دارد زیرا وقتى زمین دریا متخلخل بود آب از آنجا بدریاهاى دیگر نفوذ كند و تخلخل یابد و بادها كه در زمین آن هست پیاپى رها شود و باد خیز شود و بیشتر سواحل دریاها و جزیره ها چنین باشد .

كسان را دربارهء علت مد و جزر اختلاف است ، بعضى بر آنند كه این از ماه

ص: 110

است كه ماه از جنس آبست و آن را گرم كند تا منبسط شود و این را به آتش همانند كرده اند كه آب دیگ را گرم كند و به جوش آرد . گاه باشد كه آب باندازهء نصف یا دو ثلث دیگ باشد و چون به جوش آید در دیگ انبساط یابد و بالا آید و بهم خورد تا بسر رود و مقدار آن بطور محسوس دو برابر شود و وزن آن كاهش پذیرد زیرا از لوازم حرارت است كه اجسام را منبسط كند و از لوازم برودت است كه اجسام را بهم بر آرد و چنانست كه قعر دریاها گرم شود و در زمین آن تفتیدگى افتد و استحاله پذیرد و همچون چاههاى آب و فاضل آب گرمى گیرد و چون آب گرم شد منبسط شود و چون منبسط شد فزون شود و چون فزون شد بر آید و هر قسمت آن قسمتهاى دیگر را دفع كند و بسطح آید و از قعر دورى گیرد و بیشتر از گودال خود جا خواهد و چون ماه پر شود فضا بشدت گرم شود و فزونى آب عیان شود و این را مد ماهانه گویند و این دریاى حبشى از مشرق تا مغرب بر خط استواست و مدار ستارگان سیار و ستارگان ثابت ما فوق آن بر این دریاست و با این ترتیب سیارات در مدت شب مجاور آنست و وقتى از بالاى آن برود چندان دور نشود و بشب و روز بر سراسر آن مؤثر باشد از این قرار ، نقاط دیگر دریا كه دور از این ناحیه باشد كمتر فزونى پذیرد و این نكته در اطراف رودخانه هایى كه در آنجا مد رخ دهد و از آبهایى كه بدان مىریزد نمودار باشد . گروه دیگر گفته اند اگر جزر و مد همانند آتش بود كه چون آب دیگ را گرم و منبسط كند جاى بیشتر خواهد و سرریز شود و چون قعر بى آب ماند آبى كه خارج شده باقتضاى طبع بجانب عمق زمین گراید و بناچار باز گردد ، چون آب جوشان دیگ و كترى كه از گرماى مستمر آتش سرریز شود ، اگر چنین بود طبعاً در آفتاب گرمتر میبود و اگر خورشید علت مد توانست شد میبایست مد با بر آمدن آفتاب آغاز شود و با غروب آن جزر شروع شود . اینان پنداشته اند كه جزر و مد دریاها از بخارهاییست كه از دل زمین تولید مىشود و تولید آن همچنان دوام مییابد تا غلیظ شود و فزونى گیرد و بسبب غلظت ، آب دریا را دفع

ص: 111

كند و همچنان دوام یابد تا مایهء آن از پائین كاهش گیرد و چون مایهء آن كاهش گرفت به قعر دریا باز گردد و علت جزر چنین باشد و مد بشب و روز و زمستان و تابستان در غیبت و طلوع ماه و نیز در غیبت و طلوع خورشید رخ دهد . گویند : و این محسوس است كه وقتى جزر بپایان رسید مد آغاز مىشود و چون مد بسر رسید جزر آغاز مىشود زیرا توالد بخارها پایان نمیگیرد و وقتى بخارها برون شود بخارهاى دیگر بجاى آن تولید مىشود ، به همین جهت وقتى آب دریا باز گردد و بقعر رود از تماس آب با قعر دریا این بخارها تولید شود و پیوسته چنین باشد كه چون آب به قعر رود بخار تولید شود و چون بر آید كم شود .

گروهى دیگر از اهل دیانتها بر آن رفته اند كه هر چه را در طبیعت علت و برهانى شناخته نباشد كار خداست و دلیل توحید و حكمت خدا عز و جل است و مد و جزر را در طبیعت علت و برهان نیست .

و دیگران گفته اند هیجان آب دریا همانند هیجان بعضى مزاجهاست كه مىبینید مزاج دموى و صفرا وى و غیره بطبع تهییج مىشود و به سكون میگراید كه پیاپى مایه اى بدان مىرسد و چون نیرو گرفت متهیج شود و باز بتدریج سكون یابد و باز از سر گیرد .

گروهى دیگر همهء آنچه را گفتیم باطل شمرده و گفته اند : هواى بالاى دریا پیوسته به آب مبدل مىشود و چون به آب مبدل شود آب دریا فزون شود و بالا آید و بالا آمدن آب دریا همان مد است . وقتى مد رخ داد آب تغییر پذیرد و تنفس كند و به هوا مبدل شود و چنان شود كه بود و این جزر است و این دائم و مستمر و متعاقب است كه آب تبدیل به هوا مىشود و هوا تبدیل به آب مىشود . گویند و تواند بود كه این بهنگام پر شدن ماه بیشتر باشد زیرا وقتى ماه پر شود هوا بیشتر از معمول به آب مبدل شود ، در حقیقت ماهتاب علت فزونى مد است نه علت اصلى آن زیرا تواند كه مد باشد و ماه در محاق باشد چنان كه مد و جزر دریاى فارس

ص: 112

غالباً هنگام سحرگاهان است .

بسیارى از ناخدایان این دریا و كشتیبانان سیرافى و عمانى كه این دریا را مىپیمایند و بمعموره هاى جزایر و سواحل آن رفت و آمد دارند گویند كه در قسمت اعظم این دریا مد و جزر در سال بیش از دو بار نیست ؛ یك بار در ماه هاى تابستان در شمال و شرق تا مدت شش ماه مد مىشود و آب نقاط شرقى زمین و نواحى چین بسواحل چین و ماوراى آن طغیان مىكند و بار دیگر در ماه هاى زمستان در جنوب و غرب تا مدت شش ماه مد مىشود و چون تابستان بیاید آب در مغرب دریا طغیان كند و از چین پس رود و تواند بود كه دریا به حركت بادها حركت كند و چون خورشید در سمت شمال باشد بعللى كه گفته اند هوا به طرف جنوب حركت كند و چون خورشید در سمت شمال باشد بعلل كه گفته اند هوا به طرف جنوب حركت كند و آب دریا با حركت هوا به طرف جنوب روان شود و در تابستان دریاهاى جنوبى چنین باشد كه شمال به قوت بر آن وزد و آب ناحیهء دریاهاى شمالى كم شود و نیز با آن از طرف جنوب به طرف شمال روان شود و آب در نواحى جنوبى دریا كم شود و انتقال آب دریا در این دو سو یعنى بسوى شمال و جنوب همان جزر و مد است زیرا مد جنوب جزر شمال است و مد شمال جزر جنوب است ، اگر ماه نیز با بعضى ستارگان سیار در یكى از دو جهت متوافق شود دو نیرو بهم پیوندد و گرما سختتر شود و جریان هوا قوىتر شود و انتقال آب دریا در جهت مخالف خورشید با شدت بیشتر رخ دهد .

مسعودى گوید : اینكه گفتیم رأى یعقوب بن اسحاق كندى و احمد بن طیب سرخسى است كه دریا با حركت بادها حركت مىكند و من نظیر آن را بدیار كنبایه هند كه صندل كنبایى را در آنجا و شهرهاى مجاور آن چون سندان و سوفاره میسازند و منسوب بدانجاست دیده ام ، من بسال سیصد و سىام بدانجا بودم كه در آن موقع بانیاى برهمن از جانب بلهرى فرمانرواى مانكیر پادشاه آنجا بود و علاقهء بسیار داشت كه با مسلمانان و پیروان دینهاى دیگر كه بدیار او میشدند

ص: 113

مناظره كند . این شهر بر ساحل یكى از خورها یعنى خلیجهاى دریاست كه از نیل و دجله یا فرات پهناورتر است و بر ساحل آن شهرها و مزرعه ها و آبادیها و باغستانها و درختستانهاى نارگیل با طاوس و طوطى و دیگر پرندگان هند ، بسیار است . از باغها و آبها تا شهر كنبایه و دریا كه خلیج از آن منشعب است دو روز راه یا كمتر است . بهنگام جزر كه آب خلیج پس مىرود ریگهاى قعر خلیج نمودار مىشود و در میان آن كمى آب میماند . من سگى را بر این ریگها كه آب از آن پس رفته بود بدیدم و قعر خلیج چون صحرا شده بود و مد از انتهاى خور چون اسب تازان همى آمد ، شاید سگ این را احساس كرد و از بیم آب با شتابى كه میتوانست دویدن گرفت تا به خشكى رسد و آب به دو نرسد ، ولى آب با سرعت به دو رسید و غرق شد . میان بصره و اهواز نیز در محل معروف به باسیان و دیار قندر مد مىشود و آن را گرگ نامند كه صدا و غرش و غلیانى عظیم دارد كه كشتیبانان از آن بیم كنند . كسى كه از آنجا سوى دورق و فارس رود این مكان را نیك شناسد و خدا بهتر داند .

ص: 114

ذكر دریاى روم و شرح آنچه دربارهء طول و عرض و اول و آخر آن گفته اند

اما دریاى روم و طرسوس و ادنه و مصیصه و انطاكیه و لاذقیه و طرابلس و صیدا و صور و دیگر شهرهاى ساحل شام و مصر و اسكندریه و ساحل مغرب .

گروهى از اهل زیج و از جمله محمد بن جابر بتانى و دیگران در كتابهاى خود گفته اند كه طول آن پنج هزار میل و عرض آن مختلف است بتفاوت اینكه خشكى به دریا و یا دریا به خشكى پیش رفته باشد جایى هشتصد میل جایى هفتصد و جایى ششصد میل یا كمتر از این است . آغاز این دریا خلیجى است كه از دریاى اقیانوس جاریست و تنگترین محل خلیج مذكور ما بین ساحل طنجه و سبته و مغرب و كنارهء اندلس است و این محل بنام سیطاء معروفست كه عرض خلیج ما بین دو ساحل ده میل است و هر كه خواهد از مغرب به اندلس یا از اندلس به مغرب رود گذرگاهش از همین جاست و آن را زقاق بمعنى كوچه یا معبر تنگ نیز گویند . در همین كتاب ضمن اخبار مصر ، پلى را كه میان این دو ساحل بوده و آب دریا روى آن را گرفته و راهى كه میان جزیرهء قبرس و سرزمین عریش پیوسته بوده و كاروانها از آنجا میرفته اند یاد خواهیم كرد .

در فاصلهء دو دریا یعنى دریاى روم و دریاى اقیانوس منارهء مسى و ستونهایى است كه هرقل توانا به پا كرده و در قسمت بالاى آن نوشته و تصویرى هست

ص: 115

كه با دست اشاره مىكند كه مسافران دریاى روم را از آن سو راه نیست زیرا بدریاى اقیانوس كسى نمیرفت و آبادانى نبود و انسانى در آنجا سكونت نداشت و هیچكس مساحت و نهایت آن ندانست و دریاى ظلمات و اخضر و محیط همین است ؛ و بقولى مناره بر این تنگه نیست بلكه بر ساحل جزیره ایست كه بدریاى اقیانوس محیط است .

گروهى بر آن رفته اند كه این دریا سرچشمهء آب دریاهاى دیگر است و ما حكایتهاى شگفت انگیز این دریا را با سرگذشت كسانى كه جان بخطر افكنده بر آن سوار شده اند و بعضى نجات یافته و برخى تلف شده اند و چیزها كه آنجا دیده اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم از آن جمله مردى خشخاش نام از اهل اندلس بود كه از پهلوانان و نوچگان قرطبه بود و گروهى از نوچگان را فراهم آورد و بكشتیها كه مهیا كرده بود نشانید و بدریاى محیط راند و مدتى غایب بود .

آنگاه با غنایم فراوان بازگشت و حكایت وى میان مردم اندلس مشهور است . از منارهء هرقل تا آغاز دریا در طول مصب و مجراى خلیج مسافت بسیار است زیرا در خلیج آب از دریاى اقیانوس بدریاى روم جریان دارد و جریان آن به خوبى محسوس و معلوم است و از دریاى روم و شام و مصر خلیج دیگرى به طول پانصد میل منشعب مىشود كه به شهر رومیه پیوسته و آن را به رومىاردس گویند و بر ساحل آن خلیج بناحیهء مغرب دهكده ایست كه آن را سبته گویند كه با طنجه بر یك ساحل است و روبروى سبته بر ساحل اندلس كوه معروف به جبل طارق است كه غلام موسى بن نصیر بود و كسان خلیج را از سبته بساحل اندلس از صبحگاه تا نیمروز طى كنند كه موجى عظیم دارد و هم آنجاست كه آب از دریاى اقیانوس برون شده بدریاى روم میریزد . در این خلیج جاها هست كه بى باد موج خیزد و آب بالا رود و مردم مغرب و اهل اندلس خلیج را زقاق گویند كه بمعنى كوچهء تنگ است زیرا به شكل كوچه اى تنگ است . دریاى روم جزایر بسیار دارد از آن جمله

ص: 116

قبرص است كه ما بین سواحل شام و روم است و جزیرهء رودس كه مقابل اسكندریه است و جزیرهء اقریطش ( كرت ) و جزیرهء سیسیل . پس از این ضمن گفتگو از كوه آتشفشان كه آتش از آن میجهد و تن و پیكر و استخوان همراه دارد باز هم از سیسیل یاد خواهیم كرد .

دربارهء طول و عرض این دریا یعقوب بن اسحاق كندى و شاگردش احمد ابن طیب سرخسى مطالبى جز آنچه ما آوردیم گفته اند . بعدها در همین كتاب دربارهء این دریاها با نظم و ترتیب گفتگو خواهیم كرد انشاء الله تعالى .

ص: 117

ذكر دریاى نیطس و دریاى مایطس و خلیج قسطنطینیه

دریاى نیطس از دیار لاذقه تا قسطنطینیه امتداد دارد و طول آن یك هزار و صد میل است و عرضش در وسط سیصد میل است و رودخانهء بزرگ معروف به اطنابس در آن میریزد كه قبلًا از آن یاد كرده ایم . سرچشمهء این رود در شمال است و بسیارى از فرزندان یافث بن نوح بر سواحل آن اقامت دارند و از یك دریاچهء بزرگ شمالى كه از چشمه ها و كوهها زاده است مایه میگیرد و طول مجراى آن روى زمین قریب سیصد فرسنگ است كه سراسر آبادى است و بفرزندان یافث تعلق دارد .

دریاى مایطس نیز بطوریكه گروهى اهل فن گفته اند بدریاى نیطس میریزد .

مایطس دریایى بزرگ است و اقسام سنگهاى گرانقدر و علفها و داروها در آن هست و گروهى از فلاسفهء قدیم از آن یاد كرده اند . بعضیها مایطس را دریاچه نامیده و طول آن را سیصد و عرضش را یكصد میل گفته اند . خلیج قسطنطینیه از این دریا منشعب مىشود كه بدریاى روم میریزد و سیصد میل طول و پنجاه میل عرض دارد و قسطنطینیه بر ساحل آنست و همهء سواحل آن را از اول تا به آخر آباد است .

قسطنطینیه بر ساحل غربى خلیج است و از راه خشكى به رومیه و اندلس و جاهاى دیگر پیوسته است و بطوریكه منجمان زیج دان و دیگر متقدمان گفته اند میباید دریاى بلغار و روس و بجنى و بجناك و بغرد كه سه طایفهء تركند همان دریاى نیطس باشد و خدا داناتر است انشاء الله تعالى بعدها ذكر این اقوام برجسته و اهمیتى كه دارند و پیوستگى آبادیهایشان با ذكر كسانى از آنها كه به این دریا میروند و كسانى كه نمیروند ، در این كتاب بیاید و خدا داناتر است .

ص: 118

ذكر دریاى باب و ابواب و خزر و گرگان و مطالبى دربارهء ترتیب دریاها

دریاى اقوام عجم كه خانه ها و مسكنهایشان بر سواحل آنست از هر سو بوجود مردم معمور است و همانست كه بدریاى باب و ابواب و خزر و گیل و دیلم و گرگان و طبرستان معروفست و اقسام طوایف ترك بر سواحل آن جا دارند و از یك سو بحدود بلاد خوارزم منتهى مىشود و طول آن هشتصد و عرضش ششصد میل است و شكل دریا مدور متمایل به طول است . در این كتاب مطالبى دربارهء اقوامى كه بر سواحل این دریاهاى معمور جاى دارند یاد خواهیم كرد .

و این دریا كه دریاى اقوام عجم است اژدها فراوان دارد . بدریاى روم نیز اژدها فراوانست و بیشتر در حدود دیار طرابلس و لاذقیه و جبل اقزع انطاكیه است و بیشتر حوزهء دریا زیر این كوه است كه آن را عجز البحر نیز گویند و دنبالهء آن تا ساحل انطاكیه و روسیس و اسكندریه و حصن المثقب و ساحل مصیصه ، مصب رود جیحان و ساحل طرسوس مصب رود بردان یا رود طرسوس و ناحیهء ویران مجاور شهر قلمیه كه ما بین رومیان و مسلمانان است و تا قبرس و اقریطش ( كرت ) و قراسیا و دیار سلوكیه كه رودخانهء عظیم آن به همین دریا میریزد تا باروهاى روم و خلیج قسطنطینیه كشیده است ضمناً از ذكر بسیارى رودها كه بدیار روم هست و به این دریا میریزد چون رود بار دو رود عسل و دیگر رودها صرف نظر كردیم .

آبادى سواحل این دریا از تنگه اى كه قبلًا یاد كردیم یعنى خلیج طنجه

ص: 119

تا ساحل مغرب و بلاد افریقیه و سوس و طرابلس مغرب و قیروان و ساحل برقه و رفاه و دیار اسكندریه و رشید و تنیس و دمیاط و ساحل شام و كنارهء بندرهاى شام و سواحل روم تا دیار رومیه و سواحل اندلس تا برسد بساحل تنگه روبروى طنجه همچنان پیوسته است و این معموره هاى اسلامى و رومى در این خشكیهاى اطراف دریا فقط بوسیلهء رودها كه به دریا میریزد و خلیج قسطنطینیه كه عرض آن نزدیك یك میل است و خلیجهاى دیگر كه در خشكى است و بجایى راه ندارد فقط بوسیلهء اینها قطع مىشود و همهء معموره هاى مذكور بر سواحل این دریاى رومى بهم پیوسته است و چیزى جز رودها و ساحل قسطنطینیه اتصال آن را قطع نمیكند . این دریاى رومى و آبادیها كه بر ساحل آن هست با دهانهء خلیج تنگ متصل باقیانوس محل منارهء مسى و تلاقى طنجه و ساحل اندلس همانند كلمى است كه در قبضهء خلیج باشد و كلم به شكل دریاست جز اینكه دریا مدور نیست و طول آن را گفته ایم بدریاى حبشى و در همه خلیجهاى آن كه به وصف آورده ایم اژدها نیست و بیشتر در حدود دریاى اقیانوس نمودار مىشود .

كسان دربارهء اژدها خلاف كرده اند بعضى بر آنند كه اژدها بادى سیاهست كه در قعر دریاست و چون به نسیم یعنى هوا میرسد مانند طوفان به طرف ابرها میرود و چون از زمین بالا رود و بگردد و غبار بپراكند و در هوا طولانى شود و اوج گیرد مردم چنان پندارند كه مارهاى سیاه است كه از دریا بر آمده است زیرا ابرها سیاه است و روشنى نیست و بادها پیوسته میوزد .

بعضى دیگر گفته اند كه اژدها جنبنده ایست كه در قعر دریا بوجود مىآید و بزرگ مىشود و حیوانات دریا را آزار مىكند و خداوند ابر و فرشتگان را میفرستد تا آن را از میان حیوان دریا بیرون آرند و به شكل مارى سیاه است كه برق و صدایى دارد و دم آن بهر بناى بزرگ یا درخت یا كوهى رسد آن را درهم كوبد ، گاه باشد كه تنفس كند و درخت تنومند را بسوزد و ابر آن را بدیار یأجوج و مأجوج

ص: 120

افكند و باران بر آنها ببارد و اژدها را بكشد و یأجوج و مأجوج از آن تغذیه كنند و این سخن را به ابن عباس منسوب داشته اند .

گروهى دیگر دربارهء اژدها جز این گفته اند و جمعى از سرگذشت نویسان و قصه پردازان در این باب مطالبى آورده اند كه از ذكر آن چشم میپوشیم ، از جمله این كه اژدها ماریست سیاه كه در صحراها و كوهها بوجود مىآید و سیل و آب باران آن را به طرف دریا میراند و از حیوانات دریایى تغذیه مىكند و پیكرش بزرگ و عمرش دراز مىشود و چون عمرش بپانصد سال رسید بر حیوانات دریا غلبه مىكند ، و چیزى نظیر خبر ابن عباس گفته اند . و هم گفته اند كه بعضى اژدهاها سیاه و بعضى سپید و باندازهء مار است . ایرانیان منكر وجود اژدها به دریا نیستند و پندارند كه هفت سر دارد و در حكایتهاى خود بدان مثل زنند و خدا حقیقت آنچه را گفتیم بهتر داند ولى غالب نفوس ، اخبار مربوط به این موضوع را انكار میكنند و اكثر عقول آن را نمىپذیرند . از جمله حكایت عمران بن جابر است كه در نیل ، بالا رفت تا بنهایت آن رسید و رود را بر پشت حیوانى پیمود كه موى آن را گرفته بود و آن دابة البحر بود كه از سر تا پایش باندازهء فاصلهء مشرق و مغرب خورشید بود و دهان گشوده بود تا بهنگام نفس زدن خورشید را ببلعد و عمران در آن حال كه موى حیوان را گرفته بود رود را در نور دید و در جستجوى عین الشمس بدان سوى رفت و نیل را دید كه از قصور الذهب بهشت فرود مىآید و فرشته خوشهء انگورى به دو داد و او پیش مردى كه هنگام رفتن او را دیده بود بازگشت تا به او بگوید كه چگونه به سرچشمهء نیل تواند رسید و او را مرده یافت و حكایت او با شیطان و خوشهء انگور و مطالبى از این قبیل كه از خرافات محدثان قشرى است و هم از این جمله قصه ایست كه گفته اند در میان دریاى اخضر قبه اى از طلا و جواهر بر چهار ستون یاقوت سرخ بر آمده و از تراوش هر ستون یاقوت سرخ بر آمده و از تراوش هر ستون آبى بزرگ فرو میریزد و در همان دریاى اخضر به چهار سو میرود و با آب دریا مخلوط نمیشود تا بسواحل دریا میرسد كه یكى نیل است و دومى سیحان و

ص: 121

سومى جیحان و چهارمى فرات است و هم از این جمله است اینكه فرشتهء موكل دریاها پاشنهء خود را در اقصاى دریاى چین نهد و آب بالا آید و مد نمودار شود آنگاه پاشنهء خود را بردارد و آب بجاى اول باز گردد و به قعر دریا روان شود و جزر پدید آید و این قضیه را با ظرفى همانند كرده اند كه تا نیمه آب است و انسان دست یا پاى خود را در آن نهد و آب ظرف را پر كند و چون آن را بر دارد آب بجاى خود باز گردد و به حال اول شود . بعضى بر آنند كه فرشته انگشت بزرگ دست راست خود را به دریا نهد و مد تولید شود و بردارد و جزر شود . آنچه گفتیم نه محال است و نه واجب بلكه ممكن و رواست كه طریق روایت آن خبر واحد است و چون اخبار موجب علم و منقولات قاطع عذر ، متواتر و مستفیض نیست اگر با دلایلى كه موجب صحت تواند شد قرین بود میباید آن را مسلم داشت و اخبار شریعت را كه خداوند عز و جل بر ما واجب نهاده مطاع و معمول داشت زیرا گفتار خدا عز و جل است كه هر چه را پیمبر سوى شما آورد بگیرید و از هر چه ممنوعتان داشت بس كنید . اگر این سخنان به صحت پیوسته نباشد سابقاً آنچه را كسان در این باب گفته اند آورده ایم و این جمله را نیز بگفتیم تا هر كه این كتاب بخواند بداند كه در جمع مطالب این كتاب و كتابهاى سابق خویش كمال كوشش بكرده ایم و از فهم گفتار كسان دربارهء منقولات خویش دور نمانده ایم و توفیق از خداست .

این جمله دریاهاست و بنزد بیشتر كسان در همه معمورهء زمین چهار دریاست و بعضى پنج و گروهى دیگر شش گفته اند و بعضى بر آنند كه هفت دریا هست و از هم جداست و پیوسته نیست . اگر دریاها را شش بدانیم نخست دریاى حبشى است سپس رومى ، بعد نیطس ، آنگاه مایطس ، آنگاه دریاى خزرى و بعد اقیانوس است كه بیشتر سواحل آن شناخته نیست كه اخضر مظلم محیط است ، دریاى نیطس بدریاى مایطس پیوسته است و خلیج قسطنطینیه كه بدریاى روم میریزد چنان كه گفته ایم از آن

ص: 122

منشعب است و پیوسته بدانست و آغاز دریاى روم از دریاى اقیانوس اخضر است .

از این قرار میباید همهء اینها یك دریا باشد كه آبهاى آن پیوسته است و هیچیك از اینها بدریاى حبشى پیوسته نیست و خدا بهتر داند . بنابر این میباید دریاى نیطس و دریاى مایطس كه خشكى در بعضى نقاط آن را تنگ و میان دو آب را خلیج مانند كرده است یك دریا باشد . اینكه قسمت وسیع و پر آب را مایطس و قسمت تنگ و كم آب را نیطس نامیده اند مانع از آن نیست كه هر دو یك اسم مایطس یا نیطس داشته باشد ، پس از این نیز ضمن توضیحات این كتاب هر جا مایطس یا نیطس گفتیم همین معنى یعنى همه دریاى وسیع و تنگ را منظور داریم .

مسعودى گوید گروهى بخطا پنداشته اند كه دریاى خزرى بدریاى مایطس پیوسته است و من از بازرگانانى كه بدیار خزر رفته و هم آنها كه از راه دریاى مایطس و نیطس بدیار روس و بلغار رسیده اند یكى را ندیده ام كه پندارد دریاى خزر بیكى از این دریاها یا آبها یا خلیجهاى آن پیوسته است مگر از رود خزر كه ضمن سخن از كوه قبخ و شهر باب و ابواب و مملكت خزر و اینكه چگونه روسها از پس سال سیصدم با كشتى وارد دریاى خزر شدند از آن یاد خواهیم كرد .

چنین دیده ایم كه غالب متقدمان و متأخران كه از وصف دریاها سخن آورده اند در كتابهاى خود گفته اند كه خلیج قسطنطینیه كه از نیطس جدا مىشود بدریاى خزر پیوسته است و ندانستم این چگونه است و از كجا گفته اند ، آیا از راه حدس است یا از طریق استدلال و برهان ؟ و یار مردم روس و اقوام مجاور آنها را كه بر ساحل مایطس اند خزر پنداشته اند ؟ من بدریاى خزر از آن سوى كه ساحل گرگانست تا طبرستان و غیره برفتم و از همه بازرگانان مؤدب و چیز فهم و كشتیبانان نفهم كه به آنها برخوردم این نكته را پرسیدم و همه گفتند كه به این دریا جز از رود خزر راه نیست كه كشتیهاى روس از آنجا وارد این دریا شدند و بسیار كس از مردم آذربایجان و اران و بیلقان و دیار بردعه و دیلم و گیل و گرگان و طبرستان بمقابلهء آنها

ص: 123

رفتند زیرا از آن پیش هرگز دشمنى به آنها حمله نكرده بود و از روزگار سلف نیز چنین چیزى دانسته نبود . آنچه گفتیم در این نواحى و میان این اقوام و بلاد مشهور است و آن را موثق دانند .

و در بعضى كتابهاى منسوب به كندى و شاگردش احمد بن طیب سرخسى همدم المعتضد بالله چنین دیدم كه در انتهاى معمورهء شمال دریاچه اى بزرگ است كه قسمتى از آن زیر قطب شمال است و نزدیك آن شهریست بنام تولیه كه وراى آن آبادى نیست و در بعضى رسائل بنى منجم نیز ذكر این دریاچه را دیده ام . احمد ابن طیب در رسالهء فى البحار و المیاه و الجبال از كندى آورده كه طول دریاى روم از دیار صور و طرابلس و انطاكیه و لاذقیه و مثقب و ساحل مصیصه و طرسوس و قلمیه تا منارهء هرقل شش هزار میل است و عریض ترین محل آن چهار صد میل است ، این گفتار كندى و ابن طیب است .

ما گفتار هر دو گروه زیجدان را با اختلافاتشان و آنچه در كتابهایشان دیده ایم یا از پیروانشان شنیده ایم بیاوردیم اما دلایلى را كه بتأیید گفتار خویش آورده اند یاد نكردیم ، زیرا در این كتاب بنا بر اختصار داریم اما راجع باختلافى كه قدماى یونان و حكماى سلف دربارهء منشأ و علت تكوین دریاها داشته اند ما تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان در فن دوم از جمله فنون سىگانه آورده و سخن هر گروه را با اشاره بگویندهء آن یاد كرده ایم و كتاب حاضر را نیز از نمونهء گفتارشان خالى نگذاشته ایم .

جمعى از آنها گفته اند دریا باقیماندهء رطوبت اصلى است كه گوهر آتش قسمت اعظم آن را بخشكانیده و این باقیمانده نیز در نتیجهء احتراق آتش دگرگون شده است .

بعضى دیگر گفته اند كه رطوبت اصلى در نتیجهء گردش خورشید تماماً بسوخته و صافى آن برفته و باقى به صورت تلخى و شورى در آمده است .

ص: 124

گروهى دیگر عقیده دارند كه دریا عرق زمین است كه از احتراق زمین در نتیجهء دوران دائم خورشید پدید آمده است .

گروهى نیز بر آن رفته اند كه دریا باقیماندهء رطوبت آبگونه ایست كه از زمین صافى شده و غلظت زمین در آن اثر كرده است چنان كه آب شیرین به خاكستر بیامیزد و چون از خاكستر صافى شود شور باشد در صورتى كه قبلًا شیرین بوده است .

و گروه دیگر گفته اند آب شیرین و شور بهم آمیخته بود و خورشید آب پاكیزه و شیرین را بر مىگیرد كه سبكتر است .

بعضى نیز گفته اند خورشید آب شیرین را براى تغذیهء خویش بر میگیرد و هم گفته اند كه رطوبت برگرفتهء خورشید وقتى بمنطقهء سرما اوج گیرد دگرگونه شود و بار دیگر به آب مبدل تواند شد .

بعضى نیز بر آنند كه از عنصر آب آنچه مجاور هوا و سرما باشد شیرین است و آنچه از زمین بیاید چون بمعرض احتراق و حرارت بوده تلخ است . بعضى اهل تحقیق گفته اند همهء آبى كه از بالا و زیر زمین به دریا میرسد وقتى ببستر عظیم دریا جاى گیرد شور اندر شور است كه زمین شورى خویش بدان افكند و مایهء آتش كه از دل زمین و اجزاى مختلط آتش در آب جاى گرفته آب لطیف را بالا برد و تبخیر كند و چون آب لطیف بالا رود باران شود و این كار یوسته باشد و آب دریا شور باشد زیرا زمین شورى بدان افكند و آتش ، شیرینى و لطافت از آن بر گیرد و بناچار شور باشد ، بدینسان اندازه و وزن آب دریا همیشه ثابت است زیرا حرارت ، آب لطیف را بر گیرد كه باران و آب شود و بارانها سیلاب شود و بجویها و گودالها در آید و باعماق زمین روان شود و به دریا پیوندد . از این قرار چیزى از آب دریا تلف نشود و پیوسته بجاى باشد چون ظرف آبى كه از جوى بر گیرند و بگودالى ریزند كه باز به جوى نفوذ كند . گروهى این را به اعضاى حیوان همانند كرده اند كه غذا خورد و حرارت در غذاى او اثر كند و آبى شیرین شده از آن به اعضاى غذا گیرد جذب شود

ص: 125

و ثفل آن بماند كه شور و تلخ است و بول و عرق از آنست و فضولاتیست كه چیز شیرین ندارد و در اصل رطوبت شیرین بوده كه حرارت ، آن را به تلخى و شورى بدل كرده است زیرا حرارت اگر از حد بگذرد مازاد آن تلخ برون از اندازه شود چنان كه در عرق و بول دیده مىشود و نیز دیده ایم كه هر چیزى سوخته اى تلخ است .

این گفتهء گروهى از متقدمان است اما آنچه بعیان و تجربهء شخصى میتوان دریافت اینست كه همهء مایعات مزه دارد چون سركه و نبید و آب گل و زعفران و قرنفل وقتى با قرع و انبیق تقطیر شود بو و طعم آن در مایع تقطیر شده بماند ولى طعم و بوى مایعات شور بخصوص اگر دو بار تقطیر شود و مكرر حرارت بیند تغییر مییابد .

صاحب منطق را در این معنى گفتارى مفصل است از جمله اینكه آب شور سنگین تر از آب شیرین است بدلیل آنكه آب شور تیره و غلیظ است و آب شیرین صافى و رقیق است و اگر كاسه اى از مایهء شمع بسازیم و سر آن را مسدود كنیم و در آب شور بگذاریم آبى كه به داخل ظرف نفوذ مىكند طعم شیرین و وزن سبك دارد اما آب اطراف آن بخلاف اینست . هر آب جارى نهر است و جایى كه آب بجوشد چشمه است و جایى كه آب بسیار باشد دریاست .

مسعودى گوید كسان را دربارهء آب و علل آن سخن بسیار است و ما در فن دوم از جمله سى فن كتاب اخبار الزمان دلایلى را كه دربارهء مساحت و وسعت دریاها و فایدهء شورى آب آن و پیوستگى بعضى دریاها و جدایى بعضى دیگر و كم و زیاد نشدن آب دریا گفته اند و اینكه چرا جزر و مد دریاى حبشى از دریاهاى دیگر آشكارتر است آورده ایم و من ناخدایان سیرافى و عمانى دریاى چین و هند و سند و زنگ و قلزم و حبشه را دیده ام كه دربارهء غالب مطالب مربوط بدریاى حبشى ، بر خلاف فلاسفه كه وسعت و مساحت دریا را از ایشان نقل كرده ام ، سخن دارند و

ص: 126

گویند كه این دریا را نهایت نیست و هم در سواحل این دریا كشتیبانان دریاى روم را از جنگاوران و عملهء كشتى و كارداران و رؤسا و ناظمان امور و كارسازان جنگى كشتیها چون لاوى ملقب به ابو الحارث غلام زرافه فرمانرواى طرابلس شام كه بر ساحل دمشق است دیده ام و این از پس سال سیصدم بود كه طول و عرض دریاى روم را سخت بزرگ دانند و خلیجها و شعبه هاى آن را فراوان شمارند . عبد الله بن وزیر فرمانرواى شهر حبله را كه بر كنارهء حمص شام است نیز بدیدم كه همین راى داشت . اكنون یعنى بسال سیصد و سى دوم هیچكس دربارهء دریاى رومى از او بصیر تر و كار دیده تر نیست كه همهء كشتیبانان این دریا از جنگاور و عمله مطیع گفتار ویند و به بصیرت و مهارتش معترفند كه مردى دیندار است و از قدیم در این دریا بجهاد بوده است . ما عجایب این دریاها را با چیزها كه از اشخاص مذكور دربارهء اخبار و خطرات دریا و مشاهدات آنها شنیده ایم در كتابهاى سابق آورده ایم و شمه اى از اخبار آن را نیز پس از این بیاریم .

بعضىها دربارهء نشانهء آب و منابع زیر زمینى آن طریقت خاص دارند كه اگر در محل منظور نى و خرفه و علفهاى نرم روئیده باشد معلوم میدارد كه آب نزدیك است و بدسترس حفار است و اگر چنین نباشد آب دور است .

در كتاب الفلاحه دیدم كه هر كه خواهد نزدیكى آب را بداند زمین را باندازهء سه یا چهار ذراع بكند و دیگى مسى یا قدحى سفالین بر گیرد و آن را از داخل بطور یك نواخت پیه آلود كند و باید دیگ گشاده دهان باشد آنگاه پس از غروب خورشید قطعه پشمى سفید كه پاكیزه و افشان باشد بگیرد و سنگى باندازهء یك مرغانه بر گیرد و پشم را چون گوى بر آن سنگ پیچد ، سپس اطراف گوى را با موم مذاب اندود كند و آن را به ته دیگى كه روغن یا پیه آلوده كرده بچسباند و دیگ را در حفره وارون كند كه پشم معلق ماند و موم آن را نگهدارد و بسبب سنگ آویخته بماند آنگاه به قدر یك و یا دو ذراع خاك روى ظرف بریزد و بگذارد تا شب بر آن

ص: 127

بگذرد و صبحگاه پیش از طلوع خورشید خاك را از آنجا پس كند و ظرف را بردارد ، اگر قطرات آب فراوان و نزدیك به یكدیگر به دیوار ظرف چسبیده و پشم پر آب است آن محل آب دارد و آب آن نزدیك است و اگر قطرات متفرق باشد نه مجموع و نزدیك و آب پشم میان حال باشد ، آب نه دور است نه نزدیك و اگر قطره ها دور از هم چسبیده باشد و آب پشم اندك باشد آب دور است و اگر قطرات آب كم یا زیاد اصلًا در ظرف و بر پشم دیده نشود در آنجا آب نیست و زحمت حفر آن نكشد .

در بعضى نسخه هاى كتاب الفلاحه در همین معنى چنین دیدم كه هر كه خواهد این نكته بداند بخانه هاى مورچه بنگرد ، اگر مورچگان درشت و سیاه و كند رفتار باشند به اندازه كندى رفتارشان آب به آنها نزدیك است و اگر مورچگان تند رو باشند كه به آنها نتوان رسید آب در عمق چهل ذراع است و آب اولى شیرین و خوش و آب دومى سنگین و شور باشد و این جمله نشانه ها براى كسى است كه خواهد آب بر آرد و تفصیل این گفتار را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و در این كتاب فقط مسائل مورد حاجت را فقط به اشاره و بى تفصیل و توضیح مىآوریم .

اكنون كه شمه اى از اخبار دریاها را با مطالب دیگر بگفتیم در اخبار ملوك چین و غیر چین و مردم آنجا و مسائل مربوط به آن سخن خواهیم كرد انشاء - الله تعالى .

ص: 128

ذكر ملوك چین و ترك و پراكندگى فرزندان عامور و اخبار چین و مطالب دیگر كه مربوط به این باب است

كسان را دربارهء نسب و منشأ مردم چین خلاف است . خیلیها گفته اند وقتى فالغ بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح زمین را میان فرزندان نوح قسمت كرد فرزندان عامور بن سوبیل بن یافث بن نوح به طرف شرق راه افتادند و گروهى از آنها كه فرزندان أرعو بودند راه شمال گرفتند و در زمین پراكنده شدند و چند مملكت شدند كه مردم دیلم و گیل و طیلسان و تتر و فرغان و جبل قبخ از طوایف لكزولان و خزر و اخبار و سریر و كشك و دیگر اقوام مختلف این ناحیه تا طراز زبده بر ساحل دریاى مایطس و نیطس و ساحل بحر خزر تا برغر و اقوام وابستهء آن از آن جمله اند و فرزندان عامور از رود بلخ بگذشتند و بیشترشان سوى چین رفتند و در آن دیار چند مملكت شدند و در آن نواحى پراكنده شدند و قوم گیل كه مقیم گیلان اند و اشروسنه و صغد كه ما بین بخارا و سمرقند اقامت دارند و فرغانیان و شاش و استیجاب و مردم فاریاب از آن جمله اند كه شهرها و دهكده ها ساختند و گروهى نیز از آنها جدا شده رسم صحرانشینى گرفتند كه ترك و خزلج و طغرغر و مردم كوشان كه قلمروى میان خراسان و چین است از آن جمله اند و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم هیچیك از اقوام و طوایف ترك بجنگاورى و نیرومندى و نظم حكومت بهتر از ایشان نیست و شاهشان ایرخان است و مذهب مانى دارند و از طوایف ترك جز ایشان

ص: 129

كسى معتقد این مذهب نیست و هم از جمله تركان كیماكیان و برسخانیان و بدیان و جعریان اند و نیرومندتر از همه غزیان اند و نكو سیماتر و بلند قامت و پاكیزه روى تر از همه خزلجیان اند كه مردم فرغانه و شاش و اطراف آن نواحى باشند و پادشاهى خاص آنها بوده و خاقان الخواقین از ایشان بوده است و همهء ممالك ترك در قلمرو وى بوده و شاهان ترك اطاعت وى میكرده اند . افراسیاب ترك كه بر ایران چیره شد از این خاقانها بوده و هم سانه از آنها بوده است . از هنگامى كه شهر معروف عمات در بیابانهاى سمرقند ویران شده همهء ملوك ترك اطاعت خاقان ترك میكنند . تفصیل انتقال شاهى را از این شهر با علت آن در كتاب اوسط آورده ایم .

گروهى از فرزندان عامور بحدود هند پیوستند كه بتأثیر این سرزمین رنگشان از تركان جدا شد و رنگ هندوان گرفتند و اینان شهرى و صحرانشین باشند و گروهى از ایشان بدیار تبت مقیم شدند و شاهى براى خویش بر گزیدند كه مطیع خاقان بود و چون ملك خاقان چنان كه بگفتیم انقراض یافت مردم تبت شاه خویش را به تقلید ملوك سابق كه لقبشان خاقان الخواقین بود خاقان نام دادند . و اكثر فرزندان عامور بر كنار دریا برفتند تا در اقصاى ساحل بدیار چین رسیدند و در آن نواحى و دیار پراكنده شدند و در شهرها اقامت گرفتند و دهكده ها بنا نهادند و شهرها بساختند و ولایتها بوجود آوردند و براى قلمرو خویش شهرى بزرگ بنیاد كردند و آن را انموا نامیدند كه از آنجا تا ساحل دریاى حبشى یعنى همان دریاى چین سه ماه راهست و همه جا آبادى پیوسته است .

نخستین پادشاهى كه در این شهر یعنى انموا حكومت ایشان یافت نسطرطاس بن باعور بن مدتج بن عامور بن یافث بن نوح بود كه مدت شاهیش سیصد و چند سال بود و كسان خویش را در آن ناحیه بپراكند و نهرها حفر كرد و درندگان بكشت و درختان بكاشت و میوه ها بخورانید و بمرد . پس از او فرزندش عوون شاه شد و بنشان عزا و بزرگداشت پدر پیكر او را در مجسمه اى از زر سرخ كرد و بر تختى از زر

ص: 130

سرخ جواهر نشان نهاد و خود زیر دست آن نشست و هر صبح و شب او و همهء مردم مملكتش پیكر او را كه درون مجسمه بود باحترام سجده میكردند . وى از پس پدرش دویست و پنجاه سال بزیست و بمرد .

پس از آن پسرش عیثدون شاه شد و پیكر پدر را در مجسمه اى از زر سرخ كرد و زیر دست پدر بزرگ بر تختى از زر نشاند كه جواهر نشان بود و پدر را سجده همىكرد ، اول سجدهء پدر بزرگ و بعد سجدهء پدر میكرد و مردم كشورش نیز سجود میكردند . وى سیاست رعیت نكو كرد و همه را در همه كار برابر نهاد و مشمول عدالت كرد كه جمعیت بسیار و كشور آباد شد ، و مدت ملكش تا بمرد حدود دویست سال بود .

پس از او پسرش عیثنان شاه شد و پدر را در مجسمه اى از زر سرخ نهاد و در كار سجده و تعظیم پدر روش اسلاف گرفت و ملكش دراز شد و قلمرو وى به قلمرو عموزادگان تركش پیوست و چهار صد سال بزیست و بروزگار وى بسیارى - حرفه هاى مربوط بصنایع ظریف پدید آمد .

پس از او پسرش حراتان شاه شد و كشتى ابداع كرد و مردان در آن نشانید و تحفه هاى چینى بار كرد و بدیار سند و هند تا اقلیم بابل و دیگر كشورهاى نزدیك و دور دریا فرستاد و ملوك را هدیه هاى جالب و مرغوب و گرانقدر داد و بگفت تا از هر دیار كالاى كمیاب و بدیع از خوردنى و پوشیدنى و كاشتنى سوى وى آرند و سیاست هر ملك و مذهب و شریعت و رسوم قوم بشناسند و مردم بلاد را به جواهر و بوى خوش و ابزارها كه بكشور او هست ترغیب كنند و كشتیها بشهرها پراكنده شد و كشتىنشینان براى انجام فرمان سوى مملكتها شدند و بهر مملكت در آمدند مردم آنجا از دیدارشان و از آن كالاى كمیاب كه از دیار خویش آورده بودند شگفتى كردند و شاهان اطراف دریا كشتى بساختند و كشتیها بدیار آنها فرستادند و چیزها كه آنجا نبود براى ایشان ببردند و با پادشاهشان مكاتبه كردند و هدیه هاى

ص: 131

او را عوض فرستادند و دیار چین آباد شد و كار وى استقرار گرفت . عمرش حدود دویست سال بود و بمرد و مردم مملكت از مرگش فغان كردند و یك ماه عزاى او به پا داشتند .

پس از آن پسر بزرگش را بشاهى برداشتند و او نیز پیكر پدر را در مجسمهء زر نهاد و بطریق اسلاف رفت و از پدران خویش پیروى كرد . نام این پادشاه توتال بود ، كارش استقرار یافت و رسوم پسندیده آورد كه هیچكس از ملوك سلف نیاورده بود . وى عقیده داشت كه ملك جز به عدالت پایدار نیست كه عدل میزان الهى است و از لوازم عدالت زیادت نیكى و زیادت كار است . وى طبقات مردم را معین و مرتب و منظم كرد و روش همه را تعیین فرمود . روزى بجستجو برون شد تا مكانى بیابد و معبدى بسازد و بجایى رسید كه به گل و گیاه فراوان آباد و مزین بود و آب از هر سویش روان بود و معبد را آنجا بنیاد كرد و اقسام سنگ بهر رنگ براى بنا بیاورد و معبد را بر آورد و بر فراز آن گنبدى ساخت و از هر طرف آن براى هوا منفذها نهاد و هم در آنجا براى كسانى كه مىخواستند بخلوت عبادت كنند خانه ها مهیا كرد و چون از كار گنبد بپرداخت همهء مجسمه ها را كه پیكر اسلافش در آن بود بر فراز آنجا به پا داشت و بزرگداشت آن را مقرر فرمود . آنگاه همهء خواص مملكت را فراهم آورد و گفت به نظر وى باید مردم پیرو دیانتى باشند كه مایهء وحدت جمع و استقرار نظم شود زیرا ملك بىشریعت از خلل ایمن نیست و تباهى و خطا بدان راه خواهد یافت و براى آنها شریعتى نهاد و وظایفى معین كرد تا روابطشان منظم شود و هم قصاص تن و اعضا را مقرر كرد و ترتیبات نكاح را پدید آورد تا بمقتضاى آن از زنان تمتع برند و نسبها درست شود و مقررات را مرتبت ها نهاد ، از جمله وظایف واجب بود كه ترك آن مایهء زحمت بود و اعمال مستحب كه انجام آن مرجح بود و هم نمازها مقرر داشت كه براى خالق به پا دارند و بمعبود خویش تقرب جویند از آن جمله اشاره اى بود كه نه ركوع داشت نه سجود و شب و روز بوقتهاى معین

ص: 132

انجام میشد و نمازها بود كه ركوع و سجود داشت و در اوقات معین ماه و سال به پا میشد و عیدها نهاد و براى زناكاران حد معین كرد و بر زنانى كه خواهان فاحشه گرى - بودند باج معلوم نهاد و وقت كارشان را محدود كرد و اگر كار خود را رها میكردند باج از آنها برداشته میشد ، فرزندان ذكورشان بنده و سرباز شاه میشدند و فرزندان اناث بمادران خود تعلق داشتند و كار آنها را پیش میگرفتند . بفرمود تا براى معبدها قربان كنند و براى ستارگان بخور بسوزند و براى هر ستاره وقتى مقرر كرد كه با سوختن یكى از گیاهان خوشبو بدان تقرب جویند و همهء این كارها را نظم داد و روزگارش آرامش و قرار یافت و جمعیت بسیار شد و زندگیش در حدود یكصد و پنجاه سال بود و بمرد كه در عزایش به سختى فغان كردند و پیكرش را در مجسمهء زر سرخ نهادند و جواهر نشان كردند و معبدى بزرگ براى آن بساختند و طاق آن را به هفت رنگ جواهر به شكل و رنگ هفت ستاره یعنى خورشید و ماه و پنج دیگر بیاراستند و روز مرگ او را روز دعا و عید كردند كه در آن روز بنزدیك معبد فراهم شوند و هم تصویر او را بدروازه هاى شهر و بر پول و پشیز و جامه ها نقش كردند و بیشتر اموالشان پول زرد و مسین است و این شهر بقلمرو چین علم شد كه همان شهر انمواست و از آنجا تا دریا چنان كه از پیش گفتیم حدود سه ماه یا بیشتر راه است ، در حدود مغرب سرزمین خود نیز شهرى بزرگ دارند كه نامش مذاست و مجاور دیار تبت است و میان مردم تبت و اهل مذ پیوسته جنگ است .

شاهانى كه پس از این پادشاه آمدند همچنان امورشان انتظام و وضعشان استقرار داشت ، آبادى و عدالت رواج بود و ستم در دیارشان نبود و مقررات اشخاص مذكور را پیروى همىكردند و پیوسته با دشمنان پیكار داشتند و بندرهایشان پر بود و مقررى سپاه منظم میرسید و تاجران از هر دیار با كالاى گونه گون به دریا و خشكى ایشان رفت و آمد داشتند . دینشان دین اسلاف بود كه طریقت موسوم به سمنى بود و عبادتشان با عبادت قرشیان پیش از اسلام همانندى داشت . بتان را میپرستیدند و بر

ص: 133

آن نماز میبردند و خردمندانشان از نماز خویش آفریدگار را منظور داشتند و مجسمه ها و بتان را قبله گاه میكردند اما مردم جاهل و نادان بتان را شریك الوهیت آفریدگار میكردند و به همه معتقد بودند و مىپنداشتند كه عبادت بتان مایهء تقرب خداوند تواند بود و منزلت بتان در مرحلهء عبادت دون عبادت خداوند ذو الجلال بزرگ تواناست اما عبادت بتان اطاعت خداست و راهى بسوى اوست . در آغاز كار ، این دین باقتضاى مجاورت هندوان در میان خواص ایشان پدید آمد كه رأى هندوان در خصوص عبادت دانا و نادان چنان است كه دربارهء چینیان گفتیم و هم ایشان را عقاید و فرقه هاست كه از مذهب ثنویان و دهریان آمده و كارشان را دگرگون كرده و به بحث و جدل پرداخته اند ولى در همهء قضایاى خویش تابع شریعت مقرر قدیمند . چون قلمرو ایشان چنان كه بگفتیم بدیار طغرغر پیوسته است بعقاید ایشان كه پیروى مذهب ثنوى و اعتقاد به نور و ظلمت است گرویده اند .

روزگارى بود كه اینان بدورهء جاهلیت بودند و عقایدى همانند تركان داشتند تا یكى از بزرگان مذهب ثنوى بمیان آنها رفت و سخنان فریب گفت و تضاد و تناقض این جهان را از مرگ و زندگى و صحت و مرض و نور و ظلمت و غنا و فقر و جمع و تفرقه و اتصال و انفصال و طلوع و غروب و بود و نبود و شب و روز و دیگر تضادها نمایان كرد و از آن رنجها كه بجنس حیوان ناطق و غیر ناطق یعنى بهائم میرسد و هم از آلام اطفال و ابلهان و مجانین یاد كرد و گفت كه بارى تعالى از رنج دادن اینان بى نیاز است و حریفى سخت سر در اعمال خیر كامل كه خداى عز و جل است دخالت كرده است و با این شبهات و نظایر آن عقول كسان را بفریفت كه معتقد این گونه سخنان شدند و هر وقت شاه چین پیرو مذهب ذبح حیوان بود جنگ میان وى و ایرخان فرمانرواى تركان پیوسته بود و هر وقت شاه چین مذهب ثنوى میگرفت كار به وفاق میشد . ملوك چین را عقاید و فرقه هاست ولى با وجود اختلاف دینها در كار نصب قضات و حكام از خط عقل و حق برون نباشند و خاص و عام نیز از ایشان

ص: 134

تبعیت كنند .

مردم چین نیز چون عرب كه قبایل و تیره ها و رشته نسب ها دارند ، باقوام و قبایل جدا تقسیم شده اند و سوابق قبایلى را حفظ و رعایت كنند . گاه باشد كه یكیشان تا پنجاه پدر یا كمتر و بیشتر نسب به عامور رساند ، وابستگان یك تیرهء نسبى با همدیگر ازدواج نكنند مثلًا مردى كه از قبیلهء مضر باشد زن از ربیعه گیرد یا از قبیلهء ربیعه باشد وزن از مضر گیرد یا از كهلان باشد و زن از حمیر گیرد یا از حمیر باشد و زن از كهلان گیرد و پندارند كه این روش مایهء صحت نژاد و قوت بنیه شود و عمر را دراز كند و بقا را بیفزاید و فواید دیگر دارد ، از این قبیل كه گفتیم تا سال دویست و شصت و چهار در امور چین بسنت شاهان سلف رسم عدالت بر قرار بود و در این سال در كار ملك حادثه اى رخ داد كه نظم آشفته شد و احكام و مقررات سستى گرفت و تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم جهاد متروك مانده ، تفصیل آنكه در یكى از شهرهاى چین نابغه اى پا گرفت كه از خاندان شاهى نبود و یا نشو نام داشت . وى شریرى فتنه جو بود و مردم بدنام و شرور بدورش فراهم شدند و شاه و اهل تدبیر از كار وى غافل ماندند كه شهرت چندان نداشت و قابل اعتنا نبود ، بتدریج كارش بالا گرفت و شهرتش افزایش یافت و غرورش بیفزود و شوكتش بسیار شد ، مردم شرور از مسافتهاى دور رو بجانب وى آوردند و سپاهش بزرگ شد و از محل خود حركت كرد و در شهرها بتاخت و تاز و چپاول پرداخت تا به شهر خانقوا رسید كه شهریست بزرگ بر ساحل رودى بزرگتر از دجله كه بدریاى چین میریزد . از این شهر تا دریا شش یا هفت روز راه است و كشتیهاى بازرگانى حامل كالا و لوازم كه از دیار بصره و سیراف و عمان و شهرهاى هند و جزایر زابج و صنف و ممالك دیگر میرسد بر این رود تا نزدیك خانقوا میرود و در آنجا از مسلمان و نصارى و یهود و مجوس و جز آنان از مردم چین خلق بسیار هست . این نابكار رو سوى این شهر نهاد و آن را محاصره كرد و سپاه شاه را كه

ص: 135

بمقابلهء او آمده بود بشكست و شهر را یغمایى شمرد و سپاهش بسیار شد و شهر را به زور بگشود و از مردم آنجا چندان بكشت كه از فزونى بشمار نیاید . جمع مسلمان و نصارى و یهود و مجوسى را كه مقتول یا از بیم شمشیر غرق شده اند دویست هزار بشمار آورده اند ، این عدهء مذكور را از آنجا شمار كرده اند كه ملوك چین رعیت قلمرو خویش و هم اقوام مجاور را بوسیلهء نویسندگانى كه به كار آمار برگمارده اند شمار كنند و بدیوانهاى خاص مضبوط دارند كه اطلاع از جمعیت ملك خویش را لازم شمارند . و این نابكار همه جنگلهاى توت را كه در اطراف خانقوا بود و كرم ابریشم از برگ آن تغذیه میكرد ببرید و به علت قطع درختان دیگر ابریشم چین بدیار اسلام نرسید . یانشو با سپاه خود شهرها را یكایك بگشود و جماعتى از مردم فتنه جو و چپاولگر و مجرمان فرارى به دو پیوستند و رو بجانب انموا نهاد كه پایتخت شاهى بود و شاه با حدود یكصد هزار از باقیماندهء خواص خویش بمقابله یانشو برون شد و نزدیك یك ماه جنگ پیوسته بود و دو گروه پایدارى كردند و عاقبت شاه شكست خورد و بگریخت و یاغى به تعاقب وى پرداخت .

شاه بشهرى در سر حد مملكت پناه برد و یاغى حوزهء شاهى را بگرفت و بر پایتخت مسلط شد و خزاین ملوك پیشین را با ذخائرى كه براى حادثات نهاده بودند بچنگ آورد و بدیگر نواحى حمله برد و شهرها بگشود و چون میدانست كه شاهى او سر نمیگیرد كه از خاندان شاهى نبود در كار ویرانى و چپاول و خونریزى افراط كرد و پادشاه چین از مقر خود شهر مذ كه مجاور تبت بود با ایرخان پادشاه ترك مكاتبه كرد و از او كمك خواست و ماجراى خویش را به دو خبر داد و وظایفى را كه ملوك در قبال استمداد ملوك دیگر دارند و از لوازم و تكالیف پادشاهیست به یاد وى آورد و ایرخان پسر خود را با قریب چهار صد هزار سوار پیاده بكمك او فرستاد .

كار یانشو مهم شده بود و دو گروه مقابل شد و یك سال پیوسته جنگ در میان بود و از دو سو مردم بسیار به هلاكت رسید و یانشو ناپدید شد ، گویند كشته شد و

ص: 136

بقولى غرق شد و پسر و خواص و یارانش باسارت افتادند و شاه چین بپایتخت رفت و فرمانروایى از سر گرفت و عامه بتعظیم او را بغپور گفتند كه بمعنى پسر آسمان است و این عنوان خاص همهء ملوك چین است ، اما عنوان مخاطبهء ایشان ظمغماجبان است و بغپور خطابشان نكنند .

در اثناى این حوادث حاكم هر ناحیه در قلمرو خویش استقلال یافته بود چنان كه ملوك طوایف ایران پس از آن كه دارا پادشاه ایران بدست اسكندر بن فیلبوس مقدونى كشته شد دم از استقلال زدند و در ایام ما نیز یعنى سال سیصد و سى و دوم حال بدین منوال است و پادشاه چین رضا داد كه حكام اطاعت ابراز دارند و با او بعنوان پادشاهى مكاتبه كنند اما تجدید امور دیگر میسر نشد و با استقلال جویان جنگ نتوانست كرد و به همین كه گفتیم قانع شد و حكام مال به او ندادند و او نیز بمسالمت از ایشان در گذشت و هر گروه را باقتضاى قوت و مكنتشان در ناحیهء خود وا گذاشت و نظم و استقرار ملك كه در ایام ملوك سلف وجود داشته بود از میان برخاست .

ملوك قدیم چین براى تدبیر و سیاست ملك و استقرار عدل باقتضاى عقل روشهایى داشتند .

گویند یكى از تجار سمرقند ما وراء النهر از دیار خود با كالاى فراوان به عراق رفت و از آنجا با كالاى خویش سوى بصره شد و به دریا نشست تا به عمان رسید و از آنجا بدیار كله راند كه بر نیمه راه چین یا نزدیك به آنست كه در آن روزگار كشتیهاى مسلمانان سیرافى و عمانى تا آنجا میرفت و با كسانى كه از چین مىآمدند در كشتیها ملاقات میكردند . در آغاز كار ترتیب دیگر بود و كشتیهاى چینى تا عمان و سیراف و ساحل فارس و ساحل بحرین و ابله و بصره میرسید و هم كشتیهاى این دیار تا چین رفت و آمد داشت و چون عدالت برفت و نیتها تباهى گرفت و كار چین چنان شد كه گفتیم دو گروه در این نیمه راه تلاقى میكرد .

ص: 137

تاجر سمرقندى از شهر كله بكشتیهاى چین نشست و تا شهر خانقوا كه از پیش گفتیم بندرگاه كشتیها بود برفت . پادشاه چین خبر كشتیها و لوازم و كالا كه در آن بود بشنید و خواجه اى از خواص خدم خویش را كه در كارها به دو اعتماد داشت بفرستاد ، زیرا مردم چین خدمهء خواجه را به كار خراج و امور دیگر میگماردند و گاه باشد كه كسان فرزند خویش را بامید ریاست و وصول بنعمت خواجه كنند . خواجه برفت تا به شهر خانقوا رسید و بازرگانان را كه بازرگان خراسانى نیز از آن جمله بود احضار كرد كه كالا و لوازم مورد حاجت را به دو نمودند ، به خراسانى نیز گفت تا كالاى خویش بیارد و او بیاورد و میان ایشان گفتگو شد و سخن از قیمت كالا بود ، خواجه بفرمود تا خراسانى را بزندان كنند و به فروش وادارند كه او باعتماد عدالت شاه گرانتر میگفت ، خراسانى با شتاب برفت تا به شهر انموا رسید كه پایتخت بود و به محل شاكیان ایستاد زیرا وقتى شاكى از شهر دور یا نزدیك بیاید یك قسم حریر سرخ بپوشد و بجایى كه خاص شاكیانست بایستد .

بعضى از ملوك نواحى براى جلب شاكیانى كه بهر ناحیه رسند و در جایگاه خاص شاكیان ایستند ترتیبى داده اند كه شاكیان را بمسافت یك ماه بوسیلهء برید ببرند . تاجر خراسانى را نیز بردند و بحضور كاردار ناحیه كه ترتیب كار شاكیان با وى بود بایستاد و كاردار رو به دو كرد و گفت : « اى مرد بكارى بزرگ دست زده اى و خویشتن بخطر افكنده اى ، ببین اگر آنچه میگویى درست است كه بسیار خوب و گر نه از تو میگذریم و بهمانجا كه از آن آمده اى بازت میبریم » . این سخن را با شاكى میگفت و اگر میدید كه آشفته شد و بالتماس افتاد صد چوب به او میزد و به همانجا كه آمده بود بازش میگردانید و اگر در كار خود استوار بود او را به دربار میبردند و بحضور شاه راه میدادند تا سخنش بشنود . خراسانى در دادخواهى و شكایت مصمم بود و كاردار او را محق تشخیص داد كه مضطرب و آشفته نشد . او را بدربار بردند و بحضور شاه رسید و قصهء خویش فرو خواند و چون ترجمان گفتار وى را با شاه

ص: 138

باز گفت و شكایت وى بدانست بگفت تا او را در محلى فرود آرند و نكو دارند ، آنگاه وزیر و كاردار میمنه و كاردار قلب و كاردار میسره را احضار كرد . اینان كسانى بودند كه براى حادثات معین شده بودند و هنگام جنگ هر كدامشان حدود و وظایف و صلاحیت خویش بدانستند . شاه بفرمود تا هر كدام بكاردار خود در آن ناحیه بنویسند ، كه هر یك را در آنجا نماینده اى بود . آنها به نمایندگان خود در خانقوا نوشتند كه تفصیل قضیهء تاجر و خادم را گزارش كنند شاه نیز بنمایندهء خود در آن ناحیه چنین دستور داد . قضیهء خادم و تاجر شهرت داشت و شایع بود و نامه ها با استران برید بتأیید گفتهء تاجر رسید زیرا ملوك چین در همه طرق قلمرو خود استران زین كرده نعل زده براى بردن اخبار و خریطه ها آماده دارند . پس شاه كس فرستاد و خادم را احضار كرد و چون بحضور رسید همهء امتیازات وى را بگرفت و گفت : « تاجرى از دیارى دور دست آمده و راهها پیموده و در خشكى و دریا بقلمرو شاهان گذشته و كس متعرض او نشده و بامید وصول بكشور من بوده و به عدالت من اعتماد داشته ، با او چنین رفتار كردى كه وقتى از قلمرو من برود از رفتار من ببدى یاد كند . مطمئن باش اگر احترام سابق تو نبود خونت مىریختم ولى ترا عقوبتى كنم كه اگر شعور داشته باشى از كشتن بدتر است كه كار مقبرهء شاهان قدیم را به تو وامیگذارم زیرا از تدبیر امور زندگان و انجام دادن وظایفى كه به عهده داشته اى عاجز بوده اى » ، و تاجر را نكو داشت و او را به خانقوا باز فرستاد و به دو گفت اگر خواهى قسمتى از كالاى خود را كه براى ما انتخاب كرده اند به قیمت خوب به فروش و گر نه اختیار مال خود را دارى اگر خواهى بمان و هرطور دلخواه تست معامله كن و بخیر و خوشى هر جا میخواهى برو و خادم را بمقبرهء ملوك فرستاد .

مسعودى گوید : و هم از عجایب اخبار ملوك اینست كه مردى قرشى از فرزندان هبار بن اسود در آن روزگار كه فتنهء صاحب الزنج در بصره رخ داد و معروفست ، از شهر سیراف برفت . وى مردى خردمند و از خداوندان نعمت و مكنت شهر بود و

ص: 139

از سیراف بیك كشتى هندى نشست و همچنان از كشتى بكشتى رفت و شهر به شهر ممالك هند را پیمود تا بدیار چین و به شهر خانقوا رسید آنگاه همتش واداشت كه به پایتخت چین رهسپار شود . در آن هنگام شاه به شهر حمدان بود كه از شهرهاى بزرگ است و مدتى دراز مقیم دربار شاه شد و نامه ها فرستاد كه از خاندان نبوت عرب است . شاه از پس این مدت دراز بگفت تا وى را در جایى فرود آوردند و بنواختند و ما یحتاج او فراهم كردند و بپادشاه مقیم خانقوا نوشت و بفرمود تا در بارهء او تحقیق كند و از تجار دربارهء ادعاى این مرد كه گوید خویشاوند پیمبر عرب صلى الله علیه و سلم است بپرسد . فرمانرواى خانقوا صحت نسب او را تأیید كرد و شاه به دو بار داد و مال فراوان بخشید و به عراق باز گردانید و او پیرى دانا بود و حكایت كرد كه وقتى بحضور شاه رسید از او دربارهء عرب بپرسید كه چگونه ملك عجم را از میان برداشتند و او گفت : « بكمك خدا عز و جل و بسبب آنكه مردم عجم بجاى خدا عز و جل عبادت آتش و سجدهء خورشید و ماه میكردند . » و شاه گفت : « عرب بر مملكتى معتبر و مهم و وسیع و پر در آمد و مالدار چیره شده كه مردمش عاقلند و شهرتش جهانگیر است . » سپس شاه پرسید : « منزلت دیگر پادشاهان در نزد شما چگونه است ؟ » او گفت : « دربارهء آنها چیزى نمیدانم . » و شاه بترجمان گفت : « به او بگو ما پنج پادشاه را به حساب مىآوریم ، آنكه پادشاهى عراق دارد از همه شاهان بوسعت ملك پیش است كه در میان جهان است و شاهان دیگر اطراف ویند و او را شاه شاهان گوئیم ، پس از آن پادشاه ماست كه او را پادشاه مردم گوئیم كه هیچیك از شاهان مدبرتر از ما نباشد و ملك خویش چنان كه ما داریم منظم ندارد و هیچ رعیت چون رعیت ما مطیع شاه خود نیست و ما شاهان مردمیم ، و پس از او شاه درندگان است و او شاه تركان است كه مجاور ماست و تركان درندگان انسانیند ، پس از او شاه فیلان یعنى شاه هند است كه او را پادشاه حكمت نیز دانیم كه اصل حكمت از هندوان است ، پس از او شاه روم است كه بنزد ما پادشاه مردان است كه در جهان نكو خلقت تر و

ص: 140

خوش سیماتر از مردان وى نیست . اینان بزرگان ملوكند و دیگر ملوك بمرتبه پس از آنها باشند . » آنگاه بترجمان گفت : « به او بگو اگر رفیق خود را ببینى میشناسى ؟ » منظورش پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود و مرد قرشى گفت : « چگونه او را توانم دید كه در جوار خدا عز و جل است ؟ » شاه گفت : « مقصودم این نبود ، مقصودم تصویر او است . » و بگفت تا كیسه اى را بیاوردند و پیش او نهادند و از آنجا دفترى بر گرفت و بترجمان گفت : « صورت رفیقش را به او نشان بده . » و من بدفتر صورت پیمبران را بدیدم و لبم بصلوات آنها جنبید و بدانست كه من آنها را شناخته ام و بترجمان گفت : « بپرس چرا لبانش را تكان میدهد ؟ » از من پرسید و گفتم : « بر پیمبران صلوات مىفرستم » .

گفت : « از كجا آنها را شناختى ؟ » گفتم : « از تصویر كارهایشان ، این نوح علیه السلام است كه با همراهان خود در كشتى است كه خدا عز و جل فرمان داده بود و آب زمین را با هر چه در آن بود گرفت و او را با همراهانش بسلامت داشت . » گفت : « نام نوح را درست گفتى ولى ما از غرق همهء زمین چیزى نمیدانیم ، طوفان فقط یك قطعه از زمین را گرفته و بسرزمین ما نرسیده است . اگر گفتهء شما درست باشد دربارهء همان قطعه است و ما مردم چین و هند و سند و دیگر قبایل و اقوام از آنچه شما مىگوئید خبر نداریم و از پدران خود نشنیده ایم ، اینكه گویى آب همهء زمین را گرفته حادثه اى بزرگست كه خاطرها بحفظ آن راغب است و اقوام براى همدیگر نقل كنند . » مرد قرشى گوید از جواب وى و اقامهء دلیل بیم كردم ، میدانستم گفتهء مرا رد خواهد كرد . آنگاه گفتم : « و این موسى صلى الله علیه و سلم است با بنى اسرائیل . » گفت : « بلى ولى دیارش تنگ بود و قومش اطاعتش نكردند . » سپس گفتم : « و این عیسى بن مریم علیه السلام است سوار خر و حواریون همراه او . » گفت : « مدتش كوتاه بود كه سى ماه كمى بیشتر بود . » و ذكر و خبر پیمبران دیگر را بر شمرده كه به همین بس میكنیم . این مرد قرشى كه بنام ابن هبار معروفست پندارد كه بالاى هر تصویر نوشته اى مفصل دیده كه ذكر نسب و محل شهر و مدت عمر و كیفیت نبوت و سرگذشت

ص: 141

پیمبران در آن بوده است ، گوید : « آنگاه صورت پیمبرمان محمد صلى الله علیه و سلم را بدیدم بر شترى و یاران در او خیره ، نعلهاى عدنى از چرم سبز به پا و ریسمانها بكمر و مسواكها بر آن آویخته ، و بگریستم » . پس بترجمان گفت : « بپرس چرا گریه مىكند ؟ » گفتم : « این پیمبر و پیشوا و پسر عم ما محمد بن عبد الله صلى الله علیه و سلم است » . گفت : « راست گفتى و قوم او مالك معتبرترین مملكتها شدند ولى او ملكى ندید بلكه بازماندگان وى و خلیفگانش كه پس از او عهده دار كار امت شدند صاحب مملكت بودند » . و تصویر پیمبران بسیار دیدم ، یكى از آنها انگشت میانه و بزرگ را حلقه وار بهم آورده اشاره میكرد ، گویى میگفت كه مخلوق به اندازهء حلقه ایست و یكى دیگر با انگشت خود به آسمان اشاره میكرد گویى مخلوق را از آنچه در بالاست میترسانید و چیزهاى دیگر نیز بدیدم ، سپس از خلیفگان و رفتارشان و بسیارى از مسائل شریعت از من پرسید و تا آنجا كه دانستم پاسخ گفتم . آنگاه گفت : « به نظر شما عمر دنیا چقدر است ؟ » گفتم : « در این باب خلاف است بعضى گویند ششهزار سال و بعضى كمتر گویند و بعضى بیشتر گویند . » گفت : « این را پیمبر شما گفته است ؟ » گفتم : « بله » ، و او خندهء بسیار كرد و وزیرش نیز كه ایستاده بود بخندید و علائم انكار نمودار كرد ، گفت : « تصور نمیكنم پیمبر شما چنین چیزى گفته باشد . » به خطا گفتم : « چرا او چنین گفته است » . نشان اعتراض را در چهرهء او بدیدم ، آنگاه بترجمان گفت : « به او بگو حرفت را بفهم ! با ملوك جز دربارهء زبدهء مطالب سخن نگویند . مگر نگفتى كه در این باب خلاف دارید ، پس شما در گفتار پیمبرتان خلاف كرده اید ولى هر چه پیمبر گفت دربارهء آن خلاف نباید كرد كه گفتهء پیمبر مسلم است مبادا این سخن و نظایر آن را تكرار كنى . » و مطالب بسیار گفت كه در نتیجهء كه طول مدت از یادم رفته است ، آنگاه گفت : « چرا از پادشاه خود كه محل و نسبش به تو نزدیك بود دورى گزیدى ؟ » گفتم : « به علت حوادث بصره به سیراف افتادم و همتم مرا بسوى قلمرو تو كشانید كه از استقرار ملك و حسن رفتار و كثرت

ص: 142

سپاه و عدالت تو با رعیت خبرها شنیده بودم و خواستم این مملكت را ببینم و از اینجا بدیار خودم و ملك پسر عم خویش باز میگردم و آنچه از جلالت این ملك و وسعت این دیار و رواج عدلت و حسن رفتار تو اى پادشاه نیكو خصال دیده ام حكایت میكنم و سخنان نیك و ثناى جمیل مىگویم » . و او خرسند شد و مرا جایزهء گرانقدر و خلعت معتبر فرمود و بگفت تا مرا با برید تا شهر خانقوا بیاوردند و بشاه خانقوا نوشت تا مرا گرامىدارد و بر خواص ناحیهء خویش مقدم شمارد و تا هنگام خروجم مهمان كند و من بنزد وى در كمال عیش و رفاه بودم تا از دیار چین برون شدم .

مسعودى گوید ابو زید حسن بن یزید سیرافى كه بسال سیصد و سىام از سیراف برون شده و به بصره اقامت گرفته بود در بصره به من گفت و این ابو زید عموزادهء مزید بن محمد بن ابرد بن بستاشه فرمانرواى سیراف بود و اهل دقت و تحقیق بود .

گفت كه از همین ابن هبار قرشى دربارهء شهر حمدان مقر پادشاهى كه وصف او كرده بود پرسیدم و از وسعت و كثرت جمعیت آن بگفت و اینكه شهر به دو قسمت است و خیابانى دراز و پهناور میان آن فاصله است و شاه و وزیر و قاضى القضاة و سربازان و خواجگان و همهء لوازم در ناحیهء راست و طرف مشرق است و هیچیك از عامه با آنها نباشد و در آنجا بازار نیست بلكه نهرها در كوچه ها روانست و درختان بر نهرها ردیف و خانه ها همه وسیع و در ناحیهء چپ كه طرف مغرب است رعیت و تجار و آذوقه و بازارهاست و چون روز روشن شود ناظران و غلامان شاه و غلامان و پیشكاران وزراء سواره و پیاده بناحیهء عامه و تجار در آیند و كالا و ما یحتاج خود بگیرند و بروند و هیچكس از ایشان تا روز بعد بدین ناحیه نیاید . در این دیار همه جور گردشگاه و باغ خوب و نهر روان هست مگر نخل كه آنجا نیست .

اهل چین در كار نقش و هنر و امثال آن از همهء خلق خدا چیره دست ترند و هیچكس از اقوام دیگر در این رشته از آنها پیشى نگیرد ، مرد چینى با دست چیزها بوجود آورد كه از دیگران ساخته نیست و بدربار شاه برد كه پاداش ابداع ظریف

ص: 143

خویش بگیرد و شاه فرمان دهد كار وى را از آن وقت تا یك سال بر درگاه بیاویزند و اگر كسى عیبى از آن نگرفت هنرمند را جایزه دهد و بصف هنروران خویش برد و اگر كسى عیبى گرفت آن را فرود آورد و جایزه ندهد . یكى از مردم چین بر پردهء حریر تصویر خوشه اى را كشیده بود كه گنجشكى بر آن نشسته ، بود و بیننده چنان پنداشت كه خوشه ایست گنجشكى بر آن نشسته ، پرده مدتى ببود تا مردى كوژپشت بر آن بگذشت و عیب گرفت . او را بحضور شاه بردند و نقاش را بیاوردند و از كوژ پشت دربارهء عیب پرسید . جواب داد همهء مردم دانند كه چون گنجشك بر خوشه نشیند آن را كج كند و این نقاش خوشه را همچنان راست كشیده كه اصلًا كجى ندارد و گنجشك بالاى آن راست نشسته و این خطاست . شاه كوژپشت را تصدیق كرد و نقاش را جایزه نداد . منظور از این كارها اینست كه اهل هنر را به كوشش و تمرین وادارند تا در كار خویش نهایت دقت به كار برند .

مردم چین را حكایتهاى مهم و شگفت انگیز است و دیارشان خبرهاى جالب توجه دارند كه در این كتاب شمه اى از آن بیاوردیم و تفصیل آن را در كتاب « اخبار الزمان من الامم الماضیة و الممالك الدائره » آورده ایم و در كتاب اوسط مطالبى یاد كرده ایم كه در « اخبار الزمان » نیاورده ایم و شاید در این كتاب چیزها بیاوریم كه در آن دو كتاب نیاورده باشیم و خدا داناتر است .

ص: 144

ذكر شمه اى از اخبار دریاها

و عجایب اقوام و امم و مراتب شاهان كه در جزایر و اطراف آن هست و اخبار اندلس و منابع بوى خوش و مایه و اقسام آن و مطالب دیگر

سابقاً در این كتاب شمه اى از اتصال و انفصال دریاها گفته ایم و اكنون در این باب شمه اى از اخبار دریاى حبشى با شمه اى از ترتیب ممالك و ملوك آن و دیگر اقسام عجایب بیاریم .

پس گوئیم آب دریاى چین و هند و فارس و یمن چنان كه گفته ایم پیوسته است و گسسته نیست اما طوفان و آرامش آن اختلاف دارد كه محل و موسم و دیگر خصوصیات وزش بادهاى آن مختلف است . هنگامى كه دریاى فارس امواج بسیار دارد و سوارى بر آن دشوار است دریاى هند آرام است و سوارى بر آن بى دردسر است و موج كم دارد و چون دریاى هند طوفانى باشد و موج و ظلمت بهم آمیزد و سوارى بر آن دشوار شود دریاى فارس آرام و امواج آن كم و سواریش آسان است .

آغاز آشفتگى دریاى فارس از آن هنگام است كه خورشید به برج سنبله در آید و باعتدال پاییزى نزدیك شود و همچنان امواج دریا فزونى گیرد تا خورشید ببرج حوت رسد . سختتر از همه آخر پاییز است هنگامى كه خورشید در برج قوس باشد ، آنگاه آرام گیرد تا خورشید به برج سنبله باز آید و آخرین آرامش در آخر بهار است وقتى كه خورشید در جوز است و دریاى هند آشفته باشد تا خورشید به

ص: 145

سنبله در آید كه آن وقت سوار توان شد ، و آرامتر از همه وقتى است كه خورشید در قوس باشد . در سایر ایام سال دریاى فارس را از عمان تا سیراف توان پیمود كه یكصد و پنجاه فرسخ است و از سیراف تا بصره كه یكصد و چهل فرسخ است و از این حدود تجاوز نتوان كرد . نكاتى را كه دربارهء آشفتگى و آرامش این دریاها هنگام بودن خورشید در برجهاى معین بگفتیم ابو معشر منجم در كتاب موسوم به « المدخل الكبیر الى علوم النجوم » آورده است و در تیر ماه جز كشتیهاى معتبر با بار سبك از عمان به هند نتواند رفت و این گونه كشتیها را كه در چنین موقعى راه هند پیماید در عمان تیر ماهى گویند زیرا بدیار هند و دریاى هند زمستان و باران فراوان در ماه كانون باشد و كانون و شباط كه تابستان ماست براى آنها زمستان است چنان كه حزیران و تموز و آب براى ما دوران گرماست ، پس زمستان ما تابستان آنهاست و تابستان آنها زمستان ماست ، به دیگر شهرهاى سند و هند و نواحى اطراف آن تا اقصاى دریا نیز حال چنین است هر كه بتابستان ما زمستان هند را سر كند گویند زمستان هندى داشت و این همه بسبب دورى و نزدیكى خورشید است .

و غوص و استخراج مروارید بدریاى فارس كنند و این از اول نیسان تا آخر ایلول باشد و بدیگر ماه هاى سال غوص نباشد . در كتابهاى سابق خود از دیگر مكانهاى غوص این دریا سخن آورده ایم كه بدریاهاى دیگر مروارید نیست و مروارید خاص دریاى حبشى است كه در خارك و قطر و عمان و سرندیب و دیگر نقاط این دریا بدست آید . كیفیت تكوین مروارید را نیز با اختلاف كسان دربارهء آن كه بعضیشان گفته اند از بارانست و بعضى دیگر از غیر باران گفته اند آورده ایم با وصف مروارید كهنه و مروارید نو كه محار نام دارد و معروف به بلبل است و آن گوشت و پیه كه در صدف هست و اینكه صدف حیوانیست كه نسبت بمروارید خود مانند مادر و فرزند از غواصان بیمناك است .

و هم كیفیت غواص را و اینكه غواصان گوشت نخورند فقط ماهى و خرما و غذاهاى

ص: 146

امثال آن خورند و اینكه بن گوش را بشكافند تا نفس بجاى بینى از آنجا برون شود و پاره اى از كاسهء سنگ پشت دریایى را كه از آن شانه سازند یا پاره شاخى را به شكل پیكانى تراشیده بسوراخ بینى نهند و پنبهء روغن آلود كه در گوشها نهند و از آن اندك روغن كه بقعر آب ریزد اطرافشان به خوبى روشن شود و آن سیاهى كه به پاها و ساقها اندود كنند و تا حیوانات دریا بلعشان نكنند كه این حیوانات از سیاهى دورى كنند و اینكه غواصان در عمق دریا چون سگان بانگ زنند و صوت آب را بشكافد و بانگ همدیگر را بشنوند با اخبار عجیب غواص و لؤلؤ و صدف همهء این مطالب را با صفات و علامات و قیمت و وزن مروارید در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

آغاز این دریا از مجاورت بصره و ابله و بحرین از خشبات بصره است پس از آن دریاى لاروى است كه دیار صیمور و سوباره و تا به و سندان و كنبایه و دیگر شهرهاى سند و هند بر ساحل آن است پس از آن دریاى هر كند است و پس از آن دریاى كلاه كه همان دریاى كله و جزایر است سپس دریاى كردنج است و پس از آن دریاى صنف كه عود صنفى منسوب بآنجاست سپس دریاى چین است كه همان دریاى صنجى است و پس از آن دریا نیست . از این قرار كه گفتیم آغاز دریاى فارس از خشبات بصره و محل معروف به كنكلاست كه نشانه هایى از چوب براى كشتیها به دریا نهاده اند و از آنجا تا عمان سیصد فرسنگ راه است و ساحل فارس و دیار بحرین در این قسمت است و از عمان كه مركز آن سنجار است و ایرانیان آن را مزون نامند تا دهكدهء مسقط كه كشتیبانان از چاههاى آنجا آب شیرین میگیرند پنجاه فرسخ است و از مسقط نیز تا رأس الجمجمه پنجاه فرسخ است و این آخر دریاى فارس است كه طول آن چهار صد فرسخ است و این مسافت را ملاحان و كشتیبانان تعیین كرده اند . رأس الجمجمه كوهى است از سرزمین شحر و احقاف و رمل بدیار یمن پیوسته كه قسمتى از آن زیر دریاست و معلوم نیست

ص: 147

زیر آب كجا ختم مىشود یعنى این كوه معروف را وقتى در خشكى باشد رأس الجمجمه گویند و قسمتى كه زیر دریاست در دریاى روم سفاله نام دارد كه دنبالهء این سفاله در محل معروف بساحل سلوكیه از سرزمین روم نمودار است و از زیر دریا بحدود جزیرهء قبرص پیوسته است و بیشتر شكست و تلف كشتیهاى روم از آن است . ترتیب ما اینست كه زبان مردم هر دریا و كلماتى را كه در مخاطبات متعارف خودشان دارند به كار مىبریم . از آنجا كشتیها وارد دریاى دوم معروف به لاروى مىشود كه عمق آن مشخص نیست و دریانوردان طول و عرض آن را معلوم نكرده اند و به تفاوت وزش باد و سلامت راه به دو یا سه یا یك ماه توان پیمود . و بهمهء این دریاها یعنى نواحى دریاى حبشى ، دریایى وسیعتر و سختتر از این دریا یعنى دریاى لاروى نیست و دریاى زنگ و دیارشان مجاور آنست و عنبر این دریا كم است زیرا بیشتر عنبر بدیار زنگ و ساحل شحر عربستان بدست مىآید . مردم شحر گروهى از طایفهء قضاعه و دیگر عربانند كه آنها را مهره گویند و زبانشان بخلاف زبان عرب است كه بجاى كاف شین گویند چنان كه گویند : « هل لش فیما قلت لش و قلت لى این تجعلى الذى معى فى الذى معش » بجاى « هل لك فیما قلت لك و قلت لى ان تجعلنى الذى معى فى الذى معك » و جز این مخاطبات و استعمالات نادر دارند و مردمى فقیرند و اسبان نجیب دارند كه شبانه سوار شوند و بنام اسب مهرى معروف است و در تیز روى همانند اسب بجاوى است بلكه به نظر بعضى تند روتر از آنست كه بر آن بساحل دریا روند و چون اسب وجود عنبر را كه دریا بكنار انداخته احساس كند روى آن افتد كه براى این منظور تعلیم یافته و معتاد شده است و سوار عنبر را بر دارد و بهترین عنبر از این ناحیه و جزایر و سواحل زنگ بدست آید كه مدور و كبود و كمیاب است و باندازهء بیضهء شتر مرغ یا كوچكتر است و گاه باشد كه ماهى معروف اوال كه در پیش یاد كردیم عنبر را بلع كند زیرا دریا بهنگام طوفان پاره هاى عنبر را چون پاره كوه و كوچكتر از قعر برون مىافكند و چون این ماهى عنبر را ببلعد جان دهد

ص: 148

و روى دریا شناور شود و مردم زنگ و غیره در قایقها مراقب باشند و قلاب و ریسمان در آن افكنند و شكمش بشكافند و عنبر از آن برون آرند و عنبرى كه از شكم ماهى برون آید بوى بد دارد و عطاران عراق و فارس آن را بنام ند خوانند و عنبر كه به طرف پشت ماهى باشد بتفاوت مدتى كه در شكم ماهى مانده پاكیزه و خوب باشد .

و ما بین دریاى سوم یعنى دریاى هر كند و دریاى دوم كه لاروى باشد چنان كه گفتیم جزایر بسیار هست كه این دو دریا را از هم جدا مىكند . گویند نزدیك دو هزار جزیره است و بگفتهء درست یك هزار و هفتصد جزیره است كه همه آباد و مسكون است و پادشاه همهء این جزایر زنى باشد و رسمشان از روزگار قدیم چنین است كه مرد شاه ایشان نشود . در این جزایر نیز عنبر بدست آید كه دریا برون اندازد و در این دریا چون صخره هاى بسیار بزرگ یافت شود ، از ناخدایان سیرافى و عمانى و تجار دیگر كه به این جزایر آمد و رفت داشته اند مكرر شنیده ام كه عنبر بقعر این دریا میروید و چون اقسام قارچ سفید یا سیاه بوجود مىآید و چون دریا طوفانى شود از قعر آن صخره ها و سنگها و پاره هاى عنبر برون افتد . مردم این جزایر همدل و همسخن باشند و تعدادشان از فزونى بیرون از شمار است و سپاه ملكه در آنجا بى - حساب است و از جزیره اى تا جزیرهء دیگر به قدر یك میل یا یك یا دو یا سه فرسنگ باشد و نخلشان درخت نارگیل است كه همهء صفات نخل را دارد بجز خرما . بعضى از كسان كه بحیوانات دو رگه و پیوند درختان توجه داشته اند گویند كه نارگیل درخت بلوط هندى است و بتأثیر خاك هند نارگیل شده است و اصل آن درخت بلوط هندى است و ما در كتاب موسوم به « القضایا و التجارب » اثر هر یك از مناطق زمین را با هواى آن در حیوانات ناطق و غیر ناطق و هم تأثیر مناطق را در نباتات نامى و غیر نامى یاد كرده ایم مانند تأثیرى كه سرزمین تركان در چهره ها و تنگى چشمانشان دارد و در شترانشان نیز مؤثر افتاده كه پاهاى كوتاه و گردنهاى كلفت و پشم سفید دارند و سرزمین یأجوج و مأجوج نیز در صورتهاشان اثر كرده و نظایر آن ، كه اگر

ص: 149

اهل معرفت در مردم مشرق و مغرب بتحقیق بنگرند صدق گفتار ما را در یابند . در همهء جزایر دریا ماهرتر از مردم این جزایر در حرفه و صنعت پارچه و ابزار و چیزهاى دیگر نیست . خزانهء ملكه نوعى صدف است ، در درون صدف یك قسم حیوان است ، وقتى پول ملكه كم شود بمردم جزایر فرمان دهد تا شاخه هاى نخل نارگیل را با برگ قطع كنند و به آب اندازند و این حیوان روى آن انبوه شود و آن را فراهم آرند و نزدیك ساحل ریزند كه آفتاب مایهء حیوانى آن را بسوزاند و صدف بجا ماند و خزانه را از آن پر كنند . این جزایر را دبیحات گویند و بیشتر نارگیل از آنجا آرند و آخر همهء جزایر جزیرهء سرندیب باشد و از پس سرندیب در مساحت هزار فرسنگ جزایر دیگر هست معروف به نام رامین كه همه آباد است و ملوك دارد با معادن طلاى بسیار . پس از آن قنصور است كه كافور قنصورى بدان منسوب است و سالى كه رعد و برق و زلزله و ریزش كوه بسیار شود كافور فراوان باشد و اگر این حوادث كم بود كافور كمتر شود . و بیشتر مردم این جزایر غذایشان نارگیل است و از این جزایر چوب بقم و خیزران و طلا آرند و فیل بسیار دارد ، و بعضیشان گوشت آدم خوردند و این جزایر بجزایر نجمالوس پیوسته است كه مردمى به صورت عجیب و برهنه اند و چون كشتى بر آنها گذر كند در قایقها بیایند و عنبر و نارگیل همراه آرند و با ابریشم و پارچه معاوضه كنند و بدرهم و دینار نفروشند . پس از آنها جزایریست كه آن را اندامان گویند و مردمى سیاه با صورت و منظر عجیب در آنجا بسر مىبرند كه قدم هر یكیشان بزرگتر از یك ذراع است و كشتى ندارند و اگر غریقى از كشتى شكسته اى بچنگشان افتد او را بخوردند و با مردم كشتى نیز اگر بدانجا افتد چنین كنند . گاهى در این دریا پاره ابرهاى سپید و كوچك دیده شود و از آن زبانه هاى دراز سپید برون آید تا به آب دریا رسید و چون به آب رسد دریا بجوشد و گردباد عظیم برخیزد كه بهر چیز گذرد آن را نابود كند پس از آن بارانى عفن ببارد كه چیزها از خس دریا بدان

ص: 150

آمیخته باشد . دریاى چهارم چنان كه گفته ایم كلاهبار است و این كلمه به معنى دریاى كله است و آن دریاى كم آب است و چون آب دریا كم باشد پر آفت تر و خبیث تر باشد و این دریا جزایر و تنگه ها بسیار دارد و هم در این دریا انواع جزایر و كوههاى شگفت انگیز است ولى منظور ما اشاره بشمه اى از اخبار آنجاست ، نه تفصیل . و نیز دریاى پنجم كه بنام كردنج معروف است كوه و جزیره بسیار دارد و كافور از آنجا بدست آید و آب كم دارد و باران بسیار ببارد كه تقریباً هیچوقت از باران خالى نباشد ، طوایف بسیار آنجا هست از جمله طایفه اى كه آن را فنجب گویند كه موهاى مجعد دارند و صورت و دیدارشان عجیب است و در قایقهاى سبك رو متعرض كشتیها شوند و یك قسم تیر شگفت آورد بیندازند كه با زهر آب دیده باشد . میان این قوم و دیار كله كوههاى قلع و كوههاى نقره و هم آنجا معادن طلا هست و یك قسم ارزیز كه از طلا تشخیص نتوان داد .

پس از آن مطابق ترتیبى كه بگفتیم دریاى صنف است كه مملكت مهراج پادشاه جزایر آنجاست و ملك وى از فزونى به حساب نیاید و سپاهش را شمار نتوان كرد و هیچكس با كشتیهاى تندرو جزایر وى را به دو سال نتواند پیمود . این پادشاه اقسام بوى خوش و ادویه دارد و هیچیك از شاهان باندازهء او مال ندارند . از جمله محصولات سرزمین وى كافور و عود و میخك و صندل و جوز و پوست جوز و هل و چوب معطر و چیزهاى دیگر باشد كه یاد نكردیم و جزایر وى در مجاورت دریاى چین بدریایى پیوسته كه بنهایت آن نتوان رسید و انجام آن نتوان دانست در اطراف جزایر او كوههاست كه در آنجا بسیارى اقوام سفید پوست بسر مىبرند كه گوشهایشان سوراخ و صورتهایشان چون سپر است و موهاى خویش را چون موى خیك بكنند و شب و روز از كوههایشان آتش نمایان باشد . آتش روز سرخ باشد و بشب سیاه و از بلندى به آسمان رسد و صدایى چون رعد و صاعقه سخت از آن برخیزد و گاه باشد كه صدایى عجیب و موحش از آن آشكار شود و از مرگ

ص: 151

شاهشان خبر دهد و گاه باشد سبكتر از آن باشد و از مرگ یكى از بزرگانشان خبر دهد و این را به عادت و تجربهء دراز سالها دریابند زیرا اختلاف چندان ندارند و این یكى از آتشفشانهاى بزرگ زمین است . پس از آن جزیره ایست كه پیوسته صداى طبل و سرنا و عود و دیگر لوازم طرب انگیز نشاط خیز و آهنگ رقص و كف زدن از آنجا شنیده شود و هر كه این صداها را بشنود صداى اقسام لوازم طرب را تشخیص تواند داد . دریانوردانى كه از این دیار گذشته اند پندارند كه دجال در این جزیره است .

و در مملكت مهراج جزیره اى بنام سریره هست كه طول آن به دریا در حدود چهار صد فرسخ است و آبادیها پیوسته است و هم جزیرهء رانج و رامى و دیگر جزایر ملك وى كه بتفصیل در نیاید و مهراج فرمانرواى دریاى ششم یعنى دریاى صنف است .

پس از آن به ترتیبى كه گفتیم دریاى هفتم یعنى دریاى چین است كه بعنوان دریاى صنجى معروف است و دریایى خبیث و پر موج و خب است و خب بمعنى سختى عظیم دریاست و ما كلماتى را كه مردم هر دریا در مخاطبه به كار مىبرند یاد میكنیم .

در این دریا كوههاى بسیار است كه كشتیها بناچار باید از میان آن عبور كند و چون خب و موج این دریا فراوان شود موجوداتى سیاه نمایان شوند كه طول قامت هر یك پنج تا چهار وجب باشد و گویى پسركان ریز اندام حبشىاند بیك شكل و یك اندام و بر كشتیها بالا روند و بالا رفتنشان بسیار شود اما زیان نرسانند .

چون دریانوردان این موجودات را بینند بدانند كه سختى در پیش است كه ظهورشان علامت خب دریاست و آمادهء آن شوند و باشد كه نجات یابند و باشد كه به محنت افتند . وقتى هنگامه سخت شد آنها كه نجات دارند بالاى دكل كه كشتیبانان دریاى چین و دیگر نواحى دریاى حبشى آن را دولى و دریانوردان بحر رومى آن را صارى گویند چیزى به صورت مرغى به نظر آرند و نورى از آن بدرخشد

ص: 152

كه دیده بدان نتوانند دوخت و ندانند كه چون است و چون به بالاى دكل نشینند دریا رو بآرامش نهد و موجها كوچكى گیرد و خب سكون یابد . سپس آن نور نابود شود و ندانند چگونه آمد و چسان رفت و این علامت خلاص و دلیل نجات باشد . این قصه كه گفتیم بنزد كشتیبانان و تاجران بصره و سیراف و عمان و دیگران كه بر این دریا رفته اند مورد خلاف نیست و آنچه از ایشان نقل كردیم ممكن است ، نه ممتنع و نه واجب كه از قدرت بارى جل و عز رواست كه بندگان را از هلاك خلاص كند و از بلیه برهاند . در این دریا نوعى خرچنگ هست باندازهء یك ذراع یا یك وجب و كوچكتر كه از دریا برون شود و چون با حركت سریع از آب در آید و به خشكى نشیند سنگ شود و آثار جنبندگى از آن برود و این سنگ را در سرمه و داروى چشم به كار برند و قصهء آن مشهور است .

دریاى چین نیز كه دریاى هفتم و معروف به صنجى است اخبار عجیب دارد كه تفصیل آن را با اخبار دریاهاى مجاور آن در مؤلفات سابق خود آورده ایم و در این كتاب ضمن اخبار شاهان پاره اى مطالب را نقل میكنیم . پس از دیار چین در مجاورت دریا ممالك معروف و موصوف بجز سیلى و جزایر آن نیست و بیگانگان عراقى یا غیر عراقى كه بدانجا رفته و باز آمده باشند بسیار كمند كه هواى خوش و آب گوارا و خاك خوب و بركات فراوان دارد و مردم آن دیار با مردم چین و ملوك آنجا به صلح باشند و هدایا در میانه پیوسته باشد . گویند آنها تیره اى از فرزندان عامورند و چنان كه در ضمن سخن از سكونت مردم چین در آن دیار آوردیم در این ناحیه اقامت گرفته اند . چین رودهاى بزرگ دارد همانند دجله و فرات كه از دیار ترك و تبت و صغد سرچشمه میگیرد ، دیار صغد ما بین بخارا و سمرقند است و كوههاى نشادر آنجاست و چون تابستان آغاز شود هنگام شب از فاصلهء صد فرسخى شعله ها به چشم مىخورد كه از این كوهها بالاتر میرود و هنگام روز از غلبهء شعاع خورشید و پرتو روز فقط بخار نمایانست نشادر از آنجا آرند و هنگام زمستان

ص: 153

هر كه خواهد از دیار خراسان سوى چین رود بدانجا شود - میان این كوهها دره اى به طول چهل یا پنجاه میل است - و مردمى را كه بدهانهء دره جا دارند به مزد خوب تشویق كند كه لوازم او را بر دوش برند و عصاها بدست داشته باشند و پیوسته به پهلوى او زنند مبادا خسته شوند یا بایستد و از رنج و وحشت دره بمیرد تا از انتهاى دره برون شود كه در آنجا جنگلها و مردابهاست و خود را از فرط محنت راه و گرماى نشادر كه تحمل كرده اند در آب افكنند و بهایم بر این راه نرود كه بتابستان نشادر چون آتش ملتهب است و در این دره جنبنده و فریاد رس نباشد و چون زمستان رسد و برف و باران بسیار شود و آنجا فرود آید حرارت و شعلهء نشادر را فرو نشاند و مردم از این دره عبود كنند و بهایم گرماى مذكور را تحمل نتواند كرد و نیز هر كه از دیار چین بیاید ، مانند رونده ، در راه او را بزنند . فاصلهء خراسان از راهى كه گفتیم تا چین چهل روز راه است كه آباد و غیر آباد و سخت و ریگزار باشد و از راه دیگر كه چهارپایان توانند رفت چهار ماه راه است كه در حمایت بعضى طوایف ترك باید بود .

من به شهر بلخ پیرى خوش روى و خردمند و فهیم را بدیدم كه مكرر به چین رفته و هرگز به دریا ننشسته بود و نیز تعدادى از كسانى را كه از دیار صغد به راه كوههاى نشادر بدیار تبت و چین رفته بودند در خراسان دیدار كردم . دیار هند از حدود منصوره و مولتان به خراسان و سند پیوسته است و كاروانها از سند به خراسان و هم به هند پیوسته رود و این دیار را به زابلستان پیوندد . زابلستان قلمرو وسیعى است كه بنام كشور فیروز بن كبك معروفست و در آنجا قلعه هاى عجیب و منیع هست و همچنین زبانهاى مختلف و اقوام فراوان كه كسان دربارهء نسبشان خلاف دارند بعضى آنها را به فرزندان یافث بن نوح پیوسته اند و بعضى دیگر آنها را بوسیلهء یك سلسله نسب طولانى به ایرانیان قدیم رسانیده اند و دیار تبت كشورى است از چین جدا كه غالب مردم آن از قبیلهء حمیرند و چنان كه در

ص: 154

همین كتاب ضمن خبر ملوك یمن آورده ایم و بتاریخ تبعان نیز هست بعضى از اعقاب تبعان در آنجا بسر میبردند . مردم آنجا هم شهرنشین و هم بدوى باشند . بدویان تركند و از فزونى بشمار نیایند و دیگر تركان بدوى با ایشان هماوردى نتوانند كرد و در میان اقوام ترك محترم باشند كه بروزگار قدیم پادشاهى میان ایشان بوده است و به اعتقاد سایر اقوام ترك باز هم بایشان باز خواهد گشت . هوا و دشت و آب و كوهستان تبت خاصیتى شگفت انگیز دارد و انسان در آنجا پیوسته خندان و خوشدل باشد و رنج و غم و اندیشهء پریشان به دو نرسد عجایب میوه ها و گلها و چمنها و هوا و رودهاى آن بشمار نیاید در این دیار طبیعت دموى در حیوان ناطق و غیر ناطق نیرو گیرد و در آنجا پیر غمین و فرتوت یافت نشود بلكه پیران و سالمندان و جوانان و نو رسان همه بر یكسان طربناك باشند ، رقت طبع و زنده دلى و نشاط مردم آنجا بیش از حد لهو و شرابخوارى و رقصهاى گونه گون را رواج داده تا آنجا كه وقتى كسى بمیرد بازماندگانش چندان غم او نخورند و چون مردم دیار دیگر نباشند كه در غم مرگ عزیز و فوت دوست سخت دژم شوند . با همدیگر سخت مهربان باشند و همگان عاشقى كنند و همه شهرها چنین باشد و این دیار را باعتبار مردان حمیر كه در آنجا ثبات ورزیده و اقامت گزیده اند ثبت (1) نامیده اند كه در آنجا ثابت بوده اند . جهات دیگر نیز گفته اند اما آنچه گفتیم از همه مشهورتر است دعبل بن خزاعى در قصیده اى كه بمعارضهء كمیت شاعر و مفاخرهء قحطان در مقابل نزار آورده بدین نكته میبالد و گوید :

« همانها بودند كه بر دروازهء مرو و چین خط نوشتند و خط نویسان معتبر آنها بودند و هم آنها نام شمر را به سمرقند نهادند .

و مردم تبتى را آنجا مقام دادند . »

ص: 155


1- « تبت » به تاى دو نقطه معروفست ولى این وجه اشتقاق ، آن را « ثبت » به ثاى سه نقطه ضبط میكنند .

در باب اخبار ملوك یمن شمه اى از اخبار ملوك ایشان را و كسانى از آنها كه شهرها گشودند یاد خواهیم كرد . دیار تبت از یك طرف مجاور سرزمین چین است و هم مجاور هند و خراسان و صحراهاى ترك است و شهرها و آبادیهاى فراوان دارند همه محكم و نیرومند . بروزگار قدیم شاهان خویش را بپیروى از تبعان یمن تبع مینامیده اند آنگاه حوادث زمان زبان ایشان را از حمیرى بگردانید كه زبان اقوام مجاور گرفتند و شاهان خویش را خاقان نامیدند و سرزمین آهوى مشك تبتى بدیار آنهاست كه به دو جهت از مشك چینى مرغوب تر است نخست آنكه آهوان تبت سنبل الطیب و انواع گیاهان معطر میچرد ولى آهوان چینى از علفى میچرد كه بپایهء علفهاى خوشبوى تبت نمیرسد . دیگر آنكه مردم تبت مشك را از نافه برون نمىآرند و آن را به همان حال كه هست وا میگذارند ولى مردم چین مشك را از نافه در آورده بتقلب خون و دیگر چیزها به آن اضافه میكنند ، بعلاوه مشك چینى را از فواصل دریاها حمل میكنند كه رطوبت فراوان و هواها مختلف است . اگر مردم چین نیز در مشك تقلب نكنند و در شیشه هاى سربستهء محكم از راه عمان و فارس و عراق و دیگر شهرها بدیار اسلام بیارند چون تبتى خواهد بود .

بهترین نوع مشك آنست كه در آهو كاملًا برسد و آنگاه برون شود زیرا میان آهوان ما و آهوى مشك به صورت و جثه و رنگ و شاخ تفاوت نیست و فقط آهوى مشك به دو دندان دراز چون دندان فیل مشخص است كه از فك آهو بطور قائم و راست برون آمده و باندازهء یك وجب یا كمتر است . در دیار تبت و چین آهو را بدام شكار كنند و گاه باشد آن را به تیر بزنند و از پا در آید و نافه اش را ببرند كه خون در آن خام و نپخته و تازه و نرسیده باشد و بوى نامطبوع دهد و چون مدتى بماند این بوى ناخوش برود و در مجاورت هوا تبدیل یافته مشك شود چون میوه ها كه هنوز نرسیده و مایهء آن بكمال نرسیده باشد و از درخت دور كنند و بچینند .

بهترین مشك آنست كه در محل خود پخته شود و در نافه برسد و در حیوان كمال

ص: 156

یابد و مایه گیرد زیرا طبیعت مایهء خون را بنافه میراند و چون مایه دار شود و برسد آهو را رنجه دارد و خارش پدید كند كه سوى سنگى رود كه از حرارت آفتاب گرم شده باشد و خود را با آن بخارد و لذت برد و نافه بشكافد و به سنگ ریزد چون دمل كه بتأثیر مرهم رسیده باشد و سرباز كند و از برون شدن آن لذت برد و چون نافه از مایه خالى شود دوباره التیام یابد و دوباره مایهء خون متوجه آن شود و از نو مانند بار اول فراهم شود . مردم تبت در چراگاههاى آهو میان سنگها و كوهها بگردند و خون خشكیدهء مایه دار را كه در نافهء حیوان رسیده و آفتاب آن را خشكانیده و هوا در آن اثر كرده بجویند و بر گیرند و این بهترین نمونهء مشك است و آن را در نافه هایى كه همراه دارند و پیش از وقت از آهوان صید شده بدست آورده اند جا دهند و همان است كه پادشاهان تبت به كار برند و بهمدیگر هدیه دهند و تاجران بندرت آن را از دیار آنها بیارند . تبت شهرهاى بسیار دارد و مشك هر ناحیه را بدانجا منسوب دارند .

مسعودى گوید : ملوك چین و ترك و هند و زنگ و دیگر ملوك جهان به عظمت ملوك بابل اعتراف كرده اند كه شاه بابل سر ملوك جهان است و در صف شاهان چون ماه در میان ستارگان است زیرا اقلیم وى از اقلیم هاى دیگر معتبرتر و مالش از ملوك دیگر بیشتر و خویش بهتر و تدبیرش نیكوتر و ثباتش بیشتر است این وصف ملوك اقلیم بابل به روزگار قدیم است نه اكنون كه سال سیصد و سى و دوم است و این ملك را شاهنشاه لقب میدادند كه بمعنى شاه شاهان است و مقام وى در جهان چون قلب در پیكر انسان و مهره وسط به گردن بند بود پس از او پادشاه هند است كه شاه حكمت و فیل است زیرا به نظر خسروان ایران آغاز حكمت از هندوستان بوده است پس از او پادشاه چین است كه پادشاه رعیت پرور است و اهل سیاست و صنعت است و هیچیك از ملوك جهان رعیت خویش را از سرباز و عامه بیشتر از پادشاه چین رعایت و تفقد نمیكنند و هم او سخت دلیر و نیرومند و و الا جاه است و سپاه مهیا و سلاح آماده دارد و سپاه خویش

ص: 157

را چون ملوك بابل مقررى میدهد . پس از پادشاه چین یكى از ملوك ترك است كه فرمانرواى شهر كوشان و شاه تركان طغزغز است كه او را شاه سباع و شاه اسبان نیز گویند زیرا هیچیك از ملوك جهان مردانى جنگاورتر از او ندارد و چون او بخونریزى بى باك و دلیر نیست و بیشتر از او اسب ندارد . قلمرو وى میان چین و بیابانهاى خراسان فاصله است و نام عمومى ایرخان دارد . تركان ملوك بسیار و اقوام گونه گون دارند كه مطیع ایرخان نباشند ولى هیچیك بپایهء او نرسند . پس از او پادشاه روم است كه او را شاه مردان خوانند و هیچیك از ملوك جهان مردانى نكو سیماتر از مردان وى ندارند و دیگر ملوك جهان بمرتبت متفاوت باشند و برابر نباشند یكى از مطلعان اخبار جهان و ملوك زمین شمه اى از مراتب ملوك جهان و ممالك و نام ایشان را در شعرى آورده است :

« خانه فقط دو خانه است ایوان و غمدان و ملك فقط دو ملك است ساسان و قحطان زمین ایرانست و اقلیم بابل و اسلام مكه است و جهان خراسان و دو طرف عالى و نكوى آن بخارا و بلخ شاهداران است كه در اینجاها مردم برتبه ها از مرزبان تا بطریق و طرخان مرتب شده اند .

ایرانیان خسرو ، رومیان قیصر ، حبشیان نجاشى و تركان خاقان دارند . » پیش از اسلام فرمانرواى صقلیه و افریقیه كه دیار مغرب است جرجس لقب داشت و فرمانرواى اندلس لذریق خوانده میشد و این نام ملوك دیگر اندلس نیز بود گویند كه ایشان از مردم اشبان بودند و ایشان قومى از فرزندان یافث بن نوح اند كه در اینجا بوده اند ولى بیشتر مسلمانان اندلس بر این رفته اند

ص: 158

كه لذریق از ملوك جلیقیان اندلس بود كه تیره اى از فرنگانند . آخرین لذریق اندلس را طارق غلام موسى بن نصیر هنگامى كه اندلس را گشود و وارد طلیطله شد بقتل رسانید . طلیطله مركز اندلس و پایتخت ملوك آنجا بود و رودى بزرگ بنام تاجه از آنجا میگذرد كه از دیار جلیقیان و وشكند سرچشمه دارد مردم و شكند قومى بزرگند و شاهان دارند و چون جلیقیان و فرنگان با مردم اندلس جنگ دارند . رود تاجه بدریاى روم میریزد و از رودهاى معتبر جهانست و دور تر از طلیطله بر ساحل همین رود شهر طلبیره است و پس از آن پلى بزرگ بنام قنطرة السیف است كه ملوك سابق به پا كرده اند و از بناهاى معروف است و طاقهاى آن از پل سنجه كه در ناحیهء مرزى بین النهرین در ولایت سرجه و نزدیك سمیساط است عجیب تر است طلیطله شهرى محكم است و باروهاى استوار دارد و از آن پس كه مفتوح و تابع امویان شد مردم آنجا از فرمان بنى امیه بدر شدند و سالها شهر همچنان نافرمان بود و امویان راهى براى گشودن آن نداشتند و پس از سال سیصد و پانزدهم عبد الرحمن بن محمد بن عبد الله بن محمد بن عبد الرحمن بن حكم بن هشام بن عبد الرحمن بن معاویة بن هشام بن عبد الملك بن مروان بن حكم اموى آنجا را گشود و این عبد الرحمن اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم فرمانرواى اندلس است و چون شهر را بگشود در بناهاى آن تغییرات بسیار داد و تاكنون قرطبه پایتخت اندلس است و از قرطبه تا طلیطله نزدیك هفت منزل است و از قرطبه تا دریا نزدیك سه روز راه است و بیك روز راه از ساحل دریا شهرى بنام اشبیلیه دارند ، معموره ها و شهرهاى اندلس دو ماه راهست و نزدیك بچهل شهر معروف دارند و بنى امیه را در آنجا بنى الخلائف گویند یعنى خلیفه زادگان و عنوان خلیفه ندارند زیرا به اعتقاد آنها كسى كه فرمانرواى حرمین نباشد حق خلافت ندارد ولى فرمانرواى اموى را امیر المؤمنین خطاب كنند .

عبد الرحمن بن معاویة بن هشام بن عبد الملك بن مروان بسال یكصد و سى و هفت

ص: 159

به اندلس رفت و سى و سه سال و چهار ماه در آنجا حكومت كرد و بمرد و پسرش هشام بن عبد الرحمن هفت سال حكومت اندلس كرد پس از آن پسرش حكم بن هشام در حدود بیست سال حكومت داشت و پسران وى تاكنون حكومت اندلس دارند و چنان كه گفتیم فرمانرواى آن عبد الرحمن بن محمد است و ولیعهد عبد الرحمن هم اكنون پسرش حكم است كه بسیرت نكو و كمال عدالت از همگان ممتاز است همین عبد الرحمن فرمانرواى كنونى اندلس بسال سیصد و بیست و هفتم با بیشتر از یكصد هزار مردم سوار به جهاد رفت و پایتخت مملكت جلیقیان را محاصره كرد كه شهریست بنام سموره و هفت بارو دارد كه از عجایب بناهاست و ملوك سابق آن را استوار كرده اند و میان باروها فاصله ها و خندقها و آبهاى وسیع است وى دو بارو را بگشود آنگاه اهل شهر بر مسلمانان بشوریدند و آنچه بشمار آمد و شناخته شد چهل هزار و بقولى پنجاه هزار كس از ایشان بكشتند و جنگ بنفع جلیقیان و وشكند و به ضرر مسلمانان شد و بسال سیصد و سى و دوم شهر معتبر اربونه كه آخرین نقطهء متصرفى مسلمانان در مجاورت فرنگان بود با شهر و قلاع دیگر از دست رفت و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم سرحد مسلمانان در مشرق اندلس شهر طرطوشه بر ساحل دریاى روم است در مجاورت طرطوشه رو بشمال شهر افراغه است كه بر ساحل رودى بزرگ جا دارد و پس از آن شهر لارده است و شنیده ام كه این شهرهاى سرحدى در خطر فرنگان است و در آنجا قلمرو مسلمانان بیشتر از همه جا عقب رفته است ، پیش از سال سیصدم ، یك گروه كشتى كه حامل هزاران مرد بود از دریا بسواحل اندلس حمله برد و مردم اندلس پنداشتند كه اینان گروهى از مجوسانند كه هر دویست سال یك بار در این دریا نمودار میشوند و از خلیجى كه بدریاى اقیانوس راه دارد و غیر از خلیجى است كه منارهء مسى آنجاست بدیار خود میرسند . به نظر من ( و خدا بهتر داند ) این خلیج بدریاى مایطس و نیطس پیوسته است و این قوم همان روس است كه از پیش ذكر آن رفت

ص: 160

ویرا قوم دیگرى جز آنان دریاهاى پیوسته بدریاى اقیانوس را نپیموده است .

بدریاى روم نزدیك جزیرهء اقریطش ( كرت ) تخته هاى كشتى از چوب ساج بدست آمده كه سوراخ داشته و با الیاف نارگیل بهم دوخته بوده است این تخته ها از كشتى شكسته هایى بوده كه امواج ، آن را به دریا رانده و چنین كشتیهایى جز در دریاى حبشى نیست زیرا كشتیهاى دریاى روم و عرب همگى میخ دارد ولى بكشتیهاى دریاى حبشى میخ بند نمیشود زیرا آب آن دریا آهن را مىخورد و میخها نازك و سست مىشود . ازینرو كشتیبانان آن دریا بعوض میخ تخته ها را با الیاف بهم میدوزند و با پیه و قطران اندود میكنند و این قضیه مدلل میدارد ( و خدا داناتر است ) كه دریاها بهم پیوسته است و دریا از آن سوى چین و دیار سیلى دیار ترك را دور مىزند و از برخى از خلیجهاى اقیانوس محیط بدریاى مغرب میپیوندد .

در ساحل دیار شام عنبرى بدست آمده كه دریا برون انداخته بود و این بدریاى روم بىسابقه است و از روزگاران قدیم نظیر نداشته است و ممكن است راه وصول عنبر به این دریا همان راه وصول تختهء كشتیهاى دریاى چینى باشد و خدا كیفیت و شناخت آن را بهتر داند .

و دریاى مغرب و معموره هاى سودان و اقصاى دیار مغرب كه نزدیك آنست اخبارى شگفت انگیز دارد ، مطلعان اخبار جهان گفته اند كه سرزمین حبشه و دیگر نواحى سودان هفت سال راهست و سرزمین مصر یك قسمت از شصت قسمت سرزمین سودان است و سرزمین سودان قسمتى از همهء زمین است و سراسر زمین مسافت پانصد سال راه است كه یك سوم آن معموره و مسكون و یك سوم دشتهاى نامسكون و یك سوم دریاست . انتهاى سرزمین سیاهان لخت به آخر قلمرو فرزندان ادریس ابن ادریس بن عبد الله بن حسن بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام پیوسته كه دیار مغرب است و شهر تلمسان و تاهرت و فاس آنجاست و پس از آن سوس

ص: 161

ادنى است كه از آنجا تا قیروان دو هزار و سیصد میل راه است و از سوس ادنى تا سوس اقصى بیست روز راه است و همه جا تا وادى الرمل و قصر الاسود آبادى پیوسته است پس از آن بصحراهاى ریگزار میرسد كه مدینه النحاس معروف و هم قباب الرصاص آنجاست كه موسى بن نصیر بدوران عبد الملك بن مروان بدان رسید و آن همه شگفتى دید و تفصیل آن در كتابى كه میان مردم متداول است آمده است . گویند این عجایب در بیابانهاى مجاور دیار اندلس بود كه ارض كبیر است و میمون بن عبد الوهاب بن عبد الرحمن بن رستم فارسى - كه اباضى مذهب بود و مذهب خوارج را در آن دیار پدید آورد و بقولى خوارج از بقایاى اشبانند - این سرزمین را آباد كرد و با طالبیان جنگها داشت . در قسمتهاى بعدى همین كتاب تنازع مردم را دربارهء اشبانها و اینكه گفته اند آنها از مردم ایرانند و از اصفهان آمده اند یاد كرده ایم .

در این ناحیه از دیار مغرب مردمى از خوارج صفرى مذهب ساكنند و شهرهاى گسترده دارند چون شهر ثرغیه كه در آنجا یك معدن بزرگ نقره هست و این ناحیهء جنوب و در مجاورت حبشه است و جنگ میان آنها پیوسته باشد و ما در كتاب اخبار الزمان خبر دیار مغرب و شهرهاى آنجا را با خوارج اباضى و صفرى مذهب كه آنجا ساكنند و معتزلیان كه به مغرب مقیم بودند و جنگها كه میان آنها با خوارج بود آورده ایم با خبر ابن اغلب تمیمى كه منصور ولایت مغرب به دو داد و بدیار افریقیه و دیگر سرزمین مغرب اقامت گرفت . با قصهء او در ایام رشید و حكومت فرزندانش در افریقیه و جاهاى دیگر تا دوران ابو نصر زیادة الله ابن عبد الله بن ابراهیم بن احمد بن محمد بن اغلب بن ابراهیم بن محمد بن اغلب بن ابراهیم بن سالم بن سواده كه ابو عبد الله محتسب صوفى دعوتگر فرمانرواى مهدیه كه در میان قبیلهء كتامه و دیگر خاندانهاى بربر ظهور كرده بود بسال دویست و نود و هفت در ایام مقتدر او را از محل حكومتش برون كرد كه به رافقه رفت و این

ص: 162

محتسب از شهر رامهرمز و از ولایت اهواز بود .

اكنون بذكر مراتب ملوك و ترتیب باقیماندهء ممالك سواحل دریاى حبشى كه وصف آنجا و مردمش را آغاز كرده بودیم باز گردیم و گوییم پادشاه زنگ و فلیمى و پادشاه لان كرد كنداج و پادشاه حیره از بنى نصر ، نعمانى و منذرى است و پادشاه جبال طبرستان قارن نام داشت و هم اكنون كوهستان بنام وى و فرزندانش شهره است و شاه هند بلهرا ، و پادشاه قنوج از ملوك سند بؤوره است و این نام هر كسى است كه فرمانرواى نواحى نزدیك قنوج باشد و در آنجا شهرى است موسوم به بؤوره بنام ملوك ایشان كه اكنون بحوزهء اسلام آمده و از توابع مولتان است و یكى از رودهایى كه چون فراهم آید رودخانهء مهران سند - همانكه به پندار جاحظ از نیل و به پندار دیگرى از جیحون خراسان جدا مىشود - تشكیل مىیابد از این شهر بیرون مىآید و این بؤوره كه پادشاه قنوج است با بلهرا شاه هند ضدیت دارد و پادشاه قندهار از ملوك سند و جبال آنجاست و ححج نام دارد و آن نام عموى اوست و رود معروف رائد یكى از رودهاى پنجگانه كه مهران سند را تشكیل میدهد از آنجا سرچشمه دارد و قندهار بنام دیار رهبوط معروفست و یكى از رودهاى پنجگانه از دیار و كوهستان سند مىآید كه بنام بهاطل معروفست و از دیار رهبوط كه همان قندهار است میگذرد و رود چهارم از دیار كابل و كوهستان آنجا كه مجاور سند و در حدود بسط و غزنین و زرعون و رخج و بلاد داور نزدیك سجستان است سرچشمه میگیرد و یكى دیگر از پنج رود از دیار كشمیر برون مىشود و پادشاه كشمیر بنام رانى معروفست و این نام همه ملوك آنجاست و این كشمیر از ممالك و كوهستانهاى سند است و مملكتى بزرگ و استوار است و در حدود شصت یا هفتاد هزار شهر و آبادى دارد و هیچكس به آن دیار جز از یك طرف نتواند رفت و همه نواحى ملك از یك دربند بسته شود كه همه مملكت در كوهستانهاى بلند است كه مردان را به بالا رفتن آن راه نیست ، وحش نیز به ارتفاعات آن نرسد و فقط مرغان توانند رسید و آنچه كوهستان نیست

ص: 163

دره هاى سخت و درخت و جنگل است با رودهاى خروشان كه از شدت ریزش و جریان به سختى از آن میتوان گذشت . آنچه دربارهء مناعت این دیار بگفتیم در خراسان و بلاد دیگر مشهور است و این ملك یكى از عجایب دنیاست .

اما پادشاه بؤوره كه همان پادشاه قنوج است مساحت مملكتش در حدود یكصد و بیست فرسخ در یكصد و بیست فرسخ سندى است كه هر فرسخ هشت میل معمولى است . این همان پادشاه است كه سابقاً گفتیم چهار سپاه به ترتیب چهار جهت وزش باد دارد و هر سپاه هفتصد هزار و بقولى نهصد هزار و بقولى نه هزار هزار است كه با سپاه شمال با فرمانرواى مولتان و دیگر مسلمانانى كه در آن سرحدات با ویند جنگ كند و با سپاه جنوب با بلهرا پادشاه مانكیر و با دیگر سپاهها با شاهانى كه در جهات دیگر مقابل او هستند به پیكار پردازد . گویند در مساحت ملك وى كه مذكور افتاد تا آنجا كه توان شمرد یك هزار هزار و هشتصد هزار دهكده میان رودها و درختها و كوهستان و چمنها بشمار آورده اند . به نسبت ملوك دیگر او فیل كم دارد و در جنگ دو هزار فیل جنگى به پیكار وا میدارد زیرا فیل اگر توانا و ورزیده و دلیر باشد و سوارى كار آزموده بر آن نشیند و قرطل كه شمشیرهاى مخصوص است بخرطوم داشته باشد و هم خرطومش به زره و آهن پوشیده و خفتانهایى از الیاف و آهن ، تنش را مستور كرده باشد و پانصد پیاده پشت سرش را حفظ كند ، با شش هزار سوار به پیكار آید و در میان آنان ایستادگى كند و فیل زبون تر از همه ، وقتى با پانصد پیاده باشد به پنجهزار سوار حمله برد و بمیان آنان رود و بیرون آید و چون سوارى جولان دهد و در همه جنگها رسم پیلان آن پادشاه چنین باشد .

دربارهء فرمانرواى مولتان گفته ایم كه ملك آنجا از فرزندان سامة بن لوى ابن غالب است كه سپاه و قوت فراوان دارد . مولتان از دربندهاى معتبر مسلمانان است و اطراف در بند مولتان صد و بیست هزار دهكده و آبادى بشمار آورده اند و

ص: 164

چنان كه گفته ایم بت معروف مولتان نیز آنجاست كه مردم سند و هند از اقصاى دیار با نذرها و اموال و جواهر و عود و اقسام بوى خوش بدانجا روند و هزارها مردم آن را زیارت كنند و بیشتر دارایى فرمانرواى مولتان از عود قمارى خالص است كه سوى این بت برند و بهاى هر اوقیهء آن یكصد دینار باشد و چون مهر بر آن زنند چون موم نقش گیرد و دیگر چیزهاى عجیب براى بت ببرند و چون ملوك كفار به مولتان رو كنند و مسلمانان از جنگشان عاجز مانند ، تهدید كنند كه بت را شكسته یا كور خواهند كرد و سپاه دشمن از آنجا برود . من پس از سال سیصدم به مولتان رفتم بودم و شاه آنجا ابو اللهاب منبه بن اسد قرشى بود و هم در آن سال به منصوره رفتم و شاه آنجا ابو المنذر عمر بن عبد الله بود و وزیر او رباح و دو پسرش محمد و على را بدیدم و مردى از اشراف و ملوك عرب را كه بنام حمزه معروف بود دیدار كرد و جمعى از فرزندان ابى طالب رضى الله عنه از اعقاب عمر بن على و محمد بن على آنجا بودند و ما بین ملوك منصوره و خاندان ابى الشوارب قاضى خویشاوندى و پیوند و نسبت است زیرا ملوك منصوره كه اكنون پادشاهى دارند از فرزندان هبار بن اسودند و به بنى عمر بن عبد العزیز قرشى شهره اند كه با عمر بن عبد العزیز بن مروان اموى فرق دارد .

و چون همهء این رودها از دیار مرج بیت الذهب كه همان مولتان است بگذرد در فاصلهء سه روز از آنجا میان مولتان و منصوره در محل معروف به دوسات بهم پیوندد و چون همه یك جا به مغرب شهر روذ رسد كه از توابع منصوره است مهران نامیده شود آنگاه به دو قسمت شود و هر یك از دو قسمت این آب بزرگ كه معروف به مهران سند است در شهر شاكره منصوره كه مسافت آن تا دیبل دو روز راه است ، بدریاى هند میریزد .

از مولتان تا منصوره هفتاد و پنج فرسخ سندیست كه اندازهء آن گفته ایم و هر فرسخ هشت میل است و همهء آبادیها و دهكده هاى تابع منصوره سیصد هزار دهكده

ص: 165

است با زراعت و درخت و آبادىهاى پیوسته و در آنجا از قومى بنام مید كه از طوایف مردم سند است و از اقوام دیگر جنگ بسیار باشد و این طوایف سر حد دار سند باشند . مولتان نیز در بند سند و از معموره ها و شهرهاى آن بشمار است .

و منصوره بمناسبت منصور بن جهور فرماندار بنى امیه این نام یافته است .

پادشاه منصوره یك دسته فیل جنگى دارد كه هشتاد فیل است و رسم هر فیل آنست كه چنان كه گفتیم پانصد پیاده در اطراف آن باشد و با هزاران سوار چنان كه گفتیم بجنگد و من دو فیل بزرگ او را بدیدم كه بنزد ملوك هند و سند بواسطهء دلیرى و جنگاورى و شكست سپاه دشمن شهره بود ، نام یكى از آنها منفرقلس و دیگرى حیدره بود و این منفرقلس اخبار عجیب و كارهاى جالب توجه داشت كه در آن بلاد و دیگر نواحى شهره بود ، از جمله اینكه فیلبان او بمرد و او روزها آب و غذا نخورد و عزادار بود و چون مرد غمگین ناله میكرد و پیوسته اشك از چشمانش روان بود و دیگر آنكه یك روز از طویله برون شد و حیدره با بقیه هشتاد فیل بدنبال او بود و در راه بیكى از خیابانهاى كم عرض منصوره رسید و ناگهان در مسیر خود زنى را غافلگیر كرد و آن زن از دیدن فیل متوحش شد و از ترس از پشت به زمین افتاد و در میان خیابان لباسهایش پس رفت ، وقتى منفرقلس این بدید بعرض خیابان ایستاد و بخاطر آن زن از عبور فیلان مانع شد و با خرطوم خود اشاره كرد كه توقف كنند و لباس آن زن را جمع و جور میكرد تا زن به خود آمد و بر خویش تسلط یافت و از راه كناره گرفت و فیل نیز راه خود را پیش گرفت و فیلان دیگر از پى او برفتند .

فیل ، جنگى باشد یا باركش و اخبار عجیب دارد ، بعضى فیلها به كار جنگ نیاید ، عرابه كشد و بار بردارد و براى كوفتن برنج و دیگر مواد غذایى به كار رود چون گاو كه خرمن كوبد . بعدها در این كتاب اخبار زنگ و فیلان را بیاریم كه آنجا دیار فیل است و در هیچ كشورى فیل بیشتر از دیار زنگ نیست و فیل آنجا

ص: 166

همه وحشى باشد .

این شمه اى از اخبار ملوك سند و هند بود . زبان سند از زبان هند جدا است سند مجاور دیار اسلام است و پس از آن هند است . زبان مردم مانكیر پایتخت مملكت بلهرا كیرى است و از انتساب آن ناحیه كه كیره نام دارد این عنوان یافته است . زبان سواحل آنجا چون صیمور و سوباره و تانه و دیگر شهرهاى ساحلى لارى است و دیارشان منسوب بدریاى مجاور است كه لاروى نام دارد و در این كتاب از آن یاد كرده ایم ، این ساحل رودهاى بزرگ دارد كه بخلاف دیگر رودهاى دنیا از جنوب جاریست در همهء رودهاى دنیا فقط نیل مصر و مهران سند و كمى از رودهاى دیگر از جنوب بشمال میرود و بقیهء رودهاى دنیا از شمال بجنوب جریان دارد و علت این قضیه را با آنچه مردم در این زمینه گفته اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و اراضى پست و مرتفع را یاد كرده ایم .

از ملوك سند و هند جز بلهرا كس نیست كه مسلمانان در قلمرو او عزیز باشند كه اسلام در ملك بلهرا محترم و عزیز است و مسلمانان مسجدها و جامع ها دارند كه به نماز آباد است و پادشاه آنجا چهل و پنجاه سال و بیشتر پادشاهى كند و مردم مملكت پندارند كه عمر ملوكشان بسبب عدالت و احترام مسلمانان دراز مىشود . شاه بلهرا مانند مسلمانان سپاه را از خزانهء خود مقررى دهد ، وى درمهاى طاهرى دارد كه وزن هر درم یك درم و نیم باشد كه در آغاز ملكشان سكه زده اند و فیلهاى جنگى او از بسیارى بشمار نیاید و دیار او را دیار كمكر نیز گویند و شاه خزر از یك سوى كشورش با وى پیكار مىكند ، و او شاهیست كه اسب و شتر و سرباز فراوان دارد و پندارد كه در همهء ملوك جهان جز فرمانرواى اقلیم بابل كه اقلیم چهارم است هیچكس برتر از او نیست زیرا او نسبت بشاهان دیگر مغرور و جسور است معذلك مسلمانان را نیز دشمن دارد و او را فیل بسیار است و ملكش بر یك زبانهء زمین است و در سرزمین او معادن طلا و نقره هست كه با آنها معامله كنند ، پس از آن پادشاه

ص: 167

طافن است كه با ملوك اطراف به صلح است و مسلمانان را عزیز دارد و سپاهش چون ملوكى كه گفتیم بسیار نیست و در میان زنان هند نیكوتر و زیبا روى تر و سپیدتر از زنان ایشان نباشد كه به كار خلوت شهره اند و در كتابهاى باه از ایشان یاد كنند و دریانوردان در خرید آنها با هم رقابت دارند و بنام طافنى معروفند .

پس از آن مملكت ، ملك رهمى است و این عنوان ملوك ایشانست كه نام عام همه است و شاه خزر با ایشان بجنگ است و ملكش مجاور ملك ایشانست ، رهمى در یكى از جهات مملكت خود با بلهرا نیز جنگ دارد و سپاه و فیل و اسب وى از بلهرا و شاه خزر و ملك طافن بیشتر است و چون بجنگ رود رسمش اینست كه پنجاه هزار فیل همراه ببرد و جز بزمستان جنگ نكند كه فیل با تشنگى صبر نتواند و ثبات نیارد . مردم اغراق گو دربارهء كثرت سپاه او مبالغه كرده و پنداشته اند كه شمار گازران و لباس شویان سپاهش از ده تا پانزده هزار است و جنگ این ملوك كه گفتیم با دسته ها باشد كه هر دسته بیست هزار باشد به چهار سو كه به هر سوى دسته ، پنجهزار باشد و مملكت رهمى صدف به آنها دهد كه پول مملكت است و در آنجا عود و طلا و نقره هست و پارچه ها بافند كه بتازگى و ظریفى مانند ندارد و هم موى معروف ضمر را از آنجا آرند كه با دستهء عاج و نقره از آن مگس پران سازند و خادمان در مجالس ملوك بدست گرفته پشت سر ایشان به پا ایستند . نشان ، حیوان معروفى كه در زبان عوام نامش كرگدن است ، نیز در آنجاست و این حیوان یك شاخ در جلو پیشانى دارد و پیكرش از فیل كوچكتر و از گاومیش بزرگتر و رنگش بسیاهى متمایل است و چون گاو و دیگر حیوانات براى كشش به كار رود و فیل از آن بگریزد و در میان حیوانات - و خدا داناتر است - نیرومندتر از آن نیست كه استخوانهایش میان پر است و دست و پایش مفصل ندارد و هنگام خواب بر زمین نخسبد بلكه میان درخت و جنگل رود و موقع خواب بدرختان تكیه دهد و هندوان و هم مسلمانان دیار

ص: 168

ایشان گوشت كرگدن را بخورند كه نوعى از گاو است . گاومیش نیز بسرزمین سند و هند فراوان است و این حیوان یعنى نشان در همهء جنگلهاى هند فراوانست اما در كشور رهمى بیشتر است و شاخهاى پاكیزه تر و نكوتر دارد كه شاخ آن سپید است و میان سپیدى نقشى سیاه به صورت انسان یا به صورت طاوس با همهء خطوط و اشكال یا به صورت ماهى یا همان صورت كرگدن یا صورت یكى از حیوانات آن سرزمین نمودار است . شاخ كرگدن را خریدارى كنند و از آن كمربندها و رشته ها به صورت زیورهاى زر و نقره بسازند كه ملوك چین آن را به كار برند و بزرگان آن دیار در به كار بردن آن همچشمى كنند و مبالغ گزاف ببهاى آن دهند . قیمت كمربند آن از دو تا چهار هزار دینار باشد كه آویزهاى طلا دارد و بسیار نیكو و خوش ساخت باشد و گاه باشد كه آن را بانواع جواهر بر مفتولهاى طلا مرصع كنند . نقش شاخ كرگدن نوعاً سیاه باشد بر زمینهء سپید و احیاناً سفید بر زمینهء سیاه نیز یافت شود و این نقشها كه گفتیم در همهء شهرها بر شاخ نشان یافت نشود .

عمرو بن بحر جاحظ چنین پنداشته كه كرگدن هفت سال در شكم مادر باشد و سر از شكم مادر برون كند و بچرد سپس سر به شكم آن برد و این سخن را در كتاب - الحیوان بر سبیل حكایت و تعجب آورده است و من بتحقیق گفتار او از مردم سیراف و عمان كه به این دیار میروند و از تجارى كه در دیار هند دیدارشان كردم پرسش كردم و همگى از سخن او و پرسش من تعجب كردند و گفتند كه حمل و تولد كرگدن نیز چون گاو و گاومیش است و من ندانم جاحظ این حكایت از كجا آورده ، از كتابى نقل كرده یا كسى براى او گفته است ؟

رهمى در ملك خویش خشكى و دریا دارد و مجاور ملك او پادشاهى است كه دریا ندارد كه او را از پادشاه كامن گویند و مردم آن كشور سفید پوستند و گوشهایشان سوراخ است و فیل و شتر و اسب دارند و مردان و زنان آنجا نكو و زیبا روى باشند . پس از آنها پادشاه افرنج است كه دریا و خشكى دارد و بر یك زبانهء خشكى است كه به

ص: 169

دریا پیش رفته است و در كشور او عنبر بسیار باشد و فلفل اندك و فیل بسیار دارد و میان ملوك نیرومند و مغرور و گردنفراز باشد و غرورش از قومش بیشتر و گردنفرازیش از اقتدارش فزونتر است و مجاور این پادشاه پادشاه موجه است كه مردمش سفید پوست و نكو منظر و زیبایند و گوشهایشان سوراخ نیست و اسب بسیار و سپاه غلبه ناپذیر دارند و مشك در دیار آنها چنان كه سابقاً ضمن سخن از غزالان و وصف آهوانشان بگفته ایم بسیار باشد و این قوم چون مردم چین لباس پوشند و جبالشان مرتفع باشد با قله هاى سپید و در همهء سرزمین سند و هند و ممالك دیگر كه بر شمردیم كوههایى بلندتر و منیع تر از آن نیست و مشك معروف منسوب به آنجا است و دریانوردانى كه آن را حمل كرده اند نیك شناسند كه مشك معروف به موجهى است . و مجاور پادشاه موجه مملكت ماند است كه شهرهاى بسیار و آبادىهاى وسیع و سپاههاى بزرگ دارند و ملوكشان همانند ملوك چین كه ضمن اخبارشان گفته ایم خادمان و خواجگان را در امور كشور از كار معادن و وصول مالیات و ولایات و اعمال دیگر به كار برند . و ماند مجاور چین است و فرستادگان با هدیه ها فیما بین آنها آمد و شد دارد و میانشان كوههاى بلند و گردنه هاى سخت است . مردم ماند دلیر و جنگاور و نیرومند باشند و چون فرستادگان شاه ماند بكشور چین در آیند شاه چین كسان بر ایشان گمارد و نگذاردشان در چین بگردند تا مبادا راهها و رخنه هاى آن دیار را بشناسند كه كشور ماند در نظر آنها اهمیت بسیار دارد .

و این مردم هند و چین كه یاد كردیم و اقوام دیگر در دیار خویش در كار خوردن و نوشیدن و ازدواج و علاج و داغ كردن به آتش و امور دیگر اخلاق و رسوم خاص دارند ، گویند كه جمعى از ملوك ایشان باد را در اندرون خویش نگه ندارند كه آن را مرضى زیان آور شمارند و در همه حال رها كردن آن را اهمیت ندهند و رفتار حكماى ایشان نیز چنین باشد كه بر طبق رأى آنها نگهداشتن باد بیمارى

ص: 170

زیان آور است و رها كردن آن شفایى نجات بخش است و در آن علاج بزرگ است و مبتلاى قولنج و انسداد را راحت كند و بیمارى كبد را درمان باشد و از رها كردن باد صدادار باك ندارند و باد بىصدا نگه ندارند و آن را عیب ندانند . و هندوان در صناعت طب پیش رفته اند و در این رشته ماهر و كار دانند . آنكه حكایت عادات هندوان آورده بود میگفت كه بنزد ایشان سرفه از باد صدادار زشت تر است و آروغ را همانند باد بى صدا دانند و این شخص بتأیید سخن خود دربارهء هندوان میگفت كه این مطلب در میان بسیار كسان معروف است تا آنجا كه بسرگذشتها و حكایتها و نوادر و اشعار نیز آمده است از جمله ابان بن عبد الحمید در ارجوزه معروف به ذات الحلل در این باب گوید :

« داناى نصیحتگر هند سخنى گوید كه به نظر من نكو گفته است ، وقتى باد آمد آن را نگه مدار و رها كن و چون راه خواست راهش بگشا كه نگهداشتن آن بیمارى بزرگست و رها كردن آن راحت و آسایش است سرفه و آب بینى زشت و عطسه شوم است نه باد شكم و آروغ باد سر بالاست كه عفونت آن از باد بىصداى پائین بیشتر است » .

و میگفت كه باد اندرون یكیست و باختلاف مخرج نام آن تفاوت مىكند و آنچه بالا آید آروغ است و آنچه پائین رود . . ز است ، فقط مخرج دو باد تفاوت دارد چنان كه گویند پشت گردنى و سیلى ولى سیلى بصورتست و پس گردنى را به پشت سر زنند ولى هر دو از یك نوع است و باختلاف جا نام آن تغییر یافته است . آفات و دردها و بیماریهاى فراوان حیوان ناطق چون قولنج و دردهاى معده و عوارض دیگر از آنجاست كه درد را در شكم نگهدارد و بهنگام هیجان كه طبیعت خواهد آن را دفع كند و برون افكند رهایش نكند و حیوان غیر ناطق از این آفات و

ص: 171

عارضه ها بدور است كه درد را بمحض هیجان و عارضه بسرعت برون كند و آن را در جاى خود نگه ندارد و میگفت كه فلاسفه و حكماى قدیم یونان چون دیموقراطیس و فیثاغورس و سقراط و دیوجانس و دیگر حكماى اقوام به نگهدارى این چیزها معتقد نبودند كه از عوارض و نتایج آن آگاه بودند و هر كه شعور دارد این نكته را از حال خویش دریافت تواند كرد كه آن را بطبیعت آموزند و بضرورت عقل ادراك كنند ، فقط گروهى از اهل شرایع و كتابهاى منزل به حكم شریعت و منع ادیان این را زشت شمرده اند و مقتضاى عاداتشان نبوده است .

مسعودى گوید و اخبار هندوان و رسوم و عجایب اعمال و رفتارشان را كه به صحت پیوسته است در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و هم اخبار مهراج پادشاه جزایر و بوى خوش و ادویه را با دیگر ملوك هند و قنجب و دیگر ملوك جبال كه رو به روى این جزایر است چون زابج و دیگر دیار چین با اخبار ملوك چین و پادشاه سرندیب با شاه مندورفین كه مقابل سرندیب است همانند دیار قمارى كه مقابل جزایر مهراج زابج و غیره است و اینكه هر كه پادشاه مندورفین شود قایدى نامیده مىشود ، همه را در آنجا آورده ایم و در این كتاب شمه اى از اخبار ملوك شرق و غرب و یمن و حیره و اخبار ملوك یمن و ایران و روم و یونان و مغرب و طوایف حبش و سودان و ملوك چین از اعقاب یافث و دیگر اخبار جهان و عجایب اقوام را خواهیم آورد .

ص: 172

ذكر جبل قبخ و اخبار طوایف الان و سریر و خزر و قبایل ترك

و برغز و دیگران و اخبار باب و ابواب و ملوك و اقوام اطراف آن

جبل قبخ كوهى بزرگ است و ناحیهء آن ناحیه اى معتبر است و شامل ممالك و اقوام بسیار است . در این كوهستان هفتاد و دو قوم هست كه هر قوم شاه و زبانى جدا دارد و این كوهستان تنگه ها و دره ها دارد و شهر باب و ابواب بر یكى از تنگه هاى آن است كه كسرى انوشیروان بساخته و آن را میان آن كوه و بحر خزر بنیان نهاده و این بارو را به مقدار یك میل از شمال دریا بنا كرده كه به دریا كشیده مىشود سپس بر كوه قبخ برده و در ارتفاعات و فرو رفتگیها و دره هاى كوه در حدود چهل فرسنگ امتداد دارد تا بقلعهء موسوم به طبرستان رسیده است و در فاصلهء هر سه میل یا كمتر و بیشتر باقتضاى محل و راه ، درى از آهن نهاده و بنزد هر در به داخل بارو قومى را جاى داده كه مراقب در و باروى اطراف آن باشند تا مزاحمت اقوام این كوهستان را از خزر و الان و طوایف ترك و سریر و دیگر قبایل كفار دفع كنند . و مسافت كوه قبخ بارتفاع و طول و عرض قریب دو ماه راه و بلكه بیشتر است و جز آفریدگار عز و جل شمار قبایل اطراف آن را كس نداند . یكى از دره هاى كوه چنان كه گفتیم در مجاورت باب و ابواب بدریاى خزر گشوده مىشود ، بعضى از دره هاى آن مجاور دریاى مایطس است كه

ص: 173

ذكر آن گذشت و خلیج قسطنطنیه بدان پیوسته است و طرابزنده نیز بر این دریاست و آن شهریست بساحل دریا كه بازارهاى سالانه دارد و بسیارى از اقوام از مسلمان و روم و ارمن و دیگران از دیار كشك براى تجارت بدانجا روند و چون نوشیروان شهر معروف به باب و ابواب را با حصار در خشكى و دریا و كوه بساخت بسیارى از اقوام و ملوك را در آنجا سكونت داد و مرتبهء هر یك معین كرد و هر قوم را بنام و نشان خاص خواند و حدود آن را معلوم كرد همانند اردشیر پسر بابك كه ملوك خراسان را مرتب كرده بود . از جمله ملوك كه انوشیروان در این نواحى مجاور اسلام از دیار بردعه تعیین كرده است شاهى شروان نام است و مملكتش نام از او گرفته و گویند شروانشاه و هر كه بر این ناحیه پادشاهى كند شروان نام یابد و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم مملكت او نزدیك بیك ماه راه است زیرا به جاهاى تازه كه انوشیروان به دو نداده بود دست انداخته و جزو ملك خود كرده است و هم در این تاریخ ، و خدا بهتر داند ، پادشاه آنجا مسلمانى بنام محمد بن یزید است كه از فرزندان بهرام گور است و در نسب وى خلاف نیست ، پادشاه سریر نیز از فرزندان بهرام گور است و هم در این تاریخ فرمانرواى خراسان از فرزندان اسماعیل بن احمد است كه اسماعیل از فرزندان بهرام گور بوده است و در آنچه گفتیم و شهرت نسب آنها كه گفتیم خلاف نیست . همین محمد بن یزید كه شروان است شهر باب و ابواب را نیز بملك خود افزوده است و این از پس مرگ داماد وى بود كه عبد الملك بن هشام نام داشت و مردى از انصار بود و فرمانروایى باب و ابواب داشت و از صدر تاریخ كه مسلمة بن عبد الملك و دیگر امیران اسلام به این دیار آمده اند اینان در آنجا سكونت داشته اند .

مجاور مملكت شروان مملكت دیگرى از جبل قبخ است كه ایران نام دارد و پادشاه آنجا را ایرانشاه نامند و هم اكنون شروانشاه بر این مملكت و بر مملكت دیگر بنام مملكت موقانى نیز تسلط یافته است و تكیهء مملكت او بر مملكت

ص: 174

لكز است كه قومى بىشمارند و در جنوب این كوه اقامت دارند . جمعى از آنها كافرند كه مطیع شاه شروان نباشند و آنها را دودانى گویند و به حال جاهلیت باشند و بشاهى سر فرود نیارند و در زناشویى و معامله رسومى عجیب دارند . و این كوه دره ها و تنگه ها و معابر سخت دارد و در آن اقوامى است كه همدیگر را نشناسند زیرا كوهى سخت و صعب العبور است سر به آسمان كشیده با جنگل و درخت بسیار و آب فراوان كه از بالا روانست و سنگها و صخره هاى عظیم دارد .

و این مرد معروف به شروان بسیارى از ممالك این كوه را كه كسرى انوشیروان بشاهان دیگر داده بود زیر تسلط آورد و محمد بن یزید آن را بملك خویش افزود كه خرسان شاه و زادانشاه از آن جمله است و بعدها از تسلط وى بر مملكت شروان سخن خواهیم داشت كه قبلًا او و پدرش شاه ایران بودند و بعد شاه ممالك دیگر شد .

مجاور مملكت شروان در جبل قبخ مملكت طبرستان است كه اكنون شاه آن مسلم برادرزادهء عبد الملك است كه امیر باب و ابواب بود و این نخستین قوم مجاور باب و ابواب است .

بر یك سوى باب و ابواب مملكتى است جیدان نام و این قوم در قلمرو ملوك خزرند و پایتخت این مملكت شهریست بفاصلهء هشت روز از شهر باب كه سمندر نام دارد و اكنون مردمى از خزر آنجا سكونت دارند این شهر در صدر تاریخ گشوده شد و سلیمان بن ربیعهء باهلى رضى الله عنه آنجا را گشود و پایتخت از آنجا به آمل كه از شهر اول هفت روز فاصله دارد انتقال یافت . آمل كه اكنون شاه خزر آنجا مقیم است سه قسمت است و رودى بزرگ آن را از هم جدا مىكند كه از جنوب دیار ترك مىآید و یك شعبه از آن از دیار برغز گذشته بدریاى مایطس میریزد و این شهر بر دو سوى رود است و در میان رود جزیره اى هست كه مركز مملكت آنجاست و قصر شاه میان این جزیره است و از كشتىها پلى از آنجا بیك طرف رود

ص: 175

كشیده اند و در این شهر مردمانى از مسلمان و نصارى و یهود و پیرو جاهلیت بسیار است . شاه و اطرافیان وى و قوم خزر بر كیش یهودند كه شاه خزر بدوران هارون الرشید یهودى شده و مردم بسیار از یهودان از دیگر شهرهاى اسلام و هم از دیار روم به دو پیوسته اند زیرا پادشاه روم كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم ارمنوس است همهء یهودان مملكت خود را باجبار بدین مسیح كشانید - در این كتاب كیفیت اخبار شاهان روم و شمارشان و اخبار این پادشاه را و كسانى كه در این تاریخ در شاهى او سهیم هستند خواهیم آورد - بدین جهت بسیار كس از یهودان از دیار روم بدیار شاه خزر كه مذكور افتاد فرارى شدند و یهودان را با شاه خزر حكایتى هست كه اكنون محل یاد آورى آن نیست و در كتابهاى سابق گفته ایم . پیروان جاهلیت بدیار خزر اقوام گونه گونند از آن جمله سقلاب و روس اند كه بر یك سوى آمل جاى دارند و مردهء خود را با همه دواب و ابزار و زیور او بسوزانند و اگر مرد بمیرد و زنش زنده باشد زن را با او بسوزانند ولى اگر زن بمیرد مرد را نسوزانند و اگر عزبى از ایشان بمیرد پس از مرگ او را زن دهند و زنان بسوختن راغبند كه پندارند ببهشت میروند . چنان كه از پیش گفته ایم این از رسوم هندوان است ولى هندوان زن را با مرد نمىسوزانند مگر آنكه زن با این كار موافق باشد . در آمل اكثریت با مسلمانان است و سپاه شاه از ایشانست كه در آنجا بنام لارسى معروفند و از حدود خوارزم بدینجا آمده اند زیرا بروزگار قدیم پس از ظهور اسلام در دیار آنها قحطى و و با شد و بقلمرو خزر انتقال گرفتند . اینان مردمى دلیر و پر قوتند و شاه خزر در جنگهاى خود به آنها تكیه دارد و بر طبق شروطى كه در میانه رفته است در شهر او اقامت گرفته اند كه یكى علنى بودن دین و مسجد و اذان است دوم آنكه وزارت شاه از ایشان باشد و هم اكنون احمد بن كویه كه وزیر است از ایشانست . سوم آنكه هر وقت شاه خزر با مسلمانان بجنگ باشد در اردوگاه وى از دیگران جدا بمانند

ص: 176

و با همكیشان خود پیكار نكنند و با وى بر ضد دیگر مردم كافر جنگ كنند اكنون هفتهزار كماندار با خود و جوشن و زره كه بعضیشان نیزه نیز دارند با شاه سوار شوند كه ابزار جنگ مسلمانان چنین است و قاضیان مسلمانان دارند و رسم پایتخت خزر چنانست كه هفت قاضى آنجا باشد دو تن براى مسلمانان و دو تن براى خزران كه به حكم تورات قضاوت كنند و دو تن براى نصرانیان مقیم آنجا كه به حكم انجیل قضاوت كنند و یكى براى سقلاب و روس و سایر طوایف جاهلیت كه بر طبق احكام جاهلیت كه قضایاى عقلى است قضاوت كند و چون قضایاى مهم رخ دهد كه در آن فرو مانند بنزد قضات مسلمان روند و حكم از ایشان خواهند و از مقررات شریعت اسلام اطاعت كنند هیچیك از ملوك شرق در آن ناحیه جز شاه خزر سپاه مقررى بگیر ندارد مردم و همه مسلمانان آن دیار بنام این قوم لارسى خوانده مىشوند . و روس و سقلاب كه گفتیم رسوم جاهلیت دارند سربازان و بردگان شاهند و در دیار او از تاجر و صنعتگر مسلمان و غیر لارسى خلق فراوانست كه بواسطه عدالت و امنیت بدانجا گریخته اند و مسجد جامعى دارند كه مناره آن مشرف بقصر شاه است و مسجدهاى دیگر نیز دارند كه در آنجا مكتبها براى تعلیم قرآن بكودكان هست . اگر مسلمانان و نصاراى آنجا همدست شوند شاه تاب مقاومت آنها ندارد .

مسعودى گوید : مقصود ما از شاه خزر كه این مطالب دربارهء او گفتیم خاقان نیست زیرا خزران شاهى خاقان نیز دارند و رسم است كه او و امثالش مطیع شاه دیگر باشند بنابر این خاقان در قصرى بسر میبرد و سوارى نداند و بار عام و خاص ندارد و از مسكن خود برون نشود و با حرم خود مقیم باشد و در كار مملكت امر و نهى نكند و مملكت بى وجود خاقانى كه مقیم پایتخت باشد بر شاه راست نیاید و چون بدیار خزر قحط شود یا حادثه اى آنجا رخ دهد یا قوم دیگر با آنها به پیكار آید یا اتفاق ناگهانى دیگر باشد ، خاص و عام پیش شاه خزر روند و گویند « این خاقان و روزگار وى را بفال بد گرفته ایم و او را شوم دانسته ایم او را بكش یا بما بده تا او

ص: 177

را بكشیم » بسا باشد كه خاقان را بایشان دهد تا بكشند و ممكنست خود شاه او را بكشد و گاه باشد كه بر او رحم آرد و از وى دفاع كند كه كشتن وى بىجرم و گناه است . اكنون رسم خزر چنین است و من ندانم از قدیم بوده یا بتازگى آمده است .

مقام خاقانى از یك خاندان معین است كه به نظر من از قدیم پادشاهى از ایشان بوده است و خدا بهتر داند .

مردم خزر زورقها دارند كه مسافر و تاجر در آن بر رودى كه بالاى شهر است و برطاس نام دارد و در ناحیه علیاى رود آمل به آن میریزد سوارى كنند بر سواحل برطاس اقوام شهرنشین ترك جا دارند كه در قلمرو ممالك خزرند و آبادیهاشان ما بین ممالك خزر و برغز پیوسته است . برطاس یك طایفه ترك است و چنان كه گفتیم بر سواحل این رود كه بنام ایشان معروف است اقامت دارند و پوست روباه سیاه و سرخ كه بنام برطاسى شهره است از آنجا آرند كه هر پوست به صد دینار و بیشتر ارزد و این بهاى سیاه است و سرخ ارزانتر است و پیوست روباه سیاه را ملوك عرب و عجم پوشند و در پوشیدن آن همچشمى كنند و بنزد آنها از سمور و روباه معمولى و امثال آن گرانتر باشد و شاهان كلاه و موزه و پوستین از آن كنند و شاهى نیست كه موزه و پوستین از روباه برطاسى سیاه نداشته باشد .

در علیاى رود خزر مصبى هست كه بخلیجى از دریاى نیطس پیوسته است و نیطس دریاى روس است كه جز ایشان كس بر آن نرود و روس بر یكى از سواحل این دریاست و قومى بزرگ است بر رسوم جاهلیت كه مطیع شاه و شریعتى نیست و تجار روس بدیار شاه برغز رفت و آمد كنند روسان بسرزمین خود معدن نقره همانند آن معدن نقره كه در كوه پنجهیر خراسان است بسیار دارند .

و شهر برغز بر ساحل مایطس است و به نظر من آنها در اقلیم هفتمند مردم برغز یك طایفه تركند و كاروانها از خوارزم خراسان تا دیار ایشان پیوسته رود ولى از بیابانهاى تركان دیگر گذرد كه كاروان در حمایت ایشان باشد و اكنون

ص: 178

یعنى سال سیصد و سى و دو شاه بر غز مسلمان است و در ایام المقتدر بالله بعد از سال سیصد و ده خوابى دیده و مسلمان شده و پسر وى به حج رفته و بمدینة السلام آمده و براى مقتدر درفش و علم ها و مالى آورده بود مسجد جامعى نیز دارند همین شاه با پنجاه هزار و بیشتر سوار بقسطنطنیه هجوم برد . و در اطراف آن تا رومیه و اندلس و دیار بر جان و جلیقیان و فرنگان تاخت و تاز مىكند از محل قوم برغز تا قسطنطنیه از بیابان ها و آبادىها دو ماه پیاپى راهست . هنگامى كه مسلمانان با سرحددار شام بدیار طرسوس حمله برده بودند خادم معروف به زلفى مست كرد و با كشتیهاى شامیان و مصریان كه همراه او بود بسال سیصد و دوازده ، دهانهء خلیج قسطنطنیه و دهانهء خلیجى دیگر از دریاى روم را كه مخرج نداشت پیمودند و بدیار فندیه رسیدند و به دریا جمعى از مردم برغز بكمك ایشان آمدند و گفتند كه دیارشان در همان نزدیكى است و این شاهد آن سخن است كه گفتیم دسته هاى مهاجم برغز تا كناره هاى دریاى روم میرسد و تنى چند از آنها بكشتیهاى طرسوسیان نشستند كه آنها را بدیار طرسوس آوردند . برغز قومى بزرگ و شجاع و گردنفراز است و اقوام مجاور مطیع آنند و یك سوار از آنها كه با پادشاه برغز مسلمان شده اند با صد و دویست كس از كفار پیكار تواند كرد . مردم قسطنطنیه از ایشان بسبب باروها و دیوارهاى شهر در امان مانده اند و همه كسان دیگر در آن ناحیه از ایشان جز بكمك باروها و دیوارها مصون نتوانند ماند و شب بدیار برغز در بعضى اوقات سال در كمال كوتاهیست . بعضىها پنداشته اند كه یك نفر برغز از پختن دیگ خود فراغت نیافته باشد كه صبح در آمده باشد در كتابهاى سابق خود علت این قضیه را از لحاظ فلكى با علت آنجا كه شب شش ماه تمام بىروز پیوسته باشد و روز شش ماه تمام بىشب پیوسته باشد آورده ایم و این در جهت جدى باشد و اهل نجوم علت آن را از لحاظ فلكى در زیجها یاد كرده اند .

و روس اقوام بسیار و طوایف گونه گون است از آن جمله طایفه ایست كه آن

ص: 179

را لوذعانه خوانند و اكثریت روس از آنهاست كه به تجارت بدیار اندلس و رومیه و قسطنطنیه و خزر روند و از پس سال سیصد در حدود پانصد كشتى كه هر كشتى یكصد كس داشت بدیار خزر رسید . اینان به خلیج نیطس كه برود خزر پیوسته است در آمدند در اینجا مردان شاه خزر با عدهء نیرومند براى دفع كسانى كه از این دریا بر آیند یا از دشت ما بین خزر و نیطس بیایند آماده اند زیرا صحرانشینان ترك غز به این دشت آیند و قشلاق كنند و گاه باشد كه آب رود خزر كه تا خلیج نیطس پیوسته است یخ بندد و غزان با اسب از آن بگذرند . و آن آبى عظیم است اما از شدت یخبندان آنها را فرو نبرد و بدیار خزر حمله برند و گاه باشد كه مردان شاه خزر كه آنجا آماده اند از دفعشان وامانند و شاه شخصاً برون شود و آنها را نگذارد كه از روى یخ بگذرند ولى بتابستان تركان راه عبور ندارند .

وقتى كشتیهاى روس بمردان خزر كه بدهانه خلیج آماده بودند رسید بشاه خزر نامه نوشتند كه از آن ناحیه بگذرند و در رود آن پائین روند و وارد رود خزر شوند و بدریاى خزر كه دریاى گرگان و طبرستان و دیگر دیار ایران است كه گفته ایم وارد شوند و نصف غنایمى را كه از اقوام سواحل این دریا بدست آرند به دو دهند و او نیز اجازه داد و وارد خلیج شدند و بمصب رود رسیدند و در این شعبه آب بالا رفتند تا برود خزر رسیدند . و از آنجا سوى شهر آمل سرازیر شدند و از آنجا گذشته بدهانه رود و مصب آن رسیدند و از مصب رود تا شهر آمل رودى عظیم و آبى فراوانست و كشتیهاى روس به دریا پراكنده شد و دسته ها به گیل و دیلم و طبرستان و آبسكون ، شهر ساحلى گرگان ، و دیار نفت و آذربایجان فرستادند زیرا از دیار اردبیل آذربایجان تا این دریا سه روز راه است . روسان خونها بریختند و زنان و كودكان را باسیرى گرفتند و اموال فراوان به غارت بردند و بهر جا حمله كردند بویرانى دادند و بسوختند و اقوام سواحل دریا بفغان آمدند كه از روزگار قدیم دشمنى به این دریا نیامده بود فقط كشتیهاى تجار و شكار بدانجا رفت و آمد مىكرد و روسان را با گیل و دیلم

ص: 180

بفرماندهى یكى از سرداران ابن ابى الساج جنگها بود و عاقبت در مملكت شروان بساحل دیار نفت رسیدند كه بنام با كه معروف است . روسان هنگام بازگشت از حملات خود بجزایر نزدیك دیار نفت كه چند میل با آن فاصله دارد پناه مىبردند در آن هنگام شاه شروان على بن هیثم بود و مردم مهیا شدند و بقایقها و كشتیهاى تجار نشستند و رو سوى این جزایر نهادند و روسان نیز به آنها حمله بردند و هزاران كس از مسلمانان كشته و غرقه شدند و روسان ماه هاى بسیار به همین وضع كه گفتیم در این دریا ببودند و هیچیك از اقوام مجاور بسوى ایشان راه نداشت مردم از آنها در احتیاط و بیم بودند كه این دریا به نظر اقوام مجاور خطرناك مىنماید و چون روسان غنیمت فراوان گرفتند و از اقامت ملول شدند بدهانه و مصب رود خزر رفتند و به شاه خزر نامه نوشتند و مطابق شرطى كه نهاده بودند اموال و غنیمت براى او فرستادند . شاه خزر كشتى ندارد و مردانش عادت كشتىنشینى ندارند و اگر چنین نبود براى مسلمانان خطرى بزرگ بودند و چون لارسیان و دیگر مسلمانان دریاى خزر حكایت روسان بدانستند بشاه خزر گفتند ما را با این قوم كه بدیار برادران مسلمان ما حمله برده و خونها ریخته و زنها و اطفال را اسیر كرده اند ، بهم واگذار و شاه منع ایشان نتوانست كرد و كس پیش روسان فرستاد و خبردارشان كرد كه مسلمانان قصد جنگ ایشان دارند و مسلمانان اردو زدند و بطلب روسان دنبال آب سرازیر شدند وقتى چشم به چشم افتاد روسان از كشتیها برون شدند و مقابل مسلمانان صف كشیدند و خلق بسیار از نصارا مقیم آمل همراه مسلمانان بود و مسلمانان پانزده هزار بودند با اسب و سلاح و سه روز در میانه پیكار بود كه خدا مسلمانان را بر آنها فیروزى داد و بشمشیر دچار شدند . جمعى كشته و گروهى غریق شدند و پنجهزار كس از آنها جان بردند و در كشتیها نشسته بساحل دیگر رفتند كه مجاور دیار برطاس است است و كشتیها را رها كرده راه خشكى گرفتند . بعضى را مردم برطاس بكشتند و

ص: 181

بعضى دیگر بدیار برغز افتادند و بدست مسلمانان كشته شدند از جماعتى كه بر ساحل رود خزر بدست مسلمانان كشته شدند آنچه بشمار آمد سى هزار بود و از آن سال دیگر روسان باز نیامدند .

مسعودى گوید : این قصه را بر رد كسانى آوردیم كه پنداشته اند دریاى خزر از جانب دریاى مایطس و نیطس بدریاى مایطس و خلیج قسطنطنیه پیوسته است كه اگر این دریا بخلیج قسطنطنیه پیوسته بود روس بدانجا میرفت كه مایطس چنان كه گفته ایم دریاى روس است و همه مردم اقوام مختلف كه از این دریا گذشته اند بىخلاف گفته اند كه دریاى اقوام عجم خلیجى متصل بدریاهاى دیگر ندارد كه دریائى كوچك است و حدود آن معلوم است و آنچه از حكایت كشتیهاى روس بگفتیم در آن نواحى میان همه اقوام مشهور است و سال آن نیز معین است كه بعد از سیصد بود و تاریخ دقیق آن از یاد من رفته است . شاید آنكه میگوید دریاى خزر بخلیج قسطنطنیه متصل است میخواهد بگوید دریاى خزر همان دریاى مایطس و نیطس یعنى دریاى برغز و روس است و خدا كیفیت حال را بهتر داند .

و ساحل طبرستان بر این دریاست و در آنجا شهریست بنام الهم كه نزدیك ساحل است و از آنجا بآمل یك ساعت راه است و بر كناره گرگان مجاور این دریا شهریست كه آن را آبسكون گویند و تا گرگان قریب سه روز راه است و گیل و دیلم بر كنار این دریاست و كشتیها از این دریا بتجارت سوى آمل رود و از راه رود خزر به آنجا رسد و هم بر این دریا از سواحلى كه نام بردیم كشتیها به تجارت سوى باكه رود كه معدن نفت سفید و غیره است و در همه جهان نفت سفید جز اینجا نباشد و خدا بهتر داند و باكه بر ساحل مملكت شروان است و در این دیار نفت ، آتشفشانى هست كه یك چشمه آتش است و هرگز آرام نشود و پیوسته آتش از آنجا بالا رود .

و مقابل این ساحل به دریا جزیره هاست كه از آن جمله جزیره اى بفاصله

ص: 182

سه روز از ساحل است كه در آنجا آتشفشانى بزرگ است و در بعضى اوقات سال نفس زند و آتشى بزرگ از آن بر آید كه چون كوهى بسیار بلند بر هوا رود و بیشتر دریا را روشن كند و از صد فرسخ در خشكى دیده شود و این آتشفشان چون آتشفشان جبل بركان دیار سیسیل است كه تابع سرزمین فرنگ و هم تابع افریقیه مغرب است . از همه آتشفشانهاى دنیا هیچیك پرصداتر و آتش افروزتر و سیه دودتر از آتشفشان دیار مهراج نیست و پس از آن آتشفشان دره برهوت است كه نزدیك دیار اسفار و حضرموت شحر میان یمن و دیار عمان است و صداى آن چون رعد از بسیار میل فاصله شنیده شود و از قعر آن آتشپاره ها چون كوه با سنگهاى سیاه بر جهد و به هوا رود و از بسیار میل فاصله دیده شود آنگاه به زیر آید و بقعر و اطراف آن افتد و آتشپاره اى كه از آنجا نمایان شود سنگهایى است كه از فرط حرارت آتش سرخ شده است و ما در كتاب اخبار الزمان از اینكه چرا چشمه هاى آتش در زمین پدید میآید و مایه آن چیست سخن آورده ایم . و هم در این دریا مقابل ساحل گرگان جزایرى هست كه از آنجا یك قسم باز سفید شكار كنند و این قسم باز از همه پرندگان شكارى مطیع تر و كم آمیزش تر است ولى این قسم باز كمى ضعیف است زیرا وقتى شكارچى آن را از این جزایر شكار كند خوراك آن ماهى باشد و چون خوراك آن عوض شود دچار ضعف شود همه كسانى كه پرندگان و حیوانات شكارى شناسند از ایرانى و ترك و رومى و هند و عرب گفته اند كه باز اگر بسپیدى متمایل باشد از همه بازهاى دیگر تیز روتر و نكوتر و خوش بنیه تر و جسورتر و خوش آموزتر و در كار اوج گرفتن نیرومندتر باشد و بیشتر رود زیرا یك جزء اساسى حرارت در او باشد كه در بازهاى دیگر نباشد و اختلاف رنگ آن به علت اختلاف مكان است و در ارمنستان و دیار خزر و جرجان و بلاد ترك كه مجاور آنست از كثرت برف ، سفید خالص باشد .

از یك خاقان خرد پیشه ترك حكایت كنند ؛ و خاقانها همان ملوك تركند كه

ص: 183

دیگر ملوك تركان اطاعت ایشان كنند ، كه گفته بود : « وقتى جوجه بازهاى سرزمین ما در آشیانه از پوست برون افتد بفضا بالا رود و در انتهاى فضا بهواى سرد غلیظ رسد و حیواناتى را كه آنجا ساكن است فرود آرد و با آن تغذیه كند و خیلى زود نیرو گیرد و رشد كند كه غذا در او مؤثر افتد و بسا باشد كه در آشیان آن از این حیوانات نیمه جان پیدا شود . » جالینوس گوید : « در هوا گرم و مرطوب است و از قوت بادهاى مرتفع برودت گیرد و فضا موجوداتى دارد كه در آنجا پدید آید و ساكن باشد . » از بلیناس نقل كرده اند كه گفته بود : « وقتى در این دو عنصر یعنى خاك و آب مخلوقى هست مىیاید دو عنصر عالیتر یعنى هوا و آتش نیز مخلوق و ساكنانى داشته باشد . » در ضمن اخبار هارون الرشید چنین دیدم كه رشید روزى بدیار موصل به شكار رفت و باز سپیدى بدست داشت و باز در دست او بهیجان آمد و آن را رها كرد و همچنان اوج گرفت تا در هوا نهان شد و چون از او نومید شدند نمودار شد و چیزى بمنقار داشت و با آن فرود آمد كه به شكل مار یا ماهى بود و پرى به شكل بال ماهى داشت و رشید بگفت تا آن را به طشتى نهادند و چون از شكار بازگشت علما را احضار كرد و از آنها پرسید : آیا در هوا چیزى سكونت دارد ؟

مقاتل گفت : « اى امیر مؤمنان از جدت عبد الله بن عباس روایت كرده ایم كه هوا باقوام مختلف الخلقه آباد است در آنجا خلقى ساكنند و نزدیك تر از همه بما جنبندگانیست كه در هوا تخم گذارد و همانجا جوجه شود و هواى غلیظ آن را بردارد و بپرورد تا به صورت مار یا ماهى در آید و آن را بالهایى است كه پر ندارد و بازهاى سپید كه در ارمنستان هست آن را تواند گرفت » پس هارون طشت را برون آورد و حیوان را بدانها نمود و آن روز مقاتل را جایزه داد .

مطلعان مصر و دیار دیگر مكرر به من گفته اند كه در فضا بازهایى دیده اند

ص: 184

كه با سرعت برق میرفته و گاه با یكى از حیوانات روى زمین برخورده و آن را تلف كرده است و بسا شده كه از پرواز شبانه و حركت آن در هوا صدائى چون باز كردن جامهء نو به گوش میرسیده و بىخبران و زنان گویند این صداى جادوگرى است كه پرواز مىكند و بالهاى كتانى دارد .

مردم در این زمینه گفتگو بسیار دارند و استدلالشان اینست كه در عنصر آب حیواناتى بوجود مىآید بنابر این میبایست در دو عنصر سبك یعنى هوا و آتش نیز موجودات و حیواناتى بوجود آمده باشد چنان كه در دو عنصر سنگین خاك و آب بوجود آمده است .

مسعودى گوید حكما و ملوك وصف باز گفته و اوصاف جالب آورده و ستایش مفصل كرده اند . خاقان ملك ترك گفته « باز شجاع با اراده است » و كسرى انوشیروان گفته « باز رفیقى است كه اشاره را نیكو دریابد و فرصت را اگر میسر شد از دست ندهد . » قیصر گفته « باز پادشاهى بزرگوار است اگر محتاج شود بگیرد و اگر بىنیاز شود رها كند . » و فیلسوفان گفته اند « از باز سرعت طلب و نیرومندى در كار تحصیل روزى آموز » بهنگام اوج گرفتن اگر شاهبال باز دراز و بالهایش بلند بود دور تر و تندتر مىتواند رفت چون قوش كه دور پرواز است و تندرو و از پرواز مكرر وا نمىماند كه شاهبالش بلند و پیكرش پر مایه است و باز كوتاه پرواز است از آن رو كه بالهایش كوتاه و پیكرش لاغر است و اگر دور پرواز كند واماند و به زحمت افتد .

آفت پرندگان شكارى كوتاهى شاهبال است نه بینى كه دراج و پا كوتاه و كبك و امثال آن كه شهبالشان كوتاه است چگونه اوج پروازشان كم است . ارستجانس گوید : باز پرنده ایست كه پرده پهلو ندارد و آنچه را كه در بازو كم دارد در پنجه و پا دارد ، از همه پرندگان كم جثه تر و پردل تر و شجاعتر است زیرا حرارتى در او هست كه در پرندگان دیگر نیست سینه اش را دیده ایم كه از عصب بافته شده و گوشت ندارد . » جالینوس ضمن تأیید گفتار ارستجانس گوید : « باز آشیانه نگیرد مگر در

ص: 185

درختى پیچیده و پر از خار كه كجىهاى بسیار داشته باشد تا نهانتر باشد و رنج گرما و سرما را بهتر دفع كند و چون خواهد تخم گذارد براى خویشتن خانه اى بسازد و سقف آن را خوب بر آورد كه باران و برف بدان نرسد تا خود و جوجگانش از سرما و رنج مصون باشد . » و ادهم بن محرز آورده كه اول كس كه قوش نگه داشت حارث بن معاویة بن ثور كندى بود و او پدر قبیله كنده بود . روزى صیادى را دید كه دامى براى گنجشكان گسترده بود و اكدرى بر گنجشكى كه در دام افتاده بود فرود آمد و آن را شكار كرد ( اكدر همان قوش است و هم از نامهاى آن اجدل است ) و گنجشك بدام افتاده را خوردن گرفت و شاه از آن در شگفت ماند و قوش را همچنان كه گنجشك را مىخورد پیش روى آوردند و آن را در زیر زمین خانه انداخت و پس از مدتى قوش بیضه نهاد و از جاى خود نرفت و اگر چیزى به او میدادند مىخورد و اگر گوشتى میدید بدست صاحب خود میجست پس او را بخواندند و بیامد و از دست چیز خورد و كسان از همراه بردن آن میبالیدند . تا یك روز كبوترى را بدید و از دست حامل خود بپرید و آن را شكار كرد شاه بفرمود تا نگهش دارند و با آن شكار كنند یك روز كه شاه در راه بود و خرگوشى دوان شد و قوش سوى آن رفت و بگرفت آنگاه آن را بطلب پرنده و خرگوش میفرستاد كه میگرفت و باز میگشت پس از آن عربان قوش نگهداشتند و در میان مردم رسم شد .

اما در خصوص شاهین در كتابى كه از روم بحضور مهدى آورده بودند و شاه به دو هدیه كرده بود ارستجانس حكیم گفته بود كه یكى از شاهان روم بنام فسیان روزى شاهینى را بدید كه با سرعت روى پرندگان آبى فرود میآمد و آن را میزد و در هوا اوج میگرفت و این كار را مكرر كرد . شاه گفت این حیوان شكاریست از قوت فرود آمدنش بر پرندگان آبى توان دانست كه شكاریست و سرعت اوج گرفتنش در هوا معلوم میدارد كه پرنده اى گریزانست و قابل دست

ص: 186

آموزیست و چون رفتار آن را مكرر دید بپسندید و نخستین كس بود كه شاهین داشت . سعید بن عبیس از هاشم بن خدیجه آورده كه گفته بود قسطنطنین پادشاه عموریه در اثناى شكار بوسیله باز بخلیج نیطس رسید كه بدریاى روم جاریست و به چمن زارى وسیع و گسترده ما بین خلیج و دریا گذشت و شاهینى را دید كه بر پرندگان آبى فرود همى آید و از سرعت و مهارت آن بشگفت شد و راه شكار آن را نمیدانست آنگاه بگفت تا آن را شكار كردند و تعلیم داد و قسطنطنین نخستین كس بود كه شاهین داشت و آن چمن زار گسترده وسیع را بنگریست كه گلهاى رنگارنگ بر آن پراكنده بود و گفت این جائى استوار است كه میان رود و دریاست و وسعت و امتداد دارد و شایسته است كه شهرى اینجا باشد و شهر قسطنطنیه را آنجا پى افكند . در این كتاب ضمن سخن از ملوك روم از این قسطنطین بن هلاین و اخبار وى كه مروج دین نصرانیت بود سخن خواهیم داشت و این یكى از عللى است كه براى بناى قسطنطنیه آورده اند .

ابن غفیر از ابو زید قهرى آورده كه رسم ملوك اندلس كه لذریق لقب داشتند این بود كه وقتى شاه سوار شود شاهین ها در هوا سایبان اردو باشند و موكب شاه را بپوشانند و گاه فرود آیند و گاه بالا روند و شاهین ها براى این كار تعلیم یافته بودند و در همه مدت سیر شاه چنین بود تا به منزل رسد و شاهین ها بدورش فرود آیند تا روزى یكى از شاهان كه ازرق نام داشت سوار شد و شاهین ها به همان وضع كه گفتیم با او بود مرغى بپرواز آمد و شاهینى بر او جست و بگرفت و شاه از این بشگفت شد و شاهین را شكار كردن آموخت و وى اول كس بود كه در مغرب و دیار اندلس بوسیله شاهین شكار كرد .

مسعودى گوید و نیز گروهى از دانایان این مسائل گفته اند نخستین كس از مردم مغرب كه عقاب داشت همو بود و چون رومیان شدت گرفتن و تیزى چنگال آن بدیدند حكیمان قوم گفتند حیوانیست كه خیرش بشرش نیرزد .

ص: 187

گویند كه قیصر عقابى بكسرى هدیه كرد و ضمن نامه به دو خبر داد كه عقاب از قوش كه شكار آن را پسندیده كار آمدتر است و كسرى بفرمود تا آن را از پى آهوئى انداختند كه بگرفت و در همش كوفت و كسرى را از كار آن عجب آمد و خرسند بازگشت و آن را گرسنه نگهداشت تا به شكار برد ولى عقاب بطفل كسرى پرید و او را بكشت و كسرى گفت « قیصر بدون سپاه فرزند ما را كشت » پس از آن كسرى یوزپلنگى به قیصر هدیه كرد و به دو نوشت كه این حیوان آهو و رصدكان امثال آن را میكشد و رفتار عقاب را مكتوم داشت و قیصر یوزپلنگ را بپسندید و آن را همانند پلنگ دید و از او غافل ماند تا یكى از فرزندان او را بدرید و او گفت : « اگر كسرى پسر ما را شكار كرد چه باك كه ما هم او را شكار كرده بودیم . » این شد كه از گفتگوى دریاى گرگان و جزایر آن بگفتگو از اقسام حیوانات شكارى رسیدیم و بعدها نیز در ضمن سخن از شاهان یونان درباره باز و اقسام حیوانات شكارى و اشكال آن سخن خواهیم داشت . اكنون بذكر باب و ابواب و اقوام مجاور حصار و جبل قبخ بازگردیم .

گفته ایم كه بدترین ملوك مجاور این كوه شاه مملكت جیدان است و شاه آنجا مردى مسلمان است كه پندارد از عرب قحطان است و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بنام سلفان معروف است و در مملكتش جز او و فرزندانش مسلمان نیست به نظر من نام سلفان عنوان كسى است كه پادشاه این ناحیه باشد ما بین مملكت جیدان و باب و ابواب گروهى مسلمانان عربند كه جز زبان عربى ندانند و در بیشه ها و جنگلها و دره ها و كنار رودخانه هاى بزرگ كه از دهكده هاى مسكونیشان میگذرد پراكنده اند و از هنگامى كه این دیار گشوده شده و صحرانشینان عرب بدانجا آمده اند در این ناحیه سكونت دارند . این قوم مجاور مملكت جیدان اند ولى در پناه درختان و رودخانه ها از دسترس بدورند و تا شهر باب و ابواب سه میل فاصله دارند و مردم باب از آنها بیمناكند .

ص: 188

پس از مملكت جیدان در مجاورت جبل قبخ و سریر پادشاهى است مسلمان برزبان نام كه دیارش بنام كرج معروفست و این قوم چادرنشینند و هر پادشاهى بر این مملكت حكومت كند او را برزبان گویند و مجاور مملكت برزبان كشورى است بنام غمیق كه مردم آن نصرانیند و مطیع پادشاهى نیستند رؤسائى دارند و با مملكت الان در حال صلحند .

پس از آنها در مجاورت سریر و جبل مملكتى است كه آن را زریكران گویند كه بمعنى زره سازان است زیرا غالب آنها زره و جوشن و لگام و شمشیر و دیگر لوازم آهنى سازند و دیانتهاى گونه گون دارند یعنى مسلمان و یهود و نصارى باشند و دیارشان دیارى صعب العبور است و بدین سبب از دسترس اقوام مجاور دور مانده اند .

مجاور آنها مملكت سریر است كه پادشاه آن را فیلانشاه گویند و دین نصرانى دارد سابقاً در همین كتاب گفته ایم كه وى از اعقاب بهرام گور است و او را فرمانرواى سریر از آن رو گفته اند كه یزدگرد آخرین پادشاه ساسانى وقتى شكسته و فرارى شد تخت طلا و خزاین و اموال خود را به مردى از اعقاب بهرام گور داد تا بدین مملكت ببرد و تا بوقت استرداد در آنجا محفوظ دارد و یزدگرد بخراسان رفت و آنجا كشته شد و این حادثه چنان كه در این كتاب و كتابهاى دیگر گفته ایم در ایام خلافت عمر رضى الله عنه بود و آن مرد در این مملكت بماند و بر آن چیره شد و پادشاهى در خاندانش بماند و فرمانرواى سریر نام یافت ( كه سریر بمعنى تخت است ) و پایتخت مملكتش موسوم به حمرج است و دوازده هزار دهكده دارد كه هر كه را خواهد از آنها بنده گیرد و دیارش دیارى صعب العبور و به همین جهت از دسترس دور است كه در یكى از دره هاى جبل قبخ است و این پادشاه بقوم خزر حمله برد و بر آنها غلبه یابد كه آنها بدشتند و او بكوه است .

مجاور این مملكت مملكت الان است و شاه آن را كركنداج گویند و این

ص: 189

اسم همه شاهان آنجاست فیلانشاه نیز چنین است و نام همه پادشاهان سریر است و پایتخت پادشاه الان را معص گویند كه بمعنى دیانت است در غیر این شهر نیز قصرها و تفرجگاهها دارد كه گاه در آن سكونت گیرد و اكنون میان او و پادشاه سریر خویشاوندى است كه هر یك خواهر دیگرى را بزنى گرفته است . ملوك الان بدورانى كه خلافت اسلام بدولت عباسى رسید بدین نصرانیت گرویدند كه پیش از آن برسم جاهلیت بودند و بعد از سال سیصد و بیست از نصرانیت بگشتند و اسقفان و كشیشان خود را كه پادشاه روم براى ایشان فرستاده بود بیرون كردند .

ما بین مملكت الان و جبل قبخ بر یك دره بزرگ قلعه و پلى هست كه قلعه را قلعه باب الان گویند و این قلعه را بروزگار پیشین یكى از شاهان قدیم ایران بنام اسپندیار پسر یستاسف بن لهراسب بنیاد كرده و در آنجا مردانى نهاده كه قوم الان را از وصول بجبل قبخ مانع شوند كه جز بر این پل و از زیر این قلعه راه ندارند و قلعه بر صخره اى سخت است كه جز با موافقت ساكنانش راهى براى گشودن قلعه و وصول بدان نیست و این قلعه كه بر فراز صخره بنا شده چشمه آبى خوشگوار دارد كه از بالاى صخره میان قلعه نمودار شود و این قلعه یكى از جمله قلعه هاست كه بمناعت و سرسختى در جهان معروفست . و ایرانیان در اشعار خود از این قلعه و اینكه اسفندیار بن گشتاسب بانى آن بوده یاد كرده اند اسپندیار در مشرق با اقوام مختلف جنگهاى بسیار داشت همو بود كه بدیار ترك راند و شهر صفر را كه بسرسختى و مناعت میان ایرانیان ضرب المثل بود ویران كرد . اعمال اسفندیار و آنچه بگفتیم در كتاب معروف بكتاب بنكش كه ابن مقفع به زبان عرب آورده مذكور است . وقتى مسلمة بن عبد الملك بن مروان به این ناحیه رسید و مردم آنجا را مطیع كرد گروهى از مردم عرب را در این قلعه جاى داد كه تاكنون نگهبانى آنجا میكنند و آذوقه براى آنها از خشكى از دربند تفلیس مىبرند و از تفلیس تا این قلعه پنج روز راه است اگر یك مرد در این

ص: 190

قلعه باشد همه ملوك كفار را از عبور این جا مانع تواند شد كه بسیار بلند است و بر راه و پل و دره تسلط دارد . پادشاه الان با سى هزار سوار حركت مىكند و میان ملوك آن نواحى به قوت و شجاعت و تدبیر شهره است و در مملكت او آبادیها بهم پیوسته است كه چون خروسها بانك زنند از پیوستگى آبادى در سایر مملكت بانگ خروس بر آید .

و مجاور مملكت الان قومى است كه آن را كشك خوانند و ما بین جبل قبخ و دریاى روم اقامت دارند و قومى پاكیزه اند و پیرو دین مجوسند و از همه اقوام این نواحى كه بگفتیم هیچ یك بظرافت پوست و صفاى رنگ و نكوئى مردان و زیبایى زنان و بلندى قامت و باریكى كمر و بزرگى سرین و نكویى چهره مانند این قوم نباشند و زنانشان بلذت بخشى در خلوت معروف باشند و لباسشان سپیدك و دیباى رومى و سقلاطونى و دیگر اقسام دیباى زربفت است و در آنجا اقسام پارچه از كنف بافند كه یك نوع آن بنام طلى از حریر دبیقى نازكتر و با دوام تر است و بهاى هر جامه بده دینار رسد و بنواحى مسلمان نشین مجاور ایشان برند باشد كه این جامه ها را از اقوام مجاور آنها نیز آرند ولى آنچه از قوم كشك آرند معروفتر است .

و الان از این قوم نیرومندتر است و این قوم با الان جنگ نكند و از دست الان بقلعه هایى كه بساحل دریا دارد پناه برد . دربارهء دریایى كه بر ساحل آن مقام دارند خلاف است بعضى كسان گفته اند دریاى روم است گروهى دیگر گفته اند دریاى نیطس است بهر حال از راه دریا به طرابزنده نزدیكند و از آنجا كشتىهاى كالا سوى ایشان رود و هم كالا بیارد علت ضعف ایشان در مقابل الان از آنجاست كه پادشاهى ندارند كه آنها را هم سخن كند اگر هم سخن میشدند الان و اقوام دیگر یاراى مقابله با ایشان نداشتند و معنى كشك كه فارسى است گمراهى و غرور است زیرا ایرانیان وقتى كسى را گمراه و مغرور بینند گویند : كشك . و مجاور این قوم بر ساحل دریا قوم دیگر است كه دیارشان را هفت شهر گویند و آن قومى نیرومند

ص: 191

است كه بدیارى دور دست مكان دارد كه شریعت آن ندانم و درباره دین آن خبرى نشنیده ام .

مجاور آنها قومى بزرگ است كه ما بین آن و دیار كشك رودى عظیم همانند فرات جریان دارد كه بدریاى روم و بقولى بدریاى نیطس میریزد و پایتخت این قوم را ارم ذات العماد گویند و رسومشان عجیب است و عقاید جاهلیت دارند و این دیار ساحل دریا را حكایتى جالب است كه هر سال ماهى بزرگى سوى آنها آید و از آن بر گیرند آنگاه بار دیگر بیاید و پهلوى دیگر سوى آنها كند و باز از آن بر گیرند و جایى كه بار اول از آنجا گوشت گرفته اند مانند اول شده باشد و حكایت این قوم در این قلمرو كفار معروف است .

و مجاور این قوم قومى است میان چهار كوه كه همه سر سخت و سر به آسمان كشیده است و میان این چهار كوه یكصد میل صحراست و میان صحرا محلى فرو رفته است كه گویى به پرگار خط كشیده اند و دایره اى بهم پیوسته و فرو رفته است در سنگ سخت بىرخنه چون خط دائره و دور این فرو رفتگى قریب پنجاه میل است یك پاره استوار تا پائین چون دیوارى كه از پائین به بالا ساخته باشند و تا قعر آن در حدود دو میل است و راهى براى وصول بدانجا نیست و شبانگاه در آنجا در چند جاى مختلف آتش بسیار دیده شود و بروز دهكده ها و آبادیها با - نهرهاى جارى و مردم و حیوانات به چشم آید اما مردم از دورى قعر آنجا كوچك دیده شوند معلوم نیست از چه قومند و راه بالا آمدن از هیچ سو ندارند و مردم بالا به هیچ وجه بنزد ایشان پائین نتوانند رفت و پشت این چهار كوه بساحل دریا فرو رفتگى دیگر است كه قعر آن نزدیك است و در آن جنگل ها و بیشه ها است و یك قسم بوزینه راست قامت با چهره مدور آنجا هست كه بیشتر به صورت و شكل انسان میماند ولى موى دارد . بندرت یكى از این بوزینه ها را با حیله بسیار شكار كنند و بدست آرند كه در كمال فهم و شعور است ولى زبان ندارد كه سخن

ص: 192

گوید و هر چه را با اشاره به دو گویند فهم تواند كرد و گاه باشد كه یكى از آن را براى پادشاهان اقوام آنجا برند و تعلیمش دهند كه با مگس پران بالاى سر شاه بر سفره به پا ایستد كه بوزینه بخصوص زهر را در خوردنى و نوشیدنى نیك شناسد و شاه از غذاى خود به دو اندازد اگر خورد شاه نیز بخورد و اگر پرهیز كرد بداند كه زهر آلود است و از آن حذر كند و بیشتر ملوك چین و هند چنین بوزینه اى دارند . در همین كتاب از حكایت فرستادگان چین سخن آورده ایم كه بحضور مهدى آمده بودند و گفتند كه ملوكشان در كار غذا خوردن از بوزینه سود مىبرند و هم از حكایت بوزینگان یمنى و پیمانى كه سلیمان بن داود بر لوح آهنى براى بوزینگان یمن نوشته و حكایت بوزینگان با كاردار معاویة بن ابى سفیان و آنچه دربارهء بوزینگان نوشت و وصف بوزینهء بزرگى كه لوح آهنى به گردن داشت از همه اینها سخن آورده ایم . و در همه جهان هوشیارتر و مكارتر از این گونه بوزینه نیست زیرا بوزینه در همه نواحى گرم جهان هست از جمله در سرزمین نوبه و علیاى دیار حبشیان مجاور علیاى مصب نیل یك جور هست كه به بوزینه نوبه اى معروف است جثه و صورت كوچك دارد و سیاه كم رنگ چون مردم نوبه است و همان است كه بوزینه بازان دارند و بر نیزه بالا رود و بنوك آن رسد . در ناحیهء شمال نیز در جنگل ها و بیشه ها در حدود دیار سقلاب و اقوام دیگر كه آنجا بسر مىبرند بوزینه هست به همان كیفیت كه وصف آن بگفتیم كه به صورت نزدیك انسان است و در خلیج هاى زابج چین و در كشور مهراج پادشاه جزایر نیز بوزینه یافت مىشود .

از پیش گفته ایم كه كشور مهراج همسنگ چین است و ما بین كشور بلهرا و ملك چین است و این گونه بوزینه در این ناحیه مشهور و در این خلیج ها فراوان است و به صورت تمام است و از آن براى مقتدر آورده بودند با مارها در زنجیرهاى گران ، بعضى بوزینه ها ریش و سبیل داشتند . و پیر و جوان بودند ، با هدیه هاى دیگر از عجایب دریا كه همه را احمد بن هلال كه در آن وقت امیر عمان بود فرستاده بود .

ص: 193

و كار این گونه بوزینه بنزد دریانوردان سیراف و عمان كه بدیار كله و زابج آمد و رفت دارند معروفست كه چگونه با حیله نهنگ را از داخل آب شكار مىكند .

گر چه جاحظ گفته است كه جز به نیل مصر و رود مهران سند نهنگ نیست و سابقاً آنچه را در این باب گفته در همین كتاب آورده ایم و مكانهاى نهنگ را بر شمرده ایم .

كسانى كه به یمن رفته اند خلاف ندارند كه در آنجا در نقاط بسیار چندان بوزینه هست كه از فزونى بشمار نیاید . از جمله بدرهء نخله ما بین دیار جند و دیار زبید كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو امیر آنجا ابراهیم بن زیاد فرمانرواى حرملى است و از این دره تا زبید یك روز راه است و تا جند یك روز یا بیشتر است و این دره آبادى بسیار دارد و آب فراوان بدان ریزد و موز آنجا بسیار است و بوزینه فراوان دارد . دره میان دو كوه بلند است و بوزینه ها گله هاست كه هر گله را یك نر بزرگ پیشاهنگ باشد و رهبرى كند . گاه باشد كه بوزینه از یك شكم ده و دوازده بچه آرد چنان كه خوك بچه خوك هاى بسیار آرد و بوزینه ماده برخى از بچه ها را بردارد ، چونان كه زن بچهء خویش را و میمون نر بقیه را حمل كند و بوزینگان مجامع و انجمنها دارند كه بسیار بوزینه در آنجا فراهم شود و سخن و مخاطبه و همهمه شنیده شود و مادگان همچون زنان از مردان ، جدا نشینند و چون كسى گفتگوى ایشان بشنود و خودشان را میان كوه و درختان موز و تاریكى شب نبیند ، بىشك پندارد گروهى انسان فراهمند از بس كه بشب و به روز فزونند . در همه نواحى جهان كه بوزینه هست بوزینه اى نكوتر و مكارتر و خوش آموزتر از بوزینه یمن نیست و مردم یمن بوزینه یمن را رباح نامند و بوزینگان نر و ماده انبوه مو بسر دارند كه آویخته باشد و احیانا سیاه پر رنگ باشد و چون بنشینند زیر دست رئیس نشینند و كارهاى دیگرشان نیز همانند آدمیان باشد و بدیار مارب یمن میان صنعا و قلعهء كهلان در دشتها و كوهها چندان میمون هست كه از بسیارى در آن دشتها و كوهها چون ابر به نظر آید و این كهلان یكى از

ص: 194

قلعه ها و مخالیف یمن است و اكنون اسعد بن یعفور پادشاه یمن آنجا مقیم است و از همهء مردم بجز خواص خود روى نهان دارد و باقیمانده ملوك حمیر است و سپاه سواره و پیاده پنجاه هزار دارد كه مقررى بگیر باشند و هر ماه میگیرند و وقت دریافت مقررى را بركت نامند كه آنجا فراهم شوند و از مخالیف فرود آیند و مخالیف بمعنى قلعه هاست . و این مرد در یمن با قرمطیان و فرمانرواى مذیخره على بن فضل جنگها داشت و این از پس سال دویست و هفتاد بود . على در یمن اهمیت بسیار داشت تا كشته شد و كار یمن بر این مرد استقرار گرفت . بوزینه در یمن مواضع بسیار دارد و در نواحى دیگر زمین نیز هست كه از ذكر آن چشم پوشیدیم كه علت پیدایش بوزینه را در بعضى از نواحى بخصوص ، با اخبار نسناس و با حكایت عربد كه پنداشته اند یك قسم مار است كه بدیار حجر یمامه وجود دارد در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

متوكل در آغاز خلافت خویش از حنین بن اسحاق خواست چاره اى بیندیشد تا چند نسناس و عربد بحضور وى آرند ولى جز دو نسناس به سرمن رأى نرسید و عربد از یمامه نتوانست آورد زیرا این عربد چون از یمامه بیرون شود و به محلى رسد كه فاصله آن معین است از ظرفى كه در آنست نابود شود . مردم یمامه از آن براى جلوگیرى مار و عقرب و حشرات دیگر سود برند چون مردم سیستان كه از خارپشت سود برند به همین جهت میان مردم سیستان از قدیم رسم بوده كه در آنجا خارپشت را نكشند زیرا آنجا دیارى ریگستان است كه اسكندر ذو القرنین در سفر خویش آن را بنیاد كرده و در اطراف آن بسیار كوههاى ریگ است كه با چوب و نى محصور كرده اند و شهر افعى و مار بسیار دارد و اگر فراوانى خارپشت نبود همه مردم آنجا تباه میشد . مردم صعید و دیگر نواحى مصر نیز حیوانكى دارند بنام العرانس كه از موش بزرگتر و از موش خرما كوچكترست و رنگ سرخ و شكم سپید دارد و اگر این حیوانك نبود مردم مصر از

ص: 195

دست ثعبان كه یك قسم مار بزرگ است بستوه مىآمدند مار دور این حیوانك را بگیرد و به آن پیچد و حیوان بادى به طرف آن رها كند و مار از باد آن سست شود كه خاصیت این حیوان چنین است . خشكى و دریا و حیوان و گیاه و جماد مشرق و مغرب و یمن كه جنوب است و جدى كه شمال است خاصیت هاى بسیار دارد كه طبیعت هر یك از این جهات را یاد كرده ایم و اگر در اینجا بگوییم از مقصد خویش دور خواهیم شد اكنون بموضوع سخن پیش كه گفتگوى اقوام مجاور باب و ابواب و حصار و كوه قبخ و دیار خزر و الان بود باز گردیم و گوئیم :

در مجاورت دیار خزر و الان ما بین آنها و مغرب چهار قوم ترك است كه آغاز نسبشان بیك پدر میرسد و شهرنشین و صحرا گردند با قوت و دلیرى بسیار و هر قوم پادشاهى دارد و وسعت مملكتش روزها راهست بعضى ممالكشان بدریاى نیطس پیوسته است و دائماً به شهر رومیه و حدود اندلس تاخت و تاز كنند و بر همه اقوام این نواحى غالب باشند و میان ایشان با شاه خزر و هم با فرمانرواى الان صلح است و دیارشان بدیار خزر متصل است قوم اول بجنى نام دارد و از پى آن قوم دیگر است كه آن را بجغرد گویند پس از آن قومى است كه آن را بجناك نامند كه از همه اقوام چهارگانه نیرومندتر است . و از پى آن قوم دیگر است بنام نو كرده و ملوكشان بدوىاند و از پس سال سیصد و بیست یا در همانسال با روم جنگها داشتند . رومیان بحدود سرزمین خود در مقابل این اقوام چهارگانه كه گفتیم یك شهر یونانى بزرگ دارند و لندر نام و در آنجا خلق بسیار است و در میان كوه و دریا سخت استوار است و مردم آنجا جلوگیر اقوام مذكور بودند و این تركان راه بدیار روم نداشتند كه كوه و دریا و مردم این شهر مانع بود . ولى میان اقوام داخل شهر جنگها شد و مایه اختلاف بر سر یك مرد مسلمان تاجر از سرزمین اردبیل بود كه بسرزمین كسانى از مردم شهر فرود آمده بود و كسانى از طایفه دیگر او را به مهمانى خواندند و خلاف افتاد و رومیان مقیم ولندر در غیبت آنها به محلشان

ص: 196

حمله بردند و اسیر بسیار گرفتند و اموال فراوان بغارت آوردند و تركان كه با هم بجنگ بودند از این خبر یافتند و همسخن شدند و خونها را كه در میانه بود بخشیدند و همگى سوى ولندر حمله بردند و در حدود شصت هزار سوار بدانجا رهسپار شد و این بدون مقدمات و تجمع بود و اگر نه در حدود یكصد هزار سوار شده بودند و چون خبرشان به ارمنوس رسید كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو شاه روم است دوازده هزار سوار از پیروان دین مسیح با اسب و نیزه در لباس عرب بمقابله آنها فرستاد و پنجاه هزار كس از مردم روم نیز بر آن بیفزود كه هشت روزه به ولندر رسیدند و پشت دیوار شهر اردو زدند و آماده جنگ آن قوم شدند . تركان از مردم ولندر بسیار كس كشته بودند و مردم بحصار پناه برده بودند تا این كمك بدیشان رسید .

وقتى چهار شاه ترك بدانستند كه نیروى مسیحى و رومى بمقابله ایشان آمده است كس بدیار خود فرستاده و همه تاجران مسلمان را كه از دیار خزر و باب و الان و غیره به آنجا آمده بودند فراهم كردند و از همین چهار قوم نیز كسانى مسلمان شده بودند كه فقط هنگام جنگ با كفار با آنها همدست میشدند وقتى دو قوم صف كشیدند و پیروان دین مسیح پیش صف رومیان شدند تجار مسلمان از صف تركان برون شدند و آنها را باسلام خواندند و گفتند كه اگر بپناه تركان در آیند آنها را از دیارشان بدیار اسلام خواهند برد ولى مسیحیان نپذیرفتند آنگاه دو گروه به پیكار شدند كه بنفع مسیحیان و رومیان و بر ضد تركان بود زیرا بشمار چند برابر تركان بودند و شب را در اردوگاه بسر بردند و چهار شاه ترك بمشورت نشستند شاه بجناك گفت تدبیر كار بامداد فردا را به من واگذارید و آنها نیز پذیرفتند و چون صبح شد در جناح میمنه دسته هاى بسیار نهاد كه هر دسته هزار كس بود و همچنین در جناح میسره و چون دو گروه مقابل شدند دسته هاى طرف میمنه برون شد و قلب سپاه روم را تیر باران كرد تا به میسره رسید و دسته هاى طرف میسره برون شد و باز قلب سپاه روم را تیر باران كرد تا بجایى رسید كه دسته هاى میمنه از آن بیرون آمده بود

ص: 197

و تیر باران پیوسته بود و دسته ها چون آسیاب از پى یك دیگر همیرفت ولى قلب و میمنه و میسره ترك ثابت بود و دسته ها مقابل آن تلاقى داشت یعنى دسته هاى ترك كه از جناح میمنه برون میشد در آغاز میسره روم را تیر باران میكرد تا به میمنه آنها میرسید و تیر میانداخت و به قلب باز میگشت و دسته ها كه از میسره میامد از طرف میمنه مردم روم را تیر باران میكرد تا به میسره آنها میرسید و تیر میانداخت و بقلب باز میگشت و تیر میانداخت و تلاقى دسته ها چنان كه گفتیم در مقابل قلب بود و چون مسیحیان و رومیان آشفتگى صفوف خویش و تیر باران دشمن را بدیدند با صفوف مشوش بتركان حمله بردند و صفهاى آنها را استوار یافتند و دسته ها بمقابله آنها شتافت و تركان بیكبار تیر باران آغاز كردند كه سبب شكست رومیان شد و تركان از پى تیر باران با صفوف و تعبیه منظم بصف رومیان حمله بردند و دسته ها از راست و چپ بتاخت آمد و شمشیر در آن قوم نهاد و افق تیره گشت و ضجه اسبان برخاست و از رومى و مسیحى شصت هزار كس كشته شد چنان كه بر پیكر كشتگان بباروى شهر بر میشدند و شهر سقوط كرد و تا چند روز شمشیر در آنجا به كار بود و مردمش اسیر شد و تركان پس از سه روز از آنجا برون شده رو بقسطنطنیه نهادند و در آبادیها و مرغزارها و مزارع خون ریختند و اسیر گرفتند تا به پشت باروى قسطنطنیه رسیدند و چهل روز تمام آنجا بودند و زن و كودك اسیر را بپاره جامه یا جامه دیبا و حریر بفروختند و تیغ در مردان نهادند و كسى را زنده نگذاشتند و چه بسا كه خون زنان و كودكان را نیز بریختند و در آن نواحى نیز تاخت و تاز كردند و تاخت و تازشان تا دیار سقلاب و رومیه رسید و تا كنون تاخت و تازشان بحدود دیار اندلس و فرنگ و جلیقیان رسیده است و حملات تركان بقسطنطنیه و ممالك مذكور هم اكنون ادامه دارد اكنون به گفتگوى جبل قبخ و حصار و باب و ابواب باز میرویم . از جمله آنكه مجاور دیار الان قومى هست كه آن را ابخاز

ص: 198

گویند و پیرو دین نصارى است و اكنون داراى پادشاه است و پادشاه الان از آنها نیرومندتر است و این قوم به جبل قبخ پیوسته است و مجاور ملك ابخاز ملك جوریه است كه قومى بزرگ و پیرو دین نصرانى است و آن را خزران گویند و اكنون پادشاهى دارد كه وى را طبیعى نامند و در مملكت این طبیعى محلى هست كه بنام مسجد ذو القرنین معروفست از موقعى كه تفلیس گشوده شد و مسلمانان مقیم آنجا شدند تا روزگار متوكل ، مردم ابخاز و خزران به مرزبان تفلیس جزیه میدادند در آنجا مردى بود بنام اسحق بن اسماعیل و به نیروى مسلمانانى كه با او بودند بر اقوام مجاور تسلط داشت كه مطیع وى بودند و جزیه میدادند آنگاه كار اقوام آنجا بالا گرفت و متوكل گروهى را فرستاد كه به در بند تفلیس فرود آمدند و جنگ آغاز كردند و تفلیس را به شمشیر گشودند و اسحق بن اسماعیل كشته شد زیرا اسحق بن اسماعیل در این ناحیه دم از استقلال میزد و او را حكایتها بود كه ذكر آن بدرازا میكشد و در میان مردم این نواحى و دیگر مطلعان اخبار جهان معروفست به نظر من او مردى قرشى و اموى بود یا غلامى وابسته به آنها بود بهر حال از آن وقت تاكنون مهابت مسلمانان در تفلیس سست شده و ممالك مجاور از اطاعتشان برون رفته و بیشتر املاك تفلیس را تصرف كرده اند و راه از دیار اسلام به تفلیس از میان این اقوام كافر بسته شده كه تفلیس را احاطه كرده اند و مردمى نیرومند و جنگاورند اگر چه دیگر ممالك مذكور آنها را در میان دارند .

و مجاور مملكت خزران كشورى است كه آن را صمصخیان گویند كه دین نصارى دارند و برسم جاهلیتند و پادشاه ندارند و مجاور مملكت این صمصخیان ما بین دربند تفلیس و قلعه باب الان كه ذكر آن گذشت كشورى است كه آن را صناریان گویند و پادشاهشان كرسكوس نام دارد و این نام همه شاهان ایشانست و پیرو دین نصرانیند و این نصرانیان پندارند كه عربند و از نسل نزار بن معد بن مضرند

ص: 199

و تیره اى از عقیلند كه از روزگار قدیم در آنجا سكونت گرفته اند و بر بسیارى از اقوام آن ناحیه تسلط دارند و من بدیار مارب یمن مردمى از عقیل را بدیدم كه با قبیله مذحج پیمان دارند و میان ایشان و هم پیمانهاشان اختلاف نیست كه بر گفته خویش استوارند و اسب فراوان دارند با قوت كافى و در همه یمن از نزار بن معد جز این تیرهء عقیل نیست مگر گروهى كه گویند از اعقاب انمار بن نزار بن معدند و دخول آنها به یمن به ترتیبى است كه نقل كرده اند و آن حكایت مربوط به جریر بن عبد الله بجلى با پیمبر صلى الله علیه و سلم و حكایت طایفه بجیله است . و صناریان پندارند كه در روزگار قدیم از تیره عقیل دیار مارب به ترتیبى كه حكایت آن طولانى است جدا شده اند .

و مجاور مملكت صناریان مملكت شكین است كه نصرانیند و گروهى مسلمان نیز از تاجر و پیشه ور میان آنها هست و اكنون كه تاریخ كتاب ماست پادشاهشان ادرنرسه بن همام است .

و مجاور مملكت آنها مملكت قیله است و مردم شهر آنجا مسلمانند و ساكنان آبادیها و املاك اطراف نصرانیند و اكنون كه تاریخ كتاب ماست پادشاه ایشان عنبسهء اعور است و آنجا محل دزدان و اوباش و مردم بدكار است .

این كشور به كشور موقانیان پیوسته است كه از پیش یاد كردیم و گفتیم مستقل نیست و تابع كشور شروانشاه است این دیار معروف بموقانیان با قلمروى كه به همین نام بر ساحل دریاى خزر است تفاوت دارد محمد بن یزید كه اكنون بعنوان شروانشاه معروف است بدنبال پدران سلف خویش پادشاه ایرانشاه بود و ملك شروانشاه على بن هیثم بود و چون على بمرد محمد چنان كه از پیش گفتیم بر قلمرو شروانشاه استیلا یافت و این حادثه پس از آن بود كه عموى خویش را بكشت و ممالكى را كه مذكور افتاد بچنگ آورد و او را در جبل قبخ قلعه اى هست كه از همه قلعه هاى جهان بهتر از آن نشان نداده اند و خبرهاى باب بسیار

ص: 200

است از جمله خبر بناهاى عجیب كه كسرى پسر قباد پسر فیروز ، پدر خسرو انوشیروان ، در این شهر در محل معروف به مسقط با سنگ ساخته و دیوارهائى كه در دیار شروان ساخته و معروف بباروى گل است و باروى سنگى معروف به برمكى و قسمتى كه بدیار برذعه پیوسته كه چون در كتابهاى سابق آورده ایم از ذكر آن صرف نظر میكنیم .

در خصوص رود كر این رود از دیار خزران از مملكت جرجین آغاز مىشود و بدیار ابخاز میگذرد تا بدربند تفلیس میرسد و از میان شهر عبور مىكند و در دیار سیاوردیان جریان مییابد تا سه میلى برذعه میرسد و به طرف برداج از توابع برذعه جارى مىشود آنگاه در حدود صناره رود رس در آن میریزد و رس از اقصاى دیار روم از حدود شهر طرابزنده پدید میاید تا به كر میرسد و با آن یكى مىشود و بدریاى خزر میریزد و رس پیش از الحاق به كر ما بین بدین كه دیار بابك خرمى است و جزو آذربایجان است و كوه ابن موسى كه از دیار اران است میگذرد و پس از عبور از دیار ورثان بدانجا میرسد كه گفتیم . درباره این رودها و هم در باره اسبیذرود سخن گفته ایم و این كلمه بمعنى رود سپید است كه محل دو كلمه در فارسى و عربى مقدم و موخر است و مجراى آن بسرزمین دیلم به طرف قلعه سلار است و او ابن اسوار دیلمى یكى از ملوك دیلم است و اكنون كه تاریخ كتاب ماست بر آذربایجان تسلط دارد آنگاه این رود در دیلم از گیل مىگذرد و بدیار دیلم رودى دیگر در آن میریزد كه آن را شاهان رود گویند و معنى آن شاه رودها است از بس سپید و پاك و صاف است و همه با هم بدریاى گیل میریزد كه دریاى دیلم و خزر و اقوام دیگر است كه بر اطراف دریا جاى دارند و بیشتر این مردم دیلم و گیل كه ظهور كرده و بر بسیارى از نقاط زمین تسلط یافته اند بر ساحل همین رود بوده اند . اكنون كه اخبار دیار جبل قبخ و اقوام ساكن آن كوه و مردم اطراف آن را با اخبار باب و ابواب و دریاى خزر بسر بردیم از ملوك سریان

ص: 201

سخن آریم كه در كتابهاى زیج و نجوم و تاریخهاى قدیم از همه شاهان جهان نخست از ایشان یاد مىشود سپس از ملوك موصل و نینوى آنگاه از ملوك بابل كه زمین را آباد كردند و نهرها بشكافتند و درختان كاشتند و میوه ها پیوند زدند و پست و بلندیها صاف كردند و راهها گشودند و بدنبال آن از ایرانیان قدیم كه تا آفریدون بعنوان خدایان معروفند سپس از اشكان تا دارا ، كه همان داریوش پسر داراست ، و آنها را سكنون گویند سپس از ملوك طوایف آنگاه از ایرانیان طبقه دوم سپس از یونانیان آنگاه از رومیان سخن آریم و از ملوك عرب و اقوام سودان و مصر و اسكندریه و دیگر نواحى زمین كه پس از آنها بوده اند یاد كنیم انشاء الله تعالى .

ص: 202

ذكر ملوك سریانى و شمه اى از اخبارشان

مطلعان اخبار ملوك جهان گفته اند كه نخستین پادشاهان ما بعد طوفان پادشاهان سریانى بوده اند دربارهء ایشان و دربارهء نبط خلاف است بعضى گفته اند كه سریانیان همان نبطیانند و بعضى دیگر گفته اند كه آنها برادران لودماش بن نبیطند و بعضى نیز جز این گفته اند .

نخستین پادشاه ایشان مردى بنام شوسان بود و در تاریخ سریانیان و نبطیان او اول كس بود كه تاج بسر نهاد و ملوك زمین مطیع او شدند و مدت ملكش شانزده سال بود كه در زمین سركشى كرد و دیار به تباهى داد و خونها بریخت پس از او فرزندش بنام بربر پادشاهى یافت و ملكش تا هنگام مرگ بیست سال بود پس از آن سماسیر بن آوت هفت سال پادشاهى كرد پس از او اهریمون ده سال شاه بود و حدود شهرها و ولایتها معین كرد و در كار استوارى ملك و آبادى سرزمین خویش بكوشید و چون كارش استقرار یافت و ملكش بنظم آمد یكى از ملوك هند از قدرت و بسط عمران ملوك سریان و اینكه در طلب ممالك دیگرند خبر یافت و این شاه هندى بر همه ممالك هندوستان كه اطراف وى بود تسلط داشت و همه مطیع قدرت و در حوزه نفوذ او بودند گویند ملك او در حدود سند و هند بود پس بجانب دیار بست و غزنین و لعس و دیار داور شتافت كه بر ساحل نهر هیرمند است و هیرمند رود سیستان است كه تا چهار فرسخى آنجا جریان دارد و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو املاك و نخل و كوه و تفرجگاه مردم سیستان بر كنار این رود است و این رود را رود بست نیز گویند و از آنجا

ص: 203

تا سیستان كشتى بر آن رود كه آذوقه و چیزهاى دیگر بار دارد و از بست تا سیستان یكصد فرسخ است و دیار سیستان دیار باد و ریگ است و همان شهر است كه گویند باد آنجا آسیاها بگرداند و آب از چاه كشد و باغها سیراب كند و در همه دنیا شهرى نیست كه بیشتر از آنجا از باد سود برد و خدا داناتر است .

درباره سرچشمه این رود معروف به هیرمند خلاف كرده اند بعضى كسان گفته اند كه از چشمه هاى جبال سند و هند است و بعضى دیگر گفته اند كه سرچشمه آن از سرچشمه رود گنگ است كه رود هند است و بر بسیارى از جبال سند میگذرد و رودى تند ریزش و تند آبست و بیشتر هندوان بسبب زهد دنیا و علاقه بانتقال از این جهان بر ساحل آن خود را بآهن شكنجه دهند و در آن غرقه كنند و چنانست كه به محلى در علیاى رود معروف به گنگ روند كه در آنجا كوههاى بلند و درختان كهن و مردان مقیم هست و آهنها و شمشیرها بر درختان و بر قطعات چوب منصوب است و هندوان از ممالك بعید و شهرهاى دور دست بیایند و گفتار این مردان را كه بر ساحل رود معتكفند درباره زهد این دنیا و رغبت جهان دیگر بشنوند و خویشتن را از فراز كوههاى بلند بر این درختان كهن و شمشیرها و آهنهاى نصب شده افكنند و پاره پاره شوند و پاره هایشان در رود فرود افتد . آنچه گفتیم و اعمالى كه بر این رود میكنند همه معروفست و در آنجا درختى هست كه یكى از عجایب و نوادر دنیاست و از غرائب گیاهان است كه شاخه هاى درهم از زمین بر آید با برگ چون درختى تمام و در هوا به مقدار نخلى بلند بالا رود سپس همه شاخه ها كج شود و واژگونه به زمین باز گردد و در خاك فرو رود و به همان مقدار كه بالا رفته در دل زمین فرو رود و از دیدگان نهان شود آنگاه به همان وضع اول شاخه ها از زمین بر آید و بالا رود سپس كج شود و برگردد و آن مقدار كه به هوا رود و در فضا جاى گیرد با مقدارى كه زیر زمین نهان شود و به خاك فرو رود برابر باشد اگر هندوان براى جلو گیرى از خطر این درخت كسانى را بمراقبت و قطع آن نمىگماشتند همه آن دیار و سرزمین

ص: 204

را فرو میگرفت این درخت حكایتهاى دراز دارد و آنها كه به این دیار رفته و دیده یا قصه آن شنیده اند میدانند .

و هندوان چنان كه گفتیم بخلاف اقوام دیگر خویشتن را بانواع عذاب ، شكنجه كنند و یقین دارند كه نعیم جهان دیگر جز بوسیله شكنجه هائى كه در این جهان به خود میكنند دست نخواهد داد . بعضى وقتها یكى از ایشان بدربار شاه رفته اجازه گیرد كه خود را بسوزاند آنگاه در بازارها بگردد و آتشى بزرگ براى وى افروخته باشد و كسانرا با فروختن آن بر گمارند آنگاه ببازارها رود و پیش روى او طبل و سنج زنند و بتن وى همه جور تكه پاره هاى حریر باشد كه همه را بر تن خود دریده و پاره پاره كرده باشد و كسان و نزدیكانش در اطراف او روند و تاج گلى بسر دارد و پوست از سرش كنده شده و آتش سرخ بر آن باشد با گوگرد و زرنیخ و او همچنان برود و سرش بسوزد و بوى مغزش بلند باشد و او برگ تنبول و دانه فلفل جود . تنبول برگى است چون برگهاى كوچك اترج كه بهند میروید و آن را با آهك مخلوط به فلفل بجوند و همین برگ است كه اكنون جویدن آن ما بین مردم مكه و دیگر اهل حجاز و یمن بجاى گل مرسوم شده است و نزد دارو فروشان براى علاج ورم و چیزهاى دیگر یافت شود و برگ تنبول به ترتیبى كه بگفتیم وقتى با آهك جویده شود لثه را سخت و پایه دندان را محكم و دهان را خوشبو كند و رطوبت موذى ببرد و اشتها بیارد و شهوت انگیزد و دندانها را قرمز كند بطوریكه چون دانه انار قرمز شود و جانرا بطرب و نشاط آرد و تن را نیرو دهد و از دهان بوى خوش انگیزد و هندوان از خاص و عام كسى را كه دندانش سپید باشد زشت شمارند و از كسى كه تنبول نجود دورى كنند . و این شخص كه خویشتن را به آتش شكنجه میدهد در بازارها بگردد و به آتشى كه براى وى افروخته اند برسد و بىاعتنا باشد و رفتنش تغییر نكند و قدمهایش نلرزد بعضى از آنها چون بنزدیك آتش رسد كه همانند تپه اى بزرگست و افروخته ، خنجرى بدست گیرد ؛ و در سینه خود فرو برد و چنین كس را با جرئت گویند من بسال سیصد و چهار بدیار صیمور

ص: 205

هند بودم كه جزو لار از مملكت بلهراست در آن موقع حاكم صیمور معروف به جاذح بود و ده هزار مسلمان از بیسر و سیرافى و عمانى و بصرى و بغدادى و دیگر شهرها مقیم آنجا بود كه گروهى از تجار مشهور چون موسى بن اسحاق صندالونى از آن جمله بودند و تصدى هزمه با ابو سعید معروف بن زكریا بود . معنى هزمه ریاست مسلمانان است كه یكى از بزرگان و رؤساى ایشان به عهده گیرد و دعاوى خویش بنزد وى برند و بیسر یعنى مسلمانى كه بسرزمین هند تولد یافته باشد كه آنها را بدین نام خوانند و جمع آن بیاسره كنند . در آنجا یكى از جوانان هندو را دیدم كه به همان وضع مذكور در بازارها بگشت و چون بنزدیك آتش رسید خنجر بگرفت و بر قلب خود نهاد و آنجا را بشكافت و دست چپ را بدرون برد و كبد خویش بگرفت و بر قلب خود نهاد و آنجا را بشكافت و دست چب را بدرون برد و كبد خویش بگرفت و پاره اى از آن را بكشید و با خنجر ببرید و بنشان بىاعتنائى بمرگ و مسرت انتقال از این جهان بیاران خود داد آنگاه خویش را به آتش افكند . وقتى یكى از شاهان ایشان بمیرد یا خویشتن را بكشد گروهى از مردم در عزاى وى خویشتن را بسوزانند و اینان را بلاتجرى گویند یعنى كسى كه بمرده وفادار است و با مرگ او بمیرد و بزندگى او زنده باشد .

و هندوان را حكایتهاى عجیب است كه جان از شنیدنش بفغان آید از اقسام شكنجه ها و كشتن ها كه از یاد آورى آن تن رنجه و چهره لرزان شود و بسیارى از عجایب اخبار ایشان را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

اكنون بحكایت ملك هند كه سوى دیار سیستان رفت و عزم مملكت سریانیان كرد باز میگردیم و از اخبار هند كه بدان پرداخته ایم میگذریم .

این پادشاه هندى را زنبیل میگفتند و تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو هر پادشاهى حكومت این دیار هند داشته به این اسم نامیده شده است و میان هندوان و ملوك سریانیان مدت یك سال جنگهاى بزرگ بود و پادشاه سریانیان كشته شد و شاه هند آن ناحیه را مطیع كرد و هر چه آنجا بود به تصرف آورد یكى از ملوك

ص: 206

عرب سوى او شتافت و از میانش برداشت و عراق را بقلمرو خود برد و ملك سریانیان را تجدید كرد كه یكى از خودشان را كه فرزند شاه مقتول بود و تستر نام داشت بپادشاهى برداشتند و مدت ملكش تا هنگام مرگ هشت سال بود .

پس از او اهریمون بپادشاهى رسید كه شاهیش دوازده سال بود پس از او پسرش موسوم به هوریا پادشاهى یافت . وى بر آبادانى افزود و عدالت كرد و درختها كاشت و پادشاهیش تا وقتى بمرد بیست و دو سال بود .

پس از او ماروب پادشاه شد و بر مملكت تسلط یافت و شاهیش پانزده و بقولى بیست و سه سال بود پس از او آزور و خلنجاس شاهى یافتند گویند آنها را برادر بودند و سیرت نكو داشتند و در كار پادشاهى همدلى كردند گویند یكى از این دو پادشاه روزى نشسته بود و به بالاى قصر خویش پرنده اى را كه آنجا جوجه داشت دید كه به سختى بال میزد و بانك میكرد . ملك نیك نظر كرد و مارى را دید كه سوى آشیانه بالا میرود تا جوجه هاى پرنده را بخورد شاه كمان طلبید و مار را با تیر زد و بكشت و جوجگان پرنده سالم ماند و پرنده پس از لحظه اى بیامد كه بال بهم میزد و دانه اى بمنقار و دو دانه به پنجه ها داشت و بسوى شاه آمد و در آن حال كه شاه به دو مىنگریست آنچه را در منقار و پنجه داشت سوى وى افكند و چون دانه ها پیش شاه افتاد در آن نگریست و گفت این پرنده دانه ها را براى مقصودى افكند و بىشك خواسته است كارى را كه درباره او كردیم تلافى كرده باشد و دانه را بر گرفت و در آن نظر همى كرد كه مانند آن در قلمرو وى نبود حكیمى از ندیمان شاه كه حیرت او را در خصوص دانه بدید گفت « اى پادشاه باید گیاه را در شكم زمین نهاد كه مكنون آن را آشكار خواهد كرد و خواهیم دانست كه بچه كار مىخورد و خواص آن چیست » و شاه كشاورزان را بخواست و بفرمود تا دانه ها را بكارند و مراقبت كنند كه چه خواهد شد دانه كاشته شد و بروئید و بدرختها پیچید سپس غوره كرد و انگور آورد و آن را همى نگریستند و شاه مراقب آن بود تا بكمال رسید و از آن نمیخوردند كه بیم

ص: 207

داشتند كشنده باشد . شاه بفرمود تا آب آن بفشارند و بظرفها كنند و یك دانه آن را همچنانكه هست نگهدارند و عصیر در ظرف بجوشید و كف كرد و بوئى دلپذیر از آن پراكنده شد شاه گفت پیرى فرتوت و مردنى را بیارند و چون بیاوردند از آن عصیر براى وى بظرفى ریختند و بدید كه رنگى عجیب و منظرى دلپسند دارد برنگ یاقوت سرخ با شعاعى پرتو افكن و آن را به پیر نوشانیدند و چون سه جام بنوشید سرخوش شد و از رنجهاى بیهوده رهائى یافت و كف همى زد و سر میجنبانید و بر میجست و طرب میكرد و صدا بآواز برداشت شاه گفت « این نوشابه ایست كه عقل را ببرد و شاید هم كشنده باشد نمىبینید پیر چگونه به حال طفولیت و قوت خون و نیروى جوانى باز گشته است » آنگاه شاه بفرمود تا بیشترش دادند و پیر مست شد و بخفت شاه گفت « بمرد » پس از آن پیر به خود آمد و از آن نوشابه بیشتر خواست و گفت « چون بنوشیدم غمهایم ببرد و رنجهایم را از میان برداشت پرنده خواسته است با این نوشابه گرانقدر شما را عوض داده باشد » شاه گفت : « این گرانقدرترین نوشابه مردم است » كه پیر را دید رنگش خوب شده و نیرویش پس آمده و دلش شاد شده در حالت معمولى غم و غلبه بلغم ، طرب كرده و هضمش خوب شده و خوابش گرفته و رنگش باز شده و بنشاط آمده پس شاه فرمان داد تا تاك بیشتر بكارند و بفرمود تا عامه را از آن منع كنند و گفت « این نوشابه ملوك است و سبب پیدایش آن من بوده ام و كسى جز من آن را ننوشد » آنگاه شاه در بقیه ایام خویش از آن به كار میبرد و میان مردم نیز رواج گرفت و به كار بردند و گویند نوح اول كس بود كه تاك كشت و حكایت ابلیس را كه وقتى نوح از كشتى بیرون شد و بر جودى نشست تاك را از او بربود در كتاب المبدأ و كتابهاى دیگر آورده ایم .

ص: 208

ذكر ملوك موصل و نینوى كه آثوریانند و شمه اى از اخبار و سرگذشت ایشان

نینوى رو به روى موصل است و دجله میانشان فاصله است كه در ولایت موصل ما بین قردى و مازندى میرود اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو نینوى شهرى ویرانه است و دهكده ها و مزرعه ها دارد . خدا یونس بن متى را بمردم آنجا فرستاد و هنوز آثار نقشها و بتان سنگى كه بر چهره آنها خطوطى هست آنجا نمودار است .

بیرون شهر تلى است كه مسجدى بر آن هست و هم آنجا چشمه ایست كه بنام چشمه یونس پیمبر علیه السلام معروفست و مردم ناسك و عابد و زاهد بدین مسجد روند .

نخستین پادشاهى كه این شهر بساخت و باروى آن محكم كرد پادشاهى بزرگ بود كه شاهان مطیع وى بودند و ولایتها اطاعتش میكرد و بسوس بن بالوس نام داشت و مدت شاهیش پنجاه و دو سال بود . در موصل پادشاه دیگر بود كه با این پادشاه جنگ داشت و میانشان جنگها و حادثه ها بود . گویند كه در آن روزگار پادشاه موصل یك مرد یمنى بنام سابق بن مالك بود .

پس از آن مردم نینوى زنى را كه سمیرم نام داشت پادشاه خویش كردند كه چهل سال پادشاهى كرد و با ملوك موصل بجنگ بود و قلمرو وى از كنارهء دجله تا دیار ارمنستان و از دیار آذربایجان تا حدود جزیره و كوه جودى و كوه تیتل تا دیار زوزان و دیگر نواحى ارمنستان بود . مردم نینوى از قومى بودند كه آنها را

ص: 209

نبیط و سریانى نامیدیم نژاد یكى و زبان یكى بود و نبطیان فقط به چند حرف كه در زبانشان بود با سریانیان تفاوت داشتند ولى گفتار یكى بود .

پس از آن زن آرسیس شاه شد و بقولى فرزند وى بود و شاهیش قریب پنجاه سال بود و ملوك زمین به دو تاختند و در قلمرو او جنگهاى سخت در میانه رفت و عاقبت بر مردم نینوى چیره شدند و جنگها میان مردم ارمنستان و ملوك موصل افتاد .

گویند این پادشاه آخرین ملوك نینوى بود و بقولى پس از او بیست تن شاهى كردند و او بپادشاه ارمنستان باج میداد و این شاهان را حكایتها و سرگذشت ها و جنگها بوده كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

ص: 210

ذكر ملوك بابل كه ملوك نبطىاند و دیگران كه معروف بكلدانىاند

گروهى از اهل بصیرت و تحقیق و مطلعان اخبار ملوك جهان گفته اند كه ملوك بابل نخستین شاهان جهان بودند كه بآبادى زمین پرداختند و ایرانیان قدیم شاهى از ایشان گرفتند چنان كه رومیان شاهى از یونانیان گرفتند .

نخستین ایشان نمرود ستمگر بود كه شاهیش در حدود شصت سال بود و همو بود كه در عراق نهرها حفر كرد كه از فرات آب میگرفت گویند نهر كوثى كه بر یكى از راههاى كوفه ما بین قصر ابن هبیره و بغداد است از آن جمله است و خبر و شهرت این نهر عیان است . در این كتاب در ضمن سخن از ملوك قدیم و طبقه دوم ایران و دیگر ملوك طوایف بسیارى از رودهاى عراق را بر خواهیم شمرد كه منظور این كتاب اشاره بتاریخ ملوك عالم و تذكار كتابهاى سابق ماست .

پس از او بولوس در حدود هفتاد سال پادشاهى كرد وى سختگیر بود و در زمین جبارى كرد و بروزگارش جنگها شد . پس از او فیومنوس در حدود یكصد سال پادشاهى كرد و بمردم زمین ستم كرد پس از وى سوسیوس در حدود نود سال پادشاهى كرد پس از وى كورش در حدود پنجاه سال پادشاهى كرد پس از او اذفر در حدود بیست سال پادشاهى كرد پس از او سملا در حدود چهل سال و بقولى بیشتر پادشاهى كرد و بیشتر از این نیز گفته اند . پس از او بوسمیس در حدود هفتاد - سال پادشاهى كرد پس از او انیوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او

ص: 211

افلاوس پانزده سال پادشاهى كرد پس از او جلوس در حدود چهل سال پادشاهى كرد پس از او مرنوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او كلوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او سفروس در حدود چهل سال پادشاهى كرد و بمرد كمتر از این نیز گفته اند . پس از او مارنوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او وسطالیم چهل سال پادشاهى كرد پس از او امنوطوس در حدود شصت سال پادشاهى كرد پس از او تباولیوس در حدود پنجاه سال پادشاهى كرد پس از او عداس در حدود سى سال پادشاهى كرد و در ایام او پس از او اطیروس در حدود شصت سال پادشاهى كرد پس از ساوساس در حدود بیست سال پادشاهى كرد پس از او فاربنوس در حدود پنجاه سال و بقولى چهل و پنج سال پادشاهى كرد . پس از او سوسا ادرینوس در حدود چهل سال پادشاهى كرد و در ایام او یكى از شاهان ایران از اعقاب دارا بجنگ مردم بابل آمد پس از او مسروس در حدود پنجاه سال پادشاهى كرد پس از او طاطایوس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او طاطاوس در حدود چهل سال پادشاهى كرد پس از او افروس در حدود چهل سال پادشاهى كرد پس از او لاوسیس در حدود پنجاه سال و بقولى چهل و پنج سال پادشاهى كرد پس از او افریقریس در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او منطوروس در حدود بیست سال پادشاهى كرد پس از او قولاقسما در حدود شصت سال پادشاهى كرد پس از او هنقلس سى و پنج سال و بقولى پنجاه سال پادشاهى كرد . و چنان كه در كتاب التاریخ القدیم آمده با یكى از ملوك صابى جنگها داشت پس از او مرجد در حدود سى سال پادشاهى كرد پس از او مردوخ چهل سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند پس از او سنجاریب سى سال پادشاهى كرد و همو بود كه بیت المقدس را گشود . پس از او نشوه منوشا سى سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند پس از او بختنصر ستمگر چهل و پنج سال پادشاهى كرد پس از او فرمودوج در حدود یك سال پادشاهى كرد پس از او بنطسفر در حدود شصت سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز

ص: 212

گفته اند پس از او منسوس در حدود هشت سال و بقولى ده سال پادشاهى كرد پس از او معوسا یك سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند پس از داونوس سى و یك سال پادشاهى كرد و بیشتر از این نیز گفته اند . پس از او كسرجوس بیست سال پادشاهى كرد . پس از او مرطیاسه نه ماه پادشاهى كرد و كشته شد پس از او فنحست چهل و یك سال پادشاهى كرد پس از او احترست سه سال و بقولى دو سال و دو ماه پادشاهى كرد پس از او شعریاس یك سال و بقولى نه ماه پادشاهى كرد پس از او داریوش بیست سال و بقولى نوزده سال پادشاهى كرد پس از او اطحست بیست و نه سال پادشاهى كرد پس از او دارو الیسع پانزده سال و بقولى ده سال پادشاهى كرد .

مسعودى گوید این پادشاهان كه ذكر و نام و مدت پادشاهیشان بیاوردیم به همین ترتیب در كتب تاریخ سلف ثبت است همین ها بودند كه بناها ساختند و شهرها پدید آوردند و ولایتها معین كردند و نهرها بكندند و درختان بكاشتند و آبها بر آوردند و زمین ها بكاویدند و فلزاتى چون آهن و ارزیز و مس و جز اینها استخراج كردند و شمشیر بساختند و لوازم جنگ فراهم آوردند و دیگر كارهاى ماهرانه كردند و سازمان جنگ را به صورت قلب و میمنه و میسره و جناح ها مرتب كردند و آن را نمونه اعضاى پیكر انسان نهادند و براى هر قسمت یك طبقه از مردم را معین كردند كه از دیگران ممتاز باشند درفشهاى قلب را به شكل فیل و اژدها و حیوانات تنومند كردند و درفشهاى میمنه و میسره را به ترتیب بزرگى و اختلاف درندگان به صورت آن كردند و صورت درندگان كم جثه تر چون یوزپلنگ و گرگ را بر جناحها نهادند و درفش دسته هاى كمین را به صورت مار و عقرب و حشرات مخفى زمین كردند و هر كدام را برنگ سیاه یا رنگى از رنگهاى ششگانه كه سیاه و سپید و زرد و قرمز و سبز و آسمانیست نهادند .

جمعى بر آنند كه رنگها به ترتیب محل مناسب آن هشت است و روا ندانسته اند كه سرخ ضمیمه آن شود مگر اندكى كه در تصویر حیوانات درفشها به كار رفته

ص: 213

باشد به پندار آنها قیاس اقتضا داشت كه همه درفشهاى جنگ سرخ باشد كه با رنگ خون مناسبتر و سازگارتر است كه هر دو بیك رنگ است ولى چون رنگ سرخ در زینت و طرب و اوقات خوشى به كار رود و زنان و كودكان به كار برند و جانها از آن شاد شود در جنگ متروك شد . و گفته اند كه حاسه دید با رنگ سرخ سازگار است كه چون سرخى را ادراك كند نور چشم از ادراك آن بسط یابد و چون چشم برنگ سیاه افتد نور آن جمع شود و بمانند ادراك سرخى بسط نیابد كه ما بین دیده بیننده و رنگ سرخ اشتراك و هم آهنگى است و میان نور چشم و رنگ سیاه تضاد و تباین است .

و این گروه در ترتیب همه رنگها از سرخ و سیاه و غیره و مراتب نور و علل آن از قوانین طبیعت و حد مشترك میان نور چشم و رنگ سرخ و سپید و ضدیت و تباین رنگ سیاه و نور چشم ، بخلاف رنگهاى دیگر از سرخ و سبز و زرد و سپید ، سخن آورده و در این معانى سخن را باجسام علوى و سماوى چون خورشید و ماه و پنج ستاره و اختلاف رنگ آن و دیگر موجودات علوى كشانیده اند و ما تفصیل سخنانى را كه در این زمینه گفته اند در كتابهاى سابق خویش آورده و سر - گذشت این شاهان را با اخبار و اخلاقشان در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط یاد كرده ایم .

گروهى از كسان بر این رفته اند كه این پادشاهان از قوم نبط و اقوام دیگر بوده اند و بعضى از ایشان زیر ریاست ملوك ایران مقیم بلخ بوده اند و آنچه از پیش گفتیم مشهورتر است و بعدها شمه اى از اخبار و انساب نبطیان را در این كتاب بیاریم .

ص: 214

ذكر ملوك طبقه اول ایران و شمه اى از اخبار و سرگذشت ایشان

ایرانیان با وجود اختلاف عقاید و دورى وطنها و پراكندگى شهرها و با وجود عللى كه بحفظ انسابشان مجبورشان كرده كه میباید حاضر از گذشته و كوچك از بزرگ نقل كند ، باتفاق گویند كه سر پادشاهان كیومرث بود اما در باره او اختلاف كرده اند بعضى پنداشته اند كه وى پسر آدم و فرزند بزرگتر او بود و بعضى دیگر كه بشمار كمترند پنداشته اند كه اصل نژاد و سرچشمه مخلوق از او بود و گروهى از آنها بر این رفته اند كه كیومرث امیم پسر لاوذ پسر ارم پسر سام پسر نوح بود زیرا نخستین كس از فرزندان نوح كه بفارس اقامت گرفت امیم بود كیومرث نیز مقیم فارس بود . ایرانیان طوفان نوح را ندانند و آن گروه كه ما بین آدم و نوح علیهما السلام بوده اند زبان سریانى داشته و پادشاه نداشته اند و در یك جا ساكن بوده اند و خدا این مطالب را بهتر داند .

كیومرث بزرگ مردم عصر و پیشواى ایشان بود و به پندار ایرانیان نخستین شاهى بود كه در زمین منصوب شد چیزى كه مردم این روزگار را وادار كرد پادشاهى بیارند و رئیسى نصب كنند این بود كه دیدند بیشتر مردم بدشمنى و حسد و ستم و تعدى خو كرده اند و مردم شرور را جز بیم بصلاح نیارد . سپس در احوال مخلوق و تربیت تن و وضع انسان حساس مدرك نگریستند و دیدند كه در ساختمان و هستى تن حواسى مرتب هست و به معنى دیگر منتهى مىشود كه

ص: 215

محسوسات مختلف را میگیرد و وامیدهد و مشخص مىكند و این معنى در قلب جاى دارد و دیدند كه صلاح تن بتدبیر قلب است و اگر تدبیر آن تباه شود بقیه تن بتباهى رود و اعمال درست و صحیح از او نیاید و چون بدیدند كه امور و احوال این جهان كوچك یعنى پیكر انسان مرئى بى وجود رئیس مذكور نظم و قوام نگیرد بدانستند كه مردم جز بوسیله پادشاهى كه انصاف ایشان دهد و مجرى عدالت باشد و باقتضاى عقل میان مردم حكم براند به راه راست نیایند پس بنزد كیومرث پسر لاوذ شدند و نیاز خویش را بداشتن شاه و سرپرست به دو وانمودند و گفتند « تو برتر و شایسته تر و بزرگتر ما و باقیمانده پدرمانى و در روزگار كسى همسنگ تو نیست كار ما را بدست گیر و سرور ما باش كه مطیع و فرمانبردار توایم و حاجت پیش تو آورده ایم » كیومرث تقاضاى ایشان را پذیرفت و درباره اطاعت و فرمانبرى و ترك خلاف پیمانها و عهدهاى موكد گرفت و چون تاج بر سر نهاد ، و او اول كس از مردم زمین بود كه تاج بر سر نهاد ، به سخن ایستاد و گفت « نعمت جز بسپاس - گزارى پایدار نماند خداوند را در قبال مواهبش ستایش میكنیم و نعمتش را سپاس میگزاریم و از او فزونى میخواهیم و در كارى كه بما محول فرمود معونت از او میجوئیم ، تا ما را به عدالت كه پراكندگىها را فراهم میآرد و زندگى را صفا میدهد راهبر شود . به عدالت ما اعتماد داشته باشید و با ما بانصاف رفتار كنید تا شما را بمرحله اى بهتر از آنچه در اندیشه دارید برسانیم و درود بر شما باد . » كیومرث همچنان كارها را بدست داشت و با مردم رفتار نكو داشت و در همه ایام او امنیت بود و مردم آرام بودند تا بمرد .

ایرانیان درباره تاج بسر نهادن نكته ها دارند كه از ذكر آن صرف نظر میكنیم كه آن را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم . گویند كیومرث نخستین كس بود كه بفرمود تا هنگام غذا آرام گیرند تا طبیعت سهم خود بگیرد و تن را با غذائى كه بدان میرسد اصلاح كند و جان آرام گیرد و هر یك از اعضا در

ص: 216

كار دریافت صافى غذا تدبیرى مناسب حال خود كند و آنچه به كبد و دیگر اعضاى گیرنده غذا میرسد مناسب و شایسته اصلاح آن باشد زیرا وقتى انسان در ضمن غذاى خود به چیزى اشتغال ورزد قسمتى از تدبیر و توجه او به جائى كه خاطر بدان داده منصرف و منقسم شود و این ، نفوس حیوانى و قواى انسانى را زیان رساند كه بمفارقت نفس ناطقه از جسد مرئى منجر شود و این دورى از حكمت و برونى از راه صواب است .

در این زمینه راجع بارتباطى كه میان جان و تن هست نكته اى لطیف دارند كه اینجا محل آن نیست و همه را در كتاب سر الحیاة و كتاب الزلف ضمن سخن از نفس ناطقه و نفس علامه و نفس حسیه و مخیله و نفس غضبیه و شهویه با مقالات فیلسوفان متقدم و متاخر درباره این موضوع آورده ایم .

راجع به مدت عمر این كیومرث اختلاف كرده اند بعضى كسان پنداشته اند كه عمر وى هزار سال بود و كمتر از این نیز گفته اند و مجوسان را درباره این كیومرث بحثى دراز است از جمله اینكه وى مبدأ پیدایش نسل بود و او وزنش شابه و منشابه از جمله گیاهان زمین یعنى ریباس بودند و امثال این سخن كه تذكار آن ناپسند است و حكایتى كه با ابلیس داشت و او را بكشت .

كیومرث به استخر فارس اقامت داشت و پادشاهیش چهل سال و بقولى كمتر ازین بود .

پس از او اوشهنگ پسر فروال پسر سیامك پسر پرنیق پسر كیومرث به پادشاهى رسید و اوشهنگ به هند اقامت داشت و مدت پادشاهیش چهل سال بود و بیشتر از این نیز گفته اند . درباره او خلاف است بعضى گفته اند كه وى برادر كیومرث پسر آدم بود و بعضى دیگر گفته اند از فرزندان پادشاه سلف بود .

پس از او طهمورث پسر نوبجهان پسر ارفخشذ پسر هوشنگ بپادشاهى

ص: 217

رسید و او مقیم شاپور بود . در یكى از سالهاى پادشاهى وى مردى بنام بوداسف پدیدار شد و مذهب صابیان را آورد و گفت « معالى شرف كامل و صلاح عام و سر چشمه زندگى در این سقف بلند است و ستارگان مدبرانند كه روند و آیند و همه تغییرات جهان از درازى و كوتاهى عمر و تفرقه اشیاى بسیط و تفكیك مركبات و كمال صور و برآمدن و فرو رفتن آب نتیجه حركت ستارگان است كه بر افلاك روند و مسافتها پیمایند و به نقطه اى رسند و از نقطه اى دور شوند و تدبیر اكبر از ستارگان سیار و افلاك آنست » ، و مطالب دیگر كه شرح آن ما را از حدود اختصار و ایجاز بیرون برد ، و جماعتى از مردم سبك اندیشه پیرو او شدند . گویند این مرد نخستین كس بود كه عقاید صابیان حرانى و كیمرایى را پدید آورد .

عقاید صابیان قسم دوم با صابیان حرانى مخالف است و دیارشان ما بین واسط و بصره عراق در حدود مردابها و بیشه ها است . پادشاهى طهمورث تا وقتى بمرد سى سال بود و جز این نیز گفته اند .

پس از او برادرش جمشید بپادشاهى رسید و او مقیم فارس بود گویند بدوران او طوفان شد . بسیارى از كسان بر این رفته اند كه نوروز به ترتیبى كه بعدها در این كتاب بیاریم بروزگار او پدید آمد و بدوران پادشاهى او رسم شد ابو عبیده معمر بن مثنى از عمر معروف به كسرى چنین نقل كرده است . این مرد چنان به تاریخ فارس و اخبار ملوك آنجا شهره بود كه به عمر كسرى نام یافت . پادشاهى جمشید تا وقت مرگ ششصد سال و بقولى نهصد سال و شش ماه بود وى صناعتها و بناها و پیشه هاى گونه گون پدید آورد و دعوى خدائى كرد .

پس از او بیوراسب پسر ارونداسب پسر ریدوان پسر هاباس پسر طاح پسر فروال پسر سیامك پسر برس پسر كیومرث پادشاه شد و ده آك همو بود و هر دو نام او را معرب كرده و گروهى از عرب او را ضحاك و جمعى دیگر بهر اسب نامیده اند ولى چنین نیست و نام وى چنان كه بگفتیم بیوراسب است او جمشید

ص: 218

را بكشت و درباره اش اختلاف كرده اند كه ایرانى یا عرب بود ایرانیان گفته اند عرب بود و جادوگر بود و ملك هفت اقلیم داشت و پادشاهیش هزار سال بود و در زمین ستم و طغیان كرد . ایرانیان را درباره او قصه طولانى است گویند كه بكوه دماوند ما بین رى و طبرستان ببند است . شاعران متقدم و متاخر عرب از او یاد كرده اند . ابو نواس به او بالیده و پنداشته كه از مردم یمن بوده است زیرا ابو نواس وابسته سعد العشیره یمن بود وى گوید : « ضحاك كه شتران و حیوانات وحشى در گذرگاههاى خود ستایش او میكنند از ماست » پس از او فریدون پسر اثقابان پسر جمشید پادشاه شد و ملك هفت اقلیم یافت و بیوراسب را بگرفت و چنان كه گفته شد در كوه دماوند ببند كرد . بسیارى از ایرانیان و مطلعان اخبارشان چون عمر كسرى و غیره گفته اند كه فریدون روز بند كردن ضحاك را عید گرفت و آن را مهرگان نامید چنان كه تفصیل آن را با هر چه در این باب گفته اند در این كتاب خواهیم آورد .

پایتخت فریدون بابل بود و این اقلیم را بنام یكى از دهكده هاى آن نامیده اند كه بابل نام دارد و بر ساحل یكى از نهرهاى فرات در سرزمین عراق به یك ساعت فاصله از شهر معروف جسر بابل و رود نرس است كه جامه نرسى منسوب بدانجاست .

در این دهكده چاهى بزرگ هست كه بچاه دانیال پیمبر علیه السلام معروف است و نصارى و یهود در بعضى ایام سال كه عید دارند بدانجا روند و شخص چون بدین دهكده نزدیك شود آثار فرو ریختگى و ویرانه و بناى بسیار بیند كه چون تپه هاست . بسیارى از كسان بر این رفته اند كه بموجب حكایت خداى تعالى كه این دهكده را بابل نام داده دو فرشته هاروت و ماروت نیز كه نامشان به قرآن هست در همین دهكده اند .

پادشاهى فریدون پانصد سال بود ، كمتر و بیشتر از این نیز گفته اند . وى زمین را میان سه فرزند خود تقسیم كرد یكى از شاعران سلف و ایرانىزادگان بعد از

ص: 219

اسلام در این زمینه و تذكار سه فرزند فریدون گوید :

« و بروزگار خودمان ملكمان را « چون گوشت روى پیشخوان تقسیم كردیم .

« و شام و روم را تا غروبگاه خورشید « به سلم دلاور دادیم و ترك مال اطوج شد و دیار « ترك عموزادگان ما هستند « و ایران را از روى قدرت ملك فارس دادیم و همه نعمتها از آن ما باشد ، و كسانرا در این باب بحث دراز است كه دیار بابل بایرج پسر فریدون تعلق یافت و برادرش در زندگانى پدر او را بكشت كه از میانه برفت و شاهى او استقرار نیافت كه با پادشاهان بشمار آید .

بعدها در این كتاب خواهیم آورد كه چگونه اقلیم بابل بایرج تعلق یافت و جیم را بینداختند و بجاى آن نون آوردند و گفتند ایران شهر و شهر بمعنى ملك است .

پس از فریدون منوچهر پسر ایران پسر فریدون بپادشاهى رسید كه از اختلاف در نسب وى و اینكه فرزند ایران پسر فریدون باشد سخن داشته ایم پادشاهیش بیست سال بود و در بابل اقامت داشت گویند موسى بن عمران و یوشع بن نوح علیهما السلام بدوران وى بوده اند . منوچهر با دو عموى خود اطوج و سلم كه پدرش را كشته بودند جنگها داشت و تفصیل جنگهایشان را در كتابهاى سابق آورده ایم .

پس از منوچهر سهم پسر آبان پسر اثقبان پسر نوذر پسر منوچهر پادشاهى یافت وى مقیم بابل بود و شصت سال پادشاهى كرد ، بیشتر از این نیز گفته اند ، و جنگها و سرگذشتها و تدبیرهاى بسیار داشت كه در كتاب اخبار الزمان

ص: 220

آورده ایم .

بعد از او افراسیاب پسر اطوج پسر یاسر پسر رامى پسر آرس پسر بورك پسر ساساسب پسر زسب پسر نوح پسر دوم پسر سرور پسر اطوج پسر فریدون پادشاهى یافت . مولد افراسیاب بدیار ترك بود و آن خطا كه مؤلفان كتب تاریخ و غیر تاریخ كرده و او را ترك پنداشته اند از همین جا آمده است . پادشاهى او بر دیارى كه گشوده بود دوازده سال بود و بنزد بسیار كسان عمرش چهار صد سال بود .

بسال دوازدهم پادشاهیش زو پسر بهاست پسر كمجهور پسر عداسه پسر رابریج پسر راع پسر ماسر پسر یود پسر منوچهر شاه بر او غلبه یافت و از پس جنگهاى بسیار او را شكست داد و كسانش را بكشت و ویرانىهاى افراسیاب را آباد كرد .

در مدت پادشاهى او اختلاف كرده اند گویند سه سال بود و بیشتر از این نیز گفته اند . مقر او بابل بود . ایرانیان درباره كشته شدن افراسیاب و چگونگى كشته شدن او و جنگهایش و جنگها و مهاجمه ها كه میان ایرانیان و تركان بود و كشته شدن سیاوش و حكایت رستم پسر دستان سخن بسیار دارند و این همه در كتاب موسوم به سكیسران كه ابن مقفع از فارسى قدیم به عربى ترجمه كرده بشرح آمده است با حكایت اسفندیار پسر گشتاسب پسر لهراسب و كشته شدن او بدست رستم پسر دستان و كشته شدن رستم بدست بهمن پسر اسفندیار و دیگر عجایب و اخبار ایرانیان قدیم . ایرانیان این كتاب را كه شامل اخبار گذشتگان و سرگذشت ملوك ایشانست بزرگ شمارند و خدا را سپاس كه بسیارى از اخبار آنها را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

گویند نخستین كس از ملوك كه مقیم بلخ شد و از عراق برفت كیكاووس بود وى از آن پس كه بعراق نافرمانى خدا كرد و بنایى براى پیكار آسمان بساخت

ص: 221

رو به یمن نهاد و پادشاه وقت یمن كه كیكاوس بجنگ . او رفته بود شمر بن فریقس بود شمر بمقابله او برون شد و اسیرش گرفت و در زندانى بسیار تنگ محبوس كرد و دختر شمر كه سعدى نام داشت به دو دلباخت و نهان از پدر با او و همراهانش نیكى همى كرد و چهار سال بزندان بود تا رستم پسر دستان گروهى مركب از چهار هزار مرد از سیستان بیاورد و پادشاه یمن شمر بن فریقس را بكشت و كیكاووس را برهانید و بملكش باز گردانید و سعدى نیز همراه وى بود كه بر او تسلط یافت و درباره پسرش سیاوش فریبش داد و حكایت او با افراسیاب ترك رخ داد كه مشهور است از پناه بردن سیاوش به دو و بزنى گرفتن دخترش كه كیخسرو را از او آبستن شد و كشته شدن سیاووش پسر كیكاووس بدست افراسیاب و كشته شدن سعدى بدست رستم پسر دستان و انتقام سیاووش كه رستم گرفت و گروهى از سران ترك را بكشت . به نظر ایرانیان چنان كه در كتاب سكیسران هست پیش از كیخسرو جد پدرى او كیكاووس پادشاهى داشت و دانسته نیست كه او پسر كیست و كیخسرو فرزند نداشت و شاهى به لهراسف داد و این قوم مقیم بلخ بودند كه پایتختشان بود و رود بلخ را كه همان جیحون است به زبان خودشان كالف میگفتند . هنوز هم بسیارى از عجمان خراسان آن را به همین نام خوانند . بدین گونه بودند تا پادشاهى به هماى دختر بهمن پسر اسفندیار پسر گشتاسب پسر بهراسب رسید كه بعراق رفت و در حدود مداین اقامت گرفت .

پس از كیخسرو پسر سیاوش پسر كیكاوس پادشاهى به لهراسب پسر قنوج پسر كیمس پسر كیناسس پسر كیناسه پسر كیقباد شاه رسید كه دیار آباد كرد و با رعیت رفتار نكو داشت و با همه عدالت كرد .

چند سال پس از پادشاهى لهراسب بنى اسرائیل از او رنجها دیدند كه آنها را در شهرها پراكنده كرد و با آنها حكایتها داشت كه نقل آن بدرازا میكشد .

ضمن روایتى درباره تاریخ ایرانیان گفته اند كه بلخ زیبا را او بنیاد كرد و

ص: 222

زیبا از آن رو گفتند كه آب و درخت و چمن زار فراوان داشت . مدت پادشاهیش یكصد و بیست سال بود و خبر كشته شدن وى بدست تركان و كیفیت محاصره او و كسى كه پس از كشته شدنش انتقام او را كشید در كتب ایرانیان قدیم آمده است .

بسیارى از مطلعان تاریخ ایرانیان گفته اند كه بختنصر از جانب این پادشاه مرزبان عراق و مغرب بود و همو بود كه شام را بگرفت و بیت المقدس را بگشود و بنى اسرائیل را اسیر كرد و كار وى در شام و مغرب مشهور است و عامه او را بخت ناصر نامند و غالب اخباریان و قصه پردازان در اخبار وى مبالغه كنند و در وصفش اغراق گویند منجمان در زیجها و مورخان در كتابهاى خود او را پادشاهى مستقل قلمداد كرده اند اما او فقط مرزبان ملوك مذكور بود . مرزبان بمعنى كار دار یك چهارم مملكت و سردار سپاه و وزیر و كاردار و حاكم یك ناحیه است وى اسیران بنى اسرائیل را بمشرق برد و با زنى دینازاد نام از آنها ازدواج كرد كه موجب بازگشت بنى اسرائیل را به بیت المقدس شد گویند دینازاد براى لهراسب پسر گشتاسب فرزند آورد و جز این صورتهاى دیگر نیز گفته اند و اینكه هماى از طرف مادر از نژاد بنى اسرائیل بود . گویند لهراسب ، سنخاریب را كه در عراق جانشین وى بود بجنگ بنى اسرائیل فرستاد كه كارى از او ساخته نشد و بجاى او بختنصر را فرستاد . درباره بختنصر جز این نیز گفته اند كه در همین كتاب در ضمن سخن از پادشاهى بهمن پسر اسفندیار پسر یشتاسب پسر لهراسب بیاریم . بطلیموس مولف كتاب المجسطى تاریخ كتاب خود را از دوران بختنصر مرزبان مغرب و ثاون مولف كتاب القانون فى النجوم از پادشاهى اسكندر پسر فیلیپ مقدونى آغاز كرده است .

پس از لهراسب پسرش بشتاسب بپادشاهى رسید و مقر او بلخ بود بسال سىام پادشاهى او زرادشت پسر اسبیمان سوى وى آمد . گویند وى زرادشت پسر بورشف

ص: 223

پسر فذراسف پسر هنجدسف پسر ححیش پسر باتیر پسر ارحدس پسر هردار پسر اسبیمان پسر واندست پسر هایزم پسر ارج پسر دورشزین پسر منوچهر شاه بود . وى از اهل آذربایجان بود و درباره نسب او مشهورتر اینست كه زرادشت پسر اسبیمان بود وى پیمبر مجوس است و كتاب معروف را همو آورده كه بنزد عامه بنام زمزمه معروف است و بنزد مجوسان نام آن بستاه است . به نظر ایشان زرادشت معجزات محیر العقول آورده و از اتفاقات كلى و جزئى جهان پیش از حدوث آن خبر داده است اتفاقات كلى چیزهاى عمومى است و اتفاقات جزئى چیزهاى خصوصى است مانند آنكه زید فلان روز میمیرد و فلانى فلان وقت بیمار مىشود و فلانى در فلان وقت فرزندى میاورد و نظایر آن و این كتاب بر اساس شصت حرف الفبا منظم شده و در هیچیك از زبانهاى دنیا بیشتر از این حرف نیست و حكایت آنها دراز است كه در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم زرادشت این كتاب را بزبانى آورد كه از آوردن نظیر آن عاجز بودند و كنه معنى آن در نمییافتند پس از این از كتاب زردشت و تفسیرى كه براى آن نوشت و تفسیر تفسیر سخن خواهم داشت این كتاب در هیجده هزار مجلد به طلا نوشته بود كه مندرجات آن وعده و وعید و امر و نهى و دیگر آداب شریعت و عبادات بود و شاهان پیوسته به مندرجات این كتاب عمل میكردند تا دوران اسكندر و كشته شدن دارا پسر دارا كه اسكندر قسمتى از این كتاب را بسوخت .

و چون از پس طوایف ، پادشاهى باردشیر پسر بابك رسید ، ایرانیان را بر قرائت یك سوره آن كه اسناد نام دارد هم سخن كرد و تاكنون ایرانیان و مجوسان جز آن را نخوانند و كتاب اول بستاه نام دارد .

و چون از فهم كتاب عاجز ماندند زردشت تفسیرى بیاورد و تفسیر را زند نامیدند آنگاه براى تفسیر نیز تفسیرى بیاورد و آن را پازند نامید پس از مرگ زرادشت علماى آنها تفسیر و شرحى براى تفسیر و شرحى براى مسائل دیگر كه

ص: 224

گفتیم نوشتند و این تفسیر را پارده نامیدند و مجوسان تاكنون كتاب منزل خود را از بر نتوانسته اند كرد و عالمان و موبدانشان عده اى را بحفظ یك هفتم یا یك چهارم یا یك سوم این كتاب وادار كنند و هر یك از آنها آنچه را از حفظ دارد آغاز كند و بخواند آنگاه دومى قسمت دیگر را آغاز كند و بخواند و سومى به همین طریق تا جملگى همه كتاب را بخوانند زیرا یكى از ایشان همه كتاب را به تمام حفظ نتواند كرد .

سابقا میگفتند كه پس از سال سیصد یكى از ایشان در سیستان این كتاب را به تمام حفظ تواند كرد .

پادشاهى یستاسب تا وقتى مجوسى شد و بمرد یكصد و بیست سال بود و مدت پیمبرى زرادشت در میان ایشان سى و پنج سال بود و در هفتاد و هفت سالگى بمرد .

وقتى زرادشت بمرد جاماس دانشمند جانشین او شد وى از مردم آذربایجان بود و نخستین موبد بود كه پس از زرادشت پا گرفت و یستاسب شاه او را منصوب كرد .

پس از او بهمن پسر اسفندیار پسر یستاسب پسر بهراسب بپادشاهى رسید و با رستم فرمانرواى سیستان جنگهاى بسیار داشت تا رستم و پدرش دستان كشته شدند . گویند مادر بهمن از بنى اسرائیل از فرزندان طالوت شاه بود و همو بود كه بختنصر مرزبان عراق را سوى بنى اسرائیل فرستاد و كار چنان شد كه گفته ایم . پادشاهى بهمن تا وقتى بمرد یكصد و دوازده سال بود . گویند وى بدوران پادشاهى خود باقیمانده بنى اسرائیل را به بیت المقدس پس فرستاد و اقامتشان در بابل تا هنگام بازگشت به بیت المقدس هفتاد سال بود و این در ایام كورش ایرانى بود كه در عراق از جانب بهمن پادشاهى داشت و آن هنگام مقر بهمن ببلخ بود . گویند :

مادر كورش از بنى اسرائیل بود و دانیال اصغر دائى وى بود . مدت شاهى كورش سى و سه سال بود . در روایات دیگر هست كه كورش پادشاه مستقل بود نه از جانب بهمن و این پس از انقضاى پادشاهى بهمن بود و كورش از شاهان طبقه اول ایران بود و این در همه كتب تاریخ قدیم نیست . دانیال اكبر ما بین نوح و ابراهیم

ص: 225

خلیل علیهما السلام بود و همو بود كه علم استخراج كرد و حوادث روزگار را تا انقضاى زمین و هر چه در آن هست با علوم ملوك جهان و حوادثى كه در سالها و ماهها و روزها خواهد بود و رخ میدهد با دلائل فلكى آن بر شمرد و كتاب جفر به دو منسوب است .

و چون بنى اسرائیل به بیت المقدس بازگشتند چنان كه از پیش بگفتیم تورات و كتابهاى دیگر را كه زیر زمین نهان شده بود برون آوردند .

پس از آن همایه دختر بهمن پسر اسفندیار پسر یستاسب پسر لهراسب بپادشاهى رسید كه به نسب مادر خود شهرزاد معروف بود این ملكه با روم و دیگر ملوك زمین سرگذشتها و جنگها داشت و با مردم مملكت خود نكو رفتار بود . مدت شاهى او بعد از پدرش بهمن سى سال بود و جز این نیز گفته اند .

پس از او برادرش موسوم به دارا پسر بهمن پسر اسفندیار بپادشاهى رسید و مدت شاهیش دوازده سال بود و ببابل مقر داشت .

پس از آن دارا پسر دارا پسر بهمن پسر اسفندیار پسر یستاسب پسر بهراسب بپادشاهى رسید و ایرانیان این دارا را به زبان قدیم خودشان داریوش گویند و همو بود كه اسكندر پسر فیلیپس مقدونى او را بكشت و مدت شاهیش تا وقتى كه كشته شد سى سال بود .

گویند منوچهر وقتى در جنگ افراسیاب ترك شكست خورد بكوهستان طبرستان رفت و حصارى شد سپس با سپاهى بازگشت و با افراسیاب ترك پیكار كرد .

و عراق را گرفت و بر اقلیم ها تسلط یافت و عاقبت بسرزمین ترك گریخت و از پى منوچهر پادشاهى به دو برادر رسید . گویند در پادشاهى شریك بودند و در كار آبادى زمین و خرابیهاى افراسیاب همراى و همدل بودند یكیشان بهماسب پسر گنجهر پسر ورزق پسر هومسب پسر واحدسك پسر دوس پسر منوچهر و دیگرى كرشاسب پسر یمار پسر طهماسب پسر آشك پسر فرسین پسر ارج پسر منوچهر بود كرشاسب بجنگ و هماوردى افراسیاب بود و دیگرى زاب یعنى مدافع عراق بود و ویرانیهائى

ص: 226

را كه افراسیاب در زمین پدید آورده بود آباد میكرد و دو نهر معروف به زاب كوچك و بزرگ را كه از پیش مذكور افتاد و از ارمنستان برون مىشود و بدجله مىریزد حفر كرد . نهر بزرگتر میان موصل و حدیثه و كوچكتر در دیار سن است و هر دو را بنام خود نامید و هم در سواد عراق نهرى دیگر حفر كرد و آن را زاب نامید و بر این شهر سه منطقه املاك و آبادى معین كرد و آن را زوابى نام كرد كه جمع زاب است و آنچه گفتم تاكنون بجاست و مدت شاهى آنها سه سال بود .

و چون جد كیخسرو كه افراسیاب پسر بشنك پسر نبت پسر نشمر پسر ترك بود در دیار سرو و اران آذربایجان كشته شد ( به نظر بسیارى از كسان این ترك پدر بزرگ همه تركان و از اعقاب یسب پسر طوج پسر فریدون بوده است و سابقاً در همین كتاب روایت دیگرى درباره نسب وى آورده ایم ) بعد از قتل افراسیاب كیخسرو در آن شهرها سفر كرد و كشورها بگرفت و تا دیار چین رسید و آنجا شهرى بزرگ بنیاد كرد و آن را كنكدر نامید كه همانند انموا و دیگر شهرها خلق بسیار از مردم چین در آنجا سكونت گرفت . گویند كنكدر همان انموا بود . گویند شهر كشمیر را كه از پیش مذكور شد كیكاوس بدیار هند بنیاد كرد . و سیاوش در زندگى پدرش كیكاوس شهر قندهار را بدیار سند كه ذكر آن از پیش گذشت بنیاد نهاد .

مسعودى گوید و این ملوك مذكور را خبرها و سرگذشتهاست كه شرح آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و در این كتاب خلاصه اى یاد میكنیم كه تذكارى از تفصیل سابق باشد و این صورتهاى گونه گون كه یاد میكنیم بسبب اختلاف روایتها ست و تفاوتى كه در كتب مؤلفان درباره اخبارى كه آورده ایم هست تا هر كه كتاب ما میخواند بداند كه كوشش تمام كرده و گفته دیگران را نیز ضمن گزارش خویش آورده ایم و بالله التوفیق و منه الإعانة .

ص: 227

ذكر ملوك الطوائف كه ما بین ایرانیان طبقه اول و طبقه دوم بوده اند

مسعودى گوید « كسان درباره ملوك الطوائف اختلاف كرده اند كه آیا ایرانى یا نبیط یا عرب بوده اند جماعتى از اخباریان و علاقمندان اخبار سلف گفته اند كه وقتى اسكندر پسر فیلیپس دارا پسر دارا را بكشت هر رئیسى در ناحیه خود استقلال یافت و اسكندر با ایشان مكاتبه كرد . اینان ایرانى و نبیط و عرب بودند . هدف اسكندر این بود كه میان آنها تفرقه اندازد تا هر یك از آنها بر ناحیه خود چیره شود و نظم ملك خلل یابد و یك پادشاه را اطاعت نكنند كه مرجع امور باشد و آنها را همسخن تواند كرد . ولى بیشترشان مطیع اشكانیان بودند و آنها ملوك جبال یعنى دینور و نهاوند و همدان و ماسبدان و آذربایجان بودند هر كس از آنها پادشاه این ناحیه بود عنوان عام اشكان داشت و دیگر ملوك طوائف را به انتساب پادشاه این ناحیه كه از او اطاعت داشتند اشكانیان خواندند .

محمد بن هشام كلبى از پدرش و دیگر علماى عرب روایت كرده كه گفته - اند سر ملوك جهان اشكانیان بودند و آنها همان پادشاهان طبقه اول ایرانند تا دارا پسر دارا . پس از آن سلسله اردوان بود كه ملوك نبیط بودند و از ملوك الطوائف بوده اند و بسرزمین عراق در حدود قصر ابن هبیره و سقى الفرات و جامعین و سور و احمد آباد و نرس تا حنباوتل فحار و طفوف و بقیه این ناحیه اقامت داشته اند

ص: 228

و ملوك عرب از مضر بن نزار بن معد و ربیعة بن نزار و أنمار بن نزار بوده اند و نضریه از بنى نضر یمن بوده اند و اعقاب قحطان نیز پادشاهانى داشته اند و هر طایفه اى پادشاهى برگزید از آن رو كه پادشاهى نبود تا همه را همسخن تواند كرد زیرا ارسطاطالیس معلم اسكندر كه وزیر او بود در یكى از نامه هاى خود این مطلب را به او یاد آوردى كرده بود و اسكندر با پادشاه هر ناحیه مكاتبه كرد و او را بر ناحیه خود پادشاهى داد و تاج بخشید و خلعت داد كه هر یك از آنها در ناحیه خویش مستقل شد و پادشاهى در اعقاب او بماند و متصرفات خود را نگه میداشت و در پى متصرفات تازه بود .

پادشاهى طوایف به نظر بسیارى از علاقمندان اخبار سلف پانصد و هفده سال بود و این مدت از پادشاهى اسكندر بود تا ظهور اردشیر پسر بابك پسر ساسان كه بر ملوك الطوائف استیلا یافت و اردوان شاه را در عراق بكشت و تاج او را بسر نهاد . او را در یك جنگ تن بتن بر ساحل دجله بكشت و آغاز پادشاهى اردشیر از این روز بشمار است كه بر دیگر ملوك الطوائف استیلا یافت و كشور بپادشاهى اردشیر استقرار گرفت بعضى از ملوك الطوائف را اردشیر پسر بابك بكشت و بعضى دیگر مطیع پادشاهى او شدند و دعوتش را پذیرفتند .

و ملوك الطوائف ما بین ایرانیان طبقه اول كه گفتم و طبقه دوم یعنى ساسانیان بوده اند . ابو عبیده معمر بن مثنى از عمر كسرى از كتاب اخبار الفرس وى ( كه در آنجا از طبقات ملوك قدیم و جدید و اخبار و گفته ها و نسب هایشان با شهرها كه ساخته و ولایتها كه نهاده و نهرها كه كنده اند و خاندانهاى معروف ایران و عنوان هر كدام از شهرك و غیره سخن دارد ) نقل كرده كه گفته است اول پادشاه از ملوك الطوائف اشك پسر اردوان پسر اشكان پسر آس جبار پسر سیاوش پسر كیكاوس شاه بود كه بیست سال پادشاهى كرد . پس از اشك شاپور پسر اشك بود كه شصت سال پادشاهى كرد و در سال چهل و یكم حكومت

ص: 229

او حضرت مسیح علیه السلام در ایلیاى فلسطین ظهور كرد پس از او گودرز پسر اردوان پسر اشكان ده سال پادشاهى كرد پس از آن نیز پسر شاهپور شاه پسر اشك شاه بیست و یك سال پادشاهى كرد گویند در ایام وى تطوس اسفانیوس پادشاه روم به ایلیا حمله برد ؛ و این چهل سال پس از صعود مسیح بود ؛ و كشتار كرد و اسیر گرفت و ویران كرد آنگاه پس از نیزر پسر شاپور ، پسرش گودرز بن نیزر نوزده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از گودرز نرسى پسر نیز چهل سال پادشاهى كرد . پس از او برادرش هرمز پسر نیزر بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از اردوان پسرش خسرو بن اردوان چهل سال پادشاهى كرد آنگاه پس از خسرو پسرش بلاش بن خسرو بیست و چهار سال پادشاهى كرد آنگاه پس از بلاش پسرش اردوان بن بلاش سیزده سال پادشاهى كرد .

مسعودى گوید این صورتى دیگر است جز آنچه از پیش گفته ایم . در خصوص مدت ملوك الطوائف نیز جز آنچه ما گفتیم سخن هست كه مدتشان از آنچه ما آورده ایم كمتر بوده است ولى با وجود اختلاف و تفاوتى كه در مندرجات تواریخ هست درباره مدت سلطنت آنان همان گفتار اول درست تر و مشهورتر است كه ما گفته خویش را از دانشوران ایران گرفته ایم و دقت و مراقبتى كه ایرانیان درباره تاریخ سلف میكنند دیگران نمیكنند زیرا ایرانیان بگفتار و كردار دلبسته این سخنانند و دیگران فقط سخنى گویند و بكردار پابند نباشند كه ما بین پیروان شریعت ها فاصله بسیار است و ما بدایع اخبار طوایف و سرگذشتشان را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 230

ذكر نسب ایرانیان و آنچه كسان در این باب گفته اند .

كسان را درباره نسب ایرانیان اختلاف است بعضى گفته اند كه فارس پسر یاسور پسر سام بن نوح بود و نیز نبیطیان از فرزندان نبیط پسر یاسور پسر سام پسر نوح بوده اند و این سخن را هشام بن محمد از پدرش و دیگر دانشوران عرب روایت كرده است . پس ایرانیان كه همان پارسیانند با نبطیان برادر باشند كه هر دو از فرزندان یاسورند بعضىها نیز پنداشته اند كه فارس از فرزندان یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم خلیل صلوات الله علیهم بود گروهى نیز گفته اند وى از فرزندان ارم بن ارفخشد بن سام بن نوح بود و چند ده پسر آورد كه همگى سواركار و دلیر بودند و چون سوار را به عربى فارس گفتند این قوم را نیز بانتساب فروسیت و سواركارى فارس نامیدند . خطان بن معلى فارسى در این باب گوید :

« بسبب ما بود كه فارسان را فارس گفتند « و سواران دلیر و سالخوردگانى كه « بروز جنگ از تاخت و تاز چون گوى « بدور هم پیچیده میشدند از ما بوده اند . » جمعى نیز پنداشته اند كه ایرانیان از فرزندان لوط و از دو دختر وى زهى و رعوى بوده اند و اهل تورات در این زمینه قصه اى دراز دارند . بعضى دیگر

ص: 231

گفته اند این قوم از فرزندان بوان پسر ایران پسر اسود پسر سام پسر نوح بوده اند . این بوان همانست كه دره بوان فارس كه از جاهاى مشهور و زیباى جهانست و اقسام درخت و آب بسیار دارد به دو منسوبست و یكى از شاعران بتذكار صحح صحح گوید :

« و دره بوان و دره راهب آنجاست كه « بار شتران را فرو خواهیم نهاد .

بعضى دیگر عقیده دارند كه ایرانیان از فرزندان ایران پسر فریدون بوده اند در آغاز این كتاب حكایت فرزندان فریدون را كه زمین را میانشان تقسیم كرد با سخنى كه شاعر در این باب گفته بود كه « فارس را به زور قلمرو ایران كردیم و بنعمتها دست یافتیم » آورده ایم . ایرانیان را بایران منسوب كرده اند ولى ایرانیان ، ایران را ایرج گویند و میان ایرانیان خلاف نیست كه همگى از فرزندان ایرج بوده اند و ایرج همان ایران پسر فریدون است و ما بینشان معروف و رایج است كه از خاندان ایرج هستند . بعضى كسان نیز بر این رفته اند كه دیگر اقوام ایران و مردم ولایت اهواز از فرزندان عیلامند و میان ایرانیان خلاف نیست كه همگیشان از فرزندان كیومرثند و این سخن از همه معروف تر است . كیومرث پیش از ایرج پسر فریدون بود و ایرج پسر فریدون همانست كه نسب ایرانیان و اعقاب كیومرث به دو میرسد بعضى كسان نیز بر این رفته اند كه ایرانیان طبقه دوم یعنى ساسانیان بخلاف ایرانیان طبقه اول از فرزندان منوچهر پسر ایرج پسر فریدون بوده اند بعضى دیگر بر این رفته اند كه منوچهر پسر مشجر پسر فریقس پسر ویرك بود و ویرك همان اسحاق بن ابراهیم خلیل است . مشجر بسرزمین فارس رفت و در آنجا زنى سلطنت داشت كه او را كورك دختر ایرج میگفتند و او را بزنى گرفت و منوچهر شاه تولد یافت و فرزندانش بسیار شدند و زمین را به تصرف آوردند و بر آن چیره شدند و از بس دلیر و جنگاور بودند پادشاهان از ایشان بیمناك بودند

ص: 232

و ایرانیان طبقه اول مانند اقوام سلف و عربان اصلى انقراض یافتند .

مسعودى گوید : بیشتر حكماى عرب از تیره نزار بن معد چنین گویند و در مورد آغاز نسب مطابق آن رفتار كنند و بسیارى ایرانیان نیز پیرو این باشند و انكار آن نكنند و شاعران عرب از تیره نزار بن معد نیز این نكته را یاد كرده و بانتساب ایرانیان و اینكه هر دو از فرزندان اسحاق بن خلیل علیهما السلامند بر یمنیان قحطانى بالیده اند . اسحاق بن سوید عدوى ( از عدوى قریش ) گوید :

« هر گاه قحطان بریاست ببالد فخر ما والاتر و بزرگتر از اوست « كه ما بوسیله اسحاق عمویمان بر آنها حكومت كرده ایم و آنها « به طول روزگار یاران و بندگان ما بوده اند . اگر تبع و پسر « تبع از آنان بوده اند شاهان ایشان مطیع شاهان ما بوده اند .

« در آغاز ما و فرزندان ساره یك پدر داشته ایم « كه بعد از آن هر كه جدا شده باشد مهم نیست « آنها بودند كه شاهان خود را در شرق و غرب پادشاهى « دادند و آنها را بریاست رسانیدند . » و هم جریر بن خطفى تمیمى نیز ضمن قصیده اى دراز در همین زمینه با مردم قحطان مفاخره مىكند كه ایرانیان و رومیان از فرزندان اسحاق و پیمبران زاده یعقوب بن اسحاق ابن ابراهیم علیهم السلام بوده اند گوید :

« و فرزندان یعقوب وقتى حمایل مرگ آویزند و زره پوشند « شیر مردانند . وقتى تفاخر كنند سپهبد را « با خسرو و هرمزان و قیصر از خویشتن شمارید و كتاب و نور « خدا در میان ایشان بوده و در اصطخر و شوشتر پادشاه « بوده اند و سلیمان پیمبر كه دعا كرد و بنیانى « و سلطنتى مقرر یافت از ایشان بوده است . »

ص: 233

« پدر ما پدر اسحاق بود و ما را پدرى بهم مربوط كرده كه هدایتگر « و پیمبر و پاكیزه بود و قبله خدا را كه بدان هدایت « جویند بنیان نهاد و عزت و ملكى آباد براى ما بجا گذاشت « و موسى و عیسى و آنكه بسجود افتاده بود و از آب دیده اش سبزه روئید با یعقوب و پسر یعقوب كه پیمبرى پاك بود از ایشانست « ما و ایرانیان را در آغاز كار « پدرى بهم مربوط كرده كه بعد از او هر كه موخر مانده باشد مهم نیست « پدر ما خلیل الله است پروردگار ما خداست « و به عطیه و تقدیر خدا خشنودیم » بشار بن برد نیز در همین زمینه گوید :

« مرا بزرگان دلیرزاده یعنى قریش پرورده اند « و قوم من قریش ایران بوده اند » یكى از شاعران ایران نیز ضمن شعرى یاد آورى كرده كه از فرزندان اسحاق است و اسحاق ، چنان كه ما نیز بگفتیم ، ویرك نام داشته است گوید :

« پدر ما ویرك است و هر گاه تفاخر كننده اى به نسب خود « فخر كند به دو سرفرازى میكنم پدر ما ویرك بنده خدا و پیمبر است « كه شرف پیمبرى و زاهدى داشت . وقتى نسلها تفاخر كند « كیست كه چون من باشد كه خاندانم « مانند گوهر میانه گردن بند است » بعضى ایرانیان پنداشته اند كه ویرك پسر ایرك پسر بورك پسر یكى از هفت زنى بوده كه بدون مرد فرزند آورده اند و نسبشان به ایرج پسر فریدون میرسد و این بخلاف عقل و حس و خارق عادت و مخالف عیان است خداوند این را خاص حضرت مسیح عیسى بن مریم علیه السلام كرد تا آیات و دلائل خارق عادت و خلاف

ص: 234

محسوس خویش را نمودار كند .

ایرانیان را در نسب منوچهر خلافهاست و در كیفیت الحاق او بفریدون و اینكه فریدون دختر ایرج را گرفت و نیز دختر دختر او را تا هفت پشت گرفت آشفته سخنها دارند .

ما بین پادشاهى منوچهر و پادشاهى فریدون بطوریكه گفتیم فاصله زیاد و شاهان مكرر بود و چون اقلیم بابل ویران شده بود و صاحب همتى نبود كه مملكت مطیع او شود و شاهى بر او قرار گیرد و همه را هم سخن كند بدین جهت شاهى از فرزندان فریدون بفرزندان اسحاق رسید . اگر آنچه از گفتار این قوم آوردیم در خور اعتماد باشد بموجب حساب میبایست از كیومرث تا وقت انتقال شاهى بفرزندان اسحاق یك هزار و هفتصد و بیست و دو سال باشد و من در فارس و كرمان در كتب تاریخ این قوم چنین دیده ام .

مسعودى گوید : یكى از ایرانیان از پس سال دویست و نود به پدر بزرگ خود اسحاق ابن ابراهیم خلیل و اینكه ذبیح اسحاق بوده نه اسماعیل بر فرزندان اسماعیل میبالیده و گفته است :

« بپسران هاجر بگو من از شما برترم . این تكبر و « بزرگى كردن چیست ؟ مگر بروزگار قدیم مادر شما « كنیز مادر ما ساره زیبا نبود ؟ پادشاهى « ما بین ما بود و پیمبران از ما بوده اند و اگر این را « انكار كنید ستمگر شده اید « ذبیح اسحاق بود و همه مردم « بر این سخن ، بخلاف ادعائى بیهوده ، متفقند .

« وقتى محمد دین آورد و بنور خویش تاریكى را ببرد « گفتید نسب قرشى كه ما داریم مایه تفاخر است

ص: 235

« فرضاً شما فرزند او بوده اید بس كنید .

و این قصیده اى دراز است و ضمن آن سخن فراوان دارد كه فرصت ذكر آن نداریم . عبد الله بن معتز كه گوینده این قصیده بدوران وى بود و تا بسال سیصد نیز زنده بود به رد وى اشعارى گفته كه از آن جمله اینست :

« صدائى میشنوم و كسى را نمىبینم . این بد بخت كیست كه خون خود را ، « مباح كرده است . ابداً اسحاق پدر شما نیست ، « و شما پسر او نبوده اید و بس كنید .

ایرانیان قبول ندارند كه بهیچیك از دورانهاى سلف و خلف تا زوال دولتشان كسى جز فرزندان فریدون پادشاهى ایشان داشته است مگر آنكه كسى بناحق و بغضب بصف ایشان آمده باشد .

و ایرانیان قدیم باحترام خانه كعبه و جدشان ابراهیم علیه السلام و هم توسل بهدایت او و رعایت نسب خویش به زیارت بیت الحرام میرفتند و بر آن طواف میبردند و آخرین كسى از ایشان كه به حج رفت ساسان پسر بابك جد اردشیر بابكان سر ملوك ساسانى بود . ساسان پدر این سلسله بود كه عنوان از انتساب او دارند چون ملوك مروانى كه انتساب از مروان دارند و خلیفگان عباسى كه نسبت بعباس بن عبد المطلب مىبرند و چون ساسانیان به زیارت خانه رفتى طواف بردى و بر چاه اسماعیل زمزمه كردى گویند بسبب زمزمه اى كه او و دیگر ایرانیان بر سر چاه میكرده اند آن را زمزم گفته اند و این نام معلوم میدارد كه زمزمه ایشان بر سر چاه مكرر و بسیار بوده است . یك شاعر قدیمى در این زمینه گوید :

« ایرانیان از روزگاران قدیم بر سر زمزم « زمزمه میكرده اند » و یكى از شاعران ایران پس از ظهور اسلام به این موضوع بالیده ضمن

ص: 236

قصیده اى گوید :

« و ما از قدیم پیوسته به حج خانه میامدیم .

« و همدیگر را در ابطح به حال ایمنى دیدار میكردیم .

« و ساسان پسر بابك همى راه پیمود تا به خانه كهن رسید « كه از روى دیندارى طواف كند . طواف كرد و « بنزد چاه اسماعیل كه آبخواران را سیراب مىكند زمزمه كرد . » ایرانیان در آغاز روزگار مال و گوهر و شمشیر و طلاى بسیار هدیه كعبه میكردند همین ساسان پسر بابك دو آهوى طلا و جواهر با چند شمشیر و طلاى فراوان هدیه كعبه كرد كه در چاه زمزم مدفون شد . بعضى مؤلفان تاریخ و دیگر كتب سرگذشت بر این رفته اند كه این چیزها را جرهمیان بهنگام اقامت مكه هدیه كرده اند . جرهمیان مالى نداشتند كه این چیزها را بدیشان نسبت دهند شاید از دیگران بوده است و خدا بهتر داند .

و ما كار عبد المطلب را در مورد این شمشیرها و دیگر چیزها كه به زمزم نهان بود در همین كتاب یاد خواهیم كرد و كسان را در مبدء و فروع این نسبها اختلافهاست كه شمه اى از آن بگفتیم و مطالعه این مختصر كه آوردیم اهل معرفت را از بسیارى تفصیل ها بى نیاز تواند كرد .

ص: 237

ذكر شاهان ساسانى كه ایرانیان طبقه دومند و اخبارشان

بطوریكه در باب پیش بگفتیم سر ملوك ساسانى اردشیر پسر بابك پسر ساسان پسر نهاوند پسر دارا پسر ساسان پسر بهمن پسر اسفندیار پسر یشتاسف بود و نسب بهراسف را از پیش گفته ایم . گویند وى اردشیر پسر بابك پسر ساسان كوچك پسر بابك پسر ساسان پسر بابك پسر مهرمس پسر ساسان پسر بهمن پسر اسفندیار پسر یشتاسف پسر بهراسف بود و خلاف ندارند كه اردشیر از اعقاب منوچهر بود روزى كه اردشیر بپادشاهى رسید و اردوان را بكشت و از كار ملوك طوایف بپرداخت و تاج بر سر نهاد سخنانى گفت كه قسمتى از آن مانده است گفت :

« خدا را ستایش میكنیم كه نعمت خویش خاص ما كرد و موهبت و بركت خود بما داد و كشور را منقاد ما كرد و بندگان را باطاعت ما كشانید ستایش او میگوئیم كه فضل عطاى او میشناسیم و بخشش و مزیت او را سپاس میداریم بدانید كه در راه اقامه عدل و بسط فضیلت و استقرار آثار نیك و عمران بلاد و رأفت بخلق خدا و ترمیم اقطار ملك و احیاى آن قسمتها كه ویران شده همى كوشیم خاطر آسوده دارید كه قوى و ضعیف با دنى و شریف همگان را از عدالت بهره مند خواهیم داشت و عدالت را رسمى پسندیده و آیینى متبع خواهم كرد از رفتار ما چیزها خواهید دید كه بسبب آن ثناى ما گوئید و كردار ما گفتارمان را تأیید خواهد كرد انشاء الله تعالى و درود بر شما باد .

ص: 238

مسعودى گوید : اردشیر پسر بابك پیش قدم تنظیم طبقات بود و ملوك و خلیفگان بعد پیروى او كردند . خواص اردشیر سه طبقه بودند نخست اسواران و شاهزادگان بودند و جاى این طبقه طرف راست پادشاه بود و ده ذراع از او فاصله داشت و اینان نزدیكان و ندیمان و مصاحبان شاه بودند و همه از اشراف و دانشوران بودند . طبقه دوم بفاصله ده ذراع از طبقه اول جاى داشت و اینان مرزبانان و شاهان ولایات مقیم دربار و سپهداران بودند كه بدوران اردشیر ، ملك نواحى داشتند جاى طبقه سوم نیز ده ذراع دور تر از جاى طبقه دوم بود و اینان دلقكان و بذله گویان بودند اما در این طبقه سوم پست نژاد و فرو مایه و ناقص اعضا و دراز و كوتاه مفرط و معیوب و مابون و فرزند مردم فروپیشه چون جولا و حجامتگر ؛ و گرچه غیب میدانست یا به مثل داناى همه علوم بود ؛ وجود نداشت .

اردشیر میگفت براى نفس شاه و رئیس و دانشور فرزانه چیزى زیان آورتر از معاشرت مردم پست و آمیزش اشخاص فرومایه نیست زیرا همچنان كه نفس از آمیزش مردم شریف فرزانه و الا نژاد اصلاح پذیرد از معاشرت فرومایه تباهى گیرد و عیب پذیرد و از فضیلت بگردد و از اخلاق پسندیده دور افتد همانطور كه باد وقتى به بوى خوش گذرد بوى خوش آرد كه نفوس را سرزنده كند و اعضا را نیرو فزاید و اگر به عفونت گذرد عفونت آرد و نفس را رنجه دارد و اخلاق را زیان كلى رساند كه فساد زودتر از صلاح به نفس راه یابد چنان كه ویرانى زودتر از بنا صورت پذیرد و گاه باشد كه صاحب معرفت از یك ماه معاشرت با فرومایگان سفله روزگارى دراز عقل خویش را تباه یابد .

اردشیر میگفت : شاه باید داد بسیار كند كه داد مایه همه خوبیهاست و مانع زال و پراكندگى ملك است و نخستین آثار زوال ملك اینست كه داد نماند و چون پرچم ستم بدیار قومى بجنبد شاهین داد با آن مقابله كند و آن را واپس زند

ص: 239

هیچكس از مصاحبان و معاشران ملوك به اندازه ندیم محتاج داشتن اخلاق خوب و ادب كامل و دانستن نكات ظریف و لطایف جالب نیست تا آنجا كه ندیم میبایست با شرف ملوك ، تواضع غلامان و با عفت متعبدان ، ابتذال وقیحان و با وقار پیران بذله گوئى جوانان داشته باشد هر یك از این صفات را بناچار میبایدش داشت و از مقابل آن برى نمیباید بود و هم ندیم میباید بسرعت ادراك چنان باشد كه از تجربه اخلاق بزرگمردى كه همدم اوست مكنون خاطر وى بداند و بدلالت نگاه و اشاره وى تمایلش را ادراك كند و ندیم درست نباشد مگر از زیبائى و جوانمردى بهره ور باشد . زیبائى ندیم اینست كه لباسش پاكیزه و بویش مطبوع و زبانش فصیح باشد و جوانمردیش اینست كه در رغبت نكویان شرمگین باشد و در انجمن موقر نشیند و گشاده رو باشد اما نه سبك سر ، و بكمال جوانمردى نرسد مگر آنكه از لذت شكیبا بود .

اردشیر طبقات كسان را مرتب كرد و هفت طبقه نهاد نخست ، وزیران و پس از آن موبدان كه نگهبان امور دین و قاضى القضاة و رئیس همه موبدان بود و آنها نگهبانان امور دینى همه كشور و عهده دار قضاوت دعاوى بودند . و چهار اسپهبدى نهاد یكى بخراسان ، دوم به مغرب ، سوم بولایت جنوب و چهارم بولایت شمال و این چهار اسپهبد مدیران امور ملك بودند كه هر كدام تدبیر یك قسمت مملكت را به عهده داشتند و فرمانرواى یك چهارم آن بودند و هر یك از اینان مرزبانى داشت كه جانشین اسپهبد بود و چهار طبقه دیگر را از كسانى كه اهل تدبیر بودند و كار ملك و مشورت حل و عقد امور با حضور ایشان میشد ترتیب داد آنگاه طبقات نغمه گران و مطربان و آشنایان صنعت موسیقى را بنظام آورد .

و دیگر ملوك خاندان ساسانى كه پس از او آمدند به همین رسم بودند تا بهرام گور كه او مراتب اشراف و شاهزادگان و متولیان آتشكده ها و متعبدان و

ص: 240

زاهدان و عالمان دین و دیگر رشته هاى فلسفه را به حال خود گذاشت ولى طبقه مطربان را تغییر داد و كسانى را كه بطبقه متوسط بودند بطبقه بالا برد و طبقه پائین را بطبقه میانه جا داد و مراتب را دگرگون كرد و چون به مطربان كه مایه نشاط او بودند دلبستگى داشت ترتیب اردشیر بابكان را درباره آنان بهم زد و شاهان بعد از او نیز به همین روش بودند تا خسرو انوشیروان كه مرتبه مطربان را به ترتیبى كه در ایام اردشیر بابك بوده مقرر كرد .

از دوران اردشیر همه شاهان ایران از ندیمان روى نهان داشتند و ما بین شاه و طبقه اول بیست ذراع فاصله بود زیرا پرده اى كه جلو شاه بود با شاه ده ذراع و تا طبقه اول نیز ده ذراع فاصله داشت . پرده دار یك اسواران زاده بود كه او را خرم باش میگفتند و چون او میمرد یك اسواران زاده دیگر را كه تربیت یافته بود به پرده دارى میگماشتند و بدین نام میخواندند و هر كه برتبه پرده دارى میرسید و این مقام مییافت نام خرم باش داشت و چون شاه با ندیمان و معاشران مىنشست خرم باش یكى را میگفت تا از فرازترین جاى قصر بانك بردارد و بآواز بلند كه همه حاضران توانند شنید بگوید : اى زبان سر خود را مصون دارد كه امروز با پادشاه نشسته اى . آنگاه فرود میامد و هر روز كه شاه به سرگرمى و طرب مىنشست این رسم معمول بود و ندیمان بىصدا بدون آنكه با سر و دست به جائى و چیزى اشاره كنند بجاى خود مىنشستند . آنگاه پرده دار نمایان میشد و مىگفت اى فلان تو فلان و فلان آواز بخوان و اى فلان تو فلان و فلان نغمه را در فلان دستگاه موسیقى بزن . خلیفگان اول بنى امیه و خلیفگان اول بنى عباس نیز در مقابل ندیمان نمایان نمیشدند .

اردشیر بابك ولایتها معین كرد و شهرها پدید آورد و او را با مردمان پیمان بود و چون چهارده سال و بقولى پانزده سال از پادشاهى او بگذشت و زمین آرام گرفت و سامان یافت و ملوك را باطاعت آورد به دنیا بىعلاقه شد و بىثباتى و فریب

ص: 241

و فنا و زود گذرى آن به روى نمودار شد و بدانست كه هر كه به دنیا تكیه كند و اعتماد ورزد و مطمئن شود زودتر با او خدعه كند و عیان دید كه جهان فریبگر و موذى و مكار و گذران وفا نیست و اگر یك روى آن براى كسى شیرین و گوارا شود روى دیگر تلخ و بیمارىزا شود . به نظر آورد كه پیش از او كسان شهرها بساخته و قلعه ها بر آورده و لشگرها كشیده و سپاه و نفر و لوازم از او بیشتر داشته اند اما همه خاك شده و در گور خفته اند بدین جهت ترجیح داد كناره گیرد و باتشكده نشیند و بعبادت خداى پردازد و به تنهائى خو كند و پسر خود شاپور را به كار مملكت گماشت و تاج خویش را بر سر او نهاد كه او را از همه فرزندان خود بردبارتر و داناتر و دلیرتر و كار آمدتر میدانست پس از آن سالى و بقولى ماهى و بقولى بیشتر در آتشكده ها به حال زهد و خلوت با خدا بسر برد .

اردشیر دوازده سال با ملوك طوایف پیكار داشت ، بعضى از آنها نامه نوشته و از بیم صولتش مطیع پادشاهى او میشدند و بعضى دیگر كه از اطاعت ابا داشتند ، اردشیر سوى آنها میشتافت و كارشان میساخت آخرین كس از اینان كه بدست وى كشته شد شاه نبطیان بود كه در سیاه بوم عراق اقامت داشت و نامش بابا پسر بردینا صاحب قصر ابن هبیره بود پس از آن اردوان شاه را بكشت و آن روز شاهنشاه یعنى شاه همه شاهان نام یافت .

مادر ساسان بزرگ از اسیران بنى اسرائیل بود و دختر سامان بود . اردشیر پسر بابك در آغاز پادشاهى با یكى از زهاد و شاهزادگان عصر كه بیشتر نام داشت و پیرو مذهب افلاطونى و آراى سقراط و افلاطون بود حكایتها داشت كه از ذكر آن چشم پوشیدیم كه تفصیل آن را با سرگذشت و فتوحات و اعمال اردشیر در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم . اردشیر بابك كتابى دارد كه بنام كارنامه معروفست و اخبار و جنگها و جهانگیرى خویش را در آنجا آورده است از جمله نصایح اردشیر كه بجا مانده سخنانى است كه وقتى پسر خود را

ص: 242

بشاهى میگماشت به او گفت « پسر من دین و شاهى قرین یك دیگرند و یكى از دیگرى بىنیاز نیست . دین اساس ملك است و ملك نگهبان دین است هر چه را اساس نباشد معدوم گردد و هر چه نگهبان نداشته باشد تباهى گیرد » از جمله نامه هاى اردشیر كه بجا مانده نامه ایست كه بخواص رعیت و عمال خود نوشته : « از اردشیر پسر بهمن شاهنشاه بدبیران كه عهده دار تدبیر ملكند و فقیهان كه ستونهاى دینند و كشاورزان كه آباد كنان زمینند . درود بر شما به حمد الله ما خوبیم و باقتضاى رأفت و مرحمت مالیات از رعیت برداشتیم این نصیحت را كه بشما مینویسیم بخاطر سپارید : كینه توز همدیگر مباشید تا دشمن غافلگیرتان نكند و احتكار مكنید تا دچار قحط نشوید پناهگاه رهگذران باشید تا فردا برستاخیز سیراب شوید زن از خویشاوندان گیرید كه خاندان و نسبتان محفوظ ماند به دنیا اعتماد مكنید كه بهیچكس پایدار نماند و غم آن مخورید كه هر چه خدا خواهد همان شود معذلك دنیا را رها نكنید كه آخرت را جز به دنیا بدست نتوان آورد . » و هم از اردشیر بیكى از عمال خود نوشته بود « شنیده ام كه تو ملایمت را بر - خشونت و محبت را بر مهابت و ترس را بر شجاعت ترجیح میدهى ولى باید در آغاز كار خشن و در آخر ملایم باشى هیچكس را از مهابت خود بىنصیب نگذارى و از محبت مأیوس نكنى و این سخن را كه به تو میگویم مستبعد ندانى كه این دو قرین یك دیگرند . » پس از اردشیر پسرش شاپور پادشاه شد و مدت پادشاهیش سى و سه سال بود و با بسیارى ملوك جهان جنگها داشت و ولایتها پدید آورد و شهرها بنیاد كرد كه بنام او معروف شد چنان كه بعضى ولایتها و شهرها نیز بپدرانش منسوب بود . عربان او را شاپور سپاه لقب داده اند . بروزگار وى مانى پدید آمد و مذهب ثنوى آورد و شاپور از مجوسیگرى بدین مانى و اعتقاد بنور و برائت از ظلمت گروید . پس از آن بدین مجوس باز گشت و مانى بعللى كه در كتابهاى سابق خود گفته ایم بناچار

ص: 243

سوى هند رفت پادشاه روم به شاپور پسر اردشیر نوشته بود « از روش تو در كار سپاه و نظم امور ملك و آسایش اهل آن مملكت كه از تدبیر تو است چیزها شنیده ام كه دوست دارم در این باره طریقه تو گیرم و برسم تو روم » و شاپور بجواب او نوشت « این توفیق به هشت صفت یافته ام هرگز در كار امر و نهى مزاح نگفتم و هرگز خلاف وعده وعید نكردم و جنگ براى تحصیل ثروت كردم نه هوس ، جلب قلوب بامید و بیم كردم نه زور و خصومت و مجازات از روى گنا دادم نه از روى خشم ، معاش همه را فراهم كردم و چیزهاى بیهوده را از میان بردم . » گویند شاپور بیكى از حكام خود نوشت « وقتى از مردى كفایت خواهى مقررى كافى به او بده و بوسیله یاران لایق كمكش كن و در تدبیر امور آزادش نه كه چون مقرریش كافى باشد طمع ببرد و چون بكمك یاران نیرو گیرد در مقابل دشمنان سختتر شود و چون در تدبیر امور آزادى عمل داشته باشد در عواقب كار خود بیندیشد آنگاه وى را از كارى كه برایش در نظر گرفته اى واقف كن تا از پیش آماده آن شود و خاطر بدان مشغول دارد اگر كار چنان كرد كه انتظار میرفت مقصود خویش با وى گذار و پیش بردن او را وظیفه خود شمار پس اگر كردار او موافق دستور تو بود انجام مقصود خود را به عهده او گذار ، و انعام بیشتر او را وظیفه خود شمار . و اگر از كار تو بگشت حجت بر او نه و دست بمجازاتش گشاى و درود بر تو باد . » و هم شاپور به نصیحت پسرش هرمز و ملوك بعد او گفته بود « اختلافتان را چون مقامتان عالى كنید و كرمتان را بالا برید و كوششتان را بتناسب اقبالتان بیفزائید . » گویند پادشاهى شاپور سى و یك سال و شش ماه و هیجده روز بود .

پس از شاپور پسرش هرمز بن شاپور ملقب به دلیر پادشاه شد و مدت پادشاهیش یك سال و بقولى بیست و دو ماه بود و شهر رامهرمز را در ولایت اهواز او بنیاد كرد .

ص: 244

وى بیكى از حكام خود نوشته بود « نگهدارى در بندها و سردارى سپاه و تدبیر امور و اداره ولایت تنها از كسى ساخته است كه پنج صفت با هم داشته باشد باریك بینى تا از حقیقت امورى كه رخ میدهد آگاه تواند شد و دانائى تا جز بفرصت مناسب خویشتن را بمشكلات نیفكند و دلیرى تا از مشكلات مكرر نهراسد و درستى در وعده و وعید تا بوفاى او اعتماد كنند و بلند نظرى تا خرج مال را در راه حق آسان شمارد . » پس از او بهرام پسر هرمز سه سال پادشاهى كرد و با ملوك شرق پیكارها داشت .

گفتیم كه مانى پسر یزید و شاگرد ماردون بحضور بهرام آمد و مذهب ثنوى بر او عرضه داشت و بهرام بحیله دعوتش را پذیرفت تا دعوتگران و یاران او را كه در مملكت پراكنده بودند و مردم را به مذهب ثنویان میخواندند احضار كرد و مانى را بكشت و بزرگان اصحاب او را نیز بكشت .

عنوان زندقه كه زندیقان را بدان منسوب كنند در ایام مانى پدید آمد و قصه چنان بود كه زرادشت پسر اسبیمان كه نسب او را سابقا در این كتاب آورده ایم كتاب معروف بستاره را به زبان فرس قدیم براى ایرانیان بیاورد و تفسیرى بر آن نوشت كه زنده بود و براى تفسیر شرحى نوشت كه پازند بود چنان كه از پیش گفته ایم و زند توضیح و تاویل كتاب منزل سابق بود و هر كه بر خلاف كتاب منزل كه ابستا بود چیزى بشریعت ایشان افزودى و به تاویل كه زند باشد توسل جستى گفتندى كه این زندى است و او را بتاویل كتاب منسوب داشتندى یعنى از ظواهر كتاب منزل بجانب تاویل مخالف تنزیل منحرف شده است و چون عربان بیامدند این معنى را از ایرانیان بگرفتند و عربى كردند و زندیق گفتند و ثنویان همان زندیقانند و دیگر كسانى كه جهان را قدیم دانند و منكر حدوث آن باشند به این گروه پیوسته اند .

ص: 245

پس از او بهرام پسر بهرام بپادشاهى رسید و مدت پادشاهیش هفده سال بود و جز این نیز گفته اند . وى در آغاز پادشاهى بخوشى و لذت و شكار و تفریح پرداخت و به كار ملك نیندیشید و در امور رعیت ننگریست و خاصان و خدمتگزاران و اطرافیان خویش را تیولها داد در نتیجه املاك رو به خرابى نهاد و از آباد كنندگان تهى شد كه در املاك اهل نفوذ اقامت گرفتند و جز در املاك تیول آبادى نماند و وزیران برعایت خاصان پادشاه مالیات از ایشان مطالبه نكردند كه امور مملكت بدست وزیران برعایت خاصان پادشاه مالیات از ایشان مطالبه نكردند كه امور مملكت بدست وزیران او بود در نتیجه مملكت بویرانى رفت و آبادى كاهش یافت و موجودى خزانه نقصان گرفت و سربازان نیرومند ، ضعیف شدند و ضعیفان بمردند تا اینكه یك روز شاه بتفرج و شكار سوار شد و چون شب رسید و رو سوى مدائن داشت موبدان را احضار كرد كه اندیشه اى بخاطرش رسیده بود . موبد بیامد و همراه شد . شاه با او سخن گفتن گرفت و از روش اسلاف خویش پرسید . ضمن راه از خرابه هائى گذشتند كه از املاك معتبر بوده بود و بدوران وى خراب شده بود و جز جغد كس آنجا مقیم نبود ناگهان جغدى از خرابه اى بانك برداشت و جغد دیگر بپاسخ آن بانك زد شاه بموبدان گفت « به نظر تو كسى هست كه او را موهبت فهم گفتار این پرنده كه در این شب آرام بانك مىزند داده باشند ؟ » موبدان گفت « اى پادشاه من از آن كسانم كه خدایم موهبت فهم این داده است » شاه از او توضیح خواست . گفت كه سخنش درست است شاه گفت : « این پرنده چه گفت و دیگرى چه جواب داد ؟ » موبدان گفت » این جغد نر با جغد ماده سخن داشت میگفت مرا از خویش تمتع ده تا فرزندانى از ما بیاید كه تسبیح خدا گویند و اعقاب ما در این جهان بمانند و یاد ما كنند و رحمت فرستند » و جغد ماده گفت « اینكه تو میگوئى اقبال بزرگ و توفیق كامل حال و آینده است ولى شرایطى دارم كه اگر عمل كنى تسلیم تقاضاى تو خواهم شد » نر گفت « شرط تو چیست ؟ » گفت « نخست آنكه اگر تسلیم تو شوم و بتقاضاى تو تن دهم خرابه بیست ده معتبر را كه در ایام این شاه جوانبخت ویران

ص: 246

شده باشد به من ببخشى » شاه گفت « و نر چه گفت ؟ » موبدان گفت « جواب وى این بود كه اگر دوران این شاه جوانبخت دراز شود از املاكى كه ویران مىشود هزار ده به تو خواهم داد ولى دهات ویران را چه خواهى كرد ؟ » گفت : « وقتى ما با هم شویم نسل پدید آید و فرزند بسیار شود و بهر یك از فرزندان خویش یك ده ویران دهیم . » نر گفت « كارى كه گفتى آسان است و تقاضایت به سهولت انجام مىشود وعده میكنم و انجام آن را به عهده میگیرم اینك بما بعد شرط پردازیم » و چون شاه این سخن از موبدان بشنید در جانش مؤثر افتاد و از خواب غفلت بیدار شد و در آنچه شنیده بود اندیشه كرد و در دم فرود آمد و به پا ایستاد و با موبدان گوشه گرفت و گفت « اى نگهبان دین و ناصح شاه كه امور فراموش شده ملك را با كار رعیت و مملكت كه بتباهى كشیده به یاد او میاوردى این سخن كه گفتى چه بود كه مرا بشور انداختى و چیزهاى فراموش شده را به یاد من آوردى ؟ » موبدان گفت « در حضور شاه جوانبخت براى رعیت و مملكت موقعى خوش بدست آوردم و این سخن را به تمثیل و تذكار از زبان پرنده بجواب شاه گفتم » شاه گفت « اى ناصح خوب از این سخن كه گفتى چه منظور داشتى و از این جمله چه معنى میخواستى مراد چیست و نتیجه كدام است ؟ » موبدان گفت « اى ملك جوانبخت ، ملك جز بشریعت و طاعت خدا و عمل بامر و نهى او قوت نگیرد و شریعت نیز جز بملك قوام ندارد . قوت ملك بمردانست و قوام مردان بمال و مال جز بآبادى حاصل نشود و آبادى جز بعدل صورت نگیرد زیرا عدل ترازوى خداست كه میان خلق نهاده و سرپرستى بر آن گمارده كه شاهست . » شاه گفت « آنچه گفتى درست است مقصود خویش را نمودار كن و واضحتر بگو » موبدان گفت « بله اى پادشاه تو باملاك پرداختى و آن را از صاحبان و آباد كنندگانش كه خراجگزار و مالیات بده بودند گرفتى و به اطرافیان و خدمه و مردم بىكار و دیگران دادى كه بسود سریع چشم دوختند و منفعت زود خواستند و آبادى و مآل بینى را كه مایه اصلاح املاك بود از نظر دور داشتند

ص: 247

و بسبب تقرب پادشاه در كار وصول مالیات ایشان سهل انگارى شد و با دیگر مالیات دهندگان و آباد كنان املاك ستم روا داشتند كه املاك را رها كردند از دیار خویش برفتند و در املاك اهل نفوذ سكونت گرفتند و آبادى كم شد و املاك خرابى گرفت و مالیات كاهش یافت و سپاه و رعیت تباه شد و ملوك و اقوام اطراف طمع در ملك ایران بستند كه دانسته اند مایه هائى كه بوسیله آن پایه هاى ملك استقرار میگیرد از میان رفته است » چون شاه این سخن از موبدان بشنید سه روز در همانجا كه بود مقام گرفت و وزیران و دبیران و دیوان داران را احضار كرد كه دفترها بیاوردند و املاك را از خاصان و اطرافیان بگرفتند و به صاحبانش پس دادند كه رسوم سابق را معمول داشتند و آبادى آغاز كردند و آنها كه ضعیف شده بودند نیرو گرفتند و زمین آباد شد و ولایت حاصل فراوان داد و مال بسیار بنزد خراجگیران فراهم آمد و سپاه قوت گرفت و مایه دشمنان ببرید و در بندها مجهز شد و شاه پیوسته مراقبت امور را به عهده گرفت و در كار خاص و عام نظر كرد و روزگارش سامان یافت و ملك بنظام آمد تا آنجا كه ایام او را عید نام دادند كه فراوانى و بركت عام بود و عدالت شامل .

آنگاه پس از او بهرام پسر شاه بهرام پسر بهرام پادشاهى یافت و پادشاهیش تا بمرد چهار سال و چهار ماه بود آنگاه پس از او هرمز پسر نرسى پسر بهرام شاه پسر بهرام دلیر پادشاه شد و پادشاهیش هفت سال و بقولى هفت سال و نیم بود آنگاه پس از او هرمز پسر نرسى پسر بهرام كه دنباله نسب او را بگفته ایم پادشاه شد و مدت پادشاهیش هفت سال و پنج ماه بود . ابو عبیده معمر بن مثنى از عمر كسرى نقل كرده كه همه شاهان ساسانى تا این پادشاه یعنى هرمز پسر نرسى در جندیشاپور خوزستان اقامت داشتند . یعقوب لیث صفار نیز میخواست بتقلید شاهان ساسانى در جندیشاپور ساكن شود و هم در آنجا بمرد . بعدها اخبار معتمد خلیفه را كه در این شهر اقامت گرفت و در آنجا وفات كرد در همین كتاب خواهیم آورد .

ص: 248

آنگاه پس از هرمز بن نرسى پسر وى شاپور بن هرمز كه همان شاپور ذو الاكتاف بود پادشاه شد و مدت پادشاهیش تا بمرد هفتاد و دو سال بود وقتى پدرش بمرد او به شكم مادر بود و عربان بر سیاه بوم عراق استیلا یافتند كه تدبیر امور به عهده وزیران بود . غالب عربانى كه بر عراق چیره شده بودند از فرزندان ایاد بن نزار بودند و ایشان را طبق گفتند كه طبق وار همه شهرها را پوشانیده بودند : در آن وقت شاه ایشان حارث بن اغرایادى بود . و چون شاپور شانزده ساله شد اسواران خویش را براى حمله و سركوب ایشان آماده كرد قوم ایاد تابستان را بجزیره و زمستان را بعراق بسر میبرد . یكى از ایشان بنام لقیط كه در سپاه شاپور بود شعرى بقوم ایاد نوشت و بیمشان داد و خبردار كرد كه قصد ایشان دارند و شعر اینست :

« در این نامه درود از لقیط بمردم ایاد كه در جزیره اند « بدانید كه شیر بحمله سوى شما میاید « و شما را خار سخت سر نمىپندارد .

« هفتاد هزار كس از ایشان سوى « شمار روانند و گروه ها را چون ملخ به راه میكشند « به زودى سوار اسبها بشما میرسند .

اینك هنگام هلاك شما است كه چون قوم عاد هلاك شوید » ولى بنامه او اعتنا نكردند و طلایه داران شاپور رو بجانب عراق داشت و به سیاه بوم حمله میبرد وقتى سپاه آماده حمله شد باز او نامه اى نوشت و خبر داد كه سپاه اردو زده اند و فراهم آمده اند و رو سوى ایشان دارند و شعرى نوشت كه آغاز آن چنین است :

« اى خانه عمره كه تذكار ناگوار آن « درد و غم و رنج مرا برانگیخت ! ایاد را خبر دار مكن و میان اشراف

ص: 249

« آن قوم فرود آى كه من اگر تمردم نكنید راى روشن دارم « اى بىپدرها ! مگر از قومى كه چون مار بسرعت « رو سوى شما دارند بیم ندارید اگر این گروه تیرهاشان را « باوج قله ثهلان بیندازند در هم شكافد .

« خدا شما را خیر دهاد كار خودتان را به مردى گشاده بازو « و جنگ آزموده واگذار كنید . » شاپور قوم ایاد را در هم شكست و قتل عام كرد و جز تنى چند از آنها كه بدیار روم گریختند جان نبردند آنگاه بازوان مردم عرب را از جاى ببرد و از آن پس شاپور ذو الاكتاف لقب یافت .

معاویة بن ابى سفیان به قوم تمیم عران نامه نوشته بود كه بعلى بن ابى طالب رضى الله عنه حمله كنند على رضوان الله علیه خبر یافت و در یكى از خطبه هاى خود ضمن سخنى مفصل گفت « قومى كه صلاح را فساد پندارند یا گمراهى در كارها را هدایت شمارند بهلاك نزدیك باشند چنان كه شاپور ذو الاكتاف در سیاهبوم قوم ایاد را نابود كرد . » شاپور ضمن تاخت و تازها كه در حدود عرب داشت بدیار بحرین حمله برد كه در آن روزگار محل بنى تمیم بود و بسیار كس از ایشان بكشت و مردم بنى تمیم فرارى شدند در آن موقع شیخ قبیله عمرو بن تمیم بن مر بود و سیصد سال داشت او را در سبدى بستون خانه آویخته بودند و چون خواستند او را ببرند نپذیرفت و گفت او را همانجا واگذارند گفت « من امروز یا فردا خواهم مرد مگر از عمر من چقدر مانده است ؟ شاید خدا بوسیله من شما را از صولت این پادشاه كه بر عرب مسلط شده نجات دهد . » پس او را رها كردند و به همان حال كه بود واگذاشتند سواران شاپور همه جا را بگرفتند و دیدند كه مردم رفته اند و سبدى بر درختى آویخته دیدند . عمرو

ص: 250

نیز صداى شیهه و سم اسبان و همهمه مردان شنید و با صدائى ضعیف بانك بر آورد وى را گرفتند و بنزد شاپور بردند و چون بحضور ویش نهادند نشانه هاى پیرى و گذشت روزگار را بر او آشكار دید و به دو گفت « اى پیر از دست رفته تو كه باشى ؟ » گفت « من عمرو بن تمیم بن مرم و بدین سن رسیده ام كه مىبینى مردم از شدت كشتار و مجازات تو فرارى شده اند و من ترجیح دادم بدست تو نابود شوم كه فراریان قومم زنده بمانند شاید خداوند پادشاه آسمان و زمین بدست تو ایشان را گشایش دهد و از قصد كشتارشان منصرف كند و من اگر اجازه دهى میخواهم چیزى از تو بپرسم » شاپور گفت « بگو سخنت شنیده مىشود » عمرو گفت « این چیست كه ترا بقتل رعیت و مردم عرب وا داشته است ؟ » شاپور گفت « براى این میكشمشان كه شهرهاى مرا با اهل مملكتم گرفته اند » عمرو گفت « این كار را وقتى كردند كه كارشان بدست تو نبود و چون بالغ شدى از بیم تو از تباهكارى دست بداشتند » شاپور گفت : « میكشمشان براى اینكه ما شاهان ایران در علم نهان و اخبار گذشتگان خویش دیده ایم كه عرب بر ما چیره شود و ملك از ما بگیرد . » عمرو گفت « این را یقین دارى یا گمان میبرى ؟ » گفت « یقین دارم و ناچار چنین خواهد شد » عمرو گفت « اگر این را میدانى پسر چرا با عرب بد میكنى به خدا اگر همه عربان را نگاهدارى و با ایشان نكوئى كنى وقتى دولت بچنگ ایشان افتد نیكى تو را درباره قومت تلافى میكنند و اگر عمرت دراز بود وقتى ملك بایشان رسید ترا نیز عوض دهند و تو و قومت را نگه دارند اگر این قصه كه میگوئى محقق باشد این عاقلانه تر و سودمندتر است . اگر محقق نیست پس چرا بدى میكنى و خون رعیت میریزى ؟ » شاپور گفت « قصه صحیح است و ملك بشما میرسد اما آنچه گفتى عاقلانه است سخن راست گفتى و گفتار ناصحانه آوردى » و آنگاه منادى شاپور بانك زد و مردم را امان داد و شمشیر برداشت و از كشتار چشم پوشید . گویند عمرو پس از آن هشتاد سال و بقولى كمتر در این جهان بماند و

ص: 251

خدا داناتر است .

و شاپور بشام حمله برد و شهرها بگشود و جمعى از رومیان را بكشت آنگاه بفكر افتاد ناشناس بسرزمین روم رود و اخبار و روش ایشان بداند و درزى ناشناس سوى قسطنطنیه رفت . در آن هنگام قیصر مهمانى بزرگى میداد كه خاص و عام در آن حضور مییافتند او نیز با جمع برفت و بر خوانى نشست قیصر به نقاشى دستور داده بود كه به لشكرگاه شاپور رفته تصویر وى را كشیده بود و چون تصویر را بنزد قیصر برد بفرمود تا آن را بر ظرفهاى شراب كه طلا و نقره بود رسم كردند آن روز براى كسى كه با شاپور بر خوان نشسته بود جامى آوردند و یكى از خدمه تصویر جام را با شاپور كه كنار خوان و مقابل وى بود بدید و از تطابق دو صورت و شباهت فوق العاده آن تعجب كرد و بنزد شاه رفت و به او خبر داد .

شاه بگفت تا شاپور را بیاوردند و قصه او را پرسید گفت « من از اسواران شاپورم و كارى كرده بودم كه مستحق مجازات شدم به همین جهت بسرزمین شما آمدم » ولى این سخن را باور نكرد و او را بشمشیر حواله داد كه مقر شد و او را در پوست گاوى كرد آنگاه قیصر با سپاه خویش حركت كرد تا به میانه عراق رسید و تاخت و تاز كرد و نخلها ببرید تا به شهر جندیشابور رسید كه بزرگان ایران در آنجا حصارى شده بودند و بنزدیك آن فرود آمد شبى كه انتظار میرفت فرداى آن شهر را بگشایند شب عید بود و موكلان در كار شاپور غافل ماندند و مست شدند گروهى اسیران ایرانى بنزدیك شاپور بودند به آنها گفت تا بند از همدیگر بكشایند و دلشان داد و بفرمود تا یك مشك روغن را كه آنجا بود روى او بریزند و چون بریختند پوست نرم شد و او رهائى یافت و نزدیك شهر آمد كه بر باروهاى آن نگهبانى میكردند و با نگهبانان سخن گفت كه او را بشناختند و با ریسمان بالا كشیدند وى در خزاین سلاح بگشود و مدافعان شهر را برون برد و اطراف سپاه روم پراكنده كرد و رومیان مغرور و مطمئن بودند . و

ص: 252

چون ناقوسها زده شد ناگهان این سپاه حمله بردند و قیصر را كه اسیر شده بود نزد شاپور آوردند كه او را زنده نگهداشت و كسانى از مردان وى را كه از كشته شدن جسته بودند به دو پیوست . قیصر در عراق بجاى نخلها كه بریده بود زیتون كاشت كه از آن پیش در عراق زیتون نبود و بند بزرگ رودخانه شوشتر را بساخت و با سنگ و آهن و سرب محكم كرد و هر چه را خراب كرده بود آباد كرد كه ذكر اخبار آن بدرازا میكشد . آنگاه قیصر بجانب روم بازگشت .

در بعضى تاریخها هست كه شاپور قیصر را بطناب بست و پى پاشنه هاى او را برید یا داغ كرد و رومیان حیوانات خود را بطناب نبندند و موزه پاشنه دار به پا نكنند حارث بن جنده كه بنام هرمزان معروف است در این باره گوید « آنها ( یعنى ایرانیان ) بر همه مردم پادشاهى داشتند « و در سیاه بوم هرقل را بطناب بستند و ابو قابوس را بقهر كشتند « و زمین را از ایاد گرفتند . » و یكى از شاعران قدیم ایران درباره كار شاپور كه جان خویش بخطر انداخت و بجستجو بسرزمین دشمن رفت گوید :

« شاپور در خاندان خود ممتاز و برگزیده بود و مرد معمولى شد .

« كه در روم میگشت و از كید مكاران ، « رشته مرگ در اطراف او میگشت .

« او را بگرفتند و اشتباه و خطائى عجیب بود كه كس باعث آن نبود .

« و شاه رومى با هول و خطر بسرزمین عراق نزدیك شد .

« و ایرانیان بدروازه ها سخن گفتند و پراكنده شدند .

« چنان كه شیران بیشه در غارها بانك همدیگر را « جواب دهند و كار رومیان با شمشیر یكسره شد .

« و محو شدند و افرینا بر این انتقامجویان !

ص: 253

« بجاى نخلها كه قطع كرده و با شمشیر بریده بود زیتون كاشتند » پس از آن شاپور بدیار جزیره آمد و به دیگر دیار روم حمله برد و مردم بسیار از آنجا بیاورد و در شوش و شوشتر و دیگر شهرهاى ولایت اهواز اقامت داد كه توالد كردند و در آن دیار سكونت گرفتند و از آن هنگام بشوشتر دیباى شوشترى و انواع حریر و به شوش خز و بدیار نصیبین پرده و فرش بافتند و معمول شد كه هنوز هم هست . شاهان ساسانى كه پیش از شاپور بودند و بسیارى از شاهان طبقه اول سلف در طیسبون كه بسرزمین عراق و مغرب مدائن بود اقامت داشتند .

شاپور در مشرق مداین اقامت گرفت و ایوانى را كه تاكنون بنام ایوان كسرى معروفست آنجا بساخت و پرویز پسر هرمز قسمتهایى از این بنا را تكمیل كرد . وقتى رشید بر لب دجله بنزدیك این ایوان فرود آمده بود و شنید كه در پشت خیمه ها یكى از خدمه به دیگرى میگوید : « ابن فلان و به همان زاده كه این بنا را ساخته میخواسته از روى آن به آسمان برود » رشید یكى از خدمه مراقب را بگفت تا یكصد چوب به او بزند و بحاضران گفت « پادشاهى یك جور خویشاوندى است و پادشاهان برادرانند غیرتم گفت كه براى صیانت ملك او را ادب كنم كه شاهان بهم پیوسته اند » و هم درباره رشید آورده اند كه وى پس از گرفتن برمكیان كس پیش یحیى پسر خالد بن برمك فرستاد و او بزندان بود و درباره ویران كردن ایوان مشورت كرد و او پاسخ فرستاد كه هرگز مكن و رشید بحاضران گفت « دل به مجوسیگرى و علاقه مجوس دارد و نمیخواهد آثار آن محو شود » و خرابى ایوان را آغاز كرد اما معلوم شد كه براى ویران كردن ایوان مخارج بسیار لازم است كه از فزونى به حساب نیاید و از این كار دست بداشت و نامه به یحیى نوشت و حال را به دو خبر داد . جواب آمد كه در ویرانى آن هر چه بایسته است خرج كند و این كار را ادامه دهد رشید از اختلاف گفتار اول و آخرش در عجب شد و كس فرستاد و حال پرسید گفت « بله اینكه اول گفته بودم میخواستم آوازه بلند و

ص: 254

و نیك نامى ملت اسلام بر قرار ماند و اقوامى كه بروزگاران بعد آیند بر این بناى بزرگ بنگرند و گویند قومى كه قوم سازنده این بنا را مغلوب كرده و رسوم آن بر انداخته و ملكش بگرفته قومى بزرگ و دلیر و گردنفراز بوده است اما در خصوص جواب دوم چون خبر یافتم كه ویرانى ایوان را آغاز كرده و در این كار فرو مانده خواستم ناتوانى از ملت اسلام دور كرده باشم تا كسانى كه بروزگار آیند نگویند این قوم از ویران كردن بنایى كه ایرانیان ساخته بودند ناتوان بود » و چون رشید سخن او بشنید گفت : « خداى تعالى او را بكشد كه هر وقت هر چه از او شنیدم درست بود » و از ویرانى ایوان چشم پوشید . و هم شاپور بود كه شهر نیشابور را بخراسان و دیگر شهرها بفارس و عراق بنیاد كرد .

بعد از شاپور پسر هرمز ، برادرش اردشیر پسر هرمز پادشاه شد و مدت پادشاهیش تا هنگام خلع چهل سال بود آنگاه پس از او شاپور پسر شاپور پنج سال و بقولى پنج سال و چهار ماه پادشاهى كرد و با قوم ایاد بن نزار و دیگر اقوام عرب جنگها داشت . شاعر ایادى در این باره گوید « بر رغم شاپور پسر شاپور بدور قبه هاى ایاد اسب و گوسفند هست » .

گویند این شعر را كسانى گفته اند كه از كشتار شاپور ذو الاكتاف بدیار روم گریخته بودند ، چنان كه بگفتیم ، سپس بدیار خویش بازگشتند و به قوم ربیعه از فرزندان بكر بن وائل پیوستند . قوم ربیعه بر سیاه بوم تسلط یافته بود و بقلمرو شاپور حمله میبرد و شاعر ایادى شعر مذكور را در این باره گفت . ایاد جزو ربیعه بود و جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند كه درست چیست .

پس از او بهرام پسر شاپور پادشاهى یافت و مدت شاهیش ده سال و بقولى یازده سال پس از او یزدگرد پسر شاپور كه بنام خطا كار معروفست پادشاهى یافت و مدت شاهیش تا وقتى بمرد بیست و یك سال و پنج ماه و هیجده روز و بقولى بیست و دو سال دو ماه كم بود آنگاه پس از او بهرام پسر

ص: 255

یزدگرد كه همان بهرام گور است پادشاهى یافت و مدت پادشاهیش بیست و سه سال و بقولى نوزده سال بود وى بیست ساله بود كه بپادشاهى رسید و در اثناى شكار با اسب در باتلاقى فرو رفت و مردم ایران از غم او بنالیدند كه با همگان عدالت و نیكى و با رعیت مهربانى كرده بود و در ایام او كارها استقرار داشت .

در ایام او خاقان پادشاه ترك به صغد آمد و سوى ایران تاخت گویند تا ولایت رى آمد بهرام سپاه فراهم كرد و با گروهى از نخبه یاران از بیراهه بیامد و بسپاه خاقان تاخت و سر او را بعراق برد و ملوك زمین از او بیمناك شدند و قیصر با او صلح كرد و مال فراوان فرستاد پیش از آن بهرام بطور ناشناس بدیار هند رفته بود كه اخبار ایشان بداند و بیكى از ملوك هند پیوسته بود كه شبریه نام داشت و در یكى از جنگها در حضور وى دلیرى نمود و دشمن را مغلوب كرد و شاه به این پندار كه او یكى از اسواران ایران است دختر خویش را به دو داد وى در حیره با عربان بزرگ شده بود و به زبان عربى شعر میگفت و بزبانهاى دیگر نیز سخن میكرد بر انگشتر وى نوشته بود « بكردار گفته ها را بزرگ كنند وى را درباره گرفتن پادشاهى از بعد پدر و برداشتن تاج و درفش كه میان دوشیزه نهاده بودند حكایتهاست و سرگذشتهاى دیگر كه تذكار آن بدرازا میكشد و اینكه چرا او را بهرام گور گفتند و روش تیر اندازى كه در ایام او پدید آمد از نگریستن درون و برون كمان كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم با آنچه ایرانیان و تركان درباره ساختمان كمان گفته اند كه بناى آن چون مزاج انسان بر طبایع چهارگانه است و اقسام و كیفیت تیر اندازى كه داشته اند . از جمله شعر بهرام گور كه بجاست این سخن است كه بروز غلبه بر خاقان گفته بود :

« وقتى گروههاى او را بپراكندم گفتم گوئى قدرت بهرام را نشنیده بودى كه من نگهبان همه ملك ایرانم و ملكى كه نگهبان ندارد بچه كار مىآید . »

ص: 256

و هم این سخن كه گوید :

« مردم هر دیار بدانسته اند كه بندگان من شده اند شاهان را مطیع كردم و همه عزیزان را از مطیع و مطاع مغلوب كردم اینك شیران آنها از بیم من گریزانند و از ترس من به آبخورگاه نروند وقتى پادشاهى گردن افرازد من دسته ها و سپاهها براى او مهیا كنم كه یا اطاعت من كند یا او را خسته از زنجیر و بند پیش مىآرند . » و او را به عربى و فارسى اشعار بسیار است كه به منظور اختصار از تذكار آن در اینجا چشم پوشیدیم .

پس از او یزدگرد پسر بهرام پادشاهى یافت و مدت شاهیش هیجده سال و چهار ماه و هیجده روز بود وى در ناحیه باب و ابواب با خشت و گل دیوارى بساخت چنان كه سابقاً در همین كتاب ضمن سخن از باب و ابواب و جبل قبخ یاد كرده ایم و هم یزدگرد پسر بهرام یكى از حكیمان عصر را كه در اقصاى مملكت بود احضار كرد تا خوى حكیمان پذیرد و براى تدبیر امور رعیت راى از او فرا گیرد و هنگامى كه بحضور آمد یزدگرد به دو گفت « اى حكیم دانشمند سامان ملك بچیست ؟ » گفت : « با رعیت مدارا كردن و حق از ایشان بىزحمت گرفتن و مطابق عدالت با ایشان مهربانى كردن و راهها را امن داشتن و انتقام مظلوم از ظالم گرفتن . » گفت « مایه صلاح پادشاه چیست ؟ » گفت : « وزیران و دستیاران وى كه اگر بصلاح آیند كار ملك بصلاح گراید و اگر تباهى كنند بتباهى رود » یزدگرد به دو گفت : « مردم درباره موجبات فتنه سخن بسیار گفته اند به من بگو فتنه از چه زاید و سربلند كند و چیست كه آن را آرام كند و از پیش بردارد ؟ » گفت : « فتنه از كینه ها آید و از جسارت عوام زاید كه از تحقیر خواص پدید آمده باشد و از گشادگى زبانها براز دلها و هم از بیم توانگر و طمع تنگدست و غفلت لذت جوى و فرصت طلبى محروم قوت گرفته باشد . و آنچه فتنه را بخواباند علاج

ص: 257

واقعه پیش از وقوع كردن است و جائى كه هزل شیرین باشد جدى شدن و بهنگام خشم و رضا مآل اندیش بودن . » آنگاه پس از او هرمز پسر یزدگرد پادشاه شد و برادرش فیروز بمخالفتش برخاست و او را بكشت و پادشاه شد و او فیروز پسر یزدگرد پسر بهرام بود .

پادشاهى فیروز تا وقتى در مرورود خراسان بدست خشنواز پادشاه هیاطله كشته شد 27 سال بود هیاطله همان صغدیانند كه میان بخارا و سمرقند اقامت دارند .

آنگاه قباد پسر فیروز پادشاهى یافت و مزدك زندیق در ایام او ظهور كرد كه مزدكیان به دو انتساب دارند ، مزدك را با قباد حكایت ها بود و ترتیبات و نیرنگها میان عوام پدید آورد تا انوشیروان بدوران شاهى خود او را بكشت . شاهى قباد تا وقتى بمرد چهل و سه سال بود .

آنگاه پس از وى پسرش انوشیروان بن قباد بن فیروز چهل و هشت سال و بقولى چهل و هفت سال و هشتماه پادشاهى كرد . قباد بسبب اعمال مزدك و یارانش از پادشاهى خلع شده بود و برادرش جاماسب مدت دو سال بجایش نشسته بود . انوشیروان با بزرگمهر پسر سرحو همدستى كرد تا قباد بشاهى بازگشت و حكایت آن دراز است .

و چون انوشیروان پادشاهى یافت مزدك را بكشت و هشتاد هزار كس از یارانش را نیز به دو پیوست و این حادثه ما بین حادر و نهروان عراق بود و از آن روز انوشیروان نامیده شد كه بمعنى شاه نو است وى مردم مملكت خود را بر دین مجوس هم سخن كرد و تامل و اختلاف و مباحثهء درباره ادیان را ممنوع داشت و چون ملوك ناحیه باب و ابواب و جبل قبخ بقلمرو وى میتاختند بدانجا شتافت و دیوار معروف را بر مشگهاى پر باد از پوست گاو با سنگ و آهن و سرب به پا كرد كه هر چه دیوار بالاتر رفت و مشگها فروتر شد تا بقعر دریا قرار گرفت و دیوار از آب بالا آمده بود آنگاه مردان به زیر آب رفته با كارد و خنجر مشگها را بشكافتند و دیوار در دل آب بقعر دریا استوار شد كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاست و این

ص: 258

قسمت دیوار را كه بدریاست صد گویند كه اگر كشتى دشمن بدانجا رسد مانع آن شود (1) آنگاه دیوار را به خشكى ما بین جبل قبخ و دریا امتداد داد و در قسمتهاى مجاور كفار درها نهاد آنگاه دیوار را بر كوه قبخ كشید چنان كه از پیش در همین كتاب ضمن سخن از اخبار كوه قبخ و باب آورده ایم انوشیروان در كار این بنا با ملوك خزر حكایت ها داشت . گویند وقتى دیوار را بنا میكرد اقوام این ناحیه به حال ترس و تسلیم بودند .

آنگاه انوشیروان بعراق رفت و فرستادگان و هیئت هاى ممالك دیگر با هدایا بدربار وى آمدند از جمله كسانى كه بدربار آمده بودند فرستاده قیصر پادشاه روم بود كه هدیه ها و تحفه ها همراه داشت و این فرستاده ایوان را بدید كه ساختمانى نكو داشت و در صحن آن كجىاى بود . گفت « این صحن مىبایست چهار گوش میبود » به دو گفتند « در محل كجى پیرزنى خانه داشت شاه خواست خانه او را بخرد و به فروش تشویقش كرد اما نخواست بفروشد و شاه مجبورش نكرد و كجى چنان كه مىبینى بجا ماند » رومى گفت « این كجى نیكتر از راستى است » انوشیروان در مملكت خود سفرها كرد و بگشت و بناها و قلعه ها و باروها استوار كرد و پادگانها نهاد و پیمان قیصر بشكست و بجانب جزیره شتافت و شهرهاى آنجا را بگشود تا بفرات رسید و بشام رفت و شهرهاى آنجا را نیز بگشود . از جمله شهرها كه گشود حلب و قنسرى و حمص و ناحیه ما بین انطاكیه و حمص بود سپس سوى انطاكیه رفت و شهر را كه ؛ خواهر زاده قیصر نیز در آن بود ؛ محاصره كرد و بگشود . بر ساحل انطاكیه نیز شهرى بزرگ و پر آبادى و عجیب البنا را كه هنوز آثار آن بجاست و سلوكیه نام داشت بگشود سپس

ص: 259


1- مولف كلمه صد را با ص آورده كه بمعنى منع است و ظاهراً سد با سین منظور است . چنان كه زاب ( ز ) بمعنى رود را با ذاب ( ذ ) بمعنى مدافع بهم آمیخته بود

بگشودن دیگر شهرهاى شام و شهرهاى روم پرداخت و غنائم و جواهر و اموال فراوان گرفت و شمشیر در كسان نهاد و سپاهها و دسته ها بهر سو فرستاد تا قیصر از در صلح آمد و باج و خراج فرستاد كه از وى پذیرفت و از شام مرمر و سنگ سپید و اقسام موزائیك و سنگ آورد . موزائیك چیزى است كه از شیشه و سنگ پزند و رنگهاى بهجت انگیز دارد و چون نگین در فرش زمین و تزیین بناها به كار رود و یك نوع آن به صورت كاسه هاى شفاف باشد . این چیزها را بعراق آورد و در حدود مداین شهرى بساخت و آن را رومیه نامید و بتقلید انطاكیه و دیگر شهرهاى شام بناها و داخل حصار را از سنگهاى مذكور كرد و با روى شهر از گل است و تاكنون آثار ویرانه هاى آن بجاست و از آنچه گفتیم نشانه است . خاقان پادشاه ترك دختر و دخترزاده خویش را بزنى انوشیروان داد و ملوك سند و هند و شمال و جنوب و ممالك دیگر از بیم صولت و كثرت سپاه و وسعت مملكتش و آن رفتار كه با ممالك دیگر داشته بود و پادشاهان كشته بود و پیروى عدالت میكرد با او به صلح آمدند و هدیه ها فرستادند و هیئت ها روانه كردند . شاه چین به دو نوشت « از فغفور پادشاه چین و صاحب قصر در و گوهر كه در قصر او دو جوى از عود و كافور میرود كه بوى آن از دو فرسنگ احساس مىشود كه دختران هزار شاه خدمت او میكنند كه در اصطبل خود هزار فیل سپید دارد ، ببرادرش خسرو انوشیروان » و یك اسب از مروارید پكانیده هدیه او كرده بود كه دیدگان سوار و اسب از یاقوت سرخ بود و دسته شمشیرش از زمرد گوهر نشان بود با یك جامه ابریشم چینى طلائى رنگ كه تصویر شاه با زیور و تاج در ایوان نشسته و خدمه به پا ایستاده و مگس پران ها بدست با رشته هاى طلا بر آن نقش بود و زمینه جامه لاجوردى بود و در زنبیل طلا جا داشت و كنیزى كه در میان موى خود گم شده بود و جمالى خیره كننده داشت حامل آن بود با چیزهاى دیگر از تحفه هاى عجیب كه از دیار چین آرند و ملوك به همگنان خود هدیه فرستند . شاه هند نیز به دو نوشت « از

ص: 260

پادشاه هند و بزرگ بزرگان مشرق و صاحب قصر طلا با درهاى یاقوت و مروارید ببرادرش پادشاه ایران صاحب تاج و درفش ، خسرو انوشیروان » و هزار من عود هندى براى او هدیه فرستاد كه در آتش چون موم ذوب شدى و مهر همانند موم مهر بر آن نقش گرفتى و خط آن نمودار شدى با یك جام از یاقوت سرخ كه دهانه آن یك وجب بود پر از مروارید با ده من كافور چون پسته و درشت تر و كنیزى كه هفت ذراع قد داشت و مژه هایش بچهره اش مىخورد و سپیدى دیدگانش میان پلكها از صفا چون برق میدرخشید و كیفیتى جالب و وضعى دلپذیر داشت با ابروان پیوسته و گیسوانى كه بدنبال خود میكشید با فرشى از پوست مار نرمتر از حریر و زیباتر از هر پارچه ظریف و نامه را به طلاى سرخ بر پوست درخت معروف به كاذى نوشته بودند این درخت بدیار هند و چین یافت شود و از گیاهان عجیب است كه رنگ نیكو و بوى خوش دارد و پوست آن از كاغذ چینى نازكتر است و ملوك چین و هند نامه بر آن نویسند . هنگامى كه انوشیروان در لشكرگاه بجنگ یكى از دشمنان بود نامه شاه تبت به دو رسید بدین مضمون : از خاقان شاه تبت و اراضى مشرق كه مجاور چین و هند است ببرادر پسندیده سیرت و قدر ، شاه مملكتى كه میان هفت اقلیم است » و اقسام تحفه هاى عجیب كه از دیار تبت آرند از جمله صد زره تبتى و صد خفتان و یكصد سپر تبتى مطلا و چهار هزار من مشك خزینه اى در نافه آهوان ، به دو هدیه فرستاده بود .

انوشیروان بما وراى رود بلخ تاخت و تا ختلان رفت و خشنواز پادشاه هیاطله را بانتقام جدش فیروز بكشت و ملك او را بقلمرو خویش افزود . از هند كتاب كلیله و دمنه و شطرنج و خضاب معروف هندى را براى وى آوردند خاصیت خضاب این بود كه رنگ سیاه آن بر موهائى كه تا یك سال میروئید نمودار بود و رنگ دیگر نمیشد گویند هشام بن عبد الملك بن مروان نیز از همین خضاب مىبست .

ص: 261

انوشیروان خوان بزرگى داشت از طلا مرصع باقسام جواهر كه بر اطراف آن نوشته بود « هر كه غذا از حلال خورد و مازاد آن بحاجتمند دهد نوشش باد هر چه را باشتها خورى تو آن را میخورى و هر چه را بىاشتها خورى ترا مىخورد » و چهار انگشتر داشت یك انگشتر خاص مالیات بود كه نگین عقیق داشت و نقش آن « عدالت » بود و انگشترى خاص املاك كه نگین فیروزه داشت و نقش آن « آبادى » بود و انگشترى خاص مخارج بود كه نگین یاقوت سرمه اى داشت و نقش آن « تامل » بود و انگشترى خاص برید بود كه نگین یاقوت سرخ داشت كه چون آتش میدرخشید و نقش آن « امید » بود .

انوشیروان ترتیب خراج عراق را معین كرد و بر هر جریب از سیاه بوم كه كشتزار گندم و جو بود یك درم و براى برنج نیم درم و براى هر چهار نخل پارسى كه خرماى خوب داشت یك درم و هر شش نخل معمولى كه خرماى پست تر داشت یك درم و بر هر شش درخت زیتون یك درم و بر تاك هشت درم و بر رطب هفت درم مقرر كرد و این هفت نوع غله بود و محصولات دیگر را كه انسان و حیوان از آن بهره میگرفتند معاف داشت . انوشیروان را كسراى خیر میگفتند و شاعران در شعر خویش از او یاد كرده اند . عدى بن زید عبادى در ضمن شعرى در این باب گوید :

« كسرى انوشیروان بهترین شاهان چه شد ؟ و شاپور كه پیش از او بود چه شد . حوادث از او باك نداشت پادشاهى او برفت و دربارش متروك ماند .

« وقتى برفتند گوئى اوراق خشك بودند كه باد جنوب و شمال درهمشان پیچید » .

یك روز انوشیروان با حكیمان نشست كه از آراى آنها بهره گیرد و چون به ترتیب در مجلس وى نشستند گفت « مرا بحكمتى رهبرى كنید كه هم براى من و هم براى رعیت سودمند باشد » هر یك راى خویش بگفتند و انوشیروان سر فرو برده بود و در گفتارشان اندیشه میكرد . چون نوبت سخن به بزرگمهر پسر بختگان رسید

ص: 262

گفت : « اى پادشاه من همه مطلب را در دوازده كلمه براى تو خلاصه میكنیم » گفت « بگو » گفت « نخست ترس از خدا در شهوت و رغبت و ترس و خشم و هوس و میباید در همه این موارد خدا نه خلق را منظور داشته باشى دوم راستى در گفتار و كردار و وفا بوعده و شرط و عهد و پیمان سوم مشورت با علما در حادثات امور چهارم احترام علما و اشراف و مرزداران و سرداران و دبیران و بندگان هر یك به قدر مراتبشان پنجم مراقبت قضات و تفتیش كار عمال باقتضاى عدالت و پاداش درستكار و كیفر بدكار ششم مراقبت زندانیان كه روزها در كارشان بنگرى و از وضع بدكار مطمئن شوى و بىگناه را رها كنى . هفتم مراقبت راهها و بازارها و نرخها و داد و ستدها هشتم حسن تادیب رعایاى مجرم و اجراى مجازاتها . نهم فراهم آوردن سلاح و لوازم جنگ دهم احترام فرزندان و كسان و خویشاوندان و تامل در مصالح آنها . یازدهم گماشتن مراقبان بدربندها تا حوادث بیم انگیز را پیش بینى كنند و پیش از وقوع علاج آن توان كرد دوازدهم مراقبت وزیران و بندگان و تعویض آنها كه نادرست یا ناتوانند . » انوشیروان فرمان داد تا این سخنان را با طلا نوشتند و گفت « همه تدبیر و سیاستهاى شاهانه در این گفتار جمع است . » از سخنان حكمت آمیز انوشیروان كه بجا مانده اینست كه از او پرسیدند « گرانقدرترین گنجها كه هنگام حاجت سودمند افتد كدامست ؟ » گفت « نیكىاى كه پیش آزادگان سپرده باشى یا دانشى كه براى اعقاب واگذارى . » به انوشیروان گفتند « دراز عمرتر از همه مردم كیست ؟ » گفت « هر كه علمش بسیار باشد و اخلافش از او ادب آموزند یا نیكى فراوان كرده باشد كه اعقابش به دو شرف اندوزند » و هم انوشیروان گفته است « نعمت دادن لقاحى است كه سپاسگزارى از آن زاید و آنكه نعمت دهد راه سپاسدارى را براى سپاسگزار میگشاید » و هم او گفته است « حریصان را بصف مردم امین میار و دروغگویان را

ص: 263

جزو آزادگان « مشمار » یك روز انوشیروان به بزرگمهر گفت « كدام یك از فرزندان من سزاوار شاهیست ؟ » و آنكه را منظور داشت به اشاره وانمود بزرگمهر گفت : « من فرزند ترا نمىشناسم ولى توانم گفت كه چه كس سزاوار شاهیست . آنكه فضائل بیشتر دارد و ادب بیشتر جوید و از عوام بیشتر گریزد و با رعیت مهربانتر باشد و خویشاوند را بیشتر رعایت كند و از ظلم بیشتر دورى گزیند هر كه این صفات دارد در خور شاهیست . » مسعودى گوید ما نیز صفاتى را كه هر كه دارد در خور شاهیست با گفتار حكما و قدماى ایران در این باب و هم گفتار حكماى یونان از قبیل افلاطون در كتاب السیاسة المدنیه و دیگر كسان كه از پس دوران وى بوده اند همه را در كتاب الزلف آورده ایم .

از بزرگمهر نقل كرده اند كه گفته بود « از انوشیروان دو خوى مخالف دیدم كه هرگز نظیر آن از وى ندیده بودم روزى كه بار داده بود یكى از خواص وى بیامد و وزیر ، او را دور كرد بفرمود تا وزیر را باز دارند و یك سال بارش ندهند كه از حد مقرر خود تجاوز كرده بود و در انجمن بناروا از دیگران پیشى گرفته بود . یك روز هم او را دیدم كه با حضور وى در یكى از اسرار تدبیر مملكت سخن داشتیم و خدمه از پس خوابگاه و تخت وى سخن داشتند و صدایشان بلند شد بطوریكه ما را از كارمان باز داشتند و چون تفاوت دو حال را به دو وانمودم گفت عجب مدار ما پادشاه رعیتیم ولى خدمه ما پادشاه قلوب نمایند و در خلوت ما چیزها باشد كه با وجود آن از ایشان احتراز نتوانیم كرد . » انوشیروان میگفت : « پادشاهى بسپاه است و سپاه بمال و مال بخراج و خرج بآبادى و آبادى به عدل و عدالت به اصلاح عمال است . و اصلاح عمال بدرستكارى وزیران است و سر همه اینست كه شاه مالك نفس خویش باشد و آن را تادیب كند كه مالك و نه مملوك آن باشد . »

ص: 264

و هم او میگفت : « اصلاح كار رعیت از فزونى سپاه در كار فیروزى مؤثرتر است و عدالت شاه از حاصلخیزى سال سودمندتر است » .

و هم او میگفت : « ایام خوشى چون چشم بهم زدن میگذرد و ایام غم همانند ماههاست » . مسعودى گوید : انوشیروان سرگذشتها و خبرهاى نكو دارد كه همه را با حادثه ها كه در سفرهاى دیگر داشت و شهرها و قلعه ها كه ساخت و جنگاوران كه بدربندها گماشت ، در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

آنگاه پس از وى هرمز پسر انوشیروان پسر قباد پادشاهى یافت . مادرش فاقم دختر خاقان پادشاه ترك بود و بقولى دختر یكى از شاهان خزر مجاور باب و ابواب بود و پادشاهیش دوازده سال بود . وى با خواص مردم ستم پیش گرفت و بعوام متمایل شد و آنها را تقرب افزود و فرومایگان و اوباش را پر و بال داد و بر ضد خواص بر انگیخت . گویند وى در مدت پادشاهیش سیزده هزار مرد بنام از خواص ایران را بكشت .

بسال دوازدهم شاهى هرمز كار ملك پراكنده شد و اركان آن بلرزید و دشمنان رو سوى او كردند و یاغى وى بسیار شد وى احكام موبدان را از میان برداشته بود و روش معقول و شریعت قدیم ویرانى گرفته بود و اصول را تغییر داده و رسوم را محو كرده بود . از جمله كسانى كه رو سوى وى آورده بودند شیابة بن شیب یكى از ملوك بزرگ ترك بود كه چهار صد هزار سپاه همراه داشت و بولایت هرات و بادغیس و بوشنگ خراسان فرود آمد و هم از اطراف ملك طرخانان خزر با سپاهى بزرگ هجوم آوردند ملوك حدود جبل قبخ نیز كه با هم صلح كرده و خونهاى فیما بین را بخشیده بودند با سپاه فراوان در نواحى مجاور خود تاخت و تاز آغاز كردند . یكى از بطریقان شاه روم نیز با هشتاد هزار سپاه بحدود جزیره آمد از جانب یمن نیز سپاهى بزرگ از مردم قحطان و معد بسردارى عباس معروف به احول و عمرو افوه بیامد و كار هرمز آشفته شد و موبدان

ص: 265

صاحب راى را كه مدتها بود بر كنار داشته بود فرا خواند و مشورت كرد و نتیجه راى آنها چنین شد كه با سه طرف صلح آرند و رضاى ایشان حاصل كنند و یك جا بجنگ شیابة بن شیب رو كنند و بهرام چوبین مرزبان رى نامزد جنگ او شد این بهرام از فرزندان چوبین پسر میلاد از نسل انوش معروف به رام بود و با دوازده هزار سپاه عازم شد در صورتى كه شیابه چهار صد هزار سپاه داشت بهرام با او حكایتها و نامه هاى تشویق و بیم و حیله هاى جنگى داشت تا او را بكشت و اردوگاهش را یغما كرد و خزاین و اموالش را به تصرف آورد و سرش را بنزد هرمز فرستاده و برموده پسر شیابه از بیم بهرام در یكى از قلعه ها حصارى شد و بهرام بنزدیك آن فرود آمد و برموده باطاعت هرمز تن داد و سوى او رفت . تركه ملوك تر و خزاین افراسیاب و جواهراتى كه از سیاوش گرفته بود بنزد شیابه بود بعلاوه تركه بهراسف پادشاه ترك و چیزهائى كه از خزاین یستاسف از بلخ ربوده بود و دیگر ذخایر ملوك قدیم بدست تركان بود و این همه بدست بهرام افتاده بود و مجموعه اى از آن براى هرمز فرستاد و چون این اموال و جواهر و غنائم دیگر كه بهرام فرستاده بود به مقصد رسید وزیر هرمز اریخسیس خوزى از شیفتگى و خورسندى شاه از محموله بهرام حسادت كرد و گفت « این گناهش را بزرگتر مىكند » و از خیانت بهرام با هرمز سخن گفت كه بیشتر جواهر و اموال و غنائم را خاص خویش كرده است و شاه را بر ضد او تحریك كرد تا بهرام نیز از اطاعت بدر رفت آنگاه بهرام بحیله درهم هائى بنام خسرو پرویز سكه زد و كسانى از تجار را مأمور كرد تا آن را بدربار هرمز خرج كنند و مردم با آن داد و ستد كردند و در دستها فراوان شد و هرمز بدانست و یقین كرد كه پسرش خسرو پرویز بطلب پادشاهى این درهم ها را سكه زده است و قصد او كرد و تردید نداشت كه این كار اوست و ندانست كه نیرنگ بهرام است . پرویز كه پدر را خشمگین دید فرارى شد و به ولایت آذربایجان و ارمنستان و اران و

ص: 266

بیلقان رفت و هرمز ، بسطام و بندویه دو دائى پرویز را بزندان كرد آنها نیز به نیرنگ از محبس گریختند و جمعى از سپاه بدیشان پیوست كه هرمز را بگرفتند و چشمش را میل كشیدند كه نابینا شد و چون خبر به پرویز رسید سوى پدر عزیمت كرد و پیش او رفت و گفت كه در این باره گناهى نداشته و از بیم جان فرارى شده است و هرمز تاج به دو داد و ملك به دو سپرد و چون خبر به بهرام چوبین رسید با سپاه خود آهنگ دربار و پایتخت كرد پرویز بمقابله او شتافت و بر ساحل نهروان روبرو شدند كه رود در میانه بود و فرود آمدند و مدتى بدشنام و ناسزا گوئى گذشت آنگاه پیكارها در میانه رخ داد و پرویز كه یارانش از او بریدند و به بهرام پیوستند شكست خورد و شبدار اسب معروف زیر وى از رفتار بماند همین اسب است كه تصویر آن با پرویز و چیزهاى دیگر در كوهستان ولایت قرماسین از توابع دینور هست و اینجا با تصویرهاى كم نظیر كه در سنگ كنده شده از شگفتیهاى جهان است ایرانیان و عربان در اشعار خویش از این اسب معروف به شبدار یاد كرده اند یك روز كه پرویز بر شبدار سوار بود و لگام آن بگسیخت زیندار و لگام دار را بخواست و میخواست بواسطه بىدقتى در كار لگام گردنش را بزند و او گفت « اى پادشاه چرمى نیست كه با آن پادشاه اسبان را بتوان كشید » و شاه او را ببخشید و جایزه داد وقتى اسب زیر پرویز از رفتار بماند در آوردگاه از نعمان بخواست كه اسب خویش یحموم را به دو دهد و او نپذیرفت و با آن فرار كرد و حسان بن حنظله بن حیهء طائى پرویز را بدید كه مردانش با او خیانت ورزیده اند و نزدیك هلاك است و اسب خویش را كه معروف به صبیب بود به دو داد و گفت : « اى پادشاه با اسب من فرار كن كه زندگى تو براى مردم از زندگى من سودمندتر است » پرویز نیز اسب شبدار را به دو داد كه با گروهى از مردم بگریخت و پرویز سوى پدر رفت . حسان بن حنظله طائى در این زمینه گوید : « چیزى را كه كسرى میخواست به او دادم من كسى نبودم كه بگذارم او در میان

ص: 267

سپاه پیاده بماند گرده صبیب را كه در میان اسبان ترك و وائل نشاندار بود به دو بخشیدم . » پس از آن پرویز او را پاداش داد و حقشناسى كرد و چون پرویز از پس شكست سوى پدر رفت پدرش گفت پیش قیصر رود و از او كمك خواهد زیرا اگر پادشاهان در این گونه موارد كمك بخواهند كمك بینند و با پدر گفتگوى دراز داشت آنگاه پرویز با گروهى از خواص و دو دائى خود بسطام و بندویه از دجله گذشت و از بیم سواران بهرام پل را برید و همانروز در ضمن راه متوجه شد كه دو دائیش از او عقب مانده اند و از كار آنها و جمعى از همراهانش كه بایشان پیوسته بودند بد گمان شد و سبب پرسید گفتند « ممكنست بهرام پیش پدرت هرمز رود و با وجود اینكه كور است تاج مملكت را بسر او نهد و خود هرمزان شود - معنى هرمزان امیر الامراست و رومیان صاحب این مقام را دمستق گویند - و بهرام از جانب پدرت هرمز نامه به قیصر نویسد كه پرویز پسر من با گروه همدستان خویش مرا بگرفتند و میل كشیدند او را نزد من بفرست و قیصر نیز ما را بنزد او فرستد و بهرام ما را بكشت بنابر این بناچار باید پیش پدرت باز گردیم و او را بكشیم » پرویز سوگندشان داد كه چنین نكنند و گفت كه از كارشان بیزار است ولى آنها و همراهانشان كه میلها از مداین دور شده بودند با شتاب بدانجا باز گشتند و بنزد هرمز رفتند و او را خفه كردند و به پرویز پیوستند . سواران بهرام نیز به آنها رسیدند و در یكى از دیرها در میانه تصادمى بود و عاقبت از دست سواران رهائى یافتند و پرویز راه خود را دنبال كرد . ورقه بن نوفل درباره هرمز گوید :

« خزاین هرمز براى او سودى نداشت « عادیان نیز میخواستند جاوید باشند اما نشدند .

« سلیمان نیز كه باد و جن و انس را كه دشمن همدیگرند .

« بفرمان داشت جاوید نماند . » و چون بهرام چوبین از كشته شدن هرمز خبر یافت از نهروان بمداین شتافت

ص: 268

و ملك را به تصرف آورد . پرویز تا رها رفت و آنجا فرود آمد و بوسیله دائى خود بسطام و جمعى از همراهان بپادشاه روم كه موریقس نام داشت نامه نوشت و از او بر ضد دشمن كمك خواست و وعده داد كه هر چه از اموال خود خرج كند پس میدهد و سپاه او را نكو میدارد و خونبهاى كسانى را كه كشته شوند به او میپردازد و تعهدات دیگر كرد و هدیه هاى بسیار فرستاد از جمله یكصد غلام كه همه فرزند بزرگان ترك بودند بنهایت خوب و زیبا و خوش صورت كه گوشواره هاى طلاى در و لولو نشان به گوش داشتند و خوانى عنبرین كه روى آن سه ذراع بود و سه پایه از طلاى جواهر نشان داشت یك پایه به شكل ساق و پنجه شیر بود و دیگرى پا و سم گوزن كوهى بود و سوم پا و پنجه عقاب بود و میان خوان جامى از جزع یمانى گرانبها بود كه یك وجب دهانه داشت و پر از یاقوت سرخ بود و یك زنبیل طلا محتوى یكصد مروارید هر یك به وزن یك مثقال كه گرانبهاتر از آن نبود . موریقس پادشاه روم نیز دو هزار هزار دینار براى او فرستاد و یكصد هزار سوار با هدیه خود همراه كرد با هزار جامه دیباى خزینه اى كه با زر سرخ و غیر سرخ بافته شده بود و یكصد و بیست دختر از دختران ملوك بر جان و جلیقیان و سقلاب و وسكنس و دیگر اقوام مجاور شاه روم كه تاجهاى جواهر بسر داشتند و دختر خود ماریه را بزنى او داد و او را همراه برادر بفرستاد . شاه روم با پرویز شرایط بسیار كرده بود از جمله اینكه از شام و مصر كه انوشیروان به تصرف آورده بود صرف نظر كند و متعرض آن نشود و پرویز بپذیرفت . شاهان ایران از ملوك اقوام مجاور زن میگرفتند اما زن به آنها نمیدادند كه آزاده و بزرگ زاده بودند و این قصه اى دراز است چون رفتار قریش كه رسوم معمول را رها كردند و رسم خاص گرفتند و آن را حمس نامیدند و در مزدلفه توقف كردند و آن را حج اكبر شمردند و گفتند ما حمس شده ایم یعنى برسوم خاص از كسان ممتازیم پیمبر صلى الله علیه و سلم به انصار گفته بود « من یك مرد احمسى بوده ام » و چون كار پرویز فراهم آمد بولایت آذربایجان رفت و سپاهى كه

ص: 269

آنجا بود به دو پیوست و بسیار كس از سربازان و قبایل به دو افزوده شد و بهرام چوبین كه عزیمت پرویز بدانست با سپاه خود بمقابله وى رفت و دو سپاه روبرو شد و جنگ به ضرر بهرام بود كه با تنى چند از یاران خود بحدود خراسان گریخت و نامه بخاقان پادشاه ترك نوشت و امان یافت و با كسانى كه همراه وى گریخته بودند و خواهرش كردیه كه در شجاعت و سواركارى همسنگ وى بود و در بسیارى جنگها به دو تكیه داشت بدیار ترك رفت خسرو پرویز نیز بپایتخت خود رفت و سپاه موریقس را مال و مركب و جامه بخشید و كمك ایشان را پاداش داد و دو هزار هزار دینار با هدایاى بسیار و اموال فراوان از مصنوعات طلا و نقره براى او فرستاد و به همه وعده ها كه داده بود وفا كرد و تعهدات خویش بانجام رسانید آنگاه پرویز حیله اى كرد تا بهرام را در دیار ترك بكشند و او در آنجا بغافلگیرى كشته شد گویند یك مرد بازرگان پارسى سر او را به نیرنگ از مقبره اى كه شاه ترك در آنجا بخاكش سپرده بود بربود و بیاورد و بدربار پرویز در صحن قصر آویختند .

كردیه نیز بهمراهى یاران بهرام كه بدیار ترك بودند از آنجا برون شد و در راه با پسر خاقان حكایت ها داشت و پرویز به دو نامه نوشت تا دائیش بسطام را كه مرزبان خراسان و دیلم بود بكشد . كردیه او را بكشت . پرویز دائى دیگر را نیز بعوض پدرش هرمز بكشت آنگاه كردیه بنزد وى رفت كه او را بزنى گرفت .

ایرانیان در سرگذشت بهرام چوبین و اعمال جالب وى به دیار ترك در ایامى كه آنجا بود و نجات دادن دختر شاه ترك از حیوانى بنام سمع كه به قدر یك گورخر بزرگ بود و دختر را هنگام تفرج از میان كنیزانش ربود و همه احوال بهرام از آغاز كار تا هنگام كشته شدن و نسب او كتابى جداگانه دارند .

وزیر پرویز كه در او نفوذ داشت و مدیر امور وى بود یكى از حكماى ایران یعنى بزرگمهر پسر بختگان بود و چون سیزده سال از پادشاهى او بگذشت وزیر را متهم كرد كه بزندیقان ثنوى مذهب متمایل است و بفرمود تا او را حبس

ص: 270

كنند و به دو نوشت : « ثمر علم و نتیجه عقل تو این بود كه در خور كشتن و سزاوار مجازات شدى » و بزرگمهر به دو نوشت : « اگر بخت با من بود از عقل خودم بهره ور میشدم و اكنون كه بخت یار من نیست از صبر بهره میگیرم اگر نیكى فراوان را از دست داده ام از بدى بسیار نیز آسوده شده ام . » پرویز را بر ضد بزرگمهر تحریك كردند كه او را پیش خواند و بگفت تا دهان و بینیش بشكستند . بزرگمهر گفت : « دهان من در خور بدتر از این بود » پرویز گفت : « چرا اى دشمن و مخالف خدا ؟ » گفت براى آنكه من پیش خواص و عوام از اوصاف تو چیزها میگفتم كه نداشتى و ترا محبوب ایشان میكردم و از كارهاى نیك تو چیزها میگفتم كه خلاف واقع بود تو كه از همه پادشاهان بدطینت تر و زشت كارتر و بد رفتارترى آیا مرا به گمان میكشى و از یقین خود كه مرا همیشه دلبسته شریعت دیده اى چشم میپوشى ؟ در این صورت كى بعدل تو امید خواهد داشت و بگفتارت تكیه و بكارت اطمینان خواهد كرد ؟ » پرویز خشمگین شد و بگفت تا گردنش را بزنند .

بزرگمهر درباره زهد و مطالب دیگر كلمات و حكمت ها و نصایح و گفتار بسیار دارد كه معروفست . پرویز از كشتن او پشیمان شد و تاسف خورد و بخیراریس وزیر دوم را كه مقامش پائین تر از بزرگمهر بود احضار كرد و چون او بزرگمهر را كشته دید غمین شد و بدانست كه رهائى نخواهد داشت و سخن درشت گفت پرویز بفرمود تا او را نیز بكشتند و بدجله افكندند . و چون این دو مرد را كه لیاقت تدبیر ملك داشتند از دست بداد از رسم عدل و طریقت حق بگشت و بستم و تعدى خاص و عام رعیت پرداخت و تكالیف بىسابقه فرمود و ستمها روا داشت كه كس یاد نداشت . آنگاه یكى از بطریقان روم بنام فوقاس با پیروان خود بر ضد موریقس پادشاه روم و پدر زن و نجات دهنده پرویز برخاست كه او را بكشتند و فوقاس را بپادشاهى برداشتند و چون خبر به پرویز رسید بخاطر پدر زن خود خشمگین شد و سوى روم لشگر كشید و در این زمینه حكایتها داشت كه ذكر آن بدرازا میكشد

ص: 271

و شهریار مرزبان مغرب را بجنگ رومیان فرستاد كه در انطاكیه فرود آمد و با رومیان و با پرویز خبرها و مكاتبه ها و حیله ها بود تا عاقبت پادشاه روم به پیكار شهریار آمد و خزاین خود را با هزار كشتى از راه دریا فرستاده بود كه باد همه را بساحل انطاكیه افكند و شهریار آن را به غنیمت گرفت و بنزد پرویز فرستاد و گنج باد آور نام یافت . پس از آن میان پرویز و شهریار تیره شد و شهریار به طرف شاه روم متمایل شد و شهریار او را سوى عراق كشانید تا به نهروان رسید و پرویز از روى حیله نامه ها نوشت و با یكى از اسقفان مسیحى كه در حمایت وى بود بفرستاد و شاه روم را بقسطنطنیه باز ربود و میان اور با شهریار تیره كرد و مطالب دیگر كه در كتاب اوسط از آن سخن آورده ایم .

بدوران شاهى پرویز جنگ ذى قار رخ داد كه پیمبر صلى الله علیه و سلم درباره آن فرموده بود « این نخستین بار بود كه عرب از عجم انتقام گرفت و بوسیله من بر ایشان فیروزى یافت » جنگ ذى قار از پس چهل سال تمام از تولد پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم رخ داد و او به مكه اقامت داشت و مبعوث شده بود و بقولى از پس هجرت بود و بروایت دیگر چند ماه پس از جنگ بدر بود و پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در مدینه اقامت داشت . این جنگ میان بكر بن وایل و هرمزان حاكم خسرو پرویز بود و ما اخبار آن را با شرح و توضیح در كتاب اوسط آورده ایم و از تذكار آن در اینجا بىنیازیم .

در ایام پرویز حوادثى بود كه از نبوت خبر داشت و از رسالت مژده میداد .

پرویز عبد المسیح بن بقیله غسانى را بنزد سطیح كاهن فرستاد و رویاى موبدان و لرزش ایوان و حوادث دیگر را با قضیه دریاچه ساوه بگفت پرویز نه انگشتر داشت كه در امور ملك به كار بود یكى انگشتر نقره كه نگین یاقوت سرخ و نقش صورت شاه داشت و وصف شاه را در اطراف آن نوشته بودند حلقه انگشتر از الماس بود و نامه ها و سجلات را با آن مهر میكردند انگشتر دوم نگین عقیق داشت و نقش آن

ص: 272

« خراسان آزاد » بود و حلقه طلا داشت و یادداشتها را با آن مهر میزدند انگشتر سوم نگین جزع داشت و نقش آن یك سوار بود و حلقه طلا داشت كه كلمه الوحا را بر آن نقش كرده بودند و جوابهاى چاپار را با آن مهر میزدند انگشتر چهارم نگین یاقوت گلى داشت و نقش آن « بمال خوشى توان كرد » بود و حلقه طلا داشت و حواله ها و نامه هاى عفو یاغیان و مجرمان را با آن مهر میكردند انگشتر پنجم نگین یاقوت گلى داشت و این از همه انواع سرختر و صافتر و گرانقدرتر است و نقش آن « حره و خرم » یعنى « خرسندى و خوشبختى » بود و اطراف آن مروارید و الماس بود و خزینه جواهرات و بیت المال خاص و خزینه زیور را با آن مهر میكردند . انگشتر ششم نقش « عقاب » داشت و نامه هاى ملوك آفاق را با آن مهر میكردند و نگین آن آهن چینى بود . انگشتر هفتم نقش « مگس » داشت و داروها و غذاها و بوهاى خوش را با آن مهر میكردند و نگین آن پادزهر بود . انگشتر هشتم نگین مروارید داشت و نقش آن « سر گراز » بود و گردن محكومین بقتل را با نامه هائى كه درباره خونبها فرستاده میشد با آن مهر میكردند انگشتر نهم آهن بود كه هنگام دخول حمام بدست میكرد و نگین آبزن داشت .

در اصطبل پرویز پنجاه هزار حیوان بود و بتعداد اسبان سوارى زینهاى طلاى مروارید و جواهر نشان داشت در اصطبل وى هزار فیل بود كه یكى سفیدتر از برف بود و یك فیل بود كه دوازده ذراع بلندى داشت . فیل جنگى به این بلندى بندرت یافت شود كه بیشتر فیلها از نه تا ده ذراع باشد . ملوك هند فیلهاى تنومند و بلند را بهاى گزاف دهند ممكن است فیلهاى وحشى سرزمین زنگ از آنچه گفتیم خیلى بلندتر باشد و این را بقیاس شاخ آن كه دندان گویند و از آنجا آرند توان دانست كه وزن دندان صد و پنجاه تا دویست من باشد و من دور طل بغدادیست و هر چه دندان بزرگتر باشد پیكر فیل بزرگتر است .

یك روز عید پرویز برون شده بود و سپاه و عده و سلاح براى او رژه

ص: 273

میداد بصف رژه هزار فیل بود و پنجاه هزار سوار نیز بجز پیادگان در اطراف آن بود فیلها در مقابل پرویز به خاك افتادند و سر برنداشتند و خرطوم برنچیدند تا آن را با كجك كشیدند و فیلبانان بهندى با آنها سخن گفتند . وقتى پرویز این بدید تاسف خورد كه چرا مزیت فیل داشتن خاص هند است و گفت « ایكاش فیل هندى نبود و ایرانى بود آن را با سایر دواب قیاس كنید و به قدر معرفت و ادبى كه دارد مزیتش نهید . » هندوان به فیل و تنومندى و معرفت و اطاعت و خوپذیرى و فهم آن و اینكه شاه را از دیگران امتیاز مىكند در صورتى كه حیوانات دیگر از فهم بدور است و میان دو چیز را تفاوت نمىنهد بسیار میبالند بعدها در این كتاب شمه اى از اخبار فیل و سخنانى را كه هندوان و غیر هندوان درباره امتیاز فیل بر دیگر دواب گفته اند یاد خواهیم كرد . مدت پادشاهى پرویز تا وقتى خلع شد و چشمانش را میل كشیدند و كشته شد سى و هشت سال بود .

آنگاه پس از او پسرش قباد معروف بشیرویه كه دستگیر كننده و قاتل و جانى پدر بود بپادشاهى رسید و مردم او را ستمگر نامیدند . بروزگار او در عراق و اقلیم هاى دیگر طاعون آمد و دویست هزار كس از طاعون هلاك شد آنكه بیشتر گوید گوید یك نیم مردم هلاك شد و آنكه كمتر گوید یك ثلث گوید . پادشاهى شیرویه تا وقتى بمرد یك سال و شش ماه بود . خسرو پرویز و پسرش شیرویه اخبار جالب و نامه ها دارند كه در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم .

آنگاه پس از شیرویه پسرش اردشیر كه ولیعهد مملكت بود پادشاهى یافت وى هفت ساله بود و شهریار ، مرزبان مغرب كه حكایت او با پرویز و پادشاه روم از پیش گذشت از انطاكیه شام سوى وى تاخت و او را بكشت . مدت شاهیش پنج ماه بود .

پس از آن شهریار در حدود بیست روز و بقولى دو ماه پادشاهى كرد ؛ جز این نیز گفته اند ؛ و آزرمیدخت دختر خسرو بغافلگیرى او را بكشت .

ص: 274

پس از آن خسرو پسر قباد پسر پرویز پادشاه شد و بقولى خسرو پسر پرویز بود وى در ناحیه ترك اقامت داشت و بسوى پایتخت عزیمت كرد و در راه پس از سه ماه پادشاهى كشته شد . پس از او پوران دختر خسرو پرویز پادشاه شد و مدت شاهیش یك سال و نیم بود پس از آن یكى از خاندان شاهى از فرزندان شاپور پسر یزدگرد خطا كار كه فیروز خشنشده نام داشت بپادشاهى رسید و مدت پادشاهیش دو ماه بود پس از آن آزرمیدخت دختر خسرو پرویز پادشاه شد و پادشاهیش یك سال و چهار ماه بود پس از آن فرهاد خسرو پسر خسرو پرویز كه طفل بود بپادشاهى رسید و پادشاهیش یك ماه و بقولى چند ماه بود .

پس از آن یزدگرد پسر شهریار پسر خسرو پرویز پسر هرمز پسر انوشیروان پسر قباد پسر فیروز پسر بهرام پسر یزدگرد پسر شاپور پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشیر پسر ساسان بپادشاهى رسید وى آخرین پادشاه ساسانى بود و پادشاهیش تا وقتى كه در مرو خراسان كشته شد بیست سال بود . هنگام قتل وى هفت سال و نیم از خلافت عثمان بن عفان رضى الله عنه میگذشت و سال سى و یكم هجرت بود . درباره مدت شاهى و زمان قتل او جز این نیز گفته اند .

مسعودى گوید بیشتر علاقمندان تاریخ و سرگذشت ایرانیان بر این رفته اند كه همه شاهان ساسانى از اردشیر پسر بابك تا یزدگرد پسر شهریار از مرد و زن سى پادشاه بوده اند دو زن و بیست و هشت مرد . در بعضى تواریخ دیدم كه شمار شاهان ساسانى سى و دو شاه بود و شمار شاهان طبقه اول كه ایرانیان قدیم بودند از كیومرث تا دارا پسر دارا نوزده پادشاه بود یكى زن كه همایه دختر بهمن بود و افراسیاب ترك و هفده مرد دیگر و شمار ملوك طوایف كه یاد كرده ایم از كشته شدن دارا پسر دارا تا ظهور اردشیر پسر بابك یازده پادشاه بود كه شاهان شیرواران بودند و دیگر ملوك طوایف را بانتساب آنها اشكان گفتند پس جمع ملوك از كیومرث پسر آدم كه به نظر ایرانیان ، چنان كه گفته اند ، اولین ملوك بنى آدم بود تا یزدگرد پسر شهریار

ص: 275

پسر خسرو شصت شاه بود كه از آن جمله سه زن بود و مدت شاهیشان چهار هزار و چهار صد و پنجاه سال بود و بقولى شمارشان از كیومرث تا یزدگرد هشتاد شاه بود .

و چنان دیده ام كه جمعى از مطلعان اخبار و سرگذشت نویسان و مؤلفان كتب تاریخ و غیر تاریخ بر این رفته اند كه مدت شاهى ایرانیان تا هنگام هجرت سه هزار و ششصد و نود سال بود . از جمله از كیومرث تا انتقال پادشاهى به منوچهر یك هزار و نهصد و بیست و دو سال بود و از منوچهر تا زرادشت پانصد و هشتاد و سه سال بود و از زرادشت تا اسكندر دویست و پنجاه و هشت سال بود و پادشاهى اسكندر پنج سال بود و از اسكندر تا پادشاهى اردشیر پانصد و هفده سال بود و از اردشیر تا هجرت چهار صد سال بود .

بعدها در این كتاب شمه اى از تاریخ جهان و پیمبران و شاهان را در جاى مناسب در بابى كه خاص آن خواهیم داشت بیاریم . بجز ذكر هجرت و خلافت ابو بكر و اخلاف وى از خلیفگان و ملوك بنى امیه و بنى عباس كه باب دیگرى از این كتاب را خاص آن كرده ایم كه بعد از اخبار امویان و عباسیان بیاید و عنوان آن را « ذكر تاریخ دوم » نهاده ایم .

شاهان ایران از آغاز روزگار تا وقتى خداوند اسلام را بیاورد چهار گروه بودند . گروه اول را خدایان میگفتند و خدا بمعنى بزرگ است چنان كه گویند خداى كالا و خداى خانه و اینان از كیومرث تا فریدون بودند پس از آنها از فریدون تا دارا پسر دارا ، كیان بودند ، آنگاه اشكان بودند و آنها بطوریكه در باب ملوك الطوائف گفته ایم ، ملوك الطوائف پس از اسكندر بوده اند پس از آن ساسانیان یعنى شاهان طبقه دوم ایران بودند .

ابو عبیده عمر بن مثنى در كتاب « اخبار الفرس » كه مطالب آن را از عمر كسرى روایت كرده گوید كه ملوك ایران از سلف و خلف چهار طبقه بودند طبقه

ص: 276

اول از كیومرث تا گرشاسب بود . طبقه دوم از كیان پسر كیقباد تا اسكندر بود .

طبقه سوم اشكانیان یا ملوك الطوائف بودند . طبقه چهارم را ملوك جمع نامیده كه ساسانیان باشند و اولشان اردشیر پسر بابك بود . پس از آن شاپور پسر اردشیر . هرمز پسر شاپور . بهرام پسر شاپور . بهرام پسر بهرام . نرسى پسر شاپور هرمز پسر نرسى . شاپور پسر هرمز . اردشیر پسر هرمز . شاپور پسر اردشیر . شاپور .

پسر شاپور . بهرام پسر شاپور . یزدگرد پسر بهرام . بهرام پسر یزدگرد . فیروز پسر یزدگرد . بلاش پسر یزدگرد . قباد پسر فیروز . انوشیروان . هرمز . پرویز .

شیرویه . اردشیر . شهریار . پوران . خسرو پسر قباد . فیروز خشنشده . آزرمیدخت .

فرهاد خسرو و یزدگرد بودند .

و اینان را كه قبلا در این باب یاد كرده بودیم دوباره گفتیم از آن رو كه در شمار و نامشان خلاف هست و روایتها و تاریخ ها متفاوت است و گفتارهاى مختلف مطلعان تاریخ را بیاوردیم . و ما اخبار و سرگذشت وصایا و تذكارها و فرمانها و سخنان موقع تاجگذارى و نامه ها و دیگر حوادث دوران ایشان را با ولایتها كه نهادند و شهرها كه بنیاد كردند و دیگر احوالاتشان را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و در این كتاب فقط مختصرى از تاریخ و شماره ملوك و شمه اى از اخبارشان را میاوریم و هم در كتاب اخبار الزمان خطبه هاى چهار طبقه ملوك را با نهرها كه هر كدام حفر كردند و شهرها كه ساختند و نظریات و احكام ملوك و بسیارى از قضایاى خصوصى و عمومیشان را با نسب سرداران سپاهشان و كسانى كه در جنگها سردارى هر یك از آنها داشتند با انساب حكیمان و زهاد مشهور عصرشان و نسب مرزبانان و فرزندان چهار طبقه ملوك مذكور با تیره ها و شاخه هاى خاندانشان با وصف سه خاندان معروف كه كسرى بر دیگر مردم سیاه بودم عراق برترى داد و تاكنون میان مردم آن سامان شهره اند همه اینها را یاد كرده ایم اشراف سیاه بوم پس از این سه خاندان شهرگانند كه ایرج برتریشان داد و اشراف عراق

ص: 277

كرد و طبقه دوم بعد از شهركان دهقانان بودند كه فرزندان وهكرت پسر فردال پسر سیامك پسر نرسى پسر كیومرث شاه بودند . پسر وهكرت ده پسر داشت كه پسران آنها دهقانان بودند و وهكرت نخستین كس بود كه رسم دهقانى آورد دهقانها پنج مرتبه بودند و لباسشان بتفاوت مراتبشان مختلف بود . یزدگرد آخرین ملوك ایران وقتى چنان كه گفتیم كشته شد سى و پنج سال داشت و دو پسر بنام بهرام و فیروز و سه دختر بنام ادرك و شاهین و مرداوند بجا گذاشت و بیشتر اعقاب او در مرو هستند و بیشتر شاهزادگان و اعقاب چهار طبقه ملوك تاكنون در سیاه بوم عراقند و همانند عربان قحطانى و نزارى درباره انساب خویش تحقیق كنند و بخاطر سپارند و مطلعان این گونه مطالب در باب آنچه گفتیم تردید ندارند .

مسعودى گوید اكنون كه زبده اخبار و طبقات ملوك ایران را بگفتیم از ملوك یونان و شمه اى از اخبارشان با اختلاف كسان درباره . آغاز نسبشان باختصار سخن خواهیم داشت . و الله ولى التوفیق برحمته و رضوانه .

ص: 278

ذكر ملوك یونان و شمه اى از اخبارشان و آنچه كسان درباره مبدأ نسبشان گفته اند .

مسعودى گوید : كسان را درباره اقوام یونانى خلاف است گروهى بر آن رفته اند كه نسب آنها برومیان میرسد و به فرزندان اسحاق پیوسته اند گروهى دیگر گفته اند كه یونان پسر یافث پسر نوح بود و جمعى بر آن رفته اند كه مردم یونان از فرزندان آراش پسر ناوان پسر یافث پسر نوح بوده اند . گروهى دیگر بر آن رفته اند كه آنها یك قوم قدیمىاند و از روزگاران اول بوده اند .

آنها كه پنداشته اند نسب مردم یونان و روم یكى بوده و جد هر دو ابراهیم است این توهم از آنجا كرده اند كه سرزمین دو قوم بیك جا بوده و وطن مشترك داشته اند و خوى و مذهب دو قوم همانند بوده و خطائى كه در تعیین نسبشان رخ داده و پدر همه را یكى دانسته اند از اینجا بوده است كه به نظر محققان و اهل بحث راه صواب و طریقه تحقیق همین است . رومیان در زبان و تألیف كتابهاى خویش پیرو یونانیان شدند به همین جهت بكمال فصاحت و زبان آورى نرسیدند و زبان رومیان در ترتیب سخن و روش و تعبیر و اسلوب گفتگو از زبان یونانیان ناقص - تر و ضعیف تر است .

مسعودى گوید : علاقمندان اخبار متقدمان گفته اند كه یونان برادر قحطان بود و از فرزندان عابر بن شالخ بود و چون از دیار برادر دور شد در اشتراك نسبشان تردید رخ داد كه وى با جماعتى از فرزندان و كسان و همراهان خود از سر -

ص: 279

زمین یمن برون شد تا باقصاى دیار مغرب رسید و آنجا مقیم شد و در آن دیار فرزند آورد و زبانش عجمى گونه شد و چون دیگر اقوام فرنگ و روم كه آنجا بودند زبان عجمى گرفت و نسبش از میان رفت و رشته آن برید و بدیار یمن فراموش شد و از یاد نسب شناسان آنجا برفت . یونان پهلوانى بزرگ و زیبا و تنومند بود و عقل و خلق نكو و راى رسا و همت بلند و منزلت و الا داشت . یعقوب بن اسحاق كندى درباره نسب یونان همین نظر داشت كه ما گفتیم كه وى برادر قحطان بوده است و براى اثبات این نظر روایتها درباره مبدأ نسب ها آورده كه همه خبر واحد است نه متواتر و مشهور .

ابو العباس بن عبد الله بن محمد ناشى در یك قصیده طولانى كه برد او گفته از اختلاط نسب یونان به قحطان بطوریكه در آغاز همین باب بگفتیم سخن آورده و گوید :

« اى ابو یوسف بدقت نگریستم و رأى و اعتقاد ، صحیحى از تو ندیدم ، تو ما بین قومى حكیم شده اى كه اگر كسى همه را بیازماید عقلى ندارند . ایا الحاد را با دین محمد قرین میكنى ؟ حقا اى برادر كندى چیزى ناروا آورده اى و از روى گمراهى یونان را بقحطان آمیخته اى بجان خودم كه میان آنها فاصله بسیار است » و چون فرزندان یونان بسیار شد بجستجوى زمینى بر آمد كه در آنجا مقیم شود سرانجام در مغرب به جائى رسید و به شهر فرود آمد كه در آغاز تاریخ در دیار مغرب بنام مدینه الحكما معروف بود و با فرزندان خود آنجا مقیم شد و فرزندان بىشمار آورد و بناهاى معتبر ساخت تا مرگش در رسید و پسر بزرگش را كه حربیوس نام داشت وصى خود كرد و به دو گفت :

« پسركم من بمرگ رسیده ام و نهایت محتوم به من نزدیك شده است و از تو و برادران و خاندانت دور و جدا میشوم كار شما بوجود من مرتب بود و در مشكلات

ص: 280

و محنتها پناهگاه و در قبال حوادث روزگار نگهبان شما بودم سفارش میكنم كه از بخشش غافل نمانى كه بخشش قطب پادشاهى و كلید سیاست و بزرگواریست هر چه توانى مردم را بنعمت جلب كن تا بزرگ و سرور آنها شوى هرگز از طریق صواب كه عقل بر آن استوار است منحرف مشو كه هر كه راى صواب و ثمره عقل را رها كند به هلاكت افتد و بچنگ حوادث خطرناك دچار شود . » آنگاه یونان بمرد و پسرش حربیوس بمقام پدر دست یافت و كسان و فرزندان وى را بدور خویش فراهم آورد بفرمان پدر كار كرد و كارشان بالا گرفت و جمعیتشان فراوان شد و بر همه دیار مغرب از قلمرو فرنگ و نوكبرد و اقوام مختلف سقلاب و غیره تسلط یافتند .

سر پادشاهان یونان كه بطلیموس فهرستشان را در كتاب خود آورده فیلیپس بود كه بمعنى دوستدار پارسیان است . گویند نام او یابس بود . فیلقوس نیز گفته اند و مدت پادشاهیش هفت سال بود . گویند هنگامى كه بختنصر از دیار مشرق سوى شام و مصر و مغرب تاخت و شمشیر در این نواحى نهاد یونانیان ، مطیع و خراجگزار ایران بودند و خراجشان تعدادى تخم طلا بوده كه به وزن معلوم و اندازه معین آماده میشد و باجى مخصوص بود و چون كار اسكندر پسر فیلیپ ، شاه در گذشته كه بگفتهء بطلمیوس سر ملوك یونان بود ، بالا گرفت و همت وى نمودار شد ، داریوش پادشاه ایران كه همان دارا پسر دارا بود كس فرستاد و خراج مرسوم مطالبه كرد و اسكندر به دو پاسخ داد : من آن مرغى را كه تخم طلا مینهاد سر بریده ام و خورده ام . و جنگها در میانه رفت كه اسكندر به منظور آن بدیار شام و عراق رفت و با ملوك آنجا صلح كرد و دارا پسر دارا شاه ایران را بكشت كه تفصیل كشته شدن او را با كشته شدن دیگر ملوك هند و ملوك شرق در كتاب اوسط آورده ایم .

و اما نسب اسكندر : وى اسكندر بن فیلیپس بن مصر بن هرمس بن مردش بن منظور بن رومى بن بربط بن یونان بن یافث بن نوح بود . بعضى گفته اند كه از فرزندان

ص: 281

عیص بن اسحاق بن ابراهیم بود . بعضى نیز گفته اند كه وى اسكندر بن برقه بن سرحون بن رومى بن قرمط بن نوفل بن رومى بن اصفر بن یغز بن اسحاق بن ابراهیم بود .

و كسان درباره وى اختلاف كرده اند بعضى گفته اند كه ذو القرنین همو بود و بعضى گفته اند غیر او بود . درباره ذو القرنین نیز اختلافست بعضى گفته اند وى را ذو القرنین از آن رو گفتند كه به اطراف زمین رسید و فرشته موكل كوه قاف او را بدین اسم نامید بعضى دیگر گفته اند كه ذو القرنین از فرشتگان بود و این سخن را به عمر بن خطاب رضى الله عنه منسوب میدارند و سخن اول در خصوص اینكه فرشته او را ذو القرنین نامید بابن عباس منسوب است . بعضىها نیز گفته اند كه وى دو گیسو از طلا داشت و این سخن را بعلى بن ابى طالب رضى الله عنه منسوب داشته اند جز این نیز گفته اند و ما فقط اختلاف اهل شریعت و كتاب را یاد میكنیم . تبع او را در شعر خود آورده و به دو بالیده و گفته كه وى از قحطانست . گویند یكى از تبعان شهر رومیه را بگرفت و گروهى از مردم یمن را آنجا سكونت داد و اسكندرى كه ذو القرنین بود از این عربان مقیم رومیه بود و خدا بهتر داند .

اسكندر از آن پس كه ایران را بگرفت ملوك آن را باطاعت خویش آورد و دختر دارا پادشاه ایران را از پس قتل پدرش بزنى گرفت آنگاه بسرزمین سند و هند روى آورد و ملوك آنجا را مطیع كرد كه هدیه و خراج به او دادند ولى فور پادشاه آن ناحیه كه اعظم ملوك هند بود بجنگ برخاست و با او جنگها داشت و اسكندر در جنگ تن بتن او را بكشت .

آنگاه اسكندر بسوى چین و تبت رفت و شاهان آنجا اطاعت او كردند و هدیه و باج فرستادند و ملوك آن نواحى را سركوب كرد و سرداران و سپاه خویش را در ممالك مفتوح نهاد و در دیار تبت و همچنین بدیار چین جمعى از مردان خود را اقامت داد آنگاه از راه بیابانهاى ترك عزیمت خراسان كرد و در آنجا ولایتها معین كرد و در سفرهاى دیگر شهرها بساخت معلم وى ارسطاطالیس حكیم یونان

ص: 282

بود كه مؤلف كتاب المنطق و ما بعد الطبیعه بود و شاگرد افلاطون بود و افلاطون شاگرد سقراط بود . اینان همت خویش به ثبت علوم طبیعى و نفسى دیگر علوم فلسفى و پیوستن آن با الهیات صرف كردند و حقیقت اشیاء را توضیح دادند و بدرستى آن برهانها اقامه كردند و این مطالب را براى كسانى كه درك آن نتوانسته بودند روشن كردند .

اسكندر در بازگشت از سفر خویش سوى مغرب رفت و چون به شهر شهر زور رسید بیماریش سخت شد ، گویند به شهر نصیبین از دیار ربیعه بود و بقولى بعراق بود ، و بطلمیوس را كه سردار سپاه و هم قائم مقام وى در میان سپاه بود جانشین خود كرد .

وقتى اسكندر بمرد حكیمان یونان و ایران و هند و دیگر علماى اقوام كه همراه وى بودند بدورش فراهم شدند . رسم وى بود كه حكیمان را انجمن میكرد و سخنانشان را برغبت مىشنید و بىمشورت آنها فرمانى نمیداد پس از مرگ جثه اش را بمایه هایى كه اعضا را حفظ كند اندود كرده و بتابوت جواهر نشان نهاده بودند بزرگ و سر حكیمان گفت « هر یك از شما سخنى گوید كه تسلیت خواص و نصیحت عوام باشد » و به پا خاست و دست بر تابوت نهاد و گفت « آنكه اسیران را باسارت میگرفت خود اسیر شد » آنگاه حكیم دوم به پا خاست و گفت « این همان اسكندر است كه طلا نهان میكرد و اكنون طلا او را نهان كرده است . » حكیم سوم گفت : « مردم چقدر از این پیكر بیزار و به این تابوت راغبند » حكیم چهارم گفت « عجیبتر از همهء اینكه قوى مغلوب شد و ضعیفان غافل و مغرورند » پنجمى گفت « اى كه اجل را پشت سر و آرزو را پیش رو داشتى چرا از اجلت دور نشدى تا به بعضى آرزوهایت برسى چرا بوقت اجل نگریختى تا به آرزوها توانى رسید ؟ » ششمى گفت « اى كوشاى غاصب چیزها فراهم آوردى كه بكارت نخورد گناه آن بر تو بماند و فواید آن به تو نرسید دیگران از آن بهره برند و وبالش

ص: 283

از آن تست » هفتمى گفت « تو پند آموز ما بودى ولى هیچ پندى بما نیاموختى كه از مرگت بلیغ تر باشد هر كه عقل دارد بفهمد و هر كه عبرت آموز باشد عبرت گیرد » هشتمى گفت « بسیار كسان كه از تو بیمناك بودند و پشت سر غیبت تو میكردند اكنون بحضور تواند و از تو بیم ندارند » نهمى گفت « بسا كسان كه وقتى سكونت نمیكردى آرزوى سكوت تو داشتند و اكنون كه سخن نمیكنى آرزوى سخن گفتن تو دارند » دهمى گفت « این شخص چقدر كسان را بیجان كرد كه نمیرد و عاقبت بمرد » یازدهمى كه خزانه دار كتابهاى حكمت بود گفت « به من دستور میدادى از تو دور نشوم ولى اكنون نمیتوانم به تو نزدیك شوم . » دوازدهمى گفت « این روزیست كه عبرت هاى بزرگ دارد كه بدیهاى رفته باز آمد و خوبیهاى آمده برفت هر كه خواهد بر كسى كه ملكش از دست رفته بگرید بگرید » سیزدهمى گفت « اى صاحب قدرت بزرگ قدرت تو چون سایه ابر نابود شد و آثار پادشاهیت چون آثار مگس محو شد » چهاردهمى گفت « اى كه طول و عرض زمین برایت تنگ بود كاش میدانستم در این تابوت كه ترا ببر گرفته چونى ؟ » پانزدهمى گفت « عجبا كسى كه راهش اینست چگونه بفراهم كردن خرده پاره هاى فانى و چیزهاى تباه شدنى حریص بود ! » شانزدهمى گفت « اى جمع حاضر و انجمن افاضل به چیزى كه سرور آن نپاید و لذت آن دوام نیابد دل مدهید كه اكنون صلاح و رشاد از گمراهى و فساد عیان گشت » هفدهمى گفت « به بینید رؤیاى خفته چگونه پایان گرفت و سایه ابر چگونه برفت » هجدهمى كه از حكیمان هند بود گفت « اى كه خشمت مایه مرگ بود چرا بمرگ خشم نكردى ؟ » نوزدهمى گفت « اى جماعت این پادشاه رفته را مىبینید اكنون باید شاه حاضر از وى پند گیرد » بیستمى گفت « اینكه مدتها گشت اكنون آرامى دراز خواهد گرفت » بیست و یكمى گفت « كسى كه همه گوشها آماده شنیدن او بود خاموش مانده اكنون باید همه خاموشان سخن كنند » بیست و دومى گفت « هر كه از مرگ

ص: 284

تو خرسند شد بدنبال تو میرسد چنان كه تو نیز بدنبال كسانى كه از مرگشان خرسند شده بودى برفتى » بیست و سومى گفت « تو كه همه ملك زمین را به كار گرفته بودى چرا اعضاى خود را به كار نمیبرى ؟ و تو كه در فراخناى ولایتها آزرده خاطر بودى چرا از این جاى تنگ كه در آنى آزرده خاطر نیستى ؟ » بیست و چهارمى كه یكى از زاهدان و حكیمان هند بود گفت « دنیائى كه آخرش چنین باشد شایسته است كه به اول آن دل نبندیم » بیست و پنجمى كه خوانسالار وى بود گفت « فرشهاى نرم افكنده و متكاها بجاست و خوانها نهاده است اما سالار انجمن نیست » بیست و ششمى كه خزانه دار وى بود گفت « مرا بصرفه جوئى و جمع مال سفارش میكردى اكنون ذخائر تو را بكه باید داد ؟ » بیست و هفتمى كه یكى از خزانه داران وى بود گفت « این كلید خزائن تو است از آن پیش كه مرا بدانچه از آنجا بر نگرفته ام مواخذه كنند كى كلیدها را خواهد گرفت ؟ » بیست و هشتمى گفت « از این دنیاى پهن و دراز بهفت وجب جا خزیده اى اگر این را بیقین دانسته بودى زحمت این همه دوندگى تحمل نكرده بودى » سخن بیست و نهم از زنش روشنك دختر دارا پسر دارا شاه ایران بود كه گفت « گمان نمیكردم آنكه بر دارا غلبه یافت مغلوب خواهد شد اگر چه سخنانى كه از شما حكیمان شنیدم بوى شماتت میداد اما جامى بجا ماند كه جمع از آن تواند نوشید » و سخن سىام را از مادرش نقل كرده اند كه وقتى خبر مرگش به دو رسید گفت « اگر پسرم برفته یادش از خاطرم نرفته » مرگ اسكندر در سى و شش سالگى بود و مدت شاهیش پیش از آنكه دارا پسر دارا را بكشد نه سال و پس از كشتن دارا پسر دارا و تسلط بر دیگر ملوك زمین شش سال بود و بیست و یك ساله بود كه پادشاه شد و این در مقدونیه بود كه همان مصر است ! اسكندر بجانشین خود بطلیموس پسر اریت گفته بود كه تابوت وى را بنزد مادرش باسكندریه حمل كنند و سفارش كرده بود بمادرش بنویسد كه وقتى از مرگش خبر دار شد مهمانىاى ترتیب دهد و در همه مملكت بانگ زدند كه هیچكس

ص: 285

از آن غایب نماند ولى هر كه محبوبى را از دست داده یا دوستى از او مرده دعوت او را نپذیرد كه مجلس عزاى اسكندر بر خلاف عزاى مردم عادى كه با غم است با خوشى انجام شود . وقتى خبر مرگ بمادرش رسید و تابوت را پیش او نهادند چنان كه اسكندر دستور داده بود در همه مملكت بانگ زد اما هیچكس دعوتش را نپذیرفت و ببانگ او پاسخ نداد و او باطرافیان خود گفت « چرا مردم دعوت مرا نپذیرفتند ؟ » گفتند « تو آنها را از قبول دعوت منع كرده اى » گفت « چطور ؟ » گفتند « دستور داده اى هر كه محبوبى از دست داده یا دوستى از او مرده یا از یارى جدا شده بدعوت تو نیاید و هیچكس از مردم نیست كه از این گونه مصیبت ها ندیده باشد » و چون این بشنید بیدار شد و منظور اسكندر را بدانست و گفت « پسرم مرا تسلیتى نكو داد » آنگاه گفت « اى اسكندر چقدر كارهاى آخرت به كارهاى اولت مانند بود » آنگاه بفرمود تا او را بتابوت مرمر نهادند و بمایه هایى كه حافظ اعضاى وى باشد اندود كردند او را از طلا برون آورد كه میدانست ملوك و اقوام بعد ، او را در این طلا نخواهند گذاشت و تابوت مرمر را بر سكوئى كه از سنگ سپید و مرمر مرتب شده بود نهاد و این سكوى سنگ سپید و مرمر تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در اسكندریه مصر بجاست و به قبر اسكندر معروفست بعدها در همین كتاب قسمتهائى از اخبار و عجایب اسكندریه و اخبار مصر و نیل را در جاى مناسب خواهیم آورد انشاء الله تعالى .

ص: 286

ذكر مطالبى از جنگهاى اسكندر در سرزمین هند

مسعودى گوید : وقتى اسكندر فور فرمانرواى شهر مانكیر را كه از ملوك هند بود بكشت و همه ملوك هند مطیع او شدند و چنان كه گفتیم مال و خراج به دو فرستادند شنید كه در اقصاى سرزمین هند پادشاهى با حكمت و سیاست و دیانت و منصف رعیت هست كه صدها سال از عمر او گذشته و از فیلسوفان و حكیمان هند هیچكس همانند او نیست و او را كند گویند . وى بر نفس خویش مسلط بود و صفات شهوى و غضبى و دیگر صفات بد را كشته بود و جانرا باخلاق كریم و ادب عالى آراسته بود اسكندر نامه اى به دو نوشت كه « اما بعد چون این نامه من به تو رسید اگر ایستاده اى منشین و اگر راه میروى به جائى منگر و گر نه ملك تو را پاره پاره میكنم و ترا بدنبال دیگر ملوك هند میفرستم » وقتى نامه به دو رسید اسكندر را جوابى نكو داد و شاهنشاه خواند و به دو خبر داد كه چیزها دارد كه همانند آن بنزد هیچكس نیست از جمله كنیزكى كه خورشید بر زیبا - روتر از اوئى طلوع نكرده و فیلسوفى كه از هوش تیز و قریحه نكو و اعتدال بنیه و وسعت دانش سؤال ترا پیش از آنكه بپرسى جواب دهد و طبیبى كه با وجود وى از بیمارى و عوارض تن باك ندارى مگر آن فنا و ویرانى كه تن را رسد و انحلال آن گره كه مبدع و خالق تن محسوس بر آن زده و از گشودن ناچار باشد كه تن و بنیه انسان را در این جهان بمعرض آفت و مرگ و بلیه نهاده اند و جامى

ص: 287

بنزد من هست كه وقتى آن را پر كنم همه سپاهت بنوشند و چیزى از آن كم نشود و از نوشیدن آن پرى افزاید و همه این چیزها را بحضور شاه میفرستم و پیشكش او میكنم وقتى اسكندر این نامه را بخواند و مضمون آن بدانست گفت « این چهار چیز پیش من باشد و این شخص حكیم از صولت من نجات یابد بهتر از آنست كه این چیزها پیش من نباشد و او هلاك شود . » آنگاه اسكندر عده اى از حكیمان یونان و روم را با گروهى سپاه بسوى او فرستاد و دستور داد اگر آنچه نوشته است راست است این چیزها را براى من بیارید و او را در محلش واگذارید و اگر معلوم كردید مطلب جز این است و او درباره این چیزها خلاف واقع گفته از حدود حكمت برون شده است و او را پیش من آرید . آن جماعت برفتند و چون به مملكت وى رسیدند آنها را به خوبى پذیرفت و در منزلى شایسته فرود آورد و چون روز سوم شد فقط حكیمان را بدون سربازان بار داد . حكیمان با هم گفتند اگر در اول با ما راست گوید بعد نیز در باره چیزهاى مذكور راست خواهد گفت و چون حكیمان بجاى خود نشستند و مجلس مرتب شد و با آنها درباره اصول فلسفه و طبیعیات و الهیات كه ما فوق آنست سخن آغاز كرد . جمعى از حكیمان و فیلسوفان او نیز به طرف چپش جاى داشتند . گفتگو درباره مبدأ اول بدرازا كشید و قوم بىتوجه بمراتب اشخاص ببحث و مشاجره در مسائل علمى و موضوعات فلسفى پرداختند سخن اوج گرفت و همگان نهایت دانش خویش باز نمودند آنگاه كنیزك را بیاوردند و چون بدیده آنها نمودار شد چشم به او دوختند و هر كه چشم بیكى از اعضاى نمایان او افكنده بود عضو دیگر را نتوانست دید كه بدیدار آن عضو و زیبائى و حسن تركیب و كمال صورت آن مشغول بود و قوم از حالتى كه هنگام دیدن كنیزك دست داد بر عقول خود بیمناك شدند آنگاه هر كدام بخویش آمدند و غلبه هوس و تقاضاى طبع را مقهور كردند . آنگاه چیزهاى دیگر را كه وعده داده بود به آنها نمود و راهیشان كرد و فیلسوف و طبیب و كنیزك و جام را همراهشان فرستاد و در قلمرو خود تا مسافتى آنها را بدرقه كرد وقتى بنزد اسكندر رسیدند

ص: 288

بفرمود تا طبیب و فیلسوف را منزل دهند و كنیزك را بدید و از دیدارش حیران ماند و عقلش خیره شد و سرپرست كنیزان خویش را گفت تا به كار وى پردازد آنگاه توجه وى بفیلسوف معطوف شد تا بداند كه پایگاه علم او چیست و هم بدانش طبیب و مقام وى در صنعت طب و حفظ صحت توجه فرمود حكیمان حكایت مباحثه با پادشاه هندى و فیلسوفان و حكیمان او را براى اسكندر باز گفتند كه از آن در عجب شد و در هدف و مقصد قوم و نتایجى كه بدست آورده بودند تامل كرد و كنجكاوى هندوان را درباره علت و معلول با گفتار یونانیان در خصوص برهان و صحت قیاس بدقت نگریست . آنگاه بصدد آمد فیلسوف را در خصوص چیزهائى كه راجع به او شنیده بود شخصاً بیازماید پس بخلوت نشست و باندیشه پرداخت و فكرى بخاطرش رسید كه مطلبى طرح كند و فیلسوف را با آن بمعرض امتحان آرد ، پس قدحى بخواست و پر از روغن كرد كه سر ریز شد و بطوریكه جاى افزودن نداشت و آن را بفرستاده اى داد و گفت این را پیش فیلسوف ببر و چیزى با او مگو . وقتى فرستاده قدح را ببرد و بفیلسوف داد وى از فهم درست و تسلطى كه بر مسائل مشكل داشت به خود گفت این پادشاه خردمند این روغن را براى منظورى نزد من فرستاده است و بتفكر پرداخت و درباره معنى آن كنجكاوى كرد آنگاه در حدود هزار سوزن بخواست و همه را در روغن فرو برد و بنزد اسكندر فرستاد اسكندر بفرمود تا سوزنها را به صورت كرده اى مدور و یك نواخت و متساوى الاجزاء بریختند و بگفت تا آن را بنزد فیلسوف برند و چون فیلسوف آن را بدید و در كارى كه اسكندر كرده بود بیندیشید بگفت تا آن را پهن كردند و در حضور وى به صورت آئینه اى در آوردند كه آن را صیقل داد و جسمى صیقلى شد كه از كمال صفا و روشنى صورت اشخاص مقابل را منعكس میكرد و بگفت تا آن را بنزد اسكندر پس فرستند .

و چون اسكندر آن را بدید و نكوئى صورت خود را در آن نگریست طشتى بخواست و آئینه را در آن نهاد و بگفت تا بطشت روى آئینه آب بریزند تا زیر آب بماند

ص: 289

و بگفت تا آن را بنزد فیلسوف ببرند وقتى فیلسوف این بدید بگفت تا از آئینه یك جام آبخورى مانند فنجان بساختند و آن را در طشت روى آب نهاد كه بالاى آب شناور ماند و بگفت تا آن را بنزد اسكندر پس بردند وقتى اسكندر این بدید بگفت تا خاك نرمى بیاوردند و جام را از آن پر كرد و براى فیلسوف فرستاد وقتى فیلسوف آن را بدید رنگش بگشت و بنالید و حالش دگرگون شد و اشكش بچهره فرو ریخت و آه بسیار كشید و ناله هاى طولانى كرد و فغانش بالا گرفت و باقى روز را با حالى نزار سر كرد و بكارى نپرداخت آنگاه كه این حال آرام شد خویشتن را بملامت گرفت و با خود عتاب همى كرد و گفت « واى بر تو اى نفس این چه بود كه ترا به این ورطه افكند و به این تنگنا دچار كرد و به این ظلمات گرفتار كرد ؟ مگر نبود كه در نور میچمیدى و در علوم تفنن داشتى و در روشنى صادق مینگریستى و در جهان روشن میخرامیدى ؟ بدنیاى ظلم و دشمنى و ستم و تباهى فرود آمدى كه حوادث با تو بازى كند و طوفانها ترا بهر سو افكند از علم نهان و حضور در جهان محبوب محروم ماندى و با حوادث سخت دچار شدى و از همه چیزهاى مطلوب باز ماندى . نیروهاى پاك و فراغت بىحساب تو چه شد كه به تن در آمدى و كون و فساد بر تو غلبه یافت ؟ اى نفس میان درندگان كشنده و افعیان مهلك و آبهاى غرق كننده و آتشهاى سوزنده و طوفانهاى سخت در آمدى كه روزگار ترا در ظلمات اجسام بگرداند و جز مردم غافل و جاهل بى - علاقه به نیكى و بیزار از خوبى نبینى » آنگاه نظر به آسمان كرد و ستارگان درخشان را بدید و با صداى بلند گفت « اى ستاره سیار و جسم روشن كه از عالمى شریف جلوه كرده اى و براى منظورى بوجود ! آمده اى تو از جهانى گرانقدرى كه جان در آن سكونت داشت و در خزاین آن مقیم بود اما از آنجا برون شدى » آنگاه بفرستاده گفت « این را بگیر و پیش شاه ببر » مقصودش خاك بود كه تغییرى در آن نداده بود و چون فرستاده پیش اسكندر بازگشت و همه آنچه را دیده بود با وى بگفت اسكندر از آن تعجب كرد و مقصد و منظور فیلسوف را درباره انتقال نفوس از عوالم بالا

ص: 290

به این عالم بدانست و چون فرداى آن شب شد اسكندر بمجلس خاص نشست و او را بخواند كه از پیش او را ندیده بود و چون بیامد و صورت او بدید و در قامت و خلقتش نگریست مردى بلند قامت و گشاده پیشانى و معتدل البینه دید و با خویشتن گفت « این بنیه با حكمت جور نیست وقتى صورت نكو و فهم نكو با هم شود یگانه زمان مىشود بطور قطع این شخص هر دو را دارد این شخص همه چیزهائى را كه براى او فرستادم بدانست و بىگفتگو و توضیح و مباحثه جواب داد ، هیچكس در این وقت بحكمت همسنگ او نباشد و بعلم با او بر نیاید . » فیلسوف نیز در اسكندر نظر كرد انگشت سبابه خود را بدور صورت بگردانید و به پره بینى نهاد و سوى او كه به جائى غیر تخت سلطنت نشسته بود شتافت و برسم پادشاهان درود گفت .

