سروِ روان (مجموعه شعر)

مشخصات کتاب

سرشناسه : قاضی، احمد، 1332-

عنوان و نام پدیدآور : سرو روان/ مولف احمد قاضی.

مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمکران 1388.

مشخصات ظاهری : 215 ص.

شابک : 20000 ریال 978-964-973-213-8 :

وضعیت فهرست نویسی : فاپا (برون سپاری).

موضوع : شعر فارسی -- قرن 14

شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم)

رده بندی کنگره : PIR8171 /الف625 س4 1388

رده بندی دیویی : 8فا1/62

شماره کتابشناسی ملی : 1735743

ص :1

به نام هستی بخش عالم

ص :2

ص :3

پیش گفتار

سپاس خدای را که به من آن توان را اعطا فرمود که مبادرت به تنظیم و چاپ مجموعه غزلیاتی بنمایم که به دور از حدیث نفس است؛ خواننده گرامی و ارجمند اشعاری که تقدیم حضورتان می شود حاصل دگرگونی حالات روحی حقیر است که ناخواسته بر زبانم جاری شده و بر صفحه کاغذ نقش شده است هر چند امکان اشتباه است که امید اغماض از خوانندگان ارجمند دارم. غزلیات در شش جلد با اسامی: 1 - عطش گمشده 2 - جرعه آخر 3 - سروِ روان 4 - عهد جانان 5 - نشان سحر 6 - سرودِ معرفت می باشد که کلاً ذکر و حمد بر درگاه حضرت دوست و خاصان بارگاه کبریایی ذات اقدس الهی می باشد.

نه بخود می روم به گفتن شعر

دیگری می برد بفرمانم

در خاتمه از کلیه کسانی که در این امر مرا یاری کرده اند خالصانه تشکر می نمایم و پاداش آنها را از درگاه خداوند خواستارم.

