زخم سيب

مشخصات كتاب

سرشناسه : كنگره سراسري شعر دفاع مقدس( پانزدهمين: 1385: اروميه) .

عنوان و نام پديدآور : زخم سيب : (مجموعه اشعار برگزيده پانزدهمين كنگره سراسري شعر دفاع مقدس، اروميه شهريور 85)/به كوشش حسين اسرافيلي.

مشخصات نشر : تهران: صرير، 1385.

مشخصات ظاهري : 345ص.

شابك : :25000 ريال 964-6661-44-0

يادداشت : فيپا

عنوان ديگر : مجموعه اشعار برگزيده پانزدهمين كنگره سراسري شعر دفاع مقدس.

موضوع : جنگ ايران و عراق، 1359-1367-- شعر-- كنگره ها.

موضوع : شعر فارسي-- قرن14-- مجموعه ها.

شناسه افزوده : اسرافيلي، حسين، 1330-

شناسه افزوده : بنياد حفظ آثار و نشر ارزش هاي دفاع مقدس. نشر صرير.

رده بندي كنگره : PIR4191/ج9 ك9 1385

رده بندي ديويي : 8فا1/6208358

شماره كتابشناسي ملي : م85-24388

مقدمه

... آثار رسيده به دبيرخانه ي كنگره ي پانزدهم شعر دفاع مقدس را كه ورق مي زني، گاهي به اسم هاي آشناي شاعراني برمي خوري كه سال هاي سال حضورشان را در عرصه هاي ادبي شاهد بوده اي و اين بار شعري تازه با نگاهي نو و دريچه اي ديگر پيش چشمانت مي گشايند و تو را دعوت به تماشاي خلوت خود مي كنند. در كنار آن نام هاي آشنا، اسم هاي جديد با آثاري ارزشمند، توجه تو را به خود جلب مي كند. شعرها با تصوير و تخيل زيبا و تعهدي پنهان در پشت واژه ها مانند پرتو چراغي پر نور، نگاهت را از ديگر ورقه ها برمي گيرند و تا زيبايي را به تماشا بنشيني، ناگهان بدون اراده شعر را بلند بلند مي خواني و اطرافيانت - بويژه اگر قزوه و بيگي - باشند، با نگاهي مملو از سؤال، علت را جويا مي شوند و فاضل نظري با شيطنت و طنازي، جمله اي مي گويند كه لبخند انسان محجوبي مثل علي محمد مؤدب را نيز به دنبال دارد، اما وقتي بسياري از شعرها را

براي هيأت داوران مي خواني، صداي آفرين را نه تنها از لبانشان كه از نگاه و چشمانشان نيز مي توان دريافت و گفتگوي استاد مشفق كاشاني و شيرينعلي گلمرادي مؤيد تازگي و زيبايي آثار است.

[ صفحه 16]

به هر حال ماحصل ساعت ها و هفته ها كار و تلاش هيأت محترم داوران، مجموعه اي است از اشعار زيبا كه هر كدام با زبان و بياني خاص و در قالب هاي گوناگون شعر پارسي، با انديشه و احساسي ويژه پيش روي شماست، به همراه فهرست بالا بلندي از نام صاحبان آثار برگزيده كه مطالعه ي آنها شما را به خوانش دوباره ي شعر يا بخش هايي از يك شعر فرامي خواند. در اين ميان آثار شاعران جوان كه حتي چند سال پس از پذيرش قطعنامه پا به جهان گذاشته اند و هنوز بيش از 14 و 15 و 16 بهار را به تماشا ننشسته اند، بر حيرتت مي افزايد كه آينده ي پربار و بالنده ي آنان را در امروز موفق شان مي توان ديد.

قسمت مردان خدا بوده است

خبر محدوديت در تأمين بليت رفت و برگشت به اروميه، مانند پتك سنگيني ست كه بر سرت فرود مي آيد و كاظم خان رستمي با لبخند مليح و لب هاي خشك شده اش كه نشان تشنگي و روزه داري اش در اين روزهاي گرم و پركار است، مي گويد: «چاره اي نيست!»

به دنبال نقشه اي بايد بود... و بالاخره پيشنهاد اياب و ذهاب شاعران استان هاي نزديك اروميه و آذربايجان غربي با وسائط نقليه عمومي و مستقيم نيز همه ي مشكل را حل نمي كند و دبير بيچاره ي كنگره نيز دستش از همه جا كوتاه، مجبور مي شود هيأت داوران را مجددا فرابخواند تا با نظر شورايي آنان

تعدادي از شاعران از فهرست مهمانان كنگره حذف شوند! هرچند كه انجام آن نارضايتي و تأسف همراه است ولي به ناچار انجام مي شود، اما آثار آنان و بسيار آثار ديگر كه از زيبايي و طراوت و تازگي برخوردار بودند، جهت استفاده در كتاب يادمان كنگره درج مي شود تا اهل

[ صفحه 17]

ادب از آن بي بهره نمانند.

بخش ويژه ي اين كنگره كه شعر «مقاومت» بود و به مناسبت تجاوز رژيم اشغالگر قدس به لبنان و مقاومت شجاعانه ي حزب الله و سيد حسن نصرالله - مقاومتي كه جهان را به تحسين واداشت و اگر چه بسياري از كشورهاي عرب با تجاوزگران همصدا شده بودند، اما ايستادگي و پايداري حزب الله و رهبر عربي؛ سيد حسن نصرالله توانست دشمن را عقب براند و براي دومين بار پيروزي بر صهيونيست ها را به امت اسلام و ملت لبنان هديه دهد - فراخوان داده شده بود نيز با همين محدويت و مشكل روبه رو بود كه در پايان تعدادي از آثار در همين موضوع به همراه ديگر شعرها در همين مجموعه - زخم سيب - در كنار هم نشسته اند.

همزماني برگزاري اين همايش با روز ملي شعر و ادب نيز از ويژگي هاي كنگره ي پانزدهم بود كه آن را به فال نيك مي گيريم و براي همه ي شاعران اين سرزمين آرزوي سلامت و بهروزي مي كنيم.

از همه ي داوران، و شاعر گرانقدر اروميه اي، جناب آقاي بيت اله جعفري كه ما را در همه ي مراحل كمك كردند، همچنين از همه ي عوامل اجرايي در تهران و اروميه سپاسگزارم.

دبير علمي پانزدهمين دفاع مقدس

حسين اسرافيلي

[ صفحه 19]

ماهور جان

آتشي، سيد محمد - ابركوه

در قلب من يادهايي است

اين گونه پر باران

كه مي گويم من

وقتي

چشم در چشم آسمان داشته باشي

گاهي كه نسيم مي نوازد

گيسواني را

شروه خوان ام را

در ماهور جان مي شوي

كنار تپه هاي فكه

آب هاي اروند

آري، شروه خواني مرا

[ صفحه 20]

در ماهور جهان مي شنوي

وقتي در من

ستاره ي جنوب

خاموش مي افتد.

[ صفحه 21]

شهيد

آراسته، صوگل - كلات

پشت سر، كوچه پر از حادثه ي رفتن توست

آب و آيينه و قرآن، همه عطر تن توست

مادر از گوشه ي پرچين سحر پيدا شد

غنچه اي كز غزل مستي بلبل واشد

سر سجاده سرشكش لب قرآن پيچيد

كز نسيم سحرب آيه ي پروانه شنيد

پر پرواز ندارد همه كس، هم نفسان

عشق يابد، كه ببارد به سكوت دل و جان

تا وداع قدمت بر دل انديشه نشست

غزل غم، ز هياهوي نگاه تو شكست

با سحر بودي و ازعشق فراتر رفتي

تا شكفتن و به چشم همه بي سر رفتي

[ صفحه 22]

باز از آمدنت بوي بهشت آمده است

چه عروجي كه چنين حادثه در هم زده است!؟

بي صدا رفتي و اينك به غزل مي ماني

به نگاه همگان آيه ي جان مي خواني

به شهادت، تو چنين عاشق بي تاب شدي

سوختي و ز شرار نفسش ناب شدي

اينك از گوشه ي چشمت نظري ما را بس

كه چه

تلخ است نشستن به هياهوي قفس

[ صفحه 23]

چند رباعي

آران، سيد حيدرعلي -اروميه

ماييم و تفنگ، يار ديرينه ما

ماييم و خدنگ عشق در سينه ما

از سينه ما عشق وطن نتوان برد

اي خصم زبون بترس از كينه ي ما

سردار سپاه پاسداران بودند

عاشق به حسين، سربداران بودند

با بيرق فتح لشكر عاشورا

در كرب و بلاي جان نثاران بودند

در مكتب انقلاب جان داد شهيد

معشوق هر آنچه خواست آن داد شهيد

[ صفحه 24]

با حنجره ي بريده در مسلخ عشق

فرياد حيات جاودان داد شهيد

به ياد سردار رشيد اسلام، مهدي اميني

در سنگر رزم عاشقان تك بودي

فرمانده قلب هاي بي شك بودي

مظلوم ترين شهيد اين شهر عزيز

سردار بسيجيان «دارلك» بودي

[ صفحه 25]

رو به صبح

آزاد، مهرناز - اصفهان

به مناسبت آزادسازي خرمشهر

بيا دوباره به يمن فرار اهريمن

هر آنچه بوي بدي مي دهد خراب كنيم

نماي شب زده ي شهر مهرباني را

پر از سپيده ي زيباي آفتاب كنيم

براي سبز شدن ريشه هاي هستي را

به خاك باغچه پيوند جاودان بزنيم

ميان كوچه و پس كوچه هاي جنگ زده

ز عشق سقف بسازيم و آشيان بزنيم

در اين ديار گذشته است فصل تاريكي

تمام پنجره ها رو به صبح باز شدند

[ صفحه 26]

ز خون روشن آنان كه جان فدا كردند

معابدند كه آماده ي نماز شدند

در اين ديار هم آواز با شقايق ها

قصيده اي به بلنداي عشق مي مانيم

پر از نسيم بهاري براي باغچه ها

سرود سبز، سرود جوانه مي خوانيم

در اين دوباره ي آزادي، اين دوباره ي صبح

بتاب عشق، كه باز آسمان شهر آبي است

بيا مهاجر دلتنگ، سوي خانه ي خويش

كه اين مسير دگر انتهاي بي تابي است

[ صفحه 27]

كربلاي چندم

آزادنيا، رقيه - شفت، گيلان

تقديم به شهداي گمنام

در طوافت فرشته مي چرخد، دورتا دور دوش مردم را

يك كم آهسته تر قدم بردار، تا نياشوبي اين تراكم را

از حرم هاي چهار ضلعي باز بوي خاكستر تو مي آيد

هديه ي شهر كرده اي اين بار، تربت كربلاي چندم را؟

هيچ از افتادگيت كم نشده است،. سر زدي باز هم به اين كوچه

حال حتي كه زير پر داري، وسعت آسمان هفتم را

بي نشان تر، غريب تر برگرد، نامي سال هاي بي برگشت!

رد پايت مرور خواهد كرد، خاطرات حوالي گم را

پانزده كنگره گذشت از تو، دست شعر از تفحص ات خالي است

كاش فردوسي از تو بنويسد، مثنوي هاي خان هشتم را

[ صفحه 28]

دريايي ها

ابراهيمي، سميه - بهشهر

باز حالتي نگفتني دارم

مي نويسي كجاي دردم را؟

با شمايم آهاي دريايي!

خط بزن واژه هاي سردم را

خاطراتت چو نقل بر دامن

همچنان آيه آيه مي بارد

ياد يك اضطراب ديرينه

در گلوي تو بغض مي كارد

شعر، اين حس گنگ و نامفهوم

در وجودم دوباره مي ميرد

عشق در اين جنازه ي متروك

[ صفحه 29]

با شما جان تازه مي گيرد

آسمان كه صدايتان مي كرد

شانه هاي شما نمي لرزيد

خيس مي خورد زير رگبارش

شانه هاتان كه داشت مي خشكيد

كاش با آتش نفس هاتان

خاك را شعله ور نمي كرديد

باز در آسمان گره افتاد

كاش مي شد دوباره برگرديد

با قدم هاي كهكشاني تان

كوهها را رسوب مي كرديد

سال ها زير سايه ي تقدير

عاشقي

با جنوب مي كرديد

چند سالي بهار مي آيد

خانه ها بوي عيد مي گيرد

ناگهان كوچه هاي شهرم باز

بوي نام شهيد مي گيرند

[ صفحه 30]

سوت زخم ها

ابوترابي، سيد محمدحسين - قزوين

كوه، روي صندلي چرخدار مي رود

ابرها نشسته اند و بي قرار مي رود

سوت مي كشند، زخم هاي كهنه بر تن اش

آي مردم! از كنارتان قطار مي رود

بوق پشت بوق، شهر درهم و شلوغ

با صداي او ولي كسي كنار مي رود؟

ايستگاه زخم هاي او كجاست بعد از اين؟

عصر پنجشنبه ها سر مزار مي رود

واگني جدا شده ست از قطار دوستان

برده بار داغ را و بردبار مي رود

رد ريل او به روي برف...، مي رود بهار

روي برف، رد ريل او، بهار مي رود...

[ صفحه 31]

پا نداده تا كه درد خوبش را نشان دهد

از كسي كه دست داشت انتظار مي رود!

[ صفحه 32]

كوچه ي شهيد

احمدي، كورس -تهران

زل مي زني تو چشمام

از تو يه قاب خالي

من بي تو خسته از خود!

اما تو در چه حالي؟

طعم قشنگ خنده

رو گوشه ي لباته

رد ميشه، هر كي انگار

يه عمره آشناته

كدوم فرشته هر شب

سر مي ذاره رو شونه ات

[ صفحه 33]

كدوم پرنده هر روز

گل مياره تو خونه ات

نشد پرنده باشم

دور حرم بگردم

حالا بايد زمينو

قدم قدم بگردم

رو كوچه اسم من نيس

اسم تو روبه رومه

اگه يه روز شهيد شم

كوچه ي من كدومه؟

[ صفحه 34]

نوجواني نخل ها

ارژنگ، فاطمه - كلاله، گلستان

آن روز كه خورشيد روشنايي اش را به تو هديه داد

سرزمين هزار آوايمان

تولد دوباره ي خون و آتش را جشن گرفت

و از تمام روزنه ها عطش مي جوشيد

ابرهاي سياه آمدند

و فرصت پرواز را

از تمام پرنده ها گرفتند

آن روز تمام نوجواني نخل ها خميده شد

آن روز

شهرمان شهيد شد!

[ صفحه 35]

قهرمانلار يوردو

اسدي، بهرام - اروميه

قؤجامان يوردوموز ايل لردن بري

گؤروب آجي شيرين خاطيره لري

بير زامان اسكندر، بير واخت قيصري

قارشيندا ائليميز، بير اصلان كيمي

دايانيب هايخيريب مرد اوغلان كيمي

باغداد خليفه سي بير زامان بورا

قؤشون گؤندرمه كدن گلميشدي زارا

بير زامان كوراوغلو بوردا خانلارا

اود - آلوو قيسديريب، قان قوسدورارميش

ناپاك جانلارينا، اود قيسديرارميش

بورا ازل گوندن اودلار يوردودور

شهرت لر يوردودور، آدلار يوردودور

[ صفحه 36]

قهرمانلار يوردو، مردلر يوردودور

گؤز تيكه نمه ييبلر بو يوردا يادلار

تيكه ن آنجاق گؤروب جانيندا اودلار

هر زامان بو يئره گليب آخينلار

يابانجي لار بوردا، آخيديب قانلار

بيرلشيب بو ائلده ايگيت اوغلانلار

قوجاني - گنج لي وئريب ال اله

دوشمن صف لرينه دوشوب ولوله

هر نئچه واخت بيزه آخيبلار آنجاق

آخيردا ايشلري اؤلوب اويونجاق

گرك بو بير سؤزو هريانا سانجاق

پوفله مك ايسته ين حق چيراغيني

داغيلميش گوره جك اؤز توفاغيني!

[ صفحه 37]

به آخر برسد

اسدي، سجاد - كنگاور

كاشكي اين شب، شب مانده به آخر برسد

تا سحر باز همان پر زده از در برسد

آن قدر منتظرم خيره به در تا كلمات

از تن زخمي تو بر تن دفتر برسد

سال ها حسرتم اين بود به تو گل بدهم

ترسم اين ها همه از من به تو پرپر برسد

خواب ديدم كه شبي شكل كبوتر شده اي

مي شود آه خدايا كه كبوتر برسد

كاش اي كاش كه مي شد كه بگويم كه پدر

چه

كسي باز به داد دل مادر برسد

[ صفحه 38]

قسم شكسته

اقبالي، علي اكبر - اليگودرز

رمزي بوده حتما

در رمز عمليات

كه مزارت

گم شده لابه لاي لكنت اروند

كدام واگويه هاي امواجي؟

كه شط

هر شب جمعه

مي گذارد بر شانه هاي خليج فارس

سياوشون مي خوانند برايت

هم آواي مويه هاي مادري كه ايل

از ياد برده

ييلاق و قشلاق را

[ صفحه 39]

خيلي وقت است كه مادر

قسم داده

تمام آب هاي عالم را

به پهلويي شكسته

براي كشف نشاني از تو...

حالا كه خودت را نمي آوري

لااقل

پلاكت را براي دلتنگي هامان بقرست!

[ صفحه 40]

چه قدر فاصله

اكبرزاده، امير - قم

خبر شدند گمانم، كه بي خبر رفتند

هميشه زود رسيدند... زودتر رفتند

قطارهاي فشنگ آمدند پي در پي

مسافران همه در

خويش شعله ور رفتند

رسيده اند به مقصد، رسيده اند به خويش

رسيده اند... اگر آمدند اگر رفتند

من آن زمان به خودم آمدم كه رفت قطار

و در پي اش چه قدر چشم هاي تر رفتند

هميشه دير رسيدن به ايستگاه طلوع

ستارگان شب پيش با سحر رفتند!

[ صفحه 41]

در آستانه ي ترديد پا به پا كردم

تمام ثانيه هايم چنين هدر رفتند

[چه روزها كه مرا خط زدند در تقويم!

چقدر حوصله از شعرهام سر رفتند!]

قطارهاي رسيدن گذشته اند از من

منم و حسرت آنان كه با سفر رفتند

[ صفحه 42]

پايان

الماسي، محدثه - ايذه

بعد از آن روز سياهي كه خيابان نرسيد

هيچ كس مثل تو اين گونه به پايان نرسيد

آه! اي سرخ تر از هر چه رگم مي گويد

پا به پاي تو كسي سبز بدين سان نرسيد

توي مشق شب دارا چرا خط افتاد

قد سارا كه به مفهوم دبستان نرسيد

مادرم گفت شبي روح بيابان باريد

و كسي مثل تو از جانب طوفان نرسيد

هيچ كس مثل تو از دريا شدنش آبي نيست

و كسي مثل تو از جانب طوفان نرسيد

با توام غيرت خورشيد سراپا، اي شمع

هيچ كس مثل تو اين گونه به پايان نرسيد!

[ صفحه 43]

فقط...

اميني، فائزه - اراك

و حرف، باز فقط حرف مادرم باشد

و قول داده ام اين بار آخرم باشد

خيال... نه ننويسم! خيال... نه نكنم!

خيال خوب تو ديگر نه در سرم باشد

نه در دلم... دل تنگم... ولي مگر مي شد؟!

مدام قاب نگاهت برابرم باشد

و يك غريبه صدايت كنم، كه «بابا... آب»

فقط توقع يك برگ دفترم باشد

چه مي شد آه اگر محض امتحان يك بار

تو مي شدي پدري كه... كه باورم باشد

كه از زبان تو يك بار بشنوم -يك بار

كه بر زبان تو يك لفظ «دخترم» باشد

[ صفحه 44]

تو مرد خانه شوي! مهربان و نان آور

و مادرم فقط اين بار مادرم باشد!

تو مي شدي... تو... ولي نه فقط شدي عكسي!

كه رو

طاقچه سنگين و محترم باشد

خيال رنگي تب دار دختري شده اي

خيال نه... كه همان نيم ديگرم باشد

دوباره آخر بازي... دوباره اعوا... قهر

و سايه اي كه نمي خواست بر سرم باشد

بيا دوباره و منت كشي بكن... و برو!

كه قول داده ام... اين بار آخرم باشد

[ صفحه 45]

جنگ يعني...

اميني، مهديه - ساوه

نيمي از پاي او مانده بر خاك، نيم ديگر دوان توي پوتين

اين چنين است رزم و شهادت، اين چنين است ميداني از مين

نوجوان سيزده سال دارد، سيزده سال شمس الضحايي

نوجوان است و نارنجك و تانك، نوجوان است و ناموس او دين

اي خوش آن جبهه كه خاكريزش، ساخته از تن كشته گان است

اي خوشا آن گياهي كه پايش رفته در عمق گلدان پوتين

مرز يعني حصار سترگي، ساخته از بلنداي غيرت

جنگ، يعني از اين سر گذشتن، جنگ يعني كه تعديم تمكين

جبهه انگار كوي يتيم است، كه علي ابن عشق و شهادت

در دل نيمي شب ها مي آيد، به تسلاي قلب مساكين

چادر نيمه شب باز باز است، عده اي زير چتر منور

فيض خواه دعاي كميل اند، اهل رازند و ايمان و آيين

[ صفحه 46]

نيمي از پاي او مانده بر خاك، نيم ديگر دوان توي پوتين

اين چنين است رزم و شهادت، اين چنين است ميداني از مين

[ صفحه 47]

اين عطش

انصاري فر، اسلام - ايلام

تلخ، بي صدا، گرفته اي

رو به ناكجا گرفته اي

نور را ورق نمي زني

مثل جمعه ها گرفته اي

پاره پاره ي تن ات سياه

در خودت عزا گرفته اي

دست در تلاوتي غريب

شور «ربنا» گرفته اي

چيست اين عطش، كه آن همه

عمر از خدا گرفته اي

[ صفحه 48]

با دلي ز دست داده اي؟

آسمان! چرا گرفته اي!

[ صفحه 49]

قاب اندوه

انصاري نژاد، محمدحسين - بوشهر

به كبوتران سپيدي كه عشق را در ميدان مين به تماشا گذاشتند

مي بينم از اين سمت عطش، خوشه ي مين ها

پرپر شدن وسعتي از سبزترين ها

خاكستري و مشت پري، تكه پلاكي

از ايل سفر كرده به جامانده همين ها

بر طاقچه ها قابي از اندوه شماماند

اين است فقط قسمت ما خاك نشين ها

ميدان، تهي از جرأت بشكوه سواري است

كو سوختن و پر زدن از خانه ي زين ها؟

پوسيده ام از ظلمت مردابي عصيان

دستان من و دامن خورشيد جبين ها

[ صفحه 50]

اينجا دهكده ي جهاني است

انصاري نسب، عبدالحميد -بندرعباس

شما كلمات را نديده ايد؟

از گوانتانامو گريخته

به گوري دسته جمعي ريخته اند

توي حلبچه سوخته اند

و عدالت

پاي افغانستان است

كه مي رود روي مين

محمدالدوره است

كه پخش مي شود روي زمين

و «دل پيرو»

پشت ميله هاي پيراهنش پير مي شود

اينجا دهكده ي جهاني است

[ صفحه 51]

ما براي يوونتوس كف مي زنيم

و خليج موهاي تو

كه باز مي شود

چه فرق مي كند آندره آغا سيب مي خورد يا...

ما كف مي زنيم

تو فكر مي كني شيوخ عرب

پسته هاي خندان ما را براي چه مي خرند؟

امروز به اتوبوس يوونتوس كه فكر مي كردم

ادواردو آنيلي از چهره ام پياده شد!

و اينكه مي بيني نيلي ام

دارم به خليج موهاي تو

و بازهاي عرب فكر مي كنم

به زانيتاي آبي

كه قرار است خواهرام را با خود به دريا ببرد

به سيگار مدونا كنج

لبش

به معلم رايانه ي خواهرم

به ماه چهارده ساله

كه پخش مي شود از يو. اچ. اف خانه ي ما

دارم به گونه هاي تو و گوني هاي شني فكر مي كنم

- بچه هاي علي تشنه اند!

-بچه هاي زهرا تشنه اند!

[ صفحه 52]

- الله اكبر!

- يا مهدي!

دارم فكر مي كنم

به سيب قبل از جنگ

به جنگ قبل از سيب

به فانوس فارس روي خليج موهاي تو

و سگ ها كه پارس مي كنند

اين وقت شب توي كمربندي

يك نيمه سيب به من بدهيد

و حواي كوچكي

مي خواهم آدم باشم!

[ صفحه 53]

شمع

اوژن، بعقوب - نوشهر

و سبز مي شود غزل

در چشم هاي تو

به سنگرت كه مي رسم

باران گلوله را پاك مي كند باد

از تنش

و پاك مي شود زخم

بسيج از خاطرات من به بسيج

نه به ابر، نه باران

به شلمچه به شمعي كه روشن است

فكر نمي كنم

عصايم

... عصايم را كجا گذاشته ام!

[ صفحه 54]

درس ايثار و وفا

باي، قاسم - گلستان

اول پاييز بود و در كلاس

دفتر خود را معلم باز كرد

بعد با نام خداي مهربان

درس اول آب را آغاز كرد

گفت بابا آب داد بچه ها

يك صدا گفتند: بابا آب داد

دخترك اما لبانش بسته بود

گريه كرد و صورتش را تاب داد

او نديده بود بابا را ولي

عكس او را ديده در قابي سپيد

يادش آمد مادرش يك روز گفت

[ صفحه 55]

دخترم باباي پاكت شد شهيد

مدتي در فكر بابا غرق بود

تا كه دستي اشك او را پاك كرد

بچه ها خاموش ماندند و كلاس

آشنا شد با سكوتي تلخ و سرد

دختري در گوشه اي آهسته باز

گفت بابا آب داد و داد نان

شد معلم گونه هايش خيس و گفت

بچه ها باباي زهرا داد جان

بعد روي تخته ي سبز كلاس

عكس چندين لاله ي زيبا كشيد

گفت درس اول ما بچه ها

درس ايثار و وفا درس شهيد

مشق شب را هر كه با باباي خود

باز بابا آب داد و نان نوشت

دخترك اما ميان دفترش

ريخت اشك و داد بابا جان! نوشت

[ صفحه 56]

تو رفتني كه...

بصيرنيا، شيرين - اروميه

به من خيره بودي به سردي پدر!

در آن صبح لبريز زردي پدر!

سفر كردي اما قرار اين نبود

كه هرگز دگر بر نكردي پدر!

نشد تا براي تو كاري كنم

نخوردم دوباره به دردي پدر!

نمي داني آخر چه كردي به من

تو آن روز با من چه كردي پدر!

و آوار شد بر سرم آسمان

همان عرصه ي لاجوردي پدر!

چه دست فلك ناجوانمرد بود

كجا بود آن روز مردي پدر!

[ صفحه 57]

شبي خواب ديدم تو را در افق

و افلاك را مي نوردي پدر!

تو رفتي كه با عشق سازش كني

تو رفتي كه دورش بگردي پدر!

من آن روز صد بار مردم ولي

تو يك بار باور نكردي پدر!

[ صفحه 58]

نقاشي

بنائيان بروجني، نجمه -بروجن

هي چشم چشم، پلك، دو ابرو - و بعد از آن

يك صورت شبيه به ماه و لب و دهان

يك جفت دست روي تني كه كشيده اي

يك جفت مثل دست من و دست ديگران

پايين صفحه سبز بكش زير هر دو پاش

بالاي صفحه آبي پر رنگ آسمان

نقاشي ات تمام شد و بعد جان گرفت

شكلي شبيه زندگي ديگران گرفت

كم كم بزرگ شد و كمي قد بلند شد

هرچند وقت برد، اگر چه زمان گرفت

[ صفحه 59]

بيرون پريد از دل بوم و سلام كرد

هي پلك زد و حجم

هوا بوي نان گرفت

حالا دقيق يك كت و شلوار مي كشي

يك قاب عكس در دل ديوار مي كشي

عكس عروس و و دسته گل و يك شروع ناب

آن مرد را دوباره به تكرار مي كشي

زيباترين بهانه ي اين عكس ها شده است

لبخندهاي سرخ كه اين بار مي كشي

تصويرهاي ساده ي ذهن ات قشنگ شد

نقاشي ات چه خوب، چه خوش آب و رنگ شد

يك دفعه بين اين همه آبي، سفيد و سبز

طوفان وزيد، شهر به هم ريخت، جنگ شد

گم شد صداي شادي زن ها و هلهله

آغاز نعره هاي گلوي تفنگ شد

بر قاب عكس گرد مه آلود خط كشيد

بر آينه و هرچه در آن بود خط كشيد

ناگاه روي آن همه شفاف صاف صاف

دست سياه درد و شب دود خط كشيد

[ صفحه 60]

بي موقع، زرد روي تصاوير پا گذاشت

مثل خزان زودرسي زود خط كشيد

پاييزها پشت سر هم تمام شد

بس روز و ماه و سال كه مبهم تمام شد

حتي كسي به در نزد و در نزد كسي

تنهاترين دقايق پر غم تمام شد

ديگر نه نامه اي، نه نشاني، نه...، هيچ چيز

حتي اميد آمدنش هم تمام شد

حالا تو مانده اي و قلم مو و بعد از آن

يك صورت شبيه به ماه و لب و دهان

تو جاي دست هاش دو تا بال مي كشي

تصويري از به اوج رسيدن و آسمان

اين طور بهتر است شبيه فرشته هاست

اين طور بهتر

است كه پايان داستان...