اسكندر اشاره كرد بنشیند و جائى كه فرموده بود بنشست . آنگاه اسكندر گفت چرا وقتى مرا نگریستى و چشم به من انداختى انگشت بدور صورت بگردانیدى و به پره بینى نهادى ؟ » گفت « اى پادشاه بروش عقل و صفاى قریحه در تو نگریستم و اندیشه اى را كه درباره من كردى بدانستم با آن تفكر كه درباره صورتم داشتى كه چنین صورت با حكمت كمتر قرین شود و اگر شود صاحب آن یگانه زمانه باشد پس انگشت خویش را بتصدیق اندیشه تو بگردانیدم و مثال و شاهد آن نمودم كه چنان كه در صورت بجز یك بینى نباشد در پایتخت هند نیز جز من نباشد و هیچكس از مردم بحكمت همسنگ من نشود » اسكندر به دو گفت « چه خوب مطلب را دریافتى و بصفاى خاطر نكته بر تو معلوم افتاد اكنون از این بگذر و به من بگو وقتى قدح پر از روغن را پیش تو فرستادم چه فهمیدى كه سوزنها را در آن فرو بردى و براى من پس فرستادى ؟ » فیلسوف گفت « اى پادشاه دانستم كه میگوئى قلب من چون این ظرف از روغن پر شده و علم را بسر برده ام و هیچكس از حكیمان بر آن نتواند افزود و بشاه گفتم كه علم من علم ترا فزون مىكند و چنان كه این سوزنها داخل ظرف شد داخل آن مىشود » گفت : « بگو بدانم وقتى از سوزنها كرده اى ساختم و براى 329

ص: 291

330 تو فرستادم چرا آن را آئینه كردى و صیقلى شده پیش من فرستادى ؟ » گفت اى پادشاه دانستم كه میخواهى بگویى كه از خونریزى و اشتغال بامور این جهانى قلب تو مانند این كرده سخت شده و علم نمىپذیرد و بفهم مسائل علم و حكمت راغب نیست و در جواب تو تبدیل كرده را مثال آوردم كه بچاره جوئى از آن آئینه اى صیقلى ساختم كه چون صاف است ، اجسام مقابل را منعكس مىكند » اسكندر گفت « راست گفتى جواب مقصود مرا دادى ولى اى فیلسوف به من بگو كه وقتى آئینه در طشت گذاشته شد و به آب فرو رفت چرا آن را به صورت جامى در آوردى و روى آب شناور كردى و براى من پس فرستادى ؟ » فیلسوف گفت : « دانستم كه مقصودت اینست كه عمر گذشته و كوتاه شده و اجل نزدیك است و علم بسیار را در مدت كوتاه درك نتوان كرد و جواب شاه را به تمثیل دادم كه من براى ادراك علم بسیار در مدت كم چاره خواهم كرد چنان كه آئینه را كه در آب فرو رفته بود به نیرنگ روى آب شناور كردم » اسكندر گفت « راست گفتى به من بگو چرا وقتى ظرف را پر از خاك كردم براى من پس فرستادى و مانند سابق تغییرى در آن ندادى ؟ » گفت « دانستم كه میخواهى بگویى پس از این همه مرگ است و چاره ندارد و تن به این عنصر سرد خشك سنگین كه زمین است مىپیوندد و اجزاى آن پراكنده مىشود و نفس ناطقه حیاتى شریف لطیف از جسد مرئى دور مىشود » اسكندر به دو گفت « راست گفتى و من بخاطر تو با هندیان نكوئى خواهم كرد » و او را - جایزه هاى بسیار فرمود و تیولهاى وسیع معین كرد . فیلسوف به دو گفت « اگر مال دوست میداشتم بدنبال علم نمىرفتم اكنون نیز چیزى را كه با علم تضاد دارد بدان ضمیمه نمیكنم اى پادشاه بدان كه مال مستلزم مراقبت است و من كسى را كه مراقبت غیر خود كند و جز به چیزى كه مایه صلاح نفس او مىشود توجه كند عاقل نمیدانم آنچه مایه صلاح نفس مىشود فلسفه است كه صیقل و غذاى آنست و وصول به لذات حیوانى و دیگر چیزها با فلسفه سازگار نیست . حكمت طریقه و نردبان

ص: 292

كمال است و هر كه از آن بىبهره ماند از قرب خالق خود بىبهره مانده است اى پادشاه بدان كه همه اجزاى جهان را با عدالت بهم پیوسته اند و با ستم برقرار نماند كه عدالت میزان خداى عز و جل است و حكمت او نیز از انحراف و خطا مبراست و ماننده ترین كارهاى مردم باعمال خالقشان نكوكارى با مردم است و تو اى پادشاه به شمشیر و شوكت ملك و تسلط بر امور و نظم سیاست بر تن رعیت تسلط یافته اى بكوش تا بوسیله نیكى و انصاف و عدالت بر قلوبشان نیز تسلط پیدا كنى كه خزانه سلطنت تو دل رعیت است . تو اگر قدرت گفتن دارى قدرت كردار نیز دارى مبادا بگفتار بس كنى و از كردار باز مانى . پادشاه نیك بخت آنست كه بركات روزگارش مدام باشد و پادشاه نگون بخت آنست كه ایامش انقطاع پذیرد هر كه در روش خود طالب عدالت باشد قلبش از لذت پاك طینتى روشن شود » .

مسعودى گوید : اسكندر ، فیلسوف را كه نمیخواست با او بماند آزاد گذاشت كه بدیار خود بازگشت و اسكندر را با این فیلسوف در اقسام علوم مناظره هاى بسیار بود و هم اسكندر با كند پادشاه هند مكاتبه ها و مراسله ها داشت كه تفصیل آن را با نكاتى جالب و گلچینى از منابع در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

در خصوص جام آن را نیز بیازمود كه از آب پر كرد و مردم را آب داد و از نوشیدن آنها چیزى كم نشد كه اثر آن ناشى از یك قسم خاصیت هندى و روحانیت و كمال طبیعت و توهم و علوم دیگر بود كه هندوان دعوى دانستن آن دارند . گویند این جام در سرندیب هند متعلق بآدم ابو البشر علیه السلام بود و بركت از او یافته بود و از او به ارث ماند و از شاهى بشاهى رسید تا به كند ، این پادشاه با شوكت و شان و فرزانه ، تعلق یافت . وجوه دیگر نیز گفته اند كه در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم . طبیب نیز با اسكندر درباره مقدمات معرفت و صنعت طب اخبار جالب و مناظرات عجیب داشت كه بتدریج بشرح طبیعیات و مطالب دیگر میرسید و از بیم تفصیل و علاقه باختصار این كتاب از ذكر آن چشم پوشیدیم زیرا سخن از توهم است كه هندیان

ص: 293

در صنعت طب و غیر طب مدعى آنند .

اسكندر در سفرها و عبور ممالك و طى اقالیم و مشاهده اقوام و ملاقات حكیمان نواحى دور با زبانهاى مختلف و صورتهاى شگفت و اخلاق و رسوم مختلف و حكایتهاى بسیار داشت از جنگ و حیله ها و خدعه ها و رفتارهاى گوناگون بناها كه ساخت كه شرح آن را در كتابهاى سابق خود كه نامبرده ایم و كتابهاى دیگر كه از وصف آن خوددارى كرده ایم آورده ایم و فقط اندكى از آن را یاد كردیم تا این كتاب نیز كه از جهانگردى و وفات او سخن دارد شمه اى از آن را نیز داشته باشد و بالله التوفیق .

ص: 294

ذكر ملوك یونان پس از اسكندر

آنگاه پس از اسكندر جانشین او بطلیموس پادشاه ملك شد وى حكیم و عالم و سیاستمدار و مدبر بود و پادشاهیش چهل سال و بقولى بیست سال بود و این پادشاه كه پس از اسكندر بود با بنى اسرائیل و دیگر ملوك شام جنگها داشت .

گروهى از مطلعان اخبار ملوك جهان گفته اند نخستین كس كه باز نگهداشت و آن را شكار آموخت او بود كه روزى به طرف یكى از تفرجگاه هاى خود میرفت و بازى را به حال پرواز دید كه باوج گرفتن نیرومند و بفروجستن ملایم و به پرواز مستقیم زبردست بود . با چشم او را دنبال كرد تا بدرختى بهم پیچیده و پر بار فرود آمد و چون بدقت در آن نگریست از صفا و زردى چشم و كمال خلقت او در عجب شد و گفت « این پرنده اى نكوست كه سلاحى دارد و شایسته است كه شاهان مجلس خویش را بدان زینت دهند . » و بگفت تا تعدادى از آن فراهم كنند كه مایه زنت مجلس باشد آنگاه مارى نر متعرض یكى از بازها شد و باز روى آن جست و بكشتش شاه گفت او « این شاه است كه از آنچه شاهان بخشم آیند او نیز بخشم آید آنگاه پس از چند روز یك روباه دست آموز متعرض باز شد و باز بر او جست كه زخمى شد و فرار كرد شاه گفت « این پادشاهى دلیر است كه تحمل ستم نكند » آنگاه پرنده اى بر آن گذشت و باز بر آن جست و طعمه خود كرد و شاه گفت « این پادشاهیست كه حریم خود را حفظ كند و از خوراك خویش غافل نماند » از آن پس باز نگهداشت و پس از او ملوك یونان و

ص: 295

روم و عرب و عجم و جز آنان باز نگهداشتند و ملوك روم كه پس از او بودند نگهدارى شاهین و شكار با آن را رسم كردند گویند لذریق ها كه ملوك اسپانى اندلس بوده اند نخستین بار شاهین نگهداشتند و با آن شكار كردند یونانیان نیز نخستین كسان بودند كه با عقاب شكار كردند و عقاب نگهداشتند . گویند ملوك روم نخستین كسان بودند كه با عقاب شكار كردند .

مسعودى گوید : سابقاً در همین كتاب در ضمن سخن از كوه قبخ و باب و ابواب شمه اى از اخبار باز و كسانى كه باز نگهداشتند آورده ایم حكماى قدیم میگفته اند حیوانات شكارى اقسام گونه گون دارد كه خدا آفریده و بمرتبه و مقام مختلف كرده كه چهار قسم و سیزده شكل است اقسام چهارگانه باز است و شاهین و قوش و عقاب و ما این اقسام را با شكلهاى مختلف و ترتیب آن نسبت به دیگر حیوانات شكارى با دلایل آن و مطالبى كه كسان در این باب گفته اند در كتاب اوسط آورده ایم .

آنگاه پس از بطلیموس هیفلوس بپادشاهى رسید وى مردى ستمگر بود و در ایام او پرستش مجسمه ها و بت ها پدید آمد زیرا این شبهه رخ داده بود كه بتان ما بین كسان و خالق واسطه اند و آنها را به خدا تقرب دهند و نزدیك كنند . مدت پادشاهى او سى و هشت سال و بقولى چهل سال بود .

گویند كسى كه پس از جانشین اسكندر بپادشاهى رسید بطلیموس دوم معروف به « دوست برادر » بود وى به یهودان فلسطین و ایلیاى شام حمله برد و اسیر گرفت و كشتار كرد ، و بطلب علوم برخاست ، بعدها بنى اسرائیل را به فلسطین باز برد و جواهر و اموال و زرینه و سیمینه هاى هیكل بیت المقدس را با آنها پس فرستاد در آن موقع پادشاه شام ابطنجنس بود و همو بود كه شهر انطاكیه را بنا كرد و پایتخت او بود بناى باروى شهر بدشت و كوه یكى از عجایب جهان بود طول بارو دوازده میل بود و یكصد و سى و شش برج و بیست و چهار هزار كنگره داشت و هر برج را محل یكى از بطریقان كرده بود كه با سرباز و اسبان خود در آن

ص: 296

جاى داشت و هر برج تا بالا چند طبقه بود كه طویله اسبان به پائین و روى زمین بود و سربازان در طبقات بالاتر و بطریق از همه بالاتر بود و هر برج چون قلعه درهاى آهنین داشت و آثار درها و جاى آهن تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو نمودار است آنگاه از چشمه ها و غیر چشمه ها آب به شهر آورد كه نمیشد آب را از بیرون قطع كرد و بوسیله كاریزها آب را بخیابانها و خانه ها رسانید من در آنجا دیده ام كه در مجراى معمولى آب كه سفال است رسوب آب سنگ مانند شده و روى هم متراكم شده و مجرى بسته شده و مانع جریان آب بود و آهن بشكستن آن كارگر نبود .

ما در كتاب « القضایا و التجارب » درباره آب انطاكیه كه در تن و أمعاء و معده انسان بادهاى سوداوى سرد و قولنجى غلیظ تولید مىكند آنچه را بمشاهده دیده یا از دیگران شنیده ایم نقل كرده ایم . رشید میخواست در آنجا مقیم شود و قسمتى از مطالب مذكور را و اینكه در آنجا سلاح و شمشیر و غیره پیوسته زنگ مىزند و بوى خوش عطر بجاى نمىماند و تغییر میپذیرد براى او بگفتند كه از اقامت آن صرف نظر كرد .

آنگاه پس از هیفلوس بطلیموس صنعتگر مدت بیست و شش سال پادشاه یونانیان شد . آنگاه پس از او بطلیموس معروف به « دوستدار پدر » نوزده سال پادشاهى ایشان یافت وى با ملوك شام و اسكندروس فرمانرواى انطاكیه جنگها داشت هم او بود كه شهر فامیه را ما بین حمص و انطاكیه بنا كرد .

آنگاه پس از او بطلیموس مولف « علم الفلك و النجوم » و « كتاب المجسطى » و غیره بیست و چهار سال پادشاه یونانیان بود آنگاه پس از او بطلیموس « دوستدار مادر » سى و پنج سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس صنعتگر دوم بیست و هفت سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس مخلص هفده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس اسكندرانى دوازده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس جدید هشت سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او بطلیموس سیاحتگر

ص: 297

شصت و هشت سال پادشاهى كرد و جنگهاى بسیار داشت آنگاه پس از او بطلیموس نو سى سال پادشاهى كرد .

آنگاه پس از وى دخترش كلپتره پادشاهى یافت و پادشاهى او بیست و دو سال بود وى زنى حكمت پیشه و فیلسوف منش بود و علما را تقرب میداد و حكما را احترام میكرد و كتابى در طب و افسون و دیگر اقسام حكمت تالیف كرده كه بنام او و منسوب بدوست و بنزد اهل صنعت طب معروفست . این ملكه آخرین پادشاهان یونان بود كه ملكشان انقراض یافت و دورانشان بسر رسید و آثارشان محو شد و علومشان از میان رفت مگر آنچه بدست حكیمانشان باقى مانده بود . مرگ این ملكه و خودكشى او حكایتى جالب دارد وى شوهرى داشت بنام انتونیوس كه در ملك مقدونیه یعنى اسكندریه و دیگر شهرهاى مزبور با او شریك بود و دومین پادشاه روم اغسطس از رومیه سوى آنها حمله برد اغسطس اول كس بود كه قیصر نامیده شد و قیصران بعد را به دو منسوب دارند كه بعداً در ضمن سخن از ملوك روم سرگذشت او را یاد خواهیم كرد وى در شام و مصر با ملكه كلپتره و شوهرش انتونیوس جنگها داشت تا آنتونیوس را بكشت و كلپتره براى دفع اغسطس پادشاه روم از مصر چاره اى نداشت اغسطس میخواست با او حیله كند كه از مقام حكمت وى خبر داشت و میخواست از او كه باقیمانده حكیمان یونان بود علم آموزد ، سپس او را شكنجه دهد و بكشد بنابر این نامه به دو نوشت و كلپتره منظور وى بدانست كه قبلا شوهر و بسیارى مردان او را كشته بود و مارى از آن مارها كه ما بین حجاز و مصر و شام یافت شود بخواست . این یك قسم مار است كه انسان را بنگرد و یكى از اعضاى او را بدقت نشانه كند و بسرعت باد چندین ذراع بپرد و همان عضو را نیش زند و سم بدان راند و انسان را بكشد و كس از كار آن آگاه نشود كه مار گزیده فورى بىحركت شود و مردم پندارند كه ناگهانى و بمرگ طبیعى مرده است .

من یك قسم از این مار را در ولایت خوزستان كه تابع اهواز است در راه بصره

ص: 298

بفارس در محل معروف به « خان مردویه » ما بین شهر دورق و دیار باسیان و فندم در آب بدیدم اندازه این مار یك وجب است و در آنجا بنام « فتریه » خوانده مىشود دو سر دارد و در میان شن و زیر زمین نهان است و چون وجود انسان یا حیوان را احساس كند چندین ذراع از جاى خود بجهد و با یك سر خود یكى از اعضاى حیوان را بزند و در ساعت او را از زندگى عارى كند . و این ملكه كلپتره بفرستاد تا یكى از این مارهاى مذكور را كه در سرزمین حجاز هست براى او بیاوردند و روزى كه بنا بود اغسطس به قصر وى در آید بفرمود تا یكى از كنیزان او كه میخواست پیش از او بمیرد تا پس از او دچار شكنجه نشود بمار كه در ظرف بود دست زد و بیدرنگ بىحركت شد آنگاه كلپتره بر تخت شاهى نشست و تاج بسر نهاد و لباس و زیور شاهى به پیكرش بود و اقسام سبزه و گل و میوه و بوى خوش و سبزه هاى شگفت انگیز و جز آن كه در مصر هست در مجلس خود پیش تخت بپراكند و ترتیب كارهاى لازم را داد و اطرافیان را از خود دور كرد كه بگرفتاریهاى خویش از ملكه غافل ماندند كه دشمن بر آنها دست یافته و پایتخت را گرفته بود آنگاه ملكه دست خود را به طرف شیشه اى كه مار در آن بود نزدیك كرد و مار زهر دهن بر او ریخت كه در جا خشك شد و مار از ظرف در آمد و سوراخ و راهى نیافت كه همه جا را با سنگ سپید و مرمر و رنگ ها محكم كرده بودند از این رو مار در میان گل و سبزه فرو رفت آنگاه اغسطس بیامد تا به مجلس ملكه رسید و او را بدید كه نشسته و تاج بسر دارد و تردید نكرد كه سخن نیز خواهد گفت و نزدیك او رسید و دید كه مرده است و از آن همه گل و سبزه بشگفت شد و دست سوى آن برد و هر یك از اقسام را لمس میكرد و میبوئید خاصان وى نیز كه همراه بودند شگفتى میكردند و او سبب مرگ كلپتره را ندانست و متاسف بود كه برو دست نیافته است در این اثنا كه گلها را بدست میمالید و میبوئید ناگهان مار بر جست و زهر به دو ریخت و بیدرنگ نیمه راستش خشك شد و چشم و گوش راستش از

ص: 299

كار افتاد و از كار ملكه و خودكشى او كه مرگ را بر زندگانى با زبونى ترجیح داده بود و نیرنگ او كه مار را میان گلها افكنده بود شگفتى كرد و در این باب شعرى به زبان رومى گفت و حال و حادثه خود و قضیه كلپتره را یاد كرد و یك روز پس این حادثه زنده بود و بمرد . اگر مار زهر خود را به كنیز و پس از آن به كلپتره نریخته بود اغسطس همانساعت مرده بود و این مدت زنده نمىماند . شعر اغسطس تاكنون بنزد رومیان معروف است و در عزا و مرثیه ملوك و اموات بخوانند و آن را جزو آوازهاى خویش شمارند و بنزد آنها معروف و شناخته است و ما سرگذشت و اخبار و جنگها و سفرهاى این ملوك را با اخبار حكیمانشان و عقاید و آراى آنها با مقالات فیلسوفانشان و دیگر اسرار و عجایب اخبارشان را در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم .

درباره شمار ملوك یونان آنچه مورد اعتماد است و مطلعان تاریخشان بر آن اتفاق دارند اینست كه همه ملوك یونان چهارده كس بودند كه آخرشان ملكه كلپتره بود و مدت سلطنت پادشاهانشان و روزگارشان و دوران قدرتشان سیصد و یك سال بود و پس از اسكندر پسر فیلیپس هر كه پادشاه یونانیان میشد بطلیموس نام داشت و این نام همه شاهان ایشان بود چنان كه شاهان ایران را خسرو و شاهان روم را قیصر و شاهان یمن را تبع و شاهان حبشه را نجاشى و شاهان زنگ را فلیمى گویند و ما سابقا شمه اى از طبقات ملوك جهان و نام ها و نام عمومیشان را در همین كتاب آورده ایم بعدها نیز در جا مناسب هنگام سخن از ملوك و ممالك مطالبى خواهیم داشت انشاء الله تعالى

ص: 300

ذكر ملوك روم و آنچه كسان درباره نسبها و شمار ملوك و سالهاى شاهیشان گفته اند

كسان را درباره رومیان و اینكه چرا بدین نام خوانده شده اند اختلاف است بعضیها گفته اند عنوان رومى به انتساب شهر رومیه یافته اند كه در زبان رومى روماس است و تعریب آن رومیه است و مردم آنجا را روم گفته اند و اهل رومیه خودشان را رومینس گویند مردم دربندها نیز همین كلمه را در مورد آنها به كار برند . به نظر بعضى دیگر این نام پدرشان بود كه روم بن سماحلین بن هربان بن عقلان بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم خلیل علیه السلام بود بعضى دیگر گفته اند آنها بنام پدر بزرگشان نامیده شده اند كه رومى بن لیطن بن یونان ابن یافث بن بریه بن سرحون بن رومیة بن مربط بن نوفل بن روین بن اصفر بن یغز بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم علیه السلام بود و جز آنچه گفتیم وجوه دیگر نیز گفته اند . سابقاً در همین كتاب در باب یونانیان ارتباط نسب اسكندر را با این نسب از روى گفته كسان یاد كرده ایم و خدا بهتر داند . عیص سى پسر آورد و رومیان اخیر پسران اصفر بن عیص بن اسحاق بوده اند و گروهى از شعراى قدیم عرب پیش از ظهور اسلام این نكته را یاد كرده اند زیرا مطلب مذكور میان ایشان مشهور بوده است از جمله عدى بن زید عبادى است كه گوید :

« و بنى اصفر اشراف ملوك روم كسى كه نامور باشد از ایشان نماند . » عیص بن اسحاق كه همان عیصو بود از دختران كنعانى زن گرفت و فرزندان

ص: 301

فراوان آورد گویند عمالیق كه عربان صحرانشین شامند از فرزندان نفار بن عیص و رعوئیل بن عیصو بوده اند . علماى عرب این را فقط درباره رومیان مىپذیرند و در مورد عمالیق و دیگران انكار دارند و همه این رشته نسبها مربوط بمندرجات تورات و دیگر كتابهاى عبرانى است .

مسعودى گوید و رومیان بر ملك یونانیان غلبه یافتند و حكایت آن دراز است كه در این كتاب شرح آن میسر نیست . نخستین كس از ملوك روم كه پادشاهى یافت ساطوخاس بود و او جالیوس اصغر پسر روم بن سماحلیق بود و پادشاهیش بیست و دو سال بود و بقولى نخستین پادشاه روم قیصر بود كه نامش غالوس پركولیوس بود و 18 سال پادشاهى كرد و در نسخه دیگر هست كه اول كس از رومیان كه پس از یونانیان بپادشاهى رسید تولیس بود كه هفت سال و نیم پادشاهى كرد و شهر رومیه چهار صد سال پیش از این رومیان بنا شده بود .

آنگاه پس از وى اغسطس قیصر پنجاه و شش سال پادشاهى كرد و این پادشاه نخستین كس از شاهان روم بود كه قیصر نام یافت و پادشاه دوم رومیان بود قیصر بمعنى « شكافته » است زیرا مادر وى بمرد و آبستن او بود و شكمش بشكافتند و این پادشاه در ایام خویش میبالید كه زن او را نزائیده است . ملوك بعدى روم نیز كه از فرزندان او بودند بدین كار و حكایت مادرشان میبالیدند و نام همه ملوك روم كه پس از وى آمد قیصر شد و خدا بهتر داند .

این پادشاه بشام و مصر و اسكندریه حمله برد و باقیمانده ملوك اسكندریه و مقدونیه را كه همان مصر است از میان برداشت از پیش گفته ایم كه هر كه شاهى مقدونیه و اسكندریه داشت بطلمیوس خوانده میشد و این پادشاه یعنى اغسطس خزاین ملوك اسكندریه و مقدونیه را به تصرف آورد و به رومیه برد و در زمین جنگهاى بسیار داشت كه در كتابهاى سابق خویش از آن سخن آورده ایم وى بت پرست بود و در سرزمین روم شهرها بساخت و ولایتها پدید آورد كه منسوب بدوست

ص: 302

و قیساریه از آن جمله بود در شام نیز بساحل فلسطین شهرى بنام قیساریه هست كه بسال چهل و دوم پادشاهى این اغسطس مسیح عیسى ابن مریم علیه السلام كه چنان كه از پیش گفتیم یسوع ناصریست آنجا تولد یافت و از پادشاهى اسكندر تا تولد مسیح سیصد و شصت و نه سال بود و من به شهر انطاكیه در كلیساى قسبان در یكى از تواریخ پادشاهى روم دیدم كه از پادشاهى اسكندر تا تولد مسیح سیصد و نه سال بود و تولد یسوع ناصرى بسال بیست و یكم پادشاهى هیرودس كه در آن روزگار پادشاه بنى اسرائیل بود در ایلیاى فلسطین كه به عبرانى اورشلیم گویند رخ داد بنابر این مطابق تاریخ اهل شریعت و كتاب از هبوط آدم تا تولد مسیح پنجهزار و پانصد و پنجاه سال بوده است .

اغسطس پس از تولد مسیح چهارده سال و نیم پادشاهى كرد و مدت پادشاهى او بر رومیان در رومیه و در سفرها كه داشت پنجاه و شش سال بود و كیفیت مرگش را از مارگزیدگى او در مقدونیه و خشك شدن نصف تنش و از كار افتادن گوش و چشمش ضمن سخن از خودكشى كلپتره در باب پیش از همین باب آورده ایم .

پس از وى طیباریوس پادشاه روم شد و مدت شاهیش بیست و دو سال بود و سه سال به آخر پادشاهى او مانده بود كه مسیح علیه السلام صعود كرد و چون این پادشاه در رومیه بمرد رومیان اختلاف كردند و فرقه ها شدند و دویست و نود و هشت سال در اختلاف و نزاع بر سر پادشاهى بودند كه نه نظمى داشتند و نه پادشاهى كه متحدشان كند .

وقتى این مدت مذكور بگذشت طباریس غانس را در شهر رومیه پادشاه خویش كردند و شاهیش چهار سال بود این قوم فقط مجسمه ها و تصویرها را پرستش میكردند .

آنگاه پس از وى قلودیس چهارده سال در رومیه پادشاهى كرد . او نخستین

ص: 303

پادشاه از پادشاهان روم بود كه كشتار نصارى و پیروان مسیح را آغاز كرد گویند در ایام وى پطرس كه نام یونانیش شمعون است و عربانش سمعان نام دهند با پولس در شهر روم كشته و وارونه بر دار شدند و حكایتشان با سیماى جادوگر نیز در رومیه رخ داد این دو تن از كسانى بودند كه بانطاكیه رفتند و خدا عز و جل در سوره پس از ایشان خبر داده است پس از آن اهمیت فراوان یافتند و این بزمانى بود كه دین مسیح در رومیه رواج گرفت و پیكرشان را در مخزن بلورین نهادند و چنان كه از پیش گفتیم تاكنون در یكى از كلیساهاى رومیه به همان وضع بجاست . بیشتر علاقمندان اخبار جهان و سرگذشت و تاریخ ملوك بر این رفته اند كه این دو تن بدوران پادشاه پنجم از ملوك روم در رومیه كشته شده اند ، شاگردان یسوع ناصرى در زمین پراكنده شدند ، مارى به مادناى عراق رفت و در شهر دیر قنى و صافیه بر ساحل دجله ما بین بغداد و واسط بمرد این شهر شهر على بن عیسى بن داود بن جراح و محمد بن داود بن جراح و دبیران دیگر است و قبر مارى تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در آنجا در كلیسائى بجاست و پیروان دین نصرانیت آن را احترام میكنند و توما كه یكى از آن دوازده تن بود براى دعوت بشریعت مسیح سوى هند رفت و همانجا بمرد و یكى دیگر بدورترین شهر خراسان رفت و آنجا بمرد . محل قبرش معروفست و نصارى آن را محترم دارند . بعضى گفته اند كه وى بدیار قوقا و خانیجار و كرخ حدان از مرزهاى عراق بمرد و محل قبرش مشهور است . مارقس نیز در اسكندریه بمرد و قبرش آنجاست و او یكى از چهار شاگرد بود كه انجیل را نوشتند مارقس با مردم مصر و كشته شدنش حكایتى جالب دارد و سبب آن را در كتاب اوسط كه پیش از این كتاب تألیف شده آورده ایم و قصه وصیت او را با مردم مصر گفته ایم كه وقتى سوى مغرب میرفت گفت : « هر كه به صورت من پیش شما آمد او را بكشید كه پس از من مردمى همانند من پیش شما خواهند آمد بى تأمل آنها را بكشید و سخنشان را نپذیرید » این بگفت و برفت و مدتى از آنها غایب

ص: 304

بود و به جائى كه قصد داشت نرسید و سوى مصریان بازگشت و چون خواستند او را بكشند گفت « واى بر شما من مارقس هستم » گفتند « نه پدر ما مارقس بما خبر داده و گفته هر كه را همانند او باشد بكشیم » گفت « من خود مارقسم » گفتند « بهیچوجه ترا رها نكنیم و ناچار باید ترا بكشیم » و او را بكشتند . پیش از آن در آغاز كار دلائلى بتایید گفتار او خواسته و معجزه از او مطالبه كرده بودند و یكیشان گفته بود « اگر آنچه آورده اى راست است به آسمان برو كه ما رفتنت را ببینیم » و او دكمه لباس بگشود و روپوشى پشمین بتن كرد كه به آسمان بالا رود و جمعى از شاگردان به دو در آویختند و گفتند اگر به روى پس از تو كه را داریم كه تو پدر ما بوده اى و بعدها حكایت او چنان شد كه بگفتیم . شاگردان مسیح هفتاد و دو تن بودند و جز آنها دوازده شاگرد دیگر نیز بود اما كسانى كه انجیل را روایت كردند : لوقا و مارقس و یوحنا و متى بودند كه لوقا و متى از هفتاد و دو نفر بودند و بعضى متى را جزو دوازده نفر بشمار آورده اند و مقصودشان را درین باره ندانسته ام . دو تن راوى انجیل كه از دوازده تن بودند یوحنا بن زبدى بود و مارقس رسول اسكندریه و سومى كه به انطاكیه رفت و پطرس و لوقا پیش از او رفته بودند پولس بود و هم او سومى است كه در قرآن آمده و خداوند فرمود « و به سومى نیرویشان دادیم » گویند هیچیك از راهبان نصارى گوشت نخورند بجز راهبان مصر كه مارقس گوشتخوارى را براى ایشان روا دانسته است .

آنگاه نیرون پادشاه روم شد و كارش استقرار گرفت و بعبادت بت ها و مجسمه ها متمایل شد گویند كشته شدن پطرس و پولس كه از پیش گفته ایم ، در رومیه بدوران پادشاهى او بود كه رومیان از دین مسیح خبردار شدند و دعوتگران مسیحى میان آنها فراوان شد و این پادشاه مردم بسیار از ایشان بكشت و مدت شاهیش چهارده سال و چند ماه بود .

آنگاه پس از وى طیطش و اسپاسیانوس سیزده سال مشتركا در شهر رومیه

ص: 305

پادشاهى كردند و یك سال پس از پادشاهیشان بشام عزیمت نمودند و با بنى اسرائیل جنگهاى بزرگ داشتند كه در اثناى آن سیصد هزار كس از بنى اسرائیل كشته شد و بیت المقدس را ویران كردند و هیكل را به آتش سوختند و جاى آن را با گاو زراعت كردند و آثار آن را از میان برداشتند كه عبادتشان بت پرستى بود .

در یكى از كتابهاى تاریخ دیدم كه خداوند از آن روز كه بیت المقدس خراب شد رومیان را كیفر داد كه هر روز بوسیله اقوام مجاورشان اسیرانى از آنها گرفته شود و هیچ یك از روزهاى جهان بسر نرود مگر آنكه كم یا زیاد اسیرانى از آنها گرفته شود آنگاه پس از آنها دوبطیاس مدت پانزده سال پادشاهى روم داشت وى بت پرست بود و بتان را محترم داشت وى در سال نهم پادشاهى خود یوحناى حوارى یكى از چهار راوى انجیل را بیكى از جزایر دریا تبعید كرد و بعد پس آورد .

آنگاه پس از وى بیرنوس یك سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او طریانوس هفده سال پادشاه بود و بت میپرستید و بسال نهم پادشاهى او یوحناى حوارى بمرد آنگاه پس از او ادریانس یازده سال پادشاه بود و بت میپرستید و باقیمانده بناهایى را كه بنى اسرائیل در شام ساخته بودند ویران كرد آنگاه پس از وى ابطولیس در رومیه بیست و سه سال پادشاهى كرد و بیت المقدس را بساخت و آن را ایلیا نامید . او نخستین كس بود كه بیت المقدس را ایلیا گفت آنگاه پس از او مرلس هفده سال پادشاهى كرد و بت پرستید آنگاه پس از او فرمودش بپادشاهى رسید كه بت میپرستید و سیزده سال پادشاه بود آنگاه پس از وى سویرس هیجده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى پسرش ابطونیس پادشاه شد كه بت میپرستید و هفت سال بود . آنگاه پس از وى ابطونیس دوم چهار سال پادشاهى داشت و بت میپرستید . به آخر دوران این پادشاه جالینوس طبیب بمرد آنگاه پس از وى اسكندر مامیاس كه بمعنى عاجز است ، پادشاه شد

ص: 306

او نیز بت میپرستید و سیزده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى مقمس پادشاه شد كه بت میپرستید و مدت پادشاهیش سه سال بود آنگاه پس از وى غردانس كه بت پرست بود شش سال پادشاهى كرد . آنگاه پس از وى دقیوس شصت سال پادشاهى كرد وى نیز بت میپرستید و بسیار كس از مسیحیان بكشت و بهر جا تعقیب كرد .

اصحاب كهف از این پادشاه فرار كردند . كسان را درباره اصحاب كهف و رقیم اختلاف است بعضى بر آنند كه اصحاب كهف همان اصحاب رقیم اند بعضى گفته اند رقیم لوح سنگى بود بر در غار كه نام اصحاب كهف بر آن مرقوم رفته بود . بعضى دیگر گفته اند اصحاب رقیم بجز اصحاب كهف بوده اند و هر دو جا را بسرزمین روم یاد كرده ایم احمد بن طیب بن مروان سرخسى شاگرد یعقوب بن اسحاق كندى از محمد بن موسى منجم نقل كرده كه وقتى الواثق بالله او را از سر من - راى بدیار روم فرستاده بود در آنجا محل اصحاب رقیم را كه محلى معروف به حارمى است دیده بود و ما قصه اصحاب كهف و محل و كیفیت احوالشان را تا بامروز با حكایت اصحاب رقیم و آنچه محمد بن موسى منجم درباره ایشان گفته و بلیه اى كه از موكل ایشان به دو رسیده كه میخواسته بود او را با مسلمانانى كه همراهش بودند با زهر بكشد همه را در كتاب اوسط آورده ایم و هم خبر سدى را كه ذو القرنین براى جلوگیرى یاجوج و ماجوج بنا كرد گفته ایم .

مسعودى گوید : در كتاب « صور الارض و ما علیها من الابنیة المعظمة و الهیا - كل المشیدة » دیدم كه عرض سد را ما بین دو كوه به غیر از طول و ارتفاع نه درجه و نیم از درجات فلك تصویر كرده بود كه از این قرار عرض آن از كوه تا كوه دیگر یكصد و پنجاه فرسنگ است و این به نظر جمعى از اهل تحقیق و نظر محال مینماید محمد بن كثیر فرغانى منجم نیز آن را انكار كرده و در این باره سخن گفته و نادرستى آن را بدلیل وانموده است . احمد بن طیب كه المعتضد بالله او را بكشت در باره كهف و رقیم رسائل خاص دارد و ما همه مطالبى را كه در این باب گفته اند در

ص: 307

كتاب اوسط آورده ایم .

آنگاه جالینوس سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او پدنوس در حدود بیست سال و بقولى پانزده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او فورس در حدود بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او پسرش بنام فارس در حدود دو سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او قلیطانس ده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او قسطنطنین پادشاهى یافت .

مسعودى گوید : آنچه در اكثر كتابهاى تاریخ دیده ام و مورد اتفاق است اینكه شمار ملوك روم كه در شهر رومیه پادشاهى كردند و در این باب یادشان كردم چهل و نه پادشاه بود و مجموع سالهاى پادشاهیشان از پادشاه اول كه گفتیم درباره او اختلاف است تا این قسطنطنین كه پسر هلانى است چهار صد و سى و هفت سال و هفت ماه و هفت روز بود كتب تاریخ در این باب مختلف است و درباره نام ملوك و مدت شاهیشان متفق نیست و بیشتر به زبان رومى است و ما آنچه میسر بود بگفتیم و این ملوك را اخبار و سرگذشتهاست كه در كتب نصرانیان ملكانى هست و تفصیل و حاصل آن را با بناها كه ساخته اند و سفرها كه داشته اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 308

ذكر ملوك مسیحى روم كه ملوك قسطنطنیه اند و شمه اى از اخبارشان

قسطنطنین پس از مرگ قلیطانس در رومیه پادشاه شد وى نیز بت پرست بود و اول كس از ملوك روم كه از رومیه به بوزنطیا انتقال یافت او بود بوزنطیا همان شهر قسطنطنیه است كه بساخت و بنام خویش نامید و تا روزگار ما همان نام دارد درباره بناى شهر با یكى از ملوك بر جان حكایتى جالب داشت و انتقال بقسطنطنیه بسبب بیمى بود كه از یكى از شاهان ساسانى داشت . ترك رومیه و قبول نصرانیت بسال اول پادشاهى او بود . بسال نهم پادشاهیش مادرش هلانى بسرزمین شام آمد و كلیساها بساخت و به بیت المقدس رفت و چوبى را كه به اعتقاد ایشان مسیح را بر آن صلیب كرده بودند بجست و چون بیافت آن را با طلا و نقره بیار است و روز پیدایش آن را عید كرد كه عید صلیب است و روز چهاردهم ایلول گیرند . در این روز چنان كه در همین كتاب ضمن اخبار مصر بیاریم ترعه ها و خلیج هاى مصر را بگشایند و هم او بود كه كلیساى حمص را روى چهار ستون بساخت كه از عجایب بناهاى جهانست و گنجها و دفینه ها از مصر و شام بدست آورد و در بناى كلیساها و تأیید دین نصارى خرج كرد و هر كلیسا كه بشام و مصر و دیار روم هست از بناى این ملكه هلانى مادر قسطنطنین است و در همه كلیساها كه ساخته بود نام خود را قرین صلیب كرد . رومیان در حروف خود هم ندارند . هلانى پنج حرف دارد كه اولى حرف اماله است و به حساب جمل پنج مىشود . دوم كه لام است سى مىشود . سوم

ص: 309

نیز اماله است و آن نیز پنج است . چهارمى نون است و پنجاهست . پنجم یاء است كه در حساب حمل ده است و این بطوریكه گفتیم اختصار صداست و این ترتیب كلمه رومى است كه صد مىشود . بسال هفدهم پادشاهى قسطنطنین پسر هلانى سیصد و هجده اسقف در شهر نیقیه كشور روم فراهم آمدند و دین نصرانى را به پا داشتند و این اجتماع نخستین اجتماعات ششگانه است كه رومیان در دعاى خود یاد میكنند و آن را قوانین نامند و معنى این اجتماعات ششگانه به رومى سنودس هاست كه مفرد آن سنودس است اجتماع اول در نیقیه بود بتعدادى كه گفتیم و این اجتماع بر ضد اریوس بود و همه نصارى از ملكانى و مشرقى یعنى عباد كه ملكانیان و عامه مردم آنها را نسطورى گویند متفق شدند یعقوبیان نیز با این سنودس همسخن بودند سنودس دوم در قسطنطنیه بر ضد مقدونس بود اسقفانى كه آنجا فراهم شدند صد و پنجاه تن بودند سنودس سوم در افسوس بود و شماره آنها دویست مرد بود سنودس چهارم در خلقدونیه بود و شمارشان ششصد و شصت كس بود . سنودس پنجم بقسطنطنیه بود و شمارشان یكصد و چهل و شش كس بود سنودس ششم در مملكت مدائن بود و شمارشان دویست و هشتاد و نه كس بود . بعدها ضمن سخن از ترتیب ملوك روم از این سنودس ها و رواج دین نصارى و زوال عبادت مجسمه ها و تصویرها سخن خواهیم داشت .

سبب دخول قسطنطنین پسر هلانى بدین نصارى و علاقمندى وى به این دین چنان بود كه قسطنطنین با قوم بر جان یا قوم دیگرى بجنگ بود و جنگ در حدود یك سال پیوسته بود یكى از روزها جنگ به ضرر او بود و مردم بسیار از یاران وى كشته شده بود و از هلاك بترسید و بخواب دید كه گوئى نیزه هائى از آسمان فرود آمد كه علامت ها داشت و درفشهایى كه بر سر آن صلیبهاى طلا و نقره و آهن و مس و اقسام جواهر و چوب بود و به دو گفتند این نیزه ها را بگیر و بوسیله آن با دشمن خود جنگ كن تا فیروز شوى و در

ص: 310

خواب با آن جنگ كردن گرفت و دشمن شكست خورد و فرار كرد . و او فیروز شد و چون از خواب بیدار شد بگفت تا نیزه ها بیاوردند و صلیب بر آن زد و در لشكر گاه بلند كرد و بدشمن حمله برد كه فرارى شدند و شمشیر در آنها نهاد و چون به نیقیه بازگشت از مطلعان درباره این صلیب ها پرسید كه آیا میدانند مربوط بكدام دین و مذهب است ؟ به دو گفتند « بیت المقدس شام مركز این مذهب است » و رفتار ملوك سلف را در خصوص كشتار مسیحیان به دو خبر دادند پس او كس بشام و بیت المقدس فرستاد كه سیصد و هیجده اسقف جمیع كردند و به نیقیه نزد وى آوردند كه قصه خویش با ایشان بگفت و دین نصرانیت را براى او تشریع كردند و این سنودس اول بود كه چنان كه گفتیم بمعنى اجتماع است . گویند هلانى مادر قسطنطنین پیش از این خواب نصرانى شده بود و قضیه را از او نهان میداشت .

پادشاهى قسطنطنین تا وقتى بمرد سى و یك سال بود . در تاریخ صورت دیگر هست كه وى پنج سال پادشاهى كرد و ما اخبار و جنگهاى او را و اینكه بجستجوى محل قسطنطنیه برون شد و به این خلیج منشعب از دریاى مایطس و نیطس رسید در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم . خلیج قسطنطنیه از این دریا منشعب مىشود و آب در آنجا جریان دارد و بدریاى شام میریزد طول این خلیج سیصد و پنجاه میل است و كمتر از این نیز گفته اند و عرض آن در محلى كه از دریاى مایطس جدا مىشود در حدود ده میل است و در آنجا كشتیهاست و یك شهر رومى نیز بنام سباه هست كه از كشتیهاى روس و غیر روس كه به این دریا میرسد جلوگیرى مىكند آنگاه خلیج بنزدیك قسطنطنیه تنگ مىشود و عرض آن در جائى كه محل عبور از ساحل شرقى بساحل غربى و محل شهر قسطنطنیه است در حدود چهار میل مىشود كه محل كشتیهاست و در محل معروف به اندلس بنهایت تنگى میرسد كه در آنجا كوه ها هست با چشمه پر آبى كه آب آن معروف است و بنام چشمه مسلمه بن عبد الملك شهره است زیرا

ص: 311

مسلمه هنگام محاصره قسطنطنیه بر سر این چشمه فرود آمده بود و كشتیهاى مسلمانان همانجا به دو رسید . دهانه خلیج در طرف دریاى شام و انتهاى مصب آن بسیار تنگ است و در آنجا برجى هست كه مردان آن بدورانى كه كشتیهاى اسلام برومیان حمله میبرد از كشتىهاى مسلمانان جلوگیرى میكرد ولى اكنون كشتیهاى رومى بدیار اسلام حمله مىكند . و قبلا و بعداً كار بدست خداست ابو عمیر عدى بن احمد بن عبد الباقى ازدى كه در سابق و حال شیخ در بندهاى شامى بوده است و مردى محقق است به من گفت كه وقتى درین خلیج براى صلح و فدیه اسیران بقسطنطنیه میرفت جریان و عبور آب از طرف دریاى مایطس واضح بود بنا باشد در آب هاى مجاور دریاى شام نیز نمودار باشد كه آب آرام است و این دلیل پیوستگى آب دو دریاست و میگفت كه وى از دریاى روم نیز وارد این خلیج شده است از اهل تحقیق كه با غلام زرافه در پیكار سلوقیه شركت كرده و وارد خلیج قسطنطنیه شده و مسافتى دور در آن پیموده اند مكرر شنیده ام كه در این خلیج آب در اوقات مختلف شب و روز همانند جزر و مد كمتر و بیشتر میشده است و بر ساحل آن قلعه ها و شهرهاست و چون كاهش آب را احساس كرده اند بسرعت از آنجا بدریاى روم رانده اند . بر مدخل خلیج از طرف دریاى روم شهرى هست كه بدهانه خلیج بسیار نزدیكست و خلیج از دو طرف شرق و شمال قسطنطنیه را در برگرفته است طرف جنوب خشكى است طرف مغرب نیز خشكى است و درى از صفحات مس مطلا بتام در زرین آنجا هست . در طرف مغرب نیز چند بارو و یك قصر هست و بلندترین باروهاى طرف غرب در حدود سى ذراع و بقولى كمتر از این است و كوتاهترین محل بارو ده ذراع است و باروى طرف جنوبى از همه جا بلندتر است و نزدیك خلیج فقط یك بارو هست كه قصر و مزغل و برجهاى بسیار دارد و هم به طرف دریا و خشكى در بسیار دارد و اطراف آن كلیساى بسیار است گویند با روسى در دارد و بعضى پنداشته اند كه یكصد در كوچك و بزرگ دارد قسطنطنیه شهرى

ص: 312

بد هواست كه بادهاى مختلف دارد و چون ما بین دریاهاى متعدد است كه گفته ایم بدن را رطوبت دهد .

مسعودى گوید : بدوران یونانیان و مدتى از دوران تسلط روم حكمت بسط و اوج داشت عالمان حرمت داشتند و حكیمان عزیز بودند و درباره طبیعیات و جسم و عقل و نفس و علوم چهارگانه یعنى ارثماطیقى كه علم اعداد است و جومطریقى كه علم مساحت و هندسه است و استرنومى كه علم نجوم است و موسیقى كه علم تركیب آهنگهاست نظریاتى ابراز میداشتند و بازار علوم رایج و قلمرو آن روشن و آثار آن نیرومند و بناى آن و الا بود تا وقتى دین نصارى در كشور روم رواج گرفت كه آثار حكمت را محو كردند و رسوم آن را از میان بردند و راههاى آن را كور كردند و آنچه را یونانیان عیان كرده بودند بظلمات كشاندند و مطالبى را كه قدماى یونان توضیح داده بودند تغییر دادند .

و از جمله چیزهاى مهم كه من ترك كرده ام معرفت علم موسیقى است كه موسیقى غذاى روح و طرب انگیز و مشغول كننده است كه جان از شنیدن آن بطرب آید و به تركیبات آن راغب باشد . حكیمان از اهمیت موسیقى سخن آورده و گرانقدرى آن را تایید كرده اند . اسكندر گوید : هر كه نواها را بفهمد از سایر خوشیها بىنیاز شود فلاسفه گفته اند نغمه و آهنگ نمودار مدركات عالى است كه از دسترس منطق دور مانده و در قلمرو آن نبوده و كس بتوضیح آن قادر نبود و نفس آن را به صورت آهنگ بظهور آورده است و چون بظهور آورد از آن مسرور شد و طرب كرد و بدان عشق ورزید . حكما چهار وتر را در مقابل طبایع چهارگانه آورده اند . زیر در قبال صفرا دو دانك در قبال خون و سه دانك در قبال بلغم و برهم در مقابل سوداست و ما از موسیقى و موسیقى گران و نغمه و اقسام رقص و طرب و نواها و نسب نواها و اقسام موسیقى كه اقوام مختلف یونان و روم و سریان و نبط و سند و هند و ایران و دیگر اقوام داشته اند و تناسب نواها و وترها و

ص: 313

تناسب نفس با آهنگها و كیفیت پیدایش طرب و اقسام شادى و رفتن غم و زوال اندوه و علل طبیعى و نفسانى آن و مطالب مربوط به این مسائل از هر جهت بتفصیل در كتاب الزلف سخن آورده ایم و نیز از اخبار دلپسند و انواع موسیقى و سرگرمى این اقوام در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط سخن گفته ایم و از تكرار در اینجا بىنیازیم كه این كتابى بنهایت مختصر است و اگر مجالى بود شمه اى از آن را در همین كتاب خواهیم گفت انشاء الله تعالى و اگر میسر نشد در كتابهاى سابق خود همه چیز را بشرح و تفصیل گفته ایم .

آنگاه پس از قسطنطنین بن هلانى پادشاه فیروزمند قسطنطنین بن قسطنطنین « كه پسر پادشاه سلف بود بپادشاهى رسید پادشاهیش بیست و چهار سال بود و كلیساهاى بسیار ساخت و دین نصارى را قوت افزود آنگاه للیانس برادر زاده قسطنطنین بپادشاهى رسید و دین نصرانى را رها كرد و به بت پرستى بازگشت و به للیانس دیندار معروف شد پیروان دین نصارى به علت بازگشت وى از نصرانیت و تغییر رسوم آن با وى دشمنى دارند و او را للیانس بزطاط داده اند وى بدوران پادشاهى شاپور پسر بابك بعراق حمله برد و تیرى ناشناس به دو رسید و جان داد وى با سپاه بىشمار بعراق آمده بود و شاپور وسیله اى براى دفع او نداشت براى آنكه غافلگیر شده بود و از مقابله او بحیله پرداخت و قصه چنان شد كه گفتیم و تیر ناشناس پرتاب شد . مدت پادشاهى للیاس تا وقتى بمرد یك سال بود و بیشتر از این نیز گفته اند وى پادشاه سوم دوران رواج نصرانیت بود وقتى للیاس كشته شد شاهان و بطریقان و سپاهیانى كه با وى بودند بنالیدند و سوى بطریقى یونیاس نام كه بنزد ایشان محترم و معتبر بود پناه بردند گویند وى دبیر پادشاه سابق بود و او بپادشاهى رضایت نداد مگر آنكه همگى بدین نصارى باز گردند آنها نیز پذیرفتند و شاپور این جماعت را به تنگنا افكند و سپاهشان را محاصره كرد و یونیاس با شاپور مكاتبه و صلح و اجتماع و گفتگو و مصاحبت داشت آنگاه از هم جدا شدند و او سپاه نصرانى را ببرد و با شاپور مسالمت

ص: 314

كرد و بعوض خسارتهائى كه بسرزمین او وارد آمده بود اموالى فرستاد با هدایائى از تحفه هاى روم . یونیاس دین نصارى را تایید كرد و به وضع سابق باز برد و عبادت ها و مجسمه ها را منع كرد و بت پرستى را مجازات اعدام داد . پادشاهیش یك سال بود .

آنگاه پس از او اوالس بپادشاهى رسید وى بر دین نصارى بود سپس از آن بگشت . وى در یكى از جنگها كشته شد و پادشاهیش تا وقتى كشته شد چهارده سال بود گویند در ایام وى اصحاب كهف چنان كه خداوند جل ثناؤه خبر داده از خواب برخاستند و یكى را با پول به شهر فرستادند و این محل در شمال كشور روم است . مطلعان علم فلك را در قصه انحراف خورشید از كهف ایشان در حال طلوع و غروب با آنكه در شمالند گفتگوى بسیار است و خداى تعالى در كتاب خویش از این قصه خبر داده گوید « و خورشید را بینى كه چون بر آید از غار ایشان منحرف باشد » تا آخر آیه و اینان از شهر افسیس كشور روم بودند .

آنگاه بعد از اوالس ، غراطیاس پانزده سال پادشاهى كرد و یك سال پس از پادشاهى او اجتماع نصرانیت شد كه یكى از اجتماعات آنها بود و درباره روح - القدس قرار نهائى دادند و مقدونس بطریق قسطنطنیه را بسوختند و این سنودس دوم بود . آنگاه پس از او تدوسیس بزرگ بپادشاهى رسید . معنى تدوسیس در زبان ایشان « بخشش خدا » است وى دین نصرانى را قوت داد و احترام كرد و كلیساها بساخت وى از خاندان شاهى نبود و اصلا رومى نبود بلكه نژاد اشبان داشت كه یكى از اقوام قدیم بوده اند كه در شام و مصر و مغرب و اندلس پادشاهى داشته اند و كسان را درباره ایشان اختلاف است واقدى در كتاب « فتوح الامصار » گوید كه آغازشان از مردم اصفهان بوده و از آنجا آمده اند بنابر این میباید ایشان از جانب ملوك طبقه اول ایران بوده باشند . عبد إله بن خرداد به نیز چنین گفته است و جمعى از اهل سیرت و اخبار نیز گفتار آنها را تایید كرده اند

ص: 315

ولى مشهورتر اینست كه این قوم از فرزندان یافث بن نوح بوده اند و ملوك اندلس كه لذریق عنوان داشته اند از ایشان بودند درباره دینشان نیز اختلاف هست بعضى دیگر گفته اند كه پیرو مذهب صابیان و دیگر بت پرستان بوده اند درباره نسبشان چنانچه گفتیم معروفتر اینست كه از فرزندان یافث بن نوح بوده اند . مدت پادشاهى تدوسیس تا وقتى بمرد ده سال بود .

آنگاه پس از او ارقادیس چهارده سال پادشاهى كرد و پیرو دین نصرانى بود آنگاه پس از او پسرش تدوسیس كوچك پادشاه شد و این در شهر افسیس بود وى دویست اسقف را فراهم آورد و این اجتماع سوم بود كه از پیش بگفته ایم و در این اجتماع نسطورس بطریق را لعن كردند و ما حكایت حیله اى كه بطریق اسكندریه در كار بطریق قسطنطنیه كرد و قضیه نسطورس كه یوحناى معروف به راهب را تبعید كرد و قضیه یدوقیا همسر پادشاه را تا تبعید نسطورس از قسطنطنیه به انطاكیه و از آنجا به صعید مصر همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . نصاراى مشرقى به نسطورس انتساب دارند كه پیروى او كردند و سخن او گفتند و ملكانیها این عنوان را از روى عیبجوئى و تحقیر به آنها دادند و گر نه مشرقیان را به حیره و دیگر نواحى شرق عباد مىخواندند و دیگر نصاراى مشرق انتساب به نسطورس را نمیپذیرند و خوش ندارند كه آنها را نسطورى خطاب كنند .

برصوما مطران نصیبین راى مشرقیان را درباره ثالوث یعنى اقانیم سه گانه و جوهر واحد و كیفیت اتحاد لاهوت قدیم با ناسوت تجدید تایید كرد . پادشاهى تدوسیس كوچك تا وقتى بمرد چهل و دو سال بود آنگاه پس از او مرقیانوس پادشاهى یافت و پس از آن بلخار یا همسر مرقیانوس كه ملكه بود پادشاه شد كه قضیه نصاراى یعقوبى و اختلاف درباره سه اقنوم در ایام او بود و پادشاهیش هفت سال بود .

بیشتر یعقوبیان در عراق و تكریت و موصل و جزیره اقامت دارند و قبطیان حصر مصر بجز اندكى كه ملكانیند و مردم نوبه و ارمنستان همه یعقوبىاند . مطران

ص: 316

یعقوبیان در تكریت ما بین موصل و بغداد اقامت داشت . در نزدیكى راس العین نیز مطرانى داشتند كه بمرد و اكنون مطرانشان در ولایت حلب به شهر قنسرین و عواصم است رسم بوده كه كرسى یعقوبیان به شهر انطاكیه باشد یك كرسى نیز بمصر دارند و خبر ندارم كه جز این دو كرسى مصر و انطاكیه داشته باشند .

آنگاه پس از مرقیانوس و زنش ، الیون كوچك پسر الیون بپادشاهى رسید و پادشاهیش شانزده سال بود در ایام او به سفر یعقوبى بطریق اسكندریه مطرود شد و ششصد و سى اسقف براى این كار اجتماع كرد . در « تاریخ الروم » هست كه شمار اجتماع كنندگان ششصد و شصت كس بود كه در خلقدونیه فراهم شدند و این اجتماع نزد ملكانیان سنودس چهارم است اما یعقوبیان این سنودس را معتبر نمىشمارند و درباره سوارى بطریق و شاگردش یعقوب برذعى كه به مذهب سوارى دعوت میكرد حكایتى جالب دارند . یعقوبیان به این یعقوب برذعى انتساب دارند و بنام وى معروف شده اند وى از اهل انطاكیه بود و برذعه یعنى روپوش چهار پایان میبافت از این جهت بنام برذعى معروف شد . آنگاه پس از وى الیون كوچك پسر الیون یك سال پادشاهى كرد وى پیرو مذهب ملكانى بود آنگاه پس از او زینو كه از ولایت ارمینیان بود پادشاه شد وى پیرو مذهب یعقوبى بود و پادشاهیش هفده سال بود و با كسانى كه در پایتخت بر ضد او قیام كرده بودند جنگها داشت و فیروز شد . آنگاه پس از او نسطاس پادشاه شد وى نیز پیرو مذهب یعقوبى بود و شهر عموریه را بساخت و گنجهاى و دفینه هاى بزرگ بدست آورد و پادشاهیش تا وقتى بمرد نوزده سال بود . آنگاه پس از وى یوسطاناس نه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى یوسطانیاس سى و نه سال پادشاهى كرد و كلیساهاى بسیار ساخت و دین نصرانى را رواج داد و مذهب ملكانى را تایید كرد و كلیساى رها را كه از عجایب جهان و از جمله معبدهاى معروف است بساخت در این كلیسا دستمالى بود كه به نظر نصارى سخت محترم بود كه یسوع ناصرى

ص: 317

وقتى از آب تعمید برون شد خویشتن را با آن خشك كرده بود و این دستمال همچنان دست بدست میرفت تا در كلیساى رها قرار گرفت و در این سال یعنى سال سیصد و سى و دو كه خطر رومیان نمودار شد و رها را محاصره كردند مسلمانان این دستمال را برومیان دادند كه از در صلح آمدند . رومیان وقتى این دستمال را میگرفتند سخت مسرور بودند .

آنگاه پس از او برادرزاده اش نوسطیس سیزده سال پادشاهى كرد وى بر مذهب ملكانى بود . آنگاه پس از وى طباریس چهار سال پادشاهى كرد و در ایام ملك خود اقسام لباس و ابزار و ظروف طلا و نقره و دیگر لوازم ملوك پدید آورد آنگاه پس از وى موریقس بیست سال پادشاهى كرد و خسرو پرویز را در مقابل بهرام چوبین یارى كرد و غافلگیر كشته شد و پرویز بانتقام او سپاهى بروم فرستاد و چنان كه از پیش گفتیم جنگها در میانه رفت . آنگاه پس از وى فوقاس پادشاه شد و هشت سال پادشاهى كرد و او نیز كشته شد . سپس هرقل كه پیش از آن بطریق یكى از جزایر بود پادشاه شد و بیت المقدس را تعمیر كرد ، این كار پس از آن بود كه ایرانیان از شام عقب نشستند ، و كلیساها بساخت و هجرت پیمبر صلى الله و علیه و سلم از مكه بمدینه شرفها إله تعالى بسال هفتم پادشاهى او رخ داد .

ص: 318

ذكر ملوك روم پس از ظهور اسلام

مسعودى گوید : در كتابهاى تاریخ درباره مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم و اینكه بدوران كدام یك از ملوك روم بود اختلافى دیده ام بعضى درباره مولد و هجرت وى همان گفته اند كه ما پیش گفته ایم بعضى دیگر گفته اند مولد وى علیه الصلاة و السلام در ایام پادشاهى یوسطینوس اول بود كه پادشاهى وى بیست و نه سال بود آنگاه یوسطینوس دوم پادشاه شد و شاهیش بیست سال بود آنگاه هرقل پسر یوسطینوس بپادشاهى رسید و همو بود كه دینارها و درهمهاى هرقلى را سكه زد و پادشاهیش پانزده سال بود آنگاه پس از وى پسرش مورق بن هرقل بپادشاهى رسید .

آنچه در كتب زیج نجوم آمده و حسابگران نجوم طبق آن عمل میكنند و هم در تواریخ سلف و خلف ملوك روم هست اینست كه هنگام ظهور اسلام و ایام ابو بكر و عمر هرقل پادشاه روم بوده است ولى این ترتیب در دیگر كتابهاى تاریخ و اهل خبر و سیرت جز بندرت نیامده بلكه در تواریخ اهل سیرت آمده كه هنگام هجرت پیمبر خدا صلى إله علیه و سلم پادشاه روم قیصر بن مورق بود .

آنگاه پس از او قیصر بن قیصر پادشاه شد و این بروزگار ابو بكر صدیق رضى الله عنه بود .

آنگاه پس از او پسر قیصر بپادشاهى رسید و این بروزگار خلافت عمر بن خطاب رضى إله عنه بود و سرداران اسلام چون ابو عبیدة بن جراح و خالد بن ولید و یزید بن ابى - سفیان و دیگر سرداران اسلام كه شام را گشودند با او جنگیدند و از شام بیرونش كردند

ص: 319

بروزگار خلافت عثمان بن عفان رضى إله عنه پادشاه روم مورق پسر هرقل بود پس از او در خلافت على بن ابى طالب رضى إله عنه و روزگار معاویة بن ابى سفیان مورق پسر مورق پادشاهى روم داشت آنگاه پس از او قلفط بن مورق در بقیه روزگار معاویه پادشاهى داشت و میان او با معاویه مكاتبه و مصالحه بود و كسى كه در میانه رفت و آمد داشت فناق رومى غلام معاویه بود . معاویه وقتى بجنگ على بن ابى طالب رضى إله عنه میرفت با پدر قلفط مورق بن مورق صلح كرده بود و او معاویه را بپادشاهى بشارت داده و گفته بود كه مسلمانان بر قتل خلیفه خود عثمان هم سخن میشوند آنگاه پادشاهى بمعاویه میرسد در آن هنگام معاویه از طرف عثمان حاكم شام بود و این حكایتى دراز است كه در كتاب اوسط آورده ایم و گفته ایم كه از علم مغیبات است كه ملوك روم از اسلاف خویش به ارث مىبرند . پادشاهى قلفط پسر مورق در اواخر روزگار معاویه و روزگار یزید بن معاویه و روزگار معاویه بن یزید و روزگار مروان بن حكم و آغاز روزگار عبد الملك مروان بود .

آنگاه لاون بن قلفط در روزگار عبد الملك بن مروان بپادشاهى رسید و پادشاه بعد از او جیرون بن لاون بروزگار ولید بن عبد الملك و بروزگار سلیما بن عبد الملك و خلافت عمر بن عبد العزیز بود آنگاه كار پادشاهى روم آشفته شد كه قضیه مسلمه بن عبد الملك رخ داد و مسلمانان به خشكى و دریا بجنگ ایشان برخاستند و رومیان یكى از غیر خاندان شاهى را كه اهل مرعش بود و جرجیس نام داشت پادشاه خود كردند و پادشاهیش نوزده سال بود و كار پادشاهى روم همچنان آشفته بود تا قسطنطنین بن الیون بروزگار خلافت ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور برادرش پادشاهى كرد آنگاه پس از او قسطنطنین بن الیوان پادشاه شد و چون سنش كم بود مادرش اریش شریك پادشاهى او شد و این بروزگار هارون الرشید بود آنگاه قسطنطنین بن الیون بمرد و چشمان مادرش را میل كشیدند و حكایت آن دراز است پس از آن یعفور بن اسدراق بپادشاهى روم رسید و ما بین او و رشید نامه ها رفت

ص: 320

رفت و رشید بجنگ وى رفت و او گستاخىاى را كه در یكى از نامه ها كرده بود جبران كرد و رشید از دیار او بازگشت ولى باز پیمان بشكست و از اطاعت سرباز زد و چون رشید در رقه بیمار بود قضیه را از او مكتوم داشتند .

ابو العتاهیه درباره اطاعت نقفور و اموال و هدیه و باج كه براى رشید فرستاد گوید :

« اى پیشواى هدایت تو به دین توجه دارى و هر طالب آبى را كه سیراب میكنى .

تو را دو نام است كه از رشاد و هدایت مایه دارد و توئى كه رشید و مهدى نام دارى . وقتى به چیزى خشم گیرى سزاوار خشم باشد و اگر از چیزى خشنود شوى مردم از آن خشنود شوند . در شرق و غرب براى ما دست بزرگوارى گشوده اى تو شرقى را بىنیاز كردى و غربى را بىنیاز كردى و روى زمین از بخشش تو پوشیده شد تو امیر مؤمنان و جوانمرد و پرهیزكارى و از نیكوكارى آنچه پیچیده بود گشودى خدا خواسته كه ملك هارون براى اوصافى باشد و اراده خدا در میان خلق اجرا شده است دنیا بخرسندى دوستى هارون میجوید و نقفور باجگزار هارون شده است » و چون هارون از بیمارى شفا یافت كس جرئت نداشت او را از پیمان شكنى نقفور خبردار كند و یكى از شاعران بحضور وى رسید و گفت :

« پیمانى كه نقفور داده بود شكست و چرخ فنا بر او همیگردد . امیر المؤمنین مژده ! كه خدا فتحى بزرگ به تو عطا كرد فتحى كه بر فتحهاى دیگر افزوده مىشود و در اثناى آن درفش منصور تو پیشاپیش ما میرود . مردم بهمدیگر مژده دادند كه پیام و بشارت پیمان شكنى او رسید و امیدوارند كه از یمن تو در جنگى كه مایه شفاى جانهاست و عواقب آن معلوم است تسریع شود . اى نقفور تو تصور كرده اى پیشوا از تو دور است كه پیمان شكسته اى حقاً نادان و مغرورى . راستى وقتى پیمان شكستى پنداشتى رهائى توانى داشت ! مادرت عزایت بدارد آنچه پنداشته اى

ص: 321

خطا و فریب است كه دیارت نزدیك باشد یا محلت دور باشد پیشوا بدرهم كوفتن تو تواناست اگر هم ما غافل باشیم پیشوا از چیزى كه آن را با دور اندیشى راه میبرد و میگرداند ، غافل نیست شاهى كه شخصاً براى جهاد آماده است دشمنش همیشه بدست او مقهور است اى كه بكوشش خود خشنودى خدا میطلبى و هیچ خاطرى از خدا نهان نیست كسى كه با پیشواى خود نادرستى كند نصیحت سودش ندهد اما نصیحت نصیحتگرانش مایه سپاس است خیرخواهى پیشوا بر همه مردم واجب است و براى خیرخواه ، جبران گناه و مایه سرفرازیست . » و این قصیده اى دراز است و چون بخواند رشید گفت راستى چنین كرده است و بدانست كه وزیران تدبیر كرده اند و آماده شد و سوى او حمله برد و نزدیك هرقله فرود آمد و این بسال یكصد و نود بود .

ابو عمیر عدى بن احمد بن عبد الباقى ازدى براى من نقل كرد كه رشید وقتى میخواست بنزدیك قلعه هر قله فرود آید مردم دربندها و از جمله دو شیخ دربندهاى شام مخلد بن حسین و ابو اسحاق فزارى مؤلف كتاب السیر همراه وى بودند . رشید با مخلد بن حسین خلوت كرد و گفت « درباره فرود آمدن ما بنزد این قلعه چه میگوئى ؟ » گفت « این نخستین قلعه رومى است كه با آن روبرو میشوى و در كمال قوت و استحكام است كه اگر فرود آئى و خدا فتح آن آسان كند پس از آن گشودن هیچ قلعه مشكل نباشد » او را مرخص كرد آنگاه ابو اسحاق فزارى را بخواند و با او همان گفت كه با مخلد گفته بود و او گفت « اى امیر مؤمنان این قلعه ایست كه رومیان در گلوگاه دربندها ساخته و آن را یكى از دربندهاى خود كرده اند و مردم آن سكونت ندارند اگر آن را بگشایى غنیمتى در آن نیست كه به همه مسلمانان و اگر گشودن آن میسر نشود خلاف تدبیر است . رأى من اینست كه امیر مؤمنان جانب یكى از شهرهاى بزرگ روم عزیمت كند كه اگر مفتوح شود غنایم آن به همه مسلمانان رسد و اگر میسر نشود معذور باشیم » رشید گفتار مخلد را پسندید

ص: 322

و بنزدیك هرقله فرود آمد و نوزده روز اطراف آن جنگ انداخت كه مردم بسیار از مسلمانان كشته شد و توشه و علوفه نماند و رشید سخت دلتنگ شد و ابو اسحاق فزارى را احضار كرد و گفت « اى ابراهیم مىبینى كه مسلمانان را چه رسیده اكنون راى تو چیست ؟ » گفت « اى امیر مؤمنان من از همین میترسیدم و از پیش گفتم و نظر داشتم كه كوشش و جنگ مسلمانان پاى قلعه دیگر باشد اما اكنون كه آغاز كرده ایم از اینجا نمیتوان رفت كه مایه نقص ملك و وهن دین و تحریص مردم قلعه هاى دیگر بمقاومت و ثبات در قبال مسلمانان خواهد شد ولى اى امیر مؤمنان راى من اینست كه بفرمائى در سپاه بانگ زنند كه امیر مؤمنان پاى این قلعه خواهد ماند تا خدا عز و جل آن را بر مسلمانان بگشاید و بفرمائى تا چوب ببرند و سنگ فراهم كنند و شهرى در مقابل این قلعه بسازند تا خدا عز و جل آن را بگشاید و هیچیك از افراد سپاه جز این نداند كه سر اقامت داریم كه پیمبر صلى الله علیه و سلم فرمود « جنگ خدعه است » و این جنگ حیله است نه جنگ شمشیر » رشید هماندم بفرمود تا بانگ زدند و سنگ فراهم آمد و چوب از درختها بریده شد و مردم بنایى آغاز كردند و چون قلعگیان این بدیدند شبانه فرار آغاز كردند و با ریسمانها فرود میامدند .

در روایت ابى عمیر بن عبد الباقى مطالب دیگر نیز هست از جمله قصه دخترى كه رشید از این قلعه اسیر گرفت و دختر بطریق آنجا بود و حسن و جمالى داشت و نماینده رشید ضمن فروش غنائم پیوسته قیمت او را بیفزود و چندان بالا برد تا براى رشید بخرید و كنیز در دل وى جا گرفت و در حدود رافقه بفاصله چند میل از راه بالس قلعه اى براى وى بساخت و نام آن را بتقلید هرقله دیار روم ، هرقله كرد و این حكایت ، دراز است كه تفصیل آن را در كتاب اوسط آورده ایم . این قلعه تا كنون بجاست و خرابه هاى آن معروف به هرقله است . ابو بكر محمد بن حسین بن درید براى ما نقل كرد و گفت كه . ابو العینا براى من نقل كرد و گفت كه

ص: 323

شبل ترجمان براى من نقل كرد و گفت : هنگامى كه رشید به نزدیك هرقله فرود آمد و آن را بگشود من با وى بودم و سنگى آنجا منصوب بود كه نوشته یونانى داشت من مشغول ترجمه آن شدم ، رشید مرا مینگریست و من نمیدانستم و ترجمه چنین بود .

« بسم الله الرحمن الرحیم اى آدمیزاد فرصت را همین كه بدست آمد غنیمت شمار و امور را به صاحب آن واگذار و فرط خوشحالى ترا بگناه وا ندارد و غم روزى را كه نیامده به خود تحمیل مكن كه اگر از زندگى و بقیه عمر تو باشد خدا آن روز روزى ترا برساند و بجمع مال مغرور مباش چه بسیار كس كه دیدم مال براى شوهر زن خود میاندوخت و چه بسیار كس كه خویشتن به مضیقه داشت و براى خزانه دیگران صرفه جوئى میكرد » و تاریخ این نوشته در آن روز بیشتر از دو هزار سال بود .

دروازه هرقله مشرف بر یك دره است و خندقى بدور آنست . جمعى از مطلعان و دربندنشینها گفته اند كه وقتى كار محاصره بر مردم هرقله سخت شد و از پیكار سنگ و تیر و آتش بجان آمدند دروازه را بگشودند و مسلمانان نیك نگریستند ناگاه یكى از مردم آنجا كه مردى خوش تن و توش بود با سلاح كامل برون شد و بانگ زد « اى مردم عرب مقابله شما با ما بدرازا كشیده است اكنون ده تا بیست مرد از شما به هماوردى من بیاید » و هیچكس سوى او نرفت كه منتظر اجازه رشید بودند و او خواب بود و رومى بقلعه باز گشت . چون رشید بیدار شد و قضیه را به دو خبر دادند تاسف خورد و خدمه را ملامت كرد كه چرا بیدارش نكرده اند به دو گفتند « اى امیر مؤمنان اینكه امروز كس سوى او نرفت طمع و غرور و جرئت او را زیاد خواهد كرد كه فردا نیز بدعوت هماورد برون آید و همان سخن بگوید آن شب بر رشید دراز شد و صبحگاهان به حال انتظار بود كه دروازه گشوده شد و همان سوار برون آمد و سخن خود را تكرار كرد رشید گفت « هماورد او كیست ؟ »

ص: 324

بیشتر سرداران داوطلب شدند ، میخواست یكى از آنها را بفرستد كه اهل دربندها و سربازان داوطلب بر در خیمه بفغان آمدند و بعضیشان اجازه حضور یافتند مخلد بن حسین و ابراهیم فزارى در مجلس رشید بودند ، چون بیامدند گفتند « اى امیر مؤمنان سرداران تو بشجاعت و دلیرى و نام آورى و جنگاورى شهره اند اگر یكیشان برود و این كافر را بكشد كار مهمى نخواهد بود و اگر كافر او را بكشد براى سپاه مایه ننگى بزرگ و رخنه اى پوشش ناپذیر خواهد بود ما جزو عامه ایم و هیچیك نام آور نیستیم اگر امیر مؤمنان یكى از ما را براى هماوردى او انتخاب كند مناسبتر است . » رشید راى ایشان را بپسندید . مخلد و ابراهیم گفتند « اى امیر مؤمنان راست میگویند . » آنها نیز بیكى از خودشان اشاره كردند كه ابن جزرى نام داشت و به دربندها معروف و بجنگاورى موصوف بود . رشید به دو گفت « بجنگ او میروى ؟ » گفت « آرى و از خدا بر ضد او یارى میخواهم » گفت « اسب و شمشیر و نیزه و سپر به دو بدهید » گفت اى امیر مؤمنان من باسب خودم بیشتر اعتماد دارم و نیزه خودم بدستم آشناتر و استوارتر است ولى شمشیر و سپر را بر میدارم » پس سلاح بتن كرد و رشید او را نزدیك خواند و دعا كرد و بیست تن از سربازان داوطلب با او روان شدند و چون بدره سرازیر شدند كافر یكایك آنها را شمرد و گفت « شرط ما بیست نفر بود و شما یك مرد بیشتر آورده اید ولى مهم نیست » بانگ بر او زدند كه فقط یكى از ما با تو مقابله خواهد كرد . و چون ابن جزرى از جمع جدا شد كافر او را نیك نظر كرد در این حال بیشتر رومیان از قلعه رفیق خودشان را مینگریستند رومى به دو گفت « اگر چیزى بپرسم راست جواب میدهى ؟ » گفت « آرى . گفت ترا به خدا ابن جزرى نیستى ؟ » گفت « به خدا چرا ، آیا همشأن تو نیستم ؟ » گفت « چرا هستى » آنگاه پیكار آغاز كردند و حمله ها بردند و كارشان بدرازا كشید و نزدیك بود اسبها زیر پایشان از رفتار بماند و هیچیك بحریف خود خراشى نزده بود . آنگاه نیزه ها بیفكندند این به طرف یارانش و او به طرف قلعه ، و شمشیر كشیدند و جنگ سخت شد و اسبها

ص: 325

از رفتار بماند ابن جزرى ضربتى برومى میزد كه پنداشت كارگر مىشود و او ضربت را دفع میكرد كه سپر او آهن بود و صدائى ناهنجار از آن بر میخاست . رومى نیز ضربتى به دو حواله میداد و شمشیرش فرو میشد كه سپر ابن جزرى سپر تبتى بود و كافر بیم داشت شمشیرش فرو رود و كند شود . چون از همدیگر نومید شدند ابن جزرى گریزان شد و رشید و مسلمانان از گریز او سخت غم زده شدند و مشركان از قلعه همهمه كردند ولى ابن جزرى حیله كرده بود . كافر بدنبال او دوید و نزدیك شد و چون ابن جزرى او را بدسترس خود دید كمندى بسویش افكند و از زین بزیرش كشید و به دو حمله برد و هنوز پیكرش به زمین نرسیده بود كه سرش جدا شد و مسلمانان تكبیر گفتند و مشركان شكسته شدند و به طرف در دویدند كه آن را ببندند . خبر برشید رسید و بسرداران بانك زد كه در سنگ منجنیقها آتش بگذارند كه قوم دفع آن نتوانند كرد . مسلمانان به طرف دروازه شتافتند و به زور شمشیر وارد شدند . گویند كه اهل قلعه امان خواستند و امان یافتند و اینكه گویند بجنگ گشوده شد از قول كسانى كه گویند به صلح گشوده شد معروفتر است شاعر فرزانه ابو نواس در این باب گوید :

« هرقله وقتى دید كه پیكرها با نفت « و آتش فرو میریزد ، فرو افتاد . گفتى « آتشهاى ما پهلوى قلعه آنها « همانند مشعلها بر بساط گازران بود » و این سخنى سست است اما در آن وقت از جهت معنى گرانقدر بود و گوینده آن جایزه بزرگ گرفت . بابن جزرى نیز اموال بسیار بخشیدند و او را سردار كردند و خلعت دادند اما هیچیك را نپذیرفت و گفت كه او را معاف بدارند و به همان حال واگذارند . ابو العتاهیه شاعر در این باب گوید :

« بدانید كه هرقله از مهابت پادشاهى كه توفیق

ص: 326

« صواب دارد صلاى ویرانى داد « هارون با مرگ تهدید میكرد و با سلاح برنده « بیم میداد و درفش ها كه قرین ظفر بود « چون ابرها همى گذشت . اى امیر مؤمنان « فیروز شدى بسلامت باش و ترا به غنیمت و « بازگشت مژده باد . » رشید از آن پس با این نقفور حكایتهاى بسیار داشت كه شرح آن را در كتاب اوسط آورده ایم با قصه اینكه یحیى بن شخیر را فرستاد و گفت بنزد نقفور خود را بكرى بزند و قصه نقفور و اینكه به بطریقان خود گفت رشید این شخص را براى كربازى فرستاده است و قصه ابن شخیر كه وقتى خزائن را به دو نشان دادند دینار و درهمى خواست كه تصویر سپاه بر آن باشد و موضوع نقفور كه بعداً باطاعت رشید آمد و تعهد وى كه رشید هر جا بود از آب عین العشره كه همان چشمه بربدون است براى او بفرستند كه ابى در كمال صافى و سبكى است و مطالب دیگر كه برعایت اختصار از ذكر آن خوددارى كردیم .

آنگاه پس از نقفور استبراق پسر نقفور پسر استبراق در ایام محمد امین بپادشاهى رسید و همچنان پادشاه بود تا قسطنطنین پسر قلفط بپادشاهى دست یافت و پادشاهى این قسطنطنین در ایام مأمون بود .

آنگاه پس از وى توفیل بپادشاهى رسید و این در خلافت معتصم بود .

قسطنطنین بود كه زبطره را بگشود و المعتصم بالله بجنگ وى رفت و عموریه را بگشود كه خبر آن را در همین كتاب ضمن اخبار معتصم خواهیم آورد انشاء الله تعالى . آنگاه پس از وى میخائیل بن توفیل پادشاه شد و این در ایام خلافت واثق و متوكل و منتصر و مستعین بود آنگاه میان رومیان درباره پادشاهى خلاف افتاد و توفیل پسر میخائیل پسر توفیل را پادشاه خویش كردند و آنگاه بسیل صقلبى

ص: 327

كه از خاندان شاهى نبود بپادشاهى رسید و پادشاهى او بروزگار معتز و مهتدى و قسمتى از خلافت معتمد بود . آنگاه پس از او پسرش الیون پسر بسیل در بقیه روزگار معتمد و آغاز روزگار معتضد پادشاهى كرد و چون او بمرد پسرش اسكندر روش را پادشاه كردند ولى رفتار او را نپسندیدند و خلعش كردند و برادر او لاوى پسر الیون پسر بسیل صقلبى را پادشاه كردند و پادشاهى او در بقیه روزگار معتضد و روزگار مكتفى و آغاز روزگار مقتدر بود و چون او بمرد پسر كوچكى بجا گذاشت كه قسطنطنین نام داشت و ارمنوس بطریق دریا و سپهسالارش در پادشاهى او شریك شد و دختر خویش را بزنى به قسطنطنین خردسال داد و این در بقیه روزگار مقتدر و روزگار قاهر و راضى و متقى بود و تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو كه روزگار خلافت ابو اسحاق المتقى بالله پسر مقتدر است دوام دارد .

اكنون روم سه شاه دارد كه بزرگتر از همه و مدبر امور ارمنوس مستبد است و دومى قسطنطنین پسر لاوى پسر الیون پسر بسیل است و شاه سوم پسر ارمنوس است كه بعنوان شاه خطاب مىشود و نامش اسطفنوس است و ارمنوس پسر دیگر خود را صاحب كرسى قسطنطنیه كرده كه بطریق اكبر است و دین خویش را از او میگیرند . این پسر را از پیش اخته كرده و بكلیسا تقرب داده بود . كار روم در وقت حاضر بدست پادشاهان مذكور است .

مسعودى گوید : اخبار ملوك روم به ترتیبى كه گفتیم بدینجا ختم مىشود و خدا بهتر داند كه بروزگار آینده كارشان چگونه خواهد بود . از این قرار سالهاى ملوك مسیحى روم از قسطنطنین پسر هلانى كه چنان كه گفتیم مروج دین نصارى بود تا زمان حاضر پانصد و هفت سال بوده است و تعداد ملوكشان آنچه مورد اتفاق است از قسطنطنین تا وقت حاضر چهل و یك پادشاه است و پسر ارمنوس را بشمار نیاورده اند . فقط قسطنطنین و ارمنوس كه در وقت حاضر دو پادشاه رومند به حساب آمده اند . اگر پسر ارمنوس را نیز به این شمار بیاریم

ص: 328

تعداد ملوك روم از آغاز رواج نصرانیت یعنى از قسطنطنین پسر هلانى در مدت مذكور چهل و دو پادشاه مىشود . گروهى از علاقمندان اخبار جهان بر این رفته اند كه از هبوط آدم علیه السلام تا وقت حاضر یعنى سال 332 ، ششهزار و دویست و پنجاه و هفت سال است . بعدها در همین كتاب مختصرى از تاریخ سالهاى جهان و پیمبران و ملوك را در بابى كه خاص آن خواهیم داشت یاد خواهیم كرد انشاء الله تعالى .

ص: 329

ذكر مصر و اخبار آن و نیل و عجایب آن و ذكر ملوك مصر و دیگر مطالب مربوط به این باب

مسعودى گوید : خداوند جل ثناؤه مصر را در چند جا از كتاب خود یاد كرده و او عز و جل فرموده است « و آنكه از مصر او را خرید گفت » و فرموده « اگر خدا خواهد ایمن وارد مصر شوید » و او تعالى فرموده « بمصر در آیید كه آنچه را خواستید خواهید داشت » و او تعالى فرمود « و بعضى زنان شهر گفتند زن عزیز غلامش را به خود میخواند » یكى از حكما به وصف مصر میگوید « سه ماه مروارید سپید است و سه ماه مشك سیاه است و سه ماه زمرد سبز است و سه ماه شمش طلاى سرخ است اما مروارید سپید از این روست كه در ماه ابیب كه تموز است و مسرى كه آب است و توت كه ایلول است مصر را آب بگیرد و دنیا سفید به نظر آید و آبادیهاى آن بر تپه ها و بلندیها همانند ستارگان دیده شود كه آب از هر سو آن را ببر گرفته باشد و جز در قایق از جائى به جائى راه نباشد اما مشك سیاه براى اینست كه در ماه بابه كه تشرین اول است و هاتور كه تشرین دوم است و كیهك كه كانون اول است آب پس نشیند و به زمین فرو رود و زمین سیاه نماید و كشت ها نمودار باشد و زمین بوهاى دل انگیز همانند بوى مشك بپراكند اما زمرد سبز براى آنكه در ماه طوبه كه كانون دوم است و امشیر كه شباط است و برمهات كه آذار است زمین رونق گیرد و گیاه و علف آن فراوان شود و چون زمرد سبز باشد اما شمش سرخ براى

ص: 330

آنكه در ماه برجوده كه نیسان است و بسنش كه ایار است و بؤونه كه حزیران است كشتزار سپید شود و علف گل كند كه به نمود و سود چون شمش طلاب باشد » .

در جاى دیگر از همین كتاب این ماهها را بسریانى و عربى و فارسى با نام هر ماه یاد میكنیم ولى همه این مطالب را در كتاب اوسط آورده ایم . دیگرى به وصف مصر گفته « نیل آن عجب است و خاكش طلا است و ملك آن متعلق به كسى است كه برباید و مال آن مرغوب است و مردمش سر و صدا میكنند و طاعتشان از روى ترس است و صلحشان با فتنه قرین است و جنگشان سخت است و این سرزمین متعلق به كسى است كه غالب شود » رود نیل از رودهاى معتبر و مهم است كه از بهشت برون مىشود زیرا در شریعت خبر هست كه نیل و سیحان و جیحان و فرات از بهشت میاید . سیحان رود اذنه ساحل شام است و بدریاى روم میریزد و سرچشمه آن در سه منزلى ملطیه است و مجراى آن در دیار روم است و مسلمانان فقط شهر اذنه را كه ما بین طرسوس و مصیصه است بر ساحل آن دارند . جیحان از چشمه هاى معروف بجیحان در سه منزلى مرعش سرچشمه میگیرد و بدریاى روم میریزد و مسلمانان بر ساحل آن جز مصیصه و كفر بیا ندارند و رود از میان این دو شهر میگذرد . درباره فرات و نیل و سرچشمه و طول و مجرى و مصب هر دو رود و اینكه از بهشت برون مىشود و هم از دجله و دیگر رودهاى بزرگ معروف است سابقاً در همین كتاب سخن داشته ایم .

عربان درباره نیل گویند وقتى طغیان كند رودها و چشمه ها و چاهها فرو رود و چون فرو رود آب رودها و چشمه ها و چاهها بر آید پس طغیان نیل از فرو رفتن آن و فرو رفتن آن از طغیان نیل است بصرى گوید : « وقتى نیل طغیان كند همه رودها در زمین پهناور فرو میرود » هندوان گویند طغیان و كاهش آب نیل از سیلاب است و این را از توالى باد و طوفان و فزونى باران و كثرت ابرها تشخیص میدهیم » . رومیان گویند « آب نیل هرگز

ص: 331

زیاد نشود و نقصان نیاید بلكه فزونى و كاهش آن از چشمه هاى فراوان و مكرر است » قبطیان گویند زیادت و نقصان نیل از چشمه هاى ساحل آنست و هر كه مسافرت كند و بقسمتهاى بالاى نیل برسد تواند دید » و هم گفته اند كه هرگز آب نیل فزون نشود بلكه طغیان آن از باد شمال است كه چون مكرر وزد آب را نگهدارد و روى زمین جارى شود . و ما اختلاف كسان را از سلف و خلف درباره نیل و طغیان آن با دیگر رودهاى بزرگ و دریاها و دریاچه ها با شرح و تفصیل در فن دوم كتاب اخبار الزمان آورده ایم و در اینجا بتكرار آن نیاز نیست .

مصر از نواحى مهم و ولایتهاى معتبر است خداوند تعالى بحكایت گفتار فرعون فرموده « مگر ملك مصر و این نهرها كه زیر پاى من جارى است از من نیست مگر نمىبینید » و هم او عز و جل بحكایت گفتار یوسف علیه السلام فرموده « مرا خزانه دار این سرزمین كن كه امینم و دانا » كه مقصود مصر بود . از همه رودهاى دنیا تنها نیل مصر كه بزرگ و دریا مانند است دریا خوانده مىشود و ما خبر كوه قمر را كه آغاز نیل از آنجاست و اینكه اثر ماه هنگام بدر و محاق و روشنى و تیرگى در زیادت و نقصان آن نمودار است در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

از زید بن اسلم آورده اند كه گفتار خداى تعالى كه فرماید « فان لم یصبها وابل فطل » مربوط بدیار مصر است كه اگر باران تند نبارد كشت آن نكو شود و اگر باران ببارد ضعیف شود و یكى از شاعران به وصف مصر و نیل گوید :

« اما مصر كار مصر عجیب است و نیل آن از جنوب جریان دارد . » آنجا مصر یعنى شهر و دیار است و نام آن نیز مصر است و دیگر شهرها را بتقلید نام آن مصر گفته اند به نظر علماى بصره كلمه مصر عام از نام خاص مصر مایه دارد عمرو بن معدى كرب گوید :

« و نیل با مد پر آب شده و باد صبا بر آن وزیده و جریان یافته است . » مسعودى گوید : تنفس و طغیان نیل از نیمه ماه بوونه كه حزیران است

ص: 332

آغاز مىشود و در ماه ابیب كه تموز است و مسرى كه آب است ادامه دارد و اگر آب زیاد باشد در همه ماه توت كه ایلول است دوام دارد و اگر طغیان نیل به شانزده ذراع باشد خراج سلطان تمام باشد و مردم حاصل بردارند ولى یك چهارم ولایت تشنه باشد و براى حیوانات زیان آور است كه چراگاه و علف نیست و بهترین طغیانها كه براى همه ولایت سودمند است هفده ذراع است كه ولایت را كفایت كند و همه زمینها سیراب شود و اگر از هفده ذراع بگذرد و بهیجده ذراع و بیشتر رسد یك چهارم سرزمین مصر دریا مانند شود و این ، بعضى املاك را زیان رساند به علت زیر آب رفتن كه گفتیم و جهات دیگر و چون طغیان به هیجده ذراع رسد وقتى برود در مصر و با شود و حد اكثر طغیانها همان هیجده باشد یك بار نیز بسال نود و نه در خلافت عمر بن عبد العزیز طغیان به نوزده ذراع رسید . طول ذراع در محاسبه طغیان نیل تا دوازده ذراع ، بیست و دو انگشت است و چون از دوازده ذراع بالا افتاد بیست و چهار انگشت است . حد اقل آبى كه ممكنست روى مقیاس نیل باشد سه ذراع است و سالى كه چنین باشد كم آبیست ذراع سیزدهم و چهاردهم را منكر و نكیر گویند و اگر آب به این مقدار طغیان كند مردم مصر از كم آبى فغان كنند و اگر آب از این حد بگذرد یعنى ذراع سیزدهم و چهاردهم و نیم از ذراع پانزدهم بالا رود مردم مصر از كم آبى شكایت كنند و همه ولایت خسارت بیند مگر آنكه خدا عز و جل اجازه دهد و آب فزونى گیرد و اگر پانزده كامل شود و بشانزده رسد براى بعضى مردم سودمند باشد و آن سال از كم آبى شكایت نباشد ولى مایه نقص خراج سلطان شود . ترعه هاى مهم كه در املاك مصر هست چهار است و نام آن چنین است ترعه ذنب التمساح ، ترعه بلقینه ، خلیج سردوس و خلیج ذات الساحل و اگر آب فراوان باشد این ترعه ها را در عید صلیب كه چهاردهم ماه توت یعنى ایلول است باز كنند قصه نام گزارى این روز را كه عید صلیب نام گرفته سابقاً در همین كتاب آورده ایم . نبیذ

ص: 333

شیرازى را از آب ماه طوبه كه كانون دوم است بعد از عید غطاس كه دهم طوبه است فراهم كنند كه در این وقت آب نیل از همه وقت دیگر صاف تر باشد و مردم نیل در آن موقع از صافى آب نیل ببالند و هم در این وقت مردم تنیس و دمیاط و تونه و دیگر دهكده هاى اطراف دریاچه آب ذخیره كنند .

شب غطاس بنزد مردم مصر اهمیت بسیار دارد كه مردم آن شب خواب نكنند . شب غطاس شب یازدهم ماه طوبه و ششم كانون دوم است . من بسال سیصد و سى شب غطاس را در مصر بودم و اخشید محمد بن طغج در قصر خود معروف به مختاره در جزیره نیل بود كه نیل به اطراف آن احاطه دارد و فرموده بود تا در سمت جزیره و سمت فسطاط دو هزار مشعل افروخته بودند بجز مشعلها و شمع ها كه مردم مصر روشن كرده بودند . در آن شب صدها هزار كس از مسلمانان و نصارى بر نیل و اطراف آن حضور داشتند بعضى در قایقها بودند بعضى دیگر در خانه هاى نزدیك نیل جا داشتند و بعضى دیگر روى نهرها بودند و كس از حضور كس باك نداشت هر چه ممكن بود از خوردنى و نوشیدنى و لباس و زرینه و سیمینه و جواهر و لوازم سرگرمى و بزن و بكوب همراه داشتند و این بهترین شبهاى مصر است كه همه خوشى میكنند و درها را نمىبندند و بیشتر كسان در آب نیل فرو میروند و پندارند این وسیله اجتناب از بیمارى و آسودگى از دردهاست .

مسعودى گوید : اما در خصوص مقیاسهائى كه در مصر براى شناخت فزونى و كاهش نیل نهاده اند از جمعى از مطلعان شنیده ام كه میگفتند یوسف پیمبر صلى الله علیه و سلم وقتى اهرام را بساخت مقیاسى براى شناخت فزونى و كاهش نیل ترتیب داد كه در منف بود كه آن روز فسطاط نبود . دلو كه ملكه پیر نیز مقیاسى در اقصاى صعید و مقیاس دیگرى به شهر اخمیم نهاد این مقیاسهائى است كه پیش از اسلام نهاده اند آنگاه اسلام بیامد و مصر گشوده شد و فزونى و كاهش نیل را به همین مقیاس ها كه گفتیم میشناختند تا عبد العزیز بن مروان ولایت مصر

ص: 334

یافت و مقیاسى در حلوان ترتیب داد كه بر مبناى ذراع كوتاه بود . و حلوان بالاى فسطاط است . آنگاه اسامة بن زید تنوخى در جزیره موسوم به جزیره صناعت مقیاسى نهاد و این جزیره ما بین فسطاط و جزیره است و از فسطاط بر پل بدانجا روند و از آنجا بر پل دیگر به جیزه روند كه بر سمت غربى است و فسطاط بر سمت شرقى است و این مقیاس كه اسامة بن زید تنوخى نهاد بیشتر از همه به كار میرود و آن را بروزگار سلیمان بن عبد الملك بن مروان نهاده اند . و همانست كه در وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو نیز به كار میرود . سابقاً با مقیاس منف نیز اندازه میگرفتند سپس به كار بردن آن متروك شد و مقیاس جزیره كه در ایام سلیمان بن عبد الملك ترتیب داده شده بود معمول شد در این جزیره مقیاس دیگرى هست كه احمد بن طولون ترتیب داده و هنگام فزونى آب و وزیدن بادها و اختلاف جهت باد و بسیارى موج آن را به كار مىبرند . سابقاً زمین مصر از آباد و غیر آباد از شانزده ذراع فزونى آب سیراب میشد كه بندها استوار كرده و پلها ساخته بودند و خلیج ها را لاروبى میكردند . در مصر هفت خلیج بود كه خلیج اسكندریه و خلیج مسخا و خلیج دمیاط و خلیج فیوم و خلیج سردوس و خلیج منهى بود .

و مصر بطوریكه مطلعان گویند از همه جا باغ بیشتر داشت زیرا به دو ساحل نیل از اول تا به آخر از اسوان تا رشید باغستان بود و چون فزونى آب به نوزده ذراع میرسید آب وارد خلیج منهى و خلیج فیوم و خلیج سردوس و خلیج سخا میشد خلیج سردوس را دشمن خدا هامان براى فرعون حفر كرد و چون حفر آن را آغاز كرد مردم دهكده ها آمدند و تقاضا كردند كه خلیج را از مجاور دهكده آنها عبور دهد و هر چه بخواهد مال به او بدهند . بدین ترتیب كار میكرد تا مال فراوان بنزد او فراهم شد و همه را بنزد فرعون برد و چون مال را پیش او نهاد و درباره آن سؤال كرد ، كیفیت حال را به او خبر داد فرعون گفت « آقا باید نسبت

ص: 335

به بندگان خود مهربان باشد و با آنها نیكى كند و بمالشان چشم نداشته باشد و شایسته ماست كه با بندگان خود چنین رفتار كنیم بنابر این هر چه از مردم هر دهكده گرفته اى به آنها پس بده » هامان نیز چنین كرد و هر چه از مردم هر دهكده گرفته بود به آنها پس داد . از این رو در خلیج هاى مصر هیچیك از خلیج سردوس پر پیچ و خم تر نیست . خلیج فیوم و خلیج منهى را یوسف بن یعقوب صلى الله علیهما و سلم حفر كرده زیرا وقتى ریان بن ولید پادشاه مصر گاوها و خوشه ها را بخواب دید و یوسف علیه السلام آن را تعبیر كرد وى را بر قلمرو خویش در سرزمین مصر حكومت داد و خدا ضمن خبر پیمبر خویش یوسف از این قصه خبر داده كه از گفته یوسف فرماید « مرا خزانه دار این سرزمین كن كه امینم و دانا » .

مسعودى گوید : پیروان شرایع درباره روابط مؤمنان و فاسقان اختلاف كرده اند بعضى از آنها گفته اند كه پادشاه مؤمن بود و گر نه یوسف نمیتوانست به یارى كفار بر خیزد و در كار امر و نهى آنها دخالت كند بعضى دیگر گفته اند كه این باقتضاى وقت و مصلحت كار جایز بوده است و ما گفته هر دو گروه را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم .

اما اخبار فیوم كه از صعید مصر است با خلیجهاى آن از مرتفع و مطأطى و مطأطى مطأطى ( و این تعبیر مردم مصر است و از مطاطى فرو رفته را منظور دارند و مطاطى مطاطى بسیار فرو رفته باشد ) و چگونگى كار یوسف كه زمین آنجا را كه گودالى بود و مخزن آب صعید بود و آب همه اطراف آن را گرفته بود ، آباد كرد همه را در كتاب اوسط آورده ایم و از تكرار آن در این كتاب بىنیازیم و هم در آنجا علت تسمیه فیوم را به فیوم كه بمعنى الف یوم یعنى هزار روز بوده و حكایت یوسف را با وزیران كه به دو حسد میبردند یاد كرده ایم .

بطوریكه مطلعان و علاقمندان اخبار جهان پنداشته اند آب نیل اراضى مصر را گرفته بود و از دیار صعید تا سفلاى آن سرزمین و محل فسطاط كنونى

ص: 336

همه جا آب گسترده بود و آغاز آن از محل معروف به جنادل ما بین اسوان و حبشه بود كه در قسمتهاى گذشته این كتاب از این محل یاد كرده ایم آنگاه در نتیجه انتقال و جریان آب و خاكى كه جریان آب از محلى به محلى میبرد بلندیها بوجود آمد و به ترتیبى كه در همین كتاب از صاحب منطق درباره آبادى و ویرانى نقل كرده ایم آب از بعضى جاهاى مصر پس رفت و مردم بسرزمین مصر سكونت گرفتند بتدریج آب از زمینها پس رفت تا سرزمین مصر پر از شهر و آبادى شد و براى آب راه ها ترتیب دادند و خلیج ها حفر كردند و در مقابل آن بندها بستند ولى مردم آنجا این مسائل را ندانند كه مرور زمان كیفیت سكونت اول را از یادها ببرده است در این كتاب از علت اینكه در مصر باران نمیبارد و هم از اخبار اسكندریه و كیفیت بناى آن و اقوام عرب و غیر عرب كه بر آن تسلط یافته اند و ملوكى كه آنجا سكونت گرفته اند سخن نیاوردیم كه این مطالب را در كتاب اوسط آورده ایم . پس از این نیز شمه اى از اخبار اسكندریه را با مختصرى از كیفیت بناى آن با حكایت اسكندر در آنجا ، خواهیم گفت .

مسعودى گوید : احمد بن طولون بسال دویست و شصت و چند در مصر شنید كه در علیاى سرزمین مصر در ناحیه صعید مردى از قبطیان هست كه یكصد و سى سال دارد و از آغاز جوانى بعلم و نظر و اطلاع از آرا و عقاید و مذاهب فیلسوفان و اهل شرایع معروف بوده است و از مصر و قلمرو آن از خشكى و دریا و اخبار مصر و اخبار ملوك آن نیك واقف است و هم در زمین سفر كرده و از مملكتها گذشته و اقوام مختلف را از سپید و سیاه بدیده و هیئت افلاك داند و نجوم و احكام نجوم شناسد . احمد بن طولون یكى از سرداران خود را با گروهى بفرستاد تا او را با احترام از راه نیل بیاوردند وى در ساختمانى از مردم گوشه گرفته بود و در بالاى آن اقامت داشت و پشت چهاردهم فرزندان خود را دیده بود وقتى بحضور احمد بن طولون آمد مردى دید نشانه هاى پیرى بر او آشكار و آثار مرور زمان

ص: 337

نمودار اما حواس سالم و هوش ، بجا و عقل درست بود كه گفتار كسان فهم كردى و از جانب خود توضیح و جواب نیكو دادى و بگفت تا او را در خانه اى فرود آوردند و لوازم آماده كردند و خوردنىها و نوشیدنىهاى خوب حاضر كردند ولى به چیزى دست نزد فقط از غذائى كه همراه آورده بود و كاك و چیزهاى دیگر بود بخورد و گفت « این بنیه به این غذا و این لباس كه مىبینید قوام دارد اگر آن را به تغییر این عادت و به كار بردن غذاها و نوشیدنیها و لباسها كه آورده اید وادار كنید موجب انحلال این بنیه و پراكندگى این هیئت خواهد شد » پس او را به حال خود گذاشتند تا به عادت خویش رفتار كند . احمد بن طولون كسانى از اهل علم و درایت را براى گفتگو با وى احضار كرد و به دو پرداخت و شبها و روزهاى بسیار با وى بخلوت نشست و سخنش را با جوابهائى كه به پرسشها میداد بشنید از جمله چیزها كه از او پرسید خبر دریاچه تنیس و دمیاط بود كه جواب داد « آنجا سرزمینى بود كه در همه مصر به هموارى و خوش حاكى و گرانمایگى آن نبود و همه باغ و نخل و تاك و درخت و مزرعه بود . روى بلندیهاى آن دهكده ها و در پستیهاى آن دهكده ها بود و مردم جائى بهتر از آنجا كه باغ و تاكستانش بهم پیوسته باشد ندیده بودند و در همه مصر ولایتى كه همانند آنجا توان كرد بجز فیوم نبود ولى از فیوم آبادتر و حاصلخیزتر بود و میوه و گل هاى جالب بیشتر داشت و آب پیوسته در آن روان بود و بتابستان و زمستان قطع نمیشد و هر وقت میخواستند باغها و مزارع را آب میدادند و بقیه آن از خلیجها و محل معروف باشتوم به دریا میریخت كه از دریا تا این سرزمین یك روز راه بود ما بین عریش و جزیره قبرس راهى بود كه چهارپا از خشكى بقبرس توانست رفت كه میان عریش و جزیره قبرس گودالى بیش نبود ولى اكنون ما بین آن جزیره و عریش به دریا مسافتى دراز است ما بین قبرس و سرزمین روم نیز چنین بود . ما بین اندلس و سرزمین الخضرا كه نزدیك فاس مغرب و طنجه است پلى از سنگ و آجر بود كه شتر و چهار

ص: 338

پا از روى آن از ساحل غربى دیار اندلس به مغرب میامد و زیر این پل آب دریا جدا از هم در خلیجها از زیر طاقهائى كه روى صخره ها استوار شده بود جریان داشت كه از هر سنگ تا سنگ دیگر طاقى بسته بودند و آغاز دریاى روم از آنجا بود كه از اقیانوس و دریاى محیط اكبر جدا میشد . بمرور سالها آب دریا بر آمد و زمین را قسمت بقسمت بگرفت و مردم هر دوران بالا آمدن آن را میدیدند و از آن واقف بودند تا راهى كه ما بین عریش و قبرس بود و پلى كه ما بین اندلس و ساحل طنجه بود زیر آب رفت و این مطلب كه درباره پل گفتیم بنزد مردم اندلس و مردم فاس مغرب واضح و معلوم است و بسا باشد كه كشتیبانان محل آن را از زیر آب ببینند و گویند این پل است . درازاى پل دوازده میل بود و پهناى وسیع و ارتفاع كافى داشت و چون دویست و پنجاه و یك سال از دوران دقلطیانس بگذشت آب نیل ببعضى نقاط محلى كه اكنون دریاچه تنیس نام دارد هجوم برد و آن را گرفت و هر سال فزون شد تا همه زیر آب رفت و دهكده هائى كه پائین بود غرق شد و از دهكده ها كه بالا بود بونه و سمنود و دهات دیگر بماند كه تاكنون بجاست و آب آنجا را احاطه كرده است و مردم این دهكده ها كه بدریاچه بود اموات خود را به تنیس میبردند و یكى را روى دیگرى به خاك میسپردند و همان تپه هاى سه گانه پدید آمد كه اكنون ابو الكوم نامیده مىشود . دویست و پنجاه و یك سال از ایام پادشاهى دقلطیانس گذشته بود كه همه این سرزمین زیر آب رفت و این یكصد سال پیش از فتح مصر بود و او گفت : یكى از پادشاهان كه به فرما مقر داشت با یكى از بزرگان بلینا و اراضى اطراف آن جنگها داشت و خندقها و خلیجها از نیل تا دریا گشوده شده بود كه میان دو حریف فاصله باشد و این سبب شد كه آب نیل پراكنده شود و این سرزمین را بگیرد . درباره ملوك حبشان و ممالك آنها كه بر سواحل نیل است از او سؤال كردند گفت » من از ملوك ایشان شصت پادشاه در ممالك مختلف دیده ام كه هر یك با پادشاه مجاور خود نزاع داشت . دیارشان گرم و خشك است و خشكى و گرما سیاهىزاست

ص: 339

و چون مزاج آتش در آنجا قوت دارد نقره طلا شود كه خورشید آن را بسبب حرارت و خشكى و آتشى بودن بپزد و به طلا مبدل كند و بسا باشد طلاى خالص را كه به صورت ورق از معدن آرند با نمك و زاج بپزند و نقره خالص سپید در آید فقط كسى كه از این مطالب اطلاع ندارد و از آنچه گفتیم بدور است این قضیه را انكار تواند كرد . » به دو گفتند « انتهاى بستر نیل كجاست ؟ » گفت « دریاچه ایست كه طول و عرض آن را كس نداند و در حدود سرزمینى است كه روز و شب همیشه مساوى باشد و زیر محلى است كه منجمان آن را فلك مستقیم خوانند و آنچه گفتم معروفست و كس انكار آن نكند » از بناى اهرام پرسیدند گفت « اهرام مصر مقبره شاهانست و چون شاهى میمرد او را در یك حوضچه سنگى میگذاشتند كه در مصر و شام آن را جرن گویند كه بمعنى سنگابست و سر آن را مىبستند آنگاه هرم را بهر ارتفاعى كه مایل بودند میساختند و سنگاب را حمل كرده میان هرم جاى میدادند آنگاه بنا و طاق را روى آن بالا میبردند و بارتفاعى میرسانیدند كه اكنون مىبینید . در هرم را زیر آن قرار میدادند و براى وصول بدان راهى زیر زمین حفر میكردند و روى آن طاق میزدند و طول راهرو و زیر زمینى صد ذراع و بیشتر بود هر یك از این هرم ها به همین ترتیب راهى دارد كه از آن داخل شوند » به دو گفتند « این اهرام صاف را چگونه ساخته اند و براى بنایى روى چه بالا میرفته اند و این سنگهاى بزرگ را كه مردم روزگار ما یكى از آن را به زحمت تكان توانند داد بچه وسیله بالا میبرده اند ؟ » گفت « هرم ها را پله دار میساختند و محلهائى به شكل پله براى بالا رفتن داشت و چون از كار آن فراغت مییافتند پله ها را از بالا به پائین میتراشیدند حیله آنها چنین بود با وجود این مردمى صبور و نیرومند و مطیع شاه و دیندار بودند » به دو گفتند « چرا این نوشته ها كه بر اهرام و میله ها هست قابل خواندن نیست ؟ » گفت « حكیمان و مردمان روزگارى كه خطشان این بوده نابود شده اند و اقوام مختلف بر مصر تسلط داشته اند و خط رومى

ص: 340

و الفباى رومى میان مردم مصر رواج یافته است كه قبطیان با آن آشنائى دارند و از اختلاط الفباى خودشان با الفباى رومى خطى ما بین رومى و قبطى قدیم بوجود آورده و خط پدران خویش را از یاد برده اند » به دو گفتند « اول كس كه در مصر اقامت گرفت كه بود ؟ » گفت « نخستین كسى كه در این سرزمین فرود آمد مصر بن بیصر بن حام بن نوح بود » و نسب سه پسر نوح و فرزندان ایشان را كه در زمین پراكنده شدند بگفت . به دو گفتند « آیا در مصر معدن سنگ سپید هست ؟ » گفت « آرى در جانب شرقى صعید كوه سنگ سپید بزرگى هست كه مردم قدیم از آنجا ستون و چیزهاى دیگر میبریدند و سنگها را پس از تراشیدن بوسیله رنگ صیقل میدادند ولى ستونها و پایه ها و سر ستونها كه مردم مصر آن را اسوانى گویند و سنگهاى آسیا نیز از آن جمله است ، دویست سال پس از نصرانیت بوسیله مردم تراشیده شده است و ستونهاى اسكندریه از این جمله است و ستونى كه آنجاست ضخیم و بزرگ است و در جهان مانند آن نیست . در كوه اسوان همانند این ستون را دیده ام كه مهندسى شده و تراشیده اند ولى از كوه جدا نكرده اند و روى آن چیزى كنده نشده بلكه منتظر بوده اند از كوه جدا شود و آن را به جائى كه میبایست حمل كنند » از وى درباره مدینه العقاب پرسیدند گفت « در مغرب اهرام بوصیر جیزه است و تا آنجا براى سوار كوشا پنج شبانه روز راهست و اكنون راه آن ناهموار و كور است » و عجایب ساختمان و جواهر و اموال آنجا را با علت تسمیه آن بمدینه العقاب بگفت و از شهر دیگرى در مغرب اخمیم صعید سخن آورد كه بنایى عجیب دارد و ملوك سلف ساخته اند و از عجایب آن چیزها گفت و پنداشت كه از این شهر تا اخمیم صعید شش روز راهست .

از او درباره نوبیان و سرزمین آنها پرسیدند گفت « مردم نوبه اسب و شتر و گاو و گوسفند دارند و پادشاهشان اسبان خوب میپرورد و عوام آنجا بیشتر استر سوار شوند و با كمانهاى عربى تیراندازى كنند و مردم حجاز و یمن و دیگر عربان

ص: 341

تیر اندازى از ایشان آموخته اند و آنها را تیر اندازان ماهر نام داده اند و اینان تاك و ذرت و موز و گندم دارند و گوئى سرزمینشان قسمتى از سرزمین یمن است در نوبه یك نوع اترج هست كه در همه دیار اسلام بدرشتى آن نیست ملوك آنجا پندارند كه از اعقاب ملوك حمیرند و پادشاه آنجا بر مقر او نوبه و علوه تسلط دارد ما وراى علوه قومى بزرگ از سیاه پوستان اقامت دارند كه آنها را بكنه گویند و چون زنگان لخت باشند و از زمینشان طلا روید در قلمرو این قوم نیل دو قسمت شود و خلیج بزرگ از آن منشعب گردد و این خلیج پس از جدائى از نیل سبز گونه شود و قسمت بیشتر بدون تغییر به طرف دیار نوبه سرازیر گردد كه همان نیل است و بعضى اوقات بیشتر آب بجانب خلیج رود و بیشتر آن سپید گونه شود و سبز گونه كمتر باشد و این خلیج از دره ها و خلیجها و گودالها گذرد كه مسكون باشد آنگاه به خلابس جنوب بر ساحل دریاى زنگ رسد و بدریاى زنگ ریزد . » آنگاه راجع به فیوم و منهى و سنگ لاهون از او پرسیدند درباره فیوم سخنى دراز داشت كه یكى از زنان رومى با پسرش به فیوم آمدند و آغاز آبادى شهر و اراضى اطراف از ایشان شد سابقاً آب فقط در ایام فزونى نیل از منهى به فیوم میرسید سنگ لاهون بنا نشده بود و مصب آب در محل معروف بدمونه بود لاهون به صورتى كه اكنون هست بعداً شناخته شد . گویند یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم علیهم السلام در ایام عزیز آن را بنا كرد و فیوم را بوضعى كه اكنون هست از خلیج هاى مرتفع و پست كه خلیج ها روى همدیگر است ترتیب دارد و پل معروف سقونه را بساخت و ستونى را كه در وسط فیوم است به پا كرد كه معلوم نیست تا كجا در زمین فرو رفته است و یكى از عجایب دنیاست و به شكل مربع است بسیار كسان از اقوامى كه پس از یوسف بودند میخواستند بوسیله حفر زمین بعمق ستون دست یابند و نتوانستند و عاجز ماندند سر این ستون برابر

ص: 342

زمین منهى است اما سنگ لاهون از روى سنگ كه ما بین دو طاق است تا ناحیه لاهون - و لاهون همان دهكده است - از روى سنگ تا دهكده شصت درجه است و بسا باشد كه آب منهى كم شود و بعضى درجه ها نمودار شود در دیوار سنگ دریچه ها هست كه اكنون از بعض آن آب برون مىشود و بعضى پیدا نیست از روى سنگ كه میان دو طاق است تا دهكده بندى هست كه از زیر درجه ها میگذرد و آب از دریچه سنگ به فیوم وارد مىشود و دهانه ها را چنان ساخته اند كه آب از آنجا برون شود و وقتى آن را ببندند آب از سنگ بالاتر نرود بنابر این سنگ لاهون را به حساب دقیق ساخته اند كه به اندازه حاجت فیوم آب از آن میگذرد . بناى سنگ لاهون از چیزهاى شگفت انگیز و بناهاى محكم است كه روى زمین بجا خواهد ماند و حركت و زوال نخواهد ماند و حركت و زوال نخواهد داشت كه مطابق هندسه ساخته شده و بحكمت استوار شده بوقت سعد نصب شده است بسیارى مردم دیار ما گفته اند كه یوسف علیه السلام آن را بوحى بنا كرده است و خدا بهتر دادند . و ملوك جهان چون بر دیار ما تسلط یابند و سرزمین ما را به تصرف آرند بدیدن آنجا روند كه خبر آن به همه جا رسیده و شگفتى بنا و استحكام آن در میان خلق انتشار یافته است . » این مرد از قبطیان مصر بود و دین نصارى و مذهب یعقوبى داشت یك روز سلطان احمد بن طولون با یكى از اهل نظر كه در مجلس حضور داشت بگفت تا دلیل صحت دین نصرانى را از او بپرسد و چون بپرسید جواب داد « دلیل بر صحت این دین همین است كه به نظر من متناقض میماند و بسبب همین تناقض عقل آن را نمیپذیرد و خاطر از آن بیزار است و نظر تأیید آن نمیكند و بدیده تامل و دقت هیچگونه برهان عقلى و حسى پشتیبان آن نیست معذالك مىبینم كه اقوام بسیار و پادشاهان بزرگ كه معرفت و رأى نكو دارند پیرو آن شده اند و معتقد آنند و بدانستم كه آنها دین نصرانى را با وجود تناقض مذكور از این جهت پذیرفته اند و

ص: 343

معتقد آن شده اند كه دلایلى دیده و نشانه هائى تشخیص داده و معجزاتى مشاهده كرده اند كه موجب قبول و اعتقاد آنها شده است » آنگاه سؤال كننده از او پرسید « تضادى كه در آن هست چیست ؟ » گفت « مگر همه را میتوان گفت از جمله اینست كه گویند یكى سه تا ست و سه تا یكیست و آنچه درباره اقانیم و گوهر ثالوث گویند كه آیا هر یك از اقانیم به تنهائى قادر و عالم است یا نه و قضیه اتحاد پروردگار قدیم با انسان حادث و قضیه ولادت و كشتن و بردار كردن او ، آیا قبا - حتى بدتر و زشتتر از این هست كه خدا را بیاویزند و برویش تف كنند و تاج خار بر سرش نهند و چوب بسرش بزنند و میخ بدستهایش بكوبند و با نیزه و چوب به پهلویش بزنند و آب خواهد و در پوست حنظل آبش دهند ؟ » بدین ترتیب از مناظره او خوددارى كردند و از مجادله اش باز ماندند كه تناقض و فساد و سستى مذهب خویش آشكار كرده بود .

طبیب ابن طولون كه یهودى بود و در مجلس حضور داشت گفت « آیا امیر اجازه میدهند كه با او گفتگو كنم ؟ » گفت « بفرمائید » و او براى سؤال رو به قبطى كرد قبطى گفت « اى مرد تو كیستى و دینت چیست » گفت « یهودیم » گفت « بنابر این مجوسى هستى » به دو گفتند « چگونه چنین باشد در صورتى كه او یهودى است » گفت « براى آنكه ازدواج با دختر را در بعضى موارد جائز شمارند زیرا در دین آنها هست كه برادر با دختر برادر ازدواج تواند كرد و آنها مكلفند كه وقتى برادرشان بمیرد زن او را بگیرند بنابر این وقتى زن برادر یك یهودى دختر خود او باشد ناچار باید او را بزنى بگیرد و این از جمله اسرار آنهاست كه مكتوم دارند و ظاهر نكنند آیا در مجوسى گیرى نیز زشتتر از این هست ؟ » یهودى منكر شد و سخت حاشا كرد كه در دین وى باشد یا كسى از یهودان چنین چیزى بداند و ابن طولون درباره صحت آن تحقیق كرد و معلوم شد كه همان یهودى زن برادر خود را كه دخترش بوده گرفته است . آنگاه قبطى رو بابن طولون كرد و

ص: 344

گفت « اى امیر اینان ( و اشاره به یهودى كرد ) پنداشته اند كه خدا آدم را به صورت خویش آفرید و یكى از پیمبران آنها ، كه نام او را آورد ، در كتاب خود گفته كه بروزگار قدیم خدا را با ریش و سر سپید دیده و خداى تعالى فرموده « من آتش سوزانم و تب آكله ام منم كه پسران را بگناه پدران مواخذه میكنم » در تورات آنها هست كه دختران لوط به او شراب دادند تا مست شد و با آنها زنا كرد و از او آبستن شدند و بزادند و موسى دو بار پیمبرى خدا را رد كرد تا خدا به سختى بر او خشمگین شد و گوساله اى را كه بنى اسرائیل پرستش كردند هارون ساخته بود و موسى معجزاتى بفرعون نمود كه جادوگران نیز نظیر آن كردند .

درباره حیوان مذبوح گفته اند كه بوسیله خون و گوشت آن به خدا تقرب میتوان جست . اینان عقل را بازیچه كرده و بدون دلیل مانع استدلال شده اند كه گویند شریعتشان قابل نسخ نیست و پس از موسى گفتار هیچیك از پیمبران اگر با گفته موسى اختلاف داشته باشد پذیرفته نیست در صورتى كه به حكم عقل میان موسى و پیمبران دیگر اگر دلیلى بیارند و حجتى نمودار كنند تفاوت نیست كفر بزرگتر از همه اینست كه گویند به روز كفور یعنى روز استغفار كه روز دهم تشرین اول است خداى كوچك كه او را میططرون نامند قیام كند و موهاى سر بكند و گوید « واى بر من اگر خانه ام ویران و دخترم یتیم باشد امت من واژگون است تا خانه ام را بنا نكنم آن را بر نداشته ام » و از یهودان قصه ها و خلطها و متناقضات بسیار برشمرد .

و این قبطى بحضور احمد بن طولون با جماعتى از فیلسوفان و دیصانیان و ثنویان و صابیان و مجوسان و گروهى از متكلمان اسلام مجالس بسیار داشت و قسمتى از آن را كه مناسب مینمود در كتاب اخبار الزمان و همه را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم این قبطى بطوریكه از اخبار او مطلع شدیم و از گفتار او دریافتیم معتقد بود كه نظر و برهان باطل است و همه مذاهب مانند همدیگر

ص: 345

است وى یك سال بنزد ابن طولون اقامت داشت كه جایزه و عطیه به دو داد اما چیزى نپذیرفت و او را با احترام بدیارش باز گردانید و از آن پس مدتى زنده بود سپس بمرد و مصنفاتى دارد كه مندرجات آن دلیل گفتار ماست و خدا چگونگى را بهتر داند .

مسعودى گوید : در نیل مصر و سرزمین آن از اقسام حیوانات خشكى و دریا عجایب بسیار هست از جمله ماهى معروف لرزش انگیز است كه به اندازه یك ذراع است و چون بتور شكارچى افتد دست و بازویش بلرزد و بداند كه در تور افتاده است و آن را بگیرد و از تور در آرد و اگر با چوب یا نى بگیرد همین اثر دارد جالینوس از آن یاد كرده و گفته كه اگر آن را بر سر یا شقیقه كسى نهند كه سر درد سخت دارد و ماهى زنده باشد در حال آرام شود و اسبى كه در نیل مصر هست كه از آب برون آید و تا جاى معینى برود و مردم مصر بدانند كه نیل تا همانجا بالا آید نه بیشتر و نه كمتر و در این قضیه به طول عادت و تجربه طولانى خلاف نیست . بیرون آمدن این اسب از آب مایه خسارت صاحبان زمین و حاصل است زیرا بشب از آب برون شود و در زراعت تا محل معینى پیش رود و باز گردد و بسوى آب رود و هنگام بازگشت از همانجا كه سیر آن خاتمه یافته است چرا كند و در مسیر خود چرا نكند گوئى محل چراى آن معین است بسا باشد این حیوان پس از چرا به نیل باز گردد و آب بنوشد و آنچه را در أمعاء دارد بنقاط مختلف ریزد كه دوباره سبز شود و چون این كار مكرر شد و به صاحبان املاك خسارت بسیار زد در محلى كه از آب بیرون مىشود مقدار فراوانى باقلا بریزند و پخش كنند كه بخورد و به آب برگردد و دانه ها در احشایش باد كند و احشا را بزرگ كند تا بتركد و بمیرد و روى آب آید . و بساحل افتد و جائى كه اسب آبى باشد نهنگ دیده نشود و شكل آن همانند اسب باشد فقط سمها و دم آن تفاوت دارد و پیشانى او بازتر است .

ص: 346

مسعودى گوید : جماعتى از طرفداران شرایع گفته اند كه وقتى بیصر بن حام بن نوح با فرزندان و بسیارى از مردم خاندان خویش از بابل برون شد به طرف مغرب سوى مصر عزیمت كرد و او چهار فرزند داشت مصر بن بیصر و فارق بن بیصر و ماح و یاح و در محلى كه منف نام داشت فرود آمدند كه هنوز هم به همین نام معروفست . شمار آنها سى نفر بود و آنجا را بانتساب این شمار ثلاثون نامیدند چنان كه بسرزمین جزیره و ناحیه بنى حمدان موصل شهرى را ثمانین نامیده اند زیرا هشتاد تن از كسانى كه با نوح بكشتى بوده اند در آنجا سكونت گرفته اند و شهر بانتساب آنها این نام یافته است . بیصر بن حام سن بسیار داشت و فرزند بزرگتر را كه مصر بود وصى كرد و مردم بدور او فراهم شدند و بجمع آنها پیوستند و دیار حاصلخیز شد و مصر بن بیصر بپادشاهى آنها رسید و طول قلمرو او از رفح فلسطین و بقولى از عریش و بقولى از محل معروف شجره كه نهایت سرزمین مصر و فاصله میان مصر و شام است - و محل شجره میان رفح و عریش معروفست - از آنجا تا اسوان صعید بود و عرض آن از ایله كه در حدود حجاز است تا رقه بود . مصر چهار فرزند داشت : قبط و اشمون و اتریب و صا و سرزمین مصر را میان چهار فرزند خود چهار قسمت كرد و پسر بزرگتر را كه قبط بود وصى خود كرد و قبطیان مصر نسب از قبط بن مصر پدر بزرگ خود دارند و هر ناحیه اى از ساكن خود نام گرفت و بنام وى معروف شد و نام ناحیه ها تاكنون اشمون و قبط و صا و اتریب است پس از آن نسبها بهم آمیخت و فرزندان قبط كه همان قبطیان باشند بسیار شدند و بر بقیه سر زمین تسلط یافتند و بسبب فزونیشان دیگران بنسب ایشان پیوستند و همه را قبطى مصر گفتند . هم اكنون نیز هر گروه از ایشان نسب خویش را به مصر بن بیصر بن حام بن نوح پیوسته میداند و چون قبط بن مصر بمرد از پس وى اشمون بن مصر پادشاهى یافت آنگاه پس از او صاء بن مصر پادشاهى یافت . آنگاه پس از او اتریب بن مصر پادشاهى یافت آنگاه پس از او مالیق بن دارس پادشاهى یافت آنگاه پس از او

ص: 347

حرایا بن مالیق پادشاهى یافت آنگاه پس از او كلكى بن حرایا پادشاهى یافت و در حدود یكصد سال پادشاه بود آنگاه پس از وى برادرش مالیا بن حرایا پادشاهى یافت آنگاه پس از او لوطس بن مالیا در حدود هفتاد سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى دختر وى حریا دختر لوطس در حدود سى سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى زن دیگرى موسوم به ماموم پادشاهى یافت و فرزندان بیصر بن حام در سرزمین مصر بسیار شد و فرقه ها شدند و زنان را بپادشاهى برداشتند آنگاه ملوك زمین طمع در ایشان بستند و یكى از پادشاهان عملاقى بنام ولید بن دومع از شام سوى ایشان تاخت و در مصر جنگها داشت و بر ملك تسلط یافت و مطیع او شدند و كارش استقرار گرفت تا بمرد آنگاه پس از وى ریان بن ولید عملاقى پادشاهى یافت كه فرعون یوسف بود و خداوند خبر وى را با یوسف و حكایتها كه در میان رفت در كتاب عزیز خویش یاد كرده و شرح آن را در كتاب اوسط آورده ایم آنگاه پس از وى دارم بن ریان عملاقى پادشاهى یافت آنگاه پس از وى كاس بن معدان عملاقى پادشاهى یافت آنگاه پس از وى ولید بن مصعب پادشاهى یافت كه فرعون موسى بود و درباره او اختلافست بعضى كسان گفته اند كه وى از عملاقان بود بعضى دیگر گفته اند كه وى از قبیله بنى لخم شام بود . بعضى دیگر گفته اند وى از قبطیان بود و از اعقاب مصر بن بیصر بود و ظلیما نام داشت و این مطالب را در كتاب اوسط یاد كرده ایم . و چون موسى بن عمران بنى - اسرائیل را از مصر برون برد و فرعون به تعقیب آنها برخاست ، غرق شد و به هلاكت رسید و خدا براى بنى اسرائیل راه خشكى به دریا پدید آورد و چون فرعون با سپاهیانى كه همراه وى بودند غرق شدند ، كودكان و زنان و بردگانى كه در مصر بجا مانده بودند از بیم حمله مملوك شام و مغرب زنى مدبر و صاحب رأى را كه دلو كه نام داشت پادشاه خویش كردند و او بدور مصر دیوارى بساخت كه همه اطراف كشور را گرفته بود و در طول دیوار همه جا مراقبت گاه و نگهبان و سرباز نهاد كه از نزدیكى صدایشان بهم میرسید . آثار این دیوار تاكنون یعنى بسال سیصد

ص: 348

و سى و دو بجاست و بنام دیوار پیرزن معروف است . گویند این دیوار را از آن جهت ساخت كه در خصوص فرزند خود نگرانى داشت كه فرزندش شكار بسیار میكرد و از درندگان خشكى و دریا و غافلگیرى ملوك و بادیه نشینان مجاور بر او بیمناك بود و دیوار را براى دفع نهنگ و غیر نهنگ بساخت در این زمینه صورت دیگر نیز گفته اند كه دلو كه سى سال پادشاه مصر بود و در مصر طلسم خانه ها و تصویر ها بساخت و لوازم جادو را بكمال رسانید . تصویر كسانى كه از هر سو بجانب مصر میامدند با مركوبشان از شتر و اسب در طلسم خانه ها نقش شده بود و نیز تصویر كشتیها كه از دریاى مغرب و شام میامد نقش بود و در این میله هاى بزرگ و استوار اسرار طبیعت سنگ و گیاه و حیوان اهلى و وحشى مندرج بود و آن را با رعایت حركات فلكى و توجه به مؤثرات علوى ترتیب داده بودند وقتى سپاهى از طرف حجاز یا یمن بجانب ایشان روان میشد تصویر شتر و غیر شتر را كه بر طلسم بود كور میكردند و حیوانات سپاه كور میشد و انسان و حیوان از كار میماند و اگر سپاه از طرف شام بود با تصویرهائى كه در جهت شام بود همان رفتار میكردند و همان آفت كه به تصویرها رسانیده بودند به انسان و حیوان سپاه میرسید . با سپاه مغرب و سپاهى كه از راه دریا از جانب روم و شام و ممالك دیگر میرسید نیز چنین میكردند پس ملوك و اقوام دیگر از ایشان بیمناك شدند و حدود خویش را از دشمن محفوظ داشتند و به تدبیر این زن پیر كه همه نواحى مملكت را نیك بهم پیوسته بود و سیاست درست داشت ملكشان محفوظ ماند .

مردم سلف و خلف درباره این خواص و اسرار طبیعى آن سخن گفته اند حكایت كار پیرزن میان مصریان شهره است و درباره آن تردید ندارند طلسمخانه ها در صعید و دیگر نواحى مصر تاكنون بجاست و انواع تصویر در آنجا هست كه وقتى روى چیزى نقش میشده باقتضاى منظورى كه موجب آن بوده آثارى پدید میآورده و این مطابق ترتیبى است كه درباره طبیعت كامل گفته اند و خدا چگونگى

ص: 349

آن را بهتر داند .

مسعودى گوید از مردم شهر اخمیم كه در ولایت صعید مصر است مكرر شنیده ام كه ابو الفیض ذو النون نون بن ابراهیم مصرى اخمیمى زاهد كه حكیم بود و طریقت و مذهب خاص داشت و خبر این طلسم خانه ها را توضیح میكرد و بسیارى نقشها و نوشته هاى آن را آزموده بود او گفته بود كه در یكى از طلسمخانه ها نوشته اى دیدم و در آن تأمل كردم چنین بود « از بندگان آزاد شده و نو رسیدگان مغرور و سربازان مسلوب الاختیار و نبطى عرب مآب بپرهیزید » و هم او گوید « و در یكى دیگر نوشته اى دیدم و تأمل كردم چنین بود « تقدیر را معین میكنند و قضا خنده مىزند » به پندار وى در دنبال آن نوشته اى به همان خط و به این مضمون بوده است « بوسیله ستارگان تدبیر میجوئى و نمیدانى كه خداى ستاره هر چه بخواهد مىكند » .

قومى كه این طلسم خانه ها را بوجود آورده پیوسته در احكام نجوم نظر داشته و در معرفت اسرار طبیعت دقیق بوده و از دلالت احكام نجوم بدانسته كه طوفانى در زمین رخ میدهد اما درست نمیدانستند كه این طوفان چگونه خواهد بود آیا آتشى است كه هر چه روى زمین هست بسوزاند یا آبى است كه غرق كند یا شمشیرى است كه مردم زمین را معدوم كند و بیم داشتند با فناى مردم علوم فانى شود و این طلسم خانه ها را بساختند و علوم خویش را بوسیله تصویر و مجسمه و نوشته در آنجا ثبت كردند . و دو قسم بناى گلى و سنگى ساختند كه بناهاى گلى از بناهاى سنگى جدا بود گفتند اگر طوفان منتظر ، آتش است بناهاى گلى محكم و پخته شود و این علوم بماند و اگر طوفانى كه میاید آب باشد بناهاى گلى را ببرد و بناهایى كه با سنگ ساخته شده بماند و اگر طوفان شمشیر باشد هر دو قسم بناهایى كه با سنگ ساخته شده بماند و اگر طوفان شمشیر باشد هر دو قسم بناى گلى و بناى سنگى بماند . بطوریكه گفته اند و خدا بهتر داند این پیش از طوفان بوده است و بقولى بعد از طوفان بوده است . طوفانى كه

ص: 350

منتظر آن بودند و ندانستند آتش یا آب یا شمشیر است شمشیرى بود كه از یك قوم و پادشاه مهاجم بر مصریان فرود آمد كه مردم را نابود كرد بعضىها گفته اند كه این طوفان وبائى بود كه همه را بگرفت و شاهد آن تپه هائى است كه بدیار تنیس هست و در آنجا مردم از كوچك و بزرگ و زن و مرد چون كوههاى بزرگ تلمبار شده اند و این محل در تنیس به ابو الكوم معروف است و نیز انسانهائى كه در بعضى نواحى مصر و صعید در غارها و گودالها و جاهاى دیگر روى هم انبوه شده و كس نداند از كدام قوم بوده اند نه نصارى آنها را از اسلاف خویش داند و نه یهود آنها را از قدماى خود شمارد و نه مسلمانان دانند كه اینان كه بوده اند و نه تاریخ در این باب چیزى دارد لباس هایشان - به تنشان است و غالباً در این تپه ها و كوهستان ها زیورهایشان بدست میآید . طلسم خانه هاى مصر بناهاى استوار و شگفت انگیز است چون طلسم - خانه معروف صعید كه در انصناست و طلسم خانه شهر اخمیم و طلسمخانه دیار سمنود و غیره .

و اهرام ارتفاع بسیار و بنایى عجیب دارد و بر آن اقسام نوشته ها به خط اقوام سلف و ممالك منقرض شده هست كه معلوم نیست به چه خطى است و معنى آن چیست كسانى كه از اندازه اهرام اطلاع دارند گویند كه ارتفاع آن در هوا در حدود چهار صد ذراع یا بیشتر است و هر چه بالاتر شود باریكتر شود و پهناى آن نیز در همین حدود باشد و چنان كه گفتیم نقشها دارد كه شامل علوم و خاصیت ها و جادو و اسرار طبیعت است و یكى از نوشته ها چنین است « ما این را ساخته ایم و هر كه بپادشاهى و قدرت و سلطنت دعوى همسرى ما دارد این را نابود كند و از میان بر دارد كه ویران كردن آسانتر از ساختن است و پراكنده كردن آسان تر از فراهم آوردن است » گویند یكى از ملوك اسلام ویران كردن یكى از هرمها را شروع كرد و معلوم شد خراج مصر و غیر مصر براى ویران كردن آن بس نیست كه

ص: 351

همه از سنگ خاره و سنگ سپید است و هدف ما در این كتاب ذكر مختصرى از هر چیز است نه بسط و تفصیل و همه چیزهائى را كه در سیر و سفر ممالك و سرزمینها بعیان دیده یا از خاصیت حیوانات و نباتات و جمادات و عجایب شهرها و ناحیه ها شنیده ایم در كتاب « القضایا و التجارب » آورده ایم .

به نظر اهل فهم مانعى ندارد كه در بعضى نقاط زمین شهرها و قریه ها باشد كه عقرب و مار وارد آن نشود مانند شهر حمص و معره و بصرى و انطاكیه كه خاصیتى چنین دارد در شهر انطاكیه چنان بود كه وقتى كسى دست خود از باروى شهر برون كردى پشه روى آن نشستى و چون بدرون بردى پشه روى آن نماندى تا وقتى كه ستونى از سنگ سپید را كه در یكى از نقاط شهر بود ویران كردند و در بالاى آن حقه اى مسین بدست آمد كه در داخل آن تصویر پشه اى مسین بود به قدر یك كف دست و چند روز نگذشت یا فورا چنین شد كه مانند وقت حاضر پشه به بیشتر خانه ها راه یافت .

سنگ مغناطیس را دانیم كه آهن را جذب مىكند من در مصر تصویر مارى را از آهن یا مس بدیدم كه روى چیزى میگذاشتند و سنگ مغناطیس را نزدیك آن میبردند و حركتى در آن نمودار میشد كه عجیب بود . وقتى بوى سیر به سنگ مغناطیس رسد خاصیت جذب آن زائل شود و چون با سركه شسته شود یا عسل زنبور به آن برسد به حالت اول باز گردد و آهن را جذب كند . مغناطیس و آهن جز آنچه گفتیم خاصیتهاى عجیب دارد چون سنگى كه خون میمكد . خدا عز و جل علم چیزها را خاص خویش كرده و هر چه را خواسته و صلاح مردم بوده باقتضاى وقت و حاجت مردم نمودار كرده و علم بعضى چیزها خاص اوست كه به مخلوق خویش عیان نكرده و عقول بكنه آن نرسند چنان كه بعضى چیزها با هم فراهم شود و از مجموع آن حالت تازه پدید آید چنان كه آب مازو و زاج بهم آمیزد و سیاهى تند از آن پدید آید یا وقتى شن و منگانز و قلیا را با هم بپزیم و بریزیم جوهر

ص: 352

شیشه پدید آید و نیز اگر آب قلیا و مرتك را كه مردار سنگ است بیك جا كنیم حاصل آن چون كف سپید شود و اگر آب قلیا را با آب زاج بیامیزیم از اختلاط آن رنگى سرخ پدید شود چنان كه اگر مادیان و الاغ را براى تخم گیرى جفت كنیم استر پدید آید و اگر اسب نر را با الاغ ماده جفت كنیم استر كم جثه خبیث و مكار پدید آید كه آن را كودن گویند و ما از نتایجى كه در صعید مصر در مجاورت حبشه هست و اینكه از جفت گیرى گاو و ماده الاغ ، الاغ نر و گاو ماده ، حیوان عجیبى بوجود میاید كه نه الاغ است و نه گاو چون استر كه نه اسب است و نه الاغ و هم از طریقه جفت گیرى اقسام حیوان و جفت گیرى نباتات كه پیوند زدن نهال و درخت است و تغییراتى كه در طعم و مزه پدید میاورد ، از همه اینها در كتاب « القضایا و التجارب » كه در اقسام كشاورزى و مسائل دیگر است سخن آورده ایم و از شناخت خاصیت چیزها و عجایب طلسمها سخن گفته ایم و این بابى مفصل است كه تذكار شمه اى از آن جایگزین همه تواند شد كه جزء نمونه كل است و اندك نشانه بسیار است .

ممكنست این خاصیت ها و طلسم ها و چیزها كه حركات مذكور را در جهان پدید میاورد و دافع و مانع و طارد و جاذب است و در حیوانات اثر دارد و اعمال دیگر همانند دفع و جذب انجام میدهد ، این همه آیت بعضى پیمبران اقوام سلف بوده است كه خدا آن را چنین كرده تا دلیل و اعجاز و نشان صدیق و امتیاز او از دیگران باشد تا امر نهى خدا را با آنچه در آن وقت صلاح خلق است ابلاغ كند آنگاه خدا پیمبر را ببرده و علوم وى و چیزها كه خداوند نمودار كرده بدست مردم بمانده است و مایه آن چنان كه بگفتیم از خداست كه همه آنچه بگفتیم ممكن است نه واجب و نه ممتنع و خدا بهتر داند .

مسعودى گوید : اكنون بموضوع اخبار ملوك مصر باز میگردیم .

پس از گذشتن پادشاهى دلو كه پیر در كوس بن بلوطس بپادشاهى رسید

ص: 353

آنگاه پس از او بورس بن در كوس بپادشاهى رسید آنگاه پس از وى فعامس بن بورس در حدود پنجاه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى دنیا بن بورس در حدود بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او نماریس بن مرینا بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى بلوطس بن میناكیل چهل سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى مالوس بن بلوطس بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى بلوطس بن میناكیل بن بلوطس پادشاهى یافت آنگاه پس از وى بلونا ابن میناكیل بپادشاهى رسید و در زمین جنگها و سفرها داشت او همان فرعون اعرج است كه با بنى اسرائیل جنگ انداخت و بیت المقدس را ویران كرد آنگاه پس از وى مرینوس پادشاهى یافت و در مغرب جنگهاى بسیار داشت آنگاه پس او وى نقاس بن مرینوس هشتاد سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى قومیس بن نقاس ده سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى كابیل پادشاهى یافت و با ملوك مغرب جنگها داشت و بخت نصر كه از جانب شاهان ایران مرزبان مغرب بود با او جنگ انداخت و سرزمینش را ویران كرد و مردانش را بكشت آنگاه بختنصر جانب مغرب رفت و اخبار او را در كتاب « راحة الارواح » آورده ایم زیرا این كتاب را باخبار سفر و اخبار جنگ ملوك جهان جز آنچه در كتاب اخبار الزمان گفته ایم اختصاص داده ایم .

و چون كار بخت نصر و سپاه ایران كه با وى بود به آخر رسید رومیان فرمانرواى مصر شدند و بر آنجا تسلط یافتند و مردم آنجا نصرانى شدند و همچنان ببودند تا كسرى انوشیروان پادشاهى یافت و سپاه وى بر شام تسلط یافت و رو سوى مصر نهاد و آنجا را به تصرف آوردند و مدت بیست سال بر مردمش چیره بودند و ما بین روم و ایران جنگهاى بسیار بود و مردم مصر بابت دیار خویش دو خراج میدادند خراجى بایران و خراج دیگر بروم آنگاه بسبب حادثه اى كه در پایتختشان رخ داده بود از مصر و شام برفتند و رومیان بر مصر و شام استیلا یافتند و نصرانیت را رواج دادند و مردم شام و مصر نصرانى بودند تا خداوند اسلام را بیاورد و حكایت

ص: 354

مقوقس فرمانرواى قبط با پیمبر صلى الله علیه و سلم و هدیه ها كه فرستاد چنان بود كه بود تا عمرو بن عاص با همراهان خود در خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه مصر را گشود آنگاه عمرو بن عاص فسطاط را بنا كرد كه اكنون پایتخت مصر است پادشاه مصر كه همان مقوقس فرمانرواى قبط باشد بعضى فصول سال در اسكندریه اقامت میگرفت و بعضى فصول را در منف و بعضى دیگر را در قصر الشمع بسر میبرد كه اكنون به همین نام در میان شهر فسطاط معروف است .

عمرو بن عاص درباره فتح مصر و حادثه ها كه میان او و مقوقس رفت و فتح قصر الشمع و غیره از حوادث مصر و اسكندریه و جنگها كه مسلمانان كردند و سفر عمرو بن عاص به مصر و اسكندریه در ایام جاهلیت و كار او با راهب و كره - طلائى كه روزهاى عید بمردم نشان میدادند و بدامن عمرو بن عاص افتاد و این پیش از ظهور اسلام و پیغمبر صلى الله علیه و سلم بود درباره همه اینها خبرها دارد كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم .

مسعودى گوید : تاریخ نویسان با همه اختلاف كه دارند در این هم سخنند كه پادشاهان مصر از فراعنه و دیگران سى و دو تن فرعون بوده اند و پنج تن از پادشاهان بابل كه بر مصر دست یافتند چهار تن از ملوك مأرب یعنى عمالقهء كه از راه شام بمصر آمدند و هفت تن از روم و ده تن از یونان . این همه پیش از ظهور حضرت مسیح علیه السلام بوده است .

از ایرانیان نیز كسانى از جانب خسروان حكومت مصر داشته اند و مدت فرمانروائى فرعونان و ایرانیان رومیان و عمالقه و یونانیان در مصر یك هزار و سیصد سال بوده است .

مسعودى گوید : از گروهى از قبطیان مصر در صعید و دیگر شهرهاى مصر كه اهل اطلاع و بصیرت بودند معنى فرعون را پرسیدم و معنى آن را براى من معلوم نتوانستند كرد و از كلمات زبان ایشان نیز معلوم نشد ممكنست این نام همه ملوك آن دورانها بوده و این زبان تغییر یافته چنان كه زبان تغییر یافته چنان كه زبان پهلوى كه فارسى قدیم است به فارسى دوران دوم و یونانى به رومى مبدل شده و زبان حمیرى

ص: 355

و زبانهاى دیگر نیز تغییر یافته است و خدا بهتر داند .

دفینه ها و بناهاى مصر و ذخایر شاهان و دیگر اقوامى كه در مصر بوده اند و به زمین سپرده اند و تا روزگار ما آن را مطلب گویند اخبار عجیب دارد كه همه را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

از جمله عجایب اخبار دفینه ها حكایتى است كه یحیى بن بكیر نقل كرده گوید عبد العزیز بن مروان از جانب برادر خود عبد الملك بن مروان حكومت مصر داشت و مردى بدعوى نصیحت و خیر اندیشى پیش وى آمد و چون پرسید نصیحت و خیراندیشى او چیست ؟ گفت « زیر فلان گنبد گنجى بزرگ هست » عبد - العزیز گفت « نشان راستى این سخن چیست ؟ » گفت : « اگر كمى حفر كنیم سنگ فرشى از مرمر و سنگ سپید نمودار شود آنگاه در نتیجه حفارى به جائى میرسیم كه باید یك در مسى را بكنیم كه زیر آن یك ستون طلا است و بالاى ستون نیز خروسى از طلاست و دو چشم یاقوت دارد كه با خراج دنیا برابر است و بالهاى خروس را بیاقوت و زمرد مرصع كرده اند ، و پنجه هاى آن بر لوحه هاى طلاست كه بالاى ستون است عبد العزیز بفرمود تا هزار دینار براى مخارج و دستمزد حفاران و كارگران به او دادند در آنجا تپه اى بزرگ بود و حفره اى بزرگ در زمین بكندند و نشانه هائى كه مذكور افتاد از سنگ سپید و مرمر نمودار شد و عبد العزیز به كار علاقمند تر شد و خرج را بیشتر كرد و مردان فراوان بر گماشت تا در كار حفارى به جائى رسیدند كه سر خروس نمودار شد و از برق یاقوت چشمان خروس و درخشندگى و نور آن پرتوى بزرگ چون برق جهنده فروزان شد آنگاه بالهاى نمودار شد سپس پنجه ها نمودار شد و دور ستون ساختمانهائى از سنگ خاره و سنگ سپید بود با راهروها و طاقها كه زیر آن درهاى بسته بود و از درون آن مجسمه ها و صورت اشخاص به چشم مىخورد و از هر گونه صورت و طلا نمودار بود با چهره هاى سنگى سر پوشیده كه بستونهاى طلا بسته بود .

ص: 356

عبد العزیز بن مروان براى دیدن محل برفت و آنچه را نمایان شده بود بدید و یكى از آنها شتاب زده شد و قدم روى پله مشبك مسى نهاد كه به پائین میرفت و چون به پله چهارم رسید دو شمشیر بزرگ معمولى از راست و چپ پله پدید آمد و روى آن مرد جفت شد و تا او متوجه شود دو قطعه شد و به پائین افتاد و چون پیكرش روى یكى از پله ها افتاد ستون بلرزید و خروس بانگى عجیب برداشت كه اشخاص از نقاط دور شنیدند و بال بهم زد و از زیر آن صداهاى عجیب برخاست بوسیله چرخ و دنده ها و حركتها چنان ترتیب داده شده بود كه وقتى چیزى بر یكى از پله ها میافتاد یا با آن تماس مییافت همه مردانى كه آنجا بودند بعمق حفره میافتادند كسانى كه آنجا حفارى و كار میكردند و خاك میبردند و ناظر بودند و كوشش و امر نهى داشتند در حدود دو هزار كس بودند كه همگى هلاك شدند و عبد العزیز بنالید و گفت این توده خاكى عجیب است كه بدان دست نمیتوان یافت و از شر آن به خدا پناه میبریم و گروهى از مردم را بگفت تا خاكى را كه بالا آمده بود بر آن جمع هلاك شده ریختند كه همانجا قبرشان شد .

مسعودى گوید : گروهى از دفینه جویان كه بحفارى و جستجوى گنجینه ها و ذخایر ملوك و اقوام سلف كه در دل خاك مصر نهان است رغبتى داشتند كتابى بیكى از خطهاى قدیم بدست آورده بودند كه در آنجا به وصف محلى از دیار مصر در فاصله چندین ذراع از یكى از هرمها گفته بود كه در آنجا دفینه اى عجیب است و قضیه را به اخشید محمد بن طغج خبر دادند و او اجازه حفارى داد و گفت حق دارند براى استخراج آن هر حیله اى به كار برند آنها نیز حفره اى بزرگ بكندند تا زیر زمین براهها و طاقها و سنگ ها رسیدند كه در دل صخره ها تراشیده شده بود و در آنجا مجسمه ها از انواع چوب به پا بود كه با مایه هاى مانع كهنگى و پراكندگى اندود شده بود و صورتها گونه گون بود بعضى به صورت پیر و جوان و زن و كودك بود كه چشمهاشان از اقسام جواهر چون یاقوت و زمرد و فیروزه و

ص: 357

زبرجد بود و صورت بعضى دیگر از طلا و نقره بود یكى از این مجسمه ها را شكستند كه در دل آن بتهاى خاكى و پیكرهاى فانى بود و پهلوى هر مجسمه یك قسم ظرف به شكل طلسم خانه و ابزارهاى دیگر از سنگ سپید و مرمر بود و در ظرف یك نوع ماهى بود كه مرده درون مجسمه چوبى را با آن اندود كرده بودند و بقیه مایه در ظرف بجا بود و مایه داروى سائیده شده و مخلوط معمولى بود كه بو نداشت یكى از ظرفها را روى آتش نهادند و بوهاى خوش از آن برخاست كه به هیچ یك از بوهاى خوش مانند نبود و هر مجسمه چوبى را به صورت كسى كه درون آن بود به سن و قیافه هاى مختلف ساخته بودند و در مقابل هر یك از این مجسمه ها یك مجسمه از سنگ مرمر یا سنگ سبز به شكل بت بوضعى كه در عبادت مجسمه ها و تصویرها معمول بوده است جاى داشت و مجسمه هاى سنگى نوشته ها داشت كه هیچ یك از پیروان شرایع مختلف به خواندن آن وارد نبود . بعضى مطلعان گفتند از وقتى كه این خط از مصر بر افتاده چهار هزار سال میگذرد و این قضیه معلوم میدارد كه اینان یهود و نصارى نبوده اند . ضمن حفارى جز همین مجسمه ها چیزى بدست نیامد و این بسال سیصد و بیست و هشت بود .

همه حكام مصر از سلف و خلف تا احمد بن طولون و غیره تا وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو در خصوص دفینه ها و اموال و جواهرى كه بدوران ایشان استخراج شده و چیزها كه از قبور بدست آمده اخبار جالب دارند كه در تألیفات سابق خود گفته ایم و بالله التوفیق .

ص: 358

ذكر اخبار اسكندریه و بنا و ملوك و عجایب آن و مطالب دیگر مربوط به این باب

گروهى از اهل علم گفته اند كه وقتى پادشاهى اسكندر مقدونى در قلمرو او استقرار یافت بجستجوى سرزمینى كه خاك و هوا و آب خوب داشته باشد برون شد تا به محل اسكندریه رسید و در آنجا آثار بناها و ستونهاى بزرگ دید كه از سنگ سپید بود و ما بین ستونها ستونى بزرگ بود كه بر آن به خط مسند یعنى خط قدیم حمیر و ملوك عاد نوشته بود « من شداد بن عاد بن شداد بن عادم كه ببازوى خویش كار ولایت را استحكام دادم و از كوهها و بلندیها ستونهاى بزرگ بریدم و ارم ذات العماد را ساختم كه نظیر آن در شهرها بوجود نیامده بود میخواستم اینجا نیز بنایى مانند ارم بسازم و همه مردم شجاع و كریم را از همه اقوام و ملل اینجا بیارم كه ترس و پیرى و غم و بیمارى نیست ولى دچار كسى شدم كه مرا به عجله كشانید و از آنچه قصد داشتم بگردانید و حادثه ها رخ داد كه غم و رنج مراد راز كرد و آرام و خوابم را بگرفت و دیروز از خانه خویش رحلت كردم و این به زور پادشاه ستمكار یا ترس سپاه جرار یا بیم كوچك و بزرگ نبود بلكه نتیجه ختم اجل و رسیدن پایان كار و قدرت خداى عزیز جبار بود و هر كه اثر مرا ببیند و خبر من و طول عمر و كمال بصیرت و شدت احتیاطم بداند پس از من فریب دنیا نخورد » و سخنان بسیار كه فناى دنیا را نمودار میكرد و از مغرور شدن و اعتماد بدان بر حذر میداشت . اسكندر فرود آمد و در این سخنان اندیشه میكرد و پند

ص: 359

میگرفت آنگاه كس فرستاد و صنعتگران بسیار از ولایتها فراهم آورد و طرح اساس شهر را بریخت و طول و عرض آن را میل ها كرد و ستونها و سنگ سپید بدانجا آورد و از جزیره سیسیل و دیار افریقیه و كرت و اقاصى دریاى روم از مجاور مصب بحر اقیانوس و هم از جزیره رودس كشتیها با انواع سنگ سپید و مرمر و سنگ خاره بدانجا میرسید . جزیره رودس بدریاى روم رو به روى اسكندریه بفاصله یك شب راه است و آغاز دیار فرنگان از آنجاست و در وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو مركز صناعت رومیان در این جزیره است كه كشتیهاى جنگى آنجا میسازند و بسیار كس از رومیان آنجا مقیم است و كشتیهایشان باسكندریه و دیگر شهرهاى مصر هجوم میبرد و غارت مىكند و اسیر میگیرد .

اسكندر كارگران و صنعتگران را بگفت تا اطراف محل باروى شهر كه معین كرده بود جاى گیرند . بر هر قطعه زمین چوبى به پا داشته و از هر چوب دیگر طنابى كشیده بود و همه طنابها بهم پیوسته بود و به ستونى از سنگ سپید كه جلو خیمه او بود اتصال داشت و زنگى بزرگ و پر صدا بستون آویخته بود بكسان و سرپرستان و بنایان و كارگران بگفت كه وقتى صداى زنگ را شنیدند و ریسمانها كه بهر كدام زنگ كوچكى آویخته بود به حركت آمد از همه جا بیك بار پایه شهر را بگذارند اسكندر میخواست این كار در وقتى مناسب بطالع خوش منتخب انجام گیرد اسكندر در انتظار وقت خوشى كه به طالع گرفته بود سر ببالین نهاد و چرتش برد كلاغى بیامد و بر طناب زنگ نشست و طناب ها به حركت آمد و زنگهاى كوچك صدا كرد كه آن را بحركات فلسفى و حیله هاى حكیمانه مرتب كرده بودند و چون صنعتگران حركت طنابها را بدیدند و صداها را بشنیدند یكباره پایه شهر را نهادند و بانگ حمد و تقدیس برخاست و اسكندر از خواب بیدار شد و پرسید چه خبر است چون قصه را با او بگفتند تعجب كرد و گفت « من چیزى خواستم و خدا چیز

ص: 360

دیگر خواست و خدا هر چه خواهد همان كند . میخواستم بقاى شهر دراز باشد و خدا خواسته كه زود ویران و فانى شود و ملوك مختلف آن را تصرف كنند » و چوب اسكندر پایه را محكم نهاد و اساس را استوار كرد و شب شد حیواناتى از در بیامد و همه ساخته ها را ویران كرد . صبحگاهان اسكندر گفت « این نخستین مرحله ویرانى و انجام اراده خدا درباره زوال شهر است » و كار حیوانات دریائى را بفال بد گرفت هر روز بنا را میساختند و استوار میكردند و كس میگماشتند كه كه اگر حیوانات از دریا بیامد مانع آن شود و صبحگاهان ساخته ها خراب بود اسكندر برآشفت و بیمناك شد و باندیشه رفت كه چه بایدش كرد و چه چاره كند كه براى رفع مزاحمت از شهر سودمند افتد . هنگام شب كه با خویشتن خلوت كرده بود و حل و عقد امور میكرد راه چاره اى بنظرش رسید و چون صبح شد صنعتگران را بخواست تا یك صندوق چوبى به طول ده و عرض پنج ذراع براى او آماده كردند و در آن جامهاى شیشه نهادند و چوب صندوق كه مدور بود دور آن را دقیقاً گرفته بود و آن را با قیر و زفت و دیگر مایه هاى ضد آب اندود كردند تا آب وارد صندوق نشود و هم در صندوق جائى براى عبور طنابها نهاده بودند آنگاه اسكندر و دو تن از دبیران وى كه تصویر نیكو توانستند كشید در آن صندوق نشستند و بفرمود تا درهاى صندوق را به روى آنها سد كردند و با مایه هائى كه بگفتیم اندودند آنگاه بفرمود تا دو كشتى بزرگ بیاوردند و بدل دریا راندند زیر صندوق وزنه هائى از سرب و آهن و سنگ آویخته بودند كه صندوق را پائین ببرد زیرا چون هوا داخل صندوق بود بالاى آب شناور میماند و در آب فرو نمیرفت صندوق را میان دو كشتى قرار دادند و كشتیها را بوسیله چوبى بهم پیوستند تا از هم جدا نشود . طنابهاى صندوق را بدور كشتى بستند و دراز كردند و صندوق در آب فرو رفت تا به قعر دریا رسید و از شیشه شفاف در آب زلال دریا حیوانات دریائى را دیدند كه شیطانهایى در قالب انسان بودند و سر درندگان داشتند و بتقلید صنعتگران شهر و

ص: 361

عمله كه ابزار كار داشتند بعضى از آنها تبر و بعضى دیگر اره و تیشه بدست گرفته بودند . اسكندر و یارانش تصویر آنها را بانواع مختلف با خلقت عجیب و قد و شكلشان روى كاغذ آوردند آنگاه طنابها را حركت دادند و كسانى كه در كشتیها بودند متوجه شدند و طنابها را بالا كشیدند و صندوق را بیرون آوردند . چون اسكندر از صندوق برون شد و به شهر اسكندریه رفت بفرمود تا صنعتگران مجسمه آن حیوانات را از آهن و مس و سنگ به همان ترتیب كه بوسیله اسكندر و همراهانش تصویر شده بود بسازند و چون از این كار فراغت یافتند آن را بساحل دریا بر ستونها نهادند آنگاه بگفت تا به كار بنا مشغول شوند چون شب در آمد و حیوانات آفت انگیز از دریا بر آمدند مجسمه هاى خود را بر ستونها رو به روى دریا بدیدند و به دریا باز گشتند و پس از آن باز نیامدند .

آنگاه وقتى اسكندریه ساخته شد و استحكام یافت اسكندر بگفت تا بر دروازه هاى آن نوشتند : « این اسكندریه است من خواستم آن را بر اساس رستگارى و توفیق و میمنت و خوشى و خوشحالى و دوام در مقابل ایام بسازم اما خالق عز و جل فرمانرواى آسمانها و زمین و فنا كننده اقوام نخواست كه آن را چنین بسازیم و من آن را بساختم و بنایش را استوار كردم و بارویش را بر آوردم و خدا از هر چیز علم و حكمتى به من آموخت و طرق كار را براى من آسان كرد و هر چه در این جهان خواستم میسر شد و هیچ مقصودى از دسترسم دور نبود و این همه بلطف خداى عز و جل و عطاى او و مصلحت خواهى او براى من و بندگان هم عصر من بود و ستایش خداى جهانیان را كه خدائى جز او نیست و خداى همه چیز است » اسكندر پس از این نوشته همه اتفاقاتى را كه بدورانهاى بعد در شهر او رخ میدهد از آفات و آبادى و ویرانى و سرنوشت شهر تا وقت فناى جهان ثبت كرده بود .

بناى اسكندریه طبقه ها بود و زیر آن طاقها بود كه خانه ها را روى آن ساخته بودند و سواره نیزه بدست براحت در همه راهروها و طاقهاى زیر شهر توانست رفت

ص: 362

در این راهروها براى نور و هوا پنجره ها و منفذها نهاده بودند اسكندریه هنگام شب از سپیدى مرمر و سنگ سپید بىچراغ روشن بود و بازارها و خیابانها و كوچه ها طاق داشت تا باران بر مردم نبارد . شهر هفت بارو داشت كه از سنگهاى الوان ساخته بودند و ما بین باروها خندقها بودند و ما بین خندق و بارو دو فاصله بود گاه میشد كه پاره هاى حریر سبز بر دیوارهاى شهر میاویختند تا سنگهاى مرمر از فرط سپیدى چشمها را خیره نكند .

وقتى بناى شهر استحكام یافت و مردم در آن سكونت گرفتند بطوریكه خبر گویان مصرى و اسكندرانى پنداشته اند آفات دریا و موجودات دریائى هنگام شب مردم شهر را میربود و هر صبحگاهان بسیار كس از آنها مفقود شده بود و چون اسكندر آن حال بدانست بر ستونهائى كه بنام مسله معروفست و هنوز آنجا بپاست طلسمهائى ترتیب داد هر یك از این ستونها به شكل یك سرو است و هشتاد ذراع طول دارد و بر پایه هاى مسین تكیه دارد و بر آن صورتها و شكلها و نوشته هاست كه وقتى یكى از درجات فلك فرود آمده و به این جهان نزدیك بوده رسم كرده اند . منجمان و فلكشناسان طلسم شناس گفته اند كه وقتى بدوران معینى كه در حدود ششصد سال است یكى از درجات فلك ارتفاع گیرد و دیگرى فرود آید زمینه براى تأثیر طلسمات نافع كه منع و دفع بلیات كند آماده شود جمعى از اهل زیج و نجوم و دیگر مصنفان كتب این رشته ها این مطلب را یاد كرده اند و مبناى آن یكى از اسرار فلكى است كه در این كتاب جاى نقل آن نیست . بعضى دیگر بر این رفته اند كه اثر طلسم از توافق نیروهاى طبیعت كامل و مسائل دیگر است كه كسان گفته اند و آنچه درباره درجات فلك گفتیم در كتب متاخران از علماى نجوم و فلك چون ابو معشر بلخى و خوارزمى و محمد بن كثیر فرغانى و ماشاءالله و حبش و یزید و محمد بن جابر بتانى در زیچ كبیر و ثابت بن قره و دیگر كسانى كه از علم هیئت فلك و نجوم سخن آورده اند موجود است .

ص: 363

مسعودى گوید : در خصوص مناره اسكندریه بیشتر مصریان و اسكندرانیان كه باخبار شهرشان علاقه دارند بر آن رفته اند كه همانطور كه ما نیز ضمن سخن از بناى اسكندریه گفتیم بناى این شهر از اسكندر بن فیلیپس مقدونى بوده است بعضى دیگر گفته اند مناره را ملكه دلوكه بساخت و آن را دیدگاه كرد تا از آنجا دشمنانى را كه بسوى مصر میامدند مراقبت كند . بعضى دیگر گفته اند بانى مناره فرعون دهم مصر بود و ما سابقاً در همین كتاب از این پادشاه سخن داشته ایم گروهى دیگر گفته اند كسى كه شهر رومیه را ساخت اسكندریه و مناره و اهرام مصر را نیز ساخت اسكندریه را از آن جهت باسكندر منسوب داشته اند كه وى بسبب تسلط بر اكثر ممالك عالم شهرتى یافت و این شهر نیز بنام وى معروف شد . در این زمینه بتایید گفتار خویش مطالب بسیار آورده اند از جمله اینكه از دریاى روم دشمنى سوى اسكندر حمله نبرده و پادشاهى نبوده كه از هجوم وى بیمناك باشد و به این منظور مناره را دیدگاه كرده باشد هر كس مناره را ساخته آن را بر تكیه گاهى از شیشه به شكل خرچنگ در دل دریا و بر كنار زبانه اى كه به دریا پیش رفته استوار كرده و بالاى آن مجسمه هاى مسى و غیر مسى نهاده از جمله مجسمه ایست كه با انگشت بزرگ دست راست خود خورشید را در هر جاى فلك باشد نشان میدهد . وقتى خورشید در فلك بالا رود انگشت مجسمه بسوى آن اشاره دارد و چون فرود آید دست مجسمه نیز پائین آید و هر كجا خورشید باشد به همان طرف بگردد . یكى دیگر از مجسمه ها وقتى دشمن در فاصله یك شب راه باشد به دریا اشاره كند و چون دشمن نزدیك شود چنان كه از نزدیكى به چشم توان دید از این مجسمه صدائى هول انگیز برخیزد كه از دو سه میل فاصله شنیده شود و مردم شهر بدانند كه دشمن نزدیك شده است و دیده در آن دوزند . یكى دیگر مجسمه ایست كه هر ساعت از شب و روز بگذرد صدائى به غیر از صداى ساعت پیش بر آرد و صداى آن طرب انگیز باشد .

در ایام ولید بن عبد الملك بن مروان پادشاه روم یكى از خواص خدمه خود

ص: 364

را كه مردى صاحب راى و زرنگ بود مخفیانه مأمور كرد كه با ما نخواهى بیكى از دربندها آید و با لوازم شایسته فرود آید و جماعتى همراه او بود و چون بنزد ولید آمد گفت كه از خاصان شاه بوده و بواسطه قصه بى اساسى بر او خشم گرفته و میخواسته خونش بریزد و او فرارى شده و دل به مسلمانى داده است و بدست ولید مسلمان شد و به او تقرب یافت و بنشان خیر خواهى و صمیمیت از روى نوشته هائى كه همراه داشت وصف دفینه ها در آن بود در دمشق و دیگر شهرهاى اسلام چند دفینه استخراج كرد و چون ولید این اموال و دفینه ها را بدید حریص شد و طمعش قوت گرفت آنگاه خادم رومى به دو گفت « اى امیر مؤمنان اموال و جواهر و دفینه هاى شاهان در جاهاى دور است » و چون ولید توضیح خواست گفت « اموال جهان زیر مناره اسكندریه است زیرا اسكندر اموال و جواهر شداد بن عاد و ملوك عرب مصر و شام را بدست آورد و براى آن زیر زمین راهروها ساخت و طاقها زد و سردابها كرد و همه ذخایر را از طلا و نقره و جواهر آنجا نهاد و مناره را روى آن بنا كرد كه ارتفاع آن هزار ذراع بود و بالاى آن آئینه اى بود و دیدبان ها اطراف آن نشسته بودند و چون دشمن به دریا نمودار میشد كسانى را كه نزدیك بودند صدا میزدند و پرچمها بلند میكردند تا كسانى كه دور بودند ببینند و مردم را خبر كنند و به شهر اعلام خطر كنند و دشمن سوى آنها راه نتواند یافت » ولید سپاه و كسانى از معتمدان خویش را همراه خادم بفرستاد و یك نیمه مناره را از بالا ویران كرد و آئینه برداشته شد و مردم اسكندریه و جاهاى دیگر بفغان آمدند و بدانستند كه این نیرنگیست كه در كار مناره كرده اند و چون خادم از شیوع قضیه خبر یافت و بدانست كه بولید نیز خواهد رسید و او نیز كار خود را انجام داده بود شبانه در كشتىاى كه آماده كرده بود و با گروهى در این باره توافق داشته بود فرار كرد كه نیرنگ وى انجام شده بود . مناره به همان وضع كه گفتیم تا وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاست در اطراف مناره

ص: 365

اسكندریه به دریا محل هائى بود كه غواصان از آنجا قطعات جواهر برون میاوردند كه نگین انگشتر از آن ساخته میشد و از همه نوع جواهر بود از جمله كر - كهن ، اذرك و اشباد چشم .

گویند : این از ظروفى بود كه اسكندر براى شراب خود داشت و چون بمرد مادرش آن را بشكست و در این نقاط به دریا افكند . بعضى دیگر گفته اند اسكندر این گونه جواهرات را بر گرفت و بدور مناره در آب ریخت تا اطراف آن از كسان خالى نماند زیرا خاصیت جواهر اینست كه در خشكى و دریا هر كجا باشد پیوسته مطلوب است و آنجا همیشه بوجود مردم آباد است و بیشتر جواهرى كه از اطراف مناره اسكندریه برون آرند اشباد چشم است و من بسیارى از جواهریان و علاقمندان جواهر مغربى را دیدم كه روى این جواهر معروف به اشباد چشم كار میكردند و نگین و چیزهاى دیگر از آن میساختند و نیز نگین هاى معروف بباقلمون است كه برنگهاى گونه گون از سرخ و سبز و زرد دیده شود و برنگهاى گونه گون نمودار گردد و رنگارنگى آن از صفاى جواهر و اختلاف دید چشم باشد و الوان این جواهر موسوم به باقلمون چون الوان پر طاوس باشد كه دم و پر ماده آن بخلاف نر برنگهاى گونه گون نمودار شود و من بهندوستان دیده ام كه چون در پر طاوس دقت كنیم آنقدر رنگهاى گونه گون نمودار شود كه به اندازه و شمار در نیاید و به هیچ رنگ دیگر مانند نباشد كه رنگهاى گونه گون در پر او موج مىزند و این از جهت بزرگى جثه و بسیارى پر آن است ، طاوس در هندوستان وضعى شگفت انگیز دارد زیرا طاوسهائى كه بسرزمین اسلام آرند و از هند دور افتد و تخم نهد و جوجه كند كوچك جثه و تیره رنگ است و برنگهاى بسیار جلوه نكند و فقط طاوس نر ، نه ماده با طاوس هندى كمى مانند است .

نارنج و اترج مدور نیز از پس سال سیصد از سرزمین هند بسرزمین هاى دیگر آمد و در عمان كشته شد آنگاه ببصره و عراق و شام برده شد و در خانه هاى طرسوس

ص: 366

و دیگر دربندهاى شام و انطاكیه و كناره هاى شام و فلسطین و مصر كه پیش از آن مرسوم و معروف نبود فراوان شد اما بوى خوش و دل انگیز و رنگ جالبى كه در هند داشت از میان برفت زیرا هوا و خاك و آب و امتیازات آن دیار را نداشته است گویند : آئینه را بر بالاى این مناره نهاده بودند از آن جهت كه پس از اسكندر ملوك روم با ملوك مصر و اسكندریه بجنگ بودند و ملوك اسكندریه این آئینه را نهادند تا دشمنانى را كه از دریا سوى ایشان میشدند ببینند اما هر كه وارد مناره میشد گم میشد مگر اینكه راه ورود و خروج را بداند و زیرا در داخل مناره خانه ها و طبقه ها و راهروهاى بسیار بود . گویند وقتى بدوران خلافت مقتدر مغربیان با سپاه فرمانرواى مغرب باسكندریه آمدند گروهى از ایشان با اسب وارد مناره شدند و در آنجا گم شدند در داخل مناره راهها هست كه بسوى خرچنگ شیشه اى پائین میرود و در آنجا رخنه ها به دریا هست و اینان با مركبهاى خویش فرو افتادند و بسیارى از ایشان نابود شدند كه بعدها معلوم شد و گویند فرو افتادنشان از كرسىاى بود كه جلو مناره بود اكنون در مناره مسجدى است كه بهنگام تابستان كسانى از مصرى و غیر مصرى در آنجا مقام گیرند .

دیار مصر و اسكندر و مغرب و دیار اندلس و رومیه و نواحى شرق و غرب و جدى و جنوب از عجایب بلدان و ابنیه و آثار و خاصیت و تأثیر در ساكنان آنجا حكایتها دارد كه از ذكر آن در اینجا چشم میپوشیم زیرا در كتابهاى سابق خود كه درباره عجایب و حیوانات و خشكى و دریاهاى جهان داشته ایم مشروح آن را آورده ایم و از تكرار آن بىنیازیم .

در قسمتهاى گذشته این كتاب از آتشكده ها و معبدهاى معتبر و خانه هاى محترم و چیزهاى دیگر كه بدین معنى وابسته است سخن نیاورده ایم و این مطالب را در محل مناسب این كتاب خواهیم آورد انشاء الله تعالى .

ص: 367

ذكر سیاهان و نسبشان و اقوام و انواعشان و دیار مختلفشان و اخبار ملوكشان

مسعودى گوید : وقتى فرزندان نوح در زمین پراكنده شدند فرزندان كوش بن كنعان به طرف مغرب رفتند تا از نیل گذشتند آنگاه از هم جدا شدند و یك فرقه ما بین مشرق و مغرب راه جنوب پیش گرفتند كه مردم نوبه و بجه و زنگ باشند و گروهى به طرف مغرب رفتند كه اقوام مختلفند چون زعاده و كاتم و مركه و كوكو و غانه و غیره از طوایف حبش و دمدم . آنها نیز كه به راه ما بین مشرق و مغرب رفته بودند از هم جدا شدند و قبایل گونه گون زنگ از مكیر و مشكر و بربر پدید آمدند . سابقاً ضمن سخن از دریاى حبشى از خلیج بربرى و طوایف سیاهان سواحل آن سخن داشتیم كه دیارشان بدیار دهلك و زیلغ و ناصع پیوسته است و این قوم پوست پلنگ و گورخر دارند كه لباسشان از آنست و از سرزمین آنها بدیار اسلام آرند كه بزرگترین پوست پلنگ است و براى زین مناسب است دریاى زنگ و حبشه بر جانب راست دریاى هند است و آب آن پیوسته است و كاسه سنگ پشت از دیار آنها آرند كه مانند شاخ از آن شانه سازند و حیوانى كه بنام زرافه معروف است بیشتر بسرزمین ایشان باشد و بسرزمین نوبه نیز یافت شود ولى بدیار حبش یافت نشود .

درباره نژاد این حیوان معروف به زرافه اختلاف كرده اند بعضى گفته اند مبدأ نژاد آن از شتر بوده است و بعضى دیگر گفته اند از جفت گیرى شتر و

ص: 368

پلنگ بوده و زرافه از آن پیدا شده است بعضى دیگر پنداشته اند كه این یك قسم حیوان مستقل است چون اسب و الاغ و گاو و مانند استر نیست كه از جفت گیرى اسب و خر آمده باشد . نام زرافه به فارسى اشتر گاو است و از سرزمین نوبه براى شاهان آنجا و شاهان عرب و خلیفگان بنى عباس و حكام مصر هدیه میبرده اند . زرافه حیوانى است كه دست و گردن دراز و پاهاى كوتاه دارد و پاهاى آن قسمت ما بین ساق و ران را ندارد و این قسمت فقط در دستهاى آن هست .

جاحظ در كتاب الحیوان ضمن سخن از زرافه درباره نژاد آن سخن بسیار دارد و گوید كه در علیاى دیار نوبه درندگان و وحوش و حیوانات بسیار در شدت گرما در آب روند و آنجا جفت شوند و بعضى بار گیرند و بعضى نگیرند و مخلوق بسیار به صورت و شكل گونه گون پدید آید كه زرافه سم دار از آن جمله است كه به طرف عقب انحنا دارد و به علت كوتاهى پاها كمرش روى پاهایش راست است . كسان را درباره زرافه سخن بسیار است چنان كه ضمن سخن از نژاد آن بگفتیم . پلنگ در دیار نوبه درشت جثه شود و شتر كوچك جثه باشد با دست و پاى كوتاه و این خاصیت جفت گیرى است چنان كه شتران ماده درشت جثه عرب كه از شتر دو كوهان كرمان و شتر خراسان بار گیرد شتر بختى و جمازه پدید آورد اما از جفت گیرى بختى نر و ماده بختى نیاید بلكه فقط از شتر دو كوهان و شتر درشت استخوان ماده عربى پدید آید و از جفت گیرى شتر بجا وى و مهرى نیز بختى آید . زرافه حكایت بسیار دارد كه صاحب منطق همه را در كتاب بزرگ خود كه مربوط به حیوانات و خواص اعضاى آن هست آورده است و ما مطالب لازم آن را در كتاب « القضایا و التجارب » آورده ایم .

زرافه در كار انس و الفت با صاحب خود رفتارى عجیب دارد و چون فیل است كه بعضى از آن وحشى است و بعضى دیگر با اقوام زنگ و اقوام حبش كه از جانب راست نیل رفته و بسفلاى دریاى حبشى پیوسته اند انس دارند و اهلى است از جمله اقوام حبش تنها قوم زنگ خلیجى را كه از بالاى نیل جدا مىشود و بدریاى زنگ میریزد

ص: 369

پیمودند و در آن ناحیه اقامت گرفتند و قلمرو آنها تا دیار سفاله كه اقصاى دیار زنگ است پیوسته است و كشتیهاى عمانى و سیرافى بدانجا میرود و مقصدشان بدریاى زنگ همانجا است چنان كه انتهاى دریاى چین بدیار سیلى پیوسته است و از پیش در این كتاب گفته ایم انتهاى دریاى زنگ نیز دیار سفاله است و بسرزمین واق واق منتهى مىشود كه طلاى بسیار و عجایب فراوان دارد و حاصلخیز و گرم است و زنگان آنجا را مركز قلمرو خویش كرده و شاهى بر گزیده و او را وقلیمى نامیده اند و این نام همه ملوك ایشان در همه دوران هاست چنان كه از پیش گفته ایم و او بر سایر ملوك زنگ و سیصد هزار سوار تسلط دارد و چهار پاى ایشان گاو است كه در سرزمین آنها اسب و استر و شتر نیست و آن را نشناسند و هم آنها و دیگر اقوام حبش برف و سرما را ندانند كه چیست بعضى طوایف ایشان دندان هاى تیز دارند و همدیگر را بخورند .

قلمرو زنگان از حدود خلیج منشعب از بالاى نیل تا دیار سفاله و واق واق گسترده است و طول و عرض آن در حدود هفتصد فرسنگ دره و كوه و ریگستان است . بدیار زنگ فیل بسیار است كه همه وحشى و غیر اهلى باشد و زنگان در جنگ و غیر جنگ از فیل كار نگیرند بلكه آن را میكشند بدین طریق كه برگ و پوست و شاخ یك قسم درخت را كه در آنجا میروید در آب ریزند و نهان شوند و چون فیل براى آب خوردن بیاید و از آن آب بخورد مست شود و بیفتد - دست و پاى فیل مفصل و بند و بالاى ساق ندارد چنان كه از پیش گفته ایم - آنگاه از نهان گاه در آیند و با نیزه هاى بزرگ بجان فیل افتند و آن را براى گرفتن دندان هایش بكشند و دندان فیل از دیار ایشان آرند كه هر دندان صد و پنجاه من و بیشتر باشد و بیشتر دندان فیل را از دیار عمان بسرزمین چین و هند برند زیرا از دیار زنگ بعمان میرسد و از آنجا به جاهاى مذكور حمل مىشود و اگر چنین نبود عاج در سرزمین اسلام فراوان بود . شاهان و سرداران و بزرگان چین گرز از عاج دارند و هیچیك از سرداران و

ص: 370

خاصان آهن بدست بحضور شاهان نروند بلكه گرز عاج همراه داشته باشند و دندان هاى فیل كه راست باشد و انحنا نداشته باشد بنزد ایشان مرغوب است و چنان كه گفتیم از آن گرز درست كند و عاج را براى سوزاندن در بتخانه ها و بخور معبدها نیز به كار برند چون نصارى كه در كلیساهاى خود بخور معروف به بخور مریم و دیگر بخورها را به كار مىبرند .

مردم چین فیل در سرزمین خود نگه ندارند و بسبب حادثه اى كه بروزگار قدیم در یكى از جنگهاشان رخ داد داشتن و بجنگ بردن فیل را میمون ندانند .

هندوان عاج را در دسته خنجر و دسته شمشیر بسیار به كار مىبرند و هم غالباً آن را براى ساختن شطرنج و نرد به كار برند شطرنج مهره هاى گونه گون به صورت انسان و حیوان دارد و هر مهره شطرنج به طول یك وجب و همین مقدار عرض و بلكه بیشتر باشد و چون بازى كنند یكى بپاى خیزد و مهره را در خانه ها جابجا كند و غالبا در بازى شطرنج و نرد بر سر خانه و جواهر قمار كنند و گاه باشد یكى از آنها هر چه دارد ببازد و بر سر قطع یكى از اعضاى تن خود بازى كند بدینسان كه یك دیگ كوچك مسى را كه روغنى سرخ رنگ در آنست بر آتش ذغال نهند و این روغن كه التیام دهنده زخم و بند آرنده خونست بجوشد و چون كسى بر سر یكى از انگشتان خود بازى كند و ببازد آن را با خنجر كه چون آتش سوزان است ببرد و دست را در این روغن فرو برد و داغ كند و باز ببازى مشغول شود و اگر ببازد انگشت دیگر را ببرد و گاه باشد كه بسبب باخت مكرر انگشتان و كف دست و ساق و بازو و اعضاى دیگر را ببرد و برندگیها را با این روغن داغ كند و این روغنى عجیب است كه از معجون ها و داروهاى هندى درست مىشود و چنان كه گفتیم خواص شگفت انگیز دارد و آنچه از رفتار هندوان گفتیم معروفست .

هندوان فیل نگه دارند و جفت گیرى كنند كه وحشى نباشد و جنگى باشد یا چون گاو و شتر به كار رود و بیشتر چون گاومیشهاى دیار اسلام به چمنزارها و بیشه

ص: 371

ها رود و فیل چنان كه از پیش گفته ایم از جائى كه كرگدن باشد فرار كند و جائى كه بوى كرگدن استشمام شود چرا نكند . فیل در سرزمین زنگ بطوریكه زنگان گویند در حدود چهار صد سال عمر كند زیرا فیل در آبادیها و بیابان ها شناخته باشد و فیلهاى بزرگ را نتوانند كشت و از آن جمله فیل سیاه و سپید و ابلق و خاكى باشد و بسرزمین هند نیز فیل صد و دویست سال عمر كند و هر هفت سال یك بار بچه زاید .

فیل در هندوستان آفتى بزرگ دارد و آن حیوانى است معروف به زبرق كه از یوز كوچكتر است و رنگ سرخ دارد و پشم آلود است و چشمهاى براق دارد و بسرعت جهش كند و بهر جهش سى و چهل و پنجاه و بیشتر ذراع بپرد و چون بفیل نزدیك شود شاش خود را بوسیله دم بفیل پاشد و جاى آن بسوزد و گاه باشد به تعقیب انسان بر خیزد و او را نابود كند در هندوستان وقتى این حیوان به كسى نزدیك شود او بدرختان بزرگ ساج كه از نخل و درخت جوز بلندتر است بالا رود .

درخت ساج و تنه هاى ساج كه به بصره و عراق و مصر آرند بسیار دراز باشد و بر مردم و حیوانات بسیار سایه كند . وقتى انسان بالاى این درخت رفت و حیوان از رسیدن به دو عاجز ماند به زمین تكیه كند و به بالاى درخت جهد و اگر در جهش خود به انسان نتواند رسید شاش خود را به بالاى درخت پاشد و اگر نتواند سر خود را به زمین نهد و فریادى عجیب زند و پاره هاى خون از دهانش بر آید و در دم بمیرد و شاش آن بهر جاى درخت رسد بسوزد و اگر به انسان یا حیوان رسید مایه هلاك شود .

ملوك هند زهره این حیوان را با نرینه و بعضى اعضاى آن در خزانه خود نگهدارند كه زهر قاتل است و اسلحه را با آن آب دهند كه قتال شود نرینه این حیوان چون نرینه سگ آبى است كه از آن گند باستر گیرند و قصه این سگ بنزد داروفروشان و دیگران معروف است . گند باستر نام فارسى است و گند

ص: 372

بمعنى خایه است و زبرقان كه سابقاً گفتیم به جائى كه كرگدن باشد قرار نگیرد و چنان كه فیل از كرگدن گریزد این حیوان نیز گریزد فیل از گربه نیز گریزان است و اگر آن را ببیند توقف نكند . از شاهان ایران نقل كرده اند كه فیلان جنگى را بوسیله پیادگان از نیرنگ دشمن كه ممكن بود گربه اى جانب او رها كنند حفظ میكردند رفتار ملوك سند و هند نیز تا حال چنین بوده است بطوریكه گفته اند ممكنست از گراز نیز بگریزد .

در مولتان هند مردى بنام هارون بن موسى بود كه وابسته طایفه ازد بود و مردى شاعر و شجاع بود و ریاست قوم خود داشت و بسرزمین سند در حدود مولتان قدرتى داشت و در قلعه خویش بسر میبرد . اتفاقاً میان وى و یكى از شاهان هند پیكار افتاد و هندوان فیلان را پیش صف خود نهاده بودند و هارون بن موسى جلو صف آمد و رو سوى فیل بزرگ كرد و گربه اى زیر لباس خود نهان كرده بود و چون ضمن حمله خود بفیل نزدیك شد گربه را به طرف آن رها كرد و چون فیل گربه را بدید فرارى شد و موجب شكست سپاه و كشته شدن پادشاه و غلبه مسلمانان شد و هارون بن موسى حادثه را در قصیده اى وصف كرده گوید :

« آیا عجیب نیست كه آن را به بینى كه هوش انسان دارد و قالب فیل و شجاعت و متانتش كه از خنشبیل سبق میبرد از نجابتش جالبتر است آیا عجیب نیست كه آن را به بینى كه پیكر درشت و رفتار ملایم دارد و موجودى است رقصان كه خلقت گونه گون دارد و دندانهایش بس دراز و پوزه اش كوتاه است . اگر گربه بسر فیل میاویزد شیر بیشه نیز ناتوان عنكبوت مىشود این فیل با دندان بزرگ و پیكر درشت و صداى كوتاه با دشمن روبرو مىشود اگر آن را قیاس كنى بگراز دشت و گاومیش جنگل از همه چیز شبیه تر است هر چهار پائى به همسنگى و برمىخیزد اما میان حیوانات همانند ندارد پلنگ و یوز را از جا مىكند و چنان كه باد عندبیل را از جا میبرد موجودیست كه بینیش را بجاى دستش بینى و

ص: 373

چون نزدیك آن شوند شمشیرى صیقلى باشد همى بیامد و چون كوه پیشاپیش لشگر بود و با صدائى سخت جلو گروه بود چون سیل دمان با قدمهاى نرم و پیكر سنگین همى آمد . اگر آن را بدقت مینگریستى دو گوش بزرگ و سرى غول آسا هول آن را افزون میكرد و من گربه اى براى آن آماده كرده بودم كه از ژنده پیل ترس چندان نداشت و چون گربه را در میان غبار بدید خداوند ما را پیروزى بزرگ داد فیل با قلب ترسان و جثه سنگین گریزان شد و فیلبان را با خود كشید فقط خالق آن شایسته تسبیح است كه خداى همه و پروردگار فیلهاست . » عندبیل پرنده اى كم جثه است كه بسرزمین سند و هند یافت شود و شاعران به نمونه خردى آن را در اشعار خود یاد كنند و ژنده پیل فیل بزرگ و پیشآهنگ فیل ها است گویند ژنده پیل ماده فیل جنگاور است یكى از شاعران ضمن سخن از فیل ، ژنده پیل را به همین معنى آورده و گوید :

« اینكه لبش دراز است و میان پیلان ژنده پیل است . » و شاعر دیگر گوید « و فیل كوه مانند وى ژنده پیل است » عمرو بن بحر جاحظ این قصیده را در كتاب الحیوان آورده و بعضى ابیات آن را توضیح كرده و بتوضیح معنى خنشبیل سخن انصارى را نقل كرده كه در وصف زنبور گوید :

« افق پسینگاه را بدنباله خویش سپید كند و در خاك زمین از او فزونیها است . هنگامى كه بره و خنشبیل ناله گرسنگى زند او از مكیدن خاك سیر شود . » گوید و در این سخن شاعر كه گوید :

« دخترك زیبا بدانست كه من به شمشیر بازى خنشبیل هستم خنشبیل بمعنى دیگر است . » فیل جز بسرزمین زنگ و هند نزاید و دندان آن بسرزمین هند و سند به اندازه زنگ بزرگ نشود زنگان و هندوان از پوست فیل سپر سازند و سپر چینى و تبتى و

ص: 374

لمطى و بجاوى و سپرهائى كه در شیر بخوابانند و دیگر اقسام سپر بمحكمى آن نباشد .

خرطوم بینى فیل است و بوسیله آن غذا و آشامیدنى به دهان رساند و تركیب آن ما بین غضروف و گوشت و پى باشد و با آن جنگ كند و ضربت زند و از آنجا بانگ زند و صداى فیل با بزرگى جثه و درشتى خلقتش متناسب نیست منصور به نگهدارى فیل علاقه داشت از آن رو كه ملوك سلف فیل را محترم داشته و براى جنگ و تجمل عیدها نگهمیداشته بودند كه فیل مركوب نرم رفتار و جادار ملوك بشمار بود یكى از دبیران كه بادب و عقل و معرفت احوال مردم ممتاز بود در دار - السلام براى من حكایت كرد كه وى استرى رهوار و نكو خریده بود كه براى انجام كارهاى خود سوار آن میشد و این استر چون شتران بختى یا شتران تنومند باربر را در راه میدید رم میكرد و سینه میگرفت و مایه زحمت بسیار میشد و او این ناراحتى را بسبب رهوارى و نكوئى استر تحمل میكرد بعلاوه او مردى تنومند و شكم گنده و چاق بود و استر دیگر او را نمیبرد . گوید در ایام مقتدر روزى از باب الطاق میگذشتم و فیل ها را براى تمرین آورده بودند كه میخواستند لیث بن على صفار را كه در ایران خروج كرده بود و بدست مونس مظفر خادم اسیر شده بود با یاران وى بر فیلها سوار كنند گوید : یك قطار شتر بختى را دیدم كه از ترس فیل گریزان بود و همى دوید و آنها كه سوار شتران بودند از فرط وحشت قادر بجلوگیرى آن نبودند و چون استر این وضع را بدید رم كرد و سینه گرفت و مرا بینداخت كه چون خیك باد كرده به زمین خوردم . قطار شتر به بن بستى پناه برد و استر نیز كه مرا بینداخت و از شتران رم كرد ، به همان بن بست رفت و فیلان از دنبال بیامدند و چون استر درشتى فیل را بدید بشتران پیوست و همراه آن شد گوئى همیشه با شتران بوده است و مانند آن تكان همى خورد در این اثناء گروهى از مردم مرا بدیدند و از راه زمین برداشتند و غلام برفت و استر را بگرفت و نتوانست آن را بیرون بیارد تا فیلان برفت و استر با شتران برون شد و

ص: 375

بعد از آن هرگز از شتر رم نكرد و چنان با شتر خو گرفت كه گوئى شتر است زیرا چون بزرگى فیل را دیده بود شتر را كوچك میشمرد .

هر حیوان زباندارى ریشه زبانش به طرف داخل و سر آن بخارج است . مگر فیل كه سر زبانش به طرف داخل و ریشه آن به طرف خارج است . هندوان پندارند اگر زبان فیل وارونه نبود زبان به او میآموختند و سخن توانست گفت هندوان فیل را احترام كنند و بحیوانات دیگر برترى دهند كه صفات نیكوى بسیار و از جمله پیكر بلند و جثه بزرگ و منظر زیبا و صداى كوتاه و خرطوم دراز و گوش پهن و پاى بزرگ و رفتار نرم و عمر دراز و تن سنگین دارد و هر چه پشت آن بار كنند اهمیت ندهد و با وجود درشتى پیكر و بزرگى اندام چون بنزدیك انسان گذرد راه رفتن آن احساس نشود تا مقابل او رسد كه قدم نیك بر میدارد و رفتار ملایم دارد .

عمرو بن بحر جاحظ در كتاب الحیوان در وصف فیل مبالغه كرده و مدح بسیار آورده و وعده داده كه از وضع و هیكل و ساختمان عجیب و اعضاى شگفت انگیز و ادراك درست و احساسات ظریف و استعداد تربیت و تلقین پذیرى فیل و اعضاى معتبر و قسمتهاى جالب كه در تن آن هست با منفعت ها و ضررها كه دارد و فضیلت ادراك كه مایه امتیاز آن از حیوانات است با نشانه ها و دلایل روشن كه در آن هست و خداوند بدیده خلق نمودار كرده و تفاوتى كه در ادراك فیل با عقل بندگان نهاده و فیل را مقید بندگان كرده و براى آنها نگه داشته تا وضوح دلایل خویش را بیفزاید و كسان را بكمال نعمت خود متوجه دارد با آنچه خداوند در كتاب ناطق و خبر صادق خویش یاد كرده و آنچه در احادیث معروف و امثال جارى و تجربیات درست هست با سخنانى كه شعرا درباره آن گفته و فصحا به زبان آورده و آنچه علما در امتیاز آن گفته و حكما در عجایب آن برشمرده اند با وضع فیل بنزد ملوك و منافع آن در جنگها و تفاوت آن در نظرها و اهمیت آن در دلها و راز طول عمر و نیروى تن و شخصیت و استقلال راى و كینه توزى و دقت و انتقامجوئى

ص: 376

آن و اینكه از حد تملك فرومایگان و سفلگان و ارزانى قیمت و تحمل زبونى و ابتذال و ذلت بالاتر است و اینكه طبع بلندش مانع است كه جز به محل اصلى و سرزمین نژادى پیكرش بزرگ و دندانش دراز شود و اعضایش بكمال رسد و جفت یا بى كند و فرزند آرد در صورتى كه پادشاهان طالب این بوده اند و قوم در این زمینه علاقه نشان داده اند كه بملوك تقرب جویند اما حیله ها نتیجه نداده و طمع بریده اند و از حمل و توالد و اعضاى خاص آن و اختلافاتى كه با چهار گروه حیوانات آبى و چهار پا و دو پا و پرنده دارد و چیزها كه از اختصاصات خلقت اول در آن هست و در پیكر او به همان صورت مانده است و از صفات مشترك و اختلافات آن با قیاس بحیوانات دیگر و از پر دلى و قوت و جرئت آن در میان حیوانات تنومند و نیرومندتر و قوى پنجه تر و تیز دندان تر و فرارش از حیوانات كوچكتر و كند پنجه تر و كند - دندان تر و كم نیروتر و گمنام تر و از خصال مذموم و كارهاى پسندیده و رنگ و پوست و مو و گوشت و پیه و استخوان و بول و براز و زبان و دهان آن و بسیارى چیزهاى دیگر كه یاد كرده و وعده داده از همه اینها سخن آورده و چون بگفتگوى فیل و ذكر اوصاف و مطالب موعود درباره آن رسیده نكاتى پراكنده و مطالبى نا منظم درباره فیل و غیر فیل آورده و از ذكر اختصاصات اعضا و منافع و صفات عجیب و اسرار طبیعت كه در آن هست و سخنانى كه فیلسوفان هند درباره منشا آن گفته یا از حكماى قدیم درباره مبدأ فیل و علت اینكه فقط بسرزمین زنگ و سند و نه جاهاى دیگر پدید میاید و اینكه چرا در غیر این دو ناحیه بوجود نمیاید نقل كرده اند و هراسى كه كرگدن با وجود درشتى جثه از فیل دارد و علت فرار فیل از گربه با وجود كوچكى جثه و حقارت منظر آن و اینكه چرا فیل بخلاف حیوانات دیگر چنین طربناك است و در نتیجه مصاحبت تربیت و معرفت پذیر است و علت هوشیارى و مكر و تشخیص آن از همه اینها چشم پوشیده است .

صاحب منطق در كتاب الحیوان درباره خصال فیل و منافع اعضاى آن

ص: 377

مطالب بسیار دارد و در این زمینه براهى رفته كه حكماى قدیم هند نرفته اند مبنى بر اینكه دنیا با همه اجسامى كه در آن هست بر سه گونه است موافق و مخالف و متضاد و هر چه هست جماد است یا نامى و همه از عالم افلاك و نجوم و بروج و دیگر اجسام سماوى آمده اند و جسم سماوى نه جماد است نه نامى بلكه حى ناطق است .

مسعودى گوید : اكنون بموضوعى كه در آغاز این باب در پیش داشتم یعنى گفتگوى زنگ و دیار آنها و دیگر اقوام حبش باز میرویم . زنگان با آنكه گفتیم فیل شكار میكنند و عاج آن را جمع میكنند از عاج براى تزیین استفاده نمیكنند و زینت زنگان بعوض طلا و نقره آهن است گفتیم كه چهار پاى آنها گاو است و بجاى شتر و اسب سوار گاو جنگ میكنند و این گاو چون اسب میدود و زین و لگام دارد . و من به رى یك از این گاو را دیدم كه چون شتر براى بار گرفتن به زمین میخفت و اگر در قطار نبود با بار خود یورتمه میرفت مردار حیوانات را از قبیل اسب و الاغ و استر بر این نوع گاو بار كنند و مالكان آن فرقه اى از مجوسان مزدكىاند و بیرون روى دهكده اى دارند كه هیچكس جز آنها در آنجا ساكن نیست وقتى به رى و قزوین چیزى از آن حیوانات كه گفتیم بمیرد یكى از ایشان با گاو خود بیاید و آن را بخواباند و مردار را بر آن بار كند و بدهكده خود ببرد كه غذایشان مردار است و ساختمانهاى خود را با استخوان آن میسازند و گوشت آن را براى ذخیرهء زمستان خشك میكنند و بیشتر غذاى آنها و گاوانشان از گوشت تازه یا خشك مردار است این قسم گاو بیشتر چشم سرخ دارد و دیگر گاوان از آن متنفر باشد و بگریزد . در اصفهان و قم نیز از این گاوان بدیدم كه حلقه آهن و برنج به بینى داشت كه طناب در آن بود و چون شتران بختى مهارشان كرده بودند و هم به رى یكى از این گاوان را بدیدم كه سوى گاوى از غیر نوع خود حمله برد و آن گاو از بیم فرارى شد .

ص: 378

در میان اقسام گاو جز گاوان معروف حبشى كه در ولایات مصر و دریاچه تنیس و دمیاط و اطراف آن هست گاو دیگر در آب و جزیره و دریاچه مكان نمیگیرد . گاومیش در ناحیه سرحدى شام از همه جا تنومندتر است و حلقه آهن با برنج به بینى دارد چنان كه در مورد گاو بگفتیم . گاومیش ولایت انطاكیه نیز چنین است در سند و هند و ولایت طبرستان نیز گاومیش فراوان یافت مىشود و شاخ آن از شاخ گاومیشهائى كه در قلمرو اسلام هست بزرگتر است و درازى شاخ بیك یا دو ذراع میرسد . در سرزمین عراق در مرتعات كوفه و در بصره و بطایح و اطراف آن گاومیش فراوانست .

مردم از عنقاى مغرب سخن دارند و تصویر عنقا را در حمام و جاهاى دیگر میكشند و از میان كسانى كه در این ممالك مختلف دیده ام یا خبرشان را شنیده ام یكى نبوده كه بگوید عنقا را دیده است و شاید اسمى است كه مسمى ندارد .

اكنون باخبار زنگان و ملوكشان باز میگردیم اسم پادشاه زنگ وقلیمى است كه « پسر خداى بزرگ » معنى میدهد زیرا خدا بوده كه او را براى پادشاهى و اجراى عدالت میان آنها برگزیده است بنابر این هر وقت پادشاه در حكومت خود ستم كند و از جاده حق بگردد او را میكشند و اعقابش را از حق پادشاهى محروم میكنند كه به پندار ایشان وقتى شاه ستم كرد پسر خدا و مالك آسمانها و زمین بودنش باطل مىشود . خالق عز و جل را ملكنجلو مینامند كه بمعنى خداى بخشنده است . زنگان مردمى فصاحت پیشه اند و خطیبان بلیغ دارند . گاه باشد كه یك مرد زاهد زنگى به پا ایستد و مردم بسیار را وعظ كند و به تقرب خداوند تشویق كند و بطاعت وى برانگیزد و از عقاب و خشم خدا بترساند و ملوك و اسلافشان را بیادشان آرد . زنگان شریعتى ندارند كه بدان رجوع كنند بلكه رعیت را طبق رسوم شاهان سلف و روش سیاست ایشان راه میبردند از جمله خوراك آنها موز

ص: 379

است كه در ولایتشان فراوانست در هند نیز موز بسیار هست و بیشتر خوراك زنگان ذرت است با گیاهى بنام كلارى كه همانند قارچ است و از زمین مىچینند و در ولایت عدن و آن قسمت از اراضى یمن نیز كه اطراف آنجاست فراوانست این كلارى همانند ریواس است كه در شام و مصر یافت مىشود و هم از جمله خوراك ایشان عسل و گوشت است و هر یك از آنها گیاه یا حیوان یا جمادى را كه دوست دارد بپرستد جزایرشان به دریا بىشمار است و در آنجا نارگیل هست كه خوراك همه زنگان است و یكى از این جزایر جزیره ایست كه تا ساحل زنگ یك یا دو روز فاصله دارد و در آنجا خلقى از مسلمانان بسر مىبرند كه نسل به نسل پادشاه مسلمان دارند و بطوریكه سابقاً نیز در همین كتاب گفته ایم نام جزیره قنبلو است .

مردم نوبه دو گروهند گروهى در شرق و غرب نیل بر دو ساحل اقامت دارند و ولایتشان بسرزمین قبطیان مصر و صعید اسوان و دیگر نواحى پیوسته است و قلمرو نوبیان بر ساحل نیل تا حدود علیاى رود میرسد و پایتختى ساخته اند كه شهر بزرگى است و دنقله نام دارد . گروه دیگر نوبیان علوه نام دارند و شهر بزرگى ساخته و آن را سریه نامیده اند .

مسعودى گوید : به ماه ربیع الاخر سال سیصد و سى و دو در فسطاط مصر كار تألیف كتاب باینجا رسیده بود و شنیدم كه پادشاه نوبه به شهر دنقله كابل بن سرور است كه پدران وى همه پادشاهى داشته اند و قلمرو وى شامل ماقره و علوه است و شهرى كه از مملكت وى مجاور اسوان است مریس نام دارد كه باد مریسى منسوب بدانجاست و قلمرو این پادشاه در ناحیه صعید و ولایت اسوان به دیار مصر پیوسته است . قوم بجه نیز ما بین قلزم و نیل مصر اقامت دارند و طوایف گونه گونند و پادشاهى دارند و دیارشان معادن طلا دارد كه خاكه است و معادن زمرد نیز دارد دسته هاى بجه بر اسبان تیزرو بدیار نوبه حمله برند و غارت كنند و اسیر گیرند

ص: 380

سابقاً مردم نوبه از قوم بجه نیرومندتر بودند تا اسلام ظهور كرد و گروهى از مسلمانان در معدن الذهب و ولایت علاقى و عیذاب مقیم شدند و خلق بسیار از عرب ربیعه بن نزار بن معد بن عدنان در این نواحى سكونت گرفتند و نیرومند شدند و با مردم بجه مزاوجت كردند و قوم بجه بخویشاوندى مردم ربیعه قوت گرفت مردم ربیعه نیز بهمدستى قوم بجه از دشمنان مجاور خود كه مردم قحطان و نضر بن نزار و ساكنان آن نواحى بودند نیرومندتر شدند در وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو صاحب معدن ابو مروان بشر بن اسحاق است از طایفه ربیعه كه با سه هزار كس از ربیعه و بستگان مصرى و یمنى سوار شود و سى هزار نیزه دار اسب سوار بجه كه همه سپر بجاوى دارند و اینان طایفه داربه باشند و از همه مردم بجه فقط آنها مسلمانند و بقیه بجه كافرند و بت خود را پرستش میكنند .

اما قوم حبشه اسم مملكتشان كعبر است و كعبر شهرى بزرگ است كه پایتخت نجاشى آنجاست و حبشیان شهرها و آبادیهاى بزرگ و وسیع دارند . قلمرو نجاشى بدریاى حبشى پیوسته است و ساحل آنجا كه مقابل یمن است شهرهاى بسیار دارد از جمله شهرهاى ساحل حبشه زیلع و دهلك و ناصع است و در این شهرها از مسلمانان خلق بسیار هست كه رعیت حبشه اند . از ساحل حبشه تا شهر غلافقه بر ساحل زبید یمن یعنى پهناى دریا ما بین دو ساحل حبشه تا شهر غلافقه بر ساحل زبید یمن یعنى پهناى دریا ما بین دو ساحل سه روز راهست بروزگار ذو نواس صاحب اخدود كه نامش به قرآن هست وقتى حبشیان بر یمن تسلط یافتند از همین جا از دریا گذشتند در وقت حاضر فرمانرواى زبید ابراهیم بن زیاد فرمانرواى حرملى است و كشتیهاى وى بساحل حبشه رفت و آمد مىكند و تجار با كالا بر آن سوار میشوند و میان او با حبشه صلح است این جاى دریا میان دو ساحل یعنى ساحل یمن و ساحل حبشه از همه جا كم عرض تر است و ما بین این دو ساحل جزیره هاست از جمله جزیره عقل است كه گویند در آنجا آبى بنام عقل هست كه كشتیبانان از آن نوشند و در قریحه و هوش اثر نكو دارد یكى از فیلسوفان قدیم تأثیر و خاصیت این آب

ص: 381

را با علت آن یاد كرده و ما خبر آن را ضمن نقل اخبار پزشكان و تجربه ها و حكایت معالجاتشان پیش از ظهور اسلام و آنها كه پس از ظهور شریعت به خدمت ملوك و خلیفگان پیوسته بودند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

ابن زیاد این جزیره را تصرف كرده و اكنون كسانى از یاران او در اینجا اقامت دارند .

در این دریا در مجاورت ولایت عدن جزیره اى هست كه سقطره نام دارد و صبر سقطرى منسوب آنست كه جز آنجا یافت نشود و فقط از آنجا آرند .

وقتى اسكندر پسر فیلیپس بهند میرفت ارسطاطالیس پسر تقوماخس به دو نامه نوشت و درباره این جزیره سفارش كرد كه بسبب صبر سقطرى كه در داروها و چیزهاى دیگر به كار میرفت گروهى از یونانیان را بدانجا فرستد و سكونت دهد .

اسكندر نیز جمعى از یونانیان را كه بیشتر از شهر ارسطاطالیس بودند با اهل و عیال بوسیله كشتى از دریاى قلزم به این جزیره فرستاد و آنها كسانى را كه از جانب ملوك هند آنجا بودند مغلوب كردند و جزیره را به تصرف آوردند . هندوان در آنجا بت بزرگى داشتند و بت ضمن حكایتى كه نقل آن بدرازا میكشد از آنجا برده شد . و یونانیان مقیم جزیره توالد كردند و اسكندر در گذشت و مسیح ظهور كرد و اهل جزیره نصرانى شدند كه اكنون نیز هستند و در همه دنیا جز این جزیره جائى نیست كه قومى از یونانیان باشند و نسب خویش محفوظ داشته باشند و رومى و غیر رومى با نسب ایشان نیامیخته باشد و خدا بهتر داند . كشتیهاى هند كه راه مسلمانان و مسافران هندوستان و چین را مىبرند در این جزیره لنگر میاندازند رومیان نیز با كشتیهاى جنگى بدریاى روم در سواحل شام و مصر راه مسلمانان میزنند . از جزیره سقطره صبر و داروهاى دیگر آرند و این جزیره و گیاهان و داروهاى آن اخبار عجیب دارد كه بسیارى از آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

ص: 382

دیگر اقوام حبش چون زغاوه و كوكو و قراقر و مدیده و مریس و مبرس و ملانه و قوماطى و دویله و قرمز و سایر اقوام حبش هر كدام پادشاهى و پایتختى دارند و ما ذكر همه سیاهان را با طوایف و مساكن و موقعیت مملكتشان و اینكه چرا موهایشان مجعد و رنگشان سیاه شده با اخبارشان و اخبار ملوكشان و عجایب سرگذشت و فروع نسبشان در كتاب اخبار الزمان در فن اول از فنون - سىگانه آورده ایم و آنچه را كه از اخبار این قوم در كتاب اخبار الزمان نیاورده ایم در كتاب اوسط یاد كرده ایم و در این كتاب چیزهائى را كه ترك آن میسر نبود و كتاب را از آن خالى نمیشد گذاشت یاد كردیم .

مسعودى گوید : وقتى عمرو بن عاص مصر را گشود عمر بن خطاب به دو نوشت كه با نوبیان جنگ كند و مسلمانان با آنها پیكار انداختند و نوبیان را تیراندازان ماهرى یافتند و عمرو بن عاص بمصالحه آنها تن نداد تا از حكومت مصر بر كنار شد و عبد الله سعد حكومت یافت و با آنها بر سر تعداد معینى اسیر از اسیرانى كه این پادشاه مجاور مسلمانان از دیگر اقوام نوبه كه در صدر این باب یاد كرده ایم چون شاه مریس و دیگران میگیرد مصالحه كرد و دریافت این اسیران رسم جارى هر ساله شد كه تاكنون به حاكم مصر تسلیم میكنند . مردم مصر و نوبه این اسیران را بقط گویند و شمارشان سیصد و شصت و پنج است كه به نظر من بر اساس روزهاى سال تعیین شده است این متعلق به بیت المال مسلمانان است به شرط آنكه میان آنها و نوبیان صلح باشد . حاكم مصر نیز چهل سر اسیر جداگانه میگیرد و نایب وى كه در ولایت اسوان و مجاور نوبه مقیم است و دریافت این بقط یعنى اسیران به عهده اوست بجز ان چهل سر بیست اسیر میگیرد و حاكم مقیم اسوان كه با امیر اسوان براى دریافت بقط حضور مىیابند بجز بیست سر اسیر ، پنج سر میگیرد و دوازده شاهد عادل كه از مردم اسوان موقع دریافت بقط همراه حاكمند دوازده سر میگیرند این رسمى است كه از صدر اسلام از موقع مصالحه میان مسلمانان و

ص: 383

نوبیان جاریست . محل تسلیم اسیران كه اشخاص مذكور و نوبیان معتمد شاه در آنجا حضور مییابند معروف به قصر است و در شش میلى شهر اسوان نزدیك جزیره بلاق است این بلاق شهریست كه در محل معروف جنادل كه كوهستانى و پر سنگ است جاى دارد و این شهر در جزیره محصور آب است چنان كه شهرهاى جزایر ما بین رحبه مالك بن طوق و هیت یعنى تاوسه و عانه و حدیثه بوسیله آب فرات محصور شده است شهر بلاق مردم بسیار دارد كه مسلمانند و بر دو ساحل غله و نخل فراوان هست و انتهاى مسیر كشتیهاى نوبه و كشتیهاى مسلمانان كه از دیار مصر و اسوان میآید همین شهر است در شهر اسوان بسیارى مردم عرب از قحطانى و نزار بن معد از ربیعه و مضر و جمعى از قریش بسر مىبرند كه بیشتر از حجاز و جاهاى دیگر آمده اند و این ولایت پر نخل و حاصلخیز و پر بركت است هسته را در زمین میكارند و نخلى میروید كه دو سال بعد از میوه آن میخورند خاكشان چون خاك بصره و كوفه و دیگر زمینهاى نخل زار نیست زیرا در بصره نخل از هسته نمیروید بلكه از نهال كوچك میاید و نخلى كه از هسته بروید ثمر نمیدهد و بارور نمیشود . مسلمانان اسوان در داخل سرزمین نوبه املاك بسیار دارند كه خراج آن را بشاه نوبه میدهند این املاك را در صدر تاریخ در دولت بنى امیه و بنى عباس خریده اند وقتى مأمون به مصر رفت شاه نوبه بوسیله هیئتى كه به فسطاط فرستاد از آن قوم شكایت كرد كه گروهى از اهل مملكت و بندگان وى قسمتى از املاك خود را بمردم اسوان كه مجاورشان بوده اند فروخته اند ولى این املاك متعلق به اوست و آن گروه بندگان وى بوده اند و املاكى نداشته اند و مالكیت آنها در این املاك چون مالكیت بندگانى بوده كه در زمین كار میكرده اند مأمون كار ایشان را به حاكم اسوان و علما و شیوخ آنجا ارجاع كرد . خریداران املاك كه مردم اسوان بودند متوجه شدند كه آن را از دستشان خواهند گرفت و بر ضد شاه نوبه حیله كردند و بفروشندگان اهل نوبه گفتند كه وقتى بمحضر حاكم آمدند

ص: 384

اقرار نكنند كه بنده پادشاه خویشند بلكه بگویند : « اى گروه مسلمانان ترتیب ما همان ترتیبى است كه شما با پادشاهتان دارید باید اطاعتش كنیم و مخالفتش نكنیم اگر شما بندگان پادشاهتان هستید و اموالتان متعلق به اوست ما هم هستیم . » وقتى حاكم آنها را با نماینده شاه روبرو كرد همین سخن یا نظیر آن را كه بخاطر داشتند به همین مضمون به حاكم گفتند و معامله معتبر شناخته شد زیرا اقرار نكردند كه تا آن وقت بنده پادشاه خود بوده اند و این املاك سرزمین نوبه كه در ولایت مریس است از پدر بپسر به ارث رسید و مردم نوبه اهل مملكت این پادشاه دو قسم شد یك قسمت آنها كه گفتیم آزاده و غیر بنده بودند و قسم دیگر از اهل مملكتش كه در جاى دیگر به غیر از ولایت مریس و مجاور اسوان مقیم بودند بنده بشمار آمدند .

معدن زمرد در ناحیه صعید بالا از توابع شهر قفط است كه از آنجا سوى این معدن روند محلى كه زمرد در آنجاست بنام خربه معروف است همه بیابان و كوه است و قوم بجه بر این محل معروف به خربه تسلط دارند و كسانى كه براى حفارى زمرد روند باج بایشان دهند زمردى كه از این محل كنده شود چهار نوع است نوع اول را مر گویند كه نكوتر و گرانبهاتر از همه است و كاملا سبز و آبدار است و سبزى آن همانند سبزیجات پر رنگ است و رنگ آن تیره و مایل بسیاهى نیست نوع دوم را بحرى گویند و مقصود از این نام اینست كه ملوك دریا از سند و هند و زنگ و چین طالب این نوع زمردند و از به كار بردن آن در تاج و انگشتر و دستبند سرافرازى كنند بدین جهت آن را بحرى گفته اند و به خوبى همسنگ مر است و بسبزى مانند آنست و آبش چون نوبرگهاى مورد است كه بسر شاخه ها روید . نوع سوم بنام مغربى معروفست و مقصود از این نام و انتساب زمرد به مغرب اینست كه ملوك مغرب از فرنگ و نو كرد و اندلس و جلیقى و و شكند و سقلاب و روس ؛ گرچه اكثر این اقوام بطوریكه درباره دیار فرزندان یافث بن نوح گفتیم در ناحیه جدى ما بین مشرق و مغرب اقامت دارند ؛ اینان در طلب

ص: 385

این نوع زمرد همچشمى كنند چنان كه ملوك هند و چین در مورد زمرد بحرى همچشمى كنند . و نوع چهارم را اصم گویند كه پستتر و كم بهاتر از همه است و سبزى و آب كمتر دارد و سبزى این قسم به كم و بیش گونه گون است بطور كلى در این چهار نوع نكوتر و گرانبهاتر از همه آنست كه پر آبتر و صاف تر و سبز تر است و خط سیاه و زرد و رنگ دیگر و رگه ندارد و اگر چنین باشد در نوع خود در كمال نیكى و مرغوبى است بعضى از سنگهاى زمرد تا پنج مثقال وزن دارد و كوچكتر تا اندازه عدس نیز هست كه از آن گردن بند و چیزهاى دیگر ترتیب دهند عیوب این جواهر بسیار است از جمله لكه و سنگ و رگه هاى سپید است كه بدان آمیخته باشد به نظر كسانى كه این جواهر را شناسند و بدان علاقه دارند بى گفتگو است كه مار و افعى و دیگر اقسام مار وقتى زمرد خالص را ببیند از چشمش آب بریزد و اگر مار گزیده بلا فاصله به اندازه دو دانگ زمرد خالص بیاشامد از سرایت زهر به همه تن مصون ماند و هیچ مارى به معدن و محل زمرد نزدیك نشود . زمرد سنگى نرم و سست است و اگر به آتش رسد آهك شود . ملوك یونان و ملوك روم كه پس از ایشان بودند این گوهر را به جهت خواص عجیب و منافع فراوان كه دارد و از این جهت كه از همه گوهرهاى معدنى سبكتر است اهمیت بسیار میدادند و از جواهرات دیگر برتر میشمردند .

و این چهار نوع غالباً در رگه هاى زمین یافت شود و اگر از كجى و خوردگى سالم باشد و یك نواخت و مستطیل یا مدور باشد بكمال مرغوبى است و بدتر از همه آنست كه در معدن به خاك بیامیزد و از میان خاك بر آرند و گاه باشد كه بر زمین این معدن در هموارى و كوه و پست و بلندیها از دو نوع زمرد مغربى و اصم كه از پیش یاد كرده ایم یافت شود . از ولایت سندان هند و حدود كنبایه كه از مملكت بلهرا فرمانرواى مانكیر است و سابقاً در همین كتاب از او یاد

ص: 386

كرده ایم یك نوع زمرد میآرند كه از لحاظ روشنى و سبزى و پرتو افكنى مانند این زمردهاست كه گفتیم ولى زمرد هند سنگ سخت است و از آنچه گفتیم سخت تر و سنگین تر است و این نوع زمرد هندى را فقط مردم هوشیار یا اهل خبره از انواع چهارگانه مذكور تشخیص توانند داد و این نوع هندى بنزد جواهر شناسان بنام مكى معروف است كه آن را از هند بولایت عدن و دیگر سواحل یمن برند و سوى مكه آرند از این جهت بدین نام معروف شده و این وصف یافته است .

و ما اخبار جواهر شفاف و غیر شفاف و وصف معادن آن را با شرح و تفصیل در كتاب اخبار الزمان آورده ایم من بولایت صعید مصر گروهى از اهل خبره را كه از این معدن اطلاع داشتند و این گوهر موسوم به زمرد را مىشناختند دیدم كه میگفتند این زمرد در فصول مختلف سال از قوت عناصر هوا و وزش بادهاى - چهارگانه كم و بیش مىشود و سبزى و پرتوافكنى آن در آغاز ماه و هنگام فزونى نور قمر قوت میگیرد .

و نیز در اخبار كسانى كه بیشتر معادن را از گوهر و غیر گوهر میشناخته اند دیده ام كه هر سالى برق بیشتر و صاعقه سخت تر باشد گوگرد در معدن بیشتر مىشود چنان كه در قسمت گذشته این كتاب درباره كافور ولایت منصوره و دیگر ولایت هاى هند بگفتیم كه هر سال صاعقه و رعد و برق بیشتر باشد بیشتر مىشود . اگر نبود كه پرگو هیمه چین شب است ، و سخن كوتاه ، اندك روشنگر است و نمودار مكنون خاطر است و بلاغت ، توضیح مختصر است در این باب سخن بسیار داشتم .

از این محل معروف به خربه كه معدن این نوع گوهر یعنى زمرد آنجاست تا نزدیكترین آبادى كه ولایت قفط و قوص و دیگر شهرهاى صعید است هفت روز راه است . قوص بر ساحل نیل است و از نیل تا قفط دو میل راه است شهر قفط و قوص و آغاز عمران و حوادث آن در ایام قبطیان اخبار عجیب دارد شهر قفط

ص: 387

اكنون رو به خرابى میرود و قوص آبادتر است و مردم بیشتر دارد .

قلمرو صحرانشینان بجه كه مالك این معدنند به علاقى پیوسته است علاقى بطوریكه در این باب گفته ایم معدن زر است و از علاقى تا نیل پانزده منزل است آب مردم علاقى از آب باران است و چشمه اى نیز دارند كه در وسط علاقى جاریست و نزدیكترین آبادى به آنجا شهر اسوان است كه علاقى لوازم از آنجا میگیرد و نوبه بوسیله داد و ستد كاروان به شهر اسوان پیوسته است و مردم اسوان با نوبیان در آمیخته اند .

مسعودى گوید : اما در خصوص ولایت واحه ها كه ما بین ولایتهاى مصر و اسكندریه و صعید مصر و مغرب و سرزمین حبشیان نوبى و غیر نوبى است شمه اى از اخبار و كیفیت عمران و خاصیت زمین آن را در كتابهاى سابق خود گفته ایم در آنجا یك سرزمین زاجى هست و چشمه ها دارد كه آب آن ترش است و یا مزه هاى دیگر دارد . در وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو فرمانرواى واحه ها عبد الملك بن مروانست وى از طایفه لواته است اما مروانى مذهب است و با چند هزار مرد از سوار و پیاده و شتردار سوار مىشود و میان او و حبشیان در حدود شش روز راه است با دیگر آبادیهاى اطراف نیز همین قدر فاصله دارد و بسرزمین او خاصیت ها و شگفتىهاست و آن ولایتى كاملا مستقل است نه به جائى پیوسته و نه بدان حاجت دارد و از آنجا خرما و مویز و انگور آرند .

من بسال سیصد و سى فرستاده این مرد مقیم واحه ها را بدیار اخشید محمد بن طغج بدیدم و خیلى چیزها از ولایت و خواص سرزمینشان را كه بدانستن آن محتاج بودم از او بپرسیدم و همیشه رویه من با كسانى كه ولایتشان را ندیده ام چنین بوده است این مرد از اقسام زاچ كه بسرزمینشان هست و از محصولات ولایتشان و چشمه هاى ترش مزه و دیگر آبهاى آنجا كه مزه هاى گونه گون دارد براى من چیزها گفت .

ص: 388

صاحب منطق گوید كه در بعضى از جاها چشمه هاى ترش هست كه آب آن را بجاى سركه به كار مىبرند و هم او از جاهائى كه چشمه هاى تلخ میجوشد و آب آن چنان تلخ است كه با هر چه بیامیزد تلخ شود سخن آورده و گفته است كه علت اختلاف مزه آبها از اختلاف زمینهاست مانند جاهاى زاجى و جاهاى آتشى و خاكسترى و هم او از مایه هائى كه در ولایت سیسیل هست و چون آن را با آب بیامیزند باختلاف مایه مزه هاى گونه گون پدید آرد سخن آورده است .

شماره مزه ها هشت است نخست خوش است و شور و چرب و شیرین و ترش و تلخ و گس و تند و كسان را در آنچه گفتیم اختلاف است بعضى گفته اند شمار مزه ها هفت است و بعضى گفته اند شش است و بیشتر از همه كه گفته اند همان هشت است قدما درباره خواص آب سخنان گونه گون گفته اند از جمله اینكه آب خوش و لو گرم باشد ارزش غذائى دارد و اگر از درون یا برون به قدر لزوم به كار برده شود تن را صفا دهد و اگر بیشتر از مقدار لزوم به كار رود اعضا را سست و ضعیف كند و آب سرد اعضا را محكم كند و عطش را به برد و بسیار آن تن را سست كند و بمیراند . آب تلخ براى كبد و طحال سودمند است و آب املاح دار براى خارش و جرب سودمند است . آب باران براى درد پشت و عصب سودمند است آب آهن سستى احشا و اعضاى داخلى را سودمند افتد و آب مس از رطوبت تن و سر جلوگیرى كند و آب گچ معده را تحریك كند و امساك آرد و جمع كند آب زاج خون را بند آرد و آب دریا براى پیس سودمند افتد و گروهى گفته اند اگر كمى از آن را با روغن بادام بخورند براى اخلاط فاسد سودمند باشد هم آب دریا چشم دردهاى سخت آرد بهترین آبها براى تن سپید شفاف است كه از كوههاى خاكى در آید و از مشرق سوى مغرب رود و گرمى و سردى را به آسانى پذیرد كسان را درباره اقسام و اوصاف و منافع و مضرات آب سخن بسیار است كه

ص: 389

این كتاب جاى آن نیست كه تناسب كلام ما را بگفتگوى آب و وصف آن كشانید .

همه دیار حبشیان كه در مغرب یمن و جده و حجاز و مجاور قلزم است دریاى خشك و سرزمینى بىبركت است كه از ساحل آن جز كاسه سنگ پشت دریایى و پلنگ نیارند سواحل مقابل آن نیز از شحر و احقاف حضرموت تا عدن دیارى است كه بمردم آنجا حاصل ندهد و اكنون از آنجا جز كندر نیارند . این دریا به قلزم پیوسته است و بجانب راست دریاى هند است و آب آن اتصال دارد و به همه دریاها و خلیجهاى دریاى حبشى سختتر و متغیرتر و بدبوتر و بىحاصل تر و از درون و برون بىبركت تر از دریاى قلزم نیست در سایر نقاط دریاى حبشى كشتیها هنگام سفر بشب و روز راه پیماید مگر بدریاى قلزم كه كشتى بروز رود و چون شب در آید به جاهاى معینى كه چون منزلگاهها مشهور است لنگر اندازد از بس كوه و ظلمت و وحشت كه این دریا دارد و این دریا با دریاى هندوستان و چین كه بدان پیوسته قابل قیاس نیست و آن دریا بخلاف اینست زیرا بقعر دریاى هندوستان و چین مروارید و در كوههایش جواهر و معادن طلا و نقره و ارزیز هست و در دهان حیواناتش عاج و در كشتگاههایش آبنوس و خیزران و قنا و بقم و ساج و عود و درخت كافور و چوز و قرنفل و صندل و ادویه و بوى خوش و عنبر هست و پرندگانش طوطى سپید و سبز است و طاوس باقسام و اشكال مختلف كوچك و بزرگ كه بعضى بدرشتى شتر مرغ باشد . از جمله حشرات سرزمین هند زباد است كه چون گربه دیار اسلام بسیار فراوانست و چون گربه نگه دارند و از پستان آن بوى خوش معروف بشیر زباد آید كه یك نوع بوى خوش شگفت انگیز است و هم در وقت معین سال بسرزمین هند از پیشانى و سر فیل عرقى بر آید كه چون مشك باشد و هندیان در موقع معین منتظر پیدایش این بوى خوش باشند كه بگیرند و با روغنهاى خوشبو بیامیزند و از همه بوهاى خوش گرانقدرتر و مرغوب تر است و ملوك و خواص آن را براى مقاصد گونه گون به كار برند كه از آن جمله خوشبویى و بخورسوزى است كه از همه

ص: 390

بوهاى خوش بهتر است و استعمال و استشمام آن در مرد و زن شهوت و رغبت و هیجان انگیزد و طرب و نشاط و خوشدلى آرد . بسیارى دلیران و شجاعان هند هنگام جنگ از این روغن به كار برند كه بنظرشان دل را شجاع و جان را نیرومند كند و به هجوم وادارد و بیشتر این قسم عرق در پیشانى فیل موقعى از سال پدید میاید كه به حال شهوت و هیجان است در این موقع فیلبان و مراقبان از آن گریزان شوند كه ما بین آشنا و نا آشنا تفاوت نگذارد و چون فیل چنین شود كه گفتیم بدره ها و كوهها و جنگلها رود و از محل خود دور شود و از وطن غیبت كند و چون به نشان یعنى كرگدن رسد كرگدن در این هنگام از فیل بگریزد و بدانجا كه هست قرار نگیرد زیرا فیل به حالت مستى است و ادراك ندارد و كرگدن را كه سابقاً از آن حذر میكرد نشناسد و چون این فصل سال بگذرد و به خود آید و یك ماه و گاهى بیشتر راه طى كند تا به محل خود رسد و همچنان در بقیه مستى باشد آنگاه به اندازه همان مدتى كه هیجان داشته علیل باشد و این حالت براى پیلان نر و جسور و شجاع رخ دهد . سابقاً درباره آهوى مشك سخن داشته ایم و این ناحیه را عجایب و بركات دیگر هست كه از تذكار آن خوددارى میكنم و آنچه گفتیم نمونه نگفته هاست . هندیان درباره پیدایش این قسم بوى خوش كه در این حالت از فیل پدید میاید و تفاوت فیل با حیوانات دیگر و اینكه وقتى براى آب خوردن به بركه یا جوى رود و آب صاف باشد بنالد گفتگوها دارند و قصه چنانست كه فیل آب صاف را به هم زند و تیره كند و از خوردن آب صاف خوددارى كند و این حالت در بیشتر اسبان نیز یافت شود كه چون آب صاف باشد دست بزند و آب را تیره كند آنگاه بیاشامد و در این جهت اسب بخلاف دیگر حیوانات با فیل همانند باشد شاید براى اینست كه صورت خویش را در آب صاف و روشن ببیند و خواهد بوسیله تیره كردن آب آن را محو كند كه تصویر در آب تیره نمودار نباشد . اغلب شتران نیز همین رفتار دارند و شاید علت آن جز اینست كه

ص: 391

گفتیم و حیوانات درشت پیكر وقتى صورت خویش را در آب صاف ببیند از درشتى و نیكوئى و خوش منظرى خود كه از حیوانات دیگر ممتاز است شگفتى كند حیوانات دیگر جز آنچه گفتیم یعنى اسب و شتر و فیل این رفتار ندارد . فیل بعلاوه تنومندى و سبك روحى و حسن ادراك و امتیاز دوست و دشمن از انسان و غیر انسان و تعلیم پذیرى صفت دیگر دارد كه همانند شتر هنگام آبستنى از ماده دورى گیرد و هیچیك از حیوانات دیگر بجز فیل و شتر از نزدیكى ماده بهنگام حمل خوددارى نكند . اگر خواهیم این گونه مطالب را بسر بریم و هر چه درباره آن هست بگوییم كتاب دراز شود و از حد اختصار بدر رود و ما همه این چیزها را در كتاب اخبار الزمان و دیگر كتابهاى سابق خود گفته ایم بنابر این اكنون بذكر بعضى از طوایف فرزندان یافث بن نوح میپردازیم انشاء الله تعالى زیرا در قسمت سابق این كتاب بسیارى اقوام را كه رنگهاى گونه گون و ولایتهاى دور از هم و احوال مختلف داشته اند یاد كرده ایم .

ص: 392

ذكر سقلابیان و مسكنها و اخبار ملوكشان و قبایل گونه گونشان

سقلابیان از فرزندان مار بن یافث بن نوحند و همه اقوام سقلاب به دو میرسند و نسب از او دارند این سخن غالب مطلعان و علاقمندان این مسائل است و مسكنهایشان از ناحیه جدى ( شمال ) تا مغرب پیوسته است و آنها اقوام مختلفند كه میانشان جنگها هست و پادشاهان دارند و بعضیها پیرو دین نصرانى و مذهب یعقوبىاند بعضى دیگر كتاب ندارند و پیرو شریعتى نیستند و رسم جاهلیت دارند و از شرایع بىخبرند اینها چند قومند از آن جمله قومى است كه از روزگار قدیم شاهى از آنها بوده و پادشاهشان ماجك نام داشته است این قوم را ولینانا گویند و بروزگار قدیم دیگر اقوام سقلاب مطیع این قوم بوده اند كه پادشاه از ایشان بوده است و دیگر ملوك سقلاب اطاعت از او مىكرده اند و دیگر از اقوام صقلاب از پس اینان قوم اصطبرانه است و اكنون پادشاهشان صقلایح نام دارد و قومى كه آن را دلاونه گویند و پادشاهشان وانج علاف نام دارد و قومى كه آن را نامجین گویند و پادشاهشان غزانه نام دارد و این قوم از همه اقوام سقلاب شجاع تر و جنگاورتر است و قومى كه آن را منابن گویند 3 4 و پادشاهشان زنبیر نام دارد آنگاه قومى كه آن را سرمین گویند و این قوم بعللى كه ذكر آن طولانیست و موجباتى كه شرح آن دراز است و هم از این رو كه مطیع دین و شریعتى نیست بنزد اقوام سقلاب هول انگیز است آنگاه قومى است كه آن را صاصپن گویند آنگاه قومى كه آن را اجروانیق گویند آنگاه قومى كه آن را فشانین گویند آنگاه

ص: 393

قومى كه آن را برانجابین گویند و آن عده از ملوك این اقوام كه یادشان كردیم به همان نام ها كه گفتیم شهره اند و قومى كه گفتیم سرتین نام دارد وقتى شاه و رئیسشان بمیرد خویشتن را بسوزانند و چهار پایان او را نیز بسوزانند و اعمالى همانند هندوان دارند سابقاً در همین كتاب ضمن سخن از جبل قبخ و قوم خزر شمه اى درباره ایشان گفته ایم كه در ولایت خزر گروهى از قوم سقلاب و روس هست كه خودشان را به آتش بسوزانند این قوم و دیگر اقوام سقلاب بمشرق پیوسته اند و تا مغرب میرسند .

سر ملوك سقلابیان شاه دیر است كه شهرهاى وسیع و آبادى بسیار دارد و تاجران مسلمان با اقسام كالا بپایتخت او روند و پس از این شاه از جمله ملوك سقلابیان شاه اوانج است كه شهرها و آبادیهاى وسیع و سپاه و مردم بسیار دارد و با روم و فرنگ و نوكبرد و اقوام دیگر جنگ دارد و جنگ ایشان پیوسته است آنگاه پس از این شاه از ملوك سقلابیان شاه ترك است و مردم این قوم از همه 4 5 اقوام سقلاب خوش سیماتر و فزون تر و شجاعترند و سقلابیان اقوام بسیار و طوایف فراوانند كه كتاب ما گنجایش وصف طوایف و فروع آنها را ندارد سابقاً درباره پادشاهى كه ملوك سقلاب از روزگار قدیم مطیع وى بوده اند یعنى ماجگ شاه ولینانا سخن آورده ایم و این قوم از طوایف معتبر صقلاب است و بقدمت معروف است .

آنگاه میان اقوام سقلاب اختلاف شد و نظمشان خلل یافت و طایفه ها پراكنده شد بطوریكه از ذكر ملوكشان معلوم شد و بعللى كه شرح آن بدرازا میكشد هر قومى شاهى برگزید و ما قسمتى از شرح و بسیارى از تفصیلات آن را در كتاب اخبار الزمان من الامم الماضیه و الاجیال الخالیه و المالك الدائره آورده ایم .

ص: 394

ذكر فرنگان و جلیقیان و ملوكشان

فرنگان و سقلابیان و نوكبرد و اشبان و یاجوج و ماجوج و ترك و خزر و بر جان والان و جلیقیان و اقوام دیگر كه گفته ایم مقیم جدى یعنى شمالند و میان محققان اهل شریعت خلاف نیست كه همه این اقوام مذكور از فرزندان یافث بن نوح بوده اند كه كوچكتر فرزند نوح بود . فرنگان از همه این اقوام شجاعتر و جنگاورتر و پرجمعیت ترند و ملكشان وسیعتر است و شهر بیشتر دارند 5 6 و منظم ترند و از ملوك خود بهتر اطاعت میكنند ولى جلیقیان از فرنگان جنگاورتر و خطرناكترند و یك تن جلیقى با چند تن فرنگ مقابله كند . فرنگان بر یك پادشاه اتفاق دارند و اختلاف و تفرقه میانشان نیست و اكنون پایتختشان بویره نام دارد كه شهرى بزرگ است و بجز آبادیها دهستانها در حدود یكصد و پنجاه شهر دارند آغاز ولایت فرنگان پیش از آنكه اسلام به دریا نفوذ یابد جزیره رودس بود و این همان جزیره است كه گفتیم روبروى اسكندریه است و اكنون كارگاه كشتى سازى روم آنجاست پس از آن جزیره كرت است كه آن نیز متعلق بفرنگان بود و مسلمانان بگشودند و تاكنون در آنجا هستند ولایت افریقیه و جزیره سیسیل نیز از فرنگان بود و ما خبر این جزایر را با خبر جزیره معروف بركان و آتشفشانى كه از آنجا پاره هاى آتش چون تن بىسر برون شود و هنگام شب در هوا بالا رود و آنگاه به دریا افتاده روى آب شناور شود گفته ایم این قطعات آتشفشانى همان سنگهائیست كه بوسیله آن نوشته را از دفاتر پاك كنند

ص: 395

و این گونه سنگ سبك و سفید همانند عسل و خانه زنبورهاى كوچك است . این آتشفشان به آتشفشان سیسیل معروف است و قبر فرفوریس حكیم مؤلف كتاب ایساغوجى كه مقدمه علم منطق بشمار است آنجاست و این كتاب بنام این شخص معروفست و نیز آتشفشانهاى زمین را چون آتشفشان دره برهوت حضرموت و شحر و آتشفشان دیار زابج دریاى چین و آتشفشان اسك ما بین فارس و اهواز كه از توابع اردكان فارس است بر شمرده ایم و این آتش 6 7 هنگام شب از حدود بیست فرسخى دیده شود و به همه دیار اسلام معروفست آتشفشان چشمه ایست آتشین كه از زمین بجوشد در این كتاب از حمام هاى گوگرد و زاج و حمام هائى كه آتش از آب آن نمودار است سخن نیاوردیم این گونه حمام نزدیك آتشفشان ولایت ما سبدان سرزمین اریوجان و سیروان است كه آن را نومان گویند و این آتشفشانى عجیب است كه آب آن را خاموش نكند و آب را از شدت و قوت اشتعال پس زند و یكى از عجایب جهان است و ما علت آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و نیز در قسمت هاى گذشته این كتاب ضمن سخن از واحه هاى مصر شمه اى مختصر و اشاره مانند از منافع اقسام آب گفته ایم ولى مفصل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

مسعودى گوید : بسال سیصد و سى و شش در فسطاط مصر كتابى بدست من رسید كه عرماز اسقف شهر جربده فرنگ بسال سیصد و بیست و هشت به حكم بن عبد الرحمن بن محمد بن عبد الله بن محمد بن عبد الرحمن بن حكم بن هشام بن عبد الرحمن بن معاویة بن هشام بن عبد الملك بن مروان بن حكم ولیعهد عبد الرحمن فرمانرواى وقت اندلس اهدا كرده بود و در آنجا چنین دیدم : اى امیر مؤمنان نخستین پادشاه فرنگ قلودیه بود و مجوسى بود و زنش كه غرطله نام داشت او را مسیحى كرد آنگاه پس از وى پسرش لذریق پادشاه شد آنگاه پسر از لذریق پسرش دقشرت حكومت یافت آنگاه پس از وى پسرش لذریق حكومت یافت آنگاه بعد از او

ص: 396

قرطان بن دقشرت فرمانروائى یافت آنگاه پس از وى پسرش قارله حكومت یافت آنگاه پس از وى پسرش تبین فرمانروائى یافت پس از او قارله پسر تبین فرمانروائى یافت و فرمانروائى وى بیست و شش سال بود وى در ایام حكم فرمانرواى اندلس بود و پس از او فرزندانش با هم نساختند و میانشان اختلاف افتاد بسبب خلاف ایشان بسیار كس از فرنگان نابود شدند و لذریق پسر قارله بپادشاهى رسید و بیست و نه سال و شش ماه پادشاهى كرد و همو بود كه طرطوشه اندلس را محاصره كرد آنگاه پس از وى پسرش قارله پسر لذریق حكومت یافت و هم او بود كه با محمد بن عبد الرحمن بن حكم بن هشام بن عبد الرحمن بن معاویة بن هشام بن عبد الملك بن مروان صلح كرد و این محمد را بعنوان امام خطاب میكردند . حكومت قارله سى و نه سال و شش ماه بود آنگاه پس از وى پسرش لذریق شش سال حكومت كرد آنگاه سردار فرنگى موسوم به نوسه بر او تاخت و پادشاه فرنگان شد و هشت سال در ملك او ببود هم او بود كه درباره قلمرو خود با مجوسان براى مدت هفت سال به ششصد رطل طلا و ششصد رطل نقره صلح كرد كه فرمانرواى فرنگ بایشان دهد آنگاه پس از وى قارلة بن تقویره چهار سال حكومت كرد آنگاه پس از وى یك قارله دیگر پادشاه شد و سى و یك سال و سه ماه بود آنگاه پس از وى لذریق پسر قارله حكومت یافت كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو پادشاه فرنگان است و بطوریكه خبر یافته ایم تاكنون ده سال پادشاهى كرده است .

مسعودى گوید : جلیقیان از همه اقوامى كه با اندلس جنگ دارند سرسخت ترند فرنگان نیز با آنها جنگ دارند ولى جلیقیان جنگاورترند عبد الرحمن بن محمد كه اكنون فرمانرواى اندلس است وزیرى از بنى امیه داشت كه او را احمد بن اسحاق میگفتند و عبد الرحمن بسبب جرمى كه كرده بود و مطابق شریعت مستحق عقوبت بود او را بگرفت و بكشت . این وزیر برادرى داشت كه نامش امیه بود و در یكى از شهرهاى سرحد اندلس بنام شنترین اقامت داشت و چون از كشته

ص: 397

شدن برادر خبر یافت از فرمان عبد الرحمن بدر رفت و مطیع رذمیر پادشاه جلیقیان شد و او را بر ضد مسلمانان یارى كرد و اسرار جنگى مسلمانان را با وى بگفت پس از آن یكى از روزها كه امیه از شهر برون شد و براى شكار بیكى از تفرج گاهها رفت بعضى از غلامانش شهر را بدست گرفتند و او را راه ندادند و نامه اى بعبد الرحمن نوشتند . امیة بن اسحاق برادر وزیر مقتول بنزد رذمیر رفت كه او را برگزید و وزارت داد و بصف خاصان خویش برد و عبد الرحمن فرمانرواى اندلس به سموره پایتخت جلیقیان حمله برد و ما وصف بنا و باروهاى این شهر را ضمن سخن از عجایب و اقوام دریاها و مراتب ملوك و اخبار اندلس گفته ایم عبد الرحمن یكصد هزار یا بیشتر سپاه داشت و در شوال سیصد و بیست و هفت سه روز پس از كسوفى كه در همان ماه بود میان او و رذمیر پادشاه جلیقیان جنگ شد و نتیجه جنگ بنفع مسلمانان و ضرر جلیقیان بود ولى آنها پس از آنكه محاصره شده و به شهر پناه برده بودند بازگشتند و برون ریختند و از خندق گذشته پنجاه هزار كس از مسلمانان را بكشتند . گویند كسى كه نگذاشت رذمیر باقیمانده مسلمانان را تعقیب كند امیة بن اسحاق بود كه او را از كمین دشمن بیم داد و به مال و خزینه و سلاحى كه در اردوگاه مسلمانان بود متوجه كرد و گرنه همه مسلمانان را نابود كرده بود پس از آن امیة بن اسحاق از عبد الرحمن امان خواست و از رذمیر جدا شد و عبد الرحمن او را بگرمى پذیرفت . عبد الرحمن فرمانرواى اندلس پس از این واقعه سپاهها با چند تن از سرداران خود به جانب جلیقیان فرستاد كه با آنها جنگ ها داشتند و دو برابر آنچه در جنگ اول از مسلمانان كشته شده بود از جلیقیان به هلاكت رسید و جنگ تاكنون بنفع مسلمانان و به ضرر آنها بوده است .

هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو رذمیر پادشاه جلیقیان است و پادشاه پیشتر از او اردون و پیش از اردون اذبوشن بوده است جلیقیان و فرنگان پیرو دین نصرانى و مذهب ملكانىاند .

ص: 398

ذكر نوكبرد و ملوكشان

سابقا از نوكبرد سخن داشتیم و گفتیم كه از فرزندان یافث بن نوحند و دیارشان به مغرب پیوسته است و محلشان در سمت جدى است و جزیره هاى بسیار دارند كه اقوام فراوان در آنجا سكونت دارد و مردمانى جنگ آور و دلیرند و شهرهاى فراوان دارند كه پادشاهشان یكیست و نام پادشاهانشان بدورانهاى دیگر ادنكس بوده و بزرگترین شهرشان كه پایتخت مملكت نیز هست یست است كه رودى بزرگ از میان آن میگذرد و شهر بر دو طرف است و این رود یكى از رودهائیست كه در جهان به بزرگى و عجایب معروفست و آن را سایبط گویند و جمعى از متقدمان كه علاقمند این گونه مطالب بوده اند از آن یاد كرده اند مسلمانان اندلس كه مجاور ایشان بوده اند بسیارى از شهرهایشان را چون شهر بارى و شهر طارنیو و شهر شبرامه و دیگر شهرهاى بزرگ گرفتند پس از آن قوم نوكبرد باز آمدند و به مسلمانانى كه در این شهرها بودند حمله بردند و آنها را از پس جنگهاى طولانى برون كردند و این شهرها كه بگفتیم در وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو بدست قوم نوكبرد است .

مسعودى گوید : دیار این اقوام مذكور از جلیقى و فرنگ و سقلاب و نوكبرد بهم نزدیك است و بیشترشان با مردم اندلس جنگ دارند و در وقت حاضر فرمانرواى اندلس كه نسب و خبر وى را از پیش گفته ایم قدرت و نیروى بسیار دارد . عبد الرحمن بن معاویة بن هشام در آغاز دولت بنى عباس به اندلس رفت و ترتیب رسیدن وى

ص: 399

باندلس حكایت دراز دارد . پایتخت اندلس بطوریكه گفته ایم قرطبه است و شهرهاى بسیار و آبادیهاى پیوسته و وسیع دارند با دربندها كه در اطراف سرزمینشان هست و غالبا اقوام مجاورشان از فرزندان یافث از جلیقى و بر جان و فرنگ و غیره بر ضد ایشان همدست میشوند اكنون فرمانرواى اندلس با یكصد هزار كس سوار مىشود و از مرد و مال و لوازم و گروه نیروى فراوان دارد و خدا بهتر دارند .

ص: 400

ذكر قوم عاد و ملوكشان

گروهى از علاقمندان اخبار جهان گفته اند كه پس از نوح پادشاهى بقوم عاد بطبقه اول رسید كه پیش از همه اقوام عرب از میان برفت و شاهد آن گفتار خداى عز و جل است كه : « و او عاد اول را هلاك كرد » كه دلیل قدمت ایشان است و اینكه عاد طبقه دومى نیز بوده است و خدا از ملك ایشان خبر داده و از قدرتشان و بناها كه ساخته بودند و بدورانهاى روزگار عنوان عادى داشت سخن آورده است . خداوند تعالى از گفتار پیمبر خود هود علیه السلام كه خطاب به آنها كرده بود گوید : « چرا در هر مكانى به بیهوده سرى نشانى بنا میكنید و آبگیرها میسازید ؟

- مگر جاودانه زنده خواهد بود - و چون سختى كنید چون ستمگران سختى مىكنید ؟ » بگفتهء این گروه از آن پس كه خداوند عز و جل كفار قوم نوح را هلاك كرد نخستین كس كه در زمین پادشاهى یافت عاد بود بدلیل گفتار خداى تعالى « و یاد دارید كه خدا از پس قوم نوح شما را جانشین كرده و پیكرتان را تنومند كرد » زیرا این قوم بدرازى قامت همانند نخل بودند و مدت عمرشان نیز به همین نسبت دراز بود و جانهایشان قوى و دلهایشان سخت بود و در همه جهان قومى نبود كه از قوم عاد نیرومندتر و عاقلتر و و الا خوىتر باشد و آثار بیشتر نهاده باشد و از آن نیرو كه آثار طبیعت در ایشان نهاده بود و كمال بنیه كه داشتند و خدا عز و جل نیز خبر داده است تباهى باجسام ایشان راه نداشت .

ص: 401

عاد مردى دلیر و تنومند بود وى عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح بود و ماه را میپرستید گویند وى چهار هزار فرزند از پشت خود بدید و هزار زن گرفت و ولایت او به یمن پیوسته بود كه همان دیار احقاف و ناحیه صحارى و دیار عمان تا حضرموت است چنان كه از پیش در همین كتاب و دیگر كتابهاى خویش گفته ایم .

جمعى از مطلعان و علاقمندان اخبار عرب گفته اند كه وقتى عاد به نیمه عمر رسید و فرزندانش با فرزندان فرزندان فراهم شدند و تا شكم دهم از فرزندان خویش را بدید ، از كثرت فرزند و استحكام ملك و ثبات كار به نیكوكارى با مردم پرداخت و مهمان بر خوان نشاند كه كارش سامان داشت و دنیا به دو اقبال كرده بود و هزار و دویست سال زندگى كرد و آنگاه بمرد .

پس از او پسر بزرگش شدید بن عاد بپادشاهى رسید . مدت پادشاهیش پانصد و هشتاد سال بود و جز این نیز گفته اند . آنگاه پس از وى برادرش شداد بن عاد بپادشاهى رسید و مدت پادشاهیش نهصد سال بود . گویند وى دیگر ممالك جهان را نیز بقلمرو خود داشت و هم او بود كه شهر « ارم ذات العماد » را به ترتیبى كه در كتابهاى سابق خود ضمن سخن از این شهر و اختلاف مردم درباره چگونگى آن و اینكه در كجا بوده است آورده ایم بنیان نهاد و این عاد طبقه دوم است كه خداوند تعالى از آن یاد كرده و فرموده « مگر ندانى كه پروردگارت با عاد و ارم ستوندار چه كرد ؟ » و قدرت این قوم بنهایت رسید . شداد بن عاد در زمین سفرها داشت و در ممالك هند و دیگر ممالك شرق و غرب جهانگردى و جنگهاى بسیار كرد كه برعایت اختصار از آن میگذریم كه تفصیل اخبارشان را در كتاب اخبار الزمان من الامم الماضیه و الاجیال الخالیه و الممالك الداثرة آورده ایم بعدها نیز در همین كتاب ضمن سخن از پراكندگى مردم بابل و منشعب شدن نسبها و اشعارى كه در این باب گفته اند شمه اى از اخبار عاد و پیمبرشان هود را خواهیم گفت . راجع باختلافى كه مردم سلف و خلف درباره

ص: 402

علت تنومندى و درازى عمر عادیان داشته اند تفصیل آن را در تالیف خویش بنام « كتاب الرءوس السبعه من السیاسة الملوكیه » و همچنین در تالیف دیگر موسوم به « كتاب الزلف » یاد كرده ایم .

و هم علت این مطلب را كه چرا درندگان و شتر بسرزمین اندلس یافت نشود و با گوهرهاى روییدنى و معدنى كه در آن سرزمین و دیار جلیقیه پدید مىشود در آنجا یاد كرده ایم . مملكت جلیقیان كه در قسمت هاى گذشته همین كتاب از آن یاد كرده ایم از سرزمین جلیقیه نام گرفته است . جلیقیان از همه اقوام مجاور دلیرتر و براى اندلس خطرناكترند و مجاور آنها قومى دیگر است كه قلمروى پهناور دارد و آن را وشكنش گویند و ما سابقا در همین كتاب و كتابهاى دیگرمان كه پیش از این كتاب تالیف یافته درباره آن سخن داشته ایم

ص: 403

ذكر ثمود و ملوكشان و صالح پیمبرشان

پیش از این در كتابهاى دیگر از ثمود سخن گفته ایم . قلمرو ثمود بن عابر - بن ارم بن سام بن نوح ما بین شام و حجاز نزدیك ساحل دریاى حبشى جاى داشته و ولایتشان در فج الناقه بوده است خانه هاشان تاكنون نمودار است كه در كوهها تراشیده شده و آثارشان بجاست و نشانه هایشان عیان است و این در راه حاجیان شام به نزدیكى وادى القرى است . خانه هایشان در سنگ تراشیده شده و درهاى كوچك دارد و مسكن ها به قدر مسكن مردم این روزگار است و این معلوم میدارد كه پیكرهایشان بخلاف آنچه قصه پردازان درباره عظمت آن میگویند به اندازه پیكر ما بوده و مانند مردم عاد نبوده كه آثار و محل و مسكن و بناهاى عادیان كه بسرزمین شحر هست نشان عظمت پیكر آنهاست .

پادشاه اول از ملوك ثمود دویست سال پادشاهى كرد وى عابر بن ارم بن ثمود بن عابر بن سام بن نوح بود آنگاه پس از وى جندع بن عمرو بن ذبیل بن آدم بن ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح بپادشاهى رسید و پادشاهى وى تا وقتى بمرد دویست و نود سال بود و این جندع چهل سال پس از ظهور صالح پیمبر صلى الله علیه و سلم بطوریكه بگفتیم هلاك شد بنابر این همه مدت شاهى این پادشاه یعنى جندع سیصد و بیست و هفت سال بوده است و اینان پادشاهان ثمود بودند .

خداوند صالح را كه جوانى نورس بود پیمبرى داد و این بدوران فترتى بود كه میان وى و هود به مدت یكصد سال پدید آمده بود و او قوم را بسوى خدا

ص: 404

خواند و پادشاهشان بطوریكه گفتیم جندع بن عمرو بود و جز عده كمى از آن قوم دعوت صالح را نپذیرفتند . صالح پیر شد ولى قومش از ایمان دور تر شدند و چون دلیل و بیم و وعده و وعید وى بر قوم مكرر شد معجزه و نشانه از او خواستند تا مگر از دعوت بماند و از مخاطبه ایشان ناتوان شود و یك روز عیدشان كه صالح نیز حضور داشت و بتان خویش را عیان كرده بودند ، چون قومى شتردار بودند باتفاق آرا معجزه اى از جنس اموال خود خواستند و چیزى همانند دارائى خود تقاضا كردند و یكى از پیشوایان قوم گفت « اى صالح اگر راست میگویى و از جانب خدایت سخن میگویى از این سنگ شترى براى ما برون بیار كه پشمالود و سیاه و باردار ده ماهه باشد و بچه اى سیاه خوشرنگ كاكلى پیشانى بلند و پر موى و كرك بیارد » و او از خدا یارى طلبید و سنگ بجنبید و زیر و رو شد و ناله و فغان از آن بر آمد آنگاه از پس حركاتى سخت چون حركات زن بهنگام وضع حمل بشكافت و شترى با همان نشانیها كه خواسته بودند نمودار شد كه بچه شترى نیز به همان اوصاف بدنبال داشت و چرا كردن و آب و علف جستن آغاز كردند جمعى از حاضران با پیشوایشان كه معجزه خواسته بود یعنى جندع بن عمرو ، ایمان آوردند و شتر مدتى ببود و چندان شیر از آن میدوشیدند كه براى نوشیدن همه ثمود كافى بود ولى آنها را از لحاظ علف و آب به زحمت انداخت در میان ثمود دو زن زیبا روى بودند و دو تن از ثمودیان بنام قدار بن سالف و مصدع بن مفرح بدیدار آنها رفتند و این دو زن عنیزه دختر غنم و صدوف دختر مجبا بودند صدوف گفت « اگر امروز آب داشتیم شرابى بشما میدادیم ولى امروز نوبت شتر است كه بر سر آب رود و ما نباید آب برداریم » عنیزه گفت « به خدا اگر مرد داشتیم زحمت آن را كم میكردند مگر یك شتر بیشتر است ؟ » قدار گفت : « اى صدوف اگر من زحمت آن را كم كنم چه به من میدهى ؟ » گفت « خودم را مگر آن را از تو دریغ میكنم ؟ » زن دیگر نیز با آن مرد به همین گونه جواب داد گفتند « براى ما شراب بیارید » و بنوشیدند تا

ص: 405

مست شدند آنگاه برون رفتند و نه نفر را فریب دادند و این همان نه نفرند كه خداى تعالى در كتاب خویش از آنها خبر داده و فرموده « در آن شهر نه تن بودند كه در زمین تباه كارى مىكردند و اصلاحگر نبودند » آنگاه برهگذر شتر كه از آب بر میگشت رفتند و قدار با شمشیر بزد و پى پاى شتر را ببرید و دیگرى نیز پى پاى دیگر را ببرید و شتر بر زمین افتاد و قدار ضربتى به گلوگاهش زد و آن را بكشت . گوشت شتر بچه بسنگى پناه برد و یكیشان از دنبالش برفت و آن را نیز بكشت . گوشت شتر را تقسیم كردند و چون صالح بیامد و كار ایشان را بدید وعده عذاب به آنها داد و این روز چهارشنبه بود و آنها به تمسخر گفتند « اى صالح این عذاب خدا كه بما وعده میدهى كى خواهد بود ؟ » گفت « بروز مونس كه پنجشنبه است صورتهاى شما زرد مىشود و روز عروبه سرخ و روز شبار سیاه شود آنگاه روز اول عذاب بشما میرسد . » بعدها در این كتاب نام ماهها و روزها را به زبان ایشان بیاریم . آن نه نفر خواستند صالح را بكشند گفتند « اگر راستگوست پیش از آنكه كار ما را بسازد كارش را بسازیم و اگر دروغگوست او را بدنبال شترش بفرستیم . » شبانه سوى او رفتند اما فرشتگان میان آنها و صالح حایل شدند و سنگ بر آنها باریدند و خدا صالح را از شر آنها حفظ كرد . چون صبح شد چهره هاى خود را بدیدند كه چنان كه وعده داده بود زرد شد و گوئى چوبك زرد است رنگها بگشت و پیكرها تغییر یافت و قوم یقین كردند كه تهدید راست بوده و عذاب بدان ها میرسد شب یكشنبه صالح با گروهى از مؤمنان سبكبار از میان آنها برفت و در محل شهر رمله فلسطین فرود آمد روز یك شنبه عذاب بقوم فرود آمد . یكى از كسانى كه بصالح ایمان آورده بود درباره آنها گوید :

« اى مردان بنى عتید شما را مىبینم كه گویا صورتهایتان به اسپرك اندوده است روز جمعه چهره هاى زرد شده سرخ شد و فریاد اى آل مرس همى زدند .

و روز شنبه پیش از طلوع آفتاب صورتهاى مردم دو طایفه سیاه شد و چون نیمروز

ص: 406

روز اول در رسید صیحه اى بدیشان رسید و همه را گرفت . » حباب بن عمرو یكى از مؤمنانى كه از آنها كناره گرفته و از دیارشان برفته بود درباره آنها گوید : « مردم ثمود عزت و احترام داشتند و هر كه مورد حمایت ایشان بود از كسان ستم نمیدید از شمشیر زنى و تیر اندازى دشمنان اطراف خود بیم نداشتند . آنگاه شترى را كه متعلق به پروردگارشان بود و در باره آن انذار شنیده بودند بكشتند و نكوكار نبودند و آن دم كه گوشت شتر بچه میانشان بود قدار را بانگ زدند كه مگر گوساله و شتر بچه نیز قصاص دارد ؟

در كشتن شتر رعایت صالح را نكردند و از روى نادانى پیمان را بوضعى زشت بشكستند و بنزدیك او به نگهبانانى برخوردند كه از جانب پروردگار وى بودند و سرشان را بسنگها بشكستند . » در قسمت هاى آینده این كتاب در ضمن سخن از تفرقه مردم بابل شمه اى از اخبار ثمود را با حكایت مردمان و اختلاف لغتهاشان و اشعارى كه هر گروه بزبانى كه خدا به آنها داده بود گفته اند خواهیم آورد و تفصیل را در كتاب اخبار الزمان كه پیش از این تألیف كرده ایم به تمام آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 407

ذكر مكه و اخبار آن و بناى خانه

و كسانى كه از جرهم و غیر جرهم بر آن تسلط یافتند و مطالب مربوط به این باب

وقتى ابراهیم پسر خود اسماعیل را با مادرش هاجر در مكه سكونت داد و آنها را به خالق خود سپرد ؛ چنان كه خداوند از گفته او خبر داده كه فرزند خویش را به دره اى بىكشت جا داده است و محل خانه تپه اى سرخ رنگ بود ؛ همانوقت ابراهیم به هاجر گفت سایبانى بسازد كه در آنجا سكونت گیرد . و قصه تشنگى اسماعیل و كار هاجر چنان بود كه بود تا خداوند زمزم را براى آنها بجوشانید و در شحر و یمن خشكسالى آورد تا عمالیق و جرهم و بقیه قوم عاد كه آنجا بودند متفرق شدند . عمالیق بجستجوى آب و چراگاه و مسكن حاصلخیز رو سوى تهامه كردند و امیرشان سمیدع بن هوبر بن لاوى بن قیطور بن كركر بن حیدان بود و چون بنى كركر راه بسیار پیمودند و آب و چراگاه نیافتند و از سختى بجان آمدند سمیدع بن هوبر ضمن شعرى تحریكشان كرد و در قبال پیشامدها كه بود دلشان داد شعر اینست : « اى بنى كركر در این دیار راه بپیمائید كه من این روزگار را رو بتباهى مىبینم . از مردم قحطان كه صاحب رشادند جرهمیان وقتى دشمنیها تهدیدشان میكرد راهى شدند » .

پیشروان آنها یعنى كسانى كه بجستجوى آب جلوتر رفته بودند بالاى دره رسیدند و پرندگان را در حال پرواز دیدند و بدره فرود آمدند و سایبان را

ص: 408

روى تپه سرخ بدیدند كه هاجر و اسماعیل زیر آن بودند و هاجر اطراف آب را سنگ چیده بود كه از جریان آن جلوگیرى كند روایت كرده اند كه پیمبر صلى الله علیه و سلم فرمود « خدا ما درمان هاجر را رحمت كند اگر بخل نمیكرد و بوسیله سنگهائى كه چیده بود مانع جریان آب زمزم نمیشد آب بر این سرزمین جارى شده بود » پیشروان به هاجر سلام كردند و اجازه خواستند فرود آیند و آب بنوشند . هاجر با آنها انس یافت و اجازه فرود آمدن داد و آنها نیز سوى كسان خویش كه از دنبال میامدند باز رفتند و خبر آب را با ایشان بگفتند و با اطمینان بدره فرود آمدند و از وجود آب خوشحال شدند و از نور پیمبرى و محل بیت الحرام كه دره را روشن كرده بود خرسندى كردند . اسماعیل داراى زن و فرزند شد و بخلاف زبان پدر به زبان عربى سخن گفت . و ما سخنانى را كه مردم از قحطانى و نزارى در این باب و در بیان ازدواج ابراهیم با دختر عملاقى گفته اند در این كتاب و جاهاى دیگر آورده ایم .

ابراهیم از ساره اجازه گرفته بود كه براى دیدن اسماعیل برود و ساره اجازه داده بود وقتى به مكه رسید اسماعیل به شكار رفته بود و مادرش هاجر نیز همراه وى بود ابراهیم به جداء دختر سعد و همسر اسماعیل سلام كرد كه جواب سلام او را نداد به دو گفت « مىشود اینجا فرود آمد ؟ » جداء گفت « نه به خدا » گفت « صاحب خانه كجاست ؟ » گفت « اینجا نیست » ابراهیم گفت « وقتى آمد به او بگو ابراهیم بعد از احوالپرسى از تو و مادرت میگوید آستان خانه ات را عوض كن » و بلا فاصله بسوى شام برگشت وقتى اسماعیل با هاجر بازگشت و دره را دید كه روشن شده و گوسفندان رد پا را بو میكشند بهمسر خود گفت « مگر پس از رفتن من خبرى شده است ؟ » گفت « بله پیره مردى پیش من آمد » و قصه را بگفت اسماعیل گفت « این پدر من خلیل الرحمان بود و گفته است كه تو را بیرون كنم پیش كسان خود برو كه خیر ندارى . »

ص: 409

مردم جرهم كه گرفتار خشكسالى بودند از قصه بنى كركر و سكونت دره و آسایش و شیر فراوان كه داشتند خبر یافتند و سوى مكه روان شدند امیر آنها حارث بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقیب بن ظالم بن هینى بن نبت بن جرهم بود .

چون بدره رسیدند به مكه فرود آمدند و با اسماعیل و عمالیق بنى كركر كه پیش از آنها آمده بودند اقامت گرفتند درباره بنى كركر گفته اند كه از عمالیق بوده اند و نیز گفته اند كه از جرهم بوده اند اما معروفتر اینست كه از عمالیق بوده اند و اسماعیل زن دیگر گرفت كه سامه دختر مهلهل بن سعد بن عرف بن هینى بن نبت بود .

ابراهیم از ساره براى دیدار اسماعیل اجازه خواست و ساره از روى حسادت او را قسم داد كه وقتى به آنجا رسید از مركب فرود نیاید . كسان را اختلافست كه مركوب او چه بود بعضى گفته اند كه وى سوار براق بود بعضى دیگر گفته اند سوار الاغ ماده بود و حیوان دیگر نیز گفته اند وقتى ابراهیم بدره رسید به همسر جرهمى اسماعیل سلام كرد ، او نیز سلام كرد و خوشامد گفت و با او به خوبى برخورد كرد ابراهیم از اسماعیل و هاجر پرسید و او خبرشان را باز گفت كه دنبال گله اند و تعارف كرد كه فرود آید و او نپذیرفت گویند هاجر مرده بود و نود سال داشته بود . زن جرهمى اصرار كرد كه ابراهیم فرود آید و او نپذیرفت زن مقدارى شیر و چند قطعه گوشت شكار بابراهیم داد و ابراهیم براى او بركت خواست آنگاه زن جرهمى سنگى را كه در خانه بود بیاورد و ابراهیم از روى مركوب كج شد كه سنگ را زیر پاى او نهاد و مویش را مرتب كرد و روغن زد آنگاه سنگ را زیر پاى چپ او نهاد و ابراهیم سر خود را به طرف او كج كرد كه مویش را مرتب كرد و روغن زد و قدم هاى ابراهیم به ترتیبى كه گفتیم از راست و چپ روى سنگ نقش بست وقتى زن جرهمى این بدید از مشاهده خویش سرفراز شد و این سنگ همان مقام ابراهیم است آنگاه ابراهیم گفت

ص: 410

« این را بردار كه بعدها اهمیت و اعتبارى خواهد داشت » سپس گفت « وقتى اسماعیل بیامد به او بگو « ابراهیم به تو سلام مىرساند و میگوید آستانه خانه ات را نگهدار كه آستانه خوبى است » آنگاه ابراهیم بازگشت و به طرف شام رفت .

گویند اسماعیل این نام از آن یافت كه خدا دعاى هاجر را هنگامى كه از بانوى خود ساره مادر اسحاق گریخت شنید و بر او رحم كرد و اسماعیل یعنى خدا شنید و گفته اند كه خدا دعاى ابراهیم را شنید . اسماعیل در صد و سى و هفت سالگى بمرد و در مسجد الحرام در حدود محلى كه حجر الاسود هست به خاك رفت اسماعیل دوازده پسر داشت كه نابت و قیدار و ادبیل و مبسم و مشمع و دوما و دوام و مسا و حداد و ثیما و یطور و نافش بودند و از همه اینها فرزندانى پدید آمد .

هنگامى كه خدا به ابراهیم فرمود خانه را به پا كند او به مكه رفت در آن وقت اسماعیل سى ساله بود و خانه را بساخت . اسماعیل از چند كوه كه نام آن را گفته اند سنگ میاورد طول خانه سى ذراع بود و عرض آن بیست و دو ذراع و ارتفاع آن هفت ذراع بود و براى آن درى نهاد ولى طاق نداشت و ركن را بجاى خود نهاد و مقام یعنى همان سنگ جاى پا را به خانه پیوست و این گفتار خدا عز و جل است كه « چون ابراهیم با اسماعیل پایه هاى خانه را بر مىآورد » تا آخر آیه و خدا بابراهیم فرمان داد كه میان مردم نداى حج دهد .

چون اسماعیل بمرد پس از او نابت بن اسماعیل به امور خانه قیام كرد آنگاه پس از وى كسانى از جرهم امور خانه را به عهده گرفتند زیرا جرهمیان به فرزندان اسماعیل غلبه یافته بودند در آن هنگام پادشاه جرهم حارث بن مضاض بود و او نخستین كس بود كه عهده دار امور خانه شد و آنجا در محلى كه اكنون بنام قعیقعان معروف است اقامت داشت و هر كه كالائى به مكه میبرد از او ده یك میگرفت و این در ناحیه بالاى مكه بود و پادشاه عمالیق ، سمیدع بن هوبر بن لاوى بن قبطو بن كركر بن حید بود و در اجیاد بناحیه پائین مكه اقامت داشت و از كسانى

ص: 411

كه از ناحیه وى وارد مكه میشدند ده یك میگرفت و میان جرهم و عمالیق جنگها بود و چون حارث بن مضاض پادشاه جرهم براى جنگ برون شد نیزه ها و سپرها همراه وى صدا میكرد بدین جهت آن محل را قعیقعان گفتند كه قعقعه صداى بهم خوردن سلاح است و سمیدع پادشاه عمالیق نیز برون شد و اسبان خوب همراه داشت و آن محل را تاكنون اجیاد گویند كه اسب خوب جیاد است و چون جنگ به ضرر جرهمیان بود و مفتضح شدند آن محل را تاكنون فاضح گویند آنگاه صلح كردند و شتر كشتند و طبخ كردند ، و آن محل را تاكنون طابخ گویند ، و تولیت خانه بعمالیق رسید پس از آن جرهمیان بر عمالیق فیروز شدند و مدت سیصد سال تولیت خانه داشتند آخرین پادشاه آنها حارث بن مضاض اصغر بن عمرو بن حارث بن مضاض اكبر بود جرهمیان در بناى خانه بیفزودند و آن را از حد بناى ابراهیم علیه السلام بالاتر بردند و هم آنها در حرم طغیان و تجاوز كردند تا آنجا كه مردى از جرهم در حرم با زنى كار بد كرد مرد اساف و زن نائله نام داشت و خدا عز و جل آنها را به صورت دو سنگ در آورد كه بعد دو بت شدند و مردم آن را به منظور تقرب خدا پرستش كردند گویند دو سنگ را به صورت اشخاص مذكور تراشیدند و بنام آنها نامیدند آنگاه خداوند خون دماغ و مورچه و آفات دیگر را بر جرهمیان مسلط كرد و بسیار كس از ایشان هلاك شد و فرزندان اسماعیل فراوان شدند و قوت و نیرو گرفتند و بر خالگان جرهمى خود چیره شدند و از مكه بیرونشان كردند كه بطایفه جهینه پیوستند و یكى از شبها سیل بیامد و آنها را ببرد و آن محل را اضم میگفتند امیة بن ابى الصلت ثقفى این حادثه را در شعرى یاد كرده گوید :

« جرهمیان در روزگار خود تهامه را بیالودند و اضم همه شان را سیلابى كرد » حارث بن مضاض اصغر جرهمى نیز در همین باب گوید :

« جرهمیان در روزگار خود تهامه را بیالودند و اضم همه شان را سیلابى كرد » حارث بن مضاض اصغر جرهمى نیز در همین باب گوید :

« گوئى از حجون تا صفا مونسى نبود و هیچكس در مكه قصه نگفته بود بلى ما ساكن آنجا بودیم و گردش ایام و بخت بد فرجام ما را از میان برداشت ،

ص: 412

« ما منسوب و خویشاوند اسماعیل بودیم و در آنجا حادثه اى براى ما رخ نداده بود و ما از پس نابت متولیان خانه بودیم و بر این خانه طوایف میبردیم و بركت نمودار بود اما پروردگار بجاى آن دیار غربتى بما داد كه در آنجا گرگ و دشمن حصار انداز زوزه میكشد . » عمرو بن حارث بن مضاض اصغر جرهمى نیز درباره حوادث مذكور گوید :

« ما متولیان خانه و ساكنان آنجا بوده ایم كه هر كس احرام مىبست نذر خویش را بما میداد پیش از آهوان در آنجا اقامت داشتیم و آن را از بنى هینى بن نبت بن جرهم ارث برده بودیم . » و باز در همین باره گوید :

و باز همین باره گوید :

« پناهگاه ما جرهم بود و چه پناهگاهى بود كه متولیان خانه خدا و پرده دار بودند و از پس پرهیزگارى در حرم بدكارى كردند و بجاى آن از پس ثواب عقاب دیدند » آنگاه تولیت خانه بفرزندان ایاد بن نزار بن معد رسید و میان مضر و ایاد جنگهاى بسیار شد كه بنفع مضر و ضرر ایاد بود و ایادیان از مكه بعراق رفتند و ما پس از این شمه اى از اخبار مكه و فرزندان نزار و خزاعه و دیگران را خواهیم آورد .

مسعودى گوید این شمه اى از اخبار جرهم و دیگران بود كه در این باب آوردیم و در صورت دیگر از روایات دیده ام كه نخستین كس از ملوك جرهمیان كه در مكه پادشاهى یافت مضاض بن عمرو بن سعد بن رقیب بن هینى بن نبت بن جرهم بن قحطان بود كه یكصد سال پادشاه بود آنگاه پس از وى پسرش عمرو بن مضاض یكصد و بیست سال پادشاهى كرد آنگاه پس از او حارث بن عمرو دویست سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند آنگاه پس از او عمرو بن حارث دویست سال پادشاهى كرد و كمتر از این نیز گفته اند آنگاه پس از او مضاض بن عمرو اصغر بن حارث بن عمرو بن مضاض بن عمرو بن سعد بن رقیب بن هینى بن نبت بن جرهم بن قحطان چهل سال

ص: 413

پادشاهى كرد .

و عربان اصیل از عاد و ثمود و عبید و طسم و جدیس و عمالیق و و بار و جرهم انقراض یافتند و از عرب جز فرزندان عدنان و قحطان نماند و باقیمانده این طوایف منقرض شده ، بشمار قحطان و عدنان آمد و نسبهایشان محو شد و آثارشان نابودى گرفت .

عمالیق در زمین طغیان كردند و خدا ملوك زمین را بر آنها مسلط كرد كه نابودشان كردند در قسمتهاى گذشته این كتاب ضمن سخن از نسب رومیان گفتیم كه بعضى فرزندان عملاق و غیره را كه یاد كرده ایم بفرزندان عیصو بن اسحاق بن ابراهیم علیهما السلام پیوسته اند و اینكه علماى عرب آنها را به نسب دیگر ملحق كرده اند كه میان مردم معروفتر است و یكى از شعرا در مرثیه عمالیق گفته است :

« آل عملاق برفتند و از ایشان حقیر یا متكبر گردنفراز نماند . سركشى كردند و خدا دولت از ایشان گرفت . حكم خدا درباره مردم چنین است كه او مدبر كارهاست » طسم و جدیس نیز در مدت هفتاد سال در صحراها از كینه توزى و ریاست جوئى كه میانشان بود نابود شدند و از میان برفتند و كس از ایشان نماند و عربان بایشان مثل زدند و شاعران درباره آنها سخن گفتند از جمله این سخن است كه یكى از شاعران در رثاى ایشان گوید :

« واى بر من از سوز غمى جانكاه از مصیبتى كه بر طسم و جدیس رخ داد عموزادگانى كه سوار اسبان بروزهاى سیاه و سخت همدیگر را نابود كردند » قصه اصحاب رس را در كتابهاى سابق خود گفته ایم آنها قوم حنظلة بن صفوان عبسى بودند كه خدایش سوى آنها فرستاده بود و تكذیب او كردند شمه اى از اخبار او را گفته ایم درباره اصحاب رس صورتهاى دیگر نیز جز آنچه در این كتاب آورده ایم گفته اند نام این قبایل به تورات آمده و همگى بفرزندان

ص: 414

سام بن نوح میرسند و از اعقاب ارم بن سام از اولاد عوص بن ارم و عابر بن ارم و ماش بن ارم بودند عوص ، عاد بن عوص را فرزند داشت و عابر ، ثمود بن عابر را فرزند داشت و ماش بن ارم ، نبیط بن ماش را فرزند داشت همه نبطیان و ملوكشان نسب از نبیط بن ماش دارند .

عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح و فرزندانش در احقاف حضرموت جاى گرفتند و ثمود بن عابر بن ارم بن نوح و فرزندانش در اطراف حجاز جاى گرفتند و جدیس بن عابر بولایت جو یعنى یمامه ما بین بحرین و حجاز جاى گرفتند و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو این ولایت بدست اخیضر علوى است كه از فرزندان حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنه مىباشد و او با مردم خود مجاور بحرین است و طسم بن لود بن سام بن نوح و فرزندانش با بنى جدیس در یمامه جاى گرفتند و عملیق بن لود بن سام بن نوح در حجاز جاى گرفت سابقاً در همین كتاب از فرزندان عیلام سخن گفته ایم كه در اهواز و فارس جاى گرفتند و او عیلام بن سام بن نوح بود و نبیط بن ماش بن ارم بن سام بن نوح در بابل جاى گرفت و فرزندانش بر عراق چیره شدند و آنها نبطیان بودند و ملوك بابل كه از پیش یادشان كردیم و بگفتیم زمین را آباد و شهرها بنیاد كرده اند از ایشان بوده اند و چون از همه پادشاهان شریرتر بودند و روزگار خوارشان كرد و شاهى و عزت از ایشان بگرفت و به ذلتى افتادند كه اكنون در عراق و غیر عراق دچار آن هستند .

گروهى از متكلمان از جمله ضرار بن عمرو و ثمامه بن اشرس و عمرو بن - بحر جاحظ پنداشته اند كه نبطیان از عرب بهترند زیرا كسانى كه خداوند تبارك و تعالى پیمبر صلى الله علیه و سلم را از ایشان قرار داده بزرگترین شرف جهان را بایشان اعطا كرده و كسانى كه خداوند پیمبر از ایشان قرار نداده بزرگترین شرف را از ایشان گرفته است كه براى قومى كه خداوند تعالى پیمبر علیه السلام را از آنها قرار داده نعمتى بزرگتر از پیمبر صلى الله علیه و سلم نیست و براى قومى كه خدا عز و جل پیمبر صلى الله علیه و سلم را از ایشان قرار نداده بزرگتر

ص: 415

از این بلیه اى نیست كه پیمبر صلى الله علیه و سلم از ایشان نیست با این ترتیب نبطیان بنزد خداوند فضیلت حرمان نعمت و تحمل بلا دارند .

مسعودى گوید : و چون اشخاص مذكور بدون پروا نبطیان را بر فرزندان قحطان و عدنان كه فضیلت و شرف پیمبرى و شاهى و عرب از ایشان بوده است ترجیح داده اند باحتجاج از جانب قحطان و نزار بایشان گفته اند « اگر نبطیان بسبب این بلیه كه خداوند به نبط داده و پیمبرى را از آنان سلب كرده و نعمت انتساب پیمبر صلى الله علیه و سلم را بعرب داده از عرب برترند عربان توانند به همین تعلیل كه نبطیان توسل جسته اند توسل جویند و گویند باز هم ما بهتر از نبطیانیم زیرا خدا نعمت شدت بلیه را كه بسبب سلب پیمبر صلى الله علیه و سلم به نبطیان داده بما نداده پس باز هم نبطیان دون عربانند زیرا عرب با فضیلت انتساب پیمبر صلى الله علیه و سلم فضیلت حرمان از فضیلت نبط را نیز كه بىنصیبى از انتساب پیمبر صلى الله علیه و سلم است حائز گشته اند بنابر این باز هم عرب بهتر از نبط است و اگر این دلیل بنفع ایشان درست باشد به ضرر ایشان نیز درست است و این اشكال بر گفته ایشان وارد است و این تعلیل همسنگ تعلیل ایشانست كه درباره برترى نبط بر عرب آورده اند . » و ما اختلاف كسان را درباره نسب و اینكه فضیلت به نسب است یا به عمل است نه نسب و آنها كه گفته اند نسب و عمل با هم و كسانى كه گفته اند عمل نه نسب با گفتار شعوبیان و غیر شعوبیان در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم .

ابو الحسن احمد بن یحیى در كتاب خویش فى الرد على الشعوبیه دلایل بسیار آورده در این باب كه آیا بندگانى را كه خدا برگزیده و بر خلق خویش ترجیح داده از راه ثواب بوده یا فقط تفضیل بوده است گوید « اگر كسى پندارد كه این به جهت ثواب بوده از حدود گفتار و مخاطبات معمول عرب برون شده زیرا به كسى دستمزد مزدور را بپردازد و پاداش كارگر را بدهد نمیگویند فلانى عطائى خاص به فلان داد بلكه این سخن هنگامى گویند كه عطا بىعمل دهد و بدون گناه

ص: 416

به دیگرى ندهد و اگر پندارند كه تفضیل بوده است گوئیم اگر روا باشد كه خدا عز و جل رحمت خویش را بدون عملى كه موجب استحقاق شده باشد به بعضى خلق خود دهد چرا روا نباشد كه آنها را به نسبشان كه جزو عملشان نیست برترى دهد ؟ اگر گویند عادلانه نیست كه آنها را به چیزى كه جزو عملشان نیست برترى دهد گوئیم اگر معترضى گوید عادلانه نبود كه خدا گروهى را بدون عملى كه كرده باشند و بدون معصیتى كه دیگران كرده باشند بر دیگر كسان برترى دهد ، شما گروه شعوبیان بجواب او چه خواهید گفت ؟ خداوند خبر داده كه كسانى از خلق خویش را برگزیده و فرموده « خدا آدم و نوح و خاندان ابراهیم و خاندان عمران را از جهانیان برگزید نسلى كه بعضى از بعض دیگر بود و خدا شنواى داناست . » كسى كه نسب شریف و پایه بلند دارد نمیباید آن را وسیله سستى در اعمال مناسب نسب خویش كند و بر پدران تكیه كند كه نسب شریف میباید محرك عمل شریف باشد و مرد شریف شایستهء كار شریف است كه شرف محرك شرف است نه مانع آن چنان كه نیكى محرك و موجب نیكى شود و بیشتر ممدوحان را بسبب اعمالشان نه به جهت نسبشان ، مدح كرده اند و نمونه آن در اشعار كسان و سخنان منثور فراوانست .

شاعر در مدح هاشم بن عبد مناف كه پیشواى و الا نسبشان بوده گوید :

« عمرو همان كه وقتى مردان مكه قحطى زده و لاغر بودند نان ترید كرد » و او را به عملش مدح كرده و از نسبش كه شریف و و الا بوده سخن نیاورده است و آنها كه نسب و الا دارند میباید چنان باشند كه برادر و هم نسبشان عامر بن طفیل گفته :

« من اگر چه پسر پیشواى بنى عامرم و از مردم اصیل و مهذب آن قومم ولى عامر به وراثت مرا بزرگى نداده و خدا نكند كه به پدر و مادر بزرگى كنم من قبیله را حمایت میكنم و از آزار آن دریغ دارم و هر كس تیر بجانب آن بیندازد

ص: 417

گروه اسبان را سوى او میرانم » و چنان كه شاعر دیگر گوید :

« اگر چه پدران ما بزرگ بوده اند ولى ما هرگز به نسب تكیه نمیكنیم .

ما نیز چنان كه پدرانمان بنا میكرده اند بنا میكنیم و چنان میكنیم كه آنها میكرده اند . » مسعودى گوید : و چون عمرو بن عامر و فرزندانش از مارب برون شدند بنى - ربیعه جدا شدند و در تهامه فرود آمدند آنها را به جهت جدا شدنشان خزاعه گفتند كه خزع جدا شدن است و چون میان ایاد و مضر دو پسر نزار جنگ شد و ایادیان شكست خوردند حجر الاسود را بكندند و در محلى به خاك سپردند و یكى از زنان خزاعه این را بدید و بقوم خویش خبر داد و آنها با مضر شرط كردند كه اگر حجر را پس آرند تولیت خانه با آنها باشد و به شرط خویش وفا كردند و خزاعه تولیت خانه را به عهده گرفت اولین كس از آنها كه تولیت خانه داشت عمرو بن لحى بود و نام لحى حارثه بن عامر بود عمرو دین ابراهیم را تغییر داد و دگر گونه كرد و مردم را به پرستش مجسمه ها برانگیخت طبق خبرى كه در این كتاب و جاهاى دیگر گفته ایم كه وى بشام رفت و گروهى را دید كه پرستش بتان میكردند و بتى به او دادند كه روى كعبه نصب كرد . قوم خزاعه نیرو گرفت و ظلم عمرو بن لحى به همه مردم رسید و یكى از جرهمیان كه پیرو دین حنیفى بوده در این باب گوید :

« اى عمرو در مكه ستم مكن كه اینجا شهر حرام است بپرس كه عادیان چه شدند و بنى عمالیق كه در آنجا شتر داشتند . كجا رفتند ؟ مردم بدینسان نابود میشوند . » و چون عمرو بن لحى بتان بسیار در اطراف كعبه نصب كرد و بت پرستى در عرب رواج گرفت و دین حنفى جز بندرت منسوخ شد شحنة بن خلف جرهمى در

ص: 418

این باب گفت :

« اى عمرو در مكه و اطراف خانه خدایان متعدد نهاده اى اینجا همیشه خداى یگانه داشته ولى تو براى خانه میان مردم خدایان بسیار قرار داده اى باید بدانى كه خداوند در آینده براى خانه پرده دارانى جز شما بر میگزیند . » عمرو بن لحى سیصد و چهل و پنج سال عمر كرد . تولیت خانه با خزاعه بود و قوم مضر سه سمت داشتند مردم را از عرفه بیارند و فرداى روز قربان با مردم به منى روند و این سمت از آنها به ابو سیاره رسید و ابو سیاره چهل سال براى رفتن از مزدلفه به منى بر خر خود سوار میشد و هرگز وانماند و عربان به مثل میگفتند « سالمتر از خر ابو سیاره » یكى از شعرا درباره ابو سیاره گوید :

ما از ابو سیاره دفاع كردیم « تا بمنى آمد و خرش را میراند « و رو به قبله داشت و همسایه اش را میخواند » و دیگر از سمت هاى سه گانه مضر تاخیر ماه هاى حرام بود ، كه آن را نسىء و عامل آن را ناسى گفتند و ناسیان از بنى مالك بن كنانه بودند و اول ناسى ابو - القلمس حذیفة بن عبد بود و پس از او پسرش قلع بن حذیفه بود وقتى اسلام بیامد آخریشان ابو ثمامه این سمت داشت و چنان بود كه عربان وقتى از حج فراغت مییافتند و قصد رفتن داشتند بنزد ناسى میشدند و او در میان قوم به پا میخاست و میگفت « خدایا من یكى از دو صفر یعنى صفر اول را حلال كردم و صفر دیگر را بسال بعد موكول داشتم . . . » و چون اسلام بیامد ماه هاى حرام بوضعى كه در اول میبوده بود بازگشت و این گفتار پیمبر صلى الله علیه و سلم است كه فرمود « بدانید كه زمان بگشت و به وضع آن روز كه خدا آسمانها و زمین را بیافرید قرار گرفت » و مطالب دیگر كه وى علیه السلام در این حدیث بگفت تا آخر و خدا

ص: 419

عز و جل از ناسیان خبر داد و فرمود « عقب انداختن ماه حرام فزونى كفر است » تا آخر آیه و عمیر بن قیس بن جذل طعان بدین قضیه تفاخر كرده گوید « مگر ما نبودیم كه براى معد نسىء میاوردیم و ماه هاى حلال را حرام میكردیم » و چنان بود كه قصى ابن كلاب بن مرة دختر حلیل را بزنى گرفته بود و این حلیل آخر كس از خزاعه بود كه تولیت خانه داشت وقتى عمرو بن لحى پس از آن همه سال كه گفتیم عمر كرد ، بمرد هزار فرزند و فرزند زاده داشت و چون مرگ حلیل كه آخرین متولى خانه از قوم خزاعه بود در رسید مطابق وصیت عمرو تولیت خانه پس از او بدخترش زن قصى بن كلاب میرسید به دو گفتند كه او گشودن و بستن در را عهده دار نتواند شد و او تولیت را با آن زن و گشودن و بستن در را با یكى از مردم خزاعه بنام ابو غبشان خزاعى نهاد و ابو غبشان این سمت را بیك شتر و یك مشك شراب به قصى بفروخت و جمله « زیان دارتر از معامله ابو غبشان » در عرب مثل شد و شاعر درباره ابو غبشان كه تولیت خانه را بیك شتر و یك مشك شراب بفروخت و تولیت را از خزاعه به قصى بن كلاب انتقال داد گوید :

« ابو غبشان از قصى ستمگرتر است و خزاعه از بنى فهر ستمكارترند قصى را در خریدى كه كرد ملامت میكنید و شیخ خودتان را ملامت كنید كه آن را فروخت » و یك شاعر دیگر در این باره گوید :

« اگر خزاعه درباره گذشته فخر كند افتخار آن را شرابخوارى خواهیم یافت كعبه رحمان را علنا بیك مشك فروخت و بدكارى وسیله تفاخر ناشایسته ایست . » خزاعه مدت سیصد سال تولیت خانه را داشته بود .

كار قصى استقرار یافت و هر كه از غیر قریش به مكه میامد از او ده یك میگرفت وى كعبه را بساخت و محل قرشیان را به ترتیب نسب در مكه معین كرد و قرشیان ابطحى را معلوم كرد كه بعنوان اباطح معروف شدند ( اینها كسانى بودند كه در داخل

ص: 420

دره مكان داشتند و ابطح بمعنى كف و داخل دره است ) و ظاهریان را كه برون دره بودند ظاهرى قرار داد قرشیان ابطح قبایل عبد مناف و بنى عبد الدار و بنى عبد العزى ابن قصى و زهره و مخزوم و تیم بن مرة و جمح و سهم و عدى بودند كه آنها را لعقة الدم ، یعنى خون لیسان ، نیز گفتند و بنى عتیك بن عامر بن لؤى .

قرشیان ظواهر بنو الحارث بن فهر و بنى الادرم بن غالب بن فهر و بنى هصیص بن عامر بن لوى بودند . ذكوان وابسته عبد الدار در این باره بضحاك بن قیس فهرى گوید :

« چندان بضحاك پرداختم كه او را در قومش به نسب مادون بردم ایكاش گروهى از قرشیان ابطحى نه ظاهرى حضور داشتند ولى آنها نبودند و من حاضر بودم و براى كسان خود چه حامى و یاور نامناسبى بودم . » احلاف قریش یعنى آنها كه با هم پیمان داشته اند بنى عبد الدار بن قصى و سهم و جمح و عدى و مخزوم بودند و مطیبون یعنى آنها كه در مراسم پیمانى بوى خوش به كار بردند و بدین نام شهره شدند بنى عبد مناف و بنى اسد بن عبد العزى و زهره و تیم بن الحارث بن لوى بودند عمرو بن ابى ربیعه مخزومى در این زمینه به وصف زنى گوید :

« وى میان مطیبان نصیب كافى دارد و میان احلاف نیز برجسته است وقتى خوانده شود ما بین عامر بن لوى و عبد مناف است .

قرشیان از ملوك ایلاف گرفتند و معنى ایلاف امان است و تقرش كردند كه بمعنى تجمع است . گفتار ابن حلزه یشكرى در همین معنى است كه گوید « برادرانى كه از روزگار تازه و قدیم گناه بر ما جمع كرده اند » كه در این شعر بجاى جمع كرده اند « قرشوا » گفته كه از مایه تقرش است .

قرشیان وقتى از ملوك امان گرفتند بسوى شام و حبشه و یمن و عراق سفر كردند مطرود خزاعى در این باب گوید « اى مردى كه بار خویش را جابجا

ص: 421

كردى چرا بنزد خاندان عبد مناف فرود نیامدى آنها كه از آفاق پیمان گرفتند و آنها كه به سفر ایلاف رفتند » قریش و جرهم و خزاعه و دیگر تیره هاى معد را حكایت بسیار است كه همه را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و در این كتاب فقط شمه اى نقل میكنیم كه نمونه كتابهاى گذشته باشد . ضمن سخن از تفرقه مردم بابل نیز شمه اى از اخبار مكه و عبد المطلب و حبشه و غیره را كه مربوط به این معانى است خواهیم آورد انشاء الله تعالى .

ص: 422

ذكر شمه اى از اخبار و وصف زمین و شهرها و دلبستگى كسان به وطن خویش

اهل روایت گفته اند كه وقتى خدا ولایتها را از عراق و شام و مصر و نواحى دیگر بر مسلمانان بگشود عمر بن خطاب رضى الله عنه بیكى از حكیمان عصر نوشت « ما مردمى صحرانشین بوده ایم و خدا ولایتها را به روى ما گشوده و میخواهیم در زمین جاى گیریم و در شهرها مقیم شویم براى من شهرها را با هوا و سكونت آن و اثرى كه خاك و هوا در مردم آنجا دارد وصف كن » و آن حكیم به دو نوشت « اى امیر مؤمنان بدان كه خداى تعالى زمین را به قسمتهاى شرق و غرب و شمال و جنوب تقسیم كرده آنچه بسیار به طرف شرق باشد و به محل طلوع خورشید نزدیك باشد نامناسب است كه سوزان و آتشین و سخت است و هر كه آنجا رود بسوزد . نزدیكى بسیار به مغرب نیز براى مردم آنجا مضر باشد از آن رو كه مقابل مشرق است به همین طریق آنچه بسیار به طرف شمال باشد از سرما و طوفان و برف و آفت تن ها را زیان رساند و بیمارى انگیزد و آنچه بسیار به طرف جنوب پیش رفته باشد هر حیوان را كه آنجا رسد به مایه آتشین بسوزاند بدین جهت اندكى از زمین كه معتدل است و از قسمت نصیب نكو دارد قابل سكونت است و من قطعات مسكون زمین را براى شما اى امیر مؤمنان وصف میكنم .

اما شام ابر است و تپه و باد و مه و باران فراوان كه تن را رطوبت دهد و هوش را كند و رنگ را صاف كند خاصه سرزمین حمص كه جسم را نكو و رنگ

ص: 423

را روشن كند و فهم را ببرد و عمق آن را كم كند و طبع را خشك كند و رونق از قریحه ببرد و عقل را كم كند ولى شام اى امیر مؤمنان با وجود این اوصاف ناحیه اى حاصلخیز و پر آب است درخت فراوان و جویهاى روان دارد و همه جاى آن آباد است منزلگاه پیمبران و قدس منتخب ، آنجاست ، اشراف خلق از صلحا و عباد در آنجا محل گرفته اند و كوهستانش مسكن اهل ریاضت و خلوت است .

اما مصر سرزمینى فرو رفته است و دیار فرعونان و منزل جباران است ببركت نیل ستایش آن كنند و مذمت از ستایش بیشتر دارد كه هواى راكد و گرماى بسیار و شر مستمر دارد رنگ را تیره و هوش را آشفته و كینه را تحریك كند معدن طلا و گوهر و زمرد و مال و كشتزار غلات است اما تن را فربه و چهره را سیاه كند و عمر آنجا زود گذرد مردمش مكار و ریاكار و موذى و رند و حیله گرند آنجا محل كسب است نه محل اقامت كه فتنه آن پیاپى و شرش پیوسته است .

یمن تن را ضعیف كند و عقل را ببرد و رطوبت را كم كند . مردمش بزرگ همت و و الا نسب و معتبرند چشمه سارهایش حاصلخیز و اطرافش خشك است هوائى منقلب و مردمى خطرناك دارد كه از زیبائى و ظرافت و فصاحت بهره ورند .

حجاز حاجز و فاصله ما بین شام و یمن و تهامه است روزش داغ و شبش رنج آور است تن را لاغر و دماغ را خشك و دل را شجاع و همت را بزرگ كند و كینه را برانگیزد . آنجا محل خشكسالى و بىحاصلى و مشقت است .

مغرب دل را سخت و طبع را وحشى و جان را سركش كند . رحم را ببرد و شجاعت آرد و زبونى را ببرد . مردمش مكار و رند و خدعه گرند دیارشان مختلف و مقاصدشان گونه گون است . دیارشان در آخر الزمان از كارى كه ظاهر شود و حوادثى كه تابناك باشد اهمیت فراوان و اعتبار فوق العاده خواهد داشت .

عراق روشنى بخش مشرق و ناف و قلب زمین است كه آبها بدانجا سرازیر

ص: 424

شده و سر سبزى بهم پیوسته و اعتدال آنجا را فرا گرفته و مزاج مردمش صاف و ذهنشان روشن شده و هوششان تند و زهره شان محكم و ادراكشان تند و عقلشان نیرومند و بصیرتشان استوار است عراق قلب زمین است و از روزگار قدیم منتخب بوده است كه كلید مشرق و طریق نور است و مردمش رنگ معتدل و بوى پاكیزه و مزاج خوب و قریحه فرمانبر ، دارند و مجموعه فضائل و نتیجه نیكىها در آنها فراهم است . فضائل عراق بسیار است كه گوهر پاك و نسیم خوش و خاك معتدل و آب فراوان دارد و زندگى آنجا آسوده است .

دیار جبال تن را خشن و سخت و فهم را كند و نابود و عقل را تباه كند و همت را بمیراند كه خاك سخت و هواى سنگین و غلیظ و بادهاى مختلف دارد و آثار برانگیزد .

و اخلاق و صورتها اى امیر مؤمنان با ولایت متناسب و هم آهنگ و همانند باشد هر ولایت كه هواى معتدل و آب سبك و غذاى خوب دارد صورت و اخلاق مردمش متناسب و هم آهنگ آن شود و با عناصر اساسى كه قوام ولایت بدانست همانند باشد و هر ولایت كه از اعتدال بگردد مردمش دچار آشفتگى حال شوند .

خراسان سر را بزرگ و تن را درشت و عقل را لطیف كند و مردمش عقل بزرگ و همت بلند و عمق و اندیشمندى و راى روشن و حسن تشخیص دارند .

فارس عرصه اى پر مایه است كه هواى رقیق و آب بسیار و درختان انبوه و میوه فراوان دارد و مردمش تنگ چشم و بخیل و بدخوى و دون همتند و رند و نیرنگباز خوزستان هواى تیره دارد كه عقل را تباه و فهم را كند و همت را سست و جوانمردى را ریشه كن كند و مردمش را چون گوسفند برانند كه غوغاى نادانند سرزمین جزیره چون دشت هواى لطیف دارد با حاصل و درخت و مردمش پرقوت شجاعند . و دشت اى امیر مؤمنان بهترین و خوبترین قطعات زمین است و برترین و برجسته ترین قسمت آن فلاتها و مرتفعات است كه باد ، آلودگى و آفت از مردم آنجا دور كند و مسكن خوب و آب صاف و نسیم سالم دارد و تیرگى و ناراحتى آنجا

ص: 425

نیست .

و بدان اى امیر مؤمنان كه خداى تبارك و تعالى زمین را قسمتها كرده و بعضى را بر بعضى دیگر برترى داده است بهترین قسمت زمین ، عراق است كه پیشواى آفاق است و نسلها و اقوام صاحب كمال در آنجا سكونت داشته اند در خصوص هندوستان و چین و روم حاجت بتوصیف آن نیست كه مكانهاى دور و ولایتهاى بعید و كافر و نافرمان است .

اى امیر مؤمنان همینقدر كه گفتیم منظور ترا كفایت كند و آنچه درباره این ولایتها بگفتم مربوط باكثر مردم و احوال عموم است و اگر در آن میانه كسى بخلاف این باشد نادر است و وضع اكثریت معتبر است .

مسعودى گوید : جمعى مطلعان تواریخ و اخبار گفته اند كه عمر بن خطاب رضى الله عنه وقتى شنید كه عجمان در دیار خودشان تجمع كرده اند قصد عراق كرد و از كعب الاحبار درباره آنجا پرسید و او گفت « اى امیر مؤمنان وقتى خدا چیزها را آفرید هر چیزى را به جائى پیوست عقل گفت من بعراق پیوسته ام علم گفت من نیز با توام مال گفت من بشام پیوسته ام فتنه گفت من نیز با توام حاصلخیزى گفت من به مصر پیوسته ام زبونى گفت من نیز با توام . فقر گفت من بحجاز پیوسته ام قناعت گفت من نیز با توام بدبختى گفت من به بادیه ها پیوسته ام قناعت گفت من نیز با توام بدبختى گفت من به بادیه ها پیوسته ام تندرستى گفت من نیز با توام . » مسعودى گوید : میانه تر از اقلیمها اقلیمى است كه ما در آن تولد یافته ایم گر چه روزگار میان ما و آن فاصله افكنده و ما را از آنجا دور كرده و دلمان را مشتاق آن كرده است كه وطن و مسقط الرأس ما بوده است مقصودم اقلیم بابل است . این اقلیم بنزد شاهان ایران معتبر بود و اهمیت بسیار داشت و بدان توجه داشتند و زمستان را بعراق سر میكردند و بیشترشان تابستان بجبال بودند و در فصول مختلف سال در نواحى سردسیر و گرمسیر جابجا میشدند بدوران

ص: 426

اسلام نیز جوانمردان چون ابو دلف قاسم بن عیسى عجلى و دیگران زمستان را در گرمسیر یعنى عراق بسر میبردند و تابستان بسردسیر یعنى جبال میرفتند ابو - دلف در این باب گوید :

« من مردى هستم كه رفتار خسروان دارم تابستان بكوهستان و زمستان بعراق سر میكنم . » و این همه از آن خاصیت هاست كه این اقلیم دارد از بركت فراوان و اعتدال و رفاه معیشت و عبور دو رود دجله و فرات و رواج امن و دورى اشرار و اینكه میان هفت اقلیم است قدما عراق و دنیا را بقلب و تن همانند میكردند زیرا زمین آن از اقلیم بابلست كه همه نظریات و آراء درباره حكمت اشیا از مردم آنجا آمده چنان كه از قلب نیز همین آید به همین جهت رنگ مردم آنجا معتدل است و جسمشان تواناست و از سرخ زردى روم و صقلاب و سیاهى حبش و درشتى بربر دیگر اقوام خشن بر كنار مانده اند و خوبى همه نواحى در آنها فراهم آمده و هم چنان كه بخلقت معتدلند بهوشیارى و دلبستگى به كارهاى نیك نیز ممتازند . بهترین جاى این اقلیم مدینه السلام است و حقا ناگوار است كه تقدیر مرا از این شهر كه در عرصه آن بوجود آمده و در بسیط آن چشم به دنیا گشوده ام دور افكنده است اما این روزگار است كه روشن آن پراكندگى آوردن است و زمانه است كه از لوازم آن دورى افكندن است چه نیكو گفته ابو دلف عجلى آنجا كه گوید :

« اى نكبت زمانه كه ما را در شرق و غرب جهان بپراكندگى داده اى ! یك لحظه به جائى كه ما دوست داریم درنگ كن كه با حوادثى كه مصائب مكرر ما را بنهایت رسانیده تند پرواز بوده اى . » حكیمان در این معنى كه رشته سخن ما بدان رسیده است گفته اند كه نشانه وفا و دوام پیمان مرد ، اینست كه بدوستان دلبسته و به وطن خویش مشتاق باشد و بروزگار گذشته بگرید و نشان كمال اینست كه نفوس بزادگاه و مسقط

ص: 427

راس خویش علاقمند باشند و رسم و عادت چنانست كه انسان بخاطر وطن جان دهد .

ابن زبیر گوید « مردم به هیچكدام از آن چیزها كه نصیبشان شده مانند وطنشان قانع نیستند » یكى از حكیمان عرب گوید « خداوند شهرها را بسبب دوستى وطن آباد كرده است هندیان گویند « باید دیار خود را چنان احترام كنى كه پدر و مادر را احترام میكنى كه غذاى تو از آنها و غذاى آنها از آنجاست » دیگرى گوید : « شهرى كه آب آن را با شیر نوشیده اى و غذایش را چشیده اى بیشتر از همه شهرهاى دیگر در خور حمایت تو است » دیگرى گوید « علاقه اى كه بزادگاه خوددارى نشان پاكى طینت تو است » بقراط گوید « هر بیمارى را بداروهاى سرزمین خودش علاج باید كرد كه طبیعت به هوا و غذاى آن راغب است » افلاطون گوید « غذائى كه از طبیعت گیرند از همه داروها سودمندتر است جالینوس گوید : « بیمار از نسیم سرزمین خویش بنشاط آید چنان كه دانه از رطوبت زمین بروید . » درباره علت اشتیاقى كه نفوس به وطن دارند سخنهاست كه اینجا محل ذكر آن نیست و در كتاب « سر الحیاة » و كتاب « طب النفوس » آورده ایم .

اگر دانشوران خاطره هاى خویش را ثبت نمیكردند آغاز علم نابود و انجام آن تباه شده بود كه هر علمى را از اخبار استخراج و هر حكمتى را از آن استنباط كنند فقه از آن مایه گیرد و فصاحت از آن فایده اندوزد و اصحاب قیاس بنا بر آن نهند و اهل مقالات بدان استدلال كنند و معرفت مردم از آن گرفته شود و امثال حكیمان در ضمن آن یافت شود و فضائل و مكارم اخلاق را از آن اقتباس كنند و آداب سیاست و ملك و آخربینى را در آن جویند و نكته هاى غریب از آن آموزند و دقایق عجیب از آن گلچین كنند علمى است كه عالم و جاهل از سماع آن بهره برند و احمق و عاقل از آن خشنود شوند و با آن انس گیرند و خاص و عام بدان راغب باشند و رو سوى آن كنند و عربى و عجمى به روایتهاى آن متمایل باشند .

ص: 428

و از این بیشتر ، هر سخنى را با آن پیوند دهند و در هر مقام زینت از آن جویند و تجمل از آن خواهند و در هر انجمن محتاج آن باشند پس فضیلت علم اخبار بر علوم دیگر روشن است و شرف مرتبت آن بنزد همه كس معلوم است و تنها كسى بمرحله فهم و یقین مطالب و احاطه بر وارد و صادر آن تواند رسید كه دل بدان دهد و حقایق آن در یابد و از بر آن بچشد و از دقایق آن پرده بر گیرد و بخوشیهاى آن دست یابد . حكیمان گفته اند چه همدم و یار خوبیست كتاب .

اگر خواهى لطایف آن سرگرمت كند و نكته هاى آن بخنداندت و اگر خواهى مواعظ آن غنیمت كند و اگر خواهى از دقایق آن شگفتى كنى . اول و آخر و غایب و حاضر و ناقص و كامل و صحرانشین و شهرى و هر چیزى را با خلاف آن و هر نكوئى را یا ضد آن پیش تو فراهم آرد مرده ایست كه از مردگان سخن آرد و سرگذشت زندگان گوید مونسى است كه از نشاط تو نشاط گیرد و با خفتن تو بخوابد و جز آنچه خواهى نگوید همسایه اى نكوكارتر و معاشرى منصف تر و رفیقى مطیع تر و معلمى پرمایه تر و یارى لایقتر و امین تر و سودمندتر و نكو خصال تر و سرگرم كننده تر و حفظ الغیب كن تر و ملایم خوىتر و زود تلافىكن تر و كم خرج تر از آن نشناخته ایم اگر به دو نظر كنى ترا بهره دهد و طبعت را نیرو دهد و فهمت را قوى كند و علمت را بیفزاید در یك ماه چندان از او بیاموزى كه از دهان مردان بیك روزگار نتوانى آموخت ترا از زحمت طلب و اطاعت كسى كه ریشه از او بیشتر و نسب از او والاتر دارى آسوده كند معلمى است كه جفا نكند اگر خوان از او دریغ كنى فایده از تو دریغ ندارد . شب نیز چون روز و در سفر نیز چون حضر مطیع تو باشد خداى تبارك و تعالى فرماید « بخوان بنام پروردگار كه بیافرید انسان را از خون بسته بیافرید بخوان و پروردگارت ارجمندتر است آن كه بوسیله قلم آموخت به انسان آنچه نمیدانست آموخت » و به وصف خویش گفته كه بوسیله قلم تعلیم داده است و آن را همسنگ كرامت خود كرده است یكى از اهل ادب در این باب گوید :

ص: 429

« وقتى بدانستم كه بفرار و گریز از مردم نتوانستم رست آمدم و روى نهان كردم و به خانه نشستم ، خوشحال و خندان و فارغ ، بى شكایت و غوغا به حال تنهائى كه كتابها براى من سخن حق میگوید و از آنچه نمیدانسته ام گفتگو دارد مونس من این كتابهاست كه بدان دل داده ام و جز ایشان همنشینى نمیخواهم چه خوب است همنشین من نه همنشینى آنها كه معاشرشان در انتظار بدى است » عبد الله بن عبد العزیز بن عبد الله بن عمر بن خطاب از مردم بریده و در مقبره اى نشسته بود ، هر وقت او را میدیدند كتابى بدست داشت و همى خواند وقتى در این باره از او پرسیدند گفت « پند آموزى بهتر از قبر و سرگرمىاى بهتر از كتاب و چیزى بىدردسرتر از تنهائى ندیدم » گفتند « درباره تنهائى روایتها هست » گفت « حقا كه تنهائى مایه تباهى نادانست » یكى از شعرا درباره كسى كه كتاب فراهم آرد و نداند كه در آن چیست گوید « باركشان كتاب اند اما از كتاب خوب همانقدر میدانند كه شتر بجان تو كه شتر وقتى با بار خود برود یا بیاید نداند كه در جوالها چیست . »

ص: 430

ذكر اختلاف مردم در اینكه چرا یمن را یمن و عراق را عراق و شام را شام و حجاز را حجاز گفتند

كسان درباره یمن و نام آن اختلاف كرده اند بعضى پنداشته اند یمن را از این جهت یمن گفته اند كه از یمین یعنى طرف راست كعبه است و شام را شام گفته اند كه در شمال كعبه است و حجاز را حجاز گفتند كه حاجز یعنى فاصله میان یمن و شام است چنان كه خداوند عز و جل از برزخى كه ما بین دریاى قلزم و دریاى روم هست خبر داده و او عز و جل فرمود « میان دو دریا حاجزى نهاد » كه حاجز اینجا بمعنى فاصله و برزخ است و عراق را عراق گفتند كه آب ها چون دجله و فرات و دیگر رودها بدان ریزد كه عراق ریختن آب فراوان و ساحل آب باشد و گمان من اینست كه این كلمه را از عراقى دلو و عراقى مشك گرفته اند ( كه جمع عرقاه و بمعنى دسته چوبى است ) بعضى دیگر گفته اند : یمن را یمن گفتند كه یمن دارد و شام را شام گفتند كه شوم است و این گفتار را به قطرب نحوى و كسان دیگر نسبت داده اند گروهى دیگر گفته اند یمن را از آن رو یمن گفته اند كه وقتى زبان مردم بابل گونه گون شد بعضى از آنها از یمین یعنى سمت راست خورشید تا یمن برفتند و بعضى راه شمال گرفتند و بشام رسیدند و كلمه شام ، یعنى شمال ، نام این ناحیه شد پس از این از تفرقه این قبایل از سرزمین بابل و بعضى اشعارى كه هنگام سفر در زمین و انتخاب نواحى گفته اند سخن خواهیم داشت .

گویند شام را شام گفته اند كه در خاك و اقسام گیاهان و درختان آنجا شامه ها

ص: 431

یعنى نشانه هاى سپید و سیاه هست و این سخن از كلبى است . شرقى بن قطامى گوید :

« شام را بانتساب سام بن نوح شام گفتند كه او اول كس بود كه بشام فرود آمد و سكونت گرفت و چون عربان آنجا مقیم شدند گفتن سام را كه بمعنى مرگ نیز هست بفال بد گرفتند و شام گفتند . » گویند سامرا را نیز بانتساب سام بدین نام خوانده اند و نیز گویند نخستین خلیفه عباسى كه آنجا اقامت گرفت آن را بدین نام خواند ( و سامرا مخفف سر من راى است ) كه آنجا مایه سرور بیننده است .

در خصوص نام این نواحى و شهرها صورتهاى دیگر نیز جز آنچه ما گفتیم یاد كرده اند كه همه را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

ص: 432

ذكر مردم یمن و نسبهایشان و آنچه كسان در این باب گفته اند

كسان در نسب قوم قحطان اختلاف كرده اند هشام بن كلبى از پدرش و شرقى بن قطامى نقل كرده كه آنها بر این رفته بودند كه قحطان پسر همیسع بن نبت بود و او نابت بن اسماعیل بن ابراهیم خلیل بود و بر این گفتار به بعضى احادیث استدلال میكردند از جمله حدیثى كه از پیمبر صلى الله علیه و سلم آورده اند و هشام از پدرش از ابن عباس و هیثم از كلبى از ابى صالح روایت كرده اند كه پیمبر صلى الله علیه و سلم بر جوانان انصار گذشت كه مشغول مسابقه تیر اندازى بودند و فرمود :

« اى بنى اسماعیل تیر بیندازید كه پدرتان نیز تیرانداز بود و من با ابن ادرع هستم ، ابن ادرع مردى از خزاعه بود ، در این هنگام همه تیرهاى خود را به زمین ریختند و گفتند « اى فرستاده خدا هر كه تو با وى باشى مسابقه را میبرد » فرمود « تیر بیندازید من با همه شما هستم » مسعودى گوید : و دیگر فرزندان قحطان از حمیر و كهلان منكر این گفتارند و آن را نمیپذیرند و گروهى از آنها در مورد نسب خویش بر این رفته اند كه قحطان همان یقطن است كه معرب كرده و قحطان گفته اند .

ابن كلبى آورده كه نام یقطن در تورات جبار بن عابر بن شالخ بن ارفحشذ بن سام بن نوح است آنچه درباره نسب مردم یمن واضح است و قوم كهلان و حمیر دو فرزند قحطان تاكنون بگفتار و كردار معتقد آن هستند و حاضر از گذشته و كوچك از بزرگ نقل مىكند و تواریخ قدیم عرب و اقوام دیگر را نیز مطابق آن یافته ام و

ص: 433

بیشتر مشایخ اولاد قحطان را از حمیر و كهلان در یمن و تهامه ها و نجدها و دیار حضرموت و شحر و احقاف و دیار عمان و دیگر شهرها بر آن دیده ام اینست كه نسب صحیح قحطان چنین است : وى قحطان بن عامر بن شالخ بن سالم بود و سالم همان قینان بن ارفحشذ بن سام بن نوح بوده است عابر سه پسر داشت : فالغ و قحطان و ملكان .

بگفته بسیار كسان خضر علیه السلام از فرزندان ملكان بود و قحطان سى و یك پسر داشت كه مادرشان حى دختر روق بن فزارة بن منقذ بن سوید بن عوص بن ارم بن سام بن نوح بود از قحطان یعرب بن قحطان آمد و از یعرب یشجب آمد و یشجب دو پسر داشت یكى عبد شمس كه همان سبأ بن یشجب بود و او را سبا گفتند كه اسیر بسیار گرفت و سبا حمیر و كهلان دو پسر سبا را آورد برادر سبا فرزند نداشت و همه اعقاب از فرزند این دو یعنى حمیر و كهلان بوده اند و این به نظر كسانى كه در باره آنها اطلاع دارند مورد اتفاق و یقین است .

هیثم بن عدى طائى نیز منكر بود كه قوم قحطان از فرزندان اسماعیل بوده اند فقط اسماعیل به زبان جرهمیان سخن میگفت زیرا اسماعیل وقتى پدرش ابراهیم خلیل الرحمن چنان كه گفته ایم او و مادرش هاجر را در مكه نهاد مانند پدرش زبان سریانى داشت و چون با جرهمیان وصلت كرد زبان ایشان گرفت و به عربى سخن كرد و در اداى مقصود پیر و جرهم شد .

قوم نزار منكرند كه اسماعیل زبان جرهمیان را گرفته باشد و گویند خدا عز و جل این زبان را به او عطا كرد زیرا ابراهیم او را با مادرش هاجر در دره اى گذاشت كه كشت و مردم نداشت اسماعیل شانزده ساله و بقولى چهارده ساله بود و خدا آنها را حفظ كرد و زمزم را براى هاجر بجوشانید و این زبان عربى را باسماعیل آموخت .

گویند زبان جرهم غیر از این بوده و زبان فرزندان قحطان غیر از زبان فرزندان انزار بن معد بوده است و این گفته كسانى را كه گفته اند اسماعیل زبان عربى را

ص: 434

از جرهمیان گرفت باطل مىكند اگر چنین بود كه اسماعیل زبان عربى را از جرهمیان كه میان آنها بزرگ شد گرفته بود میبایست زبان وى مانند زبان جرهمیان با دیگر اقوام مقیم مكه باشد ولى قحطان زبان سریانى داشته و زبان پسرش یعرب غیر از زبان او بوده است نه منزلت یعرب بنزد خدا والاتر از منزلت اسماعیل بوده و نه منزلت قحطان والاتر از منزلت ابراهیم خلیل الرحمن بوده است تا زبان عربى را كه به یعرب بن قحطان عطا كرده بود از اسماعیل دریغ دارد .

فرزندان نزار و فرزندان قحطان در مقام تنازع و تفاخر به ملوك و انبیا و مطالب دیگر قصه هاى دراز و مناظرات بسیار دارند كه این كتاب مجال آن ندارد و شمه اى از دلائلى را كه هر گروه از سلف و خلف گفته اند با مناظرات سیاهان و سپید پوستان و عربان و عجمان و مناظرات شعوبیان در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

هیثم بن عدى پنداشته بود كه جرهم پسر عابر بن سبأ بن یقطن همان قحطان بوده است . هیثم گفته پیمبر صلى الله علیه و سلم را كه به تیراندازان انصار فرموده بود « اى پسران اسماعیل تیر بیندازید » تاویل كرده كه او علیه السلام انصاریان را از طرف مادر بسبب توالدها كه از فرزندان اسماعیل داشته اند باسماعیل منسوب داشته است زیرا پیمبر صلى الله علیه و سلم نسبى را كه مسلم بوده زایل نمیكرده و قومى را به غیر پدرانشان كه بگفتار و كردار روایت شده اند منسوب نمیداشته است و هم از پیمبر صلى الله علیه و سلم روایت كرده اند كه یكى از او معنى سبا را پرسید كه مرد یا زن یا دره یا كوه بوده است ؟ و به دو گفت « مردى بود كه ده فرزند آورد و چهار نفرشان بسوى شام رفتند و شش نفر راه یمن گرفتند آنها كه سوى شام رفتند لخم و جذام و عامله و غسان بودند و آنها كه راه یمن گرفتند حمیر و و ازد و مذحج و كنانه و اشعریان و انمار بودند و انمار به بجیله و خثعم تقسیم شده است . »

ص: 435

ابو المنذر گوید : انمار پسر ایاد بن عمرو بن غوث بن نبت بن مالك بن زید بن كهلان بن سبا بود .

مسعودى گوید : در نسب انمار اختلاف كرده اند و اكثریت بر آن رفته اند كه انمار و ایاد و ربیعه و مضر پسران نزار بن معد بن عدنان بوده اند كه داخل اقوام یمنى شده و به آنها منسوب گشته اند و روایت پیمبر صلى الله علیه و سلم در باره كسانى كه به یمن رفتند و كسانى كه سوى شام رفتند خبر واحد است و طریق آن مستفیض نیست كه قاطع عذر و مثبت حكم باشد .

كسان را درباره اینان سخن بسیار است هشام از پدرش كلبى آورده كه گفته بود فرزندان سبا را سبئیان میگفتند و جز سبا قبایلى نداشتند كه فراهمشان كند .

و ما حكایت عمرو بن عامر مزیقیا و حكایت طریفه كاهن و خبر عمران كاهن را كه برادر عمرو بن عامر بود و حكایتهاى عرم و سیل و كهانت آنها را در مورد سد و سیل عرم با حكایت تفرقه قبایل مأرب و آنها كه بعمان و شنؤه و سراة و شام و دیگر نواحى زمین رفتند همه را در قسمتهاى آینده این كتاب خواهیم آورد .

ص: 436

ذكر ملوك یمن و سالهاى پادشاهیشان

نخستین كسى كه از ملوك یمن بشمار است سبأ بن یشجب بن یعرب بن قحطان است كه نام وى عبد شمس بود و سابقا در همین كتاب و در كتابهاى دیگرمان علت تسمیه او را بسبا چنان كه گفته اند آورده ایم و خدا بهتر داند مدت شاهى او چهار صد و هشتاد و چهار سال بود آنگاه پس از وى حمیر بن سبأ بن یشجب بن یعرب پادشاه شد كه از همه مردم روزگار خود شجاعتر و سواركارتر و زیباتر بود و مدت پادشاهیش پنجاه سال بود ، بیشتر و كمتر از این نیز گفته اند . وى بعنوان تا جدار معروف بود و اول كس از ملوك یمن بود كه تاج طلا بسر نهاد آنگاه پس از وى برادرش كهلان بن سبا بپادشاهى رسید و عمرش دراز شد و سن بسیار یافت و كارش استقرار گرفت و پادشاهیش سیصد سال بود ، جز این نیز گفته اند .

آنگاه از پس مرگ كهلان بعللى كه ذكر آن بدرازا میكشد و نزاعى كه بر سر شاهى میان فرزندان حمیر و كهلان بود پادشاهى بفرزندان حمیر رسید آنگاه ابو مالك عمرو بن سبا پادشاه شد و ملكش دراز شد و عدالت و احسانش به همه رسید و پادشاهیش سیصد سال بود گویند اول كس كه پس از كهلان بپادشاهى رسید رائش بود كه نامش حارث بن شداد بود آنگاه پس از وى جبار بن غالب بن زید بن كهلان پادشاه شد و ملكش یكصد و بیست سال بود آنگاه پس از او حارث بن مالك بن افریقس بن صیفى بن یشجب بن سبا پادشاه شد و ملكش در حدود یكصد و چهل سال بود گویند این پادشاه پدر ابرهه بن رائش معروف به ذو المنار بود .

ص: 437

آنگاه پس از وى رائش بن شداد بن ملظاط پادشاه شد و ملكش یكصد و بیست و پنج سال بود آنگاه پس از وى ابرهة بن رائش ذو المنار پادشاه شد و ملكش یكصد و هشتاد سال بود آنگاه پس از او افریقس بن ابرهة پادشاه شد و ملكش یكصد و شصت و چهار سال بود آنگاه پس از وى برادرش عبد بن ابرهة معروف به ذو الاذعار پادشاه شد و پادشاهیش بیست و پنج سال بود آنگاه پس از وى هدهاد بن شرحبیل بن عمرو بن رائش پادشاه شد و در مدت پادشاهیش اختلاف است بعضى گفته اند ده سال بود و بعضى هفت سال و بعضى شش سال گفته اند . آنگاه تبع اول پادشاه شد و مدت ملكش چهار صد سال بود و بسیار كسان گفته اند كه بلقیس او را كشت . جز این نیز گفته اند و آنچه گفتیم معروفتر است آنگاه پس از او بلقیس دختر هدهاد پادشاه شد و تولد وى حكایتى جالب داشت و راویان ضمن روایتهاى خویش آورده اند كه در اثناى شكار دو مار سیاه و سپید بر پدر او نمودار شد و بفرمود تا مار سیاه را بكشتند پس از آن یك پیر و یك جوان جن بر او نمودار شدند و پیر دختر خویش را بزنى او داد و شرطها نهاد و آن دختر بلقیس را از او آبستن شد و او شرطها را بشكست و دختر از او نهان شد كه حكایت آن در كتاب اخبار التبابعه هست .

این حكایت ها را همانطور كه در كتابهاى اهل خبر دیده ایم به ترتیبى كه شریعت اقتضاى قبول و تسلیم دارد یاد میكنیم منظور ما نقل گفتار معتقدان قدمت نیست كه این چیزها را منكرند و نمىپذیرند بلكه در این كتاب گفتار اهل حدیث را میاوریم كه مطیع شریعتند و حقیقت و حكایتهاى شیاطین را به همان ترتیب كه كتاب منزل بر پیمبر مرسل بدان گویاست مسلم دارند كه دلائل فراوانى بر صدق گفتار او صلى الله علیه و سلم هست و خلق از آوردن نظیر این قرآن كه باطل از بعد و قبل بدان نیامیزد عاجز مانده اند . پادشاهى بلقیس یكصد و بیست سال بود و كار وى با سلیمان علیه السلام چنان بود كه خدا عز و جل در كتاب خویش یاد

ص: 438

كرده و ضمن قصه هدهد و قصه هاى سلیمان و بلقیس آورده است سلیمان بیست و سه سال بر یمن پادشاهى كرد .

آنگاه پس از آن پادشاهى بحمیر بازگشت و ناشر النعم بن عمرو بن یعفر پادشاه شد و ملكش سى و پنج سال بود آنگاه پس از او شمر بن افریقس بن ابرهة پادشاه شد و ملكش پنجاه و سه سال بود آنگاه پس از وى تبع اقرن بن شمر پادشاه شد و ملكش یكصد و شصت و سه سال بود آنگاه پس از وى كلیكرب بن تبع پادشاه شد بعضى او را پسر زید دانسته اند و زید تبع اول بود كه پسر عمرو ذو الأزعار بن ابرهة ذو المنار بود و حسان كه نامش بیاید پسر تبع دیگر بود و نام تبع دیگر تبعان اسعد و كنیه اش ابو كرب بود و تبان بر وزن غراب یارمان است و ملكش یكصد و بیست سال بود و قوم خویش را به طرف مشرق بخراسان و تبت و چین و سیستان برد .

آنگاه پس از او حسان بن تبع شاه شد و كارش استقرار گرفت آنگاه پس از آن در ملك وى نزاع و اختلاف شد و پادشاهیش تا وقتى كشته شد بیست و پنج سال بود آنگاه پس از وى عمرو بن تبع پادشاه شد و او بود كه برادر خود حسان پادشاه سابق را بكشت و پادشاهیش شصت و چهار سال بود . گویند وى بسبب كشتن برادر بىخواب شده بود آنگاه پس از او تبع بن حسان شاه شد و پادشاهى كه از یمن به - حجاز رفت او بود و با اوس و خزرج جنگها داشت و میخواست كعبه را ویران كند ما احبار یهود كه آنجا بودند نگذاشتند و او كتان یمانى به خانه پوشانید و سوى یمن بازگشت و یهودى شد و یهودیگرى بر یمن چیره شد و از بت پرستى بگشتند پادشاهى او در حدود یكصد سال بود .

آنگاه از پس تفرقه و نزاعى كه میان قوم درباره پادشاهى رخ داد عمرو بن تبع پادشاه شد سپس از پادشاهى خلع شد و مرثد بن عبد كلال را پادشاه كردند و در یمن اختلافها و جنگها شد و مدت پادشاهیش چهل سال بود آنگاه پس از وى ولیعة بن مرثد شاه شد و شاهیش سى و نه سال بود . آنگاه پس از وى ابرهة بن

ص: 439

صباح بن ولیعة بن مرثد كه او را شیبة الحمد میگفتند پادشاه شد و ملكش نود و سه سال بود و كمتر از این نیز گفته اند وى مردى دانشمند بود و سرگذشتهاى مدون دارد آنگاه پس از وى عمرو بن ذى قیفان پادشاه شد و ملكش هفده سال بود آنگاه پس از وى ذو شناتر پادشاه شد وى از خاندان شاهى نبود و بشاهزادگان نورس دل بست و از آنها آن خواست كه از زنان خواهند و بدكارى و لواط را در یمن نمودار كرد معذلك با رعیت عادل بود و حق مظلوم میگرفت و ملكش سى سال و بقولى بیست و نه سال بود و یوسف ذو نواست كه از شاهزادگان بود براى حفظ خویشتن كه نمیخواست تن ببدكارى دهد او را بكشت .

آنگاه پس از وى یوسف ذو نواس بن زرعة بن تبع اصغر بن حسان بن كلیكرب پادشاه شد و در جاى دیگر از كتاب خود خبر او را و حكایتى را كه با اصحاب اخدود داشت و آنها را به آتش بسوخت آورده ایم همانها كه خداى تعالى در كتاب خویش از ایشان خبر داده و فرموده « اهل اخدود بر آتش سوزان هلاك شدند » و حبشیان براى مقابله او از دیار ناصع و زیلع كه چنان كه گفته ایم ساحل حبشه است در زبید یمن پیاده شدند و یوسف از پس جنگهاى دراز از بیم ننگ خویشتن را غرق كرد مدت ملكش دویست و شصت سال بود و كمتر از این نیز گفته اند .

قصه چنان بود كه چون نجاشى پادشاه حبشه از رفتار ذو نواس با پیروان مسیح علیه السلام خبردار شد كه آنها را با آتش و اقسام شكنجه عذاب میداد حبشیان را بسردارى اریاط بن اصحمه بجنگ او فرستاد او بیست سال در یمن پادشاهى كرد آنگاه ابرهه اشرم ابو یكسوم بر او حمله برد و خونش بریخت و پادشاه یمن شد و چون نجاشى از كار وى خبر یافت خشمگین شد و به مسیح قسم خورد كه موى پیشانى او را بكند و خونش بریزد و خاكش یعنى یمن را پایمال كند و چون خبر به ابرهه رسید موى پیشانى خود را بكند و در حقه عاج نهاد و كمى از خون خود در شیشه كرد و مقدارى از خاك یمن را در كیسه اى ریخت و

ص: 440

براى نجاشى پادشاه حبشه فرستاد و هدیه ها و تحفه هاى بسیار همراه آن كرد و نامه نوشت و به بندگى وى اعتراف كرد و بدین نصرانى قسم خورد كه مطیع اوست و چون شنیده است كه شاه قسم خورده موى پیشانى او را بكند و خونش بریزد و خاكش را پایمال كند اكنون پیشانى خود را بنزد شاه میفرستم كه بدست خویش موى آن بكند و خون خود را در شیشه اى میفرستم كه بریزد و كیسه اى از خاك دیارم میفرستم كه پایمال كند و خشمى كه شاه نسبت به من داشته خاموش شود كه او بر تخت خویش است و من قسم او را عملى كرده ام وقتى نامه به نجاشى رسید راى او را بپسندید و عقل او را تحسین كرد و از او در گذشت و این در ایام پادشاهى قباد در ایران بود . ابرهه ابو یكسوم همان بود كه با اصحاب فیل بسوى مكه رفت تا كعبه را ویران كند و این بسال چهلم پادشاهى كسرى انوشیروان بود در راه بطائف گذشت و طایفه ثقیف ابو رغال را با او فرستاد كه راه آسان مكه را به او بنمایاند و ابو رغال در راه در محلى بنام مغمس ما بین طایف و مكه بمرد و از آن پس قبر وى ریگ باران مىشود و عرب بدان مثل میزنند جریر بن خطفى در همین زمینه در - باره فرزدق گوید :

« وقتى فرزدق بمیرد ریگبارانش كنند چنان كه قبر ابو رغال را ریگباران میكنند » .

مسعودى گوید : گویند كه ابو رغال را صالح پیمبر صلى الله علیه و سلم به كار صدقات اموال فرستاده بود ولى با فرمان وى مخالفت كرد و رفتار بد داشت و ثقیف كه قسى بن منبه نام داشت بر او حمله برد و به صورت زشتى او را بكشت كه با اهل حرم رفتار بد داشت . غیلان بن سلمه بتذكار قساوتى كه پدرشان ثقیف با ابو رغال كرده بود گوید :

« ما سنگدلیم و پدرمان سنگدلى كرد » امیة بن ابى الصلت ثقفى در این باب گوید :

ص: 441

« همه مردم عدنان را از سرزمین خویش برون كردند و مغلوب كننده قبایل بودند و ابو رغال سرور را هنگامى كه هودج به مكه میراند بكشتند » .

عمرو بن دراك عبدى در این باب گوید :

« به نظر تو من اگر از كوههاى قیس بگذرم و از گذر بر بنى تمیم سر باز زنم از ابو رغال بدكارتر یا در كار قضاوت از سدوم ستمگرترم ؟ » مسكین دارمى گوید :

« قبر او را هر سال ریگباران میكنم . چنان كه مردم قبر ابو رغال را ریگباران میكنند . » و ما حكایت حبشیان و ورودشان را بحرم و قصه اى كه در این باب داشتند بعدا در این كتاب خواهیم آورد .

گوید : و در راه عراق به مكه ما بین ثعلبیه و هبیر در حدود بسطان محلى هست كه بقبر عبادى معروفست و تاكنون رهگذران چنان كه بر قبر ابو رغال ریگ میزنند بر آن نیز ریگ میزنند عبادى قصه اى جالب دارد كه در كتاب اخبار الزمان و كتاب حدائق الاذهان و ضمن اخبار اهل بیت رضى الله عنهم آورده ایم .

پادشاهى ابرهه در یمن پس از بازگشت از حرم تا وقتى بمرد چهل و سه سال بود وقتى خداوند پرنده ابابیل را بر ضد او برانگیخت انگشتانش بریخت و بندهایش ببرید . ورود اصحاب فیل به مكه در روز یكشنبه هفدهم محرم سال هشتصد و - سى و دو از پادشاهى اسكندر و بسال دویست و شانزده تاریخ عرب بود كه از حجة - الغدر آغاز میشد .

انشاء الله تعالى در جاى مناسب این كتاب شمه اى از تاریخ جهان و تاریخ پیمبران و شاهان را در بابى كه خاص آن میكنیم خواهیم آورد .

آنگاه پس از ابرهه اشرم پسرش بكسوم پادشاه شد و آزارش به همه مردم یمن رسید و ملكش تا هنگامى كه بمرد بیست سال بود .

ص: 442

آنگاه پس از وى مسروق بن ابرهة پادشاه شد و با مردم یمن سخت گرفت و آزارش به همه كس رسید و بیشتر از پدر و برادر ستم كرد مادر وى از خاندان ذى یزن بود . سیف بن ذى یزن از دریاها گذشته بدربار قیصر رفته بود تا از او كمك بخواهد نه سال بدربار او بود ولى از كمك دریغ كرد و گفت « شما یهودى هستید و حبشیان نصرانیند و دین اجازه نمیدهد كه مخالف را بر ضد موافق یارى كنیم » سیف سوى كسرى انوشیروان رفت و از او كمك خواست و بدستاویز خویشاوندى وى یارى طلبید كسرى گفت « این قرابت چیست كه بدان توسل جسته اى ؟ » گفت « اى پادشاه خلقت و پوست سپید كه از این جهت من از آنها به تو نزدیكترم » انوشیروان وعده داد كه او را بر ضد سیاهان یارى كند آنگاه بجنگ روم و اقوام دیگر سرگرم شد و سیف بن ذى یزن بمرد و پس از او پسرش معدیكرب بن سیف بیامد و بدربار شاه بانگ بر آورد و چون قصه او پرسیدند گفت « من ارثى پیش شاه دارم » وى را بحضور انوشیروان بردند و درباره ارث از او پرسید گفت « من پسر آن پیرمردم كه شاه وعده داده بود او را بر ضد حبشه یارى كند ، شاه وهرز اسپهبد دیلم را با زندانیان با او بفرستاد و گفت « اگر فتح كردند بنفع ماست و اگر نابود شدند باز هم بنفع ماست كه هر دو صورت فتح است » اینان بوسیله كشتىها بر دجله رفتند و اسب و لوازم و غلامان خود را نیز همراه داشتند تا به ایله بصره رسیدند كه دهانه دریاست آن وقت بصره و كوفه نبرد و این شهرها در اسلام پدید آمد . از آنجا به دریا سوار شدند و برفتند تا بر ساحل حضرموت به محلى رسیدند كه مثوب نام دارد و از كشتیها برون شدند بعضیشان نیز به دریا تلف شده بودند وهرز فرمان داد كشتىها را بسوزانند تا بدانند كه با مرگ سر و كار دارند و جائى نیست كه امید فرار سوى آن داشته باشند و مردانه بكوشند یكى از مردم حضرموت در این باره گوید :

« هزار زره دار از قوم ساسان و قوم مهرسن به مثوب آمده بودند كه سیاهان را از سرزمین یمن بیرون كنند و ذو یزن راه درست را به آنها نشان داده بود . »

ص: 443

و این شعرى مفصل است . چون خبر آنها بمسروق بن ابرهه پادشاه یمن رسید با یكصد هزار تن حبشى و غیر حبشى از حمیر و كهلان و دیگر ساكنان یمن بمقابله ایشان آمد و دو قوم صف بستند مسروق بر فیلى بزرگ بود وهرز با ایرانیان همراه خود گفت بشدت حمله كنید و صبور باشید . آنگاه پادشاهشان را نگریست كه از فیل پیاده شد و سوار شترى شد آنگاه از شتر فرود آمد و سوار اسب شد آنگاه نخوتش نگذاشت كه بر اسب جنگ كند كه مسافران كشتىها را حقیر میشمرد وهرز گفت « ملكش برفت كه از بزرگ بكوچك نشست » ما بین دو چشم مسروق یك یاقوت سرخ بود كه با آویز طلا بتاج وى آویخته بود و چون آتش میدرخشید و هرز تیرى بینداخت آن قوم نیز تیر انداختن آغاز كردند وهرز بیاران خود گفت « من این خرسوار را نشانه كرده ام به بینید اگر كسانش بدور او جمع شدند و متفرق نشدند زنده است و اگر جمع شدند و متفرق شدند هلاك شده است » چون سوى آنها نگریستند بدیدند كه بدور وى جمع میشوند و متفرق مىشوند و به وهرز خبر دادند گفت « بدین قوم حمله برید و پایمردى كنید » پس حمله بردند و پایمردى كردند تا حبشیان شكست خوردند و دچار شمشیر شدند و سر مسروق و سر خواص و بزرگان حبشى بریده شد و در حدود سى هزار كس از آنها به هلاكت رسید . انوشیروان با معد یكرب شرطها نهاده بود از جمله اینكه ایرانیان از یمنیان زن بگیرند اما یمنیان از آنها زن نگیرند شاعر در این معنى گوید « ترتیب این شد كه از آنها زن بگیرند ولى آنها از ایرانیان زن نگیرند » و هم شرط شده بود كه باجى براى كسرى بفرستد . وهرز تاجى را كه همراه داشت بسر معدیكرب نهاد و زره اى از نقره به دو پوشانید و او را در پادشاهى یمن استقرار داد و فتحنامه بانوشیروان نوشت و جمعى از همراهان خود را در یمن گذاشت همه پادشاهى حبشیان در یمن هفتاد و دو سال بود و پادشاهى مسروق بن ابرهه تا وقتى وهرز او را كشت سه سال بود و این حادثه در سال چهل و پنجم پادشاهى انوشیروان

ص: 444

بود یكى از ایرانیان درباره رفتن سپاه ایران به یمن و فیروزى ایشان بر حبشیان گوید ، « ما بدریاها رفتیم و بكمك شیر مردان دلاور ساسانى كه با نیزه ها و شمشیرهاى بران و درخشان از حریم دفاع میكردند حمیر را از بلیه سیاهان رها كردیم و مسروق را كه از حضور قبایل حبشى مغرور شده بود بكشتیم و با تیر جوان ساسانى یاقوتى را میان دو چشم او بشكستیم و دیار قحطان را به زور تصرف كردیم و تا اوج غمدان رفتیم و در آنجا از هر گونه سرخوشى بهره ور شدیم و بر بنى قحطان منت نهادیم » بحترى كه از قحطان بود در این زمینه بمدح ابناى عجم و تذكار بزرگوارى ایرانیان با پدران خویش گوید « چه بزرگیها دارند كه ستایش از آن رونق میگیرد و چه نعمتها كه یاد آن بروزگاران بجاست اگر بزرگى كنید این نخستین نعمت شما نیست و هیچ مكرمتى چون مكرمت شما بر یمنیان نخواهد بود آن روزها كه انوشیروان جد شما پرده ذلت را از سیف بن ذى یزن برداشت و سواران ایران با شمشیر و نیزه از صنعا و عدن دفاع میكردند شما پسران نعمت ده عطا بخش هستید و مائیم كه از شما نهایت نعمت و كرم یافته ایم » مسعودى گوید : فرستادگان عرب به تهنیت بازگشت پادشاهى بحضور معدیكرب رفتند اشراف و بزرگان عرب نیز بودند از جمله عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف و امیة بن عبد شمس بن عبد مناف و خویلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى و ابو زمعه جدامیة بن ابى الصلت ثقفى و بقولى ابى الصلت پدر او بود كه بحضور رسیدند و او بر فراز قصر معروف غمدان در صنعا بود و به عنبر آلوده بود و سیاهى مشك از موهاى سرش به چشم مىخورد و شمشیر جلو رو نهاده بود و شاهزادگان و بزرگ زادگان از چپ و راست وى بودند خطیبان سخن گفتند و بزرگان زبان گشودند و عبد المطلب بن هاشم پیش از همه بود . عبد المطلب گفت : اى پادشاه خدا جل جلاله ترا مقامى بلند و دشوار و و الا و مهم معتبر داده و ترا از كشتزارى برویانیده كه ریشه اش پاك و مایه اش عزیز و اصلش استوار و شاخه اش بلند است از معدنى كریم و خاندانى پاك

ص: 445

پس تو اى پادشاه كه گزندت مباد سر عرب و بهار آنهایى كه از او سر سبز شوند و تو اى پادشاه پیشواى عربى كه اطاعت وى كنند و ستون آنهایى كه بر آن تكیه زنند و بلند جایگاهى هستى كه بندگان بدان پناه برند اسلاف تو اسلاف نكوئى بودند و تو براى ما بهترین خلف ایشانى كسى كه از پى تو آید هرگز نامش فراموش نشود و كسى كه چون تو باقیمانده دارد هرگز نمیرد اى پادشاه ما اهل حرم خدا و پرده دار خانه اوئیم و خرسندى رفع آن بلیه كه دچار آن بودیم ما را سوى تو آورد ما آمده ایم كه تهنیت گوئیم نه یاد مصیبت كنیم . » شاه به دو گفت « اى سخنگو تو چه نسبتى با آنها دارى ؟ » گفت « من عبد المطلب بن هاشم بن عبد منافم » شاه معدیكرب بن سیف گفت « خواهر زاده ما ؟ » گفت « بله » گفت « او را نزدیك من بیارید » نزدیك آمد آنگاه رو بوى و فرستادگان كرد و گفت « خوش آمدید و صفا كردید با شتر و بار به منزل راحت بنزد پادشاهى كه عطایتان فزون میدهد . شاه گفتار شما را شنید و قرابت شما را بدانست و توسل شما را پذیرفت كه شما مردان شب و روزید نماینده محترمید و هر وقت بروید عطیه دارید . » آنگاه ابو زمعه جدامیة بن ابى الصلت ثقفى بایستاد و شعرى بدین مضمون خواند :

« باید كسان چون پسر ذى یزن انتقامجوئى كنند كه بگرداب دریا تا خطرها همى رفت تا احرارزادگان را همراه آورد كه در تاریكى شب آنها را كوه پندارى .

چه مبارك گروهى بودند كه آمدند و در زمانه نظیرشان را نخواهى دید شیران را به تعقیب سگان سیاه فرستادى و فرارى آنها در زمین سرگردان شد بنوش و خوش باش كه تاج بسر دارى و بر فراز غمدان خانه و جایگاه تو است مشك اندود كن كه دشمن هلاك شد و در جامه هاى خویش آسوده باش این فضیلتها است نه دو ظرف شیر كه به آب مخلوط شده باشد و بعد به صورت بول در آید » معدیكرب بن سیف بن ذى یزن با عبد المطلب سخن بسیار داشت و او را به پیمبر صلى الله علیه و سلم مژده داد و احوال و سرگذشت او را بگفت و همه

ص: 446

فرستادگان را عطا داد و مرخص كرد و همه اخبار آن را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و از تكرار و شرح آن بىنیازیم .

مسعودى گوید : معدیكرب بن سیف بن ذى یزن بپادشاهى یمن پرداخت و گروهى از بردگان نیزه دار حبشى ترتیب داد كه نیزه بدست جلو او میرفتند یك روز كه از قصر معروف غمدان در صنعا سوار میشد چون بصحن قصر رسید نیزه داران حبشى روى او ریختند و با نیزه هاى خود او را بكشتند . پادشاهیش چهار سال بود و او آخرین ملوك قحطانى یمن بود كه شمارشان سى و هفت كس بود و سه هزار و صد و نود سال پادشاهى كرد .

مسعودى گوید : وقتى عبید بن شریة جرهمى بحضور معاویه رسید در جواب او كه از اخبار یمن و شاهان آنجا و مدت پادشاهیشان پرسید گفت : نخستین ملوك یمن همانطور كه ما نیز در این باب گفته ایم سبأ بن یشجب بن یعرب بن قحطان بود و صد و هشتاد و چهار سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى حارث بن شداد بن ملظاظ بن عمرو یكصد و بیست و پنج سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى ابرهة بن رائش كه همان ابرهه ذو المنار بود یكصد و سى و سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى افریقس بن ابرهه یكصد و شصت و چهار سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى برادرش عبد بن ابرهه چهل و پنج سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى هدهاد بن شرحبیل بن عمر معروف به ذو الصرع یك سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى بلقیس دختر هدهاد هفت سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى سلیمان بن داود علیهما السلام به ترتیبى كه قبلا در مورد بلقیس گفتیم بیست و سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى رحبعم بن سلیمان ناشر النعم بن یعفر بن عمرو ذى الاذعار سى و پنج سال پادشاهى كرد درباره تسمیه وى به ذو الاذعار حكایتى گفته اند كه عقل آن را نمىپذیرد و نفوس وجود نظیر آن را در جهان منكرند اما بودن چنین چیزهائى جزو ممكنات است گویند وى را ذو الاذعار از آن رو نام دادند كه در اقصاى بیابانهاى یمن و حضرموت بقومى رسید كه خلقت

ص: 447

ناقص و صورتهاى عجیب داشتند و صورت آنها در سینه شان جاى داشت و چون مردم یمن از دیدن آنها بترسیدند و جانهاشان دچار وحشت شد او را ذو الاذعار گفتند كه اذعار جمع ذعر بمعنى ترس است . جز این نیز گفته اند و خدا چگونگى را بهتر داند .

آنگاه پس از وى عمرو بن شمر بن افریقس پنجاه و سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى تبع الاقرن بن عمر كه تبع اكبر بود یكصد و پنجاه و سه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى ملكیكرب بن تبع سى و پنج سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى تبع بن ملكیكرب بن تبع كه نامش ابو كرب اسعد بن ملكیكرب بود هشتاد و چهار سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى كلال بن مثوب هفتاد و چهار سال پادشاهى كرد . آنگاه پس از وى تبع بن حسان بن تبع سیصد و بیست و شش سال پادشاهى كرد . آنگاه پس از وى مرثد سى و هفت سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى ابرهه بن صباح هفتاد و سه سال پادشاهى كرد . آنگاه پس از وى ذو شناتر بن زرعه و بقولى یوسف و بقولى نام او غریب بن قطن بود هشتاد و نه سال پادشاهى كرد آنگاه پس از وى لخنیعه معروف بذوشناتر هشتاد و چهار سال پادشاهى كرد و این مدت هزار و نهصد و بیست و هفت سال بود . این گفتار عبید بن شریه را درباره ترتیب ملوك یمن و اختلاف مدت پادشاهیشان نقل كردیم تا اختلافاتى را كه در این زمینه هست آورده باشیم و الله ولى التوفیق .

هنگامى كه حبشیان معدیكرب بن سیف بن ذى یزن را چنان كه از پیش گفتیم در صحن قصر با نیزه هاى خویش بكشتند جانشین وهرز با گروهى از عجمان كه وهرز در خدمت معدیكرب گذاشته بود بصنعا بود و او همه حبشیان را بكشت و ولایت را مضبوط داشت و ما وقع را به وهرز كه در مدائن عراق بدربار انوشیروان بود نوشت وهرز نیز قضیه را بشاه خبر داد كه او را با چهار هزار تن از اسواران از راه خشكى بفرستاد و بفرمود تا یمن را سامان دهد و هیچیك از باقیماندگان حبشه را بجاى نگذارد و همه كسانى را كه موى مجعد كوتاه دارند و نژادشان با سیاهان آمیخته

ص: 448

است از میان بردارد . وهرز به یمن رفت و به صنعا فرود آمد و یك سیاه پوست یا دو رگه در آنجا باقى نگذاشت و تا وقتى كه در صنعا بمرد از جانب انوشیروان پادشاهى یمن داشت آنگاه پس از وى نوشجان پسر وهرز پادشاهى كرد تا در آنجا بمرد آنگاه پس از وى یك ایرانى بنام سبحان پادشاه شد آنگاه پس از وى خرزاد شش ماه پادشاهى كرد آنگاه پس از وى پسر سبحان پادشاه شد آنگاه پس از وى مرزبان كه از خاندان شاهى ایران بود پادشاه شد آنگاه پس از وى خر خسرو كه مولد وى یمن بود پادشاه شد آنگاه پس از وى باذان پسر ساسان پادشاه شد .

مسعودى گوید « صورت همه ملوك یمن از قحطان و حبش و ایرانى بدین گونه بود . یكى از فرزندان ابراهیم خلیل علیه السلام نیز در یمن پادشاهى كرد كه جزو ملوك یمن بشمار است وى هینیة بن امیم بن بدل بن مدین بن ابراهیم خلیل علیه السلام بود و در پادشاهى یمن اهمیت بسیار است و روزگارش دراز بود و امرؤ - القیس در شعر خود از او یاد كرده گوید :

« همان هینیه كه چون موقع سقوط دیدان رسیده بود نیرویش از آن فزونى گرفت و بر آنجا تسلط یافت و تا دیدان راهى دراز و صعب المنال ساخت » و گویند وى هینیة بن امیم بن بدل بن لسان بن ابراهیم خلیل بود .

و ملوك یمن مانند خاندان ذو سحر و خاندان ذو الكلاع و خاندان ذو اصبح و خاندان ذو یزن مقیم ظفار بودند مگر عده كمى از ایشان كه به جاهاى دیگر اقامت داشتند بر دروازه ظفار به خط قدیم بر سنگ سیاه شعرى بدین مضمون نوشته شده بود .

« وقتى ظفار را بساختند به دو گفتند متعلق به كیستى ؟ گفت : از آن حمیریان نكوكارم باز پرسیدند پس از آن ؟ گفت پادشاهى من از حبشیان شرور است باز پرسیدند پس از آنها ؟ گفت پادشاهى من از ایرانیان آزاده است باز پرسیدند پس از آن ؟

گفت پادشاهى من از قرشیان تاجر است باز پرسیدند پس از آن ؟ گفت پادشاهى من از حمیریان صحرانشین است این قوم اندكى در آن جا درنگ میكنند ، كه از آن دم

ص: 449

كه ساخته شد براى ویرانى بود و شیرانى كه دریابد آنجا میافكند نواحى علیاى ولایت را باتش میكشند » این خبر ملوكى است كه بر یمن تسلط یافته اند و از پادشاهى خویش پیش از وقت خبر یافته اند و این ملوك به ترتیبى كه گفتیم در یمن پادشاهى كرده اند و انتظار میرود كه بروزگاران آینده در ناحیه علیاى ولایت بطوریكه یاد شده آتش سوزى باشد . به نظر مردم یمن در آخر الزمان بعد از حوادث و اتفاقات بسیار حبشیان بر دیارشان تسلط خواهند یافت ، هنگام بعثت پیمبر صلى الله علیه و سلم حاكمان كسرى در یمن بودند آنگاه اسلام غلبه یافت و به حمد الله فیروز شد و ما خبر ملوك مذكور را با سرگذشت و سفرها و جنگهایشان و ساختمانها كه در سفرها كرده اند در كتاب اوسط آورده ایم و از تكرار آن در این باب بىنیازیم دیار یمن طویل و پهناور است یك طرف آن از سمت مجاور مكه تا طلحة الملك بنزدیك صنعا هفت منزل است و از صنعا تا عدن كه آخر خاك یمن است نه منزل است و منزل از پنج تا شش فرسنگ است . طرف دیگر از دره و حاتا صحراهاى حضرموت و عمان بیست منزل است . طرف سوم مجاور دریاى یمن است كه گفتیم دریاى قلزم و چین و هند است و مجموع آن بیست منزل در شانزده منزل است .

و نام ملوك یمن چون ذو یزن و ذو نواس و ذو منار و غیره از انتساب جاها و اعمال و سرگذشتها و جنگها و غیره آمده است كه ذو بمعنى صاحب و دارنده است و آنها را از دیگران مشخص مىكند و هر یك را از ملوك دیگر معلوم میدارد اكنون كه خلاصه اخبار یمن و ملوك آنجا را بگفتیم بذكر ملوك حیره از بنى نصر و غیره میپردازیم كه آنها نیز نسب از یمن داشته اند آنگاه ملوك شام و ملوك دیگر را از پى آنها خواهیم آورد انشاء الله تعالى

ص: 450

ذكر ملوك حیره از بنى نصر و غیره

جذیمه و ضاح بوسیله زباء دختر عمرو بن ظرب بن حسان ابن اذینة بن - سمیدع بن هوبر كشته شد . جذیمه از جانب رومیان بر شام از مشارف تا فرات حكومت داشت و اقامتگاه وى در محل معروف به مضیق ما بین خانوقه و قرقیسیا بود . زباء پس از پدر پادشاهى یافته بود و جذیمه را بطمع وصل خویش انداخت و او را بشكست جذیمه بدوران ملوك الطوائف نود و پنج سال و در ایام اردشیر پسر بابك و شاپور پسر اردشیر بیست و سه سال پادشاهى كرد از این قرار پادشاهى او یكصد و بیست و هشت سال طول كشید و كنیه او ابو مالك بود . یكى از شاعران جاهلیت سوید بن ابو كاهل یشكرى درباره او گوید :

« اگر من دستخوش مرگ شوم طسم و عاد و جدیس زشتكار و ابو مالك همان پادشاهى كه دختر عمر او را در حدع كشت پیش از من طعمه مرگ شده اند » پیش از جذیمه پدرش پادشاه بود كه نخستین پادشاه حیره بود و خدا بهتر داند و او مالك بن فهم بن دوس بن ازد بن غوث بن نبت بن مالك بن زید بن كهلان بن سباء بن یشجب بن یعرب قحطان بود و با فرزندان جفنة بن عمرو بن عامر مزیقیا از یمن آمد ، بنى جفنه سوى شام رفتند و مالك به طرف عراق رفت و دوازده سال بر قوم مضر بن نزار پادشاهى كرد آنگاه پس از وى پسرش جذیمه چنان كه بگفتیم پادشاهى كرد .

آنگاه پس از جذیمه پسر خواهرش عمرو بن عدى بن نصر بن ربیعة بن حارث بن مالك بن غنم بن نمارة بن لخم پادشاه شد او نخستین كس از پادشاهان بود كه در

ص: 451

حیره اقامت گرفت و آنجا را پایتخت و مقر خویش كرد و ملوك بنى نصر كه در حیره پادشاهى كردند منسوب به دو بودند پادشاهى عمرو بن عدى خواهر زاده جذیمه یكصد سال بود .

مسعودى گوید : علاقمندان اخبار و ایام عرب مكرر گفته اند كه جذیمه اول كس از قضاعه بود كه پادشاهى یافت و او جذیمة بن مالك بن فهم تنوخى بود .

وى یك روز به ندیمان خویش گفت « شنیده ام جوانكى از لخمیان پیش خالگان ایادى خود بسر میبرد و بسیار ظریف و مؤدب است میخواهم او را بیارم و جام دارى و تشریفات مجلس خویش را به دو واگذارم » گفتند « رأى درست رأى شاه است بفرستید او را بیارند » و شاه چنین كرد و چون بحضور رسید از نام و نسبش پرسید گفت « من عدى بن نصر بن ربیعه هستم » و او را بمجلس خویش گماشت پس از آن رقاش دختر مالك خواهر شاه عاشق او شد و به دو گفت « اى عدى وقتى به جماعت شراب میدهى مال همه را با آب بیامیز و شاه را بیشتر ده و چون شراب او را گرفت مرا از او خواستگارى كن كه مرا به تو خواهد داد و اگر داد جماعت را شاهد بگیرد » جوانك چنین كرد و از رقاش خواستگارى كرد و شاه او را بزنى وى داد و او حاضران را شاهد گرفت آنگاه جوانك بنزد رقاش رفت و ما وقع را به دو خبر داد ، و او گفت با زنت عروسى كن و او نیز چنان كرد و صبحگاه مشك و زعفران به خود زده بود جذیمه گفت « این چیست ؟ » گفت « این آثار عروسى است » گفت « كدام عروسى ؟ » گفت « عروسى رقاش » جذیمه بانكى زد و به زمین افتاد . عدى نیز دست و پاى خود را جمع كرد و بگریخت . جذیمه بتعاقب او برخاست اما او را نیافت بعضىها گفته اند او را بكشت و كس پیش خواهر فرستاد و شعرى بدین مضمون پیغام داد :

« اى رقاش به من بگو و راست بگو آیا با آزاده زنا كرده اى یا با فرومایه یا با بنده كه سزاوار بنده اى یا با سفله كه سزاوار سفله اى » رقاش بجواب او شعرى بدین مضمون گفت :

ص: 452

« تو مرا شوهر دادى و من بىخبر بودم و زنان براى آرایش من آمدند . سبب این بود كه تو باده خالص نوشیده و بعیش و سبكسرى پرداخته بودى » جذیمه خواهر را بنزد خویش برد و در قصر تحت نظر بداشت وى بار گرفته بود و پسرى آورد كه او را عمرو نام داد و در پارچه اى پیچید و چون بزرگ شد بگشود و عطر زد و لباس فاخر پوشانید و او را بحضور دائیش برد كه او را پسندید و محبتش را بدل گرفت اتفاقاً در سالى پر علف كه قارچ فراوان بود شاه برون شد و در باغى براى او فرش گستردند عمرو نیز با كودكان بچیدن قارچ مشغول شد وقتى كودكان قارچ خوبى بدست میاوردند میخوردند و چون عمر بدست میآورد نگه میداشت آنگاه كودكان دوان آمدند و عمر پیشاپیش آنها بود و شعرى میگفت بدین مضمون :

« من این را چیده ام و اختیار آن را دارم وقتى چیدم كه هر كه چیزى میچید به دهان مینهاد » .

و جذیمه او را بحضور خواند و جایزه داد .

آنگاه جن عمر را بربود . و جذیمه مدتى بجستجوى او در آفاق بگشت و خبرى از او نشنید و دست از جستجو بداشت اتفاقاً دو مرد یكى بنام مالك و دیگرى عقیل كه هر دو پسر فالح بودند به قصد آن كه چیزى بشاه هدیه كنند سفر كردند و بر لب آبى فرود آمدند و كنیزى بنام ام عمر همراه داشتند كه دیگى براى آنها بار گذاشت و غذائى آماده كرد در آن اثنا كه غذا میخوردند مردى خاك آلود ژولیده موى كه ناخنهاى دراز و حالى تباه داشت بیامد و بپاى سگ نشست و دست دراز كرد كنیز چیزى به دو داد كه بخورد و بجائیش نرسید و باز دست دراز كرد كنیز گفت « اگر استخوان ساق به بنده بدهى استخوان بازو میخواهد » و این براى مردم زیاده طلب مثل شد آنگاه به آن دو شخص شراب داد و دهان مشك را بست . عمرو بن عدى گفت :

« اى ام عمر ! جام را بما ندادى در صورتى كه گردش جام به طرف راست است

ص: 453

ولى اى ام عمر ! این یار جام نگرفته بدتر از آن دیگران نیست » آن دو مرد گفتند « تو كیستى ؟ » گفت « اگر مرا نشناسید نسبم را میشناسید من عمرو بن عدى هستم .

آنها برخاستند و او را ببوسیدند و سرش را بشستند و ناخن بگرفتند و مویش كوتاه كردند و از لباسهاى خوب خودشان به دو بپوشانیدند و گفتند براى پادشاه گرانقدرتر و مرغوب تر از خواهر زاده او كه خدایش پس فرستاد هدیه اى نیست آنگاه برفتند تا بدربار شاه رسیدند و او را بوجود عمرو مژده دادند كه بسیار خرسند شد . او را بنزد مادرش فرستاد و به آنها گفت « شما چه میخواهید ؟ » گفتند « میخواهیم مادام كه تو هستى و ما هستیم ندیم تو باشیم » گفت « ندیمى از شما باشد » و ندیمان معروف جذیمه همانها بودند و متمم بن نویره یربوعى در رثاى برادر خویش كه بوسیله خالد بن ولید در روز بطاح كشته شده بود هم ایشان را منظور دارد كه گوید « بروزگاران دراز ما چون ندیمان جذیمه بودیم تا آنجا كه گفتند از هم جدا نخواهند شد و چون پراكنده شدیم گوئى من و مالك با آن انس دراز یك شب با هم نبوده ایم . » و ابو خراش هذلى گوید :

« مگر ندانى كه پیش از ما مالك و عقیل ، دوستان جانى جدا شده اند » مادر عمرو به دو پرداخت و خدمه را بفرستاد تا در حمام كار وى را سامان دهند و چون برون شد جامه هاى خوب شاهانه به دو پوشانید و مطابق نذرى كه داشت یك طوق طلا به گردن او كرد و گفت بحضور دائى خود رود . چون دائیش ریش او را با طوق گردنش بدید گفت « عمرو از سن طوق گذشته است » عمرو با جذیمه دائى خود ببود و همه كارهاى او را به عهده گرفت .

زباء دختر عمرو بن ظرب بن حسان بن اذینة بن سمیدع بن هوبر ملكه شام و جزیره از خاندان عامله از عمالیق بود كه در سلیح حكومت داشتند بعضیها گفته اند وى رومى نژاد بود و به عربى سخن میگفت شهرهاى وى بر دو ساحل شرقى و غربى فرات

ص: 454

بود و اكنون ویرانه است وى شعبه اى از فرات جدا كرده و روى آن بناهاى رومى ساخته در مجراى زیر زمینى میان شهرهاى خود برده بود و با سپاه خود بجنگ قبایل میرفت جذیمهء ابرش از او خواستگارى كرد و او جواب نوشت :

« قبول دارم و كسى مانند تو دوست داشتنى است اگر مایل بودى پیش من بیا » و او دوشیزه بود .

در این موقع جذیمه یاران خویش را فراهم آورد و با آنها مشورت كرد ، رأى دادند برود مگر قصیر بن سعد یكى از تبعه او كه از قوم لخم بود و گفت نرود و نامه بنویسد كه اگر راست میگوید پیش تو خواهد آمد و اگر نه در دام وى نیفتاده اى ولى خلاف راى او كرد و رأى جمع را كار بست و حركت كرد و چون به بقه رسید كه نرسیده به هیت در ناحیه انبار بود یاران را فراهم آورد و مشورت كرد آنها كه رأى و میل او را درباره زباء دانسته بودند گفتند بجانب او برود قصیر گفت « میروى و خونت در چهره ات نمودار است » جذیمه گفت « در بقه كار تمام شد » و این مثل شد قصیر بن سعد كه او را مصمم دید گفت « فرمان قصیر را كار نمىبندند » و این نیز مثل شد . جذیمه برفت و چون نزدیك شهر وى رسید كه در محلى نرسیده بخانوقه بود و دسته هاى سپاه را نزدیك آن بدید بیمناك شد و به قصیر گفت « اى قصیر رأى تو چیست ؟ » قصیر گفت « من راى خودم را در بقه جا گذاشتم » گفت « به من بگو چه كنم ؟ » گفت « اگر دسته هاى سپاه وقتى ترا دیدند درود شاهى گفتند و جلوتر راه افتادند این زن راست میگوید ولى اگر دو طرف ترا گرفتند و مقابلت ایستادند میان خودشان نسبت به تو نیت بد دارند فورى سوار عصا شود كه كس به آن نمیرسد و از آن جلو نمیزند » مقصود از عصا اسبى بود كه همراه او یدك كشیده میشد پس قوم از وى استقبال كردند و اطرافش را گرفتند اما او سوار عصا نشد و قصیر سوى عصا رفت و سوار شد و ركاب كشید و برفت . چون جذیمه متوجه شد كه قصیر سوار عصا جلو سواران قوم

ص: 455

میتاخت تا ناپدید شد گفت « هر كه سوار عصا باشد گمراه نشود » و این مثل شد آنگاه جذیمه بنزد زباء رفت و او باستقبال آمد و پائین تنه خود را برهنه كرده موهاى آن را به پشت زده بود و گفت « جذیمه این جهاز براى عروس چطور است ؟ » گفت « این جهاز كنیز احمق بىچیزى است » گفت « به خدا این بواسطه نبودن تیغ و تنگدستى نیست رسم بعضىها چنین است » آنگاه او را بر سفره چرمین نشانید و بگفت تا یك طشت طلا بیاوردند و رگهاى دست او را ببرید و خونش بگرفت و چون نیرویش سست شد با دست خود بزد و یك قطره از خون وى بر ستون مرمر ریخت . به زباء گفته بودند كه اگر یك قطره خون وى بیرون طشت بریزد بخونخواهى او قیام خواهند كرد وى گفت « جذیمه خونت را هدر مكن من پیش تو فرستادم براى اینكه شنیده بودم خون تو علاج جنون است » جذیمه گفت « چرا براى خونى كه صاحبش هدر داده غصه میخورى ؟ » بعیث در این باره شعرى گفته به این مضمون :

« از مردم دارم است كه خونهایشان علاج جنون بلاهتست » زباء خون او را تماما بگرفت و در قدحى كرد .

بعضىها گفته اند : وقتى جذیمه بقصر او رفت جز كنیزكان كس آنجا نبود زباء بر تخت خویش بود و بكنیزكان گفت دست آقاى خود را بگیرید آنگاه سفره چرمین بخواست و وى را بر آن نشانید كه احساس خطر كرد آنگاه عورت خویش را نمودار كرد كه موى پائین تنه خود را از پشت بسته بود و گفت « جهاز عروسى را مىبینى ؟ » گفت « این جهاز كنیز ختنه نكرده است ؟ » گفت « به خدا این به جهت نبودن تیغ یا تنگدستى نیست رسم بعضىها چنین است » آنگاه بگفت تا رگهاى دست وى را ببریدند و خونش روى سفره چرمین میریخت كه نمیخواست مجلس او خون آلود شود و جذیمه گفت براى خونى كه صاحبش آن را ریخته است غم مخور .

قصیر نجات یافت و بحیره رفت و قصه را با عمرو بن عبد الجن تنوخى بگفت كه اهمیتى نداد قصیر به دو گفت « انتقام عمو زاده خود را بگیر و گر نه مردم عرب

ص: 456

به تو بد خواهند گفت » ولى اعتنائى نكرد آنگاه قصیر بنزد عمرو بن عدى رفت و گفت « میخواهى سپاه را متوجه تو كنم به شرط آنكه انتقام دائیت را بگیرى ؟ » و او تعهد كرد پس قصیر سران سپاه را متوجه او كرد و وعده مال و مقام داد و بسیار كس از ایشان به عمرو پیوست و او با تنوخى پیكار كرد و چون هر دو گروه از تباهى بیمناك شدند تنوخى مطیع شد و كار عمرو بن عدى استقرار گرفت قصیر گفت « ببین چه وعده اى درباره زباء به من داده اى ؟ » عمرو گفت « با او كه چون عقاب آسمان از دسترس بدور است چه میتوانیم بكنیم ؟ » گفت « اگر كارى نمیكنى من گوش و بینى خودم را میبرم و آنچه بتوانم براى كشتن او میكوشم تو نیز به من كمك كن تا از بدنامى برهى » عمرو گفت « تو بهتر میدانى من هم كمكت میكنم . » پس بینى خویش ببرید و گفتند « قصیر بىجهت بینى خود را نبریده است » و این مثل شد آنگاه برفت تا بحضور زباء رسید و در جواب زباء كه نام او را میپرسید گفت « من قصیرم . بخداى مشرق و مغرب قسم كه هیچكس براى جذیمه خیرخواه تر و براى تو بدخواه تر از من نبود ولى عمرو بن عدى بینى و گوش مرا برید و بدانستم كه بنزد هیچكس بىمقدارتر از تو نخواهم بود » زباء گفت « اى قصیر ما ترا محترم میداریم و به كار دارائى خود میگماریم » و مالى براى تجارت به دو سپرد . او به خزانه حیره رفت و بفرمان عمرو بن عدى هر چه آنجا بود بر گرفت و پیش زباء برد و چون چیزهائى را كه همراه آورده بود بدید خرسند شد و مالى بر آنچه آورده بود بیفزود آنگاه قصیر بزباء گفت « هر پادشاهى براى روز مبادا زیر شهر خود نقب هائى حفر مىكند » گفت « منهم كرده ام و از زیر تخت خودم راهى حفر كرده و ساخته ام كه از زیر فرات به تخت خواهرم رحیله توانم رسید » قصیر از این قضیه خرسند شد آنگاه بنزد عمرو رفت و عمرو با دو هزار مرد كه در جوالها بر پشت هزار شتر بار شده بود حركت كرد تا بنزدیك زباء رسید . قصیر پیش رفت و از شتران جلو افتاد و به زباء گفت روى بار وى شهر برو مال خود را به بین و به دروازه بان بگو متعرض اموال ما نشود كه مال بىزبان براى

ص: 457

تو آورده ام زباء كه از او اطمینان یافته بود و بیمى نداشت بالا رفت و آنچه گفته بود انجام داد و چون كند رفتارى شتران را بدید شعرى گفت بدین مضمون :

« چرا رفتار شتران كند است مگر سنگ یا آهن سرد سخت یا مردان خفته و نشسته بار دارد ؟ » شتران وارد شهر شد و چون شتر آخر رسید دروازه بان بىحوصله شده بود و با سیخى كه بدست داشت به كفل مردى فرو كرد كه بادى از او رها شد . دروازه بان گفت بشتا بشتا و این به زبان نبطى یعنى « در جوال ها شرى هست » آنگاه مردان از جوالها با شمشیر جستند . زباء به طرف راه زیر زمینى گریخت و قصیر را دم نقب دید كه با شمشیر برهنه ایستاده بود و چون برگشت عمرو بن عدى به او رسید و ضربتى به او زد . بعضیها گفته اند انگشتر خویش را كه زهر فورى در آن بود بمكید و گفت « بدست خودم نه بدست عمرو » و شهر ویران شد و زن و بچه باسیرى رفت . شاعران را دربارهء زباء و كار قصیر سخن بسیار است امرؤ القیس گوید « از شیوه هاى انتقامجوئى آن بود كه قصیر بینى خود را ببرید و بیهس طالب مرگ با شمشیر شد » با اشعار بسیار دیگر كه در این باب گفته اند » و چنان بود كه زباء چون بقلعه اى مىرسید موى مقعد خود را به طرف عقب مییافت و آنقدر مقاومت میكرد تا قلعه را از بن بر میانداخت با مارد قلعه دومه الجندل و ابلق قلعه تیما كه دو قلعه استوار بود چنین كرد و گفت « مارد اطاعت نكرد و ابلق دست یافتنى نبود » و این مثل شد این همان دو قلعه است كه عربان در اشعار خویش از آن فراوان یاد كرده اند . اعشى در این باب گوید « در ابلق بىهمتاى تیما مكان دارد كه قلعه اى استوار است و پناه دهنده ایست كه پیمان شكنى نكند » « جذیمه الابرش را وضاح نیز لقب داده بودند كه وى پیس بود و باحترام او وضاح را ، كه بمعنى سپید روى است ، كنایه از پیسى آوردند .

مسعودى گوید : آغاز خبر عمرو بن عدى چنین بود و از پیش گفتیم كه مدت شاهیش یكصد سال بود ، پس از وى پسرش امرؤ القیس بن عمرو بن عدى شصت سال

ص: 458

پادشاهى كرد . پس از وى عمرو بن امرؤ القیس كه او را محرق الحرب گفتند بیست و پنج سال پادشاهى كرد و مادر وى ماریه بریه خواهر ثعلبة بن عمر یكى از ملوك غسان بود نعمان بن امرؤ القیس نیز كه او را قائد الفرس گفتند شصت و پنج سال پادشاهى كرد مادر او هیجمانه دختر سلول از قبیله مراد و بقولى از ایاد بود . منذر بن نعمان بن امرؤ القیس نیز بیست و پنج سال پادشاهى كرد و مادر وى فراسیه دختر مالك بن منذر از خاندان بنى نصر بود .

نعمان بن منذر ملقب به فارس حلیمه نیز كه خورنق را بساخت و سپاه را به دسته ها مرتب كرد سى و پنج سال پادشاهى داشت و مادر وى هند دختر زید مناة از خاندان غسان بود . اسور بن نعمان نیز بیست سال پادشاهى كرد و مادر وى هند دختر هیجمانه از خاندان بنى نصر بود . منذر بن اسور بن نعمان بن منذر نیز سى و چهار سال پادشاهى كرد . مادر او ماء السماء دختر عوف بن نمر بن قاسط بن هیت بن اقصى بن دعمى بن جدیلة بن اسد بن ربیعة بن برار بود و بسبب زیبائى و جمالى كه داشت ماء السماء نام یافت . آنگاه پس از وى عمرو بن منذر بیست و چهار سال پادشاهى كرد . مادر وى حلیمه دختر حارث از خاندان معاویة بن معدیكرب بود . منذر بن عمرو بن منذر نیز شصت سال پادشاهى كرد و مادر او خواهر عمرو بن قابوس از خاندان بنى نصر بود .

آنگاه قابوس بن منذر سى سال پادشاهى كرد و مادرش هند دختر حارث از خاندان معاویة بن معدیكرب بود . نعمان بن منذر كه گزندت مباد به دو گفتند بیست و دو سال پادشاهى كرد و مادرش سلمى دختر وائل بن عطیه از قبیله كلب بود .

جمعى از اخباریان نقل كرده اند كه روزى نابغه از نعمان بار میخواست حاجب به دو گفت كه شاه به شراب نشسته نابغه گفت « این موقعى است كه دلها خوشامد گوئى را میپذیرد كه او به سماع و باده سرخوش است و اگر خوشامد بشنود بخشش بسیار كند و تو نیز در سود من شریك باشى » حاجب گفت « توجه من بىكوشش تو سودمند نیفتد چگونه در آنچه گفتى طمع بندم كه در انجام منظور تو این خطر هست

ص: 459

كه از حد خویش تجاوز كنم آیا وسیله اى توانى انگیخت ؟ » نابغه گفت « كى بنزد اوست ؟ » حاجب گفت « خالد بن جعفر كلابى ندیم » نابغه گفت « آیا میتوانى آنچه را به تو میگویم از طرف من بخالد بگویى » گفت « چه میخواهى بگویم » گفت « میگوئى شان تو اینست كه حاجت بوسیله تو روا شود و سپاسگزارى من نیز چنانست كه میدانى » و چون خالد براى حاجتى كه شراب بر مىانگیزد برخاست حاجب بنزد وى شد و گفت « اى ابو البسام خوشى تازه بر تو گوارا باد » خالد گفت « تازه چیست ؟ » وى نیز قصه را با او گفت خالد كه مردى نرمخوى بود و با دقت و باریك بینى بكارها میپرداخت خندان بازگشت و شعرى میخواند بدین مضمون « حقا پیش افتادن و وصول بنهایت شایسته تو است یا كسى كه تو راهبر اوئى . » آنگاه گفت « قسم به لات گوئى مىبینم كه شاهان ذو رعین كه از بزرگى بهره ورند در زمینه نسب و فضایل اسلاف در عرصه اى كه تو ، گزندت مباد ، نمونه كامل آن هستى با تو بتفاخر برخاسته اند و تو گوى سبقت برده اى و كوشش آنها به جائى نرسیده است » نعمان گفت « سخن تو بلیغتر و نكوتر از قافیه پردازى نابغه است » خالد گفت « هر چه نكو باشد دون مقام والاى تو است اگر نابغه حضور داشت او میگفت و ما نیز میگفتیم » نعمان بگفت تا نابغه را بیارند . حاجب بنزد وى رفت و گفت « چه خبر آورده اى ؟ » گفت « اجازه دادند در را به روى تو بگشایم و پرده بردارم بیا داخل شو پس او داخل شد و بحضور نعمان رسید و پس از درود پادشاهى گفت « گزندت مباد آیا تو كه پیشواى عرب و نخبه نسبى مفاخره میكنى ؟ » قسم به لات كه شب تو میمون تر از روز او و پشت تو نكوتر از صورت او و چپ تو بخشنده تر از راست اوست وعده تو از نقد او بهتر و بندگان تو از قوم وى بیشتر و نام تو از مقام او معروفتر و جان تو از پیكر او بزرگتر و روز تو از روزگار او مهمتر است » و شعرى بدین مضمون خواند :

« در بخشش و دلیرى و علم و اطلاع از هر چه معتبر است بالاترى كه بزرگیها را چون تاج بسر نهاده اى و در پیكارگاه شیرى هستى به صورت ماه » چهره نعمان از

ص: 460

مسرت گشوده شد و بفرمود تا دهان وى را پر از گوهر كردند و گفت « پادشاهان را چنین باید ستود » و چنان بود كه عدى بن زید عبادى براى خسرو پرویز به عربى چیز مینوشت و وقتى بزرگان عرب بحضور میرسیدند براى او ترجمه میكرد نعمان بسبب دشمنىاى كه با وى داشت او را بكشت و شرح آن دراز است . چون عدى كشته شد زید بن عدى پسرش جاى پدر را گرفت و از زیبائى زنان خاندان منذر با خسرو سخن گفت و آنها را ستود . خسرو به دو نوشت و فرمان داد كه خواهرش را بحضور بفرستد . چون نعمان نامه را بخواند بفرستاده كه زید بن عدى بود گفت :

« مگر سیاه چشمان عراق براى خسرو بس نیست كه بدختران عرب چشم دوخته است ؟ » زید گفت « شاه خواسته است بوسیله خویشاوندى احترام ترا بیفزاید اگر میدانست كه این كار براى تو مشكل است نگفته بود من به ترتیب مناسبى این را به او میقبولانم و عذرى میگویم كه بپذیرد » نعمان گفت « همینطور كن تو میدانى كه زن دادن به عجم براى عرب مایه رسوائى و وهن است » چون زید بنزد خسرو رفت به دو گفت كه نعمان بخویشاوندى او مایل نیست و سخن نعمان را درباره سیاه چشمان عراق به صورتى زشت نقل كرد و خشم خسرو را نسبت به او برانگیخت و بجواب خسرو كه توضیح میخواست كلمه اى را كه سیاه چشمان معنى میداد « ماده - گاوان » ترجمه كرد خسرو كینه نعمان را بدل گرفت و گفت « بسا بندگان كه در راه طغیان پیشتر از این رفته اند » چون سخن وى به نعمان رسید بیمناك شد و گریزان سوى قبیله طى رفت كه با آنها خویشاوندى داشت آنگاه از پیش ایشان برون شده بنزد قبیله بنى رواحة بن ربیعة بن مازن بن حارث بن قطیعة بن عبس رفت كه به دو گفتند « پیش ما بمان ما از تو مانند خودمان دفاع میكنیم » نعمان به آنها دعاى خیر كرد و از آنها جدا شد . قصد داشت بحضور خسرو رود و ببیند با وى چه خواهد كرد و این سخن از زهیر بن ابى سلمى است كه گوید :

ص: 461

« مگر نعمان را ندیدى كه اگر كسى از روزگار نجات یافتنى بود او نجات یافته بود بیك روز گمراهى پادشاهى بیست ساله او برفت كسى را چون او ندیدم كه ملكش از دست برود و دوست غمخوار و بخشنده كمتر از او داشته باشد فقط یك قبیله از رواحه رعایت او كردند و مردمى بودند كه از رسوائى بیم داشتند ، برفتند تا بدربار او با شتران خوب و اسبان اصیل خیمه زدند و ایشان را پاداش نكو داد و بستود و با آنها وداعى كرد كه امید تجدید دیدار نبود نعمان بمدائن رفت و خسرو بگفت تا هشتهزار كنیز كه لباسهاى رنگارنگ داشتند به دو صف در گذرگاه وى بایستادند وقتى نعمان از میان آنها میگذشت به دو گفتند « مگر شاه با داشتن ما از گاوان عراق بىنیاز نیست ؟ » نعمان بدانست كه نجات نخواهد یافت آنگاه زید بن عدى به دو برخورد نعمان به دو گفت « این كار را تو بسر من آوردى اگر نجات یافتم جامى را كه بپدرت نوشانیدم به تو نیز خواهم نوشانید » زید گفت « نعمانك برو ! اخیه اى براى تو درست كرده ام كه اسب سركش آن را نتواند برید » خسرو بفرمود تا نعمان را در مدائن بزندان كردند سپس بفرمود تا او را زیر پاى فیلان انداختند بعضیها گفته اند وى در زندان ساباط مداین بمرد شاعران درباره این حادثه اشعار فراوان گفتند از جمله سخن اعشى است كه نكو گفته :

« نعمان پادشاه نیز كه وى را میدیدى كه با خوشحالى حواله ها میداد و كرم میكرد ( او هم از مرگ نجست ) روز و شب امور مردم را فیصل میداد آنها خاموش بودند اما مرگ سخن میگفت بدینسان او خویشتن را از مرگ در ساباط نرهانید و بمرد و تنش پاره شد . » و هانى بن مسعود شیبانى گوید :

« اى بىپدر ! سر صاحب تاج بروزگار جولانگه فیلان شد و خسرو به نعمان شاه پرداخت و جامى تلخ به دو نوشانید » گویند وقتى نعمان سوى خسرو میرفت بر قبیله بنى شیبان گذشت و سلاح و

ص: 462

عیال خویش را به هانى بن مسعود سپرد و چون خسرو نعمان را بكشت كس پیش هانى بن مسعود فرستاد و تركه نعمان را طلب كرد ، او نپذیرفت و نخواست پیمان بشكند و جنگ ذو قار به همین سبب رخ داد كه تفصیل آن را در كتاب اوسط آورده ایم و در اینجا به تكرار آن نیاز نیست .

و چنان بود كه حرقه دختر نعمان بن منذر وقتى بكلیسا میرفت راه او را بحریر و دیباى مزین به خز و نقش و نگار فرش میكردند و او با كنیزان خویش تا كلیسا میرفت و به منزل برمیگشت . چون نعمان كشته شد روزگار او سخت شد و از رفعت به ذلت افتاد و چون سعد بن ابى وقاص پس از آنكه خدا ایرانیان را شكست داده و رستم را كشته بود بعنوان امارت بقادسیه آمد حرقه دختر نعمان با گروهى از كسان و كنیزان خود كه همگى مانند وى لباس سیاه راهبان داشتند بنزد وى آمد و صله خواست وقتى بحضور سعد آمد آنها را نشناخت و گفت « حرقه هم با شماست ؟ » و او گفت « اینك منم » گفت « تو حرقه اى ؟ » گفت « بله منم این تكرار پرسش براى چیست ؟ » آنگاه گفت « جهان خانه زوال است و بیك حال نماند و مردمش را تغییر دهد و از حالى بحالى برد ما پادشاهان این شهر بودیم تا دولت ، پایدار و ایام بكام بود خراج آن بما میرسید و مردمش اطاعت ما میكردند وقتى كار دگرگون شد و بسر رسید بانگزن روزگار بانگ برآورد و عصاى ما بشكست و جمع ما بپراكند اى سعد ! روزگار چنین است ، كه به هیچ قومى مسرتى ندهد مگر بدنبال آن حسرتى نصیبشان كند » آنگاه شعرى بدین مضمون خواند :

« از آن پس كه تدبیر امور مردم میكرده ایم و فرمان ، فرمان ما بوده است اكنون جزو مردم بىنام و نشانیم و ما را نشناسند واى بدنیائى كه نعمت آن دوام نیارد و ما را پیوسته از جائى به جائى میبرد . » سعد گفت : خدا عدى بن زید را بكشد گویا در این سخن به حرقه نظر داشته كه گفته است :

ص: 463

« روزگار صولتى دارد از آن بیمناك باش و از روزگاران ایمن مباش و آسوده مخسب گاه باشد كسى سالم بخوابد و ایمن و خوشحال باشد و مرگش در رسد » گوید « در آن اثنا كه حرقه جلو سعد ایستاده بود عمرو بن معدیكرب كه بروزگار جاهلیت بدربار پدر وى میرفته بود وارد شد و چون او را بدید گفت : « تو حرقه اى ؟ » گفت « بله » گفت « چه شد كه آن رسوم پسندیده برفت و آن نعمت پیاپى و آن قدرت چه شد ؟ » گفت « اى عمرو روزگار حوادث و عبرتها دارد و ملوك فرزندانشان را بسر در آرد و از پس رفعت به پستى كشاند و از پس قدرت بىكس كند و از پس عزت بذلت افكند ما منتظر چنین روزى بودیم و چون بیامد چندان نامنتظر نبود » گویند سعد او را محترم داشت و جایزه نكو داد و چون خواست برود گفت « باید ترا مانند شاهان خودمان درود گویم خدا هیچ نعمتى را از بنده پارسائى نگیرد مگر آنكه ترا وسیله تجدید آن كند » وقتى از پیش وى برفت زنان شهر او را بدیدند و گفتند « امیر با تو چگونه رفتار كرد ؟ » گفت « رعایت من كرد و حرمت من بداشت كه بزرگ ، بزرگ را احترام مىكند » و ما بعدها در همین كتاب ضمن سخن از اخبار معاویة بن ابى سفیان خبر هند دختر نعمان را با مغیرة - بن شعبه در ایامى كه امارت كوفه داشت یاد خواهیم كرد .

ابو الحسن على بن حسین مسعودى گوید : اینان ملوك حیره بودند تا اسلام بیامد و خدا اسلام را قوت داد و كافرانرا خوار كرد . همه این پادشاهان مذكور چنان كه در این كتاب بگفتم از فرزندان عمرو بن عدى خواهر زاده جذیمهء ابرش بوده اند . وقتى اسلام بیامد خسرو پرویز پادشاه ایران بود و ایاس بن قبصیه طائى را پادشاه عربان حیره كرد و پادشاهى وى نه سال بود . مبعث پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم به ماه هشتم پادشاهى ایاس بود آنگاه تنى چند از ایرانیان پادشاهى حیره یافتند پیش از عمرو بن عدى نیز چنان كه بگفتیم حیره پادشاهانى داشته بود و شمار پادشاهان حیره از بنى نصر و غیر بنى نصر از عرب و ایرانى بیست

ص: 464

و سه كس بود كه مدت پادشاهیشان ششصد و بیست و هشت سال بود گویند از آغاز آبادانى حیره تا هنگام سقوط آن كه مصادف بناى كوفه بود پانصد و سى و چند سال طول كشید .

مسعودى گوید : از وقت مذكور همچنان آبادى حیره كاهش گرفت تا اوایل دوران معتضد كه كاملا ویران شد گروهى از خلیفگان بنى عباس چون سفاح و منصور و رشید و دیگران نسبت بلطافت هوا و صفاى گوهر و خوبى و محكمى خاك حیره و هم به جهت نزدیكى خورنق و نجف مدتى در آنجا بسر میبردند . در حیره دیرهاى بسیار بود اما راهبانى كه آنجا مقیم بودند بشهرهاى دیگر رفتند كه ویرانى بر آنجا چیره شد و كس نماند و اكنون جز بوم و انعكاس صوت كس آنجا نیست به نظر بسیارى كسان كه از حوادث آینده اطلاع دارند ایام سعد حیره باز میگردد و معمور مىشود و این نحوست از آن میرود . در مورد كوفه نیز چنین است .

مسعودى گوید : ملوك مذكور حیره اخبار و سرگذشت ها و جنگها داشته اند كه همه را بشرح در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و از تكرار آن بىنیازیم .

ص: 465

ذكر ملوك یمنى نژاد شام از غسان و غیر .

اول كس از مردم یمن كه پادشاهى شام یافت فالغ بن یغفور بود آنگاه پس از وى یوقاب كه همان ایوب بن رزاح است پادشاهى یافت . خدا عز و جل خبر او را به زبان پیمبر خود گفته و حكایت او را آورده است آنگاه مردم یمن در دیار خویش نتوانستند ماند و پراكنده دیار دیگر شدند قوم قضاعة بن مالك بن حمیر نخستین كسان بودند كه بشام آمدند و به ملوك روم پیوستند و ملوك رومى ، آنها را كه نصرانى شده بودند بر عربان شام پادشاهى دادند نخستین كس از قوم تنوخ كه پادشاهى یافت نعمان بن عمرو بن مالك بود آنگاه پس از وى عمرو بن نعمان بن عمر پادشاه شد آنگاه پس از وى حوارى بن نعمان پادشاه شد از قوم تنوخ جز اینها كه گفتیم كس پادشاهى نیافت . قوم تنوخ فرزندان مالك بن فهم بن تیم اللات بن ازد بن وبرة بن ثعلبة بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة بن مالك بن حمیر بودند درباره قوم قضاعه اختلافست كه آیا از معد یا از قحطان بوده اند ؟ مردم قضاعه قبول ندارند كه از معد بوده اند و به ترتیبى كه گفتیم خویش را از قحطان مىپندارند درباره نسب قضاعه و پیوستگى آن به حمیر ترتیب دیگرى نیز جز آنچه ما یاد كردیم گفته اند .

آنگاه طایفه سلیح بشام آمد و بر طایفه تنوخ غلبه یافت و نصرانى شد و رومیان پادشاهى عربان شام را بایشان دادند آنها پسران سلیح بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه بودند ملك سلیح در شام استقرار یافت قبایل عرب نیز بسبب حوادث مارب و قضیه عمرو بن عامر مزیقیا پراكنده شدند . و طایفه غسان بشام آمدند

ص: 466

آنها از فرزندان مازن بودند مازن فرزند ازد بن غوث بن نبت بن مالك بن زید بن كهلان بن سبا بن یسحب بن یعرب بن قحطان بود و همه قبایل غسان نسب از او دارند غسان نام آبى بود كه از آن سیراب میشدند و نام از آن گرفتند محل آب ما بین زبید و رمع به دره اشعریان یمن بود حسان بن ثابت انصارى در این باب گوید :

« اكنون كه پرسیدى ما گروهى نجیب زاده ایم نسبمان به ازد میرسد و آب ما غسان است » و ما پس از این خبر عمرو بن عامر مزیقیا و خبر سیل عرم و پراكندگى این قوم و خبر آب معروف به غسان را یاد خواهیم كرد گویند وقتى عمرو بن عامر از یمن برون شد بر سر این آب ببود تا بمرد و عمرش هشتصد سال بود كه چهار صد سال تبعه و چهار صد سال شاه بود .

و چنان شد كه غسانیان بر عربان شام غلبه یافتند و رومیان شاهى عربان آن ناحیه را بایشان دادند . نخستین كس از جمله ملوك غسانى كه پادشاهى شام یافت حارث بن عمرو بن عامر بن حارثة ابن امرؤ القیس بن ثعلبة بن مازن بود و مازن غسان بن ازد بن غوث بود .

آنگاه پس از او حارث بن ثعلبة بن جفنة بن عمرو بن عامر بن حارثه پادشاهى یافت مادر وى ماریه ذات القرطین دختر ارقم بن ثعلبة بن جفنة بن عمرو و بقولى ماریه دختر ظالم بن وهب بن حارث بن معاویة بن ثور بود و ثور همان كنده بود كه شاعران در اشعار خویش از او یاد كرده اند و گروهى از ملوك غسان نسب از او دارند .

پس از او نعمان بن حارث بن جبلة بن حارث بن ثعلبة بن جفنة بن عمر پادشاه شد آنگاه پس از وى منذر ابو شمر بن حارث بن جبلة بن ثعلبة بن جفنة بن عمرو پادشاه شد آنگاه پس از وى عوف بن ابى شمر پادشاه شد آنگاه پس از وى حارث بن ابى شمر پادشاه شد و ملك وى با بعثت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم مصادف بود گروهى از اخباریان گفته اند كه حسان بن ثابت انصارى بدیدار حارث بن ابن شمر غسانى رفته بود كه نعمان بن منذر لخمى پادشاه حیره با او مفاخره داشت . هنگامى

ص: 467

كه حسان بحضور حارث بود به دو گفت « اى پسر فریعه شنیده ام كه نعمان را به من ترجیح میدهى ! » گفت « چگونه او را به تو ترجیح دهم كه پشت سر تو از صورت او بهتر و مادر تو از پدر او شریفتر و پدرت از همه قوم او شریفتر و دست چپ تو از دست راست او بخشنده تر و محروم ماندن از تو از بخشش او بهتر و كم تو از بسیار او بیشتر و حوضچه تو از بركه او پرمایه تر و كرسى تو از تخت او برتر و جوى تو از دریاى او عمیق تر و روز تو از ماه وى درازتر و ماه تو از سال وى طولانىتر و سال تو از روزگار او بهتر و چوب تو از چوب وى آتش افروزتر و سپاه تو از سپاه وى نیرومندتر است تو از غسانى و او از لخم است چگونه ممكنست او را بر تو ترجیح دهم یا با تو مساوى شمارم . » حارث گفت « اى پسر فریعه این سخن را ضمن شعر باید شنید » و او شعرى بدین مضمون گفت :

« اى حارث اصغر شنیده ام كه ابو منذر با تو مفاخره مىكند . پشت سر تو از صورت او بهتر است و مادر تو بهتر از منذر است و دست چپ تو با وجود چپى براى مردم تنگدست چون دست راست اوست » آنگاه پس از او جبلة بن ایهم بن جبلة بن حارث بن ثعلبة بن جفنة بن عمرو بن عامر بن حارثة بن امرؤ القیس بن ثعلبة بن مازن پادشاه شد . مازن همان غسان بن ازد بن غوث بود . جبله همان پادشاهى بود كه حسان بن ثابت انصارى در قصیده اى مفصل مدح او گفته كه از جمله اینست .

« شمشیر بر آر كه پادشاهى تو در شام تا روم مایه افتخار هر یمنى است » و هم درباره او گوید :

این خانه ها از كیست كه در معان ، ما بین یرموك و صمان و در قریات و ثلاثین خالى مانده و من بىرغبت از آن به قصرهاى نزدیك باز كشته ام ؟ فصح نزدیك است و زنان رشته هاى مرجان را آماده میكنند . این بروزگاران جایگاه خاندان

ص: 468

جفنه بوده است و تغییرات زمانه قطعى است . در این دیر ، درود مسیح ، دعاى كشیشان و راهبان است . » و این نام جاها و دهكده هاى غوطه دمشق و توابع آنست كه ما بین جولان و یرموك جاى دارد مركز ملوك بنى غسان در یرموك و جولان و غوطه دمشق و توابع آن بود ، بعضى از آنها نیز در اردن شام اقامت داشتند .

جبلة بن ایهم همان بود كه مسلمان شد و از بیم رسوائى و قصاص مرتد شد و خبر آن واضح و معروف است و ما شرح آن را با دیگر اخبار ملوك تنوخ و سلیح و غسان و دیگر ملوك شام و اینكه پیمبر صلى الله علیه و سلم حارث بن ابى شمر غسانى را به اسلام دعوت و بایمان ترغیب كرد در كتابهاى سابق خود آورده ایم و خبر حارث را با حكایت اسلام آوردنش و حكایتها كه با پیمبر صلى الله علیه و سلم داشت در كتاب اخبار الزمان یاد كرده ایم . نابغه درباره پدر او گوید :

« این جوانى نكو روى است كه از نیكى استقبال مىكند و زودرس است فرزند حارث اكبر و حارث اصغر است حارث از همه كسان بهتر بود و هم فرزند هند است و هند كه در نیكوئى پیش قدم تابع اوست . پنج تن اسلاف آنها چه كسان بودند ؟

بزرگتر كسانى بودند كه از بارش ابرها نوشیدند » همه ملوك غسان كه در شام پادشاهى كردند یازده كس بودند در شام در ولایت مارب از توابع بلقاى دمشق نیز كسانى پادشاهى كرده اند در شهرهاى قوم لوط در اردن و فلسطین كه پنج شهر بود و پایتخت آن شهر سدوم بود نیز پادشاهانى بوده اند كه عنوان آنها بارع بوده است در تورات چنین آمده و نام این شهرها را یاد كرده و ما از ذكر آن چشم پوشیدیم كه مخالف اختصار است قوم كنده و دیگر اقوام عرب از قحطان و معد ملوك بسیار داشته اند كه چون عنوان عام و مشهور مانند خلیفه و قیصر و كسرى و نجاشى نداشته اند و هم براى جلوگیرى از تفصیل كتاب از ذكر آنها صرف نظر كرده ایم و از سایر ملوك عرب از معد و قحطان و غیره كه در قلمرو اقوام منقرض و موجود از سیاه و سپید عنوان

ص: 469

پادشاهى داشته اند تا آنجا كه میسر بود سخن آورده ایم كه در این كتاب بخاطر اختصار تنها از شاهانى كه پادشاهیشان مشهور و مملكتشان شناخته بود سخن آورده ایم و به اخبارشان كه در تصنیفات سابق ما آمده است اشاره كرده ایم و الله الموفق .

ص: 470

ذكر صحرانشینان عرب و اقوام دیگر

و اینكه چرا صحرانشین شده اند و شمه اى از اخبار عرب و مطالب دیگر مربوط به این باب

سابقاً از فرزندان قحطان سخن آوردیم كه جز ایشان همه عربان اصیل از عاد و طسم و جدیس و عملاق و جرهم و ثمود و عبیل و و بار و طوایف دیگر كه یاد كرده ایم منقرض شده اند و باقیمانده این اقوام مذكور با عربان موجود یعنى قحطان و معد در هم آمیخته اند . از عربان قدیم جز معد و قحطان طایفه اى را كه در زمین مانده و معروف باشد نمیشناسیم . و هم از ملوك آنها كه جهان پیمودند چون تبعان و ذوان و آنها كه در شرق بناها ساختند و شهرها بوجود آوردند و شهرهاى بزرگ پى افكندند چون افریقس بن ابرهه كه در مغرب شهرهایى چون افریقیه و صقلیه بساخت و ولایتها معین كرد و آبادیها پدید آورد و هم از رفتن شمر به مشرق و ساختن سمرقند و آن گروه حمیرى كه آنجا در تبت و چین بمانده اند و جماعتى از شاعران سلف و خلف از آن سخن گفته اند از همه اینها سخن داشتیم .

دعبل بن على خزاعى در قصیده اى كه بجواب كمیت گفته بملوك قدیم یمن كه جهان پیموده اند و فضائلى داشته اند كه معد بن عدنان نداشته تفاخر كرده و سابقاً قسمتى از گفتار او را یاد كرده ایم .

یمن بدوران قدیم و بعد پادشاهانى نیز داشت كه تبع خوانده نمیشدند تا اهل شحر و حضرموت را باطاعت آرند و فقط در این صورت سزاوار عنوان تبع بودند . كسانى كه مردم مذكور را باطاعت نیاورده بودند فقط شاه نامیده

ص: 471

میشدند و نام تبع بر ایشان اطلاق نمیشد خداوند عز و جل در قصه قریش و آن تفاخر كه به نیرو و جمعیت خویش میكردند گوید « آیا آنها بهترند یا قوم تبع ؟ » كه تبع وارد حرم شد و خانه سایه اى را براى او برانگیخت و او را بسبب تبعه اى كه داشت تبع گفتند از عبد الله بن عباس اینطور روایت كرده اند .

تبع ابو كرب در زمین سفر كرد و مملكت ها بگرفت و زبون كرد و بدوران ملوك الطوائف ، عراق را بگرفت ، در آن وقت سر طوایف جوذر پسر شاپور بود .

ابو كرب با یكى از ملوك طوایف بنام قباد روبرو شد و این آن قباد پسر فیروز ساسانى نبود ، كه قباد شكست خورد و ابو كرب ملك او را بگرفت و بر عراق و شام و حجاز و بسیارى از مشرق پادشاهى كرد تبع در این زمینه بتذكار اعمال خویش گوید :

« وقتى اسبان خویش را از ظفار برون راندیم ملك قباد را بگرفتیم و پسر اقلود به پا ایستاده در زنجیر بود ، خانه اى را كه خدا حرام كرده كتان و برد پوشانیدیم و ده ماه آنجا بماندیم و براى آن كلید معین كردیم آنگاه هفت بار به خانه طواف بردیم و بنزد مقام سجده كردیم » و هم او گوید « من تبع یمانى نباشم اگر اسبان در سیاهبوم عراق بجولان نیاید و ربیعه به زور خراج ندهد مگر اینكه موانع مرا از این كار باز دارد » قوم نزار بن معد با او حادثه ها و جنگها داشت و قوم معد بن ربیعه و مضر و ایاد و انمار بر ضد وى فراهم شدند و بنام پدر بزرگ خود نزار هم سخن شدند و خونها و انتقامها كه در میانه بود بخشیدند و جنگ بنفع آنها و ضرر تبع شد . ابو دواد ایادى در این باب گوید :

« باجى كه بر تبع نهادیم اسبان خوب و كیسه طلا بود . ابو كرب گریزان برفت كه بزدل و دروغگو بود . » و ما مبدأ نسبها را از ابراهیم علیه الصلاة و السلام ببعد تا فرزندان اسماعیل و انشعاب نسبها را تا نزار بن معد و انشعاب كسان را از نزار بن معد بن عدنان در كتاب اوسط آورده ایم . اكنون در اینجا خبر چهار پسر نزار را با افعى

ص: 472

بن افعى جرهمى یاد میكنیم و بدنبال آن بموضوع این باب كه علت بادیه نشینى عربان بدوى و دیگر اقوام ساكن كوهها و دره ها و بیابانهاست خواهیم پرداخت .

گروهى از راویان اخبار عرب گفته اند كه نزار بن معد چهار فرزند آورد ایاد كه كنیه از او گرفته بود انمار و بجیله و خثعم نیز بطوریكه گفته اند فرزند ایاد بوده اند زیرا در این قسمت كه گفتیم اختلاف است بعضى كسان نسب اینان را به یمن پیوسته اند و بعضى دیگر مانند ما دربارهء آنها گفته اند كه از فرزندان انمار بن نزار و ربیعه و مضر بوده اند وقتى مرگ نزار در رسید پسران خود را بخواند و كنیزى را نیز كه مویش سپید و سیاه بود بخواند و به ایاد گفت : « این كنیز و هر چه از مال من كه همانند آن باشد متعلق به تو است » آنگاه دست مضر را بگرفت و او را بخیمه سرخى از چرم برد و گفت « این خیمه و هر چه از مال من كه همانند آن باشد متعلق به تو است » آنگاه دست ربیعه را بگرفت و گفت « این اسب سیاه و خیمه سیاه و هر چه از مال من كه همانند آن باشد متعلق به تو است » آنگاه دست انمار را بگرفت و گفت « این كیسه و این فرش و هر چه از مال من همانند آن باشد متعلق به تو است و اگر در این تقسیم اشكالى پیدا شد پیش افعى بن افعى جرهمى بروید ، - افعى پادشاه نجران بود - تا میان شما تقسیم كند و به تقسیم وى راضى شوید » نزار اندكى ببود و بمرد . و چون كار تقسیم براى فرزندان وى مشكل شد ، بر شتران خویش نشسته سوى افعى عزیمت كردند هنوز یك روز و شب تا محل افعى و سرزمین نجران فاصله داشتند و در بیابانى بودند كه رد پاى شترى را دیدند ایاد گفت « این شتر كه در پایش را مىبینید یك چشم بوده است » انمار گفت « دمش كوتاه بوده است » ربیعه گفت « لوچ بوده است » مضر گفت « فرارى بوده است » چیزى نگذشت شتر سوارى نمودار شد كه بسرعت میامد و چون به آنها رسید گفت « این طرف یك شتر گمشده ندیدید ؟ » ایاد گفت « شتر تو یك چشم بود ؟ » گفت « یك چشم بود » اثمار گفت « شترت دم كوتاه بود ؟ » گفت « دم كوتاه بود ؟ » ربیعه گفت « شترت لوچ بود ؟ »

ص: 473

گفت « لوچ بود » مضر گفت « شترت فرارى بود ؟ » گفت « فرارى بود » سپس به آنها گفت « شتر من كجاست ؟ به من نشان بدهید » گفتند « به خدا ما از شتر تو خبر نداریم و آن را ندیده ایم » گفت « شتر مرا شما گرفته اید كه اوصاف آن را بىخطا گفتید » گفتند « ما شترت را ندیده ایم » پس بدنبال آنها رفت تا بنجران رسیدند و بدربار افعى توقف كردند و از او اجازه خواستند و چون اجازه داد و وارد شدند آن مرد از پشت در بانگ زد « اى پادشاه اینها شتر مرا گرفته اند و قسم میخورند كه آن را ندیده اند » افعى او را بخواند و گفت « چه میگویى ؟ » گفت « اى پادشاه اینها شتر مرا برده اند و شتر من پیش اینهاست » افعى به آنها گفت « چه میگویید ؟ » گفتند « در این سفر كه سوى تو میامدیم جاى پاى شترى را دیدیم و ایاد گفت « یك چشم بوده است » از ایاد پرسید از كجا دانستى كه یك چشم بوده است ؟ گفت « دیدم كه علف ها را كاملا از یك طرف چریده بود ولى طرف دیگر علف انبوه و فراوان و دست نخورده بود و گفتم یك چشم بوده است » انمار گفت « دیدم كه پشگل یك جا ریخته است و اگر دم بلند داشت با آن پخش میكرد و بدانستم كه دم كوتاه است » ربیعه گفت « دیدم اثر یكى از پاها ثابت و اثر یك پاى دیگر نا مرتب است و بدانستم كه لوچ است » مضر گفت « بدیدم كه قسمتى از زمین را چریده و از آن گذشته و علف انبوه تازه را رها كرده و به علف كمتر رسیده و چریده است و بدانستم كه فرارى است » افعى گفت « راست میگویند رد پاى شتر تو را دیده اند ، شتر پیش آنها نیست برو شترت را پیدا كن » آنگاه افعى به آنها گفت « شما كیستید ؟ » و چون نسب خویش بگفتند خوش آمد و درود گفت و پرسید « كارتان چیست » آنها نیز قصه پدر خویش را با او بگفتند افعى گفت « شما با این هوش كه مىبینم چه احتیاج به من دارید ؟ » گفتند « پدرمان چنین فرمان داده است » آنگاه بفرمود تا آنها را جا دادند و خادم دار الضیافه را بگفت تا با آنها نكو رفتار كند و حرمت بدارد و هر چه میتواند پذیرائى كند سپس یكى از غلامان خود را كه هوشیار و ادب آموخته بود گفت « مراقب باش هر چه میگویند

ص: 474

به من خبر بده » چون در بیت الضیافه فرود آمدند ناظر یك چونه عسل براى آنها آورد كه بخوردند و گفتند « عسلى از این خوشمزه تر و نكوتر و شیرین تر ندیده بودیم » ایاد گفت « راست گفتید اگر زنبور آن را در كاسه سر ستمگرى نریخته بود » غلام آن را بخاطر سپرد چون موقع غذا رسید غذا آوردند گوسفندى بریان كرده بود كه بخوردند و گفتند « بریانى پخته تر و نرمتر و چاق تر از این ندیده بودیم » انمار گفت « راست گفتید اگر شیر سگ نخورده بود » آنگاه شراب آوردند و چون بنوشیدند گفتند « شرابى پاكیزه تر و خوشگوارتر و صاف تر و خوشبوتر از این ندیده بودیم » ربیعه گفت « راست گفته اگر تاك آن بر قبرى نروئیده بود » آنگاه گفتند « كسى را مهماندوست تر و خانه آبادتر از این پادشاه ندیده ایم » مضر گفت « راست گفتید اگر پسر پدرش بود » غلام پیش افعى رفت و آنچه را گفته بودند به دو خبر داد افعى پیش مادر خود رفت و گفت « تو را به خدا قسم مىدهم بگو من كیستم و پدرم كیست ؟ » گفت « این سؤال را براى چه میكنى تو پسر افعى پادشاه بزرگ هستى » گفت : « واقعاً راست میگوئى ؟ » و چون اصرار كرد گفت « پسر من ! پدرت افعى كه منسوب به او هستى پیرى شكسته بود و بیم داشتم این ملك از خاندان ما برود ، شاهزاده جوانى پیش ما آمد و من او را بخویشتن خواندم و تو را از او آبستن شدم ، آنگاه كس پیش ناظر فرستاد و گفت « عسلى كه براى اینها فرستاده بودى چه بود و از كجا آمده بود ؟ » گفت « بما گفته بودند كندوى زنبورى در چاهى هست . كس فرستادم كه عسل آن بگیرد به من گفتند كه استخوانهاى پوسیده فراوان در جاده بود و زنبور در كاسه سر یكى از استخوانها عسل ریخته بود و عسلى آوردند كه نظیر آن ندیده بودم و چون خوب بود براى آنها فرستادم » آنگاه سفره دار خویش را بخواست و گفت « گوسفندى كه براى اینها كباب كرده بودى چه بود ؟ » گفت « من به چوپان پیغام داده بودم بهترین گوسفندى را كه دارى براى من بفرست و این گوسفندى را فرستاد و از او در این باب چیزى نپرسیده ام » كس پیش چوپان فرستاد كه قصه این گوسفند

ص: 475

را براى من بگو و او گفت « این اول بره اى بود كه امسال زاده شد و مادرش بمرد و بره بماند . سگى داشتم كه زاده بود و بره با توله سگ مانوس شد و با توله از سگ شیر مىخورد و در گله نظیر آن نبود كه براى تو فرستادم » آنگاه كس پیش شرابدار فرستاد و گفت « شرابى كه به این گروه نوشانیدى چه بود ؟ » گفت « از دانه انگورى است كه بر قبر پدرت كشته ام و در عرب مانند شراب آن نیست » افعى گفت « اینها چه جور مردمى هستند اینها جز شیطان نیستند » سپس آنها را احضار كرد و گفت « كار شما چیست ؟ حكایت خودتان را با من بگویید « ایاد گفت » پدرم كنیزى سپید و سیاه مو را با هر چه از مال وى همانند آن باشد به من داده است » گفت « پدرت گوسفندان دو رنگ بجا گذاشته است كه با چوپان آن و خادم متعلق به تو است » انمار گفت « پدرم كیسه اى را با فرش خود با هر چه از مال وى همانند آن باشد به من داده است » گفت « هر چه نقره و كشت و زمین بجا گذاشته متعلق به تو است » ربیعه گفت « پدرم اسب و خیمه اى سیاه با هر چه از مال او همانند آن باشد به من داده است » گفت « پدرت اسبان سیاه و اسلحه بجا گذاشته كه همه با بندگانى كه به كار آن میپردازند متعلق به تو است » و او را ربیعة الفرس نامیدند مضر گفت « پدرم یك خیمه سرخ چمین و هر چه از مال وى همانند آن باشد به من داده است » گفت « پدرت شتران سرخموى بجاى گذاشته كه با هر چه از مال وى همانند آن باشد متعلق به تو است » پس شتر و خیمه سرخ و طلا از مضر بشد و او را مضر الحمرا نامیدند . پسران نزار با میراث خود در مجاورت خالگان جرهمیشان به مكه بودند یك بار خشكسالى شد و گوسفندان و بیشتر شتران بمرد و اسبان بماند ربیعه با اسب بغارت میرفت و به برادران خود كمك میكرد در آن سال همه گوسفندان انمار از میان برفت آنگاه فراوانى و باران آمد و شتران جان گرفت و نیرومند شد و بچه آورد و بسیار شد و مضر به كار برادران پرداخت اتفاقاً شترچرانان شتران ایشان را آورده بودند ، شبى شام خوردند و شترچرانان را شام دادند آنگاه مضر به پا ایستاده

ص: 476

بود و شترچرانان را نصیحت میداد ، استخوانى بدست انمار بود كه بدندان گوشت از آن مىكند و در تاریكى شب كه جائى را نمیدید آن را بینداخت و استخوان در چشم مضر نشست و آن را كور كرد مضر بنالید و فریاد اى چشمم آى چشمم بر داشت برادران به دو مشغول شدند ، انمار یكى از شتران رهوار را سوار شده بدیار یمن گریخت و آن نزاعها كه بگفتیم میان برادران پدید آمد .