کرمانشاه - بهار 1388 شمسی

احمد قاضی

ص :4

ص :5

ص :6

ص :7

ص :8

صدای دل ما

تا شنیدند صدای دل ما

جرم ها بسته بپای دل ما

نیست معلوم که نادیده کسان

از کجا دیده خطای دل ما

صورت واقعه پیدا نشده است

از چه گویند بجای دل ما

لاله ها را زده داغ از همه سو

در چمن زارِ هوای دل ما

مرد کانند بدین کسوت و باز

خود فروشند بهای دل ما

خلوت دیگرم آزرده کند

با تو مویند نوای دل ما

قدم اوّل و دل با سر و جان

ره سپارد به ندای دل ما

بشکند موج غرور دلشان

چون ببینند وفای دل ما

جان احمد ز کجا شعله زند

چون نشیند به صفای دل ما

ص :9

خاک در دوست

بکجا خاک درِ دوست ببوید دل ما

که علاجی شود این کار دل و مشکل ما

سرِ شوریده اگر خو کندش نیست عجب

چو نگفته است و نگوید سخنی عاقل ما

شب هجران تو آخر برود بی تردید

که مرا لطف تو افزون شود و شامل ما

لب لعلی که سخن گفت بمهرم چه عجب

که دگر او نکند بر سخنی باطلِ ما

بدر میکده تا جام دگر برگیریم

نرود خود بتمنای کسی این دل ما

همه دانند که میدان قیامت برِ اوست

وندرین کار جدا کی رود آخر گل ما

سرِ احمد نکند چون هوسی جز ره او

همه گویند که این درد نشد حاصل ما

ص :10

شوق می خواهم

شوق می خواهم که تا ریزم بدامن ژاله ها

عشق می خواهم که از دل بینمش من ژاله ها

تا صبا آید ز کوی دوست دارم انتظار

دردی آشامم ز گلبرگی به سوسن ژاله ها

تا عقاب تیز پرواز خیالم می پرد

می شناسم در پس این دیده روشن ژاله ها

ناز خوبان را نیاز عشق می دانم ز دل

گرچه من می سوزم و می شویدم ظنّ ژاله ها

من شرابی تلخ در جام بلورین خورده ام

زان حقیقت ها که دیدم کن ز روزن ژاله ها

پیک مظلومان به یمن خامه افسونگری

داده سیلاب شفا بخشم بدامن ژاله ها

التهابی دارم از رخ آفتابی روز و شب

من نهال شوق می گیرم ز بهمن ژاله ها

در فضای بیکرانِ داور دانای حی

می گشایم باور از ایمان متقن ژاله ها

سروِ در خون خفته را احمد در این سودا به بین

می کشاند خویش را در چاه بیژن ژاله ها

ص :11

بحر طوفانی دل

با چنین رنج که بر جان رود از دوری ها

گو چه سازم ز غم و درد ز مهجوری ها

ساکن کوی وفا گر نزند نکته بما

می کشم بار جفای غمِ مخموری ها

زندگی تا بکجا باد خزانش بزند

این گلِ سرخ بفرسود ز شب کوری ها

بحر طوفانی دل راه گشایی نکند

تا که در موج کشد کسوت مغروری ها

رسم شیدایی و صد گونه ملامت این شد

جان در افتاد ز شیدایی و پر شوری ها

بر گشودند خیال و بنمودند محال

جمع دل باخته در همهمه سوری ها

گوچه سازیم بدین رشته بیهوده دل

یا چه گوییم ز جان از سرِ مجبوری ها

زنده بر خود چو نگیرد سخنِ مرده دلان

نیست مأمور زمان را رهِ معذوری ها

احمد آرامش ما زین گهر اشک به بین

تا بهر کار صبوری کنم از دوری ها

ص :12

چه شد آن شور و شعف

چه شد آن شور و شعف چه شد آن عشق و صفا

همه جا غم بدل است غم و آهنگ عزا

نه دگر ناله نی نه دگر مستی می

دورِ شادی شده طی هم ز دل مهر و وفا

روحِ فارغ ز تنم جلوه هرگز نکنم

صف خونین شکنم من کجایم تو کجا

گلِ پژمرده منم دلِ افسرده منم

ثمرِ مرده منم صنما یا صنما

سوی هر وادی غم دیده خونبار و به نم

دلِ خونین ز الم غمِ من از سر و پا

کس نپرسیده ز ما چه شد آن شور و نوا

وندرین بحر چرا غرقه شد کشتی ما

درد بر جان ز دلم شده مهمان ز دلم

آهِ سوزان ز دلم شرری زد بخدا

لاله پر داغ بود غم این باغ شود

بدلِ راغ رود غم بی چون و چرا

سرِ احمد نه سر است تفِ آتش شرر است

او ز عالم بدر است همه در خوف و رجا

ص :13

نرگسِ غم زده

در گلستانِ جهان بلبل بی برگ و نوا

خبرش هست که بر دوش کشد بار خطا

صد نوا ساز کند تا به نوایی برسد

آنکه بیهوده به تحقیر زند بانگ و نوا

خادم این حرم ار خود به تکاپو بکشد

راهِ این بادیه را یک شبه پوید به صفا

بت فرو ریز که بت خانه رهش گمراهی است

چوب و سنگ است که گه گاه در آید به بها

نگشاییم درِ معرفت الاّ به صفا

که صفا را بشناسد دلم از اوجِ وفا

مرکب فطرت انسان به چموشی چو رود

به خطا باز کشاند سرِ راکب به جفا

نرگس غم زده را صورت حالش بنگر

مستِ خواب است ولی دیده گشاید همه جا

ما ز بیدار دلان نکته حالی ببریم

تا رهِ خانه دلدار سپاریم روا

با غمِ دوست مرا سابقه الفت اوست

دل ز احمد نکند این غمِ آلوده ما

ص :14

جذبه توحید او

جذبه توحید او می کشدم روز و شب

آتش این اشتیاق شعله زند پر تعب

لاله خونبار ما داد سخن می دهد

گرچه خموش آمده دوخته بر هم دو لب

در مه رخساره ها جلوه نور سحر

هر طرفی عارفی عاشق دیدار ربّ

نقطه پرگار عشق دایره وحدتش

بر سر هر رشته ای داده عنان شعب

آتش سوزان دل در تب و تابم کشد

شب شد و باز آمدم مستی عشقش به تب

دامن دلدار را لابه کنان دستگیر

صدق در این مرحله در سخن آور به گپ

داده باحمد دلی یار که بشکسته است

در دلِ بشکسته بین صاعقه ای در غضب

ص :15

سخن سرایی دل

سخن سرایی دل از غمِ زمانه بجاست

گهر فشانی چشمان بدین بهانه بجاست

خروش هر شب ما در دعای نیمه شبی

بدین قرار که سوزم، همان زبانه بجاست

گر انتظار کشم شوق دلنوازی ماست

مرا چو موج بگیرد غمِ کرانه بجاست

براهِ گم شده ها دل بجستجو چه روی

به هر طرف که رود جان ما نشانه بجاست

بکاروان جوانی سفارشی ز من است

که فصل شوق برویش برای دانه بجاست

زبان ز خویش بریدیم تا عیان نشویم

زبان درد بسودای عاشقانه بجاست

مرا به کسوت ایام سوختن بنگر

گذار عمر چو آید بدل فسانه بجاست

به خون فشانی این دیده در کرانه غم

بدین امید رسیدیم زانکه خانه بجاست

به همزبانی احمد غرورها بشکست

زبان که بسته نگردد چو این ترانه بجاست

ص :16

کاروان عشق را

دردِ دل را با که گویم یار غمخوارم کجاست

در خزانِ روزگاران طرف گلزارم کجاست

شوق ما را تا رخ دلدار در شور آورد

جان ما افسرده آن مهتاب رخسارم کجاست

دل بشیدایی رود در انتظارم روز و شب

چشم بیماری که می آید بدیدارم کجاست

آفرین بر همتِ شور آفرین پروانه ای

جان بآتش زد که ما را شعله نارم کجاست

کاروان عشق را در نینوا آهسته بر

ره نشین مجنون منم لیلای خونبارم کجاست

غرقه در گرداب دل با خویشتن بیگانه است

گوهر دردانه آن چشم بیمارم کجاست

باز می جویم نشان بی نشان عشق را

سرّ معنی بر ملا شد سترِ اسرارم کجاست

سامری را حیله در موسی اثر هرگز نکرد

عارف سرّ ازل را گو که بیدارم کجاست

احمد اَر خود بی سبب آزرده گردم سال ها

صابری باید مگو من عزم کهسارم کجاست

ص :17

رخساره ای غمین دارم

خطوط چهره ما خود نشانه درد است

فغان رفته بلب آه سینه و سرد است

چه انتظار کشی زین زمانه در اسفی

به انتظار ز غم چهره های در گرد است

بشب نوایی ما قصه ها بود امّا

حکایتی است که ما را بدل ره آورد است

زبان الکن و رخساره ای غمین دارم

دلا بسوز که فرجام ما رخ زرد است

بگفت و گوی خیالم بماه و غم ماند

که در روایت غم این جهانِ پر درد است

نه آخرم بسرانگشت و در نشانه زنی

بدین روال روم تا غمم بپرورد است

حکایتی نکند جز فسانه دل، احمد

بکوی میکده ام غم بیاید اَر مرد است

ص :18

باد محبّت

خودپرستی مکن اَر سوی خدایت نظر است

کبر بگذار که از کبر بجان صد خطر است

سوی شیطان منگر کامده در اوج غرور

با لئیمان منشین ورنه بکامت شرر است

هنر اَر هست ز صاحب هنران حاصل توست

سفله مدعی از کل جهان بی هنر است

راز در پرده بسی دارم و در عقده دل

چه گشایم که مرا عقده دل مستتر است

عیب از خرد و کلان هان تو چه بینی همه جا

پرده بردار ز رخ حسن تو کی مختصر است

چهره خوبِ پری در حسدی دیو شود

حاصل بی بصری میوه تلخش ثمر است

داد مظلوم بده این سر معنی بنگر

گر سخن گفتن ما بر دل تنگت اثر است

می وزد باد محبّت بگلستان دلم

تا بهاران برسد از ره و ما را گذر است

چشم سوی تو شود از دل و احمد گوید

این چه غوغاست که بر گردش دور قمر است

ص :19

بند بگشایی

بند بگشایی ز پایم بهتر است

عقده ها را بر گشایم بهتر است

دست ها گر بسته باشد دیده ها

در نگاه آشنایم بهتر است

اشک شوق آرزوها بی دریغ

جلوه گر بر چهره هایم بهتر است

هر بهاری را نشان خرمی است

خرمی های دعایم بهتر است

وسع نعمت های بی چون و چرا

روز و شب از دل ستایم بهتر است

جلوه های آبرو داران حقّ

بر دلِ تنگ جدایم بهتر است

در بیان و در زبان عاجز تریم

خامه دل با صفایم بهتر است

روز حشر و نشر از دل هایمان

دست حسرت را نخایم بهتر است

باده مهر و وفا احمد بلب

شعر دل ها را سرایم بهتر است

ص :20

خزانه غم

چراغِ خانه دل بی رخ تو خاموش است

بدین فراق مرا جان به غم همآغوش است

من این خزانه غم با تو چون کنم قسمت

که هر چه هست مرا از زمانه بر دوش است

ز زخم تیشه ازان بیستون نمی نالد

بشوق مانده دل چهر یار منقوش است

مجال ناله ندارم وگرنه می گفتم

که درد مانده کهن گشته و فراموش است

بصبر ما نه کسی گوش دل فرا دارد

گر التفات کنی پنبه در بنِ گوش است

بیار باده که مستی ز چشم مست تو رفت

در این خرابه چو باده دلم همه جوش است

ز باد حادثه ها بس گلان شده پرپر

زمین خفته ز برگ فتاده مفروش است

به تلخکامی ما کس مباد در همه دهر

که نوش یکسره زهر است و زهر غم نوش است

مراد احمد اگر می دهی کنون هشدار

که او بدرگه تو جانفشان و مدهوش است

ص :21

شاخ طوبی

هر که رندانه کشد بار غمت بی بصر است

آنکه با غم شده مأنوس بچهرش اثر است

زندگی بار غم توست کشیدن بر دوش

ورنه خود زندگی و زنده غنودن هدر است

شاخ طوبی نشود مسکن مرغان چمن

جایگاه است بدان مرغ که خونینه پر است

شاهدانند در این مرحله در شهد وصال

کآشنا بر همگان شاهد زیبا نظر است

ره بکویی نبرم جز ره آن درگه قدس

که جهان با همه خوبی رهِ بیم و خطر است

بند شوقی که مرا بسته مهرش نکند

می گشایم که بدل حاصل چندین ضرر است

مست این باده که بی جام به پیمانه زند

ره بجایی نبرد تا ره کویت گذر است

شاد بادا دل مردان حقیقت نظری

آنچه در رهگذر عشق نهادند سر است

هاله بر ماه رخت جلوه گه صبح و سحر

لعل نوشین تو بر بوسه دل ها ثمر است

تا نسوزد دلی از قصه جانسوز زمان

کی توان گفت که دلسوختگان را شرر است

شعر دلدادری ما زین سخن است احمد گفت

شهر عشق است و شتابنده بسویش سحر است

ص :22

نشانِ پاییز

به زرد چهره عالم نشان پاییز است

غمی نهاده بجان ها بسان پاییز است

سکوت شب دلِ بی تاب را بدرد آرد

که این سکوت غمِ خفتگان پاییز است

به برگه های غمین چین دوباره بنشسته

زمین به ناله غم نوحه خوان پاییز است

بگفتگوی من از درد دل اشاره مکن

که هرچه می کشم از آسمان پاییز است

سرود مرغ چمن ناله های درد آلود

بجان خسته ما داستان پاییز است

مرا زمانه غرورِ شکسته می بخشد

به هر کرانه غمِ کاروان پاییز است

ز شور و شوق نشانی دگر نمی بینیم

که تیغ تیز ز بادِ وزان پاییز است

شکوفه ها همه در ماتم از دل افتادند

ز داغ لاله که در آستان پاییز است

خزان چو دست تطاول به باغ بستان زد

سکوتِ بر لب احمد فغان پاییز است

ص :23

میل ضمیری

زندگی در گرو میل ضمیری غلط است

دیده بر دوختن از کسوت میری غلط است

گر ز دامان محبّت بزدایم غمِ دل

نتوان گفت که ما را سر پیری غلط است

زرد گون شد رخ ما بر سر کوی تو بجاست

کین ندامت بسراپای اسیری غلط است

در جهان داعیه فخر فروشی نکنی

هر گنه را به تمنا نپذیری غلط است

با دل پر هوس از خویش رها کی تو شوی

دست بر دامن شیطان که بگیری غلط است

زاهد و عابد و مردانِ خدا جز رهِ دل

گر بنالند، صداشان چو نفیری غلط است

با عمل کوس بشارت تو بزن بر دل خود

بی عمل در همه اوقات بشیری غلط است

ره این قافله تا دامن محشر برود

غیر این راه اگر رفته مسیری غلط است

تا ز احمد خبر دلشدگان بر لب ماست

راز بگشودن دل جز بدلیری غلط است

ص :24

غنچه مهر

در باور ما غنچه مهر تو شکوفاست

حیران بکجا رو کنم آن مهر تو اینجاست

گر راز نهان در سخن شوقِ من آمد

آن شوق بهر مرحله در شوکت پیداست

شعر و غزل آمده بر لب که چنین است

آسوده دلم در خم ابروی تو شیداست

هر روز که در سایه سرو تو نشینم

آرام بجان آید و آرامش دل هاست

ای لطف مجسم به تمنای دل ما

بس چشمه فیاض که زان سلسله جوشاست

این سوختن و ساختن و مشغله عشق

هر روز بتکرار زمان در غمِ دنیاست

باز آی که در خاطر ما جز غم تو نیست

باز آی که هر موج به سودای تو دریاست

از لعل تو تا نکته شیرین به تراود

این گوش دل ماست که آماده اصغاست

احمد به حدیث از گلِ روی تو نشیند

هر جا سخنی هست به غوغای تو غوغاست

ص :25

عنوان دل

چهره خوبان بهر جا از تو مهمانِ دل است

نامه خونین فصل عشق عنوان دل است

در خروش جان ما یاد تو می آید هنوز

لاله ها را هم بدان پیغام بر جان دل است

پیش ما رسم وفاداران به اکناف جهان

با تو در هر برهه از ایام پیمانِ دل است

حرف امروز وفا جویان به معنی های دل

رخصت آزادگی در شوق جانان دل است

گفتم آخر در پی اهداف دل حاضر شوم

دیدمش زنجیر مهر او بسامان دل است

آستان مخلصان را از تو می جویم کنون

بر زبانم نکته دانی های آسان دل است

بر شعور خویش می نالم که کشف الغیب کرد

در خم این ادّعا نقشش به پایان دل است

ای تو جان خون فشانِ امتِ بیدار دل

هر چه گفتم یا بلب آمد غزلخوان دل است

مدعی احمد خیال خام را بگزیده است

ورنه ما را این زمان جان ها بفرمان دل است

ص :26

شوق موج ها

موج ها را شوق ها بر ساحل است

شوق ما هم اشتیاقی از دل است

هر کجا رفتیم مشکل ها فزود

عشق ها را راه های مشکل است

عاشقان جمعند و در لب هایشان

نقل شیرینی ز جمع محفل است

پارسایانِ رهِ ایثارها

جانشان آکنده زین آب و گل است

سالک خونینه پای بادیه

ره سپاران سوی مقصد عاقل است

برگ سبزی بی نیازی دیدنی است

عشق هم بی شوق دل بی حاصل است

روزگار وصل ها بی مایه شد

دل به هجران ها و غم ها مایل است

داد ما بستان و داد دل بده

داد بی فرجام آخر باطل است

دستِ احمد گیرد این دفتر ز ما

دفتر عمر است و یاری مقبل است

ص :27

پرده دار غم

پرده دار غم امشب که غمش خانه ماست

سوختم آتش هجران که ز جانانه ماست

بال پرواز خیالم همه جا پرسه زند

تا بکف آورد آن جام که پیمانه ماست

شرطِ عقل است که آسوده دلی پیشه کنم

گرچه هر گوشه به غم این دل دیوانه ماست

ای بسا عارف فرزانه که در یوزه گر است

گرد آن شهر که در شوق غریبانه ماست

سبزه خندید و بخرم دلی آمد بسخن

که رهِ شادی ایام ز کاشانه ماست

از خدا می طلبم داغ وفا بر دلِ خود

تا گذارم برهِ دوست که دردانه ماست

وصف سوزانِ دلِ شمع به پروانه مگو

که به هر سوختنی یک تنه پروانه ماست

از ثریا به ثری هر چه حکایت بکنند

شرح آن قصه به تفصیل ز افسانه ماست

خسته احمد نشود از سخن وصف نگار

که رهِ دوست نه راهی است که بیگانه ماست

ص :28

راز پنهانی

ای بسا راز که در خاطر پنهانی ماست

ای بسا ناله که در سینه و زندانی ماست

دل چو بشکسته سرانگشت ندامت چه گزد

که دل آزاری ما کوه پشیمانی ماست

پای رفتار نمانده ست ز ره مانده منم

کاروان رفته و بر جای گران جانی ماست

خوب تر از گلی امّا چو جفا پیشه کنی

در همه باغ و چمن فصل زمستانی ماست

دل بیمار ز غم ساکت و خاموش بود

برگ افتاده ز پاییز چه ارزانی ماست

خواب دیدم که گلستان جمال تو رسد

زان به بیداری ما بانگ غزل خوانی ماست

غافلم برده به تدبیر ز سر هوش چنان

که دل آشفته بسی شاهد ربانی ماست

چه کنم من هوس لعل لبش اَر نکنم

که گرفتاری ما رمز پریشانی ماست

هر دمی موج بلا خیز بسویی بردم

تا چو احمد کشم آن درد که پنهانی ماست

ص :29

آتش غم

رمز این نکته بدل بر سر هشیاری ماست

آرزومندی ما قصه ز بیداری ماست

ما نه خامیم که در کسوت بیگانه رویم

گرچه پیدا نشود آنکه به غمخواری ماست

سوی این خانه اگر عاقبت افتد گذرت

سر فرود آر بدین در که سرِ یاری ماست

درد جانسوز بدرمان نرسد تا که مرا

چشم بیمار وشی علّت بیماری ماست

ای که رندانه سخن گفتی و بگذاشتیم

مرحبا بر سخنت کز دل و دلداری ماست

صید این دام بدست غم تو افتاده است

بند بگشای که دل از پی آزاری ماست

احمد از خویش برون کی برد این آتش غم

مگر از اشک دمادم که به خونباری ماست

ص :30

وفای عهد

وفای عهد نگهدار دل پریشان است

چو شب چراغ بتابم که خانه ظلمان است

مگر بدست وفا عشق را نشان گیرم

که در زمانه ما مدعی فراوان است

غرور آمده در جان به شوق پیوسته است

شرار آتش فریاد دل بکیوان است

چو این ترانه ز اعماق عشق ها خیزد

سرود عافیت این ترانه در جان است

سروده ایم ترا بارها بشرط وفا

نه این زمان که کلامم بشرط احسان است

بکار من ز بهاران بهانه می گیرد

اگرچه رنگ بهاران همیشه الوان است

بیا و بار دگر عهد بسته بر بندم

که این نشانه به معنی شکوهِ پیمان است

خزان ز ماتم دل ها دوباره برگردد

چو برگ زرد خزانی سرود احزان است

نگفته ایم که احمد ترانه در غم گفت

ولی ترانه او درد جان انسان است

ص :31

این مرغ گرفتار

بی روی تو بس خار مرا در دل و جانست

این مرغ گرفتار به آوا و فغان است

هر جا که تویی شهد بکام دل ما شد

شیرین سخنا بوسه تو جان جهان است

وصلت چو زلال است که جوشیده ز کهسار

هجران چو شراری بدل سوختگان است

پروای من از خرد و کلان نیست بعالم

هر شعله که بر جان رود از شوق عیانست

بردار ز رخ پرده، که رخسار تو دیدن

ما را چو همه ملک جهان قیمت آنست

صهبای تو در مستیم آورده که سرمست

ما را سر آن هست که پیمانه نهانست

ای با نگهی بر دل شوریده چو خمری

دلداده به دلدار کجا بار گران است

بر آتش سوزنده مرا جای تو دادی

از عشق حذر نیست نه از حدّ گمان است

احمد نرود از در مهر تو بجایی

کاسوده دلی در سر شوریده دلانست

ص :32

ماهِ آشنا

سوختم در حسرت ماهی که ماهم آشناست

دل بسودا رفت و جان هم در نگاهم آشناست

از دلِ تنگم ز روز حشر می گیرم نشان

بی گناهی را چه جویم بی گناهم آشناست

چون غریب افتاده ای در وادی رندان مست

گاه گریانم گهی خندان گواهم آشناست

از سحرگاهان فروغ مهر را بگزیده ام

دل به تاریکی نگیرم تا پگاهم آشناست

مرد بودن را زمان امتحان ها دیده ام

ره بگمراهی نپویم عمق راهم آشناست

از جفاها یوسفی در بی گناهی مویه کرد

چهره را از اشک می شویم چو چاهم آشناست

چون گلِ پژمرده از باد خزان آشفته ام

ناله ام بیگانه شد آنجا که آهم آشناست

از چمنزاران دل پاییز دردم می برد

چون کشم این بار غم را تا کجا هم آشناست

زرد رویی های ما احمد نه از بیگانگی است

خرمن کاهی بسودا گاه گاهم آشناست

ص :33

سودای خزان دیده

درد است که بر قامت امروزِ جهان است

این درد توان سوز بجانست و نهانست

سودای خزان دیده به خونابه همین است

امروز اگر درد بهر چهره عیانست

بر خاک نشانید نهالی ز محبّت

تا ریشه زند بر دل پر درد که زانست

صد لاله و یک داغ نپندار عجیب است

در لاله با داغ کجا فصل خزانست

در میکده بر دُرد کشان باده کجا بود

تا دُرد کشی شیوه هر پیر و جوانست

زین جاده غباری که نخیزد ز رهِ عشق

زان پیک سواری که به تدبیر عنانست

در کعبه، دل از خویش برون شد که نبیند

آن جلوه که در قافله درد کشان است

زندانی آسوده خیالیم در این دِیر

هر کس بگمان است بیک راه روانست

خمّار بما فرصت دیگر چو نداده است

این درد خماری است که در ظنّ و گمانست

مردار خورانند که بی وعده درآیند

در گردش ایام چه کس خوانده بخوانست؟

این شعله بجان رفت که احمد زدم آتش

از بارگهِ یار نشانی به نشان است

ص :34

شورِ آتشین

سینه مالامالِ شورِ آتشینِ عشق هاست

آتش عشق است و فصل دلنشین عشق هاست

مرحبا بر دل که شیدایی بعالم پیشه کرد

آفرین بر جانِ ما شور آفرین عشق هاست

از دلی سوزان و اشکی همچو باران بهار

داغ ها بر لاله ها در سرزمین عشق هاست

داغ این آلاله دل ها را به یغما برده است

در دل خونین پیام آخرینِ عشق هاست

تا بسودای وصالش جان و دل در گردش است

او به مبنای زمان ها چون نگین عشق هاست

معبد عشق است و تدبیری دگر با ما نزن

شوق فرهاد و دل سنگ و به شیرین عشق هاست

باورِ دل را نه پنداری عبث در دشت غم

حسرت و غم در جدایی ها عجین عشق هاست

آسمان را جلوه ای از ماورای عشق بین

از ازل تا عاقبت جان ها رهین عشق هاست

ما نه خود را سوختیم احمد که دل سوزان تر است

شوق آن پیدای ناپیدا بهینِ عشق هاست

ص :35

درّ خونین

آتش عشق مرا سوخته است

در دلم شعله برافروخته است

بر سراپای وجودم همه جا

این قبا را غم دل دوخته است

قدم اوّل و اعلام وفا

بمن دلشده آموخته است

هرچه دیدیم ز مرغان چمن

جملگی شان دل و پر سوخته است

غم که همپای زمان من و توست

درّ خونین بدل اندوخته است

از جفا یوسف دل چاه نشین

چون شود شاهد بفروخته است

جان احمد ز صفا سوخته است

او که این رسم وفا توخته است

ص :36

رسمِ سوختن

سوختن را رسم دیگر آمده ست

آتش دیگر به پیکر آمده ست

آتشی پنهان که بر جان می زند

جان در این آتش سراسر آمده ست

در دلِ این کهکشان آرزو

آنچه دل خواهد به باور آمده ست

هاله ای از لاجورد عشق ها

دیده ها را در برابر آمده ست

چهره خورشید خون آلود شد

رنگ خون از سوی خاور آمده ست

هر قیامی را پیامی در بر است

بت شکن را خیمه آذر آمده ست

رهگذار شب نوا از غم زند

دل در این سودا مکدر آمده ست

ناله ها را بی همآوایی کشد

هر که می نالد قلندر آمده است

سوختن احمد بما آسان تر است

در دلِ آتش سمندر آمده ست

ص :37

شکوهِ دلشده

شکوهِ دلشده از چشم مست تابنده است

چو این شرار به هر موسمی گدازنده است

بصید خویش چو صیاد بنگرد داند

