سرشناسه : داودي، سعيد، 1343 -
عنوان و نام پديدآور : عاشورا ريشه ها، انگيزه ها، رويدادها، پيامدها / محققان سعيد داودي، مهدي رستم نژاد؛ زيرنظر مكارم شيرازي.
وضعيت ويراست : [ ويراست2؟].
مشخصات نشر : قم: انتشارات امام علي بن ابي طالب (ع)، 1387.
مشخصات ظاهري : 784 ص.
شابك : 60000 ريال : 978-964-533-067-3
يادداشت : پشت جلد به انگليسي: .Ashura: roots, motives, events consecuences
يادداشت : چاپ قبلي: مدرسه امام علي بن ابيطالب (ع)، 1384(624ص.).
يادداشت : چاپ پنجم.
يادداشت : كتابنامه: ص.[ 777]- 784؛ همچنين به صورت زيرنويس.
يادداشت : نمايه.
موضوع : حسين بن علي (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.
موضوع : واقعه كربلا، 61ق. -- فلسفه
موضوع : واقعه كربلا، 61ق. -- علل
موضوع : شعر مذهبي -- قرن 14
شناسه افزوده : رستم نژاد، مهدي، 1342 -
شناسه افزوده : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -، ناظر
رده بندي كنگره : BP41/5/د2ع2 1387
رده بندي ديويي : 297/9534
شماره كتابشناسي ملي : 1638059
ص: 1
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
ص: 3
عاشورا ريشه ها، انگيزه ها، رويدادها، پيامدها
محققان سعيد داودي، مهدي رستم نژاد؛ زيرنظر مكارم شيرازي.
ص: 4
تصویر
ص: 5
تصویر
ص: 6
تصویر
ص: 7
تصویر
ص: 8
تصویر
ص: 9
تصویر
ص: 10
تصویر
ص: 11
تصویر
ص: 12
تصویر
ص: 13
تصویر
ص: 14
تصویر
ص: 15
تصویر
ص: 16
تصویر
ص: 17
تصویر
ص: 18
تصویر
ص: 19
ص: 20
در پى استقبال خوانندگان از اين كتاب، كه موجب شد- بحمداللَّه- در مدت دو سال، سه بار تجديد چاپ شود، نياز به نگاهى دوباره و رفع پاره اى از نواقص ضرورى به نظر مى رسيد. به ويژه آنكه در طى اين دو سال، پيشنهادها و نقطه نظرهايى نيز از خوانندگان و انديشمندان براى تكميل اين كتاب مطرح شد؛ از جمله آنكه پيشنهاد شد بخش هاى مربوط به اصحاب امام حسين عليه السلام به صورت گسترده ترى مورد بحث قرار گيرد و همچنين حوادث پس از كربلا: اسارت خاندان اهل بيت عليهم السلام، حضور آنان در كوفه و شام، بررسى نقطه نظرات ورود اهل بيت عليهم السلام به كربلا در اربعين، و مراجعت آنان به مدينه نيز تدوين گردد، تا خوانندگان را از مراجعه به ديگر كتاب ها تا حدّ زيادى بى نياز سازد. ما نيز با استقبال از اين پيشنهادهاى ارزشمند، خواسته هاى صاحب نظران را عملى كرده و در نتيجه بيش از يكصد صفحه ديگر بر اين كتاب افزوده شد.
در پايان لازم مى دانيم از انديشمند توانا و مخلص جناب حجت الاسلام والمسلمين حاج شيخ احمد قدسى سپاس ويژه اى داشته باشيم كه با دقت فراوان از ابتدا تا انتهاى كتاب را مطالعه كرده، ملاحظاتى را يادداشت و در اختيار ما قرار داده اند كه در تجديدنظر مورد توجه قرار گرفت.
ص: 21
از همه اين عزيزان و انديشمندان تشكّر و سپاسگزارى نموده، توفيق بيش از پيش آنان را از خداوند بزرگ مسألت داريم و همچنان از نقطه نظرات ديگر انديشمندان وهمه خوانندگان گرامى استقبال مى نماييم.
سعيد داودى- مهدى رستم نژاد
فروردين 1387
ربيع الاول 1429
ص: 22
مراسم عزادارى عاشوراى حسينى كه هر سال باشكوه تر و فراگيرتر از سال قبل، در ميان «اشك و آه» عاشقان مكتب سالار شهيدان برگزار مى شود، نبايد ما را از روح حماسى آن غافل سازد.
اگر يك نگاه اجمالى- ولى با دقّت- به تاريخ كربلا از روز نخست تا امروز بيفكنيم، شاهد تغيير فاحشى در برداشت هاى پيرامون اين مكتب از اين تاريخ خواهيم بود.
در آغاز، عاشورا به صورت يك حماسه ظهور كرد؛ سپس فقط به صورت يك حادثه غم انگيز توأم با اشك و آه درآمد، و در قرن اخير بار ديگر چهره آغازين خود را بازيافت، يعنى در ميان سيل اشك و آه عاشقان مكتب حسينى، روح حماسى خود را نيز آشكار ساخت و توده هاى مسلمين را به حركت درآورد.
شعارهاى انقلابى «هيهات منّا الذلّة» و «إنّ الحياة عقيدة و جهاد» كه برگرفته از تاريخ كربلا بود، در كنار اشعار پر اشك و آه محتشم:
در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است
جنّ و ملك بر آدميان نوحه مى كنند گويا عزاى اشرف اولاد آدم است
چرخشى را در افكار خطبا و شعرا و مدّاحان پديد آورد و ضمن عزادارى با ارزش سنّتى- كه هرگز نبايد فراموش شود- ابعاد حماسه كربلا نيز تشريح گرديد. اين حماسه مخصوصاً در انقلاب اسلامى و برنامه هاى حزب اللَّه جنوب لبنان و اخيراً در عاشوراها و اربعين هاى عراق نقش بسيار مؤثّرى ايفا كرد، و نداى «كلّ أرض، أرض
ص: 23
كربلا» و «كلّ يوم عاشورا» در فضاى كشورهاى اسلامى طنين انداز شد.
آرى! به حق عاشورا يك حماسه بود، زيرا آن روز كه امام حسين عليه السلام مى خواست مكه را به قصد عراق ترك گويد، فرمود:
«مَنْ كَانَ فِينا باذِلًا مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلى لِقاءِ اللَّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا؛ هر كس آماده جانبازى و شهادت و لقاءاللَّه است، با من حركت كند». (1)
در نزديكى كربلا تأكيد ديگرى بر آن نهاد و فرمود:
«الا وَ إِنَّ الدَّعِىَّ ابْنَ الدَّعِيِّ قَدْ تَرَكَني بَيْنَ السِّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ، هَيْهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة؛ ناپاك زاده، فرزند ناپاك زاده مرا در ميان شمشير و ذلّت مخيّر ساخته، به استقبال شمشيرها مى روم و هرگز تن به ذلّت نمى دهم». (2)
و ياران حسين عليه السلام در شب عاشورا اين سند را امضا كرده و گفتند: اگر يك بار نه، هفتادبار، بلكه هزاربار كشته شويم و زنده شويم، بازهم دست ازيارى تو برنمى داريم. (3)
فرزند شجاع آن حضرت عليه السلام، على اكبر عليه السلام در مسير كربلا با جمله «اذَنْ لا نُبالي بِالْمَوْتِ؛ چون برحق هستيم از شهادت باك نداريم» (4)، بر اين حماسه صحّه نهاد.
ياران آن حضرت هر كدام در رجزهايشان در صحنه قتال عاشورا، روح تسليم ناپذيرى خود را در برابر دشمن، در قالب الفاظ ريختند و دشمن را در شگفتى فرو بردند.
خواهرش زينب كبرى عليها السلام در كنار پيكر خونين برادر زانو زد و پيكر خونين را با دو دست خود از زمين بلند كرد و گفت: «خداوندا اين قربانى را از ما، (خاندان پيامبرت) قبول فرما!». (5)07
ص: 24
در خطبه آتشين شير زنِ ميدانِ كربلا در كوفه، با صراحت آمده است: «گريه مى كنيد و ناله سر مى دهيد، بخدا بسيار بگرييد و كمتر بخنديد، لكّه ننگى بر دامان شما نشست كه با هيچ آبى پاك نمى شود. شما چگونه اجازه داديد سلاله پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وپناهگاه شما در مشكلات كشته شود و چراغ فروزان جامعه شما را خاموش كنند؟!» (1)
و در پاسخ ابن زياد، آن مرد سفّاك بى رحم و خطرناك، با يك دنيا شجاعت فرمود:
«ما رَأَيْتُ إِلّا جَميلًا؛ جز خوبى (و شجاعت و عظمت) در كربلا نديدم». «هؤُلاءِ قَوْمٌ كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْقَتْلَ، فَبَرزُوا إلى مَضَاجِعِهِمْ ...؛ آنها گروهى بودند كه شهادت در سرنوشت شان رقم زده شده بود و به آرامگاه ابدى خود شتافتند و به زودى در دادگاه عدل الهى در برابر آنها ظاهر خواهى شد». (2)
و در خطبه آتشين ديگرش در شام در برابر يزيد گفت: «اگر حوادث سخت روزگار، مرا در شرايطى قرار داد كه مجبور شوم با تو صحبت كنم، من تو را موجودى كوچك و بى مقدار مى دانم و در خور هر گونه توبيخ و سرزنش .... آنچه در توان دارى انجام ده؛ ولى هرگز نمى توانى نور ما را خاموش كنى و آثار ما را محو نمايى!». (3)
و سخنان فراموش نشدنى كه در خطبه هاى امام سجّاد عليه السلام در شام و در نزديكى مدينه آمده است، هر كدام بيانگر روح حماسى اين واقعه بزرگ تاريخ است.
در طول تاريخ نيز، بسيارى از شعراى اهل البيت عليهم السلام كوشيدند تا روح حماسى عاشورا را در اشعار خود زنده نگه دارند.
دعبل، شاعر شجاع و با صفا، قصيده معروف خود را با اين بيت آغاز كرد:
مَدارِسُ آياتٍ خَلَتْ مِنْ تَلاوَةٍ وَ مَنْزِلُ وَحْىٍ مُقْفِرِ الْعَرَصاتِ
«خانه هاى شما اى آل محمد صلى الله عليه و آله مدارس آيات خدا بود كه دشمنان نور تلاوت قرآن را در آن خاموش كردند و محلّ نزول وحى الهى بود كه اكنون از همه چيز تهى گشته است». (4)47
ص: 25
شعراى معاصر ما نيز رنگ و آب تازه اى به آن بخشيدند و با اشعارى از اين دست راه شعراى اهل البيت عليهم السلام را ادامه دادند:
إنْ كَانَ دينُ مُحَمَّدٍ لَمْ يَسْتَقِمْ إِلَّا بِقَتْلي يا سُيُوفُ خُذيني
«اگر دين محمّد جز با شهادت من (و رسوايى دشمن) استوار نمى شود، اى شمشيرها به سراغ من آييد». (1)
يا به گفته شاعرى ديگر، به عنوان زبان حال سالار شهيدان كربلا:
قِفْ دُونَ رَأْيِكَ في الْحَياةِ مُجاهِداً إِنَّ الْحَياةَ عَقيدَةٌ وَ جِهادٌ
«براى حفظ مكتب و عقيده خود در زندگى بايست و جهاد كن كه زندگى حقيقى چيزى جز عقيده و جهاد نيست». (البتّه مخاطب مسلمانان و پيروان مكتب اهل بيت عليهم السلام هستند).
***
امروز دشمنان اسلام براى محو و نابودى اين آيين پاك كه مزاحم منافع نامشروع آنهاست، مى كوشند مراسم عزاى حسينى را از محتوا خالى كنند و روح حماسى آن را بگيرند و درس هايى كه در جاى جاى اين حماسه بزرگ تاريخى نهفته است، به فراموشى بسپارند.
بر خطباى آگاه، مدّاحان با هدف، نويسندگان شجاع و بيدار لازم است كه در حفظ محتواى اين حماسه بزرگ تاريخ بكوشند و از آن براى نجات ملّت هاى مظلوم جهان عموماً و مسلمين ستمديده خصوصاً بهترين درس ها را بگيرند.
بسيارى از مردم- و حتّى دانش آموختگان- عادت دارند حوادث تاريخى را
ص: 26
جداى از يكديگر مطالعه كنند كه در اين صورت ممكن است بسيارى از پرسش ها براى آنها بدون پاسخ بماند.
در حالى كه تاريخ، سلسله حوادثى است كه مانند حلقه هاى زنجير به هم پيوسته است؛ هر حادثه بزرگ يا كوچك امروز، ريشه اى در گذشته و آثارى در آينده دارد، وهر قدر حادثه بزرگ تر باشد، ريشه ها پيچيده تر، و آثار فزون تر خواهد بود.
كتابهايى كه حوادث خونبار عاشوراى حسينى را شرح مى دهد، غالباً به صورت يك حادثه غم انگيز و جدا از ديگر حوادث تاريخى از آن ياد كرده اند، هر چند در همان محدوده داد سخن داده باشند.
ولى اگر ريشه اين حادثه عظيم را در گذشته تاريخ اسلام و حتّى در عصر جاهليّت بررسى كنيم و آثار و ثمرات آن را در قرون بعد و حتّى امروز مورد توجّه دقيق قرار دهيم، عاشورا عظمت و مفهوم ديگرى پيدا مى كند و جزء جزء اين حادثه معنى مى شود و پاسخ بسيارى از پرسش هاى مربوط به آن آشكارتر مى گردد.
به دنبال پيشنهاد و آمادگى دو تن از فضلاى دانشمند، جوان و با ذوق حوزه علميّه، حجج اسلام آقايان سعيد داودى و مهدى رستم نژاد، جهت تدوين كتابى در ارتباط با قيام امام حسين عليه السلام، فكر كردم خوب است اين كتاب، بر اساس همين تفكّر درباره قيام سالار شهيدان نوشته شود كه از ريشه ها و انگيزه ها شروع شود، سپس به بيان اصل وقايع از منابع معروف و معتبر بپردازد و سرانجام به بيان آثار گسترده و ثمرات مهمّ آن ختم گردد، تا همه قشرها- به ويژه نسل جوان فرهيخته- با عمق اين حادثه بزرگ تاريخ اسلام آشناتر شده، و عظمت آن را با تمام وجود خود درك كنند.
توفيق الهى شامل حال شد و با آمادگى اين عزيزان براى انجام اين كار بزرگ، راهكارها به آنها ارائه گرديد و در مسير راه پيوسته بر كار آنها نظارت شد و آنان نيز، بحمداللَّه به خوبى از عهده اين مهم برآمدند و كتاب حاضر كه در موضوع خود كم نظير است، به رشته تحرير درآمد.
ص: 27
كتابى است كاملًا مستند و شامل تحليل هاى منطقى و كاربردى كه مطالعه آن براى همه قشرها- إن شاء اللَّه- مفيد و سودمند است.
و اين مى تواند سرآغازى باشد براى تلاش بيش تر در اين زمينه؛ چرا كه عاشورا تعلّق به همه اعصار و قرون دارد.
اميدوارم خوانندگان عزيز بتوانند با مطالعه آن، بيش از پيش عارف به حق شهيدان كربلا و مخصوصاً سالار شهيدان، شوند و از آن در زندگى خود الگو بگيرند وحماسه هاى عاشورا در وجودشان نقش بندد و بر عزّت و سربلندى و شهامتشان بيفزايد.
قم- حوزه علميّه
ناصر مكارم شيرازى
خرداد ماه 1384- ربيع الثانى 1426
ص: 28
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده عالم دوام ما
تاريخ بشر حوادث تلخ و شيرين بى شمارى را به ياد دارد و تاريخ سازان فراوانى را در دل خويش پرورش داده است، ولى كمتر حادثه اى را همانند حادثه عاشوراى سال 61 هجرى با پى آمدهاى گسترده اش به خود ديده و كمتر تاريخ سازانى همچون تاريخ سازان كربلا را به ياد مى آورد.
اين حادثه همچون سكّه اى داراى دو روى كاملًا متفاوت و متمايز از يكديگر است؛ يك روى آن، خيانت، بى وفايى، ناجوانمردى، ستمگرى، پليدى، قساوت، بى وفايى، بى رحمى و مهمان كشى؛ و روى ديگر آن، وفادارى، جانبازى، جوانمردى، شهامت، ستم ناپذيرى، صبر، تسليم در برابر قضاى الهى و عبوديّت حق در عالى ترين درجه آن است.
هر چند تاريخ، حوادثى دردناك تر از اين حادثه را به خود ديده و كشته هاى به مراتب بيش ترى را شاهد بوده و قيام هاى خونين و حق طلبانه فراوانى را در حافظه خود به ياد دارد؛ ولى آنچه كه سبب امتياز نهضت عاشورا شده، نكاتى چند است كه در ديگر حوادث مشابه تاريخ يا وجود نداشته، و يا به اين اندازه پر رنگ نبوده و يا همه اين امتيازات را يك جا در خود جاى نداده است.
مهم ترين نكته هاى برجسته اين قيام از اين قرار است:
ص: 29
عنصر نيّت و انگيزه الهى در قيام امام حسين عليه السلام بسيار ممتاز است. آن حضرت فقط و فقط براى رضاى خدا و احياى دين حق دست به قيام زد و هرگز هيچ عنصر دنيوى و جاه طلبانه در قيام او دخالت نداشت؛ جاى جاى تاريخ كربلا گواه اين مدّعاست. از اين رو، امام عليه السلام در اين نهضت همواره به وظيفه الهى خويش مى انديشيد و نتيجه را به خدا واگذار كرد. اين حقيقت بارها در كلمات، سيره و رفتار امام حسين عليه السلام جلوه گر شده است (در اين كتاب بارها به شواهد اين مطلب اشاره شده است).
ويژگى ديگر اين حادثه آن است كه در اين ماجرا، نه فقط يك انسان مؤمن وحق طلب، بلكه امامى معصوم، پنجمين فرد از اصحاب كساء و فرزند فاطمه زهرا عليها السلام دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله، به دست مردمى كه خود را از امّت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى دانستند به گونه اى دردناك و بى سابقه به شهادت رسيد.
كشتن امام حسين عليه السلام با آن همه عظمت معنوى و اصل و نسب خانوادگى، در روز روشن و در آن صحنه، كار ساده اى نبود كه تاريخ بتواند آن را فراموش كند.
هر چند كشتن هر انسان مؤمن و هر نفس محترمى جرم بزرگى است، ولى به يقين كشتن مردى كه حجّت خدا بر روى زمين و امام عصر خويش است و براى مبارزه با ظلم و ستم به پا خاسته، آن هم به آن شيوه بسيار ناجوانمردانه، گناه سنگينى است كه نمى توان از كنار آن به سادگى گذشت.
چه زيبا سروده است محتشم كاشانى؛ آنجا كه مى سرايد:
ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند يك باره بر جريده رحمت قلم زنند
ترسم كزين گناه، شفيعان روز حشر دارند شرم، كز گنه خلق دم زنند
ص: 30
اخبار و رواياتى كه درباره تحوّلات آسمان و زمين و گريه آسمانيان و فرشتگان پس از شهادت جانسوز آن حضرت در منابع شيعه و سنّى نقل شده است به اين حقيقت گواهى مى دهد. (1)
دردآورتر آن است كه مردمى كه ادّعاى مسلمانى داشتند و به ظاهر نماز مى خواندند و قرآن تلاوت مى كردند، تكبير گويان به جنگ با جگرگوشه پيغمبرشان برخاستند(2) و با بى رحمى تمام اسوه تقوا و ايمان را شهيد كرده و حريمش را مورد هتك و غارت قرار دادند.
هر چند گروهى كه همراه امام حسين عليه السلام در حادثه كربلا به شهادت رسيدند، جمعيّت اندكى بودند؛ ولى نگاهى گذرا به زندگى آنان و كلمات و رفتارهايى كه از آن گروه به يادگار مانده است، نشان مى دهد كه افرادى مؤمن، وفادار، فداكار و پاكباخته بوده اند. گواه روشن اين حقيقت، سخن امام عليه السلام در شب عاشورا در وصف ياران خويش است كه فرمود:
«فَإِنِّي لا أَعْلَمُ أَصْحاباً أَوْلَى وَ لا خَيْراً مِنْ أَصْحابِي، وَ لَاأَهْلَ بَيْتٍ أَبَرَّ وَ لَا أَوْصَلَ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي؛ من يارانى بهتر از اصحاب خود سراغ ندارم و اهل بيتى نيكوكارتر و به وظيفه خويشاوندى پاى بندتر از اهل بيتم نمى شناسم». (3)
ص: 31
امام حسين عليه السلام و ياران همراه او، در اوصاف گوناگونى ممتاز بودند، ولى يكى از عالى ترين خصيصه هايى كه در آنان وجود داشت، ذلّت ناپذيرى و نستوهى آنان بود.
دشمن هر چه تلاش كرد كه آنان را به تسليم وادار كند و يا حتّى سخنى از آنان در تأييد خلافت يزيد بشنود، موفّق نشد. حسرت شنيدن يك كلمه حاكى از پشيمانى يا ضعف را بر دل دشمن باقى گذاشتند!
شعار «هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةَ» (1)
و همچنين كلام ماندگار «وَاللَّهِ لَاأُعْطِيكُمْ بِيَدِي إِعْطاءَ الذَّلِيلِ، وَ لَاأَفِرُّ فَرارَ الْعَبيدِ؛ به خدا سوگند نه به شما دست ذلّت مى دهم و نه همچون بردگان فرار خواهم كرد» (2) براى هميشه بر تارك تاريخ مى درخشد!
ابن ابى الحديد معتزلى در كتاب خود- به مناسبت شرح خطبه 51 نهج البلاغه- بحثى را با عنوان «أُباةُ الضَّيْمِ وَ أَخْبارُهُمْ» (سرگذشت ستم ناپذيران) مطرح مى كند و جمعى از ستم ناپذيران را در تاريخ اسلام نام مى برد. وى در ابتداى اين بحث مى نويسد:
«سَيِّدُ أَهْلِ الْإِباءِ الَّذي عَلَّمَ النَّاسَ الْحَمِيَّةَ وَ الْمَوْتَ تَحْتَ ظِلالِ السُّيُوفِ، إِخْتِياراً لَهُ عَلَى الدَّنِيَّةِ، أَبُوعَبْدِاللَّهِ الْحُسَيْنُ بْنُ عَلِىِّ بْنِ أَبِي طالِبٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ؛ عُرِضَ عَلَيْهِ الْأمانُ وَ أَصْحابُهُ فَأَنِفَ مِنَ الذُّلِّ؛ بزرگ و پيشواى ستم ناپذيران جهان كه درس غيرت و برگزيدن مرگ در سايه شمشيرها را بر ذلّت و خوارى به مردم جهان داد، حسين بن على- عليهما السلام- بود. بر او و يارانش امان عرضه كردند، ولى آنان تن به ذلّت ندادند». (3)
نه تنها امام حسين عليه السلام بلكه تمام يارانى كه با او در عاشوراى 61 هجرى كشته
ص: 32
شدند، در اوجى از عزّت نفس و نستوهى شربت شهادت را نوشيدند. ردّ امان نامه «شمر» توسّط حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام (1) نمونه اى از اين حقيقت است.
دشمن بدن هاى آنان را مثله و قطعه قطعه كرد، ولى نتوانست از عزّت و سربلندى و عظمت روحى آنان چيزى بكاهد. آن شاعر عرب چه زيبا اين حقيقت را ترسيم كرده است:
قَدْ غَيَّرَ الطَّعْنُ مِنْهُمْ كُلَّ جارِحَةٍ إِلَّا الْمَكارِمَ فِي أَمْنٍ مِنَ الْغِيَرِ
«ضربه ها (ى نيزه و شمشير) تمام بدن آنان را دگرگون ساخت؛ ولى عظمت روحى و بزرگوارى آنان را هرگز دستخوش تغيير نكرد».
مظلوميّت امام حسين عليه السلام و يارانش در يك بُعد نبوده است؛ بلكه ابعاد گوناگونى از مظلوميّت در حادثه كربلا ديده مى شود: دعوت كردن امام و بى وفايى نسبت به آن حضرت، كشتن مهمان، بستن آب به روى آن حضرت و ياران و زنان و كودكان اهل بيت او، جنگ نا برابر سى هزار نيروى مجهّز در برابر 72 تن، كشتن كودك شيرخوار، حمله به كودكان و زنان، آتش زدن خيمه ها، تاختن اسب بر پيكر شهدا، سرها را بالاى نيزه بردن، جلوگيرى از دفن پيكر شهيدان، اسارت زنان و كودكان آل پيغمبر صلى الله عليه و آله و گرداندن آنها در شهرهاى مختلف و جهات ديگر مظلوميّت، همه از ويژگى هاى اين حادثه است كه آن را از حوادث مشابه ديگر جدا مى سازد.
ابعاد مظلوميّت اهل بيت عليهم السلام در آن روز چنان بود كه گاه دشمن بى رحم نيز مى گريست؛ از جمله در آنجا كه زينب كبرى عليها السلام خطاب به «عمربن سعد» فرمود:
«يا عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ! أَيُقْتَلُ ابُوعَبْدِاللَّهِ وَ أَنْتَ تَنْظُرُ إِلَيْهِ؛ اى عمر سعد! ابوعبداللَّه را مى كشند و تو نظاره مى كنى؟!»
ص: 33
در آن حال، اشك عمر سعد سرازير شد و بر چهره زشت و ناپاك او فرو غلتيد به گونه اى كه از شرم، صورت از زينب عليها السلام برگرداند. (1)
به گفته موسيوماربين آلمانى: «مصائبى كه حسين عليه السلام در راه احياى دين جدّش برخود وارد ساخت، بر شهيدان پيش از او برترى اش داد و بر هيچ يك از گذشتگان چنين مصائبى وارد نشده است ... در تاريخ دنيا، هجوم اين گونه مصائب مخصوص حسين عليه السلام است». (2)
از ديگر امتيازات اين حماسه بزرگ، قدرت تأثيرگذارى آن در افكار عمومى مسلمانان، بلكه آزادمردان جهان در طول تاريخ است.
به جرأت مى توان گفت كه اين بُعد از قيام عاشورا در طول تاريخ بى نظير است.
يعنى نمى توان قيام و نهضتى را در عالم پيدا كرد كه تا اين اندازه الگو و اسوه آزادمردان و سبب حركت و جوشش مبارزان در برابر ظالمان و ستمگران، آن هم از زمان وقوع حادثه تا عصر حاضر باشد.
به تعبير ديگر: اين نهضت يك نهضت فرا زمانى و فرامكانى است. نفوذ نهضت عاشورا در طول و عرض و عمق شگفت آور است. (: طول زمان، عرض و گستره جغرافيايى زمين، عمق و نفوذ ژرف در جان آزادگان جهان).
به يقين، كمتر نهضتى را- همانند نهضت حسينى- مى توان يافت كه از همان روز شكست، فاتح وپيروز باشد و از همان روز مغلوب شدن غالب گردد و از همان ساعت كه دشمن، كار مخالف خود را تمام شده مى ديد، كار خودش به پايان رسيده باشد.
توماس كارلايل (3) مى نويسد: «بهترين درسى كه از تراژدى كربلا مى گيريم، اين
ص: 34
است كه حسين و يارانش ايمان استوار به خدا داشتند. آنها با عمل خود روشن كردند كه تفوّق عدد در جايى كه حق با باطل روبه رو مى شود، اهمّيّت ندارد و پيروزى حسين با وجود اقليّتى كه داشت، باعث شگفتى من است». (1)
كشتن اين پاك مردان نه تنها كمكى به تثبيت حكومت فرزندان ابوسفيان نكرد، بلكه در سقوط آنان تسريع نمود و سرنگونى آنان را شتاب فزاينده اى بخشيد.
اعتراضات فردى و گروهى مردم و قيام هاى خونين پس از عاشورا، همگى از قدرت تأثيرگذارى اين انقلاب خونين و پيروزى واقعى عاشوراييان حكايت دارد (در بخش پنجم اين كتاب، بيش تر در اين باره سخن خواهيم گفت).
عبّاس محمود عقّاد (2) نويسنده معاصر مصرى مى نويسد:
«يزيد را در داستان كربلا برنده مطلق و كامياب و پيروزمند بر حريف خويش مى بينيم و حسين را در آن روز- بر عكس- مغلوب و شكسته خورده مى نگريم؛ ولى پس از مدّت كوتاهى علائم و نشانه ها با وضع شگفت آميزى جابجا مى شود و در كفه هاى سنجش، دگرگونى حيرت آورى پديدار مى گردد؛ تا آنجا كه كفه زيرين، بر فراز آسمان مى رود و كفه فرازمند، به زمين فرود مى آيد و شگفتا كه اين حقيقت به قدرى روشن و آشكار است كه جاى هيچ سخنى را در تشخيص كفه هاى سود و زيان، براى هيچ نظاره گرى باقى نمى گذارد». (3)
از جلوه هاى ديگر نفوذ و تأثير اين حادثه غم انگيز آن است كه پس از قرن ها، ميليون ها علاقمند به آن حضرت، هر سال در ايّام محرّم و به خصوص در تاسوعا و عاشوراى حسينى، به عزادارى براى آن حضرت و يارانش، و تجليل و تكريم از آنان مى پردازند و در اين راه هزينه هاى سنگينى مى كنند و زحمات و رنج ها را به جانف)
ص: 35
مى خرند و كودك و جوان و پير، زن و مرد مشتاقانه به راه اقامه هر چه باشكوه تر عزاى حسينى بر مى خيزند.
دشمنت كشت، ولى نور تو خاموش نگشت آرى آن جلوه كه فانى نشود، نور خداست
هر چند درباره نهضت حسينى و قيام خونين عاشورا، كتاب هاى فراوانى در طول تاريخ نوشته شد، ولى از آنجا كه عمق اين حادثه فراتر از آن است كه فكر مى كنيم و بررسى ابعاد اين قيام هر زمان درس هاى تازه اى به ما مى آموزد و نويسندگان معاصر را به تدوين كتاب هاى تازه اى واداشته كه بسيار ارزشمند است؛ ولى احساس مى شود همچنان جاى بحث و بررسى و تحليل پيرامون اين انقلاب بزرگ حسينى باقى است و مى توان با نگاهى تازه، از آن درس هاى تازه اى گرفت.
به همين منظور، از محضر مرجع عاليقدر و نويسنده بزرگ اسلامى حضرت آية اللَّه العظمى مكارم شيرازى (مدّ ظلّه العالى)- كه انديشه و قلم وى آثار پربركتى را براى جهان اسلام به همراه داشته- خواسته شد كه اگر مصلحت بداند كتابى در اين باره تدوين شود. معظّم له ضمن استقبال از اين پيشنهاد، فرمودند: درباره عاشورا و قيام امام حسين عليه السلام كتاب هاى فراوانى نوشته شده است، بنابراين نياز است كتابى با ابتكارات تازه و مطالبى نوين به رشته تحرير درآيد، لذا در اين باره بايد بيش تر انديشيده شود.
پس از مدّتى معظّم له ما را دعوت كرد و فرمود: طرح تازه اى براى بررسى قيام امام حسين عليه السلام به خاطرم رسيده كه چهارچوب هاى آن تدوين شده و اگر مطابق آن به تدوين مطالب بپردازيد، كتاب پرمحتوا و نوينى خواهد شد.
پس از بيان سرفصل هاى طرح توسّط مرجع عاليقدر، ملاحظه شد- همان طور كه از معظّم له انتظار مى رفت- طرحى نو و ابتكارى در اين باره انديشيده شده است كه
ص: 36
حقيقتاً مى تواند خلأى را در اين رابطه پر كند.
برابر رهنمود ايشان، شروع به تحقيق و تدوين كتاب با استفاده از منابع مهم و معتبر شيعه و اهل سنّت كرديم و هر قسمتى كه آماده مى شد، نخست براى يكديگر بازخوانى كرده و پس از اصلاحات، آن را به محضر معظّم له تحويل مى داديم. ايشان نيز با دقّت آنها را مى خواند و اصلاحاتى ارزنده را در نوشته هاى ما انجام مى داد؛ نكاتى را بر آن مى افزود و تذكّراتى براى تكميل مطالب ارائه مى فرمود. بدين سان كتاب حاضر نوشته شده است.
جالب آن كه شروع برنامه و ارائه طرح اوّليه كتاب، در روز اربعين 1423 هجرى قمرى بود و تدوين كتاب نيز- بدون هيچ برنامه ريزى قبلى- در اربعين سال 1426 (11/ 1/ 1384) به پايان رسيد.
اين كتاب از شش بخش تشكيل شده است:
بخش اوّل: شخصيّت امام حسين و فلسفه عزادارى
بخش دوم: ريشه هاى قيام عاشورا
بخش سوم: انگيزه هاى قيام عاشورا
بخش چهارم: رويدادهاى قيام عاشورا
بخش پنجم: آثار و پى آمدهاى قيام عاشورا
بخش ششم: بخشى از اشعار برگزيده
اميدواريم اين «بضاعت مزجاة» مورد قبول حضرت حق و پذيرش مولاى ما حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام قرار گرفته و ذخيره اى براى روز قيامت ما گردد.
اللهُمَّ ارْزُقْنا شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُرُودِ، وَثَبِّتْ لَنا قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَكَ مَعَ الْحُسَيْنِ وَأَصْحابِ الْحُسَيْنِ، الَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ.
آمين يا ربّ العالمين
سعيد داودى- مهدى رستم نژاد
اربعين سال 1426 برابر با 11/ 1/ 1384
ص: 37
ص: 38
ص: 39
ص: 40
اشاره:
در اين بخش نكاتى در ارتباط با ولادت امام حسين عليه السلام، عظمت و شخصيّت آن حضرت و عزادارى و شيوه هاى آن را مورد بررسى قرار مى دهيم.
مطابق نقل برخى از مورّخان آن حضرت در سه شنبه، يا پنج شنبه پنجم شعبان سال چهارم هجرى بدنيا آمده است. (1) ولى مطابق برخى ديگر از نقل ها ولادت امام حسين عليه السلام در سال سوم هجرى روز سوم شعبان بوده است. (2)
مرحوم علّامه مجلسى پس از نقل اين اختلافات معتقد است كه: «مشهورتر آن است كه ولادت آن حضرت سوم شعبان است». (3)
به دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله نام آن حضرت را حسين عليه السلام ناميدند، كه به گفته برخى از مورّخان: «مردم آن محيط پيش از آن با نام حسن و حسين آشنا نبودند تا فرزندان خود را به اين دو اسم نامگذارى كنند و اين دو نام از جانب خداوند بر پيامبر صلى الله عليه و آله وحى شد،
ص: 41
تا آن حضرت بر فرزندان على عليه السلام و فاطمه عليها السلام اين نام ها را بنهد». (1)
جلال الدّين سيوطى (از علماى معروف اهل سنّت در قرن دهم) نقل كرده است كه: «حسن و حسين دو نام از نام هاى اهل بهشت است و مردم عرب پيش از اين، اين دو نام را بر فرزندان خويش نمى نهادند». (2)
امام حسين عليه السلام در ميان جامعه اسلامى و مسلمانان در همان زمان، داراى شخصيّت خاصّى بود؛ چرا كه فرزند فاطمه زهرا عليها السلام بود و از اين رو فرزند رسول خدا نيز ناميده مى شد. اين دو بزرگوار (حسن و حسين) به سبب محبّت ويژه رسول خدا و كلمات ارزشمندى كه حضرت درباره آنان فرموده بود، مورد توجّه ويژه همه مسلمين قرار داشتند. در اينجا به نمونه هايى از كلمات و برخوردهاى محبّت آميز رسول خدا صلى الله عليه و آله با آن حضرت توجّه مى كنيم:
1. رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله درباره امام حسن و امام حسين عليهما السلام اين جمله معروف را فرمود:
«الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ؛ حسن و حسين سرور جوانان بهشتند». (3)
2. در حديث ديگرى آمده است كه: گروهى با رسول خدا صلى الله عليه و آله به مهمانى مى رفتند، آن حضرت پيشاپيش آن جمع حركت مى كرد. در اثناى راه، حسين عليه السلام را ديد. رسول خدا صلى الله عليه و آله خواست او را در آغوش بگيرد، ولى حسين عليه السلام به اين سو و آن سو مى دويد؛ پيامبر صلى الله عليه و آله از مشاهده اين حالت تبسّم كرد، تا آن كه او را در آغوش گرفته، يك دست
ص: 42
خود را به پشت سر او و دست ديگر را به زير چانه او نهاد و لب هاى مباركش را بر لب هاى حسين قرار داد، بوسه زد و فرمود:
«حُسَينٌ مِنّي وَ أَنَا مِنْ حُسَينٍ أَحَبَّ اللَّهُ مَنْ أَحَبَّ حُسَيناً؛ حسين از من است و من از حسينم. هر كس حسين را دوست دارد، خداوند وى را دوست مى دارد». (1)
3. رسول خدا صلى الله عليه و آله حسن و حسين عليهما السلام را بر روى شانه خود سوار مى كرد و با خواندن اشعارى به آنان محبّت مى نمود. (2)
و گاه رسول خدا بر منبر خطبه مى خواند و با ديدن حسن و حسين عليهما السلام از منبر فرود مى آمد و در برابر چشم همگان آنها را در آغوش مى گرفت و به آنان محبّت مى كرد (تا جايگاه آن دو را به همگان بفهماند)؛ (3) و گاه در پاسخ اين سؤال كه كدام يك از افراد خانواده، نزد شما محبوبتر است؟ مى فرمود: «حسن و حسين» و همواره آن دو را مى بوييد و به (سينه) خويش مى چسبانيد. (4)
***
امام حسين عليه السلام به سبب شخصيّت ممتاز و نسب برجسته اش، در زمان خلفاى سه گانه مورد احترام دستگاه خلافت بود، تا آنجا كه انتقادات سخت آن حضرت را با بردبارى تحمّل مى كردند و سعى در حفظ حرمت وى داشتند.
در برخى از كتب اهل سنّت آمده است كه: روزى خليفه دوم بر منبر، خطابه مى خواند كه حسين عليه السلام خطاب به وى فرمود: «از منبر پدرم فرود آى و بر منبر پدر
ص: 43
خويش بنشين!». عمر با خونسردى پاسخ داد: «پدرم كه منبرى ندارد!». آنگاه حسين عليه السلام را در كنار خويش نشاند (و به او اظهار محبت كرد). (1)
همين ماجرا با تفاوت هايى در كتب شيعه نيز نقل شده است. (2)
در زمان عثمان نيز، در چند ماجرا حضور امام حسين عليه السلام ثبت شده است كه هر كدام به گونه اى نشان احترام و عظمت آن حضرت ميان عموم مسلمانان و مراعات حريم آن حضرت از سوى دستگاه حاكميّت بود.
امام حسين عليه السلام همراه پدر بزرگوارش اميرمؤمنان عليه السلام و برادر ارجمندش امام حسن عليه السلام در مسير هدايت مسلمين و دفاع از مظلومان حضور سازنده اى داشت و گاه خشم خليفه سوم را بر مى انگيخت، ولى به هرحال، از روى ناچارى حرمتش را مراعات مى كردند.
در ماجراى بدرقه ابوذر- آن هنگام كه عثمان وى را به سرزمين ربذه تبعيد كرد و همگان را از بدرقه و همراهى ابوذر ممنوع ساخت- امام حسين عليه السلام همراه پدر و برادرش در مراسم بدرقه حاضر شدند و سخنانى با اين مضمون براى تقويت ابوذر و تسلّاى خاطر وى بيان كرد؛ فرمود: «عموجان! خداوند تواناست كه اين اوضاع را دگرگون سازد و هر روز در كار تازه اى است. اين گروه دنياى خويش را از تو دريغ داشتند و تو دين خود را از (دستبرد) آنان بازداشتى! پس چقدر تو از دنياى آنان بى نيازى؛ ولى آنان به دين تو سخت نيازمندند، صبر پيشه كن! چرا كه خير در صبر و شكيبايى است و شكيبايى نشانه شخصيّت است». (3)1)
ص: 44
امام حسين عليه السلام به وظيفه خويش- بدون توجّه به تهديدات مخالفان- عمل مى كرد و در عين حال مورد تعرّض دستگاه خلافت قرار نمى گرفت، آنگونه كه ابوذر و عمّار و عبداللّه بن مسعود، مورد تعرّض و ضرب و شتم عثمان و عمّال وى قرار گرفتند، زيرا افكار عمومى سخت با اين كار مخالف بود.
***
امام حسين عليه السلام در زمان خلافت پدر بزرگوارش، همراه آن حضرت در جنگ هايش عليه ناكثين و قاسطين و مارقين شركت مؤثّر داشت (1)؛ در جنگ جمل فرماندهى جناح چپ سپاه اميرمؤمنان عليه السلام به عهده وى بود (2)، و در جنگ صفّين، چه از راه سخنرانى هاى پرشور و تشويق ياران على عليه السلام براى شركت در جنگ و چه در مسير پيكار با قاسطين حضور فعّال داشت. (3) در ماجراى حكميّت نيز يكى از شاهدان اين ماجرا از طرف على عليه السلام بود. (4)
امام حسين عليه السلام پس از شهادت پدرش اميرمؤمنان عليه السلام در كنار برادرش امام حسن عليه السلام كه امام و پيشواى زمان خود بود، قرار گرفت و به هنگام حركت نيروهاى امام مجتبى عليه السلام به سمت شام، همراه آن حضرت بود و هنگامى كه امام حسن عليه السلام با پيشنهاد صلح از سوى معاويه مواجه شد، در اين باره، با امام حسين عليه السلام و عبداللَّه بن
ص: 45
جعفر به گفتگو پرداخت (1) و پس از انعقاد پيمان صلح، همراه برادرش به مدينه بازگشت و در همانجا اقامت گزيد. (2)
***
امام حسين عليه السلام به سبب آنچه كه از اصالت خانوادگى، عظمت روحى و محبوبيّتش نزد رسول خدا، برخوردار بود، مورد محبّت و احترام خاصّ همه اقشار مسلمين قرار داشت؛ به عنوان نمونه:
1- روزى ابن عبّاس (صحابى جليل القدر) زمام مركب حسن و حسين عليهما السلام را گرفته و با آنان همراه شده بود. شخصى معترضانه به وى گفت: آيا تو- با آن كه سنّت از اين دو جوان بيشتر است (3)- زمام مركب آنان را مى گيرى؟
ابن عباس در پاسخ گفت: اين دو تن، فرزندان رسول خدا هستند؛ و اين كار مايه افتخار وسعادت من است! «إِنَّ هذَيْنِ إِبْنا رَسُولِ اللَّهِ، أَوَ لَيْسَ مِنْ سَعادَتِي أَنْ آخُذَ بِرِكابَيْهِما». (4)
2- ماجراى دوم از ابوهريره است كه روزى مشاهده كرد، حسين عليه السلام به سبب خستگى در راهى نشسته، نزديك آمد و با گوشه لباسش خاك از قدم هاى مبارك آن حضرت پاك كرد. وقتى كه امام عليه السلام پرسيد: چرا چنين مى كنى؟ پاسخ داد:
«دَعْنِي! فَوَاللَّهِ لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ مِنْكَ ما أَعْلَمُ لَحَمَلُوكَ عَلى رِقابِهِمْ؛ با من كارى نداشته باش! به خدا سوگند! اگر آنچه كه من از (عظمت و منزلت) تو مى دانم، مردم آگاه بودند، تو را بر شانه هاى خويش سوار مى كردند!». (5)
ص: 46
3- هنگامى كه مسلمانان امام حسن و امام حسين عليهما السلام را در مسير حج پياده مى ديدند، همگى به احترام، از مركب هاى خود پياده مى شدند وپياده راه مى پيمودند، تا آنجا كه آن بزرگواران براى اين كه مسلمانان به زحمت نيفتند، مسير خويش را از جمعيّت جدا مى كردند، تا مسلمين بتوانند سوار بر مركب هاى خويش شوند. (1)
هنگامى كه به طواف خانه خدا مى رفتند، به سبب ازدحام مردم جهت زيارت و تبرّك جستن به آن دو وجود مقدّس، تحت فشار شديد قرار مى گرفتند. (2)
امام رسول خدا صلى الله عليه و آله و چه پس از آن حضرت، تا زمان خلافت معاويه همواره مورد احترام مسلمانان و خلفا قرار داشت، چرا كه وى علاوه بر امتيازات انسانى و عظمت روحى و معنوى و كرامت و بزرگوارى، فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و مورد محبت فوق العاده او بود، ولى در زمان معاويه و سپس يزيد وضع دگرگون شد. هرچند ما معتقديم ريشه هاى جريان خونين كربلا را بايد از «سقيفه» پى جويى كرد (كه در جاى خود بازگو خواهد شد)، امّا ترديدى نيست كه عصر معاويه و پس از آن، زمان حكومت يزيد، با دوران پيش از آنان تفاوت بسيار داشت و اگر تا قبل از زمامدارى معاويه، ماجراى شهادت مظلومانه امام حسين عليه السلام و اسارت خاندانش براى مردم بازگو مى شد، كسى آن را باور نمى كرد.
آرى؛ كسى باور نمى كرد كه محبوب قلب رسول خدا صلى الله عليه و آله و جگرگوشه صدّيقه كبرا عليها السلام توسّط گروهى كه خود را مسلمان و از امّت محمّد صلى الله عليه و آله مى خواندند، مورد تعرّض و بى حرمتى قرار گيرد، چه رسد به اين كه غريبانه، مظلومانه و لب تشنه در سرزمين نينوا به شهادت برسد و فرزندان و بانوان حرمش به اسارت روند.
ص: 47
با شروع حكومت اموى، بى حرمتى ها از سوى معاويه و عمّالش نسبت به ساحت مقدّس اميرمؤمنان عليه السلام و فرزندانش حسن و حسين عليهما السلام و ترويج سبّ و لعن آنان به صورت علنى آغاز شد و زمينه هاى فاجعه خونين كربلا به گونه اى شتابان فراهم گرديد و آن حسين عزيزى كه اين همه مورد محبّت رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمين بود، حتّى مأوايى در تمام آن سرزمين پهناور اسلامى نداشت. (در بخش هاى آينده به طور مشروح بحث آن خواهد آمد).
در آيات متعدّدى از قرآن مجيد بر لزوم زنده نگه داشتن ياد پيامبران الهى و شخصيّت هاى برجسته تاريخ و بازگويى سرگذشت عبرت انگيز و درس آموز آنان تأكيد شده است. مطالعه اين دسته از آيات كه معمولًا با جملاتى نظير: «وَاتْلُ عَلَيْهِمْ، وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ» آغاز مى شود به خوبى مى رساند كه غرض از يادآورى و احياى ياد و خاطره برگزيدگان الهى، بيان بيوگرافى و شرح نام و مسائل شخصى آنان نيست، بلكه همواره در اين گونه از آيات اشاره شده است كه دليل زنده نگه داشتن ياد آنان وجود صفات نيكو و خصلت هاى پسنديده و روش هاى الهى و انسانى در آنان است.
در آيات ذيل مى خوانيم:
«وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ إِبْراهِيمَ إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيّاً»؛ در اين كتاب ابراهيم را ياد كن، كه او بسيار راستگو و پيامبر (خدا) بود. (1)
«وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولًا نَبِيّاً»؛ و در اين كتاب از موسى ياد كن، كه او مخلص و رسول و پيامبرى والا مقام بود. (2)
«وَاذْكُرْ فِى الْكِتابِ إِسْماعِيلَ إِنَّهُ كانَ صادِقَ الْوَعْدِ»؛ و در اين كتاب از
ص: 48
اسماعيل ياد كن، كه او در وعده هايش صادق بود. (1)
«وَاذْكُرْ عِبادَنا إِبْراهِيمَ وَ إِسْحقَ وَ يَعْقُوبَ اولِى الْأَيْدِى وَ الْابْصارِ»؛ و به خاطر بياور بندگان ما ابراهيم و اسحق و يعقوب را، كه داراى دستها (ىِ نيرومند) و چشم ها (ىِ بينا) بودند. (2)
همان گونه كه ملاحظه مى شود در اين آيات به جنبه هاى شخصى و خانوادگى و امور معمول زندگى آنان اشاره اى نشده است، بلكه از صلاحيّت ها و فضايل اخلاقى و برنامه هاى سازنده آنان سخن به ميان آمده است، و اين به خوبى نشان مى دهد لزوم زنده نگهداشتن ياد و خاطره اينان، به جهت وجود اين صفات و ملكات پسنديده است و ذكر نام و نشان آنان هيچ موضوعيّت و خصوصيّتى ندارد، بلكه هر كس داراى چنين برجستگى هاى انسانى و الهى باشد، زنده نگهداشتن ياد و خاطره او از وظايف انسانى ودينى است.
از اين رو مى بينيم امامان معصوم عليهم السلام در زنده نگهداشتن ياد و نام شهيدان كربلا، به عنوان كامل ترين الگوهاى فداكارى و ايثار در راه نجات امّت، به خصوص سالار شهيدان اباعبداللَّه الحسين عليه السلام در مناسبت هاى مختلف سعى و تلاش فراوانى نمودند و هيچ فرصتى را در زنده نگهداشتن يادشان فروگذار نكردند.
بى ترديد، احياى نام و ياد اين مردان بزرگ، الهام بخش بوده و به زندگى انسان ها جهت مى دهد و روح فداكارى و ايثار را زنده كرده و آدمى را در برابر مشكلات و حوادث سخت، مقاوم و استوار مى سازد. ذكر اين صالحان و طرح فضايل اخلاقى و روح حماسى شان باعث مى شود كه هر قوم و ملّتى- به خصوص مسلمين- از آنها الگو گرفته و به آنان تأسّى و اقتدا كنند.
***45
ص: 49
امامان اهل بيت عليهم السلام در تلاش براى زنده نگهداشتن ياد امام حسين عليه السلام از شيوه هاى گوناگونى استفاده مى كردند، از جمله:
علقمه حضرمى نقل مى كند كه امام باقر عليه السلام در روز عاشورا براى امام حسين عليه السلام در خانه اش اقامه عزا مى كرد.
«... ثُمَّ لَيَنْدِبُ الْحُسينَ عليه السلام وَ يَبْكِيهِ وَ يَأْمُرُ مَنْ فِي دارِهِ مِمَّنَ لا يَتَّقِيهِ بِالْبُكاءِ عَلَيْهِ ... وَلْيَعُزِّ بَعْضُهُمْ بَعْضاً بِمُصابِهِمْ بِالْحُسَيْنِ عليه السلام؛ امام باقر عليه السلام بر امام حسين مى گريست و به افرادى كه در خانه بودند و از آنان تقيّه نمى كرد، مى فرمود: بر آن حضرت سوگوارى كنند ... و به آنان مى فرمود در مصيبت حسين عليه السلام به يكديگر تسليت بگويند». (1)
بركاتى كه امروز از مجالس سوگوارى آن حضرت نصيب امّت اسلام شده و مى شود بر كسى پوشيده نيست. آثار فرهنگى و تربيتى وآموزشى اين سنّت ماندگارِ ائمّه اطهار عليهم السلام آنقدر زياد است كه قسمت اعظم فرهنگ شيعى به طور مستقيم يا غير مستقيم از آن متأثّر است.
***
در حديثى مى خوانيم امام صادق عليه السلام به داود رقّى فرمود:
«إِنِّي ما شَرِبْتُ ماءً بارِداً إِلَّا وَ ذَكَرْتُ الْحُسَينَ عليه السلام؛ من هرگز آب سرد ننوشيدم مگر اين كه به ياد امام حسين عليه السلام افتادم». (2)
ص: 50
در روايتى ديگر مى خوانيم وقتى كه منصور دوانيقى درِ خانه امام صادق عليه السلام را آتش زد، آن حضرت در منزل حضور داشت و آتش را خاموش كرده و دختران و بانوان وحشت زده اش را آرام نمود. فرداى آن روز تعدادى از شيعيان براى احوالپرسى خدمت امام عليه السلام شرفياب شدند. امام عليه السلام را گريان و اندوهگين يافتند، پرسيدند: اين همه اندوه و گريه از چيست؟ آيا به دليل گستاخى و بى حرمتى آنان نسبت به شما است؟ امام عليه السلام پاسخ داد:
«لا، وَ لكِنْ لَمَّا أَخَذَتِ النَّارُ ما فِي الدِّهْلِيزِ نَظَرْتُ إِلى نِسائِى وَ بَناتِى يَتَراكَضْنَ فِي صَحْنِ الدَّارِ مِنْ حُجْرَةٍ إِلَى حُجْرَةٍ وَ مِنْ مَكانٍ إِلى مَكانٍ هذا وَ أَنَا مَعَهُنَّ فِي الدَّارِ فَتَذَكَّرْتُ فِرارَ عِيالِ جَدِّىَ الْحُسَيْنِ عليه السلام يَوْمَ عاشُورا مِنْ خَيْمَةٍ إلى خَيْمَةٍ وَ مِنْ خِباءٍ إلى خِباءٍ؛ امام فرمود: هرگز براى اين گريه نمى كنم، بلكه گريه من براى اين است كه وقتى آتش زبانه كشيد، ديدم بانوان و دختران من از اين اطاق به آن اطاق و از اين جا به آن جا پناه مى برند با اين كه (تنها نبودند و) من نزدشان حضور داشتم، با ديدن اين صحنه به ياد بانوان جدّم حسين عليه السلام در روز عاشورا افتادم كه از خيمه اى به خيمه ديگر و از پناهگاهى به پناهگاه ديگر فرار مى كردند (و مردان آنها همه شهيد شده بودند)». (1)
***
از مؤثّرترين تدابير ائمّه اطهار عليهم السلام براى احياى نهضت عاشورا گريه بر امام حسين عليه السلام است. امام سجّاد عليه السلام در طول دوران امامتش پيوسته سوگوار قصّه عاشورا
ص: 51
بود و در اين مصيبت آن قدر گريست كه از «بكّائين عالم» (بسيار گريه كنندگان) لقب داده شد. (1)
آن حضرت مى فرمود: «إِنِّى لَمْ اذْكُرْ مَصْرَعَ بَنى فاطِمَةَ إِلّا خَنَقَتْنِى الْعَبْرَةُ؛ هر زمان كه به ياد قتلگاه فرزندان فاطمه (كربلا) مى افتم، اشك گلوگيرم مى شود». (2)
گريه هاى امام عليه السلام كه در هر مناسبتى به آن اقدام مى كردند باعث بيدارى عمومى و مانع از فراموش شدن نام و ياد شهيدان عاشورا شد.
امامان بزرگوار شيعه نه تنها خود در عزاى سالار شهيدان مى گريستند، بلكه همواره مردم را به گريستن بر امام حسين عليه السلام تشويق و ترغيب مى كردند.
در روايتى از امام رضا عليه السلام آمده است:
«فَعَلى مِثْلِ الْحُسَيْنِ فَلْيَبْكِ الْباكُونَ، فَإِنَّ الْبُكاءَ عَلَيْهِ يَحُطُّ الذُّنُوبَ الْعِظامَ؛ پس بر همانند حسين عليه السلام بايد گريه كنندگان گريه كنند، چرا كه گريه بر آن حضرت گناهان بزرگ را مى ريزد». (3)
به موازات ثوابهاى عظيمى كه براى گريستن در روايات آمده است، براى گرياندن و حتّى «تباكى» (حالت گريه به خود گرفتن) ثوابهاى زيادى ذكر شده است.
در روايتى در ارتباط با گريه بر مظلوميّت اهل بيت عليهم السلام مى خوانيم:
«... مَنْ بَكى وَ أَبْكى واحِدَاً فَلَهُ الْجَنَّةُ، وَ مَنْ تَباكى فَلَهُ الْجَنَّةُ؛ هر كس بگريد و (حتّى) يك تن را بگرياند، پاداشش بهشت است و هر كس حالت اندوه و گريه به خود بگيرد پاداش او بهشت است». (4)
***88
ص: 52
شاعرانى كه مصايب امام حسين عليه السلام را به شعر درآورده و در مجالس و محافل مى خواندند، همواره مورد لطف خاصّ و عنايت ويژه ائمّه معصومين عليهم السلام قرار داشتند. شعراى بنامى چون «كُمَيت اسدى»، «دِعبل خُزاعى»، «سيّد حِمْيرى» و ... به عنوان (شاعران اهل بيت) با تشويق ائمّه اطهار عليهم السلام از موقعيّت هاى اجتماعى بلندى در بين مردم برخوردار بودند.
هارون مكفوف (يكى از ياران امام صادق عليه السلام) مى گويد: به محضر آن حضرت شرفياب شدم، فرمود: «برايم مرثيه بخوان. برايش خواندم. فرمود: «لا، كَما تَنْشِدُونَ وَ كَما تَرْثِيهِ عِنْدَ قَبْرِهِ؛ اين گونه نمى خواهم، آن گونه كه در كنار قبر آن حضرت عليه السلام مرثيه مى خوانيد، بخوان» و من خواندم:
أُمْرُرُ عَلى جَدَثِ الْحُسَيْنِ فَقُلْ لَأَعْظُمِهِ الزَّكِيَّةِ
«از كنار قبر حسين عليه السلام گذر كن و به آن استخوان هاى پاك او بگو ...»
ديدم آن حضرت به گريه افتاد، سكوت كردم، ولى فرمود: ادامه بده، ادامه دادم.
فرمود: «باز هم بخوان» خواندم تا به اين بيت رسيدم:
يا مَرْيَمُ قُومي وَانْدُبِي مَوْلاكِ وَ عَلَى الْحُسَينِ فَاسْعَدي بِبُكاكِ
«اى مريم! برخيز و بر مولاى خود ندبه كن و با گريه ات بر حسين عليه السلام رستگارى طلب كن».
ديدم امام صادق عليه السلام گريه كرد و بانوان، شيون سر دادند. وقتى آرام شدند، حضرت فرمود:
«يا أَبا هارُونَ مَنْ أَنْشَدَ فِى الْحُسَيْنِ فَأَبْكى عَشْرَةً فَلَهُ الْجَنَّةُ؛ اى ابوهارون! هركس بر امام حسين عليه السلام مرثيه بخواند و ده نفر را بگرياند، پاداش او بهشت است». (1)
***
ص: 53
دشمنان اسلام از بنى اميّه و بنى عبّاس با تمام توان، تلاش مى كردند تا قيام امام عليه السلام و ياران پاكباخته اش به دست فراموشى سپرده شود و مردم از آن سخنى نگويند و حتّى اثرى از قبر آن امام همام به جاى نماند.
از اين رو، برخى از خلفاى عبّاسى بارها به ويران كردن قبر آن حضرت اقدام كردند. (1) ولى از آن سو ائمّه اطهار عليهم السلام درهر فرصتى براى مقابله با اين جريان بپا خواستند و تربت آن حضرت را قطعه اى از خاك بهشت، مايه شفاى دردها، و موجب بركت زندگى دانسته اند.
در روايتى از امام موسى بن جعفر عليهما السلام مى خوانيم:
«لا تَأْخُذُوا مِنْ تُرْبَتي شَيْئاً لِتَبَرَّكُوا بِهِ، فَإِنَّ كُلَّ تُرْبَةٍ لنا مُحَرَّمَةٌ إِلَّا تُرْبَةُ جَدِّى الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ عليهما السلام فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَها شِفاءً لِشِيعَتِنا وَ أَوْلِيائِنا؛ از تربت من چيزى براى تبرّك بر نداريد، زيرا همه تربت ها جز تربت جدّم امام حسين عليه السلام (خوردنش) حرام است. خداوند- عزّ و جلّ- آن را براى شيعيان و دوستان ما شفا قرار داده است!». (2)
در حالات امام سجّاد عليه السلام آمده است كه در پارچه اى تربت امام حسين عليه السلام را نگه مى داشت.
«فَكانَ إِذا حَضَرَتْهُ الصَّلاةُ صَبَّهُ عَلى سَجَّادَتِهِ وَ سَجَدَ عَلَيْهِ؛ هرگاه وقت نماز مى رسيد، آن (تربت) را روى سجّاده اش مى ريخت و بر آن سجده مى كرد». (3)
مجموع رواياتى كه در مورد تربت امام حسين عليه السلام وارد شده است، مى رساند كه
ص: 54
استفاده از بركت آن تربت پاك، از نخستين روز ولادت، با بازكردن كام نوزاد با آن آغاز شده و تا واپسين لحظات حيات و قراردادن تربت در قبر، به پايان مى رسد. (1) همچنين ساختن مهر و تسبيح با تربت كربلا و همراه داشتن آن و خوردن مقدار بسيار كمى (مثلًا به اندازه يك عدس در آب حل كند و بخورد) از آن به قصد شفا و باز كردن افطار در روز عيد فطر با آن مورد ترغيب و توصيه ائمّه اطهار عليهم السلام بوده است. (2)
***
ائمّه اطهار عليهم السلام گذشته از آن كه خودشان به زيارت قبر امام حسين عليه السلام مى رفتند، با بيان پاداش هاى عظيم براى زيارت آن حضرت، شيعيان را براى رفتن به كربلا تشويق و بسيج مى كردند و خاطره آن شهيدان پرافتخار را زنده نگه داشته، ضربات سنگينى را برپيكر كفر و عناد و دشمنان اهل بيت عليهم السلام وارد مى كردند.
از امام صادق عليه السلام چنين نقل شده است:
«ما مِنْ احَدٍ يَوْمَ الْقِيامَةِ إِلَّا وَ هُوَ يَتَمَنَّى أَنَّهُ زارَ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلىٍّ عليهما السلام لِما يَرى لَما يُصْنَعُ بِزُوَّارِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ عليهما السلام مِنْ كَرامَتِهِمْ عَلَى اللَّهِ؛ هر كسى در روز قيامت، آرزو مى كند كه از زائران قبر امام حسين عليه السلام باشد، از فزونى آنچه از كرامت آنان (زائران قبر آن حضرت) نزد خداوند مشاهده مى كند». (3)
و نيز از امام صادق عليه السلام روايت شده است:
«مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَكُونَ عَلى مَوائِدِ نُورٍ يَوْمَ الْقِيامَةِ، فَلْيَكُنْ مِنْ زُوَّارِ الْحُسَيْنِ
ص: 55
بْنِ عَلِىٍّ عليهما السلام؛ هر كس دوست دارد روز قيامت در كنار سفره هاى نور الهى بنشيند، بايد از زائران امام حسين عليه السلام باشد». (1)
حتّى در برخى از روايات زيارت مكرّر آن حضرت توصيه شده است.
امام ششم عليه السلام مى فرمايد:
«مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَنْظُرَ إِلَى اللَّهِ يَوْمَ الْقِيمَةِ، وَ تَهَوَّنَ عَلَيْهِ سَكْرَةُ الْمَوْتِ، وَ هَوْلُ الْمُطَّلَعِ، فَلْيَكْثُرْ زِيارَةَ قَبْرِ الْحُسَينِ عليه السلام؛ هر كس دوست دارد در قيامت نظر به رحمت هاى الهى كند و سختى جان كندن بر او آسان شود و هول و هراس قيامت از او برطرف گردد، مرقد امام حسين عليه السلام را بسيار زيارت كند». (2)
عظمت مصيبت و مظلوميّت خامس آل عبا به گونه اى بود كه گريه و سوگوارى همواره قرين نام آن حضرت بوده و هست؛ همان گونه كه آزادگى و شجاعت و دفاع از دين و ارزش هاى اسلامى با نام حسين عليه السلام عجين شده است.
سنگينى اين حادثه همه اهل اسلام را متأثّر ساخت، و حتّى برعرشيان و ساكنان آسمان و زمين نيز سنگين آمد. (3)
تاريخچه سوگوارى و اشك ريختن بر مظلوميّت سيّد الشهدا عليه السلام را در سه قسمت- به طور گذرا- پى گيرى مى كنيم.
ص: 56
در روايات مى خوانيم، برخى از انبياى الهى- هزاران سال قبل از تولّد امام كربلا با خبر مى شدند، بر مظلوميّت آن حضرت اشك مى ريختند.
در روايتى آمده است: هنگامى كه جبرئيل كلماتى را به حضرت آدم عليه السلام براى توبه تعليم مى داد، و او خدا را به پنج تن مقدّس مى خواند، وقتى كه به نام حسين عليه السلام رسيد قلبش شكست و اشكش جارى شد، به جبرئيل گفت: نمى دانم چرا وقتى كه نام پنجمى (حسين عليه السلام) را مى برم قلبم مى شكند و اشكم جارى مى شود؟
جبرئيل گفت: «بر او مصيبتى خواهد گذشت كه همه مصايب در برابر آن كوچك خواهد بود. او تشنه كام، غريبانه، تنها و بدون يار و ياور به شهادت خواهد رسيد».
جبرئيل برخى ديگر از مصايب آن حضرت و خاندانش را براى آدم عليه السلام بيان كرد، تا آنجا كه هر دو تن همچون مادرِ فرزند مرده اى بر حسين عليه السلام گريستند، (فَبَكى آدَمُ وَجَبْرَئِيلُ بُكاءَ الثَّكْلى). (1)
هنگامى كه خداوند براى موسى عليه السلام از مظلوميّت امام حسين عليه السلام سخن گفت و ماجراى شهادت مظلومانه آن حضرت و اسارت بانوان حرمش و گرداندن سرهاى شهدا در شهرها را بازگو نمود، موسى عليه السلام نيز گريست. (2)
زكريّاى پيامبر عليه السلام نيز، وقتى كه نام هاى پنج تن مقدّس را از جبرئيل آموخت، هنگامى كه نام حسين عليه السلام را بر زبان جارى مى ساخت، بغض گلويش را مى گرفت و اشكش جارى مى شد. به خداوند عرضه داشت:
خدايا! چرا وقتى نام آن چهار تن (محمّد، على، فاطمه و حسن عليهم السلام) را مى برم غم و اندوهم زايل مى شود، ولى هنگامى كه نام حسين عليه السلام را بر زبان مى آورم، اشكم جارى
ص: 57
مى گردد و اندوه و غم مرا فرا مى گيرد؟
خداوند بخشى از مصايب امام حسين عليه السلام را براى زكريا شرح داد، و زكريّا پس از شنيدن آن، به مدّت سه روز از مسجد بيرون نيامد و مردم را نيز اجازه نداد به محضرش برسند و در تمام اين مدّت بر مصيبت امام حسين عليه السلام گريه مى كرد و بر او مرثيه مى سرود. (1)
در روايتى نقل شده است كه اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: «حضرت عيسى بن مريم عليه السلام همراه با حواريّون از كربلا مى گذشتند كه آن حضرت شروع به گريستن كرد وحواريّون نيز با او گريستند. وقتى كه حواريّون سبب گريه را پرسيدند، حضرت عيسى عليه السلام فرمود: در اين مكان فرزند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و فاطمه زهرا عليها السلام كشته خواهد شد». (2)
پس از ولادت امام حسين عليه السلام نيز از همان شروع ولادت و پس از آن، رسول خدا صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و فاطمه زهرا عليها السلام هنگامى كه از رنج ها و مظلوميّت آينده حسين عليه السلام آگاه مى شدند، بر او مى گريستند.
در روايتى مى خوانيم: پس از ولادت امام حسين عليه السلام رسول خدا صلى الله عليه و آله به منزل فاطمه عليها السلام آمد و به اسماء فرمود: فرزندم را بياور! اسماء نيز حسين عليه السلام را در پارچه اى سفيد قرار داد و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد. رسول اكرم صلى الله عليه و آله در گوش راست
ص: 58
حسين عليه السلام اذان و در گوش چپ وى اقامه گفت و سپس وى را در آغوش گرفت و گريست.
اسماء مى گويد: به حضرت عرض كردم: پدر و مادرم فداى تو باد، چرا گريه مى كنى؟
فرمود: به خاطر اين فرزندم گريانم.
عرض كردم: او كه هم اكنون متولّد شده است (و جاى شادى و خوشحالى است، نه اندوه).
فرمود:
«تَقَتُلُهُ الْفِئَةُ الْباغِيَةُ مِنْ بَعْدِي، لا أَنالَهُمُ اللَّهُ شَفاعَتِي؛ وى را پس از من گروهى ستمكار به شهادت مى رسانند كه هرگز خداوند شفاعتم را نصيب آنان نخواهد ساخت».
آنگاه فرمود:
«يا أَسْماءُ لا تُخْبِرِي فاطِمَةَ بِهذا فَإِنَّها قَرِيبَةُ عَهْدٍ بِوِلادَتِهِ؛ اى اسماء! فاطمه را از اين ماجرا آگاه مساز؛ چرا كه او تازه صاحب اين فرزنده شده است». (1)
ابن عبّاس مى گويد: من با اميرمؤمنان عليه السلام در مسير رفتن به صفّين همراه بودم؛ هنگامى كه به نينوا رسيديم، با صداى بلند به من فرمود: اى ابن عبّاس! آيا اين مكان را مى شناسى؟ عرض كردم: نه، نمى شناسم.
فرمود: اگر آن گونه كه من اين سرزمين را مى شناسم، تو نيز مى شناختى، از آن نمى گذشتى جز آن كه همانند من گريه كنى.