اینان چهار پسر نزار بودند و دیگر فرزندان نزار نسب از ایشان دارند ، بطوریكه گفتیم مضر بسبب خیمه مضر الحمراء شد و قوم مضر در سخنان منثور و منظوم خویش بدان افتخار میكنند ربیعه به جهت اسب در سوار كارى و شجاعت و جوانمردى و قدرت و غارت شهره شد و وى را ربیعه الفرس و ربیعه القشعم گفتند . سرگذشت اعقاب ایاد را گفته ایم و اختلافى را كه در فروغ نسب انمار هست با آنچه نسب شناسان درباره اعقاب وى گفته اند یاد كرده ایم .

هر یك از اینان با اعقابشان اخبار بسیار دارند كه ذكر آن بدراز میكشد و شرح آن مفصل است از ولایتهائى كه اقامت داشته اند و فروع نسبشان و تیره ها كه از آن آمده است . كسان این همه را یاد كرده اند و ما نیز شمه اى از مشروح آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و تكرار آن در این كتاب روا نیست .

اكنون مطلبى كه را در عنوان این باب آورده ایم یعنى صحرانشینى عرب و غیر عرب را از اقوام وحشى چون ترك و كرد و بجه و بربر كه بصحراها یا كوهها اقامت دارند با علت آن یاد خواهیم كرد .

كسان درباره علت صحرانشینى اختلاف دارند خیلیها بر این رفته اند كه نسل اولى كه در زمین اقامت گرفت مدتها بنا نساخت و شهرى پدید نیاورد و در سایبانها و خیمه ها بسر میبرد سپس بعضى از آنها خانه ساختن آغاز كردند و پس از آنها كسانى آمدند كه به كار ساختمان پرداختند ولى عده اى به همان رسم اول در خیمه ها و سایبانها بماندند كه در جاهاى مرفه آباد میماندند و چون خشكسال

ص: 477

میشد از آنجا میرفتند و این طایفه برسم مردم قدیم باقى ماندند جمعى دیگر گفته اند وقتى طوفان نوح على نبینا و علیه السلام كه خداوند مردم زمین را بوسیله آن هلاك كرد فرو نشست كسانى كه نجات یافته بودند بجستجوى نواحى حاصلخیز خوب پراكنده شدند كسانى نیز بطلب چراگاه بصحرا گردى پرداختند و اقوام دیگر در بعضى از نواحى كه انتخاب كرده بودند اقامت گرفتند مانند نبطیان كه در اقلیم بابل بنا ساختند و مانند فرزندان حام بن نوح علیه السلام و نمرود بن كنعان بن سنحاریب بن نمرود اول بن كوش بن حام بن نوح كه در آنجا اقامت گرفتند و این نمرود از جانب ضحاك كه همان بیوراسف بود پادشاهى بابل داشت و مانند فرزندان حام كه چنان كه در باب اخبار مصر گفته ایم در دیار مصر مقیم شدند و مانند كنعانیان كه به آبادى شام پرداختند و مانند اقوام هواره و زناته و ضریسه و مغیله و ورفجومه و نقره و كتامه و لواته و مزانه و نفوسه و نفطه و صدینه و مصموره و زناره و غماره و قالمه و وارقه و اتیته و بابه و بنى سیخون و اركنه كه از زناته است و بنى كلان و بنى مصدریان و بنى افباس و زبجن و بنى منهوسا و صنهاجه كه در دیار بربر اقامت گرفتند و مانند اقوام حبش و غیر حبش كه در جنگل معروف عافریمسون و رعوین و عورفه و یكسوم سكونت گرفته اند و بعضى دیگر در غیر جنگل سكونت گرفته و در ناحیه مغرب پیش رفته اند .

گفته ایم كه سرزمین بربر فقط فلسطین شام بود و پادشاهشان جالوت بود و این نام همه پادشاهان آنها بود تا وقتى كه داود علیه الصلاة و السلام پادشاهشان جالوت را بكشت و پس از وى پادشاهى نداشتند و در دیار مغرب تا محل معروف به - لوبیه و مراقبه پیش رفتند و آنجا پراكنده شدند و قوم زناته و مغیله و ضریسه بكوهستانهاى آن ناحیه فرود آمده بدره ها اقامت گرفتند و بسرزمین برقه ساكن شدند و قوم هواره بدیار ایاس كه طرابلس غرب یعنى سه شهر است فرود آمدند این ولایت از آن فرنك و روم بود و چون بربران بسرزمین ایشان فرود آمدند آنجا را رها

ص: 478

كرده بجزایر دریاى روم رفتند و بیشترشان در جزیره صقلیه ( سیسیل ) مقیم شدند .

بربران نیز در افریقیه و اقصاى ولایت مغرب در طول دو هزار میل پراكنده شدند و تا محل معروف به قبوسه كه دو هزار میل تا قیروان فاصله دارد پیش رفتند . رومیان و فرنگان به صلح و مسالمت با بربران بشهرها و آبادیهاى خودشان عقب نشستند و بربران سكونت كوهستان و دره ها و ریگزارها و دشتها و حاشیه صحراها را برگزیدند .

از دریاى افریقیه مرجان استخراج مىشود و این دریا به بحر ظلمات ، معروف بدریاى اقیانوس ، متصل است . جز اینها كه گفتیم اقوام دیگر بوده اند كه در نواحى زمین سكونت گرفته و در شرق و غرب شهرها ساخته اند .

عربان پنداشته اند كه زمین گردى و انتخاب اقامتگاه باقتضاى موقع با عزت مناسبتر و با گردنفرازى سازگارتر است گویند اینكه در زمین اختیار خود را داشته باشیم و هر جا میخواهیم اقامت كنیم از طریقه دیگر بهتر است بدین جهت صحرانشینى را برگزیدند .

جمعى دیگر گفته اند عربان قدیم كه خداوند ، علو طبع و همت بلند و قدر و الا و گردنفرازى و دورى از عیب و فرار از عار بایشان عنایت كرده بود درباره وضع منزل ها و مسكن ها اندیشیدند و درباره ترتیب شهرها و بناها تأمل كردند و بدیدند كه در آنجا عیب و نقص هست و اهل معرفت و تمیزشان گفتند كه زمین نیز چون تن بیمار مىشود و آفت بدان میرسد و میبایست جاها را به ترتیب شایستگى انتخاب كرد زیرا ممكن است هوا نیرومند باشد و تن ساكنان آنجا را زیان رساند و مزاج مقیمان آنجا را بگرداند . صاحبان رأى گفتند بنا و حصار مانع از جولان و گردش در زمین است كه همت را مقید كند و طبع را از مسابقه كسب شرف باز دارد و درنگ بر این حال حسنى ندارد و نیز پنداشتند كه طاق و ساختمان غذا را محدود كند و مانع گشادگى هوا شود و صحن كوچك آن مانع حركت و خاك نرمش مانع راه رفتن شود از این رو در دشت وسیع سكونت گرفتند كه در آنجا از محصوریت

ص: 479

و زیان در امان باشند كه خاك نرم نیست و هوا خوب است و و با نیست بعلاوه در این گونه جاها عقول مهذب شود و قریحه ها بواسطه تغییر جا رونق گیرد و مزاج ها سالم شود و هوش ها نیرو یابد و رنگها صاف شود و پیكرها قوى شود كه عقل و هوش با هوا و طبع فضا پرورش یابد . اقامت صحرا مایه مصونیت از مرض ها و بیماریها و ملولىها و رنجهاست بدین جهت عربان ، صحرانشینى و بیابانگردى را برگزیدند و به همین جهت همتشان از دیگران بلندتر و عقلشان نیرومندتر و تنشان سالمتر است و در حمایت پناهجوى و دفاع از اهل و بخشش و هوش از همه سبق برده اند و این همه از صفاى هوا و پاكیزگى فضاست زیرا آن تیرگیهاى غلیظ و آلودگیها كه از استحاله چیزها و از مردابها سوى تن آید و در اطراف آن چرخ زند در اعضاى تن اثر كند و همه چیزها كه بدان رسد در اعضا بماند بدین جهت آلودگى و بیمارى و مرض در مردم شهرها بسیار باشد و در تنشان فراوان پدید آید و در مو و چشمشان نمودار شود به همین جهت عرب از صحرانشینان اقوام دیگر به تغییر جا و انتقال مكان امتیاز دارد .

مسعودى گوید : به همین جهت عربان از خشونت گردان و كوه نشینان ناهنجار و اقوام دیگر كه در ارتفاعات و دشتها سكونت دارند بدور مانده اند زیرا اقوامى كه در كوهها و دره ها اقامت دارند اخلاقشان با پست و بلند اقامتگاهشان متناسب است كه در اعتدال در آنجا نیست بدین جهت اخلاق ساكنانش خشن و ناهنجار است .

هیثم بن عدى و شرقى بن قطامى و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه یكى از خطیبان عرب بحضور كسرى رسید ، كسرى از كار عرب پرسید كه چرا صحرانشینى را برگزیده اند و او گفت « اى پادشاه آنها مالك زمینند اما زمین مالك آنها نیست و بعوض پناهندگى به دیوارها تیغ تیز و نیزه استوار را حصار و حافظ خویش كرده اند هر كه یك قطعه زمین را مالك شود چنانست كه همه زمین از اوست . به جاهاى خوب روند و از لطائف آن بهره برند » گفت « وضع فلكى ایشان چیست ؟ » گفت از زیر فرقدان و راس كهكشان تا قسمتى از مدار جدى به همین ترتیب در جهت مشرق پیش میروند » گفت

ص: 480

بادهایشان چیست ؟ » گفت « باد شبها غالباً نكباست و هنگام طلوع و غروب باد صباست » گفت « چند جور باد هست ؟ » گفت « چهار جور و چون یكى از این چهار باد از جهت اصلى منحرف وزد آن را نكبا گویند ما بین سهیل و سپیده دم باد جنوب است و جهت مقابل آن به مغرب باد شمال است و آنچه از ماوراى كعبه آید دبور است و آنچه از پیش آن آید صباست » گفت « بیشتر غذایشان چیست ؟ » گفت « گوشت و شیر و نبیذ و خرما » گفت « اخلاقشان چیست ؟ » گفت « عزت و شرف و فضیلت و مهمان نوازى و دفاع از خانواده و پناه دادن بىپناه و اداى غرامت نزدیكان و جانبازى در راه بزرگوارى كه آنها اشراف شب و شیران دره و آبادى دشت و مایه اندلس بیابانند بقناعت عادت دارند و از تذلل بیزارند و به انتقامجوئى و دورى از ننگ و حمایت خاندان شهره اند » كسرى گفت « صفاتى كه از این قوم گفتى همه بزرگى و شرف است ، حقاً باید تقاضائى كه در مورد آنها دارى برآوریم » عربان در زمین جاها برگزیده اند كه بعضى زمستانى و بعضى تابستانى است بعضیشان در فلاتها و بعضىها بدشت اقامت گرفته اند بعضى دیگر در مناطق پست و غور چون غور بیسان و غور غزه شام از دیار فلسطین و اردن اقامت گرفته اند اینان از طایفه لخم و جذامند . همه اقوام عرب آبهائى دارند كه بر سر آن فراهم میشوند و مناطق اختصاصى دارند كه بسوى آن میروند چون دهنا و سماوه و تهامه ها و نجدها و نواحى و دشت ها و دره هاى دیگر و هیچ یك از طوایف عرب را نخواهى دید كه از مكانهاى معروف و آبهاى مشهور خود چون آب صارح و آب عقیق و هباءة و امثال آن بسیار دور شوند .

كسان درباره مبدأ قبایل و تیره هاى كرد ، اختلاف كرده اند بعضى گفته اند آنها از قوم ربیعة بن نزار بن معد بن عدنانند كه از روزگار قدیم جدا شده و بسبب گردنفرازى در كوهها و دره ها اقامت گرفته و با عجمان و ایرانیان كه در آن نواحى مقیم شهرها و آبادیها بوده اند مجاور شده و از زبان خویش بگشته اند

ص: 481

و زبانشان عجمى شده است .

هر یك از طوایف كرد یك زبان خاص كردى دارند به نظر بعضى كسان قوم كرد از اعقاب مضر بن نزار و از فرزندان كرد بن مرد بن صعصعة بن هوازن هستند و از روزگار قدیم بسبب حادثه ها و خونها كه میان آنها و قوم غسان بوده است جدا شده اند به نظر بعضیها نیز آنها از ربیعه و مضر بوده اند و بجستجوى آب و چراگاه بكوهستان پناه برده و در نتیجه مجاورت اقوام دیگر از زبان عربى بگشته اند .

بعضىها نیز نسب آنها را بكنیزان سلیمان بن داود علیهما السلام پیوسته اند كه وقتى ملك وى گرفته شد شیطان معروف كه جسد نام داشت با كنیزان منافق وى در آمیخت ولى خدا كنیزان مؤمن را از آمیزش وى مصون داشت وقتى خداوند ملك سلیمان را باز داد و كنیزكانى كه از شیطان آبستن بودند بزادند سلیمان گفت آنها را سوى كوهها و دره ها برانند و عنوان كرد از اینجا آمد كه كرد بمعنى راندن است .

این بچه ها زیر نظر مادران خود بزرگ شدند و ازدواج كردند و فرزند آوردند و آغاز نسب كردان از اینجا بود .

بعضىها نیز گفته اند ضحاك چند دهان كه سابقا در این كتاب از او یاد كرده ایم و ایرانى و عرب درباره نژاد وى كه از كدام قوم است اختلاف كرده اند ، از دوش این ضحاك دو مار برآمده بود كه فقط از مغز انسانى تغذیه میكرد 99 100 ) و بسیار كس از مردم ایران را بفنا داد و جماعت بسیار بجنگ او فراهم آمدند و فریدون بكمك آنها وى را از میان برداشت و پرچمى چرمین برافراشتند كه مردم ایران آن را درفش كاویان نامیده اند فریدون ضحاك را بگرفت و چنان كه از پیش گفته ایم در كوه دنباوند در بند كرد و چنان بود كه وزیر ضحاك هر روز یك گوسفند و یك مرد میكشت و مغزشان را مخلوط میكرد و به دو مارى كه بر دوشهاى ضحاك بود میخورانید و كسانى را كه از كشته شدن خلاصى میافتند بكوهستانها میراند آنها كوهى شدند و در كوهستان ازدواج كردند و مبدأ كردها از آنجا بود و

ص: 482

كردان از نسل ایشان آمده و تیره ها شده اند آنچه درباره خبر ضحاك بگفتیم بنزد ایرانیان و مورخان كهنه و نو مورد انكار نیست .

ایرانیان درباره اخبار ضحاك با ابلیس حكایتهاى عجیب دارند كه در كتابهایشان هست . به پندار ایرانیان طهمورث كه ضمن سخن از ملوك طبقه اول ایران از او سخن داشته ایم نوح پیمبر علیه السلام است . معنى درفش بپارسى پهلوى كه زبان قدیم است پرچم و بیرق و علم است .

سابقاً بسیارى از اخبار قبایل ترك را گفته ایم . جمعى بخطا پنداشته اند كه قوم ترك از فرزندان طوج پسر فریدون بوده اند و این نادرست است زیرا فریدون ، طوج را بر تركان و سلم را بر رومیان حكومت داد . اگر تركان فرزند طوج بودند چگونه وى را حكومت ایشان داد ؟ این سخن معلوم میدارد كه تركان فرزندان طوج پسر فریدون نیستند بلكه طوج میان تركان اعقاب معروف دارد و غالب طوایف ترك از مردم تبت اند و آنها نیز از قوم حمیرند چنان كه از پیش گفته ایم كه یكى از تبعان آنان را در تبت گماشت .

آنچه درباره كردان گفتیم بنزد كسان معروفست ولى در خصوص نسب آنها صحیح اینست كه از فرزندان ربیعة بن نزار بوده اند یك طایفهء كرد بنام شوهجان كه در قلمرو ما بین كوفه و بصره بسرزمین دینور و همدان بسر میبردند میان خودشان اختلاف ندارند كه از فرزندان ربیعة بن نزار بن معد بوده اند و طایفه ماجردان كه از كنگور آذربایجانند و طایفه هلبانیه و سراة و طوایف شادنجان و لزبه و مادنجان و مزدنكان و بارسان و خالیه و جابارقیه و جاوانیه و مستكان كه در ولایت جبال بسر مىبرند و طایفه دیالمه و دیگران كه در شامند بطوریكه معروفست همگى از مضر بن نزارند طایفه یعقوبى و جورقان مسیحى نیز از این جمله اند كه در ولایت ما بین موصل و كوه جودى اقامت دارند . بعضى كردان عقیده خوارج دارند و از عثمان و على رضى الله عنهما بیزارى میجویند .

ص: 483

این شمه اى از اخبار صحرانشینان جهانست و ما از غوز و خزلج كه از طوایف تركند و در حدود غرش و بسطام و بست در مجاورت سیستان بسر مىبرند و هم از اقوام ولایت كرمان كه بسرزمین قفص و بلوج و جت اقامت دارند سخن نیاوردیم .

مسعودى گوید : در خصوص ایام و وقایع و جنگهاى عرب در كتابهاى سابق خود از حوادثى كه در جاهلیت و اسلام بوده است یاد كرده ایم چون جنگ هباءة و جنگهاى ذبیان و غطفان و آنچه ما بین عبس و دیگر عربان نزارى و یمنى بوده است و جنگ داحس و غبرا و جنگ بكر بن وائل و تغلب كه جنگ بسوس بود و جنگ كلاب و جنگ خزاز و كشته شدن شاس بن زهیر و جنگ ذو قار و جنگ شعب جبله و حوادثى كه بنى عامر و دیگران داشته اند و جنگ اوس و خزرج و حوادثى كه ما بین غسان و عك بوده است .

از پس این باب شمه اى از اخبار عربان منقرض و غیر منقرض را با پراكنده شدنشان در نواحى مختلف میاوریم و مختصرى از نظریات و دینهاى آنها را بدوران جاهلیت و عقایدى كه درباره غول هاتف و قیافه و كاهنى و فراست صدى و هام داشته اند و دیگر رسوم آنها یاد میكنیم و بالله التوفیق .

ص: 484

ذكر دیانتها و عقاید عرب بدوران جاهلیت و پراكنده شدنشان

در نواحى مختلف و خبر اصحاب فیل و عبد المطلب و مطالب دیگر مربوط به این باب

مسعودى گوید : عربان در جاهلیت فرقه ها بودند بعضى موحد بودند و بوجود آفریدگار اقرار داشتند و بعث و نشور را تصدیق میكردند و معتقد بودند كه خداوند ، فرمانبردار را ثواب میدهد و نافرمان را عقاب مىكند سابقا در همین كتاب و كتابهاى دیگرمان از كسانى كه در ایام فترت به خدا عز و جل دعوت میكرده و اقوام را به آیات وى توجه میداده اند چون قس بن ساعدهء ایادى و رئاب شنى و بحیراى راهب كه این دو تن از عبد القیس بوده اند سخن داشته ایم .

بعضى عربان بوجود آفریدگار معترف بودند و حدوث عالم را مسلم میشمردند و بعث و معاد را قبول داشتند ولى منكر پیمبران بودند و به پرستش بتان قیام میكردند و همین گروهند كه خدا عز و جل بحكایت گفتارشان فرمود « ما بتان را فقط به این منظور میپرستیم كه ما را به خدا تقرب دهند » همین گروه بودند كه به زیارت بتان میرفتند و براى آن قربانى میكردند و مراسم خاص بجا میاوردند و براى آن حلال و حرام میكردند .

بعضى دیگر بآفریدگار معترف بودند اما پیمبران را و معاد را منكر بودند و بگفتار دهریان تمایل داشتند همینانند كه خداوند از كفرشان خبر داده و فرموده « گویند جز زندگى این دنیاى ما هیچ نیست كه بمیریم و زندگى كنیم و جز زمانه

ص: 485

هلاكمان نكند » و خداى تعالى سخنشان را با این گفتار رد فرمود كه « در این باب علمى ندارند و جز گمان نكنند » بعضى از آنها نیز به یهودیگرى و مسیحیگرى متمایل شده بودند بعضى نیز بر رسوم جاهلیت و بدویگرى بودند . یك دسته از عربان نیز فرشتگان را میپرستیدند و پنداشتند كه فرشتگان دختران خدایند و آنها را میپرستند تا پیش خدا و شفاعتشان كند همین ها بودند كه خدا عز و جل با این گفتار از آنها خبر داده كه فرماید « براى خدا دختران انگارند ، و او منزه است ، و براى خودشان هر چه هوس دارند » و این گفتار او تعالى « مرا از لات و عزى و منات سومین دیگر خبر دهید آیا پسر خاص شماست و دختر خاص خداست كه این خود قسمتى ظالمانه است » از جمله كسانى كه بتوحید و معاد معترف بود و از تقلید بر كنار بود عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بود وى چاه زمزم را كه پر شده بود حفر كرد و این در ایام پادشاهى خسرو قباد بود و از آنجا دو آهوى طلاى در و گوهرنشان و زیورهاى دیگر و هفت شمشیر قلعى و پنج زره فراخ بر آورد و از شمشیرها درى براى كعبه بریخت و یكى از دو آهو را ورق طلا كرد و زینت در كرد و دیگرى را در كعبه نهاد . عبد المطلب اول كس بود كه غذا و آب دادن حاجیان را معمول كرد و اول كس بود كه آب شیرین به آنها نوشانید و در كعبه را مطلا كرد . عبد المطلب نذر كرده بود كه اگر خدا عز و جل ده پسر به او داد یكى را براى خداى تعالى قربان كند و چون خداوند ده پسر به دو داد میبایست محبوبتر از همه را كه عبد الله پدر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود قربان كند و بوسیله تیر قرعه زد و صد شتر بفداى او داد كه حكایتى دراز دارد .

وقتى ابرهه با حبشیان بیامد و به نشانه هاى حرم رسید در محل معروف به جنب المخصب فرود آمد عبد المطلب بن هاشم را پیش او بردند و گفتند كه پیشواى مكه است . ابرهه او را احترام كرد و مهابت نور پیمبر صلى الله علیه و سلم كه در پیشانى او نمودار بود ابرهه را گرفت و به دو گفت « اى عبد المطلب چیزى از من بخواه » و او فقط شتران خویش را از او خواست . ابرهه بگفت تا شترانش را باز دادند آنگاه

ص: 486

به او گفت « به من نمیگوئى كه باز گردم ؟ » عبد المطلب گفت « من پروردگار این شترانم خانه نیز پروردگارى دارد كه آن را حفظ خواهد كرد » آنگاه عبد المطلب بسوى مكه بازگذشت و میگفت :

« اى مردم مكه پادشاهى سوى شما آمد با فیلها كه دندان آن كف آلود است این نجاشى است كه دسته هاى او به راه افتاده اند و با شیرها كه خودهاى آن میدرخشد قصد كعبه دارد . خدا مانع او خواهد شد چنان كه تبع را كه بخصومت آمده بود مانع شد . » عبد المطلب بفرمود تا قرشیان بفرار از مزاحمت حبشیان به دل دره ها و سر كوهها روند و به شتران نعل آویخت و در حرم رها كرد . میگفت :

« پروردگارا بنده از خانه خویش دفاع مىكند تو نیز از خانه خود دفاع كن كه صلیب آنها و نیرویشان به نیروى تو غالب نشود . » خداوند پرندگان ابابیل را كه مانند زنبور درشت بود بفرستاد كه سنگهائى از سجیل ، یعنى گل آمیخته به سنگ كه از دریا بود ، به آنها زدند ، هر پرنده سه سنگ داشت و خدا عز و جل هلاكشان كرد . خبر ابو رغال را كه حبشیان را راهنمائى میكرد و در راه بمرد در قسمتهاى گذشته این كتاب آورده ایم . آنگاه حبشیان از نفیل بن حبیب خثعمى راه بازگشت را میپرسیدند . نفیل گفتار و سؤال حبشیان را میشنید اما از بلیه اى كه براى آنها رخ داده بود متوحش شده بود و بامید نجات از گروه آنها كه سرگردان شده بودند جدا شد و شعرى به این مضمون گفت « اى ردینا شتران خود را بازگردان كه صبحدم چشم ما بدیدار شما روشن است اگر آنچه را ما نزدیك جنب الخصب دیدیم ، دیده بودى ! و هرگز نه بینى ! وقتى پرندگان را دیدم كه ریك سنگى سوى ما میانداختند خدا را ستایش گفتم . همه قوم از نفیل میپرسیدند ، مثل اینكه من بحبشیان بدهى داشتم » و ما قصه هلاكت سالارشان را در قسمتهاى گذشته این كتاب گفته ایم . و چون خدا عز و جل آنها را از كعبه باز گردانید

ص: 487

عبد المطلب شعرى بدین مضمون گفت :

« اى كسى كه دعا میكنى نداى تو را شنیدم كه من از شنیدن نداى شما كر نیستم این خانه پروردگارى دارد كه از آن دفاع مىكند و هر كه براى آن بدى خواهد ریشه كن مىشود تبع با سپاه حمیر و طایفه آل قدم قصد آن كرد ولى بازگشت و رگهاى او زخمى بود كه نفسش را گرفته بود . هنگامى كه سپاه اشرم هلاك میشد گفتم این اشرم در مورد خانه دچار غفلت است ما از روزگار سلف از دوران ابراهیم كسان خدا بوده ایم ما ثمود را و پیش از آن عاد ذات الارم را بقدرت هلاك كردیم ما خدا را میپرستیم و رعایت خویشاوند و وفاى عهد شیوهء ماست و پیوسته خداوند در میان ما حجتى داشته كه بوسیله آن بلیات را از ما دفع میكرده است . » مسعودى گوید : گروهى از آنها كه در بعضى مذاهب غلو كرده و از حدود مقتضیات عقل و حقایق محسوس برون شده اند به این شعر و گفته عبد المطلب كه از روزگار قدیم حجتى داشته اند استدلال كرده و شعر عباس بن عبد المطلب را كه در مدح پیمبر صلى الله علیه و سلم گفته مؤید آن گرفته اند شعر عباس را قریم بن اوس بن حارثة بن لام طائى نقل كرده وى بسوى پیمبر صلى الله علیه و سلم مهاجرت كرده بود و هنگام بازگشت از تبوك بنزد او رسید و اسلام پذیرفت گوید شنیدم كه عباس بن عبد المطلب مىگفت « اى پیمبر خدا من میخواهم مدح تو گویم » پیمبر صلى - الله علیه و سلم فرمود « عموى من ! بگو كه خدا دهانت را نشكند » و عباس شعرى بدین مضمون خواند :

« پیش از این در سایه ها و در جائى كه برگ مىجنبد خوش كرده بودى آنگاه به این دیار فرود آمدى كه نه بشر بودى و نه مضغه و نه علق بلكه حجتى بودى كه بكشتى نشستى اما نسر و خاندان وى غرق شدند از صلبى و رحمى انتقال میافتى و چون عالمى میگذشت طبقه دیگر نمودار میشد و چون تولد یافتى زمین منور شد و از نور توافق روشنى گرفت و ما در این روشنى و نور و راه هدایت پیش میرویم . »

ص: 488

گویند و این خبر را اهل سیرت و اخبار و مغازى آورده و این مدح را از گفتار عباس نقل كرده اند كه پیمبر صلى الله علیه و سلم از آن خرسند گشت و گروهى از افراطیان این دو شعر عبد المطلب و شعر عباس را دلیل مدعاى خود گرفته و از آن مطالب نادرست استنباط كرده اند كه مخالف بدیهیات عقل و تحقیق است و جمعى از مصنفان و معاریف فرقه محمدیه و علبانیه و دیگر فرقه هاى افراطى آن را یاد كرده اند از آن جمله اسحاق بن محمد نخعى معروف به احمر است كه در كتاب صراط این مطالب را گفته و فیاض بن على بن محمد فیاض در كتاب قسطاس كه رد كتاب صراط است از او نقل كرده و نهكینى نیز در ردى كه بر كتاب صراط آورده از این مطالب یاد كرده است اینان از فرقه محمدیه بوده اند كه كتاب صراط را رد كرده اند و احمر پیرو مذهب علبانیه بوده است و ما از فرقه محمدیه و علبانیه و مغیریه و قدریه و دیگر فرقه هاى افراطى و اهل تفویض و مذاهب وسط سخن آورده و رد مذهب ایشان را با مذهب كسانى كه به تناسخ یعنى انتقال ارواح در حیوانات مختلف معتقدند از مدعیان اسلام و غیر آنها از یونانیان و هندوان و ثنویان و مجوس و یهود و نصارى بتفصیل گفته ایم و گفتار ابن حائط و ابن یاقوس و جعفر قاضى را با همه كسانى كه از متقدم و متاخر تا وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو پدید آمده اند و فرعى بر اصول سلف افزوده یا شبهه اى بتأیید مذهب سابق آورده اند چون حسین بن منصور معروف به حلاج و اصحاب ابو یعقوب مزایلى و اصحاب سوق و كسانى كه پس از ایشان بوده و از مبادیشان جدائى گرفته اند چون ابو جعفر محمد بن على شلمغانى معروف به ابن ابى الغرائر و دیگران كه به راه ایشان رفته اند همه را نقل كرده و فرق میان آنها و دیگر معتقدان دوره را كه منتظر ظهورند و صاحبان دلیل شب و روز را كه منكر عقیده تناسخ و انتقال ارواح در اجسام حیوانىاند و این كار را از خداى قدیم عز و جل محال دانند و انجام آن را جایز نشمارند همه اینها را یاد كرده ایم . اكنون بموضوع خویش یعنى گفتگوى عبد المطلب كه بتناسب سخن از آن دور شدیم باز میگردیم .

ص: 489

كسان درباره عبد المطلب اختلاف كرده اند بعضىها گفته اند كه او مؤمن و موحد بود و نه او نه هیچیك از پدران پیمبر صلى الله علیه و سلم هرگز به خدا عز و جل شریك نیاورده بودند و پیمبر در اصلاب پاك انتقال یافت و هم او خبر داده بود كه از نكاح زاده نه از زنا . بعضى دیگر گفته اند عبد المطلب و دیگر پدران پیمبر صلى الله علیه و سلم همه مشرك بوده اند مگر كسانى كه مؤمن بود نشان معلوم شده باشد و این قضیه ما بین امامیه و معتزله و خوارج و مرجئه و دیگر فرقه هاى طرفدار نص یا انتخاب خلیفه مورد اختلاف است . موضوع این كتاب دلائل فرقه ها نیست تا دلائل هر فرقه را نقل كنیم . گفتار هر یك از این فرقه ها را با دلایلى كه بتایید آن آورده اند در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » و كتاب « الاستبصار » و « وصف اقاویل الناس فى الامامه » و هم در كتاب « الصفوه » آورده ایم .

عبد المطلب فرزندان خود را برعایت خویشاوند و اطعام طعام سفارش میكرد و بانجام اعمال كسانى كه معتقد معاد و بعث و نشورند تشویق میكرد وى سقایت و رفادت خانه را به پسرش عبد مناف كه همان ابو طالب است واگذاشت و سفارش پیمبر صلى الله علیه و سلم را به او كرد .

درباره اسم ابو طالب اختلاف است بعضىها گفته اند نام وى چنان كه ما نیز گفتیم عبد مناف بود بعضى دیگر گفته اند ابو طالب نام وى بود زیرا على ابن ابى طالب رضى الله عنه ذیل نامه پیمبر صلى الله علیه و سلم كه براى یهودان خیبر به املاى پیمبر صلى الله علیه و سلم بقلم آورده بود چنین رقم زد « و این را على بن ابى طالب نوشت » و الف را از سر ابن بینداخت . اگر ابو طالب نام نبود و كنیه بود میبایست الف را آورده باشد . عبد المطلب سفارش پیمبر صلى الله علیه و سلم را كه به ابو طالب كرد ضمن شعرى آورده و گفته بود « و من به كسى كه او را طالب لقب داده ام درباره پسر كسى كه برفت و باز نخواهد گشت سفارش كرده ام » و چنان بود بیشتر عربان از اقوام باقى و منقرض بوجود صانع معترف

ص: 490

بودند و وجود آفریدگار را مسلم میداشتند .

در ایام پادشاهى نمرود بن كوش بن حام بن نوح باد سختى وزید كه قصر نمرود را در بابل عراق ویران كرد و مردم شب كه بخفتند زبان سریانى داشتند و صبحگاه هفتاد و دو زبان جدا داشتند و از همانوقت این محل را بابل نامیدند . از جمله فرزندان سام بن نوح نوزده زبان و فرزندان حام بن نوح شش زبان و فرزندان یافث بن نوح سى و هفت زبان داشتند چنان كه در صدر كتاب اشاره كرده ایم كسانى كه زبان عربى داشتند یعرب و جرهم و عاد و عبیل و جدیس و ثمود و عملاق و طسم و و بار و عبد ضخم بودند یعرب كه پسر قحطان بن عابر بن شالخ بن ارفحشذ بن سام بن نوح بود با همراهان خود از فرزند و غیره به راه افتاد و همى گفت « من پسر قحطان بزرگ والایم اى قوم در دسته جلو حركت كنید من زبان آسان را آغاز كرده ام كه گفتار آن روشن است و مشكل نیست از راست خورشید به ملایمت بروید » و چنان كه قبلا در این كتاب گفته ایم در ناحیه راست فرود آمد .

پس از او عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خود راه افتاد و در احقاف ما بین عمان و حضر موت یمن جاگرفت ، اینان در زمین پراكنده شدند و مردم بسیار از ایشان پدید آمد از جمله جیرون بن سعد بن عاد به محل دمشق مقام گرفت و آن شهر را پدید آورد و ستونهاى سنگ سپید و مرمر بیاورد و بناى شهر را استوار كرد و آن را ارم ذات العمار نامید .

درباره ارم ذات العمار از كعب الأحبار جز این نیز نقل كرده اند هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو این محل در دمشق بجاست و یكى از بازارهاى شهر است كه نزدیك مسجد جامع است و بنام جیرون معروف است جیرون بنایى بزرگ است و قصر این پادشاه بوده است و درهاى مسین عجیب دارد ، بعضى به همان حال كه بوده هست و بعضى دیگر جزو مسجد جامع است . خبر هود پیمبر خدا را سابقاً گفته ایم .

ص: 491

پس از عاد بن عوص ، ثمود بن عابر بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خود راه افتاد . اینان در حجر تا فرع فرود آمدند و ما ذكر ایشان و خبر پیمبرشان صالح علیه السلام را و اینكه محلشان در حدود وادى القرى ما بین شام و حجاز بوده است سابقاً در همین كتاب آورده ایم .

بعد از ثمود جدیس بن عابر بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خود راهى شد سابقاً گفته ایم كه اینان در یمامه فرود آمدند . پس از جدیس ، عملاق بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خود به راه افتاد و میگفت « وقتى مردم را به حال پراكندگى دیدم و آن كس از ما كه زبان اول را داشت راهى شد ، من نیز با شتاب با چهار پایانى كه مدتها آرام مانده بودند آهسته به طرف راست خورشید به راه افتادم » اینان به اطراف حرم و تهامه ها فرود آمدند بعضى از آنها نیز بدیار مصر و مغرب رهسپار شدند گویند بعضى فرعونان مصر از اینان بوده اند و ما گفتار كسانى را كه نسب عمالیق و بعضى اقوام معین دیگر را به عیص بن اسحاق بن ابراهیم خلیل رسانیده و به ترتیبى كه گفته ایم پنداشته اند آنها از فرزندان عیص بوده اند در همین كتاب آورده ایم .

عمالیق ملوك بسیار داشته اند كه در بعضى نواحى شام و غیره بوده اند و ما اخبار آنها را با ذكر ممالكشان و جنگهایشان در كتاب « اخبار الزمان » آورده ایم .

در قسمتهاى گذشته این كتاب قصه یوشع بن نوح را در ولایت ایله یا سمیدع بن هوبر كه پادشاه عمالیق بود آورده ایم . باقیمانده عمالیق به ملوك روم پیوستند و رومیان آنها را در مشرق و مغرب شام و جزیره و دربندهاى شام كه ما بین روم و ایران بود پادشاهى دادند .

یكى از عمالیق كه پادشاهى از رومیان داشته بود اذینة بن سمیدع بود كه اعشى در شعرى به این مضمون از او یاد كرده است :

ص: 492

« زمانه اذینه را از ملك برداشت و ذو یزن را از ملك خود برون كرد . » پس از او حسان بن اذینة بن طرب بن حسان از عمالیق پادشاهى یافت گویند او بود كه بنام مادر خود زباء معروف بود آنگاه عمرو بن طرب پادشاهى یافت ، گویند كسى كه بنام زباء معروف بود او بود ، میان او و جذیمه ابرش اسدى ابو مالك جنگهاى بسیار بود و جذیمه او را بكشت چنان كه یاد كرده ایم و هم كشته شدن جذیمه را بوسیله زباء گفته ایم آنگاه طسم بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان خویش از پس عملاق بن لاوذ به راه افتاد و اینان در بحرین فرود آمدند .

همه اینها كه گفتیم صحرانشین بودند و به ترتیبى كه گفتیم در زمین پراكنده شدند آنگاه قوم جدیس بسیار شدند و اسود بن غفار را پادشاه خویش كردند طسم نیز فراوان شدند و عملوق بن جدیس را پادشاه خود كردند عبید بن شریه جرهمى هنگامى كه بنزد معاویه آمده بود براى او نقل كرد كه طسم بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح و جدیس بن عابر بن سام بن نوح عربان اصیل بوده اند و همگى در یمامه اقامت داشته اند كه در آن موقع نام آن جو بوده است .

قوم طسم پادشاهى بنام عملوق داشت كه ستمگر و جبار بود و هیچ چیز او را از هوسش باز نمیداشت و در كار دشمنى و تعدى و مغلوب كردن جدیس مصر بود مدتى بدینسان سر كردند و مردمى نالایق بودند و قدر نعمت ندانستند و رعایت حرمت نكردند دیارشان از همه جا بهتر و پر بركت تر بود و اقسام درخت و تاك داشت و باغها پیوسته بود و قصرهاى برگزیده داشت بدینسان بود تا زنى از جدیس بنام هزیله دختر مازن با شوهرش كه از او جدا شده بود و عاشق نام داشت و میخواست فرزندش را از او بگیرد و نداده بود بیامدند و قضیه پیش عملوق شاه آوردند كه ما بین ایشان حكم كند زن گفت « اى پادشاه این را كه نه ماه بار كشیده ام و به زحمت زائیده ام و دو سال شیر داده ام و از آن سودى نبرده ام اكنون كه رشد كرده و بكمال رسیده میخواهد به زور بگیرد و به عنف از من جدا كند و مرا از او بى

ص: 493

نصیب كند » شوهرش گفت « مهر را تمام گرفته و من از او جز این فرزند بى ثمر بهره اى نداشته ام اكنون هر چه میخواهى بكن » شاه بفرمود تا پسر را از او بگیرند و بصف غلامان شاه برند و هزیله در این باب گفت « پیش این برادر طسمى رفتیم كه میان ما حكم كند و درباره هزیله حكمى ظالمانه داد بجان خودم حكمى داد كه نه پرهیزكارانه بود و نه از روى فهم و شعور داورى بود من پشیمان شدم و هیچ حركتى نتوانستم كرد . شوهرم نیز حیرت زده و پشیمان شد . » وقتى سخن هزیله به گوش شاه رسید خشمگین شد و بفرمود تا هر یك از زنان جدیس را كه شوهر میكنند نباید پیش شوهرش ببرند تا بنزد شاه آرند و پیش از شوهرش با او همخوابه شود . مردم جدیس از این رسم ذلتى طولانى تحمل كردند وضع چنین بود تا عفیره و بقولى شموس دختر غفار جدیسى و خواهر اسود بن غفار را به شوهر دادند و چون شب عروسى رسید او را پیش عملوق شاه بردند كه بر طبق عادت با او همبستر شود زنان همراه وى آواز میخواندند و میگفتند :

« از عملوق شروع كن برخیز و سوار شو و صبحگاه را با چیزى عجیب آغاز كن كه پس از شما هیچ دوشیزه اى راه فرار ندارد . » چون عفیره بنزد عملوق رفت دوشیزگى او را ببرد و رهایش كرد . عفیره همچنان خون آلود دامن پیراهن از پیش و پس دریده سوى كسان خود رفت و همى گفت : « هیچكس زبون تر از جدیس نیست آیا با عروس اینطور رفتار میكنند ! » وى از رفتن پیش شوهر خوددارى كرد و به تحریك قوم خود جدیس بر ضد طسم شعرى به این مضمون گفت :

« آیا این رفتار كه با دختران شما میكنند شایسته است ! شما مردانى هستید كه شمارتان بتعداد ریگهاست آیا شایسته است كه دخترانتان

ص: 494

صبحگاه زفاف خون آلوده راه بروند اگر با وجود این خشمگین نمىشوید زن باشید و از سرمه پرهیز نكنید عطر عروس بزنید كه شما را براى جامه عروسى و غسل ساخته اند . زشت باد آنكه دفاع نمیكند و گردنفراز مانند مرد میان ما راه میرود ! اگر ما مرد بودیم و شما زن بودید به این زبونى تن نمیدادیم . اى قوم مردانه بمیرید و بر ضد دشمن جنگى برافروزید كه آتش آن پرمایه باشد از جنگ بیم نداشته باشید كه در جنگ ، مردم اهمال كننده و زبون نابود میشوند و مردم لایق و اصیل سالم مىمانند . » چون مردم جدیس این سخن و سخنان دیگر او را بشنیدند از سرگذشت وى خشمگین شدند و فراهم آمدند ، اسود بن غفار كه پیشواى قوم بود و اطاعتش میكردند بپاخاست و گفت :

« اى مردم جدیس دعوت مرا بپذیرید و فرمان مرا اطاعت كنید كه عزت روزگاران و محو ذلت در اینست » گفتند « چه میخواهى بگویى ؟ » گفت « میدانید كه اینها یعنى مردم طسم نیرومندتر از شما نیستند ولى پادشاهى این مرد طسمى بر شما و آنها ما را باطاعت او وادار كرده و اگر این نبود نسبت بما برترى نداشتند و اگر از اطاعت او دریغ كنیم یك نیمه پادشاهى از آن ما خواهد بود » گفتند « سخنت را پذیرفتیم ولى این قوم همگنان ما هستند و بشمار و سلاح از ما فزونند ، بیم داریم اگر بر ما غلبه یافتند ما را نبخشند » گفت « به خدا اى مردم جدیس اگر فرمان مرا نبرید و دعوتم را نپذیرید روى شمشیر تكیه میكنم و خودم را میكشم » گفتند « هر آنچه اراده كنى ما نیز اطاعت میكنیم » گفت « من براى عملوق و كسان او از قوم طسم غذائى آماده میكنم و آنها را دعوت میكنم و چون در لباسهاى خوب و زیور و موزه بیامدند با شمشیر به آنها حمله میكنیم من شاه را میكشم و هر یك از شما یكى از آنها را بكشید » گفتند « هر چه بنظرت میرسد بكن » رأى آنها بر این متفق شد ولى عفیر به برادرش اسود گفت « چنین

ص: 495

مكن كه خیانت مایه ذلت و ننگ است بلكه با این قوم در سرزمینشان دست و پنجه نرم كنید كه یا فیروز شوید یا مردانه بمیرید » گفت « نه باید با آنها حیله كنیم تا بهتر به آنها دست یابیم و كاملتر انتقام بگیریم » و عفیر اشعارى در این باب گفت كه در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم آنگاه اسود غذاى فراوان آماده كرد و قوم خود را بگفت تا شمشیرها را از غلاف در آورده در جائى كه غذا را آماده كرده بودند زیر ریگها كردند و به آنها گفت وقتى قوم با زیورشان دامن كشان بیایند شمشیرهاى خویش را بگیرید و پیش از آنكه به نشینند به آنها حمله كنید و از بزرگان قوم آغاز كنید كه وقتى آنها را بكشتید فرومایگان چندان مهم نیستند و از آنها رفتار ناخوشایندى نخواهید دید » گفتند « چنان كنیم كه میگوئى » آنگاه اسود ، عملوق طسمى را با بزرگان طسم كه در یمامه با وى بودند بخواند آنها نیز دعوت اسود را آسان پذیرفتند و چون به محل دعوت رسیدند مردم جدیس بر - جستند و شمشیرها را از زیر ریگ برآوردند و به عملوق و همراهانش حمله بردند و همگى را بكشتند و تا آخر هلاك كردند و بدیار آنها رفتند و آنجا را غارت كردند اسود بن غفار در این زمینه اشعارى به رثاى طسم و تذكار ظلمشان بگفت كه نقل آن مایه تطویل این كتاب مىشود و در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

گوید : یكى از طسم بنام رباح بن مرهء طسمى بگریخت و بنزد حسان بن تبع حمیرى پادشاه وقت رفت و از او كمك خواست وى یك شاخه خرماى تر - برداشت و گل تر بدور آن گرفت و آن را همراه برد سگى نیز همراه داشت وقتى بنزد حسان رسید دست سگ را بشكست و گل را از شاخ خرما بكند كه سبز بیرون آمد و پیش حسان رفت و از او پناه خواست و آنچه را از جدیس بر قوم وى رفته بود با او بگفت شاه گفت « خدا پدرت را آمرزد ! از كجائى ؟ » گفت « گزندت مباد از سرزمینى نزدیك آمده ام از پیش قومى كه ستمى دیده اند كه هیچكس مانند آن

ص: 496

ندیده است من رباح بن مره طسمى هستم قوم جدیس ما را دعوت كردند و ما با لباسهاى خوب و زیور بدعوتشان رفتیم . بنزدیك كاسه ها سلاح براى ما آماده كرده بودند و هنوز لب به غذا نزده بودیم كه ما را جثه هاى بیجان كردند بدون اینكه خونخواهى یا سابقه انتقامى در میانه باشد پس ، گزندت مباد ، به این قوم كه رعایت خویشاوندى ما نكرده و خون ما را ریخته اند حمله كن » حسان شاه به دو گفت « آیا این شاخ خرما و این سگ از آنجا با تو همراه شده است ؟ » گفت « آرى . » گفت « اگر راست بگویى از سرزمینى نزدیك آمده اى » و وعده یارى به او داد . آنگاه در قوم حمیر بانگ زد كه آماده حركت شوند و رفتارى را كه با قوم طسم شده بود به آنها خبر داد گفتند « گزندت مباد چه كسى این كار را كرده است ؟ » گفت « بندگان آنها » گفتند « ما در این میانه كارى نداریم آنها برادران ما هستند و بعضى از برادران خود را بر ضد بعض دیگر یارى نمیكنیم اى پادشاه آنها بندگان تواند ، به حال خودشان واگذار » حسان گفت « این درست نیست به من بگویید اگر این حادثه براى شما رخ داده بود آیا شایسته بود كه پادشاه شما خونهایتان را بهدر دهد ؟ ما در مقام حكومت كارى نداریم جز اینكه قصاص كسان را از یك دیگر بگیریم » آنگاه سواران قوم بپاخاستند و گفتند « گزندت مباد فرمان فرمان تست هر چه خواهى بما فرمان بده » و بفرمود تا حركت كنند و برفتند ، رباح بن مره نیز همراه آنها بود وقتى بسه منزلى یمامه رسیدند رباح بن مره به حسان شاه گفت « گزندت مباد من خواهرى دارم كه شوهر از جدیس دارد و هیچكس در زمین دوربین تر از او نیست كه او سوار را از سه شب راه مىبیند و بیم دارم كه قوم را از آمدن تو خبردار كند . بهر یك از یاران خود فرمان میدهى درختى از زمین بكند و آن را جلو خود گیرد و راه رود « حسان چنین فرمان داد ، آنها نیز عمل كردند و به راه افتادند نام خواهر رباح یمامه دختر مرده بود . وى از بالاى خانه خود نگاه كرد و گفت « اى قوم جدیس درختان سوى شما میاید » گفتند « چطور ؟ » گفت

ص: 497

« درختانى مىبینم كه پیش میاید و پشت آن چیزى هست مردى را از پشت درختى مىبینم كه استخوان كتى را گاز مىزند و پاپوشى را میدوزد » قوم سخن او را باور نداشتند ولى كار همچنان بود كه او گفته بود و از آمادگى براى جنگ غافل شدند یمامه در همین زمینه به تحذیر جدیس شعرى بدین مضمون گوید :

« درختانى مىبینم كه پشت آن انسان است . چگونه درخت و انسان با هم میشوند ؟

همگیتان در مقابل صف اول آنها آماده شوید و بدانید كه این مایه فیروزى شماست » شاه حسان با حمیر بیامد و چون بیك منزلى جو رسید سپاه خود را مرتب كرد و صبحگاهان بر آنها تاخت و مردم جدیس را قتل عام كرد و به هلاكت رسانید و زنان و كودكانشان را اسیر كرد . اسود بن غفار پادشاه جدیس بگریخت تا بسرزمین طى رسید و بدون اینكه وى را بشناسند از پادشاه و غیر پادشاه پناهش دادند گویند اكنون بازماندگان وى در قبیله طى معروفند .

وقتى حسان از كار جدیس فراغت یافت یمامه دختر مره را كه زنى كبود چشم بود احضار كرد و بگفت تا دیدگان وى را برون آوردند و رگهاى سیاه در آن بود و چون در این باره از او سؤال كردند گفت « من از سنگ سیاهى كه آن را اثمد گویند به چشم میكشیدم و در چشمم نفوذ كرده است » وى اول كس بود كه از این سنگ به چشم میكشید بعد از آن اثمد كه همان سنگ سرمه است معمول شد شاه بگفت تا یمامه را بر دروازه جو بر دار كردند و بگفت تا جو را یمامه بنامند و تاكنون همین نام دارد .

مسعودى گوید : آنگاه پس از طسم بن لاوذ ، و بار بن امیم بن لاوذ بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان و همراهان از قوم خود راهى شد و بسرزمین و بار در محل معروف به رمل عالج فرود آمدند و چون در زمین ستمگرى كردند عذاب خدا به آنها رسید و هلاك شدند و ما در كتابهائى كه پیش از این كتاب بوده است فصلى

ص: 498

درباره پندار اخباریان عرب كه خلاف عقل و عادت است آورده ایم كه پنداشته اند وقتى خدا عز و جل این قوم بزرگ موسوم به و بار را طسم و جدیس و عملاق و عاد و ثمود و داسم هلاك كرد ( دیار داسم بسرزمین سماوه بوده و با باد سیاه داغ هلاك شدند و قوم داسم در جولان و جازر از ناحیه نوى از ولایت حوران و بثینه ما بین دمشق و طبریه شام بودند ) جن در دیار و بار اقامت گرفت و آنجا را از رفت و آمد آدمیان قرق كرد و از همه دیار خدا عز و جل آبادتر و پر درخت تر و خوش میوه تر بود كه انگور و نخل و موز داشت اگر كسى باشتباه یا عمد به آنجا نزدیك میشد جنیان خاك به صورتش میپاشیدند و ریگهاى نرم بر او میریختند و اطراف وى طوفان پدید میآوردند و اگر میخواست برگردد او را دیوانه و آواره بیابان میكردند و احیاناً میكشتند بیشتر اهل عقول وجود این محل را باطل شمارند و چون به این گروه گویند سمت آن را بما بگویید و حد آن را اطلاع دهید پندارند كه هر كه اراده آن كند در دلش انصراف افتد گوئى آنها چون بنى اسرائیلند كه در بیابان همراه موسى بودند و خدایشان از خروج مانع بود و راهى براى آنها ننهاد تا منظور خدا انجام شد و حكم وى بسر رسید شاعر این گروه در این زمینه شعرى دارد كه گفتارشان را درباره سرزمین مجهولى كه اشاره كردیم ضمن آن آورده است . گوید :

« گروهى كه از فرومایگى به محل خود راه نمیبرند خواسته اند به جاى و بار رهبرى شوند » و نظیر این سخن بسیار دارند .

عربان از سلف و خلف در جاهلیت و اسلام از سرزمین و بار چنان سخن كرده اند كه از وادى القرى و صمان و دهنا و ریگزار یبرین و دیگر سرزمین ها كه آنجا فرود آمده و بطلب آب و علف خیمه زده اند سخن میكنند ولى پنداشته اند كه اكنون در این سرزمین جز جن و شتران وحشى كه شتران نر جن در نسل آن دخالت داشته كسى نیست بنابر این شتران وحشى از نسل شتران جن است و شتران

ص: 499

عبدى و عسجدى و عمانى از نسل شتران وحشى است ابو هریم در این باب گوید :

« گوئى من بر شتر وحشى یا شتر مرغى سوارم كه نسب از پرنده دارد و شتر مرغ نر است . » و اشعار در این زمینه بسیار است .

اگر بخواهیم اخبار عرب را درباره آنچه از اسلاف خویش نقل میكنند در باره چیزهاى ممكن و چیزهائى كه از حد وجود و امكان برونست شرح دهیم از حد اختصار برون خواهیم شد و این مطالب را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

پس از و بار بن امیم ، عبد ضخم بن ارم بن نوح با فرزندان و همراهان خود به راه افتاد كه در طائف فرود آمدند و آنجا از حوادث دهر هلاك شدند و انقراض یافتند و شعرا از ایشان یاد كرده اند .

گویند اینان اول كس بودند كه خط عربى نوشتند و حروف معجم یعنى ب ، ت ، ث ، را كه بیست و نه حرف است پدید آوردند جز این نیز گفته اند به ترتیب اختلافى كه درباره آغاز خط هست پس از عبد ضخم بن ارم ، جرهم بن قحطان با فرزندان و همراهان خود به راه افتادند و در ولایتها بگشتند تا به مكه رسیدند و فرود آمدند امیم بن لاوذ بن ارم بن نیز از پس جرهم بن قحطان به راه افتاد و بسرزمین فارس فرود آمد ، بنابر این پارسیان چنان كه سابقاً در این كتاب درباره خلاف در نژاد ایرانیان گفته ایم فرزندان كیومرث بن امیم بن لاوذ بن سام بن نوحند یكى از متقدمان اهل حكمت از شاعران ایرانى دوران اسلام در این باب گوید : « پدر ما پیش از فارس امیم الخیر بود و پارسیان بزرگان ملوك بودند كه بانها میبالم . » گروهى از اهل سیرت و خبر گفته اند كه همه قبایل مذكور چادرنشین و صحرا گرد بوده و در سرزمینهاى خودشان بسر میبرده اند . امیم نخستین كس بود كه بنا ساخت و دیوار برآورد و درخت برید و طاق زد و پشت بام ساخت گویند كه

ص: 500

فرزندان حام بن نوح بناحیه جنوب مقیم شدند و فرزندان كوش بن كنعان بخصوص مردم نوبه اند چنان كه سابقاً در همین كتاب در باب سیاهان گفته ایم یك تیره از فرزندان كنعان بن حام به طرف افریقیه و طنجه مغرب رفتند و در آنجا فرود آمدند به پندار این گوینده قوم بربر از فرزندان كنعان بن حام بوده اند كسان درباره نسب بربران اختلاف كرده اند بعضى گفته اند آنها از قوم غسان و غیر غسان از طوایف یمنى بوده اند و هنگامى كه در نتیجه سیل عرم مردم از دیار مارب پراكنده شدند آنها نیز در اطراف این دیار پراكنده شدند بعضى دیگر گفته اند آنها از قوم قیس عیلان بوده اند و بعضى دیگر جز این گفته اند كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

فرزندان كنعان بن حام یعنى اكثریت فرزندان كنعان بدیار شام فرود آمدند و بنام كنعانیان معروف شدند و دیارشان نام از ایشان گرفت و آنجا را دیار كنعان گفتند .

و ما اخبار مصر بن حام و بیصر و نبطیان را در قسمتهاى گذشته این كتاب آورده ایم .

نوفیر بن فوط بن حام با فرزندان و همراهان خود بسرزمین هند و سند رفت در سند مردمى بلند قامت هستند كه در دیار منصوره بسر مىبرند . بنابر این گفتار ، مردم هند و سند از فرزندان نوفیر بن فرط بن حام بن نوح هستند پس اكثر فرزندان حام در جنوب زمین بسر مىبرند و فرزندان یافث در شمال و ما بین مشرق و مغرب اقامت دارند به ترتیبى كه درباره پراكندگى اقوام در مشرق و دیگر نواحى مجاور جبل قبخ و باب و ابواب گفته ایم .

قوم عاد در زمین سركشى كرد و خلجان بن وهم پادشاه ایشان شد . این قوم سه بت را بنام صمود و صدا و اهبا میپرستیدند و چنان كه از پیش گفتیم خدا هود را بجانب ایشان فرستاد كه تكذیبش كردند وى هود بن عبد الله بن ریاح بن خالد بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سام بن نوح بود از پیش گفته ایم كه قوم عاد ده قبیله

ص: 501

بودند و نام آنها نیز گذشت پس هود آنها را نفرین كرد و سه سال باران بر ایشان نبارید و زمین بىحاصل شد و شیر به پستانى نماند .

این اقوام كه یاد كردیم منكر آفریدگار عز و جل نبودند و میدانستند كه نوح علیه السلام پیمبر بوده است و عذابى كه بقوم خود وعده داده بود بوقوع پیوست ولى شبهه هائى براى آنها رخ داده بود كه از تحقیق و استدلال چشم پوشیده بودند و جانهایشان به تنبلى و تمایلات طبیعى كه لذتجوئى و تقلید است خو كرده بود ترس خالق را بدل داشتند اما بوسیله پرستش بتان به دو تقرب مىجستند كه پنداشتند بت پرستى مایه تقرب خداست معذلك محل كعبه را محترم میداشتند و جاى كعبه چنان كه گفته ایم تپهء سرخى بود عادیان گروهى را به مكه فرستادند تا براى ایشان طلب باران كند در آن وقت عمالیق در مكه مقیم بودند فرستادگان عاد به مكه شدند و بشرابخوارى و خوشى پرداختند تا دو كنیز معاویة بن بكر كه هر دو جراده نام داشتند شعرى براى آنها خواندند كه مضمون آن تحریك ایشان بكارى بود كه براى انجام دادن آن آمده بودند مفاد شعر این بود :

« اى سرگروه ! واى بر تو برخیز و دعا بخوان شاید خدا ابرى را بر ما ببارد و سرزمین عاد را سیراب كند كه مردم عاد از شدت تشنگى سخن واضح نمیگویند و بزندگانى پیر فرتوت و جوان امید نیست حیوانات وحشى بسرزمین عاد میاید و بیم ندارد كه تیر اندازان قوم به او تیر بیندازند و شما در اینجا روز و شب ، سر خورشید حقاً بد فرستادگانى هستید كه در خور درود و خوشامد نیستید . » آنان از غفلت بیدار شدند و براى قوم خویش باران خواستند و قصه آمدن ابرها و انتخاب یكى از آن رخ داد كه معروف است . مرثد بن سعد درباره آنها شعرى گوید به این مضمون :

« مردم عاد نافرمانى پیمبر خویش كردند و تشنه ماندند كه آسمان نم بر آنها نبارید خداوند عقل مردم عاد را لعنت كند كه دلهایشان از ادراك خالى بود . . »

ص: 502

خدا عز و جل باد بىفایده را از دره اى كه نزدیك بود سوى عادیان فرستاد و چون آن را بدیدند « گفتند این ابریست كه بر ما خواهد بارید » و بدان خوشحال شدند و چون هود سخن ایشان را بشنید گفت : « این همانست كه بشتاب میخواستید ، بادى است كه عذابى سخت دارد » تا آخر آیه « و روز چهار شنبه بادى بر آنها وزید و چهارشنبه دوم یكى از آنها زنده نبود . به همین جهت مردم روز چهارشنبه را مكروه داشتند و ما در این كتاب ، ضمن گفتگو از ماهها كیفیت عذاب را و اینكه در كدام یك از روزهاى ماه بوده است بیاریم و چون هود پیمبر صلى الله علیه و سلم سرگذشت قوم را بدید با همراهان مؤمن خویش از آنها جدائى گرفت . هیل بن خلیل در این باب گوید « اگر عادیان سخن هود را كه وعده و وعید آورده بود و از ترتیب قرب و بعد خدا سخن داشت شنیده بودند و طریقه معقول او را پیروى كرده بودند دچار بدبختى نمىشدند كه پیكرهایشان در عرصه ، روى بینى و چهره ، بیجان افتاده باشد فرستادگان آنها از رفتن چه سود دیدند ؟ افسانه ابدى روزگاران شدند . » آخرین پادشاه عادیان خلجان بود در همین باب از پادشاه عاد و ثمود سخن داشته ایم . گویند اول كس از ملوك كه پادشاهى عاد داشت عاد بن عوص بود گویند و چون این اقوام و قبایل عرب منقرض شدند و دیارشان خالى شد مردم دیگر آنجا سكونت گرفتند و گروهى از بنى حنیفه یمامه آمدند و در ناحیه جحفه ما بین مكه و مدینه مقیم شدند .

پیش از آن عبیل بن عوص بن ارم بن سام بن نوح با فرزندان خود در جحفه ما بین مكه و مدینه اقامت گرفته بود كه سیل آنها را هلاك كرد و آنجا را جحفه گفتند كه بساكنان خود اجحاف كرده بود .

یثرب بن قاتیه بن مهلیل بن ارم بن عبیل با فرزندان و همراهان خود در مدینه اقامت گرفته بود و آنجا بسبب او یثرب نام گرفت آنها نیز از حوادث و آفات دهر به

ص: 503

هلاكت رسیدند و شاعرشان گفت :

« اى دیده بر عبیل اشك بریز آیا چیزى كه از دست رفته با گریستن باز میگردد ؟

آنها یثرب را كه نشانه و بانگ زن و شترى در آن نبود آباد كردند نخلهاى آن را در مجراى آب بكاشتند و اطراف نهالهاى كوچك درختان بزرگ نشانیدند . » خداوند جلت قدرته از ایشان خبر داده و فرمود ثمودیان و عادیان حادثه ویران كننده را دروغ شمردند اما ثمودیان به . . ( صیحه ) خارق العاده هلاك شدند اما عادیان بباد سخت طوفانى هلاك یافتند » اهل شرایع درباره قوم شعیب بن نویل بن رعویل بن مر بن عنقا ابن مدین ابن ابراهیم خلیل صلى الله علیه و سلم كه زبان عربى داشت اختلاف كرده اند بعضى گفته اند كه آنها از عربان منقرض شده و اقوام فنا شده نسلهاى گذشته بوده اند بعضى گفته اند آنها از فرزندان محض بن جندل بن یعصب بن مدین بن ابراهیم بوده اند و شعیب برادر نسبى ایشان بوده است و آنها چند پادشاه بودند كه ممالكشان پیوسته بود و بعضى نام ابجد و هوز و حطى و كلمن و سعفص و قرشت داشتند و چنان كه گفتیم بنى محض بن جندل بودند و حروف جمل را كه بیست و نه حرف است و مدار حساب جمل بر آنست بنام این شاهان ترتیب داده اند درباره این حروف بجز آنچه گفتیم - صورت هاى دیگر نیز به ترتیبى كه سابقاً در این كتاب آورده ایم گفته اند و جاى نقل گفتارها و خلافها كه مردم در تفسیر و معنى آن داشته اند در این كتاب نیست ابجد پادشاه مكه و ناحیه حجاز بود هوز و حطى دو پادشاه دیار وج بودند كه سرزمین طایف و نواحى مجاور آن از دیار نجد است كلمن و سعفص و قرشت در مدین پادشاهى داشتند و بقولى پادشاهان مصر بودند و كلمن پادشاه مدین بود . بعضى نیز گفته اند كلمن بر همه این نواحى كه گفتیم پادشاهى داشت . عذاب روز سایبان در قلمرو كلمن رخ داد كه شعیب دعوتشان كرد و تكذیبش كردند و عذاب روز سایبان را به آنها وعده داد و از آسمان درى از آتش بر آنها گشوده شد و شعیب با كسانى كه به دو ایمان

ص: 504

آورده بودند سوى محل معروف به ایكه رفتند كه چشمه سارى در حدود مدین بود . و چون قوم بلا را احساس كردند و گرما سخت شد و به یقین دانستند كه هلاك خواهند شد بجستجوى شعیب و پیروان وى بر آمدند كه ابرى سپید با نسیم و هواى خوش بر آنها سایه افكنده بود و از رنج عذاب آسوده بودند . آنها شعیب و پیروان وى را از آنجا بیرون كردند و پنداشتند كه این محل از عذاب نجاتشان خواهد داد ولى خدا آن را نیز آتش كرد كه آنها را به هلاكت رساند منتصر بن منذر مدینى در این باب گوید :

« پادشاهان بنى حطى و سعفص صاحبان كرم بودند و بنى هوز صاحب خانه و پناهگاه بودند آنها صاحب سرزمین حجاز بودند جلالشان چون نور خورشید و صورت ماه بود آنها ساكن خانه حرام بودند و آبگاهها مرتب كرده و در بزرگى و مفاخر اوج گرفته بودند » جنگها و سرگذشتهاى این پادشاهان و كیفیت تسلطشان بر این ممالك و نابود كردن مردم آنجا و كسانى كه بر آنجا حكومت داشته اند اخبار جالب دارد و همه را در كتابهاى سابق خودمان كه در همین معانى است و این كتاب وسیله تذكار و تشویق مطالعه آنست یاد كرده ایم .

بنو حضورا نیز قومى بزرگ و دلیر و نیرومند بودند و بر بسیارى سرزمینها و مملكتها تسلط یافتند . كسان را درباره آنها اختلاف است بعضى ایشان را بعربان منقرض شده كه نام برده ایم پیوسته اند بعضى دیگر آنها را از فرزندان یافث بن نوح دانسته اند و درباره نسبشان بجز آنچه گفتیم صورتهاى دیگر نیز گفته اند خدا عز و جل شعب بن مهدم بن حضور ابن عدى را بعنوان پیمبر سوى آنها فرستاد كه از اعمال ناپسند منعشان كند و این شعیب بجز شعیب بن نویل بن رعویل بن مر بن عنقا بن مدین بن ابراهیم خلیل بود كه در مدین اقامت داشت و دختر خویش را بزنى موسى بن عمران داد كه از پیش یاد او كرده ایم و میان این دو شعیب صدها سال

ص: 505

فاصله بود و ما بین موسى بن عمران و مسیح هزار پیمبر بود . چون شعیب به قوم حضورا مبعوث شد و كفرشان سختتر شد شعیب بن مهدم در كار دعوتشان بكوشید و بیمشان داد و تهدید كرد و از پس ظهور معجزه ها و دلایلى كه خدا بنشانه صدق و تأیید حجت وى نمودار كرده بود او را بكشتند اما خدا خون او را بهدر نداد و وعید خویش را نا انجام نگذاشت و بیكى از پیمبران آن عصر برخیا بن اخبیا بن رزنائیل بن شالتان كه از سبط یهود بن اسرائیل بن اسحاق بن ابراهیم خلیل علیه السلام بود فرمان داد تا سوى بختنصر كه بشام بود و بقولى سوى پادشاه دیگرى غیر بختنصر برود و به او بگوید به این عربان كه خانه هاشان در و دربند ندارد حمله كند و چون برخیا نزد آن پادشاه رفت گفت « راست میگوئى هفت شب است كه در خواب همین را به من میگویند و از آمدن تو به من خبر میدهند و گفتار ترا به من بشارت میدهند و آنچه را تو میگوئى تكرار میكنند كه قصاص پادشاه مقتول بى كس مظلوم را بگیرم » پس با سپاه خویش سوى آن قوم رفت و دیارشان را با سپاه خود احاطه كرد آنها نیز براى دفاع آماده شدند و بانگى از آسمان برخاست بطوریكه همه شنیدند كه میگفت :

« قومى كه علنا با خدا دشمنى كردند مغلوب خواهند شد اگر خدعه كنند او نیرومندتر و بخدعه واقفتر است بدینسان خدا هر كسى را كه دلش بیمار باشد و به نفاق گراید و كافر شود گمراه میكنند » و چون این را بشنیدند بدانستند كه كار خداست ، سپاهشان پراكنده شد و جمعشان متفرق گشت و دسته هایشان فرار كرد و شمشیر در آنها به كار افتاد و همگى نابود شدند گویند : درباره قصه هلاكتشان خدا عز و جل فرموده است « و چون نیروى ما را احساس كردند از مقابل آن میدویدند » درباره دیار این قوم و محلى كه آنجا بوده اند اختلاف است بعضىها گفته اند آنها در سرزمین سماوه بوده اند كه آبادیهاى پیوسته بوده و باغها و آب روان داشته است . سماوه ما بین عراق و شام

ص: 506

تا حدود حجاز است و اكنون همه خراب و دشت صحرا است بعضى دیگر گفته اند دیار ایشان ناحیه جند قنسرین تا تل ماسح تا خناصره سوریه بوده است اكنون این شهرها از توابع حلب و ولایت قنسرین شام است .

مسعودى گوید : مختصرى از اخبار عربان منقرض و موجود را بگفتیم عربان موجود پیش از ظهور اسلام درباره نفوس و غول و هاتف و جن عقاید و افكارى داشته اند و ما شمه اى از عقاید اقوام باقى و فانى را تا حدودى كه در خور اختصار این كتاب است بطور جداگانه به ترتیبى كه از اخبارشان شنیده و از آثارشان دریافته ایم و كسان درباره ایشان گفته اند یاد خواهیم كرد . انشاء الله تعالى

ص: 507

ذكر آنچه عربان درباره نفوس و هام و صفر گفته اند

عربان در ایام جاهلیت درباره نفوس عقاید و نظریاتى داشتند و درباره چگونگى آن مختلف بودند بعضى از آنها مىپنداشتند كه نفس همان خون است و روح هوائى است كه در داخل تن انسان است كه نفس وى نیز از آنست بدین جهت زنى را كه وضع حمل كرده بود از این جهت كه خون از او رفته بود نفساء میگفتند و به همین مناسبت است كه فقیهان ولایتهاى مختلف در این باب گفتگو دارند كه حیوانى كه نفس جهنده داشته باشد اگر در آب خفه شود آن را نجس مىكند یا نه و نفس را بجاى خون به كار مىبرند تابط شرا در جواب دائى خود شنفرى بزرگ كه از او درباره یك نفر مقتول وى پرسیده بود كه قصه او چگونه بود جواب داد « ضربتى برآوردم و نفسش جارى شد » میگفتند از مرده خون جارى نمیشود كه خون در آن نیست كه خون در حال زندگى بوده و با حرارت و رطوبت نما كرده و چون انسان بمرده یبوست و برودت بمانده و حرارت برفته ابن براق ضمن شعرى گوید :

« چقدر اشخاص بزرگوار را دیدم كه نفوس آنها بر سینه شان روان بود . » گروهى دیگر مىپنداشتند كه نفس پرنده اى است كه در تن انسان بسط یافته و چون بمیرد یا كشته شود پیوسته در اطراف اوست و به صورت پرنده اى بر قبر او با وحشت بانگ مىزند یكى از شعرا ضمن سخن از اصحاب فیل گوید :

« پرنده و مرگ را بر آنها مسلط كرد و هام آنها صداى مقبره ها است » هام همان پرنده مفروض است كه بمعنى جمع به كار میرود و مفرد آن هامه

ص: 508

است و چون اسلام بیامد هنوز این فكر را داشتند و پیغمبر فرمود « نه هام ماند و نه صفر . » به پندار آنها این پرنده كوچك است آنگاه بزرگ شده به اندازه یك قسم جغد مىشود كه پیوسته با وحشت بانگ مىزند و در خرابه ها و مقبره ها و محل مردگان یافت مىشود به پندار آنها هامه به نزد فرزندان میت و در محل وى و خانه آنها بسر میبرد تا بداند بعد از او چه مىشود و به میت خبر دهد تا آنجا كه صلت بن امیه بفرزندان خود گفته بود :

« هامه من مرا از آنچه در دل میگذرانید خبر میدهد بنابر این از زشتى و بدى بپرهیزید . » بدوران اسلام نیز توبه درباره لیلاى اخیلیه در همین زمینه گوید « اگر لیلاى اخیلیه به من سلام كند و میان من و او تخته سنگها باشد از روى خوشى به او سلام میكنم یا صدائى بانگزن از جانب قبر و به طرف او بالا میرود . » و این سخن معلوم میدارد كه صداى در قبر آنها پایین میرود و بالا میاید و ما این شعر را در این كتاب ضمن اخبار حجاج بن یوسف با لیلاى اخیلیه یاد خواهیم كرد گویند این اشعار از غیر توبه است و نظیر آن در شعر و نثر كلام و سجع و خطبه هاى عرب و محاوراتشان بسیار است .

مردم عرب و دیگران یعنى پیروان ادیان از متقدم و متأخر درباره انتقال ارواح سخن بسیار داشته اند كه شرح آن را در كتاب سر الحیاة و كتاب الدعاوى آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 509

ذكر گفتار عربان درباره غول و ظهور غول و آنچه مربوط به این باب است

عربان را درباره غول و ظهور غول اخبار جالب هست عربان پنداشتند غول در خلوت ظهور مىكند و بصورتهاى مختلف بر خواص قوم نمودار مىشود كه با آن سخن گویند و احیاناً با آن نزدیكى كنند و در اشعار خویش از این مقوله سخن بسیار دارند از جمله تابط شرا گوید :

« سیاه چرده اى كه من جامه او را دریدم چنان كه جامه زن زیبا را میدرند در روشنى آتشى كه از آن روشنى میگرفت پیوسته سوى او میرفتم و از او دور میشدم و صبحگاهان غول زن من شده بود اى زن من چقدر هولناك بودى » و پنداشتند كه پاهاى غول به شكل پاى بز ماده است . وقتى غول در بیابانها متعرض ایشان میشد شعرى مىخواندند كه مضمون آن اینست :

« اى پاى بز ! هر چه خواهى بانگ بزن كه ما زمین هموار و راه را رها نخواهیم كرد .

زیرا در شبها و بهنگام خلوت غول بر آنها نمودار میشد و پنداشتند كه انسان است و دنبال آن میرفتند و از راه منحرفشان میكرد و بیابان مرگ میشدند این قصه بنزد آنها شهرت یافته بود و همه میدانستند و از راه خویش نمیگشتند و چون به ترتیبى كه گفتیم به غول بانگ میزدند از آنها فرار میكرد و به عمق دره ها و سر كوهها میرفت . گروهى از صحابه این را نقل كرده اند از جمله عمر بن خطاب

ص: 510

رضى الله عنه گفته است كه در یكى از سفرهاى شام این را دیده و غول بر او ظاهر شده كه با شمشیر خویش آن را زده است و این پیش از ظهور اسلام بوده و ضمن اخبارشان آمده و معروف است .

از بعضى فلاسفه نقل كرده اند كه غول حیوانیست كمیاب كه از جنس حیوانات است اما خلقت ناقص دارد و طبیعت بر آن تسلط نداشته و چون منفرد بوجود آمده وحشى شده و رو به بیابانها نهاده و شكل آن مانند انسان و بهایم است بعضى از هندوان گفته اند كه غول در نتیجه طلوع ستارگانى كه همیشه در افق نمودار نیست بوجود میاید چون ستاره كلب الجبار كه همان شعرى است و دردى در سگها بوجود میاورد چنان كه سهیل در بره و ذئب در خرس این اثر را دارد و حامل راس - الغول هنگام طلوع ، پیكرها و اشخاصى پدید میاورد كه در صحراها و مكانهاى آباد و ویرانه نمودار مىشود و مردم آن را غول نامند و این از چهل و هشت ستاره است كه بطلیموس و دیگر متقدمان و متاخران از آن یاد كرده اند .

ابو معشر در كتاب خویش موسوم به المدخل الكبیر الى علم النجوم از آن سخن آورده و چگونگى تأثیر هر ستاره را بهنگام طلوع در انواع مختلف حیوان یاد كرده است ما نیز در كتابهاى سابق خود كه در این معانى بوده است این مطلب را یاد كرده و گفته ایم كه هر ستاره اى كه به صورتى جدا از ستارگان دیگر نمودار شود در این جهان اعمالى پدید میاورد كه با دیگر ستارگان فرق دارد .

گروهى از كسان پنداشته اند غول نام هر چیزیست كه متعرض مسافران شود و بصورتهاى مختلف در آید خواه نر باشد و خواه ماده ولى بیشتر گفته اند كه ماده است ابو المطراب عبید بن ایوب عنبرى گوید :

« و دو غول بیابان كه نر و ماده اند گویا پیمودن دشت ها به عهده آنهاست . » و دیگرى گوید :

« هرگز بیك حالت دوام نیارد چنان كه غول در جامه خود رنگ برنگ مىشود »

ص: 511

میان سعلاة و غول را تفاوت نهاده اند عبید بن ایوب گوید :

« آنكه مرا ریشخند مىكند اگر چشم او آنچه را من دیده ام دیده بود از ترس دیوانه مىشد من با یك سعلاة و یك غول در بیابانى گیر كردم كه وقتى شب درآمد صدا میكرد » و یكى از شعرا در وصف آن گوید « سم بز با ساق پاى چاق و مژه اى كه بخلاف مژه انسان دراز است » كسان را درباره غول و شیطان و مارد و جن و قطرب و غدار سخن بسیار است غدار یك نوع شیطان است و بدین نام معروف است و در اطراف یمن و تهامه ها و علیاى صعید مصر نمودار مىشود و گاه باشد كه انسان را بگیرد و با او نزدیكى كند كه پائین تنش كرم گذارد و بمیرد و گاه باشد كه از انسان پنهان شود و او را بترساند و چون انسان دچار آن شود مردم این نواحى كه نام بردیم پرسند : آیا گاده است یا ترسیده است اگر بگویند گاده است از او نومید شود و اگر ترسیده باشد او را دل دهند و تشجیع كنند زیرا وقتى انسان او را ببیند غش كند و بیفتد بعضى از كسان نیز آن را ببینند و بسبب شجاعت و پردلى اهمیت ندهند آنچه گفتیم در نواحى مذكور معروف است ممكن است همه آنچه گفتیم و از مردم نواحى مذكور نقل كردیم از جمله خیالات باطل و اوهام باشد یا از جمله آفات و امراضى باشد كه دچار حیوان ناطق و غیر ناطق مىشود و خدا كیفیت آن را بهتر داند .

در این كتاب چیزهائى را كه اهل شرایع و اهل تاریخ و مصنفان كتب قدیم چون وهب بن منبه و ابن اسحاق و دیگران آورده اند نقل نكرده ایم كه گفته اند خداى تعالى جان را از آتش سموم آفرید و زن وى را از او آفرید چنان كه حوا را از آدم آفرید آنگاه جان زن خود را بپوشاند و زنش از او بار گرفت و سى و یك تخم گذاشت و یكى از این تخمها بشكافت و قطربى پدید آمد كه مادر همه قطرب هاست و قطرب به شكل گربه است و ابلیس ها از تخم هاى دیگر آمدند كه حارث بن ابو مره از آن جمله است و مسكن آنها دریاست و ماردها از تخم دیگر آمدند كه مسكن آنها جزیره هاست و

ص: 512

و سعلاةها از تخم دیگر آمدند كه مسكن آنها حمامها و مزبله هاست و هامه ها از تخم دیگر آمدند كه در هوا سكونت گرفتند و به صورت مارهاى پردار در هوا پرواز میكنند دواسق از تخم دیگرند و حمص ها نیز از تخم دیگر پدید آمدند . این مطالب را در این كتاب نیاوردیم زیرا همه را با فروع نسب این موجودات و نامهاى معروفشان و مسكنهائى كه به خشكى و دریا دارند در كتابهاى سابق خود آورده ایم البته این چیزها كه گفتیم و اهل شریعت ذكر كرده اند ممكن است و ممتنع یا واجب نیست ولى اهل نظر و بحث و كسانى كه قضایاى عقل را به كار مىبرند آنچه را گفتیم و وصف كردیم نمىپذیرند و از قبول آن ابا دارند . ولى مصنف هیزم چنین شب است و ما آنچه را كه كسان از اهل شرایع و غیر شرایع گفته اند یاد كردیم كه هر مصنفى باید همه چیزهائى را كه فرقه هاى مختلف در معانى مذكور گفته اند بیارد و ما همه چیزهائى را كه درباره موجودات نامرئى از جن و شیطان شنیده ایم و آنچه درباره رفتار جنیان گفته اند در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و بالله التوفیق .

ص: 513

ذكر گفتار عرب درباره هاتف و جن

مسعودى گوید : هاتف در دیار عرب فراوان بود و بیشتر پیش از تولد پیمبر صلى الله علیه و سلم و آغاز مبعث وى بود و معمولا هاتف بصداى مسموع سخن میگفت و جسم آن نامرئى بود .

مسعودى گوید : كسان درباره هاتف و جن اختلاف دارند گروهى از آنها گفته اند آنچه عربان در این باب آورده و خبر داده اند در نتیجه تنهائى در بیابانها و دره ها و راه پیمائى در صحراها و بیابانهاى هول انگیز بنظرشان آمده است زیرا وقتى انسان در این قبیل جاها تنها بود اندیشه مىكند و چون اندیشه كرد بترسد و بیمناك شود و چون بیمناك شد اوهام پوچ و خیالات موذى سودائى در او نفوذ كند و صداهائى به گوش او رساند و اشخاصى را به نظر او نمودار كند و چیزهاى محال در خاطرش اندازد چنان كه براى مردم وسواسى رخ دهد كه محور و اساس آن نادرستى تفكر و آشفتگى و خروج اندیشه از روش درست و راه صحیح است زیرا كسى كه تنها به بیابانها و صحراها رود از تسلط اوهام نادرست كه در خاطرش نفوذ كرده بیمناك باشد و انتظار خطر برد و اندیشه مرگ كند و چیزها كه از صداى هاتف و ظهور جن نقل مىكند در مخیله او نقش بندد .

پیش از ظهور اسلام عربان میگفتند كه بعضى جن ها به صورت یك نیمه انسان است و در سفر و تنهائى نمودار مىشود و آن را شق میگفتند . از علقمه بن صفوان بن امیة بن محرب كتانى جد مادرى مروان حكم نقل كرده اند كه وى شبى بطلب

ص: 514

مالى كه در مكه داشت برون رفته بود و به محلى رسید كه تاكنون حائط حرمان نام دارد ناگهان یك شق كه اوصاف آن را نیز نقل كرده است بر او نمودار شد و گفت :

« اى علقم مرا كشته و گوشتم را خورده اند آنها را به شمشیر میزنم مانند جوانى پسندیده خوى و گشاده بازو و بزرگوار . » علقمه گفت :

« اى شق مرا با تو چكار . شمشیرت را در غلاف كن كسى را كه با تو جنگ ندارد میكشى ؟ » شق گفت :

« علقم من براى تو نغمه سرودم تا دیه تو را مباح كرده باشم در قبال قضائى كه مقرر شده صبور باش » و هر یك دیگرى را ضربت زد و هر دو بیجان بیفتادند و این بنزد عرب مشهور است كه علقمة بن صفوان را جن كشته است . دو بیت شعر نیز از جن نقل كرده اند كه وقتى حرب بن امیه را كشته بود درباره او سروده دو بیت اینست :

« و قبر حرب به مكان قفر و لیس قرب قبر حرب قبر . یعنى : قبر حرب در مكانى بیابانى است و نزدیك قبر حرب قبر نیست » درباره اینكه این دو بیت از جن است چنین استدلال كرده اند كه هیچكس نمیتواند این دو بیت را سه بار پشت سر هم بخواند بدون اینكه زبانش بگیرد در صورتى كه انسان میتواند بیست شعر و بیشتر و كمتر را كه سخت تر و سنگین تر از این شعر باشد بخواند و در اثناى خواندن زبانش نگیرد . یكى از كسانى كه جن او را كشت مرداس ابو عباس سلمى بود یكى دیگر از آنها غریض آوازه خوان بود كه وقتى شهره شد و آواز از او فرا گرفتند جن او را از خواندن اشعار معینى منع كرده بود و او بخواند و جن او را كشت .

یحیى بن عقاب از على بن حرب از ابو عبیده معمر بن مثنى از منصور بن یزید طایى صامتى نقل كرده است كه گفته بود من قبر حاتم طى را در بقه بدیدم

ص: 515

كه بالاى كوهى بلند بود كه دره اى بنام خابل داشت و دیگ بزرگى از بقایاى دیگهاى سنگى از آن دیگها كه مردم را در آن غذا میداده بود وارونه یك سوى قبر افتاده بود و از جانب راست قبر وى چهار كنیز سنگى بود . بر جانب چپ آن نیز چهار كنیز سنگى بود كه همگى موهاى فرو ریخته داشتند و قبر او را چون نوحه گران در بغل گرفته بودند و بسپیدى تن و زیبائى صورت نظیر نداشتند این مجسمه ها را جن بر قبر او نهاده بود كه از پیش نبود . كنیزان هنگام روز چنان بودند كه گفتیم و چون چشمها بخواب میرفت بانگ جنیان بنوحه حاتم بلند بود و ما در منزل خویش آن را مىشنیدیم و چون سپیده میدمید خاموش و آرام میشدند ممكن بود رهگذرى كه آنجا میگذشت مجسمه ها را ببیند و دلباخته آن شود و از شیفتگى سوى آن رود و چون نزدیك میشد میدید كه سنگ است . » یحیى بن عتاب جوهرى روایت كرده و گفته بود كه عبد الرحمن بن یحیى منذرى از ابو منذر هشام كلبى نقل كرده و گفته بود : ابو مسكین جعفر بن محرز بن ولید از پدرش كه مولاى ابو هریره بود براى ما نقل كرد كه گفته بود از محمد بن ابى هریره شنیدم كه میگفت « مردى كه ابو البخترى كنیه داشت با تنى چند از قوم خویش بقبر حاتم طى گذر كرد و نزدیك آن فرود آمد شبانگاه ابو البخترى بقبر حاتم بانگ زد اى ابو الجعد ما را مهمان كن ! قومش به دو گفتند « آرام باش استخوان پوسیده سخن نگوید » و او گفت « مردم طى پندارند كه هر كه بر قبر حاتم فرود آید مهمانش مىكند » آنگاه بخفتند و نزدیك آخر شب ابو البخترى وحشت زده بیدار شد و بانگ میزد : « واى كه شترم از دست رفت » كسانش به دو گفتند « چه شده است ؟ » گفت « حاتم با شمشیر از قبر برون شد و من او را نگاه میكردم و شتر مرا بكشت » گفتند « دروغ میگوئى » آنگاه شتر او را دیدند كه میان شتران افتاده است و بر نمىخیزد گفتند « به خدا مهمانت كرده است » و از گوشت آن كباب كرده و پخته بخوردند تا صبح شد و یكى از آنها ابو البخترى را ردیف خود

ص: 516

سوار كرد و به راه افتادند ناگهان شتر سوارى كه شترى را یدك میكشید به آنها رسید و گفت « ابو البخترى كدام یك از شماست ؟ » ابو البخترى گفت « منم » گفت « من عدى بن حاتم هستم ما پشت این كوه فرود آمده بودیم دیشب حاتم بخواب من آمد و ناسزاى تو را نقل كرد و گفت كه یاران ترا با شتر تو مهمانى كرده است و شعرى گفت « اى ابو البخترى تو ستمگر و ناسزاگوى عشیره اى با كسانت آمدى و پاى حفره اى كه هامه آن بانگ زده مهمانى خواستى آیا هنگام خفتن مرا سرزنش مىكنى در صورتى كه طى و گله آن اطراف تو است ما مهمانان خودمان را سیر مىكنیم و شتر را میكشیم و آنها را مهمان میكنیم . » و به من گفت كه بجاى شترت شترى براى تو بیاوردم بیا این را بگیر .

سالم بن رزاره غطفانى ضمن مدحى كه از عدى بن حاتم كرده این قضیه را آورده است و گوید « پدر تو ابو سفانة الخیر از وقتى كه جوان بود تا وقتى بمرد به نكوئى راغب بود قبر وى كسانى را كه بر آن فرود آمده بودند مهمانى داد و پیش از آن در همه روزگار قبرى سوارى را مهمان نكرده بود . » ابو بكر محمد بن حسن بن درید از ابو حاتم سجستانى از ابو عبیده معمر بن مثنى روایت كرده كه گفته بود « یكى از پیران عرب را كه بیش از صد سال داشت شنیدم كه میگفت وقتى پیش یكى از ملوك بنى امیه میرفته بود گفت : شبى تاریك كه ستارگان آن از ابرهاى سیاه پوشیده بود راه مىپیمودم و راه گم كردم و ته دره اى افتادم كه آن را نمىشناختم و سخت غمگین شدم از سالار جن در امان نبودم و گفتم « از شر این دره بخداى دره پناه مىبرم و در این راه از او پناه و هدایت مىخواهم » و یكى را شنیدم كه از دل دره میگفت « به طرف راست خود برو كه روشنى خواهى یافت و در راه ایمن خواهى بود » گفت « به همان جانب كه اشاره شده بود بگشتم و تا اندازه اى آسوده خاطر شده بودم ناگهان شعله هاى آتش جلو من نمودار شد كه در خلال آن چیزهائى چهره مانند بود بر قامتهائى چون نخل دور

ص: 517

دست و برفتم و صبحگاه به او شال رسیدم كه آب طایفه كلب است و به نزدیكى صحراى دمشق جاى دارد .

خدا عز و جل این رفتار جن را در كتاب خویش یاد كرده و فرموده « و چنین بود كه مردانى از آدمیان بمردانى از پریان پناه بردند كه طغیانشان بیفزودند . »

ص: 518

ذكر معتقدات عرب درباره قیافه و فال و سانح و بارح و غیره

كسان درباره عیافه و قیافه و دیگر چیزهاى مذكور اختلاف كرده اند گروهى قیافه را محقق شمرده و معتبر دانند زیرا چیزهاى همانند خصایل یكسان دارد و روانیست كه فرزند همانند پدر یا از جهتى همانند كسان خود نباشد بعضى دیگر گفته اند حكم قیافه در فرزند فقط در اعضاى معینى معتبر است نه در اعضائى كه همانند نیست و حد مشتركى میان آن وجود ندارد گروهى دیگر آنچه را بگفتیم انكار دارند كه به نظر آنها مردم در حد انسانیت اشتراك دارند و در چیزهاى دیگر اختلاف دارند و حكم اكثریت چیزهاى همانند موجب آن نمیشود كه هر چیزى را از همه جهت نظیر و همانند آن بدانیم زیرا این مخالف حكم عقل است كه چیزهاى جدا را مختلف میداند .

این مسائل خاص عربان است و غالب آن در اقوام دیگر نیست البته كاهنى در اقوام دیگر بوده است اما قیافه و زجر و تفاؤل و تطیر كه در غالب امور رایج است در غیر عرب نیست و در همه عرب نیز متداول نیست بلكه خاص مردم هوشیار و مجرب و دقیق است و اگر در بعضى اقوام دیگر مانند فرنگان و اقوام مجاور ایشان یافت شود ممكن است بروزگاران قدیم از عرب گرفته باشند زیرا عربان بنواحى مختلف مهاجرت كرده اند و زبانشان بگشته و باقوامى كه ما بین آنها سكونت گرفته اند منتسب شده اند بنابر این ممكنست فرنگان و دیگر اقوامى كه این رسوم را دارند پس از اسلام از اقوام عرب كه در مجاورت

ص: 519

ایشان در دیار اندلس و ارض كبیر مقیم شده اند گرفته باشند و اگر پیش از ظهور اسلام بوده است به همان ترتیبى كه گفتیم گرفته اند شاید هم خدا عز و جل همانطور كه این رسوم را بعربان داده باقوام غیر عرب نیز داده است كه این در حدود امكان است و از حدود واجب و ممتنع بیرونست بنابر این تفاؤل متعلق ببعضى مردم عرب و بعض دیگر از خواص اقوام است چون نقطه بینى كه خاص مردم بربر است و « كت بینى » و غیره كه خاص دیگر اقوام انسانى است .

گروهى از محققان قدیم بر این رفته اند كه قیافه از قفو اشتقاق دارد كه به معنى دنبال كردن و اثر جستن است و اساس قیافه بر استدلال است بدین ترتیب كه شكل اشخاص در تیره هاى نوع بچیزهاى معینى امتیاز یافته كه از خواص نوع است و هم امتیازات خاص دارد كه مایه امتیاز اشخاص نوع از یك دیگر مىشود توالد بر اساس اشتراك و در عین حال امتیاز انجام مىشود زیرا مقتضاى طبیعت است كه هر چیزى در حوزه آن هم آهنگ باشد و راه خود را دنبال كند و هم طبیعت هر یك از انواع مربوط بیك جنس عام را فصلى داده كه آن را از اغیار متمایز كند و شكل آن را مشخص سازد همچنین افراد و اشخاص مستقل را خواصى داده كه از همدیگر مشخص باشند به همین جهت جزئیات صورت دو شخص در عین حال كه مشمول یك نوع و یك تیره اند هرگز همانند نیست و قیافه شناس شكلها را با هم مقایسه مىكند و درباره شكلى كه بمورد مقایسه نزدیكتر باشد حكم مىكند زیرا همانندى یك تیره از همانندى یك نوع بیشتر است و همچنین همانندى شخص با نوع بیشتر از همانندى با جنس مشترك و عام است زیرا نوع و فرود باد و حد مشترك بهم پیوسته است ولى با جنس كلى فقط یك حد مشترك دارد اساس قیافه بنزد این گروه همین است و در حقیقت یك قسم كنجكاوى است و چیزهائى را كه در بیشتر جهات همانند است بهم الحاق مىكند زیرا باقتضاى عقل برابر هستند و این عین قیاس است این استدلال از گفتار فقهاى قیاسى مسلك و دیگر فرقه هاى مسلمان نیست بلكه این را از كلمات یك دسته

ص: 520

از فیلسوفان قدیم گرفته ایم .

به نظر این گروه مىبایست نظر قیافه شناس متوجه قدیم باشد كه انتهاى شكل و نهایت هیئت فرد است و فرزند اگر در رفتار و اعضاء با پدر متفاوت باشد غالباً قدم همانند وى دارد زیرا نسل بناچار میباید اثر خود را در چیزى بنمایاند كه آن را از دیگران مشخص كند بدین جهت قوم از دشنوه همه قامت بلند دارند و رومیان و كوه نشینان و بیشتر مردم شام و اوباش مصر تند خوى و درشت پیكرند و خزران و مردم حران دیار بكر فرومایه اند و فارسیان ممسكند و مردم اصفهان در باره خوراكى تنگ نظرند و سیاهان پاهاى پهن و دماغ پهن دارند و زنگان بخصوص دلشادند .

آنچه درباره نظر این گروه بگفتیم مبنى بر اسرار طبیعت و خاصیت و اثر موجودات علوى و اجسام سماوى است كه تفصیل آن را بطور كامل در كتاب خویش بنام الاسرار الطبیعیة و خواص تأثیر الاشخاص العلویة و الغرائب الفلسفیة و كتاب الرءوس السبعیة فى انواع السیاسات المدنیه و ملكها الطبیعیة آورده ایم و در كتاب الاسترجاع نیز ضمن سخن از كسانى كه پنداشته اند گوهر جهان رو سوى ظلمت دارد و نور در آن بیگانه منتخب است در این باب سخن داشته ایم به نظر اینان فقط شش كس نور بىجسد بودند شیث پسر آدم و زرادشت و مسیح و یونس و دو دیگر را نمىتوان گفت و نور و ظلمت قدیم است و بهم آمیخته نبود و چیزها فقط در نور محض یا ظلمت محض بود آنگاه نور و ظلمت خود به خود بدون دخالت بهم آمیخت و این گفتارى متناقض و سخنى فاسد است .

اكنون بموضوع بحث این كتاب باز میگردیم منقرى از عتبى روایت كرده گوید « یك روز عبید راعى با گروهى سوار در بیابانى بود و میخواستند به نزدیكى از مردم بنى تمیم بروند ناگاه یك دسته آهوى سیاه ناشناس راه آنها را از چپ براست برید ولى سواران از میان آهوان گذشتند كه راه خود را كوتاه كنند و به راه خود

ص: 521

بروند و عبید راعى به این كار اعتراض كرد ولى یارانش بگفته او توجهى نكردند و او گفت « آیا ندانستى كه آهوانى كه از چپ براست میرفت چه میگفت از جلو سواران گذشتند و سواران میرفتند آنها كه تفاؤل ندانستند براندند و قلب من یقین كرد كه آنها نوحه میكنند » پس از آن به مقصد رسیدند و دیدند كه آن شخص را افعى گزیده و مرده است .

ابو عبیده معمر بن مثنى گوید و این از عجایب تفاؤل است زیرا حیوانى كه از چپ براست رود ( سانح ) بنزد عرب مایه امیدوارى است و حیوانى كه از راست به چپ رود ( بارح ) مایه بیم است به گمان من عبیده به حالت برگشتن آهوان تفاؤل زده ولى در شعر حال آمدن را وصف كرده است و این رسم است كه توصیف كننده از مقدمات آغاز مىكند و آن را توضیح میدهد و وجه تفاؤل در شعر عبید راعى چنین است .

گویند كهانت خاص طایفه قیس است و تفاؤل از بنى اسد و قیافه از بنى مدلج و تیره هاى مضر بن نزار بن معد است چنان كه چهار پسر نزار در اثنائى كه سوى افعى جرهمى میرفتند شتر گمشده را به ترتیبى كه گفتیم از روى آثار آن وصف كردند و این قیافه شناسى است و از آنجا قیافه شناسى در اقوام مضربه ترتیب تیره و نسب بسط یافته است بطور كلى مردم سواحل در كهانت و مردم دشتهاى وسیع در قیافه شناسى ماهرترند در سرزمین جفار كه ریگستان ما بین مصر و شام است عربانى هستند كه اگر كسى از خرماى نخلستان آنها برگیرد و سالها غایب شود و او را اصلا ندیده باشند چون از پس مدتها او را ببینند بدانند كه خرمایشان را او برده است و تقریباً هیچ خطا نكنند و این كار آنها معروف است و اثر قدم هیچكس از ایشان نهان نمىماند من در همان سرزمین كسانى را دیدم كه از طرف حكام منزلها گماشته شده بودند و در ریگستان میگشتند و آنها را قصاص میگفتند و آثار قدم انسان و غیر انسان را جستجو مىكردند و بحكام منزلها خبر میدادند كه مردمى كه از آنجا

ص: 522

گذشته اند چگونه كسانى بوده اند در صورتى كه آنها را ندیده بودند و فقط آثار قدمهایشان را دیده بودند و این موضوعى جالب و احساسى دقیق است .

وقتى پیمبر ( صلى الله علیه و آله ) با ابو بكر بغار رفته بود قیافه شناسان از روى سنگهاى سخت و كوههائى كه ریگ و گل و خاك نداشت تا اثر قدم روى آن نمودار شود قرشیان را تا در غار بردند و خداوند بوسیله تار عنكبوت و وزش باد و حیرت قیافه شناس آنها را از دیدار پیمبر باز داشت كه قیافه شناس گفت آثار قدم اینجا ختم مىشود گروه قرشیان نیز همراه وى بودند و بر روى سنگهاى صاف آنچه را او میدید نمیدیدند در صورتى كه چشمهایشان سالم بود و آفتى نداشت و مانعى براى دیدن نبود ، و اگر نه چنین بود كه احساس دقیقى هست كه مردم در كار دانستن آن برابر نیستند و بوسیله دیدار درك آن نتوانند كرد . شناختن رد پا خاص گروهى معین نبود . مردم كوهستان و بیابانها و دشتها به تفاؤل داناترند گروهى از اهل شریعت از فقیهان ولایات و دیگر متقدمان حكم قیافه را معتبر دانسته اند و تعجب پیمبر ( صلى الله علیه و آله ) را از قیافه شناسى و اینكه گفتار محرز مدلجى را در این زمینه تصدیق كرد دلیل اهمیت و اعتبار قیافه شناسى دانند و هم جماعتى از فقیهان ولایات از سلف و خلف حكم قیافه را نپذیرفته اند و دلیل فساد آن را چنین آورده اند كه پیمبر صلى الله علیه و سلم فرزندى را كه پدرش به علت عدم شباهت در نسب او تردید كرده بود به پدر منسوب فرمود وى گفت « اى پیمبر خدا ! زن من پسرى آورده كه سیاه است » و پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) به منظور آنكه مطلب را بذهن وى نزدیك كند و فساد تعلیل او را كه بموجب آن در نسب فرزند خویش شك آورده بود آشكار كند فرمود : « آیا شتر دارى ؟ » گفت « بله » گفت « چه رنگ است ؟ » گفت « سرخ است » گفت « آیا خاكسترى رنگ هم میان آن هست ؟ » گفت « بله » پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود « این از كجا آمده است » گفت « شاید رگى جنبیده است » پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود « شاید آنجا هم رگى جنبیده

ص: 523

است . و نیز گفتار پیمبر در قصه شریك بن سحماء كه میگفت : « اگر زنم فرزند به صفت نامناسب آرد متعلق به كسى است كه نسبت به او بدگمانم . » و چون فرزند را بصفت نامناسب آورد و با كسى كه نسبت به وى بدگمان بود شباهت داشت پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود : « اگر حكم خدا در میان نبود با تو رفتار دیگرى داشتم » كه در آنجا با وجود عدم شباهت حكم به الحاق نسب كرد و در اینجا شباهت را مناط الحاق ندانست و حكم بستر را معتبر دانست و حكم شباهت را باطل شمرد .

مقصود از این باب همین گفتگو بود و این فصل را یاد كردیم كه حكم مخالف قیافه را نیز بیاریم و این بابى است كه گفتگوى مفصل دارد و شرح مطالب آن بسیار است كه موضوعى پیچیده و دقیق است و توضیح این مطلب را با آنچه هر فرقه از سلف و خلف و در این زمینه گفته اند در كتاب الرءوس السبعیه فى الاحاطة بسیاسة العالم و اسراره آورده ایم .

ص: 524

ذكر كهانت و آنچه دربارهء آن گفته اند و آنچه به این باب مربوط است

در خصوص خواب دیدن و تعریف نفس ناطقه

كسان درباره كهانت اختلاف كرده اند . گروهى از حكماى یونان و روم معتقد كهانت بودند و دعوى علم غیب داشتند یك دسته از آنها ادعا داشتند كه نفوسشان صافى شده و از اسرار طبیعت و حوادث طبیعى كه بعد رخ خواهد داد خبر دارد زیرا به نظر ایشان صورت اشیا در نفس كلى مصور است . گروهى دیگر از آنها ادعا داشتند كه ارواح منفرد یعنى جن ، حوادث را پیش از وقوع به آنها خبر میدهد و جانهایشان چنان مصفا شده كه با این ارواح جن هماهنگى یافته است .

جمعى از نصارى بر آن رفته اند كه حضرت مسیح از غیب خبر داشت و پیش از وقوع از حوادث خبر میداد زیرا نفسى كه در او بود داناى غیب بود و اگر این نفس در انسانهاى دیگر نیز میبود آنها نیز غیب میدانستند . هر یك از اقوام سلف كهانتى داشته است فیلسوفان قدیم یونان نیز منكر كهانت نبودند ما بین آنها معروف بود كه فیثاغورث بسبب صفاى نفس و تجرد از آلودگیهاى این جهان غیب میدانسته و وحى به دو میرسیده است . صابیان بر این رفته اند كه اوریایس اول و اوریایس دوم كه همان هرمس و آغاثیمون بوده اند غیب میدانسته اند به همین جهت در نظر صابیان جزو پیمبران بوده اند و قبول ندارند كه جن به این اشخاص مذكور از غیب خبر داده باشد بلكه نفوس آنها چنان مصفا شده كه چیزهائى را كه از انسانهاى

ص: 525

دیگر نهان بوده در مىیافته اند .

گروهى دیگر بر آن رفته اند كه كهانت یك حالت لطیف نفسانى است كه از صفاى طبع و قوت نفس و دقت احساس پدید میاید .

بسیارى از مردم نیز گفته اند كهانت از جانب شیطانى میاید كه همراه كاهن است و چیزهاى نهان را به او خبر میدهد به نظر اینها شیطانها استراق سمع میكردند و آن را به زبان كاهن القا میكردند و آنها نیز چیزها را به ترتیبى كه دریافت كرده بودند بمردم میگفتند . خدا عز و جل در كتاب خویش از این خبر داده و بحكایت گفتار جن فرموده « ما با آسمان تماس گرفتیم و آن را پر از نگهبانان قوى و شهابها یافتیم » « تا آخر قصه و این گفتار خداى تعالى كه درباره جن فرماید « گفتار آراسته به یكدیگر القا میكنند براى فریب » و هم این گفتار او تعالى كه فرماید « و شیطانها بدوستان خویش القا میكنند تا با شما مجادله كنند تا آخر آیه » شیاطین و اجنه غیب نمیدانند بلكه چیزهائى از فرشتگان میشنوند و استراق سمع میكنند كه مقتضاى ظاهر این گفتار او عز و جل كه فرماید : « و چون ( سلیمان ) بیفتاد جنیان بدانستند كه اگر غیب میدانستند در عذاب خفت انگیز نمانده بودند . » گروهى بر این رفته اند كه سبب كهانت از ترتیبات فلكى است چونكه اگر بهنگام تولد عطارد در جایگاه شرف ثابت باشد و دیگر ستارگان مدبر یعنى دو نیر و پنج ستاره دیگر در فواصل مساوى و نواحى متقابل و مناظر متوازى باشند مولود در نتیجه اشراق این كواكب كاهن مىشود و پیش از وقوع از حوادث خبر میدهد بعضى دیگر آن را نتیجه قرانهاى بزرگ دانسته اند .

بسیارى از متقدمان و متأخران نیز بر این رفته اند كه كهانت علت نفسانى دارد و چون نفس نیرومند شود و فزونى گیرد طبیعت را مقهور كند و همه اسرار طبیعت را براى انسان كشف كند و همه مطالب عالى را به دو خبر دهد و بسبب دقت در

ص: 526

معانى ظریف و مشكل فرو رود و آن را حل كند و نمودار سازد و این گروه كیفیت استدلال خود را در این زمینه كه گفتیم چنین توضیح داده و گفته اند : ما دیده ایم كه انسان دو جنبه دارد نفس و جسد و دانسته ایم كه جسد مرده است و بدون نفس حركت و احساس ندارد و مرده نه چیزى درك مىكند و نه بخاطر میسپارد پس میباید علم خاص نفس باشد . نفوس طبقات مختلف دارد از جمله نفس صافى است كه همان نفس ناطقه است و نفس كدر كه نفس نامیه است و نفس غضبیه و نفس متخیله . بعضى نفوس هست كه قوت آن در انسان بیشتر از قوت جسم است و بعضى دیگر هست كه قوت جسم از آن بیشتر است و چون حالت نورانى نفس انسان را به كشف غیب و اطلاع از آینده مىرساند و هوش و پندار او را برمىانگیزد و بسط میدهد وقتى نفس در كمال تجلى و نهایت خلوص باشد و نور آن كامل شود مانند نفوس كاهنان بكشف غیب تواند رسید به همین جهت كاهنان جثه كوچك و خلقت ناقص دارند چنان كه درباره شق و سطیح و سملقه و زوبعة و سدیف بن هوماس و طریفه كاهن و عمران برادر مزیقیا و حارثه و جهینه و كاهن باهله و كاهنان دیگر شنیده ایم . عراف پائین تر از كاهن است مانند : ابلق ازدى و اجلح دهرى و عروة بن زید ازدى و رباح بن عجله عراف یمامه كه عروه درباره او گفته است « با عراف یمامه و عراف نجد قرار گذاشتم اگر مرا شفا دادند هر چه خواستند بگیرند » و مانند هند رفیق مستنیر كه در كار عرافى برجسته بود كهانت ریشه نفسانى دارند كه لطیفه اى مستمر است و همسنگ اعجاز است و بیشتر در عرب یافت شود و در غیر عرب نادر باشد . كهانت از صفاى طمع و كمال روشنى نفس آید اگر كاهنان بزرگ را به نظر آریم مىبینیم كه این حالت در كسانى كه عفت نفس داشته اند و شر نفس را بوسیله خلوت و تنهائى و بریدن از این و آن ریشه كن كرده اند پدید میاید زیرا نفس وقتى تنها شود بیندیشد و چون بیندیشد اوج گیرد ابرهاى علم باطن بر او ببارد و با چشم روشن بین بنگرد و با نور نافذ نظر

ص: 527

كند و روش مستقیم پیش گیرد و از حقیقت اشیا چنان كه هست خبر دهد و گاه باشد كه نفس انسان قوت گیرد و بوسیله آن پیش از وقوع از حوادث غیبى اطلاع یابد .

بزرگان یونان چنین كسان را « روحانى » عنوان میدادند و میگفتند وقتى نفس رشد كند و بزرگترین قسمت انسان شود بدایع و اخبار مكتوم را كشف كند و در این مورد چنین استدلال كرده اند كه وقتى فكر انسان نیرومند شود و نیروى نفسانى و ذهنى او قوت گیرد پیش از وقوع درباره حادثه بیندیشد و كیفیت آن را بداند و وقوع آن چنان باشد كه تصور كرده است نفس نیز چنین است و وقتى مهذب شد رؤیاى وى درست است و در عالم واقع موجود است .

كسان درباره رؤیا و سبب و چگونگى وقوع آن اختلاف كرده اند گروهى گفته اند نفس بهنگام خواب از امور ظاهر غافل مىشود و به مطالعه حوادث باطنى میپردازد . خواب برد و نوع است یكى خواب معین و مشخص كه معانى خاص را در نفس پدید میاورد كه به تعبیر و تشخیص آن قادر است و در این حال از استعمال قواى ظاهر و قواى باطنى كه از حوادث پنجگانه مایه میگیرد باز میماند و ادراك حواس متوقف مىشود و كار خود را به مدرك اصلى یعنى روح وامیگذارد زیرا روح آن را به كار نگرفته است و چون این گونه خواب زود بسر میرسد آن را خواب عرضى گویند زیرا این خواب كامل نیست كه كودكان و پیرزنان و پیر مردان فرتوت فارغ از بیم و امید دارند و خواب شبانه نیز چنین است نوع دیگر خواب همان خواب عمومى و كامل است كه كودكان و پیران و همه حیوانات مفكر و غیر مفكر دارند و مقتضاى خلقت و طبیعت است چنان كه بوقت حاجت گرسنگى پدید میاید زیرا بنزد اهل صناعت طب علت گرسنگى اینست كه كبد اعلام میدارد كه از كار غذا فراغت یافته است .

بعضى دیگر گفته اند كه نفس تصویر اشیاء را به دو صورت ادراك مىكند یكى باحساس و دیگر به تفكر مثلا نفس تصویر چیز محسوس را در خود آن درك مىكند

ص: 528

و چون علم آن در نفس راسخ شد ادراك آن بدون حضور آن چیز هم میسر است بنابر این فكر انسان تا وقتى تابع حس است كه بخواب نرفته باشد و چون انسان بخوابد و نفس همه حواس را از دست بدهد تصویرى كه از واقع اشیا گرفته در نفس ، موجود و محسوس است زیرا ادراك آن در واقع اشیا تا وقتى بوده كه فكر بر آن كاملا تسلط نداشته است وقتى حواس از كار بیفتد فكر قوت گیرد و اشیاء را چنان تصویر كند كه گوئى محسوس است و در حال خواب به همان ترتیبى كه در حال بیدارى از نظر او میگذشته و مقابل او بوده است از خاطرش بگذرد و این داراى نظم و ترتیب نیست بلكه تابع تصادف است به همین جهت انسان مىبیند كه گوئى پرواز مىكند اما پرواز نمیكند بلكه تصور طیران را منتزع از واقع و بدون حضور واقع ادراك مىكند و فكر طیران چنان قوت میگیرد كه گوئى وقوع مییابد اما چیزهائى كه شخص بخواب مىبیند و نمونه چیزهائى است كه میل دارم انجام شود از این جهت است كه نفس تصویر آن را در خویش دارد و چون بخواب رفت و از قید تن رست متوجه چیزهاى مورد علاقه خود مىشود و چون مىداند كه در حال بیدارى ادراك آن میسر نیست خیالاتى بخاطرش مىگذرد كه نشانه و نمودار چیزهاى مورد علاقه اوست و چون بیدار شد خیالات را به یاد مىآورد و هر كه نفسش مصفا باشد رویاى او دروغ نمیشود و هر كه نفس وى تیره باشد رؤیاى او بیشتر دروغ است ما بین نفس تیره و مصفا مرحله هاست كه به ترتیب آن تخیلات رؤیائى نفس راست یا دروغ مىشود .

گروهى دیگر گفته اند وقتى نفس حواس ظاهر را به كار نمیبرد كار آن متوقف نمیشود بلكه نیروهاى خود را به كار میبرد و از جائى به جائى میرود و اشخاص مختلف را مىبیند اما بكمك نیروى روحانى كه جسم نیست نه بوسیله نیروى جسمانى غلیظ ، زیرا نیروى جسمانى چیزها را فقط بوسیله مقارنه یا ملامسه بكمك اتصال چون رنگ و رنگدار یا انفصال چون جسم كه از مكان جداست ادراك مىكند ولى روح ، متصل و منفصل

ص: 529

همه را ادراك مىكند اما نه بوسیله جسد كه مستلزم نزدیكى چیز مورد ادراك است .

بعضیها گفته اند خواب نتیجه اجتماع و جریان خون در كبد است و بعضى دیگر گفته اند خواب آرامش نفس و سكون روح است بعضى دیگر گفته اند تصوراتى كه انسان در خواب مىبیند نتیجه غذاها و طبایع مختلف است بعضى دیگر گفته اند برخى رؤیاها از فرشته است و برخى دیگر از شیطان است اینان بگفتار خداى تعالى استدلال كرده اند كه فرمود « این راز گوئى (1) از شیطان است تا كسانى را كه ایمان دارند اندوهگین كند » بعضى دیگر گفته اند رؤیا یك جزء از شصت و یك جزء پیمبرى است ولى در چگونگى و حقیقت این جزء اختلاف كرده اند بعضى دیگر پنداشته اند كه انسان مدرك غیر از این جسم مرئى است و هنگام خواب از بدن برون مىشود و بر حسب مصفا بودنش جهان را مىبیند و ملكوت را مینگرد و اینان و كسان دیگر كه نظریاتى همانند این داشته اند بگفتار خدا عز و جل استدلال كرده اند كه فرمود « خدا جان كسان را هنگام مردنشان و جان كسانى را كه نمرده اند هنگام خفتنشان میگیرد . » تا آنجا كه گوید « تا مدت معین مرگ او را باز میفرستد . » و عموم اهل طب در این باب گفته اند كه رؤیاها نتیجه اخلاط است كه به ترتیب قوت هر یك از اخلاط رؤیاهاى معینى نمودار مىشود زیرا كسانى كه خلط صفرا بر تن آنها غلبه دارد در خواب آتش و ضریح و دود و چراغ و خانه ها و شهرهاى مشتعل و چیزهائى نظیر آن مىبینند و كسى كه مزاج بلغمى دارد غالباً دریا و رود و چشمه و حوض و بركه و آب بسیار و موج بخواب مىبیند و در اثناى خواب شنا مىكند یا ماهى میگیرد و امثال آن و كسى كه سودائى مزاج است در خواب گور و قبرستان و مرده و كفن سیاه و گریه و عزا و ناله و فغان و چیزهاى غم انگیز - و ترسناك و فیل و شیر مىبیند و كسى كه مزاج دموى دارد غالبا شراب

ص: 530


1- اصل كلمه نجوى است و ظاهراً اینان نجوى را بمعنى خواب دیدن گرفته اند

و نبیذ و گل و بازى و موسیقى و ساز و لهو و رقص و مستى و خوشى و لباسهاى قرمز رنگ و چیزهاى مسرت انگیز همانند آن بخواب مىبیند . ما بین اهل طب خلاف نیست كه خنده و بازى و دیگر انواع خوشى كه گفتیم از خون است و همه اقسام مختلف غم و ترس از خلط سود است و دلائل مختلف آورده اند این اجمال مطلب است و توضیح آن را در كتاب « الرؤیا و الكمال » و كتاب « طب النفوس » آورده ایم و تفصیل آن در اینجا و در این كتاب مناسب نیست كه این كتاب خبر است نه كتاب بحث و استدلال ، و گفتگوى اختلاف نظرها ما را به این بحث كشانید . در این كتاب درباره نظریات كسان در خصوص تعریف نفس و آنچه افلاطون در این باب گفته كه نفس جوهر محرك بدنست و تعریف صاحب منطق كه نفس كمال طبیعى جسم است و تعریف دیگر او كه نفس زنده بالقوه است و از فرق میان نفس و روح كه روح جسم است و نفس جسم نیست و روح در بدن است اما نفس در بدن نیست و روح وقتى از بدن جدا شد باطل مىشود ولى نفس وقتى در بدنست اعمال آن باطل مىشود اما خود آن باطل نمیشود و اینكه نفس محرك بدن و مایه ادراك آنست سخن نیاوردیم افلاطون در كتاب « السیاسة المدنیه » صفات انسانى را كه خاص نفس ناطقه است یاد كرده و هم افلاطون در كتاب طیماوس و كتاب فادون از چگونگى كشته شدن سقراط حكیم و سخنان وى درباره نفس و بدن سخن آورده است .

ثنویان و دیگر كسان از فلاسفه درباره اقسام نفوس و صفات آن سخن آورده اند آنگاه اهل اسلام درباره حقیقت انسان حساس مدرك كه مورد امر و نهى الهى است اختلاف كرده اند متصوفان و اهل معرفت و مقالات در اقسام نفوس از نفس مطمئنه و نفس لوامه و نفس اماره سخن داشته اند یهودان و نصارى و مجوس و صابیان نیز نظریاتى داشته اند كه توضیح آن را در كتاب « سر الحیاة » و دیگر كتابهاى خود آورده ایم .

سطیح كاهن كه نامش ربیع پسر ربیعة بن مسعود بن مازن بن ذئب بن عدى بن مازن بن غسان بود همه تن خود را چنان كه جامه را تا میكنند تا میكرد

ص: 531

كه در تن او جز كاسه سر استخوان نبود و وقتى كاسه سر او را با دست لمس میكردند نرم بود . شق بن مصعب بن شكران بن اترك بن قیس بن عنقر بن انمار بن ربیعة بن نزار با وى هم عصر بود جمره كاهن نیز هم عصر آنها بود و سملقه و زوبعه نیز بیك دوران بودند و خدا بهتر داند .

ص: 532

ذكر شمه اى از اخبار كاهنان و سیل عرم و پراكندگى قوم ازد در ولایات

مسعودى گوید : شمه اى از كهانت و قیافه و فال و بارح و سانح آوردیم و اكنون شمه اى از اخبار كاهنان و پراكندگى فرزندان سبا را در ولایت ها بگوییم :

فرزندان قحطان زندگى خوشى داشتند تا سبا بمرد و پس از مرگ سبا قرنها بسر كردند تا خداوند سیل عرم را سوى آنها فرستاد قصه چنان بود كه ریاست قوم به عمرو بن عامر بن ماء السماء بن حارثة الغطریف بن ثعلبه بن امرى القیس بن مازن بن ازد بن غوث بن كهلا بن سبا رسید و او به دیار مارب یمن بود مارب همان دیار سباست كه خداوند در قرآن یاد كرده كه سیل عرم را بمردم آنجا فرستاده است عرم همان سد بود كه به اندازه یك فرسخ در یك فرسخ بود و لقمان اكبر عادى یعنى لقمان بن عاد بن عاد آن را بنا كرده بود و ما خبر لقمان را با كسان دیگر كه چون كركس عمر داشتند یاد كرده ایم این سد بروزگاران پیش سیل را كه براى اموالشان خطر داشت از ایشان دفع میكرده بود آنگاه خدا آنها را پراكنده كرد و منزلگاههایشان را فاصله داد . مردم در قصه هلاكشان اختلاف دارند و در نقل اخبارشان سخن گونه گون گفته اند .

اهل تاریخ قدیم گفته اند كه سرزمین سبا از همه یمن حاصلخیزتر و ثروتمند تر و پربركت تر بود و باغ و بیشه زار بیشتر داشت و چمن زارهایش وسیع تر بود و ساختمانهاى نیكو و پلها و درختستانهاى معروف و آبشارهاى بزرگ و -

ص: 533

جویبارهاى فراوان داشت سوار كوشا سراسر آن را بیك ماه مىپیمود و عرض آن نیز به همین مقدار بود و سوار و رهگذر از اول تا به آخر در باغستانها میگذشت و آفتاب به او نمیرسید و مزاحم او نمیشد زیرا زمین از معموره درختى مستور بود و همه جا را درخت پر كرده و در برگرفته بود و مردم آنجا معاش خوش و مرفه داشتند و با خوشدلى و فراوانى و پر نعمتى در هواى پاكیزه و فضاى مصفا و آب فراوان با نیروى كافى و وحدت نظر در مملكتى پر رونق روزگار میگذرانیدند دیارشان در جهان مثل بود و روشى نیكو داشتند كه پیرو اخلاق نكو بودند و با مقیم و مسافر تا آنجا كه ممكن و مقدور بود نیكى میكردند و هر چند مدت كه خدا خواست بر این حال ببودند و هر پادشاهى بدشمنى آنجا برخاست درهمش شكستند و هر ستمگرى با سپاه بیامد سپاهش را بشكستند ولایتها تابع ایشان شد و مردمان اطاعت ایشان كردند و تاج زمین شدند بیشتر آبى كه بسرزمین سبا میرسید از یك تونل سنگى و آهنى بود كه در سد و كوهها تعبیه كرده بودند و طول تونل بطوریكه گفتیم یك فرسخ بود و پشت سد و كوهها نهرهاى بزرگ بود و در این تونل كه به نهرها اتصال داشت سى نقب مدور زده بودند كه پهنا و عمق آن یك ذراع بود و با هندسه كامل و دقیق بطور مدور ساخته شده بود آب از مجراى این نقب ها بباغستانها مىرسید و آنجا را آب میداد و مردم را سیراب میكرد پیش از این دوران آبادى و بركت كه گفتیم سرزمین سبا بواسطهء این آبها سیل گیر بود . پادشاه قوم در آن روزگار حكیمان را تقرب میداد و احترام میكرد و نكو میداشت پس آنها را از اطراف آن سرزمین فراهم آورد تا از راى ایشان فایده برد و از عقلشان كمك گیرد و در كار دفع و جلوگیرى سیل با آنها مشورت كرد زیرا سیل از بالاى كوه سرازیر میشد و كشت را تباه میكرد و بناها را همراه مىبرد و همه هم سخن شدند كه میبایست در دشت سیل گردان ها ساخت تا آب را به دریا بریزد و بشاه گفتند اگر سیل گردانها را با شیب بسازند آب سوى آن میرود و متراكم نمىشود تا از كوهها

ص: 534

بالا بزند زیرا آب طبعا به شیب راغب است شاه سیل گردانها را حفر كرد تا آب فرود آمد و بگشت و بدان سو متمایل شد آنگاه در محلى كه جریان آب آغاز میشد سد را از كوه تا بكوه ساختند و دریچه را به ترتیبى كه قبلا گفتیم باز گذاشتند و از آب سیل نهرى بزرگ به اندازه معین جدا كردند كه به تونل میرسید و از آنجا به نقبها كه سى تونل كوچك بود و از پیش گفتیم میرسید و همه آن سرزمین به صورتى كه یاد كردیم آباد بود .

آنگاه این اقوام نابود شدند و دورانها بگذشت و روزگار ضربت خویش را بر آنها فرود آورد و زیر پا در هم كوفت و آب در اساس تونل رخنه كرد و مرور سالها آن را بسستى كشانید و آب اطراف آن را گرفت در مثل گفته اند اگر ریزش مكرر آب بر سنگ سخت اثر كند سیل با آهن و سنگ ساخته چه خواهد كرد ؟

چون فرزندان قحطان در این دیار اقامت گرفتند و بر ساكنان قبلى آن تسلط یافتند خطر ویرانى سد و تونل و سستى آن را ندانستند و چون سستى سد و بنا بنهایت رسید آب به سد و تونل و بنا چیره شد و شدت جریان ، سد را بیفكند و بغلطانید و این بهنگام فزونى آب بود و آب بر آن سرزمین و باغ و آبادى و ساختمان چیره شد و ساكنان آن منقرض شدند و از آنجا مهاجرت كردند . این خلاصه اخبار سیل عرم و دیار سباست .

میان اهل روایت خلاف نیست كه عرم سدى بود كه ساخته بودند تا میان املاك آنها و سیل فاصله باشد و موشى آن را بشكافت تا كاملا عجیب باشد چنان كه خداوند تعالى آب طوفان را از دل تنورى فوران داد تا عبرتى بیشتر و حجتى روشن تر باشد . اخلاف قحطان كه تاكنون در آن دیار بسر مىبرند حكایت عرم را انكار ندارند كه میان آنها كاملا معروف و مشهور است .

یكى از فرزندان قحطان در مجلس سفاح به فضائل قوم قحطان از حمیر و كهلان بر اعقاب نزار میبالید و خالد بن صفوان و كسان دیگر از قوم نزار بن معد از بیم سفاح ساكت بودند كه داییان سفاح از قحطان بودند آنگاه سفاح بخالد بن صفوان

ص: 535

گفت « هیچ نمیگوئى كه قحطان بشرف و فضائل قدیم بر شما چیره شد و تفوق یافت » خالد گفت « بقومى كه یا دباغند یا حله باف یا عنتر باز یا عرابه سوار و موشى غرقشان كرد و زنى شاهشان بود و هدهدى راه مملكتشان را نشان داد چه مىشود گفت ؟ » و همچنان از مذمت ایشان گفت تا به قصه تسلط حبشه و تبعیت قوم قحطان از ایرانیان رسید ، چنان كه از پیش گفتیم .

مردم قحطان در اشعار خویش از عرم و حوادث سبا و سرزمین مارب نام برده و گفته اند كه مارب عنوان پادشاهى بود كه بر این شهر تسلط داشت و سپس شهر بدین نام معروف شد شاعر گوید :

« از مردم سباست كه وقتى در مقابل سیل ، عرم را میساختند در مارب حضور داشتند « گویند مارب بروزگار قدیم نام قصر این پادشاه بوده است ابو الطمحان گوید :

« مگر مارب را ندیدى كه چه استوار بود و اطراف آن چه باروها و بناها بود . » اعشى نیز از آنچه گفتیم سخن آورده و در شعرى میگوید :

« و در قصه مارب كه عرم آن را نابود كرد براى كسى كه پند گیرد پندى است سدى بود كه حمیر براى آنها به پا كرده بود كه چون آب میآمد جلو آن را میگرفت و كشت زار و گوسفند آنها را فراوان كرد آب را به ترتیب تقسیم میكردند و مدتى بدینسان بودند و سیل سد بیامد و آن را ویران كرد و بسرعت از میان رفتند و از آنجا به قدر نوشیدن طفلى آب نداشتند . » در كتاب اخبار الزمان ضمن سخن از عمرهاى دراز از پادشاهى كه عمر دراز و سیرت نیكو داشت و این سد را كه بند آب بود بساخت و عمر وى از عمر كركس بیشتر بود سخن داشته ایم . عربان از درازاى عمر كركس سخن فراوان گفته اند و عمر كركس و كركس لبد نام و تندرستى كلاغ سیاه را ضرب المثل

ص: 536

كرده اند از جمله این شعر است كه خزرجى درباره طول عمر معاذ بن مسلم بن رجا مولاى قعقاع بن حكنیم و تذكار سن و پیرى وى گفته است : « معاذ بن مسلم مردى است كه ابدیت از طول عمر وى بفغان آمده است اى كركس لقمان چقدر زنده خواهى ماند و اى كركس تا كى جامه زندگى به تن خواهى داشت دیار حمیر ویران شد و تو در آنجا چون میخ بجا مانده اى . » سابقاً در همین كتاب گفتار متقدمان را درباره علت درازى و كوتاهى عمر آورده ایم و اینكه در آغاز كار جثه ها بزرگ بوده و بمرور زمان كوچك شده است و خداى تبارك و تعالى وقتى خلقت را آغاز كرد طبیعتى كه خداوند در اجسام نهاده بود در نهایت قوت و شدت و كمال بود و چون طبیعت بكمال قوت باشد عمرها درازتر و جثه ها بلندتر شود زیرا علت مرگ انحلال قواى طبیعت است و چون قوت كاملتر باشد عمر فزونتر شود . آغاز كار در جهان عمر تمام بود و بتدریج از نقصان ماده نقصان پذیرفت تا در نهایت نقصان طبیعت جثه ها و عمرها به نهایت نقصان رسد .

بسیارى از محققان متأخر این سخن را كه گفتیم جثه انسانها در آغاز روزگار بزرگتر بوده است نپذیرفته اند و پنداشته اند كه بناها و آثار آنها كه در زمین بجا مانده معلوم میدارد كه جثه آنها كوچك بوده و مانند جثه هاى ما بوده است و مسكنها و درها و راهروها كه در بناها و معبدها و خانه هاى خود بجا نهاده اند نشان این سخن است چون دیار ثمود كه در كوهستان و در سنگ سخت خانه هاى كوچك حفر كرده و درهاى ظریف تراشیده اند و همچنین در سرزمین عاد و مصر و شام و دیگر نواحى شرق و غرب . اگر در این باب بیشتر گوئیم سخن دراز شود و اگر وصف مفصل گوئیم از حد برون رود . اكنون بموضوعى كه از آن بگشته ایم باز میگردیم و بذكر سبا و مارب و پادشاه آن وقت كه عمرو بن عامر بوده میپردازیم .

پادشاه عمرو بن عامر كه در این باب از او سخن رفت برادر كاهنى داشت كه بلا عقب بود و نام وى عمران بود و هم بدربار عمرو یك زن كاهن از اهل حمیر بود

ص: 537

كه طریفة الخیر نام داشت نخستین چیزى كه در مارب راجع بسیل عرم دانسته شد این بود كه عمران كاهن برادر عمرو در پیشگوئیهاى خود چنان دید كه قوم پراكنده میشوند و منزلگاههایشان از هم دور مىشود و این را ببرادر خود عمرو بگفت و عمرو همان شاه مزیقیا بود كه بلیه قوم در ایام پادشاهى او بود و خدا چگونگى آن را بهتر داند .

یك روز كه طریفه كاهن خفته بود بخواب دید كه براى بسرزمین آنها نمودار شد و رعد بغرید و برق جست آنگاه صاعقه شد و بهر چه رسید بسوزانید و به زمین افتاد و بهر چه افتاد بسوزانید طریفه از این حادثه بترسید و سخت بیمناك شد و از خواب بیدار شد و میگفت : چنین روزى ندیده بودم خواب از سرم پرید ابرى دیدم كه برق زد و رعد شد آنگاه صاعقه شد و بهر چه رسید بسوزانید و دنباله این حوادث بجز غرق شدن نیست و چون قوم او را ترسان دیدند دلش دادند تا آرام گرفت پس از آن عمرو بن عامر به همراه دو كنیز بیكى از باغهاى خود رفت طریفه خبردار شد و بنزد وى شتافت و به غلام خود كه سنان نام داشت گفت تا از دنبال بیاید وقتى از خانه برون آمد دید كه سه منجد روى دو پا بلند شده و دست به چشم نهاده اند منجد حیوانى است مانند موش خرما كه در یمن پیدا مىشود وقتى طریفه منجدها را بدید دست به چشم گذاشت و بنشست و به غلام خود گفت « وقتى این منجدها رفتند به من بگو » و چون برفتند غلام به او گفت و او بشتاب راه افتاد و چون به نهر باغى رسید كه عمرو در آنجا بود سنگ پشتى از آب برون جست و در راه به پشت افتاد و میكوشید كه برگردد اما نمیتوانست از دم خود كمك میگرفت و خاك به شكم و پهلوى خویش میریخت و شاش به اطراف میپراكند چون طریفه آن را بدید به زمین نشست و چون سنگ پشت باب برگشت طریفه به راه افتاد تا در نیمروز كه هوا بشدت گرم بود بباغ عمرو رسید و دید كه درختان بدون باد بهر سو كج مىشود و برفت تا بنزد عمرو رسید كه دو كنیز با او بر بستر بودند . چون عمرو او را

ص: 538

بدید شرمگین شد و بگفت تا دو كنیز از بستر فرود آمدند و به دو گفت « اى طریفه بیا بر بستر بنشین » و او پیشگوئى كرد و گفت « قسم به نور و ظلمت و زمین و آسمان كه درختان نابود مىشود و آب به حال روزگار قدیم بر میگردد » عمرو گفت « كى به تو گفته است » گفت « منجدها به من گفته اند كه سالهاى سختى در پیش است كه فرزند و پدر از هم جدا مىشوند » عمرو گفت « چه میگوئى » گفت « با حسرت و تأسف میگویم كه سنگ پشتى دیده ام كه خاك میافشاند و شاش میپاشید و بباغ آمدم و درختان كج شده بود » عمرو گفت « و از آن چه فهمیدى ؟ » گفت « بدبختى سنگین و مصیبت بزرگ و حوادث خطرناك است » گفت « واى بر تو چه حوادثى است ؟ » گفت « بله واى بر من اما تو هم اقبالى نخواهى داشت پس واى بر من و تو از عواقبى كه سیل خواهد داشت » عمرو خویشتن را به بستر افكند و گفت « اى طریفه قضیه چیست ؟ » گفت « حادثه اى بزرگ و غمى دراز و باقیمانده اى اندك كه ترك آن نكوتر است » عمرو گفت « نشانه آن چیست ؟ » گفت « جانب سد میروى . اگر موشها را دیدى كه در سد حفره ها كرده و با پاى خود سنگ كوه را میغلطاند بدان كه بدبختى آمده و كار از كار گذشته » گفت « چه حادثه اى رخ میدهد ؟ » گفت « وعده خداست كه آمده و باطلى است كه باطل شده و بدبختىایست كه براى ما نازل شده و اى كاش كه مصیبت بر غیر تو فرود آید » عمرو سوى سد رفت و بمراقبت پرداخت و دید كه موشى سنگى را میغلطاند كه پنجاه مرد بغلطانیدن آن قادر نبودند پیش طریفه بازگشت و قضیه را با او بگفت و شعرى بدین مضمون خواند :

« چیزى دیدم كه مرا متألم كرد و از هول آن دردى بزرگ در خاطرم افتاد موشى مانند گراز نر جنگل یا بزى از بزهاى درشت اندام گله سنگى از سنگهاى سد را جابجا میكرد و پنجه ها و دندان هاى تیز داشت . سنگ بزرگ او را ناتوان نكرده بود گوئى یك دسته اسیر را همیبردند . » آنگاه طریفه به دو گفت « از جمله نشانه هاى حادثه اى كه گفتم اینست كه در

ص: 539

محل خود میان در باغ بنشینى و بگویى تا شیشه اى پیش تو نهند كه از خاك و ریك دره پر خواهد شد در صورتى كه باغها سایه دار است و آفتاب و باد در آن نفوذ ندارد . » عمرو بگفت تا شیشه اى بیاوردند و جلو او نهادند و طولى نكشید كه از خاك دره پر شد عمرو پیش طریفه رفت و قضیه را با او بگفت و پرسید « سد چه وقت ویران خواهد شد ؟ » گفت « از حالا تا هفت سال ؟ » گفت « در چه سال خواهد بود ؟ » گفت « این را جز خداى تعالى كس نداند و اگر بنا بود كس بداند من مىدانستم از حالا تا هفت سال هر شب گمان میبرم كه همان شب یا فرداى آن سد ویران مىشود . » و عمرو سیل عرم را در خواب دید به دو گفتند نشان آن اینست كه بر برگ خرما ریگ نمودار شود وى نزدیك شاخ و برگ خرما رفت و بدید كه ریگ در آن نمودار شده است و بدانست كه حادثه واقع شد نیست و دیارشان ویران خواهد شد و این قضیه را مكتوم داشت و مصمم شد هر چه در سرزمین سبا دارد بفروشد و با فرزندان خویش از آنجا برون شود و چون بیم داشت كه مردم این كار را خلاف عادت تلقى كنند مهمانىاى ترتیب داد و بگفت تا شترى بكشتند و گوسفندان ذبح كردند و غذاى بسیار آماده كرد آنگاه بمردم مارب خبر داد كه عمرو روز شرف و یادگارى به پا كرده است بغذاى وى حاضر شوید آنگاه یكى از پسران خود را كه مالك نام داشت بخواند و بقولى یتیمى بود كه در خانه وى بود و گفت « وقتى نشستم كه مردم را غذا دهم نزد من بنشین و با من محاجه كن و جواب تند به من بده و هر چه با تو كردم با من همانطور رفتار كن » پس مردم مارب بیامدند و چون بنشستند مردم را غذا داد و آن كس كه گفته بود پهلویش نشسته بود و با او محاجه میكرد و جواب میداد عمرو سیلى به او زد و ناسزا گفت آن جوانك نیز با عمرو همان كرد كه با وى كرده بود عمرو برخاست و فریاد زد « اى واى از این زبونى ! روز افتخار و شرف عمرو جوانكى به او ناسزا گوید و سیلى زند » و قسم خورد كه او را خواهد

ص: 540

كشت . كسان با عمرو سخن گفتند تا او را رها كرد سپس گفت « به خدا در شهرى كه با من اینطور رفتار كرده اند نخواهم ماند و املاك و اموالم را خواهم فروخت » مردم با همدیگر گفتند « خشم عمرو را غنیمت شمارید و پیش از آنكه از خشم فرود آید اموالش را بخرید » و مردم همه اموالى را كه در سرزمین مارب داشت بخریدند آنگاه شمه اى از گفتگوى او درباره سیل عرم فاش شد و از قوم ازد كسانى مهاجرت كردند و اموال خویش را فروختند وقتى فروش فراوان شد مردم آن را بخلاف عادت دیدند و دست از خرید بداشتند و چون عمرو بن عامر اموال خویش را جمع آورى كرد قضیه سیل عرم را با مردم بگفت و برادرش عمران كاهن گفت « چنین دیده ام كه شما پراكنده خواهید شد و منزلگاههایتان از هم دور مىشود پس ولایتها را بر شما وصف میكنم هر كس وضع هر ولایت را خوش داشت بدانجا رود هر كه همت بلند و شتر پر تحمل دارد به قصر محكم عمان رود و هر كه همت بلند و شتر پر تحمل ندارد به قوم كرد ملحق شود » و گفت كه آنجا سرزمین همدان است قوم وادعة بن عمرو آنجا رفتند و بقبایل آنجا منتسب شدند كاهن گفت « هر كه حاجت و تقاضا و حوصله دارد و بر حوادث دهر صبر تواند كرد به بطن - مر رود » و كسانى كه آنجا مقیم شدند قوم خزاعه بودند و آنها را خزاعه گفتند از آن رو كه در این محل از همراهان خود جدا شدند كه خزع بمعنى جدائیست اینان بنى عمرو بن لحى بودند و تاكنون در آنجا مانده اند حسان بن ثابت در این باره گوید « وقتى به بطن مرو رسیدیم خزاعه و تیره هاى بنى كراكر از ما جدا شدند . » مالك و اسلم و ملكان پسران قصى بن حارثة بن عمرو مزیقیا نیز آنجا ماندند كاهن گفت « هر كه درختان بزرگ فرو رفته به گل خواهد كه در محل میوه دهد به یثرب نخلدار رود » كه مدینه بود و كسانى كه آنجا سكونت گرفتند اوس و خزرج پسران حارثة بن ثعلبه بن عمرو مزیقیا بودند كاهن گفت « و هر كه شراب و نان و دیبا و حریر فرمان و تدبیر خواهد به بصرى و حفیر رود » كه سرزمین شام

ص: 541

بود و كسانى كه آنجا سكونت گرفتند قوم غسان بودند كاهن گفت « و هر كس از شما جامه هاى نازك و اسب خوب و گنجینه و روزى خواهد بعراق رود » و كسانى از آنها كه بعراق رفتند مالك بن فهم ازدى بود با فرزندانش و گروهى از غسانیان كه به حیره بودند به ترتیبى كه سابقا در همین كتاب گفته ایم . هشام بن كلبى گوید « پدر من میگفت غسانیان روزگارى پس از این همراه تبع در حیره مكان گرفتند . » پس از آن عمرو بن عامر مزیقیا و فرزندانش از مارب برون شدند مردم ازد نیز كه در مارب بودند برون شدند و بجستجوى زمینى بودند كه در آن جاى گیرند و فرود آیند قوم وادعة بن عمرو بن عامر مزیقیا از آنها جدا شدند و در همدان سكونت گرفتند مالك بن یمان بن فهم بن عدى بن عمرو بن مازن بن ازد نیز بجا ماند و پس از آنها پادشاهى مارب داشت تا قضیه هلاكتشان چنان شد كه شد و قوم ازد برفت تا بنجران رسید و ابو حارثة بن عمرو بن عامر مزیقیا و دعبل بن كعب بن ابى حارثه از آنها جدا شدند و بقوم مذحج پیوستند ابو منذر گوید « و گفته اند كه ابو حارثه جد حارث بن كعب بن ابى حذیفه بوده كه در نجران است و خدا بهتر داند . » آنگاه عمرو بن عامر برفت تا به محل ما بین سراة و مكه رسید و كسانى از تیره بنى نصر ازد آنجا مقیم شدند عمران بن كاهن برادر عمرو بن عامر مزیقیا و عدى بن حارثة بن عمرو مزیقیا نیز با آنها بماندند عمرو بن عامر و بنى مازن برفتند تا ما بین دیار اشعریان و عك بر سر آبى بنام غسان فرود آمدند كه میان دو دره بنام زبید و رمع بود . راه ورود این دو دره ما بین ارتفاعات موسوم به صعید الحسك و كوهستانى بود كه به زبید و رمع منتهى میشد . بر سر آب غسان بماندند و از آن سیراب شدند از این رو غسان نام گرفتند كه از نامهاى دیگرشان معروفتر شد و جز بدین نام خوانده نمیشوند شاعران گوید « اكنون كه پرسیدى ما مردمى

ص: 542

اصیل زاده ایم نسب از ازد داریم و آب ما غسان است » كسانى از بنى مازن كه غسان نام یافتند اوس و خزرج پسران حارثة بن ثعلبة ابن عمرو مزیقیا و جفنة بن عمرو مزیقیا و حارث و عوف و كعب و مالك پسران عمرو مزیقیا و توم و عدى پسران حارثة بن ثعلبة بن امرؤ القیس بن مازن ازد بودند .

پراكندگى این قوم حكایتها دارد كه جمعى از آنها به نوم معد بن عدنان پیوستند و با آنها جنگها داشتند تا بنى معد بر آنها غلبه یافتند و برونشان كردند تا بكوه سراة پیوستند - سراة كوه ازد است كه آنجا اقامت دارند و آنها را نیز سراة گویند این كوه را حجاز نیز گویند و پشت آن را سراة نامند چنان كه پشت حیوان را نیز سراة گویند - در آنجا مقیم شدند و بدشت و كوه و جاهاى نزدیك آن بودند این كوه بحدود شام است كه میان شام و حجاز فاصله است و مجاور ولایت دمشق و اردن و دیار فلسلطین است و بكوه موسى پیوسته است .

مردم مارب خورشید را میپرستیدند . خداوند پیمبرانى سوى آنها فرستاد تا بسوى خدا دعوتشان كنند و از آفتاب پرستى باز دارند و نعمت و بخششهاى خدا را بیادشان بیارند ولى آنها منكر گفتار پیمبران شدند و سخنشان را نپذیرفتند و منكر شدند كه خدا نعمتى به آنها داده باشد و گفتند « اگر شما پیمبرید از خدا بخواهید نعمتهائى را كه بما داده است از ما بگیرد و بخششهاى خود را پس ببرد » یكى از زنان آنان در این باب گوید : « اگر چیزهائى كه در سایه آن بسر میبریم از خداى شماست مال خود را از پیش ما بنزد عیالش ببرد . » پس خداوند سیل عرم را بفرستاد كه سد آنها را بشكست و آب سرزمینشان را بگرفت و درختان را نابود كرد و سبزه را از میان ببرد و مال و گوسفندشان را تلف كرد . آنها پیش پیمبرانشان آمدند و گفتند « از خدا بخواهید تا نعمت ما را پس دهد . دیارمان را آباد كند و گوسفندان فراریمان را پس آرد ما نیز تعهد میكنیم كه چیزى را با خدا شریك نكنیم » پیمبران از پروردگار بخواستند تا آنچه

ص: 543

را خواسته بودند به آنها عطا كرد دیارشان را آباد كرد و آبادیهایشان تا حدود فلسطین و شام وسعت یافت كه همه دهكده و منزل و بازار بود آنگاه پیمبران پیش ایشان آمدند و گفتند موقع آن است كه به خدا ایمان بیارید ولى از آنها جز سركشى و كفر نیامد و خدایشان پراكنده كرد و منزلگاههایشان را از هم دور كرد .

مسعودى گوید : چون شمه اى از اخبار سد و دیار مارب و عمرو بن عامر و دیگر مطالبى را كه در این باب گذشت بگفتیم اكنون باخبار كاهنان باز میگردیم .

اول پیشگوئى كه سطیح غسانى كرد این بود كه در یك شب تاریك با برادرانش در یك لحاف خفته بود و مردم قبیله نزدیك بودند ناگهان از میان آنها جیغى كشید و ناله كرد و آه كشید و گفت « قسم به نور و شفق و ظلمت و تاریكى آنچه باید بیاید میاید » گفتند « اى سطیح چه میاید » گفت « بلیه میاید وقتى شب تاریك بیاید و در زمین هموار آنها را بگیرد » گفتند « نشانه آن چیست » گفت « بلیه اى است كه شیبها را ببندد و در یك شب سرد در همه جا موانع پدید آرد » بگفته او اعتنائى نكردند و سخنش را سبك گرفتند و از دره هاى اطراف سیلها برخاست و در یك شب چنان كه گفته بود ناگهان بیامد و گوسفندان و چهار پایان را ببرد و نزدیك بود همه آنها را ببرد . سطیح كاهن و شق بن صعب حكایت بسیار و شگفت دارند از آن جمله رویاى تبع حمیرى بود كه دیده بود شعله اى از تاریكى در آمد و بسرزمینى صاف فرود آمد و همه آنها را كه كله داشتند بخورد و تفسیرى كه درباره آن كردند و نیز حكایت سطیح و عبد المسیح درباره رویاى موبدان و لرزش ایوان و نیز خبر سملقه و زوبعه و حكایتها كه داشتند و قصه شتر مرغ و درخت و حوادثى كه ما بین عك و غسان بود از جنگ بر سر رقت و شیرینى و غلیظى شیر و فرود آمدن غسان به بالاى دره و فرود آمدن عك به پائین دره و قیافه بینىها كه درباره طلوع و غروب خورشید بر شتران خویش داشتند و حكایت سموأل بن حسان بن عادیا و قصه او با خازن كاهن و سخنى كه وقتى شبانگاهى

ص: 544

بیامد با وى گفت و پناهنده او شد و قصه الاغ سفید و شتر مرغ سرخ و اسب كبود و شتر لوچ و مطالب دیگر كه در كتاب هاى سابق خود اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و خدا بهتر داند .

ص: 545

ذكر سالها و ماه هاى عرب و عجم و موارد اتفاق و اختلاف آن

مسعودى گوید : عده ماهها بنزد عرب و عجمان دوازده ماه است اكنون سالها و ماهها و روزهاى اقوام معروف را كه عرب و ایرانى و روم و سریانى و قبط باشند یاد میكنیم . گفتار یونانیان در این زمینه همانست كه رومیان گفته اند از گفته هندوان درباره سال و ماه و روز و نظریاتى كه در این باب داشته اند و محاسبات آنها و اقوام دیگرى كه در این قسمت پیرو آنها بوده اند چون چین و بسیارى از ممالك و اقوام دیگر سخن نیاوردیم كه ذكر آن خلاف رسم عموم و شیوه مردم است . نخست از سال و ماه قبطیان آغاز میكنیم كه سال و ماهشان مطابق سریانیهاست سپس از ماه هاى سریانى نام میبریم كه مطابق ماه هاى رومى است و بدنبال آن از سالها و ماهها و روزهاى عرب سخن خواهیم داشت پس از آن از سالها و ماهها و روزهاى ایرانیان و علت تسمیه ماهها و روزهایشان یاد میكنیم و اینكه عربان درباره نام شبها چه گفته اند با شمه اى از كار خورشید و ماه و تأثیر آن در موجودات جهان از جماد و نبات و حیوان و مطالب دیگر كه انشاء الله تعالى خواننده ضمن مطالعه آن منظور خود را خواهد یافت و الله تعالى ولى التوفیق . 177

ص: 546

ذكر ماه هاى قبطیان و سریانیان و اختلاف نام آن و شمه اى از تاریخهاى مختلف

نخستین ماه قبطیان توت است كه مطابق ایلول است و بابه كه تشرین اول است و هاتور كه تشرین دوم است و كیهك كه كانون اول است و طوبه كه كانون دوم است و امشیر كه شباط است و برمهات كه آذار است و برموده كه نیسان است و بشنس كه ایار است و بوونه كه حزیران است و ابیت كه تموز است و مسرى كه آب است . قبطیان از پس این ماهها پنج روز دیگر دارند كه آن را روزهاى كور نامند و بر ماه هاى مذكور كه سیصد و شصت روز است بیفزایند و سال سیصد و شصت و پنج روز شود اولین روز سال بنزد قبطیان بیست و نهم آب است و هر ماه سال سى روز است و ایام سال سیصد و شصت و پنج روز بود معادل ایام سال ایرانیان . سابقاً اول ماه هاى قبطى مطابق اول ماه هاى ایرانى بود و اول توت اول آذر ماه بود و همه ماهها به این ترتیب بود تا آخر سال قبطى كه آخر آذر ماه بود ( كذا ) و این محاسبه عیناً در كتابهاى زیج نجومى هست ولى اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو اهل مصر و دیگر قبطیان در محاسبه ماهها ترتیب دیگرى را به كار مىبرند زیرا به تبعیت از سریانیان یك چهارم روز بسال افزوده اند و ماههایشان از لحاظ تعداد ایام سال با ماه هاى ایرانى اختلاف پیدا كرده و مطابق ماه هاى سریانى و رومى شده است در كتاب المجسطى تاریخ قبطى از اولین سال پادشاهى بخت نصر آغاز مىشود كه اولین روز آن سال چهار شنبه بوده است ولى در كتاب زیج بطلیموس تاریخ قبطى از اولین

ص: 547

سال پادشاهى فیلقوس آغاز مىشود كه اولین روز آن روز یكشنبه بوده است فاصله تاریخ بختنصر تا تاریخ یزدگرد یك هزار و سیصد و نود و نه سال ایرانى و سه ماه است از تاریخ فیلقوس تا تاریخ یزدگرد نهصد و پنجاه و پنج سال و سه ماه است و از تاریخ اسكندر تا تاریخ یزدگرد نهصد و چهل و دو سال رومى و دویست و پنجاه و نه روز است و از تاریخ یزدگرد تا تاریخ هجرى سه هزار و ششصد و بیست و چهار روز است پیش از همه تاریخها تاریخ بختنصر است آنگاه تاریخ فیلقوس آنگاه تاریخ پسرش اسكندر آنگاه تاریخ هجرت آنگاه تاریخ یزدگرد . تاریخ عرب از نخستین سالى كه پیمبر صلى الله علیه و سلم در اثناى آن از مكه بمدینه مهاجرت كرد آغاز مىشود و اولین روز آن پنجشنبه بوده است تاریخ ایرانیان از نخستین سالى كه یزدگرد پسر شهریار پسر خسرو پرویز پادشاهى یافت آغاز مىشود و اولین روز آن سه شنبه بوده و تاریخ رومى و سریانى از اولین سال پادشاهى اسكندر آغاز مىشود و اولین روز آن دوشنبه بوده است و خدا حقیقت آن را بهتر داند .

ص: 548

ذكر ماه هاى سریانى و مطابقت آن با ماه هاى عربى و شمار ایام سال و معرفت تغییرات جوى

قبل از همه گوئیم كه سال سریانى سیصد و شصت و پنج روز و یك چهارم روز است و ایام ماه مختلف است مثلا نیسان سى روز است و ایار سى و یك روز و حزیران سى روز و مطابق حساب هندى روز هیجدهم این ماه خورشید از طرف شمال بحضیض باز میكرد و این درازترین روز سال است و شب آن كوتاهترین شب سال است تموز سى و یك روز است آب نیز سى و یك روز است و چون آب تمام شود گرما برود محمد بن عبد الملك زیات گوید « آب خنك شد و شب خوش شد و شراب لذت بخش است حزیران و تموز و آب گذشت » ایلول سى روز است و پنجم این ماه عید زكریا است و دهم آن ایام صرفه آغاز شود و گرما ختم شود و سیزدهم همین ماه عید صلیب است كه روز چهاردهم است و در این روز بطوریكه سابقاً در همین كتاب گفته ایم در مصر ترعه ها را بگشایند روز بیستم ایلول شب و روز مساوى شود ابو نواس گوید :

« ایلول برفت و گرما بر طرف شد و شعراى عبور آتش آن را خاموش كرد » تشرین اول سى و یك روز است و مهرگان در همین ماه است و از نوروز تا مهرگان یكصد و شصت و نه روز است ایرانیان درباره مهرگان گویند كه بروزگاران قدیم یكى از پادشاهان ایران به همه مردم از خاص و عام ظلم میكرد و این پادشاه مهر نام داشت و ماهها را بنام ملوك مینامیدند مثلا میگفتند مهر ماه . و عمر این پادشاه دراز

ص: 549

شد و ظلم وى سخت شد در نیمه این ماه یعنى مهر ماه بمرد و روز مرگ وى را مهرجان نامیدند یعنى ( مهر جان داد ) كه در زبان ایرانیان بخلاف زبان عرب فعل از پس فاعل میاید و این زبان پهلویست كه فارسى قدیم است جوانمردان عراق و دیگر شهرهاى شام این روز را اول زمستان بشمار میكنند و فرش و لوازم و بیشتر لباسها را تغییر میدهند در پنجم این ماه یعنى تشرین اول در بیت المقدس عید كلیساى قمامه به پا مىشود و در این روز نصارى از جاهاى دیگر فراهم میشوند و آتشى از آسمان براى آنها فرود میاید و در آنجا شمع را روشن مىكند . و گروه بسیار از مسلمانان براى نظاره مراسم این عید میروند . در این روز برگ زیتون مىچینند . نصارى درباره این عید قصه ها دارند و این آتش نیرنگى ظریف و رازى بزرگ دارد كه ترتیب نیرنگ آن را در كتاب القضایا و التجارب آوردیم .

تشرین دوم سى روز است و كانون اول سى روز است و در نوزدهم این ماه روز نه ساعت و نیم و ربع مىشود كه حد اكثر كوتاهى روز است و شب چهارده ساعت و ربع مىشود كه حد اكثر درازى شب است . شب بیست و پنجم این ماه میلاد مسیح علیه السلام است . كانون دوم سى و یك روز است و روز اول آن عید قلندس است كه مردم شام عید گیرند و شب آن آتش افروزند و شادى كنند بخصوص در انطاكیه در كلیساى قسیان مراسم قداس به پا مىشود و در بیت المقدس و سایر شهرهاى شام و مصر و همه قلمرو نصارى مراسمى هست ولى در انطاكیه مسیحیان شادى و آتش افروزى بسیار كنند و خوردنى و آشامیدنى دهند و عوام و بسیارى خواص در این باب كمك كنند زیرا شهر انطاكیه مركز كرسى بطریق بزرگ دین نصارى است نصارى انطاكیه را شهر خدا و شهر ملك و مادر شهرها مینامند زیرا آغاز رواج نصرانیت از آنجا بوده است نصارى چهار بطریق دارند اولى در رومیه است پس از آن دومى است كه در قسطنطنیه است كه نیكوتر است و نام قدیم آن بوزنطیا بوده است سپس سومى است كه در اسكندریه مصر است و چهارمى در انطاكیه است رومیه و

ص: 550

انطاكیه شهر پطرس است بدین جهت از رومیه آغاز كرده اند كه متعلق به پطرس است و به انطاكیه ختم كرده اند كه متعلق به اوست و حرمت او داشته اند یك كرسى نیز در بیت المقدس پدید آورده اند كه پیش از این نبوده و تازه پدید آمده است .

ایلیا نیز كه همان بیت المقدس است با ولایت لد فلسطین یك اسقف داشت .

كلیساى پولس نیز در انطاكیه است و در انطاكیه آن را دیر البراغیث گویند و نزدیك دروازه ایران است كلیساى دیگرى نیز آنجا هست كه اشمونیت نام دارد و یكى از عیدهاى بزرگ نصارى آنجا به پا مىشود كلیساى باربارا و كلیساى مریم نیز در انطاكیه است كلیساى مریم مدور است و از لحاظ بلندى و استحكام از عجایب ساختمانهاى جهان است ولید بن عبد الملك بن مروان از این كلیسا تعدادى ستون شگفت انگیز كه همه مرمر و سنگ سپید بود براى مسجد دمشق بكند كه از راه دریا بساحل دمشق حمل شد و بیشتر این كلیسا تاكنون بجاست .

یكى از ملوك روم با یهودان انطاكیه درباره كلیساى اشمونیت حكایتى عجیب داشت این كلیسا بیرون باروى انطاكیه بود و در تصرف یهود بود وى خانه پادشاهى انطاكیه را بجاى كلیساى اشمونیت به یهودان داد و همان خانه شاهى است كه اكنون دار الیهود نامیده مىشود یهودان نیز وقتى كلیسا از چنگشان برون میشد نیرنگى زدند و بوسیله اره كردن چوبهاى كلیسا مردم بسیار از مسیحیان را به هلاكت رسانیدند .

خبر پطرس و پولس را با كارهائى كه در رومیه و جاهاى دیگر داشتند و دیگر شاگردان مسیح و پراكنده شدنشان در ولایت ها و پادشاهى كه انطاكیه را بساخت و انطیخش نام داشت گفته ایم . انطیخش به معنى برآرنده دیوارهاست نام انطاكیه بانتساب نام وى انطیخش بود و چون مسلمانان بیامدند و آنجا را بگشودند همه حرفها جز الف و نون و طا حذف شد مطابق تاریخ نصارى ملكانى و دیگر فرقه هاى نصارى از تولد مسیح تا وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو نهصد و چهل

ص: 551

سال است و سالهاى اسكندر هزار و دویست و هشتاد و پنج سال و از اسكندر تا مسیح سیصد و شصت و نه سال است این مطلبى است كه من در تاریخ فرقه ملكانى در كلیساى قسیان شهر انطاكیه دیده ام انشاء الله تعالى پس از این شمه اى درباره تاریخ ضمن بابى كه به این موضوع اختصاص میدهیم خواهیم آورد .

اكنون بتوضیح حساب ماهها باز میگردیم . شباط سه سال متوالى بیست و هشت روز و ربع است و سال چهارم كبیسه است و بیست و نه روز است و سال سیصد و شصت و شش روز است در هفتم این ماه جمره اول میافتد كه آن را جبهه نامند و در چهاردهم جمره دوم میافتد كه زبره نام دارد و در بیست و یكم جمره سوم میافتد كه صرفه نام دارد و سرما میرود و سه روز آخر آن ایام عجوز است . آذار سى و یك روز است و چهار روز اول آن ایام عجوز را كامل مىكند و عرب این هفت روز را صنن و صنبر و و بر و آمر و موتمر و معلل و مطفى الجمر نامند یكى از عربان درباره نام ایام عجوز گوید :

« هفت روز تیره صنن و صنبر و و بر و آمر و برادرش موتمر و معلل و مطفى الجمر زمستان را برون كرد . . .

پانزدهم آذار شب و روز برابر مىشود و شمس ببرج حمل میرود و این روز تحویل سال جهان است ابو نواس گوید : مگر نمىبینى كه خورشید بحمل در آمده و دور زمانه خوش و معتدل شده است و پرندگان از پس خاموشى نغمه میخوانند و شراب یك سال خود را تمام كرده است و زمین از رونق بهار جامه الوان گیاه پوشیده كه پندارى زیور است بانو شدن زمانه باده بنوش كه چهره روزگار رو به اقبال دارد . » با رفتن خورشید به برج حمل شراب یك ساله نمیشود منظور این بوده كه با شروع حمل نزدیك بكمال و نیرو مىشود .

مسعودى گوید : ماه هاى رومى از لحاظ روز با ماه هاى سریانى مطابق است

ص: 552

ولین ماه رومى یواریوس است كه كانون دوم است و گفتیم كه اول روز آن قلندس است . شباط فبراریوس است و آذار مارتیوس و نیسان ایریلیس و ایار ماریوس و حزیران ونیوس و تموز یولیوس و آب اغسطوس و ایلول سبطمبر و تشرین اول اقطوبر و تشرین دوم نونمبر و كانون اول دشمبر است .

ص: 553

ذكر ماه هاى ایرانیان

همه ماه هاى ایرانى سى روز است ماه اول فروردین ماه است و روز اول آن نوروز است و از نوروز تا مهرگان یكصد و هفتاد و چهار روز است ماه دوم اردیبهشت است و خرداد ماه و تیر ماه كه نیمروز عید مهرگان در آنست و مرداد ماه و شهریور ماه و مهر ماه كه روز شانزدهم آن مهرگان است و آبان ماه كه آبان روز و عید آبان گاه در آنست و پنج روز آخر آن فرودگان است و آذر ماه كه روز اول آن در عراق و ایران كوسه بر استر خود سوار شود و این جز در عراق و دیار عجم رسم نیست و اهل شام و جزیره و مصر و یمن آن را ندانند و تا چند روز جوز و سیر و گوشت چاق و دیگر غذاهاى گرم و نوشیدنىهاى گرمازا و ضد سرما به او بخورانند و بنوشانند و چنان وانمود كند كه سرما را بیرون مىكند و آب سرد بر او ریزند و احساس رنج نكند و به فارسى بانگ زند گرما گرما و این هنگام عید عجمان است كه در اثناى آن طرب كنند . و شاد باشند و در بسیارى دیگر از اوقات سال چون دوران آذرخش شادى كنند پس از آن دیماه و بهمن ماه و اسفندارمذ ماه است و این مجموع سیصد و شصت و پنج روز است . و خدا داناتر است .

ص: 554

ذكر روزهاى ایرانیان

و این روزها هرمز و به همان و اردیبهشت و شهریر و اسفندارمذ و خرداد و مرداد و دیباذر و آذر و آبان و خورماه و تیر و جوش و دبر و مهر و دمل و اسروش و فروردین و بهرام و رام است كه شاعر درباره آن گوید :

« روز شنبه و روز رام لذت باده را بما بچشمان . من تعهد میكنم كه هنگام نیمروز آن مرا بسخن سست بینى » و باد و دیبادین و آذر و اشتاد و اسمان و داماد و ماروسفند و انیران .

روزهاى معروف فرودگان نیز آهندگاه و اسمیهاه و مشركاه و مشروكاه و كاساه است و عرب این پنج روز را هریر و هبیر و قالب الفهر و حافل الضرع مدحرج البعر مینامیدند .

ایرانیان در هر صد و بیست سال یك ماه كبیسه میكردند و اینكه كبیسه را یكصد و بیست سال عقب میانداختند از آن جهت بود كه روزهایشان سعد و نحس بود و نخواستند هر چهار سال یك روز كبیسه كنند و با این ترتیب روزهاى سعد بروزهاى نحس منتقل شود و نوروز اولین روز ماه نباشد و خداى تعالى بهتر داند .

ص: 555

ذكر سال و ماه عرب و نام روزها و شبهایشان

ماه هاى قمرى اول آن محرم است و ایام سال قمرى سیصد و پنجاه و چهار روز است كه یازده روز و ربع از سریانى كمتر است و هر سى و سه سال یك سال تفاوت مىكند سال عربى تغییر میپذیرد و نوروز ندارد عربان بدوران جاهلیت هر سه سال یك ماه كبیسه میكردند و آن را نسىء بمعنى تاخیر مینامیدند و خدا تبارك و تعالى عمل آنها را به این گفتار كه « تأخیر انداختن فزونى كفر است » مذمت كرد . ماه اول محرم است كه آغاز سال است و آن را از این جهت محرم نامیدند كه در اثناى آن جنگ و غارت حرام بود و صفر را از این جهت صفر نامیدند كه در این ماه بازارهائى در یمن به پا میشد كه آن را صفرى میگفتند و از آنجا آذوقه میگرفتند و هر كه ببازار نمیرسید از گرسنگى هلاك میشد نابغه ذبیان گوید :

« من بنى ذبیان را از رهنوردى و بهارخورى در ماه هاى صفر منع كرده ام » و نیز گویند صفر را از آن جهت صفر گفتند كه در اثناى این ماه شهرها از مردم خالى مىشد كه مردم آنجا براى جنگ برون مىشدند و این را از صفر بمعنى خالى گرفته اند آنگاه ربیع اول و ربیع دوم است به این سبب كه مردم و چهار پایان در اثناى آن بهارخورى میكنند اگر گویند ممكنست چهار پایان در غیر این دو ماه هم بهارخورى كنند گوئیم ممكن است این نام در آن موقع كه مقارن بهار بوده بر آن اطلاق شده سپس این عنوان با تغییر وقت ماهها استمرار یافته است پس از آن جمادى اول و جمادى دوم است از آن جهت كه در وقت تسمیه این دو ماه آب یخ

ص: 556

مىبسته است زیرا آنها نمیدانسته اند كه زمان گرما و سرما تغییر مییابد و ماه آن عوض مىشود آنگاه رجب است و رجب از آن رو گفتند كه از آن بیمناك بودند و رجب بمعنى بیم داشتن است شاعر گوید « نه از آن بترس و نه بیم داشته باش » و بجاى كلمه دوم فعل ترجب آورده است » آنگاه شعبان است و این نام از آن جهت است كه در این ماه منشعب مىشده بر سر آبهاى خویش و بجستجوى غارت میرفته اند و شعبان و انشعاب از یك مایه است و رمضان ، بمناسبت آنكه در وقت تسمیه ماه از شدت گرما زمین تفیده بوده و رمضا بمعنى شدت گرماست و صورت دیگر اینست كه رمضان یكى از ماه هاى خداوند تعالى ذكره است و روانیست كه بگوییم رمضان بلكه باید گفت ماه رمضان .

و شوال ، بمناسبت آنكه در اثناى آن شتر دم خود را از شدت شهوت بلند میكرد و شوال بمعنى بلند كردن است و عربان این را بفال بد گرفته عروسى در شوال را خوش نداشتند . و ذو القعده بمناسبت آنكه در اثناى آن از جنگ و غارت فرو مىنشستند و قعده بمعنى نشستن است و ذو الحجة بمناسبت اینكه حج در اثناى آن بود .

ماه هاى حرام ، محرم و رجب و ذى القعده و ذى الحجه بود و ماه هاى حج شوال و ذى القعده و دهه اول ذى الحجه بود و ایام معلومات قران همان ده روز ذى حجه است و ایام معدودات قرآن ایام تشریق است كه سه روزه پس از عید قربان است و تعجیل مراسم باتفاق جایز نیست مگر در روز سوم قربان بنابر این اولین روز تشریق دوم قربان است و اگر روز قربان جزو ایام تشریق بود مدت تعجیل مراسم سه روز میشد و این خلاف قران است كه خداى تعالى خبر داده كه تعجیل مراسم در اثناى دو روز از ایام معدودات است و اگر ایام معدودات چنان باشد كه گفتیم ایام معلومات از ماه ذى حجه است و ذبح در روز قربان در ایام معلومات انجام شده است زیرا از نظر عرب اشكالى ندارد كه بگویند این ماه پیش تو آمدم ولى آمدن در قسمتى از ماه بوده باشند یا گویند

ص: 557

امروز پیش تو آمدم ولى آمدن در قسمتى از روز بوده باشد و روز قربان و روز فطر و ایام توقف منى روزه واجب ( مثلا به نذر ) و مستحب نباید گرفت كه پیمبر صلى الله علیه و سلم از این كار نهى كرده و در این نهى واجب و مستحب را جدا نكرده پس بطوریكه گفتیم واجب است روزه نگیرند .

از عقبة بن عامر روایت كرده اند كه پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) « از روزه گرفتن سه روزه تشریق منع فرمود » و در همه مطالبى كه راجع به ایام معلومات و ایام معدودات و روزه ایام تشریق بگفتیم میان كسان خلاف است ایام تشریق اول آن روز دوم قربان است و آخر آن سیزدهم ذى حجه است تا غروب .

مسعودى گوید كسان درباره علت تسمیه ایام تشریق كه روزها و شبهاى توقف منى است اختلاف كرده اند جمعى گفته اند عنوان تشریق بمناسبت آن بود كه در منى قربانى میكردند و گوشت آن را در آفتاب خشك میكردند بعضى دیگر گفته اند عنوان تشریق بمناسبت این بود كه مردم مكه و دیگران به طرف مشرق سوى مساكن خویش میرفتند و بقول دیگر از آن جهت تشریق نام یافت كه در این روزها در منى و مزدلفه به مصلاهاى خویش میرفتند كه در زمین باز بود و آن را مشارق میگفتند كه مفرد آن مشراق و بمعنى در آفتاب نشستن است و در آنجا به تسبیح و دعا مشغول میشدند بدین جهت روزهاى تشریق نامیده شد گفته دیگر نیز هست و گروهى پنداشته اند كه كلمه را از ذبح حیوانات گرفته اند كه تشریق شكافتن و بریدن نیز هست و گفته اند كه پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) قربانى كردن گوسفند مشرقه را یعنى گوسفندى كه گوشهایش شكافته و دریده باشد منع فرمود و این معلوم میدارد كه تشریق بمعنى بریدن است و ایام تشریق بمناسبت سر بریدن حیوانات این نام یافته است اهل مذاهب و فرقه ها را درباره تشریق سخنان بسیار است كه این كتاب گنجایش آن ندارد و این مطالب را نیز كه مربوط به فقه است از آن جهت گفتیم كه تناسب كلام ما را بدان كشانید و با مطالب سابق ارتباط داشت .

ص: 558

روزهاى نحس هر چهارشنبه ایست كه با یكى از روزهاى چهاردار ماه مانند چهارم و چهاردهم رفته و چهاردهم مانده و بیست و چهارم رفته و چهارم مانده مصادف باشد .

نام روزهاى هفته روز اول یكشنبه است بمناسبت آنكه نخستین روز زمان است كه خداوند خلق فرمود و تورات نیز به این مطلب گویاست در آغاز این كتاب چیزهائى را كه در هر روز آفریده شد یاد كرده ایم . پس از آن دوشنبه كه روز دوم است و سه شنبه كه روز سوم است و چهارشنبه كه روز چهارم است و پنجشنبه كه روز پنجم است و جمعه است كه همه خلق در آن روز مجتمع شد و شنبه یا سبت روز هفتم است كه دنباله خلقت قطع شد و در آخر آن آدم آفریده شد و سبت بمعنى بریدن است عرب در جاهلیت یكشنبه را اول و دوشنبه را اهون و سه شنبه را جبار و چهارشنبه را دیار و پنجشنبه را مونس و جمعه را عروبه و شنبه را شیار مینامیدند در خصوص ماهها نیز محرم را ناتق و صفر را ثقیل و ماه هاى بعد را به ترتیب طلیق و ناجر و اسلخ و امیح و احلك و كسع و زاهر و برك و حرف و نعس مینامیدند كه این آخرى ذى حجه بود .

عربان در فصول چهارگانه نیز اختلاف داشتند به پندار بعضى فصل اول وسمى یعنى پائیز بود و سه فصل دیگر شتا و صیف و قیظ دنبال آن بود . بعضى دیگر بهار را فصل اول میگفتند و این معروفتر و عام تر بود نام چهار فصل خریف یعنى پائیز و شتا و ربیع و صیف است .

ماه هاى عرب به ترتیب فصول سال و حساب سال شمسى نیست بلكه محرم و دیگر ماه هاى عربى گاهى در بهار و گاهى در فصول دیگر است .

ولى ماه هاى رومى به ترتیب فصول سال است كه در اثناى آن خورشید برجهاى فلك را تا آخر طى مىكند و درازى و كوتاهى روزها و شبهاى هر ماه و ستارگان ثابت كه در اثناى آن نمودار یا نهان است بمرور زمان و سالها تغییر نمیپذیرد . سال رومى دوازده ماه است و چنان كه گفته ایم ماه اول آن تشرین است

ص: 559

تا ایلول و هر یك از فصول سال چهار ماه معین از این دوازده ماه دارد ( كذا ) كه چون ماه هاى عربى تغییر و تبدیل ندارد و هر برجى بیكى از ماهها منسوب است .

در ایلول و تشرین اول و تشرین دوم غلبه سودا است كانون اول و كانون دوم و شباط غلبه بلغم است آذار و نیسان و ایار غلبه خون است . حزیران و تموز و آب غلبه صفر است ایلول از برج سنبله است و تشرین اول از برج میزان است و تشرین دوم از برج عقرب است برج كانون اول قوس است ، برج كانون دوم جدى و برج شباط دلو و برج آذار حوت و برج نیسان حمل و برج ایار ثور و برج حزیران جوزا و برج تموز سرطان و برج آب اسد است .

مسعودى گوید : انشاء الله تعالى به زودى در همین كتاب شمه اى از مطالب مربوط به طبایع چهارگانه و فصول سال و غذاها و آشامیدنىها را كه مناسب آنست با مطالب دیگر مربوط به آن خواهیم آورد و الله ولى التوفیق .

ص: 560

ذكر گفتار عرب درباره شبهاى ماه قمرى و غیره

عربان درباره ماه در هر یك از شبهاى ماه بر حسب روشنى و غیره به ترتیب سؤال و جواب خبر میدادند و میگفتند به ماه گفتند « شب اول چگونه اى ؟ » گفت « بزغاله شیر خوارى كه صاحبش در ریگزار فرود آمده است » گفتند « شب دوم چگونه اى ؟ » گفت « گفتگوى دو كنیز كه دروغ و نادرست گویند » گفتند « سوم چگونه اى » گفت « گفتگوى دختران جوان كه از جاهاى مختلف فراهم شوند و بقولى كه ثبات كم دارند » گفتند « چهار چگونه اى » گفت « گوسفندى كه چریده نه گرسنه است و نه سیر » گفتند « پنجم چگونه اى » گفت « گفتگو و انس » گفتند « ششم چگونه اى ؟ » گفت « راه برو و بخواب . » گفتند « هفتم چگونه اى گفت : نیمى در هفت و بقولى راه پیمایى گفتار .

گفتند « هشتم چگونه اى ؟ » گفت « ماه دوستان و بقولى نانى كه برادران تقسیم كرده اند » گفتند « نهم چگونه اى ؟ » گفت « چراغ را در روشنى من توانند یافت » گفتند « دهم چگونه اى ؟ » گفت « محو كننده صبحدم » گفتند « یازدهم چگونه اى » گفت « شبانگاه و سحرگاه دیده شوم » گفتند « دوازدهم چگونه اى » ؟ گفت « وسیله سیر در صحرا و شهر » گفتند « سیزدهم چگونه اى ؟ » گفت « ماه درخشانى كه چشم را بگیرد » گفتند « چهاردهم چگونه اى ؟ » گفت « در اوج جوانى میان ابر میدرخشم » گفتند « پانزدهم چگونه اى » گفت « كمال پایان یافت و ایام تمام شد » گفتند « شانزدهم چگونه اى ؟ » گفت : « در مشرق و مغرب خلقتم ناقص است » گفتند « هفدهم چگونه اى ؟ » گفت « فقیرى به فقر دچار شده » گفتند « هیجدهم چگونه اى » گفت « اندك بقاء و تند فناء » گفتند نوزدهم چگونه اى »

ص: 561

گفت « از بیم به كندى طلوع میكنم » گفتند « بیستم چگونه اى ؟ » گفت « سحرگاهان طلوع كنم و صبحگاهان دیده شوم » گفتند « بیست و یكم چگونه اى ؟ » گفت « همینقدر سیر میكنم كه دیده شوم » گفتند « بیست و دوم چگونه اى » گفت « نمودار حوادث و سپر جنگ » گفتند « بیست و سوم چگونه اى ؟ » گفت « چون شعله اى در تاریكى نمودار میشوم » گفتند « بیست و چهارم چگونه اى » گفت « اندكى از من نمودار شود و تاریكى را روشن نكند » گفتند « بیست و پنجم چگونه اى » گفت « در این شبها نه بدرم نه هلال » گفتند « بیست و ششم چگونه اى ؟ » گفت « اجل آمد و امید ببرید » گفتند « بیست و هفتم چگونه اى ؟ » گفت « آنچه باید بشود شد و دیگر روشنى نیست » گفتند « بیست و هشتم چگونه اى ؟ » گفت « صبح طلوع كنم و ظهر دیده نشوم ؟ » گفتند « بیست و نهم چگونه اى » گفت « جلو پرتو خورشید میروم و زیاد توقف نمیكنم » گفتند « سىام چگونه اى » گفت « هلال آینده ام و زود فرو روم . » عربان سه شب اول ماه را شبهاى غرر و سه شب دنبال آن را سمر و سه شب بعد را زهر و سه شب بعد را درر و سه شب بعد را قمر و سپید مینامیدند و در نیمه دوم ماه سه شب اول را درع و سه شب بعد را ظلم و سه شب دنبال آن را حنادیس و سه شب دنبال آن را دوارى و سه شب بعد از آن را محاق نام میدادند و در صورت دیگر از روایتهاست كه شبهاى ماه سه شب هلال و سه شب قمر و شش شب نقل و سه شب بیض و سه شب درع و سه شب بهم و شش شب حنادیس و دو شب داریه و یك شب محاق نام داشت .

مسعودى گوید : اما آنچه عربان درباره تسمیه ماه گفته اند ماه را در شب طلوع هلال گویند و تا كامل نشده هلال است و چون كامل شود قمر گویند و چون بكاهد و نور دهد قمیر گویند شاعر عرب گوید « قمیر در بیست و پنجم نمودار شد و دو دختر گفتند برخیزید » ماه در شب سیزدهم بكمال نزدیك شود و آن را لیلة السواء گویند و شب

ص: 562

چهاردهم را لیلة البدر گویند و بدر بمعنى كمال است چنان كه جوان را در كمال جوانى و قبل از بلوغ بدر گویند و نیز چشم را كه دقیق باشد و مانند چشم اسب تیزبین باشد بدره گویند . شبهاى بیض سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم است در شبهاى درع ماه كمى تیره و بیشتر روشن باشد محاق وقتى است كه خورشید بر آن طالع شود و سواد وقتى است كه پشت خورشید نهان شود و حجر قمر آنست كه خطى رقیق بىتیرگى بدور آن برآید و چون ماه بپاره ابرى در شود و بر آید آن را فتق قمر گویند شبهاى تار را حندس گویند و شبان روشن را بیض گویند و الله الموفق للصواب .

ص: 563

ذكر تاثیر آفتاب و ماه در این جهان و شمه اى از آنچه در این زمینه گفته اند

و چیزهاى دیگر كه مربوط به این باب است

مسعودى گوید : جمله حكیمان از یونانى و غیر یونانى گفته اند ماهتاب در موجودات جهان تاثیر مهم دارد ولى از تاثیر خورشید كمتر است و بمرحله بعد از خورشید است . تاثیر ماهتاب از آنجاست كه ماهها از آن پدید میآید و با حركت آن جریان مییابد و تاثیر آن مخصوصا در حیوانات دریا روشن تر و بیشتر است نمو گیاهان و چیزهاى دیگر نیز از آنست و میوه ها را درشت و حیوانات را چاق مىكند و در مدتهاى معین زنان را به حیض دوچار مىكند .

مسعودى گوید : كسان درباره چگونگى نقشبندى جنین در رحم اختلاف كرده اند گروهى از معتقدان قدم عالم گفته اند نیروى نقشبندى جنین از منى است و یا از خون حیض است گروهى دیگر بر این رفته اند كه در رحم قالبى هست كه جنین در آن نقشبندى مىشود .

جالینوس در كتاب خود بنقل از سقراط گفته است كه منى در كار نقشبندى جنین فاعل و منفعل با هم است . صاحب منطق گفته كه منى بمنزله فاعل است و جنین از منى در خون حیض نقش میگیرد . گوید منى حركت مانندى در خون پدید میآورد آنگاه تبدیل به باد شده از رحم برون مىشود به پندار جالینوس جنین از منى است و ممكنست خون را كه همان حیض است جذب كند و روح را از عروق و شریانها بگیرد بنابر این پیدایش آن از منى است و خونى كه جذب مىكند و

ص: 564

بادى كه از شریانها بدان میرسد . گوید « پیدایش جنین مثل گیاه است و طبیعت آن را از منى و خون نقشبندى مىكند عمل طبیعت در جنین همانند عملى است كه در گیاه دارد زیرا تخم گیاه محتاج به زمینى است كه از آنجا مایهء غذائى بگیرد جنین نیز به رحم محتاج است گیاه عروق خود را از ریشه ها میفرستد تا بوسیله آن غذاى خود را از زمین بگیرد جنین نیز در زهدان شریانها و عروقى دارد كه بمنزله ریشه هاى جنین است از تخم گیاه ساقه و از ساقه شاخه هاى بزرگ میروید و از شاخه ها شاخه ى دیگر پدید میاید تا بشاخه هاى آخرین برسد نظیر آن در جنین نیز هست و در آغاز بجاى ساقه آن سه چیز كه جزو اعضاى اصلى است یعنى شریان بزرگ و عرق مجوف و نخاع پدید میاید آنگاه هر یك از اینها مانند شاخه ها بفروع دیگر تقسیم مىشود تا بنهایت اعضا برسد .

آنگاه گوید : منى محرك خود است و جنین از مرد و زن و خون حیض پدید میاید .

جالینوس از انباذقلس نقل كرده كه اجزاى طفل در منى مرد و زن است و در نتیجه نزدیكى این اجزاى جدا بهم مىپیوندد این مطلب در كتاب بزرگ انباذقلس ضمن سخن از نظریات او درباره چگونگى تركیب جهان و پیوستگى نفس بجهان خویش آمده است .

جماعتى از معتقدان قدم عالم گفته اند اجزاى بسیار كوچكى همانند اعضاى انسان از اعضاى وى برون مىشود كه در رحم جاى میگیرد و تغذیه مىكند و بزرگ مىشود و جنین از آن پدید میاید بعضى از آنها نیز گفته اند اجزائى كه از اعضاى مرد مىیاید با مایه هائى از رحم و آب زن بهنگام جفت گیرى بهم مىآمیزد و جنین از آن بوجود میاید به همین جهت است كه غالباً اعضاى طفل همانند خاندان پدر است و پدر و فرزند غالبا با همدیگر شباهت دارند قیافه شناسان نیز هنگامى كه تردید در نسب رخ دهد از شباهت ، حكم به الحاق نسب میكنند و این مطابق گفتار آن دسته از

ص: 565

فقیهان است كه حكم قیافه را در نسب معتبر دانند در قسمتهاى گذشته همین كتاب در باب قیافه در این معنى سخن رفته است .

كسان را درباره چگونگى نقشبندى جنین در رحم و آغاز و عنصر و چگونگى تغییر آن از نطفه به علقه و از علقه به مضغه تا وقتى كه صورت آن كامل شود سخن بسیار است ثنویان و دیگر متقدمان و متاخران در این باب سخن داشته اند و ما از ذكر آن میگذریم كه از مقصد این باب بیرون است .

مسعودى گوید : چیزى كه همه گفته ها را باطل مىكند و علم عقلا در مقابل آن ناچیز مىشود اینست كه آفریدگار عز و جل در كتاب خویش از این قضیه خبر داده و فرموده « اوست كه شما را در رحمها چنان كه خواهد نقشبندى مىكند خدائى جز او نیست كه نیرومند و نكته دان است » و از چگونگى و مایه هاى آن خبر نداده بلكه آن را دلیل حكمت خویش كرده آنگاه از مایه خلقت بشر خبر داده و فرموده « اى مردم ما شما را از نرى و ماده اى آفریدیم » و هم خداوند عز و جل فرموده « اى مردم اگر از زندگى دوباره شك دارید ما شما را از خاك آفریدیم . آنگاه از نطفه آنگاه از خون بسته آنگاه از پاره گوشت تصویر گرفته یا نگرفته تا براى شما توضیح دهیم و هر چه خواهیم در رحمها قرار دهیم تا مدتى معین آنگاه شما را كودكى برون آریم تا بوقت خویش رسید و كس از شما باشد كه وفات یابد و كس از شما باشد كه به پست ترین دوران عمر رسد تا آخر آیه » مسعودى گوید : اهل شریعت از متقدم و متاخر درباره چگونگى عمل و تاثیر خورشید و ماه در این جهان سخن بسیار دارند كه براى هر یك آثارى جدا معین كرده اند براى ماه خواصى گفته اند كه از جمله تاثیر آن در جزر و مد دریاى چین و هند و حبش است به ترتیبى كه در این كتاب گفته ایم و تاثیر آن در فلزات و مغز و تخم حیوانات و نباتات و فزونیها كه هنگام كمال ماه پدید میاید و نقصانها كه از نقصان آن میزاید و تاثیرى كه بروز هفتم و چهاردهم و بیست و یكم و بیست

ص: 566

و هشتم بیمارى در پیدایش بحران دارد زیرا ماه چهار شكل دارد كه از همه اشكال دیگر مشخص تر است یعنى شكل نیمه تمام و تمام و نیمه بعد از تمام و شكل محاق و هر یك از این اشكال هفت روز دارد زیرا در مدت هفت شب نیمه تمام مىشود و تا چهاردهم تمام مىشود و تا بیست و یكم دوباره نیمه مىشود و تا بیست و هشتم به محاق میرود بحران بیمارى نیز چنین است . به نظر این گروه این قضیه در مورد هفتم و چهاردهم و بیست و یكم و بیست و هشتم و هم درباره نیمه هاى آن صحیح است زیرا این اشكال مشخصترین شكلهاى ماه است بسیارى كسان نیز با این نظر مخالفت كرده و گفتار دیگر آورده اند كه بحران نتیجه اخلاط و طبایع چهارگانه است كه توضیح آن را در كتاب الزلف و كتاب المبادى و التراكیب و كتابهاى دیگر ضمن سخن از چگونگى تاثیر خورشید و ماه آورده ایم .

اما دلیل اینكه آسمان مانند كره است و با همه ستارگان خود چون كره میگردد و اینكه زمین با همه اجزاى خود از خشكى و دریا مانند كره است و كره زمین چون مركز در میان آسمان ثابت است و اندازه آن نسبت به آسمان از كوچكى چون نقطه و دایره است و وصف ربع مسكون زمین و تغییراتى كه از دور فلك و توالى شب و روز در آن رخ میدهد و وصف جاهائى كه در آنجا خورشید چند ماه در حال طلوع است و غروب نمیكند و ماهها در حال غروب است و طلوع نمیكند همه اینها را با توضیحات و دلایل آن و گفتار كسان درباره آن در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم در آنجا هیئت افلاك و ستارگان را توضیح داده ایم و گفته ایم كه زمین در عین حال كه مدور است در دل فلك است چنان كه زرده در دل تخم است و هوا چیزهاى سبك را كه در تن كسان هست جذب مىكند ، زمین نیز چیزهاى سنگین بدنها را جذب مىكند زیرا زمین چون سنگ مغناطیس است كه بالطبع آهن را جذب مىكند . زمین به دو نیمه تقسیم مىشود كه خط استوا آن را جدا مىكند . خط استوا از مشرق به مغرب كشیده است و این را طول زمین گویند كه

ص: 567

درازترین خط روى زمین است همچنانكه منطقه البروج بزرگترین خط فلك است . عرض زمین از قطب جنوب تا قطب شمال است كه بنات نعش بدور آن میگردد دور زمین بر خط استوا سى و شش درجه است ، درجه بیست و پنج فرسخ است و فرسخ دوازده هزار ذراع است و ذراع چهل و دو انگشت است و انگشت شش گندم است كه پهلوى هم چیده باشند و مجموع آن نه هزار فرسخ مىشود .

در قسمتهاى گذشته همین كتاب در باب ذكر زمین و دریاها و مبدأ رودخانه ها مقدار میل و ذراع سیاه را یاد كرده ایم زیرا در هر قسمت این كتاب چیزهائى را كه در كتابهاى دیگران یافته ایم یاد میكنیم و به همان ترتیب كه در كتابهاى آنها هست میاوریم نه اینكه از صحت آن اطمینان داشته باشیم زیرا مقدار میل و ذراع و انگشت همانست كه سابقاً در باب ذكر زمین و دریاها گفته ایم .

از خط استوا تا هر یك از دو قطب نود درجه است و مساحت دایره عرض نیز چون دایره طول است . كسانى پنداشته اند كه آبادى زمین پس از خط استوا بیست و چهار درجه است و بقیه را دریاى بزرگ گرفته است . همه مردم در ربع شمالى زمین زندگى میكنند و ربع جنوبى به علت شدت گرما ویرانه است و در نصف دیگر زمین نیز كسى ساكن نیست و هر یك از دو ربع شمالى و جنوبى هفت اقلیم دارد . سابقا در این كتاب ضمن گفتگو از زمین و اقالیم سبع این را یاد كرده ایم و گفته ایم كه بقرار گفته صاحب جغرافیا شمار شهرها چهار هزار و دویست شهر است اما در خصوص قبله مشرق و مغرب و شمال و جنوب شمه اى در این باب در كتاب اخبار - الزمان آورده ایم .

این مطلب را از ابو حنیفه دینورى در كتاب خویش آورده و این قتیبه آن را ربوده و بكتاب خویش بوده و بخویشتن نسبت داده و در مورد بسیارى از كتابهاى ابو حنیفه دینورى نیز چنین كرده است . این ابو حنیفه از لحاظ علمى مقامى معتبر داشت بطلیموس در كتاب المجسطى و دیگر متقدمان و هم كسانى كه پس از ظهور

ص: 568

اسلام بوده اند چون كندى و ابن مبجم و احمد بن طیب و ما شاء الله و ابو معشر و الخوارزمى و محمد بن كثیر فرغانى در كتاب الفصول الثلاثین و ثابت بن قره و تبریزى و محمد بن جابر بتانى و دیگر كسانى كه بعلوم هیئت توجه داشته اند در این معنى مطالب بسیار آورده اند كه برعایت اختصار فقط شمه اى از آن را به این كتاب نقل میكنیم و بالله التوفیق .

ص: 569

ذكر چهار ربع جهان و چهار طبع و اختصاصات هر یك از ربع ها

از شرق و غرب و شمال و جنوب و هواها و مسائل دیگر از تاثیر ستارگان و مطالبى كه مربوط به این باب است

مسعودى گوید : اما در خصوص چهار طبع ، آتش گرم و خشك است و این طبع اول است و طبع دوم خنك و مرطوب است كه آب است و طبع سوم هواست كه گرم و مرطوب است و طبع چهارم زمین است كه خنك و خشك است دو تا از اینها به طرف بالا میرود كه آتش و هواست و دو تا در پائین جاى میگیرد كه زمین و آب است و جهان چهار قسمت است مشرق ربع اول است و هر چه در آن هست مانند هوا و خون گرم و مرطوب است و باد این ربع باد جنوب است و ساعت آن ساعت اول و دوم و سوم است و از قواى بدن نیروى هاضمه و از مزه ها مزه شیرین وابسته به آنست و ستاره آن ماه و زهره است و برج آن حمل و ثور و جوزا است . حكیمان را درباره وصف این ربع ها گفتگو بسیار است و این شمه اى از آنست كه گفتیم و میگوئیم . مغرب ربع دوم است و هر چه در آن هست چون آب و بلغم و زمستان خنك و مرطوب است و باد آن دبور است و ساعت آن دهم و یازدهم و دوازدهم است از مزه ها شور و امثال آن و از نیروهاى بدن نیروى دافعه وابسته آنست . ستاره آن مشترى و عطارد و برج آن جدى و دلو و حوت است جزء سوم شمال است و هر چه در آن هست چون خلط صفرا و تابستان گرم و خشك است و باد آن صباست و ساعت آن چهارم و پنجم و ششم روز است و از قواى بدن نیروى نفسانى و از مزه ها تلخى

ص: 570

بدان وابسته است و ستاره آن مریخ و خورشید و برج آن سرطان و سنبله و میزان است جزء چهارم جنوبى است و هر چه در آن هست چون زمین و خلط سود او پائیز خنك و خشك است و باد آن شمال است و ساعت آن هفتم و هشتم و نهم است و از قواى بدن نیروى ماسكه و از مزه ها گس بدان وابسته است و ستاره آن زحل است و برج آن میزان و عقرب و قوس است و همه روى زمین بجز این اوصاف كه گفتیم از لحاظ هیئت مشابه و از لحاظ تاثیر به نسبت فاصله از خط استوا مختلف است و هر چه از خط دور تر باشد بدلائل مختلف اثر آن به عكس آنست كه نزدیك باشد و بهترین نقاط مسكون جائیست كه خورشید شعاع مستقیم بر آن افكند . به نظر حكما صفاى نور و كمى كدورت آن در اقلیم چهارم بنهایت میرسد زیرا شعاع خورشید مستقیم به آنجا فرود میآید و آنجا عراق است .

مسعودى گوید : به نظر این گروه جاهائى كه مسكون نیست به دو علت است یكى شدت گرما و سوزانى خورشید و استمرار نور خورشید بر این مناطق كه آنجا را خشك كرده است و از كثرت تبخیر ، آب آن را پائین برده است و علت دیگر اینست كه خورشید از آن اقلیم دور است و آن مناطق را سرما گرفته و یخ و یخبندان بر آنجا غلبه یافته و سرما در فضا فزونى گرفته و اعتدال برفته و بركت تبخیر نیست و گرما در اجسام نمانده و رطوبت براى حیوانات نیست و از نماى حیوان و گیاه خالى مانده است مناطقى كه گرما یا سرماى مفرط دارد بدین گونه ویران و نا مسكون است .

این گروه درباره فنا و ویرانى و تجدید جهان سخن بسیار دارند گویند وقتى حاضر دوران غلبه سنبله است كه مدت آن هفت هزار سال است و همه مدت عمر این جهان انسانى همین است مشترى نیز در تدبیر جهان با سنبله كمك كرده است و پایان جهان وقتى است كه ستاره مدبر مسافت كامل را با قوت مكرر طى كند و چون مسافتى را كه در علم فلك تعیین كرده اند بسر برد نیروى آن كاهش گیرد و

ص: 571

ویرانى جهان باشد و ستارگان چون دور خویش را كامل كنند تدبیر اول را از سر گیرند و اشخاص و صور عالم با موادى كه هنگام تاثیر آن ستاره داشته است تجدید شود . به نظر اینان به همین طریق كار جهان تا ابد جریان دارد .

به پندار این گروه دوران غلبه حمل دوازده هزار سال و دوران غلبه ثور یازده هزار سال و غلبه جوزا ده هزار سال و غلبه سرطان نه هزار سال و غلبه اسد هشتهزار سال و غلبه سنبله هفت هزار سال و غلبه میزان شش هزار سال و غلبه عقرب پنجهزار سال و غلبه قوس چهار هزار سال و غلبه جدى سه هزار سال و غلبه دلو دو هزار سال و غلبه حوت هزار سال است كه مجموع آن هفتاد و هشتهزار سال است ، آنگاه انقضاى عالم و فناى موجودات و بازگشت هستى جهانست .

این گروه درباره جنیانى كه پیش از خلقت آدم علیه السلام و خلیفه زمین - شدنش در جهان بوده اند سخن گفته اند كه ستاره مدبر انسان از ستارگان آتشین بوده است و هر دو گروه درباره اوج خورشید بهنگام انتقال از برجهاى جنوبى و تغییراتى كه در جهان رخ مىدهد و شمال ، جنوب و جنوب ، شمال و آبادیها ویران و ویرانىها آبادان مىشود به ترتیبى كه در كتاب الزلف آورده ایم سخن گفته اند .

گروهى دیگر از متقدمان بر این رفته اند كه وسیله وجود موجودات طبقه اول و دوم و سوم به ترتیب درجات آن نفس و صورت و هیولى بوده است و مبادى اشیا به ترتیبى كه در كتاب الزلف آورده ایم همین سه چیز بوده است و چیزهاى دیگر جسم است كه بر شش قسم است جسم سماوى و جسم زمینى و حیوانى ناطق و حیوانى غیر ناطق و گیاه و اجسام سنگى كه معدنى است و چهار عنصر كه آتش و هوا و آب و زمین است . اینان درباره خواص هر یك از اقسام جسم سخنانى گفته اند كه این كتاب گنجایش آن ندارد و تفصیل آن را در كتاب « الرءوس السبعیه فى باب السیاسات المدنیه و عدد اجزائها و عللها الطبیعیه » و اینكه آیا پادشاه خود جزئى از اركان مدینه است و یا نقطه و نهایت اجزاء مدینه است ، به ترتیبى كه

ص: 572

فرفوریوس در كتاب خود ضمن توصیف اختلاف افلاطون و ارسطو در این باب آورده است نقل كرده ایم اما علت اینكه زمستان هند وقتى است كه تابستان ماست و زمستان ما تابستان آنهاست علت و دلیل آن را یاد كرده ایم كه بسبب نزدیكى و دورى خورشید است و همچنین از علت وجود سیاهان در بعضى نواحى زمین و علت مجعد بودن مویشان و دیگر اوصاف مشهور كه دارند و علت اینكه سپید پوستان فقط در بعضى مناطق زمین بوجود میایند و اینكه رنگ سقلابیان برنگ قارچ است و موهایشان زرد است و علت سستى مفاصل تركان و انحناى ساق پایشان و نرمى استخوانشان تا آنجا كه یك ترك از پشت سر نیز مانند جلو تیر میاندازد و رویش به پشت بر میگردد و پشتش رو مىشود و علت اینكه فقرات پشت تاب این كار را دارد و اینكه هنگام شدت گرما چهره آنها سرخ مىشود زیرا برودت بر اجسام آنها غلبه دارد به حمد الله شرح همه این مطالب را با دلائلى كه مؤید صدق آنست در كتابهاى سابقمان كه در این معانى بوده است آورده ایم و از ذكر مطالبى كه با دلیل حسى یا خبر قاطع عذر و مانع شك معلوم نشده بود صرف نظر كردیم چون اخبار عامه درباره وجود نسناس و اینكه صورت آنها به قدر نصف صورت انسان است و دندانهاى دراز دارند و آنچه در باب عنقاى مغرب گفته اند .

بسیارى از مردم پنداشته اند كه حیوان ناطق سه قسم است ناس و نسناس و نسانس و این گفتارى نادرست است زیرا عنوان نسناس را بر اراذل و اوباش اطلاق كرده اند حسن گفته است « ناس برفتند و نسناس بماند » و شاعر كه گوید « ناس برفتند و اندك شدند و ما با اراذل نسناس باقى مانده ایم » همین معنى را كه ما گفتیم در نظر داشته یعنى مردم برفتند و كسانى مانده اند كه خیرى ندارند .

بسیارى كسان بر این رفته اند كه جن دو قسم است بالاتر و مهمتر جن است و ضعیفتر جن است شاعر گوید « نژاد و اصل آنان متفاوت است جن هست و حن هست » درباره تفكیك دو قسم جن هیچگونه خبر و اطلاعى نیست و این نیز به ترتیبى كه

ص: 573

سابقاً توضیح داده ایم از اوهام عربان است .

بسیارى از عوام ، اخبار مربوط به نسناس را و اینكه در جهان وجود دارد و در چین و ممالك دور دست هست نقل مىكند بعضى از آنها میگویند در مشرق هست و بعضى میگویند در مغرب هست مردم مشرق از وجود آن به مغرب سخن دارند و مردم مغرب از وجود آن بمشرق خبر میدهند بدینسان مردم هر ناحیه گویند كه نسناس در ولایتهاى دور از آنها وجود دارد .

بموجب خبرى كه در این زمینه روایت كرده اند و خبر واحد است نسناس در ولایت حضر موت شحر است این خبر را عبد الله سعید بن كثیر بن عفیر مصرى از پدرش از یعقوب بن حارث بن نجیم از شبیب بن شیة بن حارث تمیمى نقل كرده كه گفته بود به شحر رفتم و پیش رئیس آنجا فرود آمدم با وى درباره نسناس گفتگو كردیم و او گفت « یكى براى ما شكار كنید » و چون با بعضى از یاران وى كه از طایفه مهره بودند بنزد او بازگشتیم نسناسى آنجا بود . نسناس به من گفت « امید من به خدا و توست » من نیز به آنها گفتم او را رها كنید هنگام غذا میزبان ما گفت « نسناس شكار كردید ؟ » گفتند « بله ولى مهمان تو آن را رها كرد » گفت « آماده شوید كه براى شكار نسناس بیرون میرویم » و چون هنگام سحر به این منظور برون شدیم نسناسى نمودار شد كه میدوید و صورتى همانند صورت انسان داشت چانه اش پر مو بود و چیزى مانند پستان در سینه داشت و پاهایش نیز چون پاهاى انسان بود دو سگ در تعاقب وى بود و او شعرى میخواند بدین مضمون « اى واى بر من از این غم و رنجها كه از روزگار به من میرسد اى دو سگ كمى درنگ كنید و گفتار مرا بشنوید و تصدیق كنید شما وقتى بدنبال من میدوید مرا آماده كار دیده اید و اگر جوانى من نبود مرا نمیگرفتند تا بمیرید یا از من دور شوید من سست و ترسو و بىعرضه و كم دل نیستم ولى قضاى خداوند رحمان صاحب قدرت و تسلط را ذلیل مىكند » گوید سگان به او رسیدند و برگرفتندش بطوریكه میگفتند وقتى نسناسى را

ص: 574

سر بریده بودند یكى از آنها گفت سبحان الله چقدر خونش قرمز است و او را نیز بكشتند نسناسى دیگر از روى درخت گفت « براى اینكه سماق مىخورد » گفتند این هم یك نسناس دیگر بگیریدش پس او را بگرفتند و سر بریدند و با همدیگر میگفتند اگر خاموش مانده بود جاى او را پیدا نمیكردیم . نسناسى از درخت دیگر گفت « من خاموش ماندم » گفتند این هم یك نسناس بگیریدش آن را نیز گرفتند و سر بریدند نسناسى از درخت دیگر گفت « اى زبان سر خود را حفظ كن » گفتند این هم یك نسناس بگیریدش و او را نیز گرفتند به پندار راوى این خبر ، قوم مهره در ولایت خودشان نسناس شكار میكنند و میخورند .

مسعودى گوید : و من مردم شهر حضر موت و مردم ساحل آنجا را كه شهر احساست و بر كناره ریگستان احقاف است و دیگر نواحى پیوسته باراضى یمن و هم دیار عمان و ولایت مهره را بدیدم كه اخبار نسناس را جالب و شگفت انگیز تلقى میكردند و پنداشتند كه در نواحى دور جهان است چنان كه مردم ولایتهاى دور نیز شنیده اند كه نسناس آنجاست و این معلوم میدارد كه اصلا در جهان نیست بلكه نتیجه هوس عوام الناس است خبر عنقاى مغرب نیز چنین است روایتى نیز در باره آن نقل كرده و به ابن عباس نسبت داده اند ما وجود نسناس و عنقا و دیگر حیوانات عجیب كمیاب را عقلا محال نمیدانیم كه این از قدرت خدا ممتنع نیست ولى از این جهت غیر واقع میشماریم كه خبر قاطع عذر درباره وجود آن بما نرسیده است و این قبیل چیزها در حدود ممكنات است و ممتنع و واجب نیست ممكنست این حیوانات كمیاب چون نسناس و عنقا و عربد و امثال آن جزو حیواناتى باشد كه طبیعت از قوه به فعل آورده ولى كامل نكرده و در تكوین آن مانند تكوین حیوانات دیگر دقت به كار نبرده است و این موجود ناقص كه در جهان تنها و وحشت زده و كمیاب بوده بجستجوى نقاط دور دست بر آمده و از دیگر حیوانات ناطق و غیر ناطق دورى گرفته زیرا با حیواناتى كه خلقت آن كامل بوده اختلاف داشته

ص: 575

و با دیگر اقسام حیوانات تناسب نداشته است چنان كه در قسمتهاى گذشته این كتاب در باب غولها گفته ایم و اگر در این زمینه بیشتر سخن كنیم از روشى كه در این كتاب پیش گرفته ایم برون خواهیم شد .

در قسمتهاى گذشته این كتاب اخبارى آورده ایم مبنى بر اینكه گفته اند متوكل حنین بن اسحاق را با یكى دیگر از حكیمان روزگار خویش كه به این مسائل علاقه داشت بفرمود تا ترتیبى بیندیشد و نیرنگى كند كه از سرزمین یمامه نسناس و عربد بیارد و حنین چیزهائى حمل كرد و ما شرح این خبر را در خصوص كسى كه براى حمل عربد به یمامه و براى حمل نسناس به ولایت شحر فرستاده شد در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و خدا صحت این خبر را بهتر داند ما فقط نقل میكنیم و به راوى نسبت میدهیم و او عهده دار صحت روایت و حكایت خویش است ما فقط مطالب منقول را به ترتیبى كه میسر مىشود در محل مناسب جاى میدهیم و الله ولى التوفیق برحمته .

اما روایتى كه از ابن عباس آورده اند خبرى است كه با خبر خالد بن سنان عبسى مربوط است . در قسمت گذشته این كتاب خبر خالد بن سنان عبسى را آورده ایم كه گفته اند وى در فترت ما بین عیسى و محمد ( علیهما السلام ) بود و حكایت او را درباره آتشى كه خاموش كرده گفته ایم .

اكنون خبر عنقا را به ترتیبى كه روایت كرده اند یاد میكنیم و ناچار باید خبر خالد را به جهت نقل خبر عنقا تكرار كنیم كه دو خبر بهم مربوط است و همه این خبرها را از ابن عفیر روایت كرده اند .

حسن بن ابراهیم روایت كرده گوید محمد بن عبد الله مروزى براى ما روایت كرد و گفت اسد بن سعید بن كثیر بن عفیر از پدرش از جدش كثیر از جد پدرش عفیر از عكرمه از ابن عباس براى ما روایت كرد كه گفته بود « پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرموده خداوند بروزگار اول پرنده اى بسیار نیكو بیافرید و از هر خوبى چیزى در آن

ص: 576

نهاد و صورت آن را چون صورت مردم كرد و در بالهاى آن همه رنگ بال نكو بود و از هر طرف چهار بال براى آن آفرید و دو دست براى آن آفرید كه پنجه ها داشت و منقارى داشت كه چون منقار عقاب كلفت بود ماده آن را نیز همانند آن آفرید و آن را عنقا نامید آنگاه خداى تعالى به موسى بن عمران وحى كرد كه من پرنده عجیبى آفریده ام و آن را نر و ماده آفریده ام و روزى آن را در حیوانات وحشى بیت المقدس قرار داده ام و آنها را انیس تو كردم تا از جمله چیزها باشد كه بنى اسرائیل را بوسیله آن فضیلت داده ام . دو عنقا پیوسته توالد كرد تا نسل آن فراوان شد و خدا موسى و بنى اسرائیل را به بیابان انداخت كه چهل سال آنجا بودند موسى و هارون و همه بنى اسرائیل كه همراه موسى بودند در بیابان بمردند و نسل آنها در بیابان جایشان را گرفت آنگاه خداى تعالى آنها را با یوشع ابن نون شاگرد و وصى موسى از بیابان برون آورد و این پرنده نیز جابجا شد و در نجد و حجاز بولایت قیس عیلان افتاد و همچنان آنجا بود و از حیوانات درنده و كودكان و حیوانات دیگر تغذیه میكرد تا پیمبرى از بنى عبس ما بین عبسى و محمد صلى - الله علیهما و سلم بنام خالد بن سنان مبعوث شد و مردم از عنقا كه كودكان را مىخورد شكایت پیش او بردند و او از خدا خواست كه نسل آن را منقطع كند و خدا نسل آن را منقطع كرد و تصویر آن ماند كه روى فرش و جاهاى دیگر نقش میكنند .

جمعى از اهل روایت بر این رفته اند كه این سخن كه مردم در امثال خویش از « عنقاى مغرب » دارند عنوان چیزهاى عجیب و كمیاب است و چون گویند « فلانى عنقاى مغرب آورده است » منظور اینست كه چیزى عجیب آورده است شاعر گوید « و صبحگاهان با سپاه چون عنقاى مغرب بر آنها درآمد » در اینجا از عنقا تند روى منظور بوده كه عنق بمعنى تند روى است .

ابن عباس گوید « خالد بن سنان پیمبر بنى عبس ظهور پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را مژده داده بود و چون مرگش در رسید بقوم خود گفت « وقتى من

ص: 577

بمردم مرا در یكى از این تپه هاى ریگ به خاك كنید و تا چند روز مراقب قبر من باشید و چون الاغ سیاه و سپید و دم بریده اى دیدید كه در تپه اى كه قبر من آنجاست میگردد فراهم شوید و قبر مرا بشكافید و مرا بلب قبر آرید و نویسنده اى بیارید و چیزى همراه داشته باشد كه روى آن بنویسد تا همه حوادثى را كه تا روز قیامت خواهد بود براى شما املا كنم » گوید پس قبر او را سه روز و بعد هم سه روز دیگر مراقبت كردند و ناگهان الاغ را دیدند كه اطراف تپه اى كه قبر آنجا بود میچرید و فراهم شدند تا چنان كه دستور داده بود قبر را بشكافند ولى فرزندان وى حاضر شدند و شمشیر كشیدند و گفتند « به خدا نمیگذاریم كسى قبر او را بشكافد میخواهید این مایه ننگ ما شود و عربان گویند اینان پسران كسى هستند كه قبرش شكافته شد ؟ » و آنها برفتند و قبر را به حال خود گذاشتند .

ابن عباس گوید : دختر وى كه پیرى سالخورده بود بنزد پیمبر صلى الله علیه و سلم آمد كه وى را به خوبى پذیرفت و احترام كرد و او اسلام آورد و پیمبر به دو گفت « خوشامدى اى دختر پیمبرى كه قومش تباهش كردند » شاعر بنى عبس گوید « اى پسران خالد اگر وقتى شما حضور داشتید میتى را كه در قبر نهان بود برون آورده بودید براى شما اى خاندان عبس ذخیره اى از علم بجا مانده بود كه با گذشت روزگار كهنه نمیشد » از ابن عفیر در این معنى و امثال آن از اخبار بنى اسرائیل روایتهاى بسیار آورده اند كه خبر خلقت اسب از آن جمله است و این خبر را حسن بن ابراهیم شعبى قاضى روایت كرده گوید ابو عبد الله محمد بن عبد الله مروزى براى ما روایت كرد و گفت : ابو لحارث اسد بن سعید بن كثیر بن عفیر از پدرش از جدش كثیر از جد پدرش عفیر براى ما روایت كرد كه گفته بود عكرمه گفت : مولایم ابن عباس به من خبر داد و گفت : پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود خداوند وقتى خواست اسب را بیافریند بباد جنوبى وحى فرستاد كه من از تو مخلوقى خواهم آفرید پس باد فراهم

ص: 578

آمد و جبرئیل را بفرمود تا كفى از آن برگرفت آنگاه خداوند فرمود این كف من است . گوید آنگاه خداوند اسبى از آن بیافرید با رنگى میان سیاه و سرخ آنگاه خداوند فرمود « ترا اسب آفریدم و ترا عربى كردم و ترا از همه حیوانات دیگر بفراخى روزى برترى دادم كه غنیمت را بر پشت تو برند و نیكى به پیشانى تو وابسته باشد » آنگاه اسب را رها كرد و او شیهه زد خداوند گفت « مبارك باشد با شیهه خویش مشركان را بترسان و گوشهایشان را پر كن و قدمهایشان را بلرزان » آنگاه پیشانى و ساقهاى آن را سپید كرد و چون خداوند آدم را بیافرید گفت « اى آدم به من بگو اسب را بیشتر دوست دارى یا براق را ؟ » گوید و براق به شكل استر است آدم گفت « خدایا آن را كه زیباتر است برگزیدم » و اسب را برگزید خداوند فرمود اى آدم مایه عزت خودت و عزت فرزندانت را برگزیدى كه تا باشند هست ابن عباس گوید « و این نشانه یعنى سپیدى پیشانى و ساق را تا روز قیامت در نسل اسب بجاست » مسعودى گوید « عیسى بن لهیعه مصرى در كتاب « الخلائب و الجلائب » كه همه مسابقه هاى اسب دوانى جاهلیت و اسلام را ضمن آن آورده گوید « سلیمان بن داود تعدادى اسب به جمعى از بنى ازد داد كه بوسیله آن شكار كنند و اسب زاد الراكب نام یافت كه « زاد » ى بود كه سلیمان به سواران داده بود ابن درید نیز در كتاب الخیل چنین آورده است كسان درباره اسب خبرهاى بسیار دارند كه همه را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

اگر نه این بود كه مولف هیمه چین شب است و میباید در تالیف خود از هر قسم خبر بیارد این اخبار را نقل نمیكردیم زیرا اهل علم و بصیرت در قبول اخبار روشهاى مختلف دارند گروهى بر آن رفته اند كه اخبارى كه قاطع عذر و موجب علم و عمل مىشود اخبار مستفیض است یعنى خبرى كه همه از همه نقل كنند و پذیرفتن اخبار دیگر لازم نیست . عامه فقیهان ولایات گفته اند خبر مستفیض یعنى متواتر را باید پذیرفت كه مستلزم علم و عمل است و عمل به خبر واحد را لازم شمرده اند

ص: 579

و بدلایلى كه گفته اند پنداشته اند خبر واحد موجب عمل هست و موجب علم نیست .

بعضى كسان درباره قبول اخبار قطعى و غیر قطعى صورتهاى دیگر گفته اند آنچه درباره نسناس و عنقا و آفرینش اسب نقل كردیم جزو اخبار متواتر نیست كه مستلزم علم باشد و نه جزو اخباریست كه موجب عمل تنها باشد و نه جزو اخباریست كه شنونده آن میبایست بپذیرد و معتقد صحت آن باشد . از پیش گفته ایم كه این گونه اخبار در حدود ممكنات است كه نه واجب است و نه ممتنع و در شمار اخبار اسرائیلى و اخبار عجایب دریاهاست اگر چنان كه همین جا گفتیم باختصار مقید نبودیم ، اخبارى را كه اهل حدیث و حاملان سنت و ناقلان آثار از پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) در همین معنى آورده اند و كس منكر آن نیست و همه آن را میشناسند و نقل میكردیم مانند حدیث میمونى كه بروزگار بنى اسرائیل در كشتى بود و متعلق به مردى بود كه به اهل كشتى شراب میفروخت و شراب را با آب مخلوط میكرد و از این كار درهم بسیار فراهم كرده بود میمون كیسه اى را كه درهم ها در آن بود برگرفت و بالاى دگل رفت و كیسه را باز كرد و همچنان درهمى به آب و درهمى بكشتى افكند و موجودى كیسه را دو قسمت كرد .

و مانند خبرى كه شعبى از فاطمه دختر قیس از پیمبر صلى الله و سلم روایت كرده و گروهى از صحابه نیز از فاطمه دختر قیس روایت كرده اند و آن خبر تمیم دارى است كه پیمبر از او نقل كرده بود كه به پیمبر گفته بود كه او با جمعى از عموزادگان خود بكشتى نشسته بودند و به دریا گم شدند و بجزیره اى افتادند و از كشتى بجزیره رفتند و حیوان بزرگى را دیدند كه مویش فرو ریخته بود و به دو گفتند اى حیوان تو چیستى ؟ و گفت من جساسه ام كه در آخر الزمان خروج میكنم و سخنان دیگر از او نقل كرده اند كه به آنها گفت بروید صاحب این قصر را ببینید و آنها قصرى دیدند كه وضع و وصف آن را نیز گفته اند و مردى با قید و بند بستونى آهنین بسته بود و وصف صورت وى چنین و چنان بود و با آنها سخن

ص: 580

گفت كه او دجال است و شمه اى از حوادث آینده را به آنها خبر داد و گفت كه وارد مدینه پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) نخواهد شد و مطالب دیگرى كه در این حدیث هست و اخبارى دیگرى كه در همین معنى آمده است و این بابى مفصل است كه شرح آن بدرازا میكشد .

اكنون بموضوع گفتار خویش و ربع هاى جهان و چهار طبع و مسائل مربوط به آن بر میگردیم . سابقاً در همین كتاب شمه اى درباره طبایع و غیره آورده ایم كه نمونه اهمیت و تفصیل این باب است جماعتى از اطباى متقدم و متاخر و مؤلفان كتب طبیعیات و غیره گفته اند كه غذا سه مرحله هضم دارد اولى در معده است كه معده طعام را هضم مىكند و نیروى آن را میگیرد كه مثل آب كشك مىشود آنگاه آن را به كبد میراند و كبد آن را از راه عروق به همه بدن مىرساند ، چنان كه آب از نهر به بركه ها میرود ، و اعضاى تن آن را هضم كرده به جنس خود و عروق و عصب و غیره تبدیل كند و چون سهم همه مساوى باشد اندازه نیروها مساوى شود و چون قوا مساوى شود تن معتدل و سالم باشد باذن الله تعالى .

زمان چهار فصل دارد تابستان و پائیز و زمستان و بهار . تابستان خلط صفرا را نیرو دهند و به هیجان آرد پائیز سودا را قوت دهد و زمستان بلغم را قوت دهد و بهار خون را قوت دهد و عمر انسان نیز چهار مرحله دارد كودكى كه خون را قوت دهد ، جوانى كه در اثناى آن خلط صفرا قوت گیرد و كهولت كه در اثناى آن سودا قوت گیرد و پیرى كه در اثناى آن بلغم قوت گیرد .

ولایتها نیز چهار قسم است مشرق كه طبع آن گرمى و ترى است و جنوب كه طبع آن خنكى و خشكى است و در آنجا خلط سودا قوت گیرد و مغرب كه طبع آن سردى و ترى است و در آنجا بلغم قوت گیرد . و شمال كه طبع آن گرمى و خشكى است و در آنجا خلط صفرا قوت گیرد ممكنست بنیه تن از لحاظ اخلاط مساوى معتدل باشد و ممكنست یكى از اخلاط بر بنیه غالب باشد و قوت آن به نشانه ها نمودار

ص: 581

شود و معلوم دارد كه خلط در حال قوت و هیجان است .

بقراط گفته است « سزاوار است كه همه چیز در این جهان بر اساس هفت جزء استوار باشد هفت ستاره و هفت اقلیم و هفت روز هفته هست سن مردم نیز هفت قسمت است اول كودك نورس است بعد تا سال چهاردهم طفولیت است آنگاه تا بیست و یك نوجوان است آنگاه تا سى و پنج سالگى جوان است آنگاه تا چهل سالگى كاهل است آنگاه تا چهل و هفت سالگى پیر است آنگاه تا آخر عمر فرتوت است . » همه تغییر حال حیوان ناطق و غیر ناطق از هوا میاید . حكیم بقراط گفته است تغییر وضع هوا حالت مردم را تغییر میدهد و گاه به غضب و گاه به آرامش و غم و خوشى و غیر آن میبرد و چون هوا معتدل باشد حالت و اخلاق مردم نیز معتدل شود . گوید « قواى نفس تابع مزاج بدن انسان است و مزاج تن تابع تغییرات هواست كه نوبتى اندك و نوبتى بسیار نوبتى گرم و نوبتى خنك است و باقتضاى آن صورتها و مزاجها گونه گون مىشود و چون هوا معتدل و یك نواخت باشد كشت معتدل بروید و صورتها و مزاجها معتدل شود اما علت اینكه صورت تركان همانند است اینست كه چون هواى ولایت ایشان بطور یك نواخت سرد است صورتهایشان یك نواخت و همانند شده است . به همچنین مردم مصر چون هوایشان یك نواخت است صورتهایشان همانند است و چون برودت بر هواى ترك غلبه دارد و حرارت از تبخیر رطوبت تنها عاجز است پیه فراوان دارند و تنهایشان نرم است و بسیارى اخلاقشان همانند زنان است و رغبت هم بسترى كمتر دارند و فرزند كم آرند بسبب برودت مزاج و رطوبتى كه بر آنها چیره است . شاید هم ضعف شهوتشان از كثرت اسب سوارى است زنانشان نیز چون بدنهاى چاق و مرطوب دارند رحم هایشان از جذب مایه كشت ناتوان است اما سرخى رنگشان چنان كه گفته ایم نتیجه سرماست زیرا سپیدى وقتى بسیار در معرض سرما باشد بسرخى گراید چنان كه مىبینیم سر انگشتان و لب و بینى وقتى در معرض سرماى سخت باشد سرخ شود حكیم بقراط گوید : در یكى از

ص: 582

نواحى جنوب شهرى هست كه باران فراوان و گیاه و علف فراوان دارد و درختانش مرتفع و آبش شیرین و حیواناتش درشت اندام است و بسیار حاصلخیز است زیرا گرماى خورشید و خشكى و سرما بدانجا نرسیده و پیكر مردم آنجا درشت و صورتهایشان زیبا و اخلاقشان خوب است كه آنها به صورت و قامت و اعتدال طبایع همانند اعتدال دوران بهارند ولى مردمانى راحت طلبند و تاب سختى و تلاش ندارند .

بقراط در همین معنى كه گفتیم یعنى تأثیر هوا در حیوانات و نباتات گوید : روح طبیعى حیوان و نباتات هوا را بسوى آن جذب مىكند و بادها حیوانات را از حالتى بحالتى یعنى از گرما بسرما و از خشكى به ترى و از خوشحالى به غم میبرد چنان كه چیزهاى خانه را از حبوبات و عسل و نقره و شراب و روغن تغییر میدهد و نوبت به نوبت گرم و سرد و ترو خشك مىكند . و علت آن اینست كه خورشید و ستارگان با حركات خود هوا را تغییر میدهد و چون هوا تغییر كند با تغییر آن همه چیز تغییر كند و هر كه احوال و فصول و تغییرات و علل آن را بداند قسمت اعظم دلایل این علم را بدانسته و در كار حفظ تندرستى پیشرفت كرده است .

و هم او گوید : وقتى باد جنوب بوزد هوا را ذوب كند و دریاها و رودها و همه چیزهاى مرطوب را گرم كند و رنگ و حالت همه چیز را تغییر دهد باد جنوب تن و عصب را سست كند و مایه تنبلى شود و گوشها را سنگین كند و چشم را كم قوت كند زیرا صفرا را تحلیل برد و رطوبت را بر ریشه عصبى كه احساس در آنجاست فرود آورد اما با دشمال تن ها را سخت كند و دماغها را نیرو دهد و رنگ را خوب كند و حواس را بهتر كند و شهوت و حركت را قوت دهد ولى سرفه و سینه درد پدید آرد به پندار یكى از حكماى اسلام وقتى باد جنوب بسرزمین عراق وزد گل تغییر یابد و برگها فرو ریزد و آب گرم شود و تنها سست شود گوید و این نظیر همانست كه بقراط گفته است كه در تابستان بیمارى بیشتر از زمستان است زیرا تابستان تن ها

ص: 583

را گرم و سست و نیروى آن را ضعیف كند شخصى كه در عراق به بستر خود خفته وزیدن باد جنوب را احساس كند و چون باد شمال بوزد انگشتر بدست او سرد و گشاد شود زیرا تن از وزش باد جمع شده است و چون باد جنوب بوزد انگشتر گرم و تنگ شود و تن سست شود و به تنبلى گراید و این را همه مردم عراق به تامل و اندیشه توانند دانست در سایر ولایتها و نواحى و شهرها نیز هر كه در این باب تامل كند این معنى را دریافت خواهد كرد ولى در عراق روشنتر است كه اعتدال كامل هست .

آنگاه بقراط حكیم در همین معنى گوید « بادهاى اصلى چهار است یكى از مشرق میوزد كه آن را قبول گویند . دومى از مغرب وزد كه دبور است و سومى از سمت راست كه جنوب است و چهارمى از سمت چپ كه شمال است اما بادى كه بشهرى وزد و به شهر دیگر نوزد آن را باد شهرى گویند . » مسعودى گوید : در قسمتهاى گذشته این كتاب شمه اى از اخبار زمین و دریاها و بسیارى از ممالك و شهرها را بگفتیم و در همین باب شمه اى از اخبار طبایع و هواها و شهرها و نواحى آباد و غیر آباد زمین و مطالب دیگر را به ترتیب آوردیم و اكنون این باب را بذكر مختصرى از مساحت ممالك و فواصل آن به ترتیبى كه فزارى صاحب كتاب الزیج و القصیده در هیات نجوم و فلك یاد كرده است پایان مىدهیم .

به پندار فزارى قلمرو امیر المؤمنین از فرغانه و اقصاى خراسان تا طنجه مغرب سه هزار و هفتصد فرسخ است و پهناى آن از باب الابواب تا جده ششصد فرسخ است و از باب تا بغداد سیصد فرسخ است و از مكه تا جده سى و دو میل است قلمرو چین در مشرق سى و یك هزار فرسخ در یازده هزار فرسخ است و قلمرو هند در مشرق یازده - هزار فرسخ در هفت هزار فرسخ است و قلمرو تبت پانصد فرسخ در دویست و سى فرسخ است و قلمرو كابلشاه چهار صد فرسخ در شصت فرسخ است و قلمرو تغرغز در تركستان

ص: 584

هزار فرسخ در پانصد فرسخ است و قلمرو تركستان خاقان هفتصد فرسخ در پانصد فرسخ است و قلمرو خزر و آلان هفتصد فرسخ در پانصد فرسخ است و قلمرو بر جان هزار و پانصد فرسخ در سیصد فرسخ است و قلمرو ( سقلابیان ) سه هزار و پانصد فرسخ در چهار صد و بیست فرسخ است و قلمرو روم قسطنطنیه پنجهزار فرسخ در چهار صد و بیست فرسخ است و قلمرو روم سه هزار فرسخ است و قلمرو اندلس عبد الرحمن بن معاویه سیصد فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو ادریس فاطمى هزار و دویست فرسخ در یكصد و بیست فرسخ است و قلمرو ساحل سلجماسه بنى منتصر چهار صد فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو انبیه دو هزار و پانصد فرسخ در ششصد فرسخ است و قلمرو غانه سرزمین طلا هزار فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو ورام دویست فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو نخله یكصد و بیست فرسخ در شصت فرسخ است و قلمرو واح شصت فرسخ در چهل فرسخ است و قلمرو بجه دویست فرسخ در هشتاد فرسخ است و قلمرو نجاشى هزار و پانصد فرسخ در چهار صد فرسخ و قلمرو زنگ در مشرق هفت هزار و ششصد فرسخ در پانصد فرسخ است و قلمرو اسطولاى احمد بن منتصر چهار صد فرسخ در دویست و پنجاه فرسخ است و طول این همه هفتاد و دو هزار و چهار صد و هشتاد فرسخ و عرض آن بیست و پنج هزار و دویست و پنجاه فرسخ است در این باب درباره اصول طب كه آیا مبناى آن محاسبه و قیاس است یا نه و توضیح اختلافى كه كسان در این زمینه دارند سخن نیاوردیم زیرا اگر چه این مسائل مربوط به گفتگوى طبایع و دیگر معانى این باب است ولى در قسمتهاى آینده این كتاب ضمن اخبار واثق گفتگوئى را كه در مجلس وى با حضور حنین بن اسحاق و ابن ماسویه و بختیشوع و میخائیل و دیگر فیلسوفان و طبیبان در این زمینه انجام گرفته آورده ایم و از تكرار آن در این باب بىنیازیم اگر نه چنین بود كه كتاب مردم مختلف عرضه مىشود كه مردم طبایع و مقاصد گونه گون دارند بعضى مسائل علوم و اخبار مختلف را نقل نمیكردیم بسا باشد كه انسان از

ص: 585

خواندن چیزى كه دوست ندارد ملول شود و سوى مطالب دیگر رود به همین جهت مطالبى را كه اهل معرفت بدانستن آن نیاز دارند فراهم آورده ایم و چیزهائى را بمناسبت سیاق كلام و ارتباط با موضوع سخن یاد كرده ایم و همه این مسائل را با شرح و تفصیل در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و خداى تعالى بهتر داند .

ص: 586

ذكر خانه هاى معروف و معبدهاى بزرگ و آتشكده ها و بتخانه ها و ذكر ستارگان و دیگر عجایب عالم

مسعودى گوید : بسیارى از مردم هند و چین و طوایف دیگر معتقد بودند كه خدا عز و جل جسم است ، فرشتگان نیز جسمند و اندازه دارند و خداى تعالى و فرشتگانش در آسمان نهان شده اند بدین جهت مجسمه ها و بت هائى به صورت آفریدگار عز و جل و به صورت فرشتگان به اندازه و شكل مختلف و به صورت انسان و چیزهاى دیگر ساخته بودند كه آن را پرستش میكردند و قربان و نذر میدادند كه به پندار ایشان بتان همانند خدا بود و بدان تقرب داشت . مدتها بر این رسم ببودند تا یكى از حكماى قوم آنها را متوجه كرد كه افلاك و ستارگان از دیگر اجسام مرئى بخداى تعالى نزدیكتر است وحى و ناطق نیز هست و فرشتگان ما بین خدا و این موجودات علوى رفت و آمد دارند و هر چه در این جهان رخ میدهد به اندازه سیرى است كه ستارگان بفرمان خدا دارند بنابر این به تعظیم ستارگان پرداختند و براى آن قربانى كردند تا از آن سود برند و مدتها بر این رسم بودند و چون دیدند كه ستارگان بهنگام روز و بعضى اوقات شب به علت تغییرات جوى نهان مىشود یكى از حكماى آنها بفرمود تا بشمار ستارگان معروف بت هائى ترتیب دهند و هر گروه ستاره اى را بزرگ دارند و قربانى خاصى بدان پیشكش كنند بدین پندار كه وقتى تصویر ستارگان را احترام كنند اجسام علوى هفت ستاره مطابق مقاصد آنها حركت خواهد كرد بنابر این براى هر بتى خانه و معبد جداگانه ساختند

ص: 587

و بنام آن ستاره نامیدند .

گروهى بر این رفته اند كه بیت الحرام خانه زحل بوده است و سبب بقا و حرمت خانه در طى قرون دراز همین است كه خانه زحل بوده و در پناه زحل بوده است زیرا زحل ستاره دوام و بقاست و چیزى كه منسوب بدان باشد زوال و فنا نپذیرد و پیوسته محترم باشد و مطالبى گفته اند كه چون نارواست از ذكر آن میگذریم .

و چون دورانى دراز بر آنها گذشت بتان را براى این پرستیدند كه پنداشتند موجب تقرب آنها بخداست و به پرستیدن ستارگان نیز عادت كردند و چنین بودند تا بوداسف در هند ظهور كرد وى هندى بود و از هندوستان بسند آمده بود آنگاه سوى سیستان و زابلستان رفت كه ولایت فیروز بن كبك بود آنگاه از سند سوى كرمان رفت و دعوى پیمبرى كرد و پنداشت كه فرستاده خداست و واسطه میان خالق و مخلوق است و بسرزمین فارس آمد و این در اوائل پادشاهى طهمورث پادشاه ایران و بقولى در ایام پادشاهى جم بود بود اسف نخستین كس بود كه مذهب صابیان را به ترتیبى كه سابقا گفتیم پدید آورد وى بمردم میگفت در این جهان زهد پیشه كنند و بعوالم بالا توجه كنند كه پیدایش نفوس از آنجا بوده است و منبع این جهان از آنجاست .

بوداسف شبهاتى دلیل مانند گفت و بت پرستى را میان مردم تجدید كرد و حرمت بتان را با نیرنگها و خدعه ها در دل مردم نفوذ داد .

مطلعان امور جهان و اخبار ملوك گفته اند كه جم پادشاه اول كس بود كه آتش را بزرگ داشت و مردم را به احترام آن خواند و گفت كه آتش همانند نور خورشید و ستارگان است و نور از ظلمت برتر است و براى نور مرتبه ها نهاد آنگاه پس از وى كسان مختلف شدند و هر گروه چیزهائى را كه میخواستند به منظور تقرب خدا بزرگ داشتند و مدتها با اختلاف سر كردند .

ص: 588

و عمرو بن لحى پدید آمد و در مكه پیشواى قوم خود شد و امور خانه را بدست گرفت آنگاه سفرى سوى بلقا رفت كه از توابع دمشق شام بود و آنجا طایفه اى را كه بت پرست بودند بدید و درباره بتان از آنها پرسید گفتند اینها خدایان ماست كه از آن یارى خواهیم و یاریمان كنند و باران خواهیم باران دهند و هر چه خواهیم عطا كنند او نیز بتى از آنها گرفت كه هبل نام داشت و آن را به مكه برد و بالاى كعبه نصب كرد اساف و نائله نیز با آن بود و بمردم گفت تا بتان را احترام كنند و بپرستند آنها نیز چنین كردند تا خداوند اسلام را پدید آورد و محمد علیه السلام را مبعوث كرد و ولایتها را پاك كرد و بندگان را برهانید .

بگفته این گروه بیت الحرام از جمله هفت خانه بزرگ بود كه بنام ستارگان یعنى خورشید و ماه و پنج ستاره دیگر به پا شده بود خانه معتبر دیگرى در اصفهان هست كه بالاى كوهیست و مارس نام دارد در آنجا بتانى نیز بود كه یستاسف پادشاه وقتى مجوسى شد آنجا را آتشكده كرد و بت ها را برون ریخت این خانه در سه فرسخى اصفهان است و تاكنون بنزد مجوسان محترم است خانه سوم هندوستان نام دارد و بولایت هند است و بنزد هندوان محترم است و در آنجا مراسم قربان انجام مىشود و سنگهاى مغناطیسى جاذب و دافع آنجا هست به ترتیبى كه فرصت ذكر آن نداریم و هر كه مایل باشد درباره آن تحقیق كند كه این خانه در هندوستان معروفست خانه چهارم نوبهار است كه منوچهر در شهر بلخ خراسان بنام ماه بنیاد كرد و كسى كه پرده دارى این خانه را به عهده داشت بنزد ملوك آن ناحیه محترم بود و دستور وى را مىپذیرفتند و حكم او را گردن مینهادند و مال فراوان میدادند خانه نیز وقف ها داشت و پرده دار آن برمك نام داشت و این عنوان هر كسى بود كه عهده دار پرده دارى میشد و برمكیان نیز نام از اینجا داشتند زیرا خالد بن برمك از فرزندان متولى این خانه بود بناى این خانه از جمله بناهاى بسیار بلند بود و بالاى آن نیزه ها نصب كرده و پارچه هاى حریر سبز بر آن آویخته بودند كه

ص: 589

هر یك صد ذراع و كمتر طول داشت و براى آویختن آن نیزه ها و چوبها نصب كرده بودند كه قوت باد پارچه حریران را بهر سو میكشانید گویند یك روز باد یكى از این پارچه هاى حریر را بربود و بینداخت و در پنجاه فرسخى و بقولى بیشتر آن را گرفتند و این نشان ارتفاع بنا و استوارى آنست و خدا بهتر داند مساحت محوطه این بنا میلها بود كه از ذكر آن چشم پوشیدیم كه قصه ارتفاع دیوار این بنا و عرض آن سخت معروفست .

مسعودى گوید : یكى از اهل روایت و تحقیق گوید كه بر در نوبهار بلخ به فارسى نوشته بود كه بود اسف گوید دربار پادشاهان به سه چیز نیازمند است « عقل و صبر و مال » و زیر آن به عربى نوشته بود بود اسف نادرست گفته مرد آزاده اگر یكى از این سه چیز را داشته باشد میباید ملازم دربار سلطان نشود .

خانه پنجم خانه غمدان بود كه در صنعاى یمن بود و ضحاك آن را بنام زهره ساخته بود و عثمان بن عفان رضى الله عنه آن را ویران كرد و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو ویرانه آن به صورت تپه اى بزرگ بجاست و هنگامى كه على بن عیسى بن جراح وزیر به صنعا رفت در آنجا آبگاهى بساخت و چاهى حفر كرد .

و من غمدان را بدیدم كه توده و تپه اى ویرانه بود چون كوه خاكى و گوئى اصلا نبوده بود . اسعد بن یعفر صاحب قلعه كحلان و صاحب قلاع یمن كه اكنون فرمانرواى یمن است میخواست غمدان را بنا كند اما یحیى بن حسین حسنى گفت دست به این كار نزند زیرا میبایست بناى آن بدست جوانى انجام گیرد كه از سرزمین مارب و - سرزمین سبا خروج مىكند و در یكى از نواحى جهان نفوذى بزرگ خواهد داشت .

امیه جد امیة بن ابى الصلت كه نامش ربیعه بود و بقولى ابو الصلت پدرش ضمن مدح سیف بن ذى یزن شعرى آورده بود و بقولى ممدوح این شعر معدیكرب بن سیف بود كه میگوید :

« اى تاجدارى كه بر اوج غمدان كه خانه و اقامتگاه تو است تكیه زده اى

ص: 590

گوارا بنوش » امیه بدوران جاهلیت بود و همو بود كه درباره اصحاب فیل گفته بود :

« فیل در مغمس مغلوب شد و چنان به خود مىپیچید كه گوئى كشته شده بود و گروهى از جوانان شریف كنده اطراف آن بودند كه در جنگها عقاب را میمانستند . » گویند ملوك یمن وقتى هنگام شب بالاى غمدان مىنشستند و شمع روشن داشتند از چند روز راه دیده میشد . خانه ششم كاوسان بود كه كاوس شاه آن را در فرغانه خراسان بنام مدبر اعظم اجسام سماوى یعنى خورشید بوضعى شگفت انگیز بنا كرده بود و المعتصم بالله آن را ویران كرد ویرانى این خانه بوسیله معتصم حكایتى جالب دارد كه در كتاب اخبار الزمان آورده ایم خانه هفتم در علیاى ولایت چین است كه عامور بن سوبل بن یافث بن نوح آن را خاص « علت اولى » بنا كرده زیرا منشأ ملك چین و مایه جلب روشنى بسوى آن علت اولى بوده است گویند خانه مذكور را بروزگار قدیم یكى از شاهان ترك بنا كرده و آن را هفت خانه كرده و در هر خانه هفت پنجره نهاده كه برابر هر پنجره تصویر یكى از ستارگان یعنى خورشید و ماه ، پنج ستاره دیگر را از جواهر منسوب بدان ستاره از یاقوت یا عقیق یا زمرد برنگهاى مختلف نهاده اند و درباره این معبد رازى دارند كه در چین از آن سخن هست و سخنانى فریبنده از آن گونه كه شیطان براى آنها آراسته گویند و در معبد نمونه هائى از ارتباط اجسام سماوى و نفوذ آن در كاینات جهان كه مولود آنست و حركاتى كه از نتیجه حركات اجسام سماوى در موجودات این - جهان نمودار مىشود آورده اند و این مسائل را بوسیله مثالى كه نمونه چیزهاى ندیده تواند بود به عقل آنها نزدیك كرده اند و آن یك نورد حریر بافى است كه در نتیجه حركتى كه بافنده كه به نورد و رشته هاى ابریشم میدهد عمل بافندگى انجام مىشود و با تكرار حركات بافنده كه بافت پارچه بسر میرسد تصویرهائى در آن نمودار مىشود به این ترتیب كه در نتیجه حركات معینى بال پرنده نمودار

ص: 591

مىشود و با حركات دیگر سر آن و با حركات دیگر پاى آن و همینطور ادامه مییابد تا تصویر مطابق منظور بافنده بوجود میآید و این مثال و ابریشم و دستگاه بافندگى و اعمال بافنده را مثال تأثیر ستارگان علوى نهاده اند كه همان اجسام سماویست و با یك قسم حركت آن پرنده در جهان پدید آمده و با یك قسم حركت دیگر جوجه بوجود آمده و به همین طریق همه حوادث جهان از سكون و حركت و وجود و عدم و اتصال و انفصال و اجتماع و تفرقه و كاهش نقصان در جماد و نبات و حیوان ناطق یا غیر ناطق به ترتیبى كه درباره بافت حریر گفتیم از حركات ستارگان بوجود میآید اهل صناعت نجوم ابا ندارند كه گویند زهره به دو فلان چیز داد و مریخ فلان چیز داد از قبیل زرد موئى و چیزهاى دیگر یا عطارد به او دقت صنعت داد و مشترى او را خیال و علم و دین داد و خورشید به دو فلان چیز داد و قمر فلان چیز داد و این بابى است كه سخن بسیار داد و توضیح نظریات كسان و سخنانى كه در این زمینه گفته اند بدرازا میكشد .

ص: 592

ذكر خانه هاى معتبر یونانیان

خانه هائى كه بناى آن به یونانیان قدیم انتساب دارد سه خانه است یكى در انطاكیه شام بود بر فراز كوهى كه در داخل شهر است و بارزوى شهر آن را ببر گرفته است و مسلمانان در محل این خانه دیدگاهى نهاده اند كه مراقبان آنجا آمدن رومیان را از دریا و خشكى خبر دهند پیش از اسلام مردم یونان این خانه را محترم میداشتند و آنجا قربانى میكردند و وقتى اسلام بیامد رو بویرانى نهاد گویند قسطنطین بزرگ پسر ملكه هلانى كه مروج دین نصارى بود این خانه را ویران كرد و در آنجا بت ها و مجسمه هاى طلا و نقره و اقسام جواهر بود گویند خانه شهر انطاكیه همان خانه ایست كه اكنون در طرف چپ مسجد جامع است و معبدى بزرگ بوده است و صابیان پندارند كه سقلابیوس آن را بنا كرده است اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاى خانه مذكور بازاریست كه آن را بازار نیزه سازان و زره بافان گویند وقتى بسال دویست و هشتاد و هفت ثابت بن قرة بن كرانى صابى حرانى بدعوت وصیف خادم بحضور المعتضد بالله رسید به این معبد آمد و احترام كرد و مطالبى را كه درباره آن آورده ایم بگفت .

خانه دوم از خانه هاى منسوب به یونانیان یكى از اهرام مصر است كه از چند میلى فسطاط دیده مىشود و خانه سوم بطوریكه این گروه پنداشته اند بیت - المقدس است اما اهل شریعت گویند كه آنجا را داود علیه السلام پى افكند و سلیمان از پس مرگ پدر بناى آن را بپایان رسانید . به پندار مجوسان بانى آن

ص: 593

ضحاك بوده است و بروزگار آینده اهمیت فراوان خواهد داشت و پادشاهى بزرگ در آن خواهد نشست و این بهنگامى است كه شوبین سوار گاوى كه فلان و به همان صفت دارد ظهور كند و فلان و به همان مقدار مردم همراه وى باشد و قصه هاى دیگرى كه مجوسان در این باب دارند با مطالب پوچى كه در خور نقل كتاب ما نیست و الله تعالى ولى التوفیق .

ص: 594

ذكر خانه هاى معتبر رومیان قدیم

از جمله خانه هاى معتبر رومیان قدیم قبل از پیدایش مسیحىگرى خانه اى بود كه بولایت مغرب در ماوراى قیروان و جزو دیار فرنگان در شهر قرطاجنه كه همان تونس است بنام زهره با سنگهاى مرمر بنا شده بود خانه دوم در فرنك بود و بنزد ایشان اعتبار فراوان داشت خانه سوم بمقدونیه بود و استحكام ساختمان و حكایت آن در مقدونیه معروف است و ما اخبار آن را با اخبار خانه هاى دیگر در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و خداى تعالى بهتر داند .

ص: 595

ذكر خانه هاى معتبر سقلابیان

در دیار سقلاب نیز خانه هائى بود كه احترام آن میكردند از جمله یك خانه در كوهى بود كه فلاسفه گفته اند یكى از كوههاى بزرگ جهان است و چگونگى ساختمان خانه و ترتیب سنگهاى آن كه رنگهاى گونه گون داشت و دریچه هائى كه بالاى آن ساخته بودند و خورشید بر آن میتابید و جواهر و آثارى كه در آنجا نهاده بودند و نقشهائى رسم كرده بودند كه نشان حوادث آینده بود و پیش از وقوع از حوادث خبر میداد و صداهائى كه از بالاى خانه به گوش میرسید و حالتى كه هنگام شنیدن آن عارضشان میشد اخبار مفصل دارد خانه دیگرى نیز بود كه یكى از ملوكشان بر جبل اسود بنا كرده بود كه اطراف آن آبهاى شگفت انگیز بود با رنگ و مزه هاى مختلف كه فوائد فراوان داشت و در آنجا بتى بزرگ بود به صورت پیر مردى كه خم شده بود و عصائى بدست داشت و استخوان مردگان را در صندوق قبر بهم میزد و زیر پاى راست وى تصویر اقسام مورچه بود و زیر پاى دیگر صورت كلاغهاى سیاه و تصویرهاى شگفت آور از اقسام مردم حبش و زنگ بود . خانه دیگرى نیز بود و روى كوهى بود كه خلیج دریا آن را ببر گرفته بود و این خانه را با سنگ مرجان سرخ و سنگ زمرد سبز ساخته بودند و میان آن گنبد بزرگى بود كه زیر آن بتى جاى داشت كه اعضاى آن از چهار گونه جواهر از زمرد سبز و یاقوت سرخ و عقیق زرد و بلور سپید بود و سرش از طلاى سرخ بود در مقابل آن بت دیگرى از طلاى سرخ بود و در مقابل آن بت دیگرى

ص: 596

بود به شكل كنیزى كه گوئى قربان و بخور بدان پیشكش میكرد این خانه منسوب بیكى از حكماى ایشان بود كه بروزگار قدیم میزیسته بود و ما خبر او را با حكایت ها كه در سرزمین سقلاب داشت و تدابیر و نیرنگها كه براى جذب قلوب و تسخیر نفوس سقلابیان كه خوى وحشى و طبایع مختلف دارند به كار برده بود در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و الله تعالى ولى التوفیق .

ص: 597

ذكر خانه هاى محترم و معبدهاى معتبر صابیان و دیگران و مطالب دیگر مربوط به همین باب

صابیان حرانى معبدهائى بنام جواهر عقلانى و ستارگان داشتند كه از جمله معبد علت اولى و معبد عقل بود من نمیدانم منظورشان عقل اول بود یا عقل دوم صاحب منطق در مقاله سوم از كتاب نفس از عقل اول كه عقل فعال است و از عقل دوم سخن آورده ثامسطیس نیز در كتابى كه در شرح كتاب النفس صاحب منطق نوشته این مطلب را یاد كرده اسكندر افرودسى نیز در مقاله مستقلى از عقل اول و دوم سخن آورده و این مقاله را حنین بن اسحاق ترجمه كرده است .

از جمله معبدهاى صابیان معبد سنبله و معبد صورت و معبد نفس بود و این معبدها مثلث شكل بود معبد زحل شش گوشه و معبد مشترى سه گوشه و معبد مریخ چهار گوشه مستطیل و معبد خورشید چهار گوشه و معبد عطارد سه گوشه و معبد زهره سه گوشه در داخل چهار گوشه مستطیل و معبد ماه هشت گوشه بود . صابیان درباره این معابد رموز و اسرارى داشتند كه بدقت نهان میداشتند .

یكى از نصاراى ملكانى حران بنام حارث بن سنباط درباره صابیان حرانى و حیوانها كه براى ستارگان قربان میكنند و بخورها كه میسوزند و چیزهاى دیگر مطالبى نقل كرد كه از بیم تطویل از ذكر آن چشم پوشیدیم .

در وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو از این معبدهاى بزرگ فقط یك خانه در شهر حران به دروازه رقه بجاست كه معلیتیا نام دارد و به نظر آنها معبد

ص: 598

آزر پدر ابراهیم خلیل علیه السلام بوده است این گروه درباره آزر و پسرش ابراهیم سخن بسیار دارند كه در این كتاب جاى توضیح آن نیست . ابن عیشون حرانى قاضى كه مردى فهیم و دانا بود و بعد از سال سیصد بمرد قصیده اى دراز دارد كه ضمن آن از مذهب حرانیان معروف بصابى و از این خانه و چهار سرداب كه زیر آن هست و هر یك را خاص یكى از بتان كرده اند كه نمودار اجسام سماوى و موجودات علوى است و هم از اسرار بتان سخن آورده و گفته است كه چگونه كودكان خود را بسردابها برده بتان را نشان آنها میدهند و رنگ كودكان از صداها و كلماتى كه از بتان میشنوند زرد مىشود زیرا در این باب حیله ها كرده و دم ها نصب كرده اند و پرده داران از پشت دیوارها سخن میگویند و صدایشان بوسیله این دم ها و رخنه ها و منفذها به تصویرهاى مجوف بتان میرسید و به ترتیبى كه از روزگار قدیم تعبیه كرده اند چنان مینماید كه بتان سخن میگویند و بدین وسیله عقل ها را میربایند و مردم را باطاعت میاوردند و پادشاهیها و مملكتها استوار میكنند . این گروه معروف به حرانى و صابى فیلسوفانى نیز دارند كه از فلاسفه قشرى هستند و مذاهب عامه ایشان با خواص حكمایشان اختلاف دارد . اینكه آنها را بفلاسفه منسوب داشتیم نسبت مجازیست نه حقیقى از این جهت كه یونانى بوده اند اما همه یونانیان فیلسوف نیستند بلكه عنوان فیلسوف خاص حكیمان ایشانست .

بر در انجمن صابیان در حران ، بر كوبه در ، دیدم كه سخنى از افلاطون بسریانى نوشته بود كه مالك بن عقیون و دیگران آن را چنین ترجمه كردند « هر كه خویشتن را شناخت بخدائى رسید » افلاطون گفته است . « انسان یك گیاه آسمانى است بدلیل اینكه همانند درختى وارونه است كه ریشه آن به طرف بالا و شاخه هاى آن به طرف زمین است » افلاطون و دیگر كسانى كه درباره نفس ناطقه بطریق وى رفته اند سخن بسیار دارند كه آیا نفس در بدن است یا بدن در نفس است مانند خورشید كه آیا در خانه است یا خانه در خورشید است و این گفتگو ما را بسخن درباره

ص: 599

انتقال روح در صور مختلف میكشاند .

صاحبان این نظرات كه درباره انتقال نفس سخن گفته اند دو گروه مختلفند گروهى از فلاسفه قدیم یونان و هند هستند كه معتقد به كلام منزل و پیمبر مرسل نیستند مانند افلاطون و كسان دیگرى كه پیرو این طریقه اند به پندار آنها نفس جوهرى است كه جسم نیست و به ذات و گوهر خویش زنده و دانا و مدرك است و مدبر اجسامى است كه از طبایع مختلف زمین مركب شده است منظور نفس اینست كه اجسام را به عدالت و نظم و استقامت وادار كند و از حركات آشفته باز دارد .

به پندار آنها نفس لذت و رنج و مرگ دارد منظورشان از مرگ نفس اینست كه از جسدى بجسد دیگر انتقال یابد و جسد سابق فاسد شود و بمیرد زیرا جسد فسادپذیر است و گوهر نفس منتقل مىشود و هم پنداشته اند كه نفس به ذات و گوهر خویش عالم است و معقولات را بذات و گوهر خویش ادراك مىكند و علم محسوسات از راه حس بدان میرسد .

افلاطون و دیگران در این باب سخنانى دارند كه ذكر آن بدرازا میكشد و توضیح آن بسبب دشوارى و اشكال میسر نیست سخنان صاحب منطق و فیثاغورث و دیگر فلاسفه متقدم و متاخر نیز بدین گونه است كسى كه خواهد این چیزها را بداند و معانى آن را دریابد به زحمت افتد زیرا كتابها نوشته و تصنیفها پرداخته و بسیارى مقدمات را براى درك علوم خویش توضیح داده اند كه كلیات خمس یعنى جنس و فصل و نوع و خاصه و عرض است پس از آن مقولات ده گانه است كه جوهر و كم و كیف و اضافه یعنى نسبت است و این چهار بسیط است و شش مقوله دیگر مركب است كه زمان و مكان و جده یعنى ملك و وضع و فاعل و منفعل است آنگاه مطالب دیگر است كه طالب علوم ایشان در آن پیش میرود تا به علم ما بعد الطبیعه و معرفت مبدأ اول و موجود دوم میرسد .

اكنون به گفتگوى مذهب صابیان حرانى و كسانى كه درباره مذهب و

ص: 600

احوالات ایشان سخن گفته اند باز میگردیم از جمله كتابى از ابو بكر محمد بن زكریاى رازى فیلسوف و مؤلف كتاب « المنصورى فى الطب » و غیره دیدم كه فقط مذهب صابیان حرانى را آورده و از صابیان مخالف ایشان كه كیماریان باشند سخن نیاورده و مطالبى گفته كه نقل آن بدرازا میكشد و بسیارى مردم توضیح آن را ناروا میشمارند و ما نیز از نقل آن صرف نظر كردیم كه از موضوع این كتاب دور افتاده به توضیح آراء و عقاید سرگرم خواهم شد . من با مالك بن عقیون و صابیان دیگر درباره این مسائل گفتگو كردم و بعضیشان قسمتى از آن را اعتراف كردند و قسمت دیگر را كه موضوع قربانیهاست انكار كردند از قبیل اینكه چشم گاو سیاه را مىبندند و نمك به صورت آن میپاشند آنگاه سر گاو را مىبرند و حركات و لرزشهاى اعضاى آن را بدقت مراقبت میكنند كه نمودار اوضاع سال است و بجز این درباره قربانیهاى خویش اسرار و خفیات دیگرى نیز دارند .

مسعودى گوید : گروهى از كسانى كه به امور و اخبار این جهان توجه دارند گویند در اقصاى چین معبد مدورى هست كه هفت در دارد و داخل آن یك گنبد هفت ترك بزرگ بسیار مرتفع هست و بالاى گنبد گوهرى هست بزرگتر از سر گوساله كه همه اطراف معبد از آن روشن است . بعضى پادشاهان خواسته اند این گوهر را بردارند و هر كس تا ده ذراعى آن پیش رفته از پا در افتاده و جان داده است و اگر خواسته اند این گوهر را به چیز درازى چون نیزه و امثال آن برگیرند چون به ده ذراعى رسیده برگشته و از كار افتاده و اگر چیزى به طرف آن پرتاب كرده اند به همین ترتیب شده است و به هیچ نیرنگ و وسیله اى بدان دست نیافته اند و اگر خواسته اند معبد را ویران كنند هر كه چنین اندیشه اى داشته در دم جان داده است به نظر گروهى از اهل خبر این خاصیت از نیروى دافعه اى است كه از سنگهاى مغناطیسى پدید آمده است در این معبد چاهى هست كه بالاى آن هفت ترك است و چون انسان سر در آن چاه كند در آن سرنگون شود و از سر به ته چاه افتد بالاى چاه چیزى به شكل طوق هست

ص: 601

و با یك خط قدیمى كه به نظر من خط مسند است بر آن نوشته اند « این چاه به كتابخانه میرسد كه تاریخ جهان و علوم آسمان و آنچه بوده و آنچه خواهد بود در آنست و هم این چاه بخزانه خواستنیهاى دنیا میرسد اما كسى باید براى وصول بدانجا و استفاده از آن بكوشد كه بقدرت و علم و حكمت همسنگ ما باشد پس هر كه توانست بدین كتابخانه راه یابد بداند كه همسنگ ما بوده است و هر كه از وصول بدانجا عاجز ماند بداند كه ما به قوت و حكمت و علم و درایت و دقت از او پیش بوده ایم » زمینى كه این معبد و گنبد و چاه آنجاست یك زمین سنگى سخت است چون كوه بلند كه كندن آن میسر نیست و زیر آن نقب نمیتوان زد و چون كسى این معبد و گنبد و چاه را ببیند دلبسته آن شود و از تباهى آن غمین شود و از ویرانى آن یا تباهى قسمتى از آن تأسف خورد و خدا این چیزها را بهتر داند .

ص: 602

ذكر اخبار آتشكده ها و غیره

اما آتشكده ها و ملوك طبقه اول و دوم ایران كه آن را ساخته اند ، نخستین كسى كه گفته اند آتشكده ساخت فریدون شاه بود كه وى گروهى را دید كه آتشى را احترام میكردند و بپرستش آن میپرداختند و چون درباره علت پرستش آن از ایشان پرسید گفتند آتش واسطه میان خدا و مخلوق است و از جنس خدایان نورانى است و مطالب دیگر كه چون پیچیده است از ذكر آن میگذریم زیرا آنها براى نور مراتبى نهاده بودند و میان طبع آتش و نور امتیاز مىنهادند میگفتند حیوان مجذوب نور مىشود و خویشتن را میسوزاند چون پروانه كه شب پرواز مىكند و چون لطیف است خود را بشعله چراغ مىزند و میسوزاند و نظیر آن در شكارهاى شبانه بسیار رخ میدهد كه غزالان و پرندگان و وحوش بىاختیار بروشنى نزدیك میشوند ماهیان نیز وقتى نزدیك چراغ روشن زورق رسند از آب برون مىجهند چنان كه در حفره بهنگام شب به همین ترتیب ماهى شكار میكنند كه وقتى چراغ اطراف زورق روشن است ماهى از آب بالا جسته داخل آن میافتد و گفته اند كه نور مایه صلاح جهان است و آتش نسبت به ظلمت شرف و تضاد دارد و آب كه بر آتش غلبه دارد و آن را خاموش مىكند مایه هر چیز زنده و مبدأ پیدایش همه چیزهاى نمو كننده است .

وقتى فریدون از آنچه بگفتیم آگاه شد بگفت تا از آن آتش بخراسان برند و آتشكده در طوس ساخت و آتشكده دیگر در بخارا بساخت كه نام آن

ص: 603

برد سوره شد . یك آتشكده دیگر در سیستان ساخته شده كه كراكر نام داشت گویند بهمن پسر اسفندیار پسر یشتاسف آن را بساخت آتشكده اى نیز در سیروان و رى بود كه بتها داشت و انوشیروان بتها را برون ریخت گویند وقتى انوشیروان به این آتشكده رفت آتشى بزرگ در آنجا بود و آن را به محل معروف به بركه انتقال داد . یك آتشكده دیگر بنام كوسجه بود كه كیخسرو شاه آن را ساخته بود در قومس نیز آتشكده بزرگى بود بنام حریش كه معلوم نبود كى ساخته است گویند اسكندر وقتى بر آنجا تسلط یافت آتشكده را به حال خود گذاشت و خاموش نكرد گویند بروزگار پیش در اینجا شهرى بزرگ بوده كه بنایى عجیب داشته است و در آنجا خانه اى بزرگ با ساختمانى شگفت بوده كه بتهایى داشته و چون این شهر و خانه هاى آن ویران شده این خانه را ساخته و آتش را در آن نهاده اند آتشكده دیگر بنام كنجده بود كه سیاوش پسر كاوس دلیر در ایام اقامت چین در شرق بر كند ساخته بود آتشكده دیگر در شهر ارگان فارس بود و بروزگار بهراسف بنا شده بود .

این ده آتشكده پیش از ظهور زرادشت پسر اسبیمان پیمبر مجوس بوده است آنگاه زرادشت پسر اسبیمان آتشكده ها ساخت از جمله یك آتشكده در نیشابور خراسان و یكى دیگر در نسا و بیضاى فارس بود زرادشت به یستاسف شاه فرموده بود آتشى را كه جم شاه احترام میكرده بود پیدا كند و چون جستجو كردند آن را به شهر خوارزم یافتند و یستاسف آن را به شهر دارابجرد فارس آورد و اطراف آتشكده را ولایتى كرد و این آتش بوقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو آزر - جوى نام دارد یعنى آتش نهر زیرا در پارسى قدیم آزر یكى از نام هاى آتش و جوى نام نهر است و مجوسان این آتش را بیشتر از همه آتش ها و آتشكده هاى دیگر احترام میكنند .

ایرانیان گویند كیخسرو وقتى بجنگ ترك رفته بود سوى خوارزم

ص: 604

رفت و بر این آتش گذشت و آن را احترام نهاد و سجده كرد . گویند انوشیروان بود كه این آتش را به كاریان برد و چون اسلام بیامد مجوسان بیم كردند كه مسلمانان این آتش را خاموش كنند و قسمتى از آن را به كاریان گذاشتند و قسمت دیگر را به نسا و بیضاى فارس بردند تا اگر یكى خاموش شد دیگرى بجا ماند .

ایرانیان در استخر نیز آتشكده اى دارند كه مجوسان آن را بزرگ میدارند و این خانه بروزگار قدیم بوده و هماى دختر بهمن پسر اسفندیار آن را آتشكده كرده است آنگاه آتش آن را برده اند و خانه خراب شده است اكنون مردم میگویند این مسجد سلیمان بن داود بوده است و بنام وى معروفست من آنجا رفته ام تا شهر استخر نزدیك یك فرسخ فاصله دارد و بنایى عجیب و معبدى بزرگ است و - ستون هاى سنگى شگفت انگیز دارد سر ستونها مجسمه هاى سنگى زیبا از اسب و حیوانات تنومند دیگر است و محوطه اى وسیع با یك با روى بلند سنگى اطراف آن هست و تصویر اشخاص را با نهایت دقت تراشیده اند و به پندار كسانى كه مجاور آنجا هستند تصویر پیمبران است . این خانه در دامنه كوهى است و نه شب و نه روز باد از این معبد قطع نشود و صدائى عجیب دارد مسلمانانى كه آنجا هستند گویند سلیمان بن داود باد را در اینجا بزندان كرده است و سلیمان غذاى صبح را در بعلبك شام و غذاى شب را در این مسجد میخورده و در میان راه در شهر تدمر و بازیگر خانه آن فرود میآمده است . شهر تدمر در صحراى ما بین عراق و دمشق و حمص شام است و از آنجا تا شام پنج یا شش روز راه است و بناى شهر و همچنین بازیگر خانه آن بناى سنگى شگفت انگیز است و مردم بسیار از عرب قحطان آنجا بسر مىبرند . در شهر شاپور فارس نیز آتشكده اى هست كه آن را محترم میدارند و دارا پسر دارا ساخته است .

در شهر گرو فارس نیز كه گلاب كورى از آنجا آرند و بدانجا منسوب است آتشكده اى هست كه اردشیر پسر بابك ساخته است من این آتشكده را دیده ام كه تا

ص: 605

شهر یك ساعت راه فاصله دارد و بر كنار چشمه ایست و عید مخصوص دارد و یكى از گردشگاههاى فارس است میان شهر گور بنایى بوده كه ایرانیان آن را محترم میداشته - اند و طربال نام داشته كه مسلمانان آن را ویران كرده اند . از گور تا شهر كوار ده فرسخ است و گلاب كوارى را آنجا میگیرند و بانجا منسوب است گلابى كه در گور و كوار میگیرند خوشبوترین گلاب جهان است بسبب خاك خوب و هواى صاف كه این دو شهر دارد . رنگ مردم این شهرها سرخ و سپیدى است كه در دیگر مردم شهرها نیست . از كوار تا شهر شیراز مركز فارس ده فرسخ است گور و كوار و شیراز و دیگر شهرهاى فارس اخبار بسیار دارد و بناهاى آنجا را حكایتهاست كه ذكر آن بدرازا میكشد و ایرانیان همه را مدون كرده اند در فارس محلى نیز بنام « آب آتش » معروف بوده كه بر سر آن معبدى ساخته اند كورش شاه بهنگام تولد مسیح علیه السلام سه كس را فرستاد بیكى كیسه كندر و به دیگرى مرو سومى را یك كیسه خاك طلا داد و گفت بوسیله ستاره اى كه اوصاف آن را گفته بود راه جویند آنها برفتند و در شام بنزد حضرت مسیح و مادر او مریم رسیدند نصارى درباره حكایت این سه نفر مبالغه میكنند و این خبر در انجیل هست كه كورش پادشاه ستاره را كه هنگام مولود عیسى مسیح طالع شده بود دیده بود و چون اینان راه میرفتند ستاره راه میرفت و چون توقف میكردند توقف میكرد و ما تفصیل این قصه را با آنچه مجوس و نصارى درباره آن گفته اند و قضیه نانهائى كه مریم به آن سه نفر داد و فرستادگان در فارس آن را زیر سنگى نهادند كه به زمین فرو رفت و بجستجوى آن زمین را تا روى آب بشكافتند و آن را بیافتند كه چون دو شعله آتش روى زمین فروزان بود و مطالب دیگرى كه در این باب گفته اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

اردشیر بروز دوم كه بر ایران تسلط یافت آتشكده اى بنام بارنوا بساخت آتشكده دیگرى نیز بر ساحل خلیج قسطنطنیه روم بود كه شاپور پسر اردشیر پسر بابك كه بشاپور سپاه معروف است هنگامى كه با سپاه براى محاصره قسطنطنیه

ص: 606

بر ساحل خلیج فرود آمد و بود آن را بساخت و همچنان تا دوران خلافت مهدى بجا بود و ویران شد و خبرى عجیب داشت شاپور سپاه هنگام محاصره قسطنطنیه ساختمان این آتشكده را با رومیان شرط كرده بود وى با سپاه ایران و ترك و سپاه شاهان اقوام دیگر تا قسطنطنیه رفته بود و بسبب كثرت سپاهى كه همراه داشت او را شاپور سپاه لقب دادند .

شاپور وقتى بدیار بین النهرین رسید از راه بگشت و پاى قلعه معروف خضر فرود آمد این قلعه از ساطرون ابن اسیطرون پادشاه سریانیان بود و در ناحیه آیاجر از روستاهاى موصل جاى داشت شاعران از ساطرون سخن داشتند كه ملكش بزرگ و سپاهش فراوان بود و این قلعه را نیك ساخته بود از جمله ابو دواد جاریة بن حجاج ایادى درباره او گفته بود « من مرگ را مىبینم كه از قلعه حضر بر ساطرون سالار مرم قلعه كه از حوادث ایمن میزیست و ثروت و جواهر نهفته داشت آویزان شده بود . » گویند نعمان بن منذر از فرزندان ساطرون بن اسیطرون بود و بطوریكه گفته اند نسب وى چنین بود :

نعمان بن منذر بن امرؤ القیس بن عمرو بن عدى بن نصر بن ساطرون بن اسیطرون ساطرون و اسیطرون لقب است و اینان شاهان سریانیان بوده اند آنگاه پس از اینها كه بگفتیم و روزگار نابودشان كرده بود ولایت به ضیزن بن جیهله رسید جیهله ماد روى بود و پدرش معاویه بود و پادشاهى قوم خویش را از تنوخ بن مالك بن فهم بن تیم اللات بن اسد بن وبرة بن تغلب بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه داشت و نسب وى چنین بود ضیزن بن معاویة بن عبید بن حرام بن سعد بن سلیح بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه . وى سپاه بسیار داشت و با رومیان به صلح بود و بایشان تمایل داشت و مردان وى بعراق و سیاهبوم عراق حمله میبردند و شاپور كینه ایشان را بدل داشت و چون پاى قلعه وى فرود آمد ضیزن در قلعه به تحصن

ص: 607

نشست و شاپور یك ماه آنجا بماند و راهى براى گشودن قلعه نداشت و حیله اى براى وارد شدن به آنجا ندانست تا یك روز نضیره دختر ضیزن كه از قلعه برون مینگریست شاپور را بدید و به او دل باخت و شیفته جمالش شد كه از همه كس زیباتر و بلندقامت تر بود و كس پیش شاپور فرستاد كه اگر تعهد میكنى مرا بزنى بگیرى و بر زنهاى دیگرت برترى دهى طریق گشودن این قلعه را به تو نشان مىدهم وى تعهد كرد . نضیره كس فرستاد و پیغام داد بر لب ثرثاره برو و این نهرى بود كه از بالاى قلعه جریان داشت و مقدارى كاه در آن بریز و بدنبال آن برو ببین كجا وارد مىشود و مردان خودت را از آنجا داخل كن كه این راه بقلعه میرسد . شاپور چنین كرد و ناگهان مردم قلعه متوجه شدند كه سپاهیان شاپور بقلعه در آمده اند نضیره نیز بطمع اینكه زن شاپور شود پدر خود را شراب داده و مست كرده بود شاپور پس از آنكه ضیزن و كسان وى را بكشت بفرمود تا قلعه را ویران كردند و با نضیره دختر ضیزن عروسى كرد هنگام شب نضیره بىخواب شده بود و شاپور به دو گفت : « چرا خوابت نمیبرد ؟ » گفت : « بستر تو پهلوى مرا مىخورد ؟ » گفت « به خدا هیچ پادشاهى بر بسترى نرمتر و راحت تر از این نخفته است كه داخل آن پرهاى كوچك شتر مرغ است و چون صبح شد شاپور یك برك مورد بر تهیگاه او دید و نزدیك بود از پوست شكمش خون بر آید شاپور به او گفت « پدر و مادرت چه غذائى به تو میدادند ؟ » گفت « كرده و زرده تخم و برف و عسل و صافى شراب » شاپور گفت « وقتى تو پدر و قوم خود را كه با این ترتیب از تو نگهدارى كردند بكشتن دادى حقا شایسته نیست كه ترا زنده نگهدارم و بفرمود تا گیسوان او را به دو اسب سركش بستند و رها كردند كه تنش پاره پاره شد حرى بن دهاى عبسى درباره این پادشاه مقتول و كسانى كه با وى بقلعه بودند شعرى بدین مضمون گوید :

« آیا خبرها كه از سرگذشت اشراف بنى عبید و كشته شدن ضیزن و خاندان او و هم پیمانان وى از قوم یزید گفته شد ترا غمگین نكرد ؟ كه شاپور

ص: 608

سپاه فیلان باشكوه و قهرمانان را سوى ایشان آورد » عدى بن زید عبادى نیز در باره كشته شدن نضیره و خیانتى كه با پدر خویش كرد و راه قلعه را بشاپور نشان داد شعرى بدین مضمون گفت :

« از قصر بلیه اى بر قلعه خضر فرود آمد كه ساكن قصر را نابود كرد دخترى بود كه پدرش از محنت او مصون نماند و سرنوشت خویش را بفنا داد ، اهل خویش را هنگام شب تسلیم كرد و پنداشت كه سالار او را بزنى خواهد گرفت ولى نصیب عروس این بود كه وقتى صبح شد خون در دنباله هاى او جارى شود . » و در این باب شعر بسیار هست .

در سرزمین عراق بنزدیك مدینة السلام آتشكده اى هست كه ملكه پوران دختر خسرو پرویز در محل معروف به استنیا بنا كرده است آتشكده هائى كه مجوسان در عراق و فارس و كرمان و سیستان و خراسان و طبرستان و جبال و آذربایجان و اران و هند و سند و چین ساخته اند فراوان است كه از ذكر آن صرف نظر كردیم و فقط آتشكده هاى مشهور را یاد كردیم .

یونانیان معبدهاى بزرگ بسیار داشتند مانند خانه بعل همان بتى كه خداوند عز و جل از آن یاد كرده و فرموده « آیا بعل را میخوانید و بهترین آفریدگاران را وا میگذارید ؟ » خانه بعل در شهر بعلبك از توابع دمشق در ناحیه سنیر بود یونانیان براى این معبد یك قطعه زمین را ما بین جبل لبنان و جبل سنیر انتخاب كرده و آنجا را بتخانه قرار داده بودند آنجا دو خانه بزرگ است كه یكى از دیگرى قدیمتر است و نقشهاى عجیب دارد كه در سنگ تراشیده اند و نظیر آن را با چوب نمیتوان تراشید تصویرها بسیار مرتفع و سنگ آن بسیار بزرگ و ستونها بلند و شگفت انگیز است و ما خبر این معبدها را با كشتارى كه درباره سر دختر پادشاه رخ داد و خونریزیها كه در این شهر شد یاد كرده ایم .

در دمشق نیز معبد بزرگى بود كه بنام جیرون معروف بود و ما خبر آن را

ص: 609

سابقاً در همین كتاب آورده و گفته ایم كه جیرون بن سعد عادى آنجا را بنا كرد و ستونهاى مرمر بانجا آورد و ارم ذات العماد مذكور در قرآن همانست بخلاف آنچه از كعب الاحبار نقل كرده اند كه وقتى بحضور معاویه بن ابى سفیان رسید و درباره ارم ذات العماد از او پرسید از بناى عجیب آن كه همه طلا و نقره و مشك و زعفران است یاد كرد و گفت یك مرد عرب كه دو شترش گم مىشود بجستجوى آن برون مىشود و به آنجا میرسد و نشانه هاى آن مرد را بگفت آنگاه به مجلس معاویه نگریست و گفت این همان مرد است ، این اعرابى بجستجوى شتران گمشده خویش وارد ارم ذات العماد شده بود و معاویه كعب را جایزه داد و صدق گفتار و وضوح دلیل وى را بدانست اگر حقا این خبر درباره ارم از كعب باشد نكوست اما از لحاظ نقل و جهات دیگر فاسد است و از ساخته هاى قصه پردازان است .

مردم درباره محل ارم ذات العماد اختلاف كرده اند به نظر بسیارى اخباریان از همه مطلعان اخبار و سرگذشت عربان قدیم و متقدمان دیگر كه بنزد معاویه رفته بودند فقط خبر عبید الله شریه درست بود كه از روزگار سلف و حوادث و رشته هاى نسب آن سخن گفته بود كتاب عبید بن شریه معروفست و میان مردم متداول است .

بسیارى كسانى كه از اخبار گذشتگان اطلاع دارند گفته اند این اخبار مجعول و خرافى است و كسان ساخته اند تا بوسیله روایت آن بشاهان تقرب جویند و با حفظ و مذاكره آن بر مردم زمانه نفوذ یابند و از قبیل كتابهائى است كه از فارسى و هندى و رومى نقل و ترجمه شده و ترتیب تالیف آن چون كتاب هزار افسانه یعنى هزار خرافه است كه خرافه را به فارسى افسانه گویند و مردم این كتاب را الف لیلة و لیله یعنى هزار و یك شب گویند كه حكایت ملك و وزیر و دختر او و كنیز دختر است كه شیر زاد و دنیا زاد نام دارند و چون كتاب فرزه و شماش

ص: 610

كه از ملوك و وزیران هند حكایت ها دارد و چون سندباد و كتابهاى دیگر نظیر آنست .

مسجد دمشق پیش از ظهور مسیحیگرى معبدى بزرگ بود و مجسمه ها و بت ها داشت و بر سر مناره آن مجسمه ها نصب شده بود و این معبد را بنام مشترى و بطالع سعد بنا كرده بودند آنگاه مسیحیگرى بیامد و آنجا را كلیسا كردند و چون اسلام بیامد آنجا را مسجد كردند و ولید بن عبد الملك بناى آن را استوار كرد ولى صومعه هاى آن تغییر نیافته و همان مناره هاى اذانست كه تاكنون بجاست در دمشق بناى عجیب دیگرى بود كه آن را بریص میگفته اند و هنوز در وسط شهر بجاست و بروزگار قدیم شراب در آن روان بوده است و شاعران ضمن ستایش ملوك غسانى كه از مارب و غیر مارب بوده اند از آن یاد كرده اند .

معبد انطاكیه بنام دیماس معروف است و در سمت راست مسجد جامع است آن را با آجر معمولى و سنگ ساخته اند و بنایى عظیم است و در هر سال نور ماه به هنگام طلوع در بعضى ماه هاى تابستان از یكى از درهاى مرتفع آن بدرون میرود گویند دیماس را ایرانیان هنگام تسلط بر انطاكیه ساخته اند و از جمله آتشكده هاى ایشان بوده است .

مسعودى گوید : ابو معشر منجم در كتاب الالوف معبدها و بناهاى بزرگى را كه ضمن هر هزار سال در دنیا ساخته مىشود یاد كرده است ابن مازیار شاگرد ابو معشر نیز در كتاب « المنتخب من كتاب الالوف » از آن سخن آورده است و كسانى كه جلوتر یا عقبتر از ایشان بوده اند بسیارى از بناها و عجایب زمین را یاد كرده اند كه از ذكر آن چشم پوشیدیم و هم از ذكر سد صرف نظر كردیم كه همان سد یاجوج و ماجوج است و مردم درباره چگونگى بناى آن نیز چون بناى ارم ذات العماد به ترتیبى كه همین جا گفتیم و بناى اهرام مصر و نوشته هاى آن و طلسم خانه هاى صعید و دیگر شهرهاى مصر اختلاف دارند و نیز اخبار مدینه العقاب را با آنچه

ص: 611

مردم درباره آن گفته اند كه در دشتهاى مصر در ناحیه واحه ها در سمت مغرب حبشه است و خبر ستونى كه بسرزمین عاد است و در یكى از فصول سال آب از آن فرود میاید و خبر مورچه اى كه به اندازه گرگ و سگ است و قصه سرزمین طلا كه در دیار مغرب روبروى سلجماسه است و مردمى كه آنجا در ماوراى رود بزرگ بسر مىبرند و معاملاتشان بدون مشاهده و گفتگو انجام میگیرد كه كالا نزد ایشان گذارند و مردم صبح سوى كالاى خود روند و میله هاى طلا را بینند كه پهلوى هر كالا نهاده است و صاحب كالا اگر خواهد طلا را بردارد و كالاى خویش را بگذارد و اگر خواهد كالاى خویش را بردارد و طلا را بگذارد و این در سرزمین مغرب و در سلجماسه معروف است و تاجران از سلجماسه كالا بساحل رود برند و آن رودى بزرگ و پر آب است ( در اقصاى خراسان و مجاور دیار ترك قومى هست كه به همین ترتیب بدون مشاهده و گفتگو معامله مىكند و آنها نیز بر ساحل رودى بزرگ جاى دارند ) و خبر بئر معطله و قصر مشید كه در ناحیه شحر از ولایت احقاف ما بین یمن و حضر موت است و منفذهاى چاه كه بدهات و نواحى بالا و زیر آن ارتباط دارد و سخنانى كه كسان در تاویل این آیه قرآن كه از بئر معطله و قصر مشید سخن دارد گفته اند كه آیا مقصود از قصر و بئر همین قصر و بناى موجود است یا نه و خبر قلاع یمن چون قلعه نسل و غیره و اخبار شهر رومیه و چگونگى بناى آن و معبدها و كلیساهاى عجیب كه آنجا هست و ستونى كه ظرف مسین بر آن هست و در موسم زیتون از شام و جاهاى دیگر زیتون آنجا برند و این را مرغان معروف بسودانى بچنگ و منقار برند و در ظرف مسین ریزند و بسبب آن زیتون و روغن - زیتون روم بیشتر شود به ترتیبى كه ضمن اخبار طلسمات از بلینوس و دیگران در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم اخبار هفت خانه كه در دیار اندلس هست و خبر شهر قلع و گنبد سرب كه در بیابانهاى اندلس است و خبر ملوك سابق آنجا و اینكه وصول بدانجا محال است و خبر فرستاده عبد الملك ابن مروان كه آنجا فرود آمد و مسلمانانى

ص: 612

كه چون از بالاى بارو بدرون شهر مینگریستند خویشتن را پائین میافكندند و میگفتند كه به نعیم دنیا و آخرت رسیده اند و خبر شهرى كه باروى آن از قلع است و در بیابانهاى هند بر ساحل دریاى حبشى است و اخبار ملوك هند كه بدانجا نتوانستند رسید و دره ریگى كه به طرف آن روانست و معبدهائى كه در هندوستان براى بتان به شكل موجودات سماوى كه گفتم از روزگار قدیم در آنجا مرسوم شده است ساخته اند و خبر معبد بزرگى كه در دیار هند هست و موسوم به ادرى است و هندوان از نقاط دور به آنجا روند و شهرى را وقف آن كرده اند و اطراف آن هزار اطاق است كه در آنجا كنیزكانند كه نبایدشان دید كه این بت بنزد هندوان سخت محترم است و خبر بتخانه اى كه در مولتان سند بر ساحل رود مهران هست و خبر سندان كه كسرى در دیار قرماسین دینور از توابع كوفه ساخته است و بسیارى از اخبار جهان و خواص نواحى و بناها و كوهها و بدایع مخلوق آن از حیوان و غیر حیوان از ذكر همه اینها صرف نظر كردیم كه همه را در كتابهاى سابق خود گفته ایم و هم میوه هاى خاص هر شهر را در قلمرو اسلام و ممالك دیگر و امتیازات اهل شهر را از لحاظ لباس و اخلاق و غذا و نوشیدنى و عادات و عجایب هر شهر گفته ایم و اخبار دریاها را با آنچه درباره اتصال آن به یكدیگر و یكى بودن آبهایشان گفته اند و آفت ها كه بهر دریا رخ میدهد و جواهرات خاص كه در آن هست چون مرجان كه بدریاى مغرب پدید میاید و بدریاهاى دیگر نیست و لولو كه خاص دریاى حبشى است سخن آورده ایم .

یكى از پادشاهان جهان ما بین قلزم و بحر الروم راهى حفر كرد اما به علت بلندى قلزم و گودى دریاى روم كار او انجام نگرفت و خدا عز و جل چنان كه در كتاب خویش خبر داده این را مانع اتصال دو دریا كرده است محلى را كه از سمت دریاى قلزم حفر كرده بود معروف به ذنب التمساح است و یك میل تا قلزم فاصله دارد و پل بزرگى روى آن هست و كسانى كه از مصر به حج میروند از روى آن عبور میكنند از این

ص: 613

دریا تا محل معروف به هامه كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو ملك محمد بن على مادرانى است خلیجى كشیده بود اما اتصال ما بین بحر الروم و دریاى قلزم سر نگرفت .

در حدود ولایت تنیس و دمیاط و دریاچه آن نیز خلیج دیگرى حفر كرد كه بنام زبروخبیه معروف شد و آب از دریاى روم به این خلیج و دریاچه تنیس تا محلى كه بنام نغنعان معروف است پیش آمد و به نزدیكى هامه رسید و كشتیها از بحر الروم تا نزدیك این دهكده میرسید و از دریاى قلزم در خلیج ذنب التمساح پیش میآمد و صاحبان كشتى محمولات خود را مبادله میكردند و حمل كالا از یك دریا بدریاى دیگر آسانتر بود آنگاه بمرور زمان این راه كور شد و ریگ آن را پر كرد .

رشید میخواست این دو دریا را بوسیله سمت بالاى نیل از مجاورت حبشه و اقصاى صعید بهم متصل كند اما نتوانست آب نیل را تقسیم كند همو میخواست از مجاورت فرما در ناحیه تنیس این منظور را انجام دهد بطورى كه آب دریاى قلزم به طرف بحر الروم جارى شود اما یحیى ابن خالد به او گفت رومیان مردم را از مسجد الحرام و هنگام طواف خواهند ربود زیرا كشتیهاى رومى از بحر الروم بدریاى حجاز میرسد و دسته ها بجده میفرستد و مردم را از مسجد الحرام و مكه به ترتیبى كه گفتیم میربایند و رشید از این كار خود - دارى كرد .

نقل میكنند كه عمرو بن عاص وقتى در مصر بود درصدد این كار بود اما عمر بن خطاب رضى الله عنه بسبب آنچه درباره رومیان و دسته هایشان گفتیم او را منع كرد و این در زمان خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه بود كه عمرو بن عاص مصر را گشوده بود . ما بین دو دریا در مكانها و خلیجها كه گفتیم آثار حفارى كه ملوك سلف آغاز كرده اند نمودار است كه میخواسته اند با اتصال دو دریا زمین

ص: 614

آباد و ولایت مرفه شود و مردم آذوقه بیشتر داشته باشند و بهر شهر آذوقه اى كه آنجا نیست حمل توان كرد و بسیار فواید و منافع دیگر بدست آید و خدا بهتر داند .

ص: 615

ذكر مختصر تاریخ از آغاز عالم تا مولد پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم و آنچه بدین باب مربوط است

در كتابهاى سابق خود شمه اى از اختلافات كسان را درباره آغاز جهان و حدوث و قدم آن و نظریات مختلفى كه داشته اند یاد كرده ایم و گفته ایم كه طوایف هند و گروههائى از یونانیان و فلكیان و طبیعیان كه پیرو آنها بوده اند قایل بقدم جهانند و تقریر فلكیان را آورده ایم كه گویند حركتى كه اشخاص را پدید میاورد و روح در آنها میدمد وقتى مسافت یك دور را تا جائى كه از آنجا آغاز كرده تمام كرد باز از آنجا میگذرد و همه اوضاع و اشخاص و صور و اشكالى را كه در دور اول پدید آورده بود تجدید مىكند زیرا علت و سببى كه این چیزها از وجود آن پدید آمده بود چنان كه از اول بود تجدید شده است و با تجدید آن میبایست همه چیزهائى كه قبلا وجود یافته بود دوباره وجود یابد و دنباله این گفتار طبیعیان را آورده ایم كه گفته اند سبب پیدایش موجودات جسمانى و نفسانى حركت و اختلاط طبایع است زیرا به نظر آنها طبیعت در آغاز كار بجنبید و درهم آمیخت و حیوانات و نباتات و دیگر موجودات جهان را پدید آورد آنگاه ترتیب توالد را مقرر كرد زیرا از استمرار افراد عاجز بود و دوام آن را بتوالد محول داشت طبایع از تركیب بسادگى میرود و از سادگى به تركیب باز میگردد و همین كه مركب همه مكنون خود را نمودار كرد چیزها به طرف سادگى میرود و كاینات

ص: 616

راه طى كرده را از نو آغاز مىكند زیرا آنچه از اول موجب آن شده بود از نو وجود یافته است و میبایست با تكرار علت توابع آن نیز تكرار شود و چیزها به همان ترتیب پدید آید چون گیاه كه در بهار نیروى آن زیر خاك بجنبد زیرا خورشید هنگام بهار براس الحمل میرسد و از اوج آغاز مىكند و بسیر خود ادامه میدهد و خورشید علت اساسى زندگى نباتات است و دوباره میوه از درخت به ترتیبى كه سال پیش بود و در نتیجه سرما و خشكى زمستان از میان رفته بود پدید مىشود زیرا علت وجود حرارت و رطوبت است و علت تباهى برودت و یبوست است و چون چیزها از حرارت و رطوبت به برودت و یبوست رود از وجود كه مایه كمال آنست ببرد و به تباهى گراید و چون تباهى آن بنهایت رسد از وصول آفتاب براس الحمل وجود آن تجدید شود چنان كه در آغاز پیدایش داشته بود و از پستى تباهى بشرف وجود در آید اگر حواس ما تغییر اجسام را ضبط میكرد و انتقالات آن را از جائى به جائى ادراك توانست كرد عبور آن را در دایره زمان مشاهده میكرد كه از مرحله اى آغاز مىكند و سوى آن باز میگردد و در محیط دایره باشكالى كه با هم متناسب است جلوه مىكند و اختلاف اشكال نتیجه اختلاف علل و اسباب است و این گروه در همین تقریر قضیه قدمت عالم را تصریح و توضیح كرده اند . بموجب تحقیق مسلم است كه چیزهاى موجود تابع یكى از دو ترتیب است یا آغاز و انتهائى دارد یا بدون آغاز و انتهاست اگر بدون آغاز و انتها باشد میبایست اجزاء و قسمتهاى آن نیز نامتناهى باشد و محدود زمان نباشد و مجموع آن نیز محصور زمان نباشد در صورتى كه بمشاهده معلوم است كه اجزا و قسمتهاى اشیاء متناهى است و آغاز دارد و هر روز تازه خلقت هاى تازه بوجود میآید و از ریشه هاى موجود صورتهاى نو نمودار مىشود و این معلوم میدارد كه چیزها متناهى است و در دایره متناهى وقوع مییابد و مىبایست آغاز و انتها داشته باشد و این پندار كه اشیا نامتناهى است و آغاز و انتها ندارد باطل و محال و بىاساس است اگر

ص: 617

چیزهاى موجود آغاز و انتها نمیداشت میبایست چیزى از محل خود نگردد و از مرحله خود تغییر نیابد و تحول نباشد و تضاد از میان برخیزد و این محال است اگر چیزها متناهى بود اینكه میگوئیم امروز و دیروز و فردا معنى نداشت زیرا این زمانها چیزهاى متناهى را معین مىكند و آنچه را نیامده و آنچه را كه آمده و رفته بحوزه خود میاورد با این تقریر قضیه تحول اشیا و حدوث اجسام روشن شد و این بدلیل مشاهده و عقل و تحقیق معلوم است وقتى مسلم شد كه چیزها حادث است و از پس نبودن بوجود آمده است میباید موجدى داشته باشد كه بخلاف اشیاء شكل و صورت نداشته است زیرا وقتى عقل براى چیزى صورت قایل شد طبعاً وزن و اندازه نیز دارد و مثل و مانند نیز خواهد داشت و آفریدگار جل و عز والاتر از آنست كه كلمات از ذات وى تعبیر كند و عقول وى را به دایره صفات محصور كند و به اشاره دریابد یا نهایت و سرانجام داشته باشد .

مسعودى گوید : اكنون بگفتگو درباره تاریخ جهان و گفتار اقوام درباره آن باز میگردیم سخن از حدوث جهان از این جهت آوردیم كه از گفته معتقدان قدمت و ازلیت جهان نیز یاد كرده ایم و گفتار هندوان را در این معنى در قسمتهاى گذشته این كتاب آورده ایم .

به پندار یهودان عمر جهان شش هزار سال است و این را از شریعت گرفته اند نصارى نیز درباره عمر جهان گفته یهودان را پذیرفته اند گفته صابیان حرانى و كمارى را ضمن سخن یونانیان آورده ایم . مجوسان در این باب مدتى معلوم نكرده اند كه به نفوذ قدرت و حیله هرمند كه همان شیطان است قائل شده اند بعضى از آنها نیز چون ثنویان بامتزاح و خلاص معتقدند كه دوران جهان پس از خلاصى از شرور و آفات تجدید مىشود به پندار مجوسان از زمان زرادشت اسپیمان پیمبرشان تا اسكندر دویست و هشتاد سال بود ، پادشاهى اسكندر شش سال بود و از پادشاهى اسكندر تا پادشاهى اردشیر پانصد و هفده سال بود و از پادشاهى اردشیر تا هجرت پانصد و شصت

ص: 618

و چهار سال بود بنابر این از هبوط آدم تا هجرت پیمبر صلى الله علیه و آله و سلم ششهزار و یكصد و بیست و شش سال بوده است به این ترتیب كه از هبوط آدم تا طوفان دو هزار و دویست و پنجاه و شش سال بود و از طوفان تا مولد ابراهیم خلیل علیه السلام یك هزار و هفتاد و نه سال بود و از مولد ابراهیم تا ظهور موسى بسال هشتادم عمر وى یعنى هنگامى كه بنى اسرائیل را از مصر به بیابان برد پانصد و شصت و پنج سال بود و از خروج بنى اسرائیل تا سال چهارم پادشاهى سلیمان بن داود علیه اسلام یعنى موقعى كه بناى بیت المقدس را آغاز كرد سیصد و سى و شش سال بود و از بناى بیت المقدس تا پادشاهى اسكندر هفتصد و هفده سال بود و از پادشاهى اسكندر تا تولد مسیح سیصد و شصت و نه سال بود و از مولد مسیح تا مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم پانصد و بیست و یك سال بود و از صعود مسیح كه در سى و سه سالگى وى انجام گرفت تا وفات پیمبر صلى الله علیه و سلم پانصد و چهل و شش سال بود و از مبعث مسیح تا هجرت پیمبر پانصد و نود و چهار سال بود و وفات پیمبر ما صلى الله علیه و سلم بسال نهصد و سى و پنجم پادشاهى ذو القرنین بود و از داود تا محمد صلى الله علیه و سلم هزار و هفتصد و دو سال و شش ماه و ده روز بود و از ابراهیم تا محمد صلى الله علیه و سلم دو هزار و هفتصد و بیست سال و شش ماه و ده روز بود و از نوح تا محمد صلى الله علیه و سلم سه هزار و هفتصد و بیست سال و ده روز بود بنابر این مجموع تاریخ از هبوط آدم به زمین تا مبعث پیمبر صلى الله علیه و سلم چهار هزار و هشتصد و یازده سال و شش ماه و ده روز بوده و همه تاریخ از هبوط آدم به زمین تا كنون كه سال سیصد و سى و دو و ایام خلافت المتقى بالله و اقامت او در رقه است پنجهزار و صد و پنجاه و شش سال است .

در قسمتهاى گذشته این كتاب نیز شمه اى درباره تاریخ گفته ایم و آن را تكرار نمیكنیم .

مجوسان درباره تاریخ قصه هاى دراز دارند كه گویند پادشاهى بایشان

ص: 619

و طوایف دیگر كه در گفتگوى آغاز و بناى جهان گفته ایم باز میگردد بعضى از آنها نیز ببقاى عالم قائلند و گفته اند كه آغاز و انجام ندارد بعضى گفته اند كه انجام دارد اما آغاز نداشته است بعضى دیگر گفته اند كه آغاز داشته است و انجام ندارد كه شرح آن را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و از تكرار آن در این كتاب بىنیازیم كه بناى ما بر اختصار و تذكار كتابهائیست كه پیش از این تألیف كرده ایم .

گروهى از محققان اسلام گفته اند « بدلیل معلوم شده كه عالم حادث است و پس از نبود بوجود آمده است و موجد آن آفریدگار عز و جل است كه آن را از هیچ بوجود آورده و در آخرت نیز از هیچ بوجود میاورد تا وعده و وعید وى انجام شود كه وعد و وعید وى راست است و كلماتش تغییرپذیر نیست . آغاز جهان از آدم بوده است اما شمار و اندازه سالها را ندانیم كسان درباره آغاز تاریخ اختلاف دارند قرآن از اوقات و چگونگى سالهاى آن خبر نداده و تعیین آن از جمله مسائلى نیست كه آراء بر آن متفق شود یا به دلیل عقل و تحقیق یا ادراك حواس كه محسوسات را كشف مىكند توان دریافت پس چگونه میتوان گفت عمر جهان هفت هزار سال است ؟ خدا عز و جل بتذكار نسلهاى هلاك شده فرموده است « و عاد و ثمود و اصحاب رس و نسلهاى بسیار كه ما بین آنها بوده اند » و خداى تعالى جز درباره چیزى كه واقعا بسیار باشد « بسیار » نمیگوید خدا در كتاب خویش از خلقت آدم و حكایت او و پیمبران پس از وى سخن آورده و از كیفیت خلقت خبر داده اما مقدار سالها را نگفته تا چنان كه از مطالب مذكور مطلع شده ایم از آن نیز مطلع شویم .

بخصوص كه میدانیم فاصله میان ما و آدم مورد اختلاف است و شهرها و ملوك و عجایب بسیار در جهان بوده است و ما نمیتوانیم چیزى را كه خدا عز و جل معلوم نكرده معلوم كنیم .

گفتار یهودان نیز قابل پذیرفتن نیست زیرا قرآن تصریح كرده كه آنها كلمات

ص: 620

را تحریف میكنند و حق را با وجود آنكه میدانند نهان میدارند و منكر پیمبران بوده و معجزات و آیات و دلایل و نشانه ها را كه خدا عز و جل بدست عیسى بن مریم و بدست پیمبر ما محمد صلى الله علیه و سلم نمودار كرده نپذیرفته اند خدا عز و جل بما خبر داده كه اقوامى را بسبب انكار پروردگار هلاك كرده است چنان كه او عز و جل فرماید « حادثه رخ دادنى ، چیست ؟ ثمودیان و عادیان حادثه ویران كننده را تكذیب كردند اما ثمودیان به صیحه خارق العاده هلاك یافتند اما عادیان بباد سخت طوفانى هلاك یافتند » تا آنجا كه گوید « ایا باقیمانده اى از آنها مىبینى ! » بعلاوه پیمبر فرموده « آنها كه رشته نسب تعیین میكنند دروغ میگویند » و فرمود كه نسب را فقط تا معد ببرند و از آن بالاتر نبرند كه میدانست دورانها بوده و قوم ها بوده اند كه گذشته و فانى شده اند . اگر نبود كه نفوس بتازه راغبتر است و نوادر را دوستتر دارد و بسخن كوتاه مایلتر است از اخبار متقدمان و سرگذشت ملوك گذشته بسیارى مطالب را كه در این كتاب نیاورده ایم یاد میكردیم اما در اینجا فقط نكات آسان را باختصار نه مشروح آورده ایم كه در همه این مسائل بر تالیفات سابق خود تكیه داشته ایم و چون خداوند عز و جل كیفیت و حقیقت نیت را بداند انسان را یارى كند تا از خطر سالم ماند .

ما در این كتاب در حدود طاقت و امكان و اختصار از هر رشته علم و هر باب ادب شمه ها آورده ایم كه هر كه بنگرد بشناسد و هر كه ببیند از آن تذكار جوید .

اكنون كه خلاصه مسائلى را كه از علوم و اخبار جهان مورد حاجت مبتدى و منتهى است یاد كردیم نسب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و مولد و مبعث و هجرت و وفات او را با ایام خلیفگان و ملوك دوران بدوران تا وقت حاضر یاد میكنیم . بسیارى اخبار را در این كتاب نیاوردیم بلكه از بیم تفصیل و ایجاد ملال به اشاره بس كردیم كه خردمند نباید بنیه را بیش از طاقت آن بار كند و آنچه در خمیره نفس نیست از آن بخواهد كه الفاظ به اندازه معانیست و لفظ بسیار در

ص: 621

خور معنى بسیار و اندك در خور اندك است و این مطالب بسیار مفصل است كه قسمتى جاى قسمت دیگر را تواند گرفت و شمه اى نمونه همه تواند بود و الله تعالى ولى التوفیق .

ص: 622

ذكر مولد و نسب پیمبر صلى الله علیه و سلم و مطالب دیگر مربوط به این باب

در كتابهاى سابق خود آغاز تاریخ و خلقت جهان و اخبار پیمبران و ملوك و عجایب خشكى و دریا و كلیات تاریخ ایران و روم و قبط و ماه هاى روم و قبط و مولد پیمبر صلى الله علیه و سلم را تا مبعث وى با كسانى كه پیش از رسالت به دو ایمان آوردند یاد كرده ایم سابقاً نیز در همین كتاب از كسانى كه بدوران فترت ما بین مسیح و او بوده اند سخن داشته ایم . اكنون از مولد او یاد میكنیم كه طاهر مطهر اغراز هر بود و نشانه هاى پیمبریش مكرر و دلایل نبوتش فراوان بود و پیش از بعثتش شهادت ها درباره وى آمده بود .

وى محمد بن عبد الله بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب ابن مرة بن كعب بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن خزیمة بن مدركة بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان بن ادد بن ناخور بن سود بن یعرب بن یشجب بن نابت بن اسماعیل بن ابراهیم خلیل الرحمن ابن تارح یعنى آزر بن ناخور بن ساروخ بن ارعواء بن فالغ بن عابر بن شالح بن ارفحشذ بن سام بن نوح بن لمك بن متوشالح بن اخنوخ بن یرد بن مهلاییل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السلام بود .

این مطابق صورتى است كه ابن هشام در كتاب المغازى و السیر از ابن اسحاق آورده است . صورتها درباره نامهاى بعد از نزار مختلف است در یك صورت چنین

ص: 623

است كه نزار پسر معد بن عدنان بن ادد بن سام بن یشجب بن یعرب بن همیسع بن صانوع بن یامد بن قیدر بن اسماعیل بن ابراهیم بن تارح بن ناخور بن ارعواء بن اسروح بن فالغ بن شالخ بن ارفحشذ بن سام بن نوح بن متوشلخ بن اخنوخ بن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم بود .

در روایتى كه ابن اعرابى از هشام بن كلبى آورده نزار پسر معد بن عدنان بن اد بن ادد بن همیسع بن نبت بن سلامان بن قید بن اسماعیل بن ابراهیم بن خلیل بن تارح بن ناخور بن ارعواء بن قالغ بن عابر بن شالخ بن ارفحشذ بن سام بن نوح بن لمك بن متوشلخ بن اخنوخ ابن یرد بن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم علیه السلام بوده است .

در تورات هست كه آدم علیه السلام نهصد و سى سال بزیست بنابر این میبایست هنگام تولد لمك كه پدر نوح پیمبر علیه السلام بود آدم علیه السلام هشتصد و شصت و چهار ساله و شیث هفتصد و چهل و چهار ساله بوده باشند مطابق این حساب میباید مولد نوح پیمبر علیه السلام یكصد و بیست و شش سال پس از وفات آدم بوده باشد .

پیمبر صلى الله علیه و سلم به ترتیبى كه یاد كردیم نهى كرده كه در تعیین نسب از نزار تجاوز كنند پس میبایست در رشته نسب روى معد درنگ كنیم زیرا نسب - شناسان به ترتیبى كه گفته ایم اختلاف كرده اند و عمل به امر و نهى پیمبر علیه السلام واجب است .

مسعودى گوید : در سفرى كه با روخ بن ناریا دبیر ارمیاى پیمبر صلى الله علیه و سلم بقلم آورده نسب معد بن عدنان را چنین دیده ام : معد بن عدنان بن ادد بن همیسع بن سلامان بن عوص بن برو بن متساویل بن ابى العوام ابن ناسل بن حر ابن یلدارم بن بدلان بن كالح بن فاجم بن ناخور بن ماحى بن عسقى بن عنف بن عبید بن رعأ بن حمران بن یسن بن هرى بن بحر بن یلخى بن ارعو ابن عنفاء بن حسان بن عیسى بن اقتاد بن ایهام بن معصر بن ناجب بن رزاح بن ابراهیم خلیل علیه السلام .

ص: 624

ارمیا با معد بن عدنان خبرها داشت و در شام حكایتها داشتند كه ذكر آن بدرازا میكشد و توضیح آن را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم این رشته نسب را به این صورت نیز آوردیم تا اختلاف كسان درباره آن معلوم شود پیمبر از این جهت فرمود رشته نسب را از معد بالاتر نبردند كه از اختلاف نسبها و كثرت نظریات در باره این مدتهاى دراز خبر داشت .

كنیه او صلى الله علیه و سلم ابو القاسم بود شاعر در این باب شعرى بدین مضمون گوید « خداوند از مخلوق خود نخبگان دارد . نخبه خلق بنى هاشمند و نخبه نخبه هاشم محمد است كه نور است و ابو القاسم است » نام او محمد و احمد و ماحى است كه خدا گناهان را بوسیله او محو كند و عاقب و حاشر است كه خداوند مخلوق را به تبع او محشور كند صلى الله علیه و سلم تولد او علیه السلام عام الفیل بود و از عام الفیل تا سال فجار بیست سال بود قجار جنگى بود كه ما بین قیس عیلان و بنى كنانه رخ داد كه چون جنگ در ماه هاى حرام را حلال دانستند بدین جهت فجار نام یافت . كنانه پسر خزیمه بن مدر كه عمرو بن الیاس بن مضر بن نزار بود فرزندان الیاس ، عمرو عامر و عمیر بودند عمر مدركه و عامر طابخه و عمیر قمعه لقب داشت و مادرشان لیلى دختر حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه بود كه نامش خندف بود لقب اینان معروفتر شد و فرزندان الیاس بنام مادر خود معروف شدند قصى بن كلاب بن مره در این باب شعرى گوید بدین مضمون « من و طایفه ام و پدرم هنگام جنگ هنگامى كه بنام آل وهب بانگ زنند صولت شدید و نسب و الا داریم مادر من خندف است و الیاسم پدر » قریش بیست و پنج تیره بودند بنى هاشم بن عبد مناف . بنى المطلب بن عبد مناف . بنى الحارث بن عبد المطلب . بنى امیة بن عبد شمس . بنى نوفل بن عبد مناف . بنى الحارث بن فهر . بنى اسد بن عبد العزى بنى عبد الدار بن قصى كه پرده داران كعبه بودند .

بنى زهرة بن كلاب . بنى تیم بن مره . بنى مخزوم . بنى یقظه . بنى مره . بنى عدى

ص: 625

بن كعب . بنى سهم . بنى جمح و تا اینجا قریش بطاح یعنى آنها كه در داخل دره مكه مقام داشتند به ترتیبى كه سابقاً در این كتاب گفته ایم تمام مىشود . بنى مالك بن حنبل . بنى معیط بن عامر بن لوى . بنى نزار بن عامر . بنى سامة بن لوى . بنى ادرم كه تمیم بن غالب بود . بنى محارب بن فهر . بنى حارث بن عبد الله بن كنانه . بنى عائذه كه خزیمة بن لوى بود . بنى نباته كه سعد بن لوى بود و از بنى مالك بود تا آخر قبایل قریش ظواهر به ترتیبى كه در قسمتهاى گذشته این كتاب ضمن سخن از مطیبان و دیگر قرشیان گفته ایم .

جنگ فجار در نتیجه تفاخر بكثرت عشیره و اموال رخ داد و در شوال پایان یافت و پیمان فضول پس از فجار بوجود آمد . یكى از شعرا گوید :

« ما ملوك خاندان شرف بودیم و بروزگاران حامى خاندان بودیم . حجون را از همه قبایل قدغن كردیم و روز فجار از بدكارى جلو گیرى كردیم . » و هم خداش بن زهیر عامرى در این باب گوید . « مرا از فجار مترسان كه فجار در حجون بطحا رسوائى بار آورد » پیمان فضول در ذى قعده بخاطر مردى از زبید یمن بوجود آمد كه او كالائى بعاص بن وائل سهمى فروخته بود و عاص در پرداخت قیمت چندان مماطله كرد كه مایوس شد و هنگامى كه قریش در اطراف كعبه در انجمن هاى خویش بودند بالاى ابو قبیس رفت و شعرى خواند و شكایت خویش را اعلام كرد و بصداى بلند همى گفت « اى مردان به كسى كه كالایش را در مكه بستم گرفته اند و از یار و دیار دور است توجه كنید حرمت ، خاص كسى است كه حرمت نگهدارد و جامه بدكار خیانتكار حرمت ندارد » و قرشیان با همدیگر سخن گفتند و اول كس كه در این باب كوشید زبیر بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بود آنگاه قبایل قریش در دار الندوه كه محل حل و عقد امور بود فراهم آمدند و از جمله قریش كه فراهم شدند بنى هاشم بن عبد مناف و زهرة بن كلاب و تیم بن مره و بنى حارث بن فهر بودند و هم سخن شدند كه حق مظلوم را از ظالم بگیرند و به خانه عبد -

ص: 626

الله بن جدعان رفتند و آنجا پیمان بستند . زبیر بن عبد المطلب در این باب گوید « هر كه اطراف خانه هست میداند كه ما مانع ظلم هستیم و از ننگ دورى میكنیم » و ما اخبار پیمانها و فجارهاى چهارگانه را كه فجار الرجل ( یا فجار بدر بن معسر ) و فجار القرد و فجار المراة و فجار براض كه چهارم بود در كتاب الاوسط آورده ایم از فجار چهارم كه جنگ شد تا هنگام بناى كعبه پانزده سال بود و از حضور پیمبر صلى الله علیه و سلم و مشاهده فجار چهارم تا وقتى كه براى تجارت خدیجه بشام رفت و نسطوراى راهب از صومعه خویش پیمبر صلى الله علیه و سلم را كه با میسره بود بدید كه ابرى روى او سایه كرده بود و گفت این پیمبر است و این ختم پیمبرانست از حضور فجار تا این وقت چهار سال و نه ماه و شش روز و تا وقتى كه خدیجه دختر خویلد را بزنى گرفت دو ماه و بیست و چهار روز بود و از آن هنگام تا وقتى كه شاهد بناى كعبه بود و در اختلاف قرشیان براى نصب حجر الاسود حضور یافت ده سال بود .

و قصه چنان بود كه سیل كعبه را ویران كرده بود و پس از ویرانى یك آهوى طلا و زیور و جواهر از آن بسرقت رفته بود و قریش آن را از پایه برچیدند .

در دیوارهاى كعبه تصویرها بود كه با رنگهاى جالب كشیده بودند از جمله تصویر ابراهیم خلیل بود كه تیرهاى فال را بدست داشت و مقابل وى صورت پسرش اسماعیل بود كه بر اسبى سوار بود و مردم را به مشعر الحرام میبرد و فاروق یعنى كسى كه فال بد و خوب را تشخیص میداد با گروهى از مردم ایستاده بود و براى آنها نصیب یا بى میكرد و بجز این دو ، صورت بسیارى از فرزندان ابراهیم و اسماعیل بود تا قصى بن كلاب كه جمعا شصت صورت بود و با هر یك از صورتها خداى صاحب صورت و چگونگى عبادت و كارهاى معروف وى نمودار بود .

وقتى قرشیان كعبه را بساختند و بالا آوردند و چوبى را كه براى بنام لازم داشتند از یك كشتى كه دریا بساحل افكنده بود و پادشاه روم آن را از قلزم مصر سوى

ص: 627

حبشه فرستاده بود تا آنجا كلیسائى بسازند خریدارى كردند و چون به ترتیبى كه گفتیم به محل نصب حجر الاسود رسیدند در این باب اختلاف شد كه كى سنگ را بجاى خود نصب كند و بدین ترتیب هم سخن شدند كه نخستین كسى را كه از در بنى شیبه وارد شود حكم خویش كنند نخستین كسى كه از آن در در آمد پیمبر صلى الله علیه و سلم بود كه او را بسبب وقار و رفتار درست و راستگوئى و پرهیز از زشتىها و آلودگىها بنام امین میخواندند پس او را درباره اختلاف خویش حكم كردند و به حكم وى رضایت دادند و او رداى خویش را پهن كرد و بقولى عباى طارونى بود و او علیه الصلاة و السلام سنگ را برداشت و میان عبا نهاد و به چهار تن از مردان قریش كه سران قوم بودند یعنى عتبة بن ربیعه بن عبد شمس بن عبد مناف و اسود بن عبد المطلب بن اسد بن عبد العزى بن قصى و ابو حذیفة بن مغیره بن عمرو بن مخزوم و قیس بن عدى سهمى بگفت تا هر كدام یك طرف آن را بر گیرند و آنها عبا را با سنگ بلند كردند و از زمین برداشتند و به محل نصب نزدیك كردند و او علیه الصلاة و السلام سنگ را برداشت و بجاى خود گذاشت و همه قرشیان حضور داشتند این نخستین كار و فضیلت و حكم وى بود كه نمودار شد . یكى از قرشیان كه حضور داشت از رفتار آنها كه مطیع كم سال ترین خودشان شدند تعجب كرد و گفت « اى عجب از این قوم كه اهل شرف و سرورى و پیران و كاهلانند و كسى را كه از همه كم سال تر و كم مال تر است سرور و حكم خویش كردند قسم به لات و عزى كه بر آنها تفوق خواهد گرفت و نصیب ها میان آنها تقسیم خواهد كرد و از این پس اهمیت و اعتبارى بزرگ خواهد داشت » درباره این گوینده اختلاف كرده اند بعضى كسان گفته اند ابلیس بود كه آن روز به صورت یكى از قرشیان كه مرده بود در انجمن ایشان نمودار شد و پنداشتند كه لات و عزى وى را براى آن روز زنده كرده اند بعضى دیگر گفته اند وى از سران و حكیمان و هوشیاران قوم بود وقتى قرشیان بناى كعبه را بپایان بردند آن را با رداى سران قوم كه

ص: 628

بردهاى یمانى بود بپوشانیدند و تصویرهائى را كه در كعبه بود بدقت تجدید كردند .

از بناى كعبه تا وقتى كه خدا وى را صلى الله علیه و سلم مبعوث كرد پنج سال بود و از مولدش تا روز مبعث چهل سال و یك روز بود درباره مولد وى صلى الله علیه و سلم آنچه به صحت پیوسته اینست كه پنجاه روز پس از آنكه اصحاب فیل سوى مكه آمدند تولد یافت آمدن آنها به مكه روز دوشنبه سیزده روز مانده به آخر محرم سال هشتصد و هشتاد و دوم از روزگار ذو القرنین بود و آمدن ابرهه به مكه هفدهم محرم سال دویست و شانزدهم تاریخ عرب بود كه از حجة الغدر آغاز میشد و سال چهل ملك كسرى انوشیروان بود .

تولد او علیه الصلاة و السلام هشتم ربیع الاول همان سال در مكه در خانه ابن یوسف بود كه بعدها خیزران مادر هادى و رشید آنجا مسجدى ساخت . پدر وى عبد الله غایب بود كه بشام رفته بود و در بازگشت بیمار شد و در مدینه از جهان چشم پوشید و هنوز پیمبر در شكم مادر بود در این باب اختلاف است بعضىها گفته اند وى یك ماه پس از تولد پیمبر وفات یافت بعضى دیگر گفته اند وفاتش بسال دوم تولد پیمبر بود .

مادر وى آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهرة بن كلاب بن مرة بن كعب بود . بسال اول تولد او را به حلیمه دختر عبد الله بن حارث دادند كه شیرش دهد بسال دوم كه او در طایفه بنى سعد بود عبد المطلب شعرى بدین مضمون گفت :

« خدا را سپاس كه این غلام پاكیزه را به من داد كه در گهواره پیشواى كودكان است او را به خانه كه ركن ها دارد پناه مىدهم » بسال چهارم تولدش دو فرشته شكم او را شكافتند و قلبش را برون آوردند و بشكافتند و پاره خون سیاهى از آن برون آوردند آنگاه شكم و قلب او را با برف بشستند و یكى از آنها به دیگرى گفت « او را با ده تن از امتش همسنگ كن »

ص: 629

و چون همسنگ كرد وى سنگین تر بود و همچنان بیفزود تا بهزار رسید و گفت « به خدا اگر او را با همه امتش نیز همسنگ كنى سنگین تر است » مادر رضاعى او حلیمه بسال پنجم و بقولى در آغاز سال ششم او را بنزد مادرش آورد در این وقت پنج سال و دو ماه و ده روز از عام الفیل گذشته بود . بسال هفتم تولد وى مادرش او را براى زیارت دائیهایش همراه برد و در ابوا وفات یافت و ام ایمن پنج روز پس از مرگ مادرش او را بمدینه آورد .

بسال هشتم تولد وى جدش عبد المطلب وفات یافت و ابو طالب عمویش او را به خانه خود برد و زیر سرپرستى وى بود . سیزده ساله بود كه با عموى خود بشام رفت پس از آن براى تجارت خدیجه دختر خویلد با غلام او میسره بشام رفت در این وقت بیست و پنج ساله بود .

مسعودى گوید و شرح این باب را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم .

ص: 630

ذكر مبعث او ( صلى الله علیه و سلم ) و حوادثى كه تا هجرت بود

آنگاه پنج سال پس از بناى كعبه به ترتیبى كه گفتیم خداوند رسول خویش را مبعوث كرد و به شرف پیمبرى اختصاص داد در این وقت چهل سال تمام داشت و سیزده سال در مكه ماند كه مدت سه سال دعوت وى مخفى بود خدیجه دختر خویلد را در بیست و پنج سالگى بزنى گرفت و هشتاد و دو سوره قرآن در مكه به دو نازل شد و بقیه بعضى از این سوره ها در مدینه نزول یافت . نخستین قسمت قرآن كه نازل شد « اقرأ باسم ربك الذى خلق » بود و جبریل صلى الله علیه و سلم شب شنبه و پس از آن شب یكشنبه نزد وى آمد و روز دوشنبه درباره رسالت با وى سخن گفت و این در كوه حرا بود و نخستین جائى كه قرآن نازل شد همانجا بود و اولین سوره را تا « علم الانسان ما لم یعلم » با او بگفت و بقیه آن بعدها نازل شد به او خطاب آمد كه نماز را دو ركعت دو ركعت مقرر كند و بعدها مامور شد كه نماز را كامل كند در سفر همان دو ركعت ماند و نماز غیر مسافر افزوده شد .

مبعث او ( صلى الله علیه و سلم ) بسال بیستم پادشاهى خسرو پرویز و سال دویستم پیمان ربذه و سال ششهزار و صد و سیزدهم هبوط آدم علیه السلام بود . این تاریخ را از یكى از حكیمان عرب كه در صدر اول اسلام میزیسته و كتابهاى سلف را خوانده بود نقل كرده اند كه از آنجا استخراج كرده و ضمن قصیده اى مفصل در این باب گوید « بسال ششهزار و یكصد و سیزده خدا او را به پیمبرى ما فرستاد كه راهنماى طریق بود »

ص: 631

درباره اسلام على بن ابى طالب كرم الله وجهه خلاف است بسیارى كسان گفته اند او هرگز چیزى را با خدا انباز نكرده بود تا از نو مسلمان شود بلكه در همه كار خویش تابع پیمبر صلى الله علیه و سلم بود و به دو اقتدا میكرد و به همین ترتیب بود تا بالغ شد و خداوند او را معصوم داشته و هدایت كرده و چون پیمبر خویش توفیق عصمت داده بود كه آنها مجبور و ناچار از انجام عبادت نبودند بلكه از روى اختیار و دلخواه اطاعت پروردگار و فرمانبردارى و خوددارى از منهیات او را برگزیدند بعضى نیز گفته اند وى اول كس بود كه ایمان آورد و پیمبر او را كه در معرض تكلیف بود باقتضاى ظاهر « و انذر عشیرتك الاقربین . » دعوت كرد و از على آغاز كرد كه از همه كسان به دو نزدیكتر بود و بهتر اطاعت میكرد بعضى دیگر جز این گفته اند و این موضوعى است كه مردم شیعه درباره آن اختلاف كرده اند و هر یك از فرقه هائى كه درباره امامت قائل به نص و تعیین بوده اند بگفتار خود دلایلى آورده اند و هر گروه درباره چگونگى اسلام و سن او در موقع مسلمانى طریقه اى را پسندیده اند و ما این مطلب را در كتاب الصفوه فى الامامه و كتاب الانتصار و كتاب الزاهى و دیگر كتابهاى خودمان كه در این معنى بوده است با شرح و تفصیل آورده ایم .

پس از آن ابو بكر رضى الله عنه اسلام آورد و قوم خویش را باسلام خواند و عثمان بن عفان و زبیر بن عوام و عبد الرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحه بن عبید الله بدست او مسلمان شدند كه آنها را پیش پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) آورد و همگى اسلام آوردند و این گروه در مسلمانى از دیگر كسان سبق داشتند یكى از شاعران صدر اسلام درباره ایشان گفته است :

« اى كه از بهترین بندگان میپرسى با شخص دانا و بینا برخورد كرده اى بهترین بندگان همگى از قریش بودند و بهترین قرشیان مهاجران بودند و بهترین مهاجران متقدمان بودند و هشت نفر یاران وى بودند على و عثمان و آنگاه زبیر و طلحه و دو تن از بنى زهره و دو پیر مرد كه در جوار احمد خفته اند و قبرشان

ص: 632

پهلوى قبر اوست و هر كه پس از آنها فخر مىكند در قبال اینان از فخر او یاد مكنید » درباره اولین كسى كه اسلام آورد اختلاف كرده اند بعضى گفته اند ابو بكر صدیق از همه كسان زودتر مسلمان شد و ایمان آورد آنگاه بلال بن حمامه آنگاه عمرو بن عنبسه . بعضى دیگر گفته اند اولین كس از زنان كه مسلمان شد خدیجه بود و از مردان على بود بعضى دیگر گفته اند اول كسى كه مسلمان شد زید بن حارثه پسر خوانده پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) سپس خدیجه سپس على كرم الله وجهه بود و ما در كتابهاى خودمان كه پیش از این نام برده ایم و در این معنى است نظر خویش را در این باب گفته ایم و الله تعالى ولى التوفیق .

ص: 633

ذكر هجرت وى ( صلى الله علیه و سلم ) و حوادثى كه در ایام او تا هنگام وفاتش بود

خدا عز و جل به پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمان هجرت داد و جهاد را بر او مقرر فرمود و این بسال اول هجرت بود و در همان سال كه سال چهاردهم مبعث بود اذان نازل شد ابن عباس میگفت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم چهل ساله بود كه مبعوث شد سیزده سال در مكه بود و ده سال در هجرت بود و هنگام وفات شصت و سه سال داشت .

سال اول هجرت سال سى و دوم پادشاهى خسرو پرویز و سال نهم پادشاهى هرقل پادشاه نصرانیت و سال نهصد و سى و سوم از پادشاهى اسكندر مقدونى بود .

مسعودى گوید : ما چگونگى خروج پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) را از مكه و رفتن به غار و شتر اجاره كردن على و خفتن وى را بجاى پیمبر در كتاب اوسط آورده ایم . پیمبر ( صلى الله و علیه و سلم ) از مكه برون شد و ابو بكر با غلام آزاد شده اش عامر بن فهیره همراه او بودند عبد الله بن اریقط دئلى نیز بلدشان بود و او مسلمان نبود على بن ابى طالب سه روز پس از پیمبر در مكه ماند تا آنچه را كه مامور بود بكسان بدهد داد سپس به او ( صلى الله علیه و سلم ) پیوست .

ورود پیمبر علیه الصلاة و السلام بمدینه روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود و ده سال تمام آنجا بود وقتى او علیه الصلاة و السلام بمدینه رسید در قبا بر سعد بن خیثمه فرود آمد و مسجد قبا را بساخت و روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه

ص: 634

و پنجشنبه در قبا بود روز جمعه چاشتگاه به راه افتاد و مردم انصار طایفه بطایفه آمدند و هر گروه تقاضا داشتند پیش آنها فرود آید و مهار شتران را میگرفتند كه آن را میكشید و میفرمود « بگذارید برود كه مامور است » هنگام نماز به محل طایفه بنى سالم رسید و با آنها نماز جمعه گذاشت و این اولین نماز جمعه بود كه در اسلام به پا شد شمار كسانى كه نماز جمعه گذاشت و این اولین نماز جمعه بود كه در سلام به پا شد شمار كسانى كه نماز جمعه با آنها كامل مىشود مورد اختلاف است شافعى و گروهى دیگر با او گفته اند كه به پا داشتن جمعه واجب نیست تا عده نماز گزاران چهل كس یا بیشتر باشد و كمتر از این كافى نیست و فقیهان كوفه و دیگران بخلاف او رفته اند .

نماز وى در دره اى بود كه تاكنون بنام دره رانونا معروف است آنگاه بر شتر نشست و یك راست برفت و كسى جلوش را نگرفت تا به محل مسجد مدینه رسید این محل از دو طفل یتیم از طایفه بنى نجار بود شتر آنجا زانو زد آنگاه كمى برفت و برگشت و زانو زد و بخفت و پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) حكم آفریدگار و توفیق او را رعایت میكرد پس از آن از شتر فرود آمد و به خانه ابو ایوب انصارى رفت وى خالد بن كلیب بن ثعلبة بن عوف بن سحیم بن مالك بن نجار بود و یك ماه در خانه او بماند تا محل مسجد را بخرید و مسجد را بساخت انصاریان اطراف او را گرفتند و از حضورش خرسند شدند و تاسف میخوردند كه چرا زودتر یارى او نكرده اند صرمة بن ابى انس یكى از بنى عدى بن نجار ضمن قصیده اى در این باب گوید : « ده و چند سال ما بین قریش بسر برد و تذكار داد مگر دوستى همدل بیابد و چون پیش ما آمد خدا دین وى را قوت داد و از شهر مدینه خرسند و خوشنود گشت ما با همه مردمى كه او دشمنى دارد دشمنى میكنیم اگر چه دوست یك رنگ ما باشند » هیجده ماه پس از اقامت مدینه روزه رمضان را مقرر فرمود و قبله را سوى كعبه معین كرد گویند سى و دو سوره قرآن در مدینه به دو نازل شد . آنگاه

ص: 635

بروز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول سال دهم هجرت مقارن همان ساعتى كه وارد مدینه شده بود در منزل عایشه رضى الله عنها بجوار خدا پیوست و بیمارى او دوازده روز بود . غزوات یعنى سفرهاى جنگى وى صلى الله علیه و سلم كه شخصا در آن شركت داشت بیست و شش غزوه بود بعضى گفته اند بیست و هفت غزوه بود گروه اول رفتن پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) را از خیبر تا وادى القرى یك غزوه گرفته اند و آنها كه بیست و هفت غزوه به حساب آورده اند جنگ خیبر را یكى و رفتن بوادى القرى را یكى دیگر گرفته اند زیرا پیمبر صلى الله علیه و سلم وقتى خیبر را گشود بى آنكه بمدینه باز گردد از آنجا سوى وادى القرى رفت .

اول غزوه او ( صلى الله علیه و سلم ) از مدینه تا ودان بود كه بنام غزوه ابوا معروف است آنگاه غزوه بواط بناحیه رضوى بود آنگاه غزوه عشیره در ناحیه ینبع بود آنگاه غزوه بدر اولى بود كه بتعقیب كرز بن جابر برون شد آنگاه غزوه بدر كبرى یعنى بدر دوم بود كه ضمن آن بزرگان و سران قریش كشته شدند و بعضى نیز اسیر شدند آنگاه غزوه بنى سلیم بود كه تا محل معروف به كدر آبگاه بنى سلیم رفت آنگاه غزوه سویق بود كه بتعقیب ابو سفیان تا محل معروف به قرقره الكدر پیش رفت آنگاه غزوه غطفان در ناحیه نجد بود و این غزوه بنام غزوه ذى امر معروف است آنگاه غزوه بحران بود كه محلى در حجاز بالاى فرع است آنگاه غزوه احد بود آنگاه غزوه حمراء الاسد بود آنگاه غزوه بنى نضیر بود آنگاه غزوه ذات الرقاع نجد بود آنگاه غزوه بدر آخرین بود دومة الجندل بود آنگاه غزوه خندق بود آنگاه غزوه بنى قریظه بود آنگاه غزوه بنى لحیان بن هذیل بن مدركه بود آنگاه غزوه ذى قرد بود آنگاه غزوه بنى المصطلق خزاعه بود آنگاه غزوه حدیبیه بود كه سر جنگ نداشت و مشركان راه بر او بگرفتند آنگاه غزوه خیبر بود آنگاه سفر عمرة القضا بود آنگاه فتح مكه بود آنگاه غزوه حنین بود آنگاه غزوه طائف

ص: 636

بود آنگاه غزوه تبوك بود .

و از این جمله در غزوه بدر و احد و خندق و بنى قریظه و خیبر و طایف و تبوك پیمبر ( صلى الله و علیه و سلم ) شخصا در جنگ شركت فرمود . این گفته محمد بن اسحاق است واقدى نیز در قسمت جنگیدن پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) در این نه جنگ با ابن اسحاق موافقست ولى افزوده كه پیمبر صلى الله علیه و سلم در غزوه وادى القرى نیز جنگید و غلام وى موسوم به مدعم بوسیله تیرى كشته شد و در روز غابه نیز جنگید و شش تن از مشركان را بكشت و همانروز بود كه محرز بن نضله را بكشت پس مطابق گفته واقدى وى در یازده غزوه و بگفته ابن اسحاق در نه غزوه شخصا جنگیده است از این قرار جنگیدن در نه غزوه مورد اتفاق هر دو است و واقدى به ترتیبى كه گفتیم بیشتر گفته است . گویند اولین غزوه اى كه وى شخصا در آن جنگید ذات العشیره بود .

متقدمان اهل سیرت و خبر در تعداد سریه ها یعنى دسته هاى جنگى كه فرستاد اختلاف دارند گروهى گفته اند كه عده سریه هاى او از وقتى بمدینه آمد تا هنگام وفات سى و پنج بود محمد بن جریر طبرى در كتاب تاریخ خود گفته است : حارث براى من نقل كرد و گفت ابن سعد براى ما نقل كرد و گفت محمد بن عمرو واقدى گفت سریه هاى پیمبر چهل و هشت بود و بقولى سریه هاى او صلى الله علیه و سلم شصت و شش بود .

پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) هنگام وفات به ترتیبى كه در اول این باب از قول ابن عباس بگفتیم شصت و سه ساله بود و جز فاطمه علیها السلام فرزندى بجا نگذاشت فاطمه نیز چهل روز بعد از او و بقولى هفتاد روز پس از او درگذشت و جز این نیز گفته اند .

على ابن ابى طالب یك سال پس از هجرت و بقولى كمتر از این با فاطمه علیها السلام ازدواج كرد .

ص: 637

اولین زنى كه پیمبر با وى ازدواج كرد خدیجه دختر خویلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى بود كه سه سال پس از مبعث در ماه شوال وفات یافت ( كذا ) پیمبر پنجاه و یك سال و هشت ماه و ده روز داشت كه به معراج رفت وفات عمویش ابو طالب كه نامش عبد مناف بن عبد المطلب بود سه روز پس از وفات خدیجه رخ داد كه در آن وقت هفتاد و چهار سال و هشت ماه داشت گویند ابو طالب نام وى بود . پس از وفات خدیجه پیمبر با سوده دختر زمعة بن قیس بن عبد ود بن نضر بن مالك بن حسل ازدواج كرد دو سال پیش از هجرت و بقولى پس از وفات خدیجه با عایشه رضى الله عنها ازدواج كرد و هفت ماه و نه روز پس از هجرت با وى عروسى كرد سایر همسران وى را در كتاب اوسط آورده ایم و از تكرار آن بىنیازیم .

جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنه روایت كرده كه گفت « خدا عز و جل محمد صلى الله علیه و سلم را ادب آموخت و ادب نكو آموخت و فرمود بخشنده باشد و به نیكى وادار - كن و از سبكسران روى بگردان » و چون بدین مقام رسید فرمود « تو خوئى بزرگ دارى » و چون آنچه را خدا مقرر فرموده بود پذیرفت خدا فرمود « هر چه را پیمبر آورد بگیرید و هر چه را نهى فرمود رها كنید » و از طرف خدا تعهد بهشت میكرد و خدا رفتار او را تایید كرده بود .

عده زنانى كه گرفت پانزده بود كه با یازده زن عروسى كرد و با چهار تا عروسى نكرد و هنگام مرگ نه زن داشت .

مسعودى گوید : در مقدار عمر او علیه السلام اختلاف كرده اند روایتى را كه در این باب از ابن عباس آورده اند سابقا گفته ایم روایت مذكور را حماد بن سلمه از ابو حمزه از ابن عباس نقل كرده . از یحیى بن سعید نیز روایت كرده اند كه از سعید بن مسیب شنیده بود كه میگفت « وقتى قرآن به پیمبر خدا صلى الله

ص: 638

علیه و سلم نازل شد چهل سه ساله بود ده سال در مكه و ده سال در مدینه اقامت داشت و هنگام وفات شصت و سه ساله بود به همین گونه از عایشه نیز نقل كرده اند كه گفت « پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) هنگام وفات شصت و سه ساله بود » در روایت دیگر از ابن عباس آورده اند كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم هنگام مرگ پنجاه و هشت سال داشت .

ابن هشام نیز به همین گونه یاد كرده گوید : على بن زید براى ما از یوسف بن مهران از ابن عباس روایت كرده و قتاده از حسن از دعبل یعنى ابن حنظله نقل كرده كه پیمبر صلى الله علیه و سلم هنگام وفات پنجاه و هشت سال داشت .

بقولى هنگام وفات شصت سال داشت و این را از ابن عباس و عایشه و عروة بن زبیر نیز نقل كرده اند . حماد گوید عمرو بن دینار از عروة بن زبیر براى ما نقل كرد و گفت « پیمبر هنگام بعثت چهل ساله و هنگام مرگ شصت ساله بود » شیبان از یحیى بن ابى كثیر از ابى سلمه نقل كرده كه گفت عایشه رضى الله عنها و ابن عباس براى من نقل كردند كه پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) هنگام بعثت چهل ساله بود ، ده سال در مكه و ده سال در مدینه توقف كرد و هنگام وفات شصت ساله بود صلى الله علیه و سلم .

این اختلاف را نقل كردیم تا هر كه بكتاب ما مینگرد بداند كه ما از آنچه گفته اند بىخبر نبوده ایم و از آنچه یاد كرده اند چیزى را وانگذاشته ایم و شمه اى از آن را كه میسر بوده با رعایت اختصار به اشاره گفته ایم . اما آنچه از آل محمد علیه الصلاة و السلام شنیده ایم وى هنگام وفات شصت و سه سال داشته است و چون او را علیه الصلاة و السلام غسل دادند در سه جامه كفن كردند دو جامه صحارى و یك جامه حبره بود كه در آن پیچیده شد و على بن ابى طالب و فضل و قثم دو پسر عباس و شقران آزاد شده پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم داخل قبر شدند درباره مقدار پارچه كفن جز این نیز گفته اند و خدا چگونگى

ص: 639

را بهتر داند .

اكنون بذكر شمه اى از كارها و اخبارى میپردازیم كه از مولد تا وفات وى صلى الله علیه و سلم و شرف و عظم بود .

ص: 640

ذكر كارها و احوالى كه از مولد تا وفات وى ( صلى الله علیه و سلم ) بود

در قسمتهاى گذشته این كتاب درباره مولد و مبعث و وفات او علیه السلام شمه اى گفتیم كه دانشمند حقیقت جو و شاگرد هدایت طلب را كافى است و در اثناى آن شمه اى از حوادث را نیز بگفتیم و این باب را بنقل حوادث ایام وى به ترتیب سالها از مولد تا وفات اختصاص دادیم تا وصول بدان براى طالبان آسان باشد اگر چه مختصرى از مشروح این باب را در بابهاى پیش آورده ایم .

در سال اول مولدش او را به حلیمه دختر حارث بن شجنة بن جابر بن رزام بن ناصر بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قیس عیلان بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان سپردند .

بسال پنجم تولدش حلیمه به ترتیبى كه سابقا در همین كتاب گفته ایم او را بمادرش پس داد بسال ششم مادرش او را براى زیارت خالگانش همراه برد و در ابواء ما بین مكه و مدینه وفات یافت و ام ایمن خبر یافت و برفت و او را به مكه آورد . ام ایمن كنیز وى بود كه از مادرش به ارث برده بود . بسال نهم با عموى خود ابو طالب بشام رفت و بقولى وقتى با عموى خود بشام رفت سیزده ساله بود .

ابو طالب برادر پدرى و مادرى عبد الله پدر پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) بود بدین جهت از میان برادران دیگر یعنى عباس و حمزه و زبیر و حجل و مقوم و ضرار و حارث و ابو لهب كه جمعا ده پسر عبد المطلب بودند او سرپرستى پیمبر صلى الله علیه و سلم را به عهده گرفت . عبد المطلب شانزده فرزند داشت ، ده پسر كه گفتیم و

ص: 641

شش دختر كه عاتكه و صفیه و امینه و بیضا و بره و اروى بودند و از این جمله فقط صفیه مادر زبیر بن عوام مسلمان شد درباره اروى اختلاف است بعضى گفته اند مسلمان شد و بعضى خلاف آن گفته اند .

در سفرى كه او علیه السلام در این سال با عموى خود رفت بحیراى راهب او را بدید و سفارش كرد وى را از یهودان حفظ كند زیرا چون از پیمبریش خبر دارند دشمن او هستند . به ترتیبى كه سابقا در همین كتاب ضمن خبر بحیراى راهب كه از پیمبرى پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) خبر داده بود در باب كسانى كه بدوران فترت ما بین مسیح و محمد علیهما السلام بوده اند یاد كرده ایم .

از پیش در این كتاب و جاهاى دیگر گفته ایم كه او علیه السلام در جنگ فجار حضور داشت و این جنگ ما بین قریش و قیس عیلان بود و آن را فجار گفتند از این جهت كه در ماه هاى حرام رخ داد . جنگ بنفع قیس و به ضرر قریش بود و چون پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) حضور یافت بنفع قریش و به ضرر قیس شد در این هنگام سالار قریش عبد الله بن جدعان تیمى بود كه بدوران جاهلیت برده - فروش و معامله گر كنیزان بود و این تغییر وضع جنگ یكى از دلایلى بود كه از نبوت او علیه السلام و بركت حضور وى خبر میداد . بسال بیست و ششم با خدیجه دختر خویلد ازدواج كرد . در این وقت خدیجه چهل ساله بود درباره سن او جز این نیز گفته اند بسال سى و سوم قرشیان كعبه را بنا كردند و بحكمیت او رضا دادند و او سنگ را به ترتیبى كه گفتیم بجاى خود نهاد . در سال چهل و یكم خداوند او را به پیمبرى و رسالت همه مردم برانگیخت و این به روز دو - شنبه دهم ربیع الاول بود . در تاریخ مبعث او علیه السلام اختلاف است بسال چهل و ششم قرشیان پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) را با بنى هاشم و بنى عبد المطلب در درهء كوه محصور كردند بسال پنجاهم او علیه السلام با كسان خود از دره بیرون آمد و در همین سال خدیجه وفات یافت و باز در همین سال او سوى طایف رفت به ترتیبى

ص: 642

كه یاد كرده ایم . بسال پنجاه و یكم سیر شبانه او ( صلى الله علیه و سلم ) تا بیت - المقدس رخ داد به ترتیبى كه قرآن یاد كرده است . بسال پنجاه و چهارم او صلى - الله علیه و سلم بمدینه مهاجرت كرد در همین سال مسجد خویش را بساخت و با عایشه رضى الله عنها دختر ابو بكر كه نه ساله بود عروسى كرد . پیش از هجرت با عایشه كه هفت سال داشت ازدواج كرده بود . گویند هنگام ازدواج عایشه شش سال داشت و هفت ماه پس از هجرت در مدینه با او عروسى كرد از عایشه نقل كرده اند كه هنگام وفات پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) وى هیجده سال داشته است . عایشه بسال پنجاه و هشتم هجرت در حدود هفتاد سالگى در مدینه وفات یافت و این در ایام معاویه بود و ابو هریره بر او نماز خواند . در همین سال اول هجرت پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) عبد الله بن زید اذان را در خواب دیده بود در همین سال على بن ابى طالب با فاطمه دختر پیمبر خدا ( صلى الله علیه و سلم ) ازدواج كرد اختلاف درباره تاریخ آن را قبلا گفته ایم .

بسال دوم هجرت روزه رمضان بر مؤمنان مقرر شد . در همین سال پیمبر صلى الله علیه و سلم كعبه را قبله قرار داد و نیز در همین سال دختر او رقیه وفات یافت و در آخر همین سال یعنى سال دوم هجرت على بن ابى طالب با فاطمه دختر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم عروسى كرد جنگ بدر نیز در همین سال بروز جمعه دهم ماه رمضان بود .

بسال سوم پیمبر علیه السلام با زینب دختر خزیمه ازدواج كرد و دو ماه پس از آن زینب وفات یافت در همین سال با حفصه دختر عمر بن خطاب نیز ازدواج كرد ازدواج عثمان بن عفان با ام كلثوم دختر پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) و تولد حسن بن على بن ابى طالب در همین سال بود درباره تاریخ تولد حسن اختلاف است جنگ احد نیز در همین سال رخ داد كه در اثناى آن حمزة بن عبد المطلب بشهادت رسید .

ص: 643

بسال چهارم غزوه ذات الرقاع بود و در این جنگ بود كه پیمبر با كسان نماز خوف خواند كه در چگونگى آن اختلاف است در همین سال با ام سلمه دختر ابى امیه ازدواج كرد و نیز در همین سال بجنگ یهودان بنى نضیر رفت كه بقلعه هاى خود پناه بردند و مسلمانان نخل و درخت آنها را بریدند و آتش زدند و چون یهودان چنین دیدند با وى صلح كردند و هم در این سال بجنگ بنى المصطلق رفت . تولد حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنه نیز در همین سال بود گویند تولد فاطمه رضى الله تعالى عنها هشت سال پیش از هجرت بوده است بسال پنجم جنگ خندق بود كه خندق را حفر كردند و هم در این سال بجنگ یهودان بنى قریظه رفت كه قصه آن معروف است و هم در این سال با زینب دختر جحش ازدواج كرد یاوه گوئى اهل افك درباره عایشه رضى الله تعالى عنها نیز در این سال بود .

بسال ششم كه مردم دچار خشكسالى بودند او علیه السلام طلب باران كرد و هم در این سال به سفر عمره رفت كه بغزوه حدیبیه معروف شده است و با مشركان صلح كرد در همین سال فدك را گرفت و نیز در همین سال با ام حبیبه دختر ابو سفیان ازدواج كرد و فرستادگان سوى قیصر و كسرى روانه كرد و مكاتبه جویریه دختر حارث را ادا كرد و او را به عقد خود در آورد .

بسال هفتم بجنگ خیبر رفت و آنجا را گشود و صفیه دختر حیى بن اخطب را براى خویش برگزید و هم در این سال در سفر عمرة القضا با میمونه هلالى دختر حارث خاله عبد الله بن عباس ازدواج كرد .

درباره این ازدواج اختلاف است كه آیا در حالت حل بوده است یا در حال احرام ؟ كه فقیهان در این باب سخن دارند و درباره ازدواج محرم خلاف است در همین سال حاطب بن ابى بلتعهء از مصر از پیش مقوقس پادشاه آنجا بیامد و ماریهء قبطى مادر ابراهیم پسر رسول خدا ( صلى الله علیه و سلم ) را با دیگر هدیه هاى

ص: 644

مقوقس براى پیمبر بیاورد در همین سال جعفر بن ابى طالب از سرزمین حبشه بیامد و زن و فرزند خویش را با دیگر مسلمانانى كه بدیار حبشه رفته بودند همراه داشت .

بسال هشتم جعفر بن ابى طالب و زید بن حارثه و عبد الله بن رواحه بسرزمین موته در بلقاى شام از توابع دمشق در جنگ رومیان كشته شدند و هم در این سال زینب دختر پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) وفات یافت و تاریخ دیگر نیز گفته اند .

بسال هشتم پیمبر صلى الله علیه و سلم مكه را گشود . درباره فتح مكه اختلاف است كه به صلح بود یا جنگ در همین سال بتها شكسته شد و عزى ویران شد آنگاه پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) فرمود « اى گروه قریش بنظرتان با شما چه خواهم كرد ؟ » گفتند « نكوئى میكنى كه برادرزاده اى بزرگوارى » گفت « بروید كه شما آزادشدگانید » و هم در این سال بغزوه حنین رفت . سالار هوازن مالك بن عوف نصرى بود و درید بن صمه را نیز همراه داشت غزوه طایف نیز در همین سال بود و هم در این سال المؤلفة قلوبهم را كه ابو سفیان صخر بن حرب و پسرش معاویهء نیز از آن جمله بودند عطا داد و هم در این سال ابراهیم پسر رسول الله ( صلى الله علیه و سلم ) از ماریهء قبطیهء تولد یافت .

بسال نهم ابو بكر صدیق رضى الله عنه با مردم به حج رفت و على بن ابى طالب سوره برائت را بخواند و مقرر شد كه مشركى به حج نرود و عریانى طواف خانه نكند . وفات ام كلثوم دختر رسول الله ( صلى الله علیه و سلم ) در همین سال بود بسال دهم رسول خدا صلى الله علیه و سلم به حج وداع رفت و گفت « بدانید كه زمان چون روزى كه خدا آسمانها را آفرید گشته است » در همین سال ابراهیم پسر رسول خدا صلى الله علیه و سلم وفات یافت وى یك سال و دو ماه و هشت روزه بود جز این نیز گفته اند در همین سال پیمبر علیه السلام على را سوى یمن فرستاد و او نیز در سفر مانند پیمبر ( صلى الله علیه و سلم ) محرم شد .

290

ص: 645

291 وفات او صلى الله علیه و سلم بسال یازدهم بود به ترتیبى كه در باب سابق همین كتاب وفات و مقدار عمر او را با سخنانى كه كسان در این باب گفته اند یاد كرده ایم وفات فاطمه دختر رسول الله ( صلى الله علیه و سلم ) نیز در همین سال بود اختلاف كسان را دربارهء عمر او و مدتى كه پس از پدر خویش زندهء بود و اینكه عباس بن عبد المطلب با شوهرش على بر او نماز كردند یاد كرده ایم . بعد از وفات فاطمه شوهرش على از غم مرگ او سخت بنالید و بگریید و فغان كرد و شعرى گفت بدین مضمون :

« اجتماع هر دو دوست بفراق میكشد اما هر چه بجز مرگ باشد نا چیز است اینكه من فاطمه را از پى احمد از دست دادم نشان میدهد كه دوست دائم نمىماند » همه فرزندان او ( صلى الله علیه و سلم ) بجز ابراهیم از خدیجه بود وى صلى الله علیه و سلم قاسم را داشت كه كنیه از او گرفته بود و بزرگتر فرزندانش بود و رقیه و ام كلثوم كه به عقد ازدواج عتبه و عتیبه پسران ابو لهب در آمده بودند و مطلقه شدند و حكایت آن دراز است و عثمان بن عفان هر دو را یكى پس از دیگرى بزنى گرفت و زینب كه زن ابى العاص بن ربیع بود و اسلام ما بین آنها جدائى آورد آنگاه ابى العاص مسلمان شد و زینب را به همان عقد اول به دو داد و این قصه كه چگونه پیمبر علیه السلام زینب را به ابى العاص دادهء ما بین علما مورد اختلاف است . ابو العاص دخترى بنام امامه آورد كه على پس از وفات فاطمه علیهما السلام با وى ازدواج كرد .

پیمبر علیه الصلاة و السلام بعد از بعثت عبد الله را داشت كه سه نام داشت و او را طیب و طاهر نیز گفتند از این جهت كه در اسلام زاده بود و فاطمه و ابراهیم را نیز داشت .

و ما در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط از مولد او علیه السلام تا مبعث و

ص: 646

و از مبعث تا هجرت و از هجرت تا وفات و از وفات تا وقت حاضر یعنى سال سیصد سى و دو جنگها و فتحها و فرستادن دسته ها و حوادثى كه بوده است سال بسال آورده ایم و در این كتاب شمه هائى نقل میكنیم كه تذكار مؤلفات سابق ما باشد و بالله التوفیق .

ص: 647

ذكر سخنانى كه او علیه الصلاة و السلام گفت و پیش از آن كس نگفته بود .

ابو الحسن على بن حسین بن على بن عبد الله مسعودى گوید : خداوند پیمبر خود را رحمت جهانیان و مبشر همه كسان فرستاده بود و معجزات و دلائل روشن همراه او كرده بود قرآن معجز را آورد و با آن به تحدى كسانى برخاست كه در اوج فصاحت و كمال بلاغت بودند و در لغت و اقسام كلام از نامه و خطبه و سجع و مقفى و منثور و منظوم و شعر و تفاخر و ترغیب تقبیح و تشویق و وعده و عید و مدح و ذم چیره دست بودند و قرآن را بگوششان فرو كرد و ذهنشان را به ناتوانى انداخت و اعمالشان را تقبیح كرد و افكارشان را مذمت كرد و دیانتهایشان را باطل شمرد و رؤسایشان را از میان برد آنگاه خبر داد كه اگر همه با هم همدست شوید نخواهید توانست نظیر آن را بیارید و گر چه همدیگر را یارى كنید در صورتى كه قرآن عربى واضح بود .

كسان درباره اسلوب و اعجاز قرآن اختلاف دارند غرض از این سخن نقل گفتار مختلفان و منازعان نیست كه این كتاب خبر است نه كتاب بحث و نظر .

از او علیه السلام كه معجزات و دلایل و علامات نبوت بر صدق گفتارش قائم است روایت كرده اند و خلف از سلف نقل كرده است كه فرمود سخنان جامع خاص من است و هم فرمود سخن براى من مختصر شده است و از حكمت و سخن كم و كلمات كوتاه و مفید كه معانى بسیار وجوه مختلف داشت و خاص او بود خبر

ص: 648

داده است .

سخن او صلى الله علیه و سلم نیكو و مختصر بود كه لفظ اندك و معنى فراوان داشت از جمله وقتى او صلى الله علیه و سلم همراه ابو بكر بنزد قبایل اطراف مكه رفت و با طایفه بكر بن وائل روبرو شد و ابو بكر با آنها سخن گفت و میان او و دغفل سخن از نسب رفت چنین فرمود « بلا به سخن وابسته است » و این ابداع او بود و از كسى دیگر شنیده نشده بود و این سخن كه درباره جنگ فرموده كه « جنگ خدعه است » و با این كلمات اندك و سخن كوتاه معلوم داشت كه آخرین مرحله جنگ پیكار با شمشیر است كه مرحله اول چنان كه او علیه السلام فرمود خدعه است و این را هر كه راى درست و سالارى و رهبرى دارد خوب میداند .

و هم فرمود « كسى كه بخشیده خود را پس گیرد چنانست كه قى كرده خود را بخورد » و با این سخن بخشنده را از پس گرفتن بخشوده خود منع كرده كه قى كننده بقى كرده خویش باز نمیگردد .

كسان را در این باب گفتگوى بسیار است و غرض از این بحث نقل سخنان او صلى الله علیه و سلم است كه پیش از او كس نگفته است .

و این سخن كه گوید « خاك به روى مداحان بپاشید » مقصود وقتى است كه مداح دروغ گوید منظور این نبوده است كه وقتى كس سپاس نعمت كس را بدارد یا او را بفضایلى كه دارد وصف كند یا سخنى به حق گوید خاك بر رویش افشانند اگر معنى گفتار او صلى الله علیه و سلم چنین بود كس كس را مدح نمیگفت زیرا نهى براى راستگو و دروغگو بود و میبایست بر روى همه خاك بپاشند و این خلاف قرآنست كه خدا عز و جل ضمن خبر از پیمبر خویش یوسف و حكایت گفتار او بشاه فرماید « مرا خزانه دار این سرزمین كن كه من دانا و امینم » كه خویشتن را مدح كرده و وصف حال خود گفته است همه آنچه در این باب یاد مىشود در سیرتها و خبرها مشهور و بنزد علما معروف و ما بین حكما متداول است و بسیارى

ص: 649

از مردم بدان تمثل كنند و عوام بسیارى از آن را ضمن سخنان خود به كار برند و در مثلها و خطابه ها بیارند و غالبا ندانند نخستین كس كه این سخن گفته رسول الله صلى الله علیه و سلم بوده است .

او علیه السلام فرمود : مماطله توانگر ستم است و هر كه از توانگرى عقب اندازد انداخته است و روحها سپاههاى منظم است هر كدام آشناى هم بوده موالفند و هر كدام آشنا نبوده اند مخالفند و سر حكمت شناخت خداست و اى سپاه خدا سوار شوید و شما را به بهشت مژده باد و اكنون تنور جنگ گرم است و دو بز در این قضیه بهم شاخ نخواهد زد و مؤمن از یك سوراخ دو بار گزیده نشود و مرد از دست خویش بلیه مىبیند و خبر چون معاینه نیست و دلیر آنست كه بر خویشتن چیره شود و بركت را در سحر خیزى امت من نهاده اند و ساقى قوم پس از همه نوشد و مجلسها را امانت باید و اگر كوهى بكوهى ستم كند خدا كوه ستمگر را بكوبد و از عیال خویش آغاز كن و از قطع نفس مرد منظور كسى است كه ناگهانى و بدون علت و موجب و سببى از اسباب مرگ مرده است و امت من مادام كه امانت را غنیمت و زكات را غرامت نداند قرین خیر است و علم را به نوشتن مهار كنید و بهترین مال چشم بیدارى است كه متعلق به چشم خواب باشد و مسلمان آینه مسلمان است و خدا رحمت كند كسى را كه نكو گوید و غنیمت برد یا خاموش ماند و بسلامت رود و مرد با برادر خود بسیار مىشود و دست دهنده بهتر از دست گیرنده است و بد نكردن صدقه است و فضیلت علم بیش از فضیلت عبادت است و بىنیازى حقیقى بىنیازى جان است و عبادت به نیت وابسته است و دردى از بخل بدتر نیست و حیا سراسر نیكى است و به پیشانى اسب نیكى بسته اند و نیك بخت آنكه از حال دیگران پند گیرد و وعده مؤمن چون عمل است و بعضى شعرها حكمت و بعضى بیانها جا دوست و عفو شاهان مایه دوام پادشاهى است و به آنكه در زمین است رحم كن تا آنكه در آسمان است به تو رحم كند و مكر و خدعه در جهنم

ص: 650

است و مرد قرین دوستان خویش است و هر چه بدست آرد متعلق به اوست و هر كه بكوچك ما رحم نكند و حق بزرگ ما را نشناسد از ما نیست و كسى كه مورد مشورت قرار گیرد امانت دار است و هر كه ضمن دفاع از مال خود كشته شود شهید است و روانیست كه مؤمن بیش از سه روز با برادر خود قهر باشد و راهبر خیر چون عامل خیر است و پشیمانى توبه است و طفل از بستر است و نصیب زناكار سنگ است و هر عمل نیكى صدقه است و كسى كه سپاس مردم ندارد سپاس خدا را نخواهد داشت و گمشده را جز گمراه نگه نمیدارد و دوستىاى كه نسبت به چیزى دارى چشم را كور و گوش را كر مىكند و سفر پاره اى از عذاب است و این سخن كه با انصار گفت : شما وقت امید اندك و بوقت بیم فراوان میشوید و این سخن كه مسلمانان متعهد شرطهاى خویشند مگر شرطى كه حلالى را حرام یا حرامى را حلال كند و هر كس به بالاى مجلس و بالاى حیوان خود بیشتر از دیگران حق دارد و مردم چون فلز طلا و نقره اند و ظلم ظلمات روز قیامت است و مصافحه اكمال درود گفتن است و جانها بفطرت كسانى را كه با آنها نیكى كنند دوست دارند و هر كه از تو گله كرد ایمنت كرد و مال از صدقه كاهش نگیرد و كسى كه از گناه توبه كند چنانست كه گناه نكرده است و حاضر چیزها مىبیند كه غایب نمىبیند و حق را كم باشد یا زیاد با نجابت بگیر و دستمزد اجیر را پیش از آنكه عرقش خشك شود بپردازید و نیكوكاران این جهان نیكوكاران آن جهانند و بهشت زیر سایه شمشیرهاست و هر كه همسایه اش از شرش بترسد مؤمن نیست و از آتش دورى كنید و لو بوسیله یك نیمه خرما و زنان را بى لباس بگذارید تا در خانه بمانند و سخن خوب صدقه است و كسى كه براى تو حقوقى همانند حقوق خویش قائل نیست در مصاحبتش خیرى نیست و دنیا زندان مؤمن و بهشت كافر است و تاجر راستگو فقیر نمیشود و دعا اسلحه مؤمن است و بهترین كارها آنست كه معتدلتر است و وقتى كسى بدیدار شما آمد احترامش

ص: 651

كنید و وساطت خیر كنید تا ستایش شنوید و پاداش برید و ایمان خیر است و گذشت و بهترین شما كسى است كه معرفتش بیشتر است و هیچكس از مشورت به هلاكت نرسید . هر كه صرفه جوئى كند فقیر نشود . هر كه اندازه خویش بداند خطر نه بیند . بدترین كوریها كورى دل است . دروغ با ایمان سازگار نیست . اندكى كه كفایت كند بهتر از بسیارى كه مایه غفلت شود . كم آزرمى كفر است . مؤمنان نرم خو و ملایمند . بدترین ندامت ها ندامت روز قیامت است . بدترین عذرجوئیها عذرجوئى بهنگام مرگ است . از لغزش كریمان درگذرید . نیكى را بنزد نكو - صورتان بجوئید . دنیا شیرین و سر سبز است و خدا شما را در آنجا به كار گرفته ببینید چگونه رفتار میكنید . در انتظار گشایش بودن عبادت است . فقر از كفر فاصله چندان ندارد . از دنیا جز بلا و فتنه نمانده . هر سال فروتر میروید . دیر بدیر ملاقات كن تا عزیز شوى . صحت و فراغت دو نعمت است كه بیشتر مردم ( و بروایت همه مردم ) در آن مغبونند . هر كه به پیشگاه خدا میرود پشیمانست ، هر كه عمل خیر كرده گوید كاش بیشتر كرده بودم و هر كه جز این كرده گوید كاش نكرده بودم و این همانند سخن اوست كه فرمود « از تعلل و آرزوى دراز بپرهیزید كه مایه هلاكت اقوام بوده است » و گفتار او « هر كه با ما دغلى كند از ما نیست » و این سخن احتمال معانى بسیار دارد از جمله اینكه خبر از دغلیهاست كه آن وقت كسانى از اهل كتاب و منافقان با مسلمانان میكرده اند و ممكنست منظور منع از دغلى باشد و جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند و این همانند روایتى است كه ابو مسعود بدرى از او نقل كرده كه فرمود « بعد از صد سال هیچكس روى زمین زنده نخواهد ماند » و این روایت از ابو مسعود از پیمبر صلى الله علیه و سلم سخت شهرت یافت و بسیار كسان وحشت زده شدند و این سخن بعلى رضى الله عنه رسید و فرمود ابو مسعود راست میگوید ولى مقصود را ندانسته است مقصود پیمبر صلى الله علیه و سلم اینست كه از پس صد سال یكى از آنها كه پیمبر صلى الله علیه و سلم را

ص: 652

دیده اند در جهان نخواهند بود و همه مرده اند .

مسعودى گوید : بسیارى از متقدمان و معاصران بسیارى از سخنان پیغمبر صلى الله علیه و سلم را فراهم كرده در كتابها و تالیفات خویش آورده اند ابو محمد بن حسن درید در این باب كتابى خاص بنام المجتبى تالیف كرده و مجموعه اى از سخنان او صلى الله علیه و سلم را ضمن آن آورده است و هم ابو اسحاق زجاجى نحوى كه یار ابو العباس مبرد بود و ابو عبد الله نفطویه و جعفر بن محمد بن حمدان موصلى و دیگر متقدمان و متاخران ایشان در این باب تالیف داشته اند و از آن جمله در این كتاب قسمتى را كه نقل آن آسان بود باقتضاى حاجت و تناسب مقام آوردیم و همه - چیزهائى را كه در این زمینه مورد حاجت تواند شد در تالیفات سابق خود آورده ایم و نیاز به تكرار آن نیست و الله ولى التوفیق .

ص: 653

باب ذكر: خلافت ابو بكر صدیق رضى الله تعالى عنه

اشاره

مسعودى گوید آنگاه روز دوشنبه اى كه رسول خدا صلى الله علیه و سلم وفات یافت مردم در سقیفه بنى ساعدة بن كعب بن خزرج انصارى با ابو بكر صدیق رضى - الله تعالى عنه بیعت كردند . ابو بكر در شب سه شنبه هشت روز از جمادى الاخر مانده بسال سیزدهم هجرى كه شصت و سه ساله بود و معادل عمر پیمبر صلى الله علیه و سلم عمر داشت وفات یافت و همه روایتها در این باب اتفاق افتاد . مولد ابو بكر سه سال پس از حادثه فیل بود و مدت حكومتش دو سال و سه ماه و ده روز بود و پهلوى رسول الله صلى الله علیه و سلم به خاك رفت بطوریكه عایشه گفته سرش نزدیك شانه رسول الله صلى الله علیه و سلم بود . گویند مدت خلافت ابو بكر دو سال و سه ماه و بیست روز بود بعدها در همین كتاب شمه اى از ایام و مدت حكومت همه را خواهیم آورد و هم در این كتاب بعد از نقل ایام بنى امیه و بنى عباس ضمن بابى مخصوص خلاصه تاریخ دوم را از هجرت تاكنون كه سال سیصد و سى و دو و خلافت ابو اسحاق المتقى بالله است یا دیرتر تا هر وقت كه تالیف ما تمام شود خواهیم آورد و آنچه را مؤلفان زیچ درباره تاریخ سالها و ماهها و ایام گفته اند و اختلافاتى را كه ما بین آنها و تاریخ سیرت نویسان و مورخان و اخباریان هست یاد میكنیم كه اختلاف دو گروه روشن است و بناى ما در این زمینه بر گفته مؤلفان زیچ است .

ص: 654

ذكر نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او

اسم ابو بكر رضى الله عنه عبد الله بن عثمان بود و عثمان ابو قحافة بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تیم بن مرة بن كعب بود و روى مره نسب او با رسول الله صلى الله علیه و سلم بهم مىپیوندد لقب او عتیق بود زیرا رسول الله صلى الله علیه و سلم او را بشارت داده بود كه آزاد شده خدا از آتش جهنم است و از آن رو عتیق نامیده شد كه بمعنى آزاد شده است گویند از این جهت او را عتیق نامیده اند كه همه مادرانش آزاد بوده اند . هنگامى كه بخلافت رسید پدرش هنوز زنده بود وى مردى زاهد بود و در اخلاق و لباس و غذا بسیار متواضع بود در ایام خلافت یك عباچه به تن میكرد بزرگان و اشراف عرب و ملوك یمن كه حله ها و بردهاى منقش داشتند با زیور طلا و تاج پیش وى آمدند و چون لباس زهد و تواضع و عبادت و وقار و هیبت او را بدیدند رسم او پیش گرفتند و هر چه بتن داشتند فرو نهادند .

از جمله ملوك یمن كه پیش وى آمده بودند ذو الكلاع شاه حمیر بود كه بجز عشیره خود هزار برده همراه داشت و به ترتیبى كه گفتیم تاج و برد و حله ها پوشیده بود و چون ابو بكر را بوضعى كه یاد كردیم بدید همه پوشش خویش بنهاد و مانند او لباس پوشید بطوریكه یك روز در بازار مدینه او را دیدند كه پوست بزى بر شانه داشت و عشیره او فغان كردند و گفتند « ما را میان مهاجر و انصار رسوا كردى ! » گفت :

« میخواهید من كه در جاهلیت پادشاهى جبار بوده ام در اسلام نیز جبار باشم . خدا نكند ! اطاعت پروردگار به تواضع نسبت به خدا و زهد دنیاست . » بدینسان ملوك و كسانى كه

ص: 655

پیش ابو بكر میامدند از پس گردن فرازى متواضع میشدند و از پس جبارى تذلل میكردند .

ابو بكر رضى الله عنه چیزى درباره ابو سفیان صخر بن حرب شنیده بود و او را احضار كرد و بنا كرد سر او فریاد بزند و ابو سفیان نرمى تذلل میكرد در آن اثنا ابو قحافه بیامد و بعصاكش خود گفت « پسرم سر كى فریاد مىزند ؟ » گفت : « سر ابو سفیان فریاد مىزند » و او به ابو بكر نزدیك شد و گفت « اى عتیق الله صدایت را به ابو سفیان بلند میكنى كه تا دیروز بدوران جاهلیت پیشواى قریش بوده است ! » ابو بكر و حضار مهاجر و انصار بخندیدند و ابو بكر گفت « پدر جان خدا بوسیله اسلام كسانى را برترى داده و كسان دیگرى را زیر دست كرده است » هیچكس جز ابو بكر نبود كه بخلافت برسد و پدرش زنده باشد مادر ابو بكر سلمى بود و ام الخیر كنیه داشت و دختر صحر بن عامر بن كعب بن سعد بن تیم بن مره بود .

ده روز پس از خلافت ابو بكر قبایل عرب از اسلام برگشتند . ابو بكر سه پسر داشت عبد الله و عبد الرحمن و محمد . عبد الله با پیمبر صلى الله علیه و سلم در جنگ طایف حضور داشت و زخمدار شد و تا خلافت پدرش زنده بود و در ایام خلافت او بمرد و هفت دینار بجا گذاشت كه ابو بكر آن را زیاد میدانست . عبد الله دنباله نداشت عبد الرحمن بن ابو بكر روز بدر در صف مشركان بود سپس اسلام آورد و اسلامش نكو شد عبد الرحمن حكایت ها دارد و اعقاب او از بدوى و حضرى بسیارند كه در ناحیه حجاز در مجاورت جاده عراق در محل معروف به صفینیات و مسح بسر مىبرند . مادر محمد بن ابو بكر اسماء خثعمى دختر عمیس است و اعقاب جعفر بن ابى طالب از او هستند وقتى جعفر بن ابى طالب بشهادت رسید عبد الله و عون و محمد پسران جعفر از اسما بجا ماندند كه عون و محمد دو پسر جعفر در كربلا با حسین بن على كشته شدند و دنباله نداشتند و اعقاب جعفر از عبد الله بن جعفر بجا مانده اند . عبد الله جعفر چهار پسر داشت على و اسماعیل و اسحاق و معاویه پس از جعفر ابو بكر صدیق اسما را بزنى گرفت و محمد را از او آورد پس از آن على بن ابى طالب او را بزنى گرفت و فرزندانى

ص: 656

از او آورد كه دنباله نداشتند . عجوز جریشى مادر اسما چهار دختر داشت و این عجوز بیشتر از همه كس دامادهاى معتبر داشت میمونه هلالى زن پیمبر صلى الله - علیه و سلم بود ، ام الفضل زن عباس بن عبد المطلب بود ، سلمى زن حمزة بن عبد المطلب بود و دخترى از او آورد اسما زن جعفر و ابو بكر و على بود محمد بن ابو بكر دنباله كم داشت . ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابو بكر صدیق مادر جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب ( معروف بصادق ) بود محمد بن ابو بكر از عبادت و زهد عابد قریش لقب داشت و على بن ابى طالب او را تربیت كرده بود و ما خبر و مقتل وى را در همین كتاب ضمن اخبار معاویه بن ابى سفیان خواهیم آورد .

ابو قحافه در ایام خلافت عمر بن خطاب رضى الله تعالى عنه در سن نود و نه سالگى وفات یافت و این بسال سیزدهم هجرى بود همانسالى كه عمر بن خطاب رضى الله جاى خود را بخلیفه دیگر داد گویند ابو قحافه بسال چهاردهم هجرى بمرد .

وقتى بروز سقیفه با ابو بكر بیعت شد و روز سه شنبه نیز دوباره از عامه براى او بیعت گرفتند على بیامد و گفت كار ما را آشفته كردى و مشورت نكردى و حق ما را نگه نداشتى ابو بكر گفت بله ولى از آشوب ترسیدم مهاجران و انصار در روز سقیفه حكایتى دراز داشتند و امامت را براى خود میخواستند سعد بن عباده كناره گرفت و بیعت نكرد و سوى شام رفت و بسال پانزدهم هجرى آنجا كشته شد و این كتاب جاى خبر كشته شدن او نیست . هیچكس از بنى هاشم با ابو بكر بیعت نكرد تا فاطمه رضى الله عنها وفات یافت .

وقتى همه قبایل عرب جز مردم مدینه و مكه و قبایل ما بین آنجا و بعضى مردم دیگر از اسلام بكشتند عدى بن حاتم شتر زكات را بنزد ابو بكر رضى الله تعالى عنه آورد حارث بن مالك طائى در این باره گوید « ما وفائى كردیم كه مردم مانند

ص: 657

آن ندیده بودند و عدى بن حاتم جامه شرف بما پوشانید » ابو بكر رضى الله عنه را یهودان بوسیله غذا مسموم كردند حارث بن كلده نیز با او از آن غذا بخورد و كور شد و سم پس از یك سال در ابو بكر كارگر شد وى پانزده روز پیش از وفات بیمار شد وقتى به حال احتضار افتاد گفت « از هیچ چیز تأسف ندارم مگر سه كار كه كردم و آرزو دارم نكرده بودم : سه كار كه نكردم و آرزو دارم كه كرده بودم و سه چیز كه آرزو دارم از رسول الله صلى الله علیه و سلم پرسیده بودم اما سه كارى كه كردم و آرزو دارم نكرده بودم : آرزو دارم خانه فاطمه را نگشته بودم و در این باب سخن بسیار گفت و آرزو دارم فجأة را نسوزانده بودم یا او را رها كرده بودم یا كشته بودم و آرزو دارم كه روز سقیفه كار خلافت را به گردن یكى از آن دو مرد افكنده بودم كه او امیر میشد و من وزیر بودم و سه كارى كه نكردم و آرزو دارم كرده بودم : آرزو دارم روزى كه اشعث بن قیس را باسیرى پیش من آوردند گردنش را زده بودم كه به نظر من هر جا شرى ببیند بكمك آن خواهد شتافت ، آرزو دارم عمر بن خطاب را بمشرق فرستاده بودم تا دست چپ و راست خود را در راه خدا گشوده باشم و آرزو دارم روزى كه سپاه براى جنگ مرتدان آماده كردم و بازگشتم بجاى خود مانده بودم اگر مسلمانان بسلامت میرستند كه میرستند و اگر جز این بود من پیشتاز جنگ یا كمك بودم ، زیرا ابو بكر با سپاه بیك منزلى مدینه به محل معروف بذى القصه رفته بود . و سه چیزى كه آرزو دارم از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم پرسیده بودم : آرزو دارم از او پرسیده بودم خلافت حق كیست تا كسى با اهل حق منازعه نكند و آرزو دارم كه درباره میراث عمه و دختر برادر از او پرسیده بودم كه از این قضیه نگرانىاى بدل دارم و آرزو دارم از او پرسیده بودم آیا انصار در خلافت سهمى دارند كه به آنها داده شود .

ابو بكر دو دختر بجا گذاشت اسماء ذات النطاقین كه مادر عبد الله بن زبیر بود و یكصد سال عمر كرد و آخر عمر كور شد و عایشه همسر پیغمبر صلى الله علیه و سلم .

ص: 658

درباره بیعت على بن ابى طالب با ابو بكر اختلاف است . بعضىها گفته اند ده روز پس از مرگ فاطمه یعنى هفتاد و چند روز پس از وفات پیمبر صلى الله علیه و سلم بیعت كرد و بقولى بیعت سه ماه و بقولى شش ماه پس از مرگ فاطمه بود و جز این نیز گفته اند .

وقتى ابو بكر امیران را بشام میفرستاد ضمن مشایعت یزید بن ابى سفیان از جمله سفارشها كه به دو كرد چنین گفت « وقتى به اهل قلمرو خود رسیدى وعده خیر و نتیجه خیر به آنها بده و چون وعده دادى وفا كن و سخن بسیار با آنها مگو كه بعضى مایه فراموشى بعض دیگر شود . خویشتن را اصلاح كن تا مردم با تو سازگار باشند وقتى فرستادگان دشمن سوى تو آمدند آنها را محترم بدار زیرا كه این اولین خیر تو است كه به آنها میرسد و آنها را كمتر نگهدار تا زودتر بروند و از وضع تو بىخبر مانند كسان خویش را از گفتگو با ایشان منع كن و شخصاً با آنها سخن كن امور نهان و آشكار خود را با هم میامیز كه كارت آشفته شود وقتى مشورت میكنى حقیقت را بگو تا مشورت سودمند افتد و چیزى را از مستشار نهان مكن كه صدمه از خویش بینى وقتى از وضع جنگى دشمن خبر یافتى با كسى مگو تا شخصاً مشاهده كنى در سپاه خود همه چیز را مكتوم دار و نگهبانان بگمار و شب و روز ناگهان بر آنها در آى هنگام جنگ پایمردى كن و بزدلى مكن كه دیگران نیز بزدل شوند . » و ما برعایت اختصار بسیارى اخبار را در این كتاب نیاوردیم از جمله خبر عنسى كذاب معروف به عیهله و حكایت ها كه در یمن و صنعا داشت و دعوى پیمبرى او و كشته شدنش و خبر فیروز و حكایتها كه ابناء یعنى ایرانیان یمنى داشتند و خبر طلیحه و دعوى پیمبرى كردنش و خبر سجاح دختر حارث بن سوید و بقولى دختر غطفان كه ام صادر كنیه داشت و قیس بن عاصم درباره او گفته بود :

« خانم پیمبر ما یك زن است كه بر او طواف میبریم در صورتى كه پیمبران

ص: 659

مردم دیگر مرد هستند » و هم شاعر درباره او گوید :

« خدا بنى تمیم را گمراه كند چنان كه سجاح با نامزد شدنش گمراه شد » سجاح كه ادعاى پیمبرى داشت پیمبرى مسیلمه كذاب را انكار كرد سپس به دو ایمان آورد سجاح پیش از پیمبرى كاهن بود و پنداشت بر روش سطیح و ابن سلمه و مأمون حارثى و عمرو بن لحى و دیگر كاهنان میرود . وى بنزد مسیلمه رفت و زن او شد و خبر مسیلمه كذاب یمامه و جنگ او با خالد بن ولید و كشته شدنش بدست وحشى و یكى دیگر از انصار كه بسال یازدهم هجرى بود و قصه انصار در روز سقیفه بنى ساعده با مهاجران و گفتار منذر بن حباب كه گفته بود من در این باب صلاحیت و بصیرت كافى دارم به خدا اگر بخواهید از نوع شروع میكنیم و حكایت سعد بن عباده و رفتار بشر بن سعد و خوددارى اوس از كمك سعد از بیم اینكه مبادا خلافت بدست خزرج افتد و خبر كسانى كه از بیعت خوددارى كردند و سخنانى كه هاشمیان گفتند و قصه فدك و آنچه طرفداران نص و تعیین امام گفته اند و كسانى كه قائل بامامت مفضول بوده اند و حكایت فاطمه و سخنى كه بر سر قبر پدرش علیه السلام از شعر صفیه دختر عبد المطلب گفت بدین مضمون :

« از پس تو خبرها و حادثه ها بود و اگر تو حضور داشتى بلیه ها فراوان نمیشد » تا آخر شعر و چیزهاى دیگرى كه در این كتاب نیاورده ایم زیرا همه این مطالب را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن در اینجا نیست و خدا بهتر داند .

ص: 660

ذكر خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه

پس از ابو بكر با عمر بیعت كردند و چون سال بیست و سوم در رسید وى به حج رفت و آن سال حج گزاشت آنگاه برگشت و وارد مدینه شد و فیروز ابو لؤلؤ غلام مغیرة بن شعبه بروز چهارشنبه چهار روز از ذى حجه مانده سال بیست و سوم هجرى وى را بكشت حكومتش ده سال و شش ماه و چهار روز بود و هنگام نماز صبح كشته شد . در آن هنگام شصت و سه ساله بود و مجاور پیمبر صلى الله علیه و سلم و ابو بكر پائین پاى پیمبر صلى الله علیه و سلم به خاك سپرده شد و بقولى سه قبر ردیف است ابو بكر پهلوى پیمبر صلى الله علیه و سلم است و عمر پهلوى ابو بكر است . عمر در ایام خلافت خود نه بار به حج رفت و همین كه كشته شد عبد الرحمن بن عوف با مردم نماز گزارد وى تعیین خلیفه را با شوراى شش نفرى از على و عثمان و طلحه و زبیر و سعد و عبد الرحمن بن عوف واگذاشت . صهیب رومى بر جنازه او نماز كرد و شورى سه روز پس از او بود .

ص: 661

ذكر نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او

وى عمر بن خطاب بن عبد العزى بن قرط بن رباح بن عبد الله بن زراح بن عدى بن كعب بود و در كعب نسب او با نسب پیمبر صلى الله علیه و سلم بهم مىپیوندد مادرش حنتمه دختر هشام بن مغیرة بن عبد الله بن عمرو بن مخزوم بود كه سیاه بود وى را فاروق گفتند از این جهت كه میان حق و باطل را امتیاز میداد كنیه او ابو حفص بود و اول كسى بود كه امیر المؤمنین نامیده شد و عدى بن حاتم و بقولى دیگرى او را بدین نام خواند و خدا بهتر داند اول كس كه بعنوان امیر المؤمنین به دو سلام كرد مغیرة بن شعبه بود و اول كس كه بدین عنوان بر منبر او را دعا كرد ابو موسى اشعرى بود و هم ابو موسى اول كس بود كه به دو نوشت « به عبد الله عمر امیر المؤمنین از ابو موسى اشعرى . » و چون این را براى عمر خواندند گفت :

من عبد اللهم من عمرم و من امیر المؤمنینم و الحمد الله رب العالمین .

وى متواضع بود و لباس خشن میپوشید در كار خدا سخت گیر بود و عمال وى از دور و نزدیك از اعمال و رفتار و اخلاقش پیروى میكردند و همانند وى بودند جبه اى پشمین بتن میكرد كه با چرم وصله شده بود عباچه میپوشید و با مهابت و مقامى كه داشت مشك بدوش میبرد بر شتر سوار میشد و نشیمنگاه وى بر شتر از برگ خرما درست شده بود عمالش نیز چنین بودند در صورتى كه خداوند ولایتها بر ایشان گشوده بود و اموال فراوان داده بود .

از جمله عمال وى سعید بن عامر بن خریم بود كه مردم حمص شكایت از او

ص: 662

پیش عمر بردند و عزل او را تقاضا كردند عمر گفت » خدایا امروز حدس مرا درباره وى بخطا مكن » آنگاه از آنها پرسید چه شكایتى از او دارید ؟ گفتند « تا روز بالا نیاید بیرون نمیآید و شب به كسى جواب نمیدهد و هر ماه یك روز اصلا بیرون نمیاید » عمر گفت « او را پیش من بیارید » چون بیامد آنها را با هم روبرو كرد و گفت « چه شكایتى از او دارید ؟ » گفتند « تا روز بالا نیاید بیرون نمیآید » گفت « اى سعید چه میگوئى ؟ » گفت « اى امیر المؤمنین زن من خدمتگار ندارد و من خمیر میكنم و صبر میكنم تا ور آید و نان بپزم بعد وضو میگیرم و بیرون میایم » گفت « دیگر چه شكایتى از او دارید ؟ » گفتند « شب به كسى جواب نمیدهد » گفت « خوش نداشتم این را بگویم من همه شب را خاص پروردگار كرده ام و روز را به كار مردم اختصاص داده ام » گفت « دیگر چه شكایتى از او دارید ؟ » گفتند « هر ماه یك روز اصلا بیرون نمیاید » گفت « بله من خدمتكار ندارم لباسم را میپوشم و تا بخشكد شب مىشود » عمر گفت « خدا را شكر كه حدس من درباره تو بخطا نبود . اى مردم حمص قدر حاكمتان را بدانید » آنگاه عمر هزار دینار براى او فرستاد و گفت « این را خرج كن » زن او گفت « خدا ما را از خدمتگارى تو بى نیاز كرد » گفت « بهتر نیست به كسى بدهیم كه در وقت ضرورت بما پس بدهد ؟ » زنش گفت « چرا . » وى آن را چند كیسه كرد و به شخص مورد اعتمادى داد و گفت « این كیسه را بفلانى بده و این كیسه را به یتیم بنى فلان برسان و این را به فقیر بنى فلان برسان » تا چیز كمى ماند آن را بزنش داد و گفت « این را خرج كن » و همچنان خدمت خانه میكرد زنش گفت « آیا آن پول را نمیدهى كه خدمتگارى بخریم » گفت « آن را موقعى كه بیشتر حاجت دارى به تو خواهند داد . » از جمله عمال وى سلمان فارسى بود كه حكومت مداین داشت وى پشمینه میپوشید و الاغ جل دار سوار میشد و نان جو مىخورد و مردى عابد و زاهد بود .

ص: 663

وقتى در مدائن مرگ وى در رسید سعد بن ابى وقاص به دو گفت « اى ابو عبد الله مرا پندى ده » گفت « هنگامى كه قصدى میكنى و هنگامى كه حكمى میدهى و هنگامى كه چیزى تقسیم میكنى خدا را به یاد داشته باش » آنگاه سلمان گریستن آغاز كرد . به دو گفت « اى ابو عبد الله چرا گریه میكنى ؟ » گفت « در آخرت گردنه اى هست كه فقط مردم سبكبار از آن میگذرند و من این همه چیز را اطراف خود مىبینم » و چون نگریستند جز یك ظرف چرمین و كوزه و آفتابه نبود .

و عامل وى بر شام ابو عبیدة بن جراح بود كه همیشه جامه پشمین خشن بتن داشت او را ملامت كردند و گفتند تو در شام بسر میبرى و والى امیر المؤمنین هستى سر و وضع خود را تغییر بده گفت « من ترتیبى را كه بروزگار رسول الله صلى الله علیه و سلم داشته ام ترك نمیكنم . » واقدى در كتاب فتوح الامصار نقل كرده كه عمر در مسجد به پا خاست و حمد و ثناى خدا گفت آنگاه كسان را بجهاد خواند و ترغیب كرد و گفت « دیگر حجاز جاى ماندن شما نیست و پیمبر صلى الله علیه و سلم فتح قلمرو كسرى و قیصر را بشما وعده داده است . به طرف سرزمین ایران حركت كنید . » ابو عبید برخاست و گفت « اى امیر المؤمنین من اولین كسى هستم كه داوطلب میشوم » و چون ابو عبید داوطلب شد مردم نیز داوطلب شدند آنگاه بعمر گفتند « یكى از مهاجر یا انصار را امیر مردم كن » گفت « كسى را كه زودتر از همه داوطلب شده است امیر آنها میكنم و ابو عبید را امیر كرد در روایت دیگر هست كه به دو گفتند « چطور یكى از ثقیف را بر مهاجر و انصار امیر میكنى ؟ » گفت « او اول كس بود كه داوطلب شد من نیز او را امیر كردم و گفته ام كه بدون مشورت مسلم بن اسلم بن - جریس و سلیط بن قیس كارى را فیصل ندهد و گفته ام كه این دو تن از جنگجویان بدر هستند . » ابو عبید حركت كرد و با گروهى از عجمان بر خورد كه سالارى بنام جالینوس داشتند و شكست خوردند ابو عبید برفت تا از فرات گذشت و تنى

ص: 664

چند از دهقانان پلى براى او ترتیب دادند وقتى فرات را پشت سر گذاشت بگفت تا پل را ببریدند مسلمة بن اسلم به دو گفت « اى مرد تو از آنچه ما میدانیم بىخبرى و با ما مخالفت میكنى و این مسلمانان كه همراه تو هستند از سوء تدبیر تو نابود خواهند شد میگوئى پلى را كه بسته شده ببرند تا مسلمانان در این صحراها و دشتها پناهگاهى نداشته باشند و میخواهى با بریدن پل آنها را نابود كنى ؟ » گفت « اى مرد پیش برو و جنگ كن جنگ درگیر شده است » سلیط گفت « عرب تاكنون سپاهى مانند ایرانیان ندیده است و به جنگ آنها عادت ندارد براى آنها پناهگاهى در نظر بگیر كه اگر شكست خوردند آنجا روند » گفت « به خدا این كار را نمیكنم اى سلیط مگر ترسیده اى ؟ » گفت « به خدا نترسیده ام من و قبیله ام از تو پردل تریم ولى راى درست را به تو گفتم . » ولى ابو عبید پل را برید و دو گروه در هم آویختند و جنگ سخت شد و عربان فیلان مسلح را به نظر آوردند و چیزى دیدند كه هرگز نظیر آن را ندیده بودند و همگى گریزان شدند و بیشتر از آنچه بشمشیر كشته شدند در فرات غرق شدند . ابو عبید با سلیط مخالفت كرد در صورتى كه عمر سفارش كرده بود كه با او مشورت كند و مخالفتش نكند سلیط گفته بود « اگر نبود كه نافرمانى را خوش ندارم مردم را برمیداشتم و میرفتم ولى اطاعت میكنم و فرمان میبرم در صورتى كه تو خطا میكنى و عمر مرا با تو شریك كرده است » ابو عبید گفت « اى مرد پیش برو » گفت « بسیار خوب و هر دو پیاده شدند و كشته شدند . ابو عبید در این روز پیاده جنگ كرد و از ایرانیان شش هزار كس كشته شده بود . ابو عبید بفیل نزدیك شد و ضربتى به چشم آن زد فیل ابو عبید را با دست در هم كوفت و مردم به هیجان آمدند . چون ابو عبید كشته شد دسته هاى ایرانیان باز آمدند و شمشیر در مردم نهادند و یكى از بكر بن وائل بنام مثنى بن حارثه پیش قدم شد و مردم را رهبرى كرد تا پل را ببستند و گذشتند مثنى بن حارثه نیز با آنها عبور كرد و چهار هزار كس از ایشان كشته و غرق شده بود . در این روز

ص: 665

سردار سپاه ایران جادویه بود و پرچم ایران را كه فریدون هنگام شورش مردم بر ضد ضحاك داشته بود و معروف بدرفش كاویان بود همراه داشت . درفش كاویان از پوست پلنگ بود و دوازده ذراع درازى و هشت ذراع پهنا داشت و بر چوبى بلند آویخته بود و ایرانیان آن را مبارك میشمردند و در ایام سختى میافراشتند و ما سابقاً در همین كتاب ضمن اخبار ایرانیان طبقه اول خبر این پرچم را آورده ایم .

وقتى ابو عبید نزدیك پل كشته شد قضیه بر عمر و مسلمانان گران آمد عمر براى مردم خطبه خواند و آنها را بجهاد تشویق كرد و گفت « براى رفتن بعراق آماده شوید » آنگاه عمر در صرار اردو زد و میخواست شخصاً حركت كند طلحه - بن عبید الله را طلایه دار خود كرد و زبیر بن عوام را بر میمنه و عبد الرحمن بن عوف را بر میسره گماشت و مردم را بخواند و مشورت كرد و همه گفتند « برود » سپس بعلى گفت اى ابو الحسن چه میگوئى بروم یا كسى را بفرستم ؟ » گفت « شخصاً برو كه بیشتر مایه ترس و بیم دشمن مىشود » و چون از پیش عمر برون آمد وى عباس را با گروهى از مشایخ قریش بخواند و مشورت كرد گفتند « خودت بمان و دیگرى را بفرست كه اگر شكست خوردند مسلمانان ذخیره اى داشته باشند » و چون اینان برون شدند عبد الرحمن بن عوف بیامد و با او نیز مشورت كرد عبد الرحمن گفت « پدر و مادرم فداى تو باد بمان و دیگرى را بفرست زیرا اگر سپاه تو شكست بخورد مثل شكست خوردن تو نیست اگر تو شكست بخورى یا كشته شوى مسلمانان كافر میشوند و هرگز كسى لا إله الا الله نخواهد گفت » گفت « بگو كى را بفرستم ؟ » گوید « گفتم سعد بن ابى وقاص را بفرست » عمر گفت « میدانم كه سعد مرد شجاعى است اما بیم دارم كه تدبیر امور جنگ نداند » عبد الرحمن گفت « سعد همانطور كه گفتى شجاع است و در صحبت رسول الله صلى الله علیه و سلم بوده و در بدر نیز حضور داشته كار را بدست او بسپار و ما را در -

ص: 666

باره امور جنگ مشاور او كن كه نافرمانى نخواهد كرد » و چون عبد الرحمن برون شد عثمان بنزد عمر آمد كه به دو گفت « اى ابو عبد الله به من بگو بروم یا بمانم ؟ » عثمان گفت « اى امیر المؤمنین بمان و سپاه بفرست زیرا این خطر هست كه اگر حادثه اى براى تو رخ دهد عرب از اسلام بگردد سپاه بفرست و سپاهى را بسپاه بعد تقویت كن و مردى را بفرست كه در كار جنگ تجربه و بصیرت داشته باشد » عمر گفت « مثلا كى ؟ » گفت « على بن ابى طالب » گفت « او را ببین و گفتگو كن ببین آیا به این كار راغب هست یا نه ؟ » عثمان برون شد و على را بدید و با او گفتگو كرد و على این را خوش نداشت و نپذیرفت عثمان پیش عمر بازگشت و به دو خبر داد عمر گفت « دیگر كى ؟ » گفت « سعید بن زید بن عمرو بن نفیل » عمر گفت : « این كار از او ساخته نیست » عثمان گفت « طلحه بن عبید الله » عمر گفت « مرد شجاع شمشیر زن تیراندازى را به نظر دارم اما بیم دارم تدبیر امور جنگ نداند » گفت « اى امیر المؤمنین این شخص كیست ؟ » گفت « سعد بن ابى وقاص » عثمان گفت « این كار از او ساخته است ولى اینجا نیست و من از این جهت اسم او را نبردم كه گفتم اكنون بكارى مشغولست » عمر گفت « به نظر من اینست كه او را بفرستم و بنویسم كه از محل خود حركت كند » عثمان گفت « به او دستور بده با گروهى از اهل تجربه و بصیرت جنگ مشورت كند و كارى را بىمشورت آنها فیصل ندهد » عمر چنین كرد و به سعد نوشت سوى عراق حركت كند .

جریر بن عبد الله بجلى كه طایفه بجیله فرمانبر او بودند بنزد عمر آمد كه آنها را سوى عراق فرستاد و گفت هر چه از سیاهبوم گرفتند حاصل آن مال و خودشان باشد آنها را در غنیمت مسلمانان شریك كرد عمر بمشایعت آنها برون شد و جریر به ناحیه ابله رفت و از آنجا راه مدائن گرفت مرزبان مدائن كه سالار ده هزار تن از اسواران ایران بود از آمدن جریر خبر یافت و این پس از جنگ پل و كشته شدن ابو عبید و سلیط بود مردم بجیله به جریر گفتند « از دجله بگذریم

ص: 667

و سوى مدائن رویم جریر گفت « این درست نیست از سرگذشت برادران خویش كه در روز پل كشته شدند پند گیرید این قوم جمعى فراوانند منتظر باشید تا از دجله عبور كنند كه اگر عبور كردند انشاء الله تعالى ظفر از شماست » ایرانیان چند روز در مدائن بودند آنگاه شروع كردند از دجله بگذرند و چون یك نیمه یا در حدود یك نیمه از آنها عبور كردند جریر و چابك روان بجیله بدانها حمله بردند و ساعتى ثبات ورزیدند مرزبان كشته شد و تیغ در ایرانیان نهادند كه بیشتر شان در دجله غرق شدند و مسلمانان همه اموال اردوگاه ایشان را به غنیمت گرفتند آنگاه جریر و قوم بجیله بنزد مثنى بن حارثه شیبانى رفتند و با هم یكى شدند و مهران با سپاه خود سوى آنها آمد اما مسلمانان از عبور به طرف آنها خوددارى كردند مهران از رود عبور كرد و به مسلمانان رسید و دو گروه در هم آویختند و هر دو ثبات ورزیدند تا مهران كشته شد جریر بن عبد الله بجلى و حسان بن منذر بن ضرار ضبى او را كشتند بجلى با شمشیر او را بزد و ضبى با نیزه زد و جریر كمر بند و سلاح او را برگرفت اما جریر و حسان در این باب اختلاف كردند كه كدام یك قاتل مهران بوده اند كه جریر پس از حسان به دو ضربت زده بود حسان در این باب اشعارى گفته بود كه از آن جمله این شعر است :

« مگر ندیدى كه من با نیزه اى كه نافذ و سوراخ كننده بود جان مهران را گرفتم » اهل خبر و سیرت درباره جریر و مثنى اختلاف كرده اند بعضى كسان بر این رفته اند كه جریر سالار سپاه بود و بعضى گفته اند جریر سالار قوم خویش و مثنى سالار قوم خویش بود .

ایرانیان از كشته شدن مهران مشوش شدند و شیر آزاد كه كنیه او پوران بود با سپاه عمده ایران بیامد و عموم اسواران بیامدند و رستم پیش صف آنها بود و چون مسلمانان از آمدن او خبر یافتند عقب نشستند و جریر بكاظمه رفت و آنجا

ص: 668

فرود آمد و مثنى با قوم خود كه از طایفه بكر بن وائل بودند بسیراف رفت كه ما بین كوفه و زباله در سه میلى منزلگاه واقصه بود و چاههاى آب داشت و آنجا فرود آمد . مثنى در جنگ پل و جنگهاى بعد زخم بسیار خورده بود و در سیراف بمرد رحمه الله تعالى .

و چون نامه عمر بسعد بن ابى وقاص رسید بطوریكه عمر فرمان داده بود به زباله آمد و از آنجا بسیراف رفت و مردم از شام و جاهاى دیگر به دو پیوستند آنگاه در عذیب بر حاشیه صحرا و كناره عراق نزدیكى قادسیه فرود آمد در اینجا سپاه مسلمانان با سپاه ایران بسردارى رستم روبرو شد . شمار مسلمانان هشتاد و هشتهزار بود و مشركان شصت هزار بودند و فیلان را جلو صف خود نهاده بودند و مردان سوار فیلان بودند مسلمانان به تشویق همدیگر پرداختند و شجاعان بمیدان آمدند و جنگ انداختند و همگنان ایشان از دلیران ایران بمقابله آمدند و جنگ با شمشیر و نیزه در گرفت از جمله غالب بن عبد إله اسدى بعرصه آمد و شعرى بدین مضمون میخواهد « همه جماعت مسلح كه دست و دل نیرومند دارند میدانند كه من دلیر و چابك جنگاورم و مشكل بزرگ را از پیش بر میدارم . » هرمز كه از شاهان باب و ابواب بود و تاج داشت بمقابله او شتافت و غالب او را اسیر كرده بنزد سعد آورد و باز به میدان شتافت و جنگ گرم شد عاصم بن عمرو نیز بمیدان رفت و شعرى بدین مضمون میخواند :

« سپید تن زرد سینه كه چون نقره به طلا پوشیده است داند كه مرد منم نه كسى كه نسب او را كمك كرده باشد » و دلیرى از اسواران ایران بمقابله او شتافت و جولان دادند آنگاه ایرانى فرار كرد و عاصم او را دنبال كرد تا به صف ایرانیان رسید كه اطرافش را گرفتند و عاصم میان آنها فرو رفت بطوریكه مسلمانان از او مایوس شدند آنگاه از پهلوى قلب برون شد و جلو او استرى بود كه یراق نیكو و صندوقهاى شاهانى بار داشت و آن را بنزد سعد راند مردى كه قطعات دیبا

ص: 669

بتن و كلاه زرین بسر داشت سوار استر بود معلوم شد نانواى شاه است و در صندوق تحفه هاى شاهى از حلوا و عسل بود و چون سعد آن را بدید گفت « این را پیش همگروهان عاصم ببرید و بگویید امیر این را بشما بخشیده است بخورید » و چنین كردند .

جنگ قادسیه در محرم سال چهاردهم هجرى بود در این روز از جمله فیلان هفده فیل كه بر هر فیل بیست كس سوار بود و زره آهن و شاخ داشت و بدیبا و حریر آراسته بود به طرف قوم بجیله رفت و پیاده و سواره از اطراف فیلان بود . سعد چون دید كه اسبان و فیلان سوى قوم بجیله رفت كس پیش بنى اسد فرستاد و فرمان داد تا بجیله را كمك كنند بیست فیل نیز رو بقلب نهاد و طلحة بن خویلد اسدى با سواران بنى اسد بمیدان رفت و بمقابله فیلان پرداخت تا آنها را متوقف كرد از جمله مسلمانان بنى اسد آن روز سخت بجنگیدند و این روز را روز اغواث گفتند .

صبحگاه روز بعد سواران مسلمان از شام برسیدند و كمك پیوسته میامد و نیزه هاى سپاه خورشید را پوشیده بود سالار قوم هاشم بن عتبة بن ابن وقاص بود و پنجهزار سوار بنى ربیعه و مضر و هزار سوار از یمن همراه داشت . قعقاع نیز همراه آنها بود و این یك ماه پس از فتح دمشق بود . عمر رضى الله عنه بابى عبیدة بن جراح نوشته بود كه سپاه خالد را بعراق بفرستد ولى در نامه خود نام خالد را نبرده بود و ابو عبیده را دریغ آمد كه خالد را از دست بدهد و سپاه او را بطوریكه گفتیم با هاشم بن عتبه فرستاد عمر از روزگار ابو بكر بسبب قضیه مالك بن نویره و چیزهاى دیگر از خالد دلخورى داشت خالد بن ولید خال عمر بود . قعقاع پیشاپیش نیروى كمكى میرفت و مردم قادسیه یقین كردند كه بر ایرانیان فیروز خواهند شد و كشته ها و زخمىها كه روز پیش داده بودند از یادشان برفت قعقاع هنگام ورود جلو صف آمد و بانگ زد « آیا هماورد هست » و یكى از بزرگان

ص: 670

ایران بمقابله او شتافت قعقاع به دو گفت « تو كیستى ؟ » گفت « من بهمن پسر جادویه هستم » وى بنام ذو الحاجب معروف بود قعقاع بانگ برآورد « اكنون موقع خونخواهى ابى عبید و سلیط و كشتگان روز پل است » زیرا ذو الحاجب بود كه آن روز بجنگ مسلمانان آمده و بطوریكه گفتیم آنها را كشته بود دو حریف بجولان آمدند و قعقاع بهمن را بكشت گویند قعقاع آن روز سى نفر را در سى حمله بكشت كه در هر حمله یكى را میكشت و آخرین كسى را كه كشت یكى از بزرگان ایران بود كه بزرگمهر نام داشت و قعقاع درباره او گفت « در حال هیجان شمشیر را به كار گرفتم كه چون شعاع خورشید فرود میآمد در روز اغواث كه شكست ایرانیان بود آن قوم را با شمشیر به سختى میزدم » در این روز اغور بن قطبه شهریار سیستان بمیدان آمد و دو حریف همدیگر را بكشتند در همین روز سعد بیمار شد و بقلعه عذیب رفت و از بالاى قلعه مراقب مردم بود دو گروه درهم آویختند و مسلمانان پیوسته نام و نسب خویش میگفتند و چون سعد این بشنید با كسانى كه بالاى قصر نزد وى بودند گفت « اگر این وضع همچنین بود كه نام و نسب گفتن ادامه داشت مرا بیدار نكنید كه مسلمانان بر دشمن غلبه دارند و اگر خاموش شدند مرا بیدار كنید كه علامت شر است » و هنگام شب جنگ مغلوبه شد .

ابو المحجن ثقفى در پائین قصر محبوس بود و بانگ مسلمانان را كه نام پدر و عشیره خویش میگفتند با صداى آهن و غوغاى جنگ بشنید و از اینكه در جنگ شركت ندارد غمین شد و افتان و خیزان تا بالا پیش سعد رفت و از او بخشش و رهائى خواست و تقاضا كرد آزادش كند كه بمیدان رود سعد با او خشونت كرد و از خویشتن براند و او پائین آمد و سلمى دختر حفصه زن مثنى بن حارثه شیبانى را كه سعد پس از مثنى بزنى گرفته بود بدید و گفت « اى دختر حفصه آیا كار خیرى توانى كرد ؟ » گفت « چه كار خیرى ؟ » گفت « مرا رها كنى و اسب بلقا را به من عاریه دهى و من بقید قسم

ص: 671

تعهد میكنم كه اگر خدا مرا بسلامت داشت پیش تو برگردم و پا ببند نهم » گفت « این كار به من چه مربوط است ؟ » وى همچنان با قید خویش برگشت و شعرى بدین مضمون میخواند « همین غم مرا بس كه سواران با نیزه جنگ كنند و من اینجا دربند باشم وقتى برخیزم آهن مرا نگهدارد و درها كه صداها را خاموش مىكند به روى من بسته باشد من مال و ثروت فراوان داشتم و اكنون تنها رهایم كرده اند و یاورى ندارم با خدا عهد میكنم عهدى كه نقض نخواهم كرد كه اگر رها شوم هرگز به میخانه نروم . » سلمى گفت « من استخاره كردم و بعهد تو رضا دادم و او را رها كرد و گفت « هر كجا میخواهى برو » و او بلقا اسب سعد را از در قصر كه مجاور خندق بود بیرون برد و سوار شد و تاخت كرد تا مقابل میمنه مسلمانان رسید و الله اكبر گفت آنگاه بر میسره دشمن حمله برد و میان دو صف با نیزه و سلاح خویش بازى میكرد و میسره را متوقف كرد و بسیار كس از شجاعان دشمن بكشت و عده اى را زخمى كرد دو گروه خیره او را مینگریستند درباره بلقا خلاف است بعضى گفته اند آن را لخت سوار شد بعضى دیگر گفته اند آن را با زین سوار شد آنگاه میان مسلمانان فرو رفت و از میسره آنها در آمد و بر میمنه دشمن حمله برد و آن را متوقف كرد و با نیزه و سلاح خود بازى میكرد و هر سوارى كه بمقابله او میشتافت به دو نیمه میشد .

بدینسان دشمن را متوقف كرد و مردان از او بیمناك شدند آنگاه بازگشت و میان مسلمانان فرو رفت و از جلو آنها نمودار شد و مقابل قلب دشمن بایستاد و چنان كرد كه در میمنه و میسره كرده بود و قلب را متوقف كرد و هر - سوارى از آنها بمیدان آمد خونش بریخت و بار جنگ مسلمانان را سبك كرد همه از كار او بشگفت بودند و گفتند « این سوار كیست كه تا حالا او را ندیده بودیم » بعضىها گفتند « این از جمله برادران ما است كه جزو سپاه هاشم بن

ص: 672

عتبه مرقال از شام آمده است بعضى دیگر گفتند اگر خضر در جنگ شركت مىكند این خضر است كه خدا بما موهبت كرده و نشان فیروزى ما بر دشمن است یكى از آنها گفت « اگر نبود كه فرشتگان جنگ نمیكنند میگفتیم فرشته است » ابو محجن چون شیر سواران را بهم میریخت و چون عقاب جولان میداد و كسانى از سواران مسلمان چون عمرو بن معدیكرب و طلحه بن خویلد و قعقاع بن عمرو هاشم بن عتبه مرقال و دیگر شجاعان عرب كه حضور داشتند و او را میدیدند در كارش متحیر بودند سعد نیز كه از بالاى قصر مسلمانان را میدید متفكر بود و میگفت « به خدا اگر ابو محجن محبوس نبود میگفتم این ابو محجن است و این بلقاست » و چون نیم شب شد دو گروه از هم جدا شدند و ایرانیان بجاى خود رفتند و مسلمانان نیز بجاى خود برگشتند ابو محجن نیز برفت و از همانجا كه برون آمده بود داخل قصر شد و كس ندانست و بلقا را بطویله بست و به محبس برگشت و پاى خود را در قید نهاد و صدا برداشت و شعرى بدین مضمون خواند « طایفه ثقیف میداند و این دعوى تفاخر نیست كه شمشیر ما از همه آنها كارىتر است و زره هاى وسیع ما از آنها بیشتر است و آنجا كه پایمردى را خوش ندارد ما از آنها صبورتریم در شب قادسیه متوجه من نشدند و من سپاه را از برون شدن خود خبردار نكردم من هر روز سوى آنها خواهم شد و اگر گله كردند كارشان را از دانا بپرس .