پايان قصه مثل دو چشم روشن است

چشمي كه تا هميشه ي تاريخ با من است

با اين كه تو بزرگي و بالايي و بلند

پايان قصه، كوچه به نامت مزين است

[ صفحه 61]

دلاور شهيد

بهرامچي، اكرم - بيجار، كردستان

در حريم پاك سنگر نور پاشيدي دلاور

بر هجوم زخم ها، مردانه خنديدي دلاور

با لباني خشك و دستي پينه بسته پر صلابت

برق آتش بر سر هر خصم باريدي دلاور

از تبار كيستي؟ چون قله ي آتشفشاني

ذات ققنوسي كه در آتش خراميدي دلاور

بر سر و رويت نشسته خاك غربت خاك تربت

مگر در سنگرت احرام پوشيدي دلاور

كعبه ات را در كدامين آسمان ديدي كه هر دم

در طوافش، غرق خون، مستانه چرخيدي دلاور؟

اي غروب سرخ تو رنگين كمان باد و باران

پنچه در گردونه ي دوار، پيچيدي دلاور

[ صفحه 62]

لحظه ي پرواز را آموختي ققنوس آتش؟

كاين چنين در قامت محراب رقصيدي دلاور

از تو مانده استخواني، چفيه اي، سربند سرخي

تو در اين منظومه ي خونين، چو خورشيدي دلاور

سبز بودي، سبز ماندي، تا ابد سرسبز ماني

بر بلنداي بهاران، برگ جاويدي دلاور

[ صفحه 63]

حماسه ي وطن

بيگي حبيب آبادي پرويز

هماره در دلم، حماسه ي وطن

شراره مي زند، به جان اهرم

تو رابه لوح عشق، به دل نوشته ام

تو را به خون خويش، به جام سرشته ام

وطن! به راه تو گذشته ام ز جان

به جان عاشقان، براي من بمان

تو صبح صادقي، تويي پگاه من

به هر كران تويي، چراغ راه من

به هر بهانه اي، قرار من تويي

به هر كناره اي، كنار من تويي

شكوه مهر تو نشسته در دلم

به هر چه رو

كنم، تويي مقابلم

[ صفحه 64]

به هر كجا روم، سرود من تويي

سلام عاشقي، دورود من تويي

به نام نامي ات، كه هست سربلند

نمي رسد زيان، نمي رسد گزند

به نام نامي ات، قسم كه هر زمان

اگر طلب كني، مرا به نقد جان

نه من در اين سرا، كه جمله مرد و زن

براي حفظ تو، به تن كند كفن

بخوان بخوان مرا، بخوان در اين مدار

به نام تو كنم، هميشه افتخار

[ صفحه 65]

خاطرات يك دفتر

پرندآور، ايوب - جهرم

دفتر خاطرات پروازش، باز هم پيش چشم من باز است

عطر و بويش قديمي و كهنه، دست خطش صميمي و ناز است

جلد آن قهوه اي كم رنگي ست، محتوايش به عكس، پررنگ است

اين طرف خاطرات سوسنگرد، آن طرف خاطرات اهواز است

صفحه ي اولش ببين... دارد يك بسيجي هميشه مي خندد

صفحه ي آخرش تماشا كن... خط و امضاي چند سرباز است

صاحبش يك بسيجي زنده -ساكن آسمان شش يا هفت -

آه! يادش بخير... يادش سبز... بچه ي باصفاي شيراز است

شب، سري مي زنم به خرمشهر، از سراشيب جاده ي كلمات

هر كجا مي روم جهان آرا... مثل اين نخل سرفراز است

ساعتي را به خلسه مي گردم، نخل و اين ماه و... شط هم كه -

همچنان پر غرور و بالنده، همچنان لهجه اش خوش آواز است

[ صفحه 66]

بوي باروت مي شود حس كرد، پشت خاكريز تنهايي

كه دو، سه تا كلاش تنها يك، لوله ي سرد موشك انداز است

بعضي از صفحه هاي آن سرخ است، گاه چندين شلمچه غم دارد

هر كجا مي دوي پر از زخم، تاول شيميايي و گاز است

مي دوم هي جنوب را تا غرب، دشت را قله را - زخم رو زخم -

پيش خود فكر مي كنم گاهي، واقعا عشق دردسر ساز است

صفحه ي آخر همين دفتر، حتم دارم شهيد خواهم شد

آه مادر! حلال كن... آخر، لحظه ها لحظه هاي پرواز است

بچه ها خورد و خسته و خاكي، از شب سخت حمله برگشتند...

صبح سر مي رسد، ولي جبهه... همچنان پيش روي من باز است...

[ صفحه 67]

قطار بهشت

پشت مشهدي، اعظم - بندرعباس

قطار كلماتم

از ريل اين خطهاي موازي

به سمت تو مي آيند

صداي سوت غصه هايم را مي شنوي؟

از بين اين ناله هاي تلخ

كه كاغذ شعرم را شاعرانه كرده اند؟

از خط خارج شده ام

و سوزن بان واژه هايم

در تلاقي آرايه و استعاره

قفل شده است

قطار اين كلمات

از ريل اين خطهاي موازي

[ صفحه 68]

به سمت تو مي آيند

و پوتين هايي كه در مه گم

و در نور پيدا مي شوند

قطار بهشت

از كدام ايستگاه مي گذرد؟

فرشته ها گلچين شده اند

و خاكي ها انتخاب!

لاشه ي اين شعر هم

مسافر اين قطار نيست

خدا پوتين هاي مرا

از روي ريل پاك كرده است...

[ صفحه 69]

سرود گرم رهايي

پناهي، زهرا-اصفهان

تمام حجم زمين، هيچ در برابر تو

چقدر بوي اقاقي گرفته پيكر تو

خبر رسيد كه چشمان باغ غمگين است

كه تكه تكه شده قامت تناور تو

از آن زمان كه دلت را به آسمان دادي

گرفته عطر بهشت خدا سراسر تو

تو آن قناري سرخي كه در تمام زمين

به گوش مي رسد آوازه هاي آخر تو

به آسمان كه رسيدي فرشته ها خواندند

سرود گرم رهايي، شب مقدر تو

ميان كوچه ي هم نامت، آسماني محض!

هنوز چشم به راهت نشسته مادر تو

[ صفحه 70]

دوباره ياد تو در قلب دفترم پيچيد

دوباره بوي اقاقي گرفته سنگر تو

[ صفحه 71]

من هم مي آمدم

پورفيكوهي، متين - تهران

من بي تو چه داشتم

چه مي شدم؟!

شايد اگر نبودي،

آسمان امروز آفتابي نبود

زمين پرواز قشنگي نداشت

براي پريدن

شايد اگر نمي رفتي

سكوت غمگين

تمام باغچه را زير و رو مي كرد

خاكش با شخم بولدوزرها سياه مي شد

و در آن گل هاي جهنم مي روييد

[ صفحه 72]

شايد اگر نمي ماندي

طلايي هم اگر مي ماند

بدل بود

و قول و قرارمان دروغ

شايد...

كه نه! به يقين اكر همسال تو بودم

من هم مي آمدم

تا خونين شهر، مهران و مجنون

تا دوكوهه و خليج فارس

تا آن سوي ارغوان ها

جغرافيا كه بود

اگر مي خواست ما را محدود كند

به خدا تا كربلا هم مي آمدم

تا خدا...

پاي پياده، سينه خيز

كلاغ پر، حتي بي دست و پا

مين ها و خمپاره ها ترقه هايي بيش نبودند

[ صفحه 73]

اگر تو دستم را مي گرفتي

بر پيشاني ام يا زهرا (س) مي بستي

باور كن نبود

اين همه غربت، اين همه درد...

كاش يا تو بودي

يا من همسال تو بودم

[ صفحه 74]

رفت

تقوي، فاطمه - ابركوه

پوتين به پا و خنده به لب، چفيه اي به دوش

بوسيد دست مادر و آن شب غريب رفت

باغ بهشت منتظرش بود، عاقبت

«احمد» براي چيدن يك دانه سيب رفت

او رفت و رفت پشت سرش درد بود و درد

مادر، نماز، پنجره،

تنهايي و دعا

حالا شبيه يك غزل ناب و آتشين

جا مانده در قنوت تمام ستاره ها

آن شب انار بغض شكست و دلش گرفت

وقتي شنيد كه پسرش بي نشان شده

[ صفحه 75]

آرام گريه كرد و به يك عكس خيره شد

وقتي شنيد تكه اي از آسمان شده

يادش مي آمد آن همه احساس پاك را

مهر نماز و چفيه و پوتين و ساك را

آورده بود باد برايش فقط كمي

از استخوان جمجمه و يك پلاك را...

[ صفحه 76]

مين و كمين

تنگاب جهرمي، فروغ - جهرم

دشمن شبيه تير و كمان در كمين نشست

وقتي سپاه، گوشه ي ميدان مين نشست

گل هاي سرخ سر زده از سيم خاردار...

در قلب خاك، دلهره اي آتشين نشست

فرياد آب آب، جهان را گرفته بود

سردار خيمه ها نفسي بر زمين نشست

اين سو كسي تفنگ به دوش عقيده داشت

مردي به شوق مشك، در آن سو به زين نشست

ناگاه دست ماه به دست زمين رسيد

مردي پر از ستاره شد و روي مين نشست

آن سو، سوار دور شد و آسمان چكيد

اين سو كسي به محضر روح الامين نشست

[ صفحه 77]

برخاست شور مبهمي از پشت خاكريز

يك مشت خاك تازه بر آن سرزمين نشست

[ صفحه 78]

روشن ترين نگاه

تيكني، مريم - اصفهان

زيباترين نگاه تو را قاب كرده ام

و بر بلندترين ديوار به تماشا گذاشته ام

سنگرنشين شب هاي بي ستاره و ماه

حالا آسمان، ماه و ستاره

هر شب به ميهماني تو مي آيند

حالا لحظه لحظه ي آن سال ها را

تمام نخل ها شهادت مي دهند و فرياد مي زنند

حالا

حياط خانه ي ما بي ترنم گام هايت

غريبانه نفس مي كشد

ديگر كدامين سلام

سپبدارها را به وجد مي آورد؟

با روشن ترين نگاه تو آفتاب سايه اي بيش نيست!

[ صفحه 79]

شور محرم

ثابت قدم، علي - اصفهان

رفتي مگر بهشت مجسم بياوري!

بر زخم هاي حادثه مرهم بياوري

تا چند سال من بنشينم به انتظار

تا چند در بهار محرم بياوري!

جز پاره پاره هاي به جا مانده از تن ات

چيزي نبود هديه برايم بياوري!

بر شانه هاي خسته ي من بعد سال ها

حق نيست كوله پشتي ماتم بياوري

بابا كجاست شور و غرور هميشه ات

بابا بنا نبود تو هم كم بياوري!

[ صفحه 80]

گنج

جلوداريان، سارا - كاشان

شبي راهي شدي تا با غريبي همسفر باشي

بدون اينكه حتي لحظه اي فكر خطر باشي

سواري آ مد و پيغامي از سرگشتگي آورد

به صحرا سر سپردي تا هميشه شعله ور باشي

نسيمي آمد و بوي خوش دلدادگي آورد

به دريا دل سپردي تا هميشه رهگذر باشي

تو را تا وادي ليلاترين افسانه ها بردند

كه مجنون وار از حال خودت هم بي خبر باشي

جهان يك پهنه آتش بود و از بي حاصلي مي سوخت

تو باريدي كه از حس تولد، بارور باشي

تو يادم داده بودي قصه هاي آب، بابا را

نشد اما براي آرزوهايم، پدر باشي

[ صفحه 81]

اگر امروز مثل گنج، دنبال تو مي گرديم

خدا مي خواست در اين خاك، مفقودالاثر باشي...

[ صفحه 82]

نه نامه اي، نه نشاني!

جمالي، فاطمه - خوي، آذربايجان غربي

تقديم به همسران شهيداي مفقودالاثر

نشسته مثل هميشه زني در ايواني

و آسمان نگاهش دوباره باراني

دوباره شب شد و چشمش به راه ماه بزرگ

و مكث ثانيه ها بر مدار طولاني

چه لحظه هاي عقيمي و انتظار مداوم

كجاست نقطه ي پايان اين پريشاني

به ياد لحظه ي آخر نشسته مي گريد

لباس رزم و تفنگ و وداع پنهاني

و شال گردن او با خطوط شطرنجي

نوار سبز حسيني به روي پيشاني

مرور بار هزارم: «خدا نگهدارت! -

به راه دين و وطن جان ماست ارزاني!»

[ صفحه 83]

«و باز هم كه نيامد» هميشه مي گويد

شروع يك

شب ديگر، سياه و طولاني

فرشته اي شده و خواب آسمان ديده

شهيد گشته و شايد كه نه... چه مي داني

نه نامه اي، نه نشاني، به جز پلاكي گنگ

و يك تصور مبهم؛ اسير و زنداني

و پنجشنبه ي سرد هميشه با ترديد

نشسته با حجم مستطيل سيماني

و خوانده فاتحه اي در عزاي باور خود

و شسته مرقد او را با گلاب كاشاني

صداي پاي كسي! نه... دوباره يك رؤياست

دو چشم منتظر و كوچه اي چراغاني...

و باز مثل هميشه زن و همان ايوان

زني كه مي رود آهسته سمت ويراني

[ صفحه 84]

دلم مي گيرد

چرخ كار كاشاني، رضوان - كاشان

خاكريزها كه قد مي كشند مقابلت

يوسفم را گم مي كني و

چفيه ات را مي فرستي

پر از بهار

پر از انتظار

دلم مي گيرد

وقتي قاصدك ها نمي وزند

وقتي كلاغ ها نمي پرند

وقتي قرار نيست

عطر تو

بريزد در نوشداروها

وقتي نمي يابمت

[ صفحه 85]

الا خداي از

«رگ گردنت»

نزديك تر را

دوباره

برابر آينه ها

بايست

تا از حضور تنت

مهرباني ها

تكثير شوند حتي

در جزيره هاي هرچه دورتر

تا از پشت شيشه چشم هام

دوباره

زيارت نامه بخوانم

[ صفحه 86]

كودك هفتاد ساله!

حبيبي، پيوند - تهران

پر از هفت سالگي ام

پر از وسوسه هاي بازي

من مي ترسم از دست هايي

كه مي كشند قدم را

و از نخي كه باد بادكم را

باز مي گردم

و باز

كودكي هفتاد ساله ام!

با گردي سپيد لابه لاي موهايش

و چشم هايي تر

كه

پدر مي آيد

[ صفحه 87]

پدر

در

باران...

پدر

باران شد!

[ صفحه 88]

بگو چگونه بگيرم نشان...

حساس، رضا - كرمانشاه

براي گمنام هاي نام آور و نام آوران گمنام

بگو چگونه بگيرم نشان، بهارت را

بهار ياد تو، اين كهنه يادگارت را

چقدر خيره بمانم به جاده ي خورشيد

هنوز مي شود آيا كه انتظارت را...؟

چه مي شود كه بيايي و دست خسته ي من

غزل غزل بتكاند ز تن غبارت را

براي آنكه بيابم تو را نفهميدم

سراغ واژه بگيرم و يا تبارت را

من از اهالي اين كوچه هاي شب زده ام

كه گم نموده دلم چرخه ي مدارت را

چقدر دربه در شعر خويشتن باشم

مگر بيابم از آيينه اعتبارت را...

[ صفحه 89]

طرح

حسن شاهي، محمدجواد - شيراز

طرح 1

سر دو راهي

كدام قنداق را بغل كند

تفنگ

يا كودك

طرح 2

رو به آسمان ابري

پر از خاك خاكريز

دهانه ي كلاه ايمني

لاله اي

در نوازش باران

[ صفحه 90]

گلوله ي مبهوت

حسين پوري، قاسم - طبس

به خاكريز تو

آنجا كه

صغير گلوله ي مبهوت، زخمي را مرهم است

پناه مي برم

كه زخم ها آغاز چيزي هستند، شبيه چرا؟

«تو چرا جنگيدي؟!

در ترس دردناك كودكان از اسلحه،

چرا جنگ افزار تو استثناست؟

كه هيچ سقفي را بي ديوار نخواسته اي و

هيچ نخلي را بي سر

دستانت

بوي باروت مي دهد، نه خون!

[ صفحه 91]

از خيابان

به سنگرت

آنجا كه جشن تولد مرگ هاي تازه را

فتواي خودكشي ات هديه اي مناسب است

مراجعه مي كنم

در سكوت سرد بعد از ظهرهاي صلح

آنجا كه اكثر نشاني ها، نامه ندارد

كاش مادرت هم مي دانست، اينجايي.

[ صفحه 92]

سهمي براي پنجره

حضرتي، ليلا - كرج

تقديم به جانباز عزيز «حاج آقا سلامت» كه ازسال هاي آغازين جنگ بر روي تخت بيمارستان بوده و قدرت و توانش در حد سر تكان دادن است!

قلبم كنار تخت شما زير و رو شده است

اينجا نگاه پنجره زخم گلو شده است

من طاقتم كم است ولي باز هم بگو

سهمي براي پنجره تان آرزو شده است

هرگز نگاه منتظري پشت پنجره

با زخم هاي كهنه تان روبه رو شده است

تا روزگار هست براي تمام ايل

تنديس هاي صبر شما آبرو شده است

منظومه ي تمام غزل هاي عاشقي

كهكشان چشم شما جستجو شده است

با چشم هاي سبز شما قبله ام درست

هر ركعتم به خون دل تان وضو شده است

[ صفحه 93]

باور نمي كنم كه دلت

بشكند، ولي

حق باشماست شهر كمي زير و رو شده است

حرفي براي گفتنم اما نمانده است

حالا دمي كه فرصت اين گفتگو شده است

[ صفحه 94]

لبريز داغ ها

حكمتي، عليرضا - نور، مازندران

تقديم به شهيدان گمنام وطنم

سرشار از كبودي و لبريز داغ ها!

هم صحبت قديمي اين كوچه باغ ها!

بعد از تو شانه هاي ستبر درخت شد

مأواي بال هاي سياه كلاغ ها

آري! هنوز بعد تو تكرار مي شوند

اين سايه هاي تيره ي دور از چراغ ها

مار ابه سمت «بازترين پنجره» ببر!

اي عابر قديمي اين كوچه باغ ها!...

[ صفحه 95]

تفنگتان

حنيفي، مرتضي - تهران

سوگند مي خورم به جان تفنگتان

كه شير هم نداشت، توان تفنگتان

آتش زند به جان كلاغان و گرگ ها

اين گونه است فن بيان تفنگتان

محكوم ريزش اند بناهاي سربلند

دردا به سر رسيده زمان تفنگتان

حالا تمام شهر پر از سبزه و گل است

از بس كه سرخ بود، زبان تفنگتان

انگار از شكوه اساطيري شماست

كاين گونه بازمانده دهان تفنگتان

اين جنگ هم به نفع دل ما تمام شد

از بس دقيق بود نشان تفنگتان....

[ صفحه 96]

چيزي فرار كرده از آغوش ات

حيدري آل كثير، مرتضي - شوش دانيال

چيزي فرار كرده از آغوش ات، حس مي كني ميان تصاويري

دستي دراز مي كني و خود را، از دست شوم فاصله مي گيري

مرگي كه لاي پرده نفس مي زد، جاني گرفته، بال مي افشاند

در عمق شيميايي چشمانت، اسبي سپيد، يال مي افشاند

لم داده اي به شانه اي از آتش، در آيينه است چهره ي دلگيرت

شكلي غريب، داده به زيبايي، تلفيقي از ترنم و تبخيرت

ديروز بيد كوچه كه مجنون بود، تب كرد و پاي صاعقه اي جان داد!

تكثير مي كنند و داغش را، فريادهاي سوخته اي در باد!

وقتي درخت هاي تناور را از شهر آفتاب جدا كردند

پاييزها دهان به دهان خود را، مسئول دفن پنجره ها كردند

[ صفحه 97]

اين قدرها نبند دو پلكت را، پاييز اگرچه فصل ستم باشد

بگذار اين نگاه بلاتكليف، آيينه اي براي خودم باشد

در گوچه اي كه سفره ي باران نيست، بوي تعفن است كه مي آيد

اين

فصل، فصل ساه شكفتن نيست، فصل تمدن است كه مي آيد

شب كنده است قبر تبلور را، يك كوچه آن طرف تر فانوست

اشكي براي خاطره قبري كند، غم چهره شست در تب افسوست

خون از لبت گذشت و معلوم است، اين بار هم مقاومتت خوني ست

آييته باز هم به تو مي خندد، يك ذره از زلال تو در او نيست

از ياد مي بري هيجان را پس، وقتش رسيده «اشهد ان لا...» را

مي گسترد حضور تنت بر خاك، احساس كن اواخر دنيا را

بايد به حرف پنجره دقت كرد اين كوچه است، يا كه خيابان است؟

روحت چروك خورده نمي دانم، شايد بهار شهر، زمستان است

گاهي اتاق سنگر تاريكي ست! سد كرده است راه تنفس را

گاهي نهنگ وار، به لب دارد، آهنگ عاشقانه ي يونس را

ديگر به التهاب عطش خو كن! پاييزها هم ازگله لبريزند

اين روزها صداي تو را كمتر، با گريه ي حيات مي آميزند

چيزي فرار كرده از آغوش ات، حس مي كني كه بيشتر از آني...

دستي دراز مي كني و خود را... ناگهان در ميان شهيداني

[ صفحه 98]

قصه ي ناباوري

حيدري آل كثير، مرتضي - شوش دانيال

صبح، انداخت، به سر شعشعه ي روسري اش را

لاله بخشيد، به باران تشعشع، تري اش را

مرد بود و افقي خيره به تصنيف دو بالش

كه ببينند ملائك تم بازيگري اش را

ناگهان پيرهن شعله به تن كرد و بهم زد

آسمان را وصف ممتد حور و پري اش را

اينك از آن سفر سرخ به خاك آمده شايد

به كسي شرح

دهد قصه ي ناباوري اش را

به زني آن سوي آوازه ي گمنام مزاري

كه ادا كرده به تصويري از او همسري اش را

به همان مادر بيدار كه با دست نحيفي

شانه ي غم زده گيسوي بلند و زري اش را

[ صفحه 99]

دخترش هم به اميدي كه پدر باز بيايد

آب مي داد در آيينه ي گل روسري اش را

مرد، پلكي زد و برگشت، به آغاز رهايي

رفت و انداخت به مادر نظر آخري اش را

[ صفحه 100]

رد معطر

حيدري، زهرا - مهاجران، مركزي

تقديم به محضر معطر جانبازان شيميايي

رد معطر و نجيب تو را گم كرده ام

در ازدحام اين همه بو...

به جا نمي آورم سرفه هايت را

در گستاخي اين همه صدا....

اينجا پر از سلاح هايي است

كه در خداحافظ تو، جان مي گيرند

و كبوتران چاهي دلتنگي

كه از دهان تو پر مي كشند

و در كرانه هاي خاكستري

گم مي شوند

براي ديدنت از بلندي هاي زاگرس بالا مي روم

هوا پاك سر مي كشم

[ صفحه 101]

و تا ته دره هاي مسموم غرب مي دوم

كليدي نيست

قفلي نيست،

عروسك هاي چيني دروازه ي همه ي شهرها را

گشوده اند

حالا بلوطهاي سوخته جوانه زده اند

من، در منطقه ي آزاد تجاري «بانه» قدم مي زنم

تو، هم نفسانت را تشييع مي كني

و جنگ،

موذيانه تو را تعقيب...

[ صفحه 102]

در انتظار...

خمسه لويي، مريم - اروميه

هنوز بر لب سرخ تو رد لبخند است

بخند چون كه براي دلم خوشايند است

چقدر جاذبه دارد نگاه گيرايت

هنوز عكس نگاهت به قاب دل بند است

چنان جسور و بزرگي كه خاك خلقت توست

ز نسل خاك بلندي كه در دماوند است

از آن شبي كه تو رفتي ببين چه كرده دلم

به رغم اين همه مدت به عشق پابند است

دو چشم زل زده بر در و آب و آيينه

هنوز كوچه معطر به بوي اسپند است

و من نشسته به راهت كه مي رسي يك روز

براي

ديدن رويت دلم چه خرسند است

[ صفحه 103]

در انتظار تو هستم به خانه ات برگرد

و يا بگو كه نشان پلاك تو چند است؟

[ صفحه 104]

راهيان نور

خياط پيشه، طلعت - كرمان

ما مانده ايم و پنجره اي به سوي نور

در كوچه هاي سبز به جا مانده از شعور

ما مانده ايم و اشك خضوعي ز يك نبرد

در پيشگاه بيرق سبزي ز نسل نور

در اين ديار حادثه مردان كشيده اند

خطي ز خط سرخ شهادت به سنگ گور

در بيعتي به وسعت احساس عاشقي

ما مانده ايم و حيرت و تكرار اين غرور

اي ذوالفقار عدل علي، مرد صحنه ايم

ما را بخوان به حرمت آن راهيان نور

امشب «طلا» به سمت طوافت نشسته است

ما مانده ايم، بغص دخيلي ز راه دور

[ صفحه 105]

به تعبير لاله ها

دارند، حسين - برازجان، بوشهر

روزي كه خاك غربت ما لاله خيز شد

پس كوچه هاي گمشده - حتي - عزيز شد

با دست مادران شقايق نژاد باغ

قرآن و آب و آينه دشمن ستيز شد

اي دل چه شد كه آتش اسپند كوچه ها

بي اشك و دود و خاطره در افت و خيز شد؟!

شايد خدا نكرده - به تعبير لاله ها -

روزي شروع اين همه، از پشت ميز شد!

يا ما در انتظار بهار زمين، به خواب -

مانديم تا بهار خدا برگ ريز شد

از درد، غير عكس شهيدي تكان نخورد

افتاد بر زمين و دلم ريز ريز شد!

[ صفحه 106]

شب زنده دار

حسين دارند - برازجان، بوشهر

به مفقود الاثرها و خانواده هاي چشم به راهشان

از پشت سر فرياد سرخي از سفر مانده است

فرياد سرخي - با توام - از پشت سر مانده است

گم گشته آنجا لابه لاي تپه ها مردي

زخم بلندي بر دل كوه و كمر مانده است

قالي بزن! اي ماه، شايد مثل من امشب

چشمي به راه انتظار يك نفر مانده است

آن روز مي گفتيم: «جاي سبزشان خالي است!»

امروز، اما... جاي صد «اما»، «اگر» مانده است!»

ديدم كسي با نيمي از خود درد دل مي كرد

مي گفت نيم ديگر او در سفر مانده است!

بالا بلند من، كه سر در آسمان داري!

زخم نگاه مادم در پشت در مانده است

[ صفحه 107]

اي درد! اي شبگرد روح بي نشان

من!

آري بگو: زخم تبر، زخم تبر مانده است

تنها براي اين دل شب زنده دار من

سجاده و قرآن و عكسي از پدر مانده است

[ صفحه 108]

جنگ تمام شده است!

داوري، علي اصغر - كاشمر

لك لك ها

بر لوله ي تانك ها لاله كرده اند

هواپيماهاي جنگي زمين را شخم زده اند

برداشت روزنامه ها اين است:

«جنگ تمام شده است.»

برگشته ام

در آستانه ي در

بازوانت را مي گشايي

و من

با آستين هايي كه به جيبم سنجاق است

تنها چهل درصد آغوش برايت آورده ام

[ صفحه 109]

بعد از تو

دفاعي، منصوره - شهر ري

تقديم به شهيدان انقلاب

چقدر حادثه دارد بهار بعد از تو

درخت هاي زبان بسته، دار بعد از تو

جهان حضور تو را جار مي زند اما

هواي كوچه پر است از شعار بعد از تو

وفور فاجعه را فال نيك مي گيرند

تمام چلچله ها بي قرار بعد از تو

من از همين هيجان هاي ساده مي ترسم

از ابرهاي پر از انفجار بعد از تو

چقدر جاي تو تنهاست در كنا من و

دقيقه هاي به رخوت دچار، بعد از تو

مرور خاطره هايي بدون لبخند است

نويد همهمه اي بيشمار بعد از تو

[ صفحه 110]

نخواه راوي مضمون دوريت باشم

كه عاشقان در احتضار بعد از تو

و كوچه كوچه تو را نام مي بريم و هنوز

چقدر جاده بدون سوار بعد از تو...

[ صفحه 111]

راهم نمي دهند

نيكو، طيبه - شيراز

به قهرمان آسمان هاي كودكي ام، خلبان شهيد عباس دوران

در من قدم مي زنند خيابان هاي شيراز

بهانه هاي زيادي دست خوابم هايم را گرفته اند

مي بينمت هنوز از پشت بي سيم هاي خاردار

بوسه مي چيني

تو هواپيمايي كه از زمين كنده مي شود

تو هواپيمايي كه ابرها در انتظارت...

من بادبادكي رها در باد...

بادكي برگشته از خواب اقيانوس ها

سر به هر كجا مي كوبم، بالا نمي روم

سطرها را

يكي

يكي

[ صفحه 112]

پايين تر

مي افتم

تو خيابان كوچكي

با تابلويي رنگ و رو رفته از زنگ ها

من كاش

پلكان هواپيمايي كه پوتين هايت را

نفس نفس مي زنم

پايين تر

عباس از مدرسه مي آيد

با كيف كوچكي پر از انفجار بزرگ

تو خلبان مي شوي

و من

دوست داري در آينده...

چه كاره شده ام، با اين بليت ها كه روي دست هام

مانده به خطوط مقدم دست هات

راهم نمي دهند چرا؟

به ستاره ها گفته ام

به جاي اين كفش ها، برايم پاهاي جديدي بخرد

ديگر به آسمان نمي رساندم

قيژ و قيژ اين ويلچر لعنتي!