که بیگناه بخاکش ز ظلم افکنده است

به ناله ها نه گرفتار بند بگشاید

فغان زند که بدانند مردمان زنده است

ز خون خویش گشودیم راهِ بسته دل

که دل بدست محبّت ز دوست آکنده است

قرار جان ز دل بیقرار می جوییم

چو در سکون زبان کارها برازنده است

بگوش ما تو مخوان جز ترانه دل را

که رمز عشق بهر مرز و بوم سوزنده است

زلال چشمه این کوهسار را بنگر

چو هر چراغ بانوار خویش ارزنده است

بشرط دوستی یار جان فدا کردیم

دل از امید بدان جایگاه زیبنده است

بانتظار چو احمد گزید چشمه نور

بهر کلام زبانش فروغ تابنده است

ص :38

صفاجویی ها

باورم یکسره در عمق خدا جویی هاست

آنچه ما را نکند خسته صفا جویی هاست

ناله مرغ سحر شور و نشاط دل هاست

جان مشامش بصفا فکر صبا جویی هاست

فصل گل فصل وفا در طبقِ خالص جان

آنچه در گوش من و توست روا جویی هاست

سبزه زار دل ما لاله رخی می طلبد

دست محرم به تمنای وفا جویی هاست

جلوه چشمه روشن که رهی می سپرد

رمز روشن دلی از راهِ بجا جویی هاست

هر شب آهنگ ندامت ز دلم می شنوم

ترک اولی همه جا ترکِ خطا جویی هاست

راستی ها رهی از روشنی دیده بود

چشم بینا گهرِ دست بها جویی هاست

شور هر مسأله در خاطره جان می گیرد

حرفِ امروز بفردای جدا جویی هاست

فکر احمد بتو مشغول نشد جز بوفا

چون وفاداری ما رمز خدا جویی هاست

ص :39

نجوای زندگی

ما را بهار تشنه نجوای زندگی است

نقشی ز تار و پود فریبای زندگی است

در بطن روزگار شتاب نهفته است

خاموش و بی صداست چو غوغای زندگی است

ما را بهار جلوه عالم فریب دل

هر روزنش دریچه پیدای زندگی است

هر گه بهار می رسد از راهِ دور شوق

آوای عاشقی است که مبنای زندگی است

بار گناه بر دل ما شستشو شود

روزی که با بهار دل آرای زندگی است

شد زنده کوه و دشت بدین نکته راز بین

تا بنگری نشانه که هم پای زندگی است

لعل وجود در دل تنگم ندامت است

ای دل بیا که نشئه به صهبای زندگی است

سودای عشق در دل خونین جوانه زد

احمد نوای ماست که معنای زندگی است

ص :40

غم و شادی

غم و شادی بکف مرد یکی است

دلِ گرم و نفس سرد یکی است

مرد ایمان همه جا شاد بود

پیش او راحت و هم درد یکی است

با همه سر کند او بی کم و کاست

چهره سرخ و رخ زرد یکی است

ناله نیمه شب و نغمه صبح

دیده روشن و در گرد یکی است

قامت سرو وشان چمنی

با قدِ آنکه خم آورد یکی است

سنگ و مرجان به بهاء یک بیک است

به جفا آنکه وفا کرد یکی است

احمد آن شیوه مردانه کجاست

تیغ مردانه یکی مرد یکی است

ص :41

کمال عشق

کمال عشق به توحید اقدس اوست

مرا نماز بدان قبله گاه و در آن سوست

به یمن آنکه بهارِ جمال او دیدم

بچشم عبرت ما این جهان چنین نیکوست

به مهر و ماه گرم روشنی بدیده بود

به مهر اوست که ما را مشام جان خوشبوست

به کوی میکده از عشق باده بر گیرم

به خاک دوست نهم سر که جای سر نیکوست

مرا کمند سیه موی یار می گیرد

به هر طرف که دلم می برد همان گیسوست

به یک نظر چو مرا از کمان ابرو زد

به هرچه دیده بدوزم اشارت ابروست

به آه و ناله احمد بدرگه اش باری

حریم عشق به شیدایی دلم یک موست

ص :42

چشم خمار

نگاه چشم خماری بخون کشد ما را

به سوی میکده خود درون کشد ما را

ز هر طرف که کشم عقل خود زبون گردد

بهر دیار روم در جنون کشد ما را

کجا روم چه کنم با که راز دل گویم

بضرب تیشه برون بیستون کشد ما را

هزار بار گرم جان بسوزد از حسرت

هزارمین دگر از آزمون کشد ما را

مجال ناله ندارم وگرنه می گفتم

که دل به غمکده دهر چون کشد ما را

خرابه های جهان را به چشم عبرت بین

بدین قضا ز قدر رهنمون کشد ما را

غمی چو پهنه این آسمان بدل دارم

ز التهاب چو احمد فزون کشد ما را

ص :43

کاشکی

کاشکی با دست وجدان می زدودی زنگ را

کاشکی سوی خداجویی کنی آهنگ را

کاشکی ایمان بجانت سایه ای پر مایه داشت

تا بدست آری ز دل ها سایه فرهنگ را

کاشکی از مال دنیا بی نیازی پیشه بود

تا به بی رنگی کشانی چهره صد رنگ را

کاشکی بی خوف دل در وادی عشق و جنون

ره سپاران می گشودی جاده های تنگ را

کاشکی خونابه ریزی در وفا داری بُدی

وز درون خود جدا کردی غمِ نیرنگ را

کاشکی موج صفا در مهربانی می نشست

تا مگر باب محبّت وا کند دل سنگ را

کاشکی با خنده رویی همرهِ دل شادها

از جبین ها پاک می کردی خطِ آژنگ را

کاشکی در کسوت آزادگی آسوده دل

با زلال جان زدودی لکه های ننگ را

کاشکی احمد زمان ما را بخاموشی برد

تا به صیقل های دل از جان زدایم زنگ را

ص :44

دلا

در گنه آلوده تر ما را چو آمیزی دلا

اشک ها را عاقبت خونابه ها ریزی دلا

مرد میدان ندامت نیستی پروانه وار

تا ز آتش جسم و جان را شعله آمیزی دلا

ما به قربان گاه اسماعیل پیمان بسته ایم

لب فرو بندیم آنجا دشنه را تیزی دلا

برد ما را سوی فردوسی که شیرین بی شکر

کام را شیرین تر از خود داد پرویزی دلا

خوشه چین مهر را شهد محبّت داده اند

با سحرخیزان یکی شد آهِ شب خیزی دلا

سر فرازی ها به کوهِ بیستون هنگامه کرد

در سراشیب اجل در پای شبدیزی دلا

من بهارِ روی دلداری بجان ها می خرم

سوی احمد رو مکن با بادِ پاییزی دلا

ص :45

صید این حادثه

یاد بادا که بدان کوی قدم بود مرا

در غم دل همه جا لطف و کرم بود مرا

در شب سرد پریشانی ماتم زدگان

دستِ پر مهر اگر بود چه غم بود مرا

فصل خاموشی با حاصلی از اشک دل است

چو توان کرد گرم دیده به نَم بود مرا

در جدایی بکجا رو کنم از نیش زبان

گر ز هر خار چنین قامتِ خم بود مرا

روزگار غم دل بار گرانِ غمِ ماست

هر طرف از همه سو موج الم بود مرا

رقم مغلطه بر صفحه جان تا نکشند

حذر از شعله پیدای رقم بود مرا

صید این دامگه از حادثه بیرون نرود

کی توان گفت که اینجا نه ستم بود مرا

بانگ شادی و گل و خرّمی باغ بجاست

گر دعایم برِ جانان به نعم بود مرا

دست احمد به تمنا بدرِ بارگهی است

کو به هر کعبه مقصود حرم بود مرا

ص :46

درد جویان را

تیره می دارد چو آهم چهره آیینه را

آه سردم را بگو در خویش گیرد سینه را

درد جویان را مجال کینه ای در سینه نیست

سهل باشد سینه را تا وارهاند کینه را

نقد بازار قیامت چون مرا آید بکف

بی بهارم می نماید بدره نقدینه را

شوق ما را کودکی در قالب معنی زند

فکر شنبه تلخ دارد فکر هر آدینه را

بی تکلف دامن یاری گرفتم تا مگر

مهربان از ما گزیند این دلِ خونیه را

من جدا از خویش بودم دل جدا از حال ما

در جدایی نقش تاریک است هر آیینه را

باز می جویم کسی تا عقده دل وا کنم

سال ها جستیم و در پا بست بر ما پینه را

برگ ریزان است و دل ها در نهایت های غم

ای عجب ما را کجا شد مستی از دوشینه را

کار احمد در ترازوی عمل هنگامه ای

باز می گوید حدیث خاطرِ پارینه را

ص :47

تا دیده بشوید

تا دیده بشوید رخ خونین کفنی را

با ناله بخوانید گلان چمنی را

از کوچه ایام چو خون نامه بخواهید

زان نافه گشایید غزال ختنی را

سوداگر بی مایه دهرند در اینجا

تا باز کجا سایه زند دل شکنی را

طفلیم و به هر مویه که آغاز غمی هست

دل می طلبد دایه و شوق لبنی را

صندوقچه راز که در سینه نهفتیم

با درد گشاییم چنین هر دهنی را

بردیم سرانگشت بدندان و گزیدیم

در بحرِ تحیر چو نهادیم منی را

احمد خبری گفت که خوننامه عیان شد

با اشک بشویید گلِ یاسمنی را

ص :48

غوغای حیات

باز در باغ و چمن آمده سیمای حیات

سبزه در کوه و در و دشت به غوغای حیات

زندگی بار دگر جلوه شوقِ دل ماست

زندگی آمده تا سر دهد آوای حیات

خاک تیره شده همرنگ برنگ دلِ ما

سوسن و لاله و نرگس گلِ حمرای حیات

موج نمناکِ هوا سر زده در شادی گل

بر سرِ شاخه پر بارِ شکوفای حیات

دست مهری به سرانگشتِ زمان می چرخید

خنده بر لب همه جا بر سرِ مینای حیات

آسمان گاه به غوغای زمان آمده است

گاه فیروزه نشان در خم صهبای حیات

در نسیمِ سحری زمزمه عشق نهان

چشم خورشید ز گرمی به تمنای حیات

رمز نوشین فلق شاهد هر ذکر و دعا

همرهِ باد صبا بی غمِ فردای حیات

حرف احمد سخن عشق به پیرانه سر است

در بهارِ دلِ ما جلوه یکتای حیات

ص :49

لطف خدا

سرو را دیدم مرا با سروها شور و نواست

سبز بودن ها به دنیا آیتِ لطف خداست

دیده بر دوختم آنجا که همه خرّمی است

در صدای دل ما زمزمه مهر و صفاست

همدمی ها که درین دایره از همت اوست

برده آنجا دل خونین که رها گشته ز ماست

حرف امروزه بفردا مفکن در رهِ عشق

چون رهِ عشق رهِ پر خطر مشغله هاست

برگشودیم گر این خانه بر محرم عشق

دست بیگانه مده راز دل ما که خطاست

آخرین رشته ز تدبیر گره بر چه زنیم

از سرآغاز بانجام سر رشته کجاست

شمع دلسوخته را شعله مضاعف چو شود

هر چه بینیم در این مرحله با شعله رواست

عاکفان در این میکده در مستی دل

می کشانند دل آنجا که غم کرب و بلاست

دادِ مظلومی ما را همگان قصه کنند

هر که این قصه شنیده است بدین حال و هواست

کی هم آواز شوی تا که صلایی بزنیم

که بسی گوش خرد منتظر بانگ و صلاست

صبر احمد به تمنّای تو افزون شده است

تا بخوانیم حدیثی که ره آورد صباست

ص :50

دل گشودیم

هر که دیدم بجهان از غم دل نوحه گر است

آهِ حسرت بدل و مویه کنان، مختصر است

دست اغوا گر و در حیله این دور و زمان

کس ندانست و نداند ز کجا از چه سر است

حبّ دنیا سخن روز شد از خرد و کلان

چشم ها یکسره نظّاره گر سیم و زر است

صورت حال که اینست، کمالات کجاست

طوق این بت همه جا زیور در زیر و زبر است

خوب شد قسمت ما دست تهی از همه سوست

چون تهیدست ز احلامِ گنه بی خبر است

شوقِ آسودگی از خلوت نیکان بطلب

که جوانمرد به آسودگی آزادتر است

بر درِ قادر مطلق به تمنّا به نشین

چون دل پر گنه ما بسراسر شرر است

سوختم جور حریفان دغل در همه جا

منم آن طائرِ آواره که بی بال و پر است

خنده های دل و جان از سرِ فرزانگی است

کی در این شوکت فیروزه نشان سحر است

ره سپردیم بدان کعبه که مقصود دل است

دل گشودیم بدان جلوه که خونین اثر است

سوی احمد نظری کن که دلش با غم توست

ای که بر دلشدگان دیده تو در نظر است

ص :51

آوای عفو

جهان و هرچه در آنست جلوه یار است

بخرمی بنشین دل که کوی دلدار است

ستاره ها همه در نقش نور می خندند

ستاره بار منم تا که شب چنین تار است

سرودِ مجلس رندان عافیت سوز است

که هر نگاه بفتوای چشم بیمار است

خلوص دل بتراود ز نیتِ میمون

چو در تبارک ایام دیده بیدار است

ز لعل یار گرت بوسه ای طلب دل کرد

به خرمی بنشان دل که چشم خونبار است

زمانه خاطره رفته باز می آرد

ز بخت خویش چه نالم چو وقتِ دیدار است

سرابِ جلوه عالم فریب می بینم

بجانِ خفته این دل رمیده اسرار است

بهر گناه مرا لطف یار می گیرد

بشرط توبه که در درگهش ز اقرار است

سریر یار بچشم ندامت ما هست

که در خروش دل آوای عفو در کار است

نه هر که گفت دلم کوی عشق می جوید

طلب بدست بگیرد که جای ایثار است

بچشم خون شده احمد بره نهاد قدم

فدای یار کند جان که هیچ مقدار است

ص :52

وقت نماز

هر گه که مرا بر درِ او وقت نماز است

بر خاک درش چهره ام از روی نیاز است

با بارِ گنه رو بکجا آورم از غم

جز آن در رحمت که بروی همه باز است

من راز چه گویم که تو آن راز ندانی

جانم بلب آمد که کجا محرم راز است

در جایگه قدس ملایک چه نهم پای

تا جان و دل سوخته در سوز و گداز است

آرامگهی بود مرا بر درِ خوبان

آنکس که در توبه گشوده است به ناز است

مستانه گذر کن که سرانجام ز جانت

رندان نفریبند که جان در تک و تاز است

صورتگر معنی چه کشد نقش دگر باز

این راه کجا طی شود آخر که دراز است

گر سوختن و ساختنم هست ز صبر است

هر سوز که در ماست به تقدیر تو ساز است

احمد گلِ اندیشه نماز است که با ماست

هر جا که روم مونس هر روزه نماز است

ص :53

از خزان تا بخزان

دست ها را بخزان دسترس است

از خزان تا بخزان یک نفس است

نفس از سینه برون می آید

نقش ها در دل آیینه بس است

همچو ایراد بنی اسرائیل

درد خواهنده بسیر و عدس است

کوه طور است و نشان آتش طور

گر کلیمش به تقاضا قبس است

دامن صبر مرا از کف برد

اندرین خانه که؟ فریاد رس است

شهر در شهر و به هر کوچه روم

باز اندر پی دل ها عسس است

خواب احمد ز دل آشفته مکن

خواب آشفته به بانگ جرس است

ص :54

مرز دیدن جانانه

عشق مرز دیدن جانانه است

عشق پی جویی ز صاحب خانه است

عشق فریاد بلندِ دردهاست

شعله های سرکش از پروانه است

عشق الای خروش لای ماست

عشق اندر بحر جان دردانه است

در گلستان بهار زندگی

عشق عقل عارف فرزانه است

عشق صدها کوچه از مهر و وفاست

عشق پروا از دلِ بیگانه است

عشق احمد شوق شورانگیز ماست

عشق فتوای دل دیوانه است

ص :55

شرطِ عشق

دریا که در خروش بدینجا رسیده است

راز نهانِ ماست که پیدا رسیده است

سر می زند بساحل و امواجِ کف بلب

آشفته از نهایت غوغا رسیده است

شیدا بروزگار بحق ره گشوده است

در التهاب خویش فریبا رسیده است

دریا دلم بسیرت دریا ستیزه گر

هر روز و شب چو شعله بدریا رسیده است

در ژرفنای سرد وجودم ز عمق جان

اشکم برخ ز صحنه دنیا رسیده است

این لاله ها بداغ زمان بر سریر موج

روزی ز ابر شوق به صحرا رسیده است

آرامشی که در دلِ ابناء آدم است

از جلوه های دوست که بر ما رسیده است

قصر بهشت و سایه طوبی بشرط عشق

بر بندگان مخلصِ یکتا رسیده است

هنگامه های عارف و عامی بشوق دل

احمد سخن ز راست به معنا رسیده است

ص :56

عاقل مجنون شده

گل نمایانگرِ اوصافِ دل خون شده است

دل دیوانه همان عاقل مجنون شده است

خطِّ خونین بگرفتیم که در شوکت عشق

باز جوییم بدان شیوه که در خون شده است

گوش نامحرم و پیغام خروش دل ماست

همره بخت نهادیم که وارون شده است

بگشایید درِ معرفت خرد و کلان

تا ببینیم که در حالت دل چون شده است

خار این بادیه ار نیش ملامت زندم

ناله خاموش نشد بادیه افسون شده است

نکته دانی که مرا نکته در این دایره زد

خود بحیرانی ما نقطه کانون شده است

چون گشودیم رهِ ذکر و دعا سلسله را

برگشودند، که غم از همه بیرون شده است

این سرِ ماست فدای سر و گیسوی تو شد

این دل ماست که آواره هامون شده است

یار تا رفت ز احمد خبری او نگرفت

دردها در دل ما هست که افزون شده است

ص :57

روزِ آشنایی ها

آشنا روزِ آشنایی هاست

بی وفا فصل با وفایی هاست

شب چراغ دلم فروزان است

دل باعماق پارسایی هاست

سروهای چمن بسر سبزی است

دسته گل ها به خودنمایی هاست

مرغ خوش خوان بباغ باز آمد

فصل پایان این جدایی هاست

شبنم از لاله چهره می شوید

ارغوان مظهر صفایی هاست

سبزه می روید از کناره جوی

جوی در اوج بی ریایی هاست

دل احمد بشوق می آید

آشنا در غم رهایی هاست

ص :58

بیانِ شوق

در بیان شوق شیرینش دو صد زیبایی است

شور و حال عشق را در دل ز بی پروایی است

پیش گویی های دنیا را فراموشی گرفت

ره به سوی عاقبت ها هم ز ناپیدایی است

خرمی ها را بهاران در طراوت جلوه زد

شوق بستان ها بفریاد از دلِ شیدایی است

عاشقان کعبه مقصود گر عاشق ترند

نیش خار این بیابان هم ز جان آرایی است

سوختم تا دست جورم آتشی بر دل نهاد

غم بجان گر هست ما را نشئه سودایی است

درد پیری را دوایی جز محبّت کی بود

جان بسختی ها زدن از شیوه برنایی است

عاقبت سودای عشق او جنونم پیشه کرد

نکته های عشق مجنونم غمِ لیلایی است

جان در این ره باختن خود شرط استغنای ماست

راهِ جانان است و رنگین از گلِ حمرایی است

از سحر احمد نشان یار می جویم ز دل

بوی گل ها را نشان ها از گل صحرایی است

ص :59

زندگی ماندنی

زندگی در موج خونین ماندنی است

با ستیغ کوهِ سنگین ماندنی است

زندگی پیغام و فریاد دل است

با غمِ فرهاد شیرین ماندنی است

زندگی در اشک های شوق و غم

چهره های پر زِ پروین ماندنی است

زندگی در خواستن ها جلوه زد

گریه های اهل تمکین ماندنی است

زندگی با چهره های دلربا

در نمای خواب نوشین ماندنی است

زندگی ابعاد انسانی بود

گه بدرد و گاه تسکین ماندنی است

دست سرد روزگاران گر نبود

مهرها بی شعله کین ماندنی است

ره گشودن ها بسودای عبث

تا ابد بر جان مسکین ماندنی است

زندگی احمد خروشِ دل بود

بر زمین و چرخ رنگین ماندنی است

ص :60

فریاد خستگی

خسته بودم خستگی فریاد داشت

زنده بودم زندگی بیداد داشت

بر ستیغ کوهِ درد انزوا

ناله ها در صورت فریاد داشت

بی همآوایی این شهر غریب

دردهای بی کسی را یاد داشت

بیستون تا غرقه خون شد هر طرف

او نشان از تیشه فرهاد داشت

با تهی دستی غرورانگیز بود

آنکه از دل قامتی آزاد داشت

سر به هر سودا نهادن ابلهی است

قیس لیلا بود و لیلا شاد داشت

تا خداجویی نگیرد کار ما

کارها احمد روال باد داشت

ص :61

جانِ هجران دیده

خویش را دیدم کنون پروای تو از دل نرفت

جان فنا شد از قضا سیمای تو از دل نرفت

در نهان گفتم مگر روزی بفریادم رسی

خوشتن گم گشته را پیدای تو از دل نرفت

سوختم تا نکته ای از جان و دل آموختم

جان هجران دیده ام هیهای تو از دل نرفت

ره گشودم تا مرا این دل بره همره شود

باز هم شیدایی و غوغای تو از دل نرفت

عشق را در قصه لیلا و مجنون خوانده ام

از دل خونین ما لیلای تو از دل نرفت

نیش خار ناامیدی دردِ بی درمان ماست

نازم آخر خار خون پالای تو از دل نرفت

از حریم قدس جان، ما را ره آوردی فرست

آنچه بر دل آوری در وای تو از دل نرفت

من شکوفا غنچه شوق جوانی دیده ام

نازنینا قامتِ رعنای تو از دل نرفت

گر خطا کردم ببخشا بر خطایم این زمان

آن صفای چشمه والای تو از دل نرفت

از فسانه خواب را در چشم ما آورده دل

داستان عشق بی همتای تو از دل نرفت

دردِ احمد بی دوای مهر تو افزون شود

دردمندان را غم شهلای تو از دل نرفت

ص :62

بی نهال آرزویی

از خزان عمرها غم در دلم مأوا گرفت

روی زردم برگ های زرد را از ما گرفت

یادگاری از جوانی مانده در جانم کنون

کین دل خونینه ام روزی ز یاری وا گرفت

حسرتی بر دامن پر اشک آخر مانده است

آهِ سردم زین تمنا در تمناها گرفت

من خیال مانده در ره را پری دیگر دهم

صوت غمبارم اگر غمبارتر بالا گرفت

بی نهال آرزویی با سرشک خون نشان

ره بسامان کی برم اینجا که دل آنجا گرفت

زندگی زندان سرد بی نوایی های ماست

هم نوا خواندم دلم را دیده خون پالا گرفت

تا زمستان را چو بخت خویشتن آزرده ام

او سراپا موجِ دلسردی مرا در پا گرفت

محمل سبزی که شد سودای هر آسوده ای

سرخ رویی را ز ما خونین دلان دنیا گرفت

شرم احمد را ز چهر شرمساری ها زدم

او جهان را بی تکاپو در خم معنا گرفت

ص :63

انتظاری می کشد

دل بتاریکی مرا در غم گرفت

انتقام از زاده آدم گرفت

گوشه میخانه را بگزیده او

کی دلِ ما را کسی محرم گرفت

تا که این پیمانه آن پیمان شکست

درد ما را دردِ دست کم گرفت

ناز را در خاطر اندیشه ها

در نیازی راز غم عالم گرفت

شعله شد آثار مهر و دوستی

شعله ها آنگه جهان از دم گرفت

برد ما را رشته ای تا گم کند

همره این رشته دل ماتم گرفت

دیوها را مهلتی هرگز مده

بی سلیمان خاتم اعظم گرفت

نیست تنهایی چراغ راهمان

راهمان را هاله ای در هم گرفت

جان احمد انتظاری می کشد

دیده ها را ماتمی در نَم گرفت

ص :64

دشت عالم

دشت عالم را غبار غم گرفت

این غبار غم دل عالم گرفت

شعله های درد آتش ها فشاند

سوختن بر پیکر آدم گرفت

بیستون در خون بشیرینی رسید

گر بفرهادش دل پر نم گرفت

مرزهای مهر خون در چهره زد

جمله در پیر و جوان در هم گرفت

جلوه صورتگران بی نشان

رنگ ها را نقش پیچ و خم گرفت

با سلیمان حشمت پیغمبری

ره گشود و خاتم اعظم گرفت

چون بهاران خرمی دارد جهان

دل جدا از رشته ماتم گرفت

همدمی ها در نگاه آشنا

مهربان یاری اگر همدم گرفت

جان احمد در تکاپوی های دل

موج شادی را ز دشت غم گرفت

ص :65

مجال رفته

جانم هزار مشغله را پیش رو گرفت

با گوش دل ز نکته زنان شستشو گرفت

دردی نهفته بود که ما را ز پا فکند

جانم فدا چو گشت بدان آبرو گرفت

با دستِ حیله هاست که بندم بگردن است

دل غرق ماتمی است که جان جستجو گرفت

اینجا هر آنچه هست بَری جان ما کند

آنجا هر آنکه بود مرا دل عدو گرفت

آیینه ای است این دل ما در غبار غم

دردا که این غبار دلم مو بمو گرفت

هرگز مجال رفته ز کف رو بما نکرد

مرغِ شکسته بال کجا رنگ و بو گرفت

آتش مزن بکلبه درویش از غرور

آهش بشعله هاست که زان سو بسو گرفت

درسی ز روزگار ترا عبرتی دهد

شرحی نگفته ام که دلم با تو خو گرفت

احمد سخن بآتش غم بُرد جان ما

ما را خمار و باده ما در سبو گرفت

ص :66

زد و رفت

ماتمی شعله بیداد بجانم زد و رفت

تیر جاندوز در این فصل خزانم زد و رفت

دم عیسی وش او زنده کند جان مرا

گرچه در خاطره ها بار گرانم زد و رفت

سیرت دوست بدین صورت زیبایی اوست

جلوه چون مَه بسراپای جهانم زد و رفت

دست آغازگر از روز ازل بر سرِ ماست

لطف بی چون و چرا بر سرِ آنم زد و رفت

هجرت لیلی و بی تابی مجنون زمان

قصه ای بود که دل بر همگانم زد و رفت

مرحبا بر سخنِ پیر جهاندیده ما

او بشیدایی جان بندِ عنانم زد و رفت

صبر ما ریشه بهر سوی دواند که مگر

دل نگوید که چرا پای کشانم زد و رفت

از پشیمانی ما خار خلد بر دل و جان

مدّعی تا بفسون زخم زبانم زد و رفت

سوی احمد نکشان رنج و عذاب همه را

نکته ای بود که دل شعله بجانم زد و رفت

ص :67

دولت عشق

هر که بی عشق نشیند بجهان خون بدل است

او سراسیمه و در دور زمان خون بدل است

هر که آهنگ خطر می کند از دولت عشق

کی توان گفت که در کسوت آن خون بدل است

باغ و بستان جهان بی نظر نرگس شوق

از دل و دیده ما در همگان خون بدل است

زندگی فهم محبّت بود از عالم حُسن

ورنه آشفته بسودای گمان خون بدل است