آنگاه امام عليه السلام مدّتى طولانى اشك ريخت، تا آنجا كه اشك ها از محاسن مباركش بر
ص: 59
سينه اش سرازير شد و من نيز همراه او گريستم. امام عليه السلام در همان حال فرمود: واى! واى! آل ابوسفيان را با من چه كار؟ مرا با آل حرب (از اجداد يزيد) چه كار؟ همان ها كه حزب شيطان و اولياى كفرند. اى اباعبداللَّه! صبر پيشه كن! چرا كه به پدرت نيز از اين گروه همان (ستم ها) مى رسد كه به تو مى رسد. (أَوِّهِ أَوِّهِ مالِي وَ لِآلِ أَبِي سُفْيانَ؟ مالِي وَلِآلِ حَرْبٍ حِزْبِ الشَّيْطانِ؟ وَ أَوْلِياءِ الْكُفْرِ؟ صَبْراً يا أَباعَبْدِاللَّهِ فَقَدْ لَقِىَ أَبُوكَ مِثْلَ الَّذِي تَلْقى مِنْهُمْ). (1)
هنگامى كه رسول خدا عليه السلام خبر شهادت امام حسين عليه السلام و مصايب آن حضرت را به دخترش حضرت فاطمه عليها السلام داد، زهرا عليها السلام به شدّت گريست و آنگاه پرسيد: اين ماجرا چه زمانى اتّفاق خواهد افتاد؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: زمانى كه نه من باشم، نه تو و نه على. فاطمه عليها السلام با شنيدن اين سخن گريه اش شديدتر شد. آنگاه رسول خدا وى را از برپايى عزا و سوگوارى توسّط مردان و زنان امّت، بر شهداى كربلا و رنج هاى زنان اهل بيت عليهم السلام آگاه ساخت و پاداش اين گريه ها را بيان فرمود. (2)
سرانجام، آن حادثه اى كه از ابتداى خلقت ماجرايش براى اولياى الهى گفته شده بود، اتّفاق افتاد. به يقين، ماجرايى كه پيش از وقوعش دل ها را به درد آورده و اشك ها را جارى ساخته بود، هنگامى كه در روز عاشوراى سال 61 هجرى روى داد، شعله اى بر جان ها زد و سوگ و ماتم را قرين خويش ساخت. همراه با درس هاى بزرگ آزادگى
ص: 60
و آرمان خواهى و دفاع از شرف و اعتقاد تا پاى جان، عمق فاجعه به اندازه اى بود كه از روز عاشورا مراسم سوگوارى و اشك و ماتم بر آن حضرت و ياران پاكبازش آغاز شد و همچنان ادامه دارد و تا واپسين لحظات عمر دنيا ادامه خواهد داشت. چرا كه به فرموده رسول خدا صلى الله عليه و آله:
«إِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَيْنِ حَرارَةً فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لا تَبْرَدُ أَبَداً؛ به يقين شهادت حسين، حرارتى در دل مؤمنان ايجاد خواهد كرد، كه هرگز خاموش نخواهد شد». (1)
در اين قسمت نمونه هايى از گريه و سوگوارى بر آن حضرت را پس از شهادت، از نظر خواننده عزيز مى گذرانيم:
هنگامى كه زنان حرم نبوى صلى الله عليه و آله چشم شان بر شهدا افتاد، فرياد و ضجّه سردادند و آنگاه زينب شروع به ندبه و ناله كرد و با صداى محزونى صدا زد:
«وا مُحَمَّداه صَلَّى عَلَيْكَ مَلِيكُ السَّماءِ، هذا حُسَيْنٌ مُرَمَّلٌ بِالدِّماءِ، مُقَطَّعُ الْأَعْضاءِ وَ بَناتُكَ سَبايا؛ اى محمد! درود خداوند بر تو باد. اين حسين (توست كه) به خون آغشته است و پيكرش قطعه قطعه شده و (اين هم) دخترانت هستند كه اسير شده اند».
زينب كبرى عليها السلام همچنان در مصيبت برادرش و ديگر شهدا، سخن گفت و ندبه سر داد تا آنجا كه نقل شده است:
«فَأَبْكَتْ وَاللَّهِ كُلَّ عَدُوٍّ وَ صَدِيقٍ؛ به خدا سوگند! دوست و دشمن را به گريه آورد». (2)
ص: 61
پس از آن كه كاروان اسيران را به كوفه و شام بردند، با خطبه هاى افشاگرانه امام زين العابدين عليه السلام و زينب كبرى عليها السلام، اوضاع شهر شام برگشت و با جوّ ايجاد شده بر ضدّ دستگاه خلافت اموى، يزيد چاره اى جز اظهار ندامت و فرافكنى نداشت. در چنان شرايطى، زنان حرم حسينى در «شام» مراسم عزا و ماتم برپا كردند، تا آنجا كه حتّى زنان خاندان اموى نيز در آن شركت نمودند و اين برنامه تا سه روز ادامه داشت. (1)
در روايتى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «هنگامى كه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، همسر او (به نام رباب) (2) براى آن حضرت مجلس ماتمى برپا كرد، خود گريه مى كرد و زنان و خادمانش نيز با او همصدا مى شدند». (3)
برپايى مراسم سوگوارى امام حسين عليه السلام در حضور امام باقر عليه السلام پيش از اين گذشت، (4) امّا در مورد حضرت امام صادق عليه السلام گاه برخى از شعراى اهل بيت كه به
ص: 62
محضر امام عليه السلام مى رسيدند، آن حضرت از آنان مى خواست در رثاى حسين بن على عليه السلام اشعارى بخوانند و گاه خود آن شاعران از امام عليه السلام اجازه مى گرفتند تا اشعارى در رثاى سيد الشهداء عليه السلام بخوانند. در پاره اى از موارد امام عليه السلام به خانواده خويش مى فرمود: پشت پرده بنشينند و آن اشعار را بشنوند و در واقع، محفلى از دوستان خالص اهل بيت عليهم السلام براى عزاى سالار شهيدان بر پا مى شد.
داستان ابوهارون مكفوف را پيش از اين آورده ايم و اينك نمونه اى ديگر را نقل مى كنيم.
عبداللّه بن غالب مى گويد: به محضر امام صادق عليه السلام شرفياب شدم و در حضور آن حضرت مرثيه اى در باره امام حسين عليه السلام خواندم. هنگامى كه به يك بيت حسّاس از آن مرثيه رسيدم، صداى زنى را از پشت پرده شنيدم كه با گريه فرياد زد: «يا ابتاه؛ پدرجان!». (1)
از دِعبل خُزاعى (شاعر معروف اهل بيت عليهم السلام) نقل شده است كه من در ايّام شهادت امام حسين عليه السلام به محضر امام رضا عليه السلام شرفياب شدم. ديدم آن حضرت محزون واندوهگين نشسته و يارانش نيز گرد آن حضرت نشسته اند. هنگامى كه مرا ديد فرمود: «خوش آمدى اى دعبل! آفرين بر كسى كه با دست و زبانش ما را يارى مى كند!».
سپس در كنار خويش براى من جا باز كرد و مرا كنارش نشاند. آنگاه به من فرمود: اى دعبل! دوست دارم امروز براى ما مرثيه بخوانى؛ چراكه اين ايّام روزهاى اندوه ما اهل بيت عليهم السلام و ايّام شادمانى دشمنان ما- به ويژه بنى اميّه- است. (سپس امام عليه السلام
ص: 63
مطالبى را در پاداش گريه كردن و گرياندن در مصيبت اهل بيت عليهم السلام به خصوص مصائب امام حسين عليه السلام بيان كرد).
آنگاه امام رضا عليه السلام برخاست و پرده اى ميان ما و حرمسراى خويش زد و خانواده اش را پشت پرده نشاند، تا آنان نيز براى مصيبت جدّشان امام حسين عليه السلام گريه كنند. (1) سپس به دعبل فرمود اشعار خود را بخوان و وى نيز مرثيه اى را در ماتم امام حسين عليه السلام و اهل بيتش خواند كه قسمتى از آن چنين است:
أَفاطِمُ لَوْ خِلْتِ الْحُسَيْنَ مُجَدَّلًا وَ قَدْ ماتَ عَطْشاناً بِشَطِّ فُراتِ
إِذاً لَلَطَمْتِ الْخَدَّ فاطِمُ عِنْدَهُ وَ أَجْرَيْتِ دَمْعَ الْعَيْنِ فِي الْوَجَناتِ
أَفاطِمُ قُومِي يَا ابْنَةَ الْخَيْرِ وَ انْدُبِي نُجُومَ سَماواتٍ بِأَرْضِ فَلاتِ
بَناتُ زِيادٍ فِي الْقُصُورِ مَصُونَةْ وَ آلُ رَسُولِ اللَّهِ مُنْهَتِكاتِ
وَ آلُ زِيادٍ فِي الْحُصُونِ مَنِيعةٌ وَ آلُ رَسُولِ اللَّهِ فِي الْفَلَواتِ
سَأَبْكِيهِمْ ما ذَرَّ فِي الْأَرْضِ شارِقُ وَ نادى مُنادِى الْخَيْرِ لِلصَّلَواتِ
وَ مَا طَلَعَتْ شَمْسٌ وَ حانَ غُرُوبُها وَ بِاللَّيْلِ أَبْكيهِمْ وَ بِالْغَدَواتِ
«اى فاطمه! اگر پيكر به خاك و خون غلطيده حسين را كه تشنه كام كنار شطّ فرات به شهادت رسيده به خاطر آورى در آن هنگام اى فاطمه كنار آن پيكر، به چهره ات طپانچه مى زنى و اشك چشمانت را بر رخسارت سرازير مى سازى اى فاطمه اى دختر بهترين مردم، برخيز! و بر ستارگان آسمان ها در آن صحراى خشك ناله بزن (چرا گريان نباشم وقتى كه به خاطر آورم) دختران زياد در قصرهاى خويش درامانند؛ ولى حريم خاندان رسول خدا دريده شده است. در حالى كه آل زياد در دژهاى محكمى آسوده اند فرزندان رسول خدا در صحراهاى خشك و سوزان سرگردانند. آرى! تا آن زمان كه خورشيد در عالم پرتو افشانى مى كند و نداى مؤذّنى براى نماز بلند است و7)
ص: 64
مادامى كه خورشيد طلوع و غروب مى كند و به هنگام شبانگاهان و صبح گاهان بر آنان مى گريم». (1)
از برخى از فرازهاى تاريخ بر مى آيد كه شيعيان گاه و بيگاه در مناسبت ها (تا آنجا كه شرايط را مساعد مى ديدند) كنار مزار آن حضرت در كربلا مراسم سوگ و ماتم برپا مى داشتند و ائمّه عليهم السلام نيز از اين عمل شادمان مى شدند و آنان را تشويق مى كردند. به عنوان نمونه:
عبداللّه بن حمّاد بصرى مى گويد: امام صادق عليه السلام به من فرمود: «به من خبر رسيده كه در نيمه شعبان گروهى از ساكنين اطراف كوفه و ديگر نقاط، بر مزارامام حسين عليه السلام در كربلا گردهم مى آيند و زنانى نيز براى آن حضرت نوحه گرى مى كنند، و از اين جمعيّت گروهى قرآن مى خواند و گروهى ديگر حوادث كربلا را بازگو مى كنند و جمعى نوحى گرى كرده و برخى نيز مرثيه مى خوانند».
گفتم: فدايت شوم، من نيز بخشى از آنچه را مى فرماييد، ديده ام.
امام عليه السلام فرمود: سپاس خداوندى راكه در ميان مردم گروهى را قرار داد كه به سوى ما مى آيند و براى شهداى ما مرثيه مى خوانند و دشمنان ما را كسانى قرار داد كه گروهى از خويشاوندان (و دوستان ما) و ديگر مردم، آنان را بى اعتبار كرده و كار آنان را زشت و ناپسند مى شمرند. (2)
ص: 65
كوتاه سخن اين كه: مراسم سوگوارى براى امام حسين عليه السلام و ياران باوفايش به ويژه در ايّام محرّم و عاشوراى حسينى از گذشته، تاكنون ادامه داشته و شيعيان و علاقمندان به سالار شهيدان، در همه جاى عالم، به شيوه هاى گوناگون همه ساله در مصيبت آن حضرت به ماتم مى نشينند و ضمن يادآورى فداكارى و جانبازى حسين بن على عليه السلام و يارانش در مظلوميّت آنان نيز اشك مى ريزند.
به يقين، تأكيد و توصيه اى كه در روايات نسبت به برپا نمودن مجالس عزا و گريه بر مصائب امام حسين عليه السلام وارد شده است، نسبت به هيچ يك از امامان معصوم عليهم السلام حتّى وجود مقدّس پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وارد نشده است. گويا در اين مسئله سرّى نهفته است كه ائمّه اطهار عليهم السلام اين همه آن را مورد تأكيد و سفارش قرار داده اند.
بيان روايات در وعده ثواب هاى عظيم اين مجالس به گونه اى است كه عدّه اى آن را اغراق آميز دانسته و منكر آن شده اند و منشأ آن را «غُلات» دانسته و گفته اند: «ثواب بايد با عمل تناسب داشته باشد، چگونه ممكن است عمل كوچكى مانند گريه بر امام حسين عليه السلام اينقدر پاداش عظيم داشته باشد؟!».
عدّه اى هم در نقطه مقابل آن، جنبه افراط را پيموده و معتقد شده اند، همين كه انسان بر امام حسين عليه السلام بگريد، هر چند به قدر بال مگسى باشد اهل نجات است، حتّى اگر در باتلاق گناه و فساد فرو رفته باشد. در نگاه اينان همه دروغ گويى ها، خيانت ها، ظلم ها و حق كشى ها با قطره اشكى شسته مى شود!
مطمئنّاً هيچ يك از اين دو ديدگاه كه در دو طرف افراط و تفريط واقع شده اند، نمى تواند صحيح باشد. اين گونه اظهار نظرها از كسانى عنوان مى شود كه نتوانستند براى اين روايات و وعده ثواب هاى فوق العاده سوگوارى، تحليل صحيح و جامعى ارائه دهند و در واقع از درك فلسفه عزادارى عاجز ماندند.
ص: 66
نخست تحليل هاى نادرست و نقد آنها را به صورت گذرا بيان مى كنيم، سپس به سراغ تحليل منطقى مسأله مى رويم.
عدّه اى با توجه به آثار مثبت جسمانى و روانى گريه و تأثير آن در پالايش روح و روان انسان مدّعى شدند سرّ تأكيد ائمّه عليهم السلام نسبت به برپايى مجالس عزا به خاطر حسن ذاتى گريه است، زيرا «اظهار تأثّر» به وسيله گريه از نشانه هاى طبيعى و تعادل عاطفى آدمى است. اشخاصى كه كمتر گريه مى كنند و نمى توانند بدين وسيله غم ها، و افسردگى هاى خويش را تخليه كنند و عقده هاى درونى خويش را بگشايند، از روان متعادل و سلامت جسمى و روحى خوبى برخوردار نيستند. به همين جهت روانشناسان معتقدند: «زن ها از مردها عقده كمترى دارند، زيرا آنان زودتر مشكلات روحى خويش را به وسيله «گريه» بيرون مى ريزند و كمتر آن را در درون خويش پنهان مى دارند و اين امر يكى از رموز سلامت آنان مى باشد». (1) و نيز معتقدند گريه فشارهاى ناشى از عقده هاى انباشته در درون انسان را مى كاهد و درمان بسيارى از آلام و رنج هاى درونى انسان است. در حقيقت اشك چشم به منزله سوپاپ اطمينانى است كه در شرايط بحرانى موجب تعادل روح آدمى مى گردد.
به عقيده اينان به خاطر همين حُسن ذاتى گريه بود كه يعقوب عليه السلام براى دورى فرزندش سالها اشك از ديدگان جارى ساخت و رسول خدا صلى الله عليه و آله در مرگ فرزندش- ابراهيم (2)- و صحابى جليل القدرش عثمان بن مظعون به سختى گريست. (3) همچنين به هنگام مرگ جمعى از صحابه و يارانش و در شهادت عمويش حضرت حمزه گريان
ص: 67
شد و بانوان مدينه را جهت گريستن بر حمزه دعوت كرد. (1) و به همين دليل بود كه حضرت زهرا عليها السلام در رحلت جانگداز رسول خدا صلى الله عليه و آله شبانه روز مى گريست (2) وحضرت على بن الحسين عليهما السلام در شهادت پدر بزرگوارش ساليان دراز گريان بود. (3)
و لكن هر چند آثار مثبت گريه در پالايش روح انسان و حتّى تكامل آن و ديگر فوايد طبّى آن، قابل انكار نيست، ولى چنين تحليلى هرگز نمى تواند سرّ اين همه تأكيد و سفارش ائمّه اطهار عليهم السلام براى گريستن بر امام حسين عليه السلام و وعده ثواب هاى فراوان آن باشد. اين تحليل يك اشتباه بزرگ است، هر كس روايات اسلامى را در اين زمينه بخواند، مى داند هدف مهمّ ديگرى در كار بوده است.
***
در اين تحليل مردم براى استفاده از ثواب و رسيدن به شفاعت ائمّه اطهار عليهم السلام مجالس عزا به پا كرده و بر آنان مى گريند.
ضعف و سستى اين تحليل نيز به خوبى روشن است؛ زيرا فرض ثواب براى عملى، فرع وجود حكمت و مصلحت در نفس آن عمل است. تا عملى داراى مصلحت و حكمتى معقول نباشد ثوابى در بر نخواهد داشت. در اين مبحث ما به دنبال فلسفه عزادارى يعنى مصلحت و حكمت اين عمل هستيم. طبعاً سخن از ثواب كه در رديف معلولات حكم است نه علل آن، در اين مرحله جايى ندارد.
به علاوه، آيا ممكن است در طول تاريخ احساسات ميليون ها انسان را فقط به خاطر تحصيل ثواب تحريك كرد و آنان را گرياند؟ راستى اگر عشقى در كار نباشد و
ص: 68
كانون دل، مالامال از محبّت و شور نباشد، آيا اين وعده مى تواند عواطف و احساسات را برانگيزد؟! (1)
***
در اين تحليل امام حسين عليه السلام خود را فدا كرد تا گناهان امّت بخشوده شود و امام كفّاره گناهان امّت باشد. نظير اعتقاد باطلى كه مسيحيان نسبت به حضرت مسيح عليه السلام دارند و مى گويند مسيح عليه السلام با تن دادن به صليب باعث پاك شدن گناهان پيروان خود شد و آنان را رستگار كرد.
معتقدان اين تحليل با تمسك به تعابيرى چون «يا بابَ نِجاةِ الْأُمَّةِ» چنين برداشت كردند كه امام حسين عليه السلام نيز با استقبال از شهادت موجب بخشوده شدن گناهان فاسقان و فاجران امّت و در نتيجه سبب نجات آنان شده است. در عوض امّت با برپايى مجالس عزا از امام تشكّر و سپاسگزارى كرده و مستحقّ رستگارى مى شود.
اين تحليل نيز با هيچ يك از اصول و مبانى مسلّم دينى سازگار نيست و موجب شده است عدّه اى گمان كنند كه امام حسين عليه السلام با شهادت خود و فرزندانش، گناهكاران را در برابر عذاب الهى بيمه كرده است. به تعبير ديگر: امام عليه السلام و يارانش كشته شدند تا ديگران در انجام هر گناه و جنايتى آزاد باشند و در واقع تكليف الهى از آنان ساقط گردد.
همين پندار سبب شده است كه عدّه اى گمان كنند هر كس بر امام حسين عليه السلام گريه كند، هر قدر در فساد و تباهى غوطه ور باشد و حتّى نسبت به ضروريّات دين پايبند نباشد، مورد عفو و بخشش قرار گرفته و اهل نجات خواهد بود.
ص: 69
نفوذ اين پندار غلط تا جايى بوده است كه حتّى سلاطين جبّار و ستمگرى كه حكومتشان بر پايه هاى ظلم و بى عدالتى استوار بود و دستشان به خون بى گناهان آلوده بوده، در ايّام عزادارى آن حضرت مجالس عزا به پا كنند و يا خود پابرهنه در دستجات عزادارى به سر و سينه بزنند، و آن را مايه نجات خود بدانند!
هيچ كس نمى تواند شفاعت را انكار كند، ولى شفاعت حساب و كتاب و شرايطى دارد.
در اين قسمت به تحليل هاى صحيح و منطقى در موضوع فلسفه عزادارى در چهار عنوان اشاره مى شود:
به اعتراف دوست و دشمن، مجالس عزاى امام حسين عليه السلام عامل فوق العاده نيرومندى براى بيدارى مردم است و راه و رسمى است كه آن حضرت آن را به پيروان خود آموخته تا ضامن تداوم و بقاى اسلام باشد.
اهمّيّت برپايى اين مجالس و رمز تأكيد ائمّه اطهار عليهم السلام بر حفظ آن، آنگاه روشن تر مى شود كه ملاحظه كنيم شيعيان در عصر صدور اين روايات به شدّت در انزوا به سر مى بردند و تحت فشارهاى گوناگون حكومت امويان و عبّاسيان چنان گرفتار بودند كه قدرت بر انجام كوچكترين فعّاليّت و حركت سياسى واجتماعى نداشتند و چيزى نمانده بود كه به كلّى منقرض شوند ولى مجالس عزاى امام حسين عليه السلام آنان را نجات داد و در پناه آن، تشكّل و انسجام تازه اى يافتند و به صورت قدرتى چشمگير در صحنه جامعه اسلامى ظاهر شده و باقى ماندند.
به همين دليل، برپايى اين مجالس در روايات به عنوان «احياى امر اهل بيت عليهم السلام»
ص: 70
تعبير شده است. امام صادق عليه السلام در مورد اين گونه مجالس فرمودند:
«إِنَّ تِلْكَ الْمَجالِسَ أُحِبُّها فَأَحْيُوا أمْرَنا؛ اين گونه مجالس (شما) را دوست دارم، از اين طريق مكتب ما را زنده بداريد!». (1)
امام خمينى قدس سره بنيانگذار نظام جمهورى اسلامى در تعبير جامعى مى فرمايد:
«همه ما بايد بدانيم كه آنچه موجب وحدت بين مسلمين است، اين مراسم سياسى، مراسم عزادارى ائمّه اطهار عليهم السلام به ويژه سيّد مظلومان و سرور شهيدان حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام است كه حافظ ملّيّت مسلمين به ويژه شيعيان ائمّه اثنى عشر- عليهم صلوات اللّه و سلّم- مى باشد». (2)
«ژوزف فرانسوى» در كتاب «اسلام و مسلمانان» ضمن اشاره به اندك بودن شمار شيعيان در قرون اوّليّه اسلام، به خاطر عدم دست رسى آنان به حكومت، و ظلم و ستم حاكمان بر آنان و قتل و غارت اموالشان در تحليل جالبى مى نويسد:
«يكى از امامان شيعه، آنان را دستور تقيّه داد تا جانشان از گزند بيگانگان محفوظ باشد و همين امر باعث شد كه شيعيان كم كم قدرت پيدا كنند و اين بار دشمن بهانه اى نيافت تا به واسطه آن شيعيان را بكشد و اموالشان را غارت نمايد. شيعيان مجالس و محافل مخفيانه اى را تشكيل دادند و بر مصائب حسين عليه السلام گريه مى كردند. اين عاطفه و توجّه قلبى در دلهاى شيعيان استحكام يافت و كم كم زياد شد و پيشرفت كردند ...
بزرگترين عامل اين پيشرفت برپا كردن عزادارى حسين عليه السلام مى باشد كه ديگران را به سوى مذهب شيعه دعوت مى كند ... هر يك از شيعيان در حقيقت مردم را به سوى مذهب خود مى خوانند بى آن كه مسلمانان ديگر متوجّه بشوند. بلكه خود شيعيان هم
ص: 71
(شايد) به فايده اى كه در اين كارهايشان وجود دارد متوجّه نيستند و گمان مى كنند تنها ثواب اخروى كسب مى كنند». (1)
«ماربين» مورّخ آلمانى نيز در كتاب «سياست اسلامى» مى گويد:
«من معتقدم رمز بقا و پيشرفت اسلام و تكامل مسلمانان به سبب شهيد شدن حسين عليه السلام و آن رويدادهاى غم انگيز مى باشد و يقين دارم كه سياست عاقلانه مسلمانان و اجراى برنامه هاى زندگى ساز آنان به واسطه عزادارى حسين عليه السلام بوده است». (2)
***
ائمّه اطهار عليهم السلام با تأكيد بر برگزارى مراسم عزادارى حسينى عليه السلام، برنامه آن حضرت را «محورى» براى وحدت مردم قرار دادند. به گونه اى كه امروزه در ايّام شهادتش ميليونها انسان با اختلاف طبقات و نژاد و مذهب در هر كوى و برزن به عزادارى آن حضرت بپاخاسته و گرد بيرق حسينى اجتماع مى كنند.
هر ملّتى براى بقا و موفّقيّت خويش محتاج به عامل وحدت و اجتماع است. بدون شك بهترين عامل وحدت پيروان اهل بيت عليهم السلام كه با كمترين زحمت و كمترين هزينه مى تواند توده هاى ميليونى را حول يك محور جمع كند، همين مراسم عزادارى حسينى است. به يقين اگر ملّتى از چنين قدرتى برخوردار باشد كه بتواند در كوتاهترين فرصت و با كمترين تبليغات، نيروهاى متفرّق خويش را گردآورى كرده و سازماندهى كند، مى تواند هر مانعى را از سر راه پيشرفت خود بردارد.
ص: 72
در واقع ائمّه اطهار عليهم السلام با ترغيب مردم به اقامه مجالس حسينى از پراكندگى نيروها جلوگيرى به عمل آوردند و توده هاى متفرّق را بسيج كردند و با ايجاد وحدت و يكپارچگى در ميان آنها قدرت عظيمى را به وجود آوردند.
حركت خودجوش ميليونى مردم مسلمان ايران در نهضت شكوهمند انقلاب اسلامى در ماه محرّم و صفر به ويژه روزهاى تاسوعا و عاشورا كه لرزه بر اندام طاغوتيان مى انداخت سرّ تأكيد ائمّه اطهار عليهم السلام بر محور قراردادن امام حسين عليه السلام را روشن تر مى كند.
چه بسا اگر ما شاهد آزادسازى چنين انرژى هاى ذخيره شده در اين مجالس در انقلاب نبوديم، شايد ما هم راز تأكيد ائمّه اطهار عليهم السلام بر اقامه اين مجالس را كمتر درك مى كرديم.
«ماربين آلمانى» در اثر خود مى نويسد:
«بى اطّلاعى بعضى از تاريخ نويسان ما موجب شد كه عزادارى شيعه را به جنون و ديوانگى نسبت دهند؛ ولى اينان گزافه گفته و به شيعه تهمت زده اند. ما در ميان ملل و اقوام، مردمى مانند شيعه پرشور و زنده نديده ايم، زيرا شيعيان به واسطه بپا كردن عزادارى حسينى سياست هاى عاقلانه اى را انجام داده و نهضت هاى مذهبى ثمر بخشى را بوجود آورده اند». (1)
همين نويسنده آلمانى مى گويد:
«هيچ چيز مانند عزادارى حسينى نتوانست بيدارى سياسى در مسلمانان ايجاد كند». (2)ص)
ص: 73
مخالفت دشمنان اسلام با اقامه اين مجالس و تلاش آنها در جهت به تعطيلى كشاندن آن، حتّى اقدام آنان بر انهدام قبر امام حسين عليه السلام و مانع شدن از زيارت قبر آن حضرت (1)، خود شاهد ديگرى است كه حكومت ها تا چه اندازه از اين نيروى عظيم وحشت داشته و دارند.
امروزه وحشتى كه در دل دشمنان دين از برپايى اين مجالس افتاده است بر كسى پوشيده نيست، تا جايى كه گاه با وارد كردن اتّهامات ناروا بر شيعيان از طريق وابستگان داخلى خويش و گاه با برانگيختن ديكتاتورهاى دست نشانده خويش، امثال رضاخان، و گاه با بى محتوا ساختن چنين مجالسى، براى ريشه كن كردن شعائر حسينى تلاش كرده و مى كنند.
با نگاهى گذرا به تاريخ اسلام بعد از حادثه كربلا مى بينيم اين مجالس و پيام هاى عاشورايى تا چه اندازه سرمشق قيام هاى مجاهدان راه خداوند در مقابل گردنكشان و طاغوتيان بوده است.
براستى اگر از اين مجالس همه مسلمين به نحو شايسته اى بهره بردارى مى كردند و با اين عامل قوى، پليدى ها و آلودگى هاى اجتماعى محيط خويش را پاكسازى مى نمودند، آيا ستمگران مى توانستند بر سرزمين هاى اسلامى سلطه پيدا كنند؟ و آيا 37
ص: 74
اگر با احياى اين مجالس، پيام و حماسه عاشورا همواره زنده مى ماند، دست چپاولگران براى غارت ثروت هاى كشورهاى اسلامى به سوى آنان دراز مى شد؟
***
مجالس عزاى امام حسين عليه السلام مجالس تحوّل روحى و مركز تربيت و تزكيه نفس است. در اين مجالس مردمى كه با گريه بر مظلوميّت امام حسين عليه السلام آن حضرت را الگو قرار مى دهند، در واقع زمينه تطبيق اعمال و كردار خويش و همرنگى و سنخيّت خود را با سيره عملى آن حضرت فراهم مى سازند.
تأثير عميق اين مجالس به قدرى است كه افراد زيادى در اين مجالس، دگرگونى عميقى يافته و تصميم بر ترك گناه و معصيت مى گيرند، و چه بسا اشخاص گمراهى كه با شركت در اين مجالس تنبّه حاصل كرده و راه نجات را پيدا مى كنند.
اين مجالس به آدمى درس عزّت، آزادگى، ايثار، فداكارى و درس تقوى و اخلاق مى آموزد. اين مجالس مهد پرورش انسان هاى حق طلب و عدالت گستر و شجاع است.
اضافه بر اين، در طول تاريخ اين جلسات به مثابه كلاس هاى درس براى توده هاى مردم بوده است و آنان را با معارف و حقايق دينى، تاريخ، رجال، احكام و موضوعات گوناگون ديگر آشنا مى كرده است، و يكى از مؤثّرترين پايگاه هاى خودسازى و تهذيب نفوس و تربيت اخلاق بوده است.
ماربين آلمانى در اين زمينه مى گويد:
«مادامى كه اين روش و خصلت (برپايى مجالس سوگوارى) در ميان مسلمانان وجود دارد هرگز تن به خوارى نمى دهند و تحت اسارت كسى نمى روند ... شيعيان در
ص: 75
حقيقت از اين راه به همديگر درس جوانمردى و شجاعت تعليم مى دهند». (1)
ائمّه اطهار عليهم السلام با گشودن اين باب، و تشويق مردم به شركت در اين محافل در واقع همه را به تحصيل و تربيت در اين دانشگاه حسينى دعوت كردند.
شور و هيجان جوانان بسيجى در جبهه هاى نبرد در جنگ تحميلى هشت ساله به ويژه در شبهاى عمليّات و لحظه شمارى آنان براى فداكارى و ايثار و نيل به شهادت، گواه روشنى بر تأثيرعميق مجالس حسينى است.
اين است كه اگر اين مجالس را «مجالس تأسّى و الگوپذيرى» بناميم بيراهه نرفته ايم.
مرحوم فيض كاشانى در كتاب «محجّة البيضاء» در توضيح حديث پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله «عِنْدَ ذِكْرِ الصَّالِحينَ تَنْزِلُ الرَّحْمَةُ؛ به هنگام ياد صالحان رحمت الهى نازل مى شود». با اشاره به مسئله تأثيرپذيرى انسان از محيط اجتماعى و الگوهاى شايسته، در بيان علّت نزول رحمت به هنگام ياد صالحان، مى نويسد:
«چون ذكر صالحان و طرح صلاحيّت هاى اخلاقى آنان باعث مى شود كه انسان از آنها الگو بگيرد و با تحت تأثير واقع شدن، به آنها تأسّى و اقتدا كند و زمينه صلاحيّت و برخوردارى از رحمت پروردگار را براى خود فراهم سازد». (2)
ثقة الاسلام كلينى رحمه الله و شيخ الطايفه شيخ طوسى رحمه الله در حديث معتبر از امام صادق عليه السلام روايت كرده اند:
«قالَ: قالَ لِي أبي: يا جَعْفَرُ أَوْقِفْ مِنْ مالي كَذا وَ كَذا النَّوادِبَ يَنْدُبَنِي عَشْرَ سِنِينَ بِمِنى أَيَّامَ مِنى؛ پدرم به من فرمود: اى جعفر! مقدارى از مالم را (پس از وفاتم) براى برپايى مجلس سوگوارى برايم در ايّام حج در منى اختصاص بده». (3)58
ص: 76
صاحب جواهر در «كتاب طهارت» در بيان حكمت و فلسفه اين وصيّت امام باقر عليه السلام بيانى دارد كه مفادش چنين است:
«چون برپايى مجالس عزادارى و سوگوارى ائمّه عليهم السلام باعث شناخت فضايل اخلاقى آنان و در نتيجه «اقتداء و تأسّى» مردم به آن بزرگان است». (1) لذا احياى نام و بزرگداشت خاطره آنان حركتى پسنديده و عملى مطلوب است.
***
اساساً سوگوارى در مرگ اشخاص يك نوع تعظيم و احترام به آنان و رعايت موقعيّت و شخصيّت شان محسوب مى شود؛ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مى فرمايد:
«مَيِّتٌ لابَواكِيَ عَلَيْهِ، لا إِعْزازَ لَهُ؛ مرده اى كه گريه كننده اى نداشته باشد عزّتى ندارد!». (2)
مخصوصاً سوگوارى در مرگ مردان الهى، از مصاديق بارز تعظيم شعائر الهى بوده و تجليل از عقيده و راه و رسم و مجاهدت و تلاش آنان محسوب مى شود. از اين رو، رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگام بازگشت از جنگ احد وقتى كه مشاهده كرد خانواده هاى شهداى قبيله «بنى اشهل» و «بنى ظفر» براى شهيدان خود گريه مى كنند، ولى عموى بزرگوارش حضرت حمزه گريه كننده اى ندارد، فرمود:
«لكِنَّ حَمْزَةُ لابَواكِيَ لَهُ الْيَوْمَ؛ امّا امروز حمزه، گريه كننده اى ندارد!». (3)
زنان مدينه با شنيدن اين سخن در خانه حضرت حمزه اجتماع كرده و به سوگوارى پرداختند و بدين وسيله شخصيّت عظيم حضرت حمزه مورد تجليل
ص: 77
وتكريم قرار گرفت.
و نيز آنگاه كه خبر شهادت جعفر طيّار در جنگ موته به مدينه مى رسد، پيامبر صلى الله عليه و آله براى گفتن تسليت نخست به خانه جعفر رفت، سپس به خانه فاطمه زهرا عليها السلام آمد، و آن بانوى بزرگ را در حال گريه و سوگوارى ديد، فرمود:
«عَلى مِثْلِ جَعْفَرٍ فَلْتَبْكِ الْبَواكِي؛ به راستى براى شخصيّتى چون جعفر بايد گريه كنندگان گريه كنند!». (1)
قرآن كريم در مورد گروهى از قوم موسى كه راه تباهى و فساد را در پيش گرفتند و سرانجام در اثر نفرين آن حضرت به هلاكت رسيدند، آنان را لايق تجليل و گريه ندانسته و مى فرمايد:
«فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّمَاءُ وَالْأَرْضُ وَمَا كَانُوا مُنظَرِينَ»؛ نه (اهل) آسمان بر آنان گريستند و نه (اهل) زمين!»(2)
از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه لياقت گريه ديگران را نداشتن نوعى حقارت و بى ارزشى است.
از اين رو، در سفارش هاى ائمّه اطهار عليهم السلام مى بينيم كه مى فرمودند: چنان در ميان مردم منشأ آثار خير و بركت باشيد كه بر مرگتان بگريند و از شما تجليل كنند!.
اميرمؤمنان عليه السلام فرمود:
«خالِطُوا النَّاسَ مُخالَطَةً إِن مِتُّمْ مَعَها بَكَوْا عَلَيْكُمْ وَ إِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَيْكُم؛ با مردم آنچنان معاشرت كنيد كه اگر بميريد بر مرگ شما اشك بريزند و اگر زنده بمانيد به شما عشق بورزند». (3)
بنابراين، اقامه عزادارى براى امام حسين عليه السلام آن شخصيّت ممتاز و بى نظيرى كه 10
ص: 78
خود از خاندان عصمت و طهارت بود و از اولياى الهى و امامان معصوم است، علاوه بر تجليل از مقام شامخ آن امام همام، از مصاديق روشن تعظيم شعائر الهى است كه:
«وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ»؛ هر كس شعائرالهى را بزرگ دارد، اين كار نشانه تقواى دلهاست. (1)
چگونه چنين نباشد و حال آن كه صفا و مروه با اين كه مكانى بيش نيستند، تنها چون ياد و ذكر الهى در آنجا زنده مى شود، از شعائر الهى شمرده است؟
«إِنَّ الصَّفا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعائِرِ اللَّهِ»؛ صفا و مروه از شعائر (و نشانه هاى) خداست. (2)
به يقين، امام حسين عليه السلام كه تمام هستى خويش را يكجا با خداوند معامله كرد و با تمام اهل بيت عليهم السلام و فرزندان در قربانگاه عشق قدم نهاد و مخلصانه از همه چيزش در راه خدا گذشت، از عظيم ترين شعائر الهى است و برپايى مجالس عزا براى آن حضرت، تعظيم يكى از بزرگترين شعائر الهى محسوب مى شود.
همان گونه كه در فصل هاى گذشته از نظر خوانندگان محترم گذشت، اصل عزادارى و سوگوارى بر امام حسين عليه السلام و ياران باوفايش مورد سفارش و تأكيد اولياى دين بوده است. شيعيان و علاقمندان به سرور آزادگان حسين بن على عليه السلام نيز در طول تاريخ، از سوگوارى و عزادارى براى آن حضرت غافل نبوده اند.
امروز نيز در هر نقطه اى از جهان كه مسلمانان آگاه به ماجراى كربلا حضور دارند، حدّاقل در دهه نخست محرّم و به ويژه روزهاى تاسوعا و عاشورا به خيل عزاداران حسينى مى پيوندند و به اندازه توان خود، ابراز ارادت مى كنند.
ص: 79
در اين قسمت شيوه هاى مطلوب عزادارى را به طور فشرده يادآور مى شويم.
از شيوه هاى معمول در عزادارى و سوگوارى، اشك ريختن است كه به طور طبيعى هر انسانى در غم فراق عزيزى اندوهگين مى شود و اشك مى ريزد.
در روايات مى خوانيم هنگامى كه ابراهيم فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا رفت، آن حضرت در مرگ او گريست و هنگامى كه برخى از اصحاب معترضانه از آن حضرت سبب گريه را پرسيدند، فرمود:
«تَدْمَعُ الْعَيْنُ، وَ يُوجَعُ الْقَلْبُ، وَ لا نَقُولُ ما يُسْخِطُ الرَّبَّ؛ چشم مى گريد و قلب به درد مى آيد، ولى بر زبان سخنى كه موجب خشم خدا شود، جارى نمى سازيم». (1)
همچنين نقل شده است وقتى كه صحابى جليل القدر «عثمان بن مظعون» از دنيا رفت، رسول خدا صلى الله عليه و آله مدّتى طولانى بر او گريه كرد. (2) و در شهادت جعفر بن ابى طالب و زيد بن حارثه نيز بسيار گريست. (3)
همچنين در تاريخ مى خوانيم پس از رحلت رسول اكرم صلى الله عليه و آله مسلمانان به شدّت گريه و ندبه كردند و نقل شده است: «هنگامى كه پيامبر رحلت كرد، كوچك و بزرگ، در مرگ آن حضرت داغدار شدند و بسيار بر او گريستند؛ ولى در ميان همه مردم و خويشاوندان، هيچ كس حزن و اندوهش از حضرت زهرا عليها السلام بيشتر نبود. حزن او پيوسته افزايش و گريه او شدّت مى يافت».(4)
ص: 80
گريه كردن بر مصائب امام حسين عليه السلام نيز از شيوه هاى معمول عزادارى است و مورد سفارش نيز قرار گرفته است.
امام رضا عليه السلام فرمود:
«فَعَلى مِثْلِ الْحُسَيْنِ فَلْيَبْكِ الْباكُونَ؛ بر همانند حسين بايد گريه كنندگان، گريه كنند». (1)
رواياتى كه ترغيب به گريه بر ابى عبداللّه عليه السلام دارد، فراوان است كه برخى از آنها در فصل هاى گذشته آمده است.
البتّه نبايد فراموش كرد كه اين گريه ها جنبه شخصى ندارد، و در واقع اعلام جنگ و ستيز با ظالمان وستمگران مى باشد.
«تباكى» به معناى آن است كه انسان به خود حالت گريه بگيرد، چرا كه گاه ممكن است برخى از علاقمندان به سبب پاره اى از شرايط، اشك از چشمانشان جارى نشود، ولى اين نبايد سبب عدم شركت در محافل و مجالس حسينى گردد، چرا كه در اين صورت مى توان با «تباكى» و حالت غم و اندوه و گريه به خود گرفتن، به خيل عزاداران پيوست و از پاداش معنوى آن نيز برخوردار شد، در اين كار نيز نشانه ظلم ستيزى و مبارزه با ظالمان است، چرا كه هدف امام حسين عليه السلام چيزى جز اين نبود.
روايت فضيلت «تباكى» نيز پيش از اين گذشت.
مرسوم و معمول ميان مردم آن است كه در غم مرگ عزيزان، لباس سياه بر تن مى كنند و اين رنگ لباس را، علامت ماتم و عزا مى دانند. بنابراين، يكى از راه ها و
ص: 81
شيوه هاى مطلوب عزادارى براى خامس آل عبا، پوشيدن لباس سياه در سالروز شهادت آن حضرت يا ايّام محرّم است.
در تاريخ مى خوانيم: هنگامى كه حسين بن على عليه السلام به شهادت رسيد، زنان بنى هاشمى لباس هاى سياه و خشن پوشيدند. (1)
در برخى از روايات نيز آمده است: هنگامى كه (بر اثر خطابه ها و افشاگرى هاى امام سجّاد عليه السلام و حضرت زينب عليها السلام) يزيد به خاندان هاشمى اجازه داد در دمشق عزادارى كنند، زنان هاشمى و قرشى لباس سياه بر تن پوشيدند و به مدّت هفت روز براى امام حسين عليه السلام و شهداى كربلا عزادارى كردند. (2)
تشكيل مجالس سوگوارى و محافل عزادارى براى ابى عبداللّه الحسين عليه السلام از شيوه هاى معمول اقامه عزاست؛ علاقمندان به مكتب حسينى با برپايى چنين مجالسى، از اهداف عالى و ارزشمند قيام امام حسين عليه السلام آگاه مى شوند و بر مصائب آن حضرت ويارانش اشك مى ريزند و اين مجالس همواره وسيله مهمّى براى بيدارى و آگاهى توده هاى مردم بوده است.
امام صادق عليه السلام به يكى از يارانش به نام «فضيل» فرمود: آيا تشكيل مجلس مى دهيد و با يكديگر (پيرامون معارف دينى و فضايل اهل بيت عليهم السلام) گفتگو مى كنيد؟
ص: 82
فضيل پاسخ داد: آرى.
امام عليه السلام فرمود:
«إِنَّ تِلْكَ الَمجالِسَ أُحِبُّها، فَأَحْيُوا أَمْرَنا، فَرَحِمَ اللَّهُ مَنْ أَحْيا أَمْرَنا؛ چنين مجالسى را دوست مى دارم. مكتب ما را زنده نگه داريد؛ خداوند رحمت كند كسى را كه مكتب ما را احيا كند».
سپس امام عليه السلام ادامه داد: «هر كس كه (مصائب) ما را يادآورد و يا نزد او از ما يادى شود و اشك از ديدگانش سرازير گردد، هر چند اندك باشد، خداوند گناهانش را بيامرزد». (1)
نوحه سرايى به صورت خواندن اشعار سوزناك و پرمعنى در مصائب امام حسين عليه السلام و يارانش مى باشد و سبب تحريك احساسات وعواطف مسلمين و تبيين حوادث و خاطرات عاشورا است، شيوه اى معمول و مرسوم در عزادارى است. اين شيوه، ريشه در عصر ائمّه عليهم السلام دارد.
امامان اهل بيت عليهم السلام با تشويق نوحه سرايان و مرثيه خوانان، آنان را به سرودن اشعار و نوحه سرايى و بيان حوادث كربلا و فجايع بنى اميّه ترغيب كرده و پاداش فراوانى را براى چنين اعمالى ذكر مى كردند. (2)
اميرمؤمنان عليه السلام و حضرت زهرا عليها السلام نيز پس از رحلت پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله اشعارى را در رثاى آن حضرت سرودند. (3)
ص: 83
برخى از دانشمندان اهل سنّت نيز اشعارى را از زهراى مرضيّه عليها السلام در فراق پدر بزرگوارش نقل كرده اند.
«حاكم نيشابورى» مى نويسد: هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به خاك سپردند،
فاطمه عليها السلام خطاب به «انس» فرمود:
«يا أَنَسُ أَطابَتْ أَنْفُسُكُمْ أَنْ تَحْثُوا التُّرابَ عَلى رَسُولِ اللَّهِ؛ اى انس آيا قلبتان رضايت داد كه بر بدن رسول خدا خاك بريزيد؟».
سپس ادامه داد:
يا أَبَتاهُ أَجابَ رَبّاً دَعاهُ يا أَبَتاهُ مِنْ رَبِّهِ ما أَدْناهُ
يا أَبَتاهُ جَنَّةُ الْفِرْدَوْسِ مَأْواهُ يا أَبَتاهُ إِلى جِبْرَئِيلَ أَنْعاهُ
«پدر جان اى آن كه دعوت پروردگارش را اجابت كردى؛ پدر جان اى آن كه به پروردگار خويش نزديك (و ملحق) شدى.
پدرجان! بهشت برين جايت باد؛ پدرجان! رحلت تو را به جبرئيل خبر مى دهم». (1)
همچنين «امّ سلمه» در محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله در مرگ پسرعمويش، نوحه سرايى كرد و با حزن و اندوه اشعارى را خواند. (2)
امام باقر عليه السلام به فرزندش امام صادق عليه السلام سفارش كرد كه مقدارى از مالم را وقف كن براى آن كه به مدّت ده سال جمعى از نوحه سرايان در «منا» برايم نوحه سرايى كنند. (3)
به سر و سينه زدن در عزا و مصيبت بزرگى همچون مصائب امام حسين عليه السلام امرى عادى و طبيعى است. همان گونه كه متعارف است مردم در مرگ عزيزترين عزيزان
ص: 84
خويش به سر و سينه مى زنند. هر چند لازم است از كارهاى موهن و نادرست پرهيز شود.
متأسّفانه بعضى از عوام دست به كارهاى زننده اى مى زنند كه اثر منفى در شكوه و عظمت مراسم حسينى دارد و بايد عقلاى قوم آنها را با زبان خوب از اين گونه اعمال زننده باز دارند.
نقل شده است هنگامى كه زنان و فرزندان خاندان هاشمى را از شام به سمت مدينه حركت دادند؛ در ميان راه از راهنماى قافله خواستند آنها را به كربلا ببرد، تا تجديد ديدارى با شهيدان كربلا شود. هنگامى كه به آن سرزمين رسيدند، مشاهده كردند كه جابر بن عبداللّه انصارى و جمعى از بنى هاشم براى زيارت قبر حسين عليه السلام به كربلا آمده اند. اين دو قافله وقتى با يكديگر ملاقات كردند، ديدارشان همراه با اندوه، گريه و بر سر و صورت زدن بود و به اين ترتيب ماتمى جانسوز در آن سرزمين برپا كردند. (1)
هر چند در روايات- تا آنجا كه ما جستجو كرديم- درباره سينه زدن بر مصائب اهل بيت عليهم السلام مطلبى يافت نشده است؛ ولى تعبير به «لطم» ظاهراً شامل سينه زنى نيز مى شود.
از نمودهاى روشن ماتم زدگى و عزادار بودن، دست كشيدن از كسب و كار وتعطيل كردن بازارهاست. در ارتباط با ترك تلاش و كوشش دنيوى در روز عاشورا روايتى نيز وارد شده است.
امام رضا عليه السلام فرمود:
«مَنْ تَرَكَ السَّعْىَ فِي حَوائِجِهِ يَوْمَ عاشُورا قَضَى اللَّهُ لَهُ حَوائِجَ الدُّنْيا
ص: 85
وَالْآخِرَةِ وَ مَنْ كانَ يَوْمُ عاشُورا يَوْمَ مُصِيبَتِهِ وَ حُزْنِهِ وَ بُكائِهِ، جَعَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ يَوْمَ فَرَحِهِ وَ سُرُورِهِ؛ هر كس در روز عاشورا تلاش و كوشش دنيوى را رها سازد، خداوند حوايج دنيا و آخرت او را برآورده كند و هر كس كه روز عاشورا را روز مصيبت و اندوه و گريه قرار دهد، خداوند روز قيامت را براى وى روز شادى و سرور قرار خواهد داد». (1)
هر چند عزادارى خامس آل عبا عليه السلام از افضل قُربات است و سبب احياى مكتب حسينى و بقاى شريعت مى شود، ولى بر مؤمنين لازم است اين عمل ارزشمند را با امور موهن و زننده و ناپسند آلوده نسازند.
از سرودن اشعار نامناسب و سبك و دور از شأن اهل بيت عليهم السلام يا كفرآميز و غلوگونه اجتناب ورزند و از اختلاط زن و مرد در تشكيل محافل و مجالس و دسته ها پرهيز نمايند و از قمه زدن و حركاتى كه موجب وهن شيعه در جهان است و بهانه به دست دشمن مى دهد و ضرر و زيان بر بدن وارد مى كند، دورى كنند و سخنرانان محترم آداب عزادارى صحيح را به مؤمنين و مدّاحان گوشزد نمايند و خود نيز در جهت تبيين اهداف قيام ابى عبداللّه الحسين عليه السلام و ترويج عقايد ناب محمّدى و تقويت اعتقادات اصيل اسلامى و اخلاق حسنه و ايثار و فداكارى تلاش كنند و در ذكر مصائب اهل بيت عليهم السلام فقط از منابع معتبر استفاده كنند و از بيان امورى كه با عزّت و سربلندى امام حسين عليه السلام سازگار نيست، خوددارى ورزند و صحنه گردانى مجالس آن حضرت را به دست افراد بدنام، يا نادان نسپارند و صالحان و آگاهان زمام مجالس را به دست گيرند.
بانوان محترم نيز ضمن شركت در مجالس امام حسين عليه السلام شأن و وقار و متانت
ص: 86
خويش را حفظ نمايند و با شيوه اى كه مناسب يك زن مسلمان و علاقمند به مكتب حسينى است، در مجالس و محافل عزادارى شركت كنند وخداى ناكرده اين امر مهمّ دينى را با پوشش نادرست و حركات ناپسند، به گناه آلوده نسازند كه مسئوليّت بسيار سنگينى دارد.
جوانان عزيز- كه سرمايه هاى اصلى چنين مجالسى هستند- مجالس امام حسين عليه السلام مخصوصاً ايّام محرّم و تاسوعا و عاشوراى حسينى را غنيمت بشمارند و با حضور گسترده تر و آگاهانه، بر آگاهى هاى معنوى و دينى خويش بيفزايند و در جهت ترويج مكتب حسينى و آشناساختن ديگران با اين حماسه جاويدان الهى كوشش نمايند.
***
در آستانه حلول ماه محرّم الحرام 1426 قمرى و برپايى ايّام سوگوارى سيّد و سالار شهيدان حضرت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام، همايشى تحت عنوان «همايش عظيم عاشوراييان» در شهر مقدّس قم برگزار شد كه در اين همايش حضرت آية اللَّه العظمى مكارم شيرازى (مدّ ظلّه) ضمن روشن ساختن ابعاد عظيم حادثه عاشورا، برنامه چهارده مادّه اى را براى مدّاحان عزيز و هيئت هاى مذهبى ارائه كردند كه در محافل مذهبى و رسانه ها انعكاس گسترده اى داشت و مورد توجّه عالمان و انديشمندان، مدّاحان مخلص و هيئت هاى مذهبى قرار گرفت. به سبب اهميّت اين تذكّرات، همه آن موارد را به طور فشرده نقل مى كنيم:
1- سخنان اين عزيزان بايد برگرفته از مدارك معتبر (كتاب و سنّت) باشد و شأن و مقام امام حسين عليه السلام و شهداى والا مقام كربلا در محتواى اشعار به طور كامل حفظ
ص: 87
شده و اهداف اين قيام عظيم براى عموم مردم تبيين گردد.
2- از مطرح ساختن مسائلى كه بوى غلوّ درباره ائمّه دين عليهم السلام و ساير بزرگان مى دهد، اجتناب گردد.
3- از آنجا كه مدّاحى تركيبى از علم و هنر است، بايد آموزش هاى لازم به مدّاحان محترم از سوى پيش كسوتان آگاه، ارائه شود.
4- از چراغ سبز نشان دادن نسبت به گناه به سبب عزادارى، در مجالس وعظ و مدّاحى اجتناب شود و به تقوا و ديندارى توصيه گردد.
5- به عزاداران محترم توصيه شود كه از در آوردن پيراهن و لخت شدن خوددارى نمايند.
6- سينه زنى و زنجيرزنى از شعائر حسينى است، ولى از آسيب رساندن و مجروح ساختن بدن خوددارى شود.
7- وعّاظ و مدّاحان محترم مراعات وقت نماز را نموده و در وقت نماز برنامه اى جز اقامه نماز نداشته باشند.
8- آهنگ مدّاحان محترم نبايد به آهنگ هاى مجالس لهو و فساد شباهت داشته باشد.
9- هيأت هاى محترم عزادارى توجّه كنند كه بازيچه دست سياست هاى مرموز قرار نگيرند.
10- از بيان مصائب سخت اهل البيت عليهم السلام، حتّى الامكان پرهيز شود و به اشاره و اجمال از آن بگذرند.
11- مجالس به گونه اى طولانى نشود كه موجب خستگى و دلزدگى مردم- به ويژه جوانان- گردد.
12- احترام به پيشكسوتان در اين مجالس حفظ شود.
13- تقويت نظام جمهورى اسلامى، رهبرى و مراجع بايد مدّ نظر قرار گيرد
ص: 88
وعشق به امام زمان (عجّل اللَّه تعالى فرجه الشريف) در همه مجالس به عنوان اساسى ترين مطلب، زنده نگه داشته شود.
14- وعّاظ و مدّاحان محترم بايد متخلّق به اخلاق حضرت امام حسين عليه السلام و يارانش باشند، تا سخنان آنها بر دل نشيند و به مصداق «كُونُوا دُعاةً لِلنَّاسِ بِغَيْرِ الْسِنَتِكُمْ» همه شنوندگان از آنها الگو بگيرند.
به يقين، اين مراسم عظيم (با شرايط فوق) خارى در چشم دشمنان اسلام و سبب تقويت اسلام و مسلمين است.
***
جالب اين كه مجالس حسينى در طول تاريخ پناهگاه خوبى براى جوامعى كه تحت ستم قرار گرفته بودند، محسوب مى شد؛ نه تنها در انقلاب اسلامى ايران، مردم حدّاكثر بهره بردارى را از مجالس حسينى كرده و با شور و هيجان اين مجالس، پاسخ دندان شكنى به نيروهاى اهريمنى دادند، بلكه در استقلال عراق و پاكستان و ... نيز همين مسأله مطرح بود.
در كلام معروفى از گاندى، رهبر استقلال هندوستان، مى خوانيم: من زندگى امام حسين عليه السلام آن شهيد بزرگ اسلام را به دقّت خوانده ام و توجّه كافى به صفحات كربلا نموده ام و بر من روشن شده است كه اگر هندوستان بخواهد يك كشور پيروز گردد، بايستى از سرمشق امام حسين عليه السلام پيروى كند. (1)
ولى اين در صورتى است كه نيّت ها خالص باشد و رقابت هاى مخرّب جاى خود را به همكارى سازنده دهد و اين مجالس كانون وحدت گردد و نشانه هاى ايثار و فداكارى در آن ظاهر شود.
ص: 89
از آنجا كه مسأله اجراى عدالت و ظلم ستيزى منحصر به جهان اسلام نيست، تعليماتى را كه امام حسين عليه السلام در كربلا به نسل بشر داد، مى تواند راهگشاى تمام امّت ها گردد.
براى حفظ جاذبه و اصالت اين مراسم بايد آن را از هر گونه خرافه پيراست و اجازه نداد افراد ناآگاه با افكار كوچك خود، چهره نادرستى از اين مراسم ترسيم كنند و از عظمت آن بكاهند و اهداف مقدّس آن را زير سؤال برند.
***
ص: 90
ص: 91
ص: 92
اشاره:
حوادث تاريخى را نمى توان جداى از يكديگر مورد مطالعه قرار داد؛ چرا كه در اين صورت نمى توان براى همه پرسش هاى آن حوادث، پاسخى در خور يافت.
در حقيقت، يك حادثه تاريخى از پيوند سلسله حوادثى- همچون حلقه هاى به هم پيوسته زنجير- پديد مى آيد. هر حادثه، چه كوچك و چه بزرگ، ريشه اى در گذشته دارد، همان گونه كه آثار و پى آمدهايى در آينده خواهد داشت.
طبيعى است كه حادثه هر چه پيچيده تر و بزرگ تر باشد، ريشه يابى آن نياز به دقّت و پى جويى بيشترى دارد.
حادثه بزرگى همچون حادثه عاشورا نيز از اين قاعده مستثنا نيست؛ نمى توان آن را فقط در ظرف تحقّقش، يعنى سال 61 هجرى، مورد تحليل و بررسى قرار داد؛ چرا كه در اين صورت پرسش هاى بى پاسخ فراوانى براى يك تحليل گر باقى مى ماند.
پرسشى از اين دست كه چگونه مى توان باور كرد، امّت اسلامى، فرزند پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، تنها بازمانده خمسه طيّبه و جگرگوشه فاطمه زهرا عليها السلام را به آن صورت فجيع به شهادت برساند؛ به كودك و پير و جوان و زن و مرد اين خانواده رحم نكند؛ جمعى را از دمِ تيغ بگذراند و جمعى ديگر را به اسارت برد و از هيچ ستمى در حقّ آنان دريغ نورزد.
ص: 93
از اين رو لازم است، براى شناسايى ريشه هاى حادثه محرّم سال 61 هجرى و علل و عوامل اصلى تشكيل دهنده آن، سال ها به عقب برگرديم. بلكه حوادث سال ها پيش از ظهور اسلام و تولّد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را- هر چند به صورت فشرده- مورد بررسى و مطالعه قرار دهيم.
چرا كه در سال هاى نسبتاً طولانى، حوادثى دست به دست هم داده است كه هر يك در پيدايش آن حادثه بزرگ سهمى بسزا داشته اند.
حادثه هايى كه چون حلقه هاى زنجير به يكديگر متّصل شده و نمى توان آنها را ناديده گرفت، يا از هم جدا كرد.
ريشه هاى اين حادثه عظيم را در هشت فصل مورد بررسى قرار مى دهيم.
***
ص: 94
با اين كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خود از قبيله قريش بود ولى واقعيّت هاى تاريخى نشان مى دهد كه سر سخت ترين دشمنان اسلام نيز از همين قبيله برخاسته اند و از هيچ كوشش و تلاشى در كارشكنى و عداوت عليه پيامبر صلى الله عليه و آله و فرزندانش فروگذار نكردند. خصوصاً پس از رحلت پيامبر عظيم الشأن اسلام صلى الله عليه و آله چنان حوادث تلخ و دردناكى به بار آوردند كه تاريخ اسلام هرگز آن را فراموش نخواهد كرد.
دو تيره بنى هاشم و بنى اميّه كه خونين ترين برخوردها بين آنان رخ داده است، از همين قبيله بودند. مطالعه و بررسى جنگ هاى صدر اسلام گوياى اين واقعيّت است كه بنى هاشم هيچ گاه مورد تعرّض قرار نگرفتند، مگر آن كه سردمدار متعرّضين از طايفه بنى اميّه بوده است و در هيچ جنگى دست به قبضه شمشير نبردند جز آن كه دودمان بنى اميّه در طرف مقابل آن قرار داشتند.
مهمترين اختلافات اين دو طايفه به چند امر بر مى گردد:
«عبد مناف» جدّ سوم پيامبر اسلام، با اين كه به خاطر خصلت هاى نيكو و اخلاق پسنديده از موقعيّت خاصّى در دلها برخوردار بود، ولى هرگز در صدد رقابت با برادر خود «عبدالدّار» در به چنگ آوردن مناصب عالى كعبه نبود. حكومت و رياست طبق
ص: 95
وصيّت پدرش «قُصىّ» با برادر وى «عبدالدّار» بود. ولى پس از فوت اين دو برادر فرزندان آنان در تصدّى مناصب با يكديگر به نزاع پرداختند.
دو تن از فرزندان عبد مناف به نام هاى هاشم و عبدشمس دو برادر دو قلوى به هم چسبيده بودند كه هنگام تولّد، انگشت هاشم به پيشانى برادرش عبدشمس چسبيده بود. موقع جدا كردن خون زيادى جارى شد و مردم آن را به فال بد گرفتند. (1)
در تاريخ فرزندان هاشم به «بنى هاشم» و فرزندان عبد شمس به «بنى اميّه» شناخته مى شوند.
جوانمردى و كرم هاشم و بذل و بخشش هاى وى در بهبود وضع زندگى مردم و گام هاى برجسته او در بالا بردن بازرگانى مكّيان و پيمانى كه در اين رابطه با امير غسّان بست، و همچنين پى ريزى مسافرت قريش در تابستان به سوى شام و در زمستان به سوى يمن، محبوبيّت فوق العاده اى را برايش به ارمغان آورده بود.
«اميّه» فرزند عبدشمس- برادرزاده هاشم- از اين همه موقعيّت و عظمت و نفوذ كلمه عمويش در ميان قبايل مختلف رشك مى برد و از اين كه نمى توانست خود را در دل مردم جاى كند، به بدگويى از عمويش رو آورد؛ ولى اين بدگويى ها بيشتر بر عظمت و بزرگى هاشم افزود.
سرانجام «اميّه» كه در آتش حسادت مى سوخت، عموى خود را وادار كرد تا به اتّفاق يكديگر نزد كاهنى (از دانايان عرب) بروند تا هر كدام مورد تمجيد او قرار گرفت، زمام امور را به دست گيرد. اصرار «اميّه» موجب شد تا هاشم با دو شرط پيشنهاد برادرزاده اش را بپذيرد.
اوّل آن كه: هر كدام كه محكوم شدند صد شتر در ايّام حج قربانى كند.
دوم: شخص محكوم تا ده سال مكّه را ترك گفته و جلاى وطن نمايد.
پس از اين توافق به نزد كاهن «عُسفان» (محلّى در نزديكى مكّه) رفتند، ولى16
ص: 96
برخلاف انتظار اميّه، تا چشم كاهن به هاشم افتاد زبان به مدح و ثناى وى گشود. اين بود كه «اميّه» طبق قرار قبلى مجبور شد تا ده سال مكّه را ترك كند و در شام اقامت گزيند. (1)
اين قضيّه علاوه بر آن كه ريشه دشمنى هاى اين دو طايفه را به خوبى روشن مى كند، علل نفوذ امويان را در منطقه شام نيز مشخّص مى سازد كه چگونه روابط ديرينه امويان با شام مقدّمات حكومت آنها را در دوره هاى بعد فراهم ساخت.
«ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه داستان ديگرى را نقل مى كند كه از فاصله و اختلاف اين دو تيره در زمان جاهليّت بيشتر پرده بر مى دارد.
اختلافاتى كه ناشى از بزرگى و عظمت چشم گير بنى هاشم از يك سو، و تحمّل حقارت و بدنامى بنى اميّه از طرف ديگر است.
مطابق اين نقل، يزيد فرزند معاويه در حضور پدرش، از آباء و اجداد خويش به نيكى ياد كرد و بر عبداللَّه بن جعفر فخر مى فروخت. (لازم به ذكر است، معاويه فرزند ابوسفيان فرزند حرب فرزند اميّه فرزند عبد شمس فرزند عبد مناف است).
عبداللَّه در پاسخ يزيد گفت: «به كداميك از نياكانت بر من مباهات مى كنى، آيا به حرب، همو كه بر ما پناه آورد و در پناه خاندان ما زيست، يا به اميّه، آن كسى كه غلام خانگى ما بود و يا به عبد شمس آن كه تحت تكفّل و حمايت ما زندگى مى كرد؟»
معاويه كه تا آن لحظه ساكت نشسته بود، با زيركى خاصّى اين منازعه لفظى را پايان داد ولى چون با پسرش يزيد تنها شد سخنان عبداللَّه بن جعفر را مورد تأييد قرار داد و در توضيح آن سخنان گفت: «اميّه به مدّت ده سال به خاطر قراردادى كه با عبدالمطلب بسته بود در خانه وى به بندگى و غلامى پرداخت و عبد شمس نيز به علّت فقر و تهى دستى، همواره چشم به دست برادرش هاشم دوخته بود». (2)ص)
ص: 97
ابن ابى الحديد در جاى ديگر از استادش «ابوعثمان» نقل مى كند كه در دوران جاهليّت سران بنى اميّه- با وجود همه حرص و ولعى كه براى به چنگ آوردن مناصب عالى و جايگاه ممتاز اجتماعى از خود نشان مى دادند- همواره از اين مناصب دور بودند و مناصبى چون پرده دارى كعبه، رياست دارالندوه و سقايت و پذيرايى حجّاج عمدتاً در اختيار بنى هاشم و ديگر تيره هاى قريش بود. (1)
به يقين اين وضع در روحيّه آنها اثر مى گذاشت، و آتش حسد را در دل هاى آنها شعله ور مى ساخت.
فاصله و اختلاف بنى اميّه با بنى هاشم تنها ريشه در اين مسائل ظاهرى و بيرونى نداشت، بلكه برخوردارى خاندان بنى هاشم از معنويّت آشكار، آنان را در چنان سطحى قرار داد كه همواره مورد حسادت و بغض رقيبان خود از بنى اميّه قرار داشتند؛ سرانجام آنان به جايگاهى رسيدند كه درخت «نبوّت» و «امامت» در خاندان آنان غرس شد و خانه هايشان محلّ آمد و شد فرشتگان الهى گرديد و علوم و معارف از آنان سرچشمه گرفت.
حضرت على عليه السلام در سخنان جامعى مى فرمايد:
«أَيْنَ الَّذِينَ زَعَمُوا أَنَّهُمُ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ دُونَنا كَذِباً وَ بَغْياً عَلَيْنا، أَنْ رَفَعَنَا اللَّهُ وَ وَضَعَهُمْ وَ أَعْطانا وَ حَرَمَهُمْ وَ أَدْخَلَنا وَ أَخْرَجَهُمْ، بِنا يُسْتَعْطَى الْهُدى وَ يُسْتَجْلَى الْعَمى، إِنَّ الأَئِمَّةَ مِنْ قُرَيْشٍ غُرِسُوا فِي هذَا الْبَطْنِ مِنْ هاشِمٍ، لا تَصْلُحُ عَلى سِواهُمْ وَ لا تَصْلُحُ الْوُلاةُ مِنْ غَيْرِهِمْ؛ كجايند كسانى كه ادّعا مى كردند آن ها راسخان در علمند نه ما، و اين ادّعا را از طريق دروغ و ستم نسبت
ص: 98
به ما مطرح مى نمودند. (آنها كجا هستند تا ببيند كه) خداوند ما را برترى داد و آنها را پايين آورد؛ به ما عطاكرد و آنها را محروم ساخت؛ ما را (در كانون نعمت خويش) داخل نمود و آنها را خارج ساخت. مردم به وسيله ما هدايت مى يابند و از نور ما نابينايان روشنى مى جويند. به يقين امامان از قريش هستند و درخت وجودشان در سرزمين اين نسل از هاشم غرس شده است، اين مقام در خور ديگران نيست و زمامداران غير از آنها شايستگى ولايت وامامت را ندارند». (1)
اصالت خانوادگى و طهارت حَسَب و نَسَب طايفه اى كه آيه تطهير در شأن سران و بزرگان آنان نازل مى شود، نيازى به شرح و بيان ندارد؛ ولى در مقابل آن، زندگى ننگين زنان و مردان بنى اميّه به قدرى زبانزد خاصّ و عام شده بود كه با وجود اين كه آنان بعدها ده ها سال با اختناق و سركوب زمام امور مسلمين را در دست داشتند، نتوانستند آن رسوايى ها را از خاطره ها محو سازند. زنانى كه رسماً داراى پرچم خاص! بوده، و درِ خانه هايشان به روى هر مرد بيگانه اى باز بوده است. انسان هايى كه چند نفر در تعيين نسبشان با هم درگير مى شدند و هر كدام خود را پدر آنها مى دانستند. (2)
اميرمؤمنان عليه السلام در اشاره اى پر معنى در يك جمله كوتاه به همين نكته اشاره كرده، در جواب نامه معاويه مى فرمايد:
«وَ أَمَّا قُولُكَ: «إِنّا بَنُو عَبْدِ مَنافٍ» فَكَذلِكَ نَحْنُ وَ لكِنْ لَيْسَ أُمَيَّةُ كَهاشِمٍ وَ لا حَرْبٌ كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ وَ لا أَبُوسُفْيانَ كَأَبِي طالِبٍ وَ لا الْمُهاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ؛ و امّا سخن تو به اين كه ما همه فرزندان عبدمناف هستيم. آرى (به
ص: 99
حسب ظاهر) چنين است؛ ولى هرگز اميّه مانند هاشم، و حرب چون عبدالمطلب و ابوسفيان مانند ابوطالب نيست و هرگز مهاجران چون اسيران آزاد شده و فرزندان صحيح النسب چون منسوب شده به پدر نيستند!». (1)
ابن ابى الحديد در توضيح جمله «وَ لَا الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ» براى پرده پوشى مى نويسد: «منظور امام اين است كه آن كسى كه از روى اعتقاد و اخلاص اسلام آورده است مانند كسى كه از روى ترس يا براى به دست آوردن دنيا و غنايم، اسلام آورده است، نيست». (2)
ولى علّامه مجلسى ضمن مردود دانستن اين سخن مى نويسد: كلمه «لصيق» به حسب ظاهر اشاره به نسب بنى اميّه دارد و ابن ابى الحديد براى حفظ آبروى معاويه خود را به نادانى زده است، حتّى برخى از دانشمندان تصريح كرده اند كه «اميّه» از نسل عبد شمس نبوده، بلكه وى غلام رومى بوده است كه عبد شمس او را فرزندخوانده خود قرار داد، و در زمان جاهليّت هرگاه كسى مى خواست غلامى را به خود نسبت دهد وى را آزاد كرده و دخترى از عرب را به همسرى وى درآورده و بدين ترتيب آن غلام به نسب وى ملحق مى گشت.