اگر محبوس شوم این بلیه من است و اگر آزاد باشم مرگ را با آنها میچشانم . » سلمى به دو گفت « اى ابو محجن این مرد ، مقصودش سعد بود ، براى چه ترا حبس كرده است ؟ » گفت « به خدا براى حرامى كه خورده یا نوشیده باشم مرا حبس نكرده است ولى من در جاهلیت شرابخواره بوده ام و مردى شاعرم كه شعر بر زبانم میرود و شراب را وصف میكنم و خوشدل میشوم و از ستایش شراب لذت میبرم بدین جهت مرا حبس كرده است كه درباره شراب گفته ام :

ص: 673

« وقتى بمردم مرا پهلوى تا كى خاك كنید كه از پس از مرگم ریشه هاى آن استخوانهاى مرا سیراب كند مرا در بیابان خاك مكنید كه میترسم وقتى بمردم دیگر مزه شراب را نچشم . و اشعار دیگر در همین معنى گفته ام . » ما بین سلمى و سعد گفتگوى بسیار رفته بود و سلمى از سعد خشمگین بود كه نام مثنى را بناشایستگى برده بود و شب اغواث و لیلة الهریر و لیلة السواد نسبت به او خشمگین بود و چون صبح شد بنزد وى رفت و رضاى او طلبید و با او صلح كرد و آنگاه قصه خویش را با ابو محجن به گفت و سعد او را بخواست و رها كرد و گفت « برو دیگر ترا براى چیزى كه بگویى تا عمل نكنى مواخذه نخواهم كرد » ابو محجن گفت « به خدا من نیز هرگز زبان به وصف زشتى نخواهم گشود . » روز سوم نیز مسلمانان بجنگ بودند و آن روز را عماس نامیدند عجمان نیز در مواضع خود بودند و عرصه ما بین دو سپاه از خون سرخ بود . از مسلمانان یك هزار و پانصد كس كشته و زخمى به خاك افتاده بود و از عجمان بىشمار كشته شده بود سعد گفت « اى مردم هر كه خواهد شهیدان را غسل دهد و هر كه خواهد همانطور خون آلود بخاكشان سپارد » مسلمانان كشتگان را جمع آورى كردند و آنها را به پشت صف خود بردند زنان و كودكان شهیدان را به خاك میسپردند و زخمىها را پیش زنان میبردند كه زخمشان را علاج كنند ما بین عرصه جنگ كه مجاور قادسیه بود و قلعه عذیب نخلستانى بود و چون زخمى را میبردند و هنوز عقل و هوشش بجا بود و این نخلستان را میدید - آن روز جز این نخلستان آنجا نبود و اكنون نخلستان فراوان دارد - بحامل خویش میگفت این جا نزدیك سیاهبوم رسیده ایم مرا در سایه این نخلستان بگذارید و ساعتى آنجا استراحت میكرد یكى از زخمیان شعرى بدین مضمون مىگفت « اى نخل ما بین قادسیه و عذیب كه نخلى مجاور تو نیست بسلامت باشى » و یكى از بنى تیم الله كه در سایه

ص: 674

نخل آرمیده بود و احشایش از شكم برون ریخته بود میگفت « اى نخل بیابانى و اى نخل كنار وادى باران صبحگاه و بارانهاى فرو ریزنده سیرابت كند » صبحگاه روز قادسیه كه صبحگاه لیلة الهریر یا لیلة القادسیه بود مسلمانان در كار خویش حیرت زده بودند و همه شب چشم بر هم ننهاده بودند رؤساى قبایل عشایر خویش را تشویق كردند و جنگ سخت شد تا نیمروز رسید و نخستین كس كه بهنگام نیمروز جا خالى كرد هرمزان و نیرمران بودند كه عقب نشستند و باز موضع گرفتند و هنگام ظهر قلب سپاه ایران بشكافت و باد سختى وزید و سایبان رستم را از روى تخت او برگرفت و در نهر عتیق انداخت و باد دبور بود و غبار برخاست و قعقاع و یاران وى به تخت رستم رسیدند و او را پیدا كردند رستم وقتى باد سایبان او را برده بود به طرف استرانى كه همانروز بار آورده بود رفته و در سایه یك استر و بار آن ایستاده بود . هلال بن علقمه بارى را كه رستم در سایه آن بود با شمشیر بزد و طنابهاى آن را ببرید یك لنگه بار روى رستم افتاد و هلال او را نمیدید و از آن آسیب دید آنگاه هلال ضربتى به دو زد كه بوى مشك برخاست و رستم سوى نهر عتیق رفت و خود را در آن انداخت هلال بدنبال او دوید و پایش را گرفت و او را به طرف خندق كشید و با شمشیر آنقدر بر او زد كه جان داد آنگاه او را همچنان كشید تا میان دست و پاى استران افكند و روى تخت رفت و بانگ زد « بخداى كعبه كه رستم را كشتم بیائید بیائید » مسلمانان اطراف او جمع شدند ولى او را بر تخت نمیدیدند و بانگ برداشتند در این وقت بیم در دل مشركان افتاد و هزیمت شدند و شمشیر در آنها به كار افتاد و بعضى غرق و بعضى دیگر كشته شدند سى هزار كس از آنها بوسیله زنجیرها و ریسمانها بهمدیگر بسته شده بودند و به نور و آتشكده ها قسم خورده بودند كه از جا نروند تا فتح كنند یا كشته شوند آنها به زانو در آمدند و تیرها همچنان جلو آنها میریخت تا همگى كشته شدند .

ص: 675

درباره قاتل رستم خلاف است بیشتر بر این رفته اند كه قاتل وى هلال بن علقمه از تیم الرباب بود بطوریكه گفتیم بعضى دیگر گفته اند قاتل وى یكى از بنى اسد بود به همین جهت شاعر بنى اسد عمرو بن شاس اسدى درباره این روز ضمن اشعارى چنین گوید « از اطراف نیق سواران را بجانب كسرى كشاندیم و دسته ها فراهم شدند و رستم و پسران او را كشتیم كه اسبان خاك بر آنها میافشاند هر جا با آنها برخورد كردیم گروهى از ایشان را بجا گذاشتیم كه سر رفتن نداشتند . » در این روز ضرار بن خطاب درفش كاویان را كه از پیش گفتیم از پوست پلنگ بود و مرصع بیاقوت و مروارید و انواع جواهر بود از ایرانیان بگرفت و سى هزار دینار در مقابل آن گرفت قیمت درفش دو هزار هزار و دویست دینار بود . در این روز در اطراف درفش كاویان بجز آنها كه گفتیم بهم بسته بودند ده هزار كس كشته شد .

جمله كسان از متقدم و متأخر درباره سال قادسیه و عذیب اختلاف دارند بسیارى كسان بر این رفته اند كه سال شانزدهم بوده است و این گفته واقدى و گروهى دیگر است بعضى دیگر بر این رفته اند كه سال پانزدهم بوده است بعضى نیز گفته اند سال چهاردهم بوده است ولى محمد بن اسحاق بطور قطع گوید كه سال پانزدهم بود گوید در سال چهاردهم عمر بن خطاب بگفت تا در ماه رمضان نماز تراویح گزارند و بسیارى كسان از جمله مدائنى و دیگران گفته اند كه عمر بسال چهاردهم عتبة بن غزوان را را به محل بصره فرستاد كه آنجا فرود آمد و شهر ساخت بسیارى كسان نیز گفته اند كه بصره در بهار سال شانزدهم پى - افكنده شد و عتبة بن غزوان پس از فراغت سعد بن وقاص از جنگ جلولا و تكریت از مداین بدانجا رفت و هنگامى كه عتبه به محل بصره رفت آنجا را سرزمین هند میگفتند و سنگهاى سپید داشت و عتبه در محل خریبه فرود آمد . سعد بن ابى - وقاص نیز كوفه را بسال پانزدهم پى افكند و ابن نفیله غسانى آنها را به محل كوفه

ص: 676

رهبرى كرد و گفت جائى به تو نشان مىدهم كه از دشت بالاتر و از فلات پائین تر باشد و او را به جائى كه اكنون كوفه است راهنمائى كرد .

مسعودى گوید : عمر اجازه نمیداد هیچكس از عجمان وارد مدینه شود مغیرة بن شعبه به دو نوشت « من غلامى دارم كه نقاش و نجار و آهنگر است و براى مردم مدینه سودمند است اگر مناسب دانستى اجازه بده او را بمدینه بفرستم . » و عمر اجازه داد . مغیره روزى دو درهم از او میگرفت وى ابو لولو نام داشت و مجوسى و از اهل نهاوند بود و مدتى در مدینه ببود آنگاه پیش عمر آمد و از سنگینى باجى كه بمغیره میداد شكایت كرد عمر گفت « چه كارهائى میدانى » گفت « نقاشى و نجارى و آهنگرى » عمر گفت « باجى كه میدهى در مقابل كارهائى كه میدانى زیاد نیست » و او قرقر كنان برفت یك روز دیگر از جائى كه عمر نشسته بود میگذشت عمر به دو گفت شنیده ام گفته اى اگر بخواهم آسیائى میسازم كه با باد بگردد » ابو لؤلؤ گفت « آسیائى براى تو بسازم كه مردم از آن گفتگو كنند » و چون برفت عمر گفت « این برده مرا تهدید كرد » و چون ابو لؤلؤ بانجام كار خود مصمم شد خنجرى همراه برداشت و در یكى از گوشه هاى مسجد در تاریكى بانتظار عمر بنشست عمر سحرگاه میرفت و مردم را براى نماز بیدار میكرد و چون بر ابو لؤلؤ گذشت برجست و سه ضربت بعمر زد كه یكى زیر شكم او خورد و همان بود كه سبب مرگش شد و دوازده تن از اهل مسجد را ضربت زد كه شش تن از آنها بمردند و شش تن بماندند خویشتن را نیز با خنجر بزد كه بمرد .

عبد الله بن عمر هنگام مرگ پیش پدر رفت و گفت « اى امیر مؤمنان یكى را بجانشینى خود بر امت محمد برگمار كه اگر چوپان شتران یا گوسفندان تو بیاید و شتر و گوسفند را بىچوپان رها كرده باشد ملامتش میكنى و میگوئى چرا امانتى را كه پیش تو بود بىسرپرست رها كردى چه رسد اى امیر المؤمنین به - امت محمد پس یكى را بجانشینى خود تعیین كن » گفت « اگر جانشین تعیین كنم

ص: 677

ابو بكر هم جانشین تعیین كرد و اگر نكنم پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم نیز نكرد » و عبد الله چون این سخن بشنید از او مأیوس شد .

اسلام عمر چهار سال پیش از هجرت بود فرزندانش عبد الله و حفصه همسر پیمبر و عبید الله و زید از یك مادر و عبد الرحمن و فاطمه و دختران دیگر و عبد الرحمن اصغر همانكه بسبب شرابخوارى حد خورد و بنام ابو منجمه معروف بود از یك مادر بودند .

عبد الله بن عباس نقل مىكند كه عمر او را احضار كرد و گفت « اى ابن عباس عامل حمص بمرده وى اهل خیر بود و اهل خیر كمند و امیدوارم تو از جمله آنها باشى ولى چیزى از تو در دل دارم كه خودم ندیده ام ولى از توانگرانم نظر تو درباره عامل حمص شدن چیست ؟ » گفت « من عامل تو نمیشوم تا نگوئى از من چه در دل دارى » گفت « با آن چكار دارى » گفت « میخواهم بدانم اگر چیزى باشد كه باید از آن نسبت بخویشتن بیمناك باشم من نیز چنان كه تو نگرانى نگران باشم و اگر گناهى نكرده باشم تو نیز بدانى آنگاه عاملى ترا بپذیرم زیرا میدانم تو وقتى چیزى را بخواهى در انجام آن شتاب میكنى » گفت « اى ابن عباس من بیم دارم مرگم در رسد و تو در محل حكومت خود باشى و مردم را بجانب خویش دعوت كنى من دیدم كه پیمبر مردم را به كار گرفت اما شما را به كار نگرفت » گفتم « بله همینطور بود ولى به نظر تو چرا این كار را كرد ؟ » گفت « به خدا نمیدانم آیا لیاقت داشتید و نخواست شما را به كار آلوده كند یا بیم داشت بخویشاوندى او متوسل شوید و مایه دلخورى شود و ناچار دلخورى فراهم میشد من مطلب را به تو گفتم اكنون راى تو چیست ؟ » گوید « گفتم راى من اینست كه عامل تو نشوم » گفت « چرا » گفتم « با این فكر كه تو دارى اگر عامل تو بشوم پیوسته چون خارى در چشم تو خواهم بود » گفت « پس مرا راهنمائى كن » گفتم « به نظر من باید كسى را كه به نظر تو درست باشد و نسبت به تو درست رفتار كند عامل خود كنى »

ص: 678

علقمه بن عبد الله مزنى از معقل بن یسار نقل كرده كه عمر بن خطاب با هرمزان درباره فارس و اصفهان و آذربایجان مشورت كرد هرمزان گفت « اصفهان سر است و فارس و آذربایجان دو بال اگر یك بال را قطع كنى سر با یك بال دیگر بجا تواند بود ولى اگر سر را قطع كنى دو بال بیفتد بنابر این از سر آغاز كن » عمر به مسجد رفت و نعمان بن مقرن را دید كه نماز میخواند پهلوى او نشست و چون نمازى را بسر برد گفت « میخواهم تو را به كار حكومت برگمارم » گفت « اگر براى خراج گرفتن است حاضر نیستم مگر اینكه براى جنگ باشد » گفت « براى جنگ میروى » و او را بفرستاد و بمردم كوفه نوشته كه او را كمك كنند و زبیر بن عوام و عمرو بن معدیكرب و حذیفه و ابن عمر و اشعث بن قیس را همراه او بفرستاد نعمان مغیرة بن شعبه را سوى پادشاه آنها كه ذو الجناحین نام داشت روانه كرد و مغیره از رود آنها گذشت بذو الجناحین گفتند فرستاده عرب اینجاست وى با یاران خود مشورت كرد و گفت « راى شما چیست ؟ » گفتند « یا با تشریفات او را بپذیر یا برسم جنگ » گفت « او را با تشریفات پادشاهى مىپذیریم » « آنگاه به تخت نشست و تاج بر سر نهاد و شاهزادگان را كه دست بندها و گوشواره هاى طلا و جامه دیبا داشتند به دو صف نشانید و مغیره را بار داد مغیره نیز دو نفر را همراه خود برد و شمشیر و نیزه خویش را نیز بدست داشت گوید « مغیره با نیزه خود در فرشها فرود میبرد و آن را پاره میكرد كه به بینند و خشمگین شوند تا مقابل شاه رسید و با او سخن آغاز كرد و ترجمان ما بین آنها ترجمه میكرد شاه گفت « شما مردم عرب دچار قحطى شده اید اگر خواهید آذوقه بشما دهیم و باز گردید » مغیره حمد و ثناى خدا به زبان آورد و گفت « ما مردم عرب ، زبون بودیم زیر دست كسان بودیم و بالا دست نبودیم سگ و مردار میخوردیم ، سپس خداى تعالى پیمبرى شریف و و الا نژاد و راستگو را از ما برگزید و بعثت پیمبر صلى الله علیه و سلم ما را برانگیخت و بما خبرها داد و همانطور كه گفته بود درست در آمد

ص: 679

و از جمله وعده ها كه بما داده اینست كه فرمانرواى این ناحیه میشویم و بر آن تسلط مییابیم و من در اینجا وضع و كیفیتى مىبینم كه سپاه پشت سر من آن را رها نخواهند كرد تا بگیرند یا كشته شوند » آنگاه به خود گفتم خوبست دست و پایت را جمع كنى و با یك خیز روى تخت پهلوى این كافر بنشینى تا بفال بد گیرد : گوید « و ناگهان خیز گرفتم و پهلوى او روى تخت بودم و آنها بنا كردند مرا لگد بزنند و با دست مرا بكشند . گفتم « ما با فرستادگان شما چنین رفتار نمیكنیم . اگر من بد كرده و سبكسرى كرده ام از من مواخذه مكنید كه با فرستاده اینطور رفتار نمىكنند » شاه گفت « اگر خواهید ما به طرف شما بیائیم و اگر خواهید شما به طرف ما بیائید » گفتم « ما به طرف شما میائیم » و بسوى آنها حركت كردیم و گروهها پنج و شش تن میرفتند كه آنها فرار نكنند و چون بنزدیك آنها رسیدیم و اطرافشان را گرفتیم تیراندازى كردند و بما حمله بردند در این هنگام مغیره به نعمان گفت « اینان به مسلمانان حمله بردند و عده اى را زخمى كردند باید حمله كرد » نعمان گفت « تو مردى صاحب فضائلى و با پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در جنگ حضور داشته اى كه اول روز جنگ نمیكرد و منتظر میماند تا خورشید بگردد و باد بوزد و فیروزى نازل شود » آنگاه گفت « من پرچم خودم را سه بار حركت مىدهم در حركت اول هر كس به كارهاى ضرورى پردازد و وضو گیرد در حركت دوم هر كسى پاپوس خود را بنگرد و سلاح بردارد و چون بار سوم حركت دادم حمله كند ولى بكس نپردازد و لو نعمان كشته شود من دعائى میكنم و شما را قسم مىدهم كه آمین بگویید » آنگاه گفت « خدایا امروز نعمان را شهادت و فیروزى بر دشمن عطا كن » و قوم آمین گفتند و سه بار حركت بیرق انجام شد آنگاه نعمان زره خود را بالا زد و حمله كرد اول كس كه از پا در آمد او بود معقل گوید بنزدیك او رسیدم سخنش را به یاد آوردم كه توقف نباید كرد و غلامان او را نشانه كردم كه جایش را بدانم و بكشتار دشمن پرداختیم در اثناى جنگ ذو الجناحین از استر سپیدى كه سوار

ص: 680

بود بیفتاد و شكمش پاره شد و خداوند مسلمانان را فیروزى داد من به محل نعمان رفتم و او را دیدم كه رمقى داشت و ظرف آب آوردم و صورت او را بشستم گفت « كى هستى » گفتم « معقل بن یسارم » گفت « خدا با مسلمانان چه كرد ؟ » گفتم « فتح نصیب آنها كرد » گفت « خدا را بسیار شكر این را به عمر بنویسید » و جان داد آنگاه مردم بدور اشعث بن قیس جمع شدند و كس پیش مادر بچه هاى او فرستادند كه آیا نعمان چیزى به تو گفته و یا نوشته اى پیش تو هست ؟ گفت « بله كیسه اى هست كه در آن نوشته ایست » و چون آن را بیرون آوردند نوشته بود « اگر نعمان كشته شد فلانى امیر است و اگر فلانى كشته شد فلانیست و اگر فلانى كشته شد فلانى » .

و اطاعت كردند و خدا فتحى بزرگ نصیب مسلمانان كرد .

مسعودى گوید : این جنگ نهاوند بود و عجمان سپاه فراوان داشتند و در آنجا مردم بسیار كشته شد كه نعمان بن مقرن و عمرو بن معدیكرب و دیگران از آن جمله بودند و قبرهاشان تاكنون در یك فرسخى نهاوند ما بین آنجا و دینور معروف و مشخص است و ما وصف این جنگ را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

ابو محنف لوط بن یحیى نقل كرده گوید : « وقتى عمرو بن معدیكرب از كوفه بنزد عمر آمد از وى درباره سعد بن ابى وقاص پرسید و عمرو درباره او ثنا گفت . سپس درباره اسلحه از او پرسید و آنچه میدانست بگفت آنگاه از قومش پرسید و گفت « مرا از قوم خود مذحج خبر بده عمرو گفت « از هر كدام كه میخواهى بپرس » گفت « از طایفه علة بن جلد بگو » گفت « آنها سواران محافظ و علاج دردهاى ما هستند و از همه آزاده تر و نجیب تر و آماده كارترند و كمتر فرار كنند اهل سلاح و بخشندگیند و در كار نیزه دارى ماهرند » عمر گفت « براى سعد العشیره چه بجا گذاشتى ؟ » گفت « از همه تنومندتر و بخشنده ترند و سالارشان نكوتر است » گفت « براى مراد چه بجا گذاشتى ؟ » گفت « خانه آنها از همه وسیع تر است و حق همسایگى را بهتر نگه دارند و آثار بیشتر دارند مردمى پرهیزكارند و

ص: 681

نكوكار و كوشا و سرفرازند » گفت « از بنى زبید بگو » گفت « درباره آنها آسان سخن نكنم و اگر از مردم درباره آنها بپرسى گویند آنها سرند و دیگران دنباله » گفت « از طى بگو » گفت « بخشندگى خاص آنهاست و شعله عربند » گفت « درباره عبس چه گوئى ؟ » گفت « گروهى بسیار و تبعه ممتاز » گفت « از حمیر بگو » گفت « هر جا خواهند مرتع كنند و آب صاف نوشند » گفت « از كنده بگو » بگفت « مردم را رهبرى كردند و در ولایتها قدرت یافتند » گفت « از همدان بگو » گفت « مردمى شب روند و به مقصد دست یابند و همسایه را حمایت كنند و پیمان را رعایت كنند و انتقام جو باشند گفت « از ازد بگو » گفت « از همه قدیمترند و قلمروشان از همه وسیعتر است » گفت « از حارث بن كعب بگو » گفت « مردمى كینه توز و سرسختند و مرگ را در سر نیزه هایشان معاینه میتوان دید » گفت « از لخم بگو » گفت « بعد از همه حكومت یافتند و زودتر از همه جانبازى كنند » گفت « از جذام بگو » گفت « چون پیره زن خاك آلوده اند و اهل گفتار و كردارند » گفت « از غسان بگو » گفت « بزرگان جاهلیت و معاریف اسلامند » گفت « از اوس و خزرج بگو » گفت « انصار پیمبرند محلشان از همه عزیزتر است و پیمانها را بهتر از همه رعایت كنند و بمدح ما حاجت ندارند كه خدا بمدح آنها گفته در خانه و ایمان جا گرفته اند تا آخر آیه » گفت « از خزاعه بگو » گفت « آنها با كنانه اند و نسبشان بما پیوسته است و بوسیله آنها فیروزى مییابیم » گفت « كدام یك از اقوام عرب را دشمن دارى كه نخواهى دیدارشان كنى ؟ » گفت از قوم خودم طایفه و ادعه از همدان و طایفه غطیف از مراد و بلحرث از مذحج و از قوم معد طایفه عدى فزاره و طایفه مره از ذبیان و طایفه كلاب از عامر و طایفه شیبان از بكر بن وائل و اگر اسب خودم را در آبگاههاى قوم معد بجولان آورم اگر دو آزاد و دو بنده آنها را نه بینم از هیچكس باك ندارم » گفت « دو آزاد و دو بنده آنها چه كسانند ؟ » گفت « دو آزاد آنها عامر بن طفیل است و عیینة بن حارث بن شهاب تمیمى و دو بنده آنها

ص: 682

عنتره عبسى است و سلیك مناقب » آنگاه درباره جنگ از او پرسید گفت « از كسى پرسیدى كه كاركشته جنگ است به خدا جنگ وقتى گرم شود سخت و جان فرساست و هر كه صبورى ورزد فیروز شود و هر كه سستى كند هلاك شود شاعر به وصف جنگ نكو گفته : جنگ در آغاز كار دخترى را ماند كه براى نادان با زیور خود نمایان شود و چون جنگ گرم شود و آتش بر افروزد پیره زنى بىزیور و فرتوت شود كه موى سر بكنده و زشت روست كه شایسته بوسیدن نیست « آنگاه درباره سلاح از او پرسید و آنچه میدانست بگفت تا بشمشیر رسید و گفت « در اینجا مادرت عزادار مىشود » عمر او را با تازیانه زد و گفت » مادر تو عزادار مىشود میخواهى زبانت را ببرم » عمرو گفت « امروز تب مرا فرسوده كرده است » و از پیش عمر بیرون آمد و شعرى بدین مضمون میگفت « مرا تهدید میكنى گوئى شاه ذو رعین یا ذو نواس هستى كه عیش فراخ داشتند چه بسیار شاهان بزرگ كه پیش از تو بودند و قدرت و شوكت فراوان داشتند و كسان وى نابود شدند و ملكش دست بدست همیگردد از قدرت خود مغرور مباش كه هر قدرتى سرانجام زبون مىشود » گوید « پس از آن عمر از او پوزش خواست و گفت « این رفتار از آن جهت كردم تا بدانى كه اسلام از جاهلیت برتر و عزیزتر است » و او را بر دیگر آمدگان برترى داد پس از آن عمر با عمرو انس گرفت و از او چیزها میپرسید و درباره جنگهاى جاهلیت با او گفتگو داشت یك روز با او گفت « آیا بدوران جاهلیت هرگز بسبب ترس از سوارى دست برداشته اى ؟ » گفت « بله به خدا من در جاهلیت دروغ نمیگفتم چطور در اسلام دروغ بگویم قصه اى براى تو میگویم كه هرگز براى كسى نگفته ام با جمعى از سواران بنى زبید بسوى بنى كنانه رفتم و بقبیله اى از سراة رسیدیم » گفت « از كجا دانستى كه از سراة هستند ؟ » گفت « توشه دانها و دیگهاى وارونه و خیمه هاى چرمین قرمز و گوسفند بسیار آنجا بود » عمرو گفت « پس از آنكه اسیران را جمع آورى كردیم به خیمه بزرگتر كه از خانه هاى دیگر بر كنار بود حمله

ص: 683

بردم و زنى زیبا را بر فرش نشسته دیدم و چون من و سواران را بدید گریستن آغاز كرد گفتم « چرا گریه میكنى » گفت « براى خودم گریه نمیكنم ولى از این جهت گریه میكنم كه دختر عموهایم سالم بمانند و من مبتلا شوم » و من پنداشتم كه او راست میگوید و گفتم « آنها كجا هستند » گفت « در همین دره هستند من نیز به همراهان خود گفتم « صبر كنید تا من بیایم » آنگاه اسب خود را بر جهاندم و از تپه اى بالا رفتم جوانى سیاهموى را دیدم كه موهاى مرتب داشت و پاپوش خود را وصله میزد و شمشیر او جلوش نهاده و اسبش نزدیك ایستاده بود و چون مرا بدید پاپوش خود را بینداخت و با بىاعتنائى برخاست و سلاح خود را بر گرفت روى بلندى رفت و چون سواران را اطراف خانه خود دید سوار شد و سوى من آمد و شعرى بدین مضمون میگفت « وقتى به من بوسه داد و صبحگاهان رداى خود را به من پوشانید گفتم امروز هر كس متعرض او شود متعرض او میشوم ایكاش میدانستم امروز كى به طرف او رفته است » من نیز به دو حمله بردم و میگفتم « عمرو با سواران به طرف او رفته است و او را به حال خود باقى گذاشته است » آنگاه با اسب سوى او هجوم بردم ولى از گربه فرارىتر بود و از دست من جست سپس به من هجوم آورد و با شمشیر خود ضربتى زد كه مرا زخمى كرد و چون از ضربت وى به خود آمدم به دو حمله بردم و باز از چنگ من بدر رفت سپس به من حمله برد و مرا به زمین انداخت و هر چه را جمع كرده بودیم ببرد من بار دیگر بر اسب خود نشستم و چون مرا دید نزدیك شد و میگفت « من عبید الله ستوده خصالم و از همه كسانى كه راه میروند بهترم كه دشمنش فدائى اوست » من نیز به دو حمله بردم و میگفتم « من آنم كه پدرم در ماه اصم قلاده داشت من پسر آنم كه تاج داشت و كشنده گروهها بود هر كه با من روبرو شود چون ارم نابود خواهد شد و او را چون گوشت پیشخوان بجا خواهم نهاد » به خدا از دست من در

ص: 684

رفت آنگاه به من هجوم برد و ضربتى دیگر به من زد و فریاد برداشت ، به خدا امیر المؤمنین مرگ را به چشم دیدم كه هیچ مانعى جلو آن نبود و چنان از او ترسیدم كه هرگز پیش از آن از كسى نترسیده بودم ، گفتم « مادرت عزادارت شود تو كیستى ؟ كه هیچكس بجز عامر بن طفیل از روى خود پسندى و عمرو بن كلثوم از روى سن و تجربه جرئت هماوردى من نكرده است . تو كیستى ؟ » گفت « تو كیستى ؟ بگو و الا ترا خواهم كشت » گفتم « من عمرو بن معدیكرب هستم » گفت « من هم ربیعة بن مكدم هستم » گفتم « یكى از سه كار را قبول كن اگر بخواهى با شمشیر جنگ میكنیم تا آنكه ضعیفتر است كشته شود و اگر بخواهى كشتى میگیریم و اگر بخواهى صلح میكنیم كه تو اى برادر زاده من جوانى و قومت به تو احتیاج دارند » گفت « به اختیار تو است هر كدام را میخواهى انتخاب كن » من نیز صلح را اختیار كردم سپس گفت « از اسب خود پیاده شود » گفتم « اى برادر زاده دو زخم به من زده اى و پیاده شدن مورد ندارد » به خدا اصرار كرد تا از اسب پیاده شدم و عنان آن را گرفت و دست مرا نیز گرفت و بسوى قبیله رفتیم و من پایم را میكشیدم تا سواران نمودار شدند و چون مرا بدیدند اسب سوى من راندند ، من فریاد زدم بجاى خود باشید آنها قصد ربیعه داشتند و او برفت و گوئى شیرى بود و آنها را متفرق كرد آنگاه پیش من آمد و گفت « اى عمرو شاید یاران تو منظور دیگرى غیر از صلح دارند ؟ » قوم خاموش بودند و هیچكس سخن نگفت كه از او بیمناك بودند گفتم « اى ربیعة بن مكدم آنها قصدى بجز خوبى ندارند » نامش را بردم تا قوم او را بشناسند به آنها گفت « چه میخواهید » گفتند « تو چه میخواهى شهسوار عرب را زخمى كرده اى و شمشیر و اسبش را گرفته اى « آنگاه با همدیگر برفتیم تا فرود آمد و زن وى خندان بپاخاست و عرق او را پاك كرد آنگاه بگفت تا شترى بكشتند و براى ما خیمه ها به پا كردند و چون شب شد چوپانان بیامدند و اسبها را آوردند كه هرگز نظیر آن ندیده بودم و چون نگریستن

ص: 685

مرا در اسبها بدید گفت « اسبها چطور است » گفتم « هرگز مانند آن ندیده ام » گفت « به خدا اگر یكى از این اسبها را سوار بودم حالا زنده نبودى » من بخندیدم و هیچیك از یاران من سخن نمىگفتند ، دو روز پیش او بودیم و برفتیم » گوید « مدتها بعد از آن عمرو بن معدیكرب با سران قوم خود بر قوم كنانه حمله برد و غنیمت گرفت و زن ربیعة بن مكدم را نیز اسیر كرد و خبر بربیعه رسید كه چندان دور نبود و سوار بر اسب لختى با نیزه اى كه سر نداشت بدنبالشان برفت تا به آنها رسید و چون او را بدید گفت « اى عمرو این زن را با آنچه همراه دارى رها كن » و عمرو به او اعتنائى نكرد باز سخن خود را تكرار كرد و عمرو اعتنا نكرد آنگاه گفت « اى عمرو من بایستم تو حمله كنى یا تو میایستى كه من حمله كنم ؟ » عمرو بایستاد و گفت « سخن بانصاف گفتى ، برادر زاده من اول حمله میكنم » ربیعه بایستاد و عمرو به دو حمله برد و شعرى بدین مضمون میخواند « من ابو ثورم كه هنگام خطر آرامم نه سست رایم و نه سبكسرىاى در من هست و هنگامى كه معركه گرم شود و چشمها سرخ شود و مردان بیمناك شوند از همه نیرومندترم » و همین كه پنداشت نیزه را به او فرو كرده است متوجه شد كه او پهلوى اسب خفته و نیزه از روى اسب گذشته است آنگاه عمرو بایستاد و ربیعه به دو هجوم برد و شعرى بدین مضمون میخواند « من جوان كنانىام و متكبر نیستم بسا شیران كه مرا دیده و شكست خورده اند . » آنگاه سر او را با چوب نیزه زخمدار كرد و گفت « اى عمرو این ضربت را بگیر اگر نبود كه كشتن كسى چون تو را خوش ندارم میكشتمت » عمرو گفت « باید فقط یكى از ما از این معركه سالم بدر رود بایست كه نوبت حمله من است » و به دو حمله برد و پنداشت كه با نیزه او را سوراخ كرده است ولى متوجه شد كه پهلوى اسب است و نیزه از روى اسب گذشته است بار دیگر ربیعه به دو حمله برد و با چوب نیزه سرش را زخمى كرد و گفت « این ضربت را هم بگیر گذشت فقط دو بار است »

ص: 686

در این هنگام زنش فریاد زد خدا یار تو باد سر نیزه بردار و او از زیر لباس خود سر نیزه اى بیرون آورد كه گوئى شعله آتش بود و آن را به نیزه نصب كرد و چون عمرو آن را بدید و ضربت هاى بى سرنیزه او را به یاد آورد گفت « اى ربیعه بیا غنائم را بگیر » گفت « بگذار و برو » بنى زبید گفتند « چطور غنیمت خودمان را بخاطر این جوانك رها كنیم » عمرو گفت « اى بنى زبید به خدا من مرگ سرخ را در سرنیزه او دیدم و صداى مرگ را از آن شنیدم » بنى زبید گفتند « نباید مردم عرب بگویند گروهى از بنى زبید كه عمرو بن معدیكرب نیز همراه - هشان بود غنیمت خود را براى چنین جوانكى رها كرده اند » عمرو گفت « شما تاب مقابله او ندارید و من هرگز كسى چون او را ندیده ام و آنها برفتند » مسعودى گوید : « عمر بن خطاب رضى الله تعالى عنه ضمن سفرهائى كه بدوران جاهلیت بشام و عراق كرده بود با ملوك عرب و عجم اخبار بسیار داشت در اسلام نیز سرگذشتها و اخبار و تدبیرهاى نكو داشت و در ایام وى حادثه ها بود با فتح مصر و شام و عراق و ولایتهاى دیگر كه تفصیل آن را در كتاب اخبار - الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب فقط شمه اى از مطالبى را كه در كتابهاى سابق نیاورده ایم یاد میكنیم و بالله التوفیق .

ص: 687

ذكر خلافت عثمان بن عفان رضى الله تعالى عنه

روز جمعه غره محرم سال بیست و سوم با عثمان بیعت كردند و دوازدهم ذى حجه سال سى و پنجم كشته شد و جز این نیز گفته اند كه پس از این خواهیم آورد . همه مدت حكومتش دوازده سال هشت روز كم بود وقتى كشته شد هشتاد و دو سال داشت و در مدینه در محلى كه آنجا را حش كوكب میگفتند مدفون شد .

ص: 688

ذكر نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او

وى عثمان بن عفان بن ابى العاص بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بود و ابو عبد الله و ابو عمرو كنیه داشت ولى ابو عبد الله معروفتر است . مادرش اروى دختر كریز بن جابر بن حبیب بن عبد شمس بود و فرزندانش عبد الله اكبر و عبد الله اصغر - كه مادرشان رقیه دختر رسول الله صلى الله علیه و سلم بود - و ابان و خالد و سعید و ام عمر و عایشه بودند . عبد الله اكبر را از بس كه زیبا بود مطرف لقب داده بودند وى زن بسیار میگرفت و طلاق میداد . ابان پیس و لوچ بود و اصحاب حدیث احادیثى از او روایت كرده اند و از طرف بنى مروان حكومت مكه و جاهاى دیگر یافت . سعید لوچ و بخیل بود و در ایام معاویه كشته شد . ولید شرابخواره و گشاده دست و بىپروا بود وقتى پدرش را كشتند وى مشك و زعفران زده و مست بود و لباسهاى رنگارنگ بتن داشت . عبد الله اصغر هفتاد و شش سال عمر كرد و خروس چشم او را در آورد و همین سبب مرگش شد عبد الملك در كوچكى بمرد و دنباله نداشت .

عثمان در كمال سخاوت و بزرگوارى و گذشت بود و بخویش و بیگانه چیز میداد و عمال وى و بسیارى مردم هم عصر او روش او گرفتند و از او تقلید كردند . در مدینه خانه اى ساخت و آن را با سنگ و آهك بر آورد و درهاى خانه را از چوب ساج و عرعر ساخت و همو در مدینه اموال و باغها و چشمه هاى بسیار داشت .

ص: 689

در ایام عثمان بسیارى از صحابه ملكها و خانه ها فراهم كردند از جمله زبیر بن عوام خانه اى در بصره ساخت كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو معروف است و تجار و مالداران و كشتیبانان بحرین و دیگران آنجا فرود میایند در مصر و كوفه و اسكندریه نیز خانه هائى بساخت آنچه درباره خانه ها و املاك وى گفتیم هنوز هم معروف است و پوشیده نیست .

موجودى زبیر پس از مرگ پنجاه هزار دینار بود و هزار اسب و هزار غلام و كنیز داشت و در ولایاتى كه گفتیم املاكى بجاگذاشت .

طلحة ابن عبید الله تیمى در كوفه خانه اى ساخت كه هم اكنون در محله كناسه بنام دار الطلحیین معروف است از املاك عراق روزانه هزار دینار درآمد داشت و بیشتر از این نیز گفته اند . در ناحیه سراة بیش از این درآمد داشت . در مدینه نیز خانه اى بساخت و آجر و گچ و ساج در آن به كار برد .

عبد الرحمن بن عوف زهرى نیز خانه وسیعى بساخت . در طویله او یكصد اسب بود هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و پس از وفاتش یك چهارم یك هشتم مالش هشتاد و چهار هزار دینار بود .

سعد بن ابى وقاص نیز در عقیق خانه اى مرتفع و وسیع بنا كرد و بالاى آن بالكن ها ساخت . سعید بن مسیب گوید وقتى زید بن ثابت بمرد چندان طلا و نقره بجا گذاشته بود كه آن را با تبر مىشكستند بجز اموال و املاك دیگر كه قیمت آن یكصد هزار دینار بود .

مقداد در محل معروف به جرف در چند میلى مدینه خانه اى بنا كرد و بالاى آن بالكنها ساخت و از درون و برون گچ كشید . یعلى بن منیه وقتى بمرد پانصد هزار دینار نقد بجا گذاشت مبالغى هم از مردم بستانكار بود و اموال و تركه دیگر او سیصد هزار دینار قیمت داشت .

و این بابى مفصل است و وصف كسانى كه در ایام عثمان تمول یافتند بدرازا

ص: 690

میكشد . در زمان عمر بن خطاب چنین نبود راهى روشن و طریقى معین بود .

عمر به حج رفت و در رفتن و برگشتن شانزده دینار خرج كرد و بپسرش عبد الله گفت « در مخارج این سفر اسراف كردیم » در سال بیست و یكم مردم كوفه از امیرشان سعد بن ابى وقاص شكایت كردند عمر محمد بن مسلمه انصارى را كه هم پیمان بنى عبد الاشهل بود بفرستاد تا در قصر كوفه را آتش زد و سعد را در مسجد كوفه با مردم روبرو كرد و درباره وى از ایشان پرسید كه بعضى او را ثنا گفتند و بعضى شكایت كردند كه عمر او را عزل كرد و عمار بن یاسر را حاكم و عثمان بن حنیف را خراج گیر و عبد الله بن مسعود را عهده دار بیت المال كوفه كرد و بعبد الله بن مسعود گفت مردم را قرآن و مسائل دین آموزد . براى آنها روزى یك گوسفند مقرر كرد كه یك نیمه با سر و پوست از عمار باشد و یك نیمه دیگر را عبد الله بن مسعود و عثمان بن حنیف قسمت كنند عمر كجا و اینها كه گفتیم كجا ؟

عثمان عموى خود حكم بن ابى العاص و پسرش مروان و دیگر بنى امیه را بمدینه آورد . حكم مطرود رسول الله صلى الله علیه و سلم بود كه او را از مدینه برون رانده و از جوار خود تبعید كرده بود . از جمله عمال وى ولید بن عقبة بن ابى معیط عامل كوفه بود كه پیمبر صلى الله علیه و سلم خبر داده بود كه اهل جهنم است . عبد الله بن ابى سرح حاكم مصر و معاویة بن ابى سفیان حاكم شام و عبد الله بن عامر حاكم بصره بودند ولى ولید بن عقبه را از كوفه برداشت و سعید بن عاص را حاكم كوفه كرد .

علت عزل ولید و حكومت سعید - بطوریكه نقل كرده اند - این بود كه ولید با ندیمان و نغمه گران خود از اول شب تا بصبح شراب نوشیده بود و چون مؤذنان بانك نماز برداشتند با لباس منزل بیرون آمد و براى نماز صبح بمحراب ایستاد و چهار ركعت نماز خواند و گفت « میخواهید بیشتر بخوانم ؟ » گویند وى

ص: 691

ضمن سجده كه بسیار طول داده بود گفت « بنوش و به من بنوشان » و یكى از كسانى كه در صف اول پشت سر او بود گفت « چه چیز را بیفزائى خدا خیرت ندهد به خدا فقط از آن كسى كه ترا حاكم و امیر ما كرده است تعجب میكنم » این شخص عتاب بن غیلان ثقفى بود و چون ولید براى مردم خطبه خواند از ریگهاى مسجد به طرف او پرتاب كردند و او تلوتلوخوران بقصر خود بازگشت و این اشعار را كه تأبط شرا گفته است به تمثیل میخواند « من از باده و یار بر كنار نیستم و سنگ سخت نیستم كه از خیر بدور باشم جان خود را از شراب سیراب میكنم و بر كسان دامن كشان میگذرم » حطیئه در این باب گوید :

« حطیئه روزى كه به پیشگاه خداى خود رود شهادت میدهد كه ولید در خور مكر است وقتى نماز تمام شده بود بانگ زد میخواهید بیشتر بخوانم ، مست بود و نمىفهمید ، میخواست ركعت دیگرى بیفزاید و اگر پذیرفته بودند نماز جفت را با طاق قرین میكرد جلوت را در نماز گرفتند و اگر عنانت را رها كرده بودند همچنان پیش میرفتى » كار وى را در كوفه شایع كردند و فسق و شرابخوارى وى علنى شد و گروهى كه ابو زینب بن عوف ازدى و جندب بن زهیر ازدى و دیگران از آن جمله بودند از مسجد بر او هجوم بردند و دیدند كه مست بر تخت خویش خفته و از خود بىخود است خواستند از خواب بیدارش كنند بیدار نشد و شرابى را كه نوشیده بود روى آنها قى - كرد آنها نیز انگشتر وى را از دستش در آورده بلا فاصله راه مدینه را پیش گرفتند و پیش عثمان بن عفان رفتند و بنزد وى شهادت دادند كه ولید شراب نوشیده است .

عثمان گفت « شما از كجا میدانید كه او شراب نوشیده است ؟ » گفتند « این شرابیست كه ما در جاهلیت مینوشیده ایم » و انگشتر او را برون آورده به دو دادند عثمان به آنها تغییر كرد و به سینه آنها زد و گفت « از من دور شوید » آنها از پیش عثمان بیرون آمده بنزد على رفتند و قصه را با او بگفتند وى بنزد عثمان رفت و

ص: 692

گفت « چطور شهود را بیرون كردى و حد را معوق گذاشتى ؟ » عثمان گفت « چه باید كرد ؟ » گفت « به نظر من باید بفرستى ولید را احضار كنى اگر روبروى او شهادت دادند و او با دلیلى خویشتن را تبرئه نكرد او را حد بزنى » و چون ولید حضور یافت عثمان آنها را بخواست و بر علیه او شهادت دادند و او دلیلى نداشت .

عثمان تازیانه را به طرف على افكند و على به پسرش حسن گفت « پسركم برخیز و حد خدا را درباره او اجرا كن » وى گفت « یكى از كسانى كه اینجاست این كار را خواهد كرد » و چون على بدید كه حضار از بیم خشم عثمان كه با ولید خویشاوندى داشت از اجراى حد دریغ دارند تازیانه را بگرفت و نزدیك او رفت و چون مقابل او رسید ولید زبان بناسزا گشود و گفت « اى ظالم » عقیل بن ابى طالب كه حضور داشت گفت « اى پسر ابى معیط طورى سخن میكنى كه گوئى نمیدانى كیستى تو دیلاقى از اهل صفوریه بوده اى » صفوریه دهكده اى ما بین عكا و لجون و از توابع اردن بود میخواست بگوید كه پدرش یك نفر یهودى از اهل آنجا بوده است ولید میخواست از دست على بگریزد على او را بكشید و به زمین زد و با تازیانه زدن گرفت عثمان گفت « نباید اینطور با او رفتار كنى » گفت « وقتى فاسقى كند و نگذارد كه حق خدا را از او بگیرند مستحق بدتر از اینست » بعد از او عثمان ، سعید بن عاص را حاكم كوفه كرد و چون سعید بعنوان حكومت وارد كوفه شد پیش از آنكه منبر را بشویند از منبر رفتن خوددارى كرد و بفرمود تا آن را بشستند و گفت « ولید نجس و پلید بوده است » و چون مدتى از حكومت سعید در كوفه بگذشت كارهاى ناپسند از او نمودار شد و در اموال دخالت خود - سرانه كرد . یك روز گفت یا بعثمان نوشت كه این سیاهبوم تفرجگاه قریش است . اشتر كه همان مالك بن حارث نخعى بود به دو گفت « چیزى را كه خدا در سایه شمشیر و سرنیزه غنیمت ما كرده بستان خودت و قومت میشمارى ؟ » آنگاه با هفتاد سوار از اهل كوفه پیش عثمان رفتند و بد رفتارى سعید بن عاص را

ص: 693

بگفتند و عزل او را خواستار شدند اشتر و یاران او روزها بماندند و از عثمان درباره عزل سعید خبرى نشد و ایام اقامت آنها در مدینه دراز شد در این اثنا حكام عثمان از ولایات ، عبد الله بن سعد بن ابى سرح از مصر و معاویه از شام و عبد الله بن عامر از بصره و سعید بن عاص از كوفه پیش وى آمدند و مدتى در مدینه بماندند كه آنها را بولایتشان باز نمیگردانید زیرا نمیخواست سعید را بكوفه بفرستد و هم عزل او را خوش نداشت تا از ولایات نامه ها رسید كه از فزونى خراج و آشفتگى كار دربندها شكایت كرده بودند ، عثمان آنها را فراهم آورد و گفت « راى شما چیست ؟ » معاویه گفت « سپاه من كه از من راضى است » عبد الله بن عامر بن كریز گفت « هر كس ولایت خود را سامان دهد من ولایت خود را سامان مىدهم » عبد الله بن سعد بن ابى سرح گفت « عزل یك حاكم بخاطر مردم و نصب حاكم دیگر چندان مشكل نیست » سعید بن عاص گفت « اگر چنین كنى كار عزل و نصب حاكم بدست مردم كوفه افتاده است كه در مسجد حلقه حلقه نشسته اند و جز گفتگو و تحریك كارى ندارند آنها را به منطقه جنگ بفرست تا همه فكر آنها جنگیدن روى اسب باشد » گوید عمرو بن عاص سخن او را بشنید و به مسجد آمد و طلحه و زبیر را دید كه در گوشه اى نشسته اند گفتند « پیش ما بیا » و چون بنزد آنها رفت پرسیدند « چه خبر دارى ؟ » گفت « خبر بد ، كار بدى نبود كه بانجام آن فرمان نداد » و چون اشتر بیامد طلحه و زبیر به دو گفتند « حاكم شما كه بخطابه خواندن درباره او ایستاده بودید برگشت و مأمور است كه شما را بمنطقه جنگ بفرستد و فلان و به همان كند . » اشتر گفت « به خدا ما از بد رفتارى او شكایت داشتیم و درباره او بخطابه خواندن نایستاده بودیم ولى حالا دیگر ایستاده ایم به خدا اگر خرجى من تمام نشده بود و مركوبم قدرت رفتار داشت زودتر از او بكوفه میرفتم تا نگذارم وارد آنجا شود » به او گفتند « ما وسائل رفتن را كه ندارى فراهم میكنیم » و هر یك از آنها پنجاه هزار درم به او قرض دادند كه میان یاران خود تقسیم كرد و بسوى كوفه حركت

ص: 694

كرد و زودتر از سعید بدانجا رسید و در حالى كه شمشیر خود را به گردن آویخته بود بمنبر رفت و گفت « حاكم شما كه از تعدى و بد رفتارى وى شكایت داشتید باز میگردد و او را مأمور كرده اند كه شما را بمنطقه جنگ بفرستد با من بیعت كنید كه نگذاریم بكوفه باز گردد » ده هزار كس از مردم كوفه با او بیعت كردند و او نهانى از شهر بیرون شد و راه مدینه و مكه را پیش گرفت و در واقصه بسعید رسید و قضیه را با او بگفت و او نیز سوى مدینه بازگشت و اشتر بعثمان نوشت « جلوگیرى ما از ورود حاكم تو براى این نبود كه كار حكومت تو را تباه كنیم بلكه بسبب بد رفتارى او بود و زحمتهائى كه براى ما فراهم میكرد هر كه را میخواهى بحكومت بفرست » عثمان به آنها نوشت ببینید در ایام عمر بن خطاب حاكم شما كى بوده همو را بحكومت بردارید » چون تحقیق كردند ابو موسى اشعرى بود و او را حاكم خود كردند .

بسال سى و پنج شكایت از عثمان زیاد شد و بسبب بعضى اعمالش به دو اعتراض میكردند از جمله رفتارى بود كه نسبت به ابن مسعود كرده بود و به علت آن طایفه هذیل با عثمان مخالف شده بودند و نیز بدرفتارى با عمار بن یاسر بود كه بسبب آن بنى مخزوم با عثمان مخالف شده بودند . از جمله علت شكایت كسان رفتارى بود كه ولید بن عقبه در مسجد كوفه كرده بود و قصه چنان بود كه شنید یك یهودى بنام زراره كه در یكى از دهات كوفه مجاور جسر بابل بسر میبرد اقسام شعبده و جادو مىكند كه آن را بطرونى میگفتند و او را حاضر كرد . یهودى در مسجد اقسام چشم بندى را به او نشان داد از جمله اینكه شتر بزرگى را نشان داد كه بر اسبى بود و اسب در صحن مسجد میدوید آنگاه یهودى شترى شد كه روى ریسمانى راه میرفت آنگاه صورت الاغى را نمودار كرد و یهودى از دهان آن برفت و از مخرج آن در آمد آنگاه گردن یكى را بزد و سر و تن او را جدا كرد سپس شمشیر را بر او كشید و مرد برخاست جمعى از اهل كوفه حضور داشتند كه

ص: 695

جندب ابن كعب ازدى از آن جمله بود و بنا كرد از كار شیطان و اعمالى كه مایه دورى از خدا مىشود اعوذ بالله بگوید و بدانست كه این یك قسم چشم بندى و جادوست و شمشیر خود را برگرفت و چنان ضربتى به یهودى زد كه سرش از تنش بیك سو افتاد و گفت « جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا » گویند این بهنگام روز بود و جندب ببازار رفت و از دكان یكى از صیقل كاران شمشیرى برگرفت و بیامد و گردن یهودى را با آن بزد و گفت « اگر راست میگوئى خودت را زنده كن » ولید به این كار اعتراض كرد و میخواست او را بقصاص بكشد ولى ازدیان مانع شدند پس او را حبس كرد و میخواست او را بحیله بكشد و چون زندانبان بدید كه او تا صبح به نماز مشغول بود گفت « فرار كن » جندب گفت « ترا بجاى من خواهند كشت » گفت « این در راه رضاى خدا و دفاع از یكى از اولیاى او زیاد نیست » و چون صبح شد ولید جندب را بخواست كه تصمیم داشت او را بكشد و چون او را نیافت از زندانبان توضیح خواست و او بگفت كه فرار كرده است او نیز گردن زندانبان را بزد و در كناسه بر دار كرد .

و هم از اسباب شكایت رفتارى بود كه با ابو ذر كرد و چنان بود كه یك روز ابو ذر بمجلس او حاضر بود عثمان گفت « به نظر شما كسى كه زكات مال خود را داده دیگر كسى حقى در آن دارد ؟ » كعب الاحبار گفت « نه اى امیر مؤمنان » ابو ذر به سینه كعب زد و گفت « اى یهودى زاده دروغ گفتى » آنگاه این آیه را بخواند « نیكى آن نیست كه روهاى خود را سوى مشرق و مغرب بگردانید تا آخر آیه » عثمان گفت « آیا اشكالى دارد كه ما چیزى از بیت المال مسلمانان برگیریم و در حوائج خود خرج كنیم و بشما نیز بدهیم ؟ » كعب گفت « اشكالى ندارد » ابو ذر عصا را بلند كرد و به سینه كعب زد و گفت « اى یهودى زاده بچه جرأت درباره دین ما سخن میكنى ؟ » عثمان به دو گفت « چقدر مرا اذیت میكنى دیگر ترا نه بینم كه خیلى اذیتمان كردى » پس از آن ابو ذر سوى شام رفت ولى معاویه به

ص: 696

عثمان نوشت كه ابو ذر مردم را بر ضد تو تحریك مىكند و بیم دارم آنها را بقیام بر ضد تو وادارد اگر با این مردم كار دارى باید او را احضار كنى ، و عثمان به دو نوشت كه ابو ذر را بفرستد معاویه او را بر شترى كه جهاز چوبین داشت روانه كرد و پنج تن از سقلابیان را همراه او كرد كه پیوسته شتر میراندند تا بمدینه رسیدند و رانهایش پوست انداخته بود و نزدیك مرگ بود به دو گفتند « از این محنت خواهى مرد » گفت « هرگز ! من نخواهم مرد تا تبعید شوم » و حوادثى را كه براى او رخ میداد و كسى كه باید او را دفن كند یاد كرد . عثمان چند روزى او را در خانه اش نكو داشت آنگاه پیش عثمان آمد و دو زانو نشست چیزها گفت و خبر معروف را درباره پسران ابى العاص یاد كرد كه وقتى بسى تن برسند بندگان خدا را بنده خود كنند . این خبر را بتفصیل نقل كرد و سخن بسیار گفت همانروز تركه نقد عبد الرحمن بن عوف زهرى را پیش عثمان آورده بودند و كیسه ها را ریخته بودند بطوریكه ما بین عثمان و یك مرد ایستاده حایل بود عثمان گفت « امیدوارم عبد الرحمن عاقبت بخیر باشد كه او صدقه میداد و مهماندارى میكرد و اینها را كه مىبینید واگذاشت » كعب الاحبار گفت « اى امیر المؤمنان راست گفتى » ابو ذر عصا را بلند كرد و بسر كعب زد كه درد خویش را از یاد برده بود و گفت « اى یهودى زاده تو میگوئى كسى كه مرده و این مال را بجا گذاشته خیر دنیا و آخرت داشته است و در كار خدا گزاف میگوئى در صورتى كه من از پیمبر صلى الله علیه و سلم شنیدم كه میگفت « راضى نیستم بمیرم و هموزن یك قیراط از من بجا ماند » عثمان به دو گفت « دیگر ترا نبینم » گفت « به مكه میروم » گفت « نه به خدا » گفت « مرا از خانه خدا كه میخواهم آنجا عبادت كنم تا بمیرم منع میكنى ؟ » گفت « بله به خدا » گفت « پس بشام میروم » گفت « نه به خدا » گفت « بصره ! » گفت « نه به خدا ؟ غیر از این شهرها جائى را انتخاب كن » گفت « نه به خدا ! غیر از اینجاها كه گفتم انتخاب نمىكنم اگر مرا در خانه هجرتم میگذاشتى هیچ یك از این شهرها را نمیخواستم بنابر این مرا هر جا میخواهى

ص: 697

بفرست » گفت « ترا به ربذه میفرستم » گفت « الله اكبر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم راست گفت و هر چه را بسر من میاید خبر داد » عثمان گفت « پیمبر به تو چه گفت ؟ » گفت « به من خبر داد كه نمیگذارند در مكه و مدینه بمانم و در ربذه خواهم مرد و چند تن از كسانى كه از عراق بحجاز میایند عهده دار خاك كردن من خواهند شد » آنگاه ابو ذر شترى را كه داشت بخواست و زن خود و بقولى دخترش را بر آن سوار كرد عثمان بگفت تا مردم از او دورى كنند تا به ربذه برود . وقتى از مدینه برون شد و مروان او را میبرد على بن ابى طالب رضى الله عنه با دو پسرش حسن و حسین و عقیل برادرش و عبد الله بن جعفر و عمار بن یاسر به طرف او آمدند مروان اعتراض كرد و گفت « یا على امیر المؤمنین گفته است مردم در این راه ابو ذر را همراهى و مشایعت نكنند اگر این را نمیدانى به تو گفتم » على بن ابى طالب با تازیانه به او حمله كرد و به پیشانى مركبش زد و گفت « دور شو خدا بجهنمت ببرد » و با ابو ذر برفت و او را مشایعت كرد آنگاه وداع كرد و بازگشت . وقتى على میخواست بازگردد ابو ذر بگریست و گفت « خدا شما خاندان را قرین رحمت دارد اى ابو الحسن وقتى تو و فرزندانت را مىبینم بوسیله شما پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را به یاد میاورم » مروان از رفتارى كه على بن ابى طالب با وى كرده بود به عثمان شكایت كرد عثمان گفت « اى گروه مسلمانان من با على چكار كنم ؟ فرستاده مرا از كارى كه بانجام آن وادارش كرده بودم منع كرد و فلان و به همان كرد به خدا حقش را كف دستش میگذارم » و چون على بازگشت مردم پیش او رفتند و گفتند « امیر المؤمنان خشمگین است كه چرا ابو ذر را مشایعت كرده اى » على گفت « اسب هم از مهار خشمگین است » و چون شب شد و بنزد عثمان رفت به دو گفت « چرا با مروان چنان كردى و چرا فرستاده مرا پس فرستادى و دستور مرا رد كردى ! » گفت « مروان میخواست جلو مرا بگیرد و من مانع جلو گرفتن او شدم ولى دستور ترا رد نكردم » گفت « مگر نشنیده

ص: 698

بودى كه من مردم را از مشایعت ابو ذر منع كرده بودم » گفت « مگر هر چه دستور بدهى و اطاعت خدا و حق بخلاف آن باشد دستور ترا اطاعت میكنیم ؟ به خدا اطاعت نمیكنیم » عثمان گفت « باید قصاص مروان را بدهى » گفت « چه قصاصى بدهم ؟ » گفت « به پیشانى مركبش زده اى و بدش گفته اى او باید بدت بگوید و به پیشانى مركبت بزند » على گفت ؟ « این مركب من است اگر میخواهد همانطور كه من مركب او را زده ام بزند اما خودم به خدا اگر بدم گوید عین آن را به تو میگویم و دروغ نمیگویم و جز حق نمیگویم » عثمان گفت « چرا بدت نگوید در صورتى كه به او بد گفته اى ؟ به خدا تو به نظر من برتر از او نیستى » على ابن ابى طالب خشمگین شد و گفت « به من این طور میگوئى ؟ و مرا با مروان همسنگ میكنى به خدا من از تو برترم و پدرم از پدر تو برتر بوده است و مادرم از مادر تو برتر بوده است . اكنون تیرهاى خودم را ریختم تو هم بیا تیرهایت را بریز » عثمان بخشم آمد و چهره اش سرخ شد و برخاست و به خانه رفت على نیز برفت و خاندان وى با كسانى از مهاجر و انصار بدورش جمع شدند .

روز بعد كه مردم پیش عثمان رفتند از على شكایت كرد و گفت « او عیب من میگوید و با كسانى كه عیب من میگویند كمك مىكند » مقصودش ابو ذر و عمار بن یاسر و دیگران بودند آنگاه با دخالت مردم ما بین آنها صلح شد و على به عثمان گفت « به خدا من از مشایعت ابو ذر جز خداى تعالى را منظور نداشتم » عمار گفتار ابو سفیان صخر بن حرب را شنیده بود كه وقتى با عثمان بیعت كرده بودند و او به خانه خود رفته بود و بنى امیه همراه او بودند ابو سفیان گفته بود « آیا بیگانه اى میان شما هست ؟ » زیرا ابو سفیان كور بود گفتند « نه » گفت « اى بنى امیه خلافت را مانند گوى دست بدست بگردانید بخدائى كه ابو سفیان به او قسم مىخورد من پیوسته امید داشتم خلافت بشما رسد و میان فرزندان شما موروثى خواهد شد » و عثمان به دو تغیر كرد و سخن او را خوش نداشت اما این سخن به

ص: 699

مهاجران و انصار رسید و عمار در مسجد به پا خاست و گفت « اى گروه قریش این كار را از خاندان پیمبر خود برون بردید و یك بار اینجا و یك بار آنجا نهادید و بیم دارم همانطور كه شما آن را از اهلش گرفتید و بنا اهل سپردید خدا نیز آن را از شما بگیرد » پس از آن مقداد برخاست و گفت « هیچكس مانند اهل این خاندان از پس پیمبر آزار ندید » عبد الرحمن بن عوف به دو گفت « اى مقداد این به تو چه مربوط است » گفت « به خدا من آنها را دوست میدارم براى آنكه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم دوستشان میداشت كه حق با آنهاست و از آنهاست اى عبد الرحمن از قریش تعجب میكنم كه بخاطر این خاندان به مردم فخر میفروشند ولى قدرت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را از پس او از خاندانش گرفتند به خدا اى عبد الرحمن اگر بر ضد قریش یارانى داشتم با آنها جنگ میكردم همانطور كه روز بدر همراه پیمبر علیه الصلاة و السلام با آنها جنگیدم » و میان آنها سخنان بسیار رد و بدل شد كه در كتاب اخبار الزمان ضمن اخبار شورى و خانه آورده ایم .

و چون سال سى و پنجم در آمد مالك ابن حارث نخعى با دویست كس از كوفه و حكیم بن جبله عبدى با صد كس از اهل بصره بیامدند از مصر نیز سیصد كس آمدند كه سالارشان عبد الرحمن بن عدیس بلوى بود واقدى و دیگر مؤلفان سیرت گفته اند وى از جمله كسانى بود كه زیر شجره حدیبیه بیعت كرده بود كسان دیگرى نیز از آنها كه مقیم مصر بودند چون عمرو بن حمق خزاعى و سعد - بن مروان تجیبى آمده بودند محمد بن ابى بكر نیز همراه آنها بود وى در مصر سخن گفته و بعلتى كه نقل آن بدرازا میكشد و موجب آن مروان حكم بود مردم را بر ضد عثمان تحریك كرده بود و همگان در محلى كه بنام ذى خشب معروفست فرود آمدند و چون عثمان از فرود آمدن آنها خبر یافت كس فرستاد و على را بخواست و از او خواست كه پیش آنها رود و هر چه میخواهند از عدالت و خوش رفتارى تعهد كند . على بنزد آنها رفت و گفتگوى بسیار در میانه رفت كه گفته او را پذیرفتند

ص: 700

و برگشتند و چون به محل معروف به حسمى رسیدند غلامى را دیدند كه بر شترى سوار بود و از مدینه میامد و چون دقت كردند ورش غلام عثمان بود و چون از او توضیح خواستند اقرار كرد و نامه اى نشان داد كه بعنوان ابن ابى سرح حاكم مصر بود كه نوشته بود : « وقتى این سپاه سوى تو آمد دست فلانى را ببر و فلانى را بكش و یا فلانى چنین و چنان كن » و بیشتر كسانى را كه همراه سپاه بودند یاد كرده و دستورى داده بود ، قوم بدانستند كه نامه به خط مروان است و سوى مدینه باز گشتند و در مسجد فرود آمدند و سخن گفتند و رفتار بدى را كه از حكام خود دیده بودند یاد كردند و سوى عثمان رفتند و او را در خانه اش محاصره كردند و آب را بر او بستند عثمان از بالا نمودار شد و گفت « یكى نیست كه بما آب بدهد » سپس گفت « بچه جهت خون مرا حلال میدانید در صورتى كه از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شنیده ام كه میفرمود « خون مرد مسلمان فقط در یكى از سه صورت حلال است : كفر پس از ایمان زناى محصنه یا كشتن كسى جز در مورد قصاص ولى به خدا من در جاهلیت و اسلام هیچیك از این كارها را نكرده ام » و چون على خبر یافت كه تقاضاى آب كرده است سه مشك آب براى او فرستاد و تازه آب به دو رسیده بود كه جماعتى از وابستگان بنى هاشم و بنى امیه برون شدند و صدا برخاست و قیل و قال شد و شورشیان مسلح خانه او را محاصره كردند و مروان را از او میخواستند ولى راضى نشد او را تسلیم كند بنى زهره بخاطر عبد الله بن مسعود جزو محاصره كنندگان بودند كه عبد الله از ایشان بود طایفه هذیل نیز بودند . كه با بنى زهره پیمان داشتند بنى مخزوم و هم پیمانان آنها نیز بخاطر عمار بودند غفار و هم پیمانان آن نیز بخاطر ابو ذر بودند تیم بن مره نیز با محمد بن ابو بكر حضور داشتند و كسان دیگر كه كتاب ما گنجایش ذكر آنها را ندارد . چون على خبر یافت كه قصد قتل او را دارند دو پسرش حسن و حسین را با وابستگان خود مسلح بدر خانه او فرستاد تا یاریش كنند و دستور داد در مقابل محاصره كنندگان از او دفاع كنند زبیر نیز پسرش عبد الله را فرستاد ، طلحه نیز پسرش محمد را فرستاد و بیشتر

ص: 701

صحابه به تبعیت آنها پسران خویش را فرستادند كه بجلوگیرى محاصره كنندگان پرداختند آنها تیراندازى كردند و دو گروه در هم آویختند حسن مجروح شد و سر قنبر شكست و محمد بن طلحه نیز مجروح شد . محاصره كنندگان از حمیت بنى هاشم و بنى امیه بیمناك شدند و كسانرا در مقابل خانه به حال جنگ گذاشتند و تنى چند از آنها به خانه گروهى از انصار رفتند و از دیوار خانه عثمان بالا رفتند از جمله كسانى كه پیش وى رسیدند محمد بن ابى بكر و دو نفر دیگر بودند . فقط زن عثمان پیش او بود و كسان و وابستگانش بجنگ سرگرم بودند محمد بن ابى بكر ریش او را بگرفت عثمان گفت « اى محمد اگر پدرت ترا میدید از این كار آزرده میشد » دست محمد سست شد و بصحن خانه رفت . دو نفر دیگر برفتند و او را پیدا كردند و بكشتند در آن وقت قرآنى پیش وى بود كه میخواند زن عثمان روى بام رفت و فغان كرد كه امیر مؤمنان كشته شد حسن و حسین و چند تن از بنى امیه كه همراه آنها بودند وارد خانه شدند و او رضى الله عنه را دیدند كه جان داده است و بگریستند چون خبر بعلى و طلحه و زبیر و سعد و دیگر مهاجران و انصار رسید انا لله و انا الیه راجعون گفتند آنگاه على به خانه عثمان رفت و آشفته و غمین بود به دو پسرش گفت « چطور شما دم در بودید و امیر مؤمنان كشته شد » و حسن را سیلى زد و به سینه حسین زد و محمد بن طلحه را بد گفت و عبد الله بن زبیر را لعن كرد طلحه به دو گفت « اى ابو الحسن نه بزن و نه بد بگو و نه لعنت كن اگر مروان را به آنها داده بود كشته نمیشد » مروان و دیگر بنى امیه فرار كردند ، بجستجوى آنها بودند كه بكشندشان اما بدست نیامدند . على به همسر عثمان نائله دختر قراقصه گفت « تو كه پیش او بودى كى او را كشت ؟ » گفت « دو نفر پیش او آمدند » و حكایت محمد بن ابى بكر را بگفت محمد نیز منكر گفته او نشد و گفت « به خدا پیش او رفتم و میخواستم بكشمش و همین كه آن سخن را با من گفت بیرون آمدم به خدا من در كشتن او دخالت نداشتم و وقتى كشته شد من بىخبر بودم »

ص: 702

مدت محاصره عثمان در خانه اش چهل و نه روز بود و بیشتر از این نیز گفته اند كشته شدن وى شب جمعه سه روز مانده از ذى حجه بود گویند یكى از آن دو كس كنانة بن بشر تجیبى بود كه چماقى به پیشانى او كوفت و دیگرى سعد بن حمران مرادى بود كه با شمشیر بشاهرگش زد و او را از پا در آورد و بقولى عمرو بن حمق با چند تیر نه ضربت به او زد . از جمله كسانى كه براى قتل وى رفته بود عمر بن ضابى برجمى تمیمى بود كه شمشیر خود را به شكم او فرود برد . بطوریكه قبلا گفته ایم عثمان را در محل معروف به حش كوكب دفن كردند ، قبور بنى امیه نیز آنجاست و بنام حله نیز معروفست . جبیر بن مطعم و حكیم بن حزام و ابو - جهم بن حذیفه بر او نماز خواندند وقتى عثمان محاصره شد ابو ایوب انصارى با مردم نماز میخواند و چون او حاضر نشد سهل بن حنیف نماز خواند و روز قتل وى على با مردم نماز خواند گویند وقتى عثمان كشته شد هیجده تن از بنى امیه در خانه با او بودند كه مروان بن حكم از آن جمله بود همسر عثمان نائله دختر قرافصه درباره كشته شدن او گوید : « بدانید كه بعد از آن سه نفر بهتر از همه مردم كسى بود كه بدست تجیبى كه از مصر آمده بود كشته شد . چرا نگریم و خویشاوندان من نگریند كه بركت ابو عمرو را از من نهان كرده اند » .

حسان بن ثابت درباره انصاریانى كه او را تنها گذاشتند یا بكشته شدنش كمك كردند سخنانى گفته و خدا گفته او را بهتر داند مضمون اشعار اینست :

« هنگامى كه مرگش در رسید انصار او را یارى نكردند در صورتى كه اینجا ولایت انصار بود به زبیر و طلحه چه میتوان گفت كه قضیه مقدر آمده بود محمد بن ابى بكر مباشر كار بود و عمار پشت سر او بود » و اشعارى مفصل است كه ضمن آن از كسان دیگر نام میبرد و آنها را به همدستى در قتل عثمان و رضایت به این حادثه منسوب میدارد و خدا بهتر داند حسان تمایلات عثمانى داشت و از دیگران ناخشنود بود كه عثمان با او نكوئى

ص: 703

میكرد و هم او به تهدید انصار ضمن شعرى بدین مضمون گوید :

« به زودى در دیار آنها فریاد الله اكبر انتقام عثمان را باید گرفت خواهید شنید » عثمان رضى الله عنه غالباً اشعارى را كه حسان گفته بود میخواند و مكرر میكرد كه از آن جمله اینست « لذتى كه كس از حرام برد فنا مىشود و گناه و ننگ میماند و عواقب بدى از نتایج آن میبرد لذتى كه دنباله آن جهنم باشد سودى ندارد . » ولید بن عقبة بن ابى معیط برادر مادرى عثمان بود و شب دوم كشته شدنش نوحه او میگفت و این اشعار را میخواند :

« اى بنى هاشم ما و حوادثى كه میان ما بوده است چون شكستن سنگ است كه مرور زمان آن را التیام نخواهد داد . اى بنى هاشم چگونه میان ما سازش تواند بود در صورتى كه شمشیر و نیزه هاى پسر اروى پیش شماست . اى بنى هاشم سلاح خواهر زاده خودتان را پس بدهید و آن را بغارت مبرید كه غارت آن روانیست .

نامردى كردید و او را از میان برداشتید تا جاى او را بگیرید چنان كه مرزبانان خسرو نیز روزى نامردى كردند . » و اشعار دیگرى نیز دنبال آن هست .

فضل بن عباس بن عتبة بن ابى لهب به جواب این شعر و رد نسبتى كه به بنى هاشم داده بود گفت :

« شمشیر خود را از ما نخواهید كه شمشیر شما گم شد و صاحب آن بهنگام وحشت شمشیر را بینداخت . درباره سلاح خواهر زاده ما از اهل مصر بپرسید كه آنها شمشیر و نیزه هاى او را ربودند صاحب این كار پس از محمد ، على بود كه در همه جنگها همراه او بود . على دوست خدا كه دین او را یارى كرد و تو با اشقیاى دیگر با او پیكار داشتید تو مردى از اهل صفورا بوده اى و از آنجا آمده اى و

ص: 704

میان خویشاوندىاى ندارى كه گله توانى كرد خداوند آیه نازل كرده كه تو فاسقى و در اسلام نصیبى ندارى كه مطالبه توانى كرد » مسعودى گوید : عثمان اخبار و سرگذشت ها و آثار نكو دارد و ما حوادث و اتفاقات دوران وى را با فتحها و جنگها كه در قبال رومیان و دیگران بود در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

ص: 705

ذكر خلافت امیر المؤمنین على بن ابى طالب كرم الله وجه

روزى كه عثمان رضى الله عنه كشته شد مردم با على بن ابى طالب بیعت كردند و خلافت وى تا وقتى بشهادت رسید چهار سال و نه ماه و هشت روز و بقولى چهار سال و نه ماه و یك روز كم بود و میان او و معاویة بن ابى سفیان بطوریكه ضمن سخن از خلافتش گفته ایم اختلاف بود . مولد على در كعبه بود گویند خلافتش پنج سال و سه ماه و هفت روز بود وقتى بشهادت رسید شصت و سه سال داشت پس از ضربت خوردن جمعه و شنبه را نیز زنده بود و شب یك شنبه درگذشت مقدار عمر وى را كمتر نیز گفته اند درباره محل قبرش اختلاف است بعضى گفته اند در مسجد كوفه مدفون شد بعضى دیگر گفته اند او را بمدینه بردند و نزدیك قبر فاطمه دفن كردند بعضى نیز گفته اند وى را در تابوتى نهاده بر شترى بار كردند و شتر ویلان شد و به دره طى رفت صورتهاى دیگر نیز گفته اند كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم .

ص: 706

ذكر نسب و شمه اى از اخبار و سرگذشت او

وى على بن ابى طالب بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف بود . كنیه اش ابو الحسن بود و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بود از دوران پیمبر صلى الله علیه و سلم تا وقت حاضر كه دوران خلافت المتقى است خلیفه اى كه نامش على باشد جز او و المكتفى بالله على بن معتضد نبود وى نخستین خلیفه بود كه پدر و مادر هاشمى داشت گویند چهار روز پس از قتل عثمان بیعت عمومى با وى انجام شد بیعت اولى را قبلا گفته ایم . درباره نام ابو طالب پدرش اختلاف است فرزندان ابو طالب بن عبد المطلب چهار پسر و دو دختر بودند . طالب و عقیل و جعفر و على و فاخته و جمانه كه همه از یك پدر و مادر بودند و مادرشان فاطمه دختر اسد بن هاشم بود و هر یك از پسران ده سال با هم فاصله داشتند . طالب از همه بزرگتر بود و میان او با عقیل ده سال فاصله بود و میان عقیل و جعفر دو سال فاصله بود ( كذا ) و ما بین جعفر و على ده سال فاصله بود مشركان قریش در جنگ بدر طالب بن ابى طالب را به اكراه بجنگ پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آورده بودند و او برفت و كس خبر او ندانست و درباره این جنگ این شعر از او به یاد مانده است :

« پروردگار را حالا كه اینان طالب را در این دسته برون آوردند آنها را مغلوب كن نه غالب كه غارتشان كنند و غارت كننده نباشند » شوهر فاخته دختر ابو طالب ابو وهب هبیره بن عائذ بن عمرو بن مخزوم

ص: 707

بود و یك پسر و دختر از او داشت وى هجرت كرد و شوهرش در حال شرك در نجران بمرد و درباره او در نجران اشعار بسیار گفته كه از آن جمله اینست :

« شوق هند دارى یا خیال او ترا از پا افكنده است ! فراق چنین است مرا در اوج قلعهء بلند در نجران بىخواب كرد كه پس از خواب نیز خیال وى جلوه میكرد نكند پیرو دین محمد شده اى و رشته هاى خویشاوندى را بریده اى ! » و اشعارى دراز است . كنیهء فاخته ام هانى بود هنگامى كه على بخلافت رسید جعدة بن هبیره را حكومت داد و جعده بود كه این شعر گفت « اگر سؤال كنى پدر من از مخزوم است و مادرم از هاشم است كه بهترین قبیله است و كیست كه خال خود را با من مقابله مىكند كه خال من على جوانمرد و عقیل است » جمانه دختر ابو طالب به سفیان بن حارث بن عبد المطلب شوهر كرد و او نخستین دختر هاشمى بود كه براى یك مرد هاشمى فرزند آورد زبیر بن به كار در كتاب « انساب قریش و اخبارها » چنین آورده است . جمانه هجرت كرد و در ایام پیمبر صلى الله علیه و سلم در مدینه بمرد .

على بسال سى و ششم سوى بصره رفت و جنگ جمل آنجا رخ داد و این بروز پنجشنبه ده روز مانده از جمادى الاول همانسال بود . از اصحاب جمل از اهل بصره و دیگران سیزده هزار كس كشته شد و از یاران على پنجهزار كس كشته شد درباره تعداد كشتگان دو گروه خلاف است و به ترتیب تمایل كسان بهر یك از دو گروه كمتر و بیشتر گفته اند كمتر از همه هفتهزار و بیشتر از همه ده هزار گفته اند .

جمل یك جنگ و در یك روز بود گویند از خلافت على تا جنگ جمل پنج ماه و بیست و یك روز بود و جنگ جمل از آغاز هجرت سى و پنج سال و پنج ماه و ده روز فاصله داشت و از این جنگ تا رفتن على بكوفه یك ماه بود كه از آغاز هجرت سى و پنج سال و شش ماه و ده روز فاصله داشت و از رفتن على بكوفه تا مقابله با معاویه براى جنگ صفین شش ماه و سیزده روز بود كه از آغاز هجرت سى و شش

ص: 708

سال و سیزده روز فاصله داشت .

در صفین هفتاد هزار كس كشته شد چهل و پنجهزار از اهل شام و بیست و پنجهزار از اهل عراق مدت اقامت صفین یكصد و بیست روز بود و از جمله صحابه كه با على بودند بیست و پنج كس كشته شد كه عمار بن یاسر و ابو الیقظان معروف به ابن سمیه نیز از آن جمله بودند و ابن سمیه نود و سه سال داشت . شمار جنگها كه ما بین اهل عراق و شام رخ داد هفتاد بود بسال سى و هشت حكمین كه عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى بودند در بلقاى دمشق و بقولى در دومة الجندل كه در حدود ده میل با دمشق فاصله دارد ملاقات كردند و حكایت آن معروف است و مختصر این مطالب را در همین كتاب خواهیم گفت گرچه مفصل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم . در همین سال خوارج كه عنوان شراة ، یعنى جانبازان ، داشتند بخلاف حكمیت برخاستند در صفین از جنگاوران بدر هشتاد و هفت كس با على بود كه از آن جمله هفده كس از مهاجران و هفتاد كس از انصار بودند كه زیر درخت حدیبیه با پیمبر بیعت كرده بودند كه آن را بیعت رضوان میگفتند و جعاد و هزار و هشتصد كس از صحابه پیمبر همراه او بود .

بسال سى و هشت على با خوارج نهروان جنگید جماعتى كه تمایلات عثمانى داشتند از بیعت او دریغ كردند و منظورشان خروج از اطاعت وى بود كه سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن عمر از آن جمله بودند ( وى بعداً با یزید و هم با حجاج بنام عبد الملك بن مروان بیعت كرد ) قدامة بن مظعون و اهبان بن صیفى و عبد الله بن سلام و مغیرة بن شعبه ثقفى نیز از آن جمله بودند از جمله انصار كعب بن مالك و حسان بن ثابت كه شاعر بودند و ابو سعید خدرى و محمد بن مسلمه هم پیمان بنى عبد الاشهل و زید بن ثابت و رافع بن خدیج و نعمان بن بشیر و فضالة - بن عبید و كعب بن عجره و مسلمة بن خالد و گروه دیگرى از انصار كه تمایلات عثمانى داشتند و جمعى از بنى امیه و دیگران از بیعت دریغ كردند على املاكى را كه

ص: 709

عثمان به بعضى مسلمانان به تیول داده بود پس گرفت و موجودى بیت المال را بمردم تقسیم كرد و هیچكس را با دیگرى تفاوت نگذاشت ام حبیبه دختر ابو سفیان پیراهن خون آلود عثمان را بوسیله نعمان بن بشیر انصارى براى برادر خود معاویه فرستاد . بیعت على در كوفه و دیگر شهرها ادامه داشت ولى مردم كوفه زودتر از بیعت او استقبال كردند كسى كه براى وى از اهل كوفه بیعت گرفت ابو موسى اشعرى بود كه از طرف عثمان حكومت كوفه داشت و مردم براى بیعت هجوم بردند .

جمعى از بنى امیه كه بیعت نكرده بودند از جمله سعید بن عاص و مروان بن حكم و ولید بن عقبة بن ابى معیط پیش على آمدند و میانشان گفتگوى مفصل شد ولید گفت « خوددارى ما از بیعت تو براى این نیست كه ترا لایق نمیدانیم ولى ما قومى بودیم كه مردم با ما ستم كردند و بر جان خویش بیمناك بودیم و عذر ما واضح است اما من ، پدرم را دست بسته گردن زده و خودم را حد زده اى » سعید بن عاص نیز سخن بسیار گفت ولید نیز با او گفت « سعید را هم پدرش را كشته اى هم خود او را تحقیر كرده اى مروان را هم بپدرش بد گفته اى و هم عثمان را از اینكه او را به خدمت خود داشته ملامت كرده اى » ابو محنف لوط بن یحیى نقل كرده كه حسان بن ثابت و كعب بن مالك و نعمان بن بشیر پیش از آنكه پیراهن را ببرد با جمعى دیگر از طرفداران عثمان پیش على آمدند و كعب بن مالك گفت « اى امیر مؤمنان هر كه گله مىكند بد نمیكند و بهترین گناهها آنست كه عذرى آن را محو كند » و سخن بسیار گفت و بیعت كرد و همه كسانى كه یاد كردیم بیعت كردند .

عمرو بن عاص مخالف عثمان بود براى آنكه عثمان با وى مخالفت كرده و حكومت مصر را به دیگرى داده بود وى در شام اقامت داشت و چون قصه عثمان و بیعت با على را بشنید نامه بمعاویه نوشت و او را تحریك كرد كه بخونخواهى

ص: 710

عثمان برخیزد از جمله نوشته بود « وقتى ترا از همه آنچه در قبضه دارى برهنه كند چه خواهى كرد اكنون هر چه میتوانى بكن » معاویه كس فرستاد و عمرو پیش وى رفت معاویه به دو گفت « با من بیعت كن » گفت « نه به خدا دینم را به تو نمیدهم تا از دنیاى تو نصیبى ببرم » گفت « چه میخواهى ؟ » گفت « مصر طعمه ایست » معاویه نیز پذیرفت و نامه در این باب نوشت و عمرو بن عاص در این باب شعرى گفت بدین مضمون :

« اى معاویه بدون آنكه از دنیاى تو نصیبى بیابم دینم را به تو نمیدهم به بین چه میكنى اگر مصر را به من بدهى معامله خوبى كرده اى و پیرى را كه به كار خواهد خورد بدست آورده اى » مغیرة بن شعبه پیش على آمد و گفت « بر من حق اطاعت و خیر خواهى دارى رأى امروز مایه ضبط كار فرداست و چیزى كه امروز تباه شود كار فردا را تباه خواهد كرد . معاویه را در حكومتش واگذار ابن عامر را هم در حكومتش واگذار همه حكام را در حكومتشان واگذار تا وقتى خبر اطاعت آنها و بیعت سپاه به تو رسید اگر خواهى تغییرشان دهى یا واگذارى » على گفت « تا ببینم » مغیره برفت و روز بعد بیامد و گفت « دیشب نظرى به تو دادم و امروز نظر دیگرى دارم ، نظر من اینست كه بسرعت آنها را تغییر دهى تا مطیع از نا مطیع معلوم شود و تكلیف كار خود را بدانى » آنگاه از پیش على برون شد و ابن عباس كه داخل میشد او را در حال خروج دید و چون بنزد على رفت گفت « دیدم مغیره از پیش تو بیرون میرفت براى چه آمده بود ؟ » گفت « دیشب چنان و چنان میگفت و امروز چنین و چنین میگفت » ابن عباس گفت « دیشب خیر خواهى كرده و امروز دغلى كرده است » گفت « پس چه باید كرد ؟ » گفت « میبایستى وقتى عثمان كشته شد یا پیش از آن به مكه میرفتى و در خانه خود مىنشستى و در به روى خود میبستى و عربان ناچار بجستجوى تو میامدند زیرا كسى را غیر از تو نداشتند

ص: 711

اما اكنون بنى امیه به آسانى مىتوانند پاى ترا در این حادثه بمیان بكشند و مردم را درباره تو به شبهه بیندازند » مغیره گفته بود « از روى خیر خواهى نظرى دادم و نپذیرفت من هم دغلى كردم . به خدا هرگز پیش از آن از روى خیر خواهى چیزى به او نگفته بودم و بعدا نیز نخواهم گفت » مسعودى گوید : در صورت دیگر از روایتها دیدم كه ابن عباس گفته بود « پنج روز پس از كشته شدن عثمان از مكه بیامدم و بنزد على رفتم كه او را به بینم گفتند مغیرة بن شعبه پیش اوست ساعتى بر در نشستم تا مغیره بیرون آمد و به من سلام كرد و گفت « كى آمدى » گفتم « الان » آنگاه پیش على رفتم و به او سلام كردم گفت « زبیر و طلحه را كجا دیدى ؟ » گفتم « در نواصف » گفت « كى با آنها بود ؟ » گفتم ابو سعید بن حارث بن هشام با گروهى از جوانان قریش » على گفت « آنها ناچار بودند راه بیفتند و بگویند بخونخواهى عثمان آمده ایم . خدا میداند كه قاتلان عثمان خود آنها هستند » به او گفتم « راجع به مغیره به من بگو براى چه با تو خلوت كرده بود ؟ » گفت « دو روز پس از كشته شدن عثمان پیش من آمد و گفت « خیر خواهى ارزان است و تو باقیمانده مردم لایقى و من بخیر خواهى آمده ام نظر من اینست كه امسال حكام عثمان را عوض نكنى و بنویسى كه آنها را در حكومتشان باقى میگذارى و چون با تو بیعت كردند و كارت ثبات گرفت هر كه را خواهى عزل كنى و هر كه را خواهى بجا گذارى » گفتم « به خدا در كار دینم بخوشامد كسى كار نمیكنم و در كار خودم ریا نمیكنم » گفت « اگر نمىپذیرى هر كه را میخواهى بردار ولى معاویه را بگذار كه مردى جسور است و در مردم شام نفوذ دارد و براى واگذاشتنش دلیل دارى كه عمر او را بحكومت همه شام منصوب كرده است » گفتم « نه به خدا معاویه را دو روز هم بحكومت وانمیگذارم » و از پیش من با نظرى كه داده بود برفت آنگاه برگشت و گفت « من آن نظر را به تو دادم كه نپذیرفتى و در این باب اندیشه كردم و دیدم راى تو درست است و

ص: 712

روانیست در كار خود خدعه كنى و تدلیس به كار برى » ابن عباس گوید به دو گفتم » « آنچه اول گفته از روى خیر خواهى بوده و در نوبت دوم دغلى كرده است . من نیز میگویم كه معاویه را واگذارى اگر با تو بیعت كرد به عهده من كه او را از جا بكنم » گفت « نه به خدا جز شمشیر به او نخواهم داد » و به شعرى استشهاد كرد به این مضمون :

« وقتى من بدون زبونى بمیرم و جان من كوشش خود را كرده باشد مردن ننگ نیست . » گفتم « اى امیر مؤمنان تو مرد شجاعى هستى مگر از پیمبر خدا صلى - الله علیه و سلم نشنیده اى كه فرمود « جنگ خدعه است » على گفت « چرا » گفتم « به خدا اگر مطابق رأى من رفتار كنى پس از اطمینان بیرونشان میكنم و چنان میكنم كه پیوسته از عاقبت كار خود اندیشناك باشند و ندانند چه خواهد شد بدون آنكه نقصى متوجه تو شود یا بدى از تو سر زند » به من گفت « اى ابن عباس من با این خرده كارىهاى تو و معاویه كارى ندارم نظرى به من میدهى و اگر نخواستم عمل كنم باید مرا اطاعت كنى » گفتم « اطاعت میكنم ، زیرا كوچكترین حقى كه به من دارى اطاعت است » و الله ولى التوفیق .

ص: 713

ذكر اخبار جنگ جمل و آغاز آن و زد و خوردها كه بود و دیگر مطالب

طلحه و زبیر به مكه رفتند از على اجازه عمره گرفته بودند و به آنها گفته بود « شاید میخواهید به بصره یا شام بروید ؟ » و قسم خورده بودند كه جز مكه مقصدى ندارند . عایشه رضى الله عنها نیز به مكه بود وقتى حارثه بن قدامه سعدى از مردم بصره براى على بیعت گرفت و عثمان بن حنیف انصارى از جانب على رضى - الله عنه مأمور خراجگیرى آنجا شد عبد الله بن عامر كه از جانب عثمان حكومت بصره داشت فرار كرد ، یعلى بن منیه نیز كه از جانب عثمان حاكم یمن بود از آنجا به مكه آمده بود و بعایشه و طلحه و زبیر و مروان بن حكم و كسانى دیگر از امویان برخورد كرد وى از جمله كسانى بود كه به خونخواهى عثمان تحریك میكرد چهار صد هزار درهم با لوازم و سلاح بعایشه و طلحه و زبیر داد و شتر موسوم به عسكر را كه از یمن به دویست دینار خریده بود براى عایشه فرستاد آنها میخواستند سوى شام بروند ولى ابن عامر مانعشان شد و گفت « معاویه آنجا است كه پیرو و مطیع شما نخواهد شد ولى در بصره من كس و كار و دسته دارم » و هزار هزار درم و یكصد شتر و چیزهاى دیگر به آنها داد و این گروه با ششصد سوار بجانب بصره راه افتادند و شبانگاه بر سر آب طائفه بنى كلاب رسیدند كه بنام حوأب معروف بود و جمعى از مردم بنى كلاب آنجا بودند كه سگهایشان بقافله بانگ زد عایشه گفت « اسم اینجا چیست ؟ » راننده شترش گفت « حوأب » و

ص: 714

عایشه انا لله و انا الیه راجعون گفت و سخنى را كه در این باره به او گفته شده بود به یاد آورد و گفت « مرا بحرم پیمبر صلى الله علیه و سلم برگردانید من احتیاجى برفتن ندارم » زبیر گفت « به خدا این حوأب نیست اینكه به تو گفته اشتباه كرده است » طلحه كه در عقب كاروان بود بنزد وى رسید و قسم خورد كه اینجا حوأب نیست و پنجاه تن از كسانى كه همراه بودند شهادت دادند و این نخستین شهادت دروغ بود كه در اسلام ترتیب داده شد . چون ببصره رسیدند عثمان بن حنیف بیرون آمد و جلو آنها را گرفت و زد و خوردى میانشان رخ داد آنگاه صلح شد كه تا آمدن على دست از جنگ بدارند پس از آن یكى از شبها عثمان را غافلگیر كرده اسیر و مضروب كردند و ریشش را بتراشیدند ولى چون نیك بیندیشیدند بیم كردند كه برادر او سهل بن حنیف و دیگر مردم انصار از بازماندگان آنها كه در مدینه بودند انتقام بگیرند و او را رها كردند چون خواستند بیت المال را تصرف كنند خزانه داران و محافظان كه مردمى تسبیح گوى بودند مانع شدند و هفتاد كس از آنها كشته شد بجز آنها كه زخمى شدند و پنجاه كس از این هفتاد كس را بعد از اسارت دست بسته گردن زدند و اینان اولین كسان بودند كه در اسلام بستم و دست بسته كشته شدند حكیم بن جبله عبدى را نیز كه از بزرگان عبد قیس و زاهدان و عابدان ربیعه بود بكشتند .

میان طلحه و زبیر درباره نماز با مردم اختلاف شد سپس توافق كردند كه عبد الله بن زبیر یك روز و محمد بن طلحه یك روز نماز بخوانند ما بین طلحه و زبیر حكایتى دراز بود تا به ترتیبى كه گفتیم توافق كردند . على از پس چهار ماه از خلافت خود ، و جز این نیز گفته اند ، با هفتصد سوار كه از آن جمله چهار صد كس از مهاجران و انصار ، هفتاد بدرى و بقیه از صحابه بودند از مدینه حركت كرد و سهل بن حنیف انصارى را در مدینه جانشین خود كرد وقتى به ربذه رسید كه ما بین كوفه و مكه بر راه عراق است طلحه و كسانش گذشته بودند على به تعقیب آنها آمده بود و چون گذشته بودند بدنبالشان راه عراق را پیش گرفت سپس

ص: 715

جماعتى از اهل مدینه بعلى پیوستند كه خزیمة بن ثابت ذو الشهادتین از آن جمله بود از طایفه طى نیز سیصد سوار سوى وى آمدند على از ربذه نامه بابو موسى اشعرى نوشت كه مردم را براى حركت آماده كند اما ابو موسى آنها را بماندن ترغیب كرد و گفت « این آشوب است » و چون خبر بعلى رسید قرظة بن كعب انصارى را حكومت كوفه داد و بابوموسى نوشت « اى جولازاده از حكومت ما كناره گیر و دور شو كه این اول رفتار نامناسب تو نیست و از تو چیزها دیده ام » آنگاه على با همراهان خود برفت تا در ذىقار فرود آمد و فرزندش حسن را با عمار بن یاسر بكوفه فرستاد تا مردم را به حركت وا دارند و آنها از كوفه با هفتهزار و بقولى ششهزار و پانصد و شصت كس از مردم آنجا بیامدند كه اشتر از آن جمله بود وقتى على ببصره رسید بقوم مخالف پیام فرستاد و آنها را بنام خدا قسم داد ولى آنها در كار جنگ اصرار داشتند .

از گفته ابو خلیفه فضل بن حباب جمعى از ابن عایشه از معن بن عیسى از منذر بن جارود نقل كرده اند كه گفته بود وقتى على رضى الله عنه به بصره آمد از سمت طف وارد شد و به زاویهء آمد و من به نظاره او برون شدم دسته اى در حدود یك هزار سوار پیدا شد و پیشاپیش آن یكى بر اسب سپید سوار بود و كلاه و لباس سپید داشت و شمشیرى آویخته بود و پرچمى داشت و كلاه آن گروه غالبا سپید و زرد بود و در آهن و سلاح فرو رفته بودند گفتم « این كیست ؟ » گفتند « این ابو ایوب انصارى یار رسول خدا صلى الله علیه و سلم است و اینان انصار و غیر انصارند » آنگاه سوارى دیگر بیامد كه عمامه زرد بسر و لباس سپید بتن داشت و شمشیر آویخته و كمانى به شانه داشت و پرچمى همراه او بود و بر اسبى سرخموى سوار بود و نزدیك هزار سوار بدنبال داشت گفتم « این كیست ؟ » گفتند « خزیمة بن ثابت انصارى ذو الشهادتین » آنگاه سوارى دیگرى بر ما گذشت كه بر اسب سیاهرنگ سوار بود و عمامه زردى بسر داشت كه زیر آن كلاهى سپید بود و قباى سپید براق بتن

ص: 716

داشت و شمشیرى آویخته بود و كمان به شانه داشت و در حدود هزار سوار بدنبال و پرچمى همراه او بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « ابو قتادة بن ربعى » آنگاه سوار دیگرى بر ما گذشت كه بر اسبى سپید سوار بود و لباس سپید بتن و عمامه سیاه بسر داشت كه دنباله آن را از پیش رو و پشت سر آویخته بود و سخت سیاه چرده بود و وقار و سنگینى خاص داشت و با صوت بلند قرآن میخواند و شمشیرى آویخته و كمانى به شانه و پرچم سپیدى همراه داشت و نزدیك هزار كس با كلاههاى مختلف از پیر و سالخورده و جوان اطراف او بود كه گوئى به حساب حشر میرفتند و آثار سجده در پیشانیهایشان نمودار بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « عمار بن یاسر است با عده اى از اصحاب از مهاجر و انصار و فرزندانشان » آنگاه سوارى بر اسبى سرخ مو گذشت كه لباس سپید و كلاه سپید و عمامه زرد داشت و كمانى به شانه داشت و شمشیرى آویخته بود و پاهایش به زمین میكشید و هزار كس بدنبال او بود كه بیشتر كلاههاى زرد و سپید داشتند و پرچم زرد همراه او بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « قیس بن سعد بن عباده با گروهى از انصار و فرزندانشان و دیگر مردم قحطان » آنگاه سوار دیگرى گذشت كه بر اسب حنایى سوار بود كه اسبى بهتر از آن ندیده بودم لباس سپید بتن و عمامه سیاه بسر داشت كه دنباله آن را از جلو آویخته بود و پرچمى داشت گفتم « این كیست ؟ » گفتند « عبد الله بن عباس و عده اى از اصحاب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم » آنگاه دسته دیگرى بیامد كه سوارى مانند سواران سابق جلو آن بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « عبید الله بن عباس » آنگاه دسته دیگر بیامد كه مانند سواران سابق بود گفتم « این كیست ؟ » گفتند « قثم بن عباس یا معبد بن عباس » آنگاه دسته ها و پرچم ها یكى پس از دیگرى بیامد و نیزه ها بهم پیوسته بود آنگاه دسته دیگر آمد كه جمع بسیار داشت همه مسلح و آهن پوش با پرچم هاى مختلف و چنان آرام بودند كه گوئى پرنده بر سر دارند جلو دسته پرچمى بزرگ بود و مردى ستبر بازو و چشم فرو هشته نیز پیشاپیش آن بود 360

ص: 717

361 و از راست او جوانى نكو سیما و از چپش جوانى نكو سیما بود و پیشاپیش او جوانى مانند آنها بود گفتم « اینها كیستند ؟ » گفتند « این على بن ابى طالب است و از راست و چپ او حسن و حسین و این محمد بن حنفیه است كه جلو او پرچم بزرگ را بدست دارد و اینكه پشت سر اوست عبد الله بن جعفر بن ابى طالب است و اینان پسران عقیل و دیگر جوانان بنى هاشمند و این پیران مهاجران و انصار اهل بدرند » اینان برفتند تا به محل معروف بزاویه رسیدند و على چهار ركعت نماز كرد و دو گونه خود را به خاك مالید و اشكش به خاك آمیخت آنگاه دست برداشت و چنین گفت « خدایا پروردگار آسمانها و آنچه بر آن سایه مىكند و زمین ها و آنچه بر میدارد و پروردگار عرش عظیم ! از نیكى بصره از تو میخواهم و از بدى آن به تو پناه میبرم خدایا ما را بمنزلى نیكو فرود آر كه تو بهترین فرود آوردندگانى خدایا این قوم از طاعت من بدر رفتند و بر ضد من یاغى شدند و بیعت مرا شكستند خدایا خون مسلمانان را حفظ كن » سپس كس پیش مخالفان فرستاد تا بنام خدا از آنها بخواهد كه از خونریزى دست بدارند گفت « براى چه با من جنگ میكنید ؟ » اما بجنگ اصرار داشتند آنگاه یكى از یاران خود را كه مسلم نام داشت بفرستاد كه قرآنى همراه داشت و آنها را بجانب خدا دعوت كرد كه او را با تیر بزدند و بكشتند و جنازه او پیش على آورده شد و مادرش شعرى بدین مضمون گفت :

« پروردگارا مسلم پیش آنها رفت و كتاب خدا را میخواند و از آنها بیمى نداشت ولى ریش هاى خودشان را از خون او رنگ كردند و مادرش ایستاده بود و آنها را مینگریست » آنگاه على فرمان داد مقابل آنها صف بكشند اما جنگ آغاز نكنند و تیر سویشان نیندازند و آنها را به شمشیر و نیزه نزنند در این اثنا عبد الله بن بدیل بن ورقاى خزاعى از میمنه جثه برادر مقتول خود را بیاورد و گروهى نیز از میسره جثه مردى را

ص: 718

كه تیر خورده و جان داده بود بیاوردند على گفت « خدایا شاهد باش » و گفت « به این قوم اتمام حجت كنید » .

آنگاه عمار بن یاسر میان دو صف بایستاده و گفت « اى مردم درباره پیمبر خود بانصاف رفتار نكرده اید كه زنهاى خود را در پرده نهاده اید و زن او را در معرض شمشیرها آورده اید » عایشه بر شترى داخل تخت روانى از چوب بود كه پشمینه و پوست گاو بدان پوشانیده و اطراف آن را نمد كشیده و روى آن را با زره پوشانیده بودند عمار به محل او نزدیك شد و بانگ زد « مقصود تو چیست ؟ » گفت « خونخواهى عثمان » گفت « خدا امروز یاغى و مدعى ناحق را بكشد » آنگاه گفت « اى مردم شما میدانید كه كدام یك از ما محرك كشتن عثمان بود » آنگاه در حالى كه تیرها به طرف او روان بود شعرى بدین مضمون خواند :

« گریه از توست ، ناله هم از تو است ، باد از تو است ، باران هم از تو است بكشتن پیشوا فرمان دادى و به نظر ما قاتل او كسى است كه فرمان داده است » و چون پى در پى تیر به طرف او میانداختند اسب خود را جولان داد و از آنجا دور شد و بنزد على آمد و گفت « اى امیر مؤمنان منتظر چیستى از این قوم جز جنگ انتظارى نباید داشت . » آنگاه على رضى الله عنه بپاخاست و گفت « اى مردم وقتى آنها را شكست دادید زخمى را بیجان نكنید اسیر را نكشید و فرارى را تعقیب نكنید و بدنبال گریخته نروید و عورت كسى را نمایان نكنید و اعضاى كشته را نبرید و پرده اى را ندرید و باموال آنها دست نزنید مگر سلاح و لوازم یا غلام و كنیزى كه در اردوگاهشان هست و جز آن هر چه هست مطابق ترتیب قرآن متعلق به ورثه آنهاست . » سپس على شخصاً در حالى كه سر برهنه بود و بر استر پیمبر خدا صلى - الله علیه و سلم سوار بود و سلاح نداشت برفت و بانگ زد « اى زبیر پیش من بیا »

ص: 719

زبیر با سلاح تمام پیش وى آمد و چون قضیه را بعایشه گفتند گفت « اى اسما واى كه بىشوهر شدى » و چون به دو گفتند على خود و زره ندارد آرام شد آنها همدیگر را در بغل گرفتند و معانقه كردند على به زبیر گفت « زبیر واى بر تو براى چه آمده اى ؟ » گفت « خون عثمان » گفت « خدا از ما دو نفر كسى را كه در خون عثمان شركت داشته بكشد ! یاد دارى روزى در بنى بیاضه به پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم برخوردم كه سوار خر خود بود و پیمبر خدا به روى من خندید و منهم به روى او خندیدم تو هم همراه او بودى و تو گفتى « اى پیمبر خدا على از تكبر دست بر نمیدارد » گفت « على تكبر ندارد اى زبیر آیا او را دوست دارى ؟ » گفتى « آرى به خدا او را دوست دارم » و به تو گفت « به خدا بجنگ او خواهى رفت در صورتى كه درباره او ظلم میكنى ؟ » زبیر گفت « استغفر الله اگر به یاد داشتم هرگز نمیآمدم » گفت « اى زبیر برگرد » گفت « حالا كه كار از كار گذشته چطور برگردم به خدا این ننگى است كه هرگز پاك نخواهد شد » گفت « اى زبیر پیش از آنكه ننگ و جهنم با هم جفت شود با ننگ برگرد » ، زبیر بازگشت و شعرى بدین مضمون میخواند :

« ننگ را بر آتش فروزان برگزیدم مخلوق گلى با آتش بو نمیاید ! على از موضوعى كه من از آن بیگانه نبودم سخن گفت كه بجان تو مایه ننگ دنیا و دین است گفتم اى ابو الحسن ملامت بس است و قسمتى از آنچه گفتى مرا كافى است » پسرش عبد الله گفت « كجا میروى و ما را وامیگذارى ؟ » گفت « پسركم ابو الحسن چیزى را به یاد من آورد كه فراموش كرده بودم » گفت « نه به خدا ولى از شمشیرهاى بنى عبد المطلب میگریزى كه دراز و تیز است و بدست جوانانى دلیر است » گفت « نه به خدا بلكه چیزى را كه زمانه از یاد من برده بود به یاد آوردم و ننگ را بر جهنم ترجیح دادم ، بى پدر ! نسبت بزدلى به من میدهى ! » آنگاه نیزه خود را كج كرد و به طرف میمنه حمله برد على گفت « براى او راه باز

ص: 720

كنید كه تحریكش كرده اند » آنگاه بازگشت و بمیسره حمله برد سپس بازگشت و بقلب حمله برد آنگاه سوى پسر خود بازگشت و گفت « آیا شخص بزدل چنین مىكند ؟ » آنگاه از جنگ كناره گرفت و برفت تا بوادى السباع رسید احنف بن قیس با قوم خود كه از بنى تمیم بودند در آنجا بود یكى پیش او آمد و گفت « اینك زبیر از اینجا میگذرد » او گفت « با زبیر چه كنم كه دو گروه از مردم را روبروى هم وا داشت كه همدیگر را بكشند و خودش سالم به منزل باز میگردد ! » آنگاه جمعى از بنى تمیم بدنبال زبیر رفتند و عمرو بن جرموز زودتر از همه رسید زبیر براى نماز فرود آمده بود و گفت « آیا تو پیش نماز من میشوى یا من پیش نماز تو شوم ؟ » زبیر پیشنماز شد و عمرو در اثناى نماز او را بكشت زبیر رضى - الله عنه وقتى كشته شد هفتاد و پنج سال داشت گویند احنف بن قیس بوسیله فرستادن آن چند نفر تمیمى او را بكشت شاعران براى زبیر مرثیه ها گفتند و از ناجوانمردى عمرو بن جرموز درباره وى سخن آوردند از جمله كسانى كه رثاى او گفتند زنش عاتكه دختر زید بن عمرو بن نفیل خواهر سعید بن زید بود كه گفته بود :

« پسر جرموز با سوارى كه در جنگ شجاع بود ناجوانمردى كرد و كار درستى نبود اى عمرو اگر او را خبردار میكردى میدیدى كه سبكسر و بزدل و لرزنده دست نیست . » عمرو شمشیر و انگشتر و سر زبیر را بنزد على برد گویند سر او را نبرد على گفت « این شمشیرى بود كه مدتها سختىها را از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بگردانیده بود ولى با اجل و مرگ بد چه میتوان كرد اما كشنده پسر صفیه جهنمى است » عمرو بن جرموز در این زمینه اشعارى گفت بدین مضمون :

« سر زبیر را براى على بردم و بدین وسیله امید تقرب داشتم اما پیش از آنكه جهنم را ببینم خبر داد كه من جهنمى هستم و این براى كسى كه هدیه

ص: 721

آورده بود خبر بدى بود براى من كشتن زبیر و باد بزى در ذو الجحفه مثل هم است » وقتى زبیر بازگشت على رضى الله عنه طلحه را ندا داد كه اى ابو محمد براى چه آمده اى ؟ گفت « براى خونخواهى عثمان » گفت « خدا از ما دو نفر كسى را كه در خون عثمان دخالت داشته بكشد مگر نشنیدى كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفت « خدایا با هر كس كه با او دوستى مىكند دوستى كن و با هر كه با او دشمنى مىكند دشمنى كن » تو اول كسى هستى كه با من بیعت كردى و سپس شكستى در صورتى كه خدا عز و جل فرمود « هر كه پیمان بشكند بر ضرر خویش مىشكند » گفت « استغفر الله » و بازگشت مروان بن حكم گفت « زبیر برگشت طلحه نیز برمیگردد براى من فرقى نمیكند كه این طرف تیر بیندازم یا آن طرف » و تیرى بشاهرگ دست او زد كه او را بكشت پس از جنگ على بر محل سقوط او كه پل قره بود گذشت و گفت « انا لله و انا الیه راجعون به خدا من به این كار راضى نبودم به خدا تو چنان بودى كه شاعر گوید :

« جوانمردى كه وقتى بىنیاز شود بىنیازى او را بدوستش نزدیك مىكند .

گوئى ثریا را بدست راست و شعرى را بگونه او و ماه را بیك گونه دیگرش آویخته اند » گوید وقتى طلحه رضى الله عنه برگشت شنیدند كه میگفت « پیشمانى اینست كه من دارم واى بر من و واى بر پدر و مادر من عقلم گمراه شده بود كه به پندار خود رضایت بنى جرم میخواستم و همانند كسعى به پشیمانى دچار شدم » آنگاه در حالى كه غبار از پیشانى خود پاك میكرد میگفت « فرمان خدا به اندازه معین بود » گویند وقتى این شعر را میخواند كه عبد الملك پیشانى او را زخمى كرده و مروان تیر بشاهرگش زده بود و به زمین افتاده بود و جان میداد .

وى طلحة بن عبید الله بن عثمان بن عبید الله بن كعب بن سعد بن تیم بن مره بود ، پسر عموى ابو بكر صدیق بشمار میرفت و ابو محمد كنیه داشت . مادرش

ص: 722

صعبه بود كه زن ابو سفیان صخر بن حرب نیز شده بود . زبیر بن به كار در كتاب انساب قریش چنین یاد كرده است . هنگامى كه كشته شد شصت و چهار سال داشت و جز این نیز گفته اند در بصره مدفون شد و قبر و مسجد او در آنجا تاكنون معروف است قبر زبیر نیز در وادى السباع است .

محمد بن طلحه نیز در روز جمل مانند پدرش كشته شد على بر جثه او گذشت و گفت « این كسى است كه نیكى و اطاعت نسبت به پدر او را كشته است . » وى را سجاد لقب داده بودند درباره كنیه اش خلاف است واقدى گوید « كنیه اش ابو سلیمان بود » و بگفته هیثم بن عدى « ابو القاسم كنیه داشت » قاتلش در باره او شعرى بدین مضمون گفته بود :

« شخص غبار آلودى كه در سجده آیات پروردگار خویش میخواند و تا آنجا كه چشم میدید كم آزار بود و مسلمان بود با نیزه بشكاف پیرهن او زدم و بیجان به روى دست و دهان افتاد هیچ سببى نداشت جز اینكه بنزد على نبود و هر كه بنزد حق نباشد پشیمان خواهد شد وقتى نیزه به كار افتاده بود حامیم را به یاد من میاورد ، چرا پیش از آمدن بجنگ حامیم را نخوانده بود » یاران جمل بر میمنه و میسره على حمله برده و آن را عقب زده بودند یكى از پسران عقیل پیش على آمد كه روى قرپوس زین چرت میزد و به دو گفت « عمو جان میمنه و میسره بدین وضع افتاده است كه مىبینى و تو چرت میزنى ؟ » گفت « برادر زاده من خاموش باش عمویت روز معینى دارد كه از آن نخواهد گذشت به خدا عمویت اهمیت نمیدهد كه به طرف مرگ برود و یا مرگ به طرف او بیاید » آنگاه كس پیش فرزندش محمد بن حنفیه كه پرچمدار او بود فرستاد كه به این قوم حمله كن ولى محمد در كار حمله كندى كرد كه گروهى از تیراندازان مقابل او بودند و انتظار میبرد تیرهایشان تمام شود على پیش او رفت و گفت « چرا حمله نمیكنى ؟ » گفت « در جلو جز تیر و نیزه نیست منتظرم تیرهایشان تمام شود و حمله كنم » گفت « میان

ص: 723

نیزه ها حمله كن كه از مرگ در امانى » محمد حمله برد و میان نیزه ها و تیرها بتردید افتاد و بایستاد على سوى او رفت و با دسته شمشیر به او زد و گفت « رگ مادرت در تو جنبیده است » و پرچم را بگرفت و حمله برد و كسان نیز با او حمله كردند گفتى دشمنان چون خاكسترى بودند كه روزى طوفانى باد سخت بر آن وزد . بنى ضبه اطراف شتر را گرفته بودند و رجز میخواندند و میگفتند :

« ما بنى ضبه باران شتریم پیر ما را بما بدهید و همین بس است ما نوحه پسر عفان را با سر نیزه میخوانیم و مرگ پیش ما از عسل شیرین تر است . » در كار مهاردارى شتر هفتاد دست از بنى ضبه قطع شد و سعد بن سود قاضى از آن جمله بود كه قرآنى آویخته بود . همین كه دست یكى از آنها قطع میشد دیگرى میآمد و مهار را میگرفت و میگفت « من جوان ضبى هستم » چندان تیر بر تخت روان زدند كه چون خار پشت شده بود پى شتر را بریده بودند اما نمیافتاد عاقبت اعضاى آن را بریدند و با شمشیر بزدند تا بیفتاد گویند عبد الله بن زبیر مهار شتر را بگرفت و عایشه كه خاله او بود بانگ برداشت واى كه اسما بى پسر شد مهار را ول كن و او را قسم داد تا مهار را رها كرد و چون شتر بیفتاد و تخت روان پائین افتاد محمد بن ابى بكر بیامد و دست خود را بدرون برد عایشه گفت « كیستى ؟ » گفت « كسى كه از همه مردم به تو نزدیكتر است و بیشتر از همه او را دشمن دارى من محمد برادرت هستم امیر مؤمنان میگوید « آیا صدمه اى دیده اى ؟ » گفت « فقط تیرى به من خورده است كه صدمه اى نزده است » آنگاه على بیامد و نزدیك او ایستاد و با چوب بتخت روان زد و گفت « اى حمیرا ! پیمبر خدا گفته بود اینطور كنى ! مگر نگفته بود كه در خانه ات بنشینى ؟ به خدا كسانى كه ترا بیرون آوردند در حق تو بانصاف رفتار نكردند كه زنان خود را در پرده نگهداشتند و ترا از پرده برون آوردند » آنگاه به برادر او محمد بگفت تا وى را در خانه صفیه دختر حارث بن طلحهء عبدى فرود آورد . تخت روان افتاده بود اما مردم گروه گروه بجنگ

ص: 724

مشغول بودند اشتر ، مالك بن حارث نخعى و عبد الله بن زبیر بهم رسیدند و بجنگیدند تا از اسب به زمین افتادند روى زمین نیز كشمكش آنها دراز شد مالك روى او بود و از فرط اضطرابى كه در زیر داشت وسیله اى براى كشتن مالك نداشت مردم اطراف آنها بجولان بودند و ابن زبیر بانگ میزد :

« من و مالك را بكشید مالك را با من بكشید » و هیچكس از شدت كارزار و صداى آهن بانگ او را نمىشنید و از كثرت غبار هیچكس آنها را نمیدید خزیمة بن ثابت ذو الشهادتین نزد على آمد و گفت « اى امیر مؤمنان امروز محمد را سرشكسته مكن و پرچم را به او پس بده » على نیز محمد را بخواند پرچم را به او داد و گفت « مانند پدرت ضربت بزن تا ستایش بینى ، جنگ اگر بوسیله نیزه هاى سوراخ كننده گرم نباشد فائده اى ندارد . » در این وقت على آب خواست عسل و آب براى او آوردند و دمى بنوشید و گفت « این عسل طایف است و در اینجا غریب است » عبد الله بن جعفر گفت « در این گیر و دار به این چیزها هم توجه دارى » گفت « پسرك من ! هرگز چیزى از امور دنیا سینه عمویت را پر نكرده است » پس از آن وارد بصره شد ( بطوریكه از پیش نیز گفته ایم جنگ در خزیمه بروز پنجشنبه دهم جمادى الاخر سال سى و ششم رخ داد ) و خطبه دراز معروف را براى مردم بصره خواند و ضمن آن گفت :

« اى مردم شوره زار ! اى اهل شهر ویران شده كه روزگار سه بار مردم آنجا را نابود كرده و خدا ضامن چهارمى است اى سپاهیان زن اى پیروان حیوان كه بانگ زد و پذیرفتید و از پا درآمد و گریختید اخلاقتان سست و اعمالتان نفاق آمیز و دینتان گمراهى و اختلاف و آبتان شور و تلخ است » بعد از این نیز مكرر اهل بصره را مذمت كرد .

پس از آن عبد الله بن عباس را بنزد عایشه فرستاد و گفت سوى مدینه برود عبد الله بدون اجازه عایشه بنزد او رفت و تشكى پیش كشید و روى آن نشست

ص: 725

عایشه گفت « اى ابن عباس رعایت سنت نكردى بدون اجازه ما پیش ما آمدى و بدون اجازه بر تشك ما نشستى » گفت « اگر در خانه اى بود كه پیمبر خدا صلى - الله علیه و سلم ترا جا داده بود بدون اجازه ات داخل نمیشدم و بدون اجازه بر تشك تو نمىنشستم . امیر مؤمنان دستور میدهد كه زودتر برگردى و براى رفتن مدینه آماده شوى . » گفت « این كار را نمىكنم و با رفتن مخالفم » عبد الله بنزد على رفت و مخالفت عایشه را باز گفت دوباره او را فرستاد كه بعایشه گفت « امیر مؤمنان بتاكید میگوید كه باید به روى » او نیز پذیرفت و گفت كه خواهد رفت . على لوازم راه او را آماده كرد و روز بعد بنزد وى آمد و با حسن و حسین و دیگر فرزندان و برادرزادگان خود و جوانان بنى هاشم و دیگر یاران قبیله همدان وارد شد و چون زنان او را بدیدند فریاد زدند « اى كشنده دوستان » گفت « اگر من كشنده دوستان بودم كسانى را كه در این خانه اند میكشتم » و بیكى از خانه ها كه مروان بن حكم و عبد الله بن زبیر و عبد الله بن عامر و دیگران در آنجا نهان شده بودند اشاره كرد و كسانى كه همراه وى بودند چون بدانستند كه اینان در خانه اند دست بدسته شمشیرها بردند مبادا كه ناگهان بیرون ریخته ناجوانمردانه على را بكشند . آنگاه عایشه از پس گفتگوئى دراز كه در میانه بود به دو گفت « میخواهم با تو باشم و وقتى بجنگ میروى همراه تو بجنگ دشمن بیایم » گفت « به همان خانه اى كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم ترا آنجا گذاشته است برگرد » عایشه از او خواست كه خواهرزاده اش عبد الله بن زبیر را امان دهد او نیز امان داد . ولید بن عقبه و پسران عثمان و دیگر بنى امیه را نیز امان داد . روز جنگ ندا داده بودند هر كه سلاح خویش بیندازد در امان است و هر كه به خانه خویش رود در امان است .

على درباره مردم ربیعه كه پیش از آمدن او ببصره كشته شده بودند سخت غمین بود اینان كسانى از عبد القیس و ربیعه بودند كه طلحه و زبیر آنها را كشته

ص: 726

بودند كشته شدن زید بن صوحان عبدى نیز كه در روز جمل عمرو بن سبره او را كشت غم وى را تجدید كرد در همان روز جمل عمار بن یاسر عمرو بن سبره را بكشت على مكرر میگفت « اى افسوس از مردم ربیعه كه حرف شنو و مطیع بودند » زنى از عبد القیس به جستجو در میان كشتگان پرداخت و دو پسر خود را دید كه كشته شده بودند . شوهرش با دو برادرش نیز پیش از آنكه على به بصره بیاید كشته شده بودند و شعرى بدین مضمون گفت :

« جنگها دیدم كه مرا پیر كرد اما روز مثل روز جمل ندیدم كه فتنه آن براى مؤمن زیان انگیز باشد و شجاعان دلیر را بكشد . كاش آن زن در خانه مانده بود و كاش اى عسكر سفر نكرده بودى » مدائنى نقل مىكند كه مردى گوش كنده را در بصره دیده و حكایت او را پرسیده بود او گفته بود كه روز جمل به نظاره كشتگان بیرون رفتم و میان آنها مردى را دیدم كه سر را پائین و بالا میبرد و میگفت :

« مادرمان ما را بحوزه مرگ آورد و تا دستخوش مرگمان نكرد نرفت از بخت بد مطیع بنى تیم شدیم و تیمیان بجز غلام و كنیز نیستند » گفتم « سبحان الله هنگام مرگ چنین میگوئى بگو لا إله الا الله » گفت « اى مادر بخطا ! به من میگوئى هنگام مرگ ناله كنم ! » من با تعجب از او دور شدم و او فریاد زد « نزدیك بیا و شهادت را به من تلقین كن » به طرف او برگشتم و چون نزدیك شدم گفت « نزدیكتر بیا » آنگاه گوش مرا گاز گرفت و بكند و من شروع كردم او را لعنت و نفرین كنم گفت « وقتى پیش مادرت رفتى و پرسید « كى اینطورت كرد ؟ » بگو « عمیر بن اهلب ضبى فریب خورده زنى كه میخواست امیر مؤمنان شود . » عایشه از بصره حركت كرد على برادرش عبد الرحمن بن ابى بكر را با سى مرد و بیست زن دیندار از بنى عبد القیس و همدان و دیگران همراه او فرستاد و

ص: 727

عمامه بسر آنها نهاد و شمشیر حمایلشان كرد و گفت « عایشه نداند كه شما زنید صورت را چون مردان بپوشانید و خدمت و سوار كردن او را شما انجام دهید » چون عایشه بمدینه رسید به دو گفتند « سفر چگونه بود ؟ » گفت « به خدا خوب بودم على بن ابى طالب كرم فراوان كرد ولى مردانى با من فرستاد كه آنها را نمیشناختم » و چون زنان حقیقت حال خویش بگفتند سجده كرد و گفت « به خدا اى پسر ابو طالب پیوسته كرم تو فزون مىشود آرزو دارم نرفته بودم گرچه چنان و چنان میشد » و بعضى چیزهاى سخت را یاد كرد « به من گفتند میائى و مردم را صلح میدهى و شد آنچه شد » در قسمتهاى گذشته این كتاب گفته ایم كه در این روز شمار كشتگان از یاران على پنجهزار كس بود و از اصحاب جمل و مردم بصره و دیگران سیزده هزار كس و جز این نیز گفته اند .

على بر كشته عبد الرحمن بن عتاب بن اسید بن ابى العیص ابن امیه كه روز جمل كشته شده بود بایستاد و گفت « افسوس بر تو اى دلیر قریش ! شجاعان بنى عبد مناف را كشتى و مرا تیره روز و آشفته حال كردى . » اشتر گفت اى امیر مؤمنان سخت غم آنها میخورى آنها سرنوشت خویش را براى تو میخواستند گفت « زنانى من و آنها را آورده اند كه ترا نیاورده اند » در آن روز عبد الرحمن را اشتر نخعى كشته بود و كف بریده او را در یمامه پیدا كردند كه عقابى آن را انداخته بود و انگشترى كه نقش عبد الرحمن بن عتاب داشت بانگشت آن بود و روزى كه كف بریده را پیدا كردند سه روز پس از جنگ جمل بود .

على با جماعتى از مهاجر و انصار وارد بیت المال بصره شد و طلا و نقره اى را كه آنجا بود بدید و گفت « اى زرد دیگرى را بفریب . اى سپید دیگرى را بفریب » و دمى چند با اندیشه به آن مال نگریست سپس گفت « این مال را پانصد درم پانصد درم میان یاران من و همه كسانى كه همراه بوده اند تقسیم كنید » چنین كردند و یك درم كم نیامد . شمار مردان دوازده هزار بود .

ص: 728

همه سلاح و چهار پا و لوازم كه در اردوى دشمن بود ضبط شد و على آن را میان یاران خود تقسیم كرد براى خودش نیز مانند یكى از همراهان و یاران و كسانش پانصد درم برداشت یكى از یارانش نزد وى آمد و گفت « اى امیر مؤمنان من چیزى نگرفته ام و بفلان جهت از حضور باز مانده ام » و عذرى گفت وى پانصد درم سهم او را بداد .

به ابى لبید جهضمى كه از قوم ازد بود گفتند « على را دوست دارى ؟ » گفت « چگونه كسى را كه در یك قسمت روز دو هزار و پانصد كس از قوم مرا كشته است دوست داشته باشم ؟ آنقدر از مردم كشت كه كسى نبود كسى را تسلیت گوید و هر خاندانى بكشتگان خود مشغول بود . » على حكومت بصره را به عبد الله بن عباس داد و سوى كوفه رفت ، دوازدهم رجب آنجا رسید و اشعث بن قیس را كه از طرف عثمان حاكم آذربایجان و ارمنیه بود عزل كرد و نیز جریر بن عبد الله بجلى را كه از طرف عثمان حاكم همدان بود عزل كرد . اشعث بسبب همین عزل و بسبب اینكه هنگام بازگشت على درباره دخالت در اموال آنجا با او سخن داشته بود كینه او را بدل داشت .

آنگاه على جریر بن عبد الله را بسوى معاویه فرستاد اشتر او را از این كار بیم داده و از جریر ترسانیده بود . جریر بعلى گفته بود « مرا پیش او بفرست چون هنوز مرا خیر خواه و دوست خود میداند تا پیش او بروم و دعوتش كنم كه كار را بدست تو سپارد و اهل شام را باطاعت تو بخوانم . » اشتر گفت « او را نفرست و سخنش را راست مپندار به خدا كه میل او میل آنهاست و نیتش نیت آنهاست » على گفت « بگذار به بینم چه مىكند » پس او را فرستاد و همراه او نامه اى براى معاویه فرستاد و اعلام كرد كه مهاجران و انصار با او بیعت كرده و بخلافتش هم سخن شده اند و زبیر و طلحه كه بیعت شكستند خدا سزایشان را داد و او را باطاعت خویش خواند و گفت او از جمله « آزادشدگان » است كه خلافتشان روانیست » . چون

ص: 729

جریر بنزد معاویه رسید او را معطل كرد و گفت منتظر بماند و نامه بعمرو بن عاص نوشت و او بیامد و بطوریكه قبلا در آغاز این باب گفته ایم مصر را بعنوان طعمه به دو داد . آنگاه عمرو بمعاویه گفت سران شام را بخواهد و خون عثمان را به گردن على اندازد و بكمك آنها با على بجنگد . جریر نیز پیش على برگشت و خبر آنها را با وى گفت و اینكه اهل شام با معاویه بجنگ او همدلند و بر عثمان میگریند و میگویند على او را كشته است و قاتلان او را پناه داده و حمایت كرده است و ناچار باید با او بجنگند تا نابودش كند یا او آنها را نابود كند . اشتر گفت « اى امیر - مؤمنان من از دشمنى و دغلى او خبر داده بودم اگر مرا فرستاده بودى بهتر از این بود كه آنجا وا داد و توقف كرد تا هر درى كه امید رفتن از آن داشتیم بسته شد و هر درى كه از آن بیمناك بودیم باز شد » جریر گفت « اگر آنجا بودى ترا میكشتند به خدا میگفتند كه جزو قاتلان عثمانى » اشتر گفت « به خدا اى جریر اگر پیش آنها رفته بودم از جوابشان وانمیماندم و سخن گفتن با ایشان برایم دشوار نبود و فرصت فكر كردن بمعاویه نمیدادم اگر امیر مؤمنان به رأى من كار مىكرد تو و امثال ترا در محبسى میكرد و بیرون نمیآمدید تا این كار سامان گیرد . » پس از آن جریر بدیار قرقیسیا و رحبه رفت كه بر ساحل فرات بود و كیفیت كار خود را بمعاویه نوشت و گفت مایل است در قلمرو او اقامت كند و معاویه جواب نوشت كه بجانب او حركت كند . پس از آنكه على از جنگ جمل بازگشت و پیش از آنكه براى صفین حركت كند معاویه نامه به مغیرة بن شعبه نوشت كه على بن ابى طالب آنچه را قبلا درباره طلحه و زبیر با تو گفته بود انجام داد اكنون درباره ما چه نظر دارد ؟ قصه چنان بود كه وقتى عثمان كشته شد و مردم با على بیعت كردند مغیره پیش او رفته و گفته بود « اى امیر مؤمنان من نظرى از روى خیر خواهى تو دارم » گفت « چیست ؟ » گفت « اگر خواهى كارى كه بدان مشغولى

ص: 730

استقرار گیرد طلحة بن عبید الله را حاكم كوفه كن و زبیر بن عوام را حاكم بصره كن فرمان حكومت شام را نیز براى معاویه بفرست تا اطاعت تو بر او محرز شود و وقتى كارها سامان گرفت هر چه نظر دارى درباره او عمل كنى » گفت « درباره طلحه و زبیر فكر میكنم اما معاویه به خدا در این حال كه هست هرگز او را به كار نخواهم گرفت بلكه او را باطاعت میخوانم اگر پذیرفت كه هیچ و اگر نه مطابق فرمان خدا با او رفتار میكنم » مغیره خشمگین برفت و شعرى به این مضمون گفت :

« درباره پسر هند با على از روى خیر خواهى سخن گفتم و نپذیرفت و بروزگار نظیر آن را نخواهد شنید به دو گفتم « فرمان حكومت شام را براى او بفرست تا معاویه آرام گیرد و مردم بدانند كه حكومت از تو گرفته است » در این صورت كار معاویه زار بود . نصیحتى را كه آورده بود نپذیرفت در صورتى كه این نصیحت براى او كافى بود . » مسعودى گوید در قسمتهاى گذشته این كتاب حكایت مغیره را با على و نظرى كه داده بود یاد كرده ایم این هم یكى از صورتهائیست كه در این زمینه روایت كرده اند .

این خلاصه اینست كه از اخبار و حوادث جمل مورد نیاز است و بدون شرح و تفصیل و تكرار اسناد یاد كردیم و الله ولى التوفیق .

ص: 731

ذكر مختصرى از آنچه در صفین ما بین اهل عراق و اهل شام رخ داد

مسعودى گوید شمه و مختصرى از اخبار على رضى الله عنه را در بصره و حوادث روز جمل گفتیم اكنون مختصرى از رفتن او را بصفین و جنگها كه آنجا رخ داد بگوییم و از پى آن قضیه حكمین و نهروان و كشته شدن او علیه السلام را بیاریم .

حركت على از كوفه به طرف صفین پنجم شوال سال سى و ششم بود ابو مسعود عقبة بن عامر انصارى را در كوفه بجانشینى خود گماشت و در راه از مداین گذشت و به شهر انبار رسید و آنگاه تا رقه رفت و در آنجا پلى براى او بستند و از آنجا بجانب شام رفت .

درباره تعداد سپاه او خلاف است . زیادتر و كمتر گفته اند آنچه مورد اتفاق همه است نود هزار است یكى از یاران على وقتى در مجاورت شام استقرار یافتند اشعارى گفت و براى معاویه فرستاد بدین مضمون « معاویه مراقب باش كه سپاه سوى تو آمدند نود هزار كه همه جنگجو هستند و به زودى باطل نابود مىشود » معاویه نیز از شام حركت كرد درباره سپاه او نیز خلاف است و كمتر و بیشتر گفته اند . آنچه مورد اتفاق همه است هشتاد و پنج هزار است معاویه زودتر از على بصفین رسید و در محل وسیعى كه پیش از آمدن على انتخاب كرده بود اردو زد كه جائى بهتر و آسانتر از آن براى آب گرفتن از فرات نبود و در بقیه جاها ساحل مرتفع بود و رسیدن به آب مشگل بود معاویه ابو اعور سلمى را كه طلایه دار

ص: 732

او بود با چهل هزار سوار بر آبگاه گماشت و على و سپاهش شب را در دشت تشنه بسر بردند كه آنها را از وصول به آب مانع شده بودند . عمرو بن عاص بمعاویه گفت « على و نود هزار مردم عراق كه شمشیرها به گردن آویخته دارند از تشنگى نخواهند مرد بگذار آب بنوشند و ما نیز بنوشیم » معاویه گفت « نه به خدا باید همانطور كه عثمان تشنه مرد از تشنگى بمیرند » على شبانه در اردوى خود میگذشت و شنید كه یكى میگفت « آیا این قوم آب فرات را به روى ما مىبندند .

در صورتى كه على با ماست و هدایت با ماست نماز با ماست و روزه با ماست و مناجاتگران نیمه شب میان ما هستند » آنگاه به دیگرى گذشت كه نزدیك پرچم ربیعه بود و میگفت : « آیا این قوم آب فرات را به روى ما مىبندند در صورتى كه ما نیزه و سپر داریم دیروز بود كه ما با زبیر و طلحه روبرو شدیم و بدم مرگ رفتیم چه شده كه دیروز شیر بیشه بودیم و اكنون گوسفندان لاغر شده ایم » در چادر اشعث بن قیس رقعه اى افكنده بودند كه در آن نوشته بود :

« اگر اشعث امروز این بلیه مرگ را كه مایه فناى نفوس است بر ندارد و با كمك شمشیر او از آب فرات ننوشیم باید ما را مردمى پنداشت كه پیش از این بوده ایم و مرده ایم » چون اشعث این را بخواند به هیجان آمد و نزد على رضى الله عنه رفت على به دو گفت « با چهار هزار سوار برو و بقلب اردوى معاویه حمله كن كه یا آب بردارى و یاران خود را سیراب كنى یا همگى كشته شوید من نیز اشتر را با سواره و پیاده پشت سر تو میفرستم . » اشعث با چهار هزار سوار - برفت و رجزى بدین مضمون میخواند « یا سپاه خود را با پیشانیهاى خاك آلود بفرات میفرستم یا خواهند گفت كه مرد » آنگاه على اشتر را بخواست و با چهار هزار سوار و پیاده روانه كرد وى از پى اشعث رفت پرچمدارش یكى از مردم نخع بود و رجزى به این مضمون میخواند

ص: 733

« اى اشتر نیكیها ! این بهترین مردم نخع ! اى كه وقتى همه وحشت كنند فیروزى از آن تست ! مردم نالان شده اند و همه وحشت كرده اند اگر امروز ما را سیراب كنى ناروا نخواهد بود » آنگاه على رضى الله عنه با همه سپاه از پى اشتر روان شد اشعث از پیشا - پیش برفت و هیچكس جلو او نیامد تا باردوى معاویه حمله برد و ابو اعور را از آبگاه پس راند تعدادى مردم و اسب از آنها غرق كرد و سپاه خود را بفرات رسانید زیرا در آن روز حمیت اشعث جنبیده بود ، نیزه خود را پیش میبرد و یاران خود را ترغیب میكرد و میگفت « به قدر این نیزه آنها را عقب برانید » و آنها را از آنجا عقب میراندند و چون على از رفتار اشعث خبردار شد گفت « امروز بكمك حمیت فیروزى یافتیم . » یكى از مردم عراق در این باره گوید « اشعث بلیه مرگ را كه آشكار بود و آزادانه پرواز میكرد و اثر پرواز آن روى گلوى ما نمودار شده بود از ما دور كرد بر ما منت دارد كه آسیاى ما بكمك او بگردش افتاد » معاویه از آن محل عقب نشست و اشتر آنجا را بگرفت اشعث كسان معاویه را از آب رانده و از محلشان عقب نشانده بود كه على برسید و در محلى كه معاویه فرود آمده بود فرود آمد آنگاه معاویه بعمرو عاص گفت « اى ابو عبد الله درباره این مرد چه فكر میكنى آیا به نظر تو چون ما آب را به روى او بستیم او نیز آب را به روى ما خواهد بست ؟ » زیرا وى با مردم شام در یك ناحیه دشت دور از آب جا گرفته بود . عمرو گفت « نه این مرد براى كارى غیر از این آمده است و راضى نخواهد شد تا باطاعت او درآیى یا رگ گردنت را ببرد » آنگاه معاویه كس پیش على فرستاد و اجازه خواست به آبگاه بیایند و مردم از راه اردوگاه او آب ببرند و كسانش بیایند و بروند و على همه تقاضاى او را پذیرفت .

دو روز پس از آنكه على به این محل فرود آمد روز اول ذى حجه بود و او كس پیش معاویه فرستاد و وى را باتفاق كلمه و پیروى از جماعت مسلمانان دعوت كرد

ص: 734

و رفت و آمد ما بین آنها مكرر شد و توافق شد كه تا آخر محرم سال سى و هفت را با آرامش بگذرانند مسلمانان به علت اشتغال بجنگ از جهاد دریا و خشكى وا ماندند معاویه كه بجنگ على مشغول بود با پادشاه روم صلح كرد و قرار شد مالى براى او بفرستد ما بین على و معاویه بجز توافق آرامش در ماه محرم صلحى نبود و دو قوم مصمم بودند پس از انقضاى محرم جنگ كنند . حابس بن سعد طائى پرچمدار معاویه در این باب گوید :

« تا وقت مرگها بیش از هفت یا هشت روز كه از محرم باقى مانده فاصله نیست » و چون روز آخر محرم رسید پیش از غروب خورشید على باهل شام پیغام داد كه من بر ضد شما از كتاب خدا دلیل آورده ام و شما را بدان خوانده ام و اكنون نیز بهمگى اعلام میكنم كه خدا مكر خیانتكاران را بسامان نمیبرد .

جوابشان این بود كه میان ما و تو شمشیر است تا آنكه زبون تر است نابود شود .

صبح روز چهارشنبه اول صفر على سپاه را ترتیب داد و اشتر را پیش صف سپاه كرد پس از صف آرائى اهل شام و اهل عراق ، معاویه حبیب بن مسلمه فهرى را بمقابله مالك فرستاد و همه روز جنگى سخت در میانه رفت و از دو طرف عده اى كشته شد آنگاه دست از جنگ بداشتند .

و چون روز پنجشنبه رسید كه روز دوم بود على هاشم بن عتبة بن ابى وقاص زهرى مرقال را كه برادر زاده سعد بن ابى وقاص بود بمیدان فرستاد وى را مرقال از این جهت گفتند كه در جنگ چابك بود . وى یك چشم بود و یك چشمش در جنگ یرموك كور شده بود و از شیعه على بود و ما تفصیل آن روز را كه چشمش كور شد و شجاعتها كه آن روز نمود در كتاب اوسط ضمن سخن از فتوح شام آورده ایم . معاویه ابو اعور سلمى را كه نامش سفیان بن عوف بود و از پیروان معاویه و مخالفان على بود بمقابله او فرستاد و جنگى سخت در میانه رخ داد و آخر روز از میدان برفتند

ص: 735

و كشته بسیار بجا گذاشتند .

روز سوم كه جمعه بود على ابو یقظان عمار یاسر را با عده اى از بدریان و مهاجران و انصار و مردمى كه با آنها آمده بودند بمیدان فرستاد معاویه نیز عمرو بن عاص را با طایفه تنوخ و بهر او دیگر مردم شام بمقابله او فرستاد و تا ظهر جنگى سخت بود آنگاه عمار بن یاسر با همراهان خود حمله كرد و عمرو را از محل خود تا اردوى معاویه عقب راند و كشته از اهل شام بسیار و از مردم عراق كمتر بود .

روز چهارم كه شنبه بود على پسر خود محمد بن حنفیه را با طایفه همدان و دیگر كسانى كه همراه وى آمده بودند بمیدان فرستاد معاویه نیز عبید الله بن عمر ابن خطاب را با قوم حمیر و لخم و جذام بمقابله او فرستاد . عبید الله بن عمر از ترس آنكه على قصاص هرمزان را از او بگیرد پیش معاویه رفته بود زیرا ابو لؤلؤ غلام مغیرة بن شعبه كه عمر را كشت در سرزمین عجم غلام هرمزان بوده بود و چون عمر كشته شد عبید الله به هرمزان حمله برد و او را كشت و گفت « هر چه ایرانى در مدینه و جاهاى دیگر هست بجاى پدرم میكشم . » ولى هنگامى كه عمر كشته شد هرمزان بیمار بود . و چون خلافت بعلى رسید میخواست عبید الله بن عمر را بقصاص هرمزان بكشد كه او را بنا حق كشته بود ، او نیز بمعاویه پناه برد . دو گروه تمام روز جنگیدند و جنگ به ضرر اهل شام بود و آخر روز عبید الله فرارى شد و جان برد .

روز پنجم كه یكشنبه بود على عبد الله بن عباس را بمیدان فرستاد معاویه نیز ولید بن عقبة بن ابى معیط را بمقابله او فرستاد دو گروه بجنگیدند و ولید ناسزاى بنى عبد المطلب بن هاشم بسیار گفت و ابن عباس سخت با او بجنگید و بانگ زد « اى صفوان هماورد من شو » ولید صفوان لقب داشت و غلبه از ابن عباس بود و روزى سخت بود .

ص: 736

روز ششم كه دوشنبه بود على سعید بن قیس همدانى را كه سالار قبیله همدان بود بمیدان فرستاد و معاویه ذو الكلاع را بمقابله او فرستاد و تا آخر روز با هم جنگیدند و عده اى كشته شد و دو گروه از جنگ دست كشیدند . روز هفتم كه سه شنبه بود على اشتر را با طائفه نخع و دیگران بمیدان فرستاد و معاویه حبیب بن مسلمه فهرى را بمقابله او فرستاد و جنگى سخت در میانه رفت و هر دو گروه پایمردى كردند و از مرگ نهراسیدند و از هر دو طرف كشته ها بود و زخمیان اهل شام بیشتر بود .

روز هشتم كه چهارشنبه بود على رضى الله تعالى عنه شخصاً با مهاجران و انصار از بدرى و غیر بدرى و طائفه ربیعه و همدان بمیدان رفت ابن عباس گوید « در این روز على را دیدم كه عمامه اى سپید داشت و گوئى دو چشمش چراغى فروزان بود و نزدیك گروههاى مختلف سپاه میایستاد و آنها را تشویق و ترغیب میكرد تا به من رسید كه با گروهى بسیار بودم و گفت : اى مسلمانان بانگ بردارید و زره ها را كامل كنید و خدا را به یاد داشته باشید و شمشیر را قبل از كشیدن در نیام بجنبانید و دشمن را بتندى بنگرید و ضربت را روى گوشت فرود آرید از دم شمشیر ضربت زنید نیزه را با شمشیر و تیر را با سر نیزه همراه كنید و خوشدل باشید كه در حمایت خدا و همراه پسر عم رسول خدائید حمله كنید و از فرار بپرهیزید كه ننگ آیندگان و آتش روز حساب است » على سوار بر استر سپید پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بمیدان رفت و معاویه با گروه شامیان بمقابله آمد و شب بازگشتند و هیچكس ظفر نیافته بود .

روز نهم كه پنجشنبه بود على بمیدان رفت و معاویه بمقابله آمد و تا نزدیك ظهر بجنگیدند عبید الله بن عمر بن خطاب پیشاپیش صف چهار هزار سبز پوش كه عمامه هائى از حریر سبز داشتند و داوطلب مرگ و خونخواهى عثمان بودند نمودار شد كه میگفت :

ص: 737

« من عبید الله پسر عمرم كه از همه گذشتگان قریش بجز پیمبر خدا و پرسید چهره بهتر بود باران بر قوم مضر و ربیعه نبارد كه در یارى عثمان كوتاهى كردند . » على بانگ برآورد كه اى پسر عمر واى بر تو براى چه بجنگ من آمده اى به خدا اگر پدرت زنده بود با من جنگ نمیكرد گفت « بخونخواهى عثمان آمده ام » گفت « تو خونخواه عثمان شده اى در صورتى كه خدا خون هرمزان را از تو میخواهد » و به اشتر نخعى گفت تا بمقابله او شتابد اشتر بجانب او رفت و میگفت « من اشترم كه روشم معروف است من افعى نر عراقم » نه از طایفه ربیعه و مضر بلكه از مردم سپید و روشن چهره مذحجم . » عبید الله از مقابل او عقب نشست و با او نجنگید . در این روز كشته بسیار بود .

عمار بن یاسر گفت من این دشمنان را طورى مىبینم كه با سرسختى جنگ خواهند كرد بطوریكه دوستداران باطل را به شك اندازند . به خدا اگر ما را هزیمت كنند تا بشاخ خرماهاى هجر برسیم ما بر حقیم و آنها بر باطلند آنگاه عمار پیش رفت و بجنگید و باز پس آمد و آب خواست و یكى از زنان بنى شیبان از صف آنها قدحى پر از شیر آورد و به دو داد عمار گفت « الله اكبر الله اكبر امروز دوستان را زیر نیزه ها ملاقات خواهم كرد راستگو راست گفت و مرا از امروز خبر داد امروز روز موعود است » آنگاه گفت « اى مردم آیا كسى هست كه زیر نیزه ها به راه خدا رود بخدائى كه جان من به كف اوست دربارهء تاویل قرآن با آنها میجنگیم همانطور كه دربارهء تنزیل آن جنگیده ایم » آنگاه پیش رفت و شعرى میخواند بدین مضمون :

« ما دربارهء تنزیل قرآن بشما ضربت زده ایم و امروز دربارهء تاویل آن بشما ضربت مىزنیم ضربتى كه سرها را از محل خود فرو ریزد و دوست را از دوست خود غافل كند تا حق به راه خویش باز گردد » .

و بقلب دشمن زد و نیزه ها به دو حواله شد و ابو العادیه عاملى و ابن جون

ص: 738

سكسكى او را بكشتند و درباره سلاحش اختلاف كردند و حكمیت پیش عبد الله بن عمرو بن عاص بردند كه به آنها گفت « از پیش من دور شوید كه شنیدم پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم میفرمود یا گفت كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم فرمود ، و این در موقعى بود كه قرشیان عمار را دست انداخته بودند « با عمار چكار دارند آنها را به بهشت میخواند و آنها او را بجهنم میخوانند » كشته شدن عمار هنگام شب بود و نود و سه ساله بود و قبرش در صفین است . على علیه السلام بر جنازه او نماز خواند و او را غسل نداد عمار محاسن خود را رنگ مىبست . درباره نسب او اختلاف است بعضى او را به بنى مخزوم پیوسته اند و بعضى دیگر گفته اند وابسته این طایفه بود و بعضى دیگر جز این گفته اند كه خبر آن را در كتاب « مزاهر الاخبار و طرائف الاثار » ضمن سخن از پنجاه تن نخبه اى كه با على تا پاى مرگ بیعت كردند آورده ایم . حجاج بن غزیه انصارى درباره كشته شدن عمار و رثاى او اشعارى بدین مضمون گفته بود :

« پیمبر به دو گفت گروهى كه گوشتهایشان با ستم آغشته است و بدكارند ترا خواهند كشت اكنون مردم شام میدانند كه بدكارانند و آتش و ننگ نصیب آنهاست . » و چون عمار كشته شد سعید بن قیس همدانى با قوم همدان و قیس بن سعد بن عباده انصارى با انصار و ربیعه و عدى بن حاتم با قوم طى بمیدان رفتند و سعید بن قیس همدانى پیش صف بود . دو گروه در هم ریختند و جنگ سخت شد و قوم همدان مردم شام را در هم شكست و تا پیش معاویه عقب راند ولى معاویه با اطرافیان خود در مقابل سعید بن قیس و قوم همدان مقاومت كرد على اشتر را گفت تا با پرچم سوى مردم حمص و قنسرین حمله برد و اشتر با قاریان كه همراه وى بودند از مردم حمص و قنسرین كشتار بسیار كرد مرقال در این روز با همراهان خود شجاعت نمائى كرد و هیچكس با او مقاومت نتوانست كرد و چون شیر نر كه در قید برجهد

ص: 739

بهر سو مىجست على از دنبال او بود و مىگفت : « یك چشمى بزدل مباش پیش برو » و مرقال میگفت « سخن بسیار گفته اند و هنوز اندكست یك چشم قوم خود را مقیم میخواهد آنقدر زندگى كرده كه ملول شده است یا باید شكسته شود یا شكست دهد دشمن را با نیزه از پیش میرانم » آنگاه هاشم بن عتبه مرقال بمقابله ذى الكلاع و قوم حمیر شتافت و پرچمدار ذى الكلاع كه یكى از قوم عذره بود به دو حمله برد و میگفت :

« من پایمردى میكنم كه از دو تیره مضر نیستم ما مردم یمنى خسته نمیشویم حمله غلام عذرى را چگونه مىبینى كه افسوس ابن عفان مىخورد و عیب جنایتكار میگوید . بنزد من آنكه كوشیده با آنكه فرمان داده مانند همند » بهمدیگر ضربت زدند و هاشم مرقال ضربتى زد و او را بكشت آنگاه ذو الكلاع حمله آورد گروهى از قوم اسلم همراه مرقال بودند كه مصمم بودند باز نگردند یا فتح كنند یا كشته شوند و شجاعت نمائى كردند هاشم مرقال و ذو الكلاع هر دو كشته شدند وقتى مرقال در میدان معركه كشته شد پسرش پرچم را بر گرفت و میان غبار دوید و میگفت :

« اى هاشم پسر عتبة بن مالك به این پیر قریشى كه هلاك شد تفاخر كن سواران با نیزه ها او را همى زدند ترا بحور عین كه بر تختهاست و با روح و ریحان قرین است بشارت باد . » على رضى الله عنه بر كشته مرقال و دیگر اسلمیان كه اطراف او افتاده بودند توقف كرد و براى آنها دعا گفت و رحمت خواست و اشعارى بدین مضمون خواند :

« خدا این گروه اسلمى روشن چهره را كه اطراف هاشم جان باختند جزاى خیر دهاد یزید و عبد الله ، بشر بن معید و سفیان دو پسر هاشم بزرگوار و عروه كه تا وقتى شمشیرهاى سبك بهم مىخورد ثنا و یاد او بسر نمیرود . »

ص: 740

در این روز صفوان و سعد دو پسر حذیفه بن یمان بشهادت رسیدند . بسال سى و ششم حذیفه در كوفه بیمار بود كه خبر كشته شدن عثمان و بیعت مردم را با على شنید و گفت « مرا بیرون ببرید و مردم را به نماز جماعت دعوت كنید » او را روى منبر گذاشتند حمد و ثناى خدا گفت و بر پیمبر و خاندان او صلوات فرستاد آنگاه گفت « ایها الناس مردم با على بیعت كرده اند از خدا بترسید و على را یارى كنید كه به خدا از اول تا آخر بر حق بوده است و پس از پیمبر شما از همه كسانى كه رفته اند و تا روز قیامت خواهند بود بهتر است » آنگاه دست راست خود را بدست چپ نهاد و گفت « خدایا شاهد باش كه من با على بیعت كردم » پس از آن گفت خدا را شكر كه مرا تا چنین روزى زنده داشت » سپس به دو پسر خود صفوان و سعد گفت « مرا ببرید و شما با على باشید زیرا جنگهاى بسیار خواهد بود كه در اثناى آن مردم بسیار كشته خواهد شد بكوشید تا در حضور وى شهادت یابید كه به خدا او برحق است و هر كه مخالفت او كند بر باطل است » حذیفه هفت روز و بقولى چهل روز پس از آن بمرد . و هم در این روز عبد الله بن حارث نخعى برادر اشتر بشهادت رسید عبد الله و عبد الرحمن دو پسر بدیل بن ورقاى خزاعى نیز با گروهى از خزاعه شهادت یافتند عبد الله در میسره على بود و رجزى بدین مضمون میخواند :

« جز صبر و توكل كارى نباید كرد و سپر و شمشیر صیقلى باید گرفت و بصف جلو رفت » و همچنان جنگید تا كشته شد و پس از او عبد الرحمن برادرش نیز جزو گروهى از خزاعه كه بگفتیم كشته شد .

و چون معاویه دید كه مردم شام كشته میشوند و مردم عراق بر آنها سخت گرفته اند نعمان بن جبله تنوخى را كه پرچمدار قوم تنوخ و بهراءِ بود بخواست و گفت « میخواهم كار قوم تو را به كسى واگذارم كه خوشقدم تر و پاكبازتر از تو باشد » نعمان گفت « به خدا اگر میخواستم قوم خود را به صورت اردوئى فراهم كنم بعضى مردم بىكاره

ص: 741

دست دست میكردند چه رسد كه آنها را بشمشیرهاى بران و نیزه هاى افراشته و مردمى كار آزموده بخوانیم به خدا من بنفع تو و به ضرر خودم كار كردم و پادشاهى ترا بر دین خودم ترجیح دادم و راه هدایت را كه میدانم براى هوس تو رها كردم و از حق كه آن را معاینه مىبینم بگشتم و عاقلانه عمل نكردم كه براى پادشاهى تو با پسر عم پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و اول كسى كه به دو ایمان آورد و با او مهاجرت كرد بجنگ برخاستم . اگر بجاى پشتیبانى از تو از او پشتیبانى میكردیم با رعیت مهربانتر و در كار عطا بخشنده تر بود ولى كار را به تو سپرده ایم و باید به حق یا باطل آن را بانجام برسانیم و قطعا حق نیست اكنون كه از میوه ها و جوىهاى بهشت محروم شده ایم از انجیر و زیتون غوطه دفاع میكنیم » این بگفت و سوى قوم خود رفت و بجنگ پرداخت .

عبید الله بن عمر وقتى بجنگ میرفت زنانش سلاح او را مىبستند مگر شیبانیه كه دختر هانى بن قبیصه بود در این روز چون براى جنگ آماده شد بنزد شیبانیه رفت و گفت « بجنگ قوم تو میروم ، به خدا امیدوارم كه بهر یك از طنابهاى چادرم یكى از بزرگان آنها را ببندم » آن زن گفت « بهیچوجه راضى نیستم با آنها جنگ كنى » گفت « چرا ؟ » گفت « براى آنكه در جاهلیت و اسلام شجاع گردنفرازى سوى آنها نرفت مگر وى را نابود كردند و بیم دارم ترا نیز بكشند گوئى مىبینم ترا كشته اند و پیش آنها رفته ام و تقاضا میكنم جثه ترا به من بدهند » عبید الله با كمان بزد و سر او را بشكست و گفت « خواهى دید چه كسانى از بزرگان قوم ترا میاورم » آنگاه بمیدان رفت و حریث بن جابر جعفى به دو حمله برد و با نیزه ضربتى به دو زد و او را بكشت . بقولى اشتر نخعى بود كه او را كشت و بقولى على ضربتى به دو زد كه زره او را بدرید و با امعایش در هم آمیخت وقتى عبید الله فرار كرده بود على او را میجست كه قصاص هرمزان را از او بگیرد و گفته بود « اگر امروز از دست من بگریزد بعدا نتواند گریخت » زنان عبید الله

ص: 742

درباره جثه اش با معاویه گفتگو كردند معاویه بگفت تا پیش مردم ربیعه بروند و ده هزار درم در برابر جثه او بدهند آنها نیز برفتند ، مردم ربیعه از على نظر خواستند به آنها گفت « جثه او جثه یك سگ است كه فروش آن روانیست ولى اگر میل دارید جثه او را به دختر هانى بن قبیصه شیبانى همسرش بدهید » آنها نیز به زنان عبید الله گفتند اگر بخواهید جثه او را بدم استرى مىبندیم و آن را مىزنیم تا به اردوگاه معاویه برود » آنها فغان كردند و گفتند « این بدتر است » و قضیه را بمعاویه خبر دادند گفت « پیش شیبانیه بروید و بگویید درباره جثه با آنها گفتگو كند » آنها نیز چنین كردند شیبانیه پیش مردم ربیعه رفت و گفت « من دختر هانى بن قبیصه هستم و این شوهر حق نشناس ستمگر من است كه او را از این سرنوشت بیم داده ام جثه او را به من ببخشید » آنها پذیرفتند و او عباى خزى به آنها داد تا جثه را در آن پیچیدند و به او دادند . پاى او را با طناب یكى از - خیمه هاى خود بسته بودند .

وقتى در این روز عمار و كسان دیگر كشته شدند على علیه السلام مردم را ترغیب كرد و بقوم ربیعه گفت شما زره و نیزه منید و ده هزار و بیشتر كس از مردم ربیعه و دیگران كه آماده جانبازى در راه خدا عز و جل بودند دعوت او را پذیرفتند على بر استر سپید پیشاپیش آنها بود و میگفت :

« كدام یك از دو روز از مرگ بگریزیم روزى كه مقدر نشده یا روزى كه مقدر شده است » و حمله برد و قوم یكباره با او حمله بردند و صفوف مردم شام بشكست بهر چه رسیدند آن را از پا در انداختند تا بنزدیك خیمه معاویه رسیدند على بهر سوارى میرسید او را دو نیمه میكرد و میگفت :

« به آنها ضربت میزنم اما معاویه چشم چپ شكم گنده را كه جاى او در آتش باد نمىبینم » گویند این شعر از بدیل بن ورقال بود كه آن روز گفته بود آنگاه على بانگ

ص: 743

زد « اى معاویه براى چه مردم بر سر من و تو كشته شوند بیا كار را به خدا وا میگذاریم و هر یك از ما دیگرى را كشت كار بر او قرار میگیرد . » عمرو گفت « این مرد منصفانه سخن مىكند » معاویه گفت « ولى تو منصفانه سخن نمیكنى تو میدانى كه هیچكس با او روبرو نشده مگر كشته یا اسیر شده » عمرو گفت « جز مبارزه او چاره اى ندارى » معاویه گفت « گویا پس از من در خلافت طمع بسته اى » و كینه او را بدل گرفت . در بعضى روایتها گفته اند كه وقتى عمرو این سخن را با معاویه گفت معاویه او را قسم داد كه بمبارزه على رود و عمرو كه چاره اى جز رفتن نداشت برفت و چون روبرو شدند على او را شناخت و شمشیر بلند كرد كه او را بزند عمرو نیز عورت خویش را نمودار كرد و گفت « من پهلوان نیستم باكراه آمده ام » على روى از او بگردانید و گفت « قباحت بر تو باد » و عمرو به صف خود بازگشت .

هشام بن محمد كلبى از شرقى بن قطامى نقل كرده كه پس از ختم جنگ معاویه با عمرو گفت « هیچوقت در نصیحت با من دغلى كرده اى ؟ » گفت « نه » گفت « چرا به خدا روزى كه گفتى بمبارزه على بروم و میدانستى او چكاره است » گفت « ترا بمبارزه خوانده بود و از این مبارزه یكى از دو نتیجه خوب بدست میامد یا او را میكشتى و قاتل بزرگان را كشته بودى و شرفى بشرف تو افزوده میشد یا تو را میكشت و به همدمى شهیدان و صالحان رفته بودى كه رفقاى خوبى هستند » معاویه گفت « اى عمرو دومى بدتر از اولى بود » در این روز جنگ از همه روزهاى پیش سختتر بود در بعضى نوشته ها درباره اخبار صفین دیده ام كه وقتى هاشم مرقال به زمین افتاده بود و جان میداد سر برداشت و عبید الله بن عمر را پهلوى خود افتاده و زخمدار دید و خود را بنزدیك او كشانید و چون سلاح و زور نداشت پیاپى پستانهاى او را گاز میگرفت تا دندانهاى وى در آن فرو رفت و هاشم را با یكى از قوم بكر بن وائل در حالتى

ص: 744

كه دندان در جثه عبد الله فرو برده بودند روى جثه او مرده یافتند آخر روز دو گروه بمواضع خود بازگشتند و هر گروه از كشتگان خود هر چه توانستند همراه بردند .

معاویه با گروهى از خواص اصحاب خود به محلى كه میمنه سپاه بود گذشت و عبد الله بن بدیل بن ورقاى خزاعى را آغشته به خون دید وى بر میسره على بود و بر میمنه معاویه حمله برد و بطوریكه از پیش گفتیم كشته شد معاویه میخواست اعضاى او را ببرد عبد الله بن عامر كه دوست ابن بدیل بود گفت « به خدا هرگز نمیگذارم » معاویه جثه را به دو بخشید و او جثه را با عمامه خود بپوشانید و ببرد و به خاك سپرد معاویه گفت « به خدا یكى از شجاعان قوم و یكى از بزرگان مسلم خزاعه را به خاك سپردى به خدا اگر خزاعه بما ظفر یابند اگر از سنگ باشیم بتلافى این مرد شجاع ما را خواهند خورد » آنگاه به تمثیل شعرى خواند بدین مضمون :

« مرد جنگجو اگر جنگ با او سختى كند سخت شود و اگر او را در هم پیچد بهم پیچیده مىشود چون شیر دلیر كه حومه خود را حمایت میكرده و مرگ او را هدف كرده و درهمش شكسته است » على قوم غسان را بدید كه صفهاى خود را حفظ كرده عقب نرفته اند و یاران خویش را بر ضد آنها تشجیع كرد و گفت « به خدا اینان جز بوسیله ضربتهاى جانشكار كه سر بشكافد و استخوان را بصدا آرد و دست و بازو بریزد و پیشانیهایشان را با عمود آهنین به درد و سرشان را به سینه و چانه بیندازد از جا نخواهند رفت مردمان صبور و پاداشجو كجایند ؟ » گروهى به اطراف وى فراهم شدند و او پسر خویش محمد را بخواند و پرچم را به دو داد و گفت « با این پرچم آهسته برو و چون به تیر رس آنها رسیدى درنگ كن تا فرمان من به تو برسد » محمد برفت و على با حسن و حسین و پیران بدر و دیگر صحابه به او رسیدند و سپاه دسته شد و به غسانیان و همراهانشان حمله بردند و بسیار كس بكشتند آخر روز نیز چون آغاز

ص: 745

روز جنگ سخت بود میمنه معاویه كه ده هزار از قوم مذحج و بیست هزار آهن پوش بود بر میسره على حمله بردند و هزار سوار را محاصره كردند و عبد العزیز بن حارث جعفى كه از اصحاب على بود بیامد و گفت « به من فرمان بده » گفت « خدا ترا تأیید كند برو تا به این یاران محاصره شده ما برسى و بگو على میگوید « الله اكبر بگویید و حمله برید ما نیز حمله میكنیم تا بهم برسیم » جعفى حمله برد و صف دشمن را بشكافت تا به محاصره شدگان رسید و سخن على را با آنها بگفت و همگى الله اكبر گفتند و حمله بردند تا بعلى رسیدند و هفتصد كس از اهل شام را بكشتند و حوشب ذو ظلیم نیز كه یكى از شجاعان یمنى مقیم شام بود كشته شد در این روز حصین بن منذر بن حارث بن وعله ذهلى پرچمدار ذهل بن شیبان و ربیعه بود و على درباره وى گفت « این پرچم سیاه از كیست كه سایه آن همى جنبد و چون گوئى حصین آن را پیش ببر پیش میرود » على به دو فرمان پیش روى داد و دو گروه در هم آویختند و چون تیر به كار نمیآمد شمشیرها به كار افتاد و همین كه شب در آمد صدا به شعار برداشتند و صداى بهم خوردن نیزه ها بلند شد و تصادم دو گروه سخت شد سوار در سوار میاویخت و هر دو از اسب در میغلطیدند و این شب جمعه بود و آن را لیلة الهریر گفتند تعداد كسانى كه على در آن شب و روز بدست خود كشته بود پانصد و بیست و سه كس بود كه بیشترشان در روز كشته شده بودند زیرا وى وقتى یكى را میكشت بهنگام ضربت زدن الله اكبر میگفت و ضربت او خطا نمیكرد و یكى را میكشت این را كسانى كه در جنگها همراه وى بوده اند یعنى فرزندانش و كسان دیگر نقل كرده اند .

صبح بر آمد و دو قوم همچنان بجنگ مشغول بودند خورشید تیره شده و غبار برخاسته و پرچمها پاره شده بود و كسان وقت نماز را ندانستند اشتر رجزى میخواند بدین مضمون :

« ما حوشب را وقتى علمدار شده بود كشتیم و پیش از آن نیز ذو الكلاع

ص: 746

را و هم معبد را كه پیش آمده بود كشته بودیم » اگر از ما ابو الیقظان پیر مرد مسلمان را بكشتید ما از شما هفتاد شخص گنهكار بكشتیم . » در این روز كه روز جمعه بود اشتر سالار میمنه على بود و نزدیك بود فتح كند كه مشایخ اهل شام بانگ برداشتند « اى گروه عرب شما را به خدا حرمها و زنان و دختران را حفظ كنید » معاویه گفت « اى پسر عاص آن حیله نهانى خود را بیار كه از دست رفتیم » و حكومت مصر را به یاد او آورد عمرو گفت « اى مردم هر كه قرآنى با خود دارد بر سر نیزه بلند كند » قرآنهاى بسیار در سپاه بلند شد و غوغا برخاست كه فریاد میزدند : « كتاب خدا میان ما و شما حاكم است بعد از اهل شام كى در بندهاى شام را حفظ خواهد كرد و كى بجهاد روم و ترك و كفار خواهد رفت ؟ » در سپاه معاویه نزدیك پانصد قرآن بالا رفت نجاشى بن حارث در این باره گوید :

« مردم شام نیزه ها را بلند كردند ، كتاب خدا بهترین چیزى كه توان خواند بالاى آن بود و على را ندا دادند كه اى پسر عم محمد آیا از هلاك شدن همه مردم باك ندارى ؟ » وقتى بسیارى از مردم عراق این را بدیدند گفتند « كتاب خدا را مىپذیریم و اطاعت آن میكنیم » و قوم به صلح متمایل شدند و بعلى گفتند « معاویه سخن حق میگوید و ترا بكتاب خدا دعوت مىكند از او بپذیر » در این روز اشعث بن قیس از همه كس نسبت به او سخت تر بود على گفت « اى قوم كار شما سامان داشت تا جنگ شما را زخمى كرد كه عده اى را ببرد و عده اى را بجا گذاشت من تا دیروز امیر بودم و اكنون مأمور شده ام و شما بزندگى دل بسته اید . » اشتر گفت :

« معاویه بجاى مردان تلف شده خود كسانى را ندارد ولى به حمد خدا تو مردان كار آمد دارى اگر او نیز مانند مردان تو داشت صبر و فیروزى ترا نداشت . آهن را به آهن بكوب و از خدا یارى بخواه » سران اصحاب على نیز سخنانى مانند

ص: 747

اشتر گفتند اما اشعث بن قیس گفت « ما اكنون نیز با تو همانیم كه دیروز بوده ایم و ندانیم فردا چه خواهد بود اكنون آهن كند شده و بصیرت ها تیره شده است » .

و سخن بسیار گفت على گفت « واى بر شما آنها قرآن را از این جهت بر سر نیزه كرده اند كه مطالب آن را میدانند ولى به آن عمل نمیكنید از روى خدعه و حیله قرآن بر سر نیزه كرده اند . » به دو گفتند « ما نمیتوانیم وقتى ما را بكتاب خدا میخوانند نپذیریم » گفت « واى بر شما با آنها جنگ كردید كه به كتاب خدا معترف شوند زیرا فرمان خدا را عصیان كرده و كتاب او را پشت سر گذاشته بودند كار خود را ادامه دهید و با دشمن خویش بجنگید كه معاویه و ابن عاص و ابن ابى معیط و حبیب بن مسلمه و ابن النابغه و كسانى همانند آنها اهل دین و قرآن نیستند من آنها را بهتر از شما میشناسم كه در طفولیت با آنها همدم بوده ام و بدترین اطفال و بدترین مردانند » و با قوم خود گفتگوى بسیار داشت كه شمه اى از آن را بیاوردیم اما وى را تهدید كردند كه با او همان میكنند كه با عثمان كرده اند اشعث گفت « اگر بخواهى من پیش معاویه میروم بپرسم منظورش چیست » گفت « این مربوط به خود تو است اگر میخواهى برو » اشعث پیش معاویه رفت و از منظور او پرسید معاویه گفت « ما و شما بكتاب خدا و آنچه در كتاب خویش فرمان داده مراجعه میكنیم شما یكى را كه مورد قبولتان باشد انتخاب میكنید ما نیز یكى را میفرستیم و از آنها تعهد و پیمان میگیریم كه طبق مندرجات كتاب خدا عمل كنند و از آن تجاوز نكنند و همگى از حكم خدا كه مورد اتفاق ایشان باشد اطاعت میكنیم » اشعث گفتار او را درست شمرد و بنزد على بازگشت و قضیه را به دو خبر داد بیشتر مردم گفتند « رضایت داریم و مىپذیریم و اطاعت میكنیم » مردم شام عمرو بن عاص را انتخاب كردند . اشعث و كسانى كه بعدها عقیده خوارج گرفتند « ما ابو موسى اشعرى را انتخاب میكنیم » على

ص: 748

گفت در قسمت اول با من مخالفت كردید در این قسمت مخالفت نكنید من نظر ندارم كه ابو موسى اشعرى را انتخاب كنم » اشعث و همراهان وى گفتند « ما جز به ابو - موسى اشعرى رضایت نخواهیم داد » گفت « واى بر شما او قابل اعتماد نیست از من برید و مردم را از كمك من باز داشت و چنین و چنان كرد » و كارهائى را كه ابو موسى كرده بود بر شمرد « آنگاه چند ماه فرارى بود تا او را امان دادم ولى این كار را بعبد الله بن عباس میسپارم » اشعث و یاران او گفتند « به خدا نباید دو تن مضرى در باره ما حكمیت كنند » على گفت « پس اشتر را انتخاب میكنم » گفتند « مگر آتش این اختلاف را كسى جز اشتر دامن زده است » گفت « هر چه میخواهید بكنید و هر چه بنظرتان میرسد عمل كنید » آنها نیز كس پیش ابو موسى فرستادند و قصه را براى او نوشتند وقتى به ابو موسى گفتند « مردم صلح كرده اند » گفت « الحمد لله » گفتند « و ترا حكم كرده اند » گفت « انا لله و انا الیه راجعون »

ص: 749

ذكر حكمین و آغاز حكمیت

ابو موسى پیش از جنگ صفین حدیثى نقل كرده و گفته بود « فتنه ها پیوسته بنى اسرائیل را بالا و پائین میبرد تا دو حكم انتخاب كردند و آنها حكمى دادند كه مورد رضایت پیروان ایشان نبود این امت را نیز پیوسته فتنه ها بالا و پائین میبرد تا دو حكم انتخاب كنند و آنها حكمى دهند كه پیروانشان از آن راضى نباشند . » و سوید بن غفله به دو گفت « اگر بدوران حكمیت رسیدى مبادا یكى از دو حكم باشى » و او گفت « من ؟ » گفت « بله تو » گوید پس او بنا كرد پیراهن خود را در آرد و گفت « در این صورت خدا در آسمان مفرى و در آسمان محلى براى من ننهد » در این ایام سوید او را بدید و گفت « اى ابو موسى گفته خود را به یاد دارى ؟ » گفت « از خدا عاقبت بخواه » از جمله مطالبى كه در قرارداد حكمیت نوشته شده بود این بود كه « دو حكم آنچه را در قرآن هست مقرر كنند و آنچه را در قرآن نیست رد كنند و پیرو هوس نشوند و درباره چیزى مداهنه نكنند و اگر كردند حق حكمیت ندارند و مسلمانان از حكم ایشان بیزارند » هنگامى كه على را بقبول حكمیت و احضار اشتر وادار كردند وى در شرف فتح بود كه یكى به دو خبر داد كه بعلى گفته اند اگر اشتر را احضار نكند او را به معاویه تسلیم خواهند كرد تا با او همان كند كه با پسر عفان كرده است و اشتر از نگرانى كار على از جنگ دست بداشت در آن روز على بحكمین گفت « به شرط آنكه مطابق كتاب خدا حكمیت كنید ، همه مندرجات كتاب خدا بنفع من است اگر مطابق خدا حكم نكردید حق حكمیت

ص: 750

ندارید » مدت حكمیت را تا ماه رمضان تعیین كردند كه حكمین در محلى ما بین كوفه و شام فراهم شوند هنگامى كه قرارداد نوشته شد چند روز از صفر سال سى و هفت مانده بود و بقولى بعد از انقضاى ماه صفر بود اشعث قرار داد را همه جا میبرد و با خورسندى براى مردم میخواند تا به محل بنى تمیم رسید كه جمعى از سران طایفه آنجا بودند و عروة بن ادیه تمیمى برادر بلال خارجى نیز از آن جمله بود و قرار داد را براى آنها بخواند و میان اشعث و كسانى از بنى تمیم گفتگوى دراز شد آغاز این كار از اشعث شده بود و او بود كه مردم را از پیكار دشمن مانع شد و گفت كه بفرمان خدا باز گردند عروة بن ادیه به دو گفت « چگونه مردان را در كار دین و امر و نهى خدا حكمیت میدهید ؟ حكمى بجز خدا نیست » و او نخستین كس بود كه این سخن گفت و این عقیده اظهار كرد و در این باب مشاجره شد و عروه با شمشیر باشعث حمله برد كه اسب او بسر در آمد و ضربت شمشیر بدنبال اسب خورد و اشعث نجات یافت اگر در كار دین و حكمیت اختلاف نشده بود كار عصبیت قبایلى میان نزارى و یمنى بالا میگرفت یكى از مردم بنى تمیم درباره رفتار عروة بن ادیه با اشعث شعرى بدین مضمون گوید :

« اى پسر ادیه چطور با سلاح به اشعث تاجدار حمله بردى ؟ اكنون بنگر على چه میگوید و پیروى او كن كه وى از همه مخلوق بهتر است » درباره تعداد كسانى كه از مردم شام و عراق در صفین كشته شده اند اختلاف است احمد بن دورقى از یحیى بن معین نقل كرده كه « تعداد كشتگان دو گروه در مدت یكصد و ده روز یكصد و ده هزار كس بوده است نود هزار از اهل شام و بیست هزار از اهل عراق » به نظر ما تعداد كسانى كه از اهل شام در صفین حضور داشته اند بیشتر از آنست كه در این مورد گفته شده و یكصد و پنجاه هزار جنگى بدون خدمه و تبعه بوده اند بنابر این میبایست تعداد مجموع قوم از جنگى و غیر جنگى یعنى خدمه و غیره سیصد هزار و بیشتر بوده باشد زیرا دست كم هر یك از آنها یكى را براى خدمت همراه

ص: 751

داشته است و بعضىها پنج و ده كس و بیشتر بعنوان خدمه و تبعه همراه داشته اند مردم عراق نیز یكصد و بیست هزار جنگى بدون تبعه و خدمه بوده اند هیثم بن عدى طائى و دیگران مانند شرقى بن قطامى و ابو محنف لوط ابن یحیى آنچه را قبلا گفته ایم نقل كرده اند كه جمله مقتولان دو گروه هفتاد هزار بوده . چهل و پنج هزار از اهل شام و بیست و پنج هزار از اهل عراق كه از آن جمله بیست و پنج بدرى بوده اند . تعداد كشتگان را پس از هر جنگ به تحقیق و شمار بدست میآوردند و در آن اختلاف میشد زیرا از جمله مقتولان دو گروه بعضى شناخته و بعضى ناشناخته بودند بعضى غرق شده و بعضى نیز در دشت كشته شده اما طعمه درندگان شده بودند و بشمار نیامدند و جز این ، علل دیگر نیز براى اختلاف بود در صفین شنیدند كه زنى از اهل عراق كه سه پسرش كشته شده بود شعرى بدین مضمون میخواند :

« اى دو دیده من بر جوانانى كه از اخیار عرب بودند اشك فراوان بریزید كه همه بلیه ایشان از آنجا بود كه كسان بغلبه یكى از قرشیان دلبستگى داشتند » وقتى حكمیت رخ داد قوم بدشمنى برخاستند و از همدیگر بیزارى جستند .

برادر از برادر و پسر از پدر بیزارى میكرد على بسبب اختلاف كلمه و تفاوت آرا و آشفتگى كارها و خلافها كه رخ داده بود فرمان رحیل داد شعار لا حكم الا الله در سپاه عراق فراوان شد و كسان همدیگر را بتازیانه و غلاف شمشیر میزدند و ناسزا میگفتند و هر گروه دیگرى را درباره رایى كه داشته بود ملامت میكرد على به قصد كوفه حركت كرد معاویه نیز بدمشق شام رفت و سپاه وى متفرق شد و هر دسته به شهر خود پیوست وقتى على رضى الله عنه بكوفه در آمد دوازده هزار كس از قاریان و غیر قاریان از او جدا شدند و به حرورا یكى از دهكده هاى كوفه رفتند و شبیب ابن ربعى تمیمى را به پیشوائى برگزیدند و عبد الله بن كواى یشكرى را كه از قبیله بكر بن وائل بود امامت نماز دادند . على

ص: 752

سوى ایشان رفت و میان آنها مناظره ها بود و آنگاه همگى بكوفه در آمدند .

این گروه را از این جهت كه سوى دهكده حرورا رفته و آنجا اقامت گرفته بودند حروریه نامیدند .

یحیى بن معین نقل كرده گوید « وهب بن جابر بن حازم از صلت بن بهرام براى ما حدیث كرد و گفت « وقتى على بكوفه آمد حروریان هنگامى كه بمنبر بود بر او بانگ میزدند كه از بلیه وحشت كردى و بحكمیت رضایت دادى و زبونى را پذیرفتى حكمى بجز خدا نیست » و او میگفت « درباره شما منتظر حكم خدا هستم » و آنها آیه اى از قرآن میخواندند كه معنى آن چنین بود « به تو و كسانى كه پیش از تو بودند وحى شد كه اگر شرك بیاورى عملت تباه مىشود و از زیانكاران میشوى » و على آیه اى میخواند بدین معنى « صبر كن كه وعده خدا درست است و آن كسان كه یقین ندارند ترا بسبكسرى واندارند » اجتماع حكمین بسال سى و هشتم در دومة الجندل رخ داد و بقولى در جاى دیگر بود به ترتیبى كه قبلًا اختلاف در این مورد را گفته ایم على عبد الله بن عباس و شریح بن هانى همدانى را با چهار صد مرد كه ابو موسى اشعرى نیز از آن جمله بود بفرستاد معاویه نیز عمرو بن عاص را بفرستاد كه شرحبیل بن سمط و چهار صد كس همراه او بودند وقتى جماعت به محلى كه اجتماع در آنجا میبود نزدیك شدند ابن عباس به ابو موسى گفت « اینكه على به تو رضایت داد نه براى آن بود كه فضیلتى دارى زیرا بهتر از تو بسیارند ولى مردم جز به تو رضایت ندادند و به پندار من این براى آنست كه شرى در انتظار آنهاست كه داهیه عرب را همردیف تو كرده اند هر چه را فراموش میكنى این را فراموش مكن كه همه كسانى كه با ابو بكر و عمر و عثمان بیعت كرده اند با على نیز بیعت كرده اند و صفتى ندارد كه او را از خلافت دور كند معاویه نیز صفتى ندارد كه او را بخلافت نزدیك كند » عمرو بن عاص نیز وقتى از معاویه جدا میشد و براى ملاقات ابو موسى میرفت معاویه به دو گفت « اى ابو عبد الله

ص: 753

مردم عراق على را مجبور كردند كه ابو موسى را بپذیرد ولى من و مردم شام به تو رضایت داده ایم و مردى دراز زبان كوتاه راى را همردیف تو كرده اند محتاط باش و دقت كن و همه رأى خویش را با وى مگو » سعد بن ابى وقاص و عبد الله بن عمر و عبد الرحمن بن عوف زهرى و مغیرة بن شعبه ثقفى و دیگران كه از بیعت على دریغ كرده بودند با جمعى دیگر از مردم به محل اجتماع رفتند و این در ماه رمضان از سال سى و هشتم بود و چون ابو موسى و عمرو با هم بنشستند عمرو بابو موسى گفت « سخن بگو و نكو بگو » ابو موسى گفت « نه تو بگو » عمرو گفت « من هرگز بر تو پیشى نخواهم گرفت كه ترا به جهت سالخوردگى و صحبت پیمبر و اینكه مهمانى حقوقى هست كه رعایت آن واجب است . » آنگاه ابو موسى حمد خدا گفت و ثناى او كرد دو حادثه اى را كه در اسلام رخ داده بود و مسلمانان را باختلاف كشیده بود یاد كرد سپس گفت « اى عمرو بیا كارى كنیم كه خداوند بوسیله آن الفت آرد و اختلاف را بردارد و میان مسلمانان اصلاح شود » عمرو براى او جزاى خیر خواست و گفت « سخن را آغازى و انجامى هست و چون در سخن اختلاف كنیم تا بانجام رسیم آغاز را فراموش كرده ایم بنا بر این سخنانى را كه میان ما میگذرد بنویسیم كه بدان مراجعه توانیم كرد » گفت « بنویس » عمرو ورقه و نویسنده اى بخواست نویسنده غلام عمرو بود و از پیش به دو گفته بود كه « در آغاز كار نام وى را بر ابو موسى مقدم دارد » كه با او سر حیله داشت آنگاه بحضور جماعت گفت « بنویس كه تو شاهد مائى و چیزى را كه یكى از ما نگوید ننویس تا رأى دیگرى را نیز درباره آن معلوم كنى و چون او نیز بگفت بنویس و اگر گفت ننویس ننویس تا رأى ما متفق شود بنویس بسم الله الرحمن الرحیم این چیزى است كه فلان و فلان درباره آن توافق كرده اند . » او نیز بنوشت و نام عمرو را مقدم كرد عمرو گفت « اى بىمادر مرا بر او مقدم

ص: 754

میدارى گویا از مقام او خبر ندارى ؟ » پس او نام عبد الله بن قیس را كه همان ابو موسى بود مقدم داشت و نوشت « توافق كردند كه هر دو شهادت میدهند كه خدائى جز خداى یكتاى بىشریك نیست و محمد بنده و فرستادهء اوست كه او را با هدایت و دین حق فرستاد تا بر همه دینها غالب كند و گرچه مشركان كراهت داشته باشند » سپس عمرو گفت « شهادت میدهیم كه ابو بكر جانشین پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود و بكتاب خدا و سنت پیمبر خدا عمل كرد تا خدا او را پیش خود برد و وظیفه اى را كه به عهده داشت بانجام رسانید » ابو موسى گفت « بنویس » سپس دوباره عمرو نیز مانند آن گفت ابو موسى گفت « بنویس » آنگاه عمرو گفت « بنویس كه عثمان به اجتماع مسلمانان و شورى و رضایت اصحاب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم عهده دار خلافت شد و او مؤمن بود » ابو موسى گفت « این جزو چیزهائى نیست كه براى آن اینجا نشسته ایم » عمرو گفت « به خدا ناچار یا میباید مؤمن باشد یا كافر » ابو موسى گفت « مؤمن بود » عمرو گفت « به او بگو بنویسد » ابو موسى گفت « بنویس » عمرو گفت « عثمان ظالم كشته شد یا مظلوم ؟ » ابو موسى گفت « مظلوم كشته شد » عمرو گفت « مگر خدا براى ولى مظلوم حجتى قرار نداده كه خون او را مطالبه كند ؟ » ابو موسى گفت « چرا » عمرو گفت « آیا عثمان ولى دیگرى بهتر از معاویه دارد ؟ » ابو موسى گفت « نه » عمرو گفت « مگر معاویه حق ندارد قاتل او را هر جا باشد بجوید تا او را بكشد یا از جستنش وا بماند » ابو موسى گفت « چرا » عمرو به نویسنده گفت « بنویس » ابو موسى نیز گفت و او نوشت عمرو گفت « ما شاهد میآوریم كه على عثمان را كشته است » ابو موسى گفت « این حادثه ایست كه در اسلام رخ داده و ما براى كارى دیگر اجتماع كرده ایم و باید كارى كنیم كه خدا بوسیله آن كار امت را بصلاح آرد » عمرو گفت « آن چیست ؟ » ابو - موسى گفت « میدانى كه مردم عراق هرگز معاویه را دوست نخواهند داشت و مردم شام نیز هرگز على را دوست نخواهند داشت بیا هر دو را خلع كنیم و خلافت به

ص: 755

عبد الله بن عمر دهیم » عبد الله بن عمر شوهر دختر ابو موسى بود . ابو موسى گفت « بله اگر مردم او را به این كار وادار كنند قبول خواهد كرد » عمرو همه چیزهائى را كه ابو موسى مایل بود بگفت و او تأیید كرد آنگاه به او گفت « سعد چطور است » ابو موسى گفت « نه » عمرو جماعتى را بر شمرد و ابو موسى جز ابن عمر كسى را نپذیرفت آنگاه عمرو ورقه را پس از آنكه هر دو آن را مهر كردند بگرفت و به - پیچید و زیر پاى خود نهاد و گفت « به نظر تو اگر مردم عراق بخلافت عبد الله بن عمر راضى شدند و مردم شام نپذیرفتند آیا با مردم شام جنگ میكنى ؟ » ابو موسى گفت « نه » عمرو گفت « اگر مردم شام راضى شدند و مردم عراق نپذیرفتند آیا با مردم عراق جنگ میكنى ؟ » ابو موسى گفت « نه » عمرو گفت « اكنون كه صلاح و خیر مسلمانان را در این كار مىبینى برخیز و براى مردم سخن بگو و این هر دو شخص را خلع كن و نام كسى را كه خلافت به دو میدهى یاد كن » ابو موسى گفت « نه تو برخیز و سخن بگو كه بدین كار شایسته ترى » عمرو گفت « نمىخواهم بر تو پیشى گرفته باشم سخن من و سخن تو براى مردم تفاوت ندارد بمباركى برخیز . » ابو موسى نیز برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم صلوات فرستاد سپس گفت « اى مردم ما در كار خود نگریستیم و به نظر ما كوتاهترین راه امن و صلاح و رفع اختلاف و جلوگیرى از خونریزى و ایجاد الفت اینست كه على و معاویه را خلع كنیم من همانطور كه عمامه ام را بر میدارم على را خلع میكنم ( در این وقت عمامه خود را از سر برداشت ) و مردى را كه شخصاً صحبت پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم داشته و پدر او نیز صحبت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم داشته و سابقه او نكو بوده بخلافت برداشتیم و او عبد الله بن عمر است » و ثناى او گفت و مردم را بخلافت وى ترغیب كرد آنگاه فرود آمد .

پس از آن عمرو برخاست و حمد خدا گفت و ثناى او كرد و بر پیمبر خدا

ص: 756

صلى الله علیه و سلم صلوات فرستاد سپس گفت « اى مردم ابو موسى عبد الله بن قیس على را خلع كرد و او را از كار خلافت كه طالب آنست بر كنار داشت و ابو موسى على را بهتر شناسد بدانید كه من نیز مانند او على را خلع میكنم و معاویه را بر خودم و شما نصب میكنم . ابو موسى در ورقه نوشته كه عثمان مظلوم و شهید كشته شده و ولى او حق دارد خون او را هر جا باشد بخواهد معاویه شخصاً صحبت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم داشته پدرش نیز صحبت پیمبر صلى الله علیه و سلم داشته » در اینجا ثناى معاویه گفت و مردم را بخلافت وى ترغیب كرد سپس گفت « او خلیفه ماست و با او براى خونخواهى عثمان بیعت میكنیم و او را اطاعت میكنیم . » ابو موسى گفت « عمرو دروغ میگوید ما معاویه را بخلافت بر نداشتیم بلكه معاویه و على را با هم خلع كردیم » عمرو گفت « عبد الله بن قیس دروغ میگوید او على را خلع كرد اما من معاویه را خلع نكردم » مسعودى گوید « در صورت دیگر از روایتها دیده ام كه آنها توافق كردند كه على و معاویه را خلع كنند و پس از آن كار را بشورى واگذارند تا مردم كسى را كه صلاحیت داشته باشد انتخاب كنند پس از آن عمرو ابو موسى را مقدم داشت و ابو موسى گفت « من على و معاویه را خلع كردم درباره كار خود بیندیشید » و بكنار رفت آنگاه عمرو بجاى او ایستاد و گفت « این شخص رفیق خود را خلع كرد من نیز رفیق او را همانطور كه او خلع كرد خلع میكنم و رفیق خودم معاویه را نصب میكنم » ابو موسى گفت « چه میكنى خدایت توفیق ندهد حیله كردى و بد كردى قصه تو چون خریست كه كتاب بار داشته باشد » عمرو گفت « خدا ترا لعنت كند دروغ گفتى و حیله كردى قصه تو چون سگ است كه اگر به دو حمله كنى پارس كند و اگر ولش كنى پارس كند » و لگدى به ابو موسى زد و او را به پهلو در افكند و چون شریح بن هانى این بدید با تازیانه بجان عمرو افتاد و ابو - موسى از جواب وا ماند و بر مركب خود نشسته به مكه رفت و دیگر بكوفه باز

ص: 757

نگشت در صورتى كه علاقه و زن و فرزند وى آنجا بود و تصمیم گرفت مادام كه زنده است در روى على ننگرد ابن عمر و سعد نیز به بیت المقدس رفتند .

ایمن بن خزیم بن فاتك اسدى درباره كار حكیمن شعرى بدین مضمون گفته است « اگر قوم راى درستى داشتند كه هنگام مشكلات بدان توسل توانستند جست ابن عباس را سوى شما فرستاده بودند ولى سفله اى از اهل یمن را فرستادند كه راه از چاه ندانست » و نیز یكى از حاضران حكمیت درباره اختلاف حكمین و طرفداران حكمیت شعرى بدین مضمون گفته است :

« ما به حكم خدا و به حكم غیر خدا رضایت میدهیم و به پروردگار و پیمبر و قرآن خوشدلیم . سرطاس هدایت گر ، على پیشواى ماست و در سختى و سستى به این پیره مرد رضایت داده ایم در مرگ و زندگى به دو رضایت داده ایم كه بهنگام نهى و امر امام هدایت است » ابن اعین نیز درباره ابو موسى شعرى بدین مضمون گفته است :

« ابو موسى تو كه پیرى پر گذشت و كم زبان بودى به بلیه افتادى اى پسر قیس عمرو با تو صفا نكرد و عجب پیرمرد یمنىاى بودى شب را با زبونى و شكستگى بعذر خواهى بسر كردى و از پشیمانى انگشت گزیدى ولى مگر انگشت گزیدن آب رفته را بجوى باز میآورد ؟ » گویند ما بین آنها جز آنچه در ورقه نوشتند و اقرار ابو موسى باینكه عثمان مظلوم كشته شده و دیگر مطالبى كه از پیش آوردیم نبود ولى براى مردم سخن نگفتند زیرا عمرو به ابو موسى گفت « هر كه را میخواهى نام ببر تا من نیز با تو بیندیشم » و ابو موسى ابن عمر را نام برد و به عمرو گفت « من نام بردم تو نیز نام ببر » گفت « من نیرومندترین و نكو راىترین این امت را كه در كار سیاست از همه داناتر است ، معاویة بن ابو سفیان را ، نام میبرم » ابو موسى گفت « نه به خدا او شایسته این كار نیست » گفت « دیگرى را میگویم كه كمتر از او

ص: 758

نیست » گفت « كیست » گفت « ابو عبد الله عمرو بن عاص » و چون این سخن بگفت ابو موسى بدانست كه او را دست انداخته است و گفت « كار خودت را كردى خدایت لعنت كند » و بهمدیگر ناسزا گفتند و ابو موسى سوى مكه رفت .

و چون ابو موسى برفت عمرو بن عاص نیز به منزل خود رفت و پیش معاویه نرفت معاویه كس فرستاد او را بخواند جواب گفت « من وقتى پیش تو میامدم كه به تو حاجت داشتم اما وقتى حاجت پیش ماست شایسته است كه تو پیش ما بیائى » معاویه منظور او را بدانست و بیندیشید و حیله اى به نظر آورد و بگفت تا غذاى بسیار فراهم كردند و چون آماده شد خاصان و وابستگان و كسان خود را بخواست و گفت « من فردا پیش عمرو میروم وقتى غذا خواستم بگذارید وابستگان و كسان او زودتر از شما بنشینند و چون یكى از آنها سیر شد و برخاست یكى از شما بجاى او بنشیند و چون برفتند و هیچكس از ایشان در خانه نماند در خانه را ببندید و نگذارید كسى از آنها بدرون آید مگر من بشما بگویم » روز بعد معاویه بنزد عمرو رفت و وى بر بساط خود نشسته بود و جلو معاویه برنخاست و او را به نشستن روى بساط نخواند معاویه بیامد و روى زمین نشست و بگوشه بساط تكیه داد زیرا عمرو با خود میگفت كه كار بدست اوست و اختیار دارد آن را بهر كه خواهد دهد و هر كه را مایل باشد بخلافت بردارد و میان آنها سخن بسیار رفت از جمله سخنانى كه عمرو به دو گفت این بود « در این نوشته كه میان من و اوست و مهر من و او را دارد اقرار كرده كه عثمان مظلوم كشته شده و على را از خلافت بر كنار كرده و كسانى را به من پیشنهاد كرده كه آنها را شایسته خلافت ندیده ام و كار بدست من است كه هر كه را خواهم بخلافت بردارم مردم شام نیز اختیار خود را به من سپرده اند » آنگاه معاویه ساعتى با او سخن گفت و از آن حال كه بود بیرونش آورد و بخندید و با او مزاح كرد سپس گفت « اى ابو عبد الله غذائى هست ؟ » گفت « به خدا چیزى كه اینها

ص: 759

را سیر كند نه » معاویه گفت « اى غلام غذایت را بیار » و غذائى را كه آماده شده بود بیاوردند و بنهادند و گفت « اى ابو عبد الله بستگان و كسان خود را بخوان » عمرو آنها را بخواند و به معاویه گفت « تو هم یاران خود را بخوان » معاویه گفت « اول یاران تو غذا بخورند و بعد اینها بنشینند » و چنان شد كه وقتى یكى از اطرافیان عمرو برمیخاست یكى از اطرافیان معاویه بجایش مىنشست تا یاران عمرو برون شدند و یاران معاویه بماندند و كسى كه مأمور بستن در شده بود برخاست و در را ببست عمرو گفت « كار خودت را كردى » گفت « بله به خدا میان من و تو دو چیز هست هر كدام را میخواهى انتخاب كن یا با من بیعت كن یا ترا میكشم به خدا جز این راهى نیست » عمرو گفت « اجازه بده وردان غلام من بیاید با او مشورت كنم ببینم راى او چیست » گفت « به خدا او را نخواهى دید و او نیز ترا نخواهد دید مگر آنكه كشته شده باشى یا با من بیعت كرده باشى » عمرو گفت « پس باید طعمه مصر را بدهى » گفت « مادام كه زنده اى حكومت مصر مال تو است » و با یك دیگر پیمان كردند آنگاه معاویه خواص مردم شام را بخواست و نگذاشت با آنها كسى از اطرافیان عمرو بیاید عمرو به آنها گفت « من در نظر گرفتم با معاویه بیعت كنم كه هیچكس را براى خلافت نیرومندتر از او نمىبینم . » مردم شام نیز با او بیعت كردند و معاویه با عنوان خلافت سوى كسان خود بازگشت .

و چون على از قضیه ابو موسى و عمرو خبر یافت گفت « درباره این حكمیت از پیش بشما گفتم و شما را از آن نهى كردم ولى فرمان مرا نبردید اكنون نتیجه مخالفت مرا مىبینید به خدا مىدانم كى شما را بمخالفت و نافرمانى من واداشت اگر میخواستم او را میگرفتم ولى خدا سزاى او را خواهد داد » منظورش اشعث بن قیس بود « به خدا مىدانم و كار من و آنچه قبلا با شما گفتم چون گفتهء برادر خثعمى است كه گوید « مقابل انحناى ریگزار راى خویش را با آنها بگفتم اما فقط ظهر روز بعد

ص: 760

حقیقت را دریافتند هر كه از این حكمیت طرفدارى كند اگر هم زیر این عمامه من باشد بكشیدش بدانید كه این دو مرد خطاكار كه بعنوان حكم برگزیدید حكم خدا را رها كردند و بىدلیل و بنا حق مطابق دلخواه خود حكم كردند و حكم قرآن را رعایت نكردند و بخلاف حكم قرآن راى دادند و گفتارشان با حكمشان اختلاف داشت و خدایشان هدایت و توفیق نداد و خدا و پیمبر و مؤمنان پارسا از آنها بیزارند براى جهاد آماده شوید و مهیاى حركت باشید و باردوگاههاى خودتان بروید انشاء الله تعالى مسعودى گوید فرقه هاى مسلمانان درباره حكمین اختلاف كرده اند و در این باب سخن بسیار گفته اند كه عقاید آنها را با گفتار هر گروه خارجى و معتزلى و شیعه و دیگر فرق اسلام و دلایل آنها در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و هم گفته ها و خطبه هاى على را در موارد مختلف و آنچه درباره حكمیت گفت و اینكه او را بناخواه بقبول آن واداشتند و ملامتها كه از پس حكمیت بایشان كرد و اعلام خطرها كه پیش از حكمیت وقتى اصرار داشتند ابو موسى اشعرى و عمرو بحكمیت برگزیده شوند میكرد و میگفت « این قوم كسى را كه بانجام مقصودشان نزدیك است برگزیده اند و شما كسى را كه بخلاف مقصودتان نزدیك است برگزیده اید . عبد الله بن قیس دیروز میگفت « مردم این فتنه است زه كمان ها را ببرید و كمانها را بشكنید » اگر راست میگفت خطا كرد كه بدلخواه بجنگ آمد و اگر دروغ میگفت كه به او اعتماد نیست » این سخن را ابو موسى در مقام ترغیب مردم به خود دارى از یارى على در جنگ جمل و غیر جمل گفته بود و هم گفتار او را كه بملامت قریش گفته بود وقتى شنید كه بعضى منافقان خلافت او كه از بیعتش دریغ كرده بودند درباره او سخن بسیار گفته اند و بجواب گفته بود « دستهایشان بى خیر باد مگر میان آنها جنگ آزموده تر از من كسى هست من هنوز بیست سال نداشتم كه بجنگ ایستاده بودم و اكنون شصت و چند ساله ام ولى كسى كه اطاعتش نكنند راى او ناچیز است » همه اینها

ص: 761

را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

مسعودى گوید اكنون كه شمه اى از اخبار جمل و صفین و حكمین را گفتیم خلاصه اخبار جنگ نهروان را بگوییم و بدنبال آن خبر كشته شدن وى را علیه السلام بیاریم اگر چه تفصیل آنچه را در این كتاب گفته ایم و خواهیم گفت در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و خدا بهتر داند .

ص: 762

ذكر جنگهاى او رضى الله عنه با اهل نهروان

و آنچه بدین باب مربوط است از كشته شدن محمد بن ابو بكر صدیق رضى الله عنه و اشتر نخعى و مطالب دیگر

چهار هزار كس از خوارج فراهم شدند و با عبد الله بن وهب راسبى بیعت كردند و بمداین رفتند و عبد الله بن خباب را كه در آنجا از طرف على حكومت داشت بكشتند سر او را بریدند و شكم زنش را كه آبستن بود دریدند و زنان دیگرى را نیز بكشتند . على با سى و پنجهزار كس از كوفه بیرون آمده بود از طرف ابن عباس نیز كه از جانب وى حكومت بصره داشت ده هزار كس بیامد كه احنف بن قیس و حارث بن قدامه سعدى با آنها بودند و این بسال سى و هشتم بود على در شهر انبار فرود آمد و سپاهها به دو پیوست در آنجا براى مردم خطبه خواند و بجهاد ترغیبشان كرد و گفت « یكسر بسوى قاتلان مهاجران و انصار حركت كنید كه آنها مدتها كوشیده اند تا نور خدا را خاموش كنند و بجنگ پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و یاران وى ترغیب كرده اند بدانید كه پیمبر خدا به من فرمان داده با ستمگران یعنى همین ها كه سوى ایشان میرویم و عهد شكنان یعنى آنها كه از جنگشان فراغت یافته ایم و بیدینان كه هنوز با آنها برخورد نكرده ایم جنگ كنم اكنون بسوى ستمگران حركت كنید كه آنها براى ما از خوارج مهمترند به طرف این قوم حركت كنید زیرا آنها با شما جنگ میكنند كه قدرت بدست آرند تا

ص: 763

مردم آنها را خداوندگار خویش گیرند و آنها بندگان خدا را بنده خویش كنند و مالشان را دست بدست برند » ولى قوم راضى نشدند مگر اینكه اول با خوارج جنگ كنند على نیز سوى آنها رفت تا بنهروان رسید و حارث بن مره عبدى را برسالت پیش آنها فرستاد و دعوتشان كرد كه از گمراهى باز آیند ولى آنها حارث را بكشتند و كس پیش على فرستادند كه « اگر از قبول حكمیت توبه كنى و اقرار كنى كه كافر شده بودى با تو بیعت میكنیم و گر نه ما را رها كن تا پیشوائى براى خودمان انتخاب كنیم كه از تو بیزاریم » على كس پیش آنها فرستاد كه « قتله برادران مرا پیش من بفرستید تا آنها را بكشم پس از آن شما را رها میكنم تا از جنگ مردم مغرب فراغت حاصل كنم . شاید خداوند دلهاى شما را بگرداند » به دو پیغام دادند « همه ما قتله یاران تو هستیم و همگى خون آنها را حلال میدانیم و در قتل آنها شریك بوده ایم » فرستاده كه از یهودان سیاهبوم بود به دو خبر داد كه قوم از رود طرارستان عبور كرده اند » این رود پلى داشت بنام پل طرارستان كه ما بین حلوان و بغداد بر جاده خراسان بود على گفت « به خدا از پل نگذشته اند و از آن نخواهند گذشت تا در رمیله آن طرف پل آنها را بكشیم » آنگاه خبر مكرر آمد كه از رود گذشته و از پل عبور كرده اند و او نمیپذیرفت و قسم مىخورد كه از آنجا عبور نخواهند كرد كه قتلگاه آنها آن طرف پل است سپس گفت « به طرف این قوم حركت كنید كه به خدا جز ده نفر از آنها جان بدر نخواهند برد و از شما ده نفر كشته نخواهد شد پس از آن على حركت كرد و چون نزدیك آنها رسید گفت « الله اكبر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم راست گفت » آنگاه دو گروه صف بستند و على شخصاً نزدیك آنها ایستاد و ببازگشت و توبه دعوتشان كرد اما نپذیرفتند و تیر سوى یاران وى افكندند یاران على به دو گفتند « تیر میاندازند » گفت « دست نگهدارید » و این سخن را سه بار گفتند و او میگفت دست نگهدارید تا مردى را كه كشته و آغشته خون بود بیاوردند و على گفت « الله اكبر اكنون

ص: 764

جنگ با آنها رواست به آنها حمله كنید » یكى از خوارج بیاران على حمله برد و كسانى را زخمدار كرد و بهر سو میتاخت و میگفت :

« آنها را میزنم و اگر على را ببینم با شمشیر به دو حمله میكنم » على رضى الله عنه سوى او رفت و میگفت « اى كسى كه على را میجوئى من تو را نادان و تیره روز مىبینم تو از پیكار على بىنیاز بودى بیا اكنون به طرف من بیا » و به دو حمله برد و خونش بریخت سپس یكى دیگر از خوارج بیامد و حمله آورد و كسانى را بكشت و بهر سو حمله میبرد و میگفت « آنها را میزنم و اگر ابو الحسن را ببینم به طرف او شمشیر میكشم » على بجانب او رفت و میگفت :

« اى كه ابو الحسن را میجوئى اكنون بنگر كدام یك از ما مغبون مىشود » و به دو حمله برد و نیزه در او فرو برد و نیزه را بجا گذاشت على برفت و او میگفت ابو الحسن را دیدم و دیدنش دلچسب نبود .

ابو ایوب انصارى به زید بن حصن حمله برد و او را بكشت عبد الله بن وهب راسبى نیز كشته شد هانى بن حاطب ازدى و زیاد بن حفصه او را كشتند حرقوص بن زهیر سعدى نیز كشته شد از یاران على فقط نه كس كشته شد و از خوارج بیشتر از ده كس جان بدر نبرد و على همه آن قوم را كه چهار هزار كس بودند و ناقص الخلقه پستانى نیز از آن جمله بود ، بجز آن ده تن كه گفتیم ، از پیش برداشت على بگفت تا ناقص الخلقه را بجویند و جستند و نیافتند على برخاست و از یافت نشدن ناقص الخلقه غمین بود و سوى كشتگان رفت كه بر سرهم ریخته بود و گفت « اینان را از هم جدا كنید » كشتگان را به چپ و راست جدا كردند و ناقص الخلقه را برون آوردند على رضى الله عنه گفت « الله اكبر دروغ به محمد نبستم » وى ناقص الید بود كه دستش استخوان نداشت و سر آن چون نوك پستان زن برآمده بود و پنج یا هفت موى بر آن بود كه سر آن بهم پیچیده بود على گفت « او را نزد

ص: 765

من بیارید » و ببازوى او نگریست بر بازویش گوشتى چون پستان زن رویهم بود و موههاى سیاه داشت و چون گوشت كشیده میشد و تا كف دست میرسید و همین كه رها میشد به طرف بازو برمیگشت على پاى از زین بگردانید و فرود آمد و خدا را سجده كرد پس از آن سوار شد و بر كشتگان گذشت و گفت « شما را كسى كشت كه مغرورتان كرد » گفتند « كى مغرورشان كرد » گفت « شیطان و نفوس بد » یاران وى گفتند « خدا براى همیشه ریشه آنها را قطع كرد » گفت « ابدا بخدائى كه جان من به كف اوست در پشت مردان و رحم زنانند هر یك از آنها خروج كند پس از او دیگرى مانند وى بیاید تا میان دجله و فرات یكى خروج كند كه مردى اشمط نام همراه وى باشد و مردى از خاندان ما برون شود و او را بكشد و پس از او تا روز قیامت خارجى نباشد » على همه چیزهائى را كه در اردوى خوارج بود جمع كرد و اسلحه و دواب را میان مسلمانان تقسیم كرد و دیگر چیزها را با غلام و كنیز بكسان آنها پس داد آنگاه براى مردم خطابه خواند و گفت « خدا با شما نكوئى كرد و فیروزى داد اكنون بفوریت سوى دشمن خود حركت كنید » گفتند « اى امیر مؤمنان شمشیرهاى ما كند شده و تیرهایمان تمام شده و سر نیزه هایمان افتاده بگذار تا با لوازم كافى مجهز شویم » كسى كه این سخن گفت اشعث بن قیس بود پس على در نخیله اردو زد .

آنگاه یاران وى بنا كردند نهانى به محل هاى خویش بروند و جز تعداد كمى با وى نماند حارث بن راشد ناجى با سیصد كس برفتند و بدین نصرانى گرویدند اینان بطوریكه خودشان میگفتند از فرزندان سامة بن لوى بن غالب از اعقاب اسماعیل بودند ولى بسیار كسان این سخن را نپذیرفته و گفته اند سامة بن لوى دنباله نداشت و درباره آنها از على مطالبى نقل كرده اند كه در كتاب « اخبار الزمان » آورده ایم .

ص: 766

تقریباً همه كسانى كه به سامه انتساب دارند مخالفان على هستند از جمله على بن جهم شاعر منتسب به سامه مخالف على بود و ما شمه اى از شعر و اخبار او را در كتاب اوسط آورده ایم مخالفت و دشمنى وى با على علیه السلام چنان بود كه پدر خویش را لعن میكرد و چون سبب پرسیدند كه چرا او را در خور لعن میداند گفت « براى آنكه مرا على نامیده است » على معقل بن قیس ریاحى را بجانب آنها فرستاد و او حارث و دیگر مسیحىشدگان را در ساحل دریا بكشت و عیال و فرزندشان را اسیر گرفت و این در ساحل بحرین بود مصقلة بن هبیره شیبانى در آنجا از جانب على حكومت داشت زنان بر او بانگ زدند كه بر ما منت بگذار و او همه را به سیصد هزار درم بخرید و آزاد كرد و دویست هزار درم از بیت المال بپرداخت و سوى معاویه گریخت على گفت « خدا مصقله را با زشتى قرین كناد مانند آقاها رفتار كرد و چون بندگان گریخت اگر مانده بود هر چه میشد از او میگرفتم و اگر نداشت مهلتش میدادم و اگر نمیتوانست پرداخت كند از او مواخذه نمیكردم » ولى آزادى اسیران را تایید كرد مصقله در این باب اشعارى گفت كه از جمله اینست « من زنان طایفه بكر بن وایل را واگذاشتم و اسیرانى از لوى بن غالب را آزاد كردم و بخاطر مال اندكى كه بناچار تلف شدنى بود از كسى كه پس از محمد از همه مردم بهتر است جدا شدم » و شاعر دیگر در همین باب گوید « مصقله در روز ناجیة بن سامه معامله پر سودى كرد » مصقله اعمال و حیله ها داشت كه همه را با اشعارى كه در این باب گفته است در كتاب اوسط آورده ایم .

على بن محمد بن جعفر علوى درباره كسانى كه نسب به سامه بن لوى میبردند گفته است :

ص: 767

« سامه از ماست اما كار فرزندان او به نظر ما روشن نیست كسانى انساب آنها را یاد كرده اند اما چون اوهام خفته ایست كه خواب مىبیند و ما نیز مانند على كه همه گفتار او درست است به آنها گوئیم « وقتى از تو سؤال كنند و ندانى چه گوئى بگو خداى ما بهتر داند » بسال سى و هشتم معاویه عمرو بن عاص را با چهار هزار كس به همراهى معاویة بن خدیج و ابو اعور سلمى به مصر فرستاد و عمرو را مادام الحیات حكومت مصر داد و به تعهد سابق خود وفا كرد اینان در محل معروف به مسناة با محمد بن ابو بكر كه از طرف على حكومت مصر داشت روبرو شدند و جنگ كردند محمد به جهت آنكه یارانش او را رها كردند شكست خورد و برفت و در مصر در خانه اى نهان شد و چون دشمنان خانه را محاصره كردند محمد با كسانى از یارانش كه همراه وى بودند برون شد و با آنها جنگ كرد تا كشته شد معاویة بن خدیج و عمرو بن عاص جثه او را بگرفتند و در پوست خرى كردند و آتش زدند و این در محلى بود كه كوم سرمك نام داشت گویند هنوز زنده بود كه او را در پوست خر كرده و آتش زدند وقتى معاویه از قتل محمد و یاران وى خبر یافت اظهار مسرت كرد و چون على از خبر قتل محمد و مسرت معاویه خبر یافت گفت « غم ما دربارهء او به قدر مسرت آنهاست از هنگامى كه وارد این جنگ ها شده ام بر هیچ كشته اى چنین غمین نشده ام در خانه من بزرگ شده بود و من او را پسر خود میدانستم نسبت به من نكو كار بود و پسر برادرم بود این اندازه غم كم است و اجر او با خداست » آنگاه على اشتر را بحكومت مصر برگزید و او را با سپاهى بفرستاد وقتى معاویه از این قضیه خبر یافت كس پیش دهقانى كه مقیم عریش بود فرستاد و او را ترغیب كرد و گفت « خراج ترا براى بیست سال مىبخشم و تو زهر در غذاى اشتر بریز » وقتى اشتر در عریش فرود آمد دهقان پرسید « از غذاها و نوشیدنىها

ص: 768

چه چیز را بیشتر دوست دارد ؟ » به دو گفتند « عسل » و او نیز ظرف عسلى با شتر هدیه كرد و گفت « این عسل چنین و چنان است » و وصف عسل را براى وى گفت اشتر روزه داشته بود و از آن عسل شربتى بنوشید و هنوز از گلویش پائین نرفته بود كه جان بداد و همراهان او دهقان و كسان وى را از میان برداشتند گویند این حادثه در قلزم بود و روایت اول درست تر است و چون على خبر یافت گفت « بلیه دست و دهان بود » و چون معاویه خبر یافت « گفت خدا سپاهى از عسل دارد » در این سال یاران على به ترتیبى كه مال از ولایات میرسید سه بار مقررى از او گرفتند پس از آن مالى از اصفهان رسید و على براى مردم خطابه خواند و گفت بیائید مقررى چهارم را بگیرید به خدا من خزانه دار شما نیستم » و خود او نیز در كار مقررى مانند مردم بود و مانند یكى از آنها بر میداشت .

مسعودى گوید « جمعى از متقدمان و متاخران از متكلمان و خوارج در باره رفتار على در جنگ جمل و صفین و اختلاف حكم او در این دو مورد سخن گفته اند كه اهل صفین را در حال حمله و فرار میكشت و زخمداران آنها را بیجان میكرد ولى در جنگ جمل فرارى را تعقیب نكرد و زخمدارى را بیجان نكرد و هر كه سلاح بینداخت یا به خانه خود رفت ایمن بود شیعیان على در باره تفاوت حكم وى در این دو جنگ جواب داده اند كه حكم آن اختلاف داشته است زیرا اصحاب جمل وقتى شكست خوردند دسته اى نداشتند كه بدان پیوندند بلكه همه آن قوم بخانه هاى خود برگشتند و بجنگ و دشمنى نپرداختند و مخالفت فرمان نكردند و راضى شدند كه با آنها كارى نداشته باشد و درباره ایشان فقط رفع شمشیر میبایست كرد زیرا بر ضد او بجستجوى همدستانى بر نیامدند ولى اهل صفین به گروه و پیشواى منصوبى مىپیوستند كه براى آنها سلاح فراهم میكرد

ص: 769

و مقررى میداد و مال تقسیم میكرد و خسارات آنها را جبران میكرد و براى پیاده آنها مركب فراهم میآورد و بازشان میفرستاد كه بجنگ پردازند و همگى مطیع پیشوائى او بودند و از راى وى تبعیت میكردند و مخالف غیر او بودند و امامت او را نمیپذیرفتند و منكر حق او بودند و پنداشتند امامتى را كه حق او نیست مطالبه مىكند بدین جهت حكم آنها اختلاف یافت گروه معترض و جوابگو سخنان بسیار دارند كه نقل آن بدرازا میكشد و شرح آن مفصل است و تفصیل آن را با گفتار هر گروه در كتابهاى سابق خود آورده ایم و از تكرار آن در اینجا بىنیازیم و خدا بهتر داند .

ص: 770

ذكر مقتل امیر المؤمنین على بن ابى طالب رضى الله عنه

در سال چهلم جماعتى از خوارج در مكه فراهم شدند و درباره مردم و جنگ و فتنه اى كه دچار آن شده بودند گفتگو كردند و سه تن از آنها پیمان كردند كه على و معاویه و عمرو بن عاص را بكشند و وعده نهادند و بنا شد هر یك از آنها از جانب كسى كه مامور او مىشود برنگردد مگر او را بكشد یا كشته شود از جمله این سه كس عبد الرحمن بن ملجم لعنة الله علیه بود وى از تیره تجیب بود كه جزو طایفه مراد بشمار بودند و به مراد منسوب شد و حجاج بن عبد الله صریمى كه برك لقب داشت و زادویه مولاى بنى العنبر . ابن ملجم لعنة الله علیه گفت « من على را میكشم » برك گفت « من معاویه را میكشم » زادویه گفت « من عمرو بن عاص را میكشم » و وعده نهادند كه این كار در شب هفدهم ماه رمضان و بقولى شب بیست و یكم انجام شود عبد الرحمن بن ملجم مرادى بسوى على در حركت كرد و چون بكوفه رسید بنزد قطام دختر عموى خود رفت كه على در جنگ نهروان پدر و برادر او را كشته بود و از همه اهل زمانه خود زیباتر بود عبد الرحمن از او خواستگارى كرد و او گفت « زنت نمیشوم تا مهرم را تعیین كنى » گفت « هر چه بخواهى مىدهم » گفت « سه هزار سكه و یك غلام و یك كنیز و اینكه على بن ابى طالب را بكشى » گفت « آنچه را خواستى مهر تو كردم مگر كشتن على بن ابى طالب كه مقدور نیست » گفت « او را غافلگیر كن اگر بر او دست یافتى انتقام مرا گرفته اى و با من بخوشى زندگى خواهى كرد و

ص: 771

اگر هلاك شدى پاداشى كه پیش خدا دارى از این دنیا بهتر است » ابن ملجم گفت « به خدا به این شهر كه همیشه از آن گریزان بوده ام براى همین كار آمده ام منظور ترا انجام مىدهم » و از پیش او برون شد و شعرى بدین مضمون میخواند : « سه هزار سكه و یك غلام و یك كنیز و كشتن على بشمشیر تیز . مهرى گرانتر از على نیست . خیلى گرانست و همه آدم كشىها در مقابل آدم كشى ابن ملجم ناچیز است . » آنگاه یكى از مردم اشجع را كه شبیب ابن نجده نام داشت و از خوارج بود بدید و با او گفت « میخواهى بشرف دنیا و آخرت برسى ؟ » گفت « چطور ؟ » گفت « براى كشتن على با من كمك كنى » گفت « مادرت داغدار شود پیشنهاد غریبى میكنى تو كه كوشش او را در راه اسلام میدانى و از سابقه اش با پیمبر صلى الله علیه و سلم خبر دارى » ابن ملجم گفت « واى بر تو مگر نمیدانى كه او مردان را در باره كتاب خدا حكمیت داد و برادران نماز خوان ما را بكشت او را بانتقام برادران خود میكشم » شبیب با وى پیش قطام آمد وى در مسجد بزرگ بود و چادرى براى او زده بودند كه باعتكاف نشسته بود و این بروز جمعه سیزدهم ماه رمضان بود قطام به آنها خبر داد كه مجاشع بن وردان بن علقمه نیز داوطلب شده كه با آنها در كشتن على همدست شود آنگاه قطام پارچه حریرى بخواست و به آنها بست آنها نیز شمشیرهاى خود را برگرفته در مقابل درى كه على از آنجا وارد مسجد میشد نشستند على هر روز هنگام اذان میآمد و مردم را براى نماز بیدار میكرد ابن ملجم بر اشعث كه در مسجد بود گذر كرد و اشعث به دو گفت « صبح ترا رسوا كرد » حجر بن عدى كه این سخن بشنید گفت « اى یك چشمى او را بكشتن دادى خدایت بكشد » آنگاه على رضى الله عنه بیامد و ندا میداد « اى مردم براى نماز آماده شوید » و ابن ملجم و یارانش به دو حمله بردند و مىگفتند « حكم دادن خاص خداست نه خاص تو » و ابن ملجم با شمشیر ضربتى به پیشانى او

ص: 772

زد ولى ضربت شبیب به بازوى در خورد مجاشع بن وردان نیز فرار كرد على گفت « نگذارید این مرد فرار كند » مردم به ابن ملجم حمله بردند و ریگ به طرف او مىریختند و در حالى كه او را میگرفتند فریاد میزدند یكى از مردم همدان لگدى به دو زد و مغیرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب مشتى به صورت او زد كه به زمین افتاد و او را بنزد حسن بردند ابن وردان میان جمعیت افتاد و جان بدر برد شبیب نیز بگریخت و باقامتگاه خود رسید عبد الله بن نجده كه از منسوبان وى بود نزد وى آمد و دید كه پارچه حریر را از سینه خود باز مىكند و چون از او توضیح خواست قضیه را با او بگفت عبد الله باقامتگاه خود رفت و با شمشیر بیامد و او را بزد تا بكشت گویند على آن شب نخفته بود و پیوسته میان اطاق خود و در خروجى راه میرفت و میگفت « به خدا به من دروغ نگفته اند و من دروغ نمیگویم این شبى است كه به من وعده داده اند » و چون برون شد مرغابیانى كه متعلق به كودكان بودند بانگ برآوردند و یكى از اهل خانه به مرغابیان كه متعلق به كودكان بودند بانك بر آوردند و یكى از اهل خانه به مرغابیان بانگ زد و على گفت « كارشان نداشته باش از مرگ خبر میدهند » بسیارى از كسان گفته اند كه على رضى الله عنه به دو فرزند خود حسن و حسین وصیت كرد كه هر دو در آیه تطهیر شریك وى بودند و این گفتار بسیارى از كسانى است كه قائل به تعیین امام بوده اند .

آنگاه مردم به پرسش پیش وى آمدند و گفتند « اى امیر مؤمنان اگر ترا از دست دادیم ، و خدا كند ندهیم ، با حسن بیعت كنیم ؟ » گفت « نه میگویم آرى و نه میگویم نه شما بهتر دانید » سپس حسن و حسین را بخواست و به آنها گفت « بشما سفارش میكنم كه فقط از خدا بترسید و در پى دنیا نباشید اگر چه بشما اقبال كند غم دنیا مخورید ، سخن حق گوئید . به یتیم رحم كنید . ضعیف را كمك كنید . دشمن ظالم و پشتیبان مظلوم باشید و در كار خدا از ملامتگر باك مدارید » آنگاه بابن حنیفه نگریست و گفت « شنیدى به برادرانت چه سفارش كردم ؟ »

ص: 773

گفت « آرى » گفت « ترا نیز به همین چیزها سفارش میكنم . احترام برادران خود را نگهدار و پشتیبان آنها باش و بدون رأى آنها كارى را فیصل مده » و بحسن و حسین گفت « سفارش او را نیز بشما میكنم كه شمشیر شما و پسر پدرتان است محترمش دارید و مقامش را بشناسید . » یكى از مردم به دو گفت « اى امیر مؤمنان آیا كسى را تعیین نمیكنى ؟ » گفت « نه همانطور كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آنها را بخودشان واگذاشت من نیز بخودشان وامیگذارم » گفت « وقتى به پیشگاه خدا روى با او چه خواهى گفت ؟ » گفت میگویم « خدایا تا وقتى كه خواستى مرا میان آنها نگهداشتى سپس مرا برگرفتى و ترا میان آنها واگذاشتم اگر خواهى تباهشان كنى و اگر خواهى بصلاحشان آرى » آنگاه گفت « به خدا این شبى است كه یوشع نون را ضربت زدند ، شب هفدهم ، و شب بیست و یكم جان بداد » على جمعه و شنبه را زنده بود و شب یكشنبه درگذشت و او را در میدان مجاور مسجد كوفه به خاك سپردند سابقاً در همین كتاب ضمن اخبار وى اختلاف كسان را درباره قبرش و آنچه در این باب گفته اند آورده ایم هنگامى كه درگذشت هفتاد و دو سال و بقولى شصت و دو سال از عمرش گذشته بود سابقاً اختلاف كسان را درباره سن وى آورده ایم وى چنان بود كه حسن گفت « به خدا امشب مردى از میان شما رفت كه گذشتگان فقط بفضیلت پیمبرى از او برتر بودند و متاخران به دو نرسند . وقتى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم او را بجنگ میفرستاد جبرئیل از راست و میكائیل از چپ او بود و باز نمیگشت مگر خدا او را فیروزى داده بود . » كسى كه بر او نماز خواند فرزندش حسن بود هفت تكبیر بر او گفت و جز این نیز گفته اند از طلا و نقره چیزى بجا نگذاشت مگر هفتصد درم كه از مقررى او مانده بود و میخواست با آن خدمتگارى براى خانه خود بخرد بعضى نیز گفته اند دویست و پنجاه درم با قرآن و شمشیر خود براى كسانش بجا گذاشت وقتى خواستند

ص: 774

ابن ملجم لعنة الله علیه را بكشتند عبد الله بن جعفر گفت « بگذارید من دل خودم را خنك كنم و دست و پاهاى او را ببرید و میخى را سرخ كرد و به چشم او كشید ابن ملجم گفت « منزه است خدائى كه انسان را آفرید تو چشمان خودت را بسائیده سرب سرمه میكنى » پس از آن او را گرفتند و در حصیر پیچیدند و نفت مالیدند و آتش در آن زدند و بسوختند . عمران بن حطان رقاشى درباره ابن ملجم و ستایش او در باره ضربتى كه زد ضمن شعرى دراز چنین میگوید « چه ضربتى بود از مردى پرهیز كار كه میخواست بوسیله آن رضایت خداوند را جلب كند هر وقت او را به یاد میآورم پندارم كه كفه عمل او بنزد خدا از همه مردم سنگین تر است » عمران بن حطان و پدرش حطان اخبار بسیار دارند كه در كتاب اخبار - الزمان در باب اخبار خوارج كه تا سال سیصد و بیست و هشت بوده اند آورده ایم .

آخرین كس از خوارج ربیعه بود كه بنام غیرون شهره بود و او را بنزد المقتدر بالله آوردند و ابن حمدان وى را از ناحیه توتا فرستاده بود و هم در ایام المقتدر ابو شعیب خارجى خروج كرد .

از آن وقت تا كنون امیر مؤمنان على رضى الله عنه را رثاى بسیار گفته و از مقتل او یاد كرده اند از جمله كسانى كه رثاى او گفتند ابو الاسود دئلى بود كه ضمن اشعارى بدین مضمون گفته بود .

« بمعاویة بن حرب بگویید خدا چشم شماتتگران را روشن نكند چرا در ماه روزه ما را به مصیبت بهترین مردم دچار كردید بهترین كسانى را كه مركوب سوار شده و مركب را كرده و بكشتى نشسته بودند و پاپوش به پا كرده یا ساخته بودند و قرآن خوانده بودند كشتید وقتى چهره ابو حسین را مینگریستم بالاى دیدگان او نور را عیان میدیدم مردم قریش هر جا باشند این نكته را میدانند كه نسب و دین تو از همه آنها نكوتر بود . » برك صریمى نیز سوى معاویه رفت و هنگامى كه نماز میخواند خنجرى

ص: 775

بران وى زد او را بگرفتند و بحضور معاویه نگهداشتند كه به دو گفت « واى بر تو ! كیستى و قصه ات چیست » گفت « مرا مكش » و قضیه را به دو خبر داد كه ما قرار گذاشته ایم در این شب تو و على و عمرو را بكشیم اگر خواهى مرا در حبس بدار و اگر كشته نشده بودند من بكشتن على میروم و تعهد میكنم كه او را بكشم و دوباره پیش تو باز گردم و تسلیم تو شوم » بعضى گفته اند همانوقت او را بكشت و بعضى دیگر گفته اند او را در حبس بداشت تا خبر كشته شدن على بیامد و او را آزاد كرد .

و زادویه كه بقولى همان عمرو بن بكر تمیمى بود بسوى عمرو بن عاص رفت و خارجه قاضى مصر را بدید كه در محل عمرو بن عاص بر تخت نشسته مردم را غذا میداد و بقولى آن روز خارجه امامت نماز صبح را به عهده داشت و عمرو بسبب مانعى به نماز نیامده بود زادویه خارجه را با شمشیر بزد پس از آن عمرو پیش وى رفت و هنوز رمقى داشت خارجه به دو گفت « به خدا او قصد تو داشته بود » عمرو گفت « ولى خداوند قصد خارجه داشت » و چون زادویه را بحضور عمرو بداشتند از قصه او پرسید او نیز قصه را نقل كرد و گفت « همین امشب على و معاویه كشته شده اند » عمرو گفت « كشته شده باشند یا كشته نشده باشند باید ترا كشت » و آن مرد بگریست به دو گفتند « با این همه شجاعت از مرگ میترسى ؟ » گفت « نه به خدا ولى غصه ام اینست كه دو رفیق من على و معاویه را كشته اند و من بكشتن عمرو توفیق نیافته ام « پس گردن او را زدند و جثه اش را بیاویختند . » على رضى الله عنه غالباً شعرى بدین مضمون میخواند « این قرشیان آرزو دارند مرا بكشند نه به خدا هرگز توفیق نخواهند یافت اگر من از میان بروم دچار كسى میشوند كه اثرى از آنها بجا نگذارد » و هم شعرى را بدین مضمون بسیار میخواند :

« براى مرگ آماده باش كه مرگ به تو خواهد رسید و همین كه مرگ

ص: 776

بسر وقت تو آمد اضطراب مكن » و هم در آن وقت كه كشته میشد این دو شعر را از او شنیده بودند زیرا وقتى سوى مسجد میرفت گشودن در خانه مشكل شده بود و در را كه از تنه نخل بود بكند و بیك سو نهاد و هم بند جامه او باز شد و آن را محكم كرد و همین دو شعر را بخواند .

معاویه كسانى از یاران خود را بكوفه فرستاده بود كه مردن او را شایع كند و مردم در این باب سخن بسیار گفتند تا بعلى رسید و در مجلس خود گفت « از مرگ معاویه سخن بسیار میكنید به خدا نمرده است و نخواهد مرد تا قلمرو مرا نیز تصرف كند این پسر جگرخواره میخواهد این را از من بشنود و كسى فرستاده تا مرگ او را میان شما شایع كنند تا نظر مرا بیقین بداند كه آینده او چگونه خواهد بود » و سخن بسیار گفت و روزگار معاویه و اخلاف او را از یزید و مروان و فرزندان وى یاد كرد و از حجاج و شكنجه اى كه به آنها خواهد كرد سخن آورد مردم فغان كردند و گریه و ناله بسیار شد و یكى از آن میان برخاست و گفت « اى امیر مؤمنان حوادث بزرگى را یاد كردى ترا به خدا همه اینها خواهد شد ؟ » على گفت « به خدا همه اینها خواهد شد كه به من دروغ نگفته اند و من نیز دروغ نمیگویم » بعضى دیگر گفتند « اى امیر مؤمنان این چه وقت خواهد بود ؟ » گفت « وقتى این از این رنگین شود » و یك دست خود را بریش و دست دیگر را بسر خود نهاد و مردم سخت بگریستند آنگاه گفت « اكنون گریه مكنید كه بعدها بر من بسیار خواهید گریست ؟ » پس از آن بیشتر مردم كوفه محرمانه درباره خود به معاویه نامه نوشتند و پیش وى وسیله بر انگیختند و روزى چند نگذشت كه این حادثه رخ داد . در قسمتهاى آینده این كتاب پس از ذكر زهد وى و شمه اى از سخنانش شمه اى از اخبار وى را كه در ایام معاویة بن ابى سفیان بود یاد خواهیم كرد و الله ولى التوفیق .

ص: 777

ذكر شمه اى از سخنان و اخبار و زهد وى رضوان الله علیه

او علیه السلام در ایام خویش جامه نو نپوشید و ملك و مالى نیندوخت مگر آنچه در ینبع داشت كه آن را نیز صدقه و وقف كرده بود آنچه مردم از خطبه هاى وى به یاد سپرده اند چهار صد و هشتاد و چند خطبه است كه بالبدیهه یاد میكرد و مردم آن را به حفظ و ثبت از هم میگرفتند .

به دو گفتند « بهترین بندگان چه كسانند ؟ » گفت « آنها كه وقتى نكوئى كنند خرسند شوند و چون بد كنند آمرزش طلبند و چون عطا گیرند سپاسگزارى كنند و چون مبتلا شوند صبورى كنند و چون خشمگینشان كنند در گذرند » هم او میگفت :

« دنیا براى كسى كه راستى ورزد خانه راستى است و براى كسى كه از آن پند آموزد خانه عافیت است و براى كسى كه از آن توشه گیرد خانه ثروت است .

دنیا مسجد دوستان خدا و نمازگاه فرشتگان خدا و فرودگاه وحى وى و تجارتگاه دوستان اوست كه در آنجا بكسب رحمت پرداخته و بهشت را بسود برده اند . چرا دنیا را مذمت میكنند كه دنیا گذران بودن و ناچیزى خود را اعلام كرده و از فناى خویش و اهل خویش حكایت آورده و بوسیله بلیات خویش بلا را به آنها وانموده و با مسرات خود به مسرت ترغیب كرده ، شب به مصیبت گذشته و صبح با سلامت آغاز شده مایه تحذیر و ترغیب و تخویف بوده و كسانى از پس

ص: 778

پشیمانى مذمت آن كرده و گروهى دیگر از پس پاداش گرفتن ستایش آن خواهند كرد دنیا تذكارشان داده و تذكار یافته اند و تغییرات دنیا را به یاد آورده اند با آنها سخن كرده و سخنش را راست گرفته اند پس اى كه دنیا را مذمت میكنى و فریب آن خورده اى چه وقت دنیا براى تو بىتغییر بوده و چه وقت به قصد فریب تو بر آمده آیا فناى پدران و مرگ مادرانت موجب این فریب بود ؟ چه بسیار بیمار كه پرستارى وى كرده و طالب شفاى او بوده اى و دواى اطبا را براى او توصیف كرده اى اما مهربانى تو او را سود نداده و به آرزوى تو شفا نیافته است و دنیا بوسیله وى سرنوشت ترا نمودار كرده و با مرگ وى مرگ ترا نشان داده است .

فردا گریه ترا سود ندهد و دوستانت كارى برایت نسازند در مدح دنیا سخنى بهتر از این نخواهى شنید . (1) و هم از سخنان وى در وصف دنیا كه محفوظ مانده اینست كه فرموده « بدانید كه دنیا در كار رفتن است و آخرت در كار آمدنست آن دوستدارانى دارد و این نیز دوستدارانى دارد از دوستداران آخرت باشید و از دوستداران دنیا مباشید زاهد دنیا و راغب آخرت باشید زاهدان دنیا زمین را بساط و خاك را فرش و آب را وسیله تزیین خود كرده اند و كار دنیا را بهم بر نهاده اند بدانید هر كه شوق بهشت دارد از خواهش دل بگذرد و هر كه از جهنم بیم دارد از محرمات باز گردد و هر كه از دنیا بگذرد مصیبتها بر او آسان شود و هر كه در انتظار آخرت باشد به نیكى پردازد . بدانید كه خدا بندگانى دارد كه گوئى اهل بهشت را در بهشت متنعم و جاوید مىبینند و اهل جهنم را در جهنم معذب مىبینند دلهایشان غمگین است و بدشان بكس نرسد جانهاشان عفیف است و حاجاتشان اندك است چند روزى صبورى كرده اند و آخرت یافته اند و آسایش دراز . بهنگام شب بپاخیزند و اشكشان بر چهره روانست به خدا تضرع میكنند و براى رهائى خویش همى كوشند و بروز عالمان و

ص: 779


1- قسمتى از این خطبه در متن مشوش بود و از روى متن نهج البلاغه ترجمه شد

خردوران و نیكان و پرهیزكارانند گوئى چون تیرهاى كمانند كه خوف عبادت آنها را تراشیده است هر كه آنها را ببیند گوید بیمارند اما بیمار نیستند اگر خللى در آنها هست اینست كه از یاد جهنم و اهل جهنم نگرانى بزرگ دارند » و هم به پسر خود حسن گفت « اى پسر از هر كه خواهى بىنیازى كن تا نظیر او شوى و از هر كه خواهى چیزى بخواه تا حقیر او شوى و بهر كه خواهى چیزى بده تا امیر او شوى » یكى از یارانش پیش او آمد و گفت « اى امیر مؤمنان روز تو چگونه آغاز شد » گفت « روزم با ضعف و گناهكارى آغاز شد روزى خود را میخورم و انتظار مرگ میبرم » گفت « درباره دنیا چه گوئى ؟ » گفت « چه گویم در باره خانه اى كه آغازش غم است و انجامش مرگ هر كه از آن بىنیازى كند به فتنه افتد و هر كه محتاج آن باشد غمگین شود حلالش حساب دارد و حرامش عقاب » گفت « كدام یك از مردم آسوده ترند » گفت « پیكرهاى زیر خاك كه از عقاب امان یافته و منتظر ثواب باشند . » ضرار بن حمزه كه از خاصان على بود با واردان بنزد معاویه رفت به دو گفت « على را براى من وصف كن » گفت « اى امیر مؤمنان مرا از این كار معاف دار » معاویه گفت « حتماً باید بكنى » گفت « اگر حتماً باید او را وصف كرد به خدا دوراندیش و نیرومند بود گفتارش مایه فضل بود و حكمش مایه عدل علم از اطراف او مىبارید و حكمت از رفتارش نمودار بود غذاى سخت دوست داشت و لباس كوتاه وقتى او را دعوت میكردیم مىپذیرفت وقتى از او تقاضا میكردیم عطیه میداد به خدا با آنكه ما را تقرب میداد و نزدیك ما بود از مهابتش با او سخن نمیگفتیم و از عظمتى كه در دلهاى ما داشت با وى آغاز سخن نمیكردیم وقتى لبخند میزد ، دندانهایش چون مروارید مرتب نمودار میشد مردم دیندار را بزرگ میداشت و با مساكین مهربان بود و بهنگام سختى یتیمان خویشاوند و مسكینان بىچیز را

ص: 780

اطعام میكرد برهنه را مىپوشانید و مظلوم را یارى میكرد از دنیا و نعیم آن بیمناك بود با شب و تاریكى آن انس داشت گوئى او را مىبینم هنگامى كه شب پرده افكنده و ستارگان فرو رفته بود در محراب ایستاده ریش خود را گرفته بود چون مردم بیمار زمزمه میكرد و چون مردم غمین میگریست و میگفت « اى دنیا دیگرى جز مرا فریب بده ! متعرض من میشوى و به من جلوه میفروشى هرگز ! هرگز ! خدا نكند كه من ترا سه طلاقه كرده ام و حق رجوع ندارم عمر تو كوتاه و عیش تو حقیر و قدر تو ناچیز است آه از توشه كم و دورى سفر و وحشت راه » معاویه گفت « باز هم از سخنان او براى من بگو » ضرار گفت میگفت « شگفت انگیزترین اعضاى انسان قلب اوست كه مایه حكمت و اضداد آن را با هم دارد اگر امید به انسان رخ نماید طمع او را منحرف كند و چون بطمع منحرف شود حرص او را بنابودى كشاند و اگر نومیدى بر او چیره شود تأسف او را بكشد و اگر متغیر شود خشمش فزونى گیرد و اگر خشنود شود اندازه نگه ندارد و اگر بیمناك شود از آه و ناله رسوا شود اگر مالى بدست آرد بىنیازى او را بطغیان وادارد و اگر بىچیز شود ندارى او را رسوا كند اگر گرسنه ماند بسبب ضعف از پا بیفتد و اگر پرخورى كند از تخمه برنج افتد كه نقصان براى او مضر است و افراط مایه تباهى اوست . » معاویه گفت « باز هم از كلمات او كه بخاطر دارى براى من بگو » گفت « خیلى مشكل است بتوانم همه آنچه را از او شنیده ام تكرار كنم » سپس گفت « شنیدم به كمیل بن زیاد سفارش میكرد و میگفت اى كمیل از مؤمن دفاع كن كه پشت سر مؤمن قرق خداست و جان او نزد خدا محترم است و ستمگر او دشمن خداست از ستم كردن با كسى كه یاورى جز خدا ندارد بپرهیزید » گفت « روزى شنیدم كه میگفت « این دنیا وقتى بقومى اقبال كند نیكیهاى دیگران را به آنها عاریه دهد و وقتى به آنها پشت كند نیكیهاى خودشان را نیز از آنها بگیرد . »

ص: 781

گفت « شنیدم كه میگفت تكبر ثروتمند عزت صبر را از میان ببرد » گفت « و شنیدم كه میگفت . « شایسته است كه نظر مؤمن عبرت و سكونش فكرت و سخنش حكمت باشد . » پیمبر صلى الله علیه و سلم از آن پس كه جعفر بن ابو طالب ملقب به طیار در حدود شام كشته شد هر وقت على را به جائى میفرستاد میگفت « خدایا مرا تنها مگذار كه تو بهترین بجاماندگانى » بروز احد على بدسته بزرگى از مشركان حمله برد و آنها را هزیمت كرد جبرئیل گفت « اى محمد از خود گذشتگى اینست » پیمبر صلى الله علیه و سلم گفت « على از منست » جبرئیل گفت « من نیز از شمایم » ابن اسحاق از ابن اسرائیل و دیگران چنین روایت كرده است .

یك روز خواهنده اى بحضور على ایستاد و على بحسن گفت « بمادرت بگو یك درم به او بدهد » گفت « شش درم براى خرید آرد داریم » گفت « مؤمن ، مؤمن نخواهد بود مگر به آنچه پیش خداست بیشتر از آنچه پیش خود دارد اعتماد داشته باشد » و بگفت تا هر شش درم را بخواهنده دادند . على رضى الله عنه از جا نرفته بود كه مردى بر او گذشت كه شترى را میراند و شتر را بیكصد و چهل درم از او خرید و براى پرداخت قیمت هشت روز مدت نهاد هنوز مهار شتر را باز نكرده بود كه یكى بر او گذشت و شتر همچنان در عقال بود و گفت « این شتر به چند ؟ » گفت « به دویست درهم » گفت خریدم و قیمت آن را نقد پرداخت على از آن جمله یكصد و چهل درم به كسى كه شتر را از او خریده بود داد و شصت درم باقى را بنزد فاطمه علیها السلام برد كه از او پرسید « این را از كجا آوردى ؟ » گفت « این تأیید قرآنیست كه پدرت صلى الله علیه و سلم آورده است كه هر كه نكوئى كند ده برابر آن پاداش دارد . » ابن عباس بر قومى گذشت كه به دو ناسزاى على میگفتند بعصاكش خود گفت « مرا نزدیك آنها ببر » چون نزدیك آنها شد گفت « كدام یك از شما ناسزاگوى

ص: 782

خداست ؟ » گفتند « به خدا پناه میبریم از اینكه ناسزاگوى خدا باشیم » گفت « كدام یك از شما ناسزاگوى پیمبر خدا صلى الله و سلم است ؟ » گفتند « به خدا پناه میبریم از اینكه ناسزاگوى پیمبر خدا صلى الله و سلم باشیم ، » گفت « كدام یك از شما بد گوى على بن ابى طالب است ؟ » گفتند « این یكى را بله » گفت « شهادت مىدهم كه از پیمبر خدا صلى - الله علیه و سلم شنیدم كه میگفت هر كه ناسزاى من گوید ناسزاى خدا گفته است و هر كه ناسزاى على گوید ناسزاى من گفته است » آن گروه سر به زیر افكندند و چون ابن عباس برفت بعصاكش خود گفت آنها را چگونه دیدى ؟ » وى شعرى خواند بدین مضمون :

« چپ چپ به تو نگاه میكردند چنان كه بز بكارد سلاخ نگاه مىكند » گفت بیشتر بگو پدر و مادرم فداى تو باد و او شعر دیگرى خواند بدین مضمون « با چشمان فرو افتاده و چانه هاى آویخته چنان كه ذلیل به عزیز مقتدر مینگرد » گفت « باز هم بگو پدر و مادرم فداى تو باد » عصاكش گفت « دیگر چیزى نمیدانم » او گفت « ولى من این شعر را هم میدانم كه دنباله اشعار تو است و گوید « زندگان آنها با مردگانشان بدى میكنند ولى مردگان زندگان را رسوا میكنند . » گروهى از اهل روایت از ابو عبد الله جعفر بن محمد از پدرش محمد بن على بن حسین بن على نقل كرده اند كه على در صبحگاه شبى كه عبد الرحمن بن ملجم او را ضربت زده بود پس از حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر صلى الله علیه و سلم گفت « هر كسى با چیزى كه از آن میگریزد برخورد خواهد كرد مرگ جان را بسوى خود میكشد و گریختن از مرگ بسوى آن رفتن است چه روزها گذرانیدم كه این قضیه نهان را میجستم و خدا عز و جل آن را نهان میخواست این علم نهان است كه بدان نمیتوان رسید . وصیت من بشما اینست كه چیزى را با خدا شریك مكنید و سنت محمد را بیهوده مگذارید این دو ستون را به پا دارید

ص: 783

هر كس به قدر توان خود كوشش كند كه خداى رحیم و دین استوار و پیشواى دانا بار مردم نادان را سبك كرده است . ما در سایه شاخها و در معرض بادها و در سایه ابرها بودیم كه در فضا محو شد و اثر آن از زمین بر افتاد از من جثه اى بىروح خواهد ماند كه از پس حركت ساكن است و از پس سخن خاموش است آرامش و بىحركتى اعضاى من مایه پند شما شود (1) كه این از نطق بلیغ پند آموزتر است با شما مانند كسى كه در انتظار ملاقات است وداع میكنم فردا خواهید دید و قصه روشن مىشود تا روز مقصود بشما درود باد دیروز همدم شما بودم امروز عبرت شما هستم و فردا از شما جدا میشوم اگر بهتر شدم اختیار خون من با من است و اگر مردم وعده گاه بقیامت است و گذشت به پرهیزكارى نزدیكتر است مگر نمیخواهید خدائى كه آموزگار و مهربان است از شما در گذرد » قسمتى از خطبه اى كه پیش از آن درباره ترغیب بزهد دنیا گفته بود اینست « دنیا برفت و اعلام وداع كرد و آخرت نزدیك شد و در كار آمدنست مسابقه امروز است و تقدم فرداست بدانید كه در روزهاى آرزو بسر میبرید كه اجل دنبال آنست هر كه در ایام آرزو پیش از رسیدن اجل اخلاص ورزد عملش نكوست هنگام امید خدا را چنان عبادت كنید كه هنگام بیم میكنید چیزى را چون بهشت ندیدم كه طالب آن خفته باشد و نه چیزى چون جهنم كه گریزنده آن بخواب رفته باشد بدانید كه هر كه حق سودش نرساند باطل زیانش رساند و هر كه هدایت را نپسندد بضلال افتد شما را سفر فرموده و توشه را نشان داده اند بیش از همه از پیروى هوس و درازى آرزو بر شما بیمناكم » فضائل و مقامات و مناقب و وصف زهد و عبادت على بیشتر از آنست كه در این كتاب و كتابهاى دیگر گنجد یا تفصیل آن توان گفت و ما شمه اى از اخبار و زهد و سرگذشت و اقسام گفتار و خطبه هاى وى را در كتاب « حدائق الاذهان فى اخبار آل محمد علیه السلام » و هم در كتاب « مزاهر الاخبار و طرائف

ص: 784


1- قسمتى از این خطبه در متن مشوش بود و از روى متن نهج البلاغه ترجمه شد

الاثار للصفوة النوریه و الذریه المزكیه ابواب الرحمه و ینابیع الحكمه » آورده ایم .

مسعودى گوید : چیزهائى كه مایه فضیلت اصحاب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شده تقدم ایمان و هجرت و یارى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و خویشاوندى و جانبازى در راه او بوده است با علم به قرآن و تنزیل و جنگ در راه خدا و زهد و قضاوت و فصل دعاوى و فقه و علم كه على از این همه بهره كاملتر و سهم بیشتر داشته است بعلاوه فضائل خاص از جمله گفتار پیمبر صلى الله علیه و سلم كه وقتى میان اصحاب خویش برادرخواندگى آورد به دو گفت « تو برادر منى » و او صلى الله علیه و سلم همسنگ و مانند نداشت و هم گفتار او صلوات علیه بعلى كه « تو نسبت به من همانند هارونى نسبت بموسى » و هم گفتار او علیه الصلاة و السلام كه « هر كه من مولاى اویم على مولاى اوست خدایا با هر كه دوست وى باشد دوستى كن و هر كه دشمن او باشد دشمنش بدار » و هم دعاى او علیه السلام هنگامى كه انس مرغ بریان را پیش وى آورده بود كه « خدایا محبوبترین خلق خویش را پیش من بفرست كه با من از این مرغ بخورد » و على علیه السلام بیامد تا آخر حدیث این و فضائل دیگر از اوست و فضایلى داشت كه در غیر او نبود و اصحاب از سابق و لاحق فضائلى داشتند و پیمبر تا بمرد از آنها خشنود بود و از نهان آنها خبر داد كه چون ظاهرشان مؤمن است قرآن نیز بدین نازل شد و همدیگر را دوست داشتند و چون پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم درگذشت و وحى از میان برخاست حوادثى رخ داد كه مردم درباره صحت وقوع آن از ایشان اختلاف كرده اند و یقین ندارند و قطعاً بدانها منسوب نتوان داشت از كارهاى آنها آنچه مورد یقین است همین است كه گذشت و آنچه درباره حوادث ایشان پس از پیمبر صلى الله علیه و سلم گفته اند قطعى نیست بلكه ممكن الوقوع است و اعتقاد ما درباره آنها چنانست كه گذشت و خدا بهتر داند كه چه ها بوده است و الله ولى التوفیق .

پایان جلد اول

ص: 785

جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : مسعودی، علی بن حسین، - 345؟ق.

عنوان قراردادی : مروج الذهب و معادن الجوهر .فارسی

عنوان و نام پدیدآور : مروج الذهب/ تالیف ابوالحسن علی بن حسین مسعودی؛ ترجمه ابوالقاسم پاینده.

مشخصات نشر : [تهران]: وزارت فرهنگ و آموزش عالی: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، 1365.

مشخصات ظاهری : 2 ج.

فروست : شركت انتشارات علمی و فرهنگی؛ 101؛ 120.

شابك : 160 ریال (ج.1) ؛ 180 ریال (ج.2)

یادداشت : ص. ع. به انگلیسی:...Abu'l -Hasan Mas'udi. Murudj al-dhahab.

یادداشت : این كتاب در سال 1344 توسط بنگاه ترجمه و نشر كتاب منتشر شده است.

عنوان دیگر : مروج الذهب و معادن الجوهر.

موضوع : اسلام -- تاریخ (حذفی)

موضوع : تاریخ جهان -- متون قدیمی تا قرن 14

موضوع : كشورهای اسلامی -- تاریخ

موضوع : ایران -- تاریخ

شناسه افزوده : پاینده، ابوالقاسم، 1287 - 1363. ، مترجم

شناسه افزوده : شركت انتشارات علمی و فرهنگی

رده بندی كنگره : DS35/63 /م 5م 4041 1365

رده بندی دیویی : 909/097671

شماره كتابشناسی ملی : م 65-436

ص:1

ذكر خلافت حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهما

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله حق حمده و صلاته و سلامه على سیدنا محمد و آله و صحبه و جنده

* ذكر خلافت حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهما

آنگاه با حسن بن على بن ابى طالب دو روز پس از وفات پدرش در كوفه در ماه رمضان سال چهلم بیعت كردند و او عاملان خویش را به سیاهبوم و جبل فرستاد . حسن عبد الرحمن بن ملجم را به ترتیبى كه یاد كردیم بقتل رسانید آنگاه معاویه از پس صلح با حسن پنج روز مانده از ماه ربیع الاول سال چهلم بكوفه در آمد . وفات حسن در سن پنجاه و پنج سالگى بسبب مسمومیت بود و در بقیع با مادرش فاطمه دختر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم دفن شد ، و الله ولى التوفیق .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت او رضى الله عنه

جعفر بن محمد از پدرش از جدش على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم نقل كرده گوید : وقتى عمویم حسن بن على مسموم شده بود ، حسین بنزد وى رفت و او براى حاجت انسانى برون شد و باز آمد و گفت : چند بار مسموم شده بودم و هیچ كدام مثل این نبود . یك پاره از كبد خود را برون انداختم و آن را با چوبى كه به دست داشتم زیر و رو كردم . حسین به دو گفت : « برادر كى ترا مسموم

ص: 1

كرد ؟ » گفت : « منظورت از این سؤال چیست ؟ اگر همان باشد كه من گمان میبرم خدا سزایش را میدهد و اگر غیر او باشد نمیخواهم از بى گناهى بسبب من بازخواست كنند » و از آن پس سه روز بیشتر نبود و وفات یافت رضى الله عنه .

گویند : زن وى جعده دختر اشعث بن قیس كندى او را مسموم كرد ، زیرا معاویه كس پیش او فرستاده بود كه اگر براى قتل حسن حیله كردى صد هزار درهم برایت میفرستم و ترا براى یزید میگیرم . بدین جهت او را مسموم كرد و چون حسن در گذشت معاویه پول را فرستاد و پیغام داد كه ما زندگى یزید را دوست داریم اگر چنین نبود ترا براى او میگرفتیم .

گویند : حسن هنگام مرگ گفته بود : « شربت وى كارگر افتاد و به آرزوى خود رسید ، به خدا بوعدهء خود وفا نخواهد كرد و سخن او راست نیست . » نجاشى شاعر كه شیعهء على بود در بارهء كار جعده ضمن شعرى مفصل گوید : « اى جعده چون زن نوحه گر داغدیده بر او اشك بریز و خسته مشو كه در همه جهان از برهنه و پاپوش دار پرده بر چون اویى نكشیدند . » و یكى دیگر از شیعهء على رضى الله عنه در این باره گوید : « صبورى كن كه مرگ پیمبر و كشته شدن وصى و حسین و مسموم شدن حسن تسلیتى است كه غمهاى سخت دیگر را مىبرد . » مسعودى گوید : « در كتاب الاخبار ابو الحسن على بن محمد بن سلیمان نوفلى دیدم كه از صالح بن على بن عطیهء اصم نقل كرده گوید : عبد الرحمن بن عباس هاشمى از ابو عون صاحب الدوله از محمد بن على بن عبد الله بن عباس از پدرش از جدش از عباس بن عبد المطلب نقل كرده كه گفته بود : « نزد پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بودم كه على بن ابى طالب بیامد و چون او را بدید برویش لبخند زد . گفتم : « اى پیغمبر خدا ، به روى این پسر لبخند میزنى ؟ » گفت : « اى عموى رسول الله ، به خدا كه - خداوند بیشتر از من او را دوست دارد . نسل همه پیمبران از پشت خودشان بود ، اما نسل من از پشت این خواهد بود . وقتى روز قیامت شود مردم را به نام خودشان و نام

ص: 2

مادرشان بخوانند كه خدا نمىخواهد رسوا شوند مگر این و شیعهء او كه بنام خود و نام پدرشان خوانده میشوند زیرا نسبشان صحیح است . » وقتى حسن را به خاك سپردند محمد بن حنفیه برادرش بر قبرش ایستاد و گفت : « اگر زندگیت عزیز بود مرگت غم انگیز بود . چه نكوست روحى كه در كفن تو است و چه خوب كفنى است كفنى كه تن ترا پوشانیده است ! و چرا چنین نباشد كه تو باقیماندهء هدایت و خلف اهل تقوى و پنجم اصحاب كسائى . دستهاى حق ترا از تقوى غذا داده و از پستانهاى ایمان شیر نوشیدى و در پناه اسلام تربیت یافتى و در زندگى و مرگ پاكیزه اى ، ولى جانهاى ما از فراق تو آرام ندارد . اى ابو - محمد ، خدایت رحمت كند . » و در صورت دیگر از روایت ها از اخبار اهل بیت دیده ام كه محمد بر قبر وى ایستاد و گفت : « اى ابو محمد ، اگر زندگیت پاكیزه بود مرگت مصیبتى سخت بود و چرا چنین نباشد كه تو پنجم اهل كسا و پسر محمد مصطفى و پسر على مرتضى و پسر فاطمهء زهرا و پسر شجرهء طوبى بوده اى . » آنگاه وى شعرى بدین مضمون خواند : « چگونه روغن بسر بزنم و آسوده سر كنم كه چهرهء تو به خاك است و جامه بتن ندارى . مادام كه كبوترى از درختى نوحه كند و بر درختان حجاز شاخى سبز شود بر تو اشك میریزم . تو غریبى هستى كه خاك حجاز ترا ببر گرفته است و هر - كه زیر خاك باشد غریب است . » در یكى از كتابهاى تاریخ ضمن اخبار حسن و معاویه دیده ام كه در بارهء خلافت حسن خبر صحیح از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آمده كه : « پس از من سى سال خلافت خواهد بود » زیرا ابو بكر صدیق رضى الله عنه دو سال و سه ماه و هشت روز خلافت كرد و عمر رضى الله عنه ده سال و شش ماه و چهار روز و عثمان رضى الله عنه یازده سال و یازده ماه و بیست و سه روز و على رضى الله عنه چهار سال و هفت ماه یك روز كم و حسن رضى الله عنه هشت ماه و ده روز كه این سى سال تمام مىشود .

ص: 3

محمد بن جریر طبرى از محمد بن حمید رازى از على بن مجاهد از محمد بن اسحاق از فضل بن عباس بن ربیعه نقل كرده كه گفته بود : عبد الله بن عباس بر معاویه وارد شده بود ، گوید : « من در مسجد بودم كه معاویه در قصر خضرا تكبیر گفت و اهل قصر تكبیر گفتند پس از آن اهل مسجد به پیروى از اهل خضرا تكبیر گفتند و فاخته دختر قرظة ابن عمرو بن نوفل بن عبد مناف از درى كه داشت برون شد و گفت : « اى امیر المؤمنین خدایت مسرور دارد چه خبرى رسیده كه خرسند شده اى ؟ » گفت : « مرگ حسن بن على . » فاخته گفت : « انا لله و انا الیه راجعون » . آنگاه بگریست ، معاویه گفت : « خوب میكنى گریه مىكنى كه او شایسته بود كه بر او گریه كنند . » آنگاه خبر به ابن عباس رضى الله عنهما رسید و بنزد معاویه آمد كه گفت : « اى ابن عباس شنیدم حسن در - گذشته است » گفت : « براى همین تكبیر میگفتى ؟ » گفت : « بلى » . گفت : به خدا مرگ او مرگ ترا بتأخیر نیندازد و گور او گور ترا نبندد . اگر مصیبت او را مىبینیم پیش از او نیز مصیبت سرور پیغمبران و پیشواى پرهیزگاران و فرستادهء خداى جهانیان را دیده ایم و بعد از او مصیبت سرور اوصیا را دیده ایم . خدا این مصیبت را جبران كند و این محنت را ببرد . » گفت : « اى ابن عباس واى بر تو كه هر وقت با تو سخن میكنم آماده اى . » در كتاب دیگر هست كه : وقتى حسن صلح كرد معاویه در قصر خضرا تكبیر گفت و اهل قصر تكبیر گفتند و اهل مسجد نیز به پیروى اهل قصر تكبیر گفتند و فاخته دختر قرظه از درى كه داشت برون شد و گفت : « اى امیر المؤمنین ، خدایت مسرور دارد چه خبرى به تو رسیده است ؟ گفت : « قاصد خبر صلح و اطاعت حسن را آورد و من سخن پیغمبر خدا را صلى الله علیه و سلم به یاد آوردم كه فرمود : « این پسر من سرور اهل بهشت است و خدا بوسیلهء او دو گروه بزرگ از مؤمنان را به صلح میآورد ، و خدا را ستایش كردم كه گروه مرا یكى از آن دو گروه قرار داد . » و چون حسن بسبب اختلاف كوفیان و حوادثى كه بود صلح كرد عمرو بن -

ص: 4

عاص بمعاویه گفت ، و این در كوفه بود ، كه بگوید : حسن برخیزد و براى مردم سخن گوید . معاویه این را خوش نداشت و گفت : « نمیخواهم با مردم سخن گوید . » عمرو گفت :

ولى من میخواهم كند گفتارى او آشكار شود كه در بارهء چیزهایى سخن مىكند كه نمیداند چیست ، و همچنان اصرار كرد تا معاویه پذیرفت . پس از آن معاویه برون آمد . و با مردم سخن گفت : و یكى را بگفت تا حسن بن على را ندا كند . حسن بنزد او آمد . معاویه گفت : « اى حسن برخیز و با مردم سخن كن . » حسن برخاست و بى درنگ شهادت به زبان راند ، آنگاه گفت : « اى مردم خدا شما را به وسیلهء سابق ما هدایت كرد و خون شما را به وسیلهء لاحق ما حفظ كرد . این كار مدتى دارد و دنیا دست بدست میرود . خدا عز و جل به پیمبر خود محمد صلى الله علیه و سلم گوید : بگو من چه میدانم كه آنچه بشما وعده داده اند نزدیك است یا دور . خدا گفتار بلند را داند و آنچه را مكتوم دارید نیز داند . من چه میدانم شاید تأخیر آن براى آزمایش شماست و كه تا مدتى برخوردار شوید . » آنگاه ضمن سخن خود گفت : « اى مردم كوفه ، اگر از هیچ چیز حیرت نمیكردم از سه كار شما حیرت كردم : اینكه پدرم را كشتید و اثاث مرا غارت كردید و به شكم من ضربت زدید . من با معاویه بیعت كرده ام شما نیز مطیع او باشید . » مردم كوفه خیمه گاه و اثاث حسن را غارت كرده بودند و با خنجر به شكم او زخم زده بودند و چون معلوم داشت كه چه وضعى پیش آمده است به صلح تسلیم شد .

یك بار على رضى الله عنه بیمار شده بود و به پسر خود حسن رضى الله عنه گفت امامت نماز جمعه را به عهده گیرد . وى بمنبر رفت و حمد خدا گفت و ثناى او كرد ، سپس گفت : « خدا هر پیمبرى فرستاد براى او سردار و گروه و خاندانى نهاد . بخدایى كه محمد را به حق به پیمبرى فرستاد ، هیچكس در حق ما اهل بیت نقصانى نیارد مگر خدا همانند آن را از عمل وى نقصان دهد ، و حادثه اى بر ضد ما رخ ندهد مگر آنكه سر انجام كار بنفع ما باشد و به زودى خبر آن را خواهید دانست . »

ص: 5

و هم از خطبه هایى كه حسن در روزگار خود خوانده بود این بود كه گفت : « ما دستهء رستگار خدا و كسان نزدیك پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم و اهل خاندان پاك و پاكیزهء او و یكى از دو وزنه كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بجا گذاشت هستیم وزنهء دیگر كتاب خداست كه شرح همه چیز در آن هست و باطل از پیش و پس بدان در نیاید و در همه چیز اعتماد بدانست و ما از تأویل آن بىخبر نیستیم بلكه حقایق آن را به یقین میدانیم . پس اطاعت ما كنید كه اطاعت ما واجب است كه قرین اطاعت خدا و پیغمبر و كارداران است . اگر در چیزى خلاف كردید آن را به خدا و پیمبر او ارجاع كنید . اگر آن را به پیغمبر و كارداران خویش رجوع میكردند ، كسانى كه كیفیت آن میجویند مطلب را از آنها فرا میگرفتند . مبادا بصداى شیطان گوش - دهید كه او دشمن آشكار شماست و چون دوستان شیطان میشوید كه به آنها گفت :

امروز از این مردم كسى بر شما غالب شدنى نیست و من پناهدار شمایم ، و چون دو گروه با هم بر خورد كردند روى گردانید و گفت : من از شما بیزارم كه من چیزى مىبینم كه شما نمىبینید آنگاه دستخوش نیزه و شمشیر و گرز و تیر شوید و از آن پس كسى كه از پیش ایمان نیاورده و در ایمان خود خیرى نیندوخته ، ایمانش سودش ندهد و خدا بهتر داند . »

ص: 6

ذكر دوران معاویة بن ابى سفیان

اشاره

در شوال سال چهل و یكم در بیت المقدس با معاویه بیعت كردند و دوران او نوزده سال و هشت ماه بود و در رجب سال شصت و یكم در هشتاد سالگى درگذشت ، و در دمشق نزدیك باب الصغیر به خاك رفت و تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بر سر قبر او میروند . بر سر قبر خانه اى هست كه هر روز دوشنبه و پنجشنبه گشوده مىشود .

ذكر شمه اى از اخبار و سر گذشت و اتفاقات كم نظیر و اعمال او

بسال پنجاه و سوم معاویه ، حجر بن عدى كندى را بكشت و او نخستین كسى بود كه در اسلام ، دست بسته كشته شد . زیاد او را با نه تن از یارانش كه اهل كوفه بودند و چهار تن از غیر كوفه ، سوى دمشق فرستاد و چون به چند میلى كوفه رسید دخترش كه همه اعقاب حجر از نسل اوست اشعارى بدین مضمون بخواند :

« اى ماه نورانى بالا برو ، شاید حجر را ببینى كه راه مىپیماید . بسوى معاویة ابن حرب میرود تا او را بكشد و بدروازهء دمشق بیاویزد و كركس ها از چانهء او بخورند ، امیر چنین پنداشته است . اى حجر بن عدى بسلامت و شادمان باش . از سر -

ص: 7

نوشت على و از پیرى كه در دمشق میغرد بر تو بیمناكم ، 3 4 اى كاش حجر بمرگ طبیعى بمیرد و چون شتر او را نكشند ، اگر بمیرد هر سالار قومى سرانجام مردنى است . » و چون حجر بمرج عذرا ، در دوازده میلى دمشق رسید برید از پیش رفته و خبر ایشان را بمعاویه رسانیده بود و او مردى یك چشم را سوى آنها فرستاد . وقتى مرد یك چشم نزدیك حجر و یاران او رسید یكى از آنها گفت : « اگر فال درست باشد او یك نیمهء ما را میكشد و باقى نجات مىیابند » به دو گفتند : « از كجا فهمیدى ؟ » گفت :

« مگر نمىبینید این شخص كه میآید یك چشم ندارد ؟ » وقتى بنزد آنها رسید به حجر گفت : « اى سرور ضلال و منبع كفر و طغیان و دوستدار ابو تراب ! امیر المؤمنین به من فرمان داده است ترا با یارانت بكشم مگر آنكه از كفر خویش برگردید و رفیقتان را لعن كنید و از او بیزارى جوئید » . حجر و جماعتى از همراهان وى گفتند : « تحمل شمشیر تیز آسانتر از اینست كه تو مىگویى و به پیشگاه خدا و حضور پیمبر و وصى او رفتن ، به نظر ما بهتر از به جهنم رفتن است » ، و یك نیمه از كسانى كه همراه وى بودند بیزارى كردن از على را پذیرفتند . وقتى حجر را براى كشتن پیش آوردند گفت :

« بگذارید دو ركعت نماز كنم » و نماز خود را طول داد ، به دو گفتند : « از ترس مرگ بود ؟ » گفت : « نه ، ولى هرگز براى نماز شستشو نكردم مگر آنكه نماز كردم و هرگز نمازى چنین آسان نكردم و چرا بیمناك نباشم كه قبر حفر شده و شمشیر كشیده و كفن آماده را میبینم . » آنگاه پیش آمد و گلویش را بردریدند و دیگر یارانش كه با گفتهء او موافقت داشتند به دو پیوستند . گویند كشته شدن آنها بسال پنجاهم بود .

گویند : « عدى بن حاتم طائى ، بنزد معاویه رفت و معاویه به دو گفت : « كس و كار چه شد ؟ . » منظورش فرزندان او بود . گفت : « همراه على كشته شدند . » گفت : « با تو منصفانه رفتار نكرد كه فرزندان ترا بكشتن داد و فرزندان خود او بجا ماندند . » عدى گفت :

« تو نیز با على منصفانه رفتار نكردى كه كشته شد و تو بعد از او زنده ماندى . » معاویه گفت : « هنوز یك قطره از خون عثمان بجا مانده كه جز خون یكى از اشراف یمن

ص: 8

آن را محو نمیكند . » عدى گفت : « به خدا دلهاى ما كه بوسیلهء آن ترا دشمن داشته ایم در سینه هاى ما بجاست 4 5 و شمشیرهاى خود را كه بوسیلهء آن با تو جنگیده ایم بر دوش داریم ، اگر حیله را چهار انگشت سوى ما برانى ما شر را یك قدم بسوى تو میرانیم ، به خدا قطع گلو و تپش دل براى ما آسانتر از آنست كه بد گوئى على را بشنویم .

اى معاویه شمشیر را بشمشیردار بده . » معاویه گفت : « این سخنان حكمت است آن را بنویسید » و رو به عدى كرد و با او سخن همى گفت ، گوئى كه وى اصلا سخنى نگفته بود .

گویند : عمرو بن عثمان بن عفان و اسامة بن زید آزاد شدهء پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در بارهء زمینى دعوى بحضور معاویه بردند . عمرو به اسامه گفت : « گویا تو مرا دشمن میدارى » اسامه گفت : « از وابستگى تو بنسب من شاد نیستم . » آنگاه مروان ابن حكم از جا برخاست و پهلوى عمرو بن عثمان نشست ، حسن نیز برخاست و پهلوى اسامة نشست . سعید بن عاص نیز برخاست و پهلوى مروان نشست . حسین نیز برخاست و پهلوى حسن نشست . عبد الله بن عامر نیز برخاست و پهلوى سعید نشست . عبد الله جعفر نیز برخاست و پهلوى حسین نشست . عبد الرحمن بن حكم نیز برخاست و پهلوى ابن عامر نشست . عبد الله بن عباس نیز بر خاست و پهلوى ابن جعفر نشست . و چون معاویه این را بدید و گفت : « شتاب مكنید ، من حضور داشتم كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم این زمین را باسامه داد » و هاشمیان برخاستند و فیروز بیرون رفتند . امویان بمعاویه گفتند « چرا ما را صلح ندادى ؟ » گفت : « و لم كنید به خدا هر وقت چشمان آنها را زیر خودهاى صفین به یاد میآورم عقلم آشفته مىشود ، آغاز جنگ پچ پچ است و میانهء آن شكایت است و آخر آن بلیه است . و اشعار امرؤ القیس را كه سابقا در همین كتاب ضمن اخبار عمر آورده ایم به تمثیل خواند كه اول آن چنین است :

« جنگ در آغاز چون زن جوانیست كه با زینت خود به شخص نادان نزدیك مىشود » پس از آن گفت : « آنچه در دلهاست جنگ را پدید میآورد و حادثهء بزرگ

ص: 9

از كار كوچك میزاید » و به تمثیل ، شعرى خواند كه مضمون آن چنین است :

5 6 « بسا باشد كه كوچك به بزرگ پیوسته شود ، شتر بزرگ از بچه شتر میآید و نخل بزرگ از نهال كوچك بر میآید » .

مسعودى گوید : وقتى معاویه مصمم شد زیاد را به ابى سفیان پیوستگى دهد ، و این بسال چهل و چهارم بود ، زیاد بن اسماء حرمازى و مالك بن ربیعه سلولى و منذر بن زبیر بن عوام ، پیش او شهادت دادند كه ابو سفیان گفته بود : « زیاد پسر اوست » و هنگامى كه زیاد را بنزد عمر بن خطاب یاد كرده بودند ابو سفیان به على علیه السلام گفته بود :

« به خدا اى على ، اگر ترس از دشمنى كه مرا مىبیند نبود صخر بن حرب كار خود را روشن میكرد و از زیاد رو گردان نبود ، ولى از پنجه اى كه بلیه و تبعید از آن میزاید بیم دارم ، كه مدتهاست نگران ثقیفم و میوهء قلب خویش را میان آنها واگذاشته ام » . پس از آن یقین وى بشهادت ابو مریم سلولى كه آغاز كار را از همه كس نیك تر میدانست بیشتر شد ، كه ابو مریم در ایام جاهلیت ابو سفیان را با سمیه مادر زیاد براى زنا فراهم آورده بود . سمیه از زنان معروفهء طایف بود كه پرچم داشت و بحارث بن كلده باج فحشا میداد و در طایف در محله اى كه فاحشگان اقامت داشتند برون قلعه ، در كویى كه بنام كوى فاحشگان معروف بود ، منزل داشت .

سبب ادعاى معاویه بطوریكه ابو عبیده معمر بن مثنى نقل كرده آن بود كه وقتى سهل بن حنیف را از فارس برون كردند ، على حكومت آنجا را به زیاد داد و زیاد دسته هاى مختلف آنجا را بجان هم انداخت تا بر فارس غلبه یافت و در نواحى آن سفر همى كرد تا كار ولایت بسامان رسید . پس از آن على حكومت استخر را به دو داد و معاویه به تهدید زیاد برخاست . بسر بن ارطاة نیز عبید الله و سالم دو پسر او را بگرفت و به دو نوشت و قسم خورد كه اگر برنگردد و مطیع معاویه نشود آنها را خواهد كشت معاویه نامه اى به بسر نوشت كه متعرض پسران زیاد نشود و به زیاد

ص: 10

نوشت كه مطیع او شود تا او را بحكومتش بازگرداند . 6 7 زیاد نیز پیش معاویه رفت و با وى به مال و زیورى مصالحه كرد . پس از آن معاویه به دو گفت كه با وى هم پیمان شود ، اما زیاد نپذیرفت . مغیرة بن شعبه به زیاد پیش از آنكه بنزد معاویه رود گفته بود :

« چیزهاى كوچك را رها كن و به كار اصلى بپرداز . هیچكس جز حسن بن على دعوى خلافت ندارد ، كه او نیز با معاویه صلح كرده است و پیش از آنكه كار استقرار گیرد بهرهء خود را بگیر . » زیاد به دو گفت : « به نظر تو چه كنم ؟ » گفت : « به نظر من باید نسب خود را با او پیوند دهى و ریسمان خود را با او یكى كنى و گوش به حرف مردم ندهى . » زیاد گفت : « اى پسر شعبه چگونه چوبى را جز در محل روئیدن آن بكارم كه نه آبى هست كه آن را زنده نگهدارى و نه ریشه اى كه آن را سیراب كند » .

پس از آن زیاد مصمم شد ادعا را بپذیرد و راى ابن شعبه را پذیرفت . جویریه دختر ابو سفیان بفرمان برادر خود كس بدعوت او فرستاد زیاد بیامد و او اجازه ورود داد و در حضور زیاد موى خود را نمایان كرد و گفت : « تو برادر من هستى . ابو مریم به من گفته است » . پس از آن معاویه وى را به مسجد برد و مردم را فراهم آورد و ابو مریم سلولى بپاخاست و گفت : « شهادت مىدهم كه ابو سفیان در جاهلیت بطائف آمد و من شرابفروش بودم به من گفت : « فاحشه اى براى من بیار . » پیش او رفتم و گفتم « جز سمیه كنیز حارث بن كلده چیزى پیدا نكردم » گفت : « با آنكه بد بو و كثیف است بیارش . » زیاد گفت : « ابو مریم ! یواش ، ترا براى شهادت آورده اند نه براى ناسزا گفتن » ابو مریم گفت : « اگر مرا معاف داشته بودید بهتر بود ، من آنچه دیده ام میگویم .

به خدا آستین لباس او را گرفت و من در را به روى آنها بستم و حیرت زده نشستم و طولى نكشید كه ابو سفیان برون آمد و عرق پیشانى خود را پاك میكرد ، گفتم :

« ابو سفیان چطور بود ؟ » گفت « اى ابو مریم زنى مثل آن ندیده ام حیف كه پستانهایش شل است و دهانش بو میدهد . » زیاد برخاست و گفت : « اى مردم ، آنچه را این شاهد گفت شنیدید و من درست و نادرست آن را نمیدانم . عبید براى من مربى

ص: 11

خوب و سرپرست شایسته اى بود و شهود آنچه میگویند بهتر دانند . » آنگاه یونس ابن عبید كه برادر صفیه دختر عبید بن اسد بن علاج ثقفى بود و صفیه خواهر او وابستهء سمیه بود به پا خاست و گفت : 7 8 « اى معاویه ، پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم حكم كرده كه فرزند متعلق به بستر است و نصیب زنا كار سنگ است و تو بر خلاف كتاب خدا و سنت پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم ، بشهادت ابو مریم در بارهء زناى ابو سفیان حكم میكنى كه فرزند متعلق به زنا كار است و نصیب بستر سنگ است ؟ » معاویه گفت :

« اى یونس ، به خدا اگر بس نكنى روزگارى بسرت مىآورم كه در داستانها بنویسند . » گفت : « مگر نه آن وقت پیش خدا میروم : » گفت : « چرا » گفت : « از خدا آمرزش میخواهم . » عبد الرحمن بن حكم در این باب شعرى بدین مضمون گفت و بقولى شعر از یزید ابن مفرغ حمیرى است . « براى معاویه پسر حرب ، از مرد یمنى پیام ببر : چرا از اینكه بگویند پدرت عفیف بود خشمگین میشوى و دوست دارى بگویند پدرت زناكار بوده است ! شهادت مىدهم كه خویشاوندى تو با زیاد چون خویشاوندى فیل با بچه الاغ است . » و هم خالد نجارى در بارهء زیاد و برادرانش شعرى گفته بدین مضمون :

« زیاد و نافع و ابو بكره از همه عجایب عجیبترند . سه مرد از شكم یك زن آمده اند ، این یكى بطوریكه میگویند قرشى است ، آن یكى غلام آزاد شده و آن یكى عرب نژاد است . » و چون على كرم الله وجهه كشته شد ، معاویه از روز صفین نسبت به هاشم بن عتبة بن ابى وقاص و پسرش عبد الله بن هاشم كینه داشت . وقتى معاویه زیاد را بحكومت عراق منصوب داشت به دو نوشت : « اما بعد عبد الله بن هاشم بن عتبه را بگیر و دست او را بگردنش ببند و سوى منش بفرست . » زیاد نیز او را به غل بسته بدمشق فرستاد .

زیاد او را شبانه در منزلش كه به بصره بود غافلگیر كرده بود . وقتى او را بنزد معاویه

ص: 12

بردند عمرو بن عاص پیش وى بود معاویه بعمرو عاص گفت : « این را میشناسى ؟ » گفت « نه » گفت : « همین است كه پدرش روز صفین میگفت : 8 9 « من جان خویش را كه رنجور شد و مرا بسیار ملامت كرد ، بفروختم ، مرد یك چشم براى قوم خویش احترام میجوید و چندان زنده مانده كه ملول شده است ، میبایست یا بكشد یا كشته شود آنها را با نیزه شل میكنم كه نعمت رفته بنزد من دلپسند نیست » و عمرو بتمثیل گفت : « تواند كه بر زبالهء زمین چراگاه روید اما كینهء دلها همچنان كه بوده است بجا خواهد ماند ، اى امیر مؤمنان ، این كار را رها مكن و جانش را بگیر و مگذار به عراق بازگردد كه از نفاق باز نخواهد ایستاد كه مردم عراق اهل مكر و خلافند و بروز ستیز دار و دستهء شیطانند . او را هوسى است كه پیرو آن خواهد بود و اعتقادى دارد كه او را بطغیان میكشاند و یارانى دارد كه پشتیبانى او خواهند كرد و سزاى بدى ، بدیى همانند آنست . » عبد الله گفت : « اى عمرو ، اگر كشته شوم مردى هستم كه قومش او را رها كرده اند و مرگش در رسیده است . چرا وقتى از پیكار رخ تافته بودى و ما ترا بجنگ میخواندیم و تو چون دده سیاه و گوسفند در بند به كرم منجلاب و سوراخ زمین پناه میبردى و قدرت دفاع نداشتى چنین سخن نمیگفتى ؟ » عمرو گفت : « به خدا در دامى سخت افتاده اى و گمان ندارم از چنگال امیر مؤمنان رها توانى شد . » عبد الله گفت : « به خدا اى پسر عاص ، تو هنگام گشادگى مغرور ، هنگام جنگ ترسو ، بوقت فرار سبكرو و بوقت هماوردى بزدلى ، و چون چوب شكسته در گذرگاه سیل سر و صدا میكنى و بخیر تو امیدى نیست . چرا وقتى با مردمى كه در كودكى خشونت ندیده و در بزرگى سختى نكشیده بودند و دستهاى نیرومند و زبانهاى گشاده داشتند و مانع كجروى و دافع سختى و رافع ملت و مایهء شفاى علیل و عزت ذلیل بودند ، روبرو بودى چنین نمیگفتى ؟ . » عمرو گفت :

« به خدا پدرت را آن روز كه از هول جنگ در تب و تاب بود دیده ام . » عبد الله گفت :

« اى عمرو ، ما ترا و سخنانت را آزموده ایم و دانیم كه زبانت خیانت گر و دروغگوست .

9 10

ص: 13

با مردمى نشسته اى كه ترا نمىشناسند و با سپاهى بوده اى كه ترا نیازموده اند . اگر جز در میان شامیان سخن گوئى عقلت آشفته شود و زبانت بگیرد و پاهایت چون كسى كه بارى سنگین بدوش دارد ، بلرزد . » معاویه گفت : « بس كنید . » و بگفت تا عبد الله را رها كنند . عمرو به معاویه گفت : « دستورى دور اندیشانه به تو دادم و نافرمانى من كردى ، كه كشتن ابن هاشم توفیقى بود ، اى معاویه ، مگر پدر او همان نبود كه بروز جنگ به یارى على برخاست و بازنگشت تا از خون ما جویها روان كرد ، این پسر اوست و انسان همانند پدر خویش است . زود باشد كه در بارهء او پشیمان شوى ! عبد الله بجواب او گفت : « اى معاویه ، عمرو دستخوش كینهء تسكین ناپذیر خود شده است . اى پسر هند او راى بقتل من میدهد و راى وى مانند ملوك عجم است . ولى آنها اسیر خود را اگر هم پیمان مسالمت را از او دریغ مىداشتند نمیكشتند :

ما بروز صفین بر ضد تو قیامى كردیم و این عمل از هاشم و پسر هاشم سر زد ، آنچه بود گذشت و آنچه شد چون خوابى بود . اگر مرا ببخشى خویشاوندى را بخشیده اى و اگر مرا بكشى كارى ناروا كرده اى » .

معاویه گفت : « بخشش بزرگان قریش وسیلهء رضاى خدا در روز قیامت است .

من عقیده ندارم كه پسر هاشم را به انتقام لوى و عامر بكشم ، بلكه او را كه گناهش معلوم شده و پایش لغزیده و پدرش بروز صفین بر ضد ما بوده و به نیزه تیز جان داده ، مىبخشم » .

یك روز عبد الله بن هاشم در مجلس معاویه حضور یافت . معاویه گفت : « بخشش و بزرگى و جوانمردى چیست ؟ » عبد الله گفت : « اى امیر المؤمنین بخشش آنست كه مال را حقیر دارند و پیش از تقاضا عطا كنند ، بزرگى ، جرئت اقدام و صبر است ، در آن هنگام كه قدمها بلغزد ، جوانمردى صلاح دین است و اصلاح مال و حمایت همسایه . » وقتى على رضى الله عنه ، قیس بن سعد بن عباده را از حكومت مصر برداشت

ص: 14

محمد بن ابو بكر را بجاى او فرستاد . و چون محمد بمصر رسید نامه اى بمعاویه نوشت بدین مضمون : « از محمد بن ابو بكر به معاویة بن صخر گمراه ، اما بعد خدا با عظمت و قدرت خود خلق را به اقتضاى حكمت آفرید و قوت او سستى نیافت و حاجتى به خلقت مخلوق نداشت ، ولى آنها را آفرید تا بندگى كنند و آنها را گمراه و هدایت یافته و بدبخت و نیك بخت كرد ، آنگاه از روى دانش ، از میان آنها محمد صلى الله علیه و سلم را بر گزید و انتخاب و اختیار كرد ، و از روى علم خویش بر گزید و برسالت خود انتخاب كرد و امین وحى خویش كرد و فرستاده و بشارت آور و بیم رسان قرار داد اول كس كه پذیرفت و اطاعت كرد و ایمان آورد و تصدیق كرد و تسلیم شد و اسلام آورد برادر و پسر عمش على بن ابى طالب بود ، كه غیب را تصدیق كرد و او را بر همگان ترجیح داد و با جانبازى خویش او را از هر خطر مصون داشت و با دشمنانش جنگ كرد و با دوستانش دوستى كرد و همچنان شب و روز و هنگام ترس و گرسنگى بجانبازى ایستاد ، كه حق سبقت وى مسلم شد . و میان تابعان نظیر و همسنگ نداشت ، و ترا مىبینم كه بر او تفوق میجوئى ، اما تو همانى كه هستى و او از همه مردم پاك نیت تر و فرزندانش از همه بهتر و همسرش از همه نكوتر و پسر عمش از همه برتر است . برادرش همانست كه روز موته جانبازى كرد و عمویش همانست كه روز احد پیشواى شهیدان بود . پدرش حامى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود . اما تو ملعون پسر ملعونى . تو و پدرت پیوسته براى پیمبر خدا كارشكنى كردید ، و همى كوشیدید كه نور خدا را خاموش كنید در این راه دسته بندیها كردید و مالها خرج كردید و قبیله ها را بر ضد او برانگیختید . پدرت بر این روش مرد و تو در این كار جانشین او شدى و باقیماندهء احزاب و سران نفاق كه پستى كرده و به تو پناه آورده اند ، شاهد این سخنند ، و شاهد على كه فضیلت قدیم او روشن است یاران وىاند ، از مهاجر و انصار كه خدا بفضل خود یادشان كرده و ثنایشان گفته و دسته دسته همراه وىاند و حق را در تبعیت او و سیه روزى را در خلاف او میدانند . واى بر تو ! چگونه خویشتن را همسنگ على

ص: 15

میكنى كه او وارث و وصى رسول خدا صلى الله علیه و سلم و پدر فرزند اوست و نخستین پیرو او بوده و از همه به دو نزدیكتر بوده و پیمبر راز خویش با او گفته و كار خویش را به دو خبر داده . اما تو دشمن و پسر دشمن اوئى . هر چه توانى در این دنیا از ناحقى خویش بهره برگیر و پسر عاص ترا در گمراهیت فرو برد ، گوئى مدت تو سر رسیده و حیله ات سستى گرفته . آنگاه بر تو معلوم خواهد شد كه سر انجام و الا از آن كیست . . . بدان كه تو با خداوند كه از فكرش ایمن و از رحمتش نومید شده اى مكارى میكنى ، او در كمین تو است و تو در بارهء او بغرور افتاده اى ! و السلام على من اتبع الهدى . » و معاویه به دو نوشت : « از معاویه پسر صخر بسوى نكوهشگر پدر خویش محمد ابن ابى بكر ، اما بعد نامهء تو به من رسید كه در آن از عظمت و قدرت و سلطنت خدا كه شایستهء آنست و انتخاب پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و على آله سخن گفته بودى با سخنان دیگر كه مایهء ضعف تو و تحقیر پدر تو است از فضیلت پسر ابو طالب و سوابق قدیم و قرابت او با پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و اینكه بهنگام خوف و خطر در قبال او جانبازى میكرده است ، سخن گفته بودى و این محاجه و عیبجوئى كه بر ضد من كرده اى بفضیلت دیگرانست نه فضیلت تو ، و من خدائى را كه این فضیلت را از تو گرفت و به غیر تو داد ستایش میكنم ، من و پدرت فضیلت و حق پسر ابو طالب را لازم و مسلم میداشتیم و چون خداوند وعدهء خویش را با پیمبر علیه الصلاة و السلام بسر برد و حجت خویش آشكار كرد و او صلوات الله علیه را بجوار خویش برد ، پدر تو و فاروقش اول كس بودند كه حق وى بگرفتند و با وى خلاف كردند و بر این كار همدل و هم سخن بودند و او را به بیعت خویش خواندند . او دریغ ورزید و كوتاهى كرد و با وى سختىها كردند و قصدى بزرگ داشتند آنگاه وى بیعت كرد و تسلیم شد ، ولى آنها وى را در كارى شركت ندادند و براز خویش واقف نكردند ، و سومین آنها عثمان نیز از روش و رفتارشان پیروى كرد و تو و

ص: 16

رفیقت عیب او گفتید تا گناهكاران ولایت در او طمع بستند و شما بضدیت او برخاستید و دشمنى او نمودار كردید تا بآرزوى خود رسیدید . اى پسر ابو بكر ، مراقب كار خود باش و پا از گلیمت درازتر مكن ، تو با كسى كه چون كوه بردبار است و در مقابل حادثه تسلیم نمیشود ، و هیچكس به عمق او نتواند رسید ، برابرى نتوانى كرد كه پدرت راه او را هموار كرده ، و پایهء حكومت او را نهاده . اگر آنچه ما میكنیم درست است ، پدرت این حكومت گرفت و ما شركاى اوییم . اگر پدر تو چنان نكرده بود ، ما بخلاف پسر ابو طالب نمیرفتیم و تسلیم او میشدیم . ولى دیدیم كه پدر تو پیش از ما با وى چنان رفتار كرد ، ما نیز تبعیت او كردیم . پس هر چه خواهى عیبجوئى پدر خود كن یا از این كار دست بدار ، و السلام على من اناب . » از جمله نامه هایى كه معاویه به على نوشت یكى این بود : « اما بعد اگر میدانستیم كه كار جنگ بدینجا میرسد بجنگ دست نمیزدیم ، اگر چه از راه خرد بدر رفته ایم اما هنوز آنقدر خرد داریم كه گذشته ها را ترمیم و باقیمانده را اصلاح كنیم من از تو حكومت شام را خواستم ، كه ملزم به اطاعت تو نباشم . اكنون نیز همان میخواهم كه دیروز میخواستم . كه عمر تو درازتر از عمر من نخواهد شد . و جنگ براى تو نیز مانند من خطرناك است . به خدا سپاهها اندك شده و مردان تلف شده اند . ما پسران عبد منافیم و هیچكس را بر دیگرى فضیلت نیست كه بوسیلهء آن عزیزى را بذلت گیرد یا آزادى را بنده كند و السلام . » و على كرم الله وجهه بجواب وى نوشت : « از على بن ابى طالب بسوى معاویة ابن ابى سفیان ، اما بعد نامهء تو به من رسید كه نوشته بودى اگر میدانستى جنگ ما و شما را بدینجا مىرساند هیچكس بجنگ دست نمیزند . ما و شما از جنگ هدفى داریم كه هنوز بدان نرسیده ایم ، اما اینكه حكومت شام را خواسته بودى چیزى را كه دیروز از تو دریغ كرده ام امروز به تو نخواهم داد . اما اینكه گفته بودى در بیم و امید مانند همدیگریم ، تو با شك خود از من كه قرین یقینم ثابت قدم تر نیستى ، و

ص: 17

مردم شام به دنیا علاقمندتر از مردم عراق بآخرت نیستند . اینكه گفته بودى ما پسران عبد منافیم ، ما نیز هستیم . اما امیه چون هاشم نیست و حرب همانند عبد المطلب نیست ، و ابو سفیان چون ابو طالب نیست . آزاد شده چون مهاجر نیست و مخالف چون مدافع نیست ، و فضیلت پیمبرى كه بكمك آن عزیز را كشتیم و آزاد را به بندگى فروختیم در كف ماست و السلام . » ابو جعفر محمد بن جریر طبرى از محمد بن حمید رازى از ابو مجاهد از محمد بن اسحاق از ابن ابى نجیح نقل كرده گوید : وقتى معاویه به حج رفت ، بر خانه طواف كرد . سعد نیز همراه او بود ، و چون فراغت یافت معاویه به دار الندوه رفت و سعد را با خویش بر تخت نشانید . آنگاه معاویه ناسزاى على گفتن آغاز كرد .

سعد بلرزید و گفت : « مرا با خود بتخت نشانیدى و ناسزاى على آغاز كردى ؟ به خدا اگر یكى از صفات على را داشته باشم ، بیشتر از آن دوست دارم كه همهء ملك جهان را داشته باشم . به خدا اگر داماد پیمبر صلى الله علیه و سلم باشم یا فرزندان على را داشته باشم ، بیشتر از آن دوست دارم كه همه ملك جهان را داشته باشم . به خدا اینكه روز خیبر پیمبر به من گفته باشد « فردا پرچم را به كسى مىدهم كه خدا و پیمبرش او را دوست دارند ، فرارى نیست و فیروزى بدست او خواهد بود » ، بیشتر دوست دارم كه همهء ملك جهان را داشته باشم . به خدا اینكه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آنچه را در جنگ تبوك به دو گفت به من گفته باشد كه : « مگر نمیخواهى نسبت به من چون هارون نسبت بموسى باشى ، جز اینكه پس از من پیمبرى نیست . » بیشتر دوست دارم كه همه ملك جهان را داشته باشم . به خدا تا زنده ام هرگز بخانهء تو نخواهم آمد . و برخاست . » در صورت دیگر از روایتها دیدم و این در كتاب اخبار على بن محمد بن سلیمان نوفلى ، بنقل از ابن عایشه و دیگران است ، كه چون سعد این سخن با معاویه بگفت و برخاست معاویه آشفته شد و گفت « بنشین تا جواب سخن خود را بشنوى هرگز

ص: 18

مانند اكنون بنزد من حقیر نبوده اى ، پس چرا یارى او نكردى و چرا از بیعت او باز نشستى ؟ اگر من از پیمبر صلى الله علیه و سلم آنچه را تو در بارهء على شنیده اى شنیده بودم ، مادام العمر خادم او بودم . » سعد گفت : « به خدا حق من بخلافت ، از تو بیشتر است . » معاویه گفت : « بنى عذره با این كار موافق نیستند » و سعد بطوریكه میگفتند از بنى عذره بود .

نوفلى گوید : سید بن محمد حمیرى در این باره شعرى بدین مضمون گوید :

« اگر خبر ندارى از قرشیان بپرس ، چه كسى آنها را در دین استوار كرده است ؟

كى زودتر از همهء آنها مسلمان شده و علمش بیشتر و خاندان و اولادش پاكیزه تر است ؟ كى هنگامى كه خدا را تكذیب میكردند و بتان و شریكان را قرین او میخواندند ، قائل بتوحید شد ؟ كى وقتى كسان از جنگ رخ میتافتند ، پیش میتاخت و هنگام سختى كه بخل میورزیدند گشاده دستى میكرد ؟ كى بود كه حكمش عادلانه تر و حلمش منصفانه تر و عدلش صادقانه تر بود ؟ اگر با تو راست گویند ، از ابو الحسن نخواهند گذشت ، به شرط آنكه با كسى كه حسود نیكان باشد یا از تیمیان متكبر یا از مردم بنى عدى ، كه منكر حقند ، یا بنى عامر و بنى اسد ، قوم بنده خوى جاهل فرومایه ، یا قوم سعد برخورد نكرده باشى ، قوم سعد از راه راست خدا بگشتند ، فرومایه اى را بخواندند كه پیشواى آنها شد . كه اگر سستى بنى زهر نبود ، به پیشوائى نمیرسید . » سعد و اسامة بن زید ، و عبد الله بن عمر و محمد بن مسلمه از جمله كسانى بودند كه از على بن ابى طالب كناره گرفتند و با دیگر كسانى كه گفته ایم از بیعت او دریغ كردند و گفتند « این فتنه است » و بعضى از آنها به على گفتند : « شمشیرهایى بما بده تا با آن جنگ كنیم كه وقتى بمؤمنان مىزنیم در آنها اثر نكند و از تنشان دور شود و چون بكافران مىزنیم در تن آنها فرو رود . » على روى از آنها بگردانید و گفت : « اگر خدا خیرى در آنها سراغ داشت شنوایشان میكرد و اگر شنوایشان میكرد روى بر میتافتند و اعراضگران بودند . »

ص: 19

ابو مخنف لوط بن یحیى و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه : وقتى كار خلافت بمعاویه رسید ابو طفیل كنانى نزد وى آمد معاویه به دو گفت : « غم تو در بارهء دوستت ابو الحسن چگونه است ؟ » گفت : « چون غم مادر موسى در بارهء موسى و از تقصیر خویش به خدا پناه میبرم . » معاویه گفت : « تو جزو قاتلان عثمان بودى ؟ » گفت نه ، ولى بصف حاضران بودم كه یارى او نكردند . » گفت : « چرا از این كار دریغ كردى كه یارى وى بر تو واجب بود ؟ » گفت : « به همان جهت كه تو یارى او نكردى و به شام در انتظار بودى كه از میان برداشته شود ؟ » گفت : « مگر اینكه خونخواهى او میكنم یارى او نیست ؟ » گفت چرا ، اما كار تو و او چنانست كه جعدى گوید : « تو كه در زندگى به من توشه ندادى ، نبینم كه بعد از مرگ براى من گریه میكنى . » ضرار بن خطاب نیز بنزد معاویه رفت ، معاویه به دو گفت : « غم تو در بارهء ابو الحسن چگونه است ؟ » گفت : « چون غم كسى كه فرزندش را روى سینه اش سر بریده اند و اشكش خشك نشود و غمش آرام نگیرد . » از جمله حادثه ها كه ما بین معاویه و قیس بن سعد بن عباده در آن روزگار كه از جانب على حاكم مصر بود گذشت ، این بود كه معاویه به دو نوشت : « اما بعد تو یهودى پسر یهودى هستى . اگر گروه محبوب تو فیروز شود ، معزولت كند و دیگرى را بجایت نشاند و اگر گروه مبغوض تو فیروز شود ، ترا خوار كند و بكشد . پدرت كمان كشید و تیر افكند ، بكوشید اما بهدف نرسید ، و قومش او را بزبونى دادند و مرگش در رسید و در حوران فرارى بمرد .

و قیس بن سعد به دو نوشت : « اما بعد تو بت پرست پسر بت پرستى . با كراهت به اسلام درآمدى و به رضایت از آن برون شدى . ایمانت قدیم نبود و نفاقت تازه نیست .

پدر من كمان كشید و تیر انداخت و كسانى كه همسنگ او نبودند بخلافش برخاستند ، ما انصار دینى هستیم كه تو از آن برون شده اى و دشمن دینى هستیم كه بدان درآمده اى . » قیس بن سعد پس از وفات على و وقوع صلح ، با جمعى از انصار بنزد معاویه

ص: 20

رفت ، معاویه به آنها گفت : « اى گروه انصار ، براى چه انتظار كمك از من دارید ؟ به خدا با من اندك و بر ضد من بسیار بوده اید . روز صفین چنان كار را به من تنگ كردید كه مرگ را در نوك نیزه هاى شما بدیدم و چنان هجو من گفتید كه از تیزى نیزه ها سختتر بود و وقتى كار من ، كه نمیخواستید سامان بگیرد ، استقرار گرفت ، میگوئید سفارش پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را در بارهء ما رعایت كن . به خدا انتظار بیجایى است . » قیس گفت : « ما بسبب اسلام كه خدا آن را بس دانسته است كمك تو میطلبیم نه بوسیلهء دسته بندیها كه بدان انتساب دارى . دشمنى خویش را اگر بخواهى توانى از میان بردارى ، اما آن هجا كه ترا گفته ایم سخنى است كه باطل آن میرود و حقش بجا میماند . استقرار كار تو نیز بدون رضاى ما بوده است . اما اینكه در روز صفین بر ضد تو جنگیده ایم ما همراه مردى بودیم كه اطاعت او را اطاعت خدا میدانستیم .

اما سفارشى كه پیمبر خدا در بارهء ما كرده است ، هر كه به دو ایمان دارد آن را رعایت مىكند . اینكه گفتى انتظارى بیجاست بجز خدا دستى نیست كه ترا اى معاویه ، از ما منع تواند كرد . » معاویه گفت : « تقاضاهاى خود را بگویید . » قیس بن سعد در زهد و دیانت و دوستى على مقامى بلند داشت ، در كار خوف و طاعت خدا بدانجا رسیده بود كه روزى هنگام نماز وقتى به سجده رفت در محل سجدهء او مارى بزرگ چنبره زده بود . وى از محل مار سر بگردانید و پهلوى آن سجده كرد و مار به گردن او پیچید . اما نماز را كوتاه نكرد و چیزى از آن نكاست ، و چون نماز را بسر برد مار را بگرفت و بدور انداخت . حسن بن على بن عبد الله - ابن مغیره از معمر بن خلاد از ابو الحسن على بن موسى الرضا چنین نقل كرده است :

« روزى عمرو بن عاص به معاویه گفت : « نتوانسته ام بدانم كه تو ترسوئى یا شجاع چون مىبینیم آنقدر پیش میروى كه میگویم میخواهد بجنگد ، آنگاه چنان عقب میروى كه میگویم میخواهد فرار كند . » معاویه گفت : « به خدا جلو نمیروم مگر وقتى

ص: 21

كه جلو رفتن مفید باشد و عقب نمیروم مگر وقتى كه عقب رفتن دور اندیشى باشد ، چنان كه طائى گفته : « اگر فرصت بدست باشد شجاع هستم و اگر فرصت بدست نباشد ترسو هستم . » ابو مخنف لوط بن یحیى از ابن الاعز تیمى نقل كرده گوید : « در صفین ایستاده بودم كه عباس بن ربیعه پوشیده از سلاح بر من گذشت و چشمانش از زیر خود چون دو شعلهء آتش یا چشمان مار میدرخشید و یك شمشیر یمانى بدست داشت كه آن را همیگردانید و گوئى مرگ در لبهء آن نمودار بود ، و بر اسبى سركش سوار بود .

در آن اثنا كه اسب را سر میداد و گاه عنان آن را میكشید ، یكى از اهل شام كه عرار بن ادهم نام داشت بر او بانگ زد : اى عباس براى هماوردى آماده باش ! عباس گفت : پیاده شو كه براى كشته شدن مناسبتر است . شامى فرود آمد و میگفت : « اگر سوار باشید سوار بودن عادت ماست و اگر پیاده شوید ما پیادگانیم . » « عباس خم شد و میگفت : « خدا داند كه ما شما را دوست نداریم و شما را ملامت نمیكنیم كه چرا ما را دوست ندارید . » آنگاه اضافات زره خویش را زیر كمر بند فرو برد و اسب خویش را بغلام سیاهى كه همراه او بود سپرد ، كه به خدا گوئى - موهاى وزوزى او را مىبینم . آنگاه هر یك از آنها به دیگرى حمله برد . دو سپاه عنان اسبها را كشیده نگران بودند كه این دو تن چه میكنند ، مدتى با شمشیر جنگیدند و هیچیك را به دیگرى راه نبود ، زیرا كه زره هر دو كامل بود تا وقتى كه عباس رخنه اى در زره شامى به نظر آورد و دست انداخت و آن را تا سینهء وى كشید ، آنگاه بحمله پرداخت و از رخنهء زره ضربتى زد كه سینهء او را درید و شامى برو در افتاد . مردم تكبیرى گفتند كه زمین زیر پاى آنها بلرزید و عباس بمیان مردم رفت . در این هنگام شنیدم ، كه یكى از پشت سر من آیه اى را كه مضمون آن چنین است همى خواند : « با آنها پیكار كنید تا خدایشان بدست شما عذاب كند و خوارشان كند و شما را بر آنها فیروزى دهد و دلهاى قوم مؤمنان را خنك كند . » و چون نگریستم ، على رضى الله عنه

ص: 22

را دیدم گفت : « اى ابن اعز ، هماورد دشمن ما كى بود ؟ » گفتم : « پسر برادر شما عباس بن ربیعه بود . » گفت : « همین عباس بود ؟ » گفتم « بلى » گفت : « اى عباس ، مگر به تو و عبد الله بن عباس نگفته بودم جائى آفتابى نشوید و در جنگ شركت نكنید ؟ » گفت : « چرا همینطور است كه گفتى . » على گفت : « پس چرا چنین كردى » گفت : « چطور مرا به هماوردى بطلبند و قبول نكنم ؟ » گفت : « اطاعت امامت بهتر از قبول دعوت دشمن است . » و خشمگین شد . آنگاه آرام گرفت و دست بدعا برداشت و گفت : « خدایا این كار عباس را پاداش بده و گناه او را ببخش . خدایا من او را بخشیدم تو هم او را ببخش . » و معاویه از مرگ عرار بن ادهم اندوه خورد و گفت : « مگر پهلوانى مثل او هست كه خونش پایمال شود ، آیا كسى هست كه فداكارى كند و انتقام خون عرار را بگیرد ؟ » دو تن از شجاعان قوم لخم و بزرگان شام داوطلب این كار شدند . » گفت : « بروید هر یك از شما عباس را كشتید صد اوقیه طلا صد اوقیه نقره و دویست برد یمنى خواهید داشت . » آن دو تن سوى عباس آمدند و او را بهماوردى طلبیدند و میان دو صف بانگ زدند :

« اى عباس به هماوردى بیا » وى گفت : « من امامى دارم كه باید رأى او را بخواهم » و سوى على رفت . وى در جناح میمنه به ترغیب مردم میپرداخت ، عباس قضیه را با او بگفت . على گفت : « معاویه میخواهد از بنى هاشم یك مرد نماند مگر شكم او را به درد كه نور خدا خاموش شود ، و خدا نپذیرد مگر كه نور خویش را كامل كند و لو اینكه كافران كراهت داشته باشند . به خدا مردانى از ما بر آنها مسلط خواهند شد و عذابشان خواهند داد تا آثارشان محو شود . اى عباس سلاح خود را با سلاح من عوض كن . » « عباس سلاح خویش را با او عوض كرد . على بر اسب عباس جست و سوى آن دو لخمى رفت و آنها تردید نكردند كه وى عباس است ، به دو گفتند : « رفیقت به تو اجازه داد ؟ » او نخواست بگوید « بلى » و آیه اى خواند كه مضمون آن چنین است :

« به كسانى كه ستم دیده اند و جنگ میكنند ، اجازه داده شد ، و خدا بفیروز ساختن آنها قادر است . » عباس به جثه و طرز سوارى از همه كس به على مانندتر بود ، یكى از دو لخمى

ص: 23

به على حمله برد ، على او را از پا در آورد . دیگرى حمله برد كه او را نیز بدنبال اولى فرستاد ، آنگاه بیامد و آیه اى میخواند كه مضمون آن چنین است : « ماه حرام در مقابل ماه حرام است ، و محرمات را قصاص باید . هر كه بشما تجاوز كرد مانند آنچه بشما تجاوز كرده به دو تجاوز كنید » آنگاه گفت : « اى عباس سلاح خویش را برگیر و سلاح مرا بده و اگر كسى سوى تو آمد پیش من بیا . » چون خبر به معاویه رسید گفت : « لعنت بر لجاجت كه مایهء زحمت است . هر وقت لجاجت كردم بیچاره شدم » عمرو بن عاص گفت : « بیچاره آن دو لخمى بودند و مغرور كسى است كه تو فریبش بدهى ، بیچاره تو نیستى . » معاویه گفت : « ساكت باش كه این كار به تو مربوط نیست » گفت : « اگر به من مربوط نیست خدا دو لخمى را بیامرزد و گمان ندارم بیامرزد . » معاویه گفت : « اینكه بیشتر مایهء زحمت و خسارت تو است » گفت : « این را میدانم و اگر براى حكومت مصر نبود ، از این وضع نجات مى ، زیرا میدانم كه على بن ابى طالب بر حق است و تو بر ضد حقى . » معاویه گفت :

« به خدا علاقه بحكومت مصر تو را كور كرده ، اگر مصر نبود بصیرت داشتى . » آنگاه معاویه خندهء بلندى كرد . عمرو گفت : « اى امیر المؤمنان ، همیشه خندان باشى براى چه میخندى ؟ » گفت ، « از حضور ذهن تو ، آن روز كه با على رو برو شدى میخندم كه عورت خود را نمودار كردى به خدا اى عمرو ، بمقابلهء خطر رفتى و مرگ را معاینه دیدى و اگر خواسته بود ترا كشته بود ، ولى پسر ابو طالب از روى بزرگوارى از كشتن تو چشم پوشید » عمرو گفت : « به خدا من آن روز پهلوى تو بودم كه على ترا به هماوردى طلبید و چشمانت خیره شد و چنان شدى كه از گفتن آن شرم ، دارم ، بنابر این به خودت بخند یا از این گفتگو در گذر . » ابو مخنف لوط بن یحیى نقل مىكند : كه در یكى از روزهاى صفین معاویه جلو صف آمد و بر میسرهء على حمله برد . على در آن وقت در میسره بود و مردم را مرتب میكرد ، در آن وقت زره و اسب خود را عوض كرد و با زره یكى از یاران خود بمقابلهء معاویه رفت ،

ص: 24

و معاویه پایمردى كرد و چون نزدیك شدند ، على را شناخت و پاى در ركاب آورد و رو بگردانید و على از دنبال او بود تا بصف مردم شام رفت و یكى از شامیان را از پا در آورد و بازگشت و میگفت : « افسوس ! معاویه كه بر اسبى چون عقاب شكارى بود ، از چنگ من بدر رفت . » یكى از روزها ، عمرو بن عاص از مصر پیش معاویه آمد ، و چون معاویه او را بدید گفت : « نیكان میمیرند و تو همچنان زنده اى ! مرگ به تو دست نمییابد و نمیمیرى ! » عمرو به دو جواب داد : « مادام كه تو زنده اى من نخواهم مرد و نخواهم مرد تا تو بمیرى . » گویند : معاویه روزى بسپاه اهل عراق نگریست كه مردان در صفها جاى گرفته بودند و على را كه سر برهنه و بر اسبى سرخ مو سوار بود به نظر آورد كه صفها را مرتب میكرد ، گوئى آنها را در زمین مینشاند كه بناهاى استوار بودند ، و به عمرو گفت : « مىبینى پسر ابو طالب چه مىكند ؟ » عمرو گفت : « هر كه مقصدى بزرگ دارد ، خطر بزرگ را تحمل مىكند . » معاویه بسال چهلم بسر بن ارطاة را با سه هزار كس بفرستاد و او سوى مدینه رفت . حاكم مدینه كه ابو ایوب انصارى بود كناره گرفت و بسر وارد شهر شد و بمنبر رفت و اهل مدینه را بكشتن تهدید كرد . آنها نیز بیعت معاویه را پذیرفتند و چون خبر به على رسید ، جاریة بن قدامهء سعدى را با دو هزار كس و وهب بن مسعود را با دو هزار كس بفرستاد . بسر از مدینه سوى مكه رفت و از آنجا راه یمن گرفت كه عبید الله بن عباس حاكم آنجا بود . عبید الله از یمن بیرون شد و سوى على رفت و عبد الله ابن عبد المدان حارثى را جانشین خود كرد و دو فرزند خویش عبد الرحمن و قثم را نزد مادرشان ، جویریه دختر قارظ كنانى ، بجا گذاشت . بسر دو فرزند او را بكشت و دائى آنها را نیز كه از مردم ثقیف بود بكشت . بسر بن ارطاة عامرى - از عامر بن لوى دائى آنها را نیز كه از مردم ثقیف بود بكشت . بسر بن ارطاة عامرى - از عامر بن لوى ابن غالب - در مدینه و ما بین دو مسجد جمعى بسیار از قوم خزاعه و دیگران

ص: 25

را كشته بود و هم در جوف گروهى بسیار از قوم همدان را كشته بود . در صنعا نیز گروه بسیار از ابنا را بكشت و هر كه را میشنید طرفدار على است یا دل با وى دارد میكشت . چون خبر آمدن حارثة بن قدامهء سعدى به دو رسید ، فرارى شد . حارثه برادرزادهء بسر را با چهل تن از خاندان وى بدست آورد و همه را بكشت . جویریه مادر دو فرزند عبید الله بن عباس ، كه بسر آنها را كشته بود و زنى زیبا بود با موى آشفته دور خانه همى گشت و بمرثیهء آنها میگفت : « دو فرزند مرا كه چون در از صدف برون آمده بودند ، كى دیده است كه عقلم از جا رفته است ! دو فرزند مرا كه مغز استخوانم بودند ، كى دیده است كه مغز من در كار نابود شدن است . شنیدم كه بسر شمشیر تیز به گردن دو فرزند من نهاده است ، گناه را چنین مرتكب میشوند اما پندارشان را باور نكردم ، اینكه میگویند دروغ است . » واقدى نقل كرده گوید : روزى عمرو بن عاص كه پیر و ضعیف شده بود ، با غلام خود وردان بنزد معاویه آمد و مشغول گفتگو شدند و جز وردان كسى نزد آنها نبود . عمرو گفت : « اى امیر المؤمنان دیگر از چه چیز لذت میبرى ؟ » گفت :

« بزن رغبتى ندارم . لباس نرم و خوب هم آنقدر پوشیده ام كه پوستم به آن عادت كرده و دیگر نمىفهمم كدام نرم است . غذاى خوب و نرم هم آنقدر خورده ام كه نمیدانم كدام لذیزتر و خوب تر است . بوى خوش هم آنقدر وارد بینى من شده است كه نمیدانم كدام یك خوش بوتر است . اكنون لذتى جز این ندارم كه در روز گرمى چیز خنكى بنوشم و پسرانم و نوه هایم را ببینم كه اطرافم میگردند . اى عمرو تو از چه چیز لذت میبرى ؟ » گفت : « از بذرى كه بكارم و از حاصل آن بهره ببرم . » معاویه به وردان نگریست و گفت : « وردان ، تو از چه لذت میبرى ؟ » گفت : « از بزرگوارى كه در حق مردم بزرگ انجام دهم و عوض آن ندهند و بمیرم ، و آن بزرگوارى براى اعقاب من بر گردن اعقاب آنها بماند . » معاویه گفت « چه مجلس بدى داشتیم ! این غلام از من و تو پیشى گرفت . »

ص: 26

بسال چهل و سوم ، عمرو بن عاص بن وائل بن سهم بن سعید بن سعد در مصر بمرد .

وى نود سال داشت و مدت حكومت او در مصر ده سال و چهار ماه بود . وقتى مرگش در رسید گفت : « خدایا وسیله اى نیست كه عذر بخواهم و قوتى نیست كه غالب شوم ، فرمان دادى و نافرمانى كردیم ، نهى كردى و مرتكب شدیم ، خدایا این دست من است كه بر چانهء من است » آنگاه گفت : « زمین را بشكافید و خاك را آهسته روى من بریزید » سپس انگشت به دهان نهاد و هم در آن حال بمرد . پسرش عبد الله روز فطر بر او نماز كرد و نماز او را پیش از نماز عید كرد و پس از آن نماز عید را بجا آورد .

پدرش از آنها بود كه پیمبر را ریشخند كرده بود . و آیهء « إن شانئك هو الابتر » یعنى عیبجوى تو بى دنباله است ، در حق او آمده است . معاویه حكومت پدر را به عبد الله بن عمرو بن عاص داد ، عمرو سیصد و بیست و پنج هزار دینار طلا و هزار درهم نقره بجاى نهاد و مستغلات او در مصر دویست هزار دینار در آمد داشت و ملك معروف او كه وهط نام داشت ده میلیون درم میارزید .

ابن زبیر اسدى ضمن اشعارى در بارهء او میگوید : « مگر ندیدى كه حوادث دهر ، عمرو سهمى را كه مالیات مصر میگرفت از میان برداشت و حیله و دور اندیشى و مال اندوزى او سودمند نیفتاد ، در خاك جاى گرفت و حیله ها و اموال او نابود شد . » بسال چهل و پنجم ، معاویه حكومت بصره و توابع آن را به زیاد بن ابیه داد ، و او وقتى وارد بصره شد گفت : « بسا كسا كه از آمدن ما خرسند است و او را خرسند نكنیم و دیگرى كه از آمدن ما غمگین است كه او را زیان نرسانیم . » و هم در این سال معاویه ، سفیان بن عوف عامرى را بغزاى روم فرستاده و گفته بود تا طوانه برود و بسیار كس با او كشته شد و مردم از مصیبت آن جماعت كه در خاك روم كشته شدند ، سخت غمگین بودند . بمعاویه خبر رسید كه یزید وقتى خبر كشتگان روم را شنید گفته بود : « وقتى من در دیر مران بر فرشهاى نرم نشسته ام و ام كلثوم پیش من است

ص: 27

حوادثى كه روز طوانه به آن گروه رسید چندان مهم نیست . » بدین جهت یزید را قسم داد كه به غزا رود و سفیان را از پى او فرستاد ، و به همین جهت این را غزاى رادفه گفتند ، كه مردم در اثناى آن تا قسطنطنیه رسیدند و ابو ایوب انصارى بمرد و همانجا بر دروازهء قسطنطنیه به خاك رفت . نام ابو ایوب خالد بن زید بود . گویند ابو ایوب بسال پنجاه و یكم كه همراه یزید غزا میكرد درگذشت و ما خبر این غزا و كارهائى را كه یزید ضمن آن انجام داد در كتاب اوسط آورده ایم .

بسال چهل و هفتم در كوفه طاعون آمد ، مغیرة بن شعبه كه حاكم كوفه بود از آنجا بگریخت ، سپس بازگشت و طاعون گرفت و بمرد . وقتى او را به خاك میسپردند عرب صحرانشینى بر او بگذشت و گفت : « آیا نشان دیار مغیره را میشناسى كه در آنجا بانگ انس و جن بلند است ؟ اگر از پس ما هامان و فرعون را دیده اى ، بدان كه خداوند عادل است . » گویند : مغیره بنزد هند دختر نعمان بن منذر رفت ، وى در دیرى كه داشت برهبانى نشسته بود . در این وقت مغیره حاكم كوفه بود هند نیز كور شده بود و وقتى مغیره بدیر رسید ، از او اجازه خواست . كنیز هند پیش وى رفت و گفت :

« مغیره از تو اجازه میخواهد » به كنیز گفت : « جائى براى او آماده كن . » او نیز متكائى موئین براى مغیره نهاد و چون بیامد بر آن نشست و گفت : « من مغیره ام . » گفت : « دانسته ام كه حاكم شهر هستى ، چه شد كه به اینجا آمدى ؟ » گفت : « آمده ام از تو خواستگارى كنم » گفت : « قسم به صلیب اگر مرا براى جمالى كه داشتم یا دینم میخواستى منظورت انجام میشد ، ولى میخواهى بگویم براى چه از من خواستگارى میكنى ؟ » گفت : « براى چه ؟ » گفت : « میخواهى مرا بگیرى و در مجامع عرب بپاخیزى و بگویى من دختر نعمان را گرفته ام . » گفت : « مقصودم همین بود . به من بگو پدرت در بارهء طایفهء ثقیف چه میگفت ؟ » گفت : « آنها را به ایاد منسوب میداشت . دو تن از ثقیف كه یكى از بنى - سالم و دیگرى از تیرهء یسار بود ، پیش وى مفاخره كردند ، او نسب آنها را پرسید یكى

ص: 28

نسب به هوازن و دیگرى به ایاد رسانید . گفت : « قوم معد بر ایاد فضیلت ندارد . » آنها برفتند و پدرم میگفت : « ثقیف از هوازن نیست و با عامر و مازن انتساب ندارد ، این سخنى است كه دلپسند افتاده است . » مغیره گفت : « ما از هوازن هستیم و پدر تو بهتر میدانسته است » سپس گفت :

« كدام یك از اقوام عرب بنزد پدر تو محبوبتر بود ؟ » گفت : « قومى كه بهتر اطاعت او میكرد ؟ » گفت : « كدام قوم بود ؟ » گفت : « بكر بن وائل » گفت : « پس بنى تمیم كجا بودند ؟ » گفت : « هیچوقت با رضایت از آنها یارى نگرفت . » گفت : « قوم قیس ؟ » گفت : « هر وقت كار خوبى كردند بدنبال آن كار بدى انجام دادند ، گفت : « چطور پدرت مطیع ایرانیان بود ؟ » گفت : « هر وقت دلش میخواست از آنها اطاعت میكرد . » آنگاه مغیره از نزد وى برفت .

وقتى مغیره بمرد ، معاویه كوفه را نیز به زیاد داد و او نخستین كس بود كه حكومت عراقین یعنى بصره و كوفه را با هم داشت .

بسال چهل و هشتم ، معاویه فدك را كه قبلا به مروان بن حكم بخشیده بود از او پس گرفت .

بسال پنجاهم ، معاویه به حج رفت و بگفت تا منبر پیمبر صلى الله علیه و سلم را از مدینه به شام برند ، و چون منبر را برداشتند ، خورشید بگرفت و ستارگان نمودار شد و معاویه متوحش شد و منبر را بجاى خود باز پس برد و شش پله بر آن افزود .

بسال پنجاه و سوم زیاد بن ابیه در ماه رمضان در كوفه بمرد . كنیهء وى ابو - المغیره بود ، وى به معاویه نوشته بود كه عراق را بدست راست خود مضبوط داشته و دست چپش فارغ است . معاویه حجاز را نیز به دو داد . وقتى مردم مدینه از حكومت وى خبر دار شدند كوچك و بزرگ در مسجد پیمبر صلى الله علیه و سلم فراهم آمدند و به خداوند استغاثه كردند و سه روز به قبر پیمبر صلى الله علیه و سلم پناهنده شدند ، زیرا از ظلم و خشونت وى خبر داشتند ، آنگاه در دست زیاد دانه اى پدید آمد كه آن را

ص: 29

بخارانید كه سر گشود و تیره شد و آكله اى سیاه شد و از علت آن در گذشت . در این هنگام پنجاه و پنج سال و بقولى پنجاه و دو سال داشت و در ثویهء كوفه به خاك رفت .

وقتى زیاد جماعتى از مردم را بر در قصر خود بكوفه فراهم آورده بود و آنها را به لعن على ترغیب میكرد و هر كه دریغ میكرد سر و كار وى با شمشیر بود .

عبد الرحمن بن سایب نقل كرده گوید : « من حضور یافتم و بمیدان رفتم و جماعتى از انصار نیز با من بودند ، در آن حال كه با جماعت نشسته بودم ، چشمم گرم شد و بخواب دیدم كه چیز درازى میآید گفتم : « این چیست ؟ » گفت : « من نقاد ذو الرقبه هستم و مرا بسوى صاحب این قصر فرستاده اند . » وحشت زده از خواب بیدار شدم و ساعتى نگذشت كه یكى از قصر بیرون آمد و گفت : « بروند كه امیر گرفتار است . » معلوم شد بلیه اى كه گفتیم به دو رسیده است . » عبد الله بن سائب ضمن اشعارى در این باب گوید « از قصدى كه در بارهء ما داشت دست بر نمیداشت تا نقاد ذو الرقبه سوى وى آمد و یك نیمهء او را بینداخت ، و این نتیجهء ستمى بود كه در بارهء صاحب میدان روا میداشت . » منظور وى از صاحب میدان در این سخن ، على بن ابى طالب رضى الله عنه بود زیرا جماعتى بر آن رفته اند كه على را در قصر كوفه به خاك سپرده اند .

گویند : دست زیاد طاعون گرفت و با شریح در بارهء قطع آن مشورت كرد .

شریح گفت : « تو روزى معین و عمرى معلوم دارى ، خوش ندارم كه اگر عمرت باقى بود دست بریده باشى و اگر عمرت بسر رسید با دست بریده به پیشگاه خدا روى ، و اگر از تو پرسند چرا دستت را بریده اى بگویى از بیم دیدار تو و براى فرار از قضاى تو بود . » مردم شریح را ملامت كردند ، گفت : « او با من مشورت كرد و مشاور امانتدار است . اگر امانتدارى مشورت نبود دوست داشتم كه خدا روزى دست او را و روز دیگر پاى او را و روز دیگر بقیهء تن او را قطع كند . » بسال پنجاه و نهم فرستادگان ولایات از عراق و جاهاى دیگر بحضور معاویه آمدند . از جمله كسانى كه از عراق آمده بودند . احنف بن قیس با گروهى دیگر از

ص: 30

سران مردم بودند . معاویه به ضحاك بن قیس گفت : « من فردا بپذیرائى مردم مىنشینم و با آنها سخن میكنم . وقتى من از سخن فارغ شدم ، در بارهء یزید آنچه شایسته است بگو و كسان را به بیعت او دعوت كن . من به عبد الرحمن بن عثمان ثقفى و عبد الله بن عضاة اشعرى و ثور بن معن سلمى گفته ام كه سخن ترا تصدیق كنند و دعوت ترا بپذیرند . » چون فردا شد معاویه بنشست و گفت كه چون حسن رفتار و خردمندى یزید را بدیده ، در صدد است ولایت عهد به دو دهد . ضحاك بن قیس برخاست و رأى او را پذیرفت و مردم را ترغیب كرد كه با یزید بیعت كنند ، و به معاویه گفت :

« مقصود خویش را بانجام رسان . » پس از آن عبد الرحمن بن عثمان ثقفى و عبد الرحمن عضاة اشعرى و ثور بن معن برخاستند و سخن او را تصدیق كردند . آنگاه معاویه گفت : « احنف بن قیس كجاست ؟ » احنف برخاست و گفت : « مردم دوران بدى را پشت سر گذاشته و دوران بهترى را در پیش دارند . یزید محبوب نزدیك تو است اگر ولایت عهد به دو دهى ، بواسطهء سالخوردگى یا مرض سخت نیست . تو روزگاران دیده اى و كارها را آزموده اى ، بنگر ولیعهدى بكه میدهى و پس از خود كار را بكه وا - میگذارى ، و از كسانى كه میگویند و دقت نمیكنند نظر میدهند و صلاح ترا در نظر ندارند فرمان مبر » .

ضحاك بن قیس خشمگین از جا برخاست و مردم عراق را به نفاق و اختلاف منسوب داشت و گفت : « رأى آنها را مپذیر . » پس از آن عبد الرحمن بن عثمان برخاست و مانند ضحاك سخن گفت . پس از آن یكى از قوم ازد برخاست و گفت :

« تو امیر مؤمنانى و چون بمیرى یزید امیر مؤمنان است و هر كه این را نپذیرد حواله اش به این . . . » و دستهء شمشیر خویش را گرفته بیرون كشید . معاویه گفت : « بنشین كه از جملهء سخنگوترین مردمانى . » معاویه اول كس بود كه با پسر خود یزید با ولیعهدى بیعت كرد . عبد الرحمن بن همام سلولى در این باب گوید : « اگر رمله یا هند را بیارند ما بعنوان زن امیر مؤمنان با او بیعت میكنیم از پس سه كس كه هم

ص: 31

آهنگ بودند ، اگر خسروى بمیرد خسرو دیگر بپاخیزد ، افسوس كه كارى از ما ساخته نیست . اگر نیروئى میداشتیم چنان میزدیمتان كه به مكه بر گردید و - كاسه لیسى كنید ، چنان خشمگین هستیم كه اگر خون بنى امیه را بنوشیم سیراب نمىشویم ، رعیت شما تباه شده و شما بغفلت ، خرگوش شكار میكنید » در بارهء بیعت یزید ، نامه ها بولایات فرستاده شد . معاویه به مروان بن حكم كه از جانب او حكومت مدینه داشت نامه نوشت و خبر داد كه یزید را به ولى عهدى برگزیده و با او بیعت كرده است و دستور داد كه او نیز از مردم براى یزید بیعت بگیرد . چون مروان نامه را بخواند ، خشمگین با خاندان و خویشاوندان خود كه از بنى كنانه بودند برون شد تا به دمشق رسید و چون بنزد معاویه رفت و به جائى رسید كه معاویه صداى او را مىشنید . سلام كرد و سخن بسیار گفت و معاویه را سرزنش كرد ، از جمله گفت : « اى پسر ابو سفیان كارها را منظم بدار و از حكومت - دادن كودكان چشم بپوش . بدان كه در قوم تو مردان لایق همانند تو هست كه رعایت آنها بایسته است . » معاویه گفت : « تو همانند امیر مؤمنانى و در حوادث سخت مورد اعتماد اوئى و مقام تو بعد از ولیعهد است . » و او را ولیعهد یزید كرد و سوى مدینه پس فرستاد .

پس از آن وى را از حكومت مدینه عزل كرد و حكومت آنجا را به ولید بن عتبة بن ابو سفیان داد و بوعدهء ولیعهدى یزید كه به دو داده بود وفا نكرد .

ص: 32

ذكر شمه اى از اخلاق و سیاست و نكاتى از اخبار جالب معاویه

در ضمن آنچه گذشت ، شمه اى از اخبار و سیرت معاویه را یاد كردیم . اكنون شمه اى از اخلاق و سیرت و اخبار او را با مطالب دیگر مربوط به این باب ، تا هنگام وفات او یاد مىكنیم .

از جملهء رسوم معاویه این بود كه روز و شب پنج بار بار میداد . وقتى نماز صبح میگزاشت ، نزد قصه گو مىنشست تا او قصه هاى خود را بسر میبرد . آنگاه بدرون میرفت و مصحف او را میآوردند و جز وى میخواند . آنگاه وارد منزل میشد و به امر و نهى مىپرداخت . آنگاه چهار ركعت نماز میخواند و به مجلس مىآمد و وزیرانش بنزد وى میشدند و در كارهاى روزانه با او سخن میگفتند آنگاه ناشتایى میآوردند كه باقیماندهء غذاى شب بود بزغالهء سرد یا جوجه یا چیزى مانند آن ، آنگاه مدتى سخن میگفت . سپس براى كارهاى لازم خود به منزل میرفت پس از آن برون میشد و میگفت :

اى غلام ، صندلى را بیار . و به مسجد میرفت و پشت به مقصوره میداد و روى صندلى مىنشست و نگهبانان مىایستادند و ناتوان و اعرابى و كودك و زن و كسانى كه پشتیبانى نداشتند پیش او مىآمدند . یكى مىگفت : « ستم دیده ام » میگفت : « رفع ظلم از او بكنید »

ص: 33

دیگرى میگفت : « به من تعدى كرده اند . » میگفت « یكى را با او بفرستید » یكى میگفت « با من چنان كرده اند » میگفت : « در كارش بنگرید » و همین كه كسى نمیماند داخل میشد و بر تخت مىنشست و میگفت « مردم را به ترتیب مقاماتشان بار دهید و هیچكس مرا از جواب سلام باز ندارد . به دو میگفتند « روز امیر المؤمنین ، كه خدا عمرش را دراز كند چگونه آغاز شده است ؟ » میگفت : « بنعمت خدا » و چون همه مىنشستند میگفت « اى حاضران ، شما را اشراف گفته اند براى آنكه از میان دیگران به این مجلس تشرف یافته اید ، بنابر این حاجات كسانى را كه بما دست نمییابند ، بما برسانید » یكى برمیخاست و میگفت « فلانى بشهادت رسیده است » میگفت « براى فرزندش مقررى تعیین كنید » دیگرى میگفت « فلانى از اهل و عیال خود دور افتاده است » میگفت « برعایت آنها قیام كنید » به آنها عطا بدهید ، حوائجشان را بر آورید ، بكارشان برسید » آنگاه غذا میآوردند و نویسنده میآمد و بالاى سر او میایستاد . یكى میآمد ، میگفت « بر سفره بنشین » او نیز مىنشست و دست میبرد و دو یا سه لقمه مىخورد و نویسنده نامهء او را میخواند و معاویه در بارهء او دستور میداد و میگفت « اى بندهء خدا یكى دیگر » و او بر میخاست و یكى دیگر پیش میآمد تا به همه ارباب حاجت میرسید . بسا میشد چهل نفر از صاحبان حاجت در مدت صرف غذا بنزد او میشدند . آنگاه غذا را بر میداشتند و بمردم میگفتند « مرخصید » و آنها میرفتند و معاویه نیز به منزل میرفت و دیگر كسى به او دسترسى نداشت .

وقتى اذان ظهر گفته میشد برون میآمد و نماز میكرد و بدرون میرفت و چهار ركعت نماز میگزاشت آنگاه مىنشست و خواص را میپذیرفت اگر وقت زمستان بود از ره آورد حاجیان از قبیل نانهاى برشته و خشكنانج و گرده هاى آمیخته بشیر و شكر و آرد سفید و كلوچه و میوه هاى خشك براى حضار میآوردند و اگر تابستان بوده میوهء تازه میآوردند . وزیرانش پیش وى میآمدند و در بارهء كارهاى باقیماندهء روز با وى سخن میگفتند و همچنان تا پسینگاه مىنشست . آنگاه برون میشد و نماز پسین میگزاشت ، سپس به منزل خود مىرفت و دیگر كسى به او دسترسى نداشت . وقتى نزدیك

ص: 34

غروب میشد برون میشد بر تخت خود مىنشست و مردم را به ترتیب مقاماتشان میپذیرفت و غذا میآوردند و به قدر مدتى كه اذان مغرب میگفتند از آن فراغت مییافت ولى اهل حاجت را نمیپذیرفت تا غذا را بر میداشتند . اذان مغرب گفته میشد و برون میرفت و نماز مغرب میكرد و از پى آن چهار ركعت نماز میكرد كه در ضمن هر ركعت پنجاه آیه بصداى بلند یا آهسته میخواند . پس از آن به منزل میرفت و دست كسى به او نمیرسید تا اذان نماز عشا را میگفتند برون میشد و نماز میگزاشت . آنگاه خواص و وزیران و اطرافیان را میپذیرفت و وزیران در بارهء كارهاى اول شب با وى سخن میگفتند و تا یك ثلث شب به اخبار و ایام عرب و عجم و ملوك آنها و روش رعیت پرورى و سیرت شاهان ملل و جنگها و حیله ها و رعیت پروریشان میگذشت . آنگاه تحفه هاى جالب از حلوا و خوردنیهاى جالب دیگر از پیش زنانش براى او میآوردند . پس از آن بدرون میرفت و ثلث شب را مىخفت . پس از آن بر میخاست و دفترهائى را كه سر گذشت و اخبار و جنگها و خدعه هاى ملوك در آن ثبت بود ، مىخواست و غلامان مخصوص كه مأمور نگهدارى و قرائت دفترها بودند ، به خواندن آن مىپرداختند و هر شب شمه اى از اخبار و سرگذشت و آثار و اقسام سیاستمداریها به گوش او مىخورد . سپس برون میشد و نماز صبح میگزاشت و هر روز را به همان ترتیب كه گفتیم بسر میبرد .

جمعى از اخلاف وى چون عبد الملك مروان و دیگران خواستند روش او گیرند اما در بردبارى و قوت سیاست و تدبیر و مدارا با طبقات مردم به دو نرسیدند .

قوت سیاست وى در كار جذب قلوب خاص و عام بدانجا رسیده بود كه پس از ختم صفین یكى از اهل كوفه سوار بر شتر نر خود به دمشق رفت و یكى از مردم دمشق در او آویخت كه این شتر ماده از من است و در صفین از من گرفته اى . دعوى پیش معاویه بردند و دمشقى پنجاه شاهد آورد و همه شهادت دادند كه این شتر ماده از اوست . معاویه به ضرر كوفى حكم داد و بگفت تا شتر را به دمشقى تسلیم كنند . كوفى گفت « خدایت بصلاح رهبرى كند این شتر نر است و ماده نیست » معاویه گفت این

ص: 35

حكمى است كه داده شده است . پس از آنكه قوم پراكنده شدند ، كس فرستادند و كوفى را احضار كرد و قیمت شتر او را پرسید و دو برابر آن را به او داد و نكوئى كرد و گفت « به على بگو من با صد هزار نفر كه شتر ماده را از نر تشخیص نمیدهند با او جنگ خواهم كرد » كار اطاعت و تسلیم شامیان در قبال وى بدانجا رسیده بود كه وقتى سوى صفین میرفت روز چهارشنبه با آنها نماز جمعه خواند . در اثناى جنگ عقل خود را تسلیم او كردند و گفتار عمرو بن عاص را كه میگفت « چون على عمار - ابن یاسر را بجنگ آورده پس على قاتل اوست » پذیرفتند ، پس از آن كار تسلیمشان بدانجا رسید كه لعن على را رسم كردند كه كوچك بزرگ میشد و بزرگ با آن میمرد .

مسعودى گوید : یكى از اخباریان نقل كرده كه بیكى از مردم شام كه بصف بزرگان و خردمندان و صاحب نظران آنها بود ، گفته بود این ابو تراب كیست كه امام او را بر منبر لعن مىكند ؟ گفت « گمان میكنم یكى از دزدان ایام فتنه بوده است ! » جاحظ نقل كرده گوید : از یكى از عوام كه به حج میرفت شنیدم كه وقتى در بارهء خانهء كعبه با او سخن گفتند ، گفت « وقتى بكعبه رسیدم كى از داخل خانه با من سخن خواهد گفت ؟ » و هم او نقل مىكند كه دوستى با او گفته بود كه یكى از شامیان كه شنیده بود او بر محمد صلى الله علیه و سلم صلوات میفرستد ، از او پرسیده بود :

« در بارهء این محمد چه میگوئى آیا او خداى ماست ؟ » ثمامة بن اشرس میگوید « در بازار بغداد میگذشتم مردى را دیدم كه مردم دور او فراهم شده بودند ، با خود گفتم : « این اجتماع بیهوده نیست » از استر خود فرود - آمدم و میان مردم ایستادم ، دیدم مردى در بارهء سرمه اى سخن میگوید كه همهء امراض چشم را شفا میدهد ، دیدم یكى از چشمانش دانه دارد و یكى چركین است به دو گفتم « اى فلان اگر سرمه ات این همه خاصیت داشت براى چشم خودت سودمند افتاده بود . » به من گفت « اى نفهم مگر چشمهاى من اینجا معیوب شده است ؟ چشمهایم در مصر

ص: 36

معیوب شده است » و همه گفتند « راست میگوید » و بطوریكه ثمامه میگوید به زحمت از ضرب كفش حاضران رهائى یافته است .

یكى از دوستان من براى من نقل كرد كه یكى از عوام در بغداد پیش یكى از حكام كه بتعقیب اهل كلام پرداخته بود ، از همسایهء خود شكایت كرد كه وى به زندقه متمایل است . وقتى حاكم از مذهب آن شخص پرسیده بود گفته بود ، كه مرجئى و قدرى و ناصبى و رافضى است و چون توضیح خواسته بود كه منظورش چیست ؟ گفته بود « او دشمن معاویة بن خطاب است كه با على بن عاص جنگ كرد » حاكم گفته بود « نمى - دانم علم تو به مقالات اهل مذاهب بیشتر است یا اطلاع تو از انساب ؟ » یكى از دوستان ما كه اهل علم بود میگفت : در انجمنى در بارهء ابو بكر و عمر و على و معاویه سخن میگفتیم و سخنان اهل علم را یاد میكردیم و جمعى از عامه میآمدند و سخنان ما را میشنیدند یكى از آنها كه از دیگران خردمندتر بود و ریش بزرگتر داشت ، روزى به من گفت « چقدر در بارهء على و معاویه و فلان و فلان حرف میزنید » گفتم « تو در این باب چه نظر دارى ؟ » گفت « در بارهء كى ؟ » گفتم « در بارهء على چه میگوئى ؟ » گفت « مگر او پدر فاطمه نیست ؟ » گفتم « فاطمه كى بود ؟ » گفت « زن پیمبر علیه السلام و دختر عایشه و خواهر معاویه » گفتم « حكایت على چگونه بود ؟ » گفت « در جنگ حنین با پیغمبر صلى الله علیه و سلم كشته شد . » وقتى عبد الله بن على در تعقیب مروان به شام رفت و قصهء مروان و قتل او رخ داد و عبد الله در شام مقیم شد ، گروهى از متمكنان و سران شام را پیش ابو العباس سفاح فرستاد و آنها بحضور ابو العباس سفاح قسم خوردند كه پیش از آنكه بنى عباس به خلافت برسند براى پیغمبر صلى الله علیه و سلم خویشاوندان و خاندانى جز بنى امیه نمیشناخته اند . ابراهیم بن مهاجر بجلى در این زمینه اشعارى بدین مضمون گفته است :

« اى مردم بشنوید تا شگفتیى را كه از همهء شگفتیها بالاتر است بشما خبر دهم . عجب از عبد شمس كه در دروغگوئى را براى مردم گشوده اند و پنداشته اند كه

ص: 37

آنها و نه عباس بن عبد المطلب وارث پیمبر بوده اند . به خدا دروغ گفته اند و آنچه ما میدانیم میراث بخویشاوند نزدیك میرسد » .

در ایام هارون الرشید طبیبى در بغداد بود كه عامه بفضائل او تبرك مىجستند .

وى دهرى بود و چنین وامینمود كه از اهل سنت و جماعت است و اهل بدعت را لعن میكرد و بعنوان سنى معروف بود و عامه مطیع او بودند . هر روز گروهى از مردم شیشه هاى پیشاب را پیش میآوردند ، وقتى همه فراهم میشدند به پا میایستاد و به آنها میگفت « اى گروه مسلمانان ، شما كه میگوئید ضرر و نفعى جز بوسیلهء خدا نیست ، براى چه مضرات و منافع خویش را از من میخواهید ؟ بخداى خود پناه ببرید و به خالق خویش توكل كنید تا رفتار شما نیز مثل گفتارتان باشد . و مردم بهمدیگر مىگفتند : « به خدا راست میگوید . » چه بسا بیمارانى كه معالجه نكردند تا بمردند بعضى دیگر صبر میكردند تا خلوت شود و پیشاب را به دو نشان میدادند و دوا براى آنها تعیین میكرد و میگفت : « ایمان تو سست است و گر نه به خدا توكل میكردى تا همانطور كه ترا بیمار كرده ، شفایت دهد » و با گفتار خود مردم بسیار را میكشت كه آنها را از معالجهء بیمارى خود باز میداشت .

از جملهء اخلاق عامه اینست كه نالایق را به پیشوائى برگیرند و فرومایه را برترى دهند و غیر عالم را عالم شمارند كه حق را از باطل تشخیص نمیتوانند داد .

اكنون با در نظر گرفتن سخن ما بنگر و مجالس علما را ببین كه فقط خواص اهل تمیز و مروت و خرد در آن جاى دارند و همه جماعت عامه یا بدنبال خرسباز یا دف - زن و عنترى روانند یا به لهو و لعب سرگرمند یا بشعبده بازان تردست دروغ زن مشغولند و به قصه پردازان دروغساز گوش فرا میدهند یا در اطراف كتك خورده فراهم شده یا بر بدار آویخته اى گرد آمده اند . چون بانگشان زنند پیروى كنند و چون صیحه اى را بشنوند از جا نروند ، از بدى باز نمانند و نیكى را نشناسند و از خلط بدكار و نكوكار و مؤمن و كافر باك ندارند . پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم وصف اینان كرده

ص: 38

كه فرموده « مردم دو گروهند عالم و متعلم . و جز آنها فرومایگانند كه خدا بدانها اعتنا ندارد . » از على نیز مانند این نقل كرده اند كه در بارهء عامه از او پرسیدند گفت : « فرومایگانند ، پیروان هر بانگ زن ، بنور دانش روشن نشده و بركنى محكم پناه نبرده اند » همگان باتفاق آنها را غوغا نامیده اند یعنى آنها كه چون فراهم آیند چیره شوند و چون پراكنده شوند شناخته نشوند . تفرقهء احوال و افكارشان را بنگر و اتفاقشان را ببین . پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم بیست و دو سال بدعوت خلق مشغول بود و وحى به دو میرسید و آن را بیاران خویش املا میكرد كه مینوشتند و تدوین میكردند و كلمه - به كلمه محفوظ میداشتند . در همهء این مدت معاویه چنان بود كه خدا میداند . آنگاه چند ماه پیش از وفات پیغمبر صلى الله علیه و سلم دبیر او شد به همین جهت نام او را بلند آوازه كردند و منزلتش را بالا بردند و او را كاتب وحى عنوان دادند و با این كلمه قد روى را بیفزودند و این صفت را بر او افزودند و از دیگران باز گرفتند و با نام دیگرى یاد نكردند . اساس این از عادت و رسم است كه با آن زاده و خو كرده و در اثناى تحصیل و بلوغ به آن الفت یافته اند و عادت اثر خویش را بجا گذاشته و نافذ شده است . شاعران و خردمندان و ادیبان در بارهء عادت سخن گفته اند ، شاعر مىگوید « مرا از آن پس كه گرامى داشته اى خوار مكن كه تغییر عادت دشوار است » و شاعر دیگر بعتاب دوست خود گوید « ولى تغییر عادت از برداشتن سنگ سخت دشوارتر است . » حكیمان عرب گفته اند :

« عادت زمامدار عقل است » حكیمان عجم گفته اند : « عادت طبیعت دوم است » .

ابو عقال دبیر ، كتابى در بارهء اخلاق عوام نوشته و اخلاق و رسوم و گفتارشان را در آن ثبت كرده ، و آن را « الملهى » نامیده . اگر از دراز نویسى و انحراف از اختصارى ، كه بناى این كتاب را بر آن نهاده ایم ، بیزار نبودم از نوادر عامه و اخلاقشان و بدایع اعمالشان شگفتیها یاد میكردم ، و از مراتب اخلاق مردم و احوالشان چیزها میگفتم .

اكنون به اخبار معاویه و روش او و مداراها كه با مردم میكرد ، و عطاها كه

ص: 39

میداد و نكوئیها كه میكرد و مایهء جذب قلوب بود ، تا آنجا كه وى را بر خویشان و كسان خود ترجیح میدادند ، باز میگردیم .

از جمله آنكه عقیل بن ابى طالب به استعانت پیش وى آمد ، معاویه مقدم او را گرامى داشت و از آمدنش خرسند شد كه وى را بر برادر خود ترجیح داده است .

و نسبت به او برد بارى و تحمل بسیار كرد و گفت : « اى ابو یزید ، على را چگونه دیدى ؟ » گفت : « على پیرو خدا و پیمبر است و تو بر خلاف خدا و پیمبرى . » معاویه گفت : « اى ابو یزید اگر به استعانت نیامده بودى جوابى میدادم كه متأثر شوى » آنگاه معاویه از بیم آنكه سخنى سخت تر بگوید ، خواست سخن او را ببرد و از مجلس برخاست و بگفت تا او را منزل دهند ، و مالى بسیار بنزد او فرستاد ، روز بعد به مجلس نشست و كس بفرستاد تا او بیاید و گفت : « اى ابو یزید ، برادرت على را چگونه دیدى ؟ » گفت : « او براى خودش بهتر از تو است و تو براى من بهتر از اوئى » .

معاویه گفت : « به خدا تو چنانى كه شاعر گفته است : وقتى مفاخر آل مخرق را بر شمارى ، بزرگوارى آنها در بنى عقاب است . » بزرگوارى بنى هاشم نیز به تو مربوط است كه روزها و شبها ترا تغییر نمیدهد . عقیل گفت : « در قبال جنگى كه باعث آن شده اى صبور باش كه افروزندهء خود را خواهد سوخت . به خدا اى پسر ابو سفیان ، تو چنانى كه شاعر دیگر گفته است : « وقتى قوم هوازن مفاخر خویش را بیارند و بخاندان مجاشع تفاخر میكنى . آنها كه غرامتهاى خویش را بموالى تحمل كنند و روز ستیز به پسرها ضربت زنند » ولى اى معاویه وقتى بنى امیه مفاخره كنند تو بچه چیز تفاخر میكنى ؟ » معاویه گفت : « اى ابو یزید خواهش میكنم ساكت شو كه من براى این گفتگو ننشسته ام ، بلكه میخواهم در بارهء یاران على از تو بپرسم كه آنها را خوب میشناسى . » عقیل گفت :

« هر چه میخواهى بپرس » گفت : « یاران على را براى من وصف كن ، و از خاندان صوحان آغاز كن كه سخنورانند . » گفت : « اما صعصعه ، مردى و الا مقام و زبان آور است ، فرمانده سواران است و قاتل همگنان ، و به حل و عقد امور قادر است . اما

ص: 40

زید و عبد الله دو نهر روانند كه جویها بدان ریزد ، و شهرها از آن بهره گیرد ، در كارها جدىاند و بازى در كارشان نیست . خاندان صوحان چنانند كه شاعر گوید : « وقتى دشمن بیاید نزد من شیرانند كه جان شیران را بگیرند » .

گفتار عقیل به صعصعه رسید ، و نامه اى بدین مضمون به دو نوشت : « بسم الله الرحمن - الرحیم ، یاد خدا بزرگ است و فتح جویان بدان فتح جویند . شما مفاتیح دنیا و آخرتید . اما بعد من بنده سخنى را كه بدشمن خدا و دشمن پیمبر گفته بودى شنیدم و خدا را سپاس گفتم و از او خواستم كه ترا بمقام و الا باز گرداند ، كه هر كه از این مقام رفت از دین روشن جدائى گرفت . اگر بطلب مال معاویه دل سوى او داشته اى احوال او را نیك میدانى ، مبادا آتش او در تو بگیرد و از حجت خویش گمراه مانى ، كه خداوند عیب هائى را كه در میان مردم نهاده ، از خاندان شما برداشته ، و هر چه فضیلت و نیكى هست از شما بما رسیده است ، خدا قدرتان را بیفزاید و از خطرتان مصون دارد و آثارتان محفوظ دارد كه مقامتان مایهء خشنودى است و از خطرتان مصونیت هست و آثارتان از پدر مایه میگیرد . شما واسطهء خلق و خدائید . دست هاى و الا و چهره هاى روشنید ، و چنانید كه شاعر گفته است : « هر كار خیرى كه میكنند از پیش پدران خود آن را به ارث برده اند . آیا نى خطى جز از ریشهء خود سبز مىشود و نخل جز در محل خود میروید ؟ » هیثم ، از ابو سفیان عمرو بن یزید ، از براء بن یزید ، از محمد بن عبد الله بن حارث طائى ، كه از تیرهء بنى عفان است ، نقل كرده گوید : « وقتى على از جنگ جمل بازگشت ، دربان خویش را گفت : « از سران عرب كى اینجا هست ؟ » گفت : « محمد بن عمیر بن عطارد تیمى و احنف بن قیس و صعصعة بن صوحان عبدى » و چند تن دیگر را نام برد . گفت : « بگو بیایند » بیامدند و بعنوان خلافت بر او سلام كردند .

به آنها گفت : « شما بزرگان عرب و سران یاران منید . بگویید در بارهء این جوانك عیاش ، مقصود معاویه بود ، چه باید كرد ؟ » در این باب بمشورت نشستند ، صعصعه گفت :

معاویه را هوس بعیاشى كشانیده و دل به دنیا داده و كشتن مردان براى وى آسان

ص: 41

است و آخرت خویش را بدنیاى آنها فروخته . اگر با تدبیر در بارهء او عمل كنى .

ان شاء الله نتیجه نكو خواهد بود و توفیق به وسیلهء خدا و پیمبر و تو اى امیر مؤمنان بدست خواهد آمد . صلاح اینست كه یكى از محارم مورد اعتماد خویش را با نامه اى بفرستى ، و او را به بیعت خویش دعوت كنى . اگر پذیرفت ، تكلیف او روشن است و گر نه با وى جهاد كنى و در قبال قضاى خدا صبورى ورزى ، تا كار یكسره شود . » على گفت : « اى صعصعه دستور مىدهم نامه را خودت بنویسى و پیش معاویه ببرى ، آغاز نامه را تهدید و بیم كنى و در انجام آن از توبه سخن به یارى . شروع نامه چنین باشد :

« بسم الله الرحمن الرحیم ، از بندهء خدا على ، امیر مؤمنان ، بسوى معاویه ، درود بر تو ، اما بعد . . . » سپس آنچه را به من گفتى در آن بنویس و آیهء « الا الى الله تصیر الامور » را در عنوان نامه ثبت كن . » صعصعه گفت : « مرا از این كار معاف بدار » گفت :

« دستور مىدهم بنویسى . » گفت : « مینویسم . » پس نامه را آماده كرد و ساز سفر ساخت و برفت ، تا به دمشق رسید و به دربار معاویه رفت و بدربان وى گفت :

« براى فرستادهء امیر مؤمنان على بن ابى طالب اجازه بگیر . » در آن وقت جمعى از بنى امیه بر در حاضر بودند و با دست و كفش او را زدن گرفتند . و او این آیه همى - خواند كه « أ تقتلون رجلا ان یقول ربى الله » و سر و صدا بسیار شد . خبر . معاویه رسید و كس فرستاد تا آنها را از هم جدا كند . چون جدا شدند ، اجازهء ورود داد و به آنها گفت : « این مرد كى بود ؟ » گفتند : « مردى عرب است بنام صعصعة بن صوحان ، و نامه اى از على همراه دارد . » گفت « به خدا خبر او به من رسیده است .

این یكى از سرداران على و سخنوران عرب است كه بدیدار او شایق بودم . اى غلام بگو بیاید . » صعصعه وارد شد و گفت : « اى پسر ابو سفیان درود بر تو این نامهء امیر مؤمنان است . » معاویه گفت : « اگر در جاهلیت یا اسلام ، كشتن فرستادگان رسم بود ، ترا میكشتم . » سپس معاویه با وى به سخن پرداخت و خواست او را بیازماید تا بداند سخنورى او از روى طبع است یا تكلف . گفت : « از كدام قومى ؟ » گفت :

ص: 42

« از نزار » گفت : « نزار چگونه بود ؟ » گفت : « در حمله ، دشمن را بهم مىپیچیدند و در مقابله در هم میدریدند . و چون از میدان میرفتند ، راهها را مىبستند . » گفت :

« از كدام فرزند نزارى ؟ » گفت : « از ربیعه » گفت : « ربیعه چگونه بود ؟ » گفت :

« حمایل شمشیرش بلند بود و بندگان را دستگیرى میكرد و در نقاط زمین خیمه میافراشت » گفت : « از كدام فرزند اوئى ؟ » گفت : « از جدیله » گفت : « جدیله چگونه بود ؟ » گفت : « بهنگام ستیز شمشیرى بران و بهنگام بخشش ابرى سود بخش و در هماوردى شعله اى فروزان بود . » گفت : « از كدام فرزند اوئى ؟ » گفت : « از عبد القیس » گفت : « عبد القیس چگونه بود ؟ » گفت : « گشاده دست و بخشنده و سپید روى بود . هر چه داشت به مهمان میداد و در طلب آنچه نداشت نبود . غذاى بسیار داشت و مردى پاكیزه بود و نسبت بمردم چون باران آسمان بود . » گفت : اى ابن صوحان واى بر تو دیگر براى این طایفهء قریش افتخار و مجدى باقى نگذاشتى . » گفت : « اى پسر ابو سفیان چرا ، به خدا براى آنها افتخارى گذاشته ام كه خاص آنهاست . سپید و قرمز و زرد و بور و تخت و منبر و حكومت ، تا روز محشر از آنهاست و چرا چنین نباشد كه در زمین نشانهء خدا و در آسمان ستارگان اویند » .

معاویه خرسند شد ، و پنداشت كه سخن وى شامل همهء قریش است و گفت :

« اى پسر صوحان ، راست گفتى همین طور است . » صعصعه مقصود او را ندانست و گفت : « تو و قومت در این میانه سهمى ندارید ، كه از چراگاه و آبشخور دور افتاده اید » گفت : « اى پسر صوحان واى بر تو براى چه ؟ » گفت : « واى بر اهل جهنم باد ، این فخر خاص بنى هاشم است . » معاویه گفت : « برخیز » و او را بیرون كردند . صعصعه گفت : « راستگوئى حكایت تو مىكند نه تهدید . پیش از محاوره مشاجره نباید كرد . » معاویه گفت : « بىجهت نیست كه قومش او را سرورى داده - اند ، به خدا دلم میخواست از تبار او باشم . آنگاه رو به بنى امیه كرد و گفت : « مرد باید چنین باشد . »

ص: 43

منصور بن وحشى ، بنقل از ابو الفیاض عبد الله بن محمد هاشمى ، از ولید بن بحترى عیسى ، از حارث بن مسمار بهرامى ، گوید : « معاویه ، صعصعة بن صوحان عبدى و عبد الله ابن كواى یشكرى را با تنى چند دیگر از یاران على و مردان قریش باز داشته بود .

روزى معاویه بنزد آنها رفت و گفت : « شما را به خدا قسم مىدهم كه درست و راست بگویید ، مرا چگونه خلیفه اى میدانید ؟ » ابن كواء گفت : « اگر دستور نداده بودى نمىگفتیم براى آنكه تو ستمگرى ، لجوجى و در كشتن نیكان از خدا غافلى ، ولى میگوئیم تا آنجا كه ما میدانیم دنیاى تو وسیع و آخرتت نا چیز است . مكنت فراوان دارى ، ظلمت را نور و نور را ظلمت میكنى . » معاویه گفت : « خداوند خلافت را به وسیلهء اهل شام عزت بخشید كه مدافع آن شدند و محرمات خدا را ترك كردند و چون مردم عراق نبودند كه مرتكب محرمات شوند و حرام خدا را حلال شمارند و حلال خدا را حرام پندارند . » عبد الله بن كواء گفت : « اى پسر ابو سفیان هر سخنى را جوابى هست ولى ما از جبروت تو بیم داریم . اگر زبان ما را آزاد مىگذارى ، با زبانهاى گشوده كه در كار خدا از ملامتگرى بیم ندارد از اهل عراق دفاع میكنیم و گر نه صبر میكنیم تا خداوند حكم كند و براى ما گشایش پیش آرد » گفت : « به خدا هرگز زبان ترا آزاد نخواهم گذاشت . » آنگاه صعصعه به سخن آمد و گفت : « اى پسر ابو سفیان هر چه خواستى گفتى . ولى قصه چنان نیست كه میگوئى ، كسى كه به زور بر مردم حكومت یافته و به آنها تكبر میفروشد و بدروغ و خدعه بر اسباب باطل مسلط شده ، چگونه خلیفه تواند بود ؟ به خدا تو روز بدر هیچكاره بودى و چنان بودى كه گویند : « نه اسب دارم نه شتر . » تو و پدرت در كاروان و سپاه ، كسان را بر ضد پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم برانگیختید . تو آزاد شده پسر آزاد شده اى ، كه پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم آزادتان كرده است . آزاد شده چگونه شایستهء خلافت تواند بود ؟ » معاویه گفت : « اگر سخن ابو طالب را در نظر نداشتم كه گفت : « با جهالت آنها بحلم و بخشش مقابله میكنم و بخشش با

ص: 44

قدرت یك نوع جوانمردى است » ، تو را میكشتم » .

ابو جعفر محمد بن حبیب گوید : ابو الهیثم یزید بن رجاى غنوى بما گفت : « كه ولید بن بحترى از پدرش ، از ابن مردوع كلبى نقل كرد كه صعصعة بن صوحان عبدى نزد معاویه رفت ، معاویه به دو گفت : « اى ابن صوحان ، تو كه از احوال مردم عرب اطلاع دارى ، مرا از حال مردم بصره خبردار كن و از هیچ قومى طرفدارى مكن . » گفت : « بصره مركز عرب و محل شرف و سالارى است . بصریان همیشه شهرنشین خواهند بود و سالارى عرب ، همچنان كه سنگ آسیا بر قطب مىگردد ، بر آنها مىگردد . » گفت : « مرا از حال اهل كوفه خبر دار كن . » گفت : « كوفه قبهء اسلام و اوج سخن و محل بزرگان است . ولى در آنجا اوباشى هستند كه مانع كسان از اطاعت سران مىشوند ، و آنها را از جمع بدر مىبرند . و این صفت مردم ظاهر دوست و قناعت پیشه است . » گفت : « مرا از حال اهل حجاز خبردار كن . » گفت : « زودتر از همه كس به فتنه رو كنند ، اما در كار فتنه از همه سست تر باشند و كارى از آنها ساخته نباشد . اما در كار دین ثبات دارند و به ایمان متمسك باشند ، و پیشوایان نكوكار را پیروى كنند .

و فاسقان بدكار را خلع كنند . » معاویه گفت : « نكوكاران و بدكاران كیانند ؟ » گفت :

« اى پسر ابو سفیان ترك خدعه با صراحت سازگارتر است . على و یارانش بصف پیشوایان نكوكارند ، و تو و یارانت از گروه دیگرید . » معاویه ، كه خشم بر او نمودار شده بود ، میخواست صعصعه سخن خود را ادامه دهد و گفت : « مرا از قبهء سرخ دیار مضر خبر - دار كن . » گفت : « شیر مضر مرد افكنى است ما بین دو غول ، اگر رها شود ، به درد ، و اگر آزاد باشد ، راه ببندد . » معاویه گفت : « اى صعصعه آنجا سالارى قدیم هست . آیا قوم تو نظیر آن دارند ؟ » گفت : « این خاص اصحاب آنست ، نه تو اى پسر ابو سفیان .

و هر كه قومى را دوست دارد در زمرهء آنها باشد » گفت : « مرا از دیار ربیعه خبردار كن . و جهالت و سابقهء حمیت ترا به تعصب قومت واندارد . » گفت : « به خدا من از آنها خشنود نیستم ، و بنفع و ضرر آنها سخن میكنم كه آنها سالار سپاهند و خداوندان

ص: 45

دین و دنیا . پرچمشان اگر كوفته شد مغلوب شدنى نیست . نگهبان دین و دوستدار یقینند . هر كه را یارى كنند ، چیره شود و هر كه را یارى ندهند ، وامانده شود . » گفت :

« مرا از مردم مضر خبردار كن » گفت : « مایهء قوت عرب و معدن عزت و بزرگواریند . » معاویه خاموش ماند و صعصعه گفت : « اى معاویه بپرس و گر نه آنچه را مایل نیستى خواهم گفت . » معاویه گفت : « اى پسر صوحان از چه بپرسم ؟ » گفت : « از اهل شام . » معاویه گفت : « مرا از احوال آنها خبردار كن . » گفت : « مخلوق را بیشتر از همه اطاعت كنند ، و خالق را بیشتر از همه نافرمانى كنند . یاغى خدایند و پشتیبان بد - كاران ، كه نابودى نصیب آنها باد و عاقبتشان بد شود . » معاویه گفت : « به خدا اى پسر صوحان از مدتها پیش مرگت رسیده است ، ولى بردبارى پسر ابو سفیان از مرگت جلوگیرى مىكند . » صعصعه گفت : « این بفرمان و قدرت خداست كه فرمان خدا مقرر و انجام شدنى است » .

ابو الهیثم گوید : ابو البشیر محمد بن بشر فزارى از ابراهیم بن عقیل بصرى بما گفت : « یك روز كه صعصعه نزد معاویه بود و نامهء على را آورده بود و سران قوم نیز حضور داشتند ، معاویه گفت : « زمین متعلق بخداست و من خلیفهء خدایم ، و هر چه از مال خدا برگیرم متعلق به من است ، و هر چه را واگذارم رواست . » صعصعه شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « دلت از روى جهالت چیزى میخواهد كه نشدنى است . اى معاویه بد مكن . » معاویه گفت : « اى صعصعه سخنورى آموخته اى ؟ » گفت : « علم به تعلیم حاصل شود و هر كه نیاموزد جاهل است . » معاویه گفت : « مثل اینكه لازم است سزاى كارهایت را به تو بچشانم . » گفت : « این به دست تو نیست ، به دست كسى است كه هیچكس را وقتى مدتش بسر رسید بجا نگذارد . » معاویه گفت :

« كى مرا از مجازات تو مانع مىشود ؟ » گفت : « آنكه میان مرد و دلش حایل مىشود . » معاویه گفت : « شكمت براى سخن جاى بسیار دارد ، چون شكم شتر كه براى جو جاى بسیار دارد . » گفت : « شكم كسى كه سیرى نمیپذیرد و نفرین شده است جاى

ص: 46

بسیار دارد » .

مسعودى گوید : صعصعه اخبار نكو و سخنانى در كمال فصاحت و بلاغت دارد كه معانى را با ایجاز و اختصار توضیح میدهد . از جمله حكایت او با ابن عباس است كه مدائنى از زید بن طلیح ذهلى شیبانى نقل كرده گوید : پدرم بنقل از مصقلة بن هبیرهء شیبانى مىگفت : « شنیدم كه صعصعة بن صوحان در جواب ابن عباس كه از او پرسید سالارى در میان شما بچیست ؟ گفت : « غذا دادن و سخن نرم گفتن و بذل مال ، و اینكه مرد چیزى از كسى نخواهد و با كوچك و بزرگ دوستى كند و همهء مردم بنزد او مساوى باشند . » گفت : « جوانمردى چیست ؟ » گفت : « اینكه دو تن فراهم آیند و نگهبان نداشته باشند و مصاحبشان نكو باشد و محتاج صیانت نباشند و پیرو نزاهت و دیانت باشند . » گفت : « در این باب شعرى به یاد دارى ؟ » گفت : « بلى مگر گفتار مرة بن ذهل بن شیبان را نشنیده اى كه گوید : « سالارى و جوانمردى را به آسمان آویخته اند . وقتى دو دونده بیك مقصد روند دو رگه به زمین مىخورد ، اما آنكه نژاد سالم دارد به مقصد میرسد ، كه ضمن اشعار دیگر است » . ابن عباس به دو گفت : « اگر كس بكسب معنى این اشعار در شرق و غرب بگردد او را ملامت نتوانم كرد . اى ابن صوحان ، ما اخبار فراموش شدهء عرب را از تو فرا میگیریم ، بنزد شما حكیم كیست ؟

گفت : « هر كه بر خشم خویش تسلط داشته باشد و شتاب نكند و اگر پیش او به حق یا باطل سعایت كنند ، نپذیرد ، و قاتل پدر یا برادر خویش را بیابد و او را ببخشد و نكشد . اى ابن عباس ، حكیم چنین كسى است . » گفت : « آیا چنین كسان میان شما بسیار یافت مىشود ؟ » گفت : « كمتر یافت مىشود . من وصف كسانى را با تو گفتم كه همیشه از خدا ترسانند . مبتلا شوند و اهمیت ندهند . اما دیگران كسانى هستند كه جهلشان بر حلمشان غلبه دارد . و هنگام كینه توزى وقتى به مقصود خود برسند ، اهمیت ندهند كه بعد از انجام منظورشان چه خواهد شد . اگر پدرش به او ستم كند پدرش را بكشد . و اگر برادرش باشد برادرش را بكشد . مگر سخن زبان بن عمرو بن زبان

ص: 47

را نشنیده اى كه عمرو ، پدر وى ، بدست مالك بن كومه كشته شده بود . زبان مدتى درنگ كرد ، سپس به مالك حمله برد و صبحگاهى كه او و كسانش در چهل خانه بودند ، با دویست سوار بر او حمله برد و او را بكشت و یارانش را نیز بكشت . عموى وى نیز بصف فضولان بود . گویند برادر وى كه مجاور قوم دشمن بود كشته شد . وقتى در این باب با زبان سخن گفتند ، گفت : « اگر مادر من هم آنجا بود كشته میشد . اگر امیه خواهر عمرو نیز اینجا بود ، بفغان میآمد . من به روى خویشان خود شمشیر كشیدم .

و دل ما بمناسبات خویشاوندى نرم نشد . » ابن عباس گفت : « بنزد شما چابكسوار كیست ؟ توضیحى بده كه از تو بشنوم ، زیرا كه تو اى پسر صوحان ، چیزها را بمعنى آن یاد مىكنى . » گفت : « چابك سوار كسى است كه وقتى آتش جنگ مشتعل شود ، و كار بر جانها سخت شود و هماورد طلبند و براى ستیز آماده شوند و جان همدیگر را بربایند و با شمشیرها بموقع خطر شتابند ، عمرش به نظر خودش كوتاه باشد ، و آرزوى خود را ناچیز گیرد ، و جنگ از گذشت شب براى او آسانتر باشد ، چابكسوار این است . » گفت : « اى پسر صوحان ، به خدا نكو گفتى . تو باقیماندهء مردمى بزرگ و سخنور و فصاحت شعارى ، و این را به ناروا به ارث نبرده اى . بیشتر بگو » گفت :

« چابك سوار آنست كه دقیق و تیز بین و هوشیار باشد و بدون انحراف و التفات اطراف خویش را بپاید . » گفت : « به خدا اى پسر صوحان نكو وصف كردى . آیا در زمینهء این وصف شعرى هست ؟ » گفت : « آرى ، شعر زهیر بن حباب كلبى است كه در رثاى پسر خویش ، عمر گوید : « چابك سوارى كه یاران خویش را به شمشیرى چون آتش تیز حفظ مىكند ، هنگام ستیز و در گذرگاه تنگ ، یك لحظه او را غافل نخواهى دید . هر كه او را در اثناى جنگ ببیند ، پندارد غافلى است كه راه گم كرده است . » كه ضمن اشعارى دیگر است . » ابن عباس به دو گفت : « اى پسر صوحان ، برادران تو با قیاس به تو چگونه اند ؟ وصف ایشان بگو تا مقام شما را بدانم . » گفت :

« اما زید ، چنانست كه برادر غنى گوید : « جوانى كه وقتى حوائج نیكان را بر آورد

ص: 48

اهمیت ندهد كه رنگش پریده باشد . كسى كه مردان در حضور او ناروا نگویند و همیشه حتى وقتى حیوانى براى دوشیدن نباشد و خانه هاى قبیله خالى باشد ، بخشش قرین اوست . » كه ضمن اشعار دیگر است . به خدا اى پسر عباس جوانمرد و شریف و و الا مقام و مؤثر و مصمم و خوش نیت بود . از وسوسه دور بود . همه روز و پاسى از شب خدا را یاد میكرد . گرسنگى و سیرى بنزد وى مساوى بود . در كار دنیا رقابت نداشت . یارانش نیز كمتر در كار دنیا رقابت میكردند . غالبا خاموش بود . سخن را بخاطر سپرده بود ، و چون سخن میگفت ، سخن مؤثر میگفت . بدان از او فرارى و نیكان با او مأنوس بودند . » ابن عباس گفت : « وى یكى از اهل بهشت بوده خدا زید را رحمت كند . عبد الله نسبت بوى چگونه بود ؟ » گفت : « عبد الله سالارى شجاع و مطاع بود . خیرش به همه میرسید و از شرش در امان بودند . طبعى مستقیم داشت و سخن این و آن ، وى را از آنچه اراده كرده بود ، باز نمیداشت . به كارهاى مشكل راغب بود . مهماندوست و منیع النفس و بخشنده بود . برادر برادران و جوان جوانان بود . و چنان بود كه بر جمى عامر بن سنان گوید : « جوانمردى كه هر كه را با تیر بزند ، میكشد . و با شمشیر و نیزه حادثه به پا مىكند . داراى مهابت است و در كار عطا و بخشش و اعمال نیك مجرب است . » كه ضمن اشعار دیگر است . » عباس گفت :

« اى پسر صوحان تو دانشور عربى . » از جملهء اخبار صعصعه یكى اینست كه ابو جعفر محمد بن حبیب هاشمى ، به نقل از ابو الهیثم یزید بن رجاى عنوى گوید : یكى از بنى فرازه كه از تیرهء بنى عدى بود ، براى من نقل كرد كه یكى از بنى فرازه بنزد یك صعصعه بایستاد و سخنى چند گفت ، از جمله اینكه « اى صعصعه ، زبان بمردم گشودى و از تو بیم كردند . اگر خواهى از پى تو باشم ، و هر چه گوئى بپاسخ تو سخنى تند گویم كه از گفتار بازمانى . » صعصعه گفت : « اگر ترا لایق میدیدم به تو میپرداختم . اما شبحى مىبینم چون سرابى در بیابان ، كه تشنه آن را آب پندارد و چون نزدیك آن شود چیزى نیابد . اگر همسنگ

ص: 49

من بودى ، سخن ترا جوابى تندتر میدادم . چنان كه از معارضه بازمانى و درهم كوفته شوى . » این سخن به ابن عباس رسید و از كار فرازى بخندید و گفت : « اگر این فرازى میخواست از كوههاى بلند ، سنگ بدشت حمل كند ، آسانتر بود كه با این برادر عبد القیس مناظره كند . پدرش نومید باد چه نادانى كرد كه برادر عبد القیس را بخشم آورد و شعرى گفت كه مفاد آن این بود : « سیاه روزى نصیب سیه روزگاران است . » مبرد بنقل از ریاشى ، از ربیعة بن عبد الله نمیرى گوید : « یكى از مردم ازد براى من نقل كرد كه « به روز نهروان ، ابو ایوب انصارى را دیدم كه روى عبد الله بن - وهب راسبى بود و ضربتى بشانهء او زد و دستش را جدا كرد و گفت : « اى بى دین به جهنم برو . » عبد الله گفت : « خواهى دید كه كدام یك از ما بجهنم مىرود » ابو ایوب گفت : « بجان پدرت من میدانم . » در این وقت صعصعة بن صوحان بیامد و بایستاد و گفت : « به خدا سزاوار جهنم كسى است كه در دنیا گمراه و در آخرت رو سیاه است . خدایت لعنت كند . سابقا ترا از این وضع بیم دادم اما لجاجت كردى . اكنون اى بى دین نتیجهء عمل خود را تحمل كن . » و با ابو ایوب در كشتن او شركت كرد و با شمشیر ضربتى زد و پاى او را جدا كرد و ضربت دیگر به شكم آورد و گفت :

« اكنون بآتشى رسیدى كه خاموش نشود و شعلهء آن سستى نگیرد . » آنگاه سر او را بریدند و نزد على آوردند و گفتند : « این سر فاسق بد عهد بیدین ، عبد الله بن وهب است . » على به دو نگریست و ابرو در هم كشید و گفت : « این نیز رو سیاه شد . » و پنداشتیم كه خواهد گریست . سپس گفت : « این برادر راسبى قرآن را از حفظ داشت و از حدود خدا تجاوز نمیكرد . » پس از آن گفت : « ذو الثدیه را بجویند . » جستند و نیافتند ، پیش او بازگشتند و گفتند : « چیزى نیافتیم . » گفت : « به خدا همین امروز كشته شده است . پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم با من دروغ نگفته و من نیز بر او دروغ نبسته ام همگى بروید و او را بجویید . » جماعتى از یاران وى برخاستند و در میان كشتگان

ص: 50

پراكنده شدند ، و او را در محلى بیافتند كه نزدیك یكصد كشته آنجا بود . پایش را كشیدند و از میان كشتگان برون آوردند و بنزد على بردند . گفت : « شاهد باشید كه او ذو الثدیه است . » و ما اخبار ذو الثدیه را در قسمت گذشتهء این كتاب نقل كرده ایم .

على در بارهء ربیعه از نثر و شعر ، سخنان بسیار دارد كه مدح آنها كرده و رثایشان گفته است . كه مردم ربیعه ، یاران مؤثر و صمیمى وى بودند از آن جمله این سخنان است كه در روز صفین گفته بود : « این پرچم سیاه از كیست كه سایهء آن در جنبش است . و چون گویند حصین آن را پیش بیار پیش میآید ، و آن را بصف میآورد تا در عرصهء حوادث ، خون و مرگ از آن بچكد . خدا قومى را كه برضاى او در قبال مرگ ، مردانه جنگیدند پاداش نیك دهد وقتى صداى مردان نامفهوم میشد آنها خوش خبر و و الا خصال بودند مقصودم ربیعه است كه هنگام ستیز مردمى شجاع و جنگاور بودند . » مدائنى نقل كرده كه معاویه ، جمیل بن كعب ثعلبى را كه از سران ربیعه و شیعیان و یاران على بود ، دستگیر كرد . و چون وى را بنزد معاویه بردند ، گفت :

« خدا را شكر مىكنم كه ترا بچنگ من انداخت مگر تو نبودى كه روز جمل گفته بودى : « امت در كارى شگفت انگیز افتاده است ، فردا حكومت متعلق به كسى مىشود كه غالب شود . من سخنى راست مىگویم كه فردا شتران عرب هلاك خواهند شد . » گفت : « این را تكرار مكن كه مصیبت بود » معاویه گفت : « چه نعمتى بالاتر از اینكه خدا مرا به مردى كه در یك ساعت ، عده اى از یاران مرا كشته است ، تسلط دهد .

گردنش را بزنید » جمیل گفت : « خدایا شاهد باش كه معاویه مرا از این جهت نمیكشد كه كشتن من مایهء رضاى تو است بلكه بسبب دنیا میكشد . اگر مرا كشت با او چنان كن كه شایستهء اوست و اگر نكشت با او چنان كن كه شایستهء توست . » معاویه گفت :

« خدایت بكشد ، دشنام گفتى و دشنام را به كمال رسانیدى . دعا كردى و دعا را بكمال

ص: 51

رسانیدى . » آنگاه بگفت تا وى را رها كردند و معاویه اشعار نعمان بن منذر را كه بگفتهء ابن كلبى جز آن شعرى نگفته بود ، بعنوان تمثیل بر زبان راند بدین مضمون :

« شاهان از روى كرم كارهاى بزرگ را مىبخشند و گاه باشد كه كارهاى كوچك را مجازات كنند . و این از جهالتشان نیست ، كه خواهند كرم آنها معلوم شود و از سختگیریشان بترسند . » لوط بن یحیى و ابن داب و هیثم بن عدى و دیگر ناقلان اخبار گفته اند كه :

معاویه هنگام احتضار ، شعرى خواند بدین مضمون : « این مرگ است ، و از مرگ رها نتوان شد . و آنچه پس از مرگ هست سخت تر است . » پس از آن گفت : « خدایا از لغزش در گذر و گناه را ببخش ، و بحلم خویش بر جهالت كسى كه جز تو امیدى ندارد ، قلم دركش كه بخشش تو وسیع است و گنهكار را گریز گاهى نیست . » و چون سعید بن مسیب این بشنید ، گفت : « امید به كسى بست كه چون وى مایهء امیدى نیست . » محمد بن اسحاق و دیگر ناقلان اخبار گفته اند كه : معاویه در آغاز مرضى كه از آن وفات یافت ، بحمام رفت و چون لاغرى تن خویش را بدید ، از فناى خویش و مرگى كه نصیب خلق است و در انتظار او نیز بود بگریست ، و بتمثیل شعرى خواند بدین مضمون :

« مىبینم كه شبها در ویران كردن من شتاب دارد . قسمتى از مرا برده و قسمتى را بجا گذاشته . طول و عرض مرا بهم پیچیده ، و پس از مدتها كه پیاده بودم ، مرا نشانیده است . » وقتى مرگش در رسید ، و بیماریش سختى گرفت ، و از علاج نومید شد ، شعرى بدین مضمون گفت : « اى كاش حتى یك ساعت بحكومت نپرداخته بودم ، و در كار لذت غافل و چشم بسته نبودم ، و مانند صاحب دو جامهء ژنده ( على ع ) بودم كه زندگى بخور و نمیرى داشت تا مرگش فرا رسید . »

ص: 52

مسعودى گوید : معاویه با على و دیگران ، اخبار فراوان دارد ، كه اخبار جالب وى را با حوادثى كه در ایام او بوده است ، در كتاب اخبار الزمان و اوسط و دیگر كتابهاى خودمان كه خاص اخبار بوده است ، آورده ایم . و این بابى بزرگ است .

و سخن در بارهء آن و مسائل دیگر كه در سابق و لاحق این كتاب آمده ، بسیار است .

و هر كه به اختصار مقید باشد ، تفصیل بر او روا نیست . كه ما در هر باب این كتاب ، شمه اى از هر قسم علوم و اخبار و مطالب جالب نقل مىكنیم ، كه براى ناظران نمونهء چیزهائى باشد كه وصف و تفصیل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

اكنون كه مطالب سابق را بگفتیم ، شمه اى از فضیلت اصحاب و دیگران علیهم السلام بگوییم ، كه ایشان حجت متأخران و مقتداى تابعان بوده اند و بالله التأیید .

ص: 53

ذكر اصحاب و مدح ایشان و على و عباس و فضیلت ایشان

عبد الله بن عباس بنزد معاویه رفت ، و سران قریش پیش او بودند . چون سلام كرد و بنشست ، معاویه به دو گفت : « مىخواهم چیزها از تو بپرسم . » گفت : « هر چه مىخواهى بپرس » گفت : « در بارهء ابو بكر چه مىگوئى ؟ » گفت : « خدا ابو بكر را بیامرزد ، قرآن مىخواند و نهى از منكر میكرد و بگناه خود عارف بود و از خدا میترسید و از چیزهاى مشتبه منع میكرد و امر بمعروف میكرد ، شب زنده دار بود و به روز ، روزه میداشت . در تقوى و تلاش از یاران خود سبق برد . در زهد و عفاف از آنها برتر بود . هر كه او را دشمن دارد و بدش گوید ، خدا بر او خشم گیرد . » معاویه گفت : « اى ابن عباس بسیار خوب ، در بارهء عمر بن خطاب چه مىگوئى ؟ » گفت : « یار اسلام ، و پناه ایتام ، و مایهء احسان ، و محل ایمان ، و تكیه گاه ضعیفان ، و پشتیبان اهل ایمان بود . با صبر و شجاعت به كار خدا پرداخت تا دین را رواج داد ، و شهرها بگشود و بندگان خدا را ایمن ساخت . و هر كه عیب او گوید خدا تا روز قیامت لعنتش كند . » گفت : « در بارهء عثمان چه میگوئى ؟ »

ص: 54

گفت : « خدا ابو عمرو را بیامرزد ، او از همه كریمتر و نكوكارتر بود . سحر خیز بود ، و چون یاد جهنم میرفت بسیار مىگریست . به كار خیر كوشا بود و در بخشش پیش قدم بود . شرمگین و بزرگوار و وفادار بود . سپاه سختى را تجهیز كرد . داماد رسول خدا صلى الله علیه و سلم بود ، و هر كه او را لعن كند خدا تا روز قیامت لعنتش كند . » گفت : « در بارهء على چه میگوئى ؟ » گفت ، « خدا از ابو الحسن خشنود باد ، نشان هدایت و نمونهء پرهیزگارى و چشمهء عقل و دریاى كرم و كوه درایت و مایهء عظمت بود . مردم را بطریق هدایت میخواند . بدستاویز محكم خدا چنگ زده بود . از همهء مؤمنان و پرهیزگاران نكوتر بود ، و از همگان در فضیلت سبق برده بود . در فصاحت یگانه بود . و بجز پیمبران و پیمبر برگزیدهء خدا ، از همه برتر بود . به دو قبله نماز خوانده بود . كیست كه همسنگ او تواند بود ، پدر حسن و حسین بود ، آیا كسى با او برابر تواند بود ؟ همسر بهترین زنان بود ، آیا هیچكس با او قابل قیاس است . قاتل شیران و دلیر میدان بود . كسى را چون او ندیده ام و نخواهم دید . و هر كه وى را بعیب منسوب دارد تا روز رستخیز ، لعنت خدا و بندگان بر او باد » .

گفت : « اى ابن عباس بسیار خوب ، در بارهء پسر عمویت بیشتر گفتى ، در بارهء پدرت عباس چه میگوئى ؟ » گفت : « خدا ابو الفضل را رحمت كناد . قرین پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و روشنى چشم برگزیدهء خدا بود . سالار عموها بود و اخلاق پدران كرام ، و حلم اجداد بزرگوار خود را به ارث برده بود ، دلایل فضیلت او فراوان است . خانه و سقایت از از او بود ، و مراسم حج و قرائت را او به پا میداشت . و چرا چنین نباشد كه بهترین خلق خدا او را رهبرى كرده بود . » معاویه گفت : « اى ابن عباس میدانم كه در بارهء خاندان خود گشاده زبانى . »

ص: 55

گفت : « چرا نگویم ، در صورتى كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم در بارهء من گفته است :

« خدایا او را فقه دین و تأویل بیاموز . » آنگاه ابن عباس از پس این ، سخنى چنین گفت :

« اى معاویه خداوند جل ثناؤه و تقدست أسماؤه ، پیمبر خود محمد صلى الله علیه و سلم را اصحابى داد كه جان و مال خویش را خاص او كردند ، و در همه جا در راه وى جانبازى كردند ، و خداوند در كتاب خویش به وصف آنها گفته كه « رحماء بینهم . » یعنى با یك دیگر مهربانند . بترویج دین قیام كردند و خیر خواه مسلمانان بودند ، تا راه آن روشن و اساس آن استوار شد . و نعمت خدا آشكار گشت و دینش استقرار گرفت ، و رواج یافت ، و خداوند به وسیلهء ایشان شرك را خوار كرد ، و سران مشركین را از میان برداشت و آثار شرك را محو كرد ، و گفتار خدا برترى یافت و گفتار كافران پستى گرفت ، پس صلوات و رحمت و بركات خدا بر این جانهاى پاك و روحهاى پاكیزهء و الا باد كه در زندگى دوستداران خدا بودند و از پس مرگ زنده اند كه خیر خواه بندگان خدا بودند ، و پیش از آنكه بمیرند بآخرت رفتند و هنوز در دنیا بودند كه از آن برون شده بودند . » معاویه سخن او را برید و گفت : « بسیار خوب اى ابن عباس سخن دیگر بگو . »

ص: 56

ذكر روزگار یزید بن معاویه بن ابى سفیان

با یزید بن معاویه بیعت كردند و دوران وى سه سال و هشت ماه ، هشت روز كم بود . یزید نیز پیش از مرگ ، براى پسر خود معاویة بن یزید ، از مردم بیعت گرفت .

عبد الله بن همام سلولى در این باب گوید : « یزید خلافت را از پدرش گرفت . اى معاویه تو نیز از یزید بگیر . خلافت را بشما داده اند آن را دست بدست ببرید و آن را بجاى دور مرانید . » یزید در هفدهم صفر سال شصت و چهارم ، در سى و سه سالگى در حوارین دمشق بمرد . یكى از مردم عنتره در این باب گوید : « اى قبرى كه در حوارین هستى ، بدترین همهء مردم را ببر گرفته اى » اخطل نصرانى ضمن قصیده اى در رثاى او چنین گوید : « بجان من خالد جنازه اى را بقبر نهاد و غمین و افسرده نشد ، مقیم حوارین است و از آنجا نرود زمین و جایگاهت كه همیشه سیراب باد . »

ص: 57

ذكر مقتل حسین بن على بن ابى طالب علیه السلام ، و كسانى كه از خاندان و شیعیانش با وى كشته شدند

وقتى معاویه بمرد ، مردم كوفه كس پیش حسین بن على فرستادند ، كه ما در انتظار تو با كسى بیعت نكرده ایم و در راه تو آمادهء مرگیم و بسبب تو در نماز جماعت و جمعهء دیگران حضور نمییابیم . در مدینه از حسین خواستند كه با یزید بیعت كند و او تعلل كرد و با بستگان خود از مدینه بیرون آمد و سوى مكه رفت ، و پسر عموى خود مسلم بن عقیل را بكوفه فرستاد و به دو گفت : « پیش مردم كوفه برو ، اگر آنچه نوشته اند درست است ، به من خبر بده تا به تو ملحق شوم . » مسلم در نیمهء ماه رمضان از مكه برون شد و پنجم شوال بكوفه رسید . حاكم كوفه نعمان بن بشیر انصارى بود .

مسلم نهانى بخانهء مردى عوسجه نام فرود آمد و چون خبر آمدن او شیوع یافت دوازده هزار كس از اهل كوفه ، و بقولى هیجده هزار كس با او بیعت كردند و خبر آن را به حسین نوشت و از او خواست به كوفه بیاید . وقتى حسین قصد حركت سوى عراق كرد ، ابن عباس پیش وى آمد و گفت : « اى پسر عم شنیده ام آهنگ عراق دارى ، عراقیان مردمى مكارند و تو را براى جنگ میطلبند عجله مكن ، اگر سر جنگ این ستمگر دارى و نمیخواهى در مكه مقیم باشى ، بجانب یمن برو كه در آنجا یاران و

ص: 58

دوستان دارى ، و آنجا مقیم شو و دعوتگران خویش را به همه جا بفرست . و بمردم كوفه و یاران خود در عراق بنویس كه حاكم خود را برون كنند ، اگر قدرت این كار داشتند و حاكم خویش را از شهر براندند و كس در آنجا نماند كه با تو دشمنى كند ، نزد آنها میروى . مع ذلك من از مكر آنها ایمن نیستم . و اگر نكردند در جاى خود میمانى تا فرمان خدا برسد كه در آنجا قلعه ها و دره ها هست . » حسین گفت : « اى پسر عم میدانم كه خیر خواه منى و نسبت به من مهربانى ولى مسلم بن عقیل به من نوشته كه اهل شهر بر بیعت و یارى من همدل شده اند ، من نیز تصمیم دارم سوى آنها حركت كنم . » ابن عباس گفت : « آنها را آزموده اى ؟ كه یاران پدر و برادر تو هستند و فردا بهمدستى حاكم خود ترا خواهند كشت ، اگر تو به روى و ابن زیاد از رفتنت خبردار شود ، آنها را بر ضد تو دعوت مىكند و كسانى كه به تو نامه نوشته اند ، از دشمنان سخت تر خواهند بود . اگر بخلاف رأى من ناچار سوى كوفه میروى ، زن و فرزند را همراه مبر . به خدا میترسم كه ترا نیز مانند عثمان ، كه زن و فرزندش ناظر قتل او بودند ، بكشند . » جواب وى آن بود كه « اگر در آنجا كشته شوم ، بهتر از آنست كه در مكه خونم را بریزند . » ابن عباس از او نومید شد و برون رفت . و به عبد الله بن زبیر گذشت و گفت : « اى پسر زبیر كارت درست شد . » و شعرى بدین مضمون خواند : « اى پرستو كه در خانه اى ! خانه خلوت شد تخم بگذار و چهچه بزن و هر چه میخواهى منقار بزن . » ابن زبیر خبر یافت كه حسین قصد رفتن بسوى كوفه دارد . وى اقامت حسین را در مكه خوش نداشت .

زیرا مردم ، ابن زبیر را با وى برابر نمىگرفتند و به نظر او چیزى دلپسندتر از آن نبود كه حسین از مكه برون شود ، بدین جهت پیش وى رفت و گفت : « اى ابو عبد الله چه خبر دارى ؟ به خدا من از خدا بیم دارم كه در جهاد این قوم ستمگر ، كه بندگان صالح خدا را خوار گرفته اند ، قصور كرده باشم . » حسین گفت : « قصد دارم به كوفه بروم . گفت :

« خدا ترا توفیق دهد . اگر من آنجا یارانى مثل تو داشتم از كوفه چشم نمىپوشیدم . » آنگاه از بیم آنكه امام بدگمان شود گفت : « اما اگر اینجا بمانى و ما و اهل حجاز

ص: 59

را بدعوت خود بخوانى ، میپذیریم و بدور تو فراهم میشویم كه از یزید و پدر یزید بخلافت شایسته ترى . » و هم ابو بكر بن حارث بن هشام پیش حسین آمد و گفت : « اى پسر عمو به جهت خویشاوندى دلبستهء توام و نمیدانم چگونه ترا نصیحت كنم . » حسین گفت : « اى ابو بكر تو مورد اطمینان هستى هر چه میخواهى بگو . » ابو بكر گفت : « پدرت دلیرتر بود و مردم به او امیدوارتر بودند و سخن او را بهتر مىشنیدند و بدورش بیشتر جمع میشدند . وى بجنگ معاویه رفت و همهء مردم جز اهل شام بدور او فراهم بودند ، قوت وى بیش از معاویه بود ، مع ذلك از حرص دنیا او را رها كردند و از یاریش بازماندند . و چندان او را رنج دادند و مخالفتش كردند ، تا بمقام كرم و رضوان خدا رسید . پس از آن با برادرت چنان كردند كه كردند . همهء اینها را دیده اى و باز میخواهى بسوى كسانى به روى كه با پدر و برادرت ستم كرده اند و بكمك آنها با اهل شام و عراق و كسانى كه از تو آماده تر و نیرومندترند ، و مردم از آنها بیشتر حساب مىبرند و امید بیشتر از ایشان دارند ، جنگ كنى ؟ اگر از حركت ، تو خبردار شوند ، مردم را به وسیلهء پول بر ضد تو دعوت كنند . آنها نیز بندهء دنیا هستند و كسانى كه وعدهء یارى به تو داده اند ، بجنگ تو آیند و كسانى كه ترا دوست دارند از یاریت باز مانند و كسانى را كه دوست ندارند یارى كنند .

ترا به خدا خودت را بخطر مینداز . » حسین گفت : « اى پسر عمو خدایت پاداش نیكو دهد كه رأى خویش بگفتى ، هر چه خدا خواهد همان مىشود . » گفت : « از خدا در مصیبت ابو عبد الله صبر میخواهم . » و از آن جا پیش حارث بن خالد بن عاص ابن هشام مخزومى ، والى مكه رفت و میگفت : « اى بسا خیر خواه كه سخنش نشنوند . » حارث گفت : « قصه چیست » و او سخنى را كه با حسین گفته بود به دو خبر داد . حارث گفت : « بخداى كعبه ، كه خیر خواه او بوده اى . » چون خبر به یزید رسید ، به عبید الله بن زیاد نامه نوشت و حكومت كوفه را

ص: 60

به دو داد . وى بشتاب از بصره برون شد و نیمروز بكوفه رسید ، و با كس و كار و تبعه به شهر در آمد . عمامه سیاهى بسر داشت كه با قسمتى از آن صورت خود را پوشانیده بود بر اشترى سوار بود و مردم در انتظار آمدن حسین بودند . ابن زیاد بمردم سلام مىكرد و آنها جواب میدادند : « و علیك السلام یا ابن رسول الله خوش آمدید . » وقتى بقصر حكومت رسید ، نعمان بن بشیر كه در قصر بود ، درها را ببست و از بالاى قصر به دو گفت : « اى پسر پیغمبر با من چكار دارى ؟ » ابن زیاد گفت : « اى نعیم خیلى خوابیده اى . » و حایل از چهرهء خویش برداشت كه او بشناخت و در را بگشود و مردم بانگ زدند كه این ابن مرجانه است و ریگ به طرف او پرانیدند ولى از دست آنها بدر رفت و وارد قصر شد . وقتى خبر آمدن ابن زیاد به مسلم رسید بخانهء هانى بن عروهء مرادى تغییر مكان داد . ابن زیاد جاسوسان بر مسلم گماشت تا محل او را كشف كرد . و محمد ابن اشعث بن قیس را بطلب هانى فرستاد . و چون بیامد در بارهء مسلم از او سؤال كرد ، هانى منكر شد و ابن زیاد با او بخشونت سخن گفت . هانى گفت : « زیاد ، پدرت بر من حقى دارد ، دوست دارم آن را تلافى كنم ، آیا میخواهى خیر ترا بگویم ؟ » ابن زیاد گفت : « چیست ؟ » گفت : « اینست كه تو و خاندانت با اموالتان سالم سوى شام بر گردید زیرا كسى كه بیشتر از تو و رفیقت حق دارد اینجا آمده است . » ابن زیاد گفت :

« او را نزدیك من آرید . » و چون نزدیكش آوردند با چوبى كه در دست داشت ، به صورت او زد و بینى و ابروى او را بشكست و گوشت چهره اش بدرید و چوب را بسر و صورت او بشكست ، هانى دست بدستهء شمشیر یكى از نگهبانان برد و آن مرد دست او را بگرفت و نگذاشت شمشیر را بگیرد . یاران هانى بر در فریاد زدند « رفیق ما كشته شد . » ابن زیاد از آنها بیمناك شد و بگفت تا او را در خانه اى كه مجاور آن محل بود زندانى كردند . و شریح قاضى را بنزد آنها فرستاد و او شهادت داد كه هانى زنده است و كشته نشده است ، و آنها پراكنده شدند ، وقتى مسلم از رفتار ابن زیاد با هانى خبر یافت ، بگفت تا منادى فریاد « یا منصور » زد ، كه شعار آنها بود .

ص: 61

اهل كوفه بانگ « یا منصور » برداشتند و دوازده هزار مرد بر او فراهم شدند . و به طرف ابن زیاد حركت كردند ، ابن زیاد در قصر متحصن شد و قصر را محاصره كردند .

هنگام شب مسلم فقط یك صد مرد با خود داشت و چون دید كه مردم پراكنده میشوند سوى در بندهاى قبیلهء كنده حركت كرد و هنوز به دروازه نرسیده بود كه فقط سه نفر همراه او بودند ، و چون از دروازه برون شد هیچكس با او نبود ، و حیران بماند و نمیدانست كجا رود و كسى را نیافت كه راه را به او نشان بدهد . ناچار از اسب فرود آمد و همچنان سرگردان در كوچه هاى كوفه میرفت و نمیدانست كجا رود تا بخانهء زنى رسید كه وابستهء اشعث بن قیس بود و از او آب خواست . زن او را آب داد و از احوالش پرسید و او قصهء خویش را بگفت . زن بحالش رقت كرد و او را به خانه برد . وقتى پسرش آمد و جاى مسلم را بدانست ، صبحگاهان پیش محمد بن اشعث رفت و قضیه را به دو خبر داد ، ابن شعث نیز پیش ابن زیاد رفت و به او خبر داد . ابن زیاد گفت : « برو او را پیش من بیار » و عبد الله بن عباس سلمى را با هفتاد مرد همراه او فرستاد . آنها به خانه ریختند و مسلم با شمشیر حمله برد و از خانه برونشان ریخت . بار دیگر به دو حمله بردند و او نیز حمله كرد و بیرونشان كرد .

وقتى چنین دیدند به بام خانه ها رفتند و او را سنگباران كردند ، و آتش درنى میزدند و از بالاى خانه ها به طرف او میانداختند وقتى مسلم چنین دید گفت : « آیا این همه براى كشتن مسلم بن عقیل است ؟ اى جان من به طرف مرگى كه فرار از آن میسر نیست ، بیرون شتاب . » و با شمشیر افراشته بكوچه آمد و بجنگ پرداخت میان او و بكیر بن حمران احمرى دو ضربت مبادله شد . بكیر ضربتى به دهان مسلم زد كه لب بالاى او را قطع كرد دو لب پائین او را درید ، مسلم نیز ضربتى سخت بسر او زد و ضربت دیگرى به پشت ا زد كه نزدیك بود بشكمش برسد . و رجزى بدین مضمون میخواند : « قسم میخورم كه جز آزاده را نكشم ، اگر چه مرگ چیزى تلخ است ، هر كس روزى با شرى بر خورد مىكند . من بیم دارم دروغ بشنوم یا فریب بخورم . »

ص: 62

وقتى مقاومت او را دیدند ، محمد بن اشعث پیش آمد و گفت : « نه به تو دروغ میگویند و نه فریبت میدهند . » و او را امان داد . او نیز تسلیم شد . بر استرى سوارش كردند و بنزد ابن زیاد بردند . ابن اشعث وقتى او را امان داد ، شمشیر و سلاحش را گرفت . یكى از شعرا در این زمینه به هجو ابن اشعث گوید :

« عموى خود را رها كردى و از او دفاع نكردى . اگر تو نبودى كس به او دست نمىیافت ، فرستادهء خاندان محمد را كشتى و شمشیرها و زره هاى او را ربودى . » وقتى مسلم بدر قصر رسید ، ظرف آب خنكى دید و آب خواست . مسلم بن عمرو باهلى پدر قتیبة بن مسلم ، نگذاشت آب به او بدهند ، عمرو بن حریث برفت و كاسهء آبى براى او بیاورد . وقتى آن را به دهان برد كاسه پر خون شد . آن را بریخت و دوباره كاسه را پر آب كرد ، وقتى كاسه را به دهان برد دندانهایش در كاسه ریخت و پر خون شد گفت : « الحمد لله ، اگر روزى من بود مىتوانستم بنوشم . » سپس او را بنزد ابن زیاد بردند و چون سخن وى بپایان رسید و مسلم جوابهاى خشونت آمیز میداد ، بگفت تا او را بالاى قصر ببرند . آنگاه احمرى را كه از مسلم ضربت خورده بود ، بخواست و گفت : « تو گردن او را بزن تا انتقام ضربت او را گرفته باشى . » مسلم را بالاى قصر بردند و بكیر احمرى گردنش را بزد و سرش را روى زمین افكند . پس از آن جسدش را نیز به زمین افكندند ، سپس بگفت تا هانى بن عروه را ببازار بردند و دست بسته گردنش را بزدند . او همچنان فریاد میزد و از قبیلهء بنى مراد كمك میخواست كه شیخ و پیشواى قبیله بود و با چهار هزار زره دار و هشت هزار پیاده سوار میشد ، و اگر قبایل هم پیمان او از كنده و غیره به دو مىپیوستند سى هزار زره دار داشت ولى پیشواى قبیله ، یكى از آنها را بكمك خود نیافت ، كه پراكنده و مرعوب بودند . شاعر در رثاى هانى بن عروه و مسلم بن عقیل و سرگذشت آنها گوید :

« اگر نمیدانى مرگ چیست ، در بازار ، هانى و ابن عقیل را بنگر . قهرمانى

ص: 63

كه شمشیر صورتش را دریده بود و دیگرى در لباس كشته افتاده بود . فرمان حاكم در بارهء آنها اجرا شد و موضوع گفتگوى كسانى شدند كه براهها مىرفتند . پیكرى مىبینى كه مرگ رنگ آن را دگرگون كرده است . و خونى كه بهر سو روان شده است . چگونه اسما در حال ایمنى سوار شتر مىشود در صورتى كه قوم مذحج او را در مقابل مقتولى میجویند ؟ جوانى كه از دختر شرمگین آزرمگین تر ، و از شمشیر دو دم صیقلى قاطع تر بود . » پس از آن ابن زیاد بكیر بن حمران را كه گردن مسلم را زده بود بخواست و گفت : « او را كشتى ؟ » گفت : « آرى » گفت : « وقتى او را بالا میبردید كه بكشید چه میگفت ؟ » گفت : « تكبیر و تسبیح و تهلیل مىگفت و استغفار میكرد . و چون نزدیكش آوردیم كه گردنش را بزنیم گفت : « خدایا میان ما و قومى كه ما را فریب دادند و به ما دروغ گفتند و آنگاه ما را رها كردند و بكشتنمان دادند ، داورى كن . » من گفتم : « حمد خدا را كه قصاص مرا از تو گرفت . » و ضربتى به دو زدم كه كارى نساخت . به من گفت : « همین بس است اى برده ! خراشى كه به من بزنى در مقابل خون تو كافى است » ابن زیاد گفت : « هنگام مرگ هم تفاخر ؟ » بكیر گفت « ضربت دیگر زدم و او را بكشتم و جسدش را نیز بدنبال سرش انداختیم . » ظهور مسلم در كوفه روز سه شنبه هشتم ذى الحجه سال شصتم بود . یعنى همانروز كه حسین از مكه به طرف كوفه حركت كرده بود . بقولى روز چهارشنبه نهم ذى حجه بسال شصتم و روز عرفه بود .

آنگاه ابن زیاد بگفت تا جثهء مسلم را بیاویختند و سر او را به دمشق فرستادند وقتى حسین به قادسیه رسید ، حر بن یزید تمیمى به دو رسید و گفت : « اى پسر پیمبر قصد كجا دارى ؟ » گفت : « به كوفه میروم . » وى قضیه قتل مسلم را به دو خبر داد و گفت : « بار گرد كه آنجا امید خیرى نیست . » حسین قصد بازگشت كرد اما برادران مسلم به دو گفتند : « به خدا ما بر نمیگردیم تا انتقام خود را بگیریم یا همگى كشته

ص: 64

شویم . » حسین گفت : « بدون شما زندگى صفائى ندارد . » و به حركت ادامه داد تا به سپاه عبید الله بن زیاد رسید كه عمر (1) بن سعد ابى وقاص فرمانده آن بود و بسوى كربلا منحرف شد . در این وقت پانصد سوار از خاندان و یاران خود با یكصد پیاده همراه داشت . وقتى سپاه دشمن در مقابل حسین فراوان شد ، بیقین دانست كه مفرى نیست .

گفت : « خدایا میان ما و قومى كه ما را دعوت كردند كه یاریمان كنند و اكنون ما را مىكشند داورى كن . » و جنگ كرد تا كشته شد رضوان الله علیه . قاتل وى یكى از قوم مذحج بود كه سرش را برید و آن را پیش ابن زیاد برد و مىگفت : « ركاب مرا پر از طلا و نقره كن كه من پادشاه پرده دار را كشته ام ، كسى را كشته ام كه پدر و مادرش از همه كس بهتر و نسبش والاتر است . » ابن زیاد وى را با سر پیش یزید بن - معاویه فرستاد . وقتى بنزد یزید وارد شد ابو برزهء اسلمى نزد وى بود . سر را پیش روى یزید نهاد و او بنا كرد چوب به دهان سر بزند و مىگفت : « ما سر مردانى را كه دوست ما بوده اند مىشكافیم ، كه ظلم و بدى كرده اند . » ابو برزه به دو گفت : « چوب را بردار ، به خدا دیدم كه پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم ، دهان به دهان او گذاشته بود و مىبوسید . » همهء سپاهیانى كه در مقتل حسین حضور داشتند و با او جنگ كردند و مرتكب قتل او شدند ، از اهل كوفه بودند ، و شامى در آن میان نبود . همهء كسانى كه با حسین در روز عاشورا در كربلا كشته شدند ، هشتاد و هفت تن بودند ، یكى از آنها على اكبر بود و رجزى بدین مضمون میخواند : « من على بن حسین بن على هستم . قسم به خدا قرابت ما به پیمبر از همه بیشتر است . به خدا پسر مدعى نسب بر ما حكومت نخواهد كرد . » از فرزندان حسن بن على ، عبد الله بن حسن و قاسم بن حسن و ابو بكر بن حسن كشته شدند . از برادران وى نیز عباس بن على و عبد الله بن على و جعفر بن على و عثمان بن على و محمد بن على ، و از فرزندان جعفر بن ابى طالب ، محمد بن عبد الله بن جعفر ، و عون

ص: 65


1- در متن عربى همه جا « عمرو » با واو آمده ولى در اغلب تاریخ ها از جمله یكى از نسخه بدل هاى همین متن بدون ( واو ) ثبت شده است .

ابن عبد الله بن جعفر ، و از فرزندان عقیل بن ابى طالب ، عبد الله بن عقیل و عبد الله بن مسلم ابن عقیل ، كشته شدند . و این به روز دهم محرم بسال شصت و یكم بود . حسین وقتى كشته شد پنجاه و پنج سال و بقولى پنجاه و سه سال داشت . و جز این نیز گفته اند . وقتى حسین كشته شد ، در تن او سى و سه زخم و چهل و سه ضربت بود . زرعة بن شریك تمیمى دست راست او را ضربت زد . سنان بن انس نخعى نیز او را با نیزه بزد ، و از اسب فرود آمد و سرش را برید . شاعر در این باب گوید : كدام مصیبت با مصیبت حسین برابر است كه سر او بدست سنان جدا شد . » از جملهء انصار چهار كس با وى كشته شدند . و بقیهء مقتولان كه شمارشان را قبلا گفته ایم از یاران وى و از سایر مردم عرب بودند .

مسلم بن قتیبه وابستهء بنى هاشم در این باب گوید :

« اى چشم ، بر خاندان پیمبر گریه و ناله كن . بر نه تن كه از نژاد على بودند ، و پنج تن كه از نسل عقیل بودند و پسر عم پیمبر ، عون ، برادر آنها كسى نبود كه او را بىوفا توان گفت . همنام پیمبر را نیز با شمشیر تیز بزدند . بر بزرگ آنها نیز ناله كن كه بزرگ آنها چون دیگران نبود . خدا زیاد را هر جا هست با پسرش و پیره زن چند شوهره لعنت كند . » عمر بن سعد بیاران خود دستور داد تا اسب بر پیكر حسین برانند . و براى این كار اسحاق بن حیوة حضرمى و چند تن دیگر مأمور شدند و اسب بر پیكر او راندند مردم غاضریه كه قومى از بنى غاضر بنى اسد بودند یك روز بعد از قتل ، حسین و یاران او را به خاك سپردند . عدهء كشتگان از یاران عمرو بن سعد در جنگ حسین علیه السلام هشتاد و هشت كس بود .

ص: 66

ذكر نام فرزندان على بن ابى طالب رضى الله عنه

حسن و حسین و محسن و ام كلثوم كبرى و زینب كبرى ، كه مادرشان فاطمهء زهرا دختر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود . محمد كه مادرش خولهء حنفیه دختر ایاس و بقولى دختر جعفر بن قیس بن مسلمهء حنفى بود . و عبید الله و ابو بكر كه مادرشان لیلى ، دختر مسعود نهشلى بود . و عمر و رقیه كه مادرشان تغلبیه بود . و یحیى كه مادرش اسماى خثعمیه دختر عمیس بود . سابقا در این كتاب گفته ایم كه جعفر طیار شهید شد و عون و محمد و عبد الله از او بجا ماند و فرزندان جعفر از او بوسیلهء عبد الله بن جعفر آمده اند . پس از جعفر ابو بكر صدیق اسما را را به زنى گرفت و محمد را از او پیدا كرد ، پس از آن على او را به زنى گرفت و یحیى را از او پیدا كرد . اسما دختر پیره زن جرشى است كه دامادهایش از همه مردم بهتر بودند و سابقا نام دامادهاى پیرزن جرشى را گفته ایم كه اول آنها پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود . دیگر فرزندان على ، جعفر و عباس و عبد الله بودند كه مادرشان ام البنین وحیدیه ، دختر حرام بود . و رمله و ام الحسن كه مادرشان ام سعید دختر عروة بن مسعود ثقفى بود . و ام كلثوم صغرى و زینب صغرى و جمانه و میمونه و خدیجه

ص: 67

و فاطمه و ام كرام و نفیسه و ام سلمه و ام ابیها .

ما نسب خاندان ابو طالب را با كسانى از آنها كه فرزند بجا نهادند ، با مقتولانشان و دیگر اخبارشان در كتاب اخبار الزمان یاد كرده ایم .

اعقاب على از پنج فرزند مانده اند . حسن و حسین و محمد و عمر و عباس كه نسب آنها را ، با ذكر كسانى كه فرزند نداشته یا داشته اند ، یا نسب بنى هاشم و دیگران را زبیر بن به كار در كتاب « انساب قریش » آورده و نكوتر از این كتاب در بارهء نسب خاندان ابو طالب ، كتابى است كه از طاهر بن یحیى علوى حسینى ، در مدینهء پیمبر خاندان ابو طالب ، كتابى است كه از طاهر بن یحیى علوى حسینى ، در مدینهء پیمبر صلى الله علیه و سلم استماع شده است . در بارهء نسب خاندان ابو طالب كتابهاى بسیار تألیف كرده اند كه از جمله كتاب عباس است كه از فرزندان عباس بن على بوده . و كتاب ابو على جعفرى و كتاب مهلوس علوى كه از فرزندان موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنه بود .

بطوریكه زبیر بن به كار در كتاب انساب قریش میگوید ، سلیمان بن قته در رثاى مقتول كربلا اشعارى بدین مضمون گفته : « مقتول كربلا كه از خاندان هاشم بود كسانى از قریش را خوار كرد . اگر پناهندهء خانه را نیز چون او بكشند ، مانند عادیان خواهند بود كه از راه رشاد گمراه شده اند . مگر ندیدى كه زمین از قتل حسین بیمار شد و شهرها بلرزید ، خدا شهرها و مردم آن را نابود نكند ، كوچه و شهرها از مردم خالى شده است » .