سر بطاعات گذاریم به سجاده عشق

جز بدین راه بسی خرد و کلان خون بدل است

سود و سودا همه در قالب حسن و هنر است

در خطاکاری ما جان به عیان خون بدل است

لاله در داغ نشان غم دیرینه گرفت

که از این آتش سوزان نهان خون بدل است

آخرین نتکه که از عشق سرودیم چنین

سوخت جان را که زبانم به بیان خون بدل است

شوق احمد به تکاپوی دل و دیده بود

فصل آغاز ز انجام بجان خون بدل است

ص :68

تا غم بفروشند

تا غم بفروشند خریدار دل ماست

تا رشته غم هست به هر تار دل ماست

در شوق چو ما دل بفکندیم بدریا

آسوده به هر دام گرفتار دل ماست

ما را باشارت چو بخوانند سراپا

پوشیده شود راز که ستّار دل ماست

روزی که زلیخای زمان حیله گر آمد

چون یوسف مصری به صد آزار دل ماست

در کوی تو ای جان بفدای قدم تو

شوریده و درمانده به زنهار دل ماست

آرام نداریم که بی روی تو هر دم

دیوانه افتاده بهر نار دل ماست

آزرده دل و در تب و تابیم دریغا

در زاویه درد گرانبار دل ماست

لب بسته چه گویند به تدبیر زمانه

هر ناله جانسوز درین کار دل ماست

پیغام اجل در همه جا بی خبر آید

هرچند که زین مسأله خونبار دل ماست

احمد سخن عشق ز غم خوردن ما بود

از غم نبریدیم که غمخوار دل ماست

ص :69

از روزنه

از روزنه تا دیده بسویت نگران است

ما را دل آسوده بآفاق جهانست

تا باز بسر پویه بدنبال تو آیم

بس شوق که در جان و دل و دیده عیانست

پرواز دگر بال دگر جوید و دانیم

در دامگه حادثه ها با غم جانست

هر نکته که گفتیم بفریاد برآمد

آسوده گذشتیم که بی خوف و زبانست

خورشید که بس نور بآفاق فشاند

در حاشیه هاله نورِ تو نهانست

تا راه بدان کعبه مقصود گشاییم

در باورِ ما بوی گلِ خانه روانست

دل چاک چو گشتیم بدین خاک نشستیم

در کوی دل این مرتبه والا به مکانست

روزی که به پندار نگنجد برِ معنی

با پای طلب دل به تمنا سر آنست

احمد غمِ فردا خورد و نکته سراید

امروز که اینست غمش بار گران است

ص :70

دیبای محبّت

تا شام غمت بر دل ما بار گران است

دل غمزده زین بار بفریاد و فغانست

هر شعله که بر جان من از شوق نشیند

در سوختنم نکته قاصر به زبانست

باز آمده در کسوت درویشی خویشیم

اینجا گهری هست که در بحر نهانست

از روز ازل خانه بدوش غمِ عشقیم

دردی است عیان در دل و شوقی است عیانست

هر شعر که در هیبت فریاد برآمد

با خون دل آغشته چو شد در غلیانست

از دوخته صبر ز دیبای محبّت

دل باخته را منظر ازهار جهانست

هر پای که ما در رهِ معبود نهادیم

آسوده بدان سوی رها گشته دوانست

پیدا نشد آن چهره دلخواه گر اینجا

دل سوی نهانخانه الطاف روانست

احمد دل مردان خدا غرقه عشق است

کس راه نپوید بجر آن ره که امانست

ص :71

غم رها کن

خانه خالی کن از این خار که در جان منست

غم رها کن بدل ای دوست که مهمان منست

آسمان رنگ دل ماست که نامش شفق است

هرگه از مهر سخن رفت پریشان منست

بر امیدی نگران دیده بدین راه مانده ست

تا ز پندار من آن ماه خرامان منست

دست مهری ز وفا بر سر بیمار بنه

چون بهر درد مرا مهر تو درمان منست

پاره های جگر خون شده ای می بینم

که بدین خوف و رجا چهره الوان منست

دل بدریا زن و بر سلسله موج نشین

بی نهایت همه جا رحمت رحمان منست

احمد از ولوله دهر بجان آمده است

خانه خالی کن از این خار که در جان منست

ص :72

بیستون قصه درد است

بیستون قصه درد است که شیرین با اوست

هر که با اوست گلِ نرگس و نسرین با اوست

نقش هر تیشه که فرهاد بسنگش زده است

یادگاری است که آوازه دیرین با اوست

جانِ ما هیمنه از چشمه خورشید گرفت

تا نگویند غمِ خوشه پروین با اوست

سکه بر نام دلی زن که به خون آغشته است

ورنه جبار زمان سکه زرین با اوست

در خرابی نکشان شوق دل غمزده را

چون به هر جلوه گهی جلوه آذین با اوست

موج هر روزه بدریای زمان می نگرم

سر بساحل چو زند نقطه تمکین با اوست

جان نخواهم که پشیمان رهِ بیهوده رود

چون به هر حال و هوا این دل غمگین با اوست

بردم آشفته دلی را به تمنّای زمان

گفت زین نکته گذر کن غمِ سنگین با اوست

بزم احمد گلِ شیرین دعای سحری است

که گلِ یاسمنش در لب شیرین با اوست

ص :73

بهار زنده

شعله بر جانم ز غم افکنده دوست

وندرین سودا بدل تابنده دوست

خلق را با خلق نیکو زنده دار

در طراوت چون بهار زنده دوست

پیش رخسارش جبین بر سجده گاه

تا دگر بارم نماید بنده دوست

دل ز مهر او به خون آغشته شد

از دل خونین مرا آکنده دوست

جاودان از شوق او جانست و ما

مهر بر جان دارم از پاینده دوست

عشق را در اشتیاق دل نگر

شور در جان روز و شب بالنده دوست

رحمتی از بیکرانم می رسد

احمد ابر رحمتم بارنده دوست

ص :74

گریه های نیمه شب

گریه های نیمه شب با یاد اوست

بهر ما سوز و تعب با یاد اوست

ناله ها را در نوای نی زنیم

نی درین معنا بلب با یاد اوست

ما درختی از وفا بنشانده ایم

میوه هایش چون رطب با یاد اوست

اشک گلگونم نمی گیرد قرار

چشمه های خون عجب با یاد اوست

با پرستوهای از ره مانده ایم

باب نجواها و گپ، با یاد اوست

دردِ دل هایم بلب نآمد ولی

دل اگر سوزد ز تب با یاد اوست

ما بدین سودا جوانی داده ایم

رشته های این قصب با یاد اوست

نامه ها با نام او آغاز شد

هر کجا نام و لقب با یاد اوست

گر بدین معنا جنون آلوده ایم

جان احمد در ادب با یاد اوست

ص :75

فریاد بجان

از تو فریاد که فریاد بجان من و توست

نکته ها هست که در ورد زبان من و توست

جلوه ای بود که همره به بهار آمد و رفت

ای دریغا که کنون فصل خزان من و توست

هر گلِ لاله که با داغ نهادیم بجان

یادگاری است که آسوده از آن من و توست

خرّم آن لحظه که در اوج محبّت بوفا

همدمی ها همه از شوقِ عیان من و توست

راهِ این خانه ز رندانِ جهاندیده بپرس

که برندی غمِ دل رمز نشان من و توست

ما نگوییم که در عشق جنون همره ماست

لیکن این خاطره در عمق بیانِ من و توست

کاروان از رهِ هر روزه ماتم گذرد

غم هویدا شده در چهرِ غمانِ من و توست

نرگس از چشمه امید بما می نگرد

چشم مست نگران گرچه نهان من و توست

شوق احمد همه در قالب مهر است و وفا

گرچه این خدشه دل خط گمان من و توست

ص :76

دست تقدیر

دست تقدیر بکار من و توست

غمِ هر حادثه بارِ من و توست

شده برنامه آهنگ درآ

دنگ دنگی به گذار من و توست

من و تو دست بهم تا بدهیم

بانگ تکبیر شعار من و توست

مرده دل ناشر آفات بود

جان آشفته خمار من و توست

موج آسیمه سر بحر جهان

دل بی خوف قرار من و توست

شعله سرکش و عصیان گر جان

یار دیرین دیار من و توست

همرهی در نظر خرد و کلان

فکر بیدار تبار من و توست

شوکت خار بیابان چه بود

گل بگلزار بهار من و توست

تا که احمد بدل آسوده شود

جان او نیز نثار من و توست

ص :77

نشانه روشن دلی

مرا نشانه روشن دلی جوانه توست

بهر کجای روم از جهان نشانه توست

بشرمگینی این دیده راه چون سپرم؟

بسوز عشق مرا آتش از زبانه توست

نثار خاک رهِ کعبه شد دل و سرِ ما

کنون که سوخته جانم دلم بخانه توست

بروز حادثه ما را مجال چون بدهند؟

که دست حادثه ها مو بمو بشانه توست

ز شوق رفتنم آسوده بال و پر بزنم

چو پر گشودنم آهنگ آشیانه توست

بدین امید بدرگاه عشق دل فکنم

که حرف اوّل و آخر مرا بهانه توست

دلا بکوی عزیزان دلستان چو رسی

پیام بسته ز ما گو که جان خزانه توست

نه این شرار بسوزد فقط دل و سرِ ما

بدان دیار کشاند که در فسانه توست

بکوی میکده احمد خراب شد دلِ ما

کنون بخویش چه بالی که آب و دانه توست

ص :78

خوان فقیرانه ما

در خوان فقیرانه ما برگ صفا هست

سودای وفاداری بی فکر و خطا هست

بر خاطر ما جز رقم مهر نگنجد

در کوی محبّت سرِ شوریده کجا هست

مردان خدا لاله در داغ ستانند

آسوده دل آنست که از کینه جدا هست

برداشتم از دفتر ایام ریا را

هرجا گهر اشک بود لطف خدا هست

غوغای دل ماست که بر سینه نشیند

دل سوختگان را همه جا قدر و بها هست

تا باز کجا این سرِ شوریده کشاند

در سلسله مهر که در دست صبا هست

تدبیر مکن آمده حادثه ها را

در عمر که گفته است که تغییر قضا هست

در یوزه ز ساقی به تکاپوی نگهدار

لطف ابدی مستی صهبای لقا هست

از سابقه نومید مشو رحمت عامش

در هر دو جهان بر دل ما موج سخا هست

دل راهِ ندامت همه جا سوی تو بازست

تا دیده عبرت غمِ هر روزه ما هست

چون نافه گشایند غزالانِ ختن را

احمد به صبا بوی خوشِ دوست روا هست

ص :79

آوازه ز غوغا

تا مرا نکته آوازه ز غوغای تو هست

بر لبم روز و شب این قصه ز دنیای تو هست

صبح را رمز سحر همره و همرازه شود

ای بس آشفته که در پرده سیمای تو هست

تا من آن خانه بدوشم که غریبانه روم

شیوه رسم جنونم غمِ لیلای تو هست

با صبا بوی گرامی ترم از جان برسان

چون مشامِ دل ما در خطِ پیدای تو هست

نقش و آن خاتم و اعجاز سلیمان چو بود

کی دگر حیله ابلیس به اغوای تو هست

سوی آن خانه که دل های جهان همرهِ اوست

ره سپاریم و بکف ها گلِ حمرای تو هست

دلم ای دوست هوای سرِ کوی تو کند

آتشی هست که دیوانه و شیدای تو هست

دست پر مهر کریمانه تو با دل ماست

گر فدا جان کنم آسوده بالای تو هست

شوق احمد همه اینست که او بنده توست

گر خطا رفت دلش باز بسودای تو هست

ص :80

به لحظه آمال

فروغ عاقبت از چشم انتظارم هست

چو این خیال مرا روز و شب کنارم هست

به لحظه لحظه آمال می کشم خود را

بریز باده بجانم که من خمارم هست

خراج ملک دلم سیل اشک ها باشد

گلم که نیست بکف نیش ها ز خارم هست

بیا و بر سرِ ما سایه ای ز دل افکن

که من فتاده ز پایم چو موج نارم هست

بدشت تلخ زمان شهد شوق شیرین را

بضرب تیشه بگیرم که کوهسارم هست

ملامتی است بجانم که دل به لابه کشد

خروش آمده در جانِ بیقرارم هست

نجات دوزخیان حسرت و ندامت ماست

که از گناه بسی توبه ها بکارم هست

خزان و زردی رخسار ما نظاره کند

بهار دلبرم آخر که غمگسارم هست

بگرد خاطره ها احمد این فسانه زند

که در نشانه دل داغ لاله زارم هست

ص :81

سرّ پوشیده

داوری نیست بجز آنکه مرا جان داده است

جان به تدبیر چنین بر همه یکسان داده ست

خلق گویند چنین را به چنان باید برد

من بر اینم که چنین را به چنان آن داده ست

زو گل تازه بشکر همه آفاق دمید

شوکت و هیمنه بر خار بیابان داده ست

دامن از اشک بشوقم همه درّ و گهر است

تا دل خون شده را گوهر غلطان داده ست

سرّ پوشیده هویدا نکند جز بصلاح

راز خونین زمان از سرِ پیمان داده ست

کج خیالان به خیال عبثی دل بستند

گرچه بر پاک دلان زلف پریشان داده ست

تا به خورشید رخش چشم ز دل دوخته ام

روشنی بر دل ما از رخ تابان داده ست

خنده صبح و سحر بر لب شیرین شکران

هم بدان لب شکر از روضه رضوان داده ست

بر گلستان جهان لاله خونین چو نشاند

داغِ این لاله بدل سوخته انسان داده ست

دل ربایم خبر از خضر ز ما می پرسد

گرچه بر دامن دل چشمه حیوان داده ست

دست احمد اگر از خوب و بدی کوتاه است

دل بدان چشم سیه از سر ایمان داده ست

ص :82

غمِ فرداها

دلِ خودباختگان را غمِ فرداها هست

آنکه پنهان نکند دل همه جا با ما هست

بی خزان سرو اگر شد ز تهی دستی هاست

رنگ آزادگی از دست تهی پیدا هست

لعل سنگ است ولی چهره خون آلودش

دیدگان را به بها در دل او زیبا هست

پشت این سکه بروی دگرش مانند است

قدر این چهره و آن چهره یکی هر جا هست

باور دل نکشاندیم بجز بر درِ دوست

چون یقین ها همه در قالب این سودا هست

زندگی خامی ما را نپسندیده مگر

که بجان شعله سوزنده این دنیا هست

دردِ دل های زبان ها ثمرش بیهوده است

تا سر افکندگی از ماست غمِ فردا هست

شمع افروخته را صبح ندامت باشد

در پشیمانی و پیری سخنِ الّا هست

نکته آموخت به احمد که رها شد سر مست

ساغری نیست اگر در کف او مینا هست

ص :83

بازار جهان

بازار جهان را غمی از سود و زیان نیست

ما را بجز از عشق چو سودا بجهان نیست

سر باختگانیم که در آتش الّا

هر سوخته جان را خبری از سر و جان نیست

دلدار گشاینده درهای محبّت

هشدار که دلداده در این کار عیان نیست

بردار ز دل پرده اوهام که حقّ را

حاجت به نهان گفتن و اوصاف نهان نیست

تا بت شکن اینجاست بت و بتکده هیچ است

بت خانه فرو ریز که تدبیر بدان نیست

در ظلمت دل چشم جهاندیده بکف آر

کین راه بجز مهلکه پیر و جوان نیست

دردا که بافسوس زبانی نگشودیم

آن دم که زبان بود نه این دم که زبان نیست

بس نکته گرفتیم و بفریاد بگفتیم

در فرصت امروز بیان هست زمان نیست

احمد سخن دوست بدل ها چو نشنید

تا حقّ بلبی هست یقین هست گمان نیست

ص :84

خنده ها و گریه ها

شعله از جان های ما جز از دل شیدا نزد

موج شیدایی ز دل تا بر لب دریا نزد

خنده ها و گریه ها نقش از زمان ها می زند

هر که گرید خنده ها را بر سر دنیا نزد

نکته چین روزگاران نکته می گیرد ز ما

نکته دانی های پنهان حسرت از پیدا نزد

آنکه این آوای غیرت را ببازار آورد

در دل فریادها جز بانگ واویلا نزد

باره تقوی اگر زین کرد مرد متقی

جز خدا جویی ندایی بر لبش اصلا نزد

ره بکوهستان صعب زندگی هرگز نبرد

هر که در داد سخن معنای حقّ بی جا نزد

با خلوص جان بفردای قیامت می رسد

بیدلی کز دل هوایی از گنه سودا نزد

خرّم آن دل کو ز بند آرزو آسوده بود

آفرین بر عقل مجنون جز دم از لیلا نزد

شوق احمد از نگاهِ آشنایی ها بود

در نگاهِ آشنا هنگامه ای بی ما نزد

ص :85

باورِ دیگر

تا دلت این لحظه های عشق را باور ندارد

اشک هم جز دیده تر باور دیگر ندارد

پیکر خونین فتاده در دلِ صحرای غم ها

در سراپا غیر جانان در دلش باور ندارد

سوختن ها را چون دل آموخت بی سودای آتش

جز شرار درد با خود شعله آذر ندارد

دوستی ها در لعاب حیله و تزویر گم شد

بی ریایی ها نشانی جز رخِ انور ندارد

شبنم روشن برخسار گلان در شب نشیند

هر سیاهی یادگار تیره در پیکر ندارد

با نوای همرهی ما را به غمخواری نسوزان

سر بخاک جان بلب پروای بحر و بر ندارد

در نبرد زندگی هنگامه ها همراه باشد

کس در این هنگامه ها جان بی غمِ سرور ندارد

جز نوای شوق ایمانم در این وادی نخیزد

این نشان ها را بما جز جلوه اکبر ندارد

نقد بازار جهان احمد نمایان نور دارد

جان ما جز گوهر یکدانه ای بر سر ندارد

ص :86

ترانه درد

برای غم بسرائیم یک ترانه ز درد

که ناله هاست بمعنای این فسانه ز درد

غمِ غروب دلم را گرفت تا نرود

بجز رهی که نهادیم ما نشانه ز درد

ز لاله های غمِ ما در گمان نهان نکنید

چو نزد خویش گشودیم صد خزانه ز درد

فغان بی کسی جان بگوش دل چو رسد

باشک هر شبش آرم متین بهانه ز درد

بیا و راهِ دل از انتظارها بگشا

بیا و راحت جانِ نه بدین کرانه ز درد

به ذرّه ذرّه اشکی که جان بخانه برد

شرار بر دل ما می کشد زبانه ز درد

به هر ترانه بتکرار واژه ها نروید

بسی غرور نشاند به آب و دانه ز درد

نگفته اید که آخر گناه دل چه بود

که دست جور گشودش غمی بخانه ز درد

بدست معرفت احمد شکوه دل طلبد

ز بذر مهر بروید گلِ یگانه ز درد

ص :87

دل کی خبر دارد

قضا در خانه دل لانه زد دل کی خبر دارد

بشرط عشق بر بیگانه زد دل کی خبر دارد

شراب معرفت در جام های دوستی ها ریزد

که راهِ عاشقی جانانه زد دل کی خبر دارد

بماهِ آسمان هم رخصت یک جلوه در نگشود

ز جان در مستی دیوانه زد دل کی خبر دارد

نگاه آشتی ها را ز چشم آشنا گیرم

نه چون آتش که بر پروانه زد دل کی خبر دارد

بشب در زنده داری ها گشودم درد دل ها را

چو تاریکی ره این خانه زد دل کی خبر دارد

زبان بر دوختم از نکته پردازی درین وادی

که جان این باده بی پیمانه زد دل کی خبر دارد

سرابی در فریبی دیده می بیند دریغا دل

چو فریادی چنین مستانه زد دل کی خبر دارد

قلم ها دست چین نکته ها را از زبان گیرند

بدین سودا زبان افسانه زد دل کی خبر دارد

شب احمد شعله بر ما گیرد از پیدا و ناپیدا

نهان هم شعله بر کاشانه زد دل کی خبر دارد

ص :88

به هر چمن

به هر چمن که روی، لاله ناز خود دارد

ز دل شکفتن او هم نیاز خود دارد

بسوکِ دل نتوان زد نوای شادی را

بهر دیار غم آواز ساز خود دارد

پرنده های غریبی ز آشیان دورند

غروب دهکده آهنگ راز خود دارد

بیا که خاطره را از دل زمان شوییم

بدان نشانه که غم دل نواز خود دارد

بدست خویش نه بندم شراره ای بر جان

که مرد خام طمع فکر آزِ خود دارد

هر آنکه غایت مستی بدو گواهی داد

به سوی میکده دل پیشتاز خود دارد

به سجده گاه عنایت به یار دل بستم

که مرد راه نیاز از نماز خود دارد

در این دیار نهادیم جامه تقوی

چو رسم سوختن اینجا گداز خود دارد

شرنگ درد بکامم رسیده چون احمد

که هر که سوختنم دیده ناز خود دارد

ص :89

زندانی دل

زندانی دل راحت و آرام ندارد

آواره و دیوانه جز این نام ندارد

رندانه حریفان نفریبند تو را مست

آغازگری سر زده فرجام ندارد

بیچاره دل از بحر بگرداب فتاده ست

در دیده بسی طعمه و جز دام ندارد

این موج بآشوب و فغان می رود و خود

آرام ندارد که دلارام ندارد

هر مرغ سراسیمه درآید ز پر یار

بازش بپرانیده چو پیغام ندارد

در میکده ما را که دهد راه که شاید

دردی بستانیم که زان جام ندارد

احمد خبری می دهد از یار به آفاق

ما را به سخندانی دل خام ندارد

ص :90

گذر از کوی قمر

چون من از دیده گذر خواهم کرد

گذر از کوی قمر خواهم کرد

آخرین روز و خداحافظی است

من از این شهر سفر خواهم کرد

برکه های غمِ دل موج زنان

سوی خود زیر و زبر خواهم کرد

فصل پاییز سراسیمه رسد

من از این فصل حذر خواهم کرد

مرحبا بر سخن شیرین ها

زان جهان را بشکر خواهم کرد

بحث تکرار من از بخت گذشت

واژه ها را چو خبر خواهم کرد

تازه ها را بآغوش کشم

بر دلش زود اثر خواهم کرد

مرده دل ها همه جا پویه کنند

وای بر من که ضرر خواهم کرد

دست احمد چو بگیرد غمِ دل

از دل تنگ گذر خواهم کرد

ص :91

کوهِ صبرم

وای بر ما دل ز غم حاشا نکرد

از غم خود درد دل با ما نکرد

وای بر ما سوختن ها بود و جان

در دلِ آتش ز غم پروا نکرد

هرچه گفتم تشنه تر دل سوختم

جز بآتش این دلم سودا نکرد

کوهِ صبرم نرم تر از موم شد

در صبوری ها مرا ابقا نکرد

فاش می گویم در این ماتم سرا

جز غمِ عشقی کسم رسوا نکرد

قصه آن لاله های داغدار

دست حسرت جز به غم معنا نکرد

بر گشودم باب های معرفت

شور و حالی بود و جان غوغا نکرد

ای خوشا آن عارف آزاده جان

چشم دل را جلوه دنیا نکرد

تا کجا ما را بدین غم ها کشد

دل مدارا یک نفس اینجا نکرد

مرد ره بودن نزیبد جز بجان

جان فدا کردن زمان الّا نکرد

شور احمد را بدست دل سپار

از سرورِ دل کسی حاشا نکرد

ص :92

روزها از پی هم

روزها از پی هم می گذرد

با همه شادی و غم می گذرد

مهربان باش که سرتاسر عمر

گر کنی جور و ستم می گذرد

هر نوایی تو زنی آخر کار

همه جا زیر و ز بم می گذرد

خرّم آن دل که به تدبیر زبان

راست کردار ز خم می گذرد

نکته زن با همه از خامه جان

چون به هر نکته قلم می گذرد

حسرتِ کار جهان را نخوری

این جهان بیش ز کم می گذرد

هر که آسوده دلی می طلبد

او ز دینار و درم می گذرد

خاکدان است جهان گذران

دیده گریان و به نم می گذرد

روزگاری است که احمد همه جا

جان ز اعماق اِلَم می گذرد

ص :93

خاک در اوج

خاک در اوج نشیند چو ز طوفان گذرد

دل شتابنده شود تا رهِ جانان گذرد

هر که آغوش گشاید به محبان زمان

غمِ خونینه دلش بر خط پایان گذرد

حالت درد به پیرانِ جهاندیده بگوی

در رهِ عشق چه آسوده ز سامان گذرد

از دلِ سوخته با شوق دعایی بطلب

تا سرانجام ترا حاجت آسان گذرد

ننوشتیم در این راه خطانامه دل

که سر افکنده ز هر نکته هراسان گذرد

بر درِ میکده در مستی دیرینه روم

رمز آشفته سران از غمِ عصیان گذرد

ناله از حنجر ما، نامده فریاد شود

دل بسودای عبث داده پشیمان گذرد

نگشودیم دری تا که نبستیم رهت

دل قوی پنجه چو شد از همه یکسان گذرد

تا که احمد خبر یار بدین سینه کشد

سرّ دلسوختگان از دل پنهان گذرد

ص :94

آنکه جانان طلبد

آنکه جانان طلبد در رهش از سر گذرد

وندرین مهلکه از شوق مکرر گذرد

از دل آسودگی خود طلبم من شب و روز

تا بدل خواهیم از خرد و کلان درگذرد

دست در دامن مهرش زنم اَر، بی تردید

جان آشفته ام از شعله آذر گذرد

خوش حکایت کنم از قصه عشق تو چنین

داستان دگرم با غمِ دیگر گذرد

آسمان گوهر رخشنده بکف تا بنهد

زان ز غمخوار دلم از رهِ احمر گذرد

یوسف گمشده باز آمد و یعقوبش گفت

لطف جانان همه جا از همه یکسر گذرد

کی گشودند قفس مرغ غزلخوان به چمن

رفته از شاخ زمان شاخه بی بر گذرد

همنشین دل ما چهره دلدار چو شد

شور باز آمده ام بر سر باور گذرد

چشم احمد به نگه از سرِ دلدادگی است

تا بدانند که در دیده چه منظر گذرد

ص :95

سروِ روان

در بهارِ دل ما سروِ روان می گذرد

از حریم حرم آن راحت جان می گذرد

هر کجا شوکت اعجاز ازو می شنوم

دل بوجد آید و پرواز کنان می گذرد

شور در شوق من و دامنِ آن شاهد عشق

حسرتا از دل شوریده نهان می گذرد

صبر کردیم که تا شهد وصالی بچشیم

چشم امّید بهر گشتِ زمان می گذرد

هرگه از کوکبه و حشمت و جاهش خبر است

بر من از دیده دل وصف چنان می گذرد

در خیالم پر زیبای ملائک بره است

کو گرامی ترم از هر دو جهان می گذرد

از مهِ چارده این ماه نهان در دل ماست

روزی آخر بسرِ خرد و کلان می گذرد

ره گشای دل ما دیده بینای زمان

چون قدم رنجه کند جان به عیان می گذرد

از افق جلوه پیدای سحر در نظر است

با بهاران دلِ احمد ز خزان می گذرد

ص :96

شکست غرور

شکسته گشت غروری که دل بدرد آورد

چو جان خسته بدین آبرو نبرد آورد

بقطره قطره دریای زندگی گم شد