آنگاه علّامه مجلسى نتيجه مى گيرد و مى گويد:
بنابراين، بنى اميّه اساساً از قريش نيستند، بلكه منسوب به قريش مى باشند. (3)
بنى هاشم علاوه بر فضايل معنوى و اخلاقى كه در رفتار و كردارشان آشكار بود، همچون جوانمردى، سخاوت، ايثار، از خودگذشتگى و زهد و وارستگى؛ از زيبايى هاى ظاهرى چون حسن صورت و فصاحت و بلاغت فوق العاده نيز
ص: 100
برخوردار بودند و اين جمال وكمال در مقابل زندگى آلوده بنى اميّه به سختى آرامش درونى آنان را بر هم مى زد، و آتش حسد را در درونشان شعله ور مى ساخت.
حضرت على عليه السلام در پاسخ به سؤالى پيرامون ويژگى هاى هر يك از طوايف قريش، در بيان فرق بين فرزندان عبد شمس- كه بنى اميّه از آنها هستند- و بنى هاشم چنين مى فرمايد:
«وَ أَمَّا نَحْنُ فَأَبْذَلُ لِما فِي أَيْدِينا، وَ أَسْمَحُ عِنْدَ الْمُوتِ بِنُفُوسِنا، وَ هُمْ أَكْثَرُ وَ أَمْكَرُ وَ أَنْكَرُ وَ نَحْنُ أَفْصَحُ وَ أَنْصَحُ وَ أَصْبَحُ؛ امّا ما «طايفه بنى هاشم» از همه طوايف قريش نسبت به آنچه در دست داريم بخشنده تريم و به هنگام بذل جان از همه سخاوتمندتريم، آن ها (بنى اميّه) پر جمعيّت و مكّار و زشت اند و ما فصيح تر و دلسوزتر و زيباتريم!». (1)
هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله دعوت خود را در مكّه آغاز كرد اتّفاقاً قدرت سياسى واقتصادى شهر بيشتر در اختيار دودمان بنى اميّه بود.
سران اين تيره از راه تجارت و رباخوارى، مال هاى فراوانى اندوخته بودند و علاوه بر آن با نگاهبانى خانه كعبه و پذيرايى زائران، براى خويش نوعى سلطه دينى نيز به دست آورده بودند. به همين جهت هنگام حج وقتى كه حاجيان از عرفات حركت مى كردند قريش از مزدلفه بار مى بست. چرا كه اعتقاد داشتند بايد كعبه را با جامه پاك طواف كرد و جامه وقتى پاك است كه آن را از يكى از طوايف قريش بگيرند! و اگر آنان به كسى جامه نمى دادند طواف كننده ناچار بود، برهنه طواف كند! (2)
در واقع قريش در سايه همين رياست و سلطه دينى، قوانينى را از سوى خود وضع
ص: 101
مى كردند و ديگر قبايل عرب نيز به آن تن مى دادند.
ولى با ظهور اسلام حشمت ظاهرى قريش در هر دو جبهه- اشرافيّت مادّى و رياست دينى- مورد تهديد جدّى قرار گرفت.
نخستين دعوت پيامبر اسلام در يكتاپرستى و اداى شهادتين خلاصه مى شد. ولى آرام آرام در كنار اين دعوت به ظاهر ساده، درخواست هاى ديگرى در زمينه عدالت اجتماعى و مساوات مردم در پيشگاه خدا و سپردن ولايت كعبه به پرهيزگاران عنوان شد. درخواستى كه با منافع و موقعيّت اجتماعى سران قريش- به ويژه رؤساى بنى اميّه چون ابوسفيان و ابوجهل- سخت ناسازگار بود.
دقّت در نخستين آيات سوره «همزه» كه در اوايل بعثت نازل شده است، مى رساند اسلام تا چه ميزان براى مال اندوزان و زورمندان ظالم، تهديد جدّى به شمار مى آيد.
«وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ* الَّذِى جَمَعَ مَالًا وَعَدَّدَهُ* يَحْسَبُ أَنَّ مَالَهُ أَخْلَدَهُ* كَلَّا لَيُنْبَذَنَّ فِى الْحُطَمَةِ* وَمَا أَدْرَاكَ مَا الْحُطَمَةُ ...»؛ واى بر هر عيب جوى هرزه زبان! همان كسى كه مال فراوان جمع كرده و شماره كرده است.
مى پندارد كه مال دنيا عمر ابديش خواهد بخشيد. چنين نيست! بلكه به يقين، به آتشى پرتاب مى شود و چه مى دانى چيست آتش سوزان!
اين زنگ هاى خطر چيزى نبود كه در گوش سران استثمارگر قريش خوشايند باشد.
از سوى ديگر نفوذ روزافزون پيامبر صلى الله عليه و آله در ميان قشر ضعيف يا متوسّط جامعه كه تا پاى جان در راه ايمان خود ايستادگى مى كردند، قريش را متوجّه اين خطر ساخت كه سلطه دينى آنان نيز به موازات سلطه اقتصادى آنها در برابر قوانين اسلام مورد تهديد قرار گرفته است.
اين بود كه به يك باره بغض و كينه هاى ديرينه آنان تركيد، به خصوص اين كه منافع نامشروع و موقعيّت اجتماعى خويش را در معرض نابودى مى ديدند. لذا با تمام
ص: 102
قدرت به مبارزه با اين آيين تازه برخاستند. آنان بى آن كه بدانند چه مى كنند به تلاش وسيع و گسترده اى دست زدند: تحريك قبايل مختلف بر ضدّ پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله، پيمان با قبيله هاى يهودى ساكن مدينه و برانگيختن آنان بر ضدّ پيامبر و بالاخره راه اندازى جنگ هاى خونين و توطئه هاى گوناگون ديگر، ولى هيچ يك از اين تلاش ها نتيجه اى نبخشيد.
آنان با امضاى پيمان صلح حديبيّه- در سال ششم- مى پنداشتند با جلوگيرى پيامبر صلى الله عليه و آله از ورود به مكّه وى را خوار كردند و سلطه خودشان را بر مكّه بيمه كردند؛ غافل از اين كه در واقع با امضاى اين پيمان به حكومت رسمى خويش بر حجاز پايان دادند و به صورت ضمنى به حكومت رسمى پيامبر صلى الله عليه و آله در يثرب اعتراف كردند، و طبيعى بود با اين اعتراف، پيمان هايى كه با قبايل ديگر بسته بودند، متزلزل شود.
از آن سال، تا سال هشتم هجرى، سران قبايل ديگر حجاز در انتظار پايان اين نزاع و كشمكش به سود اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله بودند كه سرانجام با تسليم شدن مكّه، حشمت قريش به يكباره فرو ريخت.
در واقع قريش، با پذيرش اين شكست، هم رياست و سلطه دينى خويش را از دست دادند و هم موقعيّت اجتماعى و قدرت اقتصادى خود را.
ولى فراموش نكنيم در تمام طول اين مبارزه سخت و دامنه دار، سرپرستى جنگ ها و ديگر توطئه ها بر ضدّ پيامبر و مسلمين با ابوسفيان- رئيس طايفه بنى اميّه- بود.
وى و دودمانش كه بيش از هر گروهى اشرافيّت مادّى و معنوى خويش را از كف داده بودند، هنگامى به اسلام گرويدند كه جز آن چاره اى ديگر نداشتند.
به علاوه تصوّر كردند درِ تازه اى براى برخوردارى از مطامع دنيا به روى آنان گشوده شده است كه اگر بتوانند بر اين موج سوار شوند به مقصود خود نايل مى شوند، لذا سودجويانه ومنفعت طلبانه به اسلام تن دادند. (1) ولى از آنجا كه تمام امتيازات دوره6)
ص: 103
جاهلى خود را از دست داده بودند و با قبول عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان از بند اسارت در روز فتح مكّه) شكست و خوارى سختى را متحمّل شده بودند به شدّت كينه پيامبر صلى الله عليه و آله و بنى هاشم را علاوه بر كينه هاى موروثى سابق در دل گرفتند. اين بود كه پس از تسليم شدن نيز، لحظه اى از توطئه هاى پنهان و آشكار خود دست برنداشتند.
بنابراين، تعجّب نمى كنيم اگر ببينيم حادثه خونين كربلا به دست همين طايفه رقم خورده است و يزيد پس از داستان كربلا با صراحت از انتقام گرفتن از بنى هاشم سخن گفت (كه در فصل بعد مى آيد).
***
ص: 104
يكى ديگر از ريشه هاى ماجراى خونين كربلا، انتقامى بود كه بنى اميّه از شكست هاى خود در زمان رسول خدا عليه السلام مى گرفتند.
با ظهور اسلام، مشركان قريش به مخالفت برخاستند و انواع كارشكنى ها، فشارها و آزارها را نسبت به رسول خدا عليه السلام روا داشتند. در اين ميان بنى اميّه به ويژه بزرگ آنان ابوسفيان- نيز از هيچ گونه مخالفتى با رسول خدا صلى الله عليه و آله دريغ نورزيدند.
پس از هجرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله نيز آزار آنان بر ضدّ رسول خدا ادامه داشت، تا آن كه در سال دوم هجرى، شكست سختى را از مسلمانان در جنگ معروف بدر متحمّل شدند. در اين نبرد، هفتاد تن از قريش به هلاكت رسيدند. (1) در ميان كشته شدگان چند تن از خويشان معاويه نيز ديده مى شدند كه از جمله آنان «عتبه» جدّ مادرى معاويه (پدر هند) و «وليد بن عتبه»، دايى معاويه و «حنظله» برادر معاويه بودند. (2)
ص: 105
هر چند در سال سوم هجرى در جريان جنگ «احد» حمزه و جمعى ديگر از مسلمانان به شهادت رسيدند و رهبرى مشركان در اين نبرد به عهده ابوسفيان بود، ولى بنى اميّه همچنان كينه «بدر» را در دل داشته و در پى انتقام از اسلام بودند.
ابوسفيان كه پس از آن، جنگ هاى ديگرى را بر ضدّ رسول خدا صلى الله عليه و آله رهبرى مى كرد و تا زمان فتح مكّه ايمان نياورده بود، در برابر لشكر عظيم اسلام كه براى فتح مكّه (سال هشتم هجرى) اطراف مكّه را گرفته بودند، تاب مقاومت نياورد و تسليم شد و به ظاهر اسلام آورد و به همراه او، پسرش معاويه نيز- به ظاهر- مسلمان شد. امّا به شهادت قراين واضح، هرگز اسلام آنان واقعى و از روى رغبت نبود.
امام على عليه السلام در چند جاى نهج البلاغه به اين نكته اشاره دارد كه ابوسفيان و معاويه و فرزندان آنان هرگز از روى رغبت اسلام را نپذيرفتند. از جمله در نامه 17 خطاب به معاويه مى فرمايد:
«وَ كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي الدِّينِ: إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً؛ شما از كسانى بوديد كه داخل اين دين شديد؛ امّا اين كار، يا براى دنيا بود و يا از ترس».
همچنين در نامه 16 مى فرمايد:
«فَوَالَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَ لكِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوانَاً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ؛ سوگند به آن كسى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد، آنان (معاويه و عمرو عاص و هم دستان آنان) اسلام را نپذيرفتند، بلكه در ظاهر تسليم شده بودند و كفر را در سينه پنهان داشتند؛ امّا هنگامى كه ياورانى بر ضدّ اسلام يافتند، آنچه را پنهان كرده بودند، آشكار ساختند».
بى ترديد نقش على عليه السلام در شكست مشركان قريش، نقشى اساسى و انكارناپذير بود و در جنگ هاى ديگر سهم بسزايى در شكست جبهه كفر داشت و همين سبب شد
ص: 106
كه مشركان قريش كينه اى عظيم از آن حضرت در دل بگيرند.
در اين ميان بنى اميّه كه تلاش هاى گسترده آنان بر ضدّ اسلام، با پايمردى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و شجاعت على عليه السلام و ساير مسلمانان نافرجام ماند و جمعى از خويشان آنان در جنگ هاى گوناگون به دست آن حضرت به هلاكت رسيدند، منتظر فرصتى جهت انتقام گيرى از بنى هاشم بودند.
با پيروزى اسلام و در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله جرأت درگيرى و انتقام گرفتن را نداشتند، امّا هنگامى كه بر امور مسلّط شدند، كينه هاى خويش را آشكار ساختند.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله با توجّه به همه شرايط و با آن كه بارها مقام و موقعيّت على عليه السلام را براى مسلمانان بيان فرمود و در روز غدير خم در ميان هزاران نفر آن حضرت را به امامت منصوب كرد و بارها نيكى به اهل بيت خود را به مسلمانان توصيه فرمود؛ ولى همواره نگران كينه هاى قريش در حقّ على عليه السلام و خاندان او بود.
عالم بزرگ اهل سنّت «طبرانى» در «معجم الكبير» نقل مى كند كه: روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام نظر افكند و اشك ريخت. وقتى از او پرسيده شد چرا گريه مى كنى؟ آن حضرت خطاب به على عليه السلام فرمود:
«ضَغائِنُ فِي صُدُورِ قَوْمٍ لَا يُبْدُونَها لَكَ حَتَّى يَفْقِدُونِي؛ (گريه من) براى كينه هايى است كه در درون گروهى (نسبت به تو) وجود دارد، كه آن را پس از من آشكار خواهند ساخت». (1)
ص: 107
اميرمؤمنان عليه السلام نيز به خوبى مى دانست، قريش كه جمعى از آنان به ظاهر اسلام آورده بودند، همواره منتظر فرصتى براى انتقام بودند؛ امّا با وجود شخص على عليه السلام زمينه كافى براى اجراى همه مقاصد خويش نمى يافتند؛ ولى در كمين نشسته بودند كه با تسلّط كامل بر اوضاع، انتقام شكست هاى زمان اسلام را از آنان بگيرند.
در سخنى كه «ابن ابى الحديد» از آن حضرت نقل مى كند، اين نگرانى به خوبى نمايان است. او مى نويسد: اميرمؤمنان عليه السلام به خداوند عرضه مى دارد:
«اللَّهُمَّ إِنِّي اسْتَعْدِيكَ عَلى قُرَيْشٍ؛ فَإِنَّهُمْ أَضْمَرُوا لِرَسُولِكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ ضُرُوباً مِنَ الشَّرِّ وَالْغَدْرِ، فَعَجَزُوا عَنْها؛ وَ حُلْتَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَها؛ فَكانَتِ الْوَجْبَةُ بِي، وَ الدَّائِرَةُ عَلَىَّ. اللَّهُمَّ احْفَظْ حَسَنَاً وَ حُسَيْناً، وَ لا تُمَكِّنْ فَجَرَةَ قُرَيْشٍ مِنْهُما ما دُمْتُ حَيّاً، فَإِذا تَوَفَّيْتَنِي فَأَنْتَ الرَّقِيبُ عَلَيْهِمْ، وَ أَنْتَ عَلى كُلُّ شَىْ ءٍ شَهِيدٌ؛ خداوندا! من از تو براى پيروزى بر قريش كمك مى جويم؛ چرا كه آنان كسانى بودند كه انواع توطئه ها و نيرنگ ها را درباره پيامبرت در نظر داشتند، ولى از اجراى آن ناتوان ماندند و تو مانع اجراى مقاصد آنها شدى؛ سپس همه هياهوها متوجّه من شد و توطئه ها بر ضدّ من بسيج گرديد. پروردگارا! حسن و حسين را حفظ فرما و تا زمانى كه من زنده ام امكان دستيابى و توطئه فاجران قريش را نسبت به آنان فراهم مساز و هنگامى كه مرا از ميان آنان برگرفتى، تو خود مراقب آنانى و تو بر هر چيز گواهى». (1)
هر چند از اعمال و رفتار معاويه در زمان سلطه بر كشور اسلامى مى توان به خوبى
ص: 108
دشمنى او را با اسلام، قرآن و رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله استنباط كرد؛ (1) ولى تاريخ گاه سخنانى از وى را ثبت كرده است، كه به صراحت از دشمنى او با رسول خدا صلى الله عليه و آله وتلاش او براى محو نام آن حضرت حكايت دارد.
مورّخ معروف «مسعودى» مى نويسد: از «مطرف بن مغيره» فرزند «مغيرة بن شعبه» (يار مورد اعتماد معاويه) نقل شده است كه من با پدرم «مغيره» به شام آمديم و پدرم هر روز نزد معاويه مى رفت و با او سخن مى گفت و بر مى گشت و از عقل و هوش او تعريف مى كرد. شبى از نزد معاويه برگشت، ولى بسيار اندوهگين بود، به گونه اى كه از خوردن شام خوددارى كرد. من تصوّر كردم مشكلى درباره خانواده ما پيدا شده است. پرسيدم: چرا امشب اين همه ناراحتى؟ گفت: من امشب از نزد خبيث ترين مردم بر مى گردم. گفتم: چرا؟ گفت: براى اين كه با معاويه خلوت كرده بودم، به او گفتم: مقام تو بالا گرفته، اگر عدالت را پيشه سازى و دست به كار خير بزنى بسيار بجاست. مخصوصاً به خويشاوندانت از بنى هاشم نيكى كن و صله رحم بجا آور، آنان امروز خطرى براى تو ندارند.
ناگهان (او منقلب و عصبانى شد و) گفت: ابوبكر به خلافت رسيد و آنچه بايد انجام بدهد، انجام داد؛ امّا هنگامى كه از دنيا رفت، نام او هم فراموش شد؛ فقط گاهى مى گويند: ابوبكر! سپس عمر به خلافت رسيد و ده سال زحمت كشيد! او نيز هنگامى كه از دنيا رفت، نامش هم از ميان رفت؛ فقط گاهى مى گويند: عمر! بعد از آنها برادرمان عثمان به خلافت رسيد و كارهاى زيادى انجام داد! ولى هنگامى كه از دنيا رفت، نام او هم از ميان رفت؛ ولى اخوهاشم (اشاره به رسول اكرم است) هر روز پنج مرتبه، نام او را (بر مأذنه ها) فرياد مى زنند و مى گويند: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ» با اين حال، چه عمل و نامى از ما باقى مى ماند، اى بى مادر! سپس گفت: «وَاللَّهِ إِلَّا دَفْناً دَفْناً؛ به خدا سوگند!40
ص: 109
چاره اى نيست جز اين كه اين نام را براى هميشه دفن كنم!!». (1)
اين ماجرا به خوبى از برنامه هاى معاويه و كينه او از اسلام و رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله حكايت دارد. از اين رو، وى هرگز از دشمنى با خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله و ياران اهل بيت عليهم السلام دست نكشيد و جنايات بى شمارى را در حقّ آنان مرتكب شده كه نمونه هاى روشن آن رواج سبّ و لعن على و فرزندانش، به شهادت رساندن امام حسن عليه السلام و حجر بن عدى و ياران حجر و بسيارى ديگر است.
يزيد بن معاويه كه در فساد و بى دينى شهره آفاق بود و جنايت عظيم كربلا به دستور او صورت گرفت و ننگ كشتن فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و پاره تن فاطمه زهرا عليها السلام را براى خود خريد و صفحه جنايت بار حكومت اموى را با اين ماجرا سياهتر و تاريك تر ساخت، بارها از انتقام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و كشته هاى بدر سخن به ميان آورده است، كه چند نمونه از آن را ذيلًا ملاحظه مى كنيد:
1- مورد نخست، مربوط به آنجايى است كه يزيد در قصر خود در محلّى مُشرف بر «جيرون» (2) نشسته بود و از آنجا ورود سرهاى مقدّس و كاروان اسيران اهل بيت عليهم السلام را مشاهده مى كرد. در همان حال شنيدند كه اين اشعار را زمزمه مى كند:
«لَمَّا بَدَتْ تِلْكَ الْحُمُولُ وَ أَشْرَقَتْ تِلْكَ الشُّمُوسُ عَلى رُبى جِيروُنِ
نَعِبَ الْغُرابُ فَقُلْتُ صِحْ اوْ لَا تَصِحْ فَلَقَدْ قَضَيْتُ مِنَ الْغَرِيمِ دُيُونِي»
ص: 110
«هنگامى كه آن قافله پديدار شد، و آن خورشيدها (سرهاى شهدا) بر بلنديهاى جيرون تابيد، در آن زمان كلاغى فرياد كشيد. من گفتم: فرياد بزنى يا نزنى، من كه طلب خود را از بدهكارانم گرفتم!». (1)
در اين اشعار به صورت كنايه روشن تر از تصريح از انتقام خونهاى اجداد و اقوام خود در جنگ هاى اسلامى سخن مى گويد؛ مقصودش اين است كه طلبِ خود يعنى خون هاى جاهليّت را از رسول خدا صلى الله عليه و آله گرفتم!
2- مورد ديگر آنجاست كه سرهاى مقدّس شهيدان كربلا را وارد مجلس يزيد ساختند، يزيد در حالى كه باچوبدستى خود بر لب و دندان امام حسين عليه السلام مى زد، اين اشعار را مى خواند:
لَعِبَتْ هاشِمُ بِالْمُلْكِ فَلَا خَبَرٌ جاءَ وَ لَا وَحْىٌ نَزَلْ
لَيْتَ أَشْياخِي بِبَدْرٍ شَهِدُوا جَزَعَ الْخَزْرَجُ مِنْ وَقْعِ الْأَسَلْ
لَأَهَلُّوا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحاً وَ لَقالُوا يا يَزِيدُ لَاتَشَلْ
فَجَزَيْناهُ بِبَدْرٍ مَثَلًا وَ أَقَمْنا مِثْلَ بَدْرٍ فَاعْتَدَلْ
لَسْتُ مِنْ خِنْدِفٍ إِنْ لَمْ أَنْتَقِمْ مِنْ بَنِي أَحْمَدَ ما كانَ فَعَلْ (2)
«فرزندان هاشم (رسول خدا) با سلطنت بازى كردند، و در واقع نه خبرى (از سوى خدا) آمده بود و نه وحيى نازل شده!
كاش بزرگان من كه در جنگ بدر كشته شده بودند، امروز مى ديدند كه قبيله خزرج چگونه از ضربات نيزه به زارى آمده است!
در آن حال، از شادى فرياد مى زدند و مى گفتند: اى يزيد دستت درد نكند!).
ص: 111
امروز كيفر ماجراى بدر را به آنان داديم و همانند بدر با آنان معامله كرديم و در نتيجه برابر شديم!
من از فرزندانِ «خِنْدِفْ» (1) نيستم اگر از فرزندان احمد (رسول اكرم) انتقام نگيرم». (2)
همچنين نقل شده است كه يزيد در همان جلسه در حالى كه بر لب و دندان ابى عبداللّه الحسين عليه السلام مى نواخت، مى گفت: «يَوْمٌ بِيَوْمِ بَدْرٍ؛ امروز روزى است در برابر روز بدر». (3)
از اين عبارات به خوبى كفر يزيد و عدم ايمان او به مبانى اسلام آشكار مى شود.
وى در پى انتقام از خاندان رسول خدا صلى الله عليه و آله بود و مى خواست انتقام كشته شدگان از طايفه خويش را كه در برابر اسلام و قرآن قد علم كردند و شمشير كشيدند و با دفاع مسلمانان به هلاكت رسيدند، از رسول خدا صلى الله عليه و آله بگيرد. او و پدر و جدّش هيچگاه به قرآن و رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ايمان نياورده بودند. بلكه در برابر انقلاب عظيم اسلامى و لشكر اسلام و پيروزى هاى پى در پى مسلمانان تاب مقاومت نداشتند. از اين رو، به ظاهر مسلمان شدند و منافقانه به تلاش خويش ادامه دادند وآن روز كه بر اريكه قدرت تكيه زدند و رقيبى براى خويش نمى ديدند، در پى احياى سنّت جاهلى برآمدند و به خونخواهى خويشان خويش برخاستند.23
ص: 112
ماجراى انتقام از رسول خدا صلى الله عليه و آله و اميرمؤمنان عليه السلام به عنوان اهداف نبرد خونين عاشورا علاوه بر آن كه توسّط يزيد بيان شد، از سوى افراد ديگر از بنى اميّه نيز بر زبان جارى شد.
1- وقتى كه امام حسين عليه السلام، روز عاشورا در برابر سپاه يزيد قرار گرفت و فرمود:
براى چه مرا مى كشيد؟ آيا حقّى را ترك كرده ام؟ يا سنّتى را تغيير داده ام؟ جمعى پاسخ دادند: جنگ ما با تو به علّت بغض و كينه اى است كه از پدرت على داريم؛ چرا كه او در جنگ بدر و حنين اجداد ما را كشته است. (1)
2- همچنين پس از شهادت امام حسين عليه السلام سعيد بن عاص اموى كه آن روز حاكم مدينه بود، بر منبر رفت و با اشاره به قبر پيامبر صلى الله عليه و آله گفت: «يَوْمٌ بِيَوْمِ بَدْرٍ؛ امروز در برابر روز بدر!». انصار از اين سخن ناراحت شدند و به وى اعتراض كردند. (2)
در يك جمع بندى به روشنى مى توان دريافت كه يكى از ريشه هاى ماجراى خونين كربلا، كينه هاى متراكم شده در دل امويان و انتقام آنان از شكست هاى خويش در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. در واقع، آنان مى خواستند از اسلام و رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله انتقام بگيرند و آن شكست ها را جبران كنند.
اين قسمت را با سخنى از يكى از نويسندگان معاصر اهل سنّت به پايان مى بريم.
عبدالكريم خطيب در كتاب خود به نام «على بن ابى طالب» پس از نقل شجاعت و رشادت هاى على عليه السلام در جنگ هاى زمان پيامبر صلى الله عليه و آله و نقش انكارناپذير آن حضرت در نابودى سران شرك و كفر مى نويسد:
«على عليه السلام در ميان همه مسلمانان نسبت به مشركان شديدتر و سخت گيرتر بود و
ص: 113
جمعى از فرزندان، پدران و خويشاوندان آنان را به هلاكت رساند و همين سبب كينه آنان نسبت به وى شد. اين كينه در جان مشركان قريش، پس از آن كه مسلمان شدند نيز وجود داشت ... تا آن كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله، قريش، پير و جوان و كودكان بنى هاشم را از دم شمشير خود گذراندند و زنان آنان را به اسارت برده و آواره ساختند».
سپس مى افزايد:
«وَ كَأَنَّما تَثْأَرُ بِهذا لِقَتْلاها فِي بَدْرٍ وَ أُحُدٍ، وَ حَسْبُنا أَنْ نَذْكُرَ مَصْرَعَ الْحُسَيْنِ وَ آلِ بَيْتِهِ فِي كَرْبَلاءَ، وَ ما تَلا ذلِكَ مِنْ وَقائِعَ؛ گويا آنان با اين كار خويش مى خواستند انتقام كشته هاى خود را در بدر و احد بگيرند و براى نمونه كافى است كه به خاك و خون افتادن حسين و خاندانش در كربلا و حوادث (اسارت زنان اهل بيت) پس از آن را ذكر كنيم». (1)
***ص)
ص: 114
«بنى اميّه» كه سالها، بزرگترين جنگ ها و توطئه ها را در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله بر ضدّ اسلام به راه انداخته بودند، سرانجام با پذيرش شكستى تلخ به عنوان «طُلَقا» (آزادشدگان پيامبر) در ميان مسلمانان با خوارى و بدنامى روزگار مى گذراندند. آنان هنگام رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از هيچ اعتبار و وجهه اى برخوردار نبودند تا بتوانند چون دو دهه گذشته در مقابل موج جديد اسلام بپا خيزند.
ولى با حادثه اى كه پس از رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در جريان سقيفه اتّفاق افتاد و در نتيجه دست «بنى هاشم» از حكومت اسلامى و مديريّت جامعه نوبنياد و پرتلاطم آن روز كوتاه شد، شرايطى فراهم گشت كه در نهايت به سلطه قطعى بنى اميّه بر جامعه اسلامى انجاميد.
بگذاريد اين سخن را از معتبرترين منابع اهل سنّت يعنى «صحيح بخارى» بشنويم:
آن روز گروهى از انصار در سقيفه گردهم آمده بودند تا براى مسلمانان اميرى انتخاب كنند. آنان درصدد بودند سعد بن عباده انصارى- رئيس قبيله خزرج- را به عنوان امير برگزينند؛ ولى «ابوبكر» با برافراشتن پرچم فضيلت قريش گروه انصار را شكست داد. وى با اين سخن كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «پيشواى مسلمانان بايد از قريش
ص: 115
باشد» (1) با تكيه بر اصل امتياز قريش بر ساير اقوام عرب بر آنان غلبه كرد. اصلى كه اسلام با آن مبارزه كرد؛ و پيامبر تنها زعامت و پيشوايى امّت را در اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام قرار داده بود.
اخبار و رواياتى كه پيرامون گفت وگوهاى آن روز در سقيفه، امروز در دست ما است گوياى اين واقعيّت است كه معيار انتخاب خليفه در آن جمع عمدتاً حول محور «قرشى» بودن مى چرخيد.
ابن ابى الحديد در ذيل خطبه 26 نهج البلاغه مى گويد:
«عمر به انصار گفت: «به خدا سوگند! عرب هرگز به امارت و حكومت شما راضى نمى شود، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله از قبيله شما نيست. ولى عرب قطعاً از اين كه مردى از طايفه پيغمبر حكومت كند امتناع نخواهد كرد. كيست كه بتواند با ما در حكومت و ميراث محمّدى معارضه كند، حال آن كه ما نزديكان و خويشاوند او هستيم؟». (2)
در روايت ابن اسحاق چنين آمده است:
«شما به خوبى مى دانيد كه اين جماعت از قريش داراى چنين منزلت و مقامى است كه ديگر اقوام عرب آن را ندارند و اقوام عرب جز بر مردى از قريش متّفق القول نخواهند شد».
و در بيان ابوبكر نيز آمده است: «قوم عرب جز قريش را به خلافت رسول خدا صلى الله عليه و آله نخواهد شناخت». (3)
مفهوم اين سخن آن است كه آنچه شرط لازم براى زمامدارى مسلمانان است،4.
ص: 116
شايستگى و تقوى و فضيلت نيست، بلكه آنچه كه بايد جانب آن را رعايت كرد و محترم شمرد «شرافت قبيله اى» است كه آن هم تنها در قريش خلاصه مى شود؛ چون اين قريش بود كه در زمان جاهليّت از اشرافيّت دينى و مالى برخوردار بوده است، به گونه اى كه ساير اقوام تنها زيربار فرمانى مى رفتند كه قريش آن را وضع كند، و اين قريش بود كه سرنوشت حجاز را در آن زمان در دست داشت. بنابراين، پس از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز اين قريش است كه حق دارد زمام امور مسلمانان را به دست گيرد و بر همگان حكمرانى كند.
اين مهمترين برگ برنده اى بود كه ابوبكر و دستيارانش در آن روز توانستند با طرح آن بر جمع كثير انصار غلبه كنند.
جمع بندى حوادث نيم قرن اوّل اسلام نشان مى دهد آنچه در «سقيفه» اتّفاق افتاد تنها شكست انصار در مقابل امتيازطلبى قريش نبود، بلكه اصلى در آنجا بنا نهاده شد كه زنجيروار باب مسائل و مشكلات ديگر را بر جهان اسلام گشود.
مهمترين پيامدهاى سقيفه را مى توان در سه مطلب خلاصه كرد:
يكى از مهمترين پيامدهاى سقيفه، شكسته شدن حرمت پيامبر صلى الله عليه و آله بود. در سقيفه سخنان صريح پيامبر صلى الله عليه و آله در نصب على عليه السلام براى خلافت و رهبرى امّت به فراموشى سپرده شد و ابّهت حضرت در ميان امّت شكسته شد.
طبيعى بود كه اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله و مؤمنان راستين زير بار اين خواسته ناروا نروند و در نتيجه با مقاومت دستگاه خلافت مواجه شوند كه اين خود به شكسته شدن بيشتر حرمت خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله دامن مى زد و آن را در ميان امّت رسميّت مى بخشيد.
دستگاه خلافت كه جايگاه خويش را با برافروختن آتش تعصّب قبيله اى به چنگ آورده بود، براى حفظ آن جايگاه تا بدانجا پيش رفت كه به خانه وحى و رسالت
ص: 117
يورش برد. چيزى كه تا چند صباح قبل از آن، حتّى به مخيّله هيچ مسلمانى خطور نمى كرد.
مى دانيم كه پس از داستان سقيفه تعدادى از بزرگان اسلام از بيعت با ابوبكر امتناع كرده بودند. آنان كه افرادى چون زبير، عبّاس بن عبدالمطلّب، عتبة بن ابولهب، سلمان فارسى، ابوذر غفارى، عمّار بن ياسر، مقداد بن اسود، براء بن عازب و ابىّ بن كعب در جمع آنان ديده مى شدند همگى در منزل حضرت فاطمه عليها السلام جمع شده بودند.
«ابن عبد ربّه» دانشمند معروف اهل سنّت نقل مى كند:
«ابوبكر، عمر را فرستاد و به او گفت: اگر آنان از بيعت امتناع كردند با آنان بجنگ! وى با مشعلى از آتش به خانه حضرت فاطمه زهرا عليها السلام آمد تا آن را بسوزاند. فاطمه عليها السلام جلو آمد و گفت: اى زاده خطّاب! آيا آمدى تا خانه ما را بسوزانى؟ گفت: آرى. مگر آن كه چون بقيّه امّت با ابوبكر بيعت كنيد!». (1)
همچنين در تاريخ طبرى آمده است:
«عمر بن خطاب به منزل على عليه السلام آمد، در حالى كه طلحه و زبير و مردانى از مهاجرين در آنجا گردآمده بودند. آنگاه به آنان گفت: به خدا سوگند! خانه را بر سرتان بسوزانم يا اين كه براى بيعت كردن از آن خارج شويد». (2)ست
ص: 118
«بلاذرى» نيز در «انساب الاشراف» نقل مى كند: حضرت زهرا عليها السلام رو به عمر بن خطّاب كرد و فرمود:
«يَابْنَ الْخَطَّابِ! أَتُراكَ مُحْرِقاً عَلَىَّ بابِي؟ قالَ: نَعَمْ وَ ذلِكَ أَقْوى فِيما جاءَ بِهِ أَبُوكِ؛ اى فرزند خطّاب! آيا مى خواهى در خانه مرا آتش بزنى؟ پاسخ داد: آرى.
(مصلحت) اين كار براى آنچه پدرت آورده مهم تر است». (1)
دامنه اين هتك حرمت ها كه ريشه در سقيفه داشت تا بدانجا كشيده شد، كه وقتى اميرمؤمنان عليه السلام را براى بيعت نزد ابوبكر آورده بودند، آن حضرت فرمود: اگر بيعت نكنم شما چه مى كنيد؟ گفتند: به آن خدايى كه جز او معبودى نيست، سرت را از بدنت جدا خواهيم كرد! (2)
پرواضح بود كه اين حرمت شكنى ها، آن هم از سوى كسانى كه سال ها محضر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را مستقيماً درك كرده، و از اين جهت براى خويش وجهه و اعتبارى كسب نموده بودند، مى توانست تا چه ميزان مورد سوء استفاده فرصت طلبانى چون «بنى اميّه» قرار گيرد، و آينده اسلام را در كابوس حوادث دردناكى فرو برد و نتايج شومى را براى آيندگان به بار آورد.
دومين نتيجه روشنى كه از سقيفه به دست آمد تبديل شدن خلافت الهى، كه اعتبارش از نصّ و تعيين مستقيم خداوند و رسولش نشأت مى گرفت، به يك امر
ص: 119
عادى بشرى بود، آن هم به گونه اى كه مى توان سرنوشت مسئله اى با اين اهمّيّت را در يك مشاجره كوتاه ميان انصار و تنى چند از قريش، بدون حضور بزرگان اسلام، با تكيه بر عصبيّت قومى و قبيله اى تعيين كرد.
در نظام اجتماعى، اگر اصلى شكسته شود، يا قانونى به نفع طايفه خاصّى رقم خورد، ديگر هيچ تضمينى وجود ندارد كه اصل هاى ديگر شكسته نشود.
درست به همين دليل، پس از سقيفه، انتخاب زمامدار و خليفه از هيچ قانون معيّنى پيروى نكرد. تكليف مسأله اى با اين اهمّيّت روزى در ميان مشاجره بين انصار و تعداد انگشت شمارى از قريش رقم خورد، و روز ديگر به وصيّت خليفه اوّل و انتخاب شخصى او و ديگر بار به شوراى شش نفره سپرده شد.
جالب است بدانيم همين هرج و مرج و بى ثباتى در انتخاب خليفه، بهانه اى شد كه آن را معاويه براى نامزدى يزيد براى خلافت مطرح سازد.
وى خطاب به مردم چنين گفت:
«اى مردم! شما مى دانيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت و كسى را جانشين خود قرار نداد، مسلمانان خود به سراغ ابوبكر رفته و وى را انتخاب كردند. ولى ابوبكر در وقت وفاتش طبق وصيّتى خلافت را به عمر واگذار نمود. عمر هم در زمان مرگش آن را به شوراى شش نفرى محوّل كرد.
پس چنان كه مى بينيد ابوبكر در تعيين خليفه كارى كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن كار را انجام نداده بود. عمر هم كارى كرد كه ابوبكر نكرده بود. هر يك مصلحت مسلمانان را ديدند و عمل كردند. امروز هم من مصلحت مى بينم كه براى يزيد بيعت بگيرم و از اختلافات در ميان امّت جلوگيرى نمايم!». (1)
آرى، اين محصولِ نهال شومى بود كه در سقيفه غرس شده بود. به نظر عجيب و طنزآلود مى رسد كه رداى خلافت بر اندام فردى چون يزيد قرار گيرد!!12
ص: 120
شايد حاضران در سقيفه از ابتدا فكر نمى كردند چيزى كه آنها تصويب مى كنند، پس از يكى دو دهه ديگر، تبديل به يك حكومت سلطنتى موروثى خواهد شد.
حكومت بنى اميّه پديده اى نبود كه يك روزه در دنياى اسلام سر برآورده باشد، بلكه اين حكومت طىّ ساليانى با حمايت هاى پيدا و پنهان خلفا پا به عرصه وجود گذاشت.
خلافت كه عهدى الهى بود، در سقيفه به زمامدارى فردى از قريش تنزّل يافت و در ادامه راه، به حكومت سلطنتى بنى اميّه در شام انجاميد. حكومتى كه عشرت طلبى و زراندوزى، برترين آمال او بود و حاكميّت اسلامى را به امپراطورى و پادشاهى موروثى تبديل كرده بود.
آن روز كه بذر برترى جويى قبيله اى در سقيفه پاشيده مى شد، ابوسفيان و دودمانش با اين كه به حسب ظاهر از مسلمانان محسوب مى شدند، ولى به علّت سابقه بسيار ننگينشان در به راه انداختن جنگ ها و دشمنى ها عليه اسلام و مسلمين در وضعيّتى نبودند كه بتوانند از فرصت استفاده كنند و چون دوران گذشته، ديگر قبايل را به زير فرمان آورده و آنان را عليه دين نوبنياد بسيج كنند.
ولى از اين كه مى ديدند تيره هاى بى نام و نشان قريش چون «تَيْم» و «عدى» توانسته بودند با تكيه بر اصل امتيازطلبى قريش، در قدم نخست انصار را كنار زده و در مرتبه بعد سخنان صريح پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را در ارتباط با خلافت و وصايت اميرمؤمنان على عليه السلام ناديده گرفته و راه ديگرى بپيمايند؛ در دل شادمان بودند. چه اين كه اين امتياز مى توانست مقدّمه امتيازهاى ديگرى باشد و همين هم شد كه بالاخره ديگ طمع سران بنى اميّه نيز براى به چنگ آوردن حكومت به جوش آمد!
ابوسفيان خود به اين نكته اعتراف كرده، مى گويد:
«إِنَّ الْخِلافَةَ صارَتْ فِي تَيْمٍ وَ عَدِيٍّ حَتَّى طَمِعْتُ فِيها؛ خلافت از آن هنگام كه
ص: 121
به دست دو طايفه تيم و عدى (قبيله ابوبكر و عمر) افتاد من نيز در آن طمع كردم!». (1)
پر واضح بود كه شخصى چون ابوسفيان كه تا آخرين نفس در مقابل پيامبر خدا صلى الله عليه و آله كوتاه نيامده بود، در برابر انسانهايى چون ابوبكر و عمر كه آنان را از رده هاى پايين قوم قريش مى دانست (2)، هرگز كوتاه نخواهد آمد.
ولى هنگامى كه ماجراى سقيفه اتّفاق افتاد ابوسفيان در مدينه حضور نداشت. پس از مراجعت، چون از قضايا باخبر شد، ابتدا به منظور فتنه جويى به نزد اميرمؤمنان عليه السلام رفت ولى چون جوابى نشنيد به سوى ابوبكر و عمر شتافت.
عمر به ابوبكر گفت: ابوسفيان نزد ما مى آيد، وى مرد خطرناكى است بهتر است زكات اموالى را كه جمع آورى كرده است، به خود او ببخشى تا سكوت كند! (3)
با اين نقشه عمر، دوره همزيستى مسالمت آميز ابوسفيان با دستگاه خلافت اسلامى فرا رسيد ولى اسناد تاريخى نشان مى دهد كه واقعيّت بسيار فراتر از يك حق سكوت معمولى و بى ارزش بوده است. (4) هر چه بود در سال سيزدهم هجرى بنى اميّه پاداش اين سكوت و تسليم را اين گونه از خليفه وقت دريافت مى كنند.
در آن سال، ابوبكر لشكرى را به سركردگى يزيد- فرزند ابوسفيان و برادر معاويه-0)
ص: 122
براى جنگ با روميان به سوى شام گسيل مى دارد. پرچمدار اين سپاه كسى جز معاويه- فرزند ديگر ابوسفيان- نيست. وى كه پس از مرگ برادرش به عنوان فرمانده لشكر برگزيده مى شود در دوره خلافت عمر به ولايت آن ديار نيز منصوب مى گردد.
جالب آن كه معاويه براى تصدّى اين جايگاه حتّى منتظر حكم خليفه نمى ماند بلكه خود رأساً ا قدام مى كند و پس از مدّتى حكم رسمى خليفه هم به وى ابلاغ مى گردد.
ظاهر شدن دودمان بنى اميّه و فرزندان ابوسفيان در دستگاه خلافت و ولايت، آن هم با آن سرعت پس از رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در منطقه اى بسيار دورتر از مركز خلافت اسلامى، از اتّفاقات پررمز و راز تاريخ اسلام است.
اتّفاقى كه به وسيله آن شالوده حكومت استبدادى و موروثى بنى اميّه در شام و سپس در سراسر دنياى اسلام آن روز، ريخته شد.
شگفت آورتر آن كه بررسى هاى تاريخى نشان مى دهد خليفه دوم با وجود همه سخت گيرى هايى كه نسبت به عمّال و فرمانداران خود داشت، از فاحش ترين اشتباهات معاويه چشم پوشى مى كرد و با اين كه مى ديد معاويه بساط پادشاهى و سلطنت پهن كرده و بر ضدّ حكومت اسلامى در منطقه پهناور شام آشيانه فساد بنا نموده است، هرگز درصدد اصلاح آن، حتّى به صورت يك تذكّر خشك و خالى هم برنيامد! و اين راستى عجيب است.
«عمر» در حساب رسى و سخت گيرى از عمّال و فرماندارانش تا بدانجا جدّى بود كه «خالد بن وليد» را كه «شمشير خدا» لقب گرفته بود، به جرم دست اندازى به بيت المال مسلمين از فرماندهى عزل كرد. (1)
ص: 123
«محمّد بن مسلمه انصارى» را به جانب «عمرو بن عاص» كه فرماندارى مصر را به عهده داشت روانه ساخت تا به حساب و كتاب وى رسيدگى كند و در صورت تخلّف، اموالش را مصادره نمايد. نماينده خليفه در مصر بدون آن كه به طعام آماده «عمرو» دست بزند نصف دارايى او را مصادره كرد و با خود به مدينه آورد. (1)
و آنگاه كه «ابوهريره» از طريق نامشروع به بيت المال مسلمين خيانت كرد، اندوخته اش را به بيت المال بازگرداند و با شلّاق بر پشت و بدن وى نواخت و با خشونت به وى خطاب كرد و گفت: «مادرت «اميمه» تو را جز براى خرچرانى نزاييده است!». (2)
سيره و رفتار عمر چنان بود كه همه ساله دارايى و اموال فرمانداران و عمّالش را با دقّت تمام رسيدگى مى كرد و در صورت عزل هر يك، دارايى هاى آنان را مصادره مى كرد. (3)
ولى با اين همه سخت گيرى ها چه رازى در طرز رفتار وى با معاويه نهفته بود كه در مقابل خيانت ها و بدعت هاى زشت او هرگز واكنش جدّى از خود نشان نداد؟
در حالى كه عزل معاويه و قراردادن فرد شايسته اى به جاى وى، براى عمر در آن زمان بسيار آسان بود، امّا چنان با وى مماشات مى كرد كه سبب حيرت و اعجاب همه محقّقان بى طرف امّت است.
كارهاى ضدّ دينى پيدا و پنهان معاويه هيچگاه از ديدگاه عمر پنهان نبود. او خود به هنگام ديدن معاويه مى گفت: «وى كسراى عرب است!» (4) ولى در عمل وى را براى86
ص: 124
طرد حاكميّت اسلامى و استقرار نظام پادشاهى، آزاد و مطلق العنان گذاشته بود، و قلمرو وسيعى از سرزمين كشورهاى سوريّه، فلسطين، اردن و لبنان امروزى را به وى ارزانى داشت و او را بر مال و جان و ناموس مسلمانان مسلّط كرد.
روزى كه عمر به دمشق پا نهاد، موكب عظيم و پرطمطراق معاويه را در ميان صدها محافظ و نگهبان مشاهده كرد، ولى تنها به يك پرسش ساده و اجمالى بسنده كرد و ديگر هيچ مخالفت جدّى از خليفه ديده نشد. (1)
حتّى آن وقت كه شنيد معاويه خود را نخستين پادشاه عرب ناميده است، چندان حسّاسيّتى از خود بروز نداد، و آنگاه كه خورجين پر از پول را از ابوسفيان گرفت، با آن كه مى دانست آن پول ها را فرزندش معاويه از بيت المال مسلمين به پدرش داده است، از اين خيانت آشكار بر نياشفت!. (2)
حيرت انگيزتر آن كه به نقل «ابن ابى الحديد» در شرح نهج البلاغه، عمر هنگام مرگ كه از شدّت درد به خود مى پيچيد به اهل شورى چنين گفت:
«پس از من اختلاف نكنيد و از تفرقه بپرهيزيد، چه اين كه اگر با يكديگر اختلاف كنيد معاويه وارد عمل مى شود و حكومت را از چنگ شما خواهد ربود!». (3)
راستى چرا خليفه تا آنجا دست معاويه را در تثبيت موقعيّت دودمان بنى اميّه در شام بازگذاشت كه حال قدرت وى را به رخ اهل شورى مى كشد؟!
آيا منظور خليفه از تقويت بنى اميّه در شام اين بود كه قدرت بنى هاشم را مهار كند؟
و در صورت بروز هر گونه تحرّك و قيامى از سوى بنى هاشم، آنان را با قدرتِ دشمنان ديرينه اسلام، يعنى بنى اميّه سركوب نمايد؟!
آرى! ممكن است راز اصلى اين همه مدارا و مماشات در همين نكته نهفته باشد!
در واقع، خليفه با به حكومت رساندن بنى اميّه در شام، ضريب امنيّت خويش را87
ص: 125
بالا برده و خود را در مقابل قيام هاى احتمالى فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله از بنى هاشم بيمه كرده بود و از دودمان بنى اميّه به عنوان سپر حفاظتى خويش در مقابل طوفان خشم بنى هاشم استفاده كرده بود و به همين جهت، به آنان مجال مى داد تا با خاطرى آسوده پايه هاى حكومت استبدادى خويش را در آن منطقه پهناور و ثروتمند، محكم و استوار سازند. حكومتى كه خون فرزندان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سالار شهيدان اباعبداللّه الحسين عليه السلام را به ناحق به زمين ريخت و فجايعى را در اسلام مرتكب شد كه هرگز از خاطره ها محو نخواهد شد.
اين جريان در زمان عثمان كه خود نيز از بنى اميّه بوده است، شتاب بيشترى يافت (كه در فصل بعد به آن پرداخته مى شود).
اين جاست كه عمق اين كلام كه «قُتِلَ الْحُسَيْنُ يَوْمَ السَّقِيفَةِ؛ امام حسين عليه السلام در همان روز سقيفه به شهادت رسيد» بيشتر آشكار مى شود.
مرحوم محقّق اصفهانى در دو بيت بسيار جامع و پر معنى به همين نكته اشاره كرده، مى گويد:
وَ ما رَماهُ إِذْ رَماهُ حَرْمَلَةُ وَ إِنَّما رَماهُ مَنْ مَهَّدَ لَهُ
سَهْمٌ أَتى مِنْ جانِبِ السَّقِيفَةِ وَ قَوْسُهُ عَلى يَدَىْ خَلِيفةِ
«آن هنگام كه حرمله تير مى انداخت (و حلقوم على اصغر را نشانه مى گرفت) اين حرمله نبود كه تير مى انداخت، بلكه اين تير را كسى رها كرده است كه چنين بسترى را براى حرمله آماده ساخته بود! اين تيرى است كه از سوى سقيفه رها شده و كمانش در دستان خليفه بود!». (1)
***ه)
ص: 126
چهارمين نكته اى را كه مى توان از ريشه هاى ماجراى كربلا شمرد، ماجراى تشكيل شوراى انتصابى از سوى عمر بود كه زمينه ساز به قدرت رسيدن عثمان و در نتيجه تقويت جبهه اموى شد.
فشرده ماجراى تشكيل اين شورا و به قدرت رسيدن عثمان چنين است:
زمانى كه عمر به وسيله مردى به نام «فيروز» كه كنيه اش «ابولؤلؤ» بود، به سختى مجروح شد و خود را در آستانه مرگ ديد، چنين گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله تا هنگام مرگ از اين شش نفر راضى بود: على، عثمان، طلحه، زبير، سعدبن ابى وقاص و عبد الرّحمان بن عوف. لذا امر خلافت بايد به مشورت اين شش نفر انجام شود، تا يكى را از ميان خود انتخاب كنند. آن گاه دستور داد تا هر شش نفر را حاضر سازند، سپس نگاهى به آنها كرد و گفت: همه شما مايل هستيد بعد از من به خلافت برسيد؛ آنها سكوت كردند.
دوباره جمله را تكرار كرد. زبير پاسخ داد: ما كمتر از تو نيستيم، چرا به خلافت نرسيم!
عمر در ادامه براى هر يك از شش تن عيبى شمرد. از جمله به طلحه گفت:
پيامبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفت، در حالى كه به خاطر جمله اى كه بعد از نزول «آيه حجاب» گفته اى از تو ناراضى بود (1) و به على عليه السلام گفت: تو مردم را به راه روشن و طريق صحيح
ص: 127
به خوبى هدايت مى كنى؛ تنها عيب تو اين است كه بسيار مزاح مى كنى!
عمر در بر شمردن عيب عثمان چنين گفت:
«كَأَنِّي بِكَ قَدْ قَلَّدَتْكَ قُرَيْشُ هذَا الْأَمْرَ لِحُبِّها إِيَّاكَ، فَحَمَلْتَ بَنِي امَيَّةَ وَ بَنِي أَبِي مُعِيطٍ عَلى رِقابِ النَّاسِ، وَ آثَرْتَهُمْ بِالْفَىْ ءِ، فَسارَتْ الَيْكَ عِصابَةٌ مِنْ ذُؤبانِ الْعَرَبِ، فَذَبَحُوكَ عَلى فِراشِكَ ذَبْحاً؛ گويا مى بينم كه خلافت را قريش به دست تو داده اند و بنى اميّه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كنى و بيت المال را در اختيار آنان مى گذارى و (بر اثر شورش مسلمين) گروهى از گرگان عرب تو را در بسترت سر مى برند!». (1)
سرانجام ابوطلحه انصارى را خواست و فرمان داد كه پس از دفن او با پنجاه تن از انصار، اين شش نفر را در خانه اى جمع كنند، تا براى تعيين جانشين او به مشورت بپردازند؛ هرگاه پنج نفر به كسى رأى دهند و يك نفر در مخالفت پافشارى كند، گردن او را بزنند و همچنين در صورت توافق چهار نفر، دو نفر مخالف را به قتل برسانند، و اگر سه نفر يك طرف و سه نفر طرف ديگر بودند، آن گروهى را كه عبدالرّحمان بن عوف در ميان آنهاست، مقدّم دارند و بقيّه را اگر در مخالفت پافشارى كنند، گردن بزنند و اگر سه روز از شورا گذشت و توافقى حاصل نشد، همه را گردن بزنند، تا مسلمانان خود شخصى را انتخاب كنند!
سرانجام طلحه كه مى دانست با وجود على عليه السلام و عثمان خلافت به او نخواهد رسيد، و از اميرمؤمنان على عليه السلام دل خوشى نداشت، جانب عثمان را گرفت، در حالى كه زبير حقّ خود را به على عليه السلام واگذار كرد. سعد بن ابى وقّاص حقّ خويش را به پسر عمويش عبدالرّحمان بن عوف داد. بنابراين، شش نفر در سه نفر خلاصه شدند:
على عليه السلام، عبدالرّحمان و عثمان.86
ص: 128
عبدالرحمان نخست رو به على كرد و گفت: با توبيعت مى كنم كه طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و روش ابوبكر و عمر رفتارى كنى. على عليه السلام در پاسخ گفت: مى پذيرم، ولى طبق كتاب خدا و سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و نظر خودم عمل مى كنم. عبدالرحمان رو به عثمان كرد و همان جمله را تكرار نمود. عثمان آن را پذيرفت. عبدالرحمان سه بار اين جمله را تكرار كرد و همان جواب را شنيد. لذا دست عثمان را به خلافت فشرد. اين جا بود كه على عليه السلام به عبدالرّحمان فرمود: «به خدا سوگند! تو اين كار را نكردى، مگر اين كه از او انتظار دارى؛ همان انتظارى كه خليفه اوّل و دوم از يكديگر داشتند؛ ولى هرگز به مقصود خود نخواهى رسيد!». (1)
در اينجا چند نكته قابل توجّه است:
اوّل: نحوه تشكيل شوراى شش نفره به گونه اى بود كه پيش بينى شده بود، خلافت به على عليه السلام نرسد؛ چرا كه طلحه از قبيله «تَيْم» و پسر عموى عايشه بود. يعنى از همان قبيله اى كه ابوبكر به آن تعلّق داشت و آنان تمايلى به على عليه السلام نداشتند.
سعد بن ابى وقّاص نيز مادرش از بنى اميّه بود و دايى ها و نزديكانش در جنگ هاى اسلام در برابر كفر و شرك، به دست على عليه السلام كشته شده بودند و به همين سبب، او حتّى در زمان خلافت على عليه السلام نيز با آن حضرت بيعت نكرد و عمر بن سعد، جنايتكار بزرگ حادثه كربلا و عاشورا فرزند اوست. بنابراين، كينه توزى او نسبت به على عليه السلام مسلّم بود و به همين دليل، وى نيز به على عليه السلام متمايل نبود. شخص ديگر عبدالرّحمان بن عوف است كه وى نيز داماد عثمان بود؛ چرا كه شوهر «امّ كلثوم» خواهر عثمان بود.
در نتيجه، فقط زبير كه به على عليه السلام علاقه داشت، جانب آن حضرت را مى گرفت و بقيّه آراء به نفع عثمان ريخته مى شد.70
ص: 129
على عليه السلام در خطبه شقشقيّه (خطبه سوم نهج البلاغه) همين ماجرا را به گونه اى فشرده بيان كرده است. فرمود:
«فَصَغا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ؛ سرانجام يكى از آنها (اعضاى شورا) به خاطر كينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را بر حقيقت مقدّم داشت و به خاطر داماديش به ديگرى (عثمان) تمايل پيدا كرد، علاوه بر جهات ديگر كه ذكر آن خوشايند نيست». (1)
علاوه بر آن، عمر به صراحت معايبى براى طلحه و سعد بن ابى وقاص و عبدالرّحمان بن عوف برشمرد، كه در واقع عدم شايستگى آنان را به خلافت مى رساند.
درباره طلحه گفت: رسول خدا در ماجراى آيه حجاب به خاطر سخنى كه گفته بودى از تو ناراضى بود. (2)
به سعد بن ابى وقاص گفت: تو مرد جنگ هستى كه به درد خلافت و رسيدگى به امور مردم نمى خورى. (3)
به عبدالرّحمان بن عوف نيز گفت: تو مردى ضعيف هستى و مرد ضعيفى همانند تو، شايسته اين جايگاه نيست. (4)
او با اين سخنان گويا به اين افراد فقط حقّ رأى مى داد، كه از ميان على عليه السلام و عثمان يكى را برگزينند؛ امّا با يك چينش حساب شده، كفه ترازو را به نفع عثمان سنگين تر كرد.
شايد بر همين اساس بود كه صاحب نظران سياسى از قبل پيش بينى مى كردند كه حكومت به على عليه السلام نخواهد رسيد وآن حضرت را از شركت در جلسه شورا منع86
ص: 130
مى كردند.
بنابر نقل طبرى، ابن عبّاس به على عليه السلام گفت: وارد اين شورا مشو! اميرمؤمنان عليه السلام پاسخ داد: نمى خواهم از جانب من مخالفتى صورت پذيرد.
ابن عبّاس گفت: «إِذاً تَرى ما تَكْرَهُ؛ دراين صورت آنچه را كه خوشايند تو نيست، خواهى ديد». (1)
اميرمؤمنان على عليه السلام براى آن كه خود را شايسته خلافت و امامت مى دانست، لازم ديد در آن جلسه شركت كند و با استدلال، حقّانيّت خويش را به اثبات رساند و همين اقدام را نيز كرد؛ امّا بار ديگر آن نقشه مرموزانه كار خود را كرد و مردم از رهبرى على عليه السلام بى بهره شدند.
علاوه بر آن، على عليه السلام نمى خواست به ايجاد شكاف و مخالفت متّهم شود، و تا نگويند اگر حضرت در آن مجلس شركت مى كرد، حقّش را به وى مى دادند، از اين رو مولا عليه السلام مصلحت را به حضور در آن شورا ديد.
دوم: جاى تعجّب نيست كه عمر شورايى آن چنانى تنظيم كند كه محصول آن به هر حال خلافت عثمان باشد؛ چرا كه عثمان نيز براى رسيدن عمر به خلافت- پس از ابوبكر- خدمتى بزرگ به وى كرد.
«ابن اثير» مورّخ معروف مى گويد: ابوبكر در حال احتضار، عثمان را احضار كرد تا وصيّتى در امر خلافت بنويسد. به او گفت: بنويس: «بسم اللّه الرّحمن الرّحيم اين وصيتى است كه ابوبكر به مسلمانان نموده است امّا بعد ...».
ابوبكر در همين حال بيهوش شد، ولى عثمان خودش اين جمله ها را نوشت:
«امّا بَعْدُ فَإِنِّي قَدِ اسْتَخْلَفْتُ عَلَيْكُمْ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ وَ لَمْ آلُكُمْ خَيْراً؛ من عمر بن خطّاب را خليفه بر شما قرار دادم و از هيچ خير و خوبى براى شما فروگذار8)
ص: 131
نكردم!».
هنگامى كه عثمان اين جمله را نوشت، ابوبكر به هوش آمد و گفت: بخوان و او خواند. ابوبكر تكبير گفت! و سپس افزود: من تصوّر مى كنم (اين كه عجله كردى و خلافت را به نام عمر نوشتى براى اين بود كه) ترسيدى اگر من به هوش نيايم و بميرم مردم اختلاف كنند. عثمان گفت: آرى! چنين بود. ابوبكر در حقّ او دعا كرد! (1)
راستى چه خدمتى از اين بالاتر؟!
با انتخاب عثمان (2) به خلافت، بنى اميّه كه دشمنى آنان با اسلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله از همان آغاز آشكار بود، قدرت يافتند و زمينه هاى انتقام از آل رسول اللَّه صلى الله عليه و آله فراهم شد.
قدرت در خاندانى قرار گرفت كه در تمامى جنگ ها بر ضدّ رسول خدا صلى الله عليه و آله به طور مستقيم يا غير مستقيم مشاركت داشتند و قدرت و نفوذ رسول خدا را امرى دنيوى و چيزى همانند سلطنت و حكومت مى دانستند، نه ناشى از رسالت و نبوّت. به همين خاطر، پس از قدرت يافتن عثمان، ابوسفيان روزى خطاب به عثمان گفت:
«صارَتْ إِلَيْكَ بَعْدَ تَيْمٍ وَ عَدِيٍّ فَأَدِرْها كَالْكُرَةِ، وَاجْعَلْ أَوْتادَها بَنِي أُمَيَّةَ، فَإِنَّما هُوَ الْمُلْكُ وَ لَاأَدْرِي ما جَنَّةٌ وَ لا نارٌ؛ اين خلافت پس از قبيله تيم (ابوبكر) و عدى (عمر) به تو رسيده است. اكنون آن را همچون توپ (ميان قبيله خودت) بگردان و پايه هاى آن را بنى اميّه قرار ده! (اين نكته را بدان كه) فقط مسأله، فرمانروايى است (نه خلافت اسلامى) من كه بهشت و دوزخى را نمى شناسم!».
اين سخن به اندازه اى زشت و ناپسند بود كه عثمان نيز از آن بر آشفت و به
ص: 132
ابوسفيان تندى كرد. (1)
همچنين در تاريخ آمده است در همان ايّام، ابوسفيان به قبر جناب حمزه عليه السلام لگد زد و گفت: اى ابوعماره! مسأله اى كه ديروز بر سر آن شمشير كشيده بوديم، امروز به دست كودكان ما رسيده و با آن بازى مى كنند: (يا أَبا عُمارَةِ! إِنَّ الْأَمْرَ الَّذِي اجْتَلَدْنا عَلَيْهِ بِالسَّيْفِ، أَمْسى فِي يَدِ غِلْمانِنَا الْيَوْمَ يَتَلَعَّبُونَ بِهِ). (2)
ولى متأسّفانه عثمان بنى اميّه را از مناصب حكومتى دور نكرد و با دادن پست هاى مختلف و اموال فراوان به آنان، عملًا در مسير تقويت جبهه بنى اميّه كوشيد!
كارهايى كه در زمان عثمان سبب تقويت جبهه نفاق و تضعيف اسلام و مؤمنان گرديد فراوان است و ما در اينجا بخش هايى از آن را بازگو مى كنيم:
سرزمين شام كه از قبل در اختيار معاويه قرار داشت، در زمان خلافت عثمان نيز، همچنان در اختيار او بود و معاويه بيش از گذشته در جهت تقويت پايه هاى امارت خويش مى كوشيد. اين سخن براى محقّقان غير متعصّب آشكار است كه معاويه كسى بود كه هرگز اسلام را باور نكرد. به تعبير دانشمند معروف معاصر، ويل دورانت:
«معاويه در كار دنيا ورزيده بود و به دين پايبند نبود. دين را پليسى كم خرج مى دانست كه نمى بايد ميان او و تمتّع از لذّات دنيا حايل شود!». (3)
ص: 133
عثمان، وليد بن عقبة بن ابى معيط برادر مادرى خويش (1) را والى كوفه ساخت.
وليد كسى است كه آيه «إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا»؛ «هرگاه شخص فاسقى خبرى براى شما نقل كند، تفحّص و بررسى كنيد» (2)؛ درباره او نازل شده است. علّامه امينى ادّعاى اجماع آگاهان به تأويل و تفسير قرآن را بر اين شأن نزول نقل مى كند. (3)
وليد كسى است كه به گفته مسعودى، پيامبر صلى الله عليه و آله وى را اهل دوزخ دانسته است. (4)
وى به هنگام فرماندارى كوفه خلاف كاريهاى زيادى انجام مى داد كه يكى از آنها نوشيدن خمر بود. روزى با همان حال براى نماز صبح حاضر شد و نماز صبح را چهار ركعت خواند. (5)
پس از عزل وليد- به سبب اعتراض همگانى و ايجاد جوّ بدبينى ميان مسلمين- عثمان «سعيدبن عاص» (يكى ديگر از امويان) را فرماندار كوفه ساخت. از وى نيز امورى زشت در آنجا سرزد. (6)
سعيد بن عاص از سرِ غرور و استبداد و بهره گيرى همه جانبه از امارت كوفه، آن شهر را «بستان قريش!» ناميد كه مورد اعتراض «مالك اشتر» قرار گرفت. (7)
فرماندار ديگر عثمان «عبداللّه بن عامر بن كريز» است كه پسر دايى عثمان بود. وى پس از عزل «ابو موسى اشعرى» توسّط خليفه، والى بصره شد. عبداللَّه فقط 25 سال داشت! كه فرماندار اين شهر بزرگ شد.65
ص: 134
وى فردى رفاه طلب، خوشگذران و اهل ريخت و پاش بود. شيوه حكومتى وى مورد اعتراض مسلمانان قرار گرفت؛ ولى عثمان به اعتراضات ترتيب اثرى نداد. (1)
يكى ديگر از فرمانداران عثمان از قبيله بنى اميّه، «عبداللّه بن ابى سرح» برادر رضاعى عثمان بود. وى از سوى عثمان والى مصر شد.
درباره وى نوشته اند: او از دشمنان سرسخت رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه آن حضرت را مورد استهزا قرار مى داد و از اين رو، رسول خدا فرمود: خون او هدر است، هر چند به پرده خانه كعبه چسبيده باشد.
به همين دليل، وى مدّتى فرارى بود، تا آن كه پس از مدّتى به مكّه آمد و به عثمان پناهنده شد و عثمان نيز او را پنهان نمود. آنگاه وى را در فرصتى مناسب نزد رسول خدا آورد و براى او شفاعت كرد. رسول اكرم صلى الله عليه و آله پس از سكوتى او را عفو كرد. پس از آن كه عثمان به اتّفاق عبداللّه خارج شد، رسول خدا فرمود: اين سكوت من براى آن بود كه كسى برخيزد و او را گردن بزند ....
او پس از آن كه به ظاهر اسلام آورد، مرتدّ شد.
عبداللّه بن ابى سرح به هنگام فرماندارى مصر، با ستم و بيدادگرى با مردم رفتار مى كرد و همين سبب شكايت مصريان از وى نزد عثمان شد. (2)
از ديگر امويان كه نقش بسزايى در تصميم گيرى هاى عثمان داشت، مروان بن حكم بود.
عثمان در سال هاى نخستين حكومت خويش، عموى خود «حَكَم بن ابى العاص» و پسرش «مروان بن حكم» را كه طريد (تبعيدى) رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند، به مدينه بازگرداند.
ص: 135
«ابن قتيبه» و «ابن عبد ربّه» و «ذهبى» كه همگى از معاريف اهل سنّت هستند، مى گويند: از جمله امورى كه مردم بر عثمان انتقاد داشتند، اين بود كه «حكم بن ابى العاص» را نزد خود جاى داد، در حالى كه ابوبكر و عمر حاضر به اين كار نشدند! (1)
عثمان «حَكَم» را مقرّب خويش ساخت و جبّه خز (لباس گرانقيمت) بر او پوشانيد و جمع آورى زكات طايفه «قضاعه» را بر عهده او گذاشت و آنگاه همه آن مبلغ را- كه سيصد هزار درهم بود- به وى بخشيد.
مهمتر از آن، بزرگداشت «مروان بن حكم» است. (2) مروان كه پسر عموى خليفه بود، مورد توجّه ويژه عثمان قرار داشت. وى را به دامادى خويش انتخاب كرد و آنگاه او رابه عنوان معاون و مشاور عالى خود برگزيد.
