سرشناسه : حموی، محمدبن اسحاق، قرن 10ق.
عنوان و نام پديدآور : انیس المومنین/ تالیف محمدبن اسحق بن محمود حموی؛ به تصحیح میرهاشم محدث.
مشخصات نشر : تهران: بنیاد بعثت، واحد تحقیقات اسلامی، 1363.
مشخصات ظاهری : 276 ص.
شابک : 310ریال
یادداشت : کتابنامه: ص. [241] - 243.
موضوع : چهارده معصوم -- سرگذشتنامه
شناسه افزوده : محدث، هاشم، 1331 - ، مصحح
شناسه افزوده : بنیاد بعثت. واحد تحقیقات اسلامی
رده بندی کنگره : BP36/ح855الف8 1363
رده بندی دیویی : 297/95
شماره کتابشناسی ملی : م 64-1817
پيش گفتار مصحح يازده
مقدمه مؤلف 1
مجملى از حالات رسول اللّه (ص) 3
نسب پيامبر 5
احوال پيامبر از ولادت تا بعثت 5
در ولادت على (ع) 6
احوال پيامبر از بعثت تا هجرت 8
در هجرت رسول اللّه 13
احوال رسول اللّه از هجرت تا رحلت 16
در اشاره به اين كه حضرت على نفس رسول اللّه است 28
در ذكر حجة الوداع 29
در بيان غدير خم 31
در ذكر وفات پيامبر 36
اولاد و ازواج رسول اللّه 38
ذكر فضيلت زيارت پيامبر 38
41
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:6
بعضى از دلايل امامت امير المؤمنين 45
برخى از وقايع زمان أبو بكر بن ابى قحافه 54
وقايع زمان عمر بن الخطاب 59
وصيت عمر بن الخطاب به شورا براى نصب جانشين 61
وقايع زمان عثمان بن عفان 63
در ذكر بيعت مردم با على (ع) 64
در بيان غزاى جمل 64
در بيان غزاى صفين 65
در بيان غزاى نهروان 74
در شهادت امير المؤمنين على بن ابى طالب (ع) 77
اولاد و ازواج امير المؤمنين 81
در فضيلت زيارت امير المؤمنين 81
در ذكر مدت حيات على (ع) 83
ذكر كنيه و القاب على (ع) 83
84
در شمه اى از فضايل حسن بن على (ع) 86
در ذكر واقعات زمان حسن (ع) 88
وفات امام حسن (ع) 90
در ذكر اولاد حسن بن على (ع) 92
در فضيلت زيارت امام حسن 93
95
بعضى از معجزات حسين بن على (ع) 96
واقعات زمان امام حسين (ع) 97
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:7
ذكر اولاد امام حسين (ع) 104
ذكر فضيلت امام حسين (ع) 104
109
شمه اى از فضايل حضرت على بن الحسين (ع) 109
ذكر وقايع زمان امام زين العابدين 112
خروج سليمان بن صرد خزاعى 116
قيام مختار بن ابى عبيده ثقفى 117
قيام صالح بن مسرح و شبيب بن يزيد 119
وفات امام زين العابدين (ع) 121
123
شمه اى از معجزات امام محمد باقر (ع) 123
بعضى از وقايع زمان محمد بن على (ع) 126
رد فدك به بنى فاطمه 126
قيام شوذب خارجى 127
وفات امام محمد باقر (ع) 129
131
مختصرى از فضايل جعفر بن محمّد (ع) 132
واقعات زمان امام جعفر صادق 135
خروج ابو مسلم مروزى 140
نسب و مولد ابو مسلم مروزى 152
در سبب رسيدن ابو مسلم به خدمت محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس 154
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:8
نزاع بين نصر سيار و جديع بن على ازدى 157
نامه فرستادن ابو سلمه خلال به امام جعفر صادق 164
كشتن ابو مسلم، ابو سلمه خلال را 169
كشتن ابو مسلم، سليمان بن كثير را 170
تصميم ابو مسلم به بيعت گرفتن از مردم به جهت خود 172
نامه فرستادن ابو مسلم به امام جعفر صادق (ع) 177
كشته شدن ابو مسلم 180
فتواى محقق كركى در لعن ابو مسلم 188
ذكر خروج سنباد مجوسى 190
ذكر فضيلت زيارت امام زين العابدين و امام محمّد باقر و امام جعفر صادق (ع) 191
193
بعضى از فضايل امام موسى كاظم (ع) 194
بعضى از وقايع زمان امام موسى كاظم (ع) 197
خروج مقنع 198
وفات امام موسى كاظم (ع) 200
فضيلت زيارت امام موسى كاظم (ع) 200
203
شمه اى از معجزات و فضايل امام رضا (ع) 203
واقعات زمان امام رضا (ع) 205
وفات امام رضا (ع) 209
در فضيلت زيارت امام رضا (ع) 211
215
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:9
شمه اى از فضل و كمال محمد بن على (ع) 215
واقعات زمان امام محمد تقى (ع) 218
قيام بابك خرم دين 218 و 220 و 224
وفات امام محمد تقى (ع) 220
221
بعضى از كرامات امام على النقى (ع) 221
ذكر وقايع زمان على بن محمد (ع) 224
قيام احمد بن نصر بن مالك بن هيثم خزاعى 226
وفات امام على النقى (ع) 228
229
شمه اى از فضل و كمال امام حسن عسكرى (ع) 229
وقايع زمان امام حسن عسكرى (ع) 233
وفات امام حسن عسكرى (ع) 234
235
ولادت حضرت صاحب الزمان (ع) 236
در وقايع زمان امام زمان (ع) 238
مختصرى از علامات ظهور امام زمان (ع) 239
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:11
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم كتاب حاضر- انيس المؤمنين- يكى از متون ارزنده فارسى است كه از آغاز عهد صفوى به جاى مانده است.
اين كتاب در شرح احوال و تاريخ زندگى پيامبر اكرم و خاندان او يعنى فاطمه زهرا و ائمه دوازده گانه شيعه- عليهم السّلام- است كه در ضمن آن مطالب تاريخى مهم هم عصر ايشان نيز مطرح گرديده، از جمله صفحات بسيارى از كتاب به بيان قيام ابو مسلم خراسانى اختصاص يافته است.
از آنجا كه اين كتاب تاكنون در كمتر فهرستى معرفى شده بود و شرح احوال مؤلف نيز- تا آنجائى كه من اطلاع يافته ام- در كتابى مسطور نگشته «1»، كتاب و مؤلف در زاويه خمول و گمنامى باقى مانده اند.
مؤلف كتاب محمّد بن اسحاق بن محمد حموى «2» ملقب به
______________________________
(1) البته ذكر نام او و يكى از آثارش در بعضى از مآخذ آمده كه ياد خواهد شد.
(2) الذّريعة شيخ آقا بزرگ (ج 3 ص 194) معجم المؤلفين كحاله (ج 9 ص 42) اعيان الشيعة عاملى (ج 43 ص 287) فوائد الرضويه قمى نيمه دوم (ص 393) فهرست نسخه هاى خطى دانشگاه تهران از دانش پژوه (ج 11 ص 2152) و فهرست نسخه هاى
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:12
«فاضل الدين» از دانشمندان روزگار شاه طهماسب اول صفوى (سلطنت از 930 تا 984) بوده و كتاب انيس المؤمنين را در سال 938 هجرى تأليف مى نموده است «3». كتاب ديگرش منهج الفاضلين را در سال 937 نگاشته است «4». منهج النجاة را نيز پيش از انيس المؤمنين تأليف نموده. و اين
بدان معنى است كه در سال 938 سنّى از او گذشته بوده و دانشمندى صاحب تأليفات بوده است.
بارى كتاب انيس المؤمنين پس از تأليف مورد توجه دانشمندان و محققان قرار گرفته، لذا مير لوحى- دانشمند اواخر عهد صفوى و معاصر با محمد باقر مجلسى- در كفاية المهتدى به نقل فقره اى از آن مبادرت ورزيده است (ص 4 كتاب حاضر).
مؤلف از دانشمندان شيعه بوده، در تشيع متعصب و آگاه به علم حديث بوده است. از نثر او پيداست كه- احتمالا- به وعظ نيز مى پرداخته است.
به مآخذ تاريخ اسلام آشنا بوده، از نوشته هاى او پيداست كه كتاب شناسى و پژوهشگر بوده است. وقتى مأخذى را معرفى مى كند كه داراى امتيازى است شمّ كتاب شناسى او را ملاحظه مى كنيد. وى در صفحه 166 كتاب حاضر مى گويد: «محمد بن الحسين بن الحسن البيهقى الكيدرى كه به تقريب در اول باب اول از ابواب اين مختصر ... اشارتى به علو رتبت و سمو منزلتش شده در كفاية البرايا فى معرفة الانبياء و الاوصياء و وقايع از منتهم كه كتابى است گرامى و مجلدى است نامى و الحال به خط مصنف آن كتاب نزد اين كمينه موجود است آورده ...».
______________________________
خطى فارسى از احمد منزوى (ج 6 ص 4416). در حالى كه در هر دو نسخه خطى اساس چاپ انيس المؤمنين به جاى حموى «محمودى» ضبط شده است.
(3) ص 145 كتاب حاضر.
(4) الذّريعة ج 23 ص 194.
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:13
مؤلف از شاگردان فقيه مشهور شيعه شيخ على بن عبد العالى مشهور به محقق كركى بوده است. از استادش و از شاگردى خود چنين ياد مى كند: «5» «... شيخنا و مولانا و مقتدانا الشيخ على
بن عبد العالى- ادام اللّه معاليه و قرن بالميامن أيّامه و لياليه- در كتابى كه موسوم است به مطاعن المجرميه آورده ...» و «... راقم الحروف كه از كمترين تلامذه آن جناب است گويد كه ...».
از گفته مؤلف پيداست كه در دوره او مردم از خواندن و شنيدن اسطوره هاى مربوط به ابو مسلم خراسانى و مختار و ... لذت مى برده اند. در مجامع عمومى مى نشسته و افسانه پردازان با زبان شيرين و گوياى خود اسطوره هائى مى پرداخته اند يا پرداخته هاى ديگران را با شرح و بسط بازگو مى كرده اند «6».
اين افسانه سرائى و افسانه پردازى سابقه اى بس طولانى دارد در سده ششم و پيش از آن خواندن شاهنامه رواج داشته است «7»، چه شده كه ابو مسلم نامه ها و حمزه نامه ها و مختار نامه ها و نظاير اين كتابها در كنار شاهنامه خوانده مى شده؟ و از چه زمان اقبال به خواندن اين گونه كتب فزونى يافته؟
مطلبى است كه نياز به پژوهشهاى ديگرى دارد «8». ولى آنچه اكنون به ما
______________________________
(5) كتاب حاضر ص 136.
(6) چنان كه از متون عهد صفويه برمى آيد خواندن اين قبيل افسانه ها در همه دوره صفويه رواج داشته، از جمله نوشته مير لوحى در مقدمه كفاية المهتدى (نسخه خطى كتابخانه مرحوم پدرم و نسخه خطى كتابخانه مجلس شورا) نشان مى دهد با همه منعهائى كه در آن باب شده اين داستانها تا آخر دوره صفويه از رواج برخوردار بوده است.
(7) كتاب النقض، ص 67.
(8) درباره ابو مسلم خراسانى و ابو مسلم نامه ها رجوع شود به «ابو مسلم سردار خراسان» نوشته دكتر غلامحسين يوسفى. تهران. 1356. و درباره ديگر حماسه ها به «حماسه سرايى در ايران» از دكتر ذبيح اللّه صفا- تهران، امير كبير، 1352.
أنيس
المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:14
مربوط مى شود اين كه مؤلف سخت خشمگين است كه چرا «عوام» به اين اكاذيب اقبال نموده اند، و شادمان است از اين كه شاه طهماسب خواندن ابو مسلم نامه را منع كرده است. وى مى گويد: «... و با آن كه نواب غفران پناه قصه خوانان را از خواندن آن قصه باطله منع نموده به شستن دفاتر ضاله ايشان و به تخريب مقبره اى كه به ابو مسلم مروزى نسبت مى دادند امر فرموده بود، بعد از رحلت آن حضرت به قصور بى قصور جنت، بعضى از قصّاص باز مرتكب آن ناشايست شده به اغوا و اضلال عوام اشتغال مى نمودند. شاه دين پناه مجددا از خواندن و شنيدن آن منع فرمود و قدغن نمود كه هر كس آن قصه كاذبه بخواند، به تيغ سياست زبانش قطع نمايد» «9».
مؤلف در جاى ديگرى يادآور مى شود كه شاه اسماعيل صفوى چگونه قبر ابو مسلم را در نيشابور تخريب كرده ولى عوام دوباره آن را ساختند تا اين كه شاه طهماسب مجددا آن را تخريب نموده است: «راقم حروف گويد عجب حالتى است كه ابو مسلم مروزى در روميه مداين كشته شده و تن ناپاك و جثه خبيثه او را در آب انداختند، يكى از جهال در حوالى نيشابور علامت قبرى ساخته بود و آن را قبر ابو مسلم نام كرده؛ و عجبتر آن كه با وجود آن كه شاه جنت مكان فردوس آشيان فرموده كه آن صورت قبر را ويران كرده بودند بعد از رحلت آن حضرت به صدر جنت، ديگرى از جهال به تعمير آن موضع پرداخته بود و آن محل را مطاف عوام كالانعام ساخته ...» «10».
در جاى ديگر از
اين كه مردم «مختارنامه» مى خوانند ناله دارد و گويد: «قصه خوانان فريبنده، دروغ بسيار اضافه احوال ايشان كرده اند و بر مختار بن ابى عبيده و ابراهيم بن مالك اشتر نيز افسانه بسيار بسته اند و آن را «مختار مختارنامه» و «هفتاد و دو خروج» نام كرده و عوام از آن مختارنامه نسخه ها
______________________________
(9) كتاب حاضر، ص 141.
(10) كتاب حاضر. ص 182.
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:15
گرفته اند و آن را بمثابه كتاب آسمانى و نص فرقانى از كذب و افترا مبرّا و معرّا پنداشتند» «11»
بارى شايد يكى از علل رواج ابو مسلم نامه ها و مختارنامه ها در كنار شاهنامه اين بوده كه علماى دين مردم را از شنيدن و خواندن داستانهاى شاهنامه و رستم و سهراب و ... منع مى كرده اند كه داستانهاى گبركان است از اين جهت ابو مسلم نامه ها و مختارنامه ها و ... كه رنگ مذهبى داشته نيز رواج گرفته است و شايد در دوره هايى بيش از شاهنامه خوانده مى شده. ولى چرا شاهنامه و ابو مسلم نامه و مختارنامه و نظاير اينها خوانده مى شد؟ پر واضح است كه يكى از علل اساسى اين امر، شيوع ظلم و فساد بوده و مردم آرمانهاى خود را در رستم يا ابو مسلم يا مختار جلوه گر مى كرده و مى ديده اند و تسكينى بر دردهايشان كه همانا ظلم و بى عدالتى بوده است محسوب مى داشته اند. در اين باره صاحب نظران بحثها كرده اند. مقصود در اينجا اشاره اى بيش نيست.
بارى، حموى از اين موضوع خشمگين است، به اين جهت بيش از پنجاه صفحه از كتاب خود را به بيان حال و طعن و لعن ابو مسلم پرداخته. در اين ميان فتواى محقق كركى در لعن ابو مسلم بسيار جالب است
«12» و در كمتر مأخذى يافته مى شود.
با همه اينها جالب است كه عبد الجليل قزوينى رازى- چند قرن قبل از حموى- در كتاب نقض در دو مورد ابو مسلم مروزى را به عنوان يكى از شخصيتهاى شيعى معرفى مى كند و مى گويد: «غرض آن است كه تا معلوم شود تقرير خلافت ولد العباس، بو مسلم شيعى كرد» «13» و «بو مسلم مرغزى كه بلعباس سفاح را از كوفه بياورد به بغداد و به خلافت بنشاند و لعنت
______________________________
(11) كتاب حاضر، ص 117.
(12) كتاب حاضر، ص 188- 189.
(13) كتاب النقض، ص 160.
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:16
امير المؤمنين از جهان برداشت و خلافت از بنى اميه و مروانيان فرو گشود، هم شيعى و معتقد بوده است» «14».
به هر حال مقصود از اين چند سطر بيان برخى از وجوه و خصائص كتاب ماست وگرنه رد و قبول مطلبى درباره ابو مسلم، مورد نظر ما نيست.
1- كتاب حاضر يعنى انيس المؤمنين، مؤلف در اوايل سال 938 به تأليف اين كتاب سرگرم بوده. «15» آقاى احمد منزوى در فهرست نسخه هاى خطى فارسى اين كتاب را معرفى كرده و دو نسخه از آن نشان داده است «16» (ج 6 ص 4416). درباره نسخه هاى اساس چاپ انيس المؤمنين در صفحات آينده سخن خواهيم گفت.
2- منهج الفاضلين فى معرفة الائمة الكاملين. مؤلف در چهار مورد از اين كتاب در انيس المؤمنين نام برده «17» و آن كتابى است «مشتمل بر ادله امامت ائمه اثنى عشر و براهين و بطلان امامت غير ايشان» «18».
شيخ آقا بزرگ طهرانى در الذّريعة كتاب مذكور را چنين معرفى كرده است: «منهج الفاضلين فى معرفة الائمة الكاملين فارسى مبسوط فى الامامة،
للشيخ محمد بن اسحاق بن محمد الحموى المدعو بفاضل الدين الابهرى، و فى اوله فهرس مبسوط و لما كان لقبه فاضل الدين و الباب الثانى من الكتاب فى ادلة الامامة، مرتبا على خمس مناهج سماه منهج الفاضلين و رتّبه على مقدمة و خمسة ابواب و خاتمة، اثبت فيها حقيّة الامامية و اقام البراهين العقلية و النقلية
______________________________
(14) كتاب النقض، ص 215.
(15) كتاب حاضر، ص 145.
(16) اين دو نسخه متعلق است به كتابخانه جامع گوهرشاد مشهد و كتابخانه امير المؤمنين در نجف. ولى براى اين جانب دسترسى به دو نسخه فوق ممكن نگرديد.
(17) انيس المؤمنين صفحات 1، 47، 48، 50.
(18) كتاب حاضر، ص 1.
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:17
على امامة على بن ابى طالب و ساير الائمة (ع) و بطلان من عداهم مع ذكر بعض المطاعن و تعيين بعض المناقب الموضوعة، فرغ منه سنة سبع و ثلاثين و تسع مائه (937) كما يظهر من مادة تاريخه، قوله: سال تأليف اين كتاب كريم- منهج مذهب امامى شد».
3- منهج النجاة كه «دفترى است محتوى بر بسيارى از اخبار و آثار و معجزات و كرامات حضرت سيد المرسلين و حضرات ائمه معصومين عليهم صلوات اللّه الملك المبين و واقعات زمان ايشان» «19». مؤلف در انيس المؤمنين سيزده بار از منهج النجاة نام برده است. كتاب فوق در ذريعه معرفى نشده.
مؤلف در مطاوى اين كتاب برخى از مآخذ خود را نشان داده است كه عبارتند از:
1) كفاية البرايا فى معرفة الانبياء و الاوصياء و وقايع از منتهم تأليف محمد بن الحسين بن الحسن البيهقى معروف به قطب الدين كيدرى.
2) امالى صدوق.
3) فضائل (مائه) ابن شاذان.
4) مقصد اقصى.
5) حلية الاولياء حافظ ابو نعيم
اصفهانى.
6) كتابى از ثعلبى بن مردويه.
7) ملل و نحل شهرستانى.
8) مباهج المهج فى مناهج الحجج تأليف قطب الدين كيدرى.
9) بهجة المباهج فى تلخيص مباهج المهج تأليف قطب الدين كيدرى ترجمه از ابو سعيد حسن بن حسين شيعى سبزوارى.
10) كشف الغمه.
______________________________
(19) كتاب حاضر، ص 1.
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:18
11) شرح صغير بر نهج البلاغه تأليف قطب الدين كيدرى.
12) من لا يحضره الفقيه.
13) تهذيب شيخ طوسى.
14) اديان و ملل تأليف عبد اللّه بن موسى بن احمد بن محمد بن على الرضا.
15) مظهر العقائد.
16) دروس شيخ شهيد.
17) مطاعن المجرميه از على بن عبد العالى (محقق كركى).
18) روضه كافى.
19) نهج الحق علامه حلى
20) مروج الذهب و معادن الجوهر.
21) الانباء فى تاريخ الخلفاء.
22) ترجمه تاريخ طبرى.
23) تفسير قرآن بيضاوى.
24) عيون الاخبار صدوق.
25) مجالس و محاسن شيخ مفيد.
چنان كه گفته شد مؤلف در تأليف كتابش از مآخذ بسيارى سود جسته و متن بسيارى از احاديث را به عربى روايت و نقل كرده است. مصحح تا آنجا كه برايش ميسور بود مآخذ را يافته و منقولات اين كتاب را با اصل چاپ شده يا خطى آن منابع مقابله نمود. و چون كتاب حاضر، يك كتاب تاريخى است اسامى اشخاص و اماكن بسيارى در نسخه هاى ما نادرست يا تصحيف شده بود كه با مراجعه به كتب تاريخ مهم مثل كامل ابن اثير صورت صحيح اسامى در اين كتاب ثبت شد. در اين قبيل موارد از نسخه بدل دادن احتراز شد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:19
اسامى كتب و امكنه تا آنجا كه ممكن بود از فهرستها و كتب جغرافيا يافته شد و توضيحشان در زير صفحه درج گشت.
مؤلف پس از ذكر نام خلفاى سه گانه و خلفاى
سه گانه و خلفاى اموى و عباسى، هميشه كلمات نفرين آميزى ياد كرده است؛ مصحح اين گونه كلمات را پس از نام خلفاى راشدين حذف نمود تا كتاب براى همه قابل استفاده باشد و به صورت يك مأخذ تاريخى بتواند مورد رجوع قرار بگيرد.
چون رسم الخط دو نسخه ما امتيازى نداشت بنابراين كوشش شد تا رسم الخط امروزى در اين چاپ رعايت شود.
كتاب حاضر را بر اساس دو نسخه خطى به چاپ رساندم كه هر دو متعلق به كتابخانه پدرم مرحوم علامه مير جلال الدين محدّث ارموى است. هر دو نسخه به اندازه يك صفحه از آغازشان افتاده است ولى از آخر كاملند و هيچ يك از دو نسخه تاريخ كتابت ندارند. شباهت فراوان دو نسخه نشان مى دهد كه يكى از روى ديگرى رونويس شده است. ديگر خصوصيات آنها به شرح زير است:
1- نسخه الف: به قطع 5/ 14* 5/ 21 سانت. كاغذ فرنگى. جلد مقوائى ضربى ميشن سياه. داراى ترنج و نيم ترنج. اين نسخه را اصل قرار داده كتاب را از روى آن رونويس كردم و بعد به مقابله آن با نسخه دوم پرداختم.
2- نسخه ب: به قطع 14* 5/ 20 سانت كاغذ فرنگى. جلد تيماج يك لا.
*** به اين مطلب اذعان دارم كه اگر تصحيحات ارزنده برادر عزيز و ارشدم آقاى على محدّث نبود كتاب حاضر هرگز به اين صورت منقح به چاپ نمى رسيد. از ايشان صميمانه سپاسگزارم.
از برادر عزيز ديگرم آقاى سيد عباس محدّث نيز كه در تصحيح
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:20
مطبعى اين كتاب مددكارم بود متشكرم.
اگر سهو و خطائى يا لغزش و اشتباهى در كتاب حاضر ديده شود از خوانندگان محترم پوزش مى طلبم چه
فما أبرئ نفسى فاننى بشر. و آخر دعواهم ان الحمد لله رب العالمين.
مير هاشم محدّث تهران اسفند ماه 1362
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:21
ايشان نهايت سعى و اهتمام بجاى اورد و لهذا اقل عباد اللّه القوىّ محمد بن اسحاق بن محمّد المحمودى المدعوّ بفاضل الدّين اعانه اللّه ربّ العالمين طلبا لمرضات اللّه تعالى بتحرير منهج الفاضلين كه كتابيست مشتمل بر ادلّه امامت ائمّه اثنى عشر و براهين و بطلان امامت غير ايشان و منهج النّجات كه دفتريست محتوى بر بسيارى از اخبار و اثار و معجزات و كرامات حضرت سيّد المرسلين و حضرات ائمّه معصومين عليهم صلوات اللّه الملك المبين و واقعات زمان ايشان اشتغال نمود تا هر كس كه مطالعه نمايد شناخت ان ذوات رفيع الدّرجات حاصل كرد بدوستى ايشان كرايد و از مخالفان ايشان بيزار كشته بچوكان اقبال كوى سعادت بربايد و چون منهج النجات خالى از بسطى نبود و انتساخ ان بر بعضى از اهل ايمان بسبب شواغل و موانع روزكار متعسّر بل متعذّر بود خواست كه بلغت عجم مختصرى تأليف نمايد كه مجمل احوال چهارده معصوم از فحاوى ان معلوم كردد پس در ان شروع نمود بانيس المؤمنين موسوم ساخت مرتّب بر مقدّمه و دوازده باب و خاتمه مقدمه در ذكر مجملى از حالات حضرت سيّد المرسلين و خاتم النّبيّين عليه و آله افضل الصّلوات و اكمل التحيّات اوّل چيزى كه خالق بى آلت و واهب بى ملالت صفحه اول از نسخه «الف»
أنيس المؤمنين، الحموي ،مقدمه،ص:22
ايشان نهايت سعى و اهتمام بجاى آورد و لهذا اقل عبد اللّه القوىّ محمّد بن اسحاق بن محمد المحمودى المدعو بفاضل الدّين اعانه اللّه رب العالمين طلبا لمرضات اللّه
تعالى بتحرير منهج الفاضلين كه كتابيست مشتمل بر ادله امامت ائمه اثنى عشر و براهين و بطلان امامت غير ايشان و منهج النّجات كه دفتريست محتوى بر بسيارى از اخبار و آثار و معجزات و كرامات حضرت سيد المرسلين و حضرات ائمه معصومين عليهم صلوات الملك المبين و واقعات زمان ايشان اشتغال نمود تا هر كس كه مطالعه نمايد شناخت آن ذوات رفيع الدّرجات حاصل كرده بدوستى ايشان گرايد و از مخالفان ايشان بيزار كشته بچوكان اقبال كوى سعادت بربايد و چون منهج النّجات خالى از بسطى نبود و انتساخ آن بر بعضى از اهل ايمان بسبب شواغل و موانع روزگار متعسّر بل متعذّر بود خواست كه بلغت عجم مختصرى تأليف نمايد كه مجمل احوال چهارده معصوم از فحاوى آن معلوم كردد
صفحه اوّل از نسخه «ب»
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:1
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
..... «1» ايشان نهايت سعى و اهتمام به جاى آورد، و لهذا اقلّ عباد اللّه القوىّ، محمد بن اسحاق بن محمّد المحمودى المدعوّ بفاضل الدّين- اعانه اللّه ربّ العالمين- طلبا لمرضات اللّه تعالى، به تحرير «منهج الفاضلين» كه كتابى است مشتمل بر ادله امامت ائمّه اثنى عشر، و براهين بطلان امامت غير ايشان؛ و «منهج النّجاة» كه دفترى است محتوى بر بسيارى از اخبار و آثار و معجزات و كرامات حضرت سيّد المرسلين و حضرات ائمّه معصومين- عليهم صلوات اللّه الملك المبين- و واقعات زمان ايشان، اشتغال نمود؛ تا هر كس كه مطالعه نمايد شناخت آن ذوات رفيع الدّرجات حاصل گردد، [و] به دوستى ايشان گرايد؛ و از مخالفان ايشان بيزار گشته، به چوگان اقبال گوى سعادت بربايد.
و چون «منهج النّجاة» خالى از
بسطى نبود، و انتساخ آن بر بعضى از اهل ايمان به سبب شواغل و موانع روزگار متعسّر، بل متعذّر بود، خواست كه به لغت عجم مختصرى تأليف نمايد كه مجمل احوال چهارده معصوم از فحاوى آن معلوم گردد. پس در آن شروع نمود [ه]، به «انيس المؤمنين» موسوم ساخت؛ مرتّب بر مقدّمه اى، و دوازده باب، و خاتمه اى.
______________________________
(1) هر دو نسخه از اينجا شروع ميشود.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:3
بدان كه اوّل چيزى كه خالق بى آلت و واهب بى ملالت- تعالى شأنه و تعظّم برهانه- خلق فرموده، نور موفور السّرور حضرت محمّد مصطفى- صلى اللّه عليه و آله و سلّم- بود؛ و چون حضرت بارى- عزّ اسمه- آدم را بيافريد، آن نور را در آدم- عليه السلام- به وديعت گذاشت؛ پس، از او متّصل شد به رحم حوّا- عليها السلام-، و از او انتقال يافت به صلب شيث- عليه السلام- و همچنين از اصلاب طيّبه به ارحام طاهره، و از ارحام طاهره به اصلاب طيّبه، تا به عبد المطّلب رسيد.
عبد المطّلب در خواب ديد كه به او گفتند كه فاطمه بنت عمرو را به نكاح خود درآور. چون او را بخواست، آن نور بر دو قسم شد؛ به دو مرتبه به فاطمه بنت عمرو نقل كرد. از قسمى كه مرتبه اولى به او منتقل شد ابو طالب به وجود آمد؛ و از قسمى كه مرتبه ثانيه انتقال يافت عبد اللّه متولّد گرديد؛ و آن نور در جبين عبد اللّه و ابو طالب هويدا بود.
پس حضرت رسالت پناه از عبد اللّه، و حضرت ولايت دستگاه از ابو طالب بوجود آمد، و حديث صحيح «أنا و علىّ من نور واحد»
مؤيّد اين حال، و مصدق اين مقال است. و چون نور حضرت رسالت پناه بنابر مصدوقه
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:4
«فاطمة بضعة منّى» به حضرت سيّدة النّساء انتقال يافت، و با نور حضرت شاه اوليا به حكم «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ» «1» آميخته شد، از آن هر دو نور به مقتضاى «يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» «2» آن دو گوشواره عرش رحمان به وجود آمدند؛ و آن نور به ساير ائمّه معصومين- عليهم السلام- انتقال يافت.
اكنون معدن آن نور حضرت قائم آل محمّد عليه الصلاة و السلام است؛ چه* «3» به مقتضاى «لولاك لما خلقت الافلاك» خلو زمانه از نور محمّدى ممتنع است، و عالم به بركت آن نور قائم است. چنانكه حضرت رسول اللّه- صلى الله عليه و آله و سلّم- فرمود: «هذا الامر لا ينقضى حتّى يمضى فيهم اثنا عشر خليفة كلّهم من قريش» يعنى: «امر دين و مردمان باقى است، تا بگذرد در ميان ايشان دوازده خليفه كه همه از قريش باشند».
و چون دنيا از فيض نور محمّدى كه به مهدى- عليه السلام- انتقال يافته عارى شود، به موجب فرموده «فلا خير فى العيش بعد المهدى» سلسله انتظام دنيا منقطع گردد*. و در تورات مسطور است آنچه خلاصه ترجمه آن اين است كه حق تعالى فرمود كه قبول كردم من نماز و دعاى اسماعيل را، و او را بركت و نموّ و افزونى دادم، و بسيار گردانيدم عدد او را به واسطه «مادماد»، يعنى «محمّد»؛ و زود باشد كه بيرون آورم از نسل او دوازده امام را كه هر يك ملكى باشند، و بدهم او را گروه بسيار. و اين دليلى است از دلايل نبوّت
احمد مختار، و امامت دوازده امام عالى مقدار- عليهم صلوات اللّه الملك الجبّار-.
______________________________
(1) آيه 19 سوره مباركه الرّحمن.
(2) آيه 22 سوره مباركه الرّحمن.
(3) از اينجا تا ستاره بعد را بعينه مير لوحى سبزوارى، با قيد نام مؤلف اين كتاب، در اربعين خود كه موسوم است به «كفاية المهتدى فى معرفة المهدى» نقل نموده. (نسخه خطى كتابخانه مرحوم پدرم).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:5
هو محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرّة بن كعب بن لؤىّ بن غالب بن فهر بن مالك بن النّضر بن كنانة بن خزيمة بن مدرك بن الياس بن مضر بن نزار بن معدّ بن عدنان؛ تا به اينجا متفق عليه است. و از اينجا تا به آدم مختلف فيه؛ و مع ذلك علماى انساب و جمهور مورّخين بلكه طوايف خلق متّفقند كه اسماعيل و ابراهيم و هود و نوح و ادريس و شيث- عليهم السلام- در سلك آباء و اجداد عظام حضرت خير الانام تا به آدم- عليه السلام- انتظام دارند. و در بعضى روايات است كه عدنان پسر أدّ بن ادد بن اليسع بن الهميسع بن سلامان بن النبت بن حمل بن قيدار بن اسماعيل بن ابراهيم بن تارح بن ناحور بن اساروع بن أرغو بن فالغ بن غابر، و هو هود النّبىّ بن سالخ بن ارفخشد بن سام بن نوح بن لمك بن متوشلخ بن اخنوخ، و هو ادريس النّبىّ بن يرد بن مهلاهل بن قينان بن انوش بن شيث بن ابى البشر آدم صفى اللّه است؛ صلوات اللّه عليهم اجمعين.
و مادر آن حضرت، آمنه بنت وهب بن عبد مناف
بن زهرة بن كلاب بن [مرّة بن] كعب [است. پس نسب والدين ماجدين آن جناب در كلاب بن مرّة] «4» متّصل مى گردد. و السّلام.
به روايت مشهور، قبل از ولادت آن حضرت والد ماجدش عبد اللّه در مدينه وفات يافت، و در شب ولادت آن حضرت، كسرى تمام به ايوان كسرى
______________________________
(4) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:6
رسيد؛ و آتشكده فارس كه مدّت هزار سال بود كه خمود به آن راه نيافته بود فرو نشست؛ و آب درياچه ساوه معدوم گشت؛ و در وادى سماوه «5» آب فيضان نمود. و روز جمعه هفدهم ماه ربيع الاوّل بود، وقت طلوع شمس، كه آن خورشيد سپهر رسالت جهان را از نور پرتو جمال خود منوّر گردانيد، و بعد از چند روز حليمه سعديه به شرف ارضاع آن حضرت مشرف شده، آن درّ بحر سعادت را به قبيله خود برده شير مى داد، تا به حدّ فطام رسيد. و چون شش ساله شد آمنه خاتون وفات يافت؛ و چون به هشت سالگى رسيد عبد المطّلب فوت شد؛ و ابو طالب به كفالت آن حضرت مشغول گرديد. و در سيزده سالگى با ابو طالب سفر شام اختيار نمود تا به دير «بحيراء راهب» كه در حوالى بصرى «6» بود رفت؛ و از آنجا به التماس بحيراء مراجعت فرمود. و در بيست و پنج سالگى خديجه خاتون را به حباله نكاح درآورد. و چون آن جناب به سى سالگى رسيد، امير المؤمنين على- عليه السلام- در حرم كعبه از مادر متولّد گرديد.
ولادت مقرون به سعادتش، در روز جمعه سيزدهم رجب بوده، بعد از عام الفيل به سى سال، كه سال سى ام باشد از ولادت حضرت رسالت پناه- صلى الله عليه و آله و سلّم- و آن حضرت در اندرون خانه كعبه متولّد شده، و آن
چنان بود كه والده ماجده اش يعنى فاطمه بنت اسد به طواف كعبه مشغول بود كه علامت زادن بر او ظاهر شد. گفت: يا ربّ بدرستى كه من ايمان دارم به تو و به آنچه آمده است از نزد تو به پيغمبران تو؛ و من باوردارنده و تصديق كننده ام جدّ خودم ابراهيم خليل- عليه السلام- را، آن كه او خانه
______________________________
(5) و بادية السماوة التى هى بين الكوفة و الشام (معجم البلدان).
(6) ياقوت در «معجم البلدان» گفته: «بصرى فى موضعين بالضم و القصر، احداهما بالشام من أعمال دمشق، و هى قصبة كورة حوران مشهورة عند العرب قديما و حديثا ...، و بصرى ايضا من قرى بغداد قرب عكبرا ...».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:7
كعبه را بنا كرده است، اى پروردگار من! به حقّ بنا كننده اين خانه يعنى ابراهيم- عليه السلام- و به حقّ اين فرزندى كه در بطن من است، كه اين ولادت را بر من آسان كن.
پس چون فاطمه بنت اسد اين دعا فرمود، در كعبه گشوده شده آوازى آمد كه درآى اى فاطمه، پس فاطمه به اندرون كعبه رفت، و آن در بسته گرديد. و در بعضى از روايات است كه ديوار خانه كعبه شكافته شد، و چون فاطمه به درون رفت، آن ديوار بهم بازآمد. جمعى كه آنجا حاضر بودند هر چند خواستند كه قفل در كعبه را بگشايند نتوانستند؛ دانستند كه از امر حق تعالى است. و در روز چهارم فاطمه بنت اسد از خانه كعبه بيرون آمد و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- را دربرداشت. پس فاطمه گفت: «مرا فضيلت است بر ديگر زنان، از براى آنكه آسيه زن فرعون عبادت كرد خداى تعالى
را در خفيه، در جايى كه خداى تعالى دوست نمى دارد كه او را عبادت كنند در آن طور جايى مگر بر سبيل اضطرار؛ و مريم بنت عمران درخت خرما را بجنبانيد در محلّ ولادت عيسى- عليه السلام- تا بخورد از آن خرماى چيده؛ و من در خانه خدا شدم و خوردم از ميوه ها و روزيهاى بهشت. و چون خواستم كه بيرون آيم، هاتفى آواز داد كه اى فاطمه او را على نام كن، كه او علىّ و بلند مرتبه است. و حق تعالى كه علىّ الاعلاست، مى گويد كه اسم او را از اسم خود مشتقّ ساخته ام، و تأديب نموده ام او را به ادب خود، و واقف گردانيده ام او را بر علوم غامضه خود؛ و او آن كسى است كه بشكند بتان را در خانه من و اذان گويد بر پشت خانه من، و تقديس و تحميد من به جاى آورد.
پس خوشا او را و دوستان و مطيعان امر او را، و واى مر دشمنان و عاصيان امر او را.
شيخ [ابو] على طبرسى- رحمة اللّه عليه- در كتاب «اعلام الورى» مى فرمايد كه «7» «لم يولد [قطّ] فى بيت اللّه مولود سواه [لا] قبله و لا بعده و هذه فضيلة خصّه اللّه تعالى [بها] اجلالا لمنزلته و محلّه و اعلاء
______________________________
(7) «اعلام الورى»، چاپ سنگى، 1312، به قطع وزيرى بزرگ، ص 93.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:8
لمرتبته.»
يعنى: «در كعبه هرگز مولودى متولّد نشد سواى آن حضرت، نه پيش از آن حضرت و نه بعد از آن حضرت؛ و اين فضيلتى است كه مخصوص گردانيده است حضرت اللّه تعالى آن سرور را از روى بزرگ گردانيدن منزلت و جاى او را،
و بلند گردانيدن مر مرتبه آن حضرت را».
و چون فاطمه بنت اسد به خانه آمد، پيغمبر- صلى الله عليه و آله و سلّم- حاضر گرديد و حضرت امير- عليه السلام- را در طشت گذاشته، فاطمه بنت اسد آب مى ريخت، و پيغمبر مى شست؛ و چون جانب راست او شسته شد، بى آنكه كسى او را بگرداند، به طرف ديگر گشت. حضرت رسالت پناه بگريست؛ فاطمه بنت اسد سبب گريه را پرسيد، فرمود كه: چون من فوت شوم، اين مولود مباشر غسل من شود، و من در زير دست او از پهلويى به پهلويى خواهم گشت، بى آنكه كسى مرا بگرداند. و آن جناب حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- را بغايت دوست داشتى، و فاطمه بنت اسد را گفتى كه گهواره او را نزديك فراش من بنه. و اكثر اوقات تربيت آن حضرت به دست مبارك خود مى فرمود، و او را مى شست و گهواره او را مى جنبانيد و شير به گلوى مباركش مى چكانيد، و او را بر گردن و سينه خود مى نشانيد، و با او سخنان نشاطانگيز مى گفت؛ و مى فرمود كه: اين برادر و ولى و ناصر و برگزيده و وصىّ و شوهر دختر و امين و خليفه من است؛ و هميشه او را بر دوش مى گردانيد، به هر جا مى رفت از كوهها و واديها، و تربيت و شفقت و عاطفت درباره آن حضرت به جاى مى آورد.
چون حضرت رسالت پناه به چهل سالگى رسيد، جبرئيل در كوه حرا بر آن حضرت نازل شده، آن جناب بر كافّه خلق مبعوث گشت؛ و جبرئيل حدود نماز را بر آن سرور تعليم داد؛ و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در آن
وقت ده ساله بود و در نماز با پيغمبر موافقت مى نمود.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:9
و در كتاب «مجالس» و «محاسن» «*» شيخ مفيد مسطور است كه:
«انّ أبا طالب مرّ على رسول اللّه- صلى الله عليه و آله و سلّم- و هو يصلّى و على الى جانبه فلمّا سلّم قال: ما هذا يا ابن أخى؟ فقال له رسول اللّه- صلى الله عليه و آله و سلّم-: شى ء أمرنى به ربى يقرّبنى إليه، فقال لابنه جعفر: يا بنىّ صلّ جناح ابن عمّك، فصلّى رسول اللّه بعلىّ و جعفر يومئذ فكانت أوّل صلاة جماعة فى الاسلام.»