هر آنکه بر سرِ دل ها زبان سرد آورد

بانتظار مرا حسرت دوباره مده

به جفت دیده شوقم زمانه فرد آورد

رهین منّت بازوی پر تکاپویم

که در تلاش مرا شاهدانه مرد آورد

بگلستان جهان داغ لاله پیدا بود

گرم نشانه بدین چهره های زرد آورد

غبار کوی غریبی تو یاد کن ای دل

که این حدیث سراپای ما بگرد آورد

بدین کرانه کشیدیم تا دل از غم ها

فغان ز درد بلب ها که دل چه کرد آورد

به خود بهانه مکن کار بیقراری ما

که در قرار نگنجد دلی که درد آورد

بهر خرابه نهان آبرو مکن احمد

که دست عشق بره مردِ ره نورد آورد

ص :97

طنین ربّنا

ز شعله های دور شب بدیده جلوه ها رسد

بگوشم از کرانه ها طنین ربّنا رسد

سکوت دشت عاشقی نشانه رضای ما

هر آنکه بیدل آمده بحال این هوا رسد

ز درد دل اِبا مکن دوای درد جان شود

نهان چو دردِ دل کنی شراره تا سما رسد

غمی دوباره می کشد مرا به گریه های شب

سرود بی کسی بخوان که ناله ها روا رسد

لبم ز قید زندگی خموش مویه گر شده

دلم بموج هر قضا فتاده در قضا رسد

بدست همت توأم زمانه زندگی دهد

وگرنه من فتاده ام فتاده ای کجا رسد

نگفته ام ز دشت خون جدا نمی شود دلم

دلِ بخون نشسته ام ز همرهان جدا رسد

چو مرغ پر شکسته ام بشوق لانه چون پرم

غروب و وادی خطر ببین چه ها بما رسد

بجان احمد آورد زمان سرودِ زندگی

نوای غم سروده را به هر طرف ندا رسد

ص :98

زمان عارف و عامی

فدای آنکه بجانم انیس جان باشد

چو داغ لاله به رخساره اش نشان باشد

چه شد که در غم ما کس نمی کند ناله

بهر که بنگرم آخر ز ناکسان باشد

شکوهِ رفته ز معنی دوباره برگردد

زلال مرده بشیداییم روان باشد

خزینه های محبّت تهی ز گوهر شد

بهر طرف نگرم هاله گمان باشد

نه مرد راه بهمراهیم شتابان است

نه آن همای مکانش به آشیان باشد

بچشم خواب همه عارفان سیر و سلوک

به بند بسته همه شوکت جهان باشد

بیا بخون من آن عشق رفته باز آور

بیا که ناله بدل ها بسی گران باشد

چو اتفاق کند مست و شحنه و ساقی

زبان عارف و عامی ترانه خوان باشد

مرا نهان چه کنی احمد این شکوه بهار

بهر کجا که رود دل به گلستان باشد

ص :99

برگ پاییزم

سوختم سوختنم را خبری از تو نشد

جانِ افروخته ام را نظری از تو نشد

برگ پاییزم و در ریختنی جلوه کنم

ردّ پایی بسرم در گذری از تو نشد

عاقبت خاک شدم خاکِ به بی ارزشیم

چون نسیمی که وزد زان اثری از تو نشد

گرد این کعبه طواف از دل بیدار کنم

دیده بر دوخته ام گر سحری از تو نشد

آهِ در سینه عصیانی آسیمه سرم

تا بسوزم بسراپا شرری از تو نشد

پرده بردار ز رخساره خورشید مرا

که بدل سوختگان جلوه گری از تو نشد

صبر کردم که دل آسوده بکویت برسم

مدتی طی شد و آنجا خبری از تو نشد

ای که آرامِ دلی خاطرم افسرده شود

گر ببینم نظرِ چون گهری از تو نشد

دستِ احمد چو بدان دامن خوبان برسد

شرم بادم که مرا چشم تری از تو نشد

ص :100

صورتگرم

بالم بسوخت دست غرورم شکسته شد

این تارِ پر خروش بجانم گسسته شد

گفتم که راز خویش نگویم به مردمان

لیکن سخن بغایت درب نبسته شد

جان در عذاب آمده پیغام دل دهد

دل در شتاب رفته که از بار خسته شد

بس دانه های مهر که بر دل نشانده ام

بس دانه های درد که بی مایه رسته شد

روز ازل بقسمت خود دست ما رسید

اینجا فزون نشد سر و کارم نشسته شد

صورتگرم ولی غمِ صورت ز من نپرس

هر جا قلم برفت زبانم خجسته شد

احمد نگفته بود که کاری دگر کنم

بالم بسوخت دست غرورم شکسته شد

ص :101

یار نیامد

در شوق به آوای دلم یار نیامد

بر بنده مشتاق خریدار نیامد

چون شمع بآتش کشد آخر پر ما را

پروانه جان سوخته ام، نار نیامد

در خانه دل بار گران غم او بود

جان رهن خماری شد و خمّار نیامد

تا لاله نشان دل خونین زمان شد

این رشته دراز آمد و خونبار نیامد

بار غم او بر سرِ شوق دل ما بود

دل در غم او بود و به انکار نیامد

در دایره ها از خطِ تکرار گذشتیم

در دیده ما جز خطِ تکرار نیامد

بیمار دلم همرهی فصل خزان کرد

پاییز بما آمد و بیمار نیامد

بر خوشه دل جز سخن جلوه او نیست

بگزیده متاعی است، ببازار نیامد

احمد که رهِ گمشده مهر بجوید

او دیده بره دارد و دلدار نیامد

ص :102

سحر دوباره دمید

بدین امید بدل شوق با قرار آمد

سحر دوباره دمیده که پیک یار آمد

نوشته نامه غم را بتار موی سیه

که زین قرار مرا روزگار تار آمد

اگر بقامت سرو چمن نظر فکنی

بچشم حسرتم این دیده اشکبار آمد

ترانه خوان گل دشت آرزو شده ام

که بی شمار غم از دستِ روزگار آمد

چو در بهانه دلم چون بهارها گرید

ز انتظار بجانم گلِ بهار آمد

نگفته ایم و نگویم حدیث غیر ترا

که جان به شهد حدیثت بما قرار آمد

به راهیان رهِ کعبه من بسنده کنم

چو زان نسیم بدل سوی گلعذار آمد

به انتهای زمان ره گشودن آسان شد

گرت خدای شناسی بکار و بار آمد

غمم بدایره ها چرخش زمانه دهد

که جان خسته احمد بدان نثار آمد

ص :103

جان فدا آمد

مرا در شور و تاب عشقِ جانان جان فدا آمد

بدین شور آفرینی آیتِ لطف و صفا آمد

مرا خود ساختن از خویش بیرون رفتن است امّا

بشرم خویش در سوزم شرارم آشنا آمد

بسر تا پای ما شور است و شورانگیز دل آنجا

زمین و آسمان در دیده پیدا ز ما آمد

جدا از دل نمی بینم جدا از جان نمی خواهم

جدایی ها در این سودا ز تدبیرم جدا آمد

رهِ صد ساله پیمودن ز جان خویشتن دیدم

وزین زود آشنایی ها نشان ها در نوا آمد

ندارم رخصت پرواز و ما را آشیان دور است

پر بشکسته ما را شتابی از وفا آمد

بیا با ما بدرد آشنایی ها مدارا کن

که درمان تا پذیرد دردِ هجران زان دوا آمد

دلِ تنگم نهال شوق می گیرد چو از جانم

بدین زود آشنایی جان پر دردم رها آمد

چرا احمد ببال خویش پروازی دگر نآرد

که در کاشانه مهرش نشان دل روا آمد

ص :104

از چشمه روشنگر الطاف

بر خاطره ها خاطر رخسار تو آمد

غوغای جهان باز خریدار تو آمد

زندانی عقلیم اگر بی تو نشینیم

آسوده دلانیم چو پندار تو آمد

دستی به عنایت ز وفا بر سرِ ما نِه

بر جان و دلم مهرِ تو، غمخوار تو آمد

برچیده بگلزار بساط گلِ سوسن

ما را چو سخندانی و گفتار تو آمد

جان با همه خوبی نه سزاوارِ رهِ توست

در خاکِ درت جان نَه سزاوار تو آمد

از چشمه روشنگر الطاف تو ما را

چون دایره بر نقطه پرگار تو آمد

صد خار بیک شعله بسوزیم در این دشت

تا شعله بما در دلِ انوار تو آمد

گفتیم حدیثی به عتابی و خطابی

در مستی ما دیده بیمار تو آمد

این ناله ز هجران گلستان بشکیبی

از مرغ چمن در غمِ گلزار تو آمد

ما رازِ دل خون شده زنهار نگفتیم

هر راز که بد در خمِ اسرار تو آمد

احمد غمِ آزار جهان دارد و داند

آسوده دلی بر سرِ آزار تو آمد

ص :105

کوهسار در شوکت

سحر مرا بطراوت شهاب را ماند

بهار عشق بما موج آب را ماند

ترا بدایره این سپهر آبی رنگ

بگردِ گشتن خود آسیاب را ماند

زبان بسته ز ماتم ترانه کی خواند

بدشت تفته عطش در سراب را ماند

سحر بقامت سروِ بلند آزادی

بجلوه پرتو این آفتاب را ماند

زلال چشمه این کوهسار در شوکت

چو اشک آمده در چشم خواب را ماند

شفق بدامن مهتاب ژاله کی ریزد

سحاب آمده بر مه نقاب را ماند

چرا به هیمنه روزگار دل بندی

به رودِ حادثه بر ما حباب را ماند

کنون بشادی دل های کودکانه نگر

که این جهان چو سرای خراب را ماند

بدین فسانه باحمد بهانه می گیرد

به انتظار زمان در شتاب را ماند

ص :106

ترسم آخر

گر بسر منزل مقصود دلم خانه زند

سرّ خود بی خبر از عاقل و دیوانه زند

تا بمیخانه گلِ روی توام مست کند

جان بمستی ز صفا ساغر و پیمانه زند

اشک هر نیمه شبم بدرقه راه و زان

دل بآتش زنم آن گونه که پروانه زند

من رخِ ماه وشی می طلبم تا به صلا

ساربان را خبر از کوچ غریبانه زند

گنج این معرفتم گَرد خرابی ببرد

وندرین کار بسی ساحتِ ویرانه زند

ترسم آخر که ره آورد دل خون اثرم

دامن از دست دهد تا که به دردانه زند

چون بهارست، گل لاله پر داغ کجاست

نقش خونبار زمان از تو به بیگانه زند

شعر خونین مرا از دل خونینه بخوان

تا بدانند که پیمان تو فرزانه زند

شوق احمد همه جا در خم گیسوی تو رفت

چون صبا موی ترا از دل ما شانه زند

ص :107

کرانی ز کران

از کرامات جهان بی کرمان می گذرند

بی غم و درد از این دورِ زمان می گذرند

رسم ما نیست درِ خانه ببندیم بکس

ناکسان در همه ایام چنان می گذرند

خلق نیکوی جوانی بطهارت گذران

پیر مردان برهِ عشق جوان می گذرند

دستگیر تو همان بِه که شرارش نزنی

گوشه گیران به تقاضای امان می گذرند

سخن سرد بسنگینی کوهی ز غم است

سرد گویان به غم از قعر گمان می گذرند

چرخش دور زمان چرخش آوارگی است

ساکنان حرم آسوده ز جان می گذرند

سرِ ما و درِ آن بارگهِ حسن و کمال

گرچه در کسوت هر روزه نهان می گذرند

موج آن بحر کرم روزی درویش دهد

هر کجا هست کرانی ز کران می گذرند

خرّمی در دلِ احمد ز بهاران برسد

صبر باید که زمستان و خزان می گذرند

ص :108

دادخواهی نکن ای دل

شعله ها با غم پیدای تو همراه شدند

لاله ها داغ زده از غمت آگاه شدند

جان بسوز است بهر شعله که غمخوار کجاست

دل بفریاد که آشفته به بی راه شدند

مدتی می گذرد تا بلب آید سخنی

چه توان کرد که در حسرت گه گاه شدند

دادخواهی نکن ای دل که بدل خواه نبود

غلط آمد به لب و گفتم و دلخواه شدند

شب تاریک بدین راه نه آسودگی است

عاقل آنان که بره در طلب ماه شدند

باوری در دلِ ما بود که شیدا شده ایم

ورنه رندان بسراپا همه اکراه شدند

نزد احمد قلم حاشیه داران بشکن

زانکه از کومه بریدند و بخرگاه شدند

ص :109

مگر آشوب دگر

دل ما خون شده کس یاد دلِ ما نکند

سرِ آزرده دلان میل ببالا نکند

ره آن بیشه که از موج گنه آلوده است

هوس از بی خبری جز دل شیدا نکند

خواب آشفته ما بر گذر عمر بود

سوی این خانه خطر از پر عنقا نکند

ثمری گر رسد از باغ خدا جویی ها

دلِ ما جز سرِ شوریده تمنا نکند

مگر آشوب دگر جان جهان را برسد

که ز رسوایی دل این همه غوغا نکند

سوختن آتش و جان سوختنم را به عجب

دلِ ویرانه محال است تماشا نکند

بشب تار اگر چشم و چراغم تو شوی

منظر دیده ما جز بتو ایما نکند

غم گیسوی پریشان بدرِ درگهِ او

بزبان گر رود این سینه مدارا نکند

دمِ آخر چو بگوییم باحمد خبری

سرِ آشفته محال است که پروا نکند

ص :110

آه از آن لحظه

جان کجا بی رخ تو در تن ما جلوه کند

نور از پرتوِ رویت بسما جلوه کند

ما نبندیم پر خویش به پرواز زمان

زان جهان در پر پرواز بما جلوه کند

مرغِ آواگر بستان به نوا با تو بود

نغمه ها سر کند آنگه به نوا جلوه کند

تا مرا قصه عشق تو بگوش آمده است

لذّت جان بسرا پای مرا جلوه کند

تا گشودند قفس یکسره بر مرغ دلم

در هوای سر کویت چو هما جلوه کند

گر دگر باره ببینم رخت از دیده دل

بختِ پیروز بجانم ز وفا جلوه کند

آسمان در نگه دیده مشتاق منست

که کنم من هوسی تا بخطا جلوه کند

در نگاهی شده ام مست ز موج نگهت

آه از آن لحظه که چشمت به نما جلوه کند

گر بدستم رسد آن طره گیسوی نگار

جان احمد بکشد رشته که تا جلوه کند

ص :111

پرتو مستتر

مرغ دل باز هوای سر کوی تو کند

عطر هر خاطره را زنده ببوی تو کند

باز در حلقه رندان جهان دیده رود

باز این سلسله را بسته بموی تو کند

پیش ما بارقه پرتو تو مستتر است

چشم خورشید کجا جلوه بروی تو کند

همه گویند خیال از تو بریدن اولی

دل به تدبیر فقط پویه به کوی تو کند

باده نوشی که هنر نیست ولی باده دل

خوشدل آن مست که در جام سبوی تو کند

تا کجا کسوت درویش به یغما ببرند

وای از آن روز که در یوزه به سوی تو کند

قصه دیو و پری یکسره افسانه نشد

هر پری روی دلش تکیه به خوی تو کند

سرِ پیری هوسِ روی جوانان چه کنم

آب در فتنه بسی رفته بجوی تو کند

وصف دنیا همه احمد سخنِ یاوه ماست

گر تو انصاف دهی ذکر نکوی تو کند

ص :112

پیغام دعا

در کوی تو ما را ز غمی جان بستانند

آزرده و در شعله عصیان بستانند

من مستم از آن باده که بر کف تو نهادی

هیهات که این مستیم از جان بستانند

دل دادن و خون خوردن ما شد غم هر روز

ما را دل خونینه چه آسان بستانند

تا شعله عشق است دل آسوده نگردد

از میکده مهر نه پیمان بستانند

در حاشیه درد مقیمیم و بسودا

جان را بسراپای چه ارزان بستانند

شیرازه این دفترم از خاطره بگسست

بگسست که تا از کفم عنوان بستانند

از رنگ ریا دل بترازوی تو بنشست

آنجا که به اندوه فراوان بستانند

مردان خدا شعله بجانند که هر شب

پیغام دعا از لب جانان بستانند

با دلشدگان در پی آن قافله احمد

رفتیم که ره توشه ز خوبان بستانند

ص :113

خروش جان

خروش جان ما نگر که دل رها نمی کند

زمانه آتشم ز دل جدا چرا نمی کند

ببین که هر چه می کشم ز دست تنگ خود کشم

چو دست تنگ زندگی مرا رها نمی کند

گرم رها نمی کند دلِ شکسته یک زمان

حرامی غرورها بجز خطا نمی کند

غروب شب گرفته ام به تیرگی مبر مرا

که عمق این سیاهیم بدیده جا نمی کند

ستاره ها ستاره ها به نور دل نگه کنید

چو شمع کلبه های ما دگر نما نمی کند

شراب تلخ جان چشم بمستی آبرو دهم

وزان میانه درد ما کسی دوا نمی کند

خیال درهمی مرا به سوی کهکشان کشد

ز بیکرانه های شب دلی ندا نمی کند

ز لعل و چشم خفته ای نشانه ای بما بده

که حشر و نشر عالمی بما وفا نمی کند

سپیده احمد آورد فروغ آشناییم

بجز باشک و آه ما اثر دعا نمی کند

ص :114

جاوید سرا

مردان خدا یکسره در راه خدایند

زان روی ز سودای دلِ خویش رهایند

تا گوی سعادت بربایند ز میدان

دلباخته خدمت مردم ز صفایند

بار سفر امروز به بستند سبک بال

با نام نکو در دل و در دیده بجایند

تا رخت فکندند و بفردوس رسیدند

از خانه بریدند و بجاوید سرایند

هر خوشه که چیدند همه رحمت حقّ بود

هرجا به برازنده قامت بنمایند

تا از سر توحید گزیدند خدا را

در مهلکه عشق به غرقابِ فنایند

در عبرت اگر آمده احمد ز چه گفتند

آن درد کشان در رهِ مقصود کجایند

ص :115

با وفای اشک

به گریه ها نظر از خوشه های اشکم بود

که ناله ها همه جا پا بپای اشکم بود

سرودِ غم بلب از سینه ها زبانه کشید

زبان درد شتابان بجای اشکم بود

بسر دویدن ما هم حکایتی دارد

که در روایت دنیا نمای اشکم بود

گدازه ای که دلم می گداخت همدم شد

سکوت بر لب اینجا صدای اشکم بود

مگر به چشمه اشکم زمان بسنده نکرد

که هر نگاه بما آشنای اشکم بود

مرا به تشنه لبی انس و آبرو باشد

چو هر زلال گشودم خطای اشکم بود

به هر غروب دل تنگ ما بهانه گرفت

که غم گرفتن دل ناله های اشکم بود

بصد امید نشستم که غم جدا شودم

غمم فزون شد و دل هم جدای اشکم بود

روایتی است که احمد بخاطرش جوشید

که جانِ خسته او با وفای اشکم بود

ص :116

هنگامه آشنا

ما را چو شعور آشنا بود

هنگامه آشنا ز ما بود

در باور زندگی نگنجیم

گر باور ما ز ما جدا بود

غوغای زمین و آسمانست

در کوهِ زمان اگر ندا بود

هم صحبت عاشقانه خواهم

شولای غمی پر از صفا بود

دیدیم ز شوکت زمانه

آسوده دلی ز پارسا بود

حسرت زده دامنش بگیرید

چون بار دگر ز ما خطا بود

آشوب ترانه ساز ما شد

غوغا بدل ترانه ها بود

در خاطر خویش زنده کردیم

آن خاطره تا جهان نما بود

مستیم ولی ز باده دل

تا باده ز مستی وفا بود

آزاده دلانِ غرقه خون

در جلوه گری این سما بود

هر جا سخنی ز عشق گفتیم

احمد نظرش به آشنا بود

ص :117

عطر وجود

آنگه هوا معطّر عطر وجود بود

ما را نبود و جلوه عالم به بود بود

خواهی که راز بگویی شکایتی نکنم

در ماورای گفت بجانم شنود بود

تا گل ز رنگ حادثه ها خون گرفته است

آلاله را بدشت شقایق نمود بود

هرگز ز خویش مرا رشته ای ز هم نگسست

زان دل شکسته ام که همه تار و پود بود

خواب و خیال خاطره را زین مغاک برد

بانگ رحیل در دل ما تک سرود بود

برگم خزان گرفته بشاخ جوان بگو

ما را بهار رفته ز دل وه چه زود بود

خاموشی از حیات ز غوغای دیگر است

تا آشیان سوخته در موج دود بود

حلّال مشکلات نه این باشد و نه آن

آنکس که عقده واکند از دل ودود بود

احمد خیال خسته ما جای دیگر است

در آستان دوست جهان در سجود بود

ص :118

برِ معنای وجود

نیست جز مهر و محبّت برِ معنای وجود

سر بنه تا بنهی دل به تولای وجود

عاشقان را هنر عشق بیاموز که تا

خنده بر لب بنشانند سراپای وجود

صحبتِ خرد و کلان رشته بیگانگی است

درد بر جان رود از ناله آوای وجود

حیرت انگیز چو شد کار جهان من و تو

گوش کی می شنود صوت دل آرای وجود

شب که در تیره دلی باور خود را بشکست

نور مهتاب گهش می شکند پای وجود

ثمر از خاک اگر می رسد این گونه بما

جای دارد که بدو نکته زند نای وجود

برگِ سبزی بکف شوق نهادیم چنین

تا دل آسوده گشاییم سخن های وجود

نرم نرمک خبری تا که رسد بر دل ما

باده مهر چشانیم ز مینای وجود

جان احمد به تمنای رهِ خانه دوست

می کشد بار دگر محنت والای وجود

ص :119

غوغای کنایت

هرگز از باطنِ ما دل به گلایت نرود

سرِ پر شور به غوغای کنایت نرود

هرگز آسوده دلی کارِ دلِ ما نشود

تا دلِ خون شده بر خطِ نهایت نرود

منزلِ لیلی و غوغای نهان در سرِ ماست

چشم در ره بجز از رمز عنایت نرود

گر پری زاده بدین درگه خوبان برسد

شرمش از چهره بدین حدِ کفایت نرود

روز اوّل خبر از یار گرفتیم ولی

شوق شیدایی آخر به هدایت نرود

سر فدای رهِ دلدار نهادیم چنین

جان درویشی ما جز به بدایت نرود

در خروش آمده را راحت و آرام کجاست

دلِ دلباخته از راهِ سعایت نرود

خرّم آن کس که ره آورد بپای تو نهد

مرحبا بر نظری کو به شکایت نرود

شوق احمد به عنایت رهِ عشق تو رود

دردِ عشق است زبان سوی گلایت نرود

ص :120

دُردی مظهر صفا

ما را سخن دراز چو شد بی بیان شود

کوتاه چون شود همه جا نکته دان شود

گر بشکنی دلم غمم آسوده می کشد

آسوده می رود چو زبان در بیان شود

سلطان عشق بر سر دل خیمه می زند

آنگه که جان ما همه با دلستان شود

لیلا نهان نکرد به مجنون شکوه عشق

این شوق دیگر است دلش شادمان شود

پشتم خمیده گشت که آهم فلک گرفت

در انتظار مانده دلم، تا زمان شود

جانا وفای عهد تو ما را همیشه هست

هرگز مباد آنکه وفایت نهان شود

دُردی کشیم از می آن مظهر صفا

دل مست باده او بی گمان شود

دریای رحمت است که موجش جهان گرفت

در آستان اوست که شوقم بجان شود

لعل تو قصه گفت که آرام خفته دل

ورنه دلم ز شعله غم بی امان شود

روزی که لب به تشنگیم دل برگشایدم

چشمم ز موج اشک به دل خونفشان شود

احمد قرار رفته ز جان، چون بیایدم

بی شک سُرور رفته ز دل هم عیان شود

ص :121

ترانه خوان بهاران

وقتی حماسه ها ز تو در گوشِ ما شود

دل های پر ز مهر دوباره رها شود

وقتی که اشتیاق بجوشد ز جان ما

چشم شفق بدیدن تو آشنا شود

وقتی که سرفراز بخندد شکوفه ای

دل ها ز غم رها و بجان ها صفا شود

وقتی ترانه خوان بهاران رسد ز راه

ما را درِ امید به هر کوچه وا شود

وقتی که باز همرهِ مرغانِ در نوا

ما را بشوق در همه جا این نوا شود

وقتی زلال چشمه ز باران بما رسد

رخشان رُخی همه جا در سما شود

بار دگر ترانه فردای آرزو

اندر دلِ زمانه بشوق و وفا شود

وقتی سحر بما بدمد آشنا ز دل

احمد دلِ بدرد بعالم دوا شود

ص :122

داغ عزیزان

هرگز مباد خسته دلی کار ما شود

هرگز مباد خدشه بایثار ما شود

از دل بریده ایم غرور زمانه را

هرگز مباد آنکه بآثار ما شود

ما صیدِ نفس زیانکاره کی شویم

گر دست روزگار بآزار ما شود

با خوشه های درد به پیمان رسیده ایم

این شوق بی ریاست که غمخوار ما شود

ما لاله را ز داغ عزیزان گزیده ایم

در داغ لاله هاست چو پیکار ما شود

صبری بجان زدیم که دل آتشین بود

هر بت که جان گرفت نگونسار ما شود

با ما بیا و جلوه خورشید را ببین

تا آن زمان که چشم جهان یار ما شود

ای ره نما به عالمِ قدس بهشتیان

ما خاک آن دریم که دلدار ما شود

احمد بجان خویش نهادیم مهر او

شاید که خواجه وار خریدار ما شود

ص :123

گلِ مهر دیگر

همای محبّت چو بر سر نشیند

به بختم گلِ مهر دیگر نشیند

زمین طراوت بخرم دلی ها

بجان لاله هایش برابر نشیند

همآوای مرغان ماتم گرفته

کجا بر سریر صنوبر نشیند

مرا نکته چین گلِ بی وفایی

ز پیکان سردش به پیکر نشیند

ز یاران بریدن بدین غم سرایی

چه بهتر که جانم بغم در نشیند

ستودن ندانم بجز وصف خوبان

بدل ها سخن ها ز باور نشیند

ز میخانه چشم ساقی حذر کن

که صد مست مستش به معبر نشیند

بکف تا بگیرم گلِ ارغوان را

صبا بر بهاران سراسر نشیند

ترا دیده این دل که مه در سمایی

کنون هم فروغت به خاور نشیند

مسوزان مرا بال و پر تا ببینم

که حسرت بدل ها چو اخگر نشیند

غروب از جفا گرچه بر جان نشسته

ترا جلوه بر دل هنرور نشیند

چو احمد ز پندار دنیا گذشته

سرودش بدین چرخ اخضر نشیند

ص :124

زمان هجر

شکوهِ رفته ز کف کی دوباره باز آید

زمان هجر دراز است و جان گداز آید

چه شد که جلوه خورشید سوی ما نرسد

چه شد که دامن مهتاب در نیاز آید

به عمق تیرگی آخر نشانه زن دلِ من

که راهِ بی خبری را شب دراز آید

بسوز و درد نوشتیم نامه غمِ دل

کنون بخوان که کلامش بسوز و ساز آید

بیک اشاره گشودیم رمز بسته شب

که شوق عشق بآوای دل نواز آید

به بیستون نگه کوهکن به چاره نشست

چو در کرشمه شیرین بخاره ناز آید

خلوص گفته اگر از زبان دل شنوی

بجان رفته ز تن جان تازه باز آید

سکوتِ بر لب ما دردِ دل اشاره کند

تو دل بسوز که خون نامه های راز آید

سروده ایم ز احمد نوا زِ شوق و غزل

که غمگسار به دل های غم طراز آید

ص :125

بلند قامت منصور

زمانه در شکن عمر رفته باز آید

خیال خام مرا در خم نیاز آید