[ صفحه 113]

محاصره

دولتي، بابك - كرمانشاه

براي آزادي خرمشهر

بايد مشقي ز بيكران بنويسد

تابتواند كسي روان بنويسد

بايد از ابرها پرنده ببارد

تا دلي از شوق آسمان بنويسد

محتشمي زنده نيست، تا بتواند

مرثيه اي تلخ آن چنان بنويسد

قصه ي آن لب كه گه گاه خشك شدن خواست

بر سر گلدسته ها اذان بنويسد

حسرت آن دسته خسته اي كه نمي شد

نامه به درگاه جمكران بنويسد

اين چه صدايي ست؟! اين صدا كه بخواهد

ولوله اي بر تن جهان بنويسد

[ صفحه 114]

شيون «ممد نبودي» است كه نگذاشت

اين همه تاريخ با گمان بنويسد

كيست از آن گل كه در محاصره پژمرد

چند خطي را به داستان بنويسد؟

يا اگر آن باد ناموافق آمد

هست كسي حرف غير نان بنويسد؟!

آخر اين شعر چند و چون جنون است

پس بگذار خود زمان بنويسد

[ صفحه 115]

نماد محرم

دولتي، منصوره - قروه

تو كيستي كه جهان تشنه كام زمزم توست

صفاي ميكده مرهون باده ي غم توست

تو از تبار كدامين قبله اي اي مرد

كه چشم آينه حيران زلف درهم توست

فرات و تشنگي و تيغ و زخم و آتش و اشك

نماد محشر طوفاني محرم توست

تو در مقام محبت چه خوانده اي كه هنوز

بلا نديده سيه پوش ساز ماتم توست

چه كرده اي تو كه در دفتر حماسه ي عشق

به احتراز در عالم هميشه پرچم توست

ازين گذر به چه جرات گذشته اي كامروز

نگاه عالميان

مات عزم محكم توست

[ صفحه 116]

ز شرح داغ تو، احساس مي تپد در خون

به منظري كه در آن تيغ و زخم همدم توست

كجا بريم دل خون چكان غم زده را

كه زخم سينه ي ما در هواي مرهم توست

سزد به ملك شجاعت كني سليماني

كه آبروي شهادت نگين خاتم توست

ز گل فشاني اين داغ مي توان فهيمد

كه در بساط چمن خرمي ز شبنم توست

به جز حديث ارادت چه سر كند منصور

كه سروري دو عامل حق مسلم توست

[ صفحه 117]

آن روزهاي روشن اشراق

دهقاني، مجتبي - خرامه، فارس

آن روزها در شهر شب خيزان، چشمان تو ضرب المثل بودند

در لحظه ي اشراق چون خورشيد، لبريز از شور غزل بودند

آن روزهاي خون و خاكستر، روزي كه آتش بود اعجازت

طعم كلامت دلرباتر بود؛ گل واژه هايت از عسل بودند

شب در نگاهت موج مي زد ماه، عشق تو خورشيد دل ما بود

در دست هايت نور مي روييد، آيينه هايت بي بدل بودند

خون خدا هر لحظه جريان داشت، در رگ رگ فرياد حق خواهان

تن پوش ها جنس شهادت داشت، بي رنگ و بو در جستجو بوديم

قبر شهيدان در نگاه ما، زيباتر از «تاج محل» بودند

امروز اما قصه ات خالي است، از بوي رزم رستم و سهراب

ديروز دستان پر از مهرت، شورآفرين، آهن گسل بودند

[ صفحه 118]

در حسرت آن روزها هستم، آن روزهاي روش اشراق

روزي كه چشمان سحر خيزت، در شهر ما ضرب المثل بودند

[

صفحه 119]

شيميايي

رزوان، محسن - تهران

به واقعيت دفاع مقدس، شهيد شيميايي داوود گلزروي

بي سوادي از سر و كول علم بالا مي رود

ريش گرو گذاشتي يا مو؟!

شيمي درماني اين چيزها را نمي دانست.

هر دو تاش را برداشت

يك وقت مديون نباشد.

اين را از ناله هايت مي شد فهميد

كه براي كودكي پسرت ترسناك شدي.

«تو را مي فهميد.»

يك جمله ي كاملا رسانه اي ست

رسانه به درد مي خورد

اما نه به درد تو

نفس هايت

[ صفحه 120]

يكي در ميان بالا مي آمد

تا به كسي بدهكار نباشي

ناز نفست!

بيشتر از خيلي ها مي فهمد

اين اواخر صدايت هم در نمي آمد

تا متهم نشوي

صداي سرفه هايت قطع نمي شود

تو به خيلي ها آلرژي داري

از اينجا به بعد را رسانه نمي گذارد

همه بفهمند

پس من هم نمي نويسم

براي اينكه شهيد دفن شوي،

خيلي به مادرت سخت گذشت!

[ صفحه 121]

در كوچه هاي خيس...

رستمي، زهرا - خليل آباد، خراسان رضوي

باران كه مي باريد گلدان شعر مي خواند

دل با خودش در زير باران شعر مي خواند

مادر لباس كهنه اي وصله مي كرد

بابا كنار سفره بي نان شعر مي خواند

باران كه مي باريد سقف خانه ي ما

هي چكه چكه در زمستان شعر مي خواند

مستأجر ما شيميايي بود، اما

با سرفه هايي خشك و پنهان شعر مي خواند

چيزي نمي فهميدم انگار از شهيدان

آري گمانم از شهيدان شعر مي خواند

در كوچه آخر عطر صدها لاله ي سرخ

پيچيده بود و با

درختان شعر مي خواند

[ صفحه 122]

اما خيابان، در بهاري زنده بود و

در گوش او مرغي غزل خوان شعر مي خواند

تابوت هايي سبز از نسل درختان

مي رفت و در گوش شهيدان شعر مي خواند

باران كه مي باريد دنيا ساز مي زد

باران كه مي باريد ايران شعر مي خواند

[ صفحه 123]

بوي بال كبوتر

رستمي، طاهره - كرمانشاه

با خنده اي كه عكس تو در بر گرفته است

ديوار خانه چهره ي ديگر گرفته است

بعد از تو برق شور و شعف را هجوم اشك

از چشم هاي خسته ي مادر گرفته است

بي شك شبيه كوچه ي ما، كوچه هاي عرش

از نام پر شكوه تو زيور گرفته است

حالا منم، كنار تو، اينجا كه پر زدي

اينجا كه خاك، بوي كبوتر گرفته است

اي انعكاس دست علي! برق ذوالفقار

افلاك، پشت نام تو سنگر گرفته است

اينجا، نماز چلچله ها رو به دست توست

دستي كه رنگ غيرت حيدر گرفته است

[ صفحه 124]

چشمان من هميشه همين جا كنار توست

اينجا كه خاك، بوي كبوتر گرفته است

[ صفحه 125]

باران تر

رستمي، فرشته - كرمانشاه

تقديم به دو برادر شهيد حميدرضا و رضا شاهنده

حميد رفت، كمي بعد هم رضا پرپر

و چشم هاي پدر از هميشه باران تر

كسي چه مي داند درد چيست؟ يعني چه؟

به جز نگاه پر از درد و خسته ي مادر

شنيده سرو جوان ايستاده مي ميرد

ولي نداشت دلش اتفاق را باور

سكوت بود سراسر و كوچه دلواپس

سراغ آنها را مي گرفت شايد در!

در انتظار در از خود سؤال مي پرسيد

چرا طلسم سكوتش عميق شد آخر

زمان گذشت و پدر هم شبي پرستو شد

چقدر صبر و توان فراق داشت مگر

[ صفحه 126]

و كوچه ماند و سكوتي و عطر خاطره ها

و

مادري كه دلش تنگ بود او ديگر

چقدر صبر كند چند شب دعا بكند

كه تا شبي برود مثل سروها بي سر

[ صفحه 127]

حدس

رستمي، يوسف - ايلام

نه اينكه شرح تو را در غزل نمي گويم

كه «حدس حادثه اي» محتمل نمي گويم

تمام قصه ي من، اصل سرفرازي توست

من از تو اي خود من، از بدل نمي گويم!

به پيشگاه تو اي بادبان سينه سپر

ز عرشه و تب و تاب دكل نمي گويم!

گواه باش كه زين لحظه شرمسار توأم

از اينكه عالمم و از عمل نمي گويم!

كنون كه تا ابد اين لحظه اوج تاريخ است

من از فرود به خاك، از ازل نمي گويم!

به غير شهد شهادت، حرام شد بر ما

به اين دليل ز شير و عسل نمي گويم

[ صفحه 128]

جواب مسئله، عشق است و عقل مي لنگد!

چنين كه با كسي از راه حل نمي گويم!

[ صفحه 129]

دست هاي خيالي

رشيدي، عظيمه - زرند، كرمان

تقديم به جانبازان

كسي كه غربتش آيينه را تكان مي داد

به ياس ها چه صميمانه آشيان مي داد

هميشه حرف دلش حرف درد مردم بود

هميشه سهم خودش را به ديگران مي داد

دلش، تلافي ايثار و عشق و ايمان بود

دلش تلاطم امواج را نشان مي داد

نگاه نافذ و گرمش ستاره مي پاشيد

و با نگاه نجيبش به من توان مي داد

كنار تربت مردي نشسته مي ناليد

و دست هاي خيالي اش را تكان مي داد

[ صفحه 130]

مسافر

رضايي، عباس - موسيان

كبوتري كه پس از يك سفر به خانه رسيد

كبوتري كه بي بال و پر به خانه رسيد

كبوتري كه نا سرنوشت پر زده بود

سپس به حكم قضا و قدر به خانه رسيد

غمي بزرگ كه از سمت باد آمده بود

به سقف، پنجره، پرده، به در، به خانه رسيد

و هر اتاق پر از اشك استجابت شد

همين كه بوي غريب پسر به خانه رسيد

ولي چقدر سبك بود روي شانه ي باد

مسافري كه پس از يك سفر به خانه رسيد

پسر خلاصه ي خود بود؛ استخوان و پلاك

«هر آنچه آه! را اين رهگذر به خانه رسيد»

[ صفحه 131]

باز سر به شانه ي توست!

روابروجني [1] ،عبدالله - بروجن

هزار ابر نباريده توشه ي راهت

برو مسافر خسته، خدا به همراهت

فقس هميشه براي پرنده ها تنگ است

برو كه قصه ي اين شهر، قصه ي جنگ است

برو كه در قفس اين غروب، مي ميري

كه در تلاطم شط جنوب، مي ميري

قفس بهانه ي خوبي براي ماندن نيست

برو، برو، برو اين شهر جاي ماندن نيست

برو غريبه كه اينجا غروب؛ يعني مرگ

جنوب يعني آتش، جنوب؛ يعني مرگ

برو مسافر بي كس از اين خراب آباد

برو از اين شب تاريك، هرچه بادا باد

[ صفحه 132]

هوار مي زنم اين درد را، مي دانم

در اين غروب به جايي نمي رسد فرياد

بگو كه خسته اي از شب، اگرچه مي گويند:

«زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد!»

مسافر از غم تنهايي ام خبر داري!

برو غريبه ي خسته، تو هم پسر داري!

نگو كه قصه ي فرزند تو شبيه من است

نگو كه عاقبتت يك سر بدون تن است

نگو كه «سهميه ها» جانشين بودن توست

كه سهمت از وطنت چند شب سرودن توست...

هنوز مي شنوي؟! از غروب مي گويم

از اين دقايق -اي كاش خوب - مي گويم

از اين دقايق مادر شكسته، بابا، پر!

از آرزوي نشستن به روي دوش پدر

از آرزوي محالي كه من پدر دارم

از اين هميشه خيالي كه: من پدر دارم

مسافر از غم تنهايي ام خبر داري؟

برو غريبه ي خسته، تو هم پسر داري!

[ صفحه 133]

براي رويش گل ابر تيره كافي است

به جاي پدر، خط تيره كافي نيست

هنوز چشم به راهم اگرچه مي دانم

براي ديدن او چشم خيره كافي نيست

براي لمس عذابي كه سرنوشت من است

هزار سال گناه كبيره كافي نيست

مسافر از غم تنهايي ام خبر داري؟

برو غريبه ي خسته، تو هم پسر داري!

من از گزيدن ماري پليد مي ترسم

ز ريسمان سياه و سفيد مي ترسم

از آن خزان سياهي كه آروزيم را

شبيه غنچه اي از شاخه چيد مي ترسم

چنان به ياس سند خورده خط افكارم

كه از سرودن «شعر اميد» مي ترسم

«من از نهايت شب حرف مي زنم» طوري

كه از نوشتن اسم «شهيد» مي ترسم

شهيد داده ام اما به حكم تقديرم

به حكم جبر سياهي اسير زنجيرم

پدر به راه

خدا رفت و من يتيم، افسوس!

[ صفحه 134]

به شوكران چنين سفره اي نمك گيرم

سرود مرگ من است، اين سكوت سرد اما

رها نمي شوم از اين غم و نمي ميرم

مسافر از غم تنهايي ام خبر داري؟

برو غريبه ي خسته، تو هم پسر داري!

دلم براي خودم تنگ نيست، اي مردم!

شبيه قالي صد رنگ نيست اي مردم!

هجوم دم به دم طعنه هديه ي خوبي -

به بازمانده ي اين جنگ نيست، اي مردم!

هزار «سهميه» جاي تو را نمي گيرد

كسي به جز تو در اين سينه جا نمي گيرد

هزار حرف نگفته هنوز مانده ولي

گلايه جاي تو نبود، تو را نمي گيرد

«شهيد زنده تر از زنده هاست»... اما، حيف!

كسي براي نمرده عزا نمي گيرد

نخواستم كه شما جاي من فدا بشويد

كه نردبان ترقي من شما بشويد

نخواستم كه به جاي شما كسي بشوم

[ صفحه 135]

اگر صلاح نباشد، چرا كسي بشوم؟

پدر به عرش سفر كرد و نوزده سالي است

به روي صورت من جاي سيلي اش خالي است

پدر كه رفت به سيلي ديگران سرخ ام

به روي شعله ي يك درد بي نشان سرخ ام

براي رفتن بابا ملامتم نكنيد!

به جرم كار نكرده، شماتتم نكنيد!

به جان عكس خودش، من نخواستم برود

درست عكس خودش، من نخواستم برود

به خاك سرخ شلمچه قسم، خودش مي خواست

به جان تك پسرش كه منم، خودش مي خواست!

اگر شهيد شده انتخاب از ما نيست

عجيب

نيست، كه جاي فرشته دنيا نيست

پدر پريده ولي روح عاشقش با ماست

پدر به راه خدا رفته و سرم بالاست

مسافر از غم تنهايي ام خبر داري؟

ولي شبيه پدر حسرت سفر داري

تو مرد اين سفري، مرد ماندني، آري!

بمان كه باز قدم سمت عشق برداري

[ صفحه 136]

مسافر، اين دل تنگ از دل تو بي خبر است

درست آمده اي، اين نهايت سفر است

مسافر از غم تنهايي ام خبر داري؟

نترس مرد غريبه! تو هم پسر داري

هنوز ساحل اين ورطه آشيانه ي توست

به سر نيامده اي! هر زمان، زمانه ي توست

اگرچه راه به سر شد، ولي سفر باقي ست

كه سر به راه شدن آخرين كرانه ي توست

غمين مباش كه گمنام مانده اي، اي مرد!

كه بي نشاني تو بهترين نشانه ي توست

تمام «شانه به سر» ها از اين خبر دارند

كه بعد رفتن تو باز سر به شانه ي توست

تمام وسعت اين شهر وقف آمدنت

«كرم نما و فرود آ كه خانه، خانه ي توست»

[ صفحه 137]

آخرين برداشت

روحي، مرتضي - مراغه

زني كه چادر مشكي هميشه بر سر داشت

شكسته، از لبه ي سنگ قبر، سر بر داشت

نگاه دوخت به باران، به رنج نامه ي ابر

و ابرهاي دلش بي صدا ترك برداشت

طنين هق هق ابري سياه پوش شكست

فضاي خاطره از بس كه بغض در برداشت

دوباره عصر غم و اندوه پنچ شنبه گذشت

و تا هميشه زني چشم خيس بر در داشت

دوباره قلب خودش را مرور كرد، هنوز

به مرد گمشده اش عشق صد برابر داشت

[ صفحه 138]

و روزها سپري مي شدند از پي هم

و زن به زندگي انگيزه ي مكرر داشت

خدا، كه ناظر اين لحظه هاي مدغم بود

دوباره از سر لطفش، چنين مقدر داشت

سكانس آخر اين ماجرا، زني كه گريست

به روي شانه ي مردي، در آخرين برداشت

[ صفحه 139]

بغض

روشان، حسن - بجنورد

زل مي زند به اين همه قاب و مدال ها

در امتداد مه زده اي از خيال ها

سرباز پير خيره در اوهام دور دست

در خاطرات گم شده در گود سال ها

در خاطرات له شده در كوچه هاي شهر

در خاطرات گم شده در قيل و قال ها

در چشم هاش - اين تپش بركه هاي قير -

انبوه ناگزير سكوت و سؤال ها

انبوه بغض هاي فرومانده در گلو

انبوه ناله هاي ملول و ملال ها

حالا خزيده در خفقاني شبيه مرگ

سرباز بي ملاحظه، بي احتمال ها

[ صفحه 140]

خيره به برج هاي فرارفته تا ماه

آن سوتر ازتصور خام خيال ها

آن قدر دوردست كه ديگر نمي رسد

تا قاب گنگ پنجره بانگ بلال ها

آيا كجاست فرصت آن چشم هاي خيس؟

آيا كجاست خلوت «يا ذوالجلال» ها؟!»

در بوي تند مادگي پرسه هاي شهر

از ياد رفته جرات عصيان يال ها

تا چشم كار مي كند آري قيامت است!

تكرار غمزه هاي مليح غزال ها

از ياد رفته خاطره ي سيب هاي سرخ

حالا درخت پير و هياهوي

كال ها!

شاعر دلش گرفت، به ايوان پناه برد

تا ناگزير منقل و دود زغال ها

[ صفحه 141]

تا كوچه هاي دهكده

روشني، كيوان - كرمانشاه

به مفقودالاثر شمس اله علياري

خسكيد قاب عكس تو در دستم، در كلبه اي كه جاي تو خالي بود

عكست حشور اشك مرا حس كرد، اشكم گواه بي پر و بالي بود

باور نمي كني چه شبي سر شد، پلك تمام پنجره ها تر شد

يك روستا بدون برادر شد، شب سوگوار مثل اهالي بود

گفتم: چرا، چرا، تو چرا رفتي؟ تا ژرفناي خاطره ها رفتي؟

از ناكجاي ما به كجا رفتي؟ آن شب سكوت نيز سؤالي بود

شليك ممتدي خفه شد در باد، از دور سايه اي به زمين افتاد

آن لحظه باد بوي تو را مي داد، هم بوي داس، مزرعه، شالي بود

گاهي شبيه سايه ي موهومي، زآن سوي دشت غم زده مي آيي

تا كوچه هاي دهكده مي آيي، امشب اگرچه جاي تو خالي بود

[ صفحه 142]

دختران

زارعي، محبوبه - تهران

براي دختراني كه در روزهاي اول جنگ به دست كافران بعثي زنده به گور شدند.

كوزه ها بر سر و بر دوش به صحرا رفتند

دختران شكر و نوش به صحرا رفتند

ساكنان غزل و عشق و تماشا بودند

كودكي هاي زمين، قصه و رويا بودند

جز بهار و گل و نوروز چه مي دانستند

از خزان و شب مرموز چه مي دانستند

دختران هم نفس باد سفر مي كردند

بر سر تيشه ي فرهاد سفر مي كردند

از سياهي دل سنگ چه مي فهميدند

از هجوم غم و از جنگ چه مي فهميدند

حيله ي ديو، پري هاي زمين را كوچاند

دختر ماه پري، شاه پري را سوزاند

[ صفحه

143]

شيره ي جان زمين را به زمستان دادند

آه نفرين به كساني كه شياطين زادند

آه نفرين به زميني كه علف را پرورد

خانه ي مرگ شد و هيزم و تف را پرورد

آسمان و شب مهتاب چه پرفريادند

سرد و سنگين شده بر خاك فرو افتادند

دختران شكر و نوش به صحرا رفتند

كوزه ها بر سر و بر دوش به صحرا رفتند

كوزه ها از سر و از دوش به خاك افتادند

دختران شب مخدوش... به خاك افتادند

[ صفحه 144]

كبوتر خانه

ساكنيان، اسفنديار - شهركرد

سپيده دماني سرد

كه كارگران شبانه ي ذوب آهن،

و رفتگران خسته

در غبار مي رسند

وقتي كبوتران سپيد امامزاده

بر سايه هاي دكه ي قفل سازي

مي تابند

و سيگار فروش پير

بر دله ي حلبي آتش مي زند،

مسافري كه تمام راه را خواب مي ديده

در خياباني كه روشني لب پر مي زند

از اتوبوس پياده مي شود

در كوچه اي كه بوي نان تازه مي دهد

با زيباترين غم هايش

در مي زند

و دور مي شود

مادر چادر نمازش را

به دندان جفت مي كند

و تمام راه را

تا ايستگاه مي دود

و هيچ كس نيست

و اين هم خيالي است

و سال هاست كه جنگ تمام شده است.

[ صفحه 146]

خاطرات دور

سالك نيا، فرزاد -تهران

چه روبه روي سياهي دارد اين پنجره

پشت هراس آوارهاي مكرر

مشق هاي ننوشته در باد

ميزهاي شكسته

تخته اي سياه

بي قرار نوشتن از سرباز

و زميني

آبستن پرواز

چه طلوع سرخي دارد اين آسمان

با كبوتراني كه از شرجي آوازي دور بر مي گردند

نگاهشان پر از پرنده و پرواز است

حتما به ياد مي آورند

[ صفحه 147]

كه از همين آسمان پر ستاره

باران پر مي باريد

و پرواز چه ساده بر زمين نشست

چه روبه روي سپيدي دارد اين آينه

اين خاطرات دور.

[ صفحه 148]

تذكره ي ناتمام

سپيدنامه، بهروز - ايلام

ساقيا در ساغرم آتش بريز

هيمه اي در شعله ي سركش بريز

باده اي از خمره هاي آتشين

خرمن دلدادگي را خوشه چين

باده اي مرد افكن و هنگامه خيز

در دلم تاانتهاي جور ريز

جرعه اي زآن رطل هاي سرخ و تلخ

شعله اي از اشتياق شيخ بلخ

حالتي از حالت رندان رحيق

گردي از دامان مردان طريق

باده اي از چشم بيماران دوست

زآنكه مي گفتي ز عياران نكوست

[ صفحه 149]

ساقيا از حلقه و تكرارها

شانه ها و مستي ديوارها

اشتياق دكه ي ديوانگي

محتسب ها و شراب خانگي

جرعه نوشان رحيق آفتاب

شعله پوشان طريق التهاب

نعره و پيمانه هاي واژگون

گرمي چشمان و هذيان جنون

از سماع گرم دستان و سبو

با من خلوت نشين مست گو

از قلندرهاي بي نام و نشان

مانده ام درمانده از

توصيفشان

شعله مي زد نينوا از نايشان

كربلا در كوله پشتي هايشان

باز مي شد با مفاتيح الجنان

چشمشان تا بيكران آسمان

دشت بود و التهابي آتشين

جا نمازي پاره در ميدان مين

عالمي مبهوت ماند از كارشان

وز صداي سرخ آتشبارشان

[ صفحه 150]

بانو

سلامت روندي، فكريه - اروميه

وقتي تو نيستي همه مان گريه مي كنيم

مانند چشمه هاي روان گريه مي كنيم

بانو كدام فاجعه پشت تو را شكست

كاين گونه ما بدون امان گريه مي كنيم

نفرين به خاك باد، نشان تو را ربود

بعد از تو ما بدون نشان گريه مي كنيم

در جستجوي قبر تو عمري است دربه در

همراه ابرهاي جهان گريه مي كنيم

بانو! چگونه شرح دهم غربت تو را

چون شرح غربتت نتوان گريه مي كنيم

چشمان خويش باز كن اي خاك سرد درد

ما را ببين چگونه چسان گريه مي كنيم

[ صفحه 151]

كيست

سلامت روندي، فكريه - اروميه

كيست آنكه عاشقانه پر گشود

در كران اين فضاي پر ز دود

او كه با نگاه پر ز مهر خويش

تيرگي ز قلب آسمان زدود

كيست آنكه تشنه را شراب داد

زندگي ساده را جواب داد

كيست آنكه روز و شب هزار بار

بر نهال تشنه ي دل آب داد

او كه مي تپد دلم براي او

او كه مانده ام در ابتداي او

گام هاي كال ما نمي رسد

لحظه اي به گرد و خاك پاي او

[ صفحه 152]

اوست مهربان چراغ اين زمان

اوست مهر روشني در آسمان

صد فرشته عاشقانه داد زد

اوست شمع پاك و نور جاودان

[ صفحه 153]

بوي غريب

سليماني، پيمان - كرمانشاه

به چشم هايي كه هنوز منتظرند

آورده است پيكرت را باد

و نامه هاي آخرت را باد

و پخش كرده در دل خانه

بوي غريب سنگرت را باد

تونيستي و هديه خواهد داد

رزهاي بين دفترت را باد

تو نيستي و پاك خواهد كرد

چشم هاي خيس دخترت را باد

تو نيستي، و باز مي پيچد

چادر نماز مادرت را باد

نه! نه! تو نيستي، نمي داني

پر كرده است سنگرت را باد

[ صفحه 154]

خاطره ي بودن تو

سنجري، اميد - اراك

دست بر شانه ام انداخت غم رفتن تو

بعد در شهر به پرواز درآمد تن تو

نفس انگار كه در سينه ات آرام گرفت

درد انگار كه خو كرد به پيراهن تو

خانه ات ماند و دو كپسول و تختي خالي

چفيه ات ماند و يك عكس ز خنديدن تو

بعد تو با غزل خاطره ات آمده است

به پرستاري گل هاي مزارت زن تو

پسرت گفت: و حالا به چه بايد خو كرد!

مادرش گفت كه با خاطره ي بودن تو

گفته بودي كه مرا كاش شهيدان ببرند

حال من مانده ام و درد غم رفتن تو

[ صفحه 155]

دست در دست خدا

سنچولي، مريم - كلاله، گلستان

نسيم مي وزد و

خون نخل هاخشك مي شود

پلاك ها از ييلاق خاطره ي سيم خاردارها

عبور مي كنند

و چفيه ها بال در بال كبوتر در پروازند.

تسبيح هاي بي دست

دعاهاي شبانه را زمزمه مي كنند

و خدا گواه تنهايي سجاده هاست

خورشيد غليظتر از هميشه مي تابد

و خاطره باران مكدر مي شود

وقتي خاكريزها با آن شقايق

در معده ي خاك هضم مي شوند

[ صفحه 156]

اينك مني كه از ايل شقايق ها جا مانده ام

دست در دست خدا

به حال خود مويه مي كنم

[ صفحه 157]

بي سيم هاي بي صدا

سنچولي، نرگس - كلاله، گلستان

امروز بارش باران

تابش خورشيد

و امواج پرتلاطم دريا

علامت دلتنگي است

سربازان سنگرهاي غريب ديروز

دلمان براي بوي باروت و

دعاي كميل و

بي سيم هاي بي صدا

خنده هاي حاجي

و قمقمه هاي خالي از آب گرفته

اينجا آسمان هم دلش گرفته

بايد

[ صفحه 158]

بر مزار كودكاني كه پرنده شدند

و نخل هايي كه سوختند

فاتحه اي بخوانيم

تا آرام شويم

[ صفحه 159]

نگران

سهراب زاده، ندا - ميانه

تقديم به روح زلال سردار مهدي باكري

تقويم روي فصل خزان ايستاد است

گويي پس از تو نبض زمان ايستاده است

حس مي كنم كه پشت همين چشم هاي شاد

مردي هميشه دل نگران ايستاده است

در من هزار بغض سترون نشسته است

در تو هزار درد نهان ايستاده است

در چشمهايت - اين دو پريشان دربه در -

طرح دو تا پلنگ جوان ايستاده است

پشت دريچه هاي شب آلود ذهن من

اندوه شاعران جهان ايستاده است

اين واژه هاي تلخ معطل درون من

ديري، در انتظار بيان ايستاده است

[ صفحه 160]

بي تو پرنده ميل پريدن نمي كند

ذهن پرنده از هيجان ايستاده است

پاييز در دقايق من مكث كرده است

گويي پس از تو نبض زمان ايستاده است

[ صفحه 161]

بدرقه

سهرابي، مدينه - چهارمحال و بختياري

نيستي پدر ولي مانده يادگاري ات

در توان چشم نيست، اشك بي قراري ات

در هجومي از خزان مي روي و مي روي

آنا چنان كه گم شده رد پاي جاري ات

دوست دارمت پدر، مثل آن گذشته ها

نيست اينك از تو جز عكس يادگاري ات

خواستم شبي پدر، با تو همسفر شوم

مهلتم بريد از، عشق تكسوري ات

دزد ياس ها چو برد برگ خاطرات تو

لشكري ز ياس ها آمده به ياري ات

ديدم اي پدر تو را، در سكوت پنجره

آمدم به بدرقه، وقت رهسپاري ات

[ صفحه 162]

ميدان مين

سهرابي، سيد حميد - تهران

از آخرين پوتين فقط يك رد مانده

يك تانك در ابهام مشتي رمل جا مانده

از حاجي و ميدان مين و سنگر و تركش

يك ويلچر و يك آدم ناآشنا مانده

دود سفيد و بوي سير و... «ماسك هاتان كو؟»

مردي به روي تخت تنها بي هوا مانده

بر چار ميخ جالباسي چفيه اي غمگين

در حيرت از كوتاهي شلوارها مانده

شب... مرد خشم آلود و... سجاده اي خالي

در آسمان، چشم انتظار او خدا مانده

بخش رواني... «آي آقا با شما هستم!»