يعنى: «به درستى كه ابو طالب گذشت بر پيغمبر- صلى الله عليه و آله و سلّم- و آن حضرت نماز مى كرد، و حضرت مرتضى على در پهلوى آن حضرت بود. پس چون سلام نماز داد، ابو طالب گفت: چيست اين امرى كه به آن مشغول بودى اى پسر برادر من؟ پيغمبر با او گفت كه اين چيزى است كه امر كرده است مرا به آن پروردگار من، تا نزديك گرداند به جوار رحمت خود مرا؛ پس گفت ابو طالب به پسر خود جعفر كه اى پسرك من، بپيوند به بال پسر عمّت- كنايه به آنكه در پهلوى او توهم به نماز قيام نماى- پس نماز گزارد پيغمبر- صلى الله عليه و آله و سلّم- با على- عليه السلام- و جعفر.
و اين اوّلين نماز جماعت بود در اسلام».
و هم در سال اوّل از بعثت، خواجه عالم به تبليغ رسالت اشتغال نمود. مروى است از طرق عامّه و خاصّه كه چون آيه «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» «8» نازل شد، سيّد عالم- صلى الله عليه و آله و
سلّم- بنى عبد المطّلب را در سراى ابو طالب حاضر كرد، و ايشان چهل مرد بودند. فرمود كه به جهت ايشان از يك ران گوسفند و يك صاع گندم طعامى ساختند. مجموع از آن طعام سير خوردند، و هنوز از آن مقدارى باقى بود. آنگاه پيغمبر- صلى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «يا بنى عبد المطّلب إنّ اللّه بعثنى الى الخلق كافّة و بعثنى اليكم خاصّة فقال و أنذر عشيرتك الأقربين و انا أدعوكم الى كلمتين خفيفتين على اللّسان الثّقيلتين فى الميزان تملكون بهما العرب و العجم و
______________________________
* درباره اينكه مجالس و محاسن نام دو كتاب است يا يك كتاب. و نسبت آنها به شيخ مفيد، رجوع شود به مآخذ كتابشناسى. و نيز مقدمه كتاب الأمالي به تصحيح حسين استاد ولى و على اكبر غفارى.
8 آيه 214 سوره مباركه شعراء.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:10
تنقاد لكم بهما الأمم و تدخلون بهما الجنّة و تنجون بهما من النّار شهادة أن لا اله الّا اللّه و أنّى رسول اللّه فمن يجبنى الى هذا الأمر و يؤازرنى على القيام به يكن أخى و وصيّى و وزيرى و وارثى و خليفتى من بعدى.»
يعنى: «اى اولاد عبد المطّلب به درستى كه حق تعالى مبعوث ساخته است مرا بر كافّه خلق عموما، و برانگيخته است مرا بر شما خصوصا؛ و فرمود كه انذار نماى خويشان خود را و من شما را مى خوانم به دو كلمه كه سبك و آسانند بر زبان، و گرانند در ترازوى اعمال- يعنى متضمّن ثواب بسيارند- كه مالك مى شويد به آن دو كلمه ملك عرب و عجم را، و جميع امتها را به آن دو كلمه
مطيع و منقاد خود مى گردانيد و به سبب آن دو كلمه به بهشت داخل مى شويد و از آتش دوزخ نجات مى يابيد؛ و آن دو كلمه اقرار آوردن و گواهى دادن است بر يگانگى خداى تعالى و رسالت من. پس هر كه اجابت نمايد مرا در اين كار، و مدد دهد مرا تا قيام نمايم به امر رسالت، برادر من باشد، و وصى و وزير و وارث و خليفه من بعد از من.»
پيغمبر چون اين سخنان را تمام كرد، هيچ كس از ايشان جواب نداد.
مرتضى على- عليه السّلام- فرمود كه: «أنا يا رسول اللّه اوازرك على هذا الامر.» يعنى: «يا رسول اللّه من تو را معاونت مى نمايم بر اين كار.» پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود: «بنشين يا على»، و مرتبه ديگر همان سخن را فرمود. حضرت امير المؤمنين ديگر باره برخاست و فرمود كه: «يا رسول اللّه انا اوازرك على هذا الامر» پيغمبر- صلّى الله عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «اجلس فأنت أخى و وصيّى و وزيرى و خليفتى من بعدى» يعنى «بنشين كه تو برادر منى و وصى و وزير و وارث منى و جانشين منى بعد از من.»
پس قريش برخاستند و از روى استهزاء با ابو طالب گفتند كه تهنيت باد تو را كه به دين پسر برادرت درآمدى، و او پسر تو را بر تو امير ساخت؛ و متفرّق شدند. و اين نيز دليلى است بر امامت و خلافت حضرت امير المؤمنين على- عليه السّلام-.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:11
در سال پنجم از بعثت، حضرت سيّدة النّساء فاطمه زهرا از خديجه خاتون به وجود آمد. محمّد بن الحسين بن الحسن
الامىّ البيهقى الكيدرى در «كفايه برايا» «9» آورده به اسناد متّصل از مفضل بن عمرو كه گفت: «حضرت صادق- عليه السّلام- را پرسيدم كه ولادت فاطمه چگونه بوده است؟ آن حضرت فرمود كه چون خديجه خاتون به حباله نكاح پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- درآمد، زنان قريش از او ببريدند و نزديك وى نمى شدند، و هيچ زن را به نزديك او نمى گذاشتند، و خديجه خاتون متوحّش و محزون گرديد، و چون به فاطمه- عليها السلام- حامله شد، فاطمه- عليها السلام- در بطن او با او سخن گفتى و او را تسلّى دادى و به صبر ترغيب نمودى، و خديجه خاتون اين امر را پنهان مى داشت. تا روزى حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به حجره درآمد. شنيد كه خديجه با فاطمه سخن مى گفت.
گفت: يا خديجه با كه سخن مى گويى؟! گفت: اين فرزند كه در شكم دارم با من سخن مى گويد و مرا انس مى دهد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه يا خديجه اينك جبرئيل مرا بشارت مى دهد كه اين فرزند دخترى است پاك و مطهّر و با ميمنت؛ و جبرئيل مى گويد كه يا محمّد خداى تعالى نسل تو را از او پديد آورد، و از نسل او خواهند بود امامان، كه حضرت حق تعالى ايشان را خلفاى خود گرداند در زمين، بعد از آنكه مدّت وحى بگذرد.»
و چون خديجه را وقت ولادت نزديك رسيد، كس فرستاد به نزد زنان قريش كه بياييد تا كار من كفايت كنيد. جواب گفتند كه: ما را نافرمانى كردى و زن محمّد- كه يتيم ابو طالب است- شدى، كه درويش
است و هيچ ندارد؛ ما نيز امروز نزد تو حاضر نشويم. خديجه غمناك شد، كه ناگاه چهار زن گندمگون بلند بالا [كه] به زنان بنى هاشم شبيه بودند، به درون حجره درآمدند. يكى از ايشان گفت: «اى خديجه، اندوهگين مباش كه ما
______________________________
(9) صاحب ذريعه كتاب «كفاية البرايا فى معرفة الانبياء و الاولياء» تأليف قطب الدين كيدرى را معرفى نموده است.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:12
رسولان پروردگار توايم؛ من ساره ام؛ و اين آسيه بنت مزاحم رفيق تو در بهشت؛ و اين ديگر مريم بنت عمران؛ و اين يك كلثوم «*» خواهر موسى بن عمران؛ خداى تعالى ما را فرستاده تا تو را يارى دهيم.» پس يكى از جانب راست او نشست و يكى از جانب چپ، و يكى در پيش روى و چهارم در پس پشت. و فاطمه پاك و پاكيزه به وجود آمد. و چون به زمين رسيد، نورى از او ساطع گرديد، چنانكه خانه هاى مكّه روشن شد، و آن نور به شرق و غرب عالم رسيد، و ده تن از حور العين درآمدند؛ هر يكى طشتى و ابريقى پر از آب كوثر آوردند.
پس آن زن كه در پيش روى خديجه نشسته بود فاطمه را به آب كوثر بشست و در خرقه اى كه سفيدتر از شير و خوشبوتر از عنبر بود بپيچيد؛ و خرقه ديگر مثل آن بر سرش افكند؛ بعد از آن فاطمه به سخن درآمد و گفت:
«أشهد أن لا اله الّا اللّه و أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه أبى سيّد الانبياء و أنّ بعلى سيّد الاوصياء و ولدى سادة الأسباط.» پس بر آن زنان سلام كرد و هر يك را به نام خواند و ايشان
در روى او مى خنديدند و حور العين را بشارت مى دادند به ولادت فاطمه- عليها السلام-؛ و در آسمان نورى به غايت روشن پديد آمد كه فرشتگان پيش از آن نديده بودند. و آن زنان به خديجه گفتند كه فراگير فاطمه را، به درستى كه طاهره و مطهّره و زكيّه و ميمونه است، و حق تعالى بركت فرموده در نسل او، و اولاد او را پاك و پاكيزه گردانيده است از جميع معايب. پس خديجه او را بستد و به غايت شادمان بود، و پستان در دهان او گذاشت؛ فاطمه شير بياشاميد، و در روزى چندان بباليد كه كودك ديگر در ماهى؛ و در ماهى آن قدر نموّ نمود كه كودك ديگر در سالى.
و در سال دهم از بعثت، ابو طالب و خديجه به رحمت حقّ پيوستند.
روايت كرده است صدوق، يعنى ابن بابويه- عليه الرّحمة- در كتاب «امالى» كه: «دخل رسول اللّه (ص) على أبى طالب و هو مسجّى فقال يا عمّ كفلت يتيما و ربّيت صغيرا و نصرت كبيرا فجزاك اللّه عنّى خيرا ثمّ أمر عليا (ع) بغسله.» يعنى: «داخل شد رسول خدا بر ابى طالب در
______________________________
* كلثوم در زبان عربى نام مرد است.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:13
حالتى كه وفات يافته بود و جامه بر سر او كشيده شده بود. پس گفت كه اى عمّ، كفالت نمودى يتيمى را، و تربيت نمودى صغيرى را، و نصرت دادى كبيرى را؛ پس جزا دهد اللّه تعالى تو را از من جزاى خير؛ و بعد از آن امر كرد على- عليه السلام- را به غسل او».
و در سال پنجاه و يكم از ولادت، كه سال يازدهم باشد از بعثت،
بعضى از انصار به شرف ملاقات سيّد اخيار مشرّف گشتند.
و در سال دوازدهم به قولى قضيّه معراج واقع شد، و نماز پنج گانه واجب گرديد. و آن جناب پنجاه و سه سال در مكّه مقام داشت.
در اوايل سال پنجاه و چهارم، آن حضرت عزيمت هجرت نمود از مكّه معظّمه به مدينه طيّبه. پس در شبى كه كفّار اتّفاق نموده بودند و به قصد قتل آن حضرت بيرون آمده و در سراى آن جناب را داشتند، حضرت رسالت پناه شاه ولايت دستگاه را در بستر مبارك خود خوابانيده، برد سبز خود را بر آن حضرت پوشيد، و بيرون آمده مشتى خاك بر سر آن خاكساران پاشيده درگذشت، و هيچ يك از ايشان آن حضرت را نديد؛ و از آن خاك بر سر هر كس كه رسيد، در جنگ بدر كشته گرديد. و چون از كفّار گذشت به ابى بكر رسيد. پس به جهت آنكه سرّ آن حضرت را ظاهر نكند، او را با خود ببرد.
منقول است كه در آن شب كه شاه ولايت- عليه السلام- از كمال شجاعت بر بستر حضرت رسالت- صلى الله عليه و آله و سلّم- تكيه فرمود؛ حق تعالى با جبرئيل و ميكائيل خطاب كرد كه: «انّى قد آخيت بينكما و جعلت عمر أحد كما أطول من عمر الآخر فأيّكما يؤثّر صاحبه الحياة فاختار كلّ واحد منهما الحياة لنفسه فأوحى اللّه تعالى اليهما أ لا كنتما مثل علىّ بن أبى طالب (ع) آخيت بينه و بين محمّد فبات على فراشه يفديه بنفسه و يؤثره بالحياة،
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:14
اهبطا الى الارض و احفظاه من عدوه فنزلا فكان جبرئيل عند رأسه و ميكائيل عند رجليه
فقال جبرئيل: بخّ بخّ من مثلك يا ابن أبى طالب و قد يباهى اللّه بك الملائكة».
يعنى: «بدرستى كه من عقد برادرى افكندم در ميان شما، و عمر يكى از شما را درازتر از عمر ديگرى گردانيدم. پس كداميك از شما برمى گزيند به حيات خود يارش را؟ پس اختيار كردند هر يك از آن دو ملك مقرّب حيات را از براى خود. پس حضرت اللّه تعالى فرمود كه آيا شما چرا نمى باشيد مثل علىّ بن ابى طالب كه من عقد برادرى افكندم ميان او و محمّد- صلى الله عليه و آله و سلّم-؟ و او جان خود را فداى محمّد كرده بر فراش او خوابيد، و او را برگزيد بر خويشتن. پس بايد كه نزول كنيد بر زمين و نگاه داريد او را از دشمن او. پس فرود آمدند جبرئيل و ميكائيل؛ پس ايستاد جبرئيل بر بالين حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- و ميكائيل در پايين پاى او. پس گفت جبرئيل كه بشارت باد تو را، كيست مثل تو؟ و كه راست مرتبه تو اى پسر ابى طالب؟ به تحقيق كه مباهات مى نمايد به تو خداى تعالى با فرشتگان مقرّب».
و بعد از آنكه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- متوجّه مدينه شده بود، و به روايتى هنوز در غار ثور بود، كه حضرت اللّه تعالى و تقدّس آيه كريمه «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ» «10» را در شأن حضرت امير المؤمنين على- عليه السلام- فرستاد و بالجمله، حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به غار ثور [نزول] فرمود؛ و بعد از سه روز
از آنجا متوجّه مدينه شد.
آورده اند كه آن حضرت در راه به خيمه امّ معبد رسيد. در آن خيمه گوسفندى بيمار بود كه از غايت لاغرى از گلّه بازمانده بود. پيغمبر- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود كه آيا اين گوسفند شير دارد؟ امّ معبد گفت: «پدر و مادرم فداى تو باد، اين گوسفند از آن لاغرتر است كه شير داشته باشد.» فرمود
______________________________
(10) آيه 203 سوره مباركه بقره.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:15
كه رخصت مى دهى كه او را بدوشم؟ گفت: «جانم فداى تو باد، اگر مى توانى بدوش». آن حضرت بعد از تسميه، دست مبارك بر پستان آن گوسفند ماليد، فى الحال پرشير شد. آن جناب شير نوشيد و ظرفهايى كه در آن خيمه بود پرشير كرد. پس آب طلبيده دست و دهان مبارك خود را بشست، و آبى كه به آن دهان شسته بود، بر پاى درختى كه بر در آن خيمه واقع بود ريخت؛ و آن درختى بود خشك شده، مروى است از هند دختر خواهر امّ معبد، كه از بركت آب دهان مبارك سيّد عالميان آن درخت سبز شد؛ ميوه اى بزرگ از آن درخت حاصل شد كه طعمش مانند شهد بود و بويش چون عنبر؛ و هر گرسنه و تشنه كه از آن مى خورد سير مى شد، و هر رنجور كه از آن مى خورد شفا مى يافت، و هر گوسفند و شتر كه از برگ آن درخت مى خورد فربه مى شد و از بركت آن شيرش فراوان مى شد؛ و ما از آن درخت خير و بركت عظيم مى يافتيم و آن را درخت مبارك نام نهاديم، و همچنين بود؛ ناگاه صباحى برخاستيم، ميوه آن درخت فرو ريخته بود
و برگش كوچك شده. بعد از چند روز خبر وفات سيّد كاينات- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به ما رسيد. باز همچنان به حال اوّل ميوه داد، تا مدّت سى سال برآمد. بازديديم كه ميوه آن درخت فرو ريخته بود و پرخار شده بود. پس خبر شهادت حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- به ما رسيد، بعد از آن ديگر ميوه نداد، امّا از برگش شفا مى يافتيم. تا مدّتى برآمد، ناگاه ديديم كه از ساق آن درخت خون تازه بيرون آمده. پس خبر شهادت حضرت امام حسين- عليه السلام- به ما رسيد، و آن درخت خشك شد.
امّا حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- چون به نزديك مدينه رسيد، در موضعى كه آن را «قباء» گويند نزول فرمود. هر چند اهل مدينه استدعا نمودند كه آن سرور داخل مدينه شود قبول نيفتاد؛ و آن حضرت مى فرمود كه در نمى آيم به مدينه تا زمانى كه على بيايد.
و در منزل «قباء» ابو ايّوب انصارى نامه تبع الاكبر اسعد بن ملكا را كه يكى از ملوك يمن بود، و به مدّتها پيش از زمان آن حضرت به او ايمان آورده
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:16
بود به آن سرور رسانيد. و در همان منزل سلمان فارسى به شرف بساطبوسى خواجه هر دو سرا محمّد مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- مشرّف گرديد.
و حضرت امير المؤمنين بعد از رفتن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به جانب مدينه، به موجب سفارش آن سرور چند روز در «ابطح» اقامت نموده ندا مى فرمود كه هر كه او را نزد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و
سلّم- امانتى باشد، بيايد و امانت خود بستاند. و چون ودايع خلايق را به صاحبان رسانيد، حضرت فاطمه زهرا را با مادر خود فاطمه بنت اسد و دختر عمّ خود فاطمه بنت زبير بن عبد المطلّب در هودج نشانيده متوجّه مدينه شد. و جمعى از ضعفاى مهاجرين با آن حضرت همراه بودند. كفّار خبر يافته جمعى از اشرار از پى ايشان رفتند، و چون به آن حضرت رسيدند جنگ آغاز كردند؛ و عاقبت مخذول و منكوب بازگشتند.
و آن جناب در منزل قباء به حضرت مصطفى- عليه التّحية و الثّناء- رسيد. روز دوشنبه يازدهم ربيع الاول، و به قولى روز جمعه سيّم شهر مذكور بود كه آن حضرت با اهل بيت مدينه را به قدوم مكرمت لزوم مشرّف فرمود.
و در سال اوّل از هجرت، حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در مدينه مسجدى بنا فرمود؛ و هم در آن سال عبد اللّه بن سلام كه از كبار احبار يهود بود، شرف اسلام دريافت. و در همان سال پيغمبر عقد مؤاخات در ميان اصحاب افكند، و از براى امير المؤمنين- عليه السلام- برادرى تعيين نفرمود. پس حضرت امير المؤمنين گفت: «يا رسول اللّه، براى من برادرى تعيين نفرمودى» پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه:
«أنت أخى فى الدّنيا و الآخرة» يعنى «تو برادر منى در دنيا و آخرت». و اين سال، نماز ظهر و عصر و عشا چهارگونه شد. و هم در اين سال، يهود بنى-
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:17
قينقاع و بنى النّضير و بنى قريظه به خدمت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- آمده، امان نامه استدعا نمودند. سرور
عالميان ايشان را به شرط چند امان داد. و در همين سال، در يكى از واديهاى مدينه گرگى با شبانى سخن گفت.
و در سال دويم از هجرت قبله تحويل يافت؛ و روزه ماه مبارك رمضان و زكاة و فطر واجب گرديد. و در اين سال عقد نكاح حضرت سيّدة النّساء فاطمه زهرا- عليها السلام- با حضرت علىّ مرتضى- عليه السلام- به وقوع انجاميد. ابن شاذان- عليه الرّحمة و الغفران- در مائه اى كه جمع نموده است آن را از طرق عامّه، روايت كرده است از حضرت امام جعفر- عليه السلام- كه آن حضرت روايت فرمود از آباء خود، از حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- كه آن حضرت فرمود كه:
كنّا مع رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فى بيت أمّ سلمة اذ هبط عليه ملك له عشرون رأسا فى كلّ رأس ألف لسان بكلّ لسان يسبّح اللّه و يقدّسه بلغة لا تشتبه الأخرى راحته أوسع سبع سماوات و سبع أرضين حسب النّبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- أنّه جبرئيل- عليه السلام-، فقال:
يا جبرئيل لم تأتني فى مثل هذه الصّورة قطّ فقال: ما أنا بجبرئيل، أنا صرصائيل بعثنى اللّه اليك لتزوّج النور من النّور. فقال النبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- من بمن؟ قال: ابنتك فاطمة من علىّ بن أبى طالب- عليه السلام- فزوج النبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلم- فاطمة من على- عليه السلام- بشهادة جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و صرصائيل قال: فنظر النّبىّ- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- اذا بين كتفى صرصائيل مكتوب لا اله الّا اللّه، محمّد رسول اللّه نبىّ الرّحمة، علىّ بن
ابى طالب ولىّ اللّه مقيم الحجّة، فقال النّبى: يا صرصائيل، منذكم كان هذا بين كتفيك؟ قال من قبل أن يخلق الدّنيا باثنى عشر ألف سنة». يعنى:
«بوديم ما با رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در خانه امّ سلمه كه ناگاه فرود آمد به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- ملكى كه او را بيست سر بود، و در هر سرى هزار زبان، و به هر زبانى تسبيح و تقديس كردى خداى
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:18
تعالى را، به لغتى كه مانند لغت ديگر از آن لغتها نبود. كف دست او گشاده تر بود از هفت طبقه آسمان و هفت طبقه زمين. پنداشت پيغمبر كه آن ملك جبرئيل است. پس گفت: اى جبرئيل، نيامدى تو هرگز به نزد من به مانند اين صورت! آن ملك گفت كه من جبرئيل نيستم، من صرصائيلم.
برانگيخت مرا خداى تعالى به سوى تو، براى آنكه تزويج كنم نور را با نور.
پس گفت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه: كه را با كه؟ گفت دخترت فاطمه را به علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- به گواهى جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و صرصائيل. و گفت حضرت امام جعفر- عليه السلام- كه: بعد از آن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- نظر كرد ديد كه در ميان هر دو كتف صرصائيل نوشته بود كه: لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه نبىّ الرّحمة علىّ بن ابى طالب مقيم الحجّة. پس پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به صرصائيل فرمود كه چند گاه است كه نوشته شده اين كلمات بر كتف تو؟
گفت: پيش از آفرينش
دنيا به دوازده هزار سال.»
و در همين سال حضرت ذو الجلال آيت قتال فرستاد؛ و در همين سال غزاى بدر واقع شد «11». مسلمانان به امداد امير مؤمنان فتح كردند، و به قول اكثر مورّخين، از جمله كفّار قريش كه در اين جنگ به قتل آمدند يكى ابو جهل ملعون بود. و در همين سال [وقعه] بنى قينقاع روى نمود. «12» به سبب نقض عهد، آن تيره دلان گرفتار خذلان گشته جلاى اوطان اختيار نمودند.
و قتل عصماء يهوديّه و فوت ابى لهب و غزوه سويق «13» در همين سال واقع گرديد.
و در سال سيم از هجرت غزاى احد دست داد، «14» و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در آن وقت بيست و شش ساله بود. پس اوّل كسى كه به شمشيرآزمايى درآمده، در معركه جلادت داد شجاعت داد، حضرت شاه ولايت- عليه السلام- بود. و آن سرور عالى مقدار از رؤساى
______________________________
(11) «شذرات الذهب» جزء أوّل، ص 9؛ «الكامل» جزء ثانى، ص 43.
12 و 13 «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 52.
14 «شذرات الذّهب» جزء اوّل، ص 10؛ «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 56.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:19
اشرار نه تن را كه علمدار كفّار بودند به اهل نار ملحق ساخت؛ و چون دو لشكر به هم زدند، پس از اندك زمانى حزب شيطان يعنى لشكر ابو سفيان فرار بر قرار اختيار كرده راه گريز پيش گرفتند؛ و اكثر مسلما [نا] ن به اخذ غنيمت مشغول گشتند. در آن هنگام جمعى از كفّار كه در كمين بودند، فرصت يافته از پس كوه عينين «15» بر سر مسلمانان ريختند و چندين تن در آن وقت شهيد شدند. پس مجموع لشكر
پيغمبر به هزيمت رفتند الّا حضرت كرّار غير فرّار، يعنى على عالى مقدار، كه پاى فتوّت فشرده به دفع كفّار اشتغال فرمود، و به ضرب ذو الفقار دمار از اشرار بر مى آورد و نمى گذاشت كه مضرّتى به احمد مختار- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- رسانند.
و در آن روز جبرئيل، و به روايتى رضوان، نداى «لا سيف الّا ذو الفقار و لا فتى الّا على» «*» در داد، و از كارزار حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- غلغله و غريو در ملأ اعلا افتاد؛ پس سيزده تن از گريختگان بازگشتند «16» و حضرت رسول را در ميان گرفتند، و هر كس از كفّار قصد سيّد اخيار مى نمود، حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- بر او حمله كرده به يك ضرب او را به جهنّم مى فرستاد. جبرئيل در آن وقت گفت: «يا رسول اللّه، ملائكه تعجّب مى نمايند از حسن مواسات و جوانمردى علىّ بن ابى طالب- عليه السلام-». پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: چون چنين نكنند؟ «انّه منّى و انا منه» يعنى: به درستى كه «علىّ بن ابى طالب از من است و من از اويم». جبرئيل گفت: «و انا منكما» يعنى «و من از شمايم».
حضرت امير المؤمنين بر گروه مشركان حمله مى كرد و به آتش ذو الفقار، خرمن حيات اشرار درهم مى سوخت، تا ايشان را متفرّق و منهزم ساخت. در اين غزا سيّد الشهداء حمزة بن عبد المطّلب به فردوس اعلى انتقال فرمود [و هند بنت عتبه كه زن ابو سفيان بود و مادر معاويه بود به خوردن] «17» جگر آن سرور
______________________________
* در مآخذ به صورت يك بيت شعر آمده است.
(15)
«عينين» كوهى است نزديك مدينه (معجم البلدان).
16 در متن: «باز گذشتند».
17 فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:20
ارتكاب نمود و آنچه يكى از فصحاى شعرا گفته اشارت به همين است. بيت:
داستان پسر هند مگر نشنيدى كه ازو بر سر اولاد «18» پيمبر چه رسيد
پدر او لب و دندان پيمبر بشكست مادر او جگر عم پيمبر بمكيد
خود بناحق حق داماد پيمبر بگرفت پسر او سر فرزند پيمبر ببريد
بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت بادلعن اللّه يزيدا و على آل يزيد «19» و در همين سال حضرت امام حسن- عليه السلام- متولّد گرديد «20».
و در سال چهارم از هجرت، ابو عامر بن مالك به مدينه آمده از حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- استدعا نمود كه جمعى را به ارشاد اهل نجد و بنى عامر فرستد. آن حضرت هفتاد كس را، كه يكى از ايشان عمرو بن اميّه ضمرى بود، فرستاد. چون به بئر المعونه رسيدند، عامر بن الطّفيل كه برادرزاده ابو عامر بن مالك بود، جمعى را بر سر مسلمانان آورده همه را شهيد كرد الّا عمرو بن اميّه. عمرو در وقت مراجعت به دو عامرى رسيده ايشان را در خواب كشت، و چون اين خبر به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- رسيد، بر هلاك مسلمانان متأسّف شده، عمرو را در قتل آن دو عامرى ملامت نمود؛ و فرمود كه ايشان در جوار من بودند، و حالا ديت ايشان بر من است. و آن حضرت به بنى النّضير رفت كه از ايشان به جهت ديت آن دو عامرى قرضى بستاند. آن تيره بختان سياه دل خواستند كه اطفاء نور نبوّت نمايند، و
اين معنى سبب غزاى بنى النّضير شد. آن حضرت چون به مدينه مراجعت فرمود، رايت نصرت آيت به حضرت شاه ولايت سپرده، روى به حصن بنى النّضير آورده، در اوقات محاصره يكى از تيراندازان يهود كه موسوم بود به غرور، تيرى به جانب خيمه حضرت خير البرايا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- انداخت و چون شب رسيد حضرت امير المؤمنين- عليه السلام-
______________________________
(18) در متن: «كه ازو و سه كس او به پيمبر».
(19) «ديوان سنائى» به سعى و اهتمام استاد سيد محمد تقى مدرس رضوى، چاپ سال 1320 تهران، ص 784.
(20) «شذرات الذهب» جزء اوّل، ص 10.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:21
غايب گرديد. بعضى از اصحاب از غايب شدن آن جناب به حضرت حبيب ربّ العزّة خبر دادند. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه مى بينم كه به كفايت بعضى از مهمّات شما بيرون رفته. مقارن اين حال حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- رسيد، سر پرغرور غرور را بر پاى حضرت مصطفى انداخت و گفت: «يا رسول اللّه! اين سر آن ملعون است كه تير به جانب خيمه شما انداخت». حضرت رسول از چگونگى آن تفتيش فرمود.
حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- جواب داد كه آن بدبخت را بسيار متهوّر يافتم؛ به خاطر گذرانيدم كه شايد جرأت او را بر آن دارد كه شب از قلعه بيرون آيد. بر در قلعه رفتم؛ با نه تن از قلعه بيرون آمد، من بر او حمله كرده سرش را از تن برداشتم.
و در اين سال حضرت امام حسين- عليه السلام- متولّد گرديد.
و در سال پنجم از هجرت غزاى خندق دست داد، «21» و آن چنان بود كه
كفّار اتّفاق نموده هزار «22» كس به قصد حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- متوجّه مدينه شدند؛ و حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه خندقى در پيش لشكر كندند. پس چون جنگ قائم شد، عمرو بن عبد ود كه از رؤساى كفار بود، و در شجاعت مشهور روزگار بود، به ميدان آمد و گفت: «كيست كه به جنگ من بيرون آيد؟» على مرتضى- عليه السلام- از حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- رخصت ميدان خواست.
پيغمبر از جهت آزمايش اصحاب، چند مرتبه آن حضرت را به رفتن به جنگ عمرو بن عبد ود منع فرمود؛ و نيز تا بر عالميان ظاهر شود كه به غير از امير المؤمنين كسى به جنگ عمرو بن عبد ود نمى رود. آخر الامر كه به مضمون آيه كريمه «وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا» «23» كار بر لشكر اسلام تنگ شده بود، آن سيّد عاقبت محمود
______________________________
(21) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 67؛ «طبقات الكبرى» ج 2، ص 65، چاپ بيروت.
(22) در نسخه ب «ده هزار».
(23) از آيه 10 سوره مباركه احزاب.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:22
- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- را رخصت داد تا به ميدا [ن] رفته، با آن كافر متهوّر جنگ در پيوست. و به يك اشارت شمشير شرّ او را كفايت فرمود؛ و بعد از آن بر پسرش حمله كرده او را نيز به قتل رسانيد. پس مؤمنان تكبير گفتند و لشكر كفر منهزم گشتند، و حضرت حق تعالى آيه كريمه «وَ كَفَى اللَّهُ
الْمُؤْمِنِينَ الْقِتالَ وَ كانَ اللَّهُ قَوِيًّا عَزِيزاً» «24» در اين باب در شأن حضرت شاه اوليا نازل ساخت؛ و پيغمبر فرمود كه: «لمبارزة علىّ بن أبى طالب- عليه السلام- يوم الخندق أفضل من أعمال أمّتي الى يوم القيامة.»
يعنى: «هرآينه مبارزت نمودن على بن ابى طالب- عليه السلام- در روز حرب خندق، بهتر است از اعمال امّت من تا روز قيامت». جابر بن عبد اللّه انصارى گفت كه جنگ علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- با عمرو بن عبد ود مانند جنگ داود است كه جالوت را كشت.
و در همين سال غزاى بنى قريظه واقع گرديد «25».
در اين سال غزاى ذات الرّقاع «26» و غزاى بنى المصطلق «27» وقوع يافت؛ و در وقت رفتن بنى المصطلق بود كه امير المؤمنين- عليه السلام- با متمرّده جن محاربه نمود.
و در سال ششم از هجرت، حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- به جنگ بنى سعد بن بكر توجه نمود، و آن جماعت را منهزم ساخت.
و در اين سال به قول اكثر ارباب سير حج واجب شد. و در همين سال صلح حديبيّه صورت يافت «28». و غزاى بنى لحيان و غزاى ذى قرد در همين
______________________________
(24) از آيه 25 سوره مباركه احزاب.
(25) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 69.
(26) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 66.
(27) ابن اثير اين غزوه را در وقايع سال ششم ذكر نموده است. رجوع شود به «كامل» جزء ثانى، ص 72.
(28) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 75.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:23
سال واقع گرديد «29». و در همين سال شرف دودمان عبد مناف به شش كس از ملوك اطراف نامه نوشت و ايشان را به دين قويم
و صراط مستقيم دعوت فرمود.
نامه نجاشى را به عمرو بن اميّه ضمرى داد. نجاشى نامه و فرستاده پيغمبر را تعظيم نموده ايمان آورد.
نامه هرقل «30» را به دحيه كلبى داد «31». هرقل با روميان مشورت نمود كه «چه مى گوييد در باب گرويدن به محمد- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-؟» ايشان سركشى نمودند؛ و به روايتى هرقل در سرّ به رسالت حضرت مصطفى اعتراف نمود «32».
نامه خسرو پرويز را به عبد اللّه بن حذافه سهمى داد «33». خسرو نامه آن حضرت را پاره كرد و به سبب آن سوء ادب، پسر او را حق تعالى برانگيخت تا او را بكشت.
و نامه مقوقس ملك اسكندريّه را به حاطب بن ابى بلتعه «34» داد «35».
مقوقس حاطب را گرامى داشت امّا مسلمان نشد، و به رسم هديه چهار كنيزك و خواجه سرايى و بيست جامه وار و هزار مثقال طلا و استرى كه آن را دلدل مى گفتند و درازگوشى كه يعفور نام داشت، به نزد حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرستاد، و صد مثقال طلا و پنج جامه به حاطب داد.
نامه حارث بن ابى شمر غسّانى را كه حاكم به شام بود، به شجاع بن وهب اسدى داد. «36» حارث ايمان نياورد، و حاجب او از شجاع احوال پيغمبر
______________________________
(29) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 71.
(30) هرقل در آن زمان امپراطور روم شرقى بود.
(31) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 80.
(32) «تاريخ الخميس» ج 2، ص 38.
(33) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 80.
(34) در متن: «بلمقه»؛ از روى «كامل» تصحيح شد.
(35) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 80.
(36) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص
80.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:24
- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- معلوم كرده ايمان آورد، و پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در حقّ او دعا فرمود. حارث در سال هشتم از هجرت هلاك شد و حاجب او عمر دراز يافت، و اسباب وافره و جمعيت متكاثره و فرزند بسيار حضرت پروردگار به او عطا فرمود.
و نامه هوذه حنفى «37» را به سليط بن عمرو عامرى داد «38» و هوذه جواب ناصواب نوشت. حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه هلاك باد هوذه. بعد از فتح مكّه جبرئيل خبر هلاك او را به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- رسانيد. و در اين سال آيت ظهار نازل شد.
و در سال هفتم از هجرت، حضرت رسالت با هزار و چهار صد كس به غزاى خيبر توجّه نمود؛ و در پاى قلعه قموص كه سخت ترين قلاع خيبر بود، يك روز رايت را به ابى بكر داده او را به جنگ فرستاد؛ ابى بكر از جنگ گريخت. روز ديگر رايت به عمر بن خطّاب داد، او نيز گريخت. بعد از آن پيامبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «و اللّه لأعطينّ الرّاية غدا رجلا يحبّ اللّه و رسوله و يحبّه اللّه و رسوله كرّارا غير فرّار يفتح اللّه على يديه.»
يعنى: «به خدا سوگند كه هرآينه فردا رايت اسلام را به مردى دهم كه خدا و رسول خدا را دوست دارد، و خدا و رسول خدا او را دوست دارند، و ستيزنده ناگريزنده باشد، و مفتوح سازد خداى تعالى اين قلعه را به دست او.»
پس آن سرور چون
اين حديث بيان فرمود، مردم در فكر شدند كه آيا اين منصب گرامى كه را باشد؟ روز ديگر حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- امير المؤمنين- عليه السلام- را طلبيده، چشمهاى مبارك حضرت امير درد مى كرد؛ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- آب دهان مبارك بر چشم امير مؤمنان ماليد؛ و به روايتى زبان مبارك در چشم آن حضرت كشيد، آن رمد زايل شد و ديگر آن حضرت درد چشم نديد. پس رايت را به مولاى متّقيان داد و آن جناب به در قلعه رفت، مرحب خيبرى را با چند يهود بى باك به جهنّم فرستاد، و يهودان [كه] از قلعه بيرون آمده بودند، فرار
______________________________
(37) هوذة بن على حنفى در آن وقت امير يمامه بود. «كامل» ص 81.
(38) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 80.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:25
نمودند. حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- به قوّت ربّانى و نصرت سبحانى، در خيبر را كه از سنگ بود، كنده سپر ساخت؛ و تا قلعه را مسخّر نگردانيد، در را از دست نينداخت «39».
آورده اند كه بعد از تسخير قلعه، آن در را از پس پشت مقدار هشتاد شبر به دور افكند، و بغير از اينها كه مذكور شد، در اين غزا معجزات از شاه اوليا بسيار به ظهور آمده؛ اطّلاع بر تمامى آن حواله به «منهج النّجات» است.
و در همين سال، فتح فدك واقع گرديد. «40» بر آن نهج كه اهل فدك صلح نمودند با پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به دست امير المؤمنين حيدر- عليه السلام- كه حوالى فدك خاص از آن رسول اللّه باشد. پس جبرئيل نازل شده آيت
«وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ» «41» فرود آورد، و گفت: «حق تعالى مى فرمايد كه حقّ خويشان بده» پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه مراد از خويشان در اين آيه كيست، و حق او چيست؟ جبرئيل گفت:
«فاطمه- عليها السلام- است، حوائط فدك را به او ده» حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- از براى فاطمه- عليها السلام- در آن باب حجّتى نوشت. صاحب «مقصد اقصى» «42» گويد كه آن وثيقه اى بود كه بعد از وفات پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به ابى بكر نمود.
و در همين سال، آفتاب بعد از غروب به دعاى حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- بازگشت. روايت كرده جابر بن عبد اللّه انصارى و ابو سعيد خدرى و اسماء بنت عميس و امّ سلمه و جمعى كثير از صحابه، كه روزى امير المؤمنين- عليه السلام- نزد پيغمبر نشسته بود كه جبرئيل- عليه السلام- وحى آورد. حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در وقت غشيان وحى سر در كنار امير المؤمنين- عليه السلام- گذاشت، و رسول را افاقت حاصل
______________________________
39 و 40 «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 82- 86.
41 صدر آيه 26 سوره مباركه اسرى، و نيز صدر آيه 37 سوره مباركه روم.
42 صاحب «ذريعه» گفته: «مقصد الاقصى فى ترجمة المستقصى [ (!) شايد المصطفى باشد] فى سيرة الرسول» تأليف أبو بكر عبد السلام بن محمد ... فردوسى اندرسفانى، از دانشمندان قرن ششم است.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:26
نشد تا حينى كه آفتاب غروب نمود؛ و امير المؤمنين- عليه السلام- نماز عصر نگزارده بود. در وقتى كه آفتاب غروب نمود، نماز را نشسته
به اشارت بگزارد. و چون رسول را از غشيان وحى افاقت حاصل شد، با امير المؤمنين- عليه السلام- گفت كه مگر نماز نگزارده اى؟ امير المؤمنين- عليه السلام- گفت كه نماز عصر را به اشارت گزاردم. سيّد المرسلين- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود: «دعا كن كه اللّه تعالى آفتاب را بازگرداند، تا نماز را در وقت ايستاده بگزارى. به درستى كه اللّه تعالى دوست مى دارد تو را، و دعاى تو را اجابت مى فرمايد، جهت آنكه اطاعت و فرمانبردارى او و رسول او مى كنى». امير المؤمنين- عليه السلام- دعا كرد تا حضرت اللّه تعالى آفتاب را بازگرداند؛ حق تعالى دعاى آن حضرت را به اجابت مقرون فرموده، آفتاب را بازگردانيد، تا حضرت امير- عليه السلام- نماز را گزارد. چون از نماز فارغ گرديد، آفتاب غروب نمود.
و در سال هشتم از هجرت، فتح مكّه از مطلع توفيقات ربّانى روى نمود. «43» حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در حرم كعبه «44» پاى بر كتف پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- گذاشت و بتان را در هم شكست.
و در همين سال غزاى حنين واقع شد. «45» و به روايتى در اين غزا مسلما [نا] ن پانزده هزار بودند. همگى روى به فرار آوردند، الّا حضرت شاه اوليا و عبّاس و فضل بن عباس و شش تن ديگر از بنى هاشم. حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- به جنگ مشغول گرديده دمار از كفار برآورد و كفار منهزم شدند. چون حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به تقسيم غنيمت مشغول گرديد مردى برخاست و گفت: «يا محمد به راستى و عدالت قسمت كن». آن
حضرت از روى خشم فرمود كه: «واى بر تو اگر من راستى نكنم، پس كه راستى كند؟» مسلمانان خواستند كه او را بكشند. پيغمبر- صلّى اللّه
______________________________
(43) «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 90.
(44) در نسخه «ب»: «مكه».
(45) «شذرات الذّهب» جزء اوّل، ص 12.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:27
عليه و آله و سلم- فرمود كه بگذاريد، كه او را ياران است كه از دين بيرون روند، چنانكه تير از كمان بيرون مى رود. خواهد كشت ايشان را بهترين خلق؛ و علامت ايشان آن است كه در ميان ايشان مردى باشد سياه ناقص دست، كه دست او مانند پستان زنان باشد. «46» و اين شخص و آن ناقص دست، هر دو از خوارج نهروان بودند كه بر دست حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- كشته شده، راه جهنّم پيمودند.