ص: 68

ذكر شمه اى از اخبار یزید و سیرت او و بعضى نوادر اعمالش

وقتى كار خلافت به یزید بن معاویه رسید ، به منزل خود رفت و سه روز برون نیامد . اشراف عرب و فرستادگان ولایات و امیران سپاهها براى تسلیت مرگ پدر و تهنیت خلافت بر در او جمع شده بودند ، چون روز چهارم شد ژولیده و خاك آلود برون شد و بمنبر رفت و حمد و ثناى خدا كرد و گفت : « معاویه ریسمانى از ریسمانهاى خدا بود كه وقتى كه مىخواست آن را كشید و همین كه خواست آن را برید . از سابقان خود كمتر و از لاحقان خود بهتر بود . اگر خدایش بیامرزد خدا اهل آمرزش است و اگر عذابش كند اقتضاى گناهان اوست . من پس از او بخلافت رسیده ام از جهالت عذر نمیخواهم و بطلب علم اشتغال ندارم . شتاب مكنید كه هر چه خدا بخواهد مىشود . خدا را یاد كنید و از او آمرزش بخواهید . آنگاه فرود آمد و به منزل خود رفت و مردم را بار داد .

كسان پیش وى رفتند و نمیدانستند تهنیت بگویند یا تسلیت . عاصم بن ابى - صیفى برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان درود و رحمت و بركات خدا بر تو باد ، به مصیبت خلیفهء خدا دچار شده اى ، اما خلافت خدا را به تو داده اند و موهبت خدا یافته اى

ص: 69

معاویه درگذشت ، خدا گناهش را ببخشد . پس از او ریاست به تو رسیده ، براى مصیبت بزرگ از خدا صبر بخواه و براى عطاى بزرگ او را شكر كن . » یزید گفت : « اى ابن صیفى پیش من بیا . » او نیز پیش رفت و به نزدیكى یزید نشست .

پس از آن عبد الله بن مازن برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان درود بر تو باد ، بمصیبت بهترین پدران دچار شده اى و بهترین عنوانها را یافته اى و بهترین چیزها را به تو داده اند ، خدا عطیه را بر تو مبارك كند و در كار رعیت یارت شود كه مردم قریش از فقدان رهبر خود عزا دارند و از این نیكوى ، كه خدا خلافت را به تو داده ، مسرورند . سپس شعرى بدین مضمون خواند « خدا موهبتى را كه چیزى ما فوق آن نیست به تو داده ، ملحدان میخواستند آن را از تو بگردانند ولى خدا آن را بجانب تو راند تا طوق آن را به تو آویختند . » یزید گفت : « اى ابن مازن نزدیك من بیا . » و او پیش رفت تا نزدیك یزید بنشست .

پس از آن عبد الله بن همام برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان خدا ترا بر مصیبت صبر دهاد و عطیهء خلافت را بر تو مبارك كناد ، و محبت رعیت را بدل تو دهد ، معاویه به راه خود رفت خدایش بیامرزاد و او را بمقام مسرت در آرد و ترا به كارهاى شایسته و نیك توفیق دهد كه مصیبتى بزرگ دیده اى ، و عطائى معتبر یافته اى ، پس از پدر ریاست یافته اى و عهده دار سیاست شده اى سخت ترین مصائب را دیده اى و بهترین خواستنیها را یافته اى . از خدا براى مصیبت بزرگ صبر بخواه و بر عطیهء بزرگ سپاسگزار باش و آفریدگار خویش را ستایش كن . خدا ما را از تو بهره ور كند و ترا محفوظ دارد و كسان را بوسیلهء تو مصون دارد . » و شعرى بدین مضمون خواند :

« اى یزید صبور باش كه مصیبتى دیده اى . و نعمت خدائى را كه فلك به تو داده سپاس بدار . مصیبتى نیست كه همسنگ مصیبت تو باشد و نعمتى چون نعمت تو نیست .

خلق خدا مطیع تو گشته ، تو رعایت آنها میكنى و خدا رعایت تو مىكند . تو از معاویه

ص: 70

براى ما بجا مانده اى كه ملالت مباد و خبر بد و مصیبت تو نشنویم . » یزید گفت :

« اى ابن همان نزدیك من بیا . » و او پیش آمد تا نزدیك وى نشست .

آنگاه مردم برخاستند و او را تسلیت دادند و بخلافت تهنیت گفتند . و چون از مجلس برخاست هر یك را مطابق منزلتى كه پیش وى و مقامى كه در قوم خود داشت مال داد و عطایشان بیفزود و منزلتشان را بالا برد . و ما خبر یزید را ، كه هنگام وفات معاویه غایب بود و وقتى از بیمارى پدر خبر یافت ، از ناحیهء حمص حركت كرد و به ( ثنیة العقاب ) دمشق رسید ، در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و در این كتاب حاجت به تكرار آن نیست .

عده اى از اخباریان و اهل سیرت گفته اند كه عبد الملك بن مروان بنزد یزید آمد و گفت : « زمینكى از مال تو پهلوى زمین من است كه مایهء وسعت زمین من مىشود آن را به من ببخش . » گفت : « اى عبد الملك هیچ بزرگى در نظر من مهم نیست و از خردى چیزى فریب نمیخورم ، در بارهء آن راست بگو و گر نه از دیگرى میپرسم . » گفت : « در حجاز زمینى مهمتر از آن نیست . » گفت : « به تو بخشیدم . » عبد الملك او را سپاس گفت و دعا كرد و چون برفت ، یزید گفت : « مردم مىپندارند كه این خلیفه خواهد شد . اگر راست میگویند او را به خود متمایل كردیم و اگر دروغ مىگویند خویشاوندى را خشنود كردیم . » یزید مردى عیاش بود ، سگ و میمون و یوز و حیوانات شكارى نگه میداشت .

و شرابخواره بود . روزى به شراب نشسته بود و ابن زیاد به طرف راست او بود ، و این بعد از قتل حسین بود ، رو بساقى خود كرد و شعرى بدین مضمون خواند : « جرعه اى بده كه جان مرا سیراب كند و نظیر آن را به ابن زیاد بده كه رازدار و امین منست و همه جهاد و غنیمت من به دو وابسته است . » سپس به مغنیان بگفت تا شعر او را با آواز و ساز بخوانند .

اصحاب و عمال یزید نیز از فسق او پیروى كردند . در ایام وى غنا در مكه

ص: 71

و مدینه رواج یافت و لوازم لهو و لعب به كار رفت و مردم آشكارا شرابخوارگى كردند .

یزید میمونى داشت كه كنیهء او را ابو قیس كرده بود و او را در مجلس شراب خود مىنشانید و متكائى برایش مىنهاد ، میمونى زرنگ بود و او را بر خر وحشى كه تعلیم یافته بود و زین و لگام داشت ، مىنشانیدند و روز مسابقه با اسبان مسابقه میداده . یك روز مسابقه را برد و نى مخصوص را ربود و پیش از اسبان وارد محوطه شد ، ابو قیس قبائى از حریر سرخ و زرد بتن و كلاهى از دیباى الوان بسر داشت ، خر وحشى نیز زینى از حریر سرخ منقش و الوان داشت . یكى از شاعران شام در این باره شعرى گفته بدین مضمون : « اى ابو قیس عنان آن را سخت بگیر كه اگر بیفتى اطمینانى از سلامت تو نیست ، كى میمونى را دیده است كه به وسیلهء آن خرى از اسبهاى امیر مؤمنان سبق ببرد ؟ » و هم احوص در بارهء یزید و سلطنت و جبارى او و اطاعتى كه مردم از وى مىكردند ، گوید : « شاه مباركى كه شاهان مطیع اویند و نزدیك است از مهابتش كوهها از جا برود . از بلخ و دجله مالیات میگیرد و آنچه از فرات و نیل مشروب مىشود از اوست . » گویند این شعر را احوص پس از وفات معاویه در رثاى او گفته بود : « وقتى حسین بن على رضى الله عنهما در كربلا كشته شد و ابن زیاد سر او را پیش یزید فرستاد ، دختر عقیل بن ابى طالب با تنى چند از زنان قوم خود ، كه خبر قتل بزرگان را شنیده بودند ، سر برهنه برون شدند و او اشعارى بدین مضمون میخواند : « اگر پیمبر شما بگوید :

شما كه آخرین امتها هستید ، پس از من با خاندانم چه كردید ، یك نیمهء آنها اسیرند و یك نیمه در خون غوطه ورند ، این پاداش من بود كه بشما سفارش كردم با خویشاوندان من نیكى كنید ، اگر چنین بگوید در جواب او چه خواهید گفت ؟ » .

ابو الاسود دؤلى نیز ضمن قصیده اى در بارهء رفتار ابن زیاد با حسین ، چنین گوید : « از فرط غم میگوئیم خدا ملك بنى زیاد را نابود كند و آنها را بسبب مكر و خیانتى كه كردند از میان بردارد ، چنان كه قوم ثمود و عاد را از میان برداشت . »

ص: 72

وقتى ستم یزید و عمال وى عام شد و اعمال فسق وى آشكار شد ، پسر دختر پیمبر خدا صلى الله علیه و آله و سلم را با یارانش بكشت و شرابخوارگى كرد و سیرت فرعونى گرفت ، بلكه فرعون در كار رعیت از او عادل تر و در كار خاصه و عامه منصف تر بود . نتیجه چنان شد كه اهل مدینه حاكم وى را ، كه عثمان بن محمد بن ابى سفیان بود ، با مروان حكم و دیگر بنى امیه برون كردند . و این بهنگامى بود كه ابن زبیر راه زهد و خدا دوستى مىپیمود و دعوى خلافت میكرد و این بسال شصت و سوم بود . و مردم مدینه بنى امیه و حاكم یزید را با اجازهء ابن زبیر بیرون كردند . مروان این را غنیمت شمرد كه آنها را دستگیر نكردند و پیش ابن زبیر نبردند . امویان بسرعت سوى شام رفتند . خبر رفتار اهل مدینه با بنى امیه و حاكم یزید به یزید رسید و سپاهى از مردم شام بسردارى مسلم بن عقبهء مردى بفرستاد كه مدینه را غارت كرد و مردم آنجا را بكشت و باقیماندهء مردم مدینه با وى بعنوان بندگى یزید بیعت كردند . وى مدینه را كه پیمبر ( طیبه ) عنوان داده بود و در بارهء آن گفته بود : « هر كه مردم مدینه را بترساند خدایش بترساند » ، ( نتنه ) یعنى متعفن نامیده بدین جهت مردم مسلم را كه خدایش لعنت كناد ، بسبب اعمال زشتش ، مجرم و مسرف نام دادند . گویند :

وقتى یزید این سپاه را آماده كرد و سان دید ، شعرى بدین مضمون خواند : « وقتى كار معلوم شود و قوم بنزدیك وادى القرى برسد ، به ابو بكر بگو آیا این قوم را مست فراهم آورده است ؟ » منظورش از این سخن عبد الله بن زبیر بود ، كه كنیهء او ابو بكر بود . و یزید را مست و شرابخواره مینامید . و هم او به ابن زبیر نوشت : « خدایت را كه در آسمان است بخوان كه من مردان قبیلهء عسك و اشعر را بر ضد تو خوانده ام اى ابو حبیب ، چگونه از آنها نجات خواهى یافت پیش از آمدن سپاه چاره اى بیندیش . » وقتى سپاهى كه مسرف سردار آن بود ، بنزدیك مدینه به محل معروف به حره رسید ، مردم مدینه بسردارى عبد الله بن مطیع عدوى و عبد الله بن حنظلهء انصارى ،

ص: 73

غسیل الملائكه ، بجنگ او بیرون آمدند ، جنگى بزرگ رخ داد و خلق بسیار از بنى - هاشم و سایر قریش و انصار و دیگران كشته شدند ، از خاندان ابو طالب دو كس كشته شد ، عبد الله بن جعفر بن ابى طالب و جعفر بن محمد بن على بن ابى طالب ، از بنى هاشم ، از غیر خاندان ابو طالب ، فضل بن عباس بن ربیعة بن حارث بن عبد المطلب و حمزة بن عبد الله بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب ، و عباس بن عتبة بن ابى لهب بن عبد المطلب ، كشته شدند . هفتاد و چند نفر از سایر قرشیان و معادل آن از انصار و چهار هزار كس از مردم دیگر كه شماره شد ، بجز آنها كه شناخته نشده بودند ، بقتل رسیدند .

مردم بعنوان بندگى یزید بیعت كردند و هر كه از بیعت دریغ ورزید از دم شمشیر گذشت ، بجز على بن حسین بن على بن ابى طالب ، ملقب به سجاد و على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب . محمد بن اسلم در بارهء واقعهء حره گوید : « اگر روز حرهء واقم مارا بكشید ، ما اول كسان هستیم كه در راه اسلام كشته شده ایم . ما شما را در بدر و خوار كردیم و با شمشیرهاى خود شما را به وضع بدى انداختیم » .

مردم ، على بن حسین را دیدند كه بقبر پیمبر پناه برده بود و دعا میخواند ، وى را پیش مسرف آوردند كه نسبت به دو خشمگین بود و از او و پدرانش بیزارى مىجست و چون او را بدید كه نزدیك میشد ، بلرزید و جلو او برخاست و وى را پهلوى خود نشانید و گفت : « حاجات خود را از من بخواه . » و در بارهء هر یك از كسانى كه در معرض كشتن بودند تقاضا كرد پذیرفته شد . پس از آن پیش مسرف برفت از على پرسیدند كه دیدیم لبهاى تو تكان مىخورد چه میگفتى ؟ گفت : « میگفتم : « اللهم رب السموات السبع و ما أظللن و الارضین السبع و ما اقللن و رب العرش العظیم رب محمد و آله الطاهرین ، اعوذ بك من شره و ادرأ بك فى نحره أسألك أن تؤتینى خیره و تكفینى شره . » به مسلم گفتند تو در بارهء این جوان و پدرانش ناسزا میگفتى اما چون پیش تو آمد حرمتش داشتى . گفت : این به اختیار من نبود كه دلم از ترس او پر شده بود . » .

ص: 74

على بن عبد الله بن عباس را نیز دائىهایش از قوم كنده و كسانى از قوم ربیعه كه در سپاه بودند از شر مسلم محفوظ داشتند . و وى در این باب گفت : « پدرم عباس سید بنى لوى است و دائىهایم ملوك بنى ولیعه هستند ، آنها روزى كه سپاه مسرف و احمق زادگان آمدند ، مرا حفظ كردند ، میخواستند مرا بكشند و مردم ربیعه مانع شدند . » وقتى مسرف در مدینه این همه قتل و غارت و اسارت و اعمال دیگر كه نگفتیم مرتكب شد ، از آنجا با سپاه خود كه همه شامى بودند برون شد و آهنگ مكه كرد تا بفرمان یزید ، ابن زبیر و مردم مكه را سركوبى كند و این بسال شصت و چهارم بود .

وقتى سپاه به محل معروف به قدید رسید ، مسرف لعنة الله علیه بمرد و حصین بن نمیر را بفرماندهى سپاه گماشت . حصین تا مكه پیش رفت و آنجا را محاصره كرد ، ابن زبیر بكعبه پناه برد و خود را پناهندهء كعبه عنوان داد و بدین عنوان شهره شد ، تا آنجا كه شاعران وى را در اشعار به همین ترتیب میخواندند از جمله شعر سلیمان ابن قته بود كه قبلا یاد كردیم و میگوید : « اگر پناهندهء كعبه را نیز چون او بكشند چون قوم عاد میشوند ، از راه هدایت بگشتند و گمراه شدند . » حصین و شامیان از كوهها و تنگه ها منجنیق ها و عرابه ها بر ضد مكه به كار انداختند . ابن زبیر در مسجد - الحرام بود مختار بن ابو عبید ثقفى نیز جزو یاران ابن زبیر بود و با او بیعت كرده و امامتش را گردن نهاده بود ، به شرط آنكه خلاف راى مختار رفتار نكند . سنگ منجنیق ها و عرابه ها بكعبه مىخورد ، همراه سنگها آتش و نفت و پاره هاى كتان و دیگر چیزهاى آتش انگیز میانداختند ، كعبه ویران شد و بنا بسوخت و صاعقه اى بیامد و یازده تن از منجنیق داران و بقولى عدهء بیشتر را بسوخت و این به روز شنبه ، سوم ماه ربیع الاول سال مذكور و یازده روز پیش از مرگ یزید بود . كار بر مردم مكه و ابن زبیر سخت شد و بلیهء سنگ و آتش و شمشیر مستمر بود ابو وجزهء مدنى در این باب گوید :

ص: 75

« ابن نمیر كار بدى كرد كه مقام و مصلى را بسوزانید . » یزید و كسانش اخبار عجیب و قبایح فراوان دارند از شرابخوارگى و قتل دخترزادهء پیمبر و لعنت وصى پیمبر و ویران كردن و سوختن كعبه و خونریزى و فسق و فجور و اعمال دیگر كه تهدید خدا آمده كه از آمرزش آن مأیوس باید بود ، چنان كه در بارهء مخالفان توحید و منكران رسل نیز تهدید آمده است و ما مطالب جالب این باب را در كتابهاى سابق خود آورده ایم ، و الله ولى التوفیق .

ص: 76

ذكر روزگار معاویة بن یزید بن معاویه و مروان بن حكم

و مختار بن ابى عبید و عبد الله بن زبیر و شمه اى از اخبار و سیرت آنها و بعضى حوادثى كه در روزگارشان بود

مسعودى گوید : معاویة بن یزید بن معاویه بعد از پدرش بسلطنت رسید و دوران وى تا وقتى بمرد ، چهل روز و بقولى دو ماه بود و جز این نیز گفته اند . كنیهء او ابو یزید بود . وقتى بخلافت رسید كنیهء او را ابو لیلى گفتند . این كنیه خاص مردم ضعیف عرب بود ، شاعر در این باب گوید : « فتنه اى مىبینم كه كار آن بالا گرفته و پس از ابو لیلى حكومت از كسى است كه غالب شود . » وقتى مرگ وى در رسید بنى امیه دورش جمع شدند و گفتند : « از خاندان خود هر كه را میخواهى جانشین خود كن . » گفت : « به خدا من حلاوت خلافت ، شما را بخشیده ام كه و بال آن را تحمل كنم ، شما حلاوت آن را ببرید و من مرارت آن را به چشم ؟ خدایا من از خلافت بیزارم و آن را رها میكنم ، خدایا كسانى مانند اهل شورى نیستند كه كار را به آنها واگذارم تا هر كه را لایق خلافت باشد نصب كنند . » مادرش به دو گفت : « ایكاش كهنهء حیض بودم و این سخن را از تو نمیشنیدم . » به دو گفت : « اى مادر كاش من هم كهنهء حیض بودم و عهده دار این كار نشده بودم . مگر باید بنى امیه حلاوت آن را ببرند و من و بال آن را تحمل كنم كه حق را از اهل آن بازداشته ام ، هرگز !

ص: 77

من از خلافت بیزارم . » در سبب وفات وى خلاف است بعضى گفته اند شربتى به او خورانیدند ، بعضى گفته اند بمرگ خدائى مرد ، بعضى گفته اند ضربتى به او زدند . وقتى مرد بیست و دو سال داشت ، در دمشق به خاك رفت و ولید بن عتبة بن ابى سفیان بر او نماز خواند كه پس از وى عهده دار خلافت شود ولى چون تكبیر دوم بگفت ، بیفتاد و پیش از ختم نماز بمرد . آنگاه عثمان بن عتبة بن ابى سفیان پیش آمد ، گفتند : « با تو بیعت میكنیم . » گفت : « به شرط آنكه جنگ نكنم و عهده دار جنگى نشوم . » ولى این شرط را نپذیرفتند او نیز به مكه رفت و جزو یاران ابن زبیر شد . بدینسان حكومت از خاندان حرب بدر رفت و كس از آنها نبود كه طالب و مشتاق آن باشد و هیچكس از آنها امید در خلافت نبسته بود . مردم عراق با عبد الله بن زبیر بیعت كردند و او عبد الله بن مطیع عدوى را حاكم كوفه كرد . مختار بن ابى عبید ثقفى به ابن زبیر گفت : « من قومى را مىشناسم كه اگر مرد ملایمى باشد كه بداند چه كند ، مىتواند از آنها سپاهى فراهم آورد كه به وسیلهء آن بمردم شام غلبه توانى كرد . » گفت : « این قوم كیانند ؟ » گفت : « شیعهء بنى هاشم كه در كوفه اند . » ابن زبیر گفت : « این مرد تو باش . » و او را به كوفه فرستاد كه در یكى از نواحى شهر فرود آمد و بر كشتگان خاندان ابو طالب و یاران آنها مىگریست و كسان را به انتقامجوئى و خونخواهى آنها ترغیب میكرد . شیعیان به دو متمایل شدند و بصف وى پیوستند . او نیز سوى قصر حكومت رفت و ابن مطیع را از آنجا برون كرد و بر كوفه تسلط یافت و براى خود خانه - اى بساخت و باغى آماده كرد و اموال فراوان از بیت المال ، در كار آن خرج كرد و هم اموال بسیار میان مردم بپراكند و نامه به ابن زبیر نوشت كه آنچه را از بیت المال خرج كرده است ، به حساب منظور دارد . ابن زبیر این را نپذیرفت و مختار از اطاعت او بدر رفت و منكر بیعت او شد و نامه اى به على بن حسین ملقب به سجاد نوشت و مىخواست با او بیعت كند و قائل امامت او شود و دعوت او را رواج دهد

ص: 78

و مال فراوان بنزد او فرستاد ولى على تقاضاى او را نپذیرفت و بنامه اش جواب نداد و در مسجد پیغمبر صلى الله علیه و سلم آشكارا در بارهء او ناسزا گفت و دروغ و بد كارى او را آشكار كرد كه تمایل بخاندان ابو طالب را وسیلهء جلب مردم كرده است . چون مختار از على بن حسین نومید شد ، نامه به عموى او محمد بن حنفیه نوشت كه با او بیعت كند . على بن حسین به محمد حنفیه گفت كه جواب مختار را ندهد كه او مىخواهد به وسیلهء اظهار دوستى خاندان ابو طالب ، قلوب مردم را جذب كند و باطن او با ظاهرش ، كه متمایل بدوستى خاندان على است و از دشمنانشان بیزارى مىكند ، مخالف است بلكه او دشمن آل على است نه دوست ایشان . و مىباید كه محمد بن حنفیه حقیقت حال را آشكار كند و دروغ او را نمودار كند ، چنان كه او كرده و در مسجد پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفته است .

ابن حنفیه پیش ابن عباس رفت و قضیه را با او گفت . ابن عباس گفت : « چنین مكن ، براى آنكه نمیدانى كار تو با ابن زبیر چه خواهد شد او نیز از ابن عباس اطاعت كرد و از بدگوئى مختار خاموش ماند .

كار مختار در كوفه بالا گرفت و مردانش بسیار شد و مردم به دو متمایل شدند او نیز در كار دعوت طبقه و مقام مردم را رعایت میكرد ، بعضى را به امامت محمد بن حنفیه دعوت میكرد ، در بارهء بعضى از این بالاتر رفته ، میگفت كه فرشته براى او وحى مىآورد و از غیب به دو خبر میدهد . مختار قاتلان حسین را تعقیب كرد و آنها را بكشت . عمر بن سعد بن ابى وقاص زهرى را ، كه در روز كربلا عهده دار جنگ حسین بود ، با همراهان وى بكشت و تمایل و محبت مردم كوفه نسبت بوى بیفزود .

ابن زبیر بزهد و عبادت تظاهر مىكرد ، اما حرص خلافت داشت . میگفت :

« شكم من یك وجب است مگر چقدر از دنیا در آن میگنجد . من پناهندهء خانه و پناهندهء خدایم . » بنى هاشم را آزار بسیار كرد و در بارهء مردم بسیار بخیل و ممسك بود . ابو حره وابستهء ابن زبیر در این باب گوید : « وابستگان از خلیفه گله دارند

ص: 79

و بگرسنگى و خشم دچارند ، بما چه مربوط است كه كدام یك از ملوك بر اطراف ما تسلط خواهد یافت . » و هم او پس از آنكه از ابن زبیر جدا شد ، در بارهء او گفته بود : « پیوسته سورهء اعراف را میخواند به حدى كه دل من از نرمى چون خز شده است . اگر شكم تو یك وجب بود سیر شده بودى و ما زاد بسیار براى مسكینان داشتى . كسى كه من وابستهء او بودم و مرا بى تكلیف گذاشت ، انتظار رستگارى دارد و حقا انتظار بیهوده دارد . » و هم او در بارهء ابن زبیر گوید :

« اى سوار اگر گذر كردى بسالار بنى عوام بگو تو هر كه را ببینى میگوئى پناهندهء كعبه اى ولى ما بین ركن و زمزم كشتار بسیار میكنى . » و هم ضحاك بن فیروز دیلمى در بارهء او گوید : « بما میگوئى كه یك مشت طعام براى تو كافى است كه شكمت یك وجب و كمتر از یك وجب است ولى وقتى چیزى بدست آورى آن را مىبلعى ، چنان كه آتش سوزان چوب سد را مىبلعد . اگر تو وقتى نعمتى داشتى خویشاوندى را پاداش میدادى ، در بارهء عمرو مهربانى روا داشته بودى . » و قصهء عمرو چنان بود كه یزید بن معاویه ولید بن عتبة بن ابى سفیان را بحكومت مدینه منصوب كرد و وى از آنجا سپاهى براى جنگ با ابن زبیر به مكه فرستاد كه فرماندهى آن با عمرو بن زبیر ، برادر عبد الله بود ، زیرا عمرو با برادر خود مخالف بود و چون دو گروه مقابل شدند ، سپاه عمرو شكست خوردند و او را رها كردند كه بدست عبد الله افتاد و عبد الله او را برهنه بر در مسجد الحرام بداشت و چندان تازیانه زد تا بمرد .

عبد الله بن زبیر ، حسن بن محمد بن حنفیه را در زندان معروف بزندان عارم كه زندانى تاریك و موحش بود ، بداشت و قصد كشتن او داشت . وى بحیله از زندان بگریخت و از راه كوهها به منى رسید كه پدرش محمد بن حنفیه آنجا بود ، كثیر

ص: 80

شاعر در این باب گوید ، « هر كه را ببینى ، گوئى پناهنده اى ، اما پناهنده مظلومى است كه در زندان عارم است ، هر كه این پیرمرد را در حیف منى ببیند ، میداند كه او ستمگر نیست . همنام پیمبر و فرزند وصى اوست كه بندها را میگشاید و قاضى عراقیهاست . » ابن زبیر ، هاشمیانى را كه در مكه بودند ، در دره اى فراهم آورد و هیزمى بزرگ براى آنها آماده كرده بود كه اگر شعله اى در آن میافتاد ، هیچیك از آنها از مرگ در امان نمىماند ، محمد بن حنفیه نیز با این قوم بود .

نوفلى بنقل از على بن سلیمان از فضیل بن عبد الوهاب كوفى ، از ابو عمران رازى ، از فطر بن خلیفه اردیال بن حرمله ، گوید : « من از جملهء كسانى بودم كه ابو عبد الله جدلى از جانب مختار از میان مردم كوفه تجهیز كرده بود و با چهار هزار سوار حركت كردیم . ابو عبد الله گفت این سپاهى بزرگ است و بیم دارم خبر آن به ابن زبیر برسد و زودتر بنى هاشم را تلف كند عده اى با من بیایند و با هشتصد تن نخبه سوار با او برفتیم و ناگهان ابن زبیر متوجه شد كه پرچمها بالاى سر او در اهتزاز است ، گوید ما پیش بنى هاشم رفتیم كه بدره بودند و آنها را بیرون آوردیم پرخاشجوئى و مخالفت ما را بدید بپرده هاى كعبه در آویخت و گفت : « من پناهندهء خدایم . » نوفلى در كتاب اخبار خود بنقل از ابن عایشه ، از پدرش ، از حماد بن سلمه ، گوید : « وقتى سخن از بنى هاشم و محاصرهء آنها در دره و فراهم آوردن هیزم براى سوختن ایشان بمیان میآمد ، « عروة بن زبیر » برادر خود را معذور میداشت و میگفت :

« میخواست آنها را بترساند زیرا از بیعت او دریغ كرده بودند . » اینجا محل ذكر این خبر نیست و ما آن را در كتاب ( حدائق الاذهان ) ، كه در مناقب و اخبار اهل بیت است ، آورده ایم .

ص: 81

ابن زبیر روزى خطبه خواند و گفت همهء مردم با من بیعت كرده اند و كسى جز این جوان ، محمد بن حنفیه ، از بیعت من باز نمانده است تا غروب خورشید به او مهلت مىدهم پس از آن خانه اش را آتش میزنم . ابن عباس پیش محمد بن حنفیه رفت و گفت : « اى پسر عمو ترا از خطر او در امان نمىبینم با او بیعت كن » گفت : « حایلى نیرومند مرا از او مصون خواهد داشت » ابن عباس بخورشید مینگریست و در بارهء سخن ابن حنفیه تفكر میكرد . خورشید بنزدیك غروب رسیده بود كه ابو عبد الله جدلى با سپاهى كه گفتیم در رسید و به ابن حنفیه گفتند : « اجازه ده كار او را یكسره كنیم » ولى او نپذیرفت و سوى ایله رفت و سالها آنجا بود . پس از آن ابن زبیر كشته شد . عمرو بن شبهء نمیرى نیز در روایتى كه ابو الحسن مهرانى مصرى در مصر ، و ابو اسحاق جوهرى در بصره ، براى ما نقل كرده اند ، از عطاء بن مسلم چنین نقل كرده است :

« كسانى كه به یارى محمد بن حنفیه آمده بودند ، شیعهء كیسانیه بودند كه قائل به امامت محمد بن حنفیه بودند . كیسانیه بعد از امامت محمد بن حنفیه اختلاف كردند ، بعضى از آنها معتقد مرگ او شدند بعضى دیگر پنداشتند كه او نمرده و در كوههاى رضوى زنده است ، و هر یك از این دو گروه نیز میان خود اختلاف دارند اینان را به انتساب مختار بن ابى عبید ثقفى كیسانیه گفته اند كه نام مختار كیسان بود و كنیهء او ابو عمره بود و این نام را على بن ابى طالب به دو داده بود ، بعضى از آنها نیز عقیده دارند كه كیسان ابو عمره غیر از مختار است . و ما گفتار فرقه هاى كیسانیه و دیگر فرقه هاى شیعه و طوایف امامیه را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده و گفتار هر فرقه را با دلایلى كه بتأیید مذهب خود میآورند ، با گفتار آنها كه میگویند ابن حنفیه با جمعى از یاران خود وارد درهء رضوى شد و تا كنون خبرى از او بدست نیامده است ، همه را یاد كرده ایم .

جمعى از اخباریان گفته اند كه : كثیر شاعر كیسانى بود و میگفت : محمد بن

ص: 82

حنفیه همان مهدى است و زمین را كه از شر و ستم پر شده ، از عدالت پر مىكند .

زبیر بن به كار در كتاب ( انساب قریش ) ضمن انساب خاندان ابو طالب به نقل از او گوید : عمویم به من گفت كه كثیر اشعارى گفته بود كه ضمن آن ، از ابن - حنفیه رضى الله عنه یاد كرده بود ، كه آغاز آن چنین است : « مهدى هم اوست و كعب كه از روزگار سلف برادر احبار بوده ، بما خبر داده است . چشم من روشن شد كه امین خدا مرا خواند و با ملاطفت سؤال كرد ، مرا به نیكى یاد كرد و از فرزندانم و احوالم پرسید » و هم كثیر در بارهء ابن حنفیه گوید : « بدانید كه امامان از قریشند و اولیاى حق چهار كسند ، على و سه تن فرزندان او كه اسباطند و كارشان نهان نیست یك سبط ، سبط ایمان و نكوئى است و سبط دیگر در كربلا نهان شده است و سبط دیگر را چشم نمىبیند تا سپاهى را براند كه پرچم پیشاپیش آنست ، اكنون تا مدتى دیده نمیشود در رضوى غایب است و نزد او آب و عسل هست . » سید حمیرى كه او نیز كیسانى بود ، در بارهء محمد حنفیه گوید : « به وصى بگو جانم فدایت ، اقامت در این كوه را طول دادى و هفتاد سال غیبت تو براى گروه دوستان تو كه خلیفه و امامت نامیده اند و در راه تو با همهء مردم دشمنى كرده اند ، مایهء ضرر شده است ، پسر خوله نمرده است و استخوان او در زمین نهان نشده است ، در انتهاى درهء رضوى و فرشتگان با او سخن میكنند . » .

و هم سید در بارهء ابن حنفیه گوید :

« اى درهء رضوى چرا آنكه در تو هست و ما از شوق او قرین جنون شده ایم ، دیده نمىشود ؟ و اى پسر پیمبر ! كه زنده اى و روزى میخورى ، انتظار تا كجا و تا چند و تا چه وقت ؟ » سید اشعار فراوان دارد كه در این كتاب فرصت نقل آن نیست . بطوریكه از ابو العباس بن عمار شنیده ایم : على بن محمد بن سلیمان نوفلى ، در كتاب الاخبار ، بنقل از جعفر بن محمد نوفلى ، از اسماعیل ساحر ، كه راوى اشعار سید حمیرى بود ،

ص: 83

گوید : سید حمیرى بر عقیدهء كیسانیه مرد ، و قصیدهء او را كه چنین آغاز مىشود : « بنام خدا جعفرى شدم و خدا بزرگ است . » منكر بود . ابو الحسن على بن محمد نوفلى بدنبال این خبر گوید : « این سخن بشعر سید مانند نیست ، كه سید با آن فصاحت و قوت سخن كه داشت نمیگفت بنام خدا جعفرى شدم . . . » .

عمرو بن شبهء نمیرى از مساور بن سایب نقل كرده كه ابن زبیر چهل روز ضمن خطبه بر پیمبر صلى الله علیه و سلم صلوات نگفت . میگفت : « از این جهت صلوات نمیگویم كه كسانى باد در دماغ نكنند » .

سعید بن جبیر نقل كرده كه عبد الله بن عباس پیش ابن زبیر رفت و ابن زبیر به دو گفت : « توئى كه بر من خرده میگیرى و مرا بخیل میشمارى ؟ » ابن عباس گفت :

« بلى ، از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شنیدم كه میگفت كسى كه سیر باشد و همسایه اش گرسنه باشد ، مسلمان نیست . » ابن زبیر گفت : « چهل سال است من دشمنى این خاندان را نهان داشته ام . » و سخن بسیار در میان رفت و ابن عباس از بیم جان از مكه برون رفت و مقیم طایف شد و همانجا بمرد . این خبر را عمرو بن شبهء نمیرى از سوید بن سعید نقل كرده و ضمن حدیثى كه مهرانى در مصر و كلابى در بصره و دیگران از عمرو بن شبه براى ما نقل كرده اند ، به سعید بن جبیر منسوب داشته است .

نوفلى در كتاب الاخبار بنقل از ولید بن هشام مخزومى گوید : « ابن زبیر خطبه خواند و وهن على گفت ، خبر به محمد بن حنفیه پسر على رسید و بیامد و جلو ابن زبیر كرسیى براى او نهادند كه روى آن رفت و گفت : « اى گروه قریش ، این چهره ها زشت باد ! آیا در حضور شما وهن على میگویند ؟ على تیرى بود و سلاح خدا بر ضد دشمنان وى بود و آنها را بسبب كفرشان میكشت و چون كینهء او داشتند در بارهء او مهمل گفتند و ما و فرزندان نخبهء انصار در كار او روشنیم ، اگر در روزگاران قدرتى بدست آوردیم استخوان آنها را پراكنده میكنیم و پیكرهاشان را برون میریزیم اما آن روز پیكرها پوسیده است ، و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون » .

ص: 84

در این وقت ابن زبیر دنبال خطبهء خود را گرفت و گفت : « اگر پسران فاطمه سخن كنند ، معذورند ، ابن حنفیه چه میگوید ؟ » محمد گفت : « اى پسر ام رومان چرا من سخن نكنم ؟ مگر فاطمه دختر محمد همسر پدرم و مادر برادرانم نبوده است ، مگر فاطمه دختر اسد بن هاشم مادر بزرگم نبوده است ، مگر فاطمه دختر عمرو بن عائذ مادر بزرگ پدرم نبوده است ؟ به خدا اگر بخاطر خدیجه دختر خویلد نبود ، در بارهء بنى اسد چیزها میگفتم و اگر ضررى در مقابل آن به من میرسید صبر میكردم . » .

ابن عمار بنقل از على بن محمد بن سلیمان نوفلى بما گفت : « ابن عایشه و عتبى از پدران خود براى من نقل كردند و كلماتشان نزدیك بهم بود كه : روزى ابن زبیر خطبه خواند و گفت : « چرا كسانى در بارهء متعه فتوى میدهند و حواریان پیمبر و ام المؤمنین عایشه را موهون میدارند ؟ خدا دلهایشان را نیز چون چشمهایشان كور كند . » و این سخن تعریض به ابن عباس بود كه چشمانش كور بود . ابن عباس نیز گفت : « اى غلام مرا به طرف او ببر و گفت : « اى ابن زبیر تیرانداز ، با كسى كه تیر سوى او بیندازد ، به انصاف رفتار مىكند . ما وقتى با كسى روبرو شویم نابودش مىكنیم ، اما آنچه در بارهء متعه گفتى از مادرت بپرس تا به تو بگوید كه اولین متعه اى كه مجمر آن روشن شد ، مجمرى بود كه میان مادر و پدر تو روشن شد . مقصودش متعهء حج بود . اما اینكه گفتى ام المؤمنین ، بسبب ما ام المؤمنین نامیده شد و بسبب ما حجاب بر او مقرر شد . اما اینكه گفتى حواریان رسول خدا صلى الله علیه و سلم ، من پدر تو را در جنگ دیدم و ما همراه پیشواى هدایت بودیم ، اگر بقول ما باشد او كه بجنگ ما آمده بود كافر شده بود ، و اگر بقول تو باشد چون از مقابل ما گریخت كافر شده است . ابن زبیر خاموش ماند و پیش مادر خود اسما رفت و مطلب را به او خبر داد .

اسما گفت : « راست میگوید . » .

مسعودى گوید : « در این خبر اضافاتى هست و ما همهء خبر را با آنچه مردم در بارهء متعهء زنان و متعهء حج گفته اند و خلافها كه در این باب كرده اند و آنچه از پیمبر

ص: 85

صلى الله علیه و سلم نقل شده كه در سال خیبر آن را ممنوع داشت و آنچه در حدیث ربیع بن سیره بنقل از پدرش آمده و گفتار عمر كه « متعه در عهد پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بود و اگر ممنوع شده بود با مرتكب آن چنین و چنان میكردیم » و حدیث جابر كه « بدوران پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و خلافت ابو بكر و اوایل خلافت عمر متعه مىگرفتیم » ، و دیگر گفتار كسان را در كتاب خودمان بنام « الاستبصار » و كتاب « الصفوة » و كتاب « الواجب فى الفروض و اللوازم » یاد كرده ایم ، بعلاوهء آنچه كسان در بارهء غسل و مسح پاها و مسح موزه و طلاق سنت و طلاق عده و طلاق تعدى و غیره گفته اند . » نوفلى بنقل از ابو عاصم از ابن جریح گوید : منصور بن شیبه از صفیه دختر ابو عبید ، از اسما دختر ابو بكر نقل كرده بود كه وقتى با پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم به حجة الوداع رفتیم بفرمود تا هر كه قربانى ندارد احرام بگشاید . گوید من احرام گشودم و لباس پوشیدم و عطر زدم و بیامدم و پهلوى زبیر نشستم . گفت : « از پیش من برخیز . » گفتم : « از چه میترسى ؟ » گفت : « میترسم كه بر تو دست یازم » و همین قصه منظور ابن عباس بوده است . » .

این حدیث را غیر نوفلى نیز از ابى عاصم نقل كرده است و كسان در این باب اختلاف كرده اند ، بعضى عقیده دارند كه منظور وى متعهء زنان بوده است و بعضى عقیده دارند كه متعهء حج منظور بوده است ، زیرا زبیر بدوران اسلام با اسما كه دوشیزه بود ازدواج كرد و ابو بكر آشكارا وى را به عقد زبیر در آورد ، پس چگونه متعهء زنان تواند بود .

وقتى یزید بن معاویه بمرد و معاویة بن یزید بخلافت رسید خبر به حصین ابن نمیر و سپاه اهل شام ، كه همراه او بودند ، رسید . وى با ابن زبیر بجنگ بود ولى با او صلح كردند و در مكه اقامت گرفتند . حصین عبد الله را در مسجد ملاقات كرد و گفت : « اى ابن زبیر میخواهى ترا به شام ببرم و بعنوان خلافت با تو بیعت كنم ؟ »

ص: 86

عبد الله بصداى بلند به دو گفت : « بعد از قتل اهل حره ؟ نه به خدا تا وقتى كه در مقابل هر یك كشته ، پنج كس از مردم شام را نكشم » حصین گفت : « هر كس خیال مىكند تو مرد زرنگى هستى ، احمق است . من آهسته با تو سخن میكنم و تو فریاد میزنى .

من میخواهم ترا بخلافت برسانم و تو از جنگ سخن میكنى و پندارى كه ما را خواهى كشت . خواهى دانست كه كى كشته مىشود . » آنگاه مردم شام همراه حصین بدیار خودشان رفتند و چون به مدینه رسیدند ، مردم آنجا برایشان بانگ زدند و تهدید كردند و كشتگان حره را یاد كردند ، و چون سر و صدا بسیار شد و از فتنه بیمناك شدند ، روح بن زنباع جذامى ، كه در سپاه شام بود ، بر منبر پیمبر صلى الله علیه و سلم رفت و گفت : « اى اهل مدینه این تهدیدها چیست ؟ به خدا ما شما را دعوت نكرده ایم كه با یكى از قبیلهء كلب یا قبیلهء بلقین یا یكى از لخم و جذام و سایر عرب بیعت كنید ، بلكه شما را به این قبیلهء قرشى یعنى بنى امیه و اطاعت یزید بن معاویه دعوت كرده ایم و بفرمان او با شما جنگیده ایم ، ما را تهدید میكنید ؟ به خدا ما تخمهء جنگ و پیكاریم و باقیماندهء مرگ و حادثه ایم . دیگر مربوط بشماست . » و سپاه سوى شام حركت كرد .

از صنعا موزائیكهائى را كه ابرههء حبشى در كلیساى آنجا به كار برده بود ، با سه ستون مرمر منقش براى ابن زبیر آوردند . در ستونهاى مرمر رنگ زرد و الوان دیگر به كار رفته بود و هر كه مىدید آن را طلا میپنداشت ، ابن زبیر بناى كعبه را آغاز كرد و هفتاد پیر از قریش بنزد وى شهادت دادند كه وقتى قرشیان كعبه را مىساختند پولشان كم بود و هفت ذراع از بناى خانه را از اساسى كه ابراهیم خلیل به اتفاق اسماعیل علیهما السلام ساخته بود ، كم كردند . ابن زبیر هفت ذراع بر بناى كعبه بیفزود و موزائیك و ستونها را در آن به كار برد و براى كعبه دو در نهاد ، كه از یك در وارد و از دیگرى خارج شوند و كعبه بدینسان بود تا حجاج عبد الله بن زبیر را بكشت و نامه به عبد الملك مروان نوشته مساحتى را كه ابن زبیر بر بناى كعبه افزوده بود ، به دو خبر داد . عبد الملك فرمان داد تا كعبه را ویران كند و

ص: 87

به صورتى كه پس از بناى قریش و دوران پیمبر صلى الله علیه و سلم بوده است بازگرداند و براى آن یك در بیشتر نگذارد ، حجاج نیز چنین كرد .

كار ابن زبیر قوت گرفت و در شام براى او بیعت گرفتند و بر همهء منبرهاى دیار اسلام بنام او خطبه خواندند ، بجز منبر طبریهء اردن كه حسان بن مالك بن بجدل نخواست براى ابن زبیر بیعت بگیرد و بیعت براى خالد بن یزید بن معاویه گرفت . كسى كه در مكه براى ابن زبیر بیعت مىگرفت ، عبد الله بن مطیع عدوى بود . قضاعهء اسدى كه با ابن زبیر بیعت كرده و بعد شكسته بود در این باب گوید :

« ابن مطیع مرا براى بیعت دعوت كرد ، براى بیعتى كه دلم با آن هماهنگ نبود ، پیش وى رفتم دست خشنى سوى من دراز كرد كه وقتى آن را لمس كردم چون دستهاى مردم نبود » وقتى یزید بن معاویه و معاویة بن یزید بمردند و عبید الله بن زیاد حكومت بصره داشت ، براى مردم خطبه خواند و مرگ آنها را اعلام كرد و گفت :

« كار خلافت به شورى است ، كه كسى را بدین عنوان منصوب نكرده اند . » سپس گفت : « اكنون سرزمینى وسیعتر از سرزمین شما نیست و تعدادى بیشتر از تعداد شما نیست و مالى بیشتر از مال شما نیست ، كه اكنون در بیت المال شما یك میلیون درم موجود است . مردى را در نظر بگیرید كه به امور شما قیام كند و با دشمنتان جهاد كند و انصاف مظلوم از ظالم بگیرد و اموال را میان شما تقسیم كند . » اشراف بصره ، كه احنف بن قیس تمیمى و قیس بن هیثم سلمى و مسمع بن مالك عبد ى از آن جمله بودند ، برخاستند و گفتند : « اى امیر چنین كسى غیر از تو نمىشناسیم كه تو از همه كس شایسته ترى كه امور ما را عهده دار شوى تا مردم در بارهء خلیفه هم سخن شوند . » گفت :

« اگر كسى جز مرا برگزینید اطاعت او میكنم . » .

عمرو بن حریث خزاعى از طرف عبید الله حكومت كوفه داشت . عبید الله نامه نوشته وى را از كار بصریان خبر دار كرد و گفت مردم كوفه را نیز به تبعیت از آنها وادارد ، عمرو بن حریث بمنبر رفت و خطبه خواند و از كار بصریان یاد كرد ، یزید بن

ص: 88

رویم شیبانى به پا خاست و گفت : « بخدائى كه دستهاى راست ما را آزاد نهاده ما به بنى امیه و امارت پسر مرجانه احتیاج نداریم » ( مرجانه مادر عبید الله بود . و مادر پدرش زیاد ، چنان كه از پیش گفتیم سمیه بود ) كار بیعت بدست اهل حجر ( حجاز ) است بدین جهت مردم كوفه از اطاعت بنى امیه بدر رفتند و ابن زیاد را از امارت خلع كردند و خواستند امیرى انتخاب كنند تا فرصت تأمل در كار خویش داشته باشند . جمعى گفتند :

« عمر بن سعد بن ابى وقاص شایستهء این كار است ، و چون خواستند او را به امارت بردارند جمعى از زنان همدان و زنان كهلان و ربیعه و نخع بیامدند و فریاد زنان و گریه كنان وارد مسجد شدند و مصیبت حسین را یاد كردند و میگفتند : « براى عمر بن سعد همین بس نبود كه حسین را كشت ، و اكنون میخواهد در كوفه امیر ما شود ؟ » مردم كوفه نیز بگریستند و از امارت عمر منصرف شدند . كسانى كه بیشتر از همه تلاش كردند زنان همدان بودند زیرا على علیه السلام به همدانیان علاقه داشت و آنها را بر دیگران ترجیح میداد . همو گوید : « اگر من دربان بهشت بودم بمردم همدان میگفتم بسلامت وارد شوید . » و هم او گوید : « من همدانیان را آماده كردم و آنها حمیریان را آماده كردند . » .

هیچكس از همدانیان با معاویه و سپاه شام نبود مگر كسانى كه در غوطهء دمشق در دهكدهء عین ثرما بودند . و اكنون نیز یعنى بسال سیصد و سى و دو جمعى از آنها آنجا مقیم هستند . وقتى خبر مردم كوفه به ابن زبیر رسید ، چنان كه از پیش بگفتیم ، عبد الله بن مطیع عدوى را سوى آنها فرستاد او حكومت كوفه داشت تا مختار پس از وى بیامد . چون مروان بن حكم دید كه مردم بر بیعت ابن زبیر هم سخن شده اند و دعوت او را مىپذیرند ، مصمم شد بصف او بپیوندد ، ولى عبید الله بن زیاد وقتى به شام رفت مانع او شد و گفت : « تو شیخ بنى عبد منافى ، شتاب مكن . » مروان نیز سوى جابیه رفت كه در سرزمین جولان ما بین دمشق و اردن است . ضحاك بن قیس قهرى مردم را استمالت كرد و ریاست ایشان یافت و از مروان جدا شد و رو سوى دمشق

ص: 89

نهاد ولى عمرو بن سعید بن عاص معروف به اشدق از او سبق گرفت و وارد دمشق شد و ضحاك به حوران رفت و دعوت ابن زبیر را رواج داد .

اشدق با مروان ملاقات كرد و به دو گفت : « آیا سخن مرا كه خیر من و تو هر دو در آن هست میپذیرى ؟ » مروان گفت : « مقصود چیست ؟ » گفت : « مردم را بخلافت تو دعوت میكنم و براى تو بیعت میگیرم به شرط اینكه پس از تو خلافت از آن من باشد . » مروان گفت : « نه پس از خالد بن یزید بن معاویه خلافت از آن تو باشد . » اشدق بدین كار رضایت داد و مردم را به بیعت مروان خواند كه پذیرفتند .

اشدق در اردن پیش حسان بن مالك رفت و او را به بیعت مروان ترغیب كرد و او نیز به مروان متمایل شد .

آنگاه با مروان بن حكم بن ابى العاص بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بیعت كردند كنیهء او ابو عبد الملك و مادرش آمنه دختر علقمة بن صفوان بود . بیعت وى در اردن انجام گرفت و قبل از همه ، مردم اردن با وى بیعت كردند و بیعت او سامان گرفت .

مروان نخستین كس بود كه چنان كه مىگویند خلافت را با شمشیر و بدون رضایت گروهى از مردم بچنگ آورد ، همه او را میترسانیدند مگر عدهء كمى كه وى را ترغیب كردند كه خلافت را بدست آورد . اسلاف وى بكمك یار و كس و كار بخلافت میرسیدند جز او كه با ترتیبى كه گفتیم بخلافت رسید .

مروان براى خالد بن یزید و پس از او براى عمرو بن سعید اشدق بیعت گرفت كه به ترتیب پس از وى خلافت یابند مروان را « خیط باطل » لقب داده بودند عبد الرحمن بن حكم برادر مروان در این باب گوید : « خدا زشت دارد مردمى را كه خیط باطل را بر مردم تسلط دادند كه به هر كه میخواهد بدهد و از هر كه میخواهد بگیرد . » حسان بن مالك كه سالار و سرور قحطانیان شام بود ، شرایطى را كه قوم وى با معاویه و یزید و معاویة بن یزید داشته بودند ، تجدید كرد . از جمله آنكه دو هزار

ص: 90

كسى از آنها را دو هزار دو هزار مستمرى بدهد و هر كه بمیرد پسر و پسر عمویش جایش را بگیرد و امر و نهى و صدر مجلس خاص قحطانیان باشد و همه حل و عقل امور به رأى و مشورت ایشان انجام شود مروان نیز بدین شروط رضایت داد . حسان مطیع او شد ، مالك بن هبیرهء یشكرى به مروان گفت : « بیعت تو در گردن ما نیست ما نیز براى دنیا جنگ میكنیم ، اگر همانطور كه معاویه و یزید با ما رفتار میكردند رفتار میكنى ، یارى تو میكنیم و گر نه همه فرشیان پیش ما یكسانند . » مروان نیز تقاضاى او را پذیرفت .

آنگاه مروان بمقابلهء ضحاك بن قیس قهرى شتافت . قیس و قبایل مضر و دیگر قبایل نزار به ضحاك پیوسته بودند ، گروهى از قبیلهء قضاعه نیز با وى بودند كه وائل بن عمرو عدوى سالار آنها بود و پرچمى را كه پیمبر صلى الله علیه و سلم براى پدرش بسته بود ، همراه داشت .

ضحاك و همراهان وى تابع دعوت ابن زبیر شده بودند . مروان و ضحاك و تبعهء آنها در مرج راهط ، در چند میلى دمشق روبرو شدند و جنگهاى سخت در میانه رفت . بیشتر قبایل یمانى با مروان بودند . ضحاك بن قیس فهرى سالار سپاه ابن زبیر ، بدست یكى از قبیلهء تیم اللاف كشته شد و بیشتر فراریان سپاه وى ، كه غالبا از قبیلهء قیس بودند ، به وضعى بى سابقه كشته شدند . مروان بن حكم در این باب میگوید :

« وقتى مردم را دیدم كه دل بجنگ دارند و مال به غصب گرفته مىشود ، طایفهء غسان و كلب و سكسكىها را ، كه مردان فراوان بودند ، بر ضد آنها دعوت كردم . مردم قین در سلاح آهن راه مىپیمودند و طرفدار مروان و دینى استوار بودند . » برادر وى عبد الرحمن بن حكم نیز در این باب گوید : « گفتگوى اهل مرج بمردم فرات و مردم فیض و نیل رسیده است . » .

زفر بن حارث عامرى كلابى همراه ضحاك بود و چون دشمنان شمشیر در قوم وى نهادند ، روى بگردانید و دو تن از بنى سلیم نیز همراه وى بودند ، اما اسبان آنها از

ص: 91

رفتار بماند و یمانیان كه از سپاه مروان بودند ، بدانها رسیدند . دو تن سلیمى به زفر گفتند : خودت را نجات بده كه ما كشته خواهیم شد وى نیز فرار كرد و آن دو تن بدست دشمن افتادند و كشته شدند . زفر بن حارث كلابى ضمن اشعار دیگر در این باب گوید : « حقا كه حادثهء راهط شكافى میان ما پدید آورد . بسا باشد كه بر زبالهء زمین چراگاه روید ، اما كینهء جانها همچنان بجاى میماند . سلاح مرا به من نشان بده كه مىبینم دامنهء جنگ پیوسته وسیع مىشود ، آیا قوم كلبه بروند و نیزه هاى ما به آنها نرسیده باشد و كشتگان راهط به همان حال بمانند ، پیش از این خطائى از من ندیده بودى كه بگریزم و دو رفیق خود را بجاى گذارم ، مگر آن شب كه در میان دو گروه بودم و از آن قوم همه را بر ضد خود دیدم . آیا یك روز كه بد كرده باشم همهء ایام خوب و تلاش مرا از میان میبرد ، آیا پس از ابن عمرو و ابن معن كه از پى هم برفتند و كشته شدن همام ، مىتوانم آرزوئى داشته باشم ؟ » .

كسانى كه در جنگ شركت داشته بودند ، در سرزمین شام بمحل هاى خود باز - گشتند . نعمان بن بشیر حاكم حمص خطبه بنام و بموافقت ضحاك بن زبیر خوانده بود . وقتى خبر قتل ضحاك و شكست گروه زبیریان به دو رسید ، از حمص فرارى شد و همه شب را با حیرت راه مىپیمود و نمیدانست بكجا رو كند . خالد بن عدى كلاعى با جمعى از مردم حمص كه بسرعت برون شده بودند ، بدنبال وى شتافت و او را بكشت و سرش را پیش مروان فرستاد . زفر بن حارث كلابى ضمن فرار خود به قرقیسیا رسید و بر آنجا تسلط یافت . كار شام بر مروان استقرار گرفت و مروان حاكمان خود را در آنجا بر گماشت .

آنگاه مروان با سپاهى از اهل شام سوى مصر رفت و در اطراف آن در مجاورت مقبره ، خندقى حفر كرد . مردم آنجا زبیرى بودند و عبد الرحمن بن عتبة بن جحدم از طرف ابن زبیر حكومت آنجا داشت . سالار و سرور فسطاط ابو رشد بن كریب بن ابرهة بن الصباح بود . میان مردم مصر و مروان جنگى كوتاه رخ داد و در بارهء صلح

ص: 92

توافق كردند . مروان اكیدر بن حمام را كه شهسوار مصر بود ، گردن زد . ابو رشد به مروان گفت : « به خدا اگر خواهى از سر میگیریم . » مقصودش بوم الدار مدینه و قتل عثمان بود ، مروان گفت : « ابدا نمىخواهم . » و از مصر بازگشت و پسر خود ، عبد العزیز را بحكومت آنجا گذاشت .

وقتى مروان به شام بازگشت در صیمره دو میلى طبریهء اردن اقامت گرفت و حسان بن مالك را احضار كرد و به تهدید و ترغیب او پرداخت . حسان میان مردم بسخن ایستاد و كسان را به بیعت عبد الملك مروان از پس مروان و بیعت عبد العزیز بن مروان از پس عبد الملك دعوت كرد و كسى در این باب با او مخالفت نكرد .

در همین سال ، كه سال شصت و پنجم بود ، مروان در دمشق بمرد . اهل تاریخ و سیرت و كسانى كه به اخبارشان اعتماد هست ، در سبب وفات وى اختلاف كرده اند .

بعضى گویند وى بطاعون مرد . بعضى گفته اند بمرگ طبیعى مرد . بعضى دیگر عقیده دارند كه فاخته دختر ابو هاشم بن عتبه ، مادر خالد بن یزید بن معاویه ، او را بكشت ، زیرا مروان در آغاز كار براى خود و پس از خود براى خالد بن یزید و پس از او براى عمرو بن سعید بیعت گرفته بود ، پس از آن تغییر رأى داد و خلافت را پس از خود بپسرش عبد الملك و پس از او بپسر خود عبد العزیز داد . بدین جهت خالد بن یزید پیش وى آمد و با او سخن گفت و خشونت كرد ، مروان خشمگین شد و گفت :

« اى پسر زن آبناك ! اینطور با من سخن میكنى ؟ » مروان با مادر وى ، فاخته ، ازدواج كرده بود كه او را خوار و موهون كند . خالد پیش مادر خود رفت و ازدواج وى را با مروان ناپسند شمرد و از آنچه بر او رفته بود شكایت كرد . مادرش گفت :

« دیگر عیب تو نخواهد گفت . » به نظر بعضى وى متكائى بر دهان مروان نهاد و با كنیزكان خود روى آن نشست تا مروان بمرد . بعضى دیگر گفته اند شیرى مسموم براى او فراهم كرد و چون مروان پیش وى آمد شیر را به دو داد تا بنوشید ، و چون در شكم او جا گرفت ، از پا در آمد و بجان كندن افتاد و زبانش بسته شد . عبد الملك و

ص: 93

دیگر فرزندان او حضور یافتند مروان با سر خود به ام خالد اشاره میكرد تا آنها را متوجه كند كه این زن او را كشته است و ام خالد میگفت : « پدر و مادرم فداى تو باد ! حتى در موقع جان كندن نیز بفكر منست ، او در بارهء من بشما سفارش مىكند . » تا عاقبت مروان بمرد و روزگار وى نه ماه و چند روز و بقولى هشتماه بود . جز این نیز گفته اند كه بعدها در همین كتاب ، هنگام سخن از مدت حكومت بنى امیه یاد خواهیم كرد . ان شاء الله تعالى .

مروان وقتى بمرد ، شصت و سه ساله بود . در بارهء سن او جز این نیز گفته اند ، مرگ وى سه ماه پس از آن بود . كه براى فرزندان خود بیعت گرفت .

ابن ابى خیثمه در كتاب فى التاریخ نقل كرده كه هنگام وفات پیمبر صلى الله علیه و سلم ، مروان هشت سال داشت . مروان بیست برادر و هشت خواهر و یازده فرزند ذكور و سه دختر داشت كه عبد الملك و عبد العزیز و عبد الله و ابان و داود و عمر و ام عمرو عبد الرحمن و ام عثمان و عمرو و ام عمرو و بشیر و محمد و معاویه بودند . و ما اینان را با تعیین اینكه كدام یك فرزند داشتند و كدام یك نداشتند ، در جاى دیگر یاد - كرده ایم . یزید بن معاویه بیشتر از مروان فرزند داشت . فرزندان وى معاویه و خالد و عبد الله اكبر و ابو سفیان و عبد الله اصغر و عمر و عاتكه و عبد الرحمن و عبد الله ملقب به اصغر و عثمان و عتبهء اعور و ابو بكر و محمد و یزید و ام یزید و ام عبد الرحمن و رمله بودند .

معاویة بن ابى سفیان فقط عبد الرحمن و یزید و عبد الله و هند و رمله و صفیه را بجا گذاشت .

ص: 94

ذكر روزگار عبد الملك بن مروان

بیعت عبد الملك بن مروان شب شنبه غرهء رمضان سال شصت و پنج انجام گرفت .

آنگاه حجاج بن یوسف را سوى عبد الله بن زبیر و یاران وى كه به مكه بودند ، فرستاد .

عبد الله روز سه شنبه دهم جمادى الاخر سال هفتاد و سوم كشته شد . دوران حكومت ابن زبیر نه سال و ده روز بود . بعدها در همین كتاب ضمن سخن از مجموع مدت حكومت بنى امیه ، از مدت حكومت ابن زبیر سخن خواهیم داشت . پس از آن در شعبان سال هشتاد و دوم فتنهء ابن اشعث بود . آنگاه عبد الملك مروان به روز شنبه چهاردهم شوال سال هشتاد و ششم بمرد . مدت حكومت وى از هنگام بیعت تا وفات بیست و یك سال و یك ماه و نیم بود . پس از عبد الله بن زبیر كه مردم بر خلاف او هم سخن شدند ، سیزده سال و چهار ماه ، هفت روز كم حكومت كرد . شرح اعمال او را از هنگامى كه كارش استقرار گرفت ، بعد نقل خواهیم كرد . وقتى بمرد شصت و شش سال داشت و بیشتر از آن نیز گفته اند .

وى شعر و مفاخره و تقریظ و مدح را دوست داشت . بخل بر او چیره بود و بخونریزى بى باك بود ، حكام وى نیز چون او بودند ، مانند حجاج در عراق و مهلب در خراسان و هشام بن اسماعیل در مدینه و دیگران . حجاج از همه ستمگرتر و خونخوارتر بود . در این كتاب از پس همین باب شمه اى در بارهء او خواهیم گفت .

ص: 95

ذكر شمه اى از اعمال و سیرت عبد الملك و نكاتى از حوادث ایام و نوادر اخبار او

وقتى كار خلافت به عبد الملك بن مروان رسید به محادثهء مردان و انس با بزرگان راغب شد ، و كسى را جز شعبى براى منادمت خویش شایسته نیافت . وقتى شعبى را بنزد وى آوردند ، او را ندیم خویش كرد و به دو گفت : « اى شعبى مرا به كارهاى زشت كمك مكن و در مجلس خطاى مرا پاسخ مگو و جواب شماتت و تهنیت و سؤال و تعریف را بعهدهء من بگذار . هرگز مگو صبح امیر و شب امیر چگونه آغاز شد . به اندازهء حوصلهء من با من سخن گوى . بجاى اینكه مدح من بگویى ، مستمعى نكو باش كه مستمع نكو بودن ، بهتر از سخن نكو گفتن است . وقتى من سخن میگویم ، بدقت گوش بده و با چشم و گوش متوجه من باش . براى تزیین جواب من خویش را به زحمت مینداز . و مرا بسخن گفتن بیشتر وا مدار ، كه بدترین مردم آن كسانند كه شاهان را بباطل راهبر شوند ، و بدتر از آنها كسانى هستند كه حق شاهان را سبك گیرند . بدان اى شعبى كه این چیزها نكوئىهاى سابق را محو مىكند و حق حرمت را میبرد ، زیرا بسا هست در فرصت مناسب خموشى بجا ، بلیغ تر از سخن بجاست .

ص: 96

روزى عبد الملك به شعبى گفت : « باد از كجا مىوزد ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان من نمیدانم . » عبد الملك گفت : « وزشگاه باد شمال ، از محل طلوع بنات النعش تا محل طلوع خورشید است ، و وزشگاه باد صبا از محل طلوع خورشید تا محل طلوع سهیل است ، و وزشگاه باد جنوب از محل طلوع سهیل تا محل غروب خورشید است ، و وزشگاه باد دبور از محل غروب خورشید تا محل طلوع بنات النعش است . » .

بسال شصت و پنجم در كوفه شیعیان بجنبش آمدند و از اینكه هنگام قتل حسین او را یارى نكرده اند ، پشیمانى كردند و یك دیگر را بملامت گرفتند و یقین دانستند كه خطائى بزرگ كرده اند كه حسین آنها را دعوت كرده است و ایشان اجابت او نكرده اند و در نزدیكى آنها كشته شده و به یارى او نرفته اند . و بدانستند كه این گناه پاك نمیشود مگر آنكه قاتلان وى را بكشند ، یا در این راه كشته شوند . بنابر این پنج كس را به سالارى برگزیدند : سلیمان بن صرد خزاعى ، مسیب بن نجبهء فزارى ، عبد الله بن سعد بن نفیل ازدى ، عبد الله بن وال تمیمى ، رفاعة بن شداد بجلى . و از آن پس كه با مختار كشاكش بسیار داشتند كه او مردم را از خروج و پیوستن بدانها باز - میداشت ، در نخیله اردو زدند . عبد الله بن احمر در این باب و تحریض مردم به خروج و آمادگى براى جنگ ضمن اشعارى گوید : « به خود آمدم و عشق و معشوقه ها را وداع گفتم و بیاران خویش گفتم منادى را اجابت كنید و وقتى بهدایت دعوت مىكند . به او لبیك لبیك گویید . » این قصیده اى دراز است كه ضمن آن كسان را بخروج ترغیب مىكند و رثاى حسین و اصحاب او میگوید كه شیعیان از گناهان كبیره اى كه مرتكب شده اند و از یارى حسین باز نشسته اند ، توبه كرده اند . و هم او شعرى بدین مضمون گوید : « بیائید از مصیبت كسى كه پدر و جدش از همه بهتر بودند یعنى حسین ، با اهل دین سخن گوئید . بیوهء محتاج و یتیمان براى حسین بگریند كه حسین هدف نیزه ها شد و در نزدیك طف پیكرش برهنه ماند . ابرها بر قبرى كه در مغرب طف است و بزرگوارى

ص: 97

و پرهیزگارى را به بر دارد ببارد . اى امتى كه از غفلت گمراه شدید ، توبه كنید و خداوند متعال را راضى كنید . » .

آنگاه خونخواهان حسین بسالارى كسانى كه گفتیم حركت كردند . عبد الله ابن احمر مىگفت : « برون شدند و ما را همراه مىبرند ، میخواهیم بمقابلهء ستمگران خیانتگر گمراه بشتابیم ، از فرزند و مال و زن گذشته ایم كه خداوند را خشنود كنیم . » و برفتند تا به قرقیسیا بر ساحل فرات رسیدند كه زفر بن حارث كلابى آنجا بود و از آنها پذیرائى كرد . سپس از قرقیسیا حركت كردند تا عین الورده را اشغال كنند عبید الله بن زیاد با سى هزار كس از شام براى جنگ آنها حركت كرده بود و پنج سالار را پیشاپیش سپاه خود فرستاده بود : حصین بن نمیر سكونى ، شرحبیل بن - ذى الكلاع حمیرى ، ادهم بن محرز باهلى و ربیعة بن مخارق عنوى و جبلة بن عبد الله خثعمى . در عین الورده دو سپاه رو برو شدند . پیش از آن مقدمه هاى سپاه برخوردهاى مختصرى داشته بودند . سلیمان بن صرد خزاعى پس از آنكه بسیار كس بكشت و شجاعت نمود و كسانرا بمقاومت ترغیب كرد ، بشهادت رسید . حصین بن نمیر تیرى سوى او انداخت كه بوسیلهء آن كشته شد . پس از او مسیب بن نجبهء فزارى كه از سران اصحاب على بود ، پرچم را گرفت و بدشمن حمله برد و میگفت :

« زنان دانند كه من در جنگ از شیر شجاع ترم . » و جنگ كرد تا كشته شد . آنگاه ابو ترابیان حمله بردند و غلاف شمشیرها را بشكستند . سپاه شام نیز سویشان حمله بردند ، آنها بانگ میزدند : یاران ابو تراب بهشت . بهشت ، ابو ترابیان ، بهشت ، بهشت .

عبد الله بن سعد بن ثقیل ، پرچم ترابیان را بگرفت . در این هنگام پانصد تن از اهل بصره و مداین بسالارى مثنى بى مخرمه و سعد بن حذیفه ، شتابان از پى آنها آمدند و بانگ میزدند : خدایا ما را ببخش كه توبه كردیم . عبد الله بن سعد بن نفیل مشغول جنگ بود كه به دو گفتند برادران ما از اهل بصره و مداین بما پیوسته اند . گفت : « اگر وقتى نرسند كه ما زنده باشیم . » نخستین كس از اهل مداین ، كه بشهادت رسید

ص: 98

كثیر بن عمرو مدنى بود . سعد بن ابى سعد حنفى و عبد الله خطل طائى زخمدار شدند .

عبد الله بن سعد بن نفیل نیز كشته شد .

وقتى باقیماندهء ترابیان بدانستند كه در مقابل شامیان تاب مقاومت ندارند ، از آنها كناره گرفتند و برفتند و سالارشان رفاعة بن شداد بجلى بود . ابو الحویرث عبدى با گروهى بجا ماند ، و مردم شام كه ثبات و مقاومت این گروه اندك را بدیدند ، از آنها تقاضاى متاركه كردند ، از آن پس اهل كوفه و مداین و بصره بشهرهاى خودشان رفتند . ترابیان هنگام بازگشت از عین الورده شنیدند كه یكى بصداى بلند میگفت : « اى دیده هنگام شب بر « ابن صرد » گریه كن كه در جنگ چون شیرى بود . نكو برفت و هدایت یافته بود و در اطاعت خداى جانبازى كرد . » .

ابو مخنف لوط بن یحیى و دیگر اصحاب تاریخ و سیرت ، نام كسانى از ترابیان را كه با سلیمان بن صرد خزاعى در عین الورده كشته شده اند ، یاد كرده اند كه شمار - شان اندك است .

ابو مخنف در كتاب « اخبار الترابیین به عین الورده » قصیدهء مفصلى منسوب به اعشى همدان ، نقل كرده كه ضمن آن ترابیان عین الورده را رثا گفته و از اعمال آنها یاد كرده ، از جمله اینست : « برفتند و بعضى جویاى تقوى بودند و بعضى دیگر روز پیش توبه كرده بودند . در عین الورده با سپاه دشمن بر خوردند و با شمشیر از آنها استقبال كردند .

پس از آن از شام سپاهى چون موج دریا سوى آنها آمد و همچنان مقاومت كردند تا جمعشان بنابودى كشید و جز دسته هاى پراكنده نجات نیافت . آنها كه ثبات ورزیدند ، به خاك افتادند و خزاعى سالارشان از پا در آمد ، گوئى هرگز جنگى نكرده بود . سالار بنى شمخ با تیمى كه رهبر دسته ها بود با عمرو بن عمر بن بشر و خالد و بكر وزید و حلیس بن غالب ، ضربتهاى سر شكاف و زخمهاى كارى زدند . اى بهترین سپاه عراق سیراب باشید و پراكنده مشوید . اگر كشته شدید ، كشته شدن بهترین مرگ است . و هر كسى روزى طعمهء حادثات مىشود . آنها كشته نشدند تا

ص: 99

دسته هاى شجاع دشمن را از پا در آوردند . » .

گویند : جنگ عین الورده بسال شصت و ششم بود و هم بسال شصت و ششم بدوران عبد الملك بن مروان ، حارث اعور كه از اصحاب على علیه السلام بود در گذشت .

همو بود كه روزى بنزد على رفت و گفت : « اى امیر مؤمنان مگر نمىبینى كه مردم بحدیث اقبال كرده و كتاب خدا را رها كرده اند ؟ » گفت : « راستى چنین كرده اند ؟ » گفت : « آرى » على گفت : « از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شنیدم كه فرمود : « فتنه اى خواهد بود . » گفتم : « اى پیمبر خدا طریق رهائى از آن چیست ؟ » گفت : « كتاب خدا كه اخبار پیشینیان و آیندگان در آنست و میان شما داورى مىكند كه فاصل حق و باطل است و هزل نیست . هر كه آن را رها كند خدایش در هم شكند . و هر كه هدایت جز از آن جوید خدایش گمراه كند ، كه ریسمان محكم خداست و ذكر حكیم و صراط مستقیم است كه عقول را گمراه نكند و زبانها را به خطا نبرد و عجایب آن پایان نگیرد و علمى چون آن نباشد . كتابى است كه وقتى جنیان شنیدند گفتند :

« قرآنى عجیب شنیده ایم كه به راه رشاد هدایت مىكند . » هر كه بدان سخن كند ، راست گوید ، و هر كه از آن بگردد ستم كند ، و هر كه بدان عمل كند پاداش یابد ، و هر كه بدان تمسك جوید به راه راست هدایت شود . » اى اعور این سخن را بخاطر سپار . » .

پس از جنگ عین الورده ، عبید الله بن زیاد با سپاه شام سوى عراق رفت و چون به موصل رسید ، و این بسال شصت و ششم بود ، با ابراهیم بن اشتر نخعى روبرو شد .

ابراهیم از طرف مختار سالار سپاه عراق بود و در خازر اقامت داشت . میان دو گروه جنگى بزرگ رخ داد كه ابن مرجانه عبید الله بن زیاد و حصین بن نمیر و شرحبیل بن ذى الكلاع و ابن حوشب ذى ظلیم و عبد الله بن ایاس و ابو اشرس و غالب باهلى و بزرگان اهل شام ضمن آن كشته شدند . قصه چنان شد كه عمیر بن حباب سلمى در این سپاه بر میمنهء ابن زیاد بود و از آن كشتار كه در روز مرج راهط از قوم

ص: 100

وى یعنى مضریان و دیگر قبایل نزارى كرده بودند ، سخت كینه بدل داشت و بانگ زد : « انتقام مضر و نزار را بگیرید . » و یكباره همهء مردم مضر و ربیعه كه در سپاه شام بودند بر مجاوران قحطانى خویش حمله بردند . عمیر پیش از آنان دبیر ابراهیم ابن اشتر بوده بود و بر این كار توافق كرده بودند . ابراهیم بن اشتر سر ابن زیاد و دیگران را بنزد مختار فرستاد و او نیز به مكه پیش عبد الله بن زبیر فرستاد .

عبد الملك مروان كه با سپاه شام بود در بطنان منتظر نتیجهء كار ابن زیاد بود كه هنگام شب خبر كشته شدن وى و هزیمت سپاه به دو رسید . پس از آن خبر آمد كه ناتل بن قیس از جانب ابن زبیر وارد فلسطین شده است و مصعب بن زبیر نیز از مدینه بسوى فلسطین حركت كرده است پس از آن خبر آمد كه لاوى بن فلنط ، پادشاه روم ، در مصیصه اردو زده و قصد شام دارد . سپس از دمشق خبر آمده كه بزرگان و اوباش و مردم بى سر و پا آشوب كرده و در دامن كوه اردو زده اند . بعد خبر آمد كه زندانیان دمشق زندان را گشوده و از آنجا برون ریخته اند و بادیه نشینان عرب بر حمص و بعلبك و بقاع حمله برده اند . با وجود این خبرهاى هول انگیز كه در آن شب رسید ، هرگز عبد الملك را چون آن شب خندان و گشاده رو و خوشزبان و قویدل ندیده بودند كه بسیاست ملكدارى شجاعت مینمود و از اظهار شكست دریغ داشت .

آنگاه اموال و هدیه ها براى شاه روم فرستاد و او را مشغول داشت و با وى صلح كرد .

سپس سوى فلسطین رفت كه ناتل بن قیس با سپاه ابن زبیر آنجا بود و در اجنادین مقابله رخ داد و ناتل بن قیس و غالب یاران وى كشته شدند و باقیمانده فرارى شدند . و خبر كشته شدن وى و هزیمت سپاهش در راه به مصعب بن زبیر رسید كه سوى مدینه بازگشت . و یكى از قبیلهء كلب كه مروانى بود در این باب گفت : « در اجنادین سعد و ناتل را به انتقام حبیش و منذر بكشتیم . » عبد الملك به دمشق بازگشت و آنجا فرود آمد . ابراهیم بن اشتر نیز به نصیبین رفت و آنجا اقامت گرفت ، و مردم جزیره در مقابل او حصارى شدند . آنگاه كسى

ص: 101

را بجانشینى خود در نصیبین گماشت و به كوفه پیش مختار رفت .

بسال شصت و هفتم مصعب بن زبیر كه از طرف برادر خود عبد الله بن زبیر بحكومت عراق منصوب شده بود ، از بصره حركت كرد و در حرورا فرود آمد و در آنجا با مختار مقابل شد و جنگها و كشتارهاى سخت در میانه رفت كه مختار شكست خورد . محمد بن اشعث و دو پسرش نیز در جنگ كشته شدند . مختار بقصر حكومتى كوفه رفت و حصارى شد و هر روز گروهى از اهل كوفه را براى جنگ مصعب و یاران وى میفرستاد . گروه بسیارى از شیعهء كیسانى و غیر كیسانى با مختار بودند كه خشبیه نامیده میشدند . یك روز مختار سوار بر استرى سپید ، میان آنها رفت و یكى از بنى حنیفه بنام عبد الرحمن بن اسد بر او حمله برد و او را بكشت و سرش را ببرید ، سر و صدا در بارهء قتل او بلند شد و اهل كوفه و یاران مصعب اعضاى او را ببریدند . مصعب باقیماندهء یاران مختار را كه در قصر بودند امان نداد . آنها نیز بجنگیدند تا كارشان سخت شد . آنگاه مصعب امانشان داد و بعد همه را كشت از جملهء كسانى كه با مختار كشته شدند ، یكى عبید الله بن على بن ابى طالب رضى الله عنه بود .

وى با مختار حكایتى داشت كه از او گریخت و به بصره رفت و از مصعب بر جان خود بیمناك بود و عاقبت بسپاه مختار در آمد كه خبر او را با همهء این مطالب در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . از جملهء یاران مختار كه بوسیلهء مصعب كشته شدند ، هفت هزار كس بشمار آمد كه همهء آنها خونخواهان حسین و قتلهء دشمنان وى بودند و مصعب آنها را كشت و همه را خشبیه نامید . مصعب شیعیان را در كوفه و جاهاى دیگر كشتار كرد . حرم مختار را پیش وى آوردند به آنها گفت : « از مختار بیزارى جوئید . » همه پذیرفتند مگر دو زن كه یكى دختر سمرة بن جندب فزارى و دیگرى دختر نعمان بن بشیر انصارى بود و گفتند : « چگونه از مردى كه میگفت خدا پروردگار من است و به روز روزه میداشت و بشب نماز مىكرد و در راه خدا و پیغمبر فداكارى كرد و قاتلان دخترزادهء پیمبر صلى الله علیه و سلم و یاران او را كشت و دلها را

ص: 102

خنك كرد ، بیزارى كنیم . » مصعب قضیهء آنها را با سخنانشان براى عبد الله بن زبیر نوشت . عبد الله جواب داد : « اگر از عقیدهء خود بگشتند و از مختار بیزارى جستند كه بسیار خوب ، و گر نه هر دو را بكش . » مصعب نیز آنها را در مقابل شمشیر بداشت دختر سمره از راى خود بگشت و مختار را لعنت كرد و از او بیزارى جست و گفت :

« اگر در مقابل شمشیر مرا بكفر بخوانى كافر میشوم . شهادت مىدهم كه مختار كافر بود . » ولى دختر نعمان بن بشیر امتناع كرد و گفت : « اكنون كه شهادت نصیب من شده است آن را رها كنم ، هرگز ! میمیرم و به بهشت میروم و بحضور پیمبر و خاندان او مىرسم . 99 100 به خدا چنین چیزى نخواهد شد كه تابع پسر هند شوم و پسر ابو طالب را رها كنم . خدایا گواه باش كه من پیرو پیغمبر تو و دخترزادهء او و خاندان و شیعیان او هستم . » سپس او را گردن زدند . شاعر در این باب گوید : « به نظر من عجیب تر از همه عجایب كشتن زن زیباى آزاده است . او را بستند و بى گناه كشتند و حقا كشتهء بزرگوارى بود . كشتن و پیكار كردن حق ماست و زنان باید دامن كشان بگذرند . » .

در این كتاب از مهلب ، و اینكه بسال شصت و پنجم نافع بن ازرق را كشت ، سخن نیاوردیم . نافع همانست كه خارجیان ازرقى به دو منسوبند . زیرا شرح جنگهاى خارجیان را با مهلب و دیگران از سلف و خلف با قصهء مرداس بن عمرو بن بلال تمیمى و عطیة بن اسود حنفى و ابو فدیك و شوذب شیبانى و سوید شیبانى و قطامهء شیبانى و مهذب سكونى و قطرى بن فجاة و ضحاك بن قیس شیبانى و جنگ ابن مأجور خارجى با مهلب و كشته شدن او و غلبهء مهلب در این جنگ بر خارجیان و قصهء عبد ربه و اخبار خارجیان یمن ، چون ابو حمره مختار بن عوف ازدى و ابن بیهس هیصمى ، همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم شرح فرقه هاى خوارج را از ازرقیان و نجدات و حمریه و جابیه و صفریه و دیگر فرقه هاى خارجى و شهرهاى آنها را چون شهر سنجار و تل اعفر كه در دیار ربیعه است و سن و بوازیج و حدیقه كه در دیار موصل است با كردان خارجى مقیم آذربایجان كه بعنوان « شراة » معروفند و اسلم خارجى

ص: 103

كه بنام ابن شادلویه معروف است و قلمرو ابن ابى الساح را در آذربایجان واران و بیلقان و ارمنستان تصرف كرد و خارجیانى كه در سیستان و كوهستان هرات و كوهستانه و بوشنگ خراسان و دیار مكران بساحل دریا ما بین سند و مكران اقامت دارند و بیشترشان از فرقهء صفریه و جهریه هستند ، و آنها كه ما بین كرمان و فارس در دیار حمران اصطخر و صاهك اقامت دارند و آنها كه در دیار تاهرت مغرب و دیار حضرموت و دیگر نواحى زمین مقیمند ، همه را در كتاب « المقالات فى اصول - الدیانات » یاد كرده ایم .

بدوران سلطنت عبد الملك ، بسال شصت و هشتم و بقولى شصت و نهم ، ابو العباس عبد الله بن عباس عبد المطلب در طائف بمرد . مادرش لبابه دختر حارث بن حزن از فرزندان عامر بن صعصعه بود . ابن عباس هنگام مرگ هفتاد و یك سال داشت . گویند :

سه سال پیش از هجرت تولد یافته بود . از سعید بن جبیر نقل كرده اند كه از قول ابن - عباس گفته بود : « وقتى پیمبر صلى الله علیه و سلم درگذشت ، من بیست ساله بودم » محمد بن حنفیه بر او نماز كرد . چشمان ابن عباس از فرط گریستن بر على و حسن و حسین كور شده بود . وى ریشى بلند داشت و موى خود را حنا مىبست . وى شعرى بدین مضمون گفته بود : « اگر خدا نور دیدگان مرا گرفته است ، نور دیدگانم به زبان و قلبم رفته است ، قلبم هوشیار است و عقلم خلل ندارد و در دهانم زبانى چون شمشیر بران است . » موقعى كه ابن عباس در طفولیت در خانهء خالد بود ، میمونه همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم براى پیمبر آب طهارت آورده بود او را دعا كرده بود كه « خدایا او را فقه دین و تأویل بیاموز . » به ابن عباس گفتند : « چرا على رضى الله عنه ترا بجاى ابو موسى براى حكمیت نفرستاد ؟ » گفت : « تقدیر و بلاى خدا و سر آمدن روزگار مانع بود . به خدا اگر مرا بجاى او فرستاده بود كار صورت دیگر میگرفت و هر چه را رشته بود پنبه میكردم ، و هر چه میخواست بر خلاف آن میكردم ، ولى تقدیر بود و

ص: 104

تأسفى بجا ماند و امروز را فردائى هست ، و عاقبت نكو نصیب پرهیزگاران است . » از فرزندان ابن عباس یكى على بود كه پدر خلیفگان عباسى است . با عباس و محمد و فضل و عبد الرحمن و عبید الله و لبابه كه مادرشان زرعهء كندى دختر مشرح بود .

از عبید الله و محمد و فضل فرزندى بجاى نماند .

بسال هفتادم عبد الملك مروان عمرو بن سعید بن عاص اشدق را بكشت . وى عمرو بن سعید بن عاص بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بود و مردى شجاع و فصیح و بلیغ بود . میان او و عبد الملك در بارهء حكومت گفتگوها و مكاتبه ها و حادثه ها رفته بود از جمله عبد الملك به دو نوشته بود : « تو در خلافت طمع میدارى اما شایستهء آن نیستى . » و عمرو به دو نوشت : « نعمتها كه به تو رسیده بطغیانت كشیده و بوى قدرت مایهء غفلتت شده ، از آنچه قبلا موافقت كرده اى بگشته اى و به چیزى كه نباید ، دل بسته اى .

اگر ضعف وسایل مایهء نومیدى جوینده میبود . هرگز سلطنت و قدرتى جابجا نمیشد .

به زودى معلوم خواهد شد كه متجاوز و غافل كیست . » .

وقتى عبد الملك براى خاتمهء كار زفر بن حارث كلابى به قرقیسیا و دیار رحبه رفته بود ، عمرو بن سعید را در دمشق جانشین خود كرد . به دو خبر رسید كه عمرو در دمشق مردم را به بیعت خود خوانده است از این رو با شتاب به دمشق بازگشت عمرو در شهر متحصن شد . عبد الملك او را بحرمت خویشاوندى قسم داد و گفت : « كار خاندان خویش را كه اكنون هم سخن شده اند ، تباه مكن ، كه كار تو مایهء قوت ابن زبیر مىشود ، از مخالفت با خاندان خود بگذر و من ولایت عهدى را به تو مىدهم . » او نیز رضا داد و صلح كرد و عبد الملك وارد شهر شد اما عمرو با پانصد سوار از او كناره گرفت كه هر كجا میرفت با وى بودند .

اهل سیرت در بارهء اینكه عبد الملك چگونه او را كشت اختلاف كرده اند .

بعضى از آنها گفته اند : عبد الملك به حاجب خویش گفت : « میتوانى وقتى عمرو وارد

ص: 105

مىشود در را ببندى ؟ » گفت : « بله » گفت : « پس ببند » عمرو مردى بسیار متكبر بود و هیچكس را برتر از خود نمیدانست و وقتى پیش كسى میرفت پشت سر خود را نمینگریست . وقتى حاجب در را گشود و عمرو بدرون رفت در را به روى یاران وى ببست . عمرو برفت و متوجه پشت سر خود نشد و پنداشت یارانش مانند همیشه وارد شده اند . عبد الملك مدتى با وى عتاب كرد . از پیش به رئیس نگهبانان خود ، ابو - زعیزعه ، گفته بود كه گردن او را بزند . عبد الملك با او سخن گفت و خشونت كرد .

عمرو گفت : « اى عبد الملك با من زبان درازى میكنى مثل اینكه خودت را بهتر از من میشمارى ! به خدا اگر بخواهى پیمانى را كه میان من و تو هست میشكنم و جنگ با تو را آغاز میكنم . » عبد الملك گفت : « همین را میخواهم . » عمرو سوى یاران خود نگریست و آنها را در خانه ندید و به عبد الملك نزدیك شد . عبد الملك گفت : « براى چه به من نزدیك مىشوى ؟ » گفت : « براى اینكه در پناه خویشاوندى تو باشم . » زیرا مادر عمر و عمهء عبد الملك زن حكم بن ابى العاص بن وائل بود . و همین وقت ابو زعیزعه ضربتى زد و او را بكشت . عبد الملك گفت سر او را پیش یارانش بیندازند . وقتى سر او را بدیدند پراكنده شدند . پس از آن عبد الملك برون شد . و به منبر رفت و در بارهء عمرو بد گفت و از مخالفت او سخن آورد و از منبر فرود آمد و میگفت :

« وى را به خود نزدیك كردم كه كار آرام گیرد و بتوانم از سر خشم و حمایت دین خویش ، از روى قدرت و دوراندیشى ضربتى بزنم ، كه بدكار چون نكو كار نیست . » .

گویند : وقتى عمرو از خانهء خود براى دیدار عبد الملك برون میشد ، پایش بفرش گرفت و افتاد ، و زنش نائله دختر قریض بن وكیع بن مسعود گفت : « ترا به خدا پیش او مرو . » گفت : « مرا رها كن به خدا اگر من خفته باشم او مرا بیدار نخواهد كرد . » آنگاه برون شد و زره پوشیده بود . وقتى پیش عبد الملك رفت كسانى از بنى امیه كه آنجا بودند برون رفتند . عبد الملك كه درها را بسته بود گفت :

« من قسم خورده ام كه اگر بر تو دست یافتم تو را بزنجیر كنم . » آنگاه زنجیرى

ص: 106

بیاوردند و به گردن او نهاد و محكم كرد . عمرو بدانست كه او را خواهد كشت و گفت : « اى امیر مؤمنان ترا به خدا سوگند مىدهم . » عبد الملك گفت : « اى ابو امیه چرا زره پوشیده اى مگر براى جنگ آمده اى ؟ » عمرو یقین كرد كه خطر در پیش است و گفت : « ترا به خدا سوگند مىدهم كه با همین زنجیر مرا میان مردم ببرى . » گفت :

« با من حیله مىكنى من از تو حیله گرترم . میخواهى ترا میان مردم ببرم كه از تو دفاع كنند و ترا از دست من نجات دهند . » آنگاه عبد الملك براى نماز برون رفت و به برادر خود عبد العزیز ، كه همانروز از مصر آمده بود ، گفت كه وقتى او بیرون رفت عمرو را بكشد .

گویند او پسر خود ولید را بدین كار فرمان داده بود . وقتى ولید نزدیك آمد عمرو او را بحرمت خویشاوندى قسم داد ، ولید نیز او را نكشت . وقتى عبد الملك بازگشت و او را زنده دید . به عبد العزیز گفت : « به خدا مىخواهم او را بخاطر شما بكشم كه از خلافت محرومتان نكند . » آنگاه او را بینداخت ، عمرو به دو گفت :

« اى پسر زرقاء خیانت مىكنى ؟ » و عبد الملك سر او را ببرید . برادر عمرو ، یحیى بن سعید با مردان خود پشت در آمده بود و میخواست در را بشكند . ولید و غلامان عبد الملك بجلوگیرى او برون شدند و بجنگ پرداختند . ولید و یحیى مقابل شدند و یحیى با شمشیر ضربتى به ران او زد كه از پا در آمد . آنگاه سر عمرو را میان مردم انداختند كه چون آن را بدیدند از بالاى خانه نیز كیسه هاى دینار سوى آنها انداخته شد كه بجمع آورى آن مشغول شدند و از جنگ باز ماندند و سپس پراكنده شدند . آنگاه عبد الملك گفت : « اگر ولید را كشته باشند انتقام خود را گرفته اند . » زیرا ولید پس از آن كه ضربت خورد دیده نشده بود ، ابراهیم بن عدى او را از گیر و - دار بر گرفته به بیت القراطیس برده بود . بعد از آن یحیى بن سعید را پیش عبد الملك آوردند و همه در بارهء عبد الملك هم سخن شدند و مردم از او اطاعت كردند در بارهء كشته شدن عمرو جز آنچه گفتیم نیز گفته اند ، كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان

ص: 107

آورده ایم . در قسمتهاى آیندهء این كتاب ضمن اخبار منصور از خواهر عمرو كه زن ولید بن عبد الملك بود و در رثاى او اشعارى گفته بود ، یاد كرده ایم كه آنجا مناسب بود نه اینجا كه به تناسب مقام رشتهء سخن بدان كشید .

عبد الملك بقیهء سال هفتادم را در دمشق بسر كرد . از پس قتل مختار و یاران وى كه مصعب بن زبیر در عراق استقرار یافته بود ، به محل معروف به باجمیرا در مجاورت جزیره آمده بود و قصد شام و جنگ عبد الملك داشت . در آنجا خبر یافت كه خالد بن عبد الله بن خالد بن اسید با گروهى از بستگان خود بیعت عبد الله بن زبیر را شكسته ، از مكه سوى بصره آمده و در یكى از نواحى شهر فرود آمده است ، و گروهى از قبایل ربیعه ، و مضر و از جمله عبد الله بن ولید و مالك بن مسمع بكرى و صفوان بن اهم تمیمى و صعصعة بن معاویه ، عموى احنف به دو پیوسته اند . و میان آنها در بصره جنگها شد كه عاقبت بشكست عبد الله انجامید و با دو پسر خود گریخت و به عبد الملك پیوست و مصعب به بصره بازگشت . و این بسال هفتاد و یكم بود . آنگاه از عراق سوى باجمیرا بازگشت كه شاعر در این باب گوید : « اى مصعب عاقبت ، حركت را برگزیدى و هر روز باجمیرا را توانى داشت . » درین وقت عبد الملك بن مروان به قرقیسا آمده ، زفر بن حارث عامرى كلابى را ، كه مروج دعوت ابن زبیر بود ، محاصره كرد . و او بخلافت عبد الملك گردن نهاد و با او بیعت كرد . پس از آن عبد الملك سوى نصیبین رفت كه یزید و حبشى ، وابستگان حارث ، با دو هزار سوار از باقیماندهء یاران مختار آنجا بودند و به امامت محمد بن حنفیه دعوت مىكردند . و آنها را محاصره كرد كه بخلافت وى معترف شدند و بصف او پیوستند .

پس از آن بسال هفتاد و دوم مصعب با مردم عراق به قصد جنگ با عبد الملك حركت كرد . عبد الملك نیز با سپاه مصر و جزیره و شام ، سوى او رفت . بر ساحل دجله در دهكدهء مسكن از قلمرو عراق روبرو شدند . حجاج بن یوسف بن ابى عقیل

ص: 108

ثقفى پیشاهنگ سپاه بود و بقولى حجاج دنباله دار آن بود و كارش بواسطهء اعمالى كه بشایستگى انجام میداد ، نیكو شده بود . عبد الملك مروان بسران مردم عراق و دیگران كه در سپاه مصعب بودند ، نامه نوشت و تهدید و ترغیب كرد . از جمله كسانى كه نامه بدانها نوشت ، ابراهیم بن اشتر نخعى بود . وقتى نامه بوسیلهء جاسوس به دو رسید وى را در خیمهء خود بداشت و نامه را پیش از آنكه باز كند و مضمون آن را بداند ، پیش مصعب آورد . مصعب گفت : « آیا نامه را خوانده اى ؟ » گفت : « خدا نكند پیش از آنكه امیر آن را بخواند ، خوانده باشم و روز قیامت خیانتكار محسوب شوم كه بیعت او را شكسته و از اطاعت او بدر رفته ایم . » وقتى مصعب در نامه نگریست دید ابراهیم را امان داده و حكومت هر یك از شهرهاى عراق را كه بخواهد ، با تیول و چیزهاى دیگر براى او تعهد كرده است . آنگاه ابراهیم به مصعب گفت : « هیچیك از سران سپاه نامه اى پیش وى آورده است ؟ » مصعب گفت : « نه » ابراهیم گفت : « به خدا به آنها نیز نوشته است . وقتى به من نوشته ، به آنها نیز نوشته است و اینكه پیش تو نیاورده اند براى اینست كه بموافقت او و خیانت تو رضایت داده اند ، بنابر این راى مرا بپذیر و كار آنها را یكسره كن . یا آنها را بشمشیر حواله كن یا در بندشان كن آنگاه با عبد الملك جنگ كن . » ولى مصعب این را نپذیرفت ، در این اثنا كسانى از مردم ربیعه كه در سپاه مصعب بودند از او كناره گرفتند زیرا مصعب ، ابن زیاد بن ظبیان بكرى كه از سران ربیعه و بزرگان بكر بن وائل بود كشته بود . ابراهیم بن اشتر با چابك سواران سپاه پیشاپیش سپاه مصعب برفت و با مقدمهء سپاه عبد الملك ، كه محمد بن مروان سردار آن بود ، روبرو شد . عبد الملك از آمدن ابراهیم و مقابلهء او با محمد ، خبر یافت و كسى پیش محمد فرستاد كه دستور مىدهم « امروز جنگ نكنى » زیرا منجمى كه همراه عبد الملك بود گفته بود سپاه او در آن روز جنگ نكند كه نحس است و سه روز بعد جنگ كند كه فیروزى خواهد یافت . محمد به او پیغام داد : من تصمیم دارم امروز جنگ كنم و به مهملات و دروغ هاى منجم تو گوش ندهم . عبد الملك به منجم و حاضران

ص: 109

گفت : « مىبینید » آنگاه رو به آسمان كرد و گفت : « خدایا مصعب مردم را سوى برادرش دعوت مىكند و من آنها را بسوى خودم دعوت مىكنم خدا هر یك از ما را كه براى امت محمد صلى الله علیه و سلم بهتر است فیروزى بخش . » .

در همانروز محمد بن مروان و ابراهیم اشتر مقابل شدند . محمد رجزى بدین مضمون مىخواند : « اى اسبى كه دست و پایت نشان دارد و دمت رنگ روشن است ، كسى چون من كه بر چون توئى باشد شایستهء غارت كردن است . » و جنگ ادامه داشت تا شب در رسید و عتاب بن ورقاى تمیمى كه با ابراهیم اشتر بود و فتح او را نزدیك میدید و حسادت مىكرد ، گفت : « مردم خسته شده اند بگو باز گردند . » ابراهیم گفت : « چگونه از مقابل دشمن باز گردند ؟ » عتاب گفت : « میمنه را فرمان بده تا باز - گردد . » ولى ابراهیم نپذیرفت ، عتاب سوى میمنه رفت و فرمان بازگشت داد و چون سپاه میمنه جاى خویش را خالى كرد ، میسرهء محمد بدان حمله برد و مردان درهم آمیختند و سواران دشمن با ابراهیم رو برو شدند و نیزه ها او را در میان گرفت و چند تیر به او خورد و اطرافیانش پراكنده شدند و از زین فرو كشیده شد و دشمنان او را در میان گرفتند و پس از شجاعت نمائى بسیار كشته شد ، در بارهء كسى كه سر او را بر - گرفت ، اختلاف كرده اند . بعضى گفته اند ثابت بن یزید وابستهء حصین بن نمیر كندى سر او را برید ، بعضى دیگر گفته اند عبید بن میسره وابستهء بنى یشكر كه تیره اى از رفاعه بود ، سر او را برید . پیكر ابراهیم را پیش عبد الملك بردند و جلو روى او انداختند و وابستهء حصین بن نمیر آن را برگرفت و هیزمى فراهم آورد و آن را به آتش بسوخت .

صبحگاه همانشب عبد الملك از محل خود حركت كرد و به دیر الجاثلیق كه جزو سپاهبوم عراق بود ، آمد . در آنجا عبید الله بن زیاد بن ظبیان و عكرمة بن ربعى ، با گروه ربیعه بیامدند و بسپاه عبد الملك پیوستند و مطیع او شدند . آنگاه دو سپاه صف آراستند و مصعب تنها ماند كه همهء قبایل مضرى و یمنى كه با او بودند ، از او جدا

ص: 110

شدند و هفت نفر با او ماندند كه اسماعیل بن طلحة بن عبید الله نمیمى و پسرش عیسى بن مصعب از آن جمله بودند . مصعب بپسر خود گفت : « پسر جان اسب خود را سوار شو و فرار كن و به مكه پیش عموى خود برو و بگو مردم عراق با من چه كردند و مرا بگذار كه ناچار كشته خواهم شد . » پسرش گفت : « به خدا نباید زنان قریش بگویند كه من از پیش تو گریخته ام و هرگز در بارهء تو با آنها گفتگو نكنم . » مصعب گفت :

« اگر نمیروى پس جلو برو تا در مصیبت تو از خدا صبر بخواهم . » عیسى نیز جلو رفت و بجنگید تا كشته شد .

آنگاه محمد بن مروان ببرادرش عبد الملك گفت مصعب را امان دهد .

عبد الملك نیز با حضار مشورت كرد . على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب گفت :

« امانش مده . » خالد بن یزید بن معاویة بن ابى سفیان گفت : « امانش بده . » آنگاه سر و صداى على و خالد بگفتگو بلند شد عبد الملك ببرادرش محمد گفت پیش مصعب برود و امانش بدهد و هر چه میخواهد تعهد كند . محمد برفت و نزدیك مصعب ایستاد و گفت : « اى مصعب پیش من بیا ، من پسر عموى تو محمد بن مروان هستم امیر المؤمنین ترا در بارهء جان و مالت و هر چه كرده اى امان داده است كه به هر كجا بخواهى مقیم شوى و اگر جز این قصدى در بارهء تو داشت ، انجام داده بود . بنابر این جان خود را تلف مكن . » .

در این وقت یكى از اهل شام سوى عیسى بن مصعب رفت كه سرش را ببرد . مصعب سوى او رفت و شامى غافل بود ، مردم شام بانگ زدند فلانى شیر به طرف تو میآید اما مصعب به دو رسید و دو نیمش كرد . در این وقت اسب مصعب را پى كردند و پیاده ماند و عبید الله بن زیاد بن ظبیان سوى وى رفت و دو ضربت بهم زدند ، مصعب زودتر ضربتى بسر عبید الله زد ، خود مصعب زخمهاى بسیار داشت ، عبید الله نیز ضربتى بزد و او را كشت و سرش را ببرید و نزد عبد الملك آورد ، عبد الملك به سجده رفت . در این وقت عبید الله دستهء شمشیر خود را گرفت و از غلاف بیرون كشید و قسمت اعظم آن را برون آورد كه

ص: 111

در حال سجده عبد الملك را بزند . سپس پشیمان شد و انا لله گفت بعدها گفت غافلگیرى از مردم رفته است ، تصمیم گرفتم و نكردم و گر نه در یك ساعت عبد الملك و مصعب ، دو پادشاه عراق را كشته بودم . عبید الله وقتى سر مصعب را آورده بود به تمثیل شعرى بدین مضمون خواند : « مادام كه شاهان عدالت كنند به حق آنها وفا میكنیم ولى كشتن آنها بر ما حرام نیست . » عبد الملك گفته بود : « تا كى در قریش مردى چون مصعب پیدا مىشود ؟ » قتل مصعب روز سه شنبه سیزدهم جمادى الاول سال هفتاد و دوم بود . عبد الملك گفت تا مصعب و پسرش عیسى را در دیر الجاثلیق دفن كردند . آنگاه عبد الملك اهل عراق را به بیعت خویش خواند و آنها نیز با وى بیعت كردند .

مسلم بن عمرو باهلى از پروردگان معاویه و پسرش یزید بود . اما در آن روز در سپاه مصعب بود . وى را پیش عبد الملك آوردند و برایش از او امان گرفتند ، به دو گفتند : « تو با این همه زخمت كه دارى مرده اى ، و دیگر امید زندگى ندارى ، امان را براى چه میخواهى ؟ » گفت : « براى آنكه مالم سالم بماند و از پس من فرزندانم در امان باشند . » وقتى او را پیش عبد الملك نهادند ، گفت : « خدا دست ضارب ترا قطع كند چرا راحتت نكرد ، آیا همهء محبتها را كه خاندان حرب با تو كردند كفران كردى ؟ » آنگاه او را در بارهء مال و فرزند امان داد و او همانوقت درگذشت .

عبد الله بن قیس رقیات در بارهء كشته شدن مصعب در دیر الجاثلیق عراق گوید :

« كشته اى كه مقیم دیر الجاثلیق است مایهء ننگ و زبونى بصره و كوفه شده بكر بن وائل نكوئى نكردند و خدا را در نظر نگرفتند ، و تمیمیان هنگام ستیز پایمردى نكردند . خدا پاداش بصرى و كوفى را ملامت دهد كه سزاوار ملامتند . » شاعر شامى نیز در این باب ضمن اشعار بسیار گوید : « حقا در اطراف دجله سپاه ما در كار مصعب ، بملالت دچار شد . نیزه هاى بلند را حركت میدادند با منافق اهل عراق عتاب كردند و او عتاب نپذیرفت ما در جنگى با او مقابل شدیم كه نتیجهء

ص: 112

آن معلوم بود . » .

مصعب جمال چهره و كمال بنیه اى داشت و ابن رقیات ضمن شعرى در بارهء او گوید : « مصعب شهاب خدا بود كه ظلمت از چهرهء وى برخاسته بود . » و ما اخبار مصعب و سكینه دختر حسین را كه همسر وى بود ، با عایشه دختر طلحه ، و لیلى كه از جملهء زنان وى بودند ، با دیگر اخبار وى در كتاب اوسط آورده ایم . منقرى گوید :

سوید بن سعید به من گفت كه مروان بن معاویهء فزارى براى من ، از محمد بن عبد الرحمن از ابو مسلم نخعى نقل كرد كه سر حسین را دیدم كه آوردند و در قصر حكومت كوفه پیش روى عبید الله بن زیاد نهادند . پس از آن سر عبید الله را بدیدم كه آوردند و همانجا پیش روى مختار نهادند ، پس از آن سر مختار را دیدم كه آوردند و پیش روى مصعب بن زبیر نهادند ، پس از آن سر مصعب بن زبیر را دیدم كه بیاوردند و در همانجا پیش - روى عبد الملك نهادند . » .

در صورت دیگر از روایتها گفته اند كه همین راوى گفته بود : « عبد الملك مرا مضطرب دید و توضیح خواست ، گفتم : « اى امیر مؤمنان به این خانه آمدم و سر حسین را در همین جا پیش ابن زیاد دیدم ، پس از آن بیامدم و سر ابن زیاد را پیش مختار دیدم ، پس از آن بیامدم و سر مختار را پیش مصعب بن زبیر دیدم ، و این سر مصعب است كه اكنون پیش تو است . و خدا ترا اى امیر مؤمنان ، مصون دارد . » گوید عبد الملك برخاست و بگفت تا طاق آن محل را خراب كردند . این حدیث از ولید بن حباب و دیگران نقل شده است . عبد الملك از دیر الجاثلیق به نخیله ، بیرون كوفه آمد و مردم كوفه برون شدند و با او بیعت كردند و بدان وعده ها كه در نامه هاى نهان با مردم كرده بود ، وفا كرد و خلعت و جایزه و تیول بسیار داد و مردم را به ترتیب مقاماتشان مرتب كرد و بتشویق و تهدید آنها پرداخت . حكومت بصره را به خالد بن عبد الله بن خالد بن اسد ، و حكومت كوفه را به بشر بن مروان برادر خود داد و جمعى از اهل راى و تدبیر شام را كه روح بن زنباع جذامى از آن جمله بود با وى گذاشت . حجاج بن یوسف

ص: 113

را نیز براى جنگ با ابن زبیر به مكه فرستاد و با دیگر مردم شام به دمشق مركز حكومت خود بازگشت .

بشر بن مروان ادیب و ظریف بود و شعر و صحبت و سماع و شرابخوارى را دوست داشت . عبد الملك به دو گفته بود : « روح ، عموى تو مردى صدیق و عفیف است و خیر خواه خاندان ماست ، و نباید هیچكارى را بى مشورت او بسر برى . » بشر نیز او را محترم داشت و به ندیمان خویش گفت : « بیم دارم اگر سبكى كنم قضیه را به امیر مؤمنان بنویسد ، اما من مؤانست و اجتماع را دوست دارم . » یكى از ندیمان عراقى وى كه مردى مدبر بود ، گفت من چنان كنم كه از پیش تو برود و به امیر مؤمنان شكایت و گله نكند . » بشر مسرور شد و وعده داد اگر این كار را انجام داد ، جایزه و پاداش نكو به دو دهد . « روح » مردى غیور بود و كنیزى داشت كه وقتى از منزل به مسجد یا جاى دیگر میرفت در خانهء او را قفل و مهر مىزد تا برود و باز گردد . جوان عراقى دواتى برگرفت و شبانگاه نزدیك منزل روح رفت . وقتى روح براى نماز میرفت وى در لحظهء برون شدن وى وارد دهلیز شد و زیر پله نهان شد و بهر حیله بود به اطاق روح درآمد و نزدیك خوابگاه وى به دیوار اشعارى بدین مضمون نوشت . « اى روح اگر خبر مرگ تورا پیش مردم مغرب برند دختران و بیوه زنان چه خواهند كرد ؟

موقع مرگ ابن مروان رسیده است ، پس اى روح بن زنباع بفكر خودت باش .

دوشیزگان نرم تن ترا فریب ندهند و گفتار ناصح را بشنو . » پس از آن بدهلیز باز - گشت و آنجا ببود ، هنگام صبح كه روح براى نماز برون رفت ، جوان عراقى نیز با غلامان وى ، كه از دنبالش بودند بیرون آمد . وقتى روح بازگشت و در اطاق را بگشود ، نوشته را بدید . بترسید و حیرت كرد و گفت : « این چیست ؟ » به خدا هیچ انسانى جز من وارد حجره ام نمیشود ، دیگر ماندن در عراق فایده ندارد . » آنگاه پیش بشر رفت و گفت : « اگر كارى پیش امیر مؤمنان دارى به من بگو . » بشر گفت : « مگر میخواهى به روى ؟ » گفت : « بله » گفت : « چرا مگر بدى دیده اى ؟ یا كار ناروائى شده كه نتوانسته اى

ص: 114

تحمل كنى ؟ » گفت : « نه به خدا ، خدا تو را پاداش نكو دهد ، اما حادثه اى رخ داده و من ناچار باید پیش امیر مؤمنان بروم . » . بشر او را سوگند داد كه واقع حال را بگوید .

روح گفت : « امیر مؤمنان مرده یا تا چند روز دیگر خواهد مرد . » گفت : « از كجا دانسته اى ؟ » روح نیز قضیهء نوشته را با او بگفت و افزود : « جز من و فلان كنیزك من هیچكس وارد حجره ام نمیشود و این را كسى جز جن و یا فرشته ننوشته است . » بشر گفت : « برو امیدوارم این قضیه حقیقت نداشته باشد . » ولى او تغییر راى نداد و سوى شام رفت . بشر نیز به شراب و طرب پرداخت . وقتى روح پیش عبد الملك رفت كار او را نپسندید و گفت : « لابد حادثه اى براى بشر رخ داده یا كار نامناسبى دیده اى ؟ » اما او بشر را ثنا گفت و رفتارش را ستود و گفت : « بسبب چیزى آمده ام كه نمیتوانم گفت تا خلوت شود . عبد الملك بحضار گفت بروند ، و با روح خلوت كرد ، او نیز قصهء خویش را بگفت و اشعار را بخواند . عبد الملك سخت بخندید و گفت : « بشر و یارانش اقامت تو را خوش نداشته اند و بدین طریق حیله كرده اند . باك مدار . » .

وقتى خبر قتل مصعب به برادرش عبد الله رسید ، در بارهء او سكوت كرد تا غلامان و كنیزان در كوچه هاى مدینه و مكه از آن سخن گفتند . سپس ابن زبیر در حالى كه عرق از پیشانیش میریخت ، بمنبر رفت و گفت : « ستایش خدا را كه شاه دنیا و آخرت است و ملك را كه بهر كه خواهد ، دهد و ملك را از هر كه خواهد گیرد .

هر كه را خواهد عزیز كند و هر كه را خواهد ذلیل كند . كه نیكى بدست اوست و به همه چیز تواناست . بدانید كه خدا كسى را كه حق با اوست ذلیل نكند و كسى را كه دستهء او دوستداران شیطان باشند ، عزت ندهد . خبرى از عراق آمده كه مارا غمگین و خرسند كرده ، غمگین شده ایم براى آنكه فراق خویشاوند نزدیك سوزشى دارد كه خویشاوند هنگام مصیبت احساس مىكند ، پس از آن به تكیه گاههاى صبر و تسلیت پناه میبرد . خرسند شده ایم زیرا كشته شدن وى شهادت بود كه خدا ما را از آن نصیب دهد .

به خدا ما چون خاندان ابى العاص بمرگ طبیعى نمیمیریم . بضربت نیزه جان مىدهیم

ص: 115

یا در سایهء شمشیرها كشته میشویم . بدانید كه دنیا عاریهء پادشاه قهاریست كه ملكش زایل نشود و تغییر نپذیرد . اگر دنیا به من اقبال كند آن را مانند حریص مغرور نمیگیرم و اگر از من بگردد چون غمزدهء زبون بر آن نمیگریم . » .

پس از آن حجاج به طایف آمد و چند ماه در آنجا ببود . سپس به مكه حمله برد و ابن زبیر را محاصرهء كرد و به عبد الملك نوشت كه من كوه ابو قبیس را گرفته ام .

وقتى نامهء او در بارهء محاصرهء ابن زبیر و گرفتن ابو قبیس به عبد الملك رسید ، تكبیر گفت و همهء كسانى كه در خانهء او بودند تكبیر گفتند و صداى تكبیر بمردم بازار رسید ، آنها نیز تكبیر گفتند و پرسیدند قصه چیست ؟ به آنها گفتند : « حجاج ، ابن زبیر را در مكه محاصره كرده و ابو قبیس را گرفته است . » گفتند « راضى نخواهیم شد تا وقتى این ترابى ملعون را بیارد كه در بند باشد و كلاه بوقى بسر سوار شتر در بازارها بگرداند . » محاصرهء ابن زبیر بوسیلهء حجاج در مكه اول ذى قعده سال هفتاد و دوم آغاز شد ، مصعب نیز در همین سال كشته شده بود . این سخن را از قول اهل دمشق در بارهء ابن زبیر نقل كردیم ، عمرو بن شبه نمیرى از ابن عاصم نقل كرده است :

ابن زبیر نگذاشت حجاج بر كعبه طواف كند ، حجاج نیز با مردم در عرفه توقف كرد . محرم بود و زره و خود نیز داشت . در این وقت وى سى و یك ساله بود . ابن زبیر نیز در مكه قربانى كرد و به سبب حضور حجاج به عرفه نرفت . مدتى كه حجاج ابن زبیر را در مكه محاصره كرده بود ، پنجاه روز بود .

در اثناى محاصره ، ابن زبیر پیش مادر خود اسما دختر ابو بكر صدیق رضى الله عنه رفت . وى به صد سالگى رسیده بود اما هنوز یك دندان او نیفتاده و یك مویش سپید نشده بود و عقل و هوشش پا برجا بود - چنان كه خبر او را سابق در همین كتاب گفته ایم - پیش مادر خود رفت و به او گفت : « مادر حالت چطور است ؟ » گفت :

« پسر جان حالم خوب نیست . » گفت : « مرگ مایهء آسایش است . » گفت : « شاید آرزوى مرگ من دارى ولى من نمیخواهم بمیرم تا كار تو یك طرفه شود . یا بمیرى كه از

ص: 116

خدا صبر بخواهم ، یا فیروز شوى كه چشمم روشن شود . » عبد الله وصیت كرد و بزنان خود گفت وقتى خبر مرگ او را شنیدند ، مادرش اسما را پیش خودشان ببرند . عروة بن زبیر دل با عبد الملك بن مروان داشت و عبد الملك بن مروان به حجاج مكرر نوشته بود عروه را رعایت كند و بجان و مال او خسارت نزند بدین جهت عروه پیش حجاج رفت و پیش برادرش برگشت و گفت اینك خالد بن عبد الله بن خالد بن اسید و عمرو بن عثمان عفان از طرف عبد الملك آمده اند كه ترا با همراهانت در بارهء آنچه كرده اید امان بدهند و تعهد كنند كه هر كجا میل دارى ، اقامت كنى و خدا را بر این گواه گیرند . و بعضى سخنان دیگر گفت . عبد الله از قبول امان دریغ كرد مادرش اسما به دو گفت : « پسرك من مبادا از بیم مرگ كار ناشایسته اى را بپذیرى با بزرگوارى بمیر ، مبادا تن به اسارت دهى یا تسلیم شوى ، » گفت : « مادر - جان میترسم پس از كشته شدن اعضایم را ببرند . » گفت : « پسرك من مگر بز پس از كشته شدن از پوست كندن رنج میبرد ؟ » .

هنگام نماز در مسجد الحرام به ابن زبیر ، كه به كعبه پناه برده بود ، حمله بردند و بانگ میزدند : « اى پسر ذات النطاقین » و ابن زبیر به تمثیل شعرى بدین مضمون خواند : « سخن چینان او را عیب كردند كه دوستش داشته ام ، این چیزى نیست كه مایهء ننگ شود . » آنگاه گروهى را كه با شمشیر سوى او مىآمدند بدید و بیاران خود گفت : « اینان كیستند ؟ » گفتند : « از مردم مصرند » گفت : « به خداى كعبه قاتلان عثمان امیر مؤمنانند . » و به آنها حمله برد . یكى از ایشان را كه چرمى بتن داشت ، با ضربت بزد و دو نیم كرد و گفت : « اى پسر حام بمیر » آنگاه مردان مصر و شام بر او انبوه شدند و او همچنان ضربت به آنها میزد تا از مسجد برونشان كرد و نزدیك كعبه بازگشت و شعرى بدین مضمون میخواند : « زندگى را بناسزا نمیخرم و براى فرار از ترس مرگ نردبان نمیجویم . » آنگاه حجر را لمس كرد . بار دیگر دشمن بر او انبوه شد كه به آنها حمله برد و شعرى بدین مضمون

ص: 117

میخواند : « یاران تو گردن زدن را باب كردند و جنگ ما را به پا داشت . » در این وقت سنگى به او خورد كه پیشانیش را بشكست و خون روان شد و استخوان پدیدار شد و او شعرى بدین مضمون بخواند : « بما از پشت زخم نمیرسد بلكه خون روى قدمهاى ما میریزد » و باز آنها را از مسجد برون كرد و با بقیهء اصحاب خود بنزدیك كعبه بازگشت و گفت : « غلاف شمشیرها را بیندازید و شمشیر خود را چون صورت خود محفوظ دارید ، مبادا شمشیر یكیتان بشكند و چون زن بنشینید . هیچیك از شما نپرسد عبد الله كجاست . هر كس مرا میجوید من صف اول هستم . » سپس اشعارى بدین مضمون خواند : « پروردگارا سپاه شام بسیار شده اند و پردهء خانه را دریده اند پروردگارا من ضعیف و مظلوم مانده ام از جانب خویش سپاهى به یارى من فرست .

در این وقت از هر مسجد هزارها از اهل شام بدرون ریختند و او بر آنها حمله برد ، او را سنگباران كردند كه از پا در آمد . دو تن از غلاماشان روى او افتادند و یكیشان میگفت : « بنده پروردگار خود را یارى مىكند و از او حمایت میخواهد . » تا همگى كشته شدند و یاران وى پراكنده شدند . آنگاه حجاج بگفت تا او را در مكه بیاویختند . كشته شدن وى بروز سه شنبه چهاردهم جمادى الاول سال هفتاد و سوم بود .

اسما مادر ابن زبیر با حجاج در بارهء دفن او سخن گفت و او نپذیرفت ، اسما به حجاج گفت : « گواهى مىدهم كه از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم شنیدم كه میفرمود « از ثقیف دروغگو و ابوهالكى برون مىشود . » دروغگو مختار بود و هالك كسى جز تو نیست . » .

بعدها در همین كتاب شمه اى از اخبار حجاج را خواهیم گفت و تفصیل آن را در كتابهاى سابق آورده ایم . حجاج سه سال حكومت مكه و مدینه و حجاز و یمن و یمامه داشت و پس از آنكه بشیر بن مروان در بصره بمرد ، حكومت عراق را نیز به دو دادند .

ص: 118

بدوران عبد الملك بسال هفتاد و هشتم ، جابر بن عبد الله انصارى در مدینه بمرد .

وى نود و چند سال داشت و دیدگانش كور شده بود . جابر به دمشق پیش معاویه رفته بود اما چند روز او را نپذیرفت و وقتى پذیرفت جابر به دو گفت : « اى معاویه مگر از پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم نشنیده اى كه میفرمود : « هر كه از حاجتمندى روى بپوشد خدا بروز قیامت كه روز حاجتمندى اوست به دو اعتنا نكند » ؟ معاویه خشمگین شد و گفت : « شنیدم كه میفرمود : « پس از من نارواها خواهید دید ، صبر كنید تا بر لب حوض پیش من آئید . » پس چرا صبر نكردى ؟ » جابر گفت : « چیزى را كه فراموش كرده بودم به یاد من آوردى . » آنگاه برون شد و بر مركب خود نشست و برفت . پس از آن معاویه ششصد دینار براى او فرستاد كه پس فرستاد و نوشت : « من قناعت را بر گشاده دستى ترجیح مىدهم و آب را از برف خالص بیشتر دوست دارم .

وقتى حادثه اى رخ دهد قاضى نفس خویشتن مىشوم . بسا كسان كه دیگران علیه آنها قضاوت كنند و قاضى خویشتن نشوند . جامهء حیا مىپوشم و آبروى خویش را بطلب گشاده دستى نمیریزم . » آنگاه به فرستادهء معاویه گفت : « به پسر جگرخواره بگو به خدا هرگز در طومار تو ثوابى كه من سبب آن باشم نخواهند نوشت . » و هم در ایام عبد الملك بسال هشتاد و یك محمد بن على بن ابى طالب ، ابن حنفیه در مدینه بمرد و در بقیع مدفون شد و ابان بن عثمان بن عفان بن اجازهء پسرش ابو هاشم بر او نماز كرد . كنیهء محمد ابو القاسم بود و هنگام مرگ شصت و پنج سال داشت گویند وى بفرار از ابن زبیر به طائف رفت و در آنجا درگذشت . و هم گفته اند كه مرگ وى بدیار ایله بود . در بارهء محل قبر وى نیز اختلاف كرده اند و ما گفتار كیسانیه را با كسانى كه گفته اند وى در كوه رضوى است ، از پیش گفته ایم . فرزندان وى حسن و ابو هاشم و عبد الله و جعفر اكبر و حمزه و على از یك كنیز بودند و جعفر اصغر و عون كه مادرشان ام جعفر بود و قاسم و ابراهیم .

نصر بن على براى ما نقل كرد كه ابو احمد زبیرى به نقل از یونس بن -

ص: 119

ابى اسحاق گفت كه سهل بن عبید بن عمرو خابورى براى ما نقل كرد كه ابن حنفیه به عبد الملك نوشت كه حجاج بدیار ما آمده و من از او بیمناكم و میخواهم كه او را بدست و زبان بر من تسلط ندهى . عبد الملك به حجاج نوشت : « محمد بن على به من نوشته كه وى را از تو معاف دارم ، من دست ترا از او كوتاه میكنم بدست و زبان بر او تسلط ندارى و متعرض او مشو . » پس از آن حجاج محمد را در اثناى طواف بدید و لب بگزید و گفت : « حیف كه امیر مؤمنان مرا در بارهء تو مجاز نكرده است . » محمد به دو گفت : « مگر ندانى كه خداى تبارك و تعالى در هر روز و شب سیصد و شصت نظر دارد شاید یكى از آن نظرها را به من كرده و بر من ترحم آورده و ترا بدست و زبان بر من تسلط نداده است . » گوید : حجاج این سخن را به عبد الملك نوشت . عبد الملك نیز آن را بپادشاه روم كه او را تهدید كرده بود نوشت . پادشاه روم به دو جواب داد :

« این سخن از طبع تو و طبع پدرانت نیست . این سخن را یا پیمبر یا یكى از خاندان پیمبر گفته است . » .

شعبى گوید : « عبد الملك مرا پیش شاه روم فرستاد ، وقتى بنزد او رسیدم از هر چه پرسید جواب دادم . رسم نبود كه فرستادگان پیش او بسیار بمانند ، اما روزهاى بسیار مرا بداشت تا آنجا كه براى بازگشت شتاب داشتم . وقتى میخواستم بیایم به من گفت : « تو از خاندان سلطنت هستى ؟ » گفتم « نه ، یكى از مردم عادى عربم » و او آهسته سخنى گفت ، آنگاه رقعه اى به من دادند و گفتند وقتى نامه ها را برفیق خود میرسانى این رقعه را نیز به او بده » گوید : « وقتى بنزد عبد الملك رسیدم نامه ها را رسانیدم رقعه را از یاد بردم و چون قسمتى از خانه را پیمودم كه بیرون بیایم آن را به یاد آوردم و بازگشتم و رقعه را به دو دادم ، وقتى آن را بخواند به من گفت : « آیا پیش از آنكه رقعه را به تو بدهد چیزى با تو گفت ؟ » گفتم : « آرى به من گفت : تو از خاندان سلطنت هستى » و من گفتم « نه ، یكى از مردم عادى عرب هستم » آنگاه از پیش عبد الملك برون شدم و چون بدر رسیدم مرا باز گردانیدند ، وقتى پیش او رسیدم گفت : « میدانى

ص: 120

در رقعه چیست ؟ » گفتم « نه » گفت « بخوان » و چون بخواندم نوشته بود : « عجبا از قومى كه كسى مانند این را دارند و دیگرى را بسلطنت بر میدارند . » به عبد الملك گفتم : « به خدا اگر مىدانستم چه نوشته است آن را نمىآوردم ، ترا ندیده كه این را نوشته است . » گفت : « میدانى براى چه این را نوشته است ؟ » گفتم : « نه » گفت : « بسبب داشتن تو بر من حسد برده و خواسته است مرا بكشتن تو وادارد . » گوید : « وقتى این سخن بشاه روم رسید گفت : « مقصودم همین بود . » .

بحضور عبد الملك از معاویه سخن رفت گفت : « وى سه چیز را گرفت و سه چیز را رها كرد : هنگام سخن دلهاى مردم را جلب میكرد و چون با او سخن میكردند نیك گوش میداد ، و هنگام اختلاف آسانترین راه را پیش میگرفت و از لجاج و غیبت و كارهائى كه عذر آن باید خواست دورى مىكرد . » روزى یكى از مصاحبان عبد الملك به دو گفت : « مىخواهم با تو خلوت كنم . » و چون خلوت كردند عبد الملك گفت : « بسه شرط : مدح مرا پیش من مگو كه خویشتن را از تو بهتر میشناسم ، و پیش من عیب كسى مكن كه از تو نخواهم شنید و به من دروغ مگو كه دروغگو از تدبیر برى است . » گفت : « اجازه رفتن میدهى ؟ » گفت : « میل تو است . » .

هیثم و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه عبد الملك شنید كه یكى از حكام وى هدیه مىپذیرد ، او را احضار كرد و وقتى بنزد وى آمد ، به دو گفت : « آیا از وقتى حكومت داشته اى هدیه اى پذیرفته اى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان قلمرو تو آباد است و خراج فراوان میرسد و رعیت در رفاه كامل است . » گفت : « جواب مرا بده آیا از وقتى ترا بحكومت فرستاده ام هدیه اى پذیرفته اى ؟ » گفت : « بله » گفت : « اگر پذیرفته اى و عوض نداده اى مردى فرومایه اى ، و اگر از غیر مال خود چیزى به هدیه دهنده رسانیده اى یا داده اى كه كمتر از آن بوده است جانى و ستمگرى ، بهر حال كار تو از فرومایگى یا خیانت یا جهالت بر كنار نیست . » و بگفت تا او را از حكومت

ص: 121

برداشتند .

منقرى بنقل از ضبى گوید ولید بن اسحاق میگفت كه ابن عباس گفته بود :

« عاتكه دختر یزید بن معاویه كه مادرش ام كلثوم دختر عبد الله بن عامر بود ، همسر عبد الملك بن مروان بود . وقتى چنان شد كه عاتكه نسبت به دو خشمگین شد و عبد الملك به هر وسیله بجلب رضاى او كوشید و موفق نشد . چون او را بسیار دوست داشت در این باب با خواص خود گفتگو كرد . عمرو بن بلال كه یكى از بنى اسد بود و دختر زنباع جذامى را گرفته بود ، گفت : « اگر او را به آشتى حاضر كنم چه به من مىدهى ؟ » گفت : « هر چه بخواهى . » عمرو برفت و بر در خانهء عاتكه بنشست و گریستن آغاز كرد ، خاصان عاتكه به دو گفتند : « ابو حفص چرا گریه میكنى ؟ » گفت : « به دختر عمویم پناه آورده ام براى من از او اجازه بگیرید . » عاتكه به دو اجازه داد و پرده اى در میانه بود ، عمرو گفت : « میدانى كه با معاویه و یزید و مروان و عبد الملك چه سوابقى داشته ام . من فقط دو پسر دارم كه یكى از آنها دیگرى را كشته است امیر مؤمنان گفته است : « قاتل را خواهم كشت » به دو گفته ام : صاحب خون من هستم و از آن در میگذرم . اما از من نپذیرفته و مىگوید : « نمىخواهم رعیتم را به این چیزها عادت بدهم » و فردا او را خواهد كشت . ترا به خدا عفو پسر مرا از او بخواه . » گفت :

« من با او صحبت نمیكنم » . گفتم : « گمان نمیكنم كارى از احیاى نفس بهتر باشد . » خواص و خدمه و اطرافیان عاتكه اصرار كردند تا گفت : « لباس مرا بیاورید » و لباس پوشید . میان او و عبد الملك درى بود كه آن را مسدود كرده بود ، بگفت تا در را بگشودند و وارد شد . خواجه پیش دوید و گفت : « اى امیر مؤمنان عاتكه دارد مىآید » گفت : « خودت دیده اى ؟ » گفت : « بله » در همین وقت عاتكه نمودار شد و عبد الملك بر تخت بود ، سلام كرد و لحظه اى خاموش ماند . سپس گفت : « به خدا اگر بخاطر عمرو بن بلال نبود پیش تو نمىآمدم یكى از پسرانش دیگرى را كشته و او كه صاحب خون است از خون در گذشته آیا تو میخواهى او را بكشى ؟ » گفت : « آرى

ص: 122

به خدا باید كشته شود . » آنگاه دست عاتكه را گرفت و او روى بگردانید پس از آن پایش را گرفت و ببوسید و گفت : « او را به تو بخشیدم . » آنگاه سه بار با وى ببود و صلح كردند . پس از آن عبد الملك برون شد و بمجلس خواص نشست ، وقتى عمرو بن بلال بیامد به دو گفت : « ابو حفص خوب تدبیرى براى قوادى به كار بردى اكنون چه مىخواهى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان هزار دینار با یك مزرعه با همهء ابزار و برده كه در آن هست » گفت : « به تو بخشیدم . » گفت مستمریهائى هم براى فرزندان و خاندانم . گفت : آن را هم مىدهم . » وقتى كه خبر به عاتكه رسید گفت : « لعنت بهر چه قواد است ، مرا فریب داد . » وقتى عبد الملك به حجاج نامه نوشت كه فتنه را براى من وصف كن ، حجاج جواب داد : « فتنه از پچ پچ شروع مىشود و با شكایت بارور مىگردد و با گفتگو بثمر میرسد . » عبد الملك به دو نوشت : « راست گفتى و نكو وصف كردى اگر میخواهى پیروانت با تو یك دل باشند ، آنها را مجموع نگهدار . جدا جدا عطا بده و محتاجشان بدار . » منقرى بنقل از ابو الولید بن صباح بن ولید از ابو ریاش ضبة بن نفاقه از مقلس بن سابق دمشقى سكسكى گوید : « وقتى عبد الملك خبر یافت كه ابن اشعث او را خلع كرده است ، بمنبر رفت و حمد و ثناى خدا كرد و گفت : « مردم عراق پیش از خاتمهء عمر من منتظر مرگ من هستند خدایا ما را بر كسى كه بهتر از ماست مسلط مدار و كسى را كه بهتر از اوییم بر ما مسلط مكن ، خدایا شمشیر اهل شام را بر مردم عراق مسلط كن تا رضاى تو حاصل شود و چون رضاى تو حاصل شد مگذار به حد خشم تو برسد . » .

وقتى عبد الملك به حجاج نوشت كه تو بنزد من مانند سالم هستى ، حجاج ندانست منظور او چیست و نامه به قتیبة بن مسلم نوشته این را از او پرسید . نامه را با پیكى فرستاد و چون بنزد قتیبه رسید و نامه را به دو داد ، فرستاده بادى رها كرد و

ص: 123

خجل شد ، قتیبه نامه را بخواند و میخواست به دو بگوید بنشین و گفت : « ب . . ز » فرستاده گفت : « . . . دم » و قتیبه شرمگین شد و گفت : « میخواستم بگویم بنشین و خطا كردم . » فرستاده گفت : « من خطا كردم و تو نیز خطا كردى . » قتیبه گفت : « اما این دو خطا برابر نیست ، من از دهانم خطا كردم و تو از . . . ، به امیر بگو كه سالم بندهء كسى بود و بنزد وى عزیز بود و كسان بد او بسیار میگفتند و او شعرى بدین مضمون گفت :

« میخواهند مرا از سالم بگردانند در صورتى كه سالم پوست ما بین چشم و بینى من است . » عبد الملك خواسته بگوید كه تو نیز بنزد من همانند سالم عزیز هستى . » چون نامه به حجاج رسید فرمان حكومت خراسان را بنام او نوشت .

و نظیر این حكایت آورده اند كه مردى در مجلس خالد بن عبد الله قسرى بود و بادى رها كرد و چون غذا بیاوردند آن مرد برخاست و خالد گفت : « بنشین . » و او نپذیرفت . خالد گفت : « ترا به خدا « ب . . . ز » گفت : « . . . زیدم » و خالد خجل شد و عذر خواست و مالى به دو داد .

وقتى سپرهاى در و یاقوت نشان براى عبد الملك هدیه آورده بودند كه آن را بپسندید . در آن وقت جماعتى از خاصان و اهل خلوت وى حاضر بودند و به یكى از مصاحبان خویش كه خالد نام داشت گفت : « یكى از این سپرها را با دست بتاب . » میخواست بدین وسیله استحكام آن را بیازماید . آن شخص برخاست و سپر را بتافت و بادى رها كرد . عبد الملك بخندید و حضار نیز بخندیدند . عبد الملك گفت : « غرامت . . . ز چند است ؟ » یكى از آن میانه گفت : « چهار صد درم و یك قطیفه . » بگفت تا چهار صد درم و قطیفه اى بدان شخص دادند . یكى از حاضران اشعارى بدین مضمون گفت :

« آیا خالد از تابیدن سپرى باد رها مىكند و امیر در مقابل آن كیسه ها مىبخشد چه بادى بود كه مایهء گشاده دستى شد و فقیرى را غنى كرد . مردم نیز دوست دارند كه باد رها كنند و یك دهم پولى را كه به دو رسید بگیرند . اگر میدانستیم كه باد مایهء گشاده دستى است ما نیز ، خدا امیر را بر صلاح دارد ، باد رها مىكردیم » عبد الملك

ص: 124

گفت : « چهار صد درم به او بدهید ، ما به بادت حاجت نداریم . » احمد بن سعید دمشقى و طوسى و دیگران در كتاب اخبار كه بعنوان موقعیات معروف است ، از زبیر بن به كار بنقل از محمد بن عبد الرحمن بن محمد بن یزید از عتبة بن ابى لهب آورده اند كه یكى از سالها عبد الملك به حج رفت و بگفت تا مردم را عطا دهند . در آن میانه كیسه اى در آمد كه بر آن نوشته بود « از مال صدقه است » و مردم مدینه از پذیرفتن آن خوددارى كردند و گفتند : « چرا از غنیمت بما عطا نمیكند ؟ » عبد الملك بر منبر گفت : « اى گروه قریش حكایت ما و شما چنانست كه دو برادر در جاهلیت به سفر رفتند و در سایهء درختى زیر سنگى فرود آمدند . و چون وقت رفتن رسید مارى از زیر سنگ برون آمد كه دینارى به دهان داشت و آن را پیش آن دو نفر افكند ، آنها به خود گفتند این از گنجى است و سه روز آنجا بماندند و هر روز مار دینارى بر ایشان میآورد . یكى از آنها ببرادرش گفت : « تا كى منتظر این مار بمانیم باید او را بكشیم و اینجا را حفر كنیم و گنج را بر گیریم . » برادرش او را منع كرد و گفت :

« چه میدانى شاید خودت را خسته كنى و به مال نرسى . » اما او اصرار كرد و تیشه اى را كه همراه داشت بر گرفت و منتظر ماند تا مار بیامد و ضربتى به دو زد كه سرش را زخم دار كرد اما كشته نشد ، ولى مار بشورید و او را بكشت و بسوراخ خود رفت .

چون روز دیگر شد مار با سر بسته بیامد و چیزى همراه نداشت آن شخص به دو گفت :

« اى مار من از این حادثه كه براى تو رخ داد راضى نبودم و برادرم را از آن منع كردم . میخواهى بقید قسم پیمان كنیم كه من ترا ضرر نزنم تو نیز مرا ضرر نزنى و تو نیز مانند سابق باشى ؟ » مار گفت : « نه » گفت : « چرا » گفت : « میدانم كه تا وقتى قبر برادرت را مىبینى هرگز دل تو با من صاف نخواهد شد و من نیز تا وقتى كه این زخم را به یاد دارم هرگز دلم با تو صاف نخواهد شد . » آنگاه شعر نابغه را كه مضمون آن چنین است بخواند « گفت قبرى را كه تو مىبینى روى خود مىبینم و زخم تیشه روى سرم دهان گشوده است . » و گفت : « اى گروه قریش عمر بن خطاب خلیفهء شما

ص: 125

شد كه مردى خشن بود و بشما سخت گرفت اما اطاعت او كردید سپس عثمان خلیفهء شما شد كه مردى ملایم بود به او حمله بردید و او را بكشتید . روز حره مسلم را به جنگ شما فرستادیم كه با او جنگ كردید ، ما میدانیم كه شما تا روز حره را به یاد دارید ، هرگز ما را دوست نخواهید داشت ما نیز تا كشته شدن عثمان را به یاد داریم هرگز شما را دوست نخواهیم داشت . » .

مدائنى و ابن دأب نقل كرده اند كه روح بن زنباع مصاحب عبد الملك وقتى از او سرگرانى و دلسردى دید به ولید بن عبد الملك گفت : « از سرگرانى امیر - مؤمنان چنانم كه گوئى درندگان دهان به من گشوده و چنگ سوى من دراز كرده اند . » ولید گفت : « تو نیز چون مرزبان ندیم شاپور بن شاپور پادشاه ایران وسیله اى برانگیز و سخنى بگوى كه او را بخندانى . » روح گفت : « حكایت وى با پادشاه چگونه بود ؟ » ولید گفت : « مرزبان از قصه گویان شاپور بود ، شاپور نسبت به او دلسرد شد و چون این قضیه را بدانست عوعو سگ و غرش گرگ و عرعر خر و قوقو خروس و صداى استر و صهیل اسب و امثال آن را بیاموخت . آنگاه تدبیرى كرد تا به جائى نزدیك خلوتگاه و خوابگاه شاه رسید و نهان شد و چون شاه بخلوت رفت او صداى سگ كرد و شاه تردید نكرد كه سگى آنجاست و گفت : « ببینید این كجاست . » آن شخص صداى گرگ كرد شاه از تخت فرود آمد ، او صداى خر كرد شاه بگریخت و غلامان بجستجوى صدا روان شدند و هر چه نزدیك میشدند صدائى را میگذاشت و صداى یكى دیگر از حیوانات را سر میداد . غلامان پس آمدند و همگى فراهم شده بر او هجوم بردند و برونش كشیدند و چون او را بدیدند ، به شاه گفتند : « این مرزبان دلقك است . » و شاه سخت بخندید و گفت : « چرا این كار را كردى ؟ » گفت :

« از وقتى بر من خشمگین شده اى خدا مرا سگ و گرگ و خر ، و حیوانات دیگر كرده است . » شاه بگفت تا خلعتش دادند و او را بمقام سابق باز برد و از دیدن وى خرسند مىشد . روح به ولید گفت : « وقتى امیر مؤمنان نشسته است از من بپرس كه

ص: 126

عبد الله بن عمر مزاح میكرد یا مزاحى مىشنید ؟ » ولید گفت : « بسیار خوب . » ابن عمر مردى پاكیزه سیرت بود نه مزاح میكرد و نه مزاح میدانست . ولید پیش از روح بحضور رفت و روح از دنبال وى در آمد . وقتى در مجلس عبد الملك نشستند ولید به روح گفت : « اى ابو زرعه آیا ابن عمر مزاح میكرد یا مزاح مىشنید ؟ » روح گفت :

« ابن ابى عتیق براى من نقل كرده كه زنش عاتكه دختر عبد الرحمن مخزومى او را ضمن شعرى هجا گفت بدین مضمون : « خدا وسیلهء معیشت تو را از میان برد و مایهء معاش خود را بباد دادى ، همهء مال خویش را به دو رعایت حرمت در كار روسبى و شراب صرف كردى . » ابن ابى عتیق مردى شوخ و غزالسرا بود این اشعار را در رقعه اى بنوشت و برون شد در راه به ابن عمر رسید و گفت : « اى ابو عبد الرحمن این رقعه را ببین و رأى خود را در بارهء آن بگو . » وقتى عبد الله آن را بخواند « انا لله » گفت ، ابن ابى عتیق گفت : « در بارهء كسى كه مرا بدین اشعار هجا گفته رأى تو چیست ؟ » گفت :

« به نظر من باید ببخشى و درگذرى . » گفت : « به خدا اى ابو عبد الرحمن اگر او را جائى ببینم درست او را خواهم . . . » ابن عمر بلرزید و رنگش بگشت و گفت : « چه میگوئى خدا بر تو خشم گیرد . » گفت : « همین است كه گفتم . و از هم جدا شدند .

چند روز بعد بهم رسیدند و ابن عمر روى از او بگردانید ، ابن ابى عتیق گفت : « اى ابو عبد الرحمن من صاحب اشعار را دیدم و . . . مش . » عبد الله سخت وحشت زده شد ، و چون او تغییر حالت عبد الله را بدید به دو نزدیك شد و در گوشش گفت : « او زن من است . » ابن عمر برخاست و پیشانى او را ببوسید و بخندید و گفت : « خوب كردى باز هم بكن . » عبد الملك چندان بخندید كه پا به زمین میسائید . و گفت : « اى روح خدایت بكشد چه خوش صحبتى . » و دست سوى او دراز كرد روح برخاست و نزدیك شد و دست و پاى او را ببوسید و گفت : « اى امیر مؤمنان آیا گناهى كرده ام كه عذر بخواهم یا ملالتى رخ داده است كه صبر كنم و منتظر ختم آن باشم ؟ » گفت : « نه به خدا چیزى نیست كه تو نخواهى » و به حالت سابق باز گشت .

ص: 127

نظیر این حكایت را از عبد الملك بن مهلهل همدانى نقل كرده اند كه قصه گوى سلیمان بن منصور بود و سلیمان نسبت به او دلسرد شده بود . یك روز هنگام گرماى نیمروز بیامد و اجازه خواست ، حاجب گفت : « اكنون موقع دیدار امیر نیست . » گفت : « حضور مرا خبر بده » حاجب برفت و اجازه خواست ، سلیمان گفت : « بگو ایستاده سلام كند و زود برود . » حاجب بیامد و اجازهء ورود داد و گفت زود بر گردد .

عبد الملك وارد شد و ایستاده سلام كرد و سپس گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، دیشب بخانه ام میرفتم در راه مؤذنى اذان میگفت نزدیك رفتم آنگاه به مسجدى در بسته بالا رفتم و بالا رفتم و بالا رفتم . » سلیمان گفت : « لابد به آسمان رسیدى بعد چه خبر شد ؟ » گفت : « مردى كه كردى یا طمطمانى بود پیش آمد و امامت نماز را به عهده گرفت زبان او را نمىفهمیدم میگفت : « ویل لكل زهمة زماما لا وعده » مقصودش « ویل لكل همزة لمزة الذى جمع مالا و عدده » بود پشت سر وى یكى مست لا یعقل بود و چون قرائت او را بشنید كف زد و پا به زمین كوفت و گفت فلانم بفلان مادرت با این قرائت كردنت . » سلیمان چندان بخندید كه روى بستر غلطید و گفت : « اى ابو محمد نزدیك بیا كه تو از همهء امت محمد خوشمزه ترى . » آنگاه خلعتى بخواست و گفت :

« همیشه بر در باش و هر روز بیا . » و تقرب وى به حال سابق بازگشت

ص: 128

ذكر شمه اى از اخبار و خطبه هاى حجاج و بعضى اعمال وى

مادر حجاج زن حارث بن كلده بود ، سحرگاهى بنزد وى رفت و دید مسواك مىزند و او را طلاق داد . گفت : « چرا طلاقم دادى مگر چیز نامناسبى دیدى ؟ » گفت :

« بله ، سحرگاه آمدم و تو را دیدم كه مسواك میزدى اگر به آن زودى غذا خورده بودى شكموئى ، و اگر شب خفته بودى و دندانها را از غذاى شب پاك نكرده بودى ، كثیفى . » گفت : « هیچیك از اینها نبود بقایاى مسواك را بیرون میآوردم . » پس از حارث ، یوسف ابن ابى عقیل ثقفى پدر حجاج او را بگرفت و حجاج بن یوسف از او به دنیا آمد كه ناقص الخلقه بود و سوراخ دبر نداشت و سوراخى براى او پدید آوردند . پستان مادر و غیر مادر نمیگرفت و در كار او فرو ماندند . گویند شیطان به صورت حارث بن كلده نمودار شد و از كار آنها پرسید ، گفتند : « فارعه ( این نام مادر حجاج بود ) پسرى از یوسف آورده و پستان مادر و غیر مادر نمیگیرد . » گفت : « یك بزغالهء سیاه را بكشید و سق او را با خون بزغاله بیالایید روز دوم نیز چنین كنید و روز سوم بز سیاهى را بكشید و سق ویرا با خون آن بیالایید ، پس از آن گوسفند سیاهى را بكشید و سق ویرا با خون آن بیالایید ، و صورتش را خون آلود كنید كه بروز چهارم پستان خواهد

ص: 129

گرفت . » گوید چنین كردند . به همین جهت پیوسته در كار خونریزى بى اختیار بود و میگفت كه بهترین لذتهاى او خونریزى است و انجام اعمالى كه دیگران از ارتكاب آن دریغ دارند .

ابن جعفر محمد بن سلیمان بن داود نصیرى منقرى از ابن عایشه نقل میكرد كه شنیدم پدرم میگفت وقتى خارجیان بر بصره تسلط یافتند ، عبد الملك سپاهى سوى ایشان فرستاد كه آن را بشكستند . آنگاه سپاه دیگر فرستاد كه آن را نیز بشكستند .

آنگاه گفت : « كار بصره و خوارج از كى ساخته است ؟ » گفتند : « این كار فقط از مهلب ابن ابى صفره ساخته است . » كس پیش مهلب فرستاد ، وى گفت : « باید خراج مناطقى كه از آنها پس میگیریم متعلق به من باشد . » عبد الملك گفت : « در این صورت شریك مملكت من میشوى . » مهلب گفت : « دو ثلث آن متعلق به من باشد . » گفت : « نه . » گفت :

« نصف باشد به خدا از آن كمتر نمیكنم ولى باید مرا بسپاه كمك دهى و اگر سپاه نفرستادى حقى بر من ندارى . » میان مردم شایع شد كه عبد الملك حكومت عراق را بمرد ضعیفى داده است . عبد الملك میگفت : « مهلب را فرستاده ام كه با خوارج جنگ كند . » مهلب بر دجله سوار شد و به عبد الملك نوشت : « من سپاهى ندارم كه بكمك آن جنگ كنم ، سپاه براى من بفرست و گر نه بصره را بدست خارجیان رها میكنم . » عبد الملك بجمع یاران خود در آمد و گفت : « كار عراق از كى ساخته است ؟ » همه خاموش ماندند . حجاج برخاست و گفت : « از من ساخته است . » عبد الملك گفت :

« بنشین . » سپس گفت : « كار عراق از كى ساخته است ؟ » باز آنها خاموش ماندند و حجاج برخاست و گفت : « از من ساخته است . » گفت : « بنشین . » باز گفت : « كار عراق از كى ساخته است ؟ » بار سوم حجاج برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان از من ساخته است . » گفت : « این كار از تو ساخته است . » و فرمان او را نوشتند . وقتى به قادسیه رسید سپاه را گفت آرام گیرند و از عقب بیایند و شترى بخواست كه جهازى چوبین و بدون روپوش داشت بر آن سوار شد و فرمان را بدست گرفت و با لباس سفر و

ص: 130

عمامه برفت و تنها وارد كوفه شد و بانگ برداشت كه مردم براى نماز جماعت حاضر شوند . هر كس از كوفیان كه در گوشه اى از مسجد نشسته بود بیست و سى تن یا بیشتر از یاران خود را همراه داشت . حجاج با چهره اى پوشیده در حالى كه كمان بباز و داشت بمنبر رفت و بنشست و انگشت به دهان داشت مردم به یكدیگر گفتند : « برخیزید تا ریگ به او بزنیم . » محمد بن عمیر دارمى با بستگان خود بیامد و چون حجاج را دید كه بر منبر نشسته بسوئى نمینگرد و سخن نمیكند ، گفت « خدا بنى امیه را لعنت كند كه چنین كسى را بحكومت عراق فرستاده اند ، وقتى چنین كسى حاكم ما باشد خدا عراق را تباه كرده است . » آنگاه دست برد كه از ریگ مسجد بر گیرد و به او بزند و گفت : « به خدا اگر بدتر از این پیدا كرده بودند براى ما میفرستادند . » وقتى خواست ریگ بزند یكى از خاندان او گفت : « خدایت قرین صلاح كند از این مرد دست بدار تا بشنویم چه میگوید . » بعضى میگفتند : « زبانش گرفته و قدرت سخن كردن ندارد . » دیگرى میگفت : « هالوئى است كه چیزى نمیداند . » وقتى مسجد پر شد حایل از چهره برداشت و برخاست و عمامه از سر دور كرد و بدون حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر سخن آغاز كرد و گفت « كار من روشن است و از بالا مینگرم و چون عمامه را بردارم مرا خواهید شناخت به خدا چشمها مىبینم كه خیره است و گردنها كه افراشته است و سرها كه رسیده و هنگام چیدن آن فرا رسیده است و این كار من است ، گوئى مىبینم كه خونها میان عمامه ها و ریشها جاریست . امیر مؤمنان تیرهاى خود را بریخت و مرا از همه تلختر و تیرتر و محكمتر دید اگر به استقامت آئید كارتان به استقامت گراید و اگر راهها را بر من ببندید مرا در مقابل هر كمینگاهى مراقب خواهید یافت به خدا از گناهتان نمیگذرم و عذرتان را نمىپذیرم .

اى مردم عراق اى اهل شقاق و نفاق و اخلاق بد ، به خدا شدت عمل من نه چنان است كه پندارید كه مرا از روى دقت انتخاب كرده و از روى تجربه جسته اند . به خدا شما را چون چوب پوست مىكنم و چون كلوخ بهم مىكوبم و چون شتر مىزنم و

ص: 131

چون سنگ درهم مىشكنم ، اى مردم عراق مدتها در ضلالت كوشیده اید و در جهالت فرو رفته اید اى بندگان عصا و فرزندان كنیز ، من حجاج بن یوسفم . به خدا وعدهء من تخلف ناپذیر است از این دسته بندیها و قال و قیل ها و چه بود و چه خواهد بود دست بدارید ، اى نابكاران اینها بشما چه مربوط است هر كس به كار خود بنگرد و دقت كند كه شكار من نشود ، اى مردم عراق حكایت شما چنانست كه خداى عز و جل فرمود : « مانند دهكده اى كه ایمن و مطمئن بود و روز پیش بفراوانى از هر سو میرسید و نعمت خدا را كفران كرد و خدا گرسنگى و ترس را بدان بچشانید . » پس به استقامت بكوشید و به استقامت آئید ، معتدل باشید و منحرف نشوید ، همدلى كنید و مطیع شوید و بدانید كه پرگوئى شأن من نیست و فرار شایستهء شما نیست . بشمشیرى مىكشم و در زمستان و تابستان در غلاف نمیكنم ، خدا كجى شما را به استقامت آرد و سخت سرىهاى شما را نرمش دهد . من نگریسته ام و دیده ام كه راستى قرین نیكى است و نیكى در بهشت است . و دیده ام كه دروغ قرین بدكاریست و بدكارى در آتش است . بدانید كه امیر مؤمنان به من دستور داده كه مستمریهاى شما را بدهم و شما را روانه كنم . كه همراه مهلب با دشمنان خود بجنگید . بشما فرمان مىدهم و سه روز مهلت مىنهم و با خدا عهد مىكنم كه پس از آن هر كس از آنها را كه مأمور شده اند پیش مهلب بروند اینجا بیابم گردنش را میزنم و مالش را غارت مىكنم . اى غلام نامهء امیر مؤمنان را براى آنها بخوان . » .

آنگاه دبیر گفت : « بسم الله الرحمن الرحیم از بندهء خدا عبد الملك بن مروان امیر مؤمنان بسوى مسلمانان و مؤمنان عراق . سلام بر شما كه من با شما حمد خدا میكنم . » .

حجاج گفت : « اى غلام خاموش باش . » آنگاه از سر خشم گفت : « اى مردم عراق اى اهل نفاق و شقاق و اخلاق بد ، اى اهل تفرقه و ضلال ، امیر مؤمنان بشما سلام مىكند و سلام او را جواب نمیدهید ؟ به خدا اگر اینجا بمانم شما را چون چوب

ص: 132

پوست میكنم و شما را طور دیگر ادب میكنم این ادب پسر سمیه است كه شرطه دار عراق بود . اى غلام نامه را بخوان . » غلام بخواند و چون بسلام رسید اهل مسجد گفتند : « سلام و رحمت و بركات خدا بر امیر مؤمنان باد . » .

آنگاه فرود آمد و بگفت تا مستمرى مردم را بدادند . در آن هنگام مهلب در مهرگان قدق با ازارقهء خارجى بجنگ بود .

بروز سوم حجاج شخصا به سان دیدن مردم نشست ، عمیر بن ضابى تمیمى برجمى كه از بنى حدادیه و از اشراف كوفه بشمار بود ، بر او گذشت . وى از جملهء كسانى بود كه میبایست سوى مهلب رفته باشد و گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد من پیرى فرتوتم و زبون و علیلم چند فرزند دارم ، امیر هر كدام را خواهد بجاى من برگزیند كه نیرومندتر است و اسب بهتر دارد و لوازم كارش كاملتر است . » حجاج گفت : « جوانى بجاى پیرى مانعى ندارد . » وقتى او برفت عتبة بن سعید و مالك بن اسما گفتند : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، این را میشناسى ؟ » گفت :

« نه . » گفتند : « ابن عمیر بن ضابى تمیمى است كه وقتى امیر مؤمنان عثمان كشته شد ، بر پیكر او جست و یك دنده اش را بشكست . » حجاج گفت : « او را بیاورید . » او را بیاوردند و گفت : « اى پیر مرد توئى كه بعد از كشتن امیر مؤمنان عثمان بر پیكر او جستى و یك دنده اش را بشكستى ؟ » گفت : « او پدر پیر مرا كه پیرى فرتوت بود حبس كرد و رها نكرد تا در زندان او بمرد . » حجاج گفت : « تو شخصا بجنگ امیر مؤمنان میروى و براى جنگ ازارقه عوض میفرستى ؟ مگر پدر تو همان نیست كه میگفت : « عزم كردم ولى نكردم و نزدیك بودم ایكاش زنان عثمان را بگریستن او وا داشته بودم » به خدا اى پیر مرد كه كشتن تو بصلاح بصره و كوفه است » آنگاه به دو نگریستن گرفت و ریش خود را میجوید سپس به دو گفت :

« اى عمیر سخن مرا بر منبر شنیدى ؟ » گفت : « بله . » گفت : « به خدا زشت است كه كسى چون من دروغ بگوید . اى غلام برخیز و گردنش را بزن . » و غلام گردن

ص: 133

او را بزد . وقتى او كشته شد مردم بهر وسیله راهى شدند و به طرف مهلب رفتند و بر پل ازدحام شد تا آنجا كه بعضى مردم به فرات افتادند و پل دار بیامد و گفت : « خدا » امیر را قرین صلاح بدارد بعضى مردم در فرات افتاده اند . » گفت : « چرا ؟ » گفت : « آنها كه سوى مهلب میروند بر پل ازدحام كرده اند . » گفت : « برو پل دیگر ببند . » .

عبد الله بن زبیر اسدى هراسان برون شد وقتى نزدیك لجامین رسید یكى از قوم او كه ابراهیم نام داشت او را بدید و گفت : « چه خبر دارى ؟ » گفت : « خبر بد ، خبر بد ، عمیر را كه مىبایست سوى مهلب رفته باشد و بجا مانده بود ، كشتند . » و اشعارى بدین مضمون خواند : « وقتى ابراهیم را بدیدم به او گفتم كار سخت شده است آماده شو كه یا پیش عمیر بن ضابى یا پیش مهلب به روى . دو كار سخت است كه نجات از آن میسر نیست و او چنان شد كه اگر روى سوى خراسان داشت آن را چون بازار نزدیك میدید و گر نه حجاج شمشیر خود را غلاف نخواهد كرد تا موى طفل را سپید كند . » .

بعضى مردم بفرار سوى سیاهبوم رفتند و بكسان خود پیغام دادند : « توشه براى ما بفرستید كه اینجا هستیم . » حجاج به پل دار گفت : « پل را بگشاى و مانع خروج هیچكس مشو . » جماعت سوى مهلب رفتن گرفت و ده روز گذشت كه مردم بر او انبوه شدند و او پرسید این كیست كه حاكم عراق شده است به خدا مرد نر است ، ان شاء الله تعالى كار دشمن زار است .

حجاج حكومت سیستان و بست و خرج را به عبد الرحمن بن محمد بن اشعث داده بود و وى با طوایف ترك و غوز و خلج كه آنجا بودند و هم با ملوك هند كه مجاور آنجا بودند مانند رتبیل و غیره بجنگید . در قسمتهاى گذشتهء این كتاب مراتب ملوك هند و دیگر ملوك جهان را با مملكت هر یك از آنها و ناحیه اى كه در آنند با شاهان صاحب عنوان یاد كرده ایم و گفته ایم كه هر پادشاهى كه حكومت

ص: 134

این ناحیه از هند را داشته باشد رتبیل نامیده مىشود .

ابن اشعث از اطاعت حجاج بدر رفت و سوى كرمان رفت و عبد الملك را خلع كرد ، مردم بصره و ناحیهء جبال مجاور كوفه و بصره نیز اطاعت او كردند . حجاج سوى بصره رفت و ابن اشعث نیز بمقابلهء او شتافت و جنگهاى بزرگ در میانه رفت .

شاعر در بارهء ابن اشعث گوید : « پادشاهان را خلع كرد و بزرگان و اقوام زیر لواى او آمدند . » حجاج نامه به عبد الملك نوشت و قصهء ابن اشعث را به دو خبر داد . عبد الملك به دو نوشت : « وى از اطاعت خدا بدر رفت و از دین خارج شد ، امیدوارم هلاك وى و خاندانش و ریشه كن كردن آنها بدست من باشد . » جواب این ، سخن شاعر است كه گوید :

« مدارا و حلم و انتظار فردا باید كه من سست و زبون نیستم ، حوادث زمان و جهالت آنها روزگارشان را سیاه خواهد كرد . مگر نمیدانید كه از سختى من بیم باید داشت كه نیزهء من از شكستن نرم نمیشود . » .

ابن اشعث به كوفه آمد حجاج نامه اى به عبد الملك نوشته از كثرت سپاه ابن اشعث یاد كرد و از عبد الملك كمك خواست و در نامهء خود نوشت : « خدایا كمك ! خدایا كمك ! خدایا كمك ! » عبد الملك براى او كمك فرستاد و نوشت : « یا لبیك .

یا لبیك . یا لبیك . » .

حجاج و ابن اشعث در محل معروف به دیر الجماجم مقابل شدند و هشتاد و چند جنگ در میانه رفت كه خلق بسیار در آن میانه تلف شد ، و این بسال هشتاد و دوم بود . نتیجهء جنگ به ضرر ابن اشعث بود و او سوى ملوك هند رفت و حجاج همچنان در بارهء كشتن او حیله كرد تا كشته شد و سر او را بیاوردند . آنگاه حجاج بمنبر كوفه رفت و حمد و ثناى خدا كرد و صلوات پیغمبر صلى الله علیه و سلم گفت و سپس گفت : « اى مردم عراق ، شیطان در گوشت و استخوان و اعضاى شما نفوذ كرده و با خون شما آمیخته است و به دنده ها و مخهایتان رسیده و همه جا را از اختلاف و نفاق پر كرده و در آنجا لانه كرده و تخم نهاده و جوجه آورده است . شما پیرو شیطان

ص: 135

شده اید و به اطاعت او میروید و بفرمان او كار میكنید ، مگر شما همانها نیستید كه در اهواز به من خیانت كردند و بر ضد من فراهم شدند و پنداشتند خدا دین و خلافت خویش را زبون مىكند ، به خدا شما را مىبینم كه فرارى شده اید و با سرعت متفرق میشوید و چنان بیمناكید كه گوئى شمشیر بگردنتان نهاده اند . پس از آن نیز در روز زاویه شكسته شدید و خدا از شما برى شد ، شمشیرها بر شانه ها نهاده فرارى شدید و كسى پرواى پسر خود نداشت و ببرادر خود اعتنا نمیكرد ، تا سلاح در شما به كار افتاد و نیزه ها شما را در هم كوفت و بروز دیر الجماجم حوادث عجیب و جنگهاى بزرگ بود ضربتها بود كه سر را از جاى همى برد و دوست را از دوست خود غافل میكرد . » .

پس اى اهل عراق من از شما چه امید و چه توقع دارم و چرا شما را باقى گذارم و براى چه شما را ذخیره كنم ؟ براى بد كارى بعد از دشمنى یا براى ایجاد فتنه پس از فتنه ها ، از شما چه میخواهم و از شما چه انتظار دارم اگر بدر بندها فرستندتان بزدلى كنید ، اگر ایمن یا بیمناك باشید منافقى كنید ، نكوئى را پاداش ندهید و نعمت را سپاس ندارید . اى اهل عراق هر كه بشما بانگ زد و هر گمراهى تحریكتان كرد و هر پیمان شكنى یا گناهكارى شما را فرا خواند ، تابع وى شدید و با او بیعت كردید و پناهش دادید و از او دفاع كردید . اى اهل عراق هر فتنه جوئى - فتنه كرد و هر بانگ زنى بانگ زد و هر دروغ گوئى سر برداشت یار و شیعهء او شدید ، اى اهل عراق تجربه ها براى شما سودمند نیفتاده و موعظه ها را به یاد نگرفته اید و از واقعه ها درس نیاموخته اید ، آیا حوادثى كه از خدا میرسد در نظر شما میماند ؟ اى اهل شام من نسبت بشما چون شتر مرغم كه از تخم خود دفاع مىكند ، خس را از آن دور مىكند و از باران محفوظ و از كرم و سایر حیوانات مصون میدارد كه آسیبى بدان نرسد . اى اهل شام شما مردم جنگاورید و مدافع روز ستیزید ، اگر جنگ كنیم شما نیز بجنگ آئید و اگر كناره گیریم شما نیز كناره گیرید ،

ص: 136

كار شما و اهل عراق چنانست كه نابغهء بنى جعده گوید : « اینكه اقبال خود را میجویند و از آن نصیب ندارند ، چون گفتار یهود است كه گویند مسیح را بكشتیم اما او را نكشته اند و بر دار نكرده اند . » وقتى حجاج در كشتن اسیران دیر الجماجم و بخشش اموال اسراف كرد و خبر به عبد الملك رسید به دو نوشت : « اما بعد به امیر مؤمنان خبر رسید كه در خونریزى افراط و در بذل اموال اسراف میكنى و امیر مؤمنان این دو صفت را از هیچكس تحمل نمىكند ، امیر مؤمنان در بارهء خونها دستور داده كه قتل خطا را خونبها و عمد را قصاص باید و اموال را به محل آن باید سپرد و در خرج آن مطابق رأى وى كار باید كرد كه امیر مؤمنان امین خداست و منع حق در نظر وى چون عطاى بنا حق است ، اگر مردم را براى او میخواهى كه از آن بى نیاز است و اگر آنها را براى خودت میخواهى كه تو نیز از آنها بى نیازى . از امیر مؤمنان دو دستور ملایم و خشن به تو میرسد پس به اطاعت دل ببند و از نافرمانى دور باش و از امیر مؤمنان هر انتظارى داشته باش مگر تحمل خطا ، وقتى بر قومى فیروز شدى فرارى و اسیر را مكش . » و در ذیل نامه خود اشعارى بدین مضمون نوشت : « اگر امورى را كه خوش ندارم رها نكنى و رضاى مرا نجوئى و از آنچه باید بیم نكنى كار بسامان نمیرسد ، اگر از من غفلتى یا خشونتى دیدى بدل مگیر كه پاداش خود را خواهى دید ، از دستور من تجاوز مكن كه نتیجهء آن به تو خواهد رسید حق مردم را پایمال مكن و چیزى بنا حق مده . » و این اشعار از نكوترین اشعارى است كه از گفتار عبد الملك برگزیده ایم .

وقتى حجاج نامهء او را بخواند جواب نوشت : « اما بعد نامهء امیر مؤمنان رسید كه از افراط من در خونریزى و اسراف اموال سخن داشت . به خدا در مجازات اهل عصیان چنان كه سزاوار آنهاست عمل نكرده ام و حق اهل طاعت را چنان كه باید نداده ام . اگر كشتن عاصیان افراط و عطاى مطیعان اسراف بوده امیر مؤمنان آنچه

ص: 137

را گذشته تأیید كند و حدى تعیین فرماید كه ان شاء الله تعالى طبق آن كار كنم ، و لا قوة الا بالله ، به خدا خونبها و قصاصى بعهدهء من نیست . كسى را بخطا نكشته ام تا خونبها دهم و ستمى نكرده ام تا قصاصم كنند ، اگر بخششى كرده یا كسى را كشته ام بمصلحت تو بوده است . » و در ذیل نامه اشعارى نوشت كه مضمون آن چنین بود : « اگر رضاى تو نجویم و از مجازات تو بیم نكنم روزم بسر برسد كه هیچكس در مقابل خلیفه مدافعى ندارد ، با هر كه به صلح باشى بصلحم و با هر كه به صلح نباشى در جنگم ، اگر حجاج نسبت به تو خطائى كند مرگش برسد اگر من نصیحت گر مهربان را تقرب ندهم و بد - خواه را دور نكنم ، كسى بعطاى من امید و از صولتم بیم نخواهد داشت . یا مرا در حدى كه مایهء رضاى تست بدار و یا مرا بگذار كه خیر خواهم و تجربه آموخته ام . » .

و این اشعار از نكوترین اشعار حجاج است كه برگزیده ایم . وقتى نامهء وى به عبد الملك رسید ، گفت : « ابو محمد از صولت من بیمناك شده است دیگر كارى ناخوش آیند نخواهد كرد . » حماد راویه گوید : « شبى حجاج را در كوفه بىخوابى افتاد و بیكى از نگهبانان گفت هم صحبتى از مسجد بیار . نگهبان مردى تنومند را آنجا دید و گفت : « پیش امیر بیا . » و او را نزد امیر آورد اما سلام نكرد و سخن نگفت تا حجاج به دو گفت : « بگو ببینم چه دارى . » و باز سخن نگفت ، بنگهبان گفت : « او را ببر خدا مرگت دهد گفتم هم - صحبتى بیاور و تو مرعوبى را آورده اى كه دلش گریخته است . » آنگاه حجاج با یك كیسه درهم به مسجد برون شد كه بمردم میداد و آنها میگرفتند تا به پیرى رسید و چیزى به دو داد كه بینداخت و باز چیزى به دو داد كه نگرفت و حجاج تا سه بار این كار را كرد ، سپس به دو نزدیك شد و گفت : « من حجاجم . » و سوى قصر برگشت و بنگهبان گفت : « او را از دنبال من بیار . » آن شخص وارد شد و با زبانى گشاده و دلیل محكم سلام كرد . حجاج گفت : « از كدام قومى ؟ » گفت : « از بنى شیبان . » گفت : « اسمت چیست ؟ » گفت : « سمیرة بن جعده » گفت : « اى سمیره قرآن خوانده اى ؟ » گفت :

ص: 138

« قرآن را در سینهء خود فراهم آورده ام اگر بدان عمل كردم حافظ قرآن بوده ام و گر نه آن را تباه كرده ام . » گفت : « آیا از حكم میراث خبر دارى . » گفت : « از میراث اعقاب و از اختلاف در میراث جد خبر دارم . » گفت : « فقه میدانى ؟ » گفت :

« آنقدر كه كسان خود را به استقامت آرم و غافلان قوم خود را هدایت كنم . » گفت :

« نجوم میدانى ؟ » گفت : « منازل ماه را با چیزهائى كه در سفر از آن هدایت جویم میدانم . » گفت : « شعر روایت میكنى ؟ » گفت : « مثال و شاهد روایت میكنم . » گفت : « مثل را دانیم اما شاهد چیست ؟ » گفت : « حادثه اى كه براى عرب رخ داده شاهدى از شعر دارد و من آن شعر را روایت میكنم . » حجاج او را هم صحبت خویش كرد و از هر موضوعى سخن میرفت چیزى در بارهء آن میدانست ، مذهب خوارج داشت و از یاران قطرى بن فجاءهء تمیمى بود . فجاءه نام مادر قطرى بود كه از بنى شیبان بود و خود قطرى از بنى تمیم بود ، در آن هنگام قطرى با مهلب بجنگ بود و چون از تقرب سمیره به حجاج خبر یافت ، اشعارى به دو نوشت كه مضمون آن چنین بود :

« چقدر تفاوت است میان ابن جعد و ما كه سلاح بتن داریم و با سواران مهلب جنگ میكنیم و در مقابل شمشیرها صبورى میورزیم ، اما او در نزد امیرى كه از تقوى بدور است ، آسوده است . اى ابو الجعد علم و حلم و خرد و میراث پدران فزون مایه ات چه شد ؟ مگر ندانى كه مرگ بناچار رخ میدهد و آنها كه در قبرها خفته اند تن و پابرهنه از خاك برانگیخته خواهند شد ؟ كه بعضى سود برند و بعضى دیگر زیانكار شوند آنچه بدست آورده اى فنا مىشود و زندگى تو در این دنیا چون سقوط پرنده ایست . اى ابو جعد برگرد و در تاریكى كه چشمها را تیره كرده است توقف مكن . توبه كن تا شهادتى نصیب تو كند زیرا تو گنهكارى و كافر نیستى . سوى ما بیا كه غنیمت جهادیابى و معامله اى سودمند انجام دهى . این هدف نهائى است و در دنیائى كه هر تاجرى ثروتمند مىشود پاداش آن خواستنى است . » .

وقتى سمیره نامه را بخواند بگریست و اسب خود را سوار شد و سلاح برگرفت

ص: 139

و پیش قطرى رفت . حجاج او را جست اما به وى دست نیافت تا نامه اى از او رسید كه شعر قطرى كه به سمیره نوشته بود در آن بود و ذیل نامه اشعارى خطاب به حجاج بود بدین مضمون « كى به حجاج خبر میدهد كه سمیره هر دینى را بجز دین خارجیان دشمن دارد و همهء مردم را بجز خارجیان ملعون میداند ؟ من سوى خدا رفتم و به خدا اعتماد كردم و جز خدا كسى مشكل مرا آسان نمىكند ، سوى گروهى رفتم كه بروز چون شیرند و هنگام شب چون زنان بگریه مشغولند و بر ضد حكمیت بانگ میزنند كه به نظر آنها حكم عمرو چون باد است و حكم ابن قیس نیز مانند آنست و بریسمان محكمى چنگ زده اند كه هرگز كهنه نخواهد شد . » حجاج این نامه را نزد عنبسة بن سعید افكند و گفت : « این از مصاحب شیبانى ماست كه خارجى بود و ما نمیدانستیم . » ابو الجعد سمیرة بن جعد كه هم صحبت حجاج بود اشعار بسیار دارد ، از جمله اشعارى است بدین مضمون :

از بلیات و از روزگار و از مرگ كه از جاى نا معلوم به ایشان میرسد عجب دارم ، از مردم عجب دارم كه خدا نور ماه را بدانها فرستاده و بگمراهى میروند .

اعمال ما از خدا نهان نمىماند كه در سفر و حضر مراقب ماست . بر عرشى است كه بالاى هفت آسمانست و زیر آن آسمانى است كه جانها را زیر آن روان مىبیند » گویند این شعر از یك خارجى دیگر است .

فرقه هاى خوارج از ازارقه و اباضیه و دیگران ، اخبار نكو دارند كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و اصولى را كه خوارج در بارهء آن اتفاق دارند یاد كرده ایم . چون تكفیر عثمان و على و خروج بر ضد پیشواى ستمگر و تكفیر كسى كه گناه كبیره كند و بیزارى از حكمین یعنى ابو موسى عبد الله بن قیس اشعرى و عمرو بن عاص سهى و بیزارى از حكم آنها و از هر كسى كه حكمشان را تأیید كند یا بدان رضا دهد و تكفیر معاویه و یاران و مقلدان و دوستداران او . اینها مسائلى است كه خوارج در بارهء آن متفقند ، آنگاه در مسائل دیگر از قبیل توحید و وعد و وعید و

ص: 140

امامت و دیگر عقاید خود به ترتیبى كه در قسمتهاى گذشتهء این كتاب در باب حكمین گفته ایم اختلاف دارند . نخستین كسى كه در صفین بر ضد حكمیت سخن گفت عروة - ابن ادیهء تمیمى بود . گویند اول كس كه در صفین بر ضد حكمیت سخن گفت یزید بن عاصم محاربى بود و نیز گویند اول كس كه بر ضد حكمیت بود یكى از بنى سعد بن زید - مناة بن تمیم بود . نخستین كس از مخالفان حكمیت كه در صفین قیام كرد یكى از بنى یشكر بود كه از سران ربیعه بشمار بود و بصف یاران على میبود و در این روز گفت : « لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى الله » و از صف برون شد و بیاران على حمله برد و یكى از آنها را بكشت آنگاه بیاران معاویه حمله برد كه از او دور شدند و نتوانست كسى از آنها را بكشد و باز بیاران على حمله برد و یكى از مردم همدان او را بكشت .

هیثم بن عدى و ابو الحسن مدائنى و ابو البخترى قاضى و دیگران اخبار و فرقه هاى خوارج را در كتابهاى خاص آورده اند و صاحبان مقالات در بارهء عقاید و دیانات از اختلاف مذاهب آنها و تفاوتشان در فروع و اتفاقشان در اصول سخن كرده اند و ما بیشتر اختلافات مذاهب آنها را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » یاد كرده و خوارجى را كه از هنگام حكمیت بهر روزگار ظهور كرده اند بر شمرده ایم . آخرین آنها بسال سیصد و هیجده در دیار ربیعه بر ضد بنى حمدان خروج كرد نام وى عرون بود و در ناحیهء كفرتوثى خروج كرد و به نصیبین آمد و با مردم آنجا جنگ انداخت و جماعتى بسیار را بكشت و اسیر گرفت . یكى دیگر معروف به ابو شعیب در بنى - مالك و قبایل ربیعه خروج كرد و وى را پیش المقتدر بالله بردند . از پس سال سیصد و هیجده فرقهء اباضیه بدیار عمان در مجاورت دیار بر وى و جاهاى دیگر جنگها داشتند و پیشوائى نصب كردند كه با همهء یارانش كشته شد .

بسال هفتاد و هفتم حجاج با شبیب خارجى جنگها داشت و حجاج از آن پس كه بسیار كس از یارانش كشته شد ، تا آنجا كه شمار كشتگان را با مساحى تعیین كردند ، فرار كرد و به كوفه آمد و در قصر حكومت حصارى شد . آنگاه صبحگاهى

ص: 141

شبیب و مادرش و زنش غزاله به كوفه آمدند زیرا غزاله نذر كرده بود كه به مسجد كوفه در آید و دو ركعت نماز كند و سورهء بقره و آل عمران را ضمن آن بخواند ، و با هفتاد مرد وارد مسجد شدند و نماز صبح را آنجا به پا داشتند و غزاله نذر خود را ادا كرد و مردم كوفه گفتند : « غزاله به نذر خود وفا كرد خدایا او را نیامرز . » غزاله زنى شجاع و سوار كار بود مادر شبیب نیز چنین بود . عبد الملك وقتى از خبر فرار حجاج و تحصن وى در قصر حكومت كوفه خبر یافت ، از شام سپاهى فراوان بسالارى سفیان بن ابرد كلبى براى جنگ شبیب فرستاد كه به كوفه پیش حجاج آمدند . آنگاه سوى شبیب رفتند و با وى پیكار كردند . شبیب فرارى شد و غزاله و مادرش كشته شدند . شبیب با گروهى از سواران خود فرار كرده بود و سفیان با سپاه شام بدنبال وى بود تا در اهواز به دو رسید ، شبیب بگریخت و چون به پل دجیل رسید اسبش رم كرد و او را با سلاح سنگین از زره و خود در آب افكند یكى از یارانش گفت : « اى امیر مؤمنان غرق میشوى ؟ » گفت : « ذلك تقدیر العزیز العلیم » پس از آن دجیل مردهء او را بكنار انداخت كه پیش حجاج آوردند . حجاج بگفت تا شكمش را بدریدند و قلبش را بیرون آوردند . قلبش چون سنگ بود كه چون به زمین میزدند میجست . آن را نیز بشكافتند قلب كوچكى مانند كره در داخل آن بود آن را نیز بشكافتند پارهء خونى درون آن بود .

بسال هشتاد و دوم حجاج ، ابن قریه را كه همراه ابن اشعث خروج كرده و نامه هاى او را انشا كرده و خطبه ها براى او فراهم آورده بود ، بكشت . ابن قریه در بلاغت و فصاحت دستى داشت و ما خبر قتل او را و سخنانى كه با حجاج داشت و اینكه گردنش را زدند در كتاب اوسط آورده ایم و گفته ایم كه قتل وى بوسیلهء شمشیر بود .

و نیز گفته اند كه وقتى او را پیش حجاج آوردند با زوبینى بگلوگاهش زد و او را بكشت .

این سخن از ابن قریه است كه مردم سه گروهند : عاقل و احمق و بدكار ، عاقل

ص: 142

پیرو دین است و طبعش بردبار است و پیرو رأى نكوست ، اگر گوید نكو گوید و چون چیزى با او گویند جواب دهد ، علم را بشنود و بفهمد ، فقه را بشنود و روایت كند . اما احمق اگر سخن كند شتاب ورزد و اگر با او سخن كنند غافل باشد اگر به كار زشتش وادارند بپذیرد . اما بدكار اگر امینش شمارى خیانت كند و اگر مصاحبش شوى حقیرت كند اگر گوئى چیزى را مكتوم دارد ، مكتوم ندارد . اگر علم به دو آموزند نیاموزد و چون سخن گوید راست نگوید و اگر فقه بشنود نفهمد . » .

مدائنى گوید حجاج هرگز با ندیمان خود گشاده روئى نكرد مگر روزى كه لیلاى اخیلیه بنزد وى آمد و حجاج به دو گفت : « شنیده ام بر قبر توبة بن حمیر گذشته و راه خود را از آن كجا كرده اى ، به خدا نسبت به دو وفادار نبوده اى اگر او بجاى تو بود و تو بجاى او بودى راه خود را كج نمیكرد . » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح كند مرا عذرى بود » گفت : « چه عذرى ؟ » گفت : « من این شعر او را شنیده ام كه میگوید .

« اگر لیلاى اخیلیه بر من سلام كند و روى من سنگها و تخته سنگها باشد با گشاده رویى به دو سلام میكنم ، یا صدائى از جانب قبر بر او بانگ خواهد زد . » و زنانى همراه من بودند كه این سخن را شنیده بودند و نخواستم او را دروغگو كرده باشم » حجاج گفتار او را بپسندید و تقاضاهاى او را بر آورد و بگشاده رویى با وى سخن گفت و هرگز او را مانند آن روز خرسند و دلشاد ندیده بودند .

حماد راویه صورت دیگر آورده كه شبانگاهى لیلى و شوهرش بر قبر توبه میگذشتند ، شوهر لیلى او را قسم داد كه فرود آید و بنزدیك قبر رود و بر او سلام كند تا دروغ شعرش معلوم شود . گوید اما لیلى نپذیرفت شوهرش قسمش داد و او فرود - آمد و نزدیك قبر آمد اشكش چون باران بر سینه اش میریخت و گفت :

« اى توبه سلام بر تو » هنوز سخنش تمام نشده بود كه پرنده اى چون كبوتر سفید از شكاف قبر برون آمد و بسینهء لیلى خورد كه او بیفتاد و بمرد و او را غسل

ص: 143

دادند و كفن كردند و پهلوى قبر توبه به خاك سپردند . » عرب را در این باب به ترتیبى كه در قسمتهاى گذشتهء این كتاب در بارهء عقاید و مذاهب ایشان در بارهء هام و صدى و صفر گفته ایم سخن بسیار است . عربان وقتى مرده اى را دفن میكردند پهلوى قبر او شترى مىبستند و روپوشى روى آن مىنهادند كه بلیه نامیده میشد ، و در بارهء آن مثلها دارند و خطباى عرب در خطبه هاى خود از آن یاد كرده اند بعضى از آنها بحیوانى كه از راست به چپ جاده را قطع میكرد فال بد میزدند و عكس آن را میمون میشمردند . به نظر بعضى دیگر كار وارونه بود و حیوانى كه راه را از راست به چپ قطع میكرد میمون بود . بطوریكه سابقا در همین كتاب از گفتار عبید راعى آورده ایم مردم نجد عبور از راست به چپ را مبارك میشمارند و مردم تهابه عكس آن را میمون مىپندارند .

منقرى بنقل از عبد العزیز بن خطاب كوفى از فیصل بن مزروق گوید كه وقتى بسر بن ارطاة بر یمن غلبه یافت و دو فرزند عبید الله بن عباس را بكشت و آن حادثه ها بر مردم مكه و مدینه رخ داد ، على بن ابى طالب رضى الله عنه بسخن ایستاد و حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر خدا محمد صلى الله علیه و سلم گفت و سپس گفت : « بسر بر یمن چیره شده است به خدا مىبینم كه این قوم بر قلمرو شما غالب میشوند . نه از آن جهت كه حق بجانب آنهاست بلكه آنها نسبت برفیقشان اطاعت و استقامت دارند و شما مخالفت من میكنید ، آنها یار همدیگرند و شما بدخواه همدیگرید ، آنها دیارشان را بصلاح آورده اند و شما دیارتان را بتباهى كشانیده اید . به خدا اى مردم كوفه راضیم كه شما را چون دینارها ده بر یك مبادله كنم . » آنگاه دست برداشت و گفت : « خدایا من از آنها ملول شده ام آنها نیز از من ملول شده اند من از آنها خسته شده ام آنها نیز از من خسته شده اند ، مرا بهتر از آنها بازده و آنها را بدتر از من بده خدایا جوانك ثقفى مغرور ستمگر را با شتاب سوى آنها بیار كه شیرهء آنها را بخورد و پوستشان را بپوشد و حكم جاهلیت را میان آنها رواج دهد . از نكوكارشان نپذیرد و از بدكارشان

ص: 144

نگذرد . » گوید در این وقت هنوز حجاج متولد نشده بود .

جوهرى بنقل از سلیمان بن ابى شیخ واسطى از محمد بن یزید از سفیان بن حسین گوید كه حجاج از جرثم ناعم پرسید : « نعمت چیست ؟ » گفت : « امنیت است زیرا من دیده ام كه شخص بیمناك از زندگى بهره نمیبرد . » گفت : « دیگر چه ؟ » گفت : « صحت ، زیرا دیده ام كه بیمار از زندگى بهره نمىبرد . » گفت : « دیگر چه ؟ » گفت : « جوانى ، زیرا دیده ام كه پیر از زندگى بهره نمىبرد . » گفت : « دیگر چه ؟ » گفت : « ثروت ، زیرا دیده ام كه فقیر از زندگى بهره نمىبرد . » گفت : « دیگر چه ؟ » گفت : « چیزى بیش از این بخاطر ندارم . » .

جوهرى بنقل از مسلم بن ابراهیم ابو عمرو فراهیدى از صلت بن دینار گوید :

« حجاج مریض شد و خبر مرگ او در كوفه شیوع یافت و چون از بیمارى برخاست بمنبر رفت و بچوبهاى آن تكیه داد و گفت : « شیطان در بینى اهل شقاق و نفاق دمید و گفتند حجاج مرده است ، حجاج مرده است بعد چه ؟ به خدا نیكىها را از پس مرگ انتظار دارم ، خداوند زندگى جاوید را فقط بخوارترین خلق خود یعنى شیطان داده است ، بندهء صالح سلیمان بن داود گفت : « خدایا مرا بیامرز و مرا ملكى ده كه سزاوار هیچكس پس از من نباشد . » چنین شد اما ملكش برفت چنان كه گوئى نبود . این مرد و همهء شما مردها مخاطب منید ، گوئى مىبینم كه هر زنده اى مرده و هر ترى خشك شده و هر كسى را بحفره اى نهاده اند و سه ذراع طول و دو ذراع عرض زمین را براى او شكافته اند و زمین گوشت او را خورده و چرك و خون او را مكیده است و دو محبوب باقیماندهء او بتقسیم یك دیگر پرداخته اند ، فرزند محبوب مال محبوب را تقسیم مىكند ، كسانى كه دانا هستند میدانند چه میگویم و السلام . » .

منقرى بنقل از مسلم بن ابراهیم ابو عمرو فراهیدى از صلت بن دینار گوید :

شنیدم كه حجاج میگفت خداوند فرموده تا آنجا كه توانید از خدا بترسید این حق خداست كه آن را به حد قدرت محدود كرده و هم خدا فرموده بشنوید و اطاعت كنید

ص: 145

و این حق بنده و خلیفهء مورد نظر خدا عبد الملك است ، به خدا اگر گوید مردم به این دره روند و بده درهء دیگر روند ، خون آنها بر من حلال است . این سرخ خیمگان چه میگویند كه یكیشان سنگ را به زمین اندازد و گوید تا به زمین برسد فرح خدا رسیده است ، آنها را چون نقش محو شده و شب رفته خواهم كرد . بندهء هذیل چه میگفت كه قرآن را چون رجز عربان میخواند ، به خدا اگر بدوران من بود گردنش را میزدم ( مقصودش از بندهء هذیل عبد الله بن مسعود بود ) سلیمان بن داود چه میگفت كه بپروردگار خویش میگفت : « خدایا مرا ببخش و مرا ملكى كه سزاوار هیچكس پس از من نباشد ده . » به خدا تا آنجا كه من میدانم بنده اى حسود و بخیل بوده است .

منقرى بنقل از عبید بن ابى السرى از محمد بن هشام بن سایب از پدرش از عبد الرحمن بن سایب گوید : روزى حجاج به عبد الله بن هانى كه از قوم اود و از قبایل یمنى و از اشراف قوم خویش بود و در همهء جنگها و از جمله هنگام حریق كعبه با حجاج حضور داشته بود و از یاران و پیروان وى بشمار میرفت ، به دو گفت : « به خدا ما هنوز پاداش ترا نداده ایم . » آنگاه اسماء بن خارجه را كه از قوم فزاره بود بخواست و گفت : « دختر خود را به زنى به عبد الله بن هانى بده . » و او گفت : « نه به خدا این شایسته نیست . » حجاج تازیانه خواست . وى گفت : « مىدهم . » و دختر را به زنى او داد . آنگاه سعید بن قیس همدانى سالار قبایل یمنى را بخواست و گفت كه « دختر خود را به زنى به عبد الله بن هانى بده . » و او گفت : « بطایفهء اود ؟ به خدا هرگز نمیدهم و این شایسته نیست . » گفت : « شمشیر بیارید . » گفت : « بگذار با كسانم مشورت كنم . » با آنها مشورت كرد ، گفتند : « دختر را بده كه این فاسق ترا نكشد . » و دختر را به زنى او داد . حجاج به دو گفت : « اى عبد الله دختر سالار بنى فزاره و دختر سالار همدان و سرور كهلان را به زنى تو دادم ، طایفهء اود را با آنها چه مناسبت است ؟ » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح كند چنین مگو زیرا ما فضائلى داریم كه كس در عرب ندارد . » گفت : « آن فضائل كدام است ؟ » گفت : « هرگز در انجمن ما به امیر مؤمنان عثمان ناسزا نگفته اند . »

ص: 146

گفت : « به خدا این فضیلتى است . » گفت : « هفتاد كس از طایفهء ما در صفین همراه امیر مؤمنان معاویه بود و با ابو تراب جز یكى از ما نبود و او هم بطوریكه میدانیم مرد بدى بود . » گفت : « به خدا این هم فضیلتى است . » گفت : « و هیچكس از ما زنى را كه دوستدار ابو تراب باشد به زنى نگرفته است . » گفت : « به خدا این هم فضیلتى است . » گفت : « در میان ما زنى نیست كه نذر نكرده باشد اگر حسین كشته شد ، ده شتر قربانى كند و همه به نذر خود وفا كرده اند . » گفت : « به خدا این هم فضیلتى است . » گفت : « بهر یك از ما گفته اند ابو تراب را ناسزا گوید یا لعن كند كرده ، و گفته است حسن و حسین دو پسر او را با مادرشان فاطمه نیز لعنت میكنم . » گفت : « به خدا این هم فضیلتى است . » گفت : « هیچیك از مردم عرب ملاحت و زیبائى ما را ندارد . » این را گفت و بخندید كه بسیار زشت و تیره رنگ و آبله رو و قوزى و كج دهن و لوچ و بد قیافه بود و منظرى موحش داشت .

منقرى بنقل از جعفر بن عمرو حرصى از محمد بن رجا گوید : عمران بن مسلم ابن ابى بكر هذلى بنقل از شعبى میگفت مرا دست بسته پیش حجاج بردند ، وقتى وارد شدم یزید بن مسلم پیشباز من آمد و گفت : « اى شعبى ما را دریغ است كه این علم تو نابود شود اكنون موقع شفاعت نیست به دو روئى و نفاق متوسل شو تا از چنگ او رهائى یا بى . » وقتى پیشتر رفتم محمد بن حجاج نیز پیش آمد و سخنى مانند یزید گفت . وقتى پیش روى حجاج ایستادم گفت : « اى شعبى تو هم جزو كسانى بودى كه بر ما خروج كردند و مردم را بخروج واداشتند ؟ » گفتم : « آرى خدا امیر را قرین صلاح بدارد وضعى نامناسب بود و ما بفتنه افتادیم كه در اثناى آن نیكان پرهیزگار و بد كاران نیرومند نبودیم . » گفت : « راست میگوید خروجشان بر ضد ما نیكوكارى نبود و نیرومند نبودند كه بد كارى كردند او را رها كنید . » شعبى گوید : « سپس یك قضیهء ارث مورد احتیاج او بود ، به من گفت : « در بارهء خواهر و مادر و جد چه میگوئى ؟

گفتم : « پنج كس از یاران پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم در بارهء آن اختلاف دارند .

ص: 147

عبد الله و زید و على و عثمان و ابن عباس . » گفت : « ابن عباس كه مردى پرهیزگار بوده چه گفته ؟ » گفتم : « جد را بمنزلهء پدر قرار داده ، بمادر یك ثلث داده و به خواهر چیزى نداده » گفت : « عبد الله در این باب چه گفته ؟ » گفتم : « میراث را شش قسمت كرده نصف را به خواهر و یك ششم بمادر و یك سوم بجد داده » گفت : « رید در بارهء آن چه گفت ؟ » گفتم : « میراث را نه قسمت كرده سه قسمت بمادر و دو قسمت به خواهر و چهار قسمت بجد داده » گفت : « امیر مؤمنان عثمان در بارهء آن چه گفته ؟ » گفتم :

« میراث را سه قسمت كرده . » گفت : « ابو تراب در بارهء آن چه گفته ؟ » گفتم : « میراث را بشش قسمت كرده یك نیمه را به خواهر و یك ثلث را بمادر و یك ششم را بجد داده . » گوید : « حجاج دست به بینى خود زد و گفت : « او مرد است و نمیشود از گفتارش گذشت . » آنگاه بقاضى گفت : « بمذهب امیر مؤمنان عثمان رفتار كن . » منقرى بنقل از ابو عبد الرحمن عتبى ، از پدرش گوید : وقتى حجاج قصد حج داشت خطبه خواند و گفت : « اى مردم عراق من محمد را بحكومت شما منصوب كرده ام ، وى بحكومت شما راغب نبود ، شما نیز شایستگى او را ندارید ، در بارهء شما بر خلاف سفارشى كه پیغمبر صلى الله علیه و سلم در بارهء انصار كرده به او سفارش كرده ام . پیمبر سفارش كرد كه « از نیكو كارشان بپذیرید و از بد كارشان در گذرید . » من به او سفارش كرده ام : « از نیكو كاران نپذیرد و از بد كاران در نگذرد وقتى من از پیش شما بروم دانم كه خواهید گفت سفرش بخیر مباد ، و من زودتر جواب شما را مىدهم كه پس از من خوشحال نباشید . » و فرود آمد .

عتبى بنقل از عبد الغنى بن محمد بن جعفر از هیثم بن عدى از ابو عبد الرحمن كنانى از ابن عباس همدانى از عبید بن ابى المخارق گوید : « حجاج حكومت فلوجه را به من داد ، گفتم : « آیا اینجا دهقانى هست كه از رأى او كمك توان گرفت ؟ » گفتند :

« جمیل بن صهیب هست » او را بخواستم پیرى فرتوت بیامد كه ابروانش بر دیدگان افتاده بود گفت : « مرا به زحمت انداختى كه پیرى فرتوتم . » گفتم : « خواستم از یمن و

ص: 148

بركت و مشورت تو بهره برگیرم . » پیر بگفت تا ابروان او را با پارچهء ابریشمین بالا بردند و گفت : « مطلبت چیست ؟ » گفتم : « حجاج حكومت فلوجه را به من داده و دانم كه از شر او در امان نمیتوان بود بگو چه كنم » گفت : « رضاى حجاج یا رضاى بیت المال یا رضاى دل خویش ، كدام یك را بیشتر دوست دارى ؟ » گفتم : « رضاى همهء اینها را دوست دارم اما از حجاج میترسم كه جبارى لجوج است . » گفت : « چهار چیز را از من بخاطر بسپار . در خانه ات را گشاده دار و حاجب مگذار تا هر كه خواهد بیاید و مطمئن باشد كه ترا تواند دید ، با این ترتیب عمالت از تو بیمناك خواهند بود . با دیوانیان بسیار بنشین كه وقتى حاكمى با دیوانیان بسیار نشنید از او حساب برند . حكم تو در میان مردم مختلف نباشد و در بارهء حقیر و شریف یكسان حكم كن تا هیچیك از دیوانیان در تو طمع نبندد . از عمال خود هدیه مپذیر كه هدیه آرنده تا چند برابر آن را نبرد راضى نشود . سپس هر چه خواهى كن كه از تو خشنود خواهند بود و حجاج نیز كارى با تو نتواند كرد . » منقرى بنقل از یوسف بن موسى قطان از حریر از مغیره از ربیع بن خالد گوید :

شنیدم حجاج بر منبر در ضمن سخنى میگفت : « آیا خلیفه اى كه یكى از شما در میان خاندان خود گذارد پیش او عزیزتر است ، یا رسولى كه براى حاجت معینى مىفرستد ؟ » و من با خود گفتم با خدا عهد میكنم كه هرگز پشت سر تو نماز نكنم و اگر كسانى را ببینم كه بجنگ تو آمده اند ، همراه آنها با تو جنگ میكنم . » وى در دیر الجماجم جنگید تا كشته شد .

منقرى از عتبى از پدرش نقل مىكند كه حجاج ، غضبان بن قبعثرى را بدیار كرمان فرستاد تا از ابن اشعث كه حجاج را خلع كرده بود خبر بیارد . وقتى بدیار كرمان رسید خیمه زد و فرود آمد . اعرابى نزدیك وى آمد و گفت : « السلام علیك » غضبان گفت : « سخنى متداول است . » اعرابى گفت : « از كجا آمده اى » گفت :

« از راه پشت سرم . » گفت : « كجا میروى ؟ » گفت : « به راه جلوم . » گفت : « بر چه آمده اى ؟ »

ص: 149

گفت : « بر اسبم . » گفت : « در چه آمده اى ؟ » گفت : « در لباسم . » گفت : « اجازه میدهى پیش تو بیایم ؟ » گفت : « راه پشت سرت وسیع تر است » گفت : « بخوردنى و پوشیدنى تو چشم ندارم . » گفت : « در فكر آن مباش كه هرگز نخواهى چشید . » گفت :

« جز این چیزى ندارى ؟ » گفت : « عصائى از چوب ارزن دارم كه بسر تو بكوبم . » گفت : « تف زمین پاى مرا سوزانیده است . » گفت : « روى آن بشاش تا خنك شود . » گفت : « اسب من چگونه است ؟ » گفت : « از اسب بدتر بهتر است و از اسب بهتر بدتر است ، » گفت : « این را میدانم . » گفت : « اگر میدانستى از من نمىپرسیدى . » اعرابى او را بگذاشت و برفت . آنگاه غضبان بنزد عبد الرحمن بن اشعب رفت . عبد الرحمن به دو گفت : « اى غضبان آنجا كه آمدى چه خبر بود ؟ » گفت : « همه بدى بود . » پیش از آنكه حجاج بر تو شام كند تو بر او چاشت كن . » آنگاه بمنبر رفت و از معایب حجاج سخن گفت و از او بیزارى جست و با ابن اشعث یار شد و چیزى نگذشت كه ابن اشعث اسیر شد و غضبان نیز جزو اسیران بود ، وقتى او را پیش حجاج آوردند ، گفت : « اى غضبان دیار كرمان چگونه بود ؟ » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد دیارى است كه آبش اندك و خرمایش بد و دزدش پهلوان است ، اسب آنجا ضعیف است ، اگر سپاه آنجا بسیار باشد گرسنه مانند ، و اگر كم باشد تباه شوند . » گفت : « مگر تو نبودى كه آن سخن زشت گفتى كه پیش از آنكه حجاج بر تو شام كند بر او چاشت كن ؟ » گفت :

« خدا امیر را قرین صلاح بدارد این سخن براى كسى كه به دو گفته شد سودمند نبود و براى كسى كه در بارهء او گفته شد زیانى نداشت . » گفت : « دستها و پاهایت را بخلاف یك دیگر میبرم و ترا میآویزم . » گفت : « امیر كه خدا او را قرین صلاح بدارد چنین نخواهد كرد . » پس حجاج گفت تا او را بند نهادند و بزندان كردند و همچنان ببود تا حجاج قصر واسط را بساخت . و چون بنا بپایان رسید در صحن آن بنشست و گفت : « این بارگاه مرا چگونه مىبینید ؟ » گفتند : « پیش از تو نظیر آن براى هیچ مخلوقى ساخته نشده است . » گفت : مع ذلك عیبى دارد آیا كسى میان شما هست كه مرا از آن خبر

ص: 150

دهد ؟ » گفتند : « به خدا عیبى در آن نمىبینیم . » پس بگفت تا غضبان را بیاوردند وقتى آمد حجاج به دو گفت : « اى غضبان چاق شده اى . » گفت : « نتیجهء خوشخوراكى است ، هر كه مهمان امیر باشد چاق مىشود . » گفت : « این بارگاه مرا چگونه مىبینى ؟ » گفت : « بارگاهى است كه نظیر آن براى كسى ساخته نشده ولى یك عیب دارد اگر امیر مرا امان دهد به دو بگویم . » گفت : « ایمنى ، بگو . » گفت : « آن را در غیر شهر خود و براى غیر فرزندان خود ساخته اى كه در آن تمتع و نعمت نتوانى داشت و چیزى كه در آن تمتع نتوان داشت لذت و خوشى ندارد . » گفت : « او را ببرید كه آن سخن زشت را او گفته است » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، آهن گوشت مرا خورده و استخوان مرا تراشیده است . » گفت : « او را بردارید . » وقتى مردان او را بلند كردند گفت : « منزه است خدائى كه این را مسخر ما كرده » گفت : « او را بگذارید » و چون بر زمینش نهادند ، گفت : « خدایا مرا بمنزلى مبارك فرودآور كه بهترین فرود - آرندگانى . » گفت : « او را بكشید و چون كشیدندش گفت : « جریان و توقف آن بنام خداست كه پروردگار من آمرزگار و مهربان است . » گفت : « رهایش كنید . » منقرى بنقل از عبد الله بن محمد حفص تمیمى . از حسین بن عیسى حنفى گوید :

« وقتى بشیر بن مروان درگذشت و حجاج حكومت عراق یافت این خبر بمردم عراق رسید ، غضبان بن قبعثرى شیبانى در مسجد جامع كوفه بسخن ایستاد و حمد و ثناى خدا كرد و گفت : « اى مردم عراق و اى اهل كوفه ، عبد الملك كسى را حاكم شما كرده كه از نیكو كاران نپذیرد و از بدكاران نگذرد یعنى حجاج ظالم نابكار ، شما بسبب اینكه مصعب را یارى نكرده و او را كشته اید پیش عبد الملك منزلتى دارید ، راه این نابكار را ببندید و او را بكشید كه این بمنزلهء خلع حاكم نیست اما وقتى بر منبر بالا رفت و بتخت نشست و در قصر جا گرفت اگر بكشیدش حاكم را خلع كرده اید . از من بشنوید و پیش از آنكه بر شما شام كند بر او چاشت كنید . » اهل كوفه گفتند : « اى غضبان ، بزدل شده اى منتظر رفتار او میمانیم اگر بدى دیدیم تغییرش

ص: 151

میدهیم . » گفت : « خواهید دانست . » .

وقتى حجاج به كوفه آمد ، سخن او را بشنید و بگفت او را حبس كنند . سه سال در حبس بماند تا نامه اى از عبد الملك به حجاج رسید كه فرمان داده بود سى كنیز براى او بفرستد كه ده كنیز نجیب باشد و ده كنیز مناسب هم بسترى و ده كنیز صاحب - عقل باشد و چون نامه را بخواند ندانست كه كنیزكان موصوف چگونه است ، نامه را بیاران خود نشان داد ، آنها نیز ندانستند . یكى از آنها گفت : « خدا امیر را قرین صلاح كند این را كسى میداند كه در اول بدوى بوده است و معرفت بدویان دارد ، پس از آن به غزا آمده و معرفت اهل غزا دارد ، پس از آن شراب خورده و زبان درازى شرابخوارگان دارد . » گفت : « چنین كسى كجاست ؟ » گفتند : « در زندان تو است . » گفت : « كیست ؟ » گفتند : « غضبان شیبانى . » او را بیاوردند و چون پیش حجاج ایستاد گفت : « تو بودى كه به كوفه گفته بودى پیش از آنكه بر آنها شام كنم بر من چاشت كنند ؟ » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد كسى كه این سخن را گفت از آن سودى نبرد و كسى كه سخن در بارهء او گفته شد از آن ضررى ندید . » گفت : « امیر مؤمنان نامه اى به من نوشته كه معنى آن را ندانستم آیا تو توانى دانست ؟ » گفت : براى « براى من بخوانید » و چون نامه را بخواندند ، گفت : « این معلوم است » گفتم « مقصود چیست ؟ » گفت :

« زن نجیب آنست كه سرش بزرگ و گردنش بلند و ما بین شانه ها و پستانهایش گشاده و رانهایش ستبر باشد ، چنین زنى چون فرزند آرد مانند شیر باشد .

اما زن مناسب همبسترى بزرگ كفل و نرم پستان و پر گوشت است كه زنانى چنین شهوت را تسكین دهند و تشنه را سیراب كنند . اما زنان صاحب عقل دختران سى و پنج ساله یا چهل ساله اند كه چنان كه دوشندهء شتر شیر را میكشد از هر موى و ناخن و رگ لذت انگیزند . » حجاج گفت : « بدترین زنان كدام است » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، بدتر از همهء زنان آنست كه گردن كوتاه و ران لاغر دارد و زود

ص: 152

بخشم آید و در زنان قبیله سرشناس باشد كه چون بخشم آید یكصد زن بخشم آیند و چون سختى بشنود گوید دست بر ندارم تا آن را معلوم دارم ، دخترى در شكم دارد و دخترى همراه اوست و دخترى به بغل دارد . حجاج گفت : « لعنت خدا بر چنین زنى باد » پس از آن گفت : « بهترین زنان كدام است ؟ » گفت : « بهتر از همه ، زن قد بلند است كه بر زمین آرام رود و مهربان باشد و فرزند بسیار آرد ، پسرى در شكم و پسرى بهمراه و پسرى در بغل داشته باشد . » گفت : « بدترین مردان كدام است ؟ » گفت :

« مرد خانه نشین دست آموز كه خادمان قبیله مدح او كنند و چون دلو یكیشان در چاه افتد پائین رود و آن را برآرد كه براى او پاداش خیر از خدا خواهند یا گویند خدایش بسلامت دارد . » گفت : « خدا این را لعنت كند ، بهترین مردان كدام است ؟ » گفت : « بهترین مردان كسى است كه شماخ تغلبى به وصف او گوید : « جوانمردى كه به اقل معاش راضى نیست و در قبیله از این خانه به آن خانه نمیرود ، جوانمردى كه با نیزه بسر پهلوان مسلح مىزند . » حجاج گفت : « بس است ، چند سال است مستمرى ترا نداده ایم ؟ » گفت : « سه سال است . » بگفت تا مقررى عقب افتادهء او را بدادند و آزادش كردند .

منقرى بنقل از محمد بن ابى السرى از هشام بن محمد بن سائب از ابو عبد الله نخعى گوید : وقتى حجاج از جنگ دیر الجماجم فراغت یافت ، بنزد عبد الملك آمد ، اشراف بصره و كوفه نیز همراه وى بودند ، یك روز كه بحضور عبد الملك بودند در بارهء شهرها سخن بمیان آمد ، محمد بن عمیر بن عطارد گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد كوفه از بصره مرتفع تر است و از گرما و عمق آن بدور است و از شام پائین تر است و از و با و سرماى آن بر كنار است ، مجاور فرات است و آبش خوشگوار و میوه اش نكو است . » خالد بن صفوان اهتمى كوفى گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد صحراى ما وسیع تر است و زودتر آمادهء حركت مىشویم و قند و عاج و ساج بیشتر داریم . آب ما صاف است و از میان ما جز سردار و پیشرو و بانگزن نیاید . »

ص: 153

حجاج گفت : « خدا امیر مؤمنان را قرین صلاح بدارد ، من هر دو شهر را نیك میشناسم و در هر دو ساكن بوده ام . » گفت : « بگو كه ترا راستگو میدانیم . » گفت :

« بصره عجوز سپید موى فرتوت گنده دهانى است كه همه جور زیور و آرایش دارد ، ولى كوفه زن جوان زیبائیست كه زیور و آرایش ندارد . » عبد الملك گفت : « كوفه را بر بصره ترجیح دادى . » .

منقرى بنقل از عمرو بن حباب باهلى از اسماعیل بن خالد گوید از شعبى شنیدم كه میگفت سخنى شنیدم كه هیچكس پیش از او نگفته بود ، مىگفت : « اما بعد خداى عز و جل فنا را بر دنیا و بقا را بر آخرت مقرر كرده ، چیزى كه فنا بر آن مقرر است بقا ندارد ، دنیاى حاضر شما را از آخرت غایب غافل نكند كه آرزوى دراز عمر را كوتاه مىكند . » .

منقرى بنقل از سهل بن تمام بن بزیع از عباد بن حبیب بن مهلب از پدرش گوید :

« وقتى مهلب عبد ربه صغیر را در كرمان بكشت ، گفت یكى را بیارید كه قدرت بیان و عقل و معرفت داشته باشد كه او را با سرهاى كشتگان پیش حجاج بفرستم .

بشیر بن مالك جوشى را به او معرفى كردند ، وقتى پیش حجاج آمد حجاج به دو گفت :

« نامت چیست ؟ » گفت : « بشیر بن مالك جرشى ؟ » گفت : « مهلب چگونه بود ؟ » گفت :

« بسیار خوب ، به آنچه امید داشت رسیده بود و از آنچه بیم داشت ایمن بود . » گفت :

« چگونه قطرى از دست شما گریخت ؟ » گفت : « همانطور كه ما با او حیله كردیم با ما حیله كرد . » گفت : « چرا از دنبالش نرفتید ؟ » گفت : « كارى مشكوك بود و تعقیب كار محقق بهتر از مشكوك بود . » گفت : « حق با شما بود ، پسران مهلب چگونه بودند ؟ » گفت : « این مربوط به پدر آنهاست ، هر یك را خواهد بكارى وادارد ، وادارد » گفت : « مرد عاقلى هستى ، بگو . » گفت : « آنها چون حلقهء بسته هستند كه معلوم نیست اول آن كجاست . » گفت : « بقیاس پدرشان چگونه ؟ » گفت : « فضیلت آنها بر مردم دیگر است . » گفت : « سپاه چگونه بود ؟ » گفت : « به حق راضى و از غنیمت

ص: 154

سیر بودند ، سالارى داشتند كه آنها را چون اوباش بجنگ وامیداشت ولى با آنها روش ملوك داشت . چون فرزند نسبت به او نكوكار بودند و او نیز چون پدر با آنها مهربان . » گفت : « آیا این سخن را آماده كرده بودى ؟ » گفت : « جز خدا كسى غیب نداند » گوید : « حجاج به عتبه نگریست و گفت : « این سخن از طبع زاید نه از تكلف آید . » .

حجاج جریر بن خطفى را دستگیر كرد و میخواست او را بكشد و قوم وى كه از قبیلهء مضر بودند پیش حجاج آمدند و گفتند . « خدا امیر را قرین صلاح بدارد جریر زبان و شاعر مضر است او را بما ببخش . حجاج نیز وى را به آنها بخشید . هند دختر اسما زن حجاج از جمله كسان بود كه شفاعت او كرده بود ، وى به حجاج گفت :

« اجازه مىدهى روزى جریر نزد من آید و از پس پرده اشعار او را بشنوم ؟ » گفت :

« بلى » . جریر پیش هند رفت كه سخن او را مىشنید ، اما خود او را نمیدید . هند گفت :

« اى ابن خطفى از اشعارى كه بتغزل زنان گفته اى براى من بخوان . » گفت : « من هرگز در بارهء زنى غزل نگفته ام و هیچ چیز را بیشتر از زنان دشمن ندارم . » گفت : « اى دشمن خدا ، پس این سخن چیست كه گفته اى :

« صیاد دلها پیش تو آمد ، ولى این وقت ملاقات نیست بسلامت باز گرد .

مسواك را به دندانهاى سپید مىزند كه گوئى برفى است كه از ابر فرود آمده است ، اگر در آن سخن كه با ما گفتى راستگو بودى دیدار را پیوسته میكرد و دیرپذیر نبود . غمها بشب زنده اند و هرگز بخواب نروند و مرد غمگین بهر سو رو مىكند . » گفت : « من این را نگفته ام بلكه گفته ام :

« حجاج شمشیر خود را براى حق برهنه كرده است پس به استقامت آئید و راه كژى مروید ، دعوتگر ضلالت و هدایت و حجت حق و باطل یكسان نیست . » .

گفت : « از این بگذر مگر این سخن از تو نیست كه گفته اى : دوستان من از غم هند اشك فراوان مریزید ، خدا نكند كه شما مانند من دلباخته باشید . من به

ص: 155

نوشیدن شراب و جمال او تشنه ام چون آرزومندى كه آرزوى خود را میجوید اما بیهوده . » .

گفت : « من این را نگفته ام بلكه گفته ام :

« كى از حجاج ایمن است ؟ كه مجازات وى سخت است و پیمان او محكم است ، هر كه منافق است با تو دشمن است و هر كه نیكو كار است با تو مهربان است . » .

گفت : « از این سخن بگذر ، مگر تو نگفته اى :

« اى ملامتگران من ، از ملامت بگذرید و كوتاه كنید . عشقم دراز شد و شما عیبجوئى را دراز كردید . من دلباخته ام و اگر بخواهم عشق خودم را افزون كنم فزونیى نخواهم یافت . » .

گفت : « خدایت قرین صلاح دارد : چنین نیست من گفته ام : كیست كه روزنهء نفاق را بر آنها بسته و یا چون حجاج صولتى دارد ؟ كیست كه در كار حفظ زنانى كه بغیرت شوهران اعتماد ندارند غیرت میبرد ، بفهمید و یقین داشته باشید كه این ابن - یوسف است كه بصیرت نافذ و طریقهء روشن دارد . بنابر این راه هدایت را بشناسید و از پچ پچ بگذرید كه وقت پچ پچ كردن نیست . » . حجاج گفت : « اى دشمن خدا ، زنان را بر ضد من تحریك میكنى ؟ » گفت : « اى امیر قسم بخدائى كه ترا عزیز داشته چنین نیست ، پیش از این ساعت در اندیشهء این شعر نبودم و ندانستم كه تو اینجائى ، خدایم بقربان تو كند مرا ببخش . » گفت : « بخشیدم . » هند كنیزى و خانه اى به دو داد ، آنگاه حجاج او را بنزد عبد الملك فرستاد .

وقتى ابن اشعث در دیر الجماجم شكست یافت ، حجاج قسم خورد كه هر اسیرى را پیش او بیارند گردنش را بزند . اسیران بسیار آوردند نخستین اسیرى كه آوردند اعشى همدان بود و او نخستین كس بود كه در سیستان در حضور ابن اشعث خلع - عبد الملك و حجاج را اعلام كرده بود . حجاج به دو گفت تویى كه گفته اى : « كى به حجاج خبر مىدهد كه بر ضد او جنگ انداخته ام و كار را به كف مردى داده ام كه

ص: 156

وقتى كار درگیر شود ، شجاع است . تو كه سالار پسر سالارى و از همه مردم والاترى عطیه را با سپاه بفرست كه آنها را درهم ریزد . اى هدایت یافته ، برخیز شاید خدا به وسیلهء تو مشكلى را بگشاید . شنیده ام كه پسر یوسف از مقام متزلزل خود بسر در آمده است خدایش نابود كند . « كه در ضمن اشعار دیگر است . و تویى كه گفته اى : « آنكه در ایوان كسرى جاى دارد در مقابل عاشقى كه در زابلستان است دور باد . ثقیف دو دروغگو دارد ، دروغگوى قدیم و دروغگوى دوم . خدا همدان را بر ثقیف تسلط دهد . » و تویى كه گفته اى : « از من مپرسید كه محل بزرگوارى كجاست ؟ بزرگوارى ما بین محمد و سعید است ما بین اشج و قیس بزرگوار ، به به از این پدر و فرزند . » ؟

گفت : « نه ولى من گفته ام : خدا نور خویش را كامل مىكند و نور یاغیان را خاموش مىكند و مردم عراق را بسبب عهد شكنى و بدعت و گفتار ضلالى كه پدید آورده اند و خدا از آن بیزار است ، ذلیل مىكند . » گفت : « ما ترا بسبب این سخن سپاس نمیداریم این را از تأسف گفته اى كه چرا فیروزى نیافته اى و یاران خود را بر ضد ما تحریك كرده اى . من از این شعر نپرسیدم در بارهء این شعر توضیح بده كه گفته اى « خدا همدان را بر ثقیف تسلط دهد » مىبینى كه خدا ثقیف را بر همدان تسلط داده و همدان را بر ثقیف تسلط نداده است . در بارهء این شعر توضیح بده « ما بین اشج و قیس بزرگوار به به از این پدر و فرزند » به خدا دیگر براى كسى به به نخواهى گفت . » و بگفت تا گردنش بزدند .

پس از آن همچنان اسیران را یكایك میآوردند تا یكى از بنى عامر را بیاوردند كه با ابن اشعث در جنگ جماجم بوده بود . به دو گفت : « به خدا ترا ببدترین وضعى میكشم . » گفت : « حق ندارى . » گفت : « چرا ؟ » گفت : « براى اینكه خدا در كتاب عزیز خود میگوید : « وقتى با كافران برخورد كردید گردنها را بزنید و چون بسیار از آنها بكشتید ، بندها را محكم كنید . پس از آن یا منت نهید یا فدیه گیرید تا جنگ سنگینى خویش را فرو نهد » . و تو كشته اى و بسیار كشته اى و اسیر گرفته و ببند كرده اى

ص: 157

اكنون باید بر ما منت نهى تا قبایل ما فدیهء ما را بدهند . » حجاج گفت : « مگر تو كافرى ؟ » گفت : « بلى و دین خدا را تغییر داده ام . » گفت : « بگذارید برود . » پس از آن یكى از مردم ثقیف را آوردند حجاج به دو گفت : « تو هم كافرى ؟ » گفت : « بلى » حجاج گفت : « ولى اینكه پشت سر تست كافر نیست . » پشت سر او مردى از طایفهء سكون بود ، سكونى گفت : « مرا در بارهء خودم فریب میدهى ! به خدا اگر چیزى از كفر سخت تر بود بدان برمیگشتم . » و هر دو را آزاد كردند .

این شمه اى از اخبار عبد الملك و حجاج بود ، و ما شرح مطالبى را كه در این كتاب نیاورده ایم در كتاب اخبار الزمان و اواسط كه از پى آن بوده و این كتاب از پى آن است آورده ایم . در قسمتهاى آیندهء این كتاب نیز نكاتى از اخبار حجاج را با رعایت اختصارى كه در این كتاب تعهد كرده ایم خواهیم آورد ، و بالله العون و القوة .

ص: 158

ذكر روزگار ولید بن عبد الملك

در همان روز كه عبد الملك وفات یافت در دمشق با ولید بن عبد الملك بیعت كردند . ولید نیز در نیمهء جمادى الاخر سال نود و ششم در دمشق وفات یافت . دوران حكومتش نه سال و هشت ماه و دو روز بود و هنگام مرگ چهل و سه سال داشت و كنیه اش ابو العباس بود .

ص: 159

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت ولید و حوادث حجاج در ایام او

ولید جبارى لجوج و ستمگرى نابكار بود . چهارده پسر بجا گذاشت كه یزید و عمر و بشر و عالم و عباس كه از فرط شجاعت چابكسوار بنى مروان لقب یافته بود ، از آن جمله بودند . ولید به پیروى از وصیت عبد الملك و ترتیبى كه داده بود ولایت عهد را بفرزندان خود نداد . نقش انگشتر وى این بود : « اى ولید تو خواهى مرد . » و هر وقت قصد میكرد ولایت عهد را بفرزندان خود دهد نگین را میگردانید و عبارت « تو خواهى مرد » را میخواند و میگفت : « من خواهم مرد ، مخالفت پدر خود نمىكنم . » .

بسال هشتاد و هفتم ولید بناى مسجد جامع دمشق و تجدید بناى مسجد پیمبر صلى الله علیه و سلم را در مدینه آغاز كرد و مالى گزاف در این كار خرج كرد . نظارت خرج بعهدهء عمر بن عبد العزیز رحمه الله بود .

عثمان بن مرهء خولانى حكایت مىكند كه وقتى ولید بناى مسجد دمشق را آغاز كرد ، در دیوار مسجد لوحى از سنگ بیافت كه نوشته اى به خط یونانى داشت .

آن را بجمعى از دبیران نشان داد كه نتوانستند بخوانند . سپس آن را پیش وهب بن منبه

ص: 160

فرستاد . وى گفت : این را در ایام سلیمان بن داود علیهما السلام نوشته اند و نوشته را خواند كه چنین بود : « بسم الله الرحمن الرحیم ، اى آدمیزاد اگر آنچه را از عمر ناچیز تو بجا مانده بمعاینه میدیدى ، از ما بقى آرزوهاى خویش چشم میپوشیدى و از رغبتها و حیله هاى خود میگذشتى . وقتى پایت بلغزد و كسانت ترا واگذارند و دوست از پیش تو برود و خویشاوند با تو وداع كند و كس به ندایت جواب ندهد و بازگشت نتوانى و از عمل بازمانى ، آن وقت پشیمان خواهى شد . زندگى را پیش از مرگ و نیرومندى را پیش از فوت و پیش از آنكه به سختى از تو بگیرند و ترا از عمل بدارند ، غنیمت بشمار . بروزگار سلیمان بن داود نوشته شد . » ولید دستور داد تا با طلا بر لاجورد به دیوار مسجد بنویسند : پروردگار ما خداى یكتاست و جز خداى یكتا را نمیپرستم .

بناى این مسجد و ویرانى كلیسائى كه جاى آن بود بفرمان عبد الله ولید امیر مؤمنان در ذىحجهء سال هشتاد و هفتم انجام شد و تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو این سخن به طلا در مسجد دمشق نوشته است .

روزى حجاج بنزد ولید رفت و او را در نزهتگاه یافت و بملاقات وى شتافت و چون او را بدید ، پیاده شد و دستش را ببوسید و پیاده روان شد ، و زره و تیردان و یك كمان عربى با خود داشت . ولید گفت : « اى ابو محمد سوار شو . » گفت : « اى امیر مؤمنان ، بگذار جهاد بیشتر كنم كه ابن زبیر و ابن اشعث مرا از خدمت تو دور داشتند . » ولید تأكید كرد تا وى سوار شد . ولید به خانه رفت و لباس نازك پوشید . آنگاه به حجاج اجازهء ورود داد و به همین حال پیش او نشست و مجلس بدرازا كشید . در اثناى صحبت كنیزى بیامد و سخنى آهسته با ولید بگفت و برفت و باز آمد و سخنى آهسته با او بگفت و برفت . ولید به حجاج گفت : « اى ابو محمد میدانى این چه میگوید ؟ » گفت :

« نه به خدا . » گفت : « این را دختر عمویم ام البنین دختر عبد العزیز فرستاده است و میگوید چرا در لباس نازك با این اعرابى مسلح نشسته اى ؟ » من به او پیغام دادم كه این حجاج است و او نیز شنیده و گفته است دوست ندارم او كه این همه مردم را كشته با تو

ص: 161

بخلوت باشد . » .

حجاج گفت : « اى امیر مؤمنان ، از سخنان زنان در گذر كه زن گل است و قهرمان نیست . آنها را از راز خویش و حیله اى كه با دشمن میكنى مطلع مكن . جز در بارهء امور خودشان مطیعشان مباش و جز در كار زینتشان دخالتشان مده ، با آنها مشورت مكن رأى و ارادهء آنها سست است . آنها را در پرده بدار و مگذار از حد خود تجاوز كنند و اجازه مده پیش تو از دیگران شفاعت كنند ، با آنها بسیار منشین و خلوت مكن كه این با عقل و فضل تو سازگارتر است . » آنگاه برخاست و برفت .

پس از آن ولید پیش ام البنین رفت و سخنان حجاج را با وى بگفت . ام البنین گفت : « اى امیر مؤمنان دوست دارم بگویى فردا بسلام من بیاید . » گفت : « میگوئیم بیاید . » و چون روز بعد حجاج بنزد ولید آمد به دو گفت : « اى ابو محمد پیش ام البنین برو و به دو سلام كن . » گفت : « اى امیر مؤمنان ، مرا از این كار معاف بدار . » گفت : « ناچار باید به روى . » حجاج سوى ام البنین رفت كه مدت طولانى او را منتظر گذاشت ، سپس اجازهء ورود داد و او را همچنان سر پا بداشت و اجازهء نشستن نداد و گفت : « اى حجاج تویى كه بسبب كشتن ابن زبیر و ابن اشعث بر امیر مؤمنان منت مینهى ؟ به خدا اگر در نظر خدا خوارترین مخلوق او نبودى تو را بسنگباران كعبه و قتل پسر ذات النطاقین و نخستین مولود اسلام مبتلا نمیكرد . ابن اشعث ترا شكست هاى مكرر داد و از امیر مؤمنان كمك خواستى و او ترا كه سخت در تنگنا بودى بمردم شام مدد داد نیزهء آنها بر تو سایه انداخت و كوشش آنها ترا نجات داد . به خدا بسا شد كه زنان امیر مؤمنان مشك از گیسوى خود گشودند و در بازارها فروختند تا به مصرف سپاه كمكى تو برسد و گر نه از گوسفند ذلیل تر بودى . اما اینكه گفته اى امیر مؤمنان لذات خویش را رها كند و بزنان خویش كمتر پردازد ، اگر زنان وى فرزند چون تو آرند حق است كه سخن ترا بپذیرد و اگر فرزند مانند امیر مؤمنان آرند سخن ترا نخواهد پذیرفت و نصیحت ترا نخواهد شنود . خدا شاعر را بكشد كه گوئى ترا آن دم كه

ص: 162

نیزهء غزالهء حروریه میان دو شانه ات بود مىدیده كه گوید : « براى من شیر است و در جنگها شتر مرغ ترسان كه از صفیرى وحشت مىكند ! چرا در جنگ با غزاله مقابل نشدى و دلت چون دو بال پرنده میلرزید ؟ » آنگاه بكنیزان خود گفت : « او را از نزد من بیرون كنید . » حجاج همان وقت بنزد ولید رفت . ولید به دو گفت : « اى ابو محمد ، چطور بود ؟ » گفت : « به خدا اى امیر مؤمنان چنان بود كه دلم میخواست زمین دهان باز كند و مرا فرو برد . » ولید چندان بخندید كه پاى خود را به زمین میزد . سپس گفت :

« اى ابو محمد ، این دختر عبد العزیز است . » .

این ام البنین در كار بخشش و غیره اخبار بسیار دارد كه در غیر این كتاب یاد كرده ایم . بسال نود و پنجم بروزگار ولید على بن حسین بن على بن ابى طالب وفات یافت و در بقیع غرقد در مجاورت عموى خود حسن بن على مدفون شد . عمرش پنجاه و هفت سال بود . گویند وفاتش بسال نود و چهارم بود . همه اعقاب حسین از على بن حسین بجا مانده اند كه چنان كه گفتیم لقب سجاد داشت ذو الثفناة و زین العابدین نیز لقب او بود .

مدائنى گوید : « ولید هنگام وفات عبد الملك بنزد او رفت و شروع بگریستن كرد و گفت : « حال امیر مؤمنان چگونه است ؟ » عبد الملك شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « بسا كس كه بما نمیپردازد و مرگ ما میخواهد و بسا گریه كنندگان كه از چشمشان شادى عیانست . » در قسمت اول به ولید اشاره كرد ، سپس روى از او بگردانید و در قسمت دوم بزنان خود اشاره كرد كه گریه میكردند .

عتبى و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه وقتى عبد الملك در حال مرگ بود و ولید از حال او پرسید ، شعرى خواند كه مضمون آن چنین است : « بسا كسا كه بعیادت مردى میرود تا بنگرد آیا خواهد مرد . » گویند عبد الملك به ولید كه بالاى سر او میگریست نگریست گفت : « چرا مثل كبوتر مینالى وقتى من بمردم ، دامن بالا بزن و بمیدان بیا و پوست پلنگ بپوش و شمشیر بیاویز . هر كه در مقابلت عرض

ص: 163

اندام كرد ، گردنش را بزن و هر كه خاموش ماند از درد خواهد مرد . » آنگاه عبد الملك بمذمت دنیا پرداخت و خطاب بدان گفت : « دراز تو كوتاه و بسیارت اندك است ما از تو دستخوش غرور بودیم . » آنگاه رو بجمع فرزندان خود كرد و گفت « شما را به ترس از خدا سفارش مىكنم كه حفاظ دائم و سرپوش شایسته است . تقوى توشه اى نكوست كه در معاد نیز به كار آید و پناهگاهى نكوست . میباید كه بزرگتر شما با كوچكتر مهربان باشد و كوچكتر حق بزرگتر را بشناسد . دلها صاف باشد و به كارهاى نكو چنگ زنید . از طغیان و حسد بپرهیزید كه شاهان سلف و قدرتمندان والاجاه از آن نابود شده اند ، فرزندان من برادر شما مسلمه ، دندان شماست كه بدشمن نشان توانید داد و سپر شماست كه زیر آن پناه توانید گرفت . براى او كار كنید . حجاج را نیز گرامى دارید كه این حكومت را براى او تدارك دید .

فرزندانى نكوكار باشید و در جنگ آزاده باشید و نمونهء نكو كارى باشید و سلام بر شما باد .

و چون از وصیت فرزندان خویش فراغت یافت یكى از شیوخ بنى امیه از او پرسید : « اى امیر مؤمنان چطورى ؟ » گفت : چنان كه خدا عز و جل فرموده ، یكان یكان چنان كه اول بار خلقتان كرده ایم پیش ما آمدید و آنچه را بشما داده بودیم پشت سر گذاشته اید تا آنجا كه گوید : « با آنچه مىپنداشتید » و این آخرین سخنى بود كه از او شنیدند .

وقتى جان بداد ولید او را بپوشانید . پس از آن بمنبر رفت و حمد و ثناى خدا كرد و گفت : « مصیبتى چون این و نعمتى مانند این ندیدم . خلیفه را از دست دادم و خلافت را بدست آوردم . در بارهء مصیبت یاد خدا میكنم و در بارهء نعمت حمد او مىكنم . » آنگاه مردم با به بیعت خویش خواند . همه بیعت كردند و هیچكس مخالفت او نكرد .

بروزگار ولید بسال هشتاد و هفتم عبید الله بن عباس بن عبد المطلب درگذشت .

ص: 164

وى بخشنده و بزرگوار بود . گویند خواهنده اى ناشناس بر او ایستاد و گفت : « از آنچه خدا به تو داده ، صدقه كن . شنیده ام عبید الله بن عباس به خواهنده اى هزار درم داده و از او عذر خواسته است » گفت : « مرا با عبید الله تفاوت بسیار است . » گفت : « تفاوت بشرف یا بمال ؟ » گفت : « هر دو . » گفت : « شرف مرد جوانمردى و حسن رفتار اوست .

اگر چنین كنى و الا مقامى . » عبید الله دو هزار درم به دو داد و عذر خواست خواهند گفت : « اگر عبید الله نیستى بهتر از اوئى و اگر اوئى امروز بهتر از دیروزى . » عبید الله هزار درم دیگر به دو داد . خواهنده گفت : « اگر عبید الله باشى بخشنده ترین اهل روزگار خودت هستى ، بنظرم از خاندانى هستى كه محمد رسول خدا صلى الله علیه و سلم از آنها بود ، ترا به خدا عبید الله هستى ؟ » گفت : « آرى » گفت : « به خدا خطاى من از اینجا بود كه شك در دلم افتاده بود ، و گر نه این صورت زیبا و هیئت نورانى جز در پیمبر یا خویشاوند پیمبر نخواهد بود . » .

گویند معاویه پانصد هزار درم براى او فرستاد ، آنگاه كسى را مأمور كرد كه رفتار او را بداند . به دو خبر دادند كه همهء پول را میان مصاحبان و یاران خود بطور مساوى تقسیم كرد و براى خود نیز چون سهم یكى از آنها برداشت . معاویه گفت : « از این خرسند و ناخرسندم . خرسندم كه پدر او عبد مناف است . ناخرسندم از اینكه خویشاوند ابو تراب است . » .

مسعودى گوید : سابقا در همین كتاب خبر كشته شدن عبد الرحمن و قثم ، دو فرزند عبید الله را با رثائى كه ام حكیم جویریهء كنانیهء دختر قارظ بن خالد در بارهء آنها گفت یاد كرده ایم .

یك روز عبید الله بن عباس پیش معاویه رفت . بسر بن ارطاة عامرى قاتل فرزندان وى نیز نزد او بود . عبید الله گفت : « اى پیر مرد ، بچه ها را تو كشتى ؟ » گفت : « بلى » گفت : « دلم میخواست روزى زمین مرا نزدیك تو سبز میكرد . » بسر گفت : « حالا سبز كرده است » عبید الله گفت : « اینجا شمشیر هست ؟ » بسر گفت : « اینك شمشیر من »

ص: 165

و چون عبید الله بر جست كه شمشیر از او بگیرد ، معاویه و حاضران پیش از آنكه شمشیر را بگیرد دست او را گرفتند ، آنگاه معاویه به بسر گفت : « چه پیر سست - مایه اى فرتوت شده اى و خرف شده اى . شمشیر خودت را بیك مرد خونباخته از بنى هاشم میدهى ؟ مثل اینكه از دلهاى بنى هاشم خبر ندارى ، به خدا اگر شمشیر بدست او مىافتاد پیش از تو بما حمله میكرد . » عبید الله گفت : « به خدا قصدم همین بود . » وقتى على علیه السلام خبر یافت كه بسر قثم و عبد الرحمن دو فرزند عبید الله را كشته است او را نفرین كرد و گفت : « خدایا دین و عقلش را بگیر . » پس از آن پیر مرد خرف شد و عقل خود را از دست بداد و پیوسته شمشیر برهنه داشت . براى او شمشیرى از چوب ساختند و مشك باد كرده اى جلوش مىگذاشتند كه با شمشیر بدان مىزد و چون سوراخ میشد مشك را عوض مىكردند ، و پیوسته آن را با شمشیر میزد و همچنان برى از عقل بمرد . با كثافت خود بازى مىكرد و احیانا از آن مىخورد و به كسانى كه ناظر او بودند مىگفت : « ببینید كه این دو پسر ، فرزندان عبید الله چه جور به من میخورانند ! » بسا مىشد براى جلوگیرى از این كار دستهایش را از پشت مىبستند . یك روز در جاى خود كثافت كرد و با دهان روى آن افتاد و بخورد خواستند منعش كنند ، گفت : « شما منعم میكنید اما عبد الرحمن و قثم به من میخورانند . بسر بروزگار ولید بن عبد الملك بسال هشتاد و هشتم بمرد .

در همین سال عبد الله بن عتبة بن مسعود هذلى بمرد . عتبه مهاجر بود و برادر عبد الله بن مسعود بن غافل بن حبیب بن سمح بن مخزوم بن صبح بن كاهل بن حارث بن تمیم بن سعد بن هذیل بن مدركة بن الیاس بن مضر بن نزار بود . بدوران جاهلیت صبح ابن كاهل بن حارث بن تمیم بن سعد بن هذیل ریاست داشت . عبید الله فرزند عبد الله بن عتبه از بزرگان اهل علم بود . ابن خیثمه از اصفهانى از سفیان نقل مىكند كه زهرى گفته بود : « تا وقتى با عبید الله بن عبد الله ننشسته بودم ، مىپنداشتم علم اندوخته ام ، گوئى دریائى بود . » .

ص: 166

بسال نود و چهارم حجاج سعید بن جبیر را بكشت ، عون بن ابى راشد عبدى گوید :

« وقتى حجاج به سعید بن جبیر دست یافت و سعید را پیش وى آوردند گفت : « اسم تو چیست ؟ » گفت : « سعید بن جبیر » گفت : « نه بلكه شقى بن كسیر است . » گفت :

« پدرم اسم مرا بهتر از تو مىدانسته است . » گفت : « تو شقى هستى پدرت نیز شقى بوده است . » گفت : « آنكه غیب میداند غیر توست : » گفت : « بجاى این دنیا آتشى افروخته به تو مىدهم . » گفت : « اگر مىدانستم این كار بدست توست ، خدائى جز تو نمىگرفتم . » گفت : « در بارهء خلفا چه مىگوئى ؟ » گفت : « مرا به كار آنها نگماشته اند . » گفت : « میخواهى چه جورى ترا بكشم ؟ » گفت : « تو چه جورى میخواهى ؟ براى آنكه هرطور امروز مرا بكشى در آخرت همانطور ترا خواهم كشت . » بفرمان حجاج او را بیرون بردند تا بكشند ، وقتى میرفت بخندید ، حجاج بگفت تا او را پس آوردند و از سبب خنده اش پرسید . گفت : « بجرأت تو و حلم خدا میخندم . » گفت تا او را سر ببرند و چون بر چهره بزمینش افكندند ، گفت :

« گواهى مىدهم كه خدائى جز خداى یگانه نیست كه شریك ندارد . و اینكه محمد بنده و فرستادهء اوست و اینكه حجاج به خدا ایمان ندارد . » سپس گفت : « خدایا پس از من حجاج را بر هیچكس مسلط مكن كه او را تواند كشت » پس سر او را بریدند و جدا كردند . حجاج پس از سعید بن جبیر بیش از پانزده روز زنده نبود و آكله در شكم او افتاد و از همین مرض بمرد . گویند پس از كشتن سعید پیوسته میگفت : « سعید بن جبیر با من چكار دارد كه هر وقت میخواهم بخوابم گلوى مرا میگیرد ؟ » .

وقتى ولید بیمار شد خبر یافت كه برادرش سلیمان كه ولیعهد وى بود آرزوى مرگ او كرده است . ولید نامه به دو نوشت و در بارهء آنچه شنیده بود گله كرد و در آخر نامه اشعارى بدین مضمون نوشت : « بعضى آرزو دارند من بمیرم . اگر بمیرم این راهى است كه تنها من نرفته ام شاید آنكه آرزومند فناى من است پیش از من بمیرد . مرگ كسانى كه پیش از من بوده اند به من ضرر نمیرساند و زندگى كسانى

ص: 167

كه پس از من زندگى مىكنند مرا جاوید نخواهد كرد ، مرگ هر كس وقتى دارد كه شاید فردا به ناگاه در آید . » سلیمان به دو جواب داد . « گفتار امیر مؤمنان را را فهمیدم اگر چنین آرزوئى كرده باشم تواند بود كه من اولین كس باشم كه پس از او بمیرم . پس چرا انجام مدتى را كه بیشتر از یك سفر نیست آرزو كنم به امیر مؤمنان سخنى گفته اند كه من نگفته ام ، اگر امیر مؤمنان بسخن چینان و دروغزنان گوش كند ، خیلى زود نیتها را تباه كند و مناسبات خویشاوندان را ببرد . » و در ذیل نامه نامه اشعارى بدین مضمون نوشت : « هر كه از بعضى از احوال دوستان چشم نپوشد ، در گله و شكایت بمیرد . و هر كه خطاها را مصرانه تعقیب كند بى یار و دوست ماند . » .

ولید به دو نوشت « عذرى كه آورده بودى نكو بود . گفتارت صادق و اعمالت كامل است عذرت نیز همانند توست و آنچه در بارهء تو گفته اند بعید است و السلام . » .

ولید با برادران خویش مهربان بود و سفارشهاى عبد الملك را رعایت مىكرد و غالبا اشعارى را كه عبد الملك هنگام نوشتن وصیت خود گفته بود ، بر زبان مىراند .

مضمون اشعار اینست : « كینه ها را در حضور و غیاب از خود دور كنید ، عمر من دراز باشد یا كوتاه صلح و صفا مایهء بقاى شماست . كینه مورزید و دلهایتان مهربان باشد ، تیرها وقتى یك جا باشد كسى آن را نتواند شكست ، و اگر پراكنده شود زبونى و شكست نصیب پراكنده است . » .

عبد الملك پیوسته مراقب بود كه فرزندان خود را به نكوكارى ترغیب كند و به اخلاق خوب وادارد . به آنها گفت : « مراقب شرف خویش باشید و آن را ببذل اموال مصون دارید . پس از گفتار اعشى كه میگوید « شما در قصر زمستانى با شكم پر مىخوابید و همسایگان شما گرسنه با شكم خالى شب را بسر مىبرند . » هر چه بهجاى شما بگویند چه اهمیت دارد و هم از پس این گفتار زهیر گوید : « حق كسى

ص: 168

كه بر ایشان وارد مىشود بر متمكنشان فرض است و كم بضاعتشان بخشنده و بذال است » دیگر چه كسى اهمیت میدهد كه در مدح او چه بگویند ؟ » .

عبد الله بن اسحاق بن سلام بنقل از محمد بن حبیب گوید : ولید بر منبر بود كه صداى ناقوس شنید ، گفت : « این چیست ؟ » گفتند : « كلیساست . » بگفت تا آن را ویران كنند و قسمتى از آن را بدست خویش ویران كرد . مردم نیز پیاپى براى ویران كردن آن میآمدند . اخرم پادشاه روم به دو نوشت : اسلاف تو این كلیسا را بجا گذاشتند اگر بجا كرده اند تو خطا كرده اى و اگر تو بجا كرده اى آنها خطا كرده اند . » ولید گفت : « كى جواب او را خواهد داد ؟ » فرزدق گفت : « من . » و به دو نوشت : « و داود و سلیمان را یاد كن آن دم كه در كار زراعتى كه گوسفندان قوم شبانه در آن چریده بود داورى میكردند ، و ما گواه داورى كردنشان بودیم و حكم حق را به سلیمان فهماندیم و هر دو را فرزانگى و دانش داده بودیم . » .

حجاج بسال نود و پنجم در پنجاه و چهار سالگى در واسط عراق بمرد . مدت بیست سال بر مردم حكومت كرده بود و كسانى را كه گردن زده بود جز آنها كه در سپاه ها و جنگهاى وى كشته بودند ، یكصد و بیست هزار كس بشمار آوردند . وقتى بمرد پنجاه هزار مرد و سى هزار زن در محبس وى بود كه شانزده هزار كس از زنان برهنه بودند ، محبس زنان و مردان یكى بود و زندان حفاظى نداشت كه مردم را از آفتاب تابستان و باران و سرماى زمستان محفوظ دارد . جز این شكنجه هاى دیگر داشت كه وصف آن را در كتاب اوسط آورده ایم . گویند روزى كه سوار بود و به قصد نماز جمعه میرفت ضجه اى شنید گفت : « این چیست ؟ » گفتند : « زندانیان ضجه و شكایت مىكنند ، بسوى آنها نگریست و گفت : « پست شوید و دم نزنید . » گویند در همان جمعه بمرد و دیگر پس از آن سوار نشد .

مسعودى گوید « در كتاب عیون البلاغات دیده ام كه از جملهء منتخبات گفتار حجاج یكى اینست : « هر نعمتى كه برود بسبب كفران است و فزونى آن بسبب

ص: 169

سپاسدارى است . » .

حجاج دختر عبد الله بن جعفر بن ابى طالب را كه فقیر و محتاج شده بود به زنى گرفت و ما خبر آن را با تهنیتى كه ابن قریه در این مورد به حجاج گفت ، در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

عبد الله بن جعفر بن ابى طالب در بخشش مقامى بلند داشت و چون مالش كاهش یافت ، شنیدند كه روز جمعه در مسجد جامع میگفت : « خدایا مرا عادتى داده اى و من بندگان تو را مطابق آن عادت داده ام ، اگر آن را از من بریده اى پس مرا زنده مدار . و در همان جمعه بمرد . و این بروزگار عبد الملك بن مروان بود ، و ابان ابن عثمان در مكه و بقولى در مدینه بر او نماز كرد . و این در همان سال بود كه سیل سخت تا ركن رسید و بسیارى از حاجیان را ببرد .

در همین سال كه سال هشتادم بود . در عراق و شام و مصر و جزیره طاعون آمد و عبد الله بن جعفر در شصت و هفت سالگى بمرد ، تولد وى در آن هنگام كه جعفر به هجرت سوى حبشه رفته بود ، در آنجا رخ داده بود . و بقولى تولد وى در سال وفات پیغمبر صلى الله علیه و سلم بود ، جز این نیز گفته اند .

مبرد و مدائنى و عینى و دیگر اخباریان نقل كرده اند كه عبد الله را از كثرت بخشندگى ملامت كردند . او گفت : « خداى تعالى مرا عادت داده كه به من گشایش دهد و من نیز او را عادت داده ام كه بر بندگانش گشایش دهم و بیم دارم كه عادت از آنها برگیرم و او نیز عادت از من برگیرد . » .

وقتى عبد الله در دمشق بنزد معاویه رفت . عمرو بن عاص پیش از آنكه او وارد دمشق شود از آمدنش خبر یافت ، زیرا یكى از وابستگان عمرو كه با ابن جعفر از حجاز آمده و دو منزل بیشتر از او به دمشق رسیده بود ، آمدن او را خبر داده بود .

عمرو بن عاص پیش معاویه رفت و گروهى از مردم قریش نیز از بنى هاشم و غیره پیش وى بودند . عمرو گفت مردى كه در خلوت آرزوى فراوان دارد و خودنمائى

ص: 170

بسیار كند و بسلف نازد و اسرافكارى كند ، بسوى شما آمده است . عبد الله بن حارث خشمگین شد و گفت : « دروغ میگوئى و دروغگوئى كار توست . عبد الله چنان كه تو میگوئى نیست ، یاد خدا مىكند و در بلاى او شاكر است و از بد زبانى بدور است ، بزرگ و مهذب و كریم و آقا و حلیم است ، اگر سخن گوید صواب گوید و اگر بپرسید جواب گوید . كوته زبان و ترسو و بد زبان و ناسزا گو نیست . چون شیر دلیر است و جسور و اهل اقدام است . شمشیر بران است ، شریف و والاست و چون كسى نیست كه اوباش قریش در بارهء او دشمنى كرده و سلاخ ( جزار ) آن قبیله به دو چیره شده باشد . شرفش پست و مقامش ناچیز است ! ایكاش میدانستم از كدام شرف دم میزنى و بكدام سابقه مینازى ، جز اینكه بر پایهء غیر خود بالا میروى و به زبان غیر خود سخن میكنى . چه خوب بود كه پسر ابو سفیان ترا از گفتگو در بارهء آبروى قریش باز میداشت و دهانت را چون كفتار در سوراخ مىبست كه آبروى قریش را حفظ نمیكنى و از شرف آن دست بر نمیدارى ، اما شیرى درنده كه همگنان را میرباید و جانها را میدرد با تو روبرو شده است . » عمرو میخواست سخن گوید معاویه او را از سخن بازداشت . عبد الله بن حارث گفت : « شخص باید حرمت خویش بدارد ، به خدا زبان من تیز و جوابم پر مایه و گفتارم محكم است و یارانم حاضرند . » در اینجا معاویه برخاست و قوم متفرق شدند .

عبد الله بن جعفر بن ابى طالب در زمینهء بخشش و كرم و فضائل دیگر اخبار نكو دارد كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . حجاج دختر او را به منظور تحقیر خاندان ابو طالب گرفته بود .

حجاج نامه اى به عبد الملك نوشت و كار خوارج و قطرى را سخت وانمود .

عبد الملك جواب داد : اما بعد شمشیر را ستایش میكنم و به تو همان میگویم كه بكرى به زید گفت : حجاج مقصود عبد الملك را ندانست و گفت هر كه معلوم كند بكرى به زید چه گفت ده هزار درم جایزه دارد . اتفاقا مردى از حجاز به تظلم از یكى از

ص: 171

عمال وى آمده بود ، به دو گفتند : « آیا میدانى بكرى به زید چه گفت ؟ » گفت : « آرى » گفتند به حجاج بگو و ده هزار درم جایزه بگیر . پس او بدر حجاج آمد و احضار شد و گفت سخن بكرى به زید این بود كه « به دو گفتم سر و صدا مكن كه آنها را در راه كشتن من و تو خطر مرگ را مىبینند اگر از جنگ دست بداشتند ، دست بدار و اگر نه آتش جنگ را بیفروز . اگر جنگ دندان تیز كند طعمهء شمشیر یكى چون تو یا من است . » .

حجاج گفت : « امیر مؤمنان راست گفت ، بكرى نیز راست گفت . آنگاه نامه به مهلب نوشته كه امیر مؤمنان به من همان گفته كه بكرى به زید گفته بود . من نیز همان را به تو میگویم بعلاوه آنچه حارث بن كعب هنگام وصیت بفرزندان خود گفت . مهلب بگفت تا وصیت حارث را بیاوردند و چنین بود : « فرزندان من فراهم باشید و پراكنده مباشید پیش از آنكه وامانده شوید نكوئى كنید كه مرگ با قوت و عزت بهتر از حیات با ذلت و عجز است » مهلب گفت : « بكرى راست گفت و حارث بن كعب راست گفت . » .

وقتى عبد الملك به حجاج نوشت مرا از خون خاندان ابو طالب بر كنار بدار كه از وقتى خاندان حرب خون این خاندان را بریختند ملك از ایشان دور شد ، حجاج نیز از بیم زوال ملك بنى امیه نه از بیم خدا عز و جل از خون طالبیان اجتناب میكرد .

وقتى لیلى اخیلیه بنزد حجاج آمد و گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، گیاه بر نیامده و ابر كم شده و سرما سخت است و محنت فراوان شده ، بدین جهت من پیش تو آمده ام » گفت : « زمین چگونه است ؟ » گفت : « زمین لرزان است و دره ها غبار آلود است ، تنگدست به زحمت است و عیالمند مضطر ، و بى چیز بیمار است مردم لاغرند و انتظار رحمت خدا مىبرند . » گفت : « پیش كدام یك از زنان من منزل میكنى ؟ » گفت :

« اسم آنها را بگو . » گفت : « هند دختر مهلب زن من است و هند دختر اسماء بن خارجه »

ص: 172

لیلى او را انتخاب كرد و پیش او رفت و او چندان از زیورهاى خودش به لیلى آویخت كه او را گرانبار كرد از این جهت كه از زنان دیگر او را انتخاب كرده و پیش وى آمده بود .

منقرى بنقل از عتبى از پدرش گوید : « پسر عم حجاج بن یوسف كه یك اعرابى بود از بادیه پیش وى آمد و چون دید كه مردم را بحكومت میفرستد ، گفت : « اى امیر چرا مرا بحكومت یكى از این شهرها نمیفرستى ؟ » حجاج گفت : « اینها مینویسند و حساب مىكنند و تو حساب كردن و نوشتن نمیدانى . » اعرابى خشمگین شد و گفت : « من حساب بهتر از آنها میدانم و دستم به نوشتن تواناتر است . » حجاج گفت : « اگر چنین است سه درهم را میان چهار نفر تقسیم كن و او شروع كرد با خود بگوید : سه درهم میان چهار نفر ، سه درهم میان چهار نفر ، هر كدام یك درهم ، یكى میماند بدون درهم ، اى امیر آنها اى امیر آنها چند نفرند ؟ گفت : « آنها چهار نفرند » گفت : « اى امیر حساب را دانستم هر یك از آنها یك درم مىبرند و من بچهارمى یك درم از خودم خواهم داد دست خود را ببند شلوارش زد و دینارى از آن در آورد و گفت : « كدامتان چهارمى هستید ؟ به خدا تا به حال ناحسابى مثل حساب این شهرنشینها ندیده بودم » حجاج و حاضران بخندیدند و تا مدتى خندهء آنها ادامه داشت . سپس حجاج گفت مردم اصفهان سه سال است خراج خود را كاسته اند و هر وقت حاكمى سوى آنها میرود عاجزش میكنند گریبان آنها را بدست این بدوى مىدهم شاید كارى بسازد . آنگاه فرمان حكومت اصفهان را بنام او نوشت ، وقتى سوى آنجا رفت مردم اصفهان از او استقبال كردند و از آمدنش شاد بودند و دست و پاى او را میبوسیدند ، در میانش گرفته بودند و میگفتند یك عرب بدوى است و كارى از دست او ساخته نیست چون تملق او بسیار گفتند ، گفت :

« به كار خودتان بپردازید و از دست و پا بوسیدن من بگذرید و این ترتیبات را از من دور كنید ، مگر متوجه نیستید كه امیر مرا براى چه كارى فرستاده است » وقتى در

ص: 173

اصفهان در خانهء خود استقرار یافت مردم را فراهم آورد و به آنها گفت : « چرا عصیان پروردگار خود میكنید و امیرتان را بخشم میآوردید و خراجتان را كم میدهید ؟ » یكى از آنها گفت : « اسلاف تو ظالم بوده اند و هر چه توانسته اند ستم كرده اند . » گفت : « چه باید كرد تا كار شما سامان گیرد ؟ » گفتند : « هشت ماه مهلت بده تا خراج را فراهم كنیم . » گفت : « ده ماه مهلت دارید اما ده نفر بیارید كه ضمانت كنند . » ده نفر را بیاوردند ، وقتى از آنها پیمان گرفت ، مهلتشان داد . اما مهلت بسر میرسید و او میدید كه اعتنائى بختم مهلت ندارند ، با آنها سخن گفت اما گوش بسخنش ندادند و چون گفتگو طولانى شد ضامنان را فراهم آورد و گفت : « پول » قسم خورد كه افطار نكند ، و این در ماه رمضان بود ، مگر مال را فراهم كند و یا گردن آنها را بزند یكى از آنها را پیش آورد و گردنش را بزد و روى آن نوشت فلان بن فلان تعهد خود را انجام داد و سر او را در كیسه اى نهاده مهر زد . سپس دومى را پیش آورد و با او نیز همان كرد . چون مردم دیدند سرها را بریده و بجاى كیسهء پول در كیسه مىنهد ، گفتند : « اى امیر درنگ كن تا پول را حاضر كنیم ، وى نیز درنگ كرد و بسرعت پول را آماده كردند چون خبر به حجاج رسید گفت : « ما خانوادهء محمد ( جد حجاج محمد نام داشت ) پسرانمان لیاقت دارند . دیدید فراست من در بارهء اعرابى چگونه بود ؟ » و او همچنان والى اصفهان بود تا حجاج بمرد .

حجاج ابراهیم تمیمى را حبس كرد و چون وارد محبس شد بر جاى بلندى ایستاد و با صداى بلند بانگ زد : « اى مردمى كه با وجود عافیت خدا مبتلائید و با وجود بلاى خدا عافیت دارید صبور باشید . » همهء زندانیان جواب دادند لبیك لبیك . ابراهیم در حبس حجاج بمرد . حجاج در تعقیب ابراهیم نخعى بود كه نجات یافت و ابراهیم تمیمى در حبس افتاد . » .

از اعمش حكایت كرده اند كه گفته بود به ابراهیم نخعى گفتم : « وقتى حجاج ترا میجست كجا بودى ؟ گفت چنان بود كه شاعر گوید : « گرگ بغرید و با گرگ

ص: 174

غران انس گرفتم و انسانى صدا كرد و میخواستم پرواز كنم . » .

احمد بن سعید دمشقى اموى از زبیر بن به كار از محمد بن سلام جمحى و هم فضل بن حباب جمحى از محمد بن سلام نقل كرده اند كه حجاج از ابن قریه پرسید كدام زن بهتر است ؟ گفت : « زنى كه پسرى در شكم و پسرى در بغل دارد و یك پسرش با پسران راه میرود . » گفت : « كدام زن بدتر است ؟ » گفت : « زن پر آزار كه شكایت بسیار كند و با میل تو مخالف باشد . » گفت : « كدام زن را بیشتر مىپسندى ؟ » گفت :

« سفید و زیبا و جذاب و راحت طلب كه نه كوتاه باشد نه بلند » گفت : « كدام زن را بیشتر دشمن دارى ؟ » گفت : « لوند كوتاه سپید شرور » گفت : « بهترین زنان كدام است ؟ . » گفت : « زن نرم تن كه به بالا بلند و بكفل پر باشد ، خالدار سرخ گونه كه دراز نامناسب و كوتاه زشت نباشد و موهایش مجعد و انبوه باشد برجستگیهایش درشت و مفاصلش نرم باشد ، انگشتان كشیده و قد رسا داشته باشد ، چنین زنى مشتاق را بهیجان آرد و عاشق را از هم آغوشى زنده كند . » .

مسعودى گوید : ولید بن عبد الملك بسبب حادثه ها و جنگها كه بروزگار وى بود اخبار نكو دارد و همچنین حجاج كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب مطالبى را یاد میكنیم كه در آن دو كتاب نیاورده باشیم و نیز آنچه را كه در كتاب اوسط آورده ایم مطالبى است كه در كتاب اخبار الزمان نیاورده ایم .

و الله اعلم .

ص: 175

ذكر روزگار سلیمان بن عبد الملك

در همان روز وفات ولید یعنى روز شنبه نیمهء جمادى الاخر سال نود و ششم از هجرت ، در دمشق با سلیمان بن عبد الملك بیعت كردند . سلیمان روز جمعه ده روز از صفر مانده سال نود و نهم در مرج و دابق از توابع ولایت قنسرین وفات كرد . مدت حكومتش دو سال و هشت ماه و پنج روز بود . هنگام مرگ سى و نه سال داشت و عمر ابن عبد العزیز را جانشین خود كرد . گویند وفات سلیمان به روز جمعه دهم صفر سال نود و نهم و مدت حكومتش دو سال و نه ماه و هیجده روز بود كه كتابهاى خبر و سیرت در این باب اختلاف كرده اند ، و ما خلاصهء ایام حكومتشان را در بابى كه بعدها در این كتاب خاص آن مىكنیم ، خواهیم آورد .

در سن سلیمان نیز اختلاف كرده اند . بعضى گفته اند وى هنگام وفات چهل و پنج ساله بود . بعضى پنداشته اند پنجاه و سه ساله بود ، پیشتر گفتیم كه بعضى نیز گفته اند به وقت مرگ سى و نه ساله بود . و بیشتر شیوخ بنى مروان از فرزندان ولید و غیر ولید در دمشق و جاهاى دیگر بر این رفته اند كه وى سى و نه سال عمر كرد .

و الله اعلم .

ص: 176

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت سلیمان

وقتى كار خلافت به سلیمان رسید به منبر رفت و حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر گفت . پس از آن گفت : « حمد خدایى را كه هر چه خواهد كند و هر چه خواهد دهد و هر چه خواهد بازگیرد و هر چه خواهد نهد . اى مردم ، دنیا خانهء فریب و باطل و زینت است كه دایم مردم خود را دگرگون كند ، گریانش را بخنداند و خندانش را بگریاند . ایمنش را بیمناك كند و بیمناكش را ایمن كند . فقیرش را ثروت دهد و ثروتمندش را فقیر كند . اى بندگان خدا ، كتاب خدا را پیشواى خود كنید و به حكم آن رضایت دهید و آن را هادى و دلیل خود كنید كه ناسخ كتابهاى سابق است و كتابى دیگر ناسخ آن نیست . اى بندگان خدا ، بدانید كه خدا حیله و مطامع شیطان را از شما بر میدارد چنان كه وقتى خورشید طلوع كند نور آن صبحگاهان را روشن مىكند و شب محو مىشود . » آنگاه فرود آمد و مردم را بار داد . وى عمال خلیفهء سابق را در كارهایشان بجا گذاشت ، خالد بن عبد الله قسرى را نیز در مكه باقى گذاشت .

خالد در مكه تازه ها پدید آورده بود از جمله اینكه صفهاى نماز را دور كعبه

ص: 177

ترتیب میداد . پیش از آن صفهاى نماز بخلاف این بود . و هم او گفتار شاعرى را شنید كه مضمون آن چنین بود : « خوشا موسم حج و خوشا كعبه كه سجده گاهى نكوست و خوشا زنانى كه هنگام لمس حجر الاسود ما را عقب میزنند . » خالد گفت : « بعدها دیگر ترا عقب نخواهند زد » و بگفت تا در اثناى طواف زن و مرد از هم جدا باشند .

سلیمان مردى بسیار پر خور بود لباسهاى نازك و مزین میپوشید ، در ایام وى در یمن و كوفه و اسكندریه پارچه را زینت نكو میكردند و مردم جبه و ردا و شلوارهاى مزین و عمامه و كلاه از پارچهء مزین میپوشیدند و هیچكس از خاندان و عمال و یاران و اهل خانهء ولید جز با لباس مزین پیش وى نمیرفت . در سوارى و منبر نیز لباسش مزین بود . خادمانش نیز با لباس مزین پیش او میرفتند . حتى طباخ وقتى پیش او میرفت پارچهء مزین به سینه و كلاه مزین بسر داشت ، هم او بگفت تا وى را در پارچه مزین كفن كنند . هر روز یكصد رطل عراقى غذا مىخورد ، وقتى آشپز ظرف مرغ بریان را پیش وى میبرد و او جبه از پارچهء مزین بتن داشت ، از فرط حرص و بىطاقتى دست را در آستین مىكرد تا مرغ گرم را بگیرد و پاره كند .

اصمعى گوید : « در حضور رشید از پرخورى سلیمان و اینكه جوجهء بریان را بكمك آستین از ظرف بر میداشت سخن گفتم » گفت : « خدایت بكشد اخبار آنها را چه خوب میدانى ، جبه هاى بنى امیه را به من نشان دادند ، جبه هاى سلیمان را دیدم كه بر آستین آن آثار روغن بود و ندانستم چیست تا این سخن بگفتى . » آنگاه گفت :

« جبه هاى سلیمان را بیاورید . » و چون بنگریستم آثار روغن در آستین آن نمودار بود و یكى را به من پوشانید . » گاهى اصمعى جبهء مذكور را بتن داشت و میگفت : « این جبهء سلیمان است كه رشید به من پوشانیده است . » .

گویند روزى سلیمان از حمام در آمده بود و سخت گرسنه بود غذا خواست و حاضر نبود . گفت چیزى بیارید ، و تو دلى بیست بره با چهل نان نازك بخورد ، پس از آن غذا آوردند و با ندیمان خود غذا خورد ، گوئى چیزى نخورده بود .

175

ص: 178

176 حكایت كنند كه وى ظرفهاى حلوا اطراف خوابگاه خود مىنهاد و همین كه از خواب بیدار میشد دست دراز میكرد و حلوا مىخورد .

منقرى از عتبى ، از اسحاق بن ابراهیم بن صباح بن مروان - این اسحاق از سرزمین بلقاى شام بود و وابستهء بنى امیه بود و اخبار بنى امیه را حفظ داشت - گوید : « سلیمان در ایام خلافت خویش لباسى پوشیده كه آن را پسندید و عطر زد ، آنگاه صندوقى را كه عمامه در آن بود بخواست و آئینه اى بدست داشت و عمامه ها را یكایك بر سر گذاشت تا از یكى راضى شد و رشته هاى آن را بیاویخت و عصائى بر گرفت و بمنبر رفت ، و به اطراف لباس خود مینگریست و چون خطبه اى را كه میخواست بخواند ، از خودش راضى شد و گفت : « من پادشاه جوان با مهابت بخشنده ام . » پس از آن یكى از كنیزانش كه محبوب وى بود پیش او آمد ، ولید به دو گفت : « امیر مؤمنان را چگونه مىبینى ؟ » گفت : « اگر گفتهء شاعر نبود آرزوى دل و روشنى چشم بود . » گفت : « شاعر چه گفته ؟ » گفت : « شاعر گوید :

« چه خوب چیزى هستى اگر باقى میماندى ، ولى انسان بقا ندارد ، خدا داند كه هیچ نگرانى از تو نداریم جز اینكه فانى هستى ، اشك بچشمان سلیمان آمد و گریه - كنان میان مردم آمد و چون از خطبه و نماز فراغت یافت كنیز را بخواست و گفت :

« چرا آن سخنان را با امیر مؤمنان بگفتى ؟ » كنیز گفت : « به خدا امروز امیر مؤمنان را ندیده ام و پیش او نیامده ام . » سلیمان تعجب كرد و سرپرست كنیزكان را بخواست و او نیز سخن كنیز را تصدیق كرد ، سلیمان سخت بترسید و آشفته شد و از آن پس جز اندكى نزیست و وفات كرد .

سلیمان میگفت : « غذاى خوب خوردیم و لباس نرم پوشیدیم و مركب رهوار سوار شدیم . لذتى براى من نمانده مگر دوستى كه میان من و او تكلف نباشد . » .

یزید بن ابى مسلم دبیر حجاج را كه در او نفوذ داشت در زنجیر پیش سلیمان آوردند ، چون او را بدید تحقیرش كرد و گفت : « هرگز روزى چنین ندیدم ، ملعون باد مردى

ص: 179

كه عنان خود را بدست تو داد و امور خویش را به تو واگذاشت . » یزید گفت : « اى امیر مؤمنان لعنت مكن وقتى مرا مىبینى كه دوران ادبار من و ایام اقبال توست .

اگر هنگام اقبال مرا دیده بودى بزرگم میشمردى و تحقیرم نمىكردى و آنچه را مایهء تحقیر میدانى مایهء جلال میشمردى . » گفت : « راست گفتى بنشین . » و چون بنشست سلیمان گفت : « در بارهء حجاج چه نظر دارى آیا هنوز در جهنم فرو میرود یا در آنجا مستقر شده است ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان در بارهء حجاج چنین مگو كه خیر خواه شما بود و در راه شما فداكارى كرد ، دوستانتان را ایمن كرد و دشمنانتان را بترسانید و روز قیامت طرف راست پدرت عبد الملك و طرف چپ برادرت ولید خواهد بود ، بنابر این هر كجا میخواهى او را جاى بده . » سلیمان بانگ زد : « از پیش من بیرون برو خدایت لعنت كند . » آنگاه به مصاحبان خود نگریست و گفت :

« لعنتى چه خوب حق خودش و دوستش را رعایت كرد ، آزادش كنید . » .

وقتى ابو حازم اعرج پیش سلیمان رفت . سلیمان به دو گفت : « اى ابو حازم ، چرا ما از مرگ بیزاریم ؟ » گفت : « براى آنكه دنیایتان را آباد و آخرتتان را ویران كرده اید و دوست ندارید از آبادى به ویرانى روید . » گفت : « حضور در پیشگاه خدا چگونه است ؟ » گفت : « نكو كار چون مسافریست كه خوشحال سوى خانهء خود شود و بد كار چون بندهء فراریست كه غمگین سوى آقاى خود رود . » گفت : « كدام عمل بهتر است ؟ » گفت : « اداى واجبات و اجتناب از محرمات . » گفت : « كدام سخن مناسب تر است ؟ » گفت : « سخن حق با كسى كه از وى بیم یا امید دارى . » گفت : « كدام یك از مردم عاقلترند ؟ » گفت : « هر كه طاعت خدا كند . » گفت : « كدام یك از مردم جاهلترند ؟ » گفت : « كسى كه آخرت خویش را بدنیاى دیگرى فروشد . » گفت : « مرا وعظ كن و مختصر كن . » گفت : « اى امیر مؤمنان پروردگارت را چنان تنزیه و تعظیم كن كه ترا از منهیات بر كنار و به اوامر خویش مشغول ببیند . » سلیمان سخت بگریست . یكى از مصاحبان سلیمان گفت : « در

ص: 180

بارهء امیر مؤمنان زیاده روى كردى . » ابو حازم گفت : « خاموش باش كه خدا عز و جل از علما پیمان گرفته كه حق را بمردم روشن كنند و از كتمان بپرهیزند . » پس از آن برون شد و به منزل خود رفت . سلیمان مالى براى او فرستاد كه نپذیرفت و بفرستاده گفت : « به او بگو به خدا اى امیر مؤمنان من آن را به تو نمىپسندم چگونه بر خویشتن پسندم . » .

اسحاق بن ابراهیم موصلى گوید اصمعى از پیرى از بنى مهلب براى من نقل كرد كه اعرابى پیش سلیمان آمد و گفت : « اى امیر مؤمنان دوست دارم با تو سخنى گویم ، دقت كن و بفهم . » سلیمان گفت : « ما با كسى كه بخیر خواهى وى امید نداریم و از دغلى او در امان نیستیم تحمل بسیار داریم ، امیدوارم تو خیر خواه و امین باشى ، چه مىخواهى بگویى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان اكنون كه از خشم تو ایمن شدم حق خدا و حق امانت ترا ادا خواهم كرد و سخنانى كه كسى با تو نگفته خواهم گفت . اى امیر مؤمنان ، اطراف تو مردانى هستند كه در بارهء خویش بد كردند و دین خویش به دنیا فروختند و رضاى تو به خشم خدا خریدند ، از تو در كار خدا بیم دارند اما از خدا در كار تو بیم ندارند ، از آخرت دور و به دنیا نزدیكند . آنها را به امانتى كه خدا به تو سپرده امین مكن ، كه هر چه میكنند مایهء تباهى و ستم امت است و تو مسئول گناهان آنهایى . اما آنها مسئول گناهان تو نیستند پس دنیاى آنها را به تباهى آخرت خویش سامان بده ، كه مغبونتر از همه مردم كسى است كه آخرت خویش بدنیاى دیگر فروشد . » سلیمان به دو گفت : « اى اعرابى زبانت را كه از شمشیرت برانتر است بما گشودى . » گفت : « آرى اى امیر مؤمنان اما بنفع تو است نه به ضرر تو . » سلیمان گفت : « اى اعرابى بجان پدرت كه عرب در حكومت ما قرین عزت است ، از ایام دولت ما پیوسته نیكى خیزد . اگر حكامى غیر از ما شما را راه برند اعمال ما را كه اكنون مذمت مىكنید ستایش خواهید كرد » اعرابى گفت :

« اگر كار بدست فرزندان عباس عموى پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم و قرین پدر و

ص: 181

وارث وى بیفتد چنین نخواهد بود . » سلیمان تغافل كرد ، گوئى چیزى نشنیده بود .

اعرابى بیرون رفت و دیگر كسى او را ندید . یكى از مشایخ اولاد عباس در مدینة - السلام شهر ابو جعفر منصور این حكایت را از پدرش از على بن جعفر نوفلى از پدرش براى من نقل كرد .

در مجلس سلیمان از معاویة بن ابى سفیان سخن رفت و او بروح معاویه و روح پدران وى درود فرستاد و گفت : « شوخى وى جدى بود و جدیش علم بود ، به خدا كسى چون معاویه نبود ، خشم او حلم بود و حلمش حكمت بود . » و بقولى این سخن از عبد الملك بود .

سلیمان بن خالد بن عبد الله قسرى كه حاكم عراق بود در بارهء یكى از قرشیان كه از خالد گریخته و به دو پناه آورده بود نوشت متعرض او نشود . و چون نامه را بیاورد خالد پیش از آنكه بگشاید ، بگفت تا صد تازیانه به او بزنند ، پس از آن نامه را بخواند و گفت : « این بلیه اى بود كه خدا میخواست به تو برسد كه من نامه را نخواندم و اگر خوانده بودم مضمون آن را اجرا مىكردم . » قرشى پیش سلیمان برگشت ، فرزدق و كسانى كه بر در بودند از او پرسیدند : « خالد چه كرد ؟ » وى نیز قضیه را با آنها بگفت . فرزدق در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « به خالد كه خدایش بركت ندهد بگویید از چه وقت خاندان قسر حكومت قریش یافته اند كه آنها را مجازات كنند ، آیا پیش از دوران پیمبر خدا یا پس از آن بوده كه شوكت قریش سستى یافته است ؟ امیدوار بودیم هدایت شود ، اما خدا كوشش او را با هدایت قرین نكند ، مادر او كسى نبوده كه طفلش هدایت تواند یافت . » .

چون سلیمان از قصه خبر یافت كس فرستاد تا خالد را یكصد تازیانه زد .

فرزدق در این باره نیز اشعارى گفت بدین مضمون : « بجان خودم كه بر پشت خالد بارانى ریخت كه از ابر نبود . اى بردار قسرى ، چطور بىگناه را مانند گناهكار

ص: 182

میزنى و نافرمانى امیر مؤمنان میكنى . به خدا اگر یزید بن مهلب ترا نجات نداده بود ، چنان كرده بود كه ستارگان شب را عیان ببینى . » و روزى سلیمان به عمر بن عبد العزیز گفته بود : « وضع ما را چگونه مىبینى ؟ » گفت : « اگر فریب نبود خوش مسرتى بود و اگر مرگ نبود خوش زندگانىاى بود و اگر هلاكت نبود خوش سلطنتى بود و اگر غم نبود خوش نكوئى بود و اگر عذاب الیم نبود خوش نعیمى بود . » و سلیمان از سخن او بگریست .

سلیمان در فصاحت و بلاغت نقطهء مقابل ولید بود . وقتى ولید در زمینى كه از عبد الله بن یزید بن معاویه بود تباهى كرد و برادرش خالد بن یزید شكایت پیش عبد الملك برد و عبد الملك بجواب او آیه اى خواند بدین معنى كه « شاهان وقتى بدهكده اى در آیند آن را تباه كنند . » خالد بجواب آیه اى خواند بدین معنى : « و ما وقتى خواهیم دهكده ها را تباه كنیم عیاشان آنها را امارت دهیم تا در آن بدكارى كنند . » عبد الملك گفت : « از عبد الله سخن میكنى كه دیروز پیش من آمد و زبانش بگرفت و در سخن غلط گفت ؟ » خالد گفت : « مثل اینكه از ولید سخن میكنى » عبد الملك گفت : « اگر ولید غلط میگوید برادرش سلیمان است » خالد گفت : « اگر عبد الله نیز غلط میگوید برادرش خالد است » ولید گفت : « تو كه نه در سپاه بودى نه در كاروان چه میگوئى » خالد گفت : « مگر سخن امیر مؤمنان را نشنیدى ؟ به خدا من زادهء سپاه و كاروانم . اگر گفته بودى آبستنك و گوسفندك و طایف و خدا عثمان را رحمت كند ، میگفتم راست میگوئى » و این تعریض بدان بود كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم حكم ابن ابى العاص را به طایف تبعید كرد و او چوپانى میكرد تا عثمان او را پس آورد .

سلیمان از خالد بن عبد الله قسرى خشمگین شده بود . وقتى خالد بنزد او آمد ، گفت : « اى امیر مؤمنان قدرت كینه را میبرد ، مقام تو والاتر از مجازات كردن است ، اگر ببخشى شایستهء تو است و اگر مجازات كنى من سزاوار آنم . » و سلیمان از او درگذشت .

ص: 183

یكى در مجلس سلیمان « سخن » را مذمت كرد . سلیمان گفت : « هر كه سخن نكو گوید تواند نیك خاموش ماند اما نه هر كه نیك خاموش ماند نكو سخن گفتن تواند . » وقتى سلیمان بر قبر پسر خود ایوب كه كنیه از او یافته بود ، بایستاد و گفت :

« خدایا از تو در بارهء او امید دارم و هم از تو در بارهء او بیمناكم . امید مرا محقق كن و بیم مرا به ایمنى مبدل كن » .

مسعودى گوید : و چون سلیمان را به خاك كردند یكى از دبیرانش اشعارى گفت كه مضمون قسمتى از آن چنین است : « كمى بعد ، سالم دیگر سالم نخواهد بود و گرچه سپاه و نگهبانانش بسیار باشند . هر كه قوت بسیار دارد و دسترس به دو نباشد به زودى حاجب از در او دور مىشود از آن پس كه از مردم رو پوشیده بود بخانه اى میرود كه اطراف آن پوشیده نیست و همین كه به خاك رفت موكب و نگهبانان او مال دیگرى مىشود و كینه توزان از سرگذشت او خرسند میشوند و دوستان و خویشان او را رها میكنند ، پس بكوش و خویشتن را سعادتمند كن كه هر كس در گرو اعمال خویش است . » .

مسعودى گوید : سلیمان بسبب حوادثى كه بدوران وى بود اخبار نكو دارد ، كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب به اختصار شمه اى میآوریم . و بالله التوفیق .

ص: 184

ذكر خلافت عمر بن عبد العزیز بن مروان بن حكم

عمر بن عبد العزیز به روز جمعه ده روز مانده از صفر سال نود و نهم ، یعنى همان روز كه سلیمان درگذشت بخلافت رسید . عمر در دیر سمعان از توابع حمص كه مجاور دیار قنسرین است به روز جمعه پنج روز مانده از رجب سال صد و یكم در گذشت . خلافتش دو سال و پنج ماه و پنج روز بود و هنگام مرگ سى و نه ساله بود .

هنوز قبر وى در دیر سمعان معروف و محترم است و از شهرى و صحرانشین مردم بسیار بر سر آن میروند و بروزگار سلف چون دیگر قبور بنى امیه نبش نشده است .

مادر عمر دختر عاصم بن عمر بن خطاب ، رضى الله عنه بود . گویند عمر بهنگام مرگ چهل ساله و بقولى چهل و یك ساله بود و هم در مدت خلافتش خلاف كرده اند كه خلاصهء آن را در همین كتاب در باب مدت حكومت بنى امیه خواهیم آورد .

ص: 185

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت و زهد عمر بن عبد العزیز

خلافت عمر قرارى نبود كه از پیش داده باشند ، زیرا وقتى مرگ سلیمان در رسید در مرج دابق بود ، و رجاء بن حیات و محمد بن شهاب زهرى و مكحول و دیگر عالمان را كه بعنوان غزا همراه سپاه وى بودند ، بخواند و وصیت خویش را بنوشت و آنها را بشهادت گرفت و گفت : « وقتى من بمردم ، نداى نماز جماعت دهید و این نوشته را به مردم بخوانید . » وقتى از دفن وى فراغت یافتند نداى نماز جماعت دادند و مردم فراهم شدند . بنى مروان نیز بیامدند و آرزوى خلافت داشتند و مشتاق آن بودند . زهرى برخاست و گفت : « اى مردم آیا بخلافت كسى كه امیر مؤمنان سلیمان در وصیت خود نام برده رضایت دارید ؟ » گفتند : « بلى » و او نوشته را بخواند كه نام عمر بن عبد العزیز در آن بود . عمر بن عبد العزیز در صفهاى آخر بود و همین كه بنام او صدا دادند دو یا سه بار « انا لله » گفت آنگاه گروهى بیامدند و دست و بازوى او را بگرفتند و به پا داشتند و بمنبرش بردند . وى بالا رفت و روى پلهء دوم نشست ، در صورتى كه منبر پنج پله داشت ، اول كس كه با او بیعت كرد یزید بن عبد الملك بود . سعید و هشام برخاستند و برفتند و بیعت نكردند همهء مردم بیعت

ص: 186

كردند . سعید و هشام نیز دو روز بعد بیعت كردند .

عمر در نهایت زهد و تواضع بود ، حكام اسلاف خویش را برداشت و صالحترین كسانى را كه ممكن بود برگماشت . حكام وى نیز بطریقت او رفتند ، ناسزاى على علیه السلام را كه بمنبرها میگفتند متروك داشت . بجاى آن این آیه را گذاشت :

« ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذین سبقونا بالایمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذین آمنوا ، ربنا انك غفور رحیم » و بقولى این آیه را بجاى آن نهاد : « ان الله یأمر بالعدل و الاحسان و ایتاء ذى القربى و ینهى عن الفحشاء و المنكر و البغى . . . » تا آخر آیه . بقولى هر دو آیه را نهاد و مردم تا كنون این دو آیه را در خطبه میخوانند .

وقتى عمر به خلافت رسید سالم سدى كه از نزدیكان وى بود پیش او رفت . عمر به دو گفت : « از خلافت من خرسند شدى یا غمگین ؟ » گفت : « براى مردم خرسند اما براى تو غمگین شدم . » گفت : « میترسم خود را بگناه انداخته باشم . » گفت : « اگر میترسى خوشا به حالت من میترسم كه ترس نداشته باشى . » گفت : « مرا اندرز بده . » گفت :

« پدر ما آدم را براى یك گناه از بهشت بیرون كردند . » طاوس بن عمر نوشت : اگر خواهى همهء اعمال حكومت تو نكو باشد نكوكاران را بكارگیر . » عمر گفت : « همین اندرز بس است » .

وقتى كار خلافت به دو رسید نخستین خطبهء وى این بود كه گفت : « اى مردم ما از ریشه هائى هستیم كه برفته اند و فروع آن مانده است ، مگر فرع پس از ریشه چقدر میپاید ؟ مردم در این دنیا هدف مرگ و در معرض مصائبند ، در هر جرعه و در هر لقمه گلو - گرفتنى هست ، هر نعمتى را در قبال از دست دادن نعمت دیگر بدست میآرند ، هر كه یك روز بسر كند یك روز از عمر خویش را بتباهى داده است . » .

عمر به حاكم خود در مدینه نوشت : « ده هزار دینار میان فرزندان على بن ابى - طالب تقسیم كن . » وى در جواب نوشت : « على از زنان قبایل مختلف قریش فرزند دارد ، میان كدام یك از فرزندانش تقسیم كنم ؟ » به دو نوشت : « اگر بنویسم بزى را

ص: 187

بكش خواهى پرسید بز سیاه یا سپید ؟ وقتى این نامه به تو رسید ده هزار دینار ما بین فرزندان على كه از فاطمه رضوان الله علیهما بوده اند تقسیم كن كه مدتهاست حقوقشان پایمال شده است و السلام . » .

یك روز خطبه خواند و از پس حمد و ثناى خداى تعالى گفت : « اى مردم پس از قرآن كتابى نیست و پس از محمد صلى الله علیه و سلم پیمبرى نیست ، بدانید كه من مؤسس نیستم بلكه مقلدم ، بدانید كه من مبدع نیستم بلكه تابعم ، كسى كه از پیشواى ستمگر بگریزد گنهكار نیست بلكه پیشواى ستمگر گنهكار است ، بدانید كه مخلوق را در معصیت خالق اطاعت نباید كرد . » عمر هیئتى را بنزد پادشاه روم فرستاده بود تا در بارهء یكى از مصالح و حقوق مسلمانان گفتگو كند . وقتى بنزد وى رسیدند ترجمانى بترجمه مشغول بود و شاه بر تخت ملك نشسته بود و تاج بسر داشت و بطریقان از راست و چپ وى بودند و مردم به ترتیب مقامات جلو روى او بودند . فرستادگان منظور خویش را بگفتند كه با آنها بخوشى برخورد كرد و جواب نكو داد ، آن روز از پیش وى بیامدند روزى بعد فرستادهء شاه بیامد و چون پیش وى رفتند دیدند از تخت فرود آمده و تاج از سر نهاده و حالت او از آنچه كه قبلا دیده بودند بگشته ، گوئى مصیبت زده است . شاه گفت : « میدانید شما را براى چه دعوت كردم ؟ » گفتند : « نه . » گفت : « هم اكنون از سلاحدار من كه در مجاورت عرب است نامه رسید كه مرد پارسا پادشاه عرب درگذشته است . » و آنها بى اختیار گریستن آغاز كردند ، گفت : « به حال خودتان گریه میكنید یا براى دینتان یا براى او ؟ » گفتند : « گریهء ما هم براى خودمان و هم براى دینمان و هم براى اوست . » گفت براى او مگریید و هر چه توانید به حال خودتان بگریید كه او به جائى نكوتر رفت ، بیم داشت از اطاعت خدا بگردد و خدا نخواست بیم دنیا و آخرت را با هم به دو دهد . از نكو كارى و فضیلت و راستى او ، چیزها شنیده ام كه اگر كسى پس از عیسى مرده زنده میكرد ، مىپنداشتم كه او مرده زنده مىكند ، اخبار باطن و ظاهر او

ص: 188

به من میرسید و كار او را با پروردگارش یك نواخت میدیدم ، بلكه وقتى براى اطاعت پروردگار خویش خلوت میكرد باطنش نكوتر بود . من از راهبى كه دنیا را رها كرده و خدا را در صومعهء خود عبادت مىكند ، در شگفت نیستم ، بلكه از این مرد در عجبم كه دنیا را زیر قدم خود داشت و از آن چشم پوشید تا همچون راهبان شد . حقا كه نیكان با بدان جز اندكى نخواهند ماند . » عمر به ابو حازم مدنى اعرج نوشت : « مرا نصیحت كن و مختصر كن . » ابو حازم به دو نوشت : « اى امیر مؤمنان چنان پندار كه دنیا نبوده و آخرت هست و السلام . » هم او به یكى از عمال خود نوشت : « شاكیان تو فراوان و سپاسداران تو كم شده اند ، یا عدالت كن یا كناره بگیر . » .

مدائنى گوید : « پیش از خلافت براى عمر لباسى به هزار دینار میخریدند و همین كه آن را میپوشید ، میگفت خشن است و نكو نیست . وقتى بخلافت رسید پیراهنى بده درهم میخریدند و میگفت نرم است . » یك روز عمر با جمعى از یاران خود برون شد و بر قبرستانى گذشت ، به آنها گفت : « درنگ كنید تا من سر قبر دوستان روم و به آنها درود فرستم . » وقتى میان قبرها رفت سلام كرد و سخن گفت و پیش یاران خود بازگشت و گفت : « از من نمیپرسید به آنها چه گفتم و به من چه گفتند ؟ » گفتند : « اى امیر مؤمنان چه گفتى و به تو چه گفتند ؟ » گفت : « بر قبر دوستان گذشتم و به آنها سلام كردم و جواب نشنیدم ، آنها را بخواندم و جواب ندادند ، در این حال بودم كه خاك به من بانگ زد اى عمر مرا نمیشناسى ؟ منم كه صورتهایشان را تغییر داده ام و كفنهایشان را دریده ام و دستهایشان را بریده ام و كفنها را از بازو جدا كرده ام . » آنگاه بگریست تا به حدى كه نزدیك بود . جانش بر آید ، به خدا چند روز بگذشت كه بمردگان پیوست . » .

مدائنى گوید : « مطرف به عمر نوشت : « اما بعد دنیا خانهء رنج است كسى كه عقل ندارد براى آن مال میاندوزد و كسى كه علم ندارد فریب آن مىخورد ، در دنیا چون كسى باش كه زخم خود را مداوا مىكند ، محنت دوا را از بیم عاقبت مرض

ص: 189

تحمل كن . » .

یكى از اخباریان گوید : « در عنفوان جوانى عمر غلام سیاهى داشت كه خطائى كرده بود ، عمر او را به رو در انداخت و خواست بزند ، غلام گفت : « آقاى من چرا مرا میزنى ؟ » گفت : « براى اینكه فلان خطا را كرده اى » گفت آیا تو هم خطائى كرده اى كه آقایت از آن خشمگین شده باشد ؟ » عمر گفت : « بلى » گفت : « آیا در كار مجازات تو شتاب كرده است ؟ » گفت : « نه به خدا » غلام گفت : « پس وقتى در مجازات تو شتاب نكرده اند چرا در مجازات من شتاب میكنى ؟ » گفت : « برخیز كه در راه خدا آزاد هستى . » و همین سبب توبهء او شد و ضمن دعا این سخن را بسیار میگفت : « اى خشمگینى كه در كار مجازات عاصى خویش شتاب نمیكنى . » .

جمعى از اخباریان گفته اند كه وقتى عمر بخلافت رسید واردان عرب پیش وى آمدند و واردان حجاز از آن جمله بودند . حجازیان پسرى را از میان خویش انتخاب كردند و او را پیش آوردند كه سخن گوید ، وى از همهء قوم خردسالتر بود و چون سخن آغاز كرد عمر گفت : « اى پسر بگذار كسى كه سالمندتر از تو باشد سخن كند . » پسر گفت : « اى امیر مؤمنان اعتبار مرد بدل و زبان اوست ، وقتى خدا كسى را زبان گویا و دل دانا داده صفات او را نكو كرده است ، اى امیر مؤمنان اگر تقدم كسان بسن بود در این امت كسان سالخورده تر از تو بسیار بودند . » عمر گفت « اى پسر سخن بگو . » گفت : « بلى اى امیر مؤمنان ، ما براى تهنیت آمده ایم نه براى تسلیت ، از شهر خودمان آمده ایم تا خدا را سپاس داریم كه نعمت وجود ترا بما داده است ، بخاطر امید یابیم سوى تو نیامده ایم زیرا آنچه از تو امید داریم به شهر ما آمده است و خداوند ما را از جور تو ایمن كرده است . » . گفت : « اى پسر ما را از اندرز بده و مختصر كن . » گفت : « اى امیر مؤمنان بعضى مردم از حلم خداوند و آرزوى دراز و ثناى مردم فریب خورده اند ، حلم خدا و آرزوى دراز و ثناى مردم ترا فریب ندهد كه پایت بلغزد . » عمر نیك نظر كرد ، پسر ده و چند ساله بود و عمر شعرى بدین

ص: 190

مضمون خواند : « علم آموز كه انسان با علم تولد نمىیابد و مرد دانا چون جاهل نیست و بزرگ قوم كه علم ندارد در انجمن كوچك است . » .

یكى از مردم عراق در طلب كنیزى كه وصف آن شنیده بود و گفته بودند آوازه خوان است ، به مدینه آمد و سراغ گرفت ، كنیز از آن قاضى مدینه بود ، پیش قاضى رفت و تقاضا كرد كنیز را به دو نشان بدهد ، قاضى كه شدت علاقهء او را بدید گفت : « اى بندهء خدا در طلب این كنیز راهى دراز آمده اى ، توجه تو به دو براى چیست ؟ » گفت : « این كنیز آواز نكو میخواند . » قاضى گفت : « من این را ندانسته ام . » آن شخص براى دیدن كنیز اصرار كرد و او را در حضور قاضى بدید جوان عراقى به كنیز گفت : « بخوان . » كنیز شعرى بدین مضمون خواند : « سوى خالد رفتند و پیش او بار انداختند ، چه نكو جوان مرد و چه نكو مایهء امیدى بود . » قاضى از آواز كنیز خویش خرسند شد و سخت بطرب آمد و او را روى زانوى خود نشانید و گفت : « پدر و مادرم فدایت بخوان . » وى نیز شعرى بدین مضمون خواند :

« هر شب پیش قصه گو میروم و بشمار قدم ها امید ثواب خدا دارم . » طرب قاضى بیفزود و ندانست چه مىكند و پاپوش خویش را برگرفت و به گوش آویخت و به زانو در آمد و گوش خود را كه پا پوش بدان آویخته بود میگرفت و مىگفت : « مرا در بیت - الحرام قربانى كنید كه من شترم ! » و همچنان كرد تا گوش وى زخم شد . و چون از طرب باز آمد به آن جوان گفت : « عزیز من برو ما پیش از آنكه بدانیم آواز میخواند به دو دلبسته بودیم و اكنون دلبسته تریم » و آن جوان برفت .

وقتى این خبر به عمر بن عبد العزیز رسید گفت : « خدایش بكشد طرب او را از خود بىخود كرده » و بگفت تا او را از كار قضا بر كنار كنند . وقتى قاضى را بر كنار كردند گفت : « زنانم مطلقه باشند اگر عمر آواز او را مىشنید میگفت سوار من شوید كه من مركبم . » عمر این را بشنید و او را با كنیز احضار كرد ، وقتى پیش عمر رفتند بقاضى گفت : « آنچه را كه گفتى تكرار كن . » او نیز سخن خود را تكرار

ص: 191

كرد . عمر به كنیز گفت : « بخوان . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « گوئى میان حجون با صفا مونسى نبود و در مكه قصه گوئى قصه نگفت ، آرى ما اهل آن بودیم و حوادث شبها و بخت بد ما را نابود كرد . » هنوز از خواندن فراغت نیافته بود كه عمر سخت بطرب آمد ، سه بار تقاضاى تكرار كرد و ریشش از اشك خیس شده بود . آنگاه رو بقاضى كرد . و گفت : « سخنت دروغ نبود به كار خود بازگرد . » .

طوسى و اموى و دمشقى و دیگران از زبیر بن به كار ، از عبد الله بن احمد مدینى نقل كرده اند كه جوانى از بنى امیه از فرزندان عثمان در مدینه بود كه با كنیز یكى از قرشیان رفت و آمد داشت ، كنیز او را دوست داشت و او نمىدانست و او نیز كنیز را دوست داشت اما كنیز خبر نداشت ، در آن وقت دوست داشتن هاى مردم به منظور بدكارى نبود ، روزى خواست كنیز را امتحان كند با یكى از كسان خود گفت : « بیا پیش او برویم . » برفتند و سران اهل مدینه از قریش و انصار و دیگران نیز با آنها بودند و در آن میانه هیچكس نبود كه چون آن جوان كنیز را دوست بدارد ، كنیز هم هیچكس را چون او دوست نداشت ، وقتى مردم به جاهاى خود نشستند جوان گفت آیا مىتوانى این شعر را بخوانى و شعرى گفت كه مضمون آن اینست : « شما را با همهء قلب دوست دارم ، آیا از آنچه پیش منست خبر دارید آیا دوستى مرا بدوستى متقابل پاداش میدهید ؟

زیرا بزرگوار كسى است كه دوستى را با دوستى پاداش دهد . » كنیز گفت : « بلى » و آن را نكو خواند ، سپس شعرى بدین مضمون خواند : « نسبت به آنكه ما را دوست دارد دوستى متقابل داریم و فضیلت كسى كه دوستى را آغاز كرده انكارپذیر نیست . اگر عشق ما عیان مىشد زمین و اقطار شام و حجاز را پر مىكرد . » گوید جوان از مهارت و حاضر جوابى و كثرت محفوظات وى بشگفت آمد و محبتش نسبت به دو افزون شد و شعرى بدین مضمون خواند : « جوانى كه در عشق تو پرده به درد اگر یوسف معصوم باشد معذور است . » این خبر به عمر بن عبد العزیز رسید و كنیز را در مقابل ده باغ بخرید و با جهاز به دو داد كه یك سال در خانهء او بود پس از

ص: 192

آن بمرد ، و جوان رثاى او گفت تا از غم او جان داد و با هم به خاك رفتند . و از جملهء سخنانى كه برثاى او گفته بود شعرى بدین مضمون بود : « من آرزوى بهشت جاوید داشتم و بدون اینكه سزاوار باشم وارد آن شدم سپس برون شدم ، زیرا در نعمت آن طمع بستم و مرگ از همه چیز خوشتر است . » .

اشعب طماع مدنى گفته بود : « این سالار شهیدان عشق است ، هفتاد شتر بر قبر او بكشید . » ابو حاتم اعرج گفته بود : « چطور كسى نیست كه در صحبت خدا بدین مرحله برسد ؟ » بروزگار عمر ، شوذب خارجى خروج كرد و كارش با مخالفان حكمیت از قبیلهء ربیعه و غیر ربیعه كه با او خروج كردند قوت گرفت . عباد بن عباد مهلبى بنقل از محمد بن زبیر حنظلى گوید : « عمر مرا پیش آنها فرستاد ، عون بن عبد الله بن عتبة بن مسعود نیز با من بود ، آنها در جزیره خروج كرده بودند ، عمر نامه اى نیز همراه ما براى آنها فرستاده بود ، پیش آنها رفتیم و نامه و پیغام او را رساندیم ، آنها نیز دو نفر را با ما فرستادند كه یكى از بنى شیبان بود و دیگرى مردى بود كه قیافهء حبشى داشت و زبان آور و سخندان بود . آنها را پیش عمر بن عبد العزیز آوردیم وى در خناصره مقام داشت و به بالا خانه اى رفتیم كه او با پسرش عبد الملك و دبیرش مزاحم ، در آنجا بود و حضور دو خارجى را خبر دادیم ، گفت : « دقت كنید اسلحه نداشته باشند . » ما نیز چنین كردیم . وقتى وارد شدند سلام كردند و نشستند . عمر به آنها گفت : « به من بگویید چرا خروج كرده اید و چه اعتراضى بما دارید ؟ » آنكه قیافهء حبشى داشت ، گفت :

« به خدا برفتار تو اعتراض نداریم كه عدالت را به خوبى اجرا مىكنى ولى یك قضیه میان ما و تو هست كه اگر با آن موافقت كنى ما با تو موافق خواهیم بود و اگر موافقت نكنى مخالف تو خواهیم بود . » عمر گفت : « چه قضیه اى است ؟ » گفت : « تو با اعمال خاندان خود مخالفت كرده و آن را مظلمه نامیده اى و براهى جز راه آنها رفته اى ، اگر دانى كه تو قرین هدایتى و آنها گمراه بوده اند لعنتشان كن و از

ص: 193

آنها بیزارى بجوى ، این قضیه است كه ما را با تو موافق یا مخالف خواهد كرد . » عمر گفت : « من میدانم كه خروج شما براى دنیا نیست ، منظورتان آخرت است اما راه آن را گم كرده اید . من چند چیز از شما مىپرسم شما را به خدا راست آن را با من بگویید ، مگر شما ابو بكر و عمر را دوست ندارید و به نجات آنها معتقد نیستند ؟ » گفتند : « چرا ؟ » گفت : « آیا مىدانید كه وقتى پیغمبر صلى الله علیه و سلم درگذشت و عربان مرتد شدند ابو بكر با آنها جنگ كرد و خونها ریخت و مالها به غنیمت گرفت و زنها اسیر كرد ؟ » گفتند : « بلى . » گفت : « میدانید كه وقتى پس از ابو بكر عمر بخلافت رسید این اسیران را به صاحبانش پس داد ؟ » گفتند : « بلى . » گفت : « آیا عمر از ابو بكر بیزارى جست ؟ » گفتند : « نه . » گفت : « مگر اهل نهروان از دوستان شما نیستند و به نجات آنها معتقد نیستید ؟ » گفتند : « چرا ؟ » گفت : « میدانید كه وقتى اهل كوفه بهمدستى آنها خروج كردند دست بداشتند و خونى نریختند و كسى را نترسانیدند و مال كسى را نگرفتند ؟ » گفتند : « بلى . » گفت : « میدانید كه وقتى اهل بصره با شیبانى و عبد الله بن وهب راسبى و یارانش بهمدلى آنها خروج كردند بكشتن مردم پرداختند و عبد الله بن خباب بن ارت صحابى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم را بكشتند كنیز او را نیز بكشتند ، آنگاه بیكى از قبایل عرب حمله بردند و مردان و زنان و كودكان را بكشتند تا آنجا كه كودكان را در دیگ روغن جوشان انداختند ؟ » گفتند : « همین طور بود . » گفت : « آیا اهل بصره از اهل كوفه یا اهل كوفه از اهل بصره بیزارى جستند ؟ » گفتند : « نه . » گفت : « آیا شما از یكى از این دو گروه بیزارى میجوئید ؟ » گفتند : « نه . » گفت : « آیا دین یكى است یا دو تا ؟ » گفتند : « یكیست . » گفت : « آیا در بارهء شما حكمى هست كه در بارهء من نیست ؟ » گفتند : « نه » گفت : « پس چطور شما میتوانید ابو بكر و عمر را دوست ندارید كه آنها نیز همدیگر را دوست داشتند و میتوانید اهل بصره و كوفه را دوست ندارید كه آنها نیز همدیگر را دوست داشتند ، ولى در بارهء خون و عرض و مال كه از همه چیز مهمتر است اختلاف داشتید ، اما من

ص: 194

باید خاندان خودم را لعن كنم و از آنها بیزارى بجویم ؟ مگر به نظر شما لعن گناهكاران واجب است ؟ اگر چنین است اى گوینده به من بگو چه وقت فرعون را لعن كرده اى ؟ » گفت : « یاد ندارم او را لعنت كرده باشم . » گفت : « چرا فرعون را كه از همه خلق نابكارتر بود لعن نمیكنى و من باید خاندان خودم را لعن كنم و از آنها بیزارى بجویم ؟ شما مردمى نادان هستید ، منظورى داشته اید و راه آن را گم كرده اید ، چیزى را كه پیمبر خدا صلى الله علیه از مردم پذیرفته است نمىپذیرید ، كسى كه پیش پیمبر بیمناك بود ، پیش شما ایمن است و كسى كه پیش پیمبر ایمن بوده پیش شما بیمناك است . » گفتند : « اینطور نیست . » عمر گفت : « به این مطلب اقرار خواهید كرد ، آیا میدانید كه وقتى پیمبر صلى الله علیه و سلم مبعوث شد مردم بت پرست بودند ؟ و به آنها گفت از بت پرستى دست بدارید و به یگانگى خدا و رسالت محمد شهادت دهید و هر كه چنین كرد خون و مالش محفوظ ماند و حرمتش واجب شد ، و مسلمانان نیز باید از پیمبر خود پیروى كنند ؟ » گفتند : « بلى » گفت : « اما شما با كسى برخورد میكنید كه بت نمیپرستد و به یگانگى خدا و رسالت محمد شهادت میدهد و خون و مال او را مباح مىشمارید اما با كسى برخورد میكنید كه شهادت نمىگوید و پدرش یهودى یا نصرانى یا پیر و دین دیگر بوده است و پیش شما ایمن است و كشتنش را حرام میدانید . » حبشى گفت : « تا كنون دلیلى روشن تر و دلپذیرتر از دلیل تو نشنیده ام ، شهادت مىدهم كه حق با تو است و من از كسى كه از تو بیزارى كند بیزارم . » عمر به شیبانى گفت : « تو چه میگوئى ؟ » گفت : « آنچه گفتى نیكو و واضح است ولى مایهء تضعیف مسلمانان نمىشوم تا سخن تو را با آنها بگویم و دلیلشان را بنگرم . » گفت :

« خودت میدانى . » شیبانى برفت و حبشى بماند ، عمر بگفت تا مقررى به او دادند ، پانزده روز ببود پس از آن بمرد . شیبانى پیش یاران خود رفت و پس از مرگ عمر رحمه الله تعالى با آنها كشته شد . عمر و دیگر اسلاف بنى امیه و حكام ولایات بجز آنچه گفتیم با خوارج خبرها و مكاتبه ها و مناظره ها داشتند كه تفصیل آن را با ذكر

ص: 195

همهء كسانى كه خوارج از ارقه و اباضیه و حمریه و نجدات و خلقیه و صفریه و دیگر فرقه هاى حروریه را با ذكر اقامتگاه هایشان ، مانند آنها كه در شهر زور و سیستان و اصطخر فارس و كرمان و آذربایجان و مكران و جبال عمان و هرات خراسان و جزیره و تا هرت سفلى و دیگر نقاط جهان اقامت دارند ، همه را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . ورد گفتارشان را در بارهء حكمیت در كتاب انتصار كه خاص فرقه هاى خوارج كرده ایم و هم در كتاب استبصار گفته ایم و هم گروهى از شاعران خارجى را كه از پیشوایان سابق ایشان بوده اند یاد كرده ایم ، از جمله شعر مصقلة بن عتبان شیبانى است كه از بزرگان خوارج بود و گفته بود : « به امیر مؤمنان پیامى برسان كه نصیحت گو اگر بیم نكند نزدیك توست ، اگر قوم بكر بن وائل را خشنود نكنى در عراق روزگارى سخت خواهى داشت ، اگر مروان و پسرش و عمر و هاشم و حبیب از شما بوده اند ، سوید و بطین و قعنب و امیر مؤمنان شبیب از ما بوده اند ، غزالهء صاحب نذر نیز از ما بود كه در تیرهاى مسلمانان نصیبى داشت ، مادام كه بر منبرهاى سرزمین ما خطیبى از ثقیف میایستد صلح میان ما نخواهد بود . » .

و هم اخبار ما در شبیب را با كوششى كه در كار مذهب مخالفان حكمیت داشت یاد كرده ایم . شاعر در بارهء مادر شبیب گوید : « شبیب را مادر شبیب زاده است مگر گرگ بجز گرگ میزاید ؟ » .

و هم اخبار علمایشان را مانند یمان كه در بارهء مذاهب خوارج كتابها تصنیف كرده بود و عبد الله بن یزید اباضى و ابو مالك حضرمى و قعنب و دیگران آورده ایم ، یمان بن رباب از بزرگان علماى خوارج بود و برادرش على بن رباب از بزرگان علماى رافضیه بود . این پیش صف یاران خود بود و آن نیز پیش صف یاران خود بود و هر سال سه روز اجتماع داشتند كه در اثناى آن مناظره میكردند ، سپس جدا میشدند و پس از آن به یكدیگر سلام نمیكردند و با هم سخن نمىگفتند . و نظیر این جعفر بن مبشر از علما و هوشمندان و زاهدان معتزله بود و برادرش حنش بن مبشر از

ص: 196

علماى حدیث و سران حشویه مخالف برادرش جعفر بود و مدتها مناظره و دشمنى و اختلاف داشتند ، پس از آن هر یك از آنها سوگند خورد كه با دیگرى سخن نكند تا بمرد . جعفر بن مبشر و جعفر بن حرب از علماى بغدادى معتزله بودند عبد الله بن یزید اباضى در كوفه اقامت داشت و یارانش براى استفاده پیش او میآمدند ، وى دكان خرازى داشت و شریك هشام بن حكم بود . هشام قائل به تجسم بود و طرفدار امامت و پیرو مذهب قطیعیه بود و یارانش از فرقهء رافضیه به استفاضه پیش او میآمدند و هر دو در یك دكان بودند و با وجود اختلاف مذهب خارجى و رافضى هرگز بهمدیگر ناسزا نگفتند و از حدود مقتضیات علم و عقل و شرع و حكم نظر برون نرفتند .

گویند روزى عبد الله بن یزید اباضى به هشام بن حكم گفت : « با این دوستى و شركت كه ما داریم میخواهم دخترت فاطمه را به زنى به من بدهى » هشام گفت : « او مؤمنه است » عبد الله خاموش ماند و دیگر در این باب با او سخن نگفت تا مرگ میانشان جدائى انداخت .

هشام را با رشید و ابن برمك حكایتى بود كه در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

از عمرو بن عبید نقل كرده اند كه گفته بود : « عمر بن عبد العزیز خلافت را بنا حق و بدون استحقاق گرفت و چون عدالت كرد استحقاق آن یافت » فرزدق در بارهء وفات عمر رضى الله تعالى عنه و رثاى او اشعارى بدین مضمون گفته است :

« وقتى خبر مرگ عمر را آوردند ، گفتم قوام حق و دین بمرد ، امروز گور كنان در دیر سمعان میزان حق را بگور كردند و چشمه زدن و نخل كاشتن و اسب دوانى او را به غفلت نكشانید .

عمر رحمه الله تعالى جز آنچه در این كتاب بگفتیم در بارهء زهد و غیره خطبه ها و اخبار نكو دارد كه در كتابهاى سابق خود آورده ایم و الحمد لله رب - العالمین .

ص: 197

ذكر روزگار یزید بن عبد الملك بن مروان

همانروز كه عمر بن عبد العزیز بمرد ، یعنى روز جمعه پنج روز مانده از رجب سال صد و یكم ، یزید بن عبد الملك به قدرت رسید ، كنیه اش ابو خالد بود و مادرش عاتكه دختر یزید بن معاویة بن ابى سفیان بود ، یزید بن عبد الملك روز جمعه پنج روز مانده از شعبان سال صد و پنجم بسر زمین بلقا از توابع دمشق در سى و هفت سالگى درگذشت و مدت حكومتش چهار سال و یك ماه و دو روز بود .

ص: 198

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت یزید و مختصرى از حوادث روزگار وى

یزید بن عبد الملك به عشق كنیزكى دلباخته بود كه سلامهء قس نام داشت .

سلامه متعلق به سهیل بن عبد الرحمن بن عوف زهرى بود ، یزید او را بسه هزار دینار بخرید و دلباختهء او شد ، عبد الله بن قیس رقیات در بارهء او شعرى بدین مضمون گفته بود : « دنیا و سلامه ، « قس » را مفتون كردند و براى او عقل و دل بجا - نگذاشتند . » .

ام سعید عثمانیه مادر بزرگ یزید تدبیرى كرد و كنیزكى حبابه نام را كه یزید بن عبد الملك از روزگار پیش به دو تعلق خاطرى داشته بود ، بخرید كه یزید به دو دل باخت و سلامه را به ام سعید بخشید .

مسلمة بن عبد الملك ، یزید را ملامت كرد كه مردم ستم میكشند و او از مردم روى پوشیده و به شراب و عیاشى سرگرم است ، به دو گفت : « عمر دیروز مرده است و تو عدالت او را میدانى ، میباید با مردم عدالت كنى و از این عیاشى چشم بپوشى كه عمال تو نیز از اعمالت پیروى میكنند . » یزید نیز از رفتار خویش باز آمد و پشیمانى

ص: 199

نمود و مدتى دراز بدینسان ببود ، اما حبابه را این حال گران آمد و به احوص شاعر و معبد آوازه خوان گفت : « ببینید چه میتوانید بكنید . » احوص اشعارى بدین مضمون گفت : « اگر عاشق نیستى و عشق را ندانى كه چیست سنگى خشك و خاره باش .

زندگى جز لذت و خوشى نیست و گرچه اغیار ملامت كنند و خرده گیرند » و معبد آن را بخواند و حبابه از او یاد گرفت و چون یزید پیش او رفت گفت : « اى امیر مؤمنان یك آواز از من بشنو و بعد هر چه میخواهى بكن . » و شعر را براى او بخواند و چون بسر برد ، یزید شروع به تكرار گفتهء او كرد كه « زندگى جز لذت و خوشى نیست و گر چه اغیار ملامت كنند و خرده گیرند . » .

اسحاق بن ابراهیم موصلى بنقل از ابن سلام گوید : یزید اشعارى را كه بدین مضمون بود به یاد آورد : « بنى ذهل را بخشیدیم و گفتیم این قوم برادران ما هستند ، شاید زمانه جماعتى را چنان كند كه بروزگارى بوده اند . و چون بدى آشكار گشت چون شیر خشمگین به راه افتادیم و به زبون كردن و مطیع كردن و اسیر گرفتن آنها پرداختیم و زخمها زدیم ، چون دهانهء مشكى كه شل شود و مشك پر باشد . هنگامى كه نكوئى كردن مایهء نجات تو نشود بد كردن نجاتت میدهد . » .

و این از اشعار قدیم است و گویند از فند زمانى است كه در جنگ بسوس گفته بود . یزید به حبابه گفت : « جان من این اشعار را براى من به آواز بخوان . » گفت :

« اى امیر مؤمنان جز احول مكى كسى را نمیشناسم كه این اشعار را بآواز بخواند . » گفت : « شنیده ام ابن عایشه روى آن كار مىكند » گفت : « او از فلان بن ابى لهب گرفته است . » و فلان بن ابى لهب آوازى خوش داشت . یزید كس پیش حاكم مكه فرستاد كه به رسیدن این نامه هزار دینار به فلان بن ابى لهب بده كه خرج راه كند و او را بر هر یك از چهارپایان برید كه میل دارد بفرست . حاكم نیز چنین كرد و چون فلان بنزد یزید آمد به دو گفت : « شعر فند را براى من بآواز بخوان . » فلان بخواند و نكو خواند .

گفت : « باز بخوان . » باز بخواند و نكو خواند . یزید بطرب آمد و گفت : « این آهنگ

ص: 200

را از كه گرفته اى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان از پدرم گرفته ام و پدرم از پدرش گرفته است . » گفت : « اگر جز همین آواز را به ارث نبرده بودى میشد گفت ابو لهب ارث خوبى براى شما گذاشته است . » گفت : « اى امیر مؤمنان ابو لهب كافر بمرد و آزار رسول خدا صلى الله علیه و سلم میكرد . » گفت : « میدانم ولى چون آواز نیك میدانسته نسبت به او رقت كردم . » آنگاه وى را جایزه و خلعت داد و محترمانه به مكه باز گردانید .

در وصیت نامهء عمر به یزید نوشته شده بود : « وقتى به شخص مقتدرى دست یافتى به یاد بیار كه قدرت خدا بالاى دست تو است . » گویند این سخن را عمر بیكى از حكام خود نوشته بود و دنبالهء آن بطوریكه زبیر بن به كار نقل كرده چنین است : « وقتى قدرت ستم در بارهء بندگان داشتى بدان كه خدا نیز قدرت دارد با تو همان كند كه به آنها میكنى ، بدان كه هر چه با دیگران میكنى از آنها میگذرد و بر تو میماند و خدا داد مظلوم را از ظالم میگیرد . بهر كه ستم میكنى ، به كسى كه جز به وسیلهء خدا از تو انتقام نمیتواند گرفت ستم مكن . » .

وقتى حبابه بیمار شد یزید روزها بسر برد كه روى از مردم نهان كرده بود ، پس از آن حبابه بمرد . یزید از فرط غم روزى چند او را به خاك نكرد تا بو - گرفت ، به دو گفتند : « مردم از غم تو سخن میكنند و مقام خلافت بالاتر از این است . » پس او را به خاك سپرد و بر قبرش بایستاد و گفت : « اگر جان از تو تسكین یابد یا از عشق بگذرد تسلیت نتیجهء نومیدى است نه صبر . » و چند روزى پس از وى بزیست و در گذشت .

ابو عبد الله محمد بن ابراهیم بنقل از پدرش از اسحاق موصلى از ابن حویرث ثقفى گوید : « وقتى حبابه بمرد یزید بن عبد الملك سخت غمگین شد و كنیزك حبابه را كه هم صحبت وى بود پیش خود آورد كه خدمت یزید میكرد . روزى كنیزك به تمثیل شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « عاشق دلباخته را همین غم بس كه منزل معشوق را خالى ببیند . » و یزید چندان بگریست كه نزدیك بود بمیرد و كنیزك

ص: 201

همچنان با وى بود و از دیدار او حبابه را به یاد میآورد تا بمرد . » .

روزى یزید در مجلس خویش بود و حبابه و سلامه آواز خواندند و او سخت بطرب آمد و گفت : « میخواهم بپرم » ابو حوزهء خارجى وقتى از عیوب بنى مروان سخن میگفت ، یزید بن عبد الملك را یاد میكرد و میگفت : « حبابه را طرف راست و سلامه را طرف چپ نشانید و گفت میخواهم بپرم و بلعنت و عذاب الیم خدا پرید . » .

مسعودى گوید بسال صد و یكم وقتى بیمارى عمر بن عبد العزیز سخت شده بود ، یزید بن مهلب بن ابى صفره از زندان وى بگریخت و به بصره رفت و حاكم آنجا عدى ابن ارطاة فزارى را بگرفت و به بند كرد . آنگاه بمخالفت یزید بن عبد الملك رو سوى كوفه كرد و قبیلهء ازد و قبایل هم پیمان آن بر او فراهم شدند و كسان و خاصانش نیز به دو پیوستند و كارش بالا گرفت و نیرو یافت ، یزید برادر خود مسلمة بن عبد الملك را با برادرزاده اش عباس بن ولید بن عبد الملك با سپاهى انبوه بمقابلهء او فرستاد ، وقتى نزدیك رسیدند یزید بن مهلب سپاه خود را مضطرب دید ، گفت : « چه شده است ؟ » گفتند : « مسلمة بن عبد الملك و عباس آمده اند » گفت : « به خدا مسلمه ملخك زردیست و عباس نسطوس بن نسطوس است و مردم شام گروه او باشند كه فراهم شده اند همه كشاورز و دباغ و فرومایه اند . یك ساعت دستهاى خودتان را به كار ببرید و بینىهاى آنها را بزنید و بیك روز خدا میان ما و قوم ستمگران حكم خواهد كرد ، اسب مرا بیارید » اسب ابلقى براى وى آوردند كه سوار شد و سلاح نداشت . آنگاه دو سپاه روبرو شدند و جنگى سخت در میانه رفت ، یاران یزید روى بگردانیدند و او در میدان كارزار كشته شد ، برادرانش پایدارى كردند و همگى كشته شدند . شاعر در این باب شعرى گفته كه مضمون آن چنین است :

« همهء قبایل به رضایت با تو بیعت كردند و حركت كردند . وقتى جنگ شد و آنها را در معرض نیزه ها قرار دادى ترا رها كردند و گریختند ، اگر كشته شدى كشته شدنت ننگى نیست ، اما بعضى كشته شدنها ننگ است . » .

ص: 202

وقتى خبر به یزید بن عبد الملك رسید ، خرسند شد و شاعران خاندان مهلب را هجو كردن گرفتند مگر كثیر كه از هجو ایشان خوددارى كرد چونكه آنها یمانى هستند . یزید به دو گفت : « اى ابو صخر خویشاوندى ترا به این كار وادار كرده است » جریر در این باب به مدح یزید و هجو خاندان مهلب اشعارى گفته كه مضمون آن چنین است : « بسا قومى كه حسود شمایند اما جاى شما نتوانند بود ، خاندان مهلب كه خدا ریشهء آن را ببرد خاكستر شدند كه اصل و فرعشان بجا نماند ، قوم ازد از دعوت گمراه كنندهء خویش فقط یك نتیجه گرفت كه دستها و سرها از جا همى رفت و قوم ازد مو بریده را سالار خویش كردند و سپاه خدا آنها را بكشت و نابود كرد » و این قصیده اى دراز است . و هم در این باب جریر خطاب به یزید شعرى گفته كه مضمون آن چنین است : « مرگت نبینم كه تو خاندان مهلب را كه كافر شده بودند چون استخوان شكسته رها كردى ، اى پسر مهلب مردم میدانند كه خلافت از بزرگان دلیر است . » .

یزید هلال بن احوز مازنى را به تعقیب خاندان مهلب فرستاد و دستور داد هر یك از آنها را كه بالغ شده است گردن بزند . و او به تعقیبشان تا قندابیل بسر - زمین سند رفت ، دو پسر از خاندان مهلب را پیش هلال آوردند ، به یكى از آنها گفت :

« بالغ شده اى ؟ » گفت : « بلى . » و گردن خود را پیش آورد و دیگرى كه غم او مىخورد لب بگزید كه اضطرابش عیان نشود و گردن او را زدند . هلال از خاندان مهلب چندان بكشت كه نزدیك بود آنها را نابود كند . گویند از پس این كشتار سخت تا بیست سال همهء موالید خاندان مهلب پسر بود و هیچكس از آنها نمىمرد . جریر در مدح هلال ابن احوز و رفتار او شعرى گفته كه مضمون آن چنین است : « شب دراز را گفتم اى كاش صبح تو میدمید ، من از ابن احوز نگرانم كه همهء غمها را ببرده است . حسان و مالك و عدى را بگور كردى از آنها پرچمى بجاى نگذاشتى كه شناخته شود و از خاندان مهلب سپاهى نماند . » .

ص: 203

یزید بن عبد الملك عمرو بن هبیرهء فزارى را بحكومت عراق فرستاد و خراسان را نیز به دو داد . وقتى كار ابن هبیره استقرار گرفت ، و این بسال صد و سوم بود ، كس فرستاد تا حسن بن ابى الحسن بصرى و عامر بن شرحبیل شعبى و محمد بن سیرین را بیاوردند و به آنها گفت : « یزید بن عبد الملك خلیفهء خداست كه او را بر بندگان خود خلافت داده است ، از بندگان خدا بیعت اطاعت و از ما نیز پیمان فرمانبرى گرفته است و این حكومت به من داده است ، به من دستور مینویسد و من اجرا میكنم و قسمتى از مسئولیت او را به عهده دارم . در این باب چه میگوئید ؟ » ابن سیرین و شعبى سخنى مبنى بر تقیه گفتند عمر گفت : « حسن تو چه میگوئى ؟ » حسن گفت : « اى پسر هبیره از خدا در كار یزید بترس ، اما از یزید در كار خدا مترس كه خدا ترا در قبال یزید حفظ مىكند اما یزید ترا در قبال خدا حفظ نمیكند ، زود باشد كه فرشته اى فرستد و ترا از تخت بیفكند و از فراخناى قصر به تنگناى قبر ببرد آنگاه فقط عملت ترا نجات تواند داد . اى پسر هبیره مبادا معصیت خدا كنى كه خدا این سلطنت را یاور دین و بندگان خود كرده ، به پشتیبانى سلطنتى كه از آن خداست دین خدا و بندگان او را رها مكن كه اطاعت مخلوق در كار عصیان خالق روا نیست . » .

در ضمن همین خبر روایت كرده اند كه ابن هبیره به آنها جایزه داد و جایزهء حسن را دو برابر داد ، شعبى گفت : « مهملى گفتیم و مهملى تحویل گرفتیم . » .

گویند یزید بن عبد الملك خبر یافت كه برادرش هشام از او خرده میگرید و آرزوى مرگ او دارد و از سر گرمى او با كنیزان عیبجوئى مىكند . یزید به دو نوشت :

« اما بعد شنیده ام از زندگى من ملول شده اى و بمرگ من شتاب دارى ، بجان من كه تو سست دل كوتاه دستى و من مستحق سخنانى كه از تو شنیده ام نیستم . » هشام به دو جواب داد : « اما بعد اگر امیر مؤمنان بدشمنان گوش فرا دارد زود باشد مناسبات تباهى گیرد و رشتهء خویشاوندى ببرد . سزاوار است كه امیر مؤمنان بفضل خویش و موهبتى كه خداوند داده گناه گنهكاران را ببخشد ، اما من خدا نكند كه از زندگى

ص: 204

تو ملول شده باشم و مرگ ترا بشتاب خواهم . » یزید به دو نوشت : « ما آنچه را از تو سر زده مىبخشیم و آنچه را در بارهء سخنان تو شنیده ایم دروغ مىشماریم و تو وصیت عبد الملك را كه گفت از كینه جوئى و تجاوز به یكدیگر خوددارى كنیم و با یك دیگر سازگار و همدل باشیم به یاد داشته باش كه این براى تو بهتر است و بیشتر به كار تو آید . من این نامه را به تو مینویسم و میدانم كه تو چنانى كه شاعر قدیمى گفته است : « من در بارهء تو از روزگار پیش چیزها میدانم كه مایهء شك من است ولى مىبخشم و میگذرم ، تو اگر مرا قطع كنى دست راست خود را قطع كرده اى . بنگر چه دستى را از میان بر - میدارى . اگر تو انصاف برادر خویش ندهى او را اگر خردمند باشد مایل به هجران خواهى دید » وقتى نامه به هشام رسید بسوى وى رفت و از بیم فتنه جویان و - سخن چینان در جوار وى اقامت گرفت تا یزید بمرد .

از جملهء كسانى كه بدوران یزید بن عبد الملك در گذشتند یكى عطاء بن یسار آزاد شدهء میمونه همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود . كنیهء وى ابو محمد بود و هنگام مرگ هشتاد و چهار سال داشت و مرگش بسال صد و سوم بود و هم در این سال مجاهد بن جابر آزاد شدهء قیس بن سائب مخزومى كه كنیهء او ابو الحجاج بود در هشتاد و چهار سالگى درگذشت . و هم جابر بن زید وابستهء ازد از اهل بصره كه كنیهء ابو الشعشاء داشت و یزید بن اصم از اهل رقه كه برادرزادهء میمونه همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود و یحیى بن وثاب اسدى وابستهء بنى كنانه و ابو بردهء بن ابى موسى اشعرى كه نام وى ابو عامر بود و در كوفه اقامت داشت در این سال در گذشتند . بسال صد و چهارم و بقولى صد و دهم وهب بن منبه درگذشت و هم بسال صد و چهارم طاوس درگذشت . بسال صد و پنجم عبد الله بن جبیر آزاد شدهء عباس بن عبد المطلب و بقولى آزاد شدهء وابستهء عباس درگذشت .

گویند طاوس بن كیسان آزاد شدهء بجیر حمیرى كه كنیهء ابو عبد الرحمن داشت بسال صد و ششم در مكه درگذشت و هشام بن عبد الملك بر او نماز كرد . بسال صد و هفتم

ص: 205

سلیمان بن یسار آزاد شدهء میمونه همسر پیمبر صلى الله علیه و سلم درگذشت ، وى برادر عطاء بن یسار بود و كنیهء ابو ایوب داشت و هفتاد و سه سال عمر كرد و محل وفاتش مدینه بود و بقولى وفات وى بسال صد و هشتم بود .

بسال صد و هشتم قاسم بن محمد بن ابى بكر صدیق درگذشت بسال صد و دهم حسن بن ابى الحسن بصرى كه كنیهء ابو سعید داشت درگذشت . پدر حسن ، یسار آزاد شدهء زنى از انصار بود . وى هنگام مرگ هشتاد و نه و بقولى نود ساله بود و از محمد ابن سیرین بزرگتر بود . ابن سیرین نیز در همین سال یكصد روز پس از وى در هشتاد و یك سالگى و بقولى هشتاد سالگى درگذشت . فرزندانى سیرین پنج برادر بودند :

محمد و سعید و یحیى و خالد و انس . سیرین آزاد شدهء انس بن مالك بود و هر پنج فرزند وى راوى حدیث بودند و از آنها روایت كرده اند . تاریخ نویسان را در بارهء وفات وهب بن منبه كه كنیه اش ابو عبد الله بود مختلف یافتم ، بعضى سال وفات او را به همین صورت گفته اند كه در اینجا یاد كردیم ، و بعضى دیگر گفته اند بسال صد و شانزدهم به صنعا در نود سالگى درگذشت . وى از ابنا یعنى ایرانىزادگان مقیم یمن بود . بسال صد و پانزدهم حكم بن عتبهء كندى درگذشت و بقولى مرگ عطاء بن ابى رباح نیز در این سال بود . بسال صد و بیست و سوم ابو بكر محمد بن مسلم بن عبید الله بن عبد الله بن شهاب زهرى درگذشت ، اما بگفتهء واقدى وفات وى بسال صد و بیست و چهارم بوده است .

یزید بن عبد الملك و حوادث ایام وى اخبار نكو دارد كه مفصل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . وفات این گروه از اهل علم و راویان حدیث را یاد كردیم تا موجب مزید فایدهء كتاب باشد و فایدهء آن عام شود كه مقاصد مردم مختلف است و از كسب علم هدفهاى جداگانه دارند : یكى طالب خبر است ، بعضى دوستدار بحث و نظرند ، یكى طالب حدیث است و جویاى علل است یا متوجه وفات كسانى از این گونه است كه گفتم و ما براى هر یك از آنها قسمتى نهادیم . و بالله التوفیق .

ص: 206

ذكر روزگار هشام بن عبد الملك بن مروان

بیعت هشام بن عبد الملك همان روز كه برادرش یزید بن عبد الملك بمرد یعنى به روز جمعه پنج روز مانده از شوال سال صد و پنجم انجام گرفت . یزید در سى و هشت سالگى و بقولى چهل سالگى درگذشت . هشام بن عبد الملك در رصانه از توابع قنسرین به روز چهارشنبه ششم ربیع الاخر سال صد و بیست و پنجم در پنجاه و سه سالگى در گذشت و مدت حكومتش نه سال و هفت ماه و یازده روز بود .

ص: 207

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت هشام

هشام لوچ و خشن بود ، مال مىاندوخت و زمین آباد مىكرد و اسب خوب نگه - مىداشت . یك مسابقهء اسب دوانى ترتیب داد كه از اسبان او و غیر او چهار هزار اسب در آن شركت داشت و چنین چیزى در جاهلیت و اسلام سابقه نداشت . شاعران در بارهء اسبان وى سخن كرده اند . پوشش و فرش و لوازم جنگ و زره جمع مىكرد .

سپاه فراهم آورد و در بندها را محكم كرد ، قناتها و بركه ها در راه مكه بساخت و آثار دیگر بجا گذاشت كه داود بن على در آغاز دولت عباسى همه را بر انداخت .

بروزگار او خز و لباس خز باب شد ، مردم نیز همگى روش او گرفتند و مال اندوختند و بخشش كم شد و عطا نماند و روزگارى سخت تر از روزگار وى نبود .

بروزگار هشام ، زید بن على بن حسین بن على كرم الله وجهه بشهادت رسید و این بسال صد و بیست و یكم و بقولى صد و بیست و دوم بود . زید بن على با برادر خود ابو جعفر بن على بن حسین مشورت كرد ، نظر وى این بود كه به اهل كوفه اعتماد نكند كه مردمى مكار و حیله گرند . به او گفت : « جدت على در كوفه كشته شد ، عمویت حسن در آنجا كشته شد ، پدرت حسین آنجا كشته شد . در كوفه و

ص: 208

توابع آن خاندان ما را ناسزا گفته اند . » و آنچه را در بارهء مدت حكومت بنى مروان مىدانست و اینكه از پس آنها دولت عباسى میرسد با او بگفت ، ولى او از تصمیم خود در كار مطالبهء حق بازنگشت . ابو جعفر به دو گفت : « برادر مىترسم فردا در كناسهء كوفه آویخته شوى . » پس از آن ابو جعفر با وى وداع كرد و گفت كه دیگر همدیگر را نخواهند دید .

زید در رصافه پیش هشام رفته بود ، وقتى مقابل او رسید ، جائى براى نشستن نیافت و در آخر مجلس نشست و گفت : « اى امیر مؤمنان هیچ كس از تقوى بزرگتر نیست و هیچكس بسبب تقوى كوچك نمىشود . » هشام گفت : « اى بىمادر ساكت شو ، تو كه مادرت كنیز بوده است و داعیهء خلافت دارى . » گفت : « اى امیر مؤمنان سخت جوابى دارد كه اگر خواهى بگویم و اگر خواهى خاموش باشم . » گفت : « بگو » گفت :

« مادران مانع از این نخواهند بود كه مردان هدف بلند داشته باشند ، مادر اسماعیل كنیز مادر اسحاق صلى الله علیهما و سلم بود ولى مانع از این نشد كه خدا او را به پیغمبرى برگزیند و پدر قوم عرب كند و از پشت او خیر البشر محمد صلى الله علیه و سلم را برون آرد ، به من چنین میگوئى در صورتى كه من پسر فاطمه و پسر على هستم . » آنگاه بایستاد و شعرى خواند كه مضمون آن چنین است : « ترس او را آواره و زبون كرد و هر كه از گرما گرم جنگ بترسد چنین خواهد شد . با دستان لرزان از عشق مىنالد و اسلحه نیز او را به خاك مىافكند . مرگ براى او آسایش است كه بندگان را از مرگ گریزى نیست ، اگر خدا براى او دولتى پدید آورد نشانه هاى دشمنى را چون خاكستر بجا خواهد نهاد . » .

آنگاه زید سوى كوفه رفت و از آنجا خروج كرد و قاریان و اشراف شهر با وى بودند . یوسف بن عمر ثقفى با او جنگ كرد و چون جنگ گرم شد یاران زید بگریختند و او با جماعتى اندك بجا ماند و سخت بجنگید و بتمثیل شعرى میخواند كه مضمون آن چنین است : « آیا ذلت حیات را برگزینم یا عزت مرگ را كه هر

ص: 209

دو را خوراكى ناپسند مىبینم . اگر ناچار باید یكى را برگزید به نیكى سوى مرگ راهسپر باش . » .

آنگاه شب میان دو گروه حایل شد و زید زخمهاى بسیار داشت و تیرى به پیشانى او رفته بود ، یكى را میجستند كه تیر را درآرد ، حجامتگرى را از یكى از دهكده ها آوردند و گفتند قضیه را نهان دارد . وى تیر را در آورد و زید در دم بمرد و او را در جوى آبى دفن كردند و خاك و علف خشك بر آن ریختند و آب بر آن گذر دادند .

حجامتگر بهنگام دفن وى حضور داشت و محل را بدانست و صبحگاهان پیش یوسف رفت و محل قبر را به دو خبر داد . یوسف نیز زید را از قبر برآورد و سرش را پیش هشام فرستاد . هشام به دو نوشت : « وى را برهنه بیاویز . » یوسف نیز وى را به همان ترتیب بیاویخت وزیر دار وى ستونى بساخت . یكى از شاعران بنى امیه در این زمینه خطاب بخاندان ابو طالب و شیعهء آنها اشعارى گفته كه مضمون آن چنین است :

« زید شما را بر تنهء نخلى آویختیم و من ندیده ام كه مهدى را به تنهء نخل بیاویزند . » پس از آن هشام به یوسف نوشت كه جثهء زید را بسوزاند و خاكسترش را بباد دهد .

مسعودى گوید : « هیثم بن عدى طائى بنقل از عمرو بن هانى گوید : « بروزگار ابو العباس سفاح ابا عبد الله على براى نبش قبور بنى امیه برفتیم تا بقبر هشام رسیدیم و او را درست از قبر درآوردیم و چیزى جز استخوان بینى او كم نبود . عبد الله بن على هشتاد تازیانه بر او زد آنگاه بسوزانید . سلیمان را نیز از زمین دابق درآوردیم و جز استخوان پشت و دنده ها و سر چیزى از او نیافتیم و همه را بسوختیم . با سایر بنى - امیه نیز كه قبورشان در قنسرین بود چنین كردیم ، آنگاه به دمشق رفتیم و گور ولید ابن عبد الملك را بشكافتیم و در قبر او چیزى نیافتیم . قبر عبد الملك را بكندیم و جز استخوان سر چیزى نبود . قبر یزید بن معاویه را بشكافتیم و در آنجا فقط یك استخوان بود و بر لحد او خطى سیاه بود كه گوئى با خاكستر در طول لحد كشیده بودند . و همچنان در شهرها دنبال قبور بنى امیه رفتیم و هر چه را در آنجا یافتیم بسوختیم . » این

ص: 210

خبر را در اینجا بمناسبت رفتار هشام با زید بن على نقل كردیم كه در عوض به هشام همان رسید كه با زید بن على كرده بود و اعضایش را بسوختند .

ابو بكر بن عباس و جمعى از اخباریان گفته اند كه زید پنجاه ماه برهنه بردار بود . اما هیچكس عورت او را ندید كه خدا وى را مستور داشته بود . محل آویختن وى در كناسهء كوفه بود . بدوران ولید بن یزید بن عبد الملك كه یحیى پسر زید در خراسان ظهور كرد ، ولید به حاكم كوفه نوشت كه زید را با دارش بسوزاند و او نیز چنین كرد و خاكسترش را بر ساحل فرات بباد داد .

ما در كتاب المقالات فى اصول الدیانات از علت تسمیهء فرقهء زیدیه سخن آورده ایم كه به علت خروج آنها با زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى - الله عنهم بوده است . جز این نیز گفته اند كه با اختلافات میان زیدیه و امامیه و تفاوت این دو فرقه و دیگر فرقه هاى شیعه در كتابهاى سابق خود آورده ایم . جمعى از مؤلفان كتب مقالات و آرا و دیانات چون ابو عیسى محمد بن هارون وراق و دیگران گفته اند كه زیدیه بدوران آنها هشت فرقه بوده اند . نخست فرقهء جارودیه اصحاب ابو الجارود زیاد بن منذر عبدى كه میگفتند امامت خاص فرزندان حسن و حسین است . فرقهء دوم مرثدیه ، فرقهء سوم ابرقیه و فرقهء چهارم یعقوبیه بود كه یاران یعقوب بن على كوفى بودند . فرقهء پنجم عقبیه بود . فرقهء ششم ابتریه بود كه یاران كثیر ابتر و حسن بن صالح بن یحیى بودند . فرقهء هفتم جریریه بود كه یاران سلیمان بن جریر بودند و فرقهء هشتم یمانیه بود كه یاران محمد بن یمان كوفى بودند .

اینان به مذهب افزودند و مذهبهاى تازه بر اصول سابق خویش بنیاد كردند . فرق امامیه را نیز كه بگفتهء مؤلفان سلف سى و سه فرقه بوده اند ، بر شمرده ایم . اختلاف قطیعیه را كه از پس وفات حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على ابن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم بود با سخنان كیسانیه و اختلافاتى كه دارند ، با دیگر طوایف شیعه كه هفتاد و سه فرقه شده اند ، و این بجز دسته هاى كوچك

ص: 211

است كه در فروع و مسایل تأویل اختلاف دارند ، یاد كرده ایم . غلاة نیز هشت فرقه اند چهار فرقه محمدیه و چهار فرقه معتزله كه آنها را علویه نیز گویند . اگر نه این بود كه كتاب ما كتاب خبر است از مذهبها و عقاید آنها كه پیش از این بوده و بدوران ما پدید آمده است و آنچه در بارهء ظهور منتظر موعود گفته اند و آنچه هر فرقه از اصحاب دور و سرو و تشریق و دیگر امامیه در این باب گفته اند ، تفصیلها میكردیم .

هشام در حمص سپاه را سان میدید و یكى از اهل حمص بر او گذشت كه بر اسبى چموش سوار بود ، هشام گفت : « چرا اسب چموش نگهداشته اى ؟ » گفت : « اى امیر - مؤمنان بخداى رحمان رحیم اسبم چموش نیست بلكه چشم لوچ ترا دیده و پنداشته كه چشم غزوان بیطار است » هشام گفت : « گم شو كه لعنت خدا بر تو و اسبت باد » غزوان بیطار یك نصرانى از اهل حمص بود كه مانند هشام چشم او لوچ بود .

یك روز هشام بخلوت نشسته بود و ابرش كلبى نزد وى بود یكى از دختر - بچگان حرم بیامد و حله اى پوشیده بود ، هشام به ابرش گفت : « با او شوخى كن . » ابرش به دختر بچه گفت : « حله اى را به من بده » گفت : « از اشعب طماع ترى . » هشام گفت : « اشعب كیست ؟ » گفت : « دلقكى است مقیم مدینه » و چیزى از حكایتهاى او بگفت ، هشام بخندید و گفت : « به ابراهیم بن هشام حاكم مدینه بنویسید او را پیش ما بفرستد » و چون نامه را مهر كردند هشام لختى بیندیشید و گفت : « اى ابرش . هشام به شهر پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بنویسد كه دلقكى را پیش او بفرستند ؟ نه خدا نكند » سپس شعرى به تمثیل خواند كه مضمون آن چنین است : « اگر هوس را پیروى كنى هوس ترا به اعمالى میكشد كه مایهء بگو مگو است . » و نامه را پاره كرد .

گویند مردى دو پرنده براى هشام هدیه آورد كه آن را نپسندید ، آن مرد گفت : « اى امیر مؤمنان جایزهء من چه مىشود ؟ » گفت : « جایزهء دو پرنده چقدر است ؟ » گفت : « هر چه میل تو است . » گفت : « یكى از آنها را بگیر . » آن مرد نیز پرندهء بهتر را گرفت . هشام گفت : « انتخاب هم میكنى ؟ » گفت : « بلى به خدا انتخاب میكنم . »

ص: 212

گفت : « ولش كن » و بگفت تا چند درم به دو دادند .

روزى هشام با ندیمان خود ببستانى كه متعلق به دو بود رفته بود ، در بستان میگشتند و همه گونه میوه آنجا بود كه میخوردند و میگفتند : « خدا امیر مؤمنان را بركت دهد . » هشام گفت : « میوه ها را كه شما میخورید چگونه بركت یابد ؟ » آنگاه سرپرست بستان را بخواست و گفت : « درختان میوه را بكن و بجاى آن زیتون به كار تا كسى از آن نخورد . » .

پسرش سلیمان به دو نوشت كه اشتر من وامانده است اگر امیر مؤمنان اراده كند ، مركوبى به من دهد . هشام به دو نوشت : « امیر مؤمنان نامهء ترا كه از واماندگى مركوب خود نوشته بودى فهمید ، به گمان او واماندگى حیوان از این جهت است كه مراقب علف آن نیستى و علف تلف مىشود ، شخصا مراقبت كن شاید امیر مؤمنان در بارهء مركوب تو فكرى بكند . » .

یك روز هشام مردى را دید كه بر یابوى تخارى سوار بود ، گفت : « این را از كجا آورده اى ؟ » گفت : « جند بن عبد الرحمن آن را به من داده است . » گفت : « یابوى تخارى آنقدر فراوان شده كه همه سوار آن میشوند ؟ » وقتى عبد الملك بمرد در طویلهء او یك یابوى تخارى بود و پسرانش در بارهء آن برقابت برخاستند و كسانى كه آن را از دست داده بودند پنداشتند خلافت را از كف داده اند . آن مرد گفت : « به من حسد میبرى ؟ » پیش از آنكه بخلافت برسد برادرش مسلمه به شوخى به دو گفته بود : « اى هشام تو كه ترسو و بخیلى امید دارى بخلافت برسى ؟ » گفت : « به خدا من دانا و بردبارم . » هیثم بن عدى و مدائنى و دیگران گفته اند كه سیاست مداران بنى امیه سه كس بودند : معاویه و عبد الملك و هشام . كه كار سیاست و حسن سیرت بدوختم شده بود .

منصور در بیشتر امور و تدبیر و سیاست خود از اعمال هشام بن عبد الملك پیروى مىكرد زیرا بشرح اخبار و سیرت هشام بسیار توجه داشت .

ص: 213

ما بدایع اخبار و سیرت و سیاست وى را با آنچه از اشعار و خطبه هایش محفوظ مانده با حوادث ایام او در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و هم آن گفتگو را كه موجب تألیف كتاب « الواحدة فى مناقب العرب و مثالبها مفردة لا یشاركها فیها غیرها . » شد با چیزهایى كه بهر یك از قبایل عرب از قحطان و نزار نسبت داده است و گفتگوها كه در اوقات مختلف در مجلس هشام ما بین ابرش كلبى و عباس ولید بن - عبد الملك و خالد بن مسلمهء مخزومى و نضر بن مریم حمیرى بود و آنچه حمیرى از مناقب قوم خود حمیر و كهلان گفته ، با آنچه مخزومى از مناقب قوم خود از نزار بن معد بن عدنان آورده و چیزها كه هر یكیشان در بارهء معایب غیر قبیلهء خود گفته اند ، و اینكه میگویند این كتاب را ابو عبیده معمر بن مثنى ، آزاد شدهء خاندان تیم بن مرة بن كعب بن لوى ، با یكى دیگر از شعوبیان از زبان اشخاص مذكور تألیف كرده و به آنها نسبت داده ، همهء این مطالب را یاد كرده ایم .

ص: 214

ذكر روزگار ولید بن یزید بن عبد الملك بن مروان

در همان روز كه هشام بمرد یعنى به روز چهارشنبه ششم ربیع الاخر سال صد و بیست و پنجم ، با ولید بن یزید بیعت كردند . آنگاه ولید به روز پنجشنبه دو روز مانده از جمادى الاخر سال صد و بیست و ششم در بخرا كشته شد و مدت حكومتش یك سال و دو ماه و بیست و دو روز بود . هنگامى كه كشته شد ، چهل ساله بود و همان جا كه كشته شد ، به خاك رفت . بخرا یكى از دهكده هاى دمشق است . و تفصیل كشته شدن او را در كتاب اوسط آورده ایم .

ص: 215

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت ولید بن یزید

بروزگار ولید بن یزید ، یحیى بن زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام در جوزجان خراسان بر ضد ستم و جورى كه بر مردم میرفت بپاخاست و نصر بن سیار سلم بن احوز مازنى را بمقابلهء او فرستاد و یحیى در اثناى جنگ در دهكده اى بنام ارعونه كشته شد و همانجا به خاك رفت و قبرش تا كنون معروف و زیارتگاه كسان است . یحیى جنگهاى بسیار داشت و در معركه تیرى به گیجگاه او خورد و از پا درآمد و یارانش بگریختند . سرش را بریدند و پیش ولید فرستادند و پیكرش را در جوزجان بیاویختند و همچنان آویخته بود تا ابو مسلم بنیان گذار دولت عباسى خروج كرد و سلم بن احوز را بكشت و جثهء یحیى را فرود آورد و با جماعت یاران خود بر آن نماز كرد و همانجا دفن كرد . مردم خراسان كه از بیم بنى امیه امان یافته بودند در همه جا هفت روز براى یحیى بن زید عزادارى كردند و از بس كه مردم از كشته شدن او غمگین بودند در آن سال هر چه پسر در خراسان زاده شد یحیى یا زید نامیدند . ظهور یحیى در آخر سال صد و بیست و پنجم و بقولى در اول سال صد و بیست و ششم بود . و ما اخبار وى را با جنگهایى كه داشت در كتاب

ص: 216

اوسط و دیگر كتابهاى سابق خویش آورده ایم و حاجت بتكرار نیست .

روزى كه یحیى كشته شد شعر خنسا را كه مضمون آن چنین است مكرر به تمثیل میخواند : « جانها را خوار میداریم و خوار داشتن جانها در روز سختى بهتر است » ولید بن یزید شرابخواره و عیاش بود و بطرب و سماع دلبسته بود و اول كس بود كه آوازه خوانها را از شهرها پیش وى فرستادند و با مطربان نشست و شرابخوارگى و عیاشى و موسیقى را رواج داد . ابن سریج نغمه گر و معبد و غریض و ابن عایشه و ابن محرز و طویس و دحمان بروزگار وى بودند . علاقه بآواز و ساز بر او و همهء مردم دوران او غلبه یافته بود . وى كنیزكان بسیار داشت و بىپروا و دریده و بىآزرم بود . دو شب پس از خلافت خود بطرب آمد و بىخواب شد و شعرى بدین مضمون میخواند : « شبم دراز شد و همى شراب خوردم و مژده رسان من از رصافه آمد و برد و عصا با خاتم خلافت براى من آورد . » از سخنان بىشرمانهء وى اشعارى بود كه هنگام مرگ هشام وقتى مژده رسان آمد و بعنوان خلافت بر او سلام كرد به زبان آورد ، كه مضمون آن اینست :

« دوست من ! از طرف رصافه ناله اى شنیدم ، بیامدم و دنبالهء خود را میكشیدم و میگفتم احوال زنها چطور است ، دیدم كه دختران هشام بر پدرشان گریه و ناله و ضجه مىكنند و بدبختى آنها را گرفته است حقا كه مخنثم اگر همهء آنها را . . . » به ولید گفتند دیگر از چه چیز لذت میبرى ؟ » گفت : « با دوستان در شبهاى مهتابى بر تپه هاى خاكى » .

ولید خبر یافت كه شراعة بن زید مردى خوش محضر و مجلس آراست و او را احضار كرد و چون پیش ولید آمد به دو گفت : « ترا براى پرسش از كتاب یا سنت احضار نكردم كه من اهل این چیزها نیستم از تو در بارهء شراب میپرسم » گفت : « اى امیر مؤمنان از هر چه خواهى بپرس » گفت : « در بارهء نوشیدنى چه گوئى ؟ » گفت :

« از كدام نوشیدنى میپرسى ؟ » گفت : « در بارهء آب چه گوئى » گفت : « استر و خر نیز

ص: 217

مىخورد » گفت : « نبید كشمش ؟ » گفت : « مایهء خمار و آزار است » گفت : « نبید خرما » گفت : « باد شكم است » گفت : « شراب ؟ » گفت : « قوت جان و مونس دل است » گفت :

« در بارهء سماع چه گوئى ؟ » گفت : « غمها را به یاد آورد و دوست را مأنوس كند و عاشق را خرسند كند و آتش دل را فرو نشاند ، و خاطرات را چنان تهییج كند كه هیچیك از سرگرمىهاى دیگر نكند ، در اجزاى تن نفوذ كند و جان را بسوزاند و حواس را نیرومند كند » گفت : « كدام مجلس را بیشتر دوست دارى ؟ » گفت : « مجلسى كه در آنجا آسمان را بینم و آزارى نبینم » گفت : « در بارهء غذا چه گوئى ؟ » گفت : « غذا - خور اختیارى ندارد هر چه بیاید بخورد » و ولید او را ندیم خویش كرد .

از جملهء سخنان دلپذیر ولید شعرى است بدین مضمون « این زرد چهره كه در جام چون زعفران است و بازرگانانش از عسقلان به اسارت آورده اند قدح را نمودار مىكند ، اما لبهء جام مانع از آنست كه آن را لمس كند . حبابها دارد كه چون بجنبد مانند برق یمانى جلوه كند . » و هم از سخنان بى پرواى او در مورد شراب شعرى است كه خطاب بساقى خویش گفته و مضمون آن چنین است : « اى یزید مرا با جام گلو دار شراب بده كه بطرب آمدم و ناى بناله درآمد ، شراب بده ، شراب بده كه گناهان من آنقدر زیاد شد كه دیگر كفاره ندارد . » ابو خلیفه فضل بن حباب جمحى قاضى بنقل از محمد بن سلام جمحى گوید :

یكى از شیوخ اهل شام از پدرش نقل میكرد كه من همصحبت ولید بن یزید بودم ، ابن عایشهء قرشى را نزد او دیدم ولید به ابن عایشه گفت : « براى من آواز بخوان » و او اشعارى خواند بدین مضمون : « صبحگاه روز قربان سیاه چشمانى دیدم كه صبر را ببردند . مانند ستارگان كه شبانگاه بدور ماه طواف مىبرند . به امید پاداش خدا بیرون شده بودم اما سنگین بار از گناه بازگشتم » ولید به دو گفت : « به خدا امیر من ! نكو خواندى ترا به حق عبد شمس تكرار كن » و او تكرار كرد . گفت : « به خدا نكو خواندى ترا به حق امیه تكرار كن . » وى تكرار كرد و همچنان بنام هر یك از پدران خود

ص: 218

او را بتكرار وادار میكرد تا به خودش رسید و گفت : « بجان من تكرار كن » و او تكرار كرد . آنگاه ولید برخاست و روى ابن عایشه افتاد و اعضاى او را یكایك ببوسید و گفت : « چه طربناكم . چه طربناكم . » آنگاه لباس خویش را برون كرده روى ابن عایشه انداخت و همچنان برهنه بود تا لباس دیگر براى وى آوردند و بگفت تا هزار دینار به دو دادند و او را بر استرى سوار كرد و گفت : « از روى فرش من سوار شو و برو كه مرا آتش زدى . » .

مسعودى گوید : ابن عایشه همین شعر را براى یزید بن عبد الملك پدر ولید خوانده و او را بطرب آورده بود » گویند : « ولید در این حال طرب الحاد گفته و كافر شده و از جمله بساقى خود گفته بود « ترا به آسمان چهارم شراب بده » از این قرار ولید طربناك شدن از این شعر را از پدرش به ارث برده بود . شعر از یكى از قرشیان و آهنگ از ابن سریج و بقولى از مالك است كه گفتار اسحاق بن ابراهیم موصلى كه در كتاب اغانى خویش آورده و گفتهء ابراهیم بن مهدى معروف به ابن شكله كه او نیز در كتاب اغانى خویش یاد كرده و دیگران كه در این باب تألیف كرده اند در این مورد اختلاف دارند .

ولید را بىپرواى بنى مروان نامیده اند ، روزى آیه اى را كه معنى آن چنین است بخواند : « و فیصل كار خواستند و هر گردنكش ستیزه جو نومید گشت ، جهنم در انتظار اوست و آب و چرك و خون به دو بنوشانید » آنگاه قران را بگرفت و هدف تیر كرد و تیر بدان میزد و میگفت : گردنكش ستیزه جو را تهدید میكنى ؟ اینك من گردنكش ستیزه جویم ، وقتى روز محشر پیش پروردگار خویش رفتى ، بگو اى پروردگار ولید مرا پاره كرد . » محمد بن یزید مبرد نحوى گوید : ولید ، كه خدایش خوار دار ، ضمن شعرى كه از پیمبر صلى الله علیه و سلم سخن داشت ، كفر گفته بود كه از پروردگار وحى به دو نیامده بود از آن جمله این شعر است « یك هاشمى بدون وحى و كتاب خلافت را

ص: 219

بازیچه كرد ، خدا را بگو غذا به من ندهد . خدا را بگو نوشیدنى به من ندهد » و از پس این سخن چند روز بیشتر نزیست و كشته شد . مادر ولید بن یزید مادر حجاج و دختر محمد بن یوسف ثقفى بود و كنیهء او ابو العباس بود .

براى ولید جامى از بلور و بقولى از سنگ یشب آورده بودند ، جمعى از فلاسفه بر این رفته اند كه هر كس در جام یشب شراب بنوشد مست نشود و ما خاصیت آن را در كتاب « القضایا و التجارب » آورده ایم و گفته ایم كه هر كه پاره اى از آن را زیر سر نهد یا نگین انگشتر از آن كند همه خوابهاى خوب ببیند ، ولید بگفت تا جام را از شراب پر كردند ، ماهتاب برآمده بود و او شراب مىخورد و ندیمانش حاضر بودند ، گفت : « امشب ماه كجاست ؟ » یكى از آنها گفت : « در فلان برج است » دیگرى گفت : « در جام است كه پرتو ماه در شراب جان نمودار بود » ولید گفت : « من نیز همین را بخاطر داشتم » و سخت بطرب آمد و گفت : « هفت هفته صبوحى خواهم كرد » و كلمهء هفت هفته را به فارسى گفت . یكى از خاصان نزد وى آمد و گفت « اى امیر مؤمنان جمعى از واردان عرب و قریش بر درند و شأن خلافت این نیست » گفت : « شرابش بدهید » و او نخواست ، اما قیفى بدهانش گذاشتند و آنقدر شرابش دادند كه از فرط مستى از پا درآمد .

پدر ولید میخواست او را ولیعهد كند اما چون خردسال بود برادرش هشام را ولیعهد كرد كه پس از او ولید ولیعهد باشد .

ولید به اسب و اسب دوانى دلبسته بود اسبى بنام سندى داشت كه بهترین اسب روزگار وى بود و بروزگار هشام با آن در مسابقه شركت میكرد و از اسب معروف هشام كه زائد نام داشت عقب میماند ، گاه دوشادوش آن میرفت و گاه دوم بود . مراتب اسبان مسابقه چنین است : اول سابق است آنگاه مصلى است از آن رو كه سر او به نیمهء پشت اسب اول میرسد و نیمهء پشت را صلا گویند ، سوم و چهارم را تا نهم و دهم سكیت گویند و اسبان دیگر قابل اعتنا نیست و آنكه آخر همه باشد فسكل است .

ص: 220

وقتى ولید در رصافه مسابقه ترتیب داد كه هزار اسب در آن بود ، ولید ایستاده بود و منتظر زائد بود ، سعید بن عمرو بن سعید بن عاص نیز با وى بود و اسبى بنام مصباح در مسابقه داشت ، وقتى اسبان نمودار شد ولید گفت : « بخداى كعبه كه اسب من از اسبان مردان فرومایه پیشى گرفت همانطور كه ما نیز از آنها پیشى گرفتیم و مكرمت یافتیم » آنگاه اسب پسر ولید كه وضاح نام داشت پیشاپیش اسبان بیامد و چون نزدیك رسید سوار آن بسر در افتاد ، مصباح اسب سعید بدنبال آن آمد كه سوارش بر آن بود و به نظر سعید سابق میشد ، شعرى بدین مضمون گفت كه ولید نیز شنید : « ما امروز از اسبان فرومایگان پیشى گرفتیم و خدا مكرمت را بما داد بدینسان در روزگاران قدیم اهل بزرگى و رتبه هاى عالى بوده ایم » ولید از سخن او بخندید و از بیم آنكه اسب سعید سابق شود اسب خود را بر جهانید و ردیف وضاح شد و خود را بر آن افكند و راند و اسب سابق شد . ولید نخستین كس بود كه این كار را در مسابقه باب كرد پس از آن بروزگار منصور ، مهدى از او تقلید كرد و هم در ایام مهدى ، هادى به این رسم عمل كرد .

وقتى براى روز دوم مسابقه اسبان را بر ولید عرضه كردند و به اسب سعید رسید ، گفت : « اى ابو عتبه ما با تو كه گفتى امروز از اسبان فرومایگان پیشى گرفتیم مسابقه نمیدهیم » سعید گفت : « اى امیر مؤمنان من چنین نگفتم . گفتم ما امروز از اسبان فرومایه پیشى گرفتیم » ولید بخندید و او را در بغل گرفت و گفت : « برادرى چون تو از قریش كم مباد . » .

ولید بن یزید در كار جمع آورى اسب و اسب دوانى اخبار نكو داشت . در یك مسابقه هزار اسب از او بود ، اسب معروف زائد و اسب سندى كه در مسابقه هاى آن روزگار شهرت یافته بودند از او بود . این نكته را جمعى از اخباریان و مورخان چون ابن عقیر و اصمعى و ابى عبیده و جعفر بن سلیمان یاد كرده اند و ما بدایع اخبار او را در بارهء اسب و اسب دوانى با خبر اسب زائد و سندى و اشقر كه از مروان بود با دیگر اخبار

ص: 221

امویان متقدم و متأخر ، در كتاب اوسط آورده ایم و غرض این كتاب نقل شمه اى از تاریخ و نكاتى از اخبار و سیرت آنهاست . و نیز آنچه را كه از خلقت و صفات و اعضاى اسب باید دانست و عیوب آن و جوانى و پیرى و رنگهاى اسب و دایره هاى آن و آنچه از آن جمله پسندیده یا ناپسند است و مدت عمر اسب و اختلاف كسان در بارهء شمار دایره هاى پسندیده و ناپسند و گفتار كسانى كه به اقتضاى عادت و تجربه شمار آن را هیجده یا كمتر دانسته اند و دیگر مطالبى كه مردم در بارهء اسب گفته اند همه را در كتابهاى سابق خود آورده ایم .

وفات ابو جعفر محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم بروزگار ولید بن یزید بود ، در این باب اختلافى هست و بعضى وفات وى را در ایام هشام یعنى بسال صد و هفت هم گفته اند ، بعضى دیگر گفته اند وفات وى در ایام یزید بن عبد الملك در پنجاه و هفت سالگى در مدینه رخ داد و در بقیع در جوار پدرش على بن - حسین و دیگر گذشتگان خود علیهم السلام كه ان شاء الله تعالى در این كتاب یادشان خواهیم كرد ، به خاك رفت . و الله ولى التوفیق .

ص: 222

ذكر روزگار یزید و ابراهیم پسران ولید بن عبد الملك بن مروان

یزید بن ولید بشب جمعه هفت روز مانده از جمادى الاول در دمشق حكومت یافت و مردم از پس قتل ولید بن یزید با او بیعت كردند یزید روز شنبه اول ذىحجهء سال صد و بیست و ششم در دمشق بمرد ، و مدت حكومتش از كشته شدن ولید بن یزید تا هنگامى كه بمرد پنج ماه و دو روز بود . پس از او ابراهیم بن ولید حكومت یافت و مردم دمشق چهار ماه و بقولى دو ماه در بیعت او بودند ، آنگاه خلع شد ، و روزگار وى همه آشفتگى و اختلاف و ضعف بود . یكى از مردم آن روزگار در این باب شعرى بدین مضمون گوید :

« هر جمعه با ابراهیم بیعت مىكنیم ولى كارى كه تو علمدار آن باشى سامان ندارد . » .

یزید بن ولید در دمشق ما بین باب جابیه و باب الصغیر به خاك رفت ، هنگام مرگ سى و هفت و بقولى چهل و شش سال داشت .

ص: 223

ذكر شمه اى از حوادث روزگار یزید و ابراهیم

یزید بن ولید لوچ بود و او را یزید ناقص لقب داده بودند . جسم و عقل وى ناقص نبود اما چون مقررى بعضى سپاهیان را بكاست او را یزید ناقص گفتند . وى تابع مذهب معتزله و اصول پنجگانهء آنها بود كه توحید و عدل و وعید و اسما و احكام ، كه منزلت بین منزلتین نیز گویند ، و امر معروف و نهى از منكر است . توضیح گفتارشان در قسمت اول یعنى توحید ، كه مورد اتفاق معتزله بصرى و بغدادى و غیره است ، و گر چه در مسائل دیگر اختلاف دارند ، اینست كه خدا عز و جل مانند چیزهاى دیگر نیست ، نه جسم است نه عرض نه عنصر نه جزء نه جوهر بلكه خالق جسم و عرض و عنصر و جزء و جوهر است . هیچیك از حواس نه در این دنیا و نه در آخرت بدرك وى قادر نیست . مكان ندارد و در اقطار جا نمىگیرد . لم یزل است و زمان و مكان و نهایت و حد ندارد .

چیزها را از ناچیز خلق و ابداع كرده ، قدیم است و هر چه جز او هست حادث است .

و قضیهء عدل كه اصل دوم است یعنى خدا فساد را دوست ندارد و اعمال بندگان را خلق نمیكند بلكه بندگان به وسیلهء قدرتى كه خدا به آنها داده و در آنها نهاده آنچه را مأمورند انجام میدهند و از منهیات اجتناب میكنند خدا آنچه را خواسته

ص: 224

فرمان داده و آنچه را نمیخواسته نهى كرده . كارهاى نیك را كه بدان فرمان داده دوست دارد و از كارهاى بد كه منهیات اوست بیزار است . به بندگان تكلیف بیرون از طاقتشان نكرده و از آنها كارى بیش از قدرتشان نخواسته . هیچكس جز به وسیلهء قدرتى كه خدا به او داده به بستن و گشودنى قادر نیست . قدرت از خداست و از بندگان نیست ، اگر خواهد آن را فنا كند و اگر خواهد نگهدارد . اگر خواهد مرد را به اطاعت خویش مجبور كند و به اضطرار از اطاعت خویش بازدارد . به این كار قادر است اما نمىكند تا رفع محنت و زوال بلیات كرده باشد .

وعید كه اصل چهارم است یعنى خدا مرتكب گناهان كبیره را بدون توبه نمىبخشد و در كار وعد و وعید خود صادق است و كلمات وى تغییرپذیر نیست .

منزلت بین منزلتین اصل چهارم است یعنى فاسقى كه مرتكب گناهان كبیره شود ، نه مؤمن است نه كافر ، بلكه فاسق است و در بارهء تنبیه وى حكم معین هست و همهء معتقدان نماز بر فسق وى متفقند .

مسعودى گوید : و عنوان معتزله به همین مناسبت است كه كلمه از اعتزال است ، و معتزلیان در بارهء حكم فاسق از دیگر فرق مسلمانان عزلت گرفته اند و این قضیه را عنوان اسما و احكام نیز داده اند سابقا گفته شد كه در بارهء فاسق تهدید خلود در جهنم نیز آمده است .

وجوب امر بمعروف و نهى از منكر اصل پنجم است ، یعنى امر بمعروف و نهى از منكر بر همهء مؤمنان به ترتیب استطاعتشان با شمشیر یا وسایل آسانتر واجب است و عینا مانند جهاد است و تفاوتى میان جهاد كافر و فاسق نیست .

این مسائل مورد اتفاق معتزله است و هر كه معتقد این پنج اصل باشد معتزلى است و اگر كم یا بیش معتقد بعضى از آن باشد سزاوار عنوان اعتزال نیست كه عنوان معتزلى با اعتقاد به پنج اصل محقق مىشود اما در بارهء فروع مذهب اعتزال اختلاف هست .

ص: 225

و ما دیگر مقالات معتزلیان را در بارهء اصول و فروع مذهب با گفتار فرقه هاى دیگر اسلام از خوارج و مرجئه و رافضه و زیدیه و حشویه و غیره در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و هم كتاب « الابانه » را خاص این مسائل براى خویش فراهم آورده ایم و در آنجا فرق میان معتزله و امامیه را با امتیازات هر فرقه یاد - كرده ایم . معتزله و طوایف دیگر گویند كار امامت به انتخاب امت است زیرا نه خدا عز و جل و نه پیمبر صلى الله علیه و سلم كسى را تعیین نكرده اند ، مسلمانان نیز در بارهء شخص معین اتفاق ندارند و اختیار این كار بدست امت است كه یكى از قرشى یا غیر قرشى از امت اسلام و اهل عدالت و ایمان براى اجراى احكام خود معین كنند ، نسب و چیز دیگر در این زمینه شرط نیست و بر مردم هر روزگار واجب است كه این كار را انجام دهند .

كسانى كه گفته اند امامت در قریش و غیر قریش تواند بود معتزلیانند با جمعى از زیدیه از قبیل حسن بن صالح بن یحیى و پیروان او كه سابقا ضمن سخن از اخبار هشام یادشان كرده ایم . خوارج اباضى و غیر اباضى با این قضیه موافقند مگر فرقهء نجدات كه معتقدند تعیین امام واجب نیست و جمعى از متقدمان و متأخران معتزله نیز با این گروه موافقت كرده اند ، اما گفته اند اگر امت پیرو عدالت بود و فاسقى وجود نداشت به امام حاجت ندارد .

كسانى كه بر این سخن رفته اند دلایلى دارند ، از جمله این سخن عمر رضى الله عنه است كه گفت : « اگر سالم زنده بود در بارهء او تردید نداشتم . » این بهنگامى بود كه كار را بدست اهل شورى داد . گویند سالم آزاد شدهء زنى از انصار بود ، اگر عمر نمیدانست كه امامت مؤمنان غیر قرشى جایز است این سخن را نمیگفت و از مرگ سالم وابستهء ابو حذیفه تأسف نمیخورد . گویند و هم اخبار بسیار از پیمبر صلى الله علیه و سلم در این باب هست ، از جمله اینست : « حتى از یك بردهء بینى بریده اطاعت كنید » و هم خدا عز و جل فرموده است : « گرامىترین شما بنزد خدا -

ص: 226

پرهیزگارترین شماست . » .

ابو حنیفه و بیشتر مرجئه و بیشتر زیدیهء جارودیه و سایر فرق زیدیه و دیگر فرقه هاى شیعه و رافضه و راوندیه بر این رفته اند كه امامت غیر قرشى روا نیست كه پیمبر صلى الله علیه و سلم فرموده است . « امامت در قریش است . » و هم گفتار او علیه السلام كه فرمود : « قریش را مقدم دارید و بر آن مقدم نشوید . » مهاجران نیر روز سقیفهء - بنى ساعده در قبال انصار استدلال كردند كه امامت خاص قریش است كه اگر آنها حكومت یابند عدالت كنند و بسیار كسان از انصار این دلیل را پذیرفتند .

امامیه معتقدند كه امامت جز بتعیین نام و عنوان امام به وسیلهء خدا و پیغمبر روا نیست در سایر دورانها نیز حجت خدا میان مردم هست كه یا ظاهر است و یا بسبب تقیه و بیم مخفى است .

در بارهء ضرورت وجود و وجوب تعیین و لزوم عصمت امام دلائل عقلى و نقلى بسیار دارند ، از جمله گفتار خدا عز و جل است كه به ابراهیم خبر داد « ترا امام مردم خواهم كرد . » و سؤال ابراهیم كه « و ذریهء من نیز ؟ » و جواب خدا كه « پیمان من به ستمگران نمىرسد . » گویند این آیه دلیل است كه امامت بتعیین خداست ، اگر تعیین امام بعهدهء مردم بود سؤال ابراهیم از خدا بىمورد بود و خدا به دو خبر نمى - داد كه انتخابش كرده است ، گفتار خدا كه « پیمان من به ستمگران نمىرسد . » صریح است كه پیمان خدا به كسى مىرسد كه ستمگر نباشد .

اینان در بارهء اوصاف امام گفته اند امام باید از گناه معصوم باشد كه اگر معصوم نباشد بیم آن هست كه او نیز چون دیگران مرتكب گناه شود و محتاج بدان شوند كه او را حد زنند چنان كه او نیز دیگران را حد مىزند ، پس امام نیز محتاج امام خواهد بود و این حاجت امام به امام دیگر تا بىنهایت ادامه خواهد داشت .

بعلاوه بیم آن هست كه امام در باطن فاسق و فاجر و كافر باشد . و نیز مىباید امام از همهء خلق داناتر باشد زیرا اگر دانا نباشد بیم آن هست كه شرایع و احكام خدا را

ص: 227

وارونه كند و دست و پاى كسى را كه حد بر او واجب است ببرد و كسى را كه باید دست و پا برید حد بزند ، و احكام را بر خلاف ترتیبى كه خدا نهاده اجرا كند . و نیز باید امام از همهء خلق خدا شجاعتر باشد .

زیرا كسان در جنگ چشم به دو دارند پس اگر بترسد و بگریزد مستوجب خشم خدا شود . و هم مىباید امام از همهء خلق بخشنده تر باشد كه خزانه دار و امین مال مسلمانان است و اگر بخشنده نباشد دلش به اموال آنها راغب شود و بدانچه در دست مسلمانان است چشم دوزد ، و در این كار خطر جهنمى شدن هست . و صفات بسیار دیگر گفته اند كه امام به وسیلهء آن به اعلا مراتب فضیلت مىرسد و هیچكس همسنگ او نمىشود . و گویند كه این همه در على بن ابى طالب و فرزندانش رضى الله عنهم بود ، از تقدم ایمان و هجرت و قرابت و حكم به عدالت و جهاد در راه خدا و ورع و زهد و خبرى كه خدا از باطنشان داده كه با ظاهرشان موافق است و هم وصف ایشان كرده كه مسكین و یتیم و اسیر را غذا داده اند و این براى رضاى خدا بوده است و هم از سخن عاقبت ایشان در محشر خبر داده و هم او عز و جل گفته كه ناپاكى از ایشان برداشته و آنها را پاكیزه كرده ، و جز این سخنان كه بعنوان دلیل گفتار خویش آورده اند و گویند كه على فرزند خود حسن و پس از او حسین را به امامت تعیین كرد . حسین نیز على بن حسین را تعیین كرد و همچنین امامان بعد تا امام زمان كه دوازدهم است . به ترتیبى كه در جاى دیگر از همین كتاب یاد كرده ایم .

امامیهء شیعه در وقت حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو در بارهء غیبت و تقیه و باب امامان و وصیان سخن بسیار دارند كه در این كتاب مجال نقل آن نیست كه این كتاب خبر است و شمه اى از این مذاهب و آرا را بمناسبت كلام آوردیم .

غیر امامیه نیز اصحاب دور و سیراند و براى ظهور شرایطى قائلند ، و ما تفصیل آن را در كتاب هاى سابق خود گفته ایم و از مقالاتشان در بارهء ظاهر و باطن و سائر و وائر و دافر و دیگر امور و اسرارشان سخن آورده ایم .

ص: 228

مسعودى گوید : یزید بن ولید با جمعى از معتزله و غیر معتزله از مردم داریا و مزه از غوطهء دمشق بر ضد ولید بن یزید كه فسق او عیان و جورش عام شده بود قیام كرد و ولید كشته شد كه تفصیل آن را در كتاب هاى سابق و اجمال آن را در همین كتاب آورده ایم .

یزید بن ولید نخستین خلیفه بود كه مادرش كنیز بود . مادر وى ساریه دختر فیروز ابن كسرى بود . خود او در این باب گوید : « من زادهء كسرى هستم ، پدرم مروان است و جدم قیصر است و جدم خاقان است . » كنیهء وى ابو خالد بود ، مادر برادرش ابراهیم نیز كنیزى موسوم به دبره بود . معتزله یزید بن ولید را از لحاظ دیندارى بر عمر بن عبد العزیز برترى مىنهند .

بسال صد و بیست و هفتم مروان بن محمد بن ولید از دمشق فرارى شد ، آنگاه مروان بر او دست یافت و او را بكشت و بیاویخت و همهء كسانى را كه به دو تمایل و دوستى داشتند از جمله عبد العزیز بن حجاج و یزید بن خالد قسرى را بكشت و سستى كار بنى امیه از اینجا آغاز شد .

یحصبى بنقل از خلیل بن ابراهیم سبیعى گوید از ابن جمحى شنیدم كه مىگفت علاء دخترزادهء ذى الكلاع به من گفت : « من ندیم سلیمان بن عبد الملك بودم و كمتر از از او جدا میشدم ، كار سیاهپوشان خراسان و شرق عیان شده بود و تا جبال و نزدیك عراق رسیده بود و شایعات فراوان بود ، دشمنان در بارهء بنى امیه و دوستانشان هر چه مىخواستند میگفتند . » علاء گوید : « من با سلیمان بودم و او در مقابل رصافه به شراب نشسته بود و این در اواخر روزگار یزید ناقص بود ، حكم وادى نیز بحضور وى بود و شعر عرجى را كه مضمون آن چنین است : « بارهاى محبوب صبحگاهان برفت و اشك تو پیاپى مىریزد ، آزرم كن كه اگر گریهء آمیخته بناله اثر داشت گریه و ناله بسیار كردى . اى خوشا بارها و اى خوشا محبوب و اى خوشا كسانى همانند او » مىخواند و سخت نكو خواند . سلیمان بسیار نوشید و ما نیز با وى بنوشیدیم تا

ص: 229

بیفتادیم و من یك بار متوجه شدم كه سلیمان مرا تكان میدهد و با شتاب برخاستم و گفتم : « امیر در چه حالست ؟ » گفت : « تكان بخور ، خواب دیدم كه گوئى در مسجد دمشق بودم و مردى خنجر بدست و تاج بسر داشت ، كه گوئى برق جواهرات آن را مىبینم و با صداى بلند اشعارى بدین مضمون مىخواند : « اى بنى امیه تفرقهء شما نزدیك شده كه ملكتان برود و بازنگردد و بدشمن ظالمى رسد كه با نیكو كاران خود ستم كند و همهء یادگارهاى نیك را كه پس از مرگ بجا ماند از میان بردارد واى بر او كه چه كارهاى زشت مىكند . » گفتم : « چنین نخواهد شد . » و از اینكه اشعار در خاطر وى مانده بود تعجب كردم كه او اهل حفظ كردن نبود . سلیمان دمى بیندیشید و گفت : « اى حمیرى دیرى كه زمانه بیارد زود مىرسد . » گوید : « پس از آن هرگز با وى به شراب ننشستیم . » و سال صد و سى و دوم در رسید و قصهء سیاهپوشان با مروان بن محمد جعدى رخ داد . منقرى گوید یكى از شیوخ و بزرگان بنى امیه را از پس آنكه ملكشان زوال یافت و به بنى عباس رسید ، پرسیدند : « سبب زوال ملك شما چه بود ؟ » گفت : « به لذتهاى خودمان سرگرم شدیم و از رسیدگى به كارهاى لازم باز ماندیم . با رعیت ستم كردیم تا از عدل ما مأیوس شدند و آرزو كردند از دست ما آسوده شوند . بار خراج پردازان ما سنگین شد و از ما ببریدند ، املاك ما ویران شد و بیت المال خالى ماند ، به وزیران خویش اعتماد كردیم كه مقاصد خود را بر منافع ما ترجیح دادند و كارها را بدون اطلاع ما سامان دادند . مستمرى سپاه ما عقب افتاد و از اطاعت ما بدر - رفتند و دشمنان ما آنها را دعوت كردند و با آنها بجنگ ما همدست شدند . دشمنان بطلب ما بر آمدند و از مقابلهء ایشان ناتوان ماندیم كه یاران ما اندك بودند . اخبار از ما نهان مىماند و این مهمترین سبب زوال ملك ما بود . » .

ص: 230

ذكر سبب عصبیت و اختلاف ما بین نزاریه و یمانیه

ابو الحسن على بن سلیمان نوفلى گوید پدرم مىگفت : « وقتى كمیت بن زید اسدى از قبیلهء اسد مضر بن نزار قصاید هاشمیات را بگفت ، به بصره پیش فرزدق آمد و گفت : « اى ابو فراس من برادرزادهء توام . » گفت : « تو كیستى ؟ » و او نسب خویش بگفت ، گفت : « راست مىگوئى چه مىخواهى ؟ » گفت : « چیزهایى بر زبانم آمده است و تو شیخ و شاعر قبیلهء مضرى میخواهم آنچه را گفته ام براى تو بخوانم اگر خوب بود بگویى تا انتشار دهم و اگر نه مكتوم دارم و تو نیز پوشیده دارى . گفت : « برادر زاده بگمانم شعرت نیز چون عقلت باشد ، بخوان به بینم . « و او شعرى بدین مضمون گفت :

« طرب كردم ، اما از شوق سپید چهرگان و یا ببازیچه طرب نمیكنم مگر پیر ببازیچه سر خوش مىشود ؟ » گفت : « بسیار خوب بازى كن . » .

گفت : « خانه اى با آثار باقى مانده اش مرا سرگرم نكرده و انگشت حنا زده اى مرا بطرب نیاورده است . » .

گفت : « پس چه چیز ترا بطرب میآورد ؟ »

ص: 231

گفت : « من از آنها نیستم كه به فالى از كار خود باز مانند كه كلاغى بانگ زده یا روباهى از راه گذشته است . » .

گفت : « پس تو كیستى و چه منظور دارى ؟ » گفت : « چه اهمیت دارد كه حیوانات از چپ یا راست راه روند و شاخشان سالم یا شكسته باشد » .

گفت : « این را نكو گفته اى . » .

گفت : « ولى به اهل فضیلت و خرد و بهترین فرزندان حوا توجه دارم كه خیر را باید جست » .

گفت : « آنها كیستند ؟ » گفت : « به آن سپید رویان كه در حوادث به محبت ایشان به خدا تقرب میجویم . » گفت : « زودتر بگو اینان كیانند ؟ » گفت : « بنى هاشم ، خاندان پیمبر كه بخاطر آنها بارها خشنود و خشمگین شده ام . » گفت : « پسرم آفرین ، خوب گفته اى كه از اوباش و اراذل دست برداشته اى و هرگز تیرت بخطا نخواهد رفت و گفتارت را تكذیب نخواهند كرد . » سپس او اشعار خویش را بخواند و فرزدق گفت : « انتشار بده و با دشمن دست - بگریبان شو كه تو از همهء گذشتگان و حاضران شاعرترى ؟ » آنگاه كمیت بمدینه رفت و بحضور ابو جعفر محمد بن على بن حسین بن على رضى الله عنهم رسید كه شبانگاهى او را پذیرفت و كمیت شعر خویش را بر او خواند و چون در قصیدهء میمیه بشعرى رسید كه مضمون آن چنین است « و كشتهء طف از آنهاست كه میان غوغا و فرومایگان امت خیانت دید » ابو جعفر بگریست و گفت : « اى كمیت اگر چیزى داشتیم به تو عطا میدادیم ولى تو نیز چنان كه پیمبر خدا صلى الله علیه

ص: 232

و سلم به حسان بن ثابت گفت مادام كه از ما خاندان دفاع میكنى روح القدس تأییدت كند . » .

كمیت از نزد وى برون شد و بنزد عبد الله بن حسن بن على رفت و اشعار خویش را بخواند . او گفت : « اى ابو المستهل من ملكى دارم كه چهار هزار دینار بهاى آن داده ام و این قبالهء آنست و تعدادى شاهد نیز براى تو گرفته ام . » و قباله را به دو داد .

كمیت گفت : « پدر و مادرم فدایت من در بارهء دیگران شعر براى مال دنیا میگویم ولى هر چه در بارهء شما میگویم براى خداست و در قبال كارى كه براى خدا كرده ام پول و مزدى نمیگیرم . » عبد الله اصرار كرد و در قبال خوددارى او تسلیم نشد . كمیت قباله را بگرفت و برفت اما چند روز بعد پیش عبد الله آمد و گفت : « اى پسر پیمبر خدا ، پدر و مادرم فداى تو باد حاجتى دارم . » گفت : « حاجت تو چیست هر چه باشد انجام مىشود . » گفت : « هر چه باشد ؟ » گفت : « بله » گفت : « این قباله را بپذیر و ملك را پس بگیر . » و قباله را پیش او نهاد و عبد الله او را ببوسید .

پس از آن عبد الله بن معاویة بن عبد الله بن جعفر بن ابى طالب به پا خواست و پارچهء محكمى به چهار تن از غلامان خود داد ، آنگاه بخانه هاى بنى هاشم میرفت و میگفت :

« اى بنى هاشم اى كمیت بروزگارى كه همهء مردم در بارهء فضائل شما سكوت كرده اند ، در مدح شما شعر میگوید و جان خود را در خطر بنى امیه میاندازد ، هر چه میتوانید به او پاداش دهید . » مردان از درهم و دینار هر چه میتوانستند در پارچه میریختند ، زنان را نیز خبر دادند و هر یك از آنها هر چه توانستند فرستادند تا آنجا كه زیور از تن خویش بر میگرفتند تا معادل صد هزار درم فراهم شد كه عبد الله آن را بنزد كمیت آورد و گفت : « اى ابو المستهل چیز ناقابلى براى تو آورده ایم كه ما در دورهء حكومت دشمن هستیم ، این پول را براى تو فراهم آورده ایم و چنان كه مىبینى زیور زنان نیز جزو آن هست ، آن را در حوائج خود صرف كن . » كمیت گفت : « پدر و مادرم بقربان تو ، این خیلى زیاد است ، من از مدح خویش

ص: 233

كه در بارهء شما كرده ام خدا و پیمبر را منظور داشته ام و براى آن مزدى از مال دنیا نمیگیرم آن را به صاحبانش پس بده . » عبد الله اصرار كرد كه بپذیرد اما مؤثر نشد ، عبد الله گفت : « اكنون كه نمىپذیرى نظر من اینست كه اشعارى بگویى كه میان مردم خشم و خلاف افتد ، شاید فتنه اى رخ دهد و از آن حادثه اى خیزد كه ترا سودمند باشد » بدین جهت كمیت قصیدهء معروف خویش را بساخت و ضمن آن مناقب قوم مضر بن نزار بن معد و ربیعة بن نزار و ایاد و اغار دو پسر نزار را یاد كرد و فضایل ایشان را ستود و به وصف ایشان داد سخن داد و گفت كه آنها افضل از قحطانند و ما بین یمانى و نزارى خلاف افتاد و مطلع قصیده چنین است :

« الا حییت عنا یا مدینا . . . » « یعنى اى مدینه به تو درود میگوییم » تا آنجا كه بتصریح و تعریض در بارهء یمن و تسلط حبشیان و غیر حبشیان بر آنجا سخن میگوید كه مضمون قسمتى از اشعار وى چنین است :

« ماه آسمان و هر ستاره كه دست راه جویان بدان اشاره كند از ماست ، خداوند وقتى نزار را نزار نامید و آنها را در مكه سكونت داد حكومتها را خاص ما كرد . پشت سر از مردم است و پیشانى از آن ماست . شتران عجمى به دو رگه هاى نزار نرسیده است و خر را بر اسب نرانده اند و زنان بنى نزار شوهران سیاه و سرخ نداشته اند .

دعبل بن على خزاعى این قصیده و دیگر قصاید كمیت را جواب گفته و از مناقب و فضایل یمن سخن آورده و بتصریح و تعریض از غیر یمنیان عیبجوئى كرده و قسمتى از اشعار وى بدین مضمون است :

« اى زن از ملامت باز بیا ! چهل سال ملامتگرى ترا بس است ، آیا حوادث شبها كه موها را سپید مىكند ترا غمگین نكرده است . من اشراف قوم خویش را درود میگویم ، اى مدینه درود ما بر تو باد اگر آل اسرائیل از شماست و به عجمیان افتخار میكنید . گرازهائى را كه با میمونهاى پست شده مسخ شده اند از یاد مبر در ایله و خلیج آثار آن هست و هنوز محو نشده است . كمیت از ما انتقام نمیخواهد بلكه ما را

ص: 234

بسبب نصرتى كه كرده ایم هجا میكنند . نزاریان دانند كه ما به یارى نبوت افتخار میكنیم . » و این قصیده اى دراز است . گفتار كمیت در بارهء یمنى و نزارى رواج گرفت ، یمنیان با نزاریان مفاخره كردند و هر یك مناقب خویش بگفتند و مردم دسته دسته شدند و كار عصبیت در شهر و صحرا بالا گرفت و قصهء مروان بن محمد جعدى و آن تعصب كه براى قوم نزارى خویش در قبال یمنیان داشت و سبب شد كه یمنیان از او بریدند و بدعوت عباسیان پیوستند ، از اینجا آمد . و عاقبت چنان شد كه دولت از بنى امیه به بنى هاشم انتقال یافت از آن پس حادثه هاى دیگر بود مانند آنكه معن بن زائده در یمن مردم را به تعصب قوم ربیعه و نزار بكشت و پیمانى را كه از قدیم میان یمن و ربیعه بود ببرید . عقبة بن سالم نیز بتلافى كار معن و بتعصب قوم قحطان در عمان و بحرین مردم عبد القیس و ربیعه و نزار را كه آنجا بودند بكشت و دیگر حوادث سابق و لاحق كه ما بین نزار و قحطان بود .

ص: 235

ذكر روزگار مروان بن محمد بن مروان بن حكم ملقب به جعدى

بیعت مروان بن محمد به روز دوشنبه چهاردهم صفر سال صد و بیست و هفتم در دمشق انجام شد . گویند دعوت وى در شهر حران از دیار مضر آغاز شد و همانجا با او بیعت كردند ، مادرش كنیزى بود بنام ریا و بقولى طرونه كه از مصعب بن زبیر بود ، و پس از قتل وى به محمد بن مروان ، پدر مروان رسید . كنیهء مروان ابو عبد الملك بود همهء مردم شام بجز سلیمان بن هشام بن عبد الملك و دیگر بنى امیه با او بیعت كردند .

دوران حكومتش از وقتى كه در دمشق شام با او بیعت كردند تا وقتى كشته شد پنج سال و ده روز و بقولى پنج سال و سه ماه بود . قتل وى در اوایل سال صد و سى و دوم بود .

بعضى نیز گفته اند در محرم و بقولى در صفر همان سال بود . جز این نیز گفته اند زیرا مورخان در مدت حكومت وى اختلاف دارند بعضى گفته اند مدت حكومتش پنج سال و سه ماه بود و بعضى دیگر گفته اند پنج سال و دو ماه و ده روز بود و بعضى گفته اند پنج سال و ده روز بود . قتل وى در دهكدهء بوصیر بود كه یكى از دهكده هاى فیوم واقع در مصر علیا است در بارهء سن او نیز چون مدت حكومتش

ص: 236

اختلاف كرده اند ، بعضى گفته اند وقتى كشته شد هفتاد ساله بود ، بعضى دیگر گفته اند شصت و نه ساله بود ، بعضى دیگر گفته اند شصت و دو ساله بود و بعضى گفته اند پنجاه و هشت ساله بود . این اختلافات را نقل كردیم تا كسى گمان نبرد كه ما از آنچه گفته اند و در خور این كتاب است غافل بوده ایم یا چیزى از آن را واگذاشته ایم و تفصیل همهء گفته ها را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم .

پس از این در همین كتاب شمه اى از كیفیت قتل و اخبار او را با مختصرى از سیرت و جنگهایش با وضع دو دولت ، دولت گذشته كه دولت اموى بود و دولت آینده كه عباسى بود ، یاد میكنیم و همهء مدت ملك امویان را در بابى خاص بعنوان « مدت زمان و سالهائى كه بنى امیه حكومت داشتند » خواهیم آورد . آنگاه شمه اى از اخبار دولت عباسى و اخبار ابو مسلم و خلافت ابو العباس سفاح و خلیفگان عباسى را كه پس از دوران وى بوده اند ، تا بسال سیصد و سى و دو كه دوران خلافت ابو اسحاق المتقى لله ابراهیم بن المقتدر بالله است ، یاد خواهیم كرد ان شاء الله تعالى . و الله ولى التوفیق .

ص: 237

ذكر مدت زمان و سالهائى كه بنى امیه حكومت داشتند

همهء مدت حكومت بنى امیه تا وقتى كه بیعت ابو العباس سفاح انجام شد ، یك هزار ماه تمام بدون كم و كاست بود ، زیرا نود سال و یازده ماه و سیزده روز حكومت داشتند .

مسعودى گوید : مردم در مدت روزگار امویان اختلاف دارند و آنچه بنزد محققان و مطلعان اخبار جهان مورد اعتماد است ، آنست كه معاویة بن ابى سفیان بیست سال حكومت كرد و یزید بن معاویه سه سال و هشت ماه و چهارده روز ، و معاویة ابن یزید یك ماه و یازده روز ، مروان بن حكم هشت ماه و پنج روز ، عبد الملك بن مروان بیست و یك سال و یك ماه و بیست روز . ولید بن عبد الملك نه سال و هشت ماه و دو روز ، سلیمان بن عبد الملك دو سال و شش ماه و پانزده روز . عمر بن عبد العزیز ، رضى الله عنه ، دو سال و پنج ماه و پنج روز ، یزید بن عبد الملك چهار سال و سیزده روز ، هشام بن عبد الملك نوزده سال و نه ماه و نه روز ، ولید بن یزید بن عبد الملك یك سال و سه ماه و یزید بن ولید بن عبد الملك دو ماه و ده روز . دوران ابراهیم بن ولید بن عبد الملك را به حساب نیاوردیم ، چنان كه دوران ابراهیم بن مهدى را نیز ضمن خلیفگان

ص: 238

عباسى به حساب نیاورده ایم . مروان بن محمد بن مروان تا هنگام بیعت سفاح پنج - سال و دو ماه و ده روز حكومت داشت . و این همه نود سال و یازده ماه و سیزده روز است و هشت ماهى كه در اثناى آن مروان با بنى عباس جنگ میكرد تا كشته شد بر آن افزوده مىشود و همهء مدت حكومت بنى امیه نود و یك سال و هفت ماه و سیزده روز مىشود . وقتى روزگار حسن بن على را كه پنج ماه و ده روز بود و دوران عبد الله بن زبیر را تا وقتى كشته شد كه هفت سال و ده ماه و سه روز بود ، از آن كسر كنیم ، بقیه هشتاد و سه سال و چهار ماه مىشود كه هزار ماه كامل است . بعضى گفته اند تأویل گفتار خدا عز و جل كه شب قدر بهتر از هزار ماه است ، همین دوران حكومت امویان است .

از ابن عباس روایت كرده اند كه گفته بود به خدا بنى عباس دو برابر دوران بنى امیه حكومت خواهند داشت ، در مقابل هر روز دو روز و هر ماه دو ماه و هر سال دو سال و هر خلیفه دو خلیفه خواهند داشت .

مسعودى گوید : بنى عباس بسال صد و سى و دوم حكومت یافتند و حكومت بنى امیه منقرض شد بنابر این بنى عباس از آغاز حكومتشان تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو ، دویست سال حكومت داشته اند و بیعت ابو العباس سفاح در ربیع الاخر صد و سى و دوم بود و ما در ماه ربیع الاخر سال صد و سى و دوم بدوران خلافت ابن اسحاق المتقى بالله در تألیف كتاب خویش بدینجا رسیده ایم و خدا بهتر داند كه در روزگار آینده كار ایشان چگونه خواهد بود .

به حمد الله در دو كتاب سابق خود اخبار الزمان و اوسط ، بدایع اخبار و نوادر اسما و حوادث جالب روزگار امویان را با پیمانها و وصیت ها و مكاتبه ها آورده ایم و اخبار حوادث و خوارج روزگارشان را از ازارقه و اباضیه و غیره و طالبیانى كه در طلب حق یا امر بمعروف و نهى از منكر ظهور كرده و كشته شده اند گفته ایم ، همچنین خلیفگان بنى عباس را كه از پى ایشان بوده اند تا خلافت المتقى

ص: 239

بالله در سال حاضر یعنى سال سیصد و سى و دو یاد كرده ایم ، شاید آنچه در این كتاب بعنوان خلاصهء تاریخ گفته ایم با تفصیلات سابق یك روز یا ده روز یا یك ماه اختلاف داشته باشد اما ترتیب درست از تاریخ و مدت حكومتشان همین است . و الله اعلم و منه التوفیق .

ص: 240

ذكر دولت عباسى و شمه اى از اخبار مروان و كشته شدن و مختصرى از جنگها و سرگذشت او

سابقا در كتاب اوسط سخنان راوندیه را كه از مردم خراسان و غیر خراسانند و شیعهء فرزندان عباس بن عبد المطلبند ، یاد كرده ایم كه گویند پیمبر صلى الله علیه و سلم درگذشت و عباس بن عبد المطلب كه عم و وارث و خویشاوند وى بود بیش از همه كس حق خلافت داشت ، كه خداى عز و جل فرموده : « در كتاب خدا خویشاوندان به یكدیگر اولیترند . » ولى مردم حق او را غصب كردند و نسبت به او ستم روا داشتند تا خداوند حق آنها را باز داد . اینان از ابو بكر و عمر رضى الله عنهما بیزارى میكنند و بیعت على بن ابى طالب را روا میدارند به جهت آنكه عباس آن را روا داشته و گفته است :

« برادرزادهء من ، بیا با تو بیعت كنم تا هیچكس در بارهء تو اختلاف نكند » و هم به جهت گفتهء داود بن على كه در روز بیعت ابو العباس بر منبر كوفه گفته بود : « اى مردم كوفه از پس رسول الله صلى الله علیه و سلم امامى میان شما نبود مگر على بن ابى - طالب و اینكه اكنون قیام كرده است » یعنى ابو العباس سفاح .

راوندیه در این معنى كتابها تألیف كرده اند كه متداول است ، از جمله كتابى است كه عمرو بن بحر جاحظ بعنوان « امامة ولد العباس » تألیف كرد و به صحت این

ص: 241

مذهب دلیل آورد ، و از رفتار ابو بكر در بارهء فدك و غیره و قصهء او با فاطمه رضى الله عنها كه ارث پدر خود صلى الله علیه و سلم را مطالبه میكرد و شوهر و دو فرزند خود را با ام ایمن شاهد آورده بود و گفتگوها كه میان او و ابو بكر رفت و منازعه ها كه بود و آنچه به فاطمه گفتند كه پدرش علیه السلام گفته است : « ما پیمبران ارث بجا نمیگذاریم » و استدلال او به آیهء : « و ورث سلیمان داود » كه فقط پیمبرى موروثى نیست و دیگر احكام میراث بجاست و دیگر گفتگوها ، همه را در آن كتاب آورده است . تألیف این كتاب و شرح دلایل راوندیه كه شیعهء بنى عباس بوده اند نه از این جهت بوده كه جاحظ پیرو این مذهب بوده یا بدان اعتقاد داشته بلكه از روى تفنن و تفریح این كار را كرده است .

و هم او كتاب دیگرى تألیف كرده و همهء دلایل مفروض را در آنجا فراهم آورده و عنوان آن را كتاب العثمانیه كرده است و به منظور حق كشى و ضدیت با اهل حق ، فضائل و مناقب على علیه السلام را رد كرده و بتأیید دیگران دلایل آورده ولى خدا نور خویش را كامل مىكند و گرچه كافران نخواهند .

جاحظ بكتاب العثمانیه نیز بس نكرده و كتاب دیگرى در بارهء امامت مروانیه و گفتار تبعهء آنها تألیف كرده كه عنوان آن چنین است : « كتاب امامة امیر المؤمنین معاویة بن ابى سفیان فى الانتصار له من على بن ابى طالب رضى الله عنه شیعته الرافضه » كه در آنجا از مردان مروانیه سخن آورده و امامت بنى امیه را تأیید كرده است .

پس از آن كتاب دیگرى بعنوان « مسائل العثمانیه » تألیف كرده كه در آنجا آن قسمت از فضایل و مناقب امیر المؤمنین على را كه قبلا نقض نكرده بود نقض كرده است و من این كتاب ها را از قبیل كتاب العثمانیه و غیره جواب گفته ام . جماعتى از متكلمان شیعه نیز چون ابو عیسى وراق و حسن بن موسى نخعى و دیگران در ضمن كتابهائى كه در بارهء امامت نوشته اند یك جا یا متفرق ، كتابهاى او را جواب گفته اند ابو جعفر محمد بن عبد الله اسكافى نیز كه یكى از مشایخ و رؤساى معتزلهء بغداد

ص: 242

و اهل زهد و دیانت و قائل بفضل على بود و امامت مادون را جایز میشمرد ، نیز كتاب العثمانیهء جاحظ را جواب گفته است . ابو جعفر اسكافى بسال دویست و چهلم وفات یافته است . بعدها در همین كتاب وفات جاحظ را یاد خواهیم كرد ، اگر چه در كتابهاى سابق خود از آن سخن گفته ایم .

اعتقاد متأخران راوندیه ، كه از جملهء كیسانیه ، معتقدان امامت محمد بن حنفیه جدا شده و یاران ابو مسلم عبد الرحمن بن محمد مؤسس دولت عباسى بشمارند و به انتساب او كه جریان نام داشت عنوان جریانیه دارند ، اینست كه پس از على بن ابى طالب محمد بن حنفیه امام بود و جانشین محمد پسرش ابو هاشم بود و جانشین ابو هاشم ، على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب بود و جانشین على بن عبد الله ، محمد بن على بود و جانشین محمد ، پسرش ابراهیم امام بود كه در حران كشته شد و جانشین ابراهیم امام ، برادرش ابو العباس بن عبد الله بن حارثیه بود .

در بارهء ابو مسلم اختلاف كرده اند بعضى گفته اند وى نژاد از عرب داشت ، بعضى گفته اند غلام بود و آزاد شده بود و از مردم برس و جامعین بود از دهكده اى بنام خرطینه كه حامهء برسى معروف بخرطینى منسوب بآنجاست و از توابع كوفه است . وى در آغاز كار ناظر ادریس بن ابراهیم عجلى بود ، سپس كارش بالا گرفت و حوادث او را با محمد بن على و پس از آن با ابراهیم بن محمد ملقب به امام مربوط ساخت و ابراهیم او را به خراسان فرستاد و دستور داد اهل دعوت از او اطاعت كنند و فرمانش را گردن نهند ، از آنجا كارش نیرو گرفت و قدرت یافت و رنگ سیاه را رواج داد كه لباس و پرچم و علم از آن كردند . نخستین كس از مردم خراسان كه در نیشابور سیاه پوشید و رنگ سیاه را باب كرد اسید بن عبد الله بود ، پس از آن سیاهپوشى در بیشتر شهرها و نواحى خراسان رواج یافت و كار ابو مسلم قوت گرفت و كار نصر بن سیار كه عامل مروان جعدى در خراسان بود سست شد .

نصر بن سیار با ابو مسلم جنگها داشت كه ابو مسلم در اثناى آن حیله هاى بسیار كرد

ص: 243

و میان قبایل یمانى و نزارى مقیم خراسان تفرقه انداخت و حیله هاى دیگر كه بر ضد دشمن به كار برد ، و هم نصر بن سیار تا وقتى كشته شد با كرمانى جنگها داشت كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و نیز آغاز كار كرمانى را كه جدیع بن على نام داشت با حوادثى كه میان او و سلم بن احوز عامل نصر بن سیار بود با قضیهء خالد بن برمك و قحطبة بن شبیب و دیگر دعوتگران مقیم خراسان چون سلیمان بن كثیر و ابو داود خالد بن ابراهیم و امثال آنها و شعارى كه هنگام اظهار دعوت داشتند و اینكه در جنگها بانگ محمد یا منصور میزدند و علت آنكه رنگ سیاه را برگزیدند همه را در آنجا یاد كرده ایم .

نصر بن سیار با مروان مكاتبهء بسیار كرد و وضع خویش را خبر داد و گفت كه كار بنى عباس نمایان شده و پیوسته رواج میگیرد ، ضمنا وضع ابو مسلم و همراهان او را اعلام كرده و گفته بود كه در بارهء او جستجو كرده ام و او مردم را به ابراهیم بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس میخواند و ضمن نامهء خود اشعارى نوشته بود كه مضمون آن چنین است : « از میان خاكسترها جرقهء آتشى مىبینم و زود باشد كه شعله اى داشته باشد . آتش را با دو چوب روشن میكنند و جنگ از سخن آغاز مىشود . اگر این آتش را خاموش نكنید ، جنگى سخت از آن پدید آید كه جوان نورس را پیر كند . و من بتعجب میگویم كاش میدانستم بنى امیه بیدارند یا خواب ؟

اگر قوم ما خفتگانند ، بگو برخیزید كه هنگام برخاستن است ، از جاى خود بگریز و بگو بر اسلام و عرب درود باد . » .

وقتى نامه به مروان رسید وى در جزیره و جاهاى دیگر بجنگ خوارج اشتغال داشت و جنگهاى ضحاك بن قیس حرورى در میان بود كه پس از - زدوخوردهاى بسیار او را ما بین كفرتوثى و رأس العین بكشت . ضحاك از دیار شهر زور ، خروج كرده بود ، خوارج پس از قتل ضحاك حرى شیبانى را بسالارى برداشتند ، و چون حرى نیز كشته شد خارجیان ابو الدلفاء شیبانى را سالار كردند و هم مروان

ص: 244

با نعیم بن ثابت جذامى كه از دیار طبریه و اردن از قلمرو شام خروج كرده بود بجنگ بود تا بسال صد و بیست و هشتم كه او را بكشت . بنابر این مروان با وجود جنگها و فتنه ها كه در پیش داشت ، ندانست كه در بارهء نصر بن سیار چه كند و بجواب نامهء او نوشت : « شاهد چیزها بیند كه غایب نبیند ، زگیل را خودت قطع كن . » وقتى نامه به نصر رسید بخواص یاران خود گفت : « رفیقتان اعلام مىكند كه كمكى پیش او نیست » .

مروان بیشتر روزگار خود را دور از زنان بسر برد تا كشته شد . یكى از كنیزكان خود را بدید و گفت : « به خدا در این وضع كه خراسان بر ضد نصر بن سیار شوریده و آشفته است و ابو مجرم در خطر است نزدیك تو نشوم و گرهى نگشایم » با وجود این پیوسته سیرت و اخبار و جنگهاى پادشاهان ایران و دیگر ملوك جهان را میخواند .

یكى از دوستانش او را ملامت كرد كه چرا از زن و عطر و دیگر لذات دورى كرده است ، گفت : « مانع من از معاشرت زنان همان بود كه امیر مؤمنان عبد الملك را منع كرد . » آن مرد گفت : « اى امیر مؤمنان ، قصه چگونه بود ؟ » گفت : « حاكم افریقیه كنیزى زیبا و خوش اندام و خواستنى براى او فرستاد ، وقتى كنیز را بحضور وى آوردند و جمال او را بدید ، نامه اى از حجاج كه در دیر الجماجم با ابن اشعث بجنگ بود بدست داشت ، نامه را بینداخت و به دو گفت : « به خدا دلم ترا مىخواهد . » كنیز گفت : « اى امیر مؤمنان ، در این صورت چه مانعى در پیش است ؟ » گفت : « مانع من شعرى است كه اخطل گفته و مضمون آن چنین است : « قومى كه وقتى بجنگ باشند بندهاى خود را در قبال زنان محكم كنند و گر چه زنان به - دوران پاكیزگى باشند . » سپس گفت : « در این حال كه ابن اشعث با ابو محمد بجنگ است و سران عرب كشته شده اند من بعیش و خوشى سر گرم باشم ! خدا نكند . » و بگفت تا كنیز را نگهدارند و چون ابن اشعث كشته شد نخستین كنیزى كه با وى

ص: 245

بخلوت نشست او بود . » .

وقتى نصر بن سیار از كمك مروان نومید شد ، نامه اى به یزید بن عمرو بن هبیرهء فزارى حاكم عراق نوشت و از او بر ضد دشمن خویش كمك و یارى خواست و در آن نامه اشعارى نوشت كه مضمون آن چنین است : « به یزید پیام برسان و بهترین سخنان آنست كه راست باشد زیرا دروغ سودى ندارد . بگو در خراسان تخم ها دیده ام كه اگر جوجه كند عجایبى خواهى شنید ، جوجه هاى دو ساله است اما بزرگ شده است ، هنوز پرواز نكرده اما پر در آورده است ، اگر بپرواز آیند و تدبیرى در بارهء آنها نشود آتش جنگى را روشن خواهند كرد و چه آتشى خواهد بود . » یزید بن عمرو بنامهء او جواب نداد و بدفع فتنه هاى عراق پرداخت .

بسال صد و بیست و نهم خوارج یمن وارد مكه و مدینه شدند ، سالار ایشان ابو حمزه مختار بن عوف ازدى و بلخ بن عقبهء ازدى بودند كه كسان را بسوى عبد الله بن یحیى كندى دعوت مىكردند . وى خویش را طالب حق نامیده بود و او را بعنوان امیر مؤمنان خطاب مىكردند مذهب اباضى داشت و از سران خوارج بود ، بسال صد و سىام مروان سپاهى با عبد الملك بن محمد بن عطیهء سعدى بفرستاد كه در وادى - القرى با خوارج روبرو شد و بلخ كشته شد و ابو حمزه با باقیماندهء قوم سوى مكه گریخت و عبد الملك با سپاه كه همه اهل شام بودند آهنگ یمن كرد ، عبد الله بن یحیى كندى خارجى نیز از صنعا برون آمد و دو گروه در ناحیهء طائف بسرزمین جرش روبرو شدند و جنگهاى بزرگ در میانه رفت كه در اثناى آن عبد الله بن یحیى و بیشتر اباضیان همراه وى كشته شدند و بقیهء خوارج بدیار حضرموت رفتند كه بیشتر مردم آنجا تا كنون یعنى سال سیصد و سى و دو اباضى هستند و مذهبشان با خوارج عمان تفاوتى ندارد .

بسال صد و سىام عبد الملك با سپاه مروان در صنعا فرود آمد و سلیمان بن هشام ابن عبد الملك كه از مروان بیمناك بود در جزیره به خوارج پیوسته بود عبد الله بن

ص: 246

معاویة بن عبد الله بن جعفر نیز دیار اصطخر و دیگر قلمرو فارس را به تصرف داشت تا از آنجا رانده شد و سوى خراسان رفت و ابو مسلم او را بگرفت . و ما در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات ضمن سخن از فرقه هاى شیعه و در بارهء كسانى كه قائل به امامت او شده و دعوتش را اطاعت كرده اند ، سخن آورده ایم .

كار ابو مسلم قوت گرفت و بر بیشتر خراسان تسلط یافت . كار نصر بن سیار از نرسیدن كمك سستى گرفت و از خراسان برون شد و سوى رى رفت و در ساوه ما بین رى و همدان فرود آمد و همانجا از غصه بمرد . نصر وقتى ما بین رى و خراسان بود نامه اى به مروان نوشت و به دو خبر داد كه از خراسان برون شده است و حوادث خراسان بزرگ مىشود تا همه جا را بگیرد و ضمن نامهء خود اشعارى نوشت كه مضمون آن چنین است : « كار ما و خبرهائى كه پوشیده میداریم چون گاویست كه بسلاخ نزدیكش كنند ، یا چون دخترى كه كسانش او را دوشیزه پندارند و نه ماهه آبستن است ، ما آن را رفو میزدیم اما دریده شد و دریدگى وسعت گرفت ، و چون جامه اى كه كهنگى بر آن چیره شود و صنعت گر مدبر را خسته كند . » .

هنوز مروان از خواندن این نامه فراغت نیافته بود كه گماشتگان راهها یك قاصد خراسانى را كه ابو مسلم سوى ابراهیم بن محمد امام فرستاده و وضع كار خویش را به دو خبر داده بود ، نزد وى آوردند . وقتى مروان نامهء ابو مسلم را بدید بقاصد گفت :

« مترس ، رفیقت چقدر به تو داده است ؟ » گفت : « فلان و فلان مبلغ » گفت : « خیلى كم به تو داده است ، بیا این ده هزار درم را بگیر و نامه را پیش ابراهیم امام ببر ، و از اینكه در راه ترا گرفته اند چیزى مگو و جواب او را بگیر و پیش من بیار . » قاصد نیز چنین كرد ، مروان جواب ابراهیم را بدید كه به ابو مسلم نوشته بود : « بكوشید و در كار دشمن حیله كنید . » و دیگر دستورها كه داده بود . مروان قاصد را بداشت و به ولید بن معاویة ابن عبد الملك حاكم دمشق نوشت به حاكم بلقا بنویسد تا به دهكدهء كرار و حمیمه

ص: 247

برود و ابراهیم بن محمد را بگیرد و به بند كند و با مستحفظ فراوان بنزد وى بفرستد . ولید به حاكم بلقا دستور داد و او ابراهیم را كه روى پوشیده در مسجد دهكده نشسته بود ، بگرفت و پیش ولید فرستاد و او نیز وى را بنزد مروان فرستاد كه مدت دو ماه او را در زندان بداشت . وقتى ابراهیم را پیش مروان آوردند ما بین او و مروان گفتگوى بسیار رفت و ابراهیم سخن درشت گفت و همهء چیزهائى را كه مروان در بارهء كار ابو مسلم به دو میگفت انكار كرد . مروان به دو گفت : « اى منافق مگر این نامهء تو نیست كه در جواب نامهء ابو مسلم نوشته اى ؟ » و قاصد را پیش وى آورد و گفت :

« این را میشناسى ؟ » و چون ابراهیم این را بدید خاموش ماند و بدانست كه كار از كجا خراب است .

كار ابو مسلم بالا مىگرفت ، در زندان ابراهیم جماعتى از بنى هاشم و بنى امیه نیز بودند . از جملهء بنى امیه عبد الله بن عمر بن عبد العزیز بن مروان و عباس بن ولید ابن عبد الملك بن مروان بودند كه مروان از آنها بیمناك بود و میترسید بر ضد او خروج كنند . از بنى هاشم عیسى بن على و عبد الله بن على و عیسى بن موسى بودند .

ابو عبیدهء ثعلبى كه با آنها در محبس بوده نقل مىكند كه گروهى از غلامان عجمى مروان در مجلس حران به آنها هجوم بردند و وارد اطاق ابراهیم و عباس و عبد الله شدند و ساعتى آنجا بودند ، سپس برون آمدند و در اطاق بسته شد و چون صبح شد پیش آنها رفتم و دیدیم مرده اند و دو پسر خرد سال از خدمهء آنها مانند مردگان بودند و چون ما را دیدند دل یافتند ، قضیه را از آنها پرسیدیم گفتند متكاهایى به صورت عبد الله و على گذاشتند و روى آن نشستند و آنها بلرزیدند تا سرد شدند ، سر ابراهیم را نیز در كیسه اى كردند كه آهك نرم در آن بود و ساعتى بلرزید و بىحركت شد . ضمن نامه اى كه ابراهیم به ابو مسلم نوشته بود و مروان خوانده بود پس از سخنان بسیار شعرى بدین مضمون بود : « كارى را كه علائم آن نمایان شده مراقب باش كه راه روشن است فقط شمشیر كشیدن مانده است . » .