محقّقان مى گويند: هر چند خلافت به ظاهر در دست عثمان قرار داشت، ولى نفوذ مروان به گونه اى بود كه چنين به نظر مى رسيد، عثمان فقط به اسم خليفه است! و خليفه واقعى مروان است! (3)
على عليه السلام نيز با اشاره به اين واقعيّت و نفوذ و سلطه مروان در دستگاه خلافت و تأثيرپذيرى عثمان از وى، خطاب به عثمان فرمود:
«اما رَضِيتَ مِنْ مَرْوانَ وَ لا رَضِىَ مِنْكَ إِلَّا بِتَحَرُّفِكَ عَنْ دِينِكَ، وَ عَنْ عَقْلِكَ مِثْلُ جَمَلَ الظَّعِينَةِ يُقادُ حَيْثُ يُسارُ بِهِ؛ تو از مروان راضى نمى شوى و او از تو خشنود نمى شود؛ جز آن كه دين و عقلت را به انحراف بكشاند و (تو در برابر او) همانند شترى هستى كه او را به هر سو بخواهند مى كشند!». (4)د»
ص: 136
در ماجراى شكايت و تظلّم مردم از فرمانداران عثمان و مراجعه آنان به مدينه و وعده هاى عثمان به رسيدگى به دادخواهى آنان، و سپس پيمان شكنى خليفه، نقش مروان بسيار آشكار است كه در منابع معتبر تاريخى به آن پرداخته شده است.
او چنان نفوذى در دستگاه خلافت عثمان داشت كه اجازه نمى داد مردم به حدّاقل خواسته هاى مشروع خويش دست يابند و پيوسته عثمان را به مجازات دادخواهان تشويق مى كرد. تا آنجا كه همسر عثمان (نائله) از شوهرش مى خواهد به سخنان مروان توجّهى نكند؛ چرا كه نائله معتقد بود مروان و ديگر افراد بنى اميّه عاقبت عثمان را به كشتن خواهند داد! (1)
آرى؛ عثمان بسيار قبيله و خويشاوندان خود را دوست مى داشت و از اين رو، آنان را بر جان و مال مردم مسلّط ساخت و رياست و امارت بسيارى از شهرهاى اسلامى را به آنان سپرد. دلبستگى عثمان به بنى اميّه به قدرى است كه گفته است:
«لَوْ أَنَّ بِيَدِي مَفاتِيحَ الْجَنَّةِ لَأَعْطَيْتُها بَنِي أُمَيَّةَ حَتَّى يَدْخُلُوها مِنْ عِنْدِ آخِرِهِمْ؛ اگر كليدهاى بهشت در اختيارم باشد تمام آن را به بنى اميّه مى بخشم تا همگى وارد بهشت شوند». (2)
كار ديگرى كه در زمان عثمان سبب تقويت جبهه نفاق، به ويژه بنى اميّه شد، بخشش هاى عجيب و بى حساب عثمان نسبت به اين گروه بود كه سبب تقويت مالى آنان گرديد كه ذيلًا به بخشى از آن اشاره مى شود:
ص: 137
1- به مروان بن حكم خمس غنايم آفريقا را بخشيد كه مبلغ آن 500 هزار دينار (مثقال طلا) بوده است و مبلغ يكصد هزار درهم (نقره) ديگر از بيت المال به او بخشيد كه مورد اعتراض زيد بن ارقم كليددار بيت المال قرار گرفت.
2- مبلغ دويست هزار نيز به ابوسفيان بخشيد.
3- از غنايم جنگ ديگرى در آفريقا مبلغ يكصد هزار دينار به عبداللّه بن ابى سرح (برادر رضاعى خود) بخشيد.
4- مبلغ سيصد هزار درهم به حارث بن حكم (برادر مروان بن حكم) بخشيد.
5- به سعيد بن عاص اموى مبلغ يكصد هزار درهم بخشيد.
6- به عبداللَّه بن خالد اموى مبلغ سيصد هزار درهم بخشيد و به گفته يعقوبى:
عثمان دختر خويش را به تزويج عبداللَّه درآورد و آنگاه مبلغ 600 هزار درهم به وى عنايت كرد!
7- ابوموسى اشعرى (والى بصره (1)) مقدار فراوانى از اموال عراق را براى عثمان فرستاد كه وى نيز همه را ميان بنى اميّه تقسيم كرد.
اين بخشش ها غير از اموال فراوانى بود كه عثمان براى خود اندوخته بود. در تاريخ آمده است كه وقتى عثمان كشته شد، ميليون ها درهم و بيش از 500 هزار دينار براى خود ذخيره كرده بود و يك هزار شتر و يك هزار برده و تعداد زيادى اسب و اموال ديگرى نيز براى خود اندوخته بود! (2)
آرى؛ اين بخشش هاى بى حساب و كتاب بود كه مورد اعتراض مردم قرار گرفت و63
ص: 138
در نهايت به شورش عمومى انجاميد.
اميرمؤمنان على عليه السلام درباره دوران حكومت عثمان و سوء استفاده خاندان وى از بيت المال مى فرمايد:
«وَ قامَ مَعَهُ بَنُو أَبِيهِ يَخْضِمُونَ مالَ اللَّهِ خِضْمَةَ الْإِبِلِ نِبْتَةَ الرَّبيعِ؛ بستگان پدرى اش (بنى اميّه) به همكارى او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى كه در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعد، به خوردن اموال خدا مشغول شدند». (1)
در واقع، عثمان با چنين امتيازاتى، طبقه جديد اشرافى و ممتاز را پديد آورد كه ره آورد آن شورش هاى مردمى و آثار و پيامدهايى بود كه سالها دامان اسلام را گرفت.
به هرحال، بنى اميّه در زمان عثمان هم داراى قدرت و فرمانروايى شدند و هم از ثروت سرشارى بهره مند گرديدند و بى ترديد اين امتيازات سبب قدرت حزب نفاق، در مقابله با اسلام راستين و مكتب نبوى صلى الله عليه و آله گرديد.
اين فصل را با سخنى از «جرج جرداق» نويسنده معروف معاصر، به پايان مى بريم.
وى درباره تقويت بنى اميّه توسّط عثمان مى نويسد:
«وَ جَعَل [عثمان] فى ايديهم مفتاحَ بيتِ الْمال، و سيفَ السّلطان؛ عثمان، هم كليد بيت المال و هم شمشير سلطان را در دستان بنى اميّه قرار داده بود!». (2)
***24
ص: 139
ص: 140
از جمله عواملى كه در تحقّق حادثه كربلا تأثير بسزايى داشت، توطئه هايى بود كه توسّط معاويه در زمان حكومت على عليه السلام صورت پذيرفت.
معاويه كه از مدّت ها پيش براى رسيدن به كرسى خلافت كمين كرده بود، براى نيل به اين هدف از هر وسيله اى سود مى جست.
با بررسى شواهد تاريخى مى توان به وضوح دستان آلوده وى را در پشت صحنه همه حوادث آن دوران كه از قتل عثمان شروع شده بود، مشاهده كرد.
حوادثى كه هر يك به تقويت جبهه اموى و تسلّط آنان بر دنياى اسلام از يك سو، و تضعيف و غربت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام از سوى ديگر انجاميد.
اينك تصوير فشرده اى از نقش ويرانگر معاويه در آن حوادث مهم:
به كارگمارده شدن عناصر اصلى بنى اميّه در دوره عثمان بر همه مناصب كليدى در بلاد و ولايات و سازماندهى آنان در رده هاى بالاى حكومتى در سراسر قلمرو اسلامى آن روز و تلقّى خليفه نسبت به بيت المال كه مى تواند چون ملك شخصى خويش آن را مصرف كند يا به نزديكان و بستگان خود ببخشد، بستر مناسبى براى شكل گيرى حكومت سلطنتى خودكامه و موروثى معاويه شد.
ص: 141
عثمان در پاسخ به كسانى كه به بذل و بخشش هاى بى حساب و كتاب وى از بيت المال اعتراض داشتند، مى گفت:
«فَإِنَّ الْأَمْرَ إِلَىَّ، أَحْكُمُ فِي هذَا الْمالِ بِما أَراهُ صَلاحاً لِلْأُمَّةِ، وَ إِلَّا فَلِماذا كُنْتُ خَلِيفَةً؛ اختيار بيت المال در دست من است و هر چه را كه براى امّت صلاح بدانم انجام مى دهم و گرنه من چه خليفه اى هستم؟». (1)
روشن است كه به عقيده وى صلاح امّت عبارت است از:
اهداى فدك به مروان، بازگردندان حكم بن ابى العاص و مروان- تبعيدى پيامبر صلى الله عليه و آله- به مدينه، و سپردن مسندى از حكومت به وى، اعطاى دويست هزار درهم به ابوسفيان، اعطاى صد هزار درهم به مروان، تقسيم خراج عراق بين بنى اميّه و بذل و بخشش هاى بى حساب و كتاب ديگر به ارقاب و نزديكان خويش. (2) (اين بحث در قسمت قبل مشروحاً گذشت).
بديهى است اين وضعيّت نمى توانست چندان دوام داشته باشد. ثروت اندوزى و جنايات خويشاوندان عثمان بالاخره مسلمانان ناراضى را برآشفت و شورش و انقلاب بلاد مختلف اسلامى را فرا گرفت. به ويژه مدينه- مركز خلافت اسلامى- مدّتها در تب و تاب اين شورش مى سوخت.
عثمان كه تصوّر مى كرد در آن شرايط بحرانى، معاويه در يارى وى كمترين ترديدى به خود راه نمى دهد، و از هيچ فرصتى در كمك رسانى به وى دريغ نخواهد كرد، با ارسال نامه اى از او يارى طلبيد و تأكيد كرد تا با شتاب جنگجويان شام را با هر وسيله اى كه ممكن است به سوى مدينه گسيل دارد.
ولى معاويه كه به خوبى اوضاع را تحت نظر داشت و از عمق تنفّر و بيزارى مردم نسبت به خليفه باخبر بود، در اين انديشه بود كه با از ميان رفتن خليفه، قدمى به كرسى15
ص: 142
خلافت نزديك تر خواهد شد. اين بود كه روزها و هفته ها در فرستادن نيروى كمكى به سوى مدينه تعلّل ورزيد و اين عمل خويش را چنين توجيه مى كرد كه صحابه با عثمان مخالفند و من از مخالفت با صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله اجتناب مى كنم!
ابن ابى الحديد به نقل از بلاذرى- مورّخ معروف قرن سوم- مى نويسد: «هنگامى كه عثمان از معاويه كمك خواست معاويه «يزيد بن اسد قسرى» را با گروهى سرباز به سوى مدينه روانه ساخت، ولى به وى فرمان داد وارد مدينه نشود، بلكه در سرزمين «ذاخشب» كه سرزمينى است به فاصله يك شب از مدينه، توقّف كند و منتظر دستور بعدى بماند.
اين بود كه سپاه مذكور طبق مأموريّت در بيرون مدينه رحل اقامت افكند و آنقدر درنگ كرد تا عثمان كشته شد و چون آب از آسياب افتاد، به دستور معاويه بدون آن كه هيچ كارى انجام داده باشند، به شام بازگشتند». (1)
بلاذرى بر اين باور است كه در واقع معاويه مى خواست عثمان در اين انقلاب و شورش كشته شود تا وى بتواند به نام عموزادگى و خونخواهى وى، مدّعى خلافت گردد. (2)
استاد شهيد مرتضى مطهّرى در اين مورد مى نويسد:
« [معاويه] آن روزى كه تشخيص داد از مرده عثمان بهتر مى تواند بهره بردارى كند تا از زنده او و خون زمين ريخته عثمان بيشتر به او نيرواب
ص: 143
مى دهد تا خونى كه در رگ هاى عثمان حركت مى كند، براى قتل او زمينه چينى كرد و در لحظاتى كه كاملًا قادر بود كمك هاى مؤثّرى به او بدهد و جلو قتل او را بگيرد، او را در چنگال حوادث تنها گذاشت!». (1)
حضرت على عليه السلام خود در دو مورد از نهج البلاغه به اين نكته تصريح مى كند. يكى در نامه 28 نهج البلاغه آنجا كه در نامه اى به معاويه خطاب مى كند كه: «كداميك از من و تو بيشتر با وى (عثمان) دشمنى كرديم و راه هايى را كه به كشته شدن او منتهى مى شد، هموار نموديم؟ آن كسى كه بى دريغ درصدد يارى او برآمد ... يا آن كسى كه عثمان از او يارى خواست ولى او با دفع الوقت كردن، موجبات مرگش را فراهم ساخت؟».
و ديگر در نامه 37 آنجا كه خطاب به معاويه مى فرمايد:
«فَإِنَّكَ إِنَّما نَصَرْتَ عُثْمانَ حَيْثُ كانَ النَّصْرُ لَكَ وَ خَذَلْتَهُ حَيْثُ كانَ النَّصْرُ لَهُ؛ تو آنجا كه يارى عثمان به سودت بود او را يارى كردى و آنجا كه نياز به يارى تو داشت وى را تنها گذاشتى!».
جستجو در شواهد و قراين تاريخى آن دوران نشان مى دهد معاويه براى رسيدن به خلافت چشم به حادثه مدينه و قتل عثمان دوخته بود، تا رقيب نيرومندى چون عثمان از ميان برداشته شود و زمينه براى خلافت وى هموار گردد.
ولى پس از قتل عثمان، آنچه كه وى در سر مى پروراند اتّفاق نيفتاد. بلكه مردم با تمام وجود و يك صدا به بيعت با اميرمؤمنان عليه السلام روى آوردند و اين بود كه به فكر نقشه هاى شيطانى ديگر افتاد.
مراسم بيعت مردم و انقلابيون با اميرمؤمنان عليه السلام با شور و هيجان خاصّى انجام شد.
آن حضرت پس از آن كه ابتدائاً- بنا به مصالحى (2)- از پذيرش اين مسئوليت استنكاف
ص: 144
ورزيد، در مقابل اصرار بيش از حدّ مردم، با يك شرط حاضر شد در آن اوضاع بحرانى، زمام امور را به دست گيرد:
لغو كلّيه امتيازات طبقاتى كه از زمان خليفه دوم شروع شده بود و تساوى حقوق همه افراد در برابر قانون اسلام و بيت المال.
«مغيرة بن شعبه» پس از بيعت با على عليه السلام به آن حضرت رو كرد و گفت:
«امروز را درياب! بگذار معاويه بر سر كار و حكومتش بماند. بگذار عبداللّه بن عامر- پسردايى عثمان و فرماندار بصره- به حكومتش ادامه دهد. كارگزاران بنى اميّه را رها كن بر سر كارشان بمانند تا همگى با تو بيعت كنند. پس از آن هر كس را خواستى بركنار كن». على عليه السلام لحظه اى درنگ كرد و فرمود: «من در دينم از راه حيله وارد نمى شوم و در كارم پستى راه نمى دهم». (1)
در تاريخ طبرى آمده است: مغيره به على عليه السلام عرض كرد: «معاويه آدم گستاخى است، مردم شام از وى اطاعت مى كنند. به علاوه تو براى بقاى وى بر سر قدرت، دليل دارى و آن اين كه عمر پيش از تو، اين ولايت (شام) را به وى داده بود».
على عليه السلام در پاسخ فرمود:
«وَاللَّهِ لا أَسْتَعْمِلُ مُعاوِيَةَ يَوْمَيْنِ أَبَداً؛ به خدا سوگند! حتّى دو روز هم او را در اين پست (به ناحق) باقى نمى گذارم». (2)
عدالت جويى شگفت انگيز على عليه السلام ايجاب مى كرد كه ثروت هاى كلانى كه عمّال بنى اميّه در دوران حكومت عثمان به ناحق به چنگ آورده بودند، مصادره كرده و به بيت المال برگرداند.
اين بود كه آن حضرت در روز دوم حكومت خويش به طور رسمى اعلام كرد:61
ص: 145
«وَاللَّهِ لَوْ وَجَدْتُهُ قَدْ تُزُوِّجَ بِهِ النِّساءُ وَ مُلِكَ بِهِ الْاماءُ لَرَدَدْتُهُ؛ به خدا سوگند! اگر اموال بيت المال را بيابم كه مهر زنان شده و يا كنيزانى خريده باشند، آن را به بيت المال بر مى گردانم». (1)
هنگامى كه اين خبر به عمرو بن عاص رسيد، بلافاصله به معاويه پيغام داد: «هر كارى از دستت ساخته است، انجام ده. زيرا در غير اين صورت فرزند ابوطالب اموالت را از تو جدا مى كند، همان گونه كه پوست از عصا جدا مى شود!». (2)
روح تساوى طلبى على عليه السلام و عدم وجود كمترين اثرى از انعطاف و نرمش در مقابل توقّع نابجاى افراد سرشناسى چون طلحه و زبير، آنان را پس از گذشت چند ماه از بيعت با على عليه السلام به اين نتيجه رساند كه به نقل طبرى مى گفتند:
«ما لَنا مِنْ هَذَا الْأَمْرِ إِلَّا كَلَحْسَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ؛ بهره ما از اين كار (حكومت علوى) به اندازه بهره اى است كه سگ از ليسيدن بينى اش مى برد!». (3)
درست در همين زمان كه امثال طلحه و زبير از رسيدن به هر مقام و امتيازى در حكومت على عليه السلام به كلّى مأيوس مى گشتند، معاويه در شام زيركانه اوضاع «مدينه» را زير نظر داشت. او كه به خوبى روحيّه دنياپرستى طلحه و زبير را مى شناخت و از اشتياق شديد آنان براى رسيدن به حكومت با خبر بود، دست به توطئه اى ديگر زد. او پنهانى براى آنان نامه اى نوشت و سعى كرد با پاشيدن بذر طمع خلافت در دلهايشان، آنها را به جنگ با امام وادار نمايد. (4)1)
ص: 146
طرح معاويه به زودى اثر كرد و آنان مغلوب حيله هاى وى شدند. اين بود كه به بهانه زيارت خانه خدا جهت خداحافظى به نزد على عليه السلام آمدند. حضرت پس از اخذ مجدّد بيعت، به آنان اجازه مسافرت داد و سپس به ياران خود فرمود: «به خدا سوگند هدف آنان از اين مسافرت، زيارت خانه خدا نيست بلكه زيارت را بهانه ساخته اند و هدفى جز پيمان شكنى و بى وفايى ندارند». (1)
بالاخره آنان به مكّه شتافتند تا زير پرچم مخالفت با على عليه السلام كه عايشه برافراشته بود با ديگر سران بنى اميّه گردهم آيند.
بدون شك، معاويه به خوبى مى دانست كه با اميرمؤمنان عليه السلام نه در سابقه و نه در فضايل، نمى تواند رقابت كند. او مى انديشيد نتيجه اين جنگ هر چه باشد به نفع او است، چرا كه اگر امام شكست بخورد او به نتيجه دلخواه رسيده، و اگر طلحه و زبير از ميان بروند، باز دو تن از نيرومندترين رقباى او در خلافت از ميدان خارج مى شوند.
در هر دو حالت او مى تواند گامى بلند به سوى كرسى خلافت بردارد!
فايده ديگر جنگ جمل براى معاويه آن بود كه وى به تنهايى جرأت و جسارت شوريدن عليه خليفه وقت، على عليه السلام را نداشت. لذا مى بايست افراد معروف ديگرى چون عايشه و طلحه و زبير اين راه را براى او هموار كنند تا وى بتواند به راحتى در آن گام نهد.
در واقع او مى انديشيد براى اغفال مردم سطحى نگر لازم است افرادى چون طلحه و زبير كه روزى طبق وصيّت خليفه دوم، همرديف على عليه السلام از اعضاى شوراى شش67
ص: 147
نفره تعيين خليفه وقت بودند، در اين راه سدّشكنى نمايند، تا راه شوريدن بر ضدّ خليفه مسلمين براى امثال معاويه بازگردد.
از سوى ديگر، بنى اميّه كه با على عليه السلام عداوتى ديرينه داشتند و منتظر فرصتى بودند تا بر ضدّ حكومت آن حضرت بپاخيزند، با ترغيب و تحريك معاويه، از هر كوى و برزن، در مكّه گرد عايشه اجتماع كردند. فرمانداران و واليان دوران عثمان كه يكى پس از ديگرى، توسّط اميرمؤمنان معزول مى شدند با ثروت هاى هنگفت به سوى عايشه شتافتند. مروان بن حكم- داماد و مشاور خاصّ عثمان- نيز در اين جمع حضورى فعّال داشت.
مورّخ معروف «طبرى» از «زُهَرى» نقل مى كند كه «عبداللّه بن عامر»- پسر دايى عثمان و فرماندار بصره از طرف عثمان- پس از آن كه حضرت على عليه السلام وى را عزل نمود با يك دنيا ثروت به مكّه گريخت تا در زير پرچم عايشه بر ضدّ حكومت على عليه السلام وارد عمل شود.
«يعلى بن اميّه»- فرماندار عثمان در يمن- نيز پس از عزل شدن از طرف على عليه السلام با ثروتى كلان به سوى عايشه شتافت. (1)
بدين ترتيب، ساز و برگ نظامى و هزينه سنگين جنگ جمل از ثروت هاى بادآورده عمّال بنى اميه كه در دوران عثمان از بيت المال غارت كرده بودند، تأمين شد.
اين است كه اگر جنگ جمل را رويارويى غير مستقيم معاويه با حكومت اميرمؤمنان عليه السلام بدانيم سخنى به گزاف نگفته ايم.
***
تحقيق پيرامون اتّفاقات و حوادث زنجيره اى آن دوران نشان مى دهد كه معاويه
ص: 148
پس از هر حادثه مهم، گامى بلند به سوى خلافت و حكومت بر تمام قلمرو اسلامى بر مى داشت. وى روزى با تعلّل در يارى رساندن به عثمان، زمينه قتل او را فراهم ساخت، و اين مانع بزرگ را از سر راه خلافت خود برداشت؛ روز ديگر با تحريك طلحه و زبير و ديگر عمّال بنى اميّه نقش پشت صحنه جمل را بازى كرد و باعث قتل آن دو رقيب اصلى خود شد. اين بار به فكر اجراى نقشه اى بسيار خطرناك و ويرانگر افتاد.
او كه از يك سو، عنوان مظلوميّت عثمان (1) و ادّعاى خونخواهى وى را دستاويز خود قرار داده و از ديگر سو، راه شوريدن بر ضدّ خليفه مسلمين پس از جنگ جمل باز شده بود، به جنگ مستقيم با امام عليه السلام برخاست. و انبوهى از شاميان را كه حدود بيست سال تحت تربيت او در يك جهالت و بى خبرى وحشتناكى به سر مى بردند بر ضدّ امام عليه السلام بسيج كرد.
دشت پهناور صفّين ميدان رويارويى سپاهيان امام عليه السلام و معاويه بود و نبرد ماه ها طول كشيد، و چنان كه مى دانيم در واپسين ساعات نبرد، آن هنگامى كه ستون هاى لشكر امام عليه السلام با دلاورى هاى مردانى چون «مالك اشتر» در اعماق جبهه شام نفوذ كرده بود و مى رفت تا نماينده تمام عيار دوران جاهليّت براى هميشه از بين برود و حكومت عدل علوى سراسر قلمرو اسلام را در برگيرد، ناگهان با طرح شيطانى «عمرو بن عاص» قرآن ها بر سر نيزه ها قرار گرفت و به يك باره سرنوشت جنگ به نحو ديگرى رقم خورد.
مردانى كه ماه ها دليرانه در كنار على عليه السلام ايستادگى كرده و خود را تا آستانه پيروزى رسانده بودند، در مقابل اين نيرنگ شوم، عرصه را بر امام تنگ كردند. در نتيجه، كار به64
ص: 149
داستان داورى و حكميّت كشيده شد و چون داور شام عمرو بن عاص آن فريبكار كهنه كار، داور عراق ابوموسى اشعرى را فريب داد، اين شكست زشت را ننگى بزرگ براى خويش دانستند؛ ولى براى جبران آن، به ننگ بزرگترى تن دادند و با بهانه تراشى هاى ابلهانه، از سپاه امام كناره گيرى كردند و بدين ترتيب دسته بزرگى به نام «خوارج» در اسلام ظهور كرد.
گروهى كه جهالت و نادانى آنان از سويى و نيرنگ و خدعه هاى معاويه از سوى ديگر، شكاف بين مسلمانان را عميق تر كرد و آتش فتنه جنگ ديگرى را به نام «جنگ نهروان» شعله ور ساخت.
معاويه پس از بازگشت از جنگ صفّين براى تضعيف موقعيّت امام عليه السلام نقشه جديدى طرّاحى كرد. وى با اعزام سپاهيان غارتگر و خونخوار خود به گوشه و كنار سرزمين هاى تحت حكومت امام عليه السلام، ناامنى وسيعى را براى مسلمانانِ بى دفاع از عراق و يمن و حجاز به وجود آورد.
سپاهيان اعزامى معاويه كه به سرزمين هاى بدون سرباز و نگهبان حمله مى كردند و هرگاه در مقابل سپاهيان مسلّح امام قرار مى گرفتند، مى گريختند، دستور داشتند تا در قلمرو حكومت امام عليه السلام بكشند، بسوزانند، غارت كنند و هر چه آبادى و آبادانى مى ديدند آن را به ويرانه تبديل نمايند!
افراد خونخوار مزدورى چون «بسر بن ارطاة»، «نعمان بن بشير»، «سفيان بن عوف» و «عبداللَّه بن مسعده» مأموريت داشتند تا به فرمان معاويه، امنيّت و آرامش را از سرزمين هاى اسلامى بگيرند و با اين ترفند مردم را از حكومت آن حضرت مأيوس سازند.
در تمام اين مدّت اميرمؤمنان عليه السلام هر قدر مردم عراق و مخصوصاً كوفه را به دفاع از
ص: 150
كيان اسلام و مسلمين دعوت مى كرد، كمتر گوش شنوايى وجود داشت.
هنگامى كه «سفيان بن عوف» به شهر انبار حمله كرد و تعدادى از مردان و زنان بى گناه را بيرحمانه به قتل رساند، امام عليه السلام در واكنشى شديد نسبت به اين اعمال وحشيانه به سربازان بى اراده خويش خطاب كرد و فرمود:
«أَلا وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلى قِتالِ هؤُلاءِ الْقَوْمِ لَيْلًا وَ نَهاراً وَ سِرّاً وَ إِعْلاناً وَ قُلْتُ لَكُمْ: أُغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ ... فَتَواكَلْتُمْ وَ تَخاذَلْتُمْ حَتَّى شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغاراتُ وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الْأَوْطانُ؛ آگاه باشيد! من شب و روز، پنهان و آشكار، شما را به مبارزه با اين گروه (معاويه و حاكمان شام) فراخواندم و گفتم پيش از آن كه آنها با شما نبرد كنند؛ با آنها بجنگيد ... امّا شما هر كدام، مسئوليّت را به گردن ديگرى افكنديد، و دست از يارى هم برداشتيد، تا آن كه مورد هجوم پى در پى دشمن واقع شديد و سرزمين هايتان از دست رفت». (1)
«بُسر بن ارطاة» يكى از خونخوارترين فرستادگان معاويه بود. وى حتّى به زنان و كودكان خردسال هم رحم نمى كرد.
ابوالفرج اصفهانى- مورّخ مشهور- در كتاب اغانى مى نويسد:
«معاويه، بُسر را بعد از داستان حكميّت به قلمرو حكومت امام عليه السلام فرستاد و به وى فرمان داد تا در شهرهاى مختلف گردش كند و هر كس از شيعيان و ياران امام را يافت، بكشد و اموالشان را غارت كند و حتّى به زنان و كودكانشان رحم نكند». (2)
وقتى كه اميرمؤمنان عليه السلام قساوت ها و بى رحمى هاى اين مرد را شنيد با اين عبارت وى را نفرين كرد:
«بارالها! از او دينش را بازستان و عقلش را قبل از مرگش زايل كن!».
دعاى امام به اجابت رسيد و او قبل از مرگش عقل خود را از دست داد و با نكبت و40
ص: 151
خوارى طعم مرگ را چشيد. (1)
با دقّت در آن بخشى از كلمات امام در نهج البلاغه، كه به سختى از بى انضباطى و سستى مردم كوفه مى نالد و دردناك تر از آن، اين كه براى خويش طلب مرگ مى كند؛ مى يابيم كه اين كلمات بيشتر مربوط به همين دوره است كه با توطئه هاى معاويه و عمّالش، ناامنى و غارتگرى بخش هاى وسيعى از قلمرو حكومت امام عليه السلام را فراگرفته بود.
در واقع، لشكر امام عليه السلام به اين نتيجه رسيده بود كه در صورت اجابت خواسته امام عليه السلام، طبق نظر آن حضرت، مى بايست به تمام قيد و بندهاى اخلاقى و انسانى پايبند باشد. اگر پيروز شوند حق ندارند اموال كسى از افراد ظاهراً مسلمان را به غنيمت بگيرند و يا زن و فرزندانشان را به اسارت گيرند و يا آزادانه همه چيز را ويران كنند و غارت نمايند. تنها چيزى كه جنگ براى آنها به ارمغان مى آورد همان خطر مرگ بود، بدون آن كه (به ظاهر) هيچ منفعت مادّى برايشان داشته باشد. اين بود كه جز تعداد اندكى از ياران امام عليه السلام كه داراى انگيزه الهى بودند كسى به فريادهاى آن حضرت پاسخ نگفت.
در مقابل، مردم شام به طور كامل از معاويه اطاعت مى كردند، زيرا آنان آزاد بودند هر كس را بكشند. دختران و زنان را اسير كنند و هر مالى كه به چنگشان مى آمد، براى خويش بگيرند. اين آزادى مطلق، غرايز و اميال حيوانيشان را ارضا مى كرد، لذا با دل و جان، گوش به فرمان معاويه بودند.
وقوع سه جنگ ويرانگر در كمتر از چهار سال، به علاوه ايجاد ناامنى و آشوب در اقصى نقاط سرزمين اسلامى آن روز، اشراف ناراضى را كه مى ديدند سفره آنان از همراهى با على عليه السلام چرب و شيرين نمى شود، و با تيزبينى دريافته بودند كه آينده از آن معاويه خواهد بود، برآن داشت تا پنهانى با معاويه وارد معامله شوند. اين بود كه با5)
ص: 152
نامه هاى ذلّت بار از حاتم بخشى هاى وى برخوردار شدند و معاويه نيز با استناد به آن نامه ها وانمود مى كرد، مردم عراق از وى مى خواهند تا براى سامان دادن به كارهايشان به آنجا رود.
دوران غربت قرآن و به حاشيه رانده شدن خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيده بود؛ همه عوامل براى حاكميّت بلامنازع معاويه بر قلمرو اسلامى فراهم شده بود. تنها مانع بسيار مهم، شخص اميرمؤمنان على عليه السلام بود كه او نيز در صبح نوزدهم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى به دست يكى از دست پرورده شدگان سياهكارى هاى معاويه ضربت شهادت نوشيد و در شب بيست و يكم شبانه و پنهان، دفن شد.
دفن غريبانه و مخفيانه اين حاكم بزرگ اسلامى و الهى و پنهان ماندن قبر آن حضرت در سالهاى طولانى حكايت از عمق جنايات معاويه و بنى اميّه و غربت اسلام راستين و اهل بيت پيامبر عليهم السلام داشت.
***
ص: 153
ص: 154
ششمين نكته اى كه مى تواند از ريشه هاى ماجراى كربلا شمرده شود، و بر زمينه سازى چنان حادثه اى تأثيرگذار باشد، توطئه هايى است كه در عصر امام حسن عليه السلام اتّفاق افتاد و سبب تقويت «جبهه اموى» شد.
به عبارت ديگر: مجموعه اى از توطئه ها و حوادث كه پى آمد بسيار شومى را به دنبال داشت و آن سلطه كامل معاويه بر همه بلاد اسلامى بود.
فشرده اين توطئه ها و حوادث از اين قرار است:
امام حسن عليه السلام پس از شهادت پدر بزرگوارش خطبه اى خواند و مردم را براى جنگ بر ضدّ ياغيان شامى بسيج كرد. آن حضرت «عبيداللّه بن عبّاس» را به فرماندهى بخشى از لشكر خود منصوب ساخت و او را روانه جبهه نبرد كرد.
عبيداللَّه بن عبّاس كسى بود كه دو فرزند خردسالش در زمان على عليه السلام توسّط «بسر بن ارطاة» فرمانده خونريز معاويه به شهادت رسيدند. (1)
معاويه كه از ماجرا مطّلع شد، نامه اى خطاب به عبيداللّه بن عبّاس نوشت و از او
ص: 155
خواست تا دست از امام عليه السلام بردارد و به او ملحق شود و در مقابل اين كار، يك ميليون درهم بگيرد و نصف آن را هم نقداً پرداخت كرد؛ عبيداللَّه نيز فريب خورد و با جمعى از لشكريانش شبانه به معاويه پيوست و صبح گاهان لشكريان ديدند، بى فرمانده شده اند. (1)
در همان حال كه امام عليه السلام براى نبرد با معاويه آماده مى شد و لشكر خود را به سمت جبهه نبرد روانه مى ساخت، توسّط گروهى از لشكريان خود مورد تعرّض قرار گرفت؛ اين حركات موذيانه و مانند آن كه بدون ترديد بى ارتباط با عوامل نفوذى معاويه و دسيسه هاى او نبود، سبب تضعيف روحيّه لشكر و پراكندگى آنان، و چنان كه خواهد آمد در نهايت نيز منجر به صلح تحميلى معاويه شد.
نفوذ عوامل معاويه در ميان لشكر آن حضرت به قدرى شديد شد كه مورّخان مى نويسند: يك بار امام حسن عليه السلام توسّط يكى از نيروهاى خودى در حال نماز با خنجر مورد تعرض قرار گرفت (2) و بار ديگر برخى از سپاهيانش سجّاده از زيرپاى حضرت كشيدند. (3)
و گاه برخى از بزرگان لشكر امام عليه السلام به معاويه نامه نوشتند كه حاضرند امام مجتبى عليه السلام را دست بسته تحويل دهند و يا او را به قتل برسانند. (4)
ص: 156
در حالى كه معاويه براى نبرد بر ضدّ امام حسن عليه السلام آماده مى شد و نيروهاى گسترده اى را فراهم مى ساخت؛ جمعى از ياران بى وفاى امام عليه السلام به صراحت از ترك جنگ سخن مى گفتند.
مورّخ معروف اهل سنّت، ابن اثير در كتاب «اسد الغابة» نقل مى كند كه امام مجتبى عليه السلام براى مردم خطبه خواند و آنان را به جهاد و نبرد با معاويه و غارتگران شام دعوت كرد؛ و در عين حال از آنها سؤال فرمود: شما چه مى خواهيد؟ اگر آماده جهاد و شهادتيد، دست به شمشير بريد و اگر زندگى و زنده ماندن را دوست داريد، با صراحت بگوييد!
گروه زيادى در پاسخ امام عليه السلام فرياد زدند: «أَلْبَقيَّةَ أَلْبَقيَّةَ؛ ما زندگى و ماندن را مى خواهيم!». (1)
در همين خطبه امام عليه السلام تفاوت روحيّه مردم را در زمان شركت آنها در جنگ صفّين و روحيّه آنان را در زمان خويش بيان كرده، مى فرمايد:
«وَ كُنْتُمْ فِي مُنْتَدَبِكُمْ إِلى صِفّينَ وَ دِينُكُمْ أَمامَ دُنْياكُمْ فَأَصْبَحْتُمُ الْيَوْمَ وَ دُنْياكُمْ أَمامَ دِينِكُمْ؛ آن روز كه به سوى صفّين رهسپار بوديد، دين شما پيشواى دنياى شما بود؛ ولى امروز دنياى شما پيشواى دين شماست. (بر اساس منافع دنيوى حركت مى كنيد و انگيزه دينى نداريد)». (2)
به هر حال، در چنين شرايطى كه امام احساس تنهايى مى كرد و جز عدّه اى اندك از اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و ياران خاصّ، حاضر به همراهى نبودند، آن حضرت با
ص: 157
معاويه صلح كرد. (1)
شيخ مفيد در ارشاد مى نويسد: «امام عليه السلام چاره اى جز صلح نداشت، چرا كه ياران او نسبت به جايگاه امام بصيرت كافى نداشتند و سياست هاى او را به فساد و تباهى مى كشاندند و به وعده هاى خويش وفا نمى كردند و بسيارى از آنان، ريختن خون آن حضرت را مباح مى شمردند و آماده تسليم امام عليه السلام به دشمنانش بودند واز سويى ديگر، پسرعمويش نيز وى را تنها گذاشت و به دشمن پيوست (و در يك جمله) بسيارى از آنان به زندگى زودگذر دنيا علاقمند بودند و نسبت به آخرت و پاداش اخروى بى رغبت: (وَ مَيْلُ الْجُمْهُورِ مِنْهُمْ إِلَى الْعاجِلَةِ، وَ زُهْدُهُمْ فِي الْآجِلَةِ). (2)
در واقع، امام عليه السلام يا بايد به جنگى روى مى آورد كه اميدى به پيروزى در آن نبود، اهل بيت و اصحاب خاصّ خويش را در حالى به كشتن مى داد، كه نتيجه اى براى اسلام نداشت؛ زيرا معاويه با فريبكاريهايش مسئوليّت جنگ را به عهده امام مى انداخت و مردم نيز تحت تأثير ظواهر فريبنده معاويه قرار داشتند.
و يا آن كه براى حفظ مصالح اسلام، صلح كند تا پرده هاى فريب را از چهره معاويه كنار بزند؛ باطن حكومت اموى را براى مردم آشكار سازد و عدم پايبندى آنها را به تعهّدات دينى و سنّت نبوى صلى الله عليه و آله به اثبات رساند.
امام مجتبى عليه السلام پس از هفت ماه خلافت (3)، بر اثر توطئه هاى معاويه و بى وفايى و ضعف ياران، زمامدارى را طبق صلح نامه اى به معاويه واگذار كرد، تا هدف دوم محقّق شود.61
ص: 158
سرانجام توطئه هاى دشمنان و ضعف ياران امام عليه السلام و نفوذ منافقين در سپاه اسلام موجب صلح آن حضرت و واگذارى امور به معاويه شد و با قدرت يافتن معاويه وخلافت رسمى وى، جبهه اموى به قدرتى همه جانبه تبديل شد و از آن پس، بازگشت به عصر جاهليّت و برانداختن ارزش هاى الهى و سنّت نبوى صلى الله عليه و آله به طور بنيانى سرعت گرفت و گسترش يافت.
در فصل بعد خلافكارى هاى معاويه و مبارزه او را با تعليمات اسلام پى گيرى خواهيم كرد.
***
ص: 159
ص: 160
دوران بيست ساله خلافت معاويه (1) را مى توان از مهمترين عوامل زمينه ساز ماجراى كربلا دانست. در اين دوران حوادثى اتّفاق افتاد كه مقدّمات پديد آمدن ماجراى كربلا را فراهم ساخت.
در واقع، اين دوران از دو زاويه به فرايند حادثه كربلا كمك كرد: از يك سو، ستم ها، قتل ها و غارت ها، بدعت ها و دين ستيزى هاى معاويه، شكل گيرى ماجراى عاشوراى سال 61 هجرى را براى امويان و انتقام آنان از اسلام آسان مى كرد و از سوى ديگر حوادث دوران او، به ويژه زمينه سازى براى خلافت فرزند فاسدش يزيد، عكس العمل شديدى را از سوى مسلمانان به ويژه اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله به رهبرى امام حسين عليه السلام به همراه داشت.
اين عكس العمل ها با شروع خلافت يزيد و اصرار او براى بيعت گرفتن از همه مسلمين و رسميّت بخشيدن به همه خلاف كارى هايش شديدتر شد؛ تا آن جا كه- در پى يك سلسله حوادث- به عاشوراى سال 61 منتهى گرديد.
خلاف كارى ها، بدعت ها و حوادث سخت و دردناك دوران معاويه فراوان است كه عمده آن ها به طور فشرده به شرح زير است:
ص: 161
همان گونه كه در بخش گذشته آمد، امام حسن عليه السلام به سبب شرايط دشوار، به صلح با معاويه تن داد، و از وى براى امور زير پيمان گرفت:
«در قنوت نمازها اميرمؤمنان عليه السلام را سبّ ننمايد! و متعرّض شيعيان نشود، امنيّت آنها را تأمين كند و حقوق هر صاحب حقّى را به وى بدهد».
معاويه نيز همه اين موارد را پذيرفت و بر انجام آن تعهّد بست و سوگند ياد كرد؛ ولى پس از امضاى صلح نامه وقتى روز جمعه وارد «نُخَيْله» (منزلگاهى نزديك كوفه) شد، پس از نماز، خطبه اى براى مردم خواند و چنين گفت:
«إِنِّى وَاللَّهِ مَا قَاتَلْتُكُمْ لِتُصَلُّوا وَ لَالِتَصُومُوا، وَ لَالِتَحِجُّوا وَ لَالِتُزَكُّوا، إِنَّكُمْ لَتَفْعَلُونَ ذلِكَ، وَ لكِنِّي قَاتَلْتُكُمْ لِأَتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ! ... أَلا وَ إِنِّي كُنْتُ مُنّيتُ الْحَسَنَ أَشْيَاءَ، وَ أَعْطَيْتُهُ أَشْيَاءَ، وَ جَمِيعُهَا تَحْتَ قَدَمَىَّ لا أَفي بِشَىْ ءٍ مِنْهَا لَهُ؛ به خدا سوگند! من براى اين با شما نجنگيدم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و حج به جا آوريد و زكات دهيد! اين امور را خودتان انجام مى دهيد! هدف من از پيكار با شما اين بود كه بر شما فرمانروايى كنم (و به قدرت دست يابم). آگاه باشيد! من در (صلح نامه) امورى را به حسن عليه السلام وعده دادم و تعهّداتى كردم، امّا (بدانيد) همه آن پيمان ها و تعهّدات را زير پا انداخته و به هيچكدام از آنها وفا نخواهم كرد!».
پس از آن داخل كوفه شد واز مردم بيعت گرفت، و آنگاه خطبه اى براى مردم خواند و نسبت به اميرمؤمنان على عليه السلام و همچنين امام حسن عليه السلام بدگويى كرد. (1)
بدين صورت، معاويه در قدم اوّل حاكميّت خويش، نخست هدف خود را از آن همه تلاش ها و كشتارها به صراحت بيان كرد. او هرگز مانند يك فرمانده مسلمان
ص: 162
براى خدا (فى سبيل اللَّه) نجنگيد و رسيدن به فرمانروايى را انگيزه خويش قرار داد و همچنين با صراحت از پيمان شكنى و ناديده انگاشتن پيمان نامه صلح سخن گفت؛ در حالى كه وفاى به عهد و پيمان حدّاقل چيزى است كه از يك مسلمان انتظار مى رود.
او با ناسزاگويى به اميرمؤمنان عليه السلام- پرچمدار توحيد وعدالت- و به امام حسن عليه السلام كه از اهل بيت رسول خداست و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وى و برادرش را «سرور جوانان اهل بهشت» ناميد، همه اصول اوّليه پيمان هاى اخلاقى، دينى و انسانى را زير پا گذاشت و باطن خويش را براى مردم آشكار ساخت.
طبيعت حكومت معاويه اقتضا مى كند كه براى پيشبرد مقاصد نامشروع خود از افراد فاسد استفاده كند. اين امر موجب مى شد تا هر چه سريع تر مردم از تعاليم عادلانه و حيات بخش اسلام فاصله گرفته و حكومت جبّار وى نيز به اهداف خويش نزديك تر گردد و صداى مخالفان را در گلو خفه سازد.
حضرت اميرمؤمنان على عليه السلام در يك پيش بينى شگفت آور از اين واقعه خبر داد:
«وَ لكِنَّنِي اسى أَنْ يَلِىَ أَمْرَ هذِهِ الْأُمَّةَ سُفَهَاؤُها وَ فُجَّارُها فَيَتَّخِذُوا مالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبادَهُ خَوَلًا وَالصَّالِحِينَ حَرْباً وَالْفاسِقِينَ حِزْباً؛ من از اين اندوهناكم كه سرپرستى حكومت اين امّت به دست اين بى خردان و نابكاران (بنى اميّه) افتد. بيت المال را به غارت ببرند، آزادى بندگان خدا را سلب كنند وآنها را برده خويش سازند، با صالحان نبرد كنند و فاسقان را همدستان خود قرار دهند». (1)
اين عبارت كوتاه و پر معناى اميرمؤمنان عليه السلام مى رساند كه حضور افراد فاسد وتبهكار در پايگاه هاى اصلى يك حكومت، بيانگر فساد وانحراف آن نظام و حكومت است، چنانچه حضور مردان صالح و درست كار در دستگاه حكومت، نشانه
ص: 163
سلامت و درستى آن است.
به تصريح مورّخان، تقريباً در هيچ يك از سرزمين هاى تحت امر اموى حتى يك فرد صالح و امين در رأس امور قرار نداشت. در واقع كارگزاران اصلى حكومت معاويه، انسان هاى طمّاع و هوس رانى بودند كه به طمع رسيدن به آمال شيطانى و اغراض مادّى، تن به اين كار داده بودند.
ناگفته پيداست به كارگيرى افراد منحرف و مفسد كه علناً تظاهر به فسق و فجور مى كردند تا چه ميزان مى توانست به عادى سازى منكرات در جامعه منجر شده و ارزش هاى معنوى جامعه را به خطر اندازد.
دستگاه عريض و طويل حكومتى معاويه توسّط افرادى اداره مى شد كه تمام هوش و ذكاوت خويش را جهت آباد كردن دنياى نامشروع خود به كار گرفته بودند.
دنياپرستان وهوس بازانى چون «عمرو بن عاص»، «مغيرة بن شعبه» و «زياد بن ابيه» كه از مشهورترين حيله گران عرب محسوب مى شدند (1)، به طمع رياست و مقام در دام هاى فريب و نيرنگ معاويه گرفتار آمده بودند، دينشان را دادند و در مقابل، حكومت بخشى از سرزمين اسلامى را به تناسب ظرفيّت و حساسيّت، از آنِ خود كردند.
در واقع معاويه با توجّه به شناختى كه از روحيّات مردم هر منطقه داشت با زيركى و شيطنت خاص، يكى از اين كارگزاران توطئه پرداز خويش را بر آن سامان مى گماشت و بدين ترتيب چهره جامعه دينى را به طور كلّى تغيير داد و بذر فساد و تباهى و بى دينى را در اطراف و اكناف جهان اسلام پاشيد.
مصر را مادام العمر در اختيار «عمروعاص» يعنى عقل منفصلِ خود قرار داد؛ عراق را به ستمگرى خون آشام چون «زياد» و مدينه وحجاز را به كينه توزى چون «مروان»80
ص: 164
سپرد، (1) و جز اين ها از چهره هاى سفّاك و خونريزى چون ضحّاك بن قيس، سعيد بن عاص، بسر بن ارطاة و ديگران براى سركوب و اختناق استفاده كرد و هرگاه خطرى را احساس مى كرد با سرعت به تعويضى حساب شده دست مى زد.
هنگامى كه «عبداللّه»- فرزند عمروبن عاص- از طرف معاويه به حكومت كوفه منصوب شد، مغيرة بن شعبه به معاويه گفت: «كوفه را به عبداللّه و مصر را به پدرش «عمروعاص» داده اى و خود را در ميان دو آرواره شير قرار داده اى!!».
معاويه با شنيدن اين سخن بلافاصله «عبداللّه» را عزل و «مغيرة بن شعبه» را به جاى وى منصوب كرد. (2)
در اين قسمت به طور اجمال ضمن معرّفى برخى از كارگزاران اصلى حكومت معاويه، گوشه هايى از زندگانى ننگين و جنايت بارشان را بازگو مى كنيم.
«عمرو عاص» تقريباً سى و چهار سال، قبل از بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله متولّد شد.
پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سرسخت اسلام بود كه قرآن مجيد در نكوهش او مى فرمايد: « «إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ»؛ دشمن تو بريده نسل و بى عقب است». (3)
مادرش- طبق نقل مورّخان- بدنام ترين زن در «مكّه» بود. به گونه اى كه وقتى كه «عمرو» متولّد شد، پنج نفر مدّعى پدرى او بودند، ولى مادرش ترجيح داد كه او را فرزند «عاص» بشمرد. چرا كه هم شباهتش به او بيشتر بود و هم «عاص» بيشتر از ديگران به او كمك مالى مى كرد.
ولى ابوسفيان، همواره مى گفت: من ترديد ندارم كه «عمرو» فرزند من است و از
ص: 165
نطفه من منعقد شده است. (1)
«عمروبن عاص» در مكّه از دشمنان سرسخت پيامبر اسلام بود.
هنگامى كه جمعى از مسلمانان مكّه بر اثر فشار شديد مشركان قريش به «حبشه» مهاجرت كردند، وى از طرف بت پرستان با شخص ديگرى به نام «عماره» مأموريّت يافت به حبشه برود و اگر بتواند «جعفر بن ابى طالب» رئيس مهاجران را به قتل برساند و يا حكومت حبشه را بر ضدّ آنها بشوراند.
ولى به اعتقاد بعضى از مورّخان، هنگامى كه پيشنهاد قتل «جعفر» را به نجاشى دادند «نجاشى» سخت برآشفت و به آن ها هشدار داد. «عمرو» كه چنين انتظارى نداشت، اظهار كرد: «من نمى دانستم محمّد صلى الله عليه و آله چنين مقامى دارد، هم اكنون مسلمان مى شوم»، و با اين گفته به ظاهر مسلمان شد. (2)
مرحوم «علّامه امينى» در شرح حال «عمروبن عاص» مى گويد:
«ما هيچ ترديدى نداريم كه او هرگز اسلام و ايمان را نپذيرفته بود، بلكه هنگامى كه در حبشه خبرهاى تازه اى از پيشرفت پيامبر صلى الله عليه و آله در حجاز به گوش او رسيد و از سوى ديگر حمايت صريح «نجاشى» را نسبت به مسلمانان حبشه مشاهده كرد، به ظاهر اسلام آورد و هنگامى كه به حجاز بازگشت منافقانه در ميان مسلمانان مى زيست». (3)
سال ها بدين گونه سپرى شد تا هنگامى كه در عهد «عمربن خطّاب» تمام شامات در اختيار معاويه قرار گرفت. «عمروعاص» مأمور فتح مصر شد و پس از فتح آن منطقه، تا چهارسال از دوران عثمان والى مصر بود، ولى پس از آن بين «عمرو» و «عثمان» اختلافاتى پيش آمد و از حكومت مصر معزول شد و با خانواده اش به «فلسطين» منتقل گشت.26
ص: 166
هنگامى كه «معاويه» در شام بر ضدّ اميرمؤمنان عليه السلام شورش كرد، از «عمروعاص» دعوت به همكارى نمود، او پس از تأمّل و مشورت با نزديكانش، سرانجام دعوت معاويه را به شرط واگذارى حكومت مصر پذيرفت (1) و گفت:
مُعاوِىَ لَاأُعْطِيكَ دِيني وَ لَمْ أَنَل بِهِ مِنْكَ دُنْيَا فَانْظُرَنْ كَيْفَ تَصْنَعُ
«اى معاويه! دينم را به تو نمى دهم كه در مقابل آن به دنيا هم نرسم، بنگر كه چه بايد بكنى؟!». (2)
حضرت على عليه السلام طىّ سخنانى به همين نكته اشاره كرده، مى فرمايد:
«إِنَّهُ لَمْ يُبايِعْ مُعاوِيَةَ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤتِيَهُ أَتِيَّةً وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلى تَرْكَ الدِّينِ رَضِيخَةً؛ او حاضر نشد با معاويه بيعت كند، مگر اين كه عطيه و پاداشى از او بگيرد (و حكومت مصر را براى او تضمين نمايد) و در مقابل از دست دادن دينش، رشوه اندكى دريافت نمايد!». (3)
و نيز در نامه اى به عمرو عاص فرمود:
«إِنَّكَ قَدْ جَعَلْتَ دِينَكَ تَبَعاً لِدُنْيَا امْرِئٍ ظاهِرٍ غَيُّهُ ... فَاذْهَبْتَ دُنْيَاكَ وَ آخِرَتَكَ؛ تو دين خود را براى دنياى كسى (معاويه) فروختى كه گمراهى وى آشكار است ... هم دنيا را از دست دادى و هم آخرت را». (4)
آرى «عمرو» در دام فريبنده دنياطلبى گرفتار شد، و پس از آن تمام قدرت فكرى خويش را در شيطنت به كار گرفت. يكى از معروفترين نقشه هاى شيطانى او، داستان سرِ نيزه كردن قرآن هاست كه در جنگ «صفّين» هنگامى كه لشكر «معاويه» در آستانه شكست قرار گرفت، او با يك نيرنگ عجيب، لشكر او را از شكست حتمى نجات39
ص: 167
داد؛ دستور داد قرآن ها را بر سر نيزه كنند و بگويند ما همه پيرو قرآنيم و بايد به حكميّت قرآن، تن در دهيم و دست از جنگ بكشيم.
اين نيرنگ چنان در گروهى از ساده لوحان از لشكر اميرمؤمنان على عليه السلام مؤثّر افتاد كه به طور كلّى سرنوشت جنگ را تغيير داد.
«معاويه» به پاس جنايات بى شمار و طرّارى هاى اين وزير حيله گرش، مصر را مادام العمر به وى بخشيد.
ولى عجبا! كه حكومت سراسر نيرنگ و فريب اين جرثومه فساد دوام چندانى نداشت. چند صباحى نگذشته بود كه با پيدا شدن آثار و نشانى هاى مرگ، لرزه بر اندامش افتاد و با حسرت و پشيمانى فراوان در كام مرگ فرو رفت.
به گفته «يعقوبى» مورّخ معروف، هنگامى كه مرگ او فرا رسيد، به فرزندش گفت:
اى كاش پدرت در غزوه «ذات السلاسل» (در عصر پيامبر صلى الله عليه و آله) مرده بود! من كارهايى انجام دادم كه نمى دانم در نزد خداوند چه پاسخى براى آنها دارم. آن گاه نگاهى به اموال بى شمار خود كرد و گفت: اى كاش به جاى اينها، مدفوع شترى بود، اى كاش سى سال قبل مرده بودم! دنياى معاويه را اصلاح كردم و دين خودم را بر باد دادم! دنيا را مقدّم داشتم و آخرت را رها نمودم، از ديدن راه راست و سعادت نابينا شدم، تا مرگم فرا رسيد. گويا مى بينم كه معاويه اموال مرا مى برد و با شما بدرفتارى خواهد كرد.
يعقوبى مى افزايد: هنگامى كه «عمروعاص» مرد، معاويه اموالش را مصادره كرد، و اين اوّلين مصادره اموالى بود كه توسّط معاويه نسبت به اطرافيانش انجام پذيرفت. (1)
وى در آغاز از خطرسازترين و ناسازگارترين دشمنان براى معاويه به حساب مى آمد. مادرش- سميّه- از جمله زنانى بود كه معروف است بالاى خانه اش در
ص: 168
جاهليّت پرچم سرخى كه خاصّ زنان بدكار بود برافراشته بود و از آنجا كه كنيز حرث بود، وى را به ازدواج غلام رومى اش- عبيد- در آورده بود. هنگامى كه «زياد» متولّد شد به درستى مشخّص نبود پدر واقعى او كيست، به همين جهت با اين كه به حسب ظاهر، پدرش عبيد- غلامى رومى- بود، وى را «زياد ابن ابيه» (زياد فرزند پدرش!) مى ناميدند.
ولى تيزهوشى و سخنورى و بى باكى «زياد» وى را زبانزد خاص و عام كرده بود و رفته رفته به فرد سرشناسى تبديل شده بود تا جايى كه بعدها در دوران حكومت امام اميرمؤمنان عليه السلام از طرف آن حضرت به حكومت سرزمين پهناور فارس منصوب شد، شايد به اين منظور كه جذب دستگاه معاويه نشود.
ولى بارها از طرف معاويه مورد تهديد يا تطميع قرار گرفت، امّا زياد در مقابل وى مقاومت كرد، حتّى پس از صلح امام حسن عليه السلام با اين كه تمام سرزمين هاى اسلامى به زير فرمان معاويه قرار گرفت، تنها قسمت باقيمانده، فارس بود كه همچنان زير نفوذ حكومت اموى نرفت.
معاويه با طرح نقشه اى عجيب «مغيرة بن شعبه»- دوست ديرين زياد- را نزد وى فرستاد تا از طريق پيشنهاد «برادر خليفه بودن!» وى را به گردن نهادن در برابر حكومت اموى وادار نمايد.
نقشه معاويه كارگر افتاد. زياد با خود انديشيد دراين صورت (برادر معاويه شدن) به يكى از قدرتمندترين مردان عرب تبديل شده و از اين پس، پدرش نه يك غلام رومىِ گمنام، كه ابوسفيان رئيس قبيله قريش خواهد بود و ديگر از رنج بردگى و حقارت و غيرعرب بودن نژادش رهايى خواهد يافت (1)، اين بود كه مغلوب اين توطئه شد و به سوى دمشق رهسپار گرديد.44
ص: 169
بدين ترتيب، وى در دام هزار رنگ معاويه گرفتار آمد و يكى از كارگزاران حكومت اموى گرديد و ساليان دراز تمام قدرت خود را صرف تحكيم پايه هاى سلطنت ننگين معاويه نمود.
ابن اثير- مورّخ مشهور- مى نويسد:
«قضيّه ملحق ساختن زياد به ابوسفيان، اوّلين حكمى بود كه به صورت علنى بر خلاف شريعت مقدّس اسلام اعلام گرديد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده بود:
«الْوَلَدُ لِلْفَرَاشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ؛ فرزند به همسر ملحق مى شود و سهم زناكار سنگ سار شدن است». (1)
در واقع «زياد» با اين كار، ننگ زنازادگى خويش را مى خريد. شيخ محمّد عبده از «احمد عبّاس صالح» نقل مى كند كه وى پس از اظهار شگفتى از ماجراى الحاق زياد به ابوسفيان مى گويد:
«شگفت آورتر آن كه شهادت به رابطه نامشروع «ابوسفيان» با «سميّه»، كه زنى شوهردار بود، در يك مجلس علنى و رسمى صورت گرفت و زياد هم از آن احساس شرمندگى نكرد، چرا كه وى- ميان امتياز برادرى با خليفه! و رسوايى و ننگ زنازادگى- برادرى را پذيرفت تا از منافع آن بهره مند شود!». (2)
اين اتّفاق در دنياى اسلام به شدّت بازتاب منفى پيدا كرد، و شاعران زبردست عرب با سرودن اشعارى تند و هجوآميز، از آن به عنوان ننگى بزرگ بر دامن بنى اميّه ياد كردند. (3)27
ص: 170
پس از اين حادثه، برگ ديگرى از زندگى «زياد» ورق خورد و وى كه تا ديروز دشمن سرسخت معاويه بود براى تحكيم حكومت معاويه به خونخوارترين چهره تاريخ مبدّل شده بود. فردى كه شنيدن نام وى، وحشت و مصيبت را براى مردم به ارمغان مى آورد.
ابن ابى الحديد- دانشمند مشهور معتزلى- در شرح نهج البلاغه اش مى نويسد:
«معاويه، حكومت كوفه و بصره را به «زياد بن ابيه» سپرد و او شيعيان على عليه السلام را از زير هر سنگ و كلوخ بيرون مى كشيد و به قتل مى رسانيد». (1)
به جرأت مى توان ادّعا كرد، يكى از عواملى كه موجب شد تا كوفيان با ورود «عبيداللّه بن زياد» به كوفه، با سرعتى شگفت آور از حمايت «مسلم بن عقيل» دست بكشند، همين ترس و وحشتى بود كه پدر سنگ دل و بى رحمش- زياد- در دل كوفيان ايجاد كرده بود.
اين بود چهره واقعى يكى ديگر از زمينه سازان حادثه دلخراش كربلا.
«مغيره» بنا به تصريح مورّخان، يكى از مشهورترين حيله گران جهان عرب بود (2) و بيشتر عمر خويش را در فسق و فجور سپرى كرده است. (3)
ابن ابى الحديد از استادش- مداينى- نقل مى كند كه «مغيره» در دوران جاهليّت از زناكارترين مردم بوده است و اين عمل زشت را در عهد عمر، زمانى كه والى بصره بود، نيز مرتكب شد. (4)
ص: 171
وى با اين كه تقريباً هفت سال قبل از بعثت متولّد شده بود ولى تا اندكى پيش از صلح حديبيّه (سال ششم هجرى) مشرك باقى مانده بود. پس از آن نيز، بعد از آن كه به قتل و كشتار بى رحمانه اى دست زده بود، به مدينه پناه آورد و جان خود را به حسب ظاهر با اسلام آوردن حفظ كرد، ولى مورد استقبال پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان قرار نگرفت. (1)
«ابن ابى الحديد» در اين باره مى نويسد:
«وَ كَانَ إِسْلَامُ الْمُغَيْرَةِ مِنْ غَيْرِ اعْتِقادِ صَحِيحٍ وَ لَاإِنَابَةٍ وَ نِيَّةٍ جَمِيلَةٍ؛ اسلام آوردن مغيره از روى اعتقاد صحيح و با نيّت صادق نبوده است». (2)
بررسى زندگى سراسر نكبت بار مغيره خود بهترين گواه است كه وى هرگز طعم ايمان را نچشيده بود.
در حافظه تاريخ هيچ نقطه روشنى از زندگى وى در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله ثبت نشده است، ولى پس از ارتحال پيامبر عظيم الشأن صلى الله عليه و آله به سختى در تحكيم حكومت خلفا كوشيد، تا جايى كه در حادثه يورش به خانه حضرت زهرا عليها السلام و به آتش كشيدن آن، حضورى چشمگير داشت.
امام حسن مجتبى عليه السلام در حضور معاويه و سران نابكار بنى اميّه در خطابى به مغيره فرمود:
«أَنْتَ ضَرَبْتَ فَاطِمَةَ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله حَتَّى أَدْمَيْتَهَا وَ أَلْقَتْ ما فِي بَطْنِها؛ تو همان كسى هستى كه حضرت فاطمه عليها السلام دختر پيامبر خدا را چنان زدى كه بدنش خونين شد و فرزندى را كه در رحم داشت، سقط كرد». (3)
وى در زمان خلافت «عمر» به عنوان والى بصره برگزيده شد، ولى پس از مدّتى به40
ص: 172
جرم زناى محصنه از حكومت آنجا معزول گشت، ولى خليفه، اجراى حدّ الهى يا حدّاقل تعزير را نسبت به وى مصلحت ندانست، (1) بلكه به عكس پس از مدّتى او را به حكومت كوفه منصوب كرد؛ ولى اين لكّه ننگ از دامنش پاك نشد.
«ابن ابى الحديد» در اين باره مى نويسد:
«وَ كَانَ عَلِىٌّ بِعْدَ ذلِكَ يَقُولُ: إِنْ ظَفَرْتُ بِالْمُغَيْرَةِ لَأَتْبَعْتُهُ الْحِجَارَةَ؛ حضرت على عليه السلام مى فرمود: اگر من بر مغيره دست يابم او را سنگ سار مى كنم». (2)
امام حسن مجتبى عليه السلام در خطابش به «مغيره» در حضور معاويه و جمعى ديگر فرمود:
«أَنْتَ الزَّانِي قَدْ وَجَبَ عَلَيْكَ الرَّجْمُ؛ تو همان زناكارى هستى كه مستحقّ سنگ سار شدن مى باشى». (3)
در دوران معاويه، «مغيره» از جايگاه ويژه اى برخوردار شد و مدّت ها ولايت كوفه و اطراف آن را به عهده داشت و هرگز از سبّ و لعن على عليه السلام در خطبه هاى نماز جمعه و در حضور جمع، چشم پوشى نمى كرد.
يكى از مصيبت بارترين جنايات مغيره به جوش آوردن ديك طمع معاويه نسبت به طرح ولايت عهدى يزيد بوده است كه اوّل بار توسّط وى به معاويه پيشنهاد داده شد و بنا به گفته خودش: «پاى معاويه را در ركابى قرار داده ام كه جولانگاهش بر امّت محمّد صلى الله عليه و آله بسيار طولانى است و رشته كار اين امّت را چنان از هم گسستم كه ديگر قابل جمع كردن نيست». (4)56
ص: 173
«مغيره» در طول حكومت خويش در كوفه جنايات بى شمارى را مرتكب شد و مطابق ميل و تأكيد معاويه از شكنجه و آزار شيعيان و هواداران اميرمؤمنان عليه السلام لحظه اى كوتاه نيامد و در مقابل اعتراض «حُجر بن عدى»- مجاهد نستوهى كه در راه دفاع از حريم ولايت به شهادت رسيد- گفته بود:
«اى حُجر! در سرزمينى كه من والى آن هستم آشوب به پا مى كنى؟! إِتَّقِ السُّلْطانَ، إِتَّقِ غَضَبَهُ وَ سَطْوَتَهُ؛ از سلطان بترس، از خشم و قدرت او بپرهيز». (1)
ولى «حُجر» على رغم اين تهديدها در دفاع از مكتب اهل بيت عليهم السلام از پاى ننشست و سرانجام در همين راه شربت شهادت نوشيد.
با اين كه معاويه، نسبت به فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله- امام حسن و امام حسين عليهما السلام- و نيز نسبت به صدها صحابى با سابقه، كمترين توجّهى نداشت، بلكه موجبات آزار و قتل آنان را فراهم مى ساخت، در عين حال براى آن كه گفتار و كردارش به نوعى مورد قبول عامّه و پذيرش مردم قرار گيرد؛ مجبور بود براى توجيه كارهاى خود به استخدام افراد دنياپرستى تن دهد كه عنوان صحابى پيامبر صلى الله عليه و آله را با خود يدك مى كشيدند، تا بتواند با دامن زدن به اين تفكّر كه صحابى پيامبر بودن مساوى با حق گفتن و حق بودن است، خلاف كارى هاى خويش را توجيه نمايد.
در همين راستا معاويه، افرادى چون «ابوهريره» و يا حتّى كسانى مثل «سمرة بن جندب» كه هيچ سابقه روشنى در اسلام نداشتند تنها به بهانه درك زمان پيامبر صلى الله عليه و آله جذب مى كند و آنان را در خدمت جعل احاديث به نفع خود به كار مى گيرد.
روحيّه اسلام ستيزى و حق ناپذيرى «سمره» را مى توان در داستان «حديث لاضرار» بدست آورد.
ص: 174
خلاصه داستان چنين است: «سمره» براى سركشى به يك درخت خرما كه متعلّق به او بود، بدون اجازه وارد «بُستان» يكى از انصار مى شد. مرد انصارى كه با خانواده اش آنجا زندگى مى كرد از وى تقاضا كرد تا پيش از ورود به منزل اجازه بگيرد، ولى سمره نپذيرفت. نزاع آنان بالا گرفت و مرد انصارى شكايت خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله برد. پيامبر صلى الله عليه و آله «سمره» را احضار فرمود و به او پيشنهاد كرد آن درخت را به چند برابر قيمتش بفروشد ولى سمره امتناع ورزيد. پيامبر صلى الله عليه و آله درختى را در بهشت به جاى آن به او وعده داد، ولى سمره همچنان سماجت كرد و زيربار نرفت.
اينجا بود كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به مرد انصارى دستور داد تا درخت را از ريشه درآورد وپيش روى سمره بيفكند و فرمود: «لَا ضَرَرَ وَ لَاضِرارَ فِي الْإِسْلامِ». (1)
«ابن ابى الحديد» به نقل از استادش «ابوجعفر» مى نويسد:
«سمره» با گرفتن چهارصد هزار درهم از معاويه حاضر شد اين حديث را جعل كند كه آيه «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْري نَفْسَهُ ...» (بقره، 207)، كه در مورد حضرت على عليه السلام نازل شده است؛ در شأن ابن ملجم است. (2) (مشروح اين روايت به زودى خواهد آمد).
كوتاه سخن اين كه «معاويه» از وجود «سمره» در دستگاه خويش سود بسيار برد و او نيز از معاويه پاداش خوش خدمتى هايش را مى گرفت و سرانجام به عنوان جانشين زياد در بصره برگزيده شد، و اين مرد تاريك دل، در بصره هزاران نفر را به جرم دين دارى و عشق و ارادت به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله به قتل رساند.
طبرى- مورّخ معروف- نقل مى كند كه «محمّد بن سليم» از «ابن سيرين» پرسيد: آيا «سمره» كسى را به قتل رسانده است؟30
ص: 175
پاسخ داد:
«هَلْ يُحْصى مَنْ قَتَلَ سَمُرَةُ ابْنُ جُنْدَبٍ؟ إِسْتَخْلَفَهُ زِيادُ عَلَى الْبَصْرَةِ وَ أَتَى الْكُوفَةَ فَجاءَ وَ قَدْ قَتَلَ ثَمانِيَةَ آلافٍ مِنَ النَّاسِ؛ آيا مى شود تعداد كشته شدگان به دست سمره را به شماره درآورد؟! «زياد» او را به جانشينى خويش در بصره قرار داد و وى هشت هزار تن را به قتل رساند».