و در سال نهم از هجرت حضرت محمد رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- شاه ولايت پناه- عليه السلام- را خليفه ساخته، مدينه را به آن سرور دين پرور سپرده، به غزاى تبوك [حركت] فرمود. «47» و به روايت اكثر اصحاب ما، به هزيمت رفتند و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- از مدينه به هفده گام به تبوك رسيد، و محاربه نمود، و لشكر كفر را، كه به روايتى صد و هشتاد هزار بودند، درهم شكست.
محمد بن الحسين بن الحسن البيهقى الكيدرى- رحمه اللّه- در كتابش كه موسوم است به «كفاية البرايا» آورده كه «عدّة من أصحابنا بألفاظ مختلفة و معان متّفقة انّه حارب أمير المؤمنين- عليه السلام- مع الكفار فى موضع تبوك». يعنى: «چندين تن از اصحاب ما اماميّه روايت كردند به الفا [ظ] مختلفه و معانى متّفقه، كه محاربه
نمود امير المؤمنين- عليه السلام- با كفّار در موضع تبوك».
و هم در كتاب مذكور، بر وجهى مختصر، اين غزا را از شيخ ابو جعفر روايت كرده، و اين فقير در «منهج النّجات» اين حكايت را بر سبيل تفصيل، مرقوم كلك بيان گردانيده؛ پس هر كس را ميل اطّلاع باشد، بايد كه به آن كتاب رجوع نمايد.
امّا چون حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- از تبوك
______________________________
(46) اين شخص همان ذو الثديه است كه از خوارج بود، و در تواريخ نامش آمده است.
(47) «شذرات الذّهب» جزء اوّل، ص 13؛ «كامل» ابن اثير، جزء ثانى، ص 106؛ «طبقات» ج 2، ص 164.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:28
مراجعت فرمود، بسيار از وفود اعراب به خدمت آن عالى جناب شتافتند و شرف اسلام دريافتند.
و در سال دهم از هجرت نيز بسيارى از وفود به ملازمت آن سرور عاقبت محمود رسيدند. يكى از اين وفود، وفد نجران بود. و آن چنان بود كه قومى از نصاراى نجران به مدينه آمده با پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- گفتند كه چه گويى در حق عيسى- عليه السلام-؟ حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه او بنده برگزيده خدا بود. گفتند:
چگونه بنده اى باشد كه هيچ مخلوق بى پدر نمى باشد؟ حق تعالى اين آيت را فرستاد كه «إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ قالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ.» «48» يعنى: «به درستى كه مثل عيسى نزد اللّه تعالى همچو مثل آدم است كه بيافريد حق تعالى او را از خاك». مراد آن است كه يا محمد، بگوى كه آدمى بى پدر مى تواند بود، و آن
آدم است كه پدر شماست كه او را نه پدر بود و نه مادر؛ بلكه به قدرت الهى از خاك مخلوق و موجود شد. پس اگر عيسى را پدر نباشد، گو مباش، و اين حال از خداى تعالى عجيب و غريب نيست كه آدمى را بى پدر ايجاد كند، چه او قادر و توانا بر جميع ممكنات است. پس شما چرا در حقّ عيسى- عليه السلام- استبعاد مى كنيد و در وادى ضلالت افتاده ايد و از اين جهالت بر نمى گرديد؟
و بعد از نزول اين آيه، چون ايشان بر اعتقاد خويش مقرّ بودند، اين آيه نازل شد كه «فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ، فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ، ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ» «49» يعنى: «يا محمد، پس هر كس منازعه نمايد و حجّت پيش آورد در اظهار پيغمبرى تو، بعد از آن علمى كه به تو آمده است، بگوى ايشان را كه بياييد تا بخوانيم ما پسران خود را، و شما پسران خود را، و ما زنان خود را، و شما زنان خود را، و ما نفسهاى خود را و شما نفسهاى خود را؛ پس به حضرت
______________________________
(48) آيه 59 سوره مباركه آل عمران.
(49) آيه 61 سوره مباركه آل عمران.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:29
عزّت تضرّع و زارى كنيم و لعنت كنيم بر دروغگويان» قوم نجران به مباهله راضى نشده، جزيه قبول كردند و بازگشتند. جمهور نقل كرده اند كه «ابنائنا» اشارت است به امام حسن و امام حسين- عليهما السلام- و «نسائنا» اشارت است به فاطمه- عليها السلام- و «أنفسنا» اشارت است به حضرت امير
المؤمنين- عليه السلام-.
پس بدان كه اين دليلى است قوى بر امامت و خلافت شاه ولايت- عليه السلام-، زيرا كه حق تعالى او را نفس رسول اللّه خوانده و محال است كه او رسول باشد؛ پس ماند كه او مساوى است با رسول؛ و پيغمبر را ولايت عام بود پس آن حضرت را نيز ولايت عام خواهد بود.
و هم در اين سال حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- ساقى كوثر را به [جنگ] بنى زبيد فرستاد. چون جنگ قائم شد، عمرو بن معديكرب زبيدى به ميدان درآمد و از هيبت حضرت شاه مردان به هزيمت رفت. پس حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- پسر او و برادر او را به قتل رسانيد، و اولاد و ازواج ايشان را اسير ساخته متوجّه مدينه شد.
و هم در اين سال پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به حجّة الوداع عزيمت فرمود، و در روز عرفه خطبه خواند و مناسك حجّ مردم را تعليم داد، و فرمود كه: «انّى تارك فيكم الثّقلين ان تمسّكتم بهما لن تضلّوا ابدا، كتاب اللّه و عترتى أهل بيتى» يعنى: «من در ميان شما دو چيز بزرگ مى گذارم كه اگر چنگ در زنيد به متابعت آن دو چيز، هرگز گمراه نشويد: يكى كتاب خدا است، و دويم عترت اهل بيت من». و در شأن اهل بيت سه مرتبه مبالغه فرمود. و از اين معلوم شد كه جميع امّت مى بايد كه متابعت قرآن و اهل بيت كنند و ائمّه معصومين را امام و مقتداى خود دانند؛ زيرا كه كسى كه بر جميع خلق متابعت او واجب است، بعد از پيغمبر به غير
از ائمّه اثنى عشر- عليهم السلام- كسى ديگر نيست.
چنانكه روايت كرده است صدوق شيخ ابو جعفر محمد بن على ابن الحسين بن موسى بن بابويه قمى- رحمه اللّه- به اسناد متّصل از جابر بن
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:30
يزيد جعفى، و او روايت كرده از جابر بن عبد اللّه انصارى كه جابر گفت كه:
چون آيه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ» «50» نازل شد، با رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- گفتم كه: يا رسول اللّه! ما خدا و رسول خدا را مى شناسيم و مى دانيم كه اطاعت ايشان بر ما واجب است، مراد از اولى الامر كه حضرت اللّه تعالى در اين آيت اطاعت ايشان را با اطاعت خود مقرون گردانيده، كيستند؟ رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه:
«يا جابر هم خلفائى و أئمّة المسلمين بعدى أوّلهم علىّ بن ابى طالب ثمّ الحسن ثمّ الحسين ثمّ على بن الحسين ثمّ محمّد بن على المعروف فى التّوراة بالباقر و ستدركه يا جابر فاذا لقيته فأقرئه منّى السّلام ثمّ الصّادق جعفر بن محمد ثمّ موسى بن جعفر ثمّ على بن موسى الرّضا ثمّ محمد بن على ثمّ على بن محمد ثمّ الحسن بن على ثمّ سميّى و كنيّى حجّة اللّه فى أرضه و بقيّته فى عباده [محمد] ابن الحسن بن على ذلك الّذى يفتح اللّه على يديه مشارق الأرض و مغاربها و لكن يغيب من شيعته و اوليائه غيبة طويلة لا يثبت فيها على القول بامامته الّا من امتحن اللّه قلبه للايمان». قال جابر: «قلت يا رسول اللّه يقع لشيعته الانتفاع فى غيبته؟» فقال: «و الّذى
بعثنى بالنّبوّة انّهم يستضيئون بنوره و ينتفعون بولايته فى غيبته كانتفاع النّاس بالشّمس ان سترها حجاب.
يا جابر هذا مكنون سر اللّه و مخزون علم اللّه» ثمّ قرأ هذه الآية: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً». «51»
يعنى: «اى جابر، ايشان خلفاى منند و امامان مسلمانانند بعد از من، اوّل ايشان على بن ابى طالب است پس حسن پس حسين پس على بن حسين پس محمد بن على، به درستى كه در تورات معروفست به باقر، و زود باشد كه
______________________________
(50) صدر آيه 59 سوره مباركه نساء.
(51) از آيه 55 سوره مباركه نور.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:31
دريابى او را تو اى جابر، پس چون تو او را ببينى، از من او را سلام برسان.
پس از او صادق جعفر بن محمّد پس موسى بن جعفر پس على بن موسى پس محمد بن على پس على بن محمد پس حسن بن على پس همنام و هم كنيت من حجّت خدا در زمين و بلاد او، و بقيّه او در عباد او، پسر حسن بن على، آن كسى كه بگشايد اللّه تعالى به دست او مشارق و مغارب آن را، ليكن غايب شود از شيعه و دوستان [خود غايب شدنى دور و دراز، كه ثابت نباشد در آن غايب بودن] «52» بر قائل بودن به امامت او، الّا آن كسى كه امتحان كرده باشد حضرت اللّه تعالى دل او را براى ايمان». جابر گفت: «گفتم من كه اى رسول خدا، شيعه او را در
غيبت او، از او انتفاع واقع شود؟» پس گفت رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه: «به حقّ آنكه برانگيخت مرا به نبوّت و رسالت، كه ايشان هرآينه روشنى گيرند از نور او، و انتفاع يابند به ولايت او در غيبت او، مانند انتفاعى كه مردم را باشد به سبب آفتاب، هرگاه كه حاجبى او را پوشيده باشد. اى جابر اين مكنون سرّ خدا است و مخزون علم او». پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- اين آيه را بخواند كه: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ لَيُمَكِّنَنَّ لَهُمْ دِينَهُمُ الَّذِي ارْتَضى لَهُمْ وَ لَيُبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوْفِهِمْ أَمْناً يَعْبُدُونَنِي لا يُشْرِكُونَ بِي شَيْئاً».
چون حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- از مكّه متوجّه مدينه شد، در راه، اين آيه وافى هدايه نازل شد كه «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ
______________________________
(52) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:32
اليك من ربّك و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته و اللّه يعصمك من النّاس انّ اللّه لا يهدى القوم الكافرين». «53»
يعنى: «اى رسول برگزيده، برسان به خلق آن چيزى را كه فرستاده شده به سوى تو از نزد پروردگار تو؛ اگر نرسانى، پس نرسانيده اى پيغام خدا را؛ يعنى حكم آن دارد كه هيچ تبليغ رسالت نكرده اى و حال آنكه خداى تعالى نگاه مى دارد تو را از شر مردم؛ زيرا كه خداى راه ننمايد مر گروه ناگرويدگان را».
پس پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در روز هيجدهم ذى الحجّه بود كه در منزلى كه آن را غدير
خم گويند، فرمود تا از پالانهاى شتر منبرى ساختند؛ و آن حضرت دست امير المؤمنين را گرفته بر بالاى منبر برد و خطبه خوانده، از انتقال خويش به عالم بقا مردم را آگاه گردانيد، و بازگفت كه من در ميان شما دو چيز بزرگ مى گذارم كه اگر چنگ زنيد به آن هر دو، هرگز گمراه نشويد، و آن قرآن است و اهل بيت من؛ و اين هر دو از هم جدا نشوند تا در كنار حوض كوثر به من رسند. پس فرمود كه: «يا أيّها النّاس أ لست بكم أولى من أنفسكم؟» يعنى: «اى مردمان، آيا نيستم من اولى بالتّصرف در امور شما از شما؟» از هر طرف آواز بلند شد كه بلى، هستى اولى بالتصرف در امور ما از ما. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه» يعنى: «هر كس كه تصرّف من در امور او اولى است از تصرف او در امور او، پس تصرّف اين على اولى است در امور او، از تصرف او در امور او». پس در حق آن حضرت دعا فرمود، برين وجه كه: «اللّهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله و أدر الحقّ معه حيث كان.» يعنى: «بار خدايا، دوست دار كسى را كه على را دوست دارد و دشمن دار كسى را كه على را دشمن دارد، و يارى ده آن كسى را كه على را يارى دهد و فروگذار كسى را كه على را فرو گذارد؛ و حق را با على دار، هر جا كه باشد.»
______________________________
(53) آيه 67
سوره مباركه مائدة.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:33
بدان كه مى تواند بود كه مراد از مولى، خداوند باشد، و اولويت «اولى بكم» دليلى باشد بر اثبات مالكيّت، و مقدّمه ثانيه محذوف باشد.
يعنى: «من اولايم به تصرف در جميع امور شما به مقتضاى نصّ الهى كه «النَّبِيُّ أَوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ» «54» و هر كه چنين باشد، مالك و سيّد و مولاى شما باشد. زيرا كه خواجه را به واسطه همين «مولا» مى گويند كه هر تصرف كه در بنده مى كند، از بيع و عتق و غيرهما منفذ است؛ به خلاف بنده كه تصرف در خود نمى تواند كرد. پس تصرف خواجه در بنده اولى باشد، و بعد از آن به دليل مذكور، تفريع فرمود كه چون دانستيد كه من خواجه و مالك شمايم و زمام اختيار شما در دست من است، اكنون من تفويض فرمودم اختيار شما را به امير المؤمنين- عليه السلام- و هر كه من مولاى اويم، پس على مولاى اوست؛ و اين صريحتر است در خلافت؛ زيرا كه سلطنت مالكيّت است؛ و عارف رومى در اين معنى گويد، بيت:
كيست مولا؟ آنكه آزادت كندبند رقيّت ز پايت بركند مروى است كه چون حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- مجلس تمام فرمود، حسّان بن ثابت برخاست و گفت:
«يا رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- رخصت مى فرمائى كه بيتى چند درين باب بخوانم؟» آن حضرت رخصت فرمود. پس حسّان بيتى چند درين معنى بخواند، و از جمله آن ابيات، يك بيت اين است، نظم:
فقال له قم يا علىّ فانّنى رضيتك من بعدى اماما و هاديا و اين صريح است به آنكه آنچه حضرت رسالت
پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرموده، مراد وصيت امامت و خلافت است، از براى آنكه حسّان در حضور آن حضرت معنى حديث آن جناب را نظم كرد، و در آن نظم از آن سرور نقل كرد كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: برخيز يا على، به درستى كه پسنديده ام تو را كه بعد از من امام و هادى باشى؛ و
______________________________
(54) صدر آيه 6 سوره مباركه احزاب.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:34
هيچ كس بر حسّان انكار نكرد.
مروى است كه چون حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- از منبر فرود آمد، بفرمود كه حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در خيمه اى مقابل آن حضرت بنشيند، و امر فرمود خلق را كه بروند و بر آن حضرت سلام كنند، و آن سرور را امير المؤمنين بگويند و تهنيت دهند و با او بيعت كنند. به قول اكثر علماى مخالفين، اوّل كسى كه در آن روز تهنيت گفت و با آن حضرت بيعت كرد، عمر خطّاب بود. حافظ ابو نعيم اصفهانى كه از جمله علماى مخالف است، در كتابش روايت كرده از براء بن عازب در تفسير آيه «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ» كه او گفت: «أى بلّغ من فضائل علىّ نزلت فى غدير خمّ. فخطب رسول اللّه ثمّ قال من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه، فقال عمر: بخّ بخّ يا علىّ أصبحت مولاى و مولى كلّ مؤمن و مؤمنة». و ثعلبى و ابن مردويه، و جمعى كثير از علماى مخالف در كتابهاى خود، اين را روايت كرده اند.
روايت است كه روزى عبد الرّحمن بن ابى ليلى از حضرت شاه اوليا يعنى على مرتضى-
عليه السلام- پرسيد كه اگر قوم به خلافت اولى بودند، پس چرا پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- تو را به خلافت نصب كرد در حجّة الوداع؟ اگر تو اولى و احقّى پس چرا خلافت را به ايشان گذاشتى؟ آن حضرت در جواب فرمود آنچه ملخّصش اين است. كه «حضرت پيغمبر با من عهدى كرده است كه به غير از ملايمت طريقى نسپرم، و از نزاع و قتال بگذرم، تا هنگامى كه مقرّر شده؛ و بودم من مانند مردى كه او را بر مردم حقّى لازم الادا باشد كه مهلت داده باشد ايشان را تا هنگامى و موعدى، پس اگر آن مردم حقّ آن كس را پيش از انقضاى مدّت بدهند، بستاند و شكر گويد ايشان را؛ و اگر ندهند حقّ او را، تا مدّت منقضى شود آن مرد حقّ خود را بر جبر از ايشان بستاند، بى منّتى و شكرى».
منقول است كه در آن روز كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در غدير خم امير المؤمنين- عليه السلام- را به خلافت نصب فرمود، هنوز مردم متفرّق نشده بودند كه اين آيت نازل شد كه «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:35
وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» «55» يعنى: «من كه حضرت خداوندم، امروز كامل گردانيدم از براى شما دين شما را، و تمام كردم بر شما نعمت خود را، و راضى شدم كه اسلام دين شما باشد». بعد از آن رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «اللّه اكبر على اكمال الدّين و اتمام النّعمة و رضا الرّب برسالتى و بالولاية لعلىّ بن أبى
طالب بعدى» يعنى: «اللّه اكبر بر كامل گردانيدن دين و تمام گردانيدن نعمت و خوشنودى پروردگار به رسالت من و به ولايت على بن ابى طالب- عليه السلام- بعد از من».
آورده اند كه چون اين خبر منتشر شد، حارث بن نعمان فهرى سوار ناقه اى شده به مدينه آمد و ناقه را بخوابانيد و زانويش بر بست و به نزد پيغمبر آمد. و در آن وقت حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در ميان جماعتى از اكابر صحابه نشسته بود؛ گفت: «يا محمد امر كردى ما را كه بگوييم كه خدا يكى است و تو رسول اويى، قبول كرديم از تو؛ امر كردى كه پنج وقت نماز بگزاريم، قبول كرديم از تو؛ بعد از اين همه، راضى نشدى تا بازوى پسر عمّت را گرفتى و او را برداشتى و تفضيل نهادى بر ما و گفتى: «من كنت مولاه فعلىّ مولاه» اين از جانب توست يا از امر خدا؟ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «و اللّه الّذى لا اله الّا هو، انّه من امر اللّه» يعنى: «به حقّ آن خدايى كه نيست خدايى الّا او، كه اين از امر خدا است». بعد از آن، حارث پشت گردانيد و روى به ناقه آورد و مى گفت:
«بار خدايا، اگر اينكه محمد مى گويد حقّ است، سنگ از آسمان بر ما ببار، يا عذابى سخت به ما بفرست». حارث هنوز بر ناقه نرسيده بود كه خداى تعالى سنگى بر سر او زد؛ چنانكه از مقعدش بيرون آمده او را هلاك كرد؛ و اين سوره را خداى تعالى در اين باب فرستاد كه «سَأَلَ سائِلٌ
بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْكافِرينَ لَيْسَ لَهُ دافِعٌ مِنَ اللَّهِ ذِي الْمَعارِجِ». «56»
______________________________
(55) از آيه 3 سوره مباركه مائده.
(56) آيات 1 و 2 و 3 سوره مباركه معارج.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:36
چون حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- از حجّة الوداع مراجعت فرمود، در ماه صفر سال يازدهم از هجرت آن حضرت بيمار شد، و دو شب از ماه مذكور مانده بود كه از اين دنياى بى وفا به منزل بقا، و از اين محلّ عنا به فردوس اعلا انتقال فرمود «57».
نقل است از حضرت شاه اوليا كه چون حضرت مصطفى را وفات نزديك رسيد، فرمود كه بنشان مرا، چون بنشاندم او را، فرمود كه يا على تو برادر منى در دنيا و آخرت، و وصى و خليفه منى. بعد از آن فرمود كه اى بلال، بياور شمشير و زره و استر مرا و زين و لجام آن استر را. پس چون بلال اشياء مذكوره را حاضر كرد، پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه برخيز اى على و بستان آنها را. پس من برخاستم و بستدم. پس فرمود كه ببر اينها را به منزل خود؛ من آنها را به خانه بردم و بازگشتم. چون نظر مباركش بر من افتاد، خاتم از انگشت مبارك خود بيرون كرده به من داد، و فرمود كه اين از آن تو است در دنيا و آخرت. بعد از آن فرمود: «اى بنى هاشم و اى معشر مسلمانان، مخالفت مكنيد با على كه اگر با او مخالفت كنيد، گمراه شويد؛ و حسد با او مبريد كه كافر گرديد.» اين نيز يكى از دلايل امامت و خلافت حضرت
امير المؤمنين- عليه السلام- [است]؛ و با وجود اينها، حضرت
______________________________
(57) خلاف است در آنكه مدت عمر پيغمبر چند بود. بعضى گفته اند: شصت و سه سال، زيرا كه در چهل سالگى نبوت يافت و ده سال به مكّه بود و سيزده سال به مدينه. و گروهى گفتند: شصت و پنج ساله بود كه بمرد؛ و اين درست نيست، و همه رواة متفقند بر آنكه روز دوشنبه از مادر بزاد، و آن روز كه كعبه را عمارت كردند و صناديد قريش در وضع حجر الاسود او را حكم خويش ساختند، شانزده سال داشت و اين روز دوشنبه بود؛ و از مكه به مدينه روز دوشنبه هجرت كرد؛ روز دوشنبه به مدينه رفت و دوشنبه به عالم بقا خراميد. ( «تجارب السّلف» به تصحيح و اهتمام استاد فقيد عباس اقبال آشتيانى، ص 10).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:37
رسالت- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- خواست كه بنويسد كه خلافت بعد از او از حضرت مرتضى على است، و فرمود كه: «ايتونى بدواة و قرطاس أكتب لكم كتابا لن تضلّوا بعدى ابدا.» «58» يعنى: «اى حاضران دوات و كاغذ به نزد من آوريد كه از براى شما كتابى بنويسم كه چون به آن عمل نماييد، هرگز گمراه نشويد». عمر بن الخطّاب حاضر بود در آن مجلس؛ حضّار را از آوردن دوات و كاغذ مانع شد و گفت: «انّ المرء ليهجرو غلب عليه الوجع و عندكم القرآن حسبكم كتاب الله» يعنى: «اين مرد هذيان مى گويد، و غلبه كرده است بر او درد، و قرآن نزد شماست. شما را كتاب خدا بس است و احتياج به وصيت او نيست» نعوذ باللّه من ذلك!
و به سبب اين سخن كه عمر گفت غوغا برخاست، و چون سخن ايشان دراز كشيد، پيغمبر فرمود كه:
«اخرجوا عنّى لا ينبغى التنازع لدىّ.» يعنى: «بيرون رويد از پيش من كه نشايد منازعه نمودن به نزد من». و هميشه عبد اللّه بن عبّاس مى گفت كه:
«الرّزية كلّ الرّزية ممّا حال بيننا و بين كتاب رسول اللّه».
محمّد شهرستانى اصفهانى كه از سخت ترين مخالفان اماميّه است و به غايت متعصّب است، در كتابش كه موسوم است به «ملل و نحل» اين حكايت را از بخارى نقل كرده «59». پس بر هر عاقل منصف ظاهر است كه كسى كه نسبت به رسول خدا چنين سخن گويد، او را از اسلام و ايمان بهره اى نيست.
و چون پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- وفات يافت، امير المؤمنين- عليه السلام- به موجب وصيّت آن حضرت به تجهيز و تغسيل آن جناب مشغول شد. و بنى هاشم و بعضى از اخيار صحابه با امير المؤمنين- عليه السلام- موافقت نمودند؛ و بعضى كه طالب دنيا بودند، در سقيفه بنى ساعده جمع شده خلافت را بر ابى بكر قرار دادند.
______________________________
(58) «ملل و نحل» ج 1، ص 14 چاپ قاهره، تصحيح احمد فهمى محمّد 1368؛ و «مناقب» ابن شهر آشوب، چاپ قم، ج 1، ص 236.
(59) «ايضاح» فضل بن شاذان، چاپ دانشگاه تهران، ص 359.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:38
آن حضرت را سه پسر بود: قاسم، و ابراهيم، و عبد اللّه- كه لقبش طيّب و طاهر است- و آن جناب را به قول اكثر علماى اماميّه به غير از فاطمه- عليها السلام- دخترى نبوده. قاسم و عبد اللّه و حضرت فاطمه- عليها السلام- از خديجه
خاتون متولّد شدند، و ابراهيم از ماريه قبطيّه. و همه فرزندان آن حضرت پيش از او وفات يافتند، الّا حضرت فاطمه- عليها السلام- و زنانى كه ميانه حضرت رسول و ايشان نكاح و زفاف واقع شده يا زده اند: خديجه خاتون، امّ سلمه، سوده، زينب بنت جحش زينب بنت خزيمه، جويريه بنت حارث، صفيّه، ميمونه، امّ حبيبه بنت ابى سفيان، عايشه بنت ابى بكر، حفصه بنت عمر.
بدان كه اخبارى كه در باب فضيلت زيارت حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و حضرت فاطمه و حضرات ائمّه معصومين- عليهم السلام- وارد و واقع است بسيار است؛ و اين مختصر گنجايش تمام آن ندارد. پس به ايراد بعضى از آن اكتفا مى نمايد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «من أتانى زائرا كنت شفيعه يوم القيامة» يعنى:
«هر كس بيايد به جانب من در حالتى كه زيارت كننده باشد، من شفيع او باشم در روز قيامت». ديگر، آن حضرت فرمود كه: «من أتانى زائرا وجبت له شفاعتى و من وجبت له شفاعتى وجبت له الجنّة» يعنى: «هر كس بيايد به
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:39
جانب من در حالتى كه زيارت كننده باشد، واجب مى شود از براى او شفاعت من؛ و هر كه واجب شود از براى او شفاعت من، واجب مى شود از براى او بهشت».
اللّهم ارزقنا زيارته و شفاعته و ألحقنى بالصّالحين برحمتك يا أرحم الرّاحمين.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:41
سابقا مجملى از ولادت مقرون به سعادت آن حضرت، مرقوم كلك بيان گشته، امّا چون ترجمه بعضى از عبارات محمد بن الحسين البيهقى الكيدرى كه در تصحيح الفاظ و معانى و ترتيب دلائل و تنقيح مسائل متفرد است، و در كشف اسرار علوم عقلى و تقرير نكات فنون نقلى منفرد، و غايت سعى و اجتهادش در سلوك منهج حقّ اماميّه از متون مصنّفاتش روشن و ظاهر، و نهايت حسن اعتقادش از استدلال در مسائل اصول و فروع لايح و باهر، به تقريب در اين مختصر مذكور شده و مى شود، و به خاطر فاتر رسيد كه در اين مقام فقره اى از «كفاية البرايا» كه
از جمله مؤلّفات اوست، بعبارته مسطور سازد، تا ارباب فضايل و كمالات از مفاوضات مقالش بزرگى حالش تفرّس نمايند، زيرا كه گفته اند، نظم:
گرچه پيشت نكرد كس تعريف كه مرا چيست پايه و مقدار
سخنم خود معرف هنر است چون نسيمى كه آيد از گلزار قال الشّيخ الأجلّ الأفضل العلّامة قطب الملّة و الدّين محمد بن الحسين بن الحسن البيهقى الكيدرى فى كتابه «كفاية البرايا فى معرفة الانبياء و الاوصياء و وقايع أزمنتهم»:
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:42
اسمه- عليه السّلام- علىّ و سبب تسميته بذلك ما روى أنّ فاطمة بنت أسد أمّه لمّا أخذها المخاض به، كانت قريبة من بيت الحرام. فجعلت تقول: اللّهم انّى آمن بك و بكتابك الّذى أنزلت فبحرمة جدّى ابراهيم و بحرمة هذا الولد الّذى فى بطنى ان تيسّر علىّ هذه الولادة ثمّ ذهبت الى البيت و كان الباب مغلقا؛ فانفتح لها، و وضعت الحمل و خرجت بعد ثلاثة ايّام، و تقول انّى فضّلت على آسية، انّها عبدت اللّه تعالى فى موضع مكروه؛ و مريم هزّت النّخلة حتى أكلت الرّطب، و أنا أكلت من ثمار الجنّة بغير هزّ النخلة؛ و نادى عيسى من تحتها فقد جعل ربك تحتك سريّا، و أنا نادانى اللّه من فوق عرشه قد حملنا فى بطنك عليّا، فأنا الأعلى و هذا علىّ، و سيطهّر هذا البيت من الأصنام و يطهّرنى من الشّركاء و يقدّسنى و ينزّهنى من الأنداد؛ فطوبى لمن أحبّه و أطاعه ثلاث مرّات».
و قد روى أنّه خالف أبوه أمّه فى تسميته، و دعا أبو طالب ربّه فى ذلك. و قال:
يا ربّ يا ذا الغسق الدّجىّ و القمر المنبلج المضىّ
انّ لنا فى حكمك المقضىّ ما ذا ترى اسم ذلك الصّبى و أجابه هاتف:
خصّصتما بالولد
الزّكيّ الطّيب المهذّب المرضىّ
انّ اسمه من شامخ علوىّ عليّ المشتقّ من علىّ و ألقابه كثيرة؛ منها أمير المؤمنين، اذا كان له الحكم عليهم بالأمر و النّهى و كان المتولّى لامور الأمّة و الأولى بهم من أنفسهم. كما قال اللّه تعالى: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» «1». و قال النّبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- «أ لست أولى بكم من أنفسكم؟» فقالوا بلى. فقال: «من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه، اللّهمّ
______________________________
(1) آيه 54 سوره مباركه مائده.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:43
وال من والاه و عاد من عاداه» و هذا لقب خصّه اللّه تعالى به، كما روى من طرق الخاصّة و العامّة، و خصّه به النّبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- حيث قال:
«سلّموا على علىّ بامرة المؤمنين» و لم يجوّز أصحابنا اطلاق هذا اللّفظ لغيره من الأئمة- عليهم السلام- و قالوا انّه انفرد بهذا التّلقيب، فلا يجوز أن يشاركه فيه غيره.
و اسم أبيه- عليه السلام- قيل هو عمران، و لما ولد له طالب- و كان أسنّ أولاده- كنّى أبا طالب، و من النّاس من يزعم أنّ أبا طالب لم يؤمن، يقصد بذلك الوضع من قدر أمير المؤمنين و الوقيعة فيه و الزّراية له؛ و الأدلّة على تحقّق ايمانه و قيامه بنصرة النبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و الذّبّ عنه و تحريض بنيه و أقاربه على نصرته، أظهر من أن يحتاج الى بيان؛ و قد نطق بجميع ذلك أشعاره، و قد أوردت صدرا صالحا كافيا فى كتابنا الموسوم بمباهج المهج فى مناهج الحجج. «2».
راقم حروف گويد كه «مباهج المهج» كتابى است كه ابو
سعيد حسن بن حسين شيعى سبزوارى بعضى از معجزات حضرات ائمّه معصومين- عليهم السلام- را از آن كتاب انتخاب كرده، فارسى نموده است و به «بهجة المباهج»، موسوم ساخته. «3» و به غير از اين كتاب، محمد بن الحسين را تصانيف بسيار است.
امّا، مادر آن حضرت فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف است.
فاطمه بنت اسد به منزله مادر حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- بوده و پيغمبر را در كنار خود پرورده است، و به مدينه هجرت كرده و در آنجا وفات يافته.
امّا چون حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- سه ساله شد، در
______________________________
(2) شيخ آقا بزرگ طهرانى در «ذريعه» (ج 19، ص 46) كتابى به نام «مباهج المهج فى مناهج الحجج» معرفى نموده كه تأليف محمد بن الحسين بن الحسن البيهقى النيسابورى مشهور به قطب الدين كيدرى است.
(3) «ذريعه» ج 3، ص 63.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:44
عبادت با حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- موافقت مى نمود؛ و چون به ده سالگى رسيد، پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- مبعوث شد. و از مردان اوّل كسى كه تصديق نبوّت حضرت رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- نمود آن حضرت بود؛ و سه سال در شعب به محافظت رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- مشغول بود، به مرتبه اى كه در آن سه سال مطلقا شبها خواب نفرمود؛ و در شب هجرت حيات خود را فداى حيات رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كرد و حق تعالى به آن حضرت و آنچه در آن شب از آن جناب به وقوع پيوست، با
ملائكه مباهات نمود؛ و جبرئيل در آن شب مى گفت: «بخّ بخّ من مثلك يا ابن أبى طالب يباهى اللّه بك الملائكة» و حضرت حق تعالى آيه كريمه «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ» «4» در صفت آن حضرت فرستاد.
و چون به مدينه هجرت نمود، بعد از نزول آيه قتال، كمر مجاهدت بر ميان بسته، قواعد دين اسلام را به ضرب شمشير استحكام داد. و در هيچ غزوه اى از غزوات فرار ننمود، و آثار شجاعت آن حضرت از غزاى بدر و احد و خندق و خيبر و حنين، بر عالميان ظاهر و پيدا و روشن و هويداست.
بالجمله، فضايل حسبى و نسبى و موروثى و مكتسبى آن حضرت از حيّز حدّ و حصر بيرون است، و از آنچه جن و انس از عهده بيرون نتوان آمد افزون.
جمهور آورده اند كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه:
«لو انّ الرّياض اقلام و البحر مداد و الجنّ حسّاب و الانس كتّاب ما أحصوا فضائل علىّ بن أبى طالب».
يعنى: اگر بستانها همه قلم شوند و درياها همه سياهى «5» گردند و همه افراد جن حساب كننده شوند و جمله افراد انس نويسنده گردند، نتوانند
______________________________
(4) از آيه 207 سوره مباركه بقره.
(5) سياهى در اينجا به معنى مركب است كه در متون عهد صفويه فراوان بكار رفته است. از جمله رجوع شود به تفسير محمد مؤمن مشهدى (ص 170) چاپ تهران- 1361.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:45
شمرد فضايل علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- را».
و باز روايت كرده اند كه پيغمبر فرمود كه «انّ اللّه تعالى جعل لأخى علىّ بن أبى طالب فضائل لا تحصى كثرة فمن ذكر فضيلته مقرّا بها،
غفر اللّه له ما تقدّم من ذنبه و ما تأخّر، و من كتب فضيلة من فضائله لم تزل الملائكة تستغفر له ما بقى لتلك الكتابة أثر و رسم و من استمع فضيلة من فضائله غفر اللّه له الذّنوب التى اكتسبها بالسّمع، و من نظر الى كتاب من فضائله غفر اللّه له الذّنوب الّتى اكتسبها بالنّظر؛ ثمّ قال: النّظر الى علىّ بن أبى طالب عبادة و لا يقبل اللّه ايمان عبد الّا بولايته و البراءة من أعدائه.»
يعنى: «به تحقيق كه خداى تعالى كرامت فرموده برادر من علىّ بن طالب را چندان فضيلت كه از بسيارى آن فضيلتها شمرده نمى شود پس هر كس كه ذكر كند فضيلتى از فضائل او را در حالتى كه مقرّ و معترف باشد به آن فضيلت، بيامرزد خداى تعالى جميع گناهان گذشته و آينده او را و هر كس بنويسد فضيلتى از فضائل على بن ابى طالب را هميشه فرشتگان رحمت آمرزش خواهند از خداى تعالى از براى او مادام كه باقى باشد از آن كتاب اثرى و نشانى؛ و هر كس گوش كند فضيلتى از فضائل على بن ابى طالب را، بيامرزد خداى تعالى جميع گناهانى را كه آن كس به گوش حاصل كرده باشد؛ و هر كس نگاه كند به كتابى از فضائل على بن ابى طالب، بيامرزد خداى تعالى جميع گناهانى را كه آن كس به چشم كسب كرده باشد. بعد از آن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه نگاه كردن به سوى علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- عبادت است، و قبول نمى كند خداى تعالى ايمان هيچ بنده اى را الّا به دوستى على بن
ابى طالب- عليه السلام- و بيزار شدن از دشمنان علىّ بن ابى طالب- عليه السلام-.»
بدان كه دلايل اثبات امامت بيشتر از آن است كه توان شمرد. از آن
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:46
جمله چند دليلى در اين مختصر مرقوم مى گردد، و آن دلائل بر پنج قسم است:
. و از اين قسم پنج دليل مذكور مى شود:
آنكه واجب است، يعنى مناسب حكمت و لايق رحمت خداى تعالى آن است كه امام معصوم باشد. جهت آنكه انسان مدنى بالطّبع است، و امكان ندارد كه منفردا تواند زيست. به واسطه آنكه محتاج است به مأكول و ملبوس و مسكن و غيرها و ممكن نيست كه آنچه محتاج است بدان، بى امداد و اعانت و مساعدت بنى نوع حاصل تواند نمود؛ پس قوّت شهوت او باعث مى شود بر آنكه ما يحتاج خود را به قهر و ظلم از غير اخذ نمايد، و اين، سبب وقوع هرج و مرج و اثارت فتن و كثرت بلا و محن باشد. پس ناچار است از امامى معصوم كه جايز نباشد بر او خطا و عصيان و سهو و نسيان، كه مانع باشد از ظلم و تعدّى؛ و داد مظلوم از ظالم بستاند، و حقّ به مستحق رساند، كه اگر معصوم نباشد و جايز باشد كه خطا و عصيان و سهو و نسيان از او صادر شود، محتاج باشد به امامى ديگر. جهت آنكه علّت احتياج به نصب امام، عدم عصمت و جواز صدور معصيت و امكان وقوع خطا است از امّت، و آن امام نيز اگر معصوم نباشد، محتاج باشد به امام ديگر، و آن امام اگر معصوم باشد، مطلوب حاصل شود و الّا تسلسل لازم آيد. و چون ثابت شد وجوب عصمت امام و محقّق گشت كه بعد از رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- امام حضرت امير المؤمنين على است، جهت آنكه متّفق عليه و ظاهر و محقّق است كه أبو بكر و عمر و عثمان
معصوم نبوده اند، و به اتّفاق على- عليه السلام- معصوم بود؛ پس آن حضرت امام باشد.
واجب است كه امام منصوص عليه باشد. جهت آنكه امامت هيچ كس به مجرّد بيعت و اختيار امّت ثابت نمى شود. به واسطه آنكه چنانكه بيان كرده شد امام مى بايد كه معصوم باشد و عصمت از امور باطنى است، و به غير از خداى تعالى كسى آن را نداند. پس بايد كه حضرت حق تعالى كه بر باطن همه مطّلع است نصّ فرمايد كه محل عصمت كدام
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:47
است، و معصوم كيست. پس امامت امير المؤمنين- عليه السلام- ثابت باشد، و بطلان امامت أبو بكر و عمر و عثمان، زيرا كه ايشان به اجماع منصوص عليه نبوده [اند].
آنكه، واجب است كه امام اعلم اهل زمان خود و حافظ شريعت باشد. از براى آنكه وحى به سبب فوت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- منقطع شد، و كتاب و سنّت از تفاصيل احكام جزئيّه كه تا روز قيامت واقع مى شود قاصر است، پس لا بدّ است از امامى كه منصوص باشد از جانب خداى تعالى، و معصوم باشد از ذلل و خطايا، عمدا يا سهوا ترك بعضى از احكام شريعت نكند و در دين چيزى نيفزايد؛ و غير از على و اولاد على- عليهم السلام- بعد از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- هيچ كس به اين صفت كه مذكور شد، متّصف نبود. پس امام بعد رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- آن حضرت باشد، و بعد از او اولاد او واحدا بعد واحد.
اللّه تعالى قادر است بر آنكه امام معصوم نصب كند، و چنانكه بيان كرده شد، امّت محتاجند به امام معصوم، و وجود امام معصوم موجب صلاح حال عالميان است و سبب فساد حال ايشان نيست؛ پس نصب او واجب باشد بر حق تعالى، يعنى مناسب حكمت و لايق رحمت خداى تعالى آن است كه نصب فرمايد امام معصوم را.
آنكه واجب است كه امام افضل باشد از رعيّت، و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- افضل اهل زمان خود بود. چنانكه در «منهج الفاضلين» مشروح گشته؛ پس امام بعد از رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- آن حضرت باشد؛ از براى آنكه قبيح است تقديم مفضول بر فاضل عقلا و نقلا. چنانكه حق تعالى فرموده:
«أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يُهْدى فَما لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ» «6».
و عكس آن؛ و
______________________________
(6) از آيه 35 سوره مباركه يونس.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:48
از اين قسم در «منهج الفاضلين» پانزده دليل مذكور شده، و از آن جمله پنج دليل در اين مختصر مذكور مى گردد:
آنكه اهل قبله خلاف كرده اند در امامت و خلافت بعد از رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-. بعضى گفته اند كه امامت بعد از رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- حقّ ابى بكر است؛ و بعضى گفته اند حقّ امير المؤمنين- عليه السلام- است. چون استفسار كرديم و كتب اهل اسلام [را] مطالعه نموديم، ديديم كه كتابهاى هفتاد و سه مذهب، جمله مملوّ است از فضايل و مناقب امير المؤمنين- عليه السلام- و اولاد آن حضرت- عليهم السلام، و علما و فقها و خطبا و واعظان ايشان جمله مدّاح امير المؤمنين- عليه السلام- و ثناگوى خاندان [او] بوده اند. و همه مسلّم داشته اند كه آن حضرت امام بود؛ و هيچ كس در امامت آن حضرت خلاف نكرده. مذهب اهل سنّت به جمهور آن است كه امير المؤمنين- عليه السلام- خليفه چهارم بود؛ فرق شيعه اتّفاق كرده اند به امامت آن حضرت بعد از رسول بلافاصله. پس اجماع حاصل شد به امامت امير المؤمنين- عليه السلام-، و امامت ديگران در حيّز خلاف و تنازع است. و عاقل داند كه اقتدا به متفق عليه كردن اولى است از اقتدا به مختلف فيه نمودن.