ص: 248

در بارهء كشته شدن ابراهیم امام صورتهاى دیگر نیز جز آنچه گفتیم آورده اند كه همه را با قضیهء قحطبه و ابن هبیره بر ساحل فرات و غرق قحطبه و رفتن حسن بن قحطبه به كوفه در كتاب اوسط آورده ایم .

مروان بر ساحل رودخانهء زاب صغیر فرود آمد و پل زد . عبد الله بن على نیز با سپاه و سران خراسان بیامد و این به روز دوم جمادى الاخر سال صد و سى و دوم بود .

سپاه مروان با سپاه عبد الله بن على رو برو شد . مروان سپاه خویش را هزار و دو هزار دسته هاى چهار گوش كرده بود ، جنگ به ضرر مروان بود كه فرار كرد و از یاران او خلق بسیار كشته و غرب شد ، از جملهء مردم بنى امیه در آن روز سیصد كس در آب غرق شد و این بجز مردم دیگر بود كه غرق شدند از جملهء غریقان بنى امیه ابراهیم بن ولید بن عبد الملك مخلوع برادر یزید ناقص بود . در روایت دیگر گفته اند كه مروان پیش از آن روز ابراهیم بن ولید را كشته و آویخته بود . فرار مروان از جنگ زاب به روز شنبه یازدهم جمادى الاخر سال صد و سى و دوم بود .

مروان پس از فرار جانب موصل رفت اما مردم آنجا وى را به شهر راه - ندادند و سیاه پوشیدند كه كار او را وارونه مىدیدند . از آنجا به حران رفت كه خانه و محل اقامتش آنجا بود ، مردم حران كه خدایشان بكشد ، وقتى ناسزاى ابو تراب یعنى على بن ابى طالب رضى الله عنه ، كه به روز جمعه بر منبرها باب بود بر - داشته شد ، از ترك آن دریغ كردند و گفتند : « نماز بى لعنت ابو تراب باطل است . » و یك سال بر این حال ببودند تا كار مشرق و ظهور سیاهپوشان رخ داد . مروان ناسزاى على را از این جهت منع كرده بود كه مردم از بنى امیه به سختى بریده بودند .

بهر حال مروان و دیگر امویان از حران برون شدند و از فرات گذشتند . عبد الله ابن على بیرون حران اردو زد و قصر مروان را كه ده هزار هزار درم خرج بناى آن كرده بود ویران كرد و خزاین و اموال او را تصرف كرد . مروان با یاران و خواص خود تا ساحل رود ابى فطرس در فلسطین و اردن رفت و آنجا فرود آمد ،

ص: 249

عبد الله بن على سوى دمشق رفت و آنجا را محاصره كرد ، ولید بن معاویة بن عبد الملك با پنجاه هزار مرد جنگى در شهر بود ، اما خلاف و تعصب در بارهء فضیلت یمنى بر نزارى یا نزارى بر یمنى میان آنها افتاد و ولید بن معاویه كشته شد ، بقولى یاران عبد الله بن على او را كشتند . یزید بن معاویة بن عبد الملك بن مروان و عبد الجبار بن یزید بن عبد الملك بن مروان پیش عبد الله بن على آمدند و آنها را بنزد ابو العباس سفاح فرستاد . ابو العباس نیز آنها را در حیره بكشت و بیاویخت . عبد الله بن على نیز در دمشق مردم بسیار بكشت . مروان به مصر رفت و عبد الله بن على بر ساحل رود ابى فطرس فرود آمد و هشتاد و چند كس از بنى امیه را در آنجا بكشت و این به روز چهارشنبه نیمهء ذى قعدهء سال صد و سى و دوم بود . سلیمان بن یزید بن عبد الملك را نیز در بلقا بكشتند و سر او را پیش عبد الله بن على آوردند . صالح بن على به تعقیب مروان رفت و ابو عون عبد الملك بن یزید با عامر بن اسماعیل مذحجى نیز همراه وى بودند ، در مصر به مروان رسیدند كه در بوصیر فرود آمده بود و شبانگاه بر اردو - گاه وى هجوم بردند و طبل ها را بزدند و تكبیر گفتند و فریاد « انتقام ابراهیم » كشیدند و كسان كه در سپاه مروان بودند پنداشتند در محاصرهء سیاهپوشان افتاده اند و مروان كشته شد . در بارهء كیفیت قتل وى كه در گیر و دار همان شب بود ، اختلاف كرده اند ، قتل وى در شب یكشنبه سوم ذىحجهء سال صد و سى و دوم بود .

وقتى عامر بن اسماعیل مروان را بكشت ، دختران و زنان وى در كلیسائى بودند و عامر آهنگ آنجا داشت ، یكى از خادمان مروان را دیدند كه با شمشیر برهنه قصد دخول بكلیسا داشت و وى را بگرفتند و از قصه اش پرسیدند ، گفت :

« مروان به من گفته است اگر كشته شد گردن دختران و زنانش را بزنم ، مرا نكشید كه به خدا اگر مرا بكشید میراث پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم بدست نخواهد آمد . » گفتند : « نفهم چه میگوئى ؟ » گفت : « اگر دروغ گفتم مرا بكشید ، بدنبال من بیائید . » و چون برفتند آنها را بیرون دهكده به محل ریگزارى برد و گفت : « اینجا را

ص: 250

بكنید و چون بكندند قطیفه و عصا و چوب كه شعار خلافت بود ، بدست آمد .

مروان آن را به خاك سپرده بود كه بدست بنى هاشم نرسد . عامر بن اسماعیل این چیزها را پیش عبد الله بن على فرستاد و عبد الله آن را پیش ابو العباس سفاح فرستاد و تا دوران مقتدر ما بین خلیفگان عباسى دست به دست میرفت . گویند روزى كه مقتدر كشته شد ، قطیفه بر دوش وى بود و من نمیدانم آیا این چیزها هم اكنون یعنى سال سیصد و سى و دو بنزد المتقى بالله كه در رقه مقام دارد ، هست یا از میان رفته است .

عامر دختران و كنیزكان مروان را با اسیران پیش صالح بن على فرستاد .

وقتى بنزد وى رفتند دختر بزرگ مروان بسخن آمد و گفت : « اى عموى امیر مؤمنان خداوند هر چه را صلاح مىداند براى تو نگهدارد و بنعمت خاص خود ترا در همه كار خوشبخت كند و در دنیا و آخرت از عاقبت بهره ور كند ، ما دختران تو و دختران برادر و پسر عموى تو هستیم ، همانقدر كه ما بشما ستم كرده ایم در بارهء ما گذشت كنید . » گفت : « هیچیك از مرد و زن شما را باقى نخواهم گذاشت . مگر دیروز پدرت برادرزادهء من ابراهیم امام بن محمد بن على بن عبد الله عباس را در محبس حران نكشت ؟

مگر هشام بن عبد الملك زید بن على بن حسین را نكشت و در كناسهء كوفه نیاویخت ؟

مگر زن زید در حیره بدست یوسف بن عمرو ثقفى كشته نشد ؟ مگر ولید بن یزید یحیى بن زید را در خراسان نكشت و نیاویخت ؟ مگر عبید الله بن زیاد بى پدر مسلم بن عقیل بن ابى طالب را در كوفه نكشت ؟ مگر یزید بن معاویه ، حسین بن على را با خاندانش بدست عمر بن سعد نكشت ؟ مگر حرم پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم را به اسیرى پیش یزید نبردند و پیش از آنها سر حسین را نبرده بودند كه مغز سرش را با نیزه سوراخ كرده بودند و بر نیزه در شهرها و نواحى شام بگردانیدند تا پیش یزید رسید و گوئى سر یكى از كفار بود ؟ مگر حرم پیغمبر را در مقام اسیران نگه - نداشتند و سپاهیان خشن و بى سر و پاى شامى بتماشاى آنها نایستادند و از یزید تقاضا نكردند كه حرم پیغمبر خدا صلى الله علیه را بكنیزى ایشان دهد ؟ مگر این اهانت

ص: 251

به حق پیغمبر صلى الله علیه و سلم و جسارت و حق ناشناسى نسبت به خدا عز و جل نبود ؟ شما دیگر از خاندان ما چه بجا گذاشته اید ؟ » گفت : « اى عموى امیر مؤمنان ما را ببخشید . » گفت : « بله بخشش ممكن است ، اگر بخواهى ترا به فضل بن صالح بن على به زنى مىدهم و خواهرت را ببرادرش عبد الله بن صالح مىدهم . » گفت : « اى عموى امیر مؤمنان حالا چه وقت عروسى است ما را به حران بفرست . » گفت : « ان شاء الله خواهم فرستاد . » سپس آنها را به حران فرستاد . هنگام ورود به شهر فغان كردند و بر مروان گریستند و گریبان دریدند تا آنجا كه سپاه از گریهء آنها آشفته شد .

مدت حكومت مروان تا بیعت ابو العباس سفاح پنج سال و دو ماه و ده روز بود ، از این پیش اختلافى را كه دربارهء مدت حكومت وى هست گفته ایم . از بیعت ابو العباس سفاح تا وقتى كه مروان در بوصیر كشته شد ، هشتماه بود ، بنابر این همهء دوران وى تا كشته شدنش پنج سال و ده ماه و ده روز بوده است . از این پیش اختلافى را كه در بارهء سن وى هست با دیگر اخبار مربوط به او گفته ایم و تفصیل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم . دبیر مروان عبد الحمید بن یحیى بن سعد نویسندهء نامه هاى بلاغت آمیز بود . وى نخستین كس بود كه نامهء مفصل نوشت و حمد و ستایش را در متن نامه ها جاى داد و پس از او باب شد .

گویند وقتى مروان از زوال ملك خویش اطمینان یافت و به عبد الحمید ، دبیر خود گفت كه « لازم است با دشمن من نزدیك شوى و وانمائى كه به من خیانت كرده اى كه چون به ادب تو علاقه دارند و بنویسندگى تو محتاجند ، نسبت به تو بدگمانى نخواهند كرد . اگر توانستى مرا در زندگى فایده رسانى و گر نه از پس مرگم زن و فرزندم را حمایت كنى » عبد الحمید به دو گفت : « اینكه میگوئى براى تو سودمند اما براى من قبیح است من صبر میكنم تا خدا فیروزى بیارد یا با تو كشته شوم » و شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « وفا در دل داشته باشم و خیانت نمودار كنم ، پس چه عذرى خواهم داشت كه مردم به ظاهر بپذیرند ؟ »

ص: 252

ما خبر ابو الورد را با كشته شدنش و هم خبر بشر بن عبد الله واحدى را با كشته شدنش در كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بذكر آن نیست .

اسماعیل بن عبد الله قشیرى گوید : هنگامى كه مروان در كار فرار بسوى حران بود مرا بخواند و گفت : « اى ابو هاشم - و از آن پیش مرا بكنیه نمیخواند - وضع چنین است كه مىبینى ، من به تو اعتماد دارم و اما از پس مرگ عروس عطر به كار نیاید ، رأى تو چیست ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان تصمیم تو چیست ؟ » گفت : « مىخواهم با غلامان و همراهان خود از دربند بگذرم و بیكى از شهرهاى روم پناه برم و آنجا فرود آیم و با پادشاه روم مكاتبه كنم و از او پیمان بگیرم . كسانى از ملوك عجم چنین كرده اند و این براى شاهان ننگ نیست . پس از آن یاران من كه بیمناك یا فرارى یا امیدوارند به من خواهند پیوست و كسانم فراوان میشوند و همچنان میمانم تا خدا گشایشى دهد و مرا بر دشمنم پیروز كند » گوید : « چون قصد او را بدانستم ، و راى درست همین بود ، رفتار او را با قحطانیان كه قوم من بودند و بلیاتى كه از وى بدانها رسیده بود به یاد آوردم و گفتم : « اى امیر مؤمنان خدا نكند چنین كنى ، كافران را بر دختران و اهل حرم خود تسلط میدهى ؟ مردم روم وفا ندارند و نمى - دانى از روزگار چه میآید ، اگر در سرزمین نصرانیت حادثه اى براى تو پیش - آید و خدا جز نیكى براى تو پیش بیارد ، بازماندگان تو تباه میشوند . بیا از فرات عبور كن و از مردم شام و سپاه هر ولایت یارى بخواه كه پشتیبان و پیرو دارى كه در سپاه هر ولایت دست پروردگانت هستند كه با تو حركت كنند تا بسرزمین مصر رسى كه از همهء زمین خدا مال و اسب و مرد بیشتر دارد ، آنگاه شام را پیش رو و افریقیه را پشت سر دارى ، اگر كار بر وفق مراد بود سوى شام روى و گر نه سوى افریقیه شوى » گفت : « راست گفتى از خدا میخواهم » و از فرات گذشت . به خدا از طایفهء قیس دو كس بیشتر با او نبود یكى ابن حمزه سلمى كه برادر رضاعى وى بود و دیگرى كوثر بن اسود غنوى ، و از تعصب و طرفدارى نزاریه سودى نبرد كه با او

ص: 253

خیانت كردند و یاریش نكردند . وقتى از دیار قنسرین و خناصره میگذشت ، قوم تنوخ كه در قنسرین مقیم بودند به عقبداران وى حمله بردند ، مردم حمص نیز با او در افتادند . چون سوى دمشق رفت حارث بن عبد الرحمن حرشى بر او هجوم برد ، وقتى به اردن رسید هاشم بن عمرو قیسى و مذحجیان یكباره با وى در آویختند . و چون از فلسطین میگذشت حكم بن صنعان بن روح بن زنباغ به دو حمله كرد كه همگى كار او را واژگونه میدیدند . آنگاه مروان بدانست كه اسماعیل بن عبد الله قشیرى در مشورت دغلى كرده و صمیمى نبوده است و او بىجهت با یكى از مردم قحطان كه بر ضد نزار حس تعصب و انتقامجوئى داشته ، مشورت كرده است . و راى درست همان بود كه میخواست از دربند بگذرد و بیكى از قلاع روم فرود آید و با شاه روم مكاتبه كند تا در بارهء كار وى نظر كند .

مدائنى و عتبى و دیگران گفته اند كه وقتى مروان بر ساحل فرات فرود آمد از مردان خویش و دیگر سپاه شام و جزیره و غیره یكصد هزار سوار بر گزید و چون روز جنگ رسید عبد الله بن على با سیاهپوشان نزدیك آمدند و پرچمهاى سیاه بدوش مردان بختى سوار كه جهازشان چوب بود پیشاپیش آنها بود .

مروان بنزدیكان خود گفت : « نیزه هاى آنها را ببینید كه چون نخل كلفت است و پرچمهایشان روى شترها چون پاره هاى ابر سیاه است » در این اثنا از - سوراخ هائى كه در آن نزدیكى بود یك دسته كلاغ سیاه بپرواز آمد و بدور نخستین پرچمهاى عبد الله فراهم گشت و سیاهى آن با سیاهى پرچمها در آمیخت و مروان نظر میكرد و این را به فال بد گرفت و گفت : « مگر نمىبینید كه سیاهى بسیاهى پیوست ؟ » كلاغان چون ابرى سیاه بودند . مروان بیاران خویش كه احساس ترس و نومیدى میكردند نگریست و گفت : « این سپاهى است اما وقتى روزگار بسر آید سپاه بچه كار آید ؟ » .

مروان در ساحل فرات بجز این خبرها داشت كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن نیست . و الله ولى التوفیق .

ص: 254

ذكر خلافت ابو العباس عبد الله بن محمد سفاح

بیعت ابو العباس سفاح عبد الله بن محمد بن عباس بن عبد المطلب بشب جمعه سیزدهم ماه ربیع الاخر سال صد و سى و دوم بود و بقولى بیعت وى روز چهارشنبه یازدهم ماه ربیع الاخر سال صد و سى و دوم و بقولى در نیمهء جمادى الاخر همانسال بود . مادرش ریطه دختر عبید الله بن عبد المدان حارثى بود . سفاح روز جمعه سوار شد و به مسجد رفت و ایستاده بر منبر خطبه خواند ، بنى امیه نشسته خطبه میخواندند ، مردم همهمه كردند و گفتند : « اى پسر عموى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم سنت را زنده كردى » . مدت خلافت وى پنج سال و نه ماه و بیست روز بود و در ناحیهء انبار در شهرى كه خود بنا كرده بود بروز یكشنبه دوازدهم ذىحجهء سال صد و سى و ششم در سى و سه سالگى و بقولى بیست و نه سالگى بمرد . مادرش زن عبد الملك بن مروان بود كه حجاج بن عبد الملك را از او پیدا كرد . وقتى عبد الملك بمرد ، محمد بن على بن عبد الله بن عباس او را به زنى گرفت و عبد الله بن محمد ملقب به سفاح با عبید الله و داود و میمونه از او به وجود آمد .

ص: 255

ذكر شمه اى از اخبار و سیرت و نكاتى از حوادث ایام سفاح

وقتى ابراهیم امام در حران زندانى شد و بدانست كه از چنگ مروان نجات نخواهد یافت ، وصیتى نوشت و ابو العباس عبد الله بن محمد را جانشین خود كرد و به دو سفارش كرد در كار دولت قیام و كوشش و فعالیت كند و از پس وى در حمیمه نماند و سوى كوفه رود كه بى گفتگو كار خلافت به دو میرسد ، كه در این باب روایت آمده است و ابو العباس را از كار دعوتگران و نقیبان خراسان مطلع كرد . و روشى معین كرد و سفارش كرد كه مطابق آن رفتار كند و از آن تجاوز نكند . آنگاه وصیت نامه را كه همهء این مطالب در آن بود بغلام خود سابق خوارزمى سپرده ، گفت اگر بشب یا روز حادثه اى از جانب مروان براى وى رخ داد با شتاب سوى حمیمه رود و وصیت نامه را ببرادرش ابو العباس برساند . وقتى ابراهیم جان بداد سابق با شتاب سوى حمیمه رفت و وصیت نامه را به ابو العباس داد و او را از مرگ ابراهیم مطلع كرد . ابو العباس به دو گفت كار وصیت نامه را نهان دارد فقط خبر مرگ را بگوید .

آنگاه ابو العباس خاندان خود را از قصه خبر دار كرد و برادر خود ابو جعفر عبد الله بن محمد و برادرزادهء خود عیسى بن موسى بن محمد و عموى خود عبد الله بن على را

ص: 256

به همكارى و پشتیبانى خواند . آنگاه ابو العباس بهمراه اینان و دیگر كسان كه از خاندانش راهى شده بودند با شتاب راه كوفه گرفت . یك زن بادیه نشین ابو العباس و برادرش ابو جعفر و عمویش عبد الله بن على را با چند تن دیگر كه جلو افتاده بودند بر سرائى در راه كوفه بدید و گفت : « به خدا چهره هائى مانند امروز ندیدم كه خلیفه و جانشین و یاغى باشند » ابو جعفر منصور گفت : « اى كنیز خدا چه گفتى ؟ » گفت :

« به خدا این بخلافت میرسد » و به سفاح اشاره كرد و گفت : « تو جانشین او میشوى و این به تو یاغى مىشود . » و به عبد الله بن على اشاره كرد . وقتى به دومة الجندل رسیدند به داود بن على و موسى بن داود بر خوردند كه از عراق بسوى حمیمه میرفتند . داود از مقصد ابو العباس پرسید و او بگفت كه ابو مسلم با مردم خراسان بنفع ایشان قیام كرده است و او میخواهد در كوفه قیام كند . داود به دو گفت : « اى ابو العباس با آنكه مروان و سالار بنى امیه با مردم شام و جزیره مراقب مردم عراقند و ابن هبیره شیخ عرب با گروه بسیار از مردم عرب در عراق است ، تو میخواهى در كوفه قیام كنى ؟ » ابو العباس گفت : « عمو جان هر كه بزندگى دل بندد ، خوار شود . و شعر اعشى را به تمثیل خواند كه مضمون آن چنین است : « مرگى كه بدون زبونى رخ دهد و جان من كوشش خویش كرده باشد ، ننگ نیست » داود به پسر خود موسى نگریست و گفت : « پسرك من پسر عمویت راست میگوید بیا با او برگردیم تا با عزت زندگى كنیم یا بمیریم . » و باز گشتند و ابو العباس برفت تا به كوفه رسید .

ابو سلمه حفص بن سلیمان از وقتى خبر كشته شدن ابراهیم امام را شنیده بود ، بصدد بود از دعوت عباسى بدعوت آل ابو طالب بازگردد . ابو العباس با همراهان و خاندان خود نهانى وارد كوفه شد ، ابو سلمه نیز با سیاهپوشان در كوفه بود و ابو العباس را با كسانش در خانهء ولید بن سعد در قبیلهء یمنى بنى اود منزل داد . سابقا در همین كتاب صفات اود را در ضمن اخبار حجاج یاد كرده ایم كه از على و ذریهء پاك او بیزارى میكنند و من تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو كه این همه جهان گشته ام

ص: 257

و در ممالك غریب رفته ام ، هر یك از مردم اود را دیده ام از پس دقت معلوم شده كه ناصبى و دوستدار آل مروان است .

ابو سلمه كار ابو العباس و همراهانش را نهان داشت و یكى را بر آنها گماشت وصول ابو العباس به كوفه در صفر سال صد و سى و دوم بود و هم از این سال - نامه هاى بنى عباس با برید میرفت . ابو سلمه از پس مرگ ابراهیم امام بیم داشت و كار وى آشفته شود و تباهى گیرد . بدین جهت محمد بن عبد الرحمن بن اسلم را ( اسلم غلام پیغمبر صلى الله علیه و سلم بود ) با دو نامه بیك مضمون پیش ابو عبد الله جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب و ابو محمد عبد الله بن حسن بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم اجمعین فرستاد و هر یكى را دعوت كرد كه پیش او برود تا دعوت را متوجه او كند و بكوشد تا مردم از خراسان براى او بیعت گیرد و بفرستاده گفت : « بشتاب ، بشتاب و چون قاصد قوم عاد مباش . » محمد بن عبد الرحمن در مدینه پیش ابو عبد الله جعفر بن محمد رفت و شبانگاه او را بدید و گفت كه از پیش ابو سلمه آمده است و نامه را به دو داد . ابو عبد الله گفت : « من با ابو سلمه چه كار دارم ، ابو سلمه كه شیعهء دیگران است . » گفت : « من قاصدم نامه را بخوان و هر چه میخواهى جواب بده » ابو عبد الله چراغى بخواست و نامهء ابو سلمه را برداشت و روى چراغ گرفت تا بسوخت و بقاصد گفت : « آنچه را دیدى برفیق خود بگو . » آنگاه شعر كمیت ابن زید را بتمثیل خواند كه مضمون آن چنین است : « اى كه آتشى میافروزى و روشنایى آن براى دیگرى است و اى هیزم چینى كه هیزم دیگران را فراهم مىكنى . » قاصد از پیش وى برون شد و پیش عبد الله بن حسن رفت و نامه را به دو داد كه پذیرفت و خواند و خرسند شد . عبد الله یك روز پس از آنكه نامه به دو رسیده بود بر خرى سوار شده به منزل ابو عبد الله جعفر بن محمد صادق رفت و چون ابو محمد او را بدید از آمدنش حیرت كرد . ابو عبد الله از عبد الله مسن تر بود و به دو گفت : « اى

ص: 258

ابو محمد براى كارى آمده اى ؟ » گفت : « بلى و مهمتر از آنكه بتوان گفت . » گفت :

« اى ابو محمد چه كاریست ؟ » گفت : « این نامهء ابو سلمه است ، مرا دعوت مىكند كه پیش او بروم و شیعیان خراسانى ما نیز پیش وى آمده اند . » ابو عبد الله گفت : « اى ابو محمد از چه وقت خراسانیها شیعهء تو بوده اند ؟ مگر ابو مسلم را تو سوى خراسان فرستاده اى ؟

مگر تو گفته بودى سیاه بپوشد ؟ اینها كه سوى عراق آمده اند تو سبب آمدنشان بوده اى یا كس پیش آنها فرستاده اى ؟ آیا كسى از آنها را میشناسى ؟ » عبد الله بن حسن با او بگفتگو پرداخت و گفت : « این قوم در طلب محمد پسر من هستند كه مهدى این امت است . » ابو عبد الله جعفر گفت : « به خدا او مهدى این امت نیست و اگر شمشیر بكشد كشته خواهد شد . » ابو عبد الله با او مشاجره كرد تا آنجا كه گفت :

« به خدا مخالفت تو از روى حسد است . » ابو عبد الله گفت : « به خدا آنچه میگویم از روى خیر خواهى است ، ابو سلمه نظیر نامه اى كه به تو نوشته ، به من نیز نوشته است ، ولى قاصد او اقبالى كه پیش تو یافت ، پیش من نیافت و من نامهء او را پیش از آنكه بخوانم سوزانیدم . » عبد الله خشمگین از پیش جعفر برون شد و قاصد ابو سلمه پیش او بازنگشت مگر وقتى كه با سفاح بر خلافت بیعت كردند . و قصه چنان بود كه روزى ابو حمید طوسى از اردوگاه به كوفه رفت و سابق خوارزمى را در بازار كناسه بدید و گفت : « تو سابقى ؟ » گفت : « بله من سابقم . » ابو حمید از كار ابراهیم امام پرسید ، سابق گفت : « مروان او را در حبس بكشت . » در آن وقت مروان در حران مقیم بود ، ابو حمید گفت : « كى را جانشین خود كرد ؟ » گفت : « برادرش ابو العباس را » گفت : « او كجاست ؟ » گفت : « او با برادرش و جمعى از عموها و اهل خاندانش همین جا در كوفه هستند . » گفت : « از چه وقت اینجا هستند ؟ » گفت : « دو ماه است . » گفت : « مرا پیش آنها میبرى ؟ » گفت : « وعدهء من و تو فردا همین جا . » سابق میخواست در این باب از ابو العباس اجازه بگیرد . پیش ابو العباس رفت و قضیه را با او بگفت و ابو العباس او را ملامت كرد كه چرا ابو حمید را نیاورده است . ابو حمید

ص: 259

نیز برفت و جمعى از سران خراسان را كه در اردوگاه ابو سلمه بودند و از جمله ابو الجهم و موسى بن كعب را كه سالار قوم بود از قضیه خبر دار كرد . روز بعد سابق به وعده گاه آمد و ابو حمید را بدید و با هم پیش ابو العباس و كسان او رفتند .

ابو حمید گفت : « كدام یك از شما امام است ؟ » داود بن على ، ابو العباس را نشان داد و گفت : « این خلیفهء شماست . » ابو حمید دست و پاى او را بوسیدن گرفت و به عنوان خلافت به دو سلام كرد .

ابو سلمه از قضیه خبر نداشت ، بزرگان اردو بیامدند و بیعت كردند . ابو سلمه نیز وقتى خبر دار شد بیعت كرد و به وضعى شایسته وارد كوفه شدند . صفها بسته بودند و اسبان بیاوردند كه ابو العباس و همراهان وى سوار شده سوى قصر حكومت رفتند و این به روز جمعه دوازدهم ربیع الاخر سال صد و سى و دوم بود . سابقا قضیهء اختلاف كسان را در بارهء اینكه بیعت وى در كدام یك از ماه هاى این سال بود در همین كتاب آورده ایم .

آنگاه ابو العباس از قصر حكومت به مسجد رفت و حمد و ثناى خدا گفت و از تكریم خدا و نعمتهاى او و فضیلت پیمبر صلى الله علیه و سلم سخن آورد و رشتهء ولایت و وراثت را تا خویشتن كشانید و مردم را وعدهء نكو داد و خاموش ماند . پس از آن عموى وى داود بن على كه بر منبر زیر دست ابو العباس بود ، بسخن آمد و گفت : « به خدا ما بین شما و پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بجز على علیه السلام و امیر مؤمنان كه اكنون پشت سر من است خلیفه اى نبود . » آنگاه هر دو فرود آمدند .

پس از آن ابو العباس به اردوگاه ابو سلمه رفت و در حجرهء وى فرود آمد و عموى خود داود بن على را در كوفه و توابع آن گذاشت . عبد الله بن على عموى دیگر خود را نیز بسوى ابو عون عبد الملك بن یزید فرستاد كه با هم بمقابلهء مروان رفتند و دنبالهء آن جنگ زاب و فرار مروان بود كه پیش از این یاد كرده ایم .

و خبر اسماعیل بن عامر كه مروان را در بوصیر كشته بود به ابو العباس رسید .

ص: 260

گویند پسر عموى عامر كه نافع بن عبد الملك نام داشت در آن شب در اثناى زد و خورد مروان را كشته بود و او را نمیشناخت . عامر وقتى سر مروان را ببرید و اردوگاه او را به تصرف آورد ، بكلیسایى كه مروان در آن جا مكان داشته بود رفت و بر فرش مروان نشست و از غذاى او بخورد . دختر بزرگ مروان كه كینهء ام مروان داشت و از همهء دختران وى سالمندتر بود پیش آمد و گفت : « اى عامر روزگارى كه مروان را از فرشش دور كرد كه تو بر آن نشستى و از غذایش بخوردى و كارش را بدست گرفتى و بر مملكتش تسلط یافتى ، تواند كه وضع ترا نیز دگرگون كند . » .

وقتى سفاح از رفتار عامر و گفتار دختر مروان خبر یافت خشمگین شد و به عامر نوشت : « واى بر تو ، مگر آنقدر از ادب خدا عز و جل دور بودى كه نتوانستى از خوردن غذاى مروان و جلوس بجاى او و روى فرش او خوددارى كنى ؟

به خدا اگر امیر المؤمنین چنین نپنداشته بود كه این كار را بخلاف میل و اعتقاد خویش كرده اى از خشم او تأدیبى سخت به تو میرسید ، وقتى نامهء امیر مؤمنان به تو رسد در راه خدا صدقه اى بده تا خشم او را فرو نشانى و به علامت تذلل نمازى بكن و سه روز روزه بدار و بهمهء یاران خود بگو مانند تو روزه بدارند . » .

وقتى سر مروان را بنزد ابو العباس آوردند و پیش روى او نهادند ، سجدهء طولانى كرد و سر برداشت و گفت : « سپاس خدا را كه انتقام مرا پیش تو و قومت باقى نگذاشت سپاس خدا را كه مرا بر تو فیروز كرد و به تو غلبه داد » آنگاه گفت : « دیگر اهمیت نمیدهم كه چه وقت مرگم فرا رسد كه به انتقام حسین و برادرانش دویست كس از بنى امیه را كشته ام و باقیماندهء جثهء هشام را بتلافى پسر عمویم زید ، سوزانیده ام و مروان را بعوض برادرم ابراهیم كشته ام . » و بتمثیل شعرى خواند كه مضمون آن اینست : « اگر خون مرا بنوشند سیراب نشوند و خون آنها نیز از پس خشمى كه دارم مرا سیراب نمیكند » آنگاه رو به قبله گردانید و سجدهء طولانى كرد . سپس بنشست و چهره اش روشن شده بود و به تمثیل اشعار عباس بن عبد المطلب را خواند كه مضمون

ص: 261

آن چنین است : « قوم من نخواستند انصاف ما بدهند ، و تیغهاى برنده كه در كفهاى ماست و خون از آن میچكد انصاف ما بداد . تیغهائى كه از پیران راستگو بمیراث مانده و به وسیلهء آن بجنگ تقرب جسته اند كه وقتى بسر مردان خورد آن را چون تخم شتر مرغ در میدان جنگ شكسته وا مىگذارد . » .

ابو الخطاب از ابو جعدة بن هبیرهء مخزومى كه قبلا یكى از وزیران و ندیمان مروان بود و وقتى كار ابو العباس رونق گرفت بصف او پیوسته و بشمار یاران و خواص او در آمده بود ، نقل كرده است كه آن روز كه سر مروان پیش ابو العباس بود او نیز در مجلس وى حضور داشت ، در آن موقع ابو العباس در حیره مقیم بود ، وى بیاران خود نگریست و گفت : « كى این را میشناسد ؟ » ابو جعده گوید من گفتم : « من او را مىشناسم ، این سر ابو عبد الملك مروان بن محمد است كه تا دیروز خلیفهء ما بود رضى - الله عنه » گوید شیعیان بنى عباس كه حاضر بودند چشم در من دوختند » ابو العباس به من گفت : « تولد وى در چه سالى بود ؟ » گفتم : « بسال هفتاد و ششم » پس او برخاست و رنگش از فرط خشم نسبت به من دگرگون شده بود . مردم مجلس پراكنده شدند من نیز برفتم و از كار خویش پشیمان بودم ، مردم نیز در این باره سخن میگفتند .

به خود گفتم : « این خطائى است كه عباسیان هرگز نبخشند و فراموش نكنند . » به منزل خود رفتم و باقى روز را در كار وداع و وصیت بسر كردم چون شب شد غسل كردم و براى نماز آماده شدم . و چنان بود كه ابو العباس اگر قصد كارى داشت هنگام شب براى انجام آن میفرستاد ، من همچنان تا صبح بیدار بودم و هنگام صبح بر استر خود سوار شدم و در اندیشه بودم كه در بارهء كار خود پیش كى بروم و هیچكس را مناسبتر از سلیمان بن خالد وابستهء بنى زهره ندیدم كه پیش ابو العباس مقامى معتبر داشت و شیعهء عباسیان بود . پیش او رفتم و گفتم : « آیا دیشب امیر مؤمنان از من سخن آورد ؟ » گفت : « آرى سخن از تو رفت و او گفت : « خواهرزادهء ماست كه با رفیق خود وفا كرده است و اگر ما نیز با او خوبى كنیم نسبت بما سپاسگزارتر خواهد بود » من

ص: 262

سپاس او داشتم و پاداش خیر برایش خواستم و دعایش كردم و بیرون آمدم .

پس از آن مانند سابق پیش ابو العباس میرفتم و جز نكویى نمیدیدم . سخنى كه هنگام آوردن سر مروان در مجلس ابو العباس رفته بود به ابو جعفر و عبد الله بن على رسیده بود . عبد الله بن على در بارهء سخن من نامه به ابو العباس نوشته بود كه « این تحمل پذیر نیست . » ابو جعفر نیز نامه نوشته و گفته بود : « او خواهرزادهء ماست میباید بیشتر از دیگران او را بپروریم و با وى نیكى كنیم . » من از نظر هر دو خبر دار شدم و خاموش ماندم . حوادث روزگار همچنان ادامه داشت . مدتى پس از آن یك روز پیش ابو العباس بودم و اعتبار و منزلتم پیش وى بیشتر شده بود ، مردم برخاستند و من نیز برخاستم ابو العباس گفت : « اى ابن هبیره بنشین » و من بنشستم . آنگاه او برخاست كه به اندرون برود من نیز از جهت برخاستن او برخاستم ، گفت : « بنشین » پرده را بلند كرد و بدرون رفت و من بجاى خود ماندم . مدتى گذشت پرده را بلند كرد و برون آمد و ردا و جبهء مزین به بر داشت كه بهتر از او و لباسى كه بتن داشت ندیده بودم . چون پرده را برداشت برخاستم ، گفت : « بنشین » و من نیز نشستم . گفت :

« اى ابن هبیره چیزى به تو میگویم كه نباید با هیچكس بگویى » پس از آن گفت :

« میدانى كه ما خلافت و ولایت عهد را به كسى داده بودیم كه مروان را بكشد و عبد الله بن على عموى من مروان را كشته است و این كار مربوط بسپاه و یاران وى بود اما برادرم ابو جعفر منصور با وجود فضیلت و دانش و سالمندى و دلبستگى به كار كه دارد چگونه میتوان ولایت عهد به دو نداد ؟ » و مدح ابو جعفر بسیار گفت .

گفتم : « خدا امیر مؤمنان را قرین صلاح دارد من نظرى نمیدهم اما حكایتى میكنم كه آن را در نظر بگیرى » گفت : « بگو » گفتم : « بسال جنگ خلیج در قسطنطنیه با مسلمة بن عبد الملك بودیم كه نامهء عمر بن عبد العزیز رسید كه از مرگ سلیمان و خلافت خویش خبر میداد . مسلمه مرا احضار كرد ، پیش او رفتم ، نامه را پیش من افكند بخواندم و او شروع بگریه كرد . گفتم : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد

ص: 263

بر برادرت گریه مكن ، گریه كن از اینكه خلافت از فرزندان پدرت برون شده و بر فرزندان عمویت قرار گرفته است » و او بگریست تا ریشش خیس شد گوید :

« وقتى این سخن بسر بردم ابو العباس گفت : « بس است منظورت را فهمیدم » آنگاه گفت : « اگر میخواهى برو . » هنوز خیلى دور نشده بودم كه مرا صدا زد ، من بازگشتم گفت : « برو ولى تلافى این یكى را در آوردى و از آن یكى انتقام گرفتى » گوید نمیدانم هوشیارى وى عجیب بود یا اینكه حوادث گذشته را بخاطر داشت .

این ابو جعدة بن هبیره از فرزندان جعدة بن هبیرهء مخزومى از فاختهء ام هانى دختر ابو طالب است كه على و جعفر و عقیل خالان وى بوده اند و سابقا در همین كتاب خبر او را گفته ایم .

مسعودى گوید در اخبار مدائنى دیده ام كه بنقل از محمد بن اسود گوید :

« عبد الله بن على با داود بن على برادرش براهى میرفتند و عبد الله بن حسن نیز با آنها بود . داود به عبد الله گفت : « چرا به دو پسرت نمیگوئى ظهور كنند ؟ » عبد الله گفت :

« هنوز وقت آن نرسیده است . » عبد الله بن على به دو نگریست و گفت : « گویا چنین پنداشته اى كه دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود ؟ » گفت : « همین طور است » عبد الله بن على گفت : « چنین نیست . » و بتمثیل شعرى خواند كه مضمون آن چنین است : « فداكار لاغرى از فرزندان حام ترا از این گفتار بىنیاز خواهد كرد » سپس گفت : « به خدا قاتل مروان منم » .

به عبد الله بن على گفتند عبد الله بن عمر بن عبد العزیز میگوید در كتابى خوانده كه ع . پسر ع . مروان را خواهد كشت و امیدوار است كه خود او باشد .

عبد الله بن على گفت به خدا قاتل مروان منم و سه ع از او بیشتر دارم كه من عبد الله بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب بن هاشم هستم كه نام او عمرو بن عبد مناف بوده است .

ص: 264

وقتى مروان در مقابل عبد الله بن على صف بست به مردى كه پهلوى او بود نگریست و گفت : « آن مرد كه در حضور تو با عبد الله بن معاویة بن عبد الله جعفر جوان تیز چشم نكو روى مشاجره میكرد كه بود ؟ » گفتم : « خدا بهر كه خواهد قوت بیان عطا كند » گفت : « همین شخص است ؟ » گفتم : « بله » گفت : « از فرزندان عباس بن عبد المطلب است ؟ » گفتم : « بله » مروان « انا لله و انا الیه راجعون » گفت و افزود : « من تصور میكردم كسى كه بجنگ من آمده از فرزندان ابو طالب است ولى این مرد از فرزندان عباس است و اسمش عبد الله است . میدانى چرا من ولایت - عهد را بعد از عبد الله پسرم به پسر دیگرم عبید الله دادم و به محمد كه از عبد الله بزرگتر است ندادم ؟ » گفتم : « چرا ؟ » گفت : « براى آنكه بما گفته اند كه پس از من كار خلافت به عبد الله و عبید الله میرسد و چون عبد الله به عبید الله نزدیكتر است ولایت عهد را به دو دادم و به محمد ندادم . » گوید مروان پس از آنكه این سخن با مصاحب خود بگفت نهانى كس پیش عبد الله بن على فرستاد كه اى پسر عمو كار خلافت به تو میرسد ، در بارهء زنان و دختران من خدا را منظور دار . گوید : « عبد الله به دو پیغام داد ، خون تو حق ماست اما حرم تو حق ما نیست . » .

مصعب زبیرى از پدرش نقل مىكند كه ام سلمه دختر یعقوب بن سلمة بن عبد الله بن ولید بن مغیرهء مخزومى همسر عبد العزیز بن ولید بن عبد الملك بود و چون عبد العزیز بمرد ، زن هشام شد كه او نیز بمرد . روزى ام سلمه نشسته بود و ابو العباس سفاح بر او بگذشت . ابو العباس زیبا و نكو منظر بود ، ام سلمه در بارهء او تحقیق كرد و نسبش را بگفتند . آنگاه كنیز خود را پیش ابو العباس فرستاد كه او را به ازدواج با خویشتن ترغیب كند و بكنیز گفت : « به او بگو این هفتصد دینار را براى تو فرستادم » ام سلمه مال بسیار و جواهر و حشم فراوان داشت . كنیز برفت و در بارهء ازدواج ام سلمه با ابو العباس سخن گفت و او جواب داد : « من فقیرم و

ص: 265

چیزى ندارم » كنیز آن پول را به دو داد ، ابو العباس انعامش بداد و پیش برادر ام سلمه رفت و از او خواستگارى كرد . او نیز ام سلمه را به زنى ابو العباس داد كه پانصد دینار به مهر او داد و دویست دینار هدیه داد . وقتى شب زفاف شد پیش وى رفت ، ام سلمه بر نیم تختى بود ، ابو العباس بر آنجا رفت همهء اعضاى ام سلمه با جواهر آراسته بود و ابو العباس به دو دست نتوانست یافت . آنگاه ام سلمه یكى از كنیزكان خود را بخواست و از نیم تخت فرود آمد و لباس خود را تغییر داد و لباس الوان پوشید و فرشى بر زمین گسترد و باز ابو العباس به دو دست نتوانست یافت .

گفت : « این مهم نیست مردها اینطورند و مثل تو میشوند . » و او همچنان بكوشید تا همان شب به دو دست یافت و دلبستهء او شد و قسم خورد كه سر او زن نگیرد و كنیز نیارد و از او محمد و ریطه را پیدا كرد ، و ام سلمه چنان بر او نفوذ یافت كه هیچ كارى را بىمشورت او بسر نمیبرد . وقتى خلافت به دو رسید جز او با زنى آزاد یا كنیزى سر و كار نداشت و به قسم خود كه گفته بود مایهء حسادت او نشود وفا كرد .

در اثناى خلافت ابو العباس یك روز كه خالد بن صفوان با وى بخلوت بود گفت : « اى امیر مؤمنان من در بارهء تو و این ملك وسیع كه دارى اندیشه كرده ام كه فقط یك زن دارى كه اگر بیمار شود بیمار مانى و اگر نباشد تنها باشى و خویشتن را از لذت كنیزكان و درك احوالشان و بهره ورى از خوبیهایشان محروم كرده اى ، اى امیر مؤمنان ، كنیز بلند قامت رعنا و كنیز نرم تن سفید و كنیز سبزه یا لاغر گندمگون و بربرى درشت كفل از زادگان مدینه هست كه از معاشرت او تفریح كنى و در خلوت از او لذت ببرى . امیر مؤمنان از دختران آزاده و دیدار جمالشان و صحبت شیرینشان غافل است .

اى امیر مؤمنان اگر زنان بلند قد سپید یا سبزهء ملیح یا زرد گونهء درشت كفل یا بصرى و كوفىزادگان را كه زبان شیرین و قد رسا و كمر باریك و گونهء آراسته دارند با چشمان سرمه زده و پستانهاى برآمده با هیئت و زینت و قیافهء خوبشان بینى ،

ص: 266

مىفهمى كه چه زیبایند . » خالد با بیان شیرین و توصیف نكو سخن بسیار گفت و چون از سخن فراغت یافت ابو العباس به دو گفت : « اى خالد هرگز سخنى نكوتر از این نشنیده ام ، سخن خویش را تكرار كن كه در دلم اثر كرد . » و خالد سخن خویش را نكوتر از آنچه گفته بود مكرر كرد . پس از آن خالد برفت و ابو العباس اندیشمند از آنچه شنیده بود بجا ماند .

در این اثنا ام سلمه همسرش پیش وى آمد و چون او را درهم و اندیشمند دید گفت : « اى امیر مؤمنان ترا آشفته مىبینم آیا حادثهء بدى رخ داده است یا خبر ناگوارى رسیده است ؟ » گفت : « نه چیزى از این باب نبوده است . » گفت : « پس چه شده است ؟ » « ابو العباس قصه را از او مكتوم داشت و او همچنان اصرار كرد تا گفتهء خالد را به دو باز گفت . ام سلمه گفت : « به این مادر فلانى چه گفتى ؟ » گفت : « سبحان الله او براى من خیر خواهى مىكند و تو به او ناسزا میگوئى . » ام سلمه خشمناك از پیش او برون رفت و جمعى از غلامان را با كافر كوبها بجانب خالد فرستاد و گفت : « یك عضو او را سالم نگذارید . » خالد گوید من به منزل خویش رفتم و از اینكه دیده بودم امیر مؤمنان از سخن من خوشدل شده است خرسند بودم و تردید نداشتم كه صلهء او به من خواهد رسید . طولى نكشید كه غلامان آمدند من بر در خانه نشسته بودم وقتى آنها را دیدم كه به طرف من میآمدند یقین كردم كه صله و جایزه در كار است . پیش من ایستادند و سراغ خالد را گرفتند ، گفتم : « اینك من خالدم » یكیشان با چوب كلفتى كه بدست داشت پیش آمد و همین كه آن را به طرف من پائین آورد برجستم و بدرون خانه دویدم و در را بستم و نهان شدم . چند روز در این حال بودم و از خانه برون نشدم .

در خاطرم افتاده بود كه كار از پیش ام سلمه مایه گرفته است . در این اثنا ابو العباس بجستجوى من بود و یك روز گروهى دور مرا گرفتند و گفتند : « امیر مؤمنان ترا میخواهد . » و من بمرگ خویش یقین كردم . سوار شدم و سخت پریشان بودم . وقتى به در رسیدم چند فرستاده به استقبال من آمدند ، پیش خلیفه رفتم ، تنها بود . كمى آرام

ص: 267

شدم و سلام كردم . اشاره كرد كه بنشینم نیك نگریستم پشت سرم درى بود كه پرده هاى آن افتاده بود و از پشت پرده جنبشى احساس میشد . خلیفه به من گفت : اى خالد سه روز است ترا ندیده ام . » گفتم : « اى امیر مؤمنان بیمار بودم . » گفت : « آخرین بار كه ترا دیدم در بارهء زنان و كنیزان وصفى گفتى كه هرگز سخنى بهتر از آن بگوشم نخورده بود ، آن را دوباره بگو » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان به تو گفتم كه « عرب هوو را ضره گوید و ضره از ضرر است و هر كه بیشتر از یك زن گیرد به زحمت افتد . » گفت :

« چه میگوئى ؟ گفتگو از این نبود . » گفتم : « چرا اى امیر مؤمنان و به تو گفتم كه سه زن مثل پایه هاى اجاق است كه دیگ بر آن بجوشد . » ابو العباس گفت : « از خویشاوندى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بدور باشم اگر چنین سخنى از تو شنیده باشم . » گفتم : « و به تو گفتم كه چهار زن مایهء شر شوهر است كه او را بزبونى و پیرى و بیمارى دچار خواهند كرد . » گفت : « واى بر تو هرگز این سخن را از تو و دیگرى نشنیده ام . » خالد گفت : « به خدا چرا ؟ » گفت : « مرا تكذیب میكنى . » خالد گفت : « اى امیر مؤمنان میخواهى مرا بكشتن بدهى . » گفت : « حرفت را بزن : » گفت : « به تو گفتم كه كنیزان دوشیزه مردانند كه خایه ندارند . » خالد گوید از پشت پرده صداى خنده شنیدم و گفتم : « بله و به تو گفتم كه بنى مخزوم سر گل قریش است و گلى از گلها پیش تو هست و با وجود این بزنان آزاده و كنیز چشم دوخته اى ؟ » خالد گوید : « از پشت پرده گفتند : « به خدا اى عمو راست و نیكو میگوئى همین را به امیر مؤمنان گفته اى ولى او سخنان دیگر از قول تو گفته است . » ابو العباس به من گفت : « خدایت بكشد و خوار كند و فلان و به همان كند چه میگوئى ؟ » گوید از پیش او برفتم و اطمینان یافتم كه از خطر جسته ام . طولى نكشید كه فرستادگان ام سلمه بیامدند و ده هزار درم با تختى و یابوئى و غلامى براى من آوردند .

هیچیك از خلفا مانند ابو العباس سفاح بمصاحبت مروان شایق نبود غالبا میگفت : « عجب از كسى كه نخواهد علمش فزون شود و كارى كند كه جهلش فزون

ص: 268

شود . » ابو بكر هذلى گفت : « اى امیر مؤمنان توضیح این سخن چیست ؟ » گفت : « یعنى مجالست تو و امثال ترا رها كند 263 و 264 پیش زن یا كنیزى رود كه جز یاوه نشنود و جز پوچ نگوید » هذلى گفت : « براى همین است كه خدا شما را بر جهانیان برترى داده و ختم پیمبران را از شما كرده است . » روزى ابو نخیلهء شاعر پیش وى رفت و سلام كرد و نسب خویش یاد كرد و گفت : « اى امیر مؤمنان بنده و شاعر تو هستم ، اجازه میدهى شعر بخوانم ؟ » گفت :

« خدا لعنتت كند مگر تو نبودى كه در بارهء مسلمة بن عبد الملك گفته بودى : « اى مسلم اى پسر همهء خلیفگان و دلیر میدان و كوه جهان ، من سپاسدار توام كه سپاسدارى رشته اى از پرهیزگارى است كه همهء كسانى كه نعمت بدانها دهى سپاس ندارند ، نام مرا زنده كردى اگر چه گمنام نبودم اما بعضى شهرت ها بیشتر از بعضى دیگر است . » گفت : « اى امیر مؤمنان من آنم كه گویم : » وقتى دیدیم كه تو دست نگه داشته اى ما از ملوك همى ترسیدیم و هر سخنى بجز شرك میگفتیم ولى هر چه در بارهء غیر تو گفته ایم باطل است و این به تلافى آن است . ما پیش از این منتظر پدرت بودیم ، بعد از آن انتظار برادرت را داشتیم ، پس از آن منتظر خلافت تو بودیم و تو همانى كه مایهء امید ما بوده اى » گوید : « ابو العباس از او خشنود شد و صله و جایزه داد . » ابو العباس هنگام غذا بسیار گشاده رو بود ، ابراهیم بن مخرمهء كندى وقتى میخواست حاجتى از او بخواهد صبر میكرد تا هنگام غذا برسد و آنگاه میخواست .

یك روز به دو گفت : « چرا با گفتگو از حوائج خود مرا از غذا باز میدارى ؟ » گفت :

« براى آنكه مىخواهم تقاضایى كه میكنم انجام شود . » ابو العباس گفت : « حقا كه براى این دقت نظر سزاوار ریاستى . » رسم ابو العباس چنان بود كه وقتى دو تن از یاران و خاصانش خلاف داشتند از هیچیك در بارهء دیگرى سخنى نمیپذیرفت و گرچه گوینده در كار شهادت پیرو عدالت بود و چون صلح میكردند شهادت یكى را بنفع یا ضرر دیگرى نمىشنید و

ص: 269

میگفت : « كینهء قدیم مایهء دشمنى است و در پس پردهء اظهار مسالمت آن مارى نهفته است كه اگر فرصت یابد به چیزى ابقا نكند . » .

وى در آغاز كار با ندیمان مىنشست اما از پس یك سال از دوران حكومتش برعایت نكاتى كه سابقا در همین كتاب در سرگذشت و روزگار اردشیر بابك گفته ایم ، روى از آنها نهان كرد . گاه میشد كه پس پرده بطرب میآمد و به آوازه خوان بانگ میزد . « به خدا نكو خواندى این آواز را تكرار كن » ندیمان و مطربان را بدون صله از پول یا لباس مرخص نمیكرد . میگفت شایسته نیست كه ما حالا مسرور شویم و پاداش آنها كه مایهء سرور و طرب ما بوده اند بتأخیر افتد . بهرام گور ، یكى از ملوك ایران پیش از او همین رفتار را داشته بود .

روزى ابو بكر هذلى بحضور او بود و سفاح با وى در بارهء انوشیروان و یكى از جنگها كه در مشرق با یكى از ملوك داشته بود ، سخن میكرد . در آن دم طوفانى سخت شد و خاك و پاره آجرى از بالاى بام بمجلس افكند ، حاضران از حادثه وحشت كردند ، اما هذلى رو به ابو العباس داشت و چون دیگران حالش دگرگون نشده بود ابو العباس به دو گفت : « اى ابو بكر ، بارك الله . روزى مانند این ندیده بودم مگر نترسیدى یا متوجه حادثه نشدى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان خدا بیك نفر دو دل نداده است ، هر كسى یك دل دارد و چون از مسرت بهره ورى از سخن امیر مؤمنان آكنده باشد براى حادثهء دیگر جا ندارد . خدا عز و جل وقتى خواهد كسى را مكرمت خاص دهد و یادگار آن را براى وى محفوظ دارد ، مكرمت را به زبان پیمبر یا خلیفه اى نهد . و چون من این مكرمت یافتم دلم بدان متمایل شد و اندیشه ام بدان مشغول شد و اگر آسمان به زمین میافتاد احساس نمیكردم و آشفته نمیشدم ، مگر آنقدر كه مربوط به كار امیر مؤمنان اعزه الله بود . » سفاح گفت : « اگر عمرى بود ترا به جائى برسانم كه دست كس بدان نتواند رسید . » .

در قسمت گذشتهء همین كتاب گفتهء عبد الملك را به شعبى در بارهء فضیلتى كه

ص: 270

استماع سخن ملوك را هست ، آورده ایم . از عبد الله بن عباس منتوف حكایت كرده اند كه گفته بود : « عامه از اطاعت ، مقرب پادشاهان شوند و بندگان از خدمت و خواص از خوب گوش دادن » از روح بن زنباع جذامى نیز حكایت كرده اند كه میگفته : « اگر خواهى شاه بسخن تو گوش فرا دارد ، بسخن او گوش فرادار .

كسى كه بسخن من گوش فرا دارد عیب او نشنوم و هر چه در بارهء او گویند بسبب آن حسن استماع كه نسبت بسخن من داشته است ، در دل من اثر نكند . » از معاویه حكایت كرده اند كه میگفته : « به دو چیز بر شاه تسلط یابند تا مطیعش كنند بردبارى هنگام خشم او و استماع سخنش . » .

در سرگذشت ملوك عجم دیده ام كه شیرویه پسر پرویز روزى در یكى از تفرجگاههاى عراق بود ، رسم بود كه هیچكس از پیش خود با او همگام نمیشد و بزرگان قوم به ترتیب مقام از پى او بودند . اگر بر راست مینگریست ، فرمانده سپاه نزدیك او میرفت و اگر به چپ مینگریست موبد موبدان نزدیك میرفت و به او میگفت كسى را كه میخواست با وى سخن گوید ، احضار كند . در این گردش ، براست نگریست و فرمانده سپاه نزدیك او شد ، شاه گفت : « شداد بن جرثمه كجاست ؟ » و او همگام شاه شد . شیرویه به دو گفت : « در بارهء حكایت جدم اردشیر بن بابك در اثناى جنگ با شاه خزر اندیشه میكردم اگر آن را از حفظ دارى براى من بگو » شداد این حكایت را از انوشیروان شنیده بود و حیله اى را كه انوشیروان به كار پادشاه خزر زده بود میدانست ، اما به دو وانمود كه نمیداند . شیرویه حكایت را بگفت و او با دقت كامل بدان گوش میداد ، راه از كنار رود بود و او كه تمام توجهش به شیرویه بود ، جاى پاى اسب خود را نمیدید و پاى اسب بلغزید و با سوار خود به طرف راست كج شد و در آب فرو رفت ، اسب برمید و اطرافیان و غلامان شاه اسب را بگرفتند و از شداد دور كردند و شداد را روى دست از آب برون آوردند . شاه اندوهگین شد و از اسب فرود آمد و در آنجا بساط گستردند كه شاه همانجا به غذا

ص: 271

نشست و بگفت تا از جامه هاى خاص وى بیاوردند و روى شداد انداختند و با او غذا خورد و به دو گفت : « از دیدن جاى پاى اسبت غافل ماندى . » گفت : « اى پادشاه ، خداوند وقتى نعمتى به بندهء خود دهد محنتى قرین آن كند و بلیه اى با آن بیاورد و محنت نیز به اندازهء نعمت باشد . خداوند دو نعمت بزرگ به من داد كه شاه از این همه مردم به من اقبال كرد و تدبیر جنگ اردشیر را براى من نقل فرمود و اگر بطلب آن به مغرب و مشرق میرفتم برد با من بود . وقتى دو نعمت بزرگ در یك لحظه فراهم آمد این محنت قرین آن شد . اگر سواران شاه و یمن طالع او نبود در خطر هلاك بودم ، اگر هلاك میشدم و به خاك میرفتم پادشاه براى من شهرتى نهاده بود كه تا روز و شب هست جاوید بود . شاه از این خرسند شد و گفت مایهء ترا تا این حد نمىپنداشتم . » و دهان او را از جواهر و مروارید آبدار گرانبها پر كرد و تقرب داد تا بیشتر امور ملك بچنگ وى افتاد . این خبر را از ملوك گذشتهء ایران نقل كردیم تا معلوم شود كه ابو بكر هذلى در این رفتار مبتكر نبوده و این كار بروزگاران پیش سابقه داشته است .

بهترین وسیلهء جلب رضاى شاهان استماع و فرا گرفتن سخن ایشان است .

حكماى یونان گفته اند كسى كه شاه یا رئیسى با او سخن كند اگر هم سخنى را كه از شاه میشنود از پیش شنیده باشد ، میباید همهء دقت خویش را صرف آن كند ، چنان كه گوئى هرگز آن را نشنیده است و از استماع آن خوشحالى كند كه در این كار دو نكته هست ، اظهار ادب كه سخن شاه را با علاقه بشنوند و خاطر بدان متوجه دارند و هم مسرت از اینكه از گفتهء شاه فایده مىبرند كه استماع سخن شاهان بیشتر از سخن مردم عادى جان را محفوظ مىكند .

گروهى از اخباریان چون ابن دأب و غیره نظیر این معنى را از معاویة بن ابى سفیان و یزید بن شجرهء رهاوى آورده اند ، كه ابن شجره روزى با معاویه به راه بود و بسخن او گوش میداد ، معاویه از روز جزعان كه یكى از ایام بنى مخزوم و

ص: 272

دیگر قرشیان بود سخن داشت كه جنگى بزرگ داشته بودند و خلق بسیار هلاك شده بود و این پیش از اسلام و بقولى پیش از هجرت بود . ابو سفیان در این روز بزرگى و سابقهء ریاستى داشته بود زیرا وقتى دو گروه در خطر نابودى بودند بر بلندیى رفت و دو گروه را بانگ زد و به آستین خود اشاره كرد و هر دو گروه به اطاعت وى از جنگ دست بداشتند . معاویه به این سخن سخت دلباخته و مشغول بود ، در آن اثنا كه سخن مىكرد و یزید بن شجره متوجه وى بود و لذت گفتار و استماع هر دو را مشغول داشته بود ، پیشانى یزید بن شجره بدرختى كه در راه بود خورد و بشكست و خون بر چهره و ریش و لباس او ریختن گرفت ، ولى او همچنان گوش بسخن داشت .

معاویه به دو گفت : « اى ابن شجره مگر نمىبینى چه شده است ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان چه شده است ؟ » گفت : « خون روى لباست میریزد . » گفت : « گفتار امیر مؤمنان چه شده است ؟ » گفت : « خون روى لباست میریزد . » گفت : « گفتار امیر مؤمنان چنان دل و فكر مرا مشغول داشته بود كه تا امیر مؤمنان مرا متوجه نكرد از این حادثه غافل بودم ، اگر جز این باشد همهء بندگان من آزاد باشند . » .

معاویه گفت : « به تو ستم كرده اند كه ترا جزو مستمرى بگیران هزارى نهاده و از صف اولاد مهاجران و حاضران صفین برون برده اند . » و بگفت كه هم در اثناى راه پانصد هزار درم به دو دهند و هزار درم بر مستمرى او بیفزود و مقرب خویش كرد .

یكى از اهل معرفت و ادب و مؤلفان كتاب در بارهء این معنى كه از معاویه و ابن شجره آوردیم ، گوید : « اگر ابن شجره معاویه را كه كمتر فریب مىخورد فریب داده ، هنرى كرده است ، و اگر كودنى و كم احساسى ابن شجره چنان بوده كه شخصا گفته است ، استحقاق پانصد هزار درم جایزه و هزار درم اضافه مستمرى نداشته است . و گمان ندارم این نكته از معاویه مكتوم بوده است . » .

مسعودى گوید : « حكما در این معنى سخن بسیار دارند و از حسن استماع بتفصیل یاد كرده و آن را لازم شمرده اند و گفته اند : « صحبت جز با فهم نكو نباشد . »

ص: 273

و هم گفته اند : « نكو شنیدن را چون نكو گفتن بباید آموخت . نكو شنیدن آنست كه فرصت دهى تا گوینده سخن خویش را بپایان برد . » از جملهء لوازم آداب صحبت این است كه سخن را نبرند و بر گوینده هجوم نبرند و رشتهء صحبت را با سخنانى در همان باب پیوسته دارند و مطالبى مناسب آن پیش آرند تا صحبت هماهنگ باشد ، چنان كه در مثل گفته اند : « الحدیث ذو شجون » یعنى صحبت را رشته هاست . یعنى گفتگو از یك جا آغاز شود و بمطالب مختلف منجر شود كه همهء لذت زندگى در همدم خوش صحبت است . یكى گفته بود : « من از گفتگو ( حدیث ) ملول نمیشوم . » به دو گفتند : « كس از حدیث ( تازه ) ملول نشود بلكه از كهنه ملول مىشوند . » .

شاعر ان را نیز در این معنى سخن بسیار است ، از جمله سخن على بن عباس رومى است كه گوید : « از همه چیز خسته شدم كه بهترین آن پوچ است ، بجز گفتگو ( حدیث ) كه همیشه مانند نام خود تازه است . و بهترین سخنى كه در این معنى گفته اند گفتهء ابراهیم بن عباس است كه گوید : « روزگار و این موى سپید كه بر سر من مىبینى گمراهى را ببرد و من به وقار بازگشتم ، از همه چیز خسته شدم جز دیدار هم صحبتى خوش سخن كه مرا چیزى بیاموزد . » .

یكى از محدثان و اهل ادب گوید : « از لوازم ادب اینست كه ندیم سخن دراز نكند . و از همهء سخنان مؤثرتر و شیرین تر آنست كه دراز و دامنه دار نباشد كه همهء وقت مجلس را بگیرد و همه را مشغول كند و در اثناى آن جام زنند ، كه این شایستهء مجلس قصه پردازان و نه مجلس خاصان است . » .

عبد الله بن المعتز بالله در این معنى و وصف یاران مجلس شراب گفته و نكو گفته :

« ما بین جامها گفتگوئى كوتاه دارند كه جادوست و هر چه جز آن باشد سخن است ، گوئى ساقیان در میان شرابخواران الفها هستند كه میان سطور جا گرفته اند . » و طریقهء كسانى كه در كار استماع نكات شیرین ، طرفدار اختصارند همین است .

ص: 274

نخستین كسى كه در دولت عباسى عنوان وزارت یافت ابو سلمه جعفر بن سلیمان خلال همدانى وابستهء سبیع بود . ابو العباس از وى رنجشى بخاطر داشت زیرا میخواسته است كار خلافت را از آنها به دیگران منتقل كند . ابو مسلم به سفاح نامه نوشت و نظر داد كه ابو سلمه را بكشد و نوشت : « خدا خون او را به تو حلال كرده كه پیمان شكست و راه دیگر رفت . » سفاح گفت : « من دولت خود را با كشتن یكى از پیروانم آغاز نمیكنم ، خاصه كسى چون ابو سلمه كه مروج این دعوت بوده و فداكارى و جانبازى كرده و خرج كرده و خیر خواه امام خویش بوده و با دشمن جهاد كرده است . » ابو جعفر ، برادرش و داود بن على ، عمویش نیز كه ابو مسلم نامه به آنها نوشته بود كه سفاح را بقتل ابو سلمه ترغیب كنند در این باب با او سخن گفتند ، ابو العباس گفت : « من خوبیها و كوشش ها و صمیمیتهاى او را بیك خطا كه كرده و یك اندیشهء شیطانى یا غفلت انسانى بوده ، تباه نمیكنم » به دو گفتند : « اى امیر مؤمنان سزاوار است كه از او احتراز كنى كه ممكنست خطرى از جانب او متوجه تو شود . » گفت : « هرگز ! من بشب و روز و آشكار و نهان و تنها و در جمع از او ایمنم . » و چون این سخن ابو العباس به ابو مسلم رسید سخت پریشان شد و بیم كرد از ناحیهء ابو سلمه خطرى به دو رسد و جمعى از یاران معتمد خود را مأمور كرد تا براى كشتن ابو سلمه تدبیرى كنند . ابو العباس با ابو سلمه مأنوس بود و با او به صحبت مىنشست كه ابو سلمه بذله گو و خوش محضر و ادیب و سیاستمدار و مدبر بود . گویند شبى ابو سلمه از پیش سفاح از شهرى كه در انبار ساخته بود برون شد و هیچكس با وى نبود ، یاران ابو مسلم حمله بردند و او را بكشتند و چون خبر كشته شدن او به سفاح رسید شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « بجهنم برود ، با مرگ كسى مانند او چیزى از دست نرفته كه تأسف خوریم . » ابو مسلم را امین آل محمد و ابو سلمه حفص بن سلیمان را وزیر آل محمد میگفتند و چون ابو سلمه به ترتیبى كه گفتیم غافلگیر كشته شد ، شاعر در این باب

ص: 275

اشعارى گفت كه مضمون یكى از آن چنین بود : « گاهى بدى مایهء مسرت شود و بسا باشد كه باید از خبرى كه خوش ندارى خرسند باشى . وزیر آل محمد بمرد و كسى كه وزیر بود دشمن تو بود . » و ما خبر كشته شدن و كیفیت كار وى را در كتاب اوسط آورده ایم .

سفاح بصحبت و گفتگو از مفاخرات عربان نزارى و یمنى راغب بود . خالد ابن صفوان و دیگر قحطانیان با ابو العباس سفاح اخبار نكو و مفاخره ها و مذاكره ها و صحبت ها و سخنوریها داشته اند كه شرح آن را با نكاتى كه از آن انتخاب كرده ایم در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و حاجت به تذكار آن نیست . از جملهء اخبار و مذاكرات او مطلبى است كه بهلول بن عباس از هیثم بن عدى طائى از یزید رقاشى نقل كرده كه « سفاح گفتگو با مردان را خوش داشت ، شبى با وى بصحبت بودم گفت :

« اى یزید شیرین ترین حكایتى را كه شنیده اى براى من نقل كن . » گفتم : « اى امیر مؤمنان اگر چه مربوط به بنى هاشم باشد ؟ » گفت : « این را بیشتر خوش دارم . » گفتم :

« اى امیر مؤمنان یكى از مردم تنوخ در یكى از قبایل بنى عامر بن صعصعه فرود آمد و هر یك از لوازم خویش را كه فرو میگذاشت شعرى را كه مضمون آن چنین است به تمثیل میخواند « به خدا كه طینت قوم عامر مادام كه پوست دارند از فرومایگى نمىپوسد . » .

در آن اثنا كنیزى از قبیله برون شد و گفت و شنید كرد تا با وى انس گرفت ، سپس گفت : « از كدام قبیله اى كه دوران فصاحتت دراز باد . » گفت : « از بنى تمیم » گفت : « گویندهء این شعر را میشناسى كه گوید : « مردم تمیم به راه فرومایگى از شتر - مرغ راهبرترند و اگر به راه زندگى روند گمراه شوند ، اگر ككى سوار بر شپشى بجمع تمیمیان حمله كند فرار میكنند . روز شب را محو مىكند ، اما ننگهاى بزرگ از تمیم بر نمیخزد . » گفت : « نه به خدا من از بنى تمیم نیستم . » گفت : « از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از قوم عجل » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

ص: 276

« مردم بخشش كافى میكنند اما بخشش بنى عجل سه چهار است ، وقتى یك عجلى در جایى بمیرد قبر او را یك ذراع و یك انگشت میكنند . » گفت : « نه به خدا من از عجل نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى یشكر » گفت :

« گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى لباس یك یشكرى با لباس تو تماس یابد ، یاد خدا مكن تا تطهیر كنى . » گفت : « نه به خدا من از بنى یشكر نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از عبد القیس . » گفت گویندهء این سخن را مىشناسى كه گوید : « عبد القیس خوار و زبون است ، وقتى پیاز و سركه و نمكى بدست آرند چون نبطى كه نى خیس شده را بدور اندازد زنان را بیرون میكنند . » گفت : « نه به خدا من از عبد القیس نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت :

« از باهله . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« وقتى نیكخویان بكسب فضایل انبوه شوند باهلى از انبوه دورى كند ، اگر خلیفه نیز باهلى بود با كریمان همچشمى نمیتوانست كرد ، آبروى باهلى اگر هم آن را مراقبت كند مانند دستمال سفره است » گفت : « نه به خدا من از باهله نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى فزاره » گفت گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى بافزارى تنها میمانى شتر خود را به او مسپار و مهار آن را محكم كن ، این قوم وقتى میهمان بناحیهء ایشان درآید بمادرشان گویند روى آتش پیشاب كن » گفت : « نه به خدا من از فزاره نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از ثقیف » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « نسب شناسان پدر ثقیف را گم كرده اند كه آنها جز گمراهى پدرى ندارند ، اگر ثقیفان نسب به كسى برند زحمت بى جا مىبرند ، گرازهاى زباله اند ، بكشیدشان كه خونشان بر شما حلال است . » گفت : « نه به خدا من از ثقیف نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى عبس » گفت : « آیا گویندهء این سخن را مىشناسى كه گوید :

ص: 277

« وقتى زن عبسى پسرى بیاورد بشارتش بده كه بهره اش فرومایگى است . » گفت : « نه به خدا من از عبس نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از ثعلبه . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « ثعلبة بن قیس بدترین اقوامند و با همسایه از همه فرومایه تر و خیانتكارترند . » گفت : « نه به خدا من از ثعلبه نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از غنى . » گفت : « گویندهء این سخن را مىشناسى كه گوید : « وقتى زن غنوى پسرى آرد بشارتش ده كه خیاطى نكو آورده است . » گفت : « نه به خدا من از غنى نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى مره » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید » وقتى زن مرى دست را حنا بندد ، شوهرش بده و از زنا كردنش ایمن مباش . » گفت : « نه به خدا من از بنى مره نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى ضبه . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اى ابن مكعبر چشمانت كبود شده چنان كه چشم همهء ضبیان از فرومایگى كبود مىشود . » گفت : « نه به خدا من از بنى ضبه نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بجیله » گفت :

« گویندهء این سخن را مىشناسى كه گوید : « وقتى بجیله فرود آمد ، پرسیدیم تا بدانیم كجا مقام گرفته اند ، بجیله هنگام انتساب نمیداند پدرش قحطان است یا نزار كه بجیله در میانه مانده و از هر طرف چون موى بینى كنده شده است . » گفت :

« نه به خدا من از بجیله نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى ازد . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى زن ازدى پسر بیارد بشارتش ده كه ملاحى ماهر آورده است . » .

گفت « نه به خدا من از ازد نیستم . » گفت : « واى بر تو پس از كدام قبیله اى ؟

مگر شرم ندارى ؟ راست بگو . » گفت : « از خزاعه » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى خزاعه به چیز قدیم تفاخر كند ، افتخار او بشرابخوارگى است ، كعبهء خدا را علنا بیك مشك بفروختند و چه سابقهء بدى اندوختند » گفت : « نه به خدا

ص: 278

من از خزاعه نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از سلیم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « این سلیمان كه خدایشان پراكنده كند انگشت به كار مىبرند كه . . . شان وامانده است » گفت : « نه به خدا من از سلیم نیستم . » گفت :

« پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از لقیط . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « بجان تو دریا و بیابان از . . . مردم بنى لقیط گشادتر نیست ، قوم لقیط از همهء كسانى كه بر مركب سوار میشوند ، بدتر و از هر چه بر زمین میخزد فرومایه ترند ، خدا بنى لقیط را لعنت كند كه باقیماندهء اسیرانى از قوم لوطند . » گفت : « نه به خدا من از لقیط نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از كنده . » گفت :

« گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« كندى بپارچه و موزه و پرده و قبر تفاخر مىكند » گفت : « نه به خدا من از كنده نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از خثعم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اگر بقوم خثعم سوت بزنى با ملخها در همه جا پراكنده میشوند . » گفت : « نه به خدا من از خثعم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از طى . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « قوم طى نبطانند كه فراهم آمده و كلمهء طیان ( گل كش ) را به زبان آورده اند و دوام یافته اند ، اگر ككى بالهاى خود را بر دو كوه طى بگیرد سایه خواهند داشت . » گفت : « نه به خدا من از طى نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از مزینه » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « مزینه قبیلهكى است كه امید كرم و دین از آن نباید داشت » گفت : « نه به خدا من از مزینه نیستم » گفت پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از نخع » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« وقتى نخعیان فرومایه همگى چاشت كنند مردم از كثرت ازدحامشان آزار ببینند ، مردم نخع به بزرگى انتساب ندارند و از زمرهء بزرگان بشمار نیستند » گفت :

« نه به خدا من از نخع نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از اود » گفت :

ص: 279

« گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى بدیار اود فرود آمدى بدان كه از دست آنها نجات نخواهى یافت ، بسالخورده و خردسالشان اعتماد مكن كه این قوم همگیشان چوب زنند » گفت : « نه به خدا من از اود نیستم . » .

گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از لخم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى قومى به مفاخر قدیم خویش انتساب جویند افتخار بخشش از همهء لخمیان دور باشد » گفت : « نه به خدا من از لخم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از جذام » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« وقتى جام شراب را در قبال مكرمتى دهند از جذام دور شود . » گفت : « نه به خدا من از جذام نیستم . » گفت : « واى بر تو از كدام قبیله اى ، شرم ندارى كه این همه دروغ میگوئى ؟ » گفت : « من از تنوخم و این راست است . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« وقتى قوم تنوخ به قصد غارت و انتقام آبگاهى را طى كند چنان باز گردد كه پیش خدا زبون و پیش كسان و همسایگان بد نام باشد . » گفت : « نه به خدا من از تنوخ نیستم . » گفت : « مادرت عزایت را بگیرد پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از حمیر . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « شنیدم كه قوم حمیر هجو من مىكند ، فكر نمیكردم كه آنها وجود دارند یا خلق شده اند ، قوم حمیر اعتبارى ندارد چون چوب صحرا كه نه آب دارد و نه برگ ، هر چه بمانند بسیار نشوند و اگر روباهى بر آنها پیشاب كند غرق شوند . » گفت : « نه به خدا من از حمیر نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از یحابر » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اگر جیرجیركى بسرزمین یحابر جیرجیر كند بمیرند و در خاك بپوسند . » گفت : « نه به خدا من از یحابر نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از قشیر » گفت : گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اى بنى قشیر سالار شما را كشتم و اكنون نه فدیه اى و نه خونبهائى هست » گفت : « نه به خدا من از قشیر نیستم . »

ص: 280

گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى امیه . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« بنیان بنى امیه سستى گرفت و نابودى آن بر خدا آسان شد ، كه بروزگار سلف بنى امیه در قبال قدرت خدا جسور بودند ، نه خاندان حرب اطاعت پیمبر كردند و نه خاندان مروان از خدا ترسیدند » گفت : « نه به خدا من از بنى امیه نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى هاشم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« اى بنى هاشم بسوى نخلستان خود باز گردید كه خرما یك كیل بدرهمى شده است ، اگر گویند ما قوم محمد پیغمبریم ، نصارى نیز قوم عیسى بن مریم بوده اند . » گفت : « نه به خدا من از بنى هاشم نیستم » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از همدان » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى آسیاى جنگ بر سر مروان بگردد قوم همدان اسب ها را هى كنند و بسرعت از جنگ بگریزند . » گفت : « نه به خدا من از همدان نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از قضاعه . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « هیچكس از قضاعه نباید بخاندان خود فخر كند كه نه از یمن خالصند و نه از مضر میانه حالند كه پدرشان نه قحطان است و نه مضر ، پس آنها را بجهنم رها كنید . » گفت : « نه به خدا من از قضاعه نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از شیبان » گفت : گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید « شیبانیان مردمى فراوانند و همگى دروغگوى فرومایه اند بزرگ شریف و نجیب و بزرگوار میان آنها نیست . » گفت : « نه به خدا من از شیبان نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى نمیر . » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« چشم فرو نه كه تو از بنى نمیرى و از قوم كعب و كلاب نیستى اگر . . . هاى بنى نمیر را بر آهن گذارند آب شود . » گفت : « نه به خدا من از نمیر نیستم . » گفت « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از تغلب » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه

ص: 281

گوید : « از قوم تغلب دائى مخواه كه دائى زنگى از آنها محترمتر است ، وقتى در انتظار پذیرائى سرفه كنى تغلبى . . . ن بخارد و مثل گوید . » گفت : « نه به خدا من از تغلب نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از مجاشع » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « از دورى دختران مجاشع كه وقتى گوش فرا دارى عرعر خر میكنند ، گریه میكنى » گفت : « نه به خدا من از مجاشع نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى » گفت : « از بنى كلب » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « به كلبى و به در خانه اش نزدیك نشوید كه رهگذر روشنى آتش او را نخواهد دید . » گفت :

« نه به خدا من از بنى كلب نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از تیم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید :

« زن تیمى كه چهره اش چون خرطوم فیل است آسیا را با انگشتانى كه هرگز خدمت ندیده میگرداند . » گفت : « نه به خدا از تیم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از جرم » گفت : « گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « مردم جرم به من وعده عصارهء تاك میدهند آنها را با این عصاره چكاره است ، وقتى حلال بود آن را ننوشیدند و در روز بازار نخریدند ، وقتى حكم تحریم آن آمد جرمى از آن شكیبا نیست . » گفت : « نه به خدا من از جرم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از سلیم . » گفت : گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « وقتى به امید غذا پیش مردم سلیم روى همانطور كه رفته اى گرسنه باز خواهى گشت . » گفت : « نه به خدا من از سلیم نیستم . » گفت : « پس از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از موالى هستم . » گفت :

« گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « هر كه زشتى و فرومایگى و ناسزا خواهد نزد موالى بجوید . » گفت : « قسم بخداى كعبه در نسب خویش خطا كرده ام من از قوم خوز هستم . » گفت : گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اى قوم خوز خدا هرگز بركتتان ندهد كه خوزیان جهنمیانند » گفت : « نه به خدا من از قوم خوز نیستم . » گفت : « پس از كدام قومى ؟ » گفت : « از اولاد حام » گفت : گویندهء این سخن

ص: 282

را میشناسى كه گوید :

« از اولاد حام زن مگیر كه بجز ابن اكوع همگى خلقت معیوب دارند . » گفت : « نه به خدا من از اولاد حام نیستم بلكه از اولاد شیطان رجیم هستم » گفت : « خدا ترا با پدرت شیطان لعنت كند ، گویندهء این سخن را میشناسى كه گوید : « اى بندگان خدا این شیطان است كه دشمن شما و دشمن خداست او را بكشید . » گفت : « ترا به خدا دست از من بدار . » گفت : « برخیز و با زبونى و زشتى ره خویش گیر و همین كه میان قبیله اى فرود آمدى در بارهء آنها شعرى مخوان تا بدانى چكاره اند و هرگز بجستجوى معایب مردم مباش كه هر قوم نیكى و بدى دارد ، مگر پیمبر خداى جهانیان كه او را از بندگان خویش برگزیده و از دشمن مصون داشته . و تو چنانى كه فرزدق گفته است : « وقتى بمنزلگاه قومى در آئى با زبونى به روى و ننگ بجا گذارى . » گفت : « به خدا هرگز شعرى نخواهم خواند . » .

سفاح گفت : « اگر این قصه را ساخته اى و این اشعار را در بارهء قبایل مذكور به نظم آورده اى هنر كرده اى و سالار دروغگویانى ، و اگر قصه راست است و تو در نقل خود راستگوئى ، این دخترك عامرى از همهء مردم حاضرجوابتر بوده و معایب مردم را بهتر میدانسته است . » .

مسعودى گوید : « سفاح بجز این اخبار مصاحبه هاى نكو دارد كه شرح آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . »

ص: 283

ذكر خلافت ابو جعفر منصور

بیعت ابو جعفر منصور عبد الله بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب وقتى انجام شد كه وى در راه مكه بود . عیسى بن على ، عمویش براى او بیعت گرفت و براى عیسى بن موسى نیز بعنوان جانشین او بیعت گرفت . و این به روز یكشنبه دوازدهم ذىحجهء سال صد و سى و ششم بود . در آن وقت منصور چهل و یك ساله بود زیرا در ذى حجهء سال نود و پنجم تولد یافته بود مادرش كنیزى بنام سلامهء بربریه بود .

وفاتش در اثناى سفر حج هنگام وصول به مكه در محل معروف به بستان بنى عامر از جادهء عراق بود . هنگام مرگ شصت و سه سال داشت و او را روى نپوشیده در مكه به خاك كردند زیرا در حال احرام بود . بقولى در بطحاء نزدیك بئر میمون درگذشت و در مجون به خاك رفت و سنش شصت و پنج سال بود . و الله اعلم .

ص: 284

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام منصور

از سلامه مادر منصور نقل كرده اند كه گفته بود : « وقتى ابو جعفر منصور را آبستن بودم چنان دیدم كه گوئى شیرى از جلو من درآمد و سر دم نشست و بغرید و دم تكان داد و شیران از هر طرف بسوى او آمدند ، و چون شیرى به دو میرسید او را سجده میكرد . » على بن محمد مدائنى آورده كه منصور گفته بود با مردى كور به راه شام همسفر شدم كه پیش مروان میرفت تا شعرى را كه در بارهء مروان بن محمد گفته بود براى او بخواند ، از او خواستم شعر خود را براى من بخواند ، و مضمون آن چنین بود :

« اى كاش از شعر من بوى مشك برخیزد ، از وقتى كه بنى امیه و بزرگان عبد شمس از خیف رفته اند در آنجا انسانى نمىبینم ، اینان خطیبان منبرها و چابكسوارانند و سخنگویانند كه گنگ نباشند ، وقتى سخن گویند عیب نشنوند و چون بگویند درست گویند ، درست گویند و خطا نگویند ، وقتى خردها سبكى گیرد خردمندند و چهره هائى مثل دینار روشن دارند . » .

منصور گوید تا او شعر خود را بسر برد پنداشتم كه دیدگانم كور مىشود ، وى

ص: 285

مردى شیرین سخن و خوش صحبت بود ، پس از آن بسال صد و چهل و یكم به حج رفتم و در گرماى روز در ریگزار از مركب فرود آمدم و به وفاى نذرى كه داشتم پیاده همیرفتم ، ناگهان به آن كور برخوردم و به همراهان خود اشاره كردم عقب بكشند ، آنها نیز عقب كشیدند . بكور نزدیك شدم و دست او را گرفتم و سلامش گفتم ، گفت :

« خدا مرا فداى تو كند تو كى هستى كه نمیشناسمت ؟ » گفتم : « منم كه بروزگار بنى امیه در راه شام وقتى براى ملاقات مروان میرفتى رفیق تو بودم . » به من سلام كرد و آهى كشید و شعرى بدین مضمون گفت : « زنان بنى امیه بیوه شدند و دخترانشان یتیم شدند ، بختشان بخفت و ستارهء آنها سقوط كرد . ستاره وقتى سقوط مىكند كه بخت خفته باشد منبرها و تختها از آنها خالى شده و تا دم مرگ من بر آنها درود باد . » به دو گفتم : « مروان چقدر به تو داد ؟ » گفت : « مرا بى نیاز كرد كه پس از او از كسى چیزى نخواهم . » گفتم : « چقدر ؟ » گفت : « چهار هزار دینار با خلعت ها و تعدادى گوسفند به من داد . » گفتم : « گوسفندها كجاست ؟ » گفت : « در بصره است . » گفتم : « آیا مرا خوب میشناسى ؟ » گفت : « ترا بصحبت میشناسم اما نسبت را نمیدانم . » گفتم : « من ابو جعفر منصور امیر مؤمنانم . » لرزید و به زانو افتاد و گفت : « اى امیر مؤمنان مرا معذور دار كه پسر عمویت محمد صلى الله علیه و سلم گفته است كه جانها به حكم فطرت نیكو كاران خویش را دوست دارند . » ابو جعفر گوید : « قصد كشتن او كردم ولى حرمت صحبت را به یاد آوردم و به مسیب گفتم : « رهایش كن . » و او را رها كرد كه برفت . پس از آن بفكر افتادم او را ندیم خود كنم ، گفتم او را جستجو كنند و گوئى بیابان او را نابود كرده بود . » .

ربیع حكایت مىكند كه عیسى بن على و عیسى بن موسى و محمد بن على و صالح بن على و قثم بن عباس و محمد بن جعفر و محمد بن ابراهیم پیش منصور بودند و سخن از خلیفگان بنى امیه و سرگذشت و تدبیر ایشان و علت زوال ملكشان بمیان آمد ، منصور گفت : « عبد الملك ستمگرى بود كه از هیچ چیز باك نداشت . سلیمان همهء

ص: 286

همتش شكم و زیر شكمش بود . عمر بن عبد العزیز یك چشمى میان كوران بود . مرد بنى امیه هشام بود ، بنى امیه ملك خویش را مضبوط و محفوظ داشتند و به كارهاى بزرگ میپرداختند و از كارهاى حقیر بر كنار بودند تا كار بفرزندان عیاش آنها رسید كه همه همتشان شهوت پرستى و لذت جوئى از معاصى خدا عز و جل بود ، غافل از آنكه خدا بگناهشان میكشاند و مراقب اعمالشان است . در عین حال حفاظت خلافت را رها كردند و حق خدا و وظایف ریاست را سبك گرفتند و در كار سیاست سستى كردند خدا نیز عزتشان را گرفت و خوارشان كرد و نعمت از ایشان ببرد . » صالح بن على گفت : « اى امیر مؤمنان وقتى عبد الله بن مروان در حال فرار با همراهان خود وارد سرزمین نوبه شد ، شاه نوبه از حال و وضع و سرگذشت و رفتار آنها بپرسید كه همه را به دو خبر دادند ، آنگاه پیش عبد الله رفت تا از كارشان و علت زوال ملكشان بپرسد و با او سخنى گفت كه من به یاد ندارم ، آنگاه وى را از دیار خود راهى كرد . اگر رأى امیر مؤمنان اقتضا كند او را بیارند تا قصهء خود را نقل كند . » منصور بگفت تا او را حاضر كردند . وقتى پیش وى آمد منصور به دو گفت : « اى عبد الله قصهء خود را با پادشاه نوبه براى من نقل كن . » گفت : « اى امیر مؤمنان سوى نوبه رفتم و سه روز آنجا ببودم ، شاه نوبه پیش من آمد با آنكه فرشى گرانبها براى او گسترده بودم روى زمین نشست . گفتم : « چرا روى فرش ما ننشستى ؟ » گفت : « براى اینكه من شاهم و هر شاهى باید در قبال عظمت خدا عز و جل كه او را علو مقام داده تواضع كند . » آنگاه گفت : « چرا شراب را كه در كتاب شما حرام شده میخورید ؟ » گفتم : « بندگان ما و اشخاص معمولى به این كار جسارت ورزیده اند . » گفت : « چرا زراعت را با اسبان خود پایمال میكنید در صورتى كه تباهى در كتاب شما حرام است . » گفتم « این كار را بندگان ما و اشخاص متوسط از روى جهالت كرده اند . » گفت : « چرا دیبا و حریر و طلا را كه در كتاب و دین شما حرام است میپوشید ؟ » گفتم : « ملك از دست ما برفت و ما از قوم عجم كه بدین ما آمده بودند یارى خواستیم و آنها بخلاف رضاى ما این

ص: 287

چیزها را پوشیده اند . » وى به زمین نگریستن گرفت ، گاهى دست خود را میگردانید و گاه به زمین میزد و میگفت : « بندگان ما و اشخاص متوسط و عجمانى كه بدین ما آمده اند . » آنگاه سر برداشت و گفت : « اینطور كه میگوئى نیست بلكه شما حرام خدا را حلال دانسته اید و مرتكب محرمات شده اید و در ملك خود ستم كرده اید . بسبب گناهانتان خدا عزت از شما بگرفته و خوارتان كرده و هنوز بلیهء خدا در بارهء شما بكمال نرسیده و من بیم دارم در دیار من عذاب بشما در آید و به من نیز برسد حق مهمانى سه روز است به اندازه اى كه حاجت دارى توشه برگیر و از سرزمین من برو . » من نیز چنین كردم . » و منصور شگفتى كرد و مدتى به اندیشه در شد و در بارهء عبد الله رقت كرد و میخواست وى را آزاد كند . اما عیسى بن على با این كار مخالفت كرد و منصور دوباره او را بحبس فرستاد . مسعودى گوید : بسال دهم خلافت منصور یعنى سال صد و چهل و هشتم ، ابو عبد الله محمد بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على ابى طالب رضى الله عنهم در شصت و پنج سالگى وفات یافت . گویند مسموم شده بود .

وى در بقیع در جوار پدر و جدش به خاك رفت و بر قبر آنها در بقیع تا كنون قطعه مرمرى هست كه بر آن نوشته است : « بسم الله الرحمن الرحیم . الحمد لله مبید الامم و محیى الرمم هذا قبر فاطمة بنت رسول الله صلى الله علیه و سلم سیدة نساء العالمین و قبر الحسن بن على بن ابى طالب و على بن الحسین بن على بن ابى طالب و محمد بن على و جعفر بن محمد رضى الله عنهم . » .

ابو جعفر منصور ، ابن عطیهء باهلى را وزارت داد . پس از او ابو ایوب موریانى جوزى را وزارت داد . ابو ایوب با ابو جعفر سوابقى داشت ، از جمله اینكه او دبیر سلیمان بن حبیب بن مهلب بود و سلیمان در ایام امویان منصور را تازیانه زده بود و میخواست با او بىحرمتى كند اما ابو ایوب ، دبیر سلیمان ، منصور را از چنگ او رها كرده بود و این سبب ارتباط او با منصور شد . وقتى وزارت یافت به ربودن اموال و سوء نیت متهم شد و منصور قصد داشت او را بكشد . مدتى گذشت و او هر وقت پیش

ص: 288

منصور میرفت ، گمان میرفت او را خواهد كشت اما سالم برون میشد . گفتند روغنى همراه داشت كه جادو شده بود و هر وقت پیش منصور میخواست برود از آن روغن به ابروى خود میمالید ، به همین جهت « روغن ابو ایوب » میان مردم ضرب المثل شد .

پس از آن منصور او را بكشت و ابان بن صدقه را بدبیرى گرفت تا بمرد .

با ابو جعفر در بارهء تدبیر هشام در یكى از جنگها سخن گفتند و او مردى را كه در رصافهء هشام مقیم بود احضار كرد و گفت : « و تو مصاحب هشام بودى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان . » گفت : « به من بگو در جنگ سال فلان و فلان چه تدبیر كرد . » گفت :

« وى رضى الله عنه چنین و چنان كرد و رحمه الله فلان و به همان كرد » منصور از این بخشم آمد و گفت : « بر خیز خدا نسبت به تو خشمگین باد ، بر فرش من نشسته اى و بدشمن من رحمت میفرستى ؟ » او نیز برخاست و گفت : « دشمن تو طوق منتى به گردن من دارد كه هیچكس جز مرده شور آن را نتواند برداشت . » منصور بگفت تا او را بیاوردند و گفت : « چه گفتى ؟ » گفت : « او مرا از محنت سؤال مصون كرد و از وقتى او را دیدم بر در عربى یا عجمى نایستادم و بر من واجب است او را به نیكى یاد كنم و ستایش او گویم . » .

گفت : « مرحبا بمادرى كه ترا زاد . حقا كه از نسل آزادگان و كریمانى . » آنگاه سخن او را شنید و وى را جایزه اى فرمود . گفت : « اى امیر مؤمنان حاجت به این ندارم اما میگیرم كه ببخشش تو سرفرازى كنم و بصلهء تو مفتخر شوم . » و آن را بگرفت . منصور گفت : « مرحبا به تو اگر در قوم تو جز تو كسى نباشد براى آن شرفى اندوخته اى . » و چون برفت بمصاحبان خود گفت : « نكوئى با چنین كسان سزاست . در اردوى ما نظیر او كجا پیدا مىشود ؟ » .

معن بن زائده پیش منصور آمد و چون او را بدید ، گفت : « اى معن تو بودى كه در مقابل این شعر صد هزار درم به مروان بن ابى حفصه دادى كه گوید : « معن بن زائده همانست كه بنى شیبان را از او شرف روى شرف افزوده شد ؟ » معن گفت : « نه

ص: 289

اى امیر مؤمنان این مبلغ را در قبال این سخن دادم كه گفت : « به روز هاشمیه پیش روى خلیفهء خدا شمشیر برهنه داشتى و از او دفاع كردى و از شمشیر و نیزه حفاظ او بودى . » گفت : « آفرین اى معن . » معن از یاران یزید بن عمر بن هبیره بود و تا روز هاشمیه نهان میزیست . عده اى از مردم خراسان بجستجوى او بودند بدین جهت با عمامه و روى پوشیده در آنجا حضور یافت ، وقتى دید كه جماعت به منصور حمله كردند ، پیش رفت و در مقابل منصور آنها را بشمشیر زدن گرفت ، وقتى عقب نشستند و پراكنده شدند ، منصور گفت : « تو كیستى ؟ » او نیز حایل از چهره برداشت و گفت « اى امیر مؤمنان من معن بن زائده ام كه مرا میجوئى . » وقتى منصور از آنجا برفت او را امان داد و عطا داد و گرامى داشت و خلعت و منزلت بخشید .

ابن عیاش منتوف حكایت كند كه روزى منصور در مجلس خود بر طاق دروازهء خراسان كه یكى از دروازه هاى شهر نو بنیاد بغداد بود نشسته بود . وى بر هر یك از دروازه هاى شهر مجلسى ساخته بود كه رو به ولایت مجاور داشت . چهار دروازه بود كه بخیابان دور شهر گشوده میشد و طاق داشت و تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاست . نخستین ، دروازهء خراسان بود كه دروازهء دولت نام داشت كه اقبال دولت عباسى از خراسان بود ، پس از آن دروازهء شام كه به طرف شام بود ، آنگاه دروازهء كوفه كه به طرف كوفه بود ، پس از آن دروازهء بصره كه به طرف بصره بود و ما خبر بناى این شهر را با اینكه چگونه منصور محل آن را ما بین دجله و فرات و دجیل و صراة ، كه رشته هاى منشعب از فرات است انتخاب كرد ، با اخبار بغداد و علت تسمیهء آن و سخنانى كه در این باب گفته اند ، با خبر قبة الخضرا كه در این روزگار ویران شده است با قصهء قبة الخضرا كه حجاج در واسط عراق ساخت و تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو بجاست ، همه را در كتاب اوسط كه این كتاب پس از آنست آورده ایم .

منصور بالاى دروازهء خراسان نشسته بود كه تیرى بیامد و جلو او بیفتاد .

ص: 290

منصور سخت بترسید ، آنگاه تیر را گرفت و زیر و رو كرد و میان دو پر تیر ، شعرى نوشته بود بدین مضمون : « آیا تا روز قیامت بزندگى طمع میدارى و پندارى كه معاد براى تو نیست ؟ ترا از گناهانت و پس از آن در بارهء بندگان خدا خواهند پرسید » و پهلوى پر دیگر شعرى بدین مضمون بود : « وقتى روزگار نیكو شد نسبت بدان گمان نیك بردى و از بدیها كه تقدیر پیش میآرد بیم نكردى ، شبها به تو روى خوش نشان داد و فریب آن خوردى ، ولى هنگامى كه شبها خوش است حوادث بد میآید » آنگاه نزدیك پر دیگر شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « تقدیر به راه خود میرود پس صبورى كن كه بیك حال نماند روزى بینى كه فرومایهء قوم را به آسمان برد ، روزى دیگر بلند رتبه را فرود آورد » و بر یك طرف نیز نوشته بود :

« مظلومى از همدان در حبس تو است » فورا گروهى از خاصان خود را بفرستاد تا محبسها را جستجو كردند و در یكى از دخمه هاى محبس كه چراغى در آنجا میسوخت پیرى را بدیدند . بر در محبس بوریایى آویخته بود و پیر در بند آهنین بود و رو به قبله نشسته این آیه را مكرر میخواند : « و سیعلم الذین ظلموا اى منقلب ینقلبون » پرسیدند : « از كجائى ؟ » گفت : « از همدان » او را ببردند و پیش روى منصور نهادند .

از حال و كار او پرسید ، گفت : « از متمكنان همدانم ، والى تو به همدان آمد ، من ملكى دارم كه در آمد آن هزار هزار درم است ، میخواست آن را از من بگیرد ، ندادم . مرا به بند كرد و به بغداد فرستاد و به تو نوشت كه من یاغیم و مرا بمحبس انداختند » گفت :

« چند وقت است در محبسى ؟ » گفت : « چهار سال » بگفت تا بند از او بردارند و نكوئى كنند و آزادى دهند و بجاى نكو فرود آرند سپس او را بخواست و گفت : « اى پیر - مرد ملك ترا پس میدهیم و خراج آن را مادام كه تو زنده اى و ما زنده ایم به تو مىبخشیم . حكومت همدان را نیز به تو میدهیم و كار تنبیه حاكم را نیز به نظر تو وامیگذاریم . » وى براى منصور از خدا پاداش نكو طلبید و بقاى او را بدعا خواست و گفت : « اى امیر مؤمنان ملك را میگیرم ، براى حكومت صلاحیت ندارم و حاكم ترا نیز مىبخشم »

ص: 291

منصور مالى فراوان به دو بخشید و نكوئى بسیار كرد و حلال بود خواست و او را محرمانه به همدان فرستاد و حاكم را از آنجا برداشت و به واسطهء خطائى كه كرده بود و از روش عدالت منحرف شده بود او را مجازات كرد و از پیر مرد بخواست تا در بارهء كارهاى خویش و اخبار همدان با وى مكاتبه كند و رفتار حكام را در بارهء جنگ و خراج به دو خبر دهد . آنگاه منصور شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود :

« هر كه بروزگار باشد از تغییرات آن مصون نیست كه روزگار شیرین و تلخ دارد .

هر چیزى و گر چه سلامت آن دراز ماند وقتى بسر رسید ، كوتاه باشد » .

روزى منصور به سالم بن قتبه گفت : « در بارهء ابو مسلم چه نظر میدهى ؟ » گفت :

« اگر در آسمان و زمین دو خدا بود كار آن تباه میشد » گفت : « اى ابن قتیبه بس است سخن به گوش شنوا گفتى » ابن دأب و دیگران از عیسى بن على نقل كرده اند كه گفته بود : « منصور پیوسته در همه كار خویش با ما مشورت میكرد ، تا ابراهیم ابن هرمه قصیده اى بمدح او گفت كه دو شعر آن بدین مضمون بود : « وقتى كارى اراده كند با ضمیر خویش نجوا كند كه ضمیر وى عقل مختلف ندارد و دو گوش را در راز خویش شركت ندهد و با دو انگشت نیروى ریسمان را بگسلد . » .

وقتى منصور میخواست ابو مسلم را بكشد مردد بود كه نظر خویش را به كار برد یا در بارهء او مشورت كند و از تردید بىخواب شده بود و شعرى بدین مضمون میخواند :

« میان دو كار كه آن را نیازموده ایم بتردیدم و جان من با تردید پنجه نزده است .

هیچ چیز چون اندیشهء نهانى كه از حوادث زاده باشد خاطر را آشفته نمیكند .

فرزندان عدنان دانسته اند كه من در این گونه موارد صاحب اقدام و جسورم . » .

و چنان بود كه عبد الله بن على با منصور مخالفت كرد و مردم شام را كه با او بودند بخلافت خویش خواند كه با او بیعت كردند . میگفت : « سفاح خلافت را پس از خویش به كسى داده كه مأمور كشتن مروان شود . » وقتى منصور از رفتار عبد الله خبر یافت ، به دو نوشت : « من نیز با تو چنان میشوم كه با من شده اى . زمانه را روزهاست

ص: 292

كه حوادث ناگوار دارد . » آنگاه ابو مسلم را بمقابلهء او فرستاد كه بدیار نصیبین در محل معروف به دیر اعور با وى جنگها داشت . دو گروه مدتها در جنگ پایدارى كردند و خندقها بكندند . آنگاه عبد الله بن على با سپاه خود فرارى شد و با تنى چند از خواص خود به بصره رفت كه حاكم آن برادر وى سلیمان بن على ، عموى منصور بود .

ابو مسلم همهء چیزها را كه در اردوگاه عبد الله بود به تصرف آورد ، منصور یقطین بن موسى را پیش او فرستاد كه خزاین عبد الله را ضبط كند ، وقتى یقطین پیش ابو مسلم رفت به دو سلام گفت ، ابو مسلم گفت : « سلام بر تو مباد اى مادر فلانى من بر خونها امینم اما بر اموال امین نیستم ؟ » یقطین گفت : « اى امیر چرا چنین میگوئى ؟ » گفت : « رفیقت ترا فرستاده تا خزاینى را كه بدست من است بگیرى . » گفت : « زنم سه طلاقه باشد اگر امیر مؤمنان مرا جز براى تبریك فیروزى تو فرستاده باشد » .

ابو مسلم او را در بغل گرفت و پهلوى خود بنشانید و چون برفت ، بیاران خود گفت :

« به خدا میدانم زن خود را سه طلاقه كرد ولى نسبت برفیقش وفادار ماند . » .

آنگاه ابو مسلم از جزیره حركت كرد و دل بمخالفت منصور داشت ، راه خراسان را پیش گرفت و از عراق منحرف شد و آهنگ خراسان كرد . منصور نیز از انبار رو سوى مداین نهاد و در رومیهء مداین كه كسرى ساخته بود و خبر آن را سابقا در همین كتاب گفته ایم ، فرود آمد و به ابو مسلم نوشت : « من میخواهم در بارهء بعضى چیزها با تو گفتگو كنم كه نمیشود نوشت به این طرف بیا كه توقف تو چندان طول نخواهد كشید . » ابو مسلم نامه را بخواند و همچنان به راه خود رفت و منصور جریر بن یزید بن عبد الله بجلى را كه یگانهء روزگار و داهیهء عصر خویش بود و از روزگار قدیم در خراسان با ابو مسلم آشنائى داشت ، پیش ابو مسلم فرستاد كه با او گفت : « اى امیر همهء مردم را بخاطر این خاندان رها كرده اى اكنون بر تو عیب گیرند و گویند انتقام قومى را گرفت و بیعت آنها را بشكست ، و كسانى كه

ص: 293

اكنون از مخالفتشان ایمنى به مخالفت تو برخیزند . وضع پیش خلیفه چندان ناخوشایند نیست و من عقیده ندارم كه به این صورت به روى . » ابو مسلم مىخواست از بازگشت سخن گوید ، مالك بن هیثم به دو گفت : « چنین مكن . » و او به مالك گفت : « واى بر تو دچار شیطان شده ام اما دچار چنین كسى نشده ام . » مقصودش جریر بود .

ابو مسلم خبر خویش را در كتب سلف دیده بود كه در روم كشته خواهد شد و این سخن را مكرر میگفته است كه در غیبنامه ها دیده كه در روم كشته مىشود و دولتى را بر میچیند و دولتى به وجود میآورد . وقتى پیش منصور بازگشت مردم از او استقبال كردند ، منصور نیز او را بگرمى پذیرفت و گفت : « نزدیك بود به روى و من چیزهائى را كه میخواستم ، با تو نگفته باشم » گفت : « اى امیر مؤمنان اكنون آمده ام كه دستور خویش را بدهى . » به دو گفت تا به منزل خویش رود . كه در مورد او منتظر فرصت بود . ابو مسلم بارها پیش منصور رفت و او چیزى اظهار نكرد ، یك بار نیز پیش وى رفت كه اظهار نارضائى كرد . آنگاه ابو مسلم پیش عیسى بن موسى كه در بارهء وى نظر مساعد داشت ، رفت و از او خواست كه همراه وى پیش منصور رود تا با حضور وى از منصور گله كند . عیسى به دو گفت پیش منصور برود و او نیز از عقب میرسد . ابو مسلم به اردوگاه منصور رفت كه بر ساحل دجله در رومیهء مداین بود و داخل شد و زیر سایبان و بقولى در ایوان بنشست . به دو گفتند منصور براى نماز وضو میگیرد . منصور از پیش برئیس نگهبانان خود عثمان بن نهیك و عده اى دیگر كه شبیب بن رواح مروروذى و ابو حنیفه حرب بن قیس نیز از آن جمله بودند ، گفته بود پشت تختى كه عقب سر ابو مسلم بود بایستند و دستور داده بود تا وقتى با ابو مسلم عتاب مىكند یا سخن بلند میگوید نمودار نشوند و همین كه دست بدست زد نمودار شوند و گردن و هر جاى او را كه بدسترس بود با شمشیر بزنند .

منصور بنشست ، ابو مسلم از جاى خود برخاست و درون رفت و به دو سلام گفت . منصور جواب سلام گفت و اجازهء نشستن به دو داد و ساعتى با وى سخن گفت ، آنگاه

ص: 294

عتاب آغاز كرد و گفت : « فلان و به همان كردى . » ابو مسلم گفت : « پس از آن همه كوشش و خدمت با من بدینسان سخن نباید گفت . » گفت : « اى نابكار زاده هر چه كردى بكمك بخت و اقبال ما كردى ، اگر یك كنیز سیاه نیز بجاى تو بود این كارها را انجام توانست داد ، مگر تو نبودى كه نامه به من نوشتى و بنام خودت آغاز كردى ؟ مگر تو نبودى كه نامه به من نوشتى و از آسیه دختر على خواستگارى كردى و مدعى شدى كه پسر سلیط بن عبد الله بن عباس هستى ؟ اى بى مادر كارت خیلى بالا گرفته است ! » ابو مسلم دست او را گرفته بود و مینواخت و میبوسید و عذر میخواست . آخرین سخنى كه منصور با وى گفت این بود كه « خدا مرا بكشد اگر ترا نكشم » و قضیهء قتل سلیمان بن كثیر را به یاد او آورد ، آنگاه دست خود را بدست دیگر زد و این گروه بیرون آمدند ، عثمان بن نهیك زودتر از همه ضربت سبكى با شمشیر به دو زد كه بند شمشیر ابو مسلم را برید . شبیب بن رواح نیز ضربتى زد و پاى او را قطع كرد ، ضربتهاى مكرر به دو رسید و اعضایش در هم آمیخت تا كارش تمام شد . منصور بانگ میزد : « بزنید خدا دستهایتان را نبرد . » هنگام ضربت نخستین ابو مسلم گفت .

« اى امیر مؤمنان مرا براى دشمن خود زنده نگهدار . » گفت : « اگر ترا زنده نگهدارم خدا مرا زنده نگذارد ، كدام دشمن بزرگتر از تو دارم ؟ » قتل وى به شعبان سال صد و سى و ششم بود . بیعت منصور و شكست عبد الله بن على نیز در همین سال بود .

جثهء ابو مسلم را در فرشى پیچیدند ، آنگاه عیسى بن موسى بیامد و گفت :

« اى امیر مؤمنان ابو مسلم كجاست ؟ » گفت : « همین الان اینجا بود . » گفت : « اى امیر مؤمنان اطاعت و خیر خواهى او را و نظرى كه ابراهیم امام در بارهء او داشت میدانى ؟ » منصور گفت : « اى احمق ترین خلق خدا در دنیا دشمنى بدتر از او براى تو سراغ ندارم ، اینك در این فرش است » عیسى گفت : « انا لله و انا الیه راجعون . » جعفر بن حنظله نیز پیش وى آمد ، منصور به دو گفت : در بارهء كار ابو مسلم چه میگوئى ؟ » گفت :

ص: 295

« اى امیر مؤمنان اگر یك موى سر او را گرفتى جانش بگیر . جانش بگیر » منصور گفت : « خدایت توفیق دهد اینك در این فرش است » و چون او را كشته دید گفت : « اى امیر مؤمنان امروز را آغاز خلافت خویش محسوب دار . » منصور در آن حال كه پیكر ابو مسلم به زمین افتاده بود رو بحاضران كرد و شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « پنداشتى كه قرض ادا نمیشود ؟ اى ابو مجرم اكنون پیمانه را تمام بگیر ، از پیمانه اى كه به دیگران مینوشانیدى و در گلو از حنظل تلختر است بنوش . » .

پس از آن منصور نصر بن مالك را كه شرطه دار ابو مسلم بود بخواست و گفت : « ابو مسلم با تو مشورت كرد كه سوى من آید و او را منع كردى . » گفت :

« بله . » گفت : « چرا ؟ » گفت : « از برادرت ابراهیم امام شنیدم كه از پدرش نقل میكرد كه گفته بود : « تا وقتى مرد مشاور خود را صمیمانه نصیحت كند پیوسته عقلش رو بفزونى است . » من نسبت به او چنین بودم و اكنون نیز با تو چنین هستم . » .

و یاران ابو مسلم بر آشفتند و پول میان آنها پخش شد و از قتل وى خبر یافتند و بسبب امید و بیم خاموش شدند . منصور از پس آنكه ابو مسلم را بكشت براى مردم خطبه خواند و گفت : « اى مردم از انس طاعت به وحشت معصیت نروید و خلاف پیشوایان را در دل مگیرید كه هر كه خلاف پیشواى خویش را در دل گیرد ، خدا باطن او را در سخنان گریخته و اعمال بىخودش آشكار كند و به پیشوائى كه دین خود را به وسیلهء او عزت بخشیده نمودار كند . ما حقوق شما را نكاسته ایم و حق دین شما را نیز نكاسته ایم . هر كه با ما در كار خلافت بنزاع برخیزد جواب او را بشمشیر میدهیم .

ابو مسلم با ما بیعت كرده بود و براى ما بیعت گرفته بود كه هر كه بیعت ما را بشكند خونش بما رواست و خود او بیعت را بشكست و ما نیز حكمى را كه در بارهء دیگران براى ما میكرد در بارهء او اجرا كردیم و رعایت حق خدمت مانع از اجراى

ص: 296

حق در بارهء او نشد . » .

وقتى خبر قتل ابو مسلم به خراسان و نواحى جبال رسید ، خرمیان بر آشفتند .

اینان گروهى بودند كه مسلمیه عنوان داشتند و قائل به امامت ابو مسلم بودند و پس از وفات وى در این باب اختلاف كردند ، بعضى از آنها میگفتند ابو مسلم نمرده و نخواهد مرد تا ظاهر شود و زمین را پر از عدالت كند ، فرقهء دیگرى مرگ او را محقق شمردند و به امامت فاطمه دخترش قائل شدند و اینان فاطمیه عنوان یافتند . اكنون یعنى بسال سیصد و سى دو بیشتر خرمیان از فرقهء كردكیه و لودشاهیه هستند و این دو فرقه از همهء خرمیان معتبرترند . بابك خرمى كه به سرزمین اران و آذربایجان بر ضد مأمون و معتصم خروج كرد از آنها بود كه ما در قسمت آیندهء این كتاب خبر او را با خبر كشته شدنش ضمن اخبار معتصم خواهیم آورد ان شاء الله . غالب خرمیان در خراسان و رى و اصفهان و آذربایجان و كرج ابو دلف و برج كه بنام رذ و ورسنجان معروف است و هم در صیروان و صیمره و اریوجان ماسبذان و دیگر نواحى هستند و بیشتر در روستاها و مزارع اقامت دارند و اعتقاد دارند كه بعدها اعتبارى خواهند یافت و منتظر ظهورى هستند كه بروزگار آینده رخ میدهد . اینان در خراسان و دیگر جاها به باطنیه معروفند و ما مذهب آنها را با ذكر فرقه هایشان در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و مؤلفان كتب « مقالات » نیز پیشتر از ما گفته اند .

وقتى خرمیان از كشته شدن ابو مسلم خبر یافتند ، در خراسان فراهم شدند و یكى از ایشان بنام بسقاد از نیشابور و بخونخواهى ابو مسلم قیام كرد و با سپاهى بزرگ از خراسان به رى آمد ، آنجا و قومس و نواحى مجاور را بگرفت و خزاین ابو مسلم را كه آنجا بود به تصرف آورد . سپاه بسقاد با گروهى كه از اهل جبال و طبرستان به دو پیوستند بسیار شده بود . وقتى خبر آمدن آنها به منصور رسید جهور ابن مرار عجلى را با ده هزار كس بمقابلهء آنها فرستاد و بدنبال آن سپاههاى دیگر

ص: 297

فرستاد و دو گروه ما بین همدان و رى بر كنار بیابان مقابل شدند و پیكارى سخت كردند . هر دو گروه پایدارى كردند ، بسقاد كشته شد و سپاهش فرار كرد و شصت هزار كس از آنها كشته و بسیار كس اسیر شد . از خروج وى تا كشته شدنش هفتاد روز بود و این بسال صد و سى و ششم ، چند ماه پس از كشته شدن ابو مسلم بود .

بسال صد و چهل و پنجم محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم در مدینه ظهور كرد . در بیشتر شهرها با او بیعت كرده بودند و از فرط زهد و عبادت لقب « نفس زكیه » داشت . وى از منصور نهان میزیست و نمودار نشد تا وقتى كه منصور پدرش عبد الله بن حسن را با عموهایش و بسیارى از كسان وى و اطرافیان آنها بگرفت . وقتى محمد بن عبد الله بن حسن در مدینه ظهور كرد منصور اسحاق بن مسلم عقیلى را كه پیرى مجرب و صاحب راى بود ، فراخواند و گفت :

« در بارهء یكى كه بر ضد من خروج كرده نظر بده . » گفت : « این مرد چگونه است ؟ » گفت : « مردى از فرزندان فاطمه دختر پیمبر صلى الله علیه و سلم است كه عالم و زاهد و عابد است . » گفت : « چه كسانى پیرو او شده اند ؟ » گفت : « فرزندان على و فرزندان جعفر و فرزندان عقیل و فرزندان عمر بن خطاب و فرزندان زبیر و دیگر قرشیان با فرزندان انصار . » گفت : « شهرى كه در آنجا مقیم است چگونه است ؟ » گفت : « نه زراعت دارد نه گوسفند و نه تجارت كافى . » اسحاق لختى بیندیشید و گفت : « اى امیر مؤمنان بصره را از مرد پر كن . » منصور با خویشتن گفت : « این مرد خرف شده است ، من در بارهء كسى كه در مدینه خروج كرده از او میپرسم و او به من میگوید بصره را از مرد پر كن . » پس به دو گفت : « اى پیر مرد برو . » ولى چیزى نگذشت كه خبر آمد ابراهیم در بصره ظهور كرده است . منصور گفت : « عقیلى را پیش من آرید . » چون بیامد او را نزدیك نشانید و به دو گفت : « من با تو در بارهء یكى كه در مدینه خروج كرده بود مشورت كردم و به من گفتى بصره را پر از مرد

ص: 298

كنم ، مگر از بصره خبر داشتى ؟ » گفت : « نه ، ولى از خروج مردى سخن آوردى كه وقتى كسى همانند او خروج كند ، هیچكس از همراهى او تخلف نكند ، آنگاه شهرى را كه محل اقامت او بود یاد كردى كه تنگ است و تحمل اقامت سپاه ندارد ، به خود گفتم این مرد جائى دیگر خواهد جست ، در بارهء مصر فكر كردم دیدم مضبوط است ، شام و كوفه نیز چنین بود . در بارهء بصره اندیشیدم و از دست اندازى او بر بصره بیمناك گشتم و گفتم آنجا را از مرد پر كنى . » منصور گفت : « نكو گفتى ، برادر او در بصره خروج كرده است ، اكنون در بارهء او كه بر شهر مسلط است چه باید كرد ؟ » گفت : « یكى مثل او را مقابلش فرست كه چون گوید من پسر عموى پیمبر صلى الله علیه و سلم هستم این هم گوید من نیز پسر عموى پیمبر صلى الله علیه و سلم هستم . » منصور به عیسى بن موسى گفت : « یا تو بجنگ او برو و من میمانم و سپاه به كمك تو میفرستم یا تو پشت سر مرا حفظ كن و من به جنگ او میروم . » عیسى گفت : « اى امیر مؤمنان من جان خودم را حفاظ تو میكنم و بجنگ او میروم . » منصور وى را از كوفه با چهار هزار سوار و دو هزار پیاده برون فرستاد و محمد بن قحطبه را با سپاهى فراوان از پى او فرستاد كه در مدینه با محمد جنگ كردند تا كشته شد . وى چهل و پنج ساله بود .

وقتى ابراهیم در بصره از كشته شدن برادر خود محمد بن عبد الله در مدینه خبر یافت ، بمنبر رفت و خبر مرگ او را بگفت و به تمثیل شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « اى بهترین چابكسواران ، هر كه مصیبت چون توئى را ببیند ، مصیبت دیده است . خدا داند كه اگر من از آنها ترسیده بودم هرگز او را نمیكشتند و برادر خود را به آنها وانمیگذاشتم ، تا با هم بمیریم و یا با هم زنده بمانیم . » .

برادران محمد و فرزندان وى در شهرها پراكنده شده بودند و كسان را به امامت او میخواندند ، از جمله پسرش على بن محمد به مصر رفته بود كه در آنجا كشته شد و پسر دیگرش عبد الله به خراسان رفته بود و چون در آنجا بتعقیبش

ص: 299

برخاستند ، بسوى سند گریخت و آنجا كشته شد . یك پسرش حسن نیز سوى یمن رفته بود كه در آنجا محبوس شد و در زندان بمرد . برادرش موسى به جزیره و برادر دیگرش یحیى به رى و از آنجا به طبرستان رفته بود و بروزگار رشید خبرها داشت كه در قسمت آیندهء این كتاب یاد خواهیم كرد . برادرش ادریس بن عبد الله نیز به مغرب رفت و گروهى به دو پیوستند و مهدى كس فرستاد كه او را در یكى از شهرهاى مغرب كه قلمرو او بود مسموم كرد و بكشت و پسرش ادریس بن ادریس بن عبد الله ابن حسن بن حسن ، جانشین پدر شد و آن دیار بنام ایشان معروف شد و میگفتند دیار ادریس بن ادریس . و ما خبر ایشان را ضمن سخن از عبید الله فرمانرواى مغرب و بناى شهر معروف مهدیه با خبر پسرش ابو القاسم كه پس از او بود و انتقالشان از سلمیهء حمص به مغرب در كتاب اوسط آورده ایم .

ابراهیم برادر محمد به بصره رفته و آن جا ظهور كرده بود و مردم فارس و اهواز و دیگر شهرها به دو پیوسته بودند و او با سپاه فراوان از زیدیه و جمعى از پیروان معتزلهء بغدادى و غیره حركت كرد . عیسى بن زید بن على بن حسن بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم نیز با وى بود . منصور ، عیسى بن موسى و سعید بن سلم را با سپاهى بمقابلهء او فرستاد ، ابراهیم بجنگید تا در محل معروف به باخمرى در شانزده فرسخى كوفه بسر زمین طف كشته شد . شاعرانى كه رثاى ابراهیم گفته اند ، از این محل یاد كرده اند از جمله دعبل بن على خزاعى ضمن قصیده اى كه مطلع آن چنین است : « مدارس آیات خلت من تلاوة و منزل وحى مقفر العرصات . » یعنى : « محل درس آیات از قرائت خالى مانده و عرصهء نزول وحى خالیست . » ضمن این قصیده شعرى بدین مضمون دارد : « قبرها به كوفه و قبرهاى دیگر در مدینه و قبرها در فخ است كه صلوات بر آن باد و دیگرى بسرزمین جوزجان است و قبرى در باخمرى نزدیك غربات است . » .

از جملهء پیروان ابراهیم از زیدیه چهار صد كس و بقولى پانصد كس با او

ص: 300

كشته شد . یكى از اخباریان از حماد تركى آورده كه گفته بود : « منصور بساحل دجله در همانجا كه اكنون خلد و مدینة السلام نام دارد در دیرى فرود آمده بود ، هنگام گرماى روز ربیع بیامد ، منصور در اطاق خود خفته بود و من بر درم بودم ، محفظه بدست ربیع بود كه از خروج محمد بن عبد الله خبر داشت ، به من گفت : « اى حماد در را باز كن . » گفتم : « امیر مؤمنان تازه خوابیده است . » گفت : « باز كن مادرت عزادار شود . » منصور سخن او را بشنید و برخاست و در را بدست خویش گشود و محفظه را بگرفت و نامه ها را كه در آن بود بخواند و آیه اى قرائت كرد كه معنى آن چنین است : « میان ایشان تا بروز رستخیز دشمنى و كینه افكندیم ، هر چه آتش جنگ افروزند خدا آن را خاموش كند . در زمین به تباهى كوشند و خدا تباه كاران را دوست ندارد . » آنگاه بفرمود تا مردم و سرداران و موالى و خاندان و یاران او را احضار كنند و حماد تركى را بگفت تا اسبان را زین كند و سلیمان بن مجالد را دستور حركت داد و مسیب بن زهیر را بگفت تا آذوقه تقسیم كند ، آنگاه برون شد و بمنبر رفت و حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر صلى الله علیه و سلم گفت و شعرى خواند كه مضمون آن چنین است : « من كه از قوم سعد دست بداشته ام چرا آنها از روى جهالت نا سزاى من میگویند ، اگر بنى سعد را ناسزا گویم از ترس دشمن ساكت خواهند شد ، حقا كه جهالت و ترس دو خصلت ناستوده است ، به خدا از كارى كه ما بدان قیام كردیم عاجز ماندند و كسى را كه این كار را بسر برد سپاس نداشتند و چون زمینه مهیا شد راه دشمنى رفتند و حسادت كردند و انصاف ندادند از من چه انتظار دارند رفتار آنها را تحمل كنم هرگز ! به خدا اگر عزیز بمیرم بهتر است كه با ذلت زندگى كنم ، اگر به عفو من دل خوش نكنند ، باشد كه همان را بجویند و نیابند ، نیك بخت آنست كه از سرنوشت دیگرى پند گیرد » آنگاه فرود آمد و گفت : « اى غلام پیش بیا » و سوار شد و به اردوگاه رفت و میگفت : « خدایا ما را بكسان وامگذار كه تباه شویم ، بخودمان نیز وامگذار كه عاجز مانیم ، ما را

ص: 301

جز خودت به كسى وامگذار . » .

گویند براى منصور خوراكى از مغز و شكر فراهم كرده بودند كه آن را خوشمزه یافت و گفت : « ابراهیم میخواهد مرا از این چیزها محروم كند . » گویند پس از كشته شدن محمد و ابراهیم روزى منصور بمصاحبان خود گفت : « به خدا هیچ كس صمیمىتر از حجاج نسبت به بنى مروان نبود . » مسیب بن زهیر ضبى برخاست و گفت : « اى امیر مؤمنان حجاج كارى نكرده كه ما نكرده باشیم ، به خدا قسم كه خدا روى زمین خلقى نیافریده كه بنزد ما از پیمبرمان صلى الله علیه و سلم عزیزتر باشد ، بما فرمان دادى فرزندان او را بكشیم ما نیز اطاعت تو كردیم و آنها را بكشتیم . آیا با تو صمیمى بوده ایم یا نه ؟ » منصور گفت : « بنشین كه هرگز ننشینى . » .

از پیش گفتیم كه منصور عبد الله بن حسن بن حسن بن على رضى الله عنه و بسیارى از خاندان او را بگرفت . و این بسال صد و چهل و چهارم هنگام بازگشت وى از حج بود . آنها را از مدینه به ربذه آوردند كه بر جادهء عراق بود . از جملهء دستگیرشدگان ابراهیم بن حسن بن حسن و ابو بكر بن جعفر بن حسن بن حسن نیز با عبد الله ابن حسن همراه بودند و محمد بن عبد الله بن عمر بن عثمان بن عفان برادر مادرى عبد الله ابن حسن بن حسن كه مادرشان فاطمه دختر حسین بن على و مادر بزرگشان فاطمه دختر پیمبر صلى الله علیه و سلم بود ، با ایشان بود . در ربذه منصور ، محمد بن عبد الله بن عمر ابن عثمان را برهنه كرد و هزار تازیانه زد و محل دو برادرزاده اش محمد و ابراهیم را از او پرسید و او گفت كه محل آنها را نمىداند . منصور در تخت روانى از ربذه برفت و این گروه را به بند آهنین كردند و در كجاوه هاى سرگشاده نهادند .

منصور در تخت روان خود كه بر جمازه اى بود بر آنها گذر كرد ، عبد الله بن حسن بر او بانگ زد كه « اى ابو جعفر ما روز بدر با شما چنین رفتار نكردیم . » پس آنها را به كوفه بردند و در زیر زمینى محبوس كردند كه روز را از شب تشخیص نمىدادند .

سلیمان و عبد الله پسران داود بن حسن بن حسن و موسى بن عبد الله بن حسن و

ص: 302

حسن بن جعفر را رها كردند و بقیهء كسانى را كه یاد كردیم در حبس بداشتند تا مرگشان در رسید . محبس آنها بساحل فرات نزدیك تل كوفه بود . اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو محل آنها در كوفه زیارتگاه كسان است كه همان زیر زمین را بر سر آنها خراب كردند كار تطهیر و وضوى آنها در همانجا بود و از عفونت به رنج افتاده بودند و یكى از موالیان تدبیرى كرد و مقدارى مشك نزد آنها برد كه از استشمام آن عفونت را دفع میكردند و چنان بود كه پاهاى آنها ورم میكرد و همچنان بالا میرفت تا بقلب میرسید و مایهء مرگ میشد .

در روایت دیگر گفته اند كه وقتى در این محل محبوس شدند ، تشخیص وقت نماز مشكل بود ، قرآن را پنج قسمت كرده بودند و از آن پس كه قرائت یك قسمت آن بسر میرسید ، یكى از نمازها را به پا میداشتند . پنج كس از آنها بجا مانده بود اسماعیل بن حسن بمرد و جثهء وى را پیش آنها گذاشتند تا بو گرفت . داود بن حسن نیز بمرگ ناگهانى بمرد ، وقتى سر ابراهیم بن عبد الله را آورده بودند ، منصور به وسیلهء ربیع سر را پیش آنها فرستاد . عبد الله نماز میخواند كه سر را پیش او آوردند ادریس برادرش گفت : « اى ابو محمد در نماز خود شتاب كن . » عبد الله به دو نگریست و سر را بگرفت و بدامن نهاد و گفت : « اى ابو القاسم خوش آمدى به خدا تا آنجا كه من میدانم تو از آنها بودى كه خدا عز و جل در بارهء آنها گفته است : « آنها كه بعهد خدا وفا كنند و پیمان نشكنند و آنها كه چیزى را كه خدا پیوسته خواسته پیوند دهند . » ربیع گفت : « ابو القاسم نسبت به خودش چطور بود ؟ » گفت : « چنان بود كه شاعر گوید : « جوانمردى كه شمشیرش او را از ذلت مصون داشت و از گناهان اجتناب میكرد . » آنگاه به ربیع نگریست و گفت : « برفیق خود بگو از تیره روزى ما و روزگار خوش تو روزها گذشته و بروز قیامت یك دیگر را خواهیم دید . » ربیع گوید : « هرگز منصور را درهم رفته تر از موقعى كه این پیغام را به دو رسانیدم ندیده بودم . » عباس بن احنف این معنى را گرفته و شعرى گفته كه مضمون

ص: 303

آن چنین است : « اگر حالت من و حالت خویش را با دیدهء دور از هوس بنگرى ، مىبینى كه هر روز از زندگى سخت من بگذرد یك روز از روزگار خوش ترا بسر میبرد . » مسعودى گوید وقتى منصور عبد الله بن حسن و برادرانش و كسانى از خاندان وى را دستگیر كرد در هاشمیه به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خدا و صلوات پیمبر صلى الله علیه و سلم گفت : « اى مردم خراسان شما پیروان و یاران و اهل دعوت ما هستید اگر با دیگرى بیعت كنید با كسى بهتر از ما بیعت نخواهید كرد . بخدائى كه خدائى جز او نیست . ما فرزندان ابو طالب را با كار خلافت واگذاشتیم و كم و بیش در كارشان دخالت نكردیم . على بن ابى طالب رضى الله عنه قیام كرد و توفیق نیافت به حكمیت رضا داد و امت در بارهء او اختلاف كرد و تفرقه پدید آمد ، آنگاه پیروان و یاران و معتمدانش بسرش ریختند و او را بكشتند . پس از او حسن بن على رضى الله عنه قیام كرد . . . معاویه با او دسیسه كرد كه من ترا ولیعهد خود میكنم و بنفع او كناره گرفت و كار را به دو سپرد . . . وى زنان متعدد داشت . . . و سرانجام در بستر بیمارى بمرد . » « آنگاه پس از وى حسین بن على رضى الله عنه قیام كرد كه اهل عراق و كوفه اهل نفاق و فتنه ، مردم این شهر بد ( و سوى كوفه اشاره كرد ) كه نه با من بجنگند تا با آنها بجنگم و نه بصلحند تا با آنها به صلح باشم ، خدا میان من و آنها جدایى افكند ، این مردم با او خدعه كردند و یاریش نكردند و از او دورى گرفتند و تسلیم دشمنش كردند كه كشته شد . پس از او زید بن على قیام كرد اهل كوفه با او خدعه كردند و چون او را بقیام و خروج واداشتند تسلیم دشمن كردند . پدر من محمد بن على او را به خدا قسم داده بود كه خروج نكند و گفته بود : « سخن اهل كوفه را باور مكن ، ما در علم خویش یافته ایم كه یكى از خاندان ما در كناسه آویخته مىشود و بیم دارم آن آویخته تو باشى . » عمویم داود نیز او را قسم داد و از حیلهء اهل عراق بر حذر

ص: 304

داشت اما او نپذیرفت و در كار خروج اصرار ورزید تا بقتل رسید و در كناسه آویخته شد . پس از آن بنى امیه بسر ما ریختند ، شرف ما را ربودند و عزت ما را ببردند ، به خدا خونى پیش ما نداشتند كه انتقام آن را بخواهند و هر چه بود بسبب خروج آنها بود كه ما را از شهرها تبعید كردند ، یك بار به طائف و بار دیگر به شام و نوبت دیگر به سراة رفتیم تا خداوند شما را بپیروى و یارى ما برانگیخت و بكمك شما شرف و عزت ما را تجدید كرد و حق ما را آشكار كرد و میراث ما را كه از پیمبر صلى الله علیه و سلم داشتیم بما داد . حق به حق دار رسید و خدا محل نور خویش را نمودار كرد و ریشهء گروه ستمگاران را ببرید و الحمد لله رب العالمین .

« وقتى به فضل و حكم عادلانهء خدا كار بر ما قرار گرفت چون خدا ما را به ایشان برترى داده و خلافت و میراث پیمبر را بما عنایت كرده بود از روى حسد و بظلم بر ما تاختند كه از بنى امیه ترسان ولى با ما جسور بودند .

به خدا اى مردم خراسان من آنچه كردم از روى پندار و جهل نكردم . از آنها بعضى خبرهاى ناخوشایند میرسید و من كسانى را مأمور آنها كردم و گفتم اى فلان برخیز و فلان مقدار پول همراه ببر ، و تو نیز اى فلان برخیز و فلان مقدار پول با خود ببر ، و دستورهایى دادم كه طبق آن عمل كنند ، آنها نیز به مدینه رفتند و آنها را بدیدند و این پول ها بدادند . به خدا از پیر و جوان و كوچك و بزرگ آنها كس نماند كه به وسیلهء این فرستادگان با من بیعت نكرد و من خونشان را به وسیلهء این بیعت روا خواستم و اكنون كه بیعت شكستند و بفتنه برخاستند و بر ضد من خروج كردند خونشان روا شد . » و در حال فرود آمدن از پله هاى منبر آیه اى را كه معنى آن چنین است بخواند : « میان آنها و منظورشان حایل شدند چنان كه از پیش با پیروانشان كرده بودند كه آنها در شكى جانكاه بوده اند . » .

مسعودى گوید : روزى منصور به ربیع گفت : « حاجتى دارى بگو . » گفت : « اى امیر مؤمنان ، حاجت من اینست كه فضل پسرم را دوست بدارى . » گفت : « واى بر

ص: 305

تو ، دوستى مقدماتى دارد . » گفت : « اى امیر مؤمنان خدا قدرت تهیهء مقدمات را نیز به تو داده است . » گفت : « چطور ؟ » گفت : « او را نعمت میدهى و او ترا دوست مىدارد و چون او ترا دوست دارد تو او را دوست خواهى داشت . » گفت : « او را پیش از وقوع مقدمات دوست خواهم داشت ، ولى چرا از همه چیزهاى دیگر دوستى را انتخاب كردى ؟ » گفت : « براى آنكه وقتى او را دوست داشتنى خوبیهاى كوچك او پیش تو بزرگ نماید و بدیهاى بزرگ او پیش تو كوچك نماید و خطاهایش چون خطاهاى كودكان شود و حاجت او بنزد تو چون حاجت نزدیكان محرم بود . » .

روزى دیگر منصور به ربیع گفت : « اى ربیع چه خوش بود دنیا اگر مرگ نبود . » ربیع گفت : « دنیا به وسیلهء مرگ خوش است . » گفت : « چطور ؟ » گفت :

« اگر مرگ نبود تو اینجا ننشسته بودى » گفت : « راست گفتى . » .

اسحاق بن فضل گوید یك روز كه بر در منصور بودیم عمرو بن عبید بیامد و از خر خود پیاده شد و بنشست ، ربیع برون آمد و به دو گفت : « اى ابو عثمان پدر و مادرم فدایت ، برخیز و بیا . » و چون او پیش ابو جعفر رفت بگفت تا به نزدیك او نمدچه اى برایش بگستردند و پس از آنكه سلام كرد وى را بر آن بنشانید ، پس از آن گفت : « اى ابو عثمان ، مرا وعظ كن . » و او نیز موعظه اى چند بگفت . وقتى میخواست برخیزد ، گفت : « گفتم ده هزار به تو بدهند . » گفت : « احتیاجى به آن ندارم . » ابو جعفر گفت : « به خدا باید بگیرى . » گفت : « به خدا نمیگیرم . » مهدى كه حضور داشت گفت : « امیر مؤمنان قسم مىخورد و تو هم قسم میخورى . » عمرو به ابو جعفر نگریست و گفت : « این جوان كیست ؟ » گفت : « این محمد پسر من است ، لقبش مهدى است و ولیعهد من است » گفت : « لباسى به دو پوشانیده اى كه لباس نیكان نیست و لقبى به او داده اى كه استحقاق آن نیافته است و كارى را براى او مهیا كرده اى كه هر چه كمتر بدان پردازد بیشتر بهره برد . » آنگاه گفت : « بله برادرزادهء من وقتى پدرت قسم خورد عمویت قسم او را میشكند زیرا پدرت بیشتر از عمویت قدرت

ص: 306

كفاره دادن دارد . » منصور به دو گفت : « اى ابو عثمان آیا حاجتى دارى ؟ » گفت :

« بله . » گفت : « چیست ؟ » گفت : « مرا احضار نكنى تا خود بیایم » گفت : « بنابر این همدیگر را نخواهیم دید . » گفت : « تقاضاى من همین است . » آنگاه برفت و منصور از پس او بگریست و شعرى بدین مضمون خواند : « همه تان آهسته گام میزنید ، همه تان شكارى میطلبید ، بجز عمرو بن عبید . » .

پس از آنكه براى مهدى بیعت گرفتند عمرو بن عبید پیش منصور آمد ، منصور به دو گفت : « اى ابو عثمان این پسر امیر مؤمنان و ولیعهد مسلمانان است . » عمرو گفت : « اى امیر مؤمنان مىبینم كه كارها را براى او مهیا كرده اى ، خلافت به دو میرسد و تو مسئول اعمال اوئى . » منصور بگریست و گفت : « مرا موعظه كن » گفت : « اى امیر مؤمنان خدا جهان را یكسر به تو داده ، با قسمتى از آن خویشتن را از وى بخر ، اینكه اكنون بدست توست اگر بدست دیگران مانده بود به تو نمیرسید ، از شبى كه روز آن شب دیگرى به دنبال ندارد ، بترس . » و شعرى بدین مضمون بخواند :

« اى كه آرزو فریبت داده و مرگ و رنج در مقابل آرزوهاى توست ، مگر نمىبینى كه دنیا و زیور آن مانند كاروانسراست كه فرود آیند و راهى شوند . حوادث آن در كمین خوشیهایش رنج و صفایش تیره و ملكش دست بدست است پیوسته ساكن خود را بیمناك دارد و ملایمت و گفتگو در كار آن نیست . گوئى هر كه در آن ساكنست هدف مرگ و حادثه هاست و حوادث روزگار در آنجا تیر اندازى مىكند . جان تو فرارى است و مرگ در كمین آنست و هر گامى كه بلغزد گناهى است . انسان در راه چیزهایى میكوشد كه براى وارث بجا میماند و همهء كوششها كه مىكند سرانجام بقبر مىرسد . » .

عمرو بن عبید بروزگار منصور بسال صد و چهل و چهارم و بقولى صد و چهل و پنجم بمرد . كنیهء ابو عثمان داشت و وابستهء بنى تمیم بود ، جدش باب از اسیران كابل و از مردم سند بود . عمرو بروزگار خویش شیخ و مفتى معتزله بود و در بارهء عدل

ص: 307

و توحید و غیره خطبه ها و رساله ها و سخن بسیار داشت و ما اخبار او را با منتخبات گفتار مناظراتش در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم .

بسال صد و چهل و یكم منصور به وفاى نذرى كه داشت به بیت المقدس رفت و در آنجا نماز كرد و بازگشت . بسال صد و چهل و ششم هشام بن عمرو بن زبیر در هشتاد و پنج سالگى بمرد . وى چنان بود كه وقتى سخنى ناروا با وى میگفتند ، جواب میداد : « خودم را همسنگ تو نمىكنم . » وقتى با على بن حسن مشاجره كرد و سخن تند گفت ، على به دو گفت : « با تو همان میگویم كه با دیگران میگفته اى . » .

بسال صد و پنجاهم در ایام منصور ابو حنیفه نعمان بن ثابت وابستهء تیم اللات بكر بن وائل در بغداد ، هنگامى كه در اثناى نماز به سجده بود در نود سالگى در - گذشت . و هم در این سال عبد الملك بن عبد العزیز بن جریح مكى وابستهء خالد بن اسید كه كنیهء ابو الولید داشت در هفتاد سالگى درگذشت و هم وفات محمد بن اسحاق ابن یسار وابستهء قیس بن مخرمه از بنى المطلب كه كنیهء ابو عبد الله داشت در این سال بود و بقولى وفات وى بسال صد و پنجاه و دوم بود . بسال پنجاه و هشتم اوزاعى در - گذشت . كنیهء او ابو عمرو و نامش عبد الرحمن بن عمرو بود و از مردم شام بود .

وى شامى نبود بلكه از اسیران یمن بود ، اما چون به دمشق شام مقام داشت بشمار اهل شام آمد .

و هم بروزگار منصور بسال صد و پنجاه و هشتم لیث بن ابو سلیم كوفى وابستهء عنبسة بن ابى سفیان و بسال صد و پنجاه و ششم سوار بن عبد الله قاضى و بسال صد و پنجاه و چهارم ابو عمرو بن علا درگذشتند .

دوران حبس عبد الله بن على كه بفرمان منصور محبوس بود طولانى شد و نه سال در محبس بماند . بسال صد و چهل و نهم كه منصور به حج مىرفت او را به عیسى بن موسى تحویل داد و بگفت تا او را بكشد و هیچكس از آن خبر دار نشود .

عیسى بن موسى ابن ابو لیلى و ابن شبرمه را احضار كرد و با آنها مشورت كرد ، ابن

ص: 308

ابى لیلى گفت : « فرمان امیر مؤمنان را اجرا كن . » و ابن شبرمه گفت : « چنین مكن » عیسى ، نیز از قتل وى دریغ كرد و به ابو جعفر وانمود كه او را كشته است و قصه شیوع یافت . وقتى فرزندان على با منصور در بارهء برادرشان عبد الله سخن كردند بآن ها جواب داد او پیش عیسى بن موسى است و چون به مكه رسیدند پیش عیسى ابن موسى رفتند و سراغ عبد الله را گرفتند ، گفت : « او را كشتم . » پیش ابو جعفر رفتند و گفتند : « عیسى میگوید او را كشته ام . » ابو جعفر نسبت به عیسى اظهار خشم كرد و گفت : « عموى مرا میكشد ؟ به خدا او را خواهم كشت . » ابو جعفر میخواست عیسى ، عبد الله را كشته باشد تا در مقابل او عیسى را نیز بكشد و از هر دو آسوده شود ، آنگاه عیسى را احضار كرد و گفت : « چرا عموى مرا كشته اى ؟ » گفت :

« تو دستور داده بودى او را بكشم . » گفت : « من دستور ندادم . » گفت : « این نامه ایست كه در این باب به من نوشته اى . » گفت : « من ننوشته ام . » وقتى اصرار منصور را بدید و بر جان خویش بیمناك شد ، گفت : « عبد الله پیش من است و او را نكشته ام . » گفت : « او را به ابو الازهر مهلب بن ابى عیسى تحویل بده . » او نیز عبد الله را با ابو الازهر داد و همچنان پیش وى محبوس بود . آنگاه منصور دستور داد او را بكشد . ابو الازهر پیش وى رفت و او با كنیز خویش بود عبد الله را بگرفت و گلویش را فشار داد تا بمرد و وى را روى بستر دراز كرد . پس از آن كنیز را گرفت كه خفه كند و او گفت : « بندهء خدا جور دیگر بكش . » ابو الازهر گفته بود جز او نسبت بهیچیك از كسانى كه میكشمشان رقت نكردم ، روى خویش را بر - گردانیدم و بگفتم تا او را خفه كردند و وى را با عبد الله بر بستر نهادم و دست كنیز را زیر پهلوى او و دست او را زیر پهلوى كنیز جا دادم ، گوئى هم آغوش بوده اند سپس بگفتم تا اطاق را روى آنها خراب كردند . پس از آن ابن علاثهء قاضى و كسان دیگر را بیاوردیم و عبد الله و كنیز را در حال هم آغوشى بدیدند ، آنگاه او را در مقبرهء ابى سوید نزدیك دروازهء شام بغداد بناحیهء مغرب به خاك سپردند .

ص: 309

مسعودى گوید : عبد الله بن عیاش منتوف حكایت میكرد كه یك روز كه پیش منصور بودیم ، گفت : « آیا جبارى را میشناسید كه اول نام وى عین باشد و جبارى را كه اول نام او عین باشد با جبارى كه اول نام او عین باشد با جبارى كه اول نام او عین باشد كشته باشد ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان ، عبد الملك بن مروان . عمرو بن سعید بن عاص و عبد الله بن زبیر و عبد الرحمن بن محمد بن اشعث را كشت . » منصور گفت : « خلیفه اى را میشناسید كه جبارى را كه اول نام او عین باشد با جبارى كه اول نام او عین باشد با جبارى كه اول نام او عین باشد كشته باشد ؟ » گفتم :

« بله اى امیر مؤمنان ، تو عبد الرحمن بن مسلم و عبد الجبار بن عبد الرحمن را كشته اى و خانه بر عمویت عبد الله بن على فرود آمده است . » گفت : « گناه من چیست كه خانه بر او فرود آمده است ؟ » گفتم : « تو گناهى ندارى . » و او لبخند زد و گفت :

« آیا اشعارى را كه زن ولید بن عبد الملك و خواهر عمرو بن سعید هنگامى كه عبد الملك برادر او را كشته بود گفته بود ، به یاد دارى ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان . » آن روز كه برادرش كشته شد سر برهنه برون آمد و اشعارى میخواند كه مضمون آن چنین بود : « اى دیده در شامگاهى كه خلافت را به زور ربودند بر عمرو فراوان گریه كن . اى پسران رشتهء باطل با عمرو خیانت كردید و همهء شما بر اساس خیانت خانه میسازید . عمرو ناتوان نبود ولى مرگ ناگهان آمد و او نمیدانست .

گویا بنى مروان هنگامى كه او را میكشتند ، پرندگان حقیرى بودند كه بر عقابى اجتماع كرده بودند . زشت باد دنیایى كه جهنم در انتظار مردم آن است و پردهء خویشاوندى را میدرد . اى قوم من وفا را بنگرید و خیانت را بنگرید و آنها را كه بروز در به روى عمرو بستند بنگرید . ما برفتیم و شماتتگران نیز شبانگاه برفتند و گوئى به گردن ایشان تخته سنگها بود . » .

ابن عیاش گوید منصور گفت : « اشعارى كه عمرو بن سعید براى عبد الملك بن مروان فرستاده بود چه بود ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان به دو نوشت : « پسر مروان

ص: 310

از من چیزها میخواهد كه گمان دارم براى او گران تمام شود . مىخواهد عهدى را كه مروان بسته با قطع خویشاوندى و نادرستى بشكند . من او را بر خویش مقدم داشتم در صورتى كه بر او مقدم بودم ، و اگر مطیع او نشده بودم حوادث سخت رخ میداد . قولى كه به مروان دادم خطائى بود كه بر خلاف تدبیر كردم و حادثه اى ناروا بود ، اگر قرارى را كه میان ما هست اجرا كنید ، همگى بفراغت و گشاده خاطرى باز خواهیم گشت و اگر آن را بناحق به عبد العزیز دهد ، بنى حرب از ما و از او بیشتر حق دارند . » .

تولد منصور بسال وفات حجاج بن یوسف یعنى سال نود و پنجم بود . میگفت :

« من در ذى حجه تولد یافته ام و در ذى حجه بالغ شده ام و در ذى حجه بخلافت رسیده ام و پندارم كه مرگم در ذى حجه باشد . » و چنان شد كه میگفت .

فضل بن ربیع گوید : « در سفرى كه منصور مرد من با وى بودم . در منزلى فرود آمد و مرا احضار كرد ، زیر گنبدى بود و رو به دیوار داشت ، به من گفت : « مگر به تو نگفته بودم نگذارى عامه وارد این جاها شوند و چیزهاى بى معنى بنویسند ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان چه نوشته اند ؟ » گفت : « مگر نمىبینى كه بر دیوار نوشته : « اى ابو جعفر مرگت در رسید و سالهایت بسر رسید و فرمان خدا بناچار نازل مىشود ، ابو جعفر ! مگر كاهن یا منجم قضاى خدا را دفع تواند كرد یا اینكه تو نادانى ؟ » گفتم : « به خدا من به دیوار چیزى نمىبینم . » كه دیوار سپید و پاكیزه بود . گفت : « ترا به خدا ؟ » گفتم : « به خدا . » گفت : « پس این ضمیر من است كه از مرگم خبر میدهد ، مرا زودتر به حرم پروردگارم برسان كه از گناهان و زیاده رویهایم بگریزم » پس حركت كردیم و او سنگین شده بود . وقتى به بئر میمون رسیدیم به دو گفتم : « اینجا بئر میمون است و وارد حرم شده اى . » گفت : « الحمد لله . » و در همان محل وفات یافت . » .

منصور به ژرف بینى و درستى راى و حسن تدبیر چنان بود كه از حد وصف برون

ص: 311

است . به اقتضاى تدبیر عطاى بزرگ و گزاف میداد و از بخشش كوچك ناچیز اگر بىجهت مینمود دریغ داشت . چنان بود كه زیاد گفته بود : « اگر هزار شتر داشته باشم و یك شتر گر داشته باشم مانند كسى كه جز آن یك شتر نداشته باشد برعایت آن میكوشم . » ابو جعفر شش صد میلیون درهم و چهارده میلیون دینار بجا - گذاشت ، با وجود این سخت ممسك بود و بچیزهائى میپرداخت كه عامه بدان نمیپردازند ، با مطبخ دار خود توافق كرده بود كه كله پاچه ها از او باشد و هیزم و ادویهء مطبخ را بدهد . از جمله بخششهاى وى این بود كه بیك روز بعموهاى خود كه ده نفر بودند ده هزار درم صله داد . نام آنها چنین بود : عبد الله بن على ، عبد الصمد بن على ، اسماعیل ابن على ، عیسى بن على ، داود بن على ، صالح بن على ، سلیمان بن على ، اسحاق بن على ، محمد بن على و یحیى بن على . در ساختمان شهر بغداد كه منصور بنا كرد و بنام او معروف شد هر روز پنجاه هزار مرد به كار بود .

فرزندان او مهدى و جعفر بود كه جعفر بروزگار زندگى منصور درگذشت .

مادرشان ام موسى حمیریه بود و سلیمان و عیسى و یعقوب و جعفر اصغر كه از یك كنیز كرد بودند ، و صالح كه مسكین لقب داشت و دخترى بنام عالیه .

مسعودى گوید : منصور با ربیع و عبد الله بن عباس و جعفر بن محمد و عمرو ابن عبید و دیگران اخبار نكو داشت كه با خطبه ها و موعظه ها و سرگذشت ها و تدبیرها كه غالب آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب نكاتى میآوریم كه نمونهء كتابهاى سابق ما باشد . و الله سبحانه و تعالى اعلم .

ص: 312

ذكر خلافت مهدى محمد بن عبد الله بن محمد ابن على بن عبد الله بن عباس

كنیهء او ابو عبد الله بود ، مادرش ام موسى دختر منصور بن عبد الله بن ذى سهم ابن ابى سرح از فرزندان ذو رعین از ملوك حمیر بود . ربیع آزاد شدهء او در مكه به روز شنبه ششم ذىحجهء سال صد و پنجاه و هشتم براى او بیعت گرفت و خبر مرگ پدرش را با خبر بیعت ، مناره آزاد شدهء او برایش آورد كه دو روز صبر كرد و پس از آن براى مردم خطبه خواند و خبر مرگ پدر را بگفت . او آنها را به بیعت خویش خواند و بیعت عام انجام شد . تولد وى بسال صد و بیست و هفتم بود ، بسال صد و شصت و نهم از مدینة السلام به قصد قرماسین دینور برون شد و چون وصف خوش هوائى ماسبذان سیروان و گرگان را براى او گفته بودند راه بسوى ارزن واران كج كرد و در دهكدهء موسوم به ردین در شب پنجشنبه پنج روز مانده از محرم سال صد و شصت و نه درگذشت .

مدت خلافتش ده سال و یك ماه و پانزده روز بود و هنگام مرگ چهل و سه سال داشت . هارون الرشید بر او نماز كرد ، زیرا موسى هادى حضور نداشت و بگرگان بود . بقولى از خوردن انگور زهر آلود بمرد . حسنه كنیز او و

ص: 313

دیگر اطرافیانش در عزاى او لباس سیاه پوشیدند و ابو العتاهیه در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « دیشب در لباس مزین بودند و صبحگاهان لباس سیاه داشتند هر شاخ زنى هر قدر بپاید روزى بشاخ دیگر دچار شود . اگر چندان كه نوح عمر داشت عمر كنى باقى نخواهى ماند ، اگر بناچار نوحه خواهى كرد بر خویشتن نوحه كن . » .

ص: 314

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت مهدى و نكاتى از احوال روزگار او

فضل بن ربیع گوید : « روزى شریك قاضى بحضور مهدى آمد كه به دو گفت :

« میباید یكى از سه كار را بپذیرى . » گفت : « اى امیر مؤمنان آن سه كار چیست ؟ » گفت : « یا عهده دار قضا شوى یا با فرزندان من سخن كنى و آنها را تعلیم دهى یا یك بار با من غذا خورى . » بیندیشید و گفت : « غذا خوردن از همه آسانتر است . » مهدى او را بداشت و به آشپز گفت چند جور غذا از مغز و شكر و تبرزد و عسل فراهم كند و چون از غذا فراغت یافت ناظر مطبخ گفت : « اى امیر مؤمنان پس از این غذا شیخ روى فلاح نخواهد دید . » فضل بن ربیع گوید : « پس از آن با آنها سخن گفت و فرزندانشان را تعلیم داد و عهده دار قضا شد . مستمرى او را بدفتر - نویس حواله دادند و در بارهء كسرى آن چانه میزد ، دفتر نویس گفت : « مگر پارچه فروخته اى . » گفت : « به خدا مهمتر از پارچه فروخته ام ، دینم را فروخته ام . » .

فضل بن ربیع گوید : مهدى بتفریح برون شده بود و عمرو بن ربیع آزاد شدهء خویش را كه شاعر بود همراه داشت ، از اردوگاه دور ماند و مردم به كار شكار بودند . گرسنگى سخت به مهدى چیره شد و به عمرو گفت : « یكى را بجوى كه

ص: 315

پیش او خوردنیى پیدا كنیم . » عمرو بگشت تا صاحب یك باغچهء سبزى را یافت كه پهلوى آن كلبه اى داشت ، پیش وى رفت و گفت : « خوردنى دارى ؟ » گفت : « بله ، چند نان جو و شیر ترش و سبزى و سیر . » مهدى گفت : « اگر روغن داشته باشى كافى است » گفت « بله ، كمى دارم . » و این چیزها را پیش آورد كه بسیار بخوردند و مهدى چندان بخورد كه دیگر جاى خوردن نداشت . به عمرو گفت : « شعر بگو و حال ما را وصف كن . » عمرو شعرى بدین مضمون گفت : « كسى كه شیر ترش با روغن و نان جو و سیر میخوراند به واسطهء رفتار بد سزاوار یك یا دو یا سه سیلى است . » مهدى گفت : « به خدا بد گفتى بهتر بود میگفتى : « به واسطهء رفتار نیك سزاوار یك یا دو یا سه كیسه است . » پس از آن سپاه بیامد و خزائن و خدمه و همراهان برسیدند و بگفت تا صاحب باغچه را سه كیسهء درهم بدادند .

گوید : « بار دیگر اسبش او را كه براى شكار رفته بود دور برد . گرسنه به خیمهء اعرابى رسید و به دو گفت : « اى اعرابى آیا خوردنى دارى كه من مهمان تو شوم ؟ » گفت : « تو را تر و تازه و اهل نعمت مىبینم ، اگر به آنچه هست اكتفا كنى هر چه داریم پیش آریم . » گفت : « هر چه دارى بیار . » براى او نان خاكسترپز بیاورد كه بخورد و گفت : « خوب بود ، دیگر چه دارى بیار . » و او مقدارى شیر در ظرفى بیاورد ، بنوشید و گفت : « خوب بود ، دیگر چه دارى بیار . » و او كمى شراب در مشكى بیاورد اعرابى یكى بنوشید و به مهدى نیز بنوشانید ، مهدى چون بنوشید ، گفت : « میدانى من كیم ؟ » گفت : « نه به خدا . » گفت : « من از خدمهء خاصم . » گفت : « خدا مقام ترا مبارك كند و هر كه هستى ترا حفظ كند . » پس از آن اعرابى جامى بنوشید و به دو نیز بنوشانید و چون بنوشید ، گفت : « اى اعرابى میدانى من كیم ؟ » گفت : « بله ، گفتى از خدمهء خاصى . » گفت : « نه اینطور نیست . » گفت : « پس كیستى ؟ » گفت : « یكى از سرداران مهدیم . » گفت : « خانه ات وسیع و زیارتگاهت پاكیزه باد . » پس از آن اعرابى جامى بنوشید و به دو نیز بنوشانید

ص: 316

وقتى سومى را بنوشید ، گفت : اعرابى میدانى من كیم ؟ » گفت : « بله ، گفتى یكى از سرداران مهدى هستى . » گفت : « نه اینطور نیست ؟ » گفت : « پس كى هستى ؟ » گفت : « خود امیر مؤمنانم . » اعرابى مشك خود را برگرفت و دهان آن را ببست .

مهدى گفت : « شراب بده » گفت : « به خدا دیگر جرعه اى از آن نخواهى نوشید . » گفت : « چرا ؟ » گفت : « جامى به تو دادیم ادعا كردى از خدمهء خاصى ، ما نیز تحمل كردیم . جام دیگرى دادم ادعا كردى یكى از سرداران مهدى هستى ، ما نیز تحمل كردیم . سومى را دادیم ادعا كردى امیر مؤمنانى ، به خدا میترسم اگر جام چهارم را بدهم بگویى پیغمبر خدائى . » مهدى بخندید ، بعد از آن سپاه اطراف او را گرفت و شاهزادگان و اشراف پیش او آمدند و اعرابى سخت پریشان شد و همه در اندیشهء نجات جان خویش بود و بشدت دویدن گرفت . مهدى به دو گفت : « باك مدار . » و بگفت تا صله اى كافى از پول و لباس پارچه و لوازم به دو دادند . اعرابى گفت :

« شهادت مىدهم كه راستگو هستى و اگر ادعاى چهارم و پنجم كرده بودى از عهده برون میآمدى . » مهدى از گفتار او بخندید و همین كه چهارم و پنجم را به زبان آورد نزدیك بود از اسب بیفتد . آنگاه مستمرى براى او معین كرد و بصف خواص خویش برد .

وزیر مهدى ابو عبید الله معاویة بن عبد الله اشعرى ، جد محمد بن عبد الوهاب دبیر بود كه پیش از خلافت ، دبیر او بوده بود . مهدى یكى از فرزندان ابو عبید الله را بتهمت زندقه بكشت و میان آنها وحشت افتاد و مهدى او را معزول كرد .

ابو عبید الله تا بسال صد و هفتادم زنده بود ، پس از وى مهدى یعقوب بن داود سلمى را تقرب داد و در فرمان وى كه بدیوانها فرستاده شد چنین آمده بود : « امیر مؤمنان او را برادر خویش كرده و از همه مردم فقط او همه وقت بحضور او تواند رسید . » پس از آن وى را به تبانى با طالبیان متهم كرد و میخواست خونش بریزد ، ولى او را حبس كرد و همچنان تا روزگار رشید در حبس بود و رشید او را آزاد كرد .

ص: 317

در بارهء او گفته اند عقیده داشت امامت حق ارشد فرزندان عباس است و عموهاى مهدى بیشتر از او حق دارند .

مهدى محبوب خاص و عام بود كه خلافت خویش را با رسیدگى مظالم و خوددارى از قتل ، و تأمین بیمناك و دادرسى مظلوم آغاز كرد و دست ببخشش گشود و همهء آنچه را منصور بجا گذاشته بود و ششصد میلیون درم و چهارده میلیون دینار بود ، بعلاوهء آن چه در ایام او وصول شده بود ، بپراكند . و چون بیت المال ها خالى شد ، ابو حارثهء نهرى خازن بیت المال هاى وى بیامد و كلیدها را پیش وى انداخت و گفت : « كلید خانه هاى خالى بچه كار مىخورد . » مهدى بیست غلام را بفرستاد كه در حمل پول تسریع كنند و چند روز بعد پولها برسید و ابو حارثهء نهرى در كار دریافت و رسیدگى آن سه روز از رفتن پیش مهدى بازماند . وقتى پیش او رفت ، گفت : « چرا دیر آمدى ؟ » گفت مشغول رسیدگى پولها بودم . » گفت : « اعرابى احمقى هستى ، مىپنداشتى وقتى حاجت به پول پیدا كنم نخواهند رسید ؟ » ابو حارثه گفت : « وقتى حادثه درآمد منتظر نمىماند تا تو كس براى وصول و حمل پول بفرستى . » گویند مهدى در اثناى ده روز از مال خاص خود ده میلیون درم بپراكند آن وقت شبة بن عقال بالاى سر او به سخن ایستاد و گفت : « مهدى همانندها دارد كه از جمله ماه تابان و بهار تازه و شیر بیشه و دریاى جوشان است . ماه تابان زیبائى و رونق چون او دارد و بهار تازه خرمى و صفا چون او دارد ، شیر بیشه قوت و صلابت چون او دارد و دریاى خروشان بخشش چون او دارد . » .

روزى خیزران مادر هادى و رشید ، در خانهء خویش كه اكنون بنام اشناس معروف است نشسته بود و كنیزكانى كه براى خلیفگان ، فرزند آورده بودند با دختران بنى هاشم بدور او بودند . وى بر فرش ارمنى نشسته بود و آنها بر مخده هاى ارمنى بودند ، زینب دختر سلیمان بن على از همه برتر نشسته بود . در این اثنا یكى

ص: 318

از خدمهء خیزران بیامد و گفت : « زنى زیبا بر در است كه كهنه پاره هائى پوشیده و میل ندارد نام و حال خویش را جز با شما بگوید و میخواهد پیش شما بیاید . » مهدى از پیش به خیزران گفته بود كه با زینب دختر سلیمان آمیزش كند و سفارش كرده بود كه از او ادب و اخلاق فرا گیرد ، گفته بود : « این پیره زن از ماست و متقدمان ما را دیده است . » خیزران بخادم گفت : « بگذار بیاید . » زنى زیبا و پر رونق بیامد كه كهنه پاره هائى بتن داشت و با فصاحت سخن گفت . به دو گفتند : « تو كیستى ؟ » گفت : « من مزنه دختر مروان بن محمدم و روزگار مرا چنین كرده است كه مىبینى ، به خدا این كهنه پاره ها نیز عاریه است ، شما وقتى خلافت از ما بگرفتید و از دست ما بدر رفت و بشما رسید با وجود كمال حاجت از آمیزش عامه بیم داریم .

مبادا چیزى رخ دهد كه شرف ما را ببرد . پیش شما آمده ایم تا بهر حال در سایهء شما باشیم تا دعوت خداى در رسد . » چشمان خیزران پر اشك شد ، زینب دختر سلیمان ابن على به دو نگریست و گفت : « اى مزنه خدا گشایشت ندهد ، یادت هست كه در حران پیش تو آمدم و تو روى همین فرش نشسته بودى و زنان خویشاوند شما بر این مخده ها نشسته بودند ، من با تو در بارهء جثهء ابراهیم امام سخن گفتم ، با من خشونت كردى و گفتى بیرونم كنند ؟ میگفتى : « زنان را چكار كه در كار مردان دخالت كنند . » به خدا مروان بهتر از تو رعایت حق میكرد ، وقتى پیش او رفتم قسم خورد كه ابراهیم را نكشته است ، اما دروغ میگفت سپس مرا مخیر كرد كه خودش او را دفن كند یا جثه اش را به من بدهد ، من گرفتن جثه را ترجیح دادم ، میخواست پولى به من بدهد نپذیرفتم . » مزنه گفت : « به خدا در نتیجهء همان اعمال از آن حالت به این وضع افتاده ام كه مىبینى ، گویا این را مىپسندى كه خیزران را بتقلید آن تشویق میكنى ، میبایست او را تشویق كنى كه نیكى كند و در مقابل بدى بدى نكند تا نعمت خویش را مصون دارد و دین خود را حفظ كند . » آنگاه به زینب گفت : « دختر عمو اكنون كه مىبینى خدا حق ناشناسى ما را چگونه سزا داده

ص: 319

است ؟ از تقلید رفتار ما اجتناب كن . » آنگاه گریان برفت . خیزران كه نمیخواست در خصوص او با رأى زینب مخالفت كند ، بیكى از كنیزان خود اشاره كرد تا او را بیكى از ساختمانها بردند و بگفت تا سر و وضع او را تغییر دهند و نیكوئى كنند .

وقتى مهدى پیش وى آمد زینب برفته بود . رسم مهدى این بود كه هر شب با خواص حرم خویش یك جا بنشیند ، خیزران قضیهء مزنه را با او بگفت كه گفته است سر و وضع او را تغییر دهند و نیكى كنند ، مهدى كنیزى را كه مزنه را بازگردانیده بود احضار كرد و گفت : « وقتى او را بساختمان بردى از او چه شنیدى ؟ » گفت : « در فلان راهرو به دو رسیدم و از اینكه با تیره روزى برون میشد گریان بود و آیه اى را كه معنى آن چنین بود میخواند : « خدا مثلى مىزند ، دهكده اى كه امن و آرام بود و روزیش از هر طرف بفراوانى میرسید آنگاه منكر نعمت هاى خدا شد و خدا بسزاى اعمالى كه میكردند پردهء گرسنگى و ترس بر آنها كشید . » مهدى به خیزران گفت : « به خدا اگر با او جز این رفتار كرده بودى هرگز با تو سخن نمیگفتم . » .

آنگاه بسیار بگریست و گفت : « خدایا از زوال نعمت به تو پناه میبرم . » و رفتار زینب را بشنید و گفت : « به خدا اگر او بزرگتر زنان ما نبود قسم میخوردم كه هرگز با او سخن نگویم . » آنگاه كنیزى را بساختمانى كه براى مزنه خالى شده بود فرستاد و گفت : « از قول من به او سلام برسان و بگو اى دختر عمو ، خواهرانت پیش من فراهم آمده اند اگر مایهء زحمت تو نمیشدم پیش تو میآمدیم . » وقتى مزنه پیغام را بشنید مقصود مهدى را بدانست . زینب دختر سلیمان نیز حضور یافته بود ، مزنه دامن كشان بیامد و مهدى بگفت تا بنشیند ، مهدى به دو خوش آمد گفت و نزدیك خواند و از زینب دختر سلیمان بن على بالاتر نشاند . پس از آن از اخبار گذشتگان خویش و ایام كسان و تغییر دولتها سخن بمیان آمد و او رشتهء سخن را بكس وانگذاشت . مهدى به دو گفت : « اى دختر عمو اگر نبود كه من نمیخواهم قومى را كه تو از آنها هستى در كار خودمان شركت دهم ، ترا بزنى میگرفتم . بهتر

ص: 320

اینست كه از من رخ بپوشى و با خواهران خود در قصر من باشى و حقوق و وظایفى همانند آنها داشته باشى تا حكم خدائى كه فرمان وى به مخلوق نافذ است در رسد » وى تا آخر عمر مهدى و همهء دوران هادى و قسمتى از دوران رشید را در قصر بسر - برد و در ایام او بمرد و میان او و زنان بنى هاشم فرق نبود . و چون بمرد ، رشید و اهل حرم سخت بنالیدند .

ریاشى از اصمعى حكایت كند كه عبد الله بن عمرو بن عتبه بنزد مهدى آمده بود تا مرگ منصور را تسلیت گوید و گفت : « خدا امیر مؤمنان را در مصیبت امیر مؤمنان پیشین پاداش دهد و خلافت را بر او مبارك كند ، مصیبتى بزرگتر از فقدان پدر و نعمتى بزرگتر از خلافت خدا نیست . پس اى امیر مؤمنان نعمت را بپذیر و اجر مصیبت بزرگ را از خدا بخواه . » .

وقتى تغزل ابو العتاهیه در بارهء عتبه كنیز خیزران فراوان شد ، وى از شناعت و رسوائى كه نصیبش شده بود پیش خانم خود شكایت كرد و هنگامى كه مهدى بحرم رفت ، او پیش خیزران همى گریست و چون قصهء او را بپرسید قضیه را به دو خبر داد .

مهدى بگفت تا ابو العتاهیه را بیاوردند . وقتى پیش روى او ایستاد گفت : « تو در بارهء عتبه گفته اى : « خدا میان من و خانمم حكم كند كه از من رو بگردانیده و مایهء ملامتم شده است ، او چه وقت با تو پیوسته بود تا از رو گردانیدن او شكایت توانى كرد ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان من چنین نگفته ام بلكه من گفته ام : « اى شتر ما را با شتاب ببر تا پیش پادشاهى رسى كه با مكرمتها با خدا روبرو مىشود ، وقتى باد سخت بوزد به دو گوید اى باد آیا با من رقابت توانى كرد ؟ دو تاج یكى از جمال و یكى از ایمان بر سر خویش دارد . » .

گوید : « مهدى لختى بیندیشید و با چوبى كه بدست داشت به زمین زد ، آنگاه سر برداشت و گفت : « تو بوده اى كه گفته اى : « خانم مرا چه شده است كه ناز مىكند و من ناز او را تحمل میكنم . یكى از كنیزان ملوك است كه زیبائى در شلوار او جاى

ص: 321

دارد ؟ » و چیزهاى دیگر از او پرسید كه در جواب فرو ماند . مهدى بگفت تا ابو العتاهیه را به اندازهء یك حد تازیانه بزنند و چون تازیانه خورد او را بیرون كردند . عتبه او را كه تازیانه خورده بود بدید و ابو العتاهیه گفت : « به به اى عتبه كه بخاطر شما مهدى یكى را كشت . » چشمان عتبه گریان شد و اشكش فرو ریخت و با مهدى كه بنزد خیزران بود برخورد كرد . مهدى گفت : « چرا عتبه گریه مىكند ؟ » به دو گفتند :

« ابو العتاهیه را كه تازیانه خورده بود دیده كه به او فلان و به همان گفته است . » مهدى بگفت تا پنجاه هزار درم به او بدهند ، ابو العتاهیه همه را به كسانى كه بر در بودند پخش كرد . خبر نویس این قصه را بنوشت . مهدى ابو العتاهیه را احضار كرد و گفت :

« چرا انعامى را كه به تو دادم تقسیم كردى ؟ » گفت : « من كسى نیستم كه قیمت محبوب را بخورم . » مهدى پنجاه هزار درم دیگر به دو داد و او را قسم داد كه تقسیم نكند او نیز بگرفت و برفت .

مبرد گوید : « ابو العتاهیه در روز نوروز یا مهرگان یك بشقاب چینى به مهدى هدیه كرد كه یك پارچهء مشك آلود در آن بود كه با مشك بر آن نوشته بودند :

« جانم به چیزى از این دنیا بسته است كه خدا و مهدى توانند داد ، من از آن نومید میشوم ولى اینكه تو دنیا را با هر چه در آن هست حقیر میشمارى ، مرا امیدوار مىكند . » مهدى بصدد آمد عتبه را به او بدهد ، عتبه گفت : « اى امیر مؤمنان با حرمت و حق خدمتى كه من دارم مرا بیك كوزه فروش میدهى كه از شاعرى نان مىخورد ؟ » مهدى به او پیغام داد : « به عتبه كه نخواهى رسید ، ولى گفتم كه بشقاب را پر از پول كنند . » پس از آن عتبه او را دید كه با نویسندگان گفتگو داشت و میگفت : « دستور دینار داده اند . » و آنها میگفتند : « نه دستور درهم داده اند » عتبه گفت : « اگر عاشق بودى به طلا و نقره نمیپرداختى . » .

ابو العتاهیه كه نامش اسماعیل بن قاسم بود كوزه فروش بود و عباراتى روان داشت و بگفتار موزون از همه تواناتر بود ، سخنش شیرین بود و در همه حالات

ص: 322

خویش بشعر سخن میگفت و با طبقات مردم بشعر و بنثر گفتگو میكرد .

روزى ابو نواس با جماعتى نشسته بود یكى از آنها آب خواست و بنوشید و گفت : « آب شیرین و خوش است . » آنگاه گفت دنبال آن را بگویید و كسى سخنى كه در روانى مناسب آن باشد نداشت ، ابو العتاهیه بیامد و گفت : « در چه حالید ؟ » قضیه را به دو خبر دادند ، گفت : « خوشگوار و دلكش است » قسمتى از اشعار نخبهء او در بارهء عتبه بدین مضمون است : « ترا به خدا صاحب چشمان دلفریب ، پیش از مرگ بدیدن من بیا یا بگو تا من بدیدار تو بیایم . یكى از این دو كار را كه بیشتر دوست دارى انتخاب كن و گر نه بگذار تا پیك مرگ مرا بخواند . اگر خواهى بمیرم ابد الدهر مالك روح منى ، اگر خواهى زنده بمانم پس مرا زنده كن . اى عتبه تو نادره اى كه از گلت نیافریده اند در صورتى كه خلقت همهء مردم از گل است . حقا عجیب است عشق مرا به طرف كسى مىكشد كه پیوسته از من دورى مىكند و مرا دور مىكند از تو بسیار امید ندارم و اگر مرا امید اندك دهى برایم بس است . » .

و هم از سخنان نخبهء او در بارهء عتبه اشعارى است بدین مضمون : « اى عتبه ، اى ماه رصافه ، اى صاحب ملاحت و ظرافت ! من عاشق دلبستهء توام اما با من مهربان نیستى . از عشق تو بیمار شده ام و مانند مستان از پا درآمده ام . وقتى ترا ببینم آشفته میشوم . گوئى ترا آفت دل من كرده اند . » .

مبرد . محمد بن یزید حكایت كند كه ریطه دختر ابو العباس ، عبد الله بن مالك خزاعى را فرستاده بود تا برده اى براى آزاد كردن بخرد ، و به كنیز خود عتبه كه اول از او بود و بعد مال خیزران شده بود ، بگفت تا هنگام معامله حضور داشته باشد . عتبه نشسته بود كه ابو العتاهیه در لباس عابدى بیامد و گفت : « خدا مرا قربان تو كند من پیرى سست و فرتوتم و توانائى خدمت ندارم ، اگر گوئى مرا بخرند و آزاد كنند خدایت پاداش دهد ، عتبه به عبد الله گفت : « هیبتى نكو دارد و ضعف او نمودار است و زبانى فصیح دارد و مردى بلیغ است ، او را بخر .

ص: 323

و آزاد كن . » گفت : « بسیار خوب . » ابو العتاهیه گفت : « خدایت قرین صلاح بدارد اجازه میدهى در مقابل این نیكى كه با من میكنى دست ترا ببوسم » عتبه اجازه داد ، ابو العتاهیه دستش را ببوسید و برفت . عبد الله بن مالك بخندید و گفت « میدانى كى بود ؟ » گفت : « نه » گفت : « این ابو العتاهیه بود ، حیله كرد تا دست ترا ببوسد » عتبه از شرم روى بپوشید و گفت ننگ بر تو اى ابو العباس ترا دست مىاندازند ؟

من از گفتار تو فریب خوردم . » آنگاه برخاست و هرگز پیش او نرفت .

ابو العتاهیه اشعارى نكو دارد كه ضمن اخبار خلیفگان بعد خواهیم آورد .

اگر ابو العتاهیه بجز اشعارى كه در بارهء دوستى صادقانه و وفاى صمیمانه گفته ، شعرى نداشت ، شاعر مبرز عصر خویش بشمار توانست بود . مضمون اشعار چنین است :

« برادر واقعى تو كسى است كه با تو باشد ، كسى كه خویشتن را زیان زند تا به تو سود رساند . كسى كه وقتى حوادث زمان ترا بشكند خویشتن را پراكنده كند كه ترا فراهم كند ، اما این صفت بدوران ما معدوم است و وجود آن محال است . » .

ابن عیاش و ابن دأب حكایت كرده اند كه وقتى منصور حكومت رى را به مهدى داد ، شرقى قطائى را نیز نزد وى گذاشت و گفت تا او را به حفظ ایام عرب و بحث فضائل و مطالعهء اخبار و قرائت اشعار وادارد . شبى مهدى به دو گفت : « اى شرقى ، خاطر مرا به چیزى كه مایهء سرگرمى باشد خرسند كن . » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد ، آورده اند كه یكى از ملوك حیره دو ندیم داشت كه بنزد او مقامى معتبر داشتند و هنگام تفریح و خواب و بیدارى از او جدا نمیشدند و هیچ كارى را بى مشورت آنها بسر نمیبرد و بى راى آنها كارى نمیكرد . بدینسان روزگارى دراز گذشت ، یك شب كه شاه به شراب و تفریح بود مستى بر او چیره شد و عقل او را ببرد ، شمشیر خود را بخواست و بر كشید و به آنها حمله برد و هر دو را بكشت . آنگاه خواب بر او چیره شد و بخفت چون صبح شد سراغ آنها را گرفت و چون قصه را به دو خبر دادند بیفتاد ، و از غم مرگ و غصهء فراق آنها زمین را میگزید و از خوردن

ص: 324

و نوشیدن باز ماند و سوگند خورد هرگز چیزى كه عقل او را زایل كند ننوشد .

سپس آنها را به خاك سپرد و بر قبرشان گنبدى بنا كرد و نام آن را غریین گذاشت و مقرر داشت كه هر كه بر آنجا میگذرد ، باید بر آنها سجده كند . و چنان بود كه وقتى پادشاه رسمى مىنهاد نسل بنسل برقرار میماند و متروك نمیشد و انجام آن را واجب مىشمردند و پدران در بارهء آن به اعقاب خویش وصیت میكردند . مردم روزگارى دراز بدینسان گذرانیدند و هر كس از كوچك و بزرگ به قبر آنها میگذشت سجده میكرد و این مانند رسمى پا بر جا شد و هر كه از سجده دریغ میكرد میبایست كشته شود ، فقط دو حاجت او هر چه بود روا میشد . روزى گازرى كه یك بسته لباس همراه داشت و لباس كوب او نیز روى آن بود از آنجا گذشت ، گماشتگان غریین بگازر گفتند :

« سجده كن . » و او نپذیرفت ، به دو گفتند : « اگر سجده نكنى كشته خواهى شد . » ولى نكرد . او را پیش شاه بردند و قصه را با وى بگفتند ، شاه گفت : « چرا سجده نكردى ؟ » گفت : « سجده كردم ، اینها دروغ مىگویند . » شاه گفت : « یاوه میگوئى دو حاجت بخواه كه پذیرفته مىشود و پس از آن ترا خواهم كشت » گفت : « حتما باید بگفتهء اینها كشته شوم . » گفت : « حتما باید كشته شوى » گفت : « تقاضایم اینست كه با این لباس كوب به گردن پادشاه بكوبم . » شاه گفت : « اى نادان اگر تقاضا میكردى براى بازماندگان خود مقرریى تعیین كنم كه بى نیاز شوند براى آنها بهتر بود . » گفت : « هیچ تقاضایى جز كوبیدن گردن شاه ندارم . » شاه به وزیران خود گفت : « در بارهء تقاضاى این نادان چه میگوئید ؟ » گفتند : « این رسمى است كه تو نهاده اى و میدانى كه شكستن رسم مایهء ننگ و عذاب است و گناه بزرگ است ، اگر تو رسمى را بشكنى رسم دیگرى را هم مىشكنى و كسى كه پس از تو مىآید نیز این حق را خواهد داشت و رسم ها باطل مىشود . » گفت : « گازر را ترغیب كنید تا تقاضاى دیگرى بكند و مرا از این كار معاف دارد ، هر چه بخواهد و لو نصف مملكتم باشد قبول میكنم . » گازر را ترغیب كردند ولى گفت : « تقاضائى جز ضربت زدن به گردن

ص: 325

شاه ندارم . » وقتى شاه چنین دید كه گازر در كار خود مصمم است در مجلس عام بنشست و گازر را احضار كرد و او لباس كوب خود را بلند كرد و گردن شاه را با آن بكوفت كه از پا درآمد و بیهوش بیفتاد و شش ماه تمام بسترى بود و حالش چنان سخت شد كه آب را قطره قطره مىنوشید ، وقتى بهبود یافت و بسخن آمد و بخورد و بیاشامید سراغ گازر را گرفت ، گفتند : « محبوس است » بگفت تا وى را احضار كردند ، گازر حضور یافت . شاه به دو گفت : « حق یك تقاضاى دیگر براى تو مانده است ، بكن كه من برعایت رسم ناچار ترا خواهم كشت » گازار گفت : « اگر حتما باید كشته شوم تقاضایم اینست كه ضربتى به طرف دیگر گردن شاه بزنم . » شاه چون این بشنید از وحشت برو در - افتاد و گفت : « به خدا خواهم مرد » و بگازر گفت : « از چیزى كه براى تو فایده ندارد صرف نظر كن كه ضربت سابق هم براى تو فایده اى نداشت ، تقاضاى دیگر بكن كه هر چه باشد قبول میكنم . » گفت : « من فقط تقاضاى زدن یك ضربت دیگر دارم . » شاه به وزیران خود گفت : « چه میگویید ؟ » گفتند : « اگر در راه رسوم بمیرى بهتر است . » گفت : « لعنتىها اگر ضربت دیگر بزند من هرگز آب خنك نخواهم نوشید ، براى آنكه میدانم از ضربت اول چه كشیده ام . » گفتند : « ما راه چاره اى نمیدانیم . » و چون خطر را در پیش دید ، بگازر گفت : « به من بگو مگر روزى كه گماشتگان غریین ترا آورده بودند نمیگفتى كه سجده كرده اى و آنها در بارهء تو دروغ گفته اند ؟ » گفت : « من گفتم ولى تو تصدیق نكردى . » گفت : « تو سجده كرده بودى ؟ » گفت : « بله . » شاه از جاى خود برجست و سر او را بوسید و گفت : « شهادت مىدهم كه تو راست میگوئى و آنها در بارهء تو دروغ گفته اند ، من ترا بجاى آنها مىگمارم و كار تأدیب آنها را به تو وامیگذارم . » مهدى چندان بخندید كه پا به زمین مىسائید و گفت : « مرحبا » و او را جایزه داد .

هیثم بن عدى گوید : « در مجلس مهدى بودم كه حاجب آمد و گفت : « ابن - ابى حفصه بر در است . » گفت : « نگذار بیاید كه منافق و دروغگو است » حسن بن

ص: 326

قحطبه در بارهء او با مهدى سخن گفت و حاجب او را وارد كرد ، مهدى به دو گفت : « اى فاسق مگر تو نبودى كه در بارهء معن گفتى : « كوهى كه همهء قوم نزار به دو پناه میبرد و قلهء بلند و پایه هاى محكم دارد » گفت : « اى امیر مؤمنان ، من آنم كه در بارهء تو گفته ام : « اى پسر كسى كه از میان خویشاوندان نزدیك وارث پیمبر شده بود . » و اشعار دنبالهء آن را بخواند و مهدى خوشنود شد و جایزه اش داد .

قعقاع بن حكیم گوید : « پیش مهدى بودم كه سفیان ثورى بیامد و چون وارد شد بطور معمولى به او سلام كرد و بعنوان خلافت سلام نكرد ، ربیع بالاى سر مهدى ایستاده و به شمشیر خود تكیه داده بود ، مهدى با چهرهء باز متوجه او شد و گفت : « اى سفیان از دست ما اینجا و آنجا میگریزى و مىپندارى كه اگر قصد بدى در بارهء تو داشته باشیم به تو دسترسى نخواهیم داشت ؟ اكنون كه به تو دسترسى یافتیم ، نمیترسى در بارهء تو حكمى بدلخواه خودمان بكنیم ؟ سفیان گفت : « اگر در بارهء من حكم كنى ، پادشاه قادرى كه حق را از باطل جدا مىكند در بارهء تو حكم خواهد كرد . » ربیع به دو گفت : « اى امیر مؤمنان این نادان حق ندارد اینطور با تو برخورد كند ، اجازه بده تا گردنش را بزنم . » مهدى گفت : « لعنتى ، ساكت باش ، این و امثال این میخواهند ما بكشیمشان كه آنها نیك بخت شوند و ما تیره - بخت . فرمان قضاى كوفه را بنام او بنویسید با قید اینكه هیچكس به حكم او اعتراض نكند . » فرمان او را نوشتند و به دستش دادند ، بگرفت و برون شد و آن را در دجله انداخت و بگریخت . همهء شهرها را بدنبال او گشتند اما یافت نشد .

على بن یقطین گوید : « در ماسبذان با مهدى بودیم ، روزى به من گفت : « من گرسنه ام ، چند نان با گوشت سرد براى من بیار . » بیاوردیم . بخورد و وارد خانه شد و بخفت ، و ما در ایوان بودیم ، ناگهان صداى گریهء او را شنیدم و با شتاب سوى او رفتم ، گفت : « شما آنچه را من دیدم ندیدید ؟ » گفتیم : « ما چیزى ندیده ایم . » گفت :

« مردى كه اگر جزو هزار مرد باشد صدا و صورت او را میشناسیم پیش من ایستاد

ص: 327

و گفت : « گوئى این قصر را مىبینم كه مردمش نابود شده اند و همه جاى آن خالى مانده است و سالار قوم از پس خوشى و سلطنت بقبرى رفته كه سنگها روى اوست و جز یاد و گفتگوى او نمانده كه زنانش گریه كنان او را صدا میزنند . » از این رؤیا بیشتر از ده روز نگذشته بود كه مهدى در گذشت . » .

مسعودى گوید : « وفات زفر بن هذیل فقیه مصاحب ابو حنیفه نعمان بن ثابت بسال صد و پنجاه و هشتم بود و بیعت مهدى نیز چنان كه از پیش گفتیم در همین سال بود . و هم در ایام مهدى بسال صد و شصت و یكم سفیان بن سعید بن مسروق ثورى در بصره وفات یافت . وى از تمیم بود و شصت و سه سال عمر كرد ، كنیه اش ابو عبد الله بود . و هم در ایام مهدى بسال صد و پنجاه و نهم ابن ابى ذئب محمد بن عبد الرحمن بن مغیره كه كنیه اش ابو الحارث بود در كوفه بمرد . و هم بسال صد و شصتم شعبة بن حجاج كه كنیهء ابو بسطام داشت و وابستهء بنى شقرهء ازد بود ، وفات یافت . وفات عبد الرحمن بن عبد الله مسعودى نیز در همین سال بود و هم بسال صد و شصت و ششم در ایام مهدى حماد بن سلمه در گذشت .

مسعودى گوید : مهدى و حوادث و جنگهاى روزگار او اخبار نكو دارد كه تفصیل آن را با ذكر فقیهان و محدثانى كه بدوران وى مرده اند ، در كتاب اوسط آورده ایم . و بالله التوفیق .

ص: 328

ذكر خلافت موسى هادى

بیعت موسى بن محمد هادى به روز پنجشنبه هفت روز از محرم مانده در وقتى كه او بیست و چهار سال و سه ماه داشت ، صبحگاهان شبى كه پدرش مهدى وفات یافته بود ، انجام گرفت . و این بسال صد و شصت و هفتم بود و وفات او نیز در عیساباذ در نزدیكى مدینة السلام بسال صد و هفتادم ، دوازده روز مانده از ربیع الاول بود .

مدت خلافتش یك سال و سه ماه بود كنیهء ابو جعفر داشت و مادرش خیزران دختر عطا یك كنیز حرشى بود كه مادر رشید نیز بود . وى در طبرستان و گرگان بجنگ بود كه خبر بیعت او رسید و با برید بازگشت . برادرش هارون براى او بیعت گرفته بود و یكى از شاعران در این باب شعرى بدین مضمون گفته بود : « وقتى خلافت خدا در گرگان به بهترین هاشمیان رسید ، با راى محكم و درست براى جنگ آماده شد . »

ص: 329

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و نكاتى از حوادث ایام موسى

موسى سنگدل و تند خوى و سرسخت و ادیب و ادب دوست و نیرومند و دلیر و بخشنده بود . یوسف بن ابراهیم دبیر كه ندیم ابراهیم بن مهدى بود ، از ابراهیم نقل مىكند كه « وى بحضور مهدى بود و او در بستان معروف خود به بغداد بر خرى نشسته بود . به دو گفتند یكى از خوارج را دستگیر كرده اند ، بگفت تا او را بیارند ، وقتى خارجى نزدیك او رسید ، شمشیر یكى از نگهبانان را برگرفت و پیش دوید و قصد موسى كرد . من و همهء كسانى كه با من بودند از او دور شدیم و او همچنان بر خر خود بود و تكان نخورد . وقتى خارجى به دو نزدیك شد ، موسى بانگ زد :

« گردنش را بزنید . » در صورتى كه كسى پشت سر او نبود ، تو هم در خارجى اثر كرد و به پشت سر نگریست ، موسى خویشتن را فراهم كرده ، روى او جست و بزمینش زد و شمشیر را از دست وى بگرفت و گردنش را بزد . » گوید : « ترس ما از او ، بیشتر از خارجى بود ، اما به خدا بما نگفت كه چرا از او دور شده ایم و ما را در این باره ملامت نكرد ، اما از آن روز دیگر سوار خر نشد و شمشیر را از خود دور نكرد . » .

عیسى بن دأب مصاحب وى بود ، وى از اهل حجاز و در علم و ادب و معرفت

ص: 330

اخبار و ایام از همهء مردم روزگار خویش سر بود . هادى میگفت تا براى او متكائى بیارند و جز او كسى چنین چیزى از هادى انتظار نمیبرد ، هادى به او گفت :

« اى عیسى ، هرگز با حضور تو روز و شبى را دراز ندیده ام و هر وقت پیش من نباشى پندارم كه غیر از تو كسى را نمىبینم . » .

عیسى بن دأب نقل مىكند كه به هادى گفتند یكى از مردم منصورهء سند كه از اشراف و سران آن دیار و از خاندان مهلب بن ابى صفره بود ، یك غلام سندى یا هندى را تربیت كرده بود و غلام بخانم خود دل بسته و از او كام خواسته بود و خانم نیز پذیرفته بود . آقا در رسید و غلام را با خانم دید و آلت غلام را ببرید و او را خواجه كرد . پس از آن وى را علاج كرد تا بهبود یافت . مدتى ببود . آقا دو فرزند داشت یكى كودك و یكى بزرگتر . روزى كه آقا در منزل نبود سندى دو طفل را بگرفت و به بالاى دیوار خانه برد ، آقا در رسید و دید كه غلام با دو فرزندش بالاى دیوار است ، گفت : « فلانى ، دو پسر مرا بخطر انداخته اى . » گفت :

« از این گفتگو بگذر ، به خدا اگر در حضور من آلت خود را نبرى آنها را پرت میكنم . » گفت : « ترا به خدا من و فرزندانم را ببخش . » گفت : « از این گفتگو درگذر كه من جان خود را نیز چون یك جرعه آب خوار دارم . » و خواست دو كودك را پرت كند ، آقا نیز كاردى برگرفت و آلت خویش را ببرید . » وقتى غلام كار او را بدید ، دو كودك را پرت كرد كه قطعه قطعه شدند و گفت : « آن به انتقام كارى كه با من كردى و كشتن این دو كودك هم زیاده بر آن . » هادى بگفت تا به حاكم سند بنویسند غلام را بكشد و به سخت ترین وضع ممكن شكنجه كند و بگفت تا همهء سندىها را از قلمرو او بیرون كنند . در ایام او غلام سندى ارزان شد و سندیها را به قیمت ناچیز داد و ستد میكردند .

هادى وزارت به ربیع داد و كار دفتر و حساب را كه بعهدهء عمرو بن بزیع بود به دو واگذاشت و پس از آن وزارت و دیوان رسائل را به عمرو بن بزیع داد و

ص: 331

كار دفتر و حساب را به ربیع واگذاشت و همانسال ربیع درگذشت . گویند هادى او را بخاطر كنیزى كه مهدى به دو بخشیده بود و پیش از آن متعلق به ربیع بوده است ، مسموم كرد . جز این نیز گفته اند .

به روزگار هادى ، حسین بن على بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم ظهور كرد . و به روز ترویه در حج ، در شش میلى مكه كشته شد . سپاهى كه با وى جنگید چهار هزار سوار بود و گروهى از بنى هاشم و از جمله سلیمان بن ابى جعفر و محمد بن سلیمان بن على و موسى بن عیسى و عباس بن محمد بن على همراه آن بودند ، حسین و بیشتر یارانش كشته شدند و سه روز بجا ماندند و دفن نشدند تا درندگان و پرندگان از جثه شان بخوردند . سلیمان بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على نیز با وى بود كه دستگیر شد و در مكه گردنش را زدند . عبد الله بن اسحاق بن ابراهیم ابن حسن بن حسن بن على نیز با حسین بود كه كشته شد . حسن بن محمد بن عبد الله ابن حسن بن حسن بن على نیز دستگیر شد كه گردنش را زدند . براى عبد الله بن حسن بن على و حسین بن على امان گرفتند كه پیش جعفر بن یحیى بن خالد بن برمك محبوس شدند و بعدها بقتل رسیدند . هادى بسبب قتل حسین بن على بن حسن بن حسن نسبت به موسى بن عیسى خشمگین شد و اموال او را ضبط كرد . كسانى كه سر را پیش آورده بودند شادى میكردند ، هادى بگریست و آنها را ملامت كرد و گفت : « شادمان پیش من آمده اید ، گوئى سر یكى از تركان یا دیلمیان را آورده اید ، او یكى از خاندان رسول صلى الله علیه و سلم است ، بدانید كه كوچكترین مجازات شما اینست كه پاداشى بشما ندهم . » .

یكى از شاعران عصر در بارهء حسین بن على مقتول فخ اشعارى بدین مضمون گفته است : « بر حسن و حسین و پسر عاتكه كه بدون كفن او را به خاك كردند خواهم گریست ، شبانگاه در فخ كه منزل و جایگاه نبود بجا ماندند ، بزرگان بودند كه كشته شدند و سركش و ترسو نبودند ، خوارى را از خویش بشستند چنان كه

ص: 332

آلودگى را از لباس میشویند . بندگان به وسیلهء جد ایشان هدایت یافته اند و منت ایشان بر مردم مسلم است . » .

هادى مطیع مادر خود خیزران بود و از حوایج مردم هر چه را او میخواست مىپذیرفت و پیوسته كسان بر در وى بودند . ابو المعافى در این باب گوید : « اى خیزران خوش باش ، خوش باش كه دو فرزند تو مردم را راه مىبرند . » تا آنكه روزى خیزران در بارهء كارى با او گفتگو كرد و هادى نتوانست بپذیرد و عذرى آورد . خیزران گفت : « میباید بپذیرى . » گفت : « نمیشود . » گفت : « من به عبد الله بن مالك قول داده ام كه این كار را انجام دهم . » هادى خشمگین شد و گفت : « میدانستم این كار مربوط به این مادر فلانیست ، بسیار خوب انجام مىدهم . » .

خیزران گفت : « به خدا هرگز كارى از تو نخواهم خواست . » هادى گفت :

« بهیچوجه اهمیت ندارد . » خیزران خشمگین برخاست و هادى به دو گفت : « صبر كن و حرف مرا بشنو ، خویشاوند پیمبر صلى الله علیه و سلم نباشم اگر بشنوم یكى از سرداران یا خواص یا خدمهء من بدر تو آمده و گردنش را نزنم و مالش را ضبط نكنم . هر كه میخواهد بیاید ، این دسته ها چیست كه هر روز بدر تو میآیند ، مگر چرخ نخ ریسى ندارى كه بدان مشغول شوى یا قرآنى كه از آن تذكار جوئى یا جامه اى كه در آن رو بپوشى ؟ مبادا دیگر در بارهء كار یك مسلمان یا ذمى دهان بگشایى . » خیزران برفت و نمیدانست كجا میرود و پس از آن در بارهء چیزى با او سخن نگفت .

ابن دأب گوید : دیر شبى هادى مرا احضار كرد كه معمول نبود در آن موقع مرا احضار كند ، وقتى پیش او رفتم در یك اطاق كوچك زمستانى نشسته بود و جزوهء كوچكى جلو او بود و در آن مینگریست ، به من گفت : « اى عیسى » گفتم : « بله ، اى امیر مؤمنان » گفت : « من امشب بىخواب شدم و اندیشه به من هجوم آورد و از آن خونها كه بنى امیه ، چه بنى حرب و چه بنى مروان از ما بریختند بهیجان آمدم . »

ص: 333

گفتم : « اى امیر مؤمنان ، عبد الله بن على بر ساحل رود ابو فطرس فلان و فلان را را كشت . » و نام بیشتر كسانى را كه كشته شده بودند بگفتم . « عبد الصمد بن على در حجاز بیك بار همانقدر از آنها كشت كه عبد الله بن على كشته بود و پس از كشتن آنها شعرى بدین مضمون گفت :

« انتقامى كه از بنى مروان و خاندان حرب گرفتم دلم را خنك كرد و رنجم را ببرد . ایكاش پیر من شاهد بود كه من خون فرزندان ابو سفیان را میریزم » ابن دأب گوید : « مهدى خرسند شد و بنشاط آمد و گفت : « این شعر از داود بن على بود و او كسانى را كه گفتى در حجاز كشت ، گوئى این شعر را تو به یاد من آوردى و هرگز آن را نشنیده بودم » گفتم : « اى امیر مؤمنان میگویند این شعر از عبد الله بن على است كه بر ساحل رود ابو فطرس گفته است ، گفت : « اینطور گفته اند . » ابن دأب گوید :

« پس از آن رشتهء سخن به اخبار مصر و عیوب و فضایل آن و اخبار نیل كشید ، هادى به من گفت : « فضائل آن بیشتر است » گفتم : « اى امیر مؤمنان این ادعائى است كه مصریان بدون دلیل میكنند و مدعى باید دلیل بیارد . مردم عراق این ادعا را نمىپذیرند و میگویند عیب بیشتر از فضیلت دارد . » گفت : « مثل چى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان از جملهء عیوب مصر اینست كه آنجا باران نمیبارد و اگر ببارد خوش ندارند و دعا و تضرع كنند . خدا عز و جل گفته است اوست كه بادها را بمژده پیشاپیش رحمت فرستد ، باران براى مخلوق رحمت بزرگ است اما مردم مصر آن را خوش ندارند كه براى آنها مضر است و مناسب نیست . زراعتشان بباران نمیروید و زمینشان حاصل نمیدهد . از جملهء عیوب آن باد جنوبى است كه آن را مریسى گویند . مردم مصر اعلاى صعید را تا دیار نوبه مریس نام داده اند . وقتى باد مریسى كه جنوبى است سیزده روز بوزد ، مردم مصر كفن و سدر و كافور بخرند و یقین كنند كه وباى كشنده و بلاى عام میرسد . و هم از عیوب مصر اختلاف هواى آنست كه مردم آنجا بیك روز چند بار پوشش خود را تغییر دهند ، یك بار پیراهن پوشند ، بار دیگر لباس

ص: 334

آستر دار و بعد لباس لائىدار پوشند كه هواى ساعتهاى روز مختلف است و در فصول سال هنگام شب و روز بادهاى مختلف در آن میوزد ، مصریان غله به جاهاى دیگر دهند اما غله از جائى نگیرند و اگر خشكسالى شود هلاك شوند .

عیب نیل همین بس كه بر خلاف همهء رودهاى بزرگ و كوچك است . در فرات و دجله و رود بلخ و سیحان و جیحان نهنگ نیست اما در نیل مصر هست كه مضر است و هیچ فایده ندارد و شاعر در این باب شعرى بدین مضمون گوید : « وقتى گفتند در نیل نهنگ است از نیل دورى كردم و دشمن آن شدم ، هر كه نیل را از نزدیك دیده باشد من نیل را جز در بواقیل ندیده ام » گفت : « بواقیل كه نیل را در آن مىبینند چیست ؟ » گفتم : « كوزه ها و سبوها را بدین نام مینامند . » گفت :

« منظور شاعر از این سخن چیست ؟ » گفتم : « او فقط از آب ظرف بهره ور میشده كه از بیم نهنگ به آب نیل نزدیك نمیشده است ، زیرا نهنگ مردم و حیوان را میرباید . » گفت : « این حیوان مانع استفادهء مردم از این رود شده است ، من اشتیاق داشتم نیل را ببینم ولى با این وصف كه گفتى مرا از آن بیزار كردى . » .

ابن دأب گوید : « سپس هادى در بارهء شهر دنفله پایتخت نوبه از من پرسید كه مسافت آنجا تا اسوان چقدر است ، گفتم بطوریكه میگویند چهل روز راه است كه بر ساحل نیل میرود و همه آبادى پیوسته است . » .

ابن دأب گوید : « سپس هادى به من گفت : « بس است اى ابن دأب از گفتگوى مغرب و اخبار آن درگذر و از فضایل بصره و كوفه و امتیازاتى كه هر یك از این دو شهر بر دیگرى دارد بگو » گوید گفتم : « از عبد الملك بن عمیر آورده اند كه گفته بود احنف بن قیس با مصعب بن زبیر به كوفه پیش ما آمد . پیر زشتى ندیده بودم مگر چیزى از زشتى او در صورت احنف بود . سرش كوچك یك چشمش لوچ و گوشهایش افتاده و یك چشمش كور بود ، صورت پر آبله دهان كج و دندانهاى نامرتب ، گونهء فرو رفته و پاى منحنى داشت ، ولى وقتى سخن میگفت خویشتن را جلوه

ص: 335

میداد . یك روز با ما در بارهء بصره مفاخره آغاز كرد و ما نیز در بارهء كوفه مفاخره میكردیم ، ما گفتیم : « كوفه خوراكى بیشتر دارد و وسیعتر و خوش هواتر است . » یكى به دو گفت : « به خدا كوفه چون زن جوان زیباى و الا نژادى است كه مال ندارد و چون از آن سخن كنند از نداریش بگویند و خواستگار از آن چشم بپوشد ، و بصره چون پیرى معیوب و مال دار است كه چون از آن سخن كنند از مالش و هم از عیوبش بگویند و خواستگار از آن چشم بپوشد . » احنف گفت : « اما بصره ، پایینش نى است و میانش چوب است و بالایش خرما ، ما ساج و عاج و دیبا بیشتر داریم و قند و پول ما بیشتر است ، به خدا همیشه خوشدل سوى بصره میآیم و با نگرانى از آن بیرون میشوم . » گوید : آنگاه جوانى از بكر بن وائل بسخن ایستاد و گفت : « اى ابو بحر بچه وسیله میان مردم چنین شهرت یافتى ؟ كه از دیگران زیباتر و كریمتر و شجاعتر نیستى . گفت : « برادر زاده بخلاف رفتار تو كار كردم . » گفت : « چه رفتارى ؟ » گفت :

« بچیزهائى كه به من مربوط نبود نپرداختم ، اما تو به كار من پرداختى كه نمیبایست بدان میپرداختى » .

مسعودى گوید : ابن دأب با هادى اخبار نكو دارد كه ذكر آن بدرازا میكشد و شرح آن مفصل است و در این كتاب كه متعهد اختصار و حذف اسناد و خوددارى از تكرار الفاظ شده ایم ، نقل آن نتوانیم كرد .

مردم بصره و كوفه و آبخواران دجله در بارهء آبهایشان و منافع و مضار آن مناظره ها دارند ، از جمله مردم كوفه به عیبجوئى اهل بصره گفته اند : « آب شما تیره و بد بوست . » و مردم بصره گفته اند : « آب ما از كجا تیره شده است كه آب دریا صاف است و آب مرداب صاف است و در دیار ما بهم میآمیزد . » و كوفیان گفته اند : « طبیعت آب شیرین صاف چنانست كه وقتى با آب دریا بیامیزد ، تیره شود باشد كه انسان آبى را چهل شب صاف كند و چون قسمتى از آن را در شیشه اى ریزد كف كند و تیره شود . » .

مردم كوفه به آب خودشان كه فرات است بر آب دجله كه آب بصره است

ص: 336

تفاخر كرده و گفته اند : « آب ما از همهء آبها خوشگوارتر و مغذىتر است و براى تن از آب دجله سودمندتر است ، فرات از نیل نیز بهتر است ، آب دجله شهوت از مردان ببرد و صهیل اسبان را قطع كند و قطع صهیل اسب از كم شدن نشاط و نقصان قواى آنست . كسانى كه بر دجله فرود میآیند ، اگر چربى بخورند تنشان لاغر و پوستشان خشك شود ، عربانى كه بر ساحل دجله مقام دارند اسبان خویش را از آن آب ندهند و از چاهها و گودال ها آب دهند كه آب دجله آمیخته و گونه گون است و رودهاى دیگر چون دو زاب و غیره بدان میریزید . آب غیر از غذاست ، اختلاط غذا ضرر ندارد ، اما اختلاط نوشیدنى چون شراب و نبیذ و دیگر چیزها مضر است . اگر آب ما از آب دجله بهتر است نسبت به آب بصره كه با آب دریا میآمیزد و از آب مردابها و ریشهء نیها مایه میگیرد چگونه خواهد بود ؟ خداى تعالى گفته است : « آبى خوشگوار شیرین است و آبى شور تلخ است » آب فرات از همهء آبها خوشگوارتر است و همهء آبهاى خوشگوار كوفه را فرات گویند . » و نیز مردم كوفه به طعن مردم بصره گفته اند : « بصره زودتر از همه جا ویران شود و خاكش از همه جا بدتر است ، از آسمان دور است و به غرقه شدن نزدیك . » .

مردم بصره و آبخوران دجله نیز سخنان و عیبجوئیهاى مردم كوفه را پاسخ داده و از عیوب آنها كه بخل و جنایت و بیوفائى است سخن آورده اند . و ما تفصیل این همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم از خواص زمین و آبها و فصول سال و تقسیم اقالیم و مسائل مربوط به این معانى در كتاب هاى سابق خود بشرح و تفصیل سخن گفته ایم و در این كتاب از آن همه فقط نكاتى یاد كرده ایم .

اكنون به اخبار هادى باز میگردیم و از این معترضه میگذریم . هادى میخواست برادر خود رشید را از ولایت عهد خلع كند و پسر خود جعفر بن موسى را ولیعهد كند . وى یحیى بن خالد برمكى را كه امور رشید بدست او بود حبس كرد و میخواست بكشد ، یحیى گفت : « اى امیر مؤمنان اگر حادثه اى كه خدا پیش نیارد

ص: 337

و عمر امیر مؤمنان را دراز كند ، رخ دهد ، تصور میكنى مردم به جعفر پسر امیر مؤمنان كه هنوز بالغ نیست تسلیم خواهند شد و او را پیشواى نماز و حج و سالار جنگ خویش خواهند كرد ؟ » گفت : « تصور نمیكنم . » گفت : « اطمینان هست كه بزرگان خاندان تو بدعوى خلافت برنخیزند و خلافت از میان فرزندان پدر تو بدر نرود و نصیب دیگران نشود ؟ بدینسان مردم را بشكستن بیعت وادار كرده اى و بیعت شكستن را در نظرشان آسان جلوه داده اى . اگر بیعت برادر خویش را به حال خود واگذارى و براى جعفر پس از او بیعت بگیرى مطمئن تر است و چون جعفر بزرگ شود از برادرت بخواهى كه او را در كار ولایت عهد بر خویشتن مقدم دارد . » هادى گفت : « مرا به چیزى متوجه كردى كه متوجه آن نشده بودم . » پس از آن مصمم شد رشید را برضا یا نارضا خلع كند و بگفت تا او را در غالب كارهایش در تنگنا بگذارند . یحیى به رشید گفت براى شكار از هادى اجازه بگیرد و مدتى بیشتر در شكارگاه بماند ، كه به حكم زایچه ایام هادى كوتاه است . رشید نیز اجازه خواست و هادى اجازه داد و او بساحل فرات در ناحیهء انبار وهیت راه پیمود و بصحراى مجاور سماوه رفت . آنگاه هادى نامه به دو نوشت كه بازگردد اما رشید تعلل كرد و هادى زبان بناسزاى او گشود . پس از آن هادى بفكر افتاد سوى دیار حدیثه سفر كند و آنجا بیمار شد و در اثناى بازگشت مرضش سنگین شد و هیچكس جز خدمه جرأت رفتن پیش او را نداشت ، وى بخدمه گفت تا مادرش خیزران را بیارند . خیزران بیامد و بالاى سر او نشست . هادى به دو گفت : « من امشب خواهم مرد و برادرم هارون بخلافت میرسد ، میدانى كه مولد من كه در رى بوده چه اقتضا كرده است ، من به اقتضاى سیاست ملك نه موجبات شریعت امر و نهىهائى به تو كردم ، نسبت به تو حق ناشناس نبودم بلكه نكوكار بودم و احترام ترا داشتم . » پس از آن در حالى كه دست خیزران را گرفته و بر سینهء خود نهاده بود جان داد .

تولد هادى و همچنین تولد رشید در رى بود ، در همانشب كه هادى وفات یافت

ص: 338

رشید خلافت یافت و مأمون متولد شد . گویند روزى یكى از سران دولت كه خطاى بسیار كرده بود بحضور ایستاده بود و هادى خطاهاى او را بر میشمرد ، آن شخص گفت : « اى امیر مؤمنان بهانه براى فرار از این خطاها رد گفتار تو است و اقرار بدان اثبات خطاست من فقط میگویم : « اگر مجازات كردن مورد علاقهء توست از پاداش عفو صرف نظر مكن . » هادى او را رها كرد و جایزه داد .

عده اى از اخباریان و مطلعان اخبار دولت عباسى گفته اند كه موسى ببرادر خود هارون گفت : « گوئى در انتظار محقق شدن رؤیاى خود هستى و امیدوارى بخلافت برسى و این كار نشدنى است . » هارون گفت : « اى امیر مؤمنان هر كه تكبر كند خوار شود و هر كه تواضع كند سربلند شود ، هر كه ستم كند زبون شود ، اگر كار به من افتد كسانى را كه بریده اى پیوند دهم و با كسانى كه محرومشان كرده اى نیكى كنم و فرزندان تو را بر فرزندان خویش مقدم دارم و دختران خویش را به آنها دهم و حق امام مهدى را ادا كنم . » پس خشم موسى برفت و خرسندى در چهرهء او نمودار شد و گفت : « اى ابو جعفر از تو همین انتظار میرود ، نزدیك من بیا . » هارون برخاست و دست وى را ببوسید و میخواست بجاى خود باز رود ، موسى گفت : « قسم به حق پیر جلیل و پادشاه بزرگوار كه میباید با من در صدر مجلس بنشینى . » سپس بخزانه دار گفت هم اكنون یك میلیون دینار براى برادر من ببر و چون خراج برسد نیم آن را براى او ببر . » وقتى هارون میخواست برود اسب او را تا نزدیك فرش آوردند .

عمرو رومى گوید : « از رشید پرسیدم رؤیائى كه هادى میگفت چه بود ؟ » گفت :

« مهدى میگفت : « در خواب دیدم كه چوبى به موسى دادم و چوبى به هارون دادم ، چوب موسى در قسمت بالا كمى برگ آورد اما چوب رشید از اول تا آخر برگ آورد . » این خواب را براى حكم بن اسحاق صیمرى كه تعبیر خواب میدانست نقل كرد و او گفت : « هر دو بخلافت میرسند ولى دوران موسى كوتاه است و دوران هارون دراز خواهد شد و روزگار وى از همهء روزگارها بهتر خواهد بود . » .

ص: 339

عمرو رومى گوید « وقتى خلافت به هارون رسید ، حمدونه دختر خویش را به جعفر بن موسى و فاطمه را به اسماعیل بن موسى داد و به وعدهء خود وفا كرد . » .

عبد الله بن ضحاك بنقل از هیثم بن عدى گوید : « مهدى شمشیر عمرو بن معدیكرب را كه صمصمامه نام داشت ، به موسى هادى بخشیده بود . وقتى موسى بخلافت رسید شمشیر را بخواست و با یك سبد پر از دینار پیش روى خود نهاد و بحاجب گفت شاعران را اجازهء ورود دهد و چون بیامدند گفت در بارهء شمشیر سخن گویند . ابن یامین بصرى پیش از همه سخن آغاز كرد و گفت : « صمصمامهء عمرو زبیدى از همهء جهانیان به موسى امین رسید ، شمشیر عمرو تا آنجا كه شنیده ایم بهترین شمشیرى بوده كه بغلاف رفته است . آتش صاعقه بالاى آن افروخته و مرگ خطرناك بدان آمیخته است ، وقتى آن را از غلاف در آرى چون خورشید بدرخشد و خورشید جلوه نكند ، گوئى آبى كه در دل آن روانست آب جارى است . وقتى هنگام ضربت زدن رسید ، اهمیت ندارد كه دست راست اى چپ آن را به كار برد . » و این اشعارى دراز است . هادى گفت : « شمشیر و سبد از تست آن را برگیر . » و او سبد را میان شاعران بخش كرد و گفت : « با من آمدند و بخاطر من محروم ماندند ، شمشیر مرا بس است . » آنگاه هادى كس پیش او فرستاد و شمشیر را به پنجاه هزار از او بخرید . هادى با آنكه دورانش كوتاه بود اخبار نكو دارد كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . و بالله التأیید .

ص: 340

ذكر خلافت هارون الرشید

بیعت هارون الرشید پسر مهدى به روز جمعه صبحگاه شبى كه هادى وفات یافته بود ، دوازده روز از ربیع الاول مانده ، بسال صد و هفتادم در دار السلام انجام شد .

وفات وى در طوس در دهكده اى بنام سناباذ بروز شنبه چهارم جمادى الاخر سال صد و نود و سوم بود . مدت حكومتش بیست و سه سال و شش ماه و بقولى بیست و سه سال و دو ماه بود . وقتى بخلافت رسید بیست و یك ساله بود و هنگام مرگ چهل و چهار سال و چهار ماه داشت .

ص: 341

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت هارون الرشید و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به رشید رسید یحیى بن خالد را خواست و گفت : « پدر جان تو مرا ببركت و میمنت و حسن تدبیر خویش بدین مقام رسانیدى ، من كار را بدست تو مىسپارم . » و مهر خویش را به دو داد . موصلى در این باب شعرى بدین مضمون گوید : « مگر ندانى كه خورشید بیمار بود و چون هارون خلافت یافت از میمنت امین خدا ، هارون بخشنده نور آن بدرخشید كه هارون خلیفه و یحیى وزیر است . » .

ریطه دختر ابو العباس سفاح چند ماه پس از خلافت هارون و بقولى در اواخر ایام هادى درگذشت . خیزران مادر هادى و رشید نیز بسال صد و هفتاد و سوم در - گذشت و رشید پیش جنازهء او پیاده رفت . در آمد خیزران یكصد و شصت میلیون درم بود . و هم در این سال محمد بن سلیمان درگذشت و رشید اموال او را كه در بصره و جاهاى دیگر بود ضبط كرد . موجودى نقدى وى بجز املاك و خانه ها و مستغلات پنجاه و چند میلیون درم بود و هر روز یكصد هزار درم درآمد داشت . » .

ص: 342

گویند محمد بن سلیمان یك روز در بصره سوار شده بود و سوار قاضى بتشییع جنازهء دختر عمویش همراه او بود . دیوانه اى از مردم بصره كه رأس النعجه یعنى كله میش نام داشت راه بر او بگرفت و گفت : « اى محمد آیا این عدالت است كه تو هر روز صد هزار درم در آمد داشته باشى و من نیم درم بخواهم و نداشته باشم ؟ » آنگاه به سوار نگریست و گفت : « اگر عدالت اینست من قبول ندارم . » غلامان محمد سوى او شتافتند ولى از آنها جلوگیرى كرد و صد درم بدیوانه داد .

وقتى محمد و سوار برفتند دیوانه راه بر محمد گرفت و گفت : « خدا مقامت را و الا و پدرانت را شریف و چهره ات را نكو و مقامت را بزرگ كرده و امیدوارم این از نیكىها باشد كه براى تو میخواهد و دنیا و آخرت را با هم به تو دهد » آن گاه سوار به دو نزدیك شد و گفت : « اى نابكار در اول اینطور نمیگفتى . » گفت : « ترا به حق خدا و به حق امیر بگو این آیه كه گوید : « اگر بدانها ببخشید خشنود شوند و اگر نبخشید خشم آورند » در كدام سوره است ؟ » گفت : « در سورهء برائت » دیوانه گفت :

« راست گفتى خدا از تو برى باشد . » و محمد بن سلیمان چندان بخندید كه نزدیك بود از اسب بیفتد .

وقتى محمد بن سلیمان در بصره قصر خود را بر یكى از رودها بساخت عبد الصمد بن شبیب بن شبه پیش او رفت ، محمد گفت : « بناى مرا چگونه مىبینى ؟ » گفت : « بنایى بزرگ در عرصه اى خوب و فضایى وسیع و هوائى پاكیزه بر آبى نكو ما بین نخل ها و نكویان و آهوان ساخته اى » محمد گفت : « بناى سخن تو از بناى ما بهتر است . » طبق روایتى كه محمد زكریا غلابى از فضل بن عبد الرحمن بن شبیب بن شبه آورده صاحب این سخن و بانى قصر عیسى بن جعفر بوده است . ابن ابى عیینه در بارهء همین قصر شعرى بدین مضمون گفته است : « درهء قصر را زیارت كن كه نكو قصر و نكو دره ایست ، میباید بدون وعده زیارتى از آن كرد كه در میان منزلهاى حاضر و فنا شده نظیر ندارد . » .

ص: 343

بسال صد و هفتاد و پنجم لیث بن سعد مصرى فهمى درگذشت . كنیه اش ابو الحارث بود و هشتاد و دو سال داشت . بسال صد و بیست و سوم به حج رفته بود و از نافع حدیث روایت مىكرد .

بسال صد و هفتاد و پنجم شریك بن عبد الله بن سنان نخعى قاضى درگذشت ، كنیه اش ابو عبد الله بود و هشتاد و دو سال عمر كرد ، تولد وى به بخارى بود . این شریك ، شریك بن عبد الله ابى انمر نیست زیرا ابن ابى انمر بسال صد و چهلم درگذشته بود ، ذكر این نكته از آن رو بود كه نام پدر و مادر این هر دو شریك همانند بود اما سى و هفت سال از هم فاصله داشتند . شریك بن عبد الله نخعى بروزگار مهدى عهده - دار قضاى كوفه بود آنگاه موسى هادى او را عزل كرد شریك با علم و اطلاع ، هوش و زیركى نیز داشت . بحضور مهدى میان او و مصعب بن عبد الله سخن رفت ، مصعب به دو گفت : « تو ابو بكر و عمر را تحقیر میكنى . » گفت : « به خدا جد ترا نیز كه كمتر از آنها بوده است تحقیر نمیكنم . » بنزد شریك معاویه را به حلم یاد كردند گفت : « كسى كه حق را مسخره كرده و با على بن ابى طالب بستیز برخاسته حلیم نبوده است » از شریك بوى نبیذ استشمام میشد اهل حدیث به دو گفتند : « اگر این بو از ما بود خجل میشدیم . » گفت : « براى آنكه شما بمعرض بد گمانى هستید . » .

و هم بروزگار رشید ابو عبد الله مالك بن انس بن ابى عامر اصبحى در ماه ربیع الاول بمرد ، وى نود سال داشت و گویند دوران حمل وى سه سال بود ، بقولى ابن ابى ذئب بر او نماز كرد زیرا در وقت وفات ابن ابى ذئب اختلافست . واقدى گوید :

« مالك به مسجد میآمد و در نمازها و جمعه ها و نماز میت حضور مىیافت و بعیادت بیماران میرفت و در بارهء حقوق كسان قضاوت میكرد ، سپس همهء این كارها را رها كرد . در این باب با او گفتگو كردند ، گفت : « همه كس نمیتواند عذر خود را بگوید . » پیش جعفر بن سلیمان از او سعایت كردند و گفتند : « بیعت شما را نافذ نمىداند . » و جعفر او را تازیانه زد . او را دراز كردند و آنقدر زدند كه بازوهایش از جا برفت

ص: 344

و هم بسال مرگ مالك كه سال صد و هفتاد و پنجم بود حماد بن زید درگذشت . بسال صد و شصت و یكم عبد الله بن مبارك مروزى فقیه در هیت هنگام بازگشت از طرسوس درگذشت . بسال صد و هشتاد و دوم ابو یوسف یعقوب بن ابراهیم قاضى در شصت و نه سالگى درگذشت ، وى از انصار بود و بسال صد و شصت و ششم هنگامى كه هادى به گرگان میرفت عهده دار قضا شد و پانزده سال در مقام قضا ببود تا بمرد .

مسعودى گوید : « ام جعفر در بارهء مسأله اى از ابو یوسف استفتا كرده بود و ابو یوسف بمقتضاى شریعت و اجتهاد خویش جوابى داده بود كه با مقصود وى موافق افتاده بود . ام جعفر براى او یك جعبهء نقره فرستاده كه درون آن دو جعبهء نقره بود كه در هر جعبه یك قسم بوى خوش بود با یك جام طلا پر از درم و یك جام نقره پر از دینار و چند غلام و چند صندوق لباس با یك خر و یك استر . یكى از حضار به ابو یوسف گفت : « پیغمبر صلى الله علیه و سلم گفته است براى هر كه هدیه آرند حاضرانش در هدیه شریكند . » ابو یوسف گفت : « خبر را به ظاهر گرفته اى اما قانون استحسان مانع از اجراى آنست ، این بروزگارى بود كه هدیه هاى مردم خرما و شتر بود نه بروزگار ما كه هدیه هاى مردم طلا و نقره و غیره است ، این نعمت خداست كه به هر كه خواهد دهد و خدا صاحب نعمت بزرگ است . » .

فضل بن ربیع گوید : « روزى عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبد الله بن زبیر پیش من آمد و گفت : « موسى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على میخواهد براى خودش از من بیعت بگیرد . » رشید آنها را رو برو كرد ، زبیر به موسى گفت : « در بارهء ما سعایت میكنید و میخواهید دولت ما را ببرید » موسى گفت : « شما كى هستید ؟ » از سخن او خنده بر رشید غلبه یافت بطوریكه رو به طرف سقف كرد تا خنده اش معلوم نشود موسى گفت : « اى امیر مؤمنان این كه به من زبان درازى مىكند با برادرم محمد بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بر ضد جد تو منصور خروج كرد و این شعر از اوست كه « اى پسران حسن بیعت بگیرید تا ما نیز اطاعت كنیم كه خلافت حق شماست . » و

ص: 345

این سعایت كه كرده از روى دوستى شما نبوده بلكه از روى دشمنى همهء خاندان ما بوده است ، اگر كسى بر ضد همهء ما مىیافت با وى همدست میشد ، سخن او دروغ است و من او را قسم مىدهم اگر قسم خورد كه من چنین چیزى گفته ام خون من بر امیر مؤمنان حلال باشد » رشید گفت : « اى عبد الله قسم بخور » وقتى موسى كلمه قسم را به دو گفت ، من من كرد و قسم نخورد . فضل به دو گفت : « تو كه همین الان میگفتى او به تو چنین گفته است ، چرا قسم نمىخورى ؟ » عبد الله گفت : « قسم میخورم . » موسى گفت :

« بگو : اگر آنچه از قول تو گفته ام درست نباشد از قدرت و قوت خدا بقدرت و قوت خودم درآیم » او نیز بگفت . موسى گفت : « الله اكبر ، پدرم بنقل از جدم از پدرش على از پیمبر صلى الله علیه و سلم آورده كه فرموده بود هر كه این قسم را یاد كند و دروغگو باشد خدا پیش از سه روز كیفر او را بدهد ، به خدا من دروغ نگفته ام و اینك اى امیر مؤمنان بحضور تو و در قبضهء تو هستم كسى را به من برگمار اگر سه روز گذشت و براى عبد الله بن مصعب حادثه اى رخ نداد خون من بر امیر مؤمنان حلال باشد . » رشید به فضل گفت دست موسى را بگیر و پیش تو باشد تا در كار وى بنگرم . فضل گوید : « به خدا نماز عصر آن روز را نكرده بود كه فغان از خانهء عبد الله بن مصعب برخاست ، كس فرستادم تا خبر او بجوید و دانستم كه خوره گرفته و ورم كرده و سیاه شده است . پیش او رفتم به خدا نزدیك بود او را نشناسم كه چون مشكى بزرگ شده بود و همچنان سیاه شد تا مثل زغال شد . پیش رشید رفتم و قصه را با وى بگفتم هنوز سخنم بسر نرفته بود كه خبر مرگ او برسید . زود بیرون آمدم و بگفتم تا در كار دفن وى شتاب كنند و بر او نماز كردم . وقتى او را بقبر نهادند هنوز جا نگرفته بود كه قبر او را فرو برد و بوى بسیار عفنى از آن بر آمد چند بار خار دیدم كه در راه میگذشت گفتم آن را بیاوردند و در گودال ریختند ، هنوز نریخته بودند كه بار دیگر فرو رفت گفتم چند تخته ساج بیاوردند و بر محل قبر افكندند و خاك بر آن ریختند . آنگاه پیش رشید رفتم و قضیه را با او بگفتم كه سخت تعجب كرد و بگفت تا موسى بن عبد الله

ص: 346

رضى الله عنه را رها كنم و هزار دینار به او بدهم . » رشید موسى را احضار كرد و گفت :

« چرا قسمى را كه میان مردم معمول است تغییر دادى ؟ » گفت : « براى اینكه ما از جدمان رضى الله عنه از پیمبر صلى الله علیه و سلم حدیث داریم كه هر كه قسمى بخورد كه ضمن آن خدا را تمجید كند خدا شرم دارد كه او را بشتاب كیفر دهد و هر كه قسمى خورد و شریك قدرت و قوت خدا شود خداوند پیش از سه روز كیفر او را بدهد . » بقولى صاحب این قصه یحیى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على برادر موسى بن عبد الله رضى الله عنهم بوده است . یحیى بسرزمین دیلم پناهنده شده بود و فرمانرواى دیلم او را به صد هزار درم به عامل رشید بفروخت كه بقتل رسید . رحمه الله .

كتابهاى تاریخ و روایت در این باب مختلف است و در روایت دیگر هست كه یحیى را در گودالى پیش درندگان گرسنه افكندند اما درندگان از خوردن وى دریغ كردند و بگوشه اى از گودال رفتند و نزدیك او نشدند سپس او را زنده در دل دیوارى از گچ و سنگ جاى دادند .

محمد بن جعفر بن یحیى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على كرم الله وجهه سوى مصر رفته بود و چون بتعقیب وى برآمدند سوى مغرب رفت و به تاهرت سفلى رسید و گروهى از مردم بر او فراهم آمدند و او قیام كرد و عدالت و رفتار نكو داشت تا مسموم بمرد . و ما خبر و كیفیت كار ویرا در كتاب « حدائق الاذهان فى اخبار اهل بیت النبى صلى الله علیه و تفرقهم فى البلدان » آورده ایم .

بسال صد و هشتاد و هشتم رشید به حج رفت و این آخرین حج او بود . گویند وقتى رشید هنگام بازگشت از حج از كوفه میگذشت ، ابو بكر بن عباس كه از بزرگان اهل علم بود گفته بود : « دیگر او یا خلیفهء دیگرى از بنى عباس از این راه نخواهد گذشت » به دو گفتند : « این غیب است ؟ » گفته بود : « بله . » گفتند : « وحى آمده ؟ » گفت : « بله » گفتند : « به تو ؟ » گفت : « نه به محمد صلى الله علیه و سلم آمده است و على علیه السلام كه در این محل كشته شد ( و به محل كشته شدن على در كوفه اشاره كرد )

ص: 347

از گفتهء پیمبر بدینسان خبر داده است . » .

بسال صد و هشتاد و نهم به روزگار رشید على بن حمزهء كسائى امام قرائت درگذشت كنیهء او ابو الحسن بود و همراه رشید به رى رفته بود كه آنجا بمرد . و هم در این سال محمد بن حسن شیبانى قاضى كه كنیهء ابو عبد الله داشت در رى بمرد . وى همراه رشید بود و او به واسطهء خوابى كه دیده بود مرگ محمد بن حسن را بفال بد گرفت . وفات یحیى بن خالد بن برمك نیز در همین سال بود .

بسال صد و هشتاد و هشتم رشید بر عبد الملك بن صالح بن على بن عبد الله بن عباس ابن عبد المطلب خشم آورد . یموت بن مزرع از ریاشى نقل مىكند كه گفته بود از اصمعى شنیدم كه گفت : « پیش رشید بودم كه عبد الملك بن صالح را بیاوردند كه همچنان در بند قدم برمىداشت ، وقتى رشید او را بدید گفت : « اى عبد الملك به خدا گوئى مىبینم كه باران حادثه باریده و ابر آن درخشیده و از تهدیدها پنجه ها از ساعد و سرها از گردن ها جدا شده ، اى بنى هاشم آهسته تر روید خدا مشكل را براى شما آسان و تیره را صافى كرده و كار را بدست شما داده ، پیش از آنكه حادثه اى سخت بیاید و دست و پاها را بزند از من احتیاط كنید . » عبد الملك گفت : « سخن تند بگویم یا ملایم ؟ » گفت : « ملایم . » گفت : « اى امیر مؤمنان در بارهء این حكومت كه خدا به تو داده از او بترس و در كار رعیتى كه به تو سپرده خدا را به یاد داشته باشد ، خدا سختیها را براى تو آسان كرده و بیم و امید تو را در دلها افگنده و تو چنانى كه برادر جعفر بن كلاب گوید : « با تنگناها كه آن را به زبان و سخن و مجادله وسعت دادم اگر فیل با فیلبان بجاى من بود میلغزید یا جا خالى میكرد » .

اصمعى گوید : « یحیى بن خالد برمكى خواست عبد الملك را پیش رشید تحقیر كند و به دو گفت : « اى عبد الملك شنیده ام تو كینه توزى . » گفت : « خدا وزیر را قرین صلاح بدارد ، اگر كینه حفظ بدى و نیكى كسان باشد حقا همیشه در قلب من هست . » رشید به اصمعى نگریست و گفت : « اى اصمعى این را بنویس كه به خدا كس ندیدم

ص: 348

كه چون عبد الملك بتوجیه كینه دلیل آورده باشد . » پس از آن بگفت تا او را به محبس باز بردند و اصمعى را نگریست و گفت : « به خدا اى اصمعى مكرر جاى شمشیر را به گردن او نگریسته ام اما دریغم آمده است كه چنین شخصى را از قوم خودم نابود كنم . » .

یوسف بن ابراهیم بن مهدى گوید : سلیمان خادم خراسانى آزاد شدهء رشید به من گفت كه وى در حیره بالاى سر رشید ایستاده بود و او ناهار مىخورد ، عون عبادى حاكم حیره با كاسه اى بزرگ بیامد و ماهىاى از یك نوع ماهى كه بچاقى معروف بود در آن بود و آن را پیش رشید نهاد . رشید میخواست از آن بخورد اما جبریل بن بختیشوع مانع شد و بسفره دار اشاره كرد كه ماهى را از سر سفره بردارد و براى او نگهدارد . رشید متوجه شد و چون سفره را برداشتند رشید دست بشست و جبریل برفت ، رشید به من گفت از پى او بروم و هنگامى كه در منزل خود غذا مىخورد ناگهان بر او در آیم و براى او خبر بیارم . من نیز دستور وى را انجام دادم و گوئى قضیه از بختیشوع نهان نماند زیرا سخت محتاط بود . وقتى به اقامتگاه خود رسید غذا خواست كه بیاوردند و ماهى نیز جزو آن بود سه جام بخواست و پاره اى از ماهى را در جام نهاد و از شراب طیزناباذ روى آن ریخت - طیزناباذ دهكده اى بود ما بین كوفه و قادسیه كه تاك و درخت و نخل و باغستان بسیار داشت كه نهرهاى منشعب از فرات از آنجا میگذشت و شراب آن به خوبى چون شراب قطربل معروف بود - وقتى شراب روى پارهء ماهى ریخت گفت : « این خوراك جبریل . یك پارهء آن را در جام دیگر انداخت و آب برف بسیار خنك روى آن ریخت و گفت : این خوراك امیر مؤمنان اعزه الله اگر ماهى را با چیز دیگر نخورد ، در جام سوم یك پاره ماهى نهاد و از گوشتهاى گونه گون و آش و حلوا و خوردنیهاى خنك و سبزى و دیگر چیزها كه براى وى آورده بودند از هر كدام یك یا دو لقمه بر آن افزود و آب برف روى آن ریخت و گفت : این خوراك امیر مؤمنان اگر ماهى را با چیز دیگر خورد ، و سه جام را بسفره دار داد و

ص: 349

گفت : « این را نگهدار تا امیر مؤمنان اعزه الله بیدار شود . » آنگاه جبریل از ماهى چندان كه میتوانست بخورد و چون تشنه مىشد جامى شراب خالص میگرفت و مىنوشید ، پس از آن بخفت . چون رشید از خواب بیدار شد قصهء جبریل را از من پرسید كه آیا از ماهى خورد یا نخورد . من قضیه را با او بگفتم ، بگفت تا سه جام را بیاوردند .

محتوى جام اول كه جبریل گفته بود خوراك اوست و شراب روى آن ریخته بود از هم جدا شده و به حالت مایع در آمده بود و جام دوم كه جبریل گفت خوراك امیر مؤمنان است و آب برف روى آن ریخته بود بهم فشرده و به نصف تقلیل یافته بود . جام سوم را كه جبریل گفته بود این خوراك امیر مؤمنان است اگر ماهى را با چیز دیگر خورد ، تغییر یافته و بوى بد گرفته بود چنان كه وقتى نزدیك رشید آوردند نزدیك بود قى كند ، پس بفرمود تا پنجهزار دینار براى جبریل ببرند و گفت : « كى مرا در كار دوستى مردى كه براى من تدبیرى چنین مىكند ملامت تواند كرد ؟ » و پول را براى او فرستادند .

عبد الله بن مالك خزاعى كه شرطه دار و ناظر قصر رشید بود گوید : « فرستادهء رشید در غیر موقع پیش من آمد و مرا از جا بلند كرد و نگذاشت لباس عوض كنم و من سخت بترسیدم ، وقتى بقصر رسیدیم خادم از پیش برفت و آمدن مرا به رشید خبر داد و او اجازهء ورود داد . وقتى وارد شدم دیدم بر بستر خود نشسته ، سلام كردم مدتى همچنان ساكت بود كه سخت متوحش شدم و ترسم بیفزود ، پس از آن به من گفت :

« اى عبد الله ، میدانى چرا در این موقع ترا خواسته ام ؟ » گفتم : « نه به خدا اى امیر مؤمنان » گفت : « هم اكنون در خواب دیدم كه گوئى سپاهیى سوى من آمد كه زوبینى بهمراه داشت و به من گفت : « اگر هم اكنون موسى بن جعفر را آزاد نكنى ترا با این زوبین خواهم كشت . » برو او را آزاد كن . » گفتم « اى امیر مؤمنان موسى بن جعفر را آزاد كنم ؟ » و این را سه بار تكرار كردم و او گفت : « بله هم اكنون برو موسى بن جعفر را آزاد كن و سى هزار درم به او بده و بگو اگر بخواهى نزدیك ما اقامت

ص: 350

كنى عزیزت میداریم و اگر بخواهى سوى مدینه روى مختارى . » گوید : « بمحبس رفتم كه او را بیرون بیاورم ، موسى همین كه مرا دید از جا برجست و پنداشت كه دستور بدى در بارهء او دارم . گفتم : « بیم مدار ، امیر مؤمنان گفته است ترا آزاد كنم و سى هزار درم بدهم و از قول او بگویم اگر میخواهى نزدیك ما اقامت كنى عزیزت میداریم و اگر میخواهى سوى مدینه روى مختارى . » سى هزار دینار به دو دادم و آزادش كردم و گفتم : « از قصهء تو تعجب دارم » گفت : « هم اكنون براى تو میگویم ، پیمبر صلى الله علیه و سلم بخواب من آمد و گفت : « اى موسى ترا به ستم محبوس كرده اند این كلمات را بگو كه امشب در حبس نخواهى ماند . » گفتم : « پدر و مادرم فدایت چه بگویم ؟ » گفت : « بگو یا سامع كل صوت و یا سابق الفوت و یا كاسى العظام لحما و منشرها بعد الموت أسألك بأسمائك الحسنى و باسمك الاعظم الاكبر المخزون المكنون الذى لم یطلع علیه احد من المخلوقین یا حلیما ذا أناة لا یقوى على أناته یا ذا المعروف الذى لا ینقطع ابدا و لا یحصى عددا فرج عنى . » و چنین شد كه دیدى . » حماد بن اسحاق بن ابراهیم موصلى گوید ابراهیم بن مهدى میگفت : « با رشید به حج رفتم ، در راه تنها ماندم و بر اسب خود میرفتم ، چشمهایم گرم شد و اسب مرا بیراهه برد . وقتى به خود آمدم بیرون جاده بودم ، گرما به من غلبه كرد و سخت تشنهء شدم ، خیمه اى را بدیدم و سوى آن شدم خیمه اى بود و پهلوى آن چاه آبى كنار مزرعه اى بود و این ما بین مكه و مدینه بود ، درون خیمه نگریستم سیاهى را خفته دیدم متوجه آمدن من شد و چشم هایش را گشود كه گوئى دو طشت خون بود ، برخاست و نشست و چهره اى بزرگ داشت گفتم : « اى سیاه از این آب به من بده . » او نیز بتقلید من گفت : « اى سیاه از این آب به من بده . » پس از آن گفت : « اگر تشنه اى پیاده شو و آب بخور . » گوید من بر یابوئى موذى و سركش سوار بودم و بیم داشتم اگر پیاده شوم فرار كند . دهانهء اسب را كشیدم ، جز آن روز هرگز آواز خواندن براى من سودمند نیفتاده بود زیرا صدا برداشتم و شعرى را كه مضمون آن چنین است

ص: 351

بآواز خواندم : « اگر من بمردم مرا در پیراهن اروى كفن كنید و از چاه عروه غسلم بدهید كه مجاور چشمه جائى دارد و در قصر قبا ییلاق اوست . » سیاه سر خود را بلند كرد و گفت : « آب دوست دارى بدهم یا آب و شراب ؟ » گفتم : « آب و شراب . » و او كوزه اى بیرون آورد و شراب در جام ریخت و به من داد و بنا كرد و بسر و سینهء خود زدن و میگفت : « واى از حرارت سینهء من كه شعلهء آتش در دل من است ، آقاى من .

بیشتر بخوان تا بیشتر بدهم . » من آب و شراب را بنوشیدم ، سپس به من گفت : « آقاى من از اینجا تا راه چند میل است و تردید ندارم كه تشنه خواهى شد این كوزه را پر میكنم و جلو تو میبرم . » گفتم : « بكن . » و او كوزه را پر كرد و جلو من میرفت و قدمهاى موزون مطابق آهنگ بر میداشت وقتى خاموش شدم كه بیاسایم پیش آمد و گفت : « آقاى من تشنه شدى . » و من باز میخواندم تا مرا بجاده رسانید كلمات عجمى گفت كه معناى آن چنین بود . « برو كه خدایت حفظ كند و این نعمت را كه به تو داده نگیرد . » من بكاروان رسیدم و رشید كه پنداشته بود من گمشده ام ، شتران و اسبان بجستجوى من فرستاده بود ، وقتى مرا دید خرسند شد . پیش او رفتم و قصهء خویش با او بگفتم گفت : « سیاه را بیارید . » طولى نكشید كه سیاه پیش روى او بود به او گفت : « لعنتى حرارت سینه ات از چیست ؟ » گفت : « آقاى من ، از غم میمونه . » گفت :

« میمونه كیست ؟ » گفت : « دختر حبشیه . » گفت : « حبشیه كیست ؟ » گفت : « آقاى من دختر بلال . » بفرمود تا قصهء او را بفهمند ، معلوم شد سیاه بندهء فرزندان جعفر طیار است و كنیز سیاهى كه معشوقهء اوست مال فرزندان حسن بن على است ، رشید بگفت تا كنیز سیاه را براى او بخرند اما آقاهایش قیمت او را نگرفتند و به رشید بخشیدند او نیز غلام سیاه را بخرید و آزاد كرد و كنیز سیاه را به زنى او داد و دو باغ از اموال خود در مدینه با سیصد دینار به او بخشید . » .

روزى ابن سماك پیش رشید رفت ، كبوترى جلو او بود كه دانه میچید گفت :

« وصف این كبوتر بگو و مختصر كن . » گفت : « گوئى با دو یاقوت مینگرد و با دو

ص: 352

مروارید دانه مىچیند و با دو عقیق راه میرود » یكى از شعرا در بارهء كبوتر شعرى بدین مضمون دارد : « كبوترى كه همدم او اعلام فراق كرده مینالد ، طوقى چون دامنهء نون دارد كه دو طرف آن منحنى است و با دو یاقوت سوى تو مینگرد از دو سوراخ مرواریدشان نفس مىزند . دو پر مانند بستان دارد و دو گونهء او صاف است .

دو پاى سرخ همانند گل دارد و روى دو بالش پوششى بدیع دارد . رنگش چون طاوس است و زیر سایهء درخت جا دارد ، همدم خویش را از دست داده و از غم هجران مینالد .

بدون اشك میگرید كه دیدگانش خشك است ، دیدگان خود را چون دیدگان كسان رنگ نمیكند . » .

روزى معن بن زائده پیش رشید رفت ، رشید از او دلگیر بود ، معن قدمهاى كوتاه بر میداشت ، هارون گفت : « اى معن به خدا پیر شده اى » گفت : « اى امیر مؤمنان در اطاعت تو . » گفت : « هنوز هم قوه دارى . » گفت : « اى امیر مؤمنان در خدمت تو . » گفت : « خیلى جسورى . » گفت : « اى امیر مؤمنان با دشمنان تو . » رشید از او خشنود شد و جایزه داد . این سخن را با عبد الرحمن بن زید زاهد اهل بصره بگفتند ، گفت : « واى بر او كه چیزى براى پروردگارش باقى نگذاشت . » روزى رشید به معن بن زائده گفت : « ترا براى كار مهمى در نظر گرفته ام . » گفت : « اى امیر مؤمنان خدا دلى را كه بصمیمیت تو بسته است ، دستى به اطاعت تو گشاده است و شمشیرى كه بر ضد دشمن تو تیز است ، به من داده است ، هر چه اراده دارى بگو . » و بقولى این جواب از یزید بن مزید بود .

كسائى گوید : روزى پیش رشید رفتم و چون سلام كردم و دعا گفتم میخواستم برخیزم ، گفت : « بنشین . » پیش وى بودم تا عامه از مجلس برفتند و فقط خواص بماندند . به من گفت : « اى على نمیخواهى محمد و عبد الله را ببینى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان بسیار شوق دارم كه آنها را ببینم و از نعمتى كه خداوند به وجود آنها به امیر مؤمنان داده دلخوش شوم . » بگفت تا آنها را احضار كردند ، طولى نكشید كه

ص: 353

بیامدند ، چون دو ستارهء افق از آرامش و وقار زینت یافته بودند با چشمان فرو هشته قدم هاى كوتاه بر میداشتند تا بدر مجلس ایستادند و پدر خویش را بعنوان خلافت سلام گفتند و به وضعى نكو دعا كردند ، رشید به آنها گفت : « نزدیك بیائید » آنها نیز نزدیك شدند . محمد را طرف راست و عبد الله را طرف چپ خود نشانید ، آنگاه به من گفت آنها را بیازمایم و از آنها پرسش كنم ، من نیز چنان كردم و از هر چه پرسیدم جوابى نكو و شایسته دادند ، رشید خرسند شد ، چندان كه آثار خرسندى را بر او نمودار دیدم ، به من گفت : « اى على رفتار و جواب دادن آنها چطور است ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان آنها چنانند كه شاعر گوید : « دو ماه جلال و دو شاخهء خلافت را مىبینم كه نژاد و الا و نسب شریف زینتشان داده است . » اى امیر مؤمنان اینان دو شاخند كه درخت آن پاك و محل روییدنش پاكیزه است و ریشه هاى آن در زمین استوار و آبخور آن خوشگوار است ، پدرشان بزرگوارى است كه فرمانش نافذ و علمش بسیار و حلمش بزرگ است ، روش او گرفته اند و از او روى روشنى دارند و از زبان او سخن مىگویند و در سعادت او میچمند ، خدا امیر مؤمنان را از وجود ایشان بهره ور كند و امیر مؤمنان و ایشان را براى امت برقرار دارد .

« هیچیك از اولاد خلیفگان و شاخه هاى این درخت برومند را زبان آور تر و خوش سخن تر و در كار اداى محفوظات تواناتر از آنها ندیده بودم . آنها را دعا گفتم ، رشید نیز دعاى مرا آمین گفت . سپس آنها را در بغل گرفت و دست بدور آنها گشود و چون دست بگشود دیدم كه اشكش بر سینه فرو میریزد . آنگاه به آنها گفت :

« بروید . » و چون برفتند رو به من كرد و گفت : « گوئى مىبینم كه وقتى قضا آمده و تقدیر آسمان نازل شده و اجل من آمده میان آنها خلاف افتاده و كارشان بدشمنى كشیده و چنان بالا گرفته كه خونها ریخته شود و كسان كشته شوند و پردهء زنان به درد و بسیارى از زندگان آرزوى مرگ ایشان كنند . » گفتم : « اى امیر مؤمنان آیا این قضیه را در زایچهء ایشان دیده اند یا امیر مؤمنان در بارهء مولد ایشان حدیثى

ص: 354

شنیده است ؟ » گفت : « این حدیث محققى است كه علما از اوصیا ، از انبیا آورده اند . » .

احمر نحوى گوید : رشید مرا احضار كرد تا فرزندش امین را ادب آموزم ، وقتى پیش وى رفتم گفت : « اى احمر امیر مؤمنان پارهء جان و میوه دل خویش را به تو میسپارد ، دست خویش را به دو گشاده دار و اطاعت خویش را بر او واجب شمار و تسلط خویش را بر او حفظ كن ، قرائت قرآن و آثار سلف و روایت اشعار و علم سنن به دو بیاموز . وقت مناسب كلام و آغاز آن را به او بفهمان . مگذار جز در موقع مناسب بخندد ، وادارش كن وقتى بزرگان بنى هاشم پیش او میروند احترام ایشان بدارد و چون سران سپاه بمجلس او حاضر میشوند مقامشان را رعایت كند ، میباید هر ساعتى را كه میگذرد غنیمت شمارى و فایده اى نصیب او كنى اما خسته اش نكنى كه ذهنش بمیرد ، و با او مسامحه به افراط نكنى كه بىكارى را خوش شمارد و بدان خو كند ، تا توانى او را بملایمت به استقامت آرى و اگر نپذیرفت از شدت و خشونت دریغ مدار . » .

گویند روزى عمانى شاعر در حضور رشید بسخن ایستاد و ثناى محمد گفت و او را ترغیب كرد كه براى محمد بیعت بگیرد . وقتى سخنش بسر رسید رشید به دو گفت : « اى عمانى از ولیعهدى او خرسند مىشوى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان چون خرسندى علف بباران و زن كم اولاد به فرزند و مریض سخت بشفا كه او یگانهء زمان و مدافع شرف و همانند جد خویش است . » گفت : « در بارهء عبد الله چه میگوئى ؟ » گفت : « خوبست اما او چیز دیگریست . » رشید لبخند زد و گفت :

« خدایش بكشد ، چه خوب تمایلات كسان را مىشناسد به خدا كه من در عبد الله دور - اندیشى منصور و عبادت مهدى و عزت نفس هادى را مىبینم و اگر میخواستم چهارمى را نیز میگفتم . » .

اصمعى گوید : « شبى بحضور رشید بودم و او را سخت پریشان دیدم ، گاهى مىنشست و گاهى میخفت و زمانى میگریست . آنگاه شعرى بدین مضمون خواند :

ص: 355

كار بندگان خدا را به معتمدى سپار كه صاحب رأى باشد نه سست و نه لجوج . و گفتار مردم خطا كار را كه از فهم بدورند ، واگذار . » وقتى این سخن را شنیدم بدانستم كه كارى بزرگ در پیش دارد ، آنگاه به مسرور خادم گفت : « یحیى را پیش من آر . » طولى نكشید كه او را بیاورد و رشید به دو گفت : « اى ابو الفضل پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم بدون وصیت بمرد و اسلام جوان و ایمان تازه بود و مردم عرب هم - سخن بودند كه خدا آنها را از پس بیم ایمن كرده و از پس ذلت عزت داده بود ، اما طولى نكشید كه عامهء عرب از ابو بكر برگشتند و خبر وى چنان بود كه دانسته اى ابو بكر كار را به عمر سپرد و امت تسلیم او شد و بخلافتش رضا داد ، آنگاه عمر آن را بشورى نهاد و پس از وى فتنه ها بود كه میدانى تا كار خلافت به نا اهل رسید .

من میخواهم كه كار ولایت عهد را سامان دهم و به كسى سپارم كه از روش و رفتار وى رضایت و به حسن سیاستش اعتماد دارم و مطمئنم كه سست و ناتوان نیست و او عبد الله است اما بنى هاشم به محمد تمایل دارند و او دستخوش هوس و تابع دل خویش است . اسرافكار است و زنان و كنیزكان را در رأى خود شركت میدهد . عبد الله روش پسندیده و رأى اصیل دارد و در كارهاى بزرگ مورد اعتماد است . اگر به عبد الله متمایل شوم بنى هاشم را خشمگین میكنم و اگر كار را به محمد سپارم بیم دارم كار رعیت را آشفته كند ، در این باب نظرى بده كه نفع و بركت آن عام باشد زیرا به حمد الله تو مردى مبارك رأى و باریك بین هستى . » گفت : « اى امیر مؤمنان هر خطائى را اصلاح و هر رأیى را تلافى میتوان كرد مگر كار ولایت عهد كه خطاى آن قابل جبران نیست و براى گفتگو در بارهء آن مجلسى جز این باید . » رشید بدانست كه او طالب خلوت است و مرا گفت كه از آنجا دور شوم من نیز برخاستم و بگوشه اى نشستم كه سخن او را توانم شنید . همچنان راز گوئى و گفتگو داشتند تا شب بسر - رسید و از هم جدا شدند و بنا شد ولایت عهد را از پس محمد به عبد الله دهد . » .

پس از آن ام جعفر ، زبیده پیش رشید آمد و گفت : « با محمد پسرت منصفانه

ص: 356

رفتار نكردى كه حكومت عراق را به دو دادى و از سپاه و سردار بى نصیب كردى و همه را به عبد الله دادى . » رشید به دو گفت : « تشخیص كار و امور مردان به تو چه مربوط است ؟ من قلمرو صلح را بپسر تو دادم و ناحیهء جنگ را به عبد الله دادم ، صاحب جنگ بیشتر از كسى كه در حال صلح است به مردان احتیاج دارد با وجود این من بیم دارم پسر تو با عبد الله بدى كند اما عبد الله اگر با او بیعت كنند با پسر تو بدى نخواهد كرد . » .

بسال صد و هشتاد و ششم رشید به قصد حج حركت كرد ، دو ولیعهدش امین و مأمون با وى بودند و پیمان نامه میان آنها نوشت و در كعبه آویخت . از ابراهیم حجبى حكایت كرده اند كه وقتى نوشته را بالا بردند كه در كعبه بیاویزند بیفتاد و من با خویش گفتم پیش از آنكه بالا رود بیفتاد ، این كار پیش از آنكه به انجام رسد شكسته مىشود . » و از سعید بن عامر بصرى حكایت كنند كه گفته بود در آن سال به حج رفته بودم و مردم قصهء پیمان و سوگند در كعبه را بسیار مهم مىنمودند ، یكى از مردم هذیل را دیدم كه شتر میراند و میگفت : « بیعتى كه سوگند آن شكسته شده و فتنه اى كه آتش آن برافروخته است . » گفتم : « واى بر تو چه میگوئى ؟ » گفت : « میگویم كه شمشیرها كشیده مىشود و فتنه رخ میدهد و بر سر ملك منازعه مىشود . » گفتم :

« خطر این را مىبینى ؟ » گفت : « مگر نمىبینى كه شتر ایستاده و دو مرد نزاع میكنند و دو كلاغ افتاده و به خون آلوده شده ؟ به خدا سرانجام این كار جز جنگ و شر نخواهد بود . » روایت كرده اند كه امین وقتى در مقابل رشید سوگند یاد كرد و خواست از كعبه بیرون آید جعفر بن یحیى او را پس آورد و گفت : « اگر به برادرت خیانت كنى خدایت زبون كند . » و این را سه بار تكرار كرد و هر بار قسم خورد ، بدین جهت ام جعفر كینهء جعفر بن یحیى را بدل گرفت و یكى از كسانى كه رشید را به كشتن وى تحریك كرد او بود .

ص: 357

مسعودى گوید : بسال صد و هشتاد و هفتم رشید براى پسر خود ابو القاسم بعنوان ولایت عهد از پس مأمون بیعت گرفت كه چون خلافت به مأمون رسید كار بدست وى باشد اگر خواهد او را بجا گذارد و اگر بخواهد بردارد در همین سال یعنى سال صد و هشتاد و هفتم فضیل بن عیاض وفات یافت ، كنیهء او ابو على و مولدش خراسان بود ، به كوفه آمد و از منصور بن معتمر و دیگران تعلیم گرفت پس از آن عابد شد و به مكه رفت و آنجا ببود تا بمرد .

سفیان بن عیینه گوید : روزى رشید ما را خواست ، پیش او رفتیم ، فضیل پس از همهء ما آمد و ردا بر سر داشت ، به من گفت : « اى سفیان ، امیر مؤمنان كدام یك از اینهاست ؟ » گفتم : « این . » و به رشید اشاره كردم ، به دو گفت : « اى نیك صورت توئى كه كار این امت بدست تو و به گردن توست ؟ حقا كار بزرگى به عهده گرفته اى . » رشید بگریست آنگاه به هر یك از ما یك كیسه پول داد همه پذیرفتند مگر فضیل . رشید به دو گفت :

« اى ابو على اگر آن را حلال نمیدانى بیك قرض دار ببخش یا گرسنه اى را با آن سیر كن یا برهنه اى را بپوشان . » اما از گرفتن دریغ كرد . وقتى بیرون شدیم به دو گفتم : « چرا نگرفتى كه در كار خیر صرف كنى ؟ » ریش مرا گرفت و گفت : « اى ابو - محمد تو كه فقیه شهرى چنین خطائى مىكنى اگر براى این اشخاص خوب بود براى من هم خوب بود .

در پانزدهمین سال خلافت رشید یعنى بسال صد و هشتاد و ششم موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب در بغداد مسموم شد و درگذشت .

ما در رسالهء « بیان اسماء الائمة القطعیة من الشیعة » نام امامان علیهم السلام را با نام مادرشان و محل قبرشان و مدت عمرشان و اینكه هر كدام چه مدت با پدر خویش بسر برده اند و كدامشان جد خویش را دیده اند یاد كرده ایم .

كلثوم عتابى در بارهء رشید اشعارى دارد كه مضمون آن چنین است : « پیشوائى كه عصاى دین به كف اوست و دیدهء او همه را از نزدیك و دور مینگرد و گفتار كسى

ص: 358

را كه در دل با او سخن گوید مىشنود . » .

یموت بن مزرع گوید خالد بنقل از عمر بن بحر جاحظ میگفت كلثوم عتابى ابو نواس را تنزل میداد ، راوى اشعار ابو نواس به دو گفت : « چگونه مقام او را تنزل میدهى در صورتى كه این سخن از اوست : « وقتى ترا بصفت پسندیده اى ثنا گوییم ، تو چنانى كه ثنایت میگوئیم و بالاتر از آنى كه میگوئیم ، اگر كلمات ما به ستایش كسى جز تو گفته شود ترا قصد كرده ایم . » عتابى گفت : « این دزدى است . » گفت : « از كى ؟ » گفت : « از ابو الهذیل جمحى كه گوید : « وقتى بیكى از آنها گفته شود چه نیكو جوانى ، این نیكو ابن المغیر است . زنان عقیم شده اند و نظیر او نخواهند آورد كه زنان از زادن مانند او عقیمند . » گفت : « این سخن را نیكو گفته كه « شراب در اعضاى آنها چون صحت در بیمار روان شد . » گفت : « این نیز دزدیست » گفت : « از كى ؟ » گفت : « از شوسهء فقعسى آنجا كه گوید : « وقتى گره مرض گشوده شود صحت در بیمار نفوذ یابد . » گفت : « این سخن را نیكو گفته است كه « دستهایشان براى بخشش و پاهایشان براى منبر آفریده شد . » گفت : « این نیز دزدیست . » گفت : « از كى ؟ » گفت : « از مروان بن ابى حفصه آنجا كه گوید : « دستهایشان براى بخشش و زبانهایشان براى سخن آفریده شده ، روزى در كار بخشش با باد همچشمى كنند و روزى با سخن گوى گشاده زبان . » گوید : « و راوى خاموش ماند كه اگر همهء شعر او را میآورد میگفت دزدیست .

ابو العباس احمد بن یحیى ثعلب گوید : « ابو العتاهیه مكرر از رشید عتبه را خواسته بود و رشید وعده داده بود از عتبه بپرسد و اگر موافق بود او را به زنى ابو العتاهیه دهد و مالى بسیار ببخشد پس از آن براى رشید اشتغالى پیش آمد كه ابو العتاهیه به دو دسترسى نیافت و سه باد بزن به مسرور خادم داد كه لبخند زنان پیش رشید برد ، بادبزنها با هم بود . رشید بر یكى از آنها چنین خواند : براى حاجت خویش از نسیم مدد خواستم و دیدم كه نسیم شمیمى از كف او داشت . گفت : « نابكار

ص: 359

نكو گفته است . » بر دومى چنین نوشته بود : « چندان خویشتن را به امید تو دلخوش كرده ام كه پیوسته سوى تو میشتابم » گفت : « نكو گفته است . » بر سومى نیز چنین بود : « گاهى نومید میشوم اما میگویم آنكه ضامن توفیق شده شخصى كریم است . » گفت : « خدایش بكشد چه نیكو گفته است . » آنگاه وى را بخواست و گفت اى ابو العتاهیه به تو وعده داده ام و ان شاء الله فردا حاجت تو را بر میآوردم و كس پیش عتبه فرستاد و پیغام داد كه « با تو كارى دارم امشب در منزل خود منتظر من باش . » عتبه آمدن رشید را سخت بزرگ و مهم دانست و پیش وى آمد و تقاضا كرد از رفتن چشم بپوشد اما رشید قسم خورد كه حاجت خود را جز در منزل نخواهد گفت . وقتى شب شد با جمعى از خواص خدمهء خود پیش او رفت و گفت : « كار خود را نخواهم گفت مگر آنكه به انجام دادن آن تعهد كنى . » گفت : « من كنیز توام و دستور تو در بارهء من نافذ است مگر در مورد ابو العتاهیه كه در مورد آن پیش پدرت رضى الله عنه قسمهاى سخت خورده ام كه در صورت تخلف پیاده سوى بیت الله الحرام روم و چون حجى را بسر - بردم حج دیگر بر من واجب شود و بكفاره اكتفا نتوانم كرد و هر چه بدست آورم صدقه دهم و جز لباسى كه وقت نماز میپوشم چیزى نگه ندارم » و بنزد رشید بگریست كه او به رقت آمد و از پیش او برفت . روز بعد ابو العتاهیه بیامد و از فیروزى خویش اطمینان داشت ، رشید به دو گفت : « به خدا در كار تو كوتاهى نكردم مسرور و حسین و رشید و دیگران در این مورد شاهد منند . » و قصه را براى او بگفت . ابو العتاهیه گوید : « وقتى قصه را با من بگفت مدتى درنگ كردم و نمیدانستم كجا هستم سپس گفتم اكنون كه از تو نپذیرفت از او نومید شدم زیرا پس از تو از هیچ كس نخواهد پذیرفت . » آنگاه ابو العتاهیه پشمینه پوشید و در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « رشتهء امید از تو ببریدم و بار خویش از پشت شتران فرو گذاشتم و سردى نومیدى را در جان خویش احساس كردم و از اقامت و هم از سفر بى نیاز شدم . » گویند وقتى رشید این سخن ابو العتاهیه را شنید كه « بدانید كه آهوى خلیفه

ص: 360

مرا شكار كرده است و از دست آهوى خلیفه راه فرار ندارم . » سخت خشمگین شد و گفت : « ما را دست انداخته است . » و بگفت تا او را حبس كنند و او را بدست تنجاب ، مأمور شكنجه داد كه مردى خشن و سنگدل بود . ابو العتاهیه گفت : « اى تنجاب شتاب مكن كه رأى خلیفه چنین نیست كه من در روشنى برق آسمان او چنین چیزى نپنداشته ام » و هم از سخنان او در محبس از آن پس كه مدتى دراز در آنجا ببود اینست : « تو رحمت و عافیتى ، خدا كرامت و سرور ترا بیفزاید ، گویند از من راضى شده اى كى وسیله مىشود كه نشان رضاى ترا ببینم ؟ » رشید گفت : « پدرش خوب ، اگر دیده بودمش حبسش نمیكردم بخودم اجازه دادم حبسش كنم براى آنكه از من غائب بود . » و گفت آزادش كنند .

این سخن از ابو العتاهیه است كه گوید : « از یاد مرگ بیم میكنیم و فریب دنیا میخوریم و ببازیچه سرگرم میشویم . ما مردم دنیا براى آخرت آفریده شده ایم ولى این دنیا را كه در آن هستیم دوست داریم . » و هم او گوید : « حوادث دنیا در كمین ، خوشى آن تیره و كوشش آن بلیه و ملك آن دست بدست است . » و هم او گوید : « مرد وقتى عمرش دراز شود چون خانه ایست كه پس از نوى كهنه شود . عجب از هوشیارى كه چیزى را كه بروز خفتن محتاج آنست تلف مىكند » و هم گوید : « از مكر دنیا ایمن مباش كه پیش از تو با امثال تو مكر بسیار كرده است . مردم همه صحبت آن میكنند اما هیچكس را نمىبینم كه ترك آن كند » و نیز گوید : « تو چیزى را عاریه گرفته اى كه به زودى پس خواهى داد براى آنكه عاریه را پس میدهند ، چگونه كسى به خوشى روزهائى كه نفسهاى آن را شمرده اند سر گرم تواند شد » و گوید : « زندگى تو نفسهایى است كه شمرده مىشود و چون نفسى بگذرد قسمتى از آن را كاسته اى » و گوید : « اى مرگ از تو چاره اى نیست ، رفتار تو ترسناك است و قرین ملایمت نیست ، گوئى به پیرى من هجوم آورده اى چنان كه سالخوردگى به ایام جوانى هجوم آورد » و هم او گوید : « مرگ را فراموش كرده ام گوئى هیچكس را ندیده ام كه بمیرد ، مگر مرگ

ص: 361

سرانجام همهء زندگان نیست پس چرا دمى را كه گذران است غنیمت نمىشمارم » و هم گوید : « جثه هاى خاموش ، تو را موعظه مىكند و مردهء ساكت به تو میگوید استخوانهاى پوسیده و تنهاى خفته سخن مىكند و قبر تو را كه هنوز زنده مانده اى میان قبرها نشان میدهد » و هم او گوید : « بسا كسا كه خانه اى بسازد تا در سایهء آن آرام گیرد و خانه اش خالى بماند .

اسحاق بن ابراهیم موصلى گوید : « شبى بنزد رشید بودم و آواز میخواندم كه از آواز من بطرب آمد و گفت : « نرو » و همچنان بخواندم تا بخفت و من خاموش ماندم و عود را در دامن نهادم و بجاى خود نشستم ، جوانى نكو روى خوش قامت كه پوشش خز و هیبتى زیبا داشت بیامد و سلام كرد و بنشست و من از اینكه در چنین وقت و چنین جایى بى اجازه وارد شده بود تعجب كردم و با خود گفتم شاید یكى از فرزندان رشید است كه ما ندیده ایم و نمیشناسیم . دست به عود برد و آن را بر داشت و در بغل گرفت و پنجه بر آن زد ، دیدم بهتر از همه كس مىزند سپس آن را به ترتیبى كودك كرد و در دامن نهاد كه ندانستیم چه بود آنگاه نوائى بزد كه گوش من نكوتر از آن نشنیده بود ، آنگاه شعرى بخواند كه مضمون آن چنین بود : « بیائید پیش از آنكه پراكنده شویم مرا علاج كنید ، بیا شراب صاف و خالص به من بده ، كه نزدیك است سپیدهء صبح تاریكى را بشكافد و نزدیك است پیراهن شب پاره شود . » آنگاه عود را بگذاشت و گفت : « اى فلان و فلان وقتى مىخوانى اینطور بخوان . » و برفت من از دنبال او برفتم و به حاجب گفتم : « این جوان كه هم اكنون بیرون آمد كى بود ؟ » گفت : « كسى اینجا نیامد و نرفت . » من متعجب ماندم و بجاى خود بازگشتم . رشید بیدار شد و گفت : « چه میكنى ؟ » و من قصه را با او بگفتم كه متعجب شد و گفت : « شیطان دیده اى . » سپس گفت : « آواز بخوان و براى من تكرار كن » من آواز را تكرار كردم كه سخت بطرب آمد و مرا جایزه داد و برفتم ابراهیم موصلى حكایت مىكند كه روزى رشید نغمه گران را فراهم آورد و

ص: 362

كسى از سران نبود كه حضور نداشته باشد من نیز بودم مسكین مدنى نیز كه معروف به ابو حنیفه بود ، حضور داشت . وى با مضراب ساز میزد و خوشذوق و نیك محضر و نكته دان بود . رشید كه شراب در او اثر كرده بود آوازى را مطرح كرد و به ابن جامع پرده دار گفت تا آن را بخواند و او بخواند و رشید بطرب نیامد ، به همین ترتیب چند تن از حاضران آواز را بخواندند كه در هیچكس اثر نكرد . پرده دار به مسكین مدنى گفت : « امیر مؤمنان گوید كه اگر آن را نیك توانى خواند بخوان . » وى نیز خواندن آغاز كرد و همهء ما خاموش و متعجب بودیم كه یكى چون او در حضور ما آوازى را كه رضاى خلیفه را در خواندن آن جلب نتوانسته ایم كرد مىخواند .

ابراهیم گوید : « وقتى آواز را بسر برد شنیدم كه رشید با صداى بلند گفت : « اى مسكین تكرار كن » و او نیز با قوت و نشاط و اطمینان آواز را تكرار كرد و بسیار خوب خواند . رشید گفت : « به خدا اى مسكین نكو خواندى . » و پرده از میان ما و او بر - داشته شد . مسكین گفت : « اى امیر مؤمنان این آواز قصه اى عجیب دارد . » گفت « چه قصه اى است » گفت : « من غلام خیاط یكى از خاندان زبیر بودم و قرار بود كه هر روز دو درم به آقاى خود بدهم و چون دو درم را میدادم به كار خودم میرسیدم . من آواز را سخت دوست میداشتم یك روز پیراهنى براى یكى از طالبیان دوختم كه دو درم به من داد و پیش او غذا خوردم و چند پیمانه به من نوشانید و از پیش او سرمست بیرون شدم ، كنیز سیاهى كه كوزه اى بر شانه داشت به من رسید كه این آواز را مىخواند و همه چیز را از یاد من برد به دو گفتم : « تو را به حق صاحب این قبر و این منبر این آواز را به من یاد بده » گفت : « به حق صاحب این قبر و این منبر كه آن را به كمتر از دو درم به تو یاد نمیدهم . » . و من نیز دو درم را در آوردم و به دو دادم كوزه را از شانه بگذاشت و شروع به خواندن كرد و چندان تكرار كرد كه گوئى در خاطر من نقش بست . پس از آن پیش آقاى خود رفتم ، به من گفت : « روزانه را بده . » گفتم « چنین و چنان شد » گفت : « اى مادر بخطا مگر به تو نگفتم اگر یك

ص: 363

شاهى كم باشد هیچ عذرى نمیپذیرم . » آنگاه مرا بینداخت و پنجاه چوب به من زد و سر و ریش مرا تراشید و من اى امیر مؤمنان حالت بدى داشتم و از آنچه بر من گذشت آواز را نیز فراموش كردم . روز بعد به همانجا كه او را دیده بودم رفتم و متحیر ایستادم كه اسم و محل او را نمیدانستم ، یك باره دیدم دارد مىآید ، همهء محنت خود را فراموش كردم و به طرف او رفتم گفت : « بخداى كعبه آواز را فراموش كرده اى » گفتم « همینطور است كه میگوئى . » و قصهء خود را با تراشیدن سر و ریشم به او گفتم ، گفت : « به حق قبر و كسى كه در آن خفته است با دو درم كمتر نمىخوانم » من قیچى خودم را در آوردم و به دو درم گرو نهادم و دو درم به دو دادم . كوزه را از سر نهاد و شروع كرد و تا سر بخواند سپس گفت : « گوئى میبینم كه بجاى چهار درم چهار هزار دینار از خلیفه گرفته اى . » سپس آواز خواندن گرفت و با انگشت روى كوزهء خود میزد و همچنان تكرار مىكرد تا در خاطر من جا گرفت . او رفت و من نیز ترسان پیش آقایم رفتم گفت : « روزانه را بده . » تته پته كردم ، گفت : « مادر بخطا كتك دیروزى بست نبود ؟ » گفتم : « باید بدانى كه با روزانهء دیروز و امروز این آواز را یاد گرفتم . » و بنا به خواندن كردم ، گفت :

« دو روز است چنین آوازى را دارى و به من نمیگوئى . زنم مطلقه باشد اگر دیروز این را گفته بودى آزادت كرده بودم اما تراشیدن سر و ریش چاره اى ندارد . » گوید رشید بخندید و گفت : « لعنتى ، نمیدانم قصه ات بهتر است یا آوازت ، گفتم آنچه را پسر سیله گفته بود به تو بدهند . » او نیز بگرفت و برفت مضمون شعر این بود : « دمى در منزلها درنگ كن و بنگر آیا در این دیار براى پیشاهنگ منزلتى هست ؟ » .

روزى رشید اسب دوانى ترتیب داد و چون اسب دوانى آغاز شد بصدر میدان كه اسبها به آنجا میرسیدند رفت و روى اسب خود بود ، در پیش اسبان دو اسب هم عنان میرفت كه هیچیك از دیگرى جلو نبود ، رشید یكى را بدقت نگریست و گفت : « به خدا این اسب من است . » و دیگرى را نگریست و گفت : « اسب پسرم مأمون است . » گوید دو اسب همچنان جلو اسبان بودند ، اسب رشید سابق شد و اسب مأمون دوم بود رشید خرسند شد

ص: 364

پس از آن اسبان دیگر بیامدند . وقتى مجلس بپایان رسید و میخواست برود اصمعى كه حضور داشت و خرسندى رشید را دیده بود به فضل بن ربیع گفت : « اى ابو العباس این روز خوبى است میخواهم مرا به امیر مؤمنان برسانى . » فضل برفت و گفت : « اى امیر مؤمنان اصمعى چیزى در بارهء دو اسب بخاطر آورده كه خدا به وسیلهء آن خرسندى امیر مؤمنان را فزون خواهد كرد . » گفت : « بیارش . » وقتى نزدیك شد گفت : « اى اصمعى چه دارى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان امروز تو و پسرت در مورد اسبهایتان چنان بودید كه خنسا گوید : « با پدرش همگام شد و آنها در مسابقه همچشمى داشتند وقتى نمودار شده بودند گوئى دو عقاب بودند كه بر یك آشیان فرود آمده بودند ، چهرهء پدرش نمودار شد و او همچنان با جوانى خویش میرفت اگر جلال پیرى نبود شایسته بود كه نزدیك وى شود . » .

ابراهیم بن مهدى گوید در رقه رشید را دعوت كردم به منزل من آمد ، وى غذاى گرم را بیش از غذاى سرد مىخورد ، وقتى خوراكهاى سرد را بیاوردند از جملهء چیزهائى كه پیش او نهادند كاسه اى بود كه خردهء گوشت مانند خردهء ماهى در آن بود گوئى پارهء گوشتها را كوچك دید و گفت : « چرا آشپز ماهى را چنین ریز كرده است . » گفتم : « اى امیر مؤمنان این زبان ماهى است . » گفت : « گویا در كاسه صد زبان باشد . » مراقب خادم ابراهیم گفت : « اى امیر مؤمنان بیش از صد و پنجاه زبان است . » بقید قسم قیمت ماهى را از او پرسید و او گفت كه هزار درم خرج آن شده است . » رشید دست بداشت و قسم خورد تا هزار درم نیارند چیزى نخواهد خورد . وقتى پول آماده شد بگفت تا آن را صدقه دهند و گفت : « امیدوارم این كفارهء اسراف تو باشد كه براى یك كاسه ماهى هزار درم خرج كرده اى . » پس از آن جام را بیكى از خدمه داد و گفت : « اولین گدائى كه مىبینى این جام را به دو میدهى . » ابراهیم گوید : « جام به دویست و هفتاد دینار خریده شده بود من بیكى از خادمان خود اشاره كردم كه جام را از كسى كه به دو میدهند بخرد ، رشید متوجه شد و گفت : « اى غلام وقتى جام را بگدا

ص: 365

دادى بگو امیر مؤمنان میگوید جام را به كمتر از دویست دینار نفروش كه بیش از این میارزد . غلام چنین كرد و خادم من نتوانست جام را به كمتر از دویست دینار پس بگیرد . » .

و هم ابراهیم بن مهدى گوید : روزى من و رشید در زورقى بودیم و او قصد موصل داشت و پاروزنان پارو میزدند و ما بشطرنج مشغول بودیم ، وقتى فراغت یافتیم رشید به من گفت : « اى ابراهیم به نظر تو بهترین اسمها چیست . » گفتم : « اسم پیغمبر صلى الله علیه و سلم . » گفت : « بعد از آن ؟ » گفتم : « اسم هارون كه اسم امیر مؤمنان است . » گفت : « بدترین اسمها چیست ؟ » گفتم : « ابراهیم » به من تغیر كرد و گفت :

« واى بر تو مگر اسم ابراهیم خلیل الرحمن جل و عز نیست ؟ » گفتم : « از شومى این نام بود كه به دست نمرود گرفتار شد . » گفت : « و ابراهیم پسر رسول خدا صلى الله علیه و سلم ؟ » گفتم : « چون این نام را داشت زنده نماند . » گفت : « ابراهیم امام ؟ » گفتم :

« بسبب همین همین اسم بود كه مروان جعدى در جوانى او را در انبان آهك بكشت به علاوه اى امیر مؤمنان ابراهیم ولید خلع شد ابراهیم بن عبد الله بن حسن كشته شد و هر كس را بدین نام یافتم یا كشته و یا مطرود شده بود . » هنوز سخنم بسر نرفته بود كه شنیدم ملاحى از زورقى بانگ میزد : « اى ابراهیم فلان فلان شده پارو بزن » سوى رشید نگریستم و گفتم : « اى امیر مؤمنان حالا دیگر گفتهء مرا تصدیق میكنى كه ابراهیم از همهء اسمها شومتر است ؟ » رشید چندان بخندید كه پا به زمین مىسایید .

و هم او گوید : « روزى بحضور رشید بودم كه فرستادهء او عبد الله بیامد و طبقهائى از چوب خیزران همراه داشت كه سرپوشى روى آن بود و نامه اى نیز همراه داشت رشید نامه را بخواند و گفت : « خدایش نكو دارد و یارى كند » آنگاه سرپوش را برداشت . گفتم : « اى امیر مؤمنان این كیست كه سپاس او میدارى تا ما نیز با سپاسگزارى تو هماهنگ باشیم . » گفت « این عبد الله بن صالح است . » سرپوش را برداشت طبقها روى هم بود در یكى پسته و در دیگرى فندق و میوه هاى دیگر بود .

ص: 366

گفتم . « اى امیر مؤمنان این چیزها در خور چنان دعا نیست مگر در نامه چیزى باشد كه از من پوشیده است . » نامه را سوى من انداخت ، چنین نوشته بود : « اى امیر مؤمنان بباغ خانهء خود رفتم كه میوه هاى آن رسیده بود و از هر قسم برگرفتم و در طبقهاى چوبى نهادم و به خدمت امیر مؤمنان فرستادم تا چنان كه از نكوئى او بهره ور شدم از بركت دعاى او نیز برخوردار شوم . » گفتم : « به خدا در این نیز چیزى كه شایستهء چنان سخنان باشد نیست . » گفت : « اى نفهم ، مگر نمیبینى كه به احترام مادر من رحمها الله تعالى بجاى خیزران چوبین نوشته است . » .

گویند یكى از بنى امیه در راه رشید بایستاد و مكتوبى بدست داشت كه اشعارى بدین مضمون در آن نوشته بود : « اى امین خدا من سخنى از روى خرد و راستى و شرف میگویم ، شما بر ما فضیلت دارید شما بر همهء اعراب فضیلت دارید ، عبد شمس پس از هاشم بود و هر دو از یك مادر و پدر بودند ، خویشاوندى ما را رعایت كن كه عبد شمس عموى عبد المطلب است . رشید این را بپسندید و گفت در مقابل هر شعر هزار دینار به دو بدهند و گفت : « اگر افزوده بودى افزون میدادیم . » .

روزى عبد الملك بن صالح پیش رشید رفت ، حاجب به دو گفته بود كه شب گذشته كودكى از امیر مؤمنان در گذشته و كودكى متولد شده است تسلیت و تهنیت بگو و او وقتى بحضور رسید گفت : « اى امیر مؤمنان خدا مسرتى در قبال مصیبتى داده كه ثواب صبر و پاداش شكر توست . » .

وقتى بسال صد و نود و سوم كه رشید در طوس بود بیمارى او سخت شد ، طبیبان بیمارى او را ناچیز وانمودند و او یك طبیب ایرانى احضار كرد و پیشاب خود را با چند ظرف دیگر به دو نشان داد ، چون بظرف او رسید گفت : « به صاحب این پیشاب بگویید كه مردنى است ، وصیت كند كه از این بیمارى شفا نخواهد یافت . » رشید بگریست و دو شعر را كه مضمون آن چنین است مكرر همیكرد : « طبیب با طب و دواى خود حكم قضا را دفع نتواند كرد ، عجب است كه طبیب از همان مرض

ص: 367

میمیرد كه شامگاه آن را علاج میكرده است . » آنگاه ضعف وى سخت شد و شایع شد كه مرده است . خرى خواست كه سوار شود و چون بر آن نشست پاهایش بلغزید و و روى زین استوار نماند ، گفت : « مرا فرود آرید كه شایعه پراكنان راست گفته اند . » سپس چند كفن خواست و یكى را انتخاب كرد و بگفت تا قبر او را بكنند و چون قبر را بدید شعرى را كه معنى آن چنین است بخواند :

« مالم براى من كارى نساخت و قدرتم تباهى گرفت » سپس برادر رافع را بخواست و گفت : « آنقدر مزاحمت كردى تا با وجود بیمارى به این سفر دراز آمدم . » و برادر رافع بن لیث از جملهء كسانى بود كه بر ضد وى خروج كرده بودند ، پس به دو گفت : « طورى تو را بكشم كه هیچكس را پیش از تو مانند آن نكشته باشند . » و بگفت تا اعضاى او را یكایك بریدند . خود رافع بعدها از مأمون امان یافت و ما خبر آن را در كتابهاى دیگر آورده ایم سپس همهء بنى هاشمیان را كه در سپاه وى بودند بخواست و گفت هر مخلوقى مردنى است و هر نوى كهنه شدنى است ، مرگ من رسیده و شما را سه نصیحت میكنم : امانت را حفظ كنید ، با پیشوایان خود صمیمى باشید و در كارها همدلى كنید . مراقب محمد و عبد الله باشید و هر یك از اینها بر دیگرى تجاوز كرد او را از تجاوز باز دارید و تجاوز و پیمان شكنى او را تقبیح كنید . » در آن روز اموال فراوان بخشید و املاك بسیار به تیول داد .

ریاشى گوید اصمعى میگفت : « روزى پیش رشید رفتم و او در نوشته اى مىنگریست و اشكش بر گونه ها روان بود . همچنان بایستادم تا آرام گرفت و متوجه من شد و گفت : « اى اصمعى بنشین وضع مرا دیدى ؟ » گفتم : « بلى اى امیر مؤمنان . » گفت : « به خدا اگر كار دنیا بود مرا گریان نمىدیدى . » و كاغذى پیش من انداخت كه یكى از اشعار ابو العتاهیه را به خط روشن بر آن نوشته بودند ، مضمون شعر چنین بود : « آیا از حال آنكه املاكش جایى مانده و مرگ او را از پا در آورده و قبایلش از وى دورى كرده اند و آنكه تختها و منبرهایش خالى مانده عبرت میگیرى

ص: 368

شاهان و غیر شاهان كجا شدند ؟ براهى رفتند كه تو نیز خواهى رفت . اى كه لذت دنیا برگزیده اى و براى مفاخره آماده اى هر چه میخواهى از دنیا بهره گیر كه انجام آن مرگست . » آنگاه رشید گفت : « به خدا گوئى از همهء مردم مخاطب این سخنان منم . » و پس از آن اندك زمانى بزیست و درگذشت .

مسعودى گوید : « شمه اى از اخبار رشید را در كتابهاى سابق و این كتاب یاد كردیم ، اما جزو اخبار وى كه در این كتاب آوردیم از اخبار برمكیان چیزى نگفتیم و اكنون شمه اى از اخبارشان را در بابى خاص بیاریم و روزگار سعد و نحس ایشان را یاد كنیم گر چه همهء اخبارشان را با روزگار درخشانشان در كتابهاى سابق خویش آورده ایم . و الله ولى التوفیق .

ص: 369

ذكر شمه اى از اخبار برمكیان و حوادث ایامشان

فرزندان خالد بن برمك ، یحیى با تدبیر و عقل بسیارش و فضل با بخشش و مهارتش و جعفر بن یحیى با دبیرى و فصاحتش و محمد بن یحیى با بزرگى و همتش و موسى بن یحیى با دلیرى و جسارتش هیچكدام در حسن رأى و شجاعت و دیگر صفات چون خالد نبودند . ابو الغول شاعر در بارهء اینان شعرى بدین مضمون گوید : « فرزندان خالد چهار تن و سالار و آقا هستند ، اگر از آنها بپرسى ، نیكى میانشان پراكنده و در آنها جمع است . » وقتى خلافت به رشید رسید وزارت به برمكیان داد و آنها اموال دولت را به تصرف خویش گرفتند تا آنجا كه رشید محتاج كمى پول میشد و بدست نمیآورد ، سركوب كردن آنها بسال صد و هشتاد و هفتم بود . در بارهء علت آن اختلاف است ، گویند تصرف اموال دولت بود بعلاوهء اینكه یكى از خاندان ابو طالب را كه در بند آنها بود آزاد كرده بودند و جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند .

گویند یك روز كه یحیى بن خالد پیش رشید بود ، نامهء صاحب برید خراسان را پیش وى آوردند كه نوشته بود : « فضل بن یحیى به شكار و عیاشى از كار رعیت باز -

ص: 370

مانده است . » وقتى رشید نامه را بخواند ، آن را پیش یحیى افكند و گفت : « پدر جان ، این نامه را بخوان و به او بنویس از این كارها دست بردارد . » وى دست سوى دوات رشید برد و بر پشت نامهء صاحب برید به فضل نوشت : « پسركم خدایت محفوظ دارد و مرا از تو برخوردار كند ، خبر اشتغال به شكار و عیاشى كه ترا از نظر در كار رعیت بازداشته به امیر مؤمنان رسیده و آن را ناخوشایند دانسته است ، بكارهایى پرداز كه مایهء رونق تو شود كه هر كس به كارهاى شایسته پردازد مردم روزگار او را به همان شناسند و السلام . » و در ذیل نامه اشعارى بدین مضمون نوشت : « روزگار را در طلب بزرگوارى سر كن و از دورى محبوب صبورى كن ، وقتى كه شب در آید و همهء عیبها را نهان كند بهر چه خواهى مشغول باش كه شب ، روز خردمند است . بسا جوان كه او را زاهد پندارى و هنگام شب بكارى شگفت پردازد ، شب پرده بر او افكنده و بخویشتن سرگرم است اما لذت احمق عیان است كه دشمن در بارهء آن سعایت كند . » رشید آنچه را یحیى مینوشت همیدید چون فراغت یافت گفت : « پدر جان خوب نوشتى . » وقتى نامه به فضل رسید هرگز هنگام روز مسجد را ترك نكرد تا از حكومت بازگشت .

اسحاق بن ابراهیم موصلى گوید : روزى پیش رشید بودم برمكیان شراب آوردند و یحیى بن خالد كنیزى را احضار كرد و او شعرى بدین مضمون بخواند : « چندان بیدار مانده ام كه گوئى عاشق بیداریم و چنان لاغر شده ام كه گوئى بیمارى براى من آفریده شده است ، اشكم از سر دل گذشته و آن را غرقه كرده است آیا كسى غریقى را دیده كه در حال سوختن است ؟ » رشید گفت : « این شعر از كیست ؟ » گفت : « از خالد بن یزید دبیر . » گفت : « او را پیش من آرید » خالد گوید مرا حاضر كردند ، رشید به كنیزك گفت : « تكرار كن . » او نیز تكرار كرد ، به من گفت : « این از كیست ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان از منست . » در این اثنا یكى از دختران حرم بیامد و سیبى بدست داشت كه با مشك بر آن نوشته بود : « خوشحالیت وعدهء مرا از یاد تو برد و این سیب را به یاد آورى فرستادم » رشید سیب دیگرى بر گرفت و بر آن نوشت :

ص: 371

« انجام وعدهء ترا فراموش نكرده ام و این سیب عذر خواه منست . » آنگاه به دو گفت : « اى خالد در این باب شعرى بگو . » و او شعرى بدین مضمون گفت : « سیبى كه مروارید دهان یار بدان خورده است بنزد من از دنیا و هر چه در آنست دلپذیرتر است ، سفیدى آمیخته بقرمز كه با مشك آلوده است و گوئى آن را از عارض فرستنده اش چیده اند . » .

جاحظ بنقل از انس بن ابى شیخ گوید : « روزى جعفر بن یحیى سوار شد و به خادم خود دستور داد هزار دینار همراه خود بردارد و به دو گفت : « در راه بر اصمعى میگذریم چون با من سخن كند و من بخندم هزار دینار را پیش او بگذار . » جعفر به منزل اصمعى فرود آمد و اصمعى همه جور نادره ها و لطیفه هاى مضحك و طرب انگیز براى او گفت اما او نخندید و از پیش وى برون شد . انس به دو گفت : « عجیب است دستور دادى هزار دینار براى اصمعى بردارم ، او براى تو همه جور قصهء مضحك گفت ، رسم تو نبود چیزى را كه از بیت المال تو برون مىشود بدانجا بازگردانى . » گفت :

« واى بر تو پیش از این یكصد هزار درم پول به او داده ایم و در خانه اش یك خمرهء شكسته دیدم كه یك پیراهن كهنه روى آن بود با یك مشك كثیف و هر چه در خانهء او بود كهنه بود ، به نظر من زبان نعمت از زبان او گویاتر است و نمودار بودن عطا مدح و هجا را زبان دارتر از او میگوید . اگر عطاى من بر او نمودار نیست و نعمت مرا نهان داشته است براى چه عطیه به او باید داد ؟ . . . » .

شاعر در بارهء رشید و جعفر شعرى بدین مضمون دارد : « رشید بیعتى را بر بیعتى افزود و جعفر به تنهائى به حق آن قیام كرد ، برمكیان ملك او را استوار كردند و براى وارث او بیعت گرفتند . » .

یحیى بن خالد اهل بحث و نظر بود و انجمنى داشت كه اهل كلام از مسلمان و غیر مسلمان از پیروان عقاید و آرا در آن فراهم میشدند ، یك روز كه فراهم آمده بودند یحیى به آنها گفت : « در بارهء كمون و ظهور و قدم و حدوث و اثبات و نفى و حركت

ص: 372

و سكون و تماس و تباین و وجود و عدم و حركت و طفره و اجسام و اعراض و جرح و تعدیل و نفى و اثبات و صفات و كمیت و كیفیت و مضاف و امامت ، كه آیا به تعیین است یا انتخاب ، و دیگر مسایل اصول و فروغ سخن بسیار گفته اید ، اكنون بدون بحث و منازعه در بارهء عشق سخن كنید و هر كس هر چه در این باب بخاطرش میرسد بگوید . » .

على بن هیثم كه مذهب امامیه داشت و از متكلمان مشهور شیعه بود گفت : « اى وزیر ، عشق نتیجهء هم آهنگى و دلیل ارتباط دو روح است و مایهء آن لطافت و رقت طبع و صفاى طینت است و زیادت عشق مایهء كاستن توانست . » .

ابو مالك حضرمى خارجى كه طرفدار مذهب شراة بود گفت : « اى وزیر ، عشق دم جادوست و چون آتش زیر خاكستر نهان و سوزان است ، از امتزاج دو طبع و هم - آهنگى دو صورت میزاید و در دل چنان نفوذ مىكند كه آب باران در ریگزار .

عقلها مطیع آن مىشود و افكار از آن تبعیت مىكند . » سومى كه محمد بن هذیل علاف بود و مذهب اعتزال داشت و شیخ معتزلهء بصره بود گفت : « اى وزیر عشق دیدگان را ببندد و دلها را مجذوب كند ، در تن نفوذ كند و در جگر روان شود ، عاشق دستخوش گمان و پیرو اوهام است ، هیچ چیز را روشن نبیند و به هیچ وعده دل خوش نكند و در معرض حادثه باشد . عشق جرعه اى از جوى مرگ و باقیماندهء آبگاه بلیه است اما از نشاط طبع و ظرافت صورت میزاید ، عاشق سركش است و به ناصح گوش ندهد و بملامتگر اعتنا نكند . » .

نظام ابراهیم بن یسار معتزلى كه بروزگار خود از صاحبنظران بصره بود گفت : « اى وزیر ، عشق از سراب رقیق تر و از شراب نافذتر است ، سرشت آن از مایهء معطرى است كه در طرف جلالت سرشته شده است ، اگر به اعتدال باشد بر شیرین دارد ، اما افراط آن جنون كشنده و فساد مزاحم است كه به اصلاح آن امید نتوان داشت . عشق را ابرى مایه دار است كه بدلها بارد و شعف از آن روید و تكلف

ص: 373

از آن برآید ، عاشق داریم در رنج است ، به زحمت تنفس كند و زمان بر او كند گذرد و دستخوش اندیشه هاى دراز باشد ، بشب بیدار و به روز آشفته باشد ، روزهء او بلیه است و افطارش شكایت است . » پس از آن پنجمى و ششمى تا نهمى و دهمى دنبالهء آنها سخن آوردند تا گفتگو در بارهء عشق به الفاظ مختلف و معانى متناسب بسیار شد كه آنچه گفتیم نمونهء آنست .

مسعودى گوید : مردم از سلف و خلف در بارهء آغاز عشق و كیفیت آن كه آیا از نظر یا سماع ، به اختیار است یا اضطرار و چرا به وجود میآید و از میان میرود و آیا محصول نفس ناطقه است یا حاصل طبایع جسم ، اختلاف كرده اند . بقراط گوید : « عشق آمیزش دو جان است چنان كه اگر آب را با آبى نظیر آن مخلوط كنند جدا كردن آن مشكل است ، جان از آب لطیف تر و نافذتر است بدین جهت با گذشت شبها زایل و با مرور زمان كهنه نمیشود . طریقت آن به تو هم نگنجد و محل آن از دیدگان نهان نماند ولى آغاز حركت آن از دل است سپس بسایر اعضا رسد و لرزش دست و پا و زردى رنگ و لكنت زبان و سستى رأى از آن زاید چندان كه عاشق را ناقص پندارند . » .

یكى از اطبا گوید عشق طمعى است كه در دل پدید آید و مادهء حرص بر آن بیفزاید و چون نیرو گیرد عاشق دستخوش هیجان و لجاجت و اصرار شود و در - آرزوهاى دراز فرو رود و به شیفتگى و گرفتگى خاطر و افكار مالیخولیائى و كم اشتهائى و سستى عقل و خستگى دماغ دچار شود زیرا غلبهء طمع ، خون را بسوزاند و چون خون بسوزد به سودا مبدل شود و چون سودا غلبه كند اندیشه زاید و غلبهء اندیشه حرارت را بیفزاید و از غلبهء حرارت صفرا بسوزد و صفراى سوخته مایهء فاسد شود و با سودا بیامیزد و آن را نیرو دهد . فكر از مایهء سوداست و چون فكر تباهى گیرد اخلاط بهم آمیزد و حال عاشق سخت شود و بمیرد یا خویشتن را بكشد . و گاه باشد كه آه كشد و جان او بیست و چهار ساعت نهان شود كه پندارند مرده است و او را زنده بگور

ص: 374

كنند . و گاه باشد كه دمى بلند بر آرد و روحش در حفرهء دل نهان شود و قلب بهم بر آید و گشوده نشود تا او بمیرد . و گاه باشد كه از دیدار ناگهانى محبوب راحت و نشاط یابد و گاه باشد كه عاشق نام معشوق بشنود و خونش بگریزد و رنگش دگرگون شود .

یكى از اهل نظر گوید : « خدا هر جانى را مدور و به شكل كره آفرید و دو نیمه كرد . و در هر تنى یك نیمه از آن نهاد و هر پیكرى كه پیكر دیگرى را بیابد كه نیمهء جان او در آن باشد به حكم مناسبت قدیم به ضرورت میان آنها عشق پدید مىآید و اختلاف كسان در این باب مربوط به قوت و ضعف طبایع آنهاست . » .

صاحبان این مقاله را در این زمینه سخن بسیار است كه جانها جواهر بسیط نورانى است كه از عالم بالا به این دنیا آمده و در آن سكونت گرفته است و مناسبات جانها شرط قرب و بعد آنها در عالم جان است ، جمعى از آنها كه ظاهرا پیرو مسلمانیند بر این سخن رفته اند و از قرآن و سنت و عقل دلایلى آورده اند ، از جمله گفتار خدا عز و جل است كه فرماید : « اى جان مطمئن راضى و مورد رضایت پیش پروردگارت بر گرد و میان بندگان من درآ و به بهشت من درآ . » گویند بازگشتن بجایى مستلزم آنست كه از پیش نیز چنان بوده است و هم حدیث پیمبر كه سعید بن ابى - مریم روایت كرده گوید : یحیى بن سعید به نقل از عمره از عایشه از پیمبر آورده كه فرموده : « جانها سپاههاى آراسته است جانهاى آشنا مؤتلف است و جانهاى ناآشنا مختلف . » .

جمعى از اعراب نیز بر این رفته اند ، جمیل بن عبد الله بن معمر عذرى در بارهء بثینه شعرى بدین مضمون گوید : « جان من پیش از آفریدنمان و از آن پیش كه نطفه بودیم یا در گهواره بودیم به جان او علاقه داشت و چندان كه بیفزودیم علاقهء جانهاى ما بیفزود و اگر بمیریم سستى نخواهد گرفت ، به هر حال علاقهء ما باقى است و در ظلمت قبر و لحد بسر وقت ما میآید . » .

ص: 375

جالینوس گوید : « محبت میان دو عاقل رخ میدهد كه عقل همانند دارند اما میان دو احمق رخ نمیدهد ، گرچه در حمق یكسان باشند زیرا عقل تابع نظم است و تواند بود كه دو تن در كار عقل به یك روش همانند باشند ولى حمق نظم ندارد و دو نفر در كار آن همانند نتوانند بود . » یكى از عرب عشق را تقسیم كرده گوید : « سه نوع عشق هست : « عشق دلبستگى و عشق شیفتگى و خاكسارى و عشق كشنده . » صوفیان بغداد گویند : « خدا عز و جل مردم را به عشق آزموده تا به اطاعت معشوق پردازند و از نارضایى او بپرهیزند و به رضاى او خوشدل شوند و این را اگر چه خدا مثل و مانند ندارد نمونهء اطاعت خدا گیرند كه اگر اطاعت غیر خدا را لازم میشمارند پیروى از رضاى او لازم تر است . » صوفیان باطنى در این باب سخن بسیار دارند .

افلاطون گوید : « من ندانم عشق چیست جز آنكه جنونى الهى است عشق نه پسندیده است نه ناپسند . » یكى از نویسندگان به دوست خود نوشت : « من جوهر جان خویش را در تو یافته ام و در كار اطاعت تو قابل ملامت نیستم كه پاره هاى جان پیرو یك دیگرند . » .

مردم خلف و سلف از فیلسوفان و فلك شناسان و اسلامیان و غیره در بارهء عشق سخن بسیار دارند كه در كتاب « اخبار الزمان و من اباده الحدثان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الدائرة » آورده ایم . در اینجا ضمن اخبار برمكیان كه از عشق سخن رفت بمناسبت كلام فقط شمه اى از آنچه را در این باب گفته اند بیاوردیم ، اكنون به اخبار برمكیان و ترتیب روزگارشان كه نخست دوران سعود بود آنگاه به نحوست مبدل شد باز میگردیم .

مطلعان اخبار برمكیان گفته اند كه وقتى جعفر بن یحیى بن خالد بن برمك و یحیى بن خالد و فضل و دیگر برمكیان بدان مقام ملك و ریاست رسیدند و كارشان استقرار گرفت ، تا آنجا كه گفتند ایامشان جشن و سرور دائم بود ، رشید به جعفر بن

ص: 376

یحیى گفت : « اى جعفر در همه جهان چهره اى نیست كه من بدان مأنوس تر و مایل تر از دیدار تو باشم ، عباسه خواهرم نیز در خاطرم مقامى همانند این دارد و من در كار خویش با شما نگریسته ام و چنانم كه نه از تو و نه از او صبر توانم كرد . روزى كه با او هستم مسرتم از ندیدن تو ناقص است ، و همچنین روزى كه با تو هستم و با او نیستم . و نظر دارم كه مسرتم یك جا جمع شود و از لذت و انس كامل بهره ور شوم » گفت : « اى امیر مؤمنان خدایت توفیق دهاد و همه كارهایت را هدایت فرمایاد . » رشید گفت : « من عباسه را با تو تزویج میكنم كه حق دارى با او بنشینى و او را ببینى و در مجلسى كه من با شما هستم نزدیك وى باشى . » رشید از پس تعللى كه جعفر در این كار داشت عباسه را با وى تزویج كرد و خدمه و حاجبان خویش را كه حضور داشتند شاهد گرفت و از او به قید قسم پیمان و عهد مؤكد گرفت كه هرگز با او به خلوت ننشیند و با هم زیر یك طاق خانه جا نگیرند مگر امیر مؤمنان رشید سومین آنها باشد . جعفر به همین ترتیب قسم خورد و رضا داد و از مهابت امیر مؤمنان و رعایت عهد و پیمان روى به دو نمیكرد اما عباسه به دو علاقه مند شده بود و مصمم شد براى رسیدن به او تدبیرى كند ، نامه اى به دو نوشت و جعفر فرستادهء او را پس فرستاد و ناسزا گفت و تهدید كرد . بار دیگر نامه نوشت و نتیجه همان شد ، و چون نومیدى بر او غلبه كرد پیش مادر جعفر رفت كه چندان دوراندیش نبود و با دادن هدیه هائى از جواهر گرانبها و امثال آن از تحفه هاى ملوك تمایل او را جلب كرد ، و چون بدانست كه مادر جعفر نسبت به دو چون كنیز مطیع و چون مادر مهربان و علاقه مند است شمه اى از مقصود خویش را با وى بگفت و یادآورى كرد كه این كار عاقبت نكو دارد كه پسرش افتخار دامادى امیر مؤمنان را حاصل مىكند و به دو چنین وانمود كه اگر این كار واقع شود او و فرزندش از زوال نعمت و سقوط مقام بیم نخواهند داشت .

مادر جعفر تقاضاى او را پذیرفت و گفت كه در این باب تدبیر خواهد كرد تا آنها را بهم برساند . یك روز به جعفر گفت : « پسرم به من گفته اند كه در یكى از قصرها كنیزى

ص: 377

هست كه تربیت شاهانه دارد و به ادب و معرفت و ظرافت و نمك و كمال زیبائى و قامت رسا و صفات خوب نظیر ندارد و میخواهم او را براى تو بخرم و گفتگوى ما با آقاى او به توافق نزدیك است ، جعفر سخن او را پذیرفت و دل بدان داد و جانش در هواى كنیز افتاد . مادرش پیوسته با او سخن داشت و وقت میگذرانید تا شوقش بیفزود و شهوتش نیرو گرفت و پیوسته اصرار میكرد كه زودتر به منظور برسد . وقتى مادرش بدانست كه صبر او بسر رسیده گفت : « فلان شب كنیز را به تو خواهم داد » و كس پیش عباسه فرستاد و قصه را به دو خبر داد و او نیز خویشتن را آماده كرد و در همان شب به خانهء مادر جعفر رفت . جعفر نیز آن شب براى وصول به مقصود از پیش رشید بیرون آمد و هنوز اثر شراب در او بود ، وقتى به منزل آمد و سراغ كنیز را گرفت گفتند آماده است و عباسه را پیش جوان مست بردند كه در صورت و خلقت او دقیق نمیتوانست شد و با وى هم بستر شد ، وقتى كام گرفت ، عباسه به دو گفت : « حیلهء دختران ملوك را چگونه دیدى ؟ » جعفر كه پنداشته بود وى از دختران رومى است گفت : « كدام دختران ملوك ؟ » گفت : « من خانم تو عباسه دختر مهدى هستم . » وى از وحشت از جا برجست و مستى از سرش برفت و عقلش باز آمد و پیش مادر رفت و گفت « مرا به قیمت ارزان فروختى و به خطرى بزرگ انداختى . » خواهى دید كه چه بسر من میآید « آنگاه عباسه برفت و از او بار گرفته بود پس از آن پسرى بزاد و یكى از خدمهء خود را بنام ریاش با پرستارى بنام بره بر او گماشت . وقتى از كشف قضیه و انتشار خبر بیمناك شد كودك و خادم و پرستار را به مكه فرستاد و بگفت تا به تربیت كودك پردازند . روزگار جعفر دراز شد و او و پدر و برادرانش بر كار مملكت تسلط داشتند ، زبیده همسر رشید پیش وى منزلتى داشت كه هیچكس از زنان دیگر نداشت . یحیى بن خالد پیوسته مراقب كار حرم رشید بود و آنها را از خدمهء مرد دور میداشت . زبیده به رشید شكایت كرد و او به یحیى بن خالد گفت : « پدر جان چرا ام جعفر از تو شكایت دارد ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان مگر در كار حرمسرا و تدبیر

ص: 378

امور قصر خویش به من اعتماد ندارى » گفت : « چرا به خدا . » گفت : « سخن او را مپذیر » رشید گفت : « دیگر در این باره حرفى نخواهم زد . » یحیى مراقبت را سخت تر كرد و میگفت شبانگاه درهاى حرمسرا را قفل كنند و كلیدها را به خانهء خویش میبرد . ام جعفر از این كار سخت برنجید و یك روز پیش رشید رفت و گفت : « اى امیر مؤمنان چرا یحیى از رفتار خود دست نمیدارد و خادمانم را از من دور مىكند و رفتارش با من شایستهء مقام من نیست . » رشید به دو گفت : « من در كار حرم سرایم به یحیى اعتماد دارم . » گفت : « اگر قابل اعتماد بود جلو پسرش را گرفته بود كه مرتكب آن كار نشود . » گفت : « قضیه چیست ؟ » زبیده قضیه را با او بگفت ، گفت : « آیا دلیل و شاهدى دارى ؟ » گفت : « چه دلیلى بهتر از بچه ؟ » گفت : « بچه كجاست ؟ » گفت :

« اینجا بود ، وقتى از فاش شدن قضیه ترسید او را به مكه فرستاد . » گفت : « كسى جز تو این قضیه را میداند ؟ » گفت : « همهء كنیزان قصر خبر دارند . » رشید خاموش شد و مطلب را در دل نگهداشت و بعنوان حج با جعفر بن یحیى برون شد . عباسه به خادم و پرستار نوشت كه بچه را به یمن ببرند . وقتى رشید به مكه رسید معتمدان خویش را بجستجو و تحقیق در كار بچه واداشت و معلوم شد قضیه صحیح است . وقتى حج را بسر - برد و بازگشت ، تصمیم گرفت برمكیان را از میان بردارد . مدت كمى در بغداد بود آنگاه سوى انبار رفت . روزى كه بكشتن جعفر یك دل شده بود سندى بن شاهك را بخواست و گفت به مدینة السلام رود و بخانهء برمكیان و دبیران و خویشان آنها كسان بر گمارد و این كار را نهانى انجام دهد و با هیچكس در بارهء آن سخن نگوید تا به بغداد رسد و فقط كسان و یاران معتمد خویش را از آن مطلع كند . سندى برفت و رشید با جعفر در محلى از نهر انبار كه بنام عمر معروف بود بنشست و روزى بسیار خوش بسر بردند . وقتى جعفر برفت رشید او را تا جائى كه سوار میشد بدرقه كرد پس از آن رشید بازگشت و بر صندلى بنشست و بگفت تا آنچه را پیش روى او بود بردارند ، جعفر به منزل خود رفت هنوز سرمست بود ، ابو زكار طنبورى و ابن ابى شیخ دبیر

ص: 379

خویش را بخواست و پرده فرو هشتند و كنیزكان از پس پرده بساز و آواز نشستند .

ابو زكار شعرى بدین مضمون میخواند : « مردم از ما چه میخواهند چرا مردم از ما غافل نمیشوند گوئى همه همتشان اینست كه آنچه را ما نهان كرده ایم آشكار كنند » رشید هماندم یاسر خادم خویش را كه به نام رخله معروف بود بخواست و گفت :

« من ترا بكارى میفرستم كه محمد و قاسم را شایستهء آن نمیدانم و ترا لایق انجام آن میدانم مبادا مخالفت من كنى » گفت : « اى امیر مؤمنان اگر بگویى در حضور تو شمشیر را به شكم خودم فرو كنم و از پشت خود در آرم اطاعت میكنم ، فرمان خود را بگو كه با شتاب انجام مىشود » گفت : « جعفر بن یحیى برمكى را مىشناسى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان مگر كسى جز او را توانم شناخت ، مگر مىشود كسى مانند جعفر را نشناخت ؟ » گفت : « دیدى كه وقتى میرفت او را بدرقه كردم ؟ » گفت :

« بلى » گفت : « هم اكنون برو و در هر حال كه هست سر او را براى من بیار » یاسر به لكنت افتاد و بلرزید و متحیر ماند كه چه بگوید ، رشید گفت : « اى یاسر مگر از پیش نگفتم كه با من مخالفت نكنى » گفت : « چرا اى امیر مؤمنان ولى قضیه مهمتر از آنست ، امیر مؤمنان مرا بكارى میفرستد كه دلم میخواهد پیش از آنكه بدست من اجرا شود مرگم برسد . » گفت : « این حرفها را بگذار و براى انجام دستور من برو » یاسر برفت و وارد مجلس جعفر شد و او در حال طرب بود ، به دو گفت : « امیر مؤمنان در بارهء تو چنین و چنان فرمان داده است . » جعفر گفت : « امیر مؤمنان با من همه جور شوخى مىكند گمان دارم این هم یك جور شوخى است . » گفت : « به خدا سخن او را جدى دیدم . » گفت : « اگر اینطور باشد كه میگوئى پس مست بوده است . » گفت :

« نه به خدا عقلش سر جا بود ، گمان ندارم با وجود آن همه عبادت كه از او دیده ام امروز شراب نوشیده باشد » گفت : « من حقوقى به گردن تو دارم كه فقط امروز فرصت تلافى آن خواهى داشت . » گفت : « بهر كارى جز مخالفت امیر مؤمنان حاضرم » گفت : « پیش او برو و بگو دستور او را اجرا كرده اى اگر پشیمان شد

ص: 380

زندگى من بدست تو نجات یافته است و پیش من نعمت تازه دارى و اگر به رأى خود باقى بود دستورى را كه به تو داده است فردا اجرا میكنى » گفت : « این كار شدنى نیست . » گفت : « من با تو بخیمه گاه امیر مؤمنان میآیم و جائى میایستم كه گفتگوى تو و سخن او را بشنوم اگر عذرى آوردى و او جز ببردن سر من قانع نشد بازمیگردى و سر مرا میبرى . » گفت : « این كار را میكنم » آنگاه با هم سوى خیمه گاه رشید رفتند ، یاسر پیش او رفت و گفت : « اى امیر مؤمنان سرش را آوردم همین جا حاضر است . » گفت : « زود بیار و گر نه به خدا ترا پیش از او خواهم كشت » یاسر برون شد و گفت : « شنیدى چه گفت ؟ » گفت : « بیا كار خود را انجام بده . » جعفر دستمال كوچكى از آستین درآورد و چشمان خود را با آن بست و گردن خود را بكشید كه یاسر آن را ببرید و سرش را پیش رشید برد و چون او سر را پیش روى خود بدید رو بدان كرد و بنا كرد گناهان او را بر شمرد ، سپس گفت : « اى یاسر فلانى و فلانى را بیار . » وقتى آنها را بیاورد گفت : « گردن یاسر را بزنید كه من نمیتوانم قاتل جعفر را ببینم . » .

اصمعى گوید : « آن شب پیش رشید رفتم وقتى به حضور رسیدم گفت : « اى اصمعى شعرى گفته ام بشنو . » گفتم : « بلى اى امیر مؤمنان . » و او شعرى بدین مضمون بخواند : « اگر جعفر از موجبات مرگ ترسیده بود جان خود را نجات مىداد و از دسترس مرگ چنان دور بود كه عقاب به دو نمیرسید ، ولى وقتى اجلش در رسید منجم حوادث را از او دور نتوانست كرد . » .

اصمعى گوید : به منزل خویش بازگشتم و هنوز بدانجا نرسیده بودم كه مردم از كشته شدن جعفر سخن داشتند صبحگاه شبى كه جعفر كشته بود و برمكیان سركوب شده بودند در خراسان بر در قصر على بن عیسى بن ماهان شعرى را به خط روشن نوشته دیدند كه مضمون آن چنین بود : « برمكیان مسكین ، حوادث دهر بر سر آنها ریخت كار آنها براى ما عبرت است و ساكن این قصر باید عبرت بگیرد . » .

ص: 381

مسعودى گوید : مدت دولت و عزت برمكیان و روزگار خوش و نكوى ایشان از آغاز خلافت هارون الرشید تا كشته شدن جعفر بن یحیى بن خالد بن برمك هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بود . شاعران در رثاى برمكیان سخن بسیار گفتند از جمله على بن ابى معاذ گفته بود : « اى كه به روزگار مغرورى ، روزگار متغیر و خیانتكار است ، از صولت روزگار ایمن مباش و از آن حذر كن . اگر از تغییرات آن غافلى مصلوب بل را بنگر كه در كار او عبرتى هست ، اى عاقل دوراندیش عبرت بگیر ، از خوشى دنیا بهره بر گیر و با دنیا چنان رو كه میرود ، مصلوب بل وزیر عاقل و صاحب فضیلت مشهور بود و همهء دنیا از خشكى و دریا قلمرو او بود ، با رأى خویش ملك را استوار میكرد و فرمان وى نافذ بود . در این اثنا كه جعفر شب جمعه در عمر بود و در دنیا ببالهاى خویش پرواز میكرد و آرزوى عمر دراز داشت روزگار او را بلغزانید ، واى واى از لغزش روزگار ، قدمش چنان بلغزید كه پشتش شكست و بیچاره به شب شنبه سحرگاه مقتول بود . صبحگاه فضل بن یحیى را در میان گرفته بودند و پیر مرد نمیدانست ، پیر را با فرزندانش بیاوردند و اولاد یحیى همه در غل و اسارت بودند و برمكیان و پیروانشان كه در آفاق و امصار بودند . گوئى وعده اى داشتند چون وعده اى كه مردم به محشر دارند و افسانهء مردم شدند . بزرگ است خدایى كه سلطنت و فرمان از او است . » .

و هم از كسانى كه رثاى ایشان گفته و نكو گفته اشجع سلمى است كه ضمن قصیده اى گوید : « اكنون آرام گرفتیم و كاروان ما بماند و آنكه مىبخشید و آنكه بخشش میگرفت از كار بماندند به مركبها بگو از سیر و سفر بیابانها آسوده شدید ، عطا را بگو از پس فضل تعطیل باش و به بلیه ها بگو هر روز تجدید شوید . شمشیر تیز برمكى را ببین كه به شمشیر تیز هاشمى برخورد . » .

و سلم خاسر در بارهء آنها گفته بود : « از پس برمكیان ستارهء كرم بىنور شد و دست بخشش شل شد و دریاى جوانمردى فرو رفت . ستارگانى كه از پسران برمك

ص: 382

بود و هدایتجو راه راست بدان مىجست فرو رفت . » و صالح اعرابى در بارهء آنها گوید : « این روزگار با پسران برمك خیانت كرد و كدام پادشاهان بوده اند كه روزگار با ایشان خیانت نكرده است . مگر یحیى حكمران همهء زمین نبود كه اكنون در زمین نهان شده است ؟ » .

ابو حزرهء اعرابى و بقولى ابو نواس در بارهء آنها گفته بود : « روزگار كه ملك برمكیان را هدف كرد كار تازه اى نكرد ، روزگارى كه حق یحیى را منظور نداشت حق خاندان ربیع را منظور نخواهد داشت . » یكى دیگر از شعرا نیز در بارهء آنها گفته و نكو گفته : « اى برمكیان دریغ از شما و روزگار پر اقبالتان ، دنیا به وجود شما عروس بود و اكنون بیوهء عزادار است . » و هم اشجع در بارهء آنها گوید :

« برمكیان از دنیا روى بر تافتند و مردم دیگر هر چه بیایند دنیا فزونى نگیرد . گوئى همهء ایام ایشان براى مردم زمین عید بود . » یكى دیگر در بارهء آنها گوید : « گویى روزگار ایشان از فرط رونق ، همه موسم حج و عید و جمعه بود . » منصور عمرى گوید : « در عزاى برمكیان براى دنیائى كه در هر گوشه از غم ایشان گریه مىكند ناله كن ، مدتى دنیا به وجود ایشان عروس بود و اكنون عزادار است » دعبل خزاعى گوید : « آیا تغییر زمانه را در خاندان برمك و ابن نهیك و نسلهاى گذشته ندیدى ؟ » و هم اشجع در بارهء آنها گفته : « روزگار برمكیان را ببرد و كسى از آنها را به جا نگذاشت آنها اهل خیر بودند و خیر از دنیا برداشته شد . » .

پس از كشته شدن جعفر كه یحیى و فضل را گرفته بودند و بزندان كرده بودند و كارشان سخت بود و بلیات مكرر میرسید فضل بن یحیى در بارهء حال خود و پدرش گفته بود : « از بلیه اى كه بما رسیده به خدا شكایت میبریم كه رفع مصیبت و بلا به كف اوست . از دنیا برون رفته ایم اما اهل دنیا هستیم نه از مردگانیم و نه از زندگان ، وقتى زندانبان براى كارى بیاید تعجب كنیم و گوئیم این از دنیا آمده است . » رشید از پس سقوط برمكیان غالبا این سخن را تكرار میكرد : « سقوط هر

ص: 383

كسى به قدر بالا رفتن مقام اوست ، وقتى مور بال درآورد كه پرواز كند محنت وى آغاز شده است . » .

محمد بن عبد الرحمن هاشمى گوید : « یك روز قربان پیش مادر خویش رفتم ، زنى با شخصیت و سخندان پیش وى بود كه لباسهاى ژنده داشت ، به من گفت : « این را میشناسى . » گفتم : « نه . » گفت : « این عباده دختر جعفر بن یحیى است . » روى به دو كردم و با او صحبت داشتم و احترامش كردم و به دو گفتم : « مادر جان عجیب ترین چیزى كه دیده اى چیست ؟ » گفت : « پسرك من ، یك روز عید قربان به من گذشت كه چهار صد كنیز آمادهء خدمت من بود و پسر خود را حق ناشناس میشمردم و در این عید آرزو دارم دو پوست بز داشته باشم كه یكى را زیرانداز و یكى را رو انداز كنم . » گوید : « من پانصد درم به او دادم و نزدیك بود از خوشحالى بمیرد و همچنان پیش ما میآید تا مرگ ما را از هم جدا كرد . » .

از یكى از عموهاى رشید نقل میكنند كه وقتى رشید نسبت به یحیى متغیر شده بود و پیش از آنكه برمكیان را سركوب كند پیش یحیى رفته و گفته بود :

« امیر مؤمنان جمع مال را دوست دارد و فرزندانش زیاد شده اند و میخواهد املاكى براى آنها فراهم كند و تو و یارانت املاك فراوان دارید اگر املاك و اموال آنها را بگیرى و بفرزندان امیر مؤمنان دهى امیدوارم مایهء سلامت تو شود و امیر مؤمنان با تو دل خوش كند . » یحیى به دو گفت : « به خدا اگر نعمت از من زایل شود بهتر از آنست كه نعمت را از كسانى كه به آنها داده ام بگیرم . » .

خلیل بن هیثم شعبى كه رشید او را در محبس به فضل و یحیى گماشته بود گوید « روزى مسرور خادم پیش من آمد و جمعى از خدمه همراه وى بودند و با یكى از آنها دستمال پیچیده اى بود بخاطرم گذشت كه رشید به برمكیان رحم آورده و آنها را به ابراز مرحمت فرستاده است . مسرور گفت : « فضل بن یحیى را را بیرون بیار . » وقتى پیش وى آمد گفت : « امیر مؤمنان میگوید من به تو گفتم در

ص: 384

بارهء اموال خودتان به من راست بگویى و تو هم گفتى كه راست گفته اى ولى معلوم شده كه چیزهائى براى خودت نگهداشته اى ، به مسرور دستور دادم اگر آن را به او نشان ندهى دویست تازیانه به تو بزند . » فضل به دو گفت : « به خدا اى ابو هاشم كشته خواهم شد . » مسرور گفت : « اى ابو العباس نظر من اینست كه مالت را بر جانت ترجیح ندهى زیرا بیم دارم اگر دستورى را كه در بارهء تو دارم اجرا كنم زنده نمانى . » فضل سر به آسمان برداشت و گفت : « اى ابو هاشم من به امیر مؤمنان دروغ نگفته ام ، اگر همهء دنیا از من بود و میگفتند آن را بدهم یا یك تازیانه بخورم همهء دنیا را میدادم ، امیر مؤمنان میداند و تو نیز میدانى كه ما آبروى خود را به وسیلهء اموالمان حفظ میكردیم چگونه اكنون چنان شده ایم كه اموال خویش را به وسیلهء جانمان حفظ میكنیم ؟ اگر دستورى به تو داده اند اجرا كن . » مسرور بگفت تا دستمال را بگشودند و چند تازیانه از آن بیفتاد و دویست تازیانه به فضل زد و این كار بدست خدمه انجام شد و او را چنان به سختى و بیرحمانه زدند كه نزدیك بود او را بكشند و ما از مرگ وى بیمناك شدیم . آنگاه خلیل بن هیثم به همدست خود كه ابو یحیى نام داشت گفت : « اینجا مردى هست كه در حبس بوده است و در معالجهء این چیزها ماهر است ، برو او را بیاور و بگو فضل را معالجه كند » وقتى مطلب را با آن شخص بگفتم گفت : « شاید میخواهى فضل بن یحیى را معالجه كنى زیرا شنیده ام با او چه كرده اند . » گفتم : « مقصودم همان است . » گفت : « برویم او را معالجه كنیم . » وقتى او را بدید گفت : « گمان میكنم پنجاه تازیانه به او زده اند . » گفتم :

« به او دویست تازیانه زده اند . » گفت : « گمان دارم این اثر پنجاه تازیانه باشد ولى باید روى حصیرى بخوابد و من مدتى سینه او را لگد كنم . » فضل از شنیدن این سخن متوحش شد آنگاه قبول كرد و او را خوابانید و سینهء او را لگد كردن گرفت ، آنگاه دست او را گرفت و كشید تا او را از روى حصیر بلند كرد و مقدار زیادى از گوشت پشت وى بحصیر چسبید . آنگاه پیش وى میآمد و علاج میكرد

ص: 385

تا روزى او را بدید به سجده افتاد ، گفتم : « سجده براى چیست ؟ » گفت : « اى ابو یحیى ، ابو العباس به شده است ، نزدیك بیا تا ببینى . » نزدیك وى شدم و پشت او را دیدم كه گوشت نو آورده بود . سپس به من گفت : « یادت هست كه گفتم این اثر پنجاه تازیانه است ؟ » گفتم : « بلى » گفت : « به خدا اگر هزار تازیانه زده بودند جاى آن بدتر از این نمیشد ، من چنین گفتم تا دل او قوى شود و مرا در كار علاج او كمك كند . » وقتى این شخص برفت ، فضل به من گفت : « اى ابو یحیى ، من ده هزار درم لازم دارم ، پیش نسائى نام برو و بگو كه من این پول را لازم دارم » برفتم و پیغام را رسانیدم بگفت تا ده هزار درم براى او بیاوردند آنگاه فضل به من گفت : « اى ابو یحیى میخواهم این پول را پیش آن شخص ببرى و از او عذر بخواهى و بگویى این پول را قبول كند » گوید : « پیش او رفتم دیدم روى حصیرى نشسته و سه تار او آویخته ، چند شیشه نبیذ و لوازمى كهنه داشت . گفت : « اى ابو یحیى چه میخواهى ؟ » بنا كردم از قول فضل عذر بخواهم و دست تنگى او را بگویم و گفتم كه ده هزار درم فرستاده است وى متغیر شد و چنان خر خر كرد كه مرا متوحش كرد . مكرر همى گفت « ده هزار درهم » من بكوشیدم تا او را بقبول وادار كنم اما نپذیرفت . پیش فضل برگشتم و به دو خبر دادم ، گفت : « به خدا كمش بوده است . » آنگاه فضل به من گفت : « میخواهم دوباره پیش نسائى به روى و بگویى ده هزار درهم دیگر لازم دارم ، وقتى به تو داد همه را پیش این مرد میبرى . » از نسائى ده هزار درهم دیگر گرفتم و پیش این شخص رفتم ، پول را نیز همراه داشتم و قصه را با او بگفتم اما چیزى از آن را نپذیرفت و گفت : « من یك جوان ایرانى نژاد را در مقابل پول علاج كنم ؟ به خدا اگر بیست هزار دینار هم بود قبول نمیكردم . » پیش فضل برگشتم و قصه را با او بگفتم ، به من گفت : « اى ابو یحیى بهترین كارى را كه از ما دیده یا شنیده اى نقل كن . » گوید مدتى با او گفتگو داشتم گفت : « همهء اینها را بگذار ، به خدا كارى كه این مرد كرد از همهء اعمالى كه ما بهمهء روزگار خود كرده ایم بهتر است . » .

ص: 386

جعفر بن یحیى چهل و پنج ساله بود كه كشته شد كمتر از این نیز گفته اند .

یحیى چنان كه از پیش گفتیم بسال صد و هشتاد و نهم در رقه بمرد .

مسعودى گوید رشید اخبار و سرگذشت هاى نكو دارد كه در كتابهاى سابق خود ضمن اخبار ملوك روم پس از ظهور اسلام آورده ایم و خبر او را با نقفور سابقا در همین كتاب آورده ایم . برمكیان و بخششها و كرمها كه میكردند و دیگر عجیب و سرگذشتشان و مدایح و مرثیه ها كه شاعران در بارهء ایشان گفته اند ، اخبار نكو دارند كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم در این كتاب فقط نكاتى را میآوریم كه در كتابهاى سابق خود نیاورده باشیم . و نیز آغاز كار ایشان را پیش از ظهور اسلام با تولیت خانهء نو بهار ، آتشكدهء بلخ ، كه یاد آن سابقا در همین كتاب گذشت با علت تسمیهء برمك و خبر برمك بزرگ با ملوك ترك و خبر آنها پس از ظهور اسلام و حوادثى كه در ایام هشام بن عبد الملك و ایام منصور بر آنها گذشته است همه را در آن كتابها یاد كرده ایم و در این كتاب به اشاره اى از اخبار و نكاتى از آثارشان بس كردیم .

ص: 387

ذكر خلافت محمد امین

بیعت محمد بن هارون همان روز مرگ هارون الرشید یعنى به روز شنبه چهارم جمادى الاول در طوس ، بسال صد و نود و سوم انجام گرفت . خبر بیعت او را رجاى خادم برد ، بیعت را فضل بن ربیع گرفت . محمد كنیهء ابو موسى داشت ، مادرش زبیده دختر جعفر بن ابى جعفر بود و تولدش در رصافه بود . وقتى كشته شد سى و سه سال و سه ماه و سیزده روز داشت . جثهء او را در بغداد به خاك كردند و سرش را به خراسان بردند . مدت خلافتش چهار سال و شش ماه و بقولى هشتماه و شش روز بود كه تاریخها در این باب اختلاف دارد ، گویند محمد وقتى بخلافت رسید بیست و دو سال و هفت ماه و بیست و یك روز داشت و شش ماه از مأمون كوچكتر بود . مدت محاصرهء او تا وقتى كشته شد یك سال و نیم و سیزده روز بود كه دو روز در محبس بود .

ص: 388

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت امین و مختصرى از حوادث ایام وى

وقتى رشید بمرد ، مأمون در مرو بود . صالح بن رشید رجاى خادم آزاد شدهء محمد امین را پیش محمد فرستاد و او خبر را در مدت دوازده روز در روز پنجشنبه نیمهء جمادى الاخر به مدینة السلام رسانید . جمعى از اخباریان و علاقمندان اخبار بنى عباس چون مدائنى و عتبى و دیگران گفته اند كه زبیده شبى كه محمد را بار گرفته بود بخواب دید كه سه زن پیش او آمدند و او در مجلسى بود ، دو تن از آنها طرف راست او و یكى طرف چپش ایستاد ، یكیشان نزدیك شد و دست خود را به شكم ام جعفر نهاد و گفت : « پادشاهى بزرگ و بخشنده است كه بارش سنگین و كارش سخت است . » دومى نیز چون اولى كرد و گفت : « پادشاهى است كه بختش كوتاه و حدش شكسته و دوستیش غیر خالص و احكامش ظالمانه است و روزگار با او خیانت مىكند » سومى نیز چنان كرد و گفت : « پادشاهى عیاش است كه اسراف فراوان كند و مخالفت بسیار بیند و انصاف كمتر كند . » زبیده گوید : « من متوحش بیدار شدم و چون شب ولادت محمد رسید ، آنها هنگام خواب به همان صورت كه

ص: 389

سابقا پیش من آمده بودند وارد شدند و نزدیك سر من بنشستند و در چهرهء من نگریستند . یكى از آنها گفت : « درختى سرسبز است و گلى نیكو و باغى خرم است . » دومى گفت : « چشمه اى جوشان است كه كم پاید و زود فانى شود و بشتاب برود . » سومى گفت : « دشمن خویش است و قدرتش ضعیف است بشتاب دغلى كند و از عرش برافتد » آنگاه از خواب بیدار شدم و متوحش بودم و این خواب را با یكى از ندیمان خود بگفتم ، گفت : « خواب معمولى و بازیچه اى از بازیچه هاى همزادست . » وقتى او را از شیر بگرفتم شبى خفته بودم و محمد مقابل من در گهواره بود كه همانها بالاى سر من ایستادند و رو بفرزندم محمد كردند و یكیشان گفت پادشاهى جبار است و مسرف و پر گو كه آثار بسیار بجا نهد و زود خطا كند . » دومى گفت :

« گوینده اى كه دشمن دارد و جنگجوئى كه فرارى شود و مایلى كه محروم شود و بدبختى كه غم زده باشد . » سومى گفت : « قبر او را بكنید و لحدش را بشكافید و كفنش را حاضر كنید و لوازم دفنش را آماده كنید كه مرگش بهتر از زندگانى است . » گوید : « مضطرب و پریشان از خواب بیدار شدم و از مفسران خواب و منجمان پرسیدم ، همگى خبر از سعادت و طول عمر وى میدادند ولى قلبم آن را نمىپذیرفت .

آنگاه خویشتن را ملامت كردم و با خود گفتم مگر ترس و حذر ، از تقدیر جلوگیرى مىكند و یا كسى از مرگ دوستان خود جلوگیرى مىتواند كرد . » .

بسال صد و نود و سوم ابو بكر بن عیاش كوفى اسدى در نود و هشت سالگى ، هیجده روز پس از مرگ رشید درگذشت .

وقتى محمد میخواست مأمون را خلع كند با عبد الله بن حازم مشورت كرد ، ابن حازم گفت : « اى امیر مؤمنان ترا به خدا اول خلیفه اى مباش كه عهد میشكند و خلاف پیمان مىكند و قسم خود را رعایت نمیكند . » گفت : « خاموش باش كه خدا دهانت را خاموش كند ، راى عبد الملك بن صالح بهتر از تو بود كه میگفت « دو قوچ در یك حمله نگنجد » پس از آن سرداران را فراهم آورد و با آنها مشورت كرد و آنها با

ص: 390

منظور وى موافقت كردند تا نوبت به هرثمة بن حازم رسید و او گفت : « اى امیر مؤمنان كسى كه با تو دروغ میگوید خیر خواه تو نیست و كسى كه راست میگوید با تو دغلى نمیكند ، سرداران را به كار خلع جسور مكن كه ترا نیز خلع كنند ، و به شكستن پیمان وادارشان مكن كه پیمان و بیعت ترا نیز بشكنند كه خیانتكار بى یار شود و پیمان شكن دست بسته ماند . » .

در همان ایام على بن عیسى بن ماهان پیش وى آمد ، محمد بخندید و گفت :

« شیخ این دعوت و در این دولت ، با پیشواى خود مخالفت نخواهد كرد و از اطاعت او برون نخواهد رفت . » آنگاه وى را در مقامى كه سابقا نمىنشانیده است ، بنشانید و على بن عیسى اول كس بود كه با خلع مأمون موافقت كرد و محمد او را با سپاهى عظیم سوى خراسان فرستاد . وقتى بحدود رى رسیدند و گفتند طاهر بن حسین در رى مقیم است ، وى مىپنداشت كه طاهر با او مقاومت نخواهد كرد . گفت : « به خدا طاهر خارى از شاخ من و شراره اى از آتش من است ، كسى مثل طاهر را فرمانده سپاهى نمیكنند . ما بین او و مرگ همانقدر فاصله است كه چشم او انبوه شما را ببیند كه بره با قوچ شاخ زدن نتواند و روباه بمقابلهء شیر قادر نباشد . » پسرش به دو گفت : « طلایه داران بفرست و جائى براى سپاه خود بجوى . » گفت : « در بارهء كسى چون طاهر حاجت به حیله و احتیاط نیست ، طاهر یكى از دو كار خواهد كرد یا در رى حصارى شود و مردان آنجا بر سر او ریزند و ما محتاج مقابلهء او نشویم ، یا وقتى اسبهاى ما بدانجا نزدیك شود شهر را خالى كند و باز گردد . » پسرش به دو گفت : « ممكن است شعله اى آتشى بزرگ شود . » گفت : « ساكت باش كه طاهر همسنگ ما نیست و مردان از همسنگان خویش احتیاط كنند » آنگاه على بن عیسى همچنان برفت تا سپاه وى بنزدیك رى رسید و كوشش و آمادگى طاهر را براى جنگ و نگهدارى اطراف معلوم داشت و از راه بگشت و بیكى از نواحى بیرون رى رفت و آنجا فرود آمد و سپاه خویش را گسترش داد . طاهر با چهار هزار سوار

ص: 391

بیامد و چون كثرت سپاه على بن عیسى را با فراوانى لوازم آن بدید و بدانست كه تاب مقابله با آن ندارد با خاصان خود گفت : « خارجى وار میجنگیم . » آنگاه سپاه خود را بدسته هاى چهار گوش تقسیم كرد و نزدیك هفتصد تن از خوارزمیان و دیگر سواران خراسان را در قلب نهاد . عباس بن لیث وابستهء مهدى كه سوارى بنام بود ، از قلب دشمن بسوى وى آمد ، طاهر قصد وى كرد و دو دست به شمشیر برد و عباس را دو نیمه كرد ، مردم بهم ریختند و یكى كه بنام داود سیاه معروف بود سوى على بن عیسى رفت و ضربتى زد و او را بكشت . در این وقت على بر اسبى سیاه بود مردان براى ربودن سر او هجوم آوردند و در مورد سر و انگشتر او بنزاع برخاستند و یكى بنام طاهر بن راجى سر او را ببرید و دیگرى یك دسته از موى ریش او را بگرفت و دیگرى انگشتر او را ببرد . سبب شكست سپاه ضربتى بود كه طاهر با هر دو دست به عباس بن لیث زد و به همین جهت او را طاهر ذو الیمینین نامیدند كه هر دو دست را براى شمشیر زدن به كار برد .

احمد بن هشام كه از معاریف سرداران بود گوید : « بخیمه گاه طاهر آمدم و سر على را همراه داشتم ، طاهر پنداشته بود من در معركه كشته شده ام ، گفتم :

« مژده ، اینك سر على همراه غلام من در توبره است . » غلام سر را جلو او افكند پس از آن جثهء وى را بیاوردند كه دست و پاى او را مانند چهار پایان قلم كرده بودند طاهر بگفت تا آن را در چاهى انداختند و قضیه را به ذو الریاستین فضل بن سهل نوشت . نامه چنین بود : « خدا عمر ترا دراز كند و دشمنانت را در هم بكوبد این نامه را در حالى مینویسم كه سر على بن عیسى پیش روى من و انگشترش در انگشت من است و الحمد لله رب العالمین . » مأمون سخت مسرور شد و از آن وقت بعنوان خلافت به او سلام مىكردند .

و چنان بوده بود كه ام جعفر از رشید بار نمیگرفت ، رشید با یكى از حكیمان همدم خود مشورت كرد و از این قضیه شكایت كرد ، حكیم گفت حسد او را تحریك

ص: 392

كند ، زیرا ابراهیم خلیل علیه السلام ساره را داشت و از او بار نمىگرفت ، وقتى ساره هاجر را به ابراهیم بخشید و اسماعیل را از او بار گرفت حسد ساره تحریك شد و اسحاق را بار گرفت . رشید مادر مأمون را بخرید و با او خلوت كرد كه مأمون را بار گرفت و حسد ام جعفر تحریك شد و محمد را بار گرفت .

مسعودى گوید : اختلاف در بارهء قصهء ابراهیم و اسماعیل و اسحاق علیهم السلام را با سخن كسانى كه گفته اند ذبیح اسحاق بود و كسانى كه گفته اند اسماعیل بود و آنچه هر گروه در این باب گفته اند ، از پیش گفته ایم . مردم سلف و خلف در این باب مناظره داشته اند از جمله مناظره اى بود كه میان عبد الله بن عباس و آزاد شدهء او عكرمه رخ داد ، عكرمه گفت : « ذبیح كى بود ؟ » گفت : « اسماعیل بود . » و گفتار خدا عز و جل را دلیل آورد كه فرمود « و از پى اسحاق یعقوب بود . » مگر نمىبینى كه خداوند ابراهیم را به ولادت اسحاق بشارت داده است پس چگونه وى را به ذبح اسحاق مأمور كند عكرمه گفت : « من از قرآن نشان مىدهم كه ذبیح اسحاق بود . » و گفتار خدا عز و جل را دلیل آورد كه فرماید : « بدینسان خدایت برگزیند و ترا تأویل گفتارها بیاموزد و نعمت خویش بر تو و خاندان یعقوب كامل كند ، چنان كه از پیش بر پدرانت ابراهیم و اسحاق كامل كرده بود . » نعمت خدا در مورد ابراهیم آن بود كه وى را از آتش رهانید و نعمت وى در مورد اسحاق آن بود كه ذبیحه اى به فدیهء او فرستاد . » وفات عكرمه آزاد شدهء ابن عباس بسال صد و پنجم بود ، كنیهء ابو عبد الله داشت و مرگش همان روز بود كه كثیر عزه درگذشت و مردم گفتند بزرگ فقیهان و سالار شاعران درگذشت . وفات شعبى نیز در همین سال بود .

یوسف بن ابراهیم دبیر گوید ابو اسحاق ابراهیم بن مهدى براى من نقل كرد كه محمد امین وقتى كه در محاصره بود مرا احضار كرد ، پیش او رفتم در یك طارمى از چوب عود و صندل بمساحت ده در ده نشسته بود . سلیمان بن ابى جعفر منصور نیز در داخل طارمى با او بود . طارمى خرگاهى بود كه در آنجا تشكهائى از

ص: 393

اقسام حریر و دیباى زربفت و دیگر پارچه هاى ابریشمین گسترده بود . به دو سلام كردم جلو او ظرف بلورى بود كه مقدار پنج رطل شراب در آن بود ، پیش روى سلیمان نیز ظرفى مانند آن بود . من پهلوى سلیمان نشستم ، ظرفى مانند آن دو ظرف پیش من نهادند . گوید : « امین گفت : « چون شنیدم طاهر بن حسین به نهروان رسیده و كارهاى ناپسند كرده و راه بدكارى پیش گرفته ، كس فرستادم و شما را پیش خواندم كه با صحبت شما خوشدل شوم . » ما نیز با او سخن گفتیم و او را سرگرم كردیم تا غم او برفت و خوشدل شد و یكى از خواص كنیزان خود را بخواست كه نامش ضعف بود ، گوید من در وضع خاص این نام را بفال بد گرفتم ، به دو گفت : « براى ما بخوان . » او عود را در كنار گرفت و شعرى بدین مضمون خواند : « بجان من كه كلیب وقتى در خون غلطید بیشتر از تو باور داشت و از تو دور اندیش تر بود . » امین گفتار او را بفال بد گرفت و گفت :

« ساكت باش ، خدایت زشت دارد . » و به غم و گرفتگى خود برگشت ، باز به نصیحت او پرداختم و سخنان شیرین گفتم تا غمش سبك شد و بخندید ، آنگاه رو بكنیز كرد و گفت : « ببار تا چه دارى . » وى شعرى خواند بدین مضمون : « او را بكشتند تا جایش را بگیرند چنان كه روزى مرزبانان كسرى با وى خیانت كردند . » باز به او گفت خاموش باشد و تغیر كرد و غمین شد و ما سرگرمش كردیم تا به خنده بازگشت و بار سوم بكنیز گفت : « بخوان . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « گوئى میان حجون تا صفا انیسى نبود و كس به مكه قصه نگفته بود بله ما اهل آن بودیم كه حوادث ایام و بخت بد نابودمان كرد . » و بقولى شعرى خواند كه مضمون آن چنین بود : « قسم بخداى سكون و حركت كه مرگ راههاى بسیار دارد . » و امین به دو گفت : « برخیز و برو خدایت چنان و چنین كند . » كنیز برخاست و پایش بظرفى كه جلو امین بود خورد و بشكست و شراب بریخت . شبى مهتابى بود و ما بر ساحل دجله در قصر معروف خلد بودیم شنیدیم كه یكى آیه اى را كه معنى آن چنین است میخواند « كارى كه در بارهء آن راى میجوئید انجام گرفت . » ابن مهدى گوید من برخاستم و امین بر -

ص: 394

جست ، شنیدم كه از جانب قصر یكى شعرى بدین مضمون میخواند : « از عجب تعجب مكن خبرى آمده كه عجب را میبرد ، حادثه اى سخت مىآید كه براى اهل تعجب ، تعجب آور است . » گوید پس از آن هرگز با امین ننشستم تا كشته شد .

امین به كنیز خود نظم دلبستگى داشت ، وى مادر موسى بود كه امین او را الناطق بالحق لقب داده بود و میخواست مأمون را خلع كند و ولایت عهد به دو دهد . وقتى نظم مادر موسى بمرد امین از غم او سخت بنالید و چون خبر به زبیده رسید گفت :

« مرا پیش امیر مؤمنان ببرند . » امین از او استقبال كرد و گفت : « خانم من نظم بمرد . » زبیده گفت : « جانم فدایت غم مخور كه بقاى تو آنچه را از دست رفته جبران مىكند ، تا موسى را دارى هر مصیبتى آسان است كه با وجود موسى هیچ فقدانى تأسف انگیز نیست . » .

ابراهیم بن مهدى گوید : « روزى از امین اجازهء ورود خواستم ، در آن موقع كار محاصره از هر طرف سخت شده بود و میخواستند اجازهء ورود به من ندهند ، ولى من اصرار كردم و اجازه یافتم ، دیدم تور بدست دارد و سوى دجله مینگرد . در میان قصر وى آبگیر بزرگى بود كه به دجله راه داشت و میان آبگیر و دجله پنجره هاى آهنین بود ، به دو سلام كردم اما او به آب و خدمه توجه داشت و غلامان بجستجوى آبها پرداخته بودند و او سخت حیران بود . وقتى دوباره سلام كردم به من گفت :

« عمو جان نمیدانى ، ماهى گوشواره دار من از آبگیر به دجله رفته است . » گوشواره دار ماهیى بود كه در كوچكى شكار كرده بودند و دو حلقهء طلا كه دو مروارید در آن بود بگوشهاى ماهى آویخته بودند گوید : « برون آمدم و از رستگارى او نومید شده بودم . میگفتم اگر متنبه شدنى بود در چنین وقتى شده بود . » .

محمد بسیار نیرومند و شجاع و دلیر و زیبا ولى سست راى و بىتدبیر بود و در كار خویش اندیشه نمیكرد . گویند روزى به صبوحى نشسته بود و نمد پوشان و زوبین داران كه به كار شكار درندگان مىپرداختند بر استران براى شكار درنده اى كه

ص: 395

در ناحیهء كوثى و قصر بود برون شده بودند ، درنده را گرفته در قفس چوبین بر یك شتر بختى بیاوردند و بر در قصر از شتر فرود آورده ، قفس را بدرون آوردند و در حیاط قصر نهادند و امین كه همچنان بصبوحى بود گفت : « آزادش كنید و در قفس را بردارید . » به دو گفتند : « اى امیر مؤمنان این درنده اى هول انگیز و سیاه و وحشى است » گفت : « آزادش كنید » پس در قفس را برداشتند و درنده اى سیاه كه موى بلند داشت همانند گاو از آن برون شد و بغرید و دم بر زمین زد ، كسان بگریختند و درها را ببستند ، امین همچنان در جاى خود نشسته و به درنده بى اعتنا بود ، درنده سوى او رفت تا نزدیك او رسید ، امین دست برد و مخده اى برداشت و آن را حایل خود كرد ، درنده دست سوى او دراز كرد امین دست او را كشید و بیخ گوشهایش را بگرفت و بكشید و سخت تكان داد و به عقب كشید و درنده مرده روى دم افتاد . مردم پیش امین دویدند . انگشتان و مفاصل دستانش در رفته بود ، شكسته بندى بیاوردند تا استخوان انگشتان را جا انداخت و او نشسته بود ، گوئى كارى نكرده بود . شكم درنده را بشكافتند و دیدند كه زهرهء او از جگر پاره شده است .

گویند روزى منصور نشسته بود و كسان وى از بنى هاشم پیش او بودند ، منصور با خرسندى به آنها گفت : « مگر نمیدانید كه دیشب براى محمد مهدى فرزندى آمده كه او را موسى نامیده ایم . » وقتى جماعت این بشنیدند خاموش ماندند چنان كه گوئى خاكستر بصورتشان پاشیده بودند و جوابى ندادند . منصور به آنها نگریست و گفت : « این موقع دعا و تهنیت است ولى شما خاموش مانده اید . » . آنگاه « انا لله » به زبان آورد و به آنها گفت : « گویا وقتى بشما گفتم كه نام او را موسى كرده ام غمگین شدید ، براى آنكه بر سر مولودى موسوم به موسى بن محمد اختلاف رخ میدهد و خزانه ها غارت مىشود و كار ملك بآشفتگى میكشد و پدرش كشته مىشود و هم او را از خلافت خلع میكنند ، این آن موسى نیست و روزگار وى نرسیده است به خدا كه كه هنوز جد آن مولود هارون الرشید متولد نشده است . » سپس گفت : « براى موسى

ص: 396

دعا كنید و مولود او را تهنیت گویید . » آنها نیز به منصور تهنیت گفتند . و این موسى هادى برادر رشید بود .

پیمانى كه رشید ما بین امین و مأمون نوشته و در كعبه آویخته بود چنین بود كه هر یك از آنها خیانت كند حق خلافت ندارد و هر كه با دیگرى خیانت كند خلافت حق كسى است كه با وى خیانت شده است .

یاسر خادم ام جعفر كه از خاصان وى بود گوید : وقتى محمد را محاصره كردند ام جعفر گریان پیش وى رفت ، محمد گفت : « چه خبر است ؟ كار سلطنت به گریه و زارى زنان راست نمیشود خلافت روشى دارد كه زنان از آن بىخبرند برو برو . » گویند طاهر محمد را سست رأى مىپنداشت ، یك روز كه طاهر در بستان خویش بود نامه اى به خط محمد به دو رسید كه نوشته بود : « بسم الله الرحمن الرحیم ، بدانكه از وقتى كه ما قیام كرده ایم هر كه در مورد حق ما قیام كرده سزاى وى از ما بجز شمشیر نبوده است ، پس مراقب خویش باش یا از این كار چشم بپوش » گویند تأثیر این نامه پیوسته در طاهر نمایان بود ، وقتى به خراسان بازگشت نامه را بخواص خویش نشان داد و گفت : « این نامهء مرد سست نیست ، نامهء كسى است كه یاورى نداشته است . » .

از همهء خلیفگان سلف جز على بن ابى طالب كرم الله وجهه و محمد بن زبیده تا وقت حاضر یعنى بسال سیصد و سى و دو كسى دیگر نبود كه پدر و مادرش هاشمى باشند .

ابو الغول در بارهء محمد بن زبیده گوید : « پادشاهى كه پدر و مادرش از چشمه اى بودند كه چراغ درخشان امت از آن بود و در دل درهء مكه از آب پیمبرى نوشیده بود . » آغاز خیانت محمد امین با مأمون از سال یكصد و نود و چهارم بود . بسال صد و نود و هفتم بروزگار امین عبد الملك بن صالح بن على در رقه بمرد . عبد الملك بروزگار خویش فصیحترین فرزندان عباس بود . گویند وقتى رشید از منح شام

ص: 397

میگذشت قصرى استوار و بستانى پر درخت و میوه دار بدید و به عبد الملك گفت :

« این قصر از كیست ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان از شماست و از جانب شما در تصرف من است . » گفت : « بناى قصر چگونه است ؟ » گفت : « از منزل تو فروتر و از منزل كسان بالاتر است گفت شهر تو چگونه است ؟ » گفت : « آب خوشگوار و هواى خنك و محل استوار دارد و بیمارى در آنجا كم است . » گفت : « شب آن چگونه است ؟ » گفت : « همه سحر است . » گفت : « اى ابو عبد الرحمن شهر شما چه نكو است . » گفت : « چرا نكو نباشد كه خاك قرمز و خوشهء زرد و درخت سبز و دشتهاى وسیع پر علف و بوته دارد . » رشید به فضل بن ربیع نگریست و گفت : « این گونه سخنان از ضربت تازیانه مؤثرتر است . » وقتى محمد پسر خویش موسى را الناطق بالحق نامید و فضل بن ربیع وزیر براى وى بیعت گرفت ، موسى هنوز در بارهء چیزى سخن نیارست گفت و نیك و بد نمیشناخت و محتاج كسى بود كه هنگام شب و روز و خواب و بیدارى و نشست و برخاست مراقب او باشد ، و على بن عیسى ماهان پرستار وى بود ، شاعر اعمى كه از اهل بغداد بود و على بن ابى طالب نام داشت در این باب گفته بود : « دغلى وزیر و فسق امام و رأى ناصواب مشاور كار خلافت را تباه كرد ، این راه غرور است كه بدترین راههاست ، اعمال خلیفه شگفت انگیز است و اعمال وزیر از آن شگفت انگیزتر است و عجیبتر از همه این است كه ما با كودك صغیرى بیعت میكنیم كه بینى خود را نتواند گرفت و محتاج پرستار است ، این كار به وسیلهء گمراهى و ستمگرى انجام مىشود كه میخواهند پیمان مسلم را نقض كنند . اگر تغییرات زمانه نبود اینان را كجا راه مىدادند این فتنه هاى كوه مانند است كه ما در نتیجهء كارهاى پست و ناروا در آن خواهیم افتاد . » .

وقتى طاهر بن حسین ، على بن عیسى ماهان را بكشت ، سوى حلوان رفت و آنجا فرود آمد ، و از آنجا تا مدینة السلام پنج روز راه بود ، مردم از پیشرفت كار وى

ص: 398

و شكست و سقوط پیاپى یاران امین بشگفت شدند و همه یقین كردند كه طاهر غلبه مىكند و مأمون موفق مىشود . فضل بن ربیع و یارانش مضطرب شدند و شاعر اعمى كه مأمونى متعصب بود و با محمد بن زبیده مخالفت داشت و بغدادى بود و در آنجا اقامت داشت ، اشعارى بدین مضمون گفت : « عجب از كسانى كه در مورد كارى كه انجام نشدنى است امید توفیق دارند چگونه منظور آنها انجام شود كه بناى آن را بر بد كارى نهاده اند ، شیطان گمراه كه وعدهء آن فریب است آنها را بگمراهى كشانیده و چنان كه شراب شرابخوار را بازى میدهد ، آنها را بازى میدهد . با مأمون و با حق خیانت كردند و خیانتگر هرگز رستگار نمیشود . مأمون عادل و نجیب است كه دوستى او را در سینه داریم ، سرانجام توفیق از اوست و شریعت و زبور به این نكته شهادت داده است و سالها حكومت خواهد داشت . هر چه توانید حیله كنید كه حیلهء شما مایهء خندهء اوست . » .

وقتى محمد از بالا گرفتن كار طاهر خبر یافت سرداران خود را فراهم آورد و با آنها مشورت كرد و گفت : « شما نیز مردانه بكوشید چنان كه مردم خراسان در كار عبد الله مردانه بكوشیدند و چنان بودند كه اعشى گوید : « قوچ جنگى را پیش آوردند كه هنگام مقابله شاخ زند . » به خدا من داستان اقوام سلف را شنیده و كتب جنگ و قصهء بنیان گذاران دولتهایشان را خوانده ام از میان آن همه مردى بشجاعت و تدبیر این مرد ندیده ام ، اكنون جرئت آورده آهنگ من كرده و گروه عظیمى سپاه و سردار و راهبر جنگ همراه دارد ، هر چه توانید بكوشید » گفتند : « خدا امیر مؤمنان را نگهدارد ، خدا چنان كه یاغیان خلیفگان دیگر را از پیش برداشت او را نیز از پیش بر میدارد . » .

وقتى سپاه محمد در جنگ طاهر شكست خورد ، مقاومت نیارست كرد . سلیمان ابن ابى جعفر گفت : « خدا خیانتكار را لعنت كند كه با خیانت و رأى غلط خود چه بلیه اى براى امت فراهم آورده ، خدا نسبت او را از اهل فضل ببرد ، خداوند چه

ص: 399

زود مأمون را بكمك قوچ مشرق یعنى طاهر یارى كرد » شاعر نیز در این باب شعرى بدین مضمون گوید : « لعنت به گنهكار بى دین باد . چه چیز او را به گناه بزرگ واداشت كه با نیكو كار پاك و سیاستمدار با امانت مدبر كه زینت خلافت و امانت و خرد و اهل سماحت و بخشش فراوانست خیانت كند اگر از روى جهالت با وارث احمد و وصى نیكان خیانت كردند . خدا و بزرگوار دلیر ، قوچ مشرق ، بهترین پشتیبان مأمونند . » .

وقتى محمد را از طرف شرق و غرب در میان گرفتند كه هرثمة بن اعین در ناحیهء مجاور نهروان بنزدیك دروازهء خراسان و سه دروازهء دیگر فرود آمده بود و طاهر از سمت مغرب و در مجاورت یاسریه و دروازهء محول و كناسه اقامت داشت . محمد سرداران خود را فراهم آورد و گفت : « ستایش خدا را كه بقدرت خویش هر كه را خواهد فرود آرد یا بردارد و ستایش خدا را كه به هر كه خواهد دهد یا ندهد و ستایش خدا را كه گشاید و بندد و سرانجام بسوى اوست و در قبال حوادث زمان و سستى یاران و پراكندگى كار و گرفتگى خاطر ستایش او مىكنیم درود خدا بر محمد پیمبر و خاندان او باد . من با دلى پر درد و جانى غمین و حسرتى بزرگ از شما جدا مىشوم ، براى خویش تدبیرى اندیشیده ام و از خدا میخواهم كه لطف و یارى خویش را از من دریغ نكند ، آنگاه به طاهر نوشت : « اما بعد تو مأمورى ، صمیمیت از تو خواستند و صمیمیت كردى و جنگ كردى و فیروز شدى . بسا باشد كه غالب مغلوب و موفق منكوب شود ، صلاح مىبینم كه برادر خود را یارى كنم و خلافت را به دو واگذارم مرا در بارهء جان و فرزند و مادر و مادر بزرگ و اطرافیان و یاران و كسانم امان ده تا پیش تو آیم و از خلافت كناره كنم و ببرادر خویش واگذارم .

اگر امان ترا در بارهء من معتبر شمرد كه خوب و گر نه رأى رأى اوست . » گوید وقتى طاهر نامه را بخواند گفت : « اكنون كه بند بگردنش محكم شده و نیرویش شكسته و یارانش فرارى شده اند ! نه به خدا قسم باید دست در دست من نهد و تسلیم

ص: 400

حكم من شود . » امین نیز نامه به هرثمه نوشت و تقاضا كرد كه در مقابل امان او تسلیم شود .

و چنان شد كه امین جمعى از مردان مورد اعتماد خود را براى دفع مأمونیان فراهم آورده بود كه به طرف هرثمه هجوم بردند ، طاهر بن حسین براى هرثمه سپاه كمكى فرستاد و هرثمه در كار دفع مردان امین زحمت چندان نداشت ، وقتى گروه مذكور به سردارى بشر و بشیر ازدى بمقابلهء هرثمه برون شد ، طاهر كس فرستاد و آنها را تهدید كرد و آنها كه فیروزى طاهر را نزدیك میدیدند بترسیدند و از سپاه كناره گرفتند و جمع پراكنده شد . طاهر در بستان معروف به باب كباش طاهرى فرود آمده بود . یكى از عیاران و زندانیان بغداد در این باب گوید : « با طاهر روزى پر حادثه داشتیم همهء طراران و دزدان نقاب زن و برهنگانى كه آثار ضرب به دو پهلو داشتند آمده بودند و چون سوى شرق متمایل میشد از غرب حمله مىكردیم .

وقتى كار بر محمد امین تنگ شد پانصد هزار درم و یك شیشه مشك میان سرداران تازهء خود پخش كرد و بیاران قدیم چیزى نداد . جاسوسان طاهر قضیه را به دو خبر دادند كه به آنها نامه نوشت و وعده داد و زیر دستان را بر ضد سرداران تحریك كرد كه همه خشمگین شدند و بر ضد امین سر و صدا راه انداختند ، و این به روز چهار - شنبه ششم ذىحجهء سال صد و نود و ششم بود . یكى از آنها كه بر ضد امین سر و صدا كرده بود شعرى بدین مضمون گفته بود : « به امین بگو كه ظرف مشك ، سپاه را پراكنده كرد ، زمام ملك بدست طاهر است كه رسولان و لوازم كافى دارد و با فرقهء ستمگر روبروست ، شیر بسوى تو آمده است باید بگریزى كه از امثال او گریز - گاهى جز جهنم نیست . » .

آنگاه طاهر از یاسریه جا بجا شد و بدروازهء انبار فرود آمد و مردم بغداد را محاصره كرد و شب و روز جنگ انداخت تا دو سپاه از پا در آمدند و همه جا ویران شد و بناهاى قدیم فرو ریخت و آثار محو شد و قیمتها گران شد . و این بسال صد و

ص: 401

نود و ششم بود . برادر ، برادر و پسر پدر را بكشت كه اینان محمدى و آنان مأمونى بودند ، خانه ها ویران شد و محله ها بسوخت و مالها بغارت رفت و شاعر اعمى على بن - ابى طالب گفت : « خویشاوندى قبایل بریده شد و مردم متقى و صاحب بصیرت آنها را رها كردند ، این انتقام خداست كه بسبب ارتكاب گناهان بزرگ از خلق خویش میگیرد . یا از گناه توبه نكردیم و نیت هاى پاك نداشتیم و سخن واعظ و پند آموز را نشنیدیم . باید بر اسلام بگرییم كه امید آن بجاست و همهء كافران بخیر آن امیدوارند . مردم همدیگر را میكشند و بعضى غالب و بعضى مغلوب میشوند سران قوم به خود پرداخته اند و عیاران ریاست یافته اند نه بدكار حرمت نكوئى میدارد و نه نكو - كار دفع بدكار میتواند ، یكى به پا ایستاده كسان را بكوشش میخواند یكى براى دیگرى تكلیف معین مىكند .

همه چون گرگند كه خون دیده و بسوى آن میشتابند ، وقتى دشمنان خانه اى را خراب كنند ، بخانهء دیگر میپردازند ، بدكاران قبایل با خنجر به همدیگر حمله مىبرند و ما از كشته شدن دوست و برادر و همسایه گریانیم .

بسا مادران كه از غم فرزند خویش میگریند و پرندگان با گریهء آنها هم آهنگ میشوند . بسا زنان شوهر دار كه صبحگاهان بیوه شده اند و به حال آنها اشك میریزى و میگویى من نیز نیرومند و یار بىكسان بودم اما عزت و نیرویم برفته است و از ویرانى منزلها و قتل كسان و غارت ذخائر و خروج زنان خانه نشین بحیرت افتاده ام . زنان با سر برهنه بدون سرپوش و روپوش از خانه برون آمده و حیرانند كه كجا رو كنند ، و آهوان رمیده را مانند . گوئى بغداد بهترین دیدگاه بینندگان و بهترین محل سرگرمى نبوده است ؟ چرا چنین بود ، اما زیبائى آن برفت و حكم تقدیر جمع آن را پراكنده كرد . به بغداد ما همان رسید كه بمردم سلف رسیده بود و افسانهء صحرانشین و شهرى شدند . بغداد ، اى خانهء ملوك و محل وصول آرزوها و قرار گاه منبرها ، اى بهشت دنیا و محل ثروت و جاى تحصیل

ص: 402

اموال تجار ، بما بگو آنها كه در باغهاى پر رونق خوشى گردش كنان بودند چه شدند ؟

پادشاهانى كه چون ستارگان روشن در موكبها بودند و قاضیان كه در مشكلات امور راى میدادند و خطیبان و شاعرانى كه بحكمت و سخندانى اشتغال داشتند كجا شدند ؟ تفرجگاه ملوك كه به اقسام جواهر آراسته بود و آب مشك و گل به زمین آن میپاشیدند و بوى مجمر از آن بلند بود و ندیمان هنگام شب با بخشندگان و الا نسب ملاقات میكردند و زنان آواز میخواندند و نالهء ساز به - آوازشان جواب میداد كجا است ؟ چرا ملوك خاندان هاشم و یارانشان به مفاخر خویش اكتفا كرده اند و بقدرت خویش كه گوئى قدرت یكى از قبایل است دل خوش دارند ؟ بزرگانشان از طلب مقصود باز مانده اند و دستخوش اشخاص حقیر شده اند قسم میخورم كه اگر این ملوك یار همدیگر بودند جباران از بیم مطیع ایشان میشدند . » .

هرثمة بن اعین ، زهیر بن مسیب ضبى را بفرستاد كه در جانب شرقى در مسیل مجاور كلواذا فرود آمد و از اموال تجار كه از بصره و واسط میرسید و در كشتىها بود ، ده یك گرفت و منجنیقها بر ضد بغداد نصب كرد و در رقهء كلوادا و جزیره فرود آمد و مردم از او به زحمت افتادند و گروهى از عیاران و زندانیان بمقابلهء او ایستادند . اینان برهنه جنگ میكردند و كمربند بكمر داشتند و پوششى از برگ خرما بسر نهاده بودند و آن را خود میبافتند و سپرهائى از برگ خرما و بوریا داشتند كه قیراندود بود و لابلاى آن ریگ ریخته بودند ، هر ده تن از آنها یك عریف داشتند ، هر ده عریف یك نقیب و هر ده نقیب یك قائد و هر ده قائد یك امیر داشت و هر یك از این صاحب منصبان بتعداد نفرات خود نفرات مركوب داشت . عریف بجز نفرات جنگى كسانى را بعنوان مركوب داشت ، نقیب و قائد و امیر نیز چنین بودند ، نفرات مركوب نیز برهنگانى بودند كه زنگوله و پشم قرمز و زرد به گردن

ص: 403

داشتند و افسار و لگام و دمى از جارو داشتند . عریف بر یكى از آنها سوار بود و جلو او ده تن دیگر بودند كه خود و سپر از برگ خرما و بوریا داشتند .

نقیب و قائد و امیر نیز بدینسان بودند و تماشاگران اینها را میدیدند كه با صاحبان اسبان خوب و زره و بازو بندهاى آهنین و نیزه ها و سپر تبتى جنگ داشتند .

آنها برهنه بودند و اینان لوازم كامل داشتند مع ذلك جنگ بنفع برهنگان و بر ضد زهیر بود ولى از طرف هرثمه كمك براى زهیر رسید و برهنگان فرارى شدند و از مركبها بیفتادند و همگى محاصره شدند و عرضهء شمشیر گشتند و جمعى از آنها كشته شد ، گروهى از تماشاگران نیز كشته شدند . شاعر اعمى در این باب سخن آورده و از سنگ اندازى منجنیق زهیر یاد كرده گوید : « تو كه دیدى مقتول را در قبر نهادند نزدیك منجنیق و سنگ مشو ، زود آمده بود كه خبر پیدا كند اما مقتول شد و خبر را بجا گذاشت . اى منجنیق دار ، دستهاى تو چه كرد كه چیزى سالم بجاى نگذاشت ؟ دل او جز این مىخواست كه فرمان داد ، افسوس كه دلخواه با تقدیر بر نمیآید . » .

وقتى امین براى پرداخت مقررى سپاه تنگدست شد ظرفهاى طلا و نقره را محرمانه سكه زد و بسپاه خود داد . جنگیان و دیگر مردم محلات بیرون شهر مجاور دروازهء انبار و دروازهء حرب و دروازهء قطربل به ظاهر پیوستند ، وسط ناحیهء غربى شهر عرصهء جنگ شد منجنیق ها از دو سو به كار افتاد و در بغداد و كرخ از دو سو حریق و ویرانى بسیار رخ داد و زیبائىهاى آن محو شد و كار سخت شد و مردم از جائى به جائى دیگر رفتند و وحشت بر همه استیلا یافت . شاعر گوید : « بغداد ! از چشم بد به تو چه رسید مگر تو روزگارى مایهء روشنى چشم نبودى ؟ مگر كسانى مقیم تو نبودند كه جوانى و قشنگى ایشان مایهء زینت بود ؟ روزگار بر آنها بانگ زد و منقرض شدند . تو از رنج فراقشان چه كشیدى ؟ آن قوم را كه وقتى یادشان مىكنم از غمشان اشك از دیده میبارم به خدا میسپارم ، روزگار آنها را پراكنده ساخت

ص: 404

كه روزگار میان گروهها تفرقه میآورد . » .

ما بین دو گروه مدت چهارده ماه جنگ بود ، مردم بغداد سخت به زحمت بودند ، مسجدها تعطیل شد و نماز را ترك كردند . بلیهء بغداد چنان سخت بود كه از روزگار بناى منصور هرگز چنان سختى ندیده بودند . در ایام جنگ مستعین و معتز نیز مردم بغداد چنین جنگى داشتند كه عیاران بجنگ آمدند و اسب از خویش گرفتند و امیرانى چون نینویه خالویه و غیره داشتند كه هر كدامشان بر یكى از عیاران نشسته و بجنگ میرفتند و پنجاه هزار از برهنگان در جنگ شركت كردند اما بغدادیان بدتر از جنگ مأمون و مخلوع ندیده اند . هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو مردم بغداد حوادثى را كه بر آنها گذشته چون رفتن ابو اسحاق المتقى بالله و حوادث ما قبل آن از قبیل بریدیان و ابن رائق و توزون ترك و خروج ناصر الدوله ابو محمد حسن بن ابى الهیجا عبد الله بن حمدان و برادرش سیف الدوله را از آن رو مهم میشمارند كه از آن روزگاران دورانى دراز گذشته و حوادث آن از یاد رفته و قصهء عیارانى كه در آن روزگار بوده اند ، كهن شده است .

كشاكش میان مأمونیان و برهنگان و دیگر یاران مخلوع سخت شد . امین را در قصرش كه بناحیهء غربى بود محاصره كردند و یكى از روزها میان دو گروه جنگى بود كه در آن میانه از دو سو مردم بسیار تلف شد . حسین خلیع در این باره گفته بود : « به یارى خدا فیروزى و حمله نه فرار از آن ماست و روزگار به دو تفرقه از دشمنان بیدین توست ، جام مرگ را كه بدمزه و تلخ است آنها بما خورانیدند و ما نیز به آنها خورانیدیم ولى آخرى از آنها خواهد بود . اى امین خدا ، به خدا اعتماد داشته باش كه نصرت و ثبات به تو عطا كند كار را به خدا سپار كه خداى صداى صاحب قدرت ، ترا حراست كند ، جنگ چنین است گاهى به ضرر ما و زمانى بنفع ماست . » .

جنگ بزرگ دیگرى نیز در خیابان دار الرقیق رخ داد كه در ضمن آن مردم بسیار تلف شد و در راهها و خیابانها بسیار كس كشته شد ، این یكى طرفداران مأمون

ص: 405

و آن دیگرى طرفدار مخلوع بود و همدیگر را میكشتند و خانه ها را غارت میكردند و هر كه از زن و مرد میتوانست با چیزى از لوازم خود به اردوگاه طاهر بگریزد جان و مالش سالم میماند . شاعر در این باب گوید : « وقتى زندگى خوب را از دست بدادم چشمانم بر بغداد نگریست بجاى مسرت غم و بجاى فراخى تنگدستى است ، چشم حسود بما رسید و مردم بغداد به وسیلهء منجنیق تلف شدند جمعى قصرى را به آتش سوزانیدند و یكى براى غریقى عزادارى میكرد . زنى فریاد مىزد : اى یاران من . و زن دیگرى صدا میزد اى برادر من . و چشم سیاه طنازى كه پیكرش عطر - آگین بود دوست خود را میطلبید اما دوستى نبود كه دوست و رفیق مفقود شده بود . گروهى از دنیا برون شده بودند و لوازمشان در هر بازار به فروش میرفت . یكى غریب دور از خانه بود كه بدون سر در رهگذر افتاده بود . در میان معركه كشته شده بود و معلوم نبود از كدام گروه است . پسر به پدر نمیرسید و دوست از دوست میگریخت هر یك از حوادث گذشته را فراموش كنم ، دار الرقیق را به یاد خواهم داشت . » .

یكى از سرداران خراسان از طاهر خواست كه یك روزگار جنگ را به او واگذارد ، طاهر نیز چنین كرد . سردار برون شد و بغدادیان را تحقیر میكرد ، میگفت : « اینان كه سلاح ندارند با شجاعان و دلیرانى كه سلاح و لوازم دارند چه توانند كرد ؟ » و یكى از برهنگان وى را بدید و مدتى دراز سنگ به او زد تا تیرهاى این سردار تمام شد و پنداشت كه سنگهاى برهنه نیز تمام شده است و به دو حمله برد ، برهنه سنگى را كه در توبره باقى مانده بود به طرف او پرتاب كرد كه بچشمش خورد و سنگ دیگر بزد كه نزدیك بود سردار را از اسب فرو اندازد و خود از سر او بیفتاد و او بسرعت عقب رفت و میگفت : « اینها آدم نیستند ، شیطانند . » ابو یعقوب خریمى در این باب گوید : « بازارهاى كرخ تعطیل است و عیار و عابر سرگردانند . جنگ از اراذل بازار ، شیران بیشه ساخته كه از دلیران میدان

ص: 406

برترند . » على اعمى نیز گفته بود : « این جنگها مردانى پرورده كه نه از قحطانند و نه از نزار . گروهى كه در زره هاى پشمین چون شیران درنده بجنگ میروند و موقعى كه دلیران از بیم مرگ فرار میكنند ، آنها نمیدانند فرار چیست ؟ یكى از آنها كه برهنه است و لباس ندارد به دو هزار تن حمله مىكند ، وقتى جوان دلیر ضربت مىزند گوید این از جوان عیار است .

هر روز جنگى سخت بود و دو گروه پایدارى میكردند ، طرفداران مخلوع و سپاه او همه برهنگان بودند كه خود برگ خرما و سپر بوریا داشتند ، طاهر اینان را در تنگنا گذاشت و بغداد را خیابان بخیابان شروع به تصرف كرد . در میان مردم این نواحى كسان بودند كه در جنگ یارى او میكردند و نسبت بمناطقى كه در تصرف او نبود ویرانى بسیار میكرد ، پس از آن ما بین خودش و یاران مخلوع جاى خانه و قصرها شروع به كندن خندق كرد ، یاران طاهر به طرف قوت و اقبال بودند و یاران مخلوع رو به ضعف و ادبار داشتند ، یاران طاهر ویران میكردند و یاران مخلوع از بعضى خانه ها چوب و لباس و لوازم دیگر غارت میكردند . یكى از محمدیان گفته بود : « هر روز رخنه اى داریم كه بستن آن نتوانیم .

آنها قلمرو خویش را میافزایند و ما میكاهیم . وقتى خانه اى را ویران كنند ما سقف آن را میبریم و منتظر ویران شدن خانهء دیگر میمانیم . با طبل شكار را رم میدهند و اگر شكارى از نزدیك ببینند شكار میكنند ، شرق و غرب دیار را بر ما تباه كرده اند و نمیدانیم بكجا رو كنیم . وقتى حاضر باشند آنچه ببینند میكوبند و اگر چیز بدى نبینند تخمین میزنند . قاریان ما جنگ آنها را مجاز شمرده اند و هر كه كسى را كشته مجاز بوده است . » .

وقتى طاهر دید كه یاران مخلوع چنین به سختى افتاده اند راه آذوقه و لوازم را از بصره و واسط و راههاى دیگر بر آنها بست . در قلمرو مأمومنیان نان بیست رطل بدرهمى بود و در ناحیهء محمدیان رطلى بدرهمى بود . مردم به تنگنا افتادند و از

ص: 407

گشایش نومید شدند ، گرسنگى سخت شد ، هر كه بناحیهء متصرفى طاهر رفت خرسند بود و هر كه با مخلوع بماند متأسف بود . طاهر و یارانش از چند نقطه پیشروى آغاز كردند و سوى باب كباش آمدند ، جنگ سخت شد و سرها فرو ریخت و آتش و شمشیر به كار افتاد و هر دو گروه پایدارى كردند . كشته از یاران طاهر بیشتر بود ، از برهنگان نیز كه توبرهء سنگ و آجر و خود برگ خرما و سپر حصیر و نیزهء نیین و پرچم كهنه و بوق نى و شاخ گاو داشتند ، گروه بسیار تلف شد و این بروز یكشنبه بود . اعمى در این باب گوید : « واقعهء روز یكشنبه افسانهء روزگارانست . بسیار جسد دیدم كه افتاده بود و بسیار تماشاگر كه مرگش در كمین بود . و تیرى به دو خورد و جگرش را شكافت و دیگرى چون شیر ملتهب بود . یكى میگفت هزار كس را كشتند و دیگرى میگفت بیشتر است و شمار ندارد . به زخمدارى كه زخمى داشت و نمرده بود گفتم : « بیچاره تو با محمد چه نسبت دارى ؟ » گفت : « نه خویشى دارم و نه از شهر نزدیكم ، بخاطر گمراهى یا هدایت یا به منظور نفعى كه از او به من رسد جنگ نكردم . » .

وقتى كار محاصره بر محمد سخت شد یكى از سرداران خویش را كه ذریح نام داشت بگفت تا اموال و ذخایر كسان را از مسلمان و غیر مسلمان مصادره كند ، یك سردار دیگر را بنام هرش نیز با او همراه كرد . اینان بمردم هجوم میبردند و كسان را به احتمال و تخمین میگرفتند و بدین طریق اموال بسیار بدست آوردند . مردم ببهانهء حج گریختند ، ثروتمندان از ذریح و هرش فرارى بودند شاعر اعمى در این باب گوید : « حج را بهانه كردند اما قصد حج نداشتند بلكه میخواستند از هرش بگریزند . بسا كسان كه صبح خوشدل بودند و شب براى ایشان محنت آورد . » كه ضمن شعرى دراز است .

وقتى بلیه عام شد بازرگانان كرخ همسخن شدند كه به طاهر نامه نویسند كه نمیتوانند سوى او بروند و اختیار جان و مال خویش را ندارند و همهء بلیه از برهنگان

ص: 408

و فروشندگان است . یكى از آنها گفت : « اگر با طاهر مكاتبه كنید از صولت مخلوع ایمن نخواهید بود ، بگذاریدشان كه خدا آنها را خواهد كشت . » و یكى از آنها گفت : « مردم راه را بگذارید كه به زودى به پنجهء شیر گرفتار میشوند كه پردهء جگر آنها را میدرد و سوى قبرشان میفرستد . خداوند بسبب عصیان و بدكارى همهء آنها را هلاك خواهد كرد . » .

یك روز یكصد هزار تن از برهنگان كه نیزهء نیین و كلاه كاغذى داشتند بشوریدند و در بوقهاى نى و شاخ گاو دمیدند و با دیگر محمدیان قیام كردند و از چند نقطه بر ضد مأمونیان هجوم بردند ، طاهر نیز عده اى سردار و امیر از - سمت هاى مختلف سوى آنها فرستاد ، كار جنگ بالا گرفت و كشتار بسیار شد و تا نیمروز جنگ بنفع برهنگان و به ضرر مأمونیان بود و این بروز دو شنبه بود . پس از آن مأمونیان بر ضد برهنگان طرفدار امین هیجانى سخت كردند و نزدیك ده هزار كس از آنها غریق و كشته و سوخته شد . شاعر اعمى در این باب گوید : « صبح دوشنبه را با كار امیر طاهر بن حسین آغاز كردیم ، آنها جمع خویش را فراهم كردند و نیزه - داران چیره دست بر ضد آنها بشوریدند . اى كشته كه بر ساحل شط افتاده اى و اسبان از دو سو بر تو میرود ، تو وزیرى یا سردارى یا به اندازهء ستارگان از آنها فاصله دارى ! اى بسا چشمدار كه صبحگاه با دو چشم آمد كه تماشا كند و با یك چشم برگشت . » .

كار محمد مخلوع سخت شد و هر چه را در خزاینش بود محرمانه بفروخت و به مقررى یاران خود داد و دیگر چیزى نداشت كه به آنها بدهد و تقاضاى آنها بسیار شده بود . طاهر نیز كه بدروازهء انبار در بستانى فرود آمده بود ، او را در تنگنا گذاشته بود . محمد گفت : « دلم میخواست خدا این دو گروه را بكشد كه هر دو دشمنانند : دشمنان با من و دشمنان بر ضد من . اینها مال مرا مىخواهند و آنها جان مرا میخواهند . » و شعرى بدین مضمون گفت : « اى گروه یاران من بروید و مرا بگذارید

ص: 409

كه همه تان متلون و چند رو هستید . من بجز دروغ و آرزوهاى پوچ چیزى نمىبینم ، دیگر چیزى ندارم ، از برادران من بپرسید . اى واى بر من از آنكه در بستان فرود - آمده است » مقصودش طاهر بن حسین بود .

وقتى كار بر او سخت شد و هرثمة بن اعین در سمت شرق و طاهر در سمت غرب فرود آمده بودند و محمد در داخل شهر ابو جعفر مانده بود ، با حاضران مشورت كرد كه جان خود را نجات دهند ، هر كس نظرى داد و چیزى گفت : یكى گفت :

« با طاهر مكاتبه میكنى و قسم میخورى كه كار خویش را به دو واگذار میكنى شاید با منظور تو موافقت كند . » محمد گفت : « مادرت عزایت بدارد حقا خطا كردم كه از تو مشورت خواستم مگر نمىبینى كه مردى است كه بخیانت نمیگراید ؟ اگر مأمون شخصا بكوشش برخاسته بود و براى خویش كار میكرد به اندازهء یك دهم طاهر نمىرسید . من از نیت او خبر دار شده ام كه طالب افتخار و شهرت و وفادارى است .

چگونه توانم او را بمال جلب كنم و بخیانت وادارم ؟ اگر او مطیع من میشد و به من مىپیوست و همهء ترك و دیلم بدشمنى من برمیخاست ، از دشمنى آنها باكى نداشتم و چنان بودم كه ابو الاسود دؤلى در بارهء قوم ازد وقتى زیاد بن امیه را در حمایت خویش گرفتند ، گفته بود : « وقتى دید كه وزیر او را میجویند و پس از مدتى طولانى سوى او حركت كرده اند ، از مرگ بترسید و سوى ازد آمد . و رأى درست رأى ابن زیاد بود . به دو گفتند خوش آمدى و با هر كه خواهى مقاومت و دشمنى كن و او دیگر از دشمنى مردم ، اگر چه با نیروى قوم عاد به دو هجوم میبردند ، باك نداشت » به خدا دلم مىخواست با تقاضاى من موافقت میكرد ، خزاین خویش را به دو میدادم و ملك خویش را به دو تسلیم میكردم و راضى بودم زیر دست او زندگى كنم . گمان ندارم اگر هزار جان داشته باشم از دست او رهائى توانم یافت . » سندى گفت : « اى امیر مؤمنان راست میگوئى اگر تو پدرش حسین بن مصعب بودى زنده ات نمى - گذاشت . » .

ص: 410

محمد گفت : « چطور است از هرثمه امان بخواهم كه مفر دیگرى نیست . » آنگاه به هرثمه نامه نوشت و بسوى او متمایل شد ، هرثمه وعدهء مساعد داد كه جان او را حفظ كند ، خبر به طاهر رسید و نسبت به او سختگیرتر شد و خشمش بیفزود .

هرثمه با محمد قرار گذاشت كه با یك كشتى به آبخورگاه نزدیك دروازهء خراسان بیاید و او را با هر كس كه همراه دارد به اردوگاه خویش برد . همین كه محمد مصمم شد در آن شب یعنى به شب پنجشنبه پنج روز از محرم مانده سال صد و نود و هشتم ، بیرون شود رجالگان و جوانان یاران وى بیامدند و گفتند : « اى امیر مؤمنان تو كسى را ندارى كه با تو صمیمى باشد ، ما هفت هزار مرد جنگاوریم و هفت هزار اسب نیز در طویلهء تو هست ، هر یك بر اسبى سوار میشویم و یكى از دروازه هاى شهر را میگشائیم و شبانه بیرون میشویم هیچكس جلو ما را نخواهد گرفت تا به جزیره و دیار ربیعه برویم و خراج بگیریم و مرد فراهم كنیم و به شام و مصر رویم و مال و سپاه فراهم كنیم و دولت رفته باز گردد . » گفت : « به خدا راى درست همین است . » و بدین كار مصمم شد و دل بر آن نهاد ، طاهر در خانهء امین جزو غلامان و خادمان خاص او كسان داشت كه ساعت به ساعت به دو خبر میدادند ، خبر به طاهر رسید و بترسید و دانست كه راى درست همین است و به سلیمان بن ابى جعفر و ابن نهیك و سندى بن شاهك كه از یاران امین بودند پیغام داد كه اگر او را از این كار باز ندارید املاك شما را ویران میكنم و دارائیتان را نابود میكنم و خودتان را میكشم . همانشب آنها پیش امین آمدند و او را از این تصمیم بگردانیدند . هرثمه با كشتى بدروازهء خراسان آمد ، امین اسبى را كه زهیرى نام داشت و پیشانى سفید و نشان دار و سیاه بود بخواست و بگفت تا دو پسرش موسى و عبد الله را بیاوردند و آنها را در آغوش كشید و ببوئید و بگریست و گفت : « خدا نگهدار شما باشد كه نمیدانم دیگر شما را خواهم دید یا نه ؟ » وى لباس سفید و روپوش سیاه داشت ، شمعى جلو او میبردند تا بدروازهء خراسان و آبخورگاه رسید . كشتى آماده بود ، امین فرود آمد و وارد كشتى شد

ص: 411

هرثمه پیشانى او را بوسید ، طاهر از برون آمدن امین خبر یافته بود و عده اى از مردان چوبزن و ناویان را در زورقها روى شط فرستاده بود . كشتى به راه افتاد از یاران هرثمه كسى همراه او نبود . یاران طاهر برهنه و شناكنان زیر كشتى رفتند و آن را وارونه كردند هرثمه كه اندیشه اى جز نجات جان خویش نداشت به زورقى چنگ زد و در آن جا گرفت و به اردوگاه خویش در سمت شرق رفت . محمد لباسهاى خویش را بدرید و شناكنان به سراة نزدیك اردوگاه قرین دیرانى ، غلام طاهر رسید و یكى از مهمتران كه بوى مشك و عطر از او شنید . او را بگرفت و پیش قرین برد .

قرین در بارهء كشتن او از طاهر اجازه خواست . وقتى او را سوى طاهر مىبردند در راه اجازه رسید و او را همانجا كشتند . او فریاد مىزد : « انا لله و انا الیه راجعون ، من پسر عم پیغمبر صلى الله علیه و سلم و برادر مأمون هستم . » و ضربتهاى شمشیر روى او فرود مىآمد تا بىحركت شد و سرش را ببریدند . و این به شب یكشنبه پنج روز از محرم مانده سال صد و نود و هشتم بود .

احمد بن سلام كه هنگام وارونه شدن كشتى با امین بود نقل مىكند : « شنا كرد تا یكى از یاران طاهر او را گرفت و میخواست بكشد ، ولى احمد او را تطمیع كرد كه صبح همانشب ده هزار درم به او خواهد داد . گوید مرا در اطاق تاریكى بردند ، در این حال بودم كه یك مرد برهنه را كه فقط شلوار و عمامه داشت و روى خود را با عمامه پوشانیده بود و پاره كهنه اى بدوش داشت ، به همان اطاق آوردند و به كسانى كه در خانه بودند در بارهء مراقبت ما سفارش كردند . وقتى آرام گرفت حایل از چهره پس زد دیدم محمد است ، بگریستم و انا لله گفتم . او به من مینگریست ، گفت : « تو كیستى ؟ » گفتم : « آقاى من ، من وابستهء تو هستم ؟ » گفت : « از كدام وابستگانى ؟ » گفتم :

« احمد بن سلام . » گفت : « ترا بعنوان دیگر میشناسم ، در رقه پیش من میآمدى ؟ » گفتم :

« بله . » گفت : « احمد ؟ » گفتم : « بله آقاى من » گفت : « نزدیك بیا و مرا بخودت بچسبان كه خیلى وحشت دارم . » گوید : « او را بخودم چسبانیدم قلبش به سختى

ص: 412

طپش داشت ، بعد به من گفت : « میدانى برادرم مأمون زنده است » گفتم : « پس این جنگ براى چیست ؟ » گفت : « خدایشان زشت بدارد به من گفتند مرده است » گفتم :

« خدا وزیران ترا زشت بدارد كه ترا به این روز انداختند » گفت : « احمد حالا موقع ملامت نیست ، در بارهء وزیرانم بد مگو ، آنها گناهى ندارند من اول كسى نیستم كه مقصودى داشته و بدان نرسیده است . » گفتم : « لباس مرا بپوش و این كهنه را بینداز . » گفت : « اى احمد ، كسى كه مثل من باشد این هم براى او زیادى است . » پس از آن گفت : « اى احمد ، تردید ندارم كه مرا پیش برادرم خواهند برد ، فكر میكنى برادرم مرا بكشد ؟ » گفتم : « هرگز ! بلكه بسبب خویشاوندى با تو مهربانى خواهد كرد . » گفت : « دریغا ! ملك عقیم است و رحم ندارد . » گفتم : « امان هرثمه امان برادرتست . » گوید : « من كلمهء استغفار و نام خدا را به او تلقین كردم . در این اثنا در اطاق گشوده شد و مردى مسلح بدرون آمد و محمد را نگریست كه میخواست او را بشناسد ، همین كه او را شناخت برون رفت و در را ببست . وى محمد طاهرى بود و من بدانستم كه محمد كشته خواهد شد . من نماز وتر را نكرده بودم و ترسیدم پیش از گزاردن نماز وتر كشته شوم ، به نماز برخاستم ، به من گفت : « اى احمد از من دور مشو و نمازت را نزدیك من بخوان كه خیلى وحشت دارم . » من نیز به دو نزدیك شدم و طولى نكشید كه صداى پاى اسبان بلند شد و در خانه را زدند . در گشوده شد و گروهى از عجمان با شمشیرهاى برهنه درون آمدند . وقتى محمد آنها را بدید بر - خاست و ایستاد و گفت : « انا لله و انا الیه راجعون ، به خدا كه جانم در راه خدا برفت آیا چاره اى نیست ؟ آیا فریاد رسى نیست ؟ » شمشیر داران بیامدند تا بدر اطاق رسیدند و هر یك به دیگرى میگفت : « پیش برو . » و همدیگر را بجلو میراندند . محمد بالشى را بدست گرفته بود و میگفت : « من پسر عم پیمبر خدایم . من پسر هارون الرشیدم من برادر مأمونم . شما را به خدا مرا نكشید . » یكى از آنها كه غلام طاهر بود بدرون آمد و با شمشیر ضربتى بزد كه بجلو سرش خورد ، محمد بالشى را كه بدست داشت

ص: 413

به صورت او زد و با او درآویخت كه شمشیر را از دستش بگیرد و او به فارسى بانگ زد :

« مرا كشت . » جمعى از آنها كه بر در بودند بدرون آمدند و یكى از آنها با شمشیر به ران امین زد و او را وارونه به زمین انداختند و سرش را از پشت بریدند و سرش را بر - گرفتند و پیش طاهر بردند .

در بارهء چگونگى قتل امین جز این نیز گفته اند كه اختلاف در این زمینه را در كتاب اوسط آورده ایم . آنگاه خادم وى كوثر را بیاوردند كه محرم وى بود و خاتم و برد و شمشیر و عصا را همراه داشت . چون صبح شد ، طاهر بگفت تا سر را بیكى از دروازه هاى بغداد بنام باب الحدید كه نزدیك قطربل و در سمت غربى بود بیاویختند و تا ظهر همچنان آویخته بود و جثهء او را در یكى از باغها به خاك كردند .

وقتى سر امین را پیش روى طاهر نهادند ، گفت : « اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء بیدك الخیر انك على كل شىء قدیر » پس از آن سر را در بقچه اى كه اطراف آن پنبه و مواد خوشبو بود به خراسان پیش مأمون بردند . مأمون انا لله گفت و بگریست و سخت افسوس خورد .

فضل بن سهل به دو گفت : « اى امیر مؤمنان ، خدا را بر این نعمت بزرگ سپاس میدارم ، كه محمد آرزو داشت ترا بدین حال ببیند . » مأمون بگفت تا سر را در حیاط خانه بچوبى بیاویختند و سپاه را مقررى داد و بگفت تا هر كه مقررى خویش میگیرد امین را لعنت كند . و هر یك از سپاهیان كه مقررى خویش را میگرفت او را لعنت میكرد . یكى از عجمان مقررى خویش بگرفت ، به دو گفتند : « این سر را لعنت كن . » گفت : « خدا این را با پدر و مادرش و همهء فرزندانشان لعنت كند و آنها را بفلان و به همان مادرشان كند » به دو گفتند : « امیر مؤمنان را لعنت كردى . » مأمون سخنان این شخص را میشنید اما نشنیده گرفت و بگفت تا سر را فرود آرند و از لعن مخلوع خوددارى كنند و سر را خوشبو كرده ، در كیسه نهاده و به عراق فرستاد كه با پیكرش دفن شد .

ص: 414

خدا بمردم بغداد رحم كرد و آنها را از محاصره و وحشت و قتل نجات داد .

شاعران رثاى امین گفتند ، زبیده ام جعفر ، مادرش ، گفت : « همدم ترا كسى هلاك كرد كه مردم را وانمیگذارد ، از مقتول خویش نومید باش . وقتى دیدم كه حوادث قصد او كرده و بقلب و سر او رسیده است بیدار ماندم و بخاطر او ستارگان را مینگریستم و روش شبانهء آن را كاغذ مىپنداشتم . مرگ نزدیك وى بود و با غم قرین بود تا كسى كه او را كشت جام مرگ به دو نوشانید . من كه به وسیلهء او بمردان مباهات میكردم و در روزگار به دو تكیه داشتم ، مصیبت او را بدیدم و هر كه بمیرد هرگز باز نخواهد گشت مگر همهء كسانى كه پیش از او بوده اند باز گردند . » لبابه دختر على بن مهدى نیز كه همسر وى بود و هنوز عروسى نكرده بود برثاى او گفت :

« نه بخاطر عیش و انس بلكه بخاطر فضائل و سپر و شمشیر بر تو میگریم ، بر آقائى میگریم كه مصیبت او دیده ام و پیش از شب عروسى مرا بیوه كرده است . اى پادشاهى كه در فضاى باز افتاده بودى و نگهبانانت با تو خیانت كردند . » .

وقتى محمد كشته شد یكى از خدمهء زبیده پیش او رفت و گفت : « چرا نشسته اى ؟ » گفت : « چه كنم ؟ » گفت : « همانطور كه عایشه بخونخواهى عثمان برون شد تو نیز برون شو و انتقام او را بجوى . » گفت : « اى بىمادر دور شو زنان را با جنگ دلیران و خونخواهى چكار ؟ » آنگاه بگفت تا لباس سیاه بیارند و پشمینهء سیاه پوشید و دوات و كاغذى بخواست و به مأمون اشعارى بدین مضمون نوشت : « از ام جعفر بسوى بهترین امامى كه از بهترین نژاد برخاسته و بهترین كسى كه بمنبر بالا رفته و وارث علم گذشتگان و مایهء فخر ایشان است ، این نامه را مینویسم و اشكم از دیده بدامن روانست ، مصیبت كسى را دیده ام كه از همهء مردم به تو نزدیكتر بود و پارهء جگر من بود و صبرم اندك شده است . طاهر بیامد و خدا طاهر را پاكیزه ندارد كه اعمال طاهر پاكیزه نیست ، مرا سر برهنه نمودار كرد و اموالم را بغارت برد و خانه هاى مرا ویران كرد . هارون بدانچه من از این ناقص الخلقهء یك چشم دیده ام راضى

ص: 415

نیست ، اگر آنچه كرده بفرمان تو بوده است در مقابل فرمان تواناى كار دان صبورى میكنم . » وقتى مأمون اشعار او را بخواند بگریست و گفت : « خدایا من همان میگویم كه امیر مؤمنان على بن ابى طالب كرم الله وجهه هنگام استماع خبر قتل عثمان گفته بود كه « به خدا من نكشتم و دستور ندادم و راضى نبودم . » خدایا دل طاهر را پر از غم كن . » .

مسعودى گوید : « مخلوع جز آنچه گفتیم اخبار و سرگذشتها دارد كه در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب حاجت بذكر آن نیست . و الله سبحانه ولى التوفیق .

ص: 416

ذكر خلافت مأمون

بیعت مأمون ، عبد الله بن هارون كه ابو جعفر و بقولى ابو العباس كنیه داشت و مادرش یك كنیز بادغیسى بنام مراجل بود ، هنگامى انجام گرفت كه وى بیست و هشت سال و دو ماه داشت . وفات وى بساحل بدیدون نزدیك عین القشیره بود .

عین القشیره چشمه ایست كه رود معروف بدیدون از آنجا برون مىشود و بقولى نام آن به رومى رقه است . جنازهء او را به طوس بردند و در سمت چپ مسجد آنجا به خاك كردند . و این بسال دویست و هجدهم بود و مأمون چهل و هفت ساله بود . مدت خلافتش بیست و یك سال بود كه از این مدت چهارده ماه و بقولى دو سال و پنج ماه به ترتیبى كه گفتیم با برادر خود محمد بن زبیده جنگ داشت . در اثناى این جنگها مردم خراسان بعنوان خلافت به او سلام میكردند و در شهرها و مكه و مدینه و همهء نواحى دشت و كوهستان كه به تصرف طاهر آمده بود نام وى بمنبرها گفته میشد و تنها در بغداد امین را بعنوان خلافت سلام میگفتند .

ص: 417

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت مأمون و مختصرى از حوادث ایام او

فضل بن سهل بر مأمون تسلط یافته بود تا آنجا كه در بارهء كنیزى كه میخواست بخرد با او رقابت كرد و مأمون او را بكشت . و بطوریكه میگویند كسانى را فرستاد تا او را بكشند . پس از آن وزیران دیگر داشت كه احمد بن خالد احول و عمرو بن مسعده و ابو عباده از آن جمله بودند و بعنوان وزارت به آنها سلام گفته میشد .

عمرو بن مسعده بسال دویست و هفده بمرد و مأمون مال او را مصادره كرد و جز او مال هیچ وزیرى را مصادره نكرد . در دوران اخیر فضل بن مروان و محمد بن یزداذ بر مأمون تسلط یافتند . در ایام خلافت مأمون على بن موسى الرضا ( ع ) در طوس مسموم درگذشت و همانجا دفن شد . در آن وقت چهل و نه سال و شش ماه داشت ، جز این نیز گفته اند .

مأمون ابراهیم بن مهدى عموى خود را كه بنام ابن شكله معروف بود هجا گفت . مأمون اظهار تشیع میكرد و ابن شكله مدعى تسنن بود ، مأمون گفته بود :

« اگر خواهى كه مرجى را پیش از مرگ مرده ببینى ، بنزد او یاد على كن و بر پیمبر و خاندان او درود فرست . » و ابراهیم بجواب و رد او گفته بود : « وقتى شیعه سخنى

ص: 418

را مبهم گوید و خواهى كه راز دل خویش را بگوید به پیمبر و دو یار و وزیرش كه گورشان مجاور اوست درود بفرست . » ابراهیم بن مهدى با مأمون اخبار نكو دارد كه در كتاب الاخبار ابراهیم بن مهدى هست .

یك روز ابو دلف قاسم بن عیسى عجلى پیش مأمون رفت ، مأمون به دو گفت :

« اى قاسم ، اشعارى كه در وصف جنگ گفته اى و لذتى را كه از آن میبرى و بىعلاقگىاى كه به زنان آوازه خوان دارى بسیار نیكوست » گفت : « اى امیر مؤمنان كدام اشعار ؟ » گفت : « این سخن كه گفته اى : « كشیدن شمشیر و شكافتن صفها و بهم زدن خاك و زدن سرها » آنگاه مأمون گفت : « اى قاسم ، دنبالهء آن چیست ؟ » گفت :

« چنین است : در میان غبار و پرچمها كه مرگ را در سر نیزه ها نمودار مىكند ، فرو رفتن ، در آن حال كه عروس مرگ میان شعله ها دندان خود را مینماید و با فرزندان خود كه گوئى پرتو صبح بر آنها افتاده است خرامان میآید . ساكت است اما وقتى بسخنش آرند سخن كند ، سرسخت است و با مردم سرسخت ، سرسختى كند . اگر از او خواستگارى كند بجاى مهر خویش سرها گیرد كه فرو ریخته باشد . این از زنان آوازه خوان و شرابخوارى در روز بارانى خوشتر است ، من پسر شمشیر و همدم سپر و همراز حوادث و همراه مرگم . » سپس گفت : « اى امیر مؤمنان این لذتى است كه من از جنگ دشمنان تو دارم ، نیروى من با دوستان توست و دستم همراه توست اگر كسى از شرابخوارى لذت برد من بجنگ و تصادم متمایلم . » گفت : « اى قاسم ، اگر این گونه اشعار مناسب تو باشد و لذت تو در این باشد براى شب زنده داران چه جاى سخن گذاشته اى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان كدام گفتار ؟ » گفت : « آنجا كه گفته اى : « اى خفته كه چشم مرا بیدار واگذاشته اى ، خواب خوش بر تو گوارا باد ، خدا داند كه چهرهء تو در دل من آتش افروخته است . » گفت : « اى امیر مؤمنان غفلتى بود كه پس از بیدارى آمده . آن سخن از پیش بوده و این از پس آن آمده است . » گفت : « اى قاسم ، این سخن را چه نیكو گفته اند : « روزگار را بخاطر تو مذمت

ص: 419

میكنم ولى شب ها در آنچه میان ما بوده معذور نیست . وقتى میان عاشقان جز سخن گذشته چیزى نباشد اندیشه كهنه مىشود . » ابو دلف گفت : « اى امیر مؤمنان این سخن را سید هاشمى و پادشاه عباسى گفته و نكو گفته است . » گفت : « چگونه بیقین دانستى و بطور قطع گفتى كه من گویندهء این سخنم و تردید نكردى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان شعر فرشى پشمین است و هر كه مو ( شعر ) را با پشم پاكیزه بیامیزد رونق آن بیشتر و جلوهء آن نمودارتر شود . » .

مأمون میگفت : « همه چیز را توان بخشید مگر از سلطنت بدگوئى كردن یا راز را فاش كردن یا متعرض حرم شدن . و هم او میگفت : « جنگ را هر چه توانى عقب انداز و چون ناچار شدى آخر روز جنگ انداز » و گویند این سخن از انوشیروان است . و هم مأمون میگفت : « تدبیر نتواند كارى را كه رو به اقبال دارد به ادبار برد و كارى را كه رو به ادبار دارد به اقبال آرد . » وقتى ملك بر مأمون قرار گرفت گفت : « خوش است اگر نابود نمیشد ، نكو ملكى است اگر از پس آن هلاك نبود ، سرورى است اگر غرور نبود روزى خوش است اگر بما بعد آن اعتماد بود . » و هم او میگفت : « گشاده روئى منظرى جالب است و خوئى روشنى آور است كه دلها را خوش كند و الفت آرد ، فضیلتى است كه همه از آن بهره برند و ستایش آن عام شود ، هدیهء آزادگان است و سر حسنات است و وسیلهء جلب مقام است و بهترین صفات و وسیلهء جلب رضاى همگان است و كلید محبت دلهاست . » و هم او میگفت : « سالار مردم در این جهان بخشندگانند و در آن جهان پیمبرانند . فراخدستى براى كسى كه از آن بهره نگیرد چون غذائى است كه بر ناودان بخل نهاده اند .

من از این روش بیزارم ، اگر راهى بود نمیرفتم و اگر پیراهنى بود نمیپوشیدم » .

روزى مأمون در مراسم عقد یكى از خاندان خویش حضور داشت ، یكى از حاضران از او خواست تا سخنى گوید ، گفت : « ستایش خاص خداست و فقط خدا را ستایش باید كرد و درود بر پیمبر برگزیدهء خدا باد ، بهترین چیزى كه بدان عمل

ص: 420

كنند كتاب خداست و خدا فرمود : « عزبان و غلامان و كنیزان شایسته تان را جفت دهید ، اگر تنگدست باشند خدا از كرم خویش توانگریشان كند كه خدا وسعت بخش و داناست » اگر در كار نكاح جز همین اثر خوب و سنت متبع نبود كه مایهء الفت دور و نزدیك است مردم توفیقمند و بصیر و عاقل و دانا بدان رو میكردند فلانى را میشناسید و نسبت او را میدانید از دختر شما فلانه خواستگارى كرد و فلان مقدار بصداق او داده پس وساطت ما را بپذیرید و بخواستگار ما زن بدهید و سخن نكو گویید كه ستایش و پاداش ببینید ، این سخن را میگویم و براى خودم و شما استغفار میكنم . » .

ثمامة بن اشرس گوید : « روزى پیش مأمون بودیم یحیى بن اكثم بیامد و حضور مرا خوش نداشت ، در بارهء فقه گفتگو كردیم ، یحیى در بارهء مسأله اى كه بمیان آمده بود گفت : « این گفتهء عمر بن خطاب و عبد الله بن مسعود و ابن عمر و جابر است . » گفتم : « همه خطا كرده اند و از وجه دلالت غافل مانده اند . » یحیى این سخن مرا سخت بزرگ گرفت و گفت : « اى امیر مؤمنان این همه اصحاب پیمبر صلى الله علیه و سلم را تخطئه مىكند » مأمون گفت : « سبحان الله ، اى ثمامه اینطور است ؟ » گفتم :

« اى امیر مؤمنان این شخص نمیداند چه میگوید . » سپس رو به دو كردم و گفتم : « مگر تو نمیگوئى كه حق بنزد خدا عز و جل یكیست ؟ » گفت : « چرا ؟ » گفتم : « بنابر این معتقدى كه نه نفر خطا كرده اند و دهمى درست گفته است و من گفته ام دهمى نیز خطا كرده است . پس اعتراض تو به چیست ؟ » گوید مأمون به من نگریست و تبسم كرد و گفت : « ابو محمد نمیدانست كه تو چنین جواب میدهى ؟ » یحیى گفت : « چطور ؟ » گفتم : « مگر تو نمیگوئى حق یكى است ؟ » گفت : « چرا ؟ » گفتم : « آیا خدا عز و جل چنان مىكند كه یكى از اصحاب پیمبر صلى الله علیه حق نگوید ؟ » گفت : « نه . » گفتم :

« آیا كسى كه با آن یك نفر گویندهء حق مخالف است به نظر تو در بارهء حق خطا كرده است ؟ » گفت : « بله . » گفتم : « پس تو نیز همین را میگوئى كه بر من عیب گرفتى و

ص: 421

اعتراض كردى ، دلیل من درست تر است كه آنها را به ظاهر خطا كار میدانم ولى همگى بنزد خدا بر صوابند و به حق رسیده اند و من بسبب خلافى كه در میان است آنها را تخطئه كرده ام و گفتار یكى را بدلیل گرفته ام و مخالف را خطا كار شمرده ام اما تو كسى را كه مخالف رأى توست به ظاهر و هم بنزد خدا عز و جل خطا كار میدانى . » .

وقتى واردان كوفه به بغداد آمدند و بحضور مأمون ایستادند ، مأمون از آنها رو بگردانید . پیرى از آنها گفت : « اى امیر مؤمنان ، دست تو بیش از هر دست دیگر شایستهء بوسیدن است كه در نكو كارى پیشتر و از بدكارى بدور است و عفو تو یوسف وار است كه ملامت آن اندك است ، هر كه براى تو بدى خواهد خدا او را طعمهء شمشیر تو و آوارهء ترس و ذلیل دولت تو كند ، مأمون گفت : « اى عمرو ، سخنگوى آنها سخنگوئى نكوست حوائج آنها را انجام بده . » و انجام شد .

ثمامة بن اشرس گوید « در بارهء ده تن از اهل بصره كه معتقد مانى و قائل نور و ظلمت بودند براى مأمون خبر آورده بودند و او بگفت تا همه را كه نامشان یكایك گفته شده بود پیش وى آرند . وقتى آنها را فراهم آوردند طفیلى آنها را بدید و با خود گفت اینها را بسور مىبرند و با آنها به راه افتاده و از كارشان خبر نداشت .

گماشتگان آنها را بكشتى نشاندند ، طفیلى گفت : بگردش میروند و با آنها بكشتى نشست ، آنگاه بند آوردند و همه را در بند كردند طفیلى را نیز بند نهادند ، طفیلى گفت : « طفیلى شدن كار مرا به بند كشید » آنگاه رو به پیران كرد و گفت : « قربانتان شوم شما كیستید ؟ » گفتند : « تو كیستى كه جزو یاران ما نبوده اى ؟ » گفت : « به خدا نمیدانم من یك طفیلى هستم ، امروز از خانه بیرون آمدم و شما را با وضع نكو بدیدم و گفتم پیران و سالخوردگان و جوانان براى مهمانى فراهم آمده اند و با شما به راه افتادم چنان كه یكى از شما هستم ، به این زورق آمدید دیدم فرش شده و - سفره هاى پر و انبانها و سبدها دیدم ، گفتم بگردش قصر و باغى میروید ، روزى مبارك است و خرسند شدم ، ولى این گماشته آمد و شما را بند نهاد و مرا نیز بند نهاد و عقلم

ص: 422

برفت ، بگویید قصهء شما چیست ؟ » همه بخندیدند و مسرور شدند و گفتند : « اكنون بشمار ما آمده اى و بندت نهاده اند ، ما پیرو مانى هستیم كه حال ما به مأمون خبر داده اند ، اكنون ما را پیش او مىبرند كه از كار ما میپرسد و از مذهبمان تحقیق مىكند و میگوید توبه كنیم و از مذهب مانى بگردیم و در این زمینه امتحانمان مىكند .

از جمله اینست كه تصویر مانى را بما نشان میدهد و میگوید آب دهن بر آن بیندازیم و از او بیزارى كنیم و میگوید كه یك دراج را كه پرنده اى آبى است بكشیم ، هر كه دستور او را بپذیرد نجات یابد و هر كه نپذیرد كشته شود . وقتى ترا بخوانند و بمعرض امتحان آرند حقیقت حال و اعتقاد خود را چنان كه میتوانى بگو . میگوئى طفیلى هستى و طفیلى قصه ها و خبرها میداند اكنون در این سفر تا بغداد از قصه ها و حوادث مردم براى ما نقل كن . » وقتى به بغداد رسیدند و آنها را پیش مأمون بردند نام آنها را یكى - یكى میخواند و از مذهبش میپرسید و اسلام بر او عرضه میكرد و بمعرض امتحان میآورد و میگفت از مانى بیزارى كند و صورت مانى را به دو نشان میداد و میگفت آب دهان بر آن اندازد و بیزارى كند ، آنها نیز دریغ میكردند و عرضهء شمشیر میشدند . وقتى از كار آن ده نفر فراغت یافت و طفیلى رسید شمارهء آن گروه كامل شده بود ، مأمون به گماشتگان گفت : « این كیست ؟ » گفتند : « به خدا نمیدانیم ، او را با این جماعت دیدیم و او را نیز بیاوردیم . » مأمون به دو گفت : « قصهء تو چیست ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان زنم طلاقى باشد اگر از گفتار آنها چیزى بدانم من یك مرد طفیلى هستم . » و قصهء خویش را از اول تا آخر براى او بگفت . مأمون بخندید و صورت مانى را به دو نشان داد كه لعن كرد و از او بیزارى نمود و گفت : « بدهید تا روى آن كثافت كنم . به خدا من نمى - دانم مانى كیست . یهودى بوده یا مسلمان بوده است . » مأمون گفت به جهت اینكه در كار طفیلى شدن افراط كرده و خویشتن را بخطر افكنده تنبیهش كنند ولى ابراهیم ابن مهدى كه جلو مأمون ایستاده بود گفت : « اى امیر مؤمنان گناه او را به من ببخش من نیز قصه اى جالب در بارهء طفیلىگرى كه براى خودم رخ داده براى تو نقل میكنم »

ص: 423

گفت : « بگو . » ابراهیم گفت : « اى امیر مؤمنان روزى برون شدم و در كوچه هاى بغداد میگشتم تا به جائى رسیدم و از یك طبقهء خانهء مرتفعى بوى ادویه شنیدم و رایحهء دیگهاى غذا بلند بود و دلم هوس كرد .