«يك لنگه از پاهايتان در دشت جا مانده!»

[ صفحه 163]

پرواز پرستوها

سيف الديني، اشرف - كرمان

هر روز پرستو شدنت را باور كنم يا نه

سه نوبت، نه بيشتر

براي پرواز از شانه هاي زخمي يك مادر

نمي دانم،

چگونه؛

اين خاكريز تو را پرواز مي دهد

قدس را طواف مي كني

دستان كوچكت

واقعا

واقعه آفريدند

بگو به انتهاي نگاهت

به كجا گره خورده است

كه به خاك مقدس و سرخ سرزمين ات

[ صفحه 164]

روزي چند بار، پيشاني مي سايي

مي پرسم از اين خاك، روزي چند بار

كربلا مي شوي

فردا،

شايد،

يك بال پرواز مانده باشد

تا پژواك خنده هاي

كودكانه ات را سينه ام

حس كنم

ولي باور كن

وقتي كف دستانم آسمان را نظاره مي كند

و به چشم هاي باراني تو خيره مي شوم

يادم مي رود به آسمان چه بگويم

آسمان ستاره شدنت

را مي بيند

ابرها بازي، غزل، گلوله را مي بينند

و من فاصله ها با تو دارم كه دعايت كنم

امشب وقتي مرواريد قنديل بسته را در چشمانت ديدم

و فرياد مادر داغدارت را شنيدم

چنين برايت دعا مي كنم

الهي! دستاني كه غنچه ها را

از باغ محبت مادر جدا مي كند، بشكن!

[ صفحه 165]

قسم به عشق

شاماني، طيبه - تهران

ميان سينه هايمان

نمانده هيچ فاصله

تو سرفه مي زني و من

پر از هراس و دلهره

تو سرفه مي زني و من

نفس نفس به جاي تو

هزار بار مرده ام

به وقت سرفه هاي تو

تو پر ز تاولي و من

ولي مذاب مي شوم

[ صفحه 166]

ببين كنار بسترت

چگونه آب مي شوم

قسم به عشق و عهدمان

نرو بدون همسفر

اگر به فكر هجرتي

مرا ببر، مرا ببر

[ صفحه 167]

آسمان

شاهمرادي، محمد جواد - اصفهان

آفتاب از كدام سوي افق زد؟ ماهتاب از كدام جانب دريا؟

ساز عشق از كدام پرده در آمد، تا به باغ ستاره برد شما را؟

باغ، باغ ستاره بود و منور... داستان، داستان تشنه و خنجر

قصه ي كربلا و قضه ي هاجر... قصه ي الفت صليب و مسيحا

... باغ، دريا شد و شناورتان كرد، ماهيان هواي ديگرتان كرد

جذبه ي آسمان، كبوترتان كرد... چشم دريا نشست تان به تماشا

مرهم جانتان تب تنتان شد، جانتان نذر پر كشيدنتان شد

عشق، تنها چراغ روشن تان شد.... عاشقي تان نه شكوه داشت نه حاشا

پر كشيديد و عالكي به عجب ماند... روسياهي روزگار، به شب ماند

جبرئيل از براق عشق، عقب ماند... يكسره پشت پا زديد به دنيا

... اي سواران يكه تاز رهايي! اي كمندآوران وصل سرايي!

اي خدايان بندگي و خدايي! همنوايان ربنا و خدايا!

[ صفحه 168]

آه و آيينه تان جمال خدا باد...

رزقتان زان شراب روح فزا باد...

حاجت رهروان عشق، روا باد... نوش تان اين شراب كهنه ي گيرا...

[ صفحه 169]

ترنم باران

شجاعي نيا، معصومه - كلاله

چشمانم را مي بندم

خاك خاكريزها روي پلك هايم سنگيني مي كند

به خوابي عميق مي روم

و از آن سوي نخل هاي سوخته

برايت دست تكان مي دهم

تو آن سوتر حافظه ي تمام ابرها

پر از ترنم باران مي شوي

و من در تلاشم تا پروازت را خوب به خاطر بسپارم

خاك ها را كنار بزن

تا چشمانم به روي حقيقت باز شود

[ صفحه 170]

هميشه قسمت ما...

شرفي خبوشان، محمدرضا - ورامين

غريبه آمده بودي، غريبه تر رفتي

به دخترت همه گفتند: تو سفر رفتي

مگر نه اينكه سفر مي روند برگردند

ولي تو باز نگشتي، شهيد آوردند

نديده بود كسي پيكر تو را آن روز

جز اينكه موقع تدفين درونت آهن بود

و مادرت كه براي تو صيحه مي زد گفت:

كسي كه خفته در اين خاك نيمي از من بود

دلت هميشه پر از التهاب رفتن بود

تمام دغدغه ي تو رهايي از تن بود

در اين ميانه فقط غبطه بر شما خورديم

[ صفحه 171]

هميشه قسمت ما، لاله خاك كردن بود

چطور شد كه دلم يادي از شما كرده

دلي كه عر تپشش نيمه راه مردن بود

غريبه آمدي، غريبه تر رفتي

هميشه حاصل كوچ تو خط شكستن بود

مگر نه اينكه سفر مي روند، برگردند

ولي تو بازنگشتي، شهيد آوردند

هنوز كوچه ي ما، از نديدنت تنگ است

هنوز مي شنوم دست زينب ات سنگ است

نگاه مادر پيرت هنوز مانده به در

و

گوش همسر خوبت هنوز بر زنگ است

بگو كه حرمت خون تو را نگه دارند

بگو به يك يك مردم هنوز هم جنگ است

اگرچه شهر ندارد نشاني از آتش

ولي نشستن و دور از خطر شدن ننگ است

غريبه آمده بودي، غريبه تر رفتي

هنوز مي شنوم دست زينب ات سنگ است

مگر نه اينكه سفر مي روند، برگردند

ولي تو باز نگشتي، شهيد آوردند

[ صفحه 172]

خم مي

شمس، فريدون - تهران

آنكه با آلاله ها پيمان خون دارم منم

شعله هاي داغشان سر مي كشد از خرمنم

از گلوگاه غزل فرياد و آتش مي دمد

مي تراود داغ دل از زخم خونين تنم

رد پاك لاله ها را بوسه باران مي كنم

با لبان تشنه ام، با اين دل تر دامنم

جايشان خالي ست در تقويم سرخ لحظه ها

روز و شب را مي شمارم تا پگاه رفتم

مي سرايم شعر باران خورده با مضموم اشك

در رثاي غنچه ها با واژه هاي الكنم

مي نشيند در نگاهم ياد چشماني سياه

راز قلبمم را بخوان از چشم هاي روشنم

[ صفحه 173]

يادگار زخمشان در قاب قلبم مي تپد

تركش خمپاره ها افتاد در پيراهنم

از خم مي، ني درآمد يم نيستان ناله شد

ياد ياران مي گدازد آذري در بهمنم

[ صفحه 174]

دوازده روايت از جنگ

شهبازي، عبدالرضا - خرم آباد

روايت اول

دوازدهم / آبان / هزار سيصد و شصت و پنج

معلم ادبيات

دفتر حضور و غياب

و سه نفر آخر كلاس

محمد حسن

مراد

و

- علي بلند مي شود -

آقا اجازه؟

بچه ها به جبهه رفته اند!

[ صفحه 175]

روايت دوم

سيزدهم / آبان هزار سيصد و شصت و پنج

خرم آباد

پادگان امام حسين (ع)

سربندي سبز

و خداحافظ مادر!

روايت سوم

انديمشك

دوكوهه

و پوتيني كه پنج شماره

از پايش بزرگ تر بود.

روايت چهارم

كرمانشاه

بيمارستان...

ويلچر خالي از برادر

وسربندي سبز

كه گاهي مي چرخد با باد

در باد

[ صفحه 176]

روايت پنجم

خرمشهر!

خونين شده

پيراهن تمام برادران من

در اروندرود

روايت ششم

آبادان!

بهشت شهداي گمنام

و نشاني

از بي نشان سربازانش

روايت هفتم

باز خرم آباد

و خبري تازه

- بهشت رضا -

رضايت مي دهد مادرش

به آنچه رضاي اوست

[ صفحه 177]

روايت هشتم

از مادر مي پرسم

صداي درد چيست؟

قاب عكس برادر را نشانم مي دهد

و آهسته مي گريد

روايت نهم

از پدر مي پرسم، عدالت چيست؟

جفتي پاي مصنوعي نشانم مي دهد

و مي گويد:

«هر كس سهم خودش را بردارد!»

تنها پلاكي از من براي كودكان فردا بگذاريد

روايت دهم

از برادر مي پرسم

سهم تو از ديروز؟

عصايش را به من هديه مي دهد!

روايت يازدهم

از خواهرم مي پرسم

سهم تو از امروز؟ مي گويد:

[ صفحه 178]

«شهرداري نام كوچه ي شهيد... را

عوض كرده!

روايت دوازدهم

منتظرم تا بيايي و سهم مرا

خواهرم را

برادرم را

و همه ي كودكان فردا را

تو بياوري

چه انتظار شيريني!

[ صفحه 179]

قوشما (سروده شده)

شيباني، جمشيد - تهران

نه قدر كي، جانيم واردير

داماريمدا قانيم واردير

آديم واردير، سانيم واردير

سارسيلمايان، مردائليمين

قدرتينده ن يازاجاغام!

آرزيلارين، آتيب گئده ن

هي آشيران،

گلن گئده ن

«خرمشهري» آزاد ائده ن

جومردلرين، ايگيدلرين

همتينده ن يازاجاغام!

[ صفحه 180]

اؤدو سؤنمز، اوجاقلارين

نارينجكلي، قوجاقلارين

«فهميده» تك، قوچاقلارين

دنيا بويو دائم قالان

شهرتينده ن يازاجاغام!

جيبهه لرده، قالانلارين

سنگرلري آلان لارين

دوشمانيله چالان لارين

گوله، گوله، پئشواز ائده ن

هيجرتينده ن، يازاجاغام

ساغالميان يارالارين

سئل قاچيردان، سارالارين

دائمي آج، قارالارين

عؤمور بويو بير چؤره گه

حسرتينده ن، يازاجاغام!

[ صفحه 181]

چند شعر سپيد

شيخ مرادي، معصومه - ايلام

(1)

پيرزني ريخته

بر اين جغرافياي زخمي

اين چندمين تنهايي من است

و موهايي كه از سپيدي هم گذشته اند

كجا دورت بگردم؟

كي؟

و قول داده بودي كه هيچ وقت نميري

به عصايم هم نرسيدي

كه از سر شب

كمر درد خورده تا تو نيامدي

پيرزني ريخته

[ صفحه 182]

بر اين جغرافياي زخمي

با گيس هايي بافته از سر شب هايي كه تو بودي

پيرزني ريخته

بر اين جغرافياي زخمي

مي ريزد

و ازامشب

خواب راحت مي شود

(2)

بزرگ شدم

با نام كوچك ايلام

همين كه كمي مانده بود

بيرون برود از نقشه ي شما

توي همين خيابان هايي كه شهيدند حالا

و كوچه هايي كه گمنام

با پسر همسايه

كه رفت

بادبادك هايم را

از روي هوا جمع كند

و من نمي دانستم مرگ

و مي خنديدم به بازي خمپاره و موشك

[ صفحه 183]

به هواپيمايي

كه دست تكان مي داد...

اگر اين نقشه كمي كوچك تر

قدم مي زدم خيابان هاي بغداد را

با عربي اي غليظ

و چه مي گفتم به جاي شعر...؟!

(3)

نفس هايت را بردار

ما شيميايي فكر مي كنيم

فكر مي كنيم و...

به شماره مي افتي

نفس هايت را بردار

و پيچ راديو را بچرخان

به سمت خرمشهري

كه هنوز

آوازهايش خونين...

و آژيرهاي رنگ پريده را

به صدا در بياور

مي دانم!

مي دانم!

ديگر با قيافه ي پست مدرن ما نمي جوشي عمو؟!

[ صفحه 184]

بايد با ستاره ها مي گفتم

ته دلمان...

نفس هايت را بردار!

نفس هايت را بردار!

[ صفحه 185]

بزرگ

شيرزادي، امين - كرمانشاه

ذهن ما حجم حقيري است، خيال تو بزرگ

كي رسد فصل غم انگيز وصال تو بزرگ

اي شب نقره اي حيرت دريا كه شده است

ماه در بركه ي چشمان زلال تو بزرگ

مي رود كودك خورشيد به استقبالت

مي شود آينه از شوق جمال تو بزرگ

نام تو با پر پرواز چنان همزاد است

كآسمان ها شده از وسعت بال تو بزرگ

اي غزل بركه ي اندوه زلال تو بزرگ

ذهن ما حجم حقيري است خيال تو بزرگ

[ صفحه 186]

يا صبور

صالحيان نيك، الهام - مشهد مقدس

گفتيم كه مي رويم اما مانديم

با آن همه ادعا، فقط ما مانديم

صبح آمد ديديم كه هستيم هنوز

از قافله ي ستاره ها جا مانديم

[ صفحه 187]

ديار ستاره و نور

صفائي، زهرا - سمنان

قصه هاي تمام كودكي ام

قصه ي لاله و كبوتر بود

قصه ي سرخ تا خدا رفتن

قصه ي خاكريز و سنگر بود

شب همه شب كنار بستر من

مادر از خون لاله ها مي گفت

از شب حمله، خط آتش و خون

از شهيدان كربلا مي گفت

گريه ي عاشقانه ي مادر

ترجماني ز داغ گل ها بود

[ صفحه 188]

گريه ي بي صداي من اما

از غم انتظار بابا بود

دست هاي نوازش مادر

اشك از گونه هاي من مي چيد

شوق مي ريخت در پر و بالم

تا غم كودكانه ام مي ديد

آرزوي هميشه ام بودي

اي ديار گل و ستاره و نور

قصه هايت مرا هوايي كرد

آمدم تا به بزم سرخ حضور

آمدم كو به كو به ديدارت

تا بگيرم نشان بابا را

تا تماشا كنم به ديده ي دل

اين حضور هميشه زيبا را

اي غم بيكرانه! مي دانم

رازهاي نهفته اي داري

از خدا، از عروج، از پرواز

[ صفحه 189]

حرف هاي نگفته اي داري

جان من زخمي شقايق هاست

مثل تو داغدار گل هايم

بشكن اين بغض دير سالي را

تا غريبانه عقده بگشايم

[ صفحه 190]

قامت ابري

صفادل، خدابخش - نيشابور

سالام قامت ابري نجيب دريازاد

طلوع مشرقي ات را نبرده ام از ياد

هنوز جاي تو در خاطرات من سبز است

اگرچه فاصله اي تلخ بين مان افتاد

غروب رفتنت، آن لحظه ي تماشايي

ببين چه بر سرم آورد خانه ات آباد!

مپرس حوصله ي

باغمان اگر تنگ است

نشسته بختك غم روي شانه ي شمشاد

كلاغ بود پياپي از آسمان مي ريخت

هزاران حادثه بعد از تو اتفاق افتاد

غزل! حمايت چشمان تو تهمتن را

رها كند مگر از تنگناي چاه شغاد!

[ صفحه 191]

بيا بهانه ي شعرم، مرا ببر با خود

به كوچه هاي قديمي به ناكجاآباد

به چشم هاس تو خود را سپرده ام امشب

به آن نگاه غزل خيز هرچه بادا باد!

[ صفحه 192]

چشم هاي زلال

صفاريان، محمدحسين - خميني شهر

چقدر آه كشيدم تو را مگر بنويسم

تو را به رنگ نفس هاي شعله ور بنويسم

چقدر خاطره بايد چقدر واژه و تصوير

كه وسعتت را هرچند مختصر بنويسم

چقدر آتش بايد چقدر تركش و باروت

كه بيشتر بتوانم كه بيشتر بنويسم

چقدر واژه ي آرام دارم اما بايد

تو را هميشه هم آغوش با خطر بنويسم

تو رود بودي شايد و يا نسيم كه بايد

تو را ز غربت اين خاك رهگذر بنويسم

كدام روز مي آيي كدام گوشه ي دنيا

كه رفتنت را اين بار هم سفر بنويسم

[ صفحه 193]

سراسر آتش و آبم شبيه شمعي سوزان

كه شعله شعله از آن چشم هاي تر بنويسم

نگاه مي كني اما به چشم هاي زلالت

كه اين غروب غم انگيز را سحر بنويسم

[ صفحه 194]

پرواز خونين

طلعت، وحيد - مياندوآب

پشت سرت آب پاشيد برداشتي تا تفنگت

صبحي كه بوسيد مادر با اشك چشم قشنگت

مادر نگاهت نكرد و پشت سرت بست در را

مي خواست شايد نبيند، يك لحظه حتي درنگت

يك ماه بعد از تو اما خيره به مهتاب پرسيد

- اي ماه بعد راز شب ها آيا نديدي پلنگت؟

درياچه اي از شجاعت در چشم تو موج مي زد

ايثار بود و حماسه يا عشق در روز جنگت

يك روز در شهر پيچيد، پرواز خونين بالت

حتي زمين و زمان هم آن روز... آن روز... منگت

انگار حتي طبيعت بعد از تو در

دشت و صحرا

پاشيده خون تن تو، در لاله ي سرخ رنگت

[ صفحه 195]

چشمش به عكس تو افتاد، لبخند زد عاشقانه

مادر كه تنهاست حالا، با خاطرات قشنگت

[ صفحه 196]

شانه ي مادرها

طهماسبي، محمدرضا - تهران

از كاكل بلند صنوبرها

از چشم خون گرفته ي شبدرها

پرسيده ام نشان تو را اما

چيزي نگفته اند كبوترها

رفتي شبيه كوچ شهابي مست

از كهكشان خاكي سنگرها

رفتي ولي بدون تو روشن نيست

تكليف بال بال منورها

كاش ابتداي فاجعه ي تبعيد

پايان نمي شدند ابوذرها

پايان نمي شدند و نمي لرزيد

مانند موج شانه ي مادرها

[ صفحه 197]

شيميايي

طيب، محمود - بهبهان

دوباره ريخت در آيينه مرد، مرد بزرگ

مگر چه كرد؟ خدايا... چه كرد مرد بزرگ!

وقوع ناب شبيخوان آيه هاي خلوص

شكوه لحظه ي محض نبرد! مرد بزرگ!

همين كه در سرم و سرفه رفت رو به تمام

و ذره ذره تنش زار و زرد، مرد بزرگ

همين كه سوخت در انبوه زخم و آه نگفت

همين كه از همه جا گشته طرد... مرد بزرگ

چقدر شعله ي يخ بسته شد و نرم چكيد

ميان حجم نفس هاي سرد، مرد بزرگ

چقدر زندگي اش محو در تصور مرگ

چقدر زندگي اش درد و درد... مرد بزرگ!

[ صفحه 198]

سخاوتي همه نور و بلور، شعر و شعور

شگفت معجزه اي مين نورد... مرد بزرگ

دوباره ريخت در آيينه، بعد خشك گرفت

به زير پوششي از خاك و گرد، مرد بزرگ!

... مگر چه كرد!

خدايا...

چه كرد مرد بزرگ!؟

[ صفحه 199]

رنگين كمان

عباس زاده مسعود

هم بال

با رنگين كمال رقصان نور

بال مي گشايم

تا بر بلند خاك!

بنشينم

و ترانه ي سبز چشمانت را

براي دريچه هاي بسته بخوانم.

[ صفحه 200]

رقص آتش

عبدالعظيمي، فاطمه - قم

رقص رقصي بي امان، در هاي و هوي آتش است

مرد، تنها با خدايش روبه روي آتش است

او سياوش نيست آيا، با نگاهي ملتهب؟

يا سياوش زاده اي در جستجوي آتش است

آتش عشق است در رگ هاي او جاري شده است

او كه خونش تا هميشه آب روي آتش است

بي گمان از آب و خاك و آتش او را آفريد

اينكه آن خاك عشق و اينكه اوي آتش است

دارد اين آتش دوباره سخت مي سوزد، مگر

بال هاي شرقي ققنوس روي آتش است!

باز آتش شعله شعله اشك مي ريزد، هنوز

مرد خاكستر شده بغض گلوي آتش است

[ صفحه 201]

نشانه ي پرواز

عبدي، حسين - ورامين

به شهيد تفحص، پازوكي

رفتي سبد سبد، گل پر پر بياوري

مرهم براي زخم كبوتر بياوري

رد هزار چلچله را پر كشيده اي

تا از شب طلائيه سر در بياوري

كنج كدام خاطره جا مانده غربتت

رفتي نشاني از غم مادر بياوري

اين قطعه خاك، بوي ملائك گرفته است

اس كاش هديه، تربت سنگر بياوري

مشتي هنوز دل به غنائم سپرده اند

مي شد ولي غنيمت بهتر بياوري

مي شد كه در مسير رهايي شكوفه داد

بوي بهشت از دل معبر بياوري

[ صفحه 202]

از پشت خاكريز، نه از پشت ميزها

شمعي به ياد غيرت حيدر بياوري

زخمي ترين نشانه ي پرواز در تو بود

رفتي كه تا دو بال سبك تر بياوري

اي شهر، شهر گمشده در هيچ

و پوچ ها

بايد دوباره جمله ي ديگر بياوري

[ صفحه 203]

مفقودالاثر

عزيزي آرام، سجاد - كرمانشاه

به شهداي مفقودالاثر هشت سال دفاع مقدس

عمري گذشت و يوسف ما پيرهن نداشت

آري كه پيرهن نه، كه حتي كفن نداشت

عمري گذشت و خنده به لب هاي مادرم!

خشكيده بود و ميل به دريا شدن نداشت

عمري هميشه قصه ي نقاشي سعيد!

مردي كه دست در بدن و سر به تن نداشت...

حالا رسيد بعد از هزاران هزار روز

يك مشت استخوان كه نشان از بدن نداشت

مادر كه گفت: شكل تو دارد پدر، ولي

وقتي كه ديدمش، پدرم شكل من نداشت!

[ صفحه 204]

فهميدن از نبودن اندوه جمجمه!

بابا هواي سر به بدن داشتن نداشت

با اين چنين رسيدن و آن هم بدون سر

حرفي براي مادرم از خويشتن نداشت

آن شب چقدر مادرم ازغصه گريه كرد

بيچاره او كه چاره به جز سوختن نداشت

[ صفحه 205]

كبوترانه

عسگري، نصراله - دورود

تقديم به روان آسماني شهيد «حسين عسگري»

به درد غربت بي تو مبتلا شده ام

اسير وحشت شب هاي بي شما شده ام

كبوترانه رفتي به سمت آبي عشق

و من به تيرگي خاك مبتلا شده ام

چقدر دور ز باغ و پرنده ام، افسوس!

و بي تو با شب و پاييز آشنا شده ام

ز دست بارش باران بي ترحم درد

شبيه كولي، ويلان كوچه ها شده ام

اگرچه فرصت سبز دو تا دشن مرده ست

ولي قبول كن اي خوب! بي تو تا شده ام!

[ صفحه 206]

اروند خون

عصفوري، پريوش - شيراز

اين شقايق ها كه از مين مشوش سر زدند

ريشه در آب حيات خضر پيغمبر زدند

در هياهويي كه آتش شعله مي زد هر طرف

بر جنون و خشم دشمن بي امان خنجر زدند

گرچه غرق تاول خردل شده دستانشان

عاشقانه منسجم بر چشم شب سنگر زدند

آن كبوترها كه با ذكر انا الحق سوختند

با خيال خوش تمام كهكشان را پر زدند

بر فراز آسمان ها قصر نوري ساختند

زخم جانسوز زمين را مرهمي ديگر زدند

خاطرات جنگ و جبهه تا ابد در ياد ماست

ياد باد آنها كه در اروند خون ساغر زدند

[ صفحه 207]

كربلا تا كربلا را بي گمان طي كرده اند

تكيه چون بر شانه ي اولاد پيغمبر زدند

[ صفحه 208]

ققنوس

عظميمي مهر، اصغر - كرمانشاه

خطاب به منافقين شكست خورده در عمليات مرصاد

چه اشتباه بزرگي است اشتباه شما

جهنم است فقط پاسخ گناه شما

هر آنچه نور سخن گفت، كور و كر بوديد

نشد سپيد دريغا دل سياه شما!

اگر كه پشت به آيينه ها نمي كرديد

نمي شكست چنين پشت و پناه شما

درست «ويل لكل» شماست مي دانيد

چقدر افتاده توي چاه شما

كجاست آنكه شما را به جا نهاد و گريخت

كجا شدند رفيقان نيمه راه شما!

آهاي ابرهه سانان، عجب اصلا نيست

اگر بتازد ابابيل بر سپاه شما

[ صفحه 209]

كنون كه خار و خفيف ايد عذرخواه شديد!

به ما ندارد اثر،

التماس و آه شما

نمي شود كه از اين خبط محض درگذريم

و اينكه چشم بپوشيم از اشتباه شما

چه اشتباه بزرگي كه سال ها بوده ست

به دست دشمن آيينه ها نگاه شما

و تكيه گاه شما بوده روي شانه ي غير

چنين اگر شكسته ست تكيه گاه شما

و كافرين حتي بر شما شرف دارند

كه كفر مطلق و محض است «لا اله...» شما

چنان مه بدرقه تان را كسي نيامده بود

نبود چشم كسي منتظر به راه شما

شما، اهل يساريد و دشمنان يمين

عذاب هاي اليم است در گناه شما

گواه ما؛ همه ي راه ها جدا بوده ست

از ابتداي سفر راه ما و راه شما

[ صفحه 210]

بعد...

عظيمي نيا، سيده صديقه - ابركوه، يزد

به ياد پدر شهيدم و خاطره ي آخرين خداحافظي اش

نزديك رفتنش همه ي آسمان شهر در هم مچاله شد تب طوفان گرفت و بعد...

ابري شد آسمان دل خواهرش سپس، مادر براش آينه، قرآن گرفت و بعد...

آمد كنار حوض و نشست و وضو گرفت مثل هميشه خاطره ها را مرور كرد

و لحظه ي شهادت تنها برادرش در ذهن زخم خورده ي او جان گرفت و بعد...

با ياد دوستان شهيدي كه بيشتر شب هاي سبز جمعه به خوابش مي آمدند

چشمان قهوه ايش پر از اشك شد، دلش، با ياد نخل هاي پريشان گرفت و بعد...=

يادش بخير عاشقي و درس و مدرسه، يادش بخير جبهه و پاييز شصت و سه

و عكس يادگاري خوبي كه پشت تانك، عصر سه شنبه سوم آبان گرفت و بعد...

مادر

براي دفعه ي آخر نگاه كرد، به قدر و قامت پسر بيست ساله اش

از مأذنه هزار كبوتر بلند شد، تنگ غروب،نم نم باران گرفت و بعد...

[ صفحه 211]

بي بركت

علوي جعفري، سيد الياس - افغانستان

نه چون ديگر مردگان

كه به خاك بر مي گردند

با تشريفاتي در خور

اول صورتشان را فراموش مي كنند

بعد دست هاشان را تا استخوان

ما اما فسيل شديم

در چند ثانيه

خاكستر ما دودي بود

كه هواي شهر را آلوده كرد

و نسيمي كه سيم هاي رابطه را...

فرق مي كند

[ صفحه 212]

لذت خنجري در سينه كه تا اعماق به پيش مي رود

گلوله ي عاشقي كه به پيشاني ات فكر مي كند

فرق مي كند

با بمبي كه شانه هاي عزاداران را خمار مي گذارند.

بر كدام بدن

بر كدام جنازه نماز مي خوانيد

حتي پوكه اي نماند از استخوانمان

و موريانه ها خواهند گفت:

«چه مرده هاي بي بركتي!»

[ صفحه 213]

اميد

عليپوراصل، پروانه - خوي

تقديم به تمام مردم شهرهاي جنگ زده، بخصوص مردمان شهرهاي خرمشهر و آبادان و به ياد خانه هايي كه صاحبانشان را براي هميشه از دست دادند و هيچ گاه پس از جنگ آباد نشدند.

صداي زنگ آژير خطر باز

سكوني را ميان شهر جا داد

تمام خنده هاي شهر مردند

دوباره دلهره، اي داد بيداد!

به يكباره سياهي در دل روز

همه جا را درون خويش گم كرد

عروسك مادرش را، او پدر را

ميان زخم و خون خويش گم كرد

عطش از هرم آتش جان گرفت و

تمام باغ هاي شهر پژمرد

[ صفحه 214]

نه قطره آبي و نه باغباني

گل سرخي ميان دست ها مرد

زمانه شعله ور شد، آتش و خون

ميان شهر جا خوش كرد انگار

همه از شهر مي رفتند و مي ماند

به جاي خانه هاشان چند ديوار

دقيقا زندگي شان مثل كابوس

پر از تانك و فشنگ و توپ و موشك

به كابوس جدايي از عزيزان

مبدل شد تمام خواب كودك

به جاي باغ هاي سبز و رنگين

همه جا پر شد از خاك و گل و خار

كسي خوشحالي اش يادش نيامد

همه از مرگ گل هاشان عزادار

به ياري خدا دوران آتش

به پايان آمد و شد زنده در شهر

تمام خانه ها، گل ها و كم كم

[ صفحه 215]

دوباره زنده مي شد خنده در شهر

همه آنجا به اين باور رسيدند

كه بين نااميدي ها اميدي است

دوباره شهر خود را زنده كردند

هميشه آخر شب ها سپيدي است

ولي با اين همه از چند خانه

هنوز آوار و تلي خاك مانده

زمين از خون صاحب هاي آنها

دراين ظلم و سياهي پاك مانده

[ صفحه 216]

تابوت سرخ

عليرضايي، مسعود - قروه

دوباره آتش و وحشت،دوباره عابري در باد

سري خونين در آغوش و هزاران مرتبه فرياد

بمان با هشت فصل سرخ شب هايت، بمان مادر!