از اهل قبله سؤال كردم كه شيخين به چه سبب مستحقّ امامت و خلافت شدند؟ جمله گفتند: به سبب ايمان و صحبت حضرت رسول- عليه السلام- مستحقّ اين امر شدند. پس استفسار نمودم كه ايشان چندساله بودند كه ايمان آوردند و به صحبت رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- رسيدند؟ گفتند: أبو بكر چهل و شش ساله بود، و عمر سى و پنج ساله. بعد از آن پرسيدم كه مرتضى على- عليه السلام- چندساله
بود كه صحبت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- اختيار فرمود؟ گفتند: از اوّل طفوليّت و ايّام رضيعت تا روز وفات پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در صحبت آن حضرت بود؛ بلكه رسول سى سال پيش از ولادت امير المؤمنين- عليه السلام- در خانه پدر و مادر آن حضرت بود- قبل از بعثت- و چون
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:49
پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- مبعوث شد امير المؤمنين- عليه السلام- ده ساله بود، و در آن ده سال پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- تربيت او نموده بود، و از اوّل بعثت پيغمبر تا روز وفات آن سرور، از او مفارقت ننمود.
گفتم: عجب! كه صحبت امير المؤمنين با پيغمبر زياده از صحبت ديگران قرابت داشت با رسول، بعد از رسول آن حضرت مستحقّ خلافت و سزاوار امامت نباشد، و ايشان به مجرّد صحبت مستحقّ اين امر خطير باشند؟ با وجود آنكه جمله كتب مملوّ است به مدح امير المؤمنين- عليه السلام- و ثلثى از قرآن نازل شده در شأن آن حضرت، كه صحبت او با رسول زياده بود، و ابن عم و داماد آن حضرت بوده، و كتب هفتاد و سه مذهب مملو است به مدح و ثناى آن حضرت، اولى باشد به امامت، و اليق «7» به تقدّم و خلافت از ديگران.
اهل اسلام را يافتم كه اتّفاق كرده بودند به عدالت و صلاحيت و شجاعت و علم و زهد و ورع امير المؤمنين- عليه السلام- و شيعه قائل بودند به عصمت او به دلايل عقليّه و به براهين نقليّه؛ و اتّفاق حاصل بود به عدم عصمت
ابى بكر، و بر آنكه او چهل و شش سال مشرك بود، و بعد از اسلام خلاف كردند در عدالت او. شيعه گفتند مطلقا صلاحيت و عدالت نداشت، و سنّى گفتند كه عدالت و صلاحيت داشت بعد از اسلام؛ و چون رسول در ميان نبود كه قاطع مادّه خلاف باشد، اتّفاق به متّفق العدالة و العلم و الزّهد و التّقوى و الورع و الشّجاعة و الصّلاحية كردن اولى و اليق و احسن باشد از اقتدا به كسى كردن كه در عدالت و صلاحيت او هزار خلاف باشد. و اگر انصاف بدهند، و حبّ مذهب و تقليد مادر و پدر و معلّم از سر بيرون كنند، عدالت و صلاحيت او هرگز اثبات نشود.
آنكه طايفه شيعه گفتند كه امامت و خلافت بعد از رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- بلافاصله حق امير المؤمنين- عليه السلام- است، و طايفه ديگر گفتند كه حقّ ابى بكر؛ و بدين سبب منازعه و مشاجره مى نمودند. چون در قرآن نظر كرديم، ديديم كه اللّه تعالى با رسول- صلّى اللّه
______________________________
(7) اليق لا يقتر و سزاوارتر، درخورتر.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:50
عليه و آله و سلّم- خطاب فرموده كه «فَلا وَ رَبِّكَ لا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ» «8» و رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه «دع ما يريبك» جانب شيعه بود، زيرا كه چون تتبّع آثار و اخبار و تواريخ علماى سلف كرديم، چنان يافتيم كه هيچ رسولى از دنيا مفارقت ننمود الّا كه به مقتضاى «ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ» «9» ذرّيه و قرابت و اهل بيت خود را وصىّ و قائم مقام خود گردانيد. چنانكه در
«منهج الفاضلين» و «منهج النّجات» شرح داده شده، و اين سنّتى است از خداى تعالى و انبيا. و حق تعالى با حضرت مصطفى خطاب فرمود كه «سُنَّةَ مَنْ قَدْ أَرْسَلْنا قَبْلَكَ مِنْ رُسُلِنا وَ لا تَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحْوِيلًا» «10» و از اين آيت مقصود آن است كه «يا محمد، تو نيز بر سنّت انبياء سابق برو»؛ و باتّفاق سنّت انبياى سابق درين شريعت نيست، چه شريعت ايشان منسوخ شده؛ پس لا بد مراد توحيد و عدل و امامت خواهد بود، تا آيت از فايده خالى نباشد. و نيز حق تعالى فرمود كه «فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً» «11» و خليفه ابراهيم ذرّيت او بود، پس بايد كه به مقتضاى «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ»* «12» خليفه پيغمبر ما ذوى الارحام و اقرباى او باشد، و اقربا و ذوى الارحام رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه مستعدّ اين امر و مستحقّ اين كار بودند امير المؤمنين- عليه السّلام- بود؛ و بعد از آن حضرت اولاد اطهار او. و اگر كسى گويد كه عبّاس نيز از اقرباى ذوى الارحام رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- بود، پس بايد كه مستحقّ امامت و خلافت باشد، چنانكه معتقد ابو مسلم مروزى «13» و اتباع او بود؛ در جواب گوييم كه حضرت اللّه تعالى فرموده كه «الَّذِينَ آمَنُوا وَ لَمْ يُهاجِرُوا ما لَكُمْ مِنْ وَلايَتِهِمْ مِنْ شَيْ ءٍ حَتَّى يُهاجِرُوا» «14» عبّاس مهاجر نبود، بلكه از طلقاى بدر بود؛ پس مستحقّ امامت نباشد، و ولايت او ممنوع باشد به اين آيه.
______________________________
(8) صدر آيه 65 سوره مباركه نساء.
(9) از آيه 34 سوره مباركه آل عمران.
(10) صدر آيه
77 سوره مباركه اسرى.
(11) از آيه 95 سوره مباركه آل عمران. أنيس المؤمنين، الحموي متن 50 دليل چهارم: ..... ص : 49
(12) از آيه 75 سوره مباركه انفال.
(13) در اصل: «مزورى».
(14) از آيه 72 سوره مباركه انفال.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:51
امّا صحابه اگر مسلّم داريم كه مؤمن و مهاجر بودند از ذوى الارحام نبودند؛ و به مقتضاى حديث «الاقرب يمنع الابعد» از اين امر ممنوع بودند؛ و امير المؤمنين- عليه السلام- هم مؤمن بود و هم مهاجر و هم صحابى و هم قريب و ذو رحم رسول اللّه؛ و صحبت او با رسول اللّه زياده از صحبت ديگران بود، و به يقين صاحب المزيّتين به تقدّم اولى باشد از صاحب مزيّت واحدة؛ لانّ الاوّل مقطوع، و الثّانى مظنون، فاذا تعارضا سقط الثانى.
آنكه به اتّفاق ميان ما و خصم ردّ شهادت ابى بكر مستحقّ نيست، سيّما به مذهب خصم كه قائلند به امامت او؛ و محقّق است كه أبو بكر بر منبر به حضور مهاجر و انصار گفت كه «أقيلونى فلست بخيركم و على فيكم» و به قول خصم امامت و خلافت او به ادلّه عقليّه نبود. جهت آنكه به زعم خصم دليل عقلى حجّت نيست، و نقلى نيز نبود، كه اگر نقلى بودى كه دلالت كردى به امامت او، انصار نگفتندى كه «منّا امير و منكم امير» پس باقى نماند غير آنكه امامت او به بيعت و اختيار بود؛ و بعد از آنكه او را اختيار نمودند و با او بيعت كردند او اقاله بيعت نمود، و خود را از خلافت عزل كرد، و ما را معلوم نشد كه بعد از آنكه او اقاله «15»
بيعت نمود و خود را از خلافت عزل كرد، ديگر باره او را به خلافت نصب كردند و تجديد بيعت نمودند يا نه؟ و از كلام او معلوم مى شود كه امامت و خلافت او به سبب بيعت و اختيار امّت بود، نه به نقل و تنصيص صاحب شريعت؛ و به موجب آيه كريمه «وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ» «16» امّت را اختيارى نيست. و نيز او گفت: «من از شما بهتر نيستم» و اين خطاب با مهاجر و انصار بود، و لفظ «كم» كه از براى جمع مخاطب است شامل و متناول جميع صحابه است، از مهاجر و انصار، و به موجب قول او بايد كه هر يك از صحابه از او بهتر باشند، و چون چنين باشد، او مفضول باشد، و هر
______________________________
(15) «اقاله» به معنى فسخ كردن بيع و پس خواندن و بر هم زدن معامله است.
(16) صدر آيه 68 سوره مباركه قصص.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:52
فردى از افراد صحابه از او بهتر و فاضلتر باشند؛ پس امامت و تقدّم او بر صحابه باطل باشد به تخصيص، كه او گفت: «و على فيكم» يعنى كه استحقاق امامت و استعداد خلافت كردند براى خود، بى آنكه ايشان را در آن حقّى باشد، و جمعى متابعت ايشان كردند. بعضى از ايشان به سبب حقد و حسد ديرينه كه با شاه ولايت پناه داشتند، و بعضى براى طلب دنيا، و گروهى از ايشان هم از روى عداوت و هم از حبّ رياست، پس در سقيفه بنى ساعده جمع شده خلافت را بر ابى بكر قرار دادند.
و آن گروه بى حيا به اين اكتفا ننموده،
طلب بيعت از حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- كردند؛ و حضرت امير- عليه السلام- احتجاج فرمود بر ابى بكر در امر خلافت، و با او و انصارش مشاجره نموده از آن مجلس بيرون رفت. آخر الامر چون ديدند كه آن حضرت بيعت نمى كند، آتش بر در خانه آن جناب زدند، و عمر خطّاب شمشير با غلاف بر پهلوى سيّدة النّساء زد، و آن معصومه حامله بود به پسرى كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- او را محسن نام كرده بود، و آن جنين قدس آئين شهيد گشته ساقط شد. و فدك را از حضرت فاطمه- عليها السلام- منع كردند؛ و آن ناحيتى بود از خيبر كه چون آيت «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ» «17» نازل شد، پيغمبر به حكم خدا فاطمه- عليها السلام- را طلب فرمود، و آن ناحيت را به او بخشيده به تصرّف او داد. امّا چون فدك را از حضرت فاطمه- عليها السلام- منع كردند، سيّدة النّساء فرمود كه «فدك را پدرم به من بخشيده اى ابى بكر! چرا منع مى كنى آن را از من؟» ابى بكر شاهد طلب كرد. حضرت فاطمه- عليها السلام- طلب شهادت نمود از حضرت شاه اوليا و امّ ايمن. چون امّ ايمن گواهى داد، ابى بكر گفت: «اين زنى است، قول او را قبول نكنم» و پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرموده بود كه امّ ايمن زنى است از اهل بهشت. پس حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- اداى شهادت نمود.
______________________________
(17) صدر آيه 26 سوره مباركه اسرى.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:53
ابى بكر گفت: «اى فاطمه، على شوهر تو است و گواهى او نفع
به خويشتن مى كشد، شهادت او نيز قبول نكنم.» و حضرت رسول فرموده بود: «على مع الحقّ و الحقّ معه يدور حيثما دار لن يفترقا حتّى يردا على الحوض» يعنى:
«حقّ با على است و على با حقّ است در هر جا كه هست، از هم جدا نشوند تا وارد شوند بر حوض كوثر».
پس حضرت فاطمه فرمود كه چون مسلّم نمى داريد كه پدرم فدك را به من بخشيده، فدك به ميراث خود به من مى رسد. ابى بكر گفت: پيغمبران را ميراث نمى باشد. من از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- [شنيدم] كه گفت: نحن معاشر الانبياء لا نورّث، ما تركناه صدقة، يعنى: ما گروه پيغمبرانيم، كسى را از ما ميراث نيست؛ هر چه از ما مى ماند صدقه است.
فاطمه فرمود كه اى پسر ابى قحافه، تو از پدرت ميراث گيرى و مرا از پدر ميراث نباشد؟ نه، حضرت اللّه تعالى در كلام مجيد فرموده كه «يُوصِيكُمُ اللَّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ» «18»؟
معنى اين آيت آن است كه «حقّ تعالى وصيّت مى كند شما را كه مر پسر را بهره و نصيب دو، و دختر را يكى.» فرمود حضرت فاطمه- عليها السلام- كه نه، حق تعالى در قرآن فرمود كه «وَ وَرِثَ سُلَيْمانُ داوُدَ؟» «19» معنى اين آيه آن است كه «ميراث گرفت سليمان از پدر خود كه داود است». ديگر، حضرت فاطمه فرمود كه اى پسر ابى قحافه! نه خداى تبارك و تعالى حكايت كرده از زكريّا- عليه السلام- كه «فَهَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ؟» «20» يعنى: «زكريّاى پيغمبر از خداى درخواست و گفت: خداوندا ببخش به من فرزندى
كه وارث من باشد، و ميراث من برد از من و ميراث برد از آل يعقوب.» و مراد حضرت فاطمه از استدلال الزام ابى بكر و اصحابش بود، و اظهار آنكه حديثى كه اسناد
______________________________
(18) صدر آيه 11 سوره مباركه نساء.
(19) صدر آيه 16 سوره مباركه نمل.
(20) صدر آيه 6 سوره مباركه مريم.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:54
نمودند به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- افترا است.
مجملا بعد از مقالات بسيار كه واقع شد ابى بكر سندى نوشت و به فاطمه- عليها السلام- داد، مضمون آنكه فدك را به فاطمه- عليها السلام- بنت محمد- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- واگذاشتم؛ بايد كه كسى متعرّض او نشود. چون سيّدة النّساء از مجلس ابى بكر بيرون آمده روى به حجره طاهره آورد، عمر بن الخطّاب از برابر پيدا شده جمعى از زنان بنى هاشم را ديد، دانست كه حضرت فاطمه- عليها السلام- در ميان ايشان است. پرسيد كه اى دختر محمد كجا بودى؟ فاطمه- عليها السلام- احوال بازگفت. عمر در خشم شده آن قباله را گرفته پاره كرد؛ و نزد ابى بكر رفته او را ملامت كرد كه تو ديروز گفتى كه فاطمه را در فدك حقّى نيست، و امروز فدك را به او ميدهى؟ نمى دانى كه مردم تو را طعن خواهند زد؟
امّا عمر چون اين سند را پاره كرد، حضرت سيّدة النّساء فرمود كه «يا ابن الخطّاب مزّقت كتابى مزّق اللّه بطنك» يعنى: «اى پسر خطّاب پاره كردى سند مرا، حق تعالى شكمت را پاره كند». حضرت حق تعالى دعاى آن مظلومه كه در حقّ او كرد مستجاب فرموده، عاقبت شكم وى را دريدند؛ چنانكه
مذكور گردد ان شاء اللّه تعالى. و فاطمه- عليها السلام- به منزل خود مراجعت فرموده سوگند ياد نمود كه ديگر با ابى بكر و عمر سخن نگويد، و چون به پدر بزرگوار خود برسد، از ايشان شكايت كند.
و چون آن سيّده هر دو سرا را وفات نزديك رسيد، با حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- وصيّت فرمود كه او را بشب دفن كند، و نگذارد كه از آن دو و انصار ايشان كسى برو نماز كند. و اين دالّ است به نهايت رنجش خاطر مبارك حضرت سيّدة النّسا از آن ارباب جور و جفا. و حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرموده كه «يا فاطمه انّ اللّه يغضب لغضبك و يرضى لرضاك» يعنى: «اى فاطمه خداى تعالى برنجد و خشم گيرد به سبب رنجيدن و خشم گرفتن تو، و خشنود شود به واسطه خشنود شدن تو». و نيز پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه «فاطمة بضعة منّى من آذاها فقد
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:55
آذانى و من آذانى فقد آذى اللّه» يعنى: «فاطمه پاره اى است از من، هر كه او را برنجاند پس به تحقيق كه مرا رنجانيده، و هر كه مرا برنجاند پس به تحقيق كه خداى تعالى را رنجانيده». و حضرت حق تعالى مى فرمايد كه «إِنَّ الَّذِينَ يُؤْذُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ أَعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهِيناً» «21» «يعنى به درستى و راستى كه آنهايى كه مى رنجانند خدا و رسول او را، لعنت كرده بر ايشان خداى تعالى در دنيا و آخرت، و آماده كرده از براى ايشان عذاب خواركننده را».
اما وفات حضرت فاطمه
عليها السّلام
به روايت اصحّ، هفتاد و پنج روز بعد از وفات پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- بوده. روى ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب الكلينى باسناده عن أبى عبيدة عن أبى عبد اللّه- عليه السلام- قال: «انّ فاطمة مكثت بعد رسول اللّه خمسة و سبعين يوما».
و از جمله مطاعن آنان يكى ديگر آن است كه ايشان يعنى ابى بكر و عمرو عثمان از جمله كسانى بودند كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- ايشان را مأمور به ملازمت اسامه گردانيده، فرموده بود كه با اسامه به غزا روند؛ ايشان از جيش اسامه تخلّف نمودند و حضرت رسالت پناه با لشكر اسامه خطاب نموده فرموده بود كه «جهّزوا جيش أسامة، لعن اللّه من تخلّف عن جيش أسامة» يعنى: «تهيّه جيش اسامه كنيد، لعنت كند خداى تعالى كسى را كه تخلّف نمايد و بازماند از جيش اسامه».
ديگر، ابى بكر خالد بن وليد را به قبيله بنى حنيفه فرستاد كه از ايشان زكاة گرفته به مدينه آورد. بنى حنيفه چون ابى بكر را امام نمى دانستند زكاة به او ندادند. ابى بكر بار ديگر خالد را فرستاد، تا در اين مرتبه مردان آن قبيله
______________________________
(21) آيه 57 سوره مباركه احزاب.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:56
را بكشت، و زنان و كودكان ايشان را به اسيرى گرفته به مدينه آورد.
ديگر، ابى بكر بر منبر گفت: «أقيلونى فلست بخير منكم و علىّ فيكم» يعنى: «مرا اقاله نماييد و از خلافت بيرون كنيد كه از شما بهتر نيستم كه بر شما امير باشم، و حال آنكه علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- در ميان شماست». و ترك خلافت نكرد: و ديگران نيز
ترك متابعتش ننمودند با آنكه عمر نيز گفت كه «كانت بيعة أبى بكر فلتة وقى اللّه المسلمين من شرّها فمن عاد الى مثلها فاقتلوه «22»» يعنى: «بيعت ابى بكر غلط بود، حق تعالى مسلمانان را از شرّ آن نگاه دارد؛ پس هر كس كه معاودت به مثل آن نمايد، او را بكشيد».
ديگر، ابى بكر دست چپ دزد ببريد و ندانست كه دست راست مى بايد بريد.
ديگر، فجاءه سلمى را به آتش بسوخت، و اين خلاف شريعت است؛ و حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه «لا يعذّب بالنّار الّا ربّ النّار» يعنى: «به آتش عذاب نكند الّا آفريننده آتش».
و اكثر احكام شريعت بر وى پوشيده بود، و كلاله «23» را نمى دانست، و گفت: «من حكم مى كنم براى خود؛ اگر صواب باشد از خداست و اگر خطا باشد از من است شيطان».
و ديگر، اخبار بسيار است كه دالّ است بر آنكه ابى بكر در علم قاصر بوده، و حال آنكه امام مى بايد كه اعلم باشد از امّت؛ زيرا كه قبيح است تقدّم مفضول بر فاضل عقلا و نقلا.
امّا چون دو سال و سه ماه از استيلاى ابى بكر بگذشت، در بيست و
______________________________
(22) «ايضاح» فضل بن شاذان نيشابورى ص 138، و «تشييد المطاعن» ج 1 ص 124- 147.
(23) كلاله اصطلاحى فقهى است كه در تفسير آن اقوال مختلف است. براى اطلاع رجوع شود به تفسير ابو الفتوح (چاپ مرحوم قمشه اى) ج 3 ص 126، و كتب فقهى ديگر مثل شرايع و تبصره علامه (كتاب ارث) (به نقل از لغتنامه دهخدا).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:57
دويم جمادى الآخر سال سيزدهم از هجرت فوت كرد؛ «24» و در
حال مردن مى گفت: «كاشكى از رسول پرسيده بودم كه انصار را در خلافت حقّى هست يا نه؟» و اين دلالت مى كند كه در خلافت خود به شكّ بود، و بر باطل بود. و نيز در حال مردن گفت: «يا ليت أمّى لم تلدنى يا ليتنى كنت تبنة فى لبنة» يعنى: «كاشكى مادر مرا نزادى، كاشكى من كاهى بودمى در خشتى». و اين مانند گفتن كافر است كه حق تعالى از آن خبر مى دهد كه «و يقول الكافر يا ليتنى كنت ترابا». «25»
و در وقت مردن «26»، ابى بكر خلافت را به عمر وصيّت نموده جاى خود به او داد. و چون عمر حكومت يافت نام خود امير المؤمنين كرد؛ و حال آنكه اين نام خاصّه حضرت مرتضى على- عليه السلام- است، و جايز نيست كه هيچ كس را به اين نام خواندن بغير آن حضرت. و در اين باب احاديث وارد است، از جمله حديثى است كه جمهور نقل كرده اند از ابن عبّاس كه او گفت: «كنّا جلوسا مع النّبىّ- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- اذ دخل علىّ ابن أبى طالب- عليه السلام-، فقال: السّلام عليك يا رسول اللّه و قال: و عليك السّلام يا أمير المؤمنين و رحمة اللّه و بركاته. فقال علىّ: و أنت حىّ يا رسول اللّه؟ فقال نعم و أنا حىّ، و أنت يا علىّ مررت بنا أمس يومنا و أنا و جبرئيل فى حديث و لم تسلّم فقال جبرئيل- عليه السلام- ما بال أمير المؤمنين مرّ بنا و لم يسلّم؟ أما و اللّه لو سلّم لسررنا و رددنا عليه، فقال على- عليه السلام- يا رسول اللّه رأيتك و
دحية استخليتما فى حديث فكرهت أن أقطعه عليكما، فقال النّبى صلّى اللّه عليه و آله و سلّم انّه لم يكن دحية و انّما كان جبرئيل- عليه السلام- فقلت يا جبرئيل كيف سمّيت أمير المؤمنين؟ فقال كان اللّه تعالى أوحى الىّ فى غزوة بدر أن اهبط على محمّد فمر أن يأمر أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب- عليه السلام- يجول بين الصّفّين فانّ الملائكة تحبّون أن ينظروا و هو يجول بين الصّفّين فسمّاه اللّه تعالى من السّماء أمير المؤمنين، فأنت
______________________________
24 و 26 با تغيير كلمه از سوى مصحّح.
(25) از آيه 40 سوره مباركه نباء.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:58
يا علىّ أمير من فى السّماء و أمير من فى الأرض و أمير من مضى و أمير من بقى فلا أمير قبلك و لا أمير بعدك لأنّه لا يجوز أن يسمّى بهذا الاسم من لم يسمّ اللّه تعالى به».
يعنى: «نشسته بوديم ما با پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه ناگاه درآمد در آن هنگام على بن ابى طالب- عليه السلام- پس گفت آن حضرت: السّلام عليك يا رسول اللّه. پس پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در جواب گفت: و عليك السّلام يا امير المؤمنين و رحمة اللّه و بركاته. آنگاه گفت على- عليه السلام- كه در حال حيات شما يا رسول اللّه من امير المؤمنينم؟ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه بلى، در حال حيات من. آنگاه خبر داد كه به تحقيق كه تو اى على، گذشتى به جانب ما ديروز، و من و جبرئيل در سخن بوديم، تو سلام نكردى، پس جبرئيل گفت كه چيست حال امير المؤمنين كه
بر ما گذشت و سلام نكرد؟ به خدا سوگند كه اگر سلام مى كرد، هرآينه خوش حال و خرّم مى شديم و جواب سلام مى داديم.
پس حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- گفت: يا رسول اللّه ديدم تو را و دحيه كلبى را كه در سخن بوديد، مكروه داشتم كه قطع كنم سخن شما را.
آنگاه حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه آن دحيه نبود، جبرئيل بود. پس گفتم من كه يا جبرئيل! چون نام نهادى تو على را امير المؤمنين؟ آنگاه گفت جبرئيل كه حق تعالى وحى كرد به من در غزوه بدر كه نزول نماى بر محمّد، پس بفرماى او را كه بفرمايد علىّ بن ابى طالب را كه جولان كند در ميان دو صف، به جهت آنكه ملائكه مقرّب دوست مى دارند كه نظر كنند در حالتى كه امير المؤمنين جولان نمايد ميان دو صف.
پس نام نهاد خداى تعالى او را از آسمان امير المؤمنين. پس تو اى على اميرى هر كس را كه در آسمان است، و اميرى هر كس را كه در زمين است، و اميرى هر كس را كه گذشته، و اميرى هر كس را كه باقى است، پس نيست اميرى پيش از تو و نيست اميرى بعد از تو، به جهت آنكه جايز نيست كه نام نهاده شود به اين اسم كسى كه نام نكرده باشد خداى تعالى او را به اين
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:59
نام».
و قبل از اين مذكور شد كه او، يعنى عمر، در وقت وفات پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- آن حضرت را به هذيان گفتن نسبت داد، و بعد از وفات آن سرور، به
آتش ستم در خانه حضرت فاطمه را بسوخت و شمشير با غلاف بر پهلوى آن سيّده زنان عالميان زد، كه محسن نام پسرى شهيد شد، و سند فدك را پاره كرد. امّا در ايّام حكومت خود، بعد از غصب خلافت نمودن، و خود را امير المؤمنين نام كردن، متعه نساء و متعه حجّ را حرام گردانيد، و مخالفت با خدا و رسول نمود، و خمس را از اهل بيت- عليهم السلام- منع كرد، و به عايشه و حفصه از بيت المال هر سال ده هزار درهم داد، و تراويح ابداع كرد؛ و آن چنان بود كه شبى از شبهاى ماه مبارك رمضان عمر از خانه بيرون آمد؛ چراغها ديد در مسجد افروخته بودند، گفت اين چيست؟ گفتند كه مردمان جمع شده اند تا نماز نوافل را به جماعت بگزارند. عمر گفت: «بدعة و نعم البدعة» يعنى: «نوافل را به جماعت گذاشتن بدعت است و نيكو بدعتى است». و با آنكه اعتراف نمود كه آن بدعت [است] بدان بدعت اشتغال نمود. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه «كلّ بدعة ضلالة و كلّ ضلالة مصيرها الى النّار» يعنى: «هر بدعت كه باشد گمراهى است، و هر گمراهى كه باشد بازگشت او به دوزخ باشد».
ديگر آنكه عمر در علم به غايت قاصر بود، و در بسيارى از احكام شريعت غلط كرد؛ از آن جمله گفت تا زن حامله را سنگسار كنند، حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- او را از آن منع كرده فرمود: «ان كان لك عليها سبيل، فلا سبيل لك على ما فى بطنها» يعنى: «اگر ترا بر اين زن حكمى هست، بر آنچه
در شكم اوست حكمى نيست». بعد از آن عمر گفت: «لو لا على لهلك عمر» يعنى: اگر على نمى بود، هرآينه عمر هلاك مى شد.»
ديگر، حكم كرد كه مجنونه اى را سنگسار كنند، و حضرت
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:60
امير المؤمنين- عليه السلام- او را منع كرده فرمود كه «رفع القلم عن المجنون حتّى يفيق» يعنى: «قلم تكليف از ديوانه برداشته اند، تا به خود آيد». باز عمر گفت: «لو لا على لهلك عمر».
و احكامى كه از عمر صادر شده، كه حضرت امير المؤمنين او را منع فرموده، و او زبان به «لو لا على لهلك عمر» گشوده بسيار است؛ و اين مختصر گنجايش ذكر تمامى آن ندارد.
امّا چون ده سال و شش ماه از مدّت استيلاى او در گذشت، به زخم خنجر ابو لؤلؤ كه غلام مغيرة بن شعبه بود، راه آخرت در پيش گرفت. مجملى از اين مفصّل آنكه: روزى عمر نشسته بود كه ابو لؤلؤ كه موسوم به «فيروز» بود نزد او آمده از كثرت مطالبه مالك خود شكايت كرد. عمر پرسيد كه غلام كيستى؟ گفت: غلام مغيرة بن شعبه ام. پرسيد كه چند از تو مى طلبد؟ گفت:
روزى چهاردهم. پرسيد كه چه هنر مى دانى؟ گفت: آهنگرى و نقّاشى و نجّارى و سنگ تراشى و چند پيشه ديگر. عمر گفت: با وجود اين همه هنرها كه مى دانى اين مبلغ آن قدر نيست؛ خواجه تو به انصاف با تو عمل كرده! ابو لؤلؤ گفت: اى امير به همه اين اعمال در يك حال اشتغال نمودن متعذّر است و اين مبلغ حاصل كردن متعسّر. بنابر آنكه مغيره دوست عمر بود عمر آن غلام را تهديد نمود. ابو لؤلؤ به راه افتاد؛ با عمر
گفتند كه اين، آسياى باد [ى] را بسيار خوب مى سازد. عمر او را طلبيده گفت: مى خواهم كه آسيايى به جهت خرد كردن غلّات بيت المال بسازى. ابو لؤلؤ گفت: آسيايى بسازم كه تا انقراض عالم بازگويند.
به روايت اكثر راويان معتبر، صبحگاه روز بيست و ششم ماه ذى حجّه سال بيست و سيم از هجرت بود كه ابو لؤلؤ شش زخم بر عمر زد، از آن جمله زخمى كه بر زير نافش زده كارگر افتاد، و عمر را به خانه برده خوابانيدند. و او از براى آنكه خلافت به امير المؤمنين نرسد، و نيز كسى نگويد كه با وجود على خلافت را به ديگرى گذاشت، امر خلافت را به شورى حواله كرد، و آن، چنان بود كه وصيّت كرد كه بعد از من عبد الرّحمن
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:61
ابن عوف و طلحه و زبير و سعد بن ابى وقّاص و عثمان بن عفّان و على يكجا بنشينند و يكى را در ميان خود به خلافت اختيار كنند؛ و ابو طلحه انصارى را، و به روايتى نعمان بن بشير انصارى را، طلبيده گفت: «بعد از فوت من با پنجاه تن برين شش نفر موكّل مى شوى، و بايد كه ايشان در خانه اى باشند و تو بر در آن خانه بنشينى و مبالغه نمايى كه زود امر خلافت را قرار دهند. اگر در ميان ايشان مخالفت بهم رسد، ملاحظه نماى، اگر چهار تن موافقت نموده دو تن سركشى كنند، آن دو تن را بكش؛ و اگر پنج تن موافق باشند، البتّه آن يك تن را كه مخالفت نمايد به قتل رسان؛ و اگر سه تن از يك جانب باشند و
سه تن از جانب ديگر، ببين كه عبد الرّحمن بن عوف در كدام جانب است، آن جانب را مرجّح دار». و با اكثر انصارش در اين باب وصيّت كرده به همين مضمون سفارش نمود كه آن كس را كه خلاف طرف اكثر نمايد، زنده نگذاريد. گوئيا غرض او از آنكه امر خلافت را به شورى حواله كرد همين بود كه شايد حضرت امير المؤمنين را به قتل رسانند. چون مى دانست كه آن حضرت به خلافت يكى از ايشان راضى نخواهد [شد]، و اكثر ايشان به تخصيص عبد الرّحمن بن عوف به خلافت آن جناب همداستان نخواهد گرديد.
آورده اند كه چون اين خبر به سمع شريف امير المؤمنين حيدر رسيد، فرمود كه مدّعاى عمر از اين وصيّت آن است كه خلافت به من نرسد. از آن جهت كه عبد الرّحمن بن عوف داماد عثمان است، و سعد بن ابى وقّاص پسر عمّ عبد الرّحمن، ايشان جانب هم را نخواهند گذاشت؛ و بر فرضى كه طلحه و زبير با من موافقت نمايند، چون عبد الرّحمن بن عوف در آن جانب است، خلافت بر يكى از آن سه تن قرار خواهد گرفت.
حافظ ابو نعيم اصفهانى در كتاب «حلية الاولياء» آورده كه عمر در حين احتضار و وقت نزع گفت: «يا ليتنى كنت كبشا لقومى فسمنونى ثمّ جاءهم أحبّ قوم فذبحونى فجعلوا نصفى شواء و نصفى قديدا فأكون عذرة و لا أكون بشرا» يعنى: «اى كاش من گوسفندى بودم از قوم من، پس
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:62
مرا فربه كردندى، پس آمدى به ايشان دوست ترين قوم ايشان، پس بكشتندى مرا و نصفى بريان كردندى و نصفى قديد «27» كردندى، پس بخوردندى مرا،
پس عذره و نجاست بودمى و آدمى نبودمى». و اين مانند قول كافر است كه خداى تعالى از آن خبر مى دهد كه «يَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَنِي كُنْتُ تُراباً» «28» بلكه از كافر زشت تر است، زيرا كه كافر تمنّى مى نمايد كه خاك باشد، و او تمنّى مى نمود كه نجاست باشد.
القصّه، روز بيست و نهم ذى الحجّه سال مذكور بود كه عمر بن الخطّاب بمرد. «29» پس آن پنج تن يكجا نشستند و مرتضى على- عليه السلام- حاضر گرديد. پس عبد الرّحمن بن عوف و سعد بن ابى وقّاص و عثمان و طلحه جانب هم گرفتند، و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- بعضى از فضائل و مناقب خود را به ياد ايشان آورد، و با ايشان منا شده نموده در باب خلافت خود دلايل اقامت فرمود. عبد الرّحمن بن عوف گفت: يا على! دست بده تا با تو بيعت كنيم، به شرط آنكه به كتاب خدا و سنّت مصطفى و سيرت ابى بكر و عمر در ميان ما بسر برى. آن ملعون چون مى دانست كه حضرت شاه اوليا- عليه السلام- راضى نخواهد شد كه به روش ابى بكر و عمر سلوك نمايد، اين سخن مى گفت. حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- فرمود كه من به كتاب خدا و سنّت مصطفى عمل مى نمايم، امّا عمل كردن به سيرت ابى بكر و عمر مرا سخت است. آنگاه عبد الرّحمن روى به عثمان كرد و همان سخن گفت. عثمان آن شرايط را قبول كرد؛ امّا هيچ يك از آنها را عمل نكرد، الّا آنكه به روش ابى بكر و عمر غصب خلافت كرد، و با اهل بيت- عليهم السلام- عداوت ورزيد.
مجملا عبد
الرّحمن بن عوف و سعد بن ابى وقّاص با عثمان بيعت
______________________________
(27) قديد گوشت خشك كرده و نمك سود.
(28) از آيه 40 سوره مباركه نباء.
(29) در تاريخ قتل عمر ميان علماى خاصه و عامه اختلاف است. رجوع شود به «تعليقات نقض» ج 2، ص 1086.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:63
كردند، و زبير در باب خلافت حضرت امير المؤمنين مبالغه نموده ايشان را ملامت كرد، و آخر الامر او نيز بيعت كرد! و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- بيرون آمد. ابو طلحه انصارى شمشير كشيده تهديد نمود.
حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- بر او از روى خشم نگريست، او خائف گشت و آن حضرت از او در گذشته به منزل همايون [مراجعت] فرمود.
امّا عثمان چون حكومت يافت، اكثر عمّال را عزل كرده بنى اميّه را- كه خويشان او بودند- بر مسلمانان مسلّط ساخت، و حكم بن عاص را با پسرش مروان- كه مردود پيغمبر بودند- به مدينه آورد، و يازده مصحف سوخت، و عبد اللّه بن مسعود را فرمود كه چندان زدند كه بعد از سه روز وفات يافت، و عمّار ياسر را فرمود آن قدر زدند كه به علّت فتق گرفتار شد، و ابو ذر غفارى را از مدينه اخراج كرد، و ولايت اسلام را به بنى اميّه قسمت نمود، و وليد ابن عقبه را به حكومت به كوفه فرستاد، كه مست به مسجد مى رفت و پيشنمازى مى كرد، تا روزى در مسجد قى كرد؛ و عبد اللّه بن سعد را والى مصر گردانيد، و آن ملعون ستم را از حدّ گذرانيد و اهل مصر مكرّر به شكايت به مدينه آمدند، و بعد از آنكه منشور حكومت مصر به نام
محمّد بن ابى بكر نوشته بود، به عبد اللّه بن سعد نوشت كه بر سر امر خود قائم باش و محمّد بن ابى بكر را بكش و ساير متظلّمان را دست و پا بر خلاف قطع كن «30».
پس جمعى از اهل مصر و گروهى از اهل بصره و فرقه اى از اهل كوفه به مدينه آمدند. اكثر اهل مدينه با ايشان اتّفاق نمودند، و در سيزدهم ذى الحجّه سنه خمس و ثلاثين از هجرت او را كشتند، و كلاب مدينه او را سه روز كوبه كو و محلّه بمحلّه مى كشيدند، تا او را به مزبله يهودى رسانيدند.
بعد از آن آنچه از سگان بازمانده بود در قبرستان يهود در خاك كردند.
مدّت استيلايش يازده سال و يازده ماه و كسرى بود.
______________________________
(30) يعنى دست راست با پاى چپ، يا دست چپ با پاى راست.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:64
در نوزدهم ماه ذى الحجه سال سى و پنجم از هجرت، مردمان با امير المؤمنين- عليه السلام- بيعت كردند. اوّل كسى كه بيعت كرد طلحه بود؛ بعد از آن زبير بيعت نمود؛ آنگاه ساير مهاجر و انصار و غير ايشان از اهالى بلاد و امصار. پس طلحه و زبير عهد شكستند و به مكّه رفته عايشه را با لشكر [به] بصره بردند، و اكثر اهل بصره با ايشان يار شدند، و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- عزيمت بصره نموده، با نهصد كس از مدينه نهضت فرمود، و از اهل كوفه هفده هزار كس در منزل ذى قار به معسكر ظفر اثر صاحب ذو الفقار پيوستند و هر چند حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- طايفه ناكثين را نصيحت نمود، فايده نكرد و فرقه ضالّه
در مخالفت اصرار نمودند، تا نايره قتال در التهاب و اشتعال آمده، تمام آن دشت از خون مخالفان لاله گون گشت. زبير از آن جنگ گاه گريخته به وادى السّباع رسيد، و مردى از بنى تميم عمرو بن جرموز نام به قتل او اقدام نمود.
و طلحه چون از آن معركه عزيمت هزيمت نمود، مروان حكم كه به سبب قتل عثمان كينه ديرينه او در دل داشت، به تيرى پاى او را به دوال ركاب دوخت و طلحه از آن رزمگاه به وسيله مركب بدر رفته به خرابه اى رسيد. غلامى كه رديف او شده بود و او را در بغل داشت در آن خرابه او را از مركب فرود آورد، و در همان موضع جغد روحش از خرابه تن رميده در زاويه هاويه نشيمن گرفت. و محمّد بن ابى بكر به اشارت امير المؤمنين- عليه السلام- خواهر خود عايشه را به شهر برده، در خانه عبد اللّه بن خلف خزاعى كه از اكابر بصره و از كشته گان آن معركه بود جاى داد. بعد از چند روز حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- او را به مدينه فرستاد.
به روايت صاحب «كشف الغمّه» در آن جنگ از سپاه مخالف شانزده هزار و هفتصد و نود كس كشته شده بود. و به صحّت پيوسته كه اين
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:65
غزا در جمادى الآخر سال سى و ششم از هجرت اتّفاق افتاد [و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در آن وقت پنجاه و نه ساله بود] «31».
محمّد بن الحسين بن الحسن البيهقى الكيدرى در كتابش كه موسوم است به «كفاية البرايا فى معرفة الانبياء و الأوصياء» و در شرح صغيرش بر نهج البلاغه، آنجا
كه «و من كتاب له عليه السّلام الى معاوية جوابا عن كتاب منه: فأمّا طلبك الى الشّام فانّى لم اكن لأعطيك اليوم ما منعتك امس» آورده است كه:
حدّثنى مولاى و سيدى الشّيخ الأجلّ الأفضل العلامة قطب الملّة و الدّين نصير الاسلام و المسلمين مفخر العلماء و مرجع الفضلاء عمدة الخلق ثمال الأفاضل عبد اللّه بن حمزة بن عبد اللّه بن حمزة الطّوسى- أدام اللّه تعالى ظلّ سمّوه و فضله على الاسلام و أهله ممدودا و شرع نكته و فوائده على علماء العصر مشهودا- قراءة عليه بساتر و اربيق «32» فى شهور سنة ثلاث و سبعين و خمسمائة عن الشّيخ الامام عفيف الدّين محمّد بن الحسين الشّوهانى سماعا عن شيخه الفقيه علىّ بن محمّد القمى عن شيخه المفيد عبد الجبّار بن عبد اللّه بن على المقرى الرّازى عن أبى جعفر الطّوسى، و عنه عن الشّيخ الامام جمال الدّين أبى الفتوح الرّازى صاحب التّفسير عن المفيد عبد الجبّار ايضا، و عنه عن السّيّد الامام الشّريف أبى الرّضا الرّاوندي عن الحلبى عن أبى جعفر الطّوسى، و عنه عن الشّيخ الامام عماد الدّين محمد بن أبى القاسم الطّبرى عن الشّيخ أبى على بن أبى جعفر الطّوسى عن أبيه، قال حدّثنى الشّيخ المفيد
______________________________
(31) فقط در نسخه «ب».