تو شرط عقل رها می کنی بدین مستی

تو مرز خویش جدا گیری اَر فراز آید

بهار و هرچه در او از طراوت و مهر است

بیک کرشمه ساقی دهی چو ناز آید

مکان عاشق بیدل مکان بی جایی است

کجا خبر کند آن دل شده که باز آید

به کوی میکده دستی به حلقه گر بزنی

نوای دلکش آوای سوز و ساز آید

چو یار می طلبی در نوای عرفانی

صدای نغمه توحید از حجاز آید

بلند قامت منصور در سرِ دار است

که بیقرار ز هجران باهتزاز آید

به یمن مقدم آن یار دلنواز مرا

زمان آمده در وصل ها دراز آید

غرور خویش گرفتم چو احمد از دل تنگ

بانتظار نشستم که دلنواز آید

ص :126

شوق عشق آموزید

به عاشقان جهان شوق عشق آموزید

غرور خار بمیدان عشق بر سوزید

غزل ز مهر سرایید و در لطافت طبع

چراغ شوق ز اعماق مستی افروزید

ستاره ها چو درخشند آبرو گیرید

وز آن میانه دل چاک گشته بر دوزید

پیام طبع لطیف از حیل جدا سازید

اگر نه در سر پیمان خویش مرموزید

قرار خانه جان را ز شب بصبح برید

غرور شب شکنی گر که طالب روزید

بصبح شوق چو احمد نهد ترانه دل

که دست مهر بر آرید و عشق آموزید

ص :127

این افق را بنگرید

آشنا با دردِ جان ها آشنا را بنگرید

دیده ها در خواب ها خونین سما را بنگرید

این افق را بنگرید و شعله های بی امان

رسم بیداد و سراپای خطا را بنگرید

کور شد در ظلمت و دود هوای این دیار

چشم بینا در پس این دیده ها را بنگرید

آشنا فریاد را از عمق جان ها بشنوید

سر بخواب غفلت و آلوده ما را بنگرید

کوهِ فریادم بخاموشی جهان بگرفته است

ناله های در سکوتِ بی صدا را بنگرید

آشنا با آشنایان نکته ها از درد گفت

هان نبندی چشم دل درد آشنا را بنگرید

خرّمی ها را بباد خشک و سوزان سوختند

خاک ها در دیده ها خشم هوا را بنگرید

صورت حال زمان با دردها همسایه است

سایه ها تا بی تحرک شد فنا را بنگرید

ره به سوی عافیت احمد دگر افسانه است

کاروانِ درد آمد ماجرا را بنگرید

ص :128

سخن از دل گوید

هر که دل داد به جانان سخن از دل گوید

آنکه با دل رود آسوده ز منزل گوید

هر که آورده به سوی تو نگه، زان دلِ چشم

بر زبان ذکر کمالی به مکمل گوید

باده از میکده عشق تو در جانم رفت

با تو این قصه دراز است که از مُل گوید

خام بودیم اگر ز آتش غم سوخته ایم

ناز بر ما ز نیازی است چو مشکل گوید

مرگ این خفته غفلت همه از بی خبری است

ساده دل صد سخن از رفته قوافل گوید

ما ز پر سوختگانیم نه پیمان شکنان

لب مجنون همه از ناقه و محمل گوید

داستانی دگر آغاز که شب مانده هنوز

مرد ره آنکه مضامین به مراحل گوید

باده جوشید به خمخانه مهر تو چنین

سخن مصلحت آن نیست که عاقل گوید

داد احمد به سرمست هواخواهی توست

او سخن بر همه در عین تأمّل گوید

ص :129

ناله ها در کوهِ دل

اشک ها بر چهره ها رخساره ها غمناک تر

دشمن خونخوار در خونخواریش بی باک تر

بی گنه بی جرم محکوم ددان بی نشان

دردها در سینه ها و سینه ها هم چاک تر

بس گلِ پژمرده در گلزارهای در خزان

ناله ها در کوهِ دل پر مایه تر پژواک تر

محو شد احساس انسان های خوب آشنا

غم بدل بنشسته در امواجِ بی ادراک تر

آنکه فریاد از حقوق خیل انسان ها زند

تا کجا اینجا فرو بگرفته خود ناپاک تر

پیک بیداران به بیداری صلاها می زند

گوش این نابخردان در انزواها خاک تر

پر گشودم مرغ هشیاری در این غوغای غم

پاک تر احمد نشان بگرفته دل غمناک تر

ص :130

خون چکد امروز

ای دل بسرانگشت زمان خون چکد امروز

از دیده به پیدا و نهان خون چکد امروز

ای دل غمِ هر روزه ما ماتمی از توست

سودای تو هر لحظه بجان خون چکد امروز

ره توشه این راه مگر از تو بگیریم

ای دل ز سرا پای جهان خون چکد امروز

در حاشیه پرده اوهام تو غرقیم

ای دل بخیالم ز گمان خون چکد امروز

از گوهر غلطان تو اشکی برخ زرد

در شعله سوزنده آن خون چکد امروز

ای جان غمِ فردای قیامت بدل ماست

زین خاطره در اوج غمان خون چکد امروز

با دست تهی رو بکجا آورم آخر

در هر طرف از فصل خزان خون چکد امروز

زین سایه که در زاویه عمق دل ماست

دزدیده ولی نام و نشان خون چکد امروز

احمد که به تدبیر دعا بر لبم آورد

از دیده خونابه فشان خون چکد امروز

ص :131

جنونِ عشق

از یار سخن خوش است امروز

شهدی بدهن خوش است امروز

گلگشت و صفای عاشقان است

بر دشت و دمن خوش است امروز

می ریز که ساغرم تهی شد

مستی بر من خوش است امروز

از لعل لبت ترانه سازم

ای گل بچمن خوش است امروز

چشمان سیاه و آهوانه

ما را ز ختن خوش است امروز

دلدار بدل بهانه گیرد

بی مکر و فتن خوش است امروز

سوسن گل صد زبانِ گلشن

نرگس ز سمن خوش است امروز

ما را ز جنون عشق بر گو

این چانه زدن خوش است امروز

احمد سخن دگر نگوید

از یار سخن خوش است امروز

ص :132

ساده اندیش دلی

عاقبت جان شد نآمد بکفش شیریشن

بس که او ناله کند بی شکرِ دیرینش

گفتم ای کوه ز فرهاد چو می جوید دل

گفت جانی که به شیرین دهد او شیرینش

دست مهتاب بگیرید که در اوج سما

از حقارت کشد آن پرده برخ پروینش

عاقلان قصه ز افسانه نخوانید بما

هر چه گویند جدا شد ز دلِ غمگینش

این خطا بود مرا دل به تمنا برود

چون مدارا نکند رهرو خوش آیینش

ساده اندیش دلی دارم و از شوق وصال

در سما می کشد آسوده دل از نفرینش

بیستون نقش رخِ یار به ماتم مگذار

این سخن از دلِ او سوی دلِ مسکینش

گر مرا آب ز سر رفت پشیمان نشوی

لاله بی داغ کجا بوده رخِ رنگینش

احمد آسوده نشین کین سخن از دل نرود

نقش شیرین زند امّا ز دلِ سنگینش

ص :133

کوله بارِ درد

کوله بار درد دارم من بدوش

می کشم درد غمی را لب خموش

لب نمی گوید سخن از دردها

دل بمیدان محبّت سخت کوش

چشم می شوید غرور جان ما

شوق آوایی که می آید بگوش

لاله خونین این پر لاله دشت

می دهد بر جان ما از دل سروش

چون ستاره می درخشد در افق

می زند بر خاطرات ما نقوش

تا مرا اشکی چکد از دیدگان

می برد ما را جمالِ یار هوش

نیش خار از ساده اندیشی خورم

زان بگیرد کام دل از زهر نوش

ساربانا کاروان گم کرده ام

کوله بار دردها دارم بدوش

ناله احمد ز دل آید برون

لحظه ای گر بگذرد گردد خروش

ص :134

دل مدارا کن

بصد امید نشستم شرر نگیرد دل

چه شد که خاطره ها را خبر نگیرد دل

بکاروان حقیقت تو همرهی بر گیر

که خود براه حقایق ضرر نگیرد دل

تو نقش قامت بیهوده زمان نزنی

ز برگ آیینه ها بد اثر نگیرد دل

بناله های غروب غم شبانه ما

به سوی خانه ماتم سفر نگیرد دل

غزال زخمی شهر غریب دل هرگز

بجز ز درد نشانی بسر نگیرد دل

به اشک نیمه شب و سوز دل مدارا کن

که در شکوه سحر زان نظر نگیرد دل

سراب وادی پر خار گمرهی ها بود

بجز بلای بدانجا ثمر نگیرد دل

نهال نورس باغ و دود می جویم

اگر بشعله خونین بصر نگیرد دل

ندامت است چو احمد به ترک عشق ز یار

که در سیاهی شب ها قمر نگیرد دل

ص :135

نارون ها

نارون ها شاهدان عهد شورانگیز دل

شور شیرین در نگاه سرکش شبدیز دل

تا کمال نکته دانان در غرور ما گریخت

کس ندارد التهاب دیده شب خیز دل

نارون ها سایه هاتان مستدام رهگذر

می گذارم عشق را در موسم پاییز دل

نارون ها ساکنان جاده های در سکوت

دشتِ خاموشی نگیرید دامن پرویز دل

نارون ها شعله های عشق بی فرجام نیست

مهر را آموختن شاید ز شهدآمیز دل

نارون ها حرف آخر را به اوّل گفتنی است

صحبت خرد و کلان شوید زبان تیز دل

نارون ها در نسیم نو بهاری برگ تان

شد خروش شادمانی در غمِ یکریز دل

یک پیام و صد پیام از جوهر شوریدگی است

می تراود زین میان عطر گهر آویز دل

شوق احمد را هوای کوی دلداران بَرد

نارون ها شاهدان عهد شورانگیز دل

ص :136

بگزیدگانِ جهان

تا بی وفا تو شوی پیدا شود غم دل

هنگامه بر زندم بسودای ماتم دل

این قصه را تو بخوان تا بازگو کنمت

آسوده وا نشود این عقده همدم دل

با اشک دیده ما می شوید او دل خود

پروا کجا کند او از دیده در غم دل

ای مه تو رخ بنما تا بگذرم ز تو من

بس دیده ها نگران باشد به محرم دل

بگزیدگانِ جهان در راستی چو روند

هر دم بشوکت خود گیرند خاتم دل

در شوق خرد و کلان من نکته می شنوم

در باور است و چنین همدست اکرم دل

تنهایی دو جهان بی دیدن رخ اوست

ما را سخن چه رود بی حکم محکم دل

ما راهِ رحمت او بی مدعی سپریم

بیراهه ای نبود در عمق عالم دل

همراهِ خیل صفا احمد بروز جزا

بی اشک و دیده ترا آزاد و بی غم دل

ص :137

سرود صبح آرزو

بشاخ سرخ لاله ها نشانده مرغکان دل

که تا بنغمه در کشد نوای جاودان دل

ز آشنا نشانه ها گرفته ام بدان نشان

چو پر کشم به بال ها به سوی آشیان دل

کلام آخرین او خروش اولین بود

کسی که سر نهاده او به مرز و آستان دل

زبان درین زمانه ها سخن به یاوه می زند

دل شکسته، لب مگر گشاید از زبان دل

مگو به شاخ زندگی شکوفه ای نمی دمد

که رویش جوانه ها کجا شود نهانِ دل

ز صبح عافیت نگر سلامت وجود او

چو شب گذر کند بما بیان کنم نشان دل

چو بند دام دلبری بدام ما نهاده ای

فسانه فسون تو گشودم از گمان دل

سرود صبح آرزو بگوش جان شنیده ام

بخوان نماز عاشقی کنون تو با اذان دل

ز موج بر کرانه ها نوای همدلی رسد

ندای احمد این زمان رسد ز آسمان دل

ص :138

وای بحال من و دل

گر غم از دل نرود وای بحال من و دل

گر نگویم سخنی نیست مجالِ من و دل

شب هجران گرم آخر به سحرگه برسد

دارم امید رسد روز وصال من و دل

هان گشایید ز بندم که بهار آمده است

هان نشانید مرا سبز نهالِ من و دل

از کجا می گذرد کوکبِ بختِ چو هما

تا بروبم ز رخ این گردِ ملال من و دل

یار تا در نظری جلوه نماید بنشین

گر شود پرده نشین وای بحال من و دل

چشمه ساری ز صفا می طلبم من ز وفا

تا ز خاطر نرود شوق زلالِ من و دل

مدعی گر نکند فهم زبان دلِ ما

تا ز خاطر نرود نقش محال من و دل

تا نگرید دلی از درد بحالی نرسد

دل بی درد همانست و خیال من و دل

باده در جوشش و خمخانه سراپا غوغاست

خامه احمد آورده بفال من و دل

ص :139

روزی آخر بسر آید

روزی آخر بسر آید غم این خون شده دل

گرچه یک عمر بتلخی زده محزون شده دل

یاد بادا سر شوریده بتکرار زمان

زان بفرزانگی خویش چو مجنون شده دل

لب ببندید که سر بسته سخن های دل است

چون بشکرانه این نعمت افزون شده دل

در صفاها دل ما راه قیامت سپرد

موج اشکی است که در دامن جیحون شده دل

چون کمال و ثمر عشق ز غوغا گذرد

همه گویند که از دایره بیرون شده دل

چشم مست تو بما کار دل آسوده کند

گرچه این مسأله ماست که وارون شده دل

آسمان هم خطِ خورشید بدل جلوه زند

نکته اینست که در حادثه اکنون شده دل

ما ز پندار چه جوییم رهِ گم شده را

سوی دریا چه روی در خمِ هامون شده دل

بهر احمد نظری از نگه دوست رواست

آتش شوق مرا یکسره کانون شده دل

ص :140

تک درختم

حل کجا خواهد شدن از کار دنیا مشگل ایدل

بخت را بیدار باید بود از آب و گل ایدل

آهِ مظلومان بگردون بر شدن هنگامه دارد

سر بسر پیمانه ها لبریز از خون دل ایدل

رسم ما را در جنون عاشقی فرزانه دارد

بر سریر عقل می جوید شکوهِ عاقل ایدل

مست بودن کار هر کس نیست زین میخانه بگذر

عمر بی حاصل نمایان کرده کار باطل ایدل

تک درختم در سراشیب زمان روییده شاخم

کس نمی چیند براحت حصه ای از حاصل ایدل

شکوه کردن های دردآلود از دور زمانه

بر روالِ مصلحت گوید زبان ناقل ایدل

در بدر با شمع سوزانی بشب ها خو گرفتم

لاجرم در سوختن جان را رهاندم مایل ایدل

خصم جان ماست این شیطان که قصد حیله دارد

در فریب هوشیاران حیله بارد قابل ایدل

مردِ ره احمد به آهنگ خروش موج دریا

خسته کی گردد ز چشم اندازهای ساحل ایدل

ص :141

گمانِ باطل

ای که می سوزی ز درد و سوز ناپیدای دل

پاگذاری در سراشیبی ز محنت های دل

بی تکاپوی نجاتی بنده ای درمانده ای

زیر بار هر گنه وامانده اغوای دل

ساده اندیشی به زرق و برق این دنیای دون

تا کجا در کسوت دلداده ای دنیای دل

مردِ میدان غرامت های کار خویشتن

کی تو باشی پس چرا آورده ای غوغای دل

آتش بی دود دل ما را کشاند بی مجال

مهلت امروز و فردایت نشد معنای دل

رهروان کوی دلداریم و ما را توشه ای

تا بکف بنهاده دل بر ما زند هرّای دل

این جهان سوسن زبانست در فریبت می برد

غافل اَر باشی به چَه افتی بسر تا پای دل

من خیال خویش را بیهوده در خواب آورم

بی خیالی هم نمی ارزد بدین لالای دل

تیر مژگان از کمان ابروی جانان گر خوری

کی بخامی بگذری از بیشه پهنای دل

ص :142

صد گل پژمرده و ما را گمان باطل است

کاین غزل در محتوی آید مگر همتای دل

آتش نمرود کی گیرد خلیل اللَّه به بَر

وآن کجا سوزد کسی بی رخصت مولای دل

تا خداجویی ترا باشد عزیز عالمی

عارفان را خاطری آسوده از لیلای دل

در سکوت آمد لبم تا راز هستی بشنوم

سرّ عالم را بگو بی خوف و بی پروای دل

این جهان را آن جهانش در خور اندیشه است

کس کجا داند ندامت را بدین آوای دل

لعل نوشین دلی احمد بدل بوسد که او

جز خداجویی ندارد در سرش سودای دل

ص :143

گنج معنی را

خنده بر لب ها نماند گر نیایی سوی دل

نیست ما را در مشامِ جان ز تو جز بوی دل

آفرین ها گفته ام بر قامت رعنای تو

مرحبا صد مرحبا بر قامت دلجوی دل

شب سیاهی را ز فرمان ازل بگزیده است

شب نمی شوید سیاهی از سیه گیسوی دل

گنجِ معنی را بگوهر سوزِ نابینا مده

چشم کوران را کجا زیبنده باشد روی دل

دل بفریاد است و اندر شکوه های بی امان

تا مگر جان را رهد از محبس مشکوی دل

پای کوبان نعره زن در کسوت دیوانگی

می برد ما را که جان را برکشد در کوی دل

نرگس و نیلوفر و دیگر گلان را حسرتی

تا گلِ خوشبوی جانان را زنم بر موی دل

مردِ میدان سعادت بختِ روشن می برد

تا خورد این تیر مژگان از خمِ ابروی دل

بحرِ موّاج زمان آسیمه موجش در بر است

سر بساحل می زند از التهابِ خوی دل

رازِ پنهان مرا از سینه سوزان چنین

فاش می گوید ز بوی نافه آهوی دل

شوق احمد را بدین نام آوران خسته بین

در شتاب عمر فریادی شود از سوی دل

ص :144

بی غرور

دریغا وفا رفته از کوی دل

دریغا نیاید دگر سوی دل

دریغا بفرجام چون بنگرم

نه بینم بجز اشک در کوی دل

سرود غم از گوش دل بشنوم

به غمگینی آرد مرا خوی دل

کنون خامه را بشکنم بی غرور

بآیینه جان کشم روی دل

بفرّ دل انگیز مردان حق

به روی گشاده به مشکوی دل

خروشنده دریای توحیدیان

که دردانه ریزد به آموی دل

نگیرد غباری ز دشت زمان

گلِ ارغوانِ سخنگوی دل

همآوای مرغ سحر نغمه خوان

زنم نکته نغز گیسوی دل

وفا جوی احمد نیاید بدست

دریغا وفا رفته از کوی دل

ص :145

بهانه گیر دل ها

بهانه گیرِ دل زار خویشتن شده ام

درین زمانه شهابی ز سوختن شده ام

عنانِ صبر دگر از کفم کشیده شده است

بدل گرانی خود دامِ پر ز فن شده ام

بجمع خانه رندان زمانه آوردم

جدا ز درد بدوشان انجمن شده ام

به نوبهار ز سبزی خیال ما بگذشت

کنون به حالت پاییزی چمن شده ام

ز این دیار به غمخواری اش چرا نروم

فغان که دستخوش باد ما و من شده ام

رهی بدایره انس همرهان نبود

که من حکایت وا رفته کهن شده ام

به جلوه های جوانی که می دهد خبرم

زبان عذر کجا شد که بی سخن شده ام

بیادگار نهادم به سنگ خاره نشان

خروش مانده آثار کوهکن شده ام

رمیده گشت دلِ هم نوای دلشدگان

غزال دشت خیالم که از ختن شده ام

ص :146

سرفرازی را ز کوه بیستون

سرفرازی را ز کوهِ بیستون آموختم

از شقایق داغ را در رنگ خون آموختم

در نیایش ها مرا سودای یک جانانه است

درس از دامان آن زیبا فزون آموختم

آسمان را جلوه های لاجوردی بس بود

شعله های دیده را زین بیستون آموختم

برگشودم دفتر افسانه های روزگار

داستان ها را روایت از درون آموختم

آتشی صورتگرِ ایام بر دستم نهاد

شوکت ایام را تا واژگون آموختم

موج دریاها شکایت های خشم آلوده است

سر بساحل ها نهادن از جنون آموختم

مصحفِ اوصاف دلداران چو خواندم بی حساب

کیمیای عشق را زین رهنمون آموختم

دل باعصار و زمان ها می کشد هر دم مرا

نکته های تازه را من از قرون آموختم

مرکب رهوار ایامم به تندی می برد

گرچه احمد این چراها را ز چون آموختم

ص :147

ای درخت دوستی

ای درخت دوستی بار آورم

نو بهارا گل به گلزار آورم

رعشه های پیریم افسرده کرد

از جوان ها شوق دیدار آورم

خنده هایم از دو لب خشکیده رفت

نقش یک لبخند دیدار آورم

زندگی آغاز و انجامی بود

خفتگان را بخت بیدار آورم

برگ سبزی تحفه درویش کو

شعله های سرکش نار آورم

دست ما را بسته این غوغای دل

آسمان را من به زنهار آورم

لحظه های آرزو برچیده شد

هاله ای از رمز آثار آورم

مرگ را در انزوا بگزیده ام

جلوه ای از چشم بیمار آورم

جمله ها در واژه ها گم گشته است

شوق احمد را به پندار آورم

ص :148

دیده تر

هر روز غم روز دگر از تو بگیرم

زین غم همه جا دیده تر از تو بگیرم

هر روز بسودای تو با دامنی از اشک

پیدا و نهان را به خبر از تو بگیرم

تا حسرت و آهم بفغان از تو برآید

دلسوخته بس موج شرر از تو بگیرم

لعل تو گهر ریزد و جان ها به تکاپو

تا از سخنت درّ و گهر از تو بگیرم

در کوی و گذر دل نگرانیم که شاید

اعلام خبر یا که نظر از تو بگیرم

جانا ره هر عافیت از خویش بریدیم

تا نکته چون شهدِ شکر از تو بگیرم

ما منت در یوزگی از کوی تو داریم

زان خاتم دریای هنر از تو بگیرم

احمد به تولای تو در خانه مقیم است

تا بار دگر نور قمر از تو بگیرم

ص :149

شبناله را با خامه ای

برنامه ای در نامه ای از دل بگیرم

شبناله را با خامه ای در گل بگیرم

تا دل بشویم دردها را یک بیک گو

آنگه بیا در شعله ای عاقل بگیرم

بگذار ما را رستگاری مایه گیرد

بگذار بذر کشته را حاصل بگیرم

در انزوای معبد شوق نیازم

آیی اگر یک لحظه خود غافل بگیرم

من خویش را در بوته ها آسان نهم سر

اندر محک های زمان مایل بگیرم

فریاد را در واژه ها بی مایه آرم

تا شایدم آخر دل از باطل بگیرم

پرواز را احمد نیاموزد که پروا

در آتش سوزان تری از دل بگیرم

ص :150

شعله کش حادثه ها

مادرم، شعله کش حادثه ها بی تو شدم

سروِ دلسوخته از بار جفا بی تو شدم

مادرم بی تو حرام است زمان در برِ ما

ساده اندیش ترین طفل قضا بی تو شدم

آسمان بی رخ مهتاب شب تیره بود

وای بر من که دلِ تنگ رها بی تو شدم

تو بیا تا رخِ هر سبزه درخشان شودم

تو بیا من که سرانگشت نما بی تو شدم

مادرم خاطره مهر تو در جان منست

عطر آن خاطره در شامه ما بی تو شدم

قصه دیو و پری را تو بگو تا که مگر

ره گشاییم بدان سو که جدا بی تو شدم

دامن اشک دلم شعله بجانم بگرفت

تا بگوید بحدیثی که چرا بی تو شدم

هر که آمد بملامت که وفای تو چه شد

من بر اینم که گرفتار بلا بی تو شدم

حسرت انگیزترین لحظه عمرم غم توست

غم آن لحظه که از خویش سوا، بی تو شدم

مادرم سلسله آتشم این خانه گرفت

که من از خانه مهر تو کجا بی تو شدم

غزل مهر تو احمد بسروده است چنین

نکته اینست که در شور و نوا بی تو شدم

ص :151

بار جورِ کهکشان ها

بال دل در آسمان ها می کشم

بارِ جور کهکشان ها می کشم

باز ما را خاطری آسوده نیست

از جدایی ها فغان ها می کشم

باور از شیدایی ما دم زند

شهد شیرین بر زبان ها می کشم

در غرور از عشق آتش زای ما

شعله ها بر آسمان ها می کشم

باده می جوشد بمستی های دل

دل بمستی از کران ها می کشم

رشته های الفت بی مدعی

روز و شب در پودِ جان ها می کشم

ساده دل در خلوت آسوده ای

ناز چهر ارغوان ها می کشم

آستان یار می بوسم ز دل

لحظه ها را در زمان ها می کشم

من نمی شویم بجز دامن ز اشک

ناز جور دلستان ها می کشم

غافلان خفته را غوغای ره

از رحیل کاروان ها می کشم

می کشم بار دو صد محنت چنین

شعر احمد در بیان ها می کشم

ص :152

گهرِ عشق تو

ای چشم غزالم غزل از لعل تو گفتم

در گوهر معنی گهر عشق تو سفتم

در اشک چو باران که طراوت ز تو گیرد

من راز بدین خانه ویرانه نهفتم

بردار ز رخ پرده که پندار ز دل رفت

با کوه زمان غنچه این باغ شکفتم

تا باز کجا خانه کند مرغ خیالم

بی بال و پری رخصت پرواز گرفتم

دردی است که بی مهر تو ما را خطر از اوست

اندر گذر عمر خطا دیدم و خفتم

چرکین دلِ ایام بکامم که نبوده است

زان روی تعلق ز دل خویش برُفتم

برچید گلِ خاطره مهر ز احمد

تا باز غزالم به غزل وصف تو گفتم

ص :153

گرفتار رشته موی

باز در جان قصه دردی پدیدار آمدم

باز هم در رشته مویی گرفتار آمدم

باز در گوشم نوای دلکش یاری رسید

باز خواب آلوده را در چشم بیدار آمدم

چون شکوهِ شمس عالمگیر دیدم روی او

بار دیگر پرده دار راز و اسرار آمدم

کشتزار همتم خرم تر از پارینه شد

لحظه های عشق را سودی ببازار آمدم

کوهِ صبرم را بدست کوچ غربت داده ام

باز در غم ها دلم شورید و غمخوار آمدم

وادی پر درد را با شوق دل پیموده ام

کعبه مقصود را با شوق دلدار آمدم

در سحرگاه وصال یار خونین جامه را

خلعت شور آفرین دیدم پدیدار آمدم

صوتِ دلگیری در این ویران سرا همراهِ ماست

با چراغ روشن دل در شبِ تار آمدم

نقد احمد را بتاراج زمان بسپرده ام

من که با داغ شقایق سوی گلزار آمدم

ص :154

روشنی خانه

بی ماه رخی روشنی خانه ندارم

در خانه کسی جز دل دیوانه ندارم

پیمانه بکف با غم جانانه چه سازم

دیریست که من جز لب پیمانه ندارم

باور همه جا با دل ویرانه عجین است

دردانه نجویم که به ویرانه ندارم

آرام چه دارم که ز بیگانه برنجم

جز این دل دیوانه که هم خانه ندارم

تا از گنه آدم و حوا سخنی رفت

رندانه نظر کرد که افسانه ندارم

بی یاد تو هرگز نگشودیم لب از لب

جز مهر تو من همدم فرزانه ندارم

احمد نه بسودای کسی می رود از دست

صد نکته در این نکته که بیگانه ندارم

ص :155