كه بعد از اين هزاران نعش خونين زير پا افتاد

بدون تو در اين بيهوده بودن هاي تكراري

شدم زنداني اين سرنوشت كور مادرزاد

به روي هر كتيبه خاطراتت منطق عشق است

مرا نفرين اگر روزي فراموشت كنم از ياد

دوباره آتش

و وحشت، دوباره عابري در باد

من و تابون سرخ تو ميان موجي ازفرياد

[ صفحه 217]

گيسوي جنون

عمومي، الهام - خميني شهر

عشق تا سمت پريشاني شب مي آيد

كسي انگار به مهماني شب مي آيد

در رگ حادثه ديري ست كه خون آشفته ست

باد مي آيد و گيسوي جنون آشفته ست

ماه در وسوسه ي هر شب كارون غرق است

تب سرمست شدن در تب كارون غرق است

وقت آن است كه سجاده زخون تر بشود

بوي قرآن بوزد دشت معطر بشود

بام بي تاب شود مست ز جا برخيزد

آسمان عرصه ي جولان كبوتر بشود

داستان شب و سجاده و خون و آتش

ثبت بر خط خط پيشاني دفتر بشود

[ صفحه 218]

دشت بي تاب شده، معجزه اي در راه است

از تب معجزه چشمان خدا آگاه است

وقت دل كندن از بركه شده قوها را

آسمان باز فراخوانده پرستوها را

مي رود تا به لب شب زده ها جان برسد

صبح با قافله ي روشن ايمان برسد

واي از اين دايره ديري ست كه مستان رفتند

مست از ساغر و مي باده پرستان رفتند

چند سالي ست كه ميخانه فراموش شده ست

ساغر و باده و پيمانه فراموش شده ست

چند سالي ست كه شب رفته و سنگر خفته ست

پاي هر حادثه صد سرو تناور خفته ست

باغ خشكيده ولي بوي بهاران باقي ست

در دل باغچه آهنگ هزاران باقي ست

[ صفحه 219]

اشك دقيقه ها

غلامي، محمد - كلاله

چهره هاي نجيب آفتاب زده

پشت خاكريزها

از ارتفاع بودن خود اوج مي گيرند

و ساده مثل حل شدن قند در آب

از خود عبور مي كنند.

بر

دست هاي آتش بوسه مي زنند

و درخت غيرتشان با باوري سرخ به بار مي نشيند.

آري، صداي ضجه ي خورشيد مي آيد

اشك دقيقه ها جاري مي شود

و تماميت يك اندوه

در خطوط سپيد و سياه دفتر روزگار

حك مي شود.

[ صفحه 220]

حالا سراغ چهره هاي نجيب را

از كدام خاكريز بايد بگيرم!

[ صفحه 221]

كبوتران سپيد

فاطمي مجد، سيد منصور - كرمانشاه

صداي بال كبوتر، نگاه ابر سپيد

غروب، سرخي پرواز، لحظه اي ترديد

پرنده، اوج، رهايي، سفر به آيينه

كسي دگر خبر از پرنده ها نشنيد

و صبح زود شنيدم كلاغ پيري گفت:

دو قطره اشك ز چشم كبود ابر چكيد

بهار رفت و پرنده به قصه ها پيوست

و ديو آينه ها را به هفت بند كشيد

ولي هنوز زمين بوي آينه مي داد

اگرچه بغض دلش را كسي نمي فهميد

و عاقبت كسي از سمت آسمان آمد

نسيم روح نواز كرانه هاي اميد

[ صفحه 222]

شكست بغض زمين و دوباره ابر گريست

به جاي اشك وليكن پرنده روييد

صداي بال كبوتر، دوباره يك رؤيا

و پشت پنجره فوج كبوتران سپيد

[ صفحه 223]

تكلم

فتوحي، فرخنده - بندر دير

دستانم را

بال كرده ام تا پرواز شوم

از اينجا تا آسمان

به اندازه ي جا نماز مادرم

فاصله است

دعايم را نردباني كرده ام

براي رسيدن به عشق

از گلهاي روسريم

نور مي بارد

درخت ها از سر شاخه هايشان

روشني جاريست

به زبان موسي

[ صفحه 224]

تلكم مي كند در «طور»

از خاكريز تا خدا

فاصله اي نيست!

[ صفحه 225]

داستان تو

فرجي، مهدي - كاشان

رفيق تواز جنگ و سنگر كه مي گفت

تو بودي «دلاور، دلاور» كه مي گفت

مرا در غرور و شعف غرق مي كرد

به من داستان تو را هر كه مي گفت

چه لحن صميمانه و ساده اي داشت

كسي قبل از اسمت «برادر» كه مي گفت

برادر ولي شرم بر من، نبودم

براي پدر، نيم ديگر كه مي گفت

نبودي و وقت اذان مادر تو

فقط اشك مي ريخت «اكبر» كه مي گفت

پريدي و «پروانه»ات بغض مي كرد

كبوتر كه مي ديد، كفتر كه مي گفت

[ صفحه 226]

دهان رفيقت چه بوي گلي داشت

از آن لاله هاي معطر كه مي گفت

از او باز مي خواستم، شرح مي داد

دلم باز مي خواست، از سر كه مي گفت

[ صفحه 227]

ادامه دارند هنوز

فردوسي، هادي - سروستان، فارس

از زخم، شناسنامه دارند هنوز

در مسجد خون اقامه دارند هنوز

آنان همه از تبار باران بودند

رفتند، ولي ادامه دارند هنوز!

سرتاسر شهر با تو عطرآگين بود

لبخند تمام كوچه ها غمگين بود

امروز كه بر دوش تو را مي برديم

تابوت سبك ولي غمت سنگين بود

خشكيم و پيام خيس باران داريم

چون تشنه لبان به آب ايمان داريم

[ صفحه 228]

صد بار به رسم سبز عاشق بودن

جان باخته ايم و باز هم جان داريم

با آنكه شكسته ايم، بر مي خيزيم

عهدي است كه بسته ايم، بر مي خيزيم

هر بار كه نام عشق را مي خوانند

هر جا كه

نشسته ايم، بر مي خيزيم

پاييز پيام كوچ برگي سرخ است

خنديدن گل زير تگرگي سرخ است

بر لاله چرا كفن بپوشم، وقتي -

زيبايي زندگي به مرگي سرخ است

[ صفحه 229]

پدر از خون تو نمي گذرم

قبله آرباطان، ابراهيم - آذربايجان شرقي

سال ها پيش كودكي بودم

سخت درگير كودكي هايم

پدرم اتفاق سبزي بود

در نهان خانه ي تماشايم

سال ها، سال هاي ديگر بود

سال هاي خروش و خشم و تفنگ

سال هاي گذشتن از دريا

سال ها، سال هاي آتش و جنگ

پدرم اتفاق سبزي بود

پا به پاي درخت ها در باغ

[ صفحه 230]

زير ايوان شب، شب سنگين

اتفاقي عزيز مثل چراغ

پدرم قد كشيد تا خورشيد

من ولي، در حياط سرگردان

در زدند و دو سبزپوش، دومرد...

پدرم رفت و در پي مردان

پدرم رفت،من ولي ماندم

زير ايوان شب، شب سنگين

پدرم گريه ي مرا بوسيد

بوسه اي گرم، بوسه اي خونين

پدرم رفت و آسمان لرزيد

پشت پروانه هاي باغ شكست

زيرا ايوان بي ستاره ي شب

آخرين شعله ي چراغ شكست

من از آن سال هاي بي برگشت

بوي خون و ستاره آوردم

با خيال خودم بزرگ شدم

[ صفحه 231]

جامه ي تازه اي به تن كردم

چشمي انداختم به عكس پدر

جامه ي تازه بوي ماه گرفت

روح من چون پرنده اي كوچك

زير چتر پدر پناه گرفت

پدرم خون تازه اي بر برف

پدرم عطر تازه اي در باد

پدرم اتفاق سبزي بود

كه بيفتاده، اتفاق افتاد

خواند زير درخت هاي بهشت

آخرين نامه ي مرا پدرم

آخرين سطر نامه ام اين بود:

پدر! از خون تو نمي گذرم!

[ صفحه 232]

معجزه ي ناگهان

قدرتي، نسترن - سمنان

در غم نشست خاطر من از جواني ات

با ياد لحظه هاي پر از مهرباني ات

در كوچه باغ خاطره ها پرسه مي زنم

با ياد روزهاي خوش همزباني ات

رازي ميان زمزمه هاي تو بود و من

مي خواندم از نگاه تو راز مهرباني ات

بي تو دلم گرفته از اين لحظه هاي درد

اين لحظه هاي درد و غم جاوداني ات

روزي خبر رسيد از آن سوي مرزها

در خون شكفته بال و پر آسماني ات

رفتي به سمت نور و نگفتي كه بعد تو

پژمرده مي شود ثمر زندگاني ات!

[ صفحه 233]

سرو مرتعش

قره داغلو، صابر - اردبيل

با پاي عاريت به سراشيب جاده بود

مردي كه مي شليد و هميشه پياده بود

خيس از هواي شرجي باران چشم خود

در ابتداي فصل خزان ايستاده بود

رنجور و بي رمق ز غم سال هاي درد

ابري شدن به ديده ي خود ياد داده بود

جز فصل زرد در شريانش نبود ليك

در صورتش بساط بهاران گشوده بود

پاهاي لنگ لنگ و نفس هاي تنگ او

خود راوي جنايت بسيار ساده بود

در تار و پود طره ي او باد مي وزيد

اين سرو مرتعش ز نظر اوفتاده بود

[ صفحه 234]

از فرط خوردنش به زمين زخم كم نداشت

گويا زمانه اش به چنين كار زاده بود

با اين همه شرافت احساس بود و عشق

چون پا به جاي پاي شهيدان نهاده بود

من در هواي اينكه بنوشم ز جام او

او از كلام من

به تكاپوي باده بود

[ صفحه 235]

قرارمان اين نبود

قلندري - اعظم - شيراز

فانوس را كه حرف مي زدي

تاول مي زد لب هام

چه آگاهي مبهمي است عشق

...

تمام نمي شوي

در پس زمينه ي ذهنم

ايستاده اي!

پشت آرزوهام

از همان وقت كه خودت را

رهاي جبهه ها كردي

هر روز

در چارديواري تنم بن بست مي شوم

[ صفحه 236]

اشك هام را پست مي كنم

به نشاني سنگري كه

كوچه ها را بلد نيست

من

دختري كه همه ي آب هاي جهان را

پشت سرت ريخت!

پا روي بخت پسري گذاشتم

كه عاشق خدا بود

با پلاكش نيامد

اصلا قرارمان اين نبود

قرارمان اين نبود كه:

«عكس تو را توي قاب بگذارم.»

[ صفحه 237]

آستان بسته

قهرماني، شهربانو - اسلامشهر

در دلت آتش فشاني سوخت، خاكستر نداشت

شانه هاي زخمي ات را هيچ كس باور نداشت

يك پرنده بي هوا افتاد بر خاك سياه

زير پاي آسمان جان داد اما پر نداشت

اعتمادي نيست بر حرف شما مردان خاك

هيچ دستي بار غم از روي دوشت بر نداشت

قصه ي شبگردي ات را ماه بود و آينه

عشق فرجامي براي تو از اين بهتر نداشت

كاش دستي مي گشود اين آستان بسته را

كاش مي رفتم به پابوس همان كه سر نداشت

بعد از اين در كوچه هاي خاك تنها مي شوي

شانه هاي زخمي ات را هيچ كس باور نداشت

[ صفحه 238]

پشت ايمان

قهرماني، محمد - اسلامشهر

فرياد بي صدا در سينه هاي خسته

يك آسمان غريبي در سينه ام نشسته

عمري خدا سرودم، از يك دروغ سنگي

امروز پشت ايمان در سجده ام شكسته

ارديبهشت بودم، سرشار سبزي و گل

پاييز گشتم افسوس، زرد و غبار بسته

بوسيده دست آتش، پوشيده سوختن را

مردي كه در نگاهش دريا به گل نشسته

وقتي كه در نگاهم جوشيد شوق پرواز

دل را زدم به دريا، با دست و بال بسته

دستي نوشت بر من، سنگيني كفن را

حالا كه غربت و غم در سينه ام نشسته

[ صفحه 239]

خطوط مقدم

كروني، هاشم - شيراز

هميشه نقاشي ها

حرف هاي زيادي براي گفتن

شعرهاي زيادي براي نگفتن

دردها

كه هميشه به زبان نيامده، آه مي شوند

نقاشي ها

نقاشي ها

تفنگ پدر

شليك مي شود

تا سياه و سفيد تانك ها

تا خون مردگي پشت پلك ها

بچه ها توي حياط مدرسه جيغ مي كشند

[ صفحه 240]

شعله ها

زرد

سرخ

نارنجي

سياه

مي شود آسمان شهر از خاكستر سوز پروانه ها

كلاه سرباز روي خاك مي افتد

سرباز روي خاك

سر روي خاك

باز روي خاك

خون

چكه

چكه

صفحه ي كاغذ

خيس مي شود

از اشك مادر

اينجا سياوش

سياوش

سياه بود روزگاري باراني گيس هاي مادر

مثل چشم هاي تو

مثل شب هاي كمين

[ صفحه 241]

مين

پوتين

خطوط كج و كوله ي نقاشي

من

با خطوط مقدم

فاصله ي بسياري

دارند اينجا

خورشيد رنگ پريده ي پشت كوه ها را سر مي برند

خانم معلم بلند مي شود

نيم نگاهي نقاشي مرا

كه از روي دست سياوش...

سياوش جنگ را خوب فهميده بود

تفنگ را

خاكريزهاي زيادي فاصله انداخته اند

بين نقاشي من تا سياوش!

[ صفحه 242]

خاكريز ماه

كياني، وحيد - ايذه

نزديك بي قراري باران

و ما سه نفر بوديم

كه پشت خاكريز ماه

يك ابر در ميان

نگهباني زمين را مي داديم

در آخرين شب

اولي دنبال دومي

در مه گم شد

ناگهان صداي تير آمد

و دومي افتاد داخل آسمان

سومي من هستم

جنازه اي كه بر كاغذ افتاده!

[ صفحه 243]

ماجراي تو

كاشي - نيره - سمنان

تقديم به همسران شهدا

من بودم و صداي سكوتي چقدر خوب

آغاز راه در ملكوتي چقدر خوب

ثبت هزار خاطره در دفتري بزرگ

همدل شدن به سنت پيغمبري بزرگ

يك حس گنگ،دربه در هر دوتايمان

باران قند روي سر هر دوتايمان

اميد توي صورت داماد مي وزيد

پشت نگاه پنجره باد مي وزيد

طرح چقدر خاطره در خانه اي قشنگ

در من نشست غيرت مردانه اي قشنگ

آرام مي گرفت چه زيبا جنون من

وقتي كه مي وزيد سكوتش درون من

[ صفحه 244]

نيلوفرانه ساكت و كم كم چه بي صدا

پيچيد دور هرچه دارم چه بي صدا

ديدي چه خوب بر دل تقدير من نشست

مردي كه خيره بود نگاهش به دوردست

هر شب چه بي مقدمه و ساده مي چكيد

آهسته روي دامن سجاده مي چكيد

مي ريخت قطره قطره و آرام بر همان -

سجاده اي كه بوي خدا مي وزيد از آن

دنيا قشنگ بود، دقيقا شبيه خواب

در دست هام سيني قرآن و ظرف آب

حك شد ميان قصه ي ما رد پاي جنگ

يك مرد و يك چفيه و يك ساك سبز رنگ

دستي تكان ندادم و بي تاب شد دلم

رفت و چقدر پشت سرش آب شد دلم

من ماندم و صداي سكوتي كه قطع شد

باران چكيد توي قنوتي كه قطع شد

اينجاي ماجرا كه رسيديم بي گدار

پيچيد در سكوت دلم موج انفجار

يك لحظه بعد فاجعه آژير مي كشيد

دنيا سكوت بود و سرم تير مي كشيد

از حركت ايستاد و آهسته مكث كرد

[ صفحه 245]

تقدير دلخوشي مرا قاب عكس كرد

حقا كه ديدني ست رهاورد زندگيم

پرواز بي مقدمه ي مرد زندگيم

حالا منم نشسته كنار دري كه نيست

چشم انتظار آمدن شوهري كه نيست

مبهوت ماجراي تو اين بار مانده ام

ناباورانه خيره به ديوار مانده ام

گويا تمام وسعت دنيا غروب بود

تقدير بود و لطف هماني كه خوب بود

ديوار! تا هميشه بمان، خوش به حال تو

سهم هميشه هاي دلم گشته مال تو

از من گرفت دست تو سر مستي مرا

محكم بگير در بغلت هستي مرا....

[ صفحه 246]

بي تو

كاظمي، رضا - تهران

تو نيستي

گنجشك ها هر روز

تك به تك مي رسند

مي افتند ميان دامنم

مثل خيال ستاره اي

كه تويي!

تو نيستي

ستاره ها هر شب

تك به تك مي رسند

مي افتند ميان دامنم

مثل خيال گنجشكي

[ صفحه 247]

كه تويي.

تو نيستي، اما

ستاره هست

گنجشك هست

و چقدر خيال!

[ صفحه 248]

داغ لاله

كامراني، شراره - تهران

اين خاك را

هر بار به خون كشيده اند

بهار

عاشق تر روييده است

لاله

حرف هايش از دهان خاك نمي افتد

پاي كوه هاي بلند...!

آسمان دشت ابري است

لاله ها؛

داغ دارند...!

[ صفحه 249]

هر طوفان

خاكستر مردانت بلند مي شود

دست در دست...

و كدام سيل

در هيبت چنين سد

نمي شكند؟!

[ صفحه 250]

شعر استقامت

كرمي نور، حسن - همدان

اينان كه مست از ساغر «قالوا بلي»يند

فصلي نوين از صفحه ي كرب و بلايند

فريادشان چون موج سيل آساي درياست

همزاد كوهند و خروش آب هايند

در امتداد خط گلگون شهادت

دلدادگان دشت خونين بلايند

مرغان بالا آشيان تا محضر دوست

از حجم درگير قفس پر مي گشايند

در عرصه ي خونبار رزم و خون و آتش

شعر بلند استقامت مي سرايند

وقت اذان در خلوت ناب نيايش

اينان سراپا جذبه ي شور و صفايند

[ صفحه 251]

اي كربلا در انتظار زائران باش

تا با رداي عاشقي سوي تو آيند

[ صفحه 252]

بوي سيب

كريمي، طيبه - سر پل ذهاب

ديروز خمپاره اي خواب پرندگان را

سوراخ كرد

و بر روياهايشان لاله كاشت

تا قايق هاي شقايق

در جزيره ي مجنون پهلو بگيرند

پرندگان مهاجر

با زمين و آسمان زمزمه كردند

كه باد حرف هايشان را شنيد

و به كهكشان ها فرستاد

تا جاودانه زيستن را

از نفس كشيدن هاي آسمان

به ارث ببرد

[ صفحه 253]

از خاكستر قفس هايشان

تسبيح درست كند

[ صفحه 254]

مسافر

كشميري، محمدعلي - كيش

مي رفت تا سپيده ي صبحي دگر شود

مي رفت تا مذاب قضا و قدر شود

برداشت كوله اي و تفنگي و جاده بود

تا عازم مسافرتي پر خطر شود

با ما وداع كرد و در راه عشق خويش

آن قدر پيش رفت كه بي پا و سر شود

او رفت در شبي كه زمان بغض كرده بود

از آفتاب خواست كه پر نورتر شود

با پاي خويش رفت به دنبال حادثه

تا چشم سبز حادثه اي سرخ تر شود

غريد مثل رعد كه از غرشش فقط

كم مانده بود، دورترين كوه كر شود

[ صفحه 255]

گل كاشت روي پيرهنش از گلوله ها

تا راهي بهشت ازين رهگذر شود

او رفت تا كه مادر پيري اميدوار

با چشم خيس چشم به راه پسر شود

با رفتنش دو چشم غزل غرق گريه شد

«ترسم كه اشك در غم ما پرده در شود»

امروز اين وظيفه ي شعر است بعد از

او

تا قصه گوي قصه ي مرد سفر شود

از داستان رفتن اسطوره هاي عشق

بايد تمام ملت ما باخبر شود

شاعر بيا بيا، غزل تازه اي بساز

در اين مقوله، تا غزلت بارور شود

از او بگو كه در شب تاريك و مرگبار

مي رفت تا سپيده ي صبحي دگر شود

[ صفحه 256]

در ضيافت باران...

كوهمال جهرمي، عبدالرضا - جهرم

با چشم هاي دوخته بر در كه سال هاست

پاسخ نداده گريه ي مادر كه سال هاست -

ديگر نديده است كسي پشت پنجره

آن چشم هاي سبز مشجر كه سال هاست -

پروانه هاي خسته و گل ها به پاي او

ماندند تا دقيقه ي آخر كه سال هاست -

از داغ بي تو بودن خود، رخت بسته است

خورشيد اين حكايت پر پر كه سال هاست -

برگشته ام كه باز تو را جستجو كنم

در اين زمين پاك و معطر كه سال هاست -

زخمي تر از هميشه ي تاريخ مي كشد

[ صفحه 257]

بر دوش خود امانت ديگر كه سال هاست -

جا مانده در قداست جا پاي رفتن ات

در نيمه هاي باقي سنگر كه سال هاست

ديگر چراغ ياد تو در آن نمي تپد

اين است داغ، داغ مكرر كه سال هاست -

هر شب مرا به مرثيه وادار مي كند

در روزكار قحط كبوتر كه سال هاست...

تو رفته اي و در به در تو بودن است

روح من شكسته كه ديگر... كه سال هاست -

از مرگ او گذشته كه حتي نديده است

تابوت استخوان برادر كه سال هاست -

از كوچه

در ضيافت باران گذشت و رفت...

[ صفحه 258]

زخم

كيقبادي، عباس - اصفهان

ماييم و يك بهار چمن هاي سوخته

آيينه دار دشت و دمن هاي سوخته

ماييم و يك بهار گل از زخم خون چكان

ماييم و يك قطار بدن هاي سوخته

يعقوب را بگوي كه چشم انتظار كيست؟

از راه مي رسند كفن هاي سوخته

آن داغ سخت را كه دل كوه مي گداخت

گفتند مردمان به دهن هاي سوخته

بر شانه مي برند شهيد قبيله را

دل هاي داغدار و بدن هاي سوخته

اين عصر كربلاست نه صبح قيامت است

خورشيد خون گرفته و تن هاي سوخته

[ صفحه 259]

آمد بهار و داغ دل لاله تازه شد

در حيرتم ز تازه شدن هاي سوخته

[ صفحه 260]

شهيد ما

گلمرادي، شيرينعلي - تهران

شبي نبود كه موجي از انفجار نداشت

تپيدن رگ جان، لحظه اي قرار نداشت

كنار مرگ درختان گذشت عمر و گذشت

دل صنوبري ام ريشه در بهار نداشت

غزال چشم سياهي كه تن سپرد به مرگ

به سوي دامنه ها رخصت فرار نداشت

وگر بهار در آن سوي دشت ها روييد

نشان غنچه گلي هم در اين ديار نداشت

چنار پير، تهي دست مانده بود به باغ

جوانه اي كه برويد ز شاخسار نداشت

فراز منظر خود، رودخانه اي بي آب

دو قطره خنده، ز لب هاي آبشار نداشت

[ صفحه 261]

سكوت حنجره ام داشت يك جهان فرياد

اگرچه غلغله در گوش كوهسار نداشت

ميان جاده ي خون، مركبي شناور بود

- غريب و غم زده - بر زين خود سوار نداشت

يكي از آن همه ي ابرهاي باراني

نگاه سوخته اي سوي شعله زار نداشت

چراغ خوان شما شد، چراغ خانه ي ما

شهيد ما كه چراغي سر مزار نداشت!

[ صفحه 262]

روي موج خون

محمدپور، اسماعيل رشت

جمله اش مبدا نمي خواهد، لحظه هايش پر از خبر شده است

تيترهاي عزيز ما بنويسيد، سرفه هايش شديدتر شده است

بنويسيد «داشت مي سوزد!»، بنويسيد «داشت مي ميرد!»

در نفس هاي لخته ي اين مرد، گاز اعصاب شعله ور شده است

چشم هايش دو تيله ي ساكت، دست هايش دو تكه چوب، آري

دوست دارد بغل كند او را، تازه اين روزها پدر شده است

دوست دارد بغل كند او را، دوست دارد كه حس كند او را

دوست دارد كه حس كند بابا، ديگر آماده ي سفر شده است

گاه خيره به دور مي گريد...، گاه خيره به خويش مي خندد...

گريه و خنده، هر دو را عشق است، عشق اين گونه دردسر شده است

بيست و يك سال روي موج جنون، بيست و يك سال، ربنايش خون

... و دعاي كه مرگ مي خواهد،... و دعايي كه بي اثر شده است

[ صفحه 263]

گمشده

محمدپور، مقداد - گچساران

چيزي ميان همهمه انگار گم شده است

جسمت نه، روح توست كه اين بار گم شده است

جسمت به شهر مي رسد اما چه فايده؟

وقتي دلت در اين همه انكار گم شده است

در شهر گم شديم همه چون كه اسم تو

حتي زياد خسته ي ديوار گم شده است

و دارها شده است مترسك كه سال هاست

حلاج در سياهي اين دار گم شده است

خاكستري به جاست از آن ايل بي قرار

ايلي كه مرده است، كه انگار گم شده است

آوار مي شود دل اين شعر و حرف هام

حالا ميان اين

همه آوار گم شده است

[ صفحه 264]

اشك و ستاره

محمدي، عباس - خمين

چه سال هاست كه اشكي ستاره اي نشده است

به بي ستارگي من اشاره اي نشده است

چه سال هاست پر و بال زخمي ام حقي

علاج زخم دل پاره پاره اي نشده است

چقدر بوي اذان و پرنده مي داديم

چه شد كه زخم گلومان مناره اي نشده است

هميشه فصل پريدن، دو بال من بسته است

براي پر زدنم هيچ چاره اي نشده است

و سال هاست كه در غربت غريب دلم

براي رفتن من استخاره اي نشده است

تو بي كرانه كران كدام دريايي!؟

كه ماسه ها بدنت را كناره اي نشده است

[ صفحه 265]

بوي فرشته

محمدي، فاطمه - كرج

تقديم به بزرگ مردان 8 سال دفاع مقدس

من

در هواي تازه ي يادت

ابري ام سخت فشرده و ابري

چون تمام فاصله هاي زندگي ام

و من

مثل هجوي

از فراي خودم

و مثل يك تمثيل زشت

از خودم پرت مي شوم

در قطره ي لاحول... تو

اي دوست!

در من رسوب مي كني

[ صفحه 266]

و مرا غرق نوري مي كني

و خاك

بوي بال فرشته مي گيرد

باز

در هواي تازه ي يادت...

[ صفحه 267]

مرد سنگر

مدرس، اكرم - اصفهان

نگاه خيس غزل ها به گريه افتاده است

سكوت آينه، حتي به گريه افتاده است

هواي سرخ شلمچه ببين چه طوفاني است

و شانه هاي خدا را، به گريه افتاده است

سلام، بغض تنگر نشسته ي فرياد

دلم به جاي تو تنها به گريه افتاده است

خيال مبهم شاعر و هرچه در آن بود

ميان هق هق دريا به گريه افتاده است

سفر بخير كه گفتم، غزل پريشان شد

رديف و قافيه يكجا به گريه افتاده است

و مرد عاشق سنگر! تو را خداحافظ

شبي كه چشم غزل ها به گريه افتاده است

[ صفحه 268]

چاي

مرادي، محمد - شيراز

صبح است مادر بر كمر بسته توانش را

تا دم كند طغيان درد جاودانش را

ديوار را زل مي زند... ساعت همان لحظه است

كه بارها هر روز مي بيند زمانش را

احمد... زمانش نيست، احمد... دير خوابيده است

يك بار ديگر خواب مانده امتحانش را

يك سيب در شكل پدر... اما پدر افتاد

او ماند و آن سيبي كه پر كرده جهانش را

قدري تكانش مي دهد، بدجور افتاده است

ترديد مي آيد و مي برد امانش را

كم كم به خود مي آيد و مي فهمد احمد نيست -

تا كم كند دلشوره هاي بيكرانش را

[ صفحه 269]

تا طاقچه زل مي زند تا عكس آن گاه

تجديد خاطر مي كند داغ جوانش را

يك سايه از پشت سماور خيره شد... او نيست؟

اين حس براي لحظه اي پر كرد جانش

را

در پشت بن بست كدامين استكان خفته است؟

مردي كه او در خانه مي جويد مكانش را

مردي كه او هر روز بي صبرانه مي پرسد

از تيك - تاك مرده ي ساعت نشانش را

مردي كه هر قدر مي گردد نمي يابد

شيريني لب قندهاي ناگهانش را

يك استكان از خاطرات رفته جا مانده است

يك استكان كه... خستگي بسته زبانش را

يك استكان كه درددل هاي زني هر صبح

باريك كرده مثل چوب ني ميانش را

دستي به زانو زد... به زحمت سفره را برداشت

نم كرد با اشك سماور تكه نانش را

دستي به زانو زد... و پشت استكان لرزيد

له كرد يك درد قديمي بازوانش را

[ صفحه 270]

دستي به زانو برد تا كج كرد قوري را

باريد كنج استكان درد نهانش را

دردي كه چوپان هاي كوهستان تمام عمر

ني مي زنند اندوه هاي بي گمانش را

دردي كه دخترهاي لاهيجان سه چين كردند

از پيچ و خم هاي مزارع داستانش را

آن استكان را تا حدود چانه بالا برد

در اضطراب انداخت قلب دودمانش را

لب را به سطح چايي زد، چشمش به قاب افتاد

سوزاند اين تصوير مغز استخوانش را

آمد برايش نان بپيچد، ديد اينجا نيست

تاريك كرد اين واقعيت آسمانش را

بغضش شكست و سفره ي صبحانه را پيچيد

تا طاقچه هل داد دست ناتوانش را

زل زد به عكس قاب و... با اندوه برگرداند

يك بار ديگر توي قوري استكانش را

[

صفحه 271]

انشا

مرادي، كيومرث - دهلران

سلام! باز چه داريم بچه ها! انشا

كلاس انشا در خاكريزهاي خدا

چه با كلاس كلاسي، چه با صفا درسي

تفنگ و شوق نيايش، نماز و شور و دعا

ولي چه دير مي آيد كجاست نامش چيست؟

پريد در حرفم گام هاي سبز صدا

كه ناگهان مبصر گفت بچه ها ساكت

معلم است مي آيد - معلم انشا -

ولي صداي تفنگ است يا... كه مبصر گفت:

صداي پاي شهيد است، بچه ها برپا!