(32) در اصل چنين است.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:66
أبو عبد اللّه محمد بن محمد بن النّعمان الحارثى حدّثنا أبو الحسن علىّ بن محمّد الكاتب عن الحسن بن عبد الكريم أخبرنا ابراهيم بن محمّد الثّقفى عن عبد اللّه بن أبى هاشم عن عمرو بن ثابت عن جبلة بن شحيم عن أبيه، قال:
«لما بويع أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب- عليه السلام- بلغه أنّ معاوية قد توقّف
فى اظهار البيعة له، و قال ان أقرّنى على الشّام و الأعمال الّتى ولّانيها عثمان بايعته؛ فجاء المغيرة بن شعبة الى أمير المؤمنين و قال له: يا أمير المؤمنين! انّ معاوية من قد علمت و قد ولّاه الشّام من كان قبلك، فولّه أنت كيما تنسق عرى الأمور ثمّ اعز له ان بدا لك. فقال أمير المؤمنين: أ تضمن لى عمرى يا مغيرة فيما بين توليته الى خلعه؟ قال لا، قال- عليه السلام- لا يسألنى اللّه عزّ و جلّ عن توليته على رجلين من المسلمين ليلة سوداء أبدا و ما كنت متّخذ المضلّين عضدا لكنّى أبعث اليه فأدعوه الى ما فى يدى من الحقّ، فان أجاب فرجل من المسلمين، له ما لهم و عليه ما عليهم، و ان ابى حاكمته الى اللّه تعالى.»
محمّد بن الحسين مزبور به سند مذكور روايت مى كند كه: «در آن هنگام كه خلق با امير المؤمنين- عليه السلام- بيعت كردند، خبر به آن حضرت رسيد كه معاويه توقّف كرده است در اظهار بيعت، و گفته است كه اگر على بن ابى طالب- عليه السلام- قرار مى دهد مرا بر امارت شام و اعمالى كه بر آن اعمال والى گردانيده بود عثمان مرا، بيعت مى كنم با او.
پس مغيرة بن شعبه آمد به نزد حضرت امير المؤمنين و گفت: يا امير المؤمنين! تو معاويه را مى شناسى و آن كسى كه پيش از تو بود او را والى گردانيده بود در شام، پس تو نيز او را والى گردان تا دسته هاى مور نسق و نظام يابد، بعد از آن اگر خواهى او را عزل كن. امير المؤمنين- عليه السلام- فرمود كه: اى مغيره! آيا تو ضامن
مى شوى از براى من عمر مرا كه ميانه والى گردانيدن و عزل كردن او باشد؟ مغيره گفت نه. آن حضرت فرمود كه خداى تعالى نپرسد مرا از متولّى گردانيدن معاويه بر دو كس از مسلمانان در يك شب تيره «و ما كنت متّخذ المضلّين عضدا»، ليكن مى فرستم به نزد او كسى را و
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:67
مى خوانم او را به آن چيزى كه در دست من است از حق، اگر اجابت كند مردى باشد از مسلمانان؛ مر او را باشد آنچه مر ايشان راست، و بر او باشد آنچه بر ايشان است، و اگر ابا و امتناع نمايد محاكمه مى نمايم با او نزد اللّه تعالى».
و از يكى از ثقات استماع افتاد كه محمد بن الحسين مذكور اين خبر را در شرح وسيط و كبيرش نيز بر نهج البلاغه به همين عبارات ايراد نموده. «33»
بالجمله، بعد از غزاى جمل معاويه پرحيل، رسل و رسائل به اطراف و جوانب شام فرستاده مردمان را به نزد خود خواند. پس جمعى كثير به او پيوستند. آنگاه در باب مخالفت ورزيدن و تمرّد نمودن از متابعت حضرت شاه ولايت با آن جماعت سخن گفت. بعضى از خواصّ او گفتند كه اين امر بى امداد و معاونت عمرو بن عاص ميسّر نمى شود. معاويه مكتوبى مشتمل بر عرض محبّت و اخلاص به عمرو عاص نوشت. عمرو عاص در جواب نوشت كه من ترك اسلام نخواهم كرد كه با امير المؤمنين على كارزار نمايم!
و در آن مكتوب فصلى از فضائل امير المؤمنين- عليه السلام- [را] مندرج ساخت. معاويه ديگر باره مكتوب به او فرستاده نقود و اموال بسيار وعده داد. پس عمرو عاص دين به
دنيا فروخته، عازم شام گشت. هر چند پسرش عبد اللّه و غلامش كه (وردان) نام داشت، او را نصيحت كرده از رفتن شام منع نمودند مفيد نيفتاد. پس وردان را با دو پسر خود برداشته روى به شام آورد. مى رفتند تا به جايى رسيدند كه طريق شام و عراق از هم جدا مى شد.
از وردان كه غلامى بود پرسيد كه هر يك از اين دو راه به كجا منتهى
______________________________
(33) شيخ آقا بزرگ طهرانى در «الذّريعة» فرموده (ج 14، ص 146): «شرح النّهج للامام ابى الحسن محمّد بن الحسين بن الحسن البيهقى، الشهير بقطب الدّين الكيدرى، الفه سنة 573 و سماه ب «حدايق الحقايق فى تفسير دقائق احسن الخلائق» [افصح الخلائق] كما فى نسخة». و در ج 6، ص 285 چنين گفته: «حدائق الحقايق فى تفسير دقائق احسن الخلائق شرح لنهج البلاغه الّفه الشّيخ ابو الحسن محمد بن الحسين بن الحسن البيهقى النيشابورى المعروف بقطب الدّين الكيدرى، و كان تأليفه بعد شرحى القطب الرّاوندي الّذى توفى (573) الموسوم احدهما «المنهاج» و الآخر «المعارج» لانّه قد فرغ منه (576) و ...».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:68
مى شود؟ وردان اشارت به راه عراق كرده گفت كه اين طريقى است كه سالك آن به جنّات نعيم مى رسد، و طريق شام را نمود كه اين راهى است كه رونده آن به دركات جحيم و عذاب اليم واصل مى گردد. عمرو عاص وردان را تحسين نموده گفت راست گفتى، زيرا كه به خدمت على شتافتن و رضاى او دريافتن، موجب دخول بهشت جاودان است، و به نزد معاويه رفتن و جانب او گرفتن مستلزم وصول به آتش سوزان. آنگاه شعرى انشا كرد مشعر به آنكه علوّشان
و سموّ مكان شاه مردان و فضايل و مناقب او بر جهانيان روشن است، و اولويّتش به خلافت و امامت و خصوصيّتش به حضرت رسالت بر همه كس به تخصيص بر من ظاهر و مبيّن؛ ليكن ميل به حطام دنيا مرا از جاده حق منحرف مى سازد.
پس طريق شام در پيش گرفته به معاويه پيوست، و به طمع حكومت مصر و زخارف دنيا، كمر عداوت شاه اوليا بر ميان جان بست. و عبيد اللّه بن عمر بن الخطّاب نيز به معاويه ملحق گشت، و بسيارى از بنى اميّه به شام رفته به آن تيره سرانجام پيوستند، و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- مكاتبت نصايح آيين به معاويه لعين ارسال فرمود. هر مرتبه معاويه جواب ناصواب مى فرستاد و بجمع كردن لشكر و تهيّه اسباب جنگ مشغول بود. چون بر راى جهان آراى حضرت شاه اوليا منكشف گشت كه بغير از آب شمشير چيزى نايره فتنه معاويه و اتباع باغيه او را منطفى نمى سازد، لشكر از اطراف كشور طلب فرموده در اواخر شهر شوّال سال سى و ششم از هجرت، [رايت] عزيمت به طرف شام افراشت.
منقول است كه در اين سفر حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- را گذر به صحراى كربلا افتاده، گريان گريان از آنجا بگذشت و فرمود كه:
و اللّه كه اين است محلّ خوابانيدن شتران ايشان. اصحاب پرسيدند كه يا امير المؤمنين! اين چه موضع است؟ فرمود كربلا است، اينجا قومى را بكشند كه بى حساب به بهشت روند؛ و كسى تأويل اين ندانست تا وقتى كه واقعه كربلا روى نمود.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:69
آورده اند كه آن حضرت بعد از [طىّ] مسافت در حدود جزيره عرب به دير راهبى
رسيده، آن راهب را طلب فرمود. راهب بر بام دير برآمده پرسيد كه سبب طلب من چيست؟ حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- فرمود كه مقدارى آب مى خواهم. راهب گفت: يك دلو خوشگوار ايثار شما نمايم.
حيدر كرّار فرمود كه مردم ما بسيارند، زياده از اين مى بايد. راهب گفت: سه ظرف آب دارم همه را حاضر سازم. امير المؤمنين فرمود كه اى راهب! آن چشمه را كه نزديك اين دير است كه شش تن از انبياى بنى اسرائيل از آب آن چشمه آشاميده اند كجاست؟ راهب چون اين سخن بشنيد، از دير بيرون دويده سر در قدم آن حضرت گذاشت، و معروض داشت كه پدرم از پدرش روايت كرد كه در حوالى اين دير چشمه اى است از چشم مردم نهان، و آن را نتواند پيدا كرد مگر پيغمبرى؛ و شش تن از انبياى بنى اسرائيل از آن آب آشاميده اند. آن حضرت فرمود كه من آن چشمه را ظاهر كنم؛ و صد قدم به طرف شرقى آن دير رفته، خطّى مستدير كه قطر آن بيست گز بود، كشيده فرمود كه زمينى را كه محاط آن دايره بود كندند. سنگى بزرگ ظاهر شد، و بسيارى از اقوياى لشكر متّفق شدند، نتوانستند آن سنگ را حركت دادن؛ عاقبت شاه مردان تنها به سرپنجه ولايت انتما آن سنگ را برداشته بر يك طرف انداخت؛ چشمه آبى سرد و صافى نمودار گشت. تمامى لشكر سيراب شدند و دواب را آب دادند و ظرفهايى كه داشتند پرآب ساختند. راهب چون اين معجزه را از حضرت مظهر العجائب و مظهر الغرائب مشاهده نمود، زنّار بريده خلعت اسلام در پوشيد، و صحيفه اى به خدمت آن حضرت
آورد كه شمعون الصّفا كه از اصحاب عيسى- عليه السلام- بود و از اكابر حواريّين بود مرقوم گردانيده بود، و آن صحيفه مشتمل بود بر ذكر پيغمبر آخر الزّمان و علامات ظهور او و تعريف وصىّ آن حضرت و وصول آن ولىّ حضرت يزدان به آن مكان و پديد گردانيدن آن چشمه. بعد از مطالعه آن صحيفه حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- آن سنگ را بر سر آن چشمه گذاشته از آن موضع درگذشت، و آن راهب غاشيه متابعت آن حضرت را بر دوش گرفته، در ملازمت بسر
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:70
مى برد، تا در صفّين به عزّ شهادت فائز گشت.
امّا چون حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- از ناحيه رقّه كوچ كرد، زياد بن نضر و شريح بن هانى را با فوجى به رسم مقدّمه فرستاد. از آن جانب معاويه ملعون ابو الاعور سلمى «34» را با لشكرى روان گردانيد، و زياد بن نضر با ابو الاعور نزديك رسيده اتباع او را از مردم خود افزون يافت. كس به خدمت امير المؤمنين فرستاده استمداد نمود. آن حضرت مالك اشتر را به مدد او فرستاده ميان مالك و ابو الاعور جنگى صعب اتّفاق افتاد، و ابو الاعور گريخته به نزد معاويه رفت. و معاويه به صفّين آمد. ابو الاعور را به محافظت آب فرات فرستاد، و چون حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- به آن موضع رسيد، لشكر از تشنگى شكايت كردند. آن حضرت كسى فرستاد و معاويه را نصيحت فرمود كه مردم را از آب برداشتن مانع نشود، مطلقا پند سودمند نيفتاد.
پس حضرت امير- عليه السلام- مالك اشتر را در گرفتن آب مرخّص گردانيد، و مالك اشتر ابو
الاعور را به هزيمت فرستاده آب را به تصرّف در آورد. و در غرّه ماه صفر سال سى و هفتم از هجرت نيران قتال در اشتعال آمد.
آورده اند كه روزى از لشكر معاويه مخراق نامى به ميدان آمد، و دو كس از سپاه شاه ولايت به ميدان رفته شهيد شدند. پس حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- به ميدان درآمد، چنانكه او را كسى نشناخت، و آن بدبخت را به قتل رسانيده مبارز طلبيده، سوارى ديگر به جنگ بيرون آمد؛ او را نيز بكشت، و ديگر باره مبارز طلبيده تا هفت سوار را به دار البوار فرستاد. معاويه را غلامى بود شجاع، حرب نام، با او گفت برو به جنگ اين مرد كه از لشكر ما گرد برآورد. حرب گفت من او را چنان مى بينم كه تمام اين لشكر اگر به جنگ او روند همه را فانى و معدوم سازد؛ اگر مدّعاى تو كشته شدن من
______________________________
(34) اين شخص يكى از چهار نفرى است كه امير مؤمنان- عليه السلام- در قنوت او را لعن مى فرموده. رجوع شود به «الايضاح» تأليف فضل بن شاذان نيشابورى، ص 63 و 234، انتشارات دانشگاه تهران، سال 1351.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:71
است مضايقه ندارم! معاويه گفت: حاشا، اگر مى دانى كه حريف او نيستى به ميدان مرو. چون ديگر كسى آهنگ جنگ ننمود حضرت امير المؤمنين به آواز بلند نام خود گفته معاويه را به ميدان خواند. معاويه از غايت خوفى كه از آن حضرت داشت به ميدان نرفت؛ و چون دانست كه شاه مردان در ميدان بوده حرب را استحسان نمود. و حضرت امام المتّقين بمعسكر ظفر اثر مراجعت فرمود.
روز ديگر كريب بن صباح
حميرى به ميدان آمده، دو كس را از لشكر حضرت امير- عليه السلام- شهيد كرد. باز آن حضرت به ميدان رفته كريب را به جهنّم فرستاد. آنگاه حارث حميرى آمده، كشته شد. بعد از آن دو تن ديگر به ميدان آمدند و از ضرب شمشير حضرت امير به نار سعير پيوستند.
ديگر باره صف لشكر معاويه بسته شد. پس حضرت اسد اللّه الغالب آواز مبارك بلند كرده فرمود كه اى معاويه! به مبارزت بيرون آمده قدم در ميدان گذار، و عرب را فانى و معدوم مساز «35» و خلق را در فتنه مينداز. معاويه گفت:
مرا حاجت نيست به جنگ تو، بس است تو را كه چهار سبع عرب را كشتى.
عروة بن داود مردود گفت من به جنگ تو مى آيم و روى به ميدان گذاشت و به ضرب تيغ حيدر صفدر به مقرّ سقر واصل گرديد.
روز ديگر، آن حضرت به لباسى به ميدان آمد كه كسى او را نشناخت، و مبارز خواست. عمرو عاص بى اخلاص به تصوّر آنكه اعرابى اى در ميدان است و آسان و آسان بر او ظفر مى توان يافت، به ميدان درآمد.
حضرت امير- عليه السلام- چون سخن گفت عمرو آن حضرت را شناخته روى به گريز آورد. امير المؤمنين- عليه السلام- به تعجيل تمام از عقب آن تيره سرانجام شتافته شمشير بر او حواله كرد. [عمرو] خود را از اسب انداخت و هر دو پا را به هوا برداشت. چون «ازار» در پا نداشت عورت شومش برهنه شد. شاه ولايت روى از او گردانيده فرمود كه به سبب كشف عورت آزاد شدى، برو كه تو آزاد كرده عورت خويشى!
______________________________
(35) در متن: «ساز».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:72
عمرو
بازگشت، و در آن روز معاويه بر او بسيار بخنديد، و مى گفت: عجب كارى كردى! هيچ كس در عالم به كشف عورت نمودن و موضع معتاد برهنه كردن از كشته شدن نجات نيافته الّا تو! وظيفه آنكه مدّت العمر به شكرگزارى عورت خويش قيام نمايى! اى عمرو اين چه كار بود كه با خود كردى و خويشتن را رسواى جهان ساختى؟ عمرو گفت: چه واقع شده كه اين همه بايد خنديد؟ اگر به جاى من تو مى بودى، در اين وقت على از تو دمار برآورده بود، و زنت را بيوه و فرزندت را يتيم ساخته بود؛ اگر كسى از كشته شدن به حيله اى خويشتن را برهاند، آيا از آسمان خون مى بارد؟ حال آنكه من از على گريخته ام. از جنگ على گريختن عيب نيست. معاويه گفت: از او گريختن عيب نيست، امّا پا به هوا كردن و اقبح مواضع را برهنه ساختن ننگى است بزرگ، و عارى است عظيم! عمرو بى طاقتى مى كرد و اضطراب مى نمود، و معاويه مى خنديد و مى گفت: چگونه در آن حال تو را به خاطر گذشت كه پا به هوا بايد كرد!؟ همانا از براى همين كار ازار در پا ناكرده به ميدان رفتى؟
مروى است كه حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در ايّام جنگ صفّين چند مرتبه لباس تغيير داده مستنكروار قدم در عرصه كارزار نهاد، به سبب آنكه لشكر معاويه هرگاه مى دانستند كه آن حضرت در ميدان است، جرأت ننموده به ميدان نمى آمدند. تفصيل مبارزتهاى حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در وادى صفّين و جنگهاى دوستان آن جناب با طايفه قاسطين حواله به منهج النّجات است.
بالجمله در آن محاربات بسيارى از لشكر معاويه
به جهنّم رفتند، و جمعى از سپاه شاه ولايت دستگاه به عزّ شهادت فائز گشتند. از جمله شهداى صفّين يكى عمّار ياسر است كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در حقّ او فرموده بود كه: «يدور الحقّ مع عمّار حيثما دار». ديگر به او خطاب فرموده بود كه: «يا عمّار ستقتلك الفئة الباغية» چون عمار شهيد شد، عبد اللّه بن عمرو بن العاص با معاويه گفت كه مردم تو كشتند عمّار را، و
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:73
پيغمبر فرموده بود كه او را فئه باغيه بكشند. معاويه گفت: قاتل عمّار على است كه او را جنگ ما آورده! اين سخن ناپسنديده چون به سمع ملازمان عتبه عليا رسيد سبب پريشانى خاطر ايشان گرديد، و چون باعث ملال را به عرض ولى ذو الجلال رسانيدند، آن حضرت فرمود كه پس به زعم معاويه حمزه را پيغمبر كشته باشد، و جواب حجة اللّه چون به معاويه روسياه رسيد، ملزم و منقطع گرديد.
امّا حضرت امير- عليه السلام- از مصيبت عمّار بسيار اندوهگين گشت، و فرمود كه هر كس از مصيبت عمّار تنگدل نشود او را از اسلام نصيبى نيست، خداى تعالى بر عمّار رحمت كند روزى كه او را از قبر برانگيزاند و در آن ساعت كه او را از نيك و بد سؤال كند. و فرمود كه هرگاه كه در خدمت رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- سه كس را ديده ام، چهارم ايشان عمّار بوده؛ و اگر چهار كس را ديده ام، پنجم ايشان عمّار بوده؛ نه يك نوبت عمّار را بهشت واجب شده، بلكه بارها استحقاق آن حاصل كرده؛ جنّت عدن عمّار را
مهيّا و مهنّا باد كه او را بكشتند، و حق با او باد، چنانكه رسول بارها در شأن او فرمود كه «يدور الحقّ مع عمار حيثما دار».
بعد از آن مرتضى على- عليه السلام- فرمود كه كشنده عمّار و دشنام دهنده او و در يابنده سلاح او به آتش دوزخ گرفتار خواهند بود. آنگاه آن سرور بر عمّار نماز گزارده او را به دست مبارك خود دفن فرمود.
ديگرى از شهداى صفّين خزيمة بن الثّابت ذو الشّهادتين است كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- شهادت او را برابر دو شهادت گردانيده بود.
ديگرى اويس قرنى است كه از غايت اشتهار از تعريف مستغنى است. «36»
______________________________
(36) به قول حكيم سنايى:
قرنها بايد كه تا از پشت آدم نطفه اى بو الوفاى كرد گردد يا شود ويس قرن ( «ديوان سنائى» به سعى و اهتمام استاد مدرس رضوى، ص 377).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:74
و هاشم بن عتبه و عبد اللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى و ابو الهيثم مالك بن التّيهان كه در سلك نقباى انصار انتظام داشت، از جمله آن شهيدانند.
منقول است كه حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در شبى كه مشهور است به «ليلة الهرير»، پانصد و بيست و سه كس را به ضرب ذو الفقار به نار سعير فرستاد، و چون صباح رسيد علامات فتح و ظفر از طرف حيدر صفدر ظاهر گرديد. در آن وقت مالك اشتر با طايفه قاسطين، يعنى لشكر معاويه لعين، در كوشش بود. حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- جمعى را به مدد فرستاد؛ عمرو بن عاص ملعون چون ديد كه شكستى تمام به حال اهل شام راه يافت، گفت: مرا رأيى پيدا شده
است، كه اميد هست كه به واسطه آن تفرقه و اختلاف در ميان اهل عراق افتد. معاويه گفت چيست آن؟ گفت بفرماى كه اين لشكر مصحفها بر سر نيزه ها كنند، و اهل عراق را به كتاب خدا خوانند. چون اين تزوير پيش كردند، اكثر لشكر امير المؤمنين- عليه السلام- ترك جنگ نمودند، و گروهى از ايشان گفتند: يا على مالك را بازگردان از جنگ، و الّا ما با تو محاربه مى نماييم، يا تو را گرفته به معاويه مى سپاريم. هر چند حضرت امير- عليه السلام- آن بى عقلان غافل و آن بى خردان تيره دل را نصيحت فرمود، گوش نكردند. پس حضرت امير المؤمنين مالك را به نزد خود خواند. آنگاه قضيّه نامرضيّه حكمين به ميان آمده، لشكرها از طرفين بازگشتند.
آورده اند كه حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- قبل از طغيان خوارج مكرّر مى فرمود كه قومى از دين بگريزند، چنانكه تير از كمان بگريزد؛ اگر چه قرآن خوانند، امّا قرآن از حلق ايشان نگذرد، و دل ايشان را ثبات بر احكام قرآن نباشد؛ به حقّ آن خدائى كه دانه را بشكافت و آدمى را از خزانه كرم
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:75
خويش لباس وجود پوشانيد، كه رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- با من گفته، و مرا اخبار فرموده كه تو با ايشان محاربه خواهى نمود، و ايشان از باديه غوايت به منهج هدايت بازنيايند، مانند تير رفته كه به شست بازنگردد. و علامت آن جماعت آنكه در ميان ايشان مردى باشد سياه ناقص دست، كه در منكب «37» او گوشت پاره يى باشد مانند پستان زنان كه بر آن مويها باشد چون سبلت گربه. پس چون حضرت
امير المؤمنين از موضع صفّين مراجعت فرموده به كوفه رسيد، چهار هزار كس تكفير آن حضرت نموده از كوفه بيرون رفتند، و هشت هزار كس ديگر به ايشان پيوستند، و عبد اللّه بن الكواء را بر خود امير ساخته، در منزلى كه آن را حرورا گويند فرود آمدند.
چون اين خبر به سمع اشرف آن ولى داور رسيد، عبد اللّه بن عبّاس را به نصيحت نزد ايشان فرستاد. هر چند عبد اللّه ايشان را نصيحت نمود مؤثّر نيفتاد. بعد از آن حضرت امير المؤمنين به كنار لشكرگاه خوارج رفته، به دفع شبهات ايشان پرداخت. پس هشت هزار كس توبه كردند، و چهار هزار بر مخالفت اصرار نموده گفتند: يا على ما با تو از براى رضاى خدا جنگ مى كنيم! آنگاه حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- فرمود كه آنها كه از مخالفت پشيمان بودند، از مارقان مفارقت نمودند، و شاه اوليا با مخالفان بى حيا محاربه نموده آن چهار هزار كس كشته شدند، مگر نه كس كه گريختند، و هر يك به طرفى گرد انگيختند. دو تن به سجستان رفتند، و دو تن به بلاد عمان، و دو كس به يمن، و دو كس به بلاد جزيره، و يك تن به تلّ موزن «38»؛ و از لشكر حضرت امير- عليه السلام- بيشتر از نه كس شهيد نشدند. و چون جنگ به اتمام رسيد، حضرت امير- عليه السلام- فرمود كه طلب كنند آن شخص ناقص دست را كه حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرموده بود كه در ميان خوارج باشد [و] به دست من كشته شود. چون طلب كردند مردى را
______________________________
(37) منكب (م، ك) بيخ
بازو و كتف، شانه.
(38) ياقوت در «معجم البلدان» گفته: (تلّ موزن: بفتح الميم و سكون الواو و فتح الزّاء و آخره نون .... و هو بلد قديم بين رأس عين و سروج ....).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:76
يافتند كه بر يك دست او قطعه اى گوشت بود مانند پستان زنان و بر آن مويها رسته بود مانند موى موش دشتى. بعضى از روات آورده اند كه آن حرقوص بن زهير بود.
غزاى نهروان و وقوع قتل خارجيان در سال سى و هشتم از هجرت روى نمود. امّا چون ضمير آفتاب تنوير حضرت امير- عليه السلام- از قتال خوارج بازپرداخت، بعد از اداى مراسم شكر الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى، فرمود كه چون فرقه مارقين به دركات سجّين رسيدند، اكنون وقت آن است كه عزيمت محاربه قاسطين نموده، نوبت ديگر لواى جهاد برافرازيم و به مدافعه شاميان پردازيم. اشعث بن قيس كندى با جمعى از معارف سپاه گفتند: يا امير المؤمنين! سهام ما به اتمام رسيده، و شمشيرهاى ما كند گشته و نيزه هاى ما شكست يافته، ما را به كوفه بايد رفت تا به اصلاح اسلحه و تهيّه اسباب محاربه به تجديد اشتغال نماييم، و از سر استظهار تمام استيصال ظلمه شام را پيشنهاد همت سازيم. ملتمس ايشان مبذول افتاد؛ متوجّه كوفه گشتند و موضع نخيله را كه در ظاهر شهر است لشكرگاه ساختند. حضرت امير- عليه السلام- فرمود كه هر كس مهمّى داشته باشد به شهر رفته كار كارسازى نمايد، بايد كه يك روز بيش توقّف ننمايد كه توجّه شام تأخير بر نمى تابد.
پس لشكر به شهر رفته راحت نفس اختيار كردند، و از جيش آن حضرت تخلّف نمودند،
و معدودى بيش با حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در موضع نخيله نماند. حضرت شاه ولايت بعد از مشاهده اين حالت به كوفه درآمد، و كوفيان به تمهيد معذرت پرداختند؛ امّا مقبول نيفتاد، و بعد از آن هرگاه شاه مردان خطبه خواندى كوفيان را توبيخ و سرزنش نمودى.
و چون اظهار رنجش آن حضرت مكرّر شد، جمعى از اعيان كوفه گفتند: يا امير المؤمنين به هر جانب كه توجّه فرمايى از ملازمت تخلّف نخواهيم نمود.
حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- فرمود تا حارث همدانى ندا كرد كه هر كس به صدق نيّت و صفاى طويت موصوف است بايد كه فردا در فلان
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:77
موضع كه شايسته اجتماع لشكر است حاضر گردد. روز ديگر چون حضرت امير المؤمنين به معسكر خراميد زياده از سيصد كس نديد. فرمود كه اگر عدد اين جماعت به هزار مى رسيد درباره ايشان فكرى مى كردم؛ و آن حضرت از سست رأيى و بى وفايى اهل كوفه بغايت محزون گرديد. بعد از دو روز كه در آن موضع اقامت نموده بودند به كوفه مراجعت فرمود.
و در سال سى و نهم از هجرت، معاويه ملعون لشكرها به طرف يثرب و بطحا فرستاد، تا بقتل مسلمانان و نهب اموال ايشان پرداختند، و از ظلم و ستم دقيقه اى فرو نگذاشتند.
آنچه بعضى روايت كرده اند كه حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- چون از نهروان مراجعت فرمود گفت: كيست كه خبر فتح ما را به كوفه رساند؟ ابن ملجم ملعون اين كار اختيار كرد، و چون امير المؤمنين- عليه السلام- به كوفه آمد، آن حضرت را در همان ايّام شهيد ساخت؛ نزد مستحضران علم و سير و متتبّعان فنّ خبر
ضعيف است. زيرا كه جنگ نهروان در سال سى و هشتم از هجرت به وقوع انجاميده و شهادت آن حضرت در سال چهلم از هجرت روى نمود.
امّا روايتى كه اكثر علماى فنّ سير و فضلاى والاگهر در مؤلّفات خود ايراد نموده اند، آن است كه ابن ملجم مرادى- عليه اللّعنه- كه از حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- نيكويى بى شمار ديده بود، عاقبت از غايت شقاوت با خوارج يار شده تكفير آن حضرت مى نمود.
و در سال چهلم از هجرت شبى در مكّه با برك بن عبد اللّه سعدى و عمرو بن بكير تميمى ملاقات كرده، از كشتگان نهروان ياد كردند، و
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:78
بر ايشان بسيار گريستند، و در آخر مجلس با هم گفتند كه اگر على بن ابى طالب و معاويه و عمرو بن عاص كشته شوند، فتنه ها همه ساكن گردد.
گفتند هر يك از ما يكى از اين سه تن را به قتل رسانيم. ابن ملجم ملعون گفت: من مهمّ على را كفايت كنم. برك بن عبد اللّه گفت: من كار معاويه را بسازم. عمرو بن بكير [گفت:] من كار عمرو بن عاص را بسازم.
شب نوزدهم ماه رمضان را موعد ساخته، قرار دادند كه هر يك امرى را كه متقبّل شده اند، در آن شب به فعل آورند. برك بن عبد اللّه به دمشق رفته، در سحر موعود شمشيرى بر اليه «39» معاويه زده گفت: كشتم تو را اى دشمن خدا. اعوان معاويه به اشارت او برك بن عبد اللّه را كشتند و آن زخم را داغ كردند تا التيام پذيرفت.
امّا عمرو بن بكير در همان شب در كمين عمرو بن عاص بود. عمرو را در آن
شب درد شكم گرفت و خارجه عامرى را به جاى خود به مسجد فرستاد. عمرو بن بكير خارجه را بيك ضرب شمشير كشت و او نيز كشته شد.
امّا ابن ملجم ملعون به كوفه آمده به زنى «قطام» نام عاشق شد، و آن ملعونه او را به قتل حضرت امير المؤمنين ترغيب نمود، و وردان نامى را از خويشان خود مدد كار آن نابكار ساخت. و ابن ملجم لعين با شبيب بن بجره اشجعى سخن گفته، او را با خود يار گردانيد؛ در مسجدى كه يوشع بن [نون] و زكريّاى پيغمبر را شهيد كرده بودند، آن لعين ناپاك شمشير زهرآلود بر فرق مبارك آن خلاصه انجم و افلاك زد، در حالتى كه آن حضرت در نماز بود.
مروى است كه چون فرق نازنين آن حضرت مجروح گرديد، فرمود كه «فزت بربّ الكعبه» يعنى: «رستم و فيروزى يافتم به خداى كعبه قسم». آن حضرت را به خانه بردند و اهل بيت را وصيّتها فرمود؛ امامت را به امام حسن تفويض نمود، و با او خطاب فرمود كه پيغمبر مرا همچنين وصيّت فرموده است، و امر كرده است مرا كه تو را امر كنم كه در حين وفات، امامت را به برادرت حسين دهى. و روى به امام حسين كرده گفت كه رسول اللّه
______________________________
(39) اليه (آ، ى) دمبه، سرين، پيه و گوشت سرين.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:79
- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرموده كه امامت را به اين پسر خود دهى، و اشارت به علىّ بن الحسين كرد، و دست علىّ بن الحسين را گرفته فرمود كه امر كرده است پيغمبر تو را كه امامت را به پسر
خود باقر دهى. و شاهزاده محمّد بن الحنفيّه و جميع اولاد و بعضى از شيعه را كه حاضر بودند، بر اين گواه گرفت.
و آن جناب در شب بيست و يكم ماه مذكور به منزل بقا و فردوس اعلى خراميد، و آن حضرت را در موضع غرى كه به نجف مشهور است، دفن نمودند. «40»
آورده اند كه چون آن حضرت را غسل دادند و بر او نماز گزاردند، سر تابوت از زمين برخاست. شاهزاده ها پاى تابوت را برداشتند و مى رفتند، تا جايى كه سر تابوت بر زمين رسيد. چنانكه آن حضرت فرموده بود، آنجا قبر فرو بردند و سنگى سفيد پيدا شد كه از او نور درخشان بود، و بر آن سنگ نقش بود كه اين قبرى است كه نوح نبى از براى برادر خود علىّ بن ابى طالب ساخته. و مشهور است كه آدم صفى و نوح نجى- عليهما السلام- در آن موضع مدفونند، و در اين باب احاديث وارد است. پس آن حضرت را دفن نمودند و قبر منوّر آن حضرت را پنهان داشتند، چنانكه كسى را بر آن اطّلاع نبود، تا در زمان هارون الرّشيد كه يكى از خلفاى بنى عبّاس است، ظاهر شد.
و از جمله خوارق عادات كه در وقت فوت آن حضرت ظاهر شده، يكى آن است كه زهرى گويد كه در روز قتل امير المؤمنين- عليه السلام- در بيت المقدس بودم كه هر سنگ ريزه اى را كه بر مى داشتم، در تحت آن خون خالص بود.
______________________________
(40) عبد الكريم بن احمد بن طاووس در باب محلّ دفن امير المؤمنين كه همان نجف است، كتابى به نام «فرحة الغرى بصرحة القرى» تأليف نموده كه
چند بار به چاپ رسيده است. علّامه حلى آن را تلخيص نموده و به «الدلائل البرهانيّة فى تصحيح الحضرة الغرويّة» موسوم ساخته، و آن نيز در تعليقات «غارات» ثقفى به چاپ رسيده است (الغارات ج 2، تعليقه 58، چاپ انجمن آثار ملى). البته در نسبت آن كتاب به علامه حلّى جاى گفتگو است (رجوع شود به حواشى مرحوم پدرم بر آن رساله).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:80
و هم زهرى روايت كند كه ابو القاسم حسين «41» بن محمّد، معروف به «ابن الرّفا» گفت كه در مسجد الحرام بودم، ديدم كه مردم در گرد مقام ابراهيم جمع شده اند. گفتم چه واقع شده است؟ گفتند: راهبى مسلمان شده است. پيش رفتم؛ پيرى ديدم بزرگ جثّه، جبّه اى از صوف پوشيده و تاجى از صوف بر سر نهاده، در برابر مقام ابراهيم نشسته بود و حكايت مى كرد از براى مردمان، و مردمان گوش مى كردند. پس گفت كه در بعضى از ايّام در صومعه خود نشسته بودم كه مرغى در رسيد كه مانند كركس بزرگى بود و در كنار دريا بر سنگى نشست. پس قى كرد ربع بدن آدمى را، پس پرواز كرد و اندك زمانى غايب شد. آنگاه بازآمد و ربع ديگر را قى كرد؛ و همچنين به چهار نوبت تمام اعضا را قى كرد. پس ارباع به هم نزديك شدند و جسد مردى تمام شده برخاست، و من تعجّب مى كردم؛ تا آن زمان كه مرغ بازگشت و آن كس را گرفته، او را بركند، و همچنين به چهار نوبت جسد او را فرو برد.
و من در حيرت بودم و حسرت داشتم كه چرا ازو نپرسيدم كه كيست، كه نا [گا]
ه مرغ بازآمده بهمان قاعده قى كردن آغاز كرد، تا آن زمان كه آن جسد ناپاك را تمام قى كرد و جسد تمام شده برخاست. من به تعجيل نزد او رفتم و از او پرسيدم كه چه نام دارى؟ و از تو چه واقع شده است كه سزاوار اين عقوبت گشته اى؟ گفت من عبد الرّحمن بن ملجمم، و علىّ بن ابى طالب را كشته ام. خداى تعالى اين مرغ را بر من گماشته كه با من مى كند آنچه مى بينى. پس من از مردمان پرسيدم كه علىّ بن ابى طالب كيست؟ گفتند كه ابن عمّ محمّد است كه رسول خدا است. چون اين امر غريب مشاهده من شده بود، مسلمان شدم و آمدم به بيت اللّه الحرام به قصد حجّ، و از براى آنكه از مكّه به مدينه رفته پيغمبر را زيارت كنم. «42»
بر ضماير اولو البصاير مخفى نماند كه چون حضرت مقدّسه
______________________________
(41) در هر دو نسخه: «حسن».
(42) اين داستان كه از قديم چون اسطوره اى مشهور شده، توسط ابن حسام به نظم آمده است.
براى اطلاع از آن، رجوع شود به «تعليقات نقض» ج 2، ص 1042، از انتشارات انجمن آثار ملى.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:81
امير المؤمنين هادى امّت است، چنانكه آيه «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْمٍ هادٍ» «43» و حديث «أنت الهادى و بك يهتدى المهتدون» بيان آن مى نمايد، بعد از شهادت و فوت آن حضرت، حق سبحانه و تعالى واقعه هايله آن حضرت را موجب هدايت آن راهب ساخت. و چون آن حضرت قطب اعظم و غوث عالم بود، به سبب زخمى كه بر جسد مباركش آمد، اثر خون در زير سنگ ريزه هاى بيت المقدس ظاهر گشت،
تا بر عالميان واضح گردد كه الم روح در تمامى بدن سارى است، و به واسطه قتل آن جان جهان، خون در اماكن شريفه جارى، و چون رتبه آن حضرت- صلوات اللّه عليه- اشرف و اعلاست از آن كه در بيان آن احتياج به ذكر كرامات و خوارق عادات باشد، عنان قلم از سير آن وادى صرف نمود. و التّوكل على اللّه الملك الودود.
روايت شده است از حضرت صادق- عليه السلام- از آباء آن حضرت، از رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه آن حضرت فرمود كه:
«من زار عليّا بعد وفاته فله الجنّة» يعنى: «هر كس زيارت كند على را بعد از وفات او، مر او راست بهشت». ديگر آن حضرت فرمود: «من ترك زيارة أمير المؤمنين- عليه السلام- لا ينظر اللّه عزّ و جلّ اليه؛ أ لا تزورون من تزوره الملائكة و النبيّون- عليهم السلام-؟» يعنى: «هر كس ترك [كند] زيارت امير المؤمنين را، نظر نكند خداى غالب بزرگوار بر آن بنده به نظر رحمت؛ آيا زيارت نمى كنيد كسى را كه زيارت مى كنند او را ملائكه و پيغمبران- عليهم السلام-؟»
حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- را هفت زن بوده كه به نكاح
______________________________
(43) از آيه 7 سوره مباركه رعد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:82
دوام خواسته، و هيجده سرّيّه بوده.
امّا زنان آن حضرت:
اوّل: فاطمه زهرا است، و تا آن حضرت در حيات بوده حضرت امير المؤمنين زن ديگر نخواسته، و بعد از وفات حضرت سيّدة النساء.
[دوّم] امامه بنت ابى العاص. «44»
[سوّم] و اسماء بنت عميس. «45»
[چهارم] و ليلى بنت مسعود.
[پنجم] و خوله حنفيّه. «46»
[ششم] و امّ البنين بنت حزام. «47»
[هفتم] و ام سعد بنت عروه را به شرف ازدواج خويش مشرّف ساخته، و اولاد امجاد آن حضرت، به روايت شيخ مفيد «48».- عليه الرّحمة- ذكورا و اناثا بيست و هفت بوده اند: امام حسن، و امام حسين، و محمّد اكبر، و محمّد اصغر و عبّاس، و جعفر، و عبد اللّه، و عبيد اللّه، و يحيى، و عون، و دو پسر ديگر؛ و زينب كبرى، و رقيّه كبرى، و امّ
الحسن، و رمله، و نفيسه، و زينب صغرى «49»، و رقيّه صغرى، و امّ هانى، و امّ الكرام، و جمانه، و امامه، و امّ سلمه، و ميمونه، و خديجه، و فاطمه.
و بعد از ذكر اولاد آن حضرت و امّهات ايشان، شيخ مفيد- نوّر اللّه
______________________________
(44) (... و امامه، كه امير المؤمنين على- عليه السلام- او را بعد از فاطمة الزهراء سلام اللّه عليها- زن كرد به وصيّت فاطمه) «فصول فخريّه» ص 86.
(45) (اسماء بنت عميس، زن جعفر بن ابى طالب بود، و بعد از او زن ابى بكر بن ابى قحافه شد، و بعد از او زن امير المؤمنين على- عليه السلام- شد، و از همه فرزندان دارد) «فصول فخريه» ص 51.
(46) (و محمّد كه او را ابن الحنفيّه مى خوانند، و مادر او خوله بنت جعفر است ...) «فصول فخريّه» ص 101.
(47) (امّ البنين بنت حزام زوج امير المؤمنين على- عليه السّلام- بود و او را چهار پسر از آن حضرت است. العبّاس و عثمان و جعفر و عبد اللّه، هر چهار، روز كربلا شهيد شدند) «فصول فخريه» ص 67.
(48) «ارشاد» مفيد، چاپ سنگى عصر ناصرى، ص 189.
(49) در «ارشاد»: (و زينب الصّغرى المكنّاة بامّ كلثوم امّهم فاطمة البتول سيّدة نساء العالمين ...).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:83
مضجعه- مى فرمايد «50» كه فى الشّيعة من يذكر أن فاطمة- عليها السلام- أسقطت بعد النّبىّ- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- ذكرا كان سمّاه رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- محسنا، فعلى قول هذه الطّائفة أولاد امير المؤمنين- عليه السلام- ثمانية و عشرون ولدا». و بعضى اولاد آن حضرت را از اين بيشتر گفته اند. و اللّه اعلم.