ز نکته دانی یاران

ز نکته دانی یاران ترانه می گیرم

به مست خواب فریبا فسانه می گیرم

به هر کجای روم دل به دوست می بندم

به انتظار ز شوقم ترانه می گیرم

خروشِ ناله مرغ بدام می آید

باشک خون شده هر جا بهانه می گیرم

چو روزگار بزانو نهاده سرها را

سراغ گم شده ها بر کرانه می گیرم

بشرم هر شب و هر روز مویه ها دارم

غریب در بدری راهِ لانه می گیرم

ز نوبهار خزان را به هیچ می بینم

ز مهر دوست چو من آب و دانه می گیرم

بهای درّ و گهر در زمان ما چند است

ز دل شکسته بها از زمانه می گیرم

سکوت بر لب ما جلوه رضا که نشد

من از نگاه بدیده نشانه می گیرم

بخواب رفتن ما بی جمال ماهی شد

که در خیال بخوابش بخانه می گیرم

به آتشی که فراقش فکنده در جانم

به هر زبان به سرا پا زبانه می گیرم

دلِ شکسته چو احمد بسوختن خو کرد

تو هم بیا که پریشان بشانه می گیرم

ص :156

نهایت غم

سرود بر لب ما مرده از روایت غم

به صد امید سپارم من این نهایت غم

غرور مانده به پرواز اوج گیرانم

به هر طرف که روم شاهدم عنایت غم

لبم به شکوه سخن تا نگویدم ز صفا

شرار آتشم آرد لب از شکایت غم

بهار رفته نگیرد به طاقتم ز خزان

خزان آمده در دل همین کفایت غم

نسیم وجد و سرورم نمی وزد ز هوا

باهتزاز کنون سر کشد چو رایت غم

ز شور عشق مگر بیستون ز دردِ دل است

که خود نشانه بر آرید از هدایت غم

زمانه می بردم تا نگیردم ز وفا

غریق خفته بموجم من از سرایت غم

هلا به قامت سرو بلند دل شده ای

که این مثال مرا بس بود کفایت غم

سرم به بند محبّت ز دوست در بند است

وگرنه با تو چو احمد کنم حکایت غم

ص :157

دیر شد پهلو گرفتن

دیر شد پهلو گرفتن از دل دریای غم

چون من از دوران خردی دیده ام سیمای غم

غم زبان آشنای ماست در دور زمان

هیچکس چون من نمی داند ز دل معنای غم

سوختم از غم بآتش های حرمان بی مجال

نزدِ ما هر روزه می آید رخِ پیدای غم

فیض غمخواران اگر ما را مدد کاری نبود

جان سراپا می سپردی خود باستیلای غم

روزی اندر کودکی بازیچه ام گم گشت و من

آشنا گشتم به طعمِ تلخ این دنیای غم

اشک های حسرتم در لحظه های پر شتاب

روزه ها بر گونه غلتان بود از غوغای غم

روزها و هفته ها ماتم گرفتم سوختم

تا مگر از من جدا گردد دمی انشای غم

کوچ مرغان چمن از آسمان ذهن ما

شاهدی بر ادعای بودنِ سودای غم

بی محابا می شتابد دل به غم تا بگذرد

از سواد کوه غم ها بی غمِ پروای غم

ساکنان دخمه تزویر بی غم می روند

عاری از وجدان و ایمان بی صدای نای غم

غم به عالم ریشه تدبیر انسانی بُود

دانه احمد می برد مرغی که شد دانای غم

ص :158

موجِ خون

در غروبم غم فزون شد در دلم

دستِ ماتم موج خون شد در دلم

باز غم ها در غروبم در گرفت

لحظه های غم فزون شد در دلم

رسم مجنون بود ما را نیز هم

آسمانی از جنون شد در دلم

این محک ها حال ما را بِه کند

خشم طوفان آزمون شد در دلم

کاروان بگذشت و شولای سفر

خیمه گاهی بی ستون شد در دلم

جاده ها هم در غبارم گم شده ست

زهر غربت ها درون شد در دلم

داستان زندگی افسانه شد

شعله هایش بی فسون شد در دلم

صبر بیرون شد ز حدّ اعتدال

بی قراری ها کنون شد در دلم

خویش را احمد نپندارد کسی

درد و بیداری نگون شد در دلم

ص :159

وای دلم

برگشایم همه جا رازِ دلم وای دلم

در سخن گفتن و ابراز دلم وای دلم

آسمان اوج غرورم بنماید به عجب

سوی بالا پرِ پرواز دلم وای دلم

دام، شیطان بکجا گسترد اَر دیده بود

گر روا شد بدلم آز دلم وای دلم

چون گشاییم ز آغاز زبانِ بدِ دل

بد شود نقطه آغاز دلم وای دلم

قصه خالص و مخلص سخنی در خور اوست

چون کنم قصه ز آواز دلم وای دلم

من حکایت نکنم جز به تمنای وصال

در نشان آمده طناز دلم وای دلم

کوچ در کوچ زمستان به زمستان بشتاب

سرّ این نکته به پرواز دلم وای دلم

راز آفاق ز انفس همه جا فاش کند

مرحبا بر دلِ اعجاز دلم وای دلم

نقد احمد همه اندر کف دل بر هدر است

گر کند فاش دلم راز دلم وای دلم

ص :160

به انتظار نشستم

ز وقت رفته ز کف آنچنان پشیمانم

ز خلف وعده ره و چاهِ خود نمی دانم

نفس گرفت ز غم جام باده ده ساقی

که در غروب جدایی ز هجر جانانم

به انتظار نشستم که یار می آید

بدان امید بدل دیده ام، خرامانم

کجا روم که دل از سینه ام برون نزند

کجا خیال گذارم ز دست عصیانم

مرا ز مستی دوشینه کی خماری هست

که چشم مست تو هر دم کشد گریبانم

هلا بقامت این سرو دیده بر دوزید

بدلستانِ دلم ماند او به بستانم

زبان وحدت شوقم کلام دل خواهد

دل اَر ز کف رود آخر زبان بی آنم

بفکر آنکه توام باده از وفا آری

وفا چو می رود از دل قرار، کی مانم

چو خود بگلشنِ مهرت کشم ز دل آخر

دل اَر بخاک سپاری بعهد و پیمانم

غبار حزن به چهرم نشست و احمد گفت

فسوس و حسرتم آخر، دلی پشیمانم

ص :161

زیبای وجود

چو رسد بر من و دل فصل زمستان چه کنم

چه کنم دوری جان از برِ جانان چه کنم

گب زیبای وجودی بزمان و بزمین

می کشم بار غمت بر سر پیمان چه کنم

قصه از شوق تو بوده است و بدین نکته ولی

سر پر شورم و با اشک چو باران چه کنم

زندگی خواب و خیالی بجهانست مرا

ماه تابانی و من با مَهِ تابان چه کنم

سروِ بستانی ما خانه دل مسکن اوست

مهربان آمده با خانه ویران چه کنم

سوز و سرمای زمستان به تمنّا نرود

کس نگوید که من امروز بدین سان چه کنم

باورم هست بهاری رسد از راهبری

تا بهاران برسد در غمش ای جان چه کنم

پر گشاییم چو مرغان که سحر آمد است

چو سپیده دمد از جلوه خوبان چه کنم

سرّ احمد چو کنی فاش زبان با همه کس

گر شود مدعی آگاه بگو هان چه کنم

ص :162

تو ای باران

تو ای باران بلطف عاشقانم

ببارم در شتاب بی امانم

بشویم چهره از خاک ملامت

که من وامانده هر کاروانم

خروش تندر آسیمه سر را

بگوشم در رسان از آسمانم

تو ای باران به روزان و شبانگاه

برحمت بنگرم در سوکِ جانم

بجانان کی رسد جانم که بی عشق

به سوی بی کران ها من روانم

نه خورشیدم نه ماهم، تا بتابم

به شوقی در کشم در سایبانم

من آن اضداد بی شور و نشانم

من آن پاییز پیدای جهانم

مرا چندین هنر باشد ولی من

به غم آلوده از خونین دلانم

نه دست آشنایی گیردم دست

نه شمع شب فروزی در نهانم

ص :163

نه اندر خانه تدبیر خویشم

نه اندر مأمن دل در امانم

سراب آرزویم بی تکاپو

بره واران خروش آسمانم

تو ای باران بشویم ورنه از دل

به اشک دیده شویم آستانم

تو ای لطف خدا در خلق گیتی

طراوت بخش گل در بوستانم

خزان زندگی را چون بهاران

بموج خرمی ها در نشانم

که تا جانم بشوق و مهر جوشد

سحر در بیکران گردد عیانم

تو ای باران بشویم دل چو احمد

تو برکش جلوه های بیکرانم

ص :164

شب تنهایی مجنون

شور شیرین ز تو امروز بصحرا فکنم

شب تنهایی مجنون چو به لیلا فکنم

وای اگر ناله دیگر بلب آرم ز غمت

آتش اندر همه جا از دل شیدا فکنم

گلبن مهر تو را دسته بآغوش کشم

وندرین حال و هوا شور و نواها فکنم

تا نگویند که بی مست تو مستانه روم

با دل خون شده پیمانه و صهبا فکنم

سبزه زار چمن عشق بروی تو خوش است

دیده پر اشک برخساره سراپا فکنم

سرّ این نکته ز مهجوری ما فاش مکن

رمز حیرانی دل بر قد رعنا فکنم

شبنم از لاله فرو ریز که شرم نظرم

بر گل لاله آن چهره زیبا فکنم

نگشودیم به کس دفتر این راز نهان

بر خطاکاری دل یکسره غوغا فکنم

احمد آسوده نشد تا تو شدی راحت جان

مگر آن دم که من این نکته به الّا فکنم

ص :165

بال بگشایم

بال بگشایم و پرواز بکوی تو کنم

بند بر پای دل از رشته موی تو کنم

چون بهاران که ز سر سبزی ایام رسد

دیده پر نقش سر کوی تو سوی تو کنم

دیر شد چشمه خورشید بره مانده که من

دل بدین پرتو تابنده به روی تو کنم

آفرین گفتم و از کسوت درویشی خود

برگ سبزی بکف از روی نکوی تو کنم

من گل زرد وجودم که بپایان نبرم

تا فدا جانِ جهان در رهِ کوی تو کنم

دردِ عشق است و مدارا بوصال تو شود

گر مشام دل و جان تازه به بوی تو کنم

شب گیسوی توأم بی رخِ ماهت هدر است

وای گر دیده بره در تک و پوی تو کنم

از اشارت نظری بر دل آشفته فکن

تا بدین حال و هوا جلوه به خوی تو کنم

سرّ احمد نکنم فاش که در رمز وجود

تشنه لب می رسد اَر آب بجوی تو کنم

ص :166

نای شکسته

نایی شکسته ام چو غم از دل بدر کنم

سوزِ درون بناله خود پر شرر کنم

دنیای غفلتم که به بر می کشم غمی

آوای حسرتم که ز تن جان بدر کنم

جمعی که بی خیال بدنیا غنوده اند

شهد قیاس خویش چرا من هدر کنم

آب حیات و عمر ابد شور و حال نیست

ای دل بما بساز که حالی دگر کنم

ما را به چشم نرگس شهلا فریفتند

صحرای محشر است چه سانش گذر کنم

جز پیچ و تاب طره جانانه، دل مخواه

گر یار با منست جهان زیر و زبر کنم

هرگز وفا نکرد بجز آشنای ما

ای دل بما که گفت که دفع خطر کنم؟

از ساکنان دخمه کور است هر خیال

باشد که این وبال بخود مختصر کنم

احمد گزیده گفت کلامی ز شوق جان

هر گه بلا رسد دل خود، من سپر کنم

ص :167

خامه زمانه

سیر تاریخ را بهانه کنم

دست بر خامه زمانه کنم

لحظه های بزرگ عزّت را

در شکوه زبان خزانه کنم

دلبران را ز غمزه بر شمرم

مهربان، شوق عاشقانه کنم

هم ز مرغ همای بر دل خود

سایه بانی چو سقف خانه کنم

از پلنگان وحشی آسای هم

چنگ و دندانشان نشانه کنم

هم ز خون ریز دشنه بیداد

در سخن روم و هکمتانه کنم

فاش گویم ز مردم خون ریز

دادخواهی بدان یگانه کنم

وز دل آب های طوفانی

خود به آرامش کرانه کنم

سیر و فی الارض را در این معنی

بر جهان جوی دل بهانه کنم

تا ببینم که چیست آخر کار

هر طرف پیک دل روانه کنم

ناقلان روایت تاریخ

همه گویند و من فسانه کنم

نکته از ماجرای دل گوییم

قصه روز را شبانه کنم

عاقلم حرف دیگری گوید

موی دیوانه را چه شانه کنم

دانه در دام و دام در دانه

کارسازی بدام و دانه کنم

دست در دسته هوا گیرم

هم بدست جدا چغانه کنم

این چنینم زمانه در کار است

آتشی گر شوم زبانه کنم

سیر تاریخ و گفته احمد

قسمت خویش را سرانه کنم

ص :168

گرد غم

چون دلی خون شود آسوده ترش می بینم

خم بابرو نزند بی خبرش می بینم

در سکوتِ دلِ ما رمز نهانی خفته است

در نگاهش غم و از دیده ترش می بینم

روزی آخر بدر آید دل و در شور و صفا

با من از مهر دلی ها نظرش می بینم

هر که آهنگ دلش تندتر آید در گوش

در دلِ موج غمی مختصرش می بینم

ظاهر و باطن دل پاک چو آیینه بود

گرد غم گاه برخسار و برش می بینم

وای گر خانه دل خانه تزویر شود

شعله ها از همه بر بام و درش می بینم

نگشودیم زبان دل خود را بر کس

چون گرفتار به هنگامه سرش می بینم

بازی دل چو سرانگشت بآتش باشد

گاه بر زیر و گهی بر زبرش می بینم

دلِ احمد سخن معرفت خویش نگفت

لب ز گفتار چو بندد گهرش می بینم

ص :169

آتش بزن بر جان من

ای دل مرا رخصت بده تا باز شیدایی کنم

شیدا شوم رسوا شوم زان وصف زیبایی کنم

ای دل بیا دیوانه شو شیدای آن جانانه شو

بر شمع او پروانه شو زان رخ دلآرایی کنم

با من بگو از غصه ها، از غصه ها از قصه ها

آتش بزن سر تا بپا آتش سراپایی کنم

ای دل کجا فرزانه ام دیوانه ام دیوانه ام

بر لب بنه پیمانه ام خواهم که غوغایی کنم

مجنون بگو، با ما بیا، از نو بپا کن خیمه را

در وادی دیوانگی فریاد لیلایی کنم

ای دل عبث با من مگو پندی که داری مو بمو

خط نصیحت را بشو بگذار رسوایی کنم

آتش بزن بر جان من یکسر بسوزانم بدن

خاکسترم کن در کفن حاشا که پروایی کنم

ای دل جوان شو یک زمان عشقی بجو زان آستان

آنگه بناکامی بمان خواهم که برنایی کنم

ای دل اگر رسوا شوی شور افکنی غوغا شوی

در عاشقی تنها شوی زان هر چه فرمایی کنم

ای دل تویی آگاه من از جان چه خیزد آهِ من

این عقل ناهمراه من امروز و فردایی کنم

احمد ز دل گیرد خبر در یمن او آرد ثمر

این عقل را دارد ضرر هر دم شکر خایی کنم

ص :170

در نبودن ها

رنج ها را زین خراب آباد همره بوده ایم

راه این وادی بدرد خویشتن پیموده ایم

بالِ پروازی اگر با تیر جاندوزی شکست

با دل خود شعله ها بر قلّه ها بگشوده ایم

صورت نیکو بصرف سیرت نیکو پسند

ما ز دل بی هیچ خودبینی چنین آسوده ایم

در نبودن ها نبودی هست جان را زین گذر

خون جگر بی همدمی، تا درد را افزوده ایم

روزها در گرمی خورشید بِتْوان سر نمود

ای دریغا در شبان سرد دندان سوده ایم

طی شد ایام جوانی شور و حال دل گذشت

در سراشیب زمان جان در تن فرسوده ایم

چشمِ بیداری بکار ما نما ای دل که ما

سال ها در خانه غمبارِ تو بغنوده ایم

دست ما را تا بگیرد صبر در دنیای عشق

ناله ها را در دلِ سنگ زمان بنموده ایم

باز هم احمد به غوغای دل خود لب گشود

در بیانی از وفا رمزِ زبانش بوده ایم

ص :171

با تنِ خسته

با تنِ خسته به هنگامه دل، سوخته ایم

تا درین خانه به خود شعله بر افروخته ایم

حسرتی در دل ما بود که تا وقت سحر

چشم گریان شده را بر ره و در دوخته ایم

لب گشودیم که از مهر غلام که شویم

سخنم چون بلب آمد ز تو بفروخته ایم

باوری بود که روزی غمم از دل برود

چون که ما نکته، ز شهد شکر آموخته ایم

آستان توأم ای فصل خرد خوش گذرد

تا که دیوانه تر این جامه ز غم دوخته ایم

از دلِ سرد جدایی همه شب با غمِ توست

همرهِ دیده شتابان گهر اندوخته ایم

در دعا دست بر آریم و بفرجام چنین

شعله بر جان چو رسد عهد ترا توخته ایم

بَرَد احمد خبر شادی ما را بر دوست

تا بداند که همان عاشق دلسوخته ایم

ص :172

در ترازوی عمل

هرچه گفتیم سخن ها همه از جان زده ایم

راهِ هر مرحله را با رخِ جانان زده ایم

خار با گل که یکی نیست ز نادانی ماست

در ترازوی عمل خدعه به پیمان زده ایم

باور ماست که خونابه چکان دیده بود

غم بجان است که ما دست بدامان زده ایم

تا که دل را بسرانگشت بمویی زده است

جرمِ ما نیست که جان در دل طوفان زده ایم

خون خورشید بسودای رخش دیده گرفت

که در این دایره گلرنگ بسامان زده ایم

بند مهر است که بر گردن دل پیچیده است

شوق جان است که آسوده به خوبان زده ایم

چشم شهلای زمان خواب گرانش بربود

گرچه با بانگ جرس ناله فراوان زده ایم

صبر کردیم و دل آزرده درین وادی درد

روزگاری است که در عمق بیابان زده ایم

دلِ احمد سخن از یار فراوان گفته است

زین سخن ها رهِ آن روضه رضوان زده ایم

ص :173

سنگ سخت است

تا وفاداری خود را به غم آمیخته ایم

اندرین کار غم دل به نَم آمیخته ایم

تا جهان هست وفاداری ما در جان هست

هرچه دادیم به شهد کرم آمیخته ایم

اختران فلکی جلوه آرام شبند

ماهِ رخسار ترا در حرم آمیخته ایم

صبر کردیم و بره دیده ما منتظر است

این دو را در ره جانان به هم آمیخته ایم

نرگس اَر غمزده بیمار نگه بر ما کرد

دل به سرمستی او در رقم آمیخته ایم

مرحبا بر سخن عشق که بر لب آمد

دل بهر گفته لا در نعم آمیخته ایم

سنگ سخت است ولی سنگ دلی سخت تر است

دردِ دل را بسرا پا الم آمیخته ایم

در صفا پای طلب را بره آورده دلم

در رهِ دوست چنین ما قدم آمیخته ایم

احمد آرام دل ماست که آهسته رود

ناله ای بود که در زیر و بم آمیخته ایم

ص :174

در پرده خورشید

در پرده خورشید چو با یار نشستیم

در مستی دل بر درِ خمّار نشستیم

ره توشه بکف راهِ سفر بسته و خونبار

از خانه برون رفته به رهوار نشستیم

در کسوت درویشی خود ناله نکردیم

یک عمر در این مرحله بیمار نشستیم

بر کوچه معشوقه شتابان چو رسیدیم

در هر قدم از خویش خریدار نشستیم

روشن گهر معرفت از دوست گرفتیم

بر شانه آن شاخه خونبار نشستیم

در عاطفه ها شعر شهامت بسرودیم

تا داد سخن داده بگفتار نشستیم

با گوش خرد قصه هر درد شنیدیم

از دل بدر خانه دلدار نشستیم

سودای من و ما همه در آتش سوزان

افکنده بجان در غم گلنار نشستیم

احمد سخن عشق بلب داشت که با او

در بادیه ها در رهِ غمخوار نشستیم

ص :175

همآوای تو بودیم

هر نکته که گفتیم همآوای تو بودیم

هر نکته سرودیم به غوغای تو بودیم

آنجا چو حریفان همه بودند به تعجیل

از خانقه دل به تمنّای تو بودیم

مهتاب که روشنگر شب های دل ماست

کز روشنی اش دیده به سیمای تو بودیم

تکرارگر حادثه فریاد ندارد

ما با همه فریاد سراپای تو بودیم

هر گه که بلا ناله بی مایه برآرد

آنجا به نوا ناله زن از نای تو بودیم

کوه است مگر درد که خم قامت ما کرد

هرچند که ما در غمِ بالای تو بودیم

خوابیم ولی در پی مقصود روانیم

زین دایره ها چرخش غم های تو بودیم

خواهد که دل من سخنی با تو بگویم

در دل سخنی بود که پیدای تو بودیم

احمد چه جوابی دهی این بار گنه را

در سایه پر رحمت اعلای تو بودیم

ص :176

بیابانِ وجود

ما خاطره پیمای بیابانِ وجودیم

هرچند گرفتار بدین بود و نبودیم

ما با همه در کسوتِ مهریم درین دیر

تا شعر محبّت به دل خویش سرودیم

غوغا به غم خویش گرفتیم بصد درد

در دور فلک زمزمه های خمِ رودیم

تا بال گشودیم به پرواز پرِ جان

پیدا و نهان در غم این لانه گشودیم

لعل تو به شیرینی هر شهد چشیدیم

شیدا شده هر نکته که دیدیم نمودیم

در مهلکه کبر قدم ما نه نهادیم

در خار و خس از لذّت موعود غنودیم

هر گوشه که دیدیم به الفت بگزیدم

دردانه یکتایی جانانه ستودیم

اسرارِ دل ماست که بیگانه نبیند

با دیده خونبار به هر مرز و حدودیم

احمد سخنِ عشق نشانِ دلِ ما شد

زندانی دردیم که در شهر وجودیم

ص :177

سرودِ سروها

چرا خونابه ریز کوی دلداران نباشیم

چرا در کوی دل با ناله غم خواران نباشیم

چرا دیوانه وارِ درد با جان ها ننالیم

چرا هم مویه آسوده با یاران نباشیم

سرودِ سروها را نیمه شب بر لب چو خوانیم

چرا در شوقِ دل در صحن گلزاران نباشیم

چرا داد دل خونین خود را ما نخواهیم

چرا چون همدمی در جمع گلناران نباشیم

مشقت های دل را بازگو کردن روا بود

چرا در نقشِ دل تصویر دیاران نباشیم

غرور رفته را هرگز ز تاریکی نگیریم

چرا در ره به هر وادی چو بیداران نباشیم

ز پندارم به دست مهرهایم مهربانی است

چرا با خاطر آسوده پنداران نباشیم

مجال زندگی را دردهای کهنه بگرفت

چرا در دردها چون سنگِ کهساران نباشیم

باحمد مهلتی دیگر چه پنداری دل من

چرا در کوی دلدارانِ خونباران نباشیم

ص :178

ره گشایید

ره گشایید که تا باز به میخانه رویم

راهِ میخانه به تدبیر ز جانانه رویم

ره گشایید که تا کوی وفا از همه سو

دردی آشام بدان وحدت پیمانه رویم

مرد راهید اگر همقدم ما بدوید

تا سرانجام بحرمت گه آن خانه رویم

همچو موسی که رهِ خانه دلدار گرفت

شعله بر جان همه جا با دل دیوانه رویم

حرفِ اوّل ز کرامات سرودیم بجان

جان سوزان بکف از ماتم پروانه رویم

گر ز دریا دل ما موج کشان می گذرد

بشتابید که تا در پی دردانه رویم

از کران تا بکران دل شده در موج نشین

آخرین منزل این راه بکاشانه رویم

مست بودیم ز صهبای وجود ازلی

قصه ای نیست که ما در خمِ افسانه رویم

کعبه احمد ز دل خویش اگر می نگرد

ناله از جان زند اینجا که ز ویرانه رویم

ص :179

بدشت مهرِ لاله ها

چو من توأم تو هم منی جدا ز هم چرا شویم

بدشت مهر لاله ها به همرهی رها شویم

دلِ شکسته های ما غرور خسته های ما

غرامتی دگر دهد چو در رهِ صفا شویم

به بال خسته زمان سفر نمی کند دلم

به آشیان خزیده را انیس و هم صدا شویم

بشب رها نمی کنم مِه دو هفته وفا

که تا نهایت جهان سرودِ در وفا شویم

فسانه فتاده ایم ز اشک روزگار دل

کنون بخوان فسانه را که قصه ای روا شویم

پرنده های عشق را بگرد آشیانه بین

چو بنگری تو جلوه اش بگو که تا کجا شویم

زمین به سبزه پر شده ز لاله ها خجل شده

شکوه این کرانه را چو اشک دیده ها شویم

چو شعله های سرکشم غرورِ موج آتشم

تو هم بیا که گرم تر زمانه را ندا شویم

پیام هر سپیده را چو احمد آرزو کند

جدا چرا؟ یکی شده به سوی آشنا شویم

ص :180

مهِ دردمندان

اگر زخم و دردم زند جان نجویم

بجز راه فرزانه رندان نپویم

زمین را ز خوناب دیده بشویی

اگر قصه دردمندان بگویم

صراحی شکست ست و تنهای تنها

بدستم کنون است خالی سبویم

به درگاه جانان اگر ره دهندم

بخاکش نهم دیده و زرد رویم

زمان را بفتراک همت ببندم

که تا لحظه ها را نراند بسویم

سلامم بتو ای مِه دردمندان

که دردی دگر باشدم آرزویم

هلا ای بزرگا که راهم نمودی

به شهری که تا بوی جانان ببویم

بهار آمد و گل دگر باره روید

گلی من ببویم که از دل برویم

اگر در دل ما فروغی درخشد

گمانی برم من تو آیی بکویم

بشویم دل از جان که بختم بگیرد

که جان را ز جانان به جایی بشویم

حریفا اگر درد خواهی باحمد

بگو تا بگویم به مویه چو مویم

ص :181

سال های انتظار

گر دگر بارم بجویی مهربان

می گشایم باز در وصفت زبان

پر گشاید شعر من اندر سما

وندرین پرواز می گیرم جهان

لاله ها در پای تو پرپر کنم

تا زمین خونین شود زان لاله سان

پرده تاریک نومیدی دگر

دیده ها را در نمی گیرد میان

هرچه بینیم جلوه ای از جلوه است

می فشاند جلوه ات نوری عیان

خواب بیداری و بیداری چو خواب

جان راحت راحتی جوید بدان

نامرادی خود مراد آید بدل

پر طراوت سبزه زار و گلستان

هر طرف آسودگی بینم ز دل

اندرین آسودگی ها دل چمان

نغمه از آوای مرغان چمن

می رسد بر گوش های نکته دان

ص :182

چشمه ساران محبّت پر خروش

پر خروش از جوشش مهر آوران

از ملامت پاک خاطرها همه

از مرارت دور بی رنج غمان

سر بپای دوست بنهادن مباح

لاله زار مهرجویی بی خزان

آستان حضرتت بی مدعی

آسمان رحمتت بی سایه بان

روز و ماه و سال ها بی انتظار

سر به بندم دست تو گیرد عنان

زندگی صهبای غوغاهای ما

چون تو باشی جان و جانانم بجان

شوق احمد بار دیگر بشکفد

گر دگر بارم بجویی مهربان

ص :183

لبِ خاموش