طبرى مى افزايد: «زياد» از سمره پرسيد: آيا نترسيدى در اين ميان، بى گناهى را كشته باشى؟! پاسخ داد: اگر دوبرابر اين تعداد را نيز مى كشتم، باكى نداشتم. (1)
مردى به نام «ابوسوار عدوى» مى گويد: «سمره» فقط از قوم من در يك سپيده دم چهل و هفت تن از جمع آورى كنندگان قرآن را به قتل رساند. (2)
با اين كه «سمره» براى رسيدن به منافع مادّى حاضر به هر جنايتى بود و ساليان درازى در دستگاه حكومت معاويه به توجيه جنايات وى و سران بنى اميّه اشتغال داشت، ولى حكومتش بر بصره بيش از شش ماه دوام نيافت، هنگامى كه حكم عزلش از جانب معاويه صادر شد، از روى خشم گفت:
«لَعَنَ اللَّهُ مُعاوِيَةَ! وَ اللَّهِ لَوْ اطَعْتُ اللَّهَ كَما اطَعْتُ مُعاوِيَةَ ما عَذَّبَنِي ابَداً؛ خدا لعنت كند معاويه را! به خدا سوگند! اگر آن گونه كه از معاويه اطاعت كردم، از خداوند اطاعت مى نمودم هرگز مرا گرفتار عذاب نمى كرد». (3)
معاويه براى پيشبرد اهداف خويش و تثبيت حكومت اموى و محو تدريجى آثار اسلام، نياز به انجام مقدّمات وايجاد بسترهاى مناسب فرهنگى داشت. او مى بايست
ص: 176
فرهنگ جديدى را از اسلام به جامعه اسلامى عرضه كند، تا در پرتو آن، امور سياسى خود را پيش ببرد. از اين رو، دست به حركات مختلف و شگردهاى گوناگونى زد كه بخشى از آنها به شرح زير است:
محو ظاهرى الفاظ قرآن در جامعه اسلامى براى معاويه ممكن نبود، ولى از آن جا كه وجود قرآن با تفسير صحيح و فهم درست آيات آن، مانع خودكامگى هاى او بود، از دانشمندان امّت اسلامى مى خواهد از تفسير و تأويل صحيح آن بپرهيزند. ماجراى گفتگوى معاويه با ابن عبّاس در اين زمينه شنيدنى است:
در سفرى كه معاويه درايّام خلافت خويش به مدينه داشت، به ابن عبّاس برخورد كرد، وقتى كه او را ديد، گفت: اى ابن عبّاس! ما به همه سرزمين اسلامى نامه نوشتيم كه كسى حق ندارد از مناقب على و خاندانش چيزى را نقل كند پس تو نيز زبانت را نگه دار و چيزى مگو!
ابن عبّاس گفت: آيا ما را از خواندن قرآن نهى مى كنى؟
معاويه گفت: هرگز!
ابن عبّاس گفت: پس ما را از تفسير و تأويل آن باز مى دارى؟
معاويه گفت: آرى!
ابن عبّاس: بنابراين ما فقط بايد قرآن بخوانيم، ولى از مقصود آن چيزى نپرسيم!
آنگاه ادامه داد: كدام يك بر ما واجب تر است، خواندن قرآن، يا عمل كردن به آن؟
معاويه: عمل به قرآن!
ابن عبّاس: چگونه به قرآن عمل كنيم در حالى كه نمى دانيم خدا چه امرى را قصد كرده است (بنابراين، بدون فهم آيات نمى شود به آن عمل كرد).
معاويه: اشكالى ندارد، شما تأويل و تفسير آيات را از كسانى بپرسيد كه مطابق
ص: 177
تفسير و تأويل تو و اهل بيت تو تفسير نمى كنند!
ابن عبّاس: قرآن بر اهل بيت ما (رسول خدا و خاندان پاكش عليهم السلام) نازل شده است، آنگاه تفسير آن را از آل ابوسفيان بپرسيم؟! ...
معاويه كه پاسخى نداشت با نهايت گستاخى به ابن عبّاس گفت:
قرآن بخوانيد و تفسيرش كنيد؛ ولى آنچه را كه از آيات قرآن درباره شما (اهل بيت رسول خدا عليهم السلام) نازل شده است را روايت نكنيد؛ و غير آن را براى مردم نقل كنيد ...
آنگاه افزود: اگر ناچار از نقل چنين آياتى مى باشى، آن را پنهانى نقل كن كه كسى آن را آشكارا از شما نشنود. (1)
معاويه نمى خواهد مردم از حقايق قرآن مخصوصاً آنچه مربوط به اهل بيت عليهم السلام بود، آگاه شوند؛ وى به دنبال تفسير قرآن و بيان مصاديق و شأن نزول آيات مطابق «تفسير اموى» است! و حتّى بيان آن را از مردى همانند ابن عبّاس كه آشناى به تفسير و تأويل آيات است، بر نمى تابد؛ چرا كه آگاهى از حقايق قرآن، بزرگترين مانع خودكامگى هاى او و حكومت اموى است و بهترين راه براى چنين هدفى، در جهل نگه داشتن مردم است؛ همان گونه كه سال ها مردم شام را در بى خبرى از حقيقت قرآن و اسلام نگه داشت و حدّاكثر استفاده را از ناآگاهى آنان در پيشبرد مقاصد خويش برد.
معاويه براى پيشبرد اهداف خويش عقيده جبر را ميان مسلمانان ترويج مى كرد.
نقل شده است كه معاويه مى گفت: «عمل و كوشش هيچ نفعى ندارد، چون همه كارها به دست خداوند است». (2)
اين سخن معاويه نه از روى اعتقاد، بلكه براى تحميل خلافت خود بر مردم بود؛
ص: 178
چنان كه از او نقل شده است كه مى گفت:
«هذِهِ الْخِلافَةُ أَمْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ قَضاءٌ مِنْ قَضاءِ اللَّهِ؛ خلافت من يكى از فرمان هاى خداست و از قضا و قدر پروردگار مى باشد!». (1)
در واقع ترويج اين عقيده براى جلوگيرى از اعتراض و قيام مردم بود. بدين معنا كه آنچه امروز اتّفاق مى افتد، خواست خداست و مقاومت در برابر قضا و قَدَر الهى بى فايده است.
معاويه با اين ترفند، بذر سستى و بى اثر بودن تلاش هاى معترضانه را در جامعه منتشر مى ساخت و آن ها را وادار به پذيرش كارهاى خلاف خويش مى كرد.
معاويه براى جلوگيرى از نفوذ معنوى اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله- و به ويژه اميرمؤمنان على عليه السلام- به مقابله با نشر فضايل آن حضرت عليه السلام پرداخت؛ از يك سو چنان بر شيعيان و علاقمندان آن حضرت سخت مى گرفت كه كسى جرأت بيان فضايل مولا عليه السلام را پيدا نكند، و از سوى ديگر دستور داد، براى خلفاى گذشته، به ويژه عثمان به نقل (و جعل) فضايل بپردازند و براى ناقلان اين فضايل جوايز فراوانى در نظر گرفت.
ابن ابى الحديد معتزلى در اين باره مى نويسد:
«معاويه به واليان شهرها نامه نوشت و طىّ بخش نامه اى به همه آنان ابلاغ كرد كه:
علاقمندان عثمان و آنان كه فضايل و مناقبش را نقل مى كنند، از مقرّبان دستگاه حكومتى قرار داده و مورد اكرام و احترام ويژه قرار دهند و اگر كسى روايتى را در
ص: 179
فضيلت وى نقل كرد، علاوه بر نام او، نام پدر و خويشاوندانش را بنويسيد، تا به همه آنان جايزه و پاداش دهم!
اين بخش نامه اجرا شد و در نتيجه جوايز و پاداش هاى فراوانى ميان مردم سرازير گرديد و چند سالى به همين منوال گذشت، تا آن كه بار ديگر نوشت: «احاديث در فضايل و مناقب عثمان فراوان شد! از اين پس از مردم بخواهيد تا در فضايل ديگر صحابه- به ويژه آن دو خليفه- به نقل حديث بپردازند و در برابر هر حديثى كه در فضيلت على عليه السلام نقل شده است، بانقل همان فضايل براى ديگر صحابه به مقابله با فضايل على عليه السلام بپردازند!».
ابن ابى الحديد مى افزايد:
«معاويه چنان بر شيعيان على عليه السلام سخت گرفت كه اگر مردى از شيعيان اميرمؤمنان عليه السلام مى خواست حديثى را درباره آن حضرت و يا از آن حضرت براى افراد مورد اعتماد نقل كند، از او پيمان هاى مؤكّد مى گرفت و او را سوگند مى داد كه اين ماجرا را پنهان نگه دارد، سپس حديث را براى وى مى گفت.
اين سخت گيرى ها و آن بذل و بخشش هاى معاويه جهت نشر فضايل خُلفا- به ويژه عثمان- سبب شد كه احاديث دروغين فراوان شود و هر كس براى كسب متاع دنيا حديثى در فضيلت افراد مورد نظر معاويه نقل كند». (1)
اين دانشمند بزرگ اهل سنّت در جاى ديگر از كتابش مى نويسد:
«بنى اميّه از آشكار شدن فضايل على عليه السلام جلوگيرى كردند، و هر كس روايتى را دراين باره نقل مى كرد، مجازات مى كردند؛ تا آنجا كه اگر كسى مى خواست روايتى را از آن حضرت- حتّى روايتى كه مربوط به فضيلت وى نبود، بلكه درباره احكام دينى بود- نقل كند، جرأت نداشت، نام آن حضرت را ببرد، بلكه مى گفت: «عن ابى زينب»ر)
ص: 180
يعنى ابوزينب چنين گفته است!». (1)
داستان جعل فضايل براى خلفاى گذشته و حتّى براى خود معاويه و بيان آن در منبرها و مكتب خانه ها را مرحوم طبرسى نيز در احتجاج نقل مى كند. (2)
ابن ابى الحديد از يكى از بزرگان علم حديث نقل مى كند كه: «بيشترين احاديث جعلى و دروغين در فضايل صحابه، در عصر حاكميّت بنى اميّه ساخته و ترويج شد؛ هدف حديث سازان اين بود كه با كوبيدن بنى هاشم به حاكمان بنى اميّه نزديك شوند (و به مال و مقام دست يابند)». (3)
دستگاه خلافت معاويه به اين مقدار نيز اكتفا نكرد، بلكه به يكى از حديث سازان، مقدار فراوانى پول داد، تا شأن نزول برخى از آيات را به نفع دشمنان اميرمؤمنان عليه السلام و به ضرر آن حضرت تحريف كند!
معروف است معاويه مبلغ چهارصد هزار درهم به «سمرة بن جندب» (يكى از حديث سازان) داد، تا اعلام كند كه اين دو آيه درباره على عليه السلام نازل شده است:
«وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَيُشْهِدُ اللَّهَ عَلَى مَا فِى قَلْبِهِ وَهُوَ أَلَدُّ الْخِصَامِ* وَإِذَا تَوَلَّى سَعَى فِى الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهَا وَيُهْلِكَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لَايُحِبُّ الْفَسَادَ»؛ (4)
و از مردم كسانى هستند كه گفتار آنان در زندگى دنيا مايه اعجاب تو مى شود، و خدا را بر آنچه در دل دارند، گواه مى گيرند،05
ص: 181
در حالى كه آنان سرسخت ترين دشمنانند. آنان هنگامى كه روى بر مى گردانند (و از نزد تو خارج مى شوند) در راه فساد در زمين مى كوشند و زراعت ها و چهارپايان را نابود مى سازند؛ (با اين كه مى دانند) خدا فساد را دوست نمى دارد. (1)
در حالى كه اين آيه مطابق سخن مفسّران درباره «اخنس بن شريق» منافق نازل شده است، كه در عصر رسول خدا صلى الله عليه و آله دست به جناياتى زد. (2)
وى همچنين اعلام كرد آيه 207 سوره بقره كه مى فرمايد:
«وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ»؛ «برخى از مردم جان خويش را به خاطر خشنودى خدا مى فروشند». در وصف ابن ملجم (قاتل اميرمؤمنان عليه السلام) نازل شده است، (در حالى كه اين آيه درباره على عليه السلام در ماجراى ليلة المبيت نازل شده بود). (3)
تمام اين تلاش ها براى آن بود كه خطّ فضيلت علوى مورد ترديد مسلمانان قرار گيرد، و بغض و كينه جانشين آن شود تا در پناه آن، معاويه خطّ سياه اموى را كه از سرچشمه جاهلى سيراب مى شد، ترويج كند و به اهداف دنياطلبانه خويش برسد.ه)
ص: 182
معاويه به پرده پوشى فضايل على عليه السلام و ترويج فضايل ساختگى ساير خلفا و بعضى از صحابه اكتفا نكرد، بلكه به سبّ و ناسزا گويى آن حضرت روى آورد و آنچه را كه پيش از آن، ميان مردم شام سنّت ساخته بود، به ساير بلاد اسلامى نيز گسترش داد و به سبّ و لعن اميرمؤمنان عليه السلام در محافل و مجالس و برفراز منبرها و در خطبه هاى نماز جمعه فرمان داد.
مرحوم علّامه امينى با استناد به منابع معتبر اهل سنّت مى نويسد:
«معاويه پيوسته اصرار داشت كه رواياتى در نكوهش مقام اميرمؤمنان على عليه السلام جعل كند و اين كار را آن قدر ادامه داد كه كودكان شام با آن خو گرفتند و بزرگ شدند و بزرگسالان به پيرى رسيدند. هنگامى كه پايه هاى بغض و عداوت نسبت به اهل بيت عليهم السلام در قلوب ناپاكان محكم شد، سنّت زشت لعن و سبّ مولا على عليه السلام را به دنبال نمازهاى جمعه و جماعت و بر منابر، در همه جا، حتّى در محل نزول وحى يعنى مدينه رواج داد. (1)
«جاحظ» نقل مى كند كه معاويه در پايان خطبه نماز، با كلماتى زشت (2)، على عليه السلام را مورد سبّ و لعن قرار مى داد و آنگاه همين جملات را طىّ بخش نامه اى به همه بلاد اسلامى فرستاد، تا خطباى جمعه! نيز هماهنگ با او اين گونه آن حضرت را لعن نمايند. (3)
همچنين نقل شده است كه معاويه در قنوت نماز خويش على، حسن و حسين عليهم السلام را لعن مى كرد. (4)
ص: 183
ابن ابى الحديد معتزلى مى نويسد: «به دستور معاويه خطبا در هر آبادى و بر فراز منبرها، على عليه السلام را لعن مى كردند و به او و خاندان پاكش ناسزا مى گفتند». (1)
طبرى (مورّخ معروف) مى نويسد: «وقتى كه معاويه، مغيرة بن شعبه را والى كوفه ساخت، به وى گفت:
«لا تَتَحَمَّ عَنْ شَتْمِ عَليٍّ وَ ذَمِّهِ؛ از ناسزاگويى و مذمّت نسبت به على پرهيز نكن!». (2)
اصرار معاويه بر اين كار تا آنجا بود كه وقتى در مراسم حج شركت كرد و وارد مدينه شد، تصميم داشت، بر منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله، على عليه السلام را لعن كند. به او گفتند:
«سعد بن ابى وقّاص» در اينجا حضور دارد و از اين كار ناخشنود خواهد شد؛ بنابراين، خوب است پيش از آن، با وى مشورت كنى.
معاويه قصد خويش را با وى در ميان گذاشت. سعد گفت: اگر چنين كنى، من ديگر به مسجد پيامبر نخواهم آمد. معاويه كه چنين ديد تا زمانى كه سعد زنده بود در آنجا اقدام به لعن نكرد. (3)
در كتاب «صحيح مسلم» (از كتاب هاى معروف و معتبر اهل سنّت) آمده است:
معاويه به سعد بن ابى وقّاص گفت: چرا ابوتراب (على عليه السلام) را ناسزا نمى گويى؟ سعد در پاسخ گفت: به خاطر سه جمله اى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله در عظمت على عليه السلام شنيده ام كه اگر يكى از آنها در حقّ من بود، از داشتن شتران سرخ مو (كنايه از اموال فراوان است) برايم بهتر بود.
آنگاه سعد بن ابى وقّاص آنها را نقل كرد. (4)ص)
ص: 184
معاويه كينه توز عجيبى بود و شايد كمتر كسى در كينه توزى به پاى او مى رسيد تا آنجا كه درخواست بزرگان اسلام و حتّى برخى از بنى اميّه را جهت ترك اين عمل زشت و نفرت انگيز رد مى كرد و همچنان به كار خويش ادامه مى داد.
علّامه مجلسى نقل مى كند: در ملاقاتى كه ابن عبّاس با معاويه داشت، به وى گفت:
اى معاويه! تو على را مى شناسى و سابقه او را در اسلام مى دانى و به فضل و مقام وى آگاهى؛ اكنون كه وى از دنيا رفته است، دستور بده بر منبرهايتان به وى ناسزا نگويند.
معاويه با وقاحت تمام درخواست وى را رد كرد. (1)
ابوعثمان جاحظ مى گويد: گروهى از بنى اميّه با توجّه به آثار منفى اين كار- به معاويه گفتند: تو به آنچه خواستى رسيدى، ديگر از لعن على دست بردار! پاسخ داد: نه به خدا سوگند! بايد آن قدر اين كار ادامه يابد، تا كودكان با آن بزرگ شوند و بزرگسالان با آن پير گردند و هيچ كس فضيلتى براى على نگويد! (2)
به هر حال، با اين برنامه، لعن على عليه السلام و خاندان وى به صورت يك سنّت درآمد و هفتاد هزار منبر در عصر امويين در سراسر كشور اسلامى نصب شد و بر فراز آن ها، على عليه السلام را لعن مى كردند. (3)6)
ص: 185
اين برنامه تا زمان عمربن عبدالعزيز ادامه داشت و آثار منفى آن هر روز آشكارتر مى شد؛ تا آن كه وى در زمان خلافت خويش (سال 99 هجرى) طىّ بخش نامه اى به همه بلاد اسلامى دستور لغو اين سنّت زشت را صادر كرد. (1)
آرى؛ بنى اميّه براى كتمان سابقه زشت خود و جلوگيرى از نشر فضايل على عليه السلام و در نتيجه گرايش مردم به «خطّ علوى» به سبّ و لعن آن حضرت روى آوردند. در واقع، آنان ادامه حكومت جنايت بار خويش را بر پايه چنين سنّتى استوار مى ديدند.
اين نكته اى است كه «مروان بن حكم» بدان تصريح كرده است.
در تاريخ مى خوانيم كه وقتى از «مروان حكم» سؤال شد كه چرا شما على را سبّ و لعن مى كنيد؟ و اين كار چه نفعى براى شما دارد؟ پاسخ داد:
«لَا يَسْتَقِيمُ لَنَا الْأَمْرُ إِلَّا بِذَلِكَ؛ حكومت ما جز با اين كار سامان نمى يابد». (2)
آنان با طرح و گسترش چنين حركت زشت و ناجوانمردانه اى، آزار، كشتن و اسارت خاندان هاشمى را براى مزدوران خويش امرى ساده و حتّى مورد رغبت و پسنديده مى ساختند و در پناه آن به اهداف شوم دنياطلبانه خويش دست مى يافتند.
معاويه مى دانست كه با وجود امام حسن عليه السلام نمى تواند به سادگى به اهداف شوم دراز مدّت خويش و تثبيت خلافت در خاندان اموى دست يابد؛ مخصوصاً كه در پيمان نامه صلح او با امام مجتبى عليه السلام آمده بود كه معاويه پس از خويش، كسى را براى
ص: 186
خلافت معرّفى نكند و كار آن را به مسلمين بسپارد. (1)
از اين رو، معاويه براى برداشتن موانع از سر راه خويش و هموارساختن سلطنت يزيد فاسد، دست به جنايت ديگرى زد و امام مجتبى عليه السلام را به شهادت رساند. ولى براى در امان ماندن از پى آمد چنين جنايت بزرگى، مخفيانه و با مسموم ساختن آن حضرت، به چنين عملى اقدام كرد.
مطابق نقل جمعى از مورّخان شيعه و سنّى، معاويه به همسر امام حسن عليه السلام كه دختر اشعث بن قيس (2) بود، پيام داد كه اگر وى حسن بن على عليه السلام را مسموم سازد، او را به همسرى پسرش يزيد درخواهد آورد. معاويه براى جلب اعتماد «جعده دختر اشعث» مبلغ يكصد هزار درهم نيز براى وى فرستاد. دختر اشعث نيز پذيرفت كه همسر خود حضرت امام مجتبى عليه السلام را مسموم سازد و به شهادت برساند (هر چند معاويه، وى را هرگز به همسرى يزيد در نياورد!). (3)
مورّخ معروف «ابوالفرج اصفهانى» مى نويسد: معاويه مى خواست براى فرزندشَ)
ص: 187
يزيد از مردم بيعت بگيرد؛ ولى وجود امام حسن عليه السلام و سعد بن ابى وقّاص كار را براى او مشكل مى ساخت، از اين رو، هر دوتن را مسموم ساخت. (1)
تأسّف بارتر آن كه، وقتى خبر شهادت امام حسن عليه السلام به شام رسيد، معاويه و ديگر درباريان جنايتكارش خوشحال شدند و به سجده افتادند. (2)
به هر حال، ترديدى نيست كه معاويه براى رسيدن به اهداف شوم خود، سعى مى كرد همه موانع را از سر راه خود بر دارد و مسير را براى «خلافت موروثى آل امية» هموار سازد كه يكى از موانع مهم، حضور امام حسن مجتبى عليه السلام با آن همه شايستگى ها و عظمت فردى و خانوادگى بود. از اين رو، دست خود را به اين جنايت عظيم آلوده ساخت و به واسطه زنى دنياپرست- به خيال خويش- به هدفش نائل شد.
معاويه بعد از تثبيت قدرت خويش و پس از مسموم ساختن امام مجتبى عليه السلام برخلاف مفاد صلح نامه (3) و بر خلاف تمام اصول انسانى و دينى به كشتار وسيع شيعيان اميرالمؤمنين على عليه السلام دست زد؛ تا با از ميان برداشتن مخالفان، راه را براى خودكامگى هايش هموارتر سازد.
ابن ابى الحديد با اشاره به اين دوران مى نويسد: «فشارها بر شيعيان ادامه داشت، تا آنگاه كه امام حسن عليه السلام به شهادت رسيد؛ پس از آن، سختى ها و فشارها بر شيعيان افزايش يافت، به گونه اى كه هر شيعه، از كشته شدن و يا تبعيد و آواره شدن بيمناك بود». (4)
ص: 188
امام باقر عليه السلام با اشاره به فضاى تاريك و وحشت بار عصر معاويه مى فرمايد:
«وَ كَانَ عِظَمُ ذلِكَ وَ كِبَرُهُ زَمَنَ مُعاوِيَةَ بَعْدَ مَوْتِ الْحَسَنِ عليه السلام فَقُتِلَتْ شِيعَتُنا بِكُلِّ بَلْدَةٍ وَ قُطِّعَتِ الْأَيْدِي وَ الْأَرْجُلُ عَلَى الظِّنَّةِ وَ كَانَ مَنْ يُذْكَرُ بِحُبِّنَا وَ الْإِنْقِطاعِ إِلَيْنَا سُجِنَ أَوْ نُهِبَ مَالُهُ أَوْ هُدِّمَتْ دارُهُ؛ بيشترين وبزرگترين فشارها بر شيعيان در عصر معاويه، پس از شهادت امام حسن عليه السلام بود. در آن زمان در هر شهرى شيعيان ما كشته مى شدند و دست ها و پاهايشان با اندك گمان و بهانه اى قطع مى شد. شدّت سخت گيرى به حدّى بود كه اگر كسى از دوستى ما ياد مى كرد، زندانى مى شد و اموالش مصادره مى گرديد و يا خانه اش ويران مى گشت». (1)
در اين هنگام، معاويه فرماندارى كوفه را به «زياد بن ابيه» (2) سپرد؛ وى كه شيعيان على عليه السلام را به خوبى مى شناخت، به تعقيب آنان پرداخت و بسيارى از افرادسرشناس و مؤثّر از دوستان على عليه السلام را به قتل رساند. شدت سخت گيرى و جنايت «زياد» را ابن ابى الحديد معتزلى اين گونه ترسيم مى كند:
«زياد، شيعيان على عليه السلام را زير هر سنگ و كلوخى (در هرمكانى) يافت به قتل رساند؛ آنها را دچار ترس و وحشت ساخت و دست و پاى آنان را قطع كرد و چشم هاى آنها را از حدقه بيرون آورد، آنان را به دار آويخت و گروهى از آنان را از سرزمين عراق آواره ساخت، تا جايى كه هيچ فرد سرشناسى از شيعيان در عراق نماند». (3)8)
ص: 189
جنايات «زياد» در نامه امام حسين عليه السلام به معاويه نيز آمده است؛ در بخشى از نامه آن حضرت مى خوانيم:
«ثُمَّ سَلَّطْتَهُ عَلى اهْلِ الْإِسْلامِ، يَقْتُلُهُمْ وَ يَقْطَعُ أَيْدِيَهُمْ وَ أَرْجُلَهُمْ مِنْ خِلافٍ، وَ يُصَلِّبُهُمْ عَلى جُذُوعِ النَّخْلِ؛ آنگاه زياد را بر مسلمانان مسلّط ساختى و او نيز آنان را به قتل مى رساند و دست و پاى آنان را به عكس يكديگر (به طرز وحشتناك) قطع مى كند و آنان را بر دار اعدام مى آويزد». (1)
شهادت حُجر بن عدى (2)
از جنايات عظيمى كه دراين مدّت توسّط عمّال معاويه انجام گرفت و بسيارى از مورّخان شيعه و سنّى آن را نقل كرده اند، شهادت «حُجر بن عدى» و ياران گرانقدرش بود. اينان از مردان شايسته و به زهد و تقوا و ايمان شناخته شده بوده اند و فقط به جرم پيروى از على عليه السلام و ايستادگى در برابر ناسزاگويى هاى «زياد» نسبت به آن حضرت به طرز فجيعى به شهادت رسيدند، كه فشرده آن چنين است:
زمانى كه «مغيرة بن شعبه» از سوى معاويه حاكم كوفه شد، به دستور معاويه در
ص: 190
خطبه ها و سخنرانى ها نسبت به على عليه السلام دشنام و ناسزا مى گفت. در اين ميان «حُجر بن عدى» در برابر او ايستادگى مى كرد واز فضايل على عليه السلام مى گفت، و معاويه را رسوا مى ساخت. «حُجر» كه مردى با نفوذ و از شخصيّت هاى معروف كوفه بود، با بيانش توطئه هاى مغيره را خنثى مى ساخت.
جمع زيادى از مردم كوفه نيز با وى همراهى مى كردند و به مخالفت با سخنان «مغيره» مى پرداختند. مغيره كه ترس داشت دست خويش را به خون آنان آلوده سازد، تحمّل مى كرد؛ ولى هميشه «حُجر» را از پى آمد سخنانش مى ترساند و مى گفت همه حاكمان مانند من تحمّل نخواهند كرد و در برابر تو شدّت عمل به خرج خواهند داد.
مغيره در سال 51 هجرى به هلاكت رسيد و آنگاه معاويه «زياد» را كه والى بصره بود، با حفظ سِمَت، به ولايت كوفه منصوب كرد. «زياد» نيز همانند ديگر واليان جور و به دستور معاويه بر فراز منابر و در سخنرانى ها به سبّ و بدگويى على عليه السلام مى پرداخت كه با مخالفت «حُجر» مواجه مى شد.
«حُجر بن عدى» و يارانش كه تحمّل اين ناسزاگويى ها را نداشتند، در برابر دستگاه ستمگر معاويه و «زياد» ايستادگى كردند و از افشاى حاكم شام و آل ابوسفيان خوددارى نمى كردند و به تهديدات «زياد» ستمگر اعتنايى نداشتند.
سرانجام زياد، آنها را دستگير كرد و همراه با نامه اى در مذمّت و بدگويى از آنان به شام روانه ساخت.
حجر و يارانش را در «مرج عذرا» (منطقه اى در نزديكى دمشق) نگه داشتند، تا حكم آنان از سوى معاويه صادر شود.
از ميان اين گروه كه چهارده تن بودند، هفت تن با وساطت بعضى به نزد معاويه نجات يافتند؛ ولى حُجر به همراه شش تن از يارانش كه مقاومت مى كردند- به جرم ديندارى و محبّت به على عليه السلام- به طرز فجيعى به شهادت رسيدند. (1)86
ص: 191
در كتاب كنز العمّال (از كتاب هاى معروف اهل سنّت) آمده است كه حُجر به هنگام شهادت چنين وصيّت كرد:
«لَا تُطْلِقُوا عَنِّي حَدِيداً وَ لَاتَغْسِلُوا عَنِّي دَمَاً وَ ادْفِنُونِي فِي ثِيابِي، فَإِنِّي لاقٍ مُعاوِيَةَ بِالْجادَّةِ وَ إِنِّي مُخاصِمٌ؛ غل و زنجير را از دست و پايم باز نكنيد و خونم را نشوييد و مرا در پيراهنم دفن كنيد! چرا كه مى خواهم به اين صورت معاويه را در قيامت براى دادخواهى در پيشگاه خدا ديدار كنم». (1)
قبر جناب حجر و يارانش امروزه در منطقه «مرج عذرا»، در نزديكى دمشق معروف و مشهور است و زيارتگاه گروه زيادى از مسلمانان مى باشد.
شهادت حُجر بن عدى و يارانش چه در همان زمان و چه پس از آن، مورد اعتراض شديد مردم قرار گرفت و از آن به عنوان لكّه ننگى در زندگى معاويه ياد مى شد.
امام حسين عليه السلام در نامه اى به معاويه به شهادت حُجر و يارانش اشاره مى كند و مى فرمايد:
«أَلَسْتَ قَاتِلَ حُجْرٍ، وَ أَصْحابَهُ الْعابِدِينَ الُمخْبِتِينَ، الَّذِينَ كَانُوا يَسْتَفْظِعُونَ الْبِدَعَ، وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ، وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ، فَقَتَلْتَهُمْ ظُلْماً وَ عُدْواناً، مِنْ بَعْدِ ما أَعْطَيْتَهُمُ الْمَواثِيقَ الْغَلِيظَةَ، وَ الْعُهُودِ الْمُؤَكَّدَةَ، جُرْأَةً عَلَى اللَّهِ وَاسْتِخْفَافاً بِعَهْدِهِ؛ (اى معاويه!) آيا تو همان نيستى كه حجر و يارانش را كه عابد و در برابر خدا متواضع بودند، به قتل رساندى؟ آنان كه از بدعت ها بيزار بودند؛ امر به معروف و نهى از منكر مى كردند؛ ولى تو آنان را از روى ستم و عداوت- پس از پيمان هاى محكم (در عدم تعرّض به آنان)- كشتى و اين عمل را از روى15
ص: 192
نافرمانى در برابر خداوند و سبك شمردن پيمان او انجام دادى». (1)
عايشه نيز در ملاقاتى با معاويه به وى گفت: چرا حُجر و يارانش را كشتى؟ معاويه پاسخ داد: مصلحت امّت را در آن ديدم!!! عايشه گفت: از رسول خدا شنيدم كه درباره آنان مى فرمود:
«سَيُقْتَلُ بِعَذْراءَ نَاسٌ، يَغْضِبُ اللَّهُ لَهُمْ وَ أَهْلُ السَّماءِ؛ به زودى در منطقه «عذراء»، مردمانى كشته مى شوند كه خداوند و آسمانيان به خاطر آنان خشمگين مى شوند». (2)
از «حسن بصرى» نقل شده است كه مى گفت: معاويه چهار عمل زشت انجام داد كه هر يك از آنها به تنهايى جرم و جنايت بزرگى محسوب مى شود و براى تبهكارى معاويه كافى است ... يكى از آن چهار مورد، كشتن حُجر بن عدى بود. سپس دو بار گفت:
«وَيْلًا لَهُ مِنْ حُجْرٍ وَ أَصْحابِ حُجْرٍ؛ واى بر وى (معاويه) از ماجراى حُجر و ياران حُجر!». (3)
ماجراى شهادت حجر به قدرى مظلومانه بود كه خود معاويه نيز- به ظاهر- از پى آمد اخروى آن وحشت داشت!
در كامل ابن اثير به نقل از ابن سيرين آمده است كه معاويه به هنگام مرگ مى گفت:
«يَوْمِي مِنْكَ يا حُجْرُ طَوِيلٌ؛ اى حُجر! روزى طولانى (براى محاكمه نزد خدا) با تو خواهم داشت». (4)
از ديگر شخصيّت هاى بزرگ اسلامى كه توسّط معاويه به شهادت رسيد، جناب
ص: 193
«عمرو بن حَمِق خُزاعى» است.
وى از اصحاب رسول گرامى خدا صلى الله عليه و آله بود و مطابق نقل محدّثان و مورّخان روزى با مقدارى شير رسول خدا صلى الله عليه و آله را سيراب كرد، آن حضرت در حقّ وى چنين دعا كرد:
«اللَّهُمَّ مَتِّعْهُ بِشَبابِهِ؛ خدايا او را از جوانى اش بهره مند ساز!» عمرو نيز به بركت اين دعا، هشتاد سال بر او گذشت، ولى موى سپيدى در سر و رويش ديده نشد». (1)
وى از شيعيان خاصّ اميرمؤمنان عليه السلام بود. امام كاظم عليه السلام هنگامى كه حواريّون و ياران ويژه اميرمؤمنان عليه السلام را بر مى شمارد، از عمرو بن حمق نيز نام مى برد. (2)
اميرمؤمنان عليه السلام در جنگ صفّين پس از اعلام آمادگى و وفادارى خالصانه عمرو، به وى فرمود:
«لَيْتَ أَنَّ فِي جُنْدِي مِائَةٌ مِثْلُكَ؛ كاش در ميان لشكريانم يكصد نفر همانند تو بودند». (3)
عمرو بن حمق به سبب عشق و ارادت به على عليه السلام مورد بُغض معاويه قرار داشت، تا آن كه معاويه در زمان خلافت خويش، وى را مورد تعقيب قرار داد. عمرو از شهر خويش گريخت؛ ولى معاويه با وقاحت تمام همسرش «آمنه» را به مدّت دو سال در زندان دمشق حبس كرد، تا آن كه عمّال معاويه عمرو را در منطقه «موصل» دستگير كردند؛ (4) و او را به طرز فجيعى به شهادت رساندند و سرش را براى زياد و او نيز براى معاويه فرستاد!ند
ص: 194
مورّخان نوشته اند: نخستين سرى كه در اسلام شهر به شهر گردانده شد، سرِ «عمروبن حمق خُزاعى» بود!
ابن سعد در طبقات به نقل از شعبى (از بزرگان تابعين) مى نويسد: «أَوَّلُ رَأْسٍ حُمِلَ فِى الْإِسْلامِ رَأْسُ عَمْرِو بْنِ الحَمِقِ». (1)
به دستور معاويه سر بريده «عمرو» براى همسرش در زندان فرستاده شد. مأموران سنگدل حاكم شام، سر آن شهيد را به دامن آمنه انداختند و آمنه نيز كلماتى آتشين و با حزن و اندوه در فراق شوهرش بيان كرد. (2)
امام حسين عليه السلام در نامه اش به معاويه به شهادت عمروبن حمق اشاره كرده و از آن بزرگمرد به عظمت ياد مى كند و مى فرمايد:
«أَوَ لَسْتَ بِقاتِلِ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ، الَّذِي أَخْلَقَتْ وَ أَبْلَتْ وَجْهَهُ الْعِبادَةُ؛ آيا تو قاتل عمروبن حمق نيستى؛ همان مردى كه كثرت عبادت چهره اش را فرسوده كرده بود». (3)
آرى؛ معاويه با كشتن شيعيان على عليه السلام به ويژه افراد بانفوذ و ايجاد ترس و وحشت ميان آنان، در پى انتقام از اميرمؤمنان على عليه السلام و در واقع انتقام از اسلام راستين برآمد، تا بتواند به «خطّ اموى» استحكام بيشترى ببخشد و راه را براى خودكامگى هايش هموارتر سازد.
***ت)
ص: 195
يعقوبى- مورّخ مشهور- از حضرت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله روايت كرده است، كه فرمود:
«اذَا بَلَغَ بَنُو أَبِي الْعَاصِ ثَلثِينَ رَجُلًا جَعَلُوا مَالَ اللَّهِ دُوَلًا وَ عِبَادَهُ خَوَلًا وَ دِينَهُ دَخَلًا؛ آنگاه كه فرزندان ابوالعاص (پسر اميّه) به سى تن برسند، بيت المال را در انحصار خود قرار مى دهند و بندگان خدا را برده خويش، و دين خداوند را مايه فريب مى سازند». (1)
اين سه اصل پايه هاى حكومت هاى استبدادى است كه حكومت بنى اميّه بر اساس آن شكل گرفته است.
معاويه كه در سال هاى اوّل حكومتش با سياستى مزوّرانه پا به ميدان نهاد و با بذل و بخشش هاى فراوان و تظاهر به بردبارى و چشم پوشى از دشمنانش، سعى در به سازش كشاندن آنان داشت و به هر شكل مى خواست همگان در برابر حكومت او سر تسليم فرود آورند و يا حدّاقل سكوت كنند؛ پس از استحكام پايه هاى حكومتش سيماى واقعى خويش را نمايان ساخت و شديدترين فشارهاى اقتصادى را بر مردم بى نوا روا داشت.
وى با اين كه ثروت هاى عمومى و دارايى هاى كشور اسلام را به رايگان تقديم مواليان و نزديكان خويش مى كرد، با وضع مقرّرات سنگين اقتصادى نسبت به مخالفان خويش، چنان عرصه را بر آنان تنگ كرده بود كه بسيارى از مردم با فقر و فلاكت دست و پنجه نرم مى كردند.
او اين كار را براى اين انجام مى داد تا احدى به فكر قيام بر ضدّ او نيفتد. (2)
اين سياست در دوران يزيد نيز ادامه يافت تا جايى كه نسبت به افرادى چون
ص: 196
«عبداللّه بن عبّاس» نيز اعمال مى شد. عبداللَّه در نامه اى به يزيد به همين نكته اعتراض كرده، مى نويسد:
«فَلَعَمْرِي مَا تُؤْتِينَا مِمَّا فِي يَدَيْكَ مِنْ حَقِّنَا إِلَّا الْقَلِيلَ وَ إِنَّكَ لَتَحْبِسُ عَنَّا مِنْهُ الْعَرِيضَ الطَّويلَ؛ به جانم سوگند! تو از حقوق ما جز مقدار ناچيزى به ما ندادى و تمام آن را خود برداشتى!». (1)
معاويه كه براى تصاحب اموال مردم مسلمان خيز برداشته بود هر روز دستورى صادر مى كرد.
يك روز فرمان داد تمام اراضى مربوط به پادشاهان ساسانى كه در اطراف كوفه قرار داشت، تصرّف شود. در پى اين فرمان، تمام آن سرزمين هاى وسيع و آباد جزء اموال خصوصى او قرار گرفت. درآمد اين زمين ها در هر سال تا 5 ميليون درهم مى رسيد.
روز ديگر فرمان داد، بصره و املاك آباد اطراف آن را به اين سرزمين ها اضافه كنند.
در مرحله سوم دستور داد: هدايايى كه رعاياى ايرانى در ايّام نوروز و مهرگان به پادشاهان ساسانى مى پرداختند، از اين به بعد به دستگاه خلافت بپردازند. (2)
منطق معاويه بر اين اساس بود كه مى گفت: زمين از آن خداست و وى خليفه خدا! لذا هر طورى كه ميلش باشد عمل مى كند. او مى گفت:
«الْأَرْضُ للَّهِ وَ أَنَا خَلِيفَةُ اللَّهِ فَمَا آخُذُ مِنْ مَالِ اللَّهِ فَهُوَ لِي وَ مَا تَرَكْتُهُ كَانَ جائِزاً لِي؛ زمين از آن خدا است و من هم خليفه او، پس اگر در مالى تصرّف كنم، متعلّق به من است و اگر تصرّف نكنم باز مجاز به تصرّف آنم». (3)
بر اساس منطق معاويه ولايات و شهرها به صورت تبعيض آميزى اداره مى شد. در حالى كه مردم شام- بهترين مدافعان حكومت معاويه- در امنيّت و رفاه به سر برده و79
ص: 197
ارزاق عمومى به وفور و با قيمتى مناسب در اختيارشان قرار مى گرفت و هر گاه و بى گاه از بذل و بخشش هاى بى دريغ معاويه بهره مند بودند؛ مردم شهرهاى ديگر تحت فشار سخت ترين تنبيهات اقتصادى قرار داشتند.
خصوصاً شهر كوفه كه پايگاه اصلى شيعيان و دوست داران اميرمؤمنان عليه السلام بود، با وضع بسيار دردناكى روبرو بود. مغيرة بن شعبه- والى كوفه- ارزاق عمومى را از مردم كوفه دريغ مى داشت. اين سياست تبعيض آميز معاويه تا دهها سال پس از وى نيز ادامه يافت؛ تا آن جا كه عمر بن عبدالعزيز- به اصطلاح عادل ترين آنان!- در حالى كه بر حقوق شاميان ده دينار افزوده بود بر اهل عراق هيچ نيافزود! (1)
غصب زمين هاى آباد بلاد اسلامى، تنها به كوفه و بصره خلاصه نشد. بلكه پس از آن معاويه بر زمين هاى يمن و شام و بين النهرين نيز دست انداخت و سرزمين هايى كه در گذشته عنوان خالصه و تيول داشت، از چنگ صاحبان آنها درآورد و در تصرّف خويش قرار داد.
وى حتّى از دو شهر مقدس مكّه و مدينه نيز صرف نظر نكرد؛ هر سال مقدار زيادى خرما و گندم از اين دو شهر به عنوان ماليات و خراج مى گرفت و «فدك» را كه متعلّق به فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله بود جزء تيول مروان بن حكم قرار داد! (2)
«ابن عبد ربّه» مى نويسد:
در دوران حكومت معاويه هيچ بودجه اى از بيت المال براى شهر مقدّس مدينه اختصاص نمى يافت (3)، چه اين كه در اين شهر بزرگانى زندگى مى كردند كه همه از سران مخالفان حكومت اموى بودند.58
ص: 198
واليان منصوب معاويه، مردم اين سامان را مجبور كردند تا با بهاى ناچيزى املاك خويش را بفروشند و بسيارى از زمين هاى اطراف مدينه را به اجبار به تصرّف دستگاه حكومت درآوردند.
به حكم معاويه، گاه مروان بن حكم و گاه نيز سعيد بن عاص بر مدينه حكومت مى كرد و هر دو در تضعيف اقتصادى مردم مدينه خصوصاً بزرگان قوم از هيچ كوششى دريغ نمى كردند. (1)
معاويه كه مبارزه با علويان و هواخواهان مكتب علوى را وجهه نظر خويش قرارداده بود، در بخشنامه اى به همه عمّال خويش اعلام كرد:
«انْظُرُوا إِلَى مَنْ قَامَتْ عَلَيْهِ الْبَيِّنَةُ أَنَّهُ يُحِبُّ عَلِيّاً وَ أَهْلَ بَيْتِهِ فَامْحُوهُ مِنَ الدِّيوَانِ وَ أَسْقِطُوا عَطَاءَهُ وَ رِزْقَهُ؛ مواظب باشيد هر كه ثابت شد كه از شيعيان على عليه السلام و اهل بيت او است اسم او را از دفتر بيت المال حذف كنيد و حقوق و مزاياى او را قطع نماييد». (2)
اين همه سخت گيرى از جانب معاويه براى آن بود كه وى همواره از شيعيان احساس خطر عظيمى مى كرد و لذا با قساوت تمام به اين گونه اعمال ننگين و شرارت بار دست مى زد.
ابن ابى الحديد، از امام باقر عليه السلام نقل مى كند كه شرايط چنان سخت شده بود كه اگر كسى از دوستى ما ياد مى كرد زندانى مى شد و اموالش مصادره مى گرديد و يا خانه اش ويران مى گشت. (3)
فشارها چنان زياد و فراگير شده بود كه «شعبى» مى گويد:
«مَا نَدْري مَا نَصْنَعُ بِعَلِىِّ بْنِ أبي طَالِبٍ، إِنْ أَحْبَبْنَاهُ إِفْتَقَرْنَا وَ إِنْ ابْغَضْنَاهُ43
ص: 199
كَفَرْنَا؛ نمى دانيم با على عليه السلام چه كنيم؟ اگر او را دوست بداريم، (چنان بر ما سخت مى گيرند كه) فقير و نيازمند مى شويم و اگر او را دشمن بداريم، كافر مى شويم». (1)
معاويه براى پيشبرد اهداف خويش و تحكيم پايه هاى مقام و موقعيّت خود، كه سخت به آن علاقه داشت، به احكام اسلامى نيز دست اندازى كرد و بدعت هايى را در دين پديد آورد كه از مهم ترين آن ها انحراف خلافت اسلامى از مسير صحيح خود و تبديل آن به سلطنت استبدادى و موروثى، مخصوصاً انتخاب فرزند آلوده و ناصالحش براى ولايت عهدى بود.
اين خطر به قدرى جدّى و مهم بود كه امام حسين عليه السلام در جمع عدّه زيادى از صحابه و انصار و فرزندان آنها در منى، با آن كه جاسوسان معاويه همه جا مراقب اوضاع بودند، در اين باره فرمود:
«فَإِنِّي أَخَافُ أَنْ يَنْدَرِسَ هَذَا الْحَقُّ وَ يَذْهَبَ؛ من بيم آن دارم كه (در اثر اعمال معاويه) دين اسلام فرسوده گشته و به طور كامل ريشه كن گردد». (2)
معاويه خود تصريح مى كرد كه خلافت را نه با محبّت و دوستى مردم و نه رضايت آن ها از حكومت او، بلكه با شمشير به دست آورده است. (3)
بنابراين، دليلى ندارد كه خواسته هاى ملّت مسلمان را رعايت كند.
«جاحظ» مى گويد:
«معاويه آن سال را كه به قدرت رسيد «عام الجماعة» ناميد، در حالى كه آن سال «عام الفرقة و القهر و الغلبة» بود، سالى كه امام به سلطنت و نظام كسرايى تبديل شد و
ص: 200
خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله غصب شد و قيصرى گرديد». (1)
معاويه خود را اوّلين «ملك» (شاه) مى خواند. (2)
«سعيد بن مسيّب» مى گفت: معاويه اولين كسى بود كه خلافت را به سلطنت تبديل كرد. (3)
«ابوالاعلى مودودى» در كتاب «خلافت و ملوكيّت» چند ويژگى براى تفاوت نظام سلطنتى معاويه با خلافت پيش از وى برشمرده است.
نخست: دگرگونى روش تعيين خليفه. خلفاى پيشين، خود براى كسب خلافت قيام نمى كردند، ولى معاويه در پى آن بود با هر وسيله اى كه شده بر مسند خلافت تكيه زند.
دوم: دگرگونى در روش زندگى خلفا و استفاده از روش پادشاهى روم و ايران.
سوم: چگونگى مصرف بيت المال. زيرا در دوران معاويه بيت المال به صورت ثروت شخصى او و دودمان او درآمد و كسى نمى توانست درباره حساب و كتاب بيت المال از حكومت وى بازخواست كند.
چهارم: پايان آزادى ابراز عقيده و امر به معروف و نهى از منكر. اين روش از عهد معاويه با كشتن «حجر بن عدى» آغاز شد.
پنجم: پايان آزادى دستگاه قضايى اسلام.
ششم: خاتمه يافتن حكومت شورايى.
هفتم: ظهور تعصّبات نژادى و قومى.
هشتم: نابودى برترى قانون، بر خواسته هاى شخصى. (4)1)
ص: 201
«ابن ابى الحديد» پس از نقل سخنانى در مورد خلاف كارى ها و بدعت هاى معاويه، مى گويد:
«اعمال خلاف و آشكاراى «معاويه» از قبيل: پوشيدن حرير، استعمال ظروف طلا و نقره، جمع آورى غنايم براى خود، اجرا نكردن حدود الهى و مقرّرات اسلام درباره اطرافيان و كسانى كه مورد علاقه اش بودند، ملحق كردن «زياد» به خود و او را برادر خود خواندن، با اين كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده بود: «أَلْوَلَدُ لِلْفِرَاشِ وَ لِلْعَاهِرِ الْحَجَرُ؛ فرزند به همسر ملحق مى شود و سهم زناكار سنگسار شدن است». كشتن «حُجربن عدى» و ياران پاك او، توهين به ابوذر و او را سوار بر شتر برهنه كردن و فرستادنش به مدينه، ناسزا گفتن به «اميرمؤمنان على عليه السلام» و «امام حسن عليه السلام» و «ابن عبّاس» بر روى منابر، وليعهد قراردادن «يزيد» شراب خوار و قمارباز و ... همه و همه دليل بر كفر و الحاد او است». (1)
معاويه در بدعت گزارى هيچ حدّ و مرزى قائل نبود و به اعتراض ديگران نيز وقعى نمى نهاد.
«ابودرداء» مى گويد:
«به معاويه گفتم از پيغمبر صلى الله عليه و آله شنيدم هر كسى از ظروف طلا و نقره بياشامد آتش جهنّم درونش را فرا خواهد گرفت». معاويه گفت:
«أَمَّا أَنَا فَلَا أَرَى بِذَلِكَ بَأْساً؛ امّا من براى آن ايرادى نمى بينم!!».
«ابودرداء» پاسخ داد: عجبا! من از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مى كنم تو رأى شخصى خود را اظهار مى كنى! من ديگر در سرزمينى كه تو هستى نخواهم ماند!». (2)
مرحوم علّامه امينى در كتاب نفيس «الغدير» با ذكر اسناد و مدارك روشن بدعت ها و فجايعى را كه شخص معاويه انجام داده جمع آورى كرده است؛ در اين جا فهرست21
ص: 202
آن از نظر خوانندگان عزيز مى گذرد و شرح و تفصيل منابع آن را مى توانند در «الغدير» جلد يازدهم مطالعه كنند.
اين مرد محقّق مى نويسد:
«نخستين كسى كه آشكارا به شرب خمر و خريدن آن اقدام كرد، معاويه بود.
نخستين كسى كه در محيط اسلام فحشا را اشاعه داد، معاويه بود.
نخستين كسى كه ربا را حلال شمرد، معاويه بود.
نخستين كسى كه ازدواج با دو خواهر را در يك زمان اجازه داد، معاويه بود.
نخستين كسى كه سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله را در باب ديات تغيير داد، معاويه بود.
نخستين كسى كه لبّيك را (در مراسم زيارت خانه خدا) ترك كرد، معاويه بود.
نخستين كسى كه از اجراى حدود الهى سرباز زد، معاويه بود.
نخستين كسى كه اموالى را براى جعل حديث اختصاص داد، معاويه بود.
نخستين كسى كه به هنگام بيعت با مردم بيزارى از على عليه السلام را شرط مى كرد، معاويه بود.
نخستين كسى كه سرِ يكى از اصحاب پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (عمرو بن حَمِق) را جدا كرده و در شهرها گردش داد، معاويه بود.
نخستين كسى كه خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله را به سلطنت مبدّل ساخت، معاويه بود.
نخستين كسى كه به دين خدا اهانت كرد و فرزند فاجرش را به خلافت برگزيد، معاويه بود.
نخستين كسى كه دستور داد مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله را غارت كنند، معاويه بود.
نخستين كسى كه سبّ و ناسزاگويى به على عليه السلام را رواج داد، معاويه بود.
نخستين كسى كه خطبه نماز عيد را (بر خلاف دستور پيامبر صلى الله عليه و آله) بر نماز عيد مقدّم داشت، تا بتواند قبل از متفرّق شدن مردم، ضمن خطبه خود، على عليه السلام را سبّ كند،
ص: 203
معاويه بود». (1)
اين تنها بخشى از فجايع معاويه در زمينه تغيير احكام الهى و نقض سنّت پيامبر صلى الله عليه و آله و زير پا نهادن دستورات خدا بود و اگر كسى تمام تاريخ زندگانى او و ساير بنى اميّه را بررسى كند، باز هم به نمونه هاى بيشترى دست مى يابد و به راستى اگر حكومت اين ظالمان بيگانه از اسلام ادامه مى يافت، به يقين چيزى از اسلام باقى نمى ماند و اين سخن با مدارك گسترده اى كه در دست است، جاى انكار ندارد! و ما تعجّب مى كنيم چرا بعضى اصرار دارند چشم بر هم نهند و با اين همه فجايع، باز معاويه و بنى اميّه را بستايند؛ براستى شگفت آور است! انصاف كجاست؟! (2)
طبق نوشته «ابن عبد ربّه» معاويه هفت سال تمام به منظور آماده سازى افكار عمومى براى بيعت با يزيد تلاش كرد (3) و براى رسيدن به اين مقصود از همه وسايل فريب و نيرنگ سود جست و از هيچ فرصتى چشم پوشى نكرد.
معاويه، از هر كسى بهتر مى دانست كه مردم بعد از وى هرگز با فرد فرومايه اى چون يزيد بيعت نخواهند كرد. از اين رو لازم ديد هر چه از دستش بر مى آيد پيشاپيش انجام دهد. اين بود كه با حيله و تزوير مدّعيان آينده خلافت، چون امام حسن مجتبى عليه السلام، سعد بن ابى وقاص و ديگران را يكى پس از ديگرى از ميان برداشت. (4)
وى حتّى از عبدالرّحمان- فرزند خالد بن وليد، از همسنگران جاهلى خويش- نيز
ص: 204
نگذشت و چون از شاميان شنيد كه او را براى خلافت آينده مناسب مى دانند، وى را توسّط طبيب مخصوص خويش به قتل رساند. (1)
جمعى از مورّخان چون يعقوبى و ابن اثير (2)، بر اين باورند كه اوّلين بار طرح ولايت عهدى يزيد به صورت رسمى توسط «مغيرة بن شعبه» كليد زده شد. معاويه بنا داشت مغيره را از حكومت كوفه عزل كند و سعيد بن عاص را به جايش منصوب نمايد، ولى مغيره پس از اطّلاع از اين تصميم، به سرعت خود را به شام رساند و براى تحكيم موقعيّت خويش، ولايت عهدى يزيد را به معاويه پيشنهاد داد و افزود كه راضى كردن مردم كوفه با من.
معاويه كه مقصود اصلى مغيره را دريافت، گفت، به كوفه بازگرد و به اين كار بپرداز!
پس از آن معاويه در نامه اى به «زياد» حاكم بصره نوشت:
«مغيره مردم كوفه را به بيعت يزيد فراخوانده است، تو شايسته ترى كه نسبت به پسر برادرت! اين كار را انجام دهى! هنگامى كه نامه ام به دست تو رسيد مردم بصره را جمع كن و از آن ها براى يزيد بيعت بگير!».
وقتى كه نامه معاويه به زياد رسيد، در شگفتى فرو رفت و به معاويه چنين پيام داد:
«يزيد مردى است كه با سگ ها و ميمون ها بازى مى كند و جامه هاى رنگارنگ مى پوشد و پيوسته شراب مى نوشد و شب را با ساز و آواز مى گذراند، اگر مردم را به بيعت وى بخوانم به ما چه خواهند گفت؟ در حالى كه هنوز مردانى چون عمر و عبداللّه بن زبير در ميانشان هستند. يزيد را وادار كه يكى دو سال به اخلاق اينان درآيد! شايد بتوان در آن صورت مردم را به اين56
ص: 205
بيعت راضى كرد».
معاويه از شنيدن اين پيام خشمگين شد و گفت:
واى بر پسر عبيد! شنيده ام در گوشش خوانده اند كه وى پس از من امير است؛ به خدا سوگند! او را به مادرش سميّه و پدرش عبيد باز مى گردانم. (1)
طبيعى بود كه «زياد» در مقابل ابطال هويّت و شناسنامه جعلى اش! چاره اى جز تسليم نداشت.
بدين ترتيب، معاويه و كارگزاران وى وارد كار سخت و دشوارى شده بودند، معاويه با هر زحمتى كه بود از گوشه و كنار مملكت، سران و بزرگان قبايل را به دمشق فرا مى خواند و با تهديد، يا بخشيدن پول هاى هنگفت و گاه با دادن امتيازات ديگر چون فرمانروايى و حكمرانى، آنان را به بيعت با يزيد وادار مى كرد.
سال ها طول كشيد تا همه بلاد اسلامى- جز مكّه و مدينه- به بيعت تحميلى يزيد تن دادند. تنها اين دو شهر- مخصوصاً مدينه- همچنان دست نخورده باقى مانده بود.
حضور افراد ذى نفوذى چون امام معاويه در ابتدا به مروان بن حكم- والى وقت مدينه- دستور داد تا از مردم آن شهر بيعت بگيرد؛ ولى مردم مدينه اعتنايى به اين امر نكردند، عبدالرحمان- فرزند خليفه اوّل- در جمع مردم با صراحت گفت: مروان و معاويه دروغ مى گويند، آن ها مى خواهند حكومت را تبديل به پادشاهى كنند كه هر شاهى مُرد، شاه ديگر (پسرش) جانشين وى گردد. (2)
سرانجام اعتراض شديد امام حسين عليه السلام مروان را در انجام اين مأموريت ناكام ساخت.
معاويه چاره اى نديد جز اين كه شخصاً به اين دو شهر مقدّس سفر كند و مردم آن06
ص: 206
سامان را به بيعت تحميلى با يزيد مجبور نمايد. اين بود كه با تعداد زيادى از نظاميان و گارد مخصوص خويش به حجاز سفر نمود.
«ابن قتيبه» در كتاب «الامامة و السياسة» داستان اين سفر و سخنان عتاب آميز معاويه را در مدينه با حسين بن على عليه السلام و ديگر سرشناسان به تفصيل نقل كرده است.
وى مى نويسد:
«معاويه فرمان داد مردم را به مسجد فراخوانند و چون مردم جمع شدند برخاست و در مورد شايستگى و لياقت يزيد براى خلافت سخن راند و گفت: تمام مسلمانان در كلّيّه بلاد اسلامى جز شما مردم مدينه با يزيد بيعت كردند، من براى اهمّيّت اين شهر آن را به تأخير انداخته ام و اگر در امّت اسلامى كسى را بهتر از يزيد مى شناختم به خدا سوگند براى او بيعت مى گرفتم!».
دراين لحظه امام حسين عليه السلام برخاست و سخن وى را قطع كرد و فرمود:
«به خدا سوگند! كسى را كه پدرش از پدر يزيد و مادرش از مادر وى و خودش از خود او بهتر و شايسته تر است كنار نهادى و يزيد را مطرح ساختى!».
معاويه گفت: «گويا خودت را مى گويى؟»
امام عليه السلام فرمود: آرى.
گفت: امّا سخن تو كه مادرت از مادر يزيد بهتر است سخن به حقّى است. چه اين كه فاطمه عليها السلام دختررسول خدا صلى الله عليه و آله است و كسى در دين و سابقه به پاى وى نخواهد بود، و امّا اين كه مى گويى پدرت از پدر يزيد بهتر است، خدا پدر يزيد را بر پدر تو پيروز كرد!!
امام فرمود: «اين جهالت و نادانى براى تو بس است كه دنياى زودگذر را بر آخرت جاويدان برگزيده اى».
معاويه ادامه داد: امّا اين كه مى گويى خودت از يزيد بهتر هستى به خدا سوگند! يزيد براى امّت محمد صلى الله عليه و آله از تو بهتر و شايسته تر است!!
ص: 207
امام عليه السلام فرمود: اين دروغ و بهتانى بيش نيست، آيا يزيد شراب خوار و عشرت پيشه از من بهتر است؟! (1)
بنابر نقل «ابن اثير» معاويه مدّتى در مدينه ماند تا سرانجام با تهديد صريح در حالى كه نظاميان با شمشيرهاى آخته و آماده اطراف مردم را در مسجد گرفته بودند، از آنان- غير از آن چهار تن- بيعت گرفت و سپس به سوى شام رهسپار گرديد. (2)
با اين كه معاويه به حسب ظاهر از مردم شهرهاى مختلف براى يزيد بيعت گرفت و يزيد را به عنوان جانشين انتخاب كرد، ولى اين عمل به عنوان يكى از كارهاى بسيار زشت معاويه در خاطره تاريخ باقى ماند.
زشتى اين انتخاب تا آنجا بود كه- همچنان كه گذشت- حتّى در باور فردى چون «زياد» نمى گنجيد و به همين جهت به معاويه گفت، چگونه مردم را به بيعت فرد شراب خوار و ميمون باز دعوت كنيم؟
«ابن اثير» از «حسن بصرى» نقل مى كند كه گفت: معاويه چهار عمل انجام داد كه هر يك از آن ها براى تباهى او كافى بود، و آن گاه يكى از آن ها را چنين مى شمارد:
«وَاسْتِخْلَافُهُ بَعْدَهُ إِبْنَهُ سِكِّيراً خِمِّيراً يَلْبِسُ الْحَرِيرَ وَ يَضْرِبُ بِالطَّنَابِيرِ؛ جانشين كردن فرزند بسيار مست و شراب خوار خود را كه لباس حرير مى پوشيد و به ساز و آواز مشغول بود». (3)
به گفته يعقوبى- مورّخ مشهور- هنگامى كه به عبداللّه بن عمر پيشنهاد شد با يزيد بيعت كند، گفت:8)
ص: 208
«با كسى كه ميمون باز و سگ باز و شراب خوار و داراى فسق آشكار است، بيعت كنم، در اين صورت به خداوند چه پاسخى بدهم؟». (1)
به هرحال، علاقه فردى معاويه به فرزندش يزيد و بقاى خلافت در خاندان اموى سبب چنين بيعت تحميلى گرديد. در نتيجه ضربت كارى ديگرى به جامعه اسلامى و شريعت نبوى صلى الله عليه و آله از اين طريق وارد شد.
سيّد قطب، نويسنده و دانشمند معروف مصرى مى نويسد:
«تعيين يزيد براى خلافت يك ضربه كارى به قلب اسلام و به نظام اسلامى و هدف ها و مقاصد آن بود». (2)
***81
ص: 209
ص: 210
آخرين حلقه حوادثى كه به ماجراى خونين كربلا ختم شد، بدست گرفتن خلافت توسّط يزيد بن معاويه بود.
حوادثى كه از سقيفه شروع شد و هر دوره اى بيش از گذشته سبب تقويت «جبهه اموى» و منافقان گرديد، در نهايت كار را به آن جا رساند كه با نهايت تأسّف خلافت مسلمين به دست يزيد فاسد، شراب خوار و هوس باز افتاد.
او با غرور و خودخواهى در پى بيعت گرفتن و به رسميّت بخشيدن حكومت فاسد خويش برآمد و در مسير اجراى اهداف خود، دست به هر جنايتى مى زد. به گفته «مسعودى» مورّخ معروف: «سيره يزيد، همان روش فرعون بود؛ بلكه بايد گفت فرعون در ميان مردم، بيش از يزيد به عدالت رفتار مى كرد». (1)
در اين قسمت، براى آشنايى با افكار و عقايد و اعمال يزيد، كارنامه سياه او را كمى بررسى مى كنيم.
يزيد در سال 25 يا 26 هجرى زاده شد و مادر وى «ميسون» نام داشت؛ معاويه «ميسون» را در حالى كه يزيد را در شكم داشت، طلاق داد و «ميسون» وى را در زمانى
ص: 211
كه همسر معاويه نبود، به دنيا آورد. (1)
برخى از نويسندگان معتقدند: يزيد نزد دايى هاى خود در باديه پرورش يافت و قبيله مادرش پيش از اسلام مسيحى بودند و هنوز حال و هواى دوران مسيحيّت در سر آنان بود و از اين رو، يزيد بيش از آن كه تربيت او اسلامى باشد، تربيت مسيحى داشت؛ بنابراين، پرده درى وى نسبت به ارزش هاى اسلامى امر غريبى نبود. (2)
شايد از اين روست كه يزيد در اشعار خويش- به هنگامى كه مى خواهد شراب بنوشد- چنين مى سرايد:
وَ إِنْ حَرُمَتْ يَوْماً عَلَى دِينِ أَحْمَدَ فَخُذْهَا عَلَى دِينِ الْمَسِيحِ بْنِ مَرْيَمَ
«اگر نوشيدن شراب در دين اسلام حرام است؛ آن را مطابق دين مسيح بنوش!». (3)
دولت روم در دربار بنى اميّه نفوذ داشت و برخى از مسيحيان روم در دربار شام به عنوان مستشار حضور داشتند. مورّخان تصريح مى كنند كه به هنگام حركت امام حسين عليه السلام به سوى كوفه، يزيد به توصيه «سَرْجون» رومى «عبيداللّه زياد» را كه والى بصره بود (با حفظ سِمَت) به حكومت كوفه نيز منصوب كرد. سرجون اين توصيه را به نقل از معاويه به يزيد نمود. (4)
«ابوالفرج اصفهانى» درباره هم نشينان يزيد مى گويد: «در طليعه نديمان يزيد، شاعرى مسيحى به نام «اخطل» قرار داشت. اين دو تن با هم شراب مى نوشيدند و ساز و آواز مى شنيدند و يزيد وى را در سفرها به همراه خود مى برد. پس از مرگ يزيد و انتقال خلافت به مروانيان، اخطل در دوران خلافت عبدالملك مروان، از نزديكان او1)
ص: 212
قرار گرفت و هر زمان مى خواست، نزد او مى رفت، در حالى كه گردنبند طلا در گردن داشت و قطرات خمر از موى صورتش مى چكيد». (1)
آنچه را كه تاريخ از افكار و انديشه هاى اين عامل فساد و تباهى و رفتارهاى او نقل مى كند، همه حكايت از فسق و فجور و رفتارهاى الحادى دارد.
قاضى نعمان مصرى مى نويسد:
روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله به معاويه نظر افكند و فرمود:
«أَىُّ يَوْمٍ لِأُمَّتِي مِنْكَ، وَ أَىُّ يَوْمِ سُوءٍ لِذُرِّيَّتِي مِنْكَ مِنْ جَرْوٍ يَخْرُجُ مِنْ صُلْبِكَ، يَتَّخِذُ آيَاتِ اللَّهِ هُزُواً وَ يَسْتَحِلُّ مِنْ حُرْمَتِي مَا حَرَّمَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ؛ امّت من چه روز (سختى) از تو خواهند داشت؟ و خاندان من از فرزندى كه از صلب تو خارج مى شود، روز بدى را در پيش دارد! همان فرزندى كه آيات خدا را به استهزا مى گيرد و آن چه را كه خداوند از حريم من حرام كرده، وى حلال مى شمارد». (2)
اشعار كفرآميز يزيد و سخن گفتن از انتقام از پيامبر و يادآورى كشتگان مشرك در جنگ بدر و كشتن امام حسين عليه السلام در برابر آنان، همگى از عدم اعتقاد او به دين اسلام حكايت دارد. (3)
وى در زمان خلافت پدرش به مى گسارى و هوسرانى مشغول بود، معاويه تصميم گرفت براى ساختن سابقه اى دينى، وى را به جهاد بر ضدّ «روميان» بفرستد؛ از اين رو، او را به فرماندهى لشكرى براى جنگ با روميان اعزام كرد و «سفيان بن عوف غامدى» را نيز در اين مسير با وى همراه ساخت. يزيد در اين سفر جهادى! معشوقه
ص: 213
خود «امّ كلثوم» را نيز به همراه داشت. در اين سفر لشكريان يزيد كه گروهى از لشكرش وارد روم شده بودند، به تب و آبله گرفتار شدند؛ ولى يزيد در همان حال در منزلى به نام «دير مُرّان» (محلى در نزديك دمشق) در كنار «امّ كلثوم» به استراحت و هوسرانى مى پرداخت. وقتى از اين حادثه با خبر شد (با بى اعتنايى به آنچه بر لشكريانش اتّفاق افتاد)، چنين سرود:
مَا إِنْ أُبَالِي بِمَا لَاقَتْ جُمُوعُهُمْ بِالْغَذْقَذَوُنَةِ مِنْ حُمَّى وَ مِنْ مُومٍ
إِذَا اتَّكَأْتُ عَلَى الْأنمَاطِ فِي غُرَفٍ بِدير مُرَّانَ عِنْدِي أُمِّ كُلْثُومٍ!
«من باكى ندارم از اين كه آن جمعيّت در منطقه غذقذونه (ناحيه اى در نزديك سرزمين روم) دچار تب و آبله شدند؛ آنگاه كه من در «دير مرّان» در ميان غرفه ها بر بالش ها تكيه زده ام و امّ كلثوم را در كنار خود دارم!». (1)
در زمان خلافت كوتاهش دربار يزيد، مركز فساد و فحشا و گناه بود و آثار آن در جامعه نيز گسترش يافته بود؛ به گونه اى كه به گفته «مسعودى» در دوران حكومت كوتاه وى، حتّى در محيط مقدّسى همچون مكّه و مدينه جمعى به نوازندگى و استعمال آلات لهو و لعب مى پرداختند. (2)
هنگامى كه گروهى از مردم مدينه به سرپرستى «عبداللّه بن حنظله غسيل الملائكه» براى آگاهى از افكار و عقايد و اعمال يزيد به شام سفر كردند و برگشتند، عباراتى در معرّفى يزيد گفته اند كه از عمق فاجعه اى كه مسلمين گرفتار آن شده بودند، حكايت مى كند.