مدّت عمر آن حضرت شصت و سه سال بود. بيست و سه سال در مكّه با پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- بوده، و ده سال در مدينه هم با آن حضرت به سر برده، و سى سال بعد از وفات پيغمبر امام امّت و وصى رسول اللّه و خليفه آن حضرت بوده. از آن جمله بيست و چهار سال و چند ماه ظالمان غصب خلافت نموده حق آن حضرت به دست گرفته بودند، و آن سرور بر اذيّت ايشان صبر مى فرمود.
كنيت آن حضرت: ابو تراب، و ابو الحسن، و ابو الحسين، و ابو محمّد، و ابو الريحانتين؛ و القاب آن جناب بسيار است، از آن جمله: امير المؤمنين، و سيّد الوصيّين، و يعسوب المسلمين، [و هادى، و امير النّحل، و مرتضى، و حيدر، و يعسوب الدّين،] «51» و نفس الرّسول، و زوج البتول، و سيف اللّه المسلول، و صدّيق الاكبر، و فاروق الاعظم، و ذو القرنين هذه الامّه، و ذو النّورين، و مصلّى القبلتين، و قسيم الجنّة و النّار، و كرّار غير فرّار، و سيد العرب، و موضع العجب، و مخصوص با شرف النّسب، و هاشمّى الامّ و الاب، و ليث الغابة، و اقضى الصّحابة است؛ و نامش در تورات «اليا» و در انجيل «اوريا» است.
______________________________
(50) «ارشاد» مفيد، ص 190.
(51) فقط در نسخه «الف».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:85
ولادت شريفش در مدينه طيّبه بوده، در شب نصف ماه مبارك رمضان سال سيم از هجرت؛ در وقت وفات پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- هفت سال و چند ماه از عمر شريفش گذشته بود. بعد از آن مدّت سى سال با پدر بزرگوار به سر برده، مدّت امامت و خلافتش نه سال و چند ماه، مدت عمر گراميش چهل و هفت سال و پنج ماه و سيزده روز. وفاتش به اتّفاق اهل سير در بيست و هشتم صفر سال پنجاهم از هجرت بوده، و به تحريك معاويه ملعون، مروان حكم- عليه اللّعنة- ايسونيه لعينه را كه كنيزك عبيد اللّه بن عمر بن الخطّاب بود و خواجه او در صفّين به قتل رسيده بود فرستاد تا جعده بنت اشعث را فريب داد و آن ملعونه آن
حضرت را زهر داده شهيد ساخت. «1»
نام نامى آن حضرت حسن است، و كنيتش ابو محمّد؛ القابش بسيار است، از آن جمله: تقى، و سيّد، و زكى، و سبط، و ولى.
______________________________
(1) درباره ايسونيه رجوع شود به كتاب «نقض» ص 339 و 390، و «تعليقات نقض» ص 1073 چاپ انجمن آثار ملى، و «تبصرة العوام» ص 258 به تصحيح استاد عبّاس اقبال آشتيانى.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:86
مروى است كه آن حضرت بيست و پنج نوبت پياده از مدينه به مكّه رفته حجّ گزارده بود، و حال آنكه مراكب نجائب آن حضرت را از پى مى كشيده اند، و به اشارت آن حضرت پيادگان را بر آنها سوار مى گردانيده.
آن جناب بعد از پدر بزرگوار ازهد و اعلم و اعبد و افضل خلائق بوده. حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه چون قيامت شود عرش را بيارايند به همه زينتها؛ بعد از آن دو منبر بر نهند از نور، از براى حسن و حسين- عليهما السلام-، يكى از جانب راست عرش و يكى از جانب چپ عرش، و بلندى هر يك از آن دو منبر صد ميل باشد، و بعد از آن عرش را به حسن و حسين مزيّن گردانند.
ابىّ بن كعب گفت: روزى نزد رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- نشسته بودم. حسن و حسين درآمدند و بر او سلام كردند، و پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- بعد از ردّ سلام فرمود: «مرحبا بكما يا زين العرش مرحبا بكما يا زين السّماوات و الارض». ابىّ بن كعب گفت: «يا رسول اللّه، كسى غير از تو آرايش عرش و آرايش آسمان
و زمين تواند بود؟» پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «بلى، ايشان آرايش عرش و آسمان و زمينند؛ اى ابىّ، به حقّ آن خدايى كه مرا به پيغمبرى مبعوث گردانيده، كه حسن و حسين مصباح هدى و سفينه نجات و سيّد جوانان اهل بهشتند.»
حضرت امام بحقّ ناطق امام جعفر صادق- عليه السلام- فرمود كه چون محقّق است كه پيران اهل بهشت همه جوان خواهند شد و در بهشت پير نخواهد بود، حضرت رسول فرمود كه حسن و حسين سيّد جوانان اهل بهشتند.
پس ايشان سيّد اهل بهشتند، از اوّلين و آخرين.
جمهور روايت كرده اند از براء كه گفت: «رأيت رسول الله- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- حامل الحسن على عاتقه، فقال رجل:
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:87
نعم المركب ركبت يا غلام! فقال النّبىّ- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و نعم الرّاكب هو». يعنى: «ديدم رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- [را] كه برداشته بود حسن را بر گردن خود. پس گفت مردى كه بر نيكو مركبى سوار شده اى اى پسر، پس گفت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه: نيك سوارى است او».
از زيد بن ارقم روايت كرده اند كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- اشارت به امير المؤمنين- عليه السلام- و فاطمه و حسن و حسين- عليهم السلام- كرده گفت: «من بجنگم با هر كس كه با ايشان بجنگ باشد، و بصلحم با هر كس كه [با ايشان] بصلح باشد». و نصوص متواتره وارد است از پيغمبر به امامت شبير و شير «3» و باقى ائمّه اثنى عشر. از آن جمله يكى آن
است كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود در حينى كه امام حسين- عليه السلام- نزد آن حضرت حاضر بود كه؛ «انّ ابنى هذا امام ابن الامام أخو الامام أبو الائمّة التسعة تاسعهم قائمهم اسمه اسمى و كنيته كنيتى يملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما» يعنى: «به درستى كه اين پسر من امام و پسر امام و برادر امام است، و پدر نه امام است كه نهم ايشان قائم ايشان است، آنكه نام او نام من است و كنيتش كنيت من است، پر كند زمين را از عدل و داد، همچنانكه پر شده باشد از جور و ظلم».
حضرت امام حسن بعد از پدر بزرگوار در عطا و بخشش سرآمد اهل روزگار بود. مروى است كه روزى آن حضرت از مردى شنيد كه از حق تعالى در مى خواهد كه او را ده هزار دينار دهد. فى الحال به منزل فرموده ده هزار دينار به جهت او فرستاد.
و معجزات آن حضرت بسيار است، و از آن جمله است كه روزى آن
______________________________
(3) مؤلف «تاج العروس» نويسد كه: شبر بر وزن بقم (ب ق ق) و شبير بر وزن قمير يا امير و مشبر بر وزن محدث، نام پسران هارون نبى بوده است، و پيامبر اسلام (ص) حسن و حسين و محسن را به اين سه نام خوانده است، و همانطور كه ضبط اين كلمه در تاج العروس مختلف آمده است، در ادبيات فارسى نيز مختلف آمده .... (لغتنامه دهخدا).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:88
حضرت با جماعتى در زير نخلى خشك نزول فرمود. يكى از اولاد زبير همراه بود. گفت كاش اين درخت خرما
داشتى. آن حضرت فرمود كه تو را اشتهاى خرماست؟ گفت: بلى، پس امام دست مبارك برداشته دعا كرد، فى الحال آن درخت سبز شده خرما بار آورد. پس به آن نخله بالا رفتند و آنچه بار آورده بود ببريدند و حضّار از آن بخوردند و همه را كفايت آمد.
و از آن جمله است كه وقتى مردمان گفتند به آن حضرت كه چرا از معاويه اين همه رنج به تو رسيد؟ آن حضرت فرمود كه به حقيقت آن رنج نبود، و به درستى كه من اگر از خداى تعالى در خواهم عراق را شام و شام را عراق گرداند و مردان را زن و زنان را مرد تواند كند. مرد شامى حاضر بود، گفت كه اين نتواند بود، دروغ گفتى. امام حسن- عليه السلام- فرمود:
برخيز، شرم نمى دارى كه در ميان مردان مى نشينى؟ آن مرد شامى چون در نگريست زن شده بود و به جاى آلت مردان فرج زنان در او پديد آمده.
معجزات و كرامات حضرت آن امام- عليه السلام- زياده از آن است كه به هزار سعى و اهتمام به سرحدّ اختتام رسد. پس طىّ اين وادى نموده متوجّه ذكر مجملى از وقايع زمان آن سرور انس و جان مى گردد.
و السّلام.
چون حضرت شاه ولايت به عالم بقا رحلت فرمود، امام حسن- عليه السلام- بر منبر برآمده خطبه اى ادا فرمود، و چون خطبه تمام كرد، عبد اللّه بن عبّاس مردم را به بيعت آن حضرت ترغيب نمود. پس خلق به آن جناب بيعت كردند. آنگاه آن حضرت از مسجد بيرون آمده فرمود تا ابن ملجم ملعون را حاضر ساختند، و با او خطاب فرمود كه اى
بدبخت ترين اين امّت اين چه كار بود كه كردى، و چرا رخنه در اركان دين افكندى؟ ابن
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:89
ملجم گفت: آنچه رفتنى بود رفت، مرا مكش تا حاكم شام را كه دشمن توست بكشم. امام- عليه السلام- او را به سخن نگذاشته، نوك شمشير به سينه آن ملعون فرو برده، او را پيش كشيد و گردنش بزد. مردم آن ملعون را بسوختند. لعن اللّه عليه لعنة ابدية سرمديّة. پس حضرت امام تعيين امراء و عمال نموده، عبد اللّه بن عبّاس را به حكومت بصره فرستاد.
و چون خبر شهادت حضرت امير المؤمنين و بيعت مردم با امام المسلمين به معاويه لعين رسيد، مردى از حمير به كوفه و ديگرى را از بنى القيس به بصره فرستاد تا او را از اخبار عراق واقف سازند، و دلهاى مردم را بر امام- عليه السلام- فاسد گردانند. و چون حضرت امام را بر اين معنى اطّلاع حاصل گشت، آن دو ناكس را به دست آورده به قتل ايشان فرمان داد، و آنگاه ميان سبط رسول اللّه و معاويه روسياه مراسلات واقع شد. پس معاويه لشكر كشيد و به عزم جنگ آن حضرت متوجّه عراق گرديد. و امام- عليه السلام- نيز در حركت آمده و با آن حضرت مردم مختلف راى بسيار بودند، و معاويه به تدبير عمرو عاص كتابتها به معارف كوفه فرستاده ايشان را وعده ها داد، و اكثر آن جماعت را به خود راغب ساخت، و آن دون دغل همواره قمار حيل مى باخت، تا تفرقه در ميان ايشان انداخت.
آورده اند كه حضرت امام حسن- عليه السلام- روزى در ساباط مدائن به عزم آنكه به دست امتحان پرده خفا
از روى كار موافق و مخالف بگشايد، خطبه اى خوانده خلق را نصيحت فرمود، و به فرمانبردارى و موافقت در جميع امور اشارت نمود. پس جمعى از آن فرق مختلفه كه به مواعيد معاويه شيفته گشته جوياى بهانه بودند از روى مغالطه گفتند: همانا حسن بن على مى خواهد كه با معاويه صلح كند. آنگاه آن طايفه گمراه همين سخن را بهانه مفارقت خود از آن جناب ساختند و تزلزل در آن سپاه انداختند. و گروهى از آن لشكر كه مذهب خوارج داشتند تكفير آن حضرت نموده به خيمه آن جناب درآمده هر چه يافتند غارت كردند. پس امام- عليه السلام- ربيعه و همدان را طلب داشته، آن دو قبيله به حفظ و حراست آن سرور پرداختند. و
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:90
آن جناب چون ملاحظه فرمود كه اكثر خلق از جاده صواب منحرف گشته اند و شيعه قليلى بيش نيستند و تاب مقاومت لشكر شام ندارند، به جهت بقاى طايفه ناجيه، ترك جنگ كرده به كوفه مراجعت فرمود، و بين الطّرفين صلحنامه قلمى گرديد، مشتمل به شرطى چند. امّا معاويه باغيه به هيچ يك از آن شرايط وفا نكرد.
پس در همين سال يعنى سال چهل و يكم از هجرت اهل عراق با معاويه بيعت كردند و حضرت امام حسن- عليه السلام- متوجّه مدينه شده، در منزل شريف خود ساكن گشت.
و در سال چهل و سيم از هجرت، عمرو بن عاص به زندان جحيم و عذاب اليم گرفتار گرديد. و چون قريب به بيست سال از امارت معاويه گذشت، خواست از مردمان براى پسرش يعنى يزيد ملعون بيعت بگيرد.
فكر كرد كه تا حسن بن على در حيات است اين امر ميسّر
نشود. نامه اى به مروان بن حكم- عليه اللّعنه- فرستاد تا آن سياه دل كنيزكى روميّه را كه ايسونيّه نام داشت به نزد جعده بنت اشعث بن قيس كندى كه در حباله نكاح امام حسن- عليه السلام- بود فرستاد تا او را بفريفت، و آن ملعونه چند مرتبه زهر در كار آن حضرت كرد؛ عاقبت الماس سوده به آن حضرت خورانيده، آن جناب را شهيد ساخت. «4» و اين واقعه عظمى در ماه صفر سال پنجاهم از هجرت روى نمود.
آورده اند كه چون آن حضرت وفات يافت، امام حسين- عليه السلام- به موجب وصيّت آن سرور به تغسيل و تكفين اشتغال نمود.
آنگاه آن حضرت را بر سرير گذاشت و آن سرير را برداشته متوجّه روضه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- شدند. به سبب آنكه امام حسن وصيّت كرده بود كه بعد از تجهيز و تكفين نعش مرا به روضه منوّره جدّم- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- رسان تا تجديد عهد نمايم، بعد از آن به بقيع برده نزديك قبر
______________________________
(4) «تبصرة العوام» ص 258، «تعليقات نقض» ص 1073، «كامل» ابن اثير ج 3، ص 182.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:91
جدّه ام فاطمه بنت اسد دفن كن. چون خبر به مروان حكم و ساير بنى اميّه كه در مدينه بودند رسيد كه نعش آن حضرت را به روضه پيغمبر مى برند، پنداشتند كه آن جناب را در آن روضه دفن خواهند كرد، اسلحه پوشيده سر راه گرفتند، و عايشه بر استر سوار شده حاضر گرديد و تير و سنگ بسيار به جانب امام حسين و برادران آن حضرت و نعش امام حسن- عليه السلام- انداختند؛ و عايشه فرياد
مى زد كه چيست شما را كه كسى را به خانه من در مى آوريد كه من دوست نمى دارم او را؟ و مروان مى گفت كه آيا عثمان را در اقصاى مدينه در خاك كنند و حسن بن على را در مرقد پيغمبر مدفون سازند؟ پس عبد اللّه بن عبّاس پيش رفت كه ما نمى خواهيم كه امام حسن را در اينجا دفن كنيم؛ بلكه به زيارت و تجديد عهد آمده ايم. و روى به عايشه كرده گفت:
يك روز بر شتر سوار مى شوى و روزى بر استرى، و مى خواهى كه منطفى سازى نور خدا را؟ و جنگ كنى با اولياى خدا؟ بازگرد كه مقصود تو حاصل است.
پس آن حضرت را در بقيع نزد جدّه اش فاطمه بنت اسد دفن كردند.
مروى است كه روزى ابو حنيفه كوفى در ميان جمعى كثير از متابعان خود نشسته بود. فضال بن حسين بن فضال كوفى به نزديك او آمده بنشست و گفت: يا ابن نعمان، اين آيه وافى هدايه كه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ» «5» منسوخ است يا غير منسوخ؟ ابو حنيفه گفت غير منسوخ است؛ فضال گفت: يا ابا حنيفه، بعد از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه را بهترين مردمان و خليفه سيّد آخر الزّمان مى دانى؟ ابو حنيفه گفت: يا فضال تو مى دانى كه أبو بكر و عمر همخوابه رسولند. «6» چه دليل از اين روشنتر مى خواهى بر فضيلت ايشان؟ فضال گفت: اين دليل فضيلت نيست، بلكه دليل است بر ظلم و فسق ايشان، زيرا كه به قول خداى تعالى ممنوع بودند از دخول در خانه رسول اللّه بى اذن آن حضرت، و
ايشان مخالفت نص نمودند و وصيّت كردند كه ايشان را در خانه رسول دفن سازند. ابو حنيفه
______________________________
(5) صدر آيه 55 سوره مباركه احزاب.
(6) مقصود آنست كه هر سه در يك مكان مدفونند.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:92
گفت: اين خانه از ايشان بود كه به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- هبه كرده بودند. فضال گفت: كه اين بغايت بدتر است كه خانه را به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- هبه كنند و نقض عهد نمايند، و به تقدير وقوع تو خود قائلى كه آيه مذكوره يعنى آيه منع دخول خانه رسول غير منسوخ است.
ابو حنيفه زمانى سر در پيش انداخت و به فكر فرو رفت. بعد از زمانى سر برآورد و گفت: به آنچه حصّه عايشه بود از ميراث، ايشان را دفن كردند. فضال گفت: يا ابا حنيفه، تو مى دانى كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- را بعد از وفات نه زوجه بود، و ظاهر است كه در شريعت مصطفويّه مقرّر است كه اگر ميّت را فرزند باشد، زوجه اش اگر يكى باشد و اگر زياده، هشت يك ميراث مى گيرد. پس زوجات آن حضرت را به سبب وجود فاطمه زهرا عليها السلام ثمن ميراث آن سرور مقرّر باشد، و بعد از آنكه هشت يك آن خانه را بر نه زوجه آن جناب تقسيم نمايند، نه يك به هر يك از ايشان مى رسد، و معلوم نيست كه تسع ثمن كه حصّه هر يك از ايشان است، يك شبر در يك شبر شود از آن خانه! اى ابو حنيفه! كسى را كه حصّه اش يك شبر از خانه اى باشد چگونه مستحق مقدار يك
قبر تواند شد؟ و نيز اى ابو حنيفه! سبب چيست كه در آن وقت كه حضرت فاطمه- عليها السلام- طلب فدك مى نمود، منع كردند او را و گفتند كه پيغمبران را ميراث نمى باشد و الحال مى گويى كه به جهت ميراث عايشه و حفصه از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- ابى بكر و عمر را در خانه آن حضرت دفن كردند؟ ابو حنيفه چون اين سخن شنيد، عاجز ماند.
روى به حضّار كرده گفت: بيرون كنيد از مجلس من اين رافضى را!!
حضرت امام حسن- عليه السلام- را به روايت شيخ مفيد «6»، پانزده
______________________________
(6) «ارشاد» مفيد، چاپ سنگى، عهد ناصر الدّين شاه، ص 199.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:93
فرزند بوده، هشت پسر و هفت دختر: زيد، و حسن المثنّى، و عمرو، و قاسم، و عبد اللّه، و عبد الرّحمن، و حسين الاثرم، و طلحه، و امّ الحسن، و امّ الحسين، و فاطمه، و امّ عبد اللّه، و فاطمه صغرى، و امّ سلمه، و رقيّه.
ابن بابويه- عليه الرّحمه- در «من لا يحضره الفقيه» «7» آورده است كه قال الحسين بن علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- لرسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-: «يا أبتاه، ما جزاء من زارك؟ فقال رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- يا بنىّ من زارنى حيّا أو ميّتا أوزار أباك أوزار أخاك أوزارك كان حقّا علىّ أن أزوره يوم القيامة و أخلّصه من ذنوبه» يعنى: «گفت حضرت امام مظلوم حسين بن علىّ بن ابى طالب با حضرت رسول اللّه، كه اى پدر بزرگوار! چيست جزا و مزد كسى كه تو را زيارت كند؟ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه اى پسرك من، هر كس مرا زيارت كند در حال حيات يا در حال ممات، يا زيارت كند پدر تو را، يا زيارت كند برادر تو را، يا زيارت كند تو را، حقّ است بر من آنكه زيارت كنم او را در روز قيامت و خلاص سازم او را از گناهانش».
______________________________
(7) «من لا يحضره الفقيه» چاپ سال 1307، لكهنو، جزء ثانى ص 182.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:95
آن حضرت بعد از برادر نامدار اشرف و افضل اهالى روزگار بود.
ولادت شريفش در مدينه بود در پنجم ماه شعبان سال چهارم از هجرت.
مروى است كه امّ الفضل بنت الحارث به نزد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- آمده گفت كه يا رسول اللّه! خواب ناخوشى ديده ام، پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه چه بود آن؟ گفت: سخت بود، رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه چه بود؟ گفت: ديدم
كه پاره اى از جسد تو بريده شد و در كنار من آمد. رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه نيكو خوابى ديده اى، فاطمه فرزندى خواهد زاد و در كنار تو خواهد بود.
امّ الفضل گفت: پس حسين- عليه السلام- متولّد شد و به كنار من آمد، چنانكه رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرموده بود. پس روزى درآمدم بر رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و حسين- عليه السلام- را در كنار او نهادم، پس نزديك شد به من التفات آن حضرت، ناگاه هر دو چشم مبارك رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- اشكبار گشت، گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد چه شد تو را؟ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه آمد جبرئيل، پس خبر داد مرا كه امّت من خواهند كشت اين پسر را؛ و مقدارى از خاك
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:96
سرخ به من آورد؛ يعنى از خاكى كه او در آنجا شهيد خواهد شد.
نام نامى آن حضرت حسين است. كنيتش ابو عبد اللّه؛ القابش بسيار است، از آن جمله: رشيد، و طيّب، و وفىّ، و سيّد، و زكى، و مبارك، و تابع لمرضات اللّه، و سبط رسول اللّه است. مدّت عمرش پنجاه و شش سال و چند ماه؛ مدّت امامت و خلافتش ده سال و دو ماه و دوازده روز. شهادتش در روز دهم محرّم سال شصت و يكم از هجرت روى نموده. مرقد منوّرش در كربلاست.
اللّهم ارزقنا زيارته و احشرنا فى زمرته يا ارحمن الرّاحمين.
يحيى بن امّ الطّويل روايت كرد كه در ملازمت حضرت امام حسين- عليه السلام-
بودم؛ جوانى گريان درآمد. امام حسين- عليه السلام- از او پرسيد كه چرا گريه مى كنى؟ گفت: مادر من مرده و مال بسيار گذاشته و وصيّتى نكرده، الّا اينكه هيچ كارسازى او نكنيم تا تو را خبر نكنيم. امام حسين- عليه السلام- برخاست و به خانه اى كه مرده در آنجا بود درآمد و دعا كرد تا حق تعالى آن مرده را زنده كند. فى الفور آن زن زنده شده بنشست و شهادت گفت؛ پس نظر به امام حسين- عليه السلام- كرده گفت: اى مولاى من بفرماى مرا آنچه مى فرمايى. امام حسين گفت: اى حرّه! وصيّت كن كه خداى بر تو رحمت كند. گفت: اى پسر رسول خدا مرا چندين مال است و در فلان موضع است، ثلث آن از آن توست و ثلثان آن از پسرم- اگر دانى كه از مواليان توست، و اگر دانى كه از مخالفان توست او را از آن نصيبى نيست، به هر كه دانى بده. و وصيّت كرد كه امام حسين بر او نماز گزارد. آنگاه چشم پوشيده در گذشت.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:97
ديگر روايت است از امام همام ابى عبد اللّه جعفر بن محمّد الصادق- عليه السلام- كه روزى جمعى از ملازمان حضرت امام حسين- عليه السلام- قصد مسافرت داشتند، آن حضرت ايشان را از سفر كردن در آن روز منع نمود و فرمود كه شما را در فلان روز سفر بايد كرد. ايشان از روى تعجيل قبل از آن روز سفر كردند؛ در راه دزدان بر ايشان زده اموال ايشان را بردند و چهار كس از ايشان را كشتند و باقى مجروح بازگشتند. بعد از آن روزى آن حضرت به
مجلس والى مدينه رفت. والى كمال توقير و تعظيم آن سرور به جاى آورده گفت: يا بن رسول اللّه! شنيدم كه بعضى از ملازمان شما را مقتول ساخته اند، اگر بر آن دزدان دست مى يافتم همه را به قتل مى رسانيدم. حضرت امام حسين- عليه السلام- فرمود: اگر خواهى تو را از حال ايشان خبر دهم. آنگاه اشارت كرد [به] شخصى كه در پيش والى ايستاده بود، و گفت: اين مرد جميع آنچه واقع شده مى داند. آن مرد مضطرب شده گفت: تو را از كجا معلوم شد؟ آن حضرت فرمود: اگر خواهى علامات آن معركه را بتمامى بازنمايم. پس شاهزاده فرمود: وقتى كه از مدينه بيرون رفتى فلان و فلان با تو همراه بودند؛ و جميع علامات و حالات ايشان را بازنمود و گفت چهار كس از غلامان مدينه اند و باقى از اوباش. آن مرد تصديق كرده تعجّب نمود. پس والى آن جماعت را گرفته پرسيد؛ همه اقرار كردند. پس به قتل ايشان فرمان داد.
معجزات آن حضرت بسيار است. از آن جمله پنجاه معجزه در «منهج النّجات» مرقوم گشته. پس هر كس را كه ميل اطّلاع باشد، بايد كه به آن كتاب رجوع نمايد.
در سال پنجاهم از هجرت مغيرة بن شعبه- عليه اللّعنه- كه از
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:98
اصحاب عقبه و از مشاهير منافقين بود از كشور حيات رخت به دركات كشيد، و امارت كوفه مانند حكومت بصره بر زياد بن أبيه قرار گرفت.
و در سال پنجاه و يكم معاويه لعين حجر بن عدى كندى را كه از خواصّ اصحاب حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- بود، با جمعى از شيعه شهيد كرد.
و در سال پنجاه و سيّم
زياد بن أبيه به زندان هاويه گرفتار شد، و معاويه بصره را به پسر او عبيد اللّه بن زياد داد.
و در سال پنجاه و ششم معاويه يزيد ملعون را ولى عهد [گردانيد] و از مردمان براى او طلب بيعت كرد.
و در سال پنجاه و هشتم عايشه را در چاه افكنده هلاك گردانيد.
و در سال شصتم از هجرت [معاويه] بيمار شده، و در رجب همان سال در قعر هاويه مأوى گرفت، و در همان ايّام يزيد پليد نامه اى به وليد بن عتبة بن ابى سفيان كه ابن عمّ او و حاكم مدينه بود فرستاد كه از اهل مدينه بيعت براى او بستاند؛ و نامه اى ديگر در نهايت اختصار على حده به او ارسال نمود، مشعر به آنكه از حسين بن على و عبد الرّحمن بن ابى بكر و عبد اللّه ابن عمر بن خطّاب و عبد اللّه بن زبير به جهت من بيعت بگير، و اگر بيعت نكنند سر ايشان را نزد من فرست. و در بيعت گرفتن از حضرت امام حسين- عليه السلام- مبالغه بيشتر كرده بود. و همچنين تأكيد تمام نموده كه اگر حسين بن على بيعت نكند البتّه بايد كه او را به قتل رسانيده سرش را به نزد من فرستى، و به هيچ وجه او را امان ندهى.
چون نامه به وليد رسيد گفت مرا با سبط رسول خدا چه كار؟ و مروان حكم را طلبيده با او در آن باب مشورت نمود. مروان گفت پيش از آنكه خبر فوت معاويه بشنوند هر چهار را طلبيده به بيعت يزيد تكليف كن. اگر امتناع نمايند فورا به قتل ايشان مبادرت نماى، و اگر در كشتن
عبد اللّه بن عمرو عبد الرّحمن بن ابى بكر تهاون نمايى سهل است، زيرا كه از جانب ايشان چندان خوفى نيست، امّا بايد كه در كشتن حسين بن على و عبد اللّه بن زبير
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:99
تأخير جايز ندارى. پس وليد بن عتبه عبد اللّه بن عمرو بن عثمان را به طلب حضرت امام حسين- عليه السلام- و عبد اللّه زبير فرستاد. عبد اللّه بن عمرو ايشان را در مسجد مدينه يافته گفت: امير شما را مى خواند. گفتند: تو برو كه ما بر اثر تو مى آييم. چون عبد اللّه بن عمرو بازگشت عبد اللّه بن زبير از حضرت امام حسين- عليه السلام- پرسيد كه آيا وليد ما را براى چه مى طلبد؟ آن حضرت فرمود كه معاويه مرده و يزيد نامه اى به وليد فرستاده كه از ما بيعت بگيرد.
امّا چون حضرت امام حسين- عليه السلام- به مجلس وليد رسيد فرمود كه باعث طلب من چيست؟ وليد نامه يزيد را به آن حضرت نموده، خبر مرگ معاويه و سفارش يزيد را ظاهر ساخت. آن حضرت فرمود كه مى دانم كه قانع به آن نيستى كه مثل من كسى در خفيه با يزيد بيعت كند. چون صباح رسد هر چه صلاح باشد به تقديم رسد. اين سخن را گفته برخاست.
مروان با وليد گفت كه اى امير! حسين را بكش كه ديگر بر او دست نخواهى يافت! امام حسين- عليه السلام- برآشفت و فرمود: اى پسر زرقاء تو مرا مى كشى يا او؟ به خدا سوگند كه دروغ گفتى.
امّا چون آن حضرت بيرون رفت مروان با وليد گفت كه به سخن من عمل نكردى و حسين را از دست دادى. وليد
گفت: به خدا سوگند كه راضى نيستم كه هر چه آفتاب بر آن تابد از من باشد و من كشنده حسين باشم؛ سبحان اللّه! حسين بن على سبط رسول خدا را بكشم به جهت آنكه او گويد كه با يزيد بيعت نمى كنم؟ هرگز مبادا كه اينطور امرى از من به ظهور آيد.
امّا عبد اللّه بن زبير همان شب فرار نموده به طرف مكّه رفت. و يزيد متعاقب نامه مى فرستاد و در گرفتن بيعت از حضرت امام حسين الحاح و مبالغه تمام داشت؛ و وليد را تهديد مى نمود كه بايد كه بيعت من از حسين ابن على بستانى، يا سرش از تن جدا گردانيده بفرستى. وليد مى گفت: اگر تمام ربع مسكون را به من دهند، من در خون فرزند رسول خدا سعى نكنم؛ و هر ضررى كه از اين رهگذر به من رسد باك ندارم. عاقبت مضمون بعضى
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:100
از مكاتيب يزيد را به خدمت آن حضرت فرستاده پيغام داد كه نامه هاى متعاقب از يزيد مى رسد و در قتل شما مبالغه مى نمايد. نمى دانم كه انجام اين كار چگونه خواهد بود؟ پس آن حضرت در شب چهارم شعبان از مدينه با اولاد و اقربا و اصحاب خويش متوجّه مكّه شد؛ و در آن هنگام كريمه «فخرج منها خائفا يترقّب قال ربّ نجّنى من القوم الظّالمين» «1» بر زبان معجز بيان مى راند و اشك از ديده مبارك بر صفحه رخسار [مى] فشاند. بعد از وصول اين اخبار يزيد ملعون وليد را از حكومت مدينه معزول ساخت و ابن الاشدق را والى گردانيد.
امّا چون اهل كوفه شنيدند كه معاويه مسافر هاويه شده، و حضرت امام حسين- عليه السلام-
به مكّه معظّمه [نزول] فرموده، و در حريم حرم مقيم گشته، نامه ها به آن حضرت فرستادند، و التماس قدوم بركت لزوم آن جناب نمودند. و چون الحاح ايشان در اين باب از حدّ درگذشت، حضرت امام حسين- عليه السلام- پسر عمّ خود مسلم بن عقيل بن ابى طالب را به كوفه فرستاد. فرقه فرقه از اهل كوفه با مسلم بيعت مى كردند، تا خلقى كثير به دايره بيعت درآمدند، و مسلم كيفيّت حال به حضرت امام حسين- عليه السلام- نوشته، آن حضرت را به آمدن به جانب كوفه ترغيب نمود.
عبد اللّه بن مسلم حضرمى كه از ساكنان كوفه بود نامه اى به يزيد فرستاد كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده، اهل كوفه را مايل به متابعت حسين بن على گردانيده، و نعمان بن بشير مردى است ضعيف، اگر تو را به كوفه احتياج است از او قوى ترى را به حكومت كوفه ارسال نماى. پس يزيد ملعون عبيد اللّه بن زياد را امارت كوفه داده، و آن ملعون در شبى از طرف باديه به كوفه درآمد به زىّ اهل حجاز، خلق پنداشتند كه امام حسين- عليه السلام- است، مسرور گشته مى گفتند: مرحبا يا بن رسول اللّه، قدمت خير مقدم، عبيد الله بن زياد خاموش بود تا به دار الاماره رفت. چون صباح شد خلق را جمع كرده تهديد نمود، و مسلم بن عقيل را به حيله پيدا كرده شهيد ساخت.
______________________________
(1) آيه 21 سوره مباركه قصص.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:101
امّا شهادت پسران مسلم كه در كوفه واقع شده يك سال بعد از واقعه كربلا بوده، چنانكه صدوق محمّد بن بابويه قمى در كتاب «امالى» آورده.
تحقيق اين خبر حواله به
آن كتاب معتبر است. «2»
بالجمله چون در اوايل حال خاطر مسلم از بيعت كوفيان مطمئن گشته كتابتى مشتمل بر ترغيب حضرت امام حسين- عليه السلام- به آمدن به طرف كوفه نوشته بود، امام حسين- عليه السلام- در هشتم يا نهم ذى الحجّة از مكّه علم توجّه به جانب كوفه افراخت؛ و چون به موضع ثعلبه رسيد خبر شهادت مسلم بن عقيل شنيد؛ و چون آن سرور به دو منزلى كوفه نزول نمود آثار لشكر حرّ بن يزيد رياحى ظاهر گشت كه با هزار كس از قادسيّه مى آمد كه امام حسين- عليه السلام- را به نزد ابن زياد ببرد. پس در گرمگاه روز در مقابل لشكر امام حسين- عليه السلام- فرود آمدند و نماز ظهر را اقتدا به آن حضرت نموده گزاردند. امام حسين- عليه السلام- بعد از نماز خطبه اى ادا فرمود مشتمل بر حمد و ثناى الهى، آنگاه گفت: اى قوم! ما اهل بيت نبوّتيم، و اولى به تقدّم و خلافت از مدّعيان؛ اكنون كه رأى شما را بر خلاف آنچه از رسل و رسائل شما مفهوم شده بود مى يابم به جانب ديگر توجّه مى نمايم. آنگاه يكى از اصحاب را فرمود تا خورجينى كه مكتوبات اهل كوفه در آن بود حاضر ساخته امام آن مكاتيب را در پيش حرّ فرو ريخت. حرّ گفت: من از آن جماعت نيستم كه اين نامه ها فرستاده اند.
پس امام- عليه السلام- اصحاب خود را فرمود كه سوار شوند. چون خواستند كه به جانب مكّه بازگردند، حرّ با مردمش حايل گشته مانع شدند. امام- عليه السلام- فرمود كه چه مى خواهى؟ حرّ گفت: مأمور به آنم كه شما را به كوفه رسانم. امام-
عليه السلام- فرمود كه من متابعت تو نمى كنم. حرّ گفت من نيز شما را نمى گذارم و سخن دراز كشيد. بالاخره به آن قرار يافت كه رفتن به كوفه و رجعت به مكّه را موقوف داشته به طرف ديگر روند، تا حرّ كيفيّت حال را به ابن زياد نويسد و ببيند كه از او چه خبر مى رسد. چون به
______________________________
(2) «امالى» صدوق، مجلس 19.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:102
موضع نينوا رسيدند شتر سوارى مكتوبى از پسر زياد آورد، مضمون آنكه:
برانگيز حسين را و او را فرود مياور مگر در مكان خالى غير حصار در موضع بى آب؛ و من اين قاصد را امر كرده ام كه از تو جدا نشود تا وقتى كه ببيند كه حكم مرا اطاعت مى نمايى يا نه. امام- عليه السلام- خواست كه در نينوا نزول فرمايد، حرّ گفت كه اين ميسّر نشود زيرا كه امير اين شخص را فرستاده است كه بر انفاذ امر او گواه ما باشد. پس امام حسين- عليه السلام- را در زمين بى آب كربلا فرود آورد، و اين نزول در روز پنجشنبه دويم محرّم بود.
على الصّباح عمر سعد با چهار هزار سوار از كوفه رسيد، و در نينوا فرود آمده، هر چند مردم را تكليف كرد كه نزد حسين رفته سبب توجّه به اين جانب را از او پرسند، چون اكثر آن مردم كتابتها به آن حضرت فرستاده التماس قدوم آن جناب نموده بودند، از خجالت نزد آن سرور نرفتند. آخر الامر مرّة بن قيس حنظلى آن امر اختيار كرده، چون به نزد امام- عليه السلام- آمد گفت: عمر سعد مى گويد كه سبب آمدن به اين طرف چيست؟ امام حسين- عليه السلام- فرمود
كه اهالى شهر شما پياپى به من كتابتها نوشته مرا به اين جانب خواندند. الحال كه از طريق حقّ منحرف گشته، نقض عهد روا داشتند و بيعت مرا ناكرده انگاشتند، بگذاريد تا به ديار خود بازگردم. عمر سعد اين مضمون را به ابن زياد [نوشته، فرستاد. ابن زياد] «3» در جواب نوشت كه بيعت يزيد را بر حسين- عليه السلام- عرض كن. اگر بيعت كند، آن زمان رأى ما بر هر چه قرار گيرد به تقديم رسد. عمر سعد گفت: مى ترسم كه ابن زياد عاقبت قبول نكند. در همان ساعت كتابت ديگر رسيد به عمر سعد كه بايد كه ميان حسين و آب فرات حايل شوى و نگذارى كه حسين و اصحابش قطره اى آب بياشامند. عمر سعد عمرو بن الحجّاج را با پانصد كس به ضبط آب فرستاد. و چون حضرت امام- عليه السلام- اين حال مشاهده نمود كس نزد عمر سعد فرستاده او را طلب داشته نصيحت فرمود؛ و در ميان سخن بسيار گذشت. بعد از آنكه عمر به وثاق خود بازگشت مكتوبى به ابن زياد نوشت
______________________________
(3) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:103
كه حسين بن على با من قرار داد كه به جايى كه از آنجا آمده مراجعت نمايد، يا به مفرّى رود و به طريق ساير مسلمانان عمل كند. در اين امر رضاى تو چيست؟ ابن زياد چون اين مكتوب خواند، گفت اين نامه ناصح مشفق است. شمر ذى الجوشن برخاست كه اين سخن را قبول مكن؛ حسين على در ديار تو نزول نموده، اگر بيعت نكند او بر قوّت باشد و تو بر ضعف؛ لايق آن است كه او را مهلت
ندهى تا از او بيعت نستانى. ابن زياد گفت: چنين است، و كتابتى به عمر سعد نوشت، مضمون آنكه ما تو را نفرستاده ايم كه همّت بر سلامت حسين گمارى. اگر حسين و اصحابش بيعت كنند، ايشان را نزد من فرست، و الّا با ايشان مقاتله كرده همه را به قتل آور. و بدان كه اگر به فرموده عمل نمايى به جزاى خير ما برسى، و اگر مضمون مكتوب را معمول ندارى، بايد كه سردارى لشكر را به شمر ذى الجوشن سپارى. شمر با مكتوب آن لعين نزد عمر سعد آمد. عمر چشم بر امارت رى دوخته، حطام دنيا را بر حظّ آخرت اختيار نمود، و در ساعت با لشكر خود عازم محاربه امام مظلوم گرديد. با بيست و دو هزار كس كه بر سر او جمع شده بودند، در روز دهم محرم سال شصت و يكم از هجرت آهنگ جنگ نموده، حرّ بن يزيد رياحى در آن روز توبه كرده با لشكر عمر سعد محاربه نمود تا كشته شد. بعد از آن ياران و خويشان و فرزندان آن حضرت جنگ مى كردند، تا هفتاد و دو كس شهيد شدند. آنگاه آن ظالمان قصد جگرگوشه پيغمبر آخر الزّمان نمودند. هر چند كه شرح اين واقعه موجب حزن و بكاى مؤمنان است و گريستن ايشان بر شاه مظلوم سبب بخشايش گناهان و واجب شدن بهشت جاودان است، امّا نه قلم زبان را زياده از اين قوّت تقرير است، و نه زبان قلم را بيشتر از اين ياراى تحرير، لهذا خامه مشكين عمامه را با لباس به جانب تعداد اولاد آن امام عالى نژاد منعطف مى گرداند و خاطر مجروح را
بر زياده از اين توقّف در اين باب نمى گمارد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:104
آن حضرت را شش فرزند بوده: «4» حضرت امام على زين العابدين، و آن حضرت را على اكبر نيز مى گويند، به اعتبار آنكه چنانكه در مرتبه و حال از ساير برادران اعظم و اكبر بود، در سنّ و سال از برادرش على كه در كربلا شهيد شد بزرگتر بود، و على اصغر كه در كربلا جرعه شهادت [سر] كشيد، و در آن وقت هيجده ساله بود، و بعضى غلط كرده او را على اكبر مى گويند، و عبد اللّه كه در طفوليّت در كربلا شهيد شد، و بعضى از روى غلط او را على اصغر مى گويند، و جعفر كه پيش از واقعه كربلا وفات يافت، و سكينه، و فاطمه. «5»
بدان كه اكثر علماى ما- اماميّه- بر آن رفته اند كه زيارت حضرت امام حسين واجب است. روايت كرده شده است از حضرت امام محمّد باقر- عليه السلام- «6» كه آن حضرت فرمود كه «مروا شيعتنا بزيارة قبر الحسين بن علىّ فانّ اتيانه مفترض على كلّ مؤمن يقرّ للحسين- عليه السلام- بالامامة من اللّه عزّ و جلّ».