[ صفحه 272]

قاب عكس

مرداني، مهدي - قزوين

شب كه مي شه تو پنچ دري، يه دختري مثل پري

موهاشو دسته مي كنه، زير حرير روسري

مي ره كنار باغچه و، روي موهاش گل مي زنه

مياد كنار طاقچه و به عكس قاب زل مي زنه

يه قاب عكس كهنه با، عكس سياسفيد توش

يه عكس و كلي خاطره، كه گرد و خاك نشسته روش

با آستينش پاك مي كنه، گرد و غبارو از شيشه

قاب و بغل مي گيره و مي بوسه مثل هميشه

سلام بابا حالت خوبه؟ الهي قربونت برم

فداي اون دسات بشم، كه مي كشي روي سرم

راستي باباي بي وفا، كي برمي گردي از سفر؟

اين روزا تا در مي زنن، من مي دوم جلوي در

[ صفحه 273]

هميشه با خودم مي گم: شايد كه اين بار تو باشي

شايد كه برگشتي پيش من و مامان و داداشي

«اما تو هيچ وقت نمياي»، دختر همسايه ميگه

به خاطر همين باهاش، بازي نمي كنم ديگه

شبا همش خواب مي بينم، منو گرفتي

تو بغل

دوباره نازم مي كني، بهم ميگي قند عسل

بعدش يهو بيدار مي شم، يه دفعه رؤيا مي ميره

بار مي بينم كه نيستي و دوباره گريه م مي گيره

مامان ميگه گريه نكن، تمام ميشه غصه و درد

اما يه بار خودم ديدم، يواشكي گريه مي كرد!

بعضي روزا فكر مي كنم، پيش خدايي، بابايي

داري به چي فكر مي كني، الان كجايي بابايي؟

ميگن كسي نمي دونه، زنده اي يا شهيد شدي

بابايي «مفقود» يعني چي؟ چه جوري ناپديد شدي؟

قابو بغل مي گيره و هي مهربوني مي كنه

تا صبح براي قاب عكس، شيرين زبوني مي كنه

شب كه مي شه تو پنج دري، يه دختري مثل پري

وقتي كه گريه مي كنه، خون مي چكه رو روسري!

[ صفحه 274]

پيشكش

مصيب نژاد، زينب (آرشه) - تهران

يك آسمان غرق كبوتر مي آورند

از قلب خاك معجزه اي در مي آورند

گفتم هواي شهر چه خوشبو شده، نگو

يك دسته ياس زرد معطر مي آورند

بنويس مشق عاشقي ات را كه لاله ها

از خون خود براي تو جوهر مي آورند

چيزي نبود موقع رفتن پي ات ولي

حالا تو را عجيب سبك تر مي آورند

بودي يكي و تكه تكه تو را بعد سال ها

آيينه ي شكسته! مكرر مي آورند

گاهي به باغ منتظر ديدن بهار

يك شاخه از درخت تناور مي آورند

[ صفحه 275]

از سوي دشت قاصدكان با چه حسرتي

اين بار از تمام تو يك سر مي آورند

بر شانه ي تكيده و با چشم خيس شهر

فرزند را به ديدن مادر مي آورند

همسنگران خسته ببينيد باز هم

يك يادگار تازه ز سنگر مي آورند

با دست و بال گرچه تهي «يا كريم»ها

حتي به رسم پيشكشي پر مي آورند

هر بار گفته ام كه از اين دست هديه ها

شايد براي دفعه ي آخر مي آورند

شايد براي دفعه ي آخر از اين خزان

يك باغچه شقايق پرپر مي آورند

ديدي خدا چه قدر به فكر شب شماست؟

از بركه ماه هاي شناور مي آورند

ديدي خدا هواي شما را چه خوب داشت؟

دارند يك ستاره ي ديگر مي آورند

[ صفحه 276]

فردا، از آن ماست

مظاهري، محسن - اصفهان

تقديم به شهيد «حاج حسين خرازي»

آن مرد رفت و گفت:

«اين راه، رفتني است؛

حتي بدون پا

حتي بدون سر

حتي بدون دست»

آن مرد رفت و گفت:

«در امتداد آن

پيمان در الست

بايد ز جان رهيد

بايد ز دل گسست»

آن مرد رفت و گفت:

«مولايمان حسين

[ صفحه 277]

چشم انتظار ماست

برخيز همسفر

فردا از آن ماست.»

[ صفحه 278]

آقا سلام

مظهري صفات، شيما - كرمان

يك قاب عكس، دسته گلي بر مزارتان

آقا سلام!

آمده ام در كنارتان

حال شما كه خوب، ولي حال ما بد است

از بس بوده ايم و نبوديم يارتان

آن وقت تازه داغ شما داغ شد و ما

مانديم و خط جاده و چشم انتظارتان

بعدش خبر رسيد كه آيند از سفر

تنها همين پلاك كه شد يادگارتان

آري گذشت ثانيه ها، روزها، ولي

از يادمان نرفت دمي روزگارتان

رنگ زمين كه نه، همگي آسمان شديد

نام خدا شده است همه افتخارتان

[ صفحه 279]

ايثار و پايداري و مردانگي چه خوب

راضي است از تمام شما كردگارتان

حالا گذشته است و من مي رسم ز راه

انگار مدتي است از اينجا قطارتان

رفته است و ما به حال شما غبطه مي خوريم

جا مانده ايم و مانده گلي بر مزارتان

امشب كنار عكس شما يك نفر نشست

آقا سلام! آمده ام

در كنارتان

[ صفحه 280]

دريغ

منصوري، حيدر - بوشهر

چه روزها كه نگاهت به آسمان نرسيد

كناره بودي و بالت به بيكران نرسيد

برادران تو رفتند تا نهايت نور

دريغ پاي تو حتي به نردبان نرسيد

پرنده ها كه گذشتند از پر آنها

به جز پلاكي و يك تكه استخوان نرسيد

كنار ثانيه ها ساعت از نفس افتاد

به پر شتابي پروازها زمان نرسيد

زمين نخواست كه باران تو را درخت كند

نشسته بودي و از ابرها نشان نرسيد

ترانه هاي تو جا ماند در تب ترديد

ولي تمام غزل ها به عاشقانه رسيد

[ صفحه 281]

جانباز

منيري، سيده اصليه - بندر دير

هشتمين ركعت نماز عشق را

در هواي تو مي خوانم

تو كه از خاكريزهاي نور

از تپه هاي حماسه

با كوله پشتي خاك گرفته ات گذشتي

تا به آرامش هميشگي برسي

اينجا من هر روز در انتظار آمدنت

كوچه را آب پاشي مي كنم

و قاب عكس غبار گرفته ات را دستمال مي كشم

در انتظار آمدنت هستم

اما مي دانم كه نمي آيي

به پلاكي دلخوشم

از آن همه خاطره هاي سبز

[ صفحه 282]

چادر مشكي

مهيجي، سودابه - تهران

هنوز چادر مشكي بود، كه رو به بغض خيابان داشت

كنار پنجره ي هر روز دو چشم ممتد باران داشت

دل جوان و صبوري بود، به خانه ي تو كه مي آمد

عروس تركش و آتش شد... به شانه هاي تو ايمان داشت

دو پلك رو به تو واكرد و... تو... ساك و... كوچ و... خداحافظ!

هنوز اول جرأت بود... هنوز صبر فراوان داشت

عروس تازه قدم ماند و هراس هاس تو آن سوها

خدا به خير كند او را كه خواب هاي پريشان داشت

تمام خاك، تو را مي خواند كه اسم جرأت شب بودي

و او كه نذر شكوه تو، شري به سينه ي قرآن داشت

[ صفحه 283]

بهار پشت بهار آمد و باغچه پر و خالي شد

بهار اين همه دور از تو، كنايه هاي زمستان داشت

به ياد سمت عبور تو و كوچه اي كه تو را مي برد

چقدر موي سپيد آمد... كسي شبيه درختان داشت

به شاخه شاخه ي بي برگي،

به انتهاي خودش مي رفت

تبر به ريشه او مي زد غمي كه هئيت طوفان داشت

كجاست پيرهن يوسف؟ كه چشم خاطره كم سو شد

همان دو چشم كه يك روزي اميدهاي درخشان داشت

بهشت سرزده مي آمد، شهيد گمشده مي آمد

براي مردن با تابوت، هنوز چادر او جان داشت...

[ صفحه 284]

تفسير عشق

ميرزايي، [2] ، مرضيه - كلاله، گلستان

پرستويي در غبار بي كسي

در سرزميني همرنگ خاك و خون

پرواز مي كرد

بال در بال خمپاره هاي سياه

مثل سايه به دنبال رقص احساس در باد

وقتي نخل ها آتش گرفتند

و روح ها سبك تر از پر پرواز در آسمان اوج گرفتند

جان ها فداي خاك سرزميني شد

كه بوي عشق مي داد

اينك پرستو براي هميشه در پرواز خواهد ماند

تا كوچ را معنايي جز شهادت نباشد

و عشق را تفسيري جز عشق!

[ صفحه 285]

سفره ي عقد

نجاتي، پروانه - شيراز

عاقد دوباره گفت: «وكيلم؟...» پدر نبود!

اي كاش در جهان ره و رسم سفر نبود

گفتند: رفته گل... نه.... گلي گم... دلش گرفت

يعني كه از اجازه ي بابا خبر نبود

هجده بهار منتظرش بود و برنگشت

آن فصل هاي سرد كه بي دردسر نبود

اي كاش نامه يا خبري، عطر چفيه اي

رؤياي دخترانه ي او بيشتر نبود

عكس پدر، مقابل آيينه، شمعدان

آن روز دور سفره، جز چشم تر نبود

عاقد دوباره گفت: وكيلم؟... دلش شكست

يعني به قاب عكس اميدي دگر نبود

[ صفحه 286]

او گفت: با اجازه ي بابا... بله بله

مردي كه غير خاطره اي مختصر نبود!

[ صفحه 287]

آتش

نعمتي، نفيسه - تكاب

ترسيد اگر نفس بكشد باد بشنود

آن سوي دشت واقعه جلاد بشنود

ترسيد اگر پرنده ي قلبش صدا كند

صحن قفس بلرزد و صياد بشنود

برگشت سوي چند شب پيش آمده است

تا وعده را در آيه ي مرصاد بشنود

اينجا پلي است تا به صداي خود خدا

در معبر معامله افتاد، بشنود

لرزيد، سوخت، پر زد و آهسته ذوب شد

بي آنكه آتش از دهنش داد بشنود

آرام روي نعره ي مين ها به خواب رفت

ترسيد اگر نفس بكشد، باد بشنود

[ صفحه 288]

پلنگ خفته

نعمتي، رزيتا - قزوين

انداخت بالا قرص ماه و آب، رويش...

بغضي خنك شد لاي اعصاب گلويش

بايد بخوابد زود اما واي از اين...

اين پرده هاي سينماي روبه رويش!

هي رد شد و نگذاشت چشمانش بخوابد

رقص علي اصغر و دست عمويش

سنگر - صداي حمله - صوت آر. پي. جي

يا اشهد بي سيم چي در گفتگويش

تالاب سرد ماهي قرمز در آژير

روزي كه خالي مي شد از درياچه، قويش

زير سرم مردي كه رفتن را ننوشيد

مي گفت: قطره قطره، اي واي آبرويش!

[ صفحه 289]

يك يا علي تا گفت، آخر يادش افتاد

مولا فرو داد استخوانش را در گلويش

اين شير خواب از سر پريده مزد جنگ است

نقش پلنگ خفته دارد در پتويش

[ صفحه 290]

چلچله هاي گلو سپيد

نوازني، رحمان - كرج

ديشب كه ماه، دغدغه هاي مرا شنيد

از هشت سال واژه برايم ستاره چيد

ديشب پرستوي غزلم را صدا زدم

گفتم بگو كه هم قفسم تا كجا پريد

ديگر بدون خاطره هايش سفر نكن

آن خاطري كه حادثه ها را به جان خريد

از شوق و شور كوچ قبيله غزل بريز

از خنده هاي چلچله هاي گلو سپيد

از آن شبي كه جاده به حسرت نشسته بود

از آن شبي كه قافله تا آسمان رسيد

از صحنه هاي آخر پرواز موج ها

از آنچه دوربين رسد خانه ها نديد

[ صفحه 291]

يادت كه هست؟ دشت وضو مي گرفت و با -

پرهاي سرخ

روي سرش مسح مي كشيد

يادت كه هست؟ رود پس از رود مي نوشت:

هر كسي به دست بوسي دريا اگر رسيد

در محضر الهه ي دريا شفاعتي -

از قطره هاي خاك كند، شايد اين اميد -

ما را نگاه داشت، در اين بركه منتظر

تا اينكه انتظار تو ما را كند شهيد

حالا بگو پرستوي شهري نشين من

خون كدام لاله به پرهاي تو چكيد؟

آيا هنوز سرخي و شفاف و منتظر؟

يا اينكه مثل شهر سياهي و ناپديد؟!

آن شب پرستوي غزلم رفت و برنگشت

روزي غزل نوشت: «كه مرغ از قفس پريد...»

[ صفحه 292]

احساس

نيكوكار، رضا - رشت

تقديم به خانواده هاي مفقودان جنگ تحميلي

تا شهابي در آسمان ديدم، نذر كردم دوباره برگردي

گل ياسي اگر كه بوييدم، نذر كردم دوباره برگردي

عطر احساس هاي من اينجا، رنگ شب گريه هاي باراني ست

هر شبي كه ستاره باريدم، نذر كردم دوباره برگردي

بي تو دريا، چه دور شد از من، مثل مرداب هاي بي حركت

در خودم لحظه لحظه پوسيدم، نذر كردم دوباره برگردي

و نگاهم به ساعت و دستم، به ورق هاي كهنه ي تقويم

روزها را كه يك به يك چيدم، نذر كردم دوباره برگردي

بعد از آن ساعتي كه تو رفتي، آسمانم به رنگ شب شد، من

از سياهي شب نترسيدم، نذر كردم دوباره برگردي

... هر كه با گريه رو به من كرد و گفت هرگز تو برنخواهي گشت

من ولي با تمام اميدم، نذر كردم دوباره برگردي

[ صفحه 293]

معراج لاله

واثق عباسي، عبدالله -زاهدان

زلال آينه و آفتاب معنا شد

شميم ياسمن و شعر ناب معنا شد

از آن شبي كه جبين تو ارغواني گشت

سماع لاله ي پر پيچ و تاب معنا شد

هزار چشمه تمنا ز چشم ما جاري است

فرات تشنه ي پر التهاب معنا شد

حضور سرخ شقايق توي به فصل جنون

شهيد آتش و تعبير خواب معنا شد

[ صفحه 294]

ئون سنگرده قالانلار

واحدي، حميد - اروميه

يوردوموزون ايگيدلري اؤلكه دن

آليب توفنگ سينه سينه گئتديلر

چيخاردالار تا دوشمني ائشيگه

سنگرلره سينه سينه گئتديلر

حق بايراغين دؤشليرينه آلديلار

شانلي ظفر شيپوريني چالديلار

ئون سنگرده تا ئولونجه قالديلار

جانلاريني وئريب دينه گئتديلر

اونودولماز حق يولوندا گئده ن لر

حقده ن اؤتور مبارزه ائده نلر

[ صفحه 295]

شهيد اولوب شهادته يئتنلر

گولله، باروت، جنگ ايچينه گئتديلر

[ صفحه 296]

در كسوت خونين تباران

واحدي، حميد - اروميه

در كوير روزگاران مثل باران زيستند

مثل باران در كوير روزگاران زيستند

زيستند اما نه چون پاييز رخوتناك و زرد

با طراوت، سبز، مانند بهاران زيستند

با كمال سربلندي در مسير زندگي

سر به زير، افتاده همچون آبشاران زيستند

از مرارت هاي خاك تشنه پيچان گرد خويش

سر زنان بر سنگ، همچون چشمه ساران زيستند

[ صفحه 297]

بيرق سرخ شهادت بر دوش، داغ غم به دل

لاله سان در كسوت خونين تباران زيستند

خون كرده با سياهي در دل شب هاي تار

با اميد صبح چون شب زنده داران زيستند

در دل اين خاك تا جاويد مانده يادگار

مثل باران، مثل باران، مثل باران زيستند

[ صفحه 298]

نخل هاي زيبايت

واقع طلب، آرش - رشت

به مناسبت بازديد از مناطق جنگي خرمشهر

تو كه خونين نبود پيشانيت، تو كه پرپر نبود گل هايت

تو كه با هشت سال خون جگر، كم نشد نخل هاي زيبايت

تو كه با گريه هات خنديدي، تو كه در خاك سرخ غلتيدي

تو كه با كارون درد را ديدي، پس چه شد ديرهاي مينايت

يبا تو از دشت سين مي گويم، با تو از احتمال خمپاره

با تو كه هر جوان هر كودك، شده موسي طور سينايت

با تو كه شط خون ايراني، حرمت آيه هاي قرآني

تو كه مثل انار مي ماني، خون من جوي عشق در پايت

باز ديد از تو شور مي خواهد، شب وارفته نور مي خواهد

توپ، تركش هزار زخم عميق، مانده در جاي جاي

دنيايت

اشك بر بوم و آه بر بامت، به تن غنچه هاي گمنامت

از دلم مي كشم و مي گويم، آه با ناله هاي سودايت

[ صفحه 299]

شهر من ابرهاش دلگيرند، رشت باران نخل مي خواهد

عاشقم با دليل با مدرك، مثل پيغمبران به خرمايت

[ صفحه 300]

وطن لاله سي

وطن دوست، شهاب الدين - اردبيل

كيمي آغلاديبان، كيمي گولدوردو

پيكري وولقان [3] ته ك قان تؤكوره نده

مظلوم داياغي كه ن ظالم اؤلدوردو

ظفر له ر چاليبدي اوردو سوره نده

وطن قايقي سيلا رنگين سولدوردو

اونون تفاقيتي پوزقون گؤرنده

عشقين شربت ايله جامين دولدوردو

زولفونو آناسي ساي ساي هؤره نده

پيكرين توپلارا قات قات بؤلدوردو

وطنين اوستونه، توپلار هوره نده!

[ صفحه 301]

نقطه سر خط

هاشم پور، بهروز - رشت

غربت و غم، اشك دو چشم ترم

باز نويس از سر خط دخترم!

قصه روزي كه پدر بود و جنگ

پاي سفر، خط خطر بود و جنگ

معبر و مين بود و پدر، يا حسين!

خط كيمن بود و پدر، يا حسين!

خانه اي از عشق خدا سنگرش

حال و هواي ديگري در سرش

قصه ي شب، قصه ي خط كمين

قصه ي رقص گل و ميدان مين

قصه ي افتادن سرو و چنار

قصه ي ناز گل خون پاي دار

[ صفحه 302]

باز نويس از سر خط دخترم!

قصه اي از سنگر و همسنگرم

قصه ي هنگامه پرپر شدن

غربت و دلتنگ برادر شدن

وقت حنا بستن دستان عشق

وقت وداع، چهچه مستان عشق

نيمه شب خلوت عشاق مست

زمزمه و باده و جام الست

فارغ از اين خاك، خدايي شدن

همدم مرغان هوايي شدن

قصه ي لب تشنگي و نان خشك

خط ترك روي لب و بوي مشك

ترجمه كن سرخ ترين واژه را

زمزمه كن نام چنين واژه را

راز سرافرازي مردان دين

نور دو چشم تر اهل يقين

جذبه ي چشم شهدا بوده است

قسمت مردان خدا بوده است

نقطه سر خط، و پايان جنگ

دايره ي هشتم دوران جنگ

[ صفحه 303]

سر به فلك پرچم خونين عشق

بانگ غزل با دم شيرين عشق

صبح ظفر آمد و برگشتنم

با دل پر تركش و زخم تنم

با دلي از داغ سفر كرده ها

غربت و غم داغ نظر كرده ها

بانويس از سر خط دخترم

قصه اي از غربت و چشم ترم

قصه ي روزي كه پي نان و آب

دست زمان داد مرا پيچ و تاب

گرد و غباري كه به رويم نشست

طعنه زد و پشت دلم را شكست

ليك مرا ياد شهيدان بس است

مرحمت ديده ي خوبان بس است

نقطه سر خط و ديگر تمام

جان تو و خط پدر، والسلام!

[ صفحه 304]

سربلندتر

هدايتي فرد، ندا - شيراز

بغضم گرفت و داد زدم: نه نرو علي!

آخر چرا تو؟ ها؟ تو كه شاگرد اولي!

چيزي نمانده است به پايان درس ها

كم كم قرار هست كه جشن مجللي...

گوشت به حرف هاي من اصلا نبود، نه؟

تنها تو فكر توپ و تفنگ و مسلسلي

خنديدي و به سمت خدا رفت دست هات

يعني كه راضي ام به رضاي تو، يا علي!

شايد صداي سبز خدا بود در دلت:

اصلا چرا هنوز اينجا معطلي؟

وقتي لباس جنگ به تن كرده بودي،

آه!

مي خواستم دوباره بگويم: نرو ولي...

[ صفحه 305]

برگشته اي كبود، ولي سربلندتر

مثل هواي شرجي و تب دار جنگلي -

كه زخمي تبر شده و مانده در خزان

مسموم شعله هاي پر از اشك خردلي

آه! اي درخت زرد تناور نگاه كن

لبريز از شكوفه ي نم دار تاولي

كم كم تو را هواي پر از شيميايي... آه...

مثل غروب ماهي تالاب انزلي...

هر تاولي ستاره شد و رفت تا خدا

بر پا كند براي تو جشن مفصلي

يك آسمان ترانه شدي: شعر، شعر، شعر

يك شاخه گل نشاند، تو را روي صندلي

پيچيده است عطر تو انگار در كلاس

يعني هنوز هم كه هنوز است اولي!

[ صفحه 306]

مين

يزدان بخش، فيروزه - تهران

گم شدم!

گروه تجسس هم

پيدايم نكرد

حتي بعد از سالهاي بي قراري!

و مين ها در دلم

هر سال

يكي يكي خنثي مي شوند

هر بار، جمعه ها

تا مرز مجنون

نه، مرز جنون

پيش مي روم

فانوسقه هايت را

[ صفحه 307]

مي بندم

شايد نشكند كمرم!

[ صفحه 308]

هواي جنون

يعقوبي، حسن - سرخه، سمنان

شايسته ات نبود كه تسليم نان شوي

غرق سكوت شهر، اسير گمان شوي

اين كوچه ها شبيه قفس بود و خواستي

مانند آسمان خدا، بي كران شوي

كوه از نگاه شعله ورت خوب خوانده بود

ماندي به اين اميد كه آتشفشان شوي

شايسته ات نبود بماني، كبوترم!

تا هم پياله با نفس كركسان شوي

دريا شدي، ستاره شدي، آسمان شدي

جان دادي اي پرنده كه تا «جمله جان شوي»

اينجا نبود عرصه ي روح رهاي تو

رفتي كه در هواي جنون، لامكان شوي

[ صفحه 309]

رخصت بده دوباره كه اي شعله ي مدام!

مضمون آتشين غزل هايمان شوي

[ صفحه 313]

شعر مقاومت

سيد

اسرافيلي، حسين - تهران

تقديم به «سيد حسن نصرالله»

«سيد» نگاه مي كند و برق مي زند

«سيد» نگاه مي كند و رعد مي رسد

گوساله هاي «سامري» از وحشت بزرگ

در دشت مي رمند

«سيد» نگاه مي كند

از پشت ابرها

رنگين كمان تازه اي از عزت و شرف

بر خاك قدس پاك

دامن گشوده است.

سيد!

تو نام ديگر اعجاز و عزتي

با ريشه هاي كهنه ي گسترده در زمين

[ صفحه 314]

اي قائد العرب!

خندق،

به استفامت تو چشم دوخته ست

در عرصه ي ستيز

خيبر

شكوه ديگري از دست هاي توست

فرمانده عزيز!

سيد!

تو در كجاي زمان ايستاده اي

بي هيچ واهمه

اي يادگار حيدر!

فرزند فاطمه!

اينجا زمين به نام تو سوگند مي خورد

نامت تبسمي ست كه بر صلح مي وزد

نام تو

آبنوس تنومند ريشه دار

با نقش پايداري و پيكار

نام تو عطر پونه و آويشن

نام تو

بازخواهي آيات كربلاست

نام تو انهدام بالگرد

[ صفحه 315]

نام تو

انفجار زره پوش و ناوچه ست

نام تو

آب و آينه و نور و پنجره ست

نام تو روشني ست

نامت

نسيمي از ملكوت است

معطر به سبز و سرخ

نامت

مديترانه است

با موج خطشكن

نامت

بهار گم شده ي خاورميانه است.

[ صفحه 316]

دف بزن قانا

الماسي، محدثه - ايذه

ماه را بالاي طاقچه بگذار

دارم به پيه سوزهاي آبادي بالا فكر مي كنم

و باد كه بوي چشم هاي زيتوني آورده

تا توي همين قصه عاشقم كند قانا

ماه را بالاي طاقچه بگذار و خوب نگاه كن

اينجا تمام كانال هاي جهان مثل آينه نشانت مي دهند

و داروغه هاي دروغين شب

لبخند مي زنند، ژست مي گيرند

و فردا تيتر درشت همه ي روزنامه ها:

دهكده بر ساحل سرخ به خوابي خوش فرورفت!

دستت رو شده قانا، دستت رو شده!

آنچه تو در مشت داشتي، آنها در سينه دارند

[ صفحه 317]

و قصه همين جاست!

آخر يكي نبود تا بگويد

اين همه خون كه دريا بالا آورده

مال كدام پري كوچك غمگين است

كه بر حاشيه ي دامن كوتاه رقاصه هاي غرب نشسته!

و جهان را مي رقصاند

يكي نبود بگويد

پرده

مي رود بالا

صداي دست ها....

«بودن يا نبودن مسئله اين است»

كه زير آن گنبد سفيد

ننگي بالاتر از روسياهي نيست

موشك هاي كوكي

تفنگ هاي بادي

بازي همچنان ادامه دارد

...

نشنيدي قانا!

صداي گلوله مي آيد

انگار ليلا از متون عرب برخاسته

به خانه ي بخت برود

دف بزن قانا، دف بزن، دايره بگير،

[ صفحه 318]

و آن دو مثلث شوم را

از طالع معطل زمين خط بزن

تا منظومه ات را

به تمام زبان هاي زنده ي دنيا ترجمه كنند

دف برن قانا!دف بزن، دايره بگير،

ماه را از بالاي طاقچه بردار

دارم به فردا فكر مي كنم

و خورشيدهاي هميشه

كه بر ساحل سرخ مي تابند

دف بزن قانا!

[ صفحه 319]

عدالت

انصاري نسب، عبدالحميد - بندرعباس

به شيرخواره ي خواهرم و نوزاداني كه توي عراق و فلسطين از گلوي گلوله شير مي نوشيدند!

دايي ات ريز است فاطمه

مي توانم توي چشم هايت قايم شوم

اوونگ... اوونگ

توي خوابت نارنجك زده اند

بت دايي ات فرو ريخته

دفتر شعرش سوخته

اوونگ اوونگ فاطمه

آمده اي و جنگ جهاني سوم

از چشم هاي تو

بنگ بنگ

مي شود سر اين مسلسل را

به سمت گهواره نچرخانيد

[ صفحه 320]

در رفته ام فاطمه

و تاسيسات هسته اي پس پلك هاي توست

و اين دايي ات هم احتمالا

تحفه ي نطنري است

بيمارستان هداسا

ضحاك خوابيده

دو مار بر چشم هاي فاطمه ام نيش مي زنند

سي. ان. ان

بي. بي. سي

ديش اين ماهواره را بچرخانيد

من درد دارم

آتش بياوريد

از چشم هاي فاطمه

پروانه اش را به دفتر شعرم بچسبانيد

پستانكش را كه مي سوزد

بر چشم هايم بگذاريد

دكتر حق دارد

اين پيرمرد داروهايش را سر وقت نمي خورد

[ صفحه 321]

مارها نمي گذارند

هي به سرش نيش مي زنند

مغزش را ضد عفوني كنيد

هولوكاست شليك خوبي بود

آقاي احمدي نژاد!

گهواره ي فاطمه را بر مي دارم

موهاي زبر و تاپ تاپ قلبش را

و تاب بازي مي سازم

براي پيرمردي كه توي بيمارستان هداسا

هذيان مي گويد

«تاب تاب عباسي

خدا منو نندازي!»