بیدل افتاده ام ای رمز وفا بر دل و جان

دردِ مشتاقی ما را تو صفا بر دل و جان

صبرم از حوصله بیرون و صبوری نکنم

داغِ چون لاله مرا آمده تا بر دل و جان

مدعی کی گذرد از سرِ سودایی ما

کوس شیدایی ما در همه جا بر دل و جان

تو دل آرامی و اندر دل ما موج گنه

در هم آمیخته صد نکته خطا بر دل و جان

زده ای بر دل ما تا ز نگه ناوک مهر

می گشاید دری از لطف بما بر دل و جان

لبِ خاموش و دل آزرده، برخ اشک دوان

با که گویم غمِ این جور و جفا بر دل و جان

خرم آن باغ که از عشق طراوت ثمرش

مرحبا لطف نسیمی ز صبا بر دل و جان

تا شتابیم بدان خانه و منزلگه دوست

ما خریدیم بسی موج بلا بر دل و جان

شوق احمد برِ دیوانگی دیرین است

که نهاده ست بخونابه بها بر دل و جان

ص :184

سلامی چو شبنم

سلامی چو اشک دل کوهساران

درخشنده خورشید در شام تاران

سلامی چو گل های نوبرگ و باری

که بشکفته در خلوت لاله زاران

سلامی چو شبنم که بر گل نشیند

چنان ژاله بر چهره گلعذاران

سلامی گرامی تر از چهر خوبان

چو رنگ سپیدِ دلِ آبشاران

سلامی چو شور آفرین عشق پاکان

دلی پر ز مهر محبّت شعاران

سلامی چو آوای مرغ سحرها

که ناله بدشت سپیدِ بهاران

سلامی چو کوه بلند متانت

ز سرهای خم گشته خاکساران

سلامی چو فریاد شادی ز دل ها

چو چشمی ز شوقی که شد اشکباران

سلامی چو اوج غرور زمان ها

ز احمد بدان درگه خوب یاران

ص :185

شب پر درد هجران

چه گویم من ز گفت و گوی جانان

کجا جویم رخِ دلجوی جانان

شب پر دردِ هجرانی به عالم

بسختی دل کشد بر سوی جانان

رهِ گمگشته را از دل بجویم

بجویم تا رسم بر کوی جانان

اشارت های ابرو بر دل آید

اشارت گر دهد ابروی جانان

کمند مهرِ دلدار است هشدار

چو در بندم کشد گیسوی جانان

شب تاریک مَه را چهره پوشد

رخِ ماه است و مشکین موی جانان

خیال از دل مرا آسوده دارد

که احمد را کند همخوی جانان

ص :186

آهنگ انزوا

آهنگ انزوای مرا می زند زمان

دست تطاول است بما می زند زمان

رنگی بچهره نیست که در رنگ روزگار

بر ما اگر بحیله ندا می زند زمان

سوزم بجان نهاد زمستان سرد غم

سازم دگر به ناله چرا می زند زمان

گفتم که بار خویش کجا افکنم ز درد

دردم فزود و باز جفا می زند زمان

آتش گرفت خرمنِ درویش بینوا

هرگز مگو که شعله بجان می زند زمان

نازم به بیستون که گل عشق را ربود

پاسخ بدین نداست صدا می زند زمان

گفتی که باز در غم دل ناله ها مکن

دردم نهفته بود، خطا می زند زمان

ما را زبان گرفت که شرحی نگفته ایم

اینجا حکایتی است سوا می زند زمان

احمد بدست خویش نشاند گلِ وفا

داغم چو تازه گشت وفا می زند زمان

ص :187

کان معنی

برگیر سخن ز درّ فشانان

لفظی چو عسل ز مهربانان

بردار گهر ز کان معنی

در حلقه گل ز گل نشانان

استاد ازل سخن وری کرد

از جلوه گری دلستانان

آزادگی از کلام پر شور

بر مقصد قدس ساربانان

تا بال و پری دگر گشاید

عرفان سخن به گلستانان

خون در رگ این نهال آورد

سر رشته دست باغبانان

در باغِ سخن تو خار برگیر

از خوشه مهر نکته دانان

این داغ به لاله خوشتر آمد

بی خطِ غروب کاروانان

احمد ز تو در نهایت آرد

سنجیده سخن ز درّ فشانان

ص :188

کلام آشنایی

بیا بیا نگه به سوی ما کن

بیا بیا غم از دلم جدا کن

بگو بگو کلام آشنایی

وزین سخن دل مرا رضا کن

صدای ناله ام ز دل شنیدی

بدشت آرزو مرا رها کن

زمین و آسمان گواه ما شد

مرا دگر بکوی دل فنا کن

خبر بده به مرغ این گلستان

نوای عاشقانه ای بپا کن

صبا به بوی آشنا نوازم

دل گرفته ام ز غم دوا کن

ز آه سینه ام خبر چو گیری

زمانه را بدردم آشنا کن

دلی که درد عاشقی ندارد

رها کنش دلی دگر سوا کن

خدا خدا چو ذکر احمد آمد

تو هم خدا خدا خدا خدا کن

ص :189

بهانه کم کن

ای دل دگرم بهانه کم کن

ای آتش دل زبانه کم کن

تا خون نچکد ز نوک مژگان

این درد سر زمانه کم کن

ای دل سرِ گریه دارم امشب

پرواز بآشیانه کم کن

صیاد چو می رسد بجانم

این حسرت آب و دانه کم کن

ای دل به ترانه محبّت

پر سوخته را به لانه کم کن

ای دل چه کنم به سوختن ها

در سوختنم بهانه کم کن

شمعیم و بآتش گریبان

این شعله عاشقانه کم کن

ای دل ز هوای کوی جانان

جان باخته را ترانه کم کن

من خانه بدوش شهر دورم

غوغای مرا بخانه کم کن

ای دل شب دیگرم تو مگذار

از تیره شبان نشانه کم کن

احمد غم تو بجان چو گیرد

ای دل غم آن یگانه کم کن

ص :190

در کوچگه

ای دل ز غم دور زمانه تو رها کن

این آتش سوزنده ز جانم تو رها کن

ای دل خبر از گمشده خود چو نداری

در پیچ و خم دور زمانم تو رها کن

ای رهرو آشفته دنیای ندامت

من قصه آزرده چه دانم تو رها کن

پرواز زمان بار غمم می کشد اینجا

در زیر و بر موج گمانم تو رها کن

با خاطره درد رسیدیم به شب ها

محزون ترم اکنون بخزانم تو رها کن

در کوچ گهم بار گرانم تو بسوزان

آهسته سبکبار چنانم تو رها کن

در شهر دلم خانه تدبیر فرو ریخت

با رهگذرِ دل نگرانم تو رها کن

بیدار دلا جایگه مصلحتم ده

آسوده بهر درد نهانم تو رها کن

احمد گهر اشک بپای تو فشاند

ای دل تو بیا بارِ گرانم تو رها کن

ص :191

یاد او

درد است بجان به درد خو کن

با صبر تو زخم دل رفو کن

دیوانه پا برهنه ای شو

در وادی عشق جستجو کن

جز یار سخن بدل نزیبد

از غمزه او تو گفتگو کن

بدنامی ما تو بین و مگذار

شیدا شده را تو آبرو کن

خوننامه چرخ زندگی را

سرمایه بگیر و دل نکو کن

بگذار شکوه عشق بینم

زان باده مهر در سبو کن

احمد گل آرزوی خود را

می بوی و همیشه یاد او کن

ص :192

قافله دردکشان

دل گفت حذر می کنم از عشق دگر من

گفتم که مگو تا نکشم جان به شرر من

پرورده عشقیم چه امروز چه فردا

بی عشق کجا می برم این شهد و شکر من

از قافله دردکشان وا زده مانیم

ای دل چو از این درد رهانم سر و بر من

در خاطره ها جز بکلامی نگشا لب

تا در دل این چرخ نمانم به اثر من

هیهات دلِ ما به سرانجام نشیند

تا خم نکند از غمّ ایام کمر من

لعلی که ز خون دلِ ما رنگ گرفته است

با ماست که تا چهره نمایم بگهر من

سوزِ دل ما بود که با شعله در آمیخت

چون با تو مدارا کنم از دیده تر من

سودای تو دیدیم درین مشغله ای دل

برداشتنم کی بود از کشت و ثمر من

احمد به هوای سر کوی که نشیند

بر جانِ کسی شعله نزد او که مگر من

ص :193

وفا پیشه

شکوفا گل زندگی را به بین

به هر زنده دل، دل تو برنا به بین

به بین آشنای وفا پیشه را

سراسر زبان را به غوغا به بین

بشویم دل از اشک شوق زمان

وز آن نکته ها را به ایما به بین

شرار تکبر ز جان برفکن

نهان را به معنی تو پیدا به بین

ز پندار دوری کن وز خرد

جهان را در این مایه زیبا به بین

به بد طینتی خار در جان خلد

ز نیشی بدان جان به ایذا به بین

چو گل را به گلخانه بستن سزاست

روان را به زندان پروا به بین

شناسند مردان بهای هنر

هنر پیشه را قدر والا به بین

ستاره درخشد بآفاق دور

وز آن در افق نور رخشا به بین

ص :194

چو موجی که دور است ز آلودگی

دل ما شتابان به دریا به بین

بآینده بینم فروغ امید

صفای وفا را به فردا به بین

شبِ ظلمت نامرادی رود

نشان سحرگه ز آوا به بین

بسوزان دلم را به فتوای عشق

وز آن دیده را در تمنّا به بین

مرا در هوس گر تو خواهی دلم

تو سودایی کار دنیا به بین

نگویم سخن جز چو احمد به مهر

مرا مهربان دل سرا پا به بین

ص :195

رحمت خالصانه

بار بلا بجان کشم تا برسم به کوی او

رشته دل به آبرو می بردم به سوی او

دردِ دلِ نگفته را در دل خود نهفته ام

تا بزبان جان کنم قصه بگفتگوی او

خاک رهش برای ما سرمه دیدگان شود

دیده در نگاه دل پویه کند بروی او

می زدگان چشم دل باور جان عشق را

ناز بجان خریده را می کشد از سبوی او

خارِ خلیده در دلم قصه هجر می کند

شب زده راهِ دل رود در رهِ های و هوی او

مرتبه کمال را جاذبه وصال را

جلوه گهِ جمال را بنده شوم ز موی او

خیمه بکوی دوست زن بی خطر فراق ها

تا که به سوی خود کشی گوهر آبروی او

شهد زلال می چشی مستی حال می چشی

شوقِ وصال می چشی دل بفکن بجوی او

یار بخاطر آورد احمد و ناله های دل

رحمتِ خالصانه شد حاصل جستجوی او

ص :196

حرام است بتو

باده جز از کف دلدار حرام است بتو

در نگه جز رخ آن یار حرام است بتو

رنج این آمدن و رفتن دل بیهوده است

دل نگهدار که زنهار حرام است بتو

صورت حال بآینده تلاقی چو کند

نقشی از یار به پندار حرام است بتو

سوختم تا که به آزار دلم خو کردم

گرچه زین مرحله آزار حرام است بتو

قدم اوّل و غوغای ملامت با ماست

تکیه جز بر دلِ غمخوار حرام است بتو

هم نشین با تو شدم تا گل رویی بینم

ورنه با خار به گلزار حرام است بتو

بکلامی که جهان را به تلاطم آرد

جز حدیث دل بیدار حرام است بتو

ترک این زهد ریایی چو کند محرم راز

فاش گر دل کند اسرار حرام است بتو

ص :197

سوختم بال که پروانگی آموخته ام

ورنه در سوختن این کار حرام است بتو

باورم بود که سرگشته بکوی تو روم

کار سخت است که انکار حرام است بتو

بدلم کی اثری ناله جانسوز کند

جز رخ یار ز آثار حرام است بتو

احمد آشوب جهان بیش و کمم در کار است

رهِ این قوم گرفتار حرام است بتو

ص :198

یا هو

چون است که دل بند بگیسو نکنی تو

چونست که از چهره بما رو نکنی تو

دلدار هوای سر کویت نکنم من

تا بار دگر جلوه بابرو نکنی تو

بگذار که آسوده کناری بنشینیم

آنجا که مرا مهر دلا خو نکنی تو

گر با تو بدین شوق که در جان من آمد

یکدم بنشینیم غمی رو نکنی تو

در باغِ دل دلشدگان مهر و صفایی

هیهات نگه از همه این سو نکنی تو

گفتند خلایق که دم از دل نزنم من

ای دل سخن اینست که یا هو نکنی تو

دردِ دل احمد چو شنیدند به تحقیر

دردِ دل او نکته چون مو نکنی تو

ص :199

غروری دلکش

زندگی درد است؟ درمانش بگو

زندگی راه است؟ پایانش بگو

زندگی گر شور و حال زنده هاست

تا توان داری ز امکانش بگو

زندگی در تیشه های فرهادها

جان شیرین است از جانش بگو

زندگی فریاد سرخِ درد ما

دردهای سخت و آسانش بگو

زندگی مشتی ز خروار آمده

پس ز مشتی وصف انبانش بگو

زندگی آوازه دنیا همه

در امیدی اشک حرمانش بگو

زندگی آغاز و پایانی بود

سرّ سرها در گریبانش بگو

زندگی غوغای در هنگامه هاست

در سکوتی رمز عصیانش بگو

زندگی احمد غروری دلکش است

گر تو می خواهی شتابانش بگو

ص :200

شکایت کی کنم جانا

بمیران نفسِ دون ما را به فریادم بجان از تو

بغارت می رود هر دم ز ما نام و نشان از تو

مگر خار و خس دل را بسوزانم که آسانم

بدل پاکی بر افروزم چراغی پاسبان از تو

خروش ناله دل را شتابی بی سبب دارم

چه حالت می رود از ما که آید امتحان از تو

فدای آن دل خونین که خوش نقشی ز ما دارد

ز ما شیرین دلان هرگز نمی گوید زبان از تو

شکایت کی کنم جانا سرم خاک رهت گردد

فغان از دل کشم امشب زبانم در دهان از تو

کجا از ما جدا باشد دلی بی نام جانانی

توأم جانی تو جانانی جدا از ما نهان از تو

بشادی ها نمی جوشد دلِ آشفته حال ما

بدرد اشتیاق آمد که شوید دل بجان از تو

ز مستی ها دل ما را خبر ای جان نمی گیری

نه سر دادی بدین حالم که گویم داستان از تو

مرا احمد بفریادی ندا از جان و دل گوید

نه دل دارم نه دلداری چو یاری مهربان از تو

ص :201

غم بی وفایی

دلم را غمِ بیوفایی گرفته

بجانم شرارِ جدایی گرفته

چه سازم که آوای مردانِ دوران

فراموشی از خود ستایی گرفته

کجا جویم آن دشت آزادگی را

که از شوره زاران هوایی گرفته

ز دردی که آزرده مردان نماید

بجان ها خروش خدایی گرفته

سرانگشت عبرت بدندان گذارم

که این آسمان را بلایی گرفته

بسر منزل بی وفایان رسیدم

چو جان را غم از ناروایی گرفته

بچشمان تاریک بینان نگه کن

فسوسا ره خودنمایی گرفته

سرودی ز ناحقّ بلب دارد و دل

در این حالت خود، جفایی گرفته

ز احمد نپندار رندانه کاری

که در عمقِ جانش صفایی گرفته

ص :202

صبوری کن

صبوری کن در این دور و زمانه

بزن بر خویشتن رنگ فسانه

بشوی این دل ز موج کینه ورزی

بمیران نفس دون را بی بهانه

سری کو نقد خود بر زندگی زد

به تیری از ملامت شد نشانه

مرا زین نکته باریک بنگر

که خود را چون کشم زان بر کرانه

نه دستی گیردم از آشنایی

نه بنوازد مرا دل عاشقانه

گمانم داده پنداری به شوقی

ز رنگ دل فریبی از جوانه

حزین آوای آن گم کرده راهم

که می جوید فروغی جاودانه

مگر یاری به یاری نکته گوید

بکوبد مهربانی درب خانه

نه احمد را مجال ناله باشد

نه مرغ بی پری بر آشیانه

ص :203

مهر نهان

در خانه دل باز هوای تو فتاده

آنجا سر شوریده بپای تو فتاده

من از گذر عمر بسی بی تو گذشتم

آن عمر تلف گشته جدای تو فتاده

روزی که ترا دست بدامن برسانم

آن روز سر و جان بفدای تو فتاده

مشتاق ترم کرد وفای تو سراپا

بی تاب دلم چون به رضای تو فتاده

آسودگی ام را همه بی روی تو هیچ است

هرجا بنظر شوق لقای تو فتاده

خاری که بدل بود مرا گشت زمان سوخت

بی خار دلم سوی صفای تو فتاده

تا مهر نهان است بسودا نهم آنرا

چون مهر عیان شد به نمای تو فتاده

من سوخته شعله هنگامه عشقم

آن عشق که از بالِ همای تو فتاده

احمد غمش از دایره چرخ فزون است

هرچند که یک مو ز سمای تو فتاده

ص :204

زندانی در بند

ای دل درِ میخانه یاری نگشایی

آرام بما شوق قراری نگشایی

ای دل بکجا رو کنم از دردِ جدایی

کاسوده جهان را بگذاری نگشایی

هر روز که رندانه بسویی بکشم جان

ابروی نگاری به بهاری نگشایی

خونینه دل آزرده بسویی روم امّا

چونست که این عقده تو باری نگشایی

ای دل سر آشفته ما را خبری ده

تا چند مرا رشته تاری نگشایی

زندانی در بند به عقلیم که امروز

آسوده رهی را به کناری نگشایی

فریاد زنان گر به تمنای تو مستیم

بی مستی ایام خماری نگشایی

خاکیم و در این راه گذاریم به تلخی

از چهره غم درد و غباری نگشایی

پرورده دامان محبّت که نبودیم

ای دل ز چه ام لیل و نهاری نگشایی

تا درد ز کف رفت خماری بسر آمد

ای شعله چرا شور شراری نگشایی

صد ناله فکندی تو بآفاق زمانه

احمد گرهی از دلِ زاری نگشایی

ص :205

تو زلال چشمه ساری

بشکسته ای دل ما خبر از خدا نداری

تو مخوان ترانه غم دل بینوا نداری

همه آرزویم این شد که ببینمت سراپا

تو سخن به طعنه گفتی که سری بپا نداری

خبری ز خود ندارم به غمی فتاده ام من

تو نگیریم به دستی و ز غم رها نداری

تو کمند دوستی را نکنی بره که ما را

چو بدرگهت شتابم نظری بما نداری

غم خویش با تو گفتم گل آرزو شکفتم

بگذشته ها صبورم رهِ آشنا نداری

سحر است و کاروان را خبری ز ما نباشد

جگرم ز ناله خون شد که توأم وفا نداری

تو زلال چشمه ساری ز عطش تفیده جانم

لب خشک گفتگویی تو چرا صفا نداری

رهِ آشنا گرفتم دلِ بی وفا گرفتم

به ستیغِ کوهم آخر بدلم ندا نداری

نگشودم از دل خود به نوای غم باحمد

سخن دگر چه گویم که توأم روا نداری

ص :206

ز غروب غم گرفته

بدل شکسته ما نظر از وفا نداری

غم این جهان مرا بس که توام رها نداری

نه بلب گلایه دارم نه سر کنایه دارم

تو بدردم آشنایی دل آشنا نداری

چمنم خزان گرفته شرری بجان گرفته

غمم این زمان گرفته که وفا بما نداری

تو بیا که جان مایی شکر دهان مایی

گلِ گلستان مایی خبری چرا نداری

ز غروب غم گرفته بدو دیده نَم گرفته

دلم از ستم گرفته دگرم جفا نداری

منم آن غریب تنها که ببیند آشنا را

برهِ شکوه فردا دل ما جدا نداری

بشنو ترانه دل غم عاشقانه دل

گهرِ خزانه دل ز چه ام بها نداری

ز دلم ستاره بارد که بجز غمم ندارد

بمن او بهانه آرد که تو با وفا نداری

بتو احمد آشنا شد بدل از ره صفا شد

به غمِ تو مبتلا شد بسرش بلا نداری

ص :207

ترا که گفته؟

شکسته دل بتو دادم که یار من باشی

به هر کجا که روم در کنار من باشی

شکوه عشق به فریاد آخرین مرده است

فغان آمده را بی قرار من باشی

مگر به حالت پرواز آرزو برسم

کز آن میانه چون دل غمگسار من باشی

ستاره ای چو مرا در نگاه حسرت شد

بشوق آمده در جان نگار من باشی

عنان صبر بریدی ز ما به جلوه خود

کنون بیا که مگر گلعذار من باشی

شرار آتش غم می گدازدم هر دم

ترا که گفته؟ ندیم شرار من باشی

زمانه می کشدم سوی بخت بیدارم

تو بخت آمده در اوج کار من باشی

مراد خویش چو احمد بدین سحر بینم

شکسته دل بتو دادم که یار من باشی

ص :208

خزان های بی بهاران

ز دل فریاد دارم از جوانی

مرا در کوچ آمد کاروانی

جوانی را بشوق دل سپردم

مگر در دست گیرم زندگانی

عزیزان یک بیک بار سفر را

به بستند از رحیلِ ساربانی

خزان ها بی بهاران مانده بر دل

بهاران رفته در فصل خزانی

رهِ آسودگی آلودگی شد

بکف نآمد مگر دردِ نهانی

جوانی ها خروشی آتشین است

دریغا از خروشِ بی جوانی

مرا این نکته اندر خاطر آمد

جوانی را بلای آسمانی

فسوسا در بیان ما نگنجد

فسوسا زان همه شیرین زبانی

به پندارم زمین بی سبزه آمد

خیالم بی گلانِ ارغوانی

دلم چون مرغک بی آشیان است

که می نالد ز هجر بوستانی

نه احمد را مجال ناله باشد

نه دل را بی جوانی داستانی

ص :209

ناوک مژگان

هر که از ناوک مژگان به کمانش تو زنی

مست گردد که ز میخانه چنانش تو زنی

خرم آنکس که بدل شهد وصال تو چشد

خوشدل آن مست که پیمانه بجانش تو زنی

بنده درگه تو بندِ محبّت کشدش

خاصه آن لحظه که اسرارِ نهانش تو زنی

تشنه لب در طلب چشمه نوش تو رود

هر که دل داده چنین بر سر آنش تو زنی

نیست مقصود من از هر دو جهان جز رخ تو

رخ نما بر دل خونین که جهانش تو زنی

کوکب بخت درخشان شود از نوش لبت

لعل نوشین اگر از شهدِ روانش تو زنی

خاک این کوی چه خوش بوی مرا در گذرت

دل بهاران شود اَر بادِ خزانش تو زنی

پرده دار تو اگر محرم راز دل ماست

گو مرنجان دل اگر درد کشانش تو زنی

درد مهجوری احمد تو ببین کز همه سو

تیر جانسوز ز مژگان به کمانش تو زنی

ص :210

شد ماندنی

در تمنّاها زمان شد ماندنی

عشق ها هم در بیان شد ماندنی

گریه های شوق را پروانه بُرد

شمع را آتش بجان شد ماندنی

روزگار وصل هم بگذشت و باز

دردهایم همچنان شد ماندنی

تا بخون آغشته شد شولای دل

جلوه های دلستان شد ماندنی

گشتِ ایامم جوانی را ربود

ناله ها بر آسمان شد ماندنی

سیل اشکم می برد بر هر کران

زان غریبی بیکران شد ماندنی

باور ما نکته دانی خبره بود

ای دریغا در گمان شد ماندنی

با بهارم انس و الفت بود لیک

با دلم اینک خزان شد ماندنی

گر پرم بشکسته از پایم چنین

از وفایم آشیان شد ماندنی

تا تمنّا حیله بر جانم گرفت

بندهایم در عنان شد ماندنی

خرّمی در جان احمد ریشه زد

شوق ما را داستان شد ماندنی

ص :211

هم نوای دل

گرم بخانه جان هم نوای دل باشی

ز شور عشق مرا بی بلای دل باشی

ترا ز ناله غمگین دل جدا دارم

چو در خیال تو هم مبتلای دل باشی

هزار بار بدست غمت فنا شده ام

روا بود که مرا در فضای دل باشی

ترا بدشت وفا ژاله ریز می شویم

گر اتفاق تو هم در جفای دل باشی

عزیز مصر چو یوسف بود محبّت هست

فروغ دیده اگر هم بهای دل باشی

سرودِ پرده عشاق می نوازد دل

کنون نشین که مگر در هوای دل باشی

صدای ناله گر از بیستون و فرهاد است

بغمزه می شنود گر فدای دل باشی

بیا و با دل ما مهرِ نو بری آور

چو التفات کنی خود شفای دل باشی

بحق آنکه مرا آرزوی شیرین بود

شکر بخنده گشا تا صفای دل باشی

زبان بندگیم سوی عالم قدس است

زبان بسته چو دارم وفای دل باشی

بشوق دل بکشد جور ناز را احمد

بصد نیاز تو هم پا بپای دل باشی

ص :212

تو آشنا بدلم

به هر طرف که روی دل رهای خود باشی

بدین نشانه چو باشی نمای خود باشی

ز شب کناره گرفتن خطا بود که بشب

چو مرد راه شوی ره گشای خود باشی

خیال باطل شیطان پسند را تو بزن

که حقّ گزین چو روی با خدای خود باشی

زمین به لعنت ابلیس روز و شب به نواست

تو هم بیا که بدین شیوه جای خود باشی

حرام مطلق جان شد بجز ترانه دل

ز هر ندا که زنی هم صدای خود باشی

حدیث مرحله عشق را بهانه کنم

بدین امید که ای دل وفای خود باشی

خطای آدم و حوا ره ندامت ماست

بشرط آنکه تو هم در هوای خود باشی

تو آشنا بدلم رخصتم دوباره بده

که گر غریب شوی آشنای خود باشی

به خود دوباره چو احمد مجال دیگر ده

که در بهانه دل پا به پای خود باشی

ص :213

همه پیمان دلِ خونین

بستن عهد روا نیست فراموش کنی

دل فرزانه به غمخانه همآغوش کنی

خوش پیامی دهمت تا ز غم آسوده شوی

ور بگوش دل خود این سخنم گوش کنی

کس بدین بحر نرفته است بسودای عبث

کس نگفته است که پیمانه دل نوش کنی

خاک گر زر نشود عاقبتت مونس اوست

نکته ها هست که در لوحه تو منقوش کنی

آسمان رنگ دگر گر زند آن طوفان است

هر دم آشفته ترم سر زده مدهوش کنی

مرد میدان بلاغت سخن از دل گوید

دلِ او را سخنی نیست که خاموش کنی

عهد احمد همه پیمان دلِ خونین است

قصه ای نیست که رندانه فراموش کنی

ص :214

نشان عاشقی

باز پیدا شد نشان عاشقی

تیر جاندوز کمان عاشقی

باز هم در لجه های خون نشست

پیکر روشن روان عاشقی

در پیام دور دور آسمان

شد بگوش جان فغان عاشقی

نخل سرسبز جوانی برگرفت

شهد شیرین زد بجان عاشقی

لب گشودن ها و گفتن ها کنون

مایه بگرفت از زبان عاشقی

برد دل را سوی گرداب بلا

موج عشقِ بیکرانِ عاشقی

در بلندای شکوهِ قله ها

شعله زد آتشفشانِ عاشقی

صحبت از امروز و فرداها نبود

خیمه زد هر جا زمان عاشقی

در چمن زاران دل بی مدعی

درّ فشاند آسمان عاشقی

از شهاب نور باران دعا

شد بهاران هر خزان عاشقی

ای دل آهنگ جوانی را بخوان

شوق احمد داستان عاشقی

ص :215

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109