______________________________
(4) «عمدة الطّالب» چاپ عراق سال 1337 ق، ص 181.
(5) (كان له ستّة اولاد: علىّ بن الحسين الاكبر زين العابدين، امّه شاه زنان بنت كسرى يزد جرد بن شهريار، و علىّ الاصغر قتل مع أبيه، امّه ليلى بنت ابى مرّة بن عروة بن مسعود الثّقفيّة، و النّاس يغلطون و يقولون انّه علىّ الاكبر، و جعفر بن الحسين، و امّه قضاعيّة، و مات فى حيوة أبيه و لا بقية له، و عبد اللّه قتل مع أبيه صغيرا و هو فى حجر أبيه و قد مرّ ذكره فيما تقدّم، و سكينة، و امّها الرّباب
بنت امرئ القيس بن عدىّ بن اوس، و هى امّ عبد الله بن الحسين ايضا، و فاطمة بنت الحسين، و امّها ام اسحاق بنت طلحة بن عبيد اللّه) «اعلام الورى» ص 15.
(6) «امالى» صدوق، مجلس 29.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:105
يعنى: «امر كنيد شيعه ما را به زيارت قبر حسين بن علىّ- عليه السلام-، پس بدرستى كه اتيان نمودن به قبر حسين- عليه السلام- واجب است بر هر مؤمنى كه اقرار داشته باشد مر حسين- عليه السلام- را به امامت از جانب خداى عزّ و جلّ».
و ثواب زيارت آن حضرت بسيار است. از جمله بشير دهّان گفت كه «7» «قال ابو عبد اللّه أيّما مؤمن زار الحسين عليه السلام عارفا بحقّه فى غير يوم العيد كتب اللّه له عشرين حجّة و عشرين عمرة مبرورات مقبولات و عشرين غزوة مع نبىّ مرسل او امام عادل، و من أتاه فى يوم عيد كتب اللّه له مائة حجّة و مائة عمرة و مائة غزوة مع نبىّ مرسل او امام عادل. قال: قلت له فكيف بى بمثل الموقف؟ قال فنظر الىّ شبه المغضب، ثمّ قال يا بشير انّ المؤمن اذا أتى قبر الحسين- عليه السلام- يوم عرفة و اغتسل بالفرات ثمّ توجّه اليه كتب اللّه له بكلّ خطوة حجّة بمناسكها و لا اعلمه الّا قال و غزوة.»
يعنى: «گفت حضرت ابا عبد اللّه جعفر بن محمّد الصّادق- عليه السلام- كه: هر مؤمنى كه زيارت كند حسين را و عارف به حقّ آن حضرت باشد، يعنى او را امام مفترض الطّاعة داند- بغير روز عيد- يعنى در غير روز عيد زيارت كند، بنويسد حق تعالى از براى او ثواب بيست حجّ و بيست
عمره مبروره مقبوله، و ثواب بيست غزا كه با پيغمبر مرسل يا امام عادل آورده باشد. و هر كس طواف كند قبر حسين- عليه السلام- [را] در روز عيد، بنويسد خداى تعالى از براى او ثواب صد حجّ و صد عمره و ثواب صد غزوه با پيغمبر مرسل يا امام عادل. گفت بشير دهّان، پس گفتم من ابو عبد اللّه- عليه السلام- را: و چگونه است مرا بمانند موقف؟ گفت بشير كه پس نگاه كرد ابو عبد اللّه- عليه السلام- به من، مانند نگاه كردن خشم گيرنده، پس از آن گفت ابو عبد اللّه- عليه السلام-: اى بشير بدرستى كه مؤمن چون بيايد به طواف قبر حسين- عليه السلام- روز عرفه، و غسل كند به آب فرات، پس از آن روى آورد به قبر حسين، بنويسد خداى تعالى از براى زيارت كننده به
______________________________
(7) «امالى» صدوق، مجلس 29.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:106
هر گامى حجّى با مناسك حجّ و ندانستم من [مقصود] آن حضرت را مگر كه گفت: آن حضرت فرمود كه مى نويسد خداى تعالى به هر گامى از براى او ثواب غزايى يا غير اين، گفت: همين عبارت غزايى يافتم كه آن حضرت گفت».
و باز بشير دهّان روايت مى كند كه ابو عبد اللّه- عليه السلام- فرمود كه: «الرّجل ليخرج الى قبر الحسين فله اذا خرج من أهله بأوّل خطوة مغفرة لذنوبه ثمّ لم يزل تقدّس بكلّ خطوة حتّى يأتيه فاذا أتاه ناداه اللّه تعالى فقال يا عبدى اسألنى أعطك، ادعنى أجبك، اطلب منّى أعطك، اسألنى حاجة أقضها لك، قال و قال أبو عبد اللّه و حق على اللّه أن يعطى ما يدلّ».
يعنى: «مرد هرآينه بيرون مى آيد به سوى قبر
حسين- عليه السلام- پس مر او راست از مزد هرگاه كه بيرون آيد از خانه خود به اوّلين گامى آمرزش گناهان او را. پس هميشه پاك مى شود از گناهان به هر گامى كه مى نهد، تا آنكه مى رسد به قبر حسين- عليه السلام- پس چون برسد به قبر آن حضرت، ندا كند خداى تعالى آن زائر را، پس مى گويد حق تعالى كه: اى بنده من سؤال كن مرا كه بدهم تو را، و بخوان مرا كه اجابت كنم تو را، بطلب از من كه بدهم تو را، بخواه از من حاجتى كه برآرم هر حاجتى كه باشد مر تو را. گفت راوى، يعنى بشير دهّان، كه گفت ابو عبد اللّه، يعنى امام جعفر- عليه السلام- كه واجب است بر خداى تعالى آنكه بدهد آنچه مى خواهد زيارت كننده».
ديگر، روايت است از حنّان بن سدير كه او روايت كرده از پدرش سدير كه سدير گفت: قال لى أبو عبد اللّه- عليه السلام-: «يا سدير! تزور قبر الحسين فى كلّ يوم؟ قلت: جعلت فداك لا، قال: ما أجفاكم فتزوره فى كلّ شهر؟ قلت: لا، قال: فتزوره فى كلّ سنة؟ قلت: قد يكون ذلك، قال: يا سدير، ما أجفاكم بالحسين؟ أما علمت انّ للّه تبارك و تعالى ألف ألف ملائكة شعث غبر يبكون و يزورون و لا يفترون، و ما عليك يا سدير ان تزور قبر الحسين- عليه السلام- فى كلّ جمعة خمس مرّات و فى كلّ يوم مرّة؟ قلت
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:107
جعلت فداك بيننا و بينه فراسخ كثيرة. قال لى اصعد فوق سطحك ثمّ التفت يمنة و يسرة ثمّ ارفع رأسك الى السّماء، ثمّ تتحوّل نحو القبر، فتقول: السّلام عليك
يا أبا عبد اللّه السّلام عليك و رحمة اللّه و بركاته. يكتب لك بذلك زوره و الزّوره حجّة و عمرة، و هذا حديث طويل.»
يعنى: «گفت مرا ابو عبد اللّه- عليه السلام- كه: اى سدير! زيارت مى كنى قبر حسين را در هر روز؟ گفتم: فداى تو شوم نه، گفت آن حضرت كه: چه جفا كرده ايد شما! پس زيارت مى كنى حسين را در هر ماه؟ گفتم:
نه، گفت: پس زيارت مى كنى حسين را در هر سال؟ گفتم: اين گاه مى باشد. گفت حضرت ابو عبد اللّه جعفر بن محمد الصّادق- عليه السلام- كه اى سدير! چه جفا كرده ايد شما به حسين! آيا ندانسته اى تو بدرستى كه مر خداى راست هزار هزار فرشته ژوليده موى خاك آلود، كه گريه مى كنند و [زيارت مى كنند] «8» و مانده نمى شوند؟ و چيست بر تو اى سدير! آنكه زيارت كنى قبر حسين را در هر جمعه اى پنج بار، و در هر روز يك بار؟ گفتم: فداى تو شوم! ميان ما و ميان قبر حسين فرسخهاى بسيار است. گفت حضرت ابو عبد اللّه مرا كه: برآى بر بام خانه خودت، پس نظر كن به جانب راست بام و به طرف چپ بام، پس از آن برآور سر خود را به سوى آسمان، بعد از آن بگرد به جانب قبر حسين- عليه السلام- پس بگوى: السّلام عليك يا أبا عبد اللّه! السّلام عليك و رحمة اللّه و بركاته، كه نوشته مى شود از براى توبه اين زيارتى، و آن زيارت حجّى است و عمره اى، يعنى، به يك زيارت كردن اين چنين تو را ثواب حجّى است و ثواب عمره اى، و اين حديثى است دراز».
ديگر، حضرت امام جعفر صادق-
عليه السلام فرمود كه: «من أتى قبر الحسين عارفا بحقّه كان كمن حجّ مائة حجّ مع رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-». يعنى: «هر كس برود به طواف قبر حسين- عليه السلام- در آن حال كه عارف به حقّ آن حضرت باشد، يعنى آن حضرت را امام مفترض
______________________________
(8) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:108
الطّاعة داند، هست همچون كسى كه حج كرده باشد صد بار با رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-».
اللهم ارزقنا زيارته و احشرنا فى زمرته برحمتك يا أرحم الراحمين.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:109
ولادت شريفش در مدينه طيّبه بوده؛ روز پنجشنبه پنجم ماه شعبان سال سى و هشتم از هجرت، دو سال قبل از شهادت حضرت امير المؤمنين- عليه السلام-؛ كنيت آن حضرت ابو الحسن و ابو محمّد است، و القابش بسيار است، از آن جمله: زين العابدين و سيّد العابدين، و زكى، و امين، و ذو الثّفنات است. نام ناميش على است. عمر گراميش پنجاه و شش سال و پنج ماه. مدّت امامت و خلافتش سى و چهار سال. [آن حضرت را به روايت شيخ مفيد پانزده فرزند بوده: حضرت امام محمد باقر، و زيد، و شهيد، و اشرف، و عبد اللّه، و حسن، و حسين، و حسين اصغر، و عبد الرحمن، و سليمان، و على، و محمد اصغر، و خديجه، و فاطمه، و عليّه، و ام كلثوم] «1»
منقول است كه چون آن حضرت از شام مراجعت نمود، بعد از انضمام
______________________________
(1) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:110
سر شاه مظلوم به تن مباركش به مدينه رفته به گريه و زارى مشغول بود؛ و با وجود آن مصيبت عظمى و محنت كبرى شبانه روزى هزار ركعت نماز مى كرد؛ و به روايتى سى نوبت پياده حج گزارد؛ و در شب انبان نان بر دوش مى گرفت و به خانه فقراى مدينه مى برد. و صد خانه از اهل مدينه بود كه آن حضرت قوت ايشان را مى داد.
و معجزات آن حضرت بسيار است. از آن جمله منقول است از زهرى كه گفت: «در مدينه شنيدم كه حضرت علىّ بن الحسين [را] بفرمان عبد الملك بن مروان بند بر نهاده اند كه به شام برند. از مدينه بيرون رفتم و از محافظان دستورى
خواستم كه آن حضرت را ببينم و شرط وداع به جاى آورم.
آن جماعت رخصت دادند. چون به آن خيمه درآمدم ديدم كه آن حضرت غل در گردن و بند گران در پاى داشت، اندوه بر من غالب شده به گريه درآمدم، گفتم: اى كاش من به جاى تو بودمى و تو بسلامت بودى. آن حضرت فرمود كه اى زهرى تو را تصوّر آن است كه من از اين بند زحمتى دارم؟ هرگاه خواهم آنها از من دور شوند، بايد كه هرگاه به تو و امثال تو بلايى مى رسد، عذاب خداى تعالى را به خاطر بگذرانيد تا آن بلا بر شما آسان گردد. آنگاه دست و پاى را حركت داد آن بندها از او فرو ريخت. پس گفت: اى زهرى! من دو منزل بيش با اين جماعت نخواهم رفت.
«چون آن جماعت از مدينه روان شدند، بعد از چهار روز آمدند و طلب آن حضرت مى كردند. هر چند تفحّص نمودند آن جناب را نيافتند؛ گفتند كه چون دو منزل از مدينه جدا شديم فرود آمده شب همه شب به محافظت مشغول بوديم؛ و چون روز شد ناگاه از چشم ما نهان شد، و بجز آن بندها آنجا چيزى نبود. زهرى گويد كه بعد از آن نزد عبد الملك بن مروان رفتم. حال على بن الحسين- عليه السلام- را از من پرسيد. آنچه مى دانستم، بازگفتم. گفت: در همان روز كه گماشتگان من او را گم كرده بودند، نزد من آمده گفت: ميان [من] و تو چه واقع شده؟ گفتم: بيش اقامت نماى.
قبول نكرد و بيرون رفت، و به خدا سوگند كه من از خوف و هيبت او بر
خود
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:111
مى لرزيدم».
ديگر مروى است كه سالى هشام بن عبد الملك قبل از آنكه سلطنت يابد به حجّ رفت. هر چند كه جهد كرد كه حجر الاسود را ببوسد، از انبوهى خلق نتوانست. در آن وقت امام زين العابدين- عليه السلام- برسيد؛ مردم راه دادند تا آن حضرت حجر الاسود را ببوسد. پس بعضى از خواص هشام از او پرسيدند كه اين كيست كه مردم اين چنين ميل به او دارند، و نسبت به او تا به اين حدّ رعايت ادب مى نمايند؟ [هشام] تجاهل نموده گفت: او را نمى شناسم. فرزدق شاعر آنجا حاضر بود؛ گفت: من او را مى شناسم، و قصيده اى در بديهه خواند كه بعضى از ابياتش اين است:
هذا الّذى تعرف البطحاء وطأته و البيت يعرفه و الحلّ و الحرم
هذا ابن خير عباد للّه كلّهم هذا التّقىّ النّقىّ الطّاهر العلم «2» و در اين قصيده، به عنوانى مدح آن حضرت نمود كه آتش رشك و حسد هشام تيره سرانجام مشتعل گشته، فرمود كه او را گرفته محبوس ساختند.
امام- عليه السلام- دو هزار درهم به جهت فرزدق فرستاد، و او در اوّل قبول نكرد كه مقصود من از انشاء اين قصيده نتيجه آخرت است نه ذخيره دنيا. بعد از آن امام- عليه السلام- مبالغه فرمود كه تو اين وجه را قبول كن كه آخرتت را ما ضامنيم. و چون مدّت حبس فرزدق دراز كشيد و وعيد قتل شنيد، خلاصى خود را از آن حضرت مسألت نمود. در همان شب از بند خانه غايب گرديد. چون صبح دميد و در زندان را گشودند او را نديدند. دانستند كه اين [از] كرامات حضرت امام زين العابدين- عليه السلام-
است.
ديگر، مروى است كه آن حضرت با محمّد بن الحنفيّه در مكّه معظّمه مجتمع گشته، محمّد بن الحنفيّه در باب امامت با آن حضرت سخن گفت.
امام- عليه السلام- فرمود كه اى عمّ! حجر الاسود به امامت هر كس كه گواهى دهد، خليفه وقت و امام زمان او خواهد بود. بيا تا از حجر طلب
______________________________
(2) براى اطلاع بيشتر از اين قصيده غرّا و شروح و تخميسات آن، رجوع شود به «تعليقات نقض»، تعليقه 101.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:112
شهادت نماييم. چون آنجا رفتند، امام- عليه السلام- فرمود كه اى عمّ! در سؤال سبقت نماى. محمّد بن على از حجر شهادت خواسته هيچ جواب نشنيد. آنگاه آن حضرت دعا فرموده گفت: اى حجر! به حقّ آن خدايى كه مواثيق انبيا و اوصيا را در تو به وديعت نهاده و تو را به اين كرامت مشرّف ساخته، كه خبر ده ما را كه وصىّ و امام بعد از حسين بن على- عليه السلام- كيست؟ ناگاه حجر الاسود در حركت آمد، چنانكه نزديك بود كه از مكان خود بيرون آيد، و به سخن درآمده گفت كه وصايت و امامت و خلافت بعد از امام حسين- عليه السلام- به پسر او علىّ بن الحسين- عليه السلام- رسيده است؛ و امام بحق اوست.
آورده اند كه چون حضرت امام حسين- عليه السلام- شهيد گرديد، عمر سعد- عليه اللّعنة- سر مبارك آن سرور را به بشير بن مالك و خولى اصبحى- عليهما اللّعنة- داده، پيش پسر زياد لعين فرستاد. در آن روز حضرت امام زين العابدين- عليه السلام- را بيست و دو سال و پنج ماه و پنج روز از عمر گرامى گذشته بود، و
آن حضرت بيمار بود. پس آن جناب با وجود ضعف و بيمارى بر بدن شريف پدر بزرگوار نماز گزارد، و آن تن لطيف را در موضع «حائر» «3» مدفون ساخت؛ و عمر سعد ملعون كشتگان لشكر خود را جمع كرده بر ايشان نماز گذاشت و حكم كرد تا دفن كردند، و تن هاى شهدا را همچنان در خاك و خون گذاشتند. آنگاه آن ملاعين اهل بيت حضرت امام حسين- عليه السلام- را به كوفه بردند. در آن روز اهل «غاضريّه» «4» را
______________________________
(3) حائر كربلا.
(4) «غاضريّه» قريه ايست از نواحى كوفه، نزديك كربلا ( «معجم البلدان» ياقوت حموى).
در «حبيب السّير» ضمن شرح حال امام حسين- عليه السلام- چنين نوشته: (و بعد از مراجعت عمر، اهل قريه غاضريّه اجساد شهدا را در همان سرزمين كه مطاف ساكنان سپهر برين است، دفن كردند).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:113
خبر شد، بيامدند و تنى چند بى سر ديدند و آواز نوحه و زارى جنّيان شنيدند؛ بر ايشان نماز گزارده، همه را در حربگاه دفن كردند.
مروى است كه چون سر نازنين حضرت امام حسين- عليه السلام- [را] با اهل بيت آن حضرت به كوفه آوردند، ابن زياد ملعون در دار الاماره نشست، و بار عام داده فرمود كه سر شهدا را آوردند و در پيش او گذاشتند. پس آن ملعون نگاه مى كرد و مى خنديد و چوبى كه در دست داشت بر لب و دندان آن حضرت مى زد. زيد بن ارقم حاضر بود. با او گفت كه اين چوب را از اين لب و دندان بردار. به خدا سوگند كه آن قدر ديده ام كه رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- لب بر اين لب
گذاشته و بوسه بر اين دهان داده كه از بسيارى نتوان شمرد آنگاه به آواز بلند بگريست. ابن زياد در خشم شده با زيد بن ارقم گفت كه: أبكى اللّه عينيك أ تبكى لفتح اللّه لو لا انّك شيخ كبير قد خرفت و ذهب عقلك فضربت عنقك. پس زيد بن ارقم برخاسته اهل كوفه را ملامت كرد، و از آن مجلس بيرون رفت.
روايت است از زيد بن ارقم كه به حكم ابن زياد سر پرنور امام حسين- عليه السلام- را در كوچه هاى كوفه مى گردانيدند. من در خانه غرفه خود بودم كه آن سر را برابر من رسانيدند؛ پس در آن هنگام شنيدم كه سر آن حضرت مى خواند كه: «أم حسبت أنّ أصحاب الكهف و الرّقيم كانوا من آياتنا عجبا» «5» به خدا سوگند كه از هيبت و سطوت موى بر اندام [من] راست شد. ندا كردم كه و اللّه كه اين سر توست يا بن رسول اللّه؟ و قصّه تو عجبتر، و حكايت تو غريب تر است «6»
پس بعد از چندين صور عجيبه كه در آن روزها روى نمود، و امور غريبه كه در آن ايّام دست داد، ابن زياد- عليه اللّعنة الى يوم التناد- سرها را با اهل بيت آن حضرت به دمشق فرستاد. چون به نجران رسيدند، يهوديى را
______________________________
«حبيب السّير» چاپ قديم تهران، جزء اول، ص 207- چاپ خيام ج 2، ص 57.
(5) آيه 9 سوره مباركه كهف.
(6) «ارشاد» مفيد، ص 260.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:114
چشم بر سر مبارك امام حسين- عليه السلام- افتاد، ديد كه لبهاى مباركش مى جنبد، پيش رفته گوش فرا داشت. شنيد كه آن حضرت مى خواند كه «سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ
يَنْقَلِبُونَ» «7» از آن حالت متعجب شده پرسيد كه اين سر كيست؟ گفتند كه اين سر حسين بن علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- است، دخترزاده رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-؛ يهودى گفت: اگر رسول خدا بر حقّ نبودى، اين كرامت از او پديد نيامدى؛ پس كلمه شهادت بر زبان رانده، مسلمان شد. در آن راه عجايب بسيار و غرايب بى شمار و معجزات بى نهايت و كرامات بى حدّ و غايت، از آن حضرت به ظهور رسيد و به واسطه آن بسيارى از غير اهل ملّت شرف اسلام دريافتند.
القصّه، يزيديان سرهاى شهدا را با پرده نشينان تتق عصمت و عفّت، به شام بردند و بعد از ماجراى بسيار كه ميان اهل بيت و يزيد- عليه اللّعنه- واقع گرديد، چنانكه در «منهج النّجات» مرقوم كلك بيان گشته، يزيد با حضرت امام زين العابدين- عليه السلام- گفت كه از من چيزى بخواه. آن حضرت فرمود كه از تو سه چيز مى خواهم: يكى آنكه عورات اهل بيت را همراه من كنى كه به مدينه برم؛ ديگر آنكه سر مبارك پدرم را به من گذارى تا به كربلا برده به تن پرنورش متّصل سازم؛ ديگر، در اين جمعه بگذارى كه من خطابت نمايم. يزيد لعين هر سه را قبول كرد؛ و در وقت خطبه خواندن، آن حضرت بعد از حمد و ثناى الهى آغاز طعن و سرزنش يزيد و اتباعش فرمود، و قضيّه به جايى كشيد كه با وجود سنگدلى، اهل شام از ذكر ظلم و ستمى كه در حقّ اهل بيت رفته بود بى آرام شده خروش برداشتند. يزيد چون ديد كه حال مردم متغيّر گرديد، با مؤذّن
گفت كه بانگ نماز آغاز كن. چون مؤذّن اذان بنياد كرد، امام- عليه السلام- بر منبر نشسته، چندان صبر فرمود كه به كلمه «اشهد انّ محمّدا رسول اللّه» رسيد. گفت: اى مردمان، اين محمّد كه رسول خدا است، جدّ حسين است يا جدّ يزيد؟ باز مردمان افغان برداشتند.
______________________________
(7) از آيه 227 سوره مباركه شعراء.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:115
آنگاه يزيد و اتباعش امام- عليه السلام- را از منبر فرود آوردند. پس آن حضرت مخدّرات پرده عصمت را با سرهاى شهدا برداشته، عازم كربلا گرديد. و در روز بيستم صفر همان سال سر مطهّر حضرت امام حسين- عليه السلام- را با بدن مباركش انضمام داد.
منقول است از حضرت امام حسن عسكرى- عليه السلام- كه آن حضرت فرمود كه علامات مؤمن پنج است: در حال سجده روى بر خاك ماليدن، و انگشترى در دست راست كردن، و در شبانه روزى پنجاه و يك ركعت نماز از فرض و سنّت گزاردن، و بسم اللّه الرّحمن الرّحيم در نماز به جهر گفتن، و زيارت اربعين كردن. در اين روز زيارت حضرت امام حسين- عليه السلام- ثواب بى شمار و اجر بسيار دارد؛ خواه از دور زيارت كند، و خواه از نزديك.
و در همان سال، يزيد ملعون امارت عراقين و فارس و كرمان و خراسان را به مكافات قتل امام حسين- عليه السلام- به عبيد اللّه زياد لعين داد. و در همان سال، عبد اللّه بن زبير در مكّه دعواى امامت و خلافت نمود، اكثر اهل مكّه با او بيعت كردند، و اهل مدينه عبد اللّه بن غسيل الملائكه را بر خود امير ساختند.
و در سال شصت و سيّم به حكم يزيد مسلم
بن عقبه- كه آخر به سبب اسرافى كه در خون ريختن از او بديد [ند] او را مسرف بن عقبه گفتند- به مدينه آمده، سه شبانه روز قتل عام كرد، و بعد از سه روز بازماندگان را امان داد. بعد از امان دادن جمعى كثير از ايشان را به قتل رسانيد و طلب حضرت امام زين العابدين- عليه السلام- كرد كه آن حضرت را شهيد كند.
آن حضرت به مجلس آن ملعون رفت، و در وقت رفتن اين دعا را قرائت فرمود، و دعا اين است: ربّ كم من نعمة أنعمت بها علىّ قلّ لك عندها شكرى و كم من بليّة ابتليتنى بها قلّ لك عندها صبرى فيا من قلّ عند نعمته شكرى فلم يحرمنى و يا من قلّ عند بلائه صبرى فلم يخذلنى يا ذا المعروف الّذى لا ينقطع أبدا و يا ذا النّعماء الّتى لا تحصى عددا صلّ على محمّد و آل محمّد و ادفع عنّى
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:116
شرّه فانّى أدرأ بك فى بحره و استعيذ بك من شرّه.» و چون به مجلس مسرف بن عقبه رسيد، مسرف هيچ ضرر به آن حضرت نتوانست رسانيد، بلكه اكرام بسيار نمود. بعد از آن، مسرف لشكر به طرف مكّه كشيده، درد بيماريش زياده شد، حصين بن نمير را جاى خويش داده، خود جاى در جهنّم ساخت، و حصين بن نمير به محاصره اهل مكّه مشغول بود كه خبر مرگ يزيد بن معاويه رسيد. صورت حال بدين منوال بود كه در همان سال كه حضرت امام حسين- عليه السلام- را شهيد كردن، دردى در شكم يزيد بهم رسيده شكم شومش آماس كرد، و هر چند بر مى آمد،
آن مرض او را ضعيفتر مى ساخت، و به آن عذاب معذّب بود تا به جهنّم پيوست.
مروى است كه چيزى در شكم شومش حركت مى كرد. پس گوشت پاره اى خام بر ابريشم مى بستند و سر ابريشم را نگاه مى داشتند و آن ملعون آن گوشت پاره را فرو مى برد. بعد از لحظه [اى] ابريشم را مى كشيدند، جانورى چند به شكل عقرب امّا بغايت سياه از شكمش بيرون مى آمد.
روز چهاردهم ماه ربيع الاوّل سال شصت و چهارم از هجرت بود كه آن پليد رخت به دوزخ كشيد و به عذاب مؤبّد گرفتار گرديد. آنگاه پسرش معاوية بن يزيد را بر جاى او نشانيدند، و او بعد از چهل روز به منزل رفته شمّه اى از مناقب و فضايل اهل بيت پيغمبر- عليهم السّلام- ذكر كرد، و از معايب معاويه و يزيد بسيارى به ياد مردم آورد و خلق را تكليف كرد كه متابعت اهل بيت پيغمبر نمايند؛ و گفت من سزاوار اين كار نيستم، امامت و خلافت حقّ اهل بيت پيغمبر است، و از منبر به زير آمده ترك خلافت نمود.
آورده اند كه بنى اميّه به همين واسطه زهر در كارش كرده، او را كشتند. پس حصين بن نمير به شام رفت و عبيد زياد به دمشق رسيد. به سعى عبيد زياد خلافت بر مروان حكم قرار گرفت.
و در اوّل محرّم سال شصت و پنجم از هجرت، سليمان بن صرد خزاعى و مسيّب بن نجبه فزارى و عبد اللّه بن وأل التّيمى و عبد اللّه بن سعد «8»
______________________________
(8) در نسخه «ب»: «سعيد».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:117
الازدى و رفاعة بن شداد البجلى خروج كرده، با ده هزار كس متوجّه شام شدند. امير بر
مجموع ايشان سليمان بن صرد بود. مروان حكم عبيد زياد را با صد هزار كس به جنگ او فرستاد، و در جمادى الاوّل سال شصت و پنجم از هجرت در ظاهر عين الورد- كه شهرى است از بلاد جزيره- اين دو لشكر به هم رسيدند، و يك هفته كوشش نمودند. سليمان و مسيّب و عبد اللّه بن وأل با بسيارى از لشكر كشته شدند، و بازماندگان به كوفه بازگشتند. قصّه خوانان فريبنده دروغ بسيار اضافه احوال ايشان كرده اند، و بر مختار بن ابى عبيده و ابراهيم بن مالك اشتر نيز افسانه بسيار بسته اند، و آن را «مختارنامه» و «هفتاد و دو خروج» نام كرده و عوام از آن مختارنامه نسخه ها گرفته اند، و آن را بمثابه كتاب آسمانى و نصّ فرقانى از كذب و افترا مبرّا و معرّا پنداشتند.
و در همين سال، يعنى سنه خمس و ستّين، نافع بن الازرق كه طايفه اى از خوارج به او منسوبند، در نواحى بصره قتل و غارت بسيار كرد، و عبد اللّه بن زبير لشكر به جنگ او فرستاد. «9»
و در همين سال امّ خالد كه زن يزيد بود [و] بعد از مردن آن ملعون به عقد مروان درآمده بود مروان را بكشت و عبد الملك بن مروان به جاى پدر نشست.
و در اوايل ربيع الاوّل سال شصت و ششم مختار بن ابى عبيده ثقفى به امداد ابراهيم بن مالك اشتر نخعى در كوفه خروج كرده، كوفه را مسخّر ساخت. آنگاه لشكرها به طرف بلاد جزيره و ارمنيّه و آذربايجان و اهواز و خوزستان فرستاده، آن ولايات را به سهولت به تصرّف درآورد. پس عبد الملك بن مروان عبيد زياد را
با لشكر بسيار به جنگ مختار فرستاد. مختار يزيد بن انس را به جنگ او ارسال نمود و يزيد بن انس فوت شده امارت لشكر بر ورقاء بن عازب
______________________________
(9) «تاريخ گزيده» ص 269؛ «الاعلام» زركلى ص 1094؛ «حبيب السير» ج 2، ص 137؛ «خاندان نوبختى» ص 33، «الكامل» ابن اثير ج 4، ص 95؛ «جواليقى» ص 289؛ «البيان و التبيين» ج 1، ص 47؛ «العقد الفريد» ج 1، ص 171 و ج 2، ص 222- 227.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:118
قرار گرفت؛ و او خبر فوت يزيد بن انس و بسيارى سپاه عبيد زياد به مختار فرستاد.
مختار ابراهيم بن مالك را به مدد او روان گردانيد. بعد از رفتن ابراهيم كوفيان بر مختار خروج كرده [مختار، كس] «*» به ابراهيم فرستاده از او استمداد نمود. ابراهيم به كوفه بازگشته با كوفيان محاربه نمود. در آن جنگ بسيارى از اكابر كوفه كشته شدند. پس ابراهيم به جنگ عبيد زياد رفته آن ملعون را به قتل رسانيد. و مختار اكثر قتله قرّة العين سيّد اخيار را كه تا به آن زمان مانده بودند، به جهنّم فرستاد، و عمر سعد ملعون را نيز بكشت و سر او را نزد محمّد بن الحنفيّه فرستاد. و اين صورت فايض المسرّت در نهم ماه ربيع الاوّل وقوع پذيرفت. شيعه در آن روز جامه هاى فاخر پوشيدند و سرمه در چشم كشيدند، و طعامى كه آن را به فارسى «چنگال خست» «10» گويند ساختند. چه بعد از شهادت حضرت امام حسين- عليه السلام- تا به آن وقت طعامى لذيذ نخورده بودند و سرمه در چشم نكشيده بودند؛ و اين رسم در ميان دوستان خاندان نبوّت
و ولايت بماند كه هر سال در آن روز «چنگال خست» سازند. بعضى تصور كرده اند كه آن روزى است كه عمر بن الخطّاب كشته شده؛ قبل از اين مذكور شد كه عمر بن الخطّاب در اواخر ماه ذى الحجّة فوت نموده است. «11»
بدان كه چون مختار در قتل قتله حضرت امام مظلوم سعى بليغ به تقديم رسانيده، بعضى او را «شجاع الدّين» نام كرده اند. بالجمله، بعضى از قاتلان امام حسين- عليه السلام- كه از كوفه گريخته بودند، به بصره نزد مصعب بن زبير رفته، او را به جنگ مختار تحريض نمودند، و مصعب به اتّفاق
______________________________
* فقط در نسخه «ب».
(10) معنى اين كلمه در لغتنامه دهخدا چنين آمده: (خورشى كه در فارس متداول است كه نان را ريزه كنند و در روغن بريزند، و شيرينى از قبيل شكر و قند يا عسل و دوشاب بر نان ريزه ريزند، و چندان با پنجه بمالند كه با يكديگر ممزوج و مخلوط شود، و آن را «ماليده» نيز گويند). امروزه در كرمان اين غذا را با شيرينى خرما مى پزند و آن را «چنگ مال» مى نامند.
11 ميان علماى خاصّه و عامّه در تاريخ قتل عمر خلاف است. براى اطّلاع بيشتر به «تعليقات نقض»، تعليقه 143 مراجعه فرمائيد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:119
مهلّب بن أبى صفرة به جنگ مختار رفت، و در چهاردهم رمضان سال شصت و هفتم مختار را بكشت.
شيخ جليل شيخ ابو جعفر طوسى- رحمه اللّه- در «تهذيب» حديث در اواخر باب تلقين المحتضرين آورده به اين طريق كه: محمّد بن علىّ بن محبوب عن محمّد بن أحمد عن أبى قتاده عن أحمد بن هلال عن أميّة بن علىّ القبسى عن
بعض من رواة عن أبى عبد اللّه- عليه السلام- قال:
قال لى: يجوز النّبىّ الصّراط، يتلوه علىّ و يتلو عليّا الحسن و يتلو الحسن الحسين، فاذا توسّطوه نادى المختار الحسين: يا أبا عبد اللّه انّى طلبت بثارك. فيقول النّبىّ- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- للحسين- عليه السلام- أجبه، فينفض الحسين فى النّار كأنّه عقاب كاسر فيخرج المختار حممة و لو شقّ عن قلبه لوجد حبّه فى قلبه».
پس بعد از كشته شدن مختار، عبد الملك بن مروان حجّاج بن يوسف ثقفى را به جنگ عبد اللّه زبير فرستاد. عبد اللّه بن زبير تاب مقاومت نياورده پناه به خانه كعبه برد، حجّاج خانه كعبه را به سنگ منجنيق خراب كرد و عبد اللّه زبير را بيرون آورده بر دار كشيد، و از زبيريان در آن اوان بسيارى به قتل رسانيد. عبد الملك مروان امارت عراقين و حجاز و يثرب و فارس و كرمان و خراسان به حجّاج داد.
و در موصل، صالح بن مسرح و شبيب بن يزيد بن نعيم الشّيبانى كه دو تن از خوارج بودند، متّفق شده خروج كردند؛ صالح كشته شده امارت بر شبيب مقرر گشت. و او بسيار متهوّر و سفّاك و دلير و بى باك بود. بيست و چهار امير از امراى جيوش حجّاج را به قتل آورد. از هيچ كس آن بلا به حجّاج نرسيد كه از او رسيد. عاقبت در سال هفتاد و هفتم از هجرت در آب غرق شد؛ «12» چون تنش را يافتند سينه اش را شكافتند، دلش از سنگ سخت تر بود!
به روايت شيعه و سنّى اين شبيب دعواى امامت مى كرد، و خوارج
______________________________
(12) «الاعلام» زركلى، ج 3، ص 229.
أنيس المؤمنين، الحموي
،متن،ص:120
بعد از او دختر او را امام مى دانستند «13». به روايت اصحّ دختر شبيب بعد از كشته شدن پدر، يك سال به سردارى لشكر قيام نمود.
عبد اللّه بن موسى بن احمد بن محمّد بن علىّ الرّضا- عليه السلام- در كتاب «اديان و ملل» «14» آورده آنچه ترجمه آن اين است كه: شبيب و اتباعش- كه لعنت كند خداى تعالى بر ايشان- مى گفتند هر كس زنى عقد كند و در حال عقد نكاح علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- را سبّ و شتم ننمايد، آن عقد باطل است و هر فرزندى كه بهم رسد حرامزاده است.
محمّد شهرستانى در «ملل و نحل» آورده كه «15» «و من الخوارج أصحاب صالح بن مسرح و لم يبلغنا [عنه] انه أحدث قولا تميّز به عن أصحابه فخرج على بشر بن مروان فبعث اليه بشر الحارث بن عميرة أو الأشعث بن عميرة الهمدانى، أنفذه الحجّاج لقتاله، فاصابت صالحا جراحة فى قصر جلولا فاستخلف مكانه شبيب بن يزيد [بن النّعيم] «16» الشّيبانى و يكنى أبا الصّحارى و هو الّذي غلب على الكوفة، و قتل من جيش الحجّاج أربعة و عشرين أميرا كلّهم من أمراء الجيوش، ثم انهزم الى الأهواز و غرق فى نهر الأهواز».
يعنى: «از جمله خوارجند اصحاب صالح بن مسرح، و نرسيده است به ما آنكه او احداث قولى نموده باشد، كه متميّز شده باشد به آن قول از اصحابش. يعنى به ما نرسيده است كه او صاحب مذهبى باشد مستقلّ به نفس خود در ميان خوارج؛ پس خروج كرد بر بشر مروان، پس برانگيخت به
______________________________
(13) «تبصرة العوام» ص 40.
(14) شيخ آقا بزرگ طهرانى در «الذّريعة» گفته: ( «الاديان و الملل»
للشّريف ابى الفتح عبيد اللّه بن ابى الحسن موسى النقيب بن ابى عبد اللّه احمد بن ابى على محمّد الاعرج بن احمد بن ابى جعفر موسى المبرقع بن الامام الجواد عليه السلام، يروى عنه الاخوان المفيد عبد الرّحمن، و ابو سعيد محمّد ابنا احمد بن الحسين النيسابورى كما ذكره الشيخ منتجب الدّين فى النسخة الموجودة، و يظهر ...).
(15) «ملل و نحل» ج 1، ص 199، تصحيح شيخ احمد فهمى محمّد، چاپ قاهره به سال 1368.
(16) در «ملل و نحل» نيست.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:121
سوى او بشر، حارث بن عميره را، و فرستاد حجّاج به مقاتله او اشعث بن عميره همدانى را. پس رسيد صالح را جراحتى در قصر جلولا، پس به خلافت نشست به جاى او شبيب بن يزيد بن نعيم الشّيبانى، و كنيت [شبيب] ابو الصّحارى بود. و اين شبيب كسى است كه غالب شد [بر كوفه] و كشت از لشكر حجّاج بيست و چهار امير را كه هر يك از ايشان امير لشكرى بودند؛ عاقبت گريخت به طرف اهواز، و غرق شد در رود اهواز».
و هم در كتاب مذكور مى گويد كه «17»: «و ذكر اليمان [بن رباب] ان الشبيبيّة يسمّون مرجئة الخوارج لما ذهبوا [اليه] من الوقف فى أمر صالح، و يحكى عنه أنّه برى ء منه و فارقه ثمّ خرج يدّعى الامامة لنفسه».
يعنى: «ذكر كرده است يمان كه بدرستى كه نام نهاده مى شوند شبيبيّه مرجئه خوارج؛ زيرا كه در امر صالح توقّف نموده اند. و حكايت كرده مى شود از شبيب كه از صالح بيزارى نمود و جدا شد از او؛ بعد از آن خروج كرد و دعواى امامت كرد از براى خود».
صاحب «مظهر العقائد» آورده
كه اين شبيب پدر قحطبه شيبانى، و جدّ حسن قحطبه و حميد قحطبه است كه قائل به امامت بنى عبّاس شدند، و در تقويت دولت بنى عبّاس نصرت ابو مسلم مروزى نمودند.
و در شوّال سال هشتاد و ششم، عبد الملك بن مروان به آتش سوزان و عذاب نيران گرفتار گرديد، و وليد بن عبد الملك بر جاى پدر بنشست.
و در محرّم سال نود و پنجم، وليد ملعون فرمود كه زهر به حضرت امام زين العابدين- عليه السلام- خورانيدند. و آن جناب حضرت امام محمّد باقر- عليه السلام- را وصىّ و خليفه خود گردانيده به فردوس اعلا انتقال فرمود. و آن حضرت را در بقيع، در گنبدى كه عبّاس مدفون است، دفن نمودند.
______________________________
(17) «ملل و نحل» ج 1، ص 200.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:123
ولادت شريف آن حضرت در مدينه طيّبه بود، به روايت شيخ مفيد «1»- عليه الرّحمة- روز دوشنبه سيّم صفر سنه سبع و خمسين. مدّت عمر گراميش پنجاه و هفت سال، مدّت امامتش نوزده سال، كنيتش ابو جعفر، لقبش: شاكر، و هادى، و باقر العلم. شهادتش به روايت شيخ شهيد در روز دوشنبه هفتم ذى الحجّه سال صد و چهاردهم از هجرت روى نموده؛ و آن حضرت را به روايت شيخ مفيد- قدس الله سرّه- هفت فرزند بوده: «2» حضرت امام جعفر- عليه السلام-، و عبد اللّه، و ابراهيم، و عبيد اللّه، و على و زينب، و ام سلمه
روايت است كه روزى پسر عكاشه از آن حضرت پرسيد كه چرا امام
______________________________
(1) «ارشاد» مفيد، چاپ سنگى عصر ناصرى، ص 279.