[ صفحه 322]

صخره ها

پارسا، مرتضي - شاهين شهر، اصفهان

اين صخره ها كه مشت مرا پر نمي كنند

انده و خشم را كه تصور نمي كنند

يك تكه كوه سوي تو پرتاب مي كنم

من سد آهنين تو را آب مي كنم

شليك مي شوند به سوي تو دست ها

اين رشته كوه ها همه تا دور دست ها

شليك مي شوند تمام اميدها

زير شكنجه ها همه ي روسفيدها

شليك مي شوم به تو با انتحار خويش

با چند نسل هموطن داغدار خويش

من ريشه مي دوانم و خون مي خورد زمين

هخون من است نقش به ديوار آهنين

[ صفحه 323]

غير از به خون، شعار كه خوانا نمي شود

رنگ اصل اگر نباشد، مانا نمي شود

نارنجكم به جاي دلم مي تپد بيا

قلبم ميان آهن و خون مي كپد بيا

دشمن بيا كه پيش تو آغوش واكنم

از بيت قدس بلكه تو را جابه جا كنم

بلكه تو را زمين بدهم، قدر هيكلت

شايد به كار آيد از آن پس مسلسل ات

مادر! هنوز مرد تو دنيا نيامده

مادر بزاي! دشمنمان تا نيامده

مادر برادرم اگر از من سؤال كرد

حرف مرا نزن تا بابا نيامده

دستي به روي موي لطيفش بكش بگو

آزادي آمده، ولي اينجا نيامده

بوي هلاهل است كه در باد مي وزد

يك نفحه از نفوس مسيحا نيامده

من تكه تكه مي شوم اما ذليل نه!

اين كارها هنوز به ماها نيامده

مادر به روي دختر همسايه مان بخند

از خون من به دست قشنگش حنا ببند

او هم شبيه ملك سليمان يتيم بود

[ صفحه 324]

شب ها اجاق خانه ي سردش عقيم بود

مادر كدام سمت، مرا خاك مي كني؟

پيراهنت نه! قلب مرا چاك مي كني

«پيراهني كه آيد ازو بوي يوسف»ات

پنهان بكن كه خصم نبيند تأسف ات

مادر چقدر كوه كه از سنگ باقي است

تا اين قدر كه خرد شود جنگ باقي است

مادر هزار مرتبه مادر شوي، كم است

دشمن براي نسل كشي مان مصمم است

[ صفحه 325]

مرگ هاي نورسيده

تركي، محمدرضا - تهران

خوشه هاي بمب

بر حرير خواب كودكان

سقوط مي كنند

فصل،

فصل مرگ هاي نورسيده است

موسم درو رسيده است...

كيست تكيه گاه كودكان خسته

جز عروسكي شكسته

آن زمان كه بمب ها

شهر

را كوير لوت مي كنند!

رستخير ديگري ست

آسمان سياه

[ صفحه 326]

شالي از غبار، گرد ماه

مادران چه ساده مرگ را

ناگزير مي شوند

كودكان

در هراس ناشناس مرگ

پير مي شوند...

آه آه! از اين نگاه هاي رهگذر

آه هاي بي اثر

واژه هاي شرمگين

سكوت مي كنند!

[ صفحه 327]

تو را «جنوب» بخوانم

تقي زاده طيبه - قم

تو را عروس خاورميانه بخوانم

يا عروس قانا؟

كه رحم نكردند

خون... پاره هاي دلت را

خمپاره ها!

تو را «جنوب» بخوانم [4] .

به لفظ واژه هاي «نزار»

يا لبنان؟

كه هرگز نان به نرخ روز نخورده اي

تار مي زنند عنكبوت هاي تاريك

[ صفحه 328]

موسيقي پروانه هاي تو را

پروانه هاي بي پيله

پيله كرده اند به پرواز

رجم شياطين زميني اند

شهاب - خشم هاي حزب الله

پروانه هاي بي پيله

السابقون السابقون...

[ صفحه 329]

فلسطين

جعفري، بيت اله - اروميه

اي تيغ جفادن جگري پاره فلسطين

اللي ايلدي گزير ملتين آواره فلسطين

ايندي آيليب بير ميليارد آدلي مسلمان

ناچار ائده غاصب لره بير چاره فلسطين

ميدان نه قده ر وئرمليق آل يهوده؟

اسلامين ائده آغ گونوني قاره فلسطين

دار ايلدي گئن دنيا ميزي آل قريضه

اولاد نضيري چكه ريق داره فلسطين

پيغمبر آليب خيبري خوار ائتدي يهودي

آلقيش دئدي حق احمد (ص) مختاره فلسطين

محو ائيلدي مرحب لري چون حيدر كرار

بيزده مريديق حيدر كراره فلسطين

[ صفحه 330]

آلله گوجي خيبر قاپيسين آچدي امامه

حق اولدي غنيم كفاره فلسطين

مولا يولونا قويدي قدم حضرت «قسام»

باج وئرمه دي اول قوم ستمكاره فلسطين

بو عصر ده ده دوغري قيام ائتدي «خميني»

سس سالدي بوتون عالم و اقطاره فلسطين

قدس آدلادي چون صون جمعه ماه رمضاني

حصر اولدي اوگون غيرت و ايلقاره فلسطين

ال بير اولوب عالمده تامام امت قرآن

نفرين ائله سين ظولم و ظولمكاره فلسطين

آز وخده يقين غصب ده ن آزاد اولاجاقسان

مرزينده ياساق سيملر اولا پاره فلسطين

فرعوندي شارون، غرق اولاجاق موج بلاده

اود دور جزا چون ظالم و خون خواره فلسطين

من «جعفري» ائل شاعري ام حقه مريدم

قاننان چكه رم قول بئله اشعاره فلسطين!

[ صفحه 331]

ريحانه هاي اريحا

جعفري حسيني، سيد محمد امين - شيراز

به فلسطين و كودكانش كه هر روز، روز جهاني آنهاست

سنگ به دست هاي تو

سنگر ندارند

كه عكس كسي را به ديوارهاش بكوبند و

يادگاري بنويسند

براي خودشان چند پا سنگرند

تا نظريه پردازان جهان

خود را مرتب كنند و

تر و تميز

پشت بي پناهي آنها

سنگر بگيرند و

نظريه هاشان را بپردازند!

مي گويند

[ صفحه 332]

چند سال پيش

ديوانه اي سنگي به چاه انداخته

و بچه هاي تو

هنوز دارند سنگ مي اندازند

و مي افتند!

خبر برزگ تر شدنشان

هر روز

در رسانه هاي نارس جهان

تكرار مي شود

اما

تكراري نمي شوند

مثل جوخه هاي حقوق بشر

كه حق بشر را

كف دشتش مي گذارند

هر روز

در مشت هاشان سنگ دارند

و هر روز

مشت اين آدمك ها را باز مي كنند

آوازه ي سنگ هاي ستودني شان را

تمام كوچه هاي زمين

و تمام كوفه هاي جهان شنيده اند

[ صفحه 333]

اما هنوز

همان طور با شكوه

همين طور غريب

پرپر مي شوند

و روزنامه هاي جهان را

پر از

ريحانه هاي اريحا مي كنند

تا نظريه پردازان جهان

نظريه هاشان را بپردازند!

[ صفحه 334]

قدس و موعود

حيدري آل كثير، مرتضي - شوش دانيال

عطسه مي كنم

واژه ها را

و رازهاي جذامي

منتشر مي كنند

سنگيني ام را در اتاق!

مدتي ست باد،

مي بردم به جايي

كه تو هستي و

رقيه اي تنها!

نه سري از قفا بريده در آغوش

نه بهانه اي جان سپردن را!

نسيم وار

[ صفحه 335]

از شرف فرات مي گذري

وزير بازوي خيس كربلا

تهي مي كني مويه ات را

و توشه بر مي گيري

از آذرخش گام هاي حسين «ع»

كه قدم هايش

زبانه ي نازك اتهام را

مي مكد از دهان فشنگ ها!

طوفان! عابري ست

«روح برگ»ها را

در تهي گاه ها زبانه كشان!

كه «هل من مزيد؟»

آه اين جهنم تكثير يافته!

سرودش آتش دان!

نامش بافته از الياف آتش!

با ژنرال هايي كه لابه لاي كوچه هاي مه آلود

رژه ي مردگان را مي نگرند

«آفتاب»

لكه اي ست روشن

در غبار آبي مجازي

[ صفحه 336]

كه آسمان مي تكاند

«پاييز»

گيسوي سرگذشتي ست،

ريخته بر شيار دستانت

شب با پوزه اش

حاشيه ي تاريخ را مي ليسد

و فانوس را

به مرگ مصنوعي رفته اند!

محراب تار بسته ي مسجدالاقصي

مثل اوجي كه عقابش را باز يافته است

تبسمي ژرف مي گيرد

چونان كه پيش از اين

روياي بال هاي قنوت بسته ات را

در آغوش مي فشرد

پاييز

هنوز مي گذرد

از برابرت

اي وطن انگور

و نيستان!

يادت نداده اند

بي آنكه نارنجكي در آغوشت باشد

به خوابي كوچك قدم بزني؟

[ صفحه 337]

تو چيز زيادي از جهان نخواسته اي!

وجداني مي خواهي

و يك جهان نگاه

كه به اين دخترك يتيم بگويي «سلام»

شايد جوابي از رقيه بشنوي

زينبي شايد از نعش بي سر ماه برگشته

مي ترسي

به جاي دلداري حسين «ع»

نفرين قدس را بشنود!

آهسته آهسته از شرم فرات مي گذري

و پشت سرت نخل هاي شمع به دست

به راه مي افتادند

مي بيني؟

جهنم تكثير مي يابد و

فرياد مي كشد

رقيه ها

فرياد مي كشند

قدس و نجف

فرياد مي كشند

تنها چوب خداست!

«كه بي صداست!»

[ صفحه 338]

بيروت دريا بود...

خالقي موحد، علي - قم

دريا تفنگش را به دوش انداخت

بر ساحل خاموش، چرخي زد

دريا جنوني تازه در سر داشت

اين گونه دريا در خروش آمد

شن ها جنونش را لگد كردند

سينه اش ناگاه طوفان شد

مانند موجي خشمگين برخاست

اما صدايش تيرباران شد

شب چنگ زد، دريا به خاك افتاد

بوسيد ماهي هاي نورش را

[ صفحه 339]

بيروت دريا بود و در چشمش

شب، چنگ زد موج غرورش را

دريا سرش را بر زمين مي كوفت

تا خشم سر بردارد از بستر

چون موج، كوه درد بر مي خاست

درياي خون، درياي خاكستر

آوازها، آوازهايي سرد

آوازهاي زخمي صد چاك

يشب در جنون سرب ها غلتيد

بيروت، تنها ماند روي خاك

[ صفحه 340]

كجاست لبنان؟

داوودي، علي - تهران

كجاست لبنان؟

در نسيم جاري ست

در سينه ي جوانان مي خواند

در آب هاي فارس

سيد حسن

از مرز اسرائيل گذشت

مجاهدان حزب الله

فلسطين را فتح كردند

عكا

حيفا

تل آويو...

آردن را باز پس گرفتند

[ صفحه 341]

كلاغ ها را

كه در آسمان سوريه پرواز مي كردند

سرنگون كردند

بني اسرائيل را از مصر عقب راندند

و گوساله ها را

به دريا ريختند

كودكان را در آرژانتين

بيدار كردند

پاپ را در ويلاي ييلاقي اش

و خدايان را در يونان

و همه را

به خيابان ها ريختند

خبر

با تيتر درشت

در همه ي روزنامه ها

چاپ شد

سفينه اي كه به فضا مي رفت

خبر را براي اهالي ماه برد

حزب الله

[ صفحه 342]

به اتيوپي رفت

با كوله اي از نان گرم

وقتي ساكنان شهرك هاي يهودي نشين

فرياد زدند:

«زنده باد نصرالله»

به گوانتانامو رفت

گشود

در سلول ها و دستبندها را

ابري شد رها در قصه ها

كماني شد با آرش

چراغي با ديوژن

دفتري با محي الدين

شايد شنيده باشي

داستان مردي را

كه گرگ ها را رام مي كند

براي پاسباني گوسفندان

يا داستان ضربه ي سيبي

كه زمين را از خواب بيدار كردند

آن مرد و آن سيب

[ صفحه 343]

لبنان است

لبنان كجاست؟

شاعري ست

كه سفر مي كند

با متروهاي سريع السير ژاپني

با خطوط لوفت هانزا

و براي روستاييان آلباني

اميد و بذر تازه مي برد

و گاوهاي بالدار را مي فرستد

تا گاوهاي فربه را بدرند

لبنان!

چرخيد و چرخيد و

در درخت ها و بازارهاي غرب ريشه كرد

حالا

در اتوبوسي كه سوار مي شويم

در صلوات هاي بي بي

در سينماها و داستان هاي عتيق

در عكس هاي يادگاري توريست ها

لبنان را مي بيني

[ صفحه 344]

كه ايستاده و لبخند هديه مي دهد

پنج قاره را نگاه كن

حالا

تمام دنيا لبنان است

منهاي اعراب

كه زبان او را نمي فهمند!

[ صفحه 345]

كربلا در فلسطين

رحيمي، مهدي - دليجان

تقديم به زخم هاي فلسطين

تا نوار غزه بر اين زخم ديرين مانده است

خوشه ي انگورهاي قدس شيرين مانده است

سرزمين امن موساهاي بي كفش و عصا

بر تن اش امروز تنها رد پوتين مانده است

بر شكاف زخم هايش مي وزد اهرام مصر

روي پيشاني آن ديواري از چين مانده است

در جواب سوز آمين دعاي هر شبش

پيكر قدس است آن «آهي» كه بر «مين» مانده است

مسجد «بيت المقدس» از فلسطين مانده و

كاسه اي زيتون سرخ از سوره ي تين مانده است

راه قدس از كربلا مي رفت، اما كربلا

چند سالي هست در خاك فلسطين مانده است

[ صفحه 346]

هنه نا

رستمعلي، كمال - قائم شهر

تقديم به تكه هاي وجودم در قانا

يكي بايد خودش را ميان شما منفجر كند

سطر سطر شهرك هاي متروك را

خاكستري از شگفتي و سؤال

بپاشد به بزرگ راه هاي حيفا

يكي بايد عطر اساطيري شب بوها

بوته ي زيتون و نان را

با جزء جزء گيج گر گرفته اش

بپيچد به دور موشكي

از سواحل سيلي خورده

در جريان باد

سي. ان. ان

از نام «مركاوا» خوشش مي آيد

[ صفحه 347]

و از نام نيل كه مبارك است

موسي

با عمامه ي مشكي

دستش را از زير عبا بيرون مي آورد

و المنار منور مي شود

عصا به شمال شعبده بازان مي افكند

و اتحاديه ي عرب شكاف بر مي دارد

و سي. ان. ان شكاف بر مي دارد

و سازمان ملل...

آه «سنت آگوستين» قديس!

انشگت هاي غسل تعميد نديده ي ما

ديناميت هاي خداشناسي هستند

كه تالارهاي پر نخوت شنبه را

شعله ور خواهند ساخت

سيد حسن!

هنه ناي [5] تنها!

بوته ي شعله ور به بيابان طوي!

سرنوشت سنگ فرش هاي خاكستري سرد را

[ صفحه 348]

با سرنوشت دندان هاي خرد شده

لخته هاي معظم خون

اسامي حيران در باد پيچيده

آشنا كن!

با سرنوشت عصرهاي آرامشي كه نيست

شادي جيغ كودكانه اي در قانا ربوده شد

سيد حسن!

اي تركش مصمم پر سؤال!

اي انفجار شريف باروت!

[ صفحه 349]

فرزند بيروت

رضايي، حميده - قم

تقديم به سيد حسن نصرالله

بيروت سرخ نعره ي خونيني بر صخره ي بلند جهانت بود

مانند يال شعله ور خورشيد، شولاي شانه هاي جوانت بود

بيروت بوسه اي به لبانت زد، از جنس آتشي كه به جانت زد

بيروت منفجر شده ي ويران، انگار بغض هموطنانت بود

بر چشم خاك پاي تو مي چرخيد، در بادها صداي تو مي چرخيد

پرسيدم از تو نام و نشاني را، اندوه و زخم نام و نشانت بود

مي سوخت آتش غضبي در تو، خشم قبيله ي عربي در تو

بر سنگلاخ خون و جنون رفتي، با چفيه اي كه در چمدانت بود

بيروت در مزارع زيتونش، بيروت بر سواحل پرخونش

با چشم هاي آبي محزونش، مانند مادري نگران بود

مي خواندي اي طنين بلند آواز، بر شاخه هاي گمشده در طوفان

هر واژه در دهان تو شعري شد، شعري كه سخت مرثيه خوانت بود

[ صفحه 350]

سمت بهار

رضايي، عباس - موسيان

تقديم به كودك فلسطيني

پرنده شكل گرفت و پريد سمت بهار

پريد سمت فلش هاي رو به زيتون زار

پريد در كلماتي كه آفريده شدند

پرنده اي كه خودش را پرنده ديد اين بار!

ولي كدام بهار و پرنده و پرواز؟

كدام وسعت آبي، كدام گشت و گذار؟

ولي پرنده در اينجا پرنده نيست كه او

به هيئت شبح كودكي است توي غبار

و كودكي كه در اين شعر آفريده شده

تويي، غريبه اي از لفظ زندگي بيزار

تويي كه گمشده اي در خرابه هاي خودت

تويي كه گم شده اي خشت خشت در آوار

[ صفحه 351]

كجاي نقشه به دنبال خويش مي گردي

كجاي غربت دنيا، كجاي خاك ديار؟

چه بوده نقش تو در بازي سياست، يا -

كجاست سهم تو جز مرگ و چند سنگ مزار؟

چقدر كودكي ات را سياه بنويسد

چقدر بغض كند، متن روزنامه نگار؟

شنيدن تو غم انگيز و ديدنت سخت است

چقدر رد تو تكراري است در اخبار

هنوز كودكي و تشنه مثل زيتون ها

خودن براي خودت ابر باش و گريه ببار!

[ صفحه 352]

ام احمد

زماني اصل، مجيد - اهواز

ام احمد!

خورشيد هم

از دستان توست

كه به سان گلي زيبا

شكوفه مي كند از كف دره ها

بر يك كف دست تو

ماه

به قرص ناني بدل مي شود

بر تشتي از ابر

تا در كنار سنگ ها و كودكان

قسمت شود

اي فرشتگان

[ صفحه 353]

اكنون كه «ام احمد» به ديارتان آمده است

از گيسوان بريده ي خويش

براي او سبدي ببافيد

به رنگ خواب كبوتران «الخليل»

سبدي براي بيست و سه گل محمدي

كه آينه ها

با دستان خويش

رديف كنند

ام احمد!

ماه مهربان منظومه ي ما

اكنون در كنار هر سنگي

به ياد تو

گلي روييده است

نگاه كن از فراز روح ستاره ها

اينجا زني هم سال تو

تشت افتاده بر خاك را

برمي گيرد و از درخت زمين

سنگ مي چيند!

[ صفحه 354]

بينداز عصا را موسي

سقلاطوني، مريم - قم

شهر اسپند شده ست و همه شب مي سوزد

دردمندانه، سراسيمه ز شب مي سوزد

حمله ي ابرهه و فيل چه معني دارد؟

سنگ در دست ابابيل چه معني دارد؟

شهر من لانه ي گنجشك و پرستويت كو؟

باغ انجير و درخت به و آلويت كو؟

چه كسي گفته به تو، روي تو را خواهد كند؟

خواب ديده ست كه گيسوي تو را خواهد كند

چه كسي آمده فانوس تو را بردارد؟

چنگ انداخته طاووس تو را بردارد

گوشه چشمي به درختان بلندت نكنند

گرگ ها شب طمع حبه ي قندت نكنند

[ صفحه 355]

شهر اسپند شده ست و همه شب مي سوزد

گر گرفته ست، سراسيمه ز شب مي سوزد

پلك بر هم نزني شهر ابابيلي من

پري سوخته در خاطره ي نيلي من

چنگ انداخته ابليس كه مويت بكند

شهر خوشبختي من آه! چه شد قانايت

نكند حبس

بماند نفسي در نايت

در كمين اند ز هر پنچره اي شمعون ها

مرگ افتاده به جان همه ي زيتون ها

نگذاري كه چراغت به غنيمت ببرند

غنچه ي كوچك باغت به غنيمت ببرند

اسب تو، زين تو، آيين تو را مي خواهند

كوه تو، جنگل و والتين تو را مي خواهند

شهر اسپند شده ست و همه شب مي سوزد

گر گرفته ست، سراسيمه ز شب مي سوزد

خواب ديدند كه من لهجه ي گرمي دارم

لحظه اي دست ز دامان تو بر مي دارم

پرچم سبز تو را پيرهنم خواهم كرد

[ صفحه 356]

برسد لحظه ي مرگم، كفنم خواهم كرد

زير آوار «جنين» بود، صدايت آمد

چه بلايي به سر آسيه هايت آمد

پلك بر هم نزني شهر ابابيلي من

پري سوخته در خاطره ي نيلي من!

شهر زير سم اسبان يهودا هرگز

پاره اي از تن صبرا و شتيلا هرگز

باغ زيتون من اين دامن ابريشمي ام

هرگز آغشته به پوتين يهودا هرگز!

نيل اگر نيل و زمين عرصه ي فرعون دگر

كودك آسيه ها طعمه ي دريا هرگز -

نشود... چشم از اين خاك نخواهم برداشت

شده ويران بشوم لحظه اي از جا هرگز -

برنخيزم كه شده صبح و خبر از شب نيست

پاي شيطان نرسد، مسجدالاقصي هرگز

وقت تنگ است بينداز عصا را موسي

كه تو را وادي ايمن شده دريا موسي

سامري خواب بدي ديده برايت هر چند

اندكي مانده به دروازه ي فردا موسي

[ صفحه 357]

خبر تازه كه شهر از نفس

افتاد، ولي

نشود گوش به فرمان يهودا موسي

خبري جز خبر زنده به گوري در شهر؟

يا به آتش زدن مسجدالاقصي موسي؟

مرگ هر گوشه كمين كرده و شب ناميراست

شهر ويرانه... بينداز عصا را موسي!

[ صفحه 358]

من آخرين

سليماني، پيمان - كرمانشاه

من آخرين سنگ فلسطينم

آتش گرفته روح غمگينم

جز درد چيزي را نمي فهمم

جز مرگ چيزي را نمي بينم

كي قسمت من سنگ بودن بود؟!

شايد كسي كرده ست نفرينم

نفرين به تقدير سياه من

تا اين چنينم، سرد و سنگينم

اين روزها بسيار بي تابم

اين روزها بسيار غمگينم

جز مرگ - اين آرامش مطلق -

چيزي نخواهم داد تسكينم

[ صفحه 359]

اما نه وقتي ظلم مي بارد

هرگز مخواه آرام بنشينم

من سنگ خواهم ماند بي ترديد!

تنها براي حفظ آيينم

پرتاب كن من را همين حالا

من آخرين سنگ فلسطينم!

[ صفحه 360]

نوزادان كفن پوش

سيار، محمدعلي - تهران

بمب هاي هدايت شونده

اشتباه نمي كنند

تانك هاي مركاوا

اشتباه نمي كنند

و آقاي حقوق بشر

روسفيد خواهد ماند

در لبنان

هيچ يك از اهداف غير نظامي آسيب نديده است

اينجا نوزادان

كفن پوش به دنيا مي آيند

و جهاد

بر زنان و كودكان واجب است!

[ صفحه 361]

اينجا

نخل ها و خيابان ها

عضو حزب الله اند

اينجا

روشنايي شهرها

عضو حزب الله است

در سرزمين سيب هاي سرخ

و پرتقال هاي خونين

شاخه هاي زيتون

متتنفرند از صلح

اين تابستان خواهد گذشت

و بلافصل

بهاري در خواهد رسيد

اين تابستان خواهد گذشت

و روسياهي

براي بشكه هاي چاق نفت خواهد ماند

[ صفحه 362]

به جاي لبخند

طراوت پور، قادر - كهكيلويه و بويراحمد

باز هم چشم هاي تو را خون... برادر!

دست هاي تو در دست زيتون برادر!

خانه ات را به روي تو آوار كردند

فوج خفاش هاي شبيخون برادر!

دشت از تشنگي تو سيراب، اما

شهر از رد پاي تو گلگون برادر!

عشق در دست هاي تو جاري... بهاري...

مرگ از سرزمين تو بيرون برادر!

خيلي از داغ هاي مرا تازه كردي

خيلي از چشم هاي تو ممنون برادر!

قدس، محراب پيغمبران بزرگ است

قل اعوذ برب ال دل خون برادر!

[ صفحه 363]

تو شهيد شدي

طلعت، وحيد - مياندوآب

براي رزمندگان شهادت طلب لبنان و فلسطين

اسمت را براي اولين بار

در «الجزيره» شنيدم

وقتي كه براي آخرين بار شهادت خواستي

روز بعد تيتر تمان روزنامه هاي عرب بودي

بهترين عكست را «الزمان» چاپ كرد

عكس سه روز قبل از شهادتت!

- من عربي نمي دانم -

اما از كلمه «انتحار»

فهميدم كه چشم هايت را كركس ها برده اند

درست زماني كه دلت از خشم منفجر شد

دو روز بعد گوينده ي «شرق الاوسط»

از تو حرف مي زد

[ صفحه 364]

و در حرف هايش «تحليل» مي شدي

هيچ كسي تشخيص ات نداد

دركت نكرد

به جز مادرت

كه عاشقانه دوستت داشت

و قبل از اينكه برايت گريه كند

لبخند زده بود

هيچ كشور مسلماني به خانواده ات تسليت نگفت

تو شهيد شدي

و جنازه ات هيچ گاه تشييع نشد

مادرها به كودكانشان گفته بودند

تو

پرواز كردي

پرنده شدي!

فقط كودكان آواره باورت كردند

اما من برايت گريستم

درست زماني كه مجري بي. بي. سي

در مقابل اسم تو

از كلمه ي «هلاكت»

استفاده كرد

درست زماني كه وصيت نامه ات را

«اطلاعات» چاپ كرد

[ صفحه 365]

قانا

عبادي، احمدرضا ذ قم

آه! اي درخت زخمي زيتون بلند شو

زخمي ترين تيشه ي صهيون بلند شو

اي نخل هاي دجله براي تو بي قرار

اي اشك هاي سرخ تو كارون، بلند شو

اي دير پاي سبز هميشه در اهتزاز

اي بي شكيب بوي تو جيحون بلند شو

بي تو بهار نقش زمستان ديگري ست

اي حال باغ بي تو دگرگون بلند شو

با «غزه» از دوباره شكفتن سخن بگو

از سرخ سرخ بستر پر خون بلند شو

«قانا» به كوه قامت تو تكيه داده است

اي شانه هايت تكيه ي گردون بلند شو

[ صفحه 366]

يك تيشه گر زدند تو صد ريشه تازه كن

آه اي درخت زخمي زيتون بلند شو!

[ صفحه 367]

قدس

عجمي، رستم - دانشجوي تاجيكستاني مقيم ايران

شهاب سنگ ها

پرتاب سنگ اند

به سوي ستاره هاي شكسته ي صهيون

ستاره نيستند!

از جنس عنكبوت اند، اين ستاره هاي شكسته

كه تاري از جنس شب مي تنند

و فكر غارت گل ها را

و فكر مرگ شهاب ها را

در سر مي پرورند

ستاره نيستند!

شكفته هاي صهيون

از جنس چشم ههاي خفاش اند

[ صفحه 368]

از جنس نشانه هاي شيطان

دوباره شب رسيدو شهاب سنگ ها

تمام خويش را پرتاب مي كنند

به سمت ستاره هايي شش پر

كه پرند از چشم خفاش و عنكبوت

[ صفحه 369]

قطعنامه

عظيمي مهر، اصغر - كرمانشاه

جهان دوباره چه خوابي براي ما ديده ست

تدارك چه عذابي براي ما ديده ست

كدام نقشه ي راه است، اينكه بيراه است

به چاله كاش بمانيم، بعد از اين چاه است

بر آن شدند كه ديوار حائلي بكشند

ميان جنگ و جنون، حد فاصلي بكشند

ستاره اي به زمين خورد و بعد آتش شد

و رفته رفته سري سر به زير، سركش شد

كجا ستاره ي شش پر نشان داوود است!

كه اين نواده ي ناسور نار نمرود است

سراب مي شود اين بار سومنات شما

خيال باطل از نيل تا فرات شما

[ صفحه 370]

درست نيست كه يك نادرست بگردد

جهان به حالت روز نخست برگردد

جهان نمي ماند اين چنين به كام شما

كجاي نقشه ي جغرافياست، نام شما!

اگرچه عاد، فساد و ثمود قوم بدي ست

كسي

نگفته كه قوم يهود قوم بدي ست

نه حرف اورشليم و نه بحث كنعان است

تمام مشكل از هيكل سليمان است

دوباره يوسف مانده ست و نابرادرها

حديث پشت بدون پناه و خنجرها

هميشه در صف اين قوم اختلافي هست

دو بار غيبت موسي؛ دليل كافي هست

هنوز ناشده مومن، به فكر كافري اند!

يهودي اند اگر پيروان سامري اند

كه جمله مسحور سحر عقل پالايش

و سجده كرده به گوساله ي مطللايش

رداي موسي كم كم كت پلنگي شد

عصا - نه مار - كه اين مرتبه تفنگي شد

فرات و نيل گواراي كامتان نشود

جواز مسجدالاقصي به نامتان نشود

اگر كه نقشه ي اين راه ابتكار شماست

[ صفحه 371]

چه سرنوشت مخوفي در انتظار شماست!