«ابن اثير» در كتاب خويش نقل مى كند، آنان گفتند:
«ما از نزد مردى آمديم كه دين ندارد، شراب مى نوشد، طنبور مى نوازد، نوازندگان به نزد وى به لهو و لعب مشغولند، با سگ ها بازى مى كند، با جمعى از دزدان67
ص: 214
شب نشينى دارد». (1)
ديگرى گفت: «به خدا سوگند! وى شراب مى نوشد و به گونه اى مست مى شود كه نماز را نيز ترك مى كند!». (2)
«ابن جوزى»، دانشمند معروف اهل سنّت از قول «عبداللّه بن حنظله» نقل مى كند، كه گفت:
«وَاللَّهِ مَا خَرَجْنَا عَلَى يَزِيدَ حَتَّى خِفْنَا أَنْ نُرْمَى بِالْحِجَارَةِ مِنَ السَّمَاءِ! إِنَّهُ رَجُلٌ يَنْكِحُ الْأُمُّهَاتِ، وَ الْبَنَاتِ وَالْأَخَوَاتِ وَ يَشْرِبُ الْخَمْرَ وَ يَدَعُ الصَّلَاةَ؛ ما در حالى از نزد يزيد بيرون آمديم كه خوف آن داشتيم كه (بر اثر گناهان فراوان وى) از آسمان سنگ بر سر ما ببارد، او مردى است با مادران و دختران و خواهران نيز زنا مى كند؛ وى شراب مى نوشد و نماز نمى خواند». (3)
مى گسارى وى به طور علنى و سرودن اشعارى در حال مستى و دهن كجى به ارزش هاى اسلامى در آن حالت، از صفحات تاريك زندگى يزيد است.
«سبط بن جوزى» در «تذكرةالخواص» مى نويسد، وى در حال مستى چنين مى سرود:
«ياران هم پياله من! برخيزيد و به نغمه هاى خوانندگان گوش فرا دهيد. پياله هاى شراب را پى در پى سر بكشيد و بحث هاى علمى را كنار بگذاريد. نغمه هاى ساز و آواز (به گونه اى مستم مى كند كه) مرا از شنيدن صداى اذان باز مى دارد و من خمره هاى شراب را با حوران بهشتى معاوضه كردم. (و لذّات مستى را بر وعده هاىست
ص: 215
الهى ترجيح مى دهم!)». (1)
در تاريخ آمده است كه پس از شهادت امام حسين عليه السلام يزيد براى تشكّر از «ابن زياد» وى را به شام دعوت كرد و بساط باده نوشى را پهن كرد و در حالى كه «ابن زياد» در كنار وى نشسته بود، خطاب به باده به دستان و ساقيان سرود:
إِسْقِنِي شَرْبَةً تَروِّي مُشَاشِي ثُمَّ مِلْ فَاسْقِ مِثْلَهَا ابْنَ زِيَادِ
صَاحِبِ السِّرِّ وَالْأَمَانَةِ عِنْدِي وَ لِتَسْدِيدِ مَغْنَمِي وَ جِهَادِي
«اى ساقى! به من شرابى بنوشان كه جان مرا سيراب كند؛ سپس جامى از شراب پر كن و به ابن زياد بنوشان. همو كه راز دار و امانت دار من است. آن كس كه كار جهاد و غنيمت من به دست او استحكام يافت!».
آنگاه به نوازندگان دستور داد كه بنوازند. (2)
يزيد به قدرى دلبسته شراب بود كه حتّى در زمان پدرش در سفر حج هنگامى كه وارد مدينه شد، در آنجا نيز بساط شراب را گستراند! (3)
امام حسين عليه السلام در نامه معروف خود به معاويه، به شراب خوارى يزيد اشاره مى كند؛ آن حضرت در شمردن خلاف كارى هاى وى فرمود:
«وَ أَخْذُكَ النَّاسَ بِبَيْعَةِ إِبْنِكَ، غُلَامٌ مِنَ الْغِلْمَانِ، يَشْرِبُ الشَّرَابَ، وَ يَلْعَبُ بِالْكِعَابِ؛ (از خلاف كارى هاى ديگرت) بيعت گرفتن از مردم براى پسرك جوانت24
ص: 216
مى باشد، همان كه شراب مى نوشد و قمار بازى مى كند». (1)
مجموعه فسادهاى اخلاقى و انجام كارهاى سبك و جلف توسّط- به اصطلاح- خليفه مسلمين! (يزيد بن معاويه) در عبارت كوتاهى از ابن كثير- مورّخ و دانشمند متعصّب و معروف اهل سنّت- چنين آمده است:
«وَ قَدْ رُوِيَ أَنَّ يَزِيدَ كَانَ قَدِ اشْتَهَرَ بِالْمَعَازِفِ وَ شُرْبِ الْخَمْرِ وَ الْغِنَا وَ الصَّيْدِ وَ اتِّخَاذِ الْغِلْمَانَ وَ الْقِيَانَ وَ الْكِلَابَ وَ النِّطَاحَ بَيْنَ الْكِبَاشِ وَ الدِّبَابِ وَ الْقُرُودِ؛ وَ مَا مِنْ يَوْمٍ إِلَّا يُصْبِحُ فِيهِ مَخْمُوراً وَ كَانَ يَشُدُّ الْقِرْدَ عَلَى الْفَرَسِ مُسْرِجَةً بِحِبَالٍ وَ يَسُوقُ بِهِ وَ يَلْبِسُ الْقِرْدَ قَلَانِسَ الذَّهَبِ وَ كَذَلِكَ الْغِلْمَانَ وَ كَانَ إِذَا مَاتَ الْقِرْدُ حَزَنَ عَلَيْهِ؛ يزيد به نوازندگى، شراب نوشى، خوانندگى، شكار، به خدمت گرفتن غلامان و كنيزان خنياگر، سگ بازى و به جان هم انداختن قوچ ها، چهارپايان و بوزينه ها شهرت داشت. هر بامدادان مست و مى زده بر مى خاست. او بوزينه اى را بر پشت اسب زين شده اى سوار مى كرد و مى گرداند و بر بوزينه و غلامان، كلاه هاى زرّين مى پوشانيد و هنگامى كه بوزينه اش مرد، بر او اندوهگين شد». (2)
او را ميمونى بود كه «ابوقيس» نام داشت و همدم او بود! هنگامى كه آن ميمون بر اثر حادثه اى مرد، يزيد در مرگ او بسيار اندوهگين شد و دستور كفن و دفن وى را صادر كرد! و به شاميان فرمان داد كه به وى در اين مصيبت بزرگ! تغريب بگويند و خود نيز اشعارى در سوگ «ابوقيس» سرود! (3)
***82
ص: 217
يزيد در مدّت كوتاه خلافت خويش كه سه سال و چند ماه بيشتر طول نكشيد، جنايات بزرگى مرتكب شد كه هر يك از آن ها به تنهايى براى رسوايى و ننگ وى و خاندانش كافى است. از ميان آن ها به سه جنايت مهم اشاره مى شود:
مهمترين جنايتى كه به دستور يزيد در ابتداى حكومت وى انجام شد، ماجراى خونين كربلاى سال 61 هجرى و شهادت امام حسين عليه السلام و ياران پاكباخته و با ايمان او و به اسارت بردن زنان و كودكان حريم نبوى صلى الله عليه و آله به دست عمّال وى مى باشد.
يزيد در ابتداى حكومت خويش نامه اى به «وليد بن عتبه»- والى مدينه- نوشت و از وى خواست به هر قيمتى كه شده از امام حسين عليه السلام، عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير براى او بيعت بگيرد. (1)
مطابق نقل «ابن عثم» هنگامى كه يزيد از خوددارى امام حسين عليه السلام و عبداللّه بن زبير آگاه شد، نامه ديگرى به وليد نوشت و در آن تأكيد كرد كه در صورت امتناع حسين عليه السلام از بيعت، سرش را براى من بفرست، تا جوايز فراوانى نصيب تو شود. (2)
با امتناع امام عليه السلام از بيعت و حركت به سمت مكّه و كوفه، در نهايت كار به حادثه كربلا ختم شد.
ماجراى خونين كربلا و جنايات لشكريان يزيد و سرداران سپاه او در اين واقعه در كتاب هاى شيعه و سنّى به طور مشروح آمده است و حتّى ميان غير مسلمانان نيز مورد
ص: 218
بحث و بررسى قرار گرفته است و كتاب هاى فراوانى در اين زمينه نوشته شده است.
مشروح اين ماجرا در بخش چهارم (بخش رويدادها) خواهد آمد.
اين فاجعه در ذى حجّه سال 63 هجرى واقع شد (1) و به واقعه «حرّه» نيز معروف است. (2)
پس از حادثه خونين كربلا و آگاهى مردم از ماهيّت يزيد و پليدى و خباثت وى، و اعلام قيام و جهاد از سوى «عبداللّه بن حنظله غسيل الملائكه» و برخى ديگر از صاحب نفوذان، انقلاب خونينى در مدينه آغاز شد.
مردم مدينه نخست با عبداللّه بن حنظله تا پاى جان بيعت كردند و آنگاه «عثمان بن محمد بن ابوسفيان»، والى مدينه را بيرون كردند. بنى اميّه در منزل مروان بن حكم اجتماع كردند و همگى در آن جا محبوس شدند.
مردم مدينه يزيد را از خلافت خلع كرده و به بدگويى و سبّ و لعن وى پرداختند.
يزيد كه از ماجرا مطّلع شد، لشكر عظيمى فراهم ساخت و فرماندهى آن را به عهده مردى خونريز به نام «مسلم بن عقبه» گذاشت. (3)
اين فرمانده سفّاك، پس از محاصره مدينه، مقاومت آنان را درهم شكست و به قتل و غارت مدينه پرداخت و كشتار وسيعى را در اين شهر به راه انداخت.
ص: 219
ابن اثير مى نويسد: مسلم بن عقبه، مدينه را سه روز بر لشكريانش مباح ساخت كه هرگونه بخواهند در آن عمل كنند. آنان به كشتار وسيع مردم پرداخته و اموال آنان را نيز غارت كردند. (1)
ابن قتيبه مى نويسد: يكى از سربازان شامى به منزل زنى وارد شد كه كودكى شيرخوار داشت، سرباز از او اموالى را طلب كرد، زن اظهار داشت: هر چه مال در خانه داشتم، همه را به غارت بردند.
سرباز سنگدل يزيدى طفل شيرخوار را از دامن مادر جدا كرد و در برابر چشم او چنان سرش را به ديوار كوبيد كه مغزش متلاشى شد. (2)
مسلم بن عقبه وقتى بر مردم مسلّط شد، از آنان به عنوان بردگان يزيد بيعت مى گرفت كه اختيار اموال و خانواده آن ها به دست يزيد مى باشد كه هرگونه بخواهد در آن ها تصرّف كند. هر كس امتناع مى ورزيد، كشته مى شد. (3)
در اين فاجعه از بزرگان مهاجر و انصار هزار و هفتصد تن و از ساير مسلمين ده هزار تن به قتل رسيدند. (4)
ابن ابى الحديد مى نويسد: لشكريان شام، مردم مدينه را سر بريدند، آن گونه كه قصّاب، گوسفند را سر مى برد. چنان خون ها ريخته شد، كه قدم ها در ميان آن ها فرو مى رفت؛ فرزندان مهاجر و انصار و مجاهدان بدر را به قتل رساند و از آن ها كه باقى ماندند، به عنوان بردگان براى يزيد بيعت گرفت. (5)59
ص: 220
مورّخان نوشته اند كه از بس مسلم بن عقبه خون بى گناهان را ريخت به «مُسرف» (خونريز بى حدّ و حصر) معروف شد. (1)
دراين فاجعه به زنان مسلمان نيز بى حرمتى شد و جمعى از آنان مورد تجاوز قرار گرفتند. (2)
ياقوت حموى در «معجم البلدان» مى نويسد: در اين فاجعه مسلم بن عقبه، زنان را نيز بر سربازان خويش مباح ساخت. (3)
سيوطى (دانشمند معروف اهل سنّت) نقل مى كند كه حسن بصرى از اين فاجعه ياد كرد و گفت: به خدا سوگند! هيچ كس از آن حادثه نجات نيافت (يا كشته و يا زخمى شد و يا مورد آزار و توهين قرار گرفت)؛ گروه زيادى از صحابه و ديگر مسلمانان در آن ماجرا به قتل رسيدند؛ مدينه غارت شد و هزار دختر مورد تجاوز قرار گرفت!!
سپس از روى تأسّف و اندوه گفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ».
آنگاه ادامه داد: اين در حالى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
«مَنْ أَخَافَ أَهْلَ الْمَدِينَةِ أَخَافَهُ اللَّهُ وَ عَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلَائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ؛ هر كس اهل مدينه را بترساند؛ خداوند او را مورد خوف و خشم خود قرار خواهد داد و لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر او باد!». (4)55
ص: 221
لشكر يزيد پس از غارت مدينه براى نبرد با عبداللّه بن زبير به سوى مكّه حركت كرد. مسرف بن عقبه در بين راه به هلاكت رسيد. (1)
وى به هنگام مرگ، به سفارش يزيد، «حصين بن نمير» را به فرماندهى لشكر انتخاب كرد. لشكريان شام مكّه را محاصره كردند و ابن زبير را كه به مسجد الحرام پناهنده شده بود، مورد حمله قرار دادند. آنان با منجنيق، حرم الهى را آتش باران كردند كه در نتيجه پرده ها و سقف كعبه آتش گرفت و سوخت.
مورّخان نوشته اند كه اين آتش سوزى در سوم ربيع الاوّل سال 64 هجرى واقع شده است.
محاصره و درگيرى شاميان با عبداللّه بن زبير و طرفدارانش ادامه داشت، تا آن كه خبر مرگ يزيد به شاميان رسيد و پس از آن، آن ها متفرّق شدند و به شام بازگشتند. (2)
آرى؛ يزيد در مدّت كوتاه خلافتش، هر سالى را با جنايتى بزرگ سپرى كرد و به جان و مال و ناموس مسلمين دست تعرّض دراز كرد و از همه عظيم تر، جنايت بزرگ عاشوراى سال 61 هجرى را پديد آورد.
اين بحث را با جمله اى از «ذهبى»- دانشمند معروف اهل سنّت- به پايان مى بريم؛ وى در معرّفى يزيد مى نويسد:
«كَانَ نَاصِبِيًّا، فَظّاً، غَلِيظاً، جِلْفاً، يَتَنَاوَلُ الْمُسْكِرَ، وَ يَفْعَلُ الْمُنْكَرَ، إِفْتَتَحَ دَوْلَتَهُ بِمَقْتَلِ الشَّهِيدِ الْحُسَيْنِ، وَ اخْتَتَمَهَا بِوَاقِعَةِ الْحَرَّةِ؛ يزيد ناصبى (دشمن على و
ص: 222
خاندانش)، خشن، تندخو و بى ادب بود. مسكرات مى نوشيد و مرتكب منكرات مى شد. دولت وى با كشتن حسينِ شهيد آغاز و با واقعه حرّه (مدينه) پايان يافت». (1)
نفرين تمام نفرين كنندگان جهان بر او باد!
***83
ص: 223
ص: 224
ص: 225
ص: 226
اشاره:
آنچه كه همه اعمال و رفتار و گفتار انسان را روح مى بخشد، نيّت و انگيزه اوست.
نيّت و انگيزه به همه كارها رنگ و جهت مى دهد و بر تمامى تلاش ها سايه مى افكند.
انگيزه هاى مادّى و نيّت هاى الهى، تأثيرهاى متمايزى در تلاش هاى انسان مى گذارند، نتايج متفاوتى به بار مى آورند و نمودهاى مختلفى را از خود بروز مى دهند.
كسانى كه در تلاش خويش، غير خدا را مى جويند، از همه ابزارهاى مشروع و نامشروع و مقدّمات روا و ناروا، براى رسيدن به اهدافشان بهره مى گيرند، ولى جامع همه اين تلاش ها، رسيدن به مقصد دنيوى و نيل به اهداف مادّى به هر قيمتى است.
ولى هنگامى كه انگيزه تلاش انجام وظيفه الهى، خشنودى حقّ و جلب رضايت خداوند باشد، آن زمان همه مقدّمات، ابزارها و افراد همراه، رنگ و بوى ديگرى دارند؛ سود و زيان، نفع و ضرر، كاميابى و ناكامى نيز معناى ديگرى پيدا مى كند.
سرباز جبهه حق و عامل به وظيفه الهى، زمانى خود را كامياب و خوشبخت مى بيند كه توانسته باشد وظيفه عبوديّت و بندگى خويش را به نحو احسن انجام دهد و هيچ كس و هيچ انگيزه اى جز نگاه به حضرت دوست و تكاپو براى جلب محبّت پروردگار، توجّه او را جلب نكرده باشد و اگر غير از اين بيانديشد و يا عمل كند، خود
ص: 227
را ناكام و زيان ديده مى داند.
با اين مقدّمه به سراغ انگيزه هاى قيام عاشورا مى رويم.
در ارتباط با اهداف و انگيزه هاى قيام امام حسين عليه السلام تحليل گران، تفسير و تحليل هاى مختلفى ارائه داده اند و برخى از اين تحليل ها كه عمدتاً از سوى مستشرقان و يا ناآگاهان از حقيقت دين و جوهره اسلام ارائه شده است، دور از واقعيّت مى باشد و با مبانى اعتقادى امام حسين عليه السلام ناسازگار است.
برخى از تحليل ها نيز، يك جانبه و با نگاه به پاره اى از كلمات آن حضرت است و همه جانبه نيست.
امّا بهترين راه اين است كه به سراغ سخنان و خطبه هاى خود آن حضرت- به طور جامع- برويم و با استفاده از كلمات سالار شهيدان، انگيزه هاى آن حضرت را جستجو كنيم.
***
ص: 228
به يقين نهضت خونينى همچون نهضت كربلا و استقبال امام حسين عليه السلام از همه حوادث شكننده آن و پذيرش شهادت خود، ياران و فرزندان و اسارت زنان و كودكانش، نمى تواند مسأله ساده اى باشد.
بايد مطمئن بود كه آن امام بزرگوار و ياران گرانقدرش به دنبال هدفى مهم بودند كه تقديم جان و مال و پذيرش هر نوع سختى و آزار را براى آنان سهل و آسان مى كرد.
هدفى كه والاتر از سرمايه هاى زندگى مردانى همچون حماسه سازان كربلا بود.
قبلًا گذرى به آيات قرآن مى افكنيم تا در يابيم خداوند در چه زمانى چنين اجازه اى را به مسلمانان مى دهد و براى رسيدن به چه هدفى، بذل جان و مال را لازم مى شمرد.
در جاى جاى قرآن كريم از قتال «فى سبيل اللَّه» سخن به ميان آمده است و به مجاهدان راه خدا بشارت ها داده و از آنان تجليل شده است. (1) ياد مردان خداپرستى را كه همراه جمعى از پيامبران در راه خدا كشته شدند، گرامى داشته (2) و از شهيدان راه خدا به عظمت ياد كرده است. (3)
ص: 229
در واقع قدر مشترك اين آيات، تجليل از جهادى است كه هدف آن، تقويت دين خدا و اعلاى كلمه حق باشد «وَكَلِمَةُ اللَّهِ هِىَ الْعُلْيَا».(1)
آرى؛ آنجا كه آيين خدا به خطر افتد و خطر سلطه شرك و كفر و ظلم و الحاد بر جامعه اسلامى احساس شود، تقديم جان و مال و مقام، كارى است والا و پر ارزش.
در واقع، آيين خدا كه راهگشاى همه انسان ها به سوى سعادت جاويدان است به قدرى مهم است كه مردانى همچون امام حسين عليه السلام و ياران با ايمانش براى نجات آن از سلطه منافقان و دشمنان حق، هستى خويش را مخلصانه تقديم مى كنند.
به تعبير امام خمينى قدس سره: «اسلام آن قدر عزيز است كه فرزندان پيغمبر، جان خودشان را فداى اسلام كردند. حضرت سيد الشهداء عليه السلام با آن جوان ها، با آن اصحاب، براى اسلام جنگيدند و جان دادند و اسلام را احيا كردند». (2)
اميرمؤمنان على عليه السلام در روايتى مى فرمايد:
«فَإذا نَزَلَتْ نازِلَةٌ فَاجْعَلُوا أَنْفُسَكُمْ دُونَ دِينِكُمْ؛ هنگامى كه حادثه اى پيش آمد (كه دين يا جان شما را تهديد مى كند) جان خويش را فدا كنيد، نه دينتان را». (3)
تاريخ به خوبى گوياى اين حقيقت است كه از عصر استيلاى بنى اميّه بر بلاد اسلامى، زحمات رسول خدا صلى الله عليه و آله و تلاش مجاهدان صدر اسلام در نشر آيين خدا به تاراج رفت؛ ارزش هاى اسلامى زير پا گذاشته شد؛ بدعت و فسق و فجور رايج گشت.
سخن از محو نام رسول اللَّه صلى الله عليه و آله به ميان آمد و تبعيض و بى عدالتى، ستم و بيدادگرى، شكنجه و آزار مؤمنان، شاخصه اين حاكميّت بود كه در بخش گذشته شرح آن، با مدارك متقن گذشت.
خطّ انحراف از اسلام ناب كه از ماجراى سقيفه آغاز شد، در عصر استيلاى معاويه شدّت گرفت، ولى تلاش معاويه بر آن بود كه با حفظ ظواهر دينى و در پس پرده نفاق، 2
ص: 230
به مقاصد خويش برسد. هر چند، هر قدر سلطه او قوى تر مى شد، جسارت و عقده گشايى هاى وى نيز، آشكارتر مى گشت؛ ولى با اين حال، همچنان عناوينى همچون «خال المؤمنين»، «صحابى رسول اللَّه» و «كاتب وحى» را يدك مى كشيد، تا آنجا كه در نظر بسيارى از مردم عامى، امام حسين عليه السلام و معاويه هر دو صحابى پيامبر بودند و اختلاف اين دو با يكديگر- به اصطلاح- مربوط به اختلاف در قرائت از دين و درگيرى دو صحابى در نحوه برداشت از قرآن و سنّت بود!
از اين رو، امام حسين عليه السلام در اواخر عمر معاويه، مبارزه خود را به گونه اى علنى آغاز مى كند و با سخنرانى معروفش در سرزمين منا، در جمع گروهى از صحابه و تابعين و فرزندان آنان به افشاگرى عملكرد معاويه مى پردازد و زمينه يك قيام را فراهم مى كند (شرح اين سخنرانى در بخش آينده خواهد آمد).
همچنين نامه هايى كه آن حضرت به معاويه مى نويسد و با شجاعت تمام به نكوهش او مى پردازد، (1) همگى از اين حقيقت حكايت دارد كه امام عليه السلام مبارزه خود را آغاز كرده است؛ هر چند بر اساس پايبندى به صلح برادرش امام حسن عليه السلام دست به قيام مسلّحانه نمى زند، ولى روشن است كه امام عليه السلام قيام بزرگى را در نظر دارد و منتظر است پس از معاويه بدان اقدام كند.
امام حسين عليه السلام در پاسخ نامه جمعى از مردم كوفه كه براى همراهى و قيام، اعلام آمادگى كرده اند، نوشت:
«... فَالْصِقُوا بِالْأَرْضِ، وَ أخْفُوا الشَّخْصَ، وَ اكْتُمُوا الْهَوى، وَ احْتَرِسُوا مِنَ الْأَظِنَّاءِ مادامَ ابْنُ هِنْدَ حَيّاً، فَانْ يَحْدُثْ بِهِ حَدَثٌ وَ انَا حَىٌّ يَأْتِكُمْ رَأْيِي؛ اكنون حركتى انجام ندهيد، و از آشكار شدن، دورى نماييد و خواسته خويش پنهان كنيد و از حركات شك برانگيز- تا زمانى كه فرزند هند (معاويه) زنده است- پرهيز نماييد. اگر او مرد و من زنده بودم، تصميم خود را به شما اعلام خواهم كرد». (2)66
ص: 231
معاويه با آن كه از اين ماجراها مطّلع بود و گاه امام عليه السلام را تهديد مى كرد، ولى از اقدام عملى و درگير شدن با آن حضرت پرهيز داشت، امّا روشن بود كه اين وضع پس از مرگ معاويه ادامه نخواهد يافت.
پس از مرگ معاويه شرايط تغيير كرد؛ چرا كه از سويى، يزيد به فسق و فجور و بى دينى شهره بود و از انجام هيچ گناهى حتّى به صورت علنى پروا نمى كرد، و از سوى ديگر، يزيد هيچ سابقه اى (هر چند به صورت ظاهر) در اسلام نداشت؛ جوانى خام، ناپخته و هوسران بود؛ به همين دليل، ميان صحابه و فرزندان آنان نيز داراى هيچ گونه امتياز و مقبوليّتى نبود و از سوى سوم، گروه زيادى از مردم كوفه براى همراهى با امام عليه السلام اعلام آمادگى كرده بودند.
امام عليه السلام مى ديد اگر از اين فرصت براى افشاى چهره واقعى بنى اميّه و يارى دين خدا استفاده نكند، ديگر نامى از اسلام و قرآن و رسول خدا صلى الله عليه و آله باقى نخواهد ماند.
امام حسين عليه السلام با هدف احياى دين خدا قيام و حركت خويش را آغاز كرد؛ در مرحله نخست- اگر ممكن است- با تشكيل حكومت اسلامى و در غير اين صورت، با شهادت خود و يارانش به مقصود بزرگ خود برسد.
به هر حال، مى بايست دين از دست رفته و سنّت فراموش شده رسول خدا صلى الله عليه و آله را زنده كرد و چه كسى سزاوارتر از فرزند رسول خداست كه پيش گام چنين حركتى شود.
امام حسين عليه السلام نخست با اين جمله:
«وَ عَلَى الْإِسْلامِ السَّلامُ اذْ قَدْ بُلِيَتِ الْأُمَّةُ بِراعٍ مِثْلَ يَزِيدَ؛ زمانى كه امّت اسلامى گرفتار زمامدارى مثل يزيد شود، بايد فاتحه اسلام را خواند». (1)
تصريح كرد كه با وجود خليفه اى همچو يزيد، فاتحه اسلام خوانده است و ديگر اميدى به بقاى دين خدا در حكومت يزيد نمى رود.24
ص: 232
همچنين در نامه اى به جمعى از بزرگان بصره به بدعت هاى موجود در جامعه اشاره كرده، و هدفش را از قيام بر ضدّ حكومت يزيد، احياى سنّت و مبارزه با بدعت ها معرّفى مى كند. مى فرمايد:
«وَ انَا ادْعُوكُمْ الى كِتابِ اللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ صلى الله عليه و آله فَانَّ السُّنَّةَ قَدْ امِيتَتْ وَ انَّ الْبِدْعَةَ قَدْ احْيِيَتْ، وَ انِ اسْتَمِعُوا قَوْلي وَ تُطِيعُوا امْرِي، اهْدِكُمْ سَبِيلَ الرَّشادِ؛ من شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فرا مى خوانم؛ چرا كه (اين گروه) سنّت پيامبر را از بين برده و بدعت (در دين) را احيا كردند. اگر سخنانم را بشنويد و فرمانم را اطاعت كنيد، شما را به راه راست هدايت مى كنم». (1)
آن گاه كه در مسير كربلا با «فرزدق» ملاقات مى كند، به روشنى از بدعت ها و خلاف كارى هاى حاكمان شام و قيام براى نصرت دين خدا سخن مى گويد:
«يا فَرَزْدَقُ انَّ هؤُلاءِ قَوْمٌ لَزِمُوا طاعَةَ الشَّيْطانِ، وَ تَرَكُوا طاعَةَ الرَّحْمانِ، وَ أَظْهَرُوا الْفَسادَ فِي الْأَرْضِ، وَ ابْطَلُوا الْحُدُودَ، وَ شَرِبُوا الْخُمُورَ، وَ اسْتَأْثَرُوا فِي امْوالِ الْفُقَراءِ وَ الْمَساكِينَ، وَ انَا اوْلى مَنْ قامَ بِنُصْرَةِ دِينِ اللَّهِ وَ اعْزازِ شَرْعِهِ، وَ الْجِهادِ فِي سَبِيلِهِ، لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِىَ الْعُلْيا؛ اى فرزدق! اينان گروهى اند كه پيروى شيطان را پذيرفتند و اطاعت خداى رحمان را رها كردند و در زمين فساد را آشكار ساختند و حدود الهى را از بين بردند، باده ها نوشيدند و دارايى هاى فقيران و بيچارگان را ويژه خود ساختند و من از هر كس به يارى دين خدا و سربلندى آيينش و جهاد در راهش سزاوارترم. تا آيين خدا پيروز و برتر باشد». (2)
تعبيراتى با اين مضمون، در كلمات و خطابه هاى امام حسين عليه السلام بسيار ديده مى شود، كه در بخش آينده قسمت مهمّى از آنها خواهد آمد؛ اين مطلب را با جمله ديگرى از آن حضرت پايان مى دهيم:18
ص: 233
امام عليه السلام در خطبه اى كه در مسير كربلا در جمع لشكريان حرّ ايراد كرد، فرمود:
«الا تَرَوْنَ الَى الْحَقِّ لا يُعْمَلُ بِهِ، وَ الَى الْباطِلِ لا يُتَناهى عَنْهُ، لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فِي لِقاءِ رَبِّهِ حَقّاً حَقّاً؛ آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و از باطل جلوگيرى نمى گردد، در چنين شرايطى بر مؤمن لازم است راغب ديدار پروردگارش (شهادت) باشد». (1)
امام حسين عليه السلام با اين كلمات هم هدف خويش را از قيام و حركتش بيان مى كند و هم آمادگى خويش را براى شهادت در طريق مبارزه با باطل و احياى دين خدا اعلام مى دارد.
***
بنابراين، روشن است كه يكى از اهداف مهمّ قيام امام حسين عليه السلام احياى دين خدا، مبارزه با بدعت ها و مفاسد دستگاه بنى اميّه و رهايى اسلام از چنگال منافقان و دشمنان خدا بود و در اين راه موفّقيّت بزرگى نصيب آن حضرت شد، هر چند آن حضرت و ياران باوفايش به شهادت رسيدند، ولى تكانى به افكار خفته مسلمين دادند و لرزه بر اندام حكومت جبّاران افكندند، در نتيجه اسلام را زنده ساختند و از اضمحلال دستاوردهاى نهضت نبوى صلى الله عليه و آله جلوگيرى كردند و مسلمانان را از حيرت و گمراهى نجات دادند.
در زيارت معروف اربعين مى خوانيم:
«وَبَذَلَ مُهْجَتَهُ فيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَحَيْرَةِ الضَّلالَةِ؛ او (حسين) خون پاكش را در راه تو نثار كرد، تا بندگانت را از جهالت و حيرت گمراهى نجات دهد».
همچنين در روايتى از امام صادق عليه السلام آمده است: پس از شهادت امام حسين عليه السلام وقتى كه ابراهيم بن طلحة بن عبيداللَّه، خطاب به امام سجاد عليه السلام گفت:81
ص: 234
«يا عَلِىَّ بْنَ الْحُسَيْنِ مَنْ غَلَبَ؟؛ اى على بن الحسين! چه كسى (در اين مبارزه) پيروز شد؟!»
امام عليه السلام فرمود:
«اذا ارَدْتَ أَنْ تَعْلَمَ مَنْ غَلَبَ وَ دَخَلَ وَقْتُ الصَّلاةِ فَاذِّنَ ثُمَّ اقِمْ؛ اگر مى خواهى بدانى چه كسى (يزيد يا امام حسين عليه السلام) پيروز شده است، هنگامى كه وقت نماز فرا رسيد، اذان و اقامه بگو (آن گاه ببين چه كسانى ماندند و چه كسانى رفتند)». (1)
امام چهارم عليه السلام مى خواهد بگويد، هدف حكومت يزيد محو نام رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، ولى امام حسين عليه السلام با شهادتش از اين كار جلوگيرى كرد، به هنگام اذان و اقامه همچنان نام محمد صلى الله عليه و آله كه نشانه بقاى مكتب اوست برده مى شود (و هر قدر زمان مى گذرد اين حقيقت آشكارتر مى شود).
به گفته شاعرى با اخلاص:
اى ياد تو در عالم، آتش زده بر جان ها هر جا ز فراق تو چاك است گريبان ها
اى گلشن دين سيراب با اشك محبّانت از خون تو شد رنگين هر لاله به بستان ها
بسيار حكايت ها گرديده كهن امّا جانسوز حديث تو، تازه است به دوران ها
در دفتر آزادى، نام تو به خون ثبت است شد ثبت به هر دفتر، با خون تو عنوان ها
اين سان كه تو جان دادى، در راه رضاى حق آدم به تو مى نازد، اى اشرف انسان ها
قربانى اسلامى با همّت مردانه اى مفتخر از عزمت همواره مسلمان ها77
ص: 235
ص: 236
با آن كه به حسب ظاهر عواملى چون امتناع امام حسين عليه السلام از بيعت با يزيد و يا پاسخ به دعوت كوفيان، در تحقّق اين قيام خونين بى تأثير نبود، ولى در عين حال در كلمات امام عليه السلام، به طور مكرّر از اصلاح امّت و دو فريضه مهمّ امر به معروف و نهى از منكر به عنوان يكى از انگيزه هاى اساسى اين نهضت بزرگ ياد شده است.
دو فريضه اى كه قرآن هلاكت و انقراض اقوام پيشين را به سبب فراموش كردن آن معرّفى كرده، مى فرمايد:
«فَلَوْلَا كَانَ مِنْ الْقُرُونِ مِنْ قَبْلِكُمْ أُوْلُوا بَقِيَّةٍ يَنْهَوْنَ عَنِ الْفَسَادِ»؛ چرا در قرون (و اقوام) پيش از شما دانشمندان صاحب قدرتى نبودند كه از فساد در زمين جلوگيرى كنند. (1)
همچنين درباره آن گروه از بنى اسرائيل كه مورد لعن پيامبرانى چون حضرت داود و عيسى عليهما السلام قرار گرفتند، مى فرمايد:
«كَانُوا لَايَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُّنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ»؛ (چون) آنان از اعمال زشتى كه انجام مى دادند يكديگر را نهى نمى كردند، چه بدكارى انجام مى دادند. (2)
ص: 237
در حقيقت اين بى تفاوتى و سازشكارى آنان بود كه موجب تشويق افراد گناهكار مى شد، و در نهايت به هلاكت همگان انجاميد.
در آيه اى ديگر خداوند اجراى اين اصل را به صورت گسترده از ويژگى هاى امّت اسلامى به عنوان «امّت برتر» دانسته، مى فرمايد:
«كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَتُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ»؛ شما بهترين امّتى بوديد كه به سود انسان ها آفريده شديد (چه اين كه) امر به معروف مى كنيد و نهى از منكر، و به خدا ايمان داريد. (1)
نكته جالب توجّه در اين آيه آن است كه دليل بهترين امّت بودن را «امر به معروف و نهى از منكر و ايمان به خدا» مى شمرد. و جالب تر اين كه «امر به معروف و نهى از منكر» را بر «ايمان به خدا» مقدّم مى دارد تا بيانگر اين معنى باشد كه بدون اين دو فريضه، ريشه هاى ايمان به خدا نيز در دلها سُست مى شود و پايه هاى آن فرو مى ريزد و به تعبير ديگر ايمان به خدا بر آن دو فريضه استوار مى گردد. (2) همان گونه كه اصلاح همه امور جامعه بر آن دو استوار است.
امام باقر عليه السلام مى فرمايد:
«إنَّ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىِ عَنِ الْمُنْكَرِ فَرِيضَةٌ عَظِيمَةٌ بِها تُقامُ الْفَرائِضُ وَ تَأْمَنُ الْمَذاهِبُ وَ تَحِلُّ الْمَكاسِبُ وَ تَرُدُّ الْمَظالِمُ وَ تُعْمَرُ الْأَرْضُ وَ يَنْتَصِفُ مِنَ الْأَعْداءِ وَ يَسْتَقِيمُ الْأَمْرُ؛ امر به معروف و نهى از منكر دو فريضه بزرگ الهى است كه بقيّه فرايض با آن ها بر پا مى شوند و به وسيله اين دو، راه ها امن مى گردد و كسب و كار مردم حلال مى شود و حقوق افراد تأمين مى گردد و در سايه آن زمين آباد و از دشمنان انتقام گرفته مى شود و در پرتو آن همه كارها روبه راه مى گردد». (3)38
ص: 238
اميرمؤمنان على عليه السلام نيز در بيانى نورانى فرمودند:
«قِوامُ الشَّريعَةِ الْأَمْرُ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىُ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ إقامَةِ الْحُدُودِ؛ قوام شريعت بر پايه امر به معروف و نهى از منكر و اقامه حدود الهى استوار است». (1)
از اين روايات پر معنى به خوبى استفاده مى شود كه اگر در جامعه اى اين دو فريضه، يعنى مسئوليّت همگانى در برابر فساد به فراموشى سپرده شود، پايه هاى شريعت در هم شكسته و رفته رفته اصل دين از بين مى رود. و امور جامعه به فساد و تباهى كشيده مى شود.
اين است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله احياء كنندگان امر به معروف و نهى از منكر را نماينده خدا در زمين و جانشين پيامبر و كتاب معرّفى مى كنند. (مَنْ امَرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهى عَنِ الْمُنْكَرِ فَهُوَ خَلِيفَةُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَ خَلِيفَةُ رَسُولِ اللَّهِ وَ خَلِيفَةُ كِتابِهِ). (2)
على عليه السلام در تبيين جايگاه بسيار مهمّ اين دو فريضه در مقايسه آن با ساير فرايض مى فرمايد:
«وَ ما أَعْمالُ الْبِرِّ كُلُّها وَ الْجِهادُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ عِنْدَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىِ عَنِ الْمُنْكَرِ إِلَّا كَنَفْثَةٍ فِى بَحْرٍ لُجِّىٍّ؛ تمام كارهاى نيك، حتّى جهاد در راه خدا، در برابر امر به معروف و نهى از منكر چون آب دهان است در برابر يك درياى پهناور». (3)
از اين تعبير به خوبى استفاده مى شود كه تا چه اندازه اين موضوع در اسلام از اهمّيّت و ارزش بى نظيرى برخوردار است.
حضرت على عليه السلام در سخن ديگرى به مراحل سه گانه امر به معروف و نهى از منكر اشاره كرده، مى فرمايد:
«أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ، إِنَّهُ مَنْ رَأى عُدْواناً يُعْمَلُ بِهِ وَ مُنْكَراً يُدْعى الَيْهِ فَأَنْكَرَهُ74
ص: 239
بِقَلْبِهِ فَقَدْ سَلِمَ وَ بَرِئَ، وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِلِسانِهِ فَقَدْ اجِرَ، وَ هُوَ افْضَلُ مِنْ صاحِبِهِ، وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِىَ الْعُلْيا، وَ كَلِمَةُ الظَّالِمِينَ هِىَ السُّفْلى، فَذلِكَ الَّذِي اصابَ سَبِيلَ الْهُدى، وَ قامَ عَلَى الطَّريقِ، وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ الْيَقِينُ؛ اى مؤمنان! هر كس ببيند ستمى صورت مى گيرد و مردم را به سوى كار زشتى دعوت مى كنند، اگر تنها در دلش آن را انكار كند سالم مانده و گناهى بر وى نيست (به شرط آن كه بيشتر از آن نتواند) و كسى كه آن را با زبانش انكار كند، پاداش الهى نصيب او شده و مقامش از اوّلى برتر است و آن كس كه براى اعتلاى نام خدا و سرنگونى ظالمان با شمشير به مبارزه برخيزد، او كسى است كه به راه راست هدايت يافته و بر جاده حقيقى گام نهاده و نور يقين در دلش تابيده است!». (1)
***
به راستى امام حسين عليه السلام را بايد قهرمان اين ميدان دانست. آن حضرت علاوه بر امر به معروف قلبى و زبانى، عمل به آن را نيز به منتهاى اوج خود رساند و بالاترين مرحله عملى آن را انجام داد، و با شجاعتى وصف ناپذير به همگان اعلام كرد:
«أَيُّهَا النَّاسُ! فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ يَصِبرُ عَلى حَدِّ السَّيْفِ، وَ طَعْنِ الْأَسِنَّةِ، فَلْيَقُمْ مَعَنا وَ إِلَّا فَلْيَنْصَرِفْ عَنا؛ اى مردم! هر كس از شما در برابر تيزى شمشير و زخم نيزه ها شكيبا است، با ما بماند و الّا از ما جدا شود!!». (2)
مطابق روايات قيام با شمشير (در جاى خود) عالى ترين و پرفضيلت ترين مرحله از مراحل امر به معروف و نهى از منكر است كه امام حسين عليه السلام به آن اقدام كرد.
اميرمؤمنان پس از بيان مراحل سه گانه امر به معروف و نهى از منكر (قلبى، زبانى و عملى)، فرمود:
«وَ افْضَلُ مِنْ ذلِكَ كُلِّهِ كَلِمَةُ عَدْلٍ عِنْدَ إِمامٍ جائِرٍ؛ امّا از همه مهم تر سخن به06
ص: 240
حقّى است كه در برابر پيشواى ستمگرى گفته شود». (1)
امام حسين عليه السلام نه تنها با سخنانش به افشاى جنايات بنى اميّه پرداخت كه با شمشير بر ضدّ آنان به مبارزه برخاست و تا پاى جان ايستادگى كرد و اين حركت خويش را «امر به معروف و نهى از منكر و اصلاح امور جامعه» ناميد و در بيان و سخنان خويش، به طور مكرّر از اين فريضه بزرگ ياد كرد، و با صراحت، يكى از انگيزه هاى حركتش را احياى همين امر مهم شمرد.
***
اكنون به مهمترين بخش از سخنان آن حضرت و يارانش، در اين مورد گوش جان مى سپاريم.
1- آن حضرت دو سال قبل از هلاكت معاويه، در ميان جمع زيادى از مهاجرين و انصار در سرزمين مقدّس «منا»، طىّ يك خطابه بسيار مهم، سرشناسان جامعه اسلامى آن روز را به سبب مسامحه و سهل انگارى نسبت به فريضه امر به معروف و نهى از منكر در اصلاح امور جامعه، مورد ملامت و سرزنش قرار داد و فرمود: چرا از نكوهشى كه خداوند نسبت به علماى يهود فرموده است پند نمى گيريد؟ آنجا كه فرمود:
«لَوْلَا يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَأَكْلِهِمْ السُّحْتَ»؛ چرا علماى يهود، مردم را از سخنان گناه آلود و خوردن حرام نهى نمى كردند. (2) (از فساد و تباهى جامعه جلوگيرى نمى كردند).
آنگاه امام عليه السلام در ادامه چنين فرمود:
«وَ إِنَّما عابَ اللَّهُ ذلِكَ عَلَيْهِمْ، لِأَنِّهُمْ كانُوا يَرَوْنَ مِنَ الظَّلَمَةِ الَّذِينَ بَيْنَ63
ص: 241
اظْهُرِهِمُ الْمُنْكَرَ وَ الْفَسادَ، فَلا يَنْهَوْنَهُمْ عَنْ ذلِكَ؛ خداوند تنها از اين جهت بر آنها عيب مى گيرد كه آنها با چشم خود شاهد زشتكارى و فساد ستمكاران بودند ولى (هيچ عكس العملى نشان نمى دادند و) آنان را نهى نمى كردند».
سپس در مورد اهمّيّت و عظمت اين دو فريضه فرمود:
«اذا ادِّيَتْ وَ اقِيمَتْ، إِسْتَقامَتِ الْفَرائِضُ كُلُّها هَيِّنُها وَ صَعِبُها؛ هرگاه فريضه امر به معروف و نهى از منكر به درستى انجام شود و اقامه گردد، فرايض ديگر اعمّ از آسان و دشوار انجام خواهد شد». (1)
اين خطابه بسيار مهمّ امام عليه السلام در آن شرايط خفقان بار و در آن جمع كثير، نشان مى دهد كه امام منتظر فرصتى بود تا اين فريضه الهى را در حدّ اعلا جامه عمل بپوشاند.
همان گونه كه در نامه اى به معاويه مى نويسد:
«اى معاويه! به خدا سوگند از اين كه الان با تو نبرد نمى كنم، مى ترسم در پيشگاه الهى مقصّر باشم». (2)
يعنى من دنبال فرصت مناسبى هستم تا با تو بستيزم.
2- بعد از هلاكت معاويه، زمانى كه امام عليه السلام از سوى والى مدينه به بيعت با يزيد فراخوانده شد، امام عليه السلام به شدّت بر آشفت و آن را مردود شمرد و شبانگاه به سوى روضه شريف نبوى رفته به راز و نياز پرداخت و در آن نيايش خالصانه به درگاه الهى چنين عرضه داشت:
«اللَّهُمَّ هذا قَبْرُ نَبِيِّكَ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله وَ أَنَا ابْنُ بِنْتِ نَبِيِّكَ وَ قَدْ حَضَرَنِي مِنَ الْأَمْرِ12
ص: 242
ما قَدْ عَلِمْتَ، اللَّهُمَّ إِنِّي احِبُّ الْمَعْرُوفَ وَ انْكِرُ الْمُنْكِرَ ...؛ خداوندا! اين قبر پيامبر تو محمّد صلى الله عليه و آله و من هم فرزند دختر او هستم، از آنچه براى من پيش آمده تو آگاهى، خداوندا! من معروف را دوست داشته و از منكر بيزارم!». (1)
در واقع امام عليه السلام انگيزه هاى اصلى قيام خويش را در اين جمله كوتاه، آن هم در كنار مرقد پاك جدّ بزرگوارش صلى الله عليه و آله در مقدّس ترين مكان ها بيان داشت و آن را به سينه تاريخ سپرد.
3- شايد بتوان صريح ترين و رساترين تعبير امام عليه السلام در تبيين انگيزه اصلى قيامش را جمله اى دانست كه در وصيّت نامه آن حضرت به برادرش محمّد حنفيّه آمده است.
آن حضرت پس از آن كه انگيزه هايى چون هوى و هوس و كسب مقام را از قيام خود دور دانست، چنين نوشت:
«وَ إِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الْإِصْلاحِ فِي أُمَّةِ جَدِّي، ارِيدُ أَنْ آمُرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ أَنْهى عَنِ الْمُنْكَرِ، وَ اسِيرَ بِسِيرَةِ جَدِّي وَ أَبِي عَلِىِّ بْنِ أَبِي طالِبٍ؛ من تنها به انگيزه اصلاح در امّت جدّم بپا خاستم، مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم و به روش جدّم و پدرم على بن ابى طالب عليه السلام رفتار نمايم!». (2)
امام عليه السلام در اين عبارات كوتاه و گويا در همان آغاز راه، هدف حركت الهى خويش را بيان مى كند كه قصدش كشورگشايى و به چنگ آوردن مال و مقام دنيا نيست، بلكه هدفش فقط اصلاح جامعه اسلامى و احياى امر به معروف و نهى از منكر است.
4- بعد از آن كه مسلم بن عقيل عليه السلام- سفير آن حضرت در كوفه- توسّط نيروهاى ابن زياد با مكر و حيله دستگير شد و به مجلس او وارد گشت و او، مسلم را متّهم به فتنه انگيزى ساخت، آن حضرت در پاسخ گفت:
«ما لِهذا آتَيْتُ، وَ لكِنَّكُمْ أَظْهَرْتُمُ الْمُنْكَرَ، وَ دَفَنْتُمُ الْمَعْرُوفَ ... فَأَتَيْناهُمْ لِنَأْمُرَهُمْ29
ص: 243
بِالْمَعْرُوفِ، وَ نَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ؛ من براى اين چيزها كه تو مى گويى به كوفه نيامدم، بلكه شما منكرات و زشتى ها را ظاهر و معروف و خوبى ها را دفن كرده ايد ... پس ما به پا خواستيم تا مردم را به معروف دعوت كنيم و از منكرات دور سازيم». (1)
5- هنگامى كه امام عليه السلام با سپاهِ «حرّ» رو به رو گشت و بى وفايى كوفيان آشكار شد و امام عليه السلام خود را با شهادت مواجه ديد در ميان اصحاب خويش برخواست و طىّ سخنانى چنين فرمود:
«أَلا تَرَوْنَ أَنَّ الَحَقَّ لا يُعْمَلُ بِهِ، وَ أَنَّ الْباطِلَ لا يُتَناهى عَنْهُ، لِيَرْغَبَ الْمُؤْمِنُ فِي لِقاءِ اللَّهِ مُحِقّاً؛ آيا نمى بينيد به حق عمل نمى شود و از باطل جلوگيرى نمى گردد، در چنين شرايطى بر مؤمن لازم است (قيام كند و) شيفته ملاقات پروردگار (و شهادت) باشد». (2)
از اين سخن امام عليه السلام استفاده مى شود كه در چنين شرايطى از جان بايد گذشت يعنى در مرحله اى كه خطر، كيان دين و مذهب را تهديد مى كند، وجود ضررهاى مالى و جانى نمى تواند مانع امر به معروف و نهى از منكر، گردد.
6- طبق نقل مورّخان آنگاه كه حرّ مانع حركت امام شد، امام عليه السلام در نامه اى به بزرگان كوفه نوشت:
«... فَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله قَدْ قالَ فِي حَياتِهِ: مَنْ رَأى سُلْطاناً جائِراً مُسْتَحِلًاّ لِحُرُمِ اللَّهِ، ناكِثاً لِعَهْدِ اللَّهِ، مُخالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ، يَعْمَلُ فِي عِبادِ اللَّهِ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ، ثُمَّ لَمْ يُغَيِّرْ بِفِعْلٍ وَ لا قَوْلٍ، كانَ حَقِيقاً عَلَى اللَّهِ أَنْ يُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ؛ شما مى دانيد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله در زمان حياتش فرمود: هر كس سلطان ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال شمرده و پيمان خدا را شكسته، با سنّت پيامبر مخالفت مى ورزد و در ميان بندگان خدا به ظلم و ستم رفتار مى كند ولى با او به مبارزه37
ص: 244
عملى و گفتارى برنخيزد، سزاوار است كه خداوند او را در جايگاه آن سلطان ستمگر (جهنّم) وارد كند». (1)
امام عليه السلام با اين سخنان ضمن گوشزد كردن وظايف همه قشرهاى مردم، خصوصاً بزرگان كوفه، عزم جزم خويش را براى اصلاح امور و مبارزه كامل با خودكامگان و ستمگران بنى اميّه اعلام مى دارد، و اين مبارزه را مشروط به حمايت آنها هم نمى كند و آماده است جان گرامى خويش را در اين راه نيز فدا كند و لذا ما امروز در برابر مرقد آن حضرت ايستاده، و مى گوييم:
«أَشْهَدُ أَنَّكَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلاةَ وَ اتَيْتَ الزَّكاةَ وَ أمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ؛ من شهادت مى دهم كه تو نماز را بپا داشتى و زكات را ادا كردى و امر به معروف كرده و نهى از منكر را بجا آوردى». (2)
نكته قابل توجّه آن است كه اين گواهى، گواهى در محكمه قضا و در حضور قاضى و داور نيست بلكه به اين معنى است كه من به اين حقيقت اذعان دارم كه نهضت تو، نهضت امر به معروف و نهى از منكر و اصلاح جامعه اسلامى بود.
***رث
ص: 245
ص: 246
انبيا و اولياى الهى در طول تاريخ براى پيشبرد اهداف مقدّس خويش، درصدد تشكيل حكومت برآمدند؛ چرا كه بدون شك با تشكيل حكومت، بهتر مى توان مردم را به سوى ارزش هاى معنوى و انسانى سوق داد و در راه بسط عدالت اجتماعى كوشيد و فرامين الهى را به صورت ضابطه مند اجرا كرد و به برقرارى عدل و دفع ظلم و شرك و بيدادگرى كمك نمود.
همچنين بسيارى از احكام الهى است كه بدون تشكيل حكومت نمى توان آنها را اجرا كرد و يا- لا اقل- به طور مطلوب تحقّق نمى يابد.
از اين رو، پيامبران پيشين تا آنجا كه شرايط اجازه مى داد، درصدد تشكيل حكومت دينى بودند و پيامبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله نيز در نخستين فرصت، اقدام به تشكيل حكومت اسلامى در مدينه كرد و خود شخصاً رهبرى اين حكومت را به عهده گرفت.
آن حضرت براى ادامه خطّ حاكميّت صالحان- به فرمان الهى- در روز عيد غدير خم، على عليه السلام را به جانشينى خود و امامت مردم پس از خويش منصوب كرد. از اين رو، در روايات ما، از ولايت و رهبرى، به عظمت ياد شده است، از جمله در روايت معروف امام باقر عليه السلام مى خوانيم:
«بُنِيَ الْإِسْلامُ عَلَى خَمْسَةِ أَشْياءَ: عَلَى الصَّلاةِ وَ الزَّكاةِ وَ الحَجِّ وَ الصَّوْمِ وَ
ص: 247
الْوِلايَةِ؛ اسلام بر پنج اصل اساسى بنيان نهاده شده است: بر نماز، زكات، حج، روزه و ولايت».
آنگاه در پاسخ به اين سؤال كه از اين پنج اصل كدام يك برتر است، مى فرمايد:
«أَلْوِلايَةُ أَفْضَلُ، لِأَنَّها مِفْتاحُهُنَّ، وَ الْوالِي هُوَ الدَّلِيلُ عَلَيْهِنَّ؛ ولايت از همه چيز برتر است؛ چرا كه ولايت (و تشكيل حكومت اسلامى) كليد بقيّه است و والى (امام) راهنماى مردم نسبت به آن چهار امر مهم مى باشد». (1)
آرى؛ با تشكيل حكومت دينى و پذيرش حاكمان صالح به خوبى مى توان به اجراى احكام الهى كمك كرد و اصول، اخلاق و احكام شريعت را تحقّق عينى بخشيد.
متأسّفانه پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله رهبرى امّت اسلامى در جايگاه اصلى خويش قرار نگرفت و اميرمؤمنان على عليه السلام را از خلافت دور نگه داشتند؛ ولى آن حضرت هر زمان كه فرصتى دست مى داد، بر حقّ حاكميّت خويش پاى مى فشرد، و خود را سزاوارتر از همه به خلافت اسلامى مى شمرد.
سرانجام آن حضرت در سال 35 هجرى در يك بيعت عمومى به خلافت ظاهرى رسيد و در مسير اقامه قسط و عدل و احياى ارزش هاى دينى تلاش كرد، ولى زخم هاى بر جاى مانده از دوران گذشته و حوادث سخت و شكننده دوران خلافت و در نهايت شهادت مولا عليه السلام، سبب شد كه على عليه السلام به تمام اهداف والاى خويش دست نيابد.
توطئه هاى معاويه چه در عصر اميرمؤمنان على عليه السلام و چه در عصر خلافت كوتاه امام حسن عليه السلام و تلاش هاى جبهه نفاق براى «تضعيف خطّ علوى» و ناآگاهى جمعى از مردم و دنيازدگى گروه ديگر، بار ديگر سنگ آسياى خلافت را از محورش خارج ساخت و اين بار دشمنان قسم خورده حاكميّت اسلام راستين، بر اريكه قدرت قرار گرفتند!د)
ص: 248
امام حسين عليه السلام كه شايسته و وارث حاكميّت نبوى و علوى و رهبر معنوى امّت اسلامى بود، براى احياى ارزش هاى اسلامى و بسط قسط و عدل و مبارزه با ستمگران به هدف تشكيل حكومت اسلامى به پا خاست، به اين قصد كه اگر ممكن شود با تشكيل حكومت اسلامى و گرنه با شهادت خويش و يارانش، چهره واقعى بنى اميّه را آشكار سازد و به ريشه كن ساختن درخت ظلم و كفر و نفاقشان بپردازد و اسلام و امّت مظلوم اسلامى را يارى كند.
امام حسين عليه السلام در خطبه اى با صراحت هدف از تلاش و تكاپوى خويش را چنين بيان مى كند:
«اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ إِنَّهُ لَمْ يَكُنْ مَا كَانَ مِنَّا تَنافُساً فِي سُلْطانٍ، وَ لا الِتماساً مِنْ فُضُولِ الْحُطامِ، وَ لكِنْ لِنَرَىَ الْمَعالِمَ مِنْ دِينِكَ، وَ نُظْهِرَ الْإِصْلاحَ فِي بِلادِكَ، وَ يَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبادِكَ، وَ يُعْمَلُ بِفَرَائِضِكَ وَ سُنَّتِكَ وَ أَحْكامِكَ؛ خداوندا! تو مى دانى كه آنچه از ما (در طريق تلاش براى بسيج مردم) صورت گرفت، به خاطر رقابت در امر زمامدارى و يا به چنگ آوردن ثروت و مال نبود، بلكه هدف ما آن است كه نشانه هاى دين تو را آشكار سازيم و اصلاح و درستى را در همه بلاد بر ملا كنيم تا بندگان مظلومت آسوده باشند و فرايض و سنّت ها و احكامت مورد عمل قرار گيرد». (1)
امام خمينى قدس سره در سخنى در تبيين همين مطلب مى گويد: «... آنهايى كه خيال مى كنند حضرت سيّد الشهدا براى حكومت نيامده، خير [اين سخن صحيح نيست بلكه] اينها براى حكومت آمدند، براى اين كه بايد حكومت دست مثل سيّد الشهدا باشد، مثل كسانى كه شيعه سيّد الشهدا هستند، باشد». (2) هر چند امام عليه السلام مى دانست سرانجام در اين راه شهيد مى شود. 3
ص: 249
در جاى ديگر مى گويد: «زندگى سيّد الشهدا، زندگى حضرت صاحب الزمان عليه السلام، زندگى همه انبياى عالم، همه انبيا از اوّل، از آدم تا حالا همه اين معنا بوده است كه در مقابل جور، حكومت عدل درست كنند». (1)
با اين مقدّمه اكنون براى اثبات اين مطلب (قيام براى تشكيل حكومت اسلامى و مبارزه با ستمگران) به سراغ سخنان و سيره آن حضرت مى رويم.
اگر به زندگى اباعبداللَّه الحسين عليه السلام نگاه كنيم به خوبى در مى يابيم كه آن حضرت از نوجوانى فقط اهل بيت عليهم السلام را شايسته خلافت اسلامى مى دانست.
در تاريخ مى خوانيم: «روزى عمر بر منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله خطبه مى خواند و در خطبه خويش گفت: من به مؤمنان از خودشان سزاوارترم!
امام حسين عليه السلام كه در گوشه مسجد نشسته بود- خطاب به عمر- فرياد زد:
از منبر پدرم رسول خدا صلى الله عليه و آله پايين بيا! اين منبر پدر تو نيست (كه بر فراز آن قرار گرفته اى و اين گونه ادّعاها مى كنى!).
عمر گفت: اى حسين! به جانم سوگند قبول دارم كه اين منبر پدر توست، نه پدر من، ولى بگو چه كسى اينها را به تو ياد داده است؟ پدرت على بن ابى طالب؟!
حسين عليه السلام فرمود: اگر من مطيع فرمان پدرم باشم به جانم سوگند او هدايت كننده است و من هدايت شده او خواهم بود. او بيعتى بر گردن مردم از زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله دارد كه آن را جبرئيل از ناحيه خداوند نازل كرد و جز منكر كتاب خدا، اين مطلب را انكار نمى كند. مردم آن را با قلب خويش شناختند (و دانستند حق با پدرم است) ولى با زبان آن را انكار كردند؛ واى بر منكران حقوق ما اهل بيت! ...
عمر گفت: اى حسين! هر كس حقّ پدرت را انكار كند، لعنت خدا بر او باد! (ولى
ص: 250
من بى تقصيرم چرا كه) مردم ما را امير ساختند و ما نيز پذيرفتيم و اگر پدرت را امير مى كردند، ما اطاعت مى كرديم!
امام حسين عليه السلام پاسخ داد: اى پسر خطّاب! كدام مردم تو را بر خويش امير ساختند، پيش از آن كه تو ابوبكر را بر خود (و مردم) امير قرار دهى. وى نيز بدون حجّت و دليلى از پيامبر صلى الله عليه و آله و بدون رضايت آل محمّد عليهم السلام تو را بر مردم امير ساخت. آيا رضايت شما دو نفر، همان رضايت (خدا و) پيامبر است؟! ...
عمر كه پاسخى نداشت، خشمگين از منبر فرود آمد و به همراه جمعى نزد على عليه السلام رفت و از حسين عليه السلام شكايت كرد ...». (1)
امام حسين عليه السلام در تمام دوران خلافت پدر بزرگوارش اميرمؤمنان عليه السلام و برادرش امام حسن عليه السلام براى تقويت حكومت اسلامى در كنار آن بزرگواران حضور داشت و با دشمنان حكومت اسلامى مبارزه مى كرد.
هنگامى كه معاويه براى گرفتن بيعت جهت يزيد برآمد و به شهرها سفر كرد؛ در مدينه نيز اجتماعى براى معرّفى و بيعت براى يزيد تشكيل داد و گفت:
به خدا سوگند! اگر من در ميان مسلمين كسى بهتر از يزيد را سراغ داشتم، براى او بيعت مى گرفتم!!
امام أُمّاً وَ نَفْساً؛ به خدا سوگند! تو كسى را كه از يزيد از جهت پدر، مادر و شايستگى ها و ارزش هاى فردى و صفات انسانى بهتر است، كنار گذاشتى!».
معاويه گفت: گويا خودت را مى گويى؟
ص: 251
فرمود: آرى!
معاويه خاموش شد. (1)
مطابق روايت ديگرى امام عليه السلام فرمود:
«أنَا وَاللَّهِ أَحَقُّ بِهَا مِنْهُ، فَإِنَّ أَبِي خَيْرٌ مِنْ أَبِيهِ، وَ جَدِّي خَيْرٌ مِّنْ جَدِّهِ، وَ أُمِّي خَيْرٌ مِّنْ أُمِّهِ وَ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ؛ به خدا سوگند! من از او (يزيد) به خلافت سزاوارترم؛ چرا كه پدرم از پدرش و جدّم از جدّش و مادرم از مادرش بهتر است و خودم نيز از او بهترم!». (2)
از اين كلمات صريح، به خوبى روشن مى شود كه امام حسين عليه السلام در آن زمان فقط خود را شايسته خلافت مى دانست و معتقد بود شخصى همانند او- با آن عظمت خانوادگى و معنوى- بايد زمام امور مسلمين را به دست گيرد.
پس از مرگ معاويه و به خلافت رسيدن يزيد، شرايط براى مبارزه با ستمگران و تشكيل حكومت اسلامى- بيش از زمان گذشته- فراهم شده بود و آن حضرت در اين مسير اقداماتى را در پيش گرفت:
با توجّه به اين كه امام حسين عليه السلام يزيد را هرگز شايسته اين جايگاه رفيع نمى دانست و خود را به حق شايسته ترين فرد براى امر خلافت مى ديد، با يزيد بيعت نكرد و حكومت او را به رسميّت نشناخت.
از اين رو، هنگامى كه خبر مرگ معاويه به مدينه رسيد و آن حضرت توسّط والى
ص: 252
مدينه احضار شد، امام عليه السلام در پاسخ به عبداللَّه بن زبير كه پرسيد چه خواهى كرد؟
فرمود: «هيچ گاه با يزيد بيعت نخواهم كرد، چرا كه امر خلافت پس از برادرم حسن عليه السلام تنها شايسته من است». (إِنِّي لَاأُبايِعُ لَهُ أَبَداً، لِأَنَّ الْأَمْرَ إِنَّما كانَ لِي مِنْ بَعْدِ أَخِي الْحَسَنِ). (1)
همچنين به والى مدينه نيز فرمود:
«إِنَّا أَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ، وَ مُخْتَلِفُ الْمَلائِكَةِ ... وَ يَزيدُ رَجُلٌ فاسِقٌ شارِبُ الْخَمْرِ، قاتِلُ النَّفْسِ الُمحَرَّمَةِ، مُعْلِنٌ بِالْفِسْقِ، وَ مِثْلِي لا يُبايِعُ لِمِثْلِهِ؛ ما از خاندان نبوّت و معدن رسالت و جايگاه رفيع رفت و آمد فرشتگانيم ... در حالى كه يزيد مردى است، فاسق، مى گسار، قاتل بى گناهان؛ او كسى است كه آشكارا مرتكب فسق و فجور مى شود. بنابراين، هرگز شخصى همانند من، با مردى همانند وى بيعت نخواهد كرد». (2)
همچنين امام عليه السلام در پى اصرار «مروان بن حكم» براى بيعت با يزيد، با قاطعيّت فرمود:
«وَ عَلَى الْإِسْلامِ ألسَّلامُ إِذْ قَدْ بُلِيَتِ الْأُمَّةُ بِراعٍ مِثْلَ يَزِيدَ، وَ لَقَدْ سَمِعْتُ جَدِّي رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله يَقُولُ: الْخِلافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلى آلِ أَبِي سُفْيانَ؛ هنگامى كه امّت اسلامى به زمامدارى مثل يزيد گرفتار آيد، بايد فاتحه اسلام را خواند! من از جدّم رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: خلافت بر خاندان ابوسفيان حرام است!». (3)
در واقع امام عليه السلام با اين جمله، عمق فاجعه زمامدارى يزيد را بيان مى كند و با استشهاد به كلام رسول خدا صلى الله عليه و آله تصدّى خلافت توسّط فرزندان ابوسفيان را حرام مى شمارد.84
ص: 253
در سخن ديگرى كه آن حضرت خطاب به برادرش محمّد حنفيّه مى فرمايد، بار ديگر بر عدم بيعت با يزيد- به هر قيمتى- تأكيد مى ورزد و مى فرمايد:
«يا أَخِي! وَاللَّهِ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِي الدُّنْيا مَلْجَأٌ وَ لا مَأْوَى، لَما بايَعْتُ يَزيدَ بْنَ مُعاوِيَةَ؛ اى برادر! به خدا سوگند! اگر در هيچ نقطه اى از دنيا، هيچ پناهگاه و جاى امنى نداشته باشم هرگز با يزيد بن معاويه بيعت نخواهم كرد». (1)
امام حسين عليه السلام علاوه بر آن كه يزيد را شايسته اين جايگاه والا نمى دانست، به شايستگى خود نسبت به امر ولايت و حاكميّت اسلامى تصريح مى كند. در واقع امام عليه السلام با اين جملات در مسير تشكيل حكومت اسلامى و به عهده گرفتن خلافت مسلمين حركت مى كند.
امام حسين عليه السلام در خطبه اى كه پس از نماز عصر در جمع لشكريان «حرّ» خواند، فرمود:
«أَيُّهَا النَّاسُ! أَنَا ابْنُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ نَحْنُ أَوْلى بِوِلايَةِ هذِهِ الْأُمُورِ عَلَيْكُمْ مِنْ هؤُلاءِ الْمُدَّعِينَ ما لَيْسَ لَهُمْ؛ اى مردم! من فرزند دختر رسول خدايم، ما به ولايت اين امور بر شما (و امامت مسلمين) از اين مدّعيان دروغين سزاوارتريم». (2)
همه اينها علاوه بر مواردى است كه امام حسين عليه السلام در حيات معاويه- آنگاه كه مسأله ولايتعهدى يزيد مطرح شد- به شايستگى خويش بر امر خلافت تأكيد ورزيد (كه پيش از اين گذشت).
از نمودهاى تلاش امام حسين عليه السلام براى تشكيل حكومت اسلامى، پاسخ به دعوت
ص: 254
كوفيان جهت پذيرش رهبرى قيام بر ضدّ حكومت نامشروع يزيد است.
همچنين فرستادن امام عليه السلام سفير و نماينده خود، جناب مسلم بن عقيل رحمه الله را به كوفه براى ارزيابى دعوت آنان و بسيج نيروها و گرفتن بيعت از مردم، حكايت از عزم امام عليه السلام جهت تشكيل حكومت اسلامى و الهى دارد.
با توجّه به اين كه كوفه مركز علاقمندان و شيعيان على بن ابى طالب عليه السلام بود، تصميم امام
پس از مرگ معاويه و به دنبال يك گردهمايى در منزل «سليمان بن صرد خزاعى» جمعى از بزرگان كوفه نامه اى به محضر امام عليه السلام نوشته و براى پذيرش رهبرى آن حضرت جهت برپايى نهضتى همگانى اعلام آمادگى كردند.
مضمون نامه را كه نام چهارتن از بزرگان شيعه، يعنى سليمان بن صرد، مسيّب بن نجبه، رفاعة بن شدّاد و حبيب بن مظاهر و گروهى ديگر از شيعيان در آن آمده، چنين است:
«خداى را سپاس مى گوييم كه (معاويه) آن دشمن ستمكار و كينه توز را نابود ساخت، همو كه بدون رضايت امّت بر گرده آنان سوار شد و اموال آنها را غصب كرد و خوبان آنان را كشته و به نابكاران ميدان داد ...
اينك ما، امام و پيشوايى نداريم؛ به سوى ما بيا! بدان اميد كه خداوند به بركت وجود تو همه ما را بر محور حق گردآورد.