پیش خیاطى ایستادم و گفتم : « این خانهء كیست ؟ » گفت : « از یك تاجر بزاز است . » گفتم : « اسمش چیست ؟ » گفت : « فلان پسر فلان » سر به طرف آن طبقه بلند كردم ، دیدم دست و ساعدى از پنجره بیرون آمد كه زیباتر از آن ندیده بودم و زیبائى دست و ساعد اى امیر مؤمنان بوى غذا را از یاد من ببرد . مبهوت ماندم و عقلم برفته بود . بخیاط گفتم : « صاحب خانه نبیذ مىخورد ؟ » گفت : « بله و گمان میكنم امروز مهمان دارد و جز با تاجرانى نظیر خود هم نشینى نمیكند . » ، در این اثنا دو مرد موقر سواره از سر كوچه رسیدند ، خیاط به من گفت : « اینها همنشینان او هستند . » گفتم : « اسم و كنیهء آنها چیست ؟ » گفت : « فلان پسر فلان » من اسب خود را را پیش راندم و پایین آنها جا گرفتم و گفتم « قربان شما بروم ابو فلان منتظر شماست » و با آنها برفتم تا بدر رسیدند و مرا جلو انداختند ، من وارد شدم آنها نیز وارد شدند ، صاحب منزل كه مرا بدید یقین كرد كه من با آنها آشنائى دارم ، خوش آمد گفت و مرا در صدر مجلس نشانید . آنگاه اى امیر مؤمنان سفره انداختند و نانى پاكیزه در آن بود غذاها را آوردند و مزهء آن از بویش بهتر بود ، با خود گفتم : « غذاها را خوردم دست و ساعد مانده است » غذا را برچیدند و دست بشستم و به مجلس انس رفتیم كه مجلسى نكو بود و فرشى عالى داشت ، صاحب مجلس با من سر لطف داشت و روى سخنش با من بود و آن دو شخص یقین داشتند كه من با وى آشنائى دارم اما این حسن رفتار او بدان جهت بود كه تصور میكرد من با مهمانانش آشنائى دارم .

وقتى چند پیمانه نوشیدیم ، كنیزكى پیش ما آمد كه چون شاخ تر مىچمید .

بدون خجلت سلام كرد و مخده اى براى خود آماده كرد ، عودى بیاوردند و در كنارش نهادند . پنجه به عود زد و من از پنجه زدنش مهارتش را تشخیص دادم ، آنگاه

ص: 424

آواز خواندن آغاز كرد و شعرى بدین مضمون خواند : « دیده ام او را تصور كرد و چهره اش متأثر شد و اثر تصور من بجا ماند ، دست من با او مصافحه كرد و دستش متأثر شد و از تماس دست من در انگشتان او فرو رفتگیى بجا ماند ، تصورش از خاطر من گذشت و او را مجروح كردم ، ندیده بودم كه فكر چیزى را مجروح كند . » به خدا اى امیر مؤمنان خاطرم بهیجان آمد و از نكوئى آواز و مهارت او بطرب آمدم آنگاه شعرى دیگر خواند بدین مضمون : « به دو اشاره كردم كه آیا از عشق من خبر دارى ، با گوشهء چشم جواب داد كه من بر سر پیمان استوارم و نخواست راز خود را علنى كند . » و من فریاد زدم : « زنده باشى . » و چنان طربناك شدم كه اختیارم از كف برفت و او باز شعرى بدین مضمون خواند : « آیا عجب نیست كه من و تو در یك خانه باشیم و خلوت نكنیم و سخن نكنیم ، فقط چشمها از عشق شكایت كند و آتش در دلها فروزان باشد و همهء سخن ما اشارهء دهانها و غمزهء ابروها و بهم خوردن پلكها و اشارهء دستها باشد ؟ » .

به خدا اى امیر مؤمنان از مهارت وى در آواز و درك معنى شعر حسد بردم كه دستگاه را تمام و بىعیب خواند ، به دو گفتم : « یك چیز دیگر مانده است وى خشمگین شد و عود خود را به زمین زد و گفت : « از كى پر مدعاها را در مجلس خودتان راه میدهید ؟ » من از رفتار خودم پشیمان شدم و دیدم كه آن جمع نسبت به من متغیر شدند گفتم : « عود اینجا هست ؟ » گفتند : « بله . » عودى براى من آوردند و آن را كوك كردم و شروع به خواندن نمودم و شعرى بدین مضمون خواندم : « چرا منزلها جواب غمزده اى را نمیدهند آیا كر شده اند یا مدتى گذشته و یا فراموش شده ایم ، ساكنان منزلها برفته اند اگر آنها بمیرند ما نیز بمیریم و اگر زنده باشند ما نیز زنده خواهیم بود . » هنوز این شعر را بسر نبرده بودم كه كنیز بیامد و روى پاى من افتاد و پایم را بوسید و میگفت : « آقاى من ، عذر مرا بپذیر من هرگز نشنیده ام این آواز را كسى مانند تو بخواند . » آقاى او و حاضران بپاخاستند و مانند او پاى مرا ببوسیدند

ص: 425

و همگى بطرب آمدند و شراب خواستند و جامهاى بزرگ نوشیدند . من باز آواز خواندن آغاز كردم و شعرى بدین مضمون خواندم : « ترا به خدا روز را بسر میبرى و مرا كه چشمم از یاد تو خونبار است یاد نمیكنى ، از بخل او در مقابل سماحت خودم به خدا شكایت میكنم كه من عسل مىدهم و در مقابل حنظل نصیبم مىشود . قلب مرا كه كشته اى پس بده و آن را واله و بىبهره از خود وامگذار . از اینكه با من بیگانگى مىكند به پیشگاه خدا شكایت میبرم و تا زنده ام در بند عشق او خواهم بود . » و آن جمع چنان بطرب آمدند كه بیم كردم عقل خود را از دست بدهند .

چندى خاموش ماندم و چون آرام گرفتند خواندن آغاز كردم و شعرى بدین مضمون خواندم : « این عاشق تو به رنج خود مشغول است و اشك او به تنش روانست ، بدستى راحت خویش از خدا میخواهد و دستى دیگر را روى جگر نهاده است . كى عاشق واله رنجورى را دیده كه مرگ خویش را در چشم و دیده دارد » كنیز بنا كرد فریاد زدن : « زنده باشى به خدا آواز خواندن اینست . » آن گروه مست شده و عقل خویش از دست داده بودند . صاحب منزل در مقابل شراب مقاومت داشت و دو همنشین او بمقاومت كمتر از او بودند . وى بغلامان خود گفت تا همراه غلامان آنها هر دو را بمنزلشان برسانند . من با وى بماندم و چند پیمانه بنوشیدیم گفت « آقاى من به خدا همهء ایام گذشتهء من كه ترا نمیشناخته ام تلف شده است ، تو كیستى ؟ » و همچنان اصرار كرد تا نام خود را با او بگفتم . برخاست و سر مرا ببوسید و گفت : « آقاى من حقا ادبى چنین شایستهء كسى مانند توست ، من امروز در حضور خلافت بسر میبرده ام و نمیدانسته ام . » آنگاه از قصهء من پرسید كه چرا ناشناس بخانهء او آمده ام من موضوع غذا و دست و ساق را با او بگفتم ، یكى از كنیزان خود را صدا زد و گفت :

« به فلان كنیز بگو پائین بیاید » همچنان كنیزكان خود را پیش من آورد كه دست آنها را میدیدم و میگفتم : « این نیست . » .

عاقبت گفت : « به خدا كسى جز مادر و خواهر من نمانده است آنها را نیز

ص: 426

پیش تو میآورم » و من كه از بزرگوارى و پر حوصلگى او بتعجب بودم گفتم « قربانت شوم ، خواهر را پیش از مادر بیار شاید هم او باشد » گفت : « راست میگوئى . » و چنین كرد . وقتى دست او را بدیدم گفتم « قربان ، خودش است . » وى بغلامان خود گفت تا ده تن از مشایخ همسایه را حاضر كنند آنگاه دو كیسه كه بیست هزار درم در آن بود پیش من نهادند و او گفت : « این خواهر من فلانى است و من شما را بشهادت میگیرم كه او را بآقایم ابراهیم بن مهدى بزنى دادم و از جانب وى بیست هزار درم مهر او كردم و او نیز رضا داده و نكاح را پذیرفته است » آنگاه یك كیسه را به خواهر خود داد و كیسهء دیگر را میان مشایخ پخش كرد ، من به آنها گفتم : « باید ببخشید كه فعلا بیش از این در دسترس نبود . » آنها نیز بگرفتند و برفتند . آنگاه گفت : « آقاى من ، اطاقى آماده كنم كه با زن خود بخوابى . » به خدا اى امیر مؤمنان بزرگوارى و پر حوصلگى او مرا مجذوب كرد ، گفتم : « عماریى حاضر میكنم و او را به منزل خودم میبرم . » گفت : « هر چه میخواهى بكن » من نیز عماریى آماده كردم و خواهر او را به منزل خویش آوردم ، به خدا اى امیر مؤمنان آنقدر جهاز براى من آورد كه در خانه هایم جا نمیگرفت . » مأمون از بزرگوارى این شخص شگفتى كرد و طفیلى را آزاد كرد و جایزهء نكو داد و به ابراهیم گفت تا آن شخص را بیارد و بعدها جزو خواص و یاران مأمون شد و با او در كار ندیمى و غیره احوال نكو داشت .

مبرد و ثعلب نقل كرده اند كه روزى كلثوم عتابى بر در مأمون ایستاده بود كه یحیى بن اكثم بیامد ، عتابى گفت : « اگر مقتضى دیدى حضور مرا امیر مؤمنان خبر بده . » یحیى گفت : « من حاجب نیستم » گفت : « میدانم ولى تو مردى صاحب فضیلتى و صاحب فضیلت دیگران را كمك مىكند » گفت : « این كار من نیست » گفت : « خداوند ترا نعمت و مقام داده است و اگر شكر آن بدارى افزون شود و اگر كفران كنى كاسته شود ، من امروز براى تو از خودت بهترم كه ترا بكارى دعوت میكنم كه

ص: 427

فزونى نعمت تو در آن است و تو آن را نمىپذیرى ، هر چیزى زكاتى دارد و زكات مقام اینست كه براى حاجت مندان سودمند باشى » یحیى برفت و قصه را با مأمون بگفت ، عتابى را بحضور بردند ، اسحاق بن ابراهیم موصلى نیز پیش وى بود بگفت تا عتابى بنشیند و از احوال و كار او پرسیدن گرفت و او در جواب زبان آورى كرد و مأمون ظرافت او را بپسندید و با وى شوخى آغاز كرد و پیر مرد پنداشت كه او را تحقیر میكنند ، گفت : « اى امیر مؤمنان مؤانست چنین مفت و آسان نیست . » .

مأمون سخن او را بمعنى طلب بخشش گرفت و نگاهى به اسحاق كرد و بگفت تا هزار دینار بیاوردند و آن را پیش عتابى نهاد ، آنگاه او را بصحبت خواند و اسحاق را وادار كرد تا او را دست بیندازد و اسحاق بنا كرد در هر باب كه او سخن میگفت با او معارضه كند و چیزى بر سخنش بیفزاید . عتابى كه اسحاق را نمىشناخت از حاضر جوابى وى بشگفت آمد و گفت : « امیر مؤمنان اجازه میدهد اسم و نسب این شخص را بپرسم ؟ » گفت : « بپرس » عتابى به اسحاق گفت « نام و نسب تو چیست » گفت : « یكى از مردمم و اسمم كل بصل است . » ( یعنى پیاز بخور ) عتابى گفت :

« نسبت را دانستم اما اسم تو معمول نیست و كسى كل بصل را اسم نمیكند . » اسحاق گفت : « خیلى بى انصافى اسم تو كل ثوم است ( یعنى سیر بخور ) ولى پیاز از سیر بهتر است » عتابى گفت : « خدایت بكشد چقدر با مزه اى كسى را بخوش صحبتى تو ندیده ام امیر مؤمنان اجازه میدهد جایزه را كه به من داده است به او بدهم كه بر من غالب شده است ؟ » مأمون گفت : « جایزه مال خودت باشد ، میگویم به او هم مانند آن جایزه بدهند » آنگاه اسحاق به منزل خویش رفت و عتابى بقیهء روز را در صحبت مأمون بسر برد .

عتابى از سرزمین قنسرین و عواصم بود و در رقه كه جزو دیار مضر بود اقامت داشت و در علم و قرائت و ادب و معرفت و ترسل و سخندانى و كثرت محفوظات و دقت نظر و فصاحت زبان و مهارت بیان و آشنائى به آداب صحبت 427

ص: 428

428 ملوك و نویسندگى و شیرین سخنى و حسن خط و قوت قریحه چنان بود كه بروزگار خود مانند فراوان نداشت . آورده اند كه وى گفته است : « زبان شخص دبیر اوست و چهره اش حاجب اوست و همدم وى خود اوست . » و به همین مضمون شعرى گفته بود و هم از او نقل كرده اند كه گفته بود : « وقتى بحكومتى رفتى ببین دبیر تو كیست ، زیرا آنها كه از تو دورند مقام ترا از دبیرت شناسند و هم عقل حاجب خویش را امتحان كن كه واردان پیش از آنكه تو را ببینند از رفتار حاجبت در بارهء تو قضاوت كنند ، همدم و ندیم خویش را از مردم بزرگ انتخاب كن كه مرد را به همنشینانش قیاس میكنند . » .

وقتى دبیرى با ندیمى مفاخره كرد ، دبیر گفت : « من یارم و تو سربار . من براى كارهاى جدیم و تو براى شوخى ، من هنگام سختى به كار آیم و تو به وقت تفریح ، من بهنگام جنگ به كار آیم تو به وقت صلح . » ندیم گفت : « من به وقت نعمت به كار آیم و تو به وقت نكبت ، من جزو خاصانم و تو اهل حرفه اى ، من مىنشینم و تو میبایستى ، تو در قید رسومى و من مونسم . تو را به انجام دادن حاجت وادارند و براى انجام دادن مقاصد من به زحمت اندازند . من شریك بزرگانم و تو كمك ایشان ، من همدم سرانم و تو ابزار دست ایشان ، مرا « ندیم » از آن رو گفته اند كه از مفارقتم « ندامت » برند . » عتابى اخبار نكو و تألیفات شیرین دارد كه ذكر آن مخالف مقصود و خارج از اختصار است ، این مختصر را نیز بمناسبت كلام یاد كردیم .

جوهرى بنقل از عتبى از عباس دیگرى گوید مردى عریضه اى به مأمون نوشت و تقاضا كرد به او اجازه دهد و سخنش را بشنود . مأمون اجازه داد ، وى حضور یافت و سلام كرد ، مأمون گفت : « منظور خویش را بگو . » گفت : « امیر مؤمنان بداند كه مصائب روزگار و حوادث ایام همهء آنچه را دنیا به من داده بگرفت ، اگر ملكى داشتم خراب شد و اگر نهرى بود مسدود شد و اگر خانه اى بود ویرانه گشت و هر چه بود و اكنون هیچ ندارم و قرض فراوان دارم و عیال و فرزند و كودكان

ص: 429

خرد دارم و خودم پیرى فرتوتم كه از كوشش و كسب باز مانده ام و به نظر و توجه امیر مؤمنان احتیاج دارم . » گوید و در ضمن سخن بادى رها كرد و گفت : « اى امیر مؤمنان این نیز از عجایب و محنت روزگار است كه هرگز در جائى كه باید ، این كار از من سر نزده است » مأمون به همنشینان خود گفت : « كسى را از این مرد پر دل تر و دلیرتر و جسورتر ندیده ام . » آنگاه بگفت تا پنجاه هزار درم به دو دادند .

ابو العتاهیه گوید : روزى مأمون مرا احضار كرد ، بحضور رفتم و او را سر فرو - هشته و اندیشناك دیدم و نخواستم در این حالت به دو نزدیك شوم ، سر برداشت و با دست اشاره كرد كه نزدیك بیا ، نزدیك رفتم ، مدتى اندیشه كرد سپس سر برداشت و گفت : « اى اسماعیل ، جان ملول مىشود و تازه میجوید و تنهائى را خوش دارد ، چنان كه همدمى كسانرا خوش دارد . » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان و در این باب شعرى گفته ام . » گفت : « چیست ؟ » گفتم : « جان خوش نباشد مگر آنكه پیوسته از جائى به جائى دیگر رود . » گفت : « نكو گفته اى ، بیشتر بگو . » گفتم : « استعداد گفتن ندارم . » و باقى روز را با او گذرانیدم و بگفت تا پولى به من دادند و بیرون آمدم .

آورده اند كه مأمون یكى از خاصان خود را گفت كه بیرون شود و هر كه را در راه دید ، پست باشد یا و الا مقام بحضور بیارد ، او نیز یكى از عوام را بیاورد .

معتصم برادر مأمون و یحیى بن اكثم و محمد بن عمرو رومى نیز بحضور او بودند و هر یك از آنها دیگى بار كرده بودند ، محمد ابراهیم طاهرى به مرد عامى گفت :

« اینان از خاصان امیر مؤمنانند هر چه میپرسند جوابشان بده » مأمون گفت : « در این وقت كه هنوز سه ساعت از شب باقى است براى چه بیرون آمده اى ؟ » گفت :

« مهتاب مرا فریب داد و صداى الله اكبر شنیدم و پنداشتم اذان است . » مأمون گفت :

« بنشین . » و او بنشست . مأمون به دو گفت : « هر یك از ما دیگى بار كرده ایم از هر كدام به تو میدهیم بچش و از خوبى و مزهء آن چیزى بگو . » گفت : « بیارید . » در یك سینى بزرگ از همهء دیگها بیاوردند كه امتیازى از هم نداشت اما مطبوخ هر

ص: 430

دیك را نشان كرده بودند . مرد عامى از دست پخت مأمون بخورد و گفت : « زه » و سه لقمه بخورد و گفت : « این مثل مشك است و طباخ آن حكیمى پاكیزه و ظریف و ملیح است . » پس از آن از پختهء دیگ معتصم بچشید و گفت : « به خدا گویى این و اولى را یكى پخته است . » سپس از پختهء محمد بن عمرو رومى بخورد و گفت : « این دیگ را طباخ پسر طباخ پخته و خوب پخته است . » پس از آن از دیگ یحیى بن اكثم بخورد و رو بگرداند و گفت : « آه مثل اینكه طباخ این دیگ بجاى پیاز در آن كثافت ریخته است . » حاضران سخت بخندیدند و شخص عامى بنشست و با آنها سخن كرد و لطیفه گفت و شوخى كرد و با وى سرگرم بودند . وقتى صبح بدمید مأمون به دو گفت : « قصهء امشب را با كسى نگوئى . » زیرا مأمون دانسته بود كه مرد عامى آنها را شناخته است و چهار هزار دینار به او جایزه داد و بگفت تا صاحبان دیگها نیز هر كدام بر حسب مقام خود چیزى به او بدهند و به دو گفت : « مبادا هرگز در چنین وقتى از خانه برون شوى . » گفت : « خدا كند شما همیشه طبخ كنید و من زود از خانه درآیم . » از تجارت او پرسیدند و منزلش را بدانستند و از آن پس به خدمت مأمون در آمد و به جمع ندیمان پیوست .

ابو عباد دبیر كه از خواص مأمون بود گوید : مأمون به من گفت از جواب به سه كس فروماندم ، یكى پیش مادر ذو الریاستین رفته بودم كه او را تسلیت گویم و گفتم : « غم او مخور و از نبودنش افسرده مباش كه خدا بجاى او فرزندى چون من به تو داده كه قائم مقام او باشد و هر رفتارى كه با او داشته باشى با من نیز داشته باش » وى بگریست و گفت : « اى امیر مؤمنان چگونه از غم فرزندى كه موجب شده فرزندى چون تو داشته باشم افسرده نباشم . » یك بار نیز مردى را پیش من آوردند كه مدعى پیمبرى بود ، گفتم : « تو كیستى ؟ » گفت : « موسى بن عمران علیه السلام . » گفتم : « واى بر تو موسى بن عمران علیه السلام معجزه ها داشت كه پیمبرى وى به وسیلهء آن معلوم شد از جمله اینكه عصاى خویش بینداخت و حیله هاى ساحران را

ص: 431

ببلعید . دیگر آن بود كه دست خویش را از گریبان برون میكرد كه درخشان بود و همهء معجزاتى را كه موسى بن عمران آورده بود بر شمردم و گفتم : « اگر یكى از نشانه ها و معجزات او را براى من به یارى من اول كسم كه به تو ایمان خواهم آورد و گر نه ترا خواهم كشت . گفت : « راست میگوئى اما من این معجزات را وقتى آوردم كه فرعون میگفت : « من خداى والاى شما هستم ، اگر تو نیز چنین بگویى من نشانه هائى را كه براى فرعون آورده بودم براى تو نیز خواهم آورد . » سوم این بود كه مردم كوفه بشكایت از حاكم خود آمده بودند كه من از رفتار او راضى بودم ، با آنها گفتم من از رفتار حاكم باخبرم و فردا به استماع شكایت شما مىنشینم ، یكى را انتخاب كنید كه از طرف شما در گفتگو شركت كند چون من میدانم كه شما سخن بسیار میگویید . » گفتند : « میان ما كسى كه شایستهء گفتگو با امیر مؤمنان باشد نیست مگر یك نفر كه كر است ، اگر امیر مؤمنان كرى او را تحمل كند كرم كرده است . » وعده دادم كرى آن شخص را تحمل كنم .

فردا بیامدند ، بگفتم تا همه داخل شوند ، با شخص كر بیامدند ، وقتى پیش من رسیدند گفتم : « بنشینید . » و با تشخیص گفتم : « از حاكم خودتان چه شكایت دارى ؟ » گفت « اى امیر مؤمنان بدترین حاكم روى زمین است ، در اولین سالى كه او حاكم ما بود اثاث و لوازم خود را فروختیم ، در سال دوم املاك و ذخائر خود را فروختیم و در سال سوم از شهر خود برون شدیم و از امیر مؤمنان استمداد كردیم كه بشكایت ما برسد و كرم كند و او را معزول كند . » گفتم : « اى بىمادر ! دروغ میگوئى این حاكم مردیست كه رفتار او را مىپسندم و از دیانت او و طرز كارش راضى هستم و چون میدانستم شما همیشه از حاكمتان ناراضى هستید مخصوصا او را بحكومت شما انتخاب كرده ام . » گفت : « اى امیر مؤمنان تو راست میگوئى ، من دروغ گفتم ولى چرا حاكمى را كه از دیانت و امانت و عدل و انصافش رضایت دارى این همه سال بما اختصاص داده اى و شهرهاى دیگر را كه از جانب خدا عز و جل مكلف بوده اى به كار

ص: 432

آنها نیز توجه كنى از آن محروم داشته اى ، او را بشهرهاى دیگر نیز بفرست تا آنها نیز مانند ما از عدل و انصاف وى بهره مند شوند . » گفتم : « برخیز كه خدایت حفظ نكند او را از حكومت شما معزول كردم . » .

یحیى بن اكثم میگفت : « مأمون روز سه شنبه براى مباحثهء فقه مىنشست ، وقتى فقیهان و دیگر اهل مقالات كه طرف مباحثهء او بودند حضور مییافتند به اطاقى مفروش میرفتند . به آنها گفته میشد : « موزه ها را در آرید . » آنگاه خوانها حاضر میشد ، به آنها مىگفتند : « بخورید و بنوشید و وضو را تجدید كنید و هر كه موزه اش تنگ است در آرد و هر كه كلاهش سنگین است بگذارد . » وقتى فراغت مییافتند مجمرها میآوردند كه بخور بسوزند و خوشبو شوند . آنگاه مأمون برون میشد و آنها را پیش میخواند تا نزدیك او میشدند و با آنها به وضعى نكو قرین انصاف و دور از تكبر مباحثه میكرد و همچنان بودند تا آفتاب غروب میكرد . آنگاه دوباره خوانها گسترده میشد و غذا میخوردند و میرفتند . » گوید : یك روز نشسته بود كه على بن صالح حاجب بیامد و گفت :

« اى امیر مؤمنان یكى بر در ایستاده و لباس سپید خشن بتن دارد كه دامن آن را بالا زده و میخواهد براى مباحثه وارد شود . » من بدانستم كه یكى از صوفیان است و مىخواستم به او اشاره كنم كه اجازهء ورود به او ندهد ولى مأمون سخن آغاز كرد و گفت : « بگو بیاید . » .

مردى كه دامن لباس خود را بالا زده بود و كفش خود را بدست داشت بیامد و یك طرف بساط ایستاد و گفت : « السلام علیكم و رحمت الله و بركاته . » مأمون گفت : « و علیك السلام » گفت : « اجازه میدهى به تو نزدیك شوم ؟ » گفت : « نزدیك شو . » پس از آن گفت : « بنشین » او بنشست . آنگاه گفت : « اجازه میدهى با تو سخن كنم ؟ » مأمون گفت : « هر چه میدانى مایهء رضاى خداست بگو . » گفت : « به من بگو اینجا كه نشسته اى به اجتماع و رضاى مسلمانان نشسته اى یا به زور نشسته اى ؟ » گفت :

« نه به اجتماع مسلمانان نشسته ام ، نه به زور ، پیش از من سلطانى بود كه كار مسلمانان

ص: 433

را به عهده داشت و مسلمانان خواه نا خواه به او تسلیم شده بودند و او ولیعهدى را از پس خویش به من و یكى دیگر داد و از حاجیانى كه در بیت الله الحرام حضور داشتند براى من و دیگرى بیعت گرفت كه آنها نیز خواه یا نا خواه بیعت كردند ، كسى كه همراه من براى او بیعت گرفته بودند براهى كه میرفت رفت .

و چون نوبت من رسید بدانستم كه به اجتماع و رضایت مسلمانان مشرق و مغرب احتیاج دارم ولى چون دقت كردم دیدم اگر از كار مسلمانان كناره گیرم كار اسلام آشفته مىشود و قلمرو آن بهم میریزد و فتنه و هرج و مرج مىشود و كشاكش رخ میدهد و احكام خدا سبحانه تعالى تعطیل مىشود و كسى به حج خانهء خدا نمیرود و در راه او جهاد نمیكند و سلطانى نخواهد بود كه مسلمانان را فراهم كند و آنها را به راه برد ، راهها بسته مىشود و كسى داد مظلوم را از ظالم نمیگیرد و براى حفظ مسلمانان و جهاد با دشمنان اسلام و حفظ و دستگیرى اهل اسلام این كار را به عهده گرفتم تا مسلمانان در بارهء یكى كه مورد رضایت همه باشد اتفاق كنند و من نیز كار را بدست او سپارم و مانند یكى از مسلمانان باشم و تو اى مرد از جانب من بجمع مسلمانان پیغام ببر كه هر وقت در مورد یكى هم سخن شدند و رضایت دادند من بنفع او از خلافت كناره میگیرم . » گفت : « السلام علیكم و رحمت الله و بركاته » و برخاست .

مأمون به على بن صالح حاجب دستور داد یكى را بدنبال او بفرستد كه ببیند كجا میرود . وى نیز چنین كرد . آنگاه بازگشت و گفت : « اى امیر مؤمنان یكى را فرستادم كه این شخص را تعقیب كند ، وى بمسجدى رفت كه پانزده كس با سر و وضع و لباس همانند او آنجا بودند و به دو گفتند : « این مرد را دیدى ؟ » گفت : « بله . » گفتند : « با تو چه گفت ؟ » گفت : « جز سخن نیكو چیزى نگفت ، به من گفت امور مسلمین را مضبوط میدارد كه راههایشان امن باشد . و به كار حج و جهاد فى سبیل الله قیام مىكند و داد مظلوم از ظالم میگیرد و احكام را اجرا مىكند و همین كه مسلمانان به كسى رضا دادند ، كار را به او تسلیم مىكند و به نفع او كنار میرود . » گفتند :

ص: 434

« مانعى ندارد . » و پراكنده شدند » مأمون رو به من كرد و گفت : « اینها را به آسانى از سر وا كردیم » و من گفتم : « اى امیر مؤمنان ستایش خدا را كه درستى و تدبیر در گفتار و كردار را به تو الهام كرد . » .

مسعودى گوید : « یحیى بن اكثم پیش از آنكه مناسبات او با مأمون محكم شود عهده دار قضاى بصره بود . به مأمون شكایت كردند كه او بسبب افراط در لواط ، اطفال آنها را فاسد كرده است . مأمون گفت : « اگر از احكام او عیبى بگیرید پذیرفته مىشود . » گفتند : « اى امیر مؤمنان وى به بد كارى و ارتكاب گناهان كبیره مشهور است و در وصف امردان و طبقات و مراتب و اوصافشان سخنانى گفته كه معروفست . » مأمون گفت : « چه گفته است ؟ » قصیدهء او را كه شمه اى از مطالب منتسب به وى در آن بود بخواندند و از جمله اشعارى بدین مضمون بود : « چهار كسند كه گناهشان دل میبرد و هر كه عاشقشان شود چشمش بیدار میماند . یكى كه دنیاى او در چهره اش جاى دارد او منافق است و آخرت ندارد . و دیگرى كه دنیاى او گشوده است و پشت سر وى آخرتى فراوان است . و سومى كه هر دو را دارد دنیا و آخرت و چهارمى كه همه را تباه كرده است نه دنیا دارد و نه آخرت » مأمون این سخنان را سخت ناپسند شمرد و گفت : « كى این را شنیده است ؟ » گفتند : « اى امیر مؤمنان از او مشهور و رایج است . » بگفت تا آنها را بیرون كردند و یحیى را از قضاوت بصره معزول كرد .

ابو نعیم در بارهء یحیى و اخبارى كه در بصره داشت شعرى بدین مضمون گفته است : « اى كاش یحیى از اكثم نمیزاد . و قدمش به زمین عراق نمیرسید بچه بازترین قاضیى كه در عراق دیده ایم . كدام دوات است كه قلم وى بدان نرسیده و كدام دره است كه اسبش در آن نرفته است ؟ » پس از آن مدتى گذشت و یحیى بحضور مأمون پیوست و ندیم وى شد . یك روز مأمون به دو گفت : « اى ابو محمد این شعر از كیست كه گوید : « قاضیى داریم كه در بارهء زنا معتقد به حد است ولى در بارهء لواط عیبى نمیبیند ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان این ابن ابى نعیم است كه میگوید : « امیر ما رشوه میگیرد و

ص: 435

حاكم ما لواط مىكند و سالار آنها سالار بدى است . قاضیى داریم كه در بارهء زنا معتقد به حد است ولى در بارهء مرتكب لواط عیبى نمىبیند ، گمان ندارد تا امت حاكمى از خاندان عباس دارد ستم از میان برخیزد . » مأمون لحظه اى از شرم سر به زیر افكند و گفت ابن ابى نعیم را به سند تبعید كنند .

یحیى وقتى در سفر با مأمون سوار میشد كمربند و قبا و شمشیر و یراق داشت و هنگام زمستان قباى خز و كلاه سمور میپوشید ولى بى باكى وى در كار لواط چنان بود كه وقتى مأمون به دو فرمان داد كه دسته اى ترتیب دهد كه با وى سوار شوند و كارهاى وى را انجام دهند ، وى پانصد غلام بى ریش خوش صورت مرتب كرد كه مایهء رسوائى او شد و راشد بن اسحاق در بارهء دستهء یحیى شعرى بدین مضمون گفت : « دوستان من ، با تعجب جالبترین منظره اى را كه چشم من دیده است بنگرید ، دستهء سیاهى كه در آن جز نكو چهرهء خوش چشم و ابرو با رو و موى خوش كه كمتر مو بچهره داشته باشد پذیرفته نمیشود ، پیشرفت او در قبال همگنانش به قدر جمال او و زشتى آنهاست و قاضیى آنها را بجنگ میبرد كه با نیزه ضربتهاى سخت مىزند ، با علم و حلم آنها را نه به طرف جنگ بلكه سلامت میراند . . . و هم راشد در بارهء او گوید : « امید داشتیم عدالت را آشكار ببینیم اما از پس امید مأیوس شده ایم ، وقتى قاضى القضاة مسلمانان لواط مىكند چه وقت دنیا و مردم دنیا اصلاح میشوند ؟ » .

یحیى بن اكثم بن عمرو بن ابى رباح از اهل خراسان و از شهر مرو از قوم بنى تمیم بود ، بسال دویست و پانزدهم كه در مصر بود مأمون بر او خشم گرفت و او را در حالى كه مغضوب بود به عراق فرستاد . وى در بارهء فروع و اصول فقه مصنفاتى داشت و كتابى بنام « التنبیه » به رد عراقیان نوشته بود و میان او و ابو سلیمان احمد - ابن ابى دواد مناظرات بسیار بود .

وفات ابو عبد الله محمد بن ادریس بن عباس بن عثمان بن شافع بن سایب بن عبد الله بن عبد یزید بن هاشم بن مطلب بن عبد مناف شافعى در ایام خلافت مأمون در

ص: 436

ماه رجب شب جمعه بسال دویست و چهارم بود و صبحگاه همانشب به خاك سپرده شد هنگام مرگ پنجاه و چهار سال داشت و سرى بن حكم كه در آن موقع امیر مصر بود ، بر او نماز كرد . عكرمة بن بشیر از ربیع بن سلیمان مؤذن چنین نقل كرده است .

محمد بن سفیان بن سعید مؤذن و دیگران نیز به همین مضمون از ربیع بن سلیمان مؤذن نقل كرده اند . شافعى در مصر در جوار قبور شهیدان در مقبرهء بنى عبد الحكم و میان قبور آنها به خاك رفت و طرف سر و نیز طرف پاى او یك ستون بزرگ سنگى بود و بالاى ستونى كه طرف سر بود این عبارت را كنده بودند : « هذا قبر محمد ابن ادریس الشافعى امین الله » آنچه گفتیم در مصر مشهور است نسب شافعى با بنى هاشم و بنى امیه در عبد مناف بهم میرسد زیرا وى از فرزندان مطلب بن عبد مناف است .

پیمبر صلى الله علیه و سلم به دو انگشت بهم پیوستهء خویش اشاره كرده و فرموده بود :

« ما و بنى عبد المطلب چنین هستیم . » و هنگام محاصرهء قرشیان بنى عبد المطلب نیز با بنى هاشم در شعب بودند . این حدیث را فقیر بن مسكین از مزنى براى من نقل كرد .

فقیر از مزنى حدیث روایت میكرد و ما از فقیر بن مسكین در شهر آسوان در صعید مصر شنیدیم كه میگفت : مزنى گفت : « صبحگاه روزى كه شافعى وفات یافت پیش او رفتم و به دو گفتم : « اى ابو عبد الله چگونه اى ؟ » گفت : « از دنیا میروم و از یاران مفارقت میكنم و جام مرگ را مینوشم و نمیدانم روحم ببهشت میرود كه به دو تهنیت گویم یا بجهنم میرود كه به دو تعزیت گویم . » و شعرى بدین مضمون خواند : « وقتى دلم سخت شد و كار بر من تنگ شد امید عفو ترا نردبان خود كردم ، اى پروردگار من ، گناهم بنظرم بزرگ میآمد و همین كه آن را با عفو تو قیاس كردم ، عفو تو بزرگتر بود . » .

و در همین سال مرگ شافعى یعنى سال دویست و چهارم ابو داود سلیمان بن داود طیالسى در نود و یك سالگى در گذشت و هم در این سال هشام بن محمد بن سائب

ص: 437

كلبى وفات یافت .

در ایام مأمون یكى در بصره دعوى نبوت كرد و او را در بند آهنین پیش مأمون آوردند ، وقتى پیش روى او آمد مأمون به دو گفت : « تو پیمبر مرسل هستى ؟ » مرسل بمعنى فرستاده و هم به معنى آزاد و رهاست ، او با استفاده از معنى دوم و سوم گفت :

« عجالتا كه در بندم . » گفت : « واى بر تو كى ترا فریب داد ؟ » گفت : « با پیمبران این طور سخن نمیگویند و به خدا اگر در بند نبودم میگفتم جبرئیل دنیا را بسر شما خراب كند . » مأمون گفت : « دعاى بندى پذیرفته نمیشود ؟ » گفت . « مخصوصا پیمبران وقتى در بند باشند دعاى آنها بالا نمیرود . » مأمون بخندید و گفت : « كى ترا به بند كرده است ؟ » گفت : « اینكه جلو روى تو است . » گفت : « ما بند از تو بر مىداریم و تو به جبرئیل بگو دنیا را خراب كند ، اگر اطاعت ترا كرد ما به تو ایمان میآوریم و تصدیق تو میكنیم . » گفت : « خدا راست گفت كه فرمود تا عذاب الیم را نبینید ایمان نمیآورید ، اگر میخواهى بگو بردارند . » مأمون بگفت تا بند از او برداشتند ، وقتى از زحمت بند آسوده شد با صداى بلند گفت : « اى جبرئیل هر كه را میخواهید بفرستید كه من با شما كارى ندارم ، غیر من همه چیز دارد و من هیچ ندارم و جز زن فلانى كسى بدنبال مقاصد شما نمیرود . » مأمون بگفت تا آزادش كنند و نیكى كنند .

ثمامة بن اشرس حكایت كند كه در مجلس مأمون حضور داشتم كه یكى را آوردند كه ادعا كرده بود ابراهیم خلیل است ، مأمون به دو گفت : « هیچ كس را نشنیده ام كه نسبت به خدا جسورتر از این باشد . » گفتم : « اگر امیر مؤمنان مقتضى بداند به من اجازه دهد با او سخن كنم . » گفت : « هر چه میخواهى بگو . » به دو گفتم :

« فلانى ، ابراهیم برهان ها داشت » گفت : « برهان هاى او چه بود » گفتم : « آتش افروختند و او را در آن انداختند و آتش براى او خنك و سالم شد ، ما نیز آتشى میافروزیم و ترا در آن میاندازیم ، اگر مانند ابراهیم براى تو خنك و سالم شد ، ایمان میآوریم و تصدیق تو میكنیم . » گفت : « چیزى ملایمتر از این بیار . » گفتم : « برهانهاى

ص: 438

موسى علیه السلام . » گفت : « برهانهاى او چه بود ؟ » گفتم : « عصا را بینداخت و مارى شد كه دروغهاى ساحران را مىبلعید و عصا را به دریا زد كه بشكافت و دستش بدون بیمارى درخشان بود . » گفت : « این سخت تر است ، چیزى ملایمتر بیار » گفتم :

« برهانهاى عیسى علیه السلام . » گفت : « برهانهاى او چه بود ؟ » گفتم : « زنده كردن مرده . » سخن مرا برید و گفت : « بلیهء بزرگتر آوردى مرا از برهانهاى این معاف بدار » گفتم : « ناچار برهانهائى باید . » گفت : « من از این قبیل چیزى ندارم ، به جبرئیل گفتم : « مرا بسوى شیطانها میفرستید ، دلیلى به من بدهید كه با آن بروم و گر نه نخواهم رفت . » و جبرئیل علیه السلام نسبت به من خشمگین شد و گفت : « از همین حالا از بدى دم میزنى ؟ اول برو ببین این قوم با تو چه میگویند » مأمون بخندید و گفت : « این از پیمبرانى است كه براى ندیمى شایسته است . » .

بسال یكصد و نود و هشتم مأمون برادر خود قاسم بن رشید را از ولایت عهد خلع كرد . بسال صد و نود و نهم ابو السرایا سرى بن منصور شیبانى در عراق خروج كرد و كارش بالا گرفت ، محمد بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن - حسن بن على بن ابى طالب ملقب به ابن طباطبا نیز با وى بود . در مدینه نیز محمد بن سلیمان بن داود بن حسن بن حسن بن على رحمهم الله قیام كرد . در بصره نیز على بن - محمد بن جعفر بن محمد بن على بن حسن بن على علیهم السلام و زید بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على ( ع ) قیام كردند و بر بصره استیلا یافتند . در همین سال ابن طباطبا كه ابو السرایا كسانرا سوى او میخواند وفات یافت و ابو السرایا محمد بن محمد بن یحیى بن زید بن على بن حسین ( ع ) را بجاى او نهاد و باز در همین سال یعنى بسال یكصد و نود و نهم ابراهیم بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسن بن على ( ع ) در یمن ظهور كرد .

بسال دویستم در ایام مأمون محمد بن جعفر بن محمد بن على بن حسین رحمهم - الله در مكه و نواحى حجاز ظهور كرد و كسانرا بجانب خویش خواند . فرقهء سبطیهء

ص: 439

شیعه پیرو دعوت و قائل به امامت او هستند و فرقه ها شده اند . بعضى غلو كرده و بعضى معتدلند و بطریقهء امامیه رفته اند و ما در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » و هم در كتاب « اخبار الزمان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الداثرة » در فن سىام از اخبار خلفاى بنى عباس و طالبیانى كه در ایام آنها ظهور كرده اند سخن كرده ایم . گویند این محمد بن جعفر در آغاز كار و عنفوان جوانى دعوت محمد بن ابراهیم بن طباطبا رفیق ابو السرایا را رواج میداد و چون ابن طباطبا محمد بن ابراهیم بن حسن بن حسن بمرد ، دعوت خویش را نمودار كرد و نام امیر مؤمنان گرفت . هیچیك از كسانى كه از خاندان محمد قبلا و بعدا براى اقامهء حق قیام كرده بودند ، جز همین محمد بن جعفر عنوان امیر مؤمنان به خود ننهاده بودند ، وى به واسطهء جمال و رونق و جلوه و كمالى كه داشت بنام دیباج نیز نامیده میشد و در مكه و اطراف قصه ها داشت ، در همین سال او را پیش مأمون به خراسان بردند ، در آن هنگام مأمون در مرو بود و او را امان داد و با خویش به گرگان برد ، محمد بن جعفر در آنجا بمرد و به خاك رفت . و ما چگونگى وفات وى را با حوادث او و دیگر كسان از خاندان ابو طالب و جنگها كه در نواحى مختلف داشتند در كتاب « حدائق الاذهان فى اخبار آل ابى طالب و مقاتلهم فى بقاع الارض » آورده ایم .

و هم بروزگار مأمون حسین بن حسن بن على بن حسین بن على ( ع ) معروف به ابن افطس در مدینه ظهور كرد . گویند وى در آغاز ، دعوت ابن طباطبا را رواج میداد و چون ابن طباطبا بمرد كسان را به امامت خویش خواند و سوى مكه رفت و هنگامى كه مردم در منى بودند به آنها پیوست ، امیر حاج داود بن عیسى بن موسى هاشمى فرار كرد و مردم سوى عرفه رفتند و بدون اینكه كسى از فرزندان عباس با ایشان باشد جانب مزدلفه حركت كردند . ابن افطس هنگام شب به موقف آمد آنگاه به مزدلفه رفت كه مردم امام جماعت نداشتند و با آنها نماز كرد ، آنگاه سوى منى رفت و قربان كرد و وارد مكه شد و همهء پوشش خانه را جز پارچهء قباطى سفید كه بر آن

ص: 440

بود ، فرو ریخت .

بسال دویست ، حماد معروف به كندغوش بر ابو السرایا ظفر یافت و او را پیش حسن بن سهل آورد كه وى را بكشت و بر پل بغداد بیاویخت . و ما خبر ابو السرایا و خروج او را با حوادثى كه در ضمن آن رخ داد و عبدوس بن محمد بن ابى خالد و سرداران ایرانى نژاد را كه همراه وى بودند بكشت و اردوگاه وى را بغارت داد ، همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

مسعودى گوید : بسال دویستم مأمون ، رجاء بن ضحاك و سایر خادم را پیش على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على الرضا ( ع ) فرستاد كه او را بیاورند . و او را محترمانه پیش مأمون بردند و هم در این سال مأمون بگفت تا فرزندان عباس را از زن و مرد و كوچك و بزرگ شماره كنند و شمارشان سى و سه هزار بود .

على بن موسى الرضا ( ع ) در مرو پیش مأمون رسید و مأمون او را در منزلى شایسته جا داد ، آنگاه مأمون خواص یاران خود را فراهم آورد و گفت كه در فرزندان عباس و فرزندان على رضى الله عنهم نگریسته و هیچكس را از على بن موسى الرضا براى خلافت شایسته تر ندیده است و به عنوان ولایت عهد با او بیعت كرد و نامش را بدینار و درهمها سكه زدند و دختر خود ام الفضل را به محمد بن على بن موسى به زنى داد و بگفت تا لباس و پرچم سیاه را متروك كنند و بجاى آن لباس و پرچم سبز را باب كرد و جز این تغییراتى آورد . وقتى این خبر به فرزندان عباس كه در عراق بودند رسید ، آن را سخت بزرگ شمردند ، زیرا بدانستند كه خلافت از میان آنها برون خواهد شد .

ابراهیم بن موسى بن جعفر برادر رضا ( ع ) بفرمان مأمون سالارى حج را عهده دار شد ، همهء فرزندان عباس و یاران و پیروان ایشان كه در مدینة السلام بودند در كار خلع مأمون و تبعیت ابراهیم بن مهدى معروف به ابن شكله همداستان شدند و روز پنجشنبه نهم محرم سال دویست و دوم و بقولى بسال دویست و سوم با او بیعت كردند . بسال دویست و دوم ذو الریاستین فضل بن سهل در سرخس خراسان به غافلگیرى در حمام

ص: 441

كشته شد و این قضیه در خانهء مأمون در ضمن سفر عراق رخ داد . مأمون قضیه را سخت اهمیت داد و قاتلان او را بكشت و سوى عراق رفت .

على بن موسى الرضا ( ع ) در طوس بسبب خوردن انگور كه بسیار خورد و بقولى انگور زهر آلود بود درگذشت و این در صفر سال دویست و سوم بود . مأمون بر او نماز كرد . و هنگام مرگ پنجاه و سه سال و بقولى چهل و هفت سال و شش ماه داشت .

تولد وى بسال صد و پنجاه و سوم هجرى در مدینه رخ داده بود . مأمون ام حبیبه دختر خود را به زنى به على بن موسى الرضا ( ع ) داده بود كه یكى از دو خواهر ، زن محمد بن على بن موسى و دیگرى زن پدرش على بن موسى بود .

در ایام ابراهیم بن مهدى بغداد آشفته شد و رویبضیان كه سران عامه و پیروان ایشان بودند بشوریدند و خویشتن را مطوعه نامیدند . وقتى مأمون نزدیك دار السلام رسید ابراهیم بروز عید قربان با مردم نماز كرد و روز دوم نهان شد و این بسال دویست و سوم بود . مردم بغداد نیز او را خلع كردند . مأمون بسال دویست و چهارم به بغداد درآمد ، در آن وقت لباس سبز داشت و بعدا آن را تغییر داد و هنگامى كه طاهر بن حسین از رقه پیش وى آمد ، لباس سیاه را تجدید كرد .

بسال دویست و چهارم در بلاد مشرق قحطى بزرگ و در خراسان و جاهاى دیگر و با بود . و هم در این سال بابك خرمى با یاران جاویدان بن شهرك در دیار بدین خروج كرد . سابقا در همین كتاب ضمن سخن از جبل فتح و باب و ابواب ورود راس كه سوى دیار بدین جریان دارد از دیار بابك كه جزو قلمرو آذربایجان و اران بیلقان است ، سخن آورده ایم .

مأمون دیده و ران خود را بجستجوى ابراهیم بن مهدى كه میدانست در بغداد نهان شده است بهر سو فرستاد و شب یكشنبه سیزدهم ربیع الاخر سال دویست و هفتم او را در لباس زنى بیافت كه دو زن نیز همراه او بود . حراس بن اسود در كوى معروف به طویل در بغداد او را گرفته بود ، او را پیش مأمون بردند و گفت : « ابراهیم

ص: 442

چطورى ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان قصاص وابسته به رأى صاحب خون است اما عفو به پرهیزگارى نزدیكتر است ، هر كه بازیچهء زمانه شود و غرور بر او چیره شود و اسباب تیره بختیش آماده شود خویشتن را دستخوش حوادث روزگار كند . خدا ترا از همهء بخشندگان برتر نهاده است و گناه من از همهء گناهكاران بیشتر است . اگر مجازات كنى حق تو است و اگر ببخشى اقتضاى بزرگى تو است » گفت : « اى ابراهیم مىبخشم . » وى « الله اكبر » گفت و به سجده افتاد ، مأمون بگفت تا سرپوش زنانه اى را كه بسر داشت ، به سینه اش بیاویزند تا مردم ببینند وى را بچه حالت دستگیر كرده اند ، پس از آن بگفت تا او را چند روز در دار الحرس بداشتند تا مردم او را ببینند ، آنگاه وى را به احمد بن ابى خالد سپرد و از آن پس كه مدتى تحت نظر بود از او راضى شد و ابراهیم در این باب اشعارى بدین مضمون گفت : « كسى كه فضایل را تقسیم كرد ، همه را در آدمیزادگان به پیشواى هفتم داد ، آنكه صاحب دلها را فراهم مىكند دلها را بر تو فراهم آورده است و دوستى تو جامع همهء نیكیهاست كه تو همهء اعمال نیك را كه نفوس به انجام دادن آن قادر است انجام داده اى و كسى را كه بخشیدنى نبوده و كسى از او شفاعت نكرده است ، بخشیده اى . » .

مأمون در شعبان سال دویست و نهم سوى فم الصلح رفت و خدیجه دختر حسن بن سهل را كه پوران نام داشت به عقد خویش در آورد ، حسن در این عقد آنقدر مال بپراكند كه هیچ پادشاهى در جاهلیت و اسلام نپراكنده بود . وى بر هاشمیان و سرداران و دبیران گویچه هاى مشك به اندازهء فندق پخش كرد كه درون آن كاغذها جاى داشت كه نام ملك ها و كنیزها و وصف اسبها بر آن بود و چون گویچه بدست كسى میافتاد آن را باز میكرد و میخواند و چیزى به قدر اقبال و بخت خویش در آن مییافت ، و پیش ناظرى كه بدین كار گماشته شده بود میرفت و میگفت ملكى بنام فلان در ناحیهء فلان از قلمرو فلان و كنیزى بفلان نام و اسبى بفلان صفت از منست ، بسایر مردم نیز دینار و درهم و نافه هاى مشك و پاره هاى عنبر بخش كرد و همهء

ص: 443

مخارج مأمون و سرداران و همهء یاران و سپاهیان او را حتى مكاریان و حمالان و ملاحان و همهء كسان اردو را از تابع و متبوع و جیره خوار ، در مدت اقامت او بپرداخت و هیچكس در اردوگاه مأمون خوردنى یا علیق براى اسبان نخرید .

وقتى مأمون میخواست از راه دجله به طرف مدینة السلام باز گردد به حسن گفت : « اى ابو محمد حاجتى دارى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان ، میخواهم كه مقام مرا در دل خویش محفوظ دارى كه حفظ آن را جز بكمك تو نتوانم كرد . » مأمون بگفت تا خراج یك سالهء فارس و ولایت اهواز را به دو دهند و شاعران و خطیبان در این باب سخن بسیار گفتند ، از جملهء اشعار جالبى كه در این زمینه گفته شد ، گفتهء محمد بن حازم باهلى بود : « جشن به حسن و پوران مبارك باد ! اى پسر هارون ببین دختركى را بچنگ آورده اى ؟ » وقتى این سخن به مأمون رسید گفت : « نمیدانیم نیت بد یا خوب داشته است . » ابراهیم بن مهدى مدتها پس از دستگیرى یك روز پیش مأمون رفت ، مأمون به دو گفت این دو نفر ، یعنى معتصم برادرش و عباس بن مأمون مرا بقتل تو ترغیب میكنند . گفت : « در این مورد با تو همین سخن باید گفت كه آنها میگویند اما تو از چیزى كه مایهء ترس است به انتظار چیزى كه مایهء امید است چشم میپوشى . » و شعرى بدین مضمون گفت : « مال مرا پس دادى و در بارهء آن بخل نكردى و پیش از این نیز خون مرا مصون داشتى و من تلافى آن نتوانستم كرد كه از مرگ و فقر نجات یافته ام ، نكو كارى تو عذر اعمال مرا از حضور تو خواست و مرا ملامت نكردى . اینكه مرا معذور داشته اى چون شاهدى عادل بحضور تو از من دفاع مىكند . » ابراهیم بدورانى كه در بازارچهء غالب بغداد نهان میزیست و انتقالها كه از جائى بجاى دیگر داشت و قصهء آن شب كه دستگیر شد اخبار نكو و اشعار جالب دارد كه همه را در كتابهاى سابق خویش كه این كتاب از پى آن آمده و تذكار آنست ، یاد كرده ایم .

یوسف بن ابراهیم دبیر رفیق ابراهیم بن مهدى كتابها تألیف كرده كه كتاب

ص: 444

« المطببین مع الملوك فى المآكل و المشارب و الملابس و غیر ذلك » و كتاب ابراهیم بن مهدى كه اقسام خبر دارد و كتابهاى دیگر از آن جمله است . از جمله اخبار نخبهء ابراهیم بهنگام جابجا شدن و نهان زیستن در بغداد حكایت او با مزین است و چنان بود كه وقتى بطوریكه از پیش در همین باب بگفتیم مأمون وارد بغداد شد و دیده - وران بطلب ابراهیم فرستاد و براى هر كه او را نشان دهند پولى گزاف تعیین كرد ابراهیم گوید : « در یك روز تابستان هنگام ظهر برون شده بودم و نمیدانستم كجا روم تا بكوچهء بن بستى رسیدم و سیاهى را بر در خانه اى بدیدم پیش او رفتم و گفتم جائى دارى كه قسمتى از روز را در آنجا بسر برم ؟ » گفت : « بله . » و در را بگشود و من به اطاق وارد شدم كه حصیرى پاكیزه و متكاى چرمین تمیز داشت ، وى مرا نگهداشت و در را به روى من بست و برفت ، پنداشتم كه او قصهء جایزه را شنیده و رفته است كه مرا تسلیم كند در این حال بودم كه بیامد و طبقى همراه داشت كه چیزهاى مورد حاجت از نان و گوشت و دیگ نو و لوازم آن با كوره اى پاكیزه و نو در آن بود ، به من گفت : « قربانت شوم من حجامتگرم و میدانم كه چیزهاى من به نظر تو كثیف است ، این چیزها را كه دست نزده ام بگیر . » من كه سخت به غذا احتیاج داشتم برخاستم و دیگى براى خودم پختم كه یاد ندارم چیزى خوشمزه تر از آن خورده باشم ، پس از آن به من گفت : « نبیذ میخواهى ؟ » گفتم : « بد نیست . » و او همانطور كه در بارهء غذا كرده بود همه چیز تمیز بیاورد كه دست بدان نزده بود ، پس از آن به من گفت : « قربانت شوم اجازه میدهى نزدیك تو بنشینم و نبیذى بیارم و بشادمانى تو بخورم ؟ » گفتم : « بیا بنشین . » وقتى سه پیمانه بنوشید داخل انبارى شد و عودى بیاورد و گفت : « آقاى من ، حق من نیست كه بگویم آواز بخوانى ولى حرمت من بر تو واجب است . اگر خواهى ، بندهء خویش را مفتخر كنى و آواز بخوانى . » گفتم : « از كجا پنداشته اى كه من آواز میدانم ؟ » با تعجب گفت : « سبحان الله تو معروفتر از آنى كه ترا نشناسم تو ابراهیم بن مهدى هستى كه مأمون براى كسى كه ترا نشان دهد

ص: 445

صد هزار درم معین كرده است . » .

گوید : « وقتى این سخن بگفت عود را برگرفتم و همین كه خواستم بخوانم ، گفت : « آقاى من ، آیا چیزى را كه من پیشنهاد كنم میخوانى ؟ » گفتم : « بگو . » پس سه آواز را كه من بهتر از همه كس میخواندم پیشنهاد كرد . گفتم : « بسیار خوب ، مرا شناختى ، این آوازها را از كجا میدانى ؟ » گفت : « من خدمت اسحاق بن ابراهیم موصلى میكردم و غالبا مىشنیدم از كسانى كه آوازى را نكو میخوانند و میدانند نام میبرد و هرگز باور نمیكردم كه آن را در منزل خودم بشنوم . » من براى او آواز خواندم و با او هم صحبت شدم و چون شب درآمد از پیش وى برون آمدم همراه خود كیسه اى داشتم كه مقدارى دینار در آن بود به دو گفتم : « این را بگیر و صرف حوائج خود كن ، و ان شاء الله تعالى بیشتر از این پیش ما خواهى داشت . » گفت : « عجیب است به خدا من میخواستم موجودى خودم را به تو بدهم و تقاضا كنم با قبول آن بزرگوارى كنى ، ولى مقام ترا بالاتر از این دانستم . » وى چیزى از من نپذیرفت و بیامد تا مرا به جائى كه میخواستم رسانید و بازگشت و دیگر او را ندیدم .

بسال دویست و ششم در خلافت مأمون ، یزید بن زادان واسطى كه بسال صد و هفدهم تولد یافته بود ، در هشتاد و نه سالگى درگذشت ، وى وابستهء بنى سلیم بود و پدرش در مطبخ زیاد بن ابیه و عبید الله بن زیاد و مصعب بن زبیر و حجاج بن یوسف خدمت میكرده است ابن یزید از بزرگان اهل حدیث بود و وفاتش در واسط عراق بود و هم در این سال جریر بن خزیمة بن حازم و شیبة بن سوار مدنى و حجاج بن محمد اعور فقیه و عبد الله بن نافع صائغ مدنى وابستهء بنى مخزوم و وهب بن جریر و موصل بن اسماعیل و روح بن عباده درگذشتند . وفات هیثم بن عدى نیز در همین سال بود . در نسب وى سخن بود و شعرى بدین مضمون در بارهء او گفته بودند : « وقتى عدى را به بنى ثعل نسبت میدهى دال را پیش از عین بیار » كه با تقدیم دال عدى « دعى » به معنى مدعى -

ص: 446

نسب مىشود . به سال دویست و نهم واقدى درگذشت ، وى محمد بن عمرو واقد وابستهء بنى هاشم مؤلف سیرت ها و جنگنامه ها بود و حدیث او را سست شمرده اند .

ابن ابى الازهر گوید ابو سهل رازى از دیگران ، از واقدى نقل میكرد كه من دو دوست داشتم كه یكى هاشمى بود و من سخت تنگدست بودم و عید بیامد ، زنم گفت : « ما خودمان با بدبختى و رنج میسازیم ولى غصهء بچه ها دل مرا پاره كرده كه آنها بچه هاى همسایه را مىبینند كه بمناسبت عید لباس نو پوشیده اند و لباس آنها كهنه است ، خوب است چیزى بدست آورى كه براى آنها خرج كنى . » من به دوست هاشمى خود نوشتم كه هر چه میتواند كمك كند ، وى یك كیسهء سر به مهر پیش من فرستاد و گفته بود كه هزار درم در آن هست ، هنوز بجاى خود قرار نگرفته بودم كه نامه اى از آن دوست دیگر به من رسید كه از من كمك خواسته بود ، من كیسه را به همان صورت كه بود براى وى فرستادم و به مسجد رفتم و از شرم زنم شب را در آنجا بسر بردم ، وقتى پیش او رفتم رفتار مرا تأیید كرد و ملامتم نكرد ، در این اثنا دوست هاشمى در حالى كه كیسه را به همان وضع كه بود همراه داشت ، بیامد و گفت : « راست بگو ، كیسه اى را كه براى تو فرستادم چه كردى ؟ » من نیز قصه را چنان كه رخ داده بود براى او بگفتم ، گفت : « من جز این پول كه براى تو فرستادم هیچ نداشتم و بدوست خودمان نوشتم و كمك خواستم او نیز كیسهء مرا كه مهر خودم را داشت براى من فرستاد . » گوید : « یكصد درم از پول را به زنم دادم و باقیمانده را سه قسمت كردیم .

خبر به مأمون رسید و مرا بخواست ، قصه را براى او گفتم ، بگفت تا هفت هزار دینار به ما بدهند براى هر یك دو هزار دینار و براى زنم هزار دینار » واقدى در هفتاد و هفت سالگى بمرد .

وفات یحیى بن زید بن على بن حسین بن على نیز در همین سال به بغداد رخ داد و خبر او را سابقا در همین كتاب گفته ایم و هم در این سال از هر سمان بمرد . وى در ایام بنى امیه دوست ابو جعفر منصور بود كه با هم به سفر رفته و حدیث شنیده بودند ،

ص: 447

منصور با وى الفت داشت و مأنوس بود و بیشتر اوقات را با او میگذرانید ، وقتى خلافت به منصور رسید از بصره پیش وى آمد ، منصور از حال زن و دخترانش پرسید زیرا همه را به اسم میشناخت و او را محترم داشت و نكوئى كرد و چهار هزار درم به دو داد و گفت دیگر بطلب بخشش پیش او نیاید ، وقتى یك سال بگذشت از هر پیش وى آمد ، منصور گفت : « مگر نگفته بودم بطلب بخشش پیش من نیائى ؟ » گفت : « فقط براى این آمده ام كه به تو سلام گویم و رسم دوستى را تازه كنم . » گفت : « همینطور است كه میگوئى » و بگفت تا چهار هزار درم به او دادند و گفت كه هرگز براى سلام یا بطلب بخشش پیش او نیاید .

و چون سالى بگذشت باز پیش وى رفت و گفت : « براى آن دو كارى كه مرا از آن منع كرده بودى نیامده ام ، بلكه شنیده بودم امیر مؤمنان بیمار شده است و به عیادت آمده ام . » گفت : « میدانم كه فقط براى صله گرفتن آمده اى » و بگفت تا چهار هزار درم به او بدهند ، و چون سالى بگذشت دخترانش و زنش اصرار كردند و گفتند : « امیر مؤمنان دوست توست ، پیش او برو . » گفت : « واى بر شما به او چه بگویم كه قبلا گفته ام : بطلب بخشش و براى سلام و عیادت آمده ام این بار دیگر چه بهانه اى بیارم ؟ » ولى آنها اصرار كردند ، وى پیش منصور آمد و گفت : « بطلب كمك یا به قصد ملاقات یا عیادت نیامده ام بلكه آمده ام تا حدیثى كه در فلان شهر از فلانى شنیدیم از تو بشنوم كه از پیمبر صلى الله علیه و سلم در بارهء یكى از نامهاى خداى تعالى نقل كرد كه هر كس خدا را بدان بخواند دعایش پذیرفته و حاجتش برآورده شود » منصور به دو گفت : « بطلب آن نام مباش كه من آن را تجربه كرده ام و مستجاب نیست زیرا از وقتى پیش من آمده اى من با همان نام از خدا خواسته ام كه دیگر ترا پیش من نیاورد و اكنون باز آمده اى و میگوئى به سلام یا ملاقات یا عیادت آمده ام . » چهار هزار درم به دو داد و گفت : « دیگر نمیدانم با تو چكنم هر وقت خواستى پیش من بیا . » .

ص: 448

به سال دویست و نهم مأمون شبانه سوار شد و به مطبق رفت و ابن عایشه را كه از فرزندان عباس بن عبد المطلب بود بكشت . نام ابن عایشه ابراهیم بود و فرزند محمد بن عبد الوهاب بن ابراهیم امام برادر ابو العباس و منصور بود . محمد بن ابراهیم آفریقائى و كسان دیگر نیز با وى كشته شدند . این ابن عایشه نخستین عباسى بود كه در اسلام آویخته شد ، مأمون هنگامى كه او را بكشت گفتهء شاعر را به تمثیل بر زبان میراند :

« وقتى آتش در سنگ مكان دارد هر وقت آتشجوئى آن را تحریك كند ، مشتعل مىشود . » .

و چنان بود كه یكى از فرزندان عباس بن على بن ابى طالب بنام عباس بن عباس علوى كه در بغداد مقیم بود از مال و ثروت و عزت و قدرت و فهم و بلاغت بهره ور بود و معتصم بسبب حادثه اى كه در میانهء آنها بود با او دشمنى داشت و به مأمون فهمانیده بود كه وى مخالف مأمون و دولت و روزگار اوست ، در آن شب عباس سر پل به مأمون پیوست ، مأمون به دو گفت : « مدتها انتظار این حادثه را داشتى ؟ » گفت :

« اى امیر مؤمنان خدا نكند چنین باشد ، من از این جهت آمدم كه گفتار خدا عز و جل را به یاد آوردم كه گوید : « مردم مدینه و بادیه نشینان اطرافشان نمیبایست از پیغمبر خدا تخلف كنند و نه جان خویش را از جان وى عزیزتر دارند . » مأمون این سخن را بپسندید و عباس همچنان با وى همراه بود تا به مطبق رسید . وقتى ابن عایشه كشته شد ، عباس گفت : « امیر مؤمنان اجازهء سخن میدهد ؟ » گفت : « بگو . » گفت :

« در مورد خونریزى خدا را به یاد داشته باش كه شاه اگر بخونریزى راغب شود در این كار بى اختیار شود و كسى را باقى نگذارد . » مأمون گفت : « اگر این سخن را پیش از آنكه سوار شوم از تو شنیده بودم ، سوار نمیشدم و خونى نمیریختم . » و بگفت تا سیصد هزار درم به او بدهند و ما خبر ابن عایشه را كه میخواسته است مأمون را بكشد با حوادث او در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

به سال دویست و یازدهم ابو عبیده معمر بن مثنى در بصره در گذشت ، وى

ص: 449

عقیدهء خوارج داشت و به صد سالگى رسیده بود و هیچكس بتشییع جنازهء او نیامد و چند نفر مرد جنازهء او را برداشتند . هیچكس از وضیع و شریف از زبان وى در امان نبود و از همه بد میگفت ، وى در بارهء ایام عرب و مسائل دیگر كتابهاى نكو دارد از جمله كتاب المثالب است كه از فساد انساب عرب سخن آورده و چیزها به عرب نسبت داده كه گفتن آن خلاف سیاست است و مناسب نیست ، ابو نواس حسن بن هانى ابو عبیده را فراوان دست میانداخت ، وى در مسجد بصره پهلوى یكى از ستونها مىنشست و ابو نواس در غیاب وى بر همان ستون شعرى بدین مضمون نوشته بود كه كنایه به دو داشت : « خدا به لوط و پیروان وى درود فرستد ، ابو عبیده ترا به خدا آمین بگو . » وقتى ابو عبیده بیامد كه بجاى خود بنشیند و بستون تكیه دهد نوشته را بدید و گفت این كار ابو نواس بچه باز بىپرواست ، اگر چه درود پیمبرى نیز در آن هست اما آن را پاك كنید . » .

در همین سال كه سال دویست و یازدهم بود ابو العتاهیه اسماعیل بن قاسم شاعر كه زاهد و پشمینه پوش بود درگذشت . وى با رشید اخبار نكو داشت كه قسمتى از آن را سابقا در همین كتاب گفته ایم و یكى نیز این بود كه روزى رشید بگفت تا ابو العتاهیه را پیش وى آرند و در راه با او سخن نكنند و نداند كه او را براى چه میآورند ، در راه یكى از همراهان او به زمین نوشت : « میخواهند ترا بكشند . » ابو العتاهیه فورا شعرى گفت كه مضمون آن چنین است : « شاید آنچه از آن میترسى رخ ندهد و شاید آنچه امید دارى واقع شود ، شاید آنچه را آسان میشمارى آسان نباشد و شاید آنچه را سخت مىپندارى آسان شود . » .

در یكى از سفرهاى حج ابو العتاهیه همراه رشید بود . یك روز رشید از مركب فرود آمد و ساعتى پیاده رفت تا خسته شد و به دو گفت : « اى ابو العتاهیه میخواهى پهلوى این ستون استراحت كنیم ؟ » وقتى رشید بنشست رو به ابو العتاهیه كرد و گفت : « شعرى بخوان . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « گیرم دنیا با تو سازگار

ص: 450

بود مگر مرگ سوى تو نمیآید ؟ اى طالب دنیا از دنیا چشم بپوش ، با دنیا چه میكنى كه سایهء یك ستون ترا بس است . » .

ابو العتاهیه اخبار و اشعار بسیار و نكو دارد و ما در كتابهاى سابق خویش قسمتى از منتخبات اشعار وى را آورده ایم و در این كتاب نیز ضمن سخن از خلیفگان بنى عباس شمه اى از آن را گفته ایم . از جملهء سخنان جالب وى اینست :

« احمد كه از حال من بىخبر بود دیروز به من گفت آیا واقعا عتبه را دوست دارى آهى كشیدم و گفتم بله ، عشقى دارم كه در همهء رگهایم نفوذ دارد ، كاش میمردم و آسوده میشدم كه او مادام الحیات ترك من كرده است . من زنده نخواهم ماند و هر - كه سوزش عشقى چون من داشته باشد زنده نخواهد ماند ، مرا رفته گیر و بگو خدا رفیق ما را كه از عشق مرد ، رحمت كند . من بندهء اویم و خدا را سپاس كه هرگز آزادم نخواهد كرد . » .

و هم از سخنان جالب وى اینست : « اى عتبه مرا با تو چكار بود ، كاش هرگز ترا ندیده بودم . مالك من شده اى و هر چه میخواهى بكن . هنگام شب بیدارم و ستاره میشمارم ، بر آتش خفته ام و روپوش خار دارم . » و هم از سخنان جالب او اینست : « دوستان ! من غمینم و شما غم ندارید و هر كسى از غم همدم خود بىخبر است . عشق آتش سوزان است و با وجود این براى عاشق دلپذیر است . عشق تن و استخوان و نیروى مرا آب كرد و جز جان و تن نزار نماند هر عاشقى كه مورد محبت معشوق باشد ، بخویشتن ببالد من از غیر معشوق چشم برگرفته ام و جز او سخن و سرگرمى ندارم و همهء محبت یاران و دوستان را خاص او كرده ام . » .

و هم از سخنان نخبه و پسندیدهء او اینست : « دلم در هواى كسى است كه از ما دورى مىكند . چه گناهى كرده ایم كه با ما جفا مىكند حقا در عشق خود با ما رفتارى نكو ندارد . بدیدار او رفتم و به وعدهء خود وفا نكرد . خدا داند چه قرضها بما دارد كه ادا نكرده است . هرگز وعده اى به من نداد كه پس نگرفت . یار طنازى

ص: 451

كه هر چه به دو شد به خاك ریزد چه سود دارد ؟ خدا میان من و یار ستمگر من حكم كند كه وصال او خواستم و دریغ كرد . چه میشد اگر پیامى یا نامه اى میفرستاد من به وصل او راغبم اما عتبه از ما بیزار است و بدوستى ما راغب نیست . » .

ابو العتاهیه زشت و خوش حركات و شیرین سخن و پر نشاط بود . از سخنان جالب وى اینست : « هر كه طعم عشق را نچشیده باشد من خوب چشیده ام ، من عشق خویش را به دو نهادم و او عشق مرا گناه پنداشت . اى عتبه من از دیدن رفتارى كه با من میكنى كور نیستم اما عشق كور است ، هر كس از عشق من بىخبر باشد نشان آن را در چهرهء من تواند دید . » و هم او اشعارى خارج از وزنهاى معمول عروض دارد از جمله شعرى است كه وزن آن چهار فعلن است . جمعى گفته اند عرب به این وزن شعرى نگفته و خلیل و دیگر عروضیان از این وزن یاد نكرده اند .

مسعودى گوید : جمعى از شعرا چند وزن بر وزنهاى خلیل بن احمد افزوده - اند . از آن جمله در بحر « مدید » است كه به قول خلیل سه عروض و شش ضرب دارد ، ایشان عروض چهارم و دو ضرب تازه بدان افزودند : ضرب اول از این عروض گفتهء شاعر است :

من لعین لا تنام *** دمعها سح سجام

و ضرب دوم این گفتهء شاعر است :

یا لبكر لا تنوا *** لیس ذا حین ونا

و جز این سخنانى گفته اند كه ما وصف آن را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . ابو العباس عبد الله بن محمد ناشى دبیر انبارى كتابى نوشته و مواردى را كه خلیل بن احمد در زمینهء عروض از رسوم متبع برون رفته یاد كرده است . ناشى اشعار نكو بسیار دارد از جمله قصیده ایست كه ضمن آن عقاید و آرا و مذاهب را یاد مىكند و اشعار بسیار و مصنفات فراوان در اقسام علوم دارد ، از جملهء سخنان نكوى او شعرى است كه وقتى از عراق به مصر رفت گفته بود . وفات وى چنان كه از پیش گفته ایم بسال دویست و نود و سوم

ص: 452

در مصر رخ داد ، مضمون شعر اینست : « اى دیار دوستان آیا كسى پاسخى میدهد كه علاج دور افتاده باشد ؟ پاسخى نیست اما سكوت آن مایهء عبرت پرسش كنندگان است . دیار دوستان از آن پس كه محل انس بوده خالى مانده است ، مدتى در آن تفریح كردیم و سحر را بسحر رسانیدیم و بنواى ساز میان گل سرخ و نرگس و خزامى و بنفشه و سوسن و بهار نارنج و مینا و گلهاى زیبا و گلنار ، بصبوحى نشستیم ، در بهترین لحظات خوشى كه در غفلت و غرور بودیم روزگار ما را پراكنده كرد ، و از پس مدتها كه فراهم بودیم و دیار ما نزدیك هم بود پراكنده شدیم و از هم دور شدیم . » .

بسال دویست و دهم جارچى مأمون جار زد كه هر كس معاویه را به نیكى یاد كند یا بر یكى از یاران پیمبر صلى الله علیه و سلم مقدم شمارد یا قرآن را مخلوق داند ، در حمایت دولت نخواهد بود . كسان را در بارهء علت این فرمان كه در بارهء معاویه داد ، خلاف است و سخنان گونه گون گفته اند از جمله اینكه یكى از ندیمان مأمون حكایتى از مطرف بن مغیرة بن شعبهء ثقفى براى وى نقل كرده بود ، این خبر را زبیر بن به كار در كتاب الموفقیات كه براى موفق تألیف كرده ، آورده است گوید :

از مدائنى شنیدم كه میگفت مطرف بن مغیرة بن شعبه میگفت : « با پدرم مغیره سوى معاویه رفتیم ، پدرم پیش او میرفت و با او صحبت میداشت و پیش من بر میگشت و از معاویه و عقل او سخن میگفت و از اعمال او كه دیده بود بشگفت بود ، یك شب بیامد و شام نخورد و او را غمگین دیدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم غم از حادثه ایست كه در بارهء ما رخ داده است به دو گفتم : « چرا امشب ترا غم زده مىبینم ؟ » گفت : « پسرم امشب از پیش نابكارترین مردم آمده ام » گفتم : « قصه چیست ؟ » گفت : « با معاویه بخلوت بودم ، به دو گفتم اى امیر مؤمنان اكنون دوران تست چه خوش است كه عدالت كنى و نیكى بگسترى كه پیر شده اى و با اقرباى بنى هاشمى خود نكوئى كنى كه دیگر از جانب آنها خطرى متوجه تو نیست . » به من گفت :

ص: 453

« دریغ ، دریغ . آن برادر تیمى حكومت یافت و عدالت كرد و چنین و چنان كرد و همین كه بمرد نامش نیز بمرد ، مگر اینكه یكى بگوید ابو بكر پس از او برادر بنى عدى حكومت یافت و ده سال بكوشید و تلاش كرد و همین كه بمرد نامش نیز بمرد ، مگر اینكه یكى بگوید عمر پس از آن برادر ما عثمان حكومت یافت كه هیچكس به نسب چون او نبود و آنچه توانست كرد و چون بمرد نامش نیز بمرد و یادگار رفتارى نیز كه با وى كردند بمرد ، اما این برادر هاشمى هر روز پنج بار بنام او بانگ میزنند كه اشهد ان محمدا رسول الله با این ترتیب یادگار چه كارى بجا خواهد ماند ؟ بى مادر به خدا وقتى به خاك رفتیم ، رفتیم . » مأمون چون این خبر را بشنید بگفت تا جارى را كه بگفتیم زدند و نامه به ولایتها نوشتند كه معاویه را بر منبرها لعن كنند ، مردم این را سخت بزرگ شمردند و عوام بشوریدند و به مأمون گفته شد این را ترك كند و او نیز از قصد خود بگشت . » .

بدوران خلافت مأمون بسال دویست و دوازدهم ابو عاصم نبیل ضحاك بن مخلد بن سنان شیبانى درگذشت ، وفات محمد بن یوسف فارابى نیز در همین سال بود و هم بسال دویست و پانزدهم در ایام خلافت مأمون هوذة بن خلیفة بن عبد الله - ابن ابى بكر كه كنیهء ابو الأشهب داشت در بغداد بسن هفتاد بمرد و نزدیك دروازهء بردان در سمت شرقى به خاك رفت . و هم در این سال محمد بن عبد الله بن مثنى بن عبد الله بن انس بن مالك انصارى و اسحاق بن طباع در اذنهء شام و معاویة بن عمرو كه كنیهء ابو عمرو داشت و قبیصة بن عقبه كه كنیهء ابو عامر داشت و از بنى عامر ابن صعصعه بود ، درگذشتند .

بسال دویست و هفدهم مأمون به مصر رفت و عبدوس را كه بر آنجا استیلا یافته بود ، بكشت . بسال دویست و هیجدهم مأمون به غزاى سر زمین روم رفت ، رومیان بناى طوانه را كه یكى از شهرهاى آنها بود در دهانهء دربند در مجاورت شهر طرسوس آغاز كرده بودند ، مأمون بدیگر قلعه هاى روم حمله برد و آنها را به اسلام خواند

ص: 454

و میان اسلام و جزیه و شمشیر مخیرشان كرد و نصرانیت را ذلیل كرد و بسیارى از رومیان جزیه را پذیرفتند .

مسعودى گوید : « قاضى ابو محمد عبد الله بن احمد بن زید دمشقى در دمشق براى ما حكایت كرد كه وقتى مأمون به غزا رفت و در بدیدون فرود آمد ، فرستادهء پادشاه روم بیامد و به دو گفت : « پادشاه ترا مخیر مىكند كه مخارجى را كه در این سفر از محل خود تا اینجا كرده اى به تو بدهد یا همهء اسیران مسلمان را كه در دیار روم هستند بى فدیه و درهم و دینار آزاد كند و یا اینكه هر یك از شهرهاى مسلمانان را كه مسیحیان ویران كرده اند از نو بسازد و چنان كه بوده است به تو باز دهد و تو از این جنگ باز گردى . » مأمون برخاست و بخیمهء خود رفت و دو ركعت نماز خواند و از خدا عز و جل استخاره كرد آنگاه برون آمد و به فرستاده گفت : « اما اینكه گفتى مخارج مرا میدهى من شنیده ام كه خداوند تعالى در كتاب ما بحكایت گفتار بلقیس میگوید : « من هدیه اى سوى او میفرستم ببینم فرستادگان چه خبر میآورند و چون نزد سلیمان شد ، گفت مرا بمال مدد میدهید آنچه خدا به من داده بهتر از آنست كه بشما داده است ، شمائید كه بهدیهء خویش خوشدل میشوید » اما اینكه گفتى همهء اسیران مسلمان را كه در دیار روم هستند آزاد میكنى اسیرانى كه در قلمرو تو هستند دو فرقه بیشتر نیستند یكى هست كه بطلب رضاى خدا عز و جل و آخرت برون شده كه به مقصود رسیده ، و یكى دیگر كه بطلب دنیا آمده است خدا او را از اسارت رها نكند ، اما اینكه گفتى همهء شهرهاى مسلمانان را كه رومیان ویران كرده اند از نو میسازى اگر من آخرین سنگ دیار روم را از جا برآرم تلافى زن مسلمانى كه در حال اسارت به زمین خورده و فریاد وا محمداه زده در نیامده است .

پیش رفیقت برگرد كه میان من و او بجز شمشیر نیست . اى غلام طبل را بزن . » .

پس از آن از حركت و از جنگ نماند تا پانزده قلعه را بگشود . آنگاه از جنگ باز آمد و بر چشمهء بدیدون ، كه چنان كه از پیش در همین كتاب گفته ایم بنام

ص: 455

قشیره معروف بود ، آمد و آنجا بماند تا فرستادگانش از قلعه ها باز آیند . بر چشمه و منبع آب توقف كرد و از خنكى و صفا و سپیدى آب و صفاى محل و فراوانى سبزه شگفتى میكرد و بگفت تا چوب هاى دراز ببریدند و چون پل بر چشمه افكندند و روى آن را با چوب و برگ بپوشانیدند ، و درون خیمه اى كه براى او به پا كرده بودند بنشست و آب از زیر وى روان بود . درمى بدرون آب افكند و در صفاى آب نوشتهء درم را كه در قعر آب بود توانست بخواند ، و هیچكس از شدت سردى آب نتوانست دست در آن برد ، در این اثنا ماهیى را بدید به اندازهء یك ذراع كه بسپیدى چون شمش نقره بود و براى كسى كه آن را از آب بگیرد جایزه - اى معین كرد ، یكى از فراشان برجست و آن را بگرفت و بالا آمد ، وقتى بساحل چشمه یا روى پلى كه مأمون بر آن بود رسید ماهى بجنبید و از دست فراش رها شد و چون سنگ در آب افتاد و آب به سینه و گلوگاه مأمون پاشید و لباسش خیس شد ، فراش بار دیگر فرو رفت و ماهى را بگرفت و آن را كه همچنان مىجنبید در دستمالى پیش روى مأمون نهاد ، مأمون گفت هم اكنون آن را سرخ كنند و هماندم لرزه او را گرفت و نتوانست از جا برخیزد . وى را كه چون شاخى لرزان بود و فریاد « سرد است سرد است . » میزد با لحاف و رو پوش بپوشانیدند و بخیمه گاه بردند و اطرافش آتش روشن كردند و او همچنان فریاد میزد « سرد است ، سرد است . » آنگاه ماهى را كه سرخ كرده بودند بیاوردند و نتوانست لب بزند و از شدت بیمارى از خوردن آن بازماند . وقتى حالش سخت شد و به حال احتضار افتاد ، معتصم از بختیشوع و ابن ماسویه از حال او پرسید كه در این باره چه مىگویند و آیا ممكن است بهبود یابد ؟ ابن ماسویه بیامد و یك دست او را گرفت و بختیشوع دست دیگر را گرفت و نبض هر دو دست او را بگرفتند و دیدند كه از اعتدال بگشته و نمودار فنا و انحلال است و دست آنها بسبب عرقى كه از تن او روان بود و چون روغن یا آب دهن مار غلیظ بود بپوستش چسبید . قصه را با معتصم بگفتند و در این باره از

ص: 456

آنها سؤال كرد كه چیزى نمیدانستند و گفتند در كتابهاى طب مطلبى در این باب ندیده اند ولى این حالت نشانهء انحلال جسد است . مأمون از بىهوشى به خود آمد و چشم بگشود و بگفت تا كسانى از رومیان را احضار كنند و نام آن محل و چشمه را از آنها بپرسند آنگاه عده اى از اسیران و راهنمایان را بیاوردند و به آنها گفتند :

« معنى قشیره چیست ؟ » گفتند : « قشیره یعنى پاهایت را دراز كن . » وقتى این سخن را بشنید مضطرب شد و آن را بفال بد گرفت و گفت : « از آنها بپرسید نام عربى این محل چیست ؟ » گفتند : « رقه . » . در زایچهء مأمون آمده بود كه وى در محلى بنام رقه خواهد مرد و او غالبا از بیم مرگ از اقامت رقه دریغ داشت ، وقتى این سخن از رومیان بشنید بدانست كه این همان محلى است كه در زایچهء او آمده است و در آنجا خواهد مرد . بقولى معنى بدیدون « پاهایت را دراز كن » بود و خدا چگونگى این را بهتر میداند .

مأمون طبیبان را احضار كرد و امید داشت از بیمارى نجات یابد » وقتى سنگین شد گفت : « مرا بیرون ببرید كه سپاهم را نگاه كنم و مردانم را ببینم و ملك خویش را بنگرم . » و این بهنگام شب بود ، او را بیرون بردند و خیمه ها و سپاه را كه گسترده و فراوان بود با آتشها كه افروخته بودند بدید و گفت : « اى كه ملكت زوال ندارد ، به كسى كه ملكش زوال یافته رحم كن . » آنگاه وى را بخوابگاهش بردند چون حالش سخت شده بود و معتصم یكى را نشاند كه شهادت را به او تلقین كند ، این شخص صداى خود را بلند كرد كه شهادت بگوید ، ابن ماسویه گفت :

« فریاد نزن كه او اكنون ما بین خدا و مانى تفاوت نمیگذارد . » مأمون در دم چشم بگشود و چشمانش چنان فراخ و قرمز شده بود كه كس مانند آن ندیده بود و میخواست با دو دست خود ابن ماسویه را بزند . آنگاه خواست با او سخن كند اما نتوانست و چشم به آسمان دوخت و دیدگانش از اشك پر شد ، در دم زبانش گشوده شد و گفت : « اى كه نمیمیرد ، به كسى كه میمیرد رحم كن . » و جان داد و این به روز

ص: 457

پنجشنبه سیزده روز مانده از رجب سال دویست و هیجدهم بود . چنان كه از پیش در آغاز خبر وى در همین كتاب بگفتیم جثهء او را به طرسوس بردند و آنجا به خاك سپردند .

مسعودى گوید : مأمون اخبار و مطالب و سرگذشتها و مصاحبتها و اشعار و نكته هاى نكو داشت كه تفصیل آن را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و حاجت به تذكر آن نیست .

ابو سعید مخزومى در بارهء مرگ مأمون شعرى بدین مضمون گفته بود : « ملك مأمون و نجوم كارى براى او نساخت وى را به طرسوس گذاشتند ، چنان كه پدرش را در طوس نهاده بودند » مأمون غالبا اشعارى را كه مضمون آن چنین است بر زبان میراند : « هر كه در معرض حوادث باشد روزى از پا در مىآید ، اگر یك بار حادثه از او بگذرد بار دیگر مىرسد و هنگامى كه او از حادثه میگریزد بشتاب در رسد و نگذارد كه بگریزد . » .

ص: 458

ذكر خلافت معتصم

در همان روز كه مأمون بر ساحل چشمهء بدیدون در گذشت یعنى به روز پنجشنبه سیزده روز مانده از رجب سال دویست و هیجدهم ، با معتصم بیعت كردند .

نام معتصم محمد بن هارون بود و كنیهء ابو اسحاق داشت . در بارهء خلافت میان او و عباس بن مأمون اختلافى شد ، آنگاه عباس مطیع بیعت او شد . در آن هنگام معتصم سى و هشت سال و دو ماه داشت و مادرش مارده دختر شبیب بود ، بقولى بیعت وى بسال دویست و هفدهم بود و بسال دویست و بیست و هفتم در سر من رأى ( سامره ) در چهل و شش سال و ده ماهگى بمرد ، مدت خلافتش هشت سال و هشت ماه بود و قبرش بطوریكه گفته ایم در سر من رأى است .

ص: 459

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت معتصم و مختصرى از حوادث ایام او

وزارت معتصم تا آخر عمر وى با محمد بن عبد الملك بود و احمد بن ابى دؤاد در او نفوذ داشت . محمد بن عبد الملك در ایام معتصم و واثق همچنان وزارت داشت تا متوكل به خلافت رسید و چون از او رنجشى بدل داشت خونش را بریخت . و ما شمه اى از خبر كشته شدن او را در همین كتاب ضمن اخبار متوكل خواهیم آورد ، اگر چه مختصر آن را در كتاب اوسط آورده ایم .

معتصم آبادانى را دوست داشت و میگفت : « چیزهاى پسندیده در آن هست :

زمین آباد مىشود كه زندگانى جهان بدان وابسته است و هم خراج فزونى میگیرد و پول بیشتر بدست میآید ، روزى چهار پایان فراوان مىشود و قیمت ها ارزان مىشود و مایهء رونق كسب و فراخى معیشت مىشود » به وزیر خویش محمد بن عبد الملك میگفت :

« هر وقت جائى را پیدا كردى كه ده درم آنجا خرج كنى و سال بعد یك درم از آن بدست آید در بارهء آن محتاج مشورت با من نیستى . » معتصم مردى شجاع و نیرومند و پر دل بود ، احمد بن ابى دؤاد كه با وى انس داشت گوید : « وقتى معتصم از قوت و صحت خویش نگران بود روزى پیش او رفتم و ابن ماسویه نیز پیش وى بود ،

ص: 460

معتصم برخاست و به من گفت : « باش تا من بر گردم » به یحیى ابن ماسویه گفتم واى بر تو رنگ امیر مؤمنان بگشته و نیرویش بكاسته و قوتش برفته او را چگونه مىبینى ؟ » گفت : « به خدا او یك شمش آهن است ولى تیشه اى برگرفته و به شمش آهن مىزند . » گفتم : « چطور ؟ » گفت : « پیش از این وقتى ماهى مىخورد چاشنیى از سركه و سداب و كرفس و خردل و جوز با آن مىخورد كه زحمت و ضررى را كه ماهى براى عصب دارد دفع كند . وقتى كله مىخورد چاشنیى با آن مىخورد كه ضرر آن را دفع كند ، و در بیشتر موارد غذاى خود را مرتب مىخورد و با من مشورت مىكرد ، اما اكنون وقتى چیزى را نامناسب شمارم با من مخالفت مىكند و میگوید :

« بر رغم ابن ماسویه میخورم . » من چه میتوانم بكنم ؟ » گوید معتصم پشت پرده بود و سخن ما را مىشنید ، من به دو گفتم : « واى بر تو اى ابو یحیى انگشت به چشمش فرو كن . » گفت : « قربانت شوم جرأت مخالفت با او ندارم . » وقتى سخن او بسر رسید معتصم پیش ما آمد و گفت : « با ابن ماسویه چه میگفتى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان در بارهء رنگ تو كه تغییر یافته و كاهش غذاى تو كه تن ترا مضطرب و رنجور دارد با او گفتگو داشتم . » گفت : « و او با تو چه گفت ؟ » گفتم : « او شكایت دارد كه سابقا رأى او را میپذیرفته اى و سلامت تو خوب بوده است و اكنون مخالفت او میكنى . » گفت : « و تو به او چه گفتى ؟ » من سخن را بگردانیدم ، گوید : « و معتصم بخندید و گفت : « این پیش از آن بود كه انگشت به چشم من كند یا بعد از آن . » من عرق كردم و بدانستم كه او همهء سخن ما را شنیده است و او كه اضطراب مرا بدید ، گفت : « اى احمد خدایت ببخشد من از این سخن كه تو از شنیدن آن آشفته شدى خرسند شدم و دانستم كه این از گفتگوهاى تفریح و انس است . » .

معتصم با على بن جنید اسكافى مأنوس بود ، وى نكو سخن و زبان آور بود و گشاده زبانى اهل سیاهبوم داشت . روزى معتصم به محمد حماد گفت : « فردا پیش

ص: 461

على بن جنید برو و بگو براى سوارى با من آماده باشد . » محمد پیش او رفت و گفت :

« امیر مؤمنان میگوید با او سوار شوى ، براى سوارى با خلیفه آماده شو . » على بن جنید گفت : « چگونه آماده شوم ؟ سرى بجز سر خودم آماده كنم ، یا ریشى غیر ریش خودم بخرم یا قدم را بیفزایم ، من آماده ام و قدرى هم بیشتر » گفتم : « تو هنوز آداب سوارى و همراهى خلیفگان را نمیدانى . » على بن جنید گفت : « آداب آن چیست هر چه میدانى بگو . » و ابن حماد كه مردى ادیب و نكته سنج بود و شغل پرده دارى داشت ، گفت : « شرط همراهى خوش سخنى و صحبت گرم است و اینكه آب دهان نیندازد و سرفه نكند و هن هن نكند و بینى نگیرد و سالار از او چندان پیش نیفتد كه ناچار شود براى سخن سر بگرداند و پیش از او پیاده شود و اگر همراه این آداب را رعایت نكند با وزنهء سربى كه خیمه را با آن متعادل كنند فرق ندارد . وى نباید بخوابد و گر چه سالار بخواب رود ، بلكه میباید خویشتن را بیدار نگهدارد و مراقب همسفر خویش و اسب او باشد كه اگر آنها خواب روند و بسوئى منحرف شوند زحمت ها از آن میزاید كه معلوم است » على بن جنید همچنان او را مینگریست ، وقتى از این گونه آداب فراوان بگفت سخن او را ببرید و مانند مردم سیاهبوم .

گفت : « به . . . ! برو به او بگو كسى با تو سوار مىشود كه مادرش بدكاره و زنش فلان كاره باشد . » ابن حماد برگشت و سخن او را با معتصم بگفت و او بخندید و گفت : « او را پیش من بیار . » وقتى بیامد به دو گفت :

« اى على من پیغام مىدهم كه با من سوار شوى و تو نمیپذیرى ؟ » گفت :

« فرستادهء تو ، این نادان پرمدعا آداب حسان چاچى و خالویهء محاكى را از من میخواهد ، میگوید آب دهان نینداز و چنین مكن و چنان مكن . » و بنا كرد سخن خود را غلیظ و لفظ قلم كند و با دو دست خود اشاره كند « و سرفه مكن و عطسه مكن . و این كارها از من ساخته نیست اگر خواهى با تو سوار میشوم به شرط اینكه اگر بادم آمد در حضور تو رها كنم و تو هم وقتى بادت آمد رها كنى و گر نه هیچ

ص: 462

كارى با تو ندارم . » معتصم چندان بخندید كه پا به زمین میسائید و خنده اش بسیار سخت شد و گفت : « بسیار خوب به همین شرط با من سوار شو . » گفت : « بسیار خوب » و با وى در تخت روانى كه بر استرى بود سوار شد و ساعتى برفتند و بصحرا رسیدند ، على گفت : « اى امیر مؤمنان از آن جنس مهیا شده است چكنم ؟ » گفت : « هر چه میخواهى بكن . » گفت : « ابن حماد را احضار كن . » معتصم دستور احضار ابن حماد را بداد ، على به دو گفت بیا آهسته با تو چیزى بگویم و چون نزدیك او رسید بادى رها كرد و آستین خویش را نزدیك او برد و گفت : « در آستین خود صداى چیزى میشنوم ببین چیست » وى سر به آستین برد و بوى مستراح شنید و گفت : « چیزى نمىبینم ولى نمیدانستم كه درون لباس تو مستراحى هست . » معتصم جلو دهان خود را با آستین گرفته بود و سخت میخندید ، آنگاه على بنا كرد پیوسته باد رها میكرد و به ابن حماد گفت : « به من گفتى سرفه نكن ، آب دهن مینداز و بینى مگیر ، من این كار را نمیكنم اما روى تو كثافت میكنم . » گوید باد رها كردن او دوام داشت و معتصم سر خود را از عمارى برون كرده بود ، پس از آن على به معتصم گفت : « دیگ پخته شده است میخواهم كثافت كنم . » معتصم كه به زحمت افتاده بود بانگ برداشت : « اى غلام مرا به زمین بگذار كه الان خواهم مرد . » .

روزى على بن جنید اسكافى پیش معتصم آمد و پس از آنكه او را بخندانید و بذله گوئى كرد ، معتصم گفت : « اى على چرا ترا نمىبینم . مگر صحبت را فراموش كرده و دوستى را از یاد برده اى ؟ » على گفت : « آنچه را من میخواستم به تو بگویم تو میگوئى به خدا تو شیطانى . » معتصم بخندید و گفت : « چرا پیش من نمیآیى ؟ » گفت : « چقدر بیایم و به تو دسترسى پیدا نكنم ، تو اكنون آقائى و گوئى از بنى ماریه هستى » بنى ماریه كسانى از مردم سیاهبوم بودند كه اهل سیاهبوم آنها را به خود بینى مثل میزدند ، معتصم به دو گفت : « این سندان غلام ترك است . » و بغلامى كه با مگس پران بر سر او ایستاده بود اشاره كرد و گفت : « اى سندان هر وقت على

ص: 463

آید به من خبر بده و اگر رقعه اى داد به من برسان و اگر پیامى داد براى من بیار . » غلام گفت : « بله آقاى من . » على برفت و چند روز بعد بیامد و سراغ سندان را گرفت گفتند خفته است برفت و بار دیگر بیامد گفتند : « داخل قصر است و او را نمیشود دید . » او برفت و بار دیگر بیامد گفتند : « پیش امیر مؤمنان است . » على تدبیرى كرد تا از سمت دیگر پیش معتصم رفت ، معتصم ساعتى با او بگفت و بخندید و پس از آن گفت : « اى على حاجتى دارى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان اگر سندان ترك را دیدى سلام از من به او برسان . » معتصم بخندید و گفت : « قصه چیست ؟ » گفت :

« قصه اینست كه كسى را میان من و خودت واسطه كرده اى كه تو را زودتر از او دیدم و چون مشتاق دیدن او هستم از تو میخواهم كه به او سلام برسانى . » خنده بر معتصم چیره شد و او را با سندان رو برو كرد و به سندان تأكید كرد كه رعایت او را بكند و دیگر از دیدار معتصم باز نمیماند .

معتصم در یك روز طوفانى كه شب پیش آن نیز طوفان شده بود ، از جانب غربى سر من راى ( سامره ) میگذشت و از یاران خود دور ماند ، خرى را دید كه لغزیده و بار خار آن افتاده است ، بار آن از خارهائى بود كه در عراق در تنور میسوزاندند ، صاحب بار كه پیرى ضعیف بود ایستاده بود و انتظار میبرد تا كسى بگذرد و او را براى بار كردن كمك كند . معتصم بایستاد و گفت : « شیخ چه میخواهى ؟ » گفت : « قربانت شوم ، بار خرم افتاده و منتظرم یكى بیاید و مرا در بار كردن آن كمك كند . » معتصم برفت تا خر را از گل برون بیارد ، پیر گفت : « قربانت گردم ، لباس نو و این بوى خوش كه از تو میشنوم براى خر من تباه مىشود . » گفت : « مهم نیست . » و فرود آمد و خر را با یك دست بگرفت و از گل بیرون كشید ، پیر متحیر شد و متعجبانه او را مینگریست و دیگر بخر خود نمیپرداخت . معتصم عنان اسب را روى آن گذاشت و به طرف خار رفت كه دو بسته بود و هر دو را روى خر نهاد ، آنگاه بلب بركه اى رفت و دستان خویش را بشست و بر اسب نشست . شیخ سیاهبومى

ص: 464

گفت : « خدا از تو خشنود باد . » و به زبان نبطى گفت : « اى جوان قربانت بروم » آنگاه سپاهیان بیامدند و معتصم با یكى از خاصان خود گفت : « چهار هزار درم به این پیر بده و همراه او برو تا از مأمورین قرق بگذرد و بدهكدهء خود برسد . » .

بسال دویست و نوزدهم ابو نعیم فضل بن دكین وابستهء خاندان طلحة بن عبید الله به كوفه درگذشت . وفات بشر بن غیاث مریسى و عبد الله بن رجاى غدانى نیز در همین سال بود و هم در این سال معتصم احمد بن حنبل را سى و هشت تازیانه زد كه قائل بخلق قرآن شود . و هم در این سال یعنى سال دویست و نوزدهم محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب به روز پنجم ذى حجه درگذشت و در سمت غربى بغداد ، در قبرستان قریش در جوار جدش موسى بن جعفر به خاك رفت . وى بهنگام مرگ بیست و پنج ساله بود و هنگامى كه على بن موسى الرضا پدر محمد درگذشت ، وى هفت سال و هشت ماه داشت ، جز این نیز گفته اند . گویند ام الفضل دختر مأمون وقتى با وى از مدینه پیش معتصم آمد او را مسموم كرد ، این مطلب را از آن جهت یاد كردم كه امامیه در بارهء سن وى هنگام وفات پدرش اختلاف كرده اند و ما سخنانى را كه در این باب گفته اند با گفتار شیعهء قطعیه در رسالهء « البیان فى اسماء الائمة » آورده ایم .

و هم در این سال یعنى سال دویست و نوزدهم معتصم ، محمد بن قاسم بن على بن عمر بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رحمهم الله را بترسانید . وى در كوفه در كمال عبادت و زهد و ورع بسر میبرد و چون بر جان خویش بیمناك شد ، بگریخت و به خراسان رفت و در شهرهاى مختلف آنجا چون مرو و سرخس و طالقان و نسا بگشت ، و آنجا جنگها و حوادث بسیار داشت و خلق بسیار به امامت او گرویدند ، آنگاه عبد الله بن طاهر او را پیش معتصم فرستاد كه او را در سر من رأى در سردابى در یكى از باغها محبوس كرد . در بارهء محمد بن قاسم اختلاف است ، بعضى گفته اند مسموم كشته شد و بعضى دیگر گفته اند كسانى از شیعیان او از طالقان بدان باغ آمدند و

ص: 465

به كار درختكارى و زراعت مشغول شدند و نردبانهائى از ریسمان و نمدهاى طالقانى ترتیب دادند و بسرداب نفت زدند و او را بیرون آورده بردند و تاكنون كس از او خبر ندارد . هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو خلق بسیار از زیدیه به امامت او قائلند و بسیارى از آنها معتقدند كه محمد نمرده و زنده است و برون مىشود و زمین را كه پر از ستم شده است از عدالت پر مىكند و مهدى این امت هم اوست . بیشتر اینان در ناحیهء كوفه و جبال طبرستان و دیلم و بسیارى شهرهاى خراسان بسر مىبرند ، گفتار اینان در بارهء محمد بن هاشم همانند گفتار رافضیان كیسانى در بارهء محمد بن حنفیه و گفتار واقفیه در بارهء موسى بن جعفر است كه اینان را ممطوره گویند و به همین عنوان میان فرقه هاى شیعه معروفند و ما گفتار آنها را در كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم و سخنان غلاتشان را از معنویه و محمدیه و دیگر فرقه هاى باطل كه به انتقال ارواح در انواع مختلف حیوان و غیره معتقدند در كتاب « سر الحیاة » یاد كرده ایم .

معتصم جمع آورى و خرید غلامان ترك را دوست داشت و چهار هزار غلام ترك فراهم آورد كه اقسام دیبا و كمر و زیور طلا به آنها پوشانید و لباس آنها را از دیگر سپاهیان ممتاز كرد . و هم گروهى از مصریان و گروهى از مردم یمن و گروهى از طایفهء قیس ترتیب داد و آنها را مغربیان نام نهاد . و هم از مردان خراسان از فرغانیان و اشروسیان سپاهى فراهم آورد و سپاهش بسیار شد . تركان در بغداد مردم را اذیت میكردند و در بازارها اسب میدوانیدند و مزاحم ضعفا و كودكان بودند و گاه میشد كه وقتى زنى یا پیر مردى یا كودكى یا كورى صدمه میدید ، میشوریدند و یكى از آنها را میكشتند بدین جهت معتصم تصمیم گرفت از بغداد برود و در جاى دیگر مستقر شود و براذان را در چهار فرسخى بغداد بدید و هواى آن را بپسندید ، اما وسعت آن كافى نبود و همچنان جاهاى ساحل دجله و نقاط دیگر را میدید تا به محل موسوم به قاطول رسید و آنجا را بپسندید ، در آنجا بر ساحل نهر قاطول كه از دجله

ص: 466

منشعب میشد دهكده اى بود كه خلقى از جرامقه و گروهى از نبطیان در آن سكونت داشتند ، معتصم آنجا قصرى . بساخت ، مردم نیز ساختمانها كردند و از مدینة السلام جابجا شدند كه جز اندكى مردم آنجا نماند .

یكى از عیاران در این باب به خرده گیرى معتصم كه از بغداد برفته بود گفته بود : « اى كه در قاطول میان جرامقه مقیم شدى و سران و بزرگان را در بغداد رها كردى » كسانى كه با معتصم رفته بودند از سرماى محل و سختى زمین رنج بسیار بردند و در كار بنا به زحمت افتادند ، یكى از كسانى كه در سپاه بود در این باب گوید :

« بما گفتند در قاطول قشلاقى خواهیم داشت و ما به كار خداوند خویش امیدواریم .

مردم میان خودشان راى زدند اما هر روز خدا حادثه اى پیش میآورد . » وقتى معتصم از آن محل به رنج افتاد ، كه ساختمان مشكل بود ، بجستجوى مكانى دیگر برون شد و به محل سامرا رسید كه نصارى در آنجا دیرى قدیم داشتند و از یكى از اهل دیر نام محل را پرسید گفتند بنام سامرا معروف است معتصم گفت : « معنى سامرا چیست ؟ » گفت : « در كتابهاى قدیم دیده ایم كه این شهر سام بن نوح است » معتصم گفت : « از كدام ولایت است ؟ » گفت : « از ولایت طبرهان است . » معتصم فضائى وسیع دید كه چشم در آن سر گردان میماند با هوائى پاكیزه و زمین خوب ، و آن را بپسندید و هوا را نكو یافت و سه روز آنجا بماند و هر روز به شكار رفت و خویشتن را بیشتر از سابق مایل به غذا دید و بدانست كه این از تأثیر آب و خاك است ، وقتى آنجا را بپسندید ، اهل دیر را پیش خواند و زمین آنها را به چهار هزار دینار بخرید و محلى را براى بناى قصر تعیین كرد و قصر را پى افكند و همان جاست كه در سر من راى به وزیریه معروف است و انجیر وزیرى را بدانجا منسوب دارند كه از همهء انجیرها خوشمزه تر و پوست نازكتر و كم دانه تر است و انجیر شام و ارگان و حلوان بپاى آن نمیرسد .

آنگاه بناى قصر را بالا برد و عمله و صنعتگر و افزارمند از شهرهاى دیگر

ص: 467

بیاوردند و اقسام كشت و درخت آماده گردید و براى تركان قطعات جدا معین كرد و آنها را با فرغانیان و اشروسیان و دیگر مردم خراسان به ترتیبى كه در ولایت خود نزدیك هم بودند مجاورت داد . محل معروف به كرخ سامره را نیز براى اشناس ترك و یاران او جدا كرد ، بعضى از فرغانیان را نیز در محل معروف به عمرى و جسر فرود آورد . طرحها ریخت و محله ها و خیابانها و كویها پدید آورد و براى اهل هر صنعت و نیز براى تجار ، بازارى جداگانه معین كرد . مردم نیز دست به كار ساختمان زدند بناها بالا رفت و خانه ها و قصرها ساخته شد و آبادى بسیار شد و آب از هر سو از دجله و غیره بیاوردند . همه جا آوازه پیچید كه پایتخت تازه به وجود آمده و مردم رو سوى آن كردند و انواع كالا و لوازم كه براى مردم و حیوان سودمند بود آنجا بردند . معاش فراوان و روزى بسیار شد و نیكى و عدالت به همه كس رسید و آبادى فزونى گرفت و زمین رونق یافت . و آغاز این كار كه گفتیم بدست معتصم انجام شد به سال دویست و بیست و یكم بود .

كار بابك خرمى در دیار اران و بیلقان بالا گرفت و سپاهیان وى در این نقاط تاخت و تاز كردند و او سپاهها تار و مار كرد و لشكرها بشكست و حكام را بكشت و مردم را نابود كرد . معتصم سپاهى بسالارى افشین بدفع او فرستاد و جنگهاى بسیار و پیاپى شد و بابك در قلمرو خود بمضیقه افتاد و یارانش پراكنده شدند و كسانش كشته شدند و بكوهستان معروف به بدین پناه برد كه جزو سرزمین اران و قلمرو بابك بود و هنوز هم بنام وى معروف است و وقتى بابك كار خود را تباه دید بگریخت و با برادر و فرزند و خویشان و خواص یاران خویش بطور ناشناس در لباس مسافرت و اهل تجارت بیكى از نقاط ارمنستان در قلمرو سهل بن سنباط بطریق ارمنى بر سرائى فرود آمد و از چوپانى كه نزدیك آنجا بود گوسفندى بخریدند و در بارهء خرید توشه گفتگو كردند ، چوپان فورا پیش سهل بن سنباط ارمنى رفت و قضیه را به دو خبر داد و گفت :

« بى گفتگو این بابك است » وقتى بابك از محل كوهستانى خود فرار كرده بود

ص: 468

افشین بیم داشت وى بیكى از كوهستانهاى صعب العبور پناه ببرد یا در یكى از قلاع متحصن شود ، یا بیكى از اقوام مقیم آن دیار بپیوندد و جماعت وى بسیار شود و باقیماندگان سپاهش به دو بپیوندند و نیرویش تجدید شود ، بدین جهت راهها را بست و و با بطریقانى كه در قلعه ها و نواحى ارمنستان و آذربایجان واران و بیلقان بودند مكاتبه كرد و وعده هاى خوب داد .

وقتى سهل بن سنباط خبر چوپان را بشنید ، فورا با عده اى از یاران و پیروان خود كه حضور داشتند حركت كرد و به محلى كه بابك آنجا بود رفت و فرود آمد و نزدیك او شد و بعنوان پادشاهى به دو سلام كرد و گفت : « اى پادشاه بقصر خویش بیا كه دوست تو آنجا مقیم است و محلى هست كه تو را از دشمن مصون دارد » بابك با وى برفت و در قلعهء او فرود آمد و او بابك را به تخت خود نشانید و احترام كرد و براى او و همراهانش جاى مناسب مهیا كرد . آنگاه خوان بیاوردند و سهل با وى به غذا نشست ، بابك از روى جهالت و غفلت از وضع واقعى خویش ، به دو گفت : « كسى مثل تو با من به غذا مىنشیند ! ؟ » سهل از خوان برخاست و گفت : « اى پادشاه خطا كردم و تو نسبت به بندهء خویش تحمل بسیار كردى كه مقام من چنان نبود كه با شاهان به غذا نشینم . » آنگاه آهنگرى بیاورد و گفت : « اى پادشاه پاى خود را دراز كن » و بند آهنین بر پاى او نهاد . بابك گفت : « اى سهل خیانت میكنى ؟ » گفت : « اى نابكار زاده تو چوپان گوسفند و گاوى ترا به تدبیر ملك و سیاستمدارى و تربیت سپاه چكار ؟ » و همهء یاران او را ببند كرد و كس پیش افشین فرستاد و به دو خبر داد كه بابك پیش اوست .

افشین چهار هزار سوار مسلح بسردارى بوماده نامى بفرستاد كه بابك و همراهان او را تحویل گرفتند . سهل بن سنباط نیز همراه بود افشین منزلت سهل را بیفزود و خلعت و نعمت داد و تاج بخشید و محافظان تشریفاتى معین كرد و خراج از او برداشت و پس فرستاد .

و پرندگان سوى معتصم رها كرد و خبر فیروزى را براى او نوشت . » وقتى

ص: 469

خبر به دو رسید مردم صدا به تكبیر برداشتند و شاد شدند و خرسندى كردند و فتح نامه - ها به ولایتها نوشته شد كه جنگ بابك سپاه سلطان را نابود كرده بود . افشین بابك را با سپاه همراه آورد تا به سر من راى رسید و این بسال دویست و بیست و سوم بود ، هارون بن معتصم و خاندان خلافت و رجال دولت از افشین استقبال كردند و او در در محل معروف به قاطول در پنج فرسخى سامره فرود آمد و فیل سفید را كه یكى از ملوك هند براى مأمون فرستاده بود براى او فرستادند . این فیل بسیار بزرگ بود و آن را با دیباى سرخ و سبز و اقسام حریر ملون آراسته بودند و یك شتر بختى بزرگ نیز كه به همین طریق تزیین شده بود همراه آن بود . براى افشین پیراهنى از دیباى سرخ زربفت بردند كه سینهء آن با انواع یاقوت و جواهر تزیین شده بود ، با پیراهنى كمتر از آن با یك كلاه بزرگ بوقى چند ترگ برنگهاى مختلف كه جواهر و مروارید بسیار بر آن دوخته بودند . پیراهن خوبتر را به بابك و پیراهن دیگر را ببرادرش پوشانیدند و كلاه را بسر او و كلاهى مانند آن بسر برادرش نهادند ، فیل را براى سوارى او و شتر را براى برادرش پیش آوردند و چون فیل را بدید آن را سخت مهم شمرد و گفت : « این حیوان به این بزرگى چیست ؟ » و پیراهن را پسندید و گفت : « این مكرمتى است كه پادشاهى بزرگ و و الا قدر با اسیرى زبون و ذلیل مىكند كه تقدیر با او راست نیامده و بخت از او بگشته و بمحنت افتاده است ، این مسرتى است كه غمى بدنبال دارد . » .

در طول راه از قاطول تا سامره از دو طرف صف اسب و مرد و سلاح و آهن و پرچم و علم پیوسته بود ، بابك روى فیل و برادرش از پى او بر شتر بود و فیل ، او را از میان دو صف عبور میداد . بابك از چپ و راست مینگریست و مردان و سلاح ها را با دقت میدید و از آن خونها كه ریخته بود اظهار تأسف و اندوه میكرد و به انبوه سپاهیانیكه میدید اعتنائى نداشت . و این به روز پنجشنبه دوم صفر سال دویست و بیست و سوم بود و مردم روزى بشكوه آن روز و زیورى چنان ندیده بودند . افشین پیش

ص: 470

معتصم رفت و معتصم منزلت او را بیفزود و مقامش را بالا برد . بابك را بیاوردند و مقابل معتصم بگردانیدند ، معتصم به دو گفت : « تو بابكى ؟ » و او جواب نداد و چند بار این سؤال را تكرار كرد و بابك همچنان خاموش بود . افشین به دو نگریست و گفت : « واى بر تو امیر مؤمنان با تو سخن مىكند و تو خاموشى . » گفت : « بله من بابكم » در این وقت معتصم به سجده افتاد و گفت تا دو دست و دو پاى بابك را ببرند .

مسعودى گوید : در كتاب اخبار بغداد دیدم كه وقتى بابك را جلو معتصم بداشتند ، مدت زمانى با او سخن نگفت و سپس گفت : « بابك توئى ؟ » گفت : « بله من بنده و غلام تو بابكم » نام بابك حسن و نام برادرش عبد الله بود ، معتصم گفت : « او را برهنه كنید . » و خدمه همهء زینت از او برگرفتند و دست راستش را ببریدند و به صورتش زدند ، دست چپش را نیز بریدند ، پس از آن پاهایش را بریدند و او در سفرهء چرمین میان خون خویش میغلطید ، وى پیش از آن سخن بسیار گفته و اموال فراوان عرضه داشته بود اما بسخنش توجهى نشده بود ، آنگاه بنا كرد با باقیماندهء ساق دستهایش به صورت خود مىزد ، معتصم به شمشیر - دار گفت شمشیر را میان دو دنده اش زیر قلب فرو كند تا بیشتر زجر بكشد شمشیردار نیز چنین كرد ، آنگاه بگفت تا زبان او را ببریدند و اعضاى بریدهء او را با پیكرش بیاویختند . سر او را نیز بمدینة السلام فرستادند و روى پل نصب كردند و پس از آن به خراسان فرستادند و در همهء شهرها و ولایتهاى آنجا بگردانیدند زیرا اهمیت و عظمت كار وى و كثرت سپاهش كه نزدیك بود خلافت را از پیش بردارد و مسلمانى را تغییر دهد در دلها سخت نفوذ كرده بود ، برادرش عبد الله را نیز با شتر به مدینة السلام بردند و اسحاق بن ابراهیم امیر آنجا با وى همان كرد كه با برادرش در سامره كرده بودند . جثهء بابك را بر چوبى بلند در اقصاى سامره بیاویختند كه محل آن تا كنون معروف و بنام جثهء بابك مشهور است . بروزگار ما سامره از سكنه خالى شده و مردم جز اندك كسانى كه در بعضى نقاط مانده اند آنجا را ترك گفته اند .

ص: 471

وقتى بابك و برادرش كشته شدند و كارشان چنان شد كه بگفتیم شاعران و خطیبان در مجلس معتصم سخن بسیار گفتند از جملهء كسانى كه در آن روز سخن گفت ابراهیم بن مهدى بود كه بجاى خطبه شعرى بدین مضمون خواند : « اى امیر مؤمنان خدا را ستایش بسیار میكنم ، فیروزى چنین باید و خدا پیوسته یاور تو باشد و ترا بر ضد دشمنان پشتیبانى كند . پیروزى بزرگى كه خدا براى تو آماده كرد مبارك باد این فیروزییست كه مردم نظیر آن را ندیده اند ، بندهء خدا افشین نیكى و آسایش پاداش یابد كه در بار تو از این حادثه روزى سخت دید ، این یاور توست كه وى را شجاع و ثابت قدم یافته اى ، شمشیر ، چهرهء او را تازه كرد و ضربتى زد كه بروزگاران چهرهء او را منور كرد .

افشین را تاجى از طلاى جواهر نشان بسر نهادند با نیمتاجى كه همهء جواهر آن یاقوت و زمرد سرخ بود و به وسیلهء طلا بهم پیوسته بود ، دو حمایل نیز به دو آویختند . معتصم اترجه دختر اشناس را به حسن بن افشین داد و بخانهء او فرستاد و عروسیى براى او بپاداشت كه برونق و شكوه بى نظیر بود اترجه به زیبائى و كمال موصوف بود و چون در شب زفاف وى همهء خواص و بسیارى از عوام مسرور بودند ، معتصم به وصف زیبائى و همسرى عروس و داماد شعرى بدین مضمون گفته بود :

« عروسى را پیش داماد و دختر سالارى را پیش سالارى بردند ، كاش میدانستم كدام یك در دلها عزیزترند ، صاحب طلاى مزین یا صاحب دو حمایل و خورشید . » .

در این سال كه سال دویست و بیست و سوم بود توفیل پادشاه روم با سپاه خود بهمراهى ملوك بر جان و بر غر و صقالبه و دیگر ملوك اقوام مجاورشان برون شد و شهر زبطره را كه از دربند خزر بود محاصره كرد و به زور شمشیر بگشود و كوچك و بزرگ را بكشت و اسیر گرفت و هم بدیار ملطیه هجوم برد و مردم ولایات فغان برداشتند و در مساجد و دیرها استغاثه كردند ، ابراهیم بن مهدى پیش معتصم رفت و قصیده اى دراز براى او خواند و حوادثى را كه گفتیم وصف كرد و او را بجهاد ترغیب

ص: 472

كرد ، از جملهء آن قصیده اشعارى بدین مضمون بود : « اى غیرت خدا اكنون كه بىحرمت شدن زنان را دیده اى كه چه بروزشان آوردند به پا خیز ، گیرم مردان را بگناهانشان كشته اند چرا اطفال را سر مىبرند ؟ ! » ابراهیم بن مهدى نخستین كس بود كه تعبیر اى غیرت خدا را در شعر آورده بود . معتصم كه پیراهن پشمین سفید بتن و عمامهء جنگاوران بسر داشت بشتاب برون شد و فرمان حركت داد و در ساحل غربى دجله اردو زد . و این به روز دوشنبه دوم جمادى الاول سال دویست و بیست و سوم بود . پرچمها را بر پل زدند و در ولایات جار زدند كه مردم براى حركت با امیر مؤمنان راهى شوند و سپاهى و داوطلب از همهء قلمرو اسلام سوى وى حركت كرد ، مقدمه را به اشناس ترك داد و محمد بن ابراهیم از پى او بود ، میمنه را به ایتاخ ترك و میسره را به جعفر بن دینار خیاط داد ، عقبه را بغاى كبیر داشت و دینار بن عبد الله از پى او بود ، قلب را نیز به عجیف سپرده بود . معتصم از ناحیهء شام عبور كرد و از « دربند سلامت » گذشت و افشین از دربند حدث گذشت و دیگر كسان از سایر دربندها گذشتند ، مردم از شمار بیرون بودند و از فزونى به حساب نمیآمدند شمارشان را بیشتر و كمتر پنداشته اند آنكه بیشتر پنداشته پانصد هزار و آنكه كمتر پنداشته دویست هزار میگوید . پادشاه روم با افشین رو برو شد و جنگ انداخت و افشین او را شكست داد و بیشتر بطریقان و یارانش را بكشت و یكى از مسیحىشدگان بنام نصیر با گروهى از كسانش از شاه دفاع كرد . در آن روز وقتى شاه فرارى شد افشین از گرفتن او كوتاهى كرد و گفت او پادشاه است و شاهان همدیگر را حفظ میكنند ، معتصم قلعه هاى بسیار بگشود و شهر عموریه را محاصره كرد و خدا شهر را بدست وى بگشود و لاوى بطریق از عموریه پیش وى آمد و شهر را تسلیم كرد ، باطس بطریق بزرگ شهر اسیر شد و سى هزار كس از مردم آنجا بقتل رسید و معتصم چهار روز در آنجا بسر كرد و شهر را به ویرانى و حریق داد ، میخواست از آنجا سوى قسطنطنیه بتازد و بر خلیج آنجا فرود آید و از خشكى و دریا براى گشودن آنجا بكوشد ، در این اثنا در بارهء

ص: 473

عباس بن مأمون خبرها رسید كه او را مضطرب كرد و از این قصد منصرف شد ، خبر رسید كه مردمى با او بیعت كرده اند و با پادشاه روم مكاتبه كرده است ، و معتصم با عجله بازگشت و عباس و یاران او را بحبس انداخت و عباس پسر مأمون در همین سال بمرد .

بسال دویست و بیست و پنجم مازیار بن قار بن بندار هرمس فرمانرواى جبال طبرستان را به سامره آوردند . مأمون وى را نواخته بود و در ایام معتصم یاغى شد و سپاه بسیار فراهم آورد . معتصم نامه نوشت و او را احضار كرد كه بیاید و نپذیرفت آنگاه معتصم عبد الله بن طاهر را بجنگ وى مأمور كرد و او عموى خود حسن بن حسین بن مصعب را از نیشابور سوى مازیار فرستاد و او پس از جنگهاى بسیار كه با مازیار داشت در ساریه طبرستان فرود آمد ، در آنجا دیده وران حسن بن حسین خبر آوردند كه محمد بن قارن یعنى همان مازیار با عدهء كمى به شكار برون شده است ، حسن سوى او شتافت و جنگ انداخت كه اسیر شد و او را به سامره فرستادند ، مازیار اقرار كرد كه افشین با وى در بارهء مذهب ثنوى و مجوس همسخن بوده و او را به خروج و طغیان واداشته است ، یك روز پیش از آنكه مازیار به سامره برسد افشین را دستگیر كردند و یكى از دبیران وى بنام شاپور بر ضد او شهادت داد ، مازیار را پس از آنكه انگشت نما كردند پهلوى بابك بیاویختند و چندان تازیانه زدند كه بمرد .

وى به معتصم گفته بود اگر او را زنده بگذارد اموال بسیار تسلیم خواهد كرد ، اما معتصم نپذیرفت و شعرى را كه مضمون آن چنین است بتمثیل خواند : « به روز حادثه همت شیر بیشه متوجه شكار است نه دستبرد . » دار مازیار به طرف دار بابك كج شد و پیكرشان بهم نزدیك شد باطس بطریق عموریه را هم در همین جا آویخته بودند و دار وى نیز سوى آنها خم شده بود و ابو تمام حبیب بن اوس در این باب شعرى بدین مضمون گفته بود : « وقتى بابك همسایهء مازیار شد جان از غم آسوده شد ، در دل آسمان جفت او شد در صورتى كه آن دو تن كه در غار بودند قرین دیگر نداشتند ، گوئى بابك

ص: 474

و مازیار كج شده بودند تا خبرى را از باطس نهان دارند . » .

افشین نیز از آن پس كه او را با مازیار روبرو كردند و بر ضد او شهادت داد در حبس بمرد و مردهء او را بیرون آوردند و به دروازهء عامه آویختند بتهایى نیز بیاوردند كه میگفتند براى او فرستاده شده است . بتها را روى او انداختند و آتش افروختند و همه را بسوختند .

بسال دویست و بیست و ششم ابو دلف قاسم بن عیسى عجلى سرور و سالار عشیرهء عجل و ربیعه كه شاعرى توانا و پهلوانى دلیر و نغمه گرى ماهر بود درگذشت . همو بود كه گفته بود : « روزى مرا سوار بینى كه كوههاى استوار از من بیم كنند و بروز تفریح جامى میزنم و شاخهء گل پشت گوش دارم » گویند ابو دلف با نیزه بسوارى بزد و نیزه به سوار دیگرى كه پشت سر او بود رسید و هر دو را بكشت و بكر بن نسطاح در این باره شعرى بدین مضمون گفت : « گویند روز جنگ دو سوار را بیك ضربت بهم میدوزد و خسته نمیشود ، عجب مدارید كه اگر درازى نیزهء او یك میل بود یك میل از سواران را بهم میدوخت » .

عیسى بن ابى دلف نقل میكرد كه برادرش دلف ، كه پدرش كنیه از نام او گرفته بود ، وهن على بن ابى طالب میگفت و شیعهء او را تحقیر میكرد و آنها را بنادانى منسوب میداشت ، یك روز كه در مجلس پدر خود نشسته بود و پدرش حضور نداشت میگفت :

« پنداشته اند كه هر كس عیب على بگوید زنازاده است و شما غیرت امیر را میدانید كه در بارهء هیچكس از اهل حرم او گمان بد نمیتوان برد و من على را دشمن دارم . » هنوز این سخن نگفته بود كه ابو دلف بیامد و چون او را بدیدیم به احترام او برخاستیم ، گفت سخن دلف را شنیدم حدیث دروغ نیست و چیزى كه در این معنى آمده خلاف ندارد ، به خدا او زنا زاده و حیض زاده است ، من بیمار بودم و خواهرم كنیزى را كه متعلق به او بود و من دلبستهء او بودم پیش من فرستاد و نتوانستم خوددارى كنم و با او بخفتم كنیز حائض بود و دلف را بار گرفت و چون حملش نمودار شد خواهرم

ص: 475

او را به من بخشید . » دشمنى دلف و مخالفت او با پدرش كه شیعه و مایل به على بود چنان بود كه بعد از وفات او میگفت محمد بن على قهستانى گوید : « دلف بن ابى دلف براى ما نقل كرد كه پس از مرگ پدرم در خواب دیدم كه یكى به من میگفت امیر ترا میخواهد و من با او رفتم و مرا بخانهء ویرانه اى برد و از پلكانى بالا برد و وارد اطاقى كرد كه آثار آتش بدیوارها و نشان خاكستر بر زمین آن نمایان بود ، پدرم عریان نشسته و سر میان دو زانو نهاده بود و به من گفت : « دلفى ؟ » گفتم : « بله دلفم » و شعرى بدین مضمون خواند : « اگر وقتى میمردیم ما را رها میكردند ، مردن براى هر زنده اى آسایش بود . ولى وقتى بمیریم زنده میشویم و همه چیز را از ما میپرسند » پس از آن گفت : « فهمیدى ؟ » گفتم : « بله » و بیدار شدم .

در ایام خلافت معتصم بسال دویست و بیست و چهارم جماعتى از ناقلان اخبار و بزرگان اهل حدیث در گذشتند كه عمرو بن مرزوق باهلى بصرى و ابو النعمان حازم بن محمد بن فضل سدوسى و ابو ایوب سلیمان بن حرب واشجى بصرى ازدى و سعید بن حكم بن ابى مریم بصرى و احمد بن عبد الله غدانى و سلیمان شاذكونى و على مدنى از آن جمله بودند .

بسال دویست و بیست و هفتم بشر حافى در بغداد بمرد . وى از ولایت مرو بود ، ابو الولید هشام بن عبد الملك طیالسى نیز در بصره در نود و سه سالگى بمرد . وفات عبد الله بن عبد الوهاب جمحى و ابراهیم بن یسار رمادى نیز در همین سال بود ، گویند محمد بن كثیر عبدى نیز در همین سال بمرد ، اما درست اینست كه وفات وى بسال دویست و بیست و سوم بود .

مسعودى گوید : بسال دویست و بیست هفتم معتصم بر ساحل دجله در قصر معروف خاقانى به روز پنجشنبه و بقولى دو ساعت گذشته از شب پنجشنبه ، هیجده روز مانده از ماه ربیع الاول ، در چهل و هشت سالگى به ترتیبى كه در آغاز این باب بگفتیم درگذشت . مولد وى در قصر الخلد بغداد بسال صد و هشتادم در هشتمین ماه سال بود .

ص: 476

وى هشتمین خلیفه و هشتمین نسل عباس بود و هشت پسر و هشت دختر بجا بگذاشت .

معتصم و حوادث فتح عموریه و جنگها كه پیش از خلافت در سفرهاى شام و مصر داشته بود و حوادث خلافت وى و حكایت ها كه احمد بن ابى داود قاضى از حسن سیرت و استقامت رفتار وى گفته و یعقوب بن اسحاق كندى در رسالهء سبیل الفضائل آورده ، اخبار نكو دارد كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و شمه اى در اینجا بگفتیم كه نمونه و محرك خواندن ما سبق باشد .

ص: 477

ذكر خلافت الواثق بالله

بیعت واثق هارون بن محمد بن هارون كه كنیهء ابو جعفر داشت و مادرش یك كنیز رومى بنام قراطیس بود . در همان روز وفات معتصم ، یعنى روز پنجشنبه هیجدهم ربیع الاول سال دویست و بیست و هفتم انجام شد . در آن وقت وى سى و یك سال و نه ماه داشت و در سى و هفت سال و شش ماهگى در سامره بمرد . مدت خلافتش پنج سال و نه ماه و سیزده روز بود . بقولى وفات وى به روز چهارشنبه شش روز مانده از ذىحجهء سال دویست و سى و دوم در سى و چهار سالگى بود . وزیر وى چنان كه ضمن دوران معتصم از همین كتاب بگفتیم محمد بن عبد الملك بود و تاریخها در بارهء كم و بیش عمر و ایام آنها مختلف است .

ص: 478

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت الواثق بالله و مختصرى از حوادث ایام او

واثق پر خور و نكو كار و با اهل خانهء خویش مهربان و مراقب كار رعیت بود مانند پدر و عموى خود مذهب معتزله داشت . احمد بن ابى دؤاد و محمد بن عبد الملك زیادت در او نفوذ داشتند و جز براى ایشان كارى انجام نمیداد و به كار ایشان اعتراض نمیكرد و همهء كار مملكت بدست ایشان سپرده بود .

ابو تمام حبیب بن اوس طائى جاسمى كه منسوب به جاسم ( جاسم دهكده اى از توابع دمشق ما بین اردن و دمشق در محل معروف به جولان در چند میلى جابیه نوى است و از مراتع ایوب علیه السلام بوده است ) گوید : « در اول روزگار واثق به سر من رأى رفتم ، وقتى بدانجا نزدیك شدم اعرابیى به من برخورد ، خواستم خبر اردو را از او بدانم ، گفتم : « اى اعرابى از كدام قبیله اى ؟ » گفت : « از بنى عامر . » گفتم : « از اردوى امیر مؤمنان چه خبر دارى ؟ » گفت : « به خدا اعتماد كرد و خدا او را بس است ، گنهكاران را به زحمت انداخت و دشمنان را بگرفت و با رعیت عدالت كرد و از خیانتكار دور ماند . » گفتم : « در بارهء احمد بن ابى داود چه میگوئى ؟ » گفت : « كوهى بلند است كه

ص: 479

با وى دشمنى كنند و دامها نهند و چون بهلاك او یقین كنند چون گرگ از جا بر جهد و چون كفتار حیله اى كند . » گفتم : « در بارهء محمد بن عبد الملك زیات چه میگوئى ؟ » گفت : « شرش به نزدیك میرسد و دور از ضررش بر كنار نیست ، هر روز یكى را از پا در میآرد كه اثر چنگ و دندان در آن نیست » گفتم : « در بارهء عمرو بن فرج چه میگویى ؟ » گفت : « مردى استخواندار و خونخوار است كه او را سپر جنگ كرده اند . » گفتم : « در بارهء فضل بن مروان چه میگوئى ؟ » گفت : « مردى است كه قبرش حفر شده و جزو زندگان نیست و لباس مردگان پوشیده است . » گفتم : « در بارهء پدر و زیر چه میگوئى ؟ » گفت : « پندارى پهلوان زندیقان است ، نبینى كه وقتى خلیفه او را بىكار گذارد بخورد و چاق شود و چون او را بلرزاند ببارد و سبزه بیارد . » گفتم : « در بارهء احمد بن حبیب چه میگوئى ؟ » گفت : « او پرخورى كرد و به زحمت پرخورى دچار شد . » گفتم : « در بارهء ابراهیم برادرش چه میگوئى ؟ » گفت : « مردگانند نه زندگان و ندانند كى برانگیخته میشوند » گفتم : « در بارهء احمد بن ابراهیم چه میگوئى ؟ » گفت :

« خدایش یار باد چه مرد كاردان صبوریست ، صبر را پوشش و بخشش را شعار خود كرد . » گفتم : « در بارهء معلى بن ایوب چه میگوئى ؟ » گفت : « مردى نكوست خیر خواه سلطان است و عفت زبان دارد ، از قوم بسلامت مانده ، آنها نیز از او بسلامت مانده اند . » گفتم : « در بارهء ابراهیم بن رباح چه میگوئى ؟ » گفت : « مردى است كه بكرم خود پاى بند است و در گرو فضیلت خویش است ، دعائى دارد كه او را نگذارد و خدائى دارد كه مخذولش نكند و بالا سر او خلیفه اى است كه ستمش نكند » گفتم : « در بارهء حسن برادر او چه میگوئى ؟ » گفت : « چوبى سر سبز است كه در زمین كرم كشته اند . » گفتم : « در بارهء نجاح بن سلمه چه میگوئى ؟ » گفت : « خدایش یار باد چه انتقامجو و خونخواهى است كه چون شعلهء آتش ملتهب است ، گاه با خلیفه جلسه اى دارد كه نعمتها ببرد و نكبت ها بیارد » گفتم : « اى اعرابى منزل تو كجاست كه بدیدن تو بیایم » گفت : « خدا ببخشد من منزل ندارم روز لباس و شب لحاف من است ، هر جا خوابم

ص: 480

گرفت میخوابم . » گفتم : « پس چگونه از اهل اردو راضى هستى ؟ » گفت : « آبروى خود را در كار سؤال از آنها نمیریزم ، اگر دادند سپاسشان نمیدارم و اگر ندادند خدمتشان نمیكنم ، چنانم كه آن جوانك طائى گفته است : « راستى از هر سخنى بهتر است ، براى من تفاوت ندارد كه آبروى مرا حفظ كنى یا خونم را مصون دارى » گفتم : « این سخن را من گفته ام . » گفت : « طائى تو هستى ؟ » گفتم : « بله . » گفت : « خدا یار پدرت باد ، توئى كه گفته اى : « عطاى دست تو اگر بخشنده یا بخیل باشد آبروى مرا كه ریخته است جبران نخواهد كرد ؟ » گفتم : « بله » گفت : « تو تواناترین شاعر روزگار خودت هستى » آنگاه اعرابى را با خودم پیش ابن ابى دؤاد بردم و قصهء وى را با وزیر بگفتم كه او را پیش واثق برد و بگفت تا هزار دینار به وى دادند و از سایر دبیران و رجال دولت نیز چیزهائى براى او گرفت كه او و بازماندگانش را بى نیاز كرد .

این حكایت را از ابو تمام نقل كرده اند اگر راست گفته ، و گمان من این نیست ، اعرابى وصفى نكو كرده است و اگر این حكایت را ابو تمام ساخته و به اعرابى نسبت داده در تنظیم آن كوتاهى كرده ، كه مقام وى بالاتر از این بوده است .

وفات ابو تمام بسال دویست و هجدهم در موصل رخ داد . وى مردى بىپروا بود و شاید به همین جهت از روى بىپروائى نه بىاعتقادى بعضى واجبات خویش را ترك میكرده است .

محمد بن یزید مبرد بنقل از حسن بن رجا گوید : « ابو تمام در فارس پیش من آمد و مدت درازى بنزد من اقامت داشت ، مكرر به من گفتند كه او نماز نمیكند ، كسى را بر گماشتم كه در اوقات نماز مراقب او باشد و معلوم شد چنانست كه به من گفته اند ، وى را در این باره ملامت كردم به جواب من گفت : « فكر میكنى من كه زحمت سفر از مدینة السلام تا اینجا را تحمل كرده ام اگر اعتقاد داشتم كه نماز كردن ثوابى دارد

ص: 481

یا نكردن آن عقابى دارد از اداى چند ركعت كه زحمتى ندارد دریغ داشتم ؟ » گوید به خدا تصمیم گرفتم او را بكشم اما ترسیدم این كار بناحق باشد زیرا او گفته بود « شایسته ترین مردم به اداى قرض خود كسى است كه قرضدار خدا باشد » و این سخن مخالف كار وى بود مردم در بارهء ابو تمام در دو جهت مخالفند یا در بارهء او تعصب دارند و مقامش را بیش از آنچه هست بالا مىبرند و معتقدند كه شعرش از همه بهتر است یا مخالف اویند و مقامش را انكار میكنند و بر نخبهء اشعارش عیب میگیرند و معانى جالبى را كه ابداع كرده زشت مىپندارند .

عبد الله بن حسن بن سعد از مبرد نقل مىكند كه در مجلس قاضى ابو اسحاق - اسماعیل بن اسحاق بودم و جماعتى حضور داشتند ، از جمله حارثى بود كه على بن جهم شامى در بارهء او شعرى بدین مضمون گفته بود كه « آفتاب و ماه جز بر داهیهء حارثى و ستارهء دنباله دار طلوع نكردند » و در بارهء این شعر گفتگو شد و رشتهء سخن به ابو تمام و شعر او رسید و گفته شد كه حارثى در مقام عتاب ابو تمام شعرى نكو خوانده بود و مبرد بسبب حضور قاضى شرم كرده بود كه از حارثى بخواهد شعر را تكرار كند یا بنویسد ، ابن سعد گوید من به مبرد گفتم كه شعر را از حفظ دارم و براى او خواندم كه آن را پسندید و چند بار به من گفت تكرار كنم تا بخاطر سپرد ، مضمون شعر اینست « از پس دورى و جدائى جمعى از جوانان سپیدرو دارد كه حق دوستى و محبت را ادا كرده اند ، من آنها را بر ضد تو خواندم و تو كسى بودى كه در حادثات سخت او را میخواندم » گوید از او پرسیدم « ابو تمام و بحترى كدام شاعرترند ؟ » گفت : « ابو تمام ابداعات لطیف و معانى ظریف دارد و اشعار خوب او از شعر بحترى و دیگر متقدمان وى از شاعران دوران جدید نكوتر است ، ولى شعر بحترى یك نواخت تر از شعر ابو تمام است ، بحترى یك قصیدهء تمام میگوید كه از خرده گیرى و نقد مصون میماند ابو تمام یك شعر كم نظیر میگوید و از پى آن شعرى سست میآورد ، همانند غواص است كه مروارید و خرده شیشه درآرد و بیك ردیف نهد . عیب او و بسیارى از شعرا اینست

ص: 482

كه به اشعار خود دلبستگى مفرط دارند ، اگر او از اشعار فراوان خویش اشعار مورد اعتراض را برون میریخت ، از همگنان خویش شاعرتر بود . » گوید « این سخن مرا وادار كرد كه شعر ابو تمام را بر او بخواندم و اشعار ناباب را كه بر آن عیب گرفته بودند كنار زدم و اشعار خوب را جدا كردم و دیدم كه از جملهء اشعار او بیشتر از یكصد و پنجاه شعر بعنوان مثل به زبان عامه و اغلب خواص روان است ، هیچیك از شاعران جاهلیت و اسلام را نمیشناسم كه این مقدار شعر وى بعنوان مثل یاد شود » آنگاه مبرد گفت : « شاعرى به بحترى ختم شد » و دو شعر از او خواند كه مبرد مىپنداشت اگر بشعر زهیر اضافه شود متناسب آن خواهد بود مضمون شعر این بود : « سفاهت سبكسران اگر هم از حد بگذرد در تو از حلم مردم بردبار مؤثرتر نخواهد بود ، اگر مرد كریمى را بكینه توزى وادارى ممكن است بعضى كارهاى فرومایگان را در بارهء تو مرتكب شود » گوید و از جملهء اشعار بحترى كه در آن مجلس بخواندیم و محمد بن یزید آن را بر اشعار همگنان وى ترجیح داد ، شعرى است كه در بارهء دو پسر صاعد بن مخلد گفته و مضمون آن چنین است : « وقتى سیماى دو پسر صاعد را به نظر آرى ، سیماى پسران مخلد در نظر تو مجسم شود مانند فرقدان كه چون بیننده دقت كند ، مقام فرقدى از فرقد دیگر بالاتر نیست » و هم گفتار او كه بدین مضمون است : « كیست كه سپاس مرا در مقابل نیكى و احسانى كه به من كرده است بخلیفه رساند كه من از كرم او بكرم پرداختم و راه بخشش را او به من نمود ، دست او دست مرا بى نیاز كرد و بخشش او بخل مرا ببرد ، ثروتم داد و فقیرم كرد ، به اخلاق ستودهء او اعتماد كردم هر چه مرا بخشیده بود ببخشیدم . » و هم سخن او كه گوید : « روزى كه زنان مرا بدیدند آرزو داشتم بجاى سپیدى پیرى ، سپیدى شمشیر بفرق من بود » و هم سخن او كه گوید : « بتواضع فرود آمدى و به قدر و الا شدى كه كار فرود آمدن و بالا رفتن خورشید نیز چنین است كه اوج میگیرد اما نور و شعاع آن نزدیك مىشود » و هم سخن او در بارهء فتح بن خاقان كه به شیرى حمله كرده و آن را كشته بود بدین مضمون : « شمشیر را به طرف او برداشتى ، نه

ص: 483

عزمت سستى كرد و نه دستت باز ماند و نه شمشیر كندى گرفت و چون از غلبه بر تو نومید شد عقب رفت ، و چون فرار از ترا میسر ندید پافشارى كرد و وقتى دست و جلال خویش را براى زدن او فراهم كنى حاجت بزدن شمشیر نیست . » و هم سخن او كه گوید :

« حوادث دهر پیوسته كار مرا بكساد كشاند تا جوانى خویش را بگرو پیرى نهادم » و هم سخن او در بارهء منتصر كه گوید : « على بشما نزدیكتر و پیش شما از عمر نكوتر است كه بروز مسابقهء اسبان ، سپیدى دست و پا از سپیدى پیشانى فروتر است و هم سخن او كه گوید : « نكو رویان پیرى مرا عیب میگیرند ، كى اطمینان میدهد كه از پیرى بهره توانم گرفت » و هم سخن او كه در بارهء شكسته شدن صلح میان عشیرهء خود گوید :

« وقتى زخم رو بتباهى میرود خطاى طبیب در آن نمایان مىشود » و هم سخن او كه گوید : « تیر خطا براى تیر انداز از تیرى كه كارگر مىشود كم زحمت تر است . » و سخن او كه گوید : « فتح بن خاقان از بخشش دریغ ندارد ولى این روزگار است كه عطا میدهد و محروم میدارد . ابرى باران بود كه بخشش آن به من نرسید و دریائى لبریز بود كه فیض آن نصیب من نشد آیا از بخشش او كه بهمهء جهانیان میرسد شكایت كنم ، جز بد زبان كیست كه بدگوئى یاران تواند كرد ؟ » .

محمد بن ابى ازهر گوید : ابراهیم بن مدبر با مقامى كه در علم و ادب و معرفت داشت در بارهء ابو تمام نظر بد داشت و قسم مىخورد كه هیچ نمیدانسته است .

روزى به دو گفتم در بارهء صاحب این سخن چه میگوئى كه گوید : « پیرى بر پیشانى من خطى پدید آورد كه راه مرگ از آن بجان باز مىشود ، منظرى دارد كه در چشم سپید مینماید اما در دل سیاه است و خواه ناخواه آن را تحمل میكنیم ، بینى شخص اگر هم چیزى از آن را ببرند جزو صورت اوست . » و در بارهء صاحب این سخن كه گوید : « اگر رواست كه كسانى بدون نعمت دادن سرفرازى كنند شایستهء تو است » و در بارهء صاحب این سخن كه گوید : « زندگانى و مال بر من مىبارد ترا مىبینم كه یا براى كسان بخشش خواهى یا خود بخشش كنى ، وقتى بخواهى بند دلو توانى

ص: 484

بود و اگر خواهى چاه آب شوى . » و در بارهء صاحب این سخن كه گوید : « از صداى تو كه چون حكم مرگ تخلف ناپذیر است و بدان عادتشان داده اى میترسند از بیم انتقام تو آهسته راه میروند ، با اشاره سخن میكنند و گفتگویشان درگوشى است . » و در بارهء صاحب این سخن كه گوید : « وقتى به زمین پستى فرود آئى كه رضاى تو در آن باشد آرزوى جاى مرتفع نداریم . » ابن ابى الازهر گوید : « به خدا گوئى ابن مدبر را بر ضد ابو تمام تحریك كردم كه ناسزا و لعن او گفت ، به دو گفتم این رفتار تو تازه نیست . ابو عمرو بن حسن طوسى روایتگر براى من نقل كرد كه پدرش او را پیش ابن اعرابى فرستاده بود كه اشعار قوم هذیل را پیش او بخواند ، گوید به اشعار رجز رسیدیم و من رجزى را از ابو تمام بخواندم و نگفتم از اوست كه مضمون آن چنین بود : « ملامتگرى را ملامت كردم و پنداشت كه از جهل او بىخبرم هیچكس غبنى بدتر از غبن عقل ندارد ، كسى را كه در بزرگى و سالارى چون شاه و بگفتار و كردار چون بازارى است ، بامید عطایش مدح گفتم اما از آن پس كه مدتى امروز و فردا كرد رشتهء امید مرا برید . پس از آن بعذر نداشتن متوسل شد در حال جدى و شوخى مرا چنان مینگریست كه گوئى اسیر ، حلقه هاى بند خود را مینگرد . گوئى من خبر عزل او را آورده ام . غلاف بى شمشیر چه تواند كرد ، و مدح اگر بجا گفته نشود چه سود دارد ؟ » و این اعرابى به پسرش گفت این را بنویس ، و آن را پشت یكى از كتابهایش نوشت ابو عمرو به دو گفته بود ، قربانت شوم این شعر از ابو تمام است ، گفت : « پاره كن . پاره كن » و این رفتار از ابن مدبر با توجه به اینكه عالم بود قبیح است زیرا خوبى كسى را ، دشمن باشد یا دوست انكار نباید كرد و از فرومایه و و الا مقام فایده باید اندوخت . از امیر مؤمنان على روایت كرده اند كه فرمود : « حكمت گمشدهء مؤمن است و گمشدهء خویش را از مشرك نیز فراگیر ، از بزرگمهر پسر بختگان كه از خردمندان ایران بوده و سابقا در این كتاب ضمن شاهان ساسانى كه ملوك

ص: 485

طبقهء دوم ایران بوده اند از او یاد كرده ایم ، نقل كرده اند كه گفته بود : « از هر چیزى نكوترین صفت آن را یاد گرفتم حتى از سگ و گربه و خوك و كلاغ سیاه » گفتند : « از سگ چه یاد گرفتى ؟ » گفت : « الفتى كه با كسان خود دارد و دفاعى كه از صاحب خود مىكند . » گفتند : « از كلاغ سیاه چه یاد گرفتى ؟ » گفت : « محتاط بودنش را . » گفتند : « از خوك ؟ » گفت : « صبح زود بدنبال حاجات رفتنش را . » گفتند :

« از گربه ؟ » گفت : « آهنگ خوب و ملایمت بهنگام حاجت . » .

هر كه اشعارى چنین دلپذیر و جانفزا و گوشنواز و مهیج را كه همهء اهل فضل و قریحه بكمال هنر گوینده اش اعتراف دارند ، عیب كند ، قدر خود میبرد و عیب معرفت و تشخیص خویش میگوید . از ابن عباس آورده اند كه گفته بود :

« هوس خداى معبود است . » و گفتار خدا را دلیل آورده بود كه فرماید : « از آن كس خبر دارى كه هوس خود را خداى خود كرده است . » ابو تمام اشعار نكو و معانى لطیف و تعبیرات بدیع دارد . یكى از شعر شناسان را از هنر ابو تمام پرسیدند گفت : « گوئى همهء شعر جهان را فراهم آورده و گوهر آن را انتخاب كرده است . » ابو تمام كتابى تألیف كرده و آن را « الحماسه » نامیده بود و بعضى كسان آن را « كتاب الخیبة » یعنى نومیدى نامیده اند . او در این كتاب كه پس از مرگ وى پدیدار شد ، اشعارى از دیگران انتخاب كرده است . ابو بكر صولى كتابى تألیف كرده و اخبار و اشعار و علوم و مذهب ابو تمام را در آنجا یاد كرده و از اشعار ابو تمام بر احوال وى شاهد آورده است . از جملهء سخن او كه در وصف شراب گفته است اینست : « اوصاف تیره دارد اما آن را جوهر آشنا لقب داده اند » .

پس از وفات ابو تمام شاعران و دوستان ادیب وى رثایش گفتند . از آن جمله حسن بن وهب دبیر كه شاعرى ظریف بود و در نثر و نظم دست داشت ، گفته بود : « ابرها آن گور غریب را در موصل سیراب كند و بر آن ببارد ، وقتى بر آن ببارد بارانى تند از پس بارانى فرو ریزد برق ها براى او سیلى بچهره مىزند و

ص: 486

رعدها گریبان میدرد كه خاك این قبر ، حبیب را كه دوست من بود ببر دارد كه دانا و شاعر و با هوش و ادیب و صاحب رأى و عاقل بود . وقتى او را میدید از ظرافت و نیك محضرى خویش ترا سیراب میكرد . اى ابو تمام طائى ما بعد از تو عجایب دیده ایم ، با رفتن تو نه یك دوست بلكه چیزى نفیس را از دست داده ایم كه بروزگار نظیر آن را نتوانیم یافت ، تو برادر ما بودى كه با ما دوستى صمیمانه و نسبت نزدیك داشتى و چون برفتى ، شب نزدیكان و بیگانگان مكدر شد . روزگار روى زشت خود را نمودار كرد و چهره اى تاریك و عبوس نشان داد ، حقا كه مرگ در چنین روزگارى خوش است و حقا كه زندگى خوش نیست . » .

حسن اشعار خوب و تعبیرات نكو دارد كه از آن جمله شعرى بدین مضمون است : « دیدگانت از فرط غم خواب را از تو باز گرفته است ، حقا باید چشمان تو بخواب نرود كه دلت را ربوده و بگرو برده اند و در خاطرات رنجى نهان است .

چرا هر روز مدتى توقف میكنى و با دیار سخنى میكنى و بر آثار مانده اشك میریزى و از خانه میپرسى كه ساكنانش چه شدند و بر آنها كه رفته اند اشك میریزى ؟ گوئى بروزگار گذشته عاشق دلباخته اى ندیده اى . بروزگار جوانى كه چون شاخى تازه بودى معذور بودى ولى اكنون كه سایهء جوانى برفت و گوئى نبود و پیرى از پس جوانى نقابى سپید برنگ پنبه به تو پوشانیده و در چشم نكو - رویان چون خسى كه بعهد تو وفا نكنند و چون بطلب ایشان روى از تو كه روزى دلارام ایشان بوده اى روى بگردانند دیگر تو كه مردى هوشیارى و نیك و بد خویش میشناسى عذرى ندارى . » .

بدوران خلافت واثق بسال دویست و سىام على بن جعد وابستهء بنى مخزوم كه از بزرگان حدیث و اهل خبر بود در گذشت . بسال دویست و سى و یكم واثق ، احمد بن نصر خزاعى را در محنت خلق قرآن بكشت .

مسعودى گوید : « در مجلس واثق جوانى برسم ندیمان حضور مییافت ، و چون

ص: 487

سنش كم بود میایستاد و با سالخوردگان نمىنشست اما چون با هوش بود اجازه داشت در گفتگوى ندیمان وارد شود و از مثل سایر و شعر كمیاب و سخن جالب و جواب حاضر هر چه بخاطرش میرسد بگوید . گوید : « واثق به شكم پرستى و خوش - اشتهائى معروف بود ، یك روز واثق با ندیمان گفت : « از تنقلات كدام را بیشتر مىپسندید ؟ » یكى گفت : « نبات » دیگرى گفت : « انار » یكى دیگر گفت : « سیب » دیگرى گفت : « نیشكر كه در گلاب جوشیده باشد » یكى را نیز فلسفه بمخالف - گویى واداشت و گفت : « نمك جوشیده » یكى گفت : « صبر ( ماده اى است تلخ ) كه در نبیذ حل شود و تلخى شراب را بیفزاید » واثق گفت : « درست نگفتید ، اى جوانك تو چه میگوئى ؟ » گفت : « خشك نان شكر آلوده . » گفت : « بارك الله درست گفتى و نكو گفتى . » و براى اول مرتبه بنشست .

گویند ابو جعفر محمد بن على بن موسى الرضا علیهم الرضوان در خلافت واثق در گذشت . و سن او چنان بود كه در همین كتاب ضمن سخن از خلافت معتصم گفته ایم گویند وى به واثق نوشته بود : « اى امیر مؤمنان هیچكس و گرچه حوادث با او هم آهنگى كند نمیتواند لحظهء خوشى را جز از خلال ناخوشى بدست آرد هر كه نقد را به انتظار نسیه بگذارد روزگار فرصت از او بگیرد كه لازمهء زمانه آفت است و قانون روزگار ربودن است . » .

بسال دویست و سىام هم در خلافت واثق ابو العباس عبد الله بن طاهر بن حسین در ربیع الاول همانسال درگذشت . هنگامى كه عبد الله بن طاهر در مصر مقیم بود شاعر در بارهء او گفته بود : « كسانى میگویند مصر دور است ولى مصر دور نیست كه ابن طاهر آنجاست . از مصر دور تر كسانى هستند كه پیش ما حاضرند ، اما خبرشان حاضر نیست از نیكى مرده اند و تفاوت نمیكند كه به امید نیكى پیش آنها به روى یا پیش اهل قبور . » .

واثق بحث و نظر را دوست داشت و اهل نظر را محترم میداشت و تقلید را خوش

ص: 488

نداشت و دوست داشت از علوم و عقاید فیلسوفان متقدم و متأخر و هم اهل شریعت مطلع شود . یك روز جمعى از فیلسوفان و طبیبان بحضور وى بودند و در بارهء اقسام علومشان از طبیعیات و دنبالهء آن كه الهیات است سخن رفت ، واثق به آنها گفت :

« میخواهم چگونگى علم طب و اصول آن را بدانم كه مأخذ آن مشاهده است یا قیاس و سنت یا مقدمات عقل ، یا آن را به سماع توان دریافت ، چنان كه بعضىها در بارهء مقررات شریعت بر این رفته اند ؟ » ابن بختیشوع و ابن ماسویه و میخائیل جزو حاضران مجلس بودند و بقولى حسین بن اسحاق و سلمویه نیز حضور داشتند ، یكى از حضار گفت : « بسیارى از اطباى متقدم پنداشته اند كه مأخذ علم طب تجربه است و در تعریف طب گفته اند علمى است كه از تكرار مشاهده در احوال مختلف حاصل آید و نتیجهء آخر نیز مانند اول باشد و كسى كه تجربه مىكند این حالات را مضبوط دارد . و گفته اند كه تجربه بر چهار اساس استوار است یكى ملاحظهء اعمال طبیعت كه در سالم و بیمار انجام مىشود ، چون خونریزى و عرق و اسهال و قى كه به حكم مشاهده نافع یا مضر است . یكى دیگر حوادث عارضى كه براى موجود زنده رخ میدهد چنان كه انسان مجروح شود یا بیفتد و خون كم یا زیاد از او برود یا در حال بیمارى یا سلامت آب خنك یا مایعى بنوشد و به حكم مشاهده نافع یا مضر باشد . یكى دیگر احوال ارادى است كه از نفس ناطقه میآید چنان كه انسان در خواب ببیند كه بیمارى را كه مرضى معین دارد به چیز مشخصى علاج مىكند و بیمار به شود یا چنین چیزى در اثناى تفكر بخاطر او گذرد و پندار خود را به عمل گذارد و یا چنانچه در خواب دیده تجربه كند و آن را درست یا نادرست ببیند و مكرر تجربه كند و نتیجه همان باشد . و قسم دیگر تعمیم و قیاس است كه سه جور است یا یك دارو را از مرضى به مرض همانند آن نقل كنند چنان كه ورم قرمز را با ورم مورچه گز همانند گیرند ، یا عضوى را با عضو دیگر قیاس كنند چنان كه بازو را با ران همانند گیرند ، یا دوائى را با دواى همانند آن قیاس كنند چنان كه براى علاج اسهال بجاى به ، قرمز دانه دهند و این همه

ص: 489

را جز به حكم تجربه نمیتوان كرد .

جمعى دیگر از طبیبان بر آن رفته اند كه اساس صناعت طب اینست كه هر مرض را با علت آن به اصل معنى مربوط كنیم و دواى آن را به اقتضاى طبیعت و وقت حاضر و بیمارى خاصى بدون رعایت اسباب و علل مفقود و بدون در نظر گرفتن اوقات و جهات دیگر با رعایت عادات و تشخیص طبیعت و حدود اعضاى تجویز كنیم . و چنین استدلال كرده اند كه جزو قضایاى بدیهى است كه دو ضد در یك حال فراهم نشود و بودن یكى مستلزم اینست كه دیگرى در همان حال نباشد ، گویند و این بخلاف آنست كه چیزهاى ظاهر را دلیل چیزهاى نهان گیرند كه چیزهاى ظاهر محتمل - الوجود است و نتیجهء آن مختلف تواند بود ، و حكم قطعى در بارهء نتیجهء آن نمیتوان كرد . و این سخن جمعى از طبیبان ماهر و قدیم یونان چون نامونیس و ساسالیس و دیگران است كه بعنوان « طرفداران طب طبیعى » مشهورند .

واثق به آنها گفت : « اكثریت طبیبان در این باب چه روشى پیش گرفته اند ؟ » گفتند : « قیاس » گفت : « چگونه ؟ » گفتند : « این طایفه عقیده دارند كه اساس علم طب بر مقدماتى نهاده است كه از آن جمله معرفت طبیعت بدنها و اعمال اعضاست ، هم از آن جمله معرفت صحت و مرض تن و شناخت هواها و تفاوت آن و طبقه بندى اعمال و صنایع و عادات و خوردنیها و نوشیدنیها و سفرها ، و هم شناخت چگونگى بیماریهاست . گویند بمشاهده معلوم شده كه صورت و طبیعت موجود زنده مختلف است ، و هم صورت و طبیعت اعضاى آن یك جور نیست و تن زنده در نتیجهء هوا و حركت و سكون غذاى مأكول و مشروب و خواب و بیدارى و استفراغ یا امساك پیاپى و هم در نتیجهء عوارض نفسانى از قبیل غم و خشم و رنج ، دگرگون مىشود . گویند هدف طب در مورد تن ، حفظ صحت موجود در تن سالم و تجدید صحت تن بیمار است ، پس میباید صحت را شناخت و علل صحت را حفظ كرد ، بنابر این بموجب این مقدمات طبیب وقتى خواهد مریض را علاج كند باید

ص: 490

در طبیعت بیماریها و تن ها و غذاها و عادتها و فصلها و علل دیگر بنگرد تا بكمك آن استدلال تواند كرد . اى امیر مؤمنان این گفتهء بقراط و جالینوس و طبیبان متقدم و متأخر ایشان است . گفتند و این طایفه با وجود اتفاق در بارهء قضایاى مذكور بسبب اختلاف در كیفیت استدلال در مورد بسیارى از غذاها و دواها اختلاف دارند .

بعضى از آنها پنداشته اند كه طبیعت غذاها و داروها را به طعم و بو و رنگ و قوام و اثر آن در تن مىتوان شناخت و گفته اند كه خاصیت داروها را از رنگ و بو و دیگر خواص چهارگانه كه طعم و قوام است میتوان شناخت و گرمى و سردى و لینت اثرى است كه در تن بجا مىگذارد . گروهى دیگر گفته اند كه طبیعت غذا و دوا را تنها به وسیلهء تأثیر آن در تن نه به وسیلهء بو و طعم میتوان شناخت و استدلالى كه بر اساس اثر دارو و غذا نباشد قابل اعتماد نیست و نمیتوان به اقتضاى آن در بارهء داروى مفرد یا مركب حكم كرد .

واثق به حنین كه بصف حضار بود گفت : « نخستین ابزار غذا در انسان چیست ؟ » گفت : « نخستین ابزار غذا دهان است كه دندانها در آن جاى دارد ، مجموع دندانها سى و دو تاست كه شانزده دندان در فك بالاست و در فك پائین نیز به همین اندازه است ، از جمله در هر فك چهار دندان پهن و سر تیز است كه طبیبان یونانى آن را قواطع گفته اند كه مانند كارد غذاهاى نرم را به آن قطع میكنند و اینها ثنایا و رباعیات است .

پس از این چهار دندان در هر یك از فكها دو دندان هست كه سر آن تیز و پایه هایش پهن است كه آن را انیاب گویند و چیزهاى سخت را كه باید شكست به وسیلهء آن مىشكنند . در مجاورت انیاب در هر فك پنج دندان پهن و بزرگ هست كه اضراس است و یونانیها آن را طواحن گویند ، یعنى آسیاها كه هر چه از غذاها را كه محتاج آسیا كردن است آسیا مىكند . هر یك از ثنایا و رباعیات و انیاب یك ریشه دارد ولى اضراس آنچه در فك بالاست هر كدام سه ریشه دارد ، مگر دو ضرس آخرى كه ممكن است هر كدام چهار ریشه داشته باشد ، از جملهء اضراس آنچه در فك اسفل

ص: 491

است هر كدام دو ریشه دارد مگر دو ضرس آخرى كه ممكن است هر كدام سه ریشه داشته باشد . از میان همهء دندانها ، اضراس به ریشه هاى بیشتر احتیاج دارد براى آنكه كار آن سختتر است و اضراس بالا ریشهء بیشتر دارد براى آنكه به بالاى دهان آویخته است . » .

واثق گفت : « آنچه در بارهء این ابزارها گفتى نكو گفتى ، كتابى براى من تألیف كن و همهء مطالبى را كه معرفت آن مورد حاجت است در آن یاد كن . » وى كتابى تألیف كرد و آن را در سه مقاله ترتیب داد كه ضمن آن تفاوت غذا و دوا و مسهل و اعضاى تن را شرح داده بود .

گویند واثق در همین مجلس و مجالس دیگر سؤالات بسیار كرد كه حنین بدان جواب داد و همه را در كتابى بنام « المسائل الطبیعیه » فراهم آورد و از اقسام علوم سخن گفت و همه مسائلى بود كه واثق از او پرسیده بود . بقولى واثق یكى از ندیمان خود را حاضر كرد و ندیم در حضور واثق از حنین سؤال مىكرد و واثق مىشنید و از گفتگوى سؤال كننده و جواب دهنده تعجب مىكرد تا آنجا كه پرسید « عللى كه هوا را تغییر مىدهد چند تا است ؟ » حنین گفت : « پنج است : فصول سال طلوع و غروب ستارگان ، بادها ، شهرها و دریاها » سؤال كننده پرسید : « فصول سال چند تا است ؟ » حنین گفت : « چهار است . بهار و تابستان و پائیز و زمستان .

مزاج بهار بگرمى و سردى معتدل است و مزاج تابستان گرم و خشك است و مزاج پائیز سرد و خشك است و مزاج زمستان سرد و تر است : « سؤال كننده پرسید : « به من بگو ستارگان چگونه هوا را تغییر میدهند ؟ حنین گفت : « وقتى خورشید بستارگان نزدیك شود یا ستارگان به خورشید نزدیك باشند ، هوا گرمتر شود ، بخصوص ستارگانى كه بزرگتر است و چون خورشید دور شود یا ستارگان از آن دور ماند هوا خنكتر شود . سؤال كننده پرسید : « به من بگو شمار بادها چیست ؟ » حنین گفت :

« چهار است : شمال ، جنوب ، صبا و دبور . نیروى شمال سرد و خشك است . جنوب گرم

ص: 492

و تر است ، صبا و دبور معتدل است . اما صبا بگرمى و خشكى مایلتر است و دبور از صبا به خنكى و ترى مایلتر است . » .

گفت : « وضع شهرها و اثر آن در تغییر هوا چگونه است ؟ » گفت : « شهرها چهار وضع دارد : نخست ارتفاع ، دوم فرو رفتگى ، سوم مجاورت كوهها و دریاها و چهارم طبیعت خاك . جهات نیز چهار است جنوب و شمال و مشرق و مغرب سمت جنوب گرمتر است و سمت شمال خنكتر است و سمت مشرق و مغرب معتدل است اختلاف شهرها نتیجهء ارتفاع و فرو رفتگى است كه هر چه مرتفع تر است خنكتر است و هر چه فرو رفته تر باشد گرمتر است و نیز شهرها به نسبت مجاورت كوهها مختلف مىشود ، زیرا وقتى كوه در سمت جنوب شهر باشد شهر خنك تر شود كه كوه آن را از باد جنوب محفوظ میدارد و فقط باد شمال در آن میوزد و اگر كوه در سمت شمال شهر باشد آن شهر گرمتر است . گفت : « اختلاف شهرها از لحاظ مجاورت دریا چگونه است ؟ حنین گفت : « اگر دریا در سمت جنوب شهر باشد آن شهر گرم و تر است و اگر در سمت شمال باشد آن شهر خنكتر است . » .

سؤال كننده گفت : « چگونه شهرها به اقتضاى طبیعت خاك مختلف مىشود ؟ » گفت : « اگر زمین سنگى باشد آن شهر خنكتر و سبكتر است ، اگر خاك زمین شنى باشد ، آن شهر سبكتر و گرمتر است و اگر گلى باشد خنكتر و مرطوب تر است » گفت : « چرا هوا بسبب دریا تغییر مىكند ؟ » گفت : « اگر مجاور آب زلال یا متعفن یا علفهاى بد بو یا دیگر چیزهاى گندزا باشد هوا تغییر مىكند . » وقتى گفتگوى سؤال كننده و جواب دهنده بسیار شد واثق خسته شد و سخن را برید و دیگر حاضران را پذیرفت و گفت تا هر كدام آنچه بخاطر دارد در بارهء بىرغبتى نسبت به این دنیا كه دنیاى زوال و فنا و غرور است بگوید ، و هر یك از آنها آنچه بخاطرش آمد از خبر زهد فلاسفهء یونان و حكماى قدیم چون سقراط و دیوژن به زبان آورد .

واثق گفت : « وصف بسیار كردید و حكایتهاى نكو گفتید ، اكنون بگویید

ص: 493

بهترین سخنى كه از گفتهء حكیمان در بارهء مرگ اسكندر شنیده اید چه بود ؟ » یكى از حاضران گفت : اى امیر مؤمنان هر چه گفتند نكو بود و بهترین سخنى كه حكیمان در آنجا گفتند از دیوژن بود و بقولى از یكى از حكیمان هند بود كه گفت : « اسكندر دیروز از امروز سخن بیشتر میگفت و امروز از دیروز پند آموزتر است . » و ابو العتاهیه این معنى را از گفتار حكیم گرفته و شعرى بدین مضمون گفته : « غم دفن تو براى من كافیست ولى خاك قبر ترا از دست خود مىتكانم ، زندگانى تو براى من عبرتها داشت و اكنون از روزگار زندگى عبرت آموزترى » واثق بگریست و ناله اش بلند شد و همهء كسان كه حاضر بودند با او بگریستند ، آنگاه واثق از جا برخاست و شعرى بدین مضمون میخواند : « تغییرات زمانه سقوط و ارتفاع دارد ، هنگامى كه مرد در كار بالا رفتن است در گودالى افتد و حیرت كند ، بهره ورى هر قوم ساعتى بیش نیست و زندگى انسان خانهء عاریتى است » .

مسعودى گوید : واثق و حوادث ایام وى و مباحثه ها كه در مجلس او ما بین فقیهان و متكلمان در اقسام علوم عقلى و نقلى در همهء فروغ و اصول انجام میشد اخبار نكو دارد كه در كتابهاى سابق خود گفته ایم و بعدها در همین كتاب در باب خلافت القاهر بالله ، پسر المعتضد بالله مختصرى در بارهء اخلاق خلفاى بنى عباس بمناسبتى كه مقتضى نقل آن در باب خلافت قاهر بوده است ، خواهیم آورد .

واثق مریض شد و به روز عید قربان قاضى القضاة احمد بن ابى دؤاد با مردم نماز كرد و ضمن خطبهء خود واثق را دعا كرد و گفت : « خدایا وى را از این مرض كه به دو داده اى شفا بخش . » وقت وفات وى را در ضمن اخبار او در همین باب آورده ایم و حاجت بتكرار نیست .

ص: 494

ذكر خلافت المتوكل على الله

پس از آن با جعفر بن محمد بن هارون بیعت كردند و لقب او المنتصر بالله شد ، و روز بعد احمد بن ابى دؤاد او را المتوكل على الله لقب داد . بیعت متوكل در همانروز وفات واثق برادرش یعنى به روز چهارشنبه شش روز مانده از ذىحجهء سال دویست و سى و دوم رخ داد . كنیه اش ابو الفضل بود و هنگام بیعت بیست و هفت سال و چند ماه داشت و شب چهارشنبه سوم شوال سال دویست و چهل و هفتم در چهل و یك سالگى بقتل رسید . مدت خلافتش چهارده سال و نه ماه و هفت روز بود . مادرش یك كنیز خوارزمى بنام شجاع بود .

ص: 495

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المتوكل و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به متوكل رسید بحث و جدل و مناظره را كه در ایام معتصم و واثق و مأمون میان مردم معمول بود ، ممنوع داشت ، و كسان را به تسلیم و تقلید واداشت و بزرگان محدثین را گفت تا حدیث گویند و مذهب سنت و جماعت را رواج دهند . و هم او لباس نخ و ابریشم پوشید و آن را بر پارچه هاى دیگر ترجیح داد . و پوشیدن آن میان مردم رواج گرفت و قیمت آن گران شد و اقسام خوب آن بافته شد كه مردم بدان اقبال كرده بودند 3 4 و حاكم و رعیت طالب آن بودند .

پارچه هائى از این نوع كه اكنون در دست مردم است بنام متوكلى معروف است و بافت و رنگ آن در كمال خوبى است . روزگار متوكل روزگارى خوش و پر رونق بود كه كار ملك استقرار داشت و امنیت و عدالت رایج بود . متوكل در كار عطا چندان گشاده دست نبود ، ممسك و بخیل نیز نبود . در مجلس هیچیك از خلفاى بنى عباس مسخرگى و هزل و مضحكه معمول نبود مگر متوكل كه این روش را پدید آورد و باب كرد و غالب خواص و بیشتر رعیت بتقلید آن برخاستند . در میان

ص: 496

وزیران و دبیران و سرداران متوكل كسى نبود كه به بخشش و فضیلت موصوف باشد یا از مسخرگى و طرب باك داشته باشد .

فتح بن خاقان ترك وابستهء معتصم بیشتر از همه كس پیش وى نفوذ و اعتبار و تقرب داشت . فتح با وجود منزلتى كه در دستگاه خلافت داشت كسى نبود كه بخیرش امید توان داشت و از شرش در امان نتوان بود ، از علم بى بهره نبود ، در ادب دستى داشت و در رشتهء ادب كتابى بنام « بستان » تألیف كرده بود .

متوكل یك قسم ساختمان پدید آورد كه معمول نبود و بنام حیرى و كمین شهره شد ، زیرا شبى یكى از ندیمانش گفت كه یكى از ملوك نعمانى حیره از خاندان بنى نصر ، از فرط رغبت بجنگ ، در مقر خویش ، حیره بنایى به صورت تعبیهء جنگى پدید آورده بود تا همیشه بفكر جنگ مشغول باشد . در بناى مذكور تالار كه صدر بود نشیمنگاه شاه بود . كمین یعنى دو بار و در میمنه و میسره بود و در دو اطاقى كه كمین بود خواص و مقربان او جا داشتند . خزانهء لباس در طرف راست 4 5 و شرابخانه در طرف چپ بود ، كمین با سه در بتالار پیوسته بود و این گونه بنا را تاكنون به انتساب حیره ، حیرى و كمین گویند و مردم بتقلید متوكل بساختن آن دست زدند و تاكنون معمول است . متوكل براى سه پسرش محمد المنتصر بالله و ابو عبد الله المعتز بالله و المستعین بالله بیعت گرفت . ابن مدبر در بارهء این بیعت گوید : « بیعتى كه چون بیعت شجره بود و همه خلایق در مورد آن مختار بودند و جعفر آن را براى سه پسر نكو كار خود گرفت و محكم كرد . » على بن جهم نیز در این باب گوید : « به خلیفه جعفر بگو اى صاحب بخشش و پسر خلیفگان و امامان و هادیان ! وقتى صلاح دین محمد خواستى ولایت عهد مسلمانان را به محمد دادى و معتز را تالى محمد كردى و شخص مؤید عزیز را سوم آنها كردى » .

خلافت متوكل یكصد سال پس از خلافت ابو العباس سفاح و دویست سال پس از مرگ عباس بن عبد المطلب بود ، جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند ، كه

ص: 497

تاریخها در بارهء مدت و سالهاى خلافت آنها و كم و بیش ایام و ماهها اختلاف دارد .

متوكل چند ماه پس از خلافت خویش به محمد بن عبد الملك زیات خشم گرفت و همهء اموال او را بگرفت و ابو الوزیر را بجاى او نشاند . ابن زیات در ایامى كه وزارت معتصم و واثق را داشت براى مردم مغضوب كه بمعرض مصادرهء اموال بودند تنور مانندى از آهن ساخته بود كه در داخل آن میخهاى آهنین چون ستون قائم بود و مردم را در آن شكنجه میكرد . متوكل بگفت تا وى را در آنجا نهند . محمد بن عبد الملك زیات از كسى كه بر او گماشته شده بود اجازه خواست دوات 5 6 و كاغذى به دو دهند كه هر چه میخواهد در آنجا بنویسد او نیز از متوكل اجازه خواست و او اجازه داد . عبد الملك شعرى بدین مضمون نوشت :

« طریقه این است و از روزى بروز دیگر میرویم ، گوئى آنچه را چشم به تو مینماید در حال خواب است . ناله مكن و آرام باش كه دنیا دست بدست میرود و از قومى بقوم دیگر میرسد . » .

گوید متوكل آن روز مشغول بود و رقعه به دو نرسید و روز بعد آن را بخواند و گفت تا عبد الملك را برون آرند اما او مرده بود . مدت حبس وى در تنور تا وقت مرگ چهل روز بود وى دبیرى بلیغ و شاعرى نیكو سخن بود ، همو بود كه در مقام تحریك مأمون بر ضد ابراهیم بن مهدى كه خروج كرده بود ، شعرى بدین مضمون گفته بود : « مگر ندانى كه هر چیزى علت چیز دیگر است ، چون آتش كه به آتش زنه روشن مىشود ، ما كارها را چنین یافته ایم و حوادث سلف نیز نشانهء آنست ، به پندار من آزادى ابراهیم روزگار سیاه او را تجدید خواهد كرد . اى امیر مؤمنان قیام او را و روزهاى جد و هزل او را به یاد بیار كه با پائین تنهء خود چوبهاى منبر را تكان میداد و بنام لیلى و میه و هند آواز میخواند و این شعرى بسیار دراز است ، از جملهء سخنان وى اشعارى است كه در رثاى المعتصم بالله گفته بدین مضمون :

« شمشیر پیمبر از غم او چنانست كه گوئى اشك میریزد ، حمایل و برد شهادت مىدهد

ص: 498

كه او نخستین پاك طینت بود ، میگویم و سوگند میخورم و حق میگویم كه هیچ سیاستمدارى چون تو ظالمان را نترسانید و هیچكس چون تو انصاف مظلوم نداد .

و ما اخبار وى را با نخبهء اشعارش در كتاب اوسط آورده ایم . دوران وزارت ابو الوزیر كوتاه بود و متوكل وزارت به محمد بن فضل جرجرائى داد . سپس او را برداشت و از سال دویست و سى و سوم تا وقتى كشته شد عبد الله بن یحیى را بعنوان وزیر داشت .

6 7 محمد بن یزید مبرد گوید : بمناسبت اختلافى كه میان متوكل و فتح بن خاقان در تأویل آیه اى رخ داده بود و مردم نیز در قرائت آن اختلاف كرده بودند ، پیش متوكل مرا نام برده بودند و كس پیش محمد بن قاسم بن محمد سلیمان هاشمى حاكم بصره فرستاده بود كه مرا با احترام پیش خلیفه فرستاد . وقتى از ناحیهء نعمان ما بین واسط و بغداد میگذشتم به من گفتند گروهى از دیوانگان را در دیر هرقل نگهدارى میكنند . وقتى بدیر هرقل رسیدم دلم خواست آنجا را ببینم ، وارد دیر شدم ، جوانى دیندار و اهل ادب نیز همراه من بود ، یكى از دیوانگان نزدیك من آمد ، گفتم : « تو كه از دیوانگى بدورى چرا با دیوانگان نشسته اى ؟ » وى ابرو درهم كشید و صدا برداشت و شعرى بدین مضمون بخواند : « اگر وصفم كنند لاغرم و اگر بجویندم سپید جگرم ، شیفتگیم فزون شده و بیماریم زیادت گرفته است زیرا شكایت عشق را پیش كس نمیبرم ، از سوز غم دست بدل خود مىنهم و به خود مىپیچم .

آه از عشق و آه از جگر من . اگر فردا نمیرم پس فردا خواهم مرد ، وقتى یاد آنها میكنم گوئى دل من شكاریست كه میان دو دست شیر است . » گفتم : « مرحبا نكو گفتى باز هم بگو . » و او شعرى بدین مضمون بخواند : « فراق كشنده است و دورى دوست دردانگیز است ، دریغ است اگر با غم و رنج بمیرم هر روز چشم من بر مرگ یكى از اعضایم میگیرد » گفتم : « بارك الله نكو گفتى باز هم بگو . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « خدا داند كه من غمزده ام و غم دل نمیتوانم گفت . جانم دو پاره

ص: 499

است یكى در شهرى و یكى به شهر دیگر است ، 7 8 آنكه پیش من است خبر ندارد و ثبات نیارد و آنكه از من دور است ، در جاى خود چنانست كه منم . » .

گفتم : « به خدا نكو گفتى باز بگو . » گفت : « هر چه بگویم باز بیشتر میخواهى و این از كثرت انس یا دانش و ادب یا دورى از غم است . تو نیز براى من شعرى بخوان . » به كسى كه همراه من بود گفتم : « شعرى بخوان . » و او شعرى بدین مضمون خواند : « ملامت و فراق و وداع و سفر ، كدام چشم است كه بر این نمیگرید ؟ به خدا از پى ایشان صبر از من برفت و چشمهء اشكم از ریختن بایستاد ، قسم به غمى كه آنها احساس میكنند كه دل من مشتاق سفر كردگانست ، ایكاش هفت دریا كمك من بود و تنم همه اشك میشد و فرو میریخت و بروز فراق بجاى هر یك از اعضایم دیده اى داشتم ! نابود باد فراق كه اگر بكوهى رسد آن را درهم ریزد ، هجران و دورى و سعایتگران و شتر ، پیشاهنگانند كه معلوم میدارد اجل در پى است . » دیوانه گفت : « نكو گفتى و در این معنى شعرى بخاطر من میرسد بخوانم ؟ » گفتم . « بیار . » و او شعرى بدین مضمون بخواند : « برفتند و جلو آنها پرده ها كشیده شد ، اگر اختیارشان بدست من بود نمیرفتند . اى خدا خوان آهسته كن تا با آنها وداع كنیم ، آهسته كن كه با وداع جانم میرود . اكنون جز دورى آنها كه سوار شتران رفته اند غمى ندارم ، من بر سر پیمانم و محبت آنها را نشكسته ام ، كاش میدانستم در این روزگار دراز چه كرده اند » مبرد گوید جوانى كه با من بود گفت : « مرده اند » دیوانه گفت : « آه . آه اگر مرده اند من نیز خواهم مرد . » و بیفتاد و جان داد و آنجا بماندیم تا او را غسل دادند و كفن كردند و بر او نماز كردم و بخاكش سپردم .

8 9 وقتى به سامره رسیدم مرا پیش متوكل بردند كه سر مست بود ، از چیزهائى كه مرا براى آن خواسته بود سؤال كرد كه جواب دادم . بحترى شاعر نیز پیش متوكل بود و بنا كرد قصیده اى را كه در مدح متوكل گفته بود بخواند ، ابو العنبس صیمرى نیز حضور داشت ، بحترى قصیدهء خود را بدین مضمون آغاز كرد : « از كدام

ص: 500

كدام لب میخندى و بكدام اشاره تحكم میكنى ؟ خوبروئى كه حسنش نور میدهد و خوبروئى مانند كرم كردن است . به خلیفه جعفر متوكل پسر معتصم كه مرتضى پسر مجتبى است و منعم پسر منتقم است بگو كه رعیت از عدل تو در حریم امن است . اى بانى مجدى كه به ویرانى رفته بود ما به وسیلهء تو از پس ضلالت هدایت و از پس فقر غنا یافتیم . » و چون بدینجا رسید پس پس رفت كه بیرون شود ابو العنبس برجست و گفت : « اى امیر مؤمنان بگو او را برگردانند كه من این قصیدهء او را جواب گفته ام » . متوكل بگفت تا او را باز گردانیدند . ابو العنبس شروع كرد و چیزى خواند كه اگر ترك آن خبر را ناقص نمیكرد نقل نمیكردیم ، مضمون آن چنین بود : « از چه كثافتى لقمه میگیرى و از كدام دست سیلى میخورى من سر ابو عباد بحترى را در رحم كرده ام . » و دنبال آن ناسزاهائى مانند این بود . متوكل چندان بخندید كه به پشت در افتاد و با پاى چپ به زمین میكشید و بگفت ده هزار درم به ابو العنبس بدهند . فتح گفت : « آقاى من بحترى كه هجا شده و بد شنیده نومید برود ؟ » گفت : « به بحترى نیز ده هزار 9 10 درم بدهند » گفت : « آقاى من این بصرى كه او را از شهرش آورده ایم شریك انعام آنها نباشد ؟ » گفت : « به او هم ده هزار درم بدهید » و ما همگى از هزلى بهره مند شدیم و بحترى از كوشش و تلاش و مآل اندیشى خود سودى نبرد . آنگاه متوكل به ابو العنبس گفت : « قصهء مرگ خرت و اشعار او و خوابى كه دیده بودى چه بود ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان از قاضیان عاقلتر بود و خطا و لغزش نداشت ، ناگهان بیمار شد و بمرد او را بخواب دیدم و گفتم : « اى خرمن مگر آبت خنك و جوت پاك نبود و من به قدر امكان با تو خوبى نمیكردم چرا ناگهان مردى و قصه ات چه بود ؟ » گفت : « بله روزى كه پیش فلان دارو فروش ایستادى و چنین و چنان گفتى ، الاغ مادهء خوشگلى از پیش من گذشت و چون او را بدیدم دلم را ببرد و عاشقش شدم و از غمش بمردم . » گفتم : « اى خر من آیا در این باب شعرى گفته اى ؟ » گفت : « بله » و شعرى بدین مضمون خواند : « نزدیك دكان دارو فروش

ص: 501

عاشق خر ماده اى شدم و چون بر جستم مرا دلباختهء دندانهاى نكو و گونه هاى صاف خود كرد كه رنگ شنقران داشت ، از عشق او مردم و اگر زنده میماندم خواریم دراز میشد . » گوید گفتم : « اى خر من شنقران چیست ؟ » گفت : « این از كلمات كمیاب خران است » متوكل طربناك شد و خوانندگان و نغمه گران را بگفت تا آن روز شعر خر را بخوانند ، و آن روز سخت خوش بود و چنان خرسند بود كه نظیر آن دیده نشده بود و ابو العنبس را حرمت افزود و جایزه داد .

ابو عبد الله محمد بن عرفهء نحوى بنقل از محمد بن یزید مبرد گوید : متوكل به ابو الحسن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم گفت : « فرزندان پدر تو در بارهء عباس بن عبد المطلب چه میگویند ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان فرزندان پدر من در بارهء مردى كه خدا طاعت فرزندان او را بر خلق واجب كرد و اطاعت او بر فرزندانش واجب است چه توانند گفت ؟ » متوكل بگفت تا صد هزار درم به او دادند . مقصود ابو الحسن این بود كه اطاعت خدا بر فرزندان او واجب است و سخن دو پهلو گفت .

وقتى در بارهء ابو الحسن على بن محمد پیش متوكل سعایت كرده و گفته بودند كه در منزل او سلاح و نامه ها و چیزهاى دیگر از شیعهء او هست . متوكل گروهى از تركان و دیگران را بفرستاد كه شبانه و ناگهانى بر منزل او هجوم بردند و او را در اطاقى در بسته یافتند كه پیراهنى موئین داشت . اطاق فرشى جز ریگ نداشت و او پوششى پشمین بسر داشت و رو سوى خدا داشت و آیه هایى از قرآن دربارهء وعد و وعید میخواند . وى را به همان حال گرفتند و شبانه پیش متوكل بردند . وقتى پیش متوكل رسید ، وى به شراب نشسته بود و جامى بدست داشت . وقتى ابو الحسن را بدید احترام كرد و پهلوى خود بنشانید كه در منزل او از آن جمله كه گفته بودند چیزى نبود كه دستاویز تواند بود . متوكل خواست جامى را كه بدست داشت به او بدهد ، گفت :

« اى امیر مؤمنان هرگز شراب به خون و گوشت من نیامیخته است ، مرا از آن معاف

ص: 502

بدار . » او نیز دست بداشت و گفت : « شعرى براى من بخوان » و او شعرى بدین مضمون خواند : « بر قلهء كوهها بسر میبردند و مردان نیرومند حراست آنها میكرد ، اما قله ها كارى براى آنها نساخت از پس عزت از پناهگاههاى خود برون آورده شدند و در حفره ها جایشان دادند و چه فرود آمدن بدى بود . از پس آنكه در گور شدند ، یكى بر آنها بانگ زد كه تختها و تاجها و زیورها كجا رفت ، چهره هائى كه بنعمت خو كرده بود و پرده ها جلو آن آویخته میشد چه شد و قبر بسخن آمد و گفت كرمها بر این چهره ها كشاكش میكنند . روزگارى دراز بخوردند و بپوشیدند و از پس خوراكى طولانى خورده شدند . مدتها خانه ها ساختند تا در آنجا محفوظ مانند و از خانه ها و كسان خویش دور شدند و برفتند ، مدتها مال اندوختند و ذخیره كردند و براى دشمنان گذاشتند و برفتند . منزلهایشان خالى ماند و ساكنانش بگور سفر كردند » گوید همهء حاضران از وضع او بیمناك شدند و پنداشتند متوكل در بارهء او دستور بدى خواهد داد ، اما به خدا متوكل چندان بگریست كه ریشش از اشك دیدگانش تر شد ، همهء حاضران نیز بگریستند ، آنگاه بگفت تا شراب را برداشتند و به دو گفت : « اى ابو الحسن ، قرض دارى ؟ » گفت : « بله ، چهار هزار دینار . » بگفت تا این مبلغ را به او دادند و هماندم او را با احترام بمنزلش باز گردانید .

وفات محمد بن سماعهء قاضى ، رفیق محمد بن حسن و رفیق ابو حنیفه در ایام خلافت متوكل بسال سیصد و سى و سوم بود . وى صد سال داشت و تن و عقل و حواسش سالم مانده بود . زن دوشیزه میگرفت و اسب سوار میشد كه آهسته و یورتمه میرفت و از چیزى شكایت نداشت . سماعة بن محمد پسر او حكایت مىكند كه پدرم محمد بن سماعه میگفت در زمان زندگى سوار بن عبد الله ، قاضى منصور مكتوبى به خط وى دیدم و شعرى داشت كه بگمانم از او بود یا شعرى بود كه پسندیده بود ، مضمون شعر این بود : « گوشت و استخوانم را ربوده اى و آن را رها كرده اى كه میان پوست بشكند .

مغز آن را خالى كرده اى و گوئى شیشه ایست كه باد در آن صفیر مىزند . دست مرا

ص: 503

بگیر و لباس را بالا بزن و لاغرى تنم را ببین ولى من پرده پوشى میكنم . » .

محمد بن سماعه در فقه تصنیفات نكو دارد و از محمد بن حسن و دیگران روایت كرده است . از جملهء روایتهاى وى از محمد بن حسن كتاب نوادر المسائل است كه هزارها ورق است .

در همین سال یعنى سال دویست و سى و سوم یحیى بن معین در گذشت و هم بسال دویست و سى و پنج ابو بكر بن ابى شیبه و قواریرى كه از بزرگان و حافظان اهل حدیث بشمار بودند در گذشتند . اسحاق بن ابراهیم بن مصعب حاكم بغداد نیز به همین سال درگذشت و پسرش بجایش نشست . وى اخبار نكو دارد كه نخبهء آن را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

از جملهء اخبار جالب وى و حوادث پسندیدهء روزگارش حكایتى است كه موسى ابن صالح بن شیخ بن عمرهء اسدى نقل كرده كه اسحاق در خواب دیده بود كه گوئى پیغمبر صلى الله علیه و سلم به دو میگوید : « قاتل را رها كن . » و او سخت بترسید و در نامه هائى كه از زندانبانان رسیده بود نگریست و در آن میان از قاتل نشانى ندید بگفت تا سندى و عباس را حاضر كنند و از آنها پرسید : آیا متهم بقتلى را پیش آنها آورده اند ؟ عباس گفت : « بله و خبر او را نوشته ایم . » وى دوباره نگریست و نامه را در میان كاغذها پیدا كرد ، معلوم شد بر ضد این شخص شهادت داده اند و او نیز بقتل اقرار كرده است . اسحاق بگفت تا او را احضار كنند وقتى بیامد و ترس او را بدید به دو گفت : « اگر راست بگویى آزادت میكنم . » وى نقل قصهء خویش را آغاز كرد و گفت كه او با عده اى از یارانش هر گناهى را مرتكب میشدند و هر حرامى را حلال مىپنداشتند و در شهر ابو جعفر منصور منزلى داشتند كه در آن بهر كار ناشایسته اى دست میزدند . یك روز پیره زنى كه براى فساد پیش آنها رفت و آمد داشت بیامد و دختركى نكو روى را همراه داشت ، وقتى دخترك بمیان خانه رسید فریادى زد و من از جملهء یارانم به طرف او دویدم و او را به اطاقى بردم و آرامش

ص: 504

كردم و قصه اش را بپرسیدم ، گفت : « ترا به خدا مرا حفظ كن این پیره زن مرا فریب داد و گفت در خزانهء او جعبه هاى جواهرى است كه نظیر آن دیده نشده است و مرا بدیدن شایق كرد ، بگفته اش اعتماد كردم و همراه او آمدم و مرا پیش شما آورد .

جد من پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم است و مادرم فاطمه و پدرم حسن بن على است ، حرمت آنها را رعایت كنید . » آن مرد گفت من تعهد كردم كه او را خلاص كنم پیش یاران خود رفتم و قصه را با آنها بگفتم و گوئى بیشتر آنها را تحریك كردم گفتند :

« حالا كه كار خودت را با او كرده اى میخواهى ما را از او منصرف كنى ؟ » آنگاه به طرف او دویدند ، من مقابل او بدفاع ایستادم ، كشاكش ما سخت شد و من زخمى شدم و بیكى كه از همه سخت تر بود و بیشتر به هتك ناموس وى اصرار داشت حمله بردم و او را بكشتم و همچنان از او دفاع كردم تا او را بسلامت رهانیدم ، و دختر از آنچه بیمناك بود در امان ماند . وى را از خانه بیرون آوردم و شنیدم كه میگفت :

« همانطور كه مرا مصون داشتى خدا ترا مصون دارد و در بارهء تو چنان باشد كه در بارهء من بوده اى » همسایگان سر و صدا را شنیدند و به طرف ما دویدند ، كارد بدست من بود و آن مرد در خون خود غوطه میزد و بدین حال افتادم . » اسحاق گفت : « بپاس اینكه آن زن را حفظ كردى ترا به خدا و پیغمبر مىبخشم . » گفت : « قسم به كسى كه مرا به دو بخشیده اى هرگز گناه نكنم و بنا شایسته اى دست نزنم تا به پیشگاه خدا روم . » اسحاق خوابى را كه دیده بود نقل كرد و گفت كه خدا عمل او را تباه نكرده است . و میخواست جایزهء معتبرى به او بدهد اما او چیزى از آن را نپذیرفت .

بسال دویست و سى و نهم متوكل از ابو محمد یحیى بن اكثم صیفى راضى شد و او را به سر من راى طلبید و منصب قاضى القضاتى داد و نسبت به احمد بن ابى داود و پسرش ابو الولید محمد بن احمد غضب كرد و از ابو الولید یكصد و بیست هزار دینار نقد و چهل هزار دینار جواهر گرفت و او را به بغداد فرستاد . ابو عبد الله احمد بن ابى دواد بسال دویست و سى و سوم ، چهل و هفت روز پس از مرگ دشمن خود ابو زیات

ص: 505

فلج شده بود . بسال دویست و چهلم ابو عبد الله احمد بن ابى دواد بیست روز پس از وفات پسرش ابو الولید درگذشت . وى از جمله كسان بود كه خدا دست او را به نیكى گشاده و وسیلهء نیكو داده و نكو كارى را محبوب وى كرده بود .

آورده اند كه روزى معتصم با ندیمان خویش در قصر بود و قصد صبوحى كرد و بگفت تا هر كدام دیگر بار كنند كه سلامه غلام ابن ابى دواد نمودار شد . معتصم گفت این غلام ابن ابى دواد در جستجوى ماست ، اكنون میآید و میگوید فلان هاشمى و فلان قرشى و فلان انصارى و فلان عربى ، و به كارهاى خود ، ما را از مقصود باز میدارد و من شما را گواه میگیرم كه امروز كارى براى او انجام نخواهم داد .

كمى بعد ایتاخ بیامد و براى ابو عبد الله اجازه خواست و معتصم به همنشینان خود گفت : « به نظر شما چه بگویم ؟ » گفتند : « اجازهء ورود نده . » گفت : « بدى قرین شما باد ، اگر یك سال تب كنم خوشتر از این دارم . » ابو عبد الله بیامد و همین كه سلام كرد و بنشست و سخن آغاز كرد ، چهرهء معتصم گشوده شد و گوئى همه اعضاى وى به روى او میخندید ، آنگاه معتصم گفت : « اى ابو عبد الله هر یك از اینها دیگى بار كرده اند و ما ترا در كیفیت طبخ آن حكم كرده ایم . گفت : « باید بیارند بخورم و از روى علم حكم كنم . » دیگها را بیاوردند و پیش روى او نهادند و او بنا كرد از دیگ اول بطور كامل بخورد ، معتصم گفت : « این ظلم است . » گفت : « چطور ؟ » گفت : « براى آنكه از این غذا بسیار بخوردى و حكم بنفع صاحب آن خواهى داد . » گفت : « اى امیر مؤمنان بعهدهء من كه از همهء دیگها به قدر این دیگ بخورم . » معتصم لبخند زد و گفت : « بسیار خوب مشغول باش . » او چنان كه گفته بود بخورد ، پس از آن گفت : « اما این یكى طباخش خوب عمل كرده كه فلفل آن را زیاد ریخته و كمتر دم كرده است . این یكى را طباخش نكو پخته كه سركه اش را زیاد و روغنش را كمتر ریخته است . این یكى را طباخش خوب پخته كه ادویه اش معتدل است و این یكى را با مهارت پخته كه آبش را كم و چاشنى آن را بیشتر كرده است . » و

ص: 506

بدین ترتیب همهء دیگها را چنان وصف كرد كه صاحبان آن مسرور شدند ، آنگاه با جماعت هم غذا شد و با لطافت غذا خورد و گاهى از اخبار پرخوران صدر اسلام مانند معاویة بن ابى سفیان و عبید إله بن زیاد و حجاج بن یوسف و سلیمان بن عبد الملك با آنها سخن میكرد و گاهى از پرخوران عصر چون میسرهء تمار و دورق قصاب و حاتم كیال و اسحاق حمامى حكایت میگفت . وقتى خوانها را برداشتند معتصم به دو گفت :

« اى ابو عبد إله كارى داشتى ؟ » گفت : « بله اى امیر مؤمنان . » گفت : « بگو كه رفقاى ما میخواهند مشغول شوند . » گفت : « بله ، اى امیر مؤمنان یكى از خویشاوندان تو هست كه بازیچهء روزگار شده و كارش سخت و زندگانیش بد شده . » گفت : « كیست ؟ » گفت : « سلیمان بن عبد إله نوفلى . » گفت : « كارش بچه مبلغ درست مىشود . » گفت :

« پنجا ، هزار درهم . » گفت : « برایش میفرستم . » گفت : « حاجت دیگرى هست . » گفت : « چیست ؟ » گفت : « اینكه ملك ابراهیم بن معتمر را به او پس بدهى . » گفت :

« پس مىدهم . » گفت : « حاجت دیگرى هست » گفت : « انجام مىدهم . » گوید به خدا نرفت تا آنكه سیزده حاجت از او خواست كه هیچكدام را رد نكرد . آنگاه بسخن ایستاد و گفت : « اى امیر مؤمنان خدا عمرت را دراز كند كه بفرمان تو باغهاى رعیت بارور مىشود و معیشت آنها آسان مىشود و املاكشان ثمر میدهد . پیوسته از سلامت بهره ور و با كرامت قرین باشى و حوادث و تغییرات ایام به تو دست نیابد . » پس از آن برفت و معتصم گفت : « به خدا این كسى است كه مایهء رونق است و صحبتش مسرت انگیز است و معادل هزاران تن از نژاد خویش است ، دیدید چگونه وارد شد ، چطور سلام كرد ، چطور سخن گفت ، چگونه غذا خورد و چگونه دیگها را وصف كرد و آنگاه وارد صحبت شد ، و چگونه غذاى ما بحضور او مطبوع شد ؟ هیچكس جزو فرومایهء نابكار در انجام حاجت چنین كسى دریغ نكند ، به خدا اگر در همین مجلس معادل ده هزار درم از من خواسته بود دریغ نمیكردم كه میدانم به وسیلهء آن ثناى این جهان و ثواب آن جهان را براى من تحصیل مىكند . » طائى در بارهء

ص: 507

احمد بن ابى دواد گوید : « نیكیهاى احمد بن ابى دواد بدیهاى زمانه را از یاد من برده است ، هر سفرى كه در آفاق میكنم مركب و توشهء من از كرم اوست ، اگر مركب من در آفاق میدود اندیشه و آرزوى من به پیشگاه تو مقیم است » .

از فتح بن خاقان آورده اند كه گوید : « روزى پیش متوكل بودم و قصد داشت در قصر جعفرى بصبوحى بنشیند و بطلب ندیمان و نغمه گران فرستاده بود . گوید مشغول قدم زدن بودیم و او به من تكیه داده بود و من با او سخن میگفتم تا به جائى رسید كه خلیج نمودار بود ، صندلیى بخواست و بر آن نشست و بنا كرد با من گفتگو كند ، در این حال كشتیى دیدیم كه نزدیك ساحل خلیج بسته بود و یكى از ملاحان دیگى بزرگ جلو خود داشت كه در آن سركه باى گوشت گاو بود و بوى آن بلند بود ، معتصم گفت : « اى فتح به خدا بوى دیگ سركه با است ، نمىبینى بوى آن چه خوش است ؟ دیگ را به همین حال پیش من آرید . » فراشان بدویدند و دیگ را از مقابل ملاحان ربودند . وقتى ملاحان كشتى چنین دیدند سخت بترسیدند .

دیگ را همچنان جوشان بحضور متوكل آوردند و پیش روى او نهادند كه بوى آن را خوش داشت و رنگ آن را بپسندید و نانى بخواست و پاره اى از آن جدا كرد و به من داد . خود او نیز پاره اى بگرفت و هر یك از ما سه لقمه بخوردیم . ندیمان و نغمه گران بیامدند و هر یك از آنها لقمه اى از دیگ بخوردند . آنگاه طعام آوردند و خوانها بگستردند و چون از غذا فراغت یافت بگفت تا آن دیگ را در حضور وى خالى كردند و بشستند . و بگفت تا آن را پر از درم كنند . كیسه اى بیاوردند و در آن ریختند و دو هزار درم از آن بجا ماند . آنگاه بخادمى كه در حضور وى بود گفت : « این دیگ را بگیر و ببر و بمردم این كشتى بده و به آنها بگو این قیمت چیزیست كه ما از دیگ شما خوردیم و درهمهائى را كه از این كیسه از دیگ زیاد آمده است به كسى ده كه دیگ را پخته ، زیرا نكو پخته بود . » فتح گوید : « متوكل غالبا وقتى دیگ ملاح را به یاد میآورد میگفت : « هرگز چیز خوشمزه تر از سركه باى

ص: 508

آن روز كه از كشتیبانان بود نخورده ام . » .

ابو القاسم جعفر بن محمد بن حمدان موصلى فقیه قبیلهء جهینه ضمن حكایت مفصلى براى ما گفت : ابو الحسن صالحى براى من نقل كرد كه جاحظ گفته بود مرا پیش متوكل یاد كرده بودند كه ادب آموز یكى از فرزندانش شوم ، وقتى مرا بدید از قیافهء من نفرت كرد و بگفت تا ده هزار درم به من بدهند و مرا بازگردانید .

از پیش وى بیرون آمدم و محمد بن ابراهیم را بدیدم كه میخواسته به مدینة السلام باز گردد به من گفت تا با وى بروم و در كشتى او سفر كنم ، با هم سوار شدیم . وقتى وقتى بدهانهء نهر قاطول رسیدیم و از سامره گذشتیم ، پرده بیاویخت و بگفت تا بخوانند . یك كنیز عود زن شعرى بدین مضمون خواند : « هر روز قهر و عتاب است ، روزگار ما میگذرد و ما خشمگین هستیم . كاش میدانستم از همهء خلق حال من تنها چنین است یا همهء عاشقان چنینند » و خاموش ماند . آنگاه كنیز دیگرى را كه سه تار مینواخت فرمود تا بخواند او شعرى بدین مضمون خواند : « عاشقان را ترحم كنید كه كس یارى ایشان نمیكند ، چقدر هجران و دورى و جفا مىبینند و صبورى میكنند » گوید كنیزك عود زن گفت : « و بعد چه میكنند ؟ » گفت : « چنین میكنند » و چنگ زد و پرده را درید و نمودار شد ، و گفتى پارهء ماه بود و خویشتن را به آب انداخت . غلامى بزیبایى او بالاى سر محمد ایستاده بود و مگس پرانى به كف داشت وقتى افتادن او را بدید ، مگس پران را بیفكند ، و لب كشتى آمد و او را بدید كه میان آب غوطه میزد و شعرى بدین مضمون خواند : « منم كه اگر بدانى با این كار غرقم كرده اى » و خویشتن را از پى او در آب افكند . ملاح كشتى را بگردانید آنها دست به گردن هم انداخته بودند ، پس از آن در آب فرو رفتند و دیگر دیده نشدند . محمد از این كار بر آشفت و آن را سخت بزرگ شمرد و گفت : « اى عمرو حكایتى بگو كه مرا از نابودى اینان تسلیت دهد و گر نه ترا دنبال آنها میفرستم » گوید : « حكایت یزید بن عبد الملك را به یاد آوردم كه براى رسیدگى بمظالم نشسته بود و عریضه ها را بحضور

ص: 509

وى آوردند ، در یكى از آنها نوشته بود : « اگر امیر مؤمنان اعزه إله مقتضى بداند كنیز خویش فلانى را بیارد كه سه آواز براى من بخواند ، سزاوار است » یزید سخت خشمگین شد و بگفت تا یكى برود و سر او را بیاورد ، سپس بگفت تا یكى دیگر را بدنبال فرستادهء اولى بفرستند و او را مأمور كنند آن شخص را پیش یزید بیارد ، وقتى آن شخص پیش وى ایستاد به دو گفت : « بچه جرئت این كار را كردى ؟ » گفت :

« به اعتماد حلم تو و به اطمینان از عفو تو » بگفت تا بنشست و وقتى هیچكس از بنى امیه نماند بگفت تا كنیز را بیاوردند كه عود خود را نیز همراه داشت . آن جوان به او گفت : « این شعر را بخوان . » و مضمون شعر چنین بود : « اى فاطمه ، این ناز و كرشمه كوتاه كن و اگر قصد دورى دارى زودتر كن » و كنیز بخواند . یزید گفت : « باز هم بگو . » جوان گفت : « این شعر را بخوان . » و شعرى بدین مضمون گفت : « برق از جانب نجد بدرخشید و گفتم اى برق من به تو نمیپردازم ، دشمنى كینه توز و بر آشفته كه شمشیرى چون نیزهء تیز به كف دارد مرا از تو حفاظت مىكند » كنیز نیز بخواند . یزید گفت : « باز بگو » گفت : « بگو یك رطل شراب براى من بیارند » هنوز شراب را بسر نبرده بود كه برجست و روى بالاترین بناى یزید رفت و خود را از سر فرو انداخت و جان بداد . » یزید گفت : « انا لله و انا الیه راجعون » ، مگر این احمق نادان پنداشته بود كه من كنیزم را به او نشان مىدهم و بملكیت خود بر میگردانم . اى غلامان ، بیائید دست این كنیز را بگیرید و پیش كسان او ببرید و اگر كسى را ندارد كنیز را بفروشید و قیمت او را از جانب مرده صدقه بدهید » وقتى كنیز میان صحن خانه رسید چاهى را كه در خانهء یزید براى آب باران مهیا كرده بودند بدید و خویشتن را از دست آنها بكشید و شعرى بدین مضمون خواند : « هر كه از عشق میمرد چنین بمیرد كه عشق بى مرگ خوش نباشد » و خود را از سر بینداخت و جان داد ، محمد خرسند شد و مرا صلهء نكو داد ، بقولى این حكایت براى سلیمان بن عبد الملك رخ داده بود نه براى یزید بن عبد الملك . گوید این حكایت را در بصره براى ابو عبد الله

ص: 510

محمد بن جعفر انبارى نقل كردم ، گفت : « من نظیر این حكایت را براى تو نقل میكنم : فائق خادم كه وابستهء محمد بن حمید طوسى بود براى من نقل كرد كه روزى محمد بن حمید با ندیمان خود نشسته بود و كنیزكى از پشت پرده شعرى بدین مضمون خواند : « اى ماهتاب قصر ، كى طلوع میكنى ؟ من تیره بختم و دیگرى از تو بهره میبرد اگر آنچه را از تو مىبینم خدا مقدر كرده باشد چه كنم ؟ » غلامى بالاى سر محمد ایستاده بود و جامى بدست داشت كه به او مینوشانید ، جام را بینداخت و گفت : « چنین كن . » و خویشتن را از خانه بدجله افكند ، كنیزك پرده را بدرید و خویشتن را از پى او بینداخت . غلامان از پى آنها فرو رفتند و هیچیك را نیافتند .

محمد شراب را قطع كرد و از مجلس برخاست .

مسعودى گوید : بسال دویست و سى و سوم متوكل بر عمر بن فرج رخجى كه از دبیران بزرگ بود ، خشم آورد و در حدود صد و بیست هزار دینار نقد و جواهر از او بگرفت . از برادرش نیز در حدود صد و پنجاه هزار دینار گرفت ، پس از آن با محمد صلح كرد كه یازده میلیون درم بگیرد و املاك او را پس بدهد . آنگاه بار دیگر بر او خشم آورد و بگفت هر روز او را پس گردنى بزنند و پس گردنىها را كه خورد شمار كردند شش هزار پس گردنى بود . و جبهء پشمین به دو پوشانید ، آنگاه از او راضى شد و بار سوم بر او خشم گرفت و او را به بغداد فرستاد و آنجا ببود تا بمرد .

وقتى موبدان شیشهء روغنى به متوكل هدیه كرد و به دو نوشت : « هدیهء كوچك به بزرگ ، اگر كوچك باشد نكوتر و ظریفتر است و از بزرگ به كوچك اگر بزرگ باشد محترمتر و سودمندتر است . » .

مسعودى گوید . وفات احمد بن حنبل بروزگار متوكل در مدینة السلام رخ داد و این در ماه ربیع الاخر سال دویست و چهل و یكم بود بدروازهء حرب در سمت غربى به خاك رفت و محمد بن طاهر بر او نماز كرد و بر جنازهء او چندان مردم حاضر

ص: 511

شد كه چنان روز و چنان انبوهى بر جنازهء هیچكس از گذشتگان دیده نشده بود .

مردم در بارهء او سخنان متضاد گفتند ، از جمله یكى بانگ زده بود : « كسى را كه در قبال شبهات توقف مىكند لعن كنید . » و این خلاف آن بود كه از صاحب شریعت علیه السلام در بارهء شبهات آمده بود . و یكى از بزرگان و سران قوم دمبدم جلو جنازه میایستاد و فریاد میزد : « دنیا از فقدان محمد تیره شد و دنیا از فقدان ابن حنبل تیره شد » مقصودش این بود كه هنگام وفات محمد صلى الله علیه و سلم دنیا تیره شد و هنگام مرگ ابن حنبل مانند مرگ پیغمبر صلى الله علیه و سلم تیره شد .

در این سال ستارگان بصورتیكه همانند آن دیده نشده بود فرو افتاد و این بشب پنجشنبه ششم جمادى الآخر بود بسال سیصد و بیست و سوم نیز ستاره اى بزرگ و هول انگیز فرو افتاد و این همانشب بود كه قرامطه بكاروان حج عراق كه از راه كوفه میرفت دست برد زدند و این در ذى قعدهء سال سیصد و بیست و سوم بود .

در همان سال وفات ابن حنبل محمد بن عبد الله بن محمد اسكافى نیز وفات یافت ، وى از اهل بحث و نظر و از بزرگان معتزله بود . وفات جعفر بن مبشر كه از بزرگان معتزله و دینداران بغداد بود بسال دویست و سى و چهارم بود . جعفر بن حرب بسال دویست و سى و ششم درگذشت ، وى از قوم همدان و سران قحطان بود و خیابان باب حرب در ناحیهء غربى شهر دار السلام به پدر او منسوب است و هم او شیخ متكلمان بغدادى بود . عیسى بن طغج كه از بزرگان و دینداران این قوم بود بسال دویست و چهل و پنجم درگذشت .

ابو الحسن خیاط گوید كه ابو الهذیل محمد بن هذیل بسال دویست و بیست و هفتم درگذشت ولى یاران وى در تولدش اختلاف كرده اند ، جمعى گفته اند بسال صد و سى و یكم بود ، جمعى دیگر گفته اند به سال صد و سى و چهارم بود . ابن ابى الهذیل با هشام بن حكم حرار كوفى بمجلسى نشسته بود ، هشام بروزگار خود شیخ مجسمه و رافضه بود ، ابو الهذیل به نفى تجسم و تشبیه معتقد بود و در بارهء توحید

ص: 512

و امامت بر ضد گفتار هشام بود ، هشام به ابو الهذیل گفت : « وقتى پندارى كه حركت دیده مىشود چرا نگوئى كه آن را لمس توان كرد ؟ » گفت : « براى اینكه حركت جسم نیست تا لمس شود كه لمس فقط در بارهء اجسام ممكن است . » هشام گفت : « پس بگو دیده نیز نمىشود كه رؤیت نیز خاص اجسام است . » ابو الهذیل سؤال آغاز كرد و گفت : « از كجا میگوئى صفت نه عین موصوف است و نه غیر موصوف » هشام گفت :

« از آنجا كه محال است كار من عین من باشد و محال است غیر من باشد زیرا تغایر خاص اجسام و اعیان است كه قائم ذات باشند و چون كار من قائم بذات نیست و روانیست كه كار من عین من باشد پس مىباید نه عین من باشد نه غیر من ، و دلیل دیگرى كه تو هم اى ابو الهذیل بدان قائلى اینست كه پنداشته اى حركت نه مماس است نه مباین زیرا حركت از جمله چیزهائیست كه تماس و تباین بر آن روانیست ، بدین جهت من میگویم كه صفت نه عین من است نه غیر من و دلیل من بر اینكه صفت نه عین من است نه غیر من همان دلیل توست كه حركت تماس و تباین ندارد » ابو الهذیل ساكت شد و جوابى نداد .

وفات ابو موسى فراء كه از شیوخ معتزله و متكلمان بزرگ بغداد بود بسال دویست و بیست و ششم رخ داد . و اصل بن عطا كه ابو حذیفه كنیه داشت ، بسال دویست و سى و یكم مرد ، وى شیخ و پیشرو معتزله بود و نخستین كس بود كه عقیدهء منزلت ما بین منزلتین را اظهار كرد ، بموجب عقیدهء مذكور فاسق مسلمان نه مؤمن است و نه كافر و عنوان معتزله از همین جا آمده است كه از مذاهب دیگر اعتزال جستند ، سابقا در همین كتاب در ضمن اخبار بنى امیه گفتار معتزله را در بارهء اصول پنجگانه آورده و در كتابهاى سابق خودمان نیز بشرح و تفصیل گفته ایم و حاجت بتكرار آن نیست . سابقا در همین كتاب خبر عمرو بن عبید و وفات او را آورده ایم كه شیخ و پیشواى معتزله بود و وفات وى بسال صد و چهل و چهارم بود و چنان شده كه روزى عمرو بن عبید با هشام بن حكم به مجلس نشسته بودند ، هشام معتقد بود كه

ص: 513

امامت به نص است و خدا و پیغمبر صلى الله علیه و سلم على بن ابى طالب رضى الله تعالى عنه را و پس از او فرزندان طاهرینش را چون حسن و حسین و دیگران به امامت تعیین كرده اند عمرو میگفت امامت در همهء دورانها به اختیار امت است ، هشام به عمرو ابن عبید گفت : « چرا خدا براى تو دو چشم آفریده است ؟ » گفت : « براى آنكه به زمین و آسمان و دیگر مخلوقات خدا بنگرم و به وجود او پى ببرم » هشام گفت :

« چرا براى تو گوش آفریده است ؟ » گفت : « براى آنكه تحلیل و تحریم و امر و نهى را با آن بشنوم » گفت : « چرا خدا براى تو زبان آفریده است ؟ » گفت :

« براى آنكه به وسیلهء آن مكنونات قلب خود را بگویم و با كسانى كه امر و نهى در در بارهء آنها آمده ، سخن كنم . » هشام گفت : « چرا خدا قلب براى تو آفریده است ؟ » گفت : تا مرجع حواس دیگر باشد ؟ و منفعت و مضرت را تشخیص دهد » هشام گفت : « آیا مىشد خدا حواس ترا بیافریند و قلبى نیافریند كه مرجع حواس باشد ؟ » عمرو گفت : « نه . » هشام گفت : « چرا ؟ » گفت : « براى آنكه قلب حواس را به كارهاى مناسب بر مىانگیزد و چون خدا انگیزه اى در حواس ننهاده واجب بود عضوى بیافریند كه انگیزهء اعمال حواس باشد كه قلب است و محرك اعمال حواس است و نفع و ضررها را به وسیلهء آن تشخیص مىدهند » هشام گفت : « امام در میان خلق چون قلب نسبت بحواس دیگر است و همچنانكه حواس مرجعى جز قلب ندارد مردم نیز مرجعى جز امام ندارند » و عمرو نتوانست در این باب تفاوتى .

معلوم كند این حكایت را ابو عیسى محمد بن هارون كه در بغداد وراق بود در كتاب المجالس آورده است .

ابو عیسى در رملهء بغداد بسال دویست و چهل و هفتم در گذشت . وى تصنیفات نكو بسیار دارد و كتاب المقالات فى الامامة و چند رسالهء دیگر از آن جمله است . وفات ابو الحسین احمد بن یحیى بن اسحاق راوندى در منطقهء مالك بن طوق و بقولى در بغداد بسال دویست و چهل و پنجم در حدود چهل سالگى رخ داد ، مصنفات وى یك

ص: 514

صد و چهارده كتاب بود . و ما وفات ارباب مقالات و اهل مذاهب را با اخبار و مناظرات و اختلاف مذاهبشان تا بسال سیصد و سى و دو در كتاب اخبار الزمان و هم در كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب بهر مناسبت شمه اى در بارهء آنها و هم در بارهء فقیهان و محدثان میگوئیم . وفات ابراهیم بن عباس صولى دبیر در همین سال بود وى نویسنده اى بلیغ و شاعرى نكو گفتار بود و در میان دبیران متقدم و متأخر هیچكس در زمینهء شعر برتر از او نبود ، در جوانى از شعر مال اندوخت و بدربار شاهان و امیران سفر كرد و به امید جایزه مدح ایشان گفت .

یكى از دبیران حكایت كرده كه اسحاق بن ابراهیم برادر زید بن ابراهیم براى او گفته بود كه وى حكومت صیمره و سیروان داشت و ابراهیم بن عباس به قلمرو وى گذشت و آهنگ خراسان داشت كه مأمون در آنجا بود و براى على بن موسى الرضا بیعت گرفته بود ، ابراهیم شعرى در مدح وى گفته و از فضیلت خاندان على و اینكه خلافت حق ایشانست سخن آورده بود . من این قصیده را پسندیدم و از او خواستم كه براى من بنویسد او نیز نوشت و من هزار درم به دو دادم و اسبى به دو بخشیدم . آنگاه زمانه دگر شد و او بجاى موسى بن عبد الملك عهده دار دیوان املاك شد . من یكى از عمال موسى بودم و او كه میخواست یاران موسى را بر كنار كند مرا عزل كرد و بگفت تا ادعا نامه اى ترتیب دهند و بدادند و بر ضد من سخن بسیار آوردند ، من براى گفتگو در بارهء آن حضور یافتم و بنا به ارائهء دلایل مقبول كردم اما او نمیپذیرفت .

دبیران بنفع من نظر میدادند اما به نظر ایشان توجه نمیكرد و در اثناى گفتگو سخنان زننده با من میگفت تا وقتى كه دبیران گفتند در مورد یكى از فصول قسم بخورم و من قسم خوردم . گفت : « قسم بخلافت به نظر تو قسم نیست كه تو رافضى هستى . » گفتم :

« اجازه میدهى نزدیكتر بیایم ؟ » و او اجازه داد ، به دو گفتم : « اینكه مرا بخطر كشتن میاندازى قابل تحمل نیست ، اگر آنچه گفتى براى متوكل بنویسى جان من در خطر است و من همه چیز را بجز رافضى بودن تحمل میكنم ، رافضى كسى است كه

ص: 515

میگوید على بن ابى طالب از عباس افضل است و فرزندان وى بیشتر از فرزندان عباس حق خلافت دارند » گفت : « كى چنین چیزى گفته است ؟ » گفتم : « تو و نوشته ات در این مورد پیش من است . » و قصهء شعر را با او بگفتم . به خدا وقتى این سخن را بگفتم پریشان شد و گفت : « دفترى را كه به خط من است بیار » گفتم : « ابدا به خدا نمیآرم مگر به من اطمینان بدهى كه در بارهء كارهایم چیزى از من نپرسى و این ادعا نامه را پاره كنى و از من حساب نكشى . » وى قسم خورد و من اطمینان یافتم و آنچه را نوشته بودند پاره كرد . من دفتر را پیش او بردم كه آن را در موزهء خود نهاد و برفت و مطالبه از من برخاست .

ابراهیم بن عباس مكاتباتى دارد كه تدوین شده ، و سخنان نكو دارد كه فراهم آمده و بیشتر آن را در كتاب اوسط آورده ایم . از جملهء سخنان نكوى وى كه انتخاب كرده ایم ، گرچه همه اش نكوست ، اینست : « بروزگار سلف گناه ، فرزندان خود را غذا داد و چون زن شیرده آنها را شیر داد و آرزوهاى فریبنده جلو آنها بگسترد و چون بچریدند و امان یافتند و سوار شدند و اطمینان گرفتند و چون زمان رضاع گذشت و وقت از شیر گرفتن رسید ، زهرى به آنها نوشانید و بجاى شیر خونشان داد و غذاى تلخ چشانید و از پناهگاه ببندشان افكند و از عزت به حسرت برد و بقتل و اسارت و بىپناهى افتادند . هر كه در فتنه افتاد و آتش آن بیفروخت و بضلال آن نزدیك شد فتنه او را بدم در كشید و گریبانش گرفت و فكرش بكمك حق سستى گرفت و طعمهء آتش زنهء فتنه شد كه از سرنوشت او عبرت گیرند و پند آموزند . این كیفر آنها در این دنیاست و عذاب آخرت بزرگتر است و پروردگار تو ستمگر بندگان نیست . » .

و هم او اشعار نكو دارد ، از جملهء سخنان جالب وى كه دیگر اهل ادب نظیر آن نگفته اند شعرى بدین مضمون است : « ما شتران انبوه داریم كه قضا براى آن تنگ است و زمین را گرفته و آسمان را پوشیده است كى مانع آنست كه خون در راه آن

ص: 516

ریخته شود و كى مانع ما است كه خون آن را بریزیم ، در قرقى است كه تجاوز بدان خطر مرگ دارد و بهنگام لزوم كشتن آن كارى آسان است . » .

و این سخن از اوست : « بخشنده ابو هشام است كه بعهد وفا كند و حفظ الغیب كند . وقتى از او بى نیاز باشى فراموشت كند و چون حوادث بسوى تو آید او نیز نمودار شود . » و این سخن : « گیرم زمانه با من بد كرد ، دوستان نیز وقتى دیدند زمانه بد مىكند بدى آغاز كردند . كسانى را كه بروزگاران ، ذخیرهء خویش كرده بودم دشمن من شدند و آنها كه بطرفدارى خویش آماده كرده بودم طرفدار روزگار شدند . اگر به من گویند از حوادث بزرگ امانى بگیر از شر دوستان امان خواهم گرفت . » و این سخن : « خدا كه اعمال كسان را پاداش میدهد دوست بزرگوار ملایم را پاداش دهد كه وقتى او را متوجه دروغش كنى چنانست كه صبحگاه او را بیدار كرده باشى . » و این سخن كه بزرگان باید حفظش كنند : « وقتى روزگار اقبال كند ، توجه دوراندیش را به تغییرات زمانه بیشتر خواهد كرد ، گوئى به وقت مساعدت صداى تمسخرهاى آن را میشنود . » و هم از سخنان جالب وى كه در زمینهء آن از همگنان پیشى گرفته اینست : « خوشا ایام گذشته كه در آن میگریستم و اكنون از رفتن آن میگریم ، روزها چنین است كه وقتى برود حسرت آن میخوریم اما اكنون از آن شكایت داریم . » این سخن نیز از اوست كه « آنها كه در ایام غم با تو همدلى كرده اند بیشتر از همه حق دارند كه هنگام خوشى با آنها همدلى كنى ، بزرگان هنگام فراخدستى كسانى را كه در ایام سخت با آنها الفت داشته اند به یاد میآرند . » و این سخن : « ملامتم مكن ، همهء همت تو اینست كه ثروتمند شوى اما همت من اخلاق والاست .

آنكه لذت اتفاق را چشیده چگونه تواند آنچه را بدست میآورد جمع كند ؟ » و این سخن : « وقتى تحریكش كنى شیرى دمان است اما به وقت توانائى پدرى نكو كار است ، وقتى ثروت به كف آرد بیگانه را مىشناسد و چون تنگدست شود نزدیك را نمیشناسد . » .

ص: 517

ابراهیم بن عباس میگفت : « حكایت یاران سلطان چون گروهى است كه بر كوهى بالا روند و از آن بیفتند و هر كه بالا رفته باشد بخطر نزدیكتر است . » ابراهیم مدعى بود كه عباس بن احنف شاعر دائى او بوده است .

ابو العباس احمد بن جعفر بن حمدان قاضى بنقل از سلیمان بن حسن بن مخلد از پدرش حسن گوید : ابراهیم بن عباس شعر عباس بن احنف را خواند كه گوید :

« اگر گوید نكند و اگر بخواهند ندهد و اگر عتابش كنند باز نیاید . بدورى من علاقه دارد و اگر به من گوید : « آب بخور » نخواهم خورد و گفت به خدا این شعرى است كه معنى نكو و لفظ روان دارد و به گوش خوش است و نظیر ندارد و من سخنى نشنیده ام كه از این روانتر و ظریفتر باشد و در عین سهولت ممتنع باشد و در عین بلاغت خلاف واقع نباشد » حسن به دو گفت : « به خدا این سخن تو از شعر او نكوتر است » از جملهء اشعار نكوى عباس بن احنف شعرى بدین مضمون است : « گناه بزرگ را از كسى كه دوستش دارى تحمل كن و اگر مظلوم بودى بگو ظالم بوده ام . خوشا آنكه دمى از شب را بخوابد و خوابش ببرد كه این خوش است » این سخن نیز از اوست :

« اى عباس دل از او برگیر و گر نه از غم عشق او خواهى مرد . اگر وى در شهرى آن سوى روم باشد جز در آن شهر آرام نخواهم گرفت » اى كه از رنج دورى یار و از شوق شكایت میكنى ، صبر كن شاید فردا چیزى را كه دوست دارى ببینى » و این سخن كه گوید : « وقتى در اندیشهء هجران یا اسباب آن بود دیر بدیر بدیدار ما آمد روى از ما نگردانیده بلكه از ملالت دیدار دوستان گریزان است . » .

ابو خلیفه فضل بن حباب جمحى از ریاشى نقل مىكند كه جماعتى از اهل بصره گفته بودند به سفر حج میرفتیم در راه غلامى را دیدیم كه در وسط راه ایستاده و و بانگ مىزند : « اى مردم كسى از اهل بصره میان شما هست ؟ » به دو گفتیم : « چه میخواهى ؟ » گفت : « آقاى من كه بیمار است میخواهد بشما وصیت كند . » همراه او رفتیم شخصى را دیدیم كه دور از راه زیر درختى افتاده و از جواب دادن

ص: 518

وامانده بود ، بدورش نشستیم ، چون حضور ما را احساس كرد چشم گشود ، و از فرط ضعف به زحمت میگشود و شعرى بدین مضمون خواند : « اى آنكه از وطن خود غریب مانده و به تنهائى از غم خویش گریانست ، هر چه گریهء او تندتر شود رنج در تنش روانتر مىشود » آنگاه مدتى از خود برفت و ما بدور او بودیم ، ناگهان مرغى بیامد و بالاى درخت بنشست و چه چه آغاز كرد ، آن جوان چشم بگشود و چه چه مرغ را شنیدن گرفت و شعرى بدین مضمون خواند : « مرغى كه بر شاخها میگرید غم دل را فزون مىكند ، او نیز مانند من غم زده است و هر دو بر وطن خویش میگرییم . » گوید آنگاه آهى كشید و جان داد و ما همانجا ببودیم تا غسلش دادیم و كفنش كردیم و بر او نماز كردیم ، وقتى از دفن وى فراغت یافتیم از غلام پرسیدیم : « این كى بود ؟ » گفت : « او عباس بن احنف بود » این حكایت را ابو اسحاق زجاجى نحوى از ابو العباس مبرد از مازنى از جماعتى از اهل بصره براى ما نقل كرده است .

وفات ابو ثور ابراهیم بن خالد كلبى بسال دویست و چهلم بود . بسال دویست و سى و دوم و بقولى دویست و سى و نهم متوكل على بن جهم شاعر را به خراسان تبعید كرد و ما خبر او را با قصهء بازگشت به عراق و سفر مجدد او را كه بسال دویست و چهل و نهم بود یاد كرده ایم كه وقتى در ولایت قنسرین بنزدیك حلب به محل معروف به خشبات رسید ، گروه كلبیان با او برخورد كردند و خونش بریختند . وى در بارهء تبعید خود هنگامى كه در مشرق بود شعرى بدین مضمون گفته بود : « آیا شبى به شب افزوده اند یا صبح را سیل برده است ، به یاد مردم دجیل افتادم اما من كجایم و دجیل كجا ؟ » .

این على بن جهم سامى با وجود آنكه مخالف امیر مؤمنان على بن ابى طالب رضى الله عنه و طرفدار تسنن بود شاعرى توانا بود و شعرش روان و فراوان بود . سابقا در همین كتاب گفته ایم كه در نسب وى گفتگوست و سخنانى را كه در بارهء فرزندان

ص: 519

سامة بن لؤى بن غالب گفته اند آورده ایم و شعر على بن محمد بن جعفر علوى را یاد كرده ایم كه گوید : « سامه از ماست اما كار فرزندانش بنزد ما مبهم است كسانى هستند كه نسبشان افسانهء خفتهء خواب دیده است من به آنها سخنى چون سخن پیغمبر گفتم كه همهء گفته هایش محكم است » وقتى از تو بپرسند و ندانى چه گوئى ، بگو خدا بهتر داند » و هم علوى در بارهء او شعرى بدین مضمون گفته است : « اگر در پناه نضر یا معد باشى یا كعبه را پناهگاه و زمزم را آبگاه و اخشبین را محل خود كنى پیوسته از قریش دور تر شوى و جز یك صیقل كار حیله گر نباشى . » .

و ما شعرى علوى را كه سابقا در همین كتاب آورده ایم بمناسبت سخن از على ابن جهم و هم براى اینكه جواب وى را به شعر علوى یاد توانیم كرد تكرار كردیم على بن جهم در جواب على بن محمد بن جعفر علوى شعرى بدین مضمون گفته بود :

« با من به انصاف رفتار نكردى و به سختى ستم آوردى و وفا را كه میدانستى چیست ترك كردى و به افراط كارى متمایل شدى ولى من چون حق بنى هاشم بن عبد مناف را بنظرم آوردم مقابله را به وسیلهء شعر یا غیر شعر مناسب نمیدانم من از كار زشت بیزارم و اشراف نباید به اشراف تعدى كنند و هم او را در بارهء حبس شعرى معروف است كه پیش از او كس در این معنى سخنى چنین نگفته است : « گفتند محبوس شده اى گفتم حبس مرا زیان نمیرساند و كدام شمشیر خوب است كه در غلاف نمیرود ؟ مگر ندیده اى كه شیر از بزرگى در بیشهء خویش میماند و درندگان حقیر بهر سو میروند ؟ خورشید اگر از دیدهء تو نهان نمیبود فرقدان را روشن نمىكرد .

آتش در سنگ نهان است و اگر آتش زنه آن را روشن نكند شعله ور نمىشود . محبس اگر براى كار زشتى بدان نروى منزلى نكوست ، خانه ایست كه بزرگى مرد را تجدید مىكند و در آنجا همه بدیدار تو آیند و براى دیدار كس دوندگى نكنى ، اگر محبس جز این فایده نداشت كه در آنجا كسان با روى نهان كردن ترا زبون نمیكنند بس بود . » .

ص: 520

از سخنان جالب وى یكى اینست : « دوستان من ، عشق چه شیرین و چه تلخ است و من هم شیرین و هم تلخ آن را شناخته ام ، شما را بحرمتى كه میان ما هست آیا دلپذیرتر از شكایت و سخت تر از هجران چیزى دیده اید و یا چیزى بمانند چشم عاشق بخصوص وقتى بگرید راز او را فاش مىكند ؟ » و هم از جملهء سخنان منتخب وى اینست : « ستمگر من پرده برداشت و روى برتافت و اشكش روان بود ، اعتراض وى این بود كه دوران جوانى من پایدار نمانده است و مگر چیزى پایدار خواهد ماند ؟ سپیدى موى مرا نپسندید و گفت : « آیا این پیرى است یا مروارید منظوم ؟

غم من از آن غمها نیست كه صبر و تسلیم در آن سودمند تواند بود . حادثه اى كه یك شب سر مرا سفید كرد حادثه اى بزرگ بود ، من اگر هم از هجران رهائى یابم بجز اطاعت و قلب پاك ندارم . و هم از سخنان نكوى اوست : « اگر جان را بتحمل وادارى تحمل كند و روزگار ایام بد و خوب دارد ، صبر میوهء نكو دارد و بهترین اخلاق مردان بزرگى كردن است . اگر نعمتى از دست مرد برود ننگ نیست ، ننگ این است كه بردبارى از او برود . مال را اگر پس از خود بگذارى مایهء حسرت است و اگر از پیش فرستى غنیمت است . » و این سخن در مقام اعتذار در بارهء متوكل گفته و نكو گفته است : « ذلت سؤال و عذر خواهى براى آزادگان توان فرساست .

بسبب خطا نیست كه مرد دچار آن مىشود بلكه این حكم تقدیر است . خواهندهء مطیع و گنهكار عذر خواه را همان ذلت عذر خواهى بس است اگر گذشت كنى و انعام دهى شایسته تر است كه از گناهان بزرگ بگذرى و اگر مجازات كنى تو خدا را بهتر میشناسى و مجازات تو مایهء ننگ نیست . » و هنگامى كه او را ببند كردند شعرى نكو گفت بدین مضمون : « اشكم روان بود و آتش عشق در دل فروزان بود ، به دو گفتم اگر بندها را دیده اى منال كه بند زینت مردان است . » وى زبانى دراز داشت و كمتر كسى از آن در امان میماند . محمد بن عبد الله مخالف وى بود ، وصیف ترك را واسطه كرد تا با او به صلح آمد آنگاه وصیف با او بد شد و محمد بن عبد الله را واسطهء

ص: 521

صلح با او كرد و به دو نوشت : « خدا را شكر كه دلهاى ما به كف اوست ، امیر پیش كسى كه او را واسطهء امیر كرده بودم واسطهء من شده است . » وى اشعار نادر و مثلهاى سایر دارد كه این جمله را از آن برگزیدیم و به همین بس میكنیم . پس از آنكه كشته شد جمعى از شاعران رثاى او گفتند از آن جمله ابو صاعد بود كه گفته بود : « اشك بریز و آرام مگیر و مگذار شعلهء غم تو خاموشى گیرد . بگو كه پناهگاه بنى لوى در شام از پا درآمد . اى بنى جهم بن بدر ، شما را تسلیت باد كه حادثه اى بزرگ دیده اید . به خدا اگر مرگ از مصیبت شما خبر داشت خون میگریست . پناه پیر زنان و یتیمان كه روزگار به وجود وى بهار بود بمرد . جوانى كه خار چشم دشمنان بود و در قبال حادثه شیرى دلیر بود » .

بسال دویست و چهل و سوم متوكل از سر من رأى به دمشق رفت و رفتن و باز گشتن وى سه ماه و هفت روز طول كشید . یزید مهلبى در بارهء سفر او شعرى دراز گفته كه از آن جمله اینست : « بگمانم وقتى امام قصد رفتن كند شام عراق را شماتت خواهد كرد ، اگر عراق و مردم آن را بگذارى گاه باشد كه زن زیبا نیز دچار طلاق شود . » وقتى متوكل به دمشق رسید بسبب غلظت هواى غوطه و آن بخار كه از آبهاى آن بر میخیزد در شهر فرود نیامد و در قصر مأمون ما بین داریا و دمشق كه بر جائى مرتفع بود و یك ساعت با شهر فاصله داشت اقامت گرفت . این محل كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو و بنام قصر مأمون معروف است ، به شهر دمشق و بر غالب ناحیهء غوطه مشرف است .

سعید بن نكیس گوید : در خیمه گاه متوكل در دمشق پیش روى وى ایستاده بودم كه سپاهیان غوغا كردند و فراهم آمدند و بانگ برداشتند و مقررى میخواستند .

آنگاه كار به شمشیر كشیدن و تیر انداختن كشید و من تیرها را میدیدم كه در ایوان به هوا میرفت ، متوكل به من گفت : « اى ابو سعید رجاى حضارى را بگو بیاید . » من او را بیاوردم ، متوكل به دو گفت : « اى رجا مىبینى اینها چه میكنند ؟ به نظر تو چه باید

ص: 522

كرد ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان در این سفر من از چنین پیشامدى نگران بودم و گفتم كه بتأخیر افتد اما امیر مؤمنان به سفر متمایل بود . » گفت : « گذشته ها را رها كن و بگو كه اكنون رأى تو چیست » گفت : « اى امیر مؤمنان مقررىها را براى دادن مهیا كنند » گفت : « همین را میخواهند و با این عملى كه كرده اند نتیجه آن معلوم است » گفت : « اى امیر مؤمنان بگو این كار را بكنند كه تدبیر دنبالهء آنست . » عبید الله بن یحیى بگفت تا مقررىها را براى دادن مهیا كنند ، وقتى پول آماده شد و پرداخت آغاز كردند رجا بیامد و گفت : « اى امیر مؤمنان اكنون بفرماى تا طبل رحیل عراق بزنند كه سپاهیان از پولى كه آماده شده چیزى نخواهند گرفت . » چنین كردند و مردم مقرریها را بگذاشتند و بسا اتفاق مىافتاد كه پرداخت كننده گریبان یكى را میگرفت كه مقرریش را بدهد اما او نمیگرفت .

سعید گوید : تركان در نظر گرفته بودند متوكل را در دمشق بكشند اما بسبب حضور بغاى بزرگ امكان این كار نیافتند و تدبیرى كردند كه بغا را از او دور كنند و رقعه ها در خیمه گاه متوكل انداختند كه در آن نوشته بود : « بغا قصد كشتن امیر مؤمنان دارد و نشان قضیه اینست كه فلان روز با سوار و پیادهء خود بیاید و اطراف اردوگاه را بگیرد ، آنگاه جمعى از غلامان عجم به امیر مؤمنان هجوم برند و او را بكشند . » متوكل رقعه ها را بخواند و از مضمون آن متحیر شد و از بغا اندیشناك شد و قضیه را با فتح بگفت و براى اقدام در بارهء بغا مشورت كرد . فتح گفت : « اى امیر مؤمنان كسى كه رقعه ها را نوشته نشانه هائى تعیین كرده كه این مرد به اطراف اردوگاه آید و كسان خود را برگمارد پس از آن كار روشن مىشود به نظر من صبر كنى ، اگر این نشانه درست بود بیندیشیم كه چه كنیم و اگر درست نبود خدا را ستایش كنیم . » پیوسته رقعه ها بعنوان خیر خواهى و راستگوئى افكنده میشد و چون تركان بدانستند كه خلیفه مطلب را بدانسته و رقعه ها مؤثر افتاده رقعه هائى به این مضمون نوشتند و در خیمه گاه بغا افكندند كه « جمعى از غلامان و تركان میخواهند

ص: 523

خلیفه را در اردوگاه بكشند و بر این كار توطئه كرده و هم سخن شده اند كه از فلان ناحیه و فلان ناحیه حمله كنند بخاطر خدا امیر مؤمنان را حفاظت كن و در آن شب این مكانها را شخصا و به وسیلهء اشخاص مورد اعتماد مراقبت كن كه ما خیر خواه و راستگوئیم . » و رقعه هایى بدین مضمون مبنى بر تأكید در كار حراست خلیفه فراوان ریختند و چون بغا از مضمون رقعه ها مطلع شد و رقعه مكرر شد با توجه بحادثه اى كه قبلا رخ داده بود اندیشناك شد كه مبادا آنچه نوشته اند درست باشد و چون شب مذكور در رسید سپاه خود را فراهم آورد و بگفت تا با سلاح سوار شوند و آنها را به جاهاى مذكور برد و آنجاها را بگرفت و بحراست پرداخت و چون خبر به متوكل رسید یقین كرد كه آنچه به دو نوشته بودند درست است و هر لحظه انتظار داشت یكى بیاید و او را بكشد و شب را بیدار ماند و از خوردن و نوشیدن باز ماند و تا صبح همچنان ببود . بغا بحراست مشغول بود اما پیش متوكل كار صورت دیگر داشت كه از بغا بد گمان بود و از كار او متوحش بود وقتى متوكل میخواست به عراق باز گردد به دو گفت : « اى بغا دلم راضى نمیشود ترا از خود دور كنم اما میخواهم حكومت این ولایت را به تو بدهم و همهء مقررى و منزل و عطاى تو نیز همچنان بجاى خود باشد . » گفت : « اى امیر مؤمنان من بندهء توام هر چه میخواهى بكن و هر چه دلت میخواهد بفرماى . » متوكل او را در شام گذاشت و غلامان منظور خویش را انجام دادند و متوكل از این حیله خبر دار نشد و هیچیك از دو طرف صورت حیله را ندانستند تا كار خاتمه یافت .

وقتى بغاى كوچك بكشتن متوكل یك دل شد باغر ترك را كه پرورده و بر آورده و نعمت بسیار داده بود و مردى بىباك و جسور بود بخواست و گفت : « اى باغر تو میدانى كه دوستت دارم و ترا ترقى داده و برگزیده و نعمت داده ام و نسبت به تو چنانم كه از فرمان من سر نمىپیچى و از خط دوستى من بیرون نمیروى ، اكنون مىخواهم ترا كارى فرمایم به من بگو دل تو نسبت بدان چگونه خواهد بود ؟ » گفت : « تو میدانى كه

ص: 524

چگونه عمل میكنم هر چه میخواهى بگو تا انجام دهم » گفت : « فارس ، پسرم كار مرا تباه كرده و قصد كشتن مرا دارد من این مطلب را بتحقیق دریافته ام » گفت : « مىخواهى چه كنم ؟ » گفت : « میخواهم فردا كه پیش من آمد نشانه میان من و تو این باشد كه كلاهم را به زمین نهم و چون بنهادم او را بكش » گفت : « بسیار خوب اما بیم دارم كینهء مرا در دل بگیرى » گفت : « خدا ترا از این در امان داشته است » وقتى فارس بیامد باغر حضور یافت و جائى ایستاد كه شمشیر تواند زد و همچنان منتظر بود كه بغا كلاه خود را بگذارد و او نگذاشت . باغر پنداشت كه فراموش كرده چشمك زد كه بزنم ؟ گفت نه و چون نشانه را ندید و فارس برفت بغا به دو گفت : « بدانكه من فكر كردم جوانست و پسر من است و در نظر گرفتم این دفعه او را نگهدارم . » باغر گفت : « من فرمان ترا شنیدم و اطاعت كردم و تو تدبیر كار خویش را بهتر میدانى . » آنگاه بغا گفت :

« كارى بزرگتر و مهمتر از این در پیش است به من بگو در بارهء آن چه خواهى كرد ؟ » گفت : « هر چه مىخواهى بگو تا انجام دهم » گفت : « بر من مسلم شده كه برادرم بر ضد من و رفقایم توطئه مىكند و وجود ما را مزاحم خود میداند و میخواهد ما را بكشد و از میان بردارد و كارها را تنها بدست گیرد » گفت : « میخواهى با او چگونه عمل كنند ؟ » گفت : « اینطور عمل كن كه فردا او پیش من میآید نشانه اینست كه من از جانمازى كه با من روى آن نشسته فرود میآیم ، وقتى دیدى فرود آمدم شمشیر بكش و او را بكش » گفت : « بسیار خوب » وقتى وصیف پیش بغا آمد باغر حضور یافت و آماده بایستاد و نشانه را ندید تا وصیف برخاست و برفت و بغا گفت : « اى باغر من فكر كردم كه برادرم است و با او پیمان بسته و قسم خورده ام ، روا ندانستم آنچه را در نظر داشتم به انجام برسانم » و باغر را صله داد و مدتى او را به حال خود گذاشت ، آنگاه او را بخواست و گفت : « كار بزرگتر از آنچه كه سابقا گفته بودم پیش آمده نظر تو چیست ؟ » گفت : « نظر من مطابق میل توست ، هر چه میخواهى بگو تا بكنم » گفت : « بر من مسلم شده است كه منتصر بر ضد من و دیگران توطئه مىكند

ص: 525

تا ما را بكشد و میخواهم او را بكشم با این كار چطورى ؟ » باغر بیندیشید و مدتى سر فرو برد و گفت : « این كار درست نیست . » گفت : « چطور ؟ » گفت : « پسر كشته مىشود و پدر زنده است ، كار شما بسامان نمیرسد و پدرش همهء شما را به انتقام او مىكشد . » گفت : « پس نظر تو چیست ؟ » گفت : « اول پدر را مىكشم آن وقت كار پسر آسانتر مىشود » گفت : « واى بر تو مىشود این كار را كرد ؟ » گفت : « بله ، من میكنم پیش او میروم و خونش میریزم . » بغا سخن او را رد میكرد و میگفت : « نه كارى غیر از این باید كرد . » باغر گفت : « تو پشت سر من بیا اگر او را كشتم كه خوب و اگر نكشتم مرا بكش و بگو میخواست آقاى خود را بكشد . » بغا بدانست كه او قاتل متوكل است و ترتیب كشتن متوكل را با او داد .

بسال دویست و چهل و هفتم شجاع ، مادر متوكل بمرد و منتصر بر او نماز كرد و این در ماه ربیع الاخر بود . شش ماه پس از مرگ شجاع متوكل در شب چهار شنبه سه ساعت از شب گذشته كشته شد و این در سوم شوال سال دویست و چهل و هفتم و بقولى چهارم شوال دویست و چهل و هفتم بود . تولد متوكل در فم الصلح بود .

بحترى گوید : شبى با ندیمان در مجلس متوكل بودیم و در بارهء شمشیر سخن كردیم یكى از حضار گفت : « اى امیر مؤمنان شنیده ام یكى از مردم بصره یك شمشیر هندى دارد كه نظیر ندارد و مانند آن دیده نشده است . » متوكل بگفت تا نامه اى به حاكم بصره بنویسند و از او خواست تا شمشیر را بهر قیمت بود بخرد . نامه را با برید فرستاد و جواب حاكم بصره آمد كه یكى از مردم یمن شمشیر را خریده است .

متوكل بگفت تا كسى به یمن بفرستند تا شمشیر را بجوید و بخرد . و نامه ها در این باب فرستاده شد . بحترى گوید : روزى پیش متوكل بودیم كه عبید الله بن یحیى بیامد و شمشیر را همراه داشت و میگفت آن را از صاحبش در یمن به ده هزار درم خریده اند .

متوكل خرسند شد و كارگشائى خدا را ستایش كرد و شمشیر را از غلاف درآورد و بپسندید و هر یك از ما سخنانى گفتیم كه مورد پسند او بود . آنگاه شمشیر را زیر

ص: 526

فرش خود نهاد و روز بعد به فتح گفت غلامى را در نظر بگیر كه بدلیرى و شجاعت به او اعتماد توانیم كرد تا این شمشیر به او بدهم و هر روز مادام كه بمجلس نشسته ام بالاى سر من بایستد و از من جدا نشود . هنوز این سخن بسر نبرده بود كه باغر ترك بیامد . فتح گفت : « اى امیر مؤمنان باغر ترك را پیش من به شجاعت و دلاورى ستوده اند و براى منظور امیر مؤمنان شایسته است . » متوكل او را بخواند و شمشیر را به دو داد و قصد خویش با او بگفت و بفرمود تا مرتبهء او را بیفزایند و مقرریش را دو برابر كنند . بحترى گوید به خدا از وقتى كه شمشیر را به دو داد كشیده نشد و از غلاف بیرون نیامد مگر وقتى كه باغر متوكل را با آن بزد .

بحترى گوید : از متوكل در آن شب كه بقتل رسید ، چیزهاى شگفت دیدم از جمله اینكه در بارهء تكبر و آن جبارى كه ملوك میكرده اند سخن گفتیم و در این بحث فرو رفتیم و متوكل از تكبر بیزارى مینمود ، آنگاه رو به قبله گردانید و سجده كرد و بعنوان خضوع در پیشگاه خدا عز و جل چهره به خاك مالید و از همان خاك برداشت و بریش و سر خود ریخت و گفت : من بندهء خدایم و هر كه سرانجام به خاك میرود ، میباید متواضع باشد و تكبر نكند . » بحترى گوید من این را بفال بد گرفتم و رفتار او را كه خاك بر سر و ریش خود ریخت نپسندیدم . آنگاه به شراب نشست و چون شراب در او اثر كرد یكى از نغمه گران كه حاضر بود آهنگى بخواند كه آن را بپسندید ، آنگاه سوى فتح نگریست و گفت : « اى فتح جز من و تو كسى نمانده است كه این آهنگ را از مخارق شنیده باشد » آنگاه گریستن آغاز كرد . بحترى گوید من گریستن او را بفال بد گرفتم و گفتم : « این دو تا » در این حال بودیم كه یكى از خدمهء قبیحه بیامد و بقچه اى همراه داشت كه لباسى در آن بود و قبیحه فرستاده بود . فرستاده گفت : « اى امیر مؤمنان ، قبیحه میگوید این لباس را براى امیر مؤمنان آماده كرده و پسندیده ام و فرستادم كه بپوشد . » گوید در بقچه پیراهنى سرخ بود كه مانند آن را ندیده بودم با یك رداى خز سرخ كه از نازكى چون دبیقى مینمود ،

ص: 527

گوید لباس را بپوشید و ردا را بدوش انداخت بحترى گوید در اندیشهء لطیفه اى بودم كه به وسیلهء آن ردا را بگیرم كه متوكل بجنبید و ردا را كه بدور او پیچیده بود بكشید كه سراسر آن بدرید . گوید ردا را بگرفت و بهم پیچید و بخادم قبیحه كه لباس را آورده بود داد و گفت : « به او بگو این ردا را نگهدار كه وقتى مردم كفن من شود . » من با خودم گفتم انا لله و انا الیه راجعون ، به خدا وقت او بسر رسیده است .

متوكل به شدت مست بود و رسم وى آن بود كه وقتى بهنگام مستى میافتاد خادمى كه بالاى سرش ایستاده بود او را بلند میكرد ، گوید در این حال بودیم و سه ساعت از شب گذشته بود كه باغر بیامد و ده تن از تركان همراه وى بودند كه روى بسته بودند و شمشیرها در دست ایشان در روشنى شمع میدرخشید . آنها بما هجوم آوردند و سوى متوكل رفتند و باغر و یكى دیگر از تركان روى تخت رفتند ، فتح بر آنها بانگ زد : « واى بر شما این آقاى شماست . » وقتى غلامان و ندیمانى كه حاضر بودند آنها را بدیدند همگى بگریختند و هیچكس جز فتح در مجلس نماند كه با آنها به ستیز و كشاكش پرداخت . بحترى گوید فریاد متوكل را شنیدم كه باغر با همان شمشیر كه متوكل به دو داده بود به پهلوى راست او زد و تا نزدیك رانش بدرید . پس از آن به طرف چپ او نیز ضربتى زد كه همچنان شد ، فتح بیامد كه مانع آنها شود و یكى از تركان شمشیرش را به شكم او فرو كرد كه از پشتش درآمد ولى او همچنان پا برجا بود و كنار نمیرفت . بحترى گوید هیچكس را بزرگوارتر و پردل تر از او ندیدم .

آنگاه خود را روى متوكل انداخت و هر دو جان دادند و آنها را در همان فرش كه بر آن كشته شده بودند پیچیدند و به یك طرف انداختند و همهء شب و بیشتر مدت روز را در همانحال بودند تا خلافت بر منتصر استقرار یافت و بگفت تا هر دو را به خاك سپردند . گویند قبیحه وى را در همان ردا كفن كرد .

بغاى كوچك از متوكل رنجیده بود و منتصر تركان را جلب میكرد . او تامش غلام واثق دل با منتصر داشت و متوكل به همین جهت او را دشمن میداشت و اوتامش

ص: 528

دل تركان را سوى منتصر جلب میكرد . عبید الله بن خاقان وزیر و فتح بن خاقان مخالف منتصر بودند و به معتز تمایل داشتند و دل متوكل را از منتصر پر كرده بودند و هر یك از تركان را كه متوكل میراند منتصر جلب میكرد و دل تركان و بسیارى از فرغانیان و اشروسیان را به خود متمایل كرد تا چنان شد كه بگفتیم . در چگونگى قتل متوكل جز این نیز گفته اند و این یكى را در اینجا برگزیدیم كه خوش عبارت تر و روشنتر است و همهء آنچه را در این باب گفته اند در كتاب اوسط آورده ایم و در این كتاب حاجت بتكرار آن نیست .

متوكل هیچ روزى خوشحال تر از روزى كه در آن كشته شد نبود ، آن روز با نشاط و سرخوش و مسرور بود و گفت : « گوئى جنبش خون احساس میكنم . » و حجامت كرد و ندیمان و عملهء طرب را احضار كرد و مسرتش فزونى یافت و آن مسرت بغم و آن خوشى به ناخوشى مبدل شد . بنابر این جز نادان مغرور كیست كه فریب این دنیا خورد و بر آن تكیه كند و از خیانت و نكبت آن در امان باشد . خانه ایست كه نعمت آن نپاید و مسرت آن كامل نشود و از خطر آن امان نباشد كه گشادگى آن با سختى ، خوشى آن با ناخوشى و نعمتش با بلیه قرین است و سرانجام آن فناست .

نعمتش با تیره بختى ، مسرتش با غم و لذتش با رنج و صحتش با مرض و زندگیش با مرگ و خوشیهایش با آفات همراه است . عزیزش ذلیل و نیرومندش زبون و ثروتمندش تهیدست و بزرگش ناچیز است و جز خداى زندهء جاوید كه ملكش زوال نمیپذیرد و توانا و داناست ، كسى بجاى نخواهد ماند . بحترى در بارهء خیانتى كه منتصر با پدر خود كرد و او را كشت ضمن قصیده اى شعرى بدین مضمون دارد : « آیا ولیعهد دل بخیانت داد ، عجیب بود كه خیانتكار را ولیعهد خود كرد آنكه مانده است مالك میراث در گذشته مباد و دعاى او بر منبرها نگویند . » .

روزگار متوكل به خوبى و رونق و رفاه معیشت و خشنودى خواص و عوام ممتاز بود چنان كه گفته اند : « در خلافت متوكل امنیت و ارزانى و عاشقى و جوانى

ص: 529

بهتر از همیشه بود » و یكى از شاعران در همین معنى گوید : « وصال تو از ارزانى قیمت و امنیت راه و شبهاى عشق كه با ایام زیباى جوانى پیوسته باشد براى ما لذت بخش تر است . » .

مسعودى گوید : گفته اند كه به هیچ دورانى مانند روزگار متوكل خرج فراوان نشد ، گویند وى براى قصر هارونى و قصر جعفرى بیش از صد میلیون درم خرج كرد بعلاوه غلامان و سپاهیان و سربازان شاكریه فراوان بودند كه مستمرى میگرفتند و هر ماه جایزه و بخششهاى فراوان داشتند . گویند وى چهار هزار كنیز داشت كه با همگى خفته بود . وقتى بمرد در بیت المال چهار میلیون دینار و هفت میلیون درم موجود بود و هر كس در صناعت جد و هزل دستى داشت در دولت وى پیشرفت كرد و نیكروز شد و از مال وى نصیبى یافت .

محمد بن ابى عون گوید یك روز در مجلس متوكل حضور داشتم محمد بن عبد الله ابن طاهر نیز بحضور وى بود و حسن بن ضحاك خلیع شاعر روبروى او ایستاده بود ، متوكل بخادمى كه بالاى سر او ایستاده بود چشمك زد كه جامى به حسین بنوشاند و یك گل عنبر به او بدهد و او نیز چنان كرد . آنگاه متوكل به حسین نگریست و گفت : « در این باب شعرى بگو . » و او شعرى بدین مضمون بگفت : « گل سپید كه گل عنبر بخشید و در فباى خود چون گل خرامان بود ، با دیدهء خود غمزه ها دارد كه غافل را بعشق میخواند ، آرزو دارم از كف او جامى بنوشم كه جوانى فراموش شده را به یاد آرم . خوشا روزگارى كه هر ساعت شب با محبوبى وعده داشتم . » متوكل گفت : « به خدا نكو گفتى ، براى هر شعر صد دینار به او بدهید » محمد بن عبد الله گفت : « زود گفت و مؤثر گفت ، اگر نبود كه دستى بالاى دست امیر مؤمنان نیست او را عطائى گزاف میدادم و گر چه همه كهنه و نو را در این راه خرج میكردم . » متوكل گفت : « براى هر شعر هزار دینار به او بدهید . » .

آورده اند كه وقتى محمد بن مغیث را پیش متوكل آوردند و براى او نطع

ص: 530

و شمشیر خواست ، به دو گفت : « اى محمد چه چیز ترا به مخالفت واداشت ؟ » گفت :

« اى امیر مؤمنان تیره روزى ، اما تو سایهء خدائى كه میان او و مخلوق كشیده شده اى :

من در بارهء تو دو گمان دارم كه آنكه بدل من نزدیكتر است براى تو شایسته تر است و آن اینست كه بنده ات را ببخشى . » و شعرى بدین مضمون خواند : « اى پیشواى هدایت ، مردم یقین دارند كه تو مرا خواهى كشت اما عفو از آزاده شایسته تر است .

من خمیره اى از خطا كارى هستم و بخشش تو از نور نبوت مایه میگیرد : گناه من نسبت به عفو تو كوچك است ، از بزرگوارى خویش بر من منت گذار كه منت بهتر است كه تو از همهء اهل كرم بهترى و از دو كار بهترین را میكنى . » متوكل گفت :

« بهترین را میكنم و به تو منت مینهم ، به خانه ات برگرد . » ابن مغیث گفت : « اى امیر مؤمنان خدا بهتر داند كه رسالت خویش را كجا نهد . » .

وقتى متوكل كشته شد شاعران رثاى او گفتند از جمله كسانى كه رثاى او گفتند على بن جهم بود كه ضمن قصیده اى گفت : « بندگان امیر مؤمنان او را بكشتند و بزرگترین آفت ملوك بندگانشان هستند ، اى بنى هاشم صبر كنید كه هر مصیبت تازه اى با گذشت زمان كهنه مىشود » و هم یزید بن محمد مهلبى در بارهء او ضمن قصیده اى دراز گوید : « مرگش بیامد و چشمش خفته بود چرا مرگ هنگامى كه نیزه مهیا بود نیامد ؟ شمشیر كسانى كه فروتر از آنها كسى نبود بر تو فرود آمد در صورتى كه جز خداى واحد صمد كسى فراتر از تو نبود ، خلیفه اى بودى كه هیچكس بمقام تو نرسید و روح و جسمى چون او بقالب ریخته نشده بود . » و یكى از شاعران در بارهء او گفته بود : « شبانگاه كه خوشیهاى خود را گذاشته و خفته بود مرگش پیش او رفت و گفت برخیز ، و بر جا بنشست و چه بسیار شاهان كه سوى هلاك رفته اند . » حسین بن ضحاك خلیع نیز در بارهء او گوید : « شبها با هیچكس نكوئى نكند . مگر از پس نكوئى بدى كند . مگر ندیدى حوادث دهر با هاشمى و فتح بن خاقان چه كرد ؟ » .

ص: 531

على بن جهم گوید وقتى خلافت به امیر مؤمنان جعفر متوكل رسید مردم به تناسب مقام خود به او هدیه ها دادند و ابن طاهر هدیه اى فرستاد كه دویست غلام و دویست كنیز جزو آن بود و از آن جمله كنیزى محبوبه نام بود كه بیكى از اهل طایف تعلق داشت و او كنیز را تربیت كرده و اقسام علم آموخته بود و شعر میگفت و آهنگ میساخت و با عود میزد و همهء چیزهائى را كه علما میدانستند و او نیز میدانست .

منزلت محبوبه پیش متوكل نیكو شد و در دل او مقامى معتبر یافت كه هیچكس همسنگ او نبود . على گوید : روزى به قصد صحبت پیش او رفتم ، وقتى نشستم او برخاست و بیكى از ساختمانها رفت و برگشت و میخندید ، به من گفت : « اى على آنجا كه رفتم كنیزى را دیدم كه كلمهء جعفر را با مشك بر گونه خود نوشته بود كه بهتر از آن ندیده بودم ، چیزى در بارهء آن بگو . » گفتم : « آقاى من . من به تنهائى بگویم یا من با محبوبه با هم بگوییم ؟ » گفت : « نه ، تو و محبوبه با هم بگویید . » گوید محبوبه دوات و كاغذى بخواست و از من پیشى گرفت . آنگاه عود برگرفت و آهسته زد تا آهنگى براى شعر بساخت و سخت بخندید و گفت : « اى امیر مؤمنان اجازه مىدهى ؟ » متوكل اجازه داد و او بخواند و گفت : « اى آنكه بر چهرهء خود با مشك جعفر نوشته است ، قربان جائى بروم كه نشان مشك آنجاست اگر خطى از مشك بر چهرهء خود نهاده است در دل من از عشق سطرها جا داده است . خوشا بنده اى كه آقایش آشكار و نهان مطیع او باشد ، خوشا آن كس كه مانند جعفر را دیده كه خدا همیشه جعفر را سرخوش بدارد . » على گوید خاطر من كندى گرفت ، گوئى كه یك كلمه شعر نمیدانستم متوكل به من گفت : « واى بر تو اى على به تو چه گفتم ؟ » گفتم : « آقاى من ، مرا معاف بدار كه از خاطرم رفته است . » و او تا وقتى بمرد در بارهء این حادثه به من سركوفت میزد و ملامتم میكرد .

على گوید یك بار دیگر به قصد صحبت پیش وى رفتم ، به من گفت : « اى على واى بر تو میدانى كه با محبوبه قهر كرده ام و گفته ام در ساختمان خود بماند و خدمه را

ص: 532

گفته ام پیش او نروند و از سخن گفتن با او خوددارى كرده ام . » گفتم : « اى امیر مؤمنان اگر امروز با او قهر كرده اى فردا آشتى كن و خدا مسرت امیر مؤمنان را مدام دارد و عمرش را دراز كند . » گوید مدتى سر فرو برد آنگاه به ندیمان گفت :

« بروید » و بگفت تا شراب را بردارند و برداشتند روز بعد پیش او رفتم گفت : « اى على واى بر تو دیشب خواب دیدم با او آشتى كرده ام كنیزى شاطر نام كه جلو او ایستاده بود گفت : « به خدا هم اكنون از ساختمان او صدائى شنیدم كه ندانستم چه بود » متوكل گفت : « بیا ببینیم چه خبر است . » و پا برهنه به راه افتاد و من نیز از پى او برفتم تا بساختمان محبوبه نزدیك شدیم دیدیم عودى ملایم مىزند و نرم نرمك میخواند ، گوئى آهنگى میسازد آنگاه صدا برداشت و شعرى بدین مضمون خواند : « در قصر میگردم و كسى را نمىبینم كه شكایت به دو برم و كسى با من سخن نمیكند گوئى گناهى كرده ام كه توبه ندارد . كیست كه پیش پادشاهى كه شب پیش من آمد و با من آشتى كرد و چون صبح شد باز به هجران بازگشت ، از من شفاعت كند ؟ » گوید متوكل از طرب فریاد زد و من نیز با او فریاد زدم آنگاه پیش او رفت و محبوبه چندان پاى او را ببوسید و چهره به خاك مالید تا متوكل دست او را گرفت و با هم باز - گشتیم .

على گوید وقتى متوكل كشته شد محبوبه و بسیارى از كنیزان وى به بغاى بزرگ رسید ، یك روز براى صحبت پیش او رفتم بگفت تا پرده برداشتند و بگفت تا كنیزان با زیور و لباس بیامدند ، محبوبه بى زیور بود و لباسى سپید داشت و ساكت و شكسته دل بنشست . وصیف به دو گفت : « آواز بخوان . » و او عذر آورد ، گفت : « قسمت مىدهم . » و بگفت تا عود را در كنار او بنهادند و چون چاره از خواندن ندید عود را در كنار گرفت و شعرى بدین مضمون بخواند : « زندگى كه جعفر را در آن نبینم براى من لذتى ندارد ، پادشاهى كه او را در خون غوطه ور دیدم . هر كه بیمارى یا خللى داشت به شد مگر محبوبه كه اگر ببیند مرگ مىفروشند آن را به قیمت هر چه دارد میخرد

ص: 533

تا در قبر جاى گیرد . » . گوید وصیف بر او خشم آورد و بگفت زندانیش كردند و دیگر او را ندیدم .

مسعودى گوید : در خلافت متوكل جمعى از اهل علم و ناقلان خبر و حافظان حدیث بمردند از جمله على بن جعفر مدینى بود كه بروز دو شنبه سه روز مانده از ذىحجهء سال دویست و سى و چهارم در هفتاد و دو سال و شش ماهگى در سامره بمرد . در بارهء سال وفات ابن مدینى اختلاف نیز هست و ما سابقا در همین كتاب سالى را كه گویند وفات وى در آن بود یاد كرده ایم . ابو الربیع بن زهرانى نیز در همین سال بمرد . در سال وفات یحیى بن معین اختلاف است ، بعضى همان گفته اند كه سابقا در همین كتاب گفته ایم و گروهى دیگر كه بیشترند گفته اند كه درگذشت وى بسال دویست و سى و سوم بوده است . یحیى كنیهء ابو زكریا داشت و وابستهء بنى زهره بود . سنش هفتاد و پنج سال و دو ماه بود و محل وفاتش مدینه بود . گویند وفات ابو الحسن على بن محمد مدائنى اخبارى نیز در همین سال بود و بقولى وى در ایام واثق بسال دویست و بیست و هشتم در گذشته بود و وفات مسدد بن مسرهد كه نامش عبد الملك بن عبد العزیز بود نیز در همانسال بود و هم در آن سال حمانى فقیه و ابن عایشه در گذشتند . نام ابن عایشه عبد الله بن محمد بن جعفر بود و كنیهء ابو عبد الرحمن داشت و از طایفه تیم قریش بود و هم در خلافت متوكل بسال دویست و سى و ششم هدبة بن خالد و شیبان بن فروخ ابلى و ابراهیم بن محمد شافعى در گذشتند . بسال دویست و سى و هفتم عباس بن ولید نرسى و عبد الله بن احمد نرسى و عبید الله بن معاذ عنبرى در بصره در گذشتند . بسال دویست و سى و هشتم اسحاق بن ابراهیم معروف به ابن راهویه و پسرش ولید قاضى كندى رفیق ابو یوسف درگذشتند . گویند وفات عباس بن ولید نرسى نیز در همین سال بود . بسال دویست و سى و هفتم عثمان بن ابى شیبهء كوفى و صلت بن مسعود جحدرى در كوفه در گذشتند . بسال دویست و چهلم شباب بن خلیفهء عصفرى و عبد الواحد ابن عتاب در گذشتند . بسال دویست و چهل و سوم هشام بن عمار دمشقى و حمید بن مسعود

ص: 534

ریاحى و عبد الله بن معاویهء جمحى در گذشتند و هم در این سال یحیى بن اكثم قاضى در ربذه وفات یافت . وفات محمد بن عبد الملك بن ابى الشوارب نیز در همین سال بود .

بسال دویست و چهل و ششم محمد بن مصطفى حمصى و عنبسة بن اسحاق بن شمر و موسى بن عبد الملك درگذشتند .

مسعودى گوید متوكل جز آنچه گفتم اخبار و سرگذشتهاى نكو دارد كه همه را بشرح و تفصیل در كتاب اخبار الزمان گفته ایم . و الله الموفق للصواب .

ص: 535

ذكر خلافت المنتصر بالله

بیعت محمد بن جعفر منتصر صبحگاه شبى كه متوكل كشته شد ، یعنى شب چهارشنبه سه روز مانده از شوال سال دویست و چهل و هفتم انجام شد . كنیهء منتصر ابو جعفر بود و مادرش كنیزى رومى بنام حبشیه بود . وقتى بخلافت رسید بیست و پنج سال داشت . بیعت او در قصر جعفرى كه متوكل ساخته بود به صورت گرفت . بسال دویست و چهل و هشتم بمرد و مدت خلافتش شش ماه بوده .

ص: 536

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت منتصر و مختصرى از حوادث ایام او

جائى كه متوكل كشته شد همانجا بود كه شیرویه ، پدرش خسرو پرویز را كشته بود و بنام ما خورده معروف بود منتصر از پس پدر هفت روز در ماخوره بماند سپس از آنجا نقل مكان كرد و بگفت تا آن جا را خراب كردند .

از ابو العباس محمد بن سهل آورده اند كه گوید : من بدوران خلافت منتصر در دیوان سپاه شاكریه دبیر عتاب بن عتاب بودم روزى وارد یكى از ایوانها شدم كه با قالى سوسنگرد مفروش بود و مسندى و نماز گاهى با مخده هاى قرمز و كبود آنجا بود ، حاشیهء فرش خانه ها نقشى بود كه در آن تصویر آدمها و نوشته هاى فارسى بود . من خواندن فارسى نیك میدانستم . در طرف راست نمازگاه تصویر پادشاهى بود و تاجى بسر داشت گویى سخن میكرد ، نوشته را خواندم چنین بود : « تصویر شیرویه قاتل پدرش پرویز شاه كه شش ماه پادشاهى كرد . » تصویر پادشاهان دیگر نیز دیده شد و در طرف چپ نمازگاه تصویر دیگرى دیدم كه بالاى آن نوشته بود : « تصویر یزید بن ولید ابن عبد الملك قاتل پسر عمویش ولید بن یزید بن عبد الملك كه شش ماه پادشاهى كرد . » و من از اینكه دو تصویر به طرف راست و چپ نشیمنگاه منتصر افتاده بود شگفتى كردم

ص: 537

و گفتم : « بنظرم پادشاهیش بیش از شش ماه نپاید . » به خدا چنین شد ، از ایوان پیش وصیف و بغا رفتم كه در خانهء دوم بودند به وصیف گفتم مگر این فراش نمیتوانسته است جز این فرش كه صورت یزید بن ولید قاتل پسر عمو و تصویر شیرویه قاتل پدر را دارد كه پس از قتل شش ماه زنده بوده اند ، زیر امیر مؤمنان بیندازد ؟ » وصیف از این بنالید و گفت ایوب بن سلیمان نصرانى خازن فرشها را بیارند و چون مقابل او ایستاد وصیف به دو گفت : « جز این فرش كه در شب حادثه زیر پاى متوكل بوده و خون آلوده شده و تصویر پادشاه ایران و غیره را دارد فرش دیگرى نبود كه امروز زیر امیر مؤمنان فرش كنى ؟ » گفت : « امیر مؤمنان منتصر سراغ این فرش را از من گرفت و گفت : « فرش چه شد ؟ » گفتم آثار خون فراوان بر آن هست و قصد داشتم پس از شب حادثه آن را پهن نكنم گفت : « چرا آن را نمیشوئى و لكه ها را محو نمیكنى ؟ » گفتم : « بیم دارم كسان اثر حادثه را بر فرش ببینند و مایهء شیوع خبر شود . » گفت : « خبر شایعتر از این چیزهاست » منظورش قصهء قتل متوكل پدرش بدست تركان بود . فرش را لكه گیرى كردیم و زیر او انداختیم . » وصیف و بغا گفتند : « وقتى امیر مؤمنان برخاست فرش را جمع كن و بسوزان . » وقتى منتصر برخاست فرش با حضور وصیف و بغا سوخته شد . چند روز بعد منتصر به من گفت : « فلان فرش را پهن كن . » گفتم : « آن فرش كجاست ؟ » گفت : « چه شده است ؟ » گفتم : « وصیف و بغا به من دستور دادند آن را بسوزانم . » گوید خاموش ماند و تا وقتى بمرد در بارهء آن چیزى نگفت .

در یكى از این روزها منتصر میخواست طرب بكند و بنان بن حارث عود زن را كه مطربى زبر دست بود و سابقا بر او خشم آورده بود ، بخواست و او شعرى بدین مضمون خواند : « دوران من با امام محمد دراز شد و از اینكه دوران من با وى دراز شود نگران نبودم ، اكنون دور شده ام اما خانه ام نزدیك است و اى عجب از نزدیكى خانه ام و دوریم ! ترا در نزد محمد پیمبر مىبینم چون ماه شبانگاه كه عمامه و برد دارى ، اى كاش عید باز میگشت كه روز عید چهرهء ترا به من نمایان مىكند » و این بروز دوم عید قربان

ص: 538

بود ، منتصر در این عید با مردم نماز كرده بود . از جمله اشعارى كه در این روز براى منتصر خواندند یكى شعرى بدین مضمون بود : « ترا در خواب كمتر بخیل دیده ام و از بیدارى مطیع ترى . اى كاش صبح را نمیدیدم و اى كاش شب هزار سال بود . اگر خواب را میشد خرید قیمت آن خیلى گران میشد . » از اشعار منتصر نیز شعرى بدین مضمون بحضور وى خوانده شد : « ترا بخواب دیدم و گوئى از چشمهء نوش خود به من آب دادى گوئى دست تو در دست من ، در یك بستر بودیم و در این حال كه دو دست تو بدست راست من و ساق دست من بدست راست تو بود بیدار شدم و همه روز ، خود را بخواب زدم مگر ترا بخواب ببینم اما خواب نبودم . » .

منتصر عبید الله بن یحیى بن خاقان را تبعید كرد و وزارت به احمد بن خصیب داد و از این كار پشیمان شد ، زیرا احمد بن خصیب روزى سوار شده بود و یكى نامهء شكایتى به دو میخواست داد و احمد پاى از ركاب درآورد و بسینهء شاكى زد و او را بكشت و مردم در این باب گفتگو كردند و یكى از شاعران آن دوران در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « بخلیفه بگو اى پسر عم محمد ، وزیرت را شكال كن كه لگد مىزند ، شكالش كن كه كسان را لگد نزند و اگر پول میخواهى پول پیش وزیر است » .

مسعودى گوید اگر این شاعر حامد بن عباس وزیر را در كار وزارت المقتدر بالله دیده بود رفتار او را همانند ابن خصیب میدید ، روزى یكى با او سخن میكرد آستین خود را بالا زد و مشتى بگلوى او كوفت . یك روز ام موسى هاشمى سرپرست قصر یا یكى دیگر از سرپرستان پیش وى آمد و از گفتهء مقتدر با وى در بارهء پولى سخن گفت و وزیر شعرى بدین مضمون براى او خواند : « باد در كن و بردار و بشمار كه خطا نكنى » و ام موسى را خجل كرد كه از مقصود خویش باز ماند و فورا پیش مقتدر و خانم رفت و قصه را به آنها خبر داد و كنیزان مأمور شدند تا همهء روز این شعر را بخوانند و روز طرب و سرورى بود . و ما خبر حامد بن عباس را با خبر دیگر

ص: 539

وزیران بنى عباس و دبیران بنى امیه را تا كنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در كتاب اوسط آورده ایم .

از ابو العباس احمد بن محمد بن موسى بن فرات براى من نقل كردند كه گفته بود احمد بن خصیب با پدر من كه عامل وى بود ، بد بود . یكى از خدمهء خاص براى من خبر آورد كه « وزیر فلانى را براى تصدى عمل شما در نظر گرفته و در بارهء پدرت دستورهاى سخت داده كه پولى گزاف بمصادره از او بگیرد » و من نشستم تا فورا به پدر خویش بنویسم ، یكى از دبیران كه با من دوستى داشت پیش من بود ، من بدوست دبیر خود پرداختم وى به مخده تكیه داد و خوابش برد و وحشت زده بیدار شد و گفت : « خوابى عجیب دیدم . دیدم احمد بن خصیب اینجا ایستاده بود و به من میگفت :

« تا سه روز دیگر منتصر خلیفه میمیرد » گوید به دو گفتم : « خلیفه در میدان چوگان بازى مىكند و این خواب نتیجهء بلغم و صفر است . » غذا براى ما آوردند هنوز این سخن را بسر نبرده بودیم كه یكى پیش ما آمد و گفت منتصر خلیفه از میدان بیامد و عرق داشت بحمام رفت و در بادهنج ( بادگیر ) بخفت و سرما خورد و تبى سخت كرد . » احمد بن خصیب پیش وى آمد و گفت : « آقاى من تو فیلسوف و حكیم زمانه اى از سوارى میآئى بحمام میروى و عرق دار بیرون میآئى و در بادهنج میخوابى . » منتصر به دو گفت : « میترسى بمیرم ؟ دیشب خواب دیدم كه یكى پیش من آمد و گفت بیست و پنج سال عمر میكنى و من بدانستم كه این مژدهء بقیهء عمر من است و این مدت را در خلافت بسر خواهم كرد . » گوید : « و بروز سوم بمرد و چون دقت كردند بیست و پنج سال تمام عمر كرده بود . » .

جمعى از مورخان گفته اند كه منتصر بروز پنجشنبه پنج روز مانده از ربیع الاول سرما خورد و نماز عصر پنجم ربیع الاخر بمرد و احمد بن محمد مستعین بر او نماز كرد و نخستین خلیفهء عباسى بود كه قبرش را برجسته كردند كه حبشیه مادرش چنین خواسته بود و به دو اجازه داده بود . قبرش در سامره بود .

ص: 540

گویند طیفورى طبیب او را به وسیلهء نیشتر حجامت مسموم كرد . منتصر تصمیم داشت جمع تركان را پراكنده كند . وصیف را با سپاه فراوان بجنگ تابستانى سوى طرسوس فرستاد . یك روز بغاى كوچك را بدید كه در قصر پیش میآمد و گروهى از تركان اطراف وى بودند رو به فضل بن مأمون كرد و گفت : « خدا بكشدم اگر اینان را به انتقام قتل متوكل نكشم و جمعشان را متفرق نكنم . » و چون تركان رفتار وى را بدیدند و قصد او را بدانستند فرصتى میجستند تا یك روز كه از التهاب شكایت كرد و خواست حجامت كند سیصد درم خون از او گرفتند پس از آن شربتى بنوشید و قوایش انحلال یافت . گویند زهر در نیشتر طبیب بود كه او را حجامت كرد .

ابن ابى الدنیا از عبد الملك بن سلیمان بن ابى جعفر حكایت كرد كه گفته بود :

« متوكل و فتح بن خاقان را در خواب دیدم كه آتش آنها را در میان گرفته بود محمد منتصر بیامد و اجازهء ورود خواست و نگذاشتند وارد شود آنگاه متوكل رو به من كرد و گفت : « اى عبد الملك به محمد بگو از همان پیمانه كه بما دادى نوش خواهى كرد . » گوید چون صبح شد پیش منتصر رفتم و او را تب دار دیدم و پیوسته بعیادت او رفتم و در آخر بیمارى از او شنیدم كه میگفت : « شتاب كردم و در كار من شتاب كردند . » و از همان بیمارى بمرد .

منتصر مردى پر تحمل و خردمند و نكو كار و خیر دوست و بخشنده و ادیب و عفیف بود و به اخلاق و الا و انصاف و حسن معاشرت پابند بود چندانكه پیش از او خلیفه اى چون او نبود . وزیرش احمد بن خصیب خیر كم و شر بسیار و جهل فراوان داشت ، پیش از خلافت منتصر خاندان ابو طالب در محنتى بزرگ بودند و جانهایشان در خطر بود ، از زیارت قبر حسین و سرزمین غراى كوفه ممنوع بودند و دیگر شیعیان آنها را نیز از حضور در این جاها باز داشته بودند و این بموجب فرمانى بود كه متوكل بسال دویست و سى و ششم داده بود و هم در آن سال دیریج

ص: 541

نامى را مأمور كرد تا قبر حسین بن على رضى الله تعالى عنهما را ویران كند و زمین آن را درهم بكوبد و اثر آن را محو كند و هر كس را نزدیك آن یافت مجازات كند .

وى براى كسى كه قبر را ویران كند جایزه تعیین كرد اما همه از عقوبت این كار بیمناك بودند و كسى اقدام نكرد ذیریج بیلى برگرفت و قسمت بالاى قبر را ویران كرد آنگاه عمله ها به كار پرداختند و بعمق گور و محل لحد رسیدند و نشان استخوان یا چیز دیگرى در آن ندیدند و كار چنین بود تا منتصر بخلافت رسید و مردم را امان داد و گفت تا از خاندان ابو طالب دست بدارند و در تعقیب ایشان نباشند و كسى را از زیارت قبر حسین رضى الله عنه در حیره و دیگر قبور آل ابى طالب منع نكنند و بگفت تا فدك را بفرزندان حسن و حسین پس دادند و اوقاف آل ابو طالب را رها كردند و متعرض شیعهء ایشان نشد و آزار از ایشان برگرفت . بحترى در این زمینه شعرى بدین مضمون دارد : « على بشما نزدیكتر است و بیشتر از عمر حق دارد ، هر كدام فضیلت خویش دارند اما بروز مسابقه اسبى كه نشان دست و پا دارد با اسبى كه نشان پیشانى دارد همسنگ نیست » یزید بن محمد مهلبى كه شیعهء خاندان ابو طالب بود در بارهء محنت شیعه در آن روزگار و اینكه عامه را بر ضد آنها تحریك میكردند گوید . « با طالبیان از پس آنكه مدتها مورد مذمت بودند نكوئى كردى و الفت هاشمیان را تجدید كردى كه از پس دشمنى دوست شدند ، آرامشان كردى و بخشش دادى تا كینه ها را از یاد ببردند ، اگر گذشتگان بدانستندى كه چگونه با آنها نیكى كرده اى میدیدند كه كفهء حسنات تو از همه سنگین تر است » .

بسال دویست و چهل و هشتم منتصر دو برادر خویش معتز و ابراهیم را از ولایت عهد برداشت . متوكل در ضمن مكتوبها كه نوشته بود و شرطها كه نهاده بود براى آنها پیمان گرفته بود و حكومت هر ناحیه را بیكى از آنها داده بود . ولیعهد وى كه بلا فاصله پس از او خلافت مىیافت محمد منتصر بود و پس از منتصر نوبت به معتز میرسید و پس از معتز نوبت ابراهیم مؤید بود و به همین ترتیب براى آنها بیعت

ص: 542

گرفته شده بود . متوكل بروز بیعت ! اموال بسیار پخش كرده جایزه ها و صله هاى فراوان بكسان داد و خطیبان و شاعران در این باب سخن گفتند از جملهء سخنان نخبهء آنها گفتهء مروان بن ابى الجنوب است بدین مضمون : « سه پادشاهند ، محمد نور هدایت است كه خدا كسان را بوسیلهء او هدایت مىكند ابو عبد الله به پرهیزگارى مانند نداشت و همانند تو بخشنده است . ابراهیم ، صاحب فضیلت ، حامى مردم و پرهیزگار است و به وعد و وعید وفا مىكند ، اولى نور است دومى هدایت و سومى رشاد است و همه شان هدایت یافته اند . » و هم سخن او خطاب به متوكل جالب است كه گوید : « اى خلیفهء دهمین ، پیوسته بپادشاهى سرخوش باشى و پس از آنها براى دهمى نیز بیعت بگیرى تا پیشواى همهء آنها باشى كه گویى ستارگان درخشان نزدیك ماه تابانند . » و هم شاعر موسوم به سلمى در بارهء اینكه متوكل براى سه پسرش بعنوان ولیعهدى بیعت گرفت ، شعرى بدین مضمون دارد : « جعفر بن محمد با بیعت پسندیده و فال نكو پایهء دین را محكم كرد ، به وسیلهء منتصر پایه را استوار كرد و براى معتز پیش از مؤید بیعت گرفت . » از جملهء كسانى كه در این باب نكو سخن گفته اند ادریس بن ابى حفصه است كه شعرى بدین مضمون دارد : « خلافت از جعفر كه نور هدایت است و از پسرانش برون نشود . وقتى جعفر خلیفه حاجت از آن برگیرد و ملول شود و ملول مباد ، آنگاه از پس جعفر خلیفه كه همیشه زنده باد ، محمد جانشینى نكوست . بقاى ملك تو و انتظار محمد براى ما و او از تعجیل بهتر است . » .

در ایام منتصر ابو العمود شارى در ناحیهء یمن و بوازیج و موصل خروج كرد و بخلاف حكمیت برخاست و بسیار كس از مخالفان حكمیت از قوم ربیعه و مردم كرد به دو پیوستند و كارش بالا گرفت . منتصر سپاهى بسالارى سیماى ترك سوى آنها فرستاد كه با شارى جنگها داشت و او را اسیر كرد و پیش منتصر آورد كه او را ببخشید و از او پیمان گرفت و آزادش كرد .

وزیر منتصر احمد بن خصیب بن ضحاك گرگانى گوید وقتى شارى را ببخشید ،

ص: 543

گفت : « لذت عفو از لذت انتقام بیشتر است و بدترین اعمال قدرتمند انتقام است . » ابو بكر محمد بن حسن بن درید گوید یكى از دبیران شبى كه صبحگاه آن منتصر بخلافت رسید بخواب دید كه یكى میگفت : « این منتصر پیشوا و پادشاه یازدهم است كه وقتى فرمان دهد فرمانش چون شمشیر قاطع است و چشم او چون بنگرد مانند روزگارى بدى و نیكى آرد . » منتصر با رعیت انصاف داد و با وجود شدت مهابت دل خاص و عام متمایل او شد . ابو الحسن احمد بن على بن یحیى معروف به ابن ندیم از گفتهء على بن یحیى منجم براى من نقل كرد كه هیچ كس را چون منتصر بخشنده و بىتظاهر و تكلف ندیدم . یك روز مرا بدید كه بسبب ملكى كه در مجاورت ملك من بود سخت در اندیشه بودم كه میخواستم آن را بخرم و پیوسته تدبیر كردم تا مالك آن به فروش رضا داد . در آن وقت قیمت ملك را حاضر نداشتم در این حال بودم كه پیش منتصر رفتم و گرفتگى خاطر از چهره ام نمودار بود به من گفت : « ترا اندیشناك مىبینم » و من قصهء خویش را از او پوشیده همى داشتم تا مرا قسم داد و قصهء ملك را با او بگفتم گفت : « قیمت آن چند است ؟ » گفتم : « سى هزار درم . » گفت : « چقدر دارى ؟ » گفتم : « ده هزار درم . » خاموش ماند و چیزى نگفت و ساعتى به من نپرداخت آنگاه دوات و كاغذى بخواست و چیزى نوشت كه من ندانستم چیست و به خادمى كه بالاى سرش ایستاده بود به اشاره چیزى گفت كه نفهمیدم ، آنگاه مرا بسخن گرفت و مشغول داشت تا غلام بیامد و جلو روى او بایستاد آنگاه منتصر برخاست و به من گفت : « اى على اگر میخواهى بمنزلت برگرد . » وقتى از من پرسیده بود فكر میكردم كه همه یا نصف قیمت را به من خواهد داد . بیامدم و سخت غمگین بودم ، وقتى به خانه رسیدم پیشكارم بیامد و گفت : « خادم امیر مؤمنان پیش ما آمد و استرى همراه داشت كه دو كیسه بار داشت كیسه را به من داد و رسید گرفت گوید : « چندان خرسند شدم كه اختیارم از دست برفت ، به خانه رفتم و گفتهء پیشكار را باور نداشتم تا دو كیسه را به من نشان داد و خدا را از این بخشش كه با من كرد شكر كردم و

ص: 544

همانوقت پیش صاحب ملك فرستادم و قیمت را به او دادم بقیهء روز بتحویل ملك و اقامهء شهود و معامله گذشت روز بعد زودتر پیش منتصر رفتم و یك كلمه با من نگفت و تا وقتى كه مرگ ما را از هم جدا كرد در بارهء آن ملك چیزى از من نپرسید . » .

مسعودى گوید : « فضل بن ابى طاهر در كتاب اخبار المؤلفین گوید عثمان سعید ابن محمد صغیر آزاد شدهء امیر مؤمنان براى من نقل كرد كه منتصر در ایام امارت خویش با جمعى از یاران و از جمله صالح بن محمد معروف به جریرى هم صحبت بود ، روزى در مجلس او سخن از محنت و عشق رفت و منتصر بیكى از مجلسیان گفت : « جان از فقدان چه چیز بیشتر از همه رنج میبرد ؟ » گفت : « از فقدان دوست همدل و مرگ یار موافق » یكى دیگر از حاضران گفت : « آشفتگى عاشقان شدید و هجران دلباختگان سخت است ، جگر عاشقان از ملامت بشكافد كه ملامت پیوسته از پى ایشان است و سوز عشق را چون آتش در میان دارند . بر منزلها چون ابر مىگریند ، كسى كه بر منزلها و آثار منزلها گریسته داند كه من چه میگویم . » دیگرى گفت : « بیچاره عاشق همه چیز دشمن اوست وزش باد پریشانش كند و جهش برق بىخوابش كند ، ملامت رنجش دهد و هجران لاغرش كند و تذكار یار بیمارش كند و وصال به هیجانش آرد . شب بلیه اش را بیفزاید و خواب از او بگریزد و نشانه هاى خانهء محبوب جانش را بسوزاند و توقف بر باقیماندهء منزل اشكش را روان كند . عاشقان خواسته اند عشق را بدورى یا نزدیكى محبوب علاج كنند اما در كار عشق دوائى مؤثر نیفتاده و صبورى سود نداده است و چه نكو گوید آنكه گوید : « پنداشته اند كه وقتى عاشق نزدیك محبوب باشد ملول شود و دورى شیفتگى را تسكین دهد ما همهء اینها را به كار بردیم و شیدائى ما را شفا نداد مع ذلك نزدیكى خانهء یار بهتر از دورى آنست . » هر كس چیزى گفت و سخن بسیار شد ، منتصر به صالح بن محمد حریرى گفت : « صالح ، هیچوقت عاشق شده اى ؟ » گفت : « اى امیر به خدا بله و هنوز باقیماندهء آن را بدل دارم . » گفت : « واى بر تو عاشق كى شدى ؟ » گفت : « اى امیر در ایام معتصم به رصافه رفت و

ص: 545

آمد داشتم ، قینه كنیز بچه زاد هارون الرشید كنیزى داشت كه به كارهاى او میرسید و از جانب او كسان را میدید ، در آن وقت كارهاى قصر بعهدهء قینه بود و آن كنیز بر من میگذشت كه او را محترم میداشتم و در او دقیق میشدم پس از آن نامه به دو نوشتم كه فرستادهء مرا بیرون كرد و مرا تهدید كرد ، براهش مىنشستم كه با او سخن كنم ، وقتى مرا میدید میخندید و بكنیزان چشمك میزد كه مرا دست بیندازند و مسخره كنند آنگاه از او دورى گرفتم اما از عشق او در دلم آتشى هست كه خاموشى ندارد و حرارتى هست كه خنك نمیشود و شیفتگیى كه پیوسته تازه مىشود . » منتصر گفت « میخواهى او را احضار كنم و اگر آزاد است او را بزنى تو بدهم و اگر برده است برایت بخرم ؟ » گفت : « به خدا اى امیر مؤمنان سخت شایق این كارم . » گوید : « منتصر احمد بن خصیب را بخواست و گفت یكى از غلامان مخصوص خود را بفرستد و نامه اى مؤكد به ابراهیم ابن اسحاق و صالح خادم كه در مدینة السلام كار حرم را به عهده داشت بنویسد . فرستاده برفت . قینه آن كنیز را آزاد كرده بود و از مرحلهء كنیزان به مرحلهء زنان سالخورده رسیده بود وى را پیش منتصر آورد ، وقتى حضور یافت منتصر او را بدید كه پیرى گوژپشت و سالخورده بود و ته ماندهء جمالى داشت گفت : « میخواهى ترا شوهر بدهم ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان من كنیز و وابسته توام هر چه میخواهى بكن . » منتصر صالح را بخواست و زن را براى او عقد كرد و مهر او را بداد آنگاه با او شوخى كرد و جوز پوست كنده و لوز خلال شده بخواست و بر سر صالح ریخت ، آن زن مدتى با صالح ببود و از او خسته شد و جدائى گرفت . یعقوب تمار در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « خدا ابو الفضل را زندگى خوش ببخشد و او را دوست بدارد كه در كار عشق افراط كرد و اخلاص ورزید ، عاشقى بود كه از عشق زنى كه موى خود را با حناى بدبو رنگ مىكند به ازدواج او علاقهء شدید داشت آن زن در تاج مرصع ملیح ترین خلق خدا بود ، ابو الفضل در راه او صبورى كرد تا به منظور رسید پیر مردى تو هم رفته عاشق پیر زنى شد ، زن و هم مرد در عهد نوح كشتى دار پیر شده بود اگر جوز پوست

ص: 546

كنده و لوز خلال شده نبود چه بهره اى از او میبرد ؟ اى كاش كار را بدست زن سپرده و رهائى یافته بود زیرا وقتى ابو الجوزان به آن زن برسد كوچك و وارفته شود . » ابو عثمان سعید بن محمد صغیر گوید : منتصر در ایام امارت خود براى كارهائى كه با سلطان مصر داشت مرا به آنجا فرستاد . یكى از برده فروشان كنیزى را براى فروش آورده بود كه هنرمند و زیبا روى بود و جمال و كمال را با هم داشت و من به دو دلباختم ، در بارهء قیمت كنیز با آقایش گفتگو كردم به كمتر هزار دینار نمى - فروخت و من این پول را نداشتم . سفر مرا آشفته كرد و دلم پیش او بگرو ماند و در عشق او محنتها كشیدم و پشیمان شدم كه چرا او را نخریدم وقتى بازگشتم و كارى را كه بعهدهء من بود بسر بردم و نتیجهء عمل خویش را با وى بگفتم مرا بستود و از كار و حال من پرسید . قصهء كنیز و عشق خویش را بگفتم و او روى را از من بگردانید . عشق من پیوسته شدت مىگرفت و دلم بیشتر شیفتهء او مىشد و صبرم سست میشد خواستم دل را بصحبت دیگرى مشغول دارم اما گویا دل را مشتاق او میكردم و تسلیت پذیر نبود . منتصر نیز هر وقت پیش او مىرفتم از كنیز سخن میگفت و شوق مرا نسبت به وى میافزود به ندیمان و مصاحبان و كنیزكان خاص و كنیزان بچه زاد و مادر بزرگش ام الخلیفه متوسل شدم كه منتصر این كنیز را براى من بخرد اما پاسخ نمىداد و كم صبرى مرا عیب میشمرد اما بطوریكه من ندانم به احمد بن خصیب گفته بود به حاكم مصر بنویسد كنیز را بخرد و پیش او بفرستد وقتى كنیز را پیش او آورده بودند و او را دیده و آوازش را شنیده بود مرا معذور داشته بود و كنیز را بسرپرست كنیزكان خود سپرده بود كه او را سر و سامان بدهد . یكى از روزها مرا بنشاند و گفت تا كنیز پشت پرده بیاید وقتى آوازش را شنیدم او را بشناختم و نخواستم به منتصر بگویم او را شناخته ام تا صبرم از دست برفت و آثار راز پنهان آشكار شد به من گفت : « سعید چطور شدى ؟ » گفتم . « اى امیر مؤمنان چیزى نیست . » آنگاه بگفت تا كنیز آوازى را كه گفته بودم از او

ص: 547

شنیده ام و پسندیده ام بخواند گفت : « این صدا را میشناسى ؟ » گفتم : « اى امیر به خدا بله و در صاحب این آواز طمع بسته بودم اما اكنون امید از او بریدم و چون كسى بوده ام كه خویشتن را بكشد و مرگ را سوى خود بكشد . » گفت : « به خدا او را براى تو خریده ام و خدا میداند كه جز یك لحظه بهنگامى كه پیش منش آورده بودند روى او را ندیده ام اكنون از رنج سفر آسوده و از ضعف نابسامانى رهایى یافته و متعلق به تو است . » من آنچه توانستم او را دعا كردم و حاضران نیز از جانب من او را ستودند ، آنگاه بگفت تا وى را آماده كردند و بخانهء من آوردند و زندگى مرا از آن پس كه نزدیك هلاك بودم باز آورده و هیچكس را به قدر او دوست ندارم و هیچ فرزندى چون فرزند او بنزد من محبوب نیست .

از جمله حكایات جالب تر دامنان یكى اینست كه ابو الفضل بن ابى طاهر به نقل از احمد بن حارث جزار از ابو الحسن مدائنى و ابو على حرمازى آورده كه در مكه مرد سفیهى بود كه زنان و مردان را براى كار زشت فراهم مىكرد و از اشراف قریش بود ( نام او را نگفته اند ) مردم مكه شكایت او را پیش حاكم بردند كه او را به عرفات تبعید كرد و آنجا منزل گرفت پس از آن نهانى به مكه آمد و حریفان خویش را از مرد و زن بدید و گفت : « چرا پیش من نمیآئید ؟ » گفتند : « تو كه در عرفاتى چطور پیش تو بیائیم ؟ » گفت : « كرایهء خر دو درم است و امنیت و گردش و خلوت و لذت خواهید داشت . » گفتند : « راست میگوئى . » و بنا كردند پیش او بروند و این كار چنان بسیار شد كه جوانان و وابستگان مكه را به تباهى كشید و باز به حاكم شكایت كردند . حاكم كس فرستاد تا او را بیاوردند و گفت : « اى دشمن خدا ترا از حرم خدا بیرون كردم به مشعر اعظم رفتى كه تباهى كنى و بد كاران را فراهم آورى ؟ » گفت : « خدا امیر را قرین صلاح بدارد آنها دروغ میگویند و به من حسد مىبرند . » شاكیان به حاكم گفتند یك دلیل میان ما و او هست ، خرهاى مكاریان را جمع میكنى و به عرفات مىفرستى اگر همهء خرها از عادتى كه در نتیجهء رفتن سفیهان و بدكاران دارند سوى

ص: 548

خانهء او نرفتند حق با اوست . » حاكم گفت : « این دلیل است . » و بگفت تا خرها را جمع كردند و فرستادند كه همه راه منزل او پیش گرفتند ، فرستادگان حاكم به او خبر دادند و گفت : « دلیل دیگر لازم نیست برهنه اش كنید . » وقتى تازیانه را بدید گفت : « حتما باید مرا بزنید ؟ » گفت : « اى دشمن خدا حتما » گفت : « نزن ، به خدا چیزى بدتر از این نیست كه مردم عراق كه اكنون ما را بسبب قبول یك شاهد با قسم مدعى مسخره میكنند بیشتر تمسخرمان كنند و بگویند مردم مكه بشهادت خرها ترتیب اثر مىدهند . » حاكم بخندید و گفت : « امروز ترا نمیزنم . » و گفت تا آزادش كنند و متعرض او نشوند .

مسعودى گوید : منتصر اخبار نكو دارد با اشعار و لطیفه ها و مصاحبه ها و مكاتبه ها و مراسله ها كه شرح و نخبهء آن را كه در این كتاب نیاورده ام در كتاب « اخبار الزمان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الداثرة » و هم در كتاب اوسط آورده ایم و هر چه را در كتابى آورده ایم در كتاب دیگر نیاورده ایم كه اگر جز این بود تفاوتى نداشت و همه یكى مىشد . پس از فراغت از این كتاب كتابى در اقسام اخبار و آداب و فنون بیاریم كه دنبالهء كتابهاى سابق ما باشد . ان شاء الله تعالى .

ص: 549

ذكر خلافت المستعین بالله

بیعت احمد بن محمد بن معتصم در همان روز وفات منتصر یعنى روز یكشنبه پنجم ماه ربیع الاخر سال دویست و چهل و هشتم انجام گرفت . كنیهء او ابو العباس بود و مادرش یك كنیز صقلابى بنام مخارق بود . وى خویشتن را خلع كرد و خلافت به معتز داد . مدت خلافتش سه سال و هشتماه و بقولى سه سال و نه ماه بود مرگش به روز چهار - شنبه سوم شوال سال دویست و پنجاه و دوم بود و در سى و پنج سالگى كشته شد .

ص: 550

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المستعین و مختصرى از حوادث ایام او

مستعین وزارت به ابو موسى اوتامش داد . امور وزارت بعهدهء دبیر اوتامش بود كه شجاع نام داشت . وقتى اوتامش و دبیرش شجاع كشته شدند وزارت مستعین به احمد بن صالح بن شیر زاد رسید . وقتى وصیف و بغا باغر ترك را بكشتند ، غلامان بشوریدند و وصیف و بغا به مدینة السلام آمدند . مستعین نیز همراهشان بود كه او را بخانهء محمد ابن عبد الله بن طاهر فرود آوردند و این در محرم سال دویست و پنجاه و یكم بود مستعین اختیارى نداشت و كار بدست وصیف و بغا بود و محاصرهء بغداد رخ داد كه تفصیل آن را در كتاب اوسط آورده ایم . یكى از شاعران آن روزگار دربارهء مستعین گوید : « خلیفه اى در میان وصیف و بغا در قفس است و هر چه بگویند مانند طوطى تكرار مىكند . » .

مستعین بسال دویست و چهل و هشتم احمد بن خصیب را به كرت تبعید كرد عبید الله ابن یحیى بن خاقان را نیز به برقه تبعید كرد و وزارت به عیسى بن فرخانشاه داد و دیوان رسائل را به سعید بن حمید سپرد . سعید اخبار و اشعار نكو از برداشت ، در فنون دانش دستى داشت صحبتش دلپذیر و مجالستش سودمند بود . وى اشعار نكو دارد از جمله اشعار نخبهء

ص: 551

او شعرى بدین مضمون است : « من او را از نفرین میترسانیدم و از بدكارى بیم میدادم ، وقتى در كار ستم اصرار ورزید دیگر ستمگر را نفرین نكردم . » و این سخن : « خانم من چرا بخل میورزى و هر كه از تو فزون میطلبد قرین حرمان است . چون دنیا شده اى كه تغییرات آن را مذمت میكنیم مع ذلك بندهء آن هستیم . » و این سخن : « خدا میداند كه دنیا در گذر است و عیش پایدار نیست و روزگار دست بدست میرود فراق اگر چه در نظر تو آسان مینماید به نظر من از مرگ سخت تر است . » و این سخن : « عشق من به او یك نظر نبود كه پس از زحمتى باشد و بگذرد . او دنیاى من بود كه گذشت ، و كیست كه از دنیا وقتى بگذرد تسلیت تواند یافت . » و این سخن : « گوئى اشكى كه از گونهء لطیف او فرود میآمد مرواریدى بود كه بر مرواریدى میغلطید . » .

سعید با وجود مقامى كه در ادب داشت ناصبى بود و پیرو تسنن بود و مخالف امیر مؤمنان على بن ابى طالب كه خدا از او و فرزندان پاكش خشنود باشد میبود . یكى از شاعران در این باره گوید : « سعید بن حمید مانند ندارد چرا ناسزاى برادر پیغمبر میگوید و او را آزار مىكند . وى زندیقى است كه پیرو دین پدر خویش است . » سعید بن حمید مجوس زاده بود و ابو على بصیر شاعر دربارهء او گوید : « سر مدعى بلاغت و همهء مردم بفلان مادر كسى كه نامه ها را بنام وى تاریخ میگذارند ، مقصودم سعید بن حمید نیست . » سعید بن حمید و ابو على بصیر و ابو العینا گله ها و مكاتبه ها و شوخیها داشتند كه در كتاب اوسط آورده ایم .

ابو على از همهء مردم زمانهء خویش ظریف تر بود و سخنان نادر و امثال سایر داشت كه كس نظیر آن نمیگفت . ابن میاده از روى بد گزینى او را شاعرتر از جریر میدانست و سر آمد روزگار خود میشمرد كه از همگنان خود بالاتر و از بحترى پائین تر است از سخنان معروف وى شعرى است كه دربارهء معلى بن ایوب گفته بدین مضمون :

« بجان پدرت تا در دنیا كریمى باشد . معلى را كریم نمیشمارند ولى وقتى دیار

ص: 552

دگرگون شود و علف بخشكد ، علف خشك را نیز میچرانند . » از جملهء سخنان جالب وى شعرى بدین مضمون است : « جویندگان دانش چون بیایند دانشى جز آنكه در كتابهاست ندارند ولى من بكوشش از آنها بیشم كه دوات من گوشم و دفتر آن قلب من است . » و هم از سخنان نكوى او شعرى است كه دربارهء سفر حج گفته است بدین مضمون : « برون رفتیم و براى حج و عمره قصد مكه داشتیم . وقتى ساربان شتران من نزدیك حیره رسید حیران شد گفتم بار مرا اینجا فرود آر و به آنها كه تجاوز میكنند اهمیت مده در آنجا به تفریحى و باغى و شرابفروشى برخوردیم با آهو روشى كه زنار بسته بود . به نظر تو وقتى خار را آتش بزنند چه مىشود ؟ » .

در همین سال یعنى بسال دویست و چهل و هشتم ابو الحسن یحیى بن عمر بن یحیى ابن حسین بن عبد الله بن اسماعیل بن عبد الله بن جعفر طیار بن ابى طالب كه مادرش فاطمه دختر حسین بن عبد الله بن اسماعیل بن عبد الله بن جعفر طیار بن ابى طالب بود در كوفه قیام كرد و بقولى قیام وى در كوفه بسال دویست و پنجاهم بود كه كشته شد و سرش را به بغداد بردند و بیاویختند و مردم از این حادثه بنالیدند زیرا وى را دوست داشتند كه او كار خویش را با خوددارى از خونریزى و نگرفتن چیزى از اموال مردم و عدالت و انصاف آغاز كرده بود . قیام وى بواسطهء جفا و محنتى بود كه از متوكل و تركان دیده بود مردم پیش محمد بن عبد الله بن طاهر میرفتند و او را بفیروزى تبریك میگفتند .

ابو هاشم جعفرى نیز پیش وى رفت وى داود بن قاسم بن اسحاق بن عبد الله جعفر بن ابى طالب بود كه میان او و جعفر طیار سه واسطه بیشتر نبود و در خاندان ابو طالب و بنى هاشم و قریش هیچكس كه نسبتى نزدیكتر از او داشته باشد شناخته نبود و مردى زاهد و عابد و عالم بود كه عقلش درست و حواسش سالم و قامتش راست مانده بود قبر وى مشهور است و ما خبر او را با روایتهاى كه از پدرش آورده و متقدمانى كه دیده در كتاب حدائق الاذهان فى اخبار آل النبى صلى الله علیه و سلم آورده ایم ابو هاشم جعفرى به ابن طاهر گفت : « اى امیر دربارهء قتل كسى به تو تبریك میگویند كه اگر پیمبر خدا

ص: 553

صلى الله علیه و سلم زنده بود قتل وى را به پیمبر تسلیت میگفتند . » محمد پاسخى به دو نداد . ابو هاشم از خانه برون شد و شعرى را كه با « اى بنى طاهر » آغاز مىشود همى خواند مستعین گفته بود سر را بیاویزند اما طاهر كه وضع مردم را بدید بگفت تا آن را فرود آوردند . ابو هاشم جعفرى در این باب گوید : « اى بنى طاهر بخورید كه وبائى است و گوشت پیمبر خوردنى نیست انتقامى كه خدا طالب آن باشد فراموش شدنى نیست . » در رثاى ابو الحسن یحیى بن عمر اشعار فراوان گفتند و ما خبر مفصل او را با اشعارى كه در رثایش گفته بودند در كتاب اوسط آورده ایم . از جملهء رثاى او اشعارى بود كه احمد بن طاهر ضمن قصیده اى دراز گفته بود بدین مضمون : « درود بر اسلام كه اسلام وداع میگوید ، وقتى خاندان پیمبر نباشد با آن وداع گوئید با فقدان ایشان بزرگوارى و مجد را از دست میدهیم و تخت مكارم بلرزه در میآید . آیا چشمى بخواب و خوابگاه خو مىكند در صورتى كه پسر پیمبر در خاك خوابیده است ؟

خانهء محمد پیمبر از دین و اسلام خالى شد و خانه بىسكنه است ، خاندان مصطفى را در آنجا بكشتند و چنان آنها را پراكنده كردند كه دیگر فراهم نشوند مگر خاندان مصطفى نمىبینند چگونه مرگ آنها را انتخاب مىكند و در پى ایشان است ، اى بنى طاهر فرومایگى خصلت شماست و سرباز و سرپوشیدهء شما خیانتكار است .

شمشیر شما در ترك اثر نمیكند ولى در خاندان محمد به كار میرود هر روز از خون آنها مینوشید اما عطش شما فرو نمىنشیند این روش كه دربارهء طالبیان دارید ناروا است در صورتى كه نیزهء تركان بكشتار شما به كار است شما بخاندان محمد تجاوز میكنید و خانهء شما تجاوزگاه تركان است . شما كه حق پیمبر خدا را محفوظ نمیدارید چگونه انتظار دارید خدا حق شما را رعایت كند انتظار شفاعت از پیمبر دارید ولى او از كسى كه تیر سوى او میاندازد شفاعت نمیكند . مغلوب غالب مىشود قاتل كشته مىشود و بالا فرود میآید و عزیز زبون مىشود . » .

یحیى مردى دیندار بود و نسبت بعوام و خواص مهربان و نكوكار بود خاندان

ص: 554

خویش را رعایت میكرد و آنها را بر خویشتن ترجیح میداد تعداد زیادى زنان خاندان ابو طالب در حمایت او بودند كه در راه نكوكارى و مهربانى نسبت به آنها كوشش بسیار میكرد . خطائى نكرد و ننگى مرتكب نشد ، وقتى كشته شد مردم از غم او سخت بنالیدند و بیگانه و خویش رثاى او گفتند و بزرگ و كوچك غم او خوردند و و الا و دون فغان كردند . یكى از شاعران آن روزگار كه از فقدان وى غمین بوده در این باب گوید : « اسبان در مرگ یحیى از غم بگریستند و شمشیر صیقلى نیز بر او گریه كرد شرق و غرب عراق بر او گریست و كتاب و تنزیل بر او گریه كرد مصلى و كعبه و ركن و حجر همگى از غم او بنالیدند روزى كه گفتند ابو الحسن كشته شد چگونه آسمان بر ما فرود نیفتاد دختران پیمبر از غم و درد ناله میكنند و اشكشان روانست و مصیبت ماهى را میگویند كه فقدان او غم انگیز و بزرگ است شمشیر دشمنان چهرهء او را برید ، پدرم فداى چهرهء زیباى او باد مرا از غم یحیاى جوان سوزى در دل است و تنم را فگار دارد . قتل وى قتل على و حسین و مرگ پیمبر را به یاد میآورد . تا دردمندى میگرید و عزادارى مینالد درود خداوند خاص ایشان باد » از جملهء كسانى كه رثاى وى گفتند على بن محمد بن جعفر علوى حمانى شاعر بود وى به كوفه با مردم حمان اقامت داشت و بدانها منسوب شد . رثاى وى بدین مضمون است : « اى باقیماندگان سلف پارسا كه تجارب سودمند داشتند ما بازیچهء روزگاریم كه كشته یا زخمدار شویم . چهرهء زمین زشت باد كه چقدر چهرگان زیبا را نهان كرده است آه از روز تو كه براى دل دردمند چه مصیبتى بود . » و هم دربارهء او گوید : « وقتى در قبر جا گرفت بوى مشك از آن برخاست و اگر جثهء او نبود بوى مشك نمیداد . در قتلگاه جوانان بزرگوار و الا یحیى نیز قتلگاهى داشت . » و این سخن نیز از اوست : « من در مسجد خیف از صولت قوم خویش بر بزرگان قوم تو بیمناكم وقتى شمشیر به یكى از ده سالگان ما آویخته شود همت وى از شمشیر بران تر است . » .

ص: 555

وقتى حسن بن اسماعیل سالار سپاهى كه بجنگ یحیى بن عمرو رفته بود به كوفه آمد ، على بن محمد جعفر علوى كه برادر مادرى اسماعیل علوى بود بسلام وى نرفت در صورتى كه هیچیك از خاندان على بن ابى طالب كه در كوفه بودند از سلام او باز نماندند و على بن محمد حمانى در كوفه نقیب و شاعر و علم آموز و زبان آنها بود و هیچكس از خاندان على بن ابى طالب در كوفهء آن روزگار بر او مقدم نبود .

حسن بن اسماعیل سراغ او را گرفت و جماعتى را بطلب او فرستاد و چون حضور یافت حسن گله كرد كه چرا بسلام او نیامده است على بن محمد جوابى مانند از جان - گذشتگان داد و گفت : « میخواستى بیایم فتح ترا تبریك گویم و فیروزى ترا دعا كنم ؟ » و شعرى خواند كه فقط دست از جان شسته تواند خواند ، مضمون شعر این بود : « تو بهترین كسان را كشته اى و من آمدم با تو سخن ملایم میگویم نمیخواهم ترا ببینم مگر آنكه میان ما شمشیر باشد وقتى كسى مظلوم باشد پاهاى او بر ارتفاعات آهسته میرود . » حسن بن اسماعیل گفت : « تو برادر كشته اى و از آنچه كرده اى گله ندارم . » و خلعتش داد و بمنزلش باز فرستاد .

ابو احمد موفق ، على بن محمد علوى را بتهمت اینكه میخواهد ظهور كند حبس كرده بود و از حبس به دو نوشت : « جد تو عبد الله براى دو فرزند على حسین و حسن پدر خوبى بود اگر یك انگشت دست سستى گیرد سستى به انگشتان دیگر نیز میرسد . » وقتى این سخن به موفق رسید او را صله داد و به كوفه فرستاد .

على بن محمد دربارهء برادرش اسماعیل و دیگر كسان خود و هم در مذمت پیرى اشعار و مرثیه ها دارد كه بسیارى از آن را در كتاب اخبار الزمان در ضمن سخن از اخبار طالبیان و هم در كتاب « مزاهر الاخبار و طرائف الاثار فى اخبار آل النبى صلى الله علیه و سلم » آورده ایم .

از جملهء مرثیه هایى كه على بن محمد دربارهء ابو الحسن یحیى بن عمر گفته و بر دیگر قرشیان تفاخر كرده شعرى بدین مضمون : « بجان من اگر قرشیان از

ص: 556

هلاك او مسرور شدند او كسى نبود كه از پاى بنشیند اگر از ضربت نیزه ها جان داد از قومى بود كه مرگ در بستر را دوست ندارند . شماتت مكنید كه باقیماندهء این قوم نیز به سنت گذشتگان میروند كه با شما اگر هم بینى خود را ببرید میان صفا و معرف جنگها داشته اند . این میراث از آدم و محمد و دو مرجع كه قرآن و وصیت است براى آنها مانده است » و هم او دربارهء پیرى گوید : « وقتى جوانى آغاز كرده بود سفید گونه و سیه موى بود گوئى ماهى بود كه در افق آسمان دایرهء بدر را كمر بند كرده بود .

اى پسر كسى كه فضائل او اوج مجد و سوره هاى بىهمتاست از خاندانى كه آثار شرفشان مورد توجه جهانیان است و قدرشان از همه فزون است آسیب مرگ به آسمان مجد و اوج روشنایى نمیرسد . » و هم از مرثیه هاى نكوى او دربارهء برادرش شعرى بدین مضمون است : « این پسر مادر من چون روح تن من بود كه زمانه با مرگ او دلم را تا جگر بشكافت اكنون چیزى كه مایهء آسایش من باشد نمانده جز اینكه اعضایم از غم از هم جدا مىشود با دیده اى كه از غم نهان گریان است یا شعر رثائى كه بروزگار بجا میماند اشك میریزیم و ترا میخوانم ، همگان بخفتند اما من نخفته ام و نخواهم خفت .

اى نور زندگى و اى دست راست من كه از بازو شل شد مانند ترا كجا جویم كه او را در حادثات بخواهم . شكوه به دو برند و او شكوه بكس نبرد ، من اقسام مصیبت دیده ام اما تو سخت تر از همه بودى ، بمرگ بگو پس از او از كس دور مباش و بحادثه بگو بهر كه خواهى رو كن ، از پس فراق او زمانه بسر رفت و زندگى با پراكندگى و غم قرین شد .

وفات على بن محمد علوى در خلافت معتمد بسال دویست و شصتم بود در ایام خلافت مستعین بسال دویست و پنجاهم حسن بن زید بن محمد بن اسماعیل بن حسن بن زید بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله تعالى عنهم در طبرستان قیام كرد و پس از جنگهاى بسیار و زد و خوردهاى سخت آن ولایت را تا گرگان بگرفت و

ص: 557

همچنان در دست او بود تا بسال دویست و هفتادم كه بمرد و برادرش محمد بن زید جانشین او شد آنگاه رافع بن هرثمه بجنگ او رفت و محمد بن زید دیلم را نیز بسال دویست و هفتاد و هفتم بگرفت پس از آن هرثمه با او بیعت كرد و مطیع او شد حسن بن زید و محمد بن زید و دیگر كسانى كه پس از آنها در طبرستان پدید آمدند چون حسن بن على حسنى معروف به اطروش و پسرش و حسن بن قاسم داعى كه اسفار در طبرستان او را كشت همگى به « شخص مورد رضایت از آل محمد » دعوت میكردند حسن بن قاسم از فرزندان حسن بن على بن ابى طالب بود و ما خبر بقیهء آل ابى طالب را در طبرستان و آنها كه تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در مشرق و مغرب و دیگر نواحى زمین ظهور كرده اند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و در این كتاب شمه اى از مطالب را نقل میكنیم تا این كتاب از یاد ایشان خالى نباشد .

در همین سال كه سال دویست و پنجاهم بود محمد بن جعفر بن حسن در رى ظهور كرد و براى حسن بن زید فرمانرواى طبرستان دعوت میكرد و در رى با سیاهپوشان خراسان جنگها داشت و عاقبت اسیر شد و او را به نیشابور پیش محمد بن عبد الله بن طاهر بردند و به نیشابور در محبس بمرد پس از او احمد بن عیسى بن على بن حسن بن على بن حسین بن على بن ابى طالب در رى قیام كرد و به « شخص مورد رضایت از آل محمد » دعوت كرد و با محمد بن طاهر كه به رى آمده بود جنگ انداخت و شكست خورد و سوى مدینة السلام رفت و علوى آنجا را بگرفت .

در همین سال كه سال دویست و پنجاهم بود كركى در قزوین ظهور كرد .

وى حسن بن اسماعیل بن محمد بن عبد الله بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم و از فرزندان اوسط بود و بقولى كركى حسن بن احمد بن اسماعیل بن محمد بن عبد الله بن على بن حسین بن ابى طالب رضى الله عنهم بود . موسى بن بغا بجنگ او آمد و كركى به دیلم گریخت و پیش حسن بن زید حسینى رفت و پیش از او كشته شد .

حسین بن محمد بن حمزة بن عبد الله بن حسین بن على بن ابى طالب نیز در كوفه

ص: 558

قیام كرد و محمد بن عبد الله بن طاهر از بغداد سپاهى بسالارى ابن خاقان سوى او فرستاد و طالبى كه یارانش او را رها كردند شكست خورد و نهان شد و این بسال دویست و پنجاه و یكم بود . بسال دویست و چهل و نهم مستعین حكومت مكه و مدینه و بصره و كوفه را بپسر خود عباس داد و میخواست براى او بیعت بگیرد اما بسبب خرد سالى او بیعت را بتأخیر انداخت . عیسى بن فرخانشاه به ابو على بصیر شاعر گفته بود شعرى در این باب بگوید و او را به بیعت ترغیب كند ، او قصیده اى دراز بگفت كه چند شعر از آن بدین مضمون بود : « خدا دین را به وسیلهء تو حفظ كرد و اهل دین را از خطرات رهائى داد ولیعهدى خویش را بپسرت عباس بده كه لایق آنست و براى مردم پیمانى بنویس . اگر سنش كم است عقلش مانند پیر كامل است پیش از او یحیى بكودكى علم یافت و عیسى در گهواره با مردم سخن گفت » .

ابو العباس مكى گوید : پیش از آنكه محمد بن طاهر با طالبیان جنگ اندازد در رى به صحبت او بودم و هیچوقت او را خرسندتر و بانشاطتر از آن روزها كه هنوز علوى در رى ظهور نكرده بود ندیدم و این بسال دویست و پنجاه بود . شبى پیش او به صحبت بودم سور مهیا بود و پرده ها افتاده بود گفت : « گوئى اشتهاى غذا دارم چه بخورم ؟ » گفتم : « سینهء دراج یا یك پارهء بزغاله . » گفت : « اى غلام ، نان و سركه و نمك بیار . » و از آن بخورد و شب بعد گفت : « اى ابو العباس گوئى گرسنه ام به نظر تو چه بخورم ؟ » گفتم : « دیشب چه خوردى ؟ » گفت : « تفاوت میان دو سخن را را نفهمیدى دیشب گفتم گوئى اشتهاى غذا دارم و امشب گفتم گوئى گرسنه ام و این دو تفاوت دارد . » آنگاه غذا خواست و به من گفت : « خوردنى و نوشیدنى و بوى خوش و زن و اسب را براى من وصف كن . » گفتم : « به نثر یا به نظم ؟ » گفت : « به نثر » گفتم : « بهترین خوردنى آنست كه هنگام گرسنگى مزهء آن موافق طبع باشد . » گفت : « بهترین نوشیدنى چیست ؟ » گفتم : « جام شرابى كه غم خود با آن بنشانى و بدوست خود نیز دهى . » گفت : « بهترین سماع كدام است ؟ » گفتم : « اینكه كنیزى چهار

ص: 559

زانو بنشیند و به آهنگ جالب و صداى خوب بخواند . » گفت : « كدام بوى خوش بهتر است ؟ » گفتم : « بوى محبوب دلارام یا فرزند دلبند . » گفت : « كدام یك از زنان دلپذیرترند ؟ » گفت : « آنكه بر خلاف خواهش دل از پیش او بیائى و شیفته پیش او به روى . » گفتم : « كدام اسب خوبتر است ؟ » گفتم : « اسب درشت پوزهء درشت چشم كه وقتى بدنبالش باشند سبق برد و چون بدنبال رود سبق گیرد . » گفت : « نكو گفتى ، اى پسر صد دینار به او بده . » گفتم : « چطور است دویست دینار بدهد ؟ » گفت :

« خودت صد دینار علاوه كردى ، غلام صد دینار براى گفتهء من و صد دینار دیگر براى حسن ظنى كه بما دارد به او بده . » و من با دویست دینار برون آمدم و از این گفتگو تا برون شدن وى از رى یك جمعه بیشتر نبود .

مستعین از سرگذشت كسان و اخبار گذشتگان اطلاعات فراوان داشت محمد ابن حسن بن درید از ابو البیضا وابستهء جعفر طیار كه مردى خوش صحبت بود حكایت مىكند كه بروزگار مستعین از مدینه به سامره رفتیم و جمعى از آل ابو طالب و انصاریان با ما بودند و نزدیك یك ماه به در مستعین مقیم بودیم آنگاه بحضور او رسیدیم و هر كس سخنى گفت و وى گشاده روئى كرد و از اخبار مدینه و مكه سخن آورد و من این موضوع را بهتر از همهء جماعت میدانستم ، گفتم : « امیر مؤمنان اجازهء سخن به من میدهند ؟ » گفت : « بگو . » من در زمینه اى كه پیش آورده بود سخن آغاز كردم و سخن به رشته هاى مختلف از اخبار مردم رسید آنگاه برون آمدیم و ما را منزل دادند و بنواختند . آغاز شب خادمى بیامد كه عده اى ترك و سوار بهمراه داشت و مرا بر اسبى كه همراهشان بود سوار كردند و پیش مستعین بردند . در قصر نشسته بود ، مرا نزدیك بنشاند و آنگاه از اخبار و ایام عرب و اهل عشق سخن آمد و بگفتگوى عاشقان پاك باز و دلباختگان رسیدیم . گفت : « از اخبار عروة بن حزام و قصهء او با عفراء خبر دارى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان وقتى عروة بن حزام از نزد عفرا دختر عقال بازگشت از عشق او بمرد و كاروانى مىگذشت كه عروه را

ص: 560

بشناختند ، وقتى به منزل عفرا رسیدند یكى از آنها بانگ زد و شعرى بدین مضمون گفت : « اى قصرى كه مردمش بىخبرند ، ما خبر مرگ عروة بن خزام را براى تو آورده ایم . » . و عفرا كه این ندا را بشنید از بالا بر آنها نگریست و گفت : « اى كاروان رهرو واى بر شما آیا خبر مرگ عروة بن حزام راست است ؟ » یكى از آن قوم به جواب او شعرى بدین مضمون خواند : « بله او را در سرزمینى دور در بیابان و تپه نهادیم . « عفرا گفت : « اگر آنچه میگویند راست باشد بدانید كه خبر مرگ ماه تاریكیها را آورده اید پس از او جوانان لذت نیابند و از غیبت بسلامت نیایند ، زنى بزرگوارى چون او نیارد و پسرى چون او نداشته باشد شما نیز به مقصد نرسید و از لذت غذا بهره ور نشوید . » سپس از آنها پرسید : « او را كجا خاك كرده اند ؟ » به دو گفتند .

و عفرا سوى قبر رفت و چون نزدیك آن رسید گفت : « مرا فرود آرید كه كار دارم . » وى را فرود آوردند ، به طرف قبر دوید و روى آن افتاد . از صداى او متوحش شدند و پیش دویدند ، دیدند روى قبر دراز كشیده و جان داده است و او را پهلوى قبر عروه خاك كردند . گفت : « جز آنچه گفتى چیز دیگرى از او میدانى ؟ » گفتم :

« بله اى امیر مؤمنان ، مالك بن صباح عدوى از هیثم بن عدى بن هشام بن عروه از پدرش براى من نقل كرد كه گفته بود : « عثمان بن عفان مرا براى وصول زكات طایفهء بنى غدره بدیار یك تیرهء آنها بنام بنى منبذه فرستاد در آنجا خانه اى دیدم كه از قبیله دور بود ، سوى آن رفتم و جوانى را دیدم كه در سایهء خانه بود و پیر زنى در گوشه اى نشسته بود . جوان وقتى مرا دید با صداى ضعیف زمزمه كرد و شعرى بدین مضمون خواند :

« به كاهن یمامه و كاهن نجد گفتم اگر مرا علاج كردید هر چه میخواهید بگیرید ، هر طلسمى كه میدانستند دادند و هر شربتى میدانستند به من خورانیدند بعد گفتند خدا شفایت دهد كه ما چارهء درد ترا نمیدانیم آه از عفرا كه گوئى غم او بر گلو و جان من چون نوك نیزه است عفرا را از همه كس بیشتر دوست دارم و عفرا است كه رخ مینماید و پرهیز مىكند . من قیامت را دوست دارم كه گفته اند من و عفرا بروز قیامت

ص: 561

ملاقات خواهیم داشت خدا سخن چینان را لعنت كند كه میگویند فلانى معشوقهء فلانیست . » آنگاه آه ملایمى كشید و چون به چهرهء او نگریستم دیدم مرده است .

گفتم : « اى پیره زن اینكه در كنار خانه ات خفته مرده است . » گفت : « بله گمان میكنم مرده باشد . » و بچهرهء او نگریست و گفت : « بخداى كعبه كه آسوده شد . » گفتم : « این كیست ؟ » گفت : « عروة بن حزام عذرى و من مادر او هستم به خدا از یك سال پیش نالهء او را نشنیده بودم مگر امروز صبح كه شنیدم . » میگفت : « اگر مادر من گریه خواهد كرد امروز بگرید كه من خواهم مرد ، گریهء او را بشنو كه من وقتى بتابوت باشم نخواهم شنید . » گوید آنجا ببودم تا غسل و كفن و نماز و دفن او بسر رسید گوید عثمان از من پرسید : « براى چه آنجا ماندى ؟ » گفتم : « به خدا براى ثواب . » . گوید عثمان جماعت را جایزه داد و مرا بیشتر داد .

مسعودى گوید دلباختگان سلف اخبار شگفت انگیز و اشعار نكو دارند از جمله حكایتى است كه ابو خلیفه فضل بن حباب جمحى قاضى از محمد بن سلام جمحى از ابو الهیاج بن سابق نجدى ثقفى نقل كرده كه گفته بود : « بسرزمین بنى عامر رفتم فقط براى اینكه مجنون را ببینم پدرش پیرى فرتوت بود و برادرانش مردان برومند بودند نعمت و بركت آنجا فراوان بود سراغ مجنون را از آنها گرفتم بگریستند و پیر گفت : « به خدا از همهء اینها براى من بهتر بود و عاشق یكى از زنان طائفه شد كه انتظار شوهرى مانند او را نمیتوانست داشت ولى چون قصهء عشقش شایع شد پدرش نخواست دخترش را بزنى او بدهد و به مرد دیگرى داد ما او را به بند كردیم ، لب و زبان خود را چندان گاز میگرفت كه بیم كردیم آن را قطع كند و وقتى چنین دیدیم آزادش كردیم و سر به این بیابانها گذاشت ، هر روز غذاى او را مىبرند و جایى مىگذارند كه ببیند و چون ببیند بیاید و بخورد و چون جامه اش كهنه شود جامه اى برایش ببرند و جائى گذارند كه ببیند . » خواستم مرا پیش او ببرند جوانى از طایفه را نشان دادند و گفتند : « هنوز با این دوستى دارد و جز او با كسى انس ندارد . » از او خواستم

ص: 562

مرا پیش مجنون ببرد گفت : « اگر شعر او را میخواهى همهء اشعارش تا دیروز پیش من است و فردا پیش او میروم اگر چیزى گفت براى تو میآورم . » گفتم : « میخواهم مرا پیش او ببرى . » گفت : « اگر ترا ببیند فرار مىكند و بیم دارم كه پس از آن از من نیز دورى كند و شعرش از دست برود . » اصرار كردم كه مرا پیش او ببرد گفت :

« او را در این بیابان پیدا كن وقتى نزدیك او رسیدى با ملایمت پیش برو كه او ترا تهدید مىكند و میگوید چیزى را كه بدست دارد سوى تو پرتاب خواهد كرد بنشین و وانمود كن كه به او نمىنگرى و مراقب باش وقتى دیدى آرام شد چیزى از اشعار قیس بن ذریح را بخوان كه دلبستهء اشعار اوست . » گوید همان روز برون رفتم و بعد از پسین وى را دیدم كه بر تپه اى نشسته بود و با انگشت خود خط میكشید ، با روى گشاده نزدیك او شدم و چنان كه حیوان وحشى از انسان میرمد از من رمید سنگهائى پهلوى وى بود یكى از آن را برداشت من پیش رفتم تا نزدیك وى نشستم و مدتى صبر كردم و او حالت رمیده داشت چون نشستن من طول كشید آرام گرفت و بنا كرد با انگشت خود بازى كند سوى او نگریستم و گفتم : « به خدا قیس بن ذریح این سخن را نكو گفته : « من از غم آنچه شده یا خواهد شد اشك دیدگان را از گریه فنا خواهم كرد گویند محبوبى كه دور نشده فردا یا پس فردا دور خواهد شد من فكر نمیكردم كه مرگم بدست خودم باشد اما آنچه شدنى است مىشود . » گوید بگریست تا اشكش بر گونه روان شد و گفت من شاعر تر از اویم كه گفته ام : « دلم بعشق زن عامرى پابند است كنیهء عمرو دارد اما فرزندى بنام عمرو ندارد وقتى دست به او میزنم نزدیك است دستم تازه شود و از آن برگ سبز بروید شگفتا كه روزگار میان من و او چه سعایتها كرد و چون روابط ما ببرید روزگار آرام گرفت . اى عشق او هر شب سوز مرا بیفزاى و اى آرامش وعدهء من و تو به رستاخیز باد . » گوید او برخاست و من باز آمدم و روز بعد برفتم و به او رسیدم و چون روز پیش رفتار كردم او نیز همچنان كرد وقتى آرام شد گفتم : « به خدا قیس بن ذریح این

ص: 563

سخن را نكو گفته . » گفت : « چه گفته ؟ » گفتم : « مرا كسى گیرید كه اگر نیكى كنند سپاس دارد و اگر نكنند گذشت مىكند اگر كسانى دورى من و ترا خواسته اند آنچه میان من و تو هست ناباب نیست . » گوید او بگریست و گفت : « به خدا من از او شاعرترم كه گفته ام : « مرا نزدیك خویش كردى و همین كه با سخنى كه آهوى دره را به بند میكشد اسیرم كردى ، راه جفا گرفتى و عشق خود را در جان من باقى گذاشتى . » آنگاه آهوئى نمودار شد و او بدنبال آن دوید و من بازگشتم . روز سوم برفتم و او را ندیدم و بازگشتم و بكسانش خبر دادم . كسى را كه غذاى او را میبرد فرستادند باز آمد و گفت غذاى او دست نخورده است من بهمراهى برادران وى برفتم و همهء روز و شب بجستجوى او بودیم و صبحگاه او را در یك درهء سنگستانى یافتیم كه مرده بود . برادرانش او را برداشتند و من بدیار خویش باز گشتم .

مسعودى گوید بسال دویست و چهل و هشتم بغاى بزرگ ترك درگذشت وى بیشتر از نود سال داشت و بیشتر از همه كس در جنگها شركت كرده بود و هرگز زخمى به دو نرسیده بود . پسرش موسى منصب او را به عهده گرفت و یاران پدر به دو پیوستند و سالارى بغا به دو واگذار شد . از میان تركان ، بغا دیندار بود وى از غلامان معتصم بشمار بوده بود . در جنگهاى بزرگ حضور داشت و شخصا به نبردگاه میرفت و سالم باز میگشت و میگفت : « تا عمر هست زره لازم نیست . » « وى آهن بتن خود نمیپوشید او را ملامت كردند گفت : « پیغمبر صلى الله علیه و سلم را در خواب دیدم كه جمعى از اصحاب نیز با وى بودند ، به من گفت : « اى بغا با مردى از امت من نكوئى كرده اى و دعاهائى براى تو كرده كه مستجاب شده است . » گفتم : « اى پیغمبر خدا این مرد كیست ؟ » گفت : « كسى كه از درندگان نجاتش دادى . » گفتم : « اى پیمبر خدا از پروردگارت بخواه كه عمر مرا دراز كند » و او دو دست به آسمان برداشت و گفت :

« خدایا عمرش را دراز كن و مدتش را كامل كن . » گفتم : « اى پیغمبر خدا تا نود و پنج سال . » مردى كه جلو روى او بود گفت : « و از آفات محفوظش دار . » به آن مرد گفتم :

ص: 564

« تو كیستى ؟ » گفت : « على بن ابى طالب » من از خواب بیدار شدم و على بن ابى طالب بر زبانم بود .

بغا با طالبیان بسیار مهربان بود و به دو گفتند : « مردى كه از درندگان نجاتش داده بودى كى بود ؟ » گفت : « یكى را كه متهم بگناهى بود پیش معتصم آوردند و شبانگاه در خلوت میان آنها سخن رفت معتصم به من گفت : « او را ببر و پیش درندگان بینداز . » من آن مرد را به محل درندگان بردم كه پیش آنها بیندازم و نسبت به او خشمگین بودم ، شنیدم كه میگفت : « خدایا میدانى كه جز برضاى تو سخن نگفته ام و جز تو و اطاعت و تقرب تو و اقامهء حق بر ضد مخالفانت مقصودى نداشته ام آیا مرا رها میكنى ؟ » گوید بلرزیدم و نسبت به او رحم آوردم و دلم از ترس پر شد و او را از لب گودال درندگان كه چیزى نمانده بود در آنجا بیندازم كنار كشیدم و به حجرهء خویش بردم و در آنجا نهانش كردم و پیش معتصم رفتم گفت : « چه شد ؟ » گفتم : « انداختمش . » گفت : « چه میگفت ؟ » گفتم من عجمم و او به عربى سخن میكرد نفهمیدم چه میگفت سخن بسیار گفت . » وقتى سحرگاه شد به آن مرد گفتم : « درها گشوده شد من ترا با نگهبانان برون میكنم و جانم را براى نجات تو بخطر میافكنم دقت كن كه تا معتصم هست نمودار نشوى . » گفت : « بسیار خوب . » گفتم : « قصهء تو چه بود ؟ » گفت : « یكى از حكام او در دیار ما به فسق و فجور و كشتن حق و تأیید باطل پرداخته بود و موجب تباهى شریعت و ویرانى توحید شده بود و من بر ضد او كمكى نیافتم شبانه بر او هجوم بردم و خونش بریختم زیرا به حكم شریعت جرم او مستوجب قتل بود . » .

مسعودى گوید : « وقتى مستعین و وصیف و بغا به مدینة السلام فرود آمدند تركان و فرغانیان و دیگر غلامان در سامره آشفته شدند و قرار بر این دادند كه جمعى را سوى او بفرستند و بخواهند كه بپایتخت خود بازگردد و بگناهان خویش اعتراف كردند و تعهد كردند كه آنها و غلامان دیگر هرگز كارى كه ناپسند او باشد نكنند

ص: 565

و تذلل كردند و اطاعت نمودند . فرستادگان جواب دلخواه نشنیدند و سوى سامره بازگشتند و ما حصل سفر خویش را كه نومیدى از بازگشت خلیفه بود با یاران خود باز گفتند ، مستعین وقتى به بغداد میرفت معتز و مؤید را باز داشته و با خود نبرده بود و چون از محمد بن واثق بیمناك بود او را همراه خود ببرد كه در اثناى جنگ از او بگریخت . غلامان همدل شدند كه معتز را برون آرند و با او بیعت كنند و مطیع وى شوند و با مستعین و یاران وى كه به بغداد بودند جنگ كنند معتز را در محلى كه به مروارید قصر معروف بود با برادرش مؤید در آنجا محبوس بوده بود فرود آوردند و به او بیعت كردند و این به روز چهارشنبه یازدهم محرم بسال دویست و پنجاه و یكم بود ، روز بعد معتز به مجلس عام رفت و از مردم بیعت گرفت و برادر خویش مؤید را خلعت داد و دو پرچم سفید و سیاه براى او بست ، سیاه براى آنكه ولیعهدى به دو داده بود و سپید براى آنكه حكومت مكه و مدینه را بعهدهء او گذاشته بود .

دربارهء خلافت معتز از سامره بدیگر شهرها نامه فرستادند كه جعفر بن محمد دبیر نوشته بود . آنگاه معتز برادر خویش ابو احمد را با عده اى از غلامان براى جنگ مستعین به بغداد فرستاد ابو احمد نزدیك بغداد فرود آمد و نخستین جنگ میان یاران معتز و مستعین در بغداد رخ داد محمد بن واثق سوى معتز گریخت و تا نیمهء صفر آن سال جنگ میان یاران معتز و مردم بغداد پیوسته بود و در اثناى جنگى كه در میانه بود كار معتز قوت میگرفت و وضع مستعین رو بسستى داشت و فتنه همه - گیر بود .

وقتى محمد بن طاهر وضع را چنین دید با معتز مكاتبه كرد و سوى او متمایل شد و دل به صلح و خلع مستعین داد . مردم بغداد وقتى قصد او را دربارهء خلع مستعین بدانستند بطرفدارى مستعین و مخالفت با خلع وى بشوریدند . محمد بن عبد الله مستعین را در حالى كه هر دو عصاى خلافت با او بود بمردم نشان داد كه با او سخن گفتند و مستعین خبر خلع خود را انكار كرد و محمد بن عبد الله بن طاهر را ستود

ص: 566

آنگاه محمد بن عبد الله بن طاهر در شماسیه با ابو احمد موفق ملاقات كرد و در كار خلع مستعین هم سخن شدند به شرط آنكه خود و خویشان و فرزندانش با همهء اموالشان در امان باشند و او با هر كس از خویشان خود كه مایل باشد در مكه مقیم شود و تا وقت رفتن مكه در واسط عراق بماند . معتز این شرایط و چیزهاى دیگر را كه نقل آن بدرازا میكشد تعهد كرد بقید آنكه اگر این شرایط را بشكند خدا و پیمبر از او برى باشند و مردم از بیعت او آزاد باشند . و معتز بعدها كه میخواست بخلاف تعهد خود پیمان را بشكند به زحمت افتاد .

مستعین خویشتن را از خلافت خلع كرد و این به روز پنجشنبه سوم محرم سال دویست و پنجاه و دوم بود . از وقتى كه به بغداد آمده بود تا هنگام خلعش یك سال تمام بود مدت خلافتش از وقتى كه عهده دار امور شد چنان كه بگفتیم تا وقت زوال ملكش سه سال و هشتماه و هجده روز بود و اختلافى را كه در بارهء این مدت هست گفته ایم . آنگاه مستعین را با كسان و فرزندانش به بغداد در خانهء حسن بن وهب جا دادند سپس او را به واسط فرستادند و احمد بن طولون ترك را به او برگماشتند و این پیش از آن بود كه حكومت مصر را عهده دار شود . بى كفایتى محمد بن عبد الله بن طاهر در كار مستعین كه به دو پناه آورده و محمد او را رها كرده به معتز متمایل شده بود ، معلوم شد و یكى از شاعران آن روزگار كه اهل بغداد بود در در این باب شعرى بدین مضمون گفته است : « تركان یك سال در اطراف ما بودند و كفتار از سوراخ خود در نیامد و با ذلت و زبونى بماند و همین كه نمودار شد فرومایگى خیانتكار نیز معلوم شد كه حق مستعین را رعایت نكرد و با حوادث زمانه بر ضد او همدست شد . فرومایگى و نابكارى و زبونى را با هم جمع كرد و نگاه داشت تا مایهء ننگ خاندان طاهر باشد . » .

از پس خلع مستعین ابو احمد موفق از بغداد به سامره رفت و معتز او را خلعت داد و تاج بخشید و دو حمایل به دو آویخت . سرداران او را نیز خلعت بخشید .

ص: 567

عبید الله بن عبد الله بن طاهر برادر محمد بن عبد الله بود و عصا و شمشیر و جواهر خلافت پیش معتز آورد شاهك خادم نیز همراه وى بود . محمد بن عبد الله دربارهء شاهك به معتز نوشت : « كسى كه میراث پیمبر را براى تو میآورد شایسته است كه مورد رعایت باشد . » .

هنگام خلع مستعین وزارت وى با احمد بن صالح بن شیرزاد بود . در ماه رمضان همان سال كه سال دویست و پنجاه و دوم بود معتز سعید بن صالح حاجب را جلو مستعین فرستاد ، وى از جملهء كسانى بود كه مستعین را از واسط آورده بودند . سعید نزدیك سامره به مستعین رسید و او را بكشت و سرش را برید و پیش معتز برد و جثه اش را در راه بگذاشت تا گروهى از مردم او را به خاك سپردند . مرگ مستعین روز چهارشنبه ششم شوال سال دویست و پنجاه و دوم بود و بطوریكه در آغاز این باب گفتیم سى و پنج سال داشت .

شاهك خادم گوید : وقتى مستعین را به سامره پیش معتز میبردند من همراه او بودم و در یك عمارى بودیم وقتى به قاطول رسید سپاهى فراوان به استقبال او آمد ، به من گفت : « شاهك ببین سالار اینان كیست ؟ اگر سعید حاجب باشد كار من تمام است . » وقتى او را بدیدم گفتم : « به خدا همان سعید است » گفت : « انا لله و انا الیه راجعون ، به خدا من از دست رفتم . » و بگریست . وقتى سعید به او نزدیك شد بنا كرد با تازیانه بر او بزند ، آنگاه او را بخوابانید و روى سینه اش نشست و سرش را برید و چنان كه گفتیم ببرد و كار معتز استقرار یافت و همه بر خلافت او هم سخن شدند .

مستعین جز آنچه در این كتاب آورده و در این باب گفته ایم اخبارى دارد كه در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و این مختصر را در این كتاب گفتیم تا نپندارند كه ما از یاد آن غفلت كرده ایم یا از فهم ما دور بوده است كه ما به حمد الله چیزى از اخبار و سرگذشت كسان و حوادث ایامشان را ناگفته نگذاشته ایم و نخبهء آن را در كتابهاى خویش آورده ایم و بالاتر از هر داننده دانائى هست . و الله الموفق للصواب .

ص: 568

ذكر خلافت المعتز بالله

المعتز بالله زبیر بن جعفر متوكل مادرش كنیزى بنام قبیحه بود و خودش كنیهء ابو عبد الله داشت . بیعت وى در هجده سالگى از پس خلع مستعین بروز پنج شنبه دوم محرم و بقولى سوم محرم بسال دویست و پنجاه و دوم به ترتیبى كه قبلا گفتیم انجام شد و سرداران و غلامان و شاكریه و مردم بغداد با او بیعت كردند و در مسجد جامع بغداد در هر دو سمت خطبه بنام وى خواندند . معتز بروز دوشنبه سوم رجب سال دویست و پنجاه و پنجم خویشتن را خلع كرد و شش روز پس از آن بمرد .

خلافتش چهار سال و شش ماه بود و در سامره به خاك رفت و همهء دوران معتز از هنگام بیعت در سامره پیش از خلع مستعین تا روز خلع وى چهار سال و شش ماه و چند روز بود و از هنگام بیعت بغداد سه سال و هفت ماه بود و هنگام مرگ بیست و چهار سال داشت .

ص: 569

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المعتز و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى مستعین خویشتن را خلع كرد و بسبب اختلافاتى كه بود اعتراف كرد كه از خلافت بر كنار است و صلاحیت آن ندارد و مردم را از بیعت خویش آزاد كرد ، او را سوى واسط بردند و شاعران در این باب سخن فراوان گفتند و به وصف آن مبالغه كردند . از جمله بحترى در این باب ضمن قصیده اى دراز شعرى بدین مضمون گوید : « سوى واسط به پناه مرغان رفت كه پنجه اى در گوشت مرغان فرو نمیرود . » و هم شاعر كنانى ضمن قصیده اى در این باب گوید : « ترا مىبینم كه از فراق مینالى كه پیشوا مخلوع و سفرى شد و احمد بن محمد خلیفه از پس خلافت و رونق خلع شد . روزگار به وجود او خندان بود و هر كه بهار میخواست بهار وى او بود . تقدیر او را از مقام و الا بگردانید و در واسط مقام گرفت كه سر باز گشت ندارد » از خلع مستعین تا قتل وى نه ماه و یك روز بود .

در خلافت مستعین بسال دویست و چهل و هشتم جماعتى از عالمان و محدثان وفات یافتند كه ابو هاشم محمد بن زید رفاعى و ایوب بن محمد وراق و ابو كریب محمد

ص: 570

بن علا حمدانى متوفیان كوفه و احمد بن صالح مصرى و ابو الولید سرى دمشقى و عیسى بن حماد زغبهء مصرى كه كنیهء ابو موسى داشت متوفیان مصر و ابو جعفر بن سوار كوفى از آن جمله بودند و هم در خلافت مستعین بسال دویست و چهل و نهم حسن بن صالح بزار كه از بزرگان اصحاب حدیث بود و هشام بن خالد دمشقى و محمد بن سلیمان جهنى در مصیصه و حسن بن محمد طالوت و ابو حفص صیرفى در سامره و محمد بن زنبور مكى در مكه و سلیمان بن ابى طیبه و موسى بن عبد الرحمن فرقى درگذشتند و هم در خلافت مستعین بسال دویست و پنجاهم ابراهیم بن محمد تمیمى قاضى بصره و محمود بن خداش و ابو مسلم احمد بن ابى شعیب صرافى و حارث بن مسكین مصرى و ابو طاهر احمد بن عمر بن سرح وفات یافتند با كسان دیگر از مشایخ محدثان و ناقلان خبر كه از ذكرشان چشم پوشیدیم و همه را از اول روزگار صحابه تا این زمان یعنى سال سیصد و سى و دو در كتاب اوسط گفته ایم و وفات اینان را در اینجا بگفتیم تا این كتاب نیز از شمه اى از این مطالب كه مورد حاجت طالبان است خالى نباشد .

بسال دویست و چهل و هشتم مستعین از خزانهء خلافت دانهء یاقوت قرمزى برون آورد كه بنام جبلى معروف بود و ملوك آن را داشته بودند و رشید آن را به چهل هزار دینار خریده بود و مستعین نام خویش احمد را بر آن كند و آن را به انگشت خود كرد و مردم در این باب سخن گفتند . گویند این یاقوت را پادشاهان ساسانى دست بدست برده بودند و نقش آن را بروزگار قدیم كنده بودند و میگفتند هر پادشاهى كه نقش بر آن مىكند كشته میشد و چون میمرد و پادشاه دیگر بجاى او مىنشست نقش یاقوت را محو میكرد و شاهان آن را همچنان بى نقش بدست میكردند و گاهى یكى از شاهان نقشى بر آن مىكند . یاقوتى سخت قرمز بود و بشب چون چراغ روشنى میداد و وقتى آن را در اطاقى تاریك مینهادند روشن میشد و بهنگام شب تصویرهائى بر آن نمودار میشد و این یاقوت حكایتى دراز و جالب دارد كه در كتاب

ص: 571

اخبار الزمان ضمن سخن از انگشترى شاهان ایران آورده ایم . این یاقوت در ایام مقتدر نیز بود آنگاه از میان رفت .

وقتى كار معتز یكسره شد و از خلافت خلع شد شاعران دربارهء او سخنان بسیار گفتند از جمله مروان بن ابى الجنوب ضمن قصیده اى دراز گفت : « كارها به معتز باز رفت و مستعین بحالات خود بازگشت . او میدانست كه ملك از او نیست و متعلق به توست اما خویشتن را گول میزد . » . یكى از اهل سامره نیز در این باب گوید و بقولى این سخن از بحترى است : « مرحبا بگروه تركان كه حوادث دهر را با شمشیر دفع كردند ، احمد بن محمد خلیفه را بكشتند لباس ترس بهمهء مردم پوشانیدند . طغیان كردند و ملك ما تقسیم شد و پیشواى ما به صورت مهمان در آمد . » و هم ابو على بصیر در بارهء معتز و اینكه خلافت به دو رسید و همگان دربارهء وى هم سخن شدند گوید :

« كار اسلام ببهترین محل خود بازگشت و ملك در مقام خویش استوار شد و از پس دورى و غربت استقرار یافت و آرام گرفت . خدا را ستایش كن و به وسیلهء عفو خطا كاران ثواب جزیل او را بطلب . » .

وزارت معتز با جعفر بن محمد بود پس از آن چند تن را به كار وزارت گرفت و نامه ها بنام صالح بن وصیف فرستاده میشد ، گوئى وزارت با او بود وفات ابو الحسن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد در خلافت معتز بود و این به روز دوشنبه چهارم جمادى الاخر سال دویست و پنجاهم بود و او چهل سال و بقولى چهل و دو سال داشت و بیشتر از این نیز گفته اند . در تشییع جنازهء او شنیدند كه كنیزى میگفت « به روز دوشنبه بروزگار سابق و حال چه حادثه ها رخ داده است . » احمد بن متوكل در خانهء او كه در سامره در خیابان ابو احمد بود بر جنازه اش نماز كرد و همانجا به خاك رفت .

ابن ازهر بنقل از قاسم بن عباد از یحیى بن هرثمه گوید : متوكل مرا به مدینه فرستاد تا على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر را بیارم كه دربارهء او چیزى شنیده

ص: 572

بود وقتى به مدینه رسیدم مردم آنجا بنالیدند و سر و صدائى كردند كه نظیر آن را نشنیده بودم ، من بنا كردم آنها را آرام كنم و قسم خوردم كه دربارهء او دستور بدى ندارم خانهء وى را جستجو كردم و در آنجا جز قرآنى و دعائى و چیزهائى مانند آن نیافتم وى را همراه بردم و بخدمتش قیام كردم و با او رفتار نكو داشتم یك روز كه بخواب بودم و آسمان صاف و آفتاب تابان بود سوارى بیامد كه جامهء بارانى داشت و دم اسب خود را بسته بود من از كار وى شگفتى كردم و طولى نكشید كه ابرى بیامد و باریدن آغاز كرد و از باران سخت به زحمت افتادیم او به من نگریست و گفت « میدانم كه از كار من متعجب شده اى و پنداشته اى من غیب میدانم ولى چنین نیست بلكه من در صحرا بزرگ شده ام و بادهائى را كه باران از پى دارد میشناسم امروز صبح بادى وزید كه میشناختم و بوى باران از آن بلند بود من نیز آمادهء باران شدم . » گوید وقتى به مدینة السلام آمدم اول اسحاق بن ابراهیم طاهرى را دیدم كه حاكم بغداد بود به من گفت : « اى یحیى این مرد فرزند پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم است و متوكل را میشناسى اگر او را بقتل این شخص ترغیب كنى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم دشمن تو خواهد شد . » گفتم : « به خدا از او جز اعمال خوب چیزى ندیده ام » پس از آن به سامره رفتم و اول وصیف ترك را دیدم كه از یاران وى بودم ، به من گفت : « به خدا اگر موئى از سر این شخص كم شود خونخواه او كسى جز من نخواهد بود . » من از گفتار آنها بتعجب بودم و آنچه را میدانستم با ستایشى كه دربارهء او شنیده بودم به متوكل گفتم كه به دو جایزه داد و محترم داشت و نكوئى كرد .

محمد بن فرج در شهر گرگان در محلهء معروف به چاه ابن عنان از قول ابو دعامه براى من نقل كرد كه در اثناى بیمارى على بن محمد بن على بن موسى كه از همان بیمارى بمرد ، بعیادت او رفتم ، وقتى میخواستم باز گردم گفت اى ابو دعامه رعایت حق تو واجب شد میخواهى حدیثى براى تو بگویم كه خرسند شوى ؟ » گفتم : « اى پسر پیغمبر خدا بسیار به این كار مایلم . » گفت : « پدرم محمد بن على براى من نقل كرد و گفت على

ص: 573

ابن موسى براى من نقل كرد و گفت پدرم موسى بن جعفر براى من نقل كرد و گفت پدرم جعفر بن محمد براى من نقل كرد و گفت پدرم محمد بن على براى من نقل كرد و گفت پدرم على بن حسین براى من نقل كرد و گفت پدرم حسین بن على براى من نقل كرد و گفت پدرم على بن ابى طالب رضى الله عنهم براى من نقل كرد و گفت پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم گفت : « اى على بنویس . » گوید گفتم : « چه بنویسم ؟ » به من گفت : « بنویس بسم الله الرحمن الرحیم ، ایمان آنست كه دل بدان وابسته باشد و عمل مؤید آن باشد . اسلام آنست كه به زبان آید و مجوز زنا شوئى شود . » ابو دعامه گوید گفتم « اى پسر پیغمبر خدا نمیدانم حدیث بهتر است یا اسناد آن ؟ » گفت : « این صحیفه ایست به خط على بن ابى طالب و املاى پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم كه ما كوچك از بزرگ بمیراث میبریم . » .

مسعودى گوید : ما حكایت على بن محمد بن موسى رضى الله عنه را با زینب كذابه كه در حضور متوكل رخ داد و اینكه او رضى الله عنه بگودال درندگان پائین رفت و درندگان در مقابل او تذلل كردند و زینب از دعوى خود كه میگفت دختر حسین بن على ابى طالب علیه السلام است و خدا عمرش را تا این روزگار طولانى كرده است صرف نظر كرد این حكایت را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

گویند على بن محمد علیه السلام مسموم بمرد .

مسعودى گوید : بسال دویست و پنجاه و سوم بدوران خلافت معتز محمد بن عبد الله بن طاهر وفات یافت و این در نیمهء ذى قعده سیزده روز پس از قتل وصیف بود و در آن وقت ماه گرفته بود . محمد به بخشش و بزرگوارى و تسلط در ادب و كثرت محفوظات و حسن دقت و فصاحت بیان و آداب صحبت چنان بود كه هیچكس از همگنان روزگارش مانند وى نبود . حسین بن على بن طاهر ضمن قصیده اى در بارهء او گوید : « امیر و ماه هر دو بگرفتند ماه گشوده شد اما امیر در غلاف است ماه نور افشانى از سر گرفت ولى نور امیر باز نمیگردد اى دو كسوف شب نحس یكشنبه !

ص: 574

سعود بشمار درآید . یكى بود كه دم او مثل دم شمشیرى بود كه آتش در آن زده باشند . » .

ابو العباس مبرد میگوید : « محمد بن عبد الله بن طاهر روزى بصحبت نشسته بود و ابن طالوت كه وزیر و سرخاصان وى بود و بیشتر از همه در خلوت با وى مىنشست ، حضور داشت . محمد رو به وى كرد و گفت امروز باید سومى باشد كه بصحبت و مؤانست او دل خوش كنیم ، به نظر تو كى باشد ؟ ولى ما را از بد اخلاق و فرومایه و گدا منش معاف دار » گوید لختى بیندیشیدم و گفتم : « اى امیر یكى را بخاطر دارم كه در مصاحبت او تكلفى نخواهیم داشت از اصرار همنشینان و سخت جانى همدمان بدور است ، وقتى بخواهى كم زحمت است و اگر اراده كنى سبك خیز است » گفت : « كیست ؟ » گفتم : « مانى وسواسى . » گفت : « به خدا خوب گفتى ، زود بروید و او را بیارید . » طولى نكشید كه مأمور كرخ او را گرفت و به در امیر آورد او را بگرفتند و مو بستردند و پاكیزه كردند و بحمام بردند و لباس تمیز پوشانیدند و پیش امیر بردند كه گفت : « اى امیر درود بر تو باد . » محمد گفت : « و درود بر تو باد اى مانى چرا پیش ما كه بدیدار تو مشتاقیم و دلمان بسوى تو مایل است نمیآیى ؟ » مانى گفت : « شوق بسیار دارم و علاقه ام قدیم است اما جاى دیدار دور است و حایل سخت و پرده دار سنگدل . اگر اجازهء ورود آسان باشد آمدن ما آسانتر مىشود . » گفت :

« در اجازه خواستن ظرافت كردى و باید در اجازه دادنت ظرافت كنند ، مانى را هر وقت شب یا روز بیاید مانع نشوید . » آنگاه به دو اجازهء جلوس داد و غذا بخواست و بخورد و دست بشست و بمجلس نشست . محمد مشتاق آواز مونسه كنیز دختر مهدى بود . او احضار شد . نخستین چیزى كه خواند شعرى بدین مضمون بود : « فراموش نمیكنم آن وقت كه برفتند و اشك مرا كه از شدت شیفتگى میریختم بدوستان تحمیل كردند و فراموش نمیكنم آن وقت كه بارهایشان هنگام شب برفت و گفتم اى روندگان به خدا این آخرین دیدار نباشد . » مانى گفت : « نكو گفتى به حق امیر این را بر آن بیفزاى . » و شعرى بدین مضمون گفت : « با اندیشهء خود نجوا

ص: 575

داشتم و اشكم در دیده سرگردان بود و امیر مرا بر ضد ستمگرى كه در هجران و جفا اصرار داشت یارى نكرد . « و كنیز این را بآواز خواند ، محمد گفت : « اى مانى مگر عاشقى ؟ » و او شرمگین شد و ابن طالوت به او چشمك زد كه چیزى نگوید كه از چشم امیر بیفتد . مانى گفت : « این شوق طربى نهان بود كه نمودار شد مگر از پس پیرى جوانى توان كرد ؟ » آنگاه محمد آهنگى را به مونسه پیشنهاد كرد كه شعر آن بدین مضمون بود : « او را از بادها مستور داشتند زیرا گفته بودم اى باد سلام به او برسان اگر بپردگى بودن او اكتفا مىكردند آسان بود اما از سخن گفتن او پیش باد نیز جلوگیرى كرده اند . » و چون او بخواند محمد بطرب آمد و رطلى شراب بخواست و بنوشید . مانى گفت : « اگر گویندهء شعر این را هم بر آن افزوده بود :

« نفسى زدم و به وهم شبانگاهى خویش گفتم آه اگر وهم شبانگاهى او را دیدى از من سلامش برسان اما میترسم از تیره روزى من نگذارند او بخوابد . » سخن وى احساس عشق را بهتر در جان میانگیخت و از آب زلال بجگر تشنه نافذتر میشد و نظم سخن بهتر بود و معنى كاملتر میشد . » محمد گفت : « اى مانى نكو گفتى . » آنگاه بگفت تا مونسه آن را به دو شعر اول الحاق كند و بخواند و او نیز چنین كرد و آن را بخواند ، پس از آن شعرى بدین مضمون بخواند : « اى دوستان ساعتى نروید و پیش عاشق بمانید هر وقت از خانهء زینب گذر كردیم اشك راز نهان ما را فاش كرد . » و محمد آن را پسندید . مانى گفت : « اگر بیم پرگوئى نداشتم به این دو شعر دو شعر دیگر میافزودم كه هر كس بشنود گوید نكو گفته است . » محمد گفت : « علاقه اى كه بسخنان نكوى تو داریم ترا از نگرانى باز دارد ، هر چه دارى بیار . » و او شعرى بدین مضمون گفت : « آهو روش هلال وش كه اگر به سنگ بنگرد آن را در هم شكند و چون لبخند زند پندارى جهش برق با مروارید پكانیده است » محمد گفت : « اى مانى نكو گفتى ، این شعر را نیز تكمیل كن . » و شعرى بدین مضمون بخواند : « خوشیها جز با حضور كسى كه خوشى انگیزد و آوازش اشكى را كه در زندان صبر محبوس

ص: 576

بوده رها كند دلپذیر نیست . » مانى شعرى بدین مضمون گفت : « چگونه جان از دلارامى كه اگر نگوئى طاوس است ستمش كرده اى و اگر نگوئى شاخى است كه در بهشت كاشته اند خطا كرده اى و اگر گوهر دریا را با وى برابر كنى نادرست است ، از چنین كسى صبر تواند كرد . » آنگاه خاموش ماند و محمد گفت : « دیگر وصف او چیست ؟ » مانى شعرى دیگر به این مضمون گفت : « از وصف برون است و فكرى را كه به وصف آرى روشن نتواند بود . » .

محمد گفت : « نكو گفتى . » و مونسه گفت : « اى مانى ترا باید ستود ، روزگارت مساعد و یارت مهربان و سرورت قرین شود . خطایت برود و خدا این عیش را ببقاى كسى كه جمع از وجود اوست مستدام دارد . » مانى وقتى سخن او را كه « یارت مهربان شود » شنید ، بجواب شعرى بدین مضمون گفت : « یارى ندارم كه با من مهربان شود جانم از بیهوده ها دورى گرفته است . من به نعمت كسى پیوسته ام كه ریسمانش به بزرگوارى پیوسته است . من از نعمت كسى مسرورم كه از طبع او امید خیر میتوان داشت . » ابن طالوت به او اشاره كرد كه بپاخیزد . برخاست و چنین گفت :

« پادشاهى كه نظیر ندارد و شجاعان در اطراف او هستند تشریفات ظاهرى دارد و كرمش میان مردم رایج است . اى ابو العباس ادبى را كه دم آن از روزگار كند شده حمایت كن . » محمد گفت : « مىباید ترا براى سپاسى كه بدون سابقهء نعمت میدارى پاداش داد . » آنگاه رو به على بن طالوت كرد و گفت : « زبونى و فروماندگى و بد منظرى مایهء ادب را كه در طبع انسان باشد نمیبرد ، صالح بن عبد القدوس درست میگوید كه « كسى كه لباس خود را از غبار محفوظ میدارد اما آبرویش محفوظ نیست ترا بشگفت نیارد ، بسا باشد یكى فقیر باشد و بینى كه لباسش آلوده و آبرویش پاكیزه است . » ابن طالوت گوید آماده خاطرتر از او كسى ندیدم كه وقتى كنیز گفت :

« یارت را مهربان كند . » بلا فاصله گفت : « یارى ندارم كه با من مهربان شود جانم از بیهوده ها دورى گرفته است » گوید محمد همچنان مستمرى او را میداد تا درگذشت .

ص: 577

به معتز خبر رسید كه مؤید بر ضد او توطئه مىكند و جمعى از غلامان را جلب كرده است . بدین جهت مؤید و ابو احمد را كه از یك پدر و مادر بودند حبس كرد و از مؤید خواست كه خویشتن را از ولایت عهد خلع كند و چهل عصا به او زدند تا پذیرفت و بدین مطلب اقرار كرد . آنگاه معتز خبر یافت كه جمعى از تركان هم سخن شده اند كه مؤید را از حبس درآورند ، و بروز پنجشنبه هشت روز مانده از رجب سال دویست و پنجاه و دو مؤید را مرده از حبس برون آوردند و قاضیان و فقیهان را حاضر كردند و بدیدند كه اثرى در او نبود . گویند وى را در لحافى مسموم پیچیدند و دو طرف آن را محكم كردند تا بمرد . حبس ابو احمد را نیز سخت كردند و از هنگام دخول به سر من راى ( سامره ) و احترامى كه دید تا حبس وى شش ماه و سه روز بود آنگاه سیزده روز مانده از رمضان و پنجاه روز پس از قتل مؤید او را به بصره فرستادند .

اسماعیل بن قبیحه كه برادر پدر و مادرى معتز بود بجاى مؤید ولیعهد شد سپس سران غلامان پیش معتز آمدند و از او خواستند كه وصیف و بغا را ببخشد و او نیز پذیرفت .

در همین سال زرافه كه خانهء متوكل در مصر به او سپرده شده بود درگذشت .

و نیز در همین سال یوسف بن اسماعیل علوى كه بر مكه استیلا یافته بود بمرد و پس از مرگش برادر او محمد بن یوسف كه بیست سال بزرگتر از او بود بجایش نشست و مردم از وجود او زحمت بسیار دیدند و معتز ابو الساج اشروسى را به حجاز فرستاد كه محمد بن یوسف بگریخت و جمعى از یارانش كشته شدند . در همین سال حسن بن زید حسینى ، سلیمان بن عبد الله طاهر را مغلوب و از طبرستان برون كرد .

نیز در همین سال عیسى بن شیخ شیبانى از مصر به سامره آمد و مال فراوان همراه داشت . با هفتاد و سه كس از اعقاب ابو طالب از فرزندان على و جعفر و عقیل كه از بیم فتنه و محنتى كه در حجاز بود بمصر رفته بودند و از آنجا به سامره شان آورده بودند . معتز كه از كار آنها خبر یافت بگفت تا آزادشان كردند و عیسى بن شیخ حكومت فلسطین یافت . در همین سال كه دویست و پنجاه و سوم بود صفوان عقیلى فرمانرواى

ص: 578

دیار مصر در حبس سامره بمرد و نیز در همین سال مردم كرخ سامره از فرغانیان و تركان ، و صیف ترك را بكشتند و بغا از دست آنها نجات یافت و كار مساور شادى بالا گرفت و صالح پسر وصیف بجاى وصیف نشست .

بسال دویست و پنجاه و چهارم بغا از سامره به طرف موصل رفت و غلامان خانه اش را غارت كردند و همهء سپاه كه با او بود متفرق شد و او ناشناس در زورقى بازگشت و یكى از مغربیان سر پل سامره با او درآویخت كه كشته شد و سرش را در سامره بیاویختند . معتز در زندگى بغا خواب راحت نداشت و شب و روز از بیم بغا سلاح از خود دور نمیكرد و میگفت : « به همین وضع هستم تا بدانم سر من از بغاست یا سر بغا از من است . » میگفت : « میترسم بغا از آسمان بیفتد یا از زمین بیرون آید . » بغا میخواسته است نهانى بیاید و شبانه به سامره برسد و تركان را از یارى معتز منصرف كند و پول میان آنها پخش كند و كارش چنان شد كه گفتیم .

وقتى تركان دیدند كه معتز سران آنها را میكشد و براى فناى تركان تدبیر مىكند و مغربیان و فرغانیان را در قبال آنها تقویت مىكند به جماعت پیش او رفتند ، و این چهار روز مانده از رجب سال دویست و پنجاه و پنجم بود ، و بنا كردند گناهان او را بشمارند و از اعمالى كه كرده بود ملامتش كنند . و از او پول خواستند .

ترتیب این كار را صالح پسر وصیف بهمدستى سرداران ترك داده بود ، وى مقاومت كرد و انكار كرد كه پولى پیش او باشد . وقتى معتز در چنگ آنها محصور شد كس به مدینة السلام فرستادند تا محمد بن واثق ملقب به مهتدى را كه معتز به آنجا تبعید كرده و باز داشته بود بیارند . او را ظرف یك شبانه روز به سامره آوردند و سران قوم در راه از او استقبال كردند و وارد قصر شد . معتز قبول كرد كه خود را خلع كند به شرط آنكه امانش بدهند كه كشته نخواهد شد و بجان و مال و فرزند تأمین داشته باشد . محمد بن واثق قبول نكرد كه بر تخت ملك بنشیند یا بیعتى بگیرد مگر معتز را ببیند و سخن او را بشنود . معتز را بیاوردند كه پیراهنى چركین داشت و

ص: 579

دستمالى بسر بسته بود . وقتى محمد بن واثق او را بدید برجست و او را در بغل گرفت و با هم روى تخت نشستند و محمد بن واثق به دو گفت : « برادر قضیه چیست ؟ » معتز گفت :

« من تاب خلافت ندارم و بدان قیام نتوانم كرد و شایستهء آن نیستم . » مهتدى خواست .

در كار او وساطت كند و میان او و تركان را اصلاح دهد معتز گفت : « بخلافت علاقه اى ندارم و آنها نیز بخلافت من رضایت نخواهند داد . » مهتدى گفت : « پس من از بیعت تو آزادم ؟ » گفت : « آزاد و فارغى . » وقتى وى را از بیعت خود آزاد كرد مهتدى روى از او بگردانید و او را از پیش مهتدى به محبس باز بردند و چنان كه در آغاز این باب گفتیم شش روز پس از خلع در محبس كشته شد .

شاعران دربارهء خلع معتز سخنان فراوان و رثاهاى نكو گفتند از جمله سخن یكى از مردم آن روزگار است كه در ضمن قصیده اى گوید : « اى دیده از ریختن اشك دریغ مكن و از مصیبت بهترین كسان ناله كن كه یار نزدیكش خیانت كرد و پنجهء مرگ به دو رسید . تركان انتقامجو وى را خلع كردند . قربان این مخلوع بروم او را بظلم كشتند و دیدند كه بزرگوار بود و نالان نبود . با حسن خود رونق بدر را میپوشانید و ماه در قبال او خاضع میشد . خورشید اگر به وقت طلوع او را میدید ساكن میشد و نور نمیپاشید تركان از سپاهى بیم نكردند و از شمشیر باك نداشتند . اى دریغا از مقتول مخلوع . تركان همه كاره شده اند و مردم شنونده و مطیعند كار بدست خداست كه آنها را با كشتارى سخت زبون خواهد كرد . » و دیگرى در بارهء او در ضمن قصیده اى دراز گوید : « وقتى گفتند امام كشته شد چشمم اشكبار شد ، او را بظلم و خیانت كشتند و مرگى آسوده داشت خدا آن چهره را تازه دارد و آن روح را راحت رساند . اى گروه ترك بروزگار شمشیرها خواهید دید كه زخمدار را رها نكند . براى شمشیر آماده شوید كه كارهائى زشت كرده اید . » .

دیگرى نیز در ضمن قصیده اى دراز گوید : « چشم من كه پیشواى كسان را مخلوع دیده اشكبار است . اى دریغا از او كه چه بزرگوار و شریف و آقا بود 93

ص: 580

94 گناهى بناحق بعهدهء او نهادند و او را كشتند و از پا درآوردند . پسر عموها و پسر عموهاى پدرش ، زبونى كردند و اطاعت نمودند ، بدینسان ملكى قوام نگیرد و بجنگ دشمنى نتوان رفت و جماعتى پدید نیاید . » .

معتز اولین خلیفه بود كه با زیور طلا سوار شد . خلیفگان بنى عباس پیش از او و نیز گروهى از بنى امیه كمر بند و غلاف شمشیر و زین و لگامشان زیور سبك نقره داشت . وقتى معتز با زیور طلا سوار شد مردم از رفتار او پیروى كردند . پیش از او مستعین آستین هاى گشاد را باب كرده بود كه سابقه نداشت و عرض آستین را در حدود سه وجب كرد و كلاه را كه پیش از آن مانند كلاه قاضیان دراز بود كوچك كرد .

بسال دویست و پنجاه و پنجم على بن زید و عیسى بن جعفر علوى در كوفه قیام كردند و معتز سعید بن صالح معروف بن زید و عیسى بن جعفر علوى در كوفه قیام كردند و معتز سعید بن صالح معروف به حاجب را با سپاهى بزرگ بمقابلهء آنها فرستاد و دو نفر طالبى بسبب متفرق شدن یارانشان شكست خوردند .

سابقا در همین كتاب از وفات اسماعیل بن یوسف بن ابراهیم بن عبد الله بن موسى ابن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم و آن محنت و سختى كه مردم حجاز در ایام او داشتند و كار پر ارزش محمد بن یوسف كه پس از وفات وى با ابو الساج جنگ كرد سخن آورده ایم . وقتى محمد از مقابل ابو الساج گریخت به یمامه و بحرین رفت و بر آنجا استیلا یافت و اعقاب او كه بعنوان بنى اخضر معروفند تا كنون در آنجا هستند . در مدینه نیز بعد از آن یكى از پسران موسى بن عبد الله بن موسى بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب قیام كرد .

مسعودى گوید : و ما سایر اخبار طالبیان را كه ظهور كردند و آنها كه در حبس یا بزهر و ترتیبات دیگر كشته شدند در كتاب اخبار الزمان آورده ایم . از جملهء ایشان ابو هاشم عبد الله بن محمد بن على بن ابى طالب بود كه عبد الملك بن مروان او را زهر داد و محمد بن احمد بن عیسى بن زید بن على بن حسین بن على بن ابى طالب كه سعید حاجب او را از بصره ببرد و محبوس بود تا بمرد . پسرش على نیز با وى بود

ص: 581

و چون پدر بمرد او را رها كردند و این بروزگار مستعین بود و جز این نیز گفته اند و جعفر بن اسماعیل بن موسى بن جعفر كه ابن اغلب بدیار مغرب او را كشت و حسن بن یوسف بن ابراهیم بن موسى بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب كه عباس در مكه او را كشت در ایام معتز على بن موسى بن اسماعیل بن موسى ابن جعفر بن محمد را از رى بیاوردند و در محبس بمرد و نیز سعید حاجب موسى بن عبد الله بن موسى بن حسن بن على بن ابى طالب را از مدینه بیاورد وى در كمال زهد و عبادت بود ، ادریس بن موسى نیز همراه وى بود . وقتى سعید در راه عراق بناحیهء زباله رسید جمعى از عرب بنى فزاره و دیگران فراهم شدند كه موسى را از او بگیرند سعید او را زهر داد كه همانجا بمرد و بنى فزاره پسرش ادریس بن موسى را رها كردند . در خلافت معتز بسال دویست و پنجاه و دوم فتنه میان بلالیه و سعدیه در بصره آغاز شد كه نتیجهء آن ظهور صاحب الزنج بود . معتز جز آنچه گفتیم اخبار نكو دارد كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم . و بالله التوفیق .

ص: 582

ذكر خلافت المهتدى بالله

بیعت محمد بن هارون واثق ملقب به مهتدى پیش از ظهر روز چهارشنبه یك روز مانده از رجب سال دویست و پنجاه و پنجم انجام گرفت . مادرش یك كنیز رومى بنام قرب بود ابو عبد الله كنیه داشت و هنگام خلافت سى و هفت ساله و بقولى سى و نه ساله بود . مدت یازده ماه حكومت كرد و در قاهره به خاك رفت . گویند تولد او بسال دویست و هجدهم بود .

ص: 583

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المهتدى بالله و مختصرى از حوادث ایام او

مهتدى با وجود مدت كوتاه خلافتش وزارت به چند كس داد كه از قتل و حبس سالم ماندند و عیسى بن فرخانشاه از آن جمله بود . مهتدى قبه اى بساخت كه چهار در داشت و آن را قبهء مظالم نام داد و براى رسیدگى به مظالم خاص و عام آنجا مىنشست . وى امر بمعروف و نهى از منكر كرد و شراب را ممنوع داشت و آوازه خوانى را ممنوع كرد و عدالت نمود و هر روز جمعه به مسجد جامع حضور مىیافت و براى مردم خطبه میخواند و امامت نماز میكرد و خاص و عام از اینكه آنها را بطریق حق میكشند به زحمت افتادند و روزگارش را ناخوش داشتند و بر ضد او توطئه كردند تا كشته شد . و قصه چنان بود كه موسى پسر بغاى بزرگ در رى بجنگ طالبیان از قبیل حسن بن زید حسینى و فتنهء دیلمان كه به قزوین ریخته و مردم آنجا را كشته بودند سرگرم بود . وقتى خبر كشته شدن معتز و قصهء صالح بن وصیف و تركان به موسى رسید ماجراى معتز را سخت ناپسند شمرد و از آنجا سوى سامره برگشت .

ص: 584

در قسمت گذشتهء این كتاب در ضمن اخبار معتز از كشته شدن او به اجمال سخن آورده ایم اما چگونگى كشته شدنش را با اختلافى كه مردم در این باب كرده اند بتفصیل نگفتیم . مورخان و سرگذشت نویسان و علاقه مندان اخبار دول را دربارهء كشته شدن وى مختلف دیده ام . بعضى گفته اند كه معتز در ایام خلافت مهتدى به ترتیبى كه قبلا گفته ایم در محبس بمرگ طبیعى مرد ، بعضى دیگر گفته اند در محبس خوردنى و نوشیدنى از او باز گرفتند و از گرسنگى و تشنگى مرد ، بعضى گفته اند آب جوش به او تنقیه كردند و به همین جهت وقتى او را بمردم نشان دادند درونش متورم بود . آنچه بنزد مطلعان اخبار بنى عباس معروفتر است اینست كه وى را به اجبار وارد حمامى كردند كه داغ بود و نگذاشتند برون شود . اینان نیز اختلاف دارند بعضى گفته اند او را در حمام گذاشتند تا جان داد و بعضى گفته اند وقتى نزدیك شد از فرط گرما تلف شود او را بیرون بردند و برفاب خنك به او نوشانیدند كه جگر و امعایش پاره پاره شد و در دم جان بداد و این بروز دوم شعبان سال دویست و پنجاه و پنجم بود . و ما تفصیل این مطالب را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

وقتى مهتدى خبر یافت كه موسى بن بغا سوى دار الخلافه حركت كرده است آمدن او را خوش نداشت و به دو نوشت در جاى خود بماند و حركت نكند كه وجودش در آنجا لازم است ولى موسى بن بغا حركت خود را با شتاب ادامه داد تا به سامره رسید و این بسال دویست و پنجاه و ششم بود . صالح بن وصیف در تدبیر كارها با مهتدى همدست بود ، وقتى موسى به سامره نزدیك شد مردم در كوچه و بازار بانگ میزدند : « اى فرعون برو كه موسى آمد . » صالح بن وصیف وقتى از آمدن موسى خبر یافت از مهتدى برنجید و گفت او نهانى نامه به موسى نوشته كه به سامره بیاید و به ظاهر نوشته است كه نیاید . یكى از سرداران ترك نیز كه بایكیال نام داشت بر كارها تسلط و ریاست یافته بود . موسى وارد سامره شد و به مجلس مهتدى رفت كه برسیدگى مظالم نشسته بود و خانه از خاص و عام پر بود . یاران موسى به خانه ریختند و مردم را با

ص: 585

گرز و تبرزین بشدت زدند و بیرون كردند ، مردم فغان كردند و مهتدى بعنوان اعتراض بر رفتار ایشان از مجلس برخاست اما آنها دست بر نداشتند و مهتدى خشمگین از آنجا دور شد و احساس خطر مىكرد . آنگاه اسبى بیاوردند و او را بخانهء یارجوج بردند كه موسى بن بغا وقتى غوغاى مردم را دیدهء بود از خانهء مهتدى بدانجا رفته بود . مهتدى را نیز آنجا بردند و سه روز پیش موسى بن بغا ببود و موسى از او تعهد گرفت كه خیانت نكند و بیشتر سپاه طرفدار موسى بود . وى مردى دیندار و ساده بود و نبیذ نمینوشید و سپاهیان پیروى او میكردند . مهتدى تند خو بود و از موسى برنجید و نزدیك بود رخنه بزرگ شود و كار بالا گیرد ولى موسى با او ملایمت كرد و با هم براى كشتن صالح بن وصیف تدبیر كردند . موسى بیم داشت صالح بن وصیف در حال اختفا بر ضد آنها تدبیر كند ، بدین جهت دیده وران بجستجوى او فرستاد تا او را بیافت و چون صالح از هجوم یاران موسى خبر یافت بجنگید و از خویش دفاع كرد تا كشته شد و سرش را بریدند و پیش موسى بن بغا بردند . بعضى نیز گفته اند كه حمامى را داغ كردند و او را بدانجا بردند كه بمرد چنان كه با معتز كرده بودند .

كار مساور شارى نیرو گرفت و با سپاه خود به سامره نزدیك شد و مردم به زحمت افتادند و راهها بسته شد و مهتدى موسى بن بغا و بایكیال را بجنگ شارى فرستاد و به بدرقهء آنها برون شد ولى آنها بدون زد و خورد بازگشتند و چون مهتدى از بازگشتشان خبر دار شد برون آمد و سر پل سامره با جمعى از مغربیان و فرغانیان و دیگر كسان براى جنگ بایكیال اردو زد . گویند بایكیال نامهء مهتدى را براى موسى خواند كه به دو نوشته بود موسى را غافلگیر كند و بكشد . به موسى نیز نامه اى مانند آن نوشته بود و چون بدانستند كه میخواهد آنها را بجان هم بیندازد از راه باز گشتند و بایكیال با مهتدى روبرو شد و موسى كه نمیخواست با مهتدى جنگ كند بیرون سامره ماند . میان مهتدى و بایكیال جنگى سخت بود كه مردم بسیار كشته شد و بایكیال عقب نشست و مهتدى غلبه یافت اما كمین بایكیال بسالارى یارجوج ترك به مهتدى حمله

ص: 586

برد و او با یاران خود بگریخت و وارد سامره شد و از مردم كمك خواست و در بازارها بانگ برآورد اما فریاد رس نبود و عده اى از یارانش جلو او میرفتند و بناچار از فیروزى نومید شد و نهانى بخانهء ابن خیعونه رفت كه بر او هجوم بردند و عزلش كردند و از آنجا به خانهء یارجوج بردند و به دو گفتند : « آیا میخواهى مردم را براهى ببرى كه نمیدانند چیست ؟ » گفت : « میخواهم آنها را بروش پیغمبر صلى الله علیه و سلم و خاندان وى و خلفاى راشدین وا دارم . » به دو گفتند : « پیغمبر خدا صلى الله علیه و سلم با كسانى مانند ابو بكر و عمر و عثمان و على و دیگران بود كه از دنیا گذشته و بآخرت چشم دوخته بودند اما مردان تو یا ترك یا خزر یا فرغانى و مغربى و دیگر عجمانند كه از كار آخرت بىخبرند و جز دنیا هدفى ندارند چگونه آنها را بطریق حق وادار میكنى ؟ » میان وى و آنها در این معنى و امثال آن سخن بسیار رفت . آنگاه بمردم وانمودند كه تسلیم او شدند و چون نزدیك بود كه كار بپایان رسد سلیمان بن وهب و بقولى دیگرى بسخن ایستاد و گفت : « این راى درست نیست و تدبیر شما خطاست اگر به زبان چیزى مىگوید نیتش دربارهء شما جز این است ، همهء شما را نابود مىكند و جمعتان را به تفرقه میكشاند . » وقتى این سخن را از او شنیدند « انا لله » گفتند 99 100 و با خنجرها به دو حمله بردند و اول كس كه زخمى به دو زد پسر عموى بایكیال بود كه با خنجر رگ گردن او را ببرید و در حالى كه خون فواره میزد روى او افتاد و دهان به زخم نهاد و از خون او بمكید تا سیر شد . ترك مست بود وقتى از خون مهتدى سیر شد مهتدى مرده بود و او به پا ایستاد و گفت : « اى یاران امروز همانطور كه از شراب سیر شدم از خون مهتدى نیز سیر شدم . » .

دربارهء چگونگى قتل مهتدى اختلاف است معروفتر از همه اینست كه او را با خنجر كشته اند . بعضى دیگر گفته اند آلات مردى او را فشردند تا جان داد . بعضى دیگر گویند او را میان دو تختهء بزرگ نهادند و با طناب محكم ببستند تا بمرد . بقولى خفه شد و بقولى او را زیر فرشها و مخده ها فشردند تا جان داد . چون مهتدى بمرد

ص: 587

بر او گریستند و عزادارى كردند و از كشتن او پشیمانى نمودند كه عبادت و زهد وى را میدانستند . گویند این بروز سه شنبه چهارده روز مانده از رجب سال دویست و پنجاه و پنجم بود موسى بن بغا و یارجوج در كار تركان دخالت نداشتند . كینهء تركان از مهتدى بسبب آن بود كه بایكیال را كشته بود زیرا بایكیال بچنگ مهتدى افتاد و سرش را برید و پیش یارانش انداخت . بعضى گفته اند بایكیال در جنگى كه نزدیك پل سامره رخ داد و پیش از این بگفتیم كشته شده بود .

مهتدى در آغاز خلافت خود به روز پنجشنبه سوم ماه رمضان احمد بن اسرائیل دبیر و ابو نوح دبیر را بدروازهء عامهء سامره آورد و هر كدام را پانصد تازیانه زد كه بمردند و این بسبب كارهائى بود كه كرده بودند و در نظر مهتدى به اقتضاى شریعت تازیانه زدنشان لازم مینمود . مهتدى هنگامى كه كشته شد هفده پسر و شش دختر داشت .

مهتدى احمد بن مدبر را بخراج فلسطین گماشته بود و با او حكایتها داشت كه همه را با خبر ابن مدبر وقتى به فلسطین رسید و چیزهایى كه به سامره فرستاد در كتابهاى سابق خود آورده ایم . گویند معتز او را به شام تبعید كرده بود احمد بن مدبر اخبار نكو دارد و ابراهیم بن مدبر برادرش نیز با صاحب الزنج كه به اسارت او درآمده بود حكایت ها داشت .

مسعودى گوید از حكایتهاى جالب احمد بن مدبر كه در ضمن اخبار طفیلیان محفوظ مانده اینست كه احمد كمتر بصحبت مىنشست و هفت ندیم داشت كه جز آنها با كسى مأنوس نبود و آنها را براى صحبت خود برگزیده بود و هر یك از آنها یك قسم هنر داشت كه كسى همسنگ وى نبود . یك طفیلى به اسم ابن دراج بود كه بنادره گوئى و سبكروحى و ادب از همه پیش بود و پیوسته مراقب بود تا وقتى را كه احمد بن مدبر با ندیمان به صحبت مىنشست بدانست و به لباس ندیمان در آمد و همراه ایشان بمجلس آمد و حاجب پنداشت كه وى با ندیمان آشناست و

ص: 588

از ورود او جلوگیرى نكرد . وقتى احمد بن مدبر بیامد و او را میان جمع بدید به حاجب خویش گفت : « برو به این مرد بگو كارى دارى ؟ » حاجب مضطرب شد و بدانست كه فریب خورده است و ابن مدبر او را خواهد كشت و در حالى كه پا به زمین میكشید بیامد و به طفیلى گفت : « ارباب میگوید كارى دارى ؟ » جواب داد : « به او بگو نه . » ابن مدبر به حاجب گفت : « پیش او برگرد و بگو پس چرا اینجا نشسته اى ؟ » و طفیلى جواب داد : « ما تازه اینجا نشسته ایم . » گفت : « پیش او برگرد و بگو تو چكاره اى ؟ » جواب داد : « خدا ترا قرین رحمت كند ، طفیلى هستم . » ابن مدبر به دو گفت : « طفیلى هستى ؟ » گفت : « بلى ، خدایت عزیز دارد . » گفت : « مردم وجود طفیلى را كه خلوت آنها را بهم مىزند و از اسرارشان با خبر مىشود در صورتى تحمل میكنند كه شطرنج باز یا نرد باز ماهرى باشد یا عود یا سه تار بزند . » گفت : « خدایت تأیید كند من همهء این چیزها را میدانم . » گفت : « تا چه حد میدانى ؟ » گفت : « همه را در كمال خوبى میدانم . » با یكى از ندیمان خود گفت : « با او شطرنج بازى كن . » طفیلى گفت : « اگر باختم ؟ » گفت : « ترا از این ولایت بیرون میكنم . » گفت : « اگر بردم ؟ » گفت : « هزار درم به تو مىدهم . » گفت : « خدایت تأیید كند بهتر است بگویى هزار درم را حاضر كنند كه حضور آن مایهء قوت قلب و اطمینان بفیروزى است . » هزار درم را حاضر كردند و آن دو بازى كردند و طفیلى برد و دست دراز كرد كه درهم ها را بردارد حاجب براى آنكه تا حدى این غفلت خود را تلافى كرده باشد گفت : « خدا امیر را عزت دهد . این شخص گفت شطرنج را در كمال خوبى میداند ولى فلان غلام از او میبرد . غلام را احضار كردند و از طفیلى ببرد ، احمد به دو گفت : « برو . » گفت : « نرد بیارید . » نرد آوردند و با او بازى كردند كه ببرد حاجب گفت : « آقاى من نرد را نیز بطور كامل نمیداند كه فلان دربان از او میبرد . » دربان را احضار كردند و از طفیلى ببرد . احمد به دو گفت : « برو . » گفت : « آقاى من عود بیارند . » عود بیاوردند و بزد و خوب زد و بخواند و طرب انگیخت . حاجب گفت : « آقاى من در مجاورت

ص: 589

ما یك پیر هاشمى هست كه كنیزان را تعلیم میدهد و در نواختن عود از او ماهرتر است . » پیر را احضار كردند عود را طرب انگیزتر از او زد احمد گفت : « برو . » گفت : « سه تار بیارند . » سه تارى به او دادند و آهنگى بزد كه بهتر از آن نمیشد و آوازى سخت نكو خواند حاجب گفت : « خدا ارباب را عزت دهد فلان بنكدار كه مجاور ماست ماهرتر از اوست . » بنكدار را بیاوردند و بهتر و خوشتر از او زد . ابن مدبر گفت : « ما هر چه میشد براى تو كردیم و ناچار باید ترا از منزلمان بیرون كنیم . » گفت : « آقاى من یك چشمه كار دیگر مانده است . » گفت : « چیست ؟ » گفت : « بگو كمانى با پنجاه ساچمهء سربى بیارند و این حاجب را چهار دست و پا بدارند و من همه را به دبرش میزنم اگر یكى را خطا كردم ، گردنم را بزنید حاجب بنالید و ابن مدبر این را وسیلهء تسكین خاطر خویش و مكافات و سزاى غفلت او دانست كه طفیلى را به مجلس راه داده بود . بگفت تا دو خرك بیاوردند و یكى را روى دیگرى نهادند و حاجب را روى آن ببستند و كمان و ساچمه بیاوردند و به طفیلى دادند كه بینداخت و هیچیك خطا نكرد . وقتى حاجب را رها كردند از درد مینالید ، طفیلى گفت : « آیا بر در ارباب كسى هست كه این كار تواند كرد ؟ » گفت : « اى زن فلان ، وقتى نشین من هدف باشد نه ! » طفیلىها حكایتهاى نكو دارند مانند حكایت بنان طفیلى با موكل دربارهء لوزینه كه از یك آغاز كرد و بالا رفت و براى هر شمار از قرآن شاهد آورد كه با دیگر حكایات طفیلىها بشرح و تفصیل در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب شمه اى از مطالبى را كه در كتابهاى سابق نیاورده ایم ، یاد میكنیم .

مهتدى به كار دین متمایل بود و عالمان را تقرب داد و فقیهان را منزلت افزود و با آنها نكوئى كرد . مىگفت : « اى بنى هاشم بگذارید تا من نیز چون عمر بن عبد العزیز رفتار كنم و میان شما چنان باشم كه عمر بن عبد العزیز در میان بنى امیه بود . » وى از لباس و فرش و خوردنى و آشامیدنى خویش بكاست و بگفت تا ظرفهاى

ص: 590

طلا و نقره را از خزینه برون آوردند و بشكستند و درهم و دینار سكه زدند . و نیز بگفت تا تصویرهائى را كه در مجلس خلافت بود محو كردند و قوچها و خروسها را كه بحضور خلیفگان جنگ مىانداختند بكشتند . درندگان محبوس را نیز بكشتند .

فرشهاى زیبا و همهء فرشهاى دیگر را كه به حكم شریعت روا نبود جمع كردند .

خلیفگان پیش از او هر روز ده هزار درم بر سفرهء خویش خرج میكردند وى این رسم را برداشت و براى سفره و دیگر مخارج خود روزانه صد درم مقرر داشت .

پیوسته روزه میداشت ، گویند وقتى كشته شد لوازم او را از جائى كه در آنجا خلوت میكرد برون آوردند از جمله جعبه اى قفل زده بود و پنداشتند در آنجا پول و یا جواهر است وقتى بگشودند جبه اى پشمین با یك غل در آن بود و بقولى جبهء مویین بود . از خادم وى پرسیدند . گفت : « وقتى شب میشد این جبه را میپوشید و غل را به گردن مینهاد و تا صبح ركوع و سجده میكرد و فقط یك ساعت پس از نماز عشا میخوابید آنگاه بر میخاست . » یكى از كسانى كه پیش از كشته شدنش با وى مأنوس بود شنیده بود كه پس از نماز مغرب وقتى براى افطار نشسته بود میگفته بود :

خدایا از پیغمبرت صلى الله علیه و سلم شنیده ایم كه گفته است دعاى سه كس رد نمیشود :

دعاى امام عادل و من كوشیده ام كه با رعیت عدالت كنم و دعاى ستمدیده و من ستمدیده ام و دعاى روزه دار تا وقتى افطار كند و من روزه دارم و بنا كرد تركان را نفرین كند و دفع شرشان را از خدا بخواهد .

صالح بن على هاشمى گوید یك روز كه مهتدى برسیدگى مظالم نشسته بود حضور داشتم و دیدم كه دسترسى به دو آسان بود و دربارهء شكایتها كه به دو میشد نامه ها به اطراف میفرستاد و رفتار او را پسندیدم و هنگامى كه مشغول خواندن شكایت نامه ها بود در او خیره میشدم و چون سر بر میداشت چشم فرو مىهشتم گوئى مكنون خاطر مرا بدانست كه گفت : « اى صالح ، تصور میكنم چیزى بخاطر دارى كه میخواهى بگویى . » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان . » و دیگر چیزى نگفت ، همین

ص: 591

كه از كار جلوس فراغت یافت به من گفت باشم و برخاست . مدتى دراز بنشستم ، آنگاه مرا بخواست و پیش او رفتم كه بر حصیر نماز نشسته بود ، به من گفت : « اى صالح ، تو آنچه را در خاطر دارى میگوئى یا من بگویم ؟ » گفتم : « امیر مؤمنان بگوید بهتر است . » گفت : « مثل اینكه كار مجلس ما را پسندیدى و گفتى چه خلیفهء خوبى بود اگر قایل به خلق قرآن نبود . » گفتم : « بله . » گفت : « مدتى بر این عقیده بودم تا پیرى از اهل فقه و حدیث را از مردم اذنهء شام پیش واثق آوردند كه به بند بود ، مردى بلند قامت و خوش منظر بود و بدون ترس سلام كرد و دعائى مختصر گفت و من در چشمان واثق دیدم كه از او شرمگین و نسبت به وى مهربان بود ، به دو گفت :

« اى پیر بسؤالات ابو عبد الله احمد بن ابى دواد جواب بده . » گفت : « اى امیر مؤمنان احمد از مناظره فرو میماند . » دیدم كه واثق بجاى رأفت و مهربانى كه داشت خشم آورد و به دو گفت : « ابو عبد الله از مناظره فرو میماند ؟ » پیر گفت : « اى امیر مؤمنان سخت نگیر ، اجازه میدهى با او سخن كنم . » واثق گفت : « اجازه دارى . » پیر رو به احمد كرد و گفت : « اى احمد ، میگوئى مردم بچه چیز معتقد باشند . » گفت : « به خلق قرآن . » پیر گفت : « این اعتقاد بخلق قرآن كه مردم را بدان میخوانى جزو دین است كه دین بدون آن كامل نیست . » گفت : « بله . » پیر گفت : « پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم مردم را به این عقیده خواند یا نخواند ؟ » گفت : « نخواند . » گفت :

« پیمبر این را میدانست یا نمیدانست . » گفت : « میدانست . » گفت : « پس چرا مردم را به عقیده اى میخوانى كه پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم آنها را بدان نخوانده است . » و احمد خاموش ماند . پیر گفت : « اى امیر مؤمنان این یكى » پس از مدتى به دو گفت :

« اى احمد خداوند در كتاب عزیز خویش گفته : « اكنون دینتان را براى شما بكمال آوردم و نعمت خویش را براى شما تمام كردم و مسلمانى را دین شما انتخاب كردم . » و تو میگوئى دین جز با اعتقاد بخلق قرآن بكمال نمیآید آیا خدا راست میگوید كه دین كامل است یا تو كه میگوئى ناقص است ؟ » و او خاموش ماند . پیر گفت :

ص: 592

« اى امیر مؤمنان این دو . » آنگاه پس از مدتى گفت : « اى احمد ، با توجه به این سخن خدا عز و جل كه گوید : « اى پیمبر آنچه را به تو نازل شده ابلاغ كن تا آخر » این اعتقاد كه مردم را بدان میخوانى از جمله چیزهایى است كه پیمبر صلى الله علیه و سلم به امت ابلاغ كرده است یا نه ؟ » و او خاموش ماند . پیر گفت : « اى امیر مؤمنان این سه . » آنگاه پس از مدتى گفت : « اى احمد به من بگو وقتى پیمبر صلى الله علیه و سلم این اعتقاد خلق قرآن را كه تو مردم را بدان میخوانى میدانست آیا روا بود كه آن را بمردم نگوید یا نه ؟ » احمد گفت : « روا بود . » گفت : « براى ابو بكر و عمر و همچنین براى عثمان و همچنین براى على روا بود ؟ » گفت : « بله . » پیر رو به واثق كرد و گفت : « اى امیر مؤمنان اگر آنچه براى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم و اصحاب او روا بود براى ما روا نباشد خدا هیچ چیز را براى ما روا نكند . » واثق گفت :

« بله بند او را باز كنید . » وقتى بند او را بگشودند آن را برداشت . واثق گفت : « كارش نداشته باشید . » سپس به پیر گفت : « چرا بند را نگهداشتى ؟ » گفت : « قصد دارم آن را نگهدارم و وصیت كنم كه در كفنم بگذارند تا به خداوند بگویم : « پروردگارا از این بنده ات بپرس چرا مرا به ستم در بند كرد و كسانم را بترسانید ؟ » واثق بگریست و پیر و همهء حاضران بگریستند . پس از آن واثق به دو گفت : « اى پیر مرا حلال كن » گفت : « اى امیر مؤمنان وقتى از منزلم بیرون آمدم به احترام پیمبر صلى الله علیه و سلم و خویشیى كه با او دارى ترا حلال كردم . » چهرهء واثق بگشود و خرسند شد . پس از آن به او گفت : « پیش ما بمان كه با تو انس گیرم . » گفت : « اقامت من در محل خودم بهتر است و من پیرى فرتوتم و حاجتى دارم . » گفت : « هر چه میخواهى بخواه . » گفت : « اى امیر مؤمنان اجازه دهد به همان جا كه این ظالم مرا از آنجا برون كرده باز گردم . » گفت : « اجازه دادم . » و بگفت تا جایزه اى به او بدهند اما نپذیرفت من از آن وقت از این عقیده برگشتم و پندارم كه واثق نیز از آن برگشت .

ص: 593

روزى دفاتر كتابخانه را به مهتدى نشان میدادند و پشت یكى از كتابها این اشعار را دید كه معتز گفته و به خط خود نوشته بود : « علاج بیمارى خویش را از طب یافتم اما علاج عشق را نتوانست . از عشق بنالیدم و همواره صبر كردم و از صبر و نالهء خویش عجب دارم . اگر بیمارى كسى را از یار باز میدارد بیماریم مرا از عشق شما باز نمیدارد . هرگز از دلدار ملول نمیشویم ایكاش همیشه با محبوب بودم و محبوب با من بود . » چهرهء مهتدى درهم رفت و گفت : « به اقتضاى جوانى سخن گفته است . » و خود او غالبا شعر اول را تكرار میكرد .

محمد بن على ربعى كه غالبا در ملازمت مهتدى و مردى خوش محضر بود ، ایام و اخبار كسان را نیك میدانست . گوید شبها پیش مهتدى میرفتم ، شبى به من گفت :

« خبر نوف را كه از على بن ابى طالب نقل كرده میدانى ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان نوف گوید : شبى على رضى الله عنه را بدیدم كه مكرر برون و درون میشد و آسمان را مینگریست ، آنگاه به من گفت : « اى نوف آیا خفته اى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان از اول شب چشمم باز است . » گفت : « اى نوف خوشا آنها كه به دنیا بىرغبت و بآخرت راغبند آنها كسانى هستند كه زمین خدا را فرش و خاك را خوابگاه و آب را زینت و كتاب او را شعار و دعا را روپوش خود كرده اند ، آنگاه بروش عیسى بن مریم علیه السلام از دنیا بریده اند . اى نوف خداى تعالى به بندهء خود عیسى علیه السلام وحى كرد به بنى اسرائیل بگو با دلهاى مطیع و دیدگان بیمناك و دستان پاك بخانه هاى من در آیند به آنها بگو كه من دعاى هیچ كس را كه حق یكى از مخلوق پیش او باشد نمىپذیرم . » محمد بن على ربعى گوید : « به خدا مهتدى این خبر را به خط خویش نوشت و من در دل شب كه او در اطاق مخصوص خود با خدا خلوت كرده بود مىشنیدم كه میگریست و میگفت : « اى نوف خوشا آنها كه به دنیا بىرغبت و بآخرت راغبند . » و خبر را تا آخر مىرساند و چنین بود تا قصهء وى و تركان رخ داد كه او را بكشتند .

محمد بن على گوید : یك روز كه با مهتدى بخلوت بودم و از آفات دنیا و از راغبان

ص: 594

و زاهدان آن سخن بسیار رفت ، به دو گفتم : « اى امیر مؤمنان ، چرا انسان عاقل صاحب تمیز كه همهء آفات دنیا و زوال و فریب آن را میداند باز هم دنیا را دوست دارد و بدان دل میدهد ؟ » مهتدى گفت : « حق دارد كه از دنیا خلق شده و دنیا مادر اوست ، در آنجا پرورش یافته و مایهء معاش اوست روزى از آن مىخورد و مایهء بقاى اوست و بدانجا باز میگردد و محل اجتماع اوست در آنجا تحصیل بهشت مىكند و مبدأ نیك بختى اوست . دنیا راهى است كه پارسایان از آن ببهشت میگذرند ، پس چگونه راهى را كه سالك خویش را اگر بهشتى باشد به بهشت و نعیم دایم جاوید آن مىرساند دوست ندارد . » گویند این سخن را على بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم در جواب یكى كه همین سؤال را از او كرده بود گفته بود و این سخن از امیر مؤمنان على بن ابى طالب رضى الله عنه كه در مدح دنیا و ذم منكر دنیا گفته و سابقا در همین كتاب ضمن سخن از زهد و سرگذشت وى آورده ایم ، گرفته شده است .

مسعودى گوید : خروج صاحب الزنج در بصره بدوران خلافت مهتدى بسال دویست و پنجاه و پنجم بود . وى مدعى بود كه على بن محمد بن احمد بن عیسى بن زید ابن على بن حسن بن على بن ابى طالب است . بیشتر كسان میگویند نسب خاندان ابو طالب را بدروغ به خود بسته بود . وى از مردم ورزنین یكى از روستاهاى رى بود و اعمالش نشان میداد كه طالبى بودنش مشكوك است كه عقیدهء خوارج ازارقه داشت و اینكه زنان و كودكان و پیران فرتوت را كه مستوجب قتل نبودند میكشت دلیل این سخن است .

خطبه اى داشت كه آغاز آن چنین بود : « الله اكبر ، الله اكبر لا إله الا الله حكمى جز خدا نیست . » وى همهء گناهان را مایهء كفر میدانست و یاران وى همه زنگان بودند . ظهور وى از بئر نخل ما بین مدینة الفتح و كرخ بصره بشب پنجشنبه سه روز مانده از رمضان سال دویست و پنجاه و پنجم بود . بسال دویست و پنجاه و هفتم بصره را بگرفت و بشب شنبه دوم صفر سال دویست و هفتادم بدوران خلافت معتمد كشته شد . مردم دربارهء اخبار و جنگها و سرگذشت او كتابهاى بسیار نوشته اند . اخبار او را با آغاز كارش تا وقتى به

ص: 595

دیار بحرین رفت و حكایتى كه با اعراب داشت نخستین بار محمد بن حسن بن سهل برادرزادهء ذو الریاستین فضل بن سهل ، رفیق مأمون نوشته است . این محمد همان است كه قصهء او را با معتضد بالله یاد كرده ایم و میان كسان مشهور است كه او را چون مرغ بر آتش نهاد و پوستش باد میكرد و میتركید .

كسان خبر صاحب الزنج را ضمن اخبار و كتب مربوط به سپید جامگان یاد كرده اند و ما همهء اخبار او را با آغاز خبر بلالیان و سعدیان كه در بصره بود در كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن نیست . در این كتاب نیز در جاى مناسب شمه اى از اخبار و كار و كشته شدن او را یاد خواهیم كرد .

مسعودى گوید : در همین سال كه سال دویست و پنجاه و پنجم بود و بقولى بسال دویست و پنجاه و ششم در ماه محرم وفات عمرو بن بحر جاحظ در بصره رخ داد . هیچكس از محدثان و دانشوران بیشتر از او تألیف نداشت ، وى طرفدار عثمانیان بود . ابو الحسن مدائنى نیز تألیف بسیار داشت ولى ابو الحسن مدائنى هر چه را شنیده بود بقلم مىآورد اما تألیفات جاحظ با وجود عثمانى بودن وى زنگ از خاطر مىبرد و دلایل روشن را نمودار مىكند كه شیوه اى خوب و ترتیبى منظم و عباراتى روان دارد و هر جا از ملامت خواننده بیم كند از جد به هزل رود یا از پس حكمتى بلیغ نادره اى ظریف آرد .

جاحظ تألیفات نكو دارد ، كتاب البیان و التبیین از همه مهمتر است و در آنجا نثر و نظم و اشعار نخبه و اخبار خوب و خطبه هاى بلیغ فراهم آورده كه اگر كسى همان را داشته باشد او را بس است و كتاب الحیوان و كتاب الطفیلیین و كتاب البخلا نیز از اوست و دیگر كتابهایش آنچه تأیید ناصبىگرى و ضد حق نباشد در نهایت كمال است و از معتزلیان سلف و خلف هیچكس فصیح تر از او نبود . وى غلام ابراهیم بن سیار نظام بود و علم از او گرفت و از وى آموخت .

یموت بن مزرع كه جاحظ دایى وى بود گوید : « كسانى از مردم بصره و دوستان دایى من در بیماریى كه از همان بمرد پیش وى آمدند و حال او را پرسیدند ، گفت :

ص: 596

« از دو جهت علیلم از بیمارى و از قرض . » آنگاه گفت : « من بیماریهاى متناقض دارم كه از هر یك بیم تلف هست ، مهمتر از همه هفتاد و چند سال است . مقصودش عمر هفتاد و چند ساله بود . یموت بن مزرع گوید : « نیمهء راست خود را از شدت حرارت ، صندل و كافور میمالید و نیمهء دیگر را اگر با مقراض میبریدند از شدت سستى و سردى احساس نمیكرد . » ابن مزرع گوید از جاحظ شنیدم كه میگفت : « در بصره مردى را دیدم كه صبح و شب به كار مردم مشغول بود . به دو گفتم : « خویشتن را به زحمت انداخته اى لباست را كهنه و استرت را لاغر میكنى و غلامت را میكشى و راحت و آرام ندارى ، چه شود اگر كمى كوتاه بیایى ؟ » گفت : « چهچه مرغان سحر را از درختان و آهنگ كنیزكان را به وسیلهء ساز شنیده ام و هیچیك چون آهنگ سپاسدارى كه دربارهء او نكوئى كرده یا در انجام دادن حاجتش كوشیده ام طرب انگیز نبوده است . » یموت از بیم آنكه بنامش فال بد زنند بعیادت بیمارى نمیرفت ، وى اخبار نكو و اشعار خوب دارد . در طبریهء اردن مقیم شد و همانجا بمرد و این از پس سال سیصدم بود .

وى اهل علم و نظر و معرفت و بحث بود ، پسرى بنام مهلهل داشت كه اكنون یعنى سال سیصد و سى و دو از شاعران تواناست و پدرش یموت خطاب به او گوید : « مهلهل ، من سخت و سست زمانه را آزموده ام و روزگار با من كشاكش ها داشته است . در همه جا با مردم پنجه زده ام و سران و فرومایگان به من سر فرود آورده اند . بدترین رنجى كه دل مرا پریشان مىكند بزرگواریست كه زمانهء ناسازگار او را زبون كرده باشد . همین غم بس است كه مردى و الا نسب تباه شود و غلام زادگان بر تخت باشند . از این نگرانى كه وقتى من بمیرم تو تباه شوى خواب از چشمم میرود . بمیرم یا بمانم مایهء دلگرمى من اینست كه لطف خداوند شامل تو شود و از پس مرگ من استخوانت محكم شود و حادثهء سخت ترا از جا نبرد . بگو پدر من بخشندهء دانش بود و اگر گویند پدرت كه بود بگو یموت كه بیگانه و خویش بعلم تو معترف شوند و دروغ زن انكار آن نتواند كرد . » مهتدى اخبار نكو دارد كه در كتابهاى سابق خود آورده ایم ، و الله ولى التوفیق .