كرامت يد بيضا كه ارث موسي نيست

كليد مسجداقصي كه ارث موسي نيست

دوباره مي شود آوار سومنات شما

كوير مي شود از نيل تا فرات شما

تمام مردم دنيا اگر سكوت كنند

و تار ساز مرا تار عنكبوت كنند

- فقط صدا مي ماند - سكوت بي معناست

قيام مي كنم، اينجا قنوت بي معناست

براي خاطر «نفي سبيل» مي ميريم

نفر نفر، نه كه ما ايل ايل مي ميريم

نمي نشينم آرام تا كه جنگي هست

سلاح اگر كه نداريم، قلوه سنگي هست

هر آنچه اندك، انبوه مي شود روزي

و قلوه قلوه، سپس كوه مي شود روزي

كدام كوه؟ همان رشته كوه «جولان» است

عقاب مرده و اين عيد لاشخوران است

آهاي! با توام اي لاشخور! پرنده ي

زشت

عقاب مرده به است از كلاغ زنده ي زشت

هنوز زنده ام و جاي كركس اينجا نيست!

مگر نشاني بيت المقدس اينجا نيست؟

[ صفحه 372]

به چشم هر كه در اوج است، صخره يك ذره ست

هميشه بين دو كوه آستان يك دره ست

چگونه كوه به دامان دره مي افتد؟

- اگر نه يكباره - ذره ذره مي افتد!

و كوه ها كه بميرند، دره بي معناست

درخت خشك به قاموس اره بي معناست

درخت خشك فقط هيزمي ست استاده

براي قطع شدن، خرد گشتن آماده

و ما شبيه به كاجيم، دائما سرسبز

شبيه زيتون - مادام تا مكرر - سبز

نمي شويم ابدا خشك تا هوايي هست

به قريه اي - كه نداريم - كدخدايي هست

همه سوار بر اسبند و سهم ما زين است

و جنگ؛ زندگي مردم فلسطين است

نمي نشينيم از پاي تا كه جنگي هست

اگر سلاح نداريم قلوه سنگي هست

كدام سنگ؟ همان سنگ آسمان در مشت!

كدام دست؟ همان وسعت جهان در مشت

كدام مشت؟ همان قلوه سنگ ها در دست

شكسته ايم به آن سنگ، خصم را سر، دست

قيامتي است در مسجدالاقصي

[ صفحه 373]

كه شسته است ز فرزند خويش، مادر، دست

چنانچه از ساره دست شست، ابراهيم

چنانچه از اسماعيلي شست هاجر، دست

چگونه مردم ديگر بلاد برخيزند

نشسته مردم اين شهر دست چون بر دست

چه كرده ايد هلا! نابرادران عرب!

كه خائني نبرد در خطوط خاور، دست

دراز

بوده مداوم به سمت ناكس ها

چنين اگر شده از پا درازتر هر دست

كشيده ايد از اين معركه مكرر، دست

براي اينكه بياويزمش به داماني

نمانده است برايم دريغ، ديگر دست

منم همان كه جهاني برادرم خواندند

ولي دريغ نمي گيردم برادر، دست

شبيه آنكه ندارد به صحن برزخ، پا

و يا كسي كه ندارد به دشت محشر، دست

شبيه آنكه مسيرش شود، مسخر پا

شبيه آنكه نباشد ورا مسخر دست

شما شبيه به جادوگران فرعونيد

كه نيم شعبده بازيد و مابقي تردست

[ صفحه 374]

هزار پرده پس از پرده ديده ام، اي قوم!

گلايه هاي من اين قدر اگر كه بي پرده ست

اداي دين به آن كودكي فلسطيني ست

گلايه اي كه شنيديد او كه آخر دست -

بدون آنكه بداند كه مرگ؛ يعني چه؟

به خاك افتاد و قلوه سنگ او در دست...

همان كه جان داده پيش پايش عزرائيل

و جبرائيل برايش كجا آورده ست

همان كه جان داده پيش چشم هاي جهان

و برده اند تن اش را فرشته ها بر دست

به يمن مسح شهيدان مسجدالاقصي ست

اگر شده ست چنين روشن و معطر دست

فقط صدا مي ماند - سكوت بي معناست -

قيام مي كنم اينجا قنوت بي معناست

نمي نشينم، از پاي تا كه جنگي هست

اگر سلاح نداريم، قلوه سنگي هست

به قدس مي رسم آخر... ادامه ام اين است

- هميشه «قدس لنا»، قطعنامه ام اين است!

[ صفحه 375]

روز هفتم

قاسمي، مهدي - كنگاور

دف مي زند

مديترانه

با پيراهن مواجش

كوفه خونسرد است

وسيب هاي لبنان

فقط آدم را وسوسه نمي كند!

هوي شيطان را برداشته

مي خواهد دست ببرد

در نقشه اي كه نمي داند

سرزمين زيتونش

تنها يك جهت جغرافيايي دارد

باد هم از هر طرف كه بيايد

[ صفحه 376]

پرچم هاي زرد

تنها به همان جهت موج مي زنند

كوفه خاموش است

مديترانه

ترانه مي خواند:

جنوب جاي جنون گاوهاي سامري نيست

ديوانگي تان را تا «آرماگدون» نگه داريد

شكست دليل محكمي مي خواهد

و زيتون بيدي نيست

كه بر سر اين شاخ ها بچرند

به باد كله ي صهيون

زيتون، ريشه در سنگ دارد

سنگ سبزي ست

در دست كودكان قانا

كه پيش از ميلاد

تمرين شهادت مي كنند

در زير آوار سنگريزه

زندگي مي كنند

در سنگر

جنگ مي كنند

[ صفحه 377]

با سنگ

در برابر سلاح هاي سنگين

هفت سنگ بازي مي كنند

با ستاره ي شش گوش داوود

و مي دانند

در ابتدايي كه فقط كلمه بود

در ابتداي روز هفتم

خداوند

سنگ را آفريد

تا فرزندان آدم

سربلند بمانند.

كوفه هنوز خونگرم است

مديترانه

با پيراهن آبي اش

عربي مي رقصد!

[ صفحه 378]

تنها تو مانده اي نصرالله

قزوه، علي رضا - تهران

شرم الشيخ كوفه است و

جنوب، نينوا!

دارد جنوب شبيه كربلا مي شود

مديترانه، فرات است

فرات، عباي توست!

براي همه زخمي

براي اين همه

بي كفن

تنها رداي مهربان تو مانده است!

وگرنه اين سران

دشداشه هاشان را

پرچم صلح كردند و فروختند

شايد اگر نبود نفت، مي جنگيدند!

ديروز، ذوالفقار را

[ صفحه 379]

با قطعنامه

تاخت زدند

امروز منتظرند

كه از قطعنامه

زمين و نان،

فرشته و غلمان ببارد!

باريد!

و قطعنامه همين بمبي ست

كه دارد مي بارد

جنوب غرق خون است و

غزه آهوي زخمي

توتنها مانده اي نصرالله!

در خيبري به نام جنوب

و هواپيماها دارند خندق مي كنند و

كودكان زخمي تشنه اند

تو رفته اي از شريعه آب بياوري

در برابر چشم اين همه ماهواره ي جاسوسي

اوضاع روزگار بد نيست

از سران عرب

[ صفحه 380]

يكي با شمشيري از طلا بر كمر

دارد ريشش را خضاب مي كند و

يكي

هميشه در مواقع حساس

به سجده مي رود

شيخ فلان

تا دشداشه را عوض مي كند

شيخ الرشيد تا سان ببيند از برابر عكسش

شاه كوچك تا برگردد از تعطيلات امريكايي

دير خواهد شد

نماد ارتش عربي

پليس مصر است

كه همچنان حمله مي كند به الازهر!

جان بولتون دارد پارس مي كند در سازمان ملل

تنها تو مانده اي نصرالله

پس شمشير را پس بگير و

اسب را پس بگير و

شريعه را پس بگير و

غيرت عربي را پس بگير

كه پادشاهان عرب

شيهه ي اسبان مرده اند!

[ صفحه 381]

عشق و زيتون

قلي پور، روح اله - بابل

در زير باران نجوا، مردي خودش را رها كرد

دفترچه ي كهنه اش را بر زخم ها جابه جا كرد

تنهاتر از روح يك سنگ، بر جاده اي مانده دلتنگ

يك لحظه در خويش گم شد، يك لحظه خود را صدا كرد

يك لحظه در خويش؟ آري، بعدش دگر گم شد و رفت

با اين جنوني كه او داشت، از عشق آتش به پا كرد

آميزه ي آتش و خون، تلفيقي از عشق و زيتون

با اينكه فهميده بودند، او غير از اين ادعا كرد

پيوسته در راه رفتن، رفتن به سمت شكفتن

چشمان خود را به راهي در بي نهايت رها كرد

[ صفحه 382]

فرياد زنداني است

قهرماني، علي - اسلامشهر

به مردم مظلوم فلسطين

سنگ است دل در سينه ها، فرياد زنداني است

در كنج پستوها دلي آزاد زنداني است

اندوه ويران بودن و احساس دلتنگي

انگار پشت چشم هايي شاد زنداني است

زنجيرها دور و برم، آينده ام تاريك

افسوس شوق زيستن در ياد زنداني است

احساس خود را رو كن اي همزاد فروردين

در سينه هامان سبزي خرداد زنداني است

پرواز كن اي عشق تا آن سوي آزادي

اينجا مترسك در هجوم باد زنداني است

وقتي تو باشي، تا عدالت هست، ما هستيم

وقتي نباشي، مشت ها در باد زنداني است

[ صفحه 383]

پرنده

كاعباسي، آزاد - موسيان

به بغض كبوتر سرخ فلسطين

- و خواند قصه ي خود را به ذهن زيتون ها

پرنده اي كه به آتش كشيد دنيا را

به روي نقشه ي جغرافيا نشست و نوشت

منم شكسته ترين بغض سرزمين خدا

منم كه آمده ام از عميق لكنت زخم

در آستانه ي لبخند روشن فردا

هزار سال، هزاران تبر بدون خليل

غبار خورده ي بت ها شدند در اينجا

هزار سال دلم را شكسته مي خوانم

به بي تفاوتي چشم نابرادرها

- خلاصه آمد و از زخم ها عيادت كرد

[ صفحه 384]

و رفت تا بكشد طرح آخرين اش را

به روي نقشه نشست و دلش قلم مو شد

شروع كرد به ترسيم طرحي از دريا

شروع كرد به ترسيم آنچه در سر داشت

كشيد پنجره اي رو به مسجد الاقصي

قلم گرفت، نه

سنگي شكفت در دستش

نوشت نام خودش را «محمد الدورا»

دو سطر مانده به پرواز، قد كشيد سنگ

و گفت «اشهد ان لا اله الا الله»

خبرگزاري «رويترز» تيتر زد آن روز

«پرنده اي كه به آتش كشيد دنيا را»

[ صفحه 385]

آخرين فرودگاه جهان

كاكايي، عبدالجبار - تهران

براي زينب بتوني كه جسدش آويزان بود از پنجره ي آپارتماني در بمباران صور!

چهار ديوار اتاقم را به سمت خودم مي كشم

لوستر را مي گيرم و سقف را پايين مي آورم تا روي سرم

مچاله مي شوم در يك مكعب كوچك به اضلاع تنم

اما هنوز روبه رويم تصوير توست

در شبكه ي العربيه

الجزيره

و المنار

زينب بتوني

با آبشار گيسوان آويخته

چون رودابه اي شهيد

بر درگاه آپارتماني در صور

برمي خيزم

[ صفحه 386]

چمدانم را برمي دارم

تا از آخرين فرودگاه جهان پرواز كنم

تنها از آخرين فرودگاه جهان

پرواز مي كنم

[ صفحه 387]

من

كياني، فرهاد - ايذه

تقديم به سنگ هايي كه پرنده اند و جز آزادي به منقار ندارند

نه هواي دگر شدن دارم

نه اردي بهشت به ارمغانم مي آورم

زمان زيادي از من نمي گذرد

دشت ها آلوده ي علف اند

و سنگ ها

از دامنه سرشارند

سوگ سرودي بودم

كه رنج مويه هاي مادر بزرگم را

از لابه لاي سنگ قبرها آواز مي شدم

[ صفحه 388]

بي آنكه

عطش سال هاي تابستان

از اندوهم بكاهد

من

ادامه ي اتفاق هاي اين جهاني ام

كه قبرستانمان

چه سال پر باراني

چه طغيان باشكوهي

چه سيل بي بركتي

خانه نداريم و آسمانمان همچنان آبي ست

نه هواي دگر شدن دارم

نه اردي بهشت به ارمغانم مي آورد

[ صفحه 389]

سنگ، پرنده اي ست

كياني، وحيد - ايذه، خوزستان

به مردمان هميشه ي اندوه

طرح 1

هر سنگ پرنده اي ست

جز بوسه به منقار ندارد

وقتي به سمت آزادي

پرتاب مي شود!

طرح 2

خورشيد

آن قدر به قدم هايت خيره مي شود

تا جهان

در مهي ابدي گم شود

[ صفحه 390]

طرح 3

هر سنگي را كه برداري

تكه اي از نام شكسته ي من گريه مي كند

پنج شنبه ها

نامم بر سنگ منتظر است

[ صفحه 391]

بوي خاك و خون مديترانه اي

محمدپور، اسماعيل - آستانه اشرفيه

هواي دهكده غروب

غروب دهكده خون

بوي خاك و خون مديترانه اي

پيچيده در اين علفزار

زار مي چرند

گله ها بي چون و چرا

حالا خاورميانه چراگاهي ست سبز

و رايس سرش را از آخر بلند كرد

حسنك كجايي؟

حسنك با گلوله

حسنك با برگ هاي زيتون مي آيد

[ صفحه 392]

اما «ملك بي خيال»

همچنان مي گويد نفت در برابر عزا

بي خيال قطعنامه هاي شوراي امنيت

بي خيال اين همه خون

كه از چاه هاي قانا

بازارهاي آمريكا را سياه كرده است

امروز هر بشكه نفت وست تگزاس

تنها چند سنت هم كه بالا بيايد

شاهزادگان عرب به حرمسراهاي خود

رونق مي دهند

و به عباي «نصرالله» وصله هاي ناجور مي چسبانند

حسنك كجايي؟

«حسنك قرمطي است، وي را بر دار بايد كرد!»

هواي دهكده غروب

غروب دهكده خون

خون دارد سر بالا مي رود

[ صفحه 393]

و «مركل» ابوعطا مي خواند

چقدر دهكده تاريك است، نصرالله

و تو در هجوم اين همه شب

چگونه خواب هاي «اولمرت» را نشانه مي روي؟

تو در هجوم اين همه شب

چگونه برگ هاي زيتون را

از گلوله جدا مي كني

اذان بگو، نصرالله

و مقتل بخوان براي علفزارها

بوي خاك و خون مديترانه اي

پيچيد در اين علفزار

«بوش» ماغ مي كشد

حسنك كجايي؟

حسنك رفته است بر شهيدان نماز بگذارد

و سران عرب

چشم هاشان را بر فريادهاي او بستند

«پس مشتي رند را سيم دادند كه سنگ زنند.»

حالا بيهقي آماه است كه روايت را شروع كند

نگاه كن!

كوفي عنان به احترام كشته هاي اسرائيلي

[ صفحه 394]

چند قرن سكوت مي كند

و «رايس» سرش را در آخور فرو مي برد

حسنك كجايي؟

دارد پيش نويس قطعنامه آماده مي شود

در تمام بندها

حسنك را بر دار بايد كرد!

[ صفحه 395]

قهر حيدر كرار

مودب، علي محمد - تهران

كيست اين صاعقه ي رشيدي؟

كه چون ذوالفقار علي ايستاده

بر فراز درياهاي مشوش نفت

و كوه هاي خام چربي

و در شب هاي مضطرب تل آويو و حيفا

مي سوزاند دماغ موشك هاي ضد موشك آمريكايي را

كيست اين نخل افراشته

در مزرعه كدوهاي ژنتيك؟

اين نخل خشمگين

در وسط اين رقاصخانه كه

جزيره ي مصنوعي مي سازند در دريايش

[ صفحه 396]

براي همخوابگي «مايكل جكسون» و؛ شازده كوچولو»ها

در چراگاه اين همه

ميش، كيست اين شير ژيان؟

ميان اين همه ني، چه غريب افتاده اين شمشير!

كيست اين پرچم فتح

در چرخاچرخ اين همه دشداشه؟

در محاصره ي اين همه امير مخنث

كيست اين سردار تنها؟

جنوب تشنه بود و سيب تشنه

مديترانه تشنه بود وبيروت تشنه

خداوند به ما و قاتلان «حسين» فرصتي دوباره داد

دست هاي بريده ي عباس را از شريعه گرفت

و بر شانه هاي تو به ياري ما فرستاد

تو را «نصرالله» مي ناميم

و پس از نام تو ايمان داريم به «فتحي قريب»

ايمان داريم به قلب تو

كه عباي جدت را بر دوش مي اندازي

و فرياد مي زني «الله اكبر!»

با ميراثي از مهرباني «فاطمه» و قهر «حيدر كرار»

خداوند به ما فرصتي دوباره داد

تا در جنوب زنده شويم

[ صفحه 397]

در سيب هايي كه سرخ رو مي شوند

هنگامي كه «سيا» شرق را رنگ مي كند

و سارس، عروس فروش هاي چيني را زرد

ما در جنوب زنده شده ايم

زيرا تو در جنوب زنده اي

و خون همه ي شهيدان تاريخ

در رگ هاي تو با خون «حسين» مي آميزد

ما در جنوب زنده شده ايم

و فرياد مي زنيم «زنده بار نصرالله»

هنگامي كه فيفا به مشكل همزماني جام جهاني نوزدهم

با جنگ جهاني سوم مي انديشد

و آمريكا آماده ي برگزاري چهار جنگ جهاني در هر سال است

«زنده باد نصرالله»

كه فرياد مي زند تا مديترانه تكاني به خود بدهد

حلقه هاي رقص عربي را رها كند

با

خاك پاي شهيدان تيمم كند

و نمازش را بخواند

آن گاه قربه الي الله، ناوهاي اسرائيلي را فرو برد

«زنده باد نصرالله»

كه فرياد مي زند «الله اكبر»

[ صفحه 398]

تا كودكان ما توفان را ياد بگيرند

و تلويزيون هاي ما پخش مستقيم شوت شدن كره زمين را

«زنده باد نصرالله»

كه در «المنار» اذان مي گويد

براي ملتي كه نماز را نشسته مي خواند

در ركوع راه مي رود

و در سجده مي خوابد

فرياد بزن آقا!

و بگو كه تنها نيروي «حافظ صلح» قوت قلب ماست

و زور بازوان ما

فرياد بزن و بگو كه فرياد، نفس ماست

و ضربان قلب ما

و بگو كه كودكانمان

تنها در محدوده ي فريادهايمان مي توانند بازي كنند

و تنها در محدوده ي فريادهايمان مي توانند آسوده بخوابند

فرياد بزن آقا

هر چند نفست را دود قهوه خانه هاي اعراب مي سوزاند

و دلت را آمد و شد هواپيماهاي تشريفات

[ صفحه 399]

ميان واشنگتن

و حرمسراهاي خاورميانه اي كاندوليزارايس

تو را به جنازه ي سوخته فرزندت در تلويزيون اسرائيل قسم

فرياد بزن آقا!

كه عنقريب از صندوق هاي باطل شده ي انتخابات

در الجزاير و تركيه

در عراق و افغانستان...

حق بيرون خواهد آمد

بيرون خواهد آمد، ميليون ها مشت باطل نشده

و فرياد خواهد زد:

«نصر من الله و فتح القريب»

[ صفحه 400]

دروغي كه باور نمي كنيم

مهدي نژاد، اميد - تهران

بارش باران اسيدي

متوقف شد

پرنده ها

بال هاي آلوده شان را

در باد تكاندند

آفتاب

تن گردآلودش را

از زير دست و پا بيرون كشيد

و باغ هاي زيتون را

روشن كرد

مردي سياهپوش

با عصاي موسي در دست

[ صفحه 401]

و عمامه ي محمد در سر

مرزهاي تازه را معين مي كند:

آسمان و درختان

براي كبوترها

جنازها و تانك هاي سوخته

براي كلاغ ها

رودخانه ها

براي ماهي هاي آزاد

كه شنا كنند تا اقيانوس

بتلاق و مگس هاي سرگردان

براي قورباغه ها تا از گرسنگي نميرند

صلح

قصه اي كودكانه است

كه تنها قلب هاي يخ زده

و جگرهاي فاسد شده را

مجاب مي كند

صلح

دامي ست

كه شغال هاي زخمي

پهن مي كنند

[ صفحه 402]

براي مرغ هاي چاق و

كبك هاي كودن

ما

خنجرهايمان را از خون پاك مي كنيم

ودوباره در جيب مي گذاريم

گرد باروت را

از تفنگ هايمان مي گيريم

فشنگ هاي تازه را

در خشاب مي چينيم

پناهگاه هايي مي سازيم

از بتون مسلح

و چترهايمان را مجهز مي كنيم

براي باران هاي اسيدي

در زمستان بعدي

آن سو

تابوت ها را شماره مي كنند

لاشه هاي ناوها را

از دريا بيرون مي كشند

و سبيل ژنرال هاي شكست خورده را

[ صفحه 403]

دود مي دهند

و اين سو

بوتيك هاي سلسبيل

كركره هايشان را مي كشند پايين

تا جنس هاي تازه را

بچينند توي ويترين

صرافي هاي چهارراه استانبول

نرخ طلا را

بالا و پايين مي كنند

و نمايندگان كوكاكولا و نستله

قراردادهاي صادراتشان را

يك سال ديگر

تمديد مي كنند

هيچ كس نبايد

بي شلوار جين و آگهي هاي بازرگاني

بي نوشابه و نسكافه

بي آروغ و شب بيداري

شب و روز بگذراند

صلح

رويايي ست كه تعبير نمي شود

[ صفحه 404]

ما

چاي دم مي كنيم

در كتري هاي مسي

و صبحانه را در سنگر مي خوريم

از سفره هاي نان و پنير و گردو

با سري دزديده

در پناه كيسه هاي شن

و به نجوا

سرودهاي حماسي مي خوانيم

صلح

دروغي ست

كه باور نمي كنيم!

[ صفحه 405]

سنگ هاي پرنده

مهرابي، عاليه - يزد

و قادر

ديگر دوست نخواهد داشت

موشك هاي اسباب بازي اش را

موشك چيز بدي است!

موشك مثل يك موش بزرگ

پاي پدرش را خورد

و نفس هاي مادرش را

و كور كرد

چشم عروسك هايي را كه...

او ديگر

از تانك هاي كوچكش خوشش نمي آيد!

تانك هايي كه يك روز

[ صفحه 406]

رفتند روي سربازهاي كوچكش

و خانه ي قشنگ آرزوهايش

اين روزها

اسباب بازي قادر

تير و كمان كوچكي است كه:

سنگ ها

پرنده مي شوند

ابابيل هايي كه

تاريخ را به عقب بر مي گردانند

درست روي سر ابرهه!

اسراييل

غباري بيش نيست

زمين بايد

لباسش را بتكاند...

[ صفحه 407]

تماشا

نجاتي، پروانه - شيراز

به سيد حسن نصرالله

دنيا نشسته است تماشا كند تو را

با نه، كه چشم بندد و حاشا كند تو را

مثل طنين سربي يك تيغ انتقام

در تنگناي حادثه پيدا كند تو را

نبض صداي تو عطش سرخ شيعه است

بغضي كه سر كشيده شكوفا كند تو را

چون موج بي قرار كه بر صخره مي زند

زيباترين پديده ي دريا كند تو را

تو از تبار كرب و بلايي، امير عشق

مي خواهم از خدا كه شكيبا كند تو را

خشمي مقدسي كه در اين قرن التهاب

دنيا نشسته است كه حاشا كند تو را!

[ صفحه 408]

سنگ ها و دست ها

نيكو، طيبه - شيراز

شريف!

وقتي سنگ ها دست هات را پيدا نكردند

بلند شو!

تكه تكه هاي تنم را بردار

پرتاب كن

ذره ذره هاي گم شده ام را

تا تاول هاي اطراف لب هام به شكل فرياد درآيند

تا تنم زيتون زارهاي ساليان دور بگيرد

شريف!

تانك ها كه از كنار شقيقه ام مي گذشتند

از لابه لاي انگشت هام

عجيب بوي شقايق له شده مي آمد

پرت پوتين ها كه مي شدم

يادت مي آيد

بر بلندترين درخت زيتون

آشيانه مان را!

من هنوز هم لالايي مي خوانم

تخم هاي شكسته را

جوجه هايي كه

بلنداي پروازشان

فراتر از خاك ما نرفت

شريف!

به گرگ و ميش چشم هام نگاه كن

فلسطين هم - درست مثل من -

زني است

با پاهاي خون آلود

هزاران بار هم كه بر خاك بيفتد

دوباره برمي خيزد

سنگريزه ها را از دامنم بردار!

[ صفحه 410]

آرزيلار

ولي پور، معصومه - ميانه

تقديم به مجاهدان فلسطين و لبنان عزيز؛ به اميد پيروزي

من هامي آرزيلايارديم

دوداغين گولمه يه گلسين

هامي گون آرزيلايارديم

كي گؤرم داش نئجه آتدين

نئجه دوردين و داياندين...

... يازيلان گون،

دوداغون گولمه يه گلدي

داشي گؤرديم نئجه آتدين!

سن داياندين

يارانلادين

سن داياندين

حايف!...

[ صفحه 411]

دين سيزلر الينده

چابالاندين، چابالاندين،

قانا باتدين!

[ صفحه 412]

ترنم شرقي

هاشمي، سيدولي - ساري

شريقي ترين ترنم

شاخه هايت را خواهد شست

تا غم زرد شدن گلبرگ هايت را

فراموش كني

اگرچه

تندباد وحشت

شاخه هاي تو را شكست

اما،

شرقي ترين ترنم

مي آيد تا

نخل هاي سرزمين ات

سايه هاي خود را

[ صفحه 413]

روي شاخه هاي زيتون و سيب سرخ

بگستراند

او مي آيد،

تا گنجشكان الخليل،

قناري هاي شبعا،

اقاقي هاي جولان

ني زار هورالعظيم

و دختركان مزار شريف

از چكامه ي لبخندش

ابر سياه انتظار را

بر بال سرخ باد

به فراموشي بسپارند

[ صفحه 414]

نوبتي باشد اگر...

هدايتي، حسين - قم

سنگ بردار و بزن اين شب آويزان را

تا كه بر هم بزني خواب خوش شيطان را

سنگ «قانون» دهان كوب زمين است، بزن!

آه! موسيقي خشم تو همين است، بزن

زندگي زير لگدهاي هيولا سخت است

رقص شيطان وسط مسجدالاقصي سخت است

باز كن دفتر اين پنجره ي نارس را

خط بزن فصل كبوتر كشي كركس را

چيست در كار هيولا؟ - قطرات خونت -

طعم والتينت يا شاخه ي والزيتونت

باز هم صاعقه افتاده به گيسوهايت

تيرباران شده آواز پرستوهايت

[ صفحه 415]

ناگهان راه بر اين نغمه ي جاري بستند

ناگهان پنجره اي را كه نداري بستند

پنجه انداخته اين بار هيولا در تو

تا كه خاموش شود ليله الاسري در تو

واي گر نور تو بر روزنه ي شب نزند

اين تبر نيست اگر

بر تنه ي شب نزند

يا كه خالي كند از دغدغه ي رگهايش را

اين تبر نيست اگر پس بكشد پايش را

شب در انداخته با پنچه ي گرگت اي شهر!

شانه خالي نكن از بار بزرگت اي شهر!

معجزات تو همين بود، رهايت كردند

باز در آتش نمرود رهايت كردند

شب مضاعف شد و فانوس حياتت مي سوخت

زير شلاق، ستون فقراتت مي سوخت

چند وقت است كه ويران شده اي اما من

طعمه ي گردنه گيران شده اي اما من...

پاي اين قبله كه در آتش و دود افتاده ست

چند وقت است كه شيطان به سجود افتاده ست

آب در كاسه ي خشم است كه خون خواهد شد

چشم اگر باز كني «كن فيكون» خواهد شد

با فقط آه تو افلاك تكان خواهد خورد

[ صفحه 416]

كوه در حافظه ي خاك، تكان خواهد شد

نفس ويران شده در حنجره ي من اي قدس!

اولين خانه ي بي پنجره ي من اي قدس!

شب آواره از آغوش تو بالا نرود

خون پاك تو به حلقوم يهودا نرود

قوم نمرود در اين مصر كه غوغا نكنند

استخوان هاي تو را طعمه ي سگ ها نكنند

چنگ در گيسوي افروخته ي باد بزن!

درد آوارگي ات را همه جا داد بزن

كوچه هايت اگراز ابرهه و نيل پر است

آسمانت ولي از خشم ابابيل پر است

شهر من! سنگ تو خاصيت باران دارد

سنگ، خون جگر توست كه جريان دارد

آخرين بار كه گيسوي تو پرپر مي شد

سنگ در مشت تو اي شهر كبوتر

مي شد

تيغ در دست خطرناك ترين دژخيم است

نوبتي باشد اگر، نوبت ابراهيم است

پاورقي

[1] فرزندشهيد جهانگير روا بروجني.

[2] چهارده ساله.

[3] آتشفشان.

[4] سميتك الجنوب... - نزار قباني.

[5] هنه نا (آلبالوي كوهي) بوته اي استوار و مورد احترام چوپانان كه اغلب تنها و در نقاط صعب العبور بخشي از البرز مي رويد.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109