نعمان بن بشير (والى كوفه) در دارالاماره است و ما با او در نماز جمعه و اجتماعات عمومى حاضر نمى شويم (و به او اعتنايى نداريم) و اگر با خبر شويم كه به
ص: 255
سوى ما مى آيى، او را از كوفه بيرون كرده و به شام ملحقش مى سازيم». (1)
به دنبال نامه هاى متعدّد مردم كوفه و اعلام آمادگى براى پذيرش رهبرى امام عليه السلام، آن حضرت نامه اى در پاسخ به آنان نوشت، سپس پسرعمويش مسلم بن عقيل را به آن شهر فرستاد. نامه امام عليه السلام چنين است:
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ، إِلَى الْمَلَإِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُسْلِمِينَ. أَمَّا بَعْدُ: فَإِنَّ هانِئاً وَ سَعِيداً قَدِما عَلَىَّ بِكُتُبِكُمْ- وَ كانا آخِرَ مَنْ قَدِمَ عَلَىَّ مِنْ رُسُلِكُمْ- وَ قَدْ فَهِمْتُ كُلَّ الَّذِي اقْتَصَصْتُمْ وَ ذَكَرْتُمْ، وَ مَقالَةَ جُلِّكُمْ: «أَنَّهُ لَيْسَ عَلَيْنا إِمامٌ فَأَقْبِلْ، لَعَلَّ اللَّهُ أَنْ يَجْمَعَنا بِكَ عَلَى الْهُدى وَ الْحَقِّ». وَ قَدْ بَعَثْتُ إِلَيْكُمْ أَخِي وَ ابْنَ عَمِّي وَ ثِقَتِي مِنْ أَهْلِ بَيْتِي مُسْلِمَ بْنِ عَقِيلٍ وَ أَمَرْتُهُ أَنْ يَكْتُبَ إِلَىَّ بِحالِكُمْ وَ أَمْرِكُمْ وَ رَأْيِكُمْ.
فَانْ كَتَبَ إِلَىَّ: أَنَّهُ قَدْ أَجْمَعَ رَأْىُ مَلَئِكُمْ، وَ ذَوِي الْفَضْلِ وَ الْحِجى مِنْكُمْ، عَلَى مِثْلِ ما قَدِمَتْ عَلَىَّ بِهِ رُسُلُكُمْ وَ قَرَأْتُ فِي كُتُبِكُمْ، أَقْدِمُ عَلَيْكُمْ وَشيكاً إِنْ شاءَاللَّهُ. فَلَعَمْرِي مَا الْإِمامُ إِلَّا الْعامِلُ بِالْكِتابِ، وَ الْآخِذُ بِالْقِسْطِ، وَ الدائِنُ بِالْحَقِّ، وَ الْحابِسُ نَفْسَهُ عَلى ذاتِ اللَّهِ وَ السَّلامُ».
«به نام خداوند بخشنده مهربان؛ از حسين بن على عليه السلام به بزرگان از مؤمنان و مسلمانان! هانى و سعيد همراه نامه هايتان به سوى من آمدند- و اين دو تن آخرين كسانى بودند كه نامه هايتان را آوردند- محتواى همه نامه هايتان (به طور فشرده) اين
ص: 256
بود كه: «امام و پيشوايى نداريم، به سوى ما بيا! اميد است كه خداوند به وسيله تو ما را بر محور حقّ و هدايت گردآورد». اكنون من، برادر، پسر عمو و شخص مورد اعتماد از خاندانم- مسلم بن عقيل- را به سوى شما مى فرستم؛ به او فرمان دادم كه تصميم و برنامه ها و افكارتان را براى من بنويسد.
هر گاه به من اطّلاع دهد كه بزرگان و خردمندان شما؛ با آنچه كه در نامه هايتان ذكر شده، همراه و هماهنگند؛ به زودى به سوى شما خواهم آمد. ان شاءاللَّه
(در پايان نامه اضافه فرمود:) به جانم سوگند! امام و پيشوا تنها كسى است كه به كتاب خدا عمل كند و عدل و داد را بر پا دارد، دين حق را پذيرفته و خود را وقف راه خدا كند». (1)
اين نامه به خوبى گوياى اين حقيقت است كه امام عليه السلام در مسير قيام براى سرنگونى حكومت پليد اموى و تشكيل حكومت اسلامى گام بر مى داشت. از اين رو، براى ارزيابى اوضاع، نخست نماينده اى آگاه و مورد اعتماد را به آن شهر اعزام مى كند، تا از حقيقت امر آگاه شود و با بسيج نيروها و آمادگى شيعيان در اين راه قدم بردارد.
جمله پايانى سخن امام عليه السلام نيز تأكيدى است بر شايستگى خود جهت امامت و رهبرى و عدم لياقت حاكم شام- كه نه به كتاب خدا عمل مى كند و نه عدل و داد را بر پا مى دارد و نه خود را وقف راه خدا مى كند- كه اين خود قرينه اى است بر عزم امام جهت پذيرش امامت و خلافت مسلمين و برپايى عدل و داد.
امام عليه السلام همچنين در نامه اى كه همراه با اعزام مسلم عليه السلام خطاب به او مرقوم مى دارد، بار ديگر بر بسيج نيروها و آماده سازى مردم تأكيد مى ورزد. در اين نامه مى خوانيم:
«... وَادْعُ النَّاسَ إِلَى طاعَتِي، وَ اخْذُلْهُمْ عَنْ آلِ أَبِي سُفْيانَ، فَإِنْ رَأَيْتَ النَّاسَ مُجْتَمِعِينَ عَلَى بَيْعَتِي فَعَجِّلْ لي بِالْخَيْرِ، حَتّى أَعْمَلَ عَلَى حَسَبِ ذلِكَ إِنْ شاءَاللَّهُ تَعالى؛ ... (چون به كوفه رسيدى) مردم را به پيروى از من دعوت كن و آنان را از81
ص: 257
حمايت آل ابى سفيان بازدار. اگر مردم متّفقاً بيعت كردند، مرا با خبر ساز تا برابر آن عمل كنم». (1)
پراكنده ساختن مردم از حمايت خاندان ابوسفيان و فراخوانى مردم به اطاعت امام عليه السلام و يكپارچگى آنان براى بيعت و همراهى، همه و همه نشان از تهيّه ساز و كارهاى مناسب جهت تشكيل حكومت دارد.
پس از ورود مسلم عليه السلام به كوفه و بيعت گروه زيادى از مردم با وى و اعلام آمادگى آنان براى جانبازى و همراهى با امام عليه السلام و انعكاس آن به محضر امام عليه السلام توسّط فرستادگان جناب مسلم، امام حسين عليه السلام از مكه عازم كوفه مى شود. (2)
امام عليه السلام در گفتگويى با ابن عبّاس مى فرمايد:
«وَ هذِهِ كُتُبُ أَهْلِ الْكُوفَةِ وَ رُسُلُهُمْ، وَ قَدْ وَجَبَ عَلَىَّ إِجابَتُهُمْ وَ قامَ لَهُمُ الْعُذْرُ عَلَىَّ عِنْدَاللَّهِ سُبْحانَهُ؛ اينها نامه ها و فرستادگان كوفيان است. بر من لازم است دعوت آنان را پاسخ دهم، چرا كه حجّت الهى بر من تمام شده است». (3)
همچنين به عبداللَّه بن زبير فرمود:
«أَتَتْنِي بَيْعَةُ أَرْبَعِينَ أَلْفاً يَحْلِفُونَ لِي بِالطَّلاقِ وَ الْعِتاقِ مِنْ أَهْلِ الْكُوفَةِ؛ بيعت چهل هزار تن از مردم كوفه كه در وفادارى به طلاق و عتاق (4) سوگند خورده اند، به دستم رسيده است». (5)
امام عليه السلام در ملاقات با عبداللَّه بن مطيع- هنگامى كه از علّت خروج حضرت از مكّه49
ص: 258
سؤال مى كند- به صراحت مى فرمايد:
«إِنَّ أَهْلَ الْكُوفَةِ كَتَبُوا إِلَىَّ يَسْأَلُونَنِي أَنْ أَقْدِمَ عَلَيْهِمْ لِما رَجَوْا مِنْ احْياءِ مَعالِمِ الْحَقِّ وَ اماتَةِ الْبِدَعِ؛ مردم كوفه نامه نوشتند و از من خواستند كه به سوى آنان بروم، بدان اميد كه (با تشكيل حكومت اسلامى) نشانه هاى حق زنده و بدعت ها نابود شود». (1)
به هر حال، با توجّه به شواهد تاريخى- كه بخشى از آن گذشت و قسمتى از آن در بخش رويدادها خواهد آمد- يكى از اهداف قيام امام حسين عليه السلام تشكيل حكومت اسلامى و در واقع بازگرداندن خلافت اسلامى به جايگاه اصلى خويش بود، تا در پناه آن عدل و داد گسترش يابد، حق احيا شود و باطل و پليدى و بدعت ها نابود گردد.
پشتيبانى و اعلام آمادگى مردم كوفه و تأكيد و اصرار آنان بر اين امر، حجّت را بر امام عليه السلام تمام كرد كه بايد با نيروى چند ده هزار نفرى بر ضدّ حاكم غاصب و فرمانرواى ستمگرى مانند يزيد قيام كند و از اين رو به سمت كوفه آمد و قبل از آن نيز توسّط سفير خويش جناب مسلم از همراهى كوفيان با خبر شد.
اكنون جاى طرح اين سئوال است كه آيا امام حسين عليه السلام از شهادت خويش و يارانش در مسير حركت به سوى كوفه و قيام بر ضدّ يزيد، آگاه بود، يا خير؟ و اگر از اين امر مطّلع بود، آگاهى به شهادت با قيام و برنامه ريزى براى تشكيل حكومت اسلامى چگونه سازگار است؟
بر اساس شواهد تاريخى جاى هيچ ترديدى نيست كه امام حسين عليه السلام از فرجام قيام خويش آگاه بود و با يقين به شهادت، نهضت خويش را آغاز كرد و شواهد روشن آن در همين كتاب آمده است ولى در اين قسمت نخست به بخشى از شواهد مزبور كه
ص: 259
علم و آگاهى امام عليه السلام به شهادت خويش را تأييد مى كند، اشاره كرده سپس به پاسخ پرسش فوق مى پردازيم.
لازم به ذكر است روايات و اخبارى كه از طريق شيعه و اهل سنّت از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در موضوع شهادت امام حسين عليه السلام نقل شده است به اندازه اى مشهور بود كه ابن عبّاس مى گويد:
«ما كُنّا نَشُكُّ أهْلَ الْبَيْتِ وَ هُمْ مُتَوافِرُونْ أنَّ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِىٍّ عليه السلام يُقْتَلُ بِالطَّفِّ؛ مااهل بيت همگى ترديدى نداشتيم كه امام حسين عليه السلام در سرزمين طف (كربلا) به شهادت خواهد رسيد». (1)
چنان كه از مفاد اين روايت استفاده مى شود، نه تنها امام، بلكه عموم اهل بيت حتّى از محلّ شهادت آن حضرت با اطّلاع بودند.
علّامه مجلسى در بحارالانوار هفتاد و يك روايت در اين باره نقل كرده است! (2)
نمونه هايى كه به دنبال مى آيد تنها بخش كوچكى از آن است كه از زبان خود آن حضرت نقل شده است.
1- امام عليه السلام در آغاز حركتش در مدينه در خطاب به بنى هاشم چنين نوشت:
«انَّ مَنْ لَحِقَ بي مِنْكُمُ اسْتُشْهِدَ، وَ مَنْ تَخَلَّفَ لَمْ يَبْلُغِ الْفَتْحَ؛ هر كس از شما به من بپيوندد به شهادت مى رسد و هر كس بماند به پيروزى نخواهد رسيد». (3)
2- هنگامى كه يكى از برادرانش خبر شهادت امام را از زبان امام حسن عليه السلام نقل كرد، امام حسين عليه السلام در پاسخ وى فرمود:3)
ص: 260
«حَدَّثَنى أبى أنَّ رَسُولَ اللهِ أخْبَرَهُ بِقَتْلِهِ وَ قَتْلى، وَ أنَّ تُرْبَتى تَكوُنُ بِقُرْبِ تُرْبَتِهِ فَتَظُنُّ أنَّكَ عَلِمْتَ ما لَمْ أَعْلَمْهُ؛ پدرم نقل كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را از كشته شدن پدرم و من با خبر ساخته است و فرمود كه تربت من نزديك تربت پدرم خواهد بود، تو فكر مى كنى چيزى را مى دانى كه من نمى دانم؟». (1)
3- شبيه همين مطلب در گفتگوى آن حضرت با برادرش محمّد حنفيّه در مكّه عنوان مى شود. آنگاه كه محمّد حنفيّه پيشنهاد كرد امام عليه السلام از رفتن به عراق خوددارى كند، فرمود:
«آتانى رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بَعْدَ ما فارَقْتُكَ فَقالَ: يا حُسَيْنُ! اخْرُجْ فَإنَّ اللَّهَ قَدْشاءَ أَنْ يَراكَ قَتيلًا؛ بعد از آن كه از تو جدا شدم رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم كه فرمود: اى حسين! حركت كن، زيرا خداوند خواسته است تو را كشته ببيند». (2)
4- نمونه ديگر، سخنى است كه امام هنگام اعزام مسلم به وى فرمود: من تو را به سوى اهل كوفه روانه ساختم، خداوند آن گونه كه خود دوست دارد و مى پسندد كارت را سامان دهد.
آنگاه امام افزود:
«أرْجو أنْ اكُونَ انَا وَ انْتَ فى دَرَجَةِ الشُّهَداءِ؛ اميدوارم كه من و تو در جايگاه شهدا قرار گيريم». (3)
اين سخن گوياى اين حقيقت است كه امام عليه السلام براى خود و يارانش راه شهادت را برگزيده است و همين را آرزو مى كند.
5- عجيب آن كه آن حضرت در پاسخ مردى از اهل كوفه، با اشاره به نامه هاى مردم كوفه، آنان را قاتل خويش معرّفى كرده، مى فرمايد:96
ص: 261
«هذِهِ كُتُبُ أَهْلِ الْكُوفَةِ إِلَىَّ، وَ لا أَراهُمْ إِلَّا قاتِلي؛ اين نامه هاى مردم كوفه است ولى من آنان را جز قاتل خود نمى دانم». (1)
6- صريح تر از همه اين ها سخنانى است كه امام عليه السلام در جمع مردم مكّه قبل از حركت به سوى عراق ايراد كرد و چنين فرمود:
«... وَ خُيِّرَلِي مِصْرَعٌ أَنَا لاقِيهِ، كَأَنّى بِأَوْصالي تَتَقَطَّعُها عُسْلانُ الْفَلَواتِ بَيْنَ النَّواوِيسِ وَ كَرْبَلا، فَيَمْلَأَنَّ مِنّي أَكْراشاً جَوْفاً وَ أَجْرَبَةً سَغَباً، لا مَحيصَ عَنْ يَوْمٍ خُطَّ بِالْقَلَمِ؛ براى من «شهادت گاهى» اختيار شده است كه من به آن خواهم رسيد. گويا مى بينم كه گرگ هاى بيابان هاى عراق ميان نواويس (قبرستان يهود در نزديكى كربلا) و كربلا بند بند مرا جدا كرده و شكم ها و جيب هاى خالى خود را (با كشتن من و دريافت جوايز) پر مى كنند. از روزى كه با دست قضا و قدر الهى نوشته شده، چاره اى نيست». (2)
با ملاحظه اين سخن و نمونه هاى فراوان ديگر از اين دست، شكّى باقى نمى ماند كه امام نه تنها از اصل كشته شدن خويش آگاهى داشت، بلكه دقيقاً از محلّ شهادت و نيز قاتلان خود با اطّلاع بوده است.
***
اينك با توجّه به اين كه امام عليه السلام از سرانجام اين حركت آگاه بود، اين سؤال مطرح مى شود كه چگونه اطمينان امام به شهادت با حركت آن حضرت براى دستيابى به حكومت اسلامى قابل جمع است؟ يعنى چگونه مى شود امام عليه السلام هم سرانجام كار را بداند و به شهادت خويش و يارانش يقين داشته باشد و در عين حال به قصد تشكيل حكومت اسلامى قيام كند؟
پاسخ به اين سؤال به اندازه اى اهمّيّت دارد كه برخى از نويسندگان را كه نتوانستند35
ص: 262
بين «اداى وظيفه» و «آگاهى از نتيجه» وفق دهند، بر آن داشت تا به طور كلّى آگاهى امام از فرجام كار را انكار كنند! و تمام ادلّه تاريخى و روايى را كه در اين موضوع وارد شده است، زير سؤال برند!
غافل از آن كه نتيجه كار نمى تواند تعيين كننده وظيفه مردان الهى باشد. در فرهنگ دين، آنچه مهم است تشخيص وظيفه و عمل به آن است و امّا رسيدن به نتيجه دلخواه، در مرحله دوم قرار دارد.
تعاليم قرآن و اسلام و سيره معصومين عليهم السلام گوياى اين واقعيّت است كه جمع بين «وظيفه» و «نتيجه» هر چند اولويّت دارد، ولى «عمل به وظيفه» مقدّم بر «رسيدن به نتيجه» مى باشد.
به عبارت ديگر: بر هر فرد با ايمانى لازم است در مسير انجام وظيفه گام نهد، هر گاه به نتيجه مطلوب برسد چه بهتر؛ و اگر نرسد نفس اين كار كه وارد مسير انجام وظيفه شده، خود مطلوب مهمّى است كه مى تواند افراد بهانه جو را به كار وادارد. زيرا بسيار مى شود كه بهانه جويان به بهانه اين كه حصول نتيجه مشكوك است، از انجام وظيفه و رسيدن به نتيجه باز مى مانند.
اين است كه امام عليه السلام در كنار سخنانى كه با صراحت از شهادت خويش و يارانش ياد مى كند، در عين حال از انگيزه هاى الهى حركت خويش نيز به عنوان وظيفه الهى و تكليف دينى، سخن به ميان مى آورد و حتّى مى فرمايد: «بى وفايى ياران و كمى نفرات مرا از تكليفم باز نمى دارد».
آن حضرت در روز عاشورا پيش از آغاز جنگ به همين نكته اشاره كرده، مى فرمايد:
«أَلا قَدْ أَعْذَرْتُ وَ أَنْذَرْتُ، الا إِنِّي زاحِفٌ بِهذِهِ الْأُسْرَةِ عَلى قِلَّةِ الْعِتادِ وَ خَذَلَةِ الْأَصْحابِ؛ آگاه باشيد! كه من حجّت را تمام كردم و از عاقبت شوم مخالفانِ حق، خبر دادم. آگاه باشيد! كه من با همين خانواده، با وجود نداشتن سپاه و بى وفايى
ص: 263
ياران، جهاد خواهم كرد». (1)
آرى، امام عليه السلام درصدد اداى وظيفه است و نداشتن سپاه و كمى ياران، خللى در عزم او وارد نمى كند. اين است كه امام با وجود اين كه كاملًا از عاقبت امر آگاه بود، با انگيزه تشكيل حكومت اسلامى قيام كرد و اين درست به حكم «عمل به وظيفه» بوده است.
سيره امامان معصوم عليهم السلام همواره طبق «تكليف دينى» و «عمل به وظيفه» بوده است. آنان از اين منظر در هرحال احساس پيروزى مى كردند. و به تعبير قرآن به «إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ؛ يكى از دو نيكى» (2)- شهادت يا پيروزى- مى رسيدند.
چه پيروز مى شدند و چه شهيد مى شدند، هر دو صورت براى آنان پيروزى بود.
بر همين مبنا است كه امام حسين عليه السلام مى فرمايد:
«إِنْ نَزَلَ الْقَضاءُ بِما نُحِبُّ فَنَحْمَدُ اللَّهَ عَلى نَعْمائِهِ، وَ هُوَ الْمُسْتَعانُ عَلى أَداءِ الشُّكْرِ، وَ إِنْ حالَ الْقَضاءُ دُونَ الرَّجاءِ، فَلَمْ يَعْتَدُّ مَنْ كانَ الْحَقُّ نِيَّتَهُ وَ التَّقْوى سَريرَتَهُ؛ اگر قضاى الهى بر آنچه مى پسنديم نازل شود، خداوند را بر آن نعمت سپاسگزاريم و براى شكرگزارى از او يارى مى طلبيم و اگر تقدير الهى ميان ما و آنچه به آن اميد داريم مانع شود، (و به شهادت برسيم) پس كسى كه نيّتش حق و درونش تقوا باشد از حق نگذشته (و به وظيفه خود عمل كرده است)». (3)
حركت امام عليه السلام يكى از جلوه هاى باشكوه «عمل به وظيفه» بود، نتيجه هر چه بود فرقى نمى كرد، لذا مى فرمايد:
«أَرْجُو أَنْ يَكُونَ خَيْراً ما أَرادَ اللَّهُ بِنا، قُتِلْنا أَمْ ظَفِرْنا؛ اميدواريم آنچه خداوند براى ما مقرّر فرموده خير باشد، چه كشته شويم، چه پيروز گرديم!». (4)97
ص: 264
با اين بيان روشن است كه هيچ منافاتى بين آگاهى از سرانجام كار (شهادت) و عمل به وظيفه (قيام براى تشكيل حكومت اسلامى) نيست.
***
در پايان، يادآورى اين نكته نيز ضرورى است كه وجود انگيزه تشكيل حكومت در اين قيام مقدّس، به معنى دستيابى عملى و بالفعل به آن حكومت در همان برهه از زمان نيست، بلكه شهادت آن حضرت زمينه ساز كوتاه شدن دست بازماندگان دوران جاهليّت از حكومت اسلامى در آينده بود و اين واقعيّتى است كه امام به دنبال آن بود.
به علاوه انگيزه هاى حركت امام عليه السلام منحصر به اين يك هدف نبود، اهداف ديگرى نيز در تحقّق اين حركت مقدّس دخيل بوده كه در مباحث گذشته به آنها اشاره شد.
***
ص: 265
ص: 266
ص: 267
ص: 268
ص: 269
ص: 270
اشاره:
اين بخش در دو قسمت مورد بررسى قرار مى گيرد.
قسمت نخست (از مدينه تا كربلا) به حوادث مربوط به امام حسين عليه السلام از عصر معاويه تا شهادت آن حضرت در كربلا اختصاص دارد. در اين سير تاريخى، از يك سو، رويدادها و حوادثى مورد توجّه است كه از روح مبارزه و نستوهى آن حضرت و يارانش حكايت دارد و از سوى ديگر، به سلسله ماجراهايى پرداخته مى شود كه از پى يكديگر به عاشوراى سال 61 هجرى و شهادت اباعبداللَّه الحسين عليه السلام و ياران پاك باخته آن حضرت منجر گرديد.
در قسمت دوم، (از كربلا تا مدينه) به حوادث مربوط به خاندان اهل بيت عليهم السلام پس از حركت از كربلا و حضور در كوفه، شام، بازگشت مجدّد به كربلا و مراجعت به مدينه پرداخته خواهد شد.
لازم به يادآورى است كه در ذيلِ نقل اين رويدادها، عمدتاً نكاتى در تحليل و يا تجليل از آن رويداد آمده است.
***
ص: 271
مرحوم بحرانى در كتاب «عوالم» چنين نقل مى كند: معاويه به مروان- كه استاندار حجاز بود- نامه اى نوشت و از وى خواست «امّ كلثوم» دختر «عبداللَّه بن جعفر» را براى فرزندش يزيد خواستگارى كند. مروان به سراغ عبداللَّه بن جعفر رفت و جريان خواستگارى را با او در ميان گذاشت.
عبداللَّه گفت: اختيار «امّ كلثوم» به دست من نيست؛ بلكه به دست آقاى ما حسين عليه السلام است كه دايى اين دختر است.
موضوع را به اطلاع امام حسين عليه السلام رساندند؛ فرمود: «از خداوند طلب خير مى كنم؛ خدايا اين دختر را به آنچه مايه خشنوديت از آل محمّد است موفّق بدار!»
(روز موعود فرا رسيد) و مردم در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله اجتماع كردند؛ مروان نيز آمد و كنار امام حسين عليه السلام نشست و گفت: امير مؤمنان! (اشاره به معاويه است!) به من فرمان داده است كه «امّ كلثوم» را براى «يزيد» خواستگارى كنم و مهريه او را مطابق خواسته پدرش قرار دهم، به هر مقدار كه باشد! همراه با آشتى ميان دو قبيله (بنى هاشم و بنى اميّه) و نيز اداى ديون پدرش.
[سپس خطاب به امام حسين عليه السلام گفت:] بدان! كسانى كه به خاطر وصلت شما با يزيد به حال شما غبطه مى خورند، بيشترند از كسانى كه به يزيد به سبب وصلتش با شما غبطه بخورند. (آنگاه گفت:) مايه شگفتى است كه چگونه يزيد براى كسى مهريه قرار مى دهد و حال آن كه وى در شأن و منزلت همتايى ندارد و مردم با توسّل به روى او طلب باران مى كنند. اى اباعبداللَّه! سخنم را با نظر مثبت پاسخ بگو!
امام حسين عليه السلام فرمود:
«الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذى اخْتارَنا لِنَفْسِهِ، وَارْتَضانا لِدِينِهِ وَاصْطَفانا عَلى خَلْقِهِ، وَ انْزَلَ عَلَيْنا كِتابَهُ وَ وَحْيَهُ، وَ ايْمُ اللَّهِ لا يَنْقُصُنا احَدٌ مِنْ حَقِّنا شَيْئاً إِلَّا انْتَقَصَهُ مِنْ حَقِّهِ، فى عاجِلِ دُنْياهُ وَ آخِرَتِهِ، وَ لا يَكُونُ عَلَيْنا دَوْلَةٌ الّا كانَتْ لَنَا الْعاقِبَةُ وَ لَنَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ.
ص: 272
يا مَرْوانُ قَدْ قُلْتَ فَسَمِعْنا.
امَّا قَوْلُكَ: مَهْرُها حُكْمُ أَبِيها بالِغاً مابَلَغَ، فَلَعَمْري لَوْ ارَدْنا ذلِكَ ما عَدَوْنا سُنَّةَ رَسُولِ اللَّهِ في بَناتِهِ وَ نِسائِهِ وَ اهْلِ بَيْتِهِ وَ هُوَ ثِنْتا عَشَرَةَ أُوقِيَةً، يَكُونُ ارْبَعَمِأَةٍ وَ ثَمانِينَ دِرْهَماً.
وَ أَمَّا قَوْلُكَ: مَعَ قَضاءِ دَيْنِ ابيها، فَمَتى كُنَّ نِسائُنا يَقْضِينَ عَنَّا دُيُونَنا؟ وَ امَّا صُلْحُ ما بَيْنَ هذَيْنِ الْحَيَّيْنِ، فَإِنَّا قَوْمٌ عادَيْنا كُمْ فِى اللَّهِ، وَ لَمْ نَكُنْ نُصالِحُكُمْ لِلدُّنْيا، فَلَعَمْرِي فَلَقَدْ اعْيىَ النَّسَبُ فَكَيْفَ السَّبَبُ.
وَ أَمَّا قَوْلُكَ: الْعَجَبُ لِيَزيدَ كَيْفَ يَسْتَمْهِرُ؟ فَقَدِ اسْتَمْهَرَ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْ يَزيدَ، وَ مِنْ أَبِ يَزيدَ وَ مِنْ جَدِّ يَزيدَ.
وَ أَمَّا قَوْلُكَ: انَّ يَزيدَ كُفْوُ مَنْ لا كُفْوَ لَهُ، فَمَنْ كانَ كُفْوُهُ قَبْلَ الْيَوْمِ فَهُوَ كُفْوُهُ الْيَوْمَ ما زادَتْهُ امارَتُهُ في الْكَفاءَةِ شَيْئاً.
وَ أَمَّا قَوْلُكَ: بِوَجْهِهِ يُسْتَسْقَى الْغَمامُ، فَانَّما كانَ ذلِكَ بِوَجْهِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله.
وَ أَمَّا قَوْلُكَ: مَنْ يَغْبِطُنا بِهِ أَكْثَرُ مِمَّنْ يَغْبِطُهُ بِنا، فَانَّما، يَغْبِطُنا بِهِ أَهْلُ الْجَهْلِ، وَ يَغْبِطُهُ بِنا أَهْلُ الْعَقْلِ.
فَأشْهِدُوا جَميعاً انّى قَدْ زَوَّجْتُ امَّ كُلْثُومَ بِنْتَ عَبْدِاللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ مِنْ ابْنِ عَمِّهَا الْقاسِمِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ جَعْفَرٍ؛ عَلى ارْبَعَمِائَةٍ وَ ثَمانِينَ دِرْهَماً، وَ قَدْ نَحَلْتُها ضَيْعَتى بِالْمَدِينَةِ» أو قال «أرْضى بِالْعَقِيقِ، وَ إِنَّ غَلَّتَها فِى السَّنَةِ ثَمانِيَةُ آلافِ دينارٍ، فَفيها لَهُما غِنًى انْ شاءَ اللَّهُ».
«ستايش مخصوص خداوندى است كه ما را براى خويش اختيار نمود و براى دينش انتخاب كرد و ما را بر خلقش برگزيد و كتاب و وحى خود را بر (خاندان) ما نازل فرمود. به خدا سوگند! هر كس حقّى از ما را كم بگذارد، خداوند در دنيا و آخرت حقّش را كم خواهد گذاشت و هر كس بر ما- براى مدّتى- سلطه يابد، بايد بداند كه عاقبت كار، از آنِ ما خواهد بود و اين مطلب را به زودى خواهيد دانست.
سپس فرمود: اى مروان! تو سخن گفتى و ما شنيديم (و اكنون ما مى گوييم و تو بشنو:).
امّا اين كه گفتى مهريّه اين دختر، مطابق خواسته پدرش- هر چند زياد باشد- خواهد بود؛ به
ص: 273
جانم سوگند! ما هرگز از سنّت رسول خدا در مهريّه دختران، همسران و اهل بيتش تجاوز نخواهيم كرد. كه (مهر السنّة است) همان دوازده «اوقيه» (واحدى است در وزن) كه برابر با 480 درهم است.
و امّا اين كه گفتى: ديون پدرش را نيز ادا خواهيم نمود؛ (اى مروان!) از چه زمانى زنان ما ديون ما را ادا مى كردند (كه امروز چنين شود؟!).
و امّا در مورد مسأله صلح ميان اين دو قبيله، بايد بگويم كه ما با شما در راه خدا و براى خدا دشمنى كرده ايم و لذا حاضر نيستيم به خاطر دنيا با شما مصالحه كنيم!
به جانم سوگند! (براى سازش با شما) از قرابت نسبى (بنى هاشم با بنى اميّه) كارى ساخته نيست؛ تا چه برسد به قرابت سببى (پيوند زناشويى).
و امّا آن سخنت كه گفته اى: تعجّب مى كنم چگونه يزيد مهريّه قرار مى دهد؛ پاسخ آن اين است كه كسى كه از يزيد و پدر و جدّش بهتر است، مهريّه قرار مى داد (چه برسد به يزيد!).
و امّا پاسخ اين سخنت كه گفتى: يزيد كفو و همتايى ندارد اين است كه آن كس كه قبل از امروز كفوّ او بوده، همين امروز نيز كفو اوست بدون آن كه فرمانروايى وى چيزى بر شأن او بيفزايد.
و امّا آن سخنت كه درباره يزيد گفته اى با توسّل به روى وى طلب باران مى شود، اين تنها به بركت چهره رسول خدا بوده است (نه يزيد).
و امّا اين كه گفته اى: كسانى كه به خاطر وصلت با يزيد، به حال ما غبطه مى خورند، بيشتر از كسانى هستند كه به حال يزيد به جهت وصلتش با ما غبطه خواهند خورد؛ پاسخش آن است كه فقط نادانان به خاطر وصلت ما با يزيد، به حال ما غبطه مى خورند، ولى عاقلان و خردمندان، به حال يزيد به سبب وصلتش با ما غبطه خواهند خورد.
(سرانجام امام عليه السلام پس از سخنانى فرمود:) «همگى شاهد باشيد كه من «امّ كلثوم» دختر «عبداللَّه بن جعفر» را به ازدواج پسر عمويش «قاسم بن محمّد بن جعفر» درآوردم! و مهريّه اش را 480 درهم قرار دادم و زمين حاصلخيزم را در مدينه نيز به اين دختر بخشيدم».- يا اين كه فرمود:- «مزرعه ام را در سرزمين عقيق به وى بخشيدم كه درآمد آن سالانه 8 هزار دينار است و همين
ص: 274
مزرعه براى زندگى اين دو كافى است، ان شاء اللَّه!». (1)
***
اين سخنان تيرى بود كه بر قلب ناپاك يزيد خصوصاً، و بنى اميّه عموماً، نشست و نقشه اى را كه براى فريب مردم، از طريق نزديكى به بنى هاشم، كشيده بودند نقش بر آب كرد.
بنى اميّه افراد منفور و آلوده اى بودند كه مى خواستند از طريق انتساب به بنى هاشم در ميان مردم كسب آبرويى كنند وپايه هاى قدرت شيطانى خود را از اين طريق تقويت نمايند؛ يك نمونه آن جريان خواستگارى امّ كلثوم- دختر عبداللَّه بن جعفر- بود.
ولى امام حسين عليه السلام به موقع اقدام فرمود و تير آنها به سنگ خورد، و ساحت مقدّس بنى هاشم با انتساب به بنى اميّه آلوده نشد.
معاويه، مروان بن حكم را والى مدينه قرار داد و به او فرمان داد كه براى جوانان قريش سهميّه اى از بيت المال قرار دهد؛ او نيز چنين كرد.
امام سجّاد، على بن الحسين عليه السلام مى گويد: من به نزد او رفتم (تا حقّ خود را از بيت المال بگيرم) مروان به من گفت: نامت چيست؟
گفتم: على بن الحسين.
پرسيد: نام برادرت چيست؟
گفتم: على!
گفت: على و على؟! پدرت چه منظورى دارد كه نام همه فرزندانش را على مى گذارد؟ سپس سهميّه مرا مشخص كرد. وقتى كه به نزد پدرم بازگشتم و ماجرا را
ص: 275
بازگو نمودم؛ پدرم فرمود:
«وَيْلي عَلَى ابْنَ الزَّرْقاءِ دَبَّاغَةِ الْأُدُمِ، لَوْ وُلِدَ لي مِائَةٌ لَأَحْبَبْتُ أَنْ لا اسَمِّىَ أَحَداً مِنْهُمْ إِلّا عَليّاً؛ واى بر پسر زن زاغ چشمى كه پوست ها را دبّاغى مى كرد، من اگر يكصد فرزند داشته باشم، دوست دارم جز «على» نامى ديگر براى آنان انتخاب نكنم». (1)
***
آرى دشمنان اسلام و اهل بيت عليهم السلام مى خواستند نام «على» از اذهان مردم فراموش شود، ولى فرزندان على عليه السلام سعى داشتند اين نام هر چه پررنگ تر در سينه ها نقش بندد، به همين دليل امام حسين عليه السلام نام «على» را براى همه فرزندانش برگزيده بود، تا خارى در چشم دشمنان باشد.
مرحوم طبرسى در احتجاج نقل كرده است كه روزى مروان بن حكم به امام حسين عليه السلام گفت: اگر افتخارتان به فاطمه عليها السلام نبود، ديگر چه چيزى داشتيد كه با آن بر ما افتخار كنيد؟!
امام حسين عليه السلام كه پنجه قدرتمندى داشت، گلوى مروان را گرفت و آن را به شدّت فشار داد و آنگاه عمامه اش را بر گردنش پيچيد تا آنجا كه مروان سست شد و بر زمين افتاد؛ آنگاه وى را رها كرد. سپس به جماعتى از قريش رو كرد و فرمود:
«انْشِدُكُمْ بِاللَّهِ إِلّا صَدَّقْتُمُوني إِنْ صَدَقْتُ، أَتَعْلَمُونَ أَنَّ فِي الْارْضِ حَبِيبَيْنِ كانا أَحَبَّ إِلى رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله مِنّي وَ مِنْ أَخي؟ أَوْ عَلى ظَهْرِ الْارْضِ ابْنُ بِنْتِ نَبىٍّ غَيْري وَ غَيْرُ أَخي؟
قالُوا: اللَّهُمَّ لا.
قالَ: وَ إِنّي لا اعْلَمُ أَنَّ فِي الْارْضِ مَلْعُونُ ابْنُ مَلْعُونٍ غَيْرُ هذا وَ أَبِيهِ طَريدَىْ رَسُولِ اللَّهِ، وَاللَّهِ ما بَيْنَ جابَرْسٍ وَ جابَلْقٍ أَحَدِهِما بِبابِ الْمَشْرِقِ وَ الْآخَرِ بِبابِ الْمَغْرِبِ رَجُلانِ مِمَّنْ
ص: 276
يَنْتَحِلُ الْاسْلامَ أَعْدى لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِأَهْلِ بَيْتِهِ مِنْكَ وَ مِنْ أَبِيكَ إِذْ كانَ. وَ عَلامَةُ قَوْلي فيكَ أَنَّكَ: إِذا غَضِبْتَ سَقَطَ رِداؤُكَ عَنْ مَنْكَبِكَ».
«شما را به خدا سوگند مى دهم كه اگر راست مى گويم، سخنم را تصديق كنيد. آيا در زمين كسى را مى شناسيد كه از من و برادرم (امام حسن عليه السلام) نزد رسول خدا محبوبتر باشند؟ و آيا بر روى زمين، كسى جز من و برادرم، فرزند دختر پيامبر وجود دارد؟ همگى پاسخ دادند: نه، هرگز!».
سپس فرمود: «به يقين در روى زمين ملعون پسر ملعونى را غير از اين مرد (مروان) و پدرش (حَكَم) نمى شناسم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اين دو تن را (به خاطر نفاقشان) طرد كرد. (آنگاه رو به مروان كرد و فرمود:) به خدا سوگند! در ميان مشرق و مغرب از ميان كسانى كه ادّعاى اسلام مى كنند، پر عداوت تر از تو و از پدرت نسبت به خدا و رسولش و اهل بيتش نمى شناسم و نشانه اين سخنم آن است كه تو هر گاه خشمگين مى شوى، ردايت از شانه هايت فرو مى افتد!».
راوى مى گويد: وقتى كه مروان خشمگين شد و از آن مجلس برخاست، تكانى خورد و ردايش از شانه اش فرو افتاد! (1)
***
بنى اميّه اصرار داشتند افتخارات اهل بيت عليهم السلام به فراموشى سپرده شود، و اگر نتوانند، لا اقل آن را محدود سازند كه نمونه آن را در حديث بالا مشاهده كرديم. ولى امام حسين عليه السلام با بيان منطقى خود، اين مرد لجوج اموى يعنى «مروان» را كه از دشمنان سرسخت اهل بيت بود بر سر جاى خود نشاند و نشان داد گرچه وجود فاطمه زهرا عليها السلام از بزرگترين افتخارات اهل بيت عليهم السلام است ولى افتخارات آنها فراتر و گسترده تر از آن است.
در حديثى آمده است كه امام حسين عليه السلام اموالى را كه از يمن براى معاويه مى بردند،
ص: 277
مصادره كرد و در پى آن به معاويه نوشت:
«مِنَ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِىٍّ إِلى مُعاوِيَةِ بْنِ أَبِي سُفْيانَ، امَّا بَعْدُ: فَانَّ عيراً مَرَّتْ بِنا مِنَ الْيَمَنِ تَحْمِلُ مالًا وَ حُلَلًا وَ عَنْبَراً وَ طيباً إِلَيْكَ، لِتُوَدِّعَها خَزائِنَ دِمَشْقَ، وَ تَعُلَّ بِها بَعْدَ النَّهَلِ بِبَنى أَبيكَ، وَ انِّى احْتَجْتُ إِلَيْها فَاخَذْتُها وَ السَّلامُ؛ از حسين بن على عليه السلام، به معاوية بن ابى سفيان؛ امّا بعد! گذر كاروانى به ما افتاد كه از يمن همراه با اموال، پوشاك، عنبر و عطريّات، به سوى تو مى آمد، تا آنها را در خزانه دمشق جاى دهى و فرزندان پدرت را با آن سير كنى. من بدانها نياز داشتم، از اين رو آنها را تصرّف كردم. والسلام». (1)
***
معاويه با شنيدن اين خبر سخت برآشفت؛ به خصوص اين كه فزونى اموال بنى هاشم را خطرى براى خود مى ديد ولى چاره اى جز سكوت نداشت.
بلاذرى دانشمند معروف اهل سنّت نقل مى كند: وليد بن عتبه (فرماندار مدينه) مانع ملاقات مردم عراق با امام حسين عليه السلام شده بود. امام عليه السلام به وليد فرمود:
«يا ظالِماً لِنَفْسِهِ، عاصياً لِرَبِّهِ، عَلامَ تَحُولُ بَيْني وَ بَيْنَ قَوْمٍ عَرَفُوا مِنْ حَقّي ما جَهِلْتَهُ أَنْتَ وَ عَمُّكَ؟!؛ اى كسى كه به خويشتن ستم نموده، و پروردگارت را نافرمانى كرده اى! چرا مانع ملاقات من با مردمى مى شوى كه قدر و منزلت مرا مى شناسند، در حالى كه تو و عمويت (معاويه) نسبت به آن جايگاه جاهليد؟».
وليد در پاسخ گفت: اى كاش حلم و بردبارى ما در برابر تو، سبب نشود كسانى غير از ما نسبت به تو دست به كار جاهلانه اى بزنند. تندى هاى زبانت را مى بخشم تا زمانى كه دست به اقدامى نزنى؛ كه در آن صورت كارى مخاطره آميز انجام داده اى و اگر مى دانستى كه پس از ما چه بر تو خواهد گذشت (چرا كه همه مثل من بردبار نيستند)
ص: 278
همين گونه كه امروز ما را دشمن مى دارى، دوست خواهى داشت!! (1)
***
آرى؛ بنى اميه مى دانستند كه اهل بيت عليهم السلام عموماً و امام حسين عليه السلام خصوصاً، در درون دلهاى مردم جاى دارند و ارتباط آنها با مردم پايه هاى حكومت متزلزل آنها را متزلزل تر مى سازد، لذا با هر وسيله اى اين رابطه را قطع مى كردند.
آرى؛ آنها از ملاقات مردم با امام حسين عليه السلام وحشت داشتند، و انواع مزاحمت ها را براى مسلمانان پاكباز كه عاشقان اهل بيت عليهم السلام بودند، روا مى داشتند؛ ولى امام حسين عليه السلام با شمشير زبان بر آنها مى تاخت و رابطه را برقرار مى ساخت.
مرحوم طبرسى در كتاب احتجاج چنين نقل مى كند: «هنگامى كه معاويه «حُجر بن عدى» و يارانش، آن مردان شجاع و پاكباز از شيعيان على عليه السلام را به شهادت رساند، در همان سال براى مراسم حج رهسپار حجاز شد. وقتى كه امام حسين عليه السلام را ملاقات كرد به آن حضرت گفت:
اى اباعبداللَّه! آيا به تو خبر رسيده كه ما با «حُجر» و ياران و پيروانش و شيعيان پدرت چه كرديم؟!
امام فرمود: «وَ ما صَنَعْتَ بِهِمْ؟؛ با آنها چگونه رفتار كرديد؟».
گفت: آنان را كشتيم و كفن كرديم و بر آنان نماز گذارديم!!
امام عليه السلام تبسّم تلخى كرد و فرمود:
«خَصْمُكَ الْقَوْمُ يا مُعاوِيَةُ، لكِنَّنا لَوْ قَتَلْنا شيعَتَكَ ما كَفَّنَّاهُمْ وَ لا صَلَّيْنا عَلَيْهِمْ وَ لا قَبَّرْناهُمْ، وَ لَقَدْ بَلَغَنى وَقيعَتُكَ في عَليٍّ وَ قِيامُكَ بِبُغْضِنا، وَ اعْتِراضُكَ بَني هاشِمَ بِالْعُيُوبِ، فَإِذا فَعَلْتَ ذلِكَ فَارْجِعْ إِلى نَفْسِكَ، ثُمَّ سَلْهَا الْحَقَّ عَلَيْها وَ لَها ... فَإِنَّكَ وَاللَّهُ لَقَدْ أَطَعْتَ فِينا
ص: 279
رَجُلًا ما قَدِمَ إِسْلامُهُ، وَ لا حَدَثَ نِفاقُهُ، وَ لا نَظَرَ لَكَ فَانْظُرْ لِنَفْسِكَ اوْ دَعْ؛ اى معاويه آنان با تو دشمن بودند، (ولى مسلمان خالص بودند) امّا اگر ما پيروان تو را به قتل برسانيم نه آنان را كفن مى كنيم و نه بر آنان نماز مى خوانيم و نه آنان را به خاك مى سپاريم (چرا كه آنان را مسلمان نمى دانيم!).
به من خبر رسيده كه تو نسبت به پدرم على عليه السلام دشمنى مى ورزى (و ناسزا مى گويى) و به دشمنى با ما برخاسته اى و نسبت به بنى هاشم عيب جويى مى كنى. هر زمان كه چنين اعمالى انجام مى دهى، به خويشتن مراجعه كن، سپس از وجدان خود حق را بپرس (و عيوب خود را بنگر) خواه به ضرر تو باشد يا به نفع تو ...
به خدا سوگند! تو در دشمنى با ما، از مردى (عمرو عاص) اطاعت كردى كه سابقه اى در اسلام ندارد، نفاق او تازگى نداشته و قصد خيرى براى تو ندارد. به هر حال، يا خودت براى خويش چاره اى بينديش و يا اين كارها را رها كن!». (1)
***
معاويه مى خواست با اين سخن قدرت نمايى كند، و امام را تهديد نمايد و شيعيان على عليه السلام را تحقير كند؛ ولى امام عليه السلام چنان پاسخى به او داد كه دهانش بسته شد. در ضمن به يكى از ريشه هاى مهمّ بدبختى او، يعنى اطاعت از عمر و عاص، اشاره فرمود.
امام حسين عليه السلام در پاسخ نامه معاويه (2) نوشت:
«أَمَّا بَعْدُ، فَقَدْ جاءَنِي كِتابُكَ تَذْكُرُ فِيهِ أَنَّهُ انْتَهَتْ إِلَيْكَ عَنّى امُورٌ لَمْ تَكُنْ تَظَنُّنِى بِها ...
وَانَّ الْحَسَناتِ لا يَهْدي لَها وَ لا يُسَدِّدُ إِلَيْها إِلَّا اللَّهُ تَعالى، وَ أَمَّا ما ذَكَرْتَ أَنَّهُ رُقِىَ إِلَيْكَ
ص: 280
عَنِّي، فَإِنَّما رَقَّاهُ الْمُلاقُّونَ الْمَشَّاءُونَ بِالَّنمِيمَةِ، الْمُفَرِّقُونَ بَيْنَ الْجَمْعِ، وَ كَذِبَ الْغاوُونَ الْمارِقُونَ، ما أَرَدْتُ حَرْباً وَ لا خِلافاً، وَ إِنّي لَاخْشَى اللَّهَ فِي تَرْكِ ذلِكَ مِنْكَ وَ مِنْ حِزْبِكَ الْقاسِطيِنَ الُمحِلِّينَ، حِزْبِ الظَّالِمِ، وَ أَعْوانِ الشَّيْطانِ الرَّجِيمِ.
أَلَسْتَ قاتِلَ حُجْرٍ وَ أَصْحابِهِ الْعابِدِينَ الُمخْبِتِينَ الَّذِينَ كانُوا يَسْتَفْظِعُونَ الْبِدَعَ، وَيَأْمُروُنَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ؟! فَقَتَلْتَهُمْ ظُلْماً وَ عُدْواناً مِنْ بَعْدِ ما أَعْطَيْتَهُمُ الْمَواثيقَ الْغَلِيظَةَ، وَ الْعُهُودَ الْمُؤَكَّدَةَ جُرْأَةً عَلَى اللَّهِ وَ اسْتِخْفافاً بِعَهْدِهِ.
أَوَ لَسْتَ بِقاتِلِ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ الَّذِي أَخْلَقَتْ وَ أَبْلَتْ وَجْهَهُ الْعِبادَةُ؟ فَقَتَلْتَهُ مِنْ بَعْدِ ما أَعْطَيْتَهُ مِنَ الْعُهُودِ ما لَوْ فَهِمَتْهُ الْعُصْمُ نَزَلَتْ مِنْ شَعَفِ الْجِبالِ.
أَوَ لَسْتَ الْمُدَّعى زياداً فِي الْإِسْلامِ، فَزَعَمْتَ انَّهُ ابْنُ ابي سُفْيانَ، وَ قَدْ قَضى رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله: «أَنَّ الْوَلَدَ لِلْفِراشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرَ». ثُمَّ سَلَّطْتَهُ عَلى أَهْلِ الْاسْلامِ يَقْتُلُهُمْ وَ يُقَطِّعُ أَيْدِيَهُمْ وَ أَرْجُلَهُمْ مِنْ خِلافٍ، وَ يُصَلِّبُهُمْ عَلى جُذُوعِ النَّخْلِ؟
سُبْحانَ اللَّهِ يا مُعاوِيَةُ! لَكَأَنَّكَ لَسْتُ مِنْ هذِهِ الْامَّةِ، وَ لَيْسُوا مِنْكَ أَوْ لَسْتَ قاتِلَ الْحَضْرَمِيَّ الَّذِي كَتَبَ إِلَيْكَ فيهِ زِيادُ أَنَّهُ عَلى دينِ عَلىٍّ كَرَّمَ اللَّهُ وَجْهَهُ، وَ دينُ عَلىٍّ هُوَ دينُ ابْنُ عَمِّهِ صلى الله عليه و آله الَّذي أَجْلَسَكَ مَجْلِسَكَ الَّذي أَنْتَ فيهِ، وَ لَوْ لا ذلِكَ كانَ أَفْضَلُ شَرَفِكَ وَ شَرَفِ آبائِكَ تَجَشُّمَ الرِّحْلَتَيْنِ: رِحْلَةَ الشِّتاءِ وَالصَّيْفِ، فَوَضَعَهَا اللَّهُ عَنْكُمْ بِنا مِنَّةً عَلَيْكُمْ، وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: لا تَرُدَّنَّ هذِهِ الْأُمَّةَ في فِتْنَةٍ. وَ إِنّي لا أَعْلَمُ لَها فِتْنَةً أَعْظَمَ مِنْ إِمارَتِكَ عَلَيْها.
وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: انْظُرْ لِنَفْسِكَ وَ لِدِينِكَ وَ لِامَّةِ مُحَمَّدٍ. وَ إِنّي وَاللَّهِ ما أَعْرِفُ افْضَلَ مِنْ جِهادِكَ، فَإِنْ أَفْعَلْ فَإِنَّهُ قُرْبَةٌ إِلى رَبِّي، وَ إِنْ لَمْ أَفْعَلْهُ فَأَسْتَغْفِرُ اللَّهَ لِدينى، وَ أَسْأَلُهُ التَّوْفيقَ لِما يُحِبُّ وَ يَرْضى.
وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: مَتى تَكِدْنِي أَكِدْكَ، فَكِدْني يا مُعاوِيَةُ فيما بَدالَكَ، فَلَعَمْري لَقَديماً يُكادُ الصَّالِحُونَ، وَ إِنّي لَارْجُوا أَنْ لا تُضِرَّ، إِلّا نَفْسَكَ وَ لا تَمْحَقُ إِلّا عَمَلَكَ، فَكِدْني ما بَدالَكَ، وَاتَّقِ اللَّهَ يا مُعاوِيَةُ! وَاعْلَمْ أَنَّ لِلَّهِ كِتاباً لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً إِلّا أَحْصاها، وَاعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِناسٍ لَكَ قَتْلَكَ بِالظَّنَّةِ، وَ أَخْذَكَ بِالتُّهْمَةِ، وَ إِمارَتِكَ صَبيّاً يَشْرَبُ الشَّرابَ،
ص: 281
وَيَلْعَبُ بِالْكِلابِ، ما أَراكَ إِلّا قَدْ أَوْبَقْتَ نَفْسَكَ، وَأَهْلَكْتَ دِينَكَ، وَ أَضَعْتَ الرَّعِيَّةَ وَالسَّلامُ».
امّا بعد! نامه تو به دستم رسيد كه در آن يادآور شده اى: از جانب من به تو اخبارى رسيده است كه گمان نمى كردى من دست به چنين كارهايى بزنم، البتّه فقط خداست كه انسان ها را به سمت خوبى ها هدايت كرده و موفّق مى گرداند، و امّا اين كه گفته اى چنين اخبارى از جانب من به تو رسيده، بايد بگويم: گزارش اين گونه خبرها كار چاپلوسان سخن چين و تفرقه انداز است؛ گزارش گران گمراه بى دين دروغ گفته اند.
من در حال حاضر، قصد جنگ و درگيرى با تو را ندارم (به خاطر پيمان صلحى كه ميان تو و برادرم امام حسن عليه السلام امضا شده است) و براى ترك مبارزه با تو و با حزب ستمكارت- كه حرام خدا را حلال شمرده اند، همان گروه ستم پيشه و ياران شيطانِ رانده شده- از خداى خود بيمناكم!
آيا تو قاتل حُجر بن عدى و يارانش نيستى؟ همان ها كه عابدان خداترس بودند؛ بدعت ها بر آنان گران بود، امر به معروف و نهى از منكر مى كردند. تو آنها را- پس آن كه امان دادى و عهد و پيمان هاى محكم بستى (كه آزارى به آنها نرسانى)- از روى بيدادگرى و د شمنى كشتى! و اين جز به خاطر نافرمانى در برابر خداوند و سبك شمردن پيمان الهى نبود.
آيا تو قاتل «عمرو بن حَمِق» نيستى؟ همان مردى كه عبادت فراوان چهره اش را فرسوده كرده بود. او را نيز پس از پيمان هاى عدم تعرّض به قتل رساندى، پيمان هايى كه اگر آهوان بيابان آن را در مى يافتند از بلنداى كوه ها به زير مى آمدند!
آيا تو همان كس نيستى كه در اسلام (براى نخستين بار) «زياد» را (به پدرت) نسبت داده اى و او را فرزند ابوسفيان خواندى (1) در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله چنين حكم كرد كه: «فرزند از آن شوهر است و براى زناكار جز سنگسار شدن، نصيبى نيست!».
پس از آن كه زياد را به ابوسفيان ملحق كردى، اين مرد آلوده را بر مسلمانان مسلّط ساختى كهود
ص: 282
آنها را به قتل برساند و دست و پايشان را قطع كرده و آنها را بر شاخه هاى نخل به دار بياويزد!
سبحان اللَّه! اى معاويه گويا تو از امّت اسلامى نيستى و اين مردم نيز از تو نيستند!
(اى معاويه!) آيا تو قاتل «حضرمى» نيستى؟ همان كسى كه زياد (والى كوفه) در باره او به تو نوشت كه وى بر دين على عليه السلام است. (بدان كه) دين على عليه السلام، همان دين پسر عمّش رسول خدا صلى الله عليه و آله است؛ همان پيامبرى كه تو را به جايگاه امروزى رسانده است! و اگر اين جايگاه را بدست نمى آوردى، چه افتخارى داشتى؟ برترين قدر و منزلت تو و پدرانت، همان تحمّل رنج كوچ هاى زمستانه و تابستانه بود، (1) خداوند بر شما منّت نهاد و آن زحمت ها را از دوش شما به بركت ما (خاندان نبوّت) برداشت.
(سپس افزود:) در گفته هايت خطاب به من چنين آمده بود كه: «اين امّت را در فتنه و آشوب ميانداز!» (پس بدان كه) من براى امّت اسلامى فتنه اى بزرگتر از فرمانروايى تو سراغ ندارم!
از جمله سخنانت خطاب به من اين بود كه: «ملاحظه خودت و دينت و امّت محمّد را بنما (و از مخالفت و قيام بر ضدّ من بر حذر باش)!».
به خدا سوگند! من كارى را برتر از جهاد با تو سراغ ندارم؛ پس اگر چنين كارى كنم، مايه تقرّب و نزديكى من به پروردگار خواهد بود و اگر دست به كارى نزنم، از خداوند (براى ترك جهاد) استغفار مى كنم و از او- در آنچه را دوست دارد و بدان خشنود است- طلب توفيق مى نمايم.
همچنين به من گفته اى: «هر گاه تو نقشه اى بر ضدّ من طرح كنى، من نيز چنين مى كنم».
اى معاويه! هر چه مى توانى بر ضدّ من توطئه كن؛ به جانم سوگند! هميشه تاريخ، صالحان مورد توطئه و آزار قرار مى گرفتند. من اميدوارم دسيسه هايت جز به خودت آسيب نرساند، و جز كار و تلاشت را تباه نسازد، پس هر چه به خاطرت مى رسد، درباره من فروگذار نكن!
اى معاويه! تقواى الهى پيشه كن و بدان كه براى خداوند كتاب (و محلّ ثبت اعمالى است كه)ند
ص: 283
هيچ عمل كوچك و بزرگى را فروگذار نمى كند و همه آنها را شماره خواهد كرد.
و بدان كه خداوند فراموش نمى كند كه تو چه افرادى را با يك پندار و بهانه به قتل رسانده اى و با اتّهامات واهى دستگير كرده اى؟
همچنين جوانكى شرابخوار و سگ باز را (اشاره به يزيد است) به ولايت عهدى خود رسانده اى. با اين كار، خودت را خوار كرده و دينت را نابود ساخته و مردم را تباه كرده اى! والسلام. (1)
***
اين نامه شجاعانه و متين و حساب شده امام عليه السلام آن هم در زمانى كه ظاهراً قدرتى در دست ندارد، در برابر سلطان ستمگر و جبّارى همچون معاويه كه همه چيز را در دست داشت، نامه اى كه گوشه هايى از تاريخ ننگين بنى اميّه را افشا مى كند و به نقد آن مى پردازد، نشان مى دهد كه امام عليه السلام حتّى در زمان قدرت معاويه نيز دست از وظيفه امر به معروف و نهى از منكر بر نمى داشت و با صراحت حكومت معاويه را غير اسلامى بلكه غير انسانى، معرّفى مى كرد.
امام عليه السلام در اين نامه به سه بخش از كارنامه سياه معاويه اشاره مى كند كه هر كدام از ديگرى شرم آورتر است:
نخست، ريختن خون افراد پاكباز و با تقوا و با ايمانى كه از بهترين الگوهاى جهاد و ظلم ستيزى بودند، مانند «حجر بن عدى» و «عمرو بن حمق»، و ديگر زنده كردن يك سنّت زشت جاهلى و مخالفت با قانون مسلم اسلامى «الولد للفراش و للعاهر الحجر»؛ و ديگر، سپردن پست هاى كليدى كشور اسلامى به افراد بدنام و بى آبرو و بى شخصيّت.
امام عليه السلام در اين نامه جهاد با دستگاه فرعونى معاويه را از آرزوهاى مهمّ خويش مى شمرد، و از تهديدهاى او كمترين هراسى به خود راه نمى دهد.61
ص: 284
مطابق روايتى ديگر، سالار شهيدان امام حسين عليه السلام در پاسخ نامه معاويه چنين نوشت:
«أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنى كِتابُكَ، تَذْكُرُ انَّهُ قَدْ بَلَغَكَ عَنّى امُورٌ أَنْتَ لِي عَنْها راغِبٌ، وَ أَنَا بِغَيْرِها عِنْدَكَ جَدِيرٌ، فَإِنَّ الْحَسَناتِ لا يَهْدي لَها، وَ لا يُسَدِّدُ إِلَيْها إِلّا اللَّهُ.
وَ امَّا ما ذَكَرْتَ أَنَّهُ انْتَهى إِلَيْكَ عَنّي، فَانَّهُ انَّما رَقاهُ إِلَيْكَ الْمُلّاقُونَ الْمَشَّاؤُنَ بِالَّنميمِ، وَ ما أُريدُ لَكَ حَرْباً وَ لا عَلَيْكَ خِلافاً، وَ ايْمُ اللَّهِ إِنّي لَخائِفٌ لِلَّهِ فِي تَرْكِ ذلِكَ ...
أَلَسْتَ الْقاتِلَ حُجْراً أَخا كِنْدَةٍ وَ الْمُصَلِّينَ الْعابِدينَ الَّذينَ كانُوا يُنْكِرُونَ الظُّلْمَ وَ يَسْتَعْظِمُونَ الْبِدَعَ، وَ لا يَخافُونَ فِي اللَّهِ لَوْمَةَ لائِمٍ، ثُمَّ قَتَلْتَهُمْ ظُلْماً وَ عُدْواناً مِنْ بَعْدِ ما كُنْتَ أَعْطَيْتَهُمُ الْأَيْمانَ الْمُغَلَّظَةَ، وَ الْمَواثيقَ الْمُؤَكَّدَةَ، وَ لا تَأْخُذَهُمْ بِحَدَثٍ كانَ بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُمْ، وَ لا بِاحِنَّةٍ تَجِدُها في نَفْسِكَ.
أَوَ لَسْتَ قاتِلَ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ صاحِبِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله الْعَبْدِ الصَّالِحِ الَّذي أَبْلَتْهُ الْعِبادَةُ، فَنَحَلَ جِسْمُهُ، وَ صَفَرَتْ لَوْنُهُ، بَعْدَ ما أَمَّنْتَهُ وَ أَعْطَيْتَهُ مِنْ عُهُودِ اللَّهِ وَ مَواثيقِهِ ما لَوْ أَعْطَيْتَهُ طائِراً لَنَزَلَ إِلَيْكَ مِنْ رَأْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْأَةً عَلى رَبِّكَ وَ اسْتِخْفافاً بِذلِكَ الْعَهْدِ.
أَوَ لَسْتَ الْمُدَّعِي زِيادَ بْنَ سُمَيَّةَ الْمُولُودِ عَلى فِراشِ عُبَيْدِ ثَقيفٍ، فَزَعَمْتَ أَنَّهُ ابْنُ أَبيكَ، وَ قَدْ قالَ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله «ألْوَلَدُ لِلْفِراشِ وَ لِلْعاهِرِ الْحَجَرُ»، فَتَرَكْتَ سُنَّةَ رَسُولِ اللَّهِ تَعَمُّداً وَ تَبَعْتَ هَواكَ بِغَيْرِ هُدىً مِنَ اللَّهِ، ثُمَّ سَلَّطْتَهُ عَلَى الْعِراقَيْنِ، يَقْطَعُ أَيْدِي الْمُسْلِمِينَ وَ أَرْجُلَهُمْ، وَ يَسْمَلُ أَعْيُنَهُمْ وَ يُصَلِّبُهُمْ عَلى جُذوُعِ النَّخْلِ، كَأَنَّكَ لَسْتَ مِنْ هذِهِ الْأُمَّةِ، وَ لَيْسُوا مِنْكَ.
أَوَ لَسْتَ صاحِبَ الْحَضْرَمِيِّينَ الَّذينَ كَتَبَ فيهِمُ ابْنُ سُمَيَّةَ أَنَّهُمْ كانُوا عَلى دِينِ عَلىٍّ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيْهِ فَكَتَبْتَ إِلَيْهِ: أَنِ اقْتُلْ كُلَّ مَنْ كانَ عَلى دينِ عَلىٍّ، فَقَتَلَهُمْ وَ مَثَّلَ بِهِمْ بِأَمْرِكَ، وَ دينُ عَلِىٍّ عليه السلام وَاللَّهِ الَّذي كانَ يَضْرِبُ عَلَيْهِ أَباكَ وَ يَضْرِبُكَ، وَ بِهِ جَلَسْتَ مَجْلِسَكَ الَّذِي جَلَسْتَ، وَ لَوْ لا ذلِكَ لَكان شَرَفُكَ وَ شَرَفُ أَبيكَ الرِّحْلَتَيْنِ.
ص: 285
وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: «انْظُرْ لِنَفْسِكَ وَ لِدِينِكَ وَ لِامَّةِ مُحَمّدٍ، و اتَّقِ شَقَّ عَصا هذِهِ الْأُمَّةِ وَ أَنْ تَرِدَهُمْ إِلَى فِتْنَةٍ». وَ إِنّى لا أَعْلَمُ فِتْنَةً أَعْظَمَ عَلى هذِهِ الْأُمَّةِ مِنْ وِلايَتِكَ عَلَيْها، وَ لا أَعْلَمُ نَظَراً لِنَفْسى وَ لِدِيني وَ لِأُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله عَلَيْنا أَفْضَلَ مِنْ أَنْ أُجاهِدَكَ فَانْ فَعَلْتُ فَإِنَّهُ قُرْبَةٌ إِلَى اللَّهِ، وَ إِنْ تَرَكْتُهُ فَإِنّي أَسْتَغْفِرُاللَّهَ لِذَنْبي، وَ أَسْأَلُهُ تَوْفيقَهُ لِارْشادِ أَمْرِي.
وَ قُلْتَ فيما قُلْتَ: «إِنّي إِنْ أنْكَرْتُكَ تُنْكِرْنِي، وَ انْ أكِدْكَ تَكِدْني». فَكِدْني ما بَدالَكَ، فَانِّي أَرْجُوا أَنْ لا يَضُرَّنِي كَيْدُكَ فيَّ، وَ أَنْ لا يَكُونَ عَلى أَحَدٍ أَضَرَّ مِنْهُ عَلى نَفْسِكَ، لِانَّكَ قَدْ رَكِبْتَ جَهْلَكَ، وَ تَحَرَّصْتَ عَلى نَقْضِ عَهْدِكَ، وَ لَعَمْري ما وَفَيْتَ بِشَرْطٍ، وَ لَقَدْ نَقَضْتَ عَهْدَكَ بِقَتْلِكَ هؤُلاءِ النَّفَرِ الَّذينَ قَتَلْتَهُمْ بَعْدَ الصُّلْحِ وَ الْأيْمانِ وَالْعُهُودِ وَ الْمَواثيقِ، فَقَتَلْتَهُمْ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا قاتَلُوا وَ قَتَلُوا وَ لَمْ تَفْعَلْ ذلِكَ بِهِمْ إِلّا لِذِكْرِهِمْ فَضْلَنا، وَ تَعْظيمِهِمْ حَقَّنا، فَقَتَلْتَهُمْ مَخافَةَ أَمْرٍ. لَعَلَّكَ لَوْ لَمْ تَقْتُلْهُمْ مِتَّ قَبْلَ أَنْ يَفْعَلُوا أَوْ ماتُوا قَبْلَ أَنْ يُدْرِكُوا.
فَأَبْشِرْ يا مُعاوِيَةُ بِالْقِصاصِ، وَ اسْتَيْقِنْ بِالْحِسابِ، وَ اعْلَمْ أَنَّ لِلَّهِ تَعالى كِتاباً «لَايُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا»، (1)
وَ لَيْسَ اللَّهُ بِناسٍ لِاخْذِكَ بِالظَّنَّةِ، وَ قَتْلِكَ أَوْلِياءَهُ عَلَى التُّهَمِ، وَ نَفْيِكَ أَوْلِياءَهُ مِنْ دُورِهِمْ إِلى دارِ الْغُرْبَةِ، وَ أَخْذِكَ النَّاسَ بِبَيْعَةِ ابْنِكَ غُلامٍ حَدَثٍ، يَشْرَبُ الْخَمْرَ، وَ يَلْعَبُ بِالْكِلابِ، لا أَعْلَمُكَ إِلّا وَ قَدْ خَسِرْتَ نَفْسَكَ، وَ بَتَرْتَ دينَكَ، وَ غَشَشْتَ رَعِيَّتَكَ، وَ أَخْزَيْتَ أَمانَتَكَ، وَ سَمِعْتَ مَقالَةَ السَّفيهِ الْجاهِلِ، وَ أَخَفْتَ الْوَرِعَ التَّقِىَّ لِأَجْلِهِمْ وَ السَّلامُ».
نامه تو به دستم رسيد؛ يادآور شده اى كه درباره من خبرهايى به تو رسيده است كه از من انتظار آن را نداشتى (و براى تو ناخوشايند بود)».
البتّه تنها خداوند است كه انسان را به سمت كارهاى نيك هدايت كرده و به انجام آن موفق مى كند.
امّا اين كه گفته اى: گزارش هايى درباره من به تو رسيده. اين نوع گزارش ها كار چاپلوسان سخن چين است.49
ص: 286
و من اكنون آهنگ جنگ و درگيرى با تو را ندارم؛ ولى به خدا سوگند كه در ترك اين عمل از خداوند بيمناكم! ...
آيا تو قاتل «حُجر كندى» و جمعى از نمازگزاران عبادت پيشه نيستى؟ همان ها كه ظلم را ناخوش داشتند و بدعت ها را بزرگ شمردند، و در مسير رضاى خدا از هيچ ملامت و سرزنشى نترسيدند؟
تو آنها را پس از سوگندهاى غليظى كه ياد كرده اى و پيمان هاى محكمى كه بر عدم تعرّض به آنان بسته اى، و اين كه آنها را به خاطر اختلافى كه ميان تو و آنان وجود داشت، و كينه اى كه در دل نسبت به آنان داشتى آزار ندهى، با ستم و عداوت هر چه تمامتر به قتل رسانده اى!
مگر تو نبودى كه عمرو بن حمق، صحابى رسول خدا را- آن عبد صالحى كه عبادت فراوان، وى را فرسوده و بدنش را نحيف و رنگ رخسارش را دگرگون كرده بود- به قتل رساندى؟ آن هم پس از آن كه به وى امان داده بودى. چنان پيمان و ميثاقى كه اگر به پرندگان آسمان مى دادى، از بالاى كوه ها نزد تو فرود مى آمدند! ولى تو با نافرمانى پروردگارت و سبك شمردن آن پيمان ها، او را به قتل رسانده اى.