ص: 597

ذكر خلافت المعتمد بالله

اشاره

بیعت معتمد احمد بن جعفر متوكل چهارده روز مانده از رجب بسال دویست و پنجاه و ششم هنگام بیست و پنج سالگى انجام شد . كنیه اش ابو العباس و مادرش یك كنیز كوفى بنام فتیان بود . در رجب سال دویست و هفتاد و نهم در چهل و هشت سالگى بمرد و مدت خلافتش بیست و سه سال بود .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت المعتمد بالله و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به معتمد رسید وزارت به عبید الله بن یحیى بن خاقان وزیر متوكل داد و چون عبید الله بمرد حسن بن محمد را به وزارت گماشت ، پس از او وزارت به سلیمان بن وهب و پس از او به صاعد رسید .

معتمد به روز پنجشنبه هلال ربیع الاول سال دویست و پنجاه و هشتم ابو احمد

ص: 598

موفق برادر خویش را با مفلح خلعت داد و آنها را بجنگ صاحب الزنج سوى بصره فرستاد .

مفلح ترك روز سه شنبه دوازده روز مانده از جمادى الاول سال دویست و پنجاه و هشتم با صاحب الزنج جنگ كرد و تیرى به گیجگاه مفلح خورد و روز چهارشنبه بمرد و جثه اش را به سامره بردند و آنجا به خاك كردند و ابو احمد از جنگ صاحب الزنج منصرف شد .

بسال دویست و شصتم و دوران خلافت معتمد ابو محمد حسن بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام در بیست و نه سالگى درگذشت . وى پدر مهدى منتظر بود كه امام دوازدهم قطعیهء امامیه است و اكثریت شیعه ایشانند . اینان دربارهء امام منتظر خاندان پیمبر صلى الله علیه و سلم از پس مرگ حسن بن على اختلاف كرده و بیست فرقه شده اند و ما دلایل هر فرقه را دربارهء عقیدهء مذهبى كه دارد و آنچه دربارهء غیبت میگویند در كتاب « سر الحیات » و كتاب « المقالات فى اصول الدیانات » آورده ایم . » مهتدى قبیحه مادر معتز را با عبد الله بن معتز و اسماعیل بن متوكل و طلحة بن متوكل و عبد الوهاب بن منتصر به مكه فرستاد و چون خلافت به معتمد رسید كس فرستاد تا آنها را به سامره آوردند .

بسال دویست و شصت و دوم یعقوب بن لیث صفار با سپاهى عظیم سوى عراق آمد و در دیر عاقول ، به ساحل دجله ما بین واسط و بغداد فرود آمد .

و ما آغاز كار یعقوب بن لیث را كه در سیستان بدوران طفولیت رویگر بود و با داوطلبان سیستان به جنگ شراة رفت و با درهم بن نصر مربوط شد با خبر شادرق شهر شراة كه در مجاورت سیستان و معروف به ارق بود و پیشرفت كار یعقوب تا آنجا كه در دیار زابلستان قلمرو فیروز بن كبك پادشاه زابلستان را گرفت و حكایت او با فرستادهء شاه هند بر پل بست و رفتن او به هرات و بلخ و تدبیر كردن او براى ورود به نیشابور و گرفتن محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر بن حسین و رفتن وى

ص: 599

به طبرستان و جنگ با حسن بن زید حسینى و خبر حمزة بن ادرك خارجى كه خوارج حمزیه به دو انتساب دارند و حكایت او در ایام عبد الله بن طاهر تا ختم كار یعقوب و وفات او در شهر جندیشاپور از ولایت اهواز همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

وقتى یعقوب بن لیث به دیر عاقول فرود آمد معتمد برون شد و به روز شنبه سوم جمادى الاخر سال دویست و شصت و دو بیرون سامره در محل معروف به قائم اردو زد و پسرش مفوض جانشین او شد آنگاه به روز پنج شنبه پنجم رجب همان سال به سیب بنى كوما رسید و روز یكشنبه نهم رجب همان سال در محل معروف به اضطربد ما بین سیب و دیر عاقول با صفار جنگ كرد و صفار شكست خورد و اردویش غارت شد و نزدیك به ده هزار چهار پا از اردویش گرفته شد . و قصه چنان بود كه نهر معروف سیب را به طرف او برگردانیدند و آب صحرا را بگرفت و صفار بدانست كه بر ضد او حیله كرده اند . وى در آن روز چند ده بار بیاران سلطان حمله برد و ابراهیم بن سیما را غرق كرد و بسیار كس بكشت و محمد بن اوبامش ترك را زخم زد و پنداشت كه او خادم است و بیاران خود گفت در اردوى آنها كسى چون این خادم نیست . صفار در این روز به میمنه حمله برد كه موسى بن بغا عهده دار آن بود و خلق بسیار بكشت كه مغربى معروف مبرقع از آن جمله بود ، صفار با خواص یاران خود جان بدر برد و سپاه معتمد و اهل ذهاب و سیاهبوم بتعقیب او برخاستند و بیشتر مال و سلاح او را بغنیمت گرفتند . محمد بن طاهر بن عبد الله بن طاهر كه در بند بود و او را با على بن حسین قرشى چنان كه از پیش گفتیم از نیشابور اسیر آورده بود - نجات یافت . موفق كه عهده دار قلب بود پیش محمد بن طاهر آمد و بند از وى بگشود و خلعت داد و بمنزلت خویش باز برد . گویند سبب شكست صفار در آن روز برگردانیدن نهر و به گل رفتن اسبان چنان بود كه نصر دیلمى آزاد شدهء سعید بن صالح حاجب در زورقها روى دجله بود و دنباله و قسمت عمدهء سپاه صفار مقابل او رسید و او از زورقها برون ریخته آتش در شتر و استر و خر و اسب زد . در سپاه صفار پنجهزار شتر بختى از جمازه

ص: 600

و غیره بود شتران در اردو متفرق شدند و استران و اسبان رم كردند و صفوف صفار كه از اردوگاه پشت سر خود سر و صدا شنیدند و آنجا را مشوش دیدند آشفته شدند و صفار چنان كه گفتیم شكست خورد . گویند یعقوب لیث دربارهء این سفر اشعارى گفته بود و به معتمد و غلامان و همدست وى اعتراض كرده بود كه دین را تباه كرده و به كار صاحب الزنج بى اعتنا مانده اند شعر وى بدین مضمون بود : « خراسان و ملك فارس را به تصرف دارم و از ملك عراق مأیوس نیستم ، وقتى كار دین را مهمل گذاشتید و مانند رسوم دیرین كهنه شد من به یارى و نصرت خدا خروج كردم كه از صاحب پرچم هدایت كارى ساخته نبود . » وفات صفار هفت روز مانده از شوال سال دویست و شصت و پنجم چنان كه گفتیم در جندیشاپور رخ داد . در خزانهء او پنجاه میلیون درم و هشتصد هزار دینار بجا ماند و برادرش عمرو بن لیث بجایش نشست .

سیاست یعقوب بن لیث با سپاه خود و وفا دارى و ثباتشان در راه اطاعت او كه نتیجهء نیكى بسیار و فرط مهابت او بود از هیچیك از ملوك اقوام گذشته از ایرانى و غیره از سلف و خلف شنیده نشده بود . از جمله نمونه هاى طاعت ایشان یكى این بود كه وقتى وى بسرزمین فارس بود و اجازهء چرا داد پس از آن اتفاقى افتاد كه تصمیم حركت از آن ولایت گرفت و جارچى وى جار زد كه اسبان را از علف برگیرند .

یكى از یاران وى را دیده بودند كه به طرف اسب خود دویده و علف را از دهان آن گرفته بود كه پس از شنیدن جار علف نخورد و خطاب به اسب به زبان فارسى میگفته بود : « امیر مؤمنان دواب را از تر برید » . و هم در آن وقت یكى از سرداران معتبر او را دیده بودند كه زره آهنین بتن داشت و زیر آن جامه اى نداشت از او سبب پرسیدند گفت : « جارچى امیر جار زد كه سلاح بپوشید و من برهنه بودم و غسل جنابت میكردم و فرصت نبود كه از پوشیدن سلاح به لباس بردارم . » وقتى یكى پیش وى میآمد و داوطلب خدمت او بود در او مینگریست اگر منظر او را خوش داشت كار وى را امتحان مىكرد و تیر اندازى و شمشیر زنى و دیگر هنرهاى او را میدید ، اگر

ص: 601

كار او را مىپسندید از حال و خبرش مىپرسید و اینكه از كجا آمده و باكى بوده است و اگر آنچه را مىشنید مناسب مىدید مىگفت پول و كالا و سلاح چه همراه دارى و از همهء موجودى او با خبر میشد آنگاه كسانى را كه براى این كار مهیا شده بودند میفرستاد تا همه را بفروشند و پول آن را به طلا با نقره آورده به یعقوب میدادند و در دفتر ثبت میشد آنگاه لباس و سلاح و خوردنى و نوشیدنى میداد و و استر و خر از اصطبل خود میفرستاد تا آن شخص همهء لوازم مورد حاجت را به اقتضاى مرتبهء خویش داشته باشد پس از آن اگر رفتار او را نمىپسندید همه چیزها را كه به دو داده بود میگرفت تا همچنان كه به اردوگاه وى آمده برود . و طلا و نقرهء خویش را ببرد . مگر اینكه آن شخص بكمك آمده بود كه از مال خویش مقررى به دو میداد و اموالش را نمیگرفت . همهء دواب اردو ملك وى بود و علوفه نیز از جانب او داده میشد . تیمار گران و گماشتگان داشت كه به كار دواب میرسیدند بجز اسبان خاص كه پیش كسان بود و آن هم متعلق به یعقوب بود براى خود هر كجا بود تختگاهى از چوب داشت كه مانند تخت بر آن مىنشست و بر كار اهل اردو و تعلیف دواب نظارت میكرد و مراقب بود تا از گماشتگان او خللى رخ ندهد و چون چیزى را ناخوش آیند میدید بتغییر آن میپرداخت . هزار تن از مردان خویش را كه دلیر و آراسته بودند بر گزیده چماقهاى طلا به آنها داده بود كه هر چماق هزار مثقال طلا داشت . پس از آن فوج دیگر بود كه به لباس و آراستگى كمتر از آن بود و چماقهاى نقره داشت و بهنگام عید یا مواقعى كه میبایست در قبال دشمنان سرفرازى كند چماقها را به ایشان میدادند و این چماقها را ذخیرهء ایام كرده بودند .

یكى از معتمدان او را كه ناظر حال وى بود از اشتغالات خصوصى او و نشست و برخاست با یارانش پرسیدند كه آیا با كسى بصحبت مىنشیند ؟ گفت او هیچكس را از راز خویش واقف نمیكند و كسى تدبیر و منظور او را نمیداند بیشتر

ص: 602

روز را تنهاست و دربارهء مقاصد خویش اندیشه مىكند آنچه مینماید جز آنست كه در دل دارد و هیچكس را بمشورت و غیره در تدبیر امور خود دخالت نمیدهد . وسیلهء تفریح و سرگرمى او غلامان كوچك است كه تربیتشان كرده و آنها را پیش خود میخواند و كاردهاى چرمین را كه مخصوص ایشان است ساخته به آنها میدهد تا در حضور وى با آن زد و خورد كنند و چون از تدبیر امور خویش فراغت یابد بیشتر بدین مشغول است .

وقتى بسال دویست و شصتم و بقولى بسال دویست و پنجاه و نهم صفار در طبرستان با حسن بن زید حسینى جنگ كرد و حسن بن زید بگریخت و یعقوب در تعقیب وى اصرار ورزید و فرستادگان سلطان كه نامه از معتمد آورده بودند پیش وى بودند وارد و از تعقیب حسن بن زید باز آمده بود ، یكى از فرستادگان كه اطاعت مردان وى را در این جنگ دیده بود گفت : « اى امیر هرگز روزى چنین ندیده بودم . » صفار گفت : « عجیبتر از آن چیزى است كه به تو خواهم نمود . » آنگاه به محلى كه اردوگاه حسن بن زید آنجا بود نزدیك شدند و دیدند كه كیسه هاى پول و آذوقه و سلاح و لوازم و همهء چیزهایى كه سپاه هنگام فرار بجا گذاشته همچنان هست و یاران یعقوب دست به چیزى نزده و نزدیك آن نشده اند . و نزدیك آنجا در محلى كه اردوگاه دشمن دیده میشد و یعقوب آنها را گذاشته بود اردو زده بودند . فرستاده گفت : « این سیاست و تربیتى است كه امیر آنها را بدان عادت داده كه مطابق منظور او رفتار كنند . » همیشه بر پارهء نمدى مىنشست كه در حدود هفت وجب درازى و دو ذراع یا كمى بیشتر پهنا داشت ، سپرش پهلوى او بود و بدان تكیه میداد ، در خیمهء وى چیزى جز آن نبود . وقتى بشب یا روز میخواست بخوابد سر بسپر مینهاد و پرچمى را مىكند و تشك خود میكرد ، بیشتر لباسش یك نیم تنهء رنگ كردهء فاختى بود . رسم وى آن بود كه سرداران و بزرگان به ترتیب بدر خیمه گاه او میشدند بطورى كه آنها

ص: 603

را ببیند و آنها سوى خیمه اى میشدند كه محل خیمه را نمیدید اما رفت و آمد آنها را میدید و با هر یك از آنها كار داشت یا سخن و دستورى میخواست داد وى را پیش مىخواند . ورود آنها چنان بود كه چون یعقوب آنها را مینگریست این بجاى سلام به دو بود جز یكى از خواص وى كه عزیز نامیده میشد و برادرانش هیچكس حق نداشت بدر مجلس او نزدیك شود . پشت خیمهء خود و پیوسته بدان خیمه اى داشت كه غلامان خاص وى آنجا بودند و همین كه دستورى میخواست داد بانگ میزد و آنها مىآمدند و گر نه در بیشتر اوقات روز و شب در آنجا بود و كس پیش وى نبود .

خیمهء او در میان خیمه هاى دیگر بود كه با طناب بهم پیوسته بود و پانصد غلام درون آن بود كه شب را همانجا بودند و بهر كدام مراقبى گماشته بود كه بىترتیبى و تباهى نكنند و گر نه او مسئول بود ، براى او هر روز بیست گوسفند مىكشتند و در پنج دیگ مسى بزرگ پخته میشد . دیگهاى سنگى نیز داشت كه هر چه دوست مىداشت در آن مىپختند هر روز با پنج دیگ برنج و اقسام حلوا و پالوده نیز فراهم بود كه از آن مىخورد و باقى میان غلامانى كه داخل خیمه گاه او بودند تقسیم مىشد ، پس از ان به اهل اردو كه به ترتیب منزلت و تقرب اطراف خیمه گاه بودند میرسید .

یكى از كسانى كه نامه اى از سلطان براى وى آورده بود گفت : « اى امیر تو با وجود این ریاست و مقام در خیمه ات جز سلاحت و نمدى كه بر آن نشسته اى چیزى نیست ! » گفت : « اعمال و رفتار سالار قوم سرمشق یاران اوست اگر آن اثاث كه تو مىگوئى داشته باشم چهار پایان سنگین بار شوند و مردم اردو نیز از من تقلید كنند و ما هر روز بیابانها و صحراها و دره ها و دشتها مینوردیم و باید سبكبار باشیم . در اردوى او استر كمتر به كار مىرفت ، پنجهزار شتر بختى در اردو بود و چند برابر آن خران سپید چون استر تنومند كه خران معروف صفارى بود و بجاى استران بار بر آن مىنهادند علت آن بود كه وقتى فرود مىآمد شتران و خران را براى چرا رها مىكردند و استر چرا كردن نمىتوانست .

ص: 604

مسعودى گوید یعقوب بن لیث صفار و عمرو بن لیث برادرش سرگذشتها و سیاست هاى عجیب دارند با حیله ها و تدبیرهاى جنگى كه همه را تا آنجا كه میسر بوده در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب نكاتى از آنچه در كتابهاى پیش آورده ایم یاد میكنیم .

بسال دویست و شصت و چهارم در خلافت معتمد ، موسى بن بغا درگذشت ، یكى از شاعران كه مدح او گفته و صله اى دریافت نداشته بود دربارهء مرگ وى گوید :

« موسى بمرد و این اهمیت نداشت وقتى گفتند او بمرد ضررى براى من نداشت ، مرگ كسى كه در وقت زندگى خیرى براى من نداشته ضررم نمیزند . » در همین سال كه سال دویست و شصت و چهارم بود ابو ابراهیم اسماعیل بن یحیى مزنى كه كتاب المختصر را از تقریرات محمد بن ادریس شافعى فراهم آورده بود بروز پنجشنبه شش روز مانده از ماه ربیع الاول همین سال در مصر درگذشت و هم در این سال ابو عبد الله احمد بن عبد الرحمن بن وهب برادرزادهء عبد الله بن وهب رفیق مالك ابن انس كه به واسطهء عمویش عبد الله بن وهب از مالك حدیث روایت میكرد در گذشت و هم در این سال یونس بن عبد الاعلى صدفى در هفتاد و دو سالگى به مصر درگذشت و هم در این سال ابو خالد یزید بن شبان به مصر درگذشت و به كار بن موفق قاضى بر او نماز كرد .

در صفر سال دویست و شصت و هفتم موفق بجنگ صاحب الزنج رفت و در ماه ربیع الاخر پسر خویش ابو العباس را به سوق الخمیس فرستاد كه شعرانى رفیق علوى با گروهى بسیار از زنگان آنجا متحصن بود و او این محل را بگشود و هر چه را آنجا بود بغنیمت گرفت و جاهاى بسیار بگشود و زنگان را كه آنجا بودند بكشت . موفق نیز سوى اهواز رفت و آنچه را زنگان تباه كرده بودند اصلاح كرد ، آنگاه به مصر بازگشت و همچنان با صاحب الزنج بجنگید تا او را بكشت ، و دوران وى چهارده سال و چهار ماه بود كه كوچك و بزرگ و مرد و زن را كشت و هر جا رسید بسوخت و ویران كرد . در بصره در ضمن یك جنگ سیصد هزار از مردم را بكشت .

ص: 605

مهلبى كه از بزرگان اصحاب على بن محمد بود پس از این واقعه در بصره بود و در محل معروف به مقبرهء بنى یشكر منبرى نهاده بود و روز جمعه با مردم نماز كرد و بر آن منبر بنام على بن محمد خطبه میخواند و بر ابو بكر و عمر رحمت میفرستاد ولى در خطبهء خویش از عثمان و على یاد نمیكرد به جباران بنى عباس و ابو موسى اشعرى و عمر بن عاص و معاویة بن ابو سفیان لعنت میكرد زیرا بطوریكه سابقا در همین كتاب گفته ایم وى بر عقیدهء خوارج ازارقه بود .

وقتى باقیماندهء مردم با این عمل مهلبى مأنوس شدند در یك روز جمعه كه فراهم آمده بودند تیغ در آنها نهاد ، بعضى جان بدر بردند و گروهى كشته و غریق شدند و بسیار كس از مردم در خانه ها و چاهها پنهان شدند و شبانگاه بیرون میآمدند و سگها را گرفته میكشتند و میخوردند ، موش و گربه را نیز میخوردند و این حیوانات را چنان نابود كردند كه دیگران بدان دست نمىیافتند و چون یكى از آنها مىمرد او را مىخوردند منتظر مرگ همدیگر میماندند و هر كه میتوانست همدم خود را میكشت و مىخورد ، با وجود این آب خوردن نداشتند . از یك زن بصرى نقل میكنند كه وى بر بالین زن محتضرى حضور داشت و خواهر آن زن نیز آنجا بود اطراف او را گرفته بودند و منتظر بودند بمیرد و گوشتش را بخورند ، آن زن گوید به زحمت جان داده بود كه روى او ریختیم و گوشتش را پاره پاره كردیم و خوردیم خواهرش نیز حاضر بود و لب رود آمده بود و گریه میكرد و سر خواهرش را همراه داشت ، به او گفتند چرا گریه میكنى ؟ گفت دور خواهرم جمع شدند و نگذاشتند درست بمیرد و پاره پاره اش كردند به من نیز ستم كردند و از گوشت او جز این سر چیزى به من ندادند ، شكایتش این بود كه دربارهء خواهرش به او ستم كرده اند و نظیر این و بدتر از این بسیار بود .

در سپاه وى كار بدانجا رسیده بود كه زنانى از فرزندان حسن و حسین و عباس و هاشمیان و قرشیان و سایر عربان و كسان را میفروختند . هر زنى به دو درهم

ص: 606

و سه درهم فروخته میشد و نسب او را ببانگ بلند میگفتند كه این دختر فلان و فلانى است . هر زنگى ده و بیست و سى تا از آنها داشت كه زنگان با آنها هم بستر مىشدند و چون كنیزان خدمت زنان زنگى میكردند زنى از نسل حسن بن على بن ابى طالب كه پیش یكى از زنگان بود از على بن محمد یارى خواست و تقاضا كرد او را به زنگى دیگرى بدهد و از محنتى كه دچار آن است خلاص كند ، به دو گفت :

« این آقاى تست و بیشتر از دیگران به تو حق دارد . » كسان دربارهء شمار مردمى كه در این سالها كشته بود گفتگو دارند كه بیشتر و كمتر گفته اند آنكه بیشتر پنداشته گوید : « در ضمن این شهرها و ولایتها و دهكده ها كه گشود و مردم آن بكشت چندان كس از مردم نابود كرد كه بشمار نیاید و جز عالم الغیب كس نداند . » و آنكه كمتر پنداشته گوید : « پانصد هزار كس از مردم نابود گردیدند . » و هر دو گروه از روى حدس و گمان میگویند كه ضبط و شمار آن نمیشد كرد .

قتل وى چنان كه همین پیش گفتیم بسال دویست و هفتاد و در خلافت معتمد بود .

پس از آن بسال دویست و هفتاد و سوم موفق ، صاعد بن مخلد را بجنگ صفار فرستاد و سالارى سپاه داد و به بدرقهء او برون شد ، وقتى صاعد به دیار ایران رفت جبارى كرد و قدرت بسیار یافت . یك روز كه از مدائن میرفته بود به وضعى رسوا حجامت كرد و اندك پوششى بر او بود و این خبر را با رفتار جبارانهء او براى موفق نقل كردند . ابو محمد عبد الله بن حسین بن سعد قطربلى دبیر در ضمن قصیدهء درازى كه فقط بنقل یك شعر آن اكتفا مىكنیم در این باب گوید : « وقتى طغیان كرد و رسم عجم گرفت و با رسوائى و در پوششى اندك حجامت كرد روزگارش تیره شد . » موفق او را به واسط احضار كرد ، مدت وزارتش تا وقتى او و برادرش عبدون نصرانى را بگرفتند هفت سال بود . پس از حبس صاعد یكى از كنیزان وى كه جعفر نام داشت و صاعد دلباختهء او بود بمرد و چند روز بعد مادر موفق نیز درگذشت

ص: 607

عبد الله بن حسین بن سعد در این باب ضمن اشعارى گوید : « جعفر اول صف بود و گفت نابودى شما را خبر مىدهم ، مادر امیر پاسخ داد كه من زودتر از همه آمدم و صاعد نیز به زودى خواهد آمد . » برده و سلاح و كالا و لوازم خاص صاعد را بجز آنچه برادرش عبدون داشت به حساب آوردند و مجموع قیمت آن سیصد هزار دینار بود و از املاك دیگرش یك میلیون و سیصد هزار درامد داشت . صاعد در حبس بمرد و این بسال دویست و هفتاد و ششم بود .

بسال دویست و هفتادم ابو سلیمان داود بن على اصفهانى فقیه در بغداد بمرد و هم در این سال ابو ایوب سلیمان بن وهب درگذشت . وفات احمد بن طولون نیز بروز شنبه دهم ذى قعدهء سال دویست و هفتادم در شصت و پنج سالگى در مصر رخ داد . مدت حكومت احمد بن طولون هفده سال بود و از شكست صاحب الزنج تا بیمارى او ده ماه بود . وقتى احمد بن طولون از خویشتن نومید شد براى پسرش ابو الجیش بعنوان جانشینى خویش بیعت گرفت و چون او بمرد ابو الجیش خمارویه پسر احمد ابن طولون بیعت خویش را تجدید كرد .

موفق بسال دویست و هفتاد و یكم پسر خویش ابو العباس را بجنگ ابو الجیش خمارویه فرستاد و بروز سه شنبه چهارده روز مانده از شوال همانسال در طواحین از توابع فلسطین میان آنها جنگ رخ داد و ابو الجیش شكست خورد و ابو العباس همهء اردوگاه او را به تصرف آورد . ابو الجیش با جمعى از سرداران خود بگریخت و تا فسطاط رفت و سعد اعسر ، غلام وى بجا ماند و با ابو العباس مقابل شد و او را شكست داد و اردوگاهش را غارت كرد و سرداران معتبر و بزرگان اصحاب او را بكشت و ابو العباس فرارى به عراق رفت ، ابو العباس كار وزارت خویش را به على ابن احمد مادرانى داد . اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم ابو بكر محمد بن على ابن احمد مادرانى پیش اخشید محمد بن طغج گرفتار است ، محمد و پسرش سابقا در مصر وزارت اخشید داشتند بعدا اخشید ابو الحسن على بن خلف بن طباب را وزارت

ص: 608

داد و موقعى كه از دمشق به فسطاط رفت او را با برادرش ابراهیم بن خلف دستگیر كرد و وزارت به محمد بن عبد الوهاب داد .

بسال دویست و هفتادم ربیع بن سلیمان مرادى مؤذن رفیق محمد بن ادریس شافعى كه راوى بیشتر كتابهاى وى بود به مصر درگذشت .

ابو عبد الله حسن بن مروان مصرى و دیگران از ربیع بن سلیمان نقل كرده اند كه گفته بود شافعى از محمد بن كوفى مقدارى از كتابهاى او را عاریه خواسته و او نفرستاده بود شافعى شعرى بدین مضمون به دو نوشت : « به كسى كه دیده چون او ندیده است و كمال او از همه بیشتر است بگو علم را از اهل علم منع نباید كرد . » و محمد ابن حسن بیشتر كتابهائى را كه خواسته بود براى او فرستاد .

معتمد براى پسرش جعفر بیعت گرفت و او را المفوض الى الله نامید . معتمد مردى عیاش بود و بخوشى سرگرم بود و تدبیر كارها بدست برادرش ابو احمد موفق افتاده بود كه معتمد را بداشت و حبس كرد و او نخستین خلیفه بود كه محبوس و محصور شد . موفق او را در فم الصلح بداشت و كسان بر او گماشت . پیش از آن معتمد گریخته و به حدیثهء موصل رفته بود . موفق صاعد را به سامره فرستاد و نامه به اسحاق بن كنداج نوشت تا معتمد را از حدیثهء موصل باز گردانید .

بسال دویست و شصت و چهارم احمد بن طولون از مصر با سپاه فراوان بعنوان غزا بیرون شد و از مصر و فلسطین گروه بسیار داوطلب به دو پیوست پیش از آنكه به دمشق برسد ما جور ترك كه حاكم آنجا بود بمرد ، احمد وارد دمشق شد و همهء تركهء او را از خزاین و غیره تصرف كرد . از آنجا به حمص رفت و از حمص راه انطاكیه گرفت و طلیعهء سپاه او به اسكندریه در ساحل بحر الروم رسید و خود او در جبل الكلام به محل معروف به بغراس رسید و داوطلبان و مجاهدان پیش از او تا در بند شام رسیده بودند ، آنگاه بىخبر بازگشت و در مقابل انطاكیه فرود آمد كه سیماى دراز با عدهء كافى از تركان و غیره در آنجا بود .

ص: 609

سابقا در همین كتاب چگونگى بناى انطاكیه و قصهء حصار آن را و پادشاهى كه بانى آن بود با وصف حصار آن در كوه و دشت یاد كرده ایم پیش از آنكه احمد بن طولون بنزدیك انطاكیه فرود آید ما بین سیما و احمد مؤید بدیار قنسرین و عواصم جنگهاى بسیار شده بود و سیماى دراز مردم انطاكیه را از قتل و مصادرهء اموال زحمت بسیار داده بود . ابن طولون بر یكى از دروازه هاى شهر معروف به باب فارس مقابل بازار فرود آمده و سپاه وى شهر را محاصره كرده بود ، غلام وى لؤلؤ نیز بر یكى از دروازه ها بنام باب البحر فرود آمده . بعدها لؤلؤ از سلطان امان خواست و هنگامى كه موفق با صاحب الزنج بجنگ بود پیش او رفت و حكایت او را دربارهء قتل صاحب الزنج در كتابهاى سابق خویش آورده ایم كه میان یاران لؤلؤ و یاران موفق مشاجره شد كه كدام یك قاتل صاحب الزنج بوده اند و نزدیك بود آن روز رخنهء بزرگ شود و دربارهء سپاه موفق شعرى بدین مضمون گفتند : « هر چه میخواهید بگویید كه فیروزى از لؤلؤست . » ابن طولون در آخر سال دویست و شصت و چهارم انطاكیه را در محاصره داشت و بسال دویست و شصت و پنجم بهمدستى كسانى از داخل شهر آنجا را گشود . با روى شهر بدقت مراقبت میشد اما یكى از نگهبانان شهر از نزدیكى كوه و باب فارس فرود آمده پیش ابن طولون آمد و به او كه بسبب استحكام با روى شهر از گشودن آن نومید بود گشودن شهر را وعده داد .

ابن طولون گروهى از مردان خویش را همراه او فرستاد كه از همانجا كه او فرود آمده بود بالا رفتند او نیز سپاه خود را آماده كرد ؛ سیما در خانهء خود بود و هنوز صبح ندمیده بود كه طولونیان بر باروى شهر تكبیر میگفتند و به طرف شهر سرازیر شدند و سر و صدا برخاست و غوغا شد و سیما با گروهى از یاران خود بشتاب سوار شد و زنى از بالاى بامى سنگ آسیابى بر او افكند و او را بكشت و یكى از كسانى كه او را میشناخت سرش را برگرفت و پیش ابن طولون آورد . وى از دروازهء فارس وارد شده و بر لب چشمه اى كه آنجا بود فرود آمده بود ، حسین بن

ص: 610

عبد الرحمن قاضى معروف به ابن صابونى انطاكى حنفى نیز با وى بود . یاران ابن طولون ساعتى در انطاكیه تاخت و تاز كردند و بآزار مردم پرداختند ولى دو ساعت از روز بر آمده این كار ممنوع شد و ابن طولون راه در بند شام را پیش گرفت و به مصیصه و اذنه رفت . مردم طرسوس حصارى شدند و یا زمان خادم نیز در شهر بود و ابن طولون براى گشودن آن تدبیرى نتوانست كرد و با آنكه نیت غزا داشت از آنجا بازگشت زیرا بطوریكه گفته اند و خدا بهتر داند خبر رسید كه پسرش عباس یاغى شده و بیم آن بود كه وى را از دخول مصر مانع شود ، بدین جهت با شتاب رفت و وارد فسطاط شد و عباس از ترس پدر به برقهء مغرب گریخت و هر چه توانست از خزاین و اموال و سلاح همراه برد و ما همهء نامه ها را كه میان احمد بن طولون و پسرش عباس بود در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

یا زمان خادم كه آزاد شدهء فتح بن خاقان بود و با سپاه اسلام در سرزمین نصرانیت به غزا رفته بود زیر قلعهء معروف به كوكب درگذشت و او را به طرسوس برده نزدیك باب الجهاد به خاك سپردند . و این در نیمهء رجب سال دویست و هفتاد و هشتم بود در این غزا از امیران سلطان عجیفى معروف و ابن ابى عیسى امیر طرسوس همراه وى بودند ، یا زمان در كار جهاد خشكى و دریا توانا بود و دریانوردانى همراه داشت كه كس نیرومندتر از آنها ندیده بود ، با دشمن شدت عمل بسیار داشت و دشمن از او بیمناك بود و نصرانیان در قلعه هاى خویش از او متوحش بودند . بدر بندهاى شام و جزیره از پس عمرو بن عبید الله بن مروان اقطع فرمانرواى ملطیه و على بن یحیى ارمنى سر حد دار شام ، هیچكس در كار جنگ رومیان سرسخت تر از یا زمان خادم نبود .

وفات عمرو بن عبید الله اقطع و على بن یحیى ارمنى به یك سال بود و هر دو بسال دویست و چهل و هفتم در خلافت مستعین بشهادت رسیدند . عمرو بن عبید آن سال به غزاى ملطیه رفته بود و با پادشاه روم كه پنجاه هزار سپاه داشت برخورد و دو گروه ثبات ورزیدند و عمرو بن عبید و مسلمانانى كه همراه او بودند جز اندكى

ص: 611

شهید شدند . و این بروز جمعه نیمهء رجب همانسال بود . على بن یحیى ارمنى از دربند شام بحكومت ارمنستان رفته بود بعد از آنجا نیز برداشته شد و به میافارقین دیار بكر رفت و در ملكى كه آنجا داشت مقیم شد و چون آماده باش داده شد بسرعت حركت كرد كه سپاه روم حمله آورده بود . على بن یحیى نزدیك چهار صد كس را بكشت و رومیان نمیدانستند كه او على بن یحیى ارمنى است .

یكى از رومیان كه مسلمان شده و اسلامش نكو شده بود به من گفت كه رومیان تصویر ده تن از دلیران و شجاعان مسلمان را كه بر ضد نصرانیت كوشش و تدبیر كرده اند در یكى از كلیساهاى خود نقش كرده اند ، یكى از آنها مردى است كه معاویه او را فرستاد كه بطریق را بحیله از قسطنطنیه اسیر كرد و قصاص سیلى را از او گرفت و به قسطنطنیه باز گردانید و نه تن دیگر عبد الله بطال و عمرو بن عبید الله و على بن یحیى ارمنى و عریل بن به كار و احمد بن ابى قطیفه و قرنیاس بیلقانى فرمانرواى شهر ابریق كه اكنون در تصرف روم است ( قرنیاس بطریق بیلقانیان بود و بسال دویست و چهل و هفت درگذشت ) و حرس خارس خواهر قرنیاس و یا زمان خادم را با سوارانش كشیده اند . و ابو القاسم بن عبد الباقى نیز هست . ما وصف مذهب بیلقانیان و عقایدشان را كه مذهبى ما بین نصرانیت و مجوس است و اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم به رومیان پیوسته اند در كتاب اخبار الزمان آورده و خبرشان را توضیح كرده ایم .

اما خبر معاویه و قصهء مردى كه بطریق را از قسطنطنیه اسیر كرد چنان بود كه مسلمانان در ایام معاویه غزا كردند و جمعى از آنها اسیر شدند و آنها را بحضور شاه نگهداشتند ، یكى از اسیران مسلمان سخنى گفت و یكى از بطریقان كه پیش روى شاه ایستاده بود به دو نزدیك شد و مشتى به روى او زد كه سخت دردش آمد ، وى یكى از قریش بود و فریاد وا اسلاماه بر آورد و گفت : « اى معاویه كجائى كه ما را رها كرده اى و در بندهاى ما را بىحفاظ گذاشته اى و دشمن را بر دیار و خون

ص: 612

و عرض ما مسلط كرده اى . » خبر بمعاویه رسید و سخت غمین شد و از خوردنى و نوشیدنى لذیذ باز ماند و با خویش خلوت كرد و كس را نپذیرفت و مطلب را با هیچ آفریده اى نگفت ، آنگاه تدبیرى كرد تا میان مسلمانان و رومیان ترتیب فدیه انجام شد آن مرد نیز با فدیه آزاد شد و چون به قلمرو اسلام آمد معاویه او را بخواست و نكوئى كرد و جایزه داد و گفت : « ما ترا وانگذاشتیم و خون عرضت را هدر نكردیم . » باز هم معاویه در اندیشه بود و تدبیر میكرد آنگاه مردى از اهل صور را كه در سواحل دمشق بود و او را میشناخت و مردى جنگ دریا دیده و سرسخت بود و زبان رومى میدانست بخواست و با او خلوت كرد و منظور خویش را با او بگفت و از او تدبیر و گره گشائى خواست ، توافق كردند كه پولى فراوان به آن مرد بدهد كه اقسام تحفه و چیزهاى ظریف و لوازم عطر و جواهر و چیزهاى دیگر بخرد ، كشتیى نیز براى او بساختند كه هیچ كشتیى از سرعت بپاى آن نمیرسید .

آن مرد برفت تا به شهر قبرس رسید و با رئیس آنجا مربوط شد و به دو گفت كه كنیزى براى شاه همراه دارد و میخواهد براى تجارت به قسطنطنیه رود و چیزهائى باب شاه و خواص او دارد ، نامه بشاه نوشتند و قصهء این مرد را خبر دادند ، شاه اجازه داد و این شخص وارد خلیج قسطنطنیه شد و برفت تا به قسطنطنیه رسید . ما سابقا در همین كتاب ضمن سخن از دریاها مساحت این خلیج و پیوستگى آن را بدریاى روم و دریاى نیطس یاد كرده ایم . وقتى به قسطنطنیه رسید هدیه ها بشاه و همهء بطریقان داد و به آنها داد و ستد كرد اما به بطریقى كه مشت به صورت قرشى زده بود ، چیزى نداد ، در صورتى كه منظور او همان بطریقى بود كه مشت به صورت قرشى زده بود ، مرد صورى كه مطابق نقشهء معاویه عمل میكرد از قسطنطنیه بشام بازگشت و بطریقان و شاه گفتند چیزهائى براى آنها بخرد . وقتى به شام رسید نهانى پیش معاویه رفت و آنچه را گذشته بود با وى بگفت ، آنگاه همهء چیزهائى را كه از او خواسته بودند با چیزهائى كه میدانست مورد رغبت آنها است خریدند و به او دادند ! معاویه گفت :

ص: 613

« وقتى این سفر به روى این بطریق از تو گله خواهد كرد كه چرا به او بىاعتنائى كرده اى و چیزى به او نداده اى از او عذر بخواه و هدیه بده و او را محرم خویش كن ، و وقتى به شام باز میگردى از او بپرس كه چه میخواهد ، زیرا در این سفر منزلت تو بالا میرود و اهمیت تو افزون مىشود ، وقتى همهء دستور مرا انجام دادى و دانستى كه بطریق چه چیزهائى به تو سفارش میدهد مطابق آن تدبیر خواهم كرد . » وقتى مرد صورى به قسطنطنیه بازگشت و چیزهائى را كه از او خواسته بودند با چیزهاى بیشتر همراه داشت منزلت او بالا رفت و اهمیت بیشتر یافت و پیش شاه و بطریقان و اطرافیان احترام یافت . یكى از روزها كه پیش شاه میرفت بطریق در خانهء شاه او را گرفت و گفت : « من چه خطائى كرده ام و چه شده كه پیش دیگران میروى و منظور آنها را انجام میدهى و با من سرگرانى ؟ » مرد صورى گفت : « بیشتر اینها كه گفتى خودشان با من دوستى آغاز كرده اند كه من مردى غریبم و نهانى از اسیران و جاسوسان مسلمان به این دیار و دربار شاه آمده ام كه مبادا كار مرا به مسلمانان خبر بدهند و نابود شوم اكنون كه ترا متوجه خویش مىبینم چه بهتر از آنكه سر و كار من با تو باشد و كار من پیش شاه و غیر شاه به وسیلهء تو انجام گیرد ، هر چه میخواهى و هر كارى كه در دیار مسلمانان دارى با من بگوى . » و هدیهء مناسبى از شیشهء تراشیده و عطر و جواهر و چیزهاى ظریف و پارچه به بطریق داد و بدینسان پیوسته از روم پیش معاویه و از پیش معاویه به روم رفت و آمد داشت و شاه و آن بطریق و بطریقان دیگر احتیاجات خویش را از او میخواستند و معاویه راه حیله اى نمیدید تا دو سال گذشت ، در یكى از سفرها وقتى مرد صورى مىخواست به دیار اسلام بازگردد بطریق به دو گفت : « مىخواهم كارى براى من انجام دهى و بر من منت نهى و یك فرش سوسنگرد با تشك ها و متكاهاى آن برنگهاى قرمز و كبود و رنگهاى دیگر با فلان مشخصات براى من بخرى ، قیمت آن هر چه مىخواهد باشد . » صورى نیز پذیرفت . رسم صورى این بود كه وقتى به قسطنطنیه میرفت كشتى وى

ص: 614

نزدیك محل آن بطریق توقف میكرد ، بطریق در چند میلى قسطنطنیه مشرف به خلیج ملكى داشت كه در آنجا قصرى و گردشگاهى بود و بطریق بیشتر اوقات خویش را در آن گردشگاه بسر میبرد ، ملك مجاور دهانهء خلیج و نزدیك بحر الروم و قسطنطنیه بود ، صورى نهانى پیش معاویه رفت و قصه را با او بگفت ، معاویه فرشى با تشكها و متكاها و نشیمنگاه آماده كرد و صورى با همهء چیزهائى كه از او خواسته بودند كه از دیار مسلمانان بیاورد بازگشت . معاویه ترتیب حیله را با او گفته بود كه چگونه انجام دهد ، مرد صورى در این مدت از لحاظ آشنائى و معاشرت چون یكى از رومیان شده بود و رومیان مردمى طماع و حریصند ، وقتى از دریا به خلیج قسطنطنیه رفت و باد موافق بود و نزدیك ملك بطریق رسید از زور قداران و كشتیبانان سراغ بطریق را گرفت و گفتند كه او در ملك خویش است زیرا چنان كه از پیش در همین كتاب گفته ایم طول خلیج ما بین دو دریاى رومى و مانطس نزدیك سیصد و پنجاه میل است و دو طرف خلیج ملك و آبادى است و كشتیها و زورقها با اقسام كالا و آذوقه به قسطنطنیه آمد و رفت دارد و از بس كه در خلیج كشتى فزون است بشمار نمىآید ، وقتى مرد صورى بدانست كه بطریق در ملك خویش است فرش را بگسترد و تشكها و متكاها در عرصهء كشتى جا داد و ملوانان زیر عرصه پارو بدست ایستاده بودند اما پارو نمیزدند و كس نمىدانست كه آنها در دل كشتى جاى دارند و جز آنها كه در كشتى نمودار بودند دیگران دیده نمىشدند باد موافق بود و كشتى در خلیج چون تیرى كه از دل كمان رها شده باشد با شتاب میرفت و كسى كه بر ساحل ایستاده بود نمىتوانست آن را درست ببیند وقتى مقابل قصر بطریق رسید وى با حرم خود در منظر قصر بود و شراب او را گرفته بود و بسیار خرسند و طربناك بود ، وقتى بطریق كشتى صورى را بدید از طرب نغمه سرودن گرفت و داخل كشتى زیبائى و رونق فرش را بدید كه گوئى باغى پر گل بود و نتوانست در جاى خود بماند و پیش از آنكه مرد صورى از كشتى پیش او رود و فرود آید وارد كشتى شد ، وقتى قدم

ص: 615

بكشتى نهاد و وارد عرصه شد مرد صورى پاشنهء پا را بالاى سر كسانى كه زیر عرصه بودند به زمین كوفت و این علامتى بود كه میان خود و مردانى كه در دل كشتى جاى داشتند نهاده بود . هنوز پاشنه را نكوفته بود كه كشتى به زور پاروها پران شد و در دل خلیج سوى دریا روان شد سر و صدا برخاست اما كار چنان سریع انجام شده بود كه كس قصه را ندانست هنوز شب نیامده بود كه از خلیج برون شده به دریا رسید و كتهاى بطریق را بست ، باد موافق و زید و بختش یارى كرد و پاروها او را از خلیج بدر برد ، روز هفتم بكنارهء شام رسید و خشكى را بدید و آن مرد را همراه برد و روز سیزدهم با خرسندى در مجلس معاویه بودند كه او از انجام تدبیر خویش شادمان بود و از فیروزى و نیكبختى خویش اطمینان یافته بود . آنگاه معاویه گفت : « مرد قرشى را بیارید . » وى را بیاوردند و خواص مردم نیز حضور یافتند و جابجا نشستند و مجلس مالامال شد ، معاویه به مرد قرشى گفت : « برخیز و از این بطریق كه در حضور پادشاه روم مشت به صورت تو زده انتقام بگیر كه ما ترا وانگذاشته و خون و عرضت را هدر نكرده ایم . » مرد قرشى برخاست و نزدیك بطریق شد ، معاویه گفت :

« دقت كن از آنچه بر تو رفته است تجاوز نكنى و همان قدر كه با تو كرده است تلافى كن و تجاوز نكن و آنچه را خدا از مماثلهء قصاص لازم شمرده رعایت كن . » قرشى چند مشت به صورت او زد مشتى نیز به گلویش زد آنگاه روى دست و پاى معاویه افتاد و بوسیدن گرفت و گفت : « هر كه ترا ریاست داد بیهوده نداد و هر كه امید در تو بست نومید نشد تو شاهى هستى كه تجاوز نبینى و قرق خود را حفظ كنى و رعیت خود را مصون دارى . » و دعا و وصف او بسیار گفت . معاویه نیز با بطریق نكوئى كرد و خلعت داد و فرش را با او فرستاد و چیزهاى دیگر با هدیه هائى براى پادشاه بر آن افزود و گفت پیش پادشاه خود برگرد و بگو پادشاه عرب را دیدم كه بر فرش تو حد جارى مىكند و در پایتخت تو قصاص رعیت خود را میگیرد . » و به مرد صورى گفت : « با او تا خلیج برو و او را با همراهانش پیاده كن . » زیرا تنى

ص: 616

چند از غلامان و خواص بطریق با او بكشتى آمده و چون او اسیر شده بودند كه آنها را محترمانه بصور برده بودند همه را در كشتى سوار كردند و باد موافق وزید و روز یازدهم بدیار روم پیوسته بودند و نزدیك دهانهء خلیج شدند و دیدند كه آنجا را به زنجیرها بسته و نگهبانان گماشته اند . مرد صورى بطریق را با همراهانش پیاده كرد و بازگشت . همانوقت بطریق را با هدیه و كالا كه همراه داشت پیش شاه بردند و رومیان از آمدنش شادى كردند و آزادى او را از اسارت مباركباد گفتند ، ملك نیز معاویه را بسبب رفتارى كه با بطریق كرده بود و هدیه ها كه فرستاده بود عوض داد و بدوران او اسیران مسلمان را تحقیر نمىكردند . شاه گفت : « این مدبرترین و مكارترین ملوك عرب است بدین جهت عربان او را پیشوا كرده و كار خود را به دو سپرده اند به خدا اگر بخواهد مرا نیز بگیرد حیله اش كارگر مىشود . » در قسمت گذشتهء این كتاب خبر معاویه را آورده ایم و تفصیل آن را با خبر زنان و مردانى كه از ولایتها بر او وارد شدند در كتابهاى سابق خویش گفته ایم و در همین كتاب نیز شمه اى از اخبار او را یاد كرده ایم . ملوك و بطریقان روم از سلف و خلف تاكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو با ملوك بنى امیه و خلیفگان بنى عباس جنگها و لشگركشیها و اخبار نكو دارند ، همچنین مردم در بندهاى شام و جزیره كه تفصیل آن را در كتابهاى سابق خود آورده ایم و در همین كتاب نیز شمه اى از اخبار و مدت عمر و روزگار و مختصرى از سرگذشت آنها را با سرگذشت ملوك دیگر یاد كرده ایم .

مسعودى گوید معتمد بطرب راغب بود و به میخوارگى و اقسام خوشى دلبسته بود .

عبید الله بن خرداد به نقل مىكند كه روزى پیش او رفته بود و عده اى از ندیمان خردمند و دانشمند وى حضور داشتند به دو گفت به من بگو اول كس كه عود ساخت كى بود ؟ » ابن خرداد به گفت : « اى امیر مؤمنان در این باب سخن بسیار است ، اول كسى كه عود ساخت لمك بن متوشلخ بن محویل بن عاد بن خنوخ بن قاین بن آدم بود و قصه چنان بود كه وى پسرى داشت كه او را بسیار دوست میداشت و او بمرد و جثهء وى را بدرختى آویخت

ص: 617

و اعضایش جدا شد تا فقط ران و ساق و كف انگشتان پا بماند و او چوبى برگرفت و آن را نازك كرد و بچسبانید بالاى عود را چون ران كرد و گردن آن را چون ساق و سر آن را چون كف پا و چوبهاى كوك را چون انگشتان و سیم ها را چون عروق كرد آنگاه عود را بزد و بر پسر خود گریه كرد و عود بسخن آمد . حمدونى گوید : « سخنگوئى كه خاطر ندارد گوئى رانى است كه به كف پا پیوسته اند اما در سخن چون زبان قلم خاطر كسان را نمودار مىكند . » « آنگاه تومل بن لمك طبل و دف بساخت و ضلال دختر لمك اقسام ساز بساخت پس از آن قوم لوط سه تار ساختند كه بچه ها و جوانكان را با آن جلب كنند آنگاه چوپانان و كردان یك قسم ساز دهنى ساختند كه با آن سوت میزدند و وقتى گوسفندان ایشان پراكنده میشد سوت میزدند و گوسفندان جمع میشدند ، آنگاه ایرانیان تار را در مقابل عود و دیاتى را در مقابل سه تار و سریانى را در مقابل طبل و سنج را در مقابل صنج ساختند . موسیقى ایرانیان به وسیلهء عود و سنج بود كه خاص آنها بود و نغمه ها و آهنگها و پرده ها و دستگاههاى شاهانى داشتند كه هفت دستگاه بود : اول سكاف بود كه بیشتر از همه به كار میرفت و پرده هاى آن از همه روشنتر بود ، پس از آن امر سه كه محاسن نغمه را بیشتر از همه فراهم داشت و زیر و بم آن بیشتر بود ، آنگاه ماداروسنان كه از همه سنگین تر بود و سایكاد كه بسیار دلپذیر بود و سیسم كه اقتباس شده بود و حویعران كه خاص یك نغمه بود . موسیقى مردم خراسان و ماوراى خراسان به وسیلهء زنگ نواخته میشد كه هفت بار داشت و نغمهء آن چون سنج بود ، موسیقى مردم رى و طبرستان و دیلم به سه تار نواخته میشد ایرانیان سه تار را بر بسیارى سازهاى دیگر مقدم میداشتند ، موسیقى نبطیان و جرمقیان به وسیلهء غیروارات نواخته میشد كه نغمهء آن چون سه تار بود . قندروس رومى گوید پرده ها را به پیروى اخلاط چهار كرده اند زیر را در مقابل صفرا و دوم را در مقابل خون و سوم را در مقابل بلغم و بم را در مقابل سودا نهاده اند .

ص: 618

ساز رومیان ارغل است كه شانزده سیم دارد و صدائى رسا دارد و به وسیلهء یونانیان ساخته شده است و سلبان كه بیست و چهار سیم دارد و معنى آن هزار صوت است و لورا كه همان رباب است و از چوب ساخته مىشود و پنج سیم دارد گیتار نیز هست كه دوازده سیم دارد و صلنج نیز هست كه از پوست گاو میسازند ، اینها سازهاى گونه گون است . ارغن نیز دارند كه لوله هائى از پوست و آهن دارد كه در آن میدمند . ساز هندوان كنكله است كه یك سیم دارد و بر كاسه اى میكشند و بجاى عود و سنج به كار میرود .

گفت : « حدا در عرب پیش از موسیقى بود ، مضر بن نزار بن معد در یكى از سفرها از شتر بیفتاد و دستش بشكست و پیوسته میگفت یا یداه و یا یداه ( یعنى آى دستم آى دستم ) و از همه كس خوش صداتر بود شتران بصداى او منظم شدند و راه رفتنشان آسانتر شد عربان حدا را به وزن رجز گرفتند و سخن او را آغاز حدا كردند كه حدا خوان چنین آغاز مىكند : « یا هادیا یا هادیا و یا یداه یا یداه » با این ترتیب حدا نخستین مرحلهء سماع و آهنگ عرب بود آنگاه موسیقى از حدا بوجود آمد و زنان عرب بآهنگ آن بر مردگان خود نوحه كردند ، هیچكس از اقوام پس از ایرانیان و رومیان بیشتر از عربان بساز و طرب دلبستگى نداشتند آواز آنها سه دستگاه بود :

ركبانى ، سناد ثقیل و هزج خفیف .

« موسیقى اول بار در عرب به دوران عاد بوسیلهء دو كنیز آوازه خوان معاویة ابن بكر عملقى كه آنها را جرادتان میگفتند باب شد ، عربان زن آواز خوان را كرینه و عود را مزهر مىگفتند . موسیقى مردم یمن به وسیلهء ساز بود و آهنگ آن یكى و دستگاه آن دو تا بود حنفى و حمیرى كه حنفى بهتر بود . قرشیان موسیقى ساده اى داشتند تا نضر بن حارث بن كلدة بن علقمة بن عبد مناف ابن عبد الدار بن قصى از عراق باز آمد وى در حیره بحضور خسرو رفته بود و زدن عود و آواز را از او آموخته بود و چون به مكه آمد به مردم آنجا آموخت و زنان آوازه خوان پیدا شد .

ص: 619

« موسیقى ذهن ، را لطیف و اخلاق را ملایم و جان را شاد و قلب را دلیر و بخیل را بخشنده مىكند و با نبیذ غم توان فرسا را مىبرد و نشاط مىآورد و غم میزداید ، موسیقى بتنهایى نیز چنین مىكند فضیلت موسیقى بر سخن چون فضیلت سخن بر گنگى یا شفا بر مرض است ، شاعر گوید : « وقتى غمت بگیرد جز شراب و نغمهء ساز را بر آن مگمار . » آفرین بر خردمندى كه موسیقى را ابداع كرد و فیلسوفى كه آن را پدید آورد چه رازى را نمودار كرده و چه نهانى را آشكار كرده و چه هنرى به وجود آورده است و سوى چه فضیلتى راهبر شده است ، حقا یگانهء دهر خود بوده است . » رسم ملوك بود كه بآهنگ موسیقى میخفتند كه طرب در جانشان روان شود .

ملوك عجم جز بآهنگ موسیقى میخفتند كه طرب درجانشان روان شود .

ملوك عجم جز بآهنگ مطرب یا افسانه اى شیرین نمىخفتند . زن عرب كودك خود را به وقت گریستن خواب نمیكند كه بیم دارد غم در تن او رخنه كند و در جانش بدود بلكه با او بازى مىكند و او را میخنداند تا به حال مسرت بخواب رود و تنش رشد كند و رنگش و خونش صاف شود و عقلش روشن شود . كودك از موسیقى لذت میبرد و گریه اش را بخنده مبدل مىكند . یحیى بن خالد بن برمك میگفت و موسیقى آنست كه تو را بطرب آرد و برقصاند و بگریاند و متأثر كند و جز آن هر چه باشد رنج و بلاست . » معتمد گفت : « نكو گفتى و وصفى مفصل آوردى و امروز بازار موسیقى به پا كردى و عید ساز گرفتى سخن تو چون لباس مزین است كه در آن سرخ و زرد و سبز و رنگهاى دیگر فراهم است ، صفت نغمه گر ماهر چیست ؟ » ابن خرداد به گفت : « اى امیر مؤمنان نغمه گر ماهر كسى است كه بنفس خود مسلط باشد و با ظرافت از دستگاهى بدستگاهى رود و نغمه هاى گوناگون آرد . » معتمد گفت : « طرب بر چند گونه است ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان سه گونه است : طرب محرك كه نشاط آورد و جان را بشوراند و خصال خوب را برانگیزد ، و طربى غم انگیز كه از یاد ایام جوانى و شوق وطن و رثاى احباب خیزد ، و طربى كه مایهء صفاى جان

ص: 620

و لطافت ذوق است خاصه اگر از آهنگ خوب و هنر تمام آید هر كه نشناسد و نفهمد مسرور نشود بلكه چون سنگ سخت و جماد و بیجان از آن غافل ماند ، اى امیر مؤمنان همهء فیلسوفان قدیم و بیشتر خردوران یونان گفته اند هر كه شامه اش معیوب باشد بوى عطر را ناخوش دارد و هر كه ذوقش خشن باشد از سماع موسیقى بیزار باشد و از آن دورى كند و عیب گوید و مذمت كند . » معتمد گفت : « ترتیب دستگاه و انواع آهنگها و آوازها چگونه است ؟ » گفت :

« اى امیر مؤمنان متقدمان در این باب گفته اند كه دستگاه نسبت بموسیقى چون عروض نسبت بشعر است ، دستگاه ها را توضیح كرده نشانه ها نهاده و عنوانها داده اند كه چهار جور است ثقیل اول و خفیف اول و ثقیل دوم و خفیف دوم رمل اول و خفیف رمل ، و هزج اول و خفیف هزج . دستگاه همان وزن و آهنگ است گویند از دستگاه برون شود یعنى از وزن و آهنگ بدر رفت ، و برون شدن از دستگاه یا به وسیلهء كندى است یا به وسیلهء شتاب ، ثقیل اول از زخمه هاى سه بسه بوجود میآید : دو زخمه سنگین كند و یك زخمه سبك ، ثقیل دوم دو زخمهء پیاپى است و یك زخمهء كند و دو زخمه بهم پیوسته ، خفیف رمل زخمه هاى دو به دو و بهم پیوسته است كه ما بین هر جفت زخمهء درنگى باشد ، هزج زخمه هاى تك تك مساوى و كوتاه است ، خفیف هزج زخمه هاى تك تك مساوى و یك نواخت و سبكتر از هزج است ، هشت آهنگ هست : ثقیل اول و دوم و خفیف اول و دوم و خفیف و ثقیل اول را فاحشه خانه اى نامند زیرا ابراهیم ابن میمون موصلى این دو آهنگ را در فاحشه خانه ها بسیار میخواند و رمل و خفیف رمل و از هر یك از این آهنگها با تغییر محل انگشتان آهنگهایى پدید میآید كه عنوان خاص دارد چون معصور و مخبول و محثوث و مخدوع و ادراج . » « به نظر بیشتر اقوام و اكثر حكیمان عود از یونان است و اهل هندسه آن را از روى طبایع انسان ساخته اند و اگر تارهاى آن به اندازه و متناسب باشد با طبع هم آهنگ شود و طرب انگیزد و طرب آنست كه جان به حالت طبیعى باز گردد .

ص: 621

هر تارى مثل تار مجاور است بعلاوهء یك ثلث ، اى امیر مؤمنان این مختصرى دربارهء آهنگ و حدود آنست . » معتمد آن روز شادى كرد و ابن خردادبه را با همهء ندیمان خود كه حضور داشتند خلعت داد و روز تفریح و خوشى بود .

صبحگاه روز بعد معتمد حاضران روز پیش را بخواست و چون در مجلس جا بجا نشستند بیكى از ندیمان خویش گفت : « رقص و انواع آن را با صفت مطلوب رقاص براى من وصف كن و اوصاف رقاص را بگو . » طرف سؤال گفت : « اى امیر مؤمنان مردم اقالیم و شهرها از خراسان و غیره در كار رقص گونه گونند ، همهء آهنگهاى رقص هشت گونه است : خفیف و هزج و رمل و خفیف رمل و خفیف ثقیل دوم و ثقیل دوم و خفیف ثقیل اول و ثقیل اول . و رقاص میباید خواصى در طبع و خواصى در تن و خواصى در عمل خود داشته باشد ، خواص طبع وى سبك روحى و سلیقهء آهنگ و علاقه برقص است ، خواص تن وى بلندى اعضا و حسن شمایل و نرمش و باریكى كمر و نرمى قدم و انگشتان است و خواص عمل وى كثرت رقص و تكمیل اجزاى آن و تنگ چرخیدن و ثبات قدم در حال چرخ و هم - آهنگى پاى چپ و راست است . و پاى نهادن را دو حالت است یكى آن كه هم آهنگ ساز باشد و دیگرى آنكه از آن كندتر شود و رقاص ماهر باید به آهنگ ساز قدم بردارد و با كندى قدم بگذارد .

مسعودى گوید معتمد مجلس ها و مذاكره ها در فنون ادب دارد كه بجا ماند است و قسمتى از آن در ستایش و دیگر فضایل ندیم است و مذمت تنها نبید خوردن و آنچه به نثر یا شعر در این باب گفته اند و آنچه دربارهء اخلاق ندیم و اوصاف لازم وى از عفت و قابل اعتماد بودن آورده اند و ترغیب بمصاحبت و تعداد جامها كه توان نوشید و چگونگى سماع و اقسام آن و اصول موسیقى عرب و اقوام دیگر و اخبار نغمه گران معروف قدیم و جدید و ترتیب مجالس و محل و مرتبهء تابع و متبوع

ص: 622

كه شاعر دربارهء آن گوید : « درود بر درود گویان كه وقتى جامشان ندهند گویند بیار ! صبحگاه مست و سرخوشند و شبانگاه از پا افتاده اما نمرده اند ، میان این دو مرحله عیشى هست كه عیش خلیفه بپاى آن نمیرسد . » و ما همهء اینها را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم با مطالبى كه كس نگفته است چون اقسام شراب و به كار بردن انواع تنقلات كه در نقلدان و طبقها گذارند و بچینند و توضیح مراتب آن و شمه اى از آداب طبخ كه مردم عادى بدانستن و ادیبان بشناخت آن محتاجند ، از غذاهاى تازه و مقدار چاشنى و گفتگوهاى سفره و نشستن دست بحضور رئیس و برخاستن از مجلس و گردانیدن جام و آنچه در این باره از ملوك سلف و دیگران آورده اند و آنچه دربارهء كمتر و بیشتر نوشیدن شراب گفته اند و چیزها كه در این باب هست و تقاضا كردن و عطا خواستن از بزرگان هنگام میخوارگى و سر و وضع ندیم و آنچه شایستهء اوست و وظایف رئیس نسبت بندیم و تفاوتها كه میان رئیس و ندیم و تابع و متبوع هست و آنچه كسان دربارهء تسمیهء ندیم گفته اند و آداب شطرنج و فرق شطرنج و نرد و اخبار و دلایل و احادیثى كه در این باب آمده و آنچه عربان در بارهء نام شراب گفته اند و تحریم شراب و اختلافى كه دربارهء الحاق نبیذها به حكم شراب هست و وصف اقسام ظرف شراب و آنها كه در جاهلیت شراب میخوردند و آنها كه نمیخوردند و وصف مستى و آنچه در این باب گفته اند و علت مست شدن كه آیا فعل خدا یا عمل خلق است و دیگر مطالب كه مربوط به این باب و این معانى است همه در اخبار الزمان هست و مختصرى اینجا یاد میكنیم تا نمونهء چیزهایى باشد كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

ابو العباس معتضد محبوس بود وقتى پدر او موفق بدیار جبل میرفت او را در خانهء اسماعیل بن بلبل وزیر نهاد و اسماعیل با او سخت میگرفت . وقتى موفق از آذربایجان باز آمد بیمار و علیل بود و در اطاقكى چوبین كه خز و حریر در آن نهاده بودند جا داشت و زیر اطاقك حلقه ها بود كه روغن در آن نهاده بودند و مردان اطاقك را

ص: 623

به نوبت بر دوش مىبردند . وصول وى به بغداد روز پنجشنبه دوم صفر سال دویست و هفتاد و هشتم بود ، چند روز در مدینة السلام ببود و بیماریش سخت شد و خبر مرگش شیوع یافت . اسماعیل بن بلبل از شفاى او نومید شده بود . كس پیش كفهمن و بقولى پیش بكتمر كه در مدائن كمتر از یك منزلى مدینة السلام به معتضد گماشته بود فرستاد كه معتضد و مفوض پسرش را به بغداد بیارد ، معتضد همان روز به بغداد رسید و اسماعیل كه از شفاى موفق خبر یافته بود معتضد و موفق را در زورقى نهاده بخانهء پسر خود برد . یانس خادم و مونس خادم و صافى حرمى و دیگر خادمان و غلامان موفق ، ابو العباس را از محبس درآورده پیش موفق بردند و اسماعیل بن بلبل را نیز با معتضد و مفوض حاضر كردند ، كار آشفتگى سرداران و غلامان بالا گرفت و عامهء خدمه دست به غارت زدند و خانهء اسماعیل بن بلبل را غارت كردند و خانهء هیچ بزرگ یا دبیر معروفى نماند كه غارت نشد پلها را گشودند و در زندانها را باز كردند و هیچ بندى نماند كه آزاد نشد و كارى عجیب و موحش بود . ابو العباس و اسماعیل بن بلبل خلعت گرفتند و هر كدام به منزل خود رفتند ، اما اسماعیل در خانهء خود چیزى نیافت كه روى آن بنشیند و شاه بن میكال چیزى فرستاد كه روى آن بنشیند و خوردنى و نوشیدنى او را نیز به عهده گرفت . اسماعیل در كار بیت المال تصرف ناروا داشت و در مخارج و جایزه و خلعت ها اسراف كرده بود عربان را مقررى و عطاهاى فراوان داده بود و بنى شیبان و ربیعه را نواخته بود و مدعى بود كه از قوم بنى شیبان است ضمنا خراج یك سال نامعلوم را مطالبه میكرد و رعیت وجود او را خوش نداشت و نفرین بسیار میكرد ، موفق سه روز پس از آن واقعه بزیست و شب پنجشنبه سه روز مانده از صفر سال دویست و هفتاد و هشتم بمرد . هنگام مرگ چهل و هفت سال داشت و مادرش یك كنیز رومى بنام استخر بود ، اسم موفق طلحه بود و شاعر دربارهء او گوید :

« وقتى در سایهء ملك قرار گرفت و همهء كارها خواه ناخواه به دست او افتاد

ص: 624

مرگش در رسید و تقدیر با مردم چنین مىكند . » وقتى موفق بمرد معتضد به جاى پدر به تدبیر امور پرداخت و جعفر مفوض را از ولایت عهد خلع كرد و اسماعیل بن بلبل از پس فتنهء بسیار كه در مدینة السلام رخ داد در وزارت بماند آنگاه براى ابو عبد الله بن ابى الساج و خادم وى وصیف حادثه اى مهم رخ داد پس از آن اسماعیل بن بلبل را بند نهادند و ابو العباس كس فرستاد و عبد الله بن سلیمان بن وهب را احضار كرد و خلعت داد و كار دبیرى او را باز داد و این به روز سه شنبه سه روز مانده از صفر سال دویست و هفتاد و هشتم بود . اسماعیل بن بلبل را شكنجه هاى گوناگون كردند ، در گردن او غلى نهاده بودند كه انارى آهنین بدان آویخته بود و غل و انار یكصد و بیست رطل وزن داشت ، جبهء پشمى به دو پوشانیدند كه در روغن پاچه فرو برده و سر مرده اى بدان آویخته بودند و همچنان شكنجه دید تا در جمادى الاول سال دویست و هفتاد و هشتم بمرد و با غل و بند به خاك رفت .

معتضد بگفت تا همهء ظرفها را كه در خزانهء وى بود . سكه زدند و بر سپاهیان تقسیم كردند .

مسعودى گوید معتمد به روز دوشنبه یازده روز مانده از رجب سال دویست و هفتاد و نهم بچاشت و صبوحى نشست ، وقتى عصر شد و غذا آوردند به موشكیره كه مراقبت او را به عهده داشت گفت : « پس كله و گردنها چه شد . » زیرا از شب پیش گفته بود كه كلهء بره براى او بیاوردند كه گردن نیز بدان پیوسته باشد ، كله ها را بیاوردند یكى از ندیمانش بنام قف پرخور با او سر سفره بود و یكى دیگر بنام خلف دلقك نیز با او بود . نخستین كس كه دست سوى كله ها برد پرخور بود كه گوش كله اى را بكند و در نان پیچید و در چاشنى فرو برد و به دهان نهاد و خوردن آغاز كرد ، دلقك پشت گوش و چشمها را مىكند ، آنها بخوردند و معتمد نیز بخورد و روز را به سر بردند . پرخور كه لقمهء اول را خورده بود هنگام شب سرد شد و دلقك پیش از صبحگاه بمرد و معتمد صبحگاه مرد و به آنها پیوست . آنگاه اسماعیل بن حماد قاضى

ص: 625

پیش معتضد رفت كه سیاه پوشیده بود و به عنوان خلافت بر او سلام كرد و او نخستین كسى بود كه به این عنوان به او سلام میكرد پس از آن شاهدانى بیاوردند كه ابو عوف و حسن بن سالم و دیگر اشخاص عادل از آن جمله بودند و معتمد را بدیدند .

پدر غلام معتضد نیز همراه آنها بود و میگفت : « علتى یا اثرى مىبینید ؟ بمرگ ناگهانى مرده است و نبیذ خوراكى او را كشته است . » نیك نگریستند اثرى در وى نبود غسلش دادند و كفن كردند و در تابوتى كه براى او آماده شده بود نهادند و به سامره بردند و آنجا خاك كردند .

گویند و خدا بهتر داند سبب وفات وى آن بود كه یك نوع زهر در نوشیدنى آنها ریخته بودند و آن زهرى بنام بیش است كه از هند و جبال ترك و تبت آرند و گاه باشد كه از سنبل الطیب گیرند و سه گونه است و خاصیت هاى شگفت انگیز دارد .

معتمد و حوادث ایام وى و جنگها كه در خراسان با صفار داشت و حادثهء فرزندان ابو دلف در دیار جبل و قصهء عربان طولونى و بلیه و اسارت احمد بن عیسى شیخ كه به دیار بكر رخ داد و حوادثى كه در یمن بود اخبار نكو دارد كه شرح آن را با حوادث هر سال در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب حاجت به تكرار آن نیست .

ص: 626

ذكر خلافت المعتضد بالله

اشاره

بیعت ابو العباس معتضد احمد بن طلحه در همانروز كه معتمد ، عموى او درگذشت یعنى به روز سه شنبه دوازده روز از رجب مانده در سال دویست و هفتاد و نهم انجام شد . مادرش یك كنیز رومى بنام ضرار بود ، وفات وى بروز یكشنبه هفت روز مانده از ربیع الاخر سال دویست و هشتاد و هفتم بود . مدت خلافتش نه سال و نه ماه و در روز بود ، مرگش در مدینة السلام و بسن چهل و هفت سالگى بود ، گویندگان هنگامى كه بخلافت رسید سى و یك سال داشت و بسال دویست و هشتاد و هفتم چنان كه گفتیم درگذشت و چهل سال و چند ماه داشت كه مورخان در كتابهاى خود ایام آنها را مختلف آورده اند .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت معتضد و مختصرى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به معتضد رسید فتنه ها آرام شد و شهرها بصلاح آمد و جنگها برخاست و قیمت ها ارزان شد و آشفتگى آرام گرفت و همهء مخالفان با وى به صلح

ص: 627

آمدند . وى فیروزمند بود و همهء كارها بر او راست آمد و شرق و غرب گشوده شد و بیشتر مخالفانش تسلیم شدند و به هارون شارى دست یافت . كاردار مملكت و عهده دار امور خلافت پدر غلام وى بود كه همهء كار ولایات و سپاه و همهء سرداران بدست وى بود . معتضد در بیت المالها نه میلیون دینار و چهل میلیون درم نقره و دوازده هزار چهار پا از استر و خر و شتر بجا گذاشت مع ذلك بخیل و ممسك بود و بچیزهایى چشم میدوخت كه عوام بدان توجه ندارند .

عبد الله بن حمدون كه ندیم و محرم و همدم خلوت معتضد بود نقل مىكند كه وى گفته بود از اطرافیان و جیره خواران از هر نان یك اوقیه بكاهند و از نان خود او آغاز كنند زیرا كنیزان هر كدام تعدادى نان داشتند ، این یكى سه تا و آن یكى چهار تا یا بیشتر داشت . ابن حمدون گوید در آغاز كار وى از این تعجب كردم آنگاه قصه را بدانستم كه در هر ماه از این راه پول قابل ملاحظه اى بدست میآمد و به خزانه داران خود گفته بود بهترین جامه هاى شوشترى و دبیقى را انتخاب كنند كه براى خود جامه كند . وى كم رحم و جسور و خونخوار بود و علاقه داشت كسانى را كه میكشت اعضاى آنها را ببرد . وقتى بیكى از سرداران یا یكى از غلامان خاص خشم میگرفت میگفت تا گودالى بكنند و سر او را در آنجا نهند و خاك بریزند ، نیم پائین تنه اش از خاك بیرون میماند و خاك بر او مىریختند و همچنان میماند تا جانش از دبرش در آید . از جمله شكنجه هاى وى این بود كه یكى را میگرفتند و كت مىبستند و ببند میكردند و گوش و بینى و دهان او را پر از پنبه میكردند و دم به دبرش مینهادند تا باد كند و تنش بزرگ شود آنگاه دبر را نیز با پنبه مسدود میكردند و رگهاى بالاى ابروى او را كه چون رگهاى شتر بزرگ شده بود میزدند و جانش از آنجا برون میشد . بسا میشد یكى را برهنه و بند نهاده بالاى قصر میداشتند و چندان تیر بر او میزدند كه بمیرد . وى سردابه ها داشت كه اقسام شكنجه در آن بود و نجاح حرمى را بر آن گماشت كه عهده دار شكنجهء مردم بود . فقط بزن و ساختمان علاقه داشت ، براى

ص: 628

قصر خود كه به نام ثریا معروف شد چهار صد هزار دینار خرج كرد . طول قصر ثریا چهار فرسخ بود ، عبید الله بن سلیمان را در وزارت خود باقى گذاشت و چون بمرد وزارت به قاسم بن عبید الله داد . معتضد در همین سال دویست و هفتاد و نهم روز فطر كه دوشنبه بود به مسجدى كه نزدیك خانهء خود ساخته بود رفت و با مردم نماز كرد و در ركعت اول شش تكبیر و در ركعت آخر یك تكبیر گفت آنگاه بمنبر رفت و سخن نیارست گفت و خطبه نخواند . شاعر در این باب شعرى بدین مضمون گفت : « امام از گفتن فرو ماند و براى مردم دربارهء حلال و حرام خطبه نخواند این از حیا بود و از كند ذهنى و واماندگى نبود . » در همین سال حسن بن عبد الله معروف به ابن جصاص از طرف خمارویه پسر احمد از مصر بیامد و هدیه هاى بسیار و اموال فراوان همراه داشت و بروز دوشنبه سوم شوال بحضور معتضد رسید كه او را با هفت كس از همراهانش خلعت داد . ابن جصاص در صدد بود دختر خمارویه را به زنى على مكتفى بدهد ، معتضد گفت : « او میخواهد بوسیلهء ما اعتبار اندوزد ، من اعتبار او را بیشتر میكنم و خودم او را میگیرم . » و دختر را بگرفت . ابن جصاص عهده دار آوردن دختر و آوردن جهاز او شد ، گویند آنقدر جواهر با وى آورد كه نظیر آن پیش هیچ خلیفه اى فراهم نشده بود و ابن جصاص قسمتى از آن را پیش خود نگهداشت و به قطر الندى دختر خمارویه گفت آنچه نگهداشته تا به وقت حاجت پیش او امانت است . قطر الندى بمرد و جواهر پیش او بماند و مایهء ثروت وى از همین جا بود ، پس از آن بروزگار مقتدر ، ابن جصاص محنتها داشت كه او را بگرفتند و به این جهت و جهات دیگر مال فراوان از او گرفتند . معتضد كه به شهر بلد بود صداق قطر الندى را براى ابو الجیش فرستاد ، صداق یك میلیون درم و جز این از كالا و عطر و تحفه هاى چین و هند و عراق بود و یك كیسه جواهر گرانبها كه مروارید و یاقوت و جواهر دیگر در آن بود با یك حمایل و تاج و یك نیم تاج و بقولى یك كلاه و گرزن خاص ابو الجیش فرستاده بود .

ص: 629

فرستادگان در رجب سال دویست و هفتادم به مصر رسیدند و معتضد پس از فرستادن صداق از شهر بلد و موصل از راه آب به مدینة السلام فرود آمد .

ابو سعید احمد بن حسین منقذ حكایت مىكند كه روزى پیش حسن بن جصاص رفتم جعبه اى كه داخل آن را با حریر پوشانیده بودند جلو روى او بود و جواهراتى در آن بود كه به شكل تسبیح پكانیده بودند و چیزى سخت نكو بود بخاطرم آمد كه شمار تسبیح ها از بیست فزون است ، به دو گفتم : « خدا مرا قربانت كند هر تسبیح چند دانه است ؟ » گفت : « صد دانه و وزن همهء دانه ها یكیست و كم و زیاد ندارد و وزن همهء تسبیح ها همانند است . » شمشهاى طلا نیز پیش او بود كه آن را مانند هیزم با قپان وزن میكردند ، وقتى از پیش او برون آمدم ابو العیناء به من برخورد و گفت :

« اى ابو سعید این مرد را چگونه دیدى ؟ » و من آنچه را دیده بودم با او بگفتم و او سر به آسمان برداشت و گفت خدا را اگر من و او را در ثروت برابر نكرده اى لااقل در گورى برابر كن . » و بنا كرد بگرید ، گفتم : « اى ابو عبید الله چرا اینطور شدى ؟ » گفت : « از رفتار من تعجب مكن به خدا اگر آنچه را من دیده ام دیده بودى بدتر از این میشدى . » سپس گفت : « خدا را بر این حال شكر . » و گفت : « اى ابو سعید ، جز اكنون هیچوقت خدا را بخاطر گورى ستایش نكرده بودم . » من از یكى كه از كار ابن جصاص مطلع بود پرسیدم : « انتهاى این تسبیحها چه بود ؟ » گفت : « یاقوتى سرخ كه شاید قیمت آن بیشتر از خود تسبیح بود . » وفات ابو العیناء در جمادى الاول سال دویست و هشتاد و دوم در بصره رخ داد .

كنیهء وى ابو عبید الله بود ، در همین سال با زورقى كه هشتاد كس در آن بود از مدینة - السلام به بصره میرفت ، زورق غرق شد و از سرنشینان آن هیچكس نجات نیافت جز ابو العیناء كه كور بود و بكنار زورق چسبیده و زنده برونش آوردند و دیگران همه تلف شدند . وقتى جان بدر برد و به بصره رسید بمرد . ابو العیناء بحاضر جوابى و زبان آورى چنان بود كه هیچیك از همگنانش بپاى او نمیرسید . وى با ابو على بصیر

ص: 630

و دیگران اخبار نكو و اشعار جالب دارد كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

روزى ابو العیناء در مجلس یكى از وزیران حضور داشت و از كرم وجود برمكیان سخن رفت ، وزیر به ابو العیناء كه از بخشش و كرم ایشان سخن بسیار گفته بود گفت : « وصف ایشان بسیار گفتى اما این همه از ساخته هاى وراقان است . » ابو العیناء گفت : « اى وزیر چرا وراقان دربارهء بخشش و كرم تو دروغ نمیگویند . » وزیر ساكت ماند و مردم از جسارت ابو العیناء تعجب كردند .

روزى ابو العیناء براى دیدار صاعد بن مخلد اجازه خواست ؛ حاجب به دو گفت : « وزیر مشغول است منتظر بمان ، و چون انتظار او طول كشید بحاجب گفت :

وزیر چه مىكند ؟ » گفت : « نماز مىكند . » گفت : « راست میگوئى هر چیز تازه اى مایهء لذت است . » و این تعریض بود كه وزیر نو مسلمان بود .

و نیز روزى ابو العیناء در قصر معروف جعفرى پیش متوكل رفت ، و این بسال دویست و چهل و ششم بود ، متوكل به دو گفت : « این خانهء ما چطور است ؟ » گفت : « مردم در دنیا خانه ساخته اند و تو دنیا را در خانهء خود ساخته اى . » وى این سخن را بپسندید و گفت با نبید چطورى ؟ » گفت : « به كم آن صبر نتوانم كرد و بسیار آن مرا رسوا خواهد كرد . » گفت : « از اینها بگذر و بیا ندیم ما شو . » گفت : « من نابینایم و نابینا اشارهء تند كند و اندازه نداند و چیزها از او دیده شود كه خود نبیند ، همهء كسان كه بمجلس تو مىنشینند ترا خدمت كنند اما من محتاجم كه خدمتم كنند بعلاوه ممكن است بدیدهء رضا در من بنگرى اما دلت خشمگین باشد یا بدیدهء خشم بنگرى و دلت راضى باشد و من كه امتیاز این دو حال نتوانم فهمید نابود خواهم شد و عافیت را بهتر دوست دارم از آنكه خویشتن را بمعرض بلیه در آرم . » گفت : « شنیده ام بد زبانى . » گفت : « اى امیر مؤمنان خداى تعالى مدح و ذم هر دو گروه فرموده : « نكو بنده اى بود كه توبه گو بود » و هم او جل ذكره فرموده « عیبجو و پادو سخن چینى است . » اگر بد زبان چون عقرب نباشد كه بیگانه و خودى را

ص: 631

بگزد ضررى ندارد . شاعر گوید : « اگر من نیكى را صریح نگویم و فرومایهء پست نابكار را ناسزا نگویم پس براى چه بدى و خوبى را شناخته ام و خدا گوش و دهان را براى چه به من داده است ؟ » گفت : « از كجائى ؟ » گفت : « از بصره . » گفت : « دربارهء آن چه گوئى ؟ » گفت : « آبش شور است و گرمایش عذاب است و هنگامى خوش است كه جهنم خوش باشد . » در آن وقت عبید الله بن یحیى بن خاقان وزیر متوكل بالاى سر او ایستاده بود ، گفت : « دربارهء عبید الله بن یحیى چه گوئى ؟ » گفت : « نكو بنده اى است كه همه كارش اطاعت خدا و خدمت تو است . » در این وقت میمون بن ابراهیم صاحب دیوان برید وارد شد گفت : « در بارهء میمون چه گوئى ؟ » گفت : « دستى دزد و . . .

است كه نصف خزانه را دزدید ، هر اقدامى مىكند از روى دقت مىكند ، نیكیش از روى تكلف است و بدیش از روى طبع . » متوكل بخندید و صله داد و او را باز فرستاد .

بسال دویست و هشتاد و سوم از جانب عمرو بن لیث صفار هدیه ها رسید كه از جمله یكصد اسب مهارى خراسان بود با جمازه هاى بسیار و صندوق هاى فراوان و چهار میلیون درم نقد بتى روئین نیز همراه آن بود كه به شكل زنى ساخته بودند و چهار دست داشت و دو حمایل نقرهء مرصع بجواهر سرخ و سپید بر آن آویخته بود و در مقابل این مجسمه بتان كوچك بود كه دست و صورت داشت و زیور و جواهر بر آن بود . این مجسمه بر گاوى بود كه باندازهء طبیعى ساخته شده بود و جمازه ها آن را میكشید ، این همه را به خانهء معتضد بردند آنگاه مجسمه را به محل شرطه در ناحیهء شرقى فرستاد و سه روز براى تماشاى مردم آنجا بود سپس آن را بخانهء معتضد باز بردند و این بروز پنجشنبه چهارم ماه ربیع الاخر همانسال بود و مردم این مجسمه را شغل نامیدند كه در آن روزها از كارهاى خود وامانده بدیدن آن مشغول بودند .

عمرو لیث این بت را از شهرهاى هندوستان كه گشوده بود و از كوهستانهاى مجاور بست و معبر و دیار دوار كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دو در بند است

ص: 632

گرفته بود كه اقوام مختلف شهرى و بدوى آنجا هست . شهریان مردم كابل و بامیان هستند كه بدیار زابلستان و رخج پیوسته است و سابقا در همین كتاب ضمن سخن از اقوام سلف و ملوك قدیم گفته ایم كه زابلستان قلمرو فیروز بن كبك پادشاه زابل است عیسى بن على بن ماهان در ایام رشید به تعقیب خوارج به سند و كوهستان آنجا و قندهار و رخج و زابلستان رفته و كشتار كرده و فیروزیهاى بىسابقه بدست آورده بود .

اعماى شاعر كه بنام ابن عذافر قمى معروف است در این باب گوید : « گوئى عیسى ذو القرنین است كه به مغرب و مشرق رسیده است كابل و زابلستان و اطراف آن را تا رخج در نور دیده است . » و ما خبر قلعه هاى فیروز پسر كبك پادشاه زابلستان را كه مطلعان و جهانگردان در همهء جهان استوارتر و بلندتر و عجیب تر از آن قلعه ندیده اند در كتابهاى سابق خود آورده و نیز عجایب آن دیار را تا طبسین و خراسان كه به سیستان پیوسته است با عجایب مشرق و مغرب از آباد و بایر و اقوام مختلف كه در قسمتهاى آباد هست یاد كرده ایم .

مردم بصره در كشتیهاى سپید كه مطابق معمول آنها با پیه و آهك اندود شده بود پیش معتصم آمدند و جمعى از خطیبان و متكلمان و سران و بزرگان و عالمان ایشان نیز همراه بودند كه ابو خلیفه فضل بن حباب جمحى از آن جمله بود ، ابو خلیفه وابستهء آل جمح قریش بود و بعدها عهده دار قضا شد . مردم بصره از بلیات روزگار و خشكسالى و جور حكام شكایت پیش معتضد آورده بودند و در كشتیهاى خود كه بر دجله بود سر و صداى بسیار كردند . معتصم پشت پرده بنشست و گفت : « بیایند . » و قاسم ابن عبید الله وزیر را بگفت تا با دیگر دبیران دیوانها طورى بنشینند كه معتضد گفتگوى آنها را بتواند بشنود و به اقتضاى مقررات دیوانها به شكایت آنها رسیدگى كنند ، آنگاه بصریان را اجازهء ورود دادند و ابو خلیفه از پیش و بقیه از پى او بیامدند . همگى رداهاى كبود بتن و سرپوش بسر داشتند و سر و وضعشان مرتب و

ص: 633

پاكیزه بود ، معتضد وضع آنها را پسندید ، كسى كه از طرف آنها سخن آغاز كرد ابو خلیفه بود كه گفت : « آبادى ویران و كار دگرگون شده ، حیوانات گرسنه مانده و ستارهء سعد نهان شده ، مصیبت ها و محنتها بما هجوم آورده ، تاریكى بر ما چیره شده و املاك بایر شده و قلعه ها پستى گرفته ، بما عنایتى كن تا ایام بكام تو شود و مردم اطاعت آرند و گر نه ما مردم بصره تباه خواهیم شد . » عبارات مسجع آورد و سخن بسیار گفت . وزیر گفت : « اى پیر گمان دارم ادب آموز باشى . » گفت : « اى وزیر ادب آموزان ترا اینجا نشانیده اند . » وزیر به دو گفت : « زكات پنج شتر چیست ؟ » ابو خلیفه گفت : « از دانا پرسیدى ، زكات پنج شتر یك گوسفند و ده شتر دو گوسفند است . » آنگاه بشرح زكات شتر پرداخت و احكام آن را بگفت و موارد اختلاف را بر شمرد آنگاه از گاو و گوسفند آغاز كرد و با زبان فصیح و عبارت خوب مختصر و واضع سخن آورد . معتضد كه گفتار او را پسندیده و بسیار خندیده بود خادمى را پیش وزیر فرستاد و گفت : « هر چه مىخواهند براى آنها بنویس و تقاضایشان را انجام بده و مگذار كه ناراضى بروند ، این شیطانى است كه از دریا بر آمده و میباید واردان ملوك كسانى چون او باشند . » ابو خلیفه در كار اعراب كلمات تكلف نداشت و از كثرت تمرینى كه از آغاز جوانى كرده بود جزو طبع وى شده بود ، در كار روایت حدیث نیز دستى داشت .

وى را اخبار و نوادر نكو هست كه ضبط كرده اند از جمله اینكه یكى از عمال خراج بصره از كار بر كنار شده بود ، ابو خلیفه نیز از قضا بر كنار شده بود ، عامل به ابو خلیفه نوشت كه مبرمان نحوى رفیق ابو العباس مبرد امروز با من است و بیكى از باغها میرویم ، ابو خلیفه و یارانش در حالى كه سر و وضع خود را تغییر داده بودند پیش آنها رفتند و لطیفه گویان در زورقى نشستند و برفتند تا بساحل یكى از شهرهاى بصره رسیدند و به غذا نشستند آن روزها وقت خرماچینى بود و باغها پر از عملگان و زراعت پیشگان بود ، وقتى غذا خوردند یكى از آنها ابو خلیفه را

ص: 634

بنام صدا زد و كنیهء او را نگفت ، مبادا كارگران نخلستانها او را بشناسند . صدا زد و گفت « خدایت زنده بدارد در بارهء این گفتار خدا عز و جل كه گوید : « یا ایها الذین آمنوا قوا انفسكم و اهلیكم نارا » این واو كلمهء « قوا » چه محلى از اعراب دارد ؟ گفت محل آن رفع است و كلمهء « قوا » امر به جمع مردان است . گفت : « در مقام امر بیك یا دو تن مرد چه میگوئى ؟ » گفت : « بیك مرد میگویند : ق و به دو مرد میگویند قیا و به جمع میگویند قوا » گفت : « بیك زن و دو زن و جمع زنان چه میگوئى » ابو - خلیفه گفت : « بیك زن میگویند قى و به دو زن قیا و به جمع قین » گفت : « تند بگو بیك مرد و دو مرد و جمع مردان و بیك زن و دو زن و جمع زنان چه میگویند ابو خلیفه تند گفت « ق قیا قوا قى قیا قین » جمعى از كارگران نزدیك آنها بودند و چون این را بشنیدند حیرت كردند و گفتند : « اى زندیقان ، شما قرآن را به زبان خروسان میخوانید . » و به طرف آنها دویدند و سیلىشان زدند و ابو خلیفه و همراهان وى به زحمت بسیار از دست آنها رهائى یافتند و ما نوادر و اخبار ابو خلیفه و سخنانى را كه وقتى استرش او را انداخته بود با استر گفته بود و سخنانى را كه وقتى دزد بخانه اش رفت به زبان آورده بود با مطالب دیگر در كتاب اوسط آورده ایم . وفات ابو خلیفه بسال سیصد و پنج در بصره رخ داد .

در ربیع الاول سال دویست و هشتاد و ششم معتضد به آمد رفت ، و این از پس وفات احمد بن عیسى بن شیخ عبد الرزاق بود و پسر وى احمد بن عیسى بن عبد الرزاق در آمد حصارى شد و معتضد سپاه خود را در اطراف شهر پراكند و آنجا را محاصره كرد . علقمة بن عبد الرزاق بنقل از رواحة بن عیسى بن عبد الملك از شعبة بن شهاب یشكرى نقل مىكند كه گفته بود : معتضد مرا پیش محمد بن احمد بن عیسى بن شیخ فرستاد كه به او اتمام حجت كنم ! وقتى پیش او رفتم و خبر به ام - الشریف رسید مرا بخواست و گفت : « اى ابن شهاب امیر مؤمنان را چگونه دیدى ؟ » گفتم : « پادشاهى خرسند و حاكمى عادل كه امر بمعروف مىكند و به كار خیر میكوشد

ص: 635

و بر اهل باطل تسلط دارد و مطیع حق است و در كار خدا از ملامت كس باك ندارد . » گفت : « به خدا او شایسته و مستحق چنین سخنان است و چرا نباشد كه خلیفه سایهء خداست كه دین خود را به وسیلهء او عزت داده و سنت و شریعت خویش را به وجود او زنده كرده و استوارى بخشیده است » .

آنگاه به من گفت : « رفیق ما را چگونه مىبینى ؟ » مقصودش برادرزاده اش محمد ابن احمد بود ، گفتم : « جوانى نورس و مغرور است كه بىخردان بر او چیره شده اند و به رأى آنها كار مىكند و به سخنشان گوش میدهد كه سخنان فریبنده میگویند و به ندامتش میكشانند . » گفت : « آیا میتوانى نامه اى براى او ببرى شاید گرهى را كه بىخردان بسته اند بگشاییم . » گفتم : « بله و او نامه اى ادیبانه نوشت و اندرزهاى خوب داد و نصیحتهاى مخلصانه كرد و در آخر آن اشعارى بدین مضمون نوشت : « نصیحت مادرى را كه دلش از غم تو دردمند است بشنو و سخن درست بگو ، در بارهء گفتار من بیندیش كه اگر بیندیشى سخن مرا معقول خواهى یافت به كسانى كه دلشان كینه دار است گوش مده كه اینان چون گوسفند در خانهء خویش آرمیده اند و چون خطر برخیزد شیر میشوند . بلیه را علاج كن و این كار اگر طبیب دست سوى تو دراز كند میسر است ، رضایت خلیفه را جلب كن و مال خویش و فرزند از او دریغ مدار این برادر یشكرى را طورى بفرست كه از بدى جلوگیرى شود و مایهء شماتت كس نشود . » گوید : « نامه را بگرفتم و پیش محمد بن احمد بردم و چون در آن نگریست نامه را سوى من انداخت و گفت : « اى برادر یشكرى تدبیر دولتها را به رأى زنان نمیكنند و كار ملك را به عقل ایشان راه نمىبرند ، پیش رفیق خود برگرد . » و من پیش امیر مؤمنان باز گشتم و قصه را چنان كه شده بود با او بگفتم ، گفت : « نامهء ام شریف كو ؟ » نامه را نشان دادم وقتى از نظر او گذرانیدند از شعر و عقل او تعجب كرد و گفت : « امیدوارم شفاعت او را در بارهء بسیارى از این قوم بپذیرم . » وقتى آمد گشوده شد و محمد بن احمد از پس جنگ سخت امان یافت و تسلیم شد امیر مؤمنان

ص: 636

مرا احضار كرد و گفت : « اى شعلة بن شهاب آیا از ام شریف خبرى دارید ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان نه به خدا . » گفت : « با این خادم برو كه او را جزو زنان اسیر خواهى دید . » گوید : « برفتم و چون مرا بدید چهره بگشود و شعرى بدین مضمون خواند :

« حوادث زمان نقاب ما را برداشت و دلیران ما را از پس عزت زبون كرد ، من نصیحت كردم اما نپذیرفتند و چه دفعاتى كه از اطاعت محروم بوده ام ، تقدیر میخواست كه ما را تقسیم كنند و بفروشند اى كاش میدانستم آیا روزى پراكندگى ما به اجتماع مبدل مىشود ؟ » گوید پس از آن بگریست و دست بدست زد و به من گفت : « اى ابن شهاب به خدا این وضع را پیش بینى میكردم انا لله و انا الیه راجعون . » گوید به دو گفتم : « امیر مؤمنان مرا پیش تو فرستاده و این از حسن نظرى است كه به تو دارد . » گفت : « میتوانى این نامهء مرا براى او ببرى ؟ » گفتم « بله » و او اشعارى بدین مضمون براى معتضد نوشت :

« به خلیفه و امام مرتضى و پسر خلیفگان كه از قریش ابطح بوده اند بگو خدا ولایت و مردم ولایت را از آن پس كه تباه شده و مدتها اصلاح ندیده بود به وجود تو بصلاح آورد بناى عزتى كه اگر تو نبودى استوار میماند به وسیلهء تو متزلزل شد . خدا چنان كرد كه تو دوست دارى و تو نیز چنان كن كه او دوست دارد و ببخش و در گذر . » گوید : نامه را گرفتم و پیش امیر مؤمنان بردم ، وقتى اشعار را از نظر او گذرانیدند آن را بپسندید و بگفت تا چند صندوق لباس و مبلغى پول براى او بفرستند و براى برادرزاده اش محمد بن احمد نیز مانند آن بفرستند و شفاعت او را در بارهء بسیارى از كسانش كه گناه بزرگ داشتند و مستحق عقوبت بودند پذیرفت .

معتضد به احمد بن عبد العزیز بن ابى دلف نوشت كه با رافع بن لیث بجنگد و این بسال دویست و هفتاد و نهم بود ، احمد بن عبد العزیز سوى رافع رفت و هفت روز مانده از ذى قعدهء همانسال در رى روبرو شدند و چند روز در میانه جنگ

ص: 637

بود كه به ضرر رافع بن لیث بود و او بگریخت و یاران ابو دلف اسبان سپاه وى را بگرفتند و اردوگاهشان را به تصرف آوردند و ششم ذى حجهء همانسال این خبر به بغداد رسید .

بسال دویست و هشتادم محمد بن حسن بن سهل برادرزادهء فضل بن سهل ذو الریاستین را كه ملقب به شمیله بود با عبید الله بن مهتدى در بغداد دستگیر كردند ، این محمد بن حسن بن سهل تألیفاتى در بارهء سپید جامگان داشت و نیز كتابى در بارهء على بن محمد صاحب الزنج كه در همین كتاب از او سخن داشته ایم تألیف كرده بود و كسانى از سپاهیان علوى كه امان یافته بودند بر ضد او گواهى دادند و صورتى از نام كسانى كه از آنها براى یكى از خاندان ابو طالب بیعت گرفته بود بدست آمد كه تصمیم داشتند روز معینى در بغداد قیام كنند و معتضد را بكشند . آنها را پیش معتضد بردند و كسانى كه همراه محمد بن حسن بودند اقرار نكردند و گفتند : « ما مرد طالبى را كه از ما براى او بیعت گرفته اند ، نمیشناسیم و او را ندیده ایم و این شخص یعنى محمد بن حسن میان ما و او واسطه بود . » معتضد بگفت تا آنها را بكشتند و شمیله را به امید اینكه شخص طالبى را نشان بدهد زنده نگهداشت و عبید الله بن مهتدى را كه از بىگناهى او مطلع بود رها كرد . آنگاه معتضد بهر وسیله از محمد بن حسن خواست كه شخص طالبى را كه براى او از كسان بیعت گرفته بود به او نشان بدهد اما او نپذیرفت و میان او و معتضد گفتگوى بسیار شد از جمله به معتضد گفت : « به خدا اگر مرا به آتش كباب كنى بیش از آنچه از من شنیده اى نخواهم گفت و بر ضد كسى كه مردم را به اطاعت او خوانده و به امامتش اقرار كرده ام گواهى نخواهم داد ، هر چه میخواهى بكن . » معتضد به او گفت ترا همانطور كه گفتى شكنجه میكنم . گویند او را به میلهء درازى كشیدند كه از دبرش داخل و از دهانش برون شد و در حضور معتضد دو سر میله را بلند كرده او را روى آتش بزرگى گرفتند و او همچنان معتضد را ناسزا گفت و دشنام داد تا بمرد . معروفتر اینست كه او را میان سه نیزه گذاشتند و اطراف آن را ببستند

ص: 638

و محكم كردند و همچنان زنده روى آتش گرفتند و بگردانیدند تا چنان كه مرغ را كباب میكنند كباب شد و پوستش بتركید آنگاه او را ببردند و میان دو پل در ناحیهء غربى بغداد بیاویختند .

در همین سال معتضد به تعقیب اعراب بنى شیبان كه گردنكش شده و تباهى بسیار كرده بودند برون شد و در ناحیهء مجاور جزیره و زاب در محل معروف به وادى الذئاب آنها را سركوب كرد و بكشت و اسیر گرفت و اسیران را به موصل آورد و نیز در همین سال ابو عبید الله بن ابى الساج مراغهء آذربایجان را بگشود و عبد الله بن حسین را بگرفت و اموالش را مصادره كرد و پس از آن او را بكشت . وفات احمد بن عبد العزیز بن ابى دلف نیز در همین سال بود و نیز در همین سال احمد بن ثور عمان را بگشود . وى از بحرین به آن ناحیه هجوم برد و شراة اباضیه را كه نزدیك دویست هزار كس بودند سركوب كرد . پیشواى ایشان صلت بن مالك بود و بدیار به روى در سرزمین عمان اقامت داشت . جنگ بنفع احمد و به ضرر شراة بود و بسیار كس از ایشان بكشت و بسیارى از سرهایشان را به بغداد برد كه سر پل آویختند و هم در این سال معتضد از جزیره به بغداد باز آمد و هم در این سال عمرو بن لیث وارد نیشابور شد و هم در این سال دختر محمد بن ابى الساج را بخانهء بدر غلام معتضد بردند و ما خبر ابن ابى الساج را كه دختر خویش را در حضور معتضد بزنى به بدر داد با قصهء عزیمت وى از در بند خراسان سوى آذربایجان در كتاب اوسط آورده ایم .

در همین سال اسماعیل بن احمد كه پس از وفات برادرش نصر بن احمد امارت خراسان یافته بود سوى دیار ترك شتافت و شهرى را كه در آن ناحیه عنوان دار الملك داشت بگرفت و خاتون ، همسر شاه را اسیر كرد و پانزده هزار كس از تركان را اسیر گرفت و ده هزار كس بكشت . گویند این شاه طنكش نام داشت و این عنوان همهء كسانى است كه پادشاهى آن دیار را داشته باشند . به نظر من وى از دو قوم معروف خدلج بوده است . سابقا در همین كتاب و هم در كتابهاى سابقمان شمه اى از اخبار

ص: 639

ترك و اقوام و اقامتگاههایشان گفته ایم . بسال دویست و هشتاد و یكم و صیف خادم ابن ابى الساج در دیار جبل با عمرو بن عبد العزیز جنگ كرد و قصهء آن چنان بود كه در كتابهاى سابق خود آورده ایم . در این سال معتضد بسبب حوادثى كه رخ داده بود و قضیهء محمد بن زید علوى حسینى فرمانرواى طبرستان از آن جمله بود ، بدیار جبل رفت و پسر خود على مكتفى را بحكومت رى گماشت و در آنجا اقامت داد و قزوین و زنجان و ابهر و قم و همدان را نیز به او واگذاشت ، حكومت اصفهان و كرخ ابو دلف را نیز به عمرو بن عبد العزیز داد پس از آن معتضد به بغداد باز آمد و هم در این سال قلمرو على مكتفى آرام شد و با گروه بسیار پیش معتضد رفت و هم در این سال طغج بن شبیب پدر اخشید كه اكنون یعنى سال سیصد و سى و دو فرمانرواى مصر است با سپاه بسیار از دمشق حركت كرد و بعنوان غزا وارد طرسوس شد و در مجاورت برغوث و در بند راهب ملوریه را بگشود .

در همین سال معتضد حمدان بن حمدون را كه در قلعهء صواره نزدیك عین الزعفران متحصن شده بود محاصره كرد كه اسحاق بن ابو ایوب عنبرى به اطاعت معتضد درآمد و بسپاه او پیوست و حسین بن حمدان بن حمدون و یارانش از معتضد امان خواستند ، و ما خبر حمدان بن حمدون را كه از كوه جودى بالا رفت و با دبیر نصرانى خود از دجله گذشت و شبانه در اردوگاه معتضد پیش اسحاق بن ایوب رفت كه او را پیش معتضد برد و اینكه معتضد قلعهء صواره را كه حمدان مال بسیار به بناى آن خرج كرده بود ویران كرد در همین كتاب خواهیم آورد . وى حمدان بن حمدون بن حارث بن منصور ابن لقمان بود و هم او جد ابو محمد حسن بن عبد الله است كه اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم لقب ناصر الدوله دارد . قصهء حسین بن حمدان كه شارى را تعقیب كرد و او را بگرفت نیز پس از این بیاید .

مسعودى گوید در ذى قعدهء سال دویست و هشتاد و دوم ابو الجیش خمارویه پسر احمد بن طولون در دمشق كشته شد ، وى در دامنهء كوه زیر دیر مروان قصرى ساخته

ص: 640

بود و در آن شب به شراب نشسته بود و طغج نیز پیش وى بود ، كسى كه او را كشت یكى از خادمان بود كه آنها را چند میل دور تر آورد و كشته و آویخته شدند ؛ بعضى را با تیر زدند و بعضى را نیز گوشت ران و كفل بریدند و غلامان سودانى ابو الجیش آن را بخوردند .

و ما خبر غلامان سودانى و صقلابى و رومى و حبشى را و اینكه مردم چین مانند رومیان بسیارى از فرزندان خود را اخته میكنند و اینكه اختگان بسبب قطع این عضو صفات متضاد دارند و تغییرات و صفاتى كه طبق گفتهء كسان در طبیعت ایشان نمودار مىشود همه را در كتاب اخبار الزمان یاد كرده ایم .

مدائنى گوید یك روز معاویة بن ابى سفیان پیش زن خود فاخته كه زنى عاقل و باریك بین بود رفت و خواجه اى بهمراه داشت ، فاخته سر برهنه بود وقتى خواجه را همراه معاویه دید سر خود را بپوشید ، معاویه به دو گفت : « او خواجه است . » گفت : « اى امیر مؤمنان مگر بریدن عضو او حرام خدا را برایش حلال كرده است ؟ » معاویه انا لله گفت و بدانست كه سخن او درست است و از آن پس غلامى را اگر چه فرتوت بود بحرم خود راه نداد .

كسان در بارهء خواجگان و تفاوت آنها كه بیضه نداشته اند یا داشته اند و بریده شده سخن آورده اند و گفته اند كه خواجگان بقیاس زنان مرد و بقیاس مردان زنند و این سخنى نادرست است . خواجگان مردند و نبودن یك عضو از اعضاى تن و نروئیدن ریش موجب آن نیست كه جزو زنان باشند و كسى كه پنداشته خواجگان بزنان نزدیكترند خلقت خدا عز و جل را دگرگون گفته است كه خدا خواجگان را مرد آفریده نه زن ، مذكر آفریده نه مؤنث اگر یك عضوشان را بریده اند این موجب تغییر جنس ایشان نمیشود و خلقت خدا را دگرگون نمیكند . در بارهء اینكه زیر بغل غلامان بو نمیدهد و آنچه فیلسوفان در این باب گفته اند در كتابهاى سابق خود سخن آورده ایم ، زیر بغل غلام بو نمیدهد و این از فضائل غلامان است .

ص: 641

ابو الجیش را در تابوتى نهاده به مصر بردند ، خبر قضیه روز یكشنبه پنجم ذى حجه به مصر رسیده بود و قتل وى چند روز مانده از ذى قعده بود . روز دوشنبه با جیش پسر خمارویه كه كنیهء ابو الجیش از او یافته بود بیعت كردند . پس از آن جثهء ابو الجیش به مصر رسید كه بدروازهء مصر آن را از تابوت در آورده بر تخت نهادند و پسرش امیر جیش و دیگر امیران و بزرگان برون شدند و قاضى ابو عبد الله محمد بن عبده معروف به عبدانى پیش رفت و بر او نماز كرد و این بهنگام شب بود .

ابو بشر دولابى از ابو عبد الله بخارى كه پیرى از اهل عراق بود و در خانه ها و مقابر آل طولون قرآن میخواند نقل كرده كه وى آن شب بر سر قبر قرآن میخواند و ابو الجیش را آورده بودند كه در قبر جا بدهند و ما هفت تن قارى بودیم كه سورهء دخان را میخواندیم . جثه را از تخت به زیر آوردند و در قبر نهادند ، در آن هنگام ما به این گفتار خدا عز و جل رسیده بودیم كه « بگیریدش و بمیان جهنمش بكشید آنگاه از عذاب آب جوشان روى سرش بریزید ، بچش كه تو همان نیرومند ارجمندى . » گوید و ما از شرم حاضران صداى خود را آهسته كردیم و درهم آمیختیم .

از جملهء خبرها كه از باریك بینى و تدبیر معتضد آورده اند اینست كه براى بعضى مصارف سپاه ده كیسه از بیت المال بیرون آورده بودند و به منزل پرداخت كنندهء مقررى سپاه بردند كه به آنها بدهند ، همانشب بخانهء او نقب زدند و كیسه ها را ببردند ، وقتى صبح شد نقب را بدید و پول نبود بگفت تا رئیس نگهبانان را بیاوردند در آن وقت رئیس نگهبانان مونس عجلى بود ، وقتى بیامد گفت : « این پول از سلطان و سپاه بود و اگر آن را نیارى یا كسى را كه نقب زده دستگیر نكنى امیر مؤمنان ترا بپرداخت غرامت آن وادار خواهد كرد ، بنابر این در جستجوى یافتن پول و دزدى كه جرئت این كار داشته است بكوش . » او نیز به محل خود برگشت و افراد شرطه را با توبه كرده ها احضار كرد ، توبه كرده ها دزدان پیر بودند كه از كار افتاده و توبه آورده بودند ، وقتى حادثه اى رخ میداد میدانستند كار كیست و او را نشان میدادند

ص: 642

و گاه میشد مال دزدى را با دزدان تقسیم میكردند ، رئیس نگهبانان دزد را از آنها خواست و تهدید كرد و بیم داد و اصرار كرد و آن قوم در كوچه و بازار و روسپى - خانه ها و قمار خانه ها پراكنده شدند و طولى نكشید مردى لاغر و كم جثه و ژنده - پوش و بد قیافه را بیاوردند و گفتند : « آقاى من كار كار اینست و غریب این شهر است . » و همگى هم سخن بودند كه نقب زن و دزد پول همین است ، مونس عجلى رو به او كرد و گفت : « واى به تو همدستت كى بود ؟ كى كمكت كرد ؟ رفقایت كجایند ؟ گمان ندارم تو بتوانى ده كیسه را در یك شب ببرى به خدا شما ده نفر و دست كم پنج نفر بوده اید ، اگر پول دست نخورده است اقرار كن اگر هم تقسیم شده است رفقایت را نشان بده . » اما او انكار كرد . مونس با او ملایمت كرد و وعدهء پاداش و جایزه داد و گفت اگر اقرار كند همه جور خوبى خواهد دید و اگر انكار كند بد خواهد دید اما او همچنان بر سر انكار بود و چون مونس از اقرار او نومید شد بخشم آمد و به آزار او پرداخت و به پشت و شكم و بالا و زیر و همهء اعضاى او تازیانه زد چندان كه جاى زدن نداشت و بحالتى افتاد كه بىخود بود و تاب سخن كردن نداشت اما اقرار نكرد . خبر به معتضد رسید و رئیس نگهبانان را احضار كرد و گفت : « راجع به پول چه كردى ؟ » او قصه را بگفت ، معتضد گفت : « واى بر تو دزدى را كه ده كیسه از بیت المال برده میگیرى و او را بسر حد مرگ و تلف میبرى تا بمیرد و پول از میان برود . پس تدبیر مردانه كجاست ؟ » گفت : « اى امیر مؤمنان من غیب نمیدانم و تدبیرى جز آنكه به كار برده ایم نمیدانم . » گفت : « این مرد را پیش من بیار . » آن شخص را روى جلى نهاده بیاوردند و پیش روى او نهادند كه به خود آمده بود از او سؤال كرد و منكر شد ، گفت : « واى بر تو اگر بمیرى پول بكارت نمیخورد و اگر بهتر شدى نمیگذارم به پول برسى من ترا امان مىدهم و تعهد میكنم همه جور با تو كمك كنم . » اما او همچنان منكر بود ، گفت : « طبیبان را بیاورید . » طبیبان را احضار

ص: 643

كردند ، گفت : « این مرد را ببرید و علاج كنید و مرهم نهید و غذا بدهید و بكوشید كه زودتر علاج شود . » او را ببردند و معتضد بجاى آن پول پول دیگر داد كه به سپاه بدهند ، گویند آن مرد در چند روز به شد آنگاه مراقبت كردند تا به وسیلهء خوردنى و نوشیدنى و مالش نیرو یافت و رنگش خوب شد . با معتضد بگفتند و او را احضار كرد ، وقتى پیش روى او حضور یافت از حالش پرسید دعا كرد و ستایش آورد و گفت : « تا خداوند امیر مؤمنان را زنده بدارد من خوبم . » آنگاه از پول پرسید و او همچنان انكار كرد ، به دو گفت : « واى به تو یا این پول را تنها برده اى یا قسمتى از آن به تو رسیده است اگر همه را برده اى در كار خوردن و نوشیدن و عیاشى صرف میكنى و گمان ندارم در عمر خود همهء آن را خرج توانى كرد اگر بمیرى گناه آن را به گردن دارى اگر قسمتى از آن را برده اى آن را به تو مىبخشم رفقایت را نشان بده براى آنكه اگر اقرار نكنى ترا خواهم كشت و اینكه پول بعد از مرگ تو بماند برایت فایده ندارد ، رفقایت نیز بكشته شدن تو اهمیت نمیدهند اگر اقرار كنى ده هزار درم به تو مىدهم و معادل آن را از نگهبانان پل براى تو میگیرم و ترا جزو توبه كرده ها ثبت میكنم و هر ماه ده دینار مقررى براى تو تعیین میكنم كه براى خوردن و نوشیدن و لباس و نظافت تو بس است و محترم میشوى و از كشته شدن نجات مییابى و از گناه خلاص میشوى . » اما او همچنان منكر بود ، او را به خدا قسم داد و قرآنى به او نشان داد به قرآن نیز قسم خورد . گفت : « من پول را پیدا مىكنم اگر پس از این قسم پول را پیدا كردم ترا میكشم و زنده نمیگذارم . » و او همچنان انكار كرد . گفت : « دستت را روى سر من بگذار و بجان من قسم بخور . » و او دست بسر معتضد گذاشت و بجان او قسم خورد كه پول را نبرده و مظلوم است و به او تهمت زده اند و توبه كردگان خواسته اند با گرفتار كردن او خودشان را تبرئه كنند ، معتضد گفت : « اگر دروغ گفته باشى ترا میكشم و خونت به گردن من نیست . » گفت : « بله » . پس بگفت تا سى غلام سیاه بیاوردند و

ص: 644

بگفت تا بنوبت مراقب او باشند . چند روز گذشت و او نشسته بود و تكیه نداده و نخفته و به پشت نیفتاده بود و هر وقت چرت میزد بچانهء او میزدند و سرش را مىكشیدند ، وقتى از فرط بىخوابى رنجور و نزدیك بمرگ شد بگفت تا او را بیاوردند و همهء آنچه را با او گفته بود تكرار كرد ، به خدا و چیزهاى دیگر قسمش داد و او همه جور قسم خورد كه پول را نبرده و نمیداند كى برده است معتضد به حاضران گفت : « دلم گواهى میدهد كه این بىگناه است و راست مىگوید توبه كرده ها دزد را میشناسند و ما در بارهء این مرد گناه كردیم . » و گفت كه او را حلال كند سپس بگفت تا غذا بیاوردند و نوشیدنى خنك حاضر كردند و بگفت تا بنشیند و بخورد و بنوشد و او خوردن و نوشیدن آغاز كرد و فراوان بخورد و با هر لقمه چیزى مینوشید تا دیگر جاى خوردن و نوشیدن نداشت آنگاه بگفت تا بخور و بوى خوش آوردند و بخور سوخت و خوشبو شد و تشك پرى آوردند و براى او بگستردند و چون بیفتاد و بیاسود و بخواب رفت بگفت تا او را با شتاب بیدار كردند و بیاوردند و پیش روى او نهادند و همچنان خواب در دیدگانش بود به دو گفت « بگو چه كردى چطور نقب زدى از كجا بیرون رفتى و پول را كجا بردى ؟ و كى با تو بود ؟ » گفت : « تنها بودم از همان نقبى كه داخل شده بودم بیرون آمدم مقابل خانه حمامى بود كه یك توده بته براى سوختن داشت پول را بردم بته ها و علفها و نىها را بلند كردم و پول را زیر آن نهادم و بپوشانیدم كه هنوز هم آنجاست . » بگفت تا او را به بسترش ببرند او را ببردند و همانجا بخوابانیدند . سپس بگفت تا پول را بیارند ، و همه را بیاوردند سپس مونس عجلى را احضار كرد ، وزیران و ندیمان را نیز احضار كرد پول را یك طرف مجلس نهاده و فرشى روى آن كشیده بودند آنگاه بگفت تا دزد را كه به قدر كافى خفته بود بیدار كردند ، در حضور همه سخنان گذشته را تكرار كرد و او همچنان منكر شد آنگاه بفرمود تا فرش را پس زدند و به او گفت : « واى بر تو مگر این پول نیست مگر چنین و چنان نكردى ؟ » و « آنچه را دزد گفته بود باز گفت

ص: 645

و او متحیر ماند آنگاه بگفت تا دست و پاى او را ببستند و دمى بیاوردند و در دبرش دمیدند و دو گوش و بینى و دهانش را از پنبه پر كردند و همچنان دمیدند ، سپس بند از دست و پاهایش گشودند . چون خیك پر باد شده بود سایر اعضایش نیز ورم كرده و تنش بزرگ شده بود چشمانش بیرون آمده بود وقتى نزدیك بود بتركد بیكى از طبیبان گفت تا رگهاى او را بالاى دو ابرو ببرند كه از آنجا باد و خون با صدا و صفیر برون آمد تا سرد شد و بمرد و این بزرگترین نمونهء شكنجه بود كه آن روز دیده شد ، گویند كیسه ها طلا بود و شمار آن بیش از آن بود كه گفتیم .

در بغداد مردى بود كه در كوچه صحبت میكرد و اقسام خبر و نادره و قصهء مضحك براى مردم میگفت و بنام ابن مغازلى معروف بود و در كمال مهارت بود كه هر كس او را میدید و سخنش را میشنید نمیتوانست از خنده خوددارى كند . ابن مغازلى گوید در ایام خلافت معتضد روزى بدر خواص ایستاده بودم و نادره و مضحكه میگفتم ، یكى از خدمهء معتضد در حلقهء من حضور یافت و من از حكایت خدمه سخن كردم و خادم حكایت مرا پسندید و شیفتهء نادره هاى من شد ، آنگاه برفت طولى نكشید كه باز آمد و دست مرا گرفت و گفت : « وقتى از حلقهء تو برفتم و بحضور معتضد ایستادم به یاد حكایت و نادره هاى تو افتادم و خنده ام گرفت امیر مؤمنان متوجه شد و رفتار مرا نپسندید و گفت : « واى بر تو چرا میخندى ؟ » گفتم : « واى بر تو چرا میخندى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان مردى بنام ابن مغازلى بر در است كه میخنداند و حكایت میگوید و از اعرابى و ترك و مكى و نجدى و نبطى و زنگى و سندى و خادم حكایتها دارد و با نادره ها مىآمیزد كه عزادار را میخنداند و مرد حلیم را بچه مىكند و گفته است كه ترا پیش او ببرم اما نصف جایزهء تو مال منست . من كه طمع جایزهء خوب داشتم گفتم من فقیر و عیالمندم و خدا ترا رسانیده است چه شود اگر كمتر مثلا یك ششم یا یك چهارم جایزه را بگیرى و او به كمتر از نصف راضى نشد ، من نیز به نصف قانع شدم ، دست مرا گرفت و پیش معتضد برد سلام كردم و در جائى كه به من نشان دادند ایستادم

ص: 646

جواب سلام مرا داد ، داشت در نامه اى مینگریست همین كه بیشتر نامه را از نظر گذرانید آن را تا كرد و سر برداشت و گفت : « ابن مغازلى توئى ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان . » گفت : « شنیده ام حكایت میگوئى ، میخندانى و حكایتهاى عجیب و - نادره هاى ظریف نقل میكنى ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان احتیاج وسیله به وجود میآورد مردم را با این حكایتها جمع میكنم و قلوبشان را جلب میكنم و با چیزى كه از آنها میگیرم زندگى میكنم . گفت : « هر چه دارى بیار و هنر خودت را نشان بده اگر مرا خندانیدى پانصد درم به تو جایزه مىدهم اما اگر نخندیدم چه میدهى ؟ » گفتم : « اى بدبختى . من جز پشت گردنم چیزى ندارم هر قدر میخواهى به آن بزن . » گفت : « درست گفتى اگر خندیدم آنچه گفتم مال تو است اما اگر نخندیدم ده بار با این كیسهء چرمى به پشت گردن تو میزنم . » در دلم گفتم : « پادشاهى است و با چیز سبكى مىزند . » آنگاه نگریستم و كیسهء چرمى نرمى در گوشهء اطاق بود در دلم گفتم گمان من درست بود كیسهء چرمى كه پر از باد است چه تأثیر دارد اگر او را خندانیدم فایده میبرم و اگر نخندانیدم ده پشت گردنى با كیسهء پر از باد آسان است آنگاه نادره و حكایت آغاز كردم و هر حكایتى كه از اعرابى و نحوى و مخنث و قاضى و زطى و نبطى و سندى و زنگى و غلام و ترك و ولگرد و عیار بخاطر داشتم نقل كردم تا هر چه میدانستم تمام شد و سرم تركید و خاموشى گرفتم و سست شدم و یخم زد گفت چه شد هر چه دارى بیار و خشمگین بود و نمىخندید اما همهء خدمه و غلامان از شدت خنده از پشت سر من گریخته بودند ، گفتم : « اى امیر مؤمنان به خدا هر چه داشتم تمام شد و سرم تركید و معاشم از دست رفت و هرگز كسى چون تو ندیده ام فقط یك نادرهء دیگر بیادم دارم . » گفت : « بگو » گفتم « اى امیر مؤمنان وعده كردى ده پس گردنى به من بزنى و آن را عوض جایزه قرار دادى تقاضا دارم جایزه را دو برابر كنى و ده تا بر آن بیفزائى . » میخواست بخندد اما خوددارى كرد ، آنگاه گفت : « قبول میكنم اى غلام دستش را بگیر . » دست مرا گرفتند و من گردنم

ص: 647

را كشیدم و با كیسهء چرمین یك پس گردنى به من زدند مثل اینكه قلعه اى به پشت من فرود آمد ، معلوم شد كیسه پر از ریگ هاى گرد است ده پشت گردنى خوردم كه نزدیك بود گردنم بشكند و برق از چشمم میجست و گوشهایم صدا میكرد . وقتى ده پس گردنى را خوردم فریاد زدم آقاى من مطلبى دارم در اینجا از زدن من دست بداشتند و قصد وى آن بود كه ده پس گردنى اضافى را كه خواسته بودم به من بزنند گفت : « مطلب چیست ؟ » گفتم : « در دیانت چیزى بهتر از امانت و بدتر از خیانت نیست من تعهد كرده ام نصف جایزه را كم باشد یا زیاد بخادمى كه مرا پیش تو آورده بدهم ، امیر مؤمنان كه خدایش بفضل و كرم خود زنده دارد جایزهء مرا دو برابر كرد و من نصف آن را گرفته ام و نصف آن براى خادم تو مانده است . » وى بخندید تا به پشت افتاد در صورتى كه آنچه قبلا از من شنیده بود او را ناخوش آمده بود پیوسته دست تكان میداد و پا به زمین میكوبید و شكم خود را میگرفت تا خنده اش آرام شد و به خود تسلط یافت و گفت : « فلان خادم را بیارید وى را بیاوردند قدى بلند داشت و بگفت تا او را پس گردنى بزنند ، گفت : « اى امیر مؤمنان مگر من چه كرده ام ؟ » گفتم : « این جایزهء من است و تو شریك من هستى من نصف آن را گرفته ام و سهم تو مانده است وقتى پس گردنى شروع شد رو به او كردم و میگفتم : « من به تو گفتم كه من فقیر عیالمندم . محتاجم ، ندارم گفتم آقاى من نصف جایزه را نگیر ، یك ششم مال تو یك چهارم مال تو و تو گفتى كمتر از نصف نمیگیرم اگر میدانستم جایزهء امیر مؤمنان كه خدایش زنده بدارد پس گردنى است همه را به تو مىبخشیدم و او از سخن من كه بخادم میگفتم و عتابى كه با او میكردم باز بخنده افتاد ، وقتى پس گردنیها تمام شد و امیر مؤمنان از خنده آرام گرفت و از زیر متكاى خود كیسه اى را كه پانصد درم در آن بود ، در آورد آنگاه بخادم كه میخواست برود گفت بایست و به من گفت : « این را براى تو حاضر كرده بودم اما فضولى خودت شریكى براى تو تراشید شاید من او را از گرفتن آن منع میكردم ، گفتم : « اى امیر مؤمنان پس امانت

ص: 648

و زشتى خیانت چه میشد دلم میخواست همه را به او میدادى و ده پس گردنى دیگر به او میزدى و هر پانصد درم مال او میشد پس او درم ها را میان ما تقسیم كرد و بیرون آمدیم .

بسال دویست و هشتاد و دوم اسماعیل بن اسحاق قاضى و حارث بن ابى اسامه و هلال بن علاء رقى درگذشتند ، بسال دویست و هشتاد و سوم معتضد در تكریت مقام گرفت . حسین بن حمدان با یاران خود بجنگ هارون شارى رفت و جنگهاى بزرگ در میانه رخ داد كه به نفع حسین بن حمدان و به ضرر هارون بود و او را بدون امان پیش معتضد آوردند . برادرش نیز با وى بود ، معتضد به بغداد برگشت كه براى او طاق ها بستند و راهها را زینت كردند . معتضد سپاه خود را بر دروازهء شماسیه به وضعى جالب مرتب كرد و از میان بغداد گذشته سوى قصر معروف حسنى رفتند آنگاه معتضد على بن حسین بن حمدان را خلعت داد و طوق طلا به گردن آویخت و جمعى از سواران و سران اصحاب و خویشان وى را نیز خلعت داد و پایدارى ایشان را بستود ، آنگاه بگفت تا شارى را بر فیلى نشاندند ، وى پیراهنى از دیبا بتن داشت و كلاه خز درازى بسرش بود ، برادرش نیز بر شترى دو كوهان بود و پیراهن دیبا و كلاه خز داشت و آنها را از پى حسین بن حمدان و یارانش بیاوردند ، آنگاه معتضد بیامد و قبائى سیاه بتن و كلاهى كوچك بسر داشت و بر اسبى تنومند سوار بود ، برادرش عبد الله بن موفق از طرف راست و غلامش بدر و ابو القاسم عبید الله بن سلیمان ابن وهب وزیر با پسرش قاسم بن عبید الله از دنبال او بودند و مردم او را دعاى بسیار گفتند ، مردم هنگام بازگشت از ناحیهء شرقى بغداد بناحیهء غربى انبوه شدند و قسمت بالاى پل فرو ریخت و بر زورقى پر از سرنشین افتاد و نزدیك هزار كس از آنها كه شناخته شدند غرق شد ، بجز آنها كه شناخته نبودند و مردم را با قلاب و غواص از دجله در آوردند و غوغا از دو سوى دجله برخاست . در آن حال یكى از غواصان طفلى را كه زیور فاخر و طلا و جواهر داشت برون آورد و پیرى طرار از تماشاچیان

ص: 649

او را بدید و چندان به صورت خود زد كه بینیش خونین شد آنگاه در خاك غلطید و وانمود كه پسر اوست و میگفت : « پسرم ، تو نمرده اى كه ترا درست و سالم در آورده اند و ماهى ترا نخورده است ، عزیزم تو نمرده اى كاش یك بار دیگر پیش از مردن ترا میدیدم . » آنگاه جثهء طفل را بگرفت و بر خرى نهاد و برفت و هنوز مردمى كه رفتار پیر را دیده بودند از آنجا نرفته بودند كه یكى از تجار معروف كه خبر را شنیده بود بیامد و یقین داشت كه جثهء طفل هنوز بجاست وى بزیور و لباس طفل اهمیت نمیداد میخواست او را كفن كند و بر او نماز كند و بخاكش سپارد . مردم قضیه را با او بگفتند و او و تاجرانى كه همراهش بودند متحیر شدند و بجستجوى آن شخص برآمدند اما اثرى از او نبود ، توبه كرده هاى سر پل این پیر حیله گر را بشناختند و پدر غریق را از یافتن او نومید كردند ، گفتند ما در كار این پیر فرو مانده ایم و از حیله هاى او متحیریم . از جمله حیله هاى وى كه گفتند این بود كه یك روز اول صبح با كیسه اى چرمین خالى و تیشه و زنبیل بدر خانهء یكى از اشخاص محترم و توانگران معروف رفت و با لباس كار و بدون سخن تیشه در دكانهاى در خانهء آن شخص گذاشت و خراب كردن گرفت و آجرها را پاك میكرد و كنار میگذاشت . آن شخص محترم صداى تیشه و خراب كردن شنید و بیرون آمد تا ببیند چه خبر است و دید كه پیر با تلاش دكانهاى در خانهء او را خراب مىكند ، گفت : « بندهء خدا چه میكنى و كى ترا به این كار واداشته است ؟ » پیر همچنان به كار خود مشغول بود و به شخص محترم اعتنائى نداشت ، هنگامى كه آنها مشغول گفتگو بودند همسایگان جمع شدند و دست پیر را بگرفتند ، یكى مشت به او زد و یكى دیگر او را بكشید ، پیر به آنها نگریست و گفت با من چه كار دارید مگر شرم ندارید كه من پیر فرتوت را دست انداخته اید ؟ » گفتند : « چطور ترا دست انداخته ایم كى به تو گفته است اینجا را خراب كنى ؟ » گفت : « صاحب خانه گفته است . » گفتند : « این صاحب خانه است كه با تو سخن میگوید . » گفت : « نه به خدا این او نیست . » وقتى سخن غافلانهء او را بشنیدند رحمش كردند و گفتند این دیوانه است

ص: 650

یا بیچاره ایست كه یكى از همسایگان این شخص محترم از روى حسادتى كه نسبت بتوانگرى وى داشته فریبش داده و به این كار واداشته است . وقتى از خراب كردن او جلوگیرى كردند به طرف كیسهء چرمین رفت و دست در آن برد گوئى لباس خود را در آن نهان كرده است و ناگهان بانگ برآورد و گریه آغاز كرد ، شخص محترم یقین كرد كه حیله گرى او را فریب داده و لباسش را ربوده است به او گفت : « چى از تو برده اند . » گفت : « پیراهن نوى كه دیروز خریده بودم با ملافه اى كه براى خانه ام خریدم با شلوار . » حاضران همگى نسبت به او رقت كردند و آن شخص محترم او را پیش خواند و بپوشانید و پول قابل ملاحظه اى به او داد و همسایگان نیز پول قابل ملاحظه اى به او دادند و او با غنیمت برفت . این پیر بنام عقاب معروف بود و كنیه اش ابو الباز بود و اخبار عجیب و حیله هاى جالب داشت همو بود كه براى متوكل حیله اى كرد زیرا بختیشوع طبیب با او قرار گذاشته بود اگر در آن ماه در سه شب معین چیزى نشاندار از خانهء او ربوده شد ده هزار دینار بخزانهء امیر مؤمنان تسلیم كند و اگر این شبها گذشت و این كار انجام نشد فلان ملك كه نام آن ضمن قرار داد معین شده بود از او باشد . این پیر را كه جوان بود پیش متوكل آوردند و او تعهد كرد كه چیز نشان دارى از خانهء بختیشوع برباید ، بختیشوع در این شبها خانهء خود را مراقبت میكرد و محكم بسته بود ، این پیر معروف به عقاب حیله هاى جالب كرد تا بختیشوع را بدزدید و در صندوقى نهاد و پیش متوكل آورد كه حكایتى جالب دارد ، گفته بود : « فرستادهء عیسى بن مریم است و به بختیشوع نازل شده است . » و شمعهائى روشن كرد و حقه هائى زد و بنگ در غذاى نگهبانان خانه ریخت و این مطالب را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم این پیر در كار حیله از دلالهء محتاله و دیگر عیاران و حیله گران سلف و خلف پیشى گرفته بود .

كیمیا گران كه در طلب طلا و نقره و انواع جواهر از مروارید و غیره هستند و اقسام اكسیر میسازند كه از جمله اكسیر فرار است و جیوه را به نقره مبدل

ص: 651

میكنند و دیگر حیله ها كه دارند با قرع و انبیق و تقطیر و تكلیس و بوته ها و چوب و زغال و دم اخبار جالب دارند كه ما چگونگى حیله هایشان و اشعارى كه در این باب آورده اند و مطالبى كه به یونانیان و رومیان قدیم چون ملكهء كلئوپاتر و ماریه نسبت داده اند همه را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و هم سخنان خالد بن یزید را در این باب گفته ایم خالد بنزد اهل صنعت از پیشروان بشمار است و شعرى به این مضمون دارد : « طلق را با اشق برگیر و با آنچه در كوچه هاست و با چیزى كه مانند برق است بدون آنكه بسوزد عمل بیار اگر خدا را دوست بدارى بر مردم آقائى خواهى یافت . » یعقوب بن اسحاق بن صباح كندى رساله اى در این باب تألیف كرده و آن را در ضمن دو مقاله آورده و گوید محال است مردم در كارى كه خاص طبیعت است دخالت كنند . و حیله هاى اهل این صنعت را بر شمرده و عنوان رساله چنین است :

« ابطال دعوى المدعین صنعة الذهب و الفضة من غیر معادنها » ابو بكر محمد بن زكریاى رازى فیلسوف و مؤلف كتاب المنصورى فى صناعة الطب ده مقاله از رسالهء كندى را رد كرد و گفتار كندى را نادرست وا نموده و گفته كه این كار میسر است . ابو بكر رازى در این معنى كتابها دارد كه در هر یك بنوعى دیگر در بارهء این صنعت و سنگهاى معدنى و چگونگى اعمال آن سخن آورده و این بابى است كه مردم در بارهء آن اختلاف دارند و اعمال قارون و غیره از آن جمله است و ما از هوسهائى كه بر دماغ چیره مىشود و نور بصیرت را میبرد و رنگها را تیره مىكند از قبیل بخار تصعید و بوى زاج و دیگر جمادات به خدا پناه میبریم .

در شعبان سال دویست و هشتاد و سوم ما بین مسلمانان و رومیان مراسم فدیهء اسیران انجام گرفت و آغاز آن بروز سه شنبه بود . و هم در این سال جیش پسر خمارویه بن احمد بن طولون با سپاه خویش از شام به مصر رفت و پس از آن طغج در دمشق به مخالفت او برخاست و هم در این سال خاقان مفلحى و بندقة بن كمجور بن كنداج از سپاه جیش پسر خمارویه كناره گرفتند و از راه وادى القرى

ص: 652

بمدینة السلام رفتند و معتضد آنها را خلعت داد و در همین سال در مصر آشوب شد و ابو محمد ماردانى كه اكنون یعنى به سال سیصد و سى و دوم در مصر دستگیر شده است على بن احمد ماردانى را بكشت و جیش پسر خمارویه را بگرفت و برادرش هارون پسر خمارویه را بجایش نشاند ، از جیش نارضا بودند كه نجح غلام خویش را كه بعنوان طولونى معروف بود با برادرش سلامه كه بنام مؤتمن شهره بود برترى میداده است ، ابن سلامه بعدها حاجب چند خلیفه شد كه قاهر و راضى از آن جمله بودند و اكنون یعنى به سال سیصد و سى و دوم در خدمت متقى است به سال دویست و هشتاد و سوم دو روز مانده از رمضان ابو عمرو مقدام بن عمرو رعینى كه از فقهاى معروف و بزرگان اصحاب مالك بود به مصر درگذشت و هم در این سال معتضد یوسف بن یعقوب را به قضاى مدینة السلام گماشت و خلعت داد و ناحیهء شرقى را به او سپرد .

در همین سال كه سال دویست و هفتاد و سوم بود معتضد احمد بن طیب بن مروان سرخسى رفیق یعقوب بن اسحاق كندى را بگرفت و به بدر غلام خود سپرد و كس بخانهء او فرستاد كه همهء اموالش را مصادره كردند و كنیزان پول ها را نشان دادند كه ضبط شد و مجموع طلا و نقره و قیمت لوازمى كه بدست آمد یكصد و پنجاه هزار دینار بود . ابن طیب محتسبى بغداد را به عهده داشت ، مقام او در فلسفه منكر ندارد و در اقسام فلسفه و اخبار گوناگون مصنفات نكو دارد . كسان در چگونگى قتل وى و علت اینكه معتضد او را كشت اختلاف دارند ، مطالبى را كه در این باب گفته اند در كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن نیست . هم در این سال خبر آمد كه عمرو بن لیث رافع بن هرثمه را كشته است . بسال دویست و هشتاد و چهارم سر رافع ابن هرثمه را به بغداد آوردند و یك ساعت از روز بیاویختند سپس بخانهء سلطان باز بردند . در همین سال مردم بغداد بر ضد سلطان بشوریدند زیرا مردم بغلامان سیاه بانگ میزدند : « اى عقیق آب بریز و آرد بیفشان اى عاق اى صاحب ساق دراز »

ص: 653

و خدمهء قصر سلطان مجتمع شدند و با معتضد از اهانتى كه در كوچه و خیابان و راه از كوچك و بزرگ و عامهء مردم میدیدند سخن گفتند و معتضد بگفت تا گروهى از عامه را تازیانه زدند از این جهت مردم بشوریدند .

در همین سال شخصى بصورتهاى گونه گون در خانهء معتضد بر او نمودار شد ، یك بار به صورت راهبى بود كه ریش سپید و لباس راهبان داشت ، بار دیگر به صورت جوانى نكو روى با ریش سیاه در غیر لباس راهب بود و یك بار به صورت پیرى با ریش سپید در لباس تجار نمودار میشد ، یك بار شمشیرى برهنه به كف داشت و یكى از خدمه را بزد و بكشت . درها را مراقبت مىكردند و مىبستند اما هر كجا معتضد بود در اطاق یا صحن یا جاى دیگر او نمودار میشد ، مردم در این باب سخن بسیار گفتند و قصه شایع شد و میان خواص و عوام شهرت گرفت و به ولایت رسید و هر كس مطابق نظر خود چیزى در این باب گفت ، یكى میگفت شیطانى سركش است كه نمودار مىشود و او را آزار مىكند دیگرى مىگفت یكى از مؤمنان جن كه رفتار ناپسند و خونریزى او را دیده نمودار شده تا او را از كارهاى ناشایسته باز دارد ، یكى دیگر عقیده داشت كه این یكى از خادمان معتضد بود كه عاشق یكى از كنیزان وى بود و حیلهء فلسفى كرده و داروهاى مخصوص را در دهان مینهاد كه به چشم دیده نمیشد .

اما همه اینها گمان و تخمین بود . معتضد طلسم نویسان را بخواست كه وحشت و اضطرابى سخت داشت و در كار خود فرو مانده بود عده اى از غلامان و كنیزان خود را بكشت و غرق كرد و جمعى از آنها را بزد و حبس كرد ، ما خبر این قصه را با آنچه از افلاطون در این باب نقل كرده اند با شوریدن مادر مقتدر و اینكه چرا معتضد او را حبس كرد و میخواست بینىاش را ببرد در كتاب اخبار الزمان آورده ایم .

در همین سال خبر آمد كه ابو لیث حارث بن عبد العزیز بن ابى دلف بشمشیر خودش كشته شده است و قصه چنان بود كه شمشیر را برهنه به گردن آویخته بود

ص: 654

اسبش او را بینداخت و شمشیرش گردن او را برید و عیسى نوشرى سر او را گرفته به بغداد فرستاد .

بسال دویست و هشتاد و پنجم صالح بن مدرك طائى بهمدستى قوم نبهان و سنبس و دیگر مردم طى متعرض كاروان حج شد . سالار حج جى بزرگ بود و جى با صالح و طائیان همراه او در محل معروف به قاع الاجفر جنگى بزرگ داشت و حاجیان درهم ریختند و شمشیر در آنها به كار افتاد و بسیار كس از آنها كشته شد یا از تشنگى مرد و جى زخمهاى بسیار خورد عربان در بارهء این روز شعرى بدین مضمون میخواندند : « روزى چون روز جعفر نبود مردم از پا در میآمدند و قبرها حفر میشد . » و نزدیك دو میلیون دینار از مردم گرفته شد .

در همین سال كه سال دویست و هشتاد و پنجم بود ابو اسحاق ابراهیم بن محمد فقیه محدث در ناحیهء غربى بغداد در هشتاد و پنج سالگى درگذشت . وفات وى بروز دوشنبه هفت روز مانده از ذى حجه بود . در مجاورت دروازهء انبار و خیابان قوچ و شیر به خاك رفت ، وى مردى راستگو و دانا و فصیح و بخشنده و عفیف و زاهد و عابد بود و با وجود زهد و عبادت خنده رو و ظریف و ملایم بود و تكبر و غرور نداشت و غالبا با دوستان خود شوخیها میكرد كه از چون او بسى پسندیده و از غیر او ناپسند بود . بروزگار خود شیخ و ظریف و عابد و زاهد و محدث بغداد و فقیه اهل عراق بود و روز جمعه در مسجد جامع غربى مجلس داشت .

ابو اسحاق ابراهیم بن جابر نقل مىكند كه من روز جمعه در حلقهء ابراهیم حربى مىنشستم و دو جوان از فرزندان تجار كرخ كه از لحاظ صورت و لباس در كمال زیبائى و خوبى بودند با ما مىنشستند ، لباسشان یك جور بود و گوئى دو روح در یك جسد ( ؟ ) بودند ، با هم برمیخاستند و با هم مىنشستند ، در یكى از جمعه ها یكیشان بیامد و رنگش پدیده بود و آثار دلشكستگى در دیدگانش نمودار بود ، من حدس زدم كه غیبت دیگرى علتى دارد و این یكى به همان جهت دلشكسته است ،

ص: 655

جمعهء بعد جوان غایب بیامد اما آنكه جمعهء پیش آمده بود نیامد و این نیز رنگ پریده و غمین بود و بدانستم كه این بسبب جدائى است كه میان آنها افتاده است زیرا میانشان الفت بوده است ، بدینسان هر جمعه یكى زودتر به حلقه میآمد و آن دیگرى نمیآمد و حدس من به یقین پیوست . یكى از جمعه ها یكى از آنها بیامد و در حلقه نگریست و دید كه رفیقش پیش از او آمده است گریه بر او غالب شد و من آثار آن را در دیدگان وى بدیدم در دست چپ رقعه هاى كوچك نوشته داشت و یكى از آنها را بدست راست بگرفت و به وسط حلقه انداخت و شرمگین بمیان مردم رفت و من و جماعتى از آنها كه در حلقه بودند با چشم او را دنبال میكردیم .

ابو عبد الله على بن حسین حوثره به طرف راست من بود و این بدوران جوانى ما بود ، رقعه پیش روى ابراهیم حربى افتاد كه آن را برداشت و باز كرد و بخواند و رسم او بود كه وقتى رقعه اى كه تقاضاى دعا در آن بود به دستش مىافتاد براى صاحب آن بیمار یا غیر بیمار دعا مىكرد و حاضران آمین مىگفتند وقتى رقعه را بخواند با دقت بسیار در آن نگریست زیرا افكنندهء رقعه را دیده بود پس از آن گفت :

« خدایا آنها را مجتمع دار و دلهایشان را الفت بده و این را وسیلهء تقرب و رضاى خویش كن و چنان كه رسم بود حاضران آمین گفتند ، آنگاه رقعه را با دو انگشت بپیچید و سوى من افكند و من در آن نگریستم زیرا چون افكنندهء آن را دیده بودم میخواستم مطلب آن را بدانم . و در رقعه شعرى بدین مضمون بود « خدا بنده اى را ببخشد كه بوسیلهء دعا دو دوست را كمك كند ، دو دوست كه پیوسته بر سر دوستى بودند و سخن چینى در میانه افتاد و از دوستى بگشتند . » رقعه همچنان با من بود و جمعهء بعد با هم بیامدند و غم و رنگ پریدگیشان رفته بود . به ابن حوثره گفتم « مىبینم كه خداى تعالى دعا را در بارهء آنها مستجاب كرده و ان شاء الله تعالى دعاى شیخ كامل خواهد شد . » همانسال به حج رفته بودم گوئى آنها را مىبینم كه میان منى و عرفات احرام داشتند و سپس آنها را همچنان میدیدم كه تا دوران

ص: 656

سالخوردگى الفت داشتند و گویا از صنف دیبا فروشان كرخ یا صنف دیگر بودند .

مسعودى گوید از ابراهیم بن جابر قاضى پیش از آنكه عهده دار قضا شود خبرى شنیدم . در آن وقت وى به بغداد با فقر دست به گریبان بود و با فقر میساخت و آن را بر ثروتمندى برترى میداد . مدتى گذشت و او را در حلب شام بدیدم و این بسال سیصد و نهم بود كه بخلاف سابق بود و چنان كه گفتم عهده دار قضا شده بود و ثروتمندى را بر فقر ترجیح میداد . گفتم « اى قاضى یاد دارى كه از حاكم رى حكایتى میگفتى كه به تو گفته بود : شبى در بارهء مراتب فقیران و ثروتمندان اندیشه كردم و امیر مؤمنان على بن ابى طالب رضى الله عنه را بخواب دیدم كه به من گفت : فلانى چه نیكوست ، تواضعى كه اغنیا با فقرا بخاطر شكر خدا كنند و بهتر از آن اینست كه فقیران به اعتماد خدا به اغنیا بى اعتنائى كنند . » به من گفت « خلق تابع تقدیرند و در كارهاى خویش از حكم آن رهائى نیابند » من بارها او را دیده بودم كه در حال فقر حریصان دنیا را مذمت میكرد و در این باب از على كرم الله وجهه خبرى نقل میكرد كه گفته بود « اى آدمیزاده غم روزى را كه نیامده به غم روز حاضر میفزاى كه اگر آن روز از عمر تو باشد خدا آن روز روزى ترا بدهد و بدانكه هر چه بیش از خوراك خود بدست آرى امانت دار آن هستى . » همین شخص بعدها اسبان خوب سوار میشد و شنیدم كه یك بار براى زنش چهل جامهء شوشترى و قصب و مانند آن به خیاط داد و مال بسیار بمیراث گذاشت .

و هم در این سال كه سال دویست و هشتاد و پنجم بود ابو العباس محمد بن - یزید نحوى معروف به مبرد شب دوشنبه دو روز مانده از ذى حجه در صد و شش سالگى بمرد و در گورستان دروازهء كوفه در سمت غربى مدینة السلام به خاك رفت . بسال دویست و هشتاد و ششم محمد بن یونس كوفى محدث كه كنیهء ابو العباس داشت بروز پنجشنبه نیمهء جمادى الاخر در سن صد و شش سالگى درگذشت و در گورستان دروازهء كوفه به خاك رفت ، طرق روایت او بسیار معتبر بود . در همین سال در بصره وحشت

ص: 657

افتاد كه مبادا ابو سعید جنابى و یاران او كه در بحرین بودند آنجا را تصرف كنند و احمد بن محمد واثقى كه كار جنگ بصره را به عهده داشت نامه به معتضد نوشت و او چهارده هزار دینار بداد تا باروى شهر را بساختند و محكم كردند و نیز در همین سال ابو الاغر خلیفة بن مبارك سلمى در اثناى سفر مكه در ناحیهء فید ، صالح بن مدرك طائى را به حیله دستگیر كرد . اعراب بر ضد ابو الاغر جمع شده بودند كه صالح را از او بگیرند ولى با آنها جنگ كرد ، جحش بن ذیال رئیسشان را با جمعى دیگر بكشت و سر جحش را بر گرفت . وقتى صالح بن مدرك از كشته شدن جحش بن ذیال خبر یافت از اینكه از چنگ ابو الاغر خلاص شود نومید شد و چون بمنزلگاه معروف به قرشى فرود آمد از غلامى كه غذا براى وى آورده بود كاردى بربود و خود را بكشت و ابو الاغر سر او را برگرفته به مدینه برد و حاجیان خوشحال شدند .

ابو الاغر هنگام بازگشت با همدستى نحریر و دیگر امیران قافلهء حج جنگى بزرگ كرد ، عربان طى و قبایل هم پیمان آن فراهم شده بودند كه سى هزار پیاده و همین اندازه سوار داشتند و سه روز جنگ بود و محل جنگ ما بین معدان قرشى و حاجز بود ، اعراب شكست خوردند و قافله بسلافت ماند . از جمله كسانى كه در كار حیله بر ضد صالح بن مدرك با ابو الاغر همدست بود سعید بن عبد الاعلى بود ، ابو الاغر در حالى كه سر صالح و جحش و یك غلام سیاه صالح با چهار اسیر كه پسر عمان صالح ابن مدرك بودند پیشاپیش او بود وارد مدینة السلام شد . سلطان در آن روز ابو الاغر را خلعت داد و طوق طلا به گردن نهاد و سرها را سر پل آویختند و اسیران را به مجلس بردند . در همین سال اسحاق بن ایوب عبیدى كه عهده دار امور جنگى دیار ربیعه بود درگذشت ، و هم در این سال عباس بن عمر غنوى براى جنگ قرمطیان بحرین سوى بصره رفت ، در همین سال میان اسماعیل بن احمد و عمرو بن لیث فرمانرواى بلخ جنگ شد و عمرو اسیر شد كه چگونگى اسارت او را در كتاب اوسط آورده ایم .

در رجب همین سال كه سال دویست و هشتاد و هفتم بود عباس بن عمرو با سپاهى فراوان

ص: 658

كه جمعى داوطلب نیز همراه آن بود از بصره سوى هجر رفت و با ابو سعید جنابى روبرو شد و جنگها در میانه بود كه یاران عباس شكست خوردند و هفتصد كس از آنها اسیر یا گردن زده شد ، بجز آنها كه در ریگزار یا از عطش جان دادند و خورشید پیكرشان را سوزانید پس از آن ابو سعید بر عباس بن عمرو منت نهاد و آزادش كرد و او پیش معتضد رفت و خلعت گرفت . بدنبال این واقعه ابو سعید از پس محاصره اى دراز شهر هجر را بگشود و ما تفصیل این جنگ را با علت اینكه ابو سعید عباس بن عمرو و غنوى را رها كرد با حكایت عباس بن عمرو و كسانش كه در بحرین بودند در كتاب اوسط آورده ایم .

در همین سال كه سال دویست و هشتاد و هفتم بود داعى علوى با سپاه فراوان از دیلم و غیره از طبرستان بگرگان رفت و از طرف اسماعیل بن احمد سپاه سیاهپوشان بسالارى محمد بن هارون با او روبرو شد و جنگى شد كه در آن روزگار نظیر آن دیده نشده بود ، دو طرف پایدارى كردند و نتیجهء جنگ بنفع سپید جامگان و ضرر سیاهپوشان بود . آنگاه محمد بن هارون كه پایدارى صفوف دیلمان را بدید حیله اى كرد و بگریخت . دیلمان با شتاب پیش دویدند و صفهایشان درهم شد و سیاهپوشان باز آمدند و شمشیر در آنها نهادند و بسیار كس از آنها كشته شد و داعى چند زخم برداشت زیرا وقتى یاران وى بصدد گرفتن غنیمت صفهاى خویش را شكستند و به او نپرداختند او با كسانى كه بیاریش ایستاده بودند استقامت كردند و مورد هجوم قرار گرفتند و همین كه جنگ بسر رسید زخم بسیار داشت ، پسرش زید بن محمد بن زید و كسان دیگر اسیر شده بودند . محمد بن داعى چند روزى بیش نماند و از زخمها كه خورده بود بمرد و بدروازهء گرگان به خاك رفت و قبر او تاكنون آنجا محترم است .

و ما خبر و سرگذشت داعى را در طبرستان و غیره با خبر بكر بن عبد العزیز ابن ابى دلف كه بطلب امان پیش او رفت در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و نیز

ص: 659

خبر یحیى بن حسین حسنى رسى را كه در یمن با ابو سعید بن جعفر در جنگهائى كه بر ضد قرمطیان داشتند همدستى كرد و حكایت آنها با على بن فضل امیر مذیخره و قصهء او و خبر وفاتش با حكایت شیخ لاعه صاحب قلعهء نخل و خبر فرزندانش كه تا كنون یعنى سال سیصد و سى و دوم آنجا هستند و رفتن یحیى بن حسین رسى به شهر صعدهء یمن با خبر پسرش ابو القاسم و خبر اعقاب او تا كنون همه را در آنجا یاد كرده ایم و در این كتاب مختصرى مىآوریم تا نمونهء اخبار و قصه ها و سرگذشتها و اعمال آنها باشد كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

در همین سال كه سال دویست و هشتاد و هشتم بود معتضد به تعقیب وصیف خادم به دربند شام رفت و بوسیلهء رشیق معروف به خزامى نامه به دو نوشت و وصیف بكتمرى و دیگر سرداران و یاران وصیف خادم امان خواستند ، وصیف وقتى دید كه بیشتر یاران او را دستگیر كرده اند میخواست بسرزمین روم برود و بدربندها مقیم شود ، معتضد از بغداد با شتاب رفت و خبر خود را نهان داشت و وصیف با همه احتیاط و مراقبت از حركت او بىخبر ماند تا معتضد از فرات گذشت و به شام رسید ولى وى از خستگى این شتاب چنان رنجور شد كه دیگر سلامت نیافت ، وقتى بدربند شام رسید بیشتر سپاه خود را در كلیساى سیاه گذاشت و سرداران به تعقیب وصیف فرستاد و پس از طى پانزده میل سواران پیشتاز كه خاقان مفلحى و وصیف موشكین و على كورده و دیگر سرداران از آن جمله بودند به او رسیدند ، وصیف با آنها بجنگید و این در محل معروف به تنگهء جب بود ، وقتى معتضد نزدیك رسید یاران وصیف پراكنده شده بودند او را اسیر كرده پیش معتضد آوردند كه او را به مونس خادم سپرد و همه یاران او را جز تنى چند كه از دربند شام به دو پیوسته بودند امان داد . معتضد كشتیهاى جنگى را بسوخت ابو اسحاق امام مسجد جامع طرسوس را با ابو عمیر عدى بن احمد بن عبد الباقى امیر شهر اذنه كه از دربندهاى شام بود و چندین دریانورد از قبیل بغیل و پسرش همراه برداشت و از راه آب به مدینة السلام بازگشت و هفتم

ص: 660

صفر سال دویست و هشتاد و هشتم آنجا رسید . جعفر بن معتضد كه همان مقتدر بود با بدر بزرگ و دیگر سپاه هنگام ظهر رسیدند راهها را زینت كرده بودند ، پیشاپیش آنها وصیف خادم بر شتر دو كوهانه سوار بود و پیراهن دیبا و كلاه بوقى داشت ، پشت سر او بغیل بر شتر دیگر سوار بود و پشت سر بغیل پسرش بر شتر دیگر بود و پشت سر پسر بغیل یكى از مردم شام معروف به ابن مهندس بر شتر بود همگى پیراهن حریر سرخ یا زرد بتن و كلاههاى بوقى بسر داشتند ، خاقان مفلحى و سرداران دیگر كه روز اسارت وصیف خادم شجاعت نموده بودند خلعت و طوق گرفتند ، معتضد میخواست وصیف خادم را زنده نگهدارد كه مرگ كسى چون او را كه شجاع و دلیر و جسور و مدبر بود خوش نداشت ، آنگاه گفت : طبع این خادم نمیپذیرد كه كسى بر او ریاست كند بلكه میخواهد رئیس باشد . پس از آنكه او را گرفته و بند كرده بود كس پیش او فرستاد كه چیزى میخواهى ؟ گفته بود بله دسته گلى كه ببویم و كتابهائى از سرگذشت ملوك قدیم كه بخوانم . وقتى فرستاده بیامد و تقاضاى او را با معتضد بگفت دستور داد آنچه خواسته بدهند و یكى را گفت ببیند در كتابها كدام فصل را میخواند . به دو خبر دادند كه وى از كتابهائى كه برایش برده اند سرگذشت و جنگها و بلیات ملوك را میخواند . معتضد شگفتى كرد و گفت : میخواهد مرگ را آسان گیرد .

در همین سال ابو عبید الله محمد بن ابى الساج در آذربایجان بمرد و از پس وى یاران و غلامانش اختلاف كردند . گروهى از آنها به یوسف بن ابى الساج برادرش پیوستند و گروهى دیگر جانب بودار پسرش را گرفتند . در همین سال كه سال دویست و هشتاد و هشتم بود ابو على بشر بن موسى بن صالح بن صبیح بن عمیر محدث در هفتاد و هشت سالگى درگذشت و در سمت غربى بغداد در گورستان باب التین به خاك رفت .

در جمادى الاول همین سال عمرو بن لیث را به مدینة السلام آوردند عبد الله بن - فتح فرستادهء سلطان او را بیاورد عمرو را در كوچه ها گردانیدند ، بر شتر دو كوهانه اى

ص: 661

سوار بود و پیراهن حریر بتن داشت و بدر وزیر و قاسم بن عبید الله با سپاه از پى او بودند ، پس از آن وى را به قصر ثریا بردند كه معتضد او را بدید سپس او را بسیاهچال بردند . در همین اوقات سپاهیان شاكریه از طرف طاهر بن محمد بن عمرو ابن لیث بشورش وادار شدند كه وى از رفتارى كه با جدش عمرو كرده بودند خشمگین بود شاكریه در ولایت اهواز به دو پیوستند و از قلمرو فارس بیرون شدند و كار آشفته شد . معتضد عبد الله بن فتح و اشناس را با هدیه ها پیش اسماعیل بن احمد فرستاد كه از آن جمله صد جامهء حریر زربفت مرصع بود با یك كمر بند طلاى مرصع بجواهر و جواهرات دیگر و سیصد هزار دینار نقد كه میان یاران خود تقسیم كند و آنها را به سیستان به جنگ طاهر بن محمد بن عمرو بن لیث بفرستند . معتضد به عبد الله بن فتح دستور داد كه ضمن عبور از بلاد جبل ده میلیون درم از خراج آنجا همراه بردارد و به سیصد هزار دینار بیفزاید . در همین سال بدر غلام معتضد نیز با سپاه خود بفارس رفت و در شیراز جا گرفت و شاكریه را از آن ولایت برون راند .

بروز دوشنبه اول محرم سال دویست و هشتاد و هفتم وصیف خادم جان داد و تن بیسر او را برون آورده سر پل آویختند . غلامان از معتضد اجازه خواسته بودند عورت او را بپوشانند و او اجازه داد لباسى بتن او پوشانیدند و پارچه اى روى آن پیچیدند و روى پارچه از ناف تا رانهاى او را بدوختند و تنش را با صبر و دیگر مایه هاى قابض و ماسك بیندودند و تا بسال سیصدم و خلافت مقتدر همچنان آویخته بود و نمیپوسید .

هم در این سال میان سپاه و عوام خلاف افتاد و عوام به شوخى پیكر وصیف را از دار فرود آوردند و گفتند رعایت استاد وصیف خادم كه مدتها مجاور ما بوده و در انجام كارهاى ما حوصله كرده است لازم است و نباید بر این دار بپوسد او را در عبائى پیچیدند و بر شانه ها میبردند و نزدیك بیكصد هزار كس بودند و اطراف آن فریاد استاد استاد میزدند ، وقتى از این كار خسته شدند او را به دجله افكندند و گروهى

ص: 662

از مردم نیز در دجله غرق شدند زیرا در دجله او را بشنا ، بدرقه میكردند و بسیار كس از آنها در جریان آب غرق شد .

در همین سال گروهى از قرمطیان را از جانب كوفه بیاورند كه ابو الفوارس معروف از آن جمله بود ، وى را بر شترى سوار كرده بودند . معتضد بگفت تا دستها و پاهاى ابو الفوارس ، را ببریدند و او را بكشتند و پهلوى وصیف خادم بیاویختند ، پس از آن به محلهء كلیساها در مجاورت ناحیهء غربى بردند و با قرمطیان كه آنجا بودند بیاویختند . مردم بغداد در بارهء قتل ابو الفوارس ، شایعات فراوان پراكندند ، وقتى او را پیش بردند كه گردنش بزنند میان عامه شایع شد كه او بیكى از عوامى كه حضور داشتند گفته بود این عمامهء من پیش تو باشد كه من پس از چهل روز رجعت میكنم . هر روز جمعى از عوام زیر دار او جمع میشدند و روز میشمردند و سپس در كوچه ها كشاكش و مناظره میكردند ، وقتى چهل روز بسر رسید شایعات فراوان شد و فراهم شدند ، یكیشان میگفت : « این جسد اوست » دیگرى میگفت :

« آمد و رفت سلطان یكى دیگر را بجاى او كشت و بر دار كرد تا مردم از او برگردند » و در این باب مشاجره بسیار كردند تا جار زده شد كه متفرق شوند و مشاجره و گفتگو پایان گرفت .

و چنان شد كه از طبرستان از جانب محمد بن زید پولى رسیده بود كه نهانى میان آل ابى طالب تقسیم شود . بمعتصم خبر دادند و او مردى را كه پول را آورده بود احضار كرد و گفت چرا این كار را نهانى مىكند و علنى نمیكند وى آل ابى طالب را تقرب داد و این بسبب خویشاوندى بود و هم بسبب خبرى كه ابو الحسن محمد بن على وراق انطاكى فقیه كه بنام ابن غنوى معروف بود در انطاكیه براى ما از محمد بن یحیى بن ابن عباد جلیس نقل كرد كه معتضد وقتى در زندان پدر خویش بود خواب دید كه پیرى بر ساحل دجله نشسته و دست سوى آب دجله دراز مىكند كه همه آب بدست او میرود و دجله خشك مىشود آنگاه آب را از دست فرو میریزد و دجله

ص: 663

چنان كه بود راه مىافتد ، گوید پرسیدم این كیست ؟ گفتند « على بن ابى طالب علیه السلام . » گوید پیش او رفتم و سلام كردم گفت : « اى احمد این خلافت به تو میرسد . متعرض فرزندان من مشو و آزارشان مكن » گفتم : « اى امیر مؤمنان اطاعت میكنم . » مردم از كار خراج و تأخیر سال آن نگران بودند و معتضد آن را پس آورد و شاعران در این باب سخن بسیار گفتند و وصف فراوان كردند از جمله یحیى بن على منجم گفت : « اى احیا كنندهء شرف اصیل و تجدید كنندهء ملك خراب و استوار كنندهء ركن دین از پس آنكه لرزان بود میان شاهان ، چون گل میان گلاب برجسته اى .

بروز نوروزى كه شكر و ثواب را با هم دارى خوش باش چیزى را كه پیش برده بودند به ترتیب درست پس آوردى . » این سخن نیز از اوست « روز نوروز تو یكى است و عقب نمىافتد همیشه بروز یازدهم حزیران مىآید . » در ذى حجهء سال دویست و هشتاد و یكم قطر الندى دختر خمارویه همراه ابن جصاص به مدینة السلام رسید . على بن عباس رومى در این باب گوید « اى سالار عرب كه به یمن و بركت بانوى عجم را عروس تو كردند ، با او سعادتمند باش كه او نیز بوجود تو سعادتمند است ، سعادتى ما فوق انتظار بدست آورده است ، با وجود تو چشمانش از مسرت پر و خاطرش از بزرگوارى مالا مال و دو دستش از كرم لبریزتر است ، خورشید روز را بماهتاب شبانگاه قرین كرده اند و به وسیلهء آنها تاریكى از جهان برخاسته است » وقتى عمرو بن لیث را از راه مصلاى عتیق وارد مدینة السلام كردند دست برداشته بود دعا میكرد بر شتر دو كوهانه اى كه پیش از اسارت خود ضمن هدیه هاى دیگر براى معتضد فرستاده بود سوارش كرده بودند . حسن بن محمد بن فهم در این باب گفت : « نمىبینى تغییرات این روزگار چگونه است كه گاهى سخت و گاه آسان است ، صفار نمونهء قدرت و بزرگى بود كه سالار سپاهها بود شترانى به آنها بخشید و

ص: 664

ندانست كه به اسیرى بر یكى از آنها سوارش میكنند . » محمد بن هشام نیز در این باب گوید : « اى كه فریب دنیا خورده اى مگر عمرو را ندیدى كه از پس پادشاهى به اجبار بر شتر سوار شده بود و كلاه بوقى مجازات را بنشانى زبونى بسر داشت و دست برآورده و آشكار و نهان خدا را میخواند كه او را از قتل برهاند و بر دیگرى مشغول شود . » وقتى محمد بن هارون ، محمد بن زید علوى را بكشت معتضد اعتراض كرد و غمین شد و از قتل او تأسف خورد .

در ایام معتضد بسال دویست و هشتاد و هفت نصر بن احمد فرمانرواى ما وراء النهر بلخ بمرد و برادرش اسماعیل بن احمد بجایش نشست احمد بن ابى طاهر دبیر مؤلف كتاب اخبار بغداد نیز بسال دویست و هشتادم درگذشت و هم در این سال احمد بن محمد قاضى كه حدیث میگفت درگذشت ، در محرم سال دویست و هشتاد و یكم ابو بكر عبد الله بن محمد بن ابو الدنیا قرشى ادب آموز مكتفى كه تألیفاتى در بارهء زهد و مطالب دیگر داشت درگذشت ، بسال دویست و هشتاد و دوم ابو سهل محمد بن احمد رازى محدث درگذشت ، ما وفات اینان را یاد میكنیم كه بتاریخ پیوسته اند و مردم علم و حدیث پیمبر صلى الله علیه و سلم از ایشان فرا گرفته اند .

وفات عبید الله بن شریك محدث بسال دویست و هشتاد و پنجم در بغداد رخ داد ، وفات بكر بن عبد العزیز بن ابى دلف در همین سال به طبرستان رخ داد و هم در این سال محمد بن حسین جنید وفات یافت . بسال دویست و هشتاد و هشتم ابو على یشر بن موسى بن صالح بن شیخ بن عمره بغدادى درگذشت ، وفات پدر او ابو محمد موسى بن صالح بن شیخ بن عمیره اسدى بسال دویست و پنجاه و هفتم در ایام خلافت معتمد در نود و چند سالگى رخ داد ، پسرش نیز بهنگام مرگ نود و نه ساله بود ، هم در این سال دویست و هشتاد در ایام معتضد ابو المثنى معاذ بن مثنى بن معاذ عنبرى درگذشت .

مسعودى گوید : و ما مشاهیر فقیهان و محدثان و دیگر اهل نظر و ادب را

ص: 665

در كتاب اخبار الزمان و اوسط یاد كرده ایم و در این كتاب شمه اى به نمونهء ما سلف مىآوریم .

وفات معتضد چهار ساعت از شب گذشته دوشنبه هشت روز مانده از ربیع الاخر سال دویست و هشتاد و نهم در قصر معروف به حسنى در مدینة السلام رخ داد . گویند وفات وى از زهرى بود كه اسماعیل بن بلبل پیش از كشته شدنش به او خورانیده بود و پیوسته در تن او نافذ بود ، بعضى نیز گفته اند در سفرى كه به تعقیب وصیف خادم رفت چنان كه بگفتیم تنش فرسوده شد ، بعضى دیگر گفته اند یكى از كنیزان دستمال زهر آلودى به او داد كه به كار برد ، و جز این نیز گفته اند كه از ذكر آن میگذریم .

معتضد وصیت كرده بود كه او را در خانهء محمد بن عبد الله بن طاهر در سمت غربى بغداد در خانهء معروف به دار الرخام خاك كنند . وقتى از خود برفت و به حال مرگ افتاد پنداشتند مرده است و طبیب دست بیكى از اعضاى او بزد و نبضش را بگرفت ، معتضد كه در حال احتضار بود ناراحت شد و به دو لگد زد و چند ذراع پرتش كرد . گویند طبیب از این ضربت بمرد و معتضد نیز در ساعت جان بداد در همانحال سر و صدا مىشنید و چشم گشود و با دست خود اشاره اى بنشان پرسش كرد ، مونس خادم گفت « آقاى من غلامان پیش قاسم بن عبید بنالیده اند و مقررى آنها را میدهیم » او چهره درهم كشید و در همان حال احتضار نهیب زد و نزدیك بود از مهابت وى جان جماعت درآید . مردهء او را بخانهء عبد الله بن طاهر بردند و آنجا به خاك كردند .

مسعودى گوید معتضد جز آنچه گفتیم اخبار و سرگذشتها و سفرها داشت كه تفصیل آن را در كتاب اخبار الزمان و اوسط آورده ایم .

ص: 666

ذكر خلافت المكتفى بالله

اشاره

بیعت مكتفى على بن احمد معتضد در مدینة السلام ، همانروز وفات پدرش معتضد كه روز دوشنبه هشت روز مانده از ربیع الاول سال دویست و هشتاد و نهم بود انجام شد . مكتفى آن روز در رقه بود و قاسم بن عبید الله براى او بیعت گرفت .

كنیهء مكتفى ابو محمد بود و وقتى بخلافت رسید بیست و اند سال داشت ، بروز دوشنبه هفت روز مانده از جمادى الاول سال دویست و هشتاد و نهم از راه آب از رقه بدار السلام آمد و در قصر حسنى بر ساحل دجله اقامت گرفت . وفاتش بروز یكشنبه سیزدهم ذى قعده سال دویست و نود و پنجم بود و در آن وقت سى و یك سال و سه ماه داشت . خلافتش شش سال و هفت ماه و دوازده روز بود و بقولى شش سال و شش ماه و شانزده روز بود كه كسان در تاریخهاى خود اختلاف دارند و خدا بهتر داند .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام او

تاكنون كه سال سیصد و سى و دوم و خلافت متقى است بجز على بن ابى طالب

ص: 667

و مكتفى خلیفه اى كه نام على داشته باشد نبوده است . وقتى مكتفى بروز دخول مدینة السلام در قصر حسنى اقامت گرفت قاسم بن عبید الله را خلعت داد و به هیچ یك از سرداران دیگر خلعت نداد و بگفت تا سیاهچالها را كه معتضد براى شكنجهء مردم داشت ویران كنند و محبوسانى را كه آنجا بودند رها كنند و بگفت تا منزلهائى را كه معتضد براى محل سیاهچالها گرفته بود به صاحبانش پس بدهند و پولهائى میان آنها تقسیم كرد ، به همین جهت قلوب رعیت به دو متمایل شد و دعا گوى بسیار یافت .

قاسم بن عبید الله وفاتك غلام مكتفى بر او چیره بودند ، پس از وفات قاسم بن عبید الله وزیرش عباس بن حسن با فاتك بر او تسلط داشتند ، قاسم بن عبید الله محمد بن غالب اصفهانى را كه متصدى دیوان رسائل بود و مردى دانشمند بود بكشت و هم او محمد بن بشار و ابن مناره را بسبب چیزهائى كه در بارهء آنها شنیده بود از میان برداشت كه بندشان نهاد و سوى بصره فرستاد ، گویند كه در راه غرق شدند و كس تا كنون خبر ایشان را ندانسته است . على بن بسام در این باب گوید « ترا در بارهء كشتن مسلمانان معذور میداریم و میگوئیم میان اهل دینها دشمنى هست اما این منارى كه دین تو و او همیشه یكى بوده است چه گناه داشت ؟ » قبلا میان قاسم بن عبید الله و بدر شكر آب بود ، وقتى مكتفى بخلافت رسید قاسم او را بر ضد بدر تحریك كرد ، جمعى از سرداران نیز از بدر كناره گرفتند و به حضور سلطان رفتند و بدر به واسط رفت . قاسم مكتفى را بساحل رود دیاله برد و آنجا از دور هر چه مىتوانست مكتفى را نسبت به پدر بدبین كرد و بر ضد او تحریك كرد ، آنگاه قاسم ابو حازم قاضى را كه مردى عالم و دیندار بود احضار كرد و بگفت تا از جانب امیر مؤمنان سوى بدر رود و او را امان دهد و او را همراه خود بیاورد و هر چه مىخواهد از جانب امیر مؤمنان براى او تعهد كند ، ابو حازم گفت پیامى را كه از امیر مؤمنان نشنیده ام از جانب او نمیبرم . و چون او نپذیرفت ابو عمرو محمد بن یوسف قاضى را احضار كرد و او را در زورقى پیش

ص: 668

بدر فرستاد و به دو از جانب مكتفى امان داد و پیمان سپرد و تعهد كرد كه او را جز در حضور امیر مؤمنان به كسى تسلیم نكند . بدر اردوگاه خود را خالى كرد و با وى به زورق نشست و بیامدند و چون بناحیهء مداین و سیب رسیدند جمعى از غلامان به آنها رسیدند و زورق را در میان گرفتند ، ابو عمرو از او كناره گرفت و در زورق دیگر نشست و بدر را نزدیك ساحل آوردند ، از آنها خواست كه دو ركعت نماز كند و این بروز جمعه ششم ماه رمضان سال دویست و هشتاد و نهم پیش از ظهر بود مهلت نماز به او دادند همین كه به ركعت دوم رسید گردنش را بریدند و سرش را برگرفته پیش مكتفى بردند ، وقتى سر را پیش روى او نهادند سجده كرد و گفت اكنون مزهء زندگى و لذت خلافت را میچشم ، آنگاه مكتفى بروز یكشنبه هشتم رمضان وارد مدینة السلام شد . یكى از شاعران در بارهء محمد بن یوسف قاضى و تعهدى كه از جانب مكتفى براى بدر كرد گوید « بقاضى شهر بگو چطور بریدن سر امیر را از پس تعهدها و پیمانها و دادن نوشتهء امان حلال دانستى ، پس آن قسم هاى فاجرانه كه بقید سه طلاق یاد كردى كه او را جز در حضور صاحب تخت تسلیم نكنى چه شد ؟ اى بىحیا اى دروغگوترین امت اى شاهد دروغ این كار از قاضى شایسته نبود و حاكمان جسور نیز نظیر آن نمیكنند كه در رمضان پس از سجده او را بكشتى . راستى در روز جمعه و در بهترین ماهها چه گناهى كردى ! براى جواب در پیشگاه حاكم عادل پس از نكیر و منكر آماده باش ، اى بنى یوسف ابن یعقوب مردم بغداد از شما فریب خورده اند خدا شما را پراكنده كند و من از پس ذلت وزیر ذلت شما را ببینم ، همهء شما بفداى ابو حازم باشید كه در همه كار استقامت رأى دارد » .

گویند بدر آزاد بود و پسر خیر بود كه آزاد شدهء موكل بود و در خدمت ناشى غلام موفق و ركابدار وى بسر میبرد ، آنگاه در ایام موفق به معتضد پیوست و در دل او جا گرفت و مقرب شد . معتضد غلامى بنام فاتك داشت كه از همهء غلامان

ص: 669

وى معتبرتر بود ولى از چشم او بیفتاد زیرا معتضد بیكى از كنیزان خود خشم آورده بود و بگفت تا او را بفروشند و فاتك یكى را فرستاد تا كنیز را براى او بخرند و چون معتضد از قضیه خبر یافت فاتك منفور او شد و كار بدر بالا گرفت و مقام او بیشتر شد تا آنجا كه بوسیلهء او از معتضد حاجت میخواستند و شاعران مدح بدر را قرین معتضد میگفتند و در سخنان غیر منظوم نیز چنین بود .

مسعودى گوید : ابو بكر محمد بن یحیى صولى ندیم شطرنجى در مدینة السلام براى من نقل كرد و گفت « معتضد و عده اى به من داده بود و انجام نشد تا قصیده اى ساختم و بدر را در آن یاد كردم و قسمتى از آن چنین بود « اى كه از مزاح دورى كرده اى آیا سزاى دوستى اینست كه جفا كنى ، امیر مؤمنان معتضد دریاى جود است و كس چون او نیست و ابو النجم براى اهل حاجت نهرى است كه به دریا میریزد ، فطر برفت و اضحى رسید و وقت آنست كه وعده اى كه مدتها از آن گذشته است انجام شود ، اگر اطمینان نداشتم كه این وعده انجام شدنى است تقاضاى انجام آن نمیكردم و اگر چه عطا و وعدهء كریم تفاوت ندارد اما دل چیز آماده را دوست دارد . » گوید معتضد بخندید و بگفت تا آنچه را وعده داده بود به من بدهند .

محمد بن ندیم در مدینة السلام براى ما نقل كرد و گفت : « از معتضد شنیدم كه میگفت من از بخشش كم عار دارم و اگر همهء مال دنیا پیش من بود براى بخشش من كافى نبود اما مردم مىپندارند من بخیلم مگر نمیدانند كه من ابو النجم را میان خودم و آنها واسطه كرده ام و میدانم هر روز چقدر خرج مىكند اگر بخیل بودم این همه پول به او نمیدادم . » ابو الحسن على بن محمد فقیه وراق انطاكى در شهر انطاكیه براى ما حكایت كرد كه ابراهیم بن محمد دبیر از یحیى بن على منجم ندیم نقل كرد كه روزى پیش معتضد بودم و قیافهء او گرفته بود ، بدر بیامد و چون از دور او را دید بخندید و به من گفت : « اى یحیى كدام یك از شاعران است كه گوید « در چهرهء او واسطه اى

ص: 670

است كه بدیش را از دلها محو مىكند و هر جا شفاعت كند محترم است . » گفتم « این سخن از حكم بن قنبره مازنى بصرى است . » گفت : « مرحبا به او بقیهء آن را براى من بگو و من گفتم « واى از آنكه خواب مرا ببرد و دردى بدردهاى دل من افزود گویا خورشید از اطراف او طالع است یا ماه از جانب او میتابد هر چه خطا كرده باشد او را بخوشى میپذیرند و از آنچه كرده معذورش میدارند در چهره اش واسطه اى است كه بدى او را از قلب محو مىكند و هر جا شفاعت كند محترم است . » بسال دویست و هشتاد و نهم قرمطى در شام قیام كرد جنگهاى او با طغج و سپاه مصر مشهور است و ما قصهء رفتن مكتفى را به رقه و گرفتن قرمطى كه بسال دویست و نود و یكم بود و قضیهء ذكرویه بن مهرویه كه بسال دویست و نود چهارم متعرض كاروان حج شد تا وقتى كه كشته شد و جثه اش را به مدینة السلام آوردند همه را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم .

مسعودى گوید فدیهء خیانت در ذى قعدهء سال دویست و نود و دوم در لامس انجام شد كه جمعى از مسلمان و رومى به فدیه آزاد شدند ، پس از آن رومیان خیانت كردند فدیهء كامل نیز كه میان رومیان و مسلمانان بطور كامل انجام شد در لامس و در شوال سال دویست و نود و پنجم بود و امیر هر دو فدیه رستم سر حد دار شام بود .

عدهء كسانى كه در فدیهء ابن طعان بسال دویست و هشتاد و سه چنان كه سابقا در همین كتاب گفته ایم آزاد شدند دو هزار و چهار صد و نود و پنج كس از مرد و زن بود ، عدهء مسلمانانى كه در فدیهء خیانت آزاد شدند هزار و پانصد و پنجاه و چهار كس بود و عدهء كسانى كه در فدیهء تمام آزاد شدند دو هزار و هشتصد و چهل و دو كس بود .

وقتى مكتفى بمرد در بیت المالها هشتهزار هزار دینار طلا و بیست و پنج میلیون درم نقره و نه هزار استر و جمازه و غیره بود مع ذلك بخیل و تنگ چشم بود .

ابو الحسن احمد بن یحیى منجم معروف به ابن ندیم كه از بزرگان اهل نظر و بحث و سران اهل عدل و توحید بود و ابى حفان در بارهء برادرش على بن یحیى گفته بود :

ص: 671

« بهار زمانه در سال وقت معین دارد اما ابن یحیى همیشه بهار است ، مردى كه بنزد وى بزرگوارى همیشه آماده است و ما از آن بهره میبریم . » ابو الحسن گوید « مكتفى هر روز ده جور غذا داشت و در هر جمعه یك بزغاله و سه جام حلوا داشت و هر روز حلوا براى او میبردند ، یكى از خدمه را به خوان خود گماشته بود و گفته بود نان اضافى را نگهدارد هر چه پاره بود براى تردید جدا میكرد و آنچه درست بود روز بعد سر خوان مىآورد چیزهاى خنك و حلوا را نیز چنین مىكرد .

مكتفى بگفت تا در ناحیهء شماسیه روبروى قطریبل قصرى براى او بسازند و براى این منظور بسیارى از املاك و مزارع را كه در این ناحیه بود بدون قیمت از مالكانش گرفت و نفرین گوى او بسیار شد ، این بنا بسر نرسیده بود كه درگذشت و این كار مانند كار پدرش معتضد در ساختمان سیاهچالها بود . وزیر مكتفى قاسم بن عبید الله با مهابت و جسور و خونخوار بود و بزرگ و كوچك از او بیمناك بودند و هیچكس با وجود وى آسوده نبود . مرگ وى بشب چهارشنبه دهم ربیع الاخر سال دویست و نود و یكم بود و در این وقت سى و چند سال داشت . یكى از اهل ادب كه بگمانم عبد الله بن حسن بن سعد بوده در این باب گوید : « شبى كه وزیر بمرد شراب نوشیدیم و باز هم اى قوم خواهیم نوشید ، خدا این استخوانها را پاك ندارد و وارث او را بركت ندهد . » از جمله كسانى كه قاسم بن عبد الله بكشت عبد الواحد - ابن موفق بود كه او را پیش مونس بداشته بود و به دو پیغام داد تا سرش را برید و این در ایام مكتفى بود ، معتضد عبد الواحد را عزیز میداشت و علاقهء بسیار به او داشت ، وى بفكر خلافت و در بند ریاست نبود بلكه همهء همتش این بود كه با نوجوانان بازى كند ، به مكتفى گفته بودند كه او به بنى حد از غلامان خاص نامه نوشته ، یكى را برگماشت كه مراقب اخبار او باشد و ببیند وقتى مست مىشود چه میگوید و او شنید كه هنگام طرب شعر عتابى را كه مضمون آن چنین است زمزمه مىكرد : « توزن باهلى را كه روزگار كهنه و نو را از او گرفته ملامت میكنى ، وى زنان را بدور خویش

ص: 672

مىبیند كه ملایم راه میروند و گردن بندها به گردن آویخته اند ، آیا مىخواهى من قدرت جعفر یا یحیى بن خالد را داشته باشم و امیر مؤمنان چون آنها تیغ بگردنم نهند بگذار مرگ آسوده اى داشته باشم و هول این چیزها را تحمل نكنم كه كارهاى مهم به چیزهائى وابسته كه در شكم شیران است ، كسى كه بطلب بزرگى میرود حوادث خطرناك و حیله ها خواهد دید . » و یكى از ندیمانش كه سر مست بود به دو گفت آقاى من گفتار تو چقدر با سخن مهلب تفاوت دارد كه میگفت « پس رفتم كه زندگى را حفظ كنم ولى دیدم زندگى بهتر از این نیست كه پیش روم . » عبد الواحد به دو گفت : « چه میگوئى تو خطا میكنى و این مهلب نیز خطا كرده و گوینده این شعر نیز خطا كرده است ، ابو فرعون تمیمى درست گفته . » ندیم گفت : « چه گفته ؟ » گفت « میگوید : من از جنگ باك ندارم ولى بیم دارم كه كوزه ام بشكند اگر هنگام جنگ مانند آن را از بازار خریده بودم اشكالى نداشت كه پیش بروم . » وقتى این سخن به مكتفى رسید بخندید و گفت به قاسم گفتم كه عبد الواحد عموى من بفكر خلافت نیست این سخن كسى است كه فكرى ندارد جز پائین تنه اش و شكمش و ساده اى كه با او معاشقه كند و سگهائى كه آنها را بهم اندازد و قوچهائى كه بشاخ زدنشان وا دارد و خروسهائى كه به جنگشان بیندازد ، فلان و فلان مبلغ به عموى من بفكر بدهید . » اما قاسم همچنان در بارهء عبد الواحد اصرار كرد تا او را بكشت ، وقتى قاسم مرده بود و معلوم بود كه عبد الواحد را او كشته است . مكتفى میخواست قبر او را نبش كند و تازیانه بزند و به آتش بسوزد ، جز این نیز گفته اند و خدا بهتر داند .

و نیز از جمله كسانى كه قاسم بن عبید الله بطوریكه گفته اند بوسیلهء خشكنانج زهر آلود او را كشت على بن عباس بن جریح رومى بود كه در بغداد بزرگ شده و همانجا بمرد . وى مضامین شاعران را میربود و قطعات كوتاه و دراز را نكو میگفت و در كار مذهب نیز رفتارى نكو داشت و كمتر فضیلت او شعر بود . از سخنان محكم و خوب او اینست « روزگار را دیده ام كه زخم مىزند سپس همدلى مىكند یا عوض میدهد یا

ص: 673

تسلى میدهد یا از یاد میبرد . من از فقدان چیزى غم نمیخورم و همین غم براى من بس است كه خودم از میان میروم » و از سخنان جالب او كه از افكار فیلسوفان قدیم یونان مایه دارد اینست « از جمله چیزها كه نشانهء زوال دنیاست اینست كه طفل هنگام تولد میگرید و گر نه چرا از آمدن دنیا میگرید در صورتى كه از آنجا كه بوده گشاده تر است . » و هم از سخنان دقیق وى كه معنى لطیف دارد و بسلیقهء جدلیان و محققان قدیم گفته اینست « پیچیدگى چیزى كه تو از آن دفاع میكنى یاران گویندهء محقق را كمتر مىكند عقل مستمعان بدان نمیرسد و بنفع روشنگوى و ضرر شخص دقیق تمام مىشود . » و هم از سخنان او در وصف قناعت اینست « اگر خواهى بیهودگى حرص را بدانى هر چه خواهى بخور كه ترا از تلخ و شیرین منصرف دارد و با هر كه خواستى همبالین شو كه ترا از خلوت زیباروى بىنیاز كند ، اى بسا كه وصول بچیزهائى كه نمیخواهى آن چیزها را كه میخواهى از یاد تو میبرد . » این سخن نیز از اوست « اى كه عشق را بس و از بس بیشترى پدرم فداى چهرهء یوسفى تو باد در چهره ات گل و نرگس است و عجیب است كه زمستانى و تابستانى با هم است . » و این سخن را در بارهء انگور رازقى گفته « رازقى را بنگر كه گوئى مخزن بلور است در دست از حریر نرمتر است و بوى آن چون گلاب گورى است اگر دوام داشت آن را گوشوارهء خوبرویان سیه چشم میكردند . » ابن رومى با قاسم بن عبید الله وزیر و ابو الحسن على بن سلیمان اخفش نحوى و ابو اسحاق زجاج نحوى اخبار نكو دارد . ابن رومى سوداوى مزاج بود و مردى حریص و پرخور بود و خبرها دارد كه این سخن را معلوم مىدارد كه از آن جمله قصهء او با ابو سهل اسماعیل بن على بن یحیى و دیگر كسان خاندان نو بخت است .

بسال دویست و دوم عبد الله بن احمد بن حنبل بروز شنبه ده روز مانده از جمادى - الاخر درگذشت ، بسال دویست و نود و یكم ابو العباس احمد بن یحیى معروف به ثعلب

ص: 674

بشب شنبه هشت روز مانده از جمادى الاولى درگذشت و در گورستان باب الشام در حجره اى كه براى او خریده بودند به خاك رفت و بیست و یك هزار درهم و دو هزار دینار باقى گذاشت . با مستغلاتى در باب الشام كه سه هزار دینار قیمت داشت . احمد بن یحیى از روزگار جوانى پیش علما محترم بود تا وقتى كه پیر شد و امام صناعت نحو شد وارثى جز یك دختر از پسرش نداشت و مالش را به دو دادند . ثعلب و محمد مبرد خاتمهء اهل ادب بودند ، چنان كه یكى از شعراى عصر اخیر در این باب مىگوید « اى طالب علم نادان مباش و به مبرد یا ثعلب پناه ببر كه علم جهان را پیش این دو تن خواهى یافت ، مانند شتر جربى مباش ، همه علوم جهانیان در شرق و غرب پیش این دو تاست . » محمد بن یزید مبرد دوست داشت با احمد بن یحیى بمناظره بنشیند اما احمد بن یحیى از این كار دریغ داشت . ابو القاسم جعفر بن حمدان موصلى فقیه كه دوست هر دو بود گوید از ابو عبد الله دینورى داماد ثعلب پرسیدم چرا احمد بن یحیى از مناظره با مبرد دریغ دارد ، گفت ابو العباس محمد بن یزید مردى خوش بیان و فصیح است و احمد بن یحیى مسلك معلمان دارد و چون در محفلى بنشیند به اقتضاى ظاهر بنفع مبرد نظر میدهد تا باطن شناخته شود . ابو القاسم بن یشار انبارى نحوى نقل میكرد كه این ابو عبید الله دینورى پیش ابو العباس مبرد مىآمد و كتاب عمرو بن عثمان - ابن قنبر سیبویه را درس میخواند ، ثعلب او را ملامت میكرد اما از این كار باز نمیماند .

بقولى وفات احمد بن یحیى ثعلب به سال دویست و نود و دوم بود ، در همین سال كه سال دویست و نود و یكم بود محمد بن محمد جذوعى قاضى درگذشت ، وى در كار مذهب خود اخبارى عجیب داشت كه توضیح آن را با نوادر وى و عزت نفسى كه داشت در كتاب اوسط آورده ایم . بسال دویست و نود و دوم ابو حازم عبد العزیز بن عبد الحمید قاضى بروز پنجشنبه هفتم جمادى الاول همانسال در نود و چند سالگى به بغداد درگذشت ، در همین سال ابن خلیجى بر مصر استیلا یافت و هم در این سال حریقى بزرگ شد و در باب الطاق نزدیك سیصد دكان و بیشتر را بسوخت بسال دویست و نود و سوم

ص: 675

ابن خلیجى را در مصر گرفتند و به بغداد آوردند و در كوچه ها گردانیدند و بیست - و چهار كس از یارانش كه صندل مزاحمى غلام سیاه از آن جمله بود پیشاپیش وى بودند و این به نیمهء ماه رمضان همان سال بود ، بسال دویست و نود و چهار موسى - ابن هارون بن عبد الله مروان بزاز محدث معروف به حمال بروز پنجشنبه یازده روز مانده از شعبان در بغداد بمرد . كنیهء او ابو عمران بود و بوقت مرگ هشتاد و چند سال داشت و در گورستان باب حرب پهلوى احمد بن حنبل به خاك رفت .

سابقا در همین كتاب سبب ذكر وفات این بزرگان را گفته ایم ، كه مردم مقاصد مختلف دارند و فواید گونه گون میجویند . بسا باشد كسى بر این كتاب نگرد كه از مطالب آن فایده بر نگیرد و هدف وى دانستن وفات این بزرگان باشد .

وفات ابو مسلم ابراهیم بن عبد الله كجى بصرى محدث در محرم سال دویست و نود و دوم رخ داد . وى نود و دو ساله بود و در رمضان سال دویستم تولد یافته بود .

ابو العباس احمد بن یحیى ثعلب نیز به ترتیبى كه اختلاف در تاریخ وفات او را گفتیم ، هنگام مرگ همسن ابو مسلم بود ، اما ابو العباس احمد بن یحیى كر شده و در اواخر عمر كریش شدت یافته بود تا آنجا كه هر كه با وى چیزى میخواست بگوید مطلب خود را در رقعه اى مینوشت .

محمد بن یحیى صولى شطرنجى گوید روزى در حضور مكتفى به غذا بودیم و چند قطاب از پیش او برداشته پیش ما گذاشتند كه بنهایت لطیف بود و نان نازك داشت و خوب درست كرده بودند ، گفت « آیا شاعران در وصف این چیزى گفته اند ؟ » یحیى بن عدى گفت : « بله احمد بن یحیى در بارهء آن گفته است :

« قطاب هایى كه از لوز و شكر پر شده و در روغن گرد و شنا مىكند وقتى به دست من آید چنان خرسند شوم كه عباس از پیروزى . » مكتفى آن را بخاطر سپرد و گاه بگاه میخواند ، از جمله اشعار جالب مكتفى اینست : « عیبم مكنید كه من دلبستهء كنیزى شده ام كه گوئى خورشید است بلكه بیشتر از خورشید است ، در مرحلهء اعلاى

ص: 676

حسن است و دیدار او سعد من است و غیبت او نحوست من است . » و هم از مكتفى است : « دل بدلخواه خود رسید و آرام گرفت . خوشى در ساعتى است كه در آن هستى بسر نرفته است ، هر كه عاشق را ملامت كند وقتى آرام شود خاموش ماند » و هم از اوست : « كیست كه بداند من چه میكشم و درد عشق را بشناسد ! او بندهء من بود و عشقم مرا بندهء او كرد ، او از بندگى من آزاد شد ، اما من از عشق او آزاد نتوانم شد . » ابو عبد الله ابراهیم بن محمد بن عرفهء نحوى معروف به نفطویه بنقل از ابو - محمد عبد الله بن حمدون گوید : روزى بحضور مكتفى از اقسام پوشیدنیها سخن آمد و او گفت كسى از شما در بارهء نبیذ دوشاب چیزى از حفظ دارد و من شعر ابن رومى را براى او خواندم مضمون آن چنین است : « وقتى آن را خوب دانه كنى و بفشارى ، آنگاه خوب بزنى و از كار در آرى ، آنگاه مدتى آن را در ظرف نگهدارى ، درست شراب بابلى خواهى داشت » مكتفى گفت خدایش زشت دارد ! چه شكمو بوده است ! به خدا مرا بهوس نوشیدن دوشاب انداخت .

آنگاه غذا آوردند و ظرف بزرگى پر از حلیم در مقابل ما نهادند و در میان آن به اندازهء یك بشقاب پر از روغن مرغ بود . من بخندیدم و حكایت رشید از خاطرم گذشت . مكتفى مرا نگریست و گفت : « ابو عبد الله خنده ات براى چه بود ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان ، حكایتى از رشید جد تو در بارهء حلیم و روغن مرغ بیادم آمد » گفت : « چیست ؟ » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان عتبى و مداینى نقل كرده اند كه روزى ابان قارى با رشید به غذا بود و حلیم عجیبى آوردند كه در میان آن به قدر یك بشقاب بزرگ روغن مرغ بود . ابان گوید : « دلم از آن روغن میخواست ، اما به احترام رشید نمیخواستم دست بدان ببرم » گوید : « با انگشت خود رخنهء كوچكى پدید آوردم و روغن به طرف من آمد . رشید گفت : « اى ابان سوراخش كردى كه سرنشینانش را غرق كنى ؟ » و این آیهء قرآن و اقتباس از قصهء خضر و موسى و سوراخ

ص: 677

كردن كشتى بود . ابان گفت : « نه اى امیر مؤمنان ، بلكه آن را سوى دیار مرده اى راندیم » و این نیز آیهء قرآن بود ، و رشید چندان بخندید كه سینه اش بگرفت .

بسال دویست و نود و پنجم هدیهء زیادة الله بن عبد الله كه كنیهء ابو خضر داشت به مدینة السلام رسید هدیه دویست غلام سیاه و سپید و صد و پنجاه كنیز و یك صد اسب عربى و دیگر چیزهاى جالب بود .

رشید بسال صد و هشتاد و چهارم كه در رقه بود ، حكومت افریقیهء مغرب را به ابراهیم بن اغلب داده بود و خاندان اغلب همچنان امارت افریقیه را داشتند تا بسال دویست و نود و ششم و بقولى دویست و نود و پنجم كه ابو عبد الله محتسب زیادة الله بن عبد الله را از آنجا بیرون كرد ، ابو عبد الله دعوتگرى بود كه میان قوم كتامه و دیگر اقوام بربر قیام كرده بود و براى عبید الله فرمانرواى مغرب دعوت میكرد . سابقا در همین كتاب از اینكه منصور حكومت مغرب را به اغلب بن سالم سعدى داد سخن آورده ایم .

گوید : بیمارى مكتفى در « ذرب » سخت شد و محمد بن یوسف قاضى و عبد الله ابن على بن شوارب را احضار كرد و آنها را شاهد وصیت خود گرفت كه كار خلافت را ببرادر خود میسپارد . سابقا در همین كتاب از وفات او یاد كرده ایم و در اینجا حاجت به تكرار آن نیست .

مسعودى گوید : مكتفى و حوادث عصر وى و قضیهء ابن بلخى در مصر و قضیهء قرمطى در شام و حكایت ذكرویه و تعرض او بكاروان حج و دیگر حوادث خلافت او اخبار نكو دارد كه همه را در كتاب اخبار الزمان و كتاب اوسط آورده ایم و حاجت بتكرار آن نیست .

ص: 678

ذكر خلافت المقتدر بالله

اشاره

بیعت جعفر بن احمد مقتدر در همان روز وفات برادرش مكتفى یعنى روز یكشنبه سیزدهم ذى قعدهء سال دویست و نود و پنجم انجام گرفت ، كنیهء ابو الفضل داشت و مادرش كنیزى به نام شعب بود . مادر مكتفى نیز كنیزى بنام ظلوم بود و جز این نیز گفته اند . مقتدر بهنگام بیعت سیزده سال داشت و بعد از نماز روز چهارشنبه سه روز مانده از شوال سال سیصد و بیستم در بغداد كشته شد . مدت خلافتش بیست و چهار سال و یازده ماه و شانزده روز بود و سنش بسى و هشت سال و پانزده روز رسید ، در بارهء عمرش بجز اینكه ما گفتیم نیز گفته اند و خدا بهتر داند .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام او

از هنگام بیعت مقتدر وزارت وى با عباس بن حسن بود تا وقتى كه حسین بن حمدان و وصیف بن سوارتكین و دیگران بر عباس بن حسن هجوم بردند و او را بكشتند ، و این بروز شنبه یازده روز مانده از ربیع الاول سال دویست و نود و ششم بود و قصهء عبد الله بن معتز و محمد بن داود رخ داد كه معروف است ، ما در كتاب

ص: 679

اوسط ضمن اخبار مقتدر از آن یاد كرده ایم .

خیلى كسان اخبار مقتدر را با اخبار خلیفگان یك جا تألیف كرده یا جدا آورده یا جزو اخبار بغداد یاد كرده اند . ابو عبد الله بن عبدوس جهشیارى اخبار مقتدر را در ضمن هزارها صفحه آورده و قسمت مختصرى از آن بدست من افتاده است .

اهل درایت مكرر به من گفته اند كه ابن عبدوس اخبار مقتدر را در هزار ورق تألیف كرده است ، ولى ما از اخبار هر كدامشان فقط شمه اى یاد میكنیم كه انگیزهء مطالعه و حفظ و استنساخ آن شود . عبد الله بن معتز ادیب و بلیغ و شاعر و سخندان و خوش - ذوق و توانا و شیرین سخن و خوش عبارت و با قریحه بود و در ابداع معانى دستى داشت . از جمله سخنان او اینست « ملامتگران گویند خاطر از او مشغول دار و سوز دل را بصبر فرونشان ، چگونه توانم در صورتى كه بوسهء او از شماتت دشمن شیرین تر است » و این سخن : « مژه هایش ضعیف و دلش سنگ است گویى نگاههایش عذر سنگدلیهایش را میخواهد . » و این سخن « نادانى برفت و عتاب پایان گرفت ، پیرى نمودار شد و خضاب معلوم گشت . من بوقت پیرى خودم را دشمن دارم چگونه نكورویان مرا دوست خواهند داشت . » و این سخن « حالت روزگار عجیب است كه حسرت بلیه را میخورم ! بسا روزها كه در آن گریستم و چون روز دیگر آمد بر آن گریستم . » و این را در بارهء ابو الحسن على بن محمد بن فرات وزیر گفته است :

« اى ابو الحسن كار مرا در زمین استوار كردى و در مشكلات سخت به یارى من آمدى و زرهى محكم به من پوشانیدى كه بحادثات دهر گفتم آیا هماورد هست ؟ » این سخن نیز از اوست : « بدترین روزگار شخص اینست كه آبروى خود را پیش كسى كه بزرگى نداند گرو بگذارد . كسى كه دل به احسان ندارد ، چگونه لذت احسان را درك تواند كرد ؟ » و این سخن : « هنگامى كه دهان صبح درست باز شده بود ، اگر میخواستم ساقیان باز جامى به من میدادند . وقتى صبحگاه رشته دوانیده بود ، پنداشتم تاریكى رداى دو رنگى است كه با ستارگان مزین شده است » و این سخن : « وقتى

ص: 680

ستاره اى نهان شود میگریم ، گوئى دوستى را از كف داده یا مصیبت یارى دیده ام .

اگر میشد از اطراف شب ستاره اى جدا كرد ، من از دو دیدهء خویش ستارگانى جدا میكردم . » از جمله سخنان نكوى او اینست كه در بارهء عبید الله بن سلیمان گفته : « از آل سلیمان بن وهب نكوئیها پیش من هست ، آنها بودند كه بروزگار یاد دادند كه چگونه با من نكویى كند و آنها بودند كه خون از جامهء پدر من بشستند » . و این سخن را هنگام درگذشت معتصم گفته است « از آداب آنچه را میباید در بارهء او انجام دهند انجام دادند . سپس او را پیش نهادند و بر او نماز كردند ، گوئى صفهایى بودند كه بر او سلام مىگویند ، و هم او در بارهء فصد معتضد گوید : « خونى كه از دست امام میرود از عنبر و شراب پاكیزه تر است . وقتى بطشت روان شد پنداشتم اشكى است كه از دیدهء عاشق میرود ، طبیب سر نیشتر را در جان اسلام فرو برد . » و این سخن از اوست : « بر حسادت حسود صبر كن كه صبر تو كشندهء او خواهد بود . آتش اگر چیزى را براى خوردن نیابد خویشتن را خواهد خورد . » و این سخن : « آهو روشى كه شراب بر ما میگرداند و بر دلها و دیده ها حكم میراند ، گویى نگاههاى ما خون شرم از چهرهء او میریزد . » و این سخن : « آهو روشى كه بحسن خود مغرور است و نگاهش بیمار است ! گویى عقرب پیشانى او وقتى به آتش چهره اش نزدیك شده بجا مانده است . » و این سخن : « وقتى گلى از چهرهء او بچینند باز از شرم دیگرى بجاى آن پدید آید . » وفات ابو بكر محمد بن داود بن على بن خلف اصفهانى فقیه بسال دویست و نود و ششم رخ داد . وى در ادب مقامى بلند داشت و در لغت استاد بود ، به مسائل مذهب احاطه داشت در مطالب گونه گون استاد بود ، در كار فقه عالمى متبحر و یگانه بود . در عنفوان جوانى و پیش از آنكه بكمال رسد كتاب معروف الزهره را تألیف كرد . پس از آن كه فكرش بسط بیشتر یافت ، در فقه كتابها نوشت ، چون كتاب « فى الوصول الى معرفة الاصول » و « كتاب الانذار » و « كتاب الاعذار و الایجاز » و كتاب « الانتصار على

ص: 681

محمد بن جریر و عبد الله بن شرشیر و عیسى بن ابراهیم ضریر » .

از جمله سخنان نكوى وى كه در آغاز جوانى گفته و در كتاب زهره آورده اما بیكى از گویندگان عصر منسوب داشته اینست ، و همه نثر و نظم او نكوست .

« جانم از ترس هجران برنج است و بیم آن دارم كه قلبم بشكافد . بهنگام وصل از هجران میترسد و اشك میریزد . اگر چنان كه از انتظار هجر غمین است از وصالى كه هست خرسند بود . خوشى و رنجش برابر بود اما بیم هجران درد انگیزتر است . » این سخن نیز از اوست : « از وداع تا هنگامى كه مسرت وصال دست دهد بهره برگیر . بسیار وصل و هجر و بالا و پستى آزمودم و بسیار پیمانه هاى تلخ بنوشیدم و صبر كردم و در همه آنچه دیدم چیزى تلختر از فراق بى وداع نبود » این سخن نیز از اوست : « عاشقى كه عشق خود را به زبان پنهان مىكند ، اما از آه كشیدنهاى او اشتیاق نمودار است ، رنج بیهوده میبرد . عشق خود را نهان مىكند اما از هیچكس حتى از شتر و سوار و حدى خوان نهان نمىماند » .

بسال سیصد و سوم در ایام خلافت مقتدر على بن محمد بن نصر بن منصور بن هشام درگذشت . وى شاعرى زبان آور بود و طبع هجا گوى داشت و وزیر و امیر و كوچك و بزرگ از زبان او سالم نماند . پدر و برادران و دیگر اهل خاندان خود را نیز هجا گفته بود . از جمله سخنان وى در بارهء پدرش اینست : « ابو جعفر خانه اى بساخت و محكم كرد و كسى مانند او خانه هاى خوب میسازد ! درون آن گرسنگى و برونش زبونى است و در اطراف آن رنج و بدبختى است . از محكم كردن دیوار خانه اى كه در آن نان و آب نباشد چه سود ! » و هم در بارهء پدرش گوید : « فرض كن به اندازهء بیست كركس عمر كردى ، پندارى من بمیرم و تو بمانى . اگر یك روز پس از تو بمانم گریبان مال تو را خواهم درید . » و هم در بارهء او گوید : « گرسنگى را علاجى سودمند میداند و در خانهء او جز گرسنه نمىبینى ، پندارد كه بخشش مایهء فقر است و نیكى كردن فایده ندارد ، از دنیا ایمن است و از حوادث آن بیم ندارد

ص: 682

و نداند كه انسان در گرو بلیات زمانه است » .

ابو الحسن محمد بن على فقیه وراق انطاكى در انطاكیه شعرى از على بن محمد ابن بسام براى من نقل كرد كه در ضمن آن موفق و ابو الصقر اسماعیل بن بلبل وزیر و طائى امیر بغداد و عبدون نصرانى برادر صاعد و ابو العباس بسطام و حامد بن عباس كه بعدا وزیر مقتدر شد و اسحاق بن عمران امیر كوفه را هجو كرده است . شعر اینست « آیا موفق امید یارى خدا دارد در صورتى كه كار بندگان بدست كنیزى افتاده است و پیش از آن نیز بدست ریاكارى بود . این بلبل وزیر شده ، و این بروزگار قدیم نبوده است . كار پل و آبیارى فرات بدست آسیابان طى افتاده است ! عبدون كه از امثال او جزیه میگیرند بر مسلمانان حكومت مىكند ! لوچ بسطام كه بافندگى میكرد مشاور شده است ! اگر كار بدست من بود مشك بدوش حامد میدادم و یا مىفرستادم برود انار بفروشد ! اسحاق عمران امیر شده است و این مصیبت است و چه مصیبتى است ! اینك خلافت سستى گرفته و بناى آن فرو ریخته است ، روزگار و فرومایگان را به لعنت خدا و جهنم واگذار . اى پروردگار فرومایگان سوار شده اند و پاى من پیاده است یا مرا نیز مثل آنها سوار كن یا این مادر فلانىها را روانه كن بروند . » و در این شعر از همه سران دولت در آن عصر نام برده است .

ابو اسحاق زجاج نحوى رفیق مبرد این شعر را نقل كرده كه ابن بسام در بارهء معتضد هنگامى كه پسرش جعفر مقتدر را ختنه كرده بود گفته است : « مردم از ختنه باز گشتند و از گرسنگى كمربند میكشیدند . گفتم از این تعجب كنید كه یتیمان را این طور ختنه میكنند » . و هم او در بارهء معتضد گوید : « تا كى چیزى را كه امیدواریم نبینیم و پیوسته به امید بیهوده دل خوش كنیم ، اگر ترا معتضد نامیده اند به زودى بازویت بشكند » .

و هم او در بارهء عباس بن حسین وزیر و ابن عمرویهء خراسانى كه امیر بغداد بود ، گوید : « خدا لعنت كند كسى را كه وزارت بعباس داد و امارت بغداد را به ابن

ص: 683

عمرو سپرد ! وزیرى كه چهرهء پر چین و شكمى بزرگ چون جوال دارد و پشتى كه دو كوهان دارد و سرى چون خیار ، و از روزگار قدیم بنا درستى و عیارى معروف بوده است ، و امیر عجمى كه مثل خر پسر خر است و از وقتى كار اداره بدست او افتاده ، اسلام از میان ما رفته است » .

در بارهء ابو الحسن جحظهء برمكى نغمه گر گوید : « جحظه حقى به من دارد كه تا روز محشر شكر آن میكنم كه چهرهء یابوى خود را به من نشان داد و از دیدن روى منفور خود معاف داشت . » و هم او در بارهء پدرش محمد بن نصر بن منصور بن بسام گوید :

« حلوایى كه از شكر پخته مىشود و دیگى كه در آن گنجشك میپزند بنزد جوانى بخشنده تر از حاتم كه دو دیگ را بر یك اجاق میپزند ! ولى این هر روز نیست فقط بروز دعوت است كه روز تفریح عجیب هول انگیز و مجمع لذتهاست . به كسى كه نان او را مىخورد ، گوید بدبخت چه شكمو است ! » و هم در بارهء پدرش گوید :

« نان ابو جعفر تباشیر است كه در آن ادویه و دارو هست ، دواى همه دردهاى شكم و سینه و بواسیر است . كاسه اى دارد كه از كوچكى چون روغن دان است و ناظران اطراف آن جیغ و جار میكنند ، وصول به چیزى كه از كف او امید دارى چیزى است كه تقدیر بر آن جارى شده است . » و هم در بارهء پدرش گوید : « پیش او فرستادم كه شترى عاریه كنم و نمیدانستم كه شتر خویشاوند ماست . به من گفت كه با هم سوار آن شویم او از زیر سوار شود و من از رو . » در بارهء جمعى از رؤسا گوید : « به پسران و كسانى كه بخیرشان امید میرود و كار و كمك از آنها انتظار میرود ، بگو تا مرا بكارى مشغول دارید كه انجام دهم یا آبروى شما مایهء اشتغال من خواهد بود » و این سخن نیز از اوست : « چرا پیوسته میدوى و از روزى خود ناخشنودى ؟ به حق خود قانع باش كه روزیت بیش از استحقاق تو است » و هم او در بارهء عبید الله بن سلیمان وزیر گوید : « عبید الله محشور نخواهد شد ، نه عقل دارد و نه پارسایى ، ترا بزندگى آوردند و از آن بازگشتى كه خدا فرموده اگر بازشان برند باز آیند . » و هم او

ص: 684

در بارهء قاسم بن عبید الله بن سلیمان گوید : « با كسى كه بدولت سلطان دلبسته است بگو هنگام كمال ، انتظار نقصان میرود بسا وزیر كه معتبرش دیدم و بذلت و زبونى افتاد . » و هم او در بارهء عبید الله بن سلیمان گوید : « اى دل بدوران میمون ناچار باید میمون ها را سجده كرد ! اى پسر وهب باد بمیل تو میوزد ، ولى آمادهء ایستادن آن باش » و هم او در بارهء اسماعیل بن بلبل وزیر گوید : « دولت ابو صقر چون او رو به زوال دارد . چون ابریست كه وقتى امید باران پدید آرد از جا برود » . و هم در بارهء عباس بن حسن وزیر گوید : « وزیرى كه علنا با جهانیان ستم مىكند ، گناه همهء مردم را بر دوش دارد ! مگر دستگاه گذشتگان را ندیدى كه حوادث براى آنها بلیه آورد . » و هم او در بارهء صاعد بن مخلد گوید : « به انتظار دنیایى كه در چنگ میمونهاست آنها را سجده كردیم ، اما به چیزى جز ذلت سجود دست نیافتیم . » و هم او در بارهء حسن بن عباس وزیر گوید : « بر دجله محلى میسازى كه با كار گذشتگان همسرى كنى خرسند مباش كه ما بسیار از این چیزها دیده ایم كه هنوز بسر نرسیده ، از میان رفته است . » و هم او در بارهء على بن محمد بن فرات وزیر گوید : « ماهها بر در وزیر ایستادم ، اما برعایت حقوق قدیم به من توجه نكرد نه او رعایت شایسته مىكند و نه من از ایستادن شرم میكنم و سرباز میزنم . » و هم در بارهء ابو جعفر محمد بن جعفر غربلى گوید : « ریشى انبوه داشت كه از كنده شدن خسارت دیده بود با چهره اى معیوب و ملعون . وقتى در سخن من من میكرد و چون دیوانه هذیان میگفت گفتم « خدا راست گفت تو از آنهایى كه خدا گفته زبون و بىزبان است . » در بارهء ابن مرزبان كه اسبى از او خواسته بود و نداده بود گوید : « از دادن اسبى فرسوده بخل ورزیدى و تا عمر دارم مطالبهء آن نخواهم كرد . اگر میخواستى آن را مصون دارى خدا چیزى را كه تو سوار آن شده باشى مصون خلق نكرده است . » از جمله سخنان جالب وى اینست : « انجام حاجت دلخواه مرا وعده داد و چون خواستم وفا كند چهره درهم كشید و گردن فرازى كرد و اشتغال دایم خویش را

ص: 685

بهانه آورد ، اگر اشتغال دایم او نبود چه بهانه اى میآورد ؟ » على بن محمد بن بسام را در این معانى اشعار فراوان هست كه بذكر قسمتى از بسیار آن در این كتاب اكتفا میكنیم و در كتابهاى سابق بیشتر از این آورده ایم . پدرش محمد بن نصر بن منصور در كمال بزرگوارى بود و جوانمردى بود و مردى خوشگذران و خوش لباس و بلند نظر بود و به كار ساختمان دلبستگى فراوان داشت .

ابو عبد الله قمى گوید « یك روز سرد زمستانى در بغداد پیش او رفتم . در تالار وسیعى بود كه دیوار آن را با گل سرخ ارمنى اندوده بودند و برق میزد . بنظرم تالار بیست ذراع در بیست ذراع بود و در میان آن اجاقى مدور به اندازهء ده ذراع در ده ذراع از آتش پر بود و او در صدر تالار نشسته ، لباس نازك شوشترى بتن داشت . كف تالار آنجا كه اجاق نبود با دیباى سرخ مفروش بود . مرا بنزدیك خود نشانید و نزدیك بود بسوزم ، جامى گلاب آمیخته بكافور به من دادند كه بچهرهء خود مالیدم ، او آب خواست آبى براى او آوردند كه برف در آن بود ، همه قصدم آن بود كه زودتر گفتگو را ختم كنم ، پس از آن بیرون آمدم و هوا یخ مایع بود . او به من گفت :

« این اطاق براى كسى كه بخواهد از آن بیرون رود خوب نیست . » گوید : « روزى دیگر پیش او رفتم و در جاى دیگر از خانهء خود بود كه روى بركهء آبى ساخته شده بود و بالاى آن ایوانى بود كه بباغ و جاى آهوان و آشیانهء قمریان و امثال آن مشرف بود ، گفتم : « اى ابو جعفر به خدا در بهشت نشسته اى . » گفت : « نباید از بهشت به روى تا چاشت بخورى . » هنوز درست ننشسته بودم كه خوانى از جزع بیاوردند كه بهتر از آن ندیده بودم . در میان خوان جامى از جزع ملون بود كه اطراف آن را طلاى سرخ پیچیده بودند و از گلاب لبالب بود ، روى خوان سینه هاى مرغ چون بناى صومعه روى هم چیده شده بود . بشقابهاى جزع نیز بود كه ادویه و تمشك داشت . آنگاه غذاى گرم و پس از آن جامهاى لوزینه آوردند . وقتى خوان را برداشتند ، به محل پرده رفتم و یك طشت چینى سفید پر از بنفشه و چیزى جلو ما

ص: 686

نهادند و یكى دیگر پر از سیب شامى بود كه به قدر یك هزار سیب در آن بود غذایى پاكیزه تر و گلى لطیف تر از آن ندیده بودم . به من گفت : « چاشت درست اینست ، و من تا كنون خوشى آن روز را فراموش نكرده ام . » مسعودى گوید : این خبر را در بارهء محمد بن نصر یاد كردیم تا بدانند كه گفتار محمد پسرش خلاف واقع حال وى بوده است و هیچكس از زبان او سالم نمیبوده است . ابن بسام اخبار بسیار و اشعار فراوان در هجو كسان دارد كه شرح آن را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم ، با این قصه كه وى در بارهء قاسم بن عبید الله شعرى گفته بود و روزى قاسم پیش معتضد رفت و او بشطرنج مشغول بود و شعر ابن بسام را زمزمه میكرد كه : « زندگى آن مثل مرگ اینست و بهر حال از مصیبت در امان نیستى . » و چون سر برداشت قاسم را بدید و شرمگین شد و گفت : « اى قاسم ، زبان ابن هشام را قطع كن » ، قاسم با شتاب بیرون رفت كه بگوید زبان او را قطع كنند .

معتضد گفت : « به نیكى و بخشش كار را قطع كن اذیتش مكن » ، و قاسم برید و پل قنسرین و عواصم شام را به دو داد و نیز سخن او را كه در بارهء اسد بن جهور دبیر گفته بود و حكایتى كه با وى داشت و هجایى كه در بارهء اسد و دیگر دبیران گفته بود آورده ایم . هجو ابن جهور اینست : « بدبخت زمانه عجایبى آورده و رسوم ظرافت و ادب را محو كرده مگر نبینى اسد بن جهور مانند دبیران بزرگ شده است و كسانى را پر و بال داده كه اگر كارشان را به من واگذارند آنها را به مكتب پس میفرستم . » وقتى عباس بن حسن كشته شد مقتدر وزارت به على بن موسى بن محمد بن فرات داد و مدت وزارت وى تا وقتى كه بر او خشم گرفت سه سال و نه ماه و چند روز بود همان روز كه بر على بن محمد بن موسى بن فرات خشم گرفت یعنى روز چهارشنبه چهارم ذى حجه سال دویست و نود و نهم وزارت به محمد بن عبید الله بن یحیى بن خاقان داد و خلعت به دو داد و بهیچكس دیگر جز او خلعت نداد ، روز دوشنبه دهم محرم سال سیصد و یكم بود كه او را دستگیر كرد و روز سه شنبه یازدهم محرم

ص: 687

سال سیصد و یكم على بن عیسى بن داود جراح را خلعت داد و روز دوشنبه هشتم ذى حجه سال دویست و چهارم او را دستگیر كرد و بار دیگر وزارت به على بن محمد ابن فرات داد و بروز دوشنبه هشتم ذى حجه سال سیصد و چهارم او را خلعت داد و بروز پنجشنبه چهارم جمادى الاولى سال سیصد و ششم دستگیرش كرد . آنگاه روز سه شنبه دوم جمادى الآخر سال سیصد و ششم حامد بن عباس خلعت گرفت اما بروز دوم وزارت او كه روز چهارشنبه بود على بن عیسى را آزاد كرد و كار وزارت به دو داد و حامد بن عباس را بگرفت . بار دیگر على بن محمد بن فرات را وزارت داد و این وزارت سومین بود . در این دوره وزارت پسرش محسن بن على بر او تسلط داشت و جمعى از دبیران را از میان برداشت ، آنگاه به ترتیبى كه در صدر این باب گفته ایم او و پسرش دستگیر شدند پس از آن عبد الله بن محمد بن عبید الله خاقانى و پس از او احمد بن عبد الله خصیبى و پس از او براى بار دوم على بن عیسى و پس از او ابو على محمد بن على بن مقله و پس از او سلیمان بن حسن بن مخلد و پس از او عبید الله بن محمد كلواذى و پس از او حسین بن قاسم بن عبید الله بن سلیمان بن وهب كه در « رقه » كشته شد و پس از او فضل بن جعفر بن موسى بن فرات وزارت یافتند .

مقتدر بروز چهارشنبه سوم شوال بعد از نماز عصر سال سیصد و هشتم در بغداد ضمن جنگى كه میان او و موسى خادم به دروازهء شماسیه در ناحیهء شرقى روى داد كشته شد و مردم او را به خاك سپردند . در آن وقت چنان كه گفتیم ابو الفتح فضل بن جعفر بن موسى بن فرات وزیر او بود . گویند هنگامى كه مقتدر براى جنگى كه در ضمن آن كشته شد سوار میشد ، فضل طالع بدید ، مقتدر گفت : وقت چگونه است ؟ گفت : وقت زوال است . مقتدر چهره درهم كرد و میخواست سوار نشود ، ولى سپاه مونس نزدیك او رسید و آخرین روز وى همان بود . از عجایب آنكه هر ششم خلیفهء عباسى مخلوع یا مقتول شد . محمد بن هارون مخلوع ششمى بود . ششمى دیگر مستعین بود و ششمى دیگر مقتدر بود . مقتدر و حوادث و جنگها و وقایع ایام

ص: 688

وى و حكایت ابن ابى الساج و مونس و قصهء سلیمان بن حسن حمانى و عملى كه بسال سیصد و هفدهم در مكه كرد و حوادثى كه در مشرق و مغرب بود اخبارى نكو دارد كه همه را در كتاب اخبار الزمان بتفصیل و در كتاب اوسط به اختصار آورده ایم . در در این كتاب نیز نكاتى یاد كردیم و امیدواریم خدا بما فرصت و عمر دهد و از پس این كتاب كتابى دیگر تألیف كنیم و اخبار و آثار گونه گون را بدون ترتیب بر حسب فایده و جالب بودن در ضمن آن بیاوریم ، و نام آن را « وصل المجالس بجوامع الاخبار و مخلط الاداب » كنیم كه دنبالهء تألیفات سابق ما باشد .

وفات موسى بن اسحاق انصارى قاضى در خلافت مقتدر بسال دویست و نود و هفتم بود . وفات محمد بن عثمان بن ابى شیبهء كوفى نیز در همین سال در كوفه بود و در ناحیهء شرقى به خاك رفت . این دو تن از عالمان حدیث و بزرگان روایت بودند .

در همین سال خبر به مدینة السلام رسید كه چهار ركن كعبه را آب گرفته و به اهل طواف نیز رسیده و آب زمزم برآمده ، و چنین چیزى بروزگار گذشته سابقه نداشته است . وفات یوسف بن یعقوب بن اسماعیل بن حماد قاضى در ماه رمضان در همین سال در مدینة السلام در سن نود و پنج سالگى بود . بقولى وفات محمد بن داود بن عیسى ابن خلف اصفهانى فقیه نیز در این سال بود . پیش از این گفتیم كه وفات وى بسال دویست و نود و ششم بوده و اینجا اختلافى را كه در این باب هست یاد كردیم . در شوال همین سال كه سال دویست و نود و هفتم بود ، ابى بن عوف برورى معدل بغداد در سن هشتاد و چند سالگى بمرد و در سمت غربى به خاك رفت . اینان را از آن جهت یاد میكنیم كه راویان حدیث بوده و به این عنوان شهرت داشته اند ، و میباید اهل علم و حدیث وقت وفات ایشان را بدانند . در همین سال ابو العباس احمد بن مسروق محدث در هشتاد و چهار سالگى بمرد و بدروازهء آل حرب در سمت غربى به خاك رفت . در این كتاب و هم در كتابهاى سابق خود اخبار طالبیانى را كه در ایام بنى امیه و بنى عباس قیام كرده و كشته یا محبوس یا فرارى شده اند آورده ایم .

ص: 689

و چنان شد كه احمد بن محمد بن عبد الله بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن حسن بن حسن على بن ابى طالب در صعید مصر قیام كرد و احمد بن طولون از پس حوادثى كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم او را بكشت . ظهور طالبیان و مختصر اخبارشان را در این كتاب از آن جهت یاد میكنیم كه با خویشتن تعهد كرده ایم سرگذشت و مقتل و دیگر اخبارشان را از وقت كشته شدن امیر مؤمنان تا وقتى كه تألیف این كتاب بسر میرسد یاد كنیم .

وفات یحیى بن حسین حسنى رسى پس از اقامت به شهر صعدهء یمن بسال دویست و هفتاد و هشتم بود و پس از او پسرش حسن بن یحیى قیام كرد . ظهور ابن الرضا محسن بن جعفر بن على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد در ولایت دمشق بسال سیصدم بود و میان او با ابو العباس احمد بن كیغلغ جنگ شد و گردن او را زدند و بقولى در اثناى جنگ كشته شد و پسرش را به مدینة السلام بردند و سر پل جدید در سمت غربى بیاویختند .

بسال سیصد و یكم نیز اطروش حسن بن على در ولایت طبرستان و دیلم قیام كرد و سیاهپوشان را از آنجا برون راند . وى مردى فهیم و عالم بود و از عقاید و مذاهب مطلع بود و سالها میان مردم دیلم كه كافر و بر دین مجوس و بعضى پیرو رسوم جاهلیت بودند و همچنین مردم گیل كه مسلمانان در قبال آنان دربندهایى چون قزوین و غیره داشتند اقامت داشت و آنها را سوى خدا عز و جل خواند كه پذیرفتند و اسلام آوردند ، و در دیلم مسجدها بساخت . بسیارى مطلعان پنداشته اند كه دیلمان فرزندان باسل بن ضبة بن ادد هستند ، و قوم گیل از طایفهء تمیم اند . گویند ورود اطروش بطبرستان در اول روز محرم سال سیصد و یكم بود و در همین روز امیر بحرین ببصره آمد و امیر آنجا طمسك مفلحى را بكشت ، و ما خبر اطروش علوى را با خبر پسرش و خبر ابو محمد حسن بن قاسم حسنى داعى و استیلاى او بر طبرستان و كشته شدنش و قصه ها كه قوم گیل و دیلم با او داشتند در كتاب اخبار -

ص: 690

الزمان آورده ایم .

وفات ابو العباس احمد بن عمر بن شریح قاضى بسال سیصد و ششم بود . وفات ابو جعفر محمد بن جریر طبرى فقیه نیز بسال سیصد و دهم در بغداد بود . وفات ابو اسحاق بن ابراهیم جابر قاضى نیز در حلب بود . بسال دویست و نود و هفتم لیث ابن على بن لیث برادرزادهء صفار را سوار فیل به مدینة السلام آوردند و سپاه از دنبال و اطراف او بود و در شهر بگردانیدند و بقولى لیث را بسال دویست و نود و هشتم به بغداد آوردند . در همین سال كه سال دویست و نود و هشتم بود ، ابو بكر محمد بن سلیمان مروزى محدث ، رفیق جاحظ در بغداد بمرد و بقولى وفات وى بسال هشتاد و نهم بود . در همین سال فارس فرمانده كشتیها و امیر جنگ روز بساحل شام آمد و از پس جنگى دراز چون مسلمانان كمكى نیافتند ، قلعهء قبه را بگرفت و شهر لاذقیه را بگشود و اسیر بسیار از آنجا گرفت . در ماه رمضان در كوفه تگرگى درشت بارید كه به اندازهء یك رطل بغدادى بود و بادى سیاه وزید و بسیارى خانه ها و بناها را ویران كرد و هم در آنجا زلزله اى بزرگ شد كه مردم بسیار در اثناى آن به هلاكت رسید . زلزلهء كوفه بسال دویست و نود و نهم بود و هم در این سال در مصر زلزله اى بزرگ شد و ستارهء دنباله دار طلوع كرد و هم در این سال دمنانه امیر جنگ دریاى روم با كشتیهاى مسلمانان به جزیرهء قبرس حمله برد . قبرسیان پیمانى را كه از صدر اسلام داشتند و بموجب آن میباید رومیان را بر ضد مسلمانان و مسلمانان را بر ضد رومیان كمك نكنند و یك نیم خراج جزیره ببود و اسیر گرفت و آتش زد و جاهاى محكم بگشود و ما خبر این جزیره را سابقا در همین كتاب در ضمن سخن از دریاها و سر چشمه و مصب رودها گفته ایم و تكرار آن روانیست .

بسال سیصد و یكم عبد الله بن ناجیهء محدث در مدینة السلام بمرد . تولد وى بسال دویست و دوازدهم بوده بود . دستگیرى ابن جصاص جواهرى در مدینة السلام بسال

ص: 691

سیصد و دوم بود . آنچه مسلم است از مال وى از طلا و نقره و جواهر و فرش و پارچه و مستغلات پنج میلیون و پانصد هزار دینار مصادره شد . در همین سال بروز دو شنبه دو روز مانده از جمادى الاولى قاسم بن حسن بن اشیب كه كنیهء ابو محمد داشت و از عالمان و محدثان بزرگ بود بمرد و در ناحیهء غربى در خیابان معروف به شارع - الحمالین به خاك رفت . محمد بن یوسف قاضى و ابو جعفر احمد بن اسحاق بهلول قاضى و دیگر فقیهان و عادلان و دبیران و سران دولت در تشییع جنازهء او حاضر بودند . وى پدر ابو عمران موسى بن قاسم بن حسین معروف به ابن اشیب است كه اكنون از فقیهان شافعى است . در همین سال كه سال سیصد و دوم بود . سپاهى از مغرب هجوم آورد و یاران سلطان كه در مصر بودند با آنها جنگهاى بزرگ داشتند و بسیار كس كشته شد و یكى از بزرگان بربر بنام ابن جره از سلطان امان خواست و به مدینة السلام آمد و خلعت گرفت .

بسال سیصد و هفتم یوسف بن ابى الساج را به مدینة السلام آوردند ، وى را بر شترى دو كوهان نشانیدند ، پیراهن دیبایى كه به عمرو بن لیث و وصیف خادم نیز پوشانیده بودند بتن او بود و كلاهى دراز زنگوله دار بسر داشت و سپاه اطراف وى بود و مونس خادم و دیگر سران دولت و اهل شمشیر از پى او بودند و ما خبر جنگى را كه در ضمن آن مونس خادم ابن ابى الساج را در اردبیل دستگیر كرد و نام امیرانى را كه در آن جنگ بودند چون ابن ابى الهیجاء عبد الله بن حمدان و على بن حسان و ابو الفضل مروى و احمد بن على برادر صعلوك و دیگر امیران و سرداران و اینكه مقتدر ابن ابى الساج را رها كرد و او بدیار مصر و ربیعه رفت و از آنجا به آذربایجان و ارمنستان رفت و قصهء غلام او « سبك » (1) كه بر قلمرو آقاى خود استیلا یافته و از فارقى جدا شده بود با دیگر اخبار ابن ابى الساج و رفتن او به واسط آنگاه به كوفه و جنگى كه با ابو طاهر سلیمان بن حسن جنابى داشت و قرمطى او را در حدود انبار وهیت

ص: 692


1- ن ل : مسك

هنگامى كه « بلیق » و « نظیف » غلامان ابن ابى الساج نزدیك آنجا بودند اسیر كرد و بكشت ، ما حوادث این جنگ كه قرمطى بلیق و نظیف را شكست داد و در هیت مقام گرفت با حوادث دیگر كه بسال سیصد و پانزدهم بود همه را در كتابهاى سابق خویش آورده ایم و هم حكایت مونس خادم را با جنگى كه بسال سیصد و نهم در مصر بهمدستى یاران سلطان با سپاه امیر مغرب داشت باز نموده ایم .

ص: 693

ذكر خلافت القاهر بالله

اشاره

بیعت قاهر محمد بن احمد معتضد بروز پنجشنبه دو روز مانده از شوال سیصد و هشتم انجام گرفت . سپس بروز چهارشنبه پنجم جمادى الاولى سال سیصد و بیست و دوم خلع شد و چشمانش را میل كشیدند . خلافتش یك سال و شش ماه و شش روز بود ، كنیهء ابو منصور داشت و مادرش یك كنیز بود .

ذكر شمه اى از اخبار قاهر و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام او

قاهر به سال دویست و بیست و یكم وزارت به ابو على محمد بن على بن مقله داد .

سپس او را عزل كرد و وزارت به ابو جعفر محمد بن قاسم بن عبید الله بن سلیمان داد ، سپس او را عزل كرد و وزارت به احمد بن عبد الله حصیبى داد . اخلاق قاهر ثباتى نداشت و بسیار متلون و هوسناك بود و با دشمنان رفتارى سخت داشت . بسیارى از سران دولت و از جمله مونس خادم و بلیق و على بن بلیق را از میان برداشت و مردم از او بترسیدند و از صولتش بیمناك شدند . وى زوبینى بزرگ داشت كه هر وقت در خانهء خود راه میرفت آن را بدست میگرفت و بهنگام نشستن آن را جلو روى خود

ص: 694

میگذاشت و هر كه را میخواست بكشد با آن زوبین میزد . بدین جهت كسانى كه با خلیفگان پیش از او شورش و خود سرى داشتند آرام گرفتند . وى در كارها چندان دقت نمىكرد و سطوتش هول انگیز بود ، بدین جهت بر ضد او توطئه كردند و در خانه اش دستگیرش كردند و هر دو چشمش را میل كشیدند و هم اكنون چنان كه خبر یافته ایم زنده است و در ناحیهء غربى بغداد در خانهء ابن طاهر است . راضى حال او را مكتوم داشته بود و چون با ابراهیم متقى بالله بیعت كردند قاهر را در یكى از ساختمانها محبوس یافت و بگفت تا او را بخانهء ابن طاهر بردند و تا كنون در آنجا محبوس است .

محمد بن على عبدى خراسانى اخبارى كه قاهر با او مأنوس بود ، گوید :

« قاهر با من خلوت كرد و گفت : « یا راست بگو و یا این . . . و بزوبین اشاره كرد .

به خدا كه من مرگ را میان خودم و او معاینه دیدم . گفتم : « اى امیر مؤمنان راست میگویم . » گفت : « دقت كن » و سه بار گفت . گفتم : « بسیار خوب ، اى امیر مؤمنان » گفت : « ببین چه میپرسم و چیزى را نهان مدار و قصه سازى مكن و سجع مگو و چیزى را مینداز » گفتم : « بسیار خوب اى امیر مؤمنان » گفت : « تو علامهء اخبار و اخلاق و رفتار بنى عباس از منصور ببعدى . » گفتم : « اى امیر مؤمنان به شرطى كه امان داشته - باشم » گفت : « امان دارى » گوید ، گفتم « ابو العباس سفاح به كار خونریزى سریع بود و حكام وى در شرق و غرب از او پیروى كردند و روش او گرفتند ، چون محمد بن اشعث در مغرب و صالح بن على در مصر و خازم بن خزیمه و حمید بن - قحطبه ، مع ذلك دریایى بخشنده و گشاده دست و عطاده بود ، و آنها كه بگفتم و در عصر وى بودند روش او را پیش گرفتند . » گفت : « از منصور بگو » گفتم : « اى امیر مؤمنان راست بگویم ؟ » گفت : « راست بگو » گفتم : « به خدا او اول كس بود كه میان فرزندان عباس بن عبد المطلب و آل ابى طالب جدایى انداخت كه پیش از آن كارشان یكى بود ، و هم او اول خلیفه

ص: 695

بود كه منجمان را تقرب داد و به احكام نجوم عمل كرد . نوبخت مجوسى منجم ، پدر ابن نوبختیان بدست وى مسلمان شد و با ابراهیم فرارى منجم گویندهء قصیده در بارهء ستارگان و علم نجوم و هیئت فلك با على بن عیسى اسطرلابى منجم به خدمت بودند . وى اول خلیفه بود كه از زبانهاى بیگانه كتاب براى او به عربى ترجمه كردند كه كتاب كلیله و دمنه و كتاب سند هند از آن جمله بود . كتابهاى ارسطاطالیس را از منطقیان و غیره و كتاب المجسطى بطلیموس و كتاب ارثماطیقى و كتاب اقلیدس و دیگر كتابهاى قدیم یونانى و رومى و پهلوى و فارسى و سریانى را براى او ترجمه كردند و بدسترس مردم نهادند كه در آن نگریستند و علوم آن را بیاموختند .

در ایام او محمد بن اسحاق كتاب « المغازى و السیر و اخبار المبتدأ » را تألیف كرد كه پیش از آن مدون و معروف و مرتب نبود و هم او اولین خلیفه بود كه آزادشدگان و غلامان خویش را به كارهاى مهم گماشت و آنها را بر عربان مقدم داشت و خلیفگان بعدى كه از فرزندان او بودند این رسم را نگهداشتند كه اعتبار عربان برفت و نابود شد و سالارى ایشان زوال یافت و مناصب ایشان نماند . وى بدوران خلافت خود بعلم پرداخت و مذهب ها را بشناخت و از عقاید اطلاع یافت و از كتابهاى حدیث با خبر شد و در ایام او روایت بسیار شد و علوم رواج گرفت » .

قاهر گفت : « نكو گفتى و بیانى روشن آوردى ، به من بگو اخلاق مهدى چگونه بود ؟ » گفتم : « بخشنده و بزرگوار بود و مردم روزگار روش او گرفتند . رسم وى آن بود كه هنگام سوارى كیسه هاى درهم و دینار همراه داشت و هر كه از او میخواست عطا میكرد و اگر خاموش میماندند تقسیم كننده اى كه در حضور او بود بىخواستن مىبخشید . در كشتن ملحدان و بیدینان كه در ایام او پدیدار شده بودند و اعتقادات خویش را ظاهر كرده بودند بكوشید ، و این نتیجهء رواج كتابهاى مانى و ابى دیصان و مرقیون بود كه ابن مقفع و دیگران از فارسى و پهلوى به عربى ترجمه كرده بودند و هم آن كتابها كه ابن ابى العوجاء و حماد عجرد و یحیى بن زیاد و

ص: 696

مطیع بن ایاس در تأیید مذهب مانویان و دیصانیان و مرقیونیان تألیف كرده بودند ، و بسبب آن زندیقان فراوان شده بودند و عقایدشان میان مردم رواج یافته بود .

مهدى ، اول كس بود كه جدلیان و محققان اهل كلام را بگفت تا كتابها بر رد ملحدان و منكران دین تألیف كردند و بر ضد معاندان دلیل آوردند و شبهه هاى ملحدان را از میان برانداختند و حق را براى كسان روشن كردند . وى بناى مسجد الحرام و مسجد پیمبر را به صورتى كه تا كنون هست تجدید كرد و بیت المقدس را كه از زلزله ویران شده بود بساخت » .

گفت : « هادى كه دورانى كوتاه داشت اخلاق و رفتارش چگونه بود ؟ » گفتم :

« مستبدى بزرگ بود ، اول كس بود كه مردان پیش روى او با شمشیرهاى تیز و چماقهاى افراشته و كمانهاى كشیده راه پیمودند و حكام وى نیز طریقهء او گرفتند و بدوران وى سلاح فراوان شد » .

گفت : « خوب وصف كردى و سخن را بكمال رسانیدى ، روش رشید چگونه بود ! » گفتم : « بر انجام حج و عمل غزا مواظبت داشت و در راه مكه و هم در منى و عرفات و مدینهء پیمبر ( ص ) آبگیرها و چاهها و بركه ها و قصرها پدید آورد و احسان او كه با عدالت قرین بود به همه كس رسید . آنگاه دربندها و شهرها بساخت و در آنجا قلعه ها چون طرسوس و اذنه استوار كرد و مصیصیه و مرعش را تجدید بنا كرد و بناهاى جنگى و كاروانسراها و رباطها ساخت و حكام وى از اعمال او پیروى كردند و رعیت نیز به كار وى اقتدار كرد كه باطل را از میان برداشت و حق را نمودار كرد و همه جا روشنى آورد و از سایر امتها پیشى گرفت بروزگار وى - نكوكارتر از همه كس ، ام جعفر زبیده دختر جعفر بن منصور بود كه در مكه كاروانسرا ها ساخت و آبگیرها و بركه ها و چاهها پدید آورد ، نیز راهى كه تا كنون معروف است ، و به دربند شام و طرسوس كاروانسراها بنا نهاد و موقوفه ها براى آن تعیین كرد . بخشش و كرم برمكیان و اعمال نیكشان نیز در ایام وى بود . رشید اول

ص: 697

خلیفه بود كه در میدان چوگان بازى كرد و به هدف تیر انداخت و به یارى گوى و تاب تاب پرداخت و هم او اول خلیفهء بنى عباس بود كه شطرنج و نرد بازى كرد و شطرنج بازان و نردبازان را تقرب داد و مقررى تعیین كرد ، و مردم ایام او را بواسطهء رونق و فراوانى و رفاه « ایام عروس » نامیدند و بسیارى كارهاى دیگر داشت كه از وصف برون است . » قاهر گفت « چرا ام جعفر را مختصر گفتى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان بخاطر اختصار و كوتاهى سخن » گوید : زوبین را بگرفت و تكان داد و من مرگ سرخ را در دو طرف آن بدیدم ، آنگاه چشمش برق زد و من دل به قضا دادم و گفتم اینك فرشتهء مرگ آمده و تردید نداشتم كه جان مرا خواهد گرفت .

زوبین را به طرف من انداخت و من جا خالى كردم و او انا لله گفت ، اما زوبین به من نخورده بود ، به من گفت : « واى به تو مگر سرت زیادى كرده و از زندگى سیر شده اى ؟ » گفتم : « اى امیر مؤمنان چه شده است ؟ » گفت : « از اخبار ام جعفر بیشتر بگو » گفتم :

« بله اى امیر مؤمنان حسن سیرت و عمل وى در جد و هزل چنان بود كه كس مانند او نبود ، در كار جد و آثار خیر در اسلام همانند نداشت . در حجاز چشمهء معروف به عین المشاش را حفر كرد و مجموع مخارج این كار كه به حساب آمده یك میلیون و هفتصد هزار دینار بود ، بعلاوه آبگیرها و كاروانسراها و بركه ها و چاه ها كه در حجاز و دربندها پدید آورد ، و قبلا گفتم ، و هزارها بر آن خرج كرد بجز مخارج دیگر كه در راه نكو كارى و دستگیرى و رفاه مستمندان كرد و صورت دیگر اعمال وى از آن باب كه ملوك بدان تفاخر كنند چنین است : وى اول كسى بود كه لوازم طلا و نقرهء مرصع بجواهر ساخت و لباس مزین عالى براى او فراهم آوردند تا آنجا كه یك لباس مزین پنجاه هزار دینار خرج برداشت . و او اول كسى بود كه خیمه از نقره و آبنوس و صندل بساخت كه قلاب طلا و نقره داشت و پارچهء مزین و سمور و دیبا و انواع حریر سرخ و زرد و سبز و كبود بر آن كشید و موزهء مرصع بجواهر و شمع عنبر درست كرد و مردم دیگر از اعمال وى تقلید كردند . اى امیر مؤمنان

ص: 698

وقتى كار خلافت بفرزندش رسید غلامان را مقدم داشت و مرجح شمرد و منزلتشان را بالا برد مانند كوثر و غلامان دیگر ، و چون ام جعفر دید كه وى به غلامان دلبسته و به آنها سرگرم است كنیزكان خوش قامت نكو رخسار را عمامه نهاد و زلف و قفایى داشتند و قبا بتن كردند و كمربند بستند كه قدشان جلوه كرد و آنها را بنزد امین فرستاد كه در حضور وى ببودند و آنها را پسندید و مجذوبشان شد و به خاص و عام بنمود و خاص و عام كنیزكان را لباس غلام پوشیدند و قبا بتن كردند و كمر بند بستند و آنها را غلامیات نامیدند » .

وقتى قاهر این سخن بشنید ، طربناك شد و فریاد زد : اى غلام ، قدحى به وضع غلامیات بیار ، و كنیزكان بسیار همه بیك قد با قبا و قفائى و كمربند طلا و نقره كه پنداشتم غلامانند سوى او دویدند و او جام را گرفت و من در صفاى جام و جلوهء شراب و زیبایى كنیزان مىنگریستم . زوبین پیش روى او بود جام را با شتاب نوشید و گفت : « بگو » گفتم : « بله اى امیر مؤمنان ، آنگاه كار خلافت به مأمون رسید و در آغاز كار به علت نفوذى كه فضل بن سهل و دیگران بر او داشتند در احكام و قضایاى نجوم مینگریست و تسلیم مقتضیات آن بود و روش ملوك قدیم ساسانى چون اردشیر و غیر او گرفت و به خواندن كتابهاى گذشته كوشید و مطالعه بسیار كرد و مطالب آن بدانست . وقتى كار فضل بن سهل ذو الریاستین چنان شد كه معروف است و مأمون به عراق آمد از این همه منصرف شد و بتوحید و وعده و وعید اعتقاد پیدا كرد و با متكلمان نشست و بسیار كس از جدلیان معروف چون ابو الهذیل و ابو اسحاق ابراهیم بن سیار نظام و دیگران كه موافق یا مخالف آنها بودند بوى تقرب یافتند و فقیهان و ادیبان بمجلس او نشستند و آنها را از ولایات بیاورد و مقررى داد و مردم بتحقیق و نظر راغب شدند و بحث و جدل آموختند و هر گروه كتابها در تأیید مذهب و گفتار خویش تألیف كردند . مأمون در كار عفو و تحمل و قدرت و بخشش مال از همه پیش بود و از سبكسرى . بدور بود و وزیران و یارانش نیز از او پیروى كردند و به راه وى

ص: 699

رفتند . اى امیر مؤمنان پس از آن معتصم بود كه در كار مذهب پیرو برادر خویش بود و به پهلوانى و تقلید لوازم ملوك قدیم دلبسته بود و كلاه چاچى بسر نهاد و مردم نیز به پیروى او بسر نهادند و آن را معتصمیات نامیدند . بزرگى و احسان وى عام بود و در ایام او راهها امن بود . آنگاه هارون بن محمد واثق بود كه از مذهب پدر و عموى خود تبعیت كرد و مخالفان را مجازات داد و مردم را آزمود و نیكى بسیار كرد و به قاضیان ولایات گفت : شهادت مخالفان را نپیذیرند . پرخور و بخشنده و ملایم و دوستدار رعیت بود . اى امیر مؤمنان ، پس از آن متوكل بود كه با معتقدات مأمون و معتصم و واثق مخالفت كرد و جدل و مناظره در بارهء عقاید را منع كرد و مجازات داد و امر به تقلید كرد و روایت حدیث را رواج داد ، ایامش نكو و دولتش منظم بود و ملكش دوام یافت و دیگر اخلاق وى معروف است .

قاهر گفت : « سخنت را شنیدم و گویى با وصف تو این كسان را مىبینم و از سخن تو مسرور شدم كه طوق سیاست را گشودى و از روش سالارى سخن آوردى » .

آنگاه بگفت تا همان وقت جایزه اى به من دادند . سپس گفت : « اگر میخواهى بر خیز و برو » و من برخاستم و او زوبین بدست از پى من برخاست ، و به خدا پنداشتم كه مرا از پشت سر با آن خواهد زد . آنگاه سوى خانهء غلامان رفت و چند روز نگذشت كه سرگذشت او چنان شد كه معروف است .

مسعودى گوید : شخصى كه این حكایت از او آوردم اخبار نكو دارد و هم اكنون یعنى بسال سیصد و سى و دوم زنده است و مداح ملوك و همنشین بزرگان است و فهم درست و رأى نكو دارد .

در ایام خلافت قاهر بسال سیصد و بیست و یكم ، ابو بكر محمد بن حسن بن درید به بغداد درگذشت . وى از جملهء كسان بود كه بروزگار ما در شعر مهارت داشت و در لغت بكمال رسیده بود و در این زمینهء قائم مقام خلیل بن احمد بود و چیزها بلغت افزود كه در كتب متقدمان نبود . در شعر طرق گونه گون داشت

ص: 700

گاهى شعر محكم و زمانى سخن ظریف میگفت و اشعار او بیش از آنست كه بشماریم یا در این كتاب بیاریم . از اشعار خوب او قصیدهء مقصوره است كه در مدح شاه ابن میكال گفته ، و گویند كه بیشتر كلمات مقصور را كه الف كوتاه در آخر دارد در قافیه هاى آن آورده است ، و چنین آغاز مىشود :

مگر نمىبینى كه دیگر سر من چون رشتهء صبح به زیر تاریكى است و سفید در سیاه آن افتاده چنان كه آتش در هیزم مشتعل تا آنجا كه گوید :

وقتى شب و روز به چیز تازه اى دست یازد آن را كهنه كند ، من از آنها نیستم كه وقتى حادثه اى بیاید گویم كار از كار گذشت ، و گر چه غمى در دلم باشد كه همهء جان را بگیرد . » جمعى از شاعران این قصیدهء مقصور را جواب گفته اند كه ابو القاسم على بن محمد بن داود بن فهم تنوخى انطاكى از آن جمله است . این شخص بروزگار ما یعنى بسال سیصد و سى و دوم زنده است و در بصره بصف بریدیان است . قصیدهء مقصورهء او كه در مدح تنوح و قوم خویش قضاعه گفته ، چنین آغاز مىشود : « اگر امساك من نبود به منع اهل خرد پابند نبودم ، آنكه حدى نگه ندارد چه حدى انتظار دارد ! اگر من كوتاه آمده ام دل خونینى كه نگاه خوبان خونبارش كرده كوتاه نیامده است » تا آنجا كه گوید : « بسا آهوروشان كه نگاهشان در جان از تیغ كارگرتر است » . ابو المقاتل نصر بن نصیر حلوانى مقصوره اى قدیمتر دارد كه بمدح محمد بن زید حسنى داعى طبرستان گفته است و چنین آغاز مىشود : « دوستان بر این تپه ها توقف كنید و بپرسید خوبان كجا شدند » ابن ورقا نیز مقصوره اى دارد كه چنین آغاز مىشود : « هر چه خواهى بگو او سیه - چشم و بلند قامت بود » از جملهء كسانى كه پس از ابن درید درگذشتند ابو عبد الله مفجع عمانى بود كه دبیر و شاعر بود و از كلمات كمیاب اطلاع داشت و هم او رفیق باهلى مصرى بود كه مقصورهء ابن درید را جواب گفته بود . این سخن از اوست : « آگاه باشید كه جان سوى ردین اشتیاق دارد و در راه وصول به دو مشكلهاست . » و ما دیگر اخبار قاهر را كه مدتى كوتاه داشت در كتاب اوسط آورده ایم ، و ذكر آن در این كتاب روا نیست .

ص: 701

ذكر خلافت الراضى بالله

اشاره

بیعت راضى محمد بن جعفر مقتدر كه كنیهء ابو العباس داشت ، بروز پنجشنبه ششم جمادى الاولى سال دویست و بیست و دوم انجام گرفت و خلافت او تا دهم ربیع الاول سال دویست و بیست و نهم دوام داشت و در مدینة السلام بمرگ طبیعى بمرد . مدت خلافتش شش سال و یازده ماه و سه روز بود و مادرش كنیزى بنام ظلوم بود .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و مختصرى از حوادث ایام الراضى

راضى وزارت به ابو على محمد بن على مقله داد . سپس ابو على عبد الرحمن بن عیسى بن داود بن جراح ، سپس ابو القاسم كرخى ، سپس ابو القاسم سلیمان بن حسن بن مخلد ، سپس ابو الفتح فضل بن جعفر بن فرات ، سپس ابو عبد الرحمن محمد بریدى وزارت او یافتند .

راضى ادیب و شاعر و ظریف بود و در معانى مختلف اشعار نكو داشت كه اگر همسنگ ابن معتز نبود چندان كم از او نبود . از آن جمله این سخن است كه در وصف حال خویش و حال معشوق بهنگام ملاقات گوید :

ص: 702

« وقتى چشم او را ببیند چهره ام زرد گونه شود و چهرهء او از شرم سرخ شود چنان كه گوئى سرخى از خون چهرهء من به چهرهء او رفته است . » ابو بكر صولى بسیارى از اشعار راضى را نقل میكرد و از اخلاق و اخبار نكوى او سخن مىآورد كه بعلم و فنون و ادب توجه داشته و بعلوم متقدمان میپرداخته و در مباحث اهل درایت و فلسفه وارد بوده است .

گویند راضى در یكى از گردشگاههاى قصر ثریا باغى مرتب و گلى پر رونق دید و بحاضران گفت : « چیزى از این زیباتر دیده اید ؟ » هر یك در ستایش و وصف آن چیزى گفتند كه هیچیك از گلهاى جهان چنین زیبا نیست . راضى گفت : « به خدا شطرنج بازى صولى از این گل و از همه چیزها كه میگویید زیباتر است . » گویند در آغاز كار كه صولى به خدمت مكتفى پیوسته بود از مهارت او در بازى شطرنج با خلیفه سخن گفته بودند ، ولى ماوردى شطرنج باز بنزد وى تقدم داشت و مكتفى بازى او را مىپسندید . هر دو بحضور وى بازى كردند و مكتفى بواسطهء حسن نظر و سابقهء حرمت و الفت ماوردى به یارى و تشجیح وى میپرداخت ، وصولى را در آغاز كار بحیرت انداخت . وقتى بازى میان آنها بسیار شد ، وصولى چندان چیره شد كه جاى گفتگو نبود و مكتفى مهارت او را در بازى بدانست از طرفدارى ماوردى بگشت و گفت گلاب تو بوى بد گرفت ، و این سخن ظرافت و جناس لفظى نیز داشت كه گلاب ، ماء ورد ، است و ماء ورد را با ماورد تجانس است .

مسعودى گوید : با آنكه سابقا در این كتاب در ضمن اخبار هند از آغاز بازى شطرنج و نرد و پیوستگى آن به اجسام علوى و اجرام سماوى سخن آورده ایم اكنون كه مناسبت سخن ما را بگفتگو از اخبار شطرنج كشانید شمه اى از مطالبى را كه در این باب گفته اند و سابقا نگفته ایم در اینجا مىآوریم .

كسانى از سلف و خلف گفته اند كه همه صفحه هاى شطرنج با اختلافاتى كه دارد شش قسم است كه فقط روى آن بازى میكنند . اولى صفحهء چهار گوش معروف

ص: 703

است كه هشت خانه در هشت خانه است و به قدماى هند منسوب است . پس از آن صفحهء مستطیل است كه چهار خانه در شانزده خانه است و مهره ها را از هر طرف در چهار صف مرتب میكنند . حیوانات دو صف و پیاده ها نیز جلو آن دو صف است و حركت مهره ها چون صفحهء اول است و صفحهء چهار گوش كه ده خانه در ده خانه است و دو مهرهء اضافهء آن را عرابه گویند و حركت آن چون شاه است اما مىزند و زده مىشود ، و دیگر صفحهء مدور است كه منسوب برومیان است و نیز صفحهء مدور نجومى كه آن را فلكى نیز گویند و ترتیب برجهاى فلك دوازده خانه دارد كه به دو قسمت تقسیم شده و هفت مهرهء رنگارنگ بشمار و رنگ پنج سیاره و دو نیر بر آن چیده مىشود .

سابقا در ضمن اخبار هند از چگونگى ارتباط جان با اجسام سماوى و مطالبى كه در بارهء دلبستگى آن با موجودات علوى گفته اند و اینكه حركت فلك نتیجهء عشق بموجودات بالاست و گفتار در بارهء جان و فرود آمدن آن از جهان عقل بجهان محسوس آنجا را فراموش كرده است با دیگر گفتگوها كه آن را با ترتیبات شطرنج ارتباط میدهند از همهء اینها سخن آورده ایم .

صفحهء دیگرى نیز هست كه آن را جوارحى نامند و بروزگار ما پدید آمده كه هفت خانه در هشت خانه است و دوازده مهره دارد كه در هر طرف شش مهره است و هر یك از مهره ها را بنام یكى از اعضاى انسان كه نطق و سماع و دید و عمل و راه رفتن با آن انجام مىشود و قلب كه وسیلهء ارتباط حواس است نامیده اند .

هندوان و یونانیان و ایرانیان و رومیان و دیگر اقوامى كه شطرنج بازى میكرده اند از ترتیب چیدن و چگونگى مهره ها و ترتیبات بازى و علل و عجایب آن و طبقه بندى اقسام مهره ها سخن آورده اند . بازیگران شطرنج اقسام لطیفه ها و نادره هاى جالب نقل میكنند و بسیارى از آنها پنداشته اند كه لطیفه ها و نادرها فكر را براى بازى تمركز میدهد و چون رجزى است كه جنگجویان هنگام مقابله

ص: 704

و حدىخوانان هنگام خستگى میخوانند . یا صفیرى كه براى اسب بهنگام آب خوردن میزنند و وسیلهء آماده شدن بازیگر است ، چنان كه شعر و رجز جنگجو را آماده مىكند . در این زمینه اشعار فراوان نیز گفته اند . از جمله شعرى بدین مضمون است :

« نادره هاى شطرنج بهنگام بازى از آتش گرمتر است . بسا كسا كه در كار بازى ضعیف بوده و نادره ها او را كمك كرده است . » و هم از سخنانى كه در این باب گفته و بازى را نكو وصف كرده اند اینست :

« صحنه اى هست چهار گوش و قرمز از چرم میان دو یار كه بكرم موصوف باشند و جنگ را به یاد آورده و مانندى براى آن ساخته اند بدون آنكه در آنجا خون بریزند . این یكى بر آن حمله میبرد و آن به این هجوم مىكند و جنگ آرام نمیگیرد .

بنگر كه اسبان از روى معرفت در دو سپاهى كه طبل و علم ندارد به هیجان آمده است . » و هم از جمله سخنانى كه در توصیف شطرنج گفته و بیشتر نكات بازى را ضمن آن آورده اند ، شعر ابو الحسن بن ابى البغل دبیر است كه از دبیران و عاملان بزرگ بود و در كار شناخت و بازى شطرنج شهرتى داشت . مضمون شعر اینست :

« جوانى كه شطرنج نهاده تا عواقبى را كه چشم نادان بدان توجه ندارد در بازى ببیند و دنبالهء حادثات فردا را با چشم جدى در مخیلهء شوخ بنگرد . سودى كه سلطان از این میبرد اینست كه وسیلهء جلو گیرى از حادثات سخت را به دو نشان میدهد . تغییرات شطرنج اگر دقت كنى مانند تغییرات جنگ است .

مسعودى گوید : در خصوص نرد و اوصاف آن سابقا در همین كتاب در ضمن سخن از اخبار هند در بارهء ترتیب و مخترع آن و اختلافى كه در این باب هست سخن داشته ایم ، بنزد مطلعان نرد براى چیدن مهره ها و ترتیب بازى روشهاى گونه گون هست ، ولى شمار خانه ها به ترتیبى كه از قدیم معمولست یكیست و كم و بیش ندارد . اختیار بازى بدست طاس است و نرد باز اگر چه اختیار ندارد و

ص: 705

مجبور است از حكم طاس پیروى كند اما میباید در جابجا كردن مهره ها دقیق و در كار محاسبه ماهر باشد . در بارهء وصف بازى نرد و حكم طاس كه بر بازیگران تسلط دارد اشعار فراوان هست كه در این معانى سخن گفته اند . از جمله اینست :

« نرد فایده ندارد و بازیگر آن اگر اقبال ندارد از خوب بازى كردن نتیجه نمیگیرد . حركات طاس دو حالت میمنت و شآمت را نمودار مىكند و وقتى مرد ادیب بازى نرد را ببازد ستم دیده است » .

ابو الفتح محمود بن حسین سندى بن شاهك دبیر كه بنام كشاجم معروف بود و اهل علم و درایت و معرفت و ادب بود براى من نقل كرد كه بیكى از دوستان خود كه در بازى نرد شهرتى داشت در مذمت این بازى اشعارى بدین مضمون نوشته بود :

« اى كه به نرد بر دوستان تفاخر میكنى ، حقا اگر كمك طاس نباشد كوشش تو سود ندارد . گاه باشد كه دانا به مقصود نرسد و از شدت ناكامى بگرید . وقتى قضا حكمى بیارد دو حریف از آن سر نتوانند زد ، بجاى من تو اول كسى نبوده اى كه آرزو كرده و بآرزو نرسیده است . » و هم ابو الفتح این سخن ابو نواس را براى من خواند : « چیزى از او خواهند و غیر آن بیارد و تابع ضلال و رشاد نباشد ، وقتى گویى ممكن اطاعت نكند و هر چه گوید من انجام دهم و بندهء آن باشم . . . » .

سابقا در همین كتاب در باب اخبار ملوك هند گفته ایم كه نرد و طاس را نمونهء تحصیل روزى كرده اند كه به زیركى و تدبیر نیست و اینكه اردشیر بابك اول كسى بود كه نرد بازى كرد و در ضمن آن تسلط حوادث را بر كسان نمودار كرد و - خانه هاى نرد را به ترتیب ماهها دوازده قرار داد و مهره هاى آن بتعداد ایام ماه سى مهره شد ، و طاس نمونهء تقدیر و بازى آن با مردم جهان است و مطالب دیگر كه در این كتاب و كتابهاى سابق گفته ایم .

یكى از صاحب نظران اهل اسلام گوید : « واضع شطرنج معتقد بعدل بوده و انسان را در اعمال خود مختار میدانسته است ، و واضع نرد جبرى بوده و بوسیلهء

ص: 706

بازى نرد نشان داده كه انسان اختیارى ندارد و به حكم تقدیر عمل مىكند .

عروضى كه ادب آموز راضى و دیگر خلیفگان و ابناى ایشان بود گوید :

« روزى از قتیبة بن مسلم باهلى در بارهء تكبر و دیگر خصال محمود و مذموم بزرگان حكایتى براى راضى نقل كردم ، و او كه در عنفوان جوانى بود . حكایت را بنوشت و همچنان بآموختن آن پرداخت تا در همان مجلس نیك بیاموخت و چنان خرسند و طربناك و با نشاط شد كه هرگز او را چنان ندیده بودم . آنگاه رو به من كرد و گفت : « شاید روزگارى برسد كه از این خصال سود جویم و در مقامى باشم كه این حكایت را به كار بندم . » حكایت این بود كه قتیبة بن مسلم را وقتى كه از طرف حجاج ولایت خراسان داشت و با تركان بجنگ بود ، گفتند : « چه شود اگر فلانى را كه یكى از مردان وى بود بفرماندهى سپاه بجنگ یكى از شاهان فرستى ؟ » قتیبه گفت : « وى مردى سخت متكبر است و هر كه متكبر باشد فریفتهء رأى خویش شود .

با اهل رأى مشورت نكند و از خیر خواه نصیحت نپذیرد ، و هر كه خود پسند و خود سر باشد از صواب بدور ماند و بشكست نزدیك باشد . خطاى با جماعت بهتر از صواب با انفراد . هر كه با دشمن تكبر كند او را حقیر داند و چون دشمن را حقیر داشت كار آن را آسان گیرد ، و هر كه كار دشمن را آسان گرفت و به نیروى خویش اطمینان یافت جمع خویش را كافى پنداشت از مراقبت باز ماند ، و هر كه از مراقبت باز ماند خطا بسیار كند و هر كه با دشمن جنگ آزما تكبر كند منكوب شود و كارش بشكست انجامید ، نه به خدا شایستگى ندارد مگر آنكه دقیقتر از اسب و بیناتر از عقاب و هوشیارتر از شتر مرغ و محتاطتر از كلاغ سیاه و حسودتر از شیر و مهاجم تر از پلنگ و كینه توزتر از شتر و مكارتر از روباه و گشاده دست تر از خروس و ممسك تر از آهو و مواظب تر از كركس و آماده تر از سگ و صبورتر از سوسمار و صرفه جوتر از مور باشد . جان انسان به قدر احساس احتیاج بمراقبت میپردازد و باندازهء ترس احتیاط مىكند و باندازهء لزوم طمع میدارد . 237

ص: 707

238 بروزگاران گفته اند كه مغرور از تدبیر دور ماند و متكبر بىیار ماند و هر كه خواهد محبوب شود لوازم محبت را فراهم كند . » عروضى گوید : « روزى بحضور راضى كه هنوز نورس بود بصحبت بودیم و جمعى از اهل علم و مطلعان اخبار سلف نیز حاضر بودند . حكایت معاویة بن ابى - سفیان پیش آمد كه نامهء شاه روم به دو رسید كه شلوار تنومندترین مردان خویش را براى او بفرستد . معاویه گفت : گمان ندارم كسى از قیس بن سعد تنومندتر باشد و به قیس گفت : « وقتى رفتى شلوار خود را پیش من بفرست . قیس شلوار خود را در آورد و بینداخت . معاویه گفت : « چرا شلوار را از منزل نفرستادى ؟ » قیس گفت :

میخواستم مردم بدانند كه این شلوار قیس است و فرستادگان نیز شاهد باشند و نگویند قیس غایب بود و این شلوار از مردم عاد است كه از ثمود مانده است » .

یكى از حاضران گفت : « قد جبلة بن ایهم یكى از ملوك غسان دوازده وجب بود و همین كه سوار میشد پاهایش به زمین میكشید » . راضى به دو گفت : « همین قیس بن سعد وقتى سوار میشد پاهایش به زمین میكشید و وقتى ما بین مردم راه میرفت پنداشتند كه سوار است . جد من على بن عبد الله بن عباس نیز بلند قامت و زیبا بود و مردم از بلندى قامت او شگفتى میكردند . وى میگفت من تا شانهء عبد الله بن عباس بودم و عبد الله تا شانهء جدم عباس بود . عباس بن عبد المطلب وقتى بر خانه طواف میبرد چون خیمه اى سپید بود » . عروضى گوید : حاضران از این سخنان كه با وجود خردسالى میگفت شگفتى كردند .

آنگاه از عجایب بلاد و اقسام گیاه و حیوان و جماد و انواع گوهرها كه خاص هر یك از مناطق زمین است ، سخن آوردیم . یكى از حاضران به من گفت :

« عجیب ترین چیز دنیا پرنده ایست كه در سرزمین طبرستان هست و بر لب رودخانه ها بسر میبرد و همانند باشق است . مردم طبرستان آن را كمكم نامند و این نام بانگى است كه این پرنده مىزند و در همهء سال جز در فصل بهار بانگ نمیزند و چون

ص: 708

بانگ زند گنجشكان و دیگر پرندگان كوچك كه در آب و خشكى باشند بدور او فراهم شوند و او از آغاز روز همچنان بر آنها بانگ زدند ، و چون روز بسر رسد یكى از پرندگان را كه به دو نزدیك باشد بگیرد و بخورد و هر روز چنین كند تا فصل بهار بگذرد و چون بهار بگذرد كار پرندگان دگرگون شود و پیوسته بدور او فراهم شوند و او را بزنند و او از پرندگان بگریزد و تا بهار دیگر بانگش شنیده نشود و این پرنده اى زیبا و پر نقش و نگار است و چشمان زیبا دارد . گوید :

و على بن زید طبیب طبرى صاحب كتاب فردوس الحكم آورده كه این پرنده بندرت دیده شود و هرگز دو پاى خود را با هم به زمین ننهد ، بلكه فقط یك پا را به زمین نهد ؛ و گوید : و بگفتهء جاحظ این پرنده یكى از عجایب جهان است زیرا دو پا را به زمین نمىنهد زیرا بیم دارد كه زمین زیر پایش فرو رود .

گوید : و اعجوبهء دوم كرمى است كه از یك تا سه مثقال وزن دارد و شب چون شمع نور دهد و بروز پرواز كند و بالهاى سبز صاف بر او دیده شود ، اما بال ندارد . خوراكش خاك است و هرگز خاك سیر نخورد مبادا خاك زمین تمام شود و او گرسنه بماند ، و این كرم خواص فراوان و منافع بسیار دارد .

گوید : و اعجوبهء سوم كه از پرنده و كرم عجیب تر است كسى است كه خود را براى آدم كشى كرایه میدهد یعنى سرباز مزدور .

و حضار این گفتار را پسندیدند ، اما ابو العباس راضى بمعارضهء كسى كه خبر اول را گفته بود چنین گفت : « عمرو بن بحر جاحظ گفته كه مهمترین عجایب جهان سه چیز است : یكى جغد كه بروز نمودار نشود مبادا جمال وى از چشم بد آسیب بیند ، زیرا پندارد كه از همهء حیوانات زیباتر است و همیشهء شب برون آید . اعجوبهء دوم كركى است كه هر دو پا را به زمین ننهد بلكه فقط یكى را به زمین نهد و چون یكى را بر زمین نهد روى آن كاملا تكیه نكند و ملایم راه رود ، مبادا زمین زیر پاى او فرو رود .

ص: 709

گوید : و اعجوبهء سوم پرنده ایست همانند كركى كه ملك الحزین نام دارد و بر لب رودخانه ها هر جا شكافى ببیند بر آن نشیند مبادا آب نابود شود و از تشنگى بمیرد .

عروضى گوید : آنگاه حاضران پراكنده شدند و همگى از كار راضى در شگفت بودند كه با وجود كودكى و خردسالى در حضور مردم سالخوردهء دانا و صاحب - نظر چنین سخن میگفت .

مسعودى گوید : ما در كتابهاى گذشتهء خود از عجایب زمین و دریاها و بناها و حیوان و جماد عجیب كه در آن هست سخن آورده ایم و در اینجا حاجت بتكرار نیست . فقط اخبار راضى را با حوادث كودكى او كه ادب آموزش گفته نقل میكنیم و از اخبار وى آنچه را در خور این كتاب است میآوریم .

صولى گوید : « راضى به من گفت : علت اینكه مأمون لباس سبز پوشید و سیاه را رها كرد ، پس از آن باز به لباس سیاه بازگشت چه بود ؟ گفتم : محمد بن زكریا غلابى از یعقوب بن جعفر بن سلیمان نقل مىكند كه وقتى مأمون به بغداد آمد ، هاشمیان پیش زینب دختر سلیمان بن على كه از همه فرزندان عباس سالخورده تر بود فراهم شدند و از او خواستند كه با امیر مؤمنان در بارهء تغییر لباس سبز سخن گوید و او نیز تعهد كرد و پیش مأمون رفت و گفت : « اى امیر مؤمنان ، آن نیكیها كه تو با خویشاوندان خود از فرزندان ابو طالب توانى كرد بیش از آنست كه آنها با ما توانند كرد و روا نیست كه روش پدران خود را تغییر دهى ، بیا از لباس سبز بگذر و از رفتار خود كسان را بطمع مینداز . مأمون گفت : « عمه جان ، هیچ كس تا كنون در این باب سخنى مؤثرتر و رساتر از سخن تو با من نگفته است ، ولى پیمبر خدا صلى الله علیه و سلم درگذشت و ابو بكر امارت یافت و میدانى كه با ما اهل بیت چگونه رفتار كرد . پس از آن كار بعمر رسید و رفتار وى بهتر از سلفش نبود . سپس كار به عثمان افتاد و او به بنى امیه اقبال كرد و از دیگران روى بگردانید . پس از آن

ص: 710

كار بدست على بن ابى طالب افتاد ، اما چون كار دیگران صاف نبود بلكه به تیرگیها آلوده بود . با وجود این ولایت بصره را به عبد الله بن عباس داد و یمن را به عبید الله ابن عباس داد و بحرین را به قثم داد و هیچكس از آنها نبود كه ولایت نیافت و این به گردن ما بود تا من نسبت بفرزندان او تلافى كردم . از این پس كار چنان خواهد شد كه شما میخواهید . آنگاه لباس سیاه را از سر گرفت . » اى امیر مؤمنان مأمون شعرى دارد كه با مضمون این حكایت هم آهنگ است آنجا كه گوید : « مرا در بارهء حقشناسى ابو الحسن وصى پیمبر ملامت مىكنند و این از عجایب این روزگار است ، او خلیفهء بهترین مردم بود و همو بود كه پیمبر خدا را نهان و آشكار كمك كرد ، اگر او نبود هاشمیان امارت نمییافتند و بروزگاران خوار و ناچیز بودند . وى آنچه را خاص دیگران بود بفرزندان عباس داد و هیچكس چون او شایستهء حرمت و امتنان نیست . بصره را به عبد الله داد و یمن را به عبید الله بخشید و اعمال خلافت را میان آنها تقسیم كرد و من پیوسته رهین منت اویم . » وقتى قاهر ، مونس و بلیق و پسرش على و دیگران را بكشت ، بسیارى اموال را نهان كرد . وقتى او را بگرفتند و میل كشیدند و خلافت براضى رسید ، اموال مذكور را از قاهر مطالبه كرد ، ولى او انكار كرد كه چیزى پیش او باشد وى را آزار دادند و اقسام شكنجه كردند ولى انكار او فزون میشد . پس راضى او را تقرب داد و مدتها با وى مجالست كرد و اكرام كرد و حق خویشى و سن و تقدم او را بشناخت و ملاطفت كرد و نیكویى بسیار كرد . قاهر در یكى از حیاطها بستانى داشت به قدر یك جریب كه نارنج در آن نشانده بود . نارنج را از بصره و عمان آورده بودند كه از هند به آنجا رسیده بود . درختان بهم پیوسته و ثمر آورده بود كه چون ستارگان مینمود و سرخ و زرد بود و میان درختان اقسام گل و گیاه بود و در حیاط اقسام پرنده از قمرى و كاكلى و طوطى بود كه از ممالك دور آورده بودند و در نهایت نكویى بود ، و قاهر بسیار در آنجا مىنشست و بنوشیدن مىپرداخت .

ص: 711

وقتى خلافت به راضى رسید ، بدانجا دلباخته شد و پیوسته آنجا مىنشست و مینوشید ، آنگاه راضى با قاهر ملایمت كرد و با او گفت كه بمال احتیاج دارد كه سپاه مطالبه مىكند و او چیزى ندارد و از او خواست كه از اموال خود به دو دهد كه دولت از اوست و تدبیر امور او مىكند و در همه كار بگفتهء او میروند و قسمهاى سخت خورد كه او را نكشد و او و فرزندانش را زیان نرساند . قاهر دم نرم داد و گفت :

هر چه دارم در بستان نارنج است . راضى به بستان رفت و از محل مال پرسید . قاهر به دو گفت « چشم ندارم و محل را نمیشناسم ، بگو تا زمین را بكنند كه محل را پیدا خواهى كرد » بستان را بكندند و درختان و گلها را بر انداختند و جائى نماند كه نكندند ، اما چیزى نیافت ، و به قاهره گفت : « اینجا چیزى نبود ، مقصودت از آنچه گفتى چه بود ؟ » قاهر گفت : « من چیزى ندارم ، همه غصه ام این بود كه در اینجا مىنشستى و از آن لذت میبردى كه همه لذت من از جهان همین بود ، و از اینكه پس از من كسى از آن تمتع برد غصه دار بودم » راضى از نیرنگى كه در كار بستان خورده - بود متأسف شد و از كار خود پشیمان شد و قاهر را دور كرد و دیگر به او نزدیك نمیشد ، مبادا نیرنگى دیگر بزند .

راضى عطر دوست و خوشپوش و بخشنده بود و از اخبار و ایام كسان بسیار به یاد داشت . دانشوران و ادیبان را تقرب میداد و با آنها مىنشست و بخشش بسیار میكرد . هیچكس از ندیمانش نبود كه روزى از پیش او باز گردد و صله اى یا خلعتى یا عطرى نگرفته باشد . چندین ندیم داشت كه محمد بن یحیى صولى و ابن حمدون ندیم از آن جمله بودند . در بارهء بخششهایى كه با مصاحبان خود میكرد ملامتش كردند ، گفت : من رفتار امیر مؤمنان ابو العباس سفاح را مىپسندم كه چندان فضایل در او بود كه در هیچكس فراهم نشده بود . ندیمى یا آوازخوانى یا ساز زنى پیش او نمیآمد مگر با صله اى یا جامه اى كم یا زیاد میرفت . بخشش كسى را بفردا نمیگذاشت ، میگفت عجیب است كه كسى كسى را خوشدل كند اما پاداش او بفردا

ص: 712

ماند و هر روز و شب كه ابو العباس مىنشست حاضران را خوشدل میفرستاد . اگر امكانات ما چون گذشتگان نیست مصاحبان و برادران خویش را به چیزى از آنچه هست شریك میكنیم . در همه چیز گشاده دست بود و نعمت فراوان را كه طى روزها بندیمان میرسید به چیزى نمیگرفت . بعضى از ندیمان از بس بخشش كه از او دیده - بودند گاهى از حضور سرباز میزدند . از خادمان به راغب خادم و زیرك و از غلامان به زكى علاقه داشت .

ابو الحسن عروضى ادب آموز راضى گوید : بروز مهرگان بر دجله بخانهء بجكم ترك گذشتم و از شلوغى و بازى و سرگرمى و خوشى چیزها دیدم كه نظیر آن ندیده بودم . آنگاه پیش راضى رفتم و او را تنها و غمگین دیدم . جلو او ایستادم گفت « پیش بیا . » نزدیك رفتم دینار و درهمى بدست او بود . دینار چند مثقال بود و درهم نیز چنین بود و تصویر بجكم بر آن بود ، تمام مسلح ، و در اطراف تصویر نوشته بود « عزت خاص امیر معظم و سرور مردم بجكم است » و بر روى دیگر تصویر بجكم بود به حال نشسته و متفكر . راضى گفت « مىبینى این شخص چه مىكند و چه چیزها در سر دارد ؟ » جوابى ندادم و بنا كردم از اخبار خلیفگان سلف و رفتارشان با زیر دستان سخن كنم ، سپس به اخبار ملوك ایران و دیگران رسیدم و از محنتها كه از اتباع خود میدیدند و صبر میكردند و با حسن تدبیر امور را سامان میدادند بگفتم تا تسلیت یافت . سپس گفتم چرا امیر مؤمنان در این روز مهرگان چون مأمون رفتار نمیكند ، آنجا كه گوید « ندیمان را در روز مهرگان صله اى از صافى خم قدیم بده از جام خسروانى كهن ، كه مهرگان عید خسروانى است ، مرا از اعتقاد زبیبیان كه باده را حلال دارند بر كنار دارد كه كار آنها از من جداست من باده مىنوشم و آن را حرام میدانم و از خداى صاحب منت امید عفو دارم ، او مینوشد و آن را حلال مىپندارد و این براى بدبخت دو گناه است . » گوید : « راضى بطرب آمد و جانش بشورید و به من گفت : راست گفتى ، امروز

ص: 713

روز ناتوانى نیست و بگفت تا مصاحبان را احضار كردند و كنار دجله به مجلس تاج نشست و روزى چنان با خوشى و نشاط ندیده بودم كه همه ندیمان و مغنیان و مطربان را از دینار و درهم و خلعت و عطر جایزه داد و هدیه هاى بجكم و تحفه ها از دیار عجم رسید و او با همه حاضران روزى خوش داشتند .

مسعودى گوید : ما همهء حوادث ایام راضى را با قصهء رفتن او با بجكم بدیار موصل و دیار ربیعه و آنچه میان بجكم و ابى محمد حسن بن عبد الله حمدان كه بعدا لقب ناصر الدوله یافت رخ داد به اجمال و تفصیل در كتاب « اخبار الزمان و من اباده الحدثان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الداثرة » آورده ایم ، و هدف ما در این كتاب اختصار است نه تفصیل كه اخبار مفصل دل را سنگین و مستمع را ملول كند و اندكى اخبار از سطوت بسیار بىنیازى آرد .

ص: 714

ذكر خلافت المتقى بالله

اشاره

با المتقى بالله ابو اسحاق ابراهیم بن مقتدر ده روز رفته از ربیع الاول سال سیصد و بیست و نهم بیعت كردند و سه روز رفته از صفر سال سیصد و سى و سوم خلع شد و چشمانش را میل كشیدند . مدت خلافتش سه سال و یازده ماه و بیست و سه روز بود ، و مادرش كنیزى بود .

ذكر شمه اى از اخبار و سرگذشت و چیزى از حوادث ایام او

وقتى خلافت به المتقى بالله رسید ، سلیمان بن حسن بن مخلد را در وزارت باقى گذاشت پس از او وزارت به ابو الحسن احمد بن محمد بن میمون داد كه پیش از خلافت كاتب وى بود . پس از آن وزارت به ابو اسحاق محمد بن احمد قراریطى داد . پس از آن ابو العباس احمد بن عبد الله اصفهانى بوزارت رسید . پس از آن ابو الحسن على بن محمد بن مقله وزارت یافت و ابو الوفا توزون ترك بر كارها تسلط

ص: 715

در ایام متقى كار بریدیان در بصره قوت گرفت و كشتىها را از آمدن سوى بغداد باز داشتند و سپاهشان بزرگ شد و مردانشان فراوان شدند . دو سپاه داشتند یكى سپاه روى آب كه در شذوات و طیارات و سمیریات و زبازب بودند و این نام اقسام زورقهاى كوچك و بزرگ است كه در آن جنگ كنند ، و دیگرى سپاه بزرگ خشكى بود . مردان را نكو داشتند و در جلب كسان گشاده دستى كردند و سربازان اطاقى و غلامان سلطان بدانها پیوستند . سپاه سلطان فقط تركان و دیلمان و گروهى از قرمطیان بودند و این همه با توزون بودند ، و توزون از دوستان بجكم خواص یاران او بود . توزون براى جنگ بریدیان سوى واسط سرازیر شد كه آنها واسط را متصرف بودند و بر آن تسلط داشتند و جنگى سخت در میان رفت ، و متقى لله اختیارى نداشت پس از آن متقى به ابو محمد حسن بن عبد الله بن حمدان ناصر الدوله و برادرش ابو الحسن على بن عبد الله سیف الدوله نامه نوشت كه او را یارى كنند و از وضعى كه داشت رهائى دهند تا او تدبیر ملك را بدست آنها سپارد .

متقى از آن پیش یك بار پیش حمدانیان رفته بود و توزون با مردم ترك و دیلم نیز همراه او بودند و این بهنگامى بود كه بسال سیصد و سىام ابن رائق را بكشتند و سوى مدینة السلام آمدند و بر ملك تسلط یافتند و با بریدیان جنگ كردند و حادثه ها در میانه بود تا حادثه اى كه در كتاب اخبار الزمان یاد كرده ایم رخ داد و ابو محمد حسن بن عبد الله از بغداد سوى موصل رفت و برادرش ابو الحسن على بن عبد الله به دو پیوست و از توطئه اى كه توزون و جعجع ترك براى او كرده بودند خلاصى یافت .

آنگاه متقى سوى موصل رفت ، وقتى توزون خبر یافت به بغداد باز گشت و آهنگ حمدانیان كرد و در « عكبرا » روبرو شدند و جنگهاى سخت در میانه رفت كه بنفع توزون و ضرر آنها بود آنگاه توزون سوى بغداد بازگشت و بار دیگر حمدانیان فراهم شدند و سوى او بازگشتند . توزون آنها را واگذاشت تا به بغداد نزدیك شدند . آنگاه سوى آنها رفت و پس از

ص: 716

جنگها كه در میانه بود شكستشان داد و بدنبال آنها رفت تا وارد موصل شد و از آنجا سوى شهر بلد رفت و حمدانیان با او صلح كردند و مالى بابت صلح پیش او فرستادند و توزون به بغداد باز گشت وى به پشتیبانى تركان و مردان جبل و دیلم و لوازم و سلاح نیرومند بود آنگاه متقى سوى نصیبین رفت و از آنجا به رقه بازگشت و فرود آمد و این چند روز مانده به رمضان سال سیصد و سى و دوم بود و از آنجا با اخشید محمد بن طغج فرمانرواى مصر مكاتبه كرد كه او سوى رقه آمد و مالى بسیار براى متقى آورد و غلامان و اثاث به دو هدیه داد و یكى از سرداران خود را به خدمت او گماشت و كار او را نیكو شمرد و تأیید كرد و با همه همراهان وى چون وزیر ابو الحسن على بن محمد بن مقله و قاضى القضاة احمد بن عبد الله اسحاق خرقى و سلام حاجب معروف به اخى نجح طولونى و سران و غلامان نكویى كرد ، اما اخشید محمد بن طغج وارد رقه نشد و بجزیره و دیار مضر نیامد ، بلكه متقى بجانب شامى سوى اردوى وى رفت و میان آنها گفتگوها و قسمها و پیمانها رفت ، در همه مدت اقامت متقى به رقه ابو الحسن على بن عبد الله بن حمدان به حران مقیم بود .

ابو عبد الله حسین بن سعید بن حمدان بهنگام آمدن اخشید از حلب و دیار حمص سوى قنسرین و بلاد عواصم آمده بود اما جمع او بگسیخت و سپاهش از او جدا شده به ابو الحسن على بن عبد الله پیوست .

در این اثنا نامه هاى توزون پیوسته میرسید و فرستادگان او پیاپى بود و تقاضا داشت متقى به بغداد باز گردد توزون همه قاضیان و فقیهان و شاهدان را كه با وى بودند بشهادت گرفت و پیمانها و قرارهاى مؤكد داد كه مطیع و فرمانبر او باشد و مطابق امر و نهى وى عمل كند و مخالفت او نكند و نامه هاى قاضیان و شاهدان را كه از پیمان و قرار او حكایت داشت پیش متقى فرستاد .

حمدانیان به متقى میگفتند باز نگردد و او را از توزون بیم دادند و گفتند كه از كید توزون در امان نیست ولى متقى با رأى آنها مخالفت كرد و به توزون

ص: 717

اعتماد كرد . حمدانیان در ایامى كه متقى پیش آنها بود براى او خرج فراوان كردند كه تعیین اندازهء آن مشكل است كه كسان در بارهء آن بسیار گفته اند .

آنگاه اخشید از ساحل فرات برفت و آهنگ مصر كرد و متقى بر فرات راه بغداد گرفت ابو جعفر بن شیرزاد دبیر توزون به نیكى از او استقبال كرد و تركان را به خدمت او گماشت و متقى همچنان برفت تا وارد نهر معروف به نهر عیسى شد و سوى ملك موسوم به سندیه بر ساحل همین نهر رفت . در آنجا توزون به استقبال وى آمد و پیاده شد و جلو او راه میرفت . متقى او را قسم داد كه سوار شود و او نیز سوار شد و او را به خیمه گاهى كه برایش زده بود رسانید ، خیمه بر ساحل نهر عیسى و نزدیك بغداد بود ، و آنجا اقامت گرفت .

آنگاه توزون كسى به دار طاهر فرستاد كه مستكفى را بیاوردند . وقتى مستكفى به خیمه گاه رسید توزون متقى را بگرفت و همه همراهان او را غارت كرد ، و ابو الحسن على بن محمد بن مقله وزیر و احمد بن عبد الله بن اسحاق قاضى را بگرفت و همه اردو را غارت كرد ، سردارى كه اخشید همراه متقى فرستاده بود با كسانش سوى وى بازگشتند ، و مستكفى را بیاورد و با او بیعت كرد و متقى را میل كشید كه متقى فریاد زد و زنان و خادمان نیز فریاد زدند و توزون بگفت تا اطراف خیمه گاه طبل ها بزدند و فریاد خادمان نهان ماند .

پس از آن متقى را میل كشیده به بغداد بردند و عصا و خاتم را از او بگرفتند و به المستكفى بالله دادند و چون این خبر به قاهر رسید گفت اكنون دو تا شدیم و محتاج سومى هستیم و این تعریض به المستكفى بالله بود .

محمد بن عبد الله دمشقى گوید : وقتى متقى در رقه فرود آمد ، من از جمله خدمهء حضور او بودم و به علت طول صحبت به دو نزدیك بودم . یك روز كه در خانهء خود مشرف بر فرات نشسته بود ، به من گفت : « یكى را كه ایام و اخبار كسان نیك داند بجوى كه در خلوت با او انس گیرم و با او وقت بگذرانم » گوید : در رقه از

ص: 718

مردى با این صفت جویا شدم . پیرمردى را كه خانه نشین بود به من نشان دادند .

پیش او رفتم و تشویقش كردم كه پیش متقى بیاید و او خواهى نخواهى با من بیامد و سوى متقى رفتیم و من به دو خبر دادم كه مردى را كه خواسته بود آورده ام . وقتى مجلس وى خلوت شد او را بخواست و نزدیك نشانید و آنچه را میخواست پیش او یافت و ایام اقامت رقه را با او بود و چون سوى بغداد رفت با او بزورق بود ، وقتى بدهانهء نهر سعید ما بین رقه و رحبه رسیدند ، متقى شبى بىخواب شد و به آن مرد گفت از اخبار و اشعار طالبیان چه میدانى ؟ و آن مرد از اخبار آل ابى طالب همى گفت تا به اخبار حسن بن زید و برادرش محمد بن زید بن حسن و سرگذشت آنها در دیار طبرستان رسید و از محاسن ایشان بسیار گفت و اینكه اهل علم و ادب سوى آنها میرفتند و شاعران درباره شان شعر میگفتند . متقى به دو گفت : « شعر ابو مقاتل نصر بن نصیر حلوانى را در بارهء محمد بن زید حسنى داعى میدانى ؟ » گفت : « نه اى امیر مؤمنان ، ولى غلامى دارم كه بسبب جوانى و همت بلند در طلب علم و ادب و هوش تیز از اخبار و ایام و اشعار كسان چیزها بخاطر سپرده كه من بخاطر نسپرده ام . » گفت :

« چرا تاكنون خبر او را از من نهان داشته بودى او را بیار تا حضورش مایهء انس ما شود . » غلام را از زورق دیگر بیاوردند و پیش روى متقى بایستاد ، و رفیق او گفت :

« آیا قصیدهء ابى المقاتل را در بارهء ابن زید به یاد دارى ؟ » گفت : « بله . » متقى گفت : « بخوان » و او بنا كرد به خواندن كه مضمون آن چنین است :

« مگو بشارت بلكه به من بگو دو بشارت . حضور داعى و روز مهرگان دو كف او مرگ زندگى است و اخلاق وى صمیم بهشت است با عطا و مرگ و امان بر همه تسلط دارد . یگانه اى كه اصول را استحكام مىبخشد و معانى بوسیلهء او استنباط مىشود در بخشش اسراف مىكند و بدون منت نیكى بزرگ دارد . فكر او در همه چیز نفوذ دارد و او در هر محل و مكان هست ، زمانه را با آنكه غایب از اوست میشناسد و نهان را عیان مىبیند . لفظ ما از او دور است ولى او بوسیلهء اوصاف

ص: 719

خود بخاطرها نزدیك است . كلمات او نهانها را عیان مىكند و دهر چون مترجم همه چیز را براى او بیان مىكند . به خدا و قرآن قسم هر كه گوید در خلق نظیر او هست كافر است . وقتى زره پوشد و شمشیر یمانى به كف گیرد سطوت او مرگ را بترساند و مرگ یقین كند كه مرگ نیز مردنى است . پهلوانان را چنان خیره نگرد كه شجاعان را بترساند . پیوسته مرگ بر او بانگ بزند الامان ! چقدر با طعن و ضربت پیكار میكنى ! مرا پیش از آنكه قدرت دارم به كار مگیر . مدارا كن كه خدا عنان را بدست تو داده است . دو كف تو وعد و وعید را انجام میدهد و دو دست تو به دنیا احاطه دارد . وقتى با دست راست از عطا سیراب كند دست چپ بسیراب كردن شمشیر پردازد . هر دو در كار نفع و ضرر تلاش كنند كه گویى رقیب یك دیگر باشند .

دستان تو در آفاق چنان اثر كرده است كه از لبها جز نام تو نمیآید مدح و الا خاص تو است و هجا بدشمنانت برازنده است . حقا تو در كتاب نمیگنجى كه كار تو خارج از حد معمول است . منت تو چندان سنگین است كه جن و انس بار آن نتوانند برد . مدح تو را وحى و زیور باید و كتابى كه میان دو جلد است . اى امام دین ، این مدح را از امام شعر كه اشعارش از كسان سبق برده بگیر كه در صنعت الفاظ از همه فراتر رفته است . تو چون بهشتى و قافیه اى كه در بارهء تو است چون حور زیبا است . بروزگار همانند شعر و سپاس و باندازهء عمر كوهها پاینده باش . گفتار من حسناتى است كه سیئات در آن نیست و كاتبان باید مدح داعى را بنویسند . » متقى هر شعرى را كه میشنید ، میگفت مكرر كند . آنگاه بگفت تا غلام بنشیند و آن روز كه شیرزاد دبیر بدیدار وى آمده بود ، شنید كه این شعر را همى خواند :

« مگو بشارت بلكه به من بگو دو بشارت » غلام كه با متقى مأنوس شده بود گفت : « اى امیر مؤمنان درست چنین است : « بشارت دائم باد به من بگو دو بشارت » و غلام در اول شعر اول قصیده را به صورت : « مگو یك بشارت » خوانده بود و بعد

ص: 720

به این صورت خوانده بود كه : « بشارت دائم باد » . و خبر ابى مقاتل را با داعى در بارهء این شعر گفته بود ، ولى متقى پیوسته میگفت : « مگو بشارت » و جز به این صورت نمیخواند . رقى و غلام به دمشقى گفته بودند به خدا اما این قضیه را كه امیر مؤمنان شعر را بدین گونه مىخواند بفال بد گرفتیم و سرانجام او چنان شد كه گفتیم .

محمد بن عبد الله دمشقى گوید : وقتى با متقى از رحبه سوى بغداد میرفتیم و به شهر عانه رسیدیم ، رقى و غلام او را بخواند كه با وى سخن كردند ، و سخن از هر در بمیان آمد تا بگفتگوى اسب رسیدند . متقى گفت : « كدامتان حكایت سلیمان ابن ربیعهء باهلى را با عمر خطاب میداند ؟ » غلام گفت : « اى امیر مؤمنان عمرو بن ابو العلاء گوید كه سلیمان بن ربیعهء باهلى در زمان عمر بن خطاب در بارهء اصیل بودن یا نبودن اسبان نظر میداد . عمرو بن معدیكرب اسب تیره رنگى بیاورد و سلیمان آن را غیر اصیل نوشت ، و عمرو شكایت از او پیش عمر برد . سلیمان گفت بگو تا ظرفى كه دیوارهاى كوتاه داشته باشد بیاورند . و چون بیاوردند آب در آن ریخت .

آنگاه اسبى اصیل كه در اصالت آن شك نبود بیاوردند و اسب تند بیامد و بایستاد و آب خورد . آنگاه اسب عمرو را كه غیر اصیل شناخته بود بیاوردند . تند بیامد و مانند اسب اصیل سم به زمین زد و گردن كشید . آنگاه یكى از سمها را كج كرد و آب خورد و این نشان اصیل نبودن بود وقتى عمر بن خطاب كه قضیه در حضور او انجام یافته بود این بدید گفت : « حقا كه سلیمان اسب شناسى » .

آنگاه متقى گفت : « از گفتهء اصمعى و دیگر دانشوران عرب در بارهء صفات اسب چه میدانید ؟ » رقى گفت : « ریاشى از اصمعى نقل مىكند كه وقتى اسب ساق كوتاه و بازوى بلند و ران و ساق پاى بلند و شانه هاى پهن داشت ، اسبى بر او پیشى نمىگیرد ، و هم او گوید : اگر اسب دو چیز نكو داشته باشد عیب دیگرى زیانش نزند : گردن قطور و كفل پهن ، و اگر سم نیك باشد مثل ندارد . » مبرد شعرى بدین مضمون خوانده بود :

ص: 721

« و من آن اسب را كه سلاح مرا حمل میكرد بدیدم ، رهوارى كه چون مار ریگزار مسافت شكاف بود . وقتى آن را از روبرو میدیدى لاغر مینمود و چون از پهلو مینگریستى تناسب اعضایش نمودار میشد . » امیر مؤمنان معاویه از مطر بن دراج پرسید : « بهترین اسبان كدامست ؟ » گفت :

« اسبى كه وقتى از روبرو بینى گویى تندرو است و چون از عقب بینى گویى خوش پیكر است و چون از پهلو ببینى تنومند است تازیانه اش لگامش باشد و هدفش جلو رویش باشد » . گفت : « بدترین اسبان كدام است ؟ » گفت : « آنكه گردنى ضخیم دارد و بانگ بسیار به دو باید زد كه وقتى رهایش كنى پندارى گوید عنانم بكش و چون عنانش بكشى گوید رهایم كن . » غلام گفت بهترین سخنى كه در وصف اسب گفته اند اینست :

« بهترین اسبى كه مرد شجاع بهنگام پیكار سوار تواند شد اسبى است كه لاغر و ملایم خوى باشد ، با دست و پاهاى محكم و استوار با چهرهء كشیده و سینهء گشاده با گوش دقیق و پیشانى وسیع و صورت صاف ! با پاى تیز و مچ باریك و بازوى سرخ و پلك و لب آویخته كه به حال دویدن بپاهاى منظم دود و مسافت شكاف باشد با پیكر كشیده و اندام گشاده كه محكم و فشرده باشد . پیشانیش كشیده و دنده ها و بازوهایش پر و پیچیده و رانها كشیده و برجسته باشد ، بجهش تند و به پیشى گرفتن توانا باشد ، ما بین پاها و دستهایش گشاده و لبانش زیر بینى فراخ باشد با ساق پا و پهلو و بازوى بلند و پیشانى بزرگ ، تیز فهم و تیز گوش و تیز بین و در عین حال موقر باشد با پوست صاف و چشم بىلك و سم بىخراش و ساق دست و گردن و مچ كوتاه و گوش كوچك با پشت پر و كفل و گردهء بى انحنا . پیوستگى اندامش چنان باشد كه سستى نگیرد ، وقتى به بند باشد آرام گیرد . نیرومند و تیره رنگ باشد بهنگام رفتار پیكرش كشیده شود و راه شكاف باشد و اگر مانعى نباشد با جهش هاى پیاپى همى رود ، گویى جن یا آهو یا بچه شیر تیز رفتار است . چون

ص: 722

در دویدن گرم شود عقابى را ماند كه بال فراهم آورده بشتاب فرو همى آید » .

و چون شب دیگر بر آمد متقى آنها را پیش خواند و گفت : « دنبالهء آنچه را دیشب میگفتند بگویید و از اسب دوانى و مراتب اسب در این زمینه سخن كشید » غلام گفت : « اى امیر مؤمنان سخنى پر مایه را كه كلاب بن حمزهء عقیلى براى من گفته نقل میكنم . گوید : « عربان اسبان را ده ده یا كمتر براى مسابقه رها میكردند و فقط هشت اسب در مسابقه به حساب بود و بعرصهء نهائى میرفت كه نام آن چنین است :

نخست اسب پیشین كه مجلى نام داشت . ابو هندام كلاب گوید آن را مجلى از آن رو گفتند كه غم و سختى صاحب خویش را منجلى كند . فراء گوید از آن رو مجلى نام دارد كه چهرهء صاحب خود را جلا یعنى رونق دهد . دوم مصلى است و آن را مصلى گفتند كه پوزهء خود را كه به عربى صلا است به دنبالهء اسب پیشین نهد . سوم مسلى است از آن رو كه مطابق رسوم عرب در پیشروى شریك بوده و بدان ختم شده كه سلى قطع رشتهء ناف باشد و یا بسبب آنكه چیزى از غم صاحب خویش را تسلى دهد . چهارم تالى است از آن رو كه بدنبال مسلى رود . پنجم مرتاح است كه آن را از راحة یعنى كف دست گرفته اند كه پنج انگشت دارد و چون عربان خواهند پنج را بنمایانند كف را بگشایند و پنجه ها را باز كنند و در این كار به عقده ها كه علامت شمار است نیاز نباشد و براى نمایاندن ده دو دست را بگشایند با انگشتان باز یعنى پنج انگشت نمودار پنج باشد و چون اسب پنجم همپایهء انگشت پنجم است آن را مرتاح گفتند . ششم را حظى گویند كه از حاصل مسابقه حظ یعنى نصیبى دارد و بقولى براى آنكه پیمبر صلى الله علیه و سلم در یك مسابقه چوب خود را باسب ششم داد و این آخرین اسب قابل توجه مسابقه است كه چیزى دارد . هفتم را عاطف گویند زیرا با پیشروان مسابقه بعرصهء نهائى رود و عطوفتى اگر چه اندك بیند كارش نكو باشد كه در عرصهء نهائى جاى گیرد . هشتم را مؤمل گویند كه از امل بمعنى امید است و این را بطریقهء وارونه گوئى یا فال زنى گفته اند چنان كه بیابان

ص: 723

خطرناك را مفازهء گویند یعنى جاى رستگارى و مار گزیده را سلیم گویند و حبشى را ابو البیضا نامند یعنى پدر سپیدى و همانند آن به همین روش نومید را مؤمل گفته اند و هم از این رو كه امیدكى دارد و با اسبان صاحب نصیب نزدیك است . نهم لطیم است زیرا اگر خواهد بعرصهء نهائى درآید بزنندش یعنى لطمه بیند كه قصورش از هفتم و هشتم بیشتر است . دهم را سكیت گویند كه صاحبش غمین و سر شكسته باشد و از غم و رنج سكوت كند . رسم چنان بود كه ریسمانى به گردن اسب سكیت مىبستند و میمونى بر آن مىنشاندند و تازیانه اى به میمون میدادند كه اسب را بدواند و بدین گونه صاحب او را تحقیر كند . ولید بن حصن كلبى در این باره شعرى گفته كه مضمون آن چنین است :

« وقتى پیشى نگیرى و عقب مانده باشى اگر به میمون و ریسمان دچار نشوى سبق برده اى و اگر حقا سكیت وامانده باشى بوسیلهء تیر مایهء ذلت صاحب خویش میشوى . » سخن از تیر از آنجاست كه بعضى عربان این رسم داشتند كه اسب را مىبستند و با تیر میزدند تا لاغر شود . نعمان بن منذر با اسب خود كه نهب نام داشت چنین كرد . كلاب بن حمزه گوید : در جاهلیت و اسلام بجز محمد بن یزید بن مسلمة بن عبد الملك بن مروان كسى را نمىشناسم كه ده اسب مسابقه را با نام و صفت و درجه یاد كرده باشد . وى در جزیره در دهكده اى كه بنام حصن مسلمه معروف بود و از قلمرو بلیخ از ولایت رقه دیار مضر بشمار بود اقامت داشت چنین گوید :

« اسب دوانى را بروز اسب دوانى با جماعتى كه آنجا حضور یافته بودند بدیدیم ، ما نیز مثل همه آنجا بودیم اما در این كار شایستگى بیشتر داشتیم اسبى برده بودیم همانند تیر كه ستارگان براى او نشان سعد داشت . اسبى با نژاد نیك و و الا ، سرخ موئى كه پس از لحظه كندى بشتاب رود و چون لگامش بكشند از جا نرود از جملهء اسبان آنجا كهر بود و اسب سپید بود با اسب سپید پیشانى كه پهلوى بینى نیز سپیدى داشت

ص: 724

و نیرو و شكوه در چهرهء آن میدرخشید ، گفتى شیر جهنده بود ، همه دهانه داشتند و بر روى ریسمان در جایى كه یك مرد موثق مسلمان عهده دار آن بود صاف كشیده - بودند . كسان بداورى این مرد موثق رضایت داده بودند كه میان آنها به حق داورى كند و من بر كنارهء زمین بودم كه آفتاب آن تیره بود و گفتم خدا همه چیز را مقرر كرده و هر چه رخ دهد نهان نخواهد ماند . آنگاه اسب جهنده بیامد كه چون بارانى تند بود و از پى آن اسبان پراكنده چون مهره ها كه رشتهء آن گسیخته باشد یا گروه شتر مرغان كه شاهینى سیه بال از بالا آن را ترسانیده باشد روان بود و از هر یك غبارى تیره برخاست كه گوئى بسرخى چوب در بقم بود . برق سمهاشان چنان مینمود كه گویى پرتوى فروزان بود . اسب سپید مجلى شد و سرخ مو مصلى شد و اسب سیاه مسلى شد و چهارمى بدنبال آنها بود و تالى شد پنجمى بد نبود پیش میرفت و مرتاح شد .

ششمى حظى شد و اقبالش نصیبى براى او فراهم كرد . هفتمى عاطف بود كه بحیرت در بود و نزدیك بود كه از فرط حیرت دچار حرمان شود . مومل بیامد كه نومید بود و دچار شآمت شد لطیم بیامد كه نهمى بود از هر طرف لطمه مىخورد ، سكیت بدنبال آن بود . و چون میگفتند صاحب این كیست از نومیدى بسكوت پناه میبرد .

هر كه اسب خوب براى مسابقه آماده بكند پشیمانى خواهد دید . ما سبق بردیم و فخر و غنیمت از آن ما شد و از حاصل شرط بندى بهره هاى سنگین نصیب اسبان شد .

جامه هاى قصیب مزین و پوششهاى خز و ابریشم و نخ كه بر اسبان نهادند و حاشیهء آن قرمز گونه و همانند خون بود ، و كیسه اى سنگین از نقرهء بىزبان كه مرد تنومند از بردنش ناتوان میماند . مهرهاى آن را براى پخش كردن گشودیم زیرا كیسهء ما بروزگاران بىمهر بوده است ، آن را میان خدمهء اسب پخش كردیم در صورتى كه ما خودمان بهتر از خادمان خدمت آن كرده بودیم . ما اسب را در سالهاى سخت چنان نگه میداریم كه سختى نبیند . شیر خالص را از پس دوشیدن براى آن آماده كنند چنان كه براى كودك از شیر گرفته شایسته است و با اهل و عیال و عزیزان ما زندگى

ص: 725

مىكند ، آب صاف و گوارا مینوشد و خوراكش خوراك حسابى است . اسبان در داخل خانهء ما یا بر كنار آن سم بلند میكنند و شیهه میكشند » .

محمد بن یزید در این سخن بر این رفته است كه اسب هشتم نصیبى ندارد و براى اسب هفتم نصیبى به حساب آورده است .

در اینجا سخن از خلافت متقى بسر رسید ، اكنون بعضى كسانى را كه در آن روزگار شعرشان معروف بوده و میان مردم شهرت داشته اند یاد میكنیم : از آن جمله ابو القاسم نصر بن احمد خبز أرزى بود كه طبعى روان داشت و بدیهه نیك میگفت و بغزل معروف بود ، از جمله سخنان نكوى او اینست : « عشق پیكر مرا بفرسود و بجاى آن پیكرى آورد كه عشق مجسم است . عشق چنان مرا از میان برد كه اگر عشق را از میان ببرم خودم نخواهم ماند . » و هم از سخنان نكوى او اینست كه در مقام گله از ابن لنكك شاعر گوید : « چرا قدر دوستى مرا ندارى و حق آن را بجا نمىآورى ؟ خردمند بدعوى دوستى خرسند نمیشود مگر آنكه به حق آن وفا شود ، دوست مىباید رسم برادرى بداند و رفیق مىباید براستى رفیق باشد ، اگر حاضر نبود حرمت غیاب بدارد و اگر حضور داشت گشاده رو باشد و سخن براستى گوید . » این سخن نیز از اوست : « آنكه عشق در دلش رخنه كرد چنان افكار سودائى دارد كه او را زندیق توانى دانست . » و هم این سخن :

« از تو گله كنم یا از روزگار كه او بد رفتارى آغاز كرد و تو بسر رسانیدى میان ما جدائى افكند و تو نیز از نامه نویسى دریغ كردى ! وقتى زمانه جدائى آورد چرا الفت نیاوردى كه الفت میان جانهاست نه پیكرها . » و هم این سخن از اوست :

« اى ابو عیسى ترا معذور میداریم شاید ترا عذرى هست كه ما ندانیم ، هر كه از

ص: 726

خبر بى نصیب ماند به اوهام گراید از آن معانى زیبا كه به من داده اى نمونه اى فرا - گیر كه گوهر گوهر توست و نظم آن از منست . این حكمتى است كه معانى آن را تو به من آموخته اى ولى سخن از من است . » و سخن او در غزل و رشته هاى دیگر بیشتر از آنست كه بسر توان برد و بیشتر آوازه هاى تازه بروزگار ما از شعر اوست كه پس از مرگش رواج گرفته است .

بریدى او را غرق كرد زیرا هجاى او گفته بود ، و بقولى وى از بصره بگریخت و سوى هجر و احسا ، پیش ابو طاهر بن سلیمان بن حسن فرمانرواى بحرین رفت .

مسعودى گوید : ما اخبار متقى را با حوادث روزگار او در كتاب اوسط كه این كتاب دنبالهء آنست بتفصیل آورده ایم و در این كتاب از اخبار آنها شمه ها میآوریم كه بناى اختصار داریم و هم قصهء كشته شدن ابن بجكم ترك را كه در رجب سال سیصد و بیست و نه بود با حكایت او با كردان كه در ناحیهء واسط رخ داد با قصهء كورتكین دیلمى كه بر سپاه بجكم تسلط یافت و اینكه محمد بن واثق از شام برفت و در عكبرا با كورتكین جنگ كرد و با او حیله كرد و بپایتخت در آمد و حادثه ها كه در پایتخت میان آنها بود تا كورتكین شكست خورد و محمد بن واثق بر كار مسلط شد با قصهء بریدیان و آمدنشان بپایتخت و برون رفتن متقى از آنجا بهمراهى ابن راثق موصلى ، همهء این مطالب را در كتاب اخبار الزمان آورده ایم و بتكرار آن در این كتاب نیاز نیست و خداست كه توفیق راستى دهد .

ص: 727

ذكر خلافت المستكفى بالله

اشاره

با المستكفى بالله ابو القاسم عبد الله بن على مستكفى بروز شنبه سه روز مانده از صفر سیصد و سى و سه بیعت كردند و بشعبان سال سیصد و سى و چهار هفت روز مانده از این ماه خلع شد و خلافت وى یك سال و چهار ماه چند روز كم بود و مادر وى كنیزى بود .

ذكر قسمتى از اخبار و سرگذشت و شمه اى از حوادث روزگار المستكفى

پیش از این در ضمن سخن از خلع المتقى لله گفتیم كه بر كنار نهر عیسى از قلمرو با دور یا در دهكدهء سندیه همان وقت كه چشمان متقى را میل كشیدند با المستكفى بالله بیعت كردند . بیعت كنان وى ابو الوفا توزون و دیگر سرداران و سران دولت و قاضیان آن دوران بودند كه حضور داشتند ، از جمله قاضى ابو الحسن محمد بن حسین بن ابى الشوارب با جمعى از هاشمیان آنگاه مستكفى با كسان نماز مغرب و عشا گزارد .

پس از آن برفت و روز یكشنبه در شماسیه فرود آمد و چون روز دوشنبه شد بر آب در زورق موسوم به غزال راهى شد . كلاهى بلند بسر داشت كه بقولى متعلق بپدرش

ص: 728

المكتفى بالله بود . توزون ترك و محمد بن یحیى شیرزاد با جمعى از غلامانش بحضور بودند متقى را كه كور بود با احمد بن عبد الله قاضى كه توقیف شده بود به دو تسلیم كردند .

پس از آن سایر قاضیان و هاشمیان بیامدند و با او بیعت كردند وزارت به ابو الفرج محمد بن على سامرى داد كه تا مدتى ببود پس از آن با او خشمگین شد و كار با محمد بن شیرزاد افتاد .

آنگاه بار داد و از كار قاضیان پرسید و در بارهء شهود رسمى پایتخت تحقیق كرد و بگفت تا بعضىشان را بر كنار كنند و بعضىشان را از دروغ توبه دهند و بعضى را برقرار دارند ، و این بسبب چیزها بود كه پیش از خلافت از آنها دانسته - بود . قاضیان نیز فرمان او را در این باب كار بستند . قضاى ناحیهء شرقى بغداد را به محمد بن عیسى داد كه به نام ابى موسى حنفى معروف بود ، و بر جانب غربى محمد بن حسن بن ابى الشوارب اموى حنفى را قضاوت داد و مردم گفتند قدرت او به همین جا پایان یافت و كار امر و نهى خلافت او بسر رسید . پیش از آن میان او و فضل بن مقتدر كه عنوان المطیع داشت در محله اى كه بنام دار ابن طاهر معروف بود گفتگوئى رفته بود و در بارهء كبوتر بازى و قوچ بازى و خروس بازى و كبك دارى ( در شام كبك را نفخ گویند ) دشمنى افتاده بود . وقتى مستكفى را سوى نهر عیسى بردند كه با او بیعت كنند ، مطیع از خانهء خود بگریخت ، زیرا بدانست او را خواهد كشت . وقتى كار بر مستكفى قرار گرفت بطلب مطیع برآمد اما خبرى از او بدست نیاورد و خانهء او را ویران كرد و هر چه از او بدست آورد از باغ و دیگر چیزها بمصادره گرفت .

ابو الحسن على بن احمد دبیر بغدادى گوید : وقتى مستكفى بخلافت رسید ، توزون غلامى ترك از غلامان خویش را به خدمت او گماشت كه در حضور او باشد .

مستكفى غلامى داشت كه خوى او را میشناخت و در خدمت او بزرگ شده بود به دو راغب بود اما توزون میخواست كه مستكفى غلام ترك را نیز با غلام خود

ص: 729

همراه كند و او بخاطر توزون غلام ترك را به كارهاى خود میفرستاد اما كارها را چون غلام خود او سامان نمیداد .

گوید یك روز مستكفى به محمد بن محمد بن یحیى بن شیرزاد دبیر گفت :

« قصهء حجاج بن یوسف را با مردم شام میدانى ؟ » گفت : « نه اى امیر مؤمنان » گفت « آورده اند كه حجاج بن یوسف گروهى از مردم عراق را كه كفایت و لیاقت بیشتر از یاران شامى او داشتند برگزیده بود و این كار بر شامیان گران آمد و در این باب سخن كردند و گفتارشان به دو رسید ، روزى با جمعى از دو گروه سوار شد و مسافتى در صحرا برفت ، از دور قطار شترى بدیدند یكى از مردم شام را بخواست و گفت برو ببین این سیاهى چیست و در بارهء آن تحقیق كن . چیزى نگذشت كه بیامد و گفت « شتر است » گفت « بار داشت یا بار نداشت ؟ » گفت « نمیدانم بر مىگردم و این را میفهمم » حجاج یكى از مردم عراق را نیز با او فرستاده و دستورى همانند شامى به او داده بود . وقتى عراقى بیامد حجاج بطوریكه شامیان بشنوند به دو گفت « چه بود » گفت « شتر بود » گفت « چند بود » گفت « سى تا بود » گفت « چه بار داشت » گفت « روغن » گفت « از كجا میآمد » گفت « از فلان جا » گفت « كجا میرود » گفت « به همان جا » گفت « مال كیست » گفت « فلانى » آنگاه رو بشامیان كرد و شعرى بدین مضمون خواند : « مرا در بارهء عمرو ملامت میكنید ولى اگر بمیرد یا دور شود كمتر كسى كار او را انجام تواند داد .

ابن شیرزاد گفت : « اى امیر مؤمنان یكى از اهل ادب در همین معنى گوید :

بدترین فرستادگان آنست كه فرستنده اش باید او را باز فرستد و آن نیز چون اول است . مردم عراق در مثل گفته اند كه احمق راه را دو بار مىپیماید » مستكفى گفت : « بحترى در وصف فرستادهء هوشمند چه خوش گفته است « گوئى در تیرگى كارها هوش چون شعله از او میجهد » و ابن شیرزاد بدانست كه مستكفى غلام توزون را خوش ندارد و به توزون بگفت تا غلام را از خدمت برداشت و مستكفى از

ص: 730

حضور وى بیاسود .

ابو اسحاق ابراهیم بن اسحاق معروف به ابن وكیل بغدادى گوید : « پدر من بروزگار پیش در خدمت مستكفى بود و چون كار او چنان شد كه شد ، من به خدمت فرزند وى عبد الله بن مكتفى در آمدم . وقتى خلافت به دو رسید من از نزدیكان وى بودم . روزى جماعتى از ندیمان وى و كسانى از همسایگان او كه سابقا در ناحیهء دار ابن ابى طاهر با آنها آمیزش داشته بود بحضور بودند و در بارهء خواص مى و سخنان منثور و منظوم كه كسان در بارهء اوصاف آن گفته اند سخن میرفت .

یكى از حضار گفت اى امیر مؤمنان هیچكس مى را چون یكى از متأخران وصف نكرده كه او در یكى از كتابهاى خویش در بارهء مىگوید : در همه جهان چیزى نیست كه جالبترین خواص عناصر چهارگانه را فراهم داشته باشد بجز مى كه رنگ آتش و لطافت هوا و گوارائى آب و خنكى زمین را دارد و از همه نوشیدنیها طرب انگیزتر است . گوید : و این خواص چهارگانه اگر چه در همه خوردنیها و نوشیدنیها هست اما آن قوت و نیرو كه مىدارد چیزهاى دیگر ندارد و من در بارهء فراهمى این صفات كه در مى است گفته ام « چیزى را چون مىندیدم كه چهار صفت را كه مایهء قوت كسان است یعنى گوارائى آب و نرمى هوا و گرمى آتش و خنكى زمین را یك جا داشته باشد » و چون مى چنین است كه بگفتیم در وصف آن سخنان طرب انگیز بسیار توان گفت .

گوید بر تو مى چون آفتاب و ماه و ستاره و آتش و دیگر چیزها است و رنگ آن را به همه چیزهاى سرخ و زرد جهان چون یاقوت و عقیق و طلا و دیگر گوهرهاى گرانقدر همانند توان كرد . گوید : و گذشتگان آن را به خون ذبیحه یا خون دل همانند كرده و بعضى دیگر آن را مانند روغن رازقى و چیزهاى دیگر گرفته اند و از همه بهتر تشبیه آن به گوهر گرانقدر است .

گوید : و صفاى آن را به همه چیزهاى صافى همانند توان كرد . یكى از شاعران

ص: 731

سلف در بارهء صفاى آن گوید : « شفاف است و خرده را از ماوراى آن توان دید » . و این زیباترین سخنى است كه شاعران در وصف مىگفته اند . ابو نواس در وصف و طعم و نكوئى و بو و رنگ و رونق و تأثیر و وصف ابزار و جام و خم و مجلس و صبوحى و شبانگاهى و دیگر احوال آن چندان گفته كه اگر وسعت عرصهء اوصاف نبود میشد گفت كه پس از آن سخنى نمیتوان گفت . ابو نواس در بارهء پرتو مىگوید ، : « گویا جام در كف ساقى خورشید است و كف او همانند ماه است » و هم او گوید : « وقتى به آب مخلوط شود چون سپیده دم در میان تاریكیها در خانه پرتو افكند و آنكه در تاریكى باشد بدان هدایت تواند یافت چنان كه مسافر به منار هدایت مییابد » و هم او گوید « دختر ده سالهء رز را كه صافى و رقیق شده اگر بر شب بریزى تاریكى از آن برود » و باز گوید :

« وقتى نوشنده بدان لب زند گوئى در شبانگاه تیره ستاره اى را میبوسد . در خانه هر جا باشد آنجا مشرق است و هر جا نباشد آنجا مغرب است » و باز گوید « در جام چنان پرتوافكن است كه گوئى نوشندهء آن نور مینوشد » و هم او گوید : « بساقى گفتم ملایم باشد كه من صبحدم را از خلال دیرها مىبینم و او از شگفتى گفت :

پندارى صبح است ولى صبحدمى جز پرتو شراب نیست . آنگاه برخاست و سر خم را ببست و شب با جامهء تیرهء خود بازگشت » و هم او گوید : « پیش از آنكه با آب مخلوط شود قرمز است و پس از آن زرد مىشود تو گوئى پرتو خورشید از پس آن نمودار است » و باز گوید : « گوئى آتشى رغبت انگیز در آن هست كه گاه بگاه از آن بیم میكنى » و باز گوید : « چنان قرمز است كه اگر با آب ضعیف نشود نور دیدگان را ببرد » و باز گوید : « وقتى با آب بیامیزد پرتوافكن شود » و باز گوید :

« چنان در خم كهنه شده كه پرتو آفتاب را با خنكى ظلمات با هم دارد » و باز گوید :

« ساقى میى به من داد كه پرتو آن در مقام و الا پیوسته بود » و باز گوید : « به من گفت چراغ بیار گفتم آرام باش كه پرتو مى ما را بجاى چراغ تواند بود . جرعه اى از آن بجام ریختم كه براى ما تا صبحگاه بجاى روشنى صبحدم بود » .

ص: 732

گوید : ابو نواس را در این زمینه سخن بسیار است كه مى را آتش گون و نور صفت و تاریكىزداى دانسته كه شب را روز كند و تاریكى را روشن دارد كه اغراق شاعر و مبالغهء ستایش گر است . گوید در ستایش روشنى و رنگ مى از آنچه او گفته نكوتر نمیتوان گفت كه زیباتر از تو چیزى نیست ، گوید : و مستكفى از وصف وى طربناك شد و گفت واى بر تو این وصف را كوتاه كن ، گفت به چشم آقاى من .

عبد الله بن محمد ناشى گوید : مستكفى از وقتى كه خلافت به دو رسیده بود مى را ترك كرده بود اما همان دم مى بخواست و نوشیدن از سر گرفت .

مستكفى وقتى بخلافت رسید چنان كه از پیش گفتیم بطلب فضل بن مقتدر بر - آمد به علت دشمنیى كه از پیش میان آنها بود و یاد كردیم و مطلب دیگر كه نگفتیم ولى فضل بگریخت و بقولى ناشناس سوى احمد بن بویه دیلمى رفت و احمد با او نكوئى كرد و مخفى نگه داشت . و چون توزون بمرد و دیلمى به بغداد آمد و تركان از آنجا برفتند وى پیش ناصر الدوله ابو محمد حسن بن عبد الله بن حمدان رفت و با پسر عموى خود عبد الله بن ابى العلا با وى سوى پایتخت باز گشتند و میان ناصر الدوله و ابن بویهء دیلمى جنگها بود كه معروف است . دیلمى بناحیهء غربى بغداد رفت ، مستكفى نیز با او بود . مطیع در بغداد نهان بود و مستكفى به سختى او را میجست و مستكفى را در دیر نصرانیان در ناحیهء غربى كه به نام درنا معروف بود جاى داده بودند .

ابو اسحاق ابراهیم بن اسحاق معروف به ابن وكیل كه منزلت وى در خدمت مستكفى چنان بود كه از پیش یاد كردیم گوید : مستكفى پیوسته بیمناك بود كه مبادا مطیع بخلافت رسد و بر او دست یابد و هر چه خواهد در بارهء او كند و پیوسته دلش از این بابت اندیشناك بود . گاه میشد كه این موضوع را با یاران و ندیمان خود در میان مینهاد كه آنها دلش میدادند و میگفتند كار مطیع را آسان گیرد ، تا آنكه روزى به آنها گفت : « میخواهم فلان روز فراهم شویم و اشعارى را كه كسان در

ص: 733

بارهء غذاها گفته اند بخوانیم » و در این باب با آنها وعده نهاد ، و چون بروز موعود حاضر شدند ، مستكفى گفت : « هر چه را آماده كرده اید بیارید » . یكى از آنها گفت :

« اى امیر مؤمنان من اشعارى از ابن معتز دارم كه ضمن آن سبدى را كه ظرفهاى سبزیجات در آن بوده وصف كرده است . » گفت : « بخوان . » اشعار بدین مضمون بود :

« از سبدى كه پیش تو آورده اند و كاسه ها در آن چیده اند بهره برگیر كه در آن ظرفهاى مرتب قرمز و زرد هست كه انگار آن نتوان كرد . در آن ترخون هست كه از خورشید رنگ گرفته و گوئى عطار مشك در آن بیخته است ، در آن مرزنجوش هست و یك نوع قرنفل نخبه هست . دارچینى نیز هست كه مزهء آن همانند ندارد و رنگ آن عالیست ، گوئى بوى مشك دارد . مزهء آن تند و عطرش پراكنده است ، گلپر صحرائى هست كه برنگ چون مشك است . سیر نیز هست كه چون بدیدم بوى آن را اشتهاانگیز یافتم . زیتون نیز هست كه گوئى تاریكى شب است ، پیازان را بنگر كه گوئى نواله ایست كه مایهء آن آتش است . شلغم گرد را بنگر كه با مزهء سركه همراه است ، گوئى شلغم قرمز و سپید درهم هاست كه با دینارها بهم چیده اند در هر سوى سبد ستاره اى هست كه در روشنى صبحدم نمودار شده است گوئى گل بستان است كه ماه و خورشید و تاریكى و نور را با آن برابر كرده اند . » مستكفى بگفت : « مجموعه اى به همین گونه و به همین وصف بیارید و امروز فقط آنچه را وصف میكنید خواهیم خورد . یكى از حاضران گفت : « اى امیر مؤمنان محمود بن حسین دبیر كه بنام كشاجم معروف است در بارهء سبد خوردنیهاى - گونه گون چنین گوید :

« كى براى غذا خوردن آماده میشویم كه مجموعهء غذا فراهم شد و آشپز آن را نكو آراسته و از هر گونه خوردنى خوب بر آن هست . بزغالهء بریان كه نعناع و ترخون پاى آن است و جوجهء مسمن و تیهو كه خوب سرخ شده و سنبوسه و تخم مرغ سرخ شده كه زیتون پاى آن است . این غذاهائى است كه آدم پر خورده را باشتها

ص: 734

آرد . ترنج هست كه با خردهء عود و عنبر آمیخته با پنیر تند و رطب تازه و سركهء تیز و بورانى بادمجان كه دل ببرد و مارچوبه كه مطلوب همه است و لوزینه كه در روغن و شكر فرو رفته است ، و ساقى نرم گفتار كه نگاهى سخت دارد و قمرى كه نغمه هاى تازه براى تو میخواند ، در این حال غمزده اگر مستى نكند عذرى ندارد . » مستكفى گفت : « نكو خواندى و گوینده وصفى نكو كرده است ، آنگاه بگفت آنچه را وصف میكنند و فراهم توان كرد بیارند . پس از آن گفت هر كه در این معنى چیزى دارد بیارد . یكى دیگر از حضار گفتار ابن رومى را در وصف « ساندویچ » یاد كرد كه گوید :

« اى كه از مجموع چیزهاى خوشمزه میپرسى ، از كسى پرسیدى كه وصف آن نكو داند . اى كه خوردنى خوب میجوئى دو پاره نان برگیر و بر یكى از آن پاره هاى گوشت جوجه بگذار و قطعات جوز و لوز را بطور متقاطع روى آن جاى بده و پنیر و زیتون را چون نقطه ها بر آن بیفزاى ، تخم مرغ پخته نیز روى آن بگذار و مختصرى نمك بر آن علاوه كن و لحظه اى آن را بنگر كه چشم نیز از آن لذت برد آنگاه نان را روى آن بگذار و گاز بزن و آنچه را ساخته بودى ویران كن . » دیگرى گفت : اى امیر مؤمنان ، اسحاق بن ابراهیم موصلى در وصف سنبوسه گوید :

« اى كه از بهترین غذا میپرسى از مجرب ترین كسان پرسیده اى . گوشت پاكیزهء قرمز بگیر و آن را با چربى بكوب و پیاز و ترب بر آن بیفزاى پس از آن سداب فراوان با دارچین و یك مشت گشنیز با كمى قرنفل با زنجبیل بریز و خوب بكوب . آنگاه آن را در دیگ بگذار و آب بریز و بر آتش نه و دیگ را بپوشان تا آب آن تمام شود . آنگاه اگر خواهى آن را در نان بپیچ یا قسمتى از آن را در آرد بغلطان و در روغن سرخ كن و در ظرف بنه و با خردل بخور كه بهترین غذاهایى است كه با شتاب آماده توان كرد . »

ص: 735

دیگرى گفت اى امیر مؤمنان محمود بن حسین سندى كشاجم دبیر در وصف مارچوبه گوید : « نیزه هاست كه بالاى آن كجى دارد و پیكر آن چون طناب بهم پیچیده است . نكوست و گره ندارد و بر پیكر آن سرى هست و از صنعت خدا پوششى سبز دارد كه رنگ سرخ بدان آمیخته است ، گوئى سرخى گونه ایست كه سیلى خورده است ، پوشش آن به پست و بلند چون خانه هاى زره مینماید و یا جامهء خزى است . اگر این برجستگىها باقى میماند نگین انگشتر خوبان توانست شد و اگر عابد و زاهد آن را ببیند روزه بافطار خواهد داد . » وقتى این سخن بگفت مستكفى گفت : « اكنون این را با این صفت در دیار ما نتوان یافت مگر آنكه به اخشید محمد بن طغج بنویسیم كه از صحراى دمشق براى ما بفرستد . در بارهء چیزهائى كه بدست آوردن آن ممكن است سخن كنید . » یكى دیگر گفت : « اى امیر مؤمنان ، محمد بن وزیر كه بنام حافظ دمشقى معروف است در وصف برنج پخته گوید :

برنج پخته اى كه آشپز نیكو جمال براى ما آورده گوئى آن را از برف ساخته اند . در سینى چون مروارید سپید است ، چشم بینندگان از رونق آن خیره میماند و چون ماه تمام از آن پیش كه شب در آید منور است ، شكرى كه اطراف آن ریخته اند نور مجسم است . » دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان ، یكى از متأخران در وصف حلیم گوید :

خوشمزه ترین چیزى كه وقتى پائیز درآید و بره و بزغاله ها درشت شوند انسان تواند خورد حلیم است كه زنان فراهم كنند ، زنانى كه دست پاكیزه و هنر داشته باشند كه در آن پرنده و بره را با هم پزند و در دیگ آن روغن و گوشت و دنبه و پیه فراهم شود و یك مرغابى چاق با گندم سپید و ماش و لوز كوبیده بر آن بیفزایند و نمك و خولنجان بر آن ریزند و چون غلامان آن را بیارند ، رنگها از رونق آن شرمنده شود . در كاسهء بزرگ بر خوان باشد و روى آن سرپوشى نهاده باشند كه

ص: 736

گرسنه و سیر آن را بگیرند و اهل خانه و مهمان آن را دوست دارند كه بر دیگر غذاها برترى دارد ، و عقل و ذهن را صافى كند و تن از خوردن آن فایده برد .

ساسان بروزگار خویش آن را ابداع كرده و كسرى انوشیروان آن را پسندیده است .

وقتى گرسنه آن را ببیند از خوردنش صرف نظر نتواند كرد . » دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان یكى از متأخران در وصف مضیره (1) گوید :

مضیره در میان غذاها چون بدر تمام است . روشنى آن بر خوان چون نور در تاریكى است ، یا چون هلال است كه از میان ابرها بر مردم نمودار شود . ابو هریره چنان بدان دلبسته بود كه وقتى آن را میان غذاها بدید از روزه دارى چشم پوشید و از آن چندان بخورد كه وقتى پیش امام رفت نتوانست با او هم غذا شود ، زیرا مضیره بیمار را از بیمارى نجات نمیدهد ، عجب نیست اگر كسان بدون ارتكاب حرام بدان دلبسته باشند كه خوشمزه و شگفت انگیز است . » دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان محمود بن حسین در وصف شله زرد گوید :

شله زردى كه از برنج خوب درست كنند چون عاشق زرد گونه باشد ، رنگ آن از هنر آشپز ماهر روشن و شگفت انگیز نماید ، چون طلائى است كه با رنگ گلى پیوسته و با شكر اهواز آمیخته و در روغن فرو رفته است . چون كره نرم و چون عنبر خوشبو است . میان جام چون ستاره در تاریكى است . چون عقیقى است كه زرد پر رنگ است و به گردن خوبروئى آویخته است و مایهء آرامش دل پریشان است » .

دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان ، از یكى از متأخران نیز سخنى در وصف شله زرد به یاد دارم كه گوید :

« شله زردى كه رنگ عقیق دارد و مزهء آن بذائقهء من چون مى است ، از شكر خالص و زعفران خوب درست شده و در روغن مرغ فرو رفته ، مزه اش خوش است و بوى

ص: 737


1- غذایى كه با شیر ترش فراهم كنند و گاه نیز شیر تازه بر آن افزایند .

عطر دارد . بوى خوش آن از ظرف بر میخیزد و در مقابل شیرینیش تاب نمیتوان آورد . » دیگرى گفت : « اى امیر مؤمنان محمود بن حسین كشاجم در وصف قطاب گفته است : من براى یاران خویش وقتى گرسنه باشند قطاب ها دارم چون طومار كتاب ، گویى وقتى از نزدیك دیده شود از سپیدى چون پنیر نخل است و از روغن لوز سیراب شده و نان روغن آلوده است ، گلاب نیز بر آن ریخته اند و حبابهاى گلاب بر آن هست . دل پریشان از دیدار آن بطرب آید و خوشتر آنست كه آن را برباید كه هر كس از چیزى كه دوست دارد لذت برد . » آنگاه مستكفى به على كه بروزگار كودكى معلم وى بوده بود و از - طریفه هاى وى میخندید روى كرد و گفت : « آنچه را خواندند شنیدى ، اكنون تو نیز چیزى بگوى . » گفت : « من ندانم اینان چه گفتند و چه خواندند ولى من دیروز گردش كنان همى رفتم تا به باطرنج رسیدم و باغهاى آنجا را دیدم و گفتار ابو نواس را در بارهء آن به یاد آوردم و سخت بهیجان آمدم و افكار گونه گون داشتم . » مستكفى گفت : « ابو نواس چه گفته و در وصف آن چه آورده است ؟ » گفت : گوید :

« اى ابن وهب ، وقتى آتش عشق در دل تو سوزان آید خفتنت بیهوده است باطرنج جایگاه من است و در آنجا وقتى جامها بگردش آید كارها دارم . یك روز بدانجا گذشتم و دلم از عشق پریشان بود ، در آنجا نرگس بود كه ندا میداد توقف كن كه شراب آماده است . دراج میخواند و خوشى میبارید و گلها شكفته بود .

بسوى باغى رفتیم كه همه چشمها بود كه پیچیدگى نداشت ، بجاى پلك آن سپیدیها بود و بجاى مردمك آن زردیها بود ، در آن هنگام گل سرخ بانگ زد : اى قصه گویان پیش من آئید كه پیش من میى هست كه بروزگاران مانده است و هستى از آن بخمار اندر است . سوى سرخ گل رفتیم و چون نرگس رفتار ما را بدید بانگ اى بهار برداشت و چون گل سرخ سپاه زرد پوشان را بدید بانگ زد و گلنار بیامد

ص: 738

و چون درهم آویختند ، از سیب لبنان كمك خواستند و بهار از سپاه اترج كه خرد و بزرگ بود یارى جست . من بهاران را در سپاه زرد پوشان دیدم و دلم از سرخى آكنده بود . بجز گلگونگان آنجا كس نبود كه بما جور و جفا كند . » گوید : و من مستكفى را از آن هنگام كه بخلافت رسیده بود هرگز خوشتر از آن روز ندیده بودم وى بهمهء حاضران از ندیم و آوازه خوان و عملهء طرب جایزه داد و با آنكه تنگدست بود بگفت تا هر چه طلا و نقره داشت بیاوردند . به خدا پس از آن هرگز چنین روزى از او ندیدم تا وقتى كه احمد بن بویهء دیلمى او را بگرفت و چشمانش را میل كشید ، و قصه چنان بود كه چون جنگ ابى محمد حسین بن عبد الله ابن حمدان كه به طرف شرق بغداد بود و تركان و پسر عمویش حسین بن سعید بن حمدان با او بودند ، جنگ او با احمد بن بویهء دیلمى كه به طرف غرب بغداد بود و مستكفى نیز با او بود بدراز كشید ، دیلمى مستكفى را متهم كرد كه از بنى حمدان چیزها پرسیده و اخبار و اسرار وى را به آنها نوشته ، بعلاوه چیزها كه از پیش از او بدل داشت . پس چشمان او را میل كشید و مطیع را بخلافت برداشت و حیله اى كرد و دیلمیان را شبانگاه به راه انداخت و آنها را با بوق و دبدبه در كشتیها نشانید و در چند محل از خیابان طرف شرقى پیاده كرد و حیلهء او در بینى حمدان كارگر افتاد و از بغداد برون شدند و از پس حادثه ها كه در تكریت میان آنها و تركان بود سوى موصل رفتند . و كار احمد بن بویه دیلمى استحكام یافت و چنان كه از راه دور با وجود نا امنى راهها بما كه در مصر و شام هستیم خبر میرسد آبادى ولایت و بستن رخنه ها را آغاز كرده است .

مسعودى گوید از اخبار مستكفى كه دوران خلافتش كوتاه بود جز آنچه یاد كردیم بما نرسیده ، و خدا توفیق راستى دهاد .

ص: 739

ذكر خلافت المطیع لله

با المطیع الله ابو القاسم فضل بن جعفر مقتدر هفت روز مانده از شعبان سال سیصد و سى و چهار بیعت كردند ، و بقولى بیعت او در جمادى الاولى همین سال بود و ابن بویهء دیلمى بر كار تسلط یافت و مطیع در دست او بود و بر خلافت و وزارت نفوذى نداشت . ابو جعفر محمد بن یحیى شیرزاد زیر نظر دیلمى تدبیر امور میكرد و با عنوان دبیرى كار وزارت با او بود و تا آن هنگام كه از حسین بن عبد الله بن حمدان امان خواست و با وى بناحیهء موصل رفت و در آنجا بتهمت تحریك تركان چشمانش را میل كشیدند ، عنوان وزارت نداشت ، بقولى در این روزگار یعنى جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش ابو الحسن على بن محمد بن على بن مقله بعنوان دبیر ، نه وزیر نامه ها را پیش دیلمى و مطیع میبرد . براى تاریخ مطیع و اخبار او چون دیگرانى كه در این كتاب یاد كردیم بابى مفصل اختصاص ندادیم براى آنكه هنوز بدوران خلافت او هستیم .

مسعودى گوید : در آغاز این كتاب بنابر این نهاده ایم كه كشتگان خاندان ابى طالب را با كسانى كه از ایشان بروزگار بنى امیه و بنى عباس قیام كرده اند

ص: 740

با سرگذشتشان از قتل و حبس و ضرب یاد كنیم و آنگاه از اخبارشان آنچه توانستیم چون قتل على بن ابى طالب رضى الله عنه یاد كردیم و از این مقوله مطالبى مانده كه نیاورده ایم كه براى انجام قرار خویش در اینجا یاد میكنیم .

از جمله اینكه احمد بن عبد الله بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم بن عبد الله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنه در صعید مصر قیام كرد و احمد بن طولون از پس حادثه ها كه در كتابهاى سابق خویش آورده ایم او را بكشت و این بسال دویست و هفتاد بود . خروج ابو عبد الرحمن عجمى بر ضد ابن طولون نیز با حادثه ها كه بكشته شدن او انجامید در صعید مصر رخ داد .

و هم از این جمله قیام ابن الرضا محسن بن جعفر بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم بود كه بسال سیصد در ولایت دمشق رخ داد و با امیر آنجا احمد بن كیغلغ حادثه ها داشت و اسیر و كشته شد و بقولى در اثناى پیكار كشته شد و سر او را به مدینة السلام بردند و بر پل نو در سمت غربى نهادند .

در ولایت طبرستان و دیلم نیز حسن بن على بن محمد بن على بن حسن بن على بن ابى طالب رضى الله عنهم ملقب به اطروش قیام كرد و سیاهپوشان را از آنجا بیرون كرد و این بسال سیصد و یك بود وى دو سال در سرزمین دیلم و گیل اقامت داشت و مردم آنجا را كه روش جاهلیت داشتند و بعضىشان گبر بودند بسوى خداوند و الا خواند كه پذیرفتند و جز اندكى از آنها كه در بعضى نقاط گیل و دیلم در كوهستانهاى بلند و قلعه ها و دره ها و جاهاى سخت تا كنون به حال شرك مانده اند اسلام آوردند و در دیار آنها مسجدها بساخت . مسلمانان در مقابل مردم گیل و دیلم در بندها چون قزوین و چالوس و دیگر شهرهاى طبرستان داشتند . در شهر چالوس قلعه اى بلند و بنایى بزرگ بود كه شاهان فارس بنیان كرده بودند ، تا مردانى كه در مقابل دیلمان پادگان بودند در آنجا اقامت گیرند . بدوران اسلام

ص: 741

نیز چنین بود تا اطروش آن را ویران كرد . میان اطروش و حسن بن قاسم حسنى داعى بر سر ولایت طبرستان جنگها بود كه مدتها دوام داشت .

حسن بن قاسم حسنى داعى بسال سیصد و هفده با سپاه بسیار از گیل و دیلم سوى رى راند ، و بر رى و قزوین و زنجان و قم و ابهر و دیگر ولایتهاى پیوسته به رى تسلط یافت . مقتدر به نصر بن احمد بن اسماعیل بن احمد فرمانرواى خراسان نامه نوشت و اعتراض كرد و گفت من مال و خون كسان را به تو سپردم اما كار رعیت را مهمل گذاشتى و بزبونى دادى و ولایت را نا بسامان كردى تا سفید جامگان بدانجا درآمدند و وى را ملزم كرد تا آنها را برون كند . نصر فرمانرواى خراسان یكى از یاران خود را كه از گیل بود و اسفار بن شیرویه نام داشت بدانجا فرستاد و ابن محتاج را كه از امیران خراسان بود با سپاهى فراوان همراه وى كرد كه با داعى و ماكان كاكى كه از دیلم بود پیكار كند زیرا میان گیل و دیلم كینه و نفرت بود .

اسفار بن شیرویه گیلى با سپاه خویش بحدود رى رفت و میان اسفار بن شیرویه گیلى و ماكان بن كاكى دیلمى جنگ رخ داد و بیشتر یاران و سرداران ماكان بن كاكى دیلمى چون مشیر و تالجین و سلیمان بن شركلهء اشكرى و مرد اشكرى و هشونة ابن او مكر و گروهى دیگر از سرداران گیل امان خواستند ، و ماكان با جمع كمى از غلامان خود هفده با بدشمن حمله برد ، اما سپاه خراسان و تركان كه با آنها بودند مقاومت كردند و ماكان عقب نشست و به دیار طبرستان رفت . داعى نیز فرارى شد و سپاه خراسان و گیل و دیلم و ترك بسالارى اسفار بن شیرویه به تعاقب او پرداخت . ماكان كه اسب بسیار داشت سالم جست ، اما داعى در نزدیكى آمل پایتخت طبرستان به آسیابى پناه برد و همه یارانش متفرق شدند و آنجا كشته شد .

ماكان به دیلم پیوست و اسفار بن شیرویه بر ولایت طبرستان و رى و گرگان و قزوین و زنجان و ابهر و قم و همدان و كرخ تسلط یافت و بنام فرمانرواى خراسان دعوت كرد و كارش سامان یافت و سپاهش بزرگ شد و تجهیزات بسیار

ص: 742

فراهم آورد . آنگاه گردن فرازى و سركشى كرد كه وى بدین اسلام نبود و از اطاعت فرمانرواى خراسان برون شد و با او مخالفت كرد و میخواست تاج بسر نهد و در رى تخت طلاى شاهى به پا كند و بر آن همه ولایت كه بگفتیم پادشاهى كند و با سلطان و هم با فرمانرواى خراسان جنگ اندازد .

مقتدر هارون بن غریب را سوى قزوین فرستاد كه با اسفار جنگ ها داشت ، ولى هارون شكست یافت و از یاران وى بسیار كس كشته شد و این بدروازهء قزوین بود . مردم قزوین یاران سلطان را كمك داده و گروهى از دشمنان را كشته بودند و پس از شكست هارون بن غریب با دیلمان جنگها داشتند و اسفار بن شیرویه آهنگ آنها كرد و از مردم آنجا بسیار كس بكشت و قلعه اى را كه میان قزوین بود و كشوین نام داشت به تصرف آورد . این قلعه از قدیم به پا بود و بنهایت استوار بود و ایرانیان آن را در مقابل دیلمان دربند كرده بودند و مردان فراوان آنجا مقیم داشتند ، زیرا دیلم و گیل از ایام پیش به دینى نگرویده و شریعتى را نپذیرفته بودند ، و چون اسلام بیامد و خدا آن ولایت را بر مسلمانان بگشود ، قزوین و دیگر شهرهاى پیرامون دیلم و گیل در بند شد و داوطلبان و جنگاوران آهنگ آنجا كردند و مقیم شدند و جنگ انداختند و آنجا را پایگاه كردند ، تا كار حسن بن علوى داعى اطروش رخ داد و چنان كه در آغاز این باب بگفتیم شاهان گیل و دیلم بدست او مسلمان شدند . اكنون مذهب آنها تباهى گرفته و عقایدشان دگرگون شده و بیشترشان ملحد شده اند .

پیش از این گروهى از شاهان و سران دیلم پیرو اسلام بودند و كسانى را كه از خاندان ابى طالب در ولایت طبرستان قیام میكردند چون حسن و محمد فرزندان زید حسینى كمك میدادند . اسفار بن شیرویه قزوین را كه مردمش یاران سلطان را كمك كرده بودند ویران كرد و دروازه هاى آن را بكند و مردم را با سیرى برد و حرمت از زنان برداشت . وقتى شنید كه مؤذن از گلدستهء مسجد جامع اذان میگوید

ص: 743

بگفت تا او را از آنجا بسر فرو افكندند . مسجدها را بویرانى داد و نماز را منع كرد . مردم در مسجدها و شهرهاى مشرق استغاثه كردند و كار بالا گرفت و فرمانرواى خراسان با سپاه خویش براى جنگ اسفار بن شیرویه از بخارا كه در این روزگار پایتخت فرمانرواى خراسان بود ، برون شد و آهنگ رى كرد و از رود بلخ بگذشت و به نیشابور فرود آمد .

اسفار بن شیرویه نیز سوى رى رفت و سپاه خویش را فراهم آورد و مردان خویش را از اطراف فرا خواند و براى پیكار فرمانرواى خراسان آماده شد . وزیر او مطرف گرگانى كه رئیس خطابش میكردند با او گفت كه « با فرمانرواى خراسان ملایمت كند و نامه نویسد و وعدهء مال و اطاعت دهد كه جنگ شد و نشد دارد و هر زمان روى دیگر پیش آرد و میباید از مایه خرج آن كرد . اگر فرمانرواى خراسان بدانچه گفتى و نامه نوشتى متمایل شد كه چه بهتر و گر نه جنگ توانى كرد . این تركان كه با تو هستند بیشتر سواران خراسان مردان او بوده اند كه تو بوسیلهء مال آنها را سوى خود آورده اى ، چه میدانى شاید وقتى او نزدیك تو شود اینان بسوى صاحب خویش روند . » اسفار گفتهء او را بپذیرفت و بگفت تا نامه به دو نویسند و چون نامه ها بفرمانرواى خراسان رسید از پذیرفتن مطالب آن سرباز زد و آهنگ حركت سوى اسفار كرد ، اما وزیرش گفت نظر اسفار را بپذیرد و رضایت دهد كه او مال فرستد و اطاعت كند كه خطاى جنگ را اصلاح نتوان كرد و كس نداند كه سرانجام آن چیست كه اسفار بمرد و مال نیرومند است اگر شكسته شود فتحى بزرگ نباشد ، زیرا یكى از مردان تو بوده كه او را بجنگ دشمن فرستاده اى و سپاهیان و غلامان خود را همراه او كرده اى و با تو مخالفت كرده است و اما اگر خداى نكرده شكست با تو بود عواقب آن را مرمت نتوانى كرد .

فرمانرواى خراسان در بارهء گفته وزیر با سرداران و یاران صاحب رأى

ص: 744

خویش مشورت كرد و رأى او را درست دانستند و گفتارش را صواب شمردند ، او نیز بگفتارش متمایل شد و تقاضاى اسفار بن شیرویه را پذیرفت و شروطى چند مانند فرستادن مال و چیزهاى دیگر نهاد ، وقتى نامه به اسفار بن شیرویه رسید بوزیر خود گفت : « مالى كه باید فرستاد بسیار است و آن را از خزانه نتوان داد بلكه میباید خراج این ولایت را زودتر بگیریم . » وزیر گفت دریافت خراج در غیر وقت مایهء زیان دهقانان و ویرانى ولایت است و بسیار كس از كشتكاران پیش از آنكه كشت بدست آید جلاى وطن كنند » اسفار گفت : « پس چه باید كرد ؟ » وزیر گفت :

راه دیگر هست كه شامل همه مردم از كشتكار و دیگر مسلمانان و اقوام دیگر از اهل ولایت و بیگانه شود و زیان بسیار نزند و خرج سنگین نباشد بلكه چیزى اندك بدهند و چنانست كه بر هر سرى دینارى مقرر كنى و از این راه مالى را كه باید فرستاد با چیزى بیشتر فراهم كنیم . اسفار به دو فرمان داد كه چنین كند و او مردم بازار و دیگر جاها را از مسلمان و ذمى بنوشت و بازرگانان و بیگانگانى را كه در مهمانسراها و كاروانسراها بودند شمار كردند و مردم را به خراجخانه رى و دیگر ولایتها كشانیدند و این سرانه را مطالبه كردند و هر كس بداد رسیدى با مهر به او دادند ، چنان كه در ولایتهاى دیگر هنگام پرداخت سرانه باهل ذمه دهند .

گروهى از مردم رى و بیگانگان بازرگان و دیگران كه به آنجا رفته بودند به من گفتند ، و من در آن هنگام در اهواز و پارس بودم ، كه این سرانه را داده و رسید گرفته اند . از این راه مال فراوان فراهم شد كه مال دادنى را فرستاد و باقیمانده یك میلیون و چند صد هزار دینار شد و بقولى چند برابر این شد ، از بس مردم كه در رى و ولایتهاى اطراف بود .

آنگاه فرمانرواى خراسان به بخارا بازگشت و كار اسفار بیش از آنچه بود بزرگ شد و یكى از یاران خود را كه سپاهى از گیل داشت و نامش مرداویج بن زیار بود سوى یكى از شاهان دیلم مجاور قزوین فرستاد كه براى اسفار بن شیرویه

ص: 745

از او بیعت و تعهد اطاعت بگیرد . و او فرمانرواى طرم از ولایت دیلم بود و ابن - اسوار معروف به سلار بود كه هم اكنون پسرش فرمانرواى آذربایجان و ولایتهاى دیگر است . مرداویج سوى سلار رفت و با همدیگر از بلیاتى كه از اسفار بر اسلام رفته بود و ولایت را بویرانى داده بود و رعیت را كشتار كرده بود و از مآل اندیشى چشم پوشیده بود سخن گفتند و پیمان كردند كه بر ضد او باشند و با وى پیكار كنند . اسفار با سپاهیان خود سوى قزوین آمده بود و بحدود دیلم و سرزمین طرم و قلمرو ابن اسوار نزدیك شده بود و منتظر مرداویج بود كه اگر ابن اسوار را به اطاعت نیاورد و فرستادهء او خبر ناخوشایند آورد بسرزمین او حمله كند ، و این سلار دائى على بن وهسودان معروف به ابن حسان یكى دیگر از شاهان دیلم بود كه همین ابن اسوار ضمن حادثه اى كه نقل آن بدراز میكشد ، او را بكشت .

وقتى مرداویج بسپاهیان اسفار نزدیك شد به سرداران او نامه نوشت كه براى از میان برداشتن اسفار با او كمك كنند و همدستى سلار را نیز به آنها خبر داد .

سرداران و یاران اسفار كه از روزگار وى خسته بودند و از دولتش ملالت داشتند و روش او را نمىپسندیدند به مرداویج جواب موافق دادند ، و چون او بنزدیك سپاه رسید ، اسفار بن شیرویه احساس خطر كرد و بدانست كه بر ضد او هم سخن شده اند و از یاران خود و دیگران كمكى نخواهد دید از رفتار بد كه از پیش داشته - بود ، بناچار با تنى چند از غلامان خویش گریخت و مرداویج كه به اسفار دست نیافته بود بیامد و سپاه را بگرفت و خزاین و اموال را تصرف كرد و مطرف گرگانى وزیر اسفار را پیش كشانید و اموال از او بگرفت و از سرداران و كسان بیعت گرفت و همه را جیره و جایزه داد و مقررى افزود و نیكىها كرد كه از اسفار ندیده بودند .

اسفار سوى شهر ساریه ( سارى ) از ولایت طبرستان رفت و پناهگاهى نیافت و در كار خود متحیر ماند و بازگشت و آهنگ یكى از قلعه هاى استوار دیلم كرد

ص: 746

كه بنام قلعهء الموت معروف بود . در این قلعه پیرى از بزرگان دیلم بنام ابو موسى با جمعى سپاه اقامت داشت كه ذخایر و بسیارى خزاین و اموال اسفار بن شیرویه پیش او بود . مرداویج وقتى سپاه و اموال اسفار را بدست آورد ، در حدود قزوین به طرف راهى كه اسفار رفته بود مترصد بود تا از كار وى آگاه شود كه سوى كدام ولایت رفته و بكدام قلعه پناه برده است . در راه سوى همین قلعه رفت و در یكى از دره ها سپاهى اندك بدید و یاران خود را بسوى آنها فرستاد كه خبر بیارند و آنها اسفار بن شیرویه را با گروه كمى از غلامانش بیافتند كه آهنگ قلعه داشت تا اموالى را كه در آنجا داشت برگیرد و از دیلم و گیل سپاه فراهم كند و بجنگ مرداویج بن زیار باز گردد . او را پیش مرداویج آوردند و همین كه چشمش به دو افتاد فرود آمد و هماندم او را سر برید .

مردان دیلم و گیل رو سوى مرداویج آوردند كه با سپاه خویش گشاده دستى و بخشش میكرد و مردم كه شنیدند او بسپاه مقررى خوب میدهد ، از همهء شهرها سوى وى آمدند و سپاهش بزرگ شد و كارش استوارى گرفت و آن ولایت كه داشت براى او بس نبود و اموال آنجا بسپاهیانش نمیرسید . پس سرداران خود را سوى قم و كرج ابن ابى دلف و برج و همدان و ابهر و زنجان پراكنده كرد . از جمله خواهرزادهء خود را با سپاه فراوان با گروهى از سرداران و كسان خود سوى همدان فرستاد كه سپاه سلطان به سالارى ابو عبد الله محمد بن خلف دینورى سرمانى آنجا بود و خفیف غلام ابى الهیجاء عبد الله بن حمدان با گروهى از سرداران سلطان با وى بودند و با دیلمان جنگهایى پیاپى و برخوردهاى بسیار داشتند .

مردم همدان یاران سلطان را كمك كردند و از مردان مرداویج از دیلم و گیل گروه بسیار در حدود چهار هزار كس كشته شد . خواهرزادهء مرداویج نیز كه سالار سپاه بود و ابى الكرادیس پسر على بن عیسى طلحى نام داشت و از سرداران بزرگ مرداویج بود كشته شد و دیلمان به سختى سوى مرداویج فرارى

ص: 747

شدند و چون خبر به دو رسید و خواهرش از غم مرگ فرزند بنالید با سپاه از رى برفت تا به شهر همدان بدروازهء معروف بباب الاسد فرود آمد . دروازه را باب الاسد از آن رو گفتند كه آنجا بر تپه اى بر راه رى 284 و 285 خراسان یك شیر سنگى بود بسیار تنومند همانند گاوى بزرگ یا شترى خفته و درست چون شیر مینمود ، تا وقتى انسان بدان نزدیك شود و بداند كه سنگى است كه به خوبى همانند شیر تراشیده اند .

مردم همدان از اسلاف خود نقل میكردند كه اسكندر پسر فیلیپس هنگام بازگشت از خراسان و سیر هند و چین و دیار دیگر همدان را بساخت و این شیر را طلسم شهر و با روى آن نهاد بنابر این ویرانى شهر و فناى مردم و خرابى بارو و كشتار اهل شهر وقتى رخ میدهد كه این شیر را بشكنند و از جایى كه هست بیفكنند و این كار بدست دیلم و گیل خواهد بود . مردم همدان سپاهیان و رهگذران و جوانان ماجرا جوى خود را از افكندن این شیر یا شكستن آن مانع میشدند و بسبب بزرگى و سختى سنگ ، افكندن آن جز با گروه بسیار میسر نبود . سپاهى كه مرداویج با خواهرزادهء خود سوى همدان فرستاده بود ، بر این دروازه فرود آمده بودند و پیش از جنگ با یاران سلطان در این صحرا پراكنده بودند و چنان كه گویند شیر را بیفكندند كه بشكست و حادثه چنان شد كه بگفتیم و این از رفتار ماجراجویان دیلم بود . وقتى مرداویج بیامد و بر این دروازه فرود آمد و قتلگاه یاران خود را بدید و به یاد آورد كه مردم همدان خواهرزاده اش را كشته اند به سختى خشمگین شد و میان او و مردم همدان تصادمى سخت خونین بود . آنگاه همدانیان پس رفتند زیرا یاران سلطان پیش از آن آنها را رها كرده و رفته بودند . بروز اول بگفتهء آنها كه از شمار خبر یافته و براى ما نقل كرده اند دست كم قریب چهل هزار كس از آنها كه سلاح گرفته و پیكار كرده بودند كشته شد . آنگاه سه روز تمام شمشیر در مردم نهاد و آتش زد و اسیر گرفت . آنگاه بروز سوم باقیمانده را امان داد و شمشیر بر گرفت و بانگ انداخت تا پیران شهر و گوشه گیران سوى وى روند .

ص: 748

مردم وقتى بانگ بشنیدند امید گشایش یافتند و از جمله پیران و گوشه - گیران و پیوستگانشان آنها كه توانستند سوى مصلى رفتند . میر غضب مرداویج كه سقطى نام داشت پیش او رفت و فرمان او را در بارهء جماعت پرسید . فرمان داد كه دیلم و گیل با زوبین و خنجر دور آنها را بگیرند و همه را بكشند . مردان دیلم دور آنها را گرفتند و همه را كشتند و به پیش رفتگان پیوستند . آنگاه یكى از سرداران خود را كه ابن علان قزوینى نام داشت و ملقب بخواجه بود ( مردم خراسان وقتى خواهند كسى را بزرگ دارند او را خواجه نامند ) با سپاهى سوى شهر دینور فرستاد كه از همدان تا آنجا سه روز راه است . خواجه با شمشیر به دینور درآمد و بروز اول بگفتهء آنها كه كمتر گفته اند هفده هزار كس از مردم آنجا بكشت و آنها كه بیشتر گفته اند گویند بیست و پنجهزار كس بكشت . مردى ابن مشاد نام با گوشه گیران و صوفیان و زاهدان پیش او رفت و قرآنى بدست داشت كه آن را گشوده بود و به ابن علان معروف بخواجه گفت « اى پیر ، از خدا بترس و شمشیر از این گروه مسلمانان بردار ، زیرا گناه و جنایتى نكرده اند كه سزاوار چنین رفتار باشند . » ابن علان بگفت تا قرآن را از او بگرفتند و با آن به صورت وى زد . آنگاه بگفت تا سرش را ببریدند و خون و مال و ناموس هدر كرد و اسیر بسیار گرفت .

سپاه مرداویج با كشتار و غارت تا محل معروف به شجرتین سرحد ولایت جبل و ولایت حلوان كه مجاور عراق است و ما بین ولایت طور و مطامیر و مرج قلعه است پیش راند و اموال بسیار بغنیمت گرفت آنگاه پس آمد . در بازگشت نیز غارت و كشتار كرد و اسیر گرفت و جوانان را بغلامى برد . از ولایت دینور و قرماسین و زبیدیه تا آنجا كه رفتند از دختر و پسر بگفتهء آنها كه كمتر گفته اند پنجاه هزار و بگفتهء بیشتر یكصد هزار اسیر گرفتند . وقتى این كارها بسر رفت و اموال و غنایم را پیش او فرستادند همه را با جمعى از سرداران و گروهى از سپاهیان خود به اصفهان فرستاد كه آنجا را بگرفتند و آذوقه و علوفه براى آنها فراهم آمد و

ص: 749

قصرهاى احمد بن عبد العزیز ابن ابى دلف عجلى را براى آنها آماده كردند و براى مرداویج بستانها و باغها مهیا شد و گلهاى گونه گون برسم خاندان عبد العزیز براى او بكاشتند .

آنگاه مرداویج به اصفهان رفت و با پنجاه هزار سپاه و بقولى چهل هزار آنجا فرود آمد ، و این بجز آن سپاهیان بود كه به رى و قم و همدان و دیگر ولایتها داشت . و چنان شد كه جمعى از سرداران و سپاهیان خود را با ابو الحسن محمد بن وهبان فضیلى بفرستاد و همین فضیلى بود كه از سلطان امان خواست . پس از آن سوى محمد بن رائق رفت كه پیش از ورود به شام و جنگ با محمد بن طغج اخشید در رقه از دیار مصر اقامت داشت و رافع قرمطى كه از سرداران ابن رائق بود با فضیلى حیله كرد و میان او و سپاهش جدایى انداخت و او را در فرات غرق كرد و این بنزدیك میدات مالك بن طوق بود و ما خبر او را با حیله اى كه در كارش كردند و آن مدت كه در آب ببند بود تا برون آمد و پس از آن كشته شد ، در كتاب اوسط در ضمن اخبار محمد بن رائق آورده ایم .

ابن وهبان با سپاه خود از راه مناذر و تستر و ایذه بولایت اهواز رفت و آن ناحیه را بگرفت و خراج آن را فراهم كرد و پیش مرداویج فرستاد . آنگاه مرداویج گردن فرازى كرد و سپاه و اموال او بسیار شد و تختى از طلا به پا كرد كه جواهر نشان بود و جبه و تاجى از طلا براى او آماده كردند و در این كار اقسام جواهر به كار بردند . وى در بارهء تاج ایرانیان و شكل آن پرسیده بود كه براى او تصویر كردند و تاج انوشیروان پسر قباد را بر گزید .

دبیران و اطرافیانش كه رندان و زیركان جهان بودند به او گفته بودند كه پرتو ستارگان بولایت اصفهان مىافتند و در آنجا دیانتى پدید میآید و تخت پادشاهى در آنجا به پا مىشود كه گنجهاى دنیا براى او فراهم مىشود و پادشاهى كه این ملك دارد و پایش زرد است و فلان و به همان صفت دارد و مدت پادشاهیش چنان و چندان

ص: 750

است و پس از او چهل كس از فرزندان وى بپادشاهى رسند و در بارهء زمان و حدود این مسائل چیزها گفتند كه دل بدان داد و فریفتهء آن شد و چنان وانمود كه زرد پائى كه پادشاه جهان مىشود هم اوست .

از جملهء تركان چهل هزار كس داشت كه غلام خاص وى بودند بجز امیران و تركان دیگر كه جزو سپاهیانش بودند و با آنها رفتار بد داشت و بسیار كس میكشت ، بدین جهت براى كشتن او كار كردند و سوگند خوردند . وى آهنگ دار السلام داشت و میخواست مملكت را بگیرد و همه شهرهاى اسلام را در شرق و غرب كه بدست بنى عباس و دیگران بود بیاران خود دهد كسان خود را در بغداد خانه ها به تیول داده بود و شك نداشت كه كار بدست او مىافتد و مملكت از آن او مىشود .

یك روز به شكار رفت و بسیار خرسند و با نشاط بود و چون بیامد همچنان بود و در قصر احمد بن عبد العزیز بن ابى دلف عجلى در اصفهان بحمام رفت و غلامى بنام بجكم كه از بزرگان ترك و غلامان خاص بود با سه تن از بزرگان ترك كه یكى از آنها توزون بود بحمام رفتند و او را كشتند . ابن توزون همان بود كه پس از بجكم تدبیر كار ملك بدست او افتاد . بجكم و همراهانش از حمام برون آمدند . وى قبلا قصد خود را بتركان خبر داده بود و از همه سپاه فقط آنها آماده بودند و با شتاب سوار شدند و این بسال سیصد و بیست و سه بروزگار خلافت الراضى بود و چون بانگ برآمد سپاه پراكنده شد و مردم همدیگر را غارت كردند . خزاین و اموال چپاول شد . آنگاه گیلان و دیلمان به خود آمدند و فراهم شدند و راى زدند و گفتند اگر چنین پراكنده باشیم و سالارى نداشته باشیم كه اطاعت او كنیم نابود خواهیم شد ، و همسخن شدند كه با وشمگیر برادر مرداویج بیعت كنند . وشمگیر بمعنى گیرنده است و معنى مرداویج مرد آویز است مزداویج نیز نویسند ، آنگاه از آن پس كه بسیارى سپاه پراكنده شده بود با وشمگیر بیعت كردند و او بسیارى از آن

ص: 751

مال كه بجا مانده بود بر آنها بخش كرد و نیكى كرد . پس از آن با سپاه خویش به رى رفت و آنجا فرود آمد . بجكم ترك نیز با تركان برفت و آهنگ آن داشتند كه خویشتن را از تركان برهانند . آنگاه سوى دینور رفت و خراج آنجا را بگرفت و مال بسیار بچنگ آورد ، از آنجا سوى نهروان رفت كه تا مدینة السلام كمتر از دو روز راه است و نامه پیش الراضى فرستاد كه غلامان سرائى و غلامان اطاقى بر او چیره بودند و از بیم آنكه مبادا بجكم بر دولت تسلط یابد نگذاشتند سوى پایتخت رود و چون بجكم از رفتن پایتخت ممنوع شد سوى واسط پیش محمد ابن رائق رفت كه در آنجا مقیم بود . ابن رائق او را تقرب داد و احترام كرد ، كار بجكم نیرو گرفت و مردان فراهم آورد و ابن رائق زبون او شد و كارش چنان شد كه معروف است و در كتابهاى سابق خود یاد كرده ایم از نهان شدن او و رفتن بجكم با الراضى سوى موصل و دیار بنى حمدان و دیار ربیعه كه على بن خلف بن طیاب نیز با آنها بود و قیام محمد بن رائق در بغداد و همدلى غلام با او و رفتنش بخانهء سلطان و كشتن ابن بدر سیرافى و برون شدنش از پایتخت با گیلان و قرمطیانى كه طرفدارانش بودند چون رافع و عماره و دیگران و رفتنش بدیار مصر و اقامتش در رقه و با آنچه میان او و نهیره گذشت و پیوستن یانس مونسى بجمع او و رفتنش سوى سپاه قنسرین و عواصم و برون راندن طریف سكرى از آنجا و تسلط او بر دربند شام .

و در كتاب اوسط ( كه این كتاب دنبال آنست و اوسط دنبال كتاب « اخبار - الزمان و من أباده الحدثان من الامم الماضیة و الاجیال الخالیة و الممالك الداثرة » است ) كارهاى او را و پیكارى كه با محمد بن طغج اخشید در عریش از قلمرو مصر داشت و شكستى كه خورد و بازگشتنش سوى دمشق و اینكه برادر محمد بن طغج اخشید را در لجون از قلمرو اردن بكشت و آنچه پیش از جنگ عریش میان او و عبد الله بن طغج بود و سردارانى كه همراه ابن طغج بودند و از او جدا شدند و كسانى

ص: 752

از آنها كه امان خواستند چون محمد بن تكین خاصه و تكین خاقانى غلام خاقان مفلحى و دیگران و جز این از اخبار او و اخبار كسان دیگر همه را آورده ایم و خبر كشته شدن طریف سكرى را پدر طرسوس كه بسال سیصد و بیست و هشت بود و حكایت او را با ثمیلیان كه غلامان ثمیل خادم بودند یاد كرده ایم و حاجت بتكرار مفصل آن در این كتاب نیست .

و این تفصیل كه از اخبار دیلم و گیل و كار اسفار بن شیرویه و مرداویج آوردیم بمناسبت سخن از خاندان ابى طالب و كار حسن بن قاسم حسنى داعى صاحب طبرستان و كشته شدن او و خبر حسن بن على حسنى اطروش بود .

مسعودى گوید دیگر حوادث و اتفاقات روزگار خلیفگان و شاهان مذكور را در دو كتاب خودمان اخبار الزمان و اوسط آورده ایم و در این كتاب شمه اى آوردیم كه خواننده را كفایت كند .

تألیف این كتاب در این هنگام كه جمادى الاولى سیصد و سى و شش است بسر رسید و ما به فسطاط مصریم و ابو الحسن احمد بن بویهء دیلمى ملقب به معز الدوله بر كار دولت و پایتخت تسلط دارد و برادرش حسن بن بویه فرمانرواى ولایت اصفهان و ناحیهء اهواز و ولایتهاى دیگر است و لقب ركن الدوله دارد و برادر بزرگشان على بن بویه ملقب به عمید الدوله كه سالار و بزرگ آنهاست بسر زمین فارس مقیم است و آنكه كار المطیع را بدست دارد احمد بن بویه معز الدوله است كه بسرزمین بصره با بریدیان پیكار دارد ، و چنان كه خبر میرسد مطیع نیز با اوست .

در این كتاب اندكى بنشانه بسیار آوردیم ، و خبر كم را نمونهء خبرهاى مهم نهادیم و در هر یك از كتابها چیزها آوردیم كه در دیگرى نیاوردیم مگر آنچه نمیشد نگفت و نقل آن به حكم ضرورت بود و اخبار مردم هر روزگار را با حادثه ها كه بوده است و اتفاقاتى كه شده است تا این روزگار یاد كرده ایم ، بعلاوهء آنچه در همین كتاب در بارهء خشكى و دریا و آباد و بایر آن و سرگذشت شاهان و اخبار

ص: 753

اقوام آورده ایم .

همهء آنچه در این كتاب آورده ایم دانستن آن براى اهل درایت بایسته است كه از ندانستن آن معذور نباشند . هر كه بابهاى این كتاب را بشمارد اما هر باب را بدقت نخواند حقیقت آنچه را گفتیم نداند و قدر علم را نشناسد كه آنچه را در این كتاب هست بسالهاى دراز با كوشش و رنج بسیار و سفرهاى مكرر و گردش ولایتهاى شرق و غرب و بسیارى ممالك غیر مسلمان فراهم آورده ایم . پس هر كه این كتاب ما را بخواند بدیدهء محبت در آن نگرد و بزرگى كند و خطاهائى را كه از تغییر ناسخ و تحریف نویسنده در آن آمده اصلاح كند در بارهء من نسبت علم و حرمت ادب و لوازم درایت را رعایت كند كه كار من در نظم و تألیف این كتاب چون كسى بوده كه گوهرهاى پراكندهء گونه گون یافته و آن را برشته اى كشیده و جویندگان را عقدى گرانبها فراهم آورده است .

و هر كه بر این كتاب بنگرد بداند كه در ضمن آن مذهبى را یارى ندادم و از گفته اى طرفدارى نكردم و در بارهء مردم جز اخبار نكو نیاوردم و چیزهاى دیگر را یاد نكردم .

اكنون باب دوم مختصر تاریخ را كه در آغاز این كتاب وعده داده ایم یاد میكنیم و از خدا كمك میخواهیم و تكیه بر او میكنیم .

ص: 754

ذكر دومین مختصر تاریخ از هجرت تا این روزگار

اشاره

یعنى جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش كه در اثناى آن كتاب حاضر را سر برده ایم .

در قسمت گذشتهء این كتاب بابى بتاریخ جهان و پیمبران و شاهان تا مولد پیمبر ما محمد ( ص ) و مبعث تا هجرت او اختصاص دادیم . پس از آن هجرت تا وفات او را با روزگار خلیفگان و شاهان تا وقت حاضر طبق حساب و مندرجات كتب سرگذشت و تاریخ كه از علاقه مندان اخبار خلیفگان و شاهان بجاست یاد كردیم و در این زمینه از گفتهء منجمان كه در كتابهاى زیج دربارهء تاریخ هست چیزى نگفتیم اكنون در این باب مطالبى را كه در كتب زیج ستارگان مربوط به این دوران یعنى از هجرت تا این روزگار هست یاد میكنیم كه فایدهء كتاب بیشتر شود و اختلاف مورخان را از اخبارى و منجم با موارد اتفاقشان بهتر توان دانست .

آنچه در كتابهاى زیج در این مورد یافته ایم اینست كه آغاز تاریخ از روز جمعه اول محرم سال اول ترویه بود و این بروز شانزدهم تموز سال نهصد و سى و سوم ذو القرنین بود و هجرت پیمبر صلى الله علیه و سلم از مكه بمدینه دو ماه و هشت

ص: 755

روز از این سال رفته بود و تا هنگام وفات او صلى الله علیه و سلم نه سال و یازده ماه و بیست و دو روز در آنجا مقیم بود كه مجموع آن مىشود ده سال و دو ماه .

خلافت ابو بكر صدیق رضى الله عنه دو سال و سه ماه و هشت روز بود كه مىشود دوازده سال و پنج ماه و هشت روز .

خلافت عمر بن خطاب رضى الله عنه ده سال و شش ماه و نوزده روز بود كه مىشود بیست و دو سال و یازده ماه و بیست و پنج روز .

شورى پس از عمر سه روز بود كه مىشود بیست و دو سال و یازده ماه و هیجده روز .

خلافت عثمان بن عفان رضى الله عنه یازده سال و یازده ماه و نوزده روز بود كه مىشود سى و چهار سال و یازده ماه و هفده روز .

خلافت على بن ابى طالب رضى الله عنه چهار سال و هفت ماه بود كه مىشود سى و نه سال و هشت ماه و هفده روز .

تا بیعت معاویة بن ابى سفیان شش ماه و سه روز بود كه مىشود چهل سال و دو ماه و بیست روز .

معاویة بن ابى سفیان نوزده سال و سه ماه و بیست و پنج روز بود كه مىشود پنجاه و نه سال و شش ماه و بیست و پنج روز .

خلافت یزید بن معاویه سه سال و هشت ماه بود كه مىشود شصت و سه سال و دو ماه و پانزده روز .

خلافت معاویة بن یزید بن معاویه سه ماه و بیست و دو روز بود كه مىشود شصت و سه سال و شش ماه و هفت روز .

خلافت مروان بن حكم چهار ماه بود كه مىشود شصت و سه سال و ده ماه و هفت روز .

عبد الله بن زبیر هشت سال و پنج ماه بود كه مىشود هفتاد و دو سال و سه ماه و

ص: 756

هفت روز .

عبد الملك مروان تا وقتى ابن زبیر كشته شد یك سال و دو ماه و شش روز بود كه مىشود هفتاد و سه سال و پنج ماه و ده روز .

ذكر روزگار بنى مروان بن حكم

عبد الملك مروان بن حكم ده سال و چهار ماه و پنج روز .

ولید بن عبد الملك نه سال و نه ماه و بیست روز .

سلیمان بن عبد الملك دو سال و هفت ماه و بیست روز .

عمر بن عبد العزیز بن مروان دو سال و پنج ماه و سیزده روز .

یزید بن عبد الملك چهار سال و یك روز .

هشام بن عبد الملك نوزده سال و هشت ماه و هفت روز كه مىشود صد سال و چهارده سال و سه ماه و شش روز .

ولید بن یزید بن عبد الملك تا وقتى كشته شد یك سال و دو ماه و بیست روز كه مىشود یكصد سال و بیست و پنج سال و پنج ماه و بیست و هفت روز و پس از كشته شدن او دو ماه و بیست و پنج روز آشوب بود كه مىشود یكصد سال و بیست و پنج سال و هشت ماه و بیست و دو روز .

یزید بن عبد الملك دو ماه و هفت روز كه مىشود یكصد و بیست و پنج سال و یازده ماه و یك روز .

ابراهیم بن ولید بن عبد الملك تا وقتى خلع شد دو ماه و یازده روز كه مىشود یكصد و بیست و شش سال و یك ماه و دوازده روز .

مروان بن محمد تا وقتى كشته شد پنج سال و دو ماه كه مىشود یكصد سال و سى و یك سال و سه ماه و دوازده روز .

ص: 757

ذكر خلیفگان بنى عباس

ذكر خلیفگان بنى عباس (1)

ابو العباس عبد الله بن محمد . چهار سال و هشت ماه و دو روز كه مىشود یكصد و سى و پنج سال و یازده ماه و چهارده روز ، و تا انجام بیعت منصور چهارده روز كه مىشود یكصد و سى و پنج سال و یازده ماه و بیست و هشت روز .

ابو جعفر عبد الله بن محمد بن منصور یازده سال و یازده ماه و هشت روز كه مىشود یكصد و پنجاه و هفت سال و یازده ماه و شش روز ، و تا وقتى خبر به مهدى رسید دوازده روز كه مىشود یكصد و پنجاه و هفت سال و یازده ماه و هجده روز .

مهدى ده سال و یك ماه و پنج روز كه مىشود یكصد و هشتاد و شش سال و سیزده روز و تا وقتى خبر به هادى رسید هشت روز كه مىشود یكصد و شصت و هشت سال و یك ماه و یك روز .

هادى یك سال و یك ماه و پانزده روز كه مىشود یكصد و شصت و نه سال و دو ماه و شانزده روز .

رشید بیست و سه سال و دو ماه و شانزده روز كه مىشود یكصد و نود و دو سال و پنج ماه و سه روز . و تا وقتى خبر به پسرش امین رسید دوازده روز كه مىشود یكصد و نود و دو سال و پنج ماه و پانزده روز .

امین تا وقتى خلع و حبس شد سه سال و بیست و پنج روز كه مىشود یكصد و نود و پنج سال و شش ماه و ده روز ، و دو روز محبوس ماند كه مىشود یكصد و نود 296 و پنج سال و شش ماه و دوازده روز ، و از وقتى كه از حبس درآمد و با او بیعت كردند تا وقتى كه جنگ كرد و محاصره شد و كشته شد یك سال و شش ماه و سیزده روز .

مأمون بیست سال و پنج ماه و بیست و دو روز كه مىشود دویست و هفده سال و شش ماه و نوزده روز .

ص: 758


1- در اصل بنى هاشم است .

معتصم هشت سال و هشت ماه و دو روز كه مىشود دویست و بیست و شش سال و دو ماه و نوزده روز .

واثق پنج سال و نه ماه و پنج روز كه مىشود دویست و سى و یك سال و یازده ماه و بیست و چهار روز .

متوكل چهارده سال و نه ماه و هفت روز كه مىشود دویست و چهل و شش سال و نه ماه و یك روز .

منتصر شش ماه كه مىشود دویست و چهل و هفت سال و سه ماه و یك روز ، و تا وقتى مستعین بمدینة السلام در آمد دو سال و نه ماه و سه روز كه مىشود دویست و پنجاه سال و چهار روز و تا وقتى در سامره با معتز بیعت كردند ده روز كه مىشود دویست و پنجاه سال و چهار روز و تا وقتى بنام معتز خطبه خوانده شد یازده ماه و بیست روز كه مىشود دویست و پنجاه و یك سال و چهار روز و تا وقت خلع معتز سه سال و شش ماه و بیت و سه روز كه مىشود دویست و پنجاه و چهار سال و شش ماه و بیست و هفت روز و تا وقت بیعت مهتدى دو روز كه مىشود دویست و پنجاه و چهار سال و هفت ماه .

مهتدى یازده ماه و هیجده روز كه مىشود دویست و پنجاه و پنج سال و شش ماه و هفده روز .

معتمد نه سال و نه ماه و دو روز كه مىشود دویست و هشتاد و هشت سال و سه ماه و بیست و دو روز .

مكتفى شش سال و شش ماه و بیست روز كه مىشود دویست و هفتاد و چهار سال و ده ماه و دوازده روز .

مقتدر تا به وقت خلع بیست و یك سال و دو ماه و پنج روز كه مىشود سیصد و شانزده سال و نوزده روز .

ابن معتز تا به وقت خلع دو روز كه مىشود سیصد سال و شانزده ماه و بیست و یك روز .

ص: 759

مقتدر تا وقتى كشته شد سه سال و نه ماه و هشت روز كه مىشود سیصد و نوزده سال و نه ماه و نه روز .

قاهر تا وقتى خلع شد یك سال و شش ماه و ده روز كه مىشود سیصد و بیست و یك سال و چهار ماه و نه روز .

راضى شش سال و یازده ماه و هشت روز كه مىشود سیصد و هیجده سال و سه ماه و هفده روز .

متقى سه سال و نه ماه و هفده روز كه مىشود سیصد و سى و دو سال و یك ماه و سه روز .

مستكفى یك سال و سه ماه و این مىشود سیصد و سى و سه سال و چهار ماه و سه روز .

المطیع الله تا اول جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش دو سال و هشت ماه و پانزده روز كه مىشود سیصد و سى و پنج سال و چهار ماه سه شب كم .

مسعودى گوید : سالها هجرى قمرى است . تقویم قمرى با تقویم مورخان و سرگذشت نویسان از لحاظ ایام و ماهها تفاوت دارد و بناى ما در این قسمت كه از تاریخ هجرت تاكنون یاد كردیم بر مندرجات كتابهاى زیج است كه اهل این فن وقتها را چنین تنظیم كرده اند و بر آن تكیه دارند . آنچه در اینجا نقل كردیم از زیج ابو عبد الله محمد بن جابر بنانى و دیگر زیجهاى این روزگار است . اكنون آنچه را دربارهء تاریخ از هجرت تا وقت حاضر در این كتاب آورده ایم بتفصیل در این باب نقل میكنیم كه طالبان آسان بدان دسترس توانند یافت و از مطالب زیجها كه نقل كردیم دور نباشد .

بنزد اهل سیرت و خبر و محدثان محقق است كه پیمبر صلى الله علیه و سلم چهل ساله بود كه مبعوث شد و سیزده سال در مكه اقامت داشت و بسال دهم هجرت فرمود و شصت و سه سال داشت كه وفات یافت .

ص: 760

تاریخ سالهاى خلافت

ابو بكر دو سال و سه ماه و ده روز .

عمر بن خطاب ده سال و شش ماه و چهار شب .

عثمان بن عفان دوازده سال و هشت روز كم .

على بن ابى طالب چهار سال و نه ماه و هشت شب .

حسن بن على شش ماه و نه روز .

معاویة بن ابى سفیان نوزده سال و هشت ماه و بیست و پنج روز .

یزید بن معاویه سه سال و شش ماه و هشت روز كم .

معاویة بن یزید یك ماه و یازده روز .

مروان بن حكم هشت ماه و پنج روز .

عبد الملك بن مروان بیست و یك سال و یك ماه و نیم .

ولید بن عبد الملك نه سال و هشت ماه و دو روز .

سلیمان بن عبد الملك دو سال و هشت ماه و پنج روز .

عمر بن عبد العزیز دو سال و پنج ماه و پنج روز .

یزید بن عبد الملك چهار سال و دو ماه و دو روز .

هشام بن عبد الملك نوزده سال و هفت ماه و یازده شب .

ولید بن یزید یك سال و دو ماه و بیست و دو روز .

یزید بن ولید پنج ماه و دو شب .

مروان بن محمد پنج سال و ده روز .

عبد الله بن محمد سفاح چهار سال و نه ماه .

منصور بیست و دو سال ، نه شب كم .

مهدى ده سال و یك ماه و پانزده روز .

ص: 761

هادى یك سال و سه ماه .

رشید بیست و سه سال و شش ماه .

امین چهار سال و شش ماه .

مأمون بیست و یك سال تمام .

معتصم هشت سال و هشت ماه .

واثق پنج سال و نه ماه و بیست و سه روز .

متوكل چهارده سال و نه ماه و نه شب .

منتصر شش ماه .

مستعین سه سال و هشت ماه .

معتز چهار سال و شش ماه .

مهتدى یازده ماه .

معتمد بیست و سه سال .

معتضد نه سال و نه ماه و دو روز .

مكتفى شش سال و هفت ماه و بیست و دو روز .

مقتدر بیست و چهار سال و یازده ماه و شانزده روز .

قاهر یك سال و شش ماه و شش روز .

راضى شش سال و یازده ماه و هشت روز .

متقى سه سال و یازده ماه و بیست و سه روز .

مستكفى یك سال و سه ماه .

مطیع تا اول جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش یك سال و هشت ماه و پانزده روز .

و ما از خداوند تعالى امیدواریم كه ما را عمر و زندگى بخشد تا حوادثى را كه بروزگار آنها رخ میدهد و در آینده دولت آنها هست بر این كتاب بیفزاییم .

ص: 762

این مختصر تاریخ از هجرت تا وقت حاضر یعنى جمادى الاولى سال سیصد و سى و شش است و در این كتاب هر چه را دو گروه گفته اند بیاوردیم تا فهم آن براى علاقمندان دشوار نباشد ان شاء الله تعالى .

تاریخ از مولد پیمبر تا كنون معلوم است و هم از مبعث تا وفات معین است و صاحبان درایت از این كتاب توانند دانست . قرار مردم بر اینست كه آغاز تاریخ از هجرت است ، چنان كه در كتابهاى سابق خود حكایت مشورت عمر را با كسان هنگامى كه حوادثى رخ داده بود و میباید مضبوط بماند آورده ایم با آنچه هر گروه از مردم گفتند ، و اینكه او بگفتار على بن ابى طالب رضى الله عنه كار كرد كه هجرت پیمبر آن وقت كه سرزمین شرك را ترك فرمود آغاز تاریخ باشد و این بسال هفده یا هیجده بود بر حسب اختلافى كه هست و خدا بهتر داند .

ذكر نام كسانى كه از آغاز اسلام تا بسال سیصد و سى و پنجم امارت حج داشته اند

مسعودى گوید : پیغمبر خدا ( ص ) مكه را در ماه رمضان سال هشتم هجرت بگشود و به مدینه بازگشت و عتاب بن اسید بن ابى العیص بن امیه را بر مكه گماشت و او بسال هشتم با مردم حج كرد و بقولى آن سال مردم دسته دسته حج كردند و امیرى نداشتند .

پس از آن بسال نهم ابو بكر صدیق رضى الله عنه با مردم به حج رفت و از مدینه با سیصد كس برون شد و پیغمبر خدا ( ص ) بیست قربانى با وى بفرستاد .

پس از آن على بن ابى طالب رضى الله عنه را بدنبال او فرستاد كه در عرج به دو رسید و سورهء برائت را همراه داشت و روز قربان بنزدیك عقبه آن را بخواند و ابو بكر حج كرد و یك روز پیش از ترویه در مكه خطبه خواند و در روز عرفه نیز در عرفات و روز قربان در منى خطبه خواند . پس از آن بسال دهم سید پیمبران رسول خدا

ص: 763

( ص ) با مردم حج كرد و در همان سال وفات یافت .

پس از آن بسال یازدهم عمر بن خطاب و بسال دوازدهم ابو بكر صدیق و بسال سیزدهم عبد الرحمن بن عوف و بسال هاى چهاردهم و پانزدهم و شانزدهم و هفدهم و هیجدهم و نوزدهم و بیستم و بیست و یكم و بیست و دوم و بیست و سوم باز عمر بن خطاب با مردم حج كرد پس از آن وى در آخر ذى حجه كشته شد . و پس از آن بسال بیست و چهارم عبد الرحمن بن عوف و بسال بیست و پنجم عثمان عفان تا سال سى و چهارم با مردم حج كرد پس از آن بسال سى و پنجم عبد الله بن عباس بفرمان عثمان كه محصور بود با مردم حج كرد پس از آن بسال سى و ششم باز عبد الله بن عباس با مردم حج كرد و بسال سى و هفتم على بن ابى طالب ، عبد الله بن عباس را به حج فرستاد و معاویة بن ابى سفیان نیز یزید بن شجره رهاوى را فرستاد كه در مكه با هم بودند و بر سر امارت اختلاف كردند و هیچیك به دیگرى سلام نداد و سازش كردند كه شیبة بن عثمان بن ابى طلحة بن عبد الله بن عبد العزى بن عثمان بن عبد الدار جمحى پرده دار خانه با مردم نماز كند و او بكرد . پس از آن بسال سى و هشتم قثم بن عباس حاكم و بسال سى و نهم شیبة بن عثمان با مردم حج كرد . پس از آن بسال چهلم كه میان معاویه و حسن بن على در بارهء خلافت نزاع بود ، مغیرة بن شعبه به حكم نامه اى كه از معاویه داشت با مردم حج كرد و گویند نامه را جعل كرده بود .

پس از آن بسال چهل و یكم عتبة بن ابى سفیان و بسال چهل و دوم باز عتبة بن ابى - سفیان و بسال چهل و سوم مروان بن حكم و بسال چهل و چهارم معاویة بن ابى سفیان و بسال چهل و پنجم مروان بن حكم و بسال چهل و ششم عتبة بن ابى سفیان و بسال چهل و هفتم باز عتبة بن ابى سفیان و بسال چهل و هشتم مروان بن حكم و بسال چهل و نهم سعید بن عاص و بسال پنجاهم یزید بن معاویه و بسال پنجاه و یكم معاویة بن ابى سفیان با مردم حج كردند . و بسال پنجاه و دوم و پنجاه سوم سعید بن عاص دو بار با مردم حج كرد پس از آن بسال پنجاه و چهارم مروان بن حكم و بسال

ص: 764

پنجاه و پنجم باز مروان بن حكم و بسال پنجاه و ششم عتبة بن ابى سفیان با مردم حج كردند و بسال پنجاه و هفتم و پنجاه و هشتم ولید بن عتبه دو بار با مردم حج كردند .

پس از آن بسال پنجاه و نهم عثمان بن محمد بن ابى سفیان و بسال شصتم و شصت و یكم و شصت و دوم ولید بن عتبة بن ابى سفیان با مردم حج كرد پس از آن بسال شصت و سوم تا سال هفتاد و یكم عبد الله بن زبیر با مردم حج كرد پس از آن بسال هفتاد و دوم حجاج بن یوسف با مردم حج كرد كه بمنى آمدند اما طواف كعبه نكردند پس از آن بسال هفتاد و سوم باز حجاج بن یوسف با مردم حج كرد پس از آن بسال هفتاد و پنجم عبد الملك بن مروان با مردم حج كرد پس از آن بسال هفتاد و ششم تا سال هشتادم ابان بن عثمان بن عفان و بسال هشتاد و یكم سلیمان بن عبد الملك بن مروان و به سال هشتاد و دوم باز ابان بن عثمان بن عفان با مردم حج كردند و پس از آن بسال هشتاد و سوم تا سال هشتاد و پنجم اسماعیل ابن هشام بن ولید بن مغیره مخزومى با مردم حج كرد پس از آن بسال هشتاد و ششم عباس بن ولید بن عبد الملك و بسال هشتاد و هفتم عمر بن عبد العزیز بن مروان و بسال هشتاد و هشتم ولید بن عبد الملك و بسال هشتاد و نهم عمر بن عبد العزیز و بسال نودم باز عمر بن عبد العزیز و پس از آن بسال نود و یكم ولید بن عبد الملك و بسال نود و دوم عمر بن عبد العزیز و بسال نود و سوم عثمان بن عبد الملك و بقولى عبد العزیز بن ولید بن عبد الملك و بسال نود و چهارم مسلمة بن عبد الملك با مردم حج كرد و بسال نود و پنجم بشر بن ولید بن عبد الملك با مردم حج كردند . پس از آن بسال نود و ششم ابو بكر محمد بن عمرو بن حزم با مردم نماز كرد . پس از آن بسال نود و هفتم سلیمان بن عبد الملك و بسال نود و هشتم عبد العزیز بن عبد الله بن خالد بن اسید بن ابى العیص بن امیه و بسال نود و نهم ابو بكر محمد بن عمرو بن حزم و بسال صد باز ابو بكر و بسال صد و یكم عبد العزیز بن عبد الله امیر مكه و

ص: 765

بسال صد و دوم عبد الرحمن بن ضحاك فهرى و بسال صد و سوم و صد و چهارم عبد الله بن كعب بن عمیر بن سبع بن عوف بن نصر بن معاویهء نصرى و بسال صد و پنجم ابراهیم بن هشام بن اسماعیل مخزومى و بسال صد و ششم هشام بن عبد الملك و بسال صد و هفتم تا سال صد و دوازدهم ابراهیم بن هشام مخزومى و بسال و صد و سیزدهم سلیمان ابن هشام بن عبد الملك و بسال صد و چهاردهم خالد بن عبد الملك بن حارث بن حكم بن عاص بن امیه و بسال صد و پانزدهم محمد بن هشام بن اسماعیل بن ولید بن مغیره و بسال صد و شانزدهم ولید بن یزید بن عبد الملك كه ولیعهد بود و بسال صد و هفدهم خالد بن عبد الملك بن حارث بن حكم بن ابى العاص و بقولى مسلمة بن عبد الملك و بسال صد و هیجدهم محمد بن هشام بن اسماعیل و بسال صد و نوزدهم ابو شاكر مسلمة بن هشام بن عبد الملك و بقولى مسلمة بن عبد الملك و بسال صد و بیستم محمد ابن هشام بن اسماعیل و بسال صد و بیست و یكم تا سال صد و بیست و چهارم محمد بن اسماعیل و بسال صد و بیست و پنجم یوسف برادرزادهء حجاج بن یوسف و بسال صد و بیست و ششم عمر بن عبد الله بن عبد الملك و بسال صد و بیست و هفتم عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز و بسال صد و بیست و هشتم باز عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز و بسال صد و بیست و نهم عبد الواحد بن سلیمان بن عبد الملك بن مروان با مردم حج كردند . در این سال ابو حمزه مختار بن عوف خارجى از قوم ازد كه بلقب طالب الحق معروف بود خروج كرده و در مراسم ایستاده بود و مردم با او سخن گفتند تا عبد الواحد بیامد و با مردم نماز كرد و به منزل خویش رفت . پس از آن بسال صد و سىام محمد بن عبد الملك بن مروان با مردم حج كرد ، پس از آن بسال صد و سى و یكم ولید بن عروة بن محمد بن عطیهء سعدى به حكم نامه اى كه از زبان عموى خود عبد الملك بن محمد جعل كرده بود با مردم حج كرد . عبد الملك والى حجاز بود و مروان بن محمد والى یمن بود .

مسعودى گوید : این آخرین حج بنى امیه بود .

پس از آن بسال صد و سى و دوم ، داود بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب

ص: 766

و بسال صد و سى و سوم ، زیاد بن عبید الله بن عبد الله بن عبد مدان حارثى و بسال صد و سى و چهارم عیسى بن موسى بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس و بسال صد و سى و پنجم سلیمان بن على بن عبد الله بن عباس و بسال صد و سى و ششم ابو جعفر منصور با مردم حج كردند و در همین سال با ابو جعفر منصور بیعت كردند پس از آن بسال صد و سى و هفتم اسماعیل بن على بن عبد الله بن عباس و بسال صد و سى و هشتم فضل بن صالح ابن على و بسال صد و سى و نهم عباس بن محمد بن على و بسال صد و چهلم باز ابو جعفر منصور و بسال صد و چهل و یكم صالح بن على و بسال صد و چهل و دوم اسماعیل بن على و بسال صد و چهل و سوم عیسى بن موسى بن محمد بن على و بسال صد و چهل و چهارم باز ابو جعفر منصور و بسال صد و چهل و پنجم سرى بن عبد الله بن حارث بن عباس ابن عبد المطلب و بسال صد و چهل و ششم عبد الوهاب بن محمد بن ابراهیم بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس و بسال صد و چهل و هفتم باز ابو جعفر منصور و بسال صد و چهل و هشتم جعفر بن ابى جعفر منصور و بقولى محمد بن ابراهیم امام و بقول دیگر خود منصور با مردم حج كردند . پس از آن بسال صد و چهل و نهم عبد الوهاب بن محمد ابن ابراهیم بن على و بسال صد و پنجاهم عبد الصمد بن على و بسال صد و پنجاه و یكم محمد بن ابراهیم بن محمد بن على و بسال صد و پنجاه و دوم باز ابو جعفر منصور و بسال صد و پنجاه و سوم مهدى محمد بن عبد الله منصور و بسال صد و پنجاه و چهارم محمد بن ابراهیم بن محمد بن على و بسال صد و پنجاه و پنجم عبد الصمد بن على و بسال صد و پنجاه و ششم عباس بن محمد بن على و بسال صد و پنجاه و هفتم ابراهیم بن یحیى بن محمد بن على و بسال صد و پنجاه و هشتم باز ابراهیم بن یحیى و بسال صد و پنجاه و نهم یزید بن منصور ابن عبد الله بن شهیر بن یزید بن مثوب حمیرى و بسال صد و شصتم مهدى محمد بن منصور و بسال صد و شصت و یكم هادى موسى بن مهدى كه ولیعهد بود با مردم حج كردند .

پس از آن بسال صد و شصت و دوم ابراهیم بن جعفر بن ابى جعفر و بسال صد و شصت و سوم على بن محمد بن مهدى و بسال صد و شصت و چهارم و شصت و پنجم صالح بن ابى

ص: 767

جعفر و بسال صد و شصت و ششم محمد بن ابراهیم بن محمد بن على و بسال صد و شصت و هفتم ابراهیم بن یحیى بن محمد بن على و بسال صد و شصت و هشتم على بن محمد مهدى و بسال صد و شصت و نهم سلیمان بن ابى جعفر منصور و بسال صد و هفتادم هارون الرشید و بسال صد و هفتاد و یكم یعقوب بن منصور و بسال صد و هفتاد و دوم عبد الصمد بن على و بسال صد و هفتاد و سوم هارون الرشید با مردم حج كردند ، وى از سپاهگاه خود با احرام سوى مكه رفت . پس از آن بسال صد و هفتاد و چهارم تا سال هفتاد و نهم باز هارون الرشید و بسال صد و هشتادم موسى بن عیسى بن محمد بن على و بسال صد و هشتاد یكم باز هارون الرشید و بسال صد و هشتاد و دوم موسى بن عیسى و بسال صد و هشتاد و سوم عباس بن موسى مهدى و بسال صد و هشتاد و چهارم ابراهیم بن مهدى و بسال صد و هشتاد و پنجم منصور بن مهدى و بسال صد و هشتاد و ششم هارون الرشید و بسال صد و هشتاد و هفتم عبد الله بن عباس بن محمد بن على و بقولى منصور بن مهدى و بسال صد و هشتاد و هشتم باز هارون الرشید و بسال صد و هشتاد و نهم عباس بن موسى بن عیسى بن محمد بن على و بسال صد و نودم عیسى بن موسى ابن محمد و بسال صد و نود و یكم عباس بن عبد الله بن جعفر بن ابى جعفر منصور و بسال صد و نود و دوم باز عباس بن عبد الله و بسال صد و نود و سوم داود بن عیسى بن محمد ابن على و بسال صد و نود و چهارم على بن رشید و بسال صد و نود و پنجم داود بن عیسى بن موسى و بسال صد و نود و نهم محمد بن داود بن عیسى بن موسى بن محمد بن على با مردم حج كردند و ابن افطس علوى به مكه هجوم برد و آنجا را بگرفت و محمد بن داود از آنجا بگریخت و مردم برون شدند و بدون امام به انجام مراسم قیام كردند و در مزدلفه ابن امطس بیامد و باقى مراسم حج را بسر برد . پس از آن بسال دویستم ابو اسحاق معتصم و بسال دویست و یكم اسحاق بن موسى بن عیسى بن محمد بن على و بسال دویست و دوم ابراهیم بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسین بن على بن ابى طالب رضى الله عنه با مردم حج كردند و ابراهیم نخستین طالبى بود كه در اسلام با مردم حج كرد

ص: 768

ولى این را با غلبه انجام داد نه آنكه از طرف خلیفه اى بدان منصوب شده باشد .

وى تباهى بسیار كرد . ابراهیم بن عبید الله جمحى و كسان دیگر را در مسجد الحرام بكشت و یزید و محمد بن حنظلهء مخزومى و كسان دیگر از اهل عبادت را نیز بكشت .

پس از آن بسال دویست و سوم عبد الله بن جعفر بن سلیمان بن على و بسال دویست و چهارم عبید الله بن عبد الله بن عباس بن على بن ابى طالب كه از جانب مأمون حكومت حرمین داشت با مردم حج كرد .

پس از آن بسال دویست و پنجم باز عبید الله بن حسن و بسال دویست و ششم و دویست و هفتم ابو عیسى بن رشید با مردم حج كردند . و بسال دویست و هشتم تا سال دویست و هفتم ابو عیسى بن رشید با مردم حج كردند . و بسال دویست و هشتم تا سال دویست و دهم صالح بن رشید با مردم حج كرد و زبیده نیز همراه او بود پس از آن بسال دویست و یازدهم اسحاق بن عباس بن محمد بن على و بسال دویست و دوازدهم مأمون و بسال دویست و سیزدهم احمد بن عباس و بسال دویست و چهاردهم اسحاق ابن عباس بن محمد بن على و بسال دویست و پانزدهم عبد الله بن عبید الله و بسال دویست و شانزدهم باز عبد الله بن عبید الله و بسال دویست و هفدهم سلیمان بن عبد الله بن سلیمان ابن على و بسال دویست و هیجدهم باز سلیمان و بسال دویست و نوزدهم و بیستم و بیست و یكم صالح بن عباس بن محمد و بسال دویست و بیست و دوم محمد بن داود ابن عیسى بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب با مردم حج كردند و تا بسال دویست و بیست و ششم همچنین بود . پس از آن بسال دویست و بیست و هفتم جعفر متوكل بن معتصم بن رشید و بسال دویست و بیست و هشتم تا سال دویست و سى و پنجم محمد بن داود بن عیسى با مردم حج كردند . پس از آن بسال دویست و سى و ششم محمد منتصر بن متوكل با مردم حج كرد و مادر بزرگش شجاع نیز با او بود .

پس از آن بسال دویست و سى و هفتم على بن موسى بن جعفر بن منصور و بسال دویست و سى و هشتم تا سال دویست و چهل و یكم عبد الله بن محمد بن داود بن عیسى بن موسى بن على بن عبد الله بن عباس با مردم حج كردند .

ص: 769

پس از آن بسال دویست و چهل و دوم عبد الصمد بن موسى بن محمد بن ابراهیم امام بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس و بسال دویست و چهل و پنجم تا سال دویست و چهل و هشتم محمد بن سلیمان بن عبد الله بن محمد بن ابراهیم امام با مردم حج كردند .

پس از آن بسال دویست و چهل و نهم عبد الصمد بن موسى بن محمد بن ابراهیم ابن محمد بن على بن عبد الله و بسال دویست و پنجاهم جعفر بن فضل بن موسى بن عیسى ابن موسى ملقب به شاشات با مردم حج كردند و پس از آن بسال دویست و پنجاه و یكم اسماعیل بن یوسف علوى كه از پیش یاد كردیم متعرض مردم شد و حج جز اندكى متوقف ماند زیرا اسماعیل در عرفات با گروه خود به حاجیان حمله برد و از مسلمانان بسیار كس بكشت تا آنجا كه پنداشتند كه شبانگاه بانگ لبیك كشتگان شنیده میشد و تباهى او بزرگ بود . پس از آن بسال دویست و پنجاه و دوم كعب البقر محمد بن احمد ابن عیسى بن جعفر بن منصور و بسال دویست و پنجاه و سوم عبد الله بن محمد بن سلیمان ابن عبد الله رسى و بسال دویست و پنجاه و چهارم على بن حسن بن اسماعیل بن عباس بن محمد بن على و بسال دویست و پنجاه و پنجم باز على بن حسن و بسال دویست و پنجاه و ششم باز كعب البقر محمد بن احمد بن عیسى بن جعفر بن منصور و بسال دویست و پنجاه و هفتم و پنجاه و هشتم فضل بن عباس بن حسن بن اسماعیل بن عباس بن محمد بن على و بسال دویست و پنجاه و نهم و شصتم ابراهیم بن محمد بن اسماعیل بن جعفر بن سلیمان بن على بن بریه و بسال دویست و شصت و یكم و شصت و دوم و شصت و سوم فضل بن عباس بن حسن بن اسماعیل بن عباس بن محمد بن على با مردم حج كردند .

پس از آن از سال دویست و شصت و چهارم تا سال دویست و هفتاد و هشتم پانزده سال پیاپى هارون بن محمد بن اسحاق بن موسى بن عیسى بن موسى بن محمد بن على بن عبد الله بن عباس با مردم حج میكرد . پس از آن از سال دویست و هفتاد و نهم تا سال دویست و هشتاد و هفتم نه سال پیاپى ابو عبد الله محمد بن عبد الله بن داود

ص: 770

ابن عیسى بن موسى با مردم حج میكرد . پس از آن بسال دویست و هشتاد و نهم فضل ابن عبد الملك بن عبد الله بن عباس بن محمد بن على با مردم حج كرد و همچنان هر سال تا سال سیصد و پنجم با مردم حج میكرد . پس از آن بسال سیصد و ششم احمد ابن عباس بن محمد بن عیسى بن سلیمان بن محمد بن ابراهیم امام كه برادر ام موسى هاشمى پیشكار شعب مادر المقتدر بالله بود با مردم حج كرد پس از آن بسال سیصد و هشتم تا سال سیصد و یازدهم اسحاق بن عبد الملك بن عبد الله بن عبید الله بن عباس ابن محمد و بسال سیصد و دوازدهم حسن بن عبد العزیز بن عبد الله بن عبید الله بن عباس ابن محمد بن على بن عبد الله بن عباس و بسال سیصد و سیزدهم و چهاردهم ابو طالب عبد السمیع بن ایوب بن عبد العزیز بن عبد الله بن عبید الله بن عباس بن محمد به نیابت عمویش حسن با مردم حج كردند پس از آن بسال سیصد و پانزدهم عبد الله بن سلیمان ابن محمد اكبر عبد الله بن عبید الله بن محمد معروف به ابى احمد ازرق به نیابت حسن بن عبد العزیز عباسى و بسال سیصد و شانزدهم باز ابو احمد ازرق با مردم حج كردند .

پس از آن بسال سیصد و هفدهم سلیمان بن حسن فرمانرواى بحرین به مكه درآمد . عمرو بن حسن بن عبد العزیز كه از پیش نسب پدر او را در همین كتاب گفته ایم آمده بود كه به نیابت پدرش با مردم حج كند و كار مردم چنان شد كه در قسمت گذشتهء همین كتاب گفته ایم و در موسم سال سیصد و هفدهم به علت حادثهء قرمطیان - كه خدایشان لعنت كند - حج انجام نشد مگر براى گروه كمى كه بجنگیدند و حجشان بىامام انجام شد و پیاده بودند . پس از آن بسال سیصد و و هیجدهم عمر بن حسن بن عبد العزیز هاشمى به نیابت پدرش حسن بن عبد العزیز و بسال سیصد و نوزدهم جعفر بن على بن سلیمان به نیابت حسن بن عبد العزیز و بسال سیصد و بیستم عمر بن حسن بن عبد العزیز باز به نیابت پدرش با مردم حج كردند و همچنان تا سال سیصد و سى و پنجم عمر بن حسن با مردم حج میكرد و هم

ص: 771

اكنون كه جمادى الاخرى سال سیصد و سى و ششم است عهده دار قضاى مكه است و قضاى مصر و ولایتهاى دیگر نیز با اوست .

ابو الحسن على بن حسین بن على مسعودى كه خدایش بیامرزد گوید : در قسمتهاى گذشتهء این كتاب اخبار گونه گون و فنون دانستنى از اخبار پیمبران ( ص ) و سرگذشت شاهان و اخبار اقوام و اخبار زمین و دریاها و شگفتیهاى آن و چیزها كه بدان پیوسته است ، آورده ایم تا نمونهء كتابهاى گذشته و مدخل تصنیفات سابق ما باشد كه در اقسام دانستنیهاست ، و از پیش یاد آن كرده ایم . از اقسام علوم و اخبار گونه گون و قصه هاى ظریف از اخبار عرب و عجم و حوادث و اتفاقات اقوام دیگر هر چه توانستیم در این كتاب بتفصیل یا اجمال آوردیم یا بدان اشاره كردیم و هر كه چیزى از معانى آن را تحریف كند یا قسمتى از آن را تغییر دهد یا نكته اى از آن را محو كند یا چیزى از توضیحات آن را مشتبه یا دگرگون یا واژگون یا تباه یا مختصر كند یا به دیگرى نسبت دهد یا بیفزاید از هر ملت و فرقه باشد غضب و انتقام و بلایاى سخت خدا چنان بر او فرود آید كه صبرش ناچیز و فكرش حیران شود و خدایش انگشت نماى جهانیان و عبرت بینندگان و ضرب المثل اهل نظر كند و عطاى خویش را از او بگیرد و خالق آسمانها و زمین كه به همه چیز تواناست فرصتش ندهد تا از قوت و نعمتى كه به دو داده بهره مند شود . این تهدید را در آغاز و انجام كتاب خویش نهادم تا مانع مردم هوسناك و شقاوت پیشه شود كه خدا را به یاد آرند و از سرانجام خویش بیم كنند كه عمر كوتاه است و راه دراز نیست و همه به پیشگاه حساب خدا میروند .

اگر در مطالب این كتاب خطایى شده یا تحریفى از كاتب رخ داده عذر میخواهیم كه پیوسته در سفر و حركت بوده ایم ، گاهى سوى شرق و زمانى سوى غرب رفته ایم ، گاهى به سمت چپ و زمانى سمت راست بوده ایم و از خطاى انسانى

ص: 772

و ناتوانى بشرى بر كنار نبوده ایم و از وصول بكمال وا مانده ایم . اگر بنا بود هر كس كه همهء علوم را نداند كتاب تألیف نكند هیچكس كتابى تألیف نمیكرد ، زیرا خداى عز و جل فرماید كه بالاى هر داننده دانائى هست .

خدا ما را از آنها كند كه طاعت او را برمیگزینند و توفیق هدایت دارند و از او میخواهیم كه بدى را به نیكى و هزل را بجد بزداید و ما را از بخشش و فضل خویش بهره ور كند كه بخشنده و صاحب منت است . خدایى جز او نیست كه پروردگار عرش بزرگ است و درود خدا بر سرور آدمیان محمد و بر خاندان او باد .

پایان

ص: 773

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109