مگر تو نبودى كه زياد بن سميّه را- همان كس كه در حباله نكاح غلام ثقيف بود- فرزند پدرت (ابوسفيان) خوانده اى؟ در حالى كه رسول خدا فرمود: «فرزند متعلّق به مردى است كه زن در حباله نكاح اوست؛ و براى زناكار جز سنگسار شدن نصيبى نيست». ولى تو سنّت رسول خدا را عمداً ترك كرده اى و از هواى نفس خود- بدون توجّه به دستورات الهى- پيروى نموده اى.
سپس او را بر كوفه و بصره مسلّط ساختى؛ و او نيز- براى خوش خدمتى به تو- دست و پاى مسلمانان را بريده، چشم هاى آنان را كور مى كند و آنان را به دار مى كشد. گويا تو از اين امت نيستى و آنها نيز از تو نيستند!
مگر تو نبودى كه دستور دادى حضرمى ها را- همان ها كه پسر سميّه درباره آنان نوشت كه از دوستان و پيروان على عليه السلام هستند- به قتل برساند و به او نوشتى كه هر كس كه پيرو على است را به قتل برسان!
ص: 287
او نيز به فرمان تو آنها را كشت و بدن آنان را قطعه قطعه كرد!
(اى معاويه) به خدا سوگند! دين على همان (دينى) است كه آن حضرت به خاطر آن، بر ضدّ پدرت (ابوسفيان) و تو شمشير مى زد و به بركت همان دين است كه تو در اين جايگاه نشسته اى و اگر اين آيين نبود، منزلت تو و پدرت همان سفرهاى (پر مشقّت) تابستانه و زمستانه (براى تحصيل مقدارى از مال دنيا) بود.
همچنين به من گفته اى كه: «مراقب خودت و دينت و امّت محمّد باش و از ايجاد تفرقه و فتنه ميان امّت اسلامى بپرهيز!» ولى به يقين! من بزرگترين فتنه را براى اين امّت فرمانروايى تو مى دانم! و كارى براى خويش و براى دين خود و امّت محمّد برتر از جهاد با تو سراغ ندارم!
پس اگر دست به جهاد بزنم مايه تقرّب به خداوند است و اگر (به خاطر شرايط خاص) آن را ترك كنم، از خداوند طلب مغفرت مى كنم و از او مى خواهم كه مرا براى درستى كارم توفيق دهد.
از جمله به من نوشته اى كه: «اگر مرا انكار كنى، تو را انكار خواهم كرد و اگر با من از درِ دسيسه درآيى، من نيز چنين خواهم نمود»!
(با صراحت مى گويم) هر چه مى توانى درباره من مكر و حيله بكار ببر؛ من اميدوارم كه حيله تو آسيبى به من نرساند و فريب و توطئه ات، بيش از هر كسى به خودت زيان رساند؛ چرا كه تو بر مركب جهل خويش سوار شده اى و بر نقض عهد و پيمان تلاش مى كنى. به جانم سوگند! تو هرگز به پيمان هاى خود وفادار نبوده اى و با كشتن آن مؤمنان پاكباز- پس از آن همه سوگندها و پيمان هاى مؤكّد- بى اعتبار بودن پيمان هايت را روشن ساختى.
آنان را- بدون آن كه دست به جنگ و پيكارى بر ضدّ تو بزنند و كسى را كشته باشند- به قتل رساندى. و اين كار را با آنان فقط به اين خاطر كردى كه فضايل ما را بازگو مى كردند و حقّ ما را بزرگ مى شمردند.
تو آنان را براى ترس از كارى (يعنى قيام و مبارزه بر ضدّ تو) كشته اى؛ ولى اگر آنان را نمى كشتى، شايد پيش از آن كه كارى بكنند، عمرت به پايان مى رسيد (و دستت به كشتن آنها آلوده نمى شد) و يا آنان عمرشان به پايان مى رسيد (و ضررى به تو نمى رساندند).
ص: 288
اى معاويه! خودت را به قصاص وانتقام (الهى) بشارت ده و به حساب رسى الهى يقين داشته باش! و بدان كه براى خداوند كتاب (و محلّ ثبت اعمالى است كه) «هيچ عمل كوچك و بزرگى را فروگذار نكرده و همه آنها را احصا مى كند»، و خداوند هرگز فراموش نمى كند كه تو چگونه مسلمانان را با گمان و پندار دستگير كرده اى و با اتّهامات واهى آنان را به قتل رسانده اى و جمعى ديگر از اولياى خدا را از خانه هايشان به مكان هاى دور دست تبعيد كرده اى و براى پسرك خود كه خمر مى نوشد و سگ باز است، از مردم بيعت گرفته اى.
من تو را جز اين نمى بينم كه به خودت زيان رسانده اى و دينت را نابود ساخته اى و نسبت به رعيت خود، خيانت ورزيده اى، و امانت خود را تباه ساخته اى و به سخنان سفيه نادان، گوش فرا داده اى، و به خاطر آن گروه نادان، انسان هاى پرهيزكار متّقى را ترسانده اى. والسلام.
وقتى كه معاويه نامه امام حسين عليه السلام را خواند گفت: اين نامه نشان مى دهد كه او نسبت به ما كينه و دشمنى خاصّى دارد!
يزيد كه آنجا حاضر بود، به پدرش گفت: به وى پاسخى بده كه وى را كوچك كند و در آن نامه، پدرش را به بدى ياد كن!
همزمان عبداللَّه بن عمرو بن عاص وارد شد. معاويه به وى گفت: نامه حسين را ديده اى؟
عبداللَّه پرسيد: چه نامه اى؟ معاويه نامه را براى وى خواند. عبداللَّه براى خوشايند معاويه گفت: چرا به وى جواب تحقيرآميزى نمى دهى؟
يزيد نيز به پدرش گفت: نظرت درباره پيشنهاد من چيست؟
معاويه رو به عبداللَّه كرد و گفت: يزيد هم همين پيشنهاد را داده است.
عبداللَّه گفت: يزيد حرف درستى زده است!
معاويه (با سياست شيطانى مخصوص خود) به آنان گفت: شما دو تن اشتباه مى كنيد؛ آيا مى پنداريد اگر از على عليه السلام عيب گويى كنم، گفته هاى من حقيقت دارد؟ من چه عيبى براى على عليه السلام بگويم؟ براى شخصى چون من صحيح نيست كه به باطل و به
ص: 289
چيزى كه نمى دانم عيبجويى كنم و اگر چنين كنم مردم بدان اهمّيّت نمى دهند و آن را نمى پذيرند.
نمى توانم از حسين عليه السلام هم عيبى بگويم، چرا كه من در وى عيبى نمى بينم. من ابتدا در نظر داشتم، نامه اى در جواب وى بنويسم و وى را تهديد كنم و بترسانم، ولى بعداً تصميم گرفتم چنين كارى نكنم و با وى به تندى برخورد ننمايم! (1)
***
همان گونه كه گفتيم امام عليه السلام در اين نامه معاويه را بر سكوى اتّهام نشانيده، و او را محاكمه و محكوم كرده است.
در ادامه نامه، او را به شديدترين وجهى زير رگبار سرزنش و ملامت گرفته و چيزى براى او باقى نگذاشته است.
افزون بر اين عملًا به او اعلان جنگ داده و او را مستحقّ هر گونه تحقير و مجازات دانسته است.
و اين نشان مى دهد مبارزه با بنى اميّه از زمان يزيد شروع نشد؛ بلكه از زمان پدرش آغاز گرديده بود.
مروان بن حكم در نامه اى به معاويه نوشت: من از ايجاد شورش و فتنه توسّط حسين آسوده نيستم و گمان مى كنم كه تو روزهاى طولانى و سختى را با حسين در پيش دارى!
معاويه نيز به امام حسين عليه السلام نامه اى به اين مضمون نوشت:
«خبردار شدم كه جمعى از مردم كوفه تو را به اختلاف و درگيرى فرا خوانده اند.
ص: 290
در حالى كه تو عراقيان را آزموده اى و مى دانى چگونه كار پدر و برادرت را تباه ساختند (و با آنها بى وفايى كردند) از خدا بترس و به ياد پيمان صلح باش؛ چرا كه اگر تو با من كيد و مكر نمايى، من نيز چنين خواهم كرد!».
امام حسين عليه السلام در پاسخ نوشت:
«أَتاني كِتابُكَ، وَ أَنَا بِغَيْرِ الَّذِي بَلَغَكَ عَنّي جَديرٌ، وَ الْحَسَناتُ لا يَهْدي لَها إِلَّا اللَّهُ، وَ ما أَرَدْتُ لَكَ مُحارِبَةً وَ لا عَلَيْكَ خِلافاً، وَ ما أَظُنُّ أَنَّ لي عِنْدَاللَّهِ عُذْراً في تَرْكِ جِهادِكَ!! وَ ما أَعْلَمُ فِتْنَةً أَعْظَمَ مِنْ وِلايَتِكَ أَمْرَ هذِهِ الْأُمَّةِ!!!؛ نامه ات به دستم رسيد؛ من سزاوار نسبت هايى كه به من داده شده است، نيستم و جز خداوند كسى نمى تواند انسان را به نيكى ها هدايت كند. من اكنون بناى مبارزه و مخالفت با تو را ندارم والبتّه گمان نمى كنم كه براى ترك جهاد با تو، نزد خداوند عذرى داشته باشم و من هيچ فتنه اى را، بزرگتر از فرمانروايى تو بر اين امّت نمى شناسم!!».
معاويه با خواندن نامه گفت: «إِنْ أَثَرْنا بِأَبي عَبْدِاللَّهِ إِلَّا أَسَداً؛ ما اباعبداللَّه (حسين بن على) را جز يك شير نمى يابيم! (و مبارزه با شير خطرناك است!)». (1)
***
آرى شجاعت امام حسين عليه السلام از همان آغاز كار چنان آشكار بود كه حتّى دشمن خطرناك و قلدرى همچون معاويه او را «شير» خطاب مى كرد، او به حق پسر شير خدا بود، (اسَدُاللَّه و اسَدُ رَسُولِهِ)، و جز اين انتظارى از او نمى رفت.
اين نامه هاى آتشين، آتش كينه و عداوت را در دل بنى اميّه روز به روز شعله ورتر مى ساخت و در انتظار انتقام به سر مى بردند، ولى ترديدى نيست كه اين نامه ها در مهار كردن خود كامگى هاى اين دودمان آلوده و شجره خبيثه تأثير عميقى داشت.م)
ص: 291
قاضى نعمان مصرى (1) نقل مى كند كه امام حسين عليه السلام نامه اى به معاويه نوشت و در آن نامه او را به خاطر كارهاى زشتى كه انجام مى داد، سرزنش و محكوم كرد.
از جمله در آن نامه آمده است:
«ثُمَّ وَلَّيْتَ ابْنَكَ وَ هُوَ غُلامٌ يَشْرَبُ الشَّرابَ وَ يَلْهُو بِالْكِلابِ، فَخُنْتَ أَمانَتَكَ وَ أَخْرَبْتَ رَعِيَّتَكَ، وَ لَمْ تُؤَدِّ نَصيحَةَ رَبِّكَ، فَكَيْفَ تُوَلِّي عَلى أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله مَنْ يَشْرَبُ الْمُسْكِرَ؟
وَ شارِبُ الْمُسْكِرِ مِنَ الْفاسِقينَ، وَ شارِبُ الْمُسْكِرِ مِنَ الْاشْرارِ. وَ لَيْسَ شارِبُ الْمُسْكِرِ بِأَمينٍ عَلى دِرْهَمٍ فَكَيْفَ عَلَى الْأُمَّةِ؟! فَعَنْ قَليلٍ تَرِدُ عَلى عَمَلِكَ حينَ تُطوَى صَحائِفُ الْاسْتِغْفارِ».
«تو پسر جوانت را كه خمر مى نوشد و با سگ ها بازى مى كند، بر تخت حكومت نشانده اى.
بنابراين، در امانت، خيانت و مسلمين را بدبخت كرده اى و حقّ فرمان پروردگارت را ادا نكرده اى.
تو چگونه مردى باده نوش را بر امّت محمّد فرمانروايى داده اى؟ در حالى كه نوشنده مسكرات از فاسقان است و از اشرار به شمار مى آيد. باده نوش، حتّى بر درهمى امين نيست، چه رسد بر يك امّت؟!!
به زودى به كيفر عملت خواهى رسيد، در آن زمان كه پرونده عذر خواهى (و طومار زندگى) بسته شود!». (2)
***
امام عليه السلام آينده بسيار تاريك جامعه اسلامى را بعد از روى كار آمدن يزيد پيش بينى كرد و به پدر گمراهش معاويه گوشزد نمود، ولى او گوش شنوايى نداشت كه پيام حق را درك كند، غرق آرزوها و گرفتار خيالات خام خويش بود.
ص: 292
معاويه كه براى زمينه سازى خلافت يزيد و گرفتن بيعت به حجاز آمده بود، در مدينه جلساتى را تشكيل داد. از جمله در روز دوم ورودش، سراغ حسين بن على عليه السلام و ابن عبّاس فرستاد. ابن عبّاس زودتر آمد، معاويه با وى به صورت آهسته مشغول گفتگو شد، تا آن كه حسين عليه السلام وارد شد. معاويه وقتى كه حسين عليه السلام را ديد در سمت راست خويش بالشتى را براى وى آماده كرد. امام حسين عليه السلام وارد شد (و براى رعايت ادب اسلامى) سلام كرد. معاويه وى را در سمت راست خويش نشاند و از او جوياى احوال فرزندان امام حسن عليه السلام شد. (و احترام نمود).
پس از آن معاويه خطبه اى را درباره خلافت و بيعت براى فرزندش يزيد خواند و از فضايل او ياد كرد و خواستار بيعت براى او شد.
ابن عبّاس دستش را براى سخن گفتن بالا برد و آماده شد كه پاسخ معاويه را بدهد، ولى امام حسين عليه السلام به وى اشاره كرد و فرمود: «دست نگهدار! مقصود او (معاويه) از سخنانش من هستم و به من بيش از همه تهمت زده است». ابن عبّاس سكوت كرد و حسين عليه السلام ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:
«أَمَّا بَعْدُ: يا مُعاوِيَةُ! فَلَنْ يُؤَدِّى الْقائِلُ وَ إِنْ أَطْنَبَ فِي صِفَةِ الرَّسُولِ صلى الله عليه و آله مِنْ جَميعٍ جُزْءاً، وَ قَدْ فَهِمْتُ ما لَبِسْتَ بِهِ الْخَلَفَ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ مِنْ ايجازِ الصِّفَةِ وَ التَّنَكُّبِ عَنِ اسْتِبْلاغِ الْبَيْعَةِ، وَ هَيْهاتَ هَيْهاتَ يا مُعاوِيَةُ! فَضَحَ الصُّبْحُ فَحْمَةَ الدُّجى، وَ بَهَرَتِ الشَّمْسُ أَنْوارَ السُّرُجِ، وَ لَقَدْ فَضَّلْتَ حَتَّى أَفْرَطْتَ، وَ أسْتَأْثَرْتَ حَتَّى أَجْحَفْتَ، وَ مَنَعْتَ حَتَّى بَخِلْتَ، وَ جَرْتَ حَتَّى جاوَزْتَ. ما بَذَلْتَ لِذي حَقٍّ مِنْ أَتَمِّ حَقِّهِ بِنَصيبٍ حَتَّى أَخَذَ الشَّيْطانُ حَظَّهُ الْاوْفَرَ، وَ نَصِيبَهُ الْاكْمَلَ، وَ فَهِمْتُ ما ذَكَرْتَهُ عَنْ يَزيدَ مِنِ اكْتمالِهِ وَ سِياسَتِهِ لِامَّةِ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله، تُريدُ أَنْ تُوَهِّمَ النَّاسَ في يَزيدَ، كَأَنَّكَ تَصِفُ مَحْجُوباً، أَوْ تَنْعِتُ غائِباً، أَوْ تَخْبِرُ عَمَّا كانَ مِمَّا احْتَوَيْتَهُ بِعِلْمٍ خاصٍّ، وَ قَدْ دَلَّ يزَيدُ مِنْ نَفْسِهِ عَلى مَوْقِعِ رَأْيِهِ، فَخُذْ لِيَزيدَ فيما أَخَذَ بِهِ مِنِ اسْتِقْرائِهِ الْكِلابَ الْمُهارَشَةَ عِنْدَ التَّحارُشِ، وَ الْحَمامِ السَّبْقِ لِأَتْرابِهِنَّ، وَ الْقيناتِ ذَواتِ
ص: 293
الْمَعازِفِ، وَ ضُرُوبِ الْمَلاهي، تَجِدُهُ ناصِراً، وَ دَعْ عَنْكَ ما تُحاوِلُ.
فَما أَغْناكَ أَنْ تَلْقَى اللَّهَ جَورَ هذَا الْخَلْقِ بِأَكْثَرَ مِمَّا أَنْتَ لاقيهِ، فَوَاللَّهِ ما بَرِحْتَ تُقَدِّرُ باطِلًا في جَوْرٍ، وَ حَنَقاً في ظُلْمٍ، حَتَّى مَلَاْتَ الْأَسْقِيَةَ، وَ ما بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الْمَوْتِ إِلّا غَمْضَةٌ، فَتَقْدِمَ عَلى عَمَلٍ مَحْفُوظٍ في يَوْمٍ مَشْهُودٍ، وَ لاتَ حينَ مَناصٍ، وَ رَأَيْتُكَ عَرَضْتَ بِنا بَعْدَ هذَا الْامْرِ، وَ مَنَعْتَنا عَنْ آبائِنا، وَ لَقَدْ لَعَمْرُ اللَّهِ أَوْرَثَنَا الرَّسُولُ صلى الله عليه و آله وِلادَةً، وَ جِئْتَ لَنا بِها ما حَجَجْتُمْ بِهِ الْقائِمَ عِنْدَ مَوْتِ الرَّسُولِ، فَأَذْعَنَ لِلْحُجَّةِ بِذلِكَ، وَ رَدَّهُ الْايمانُ إِلَى النَّصْفِ، فَرَكِبْتُمُ الْأَعالِيلَ، وَ فَعَلْتُمُ الْأَفاعيلَ، وَ قُلْتُمْ: كانَ وَ يَكُونُ، حَتَّى أَتاكَ الْأَمْرُ يا مُعاوِيَةُ مِنْ طَريقٍ كانَ قَصْدُها لِغَيْرِكَ، فَهُناكَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِى الْأَبْصارِ، وَ ذَكَرْتَ قِيادَةَ الرَّجُلِ الْقَوْمَ بِعَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ تَأْمِيرَهُ لَهُ، وَ قَدْ كانَ ذلِكَ وَ لِعَمْرِو بْنِ الْعاصِ يَوْمَئِذٍ فَضيلَةٌ بِصُحْبَةِ الرَّسُولِ، وَ بَيْعَتِهِ لَهُ، وَ ما صارَ لِعَمْروٍ يَوْمَئِذٍ حَتَّى أَنِفَ الْقُوْمُ إِمْرَتَهُ، وَ كَرِهُوا تَقْديمَهُ وَ عَدُّوا عَلَيْهِ افْعالَهُ فَقالَ صلى الله عليه و آله: «لَا جَرَمَ مَعْشَرَ الْمُهاجِرينَ لَايَعْمَلُ عَلَيْكُمْ بَعْدَ الْيَوْمِ غَيْري» فَكَيْفَ يُحْتَجُّ بِالْمَنْسُوخِ مِنْ فِعْلِ الرَّسُولِ فِي أَوْكَدِ الْأَحْوالِ وَ أَوْلاها بِالُمجْتَمَعِ عَلَيْهِ مِنَ الصَّوابِ؟ أَمْ كَيْفَ صاحَبْتَ بِصاحِبٍ تابِعٍ وَ حَوْلُكَ مَنْ لا يُؤْمَنُ في صُحْبَتِهِ، وَ لا يَعْتَمِدُ في دِينِهِ وَ قَرابَتِهِ، وَ تَتَخَطَّاهُمْ إِلى مُسْرِفٍ مَفْتُونٍ، تُريدُ أَنْ تَلْبِسَ النَّاسَ شُبْهَةً يَسْعَدُ بِهَا الْباقي فِي دُنْياهُ، وَ تَشقي بِها فِي آخِرَتِكَ، إِنَّ هذا لَهُوَ الْخُسْرانُ الْمُبينُ، وَ أَسْتَغْفِرُاللَّهَ لي وَ لَكُمْ».
«امّا بعد (از حمد و ثناى الهى) اى معاويه! هر گوينده اى هر چند بسيار طولانى در وصف رسول خدا صلى الله عليه و آله سخن بگويد، هرگز نمى تواند از همه اوصاف آن حضرت، بخشى را ادا كند.
بى گمان دانستم كه تو درباره جانشين واقعى بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله كمتر سخن گفته اى و از بيان جريان واقعى آن طفره رفته اى.
هيهات اى معاويه! سپيدى صبح، تاريكى و ظلمت شديد شب را رسوا كرد، و روشنايى خورشيد، نور چراغ ها را بى فروغ ساخت. تو به حدّ افراط برترى جويى كردى و به اندازه اى بيت المال را به خود اختصاص دادى كه به حدّ اجحاف رساندى و به گونه اى (حقّ خدا و خلق) را منع كردى تا آنجا كه به وصف بخل گرفتار شدى. ستمگرى را از حد گذراندى. سهم حق دار را به او
ص: 294
نپرداختى، تا اين كه شيطان، بهره فراوان و نصيب كامل خود را، به دست آورد.
من مى دانم تو براى چه هدفى از كمالات يزيد و سياست و مديريّتش درباره امّت محمّد صلى الله عليه و آله گفته اى! تو با اين توصيفات مى خواهى مردم را درباره يزيد گمراه سازى و دچار اشتباه كنى. گويا تو كسى را كه در پرده است و مردم او را نمى شناسند معرّفى مى كنى؟ يا فردى را كه اعمالش از ديد مردم پنهان است وصف مى نمايى؟ يا از كسى خبر مى دهى كه با دانش ويژه اى او را كشف كرده اى؟!
در حالى كه يزيد با انديشه و اعمال خويش، خود را معرّفى كرده است. پس تو براى يزيد سرنوشتى را رقم بزن كه خود به آن علاقمند است كه همان جنگ و ستيز با سگان ستيزه جو و بازى كبوتران نر و ماده و تماشاى زنان نوازنده و خواننده و هرزه و نواختن آلات لهو و لعب است، كه او را در اين زمينه پيشرو خواهى يافت، و رها كن آنچه را اكنون درصدد آن هستى. (اى معاويه!) چه فايده كه افزون بر گناهانت، با وزر وبال گناهان خلق (كه بر عهده گرفته اى) خدا را ملاقات كنى؟!
به خدا سوگند! تو راه باطل را در بيدادگرى، و خشم و غضب را در ستمگرى پيموده اى، تا آنجا كه پيمانه آن را پر نمودى؛ در حالى كه ميان تو و مرگ جز به اندازه يك چشم بر هم زدن فاصله نيست! پس از آن، با اعمالى مشخص، در روزى آشكار، بر خدا وارد مى شوى و چاره اى جز اين نخواهى داشت.
تو را در حالى مى بينم كه به ما بدى كردى و حقّ پدران ما را از ما منع نموده اى، و حال آن كه به خدا سوگند! پيامبر صلى الله عليه و آله از زمان ولادت، ما را وارث آن كرده بود، و همان استدلالى كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله (در جريان سقيفه) آوردند، تو نيز عليه ما آوردى!
وى (خليفه اوّل) آن دلايل را باور كرد، ولى بعداً انصاف داد (و به خطاى خود اعتراف كرد) در نتيجه دست به توجيهات زد و هر چه خواستيد، انجام داديد و چنين و چنان گفتيد تا اين كه ا مر حكومت به دست تو (اى معاويه) افتاد، البتّه از راهى كه هدف آن غير از تو بود؛ صاحبان خرد بايد عبرت بگيرند.
و يادآورى كردى كه آن مرد (عمرو بن عاص) در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله به عنوان امير از طرف
ص: 295
حضرت انتخاب شده بود، آرى چنين بود. آن روز عمرو بن عاص به خاطر همراهى و بيعت با پيامبر صلى الله عليه و آله، داراى فضيلتى بود، ولى با اين حال به گونه اى عمل كرد كه مردم امارت وى را نپذيرفتند و كارهاى ناپسند او را برشمردند، تا جايى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: «اى مهاجران! ازامروز به بعد جز من كسى بر شما امارت نخواهد داشت». چگونه به عمل منسوخ پيامبر صلى الله عليه و آله كه در شرايط خاصّى صورت گرفت (سپس آن را نسخ فرمود) مى توان تمسّك جست؟
يا چگونه با كسى همدمى كه نمى توان به او اعتماد كرد؟ و اطراف تو كسى است كه دين و خويشاوندى اش مورد اطمينان نيست، تو مى خواهى مردم را به سوى مردى اسرافگر و فريب خورده سوق دهى و آنان را در مسيرى بيندازى كه وى در دنيايش لذّت ببرد و تو آخرت خويش را بر باد دهى، به يقين اين همان زيان آشكار است. از خداوند براى خود و شما طلب آمرزش مى كنم! (1)
***
اين خطبه حساب شده و منطقى، و در عين حال صريح و شجاعانه بيانگر اين حقيقت است كه اوّلًا: امام حسين عليه السلام سعى داشت با منطق و استدلال روشن، جلو خودكامگى هاى معاويه را- مخصوصاً در نصب يزيد به خلافت- بگيرد و عواقب شوم دنيوى و اخروى آن را نمايان كند. صفات زشت واقعى يزيد را بر شمرد، امواج خروشان افكار عمومى مسلمين را بر ضدّ او نشان دهد.
ثانياً: به معاويه گوشزد كرد كه افكار عمومى مسلمين بر ضدّ تو و مخصوصاً بر ضدّ يزيد است، همه از سوابق زشت او آگاه شده اند و پرده پوشى بر آن ممكن نيست.
اضافه بر همه اينها نزديك بودن پايان عمر او و بازخواست در دادگاه عدل الهى را به او يادآور شد و او را به شدّت انذار كرد.
همه اينها نشان مى دهد كه بر خلاف پندار بعضى از گويندگان، امام حسين عليه السلام در عصر خلافت معاويه هرگز دست از مبارزه با او و يارانش برنداشت.84
ص: 296
معاويه پس از ايراد آن خطبه (خطبه پيشين) و شنيدن پاسخ كوبنده امام حسين عليه السلام به مدّت سه روز از مردم فاصله گرفت و بيرون نيامد (تا غوغاى مردم فرو نشيند) پس از سه روز از منزل خارج شد و دستور داد كه مردم را در مسجد جمع كنند.
مردم در مسجد اجتماع كردند و آنها كه از بيعت با يزيد امتناع كرده بودند، كنار منبر نشستند.
معاويه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد، آنگاه در فضل يزيد و قرائت قرآنش سخن گفت! سپس گفت: اى مردم مدينه! من مصمّم هستم كه براى يزيد بيعت بگيرم و از اين رو، شهر و روستايى نبود جز آن كه براى بيعتش افرادى را اعزام كردم، و مردم همه تسليم شدند و بيعت كردند. من بيعت مردم مدينه را تأخير انداختم چرا كه با خود گفتم: بزرگ اين قوم و اصل و ريشه آن اينجاست واينان كسانى اند كه من در امر بيعت با آنها مشكلى ندارم و كسانى كه از بيعت با يزيد امتناع كردند، به مهربانى با او سزاوارترند! به خدا سوگند! اگر كسى را مى يافتم كه از يزيد جهت تصدّى امر خلافت بهتر وشايسته تر بود، براى همان شخص بيعت مى گرفتم!!
امام حسين عليه السلام برخاست و گفت: «وَاللَّهِ لَقَدْ تَرَكْتَ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنْهُ أباً وَ أمّاً وَ نَفْساً؛ به خدا سوگند! تو كسى را كه از يزيد از جهت پدر، مادر و ارزش هاى فردى (دينى و صفات انسانى) بهتر است، كنار گذاشتى».
معاويه گفت: گويا خودت را مى گويى؟!
فرمود: آرى!
معاويه گفت: پاسخش آن است كه آرى از نظر مادر، به جانم سوگند! مادر تو از مادر وى (يزيد) بهتر است. اگر مادرت هيچ فضيلتى نداشت، جز آن كه زنى از زنان قريش بود، كافى است، چرا كه زنان قريش افضل همه زنانند! چه برسد به اين كه وى دختر رسول خداست. علاوه بر آن كه دين و سابقه وى در اسلام، فضيلت ديگرى
ص: 297
است. بنابراين، به خدا سوگند! مادرت از مادرش بهتر است.
و امّا پدرت؛ بدان كه پدر تو كار پدرش را (معاويه) به خدا واگذار كرد و (در آن منازعه) خداوند پدرش را بر پدر تو پيروز ساخت.
امام حسين عليه السلام فرمود: «حَسْبُكَ جَهْلُكَ! آثَرْتَ الْعاجِلَ، عَلَى الْآجِلِ؛ چه قدر نادانى؛ تو دنياى زودگذر را بر آخرت برگزيدى! (و با نيرنگ و حيله بر تخت قدرت نشستى)».
معاويه گفت: و امّا اين كه خودت را برتر از يزيد مى دانى، به خدا سوگند! يزيد براى سرپرستى امّت محمّد از تو بهتر است!
امام حسين عليه السلام فرمود: «هذا هُوَ الْإِفْكُ وَ الزُّورُ، يَزيدُ شارِبُ الْخَمْرِ وَ مُشْتَري اللَّهْوِ خَيْرٌ مِنِّي؛ اين سخن تو بسيار نادرست و باطل است، آيا يزيدِ شارب الخمر و آن كس كه خريدار لهو و گناه است، از من بهتر است؟!».
معاويه كه پاسخى نداشت، گفت: پسر عمويت را ناسزا مگو؛ چرا كه اگر نزد وى از او بدگويى كنى (آنقدر بردبار است كه) هرگز به تو ناسزا نخواهد گفت!!!
معاويه كه در برابر سخنان محكم امام حسين عليه السلام درمانده شده بود، رو به مردم كرد و گفت: اى مردم! شما مى دانيد رسول خدا از دنيا رفت ولى كسى را خليفه قرار نداد! مسلمانان ابوبكر را خليفه كردند! و بيعت و خلافت او، بيعتى صحيح بود. ابوبكر به كتاب خدا و سنّت رسولش عمل كرد و هنگامى كه وقت مرگش فرا رسيد، رأيش بر اين قرار گرفت كه عمر را به جانشينى خود برگزيند. عمر نيز به كتاب خدا و سنّت رسولش عمل كرد، تا هنگام مرگش چنين به خاطرش رسيد كه خلافت را به شوراى شش نفره واگذار نمايد. در نتيجه ابوبكر براى بعد از خودش راهى را پيش گرفت كه رسول خدا انجام نداده بود و عمر نيز به شيوه اى عمل كرد كه ابوبكر آن گونه عمل نكرده بود. همه اينها كارهايى را كه به تشخيصشان به نفع مسلمين بوده، انجام دادند؛ من هم تشخيص داده ام، براى جلوگيرى از اختلاف و پراكندگى! و با يك نظر
ص: 298
منصفانه! جهت مسلمانان، براى يزيد بيعت بگيرم. (1)
***
معاويه از يك سو مى دانست اگر مدينه- يعنى كانون هدايت هاى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و مركز بزرگان اسلام اعمّ از مهاجران و انصار و فرزندان آنها- با فرزند او بيعت نكند كار او سامان نمى گيرد و مناطق ديگرى كه بيعت كرده اند تدريجاً باز مى گردند، لذا سعى داشت به هر حيله اى شده براى يزيد بيعت بگيرد: از طريق تطميع، تهديد، فريب و نيرنگ و هر وسيله ممكن ديگر. ولى كسى كه نقشه هاى او را نقش بر آب كرد و او را در رسيدن به مقصود ناكام گذاشت، امام حسين عليه السلام بود كه در جلسات تبليغى معاويه حضور مى يافت و با فصاحت و بلاغت و شجاعتى كه از پدر بزرگوارش على عليه السلام به ارث برده بود، دهان معاويه را مى بست و نيرنگ او را براى همه مردم فاش مى ساخت.
سُليم بن قيس روايت كرده است كه: «يك سال قبل از مرگ معاويه، امام حسين عليه السلام به اتّفاق عبداللَّه بن عبّاس و عبداللَّه بن جعفر به حج رفت. در اين سفر امام عليه السلام مردان و زنان بنى هاشم و خادمان آنها را و از انصار هر كس را كه با امام عليه السلام و اهل بيتش آشنا بود جمع كرد. سپس به سراغ اصحاب رسول خدا- آنها كه به درستى و تقوا معروف بودند، و در موسم حج حضور داشتند- فرستاد و همه آنها را در منا جمع فرمود. در نتيجه جمعيّتى بيش از هفتصد نفر در آن مكان اجتماع كردند كه اكثر آنها از تابعين و حدود دويست نفر نيز از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند. امام حسين عليه السلام برخاست و ميان آنان خطبه اى ايراد كرد. پس از حمد و ثناى الهى فرمود:
«امَّا بَعْدُ فَانَّ هذَا الطَّاغِيَةَ قَدْ فَعَلَ بِنا وَ بِشِيعَتِنا ما قَدْ رَأَيْتُمْ وَ عَلِمْتُمْ وَ شَهِدْتُمْ وَ إِنّي أُريدُ أَنْ أَسْأَلَكُمْ عَنْ شَىْ ءٍ، فَانْ صَدَقْتُ فَصَدِّقُونِي وَ إِنْ كَذِبْتُ فَكَذِّبُونِي، وَ أَسْأَلُكُمْ بِحَقِ
ص: 299
اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ حَقِّ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله وَ قِرابَتي مِنْ نَبِيِّكُمْ لَمَّا سَيَّرْتُمْ مَقامي هذا وَ وَصَفْتُمْ مَقالَتِي وَ دَعَوْتُمْ أَجْمَعينَ فِي أَمْصارِكُمْ مِنْ قَبائِلِكُمْ مَنْ آمَنْتُمْ مِنَ النَّاسِ».
«امّا بعد! همه شما ديديد، دانستيد و شاهد بوديد كه اين مرد طغيانگر (معاويه) با ما و شيعيان ما چه كرده است؟! من اكنون مى خواهم از شما امورى رابپرسم كه اگر راست گفتم، مرا تصديق كنيد و اگر (خداى ناكرده) خلاف گفتم، تكذيبم نماييد! و شما را به حقّ خداوند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و نسبتى كه با پيامبرتان دارم، سوگند مى دهم كه حادثه امروز را به مردم برسانيد و سخنانم را براى آنان بازگو كنيد و در شهرهايتان افراد مطمئنّ از مردم را دعوت كنيد!».
در روايت ديگرى آمده است كه پس از جمله «اگر سخنم نادرست باشد، آن را تكذيب نماييد» فرمود:
«اسْمَعُوا مَقالَتِي وَاكْتُبُوا قَوْلي ثُمَّ ارْجِعُوا الى امْصارِكُمْ وَ قَبائِلِكُمْ فَمَنْ آمَنْتُمْ مِنَ النَّاسِ وَ وَثَقْتُمْ بِهِ فَادْعُوهُمْ الى ما تَعْلَمُونَ مِنْ حَقِّنا فَإِنّي أَتَخَوَّفُ انْ يَدْرُسَ هذَا الْأَمْرُ وَ يَذْهَبَ الْحَقُّ وَ يَغْلِبَ، وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ ...».
«سخن مرا بشنويد و يادداشت كنيد، و هنگامى كه به شهرها و قبيله هايتان بازگشتيد، افراد مورد اعتماد از مردم را، به سوى (اهداف) ما فرا خوانيد؛ چرا كه من مى ترسم امر دين كهنه و نابود شود و حق از بين برود، و مغلوب شود، هر چند كه خداوند نورش را كامل مى كند، اگر چه كافران آن را ناخوشايند دارند!».
آنگاه امام عليه السلام هر چه از آيات قرآن كه درباره اهل بيت نازل شده بود را تلاوت و تفسير فرمود و تمام سخنانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره پدرش (على عليه السلام) و مادرش (حضرت زهرا عليها السلام) و برادرش و درباره خودش و اهل بيتش فرموده بود، نقل كرد و اصحاب نيز گفتارش را تصديق كرده، مى گفتند: همه ما اين سخنان را شنيده ايم و تابعين نيز مى گفتند: ما نيز اين اخبار را از افراد موثّق و مورد اعتماد صحابه شنيده ايم.
آنگاه امام فرمود:
«أُنْشِدُكُمُ اللَّهَ إلّا حَدَّثْتُمْ بِهِ مَنْ تَثِقُونَ بِهِ وَ بِدينِهِ ...؛ شما را به خدا سوگند مى دهم! اين
ص: 300
سخنان را براى كسانى كه به آنان و دينشان اعتماد داريد، نقل كنيد».
سليم بن قيس مى گويد: از جمله امورى كه امام حسين عليه السلام آنان را به اقرارش سوگند داد، اين بود كه فرمود:
«أُنْشِدُكُمُ اللَّهَ أَتَعْلَمُونَ انَّ عَلِىَ بْنَ ابي طالِبٍ كانَ أَخا رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله حينَ آخى بَيْنَ اصْحابِهِ فَآخى بَيْنَهُ وَ بَيْنَ نَفْسِهِ، وَ قالَ أَنْتَ أخي وَ أَنَا أخُوكَ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ»؟ قالُوا:
اللَّهُمَّ نَعَم.
قالَ: أُنْشِدُكُمُ اللَّهَ هَلْ تَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله اشْتَرى مَوْضِعَ مَسْجِدِهِ وَ مَنازِلِهِ فَابْتَناهُ ثُمَّ ابْتَنى فيهِ عَشْرَةَ مَنازِلَ تِسعَةٌ لَهُ وَ جَعَلَ عاشِرَها فِي وَسَطِها لِأَبِي، ثُمَّ سَدَّ كُلَّ بابٍ شارِعٍ الَى الْمَسْجِدِ غَيْرَ بابِهِ فَتَكَلَّمَ فِي ذلِكَ مَنْ تَكَلَّمَ. فَقالَ: ما أَنَا سَدَدْتُ أَبْوابَكُمْ وَ فَتَحْتُ بابَهُ وَ لكِنَّ اللَّهِ أَمَرَنِي بِسَدِّ أَبْوابِكُمْ وَ فَتْحِ بابِهِ، ثُمَّ نَهَى النَّاسَ أَنْ يَنامُوا في الْمَسْجِدِ غَيْرَهُ ...! قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم».
قالَ: «أَفَتَعْلَمُونَ انَّ عُمَرَ بْنَ الْخَطَّابِ حَرَصَ عَلى كُوَّةٍ قَدْرِ عَيْنِهِ يَدَعُها فِي مَنْزِلِهِ الَى الْمَسْجِدِ فَأَبى عَلَيْهِ، ثُمَّ خَطَبَ فَقالَ إِنَّ اللَّهَ أَمَرَني انْ ابْنِىَ مَسْجِداً طاهِراً لا يَسْكُنُهُ غَيْري وَ غَيْرَ اخي وَ بَنيهِ»؟ قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أُنْشِدُكُمُ اللَّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله نَصَبَهُ يَوْمَ غَديرِ خُمٍّ فَنادى لَهُ بِالْوِلايَةِ، وَ قالَ لِيَبْلُغَ الشَّاهِدُ الْغائِبَ»، قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أُنْشِدُكُمَ اللَّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله قالَ لَهُ فِي غَزْوَةِ تَبُوكٍ: أَنْتَ مِنِّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى، وَ أَنْتَ وَلىُّ كُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدي؟» قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أُنْشِدُكُمُ اللَّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولُ اللَّهِ صلى الله عليه و آله حِينَ دَعَا النَّصارى مِنْ أَهْلِ نَجْرانَ الَى الْمُباهَلَةِ لَمْ يَأْتِ إِلّا بِهِ وَ بِصاحِبَتِهِ وَ ابْنَيْهِ». قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أُنْشِدُكُمُ اللَّهَ أَتَعْلَمُونَ أَنَّهُ دَفَعَ الَيْهِ الْلِواءَ يَوْمَ خَيْبَرٍ ثُمَّ قالَ: لَأدْفَعُهُ إِلى رَجُلٍ يُحِبُّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ يُحِبُّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ، كَرَّارٌ غَيْرُ فَرَّارٍ يَفْتَحُهَا اللَّهُ عَلى يَدَيْهِ»؟ قالُوا:
اللَّهُمَّ نَعَم.
ص: 301
قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله بَعَثَهُ بِبَراءَةٍ وَ قالَ: لَايُبَلِّغُ عَنِّي إِلَّا أنَا أوْ رَجُلٌ مِنّي»؟ قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله لَمْ تُنْزَلْ بِهِ شِدَّةٌ قَطُّ إِلّا قَدَّمَهُ لَها ثِقَةً بِهِ، وَ أَنَّهُ لَمْ يَدْعُهُ بِاسْمِهِ قَطُّ الَّا يَقُولُ: يا اخي وَ ادْعُوا لِي اخى؟» قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله قَضى بَيْنَهُ وَ بَيْنَ جَعْفَرٍ وَ زَيْدٍ فَقالَ: يا عَلِىُّ أَنْتَ مِنّي وَ أَنَا مِنْكَ وَ أَنْتَ وَلِىُّ كُلِّ مُؤْمِنٍ بَعْدي؟» قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّهُ كانَتْ لَهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ صلى الله عليه و آله كُلَّ يَوْمِ خَلْوَةٌ، وَ كُلَّ لَيْلَةٍ دَخْلَةٌ، إِذا سَأَلَهُ أَعْطاهُ، وَ إِذا سَكَتَ أَبْدَأَهُ؟» قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله فَضَّلَهُ عَلى جَعْفَرٍ وَ حَمْزَةَ حِينَ قالَ لِفاطِمَةَ عليها السلام:
زَوَّجْتُكَ خَيْرُ أهْلِ بَيْتي، أَقْدَمُهُمْ سِلْماً، وَ أعْظَمُهُمْ حِلْماً وَ أكْثَرُهُمْ عِلْماً؟» قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله قالَ: أنَا سَيِّدُ وُلْدِ بَني آدَمِ، وَ أخي عَلِىٌّ سَيِّدُ الْعَرَبِ، وَ فاطِمَةُ سَيِّدَةُ نِساءِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ ابْناىَ سَيِّدا شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ؟» قالُوا:
اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله أَمَرَهُ بِغُسْلِهِ وَ أَخْبَرَهُ انَّ جَبْرَئِيلَ يُعينُهُ عَلَيْهِ؟» قالُوا:
اللَّهُمَّ نَعَم.
قال: «أَتَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه و آله قالَ في آخِرِ خُطْبَةٍ خَطَبَها: إِنِّي تَرَكْتُ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتابَ اللَّهِ وَ أَهْلَ بَيْتي، فَتَمَسَّكُوا بِهِما لَنْ تَضِلُّوا»؟ قالُوا: اللَّهُمَّ نَعَم.
«شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد على بن ابى طالب عليه السلام برادر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود، در آن زمان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله يارانش را با يكديگر برادر قرار داد، ميان على و خودش، عقد برادرى و اخوّت خواند و به وى فرمود: «در دنيا و آخرت تو برادر من و من برادر تو خواهم بود»؟ همگى گفتند: آرى به خدا سوگند!
فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه رسول خدا زمين مسجد (مسجد النبى) را و زمين منزل هاى خود را خريد، سپس در آنجا ده حجره ساخت كه نه تاى آن را براى خود و دهمى
ص: 302
آن را- در وسط آن مكان- براى پدرم على عليه السلام قرار داد. سپس (به فرمان خدا) همه درهايى را كه به مسجد باز مى شد، بست به جز در خانه پدرم را. در اين باره برخى به پيامبر صلى الله عليه و آله اعتراض كردند! رسول خدا فرمود: «من از پيش خود درهاى خانه هاى شما را نبستم و در خانه او را باز نگذاشتم، بلكه خداوند به من چنين فرمان داد». سپس رسول خدا- به جز پدرم- مردم را از خوابيدن در مسجد نهى كرد ... همگى گفتند: آرى به خدا سوگند شنيده ايم!
سپس امام در ادامه اين سخن افزود: «آيا مى دانيد كه عمر بن خطّاب سعى داشت سوراخى به اندازه چشم خود از منزلش به مسجد باقى بگذارد، ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله جلو اين مقدار را نيز گرفت؛ سپس خطبه اى خواند و فرمود: خداوند به من فرمان داد كه بناى مسجد را پاك قرار دهم و لذا جز من و برادرم (على عليه السلام) و فرزندانش كسى حقّ سكونت در آن ندارد؟» همگى گفتند: آرى به خدا سوگند شنيده ايم!
امام عليه السلام فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد رسول خدا صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در روز غدير خم به ولايت منصوب كرد و فرمود: حاضران به غايبان اين جريان را اطّلاع دهند؟» گفتند:
آرى به خدا سوگند مى دانيم!
فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد رسول خدا صلى الله عليه و آله در جريان جنگ تبوك (هنگامى كه على عليه السلام را به عنوان جانشين خود در مدينه گذاشت؛ در پى سخنان كنايه آلود منافقان و گلايه على عليه السلام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خطاب به وى) فرمود: موقعيّت و جايگاه تو در نزد من، همانند جايگاه هارون است، نسبت به موسى (هارون، جانشين حضرت موسى بود) و تو بعد ازمن، سرپرست تمامى مؤمنانى؟» گفتند: آرى به خدا سوگند!
امام عليه السلام فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله هنگامى كه نصاراى نجران را براى مباهله فرا خواند، جز على عليه السلام و همسرش و دو فرزندش را همراه خود نبرد؟» گفتند: آرى به خدا سوگند! (پس على عليه السلام به منزله نفس پيامبر صلى الله عليه و آله بود).
فرمود: «شما را به خدا سوگند مى دهم! آيا مى دانيد كه در جنگ خيبر، رسول خدا صلى الله عليه و آله پرچم رابه دست على عليه السلام سپرد و فرمود: پرچم را به دست مردى مى سپارم كه خدا و رسولش او را دوست
ص: 303
دارند و او نيز خدا و رسولش را دوست دارد، پيوسته به صف دشمن حمله مى كند و هرگز فرار نمى كند؛ خداوند فتح و پيروزى را به دستان او تحقّق مى بخشد؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم!
فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جريان برائت (و خواندن آيات نخستين سوره توبه ميان مشركان هنگام حج) على عليه السلام را فرستاد، و (براى پيش گيرى از اعتراض بعضى) فرمود:
(جبرئيل از جانب خداوند به من فرمان داد كه اين آيات را) جز خودم و يا مردى از (بستگان) من (كه به جاى من است) نبايد ابلاغ كند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم!
فرمود: «آيا مى دانيد كه هيچ گاه سختى و مشكلى به رسول خدا صلى الله عليه و آله روى نمى آورد مگر آن كه على عليه السلام را- به سبب اعتمادى كه به وى داشت- براى رفع آن مى فرستاد و ديگر آن كه هرگز وى را به نام، فرا نمى خواند مگر آن كه در پى آن مى فرمود: اى برادرم! و مى فرمود: برادرم را فراخوانيد؟» همه گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.
فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بين على و جعفر و زيد (بن حارثه) داورى كرد (و هر يك را به وصفى ستود) و درباره على عليه السلام فرمود: اى على تو از منى و من از تو؛ و تو پس از من ولى و سرپرست همه مؤمنانى؟» گفتند: آرى به خدا سوگند!
امام فرمود: «آيا مى دانيد كه على عليه السلام هر روز با رسول خدا صلى الله عليه و آله خلوتى داشت و هر شب بر وى وارد مى شد (و در مجلس خصوصى از محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله استفاده مى كرد و) هرگاه از رسول خدا صلى الله عليه و آله سؤالى مى كرد، به وى پاسخ مى داد و هرگاه سكوت مى كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله خود شروع به سخن گفتن با او مى نمود؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.
امام عليه السلام ادامه داد: «آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله وى را بر جعفر و حمزه برترى داد آنگاه به فاطمه عليها السلام فرمود: تو را به تزويج بهترين فرد از اهل بيتم درآوردم؛ همان كس كه قبل از همه اسلام آورد و از همه حليم تر است و دانش وى از همه بيشتر است؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.
امام عليه السلام فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: من سرور فرزندان آدم مى باشم و برادرم على عليه السلام، سرور عرب است و فاطمه عليها السلام سرور زنان اهل بهشت است و فرزندانم حسن و
ص: 304
حسين عليهما السلام سرور جوانان اهل بهشتند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.
فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمان داد كه غسلش دهد و به وى خبر داد كه جبرئيل در اين كار كمكش مى كند؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.
فرمود: «آيا مى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در آخرين خطبه اش فرمود: من مى روم و ميان شما دو چيز گرانبها به يادگار مى گذارم: كتاب خدا و اهل بيتم؛ پس به اين دو تمسّك جوييد كه هرگز گمراه نخواهيد شد؟» گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانيم.
خلاصه اين كه: امام عليه السلام هر چه را كه در قرآن وهمچنين به زبان پيامبر صلى الله عليه و آله به طور ويژه درباره على عليه السلام و درباره اهل بيتش آمده بود بيان كرد و صحابه و تابعين را سوگند داد (و از آنان اقرار گرفت) صحابه مى گفتند: آرى ما شنيديم و تابعى مى گفت: آرى براى ما نيز افراد موثّق فلانى و فلانى نقل كرده اند.
***
سپس در پايان آنان را سوگند داد و فرمود: «آيا شنيده ايد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مى فرمود: هر كس گمان كند مرا دوست دارد در حالى كه على عليه السلام را دشمن مى دارد، دروغ گفته است، نمى شود مرا دوست بدارد و على را دشمن».
كسى سؤال كرد: اى رسول خدا! چرا نمى شود؟ فرمود: «زيرا كه او از من است و من از اويم. هر كس او را دوست دارد، مرا دوست مى دارد و هر كس مرا دوست مى دارد، به يقين خدا را دوست دارد و هر كس على را دشمن بدارد، به يقين با من دشمنى كرده است و هر كس با من دشمنى كند، خدا را دشمن داشته است؟» همگى گفتند: آرى، اين را نيز شنيده ايم.
پس از آن همگى متفرّق شدند (و اين خبر در تمام شهرها پيچيد). (1)
***85
ص: 305
امام عليه السلام با اين خطابه حساب شده و پر معنى در آن مجمع بزرگ، كه در آن زمان مهمترين مجمع در نوع خود محسوب مى شد، با حضور دويست نفر از صحابه و صدها نفر از تابعين و شخصيّت هاى سرشناس و معروف علمى و دينى جهان اسلام چند هدف مهم را دنبال مى فرمود:
1- امام نشان داد كه حاكمان ظالم بنى اميّه كه دستور داده اند على عليه السلام را بر فراز منابر سبّ و ناسزا گويند به چه كسى بدگويى مى كنند؟ آن كس كه همچون جان پيامبر صلى الله عليه و آله و برادر و جانشين و وصىّ او بود، و همين امر سبب شد كه مردم از يك سو به ماهيّت ضدّ اسلامى بنى اميّه پى ببرند و از سوى ديگر با اين برنامه ننگين يعنى ناسزاگويى بر منابر به مبارزه برخيزند.
2- هدف ديگر اين بود كه قدرت بنى اميّه دليلى بر حقّانيّت آنها شمرده نمى شود و مردم جنايات آنها را به دست فراموشى نسپارند.
3- امام عليه السلام بذرهاى انقلابها و قيام هاى آينده را بر ضدّ اين شجره خبيثه ملعونه در افكار پاشيد و چيزى نگذشت كه به ثمر نشست.
4- اگر امام عليه السلام در كربلا با قيام و مبارزه نظامى خود و نوشيدن شربت شهادت، بنى اميّه را رسوا ساخت، در اينجا با اين قيام فرهنگى افكار را بيدار ساخت و راه و رسم مبارزه با اين گروه از منافقان را كه متأسّفانه بر جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله تكيه زده بودند، نشان داد.
از خطبه هاى امام حسين عليه السلام است كه درباره امر به معروف و نهى از منكر ايراد فرموده است (اين كلام از اميرمؤمنان على عليه السلام نيز نقل شده است): «اعْتَبِرُوا أَيُّهَا النَّاسُ بِما وَعَظَ اللَّهُ بِهِ أَوْلِياءَهُ مِنْ سُوءِ ثَنائِهِ عَلَى الْأَحْبارِ إِذْ يَقُولُ: «لَوْلَا يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ
ص: 306
وَالْأَحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ» (1)
وَ قالَ: «لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِى إِسْرَائِيلَ» إِلى قَوْلِهِ:
«لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ» (2)
وَ إِنَّما عابَ اللَّهُ ذلِكَ عَلَيْهِمْ لِأَنَّهُمْ كانُوا يَرَوْنَ مِنَ الظَّلَمَةِ الَّذينَ بَيْنَ أَظْهُرِهِمِ الْمُنْكَرَ وَ الْفَسادَ فَلا يَنْهَوْنَهُمْ عَنْ ذلِكَ رَغْبَةً فيما كانُوا يَنالُونَ مِنْهُمْ وَ رَهْبَةً مِمَّا يَحْذَرُونَ، وَاللَّهُ يَقُولُ: «فَلَا تَخْشَوْا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ» (3)
وَ قالَ: «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنْ الْمُنكَرِ» (4)
فَبَدَأَ اللَّهُ بِالْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْىِ عَنِ الْمُنْكَرِ فَريضَةً مِنْهُ لِعِلْمِهِ بِأَنَّها إِذا أُدِّيَتْ وَ أُقيمَتْ اسْتِقامَتِ الْفَرائِضُ كُلُّها هَيِّنُها وَ صَعْبُها، وَ ذلِكَ أَنَّ الْأَمْرَ بِالْمَعْروُفِ وَ النَّهْىَ عَنِ الْمُنْكَرِ دُعاءٌ إِلَى الْإِسْلامِ مَعَ رَدِّ الْمَظالِمِ وَ مُخالَفَةِ الظَّالِمِ، وَ قِسْمَةِ الْفَيى ءِ وَ الْغَنائِمِ وَ أَخْذِ الصَّدَقاتِ مِنْ مَواضِعِها، وَ وَضْعِها في حَقِّها.
ثُمَّ أَنْتُمْ أَيُّهَا الْعِصابَةُ عِصابَةٌ بِالْعِلْمِ مَشْهُورَةٌ، وَ بِالْخَيْرِ مَذْكُورَةٌ، وَ بِالنَّصيحَةِ مَعْرُوفَةٌ، وَ بِاللَّهِ في أَنْفُسِ النَّاسِ مَهابَةٌ يَهابُكُمُ الشَّريفُ، وَ يُكْرِمُكُمُ الضَّعيفُ، وَ يُؤْثِرُكُمْ مَنْ لا فَضْلَ لَكُمْ عَلَيْهِ وَ لا يَدَ لَكُمْ عِنْدَهُ، تَشْفَعُونَ فِي الْحَوائِجِ إِذَا امْتَنَعَتْ مِنْ طُلّابِها، وَ تَمْشُونَ فِى الطَّرِيقِ بِهَيْبَةِ الْمُلُوكِ وَ كَرامَةِ الأَكابِرِ، أَلَيْسَ كُلُّ ذلِكَ إِنَّما نِلْتُمُوهُ بِما يُرْجى عِنْدَكُمْ مِنَ الْقِيامِ بِحَقِّ اللَّهِ، وَ إِنْ كُنْتُمْ عَنْ أَكْثَرِ حَقِّهِ تَقْصُرُونَ، فَاسْتَخْفَفْتُمْ بِحَقِّ الْأَئِمَّةِ، فَأَمَّا حَقُّ الضُّعَفاءِ فَضَيَّعْتُمْ، وَ أَمَّا حَقُّكُمْ بِزَعْمِكُمْ فَطَلَبْتُمْ، فَلا مالَ بَذَلُتمُوهُ، وَ لا نَفْساً خاطَرْتُمْ بِها لِلَّذي خَلَقَها، وَ لا عَشيرَةً عادَيْتُموُها في ذاتِ اللَّهِ، أَنْتُمْ تَتَمَنَّوْنَ عَلَى اللَّهِ جَنَّتَهُ وَ مُجاوَرَةَ رُسُلِهِ وَ أَمانَهُ مِنْ عَذابِهِ.
لَقَدْ خَشيتُ عَلَيْكُمْ أَيُّهَا الْمُتَمَنُّونَ عَلَى اللَّهِ أَنْ تُحِلَّ بِكُمْ نِقْمَةً مِنْ نَقِماتِهِ، لِأَنَّكُمْ بَلَغْتُمْ مِنْ كِرامَةِ اللَّهِ مَنْزِلَةً فُضِّلْتُمْ بِها وَ مَنْ يُعْرَفْ بِاللَّهِ لا تُكْرِمُونَ وَ أَنْتُمْ بِاللَّهِ فِي عِبادِهِ تُكْرَمُونَ،71
ص: 307
وَقَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ اللَّهِ مَنْقُوضَةً فَلا تَفْزَعُونَ، وَ أَنْتُمْ لِبَعْضِ ذِمَمِ آبائِكُمْ تَفْزَعُونَ وَ ذِمَّةُ رَسُولُ اللَّهِ مَحْقُورَةٌ، وَ الْعُمىُ وَ الْبُكْمُ وَ الزَّمِنُ فِى الْمَدايِنِ مُهْمَلَةٌ لا تُرْحَمُونَ، وَ لا في مَنْزِلَتِكُمْ تَعْمَلُونَ، وَ لا مَنْ عَمِلَ فيها تَعْنُونَ، وَ بِالْادْهانِ وَ الْمُصانَعَةِ عِنْدَ الظَّلَمَةِ تَأْمَنُونَ، كُلُّ ذلِكَ مِمَّا أَمَرَكُمُ اللَّهُ بِهِ مِنَ النَّهْي وَ التَّناهِي وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ، وَ أَنْتُمْ أَعْظَمُ النَّاسِ مُصيبَةً لِما غُلِبْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ مَنازِلِ الْعُلَماءِ لَوْ كُنْتُمْ تَسَعُونَ.
ذلِكَ بِأَنَّ مَجارِى الْأُمُورِ وَ الْأَحْكامِ عَلى أَيْدِى الْعُلَماءِ بِاللَّهِ، الْأُمَناءِ عَلى حَلالِهِ وَحَرامِهِ، فَأَنْتُمُ الْمَسْلُوبُونَ تِلْكَ الْمَنْزِلَةَ، وَ ما سُلِبْتُمْ ذلِكَ إِلّا بِتَفَرُّقِكُمْ عَنِ الْحَقِّ وَ اخْتِلافِكُمْ فِى السُّنَّةِ بَعْدَ الْبَيِّنَةِ الْواضِحَةِ، وَ لَوْ صَبَرْتُمْ عَلَى الْأَذى وَ تَحَمَّلْتُمُ الْمَؤُونَةَ فِي ذاتِ اللَّهِ كانَتْ امُورُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ تَرِدُ، وَ عَنْكُمْ تَصْدُرُ، وَ الَيْكُمْ تَرْجِعُ، وَ لكِنَّكُمْ مَكَّنْتُمُ الظَّلَمَةَ مِنْ مَنْزِلَتِكُمْ، وَ أَسْلَمْتُمْ امُورَ اللَّهِ فِي أَيْديهِمْ يَعْمَلُونَ بِالشُّبَهاتِ، وَ يَسيروُنَ فِي الشَّهَواتِ، سَلَّطَهُمْ عَلى ذلِكَ فِرارُكُمْ مِنَ الْمَوْتِ وَ إِعْجابِكُمْ بِالْحَياةِ الَّتِي هِىَ مُفارِقَتُكُمْ، فَأَسْلَمْتُمُ الضُّعَفاءَ في أَيْديهِمْ، فَمِنْ بَيْنِ مُسْتَعْبَدٍ مَقْهُورٍ وَ بَيْنِ مُسْتَضْعَفٍ عَلى مَعيشَتِهِ مَغْلُوبٌ، يَتَقَلَّبُونَ فِي الْمُلْكِ بِآرائِهِمْ وَ يَسْتَشْعِرُونَ الْخِزْىَ بِأَهْوائِهِمْ، إِقْتِداءً بِالْأَشْرارِ، وَ جُرْأَةٌ عَلَى الْجَبَّارِ، فِي كُلِّ بَلَدٍ مِنْهُمْ عَلى مِنْبَرِهِ خَطيبٌ يَصْقَعُ، فَالْأَرْضُ لَهُمْ شاغِرَةٌ وَ أَيْديهِمْ فيها مَبْسُوطَةٌ، وَالنَّاسُ لَهُمْ خَوَلٌ لا يَدْفَعُونَ يَدَ لامِسٍ، فَمِنْ بَيْنِ جَبَّارٍ عَنيدٍ، وَ ذي سَطْوَةٍ عَلَى الضَّعَفَةِ شَديدٌ، مُطاعٍ لا يَعْرِفُ الْمُبْدِى ءَ وَ الْمُعيدَ، فَيا عَجَباً وَ مالي لا أَعْجَبُ وَ الْأَرْضُ مِنْ غاشٍّ غَشُومٍ وَ مُتَصَدِّقٍ ظَلُومٍ، وَ عامِلٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ بِهِمْ غَيْرِ رَحيمٍ، فَاللَّهُ الْحاكِمُ فيما فيهِ تَنازَعْنا، وَ الْقاضي بِحُكْمِهِ فيما شَجَرَ بَيْنَنا.
اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ انَّهُ لَمْ يَكُنْ ما كانَ مِنَّا تَنافُساً في سُلْطانٍ، وَ لَاالِتماساً مِنْ فُضوُلِ الْحُطامِ، وَ لكِنْ لِنُرِىَ الْمَعالِمَ مِنْ دينِكَ، وَ نُظْهِرَ الْإِصْلاحَ فِي بِلادِكَ، وَ يَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبادِكَ، وَ يُعْمَلَ بِفَرائِضِكَ وَ سُنَّتِكَ وَ أَحْكامِكَ، فَانَّكُمْ إِلّا تَنْصُروُنا وَ تَنْصِفُونا قَوِىَ الظَّلَمَةُ عَلَيْكُمْ، وَ عَمِلُوا فِي إِطْفاءِ نُورِ نَبِيِّكُمْ، وَ حَسْبُنَا اللَّهُ وَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْنا وَ إِلَيْهِ أَنَبْنا وَ إِلَيْهِ الْمَصيرِ».
ص: 308
«اى مردم! از آنچه كه خداوند دوستان خود را به آن موعظه كرده است، پند گيريد؛ مانند نكوهشى كه از علماى يهود فرموده است. آنجا كه مى گويد: «لَوْلَا يَنْهَاهُمُ الرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ»؛ چرا دانشمندان نصارى و علماى يهود آنها را از سخنان گناه آميز و خوردن مال حرام نهى نمى كردند» و نيز فرمود: «لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِى إِسْرَائِيلَ عَلَى لِسَانِ دَاوُودَ وَعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذَلِكَ بِمَا عَصَوْا وَّكَانُوا يَعْتَدُونَ* كَانُوا لَايَتَنَاهَوْنَ عَنْ مُّنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ مَا كَانُوا يَفْعَلُونَ». «كافران بنى اسرائيل، بر زبان داود و عيسى بن مريم، لعن (و نفرين) شدند. اين به خاطر آن بود كه گناه كردند و تجاوز مى نمودند. آنها از اعمال زشتى كه انجام مى دادند، يكديگر را نهى نمى كردند؛ چه بدكارى انجام مى دادند!».
اين سرزنش و نكوهش براى اين بود كه آنها از گروه ستمكاران، منكرات و مفاسدى روشن مى ديدند، ولى آنان را نهى نمى كردند، و اين به خاطر آن بود كه به آنچه (از دنيا و زرق و برق دنيوى) نزد آنان بود طمع داشتند و از آنها مى ترسيدند؛ با آن كه خداوند مى فرمايد: « «فَلَا تَخْشَوْا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ»؛ از مردم نترسيد، فقط از من بترسيد».
همچنين فرمود: « «وَالْمُؤْمِنُونَ وَالْمُؤْمِنَاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنْ الْمُنكَرِ»؛ مردان و زنان با ايمان، ولى (و يار و ياور) يكديگرند؛ امر به معروف و نهى از منكر مى كنند». خداوند در اينجا از ميان همه فريضه ها از امر به معروف و نهى از منكر آغاز كرده، چرا كه مى دانست اگر اين فريضه به درستى انجام شود و اقامه گردد فرايض ديگر، اعمّ از آسان و دشوار، اقامه مى گردد چون كه امر به معروف و نهى از منكر، در حقيقت دعوت به اسلام همراه با ردّ مظالم و مخالفت با ستمگر و تقسيم صحيح بيت المال و غنايم، و گرفتن زكات از جاى خود و صرف آن در مورد صحيح مى باشد.
شما اى گروه سرشناس و قدرتمند! افرادى هستيد كه به علم و دانش معروف هستيد و به خير و نيكى ياد مى شويد و به خيرخواهى مشهوريد و به خاطر خدا در دل مردم ابّهتى داريد كه شرافتمندان از شما حساب مى برند و افراد ضعيف به شما احترام مى گذارند و كسانى كه بر آنان برترى نداشته و
ص: 309
حقّ نعمتى بر آنان نداريد، شما را بر خود ترجيح مى دهند. شما از كسانى كه خواسته هايشان (نزد حاكمان) ردّ مى شود، شفاعت مى كنيد. با هيبت ملوكانه و كرامت بزرگان گام بر مى داريد (به هر حال، شما افراد با نفوذى در جامعه اسلامى هستيد). آيا همه اين جايگاه هاى اجتماعى براى اين نيست كه مردم به شما اميدوارند كه به حقّ خدا قيام كنيد، هر چند نمى توانيد تمام حقوق الهى را ادا كنيد. در حقيقت حقوق پيشوايان (واقعى) را سبك شمرده ايد (و در اطاعت از آنها كوتاهى ورزيده ايد) و حقّ ناتوانان را پايمال كرده ايد ولى حقّ خويش را- به زعم خود- گرفته ايد. (آرى! حقوق خود را گرفته ايد، ولى از گرفتن حقوق مردم غافليد!) شما نه مالى را (براى احياى حقوق خدا و خلق) بذل كرده ايد، نه جانى را براى خدايى كه آن را آفريده، به مخاطره انداخته ايد، و نه با خاندان خود در راه خدا (با دشمنان خدا) دشمنى ورزيده ايد. (با اين حال) شما از خداوند آرزوى بهشت او، همجوارى پيامبرانش و ايمنى از عذابش را داريد؟!
***
اى اميدواران به خدا! من مى ترسم كه خداوند شما را به كيفرى از كيفرهاى خود گرفتار سازد؛ چرا كه شما به سبب كرامت الهى (و انتساب به قبيله رسول خدا صلى الله عليه و آله و صحابه پيامبر) به مقامى رسيده ايد كه مورد احترام و برترى هستيد. مردان الهى را كه به شما معرّفى مى شوند گرامى نمى داريد با اين كه خود به خاطر خدا مورد احترام مردم هستيد.
***
شما مى بينيد كه پيمان هاى الهى شكسته مى شود، ولى نگران نمى شويد! با اين كه براى نقض پيمانى از پدران خود به هراس مى افتيد، اكنون پيمان رسول خدا صلى الله عليه و آله كم ارزش شده، و افراد نابينا، گنگ و زمين گير و ناتوان و ضعيف در شهرها رها شده اند و مورد ترحّم و حمايت قرار نمى گيرند (آرى، عدالت اجتماعى پايمال شده است؛ ولى شما سكوت اختيار كرده ايد.)
شما نه در حدّ منزلت و جايگاه خود عمل مى كنيد و نه كسانى را كه در آن حد عمل مى كنند، مورد حمايت قرار مى دهيد و با سهل انگارى و سازش با ستمكاران، خود را آسوده خاطر نگه مى داريد.
ص: 310
همه اين موارد، از امورى است كه خداوند به شما دستور داده از آنها نهى كنيد و جلوگيرى به عمل آوريد، ولى شما از انجام آن غافليد.
مصيبت شما از همه مردم بيشتر است چرا كه شما در حفظ منزلت و جايگاه دانشمندان و علماى دين، مغلوب و ناتوان شديد. اى كاش تلاش خود را مى كرديد!
اين همه (فرياد من براى شكستن سكوت توسّط شما و قيام براى خدا) از اين روست كه سررشته كارها و اجراى احكام الهى، به دست علماى الهى است؛ همان ها كه امين بر حلال و حرام خداوند مى باشند؛ امّا اين جايگاه از شما گرفته شده، و اين نيست مگر آن كه از اطراف حق پراكنده شده ايد و در سنّت رسول خدا صلى الله عليه و آله- پس از برهان روشن- اختلاف نموده ايد.
***
اگر در مقابل آزارها صبر پيشه مى كرديد، و در راه خدا مشكلات را تحمّل مى نموديد، امور الهى به شما عرضه مى شد و از ناحيه شما صادر شده و به شما باز مى گشت؛ ولى شما براى ستمكاران امكان تعرّض به جايگاه خويش را فراهم كرديد و اجراى احكام الهى را به دست آنان سپرديد، آنها نيز به شبهات عمل كرده و در شهوات سير مى نمايند.