(2) «ارشاد» مفيد، ص 288.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:124
جعفر را زن نمى دهى؟ فرمود كه زود باشد كه برده فروشى از برابر بيايد و در دار ميمون فرود آيد؛ پس برده اى از براى او بخرم. بعد از آنكه كاروان از برابر برسيد، امام- عليه السلام- كيسه زرى بداد و فرمود كه برويد و از اين زر كنيزى بخريد. چون به نزد آن برده فروش رفتند، او گفت كه همه را فروخته ايم مگر دو كنيزك كه يكى از ديگرى بهتر است، و هر دو را بيرون آورد. پس يكى را اختيار كردند و از بها پرسيدند. برده فروش گفت: از هفتاد مثقال طلا كمتر نمى فروشم. ملازمان آن حضرت گفتند كه مى خريم به هر چه در اين كيسه است. [برده فروش] گفت: اگر حبّه اى از آنچه كه گفته ام كم است نمى فروشم. پيرى در آنجا نشسته بود، گفت: كيسه بگشاييد. چون بگشادند، هفتاد مثقال طلا بود
بى زياده و نقصان. او را بخريدند و به خدمت آن حضرت آوردند. امام- عليه السلام- از او پرسيد كه نام تو چيست؟ گفت: حميده. آن حضرت فرمود كه پسنديده و محمود باد در دنيا و آخرت. باز از او پرسيد كه باكره اى؟ گفت بلى. امام- عليه السلام- فرمود كه چگونه بوده است؟ گفت: هرگاه برده فروش روى به من مى آورد، مرد پيرى پيدا مى شد و او را مى زد تا از من دور مى شد. امام- عليه السلام- از جميع اين حالات پيشتر خبر داده بود. پس آن كنيزك را به حضرت امام جعفر- عليه السلام- داد.
ديگر روايت است به اسناد متّصل از مفضّل بن عمر كه گفت حضرت ابو جعفر امام محمّد باقر- عليه السلام- به مكّه [سفر] مى فرمود از مدينه، در راه به جماعتى از خارجيان رسيد كه مردى در ميان ايشان بود كه درازگوشش مرده بود و متاعش افتاده، و او مى گريست. چون آن حضرت را ديد گفت: يا بن رسول اللّه، درازگوشم مرده و عاجز فرومانده ام. دعا كن و از خداى تعالى در خواه تا درازگوشم را زنده كند. امام- عليه السلام- دعا كرد، فى الحال آن درازگوش گوش زنده شد و دويدن گرفت.
ديگر، روايت است كه مردى نزد حضرت امام محمّد باقر- عليه السلام- آمده گفت كه اى مولاى من! پدر و مادرم فداى تو باد! من
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:125
مردى از اهل شام كه خداى تعالى به دوستى شما بر من منّت نهاده، و من هميشه تولّا به شما كرده ام، و از مخالفان و دشمنان شما تبرّا نموده ام. مرا پدرى بود كه دوست بنى اميّه بود، و جمعيّت وافره و اسباب متكاثره داشت،
و چون مى دانست كه من دوست اهل بيت رسولم، با من دشمن بود، و بغير از من فرزندى نداشت. متاع و اسباب و اثاث البيت را فروخته، قيمت و ثمن آن را بر نقود سابقه خود افزود، و در موضعى كه خود مى دانست دفن كرد؛ و به سبب عداوتى كه با من داشت وصيّتى نكرد، و آن زمين را از من پنهان داشت؛ و چون فوت شد هر چند طلب آن مال كردم نيافتم. امام- عليه السلام- فرمود كه مى خواهى او را ببينى و از او بپرسى كه آن مال كجاست؟ جوان شامى گفت: بلى يا ابن رسول اللّه، كه بسيار محتاجم و هيچ چيز ندارم. پس آن حضرت مكتوبى نوشت و آن را مهر كرد و گفت اين را بگير و امشب به بقيع برو و آواز در ده كه يا ذر جان! مردى بيايد، اين نامه به او ده و بگوى كه من رسول محمّد بن علىّ بن الحسينم، و هر چه خواهى از او بپرس. شامى برفت. راوى اين حديث ابو عيينه گويد كه روز ديگر رفتم كه حال آن مرد معلوم كنم؛ چون به در سراى امام- عليه السلام- رسيدم، جوان شامى را ديدم منتظر ايستاده؛ چون اندك فرصتى گذشت، خادمى بيرون آمده دستورى داد. با آن جوان درآمدم. آن جوان گفت: يا ابن رسول اللّه، خداى تعالى داناتر است كه علم خود نزد كه نهد. شب به بقيع رفتم و به آنچه فرموده بودى عمل نمودم. شخصى حاضر شد و نامه را گرفت و خواند، و گفت در همين موضع باش، تا پدرت را بيارم؛ بعد از زمانى بازآمد و
مردى را با خود آورد، سياه شده در غايت كراهيت، رسنى سياه در گردنش؛ گفت اين پدر توست. از او سؤال كن آنچه خواهى. گفتم اين پدر من نيست، زيرا كه پدرم مردى سفيد بود و پرگوشت، گفت: بخار دوزخ و دود جهنّم او را چنين متغيّر گردانيده. پس از او سؤال كردم كه تو پدر منى؟ گفت بلى گفتم: اين چه حال است؟ گفت: اى پسر! به جهت آنكه من تولّا به بنى اميّه مى كردم و ايشان را از اهل بيت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- بهتر مى دانستم،
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:126
خداى تعالى مرا به اين عذاب گرفتار كرده. تو تولّا به اهل بيت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- [مى كردى]، من تو را دشمنى مى كردم و مال خود را از تو پنهان مى داشتم. اكنون من ندامت مى خورم. آنگاه گفت برو و فلان موضع را بكن و آن مال را بردار؛ صد و پنجاه هزار دينار است. پنجاه هزار دينار به محمّد بن علىّ بن الحسين ده، و باقى خود صرف كن. بعد از آن رخصت گرفته متوجّه ديار خود شد.
ابو عيينه گويد يك سال بر آن بگذشت، از آن حضرت احوال او را پرسيدم، فرمود كه سه روز قبل از اين آمد و آن پنجاه هزار دينار را آورد. بعضى از آن را در اداى دين خود صرف كردم، و بعضى را به بهاى زمينى دادم، و باقى را به اهل بيت و خويشان و دوستان خود رسانيدم.
معجزات آن حضرت بسيار است، و تفصيل كرامات و خوارق عادت هر يك از ائمّه معصومين- عليهم السلام- را مجلّدات بايد. پس
در اين مختصر گنجايش تمامى آن كجا باشد؟ لهذا به دو سه كلمه از هر باب اختصار كرده مى شود. و السّلام.
در بيست و پنجم رمضان سال نود و پنجم از هجرت، حجّاج بن يوسف ثقفى- عليه اللّعنه- به جهنّم پيوست. و در ماه جمادى الآخر سال نود و ششم، وليد بن عبد الملك بن مروان به عذاب جاودان واصل گرديد، و برادرش سليمان بن عبد الملك بر تخت نشست و در بيستم صفر سال نود و نهم به زندان نكال انتقال كرد، و عمر بن عبد العزيز بن مروان بر جاى او قرار گرفت. و او به اعمال حميده و اوصاف پسنديده موصوف بود، و توقير و تعظيم حضرت امام محمّد باقر- عليه السلام- به جاى مى آورد، و با ساير بنى هاشم نيكويى مى نمود، و فدك را كه تا آن زمان در تصرّف بنى اميّه بود، به بنى فاطمه رد
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:127
كرد؛ و علويان را گرامى مى داشت، و سبّ حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- را كه از زمان معاويه تا به آن وقت بنى اميّه و اتباع ايشان بر زبان كفر نشان خود جارى داشتند برانداخت. و آن چنان بود كه طبيب موسوى را تعليم داد تا در مجلسى كه اكابر و اعيان بنى اميّه و معارف و مشاهير شام حاضر بودند از او دختر طلب نمود. عمر [بن عبد العزيز] گفت:
اين مواصلت ميسّر نشود، زيرا كه تو از دين ما بيگانه اى. طبيب موسوى گفت: پس چرا پيغمبر آخر الزّمان دختر به ابو تراب داد؟ عمر بن عبد العزيز و اكثر حضّار زبان به تعريف و توصيف حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- گشوده
گفتند كه ابو تراب اوّل قوم بود از روى اسلام، و سيّد خلايق بعد از سيّد الانام، اتّحادش به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- از حديث صحيح «أنا و علىّ من نور واحد» روشن و پيداست، و نسبتش به آن سرور از خبر معتبر «أنت أخى فى الدّنيا و الآخرة» كالبدر فى الدّجى ظاهر و هويدا. يهودى گفت: پس چرا سبّ او را روا مى داريد؟ پس عمر عبد العزيز حكم كرد كه ديگر كسى نسبت به شاه اوليا ناشايست و ناسزا نگويد. پس زبان بدانديشان مقطوع، و دهان كافركيشان مطبوع گشت.
آنگاه شوذب خارجى با هشتاد تن خروج كرده، «3» جمعى از بنى شبيب به او پيوستند. عمر بن عبد العزيز نامه به شوذب فرستاد كه شنيده ام كه تو گفته اى كه خروج من از براى احياى سنن حضرت خير المرسلين است.
اگر تو به اين كار از ديگران اولى و احقّى، بيا تا با هم مناظره نماييم. اگر حقّ به جانب تو باشد، شرط تأمّل به تقديم رسانيم، و الّا تو را بر غلطى كه كرده باشى، مطّلع ساخته به طريق صواب دلالت كنيم. شوذب عاصم نامى را از قبيله خود، يعنى بنى يشكر، با يكى از موالى بنى شيبان فرستاد تا با عمر بن عبد العزيز مناظره نمايد.
در كفاية البرايا مسطور است آنچه خلاصه مضمونش اين است كه:
______________________________
(3) «الاعلام» زركلى، ج 2، ص 24؛ «حبيب السير» چاپ تهران، ج 1، ص 258 و 299؛ «العقد الفريد» ج 2، ص 231 (به نقل از لغتنامه دهخدا).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:128
چون آن دو تن به مجلس عمر بن عبد العزيز رسيدند، عمر از ايشان پرسيد كه
باعث اين فتنه و فساد چيست؟ گفتند: شيوه ما بجز صلاح و سداد نيست. عمر گفت: به هر تقدير سبب تمرّد كدام است، و شكايت شما از كيست؟
گفتند: شكايت از تو داريم كه با وجود آنكه از روى عدل و داد زندگانى مى كنى، مردم را از آنچه نسبت به ابو تراب مى گفتند منع كردى. مناسب به حال تو آن بود كه خلق را از سبّ و شتم ابو تراب مانع نگردى، و قوم خويشتن را كه اصحاب شقاوت و ارباب غوايت بودند، نيز لعنت كنى. عمر گفت: من از هر كس كه مخالف خدا و رسول باشد بيزارم. گفتند: على و معاويه با يكدگر حربها كردند. به اعتقاد ما هر دو بر خطا بودند! اگر تو به خطاى هر دو معترف نباشى، بايد كه به عصيان يكى از ايشان اعتراف نمايى.
زيرا كه به زعم ما محاربه هر دو از براى دنيا بوده، و اگر تو گويى نه بارى بايد گفت كه از ايشان كداميك محقّ بوده و كدام مبطل؟ و از آنكه مبطل بوده تبرا بايد نمود. عمر بن عبد العزيز گفت: آيا شما نمى دانيد كه أبو بكر [لشكر] به بنى حنيفه فرستاد تا مردان ايشان را كشتند و عيال و اطفال آن جماعت را اسير كردند؟ و عمر بن الخطّاب انكار ابى بكر كرده با او گفت:
اين كار كه تو كردى بر خلاف شريعت محمّدى و دين اسلام بود. و در ايّام خلافت عمر زنان و فرزندان بنى حنيفه را از مردم گرفته به مقام خود ايشان را فرستاد؟ آن دو نفر تصديق او نمودند؛ گفتند: صحّت اين حكايت بر ما بلكه بر همه
جهانيان معلوم است. عمر گفت: هرگاه شما از يكى از آن دو تن بيزار شده و به بطلان او اعتراف نماييد، من نيز يكى از اين دو تن را تبرّا نمايم. چون خوارج أبو بكر و عمر را دوست مى داشتند، عاجز شدند. پس يشكرى گفت كه اى امير! چه گويى در حقّ شخصى كه امير بر مسلمانان باشد و به عدالت در ميان ايشان عمل نمايد و بعد از خود، امارت مسلما [نا] ن را بر ظالمى سپارد؟ عمر گفت: آنطور كسى نزد من بر خطا است. گفت: ما شنيده ايم كه سليمان بن عبد الملك وصيّت كرده كه بعد از تو برادرش يزيد بن عبد الملك خليفه باشد و تو مى دانى كه او از لباس عدالت عارى است. عمر
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:129
گفت: شما صبر كنيد، كه من در اين باب فكرى خواهم كرد. بنى اميّه اين سخن شنيدند. چون مى دانستند كه او با اهل بيت حضرت رسول دوستى مى ورزد، ترسيدند كه خلافت را به اهل بيت گذارد؛ كنيزكى را فريفتند كه در ماه رجب سال صد و يكم از هجرت، زهر در كام او كرده او را بكشت. پس يزيد بن عبد الملك بر تخت نشست، و شوذب خارجى در همان ايّام كشته شد.
و در شعبان سال صد و پنجم از هجرت، يزيد بن عبد الملك به دار البوار پيوست، و برادرش هشام بن عبد الملك ملعون، برادرزاده خود، ابراهيم بن وليد بن عبد الملك بن مروان را امر كرد تا آن حضرت را زهر داده شهيد ساخت.
و آن حضرت در وقت رحلت، حضرت امام جعفر- عليه السلام- را وصى و خليفه گردانيد، و به
فردوس اعلا انتقال فرمود، و آن جناب را در بقيع در گنبدى كه عبّاس مدفون است قريب به قبر فاطمه بنت اسد و مرقد منوّر امام حسن- عليه السلام- و مشهد مطهر امام زين العابدين- عليه السلام- دفن كردند.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:131
قال الشيخ المفيد محمّد بن محمّد بن النّعمان الحارثى- رحمه اللّه-: كان مولده بالمدينة سنة ثلث و ثمانين. «1» و در روايت شيخ شهيد- عليه الرّحمه- چنانكه در دروس آورده، ولادت آن حضرت در روز شنبه هفدهم ربيع الاوّل بوده در سنه مذكوره؛ يعنى سال هشتاد و سيّم از هجرت؛ و به روايت ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب كلينى- قدّس اللّه سرّه- و اكثر ارباب سير و تواريخ نيز همين است كه آن حضرت در سال هشتاد و سيّم از هجرت، فضاى جهان را به نور وجود [خويش] منوّر گردانيد. شهادت آن جناب در شوّال سال صد و چهل و هشتم بوده. مدّت عمر گران مايه اش شصت و پنج سال و چند ماه، مدّت امامت و خلافتش سى و چهار سال؛ كنيتش ابو عبد اللّه و ابو اسماعيل است؛ و القابش بسيار است، از آن جمله: صادق، و صابر، و فاضل، و طاهر است. و آن حضرت را به روايت شيخ مفيد و شيخ طوسى «2» ده فرزند بوده: حضرت امام موسى- عليه السلام-، و اسماعيل، و عبد اللّه، و اسحاق، و محمّد، و عبّاس، و على، و امّ فروه، و اسماء، و فاطمه.
______________________________
(1) «ارشاد مفيد». ص 289.
(2) در نسخه «ب»: «طبرسى».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:132
مروى است از مفضّل بن عمر كه او گفت: همراه آن حضرت بودم، ناگاه به زنى رسيديم كه گاوى مرده در پيش او افتاده بود، و او با اطفال خود نشسته مى گريستند. امام سبب گريه را پرسيد. آن ضعيفه گفت: معاش من و اطفال من از شير اين گاو بود، اكنون مرده است. امام- عليه السلام- فرمود: مى خواهى كه حق تعالى
اين گاو را زنده گرداند؟ آن زن گفت: با من افسوس مى كنى؟ امام دعا فرمود و پاى مبارك بر آن گاو زد. در حال زنده شده برخاست. آن زن گفت: به حقّ خداى كه تو عيسى بن مريمى.
ديگر، روايت است كه روزى آن حضرت دعا فرمود. در زمان، درخت خشك سبز شد و حضّار خرما از آن درخت خوردند. اعرابى اى حاضر بود، گفت: هرگز سحرى از اين بزرگتر نديده ام! آن حضرت فرمود: ما ورثه انبيائيم، نيست در ميان ما هيچ ساحرى و كاهنى. بلكه دعا مى كنيم، حق تعالى قبول مى فرمايد. اگر مى خواهى دعا كنم تا تو را سگى گرداند؟ اعرابى از سر جهل گفت: بلى. حضرت امام- عليه السلام- دعا فرمود، آن اعرابى در زمان به صورت سگى شد؛ و چون متوجّه منزل خود گرديد، امام- عليه السلام- شخصى از پى او فرستاد. او مى رفت تا به منزل خود رسيد.
اهل خانه عصا برداشتند و او را بزدند و بيرون كردند. آن سگ برگشت و به نزد آن حضرت آمد، و در خاك مى غلطيد و نعره مى زد. امام- عليه السلام- را بر؟؟؟ رحم آمد، دعا فرمود تا اعرابى به شكل خود برگشت.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:133
عبد اللّه بن عبّاس، و عبد اللّه بن حسن مثنّى، و پسران او محمّد بن عبد اللّه و ابراهيم بن عبد اللّه. پس در آن هنگام، با محمّد بن عبد اللّه بن حسن مثنّى بيعت كردند و كس به طلب حضرت امام جعفر- عليه السلام- فرستادند كه شايد آن حضرت نيز بيعت كند. چون حضرت امام- عليه السلام- حاضر گرديد، عبد اللّه بن حسن آن حضرت را در پهلوى خود جاى داد.
پس آن جناب سبب اجتماع پرسيد. باعث فراهم آمدن و با محمّد بيعت كردن و آن حضرت را طلب داشتن باز نمودند. امام- عليه السلام- فرمود كه اين امر بر او قرار نمى گيرد و دست بر كتف ابو العبّاس سفّاح زده فرمود كه: «بلكه بر اين و برادر و فرزندان برادرش قرار خواهد يافت» و با عبد اللّه بن حسن گفت كه پسران تو، محمّد و ابراهيم، كشته خواهند شد. و اين حكايتى است مشهور، و اكثر علماى شيعه و جمهور به اندك اختلاف عبارتى در مؤلّفات خود ايراد نموده اند.
و به صحّت رسيده كه چون ابراهيم بن محمّد بن على بن عبد اللّه بن عبّاس، ابو مسلم مروزى را به دعوت خراسان فرستاد، مروان ابراهيم را كشت [و] خلافت بر سفّاح قرار گرفت. و چون سفّاح هلاك شد، برادرش ابو جعفر دوانيقى بر جاى او نشست، و با آنكه در بيعت محمّد بن عبد اللّه بن حسن مثنّى بود، محمد را با برادرش ابراهيم به قتل رسانيدند. پس حقيقت آنچه آن حضرت فرموده بود ظاهر گرديد.
ديگر، روايت است از داود رقّى كه گفت در زمان خلافت ابو جعفر دوانيقى نزد امام جعفر- عليه السلام- رفتم و گفتم: جانم فداى تو باد! عدد طهارت چند است؟ آن حضرت فرمود كه آنچه خداى تعالى واجب گردانيده يكى، و رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- يكى به آن اضافه كرده است، و هر كه به سه آب وضو كند، او را نماز نباشد. من با آن حضرت در اين سخن بودم كه داود رزين درآمد و در گوشه اى بنشست و از آن حضرت پرسيد آنچه من
پرسيده بودم. آن حضرت فرمود كه ترا به سه آب وضو بايد كرد و پاى بايد شست و اگر از آن كم كنى، تو را نماز نيست. داود رقّى گويد كه لرزه اى بر
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:134
من افتاد و نزديك بود كه شيطان بر من دست يابد، و رنگم [تغيير] كرده بود.
آن حضرت به جانب من نگاه كرد و فرمود كه اى داود ساكن باش كه اين كفر است. من بيرون رفتم. و داود رزين در جوار بستان ابو جعفر دوانيقى بود، و با ابو جعفر گفته بودند كه داود رزين رافضى است و نزديك جعفر بن محمّد الصّادق مى رود. ابو جعفر گفته بود كه معلوم مى كنم كه او همچون جعفر بن محمّد وضو مى كند، اگر چنان وضو كند، او را بكشم. پس در جايى پنهان شد، و چون داود به وضو ساختن مشغول گرديد، ابو جعفر مى ديد، و داود رزين را معلوم نبود كه او آنجا پنهان است. پس به سه آب وضو كرد، چنانكه حضرت امام- عليه السلام- فرموده بود، [و پايها شست] «3». ابو جعفر بيرون رفت و هنوز داود به نماز نايستاده بود كه فرستاده ابو جعفر رسيد و گفت: خليفه تو را مى خواند. داود رزين روى به مجلس ابو جعفر گذاشت. از داود رزين منقول است كه گفت چون به نزديك ابو جعفر منصور رسيدم، مرا مرحبا گفت و گرامى داشت. آنگاه گفت: بر تو تهمت زدند و تو را رافضى گفتند. من بر وضو ساختن تو مطّلع شدم؛ وضو ساختن تو را نقصى نيست. و جامه و مركب را به من بازداد و بازگردانيد، و چون به خانه رسيدم، صد
هزار درهم به جهت من فرستاد. داود رقّى گفت: روز ديگر من و داود رزين نزد ابو عبد اللّه جعفر بن محمّد- عليه السلام- حاضر شديم. داود رزين به آن حضرت گفت:
خداى تعالى مرا فداى تو گرداند، خون من نگاه داشتى و در آخرت اميدوارم كه به يمن و بركت تو به بهشت روم. پس حضرت امام جعفر- عليه السلام- فرمود كه حق تعالى اين عطا كرد در حق تو و برادران مؤمن تو. آنگاه به او گفت كه داود رقّى را خبر ده آنچه به تو رسيد، تا دلش ساكن شود. پس داود رزين آنچه گذشته بود از براى من بازگفت. بعد از آن حضرت امام جعفر- عليه السلام- با داود رزين گفت كه وضو به دو آب مى كن، و بر آن زياد مكن، كه اگر بر آن زياد كنى تو را نماز نباشد.
______________________________
(3) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:135
در سال صد و شانزدهم از هجرت، هشام بن عبد الملك امارت خراسان را به عاصم بن عبد اللّه داد؛ و در سال صد و هفدهم او را معزول ساخته، امارت آن ولايت را به اسد بن عبد اللّه قشيرى داد؛ و در سال صد و بيستم اسد ابن عبد اللّه فوت شد. پس هشام منشور امارت خراسان و خوارزم و ما وراء النّهر به نام نصر بن سيّار نوشته از براى او به خراسان فرستاد، و نصر سيّار بر شهرهاى آن سه ولايت مردم ضابط كاردان گماشت، و تا زمان مروان حمار، نصر سيّار حاكم آن بلاد و امصار بود.
و در سال صد و بيست و يكم، شاهزاده زيد بن علىّ بن
الحسين ابن علىّ بن ابى طالب- عليهم السلام- را در كوفه شهيد كردند، و هشام عنيد در روز ششم ربيع الاوّل سال صد و بيست و پنجم از هجرت به زندان جحيم و عذاب اليم گرفتار گرديد. آنگاه وليد بن عبد الملك به جاى او نشست. و در آن سال شاهزاده يحيى بن زيد بن على بن الحسين بن علىّ بن ابى طالب- عليهم السّلام- را مسلم بن احوز مازنى در جوزجان به حكم نصر سيّار شهيد كرده، سر آن شاهزاده بزرگوار را به پيش نصر سيّار فرستاد، و تن او را با تن دو كس از يارانش در همان موضع در دار آويخت. گويند كه چون ابو مسلم مروزى بر خراسان تسلّط يافت، فرستاد كه تن ايشان را از دار فرود آورده، در خاك كردند.
متوهّم مغالطى از اين روايت، و از آنچه صاحب «اعلام الورى» از صاحب كتاب «نوادر الحكمة» نقل كرده كه او در كتابش روايت كرده «4» از بكار بن ابى بكار واسطى، كه او گفت: «كنت عند أبى عبد اللّه- عليه السلام- اذ أقبل رجل فسلّم ثمّ قبّل رأس أبى عبد اللّه- عليه السلام-، قال فمسّ أبو عبد اللّه ثيابه و قال: ما رأيت كاليوم ثيابا
______________________________
(4) «اعلام الورى» چاپ مكتبه علميه اسلاميّه 1338 ه ص 272.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:136
أشدّ بياضا و لا احسن منها [فقال جعلت فداك، هذه ثياب بلادنا و جئتك منها] بخير من هذه [قال] فقال: يا معتب اقبضها منه ثمّ خرج الرّجل فقال ابو عبد اللّه- عليه السلام- صدق الوصف و قرب [الوقت] هذا صاحب الرّايات السّود التى يأتى بها من خراسان، ثم قال يا معتب! ألحقه فسله
ما اسمه؟ ثمّ قال لى: ان كان اسمه عبد الرّحمن فهو و اللّه هو [، قال:] فرجع معتب فقال: قال: اسمى عبد الرّحمن، قال بكّار بن أبى بكّار: فمكثت زمانا فلمّا ولى ولدا العبّاس نظرت اليه و هو يعطى الجند، فقلت لاصحابه: من هذا الرّجل؟ فقالوا هذا عبد الرّحمن». گمان برده كه ابو مسلم پيش از آنكه سفّاح بر تخت نشيند، با اهل بيت- عليهم السلام- دوست بوده، بعد از آن با ايشان دشمن شده. بدان كه اين ظنّى است كاذب و آراى صائبه را نامناسب؛ زيرا كه از كتب سير و تواريخ معتبره علماى اماميّه- قدّس اللّه أسرارهم- چنين مستفاد مى شود كه ابو مسلم مروزى من اوّل العمر الى آخره مخالف اهل البيت- عليهم السّلام- بوده. و نوّاب مستطاب معلّى القاب، خاتمة المجتهدين و وارث علوم الانبياء و المرسلين، شيخنا و مولانا و مقتدانا الشّيخ علىّ بن عبد العالى- ادام اللّه معاليه و قرن بالميامن ايّامه و لياليه- در كتابى كه موسوم است به «مطاعن المجرميّه» «5» آورده كه ابو مسلم قبل از اظهار دعوت بنى عبّاس، از روى حيلت گرى با اولاد و اعقاب حضرت امير المؤمنين ملاقات مى نمود و با ايشان دم از دوستى مى زد، تا دوستان ايشان را فريب داده، معاون خويش گردانيد. و نيز بنى اميّه گمان برند كه او از جانب بنى على به دعوت مأمور است تا بنى عبّاس از تعرّض بنى اميّه ايمن باشند و عترت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- از ايشان در معرض خطر.
راقم الحروف كه از كمترين تلامذه آن جناب است، گويد كه
______________________________
(5) شيخ آقا بزرگ طهرانى در «الذّريعة» گفته: ( «المطاعن
المجرمية فى رد الصوفيّة» للمحقّق الشّيخ نور الدّين ابى الحسن علىّ بن الحسين بن عبد العالى الكركى، المتوفّى سنة اربعين و تسع مائه (940) كما ...).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:137
اخبار فرمودن حضرت امام- عليه السلام- از آمدن ابو مسلم با رايات سود «6»، از جمله معجزات آن حضرت تواند بود. چنانكه پيش از ظهور دولت بنى عبّاس، از استيلاى ايشان خبر مى داد. و همچنين حضرت امام محمّد باقر- عليه السلام- از آن اخبار فرمود؛ چنانكه ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب كلينى- نور الله مرقده- در روضه كافى آورده؛ و حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- از تسلّط بنى عبّاس و گرفتن مغول ملك را از دست ايشان اعلام فرمود. چنانكه علّامه حلّى- عليه الرّحمة- در «نهج الحقّ» آورده كه:
«و أخبر- عليه السلام- بعمارة بغداد و ملك بنى العبّاس و أخذ المغول الملك منهم و بواسطة هذا الخبر سلمت الكوفة و الحلّة و المشهدان من القتل فى وقعة هلاكو لأنّه لما ورد بغداد كاتبه والدى و السّيّد ابن طاوس و الفقيه ابن ابى العزّ و سألوا الأمان قبل فتح بغداد؛ فطلبهم، فخافوا؛ فمضى والدى- رحمه اللّه- اليه خاصّة، فقال كيف أقدمت على المكاتبة قبل الظّفر؟ فقال له والدى: لأنّ أمير المؤمنين- عليه السلام- أخبر بك و قال انّه يرد التّرك على الخير من بنى العبّاس يقدمهم ملك يأتى من حيث بدأ ملكهم جهورىّ الصّوت لا يمرّ بمدينة الّا فتحها و لا ترفع له راية الّا نكسها، الويل الويل لمن ناواه، فلا يزال كذلك حتّى يظفر.» و حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- از ملك بنى اميّه خبر داد؛ چنانكه در سبب نزول سوره كريمه «إِنَّا
أَنْزَلْناهُ» روايت كرده اند. باز مروى است از حضرت رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- [كه] از ظلم هاى بنى عبّاس بر اولاد اطهارش خبر داد؛ چنانكه بعد از اين بتقريب در اين مختصر مذكور گردد. ان شاء اللّه تعالى.
و از جمله خبر دادنهاى حضرت امام جعفر- عليه السلام- از ملك بنى عبّاس، يكى آن است كه قبل از اين در اين مختصر سمت تحرير يافت.
و ديگر، آن حضرت از بيرون آمدن مغول بر بنى عبّاس اخبار فرمود؛ چنانكه ثقة الاسلام در «روضه كافى» آورده، به اين سند كه: على بن ابراهيم عن أبيه
______________________________
(6) «سود» جمع اسود است به معنى سياهان.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:138
عن ابن أبى عمير عن المفضّل بن يزيد عن أبى عبد اللّه- عليه السلام- قال قلت له أيّام عبد اللّه بن على قد اختلف هؤلاء فيما بينهم فقال دع ذا عنك انّما يجي ء فساد أمرهم من حيث بدء اصلاحهم.»
و ظاهر است كه «يجي ء فساد امرهم من حيث بدء اصلاحهم» اشارت است به بيرون آمدن مغول از طرف خراسان براى فساد امر ايشان؛ و يا آنكه بيرون آمده بود ابو مسلم هم از خراسان براى اصلاح كار ايشان. چه معلوم است كه ابو مسلم مروزى را آل عبّاس به خراسان به دعوت فرستادند تا اهل آن ولايت را متابع آن جماعت گردانيد، و به بيعت ايشان درآورد، و بعد از پانصد و بيست سال و كسرى كه بنى عبّاس پادشاهى كردند، هلاكو از جانب خراسان لشكر بر سر معتصم- كه آخرين خلفاى بنى عبّاس بود- كشيده، آن طايفه را مستأصل گردانيد.
و آنچه علّامه حلّى- عليه الرّحمة- در «نهج الحقّ» از والد ماجدش
نقل كرده كه او از حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- روايت نمود كه آن حضرت فرمود كه «يقدمهم ملك من حيث بدأ ملكهم» نيز مشعر است به بيرون آمدن هلاكو از جانب خراسان، و آنكه ابو مسلم هم از آن طرف بيرون آمد، و ابتداء ملك و دولت بنى عبّاس از جانب خراسان روى نمود.
پس بدان كه حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- از ملك بنى اميّه خبر داد، و از آنكه بنى عبّاس بر اولاد اطهارش ظلمها كنند؛ و حضرت امير المؤمنين و بعضى ديگر از ائمّه معصومين- عليهم السلام- از بيرون آمدن ابو مسلم و ملك بنى عبّاس و مغول خبر دادند، از جمله معجزات ايشان است، نه آنكه مدح بنى اميّه و ابو مسلم و بنى عبّاس و مغول باشد؛ يا دلالت كند كه ايشان در اوايل حال مردمان خوب بوده اند، و حال آنكه عبارت «و هو ولى ولد العبّاس» در خبرى كه صاحب نوادر نقل كرده ناطق است به طعن ابو مسلم. و بر فرضى كه فرود آوردن يحيى از دار و ملاقات او با اولاد امجاد حيدر كرّار از روى محبّت واقع شده باشد، چه فايده رساند او را؟
چون در آخر كار با حضرت امام جعفر- عليه السلام- معاندت نمود؛ ابو سلمه
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:139
خلّال را به واسطه نامه اى كه به آن حضرت فرستاده بود كشت؛ و سليمان كثير را به واسطه آنكه ميل به اولاد امير المؤمنين- عليه السلام- كرد، به قتل رسانيده و فرمود كه نبيره جعفر طيار را كشتند؛ و خلافت را كه حق اهل بيت- عليهم السلام- بود، به بنى عبّاس داد
تا شش امام معصوم را با بسيار از اولاد و احفاد ايشان به قتل رسانيدند؛ و چندين هزار تن را از شيعه اماميّه به جهت آنكه به امامت بنى عبّاس قائل نبودند، هلاك كرد. شرح تمامى بديهاى او را مجلّدى على حده بايد.
و نيز به صحّت رسيده كه زبير بن العوّام در زمان حضرت خير الانام- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- با حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- نهايت دوستى مى ورزيد، و بعد از وفات پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- تا كشته شدن عثمان، همچنان دم از محبّت آن حضرت مى زد، آخر به اغواى شيطان تمرّد و عصيان آغاز كرده با حضرت امير مؤمنان محاربه و مقاتله نمود.
و همچنين؛ جمعى كثير و جمّى غفير بودند كه در بدايت حال، لاف دوستى آن ولى ملك متعال مى زدند، عاقبت از آن سرور دين پرور مفارقت جسته، علم عداوت افراشتند؛ مانند آنها كه در جنگ صفّين در سلك ملازمان آن جناب منتظم بودند، بعد از آن طريق عناد پيش گرفته تكفير آن حضرت نمودند. پس اگر طايفه ناكثين و فرقه مارقين از دوستيى كه قبل از اظهار دشمنى مى نمودند فايده يابند، ابو مسلم نيز از محبّتى كه فرض كرده باشيم، منتفع گردد.
پس بدان كه ابو مسلم مروزى من اوّل العمر الى آخره مخالف اهل البيت بوده، زيرا كه به صحّت پيوسته كه در بدايت حال مروانى بود، و چون از بنى مروان تبرّا نمود كيسانى شده و به امامت آل عبّاس قائل شده، آنگاه گفت بعد از پيغمبر عبّاس امام بوده. بعد از آن خود دعواى امامت نمود، و به آن اكتفا ننموده، دعواى حلول كرد
و بر آن دعواى باطل ثابت بود، تا كشته شد.
القصّه، در روز بيست و يكم جمادى الآخر از سال صد و بيست و ششم از هجرت، وليد بن يزيد بن عبد الملك [درگذشت]، و پسر عمّ او يزيد
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:140
ابن وليد بن عبد الملك حكومت يافته، شش ماه به آن امر اشتغال نموده؛ و در بيستم ذى الحجّه سنه مذكوره به علّت طاعون درگذشت. آنگاه برادرش ابراهيم بن وليد بن عبد الملك بر جاى او نشست و دو ماه حكومت كرد. پس مروان حمار به شام آمده، دعواى خلافت نمود و ابراهيم از مروان گريخته حكومت به او گذاشت و بعد از سه ماه كشته شد.
و در سال [صد و] بيست و نهم از هجرت ابو مسلم مروزى در ديهى از ديه هاى شهر مرو از براى بنى عبّاس خروج كرده در تقويت آن جماعت كوشش عظيم نمود. اگر چه در «منهج النّجات» حكايت آن بى سعادت مسطور گشته، و در اين مختصر تفصيل هر اجمال حواله به آن كتاب است، ليكن به سببى كه از سياق كلام آينده معلوم شود، مناسب چنان ديد كه در اين اوراق نيز بعضى از مطاعن آن پيش خيل ارباب شقاوت مذكور، و برخى از دلايل لعن آن سر دفتر اصحاب نفاق مزبور گردد.
بدان كه چون مدّتها بلاد اسلام در تحت تصرّف مخالفان تيره انجام بوده، بدع بسيار واقع و ناشايست بى شمار شايع شده بود. چون شاه فلك جاه عليّين بارگاه جنّت آرامگاه، الّذى انزل اسمه بعدد «7» الأئمة و التّنزيل، أبو البقاء سلطان شاه اسماعيل- أنار اللّه برهانه- پاى سعادت بر سرير معدلت نهاد، ابواب شفقت و رأفت بر
روى عالميان گشاد، و در تنفيذ احكام شريعت، و اعلاى اعلام ملّت، و ترويج مذهب حقّ اماميّه، و استمالت قلوب طايفه ناجيه، سعى موفور و جهد مشكور مبذول داشت؛ و به تغليق ابواب ناشايست همّت گماشت. امّا بنابر آنكه اكثر اوقات خجسته ساعات را به نكب و قهر اعداء دين و مخالفان ائمه طاهرين مصروف مى داشت، هنوز بعضى از آن بدع پايدار، و برخى از آن قبايح برقرار مانده بود كه داعى حقّ را لبيك اجابت گفته، به رياض قدس خراميد؛ و تخت سلطنت به اعلى حضرت شاه شيعه پرور، ناصب رايات ائمّه اثنى عشر، مؤيّد دين مبين حضرت سيّد المرسلين، محيى مراسم الائمّة المعصومين، حامى حوزة الملك و الملّة،
______________________________
(7) در اصل چنين است.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:141
ما حى آثار الكفر و البدعة، ناصب ألوية العدل و الاحسان، باسط النّصفة و الامن و الامان، السّلطان بن السّلطان بن السّلطان أبو المظفّر سلطان شاه طهماسب بهادر خان گذاشت، و آن جناب در عنفوان شباب عنان طبيعت از مشتهيات نفسانى و لذّات جسمانى درتافت، و به حكم «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ» «8» مرتبه محبوبيّت حضرت رب العالمين دريافت، و به قلع و قمع جميع ملاهى و مناهى پرداخت، و آثار شنيعه بدعت و رسوم خلاف شريعت برانداخت.
و از جمله منكرات عظيمه كه از آن نهى فرمود، يكى آن بود كه پيش از طلوع خورشيد سلطنت شاه جنّت مكان عليّين آشيان بعضى از افسانه خوانان سنّى سيرت و ياوه گويان ناصبى سريرت، اسطوره بر ابو مسلم مروزى بسته بودند؛ و در زمان آن شاه عليّين آرامگاه بعضى ديگر از قصّه خوانان دروغ پيشه و بادپيمايان كج انديشه تغييرى در آن
افسانه نموده، آن قصّه موضوعه را با مفتريات بر بعضى از ائمّه معصومين- عليهم السلام- آميخته بودند، و عوام را به آن تزوير و تسطير، محبّ و دوستدار آن محبوس زاويه سعير گردانيده، و با آنكه نوّاب غفران پناه قصّه خوانان را از خواندن آن قصّه باطله منع نموده، به شستن دفاتر ضالّه ايشان و به تخريب مقبره اى كه به ابو مسلم مروزى نسبت مى دادند امر فرموده بود، بعد از رحلت آن حضرت به قصور بى قصور جنّت، بعضى از قصّاص «9» باز مرتكب آن ناشايست شده، به اغوا و اضلال عوام اشتغال مى نمودند. شاه دين پناه مجدّدا از خواندن و شنيدن آن منع فرمود و قدغن نمود كه هر كس آن قصّه كاذبه بخواند، به تيغ سياست زبانش قطع نمايد.
الحقّ بغايت زشت بود كه در بلاد شيعه آنطور قصّه دروغى خوانند و عوام را دوست مخالفان گردانند. و بايد دانست كه خواندن و شنيدن جميع قصص كاذبه حرام و از افعال فاسقين است؛ خصوصا اخبار موضوعه كه در
______________________________
(8) از آيه 222 سوره مباركه بقره.
(9) قصّاص به ضمّ قاف جمع قاصّ به معنى قصّه گو است.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:142
مدح مخالفين است، كه آن اخلال در مذهب و دين است؛ مگر آنكه بر سبيل انكار و ردّ يا تنبيه عوام باشد. چنانكه احاديثى كه وضع نموده اند نواصب در فضيلت شيوخ خود كه علماى اماميّه- رحمهم اللّه- نقل آن مى كنند به طريق انكار، و با دلايل واضحه ردّ آن مى نمايند، و عوام را آگاه مى سازند كه آن از مفتريات و موضوعات مخالفين است؛ و هرآينه اجتناب از شنيدن قصص كاذبه از اخلاق مؤمنين است، زيرا كه حضرت عزّت- تعالى شأنه
و تعظّم برهانه- در صفت ايشان مى فرمايد كه: «وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ» «10» و جاى ديگر در صفت بندگان برگزيده خود مى فرمايد كه: «وَ الَّذِينَ لا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَ إِذا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِراماً» «11» و اين آيه دالّ است بر آنكه «عباد الرّحمن»، يعنى بندگان برگزيده پروردگار عالميان، كسانى اند كه حاضر نشوند در مجالس و محافل اهل كذب و ساير فسوق، از آن جهت كه حاضر شدن در مشاهد باطله شريك شدن است در خطا و عصيان اهل آن مشاهد؛ به سبب آنكه حضور در آن مجالس دليل رضاست بر آن معاصى.
نوّاب خاتمة المجتهدين در «مطاعن المجرميّة» بعد از ايراد آيه كريمه «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّخِذَها هُزُواً أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهِينٌ» «12» آورده است كه: «سئل الصّادق عن القصّاص، أ يحلّ الاستماع لهم؟ فقال لا. و قال: من أصغى الى ناطق فقد عبده، فان كان النّاطق عن اللّه، فقد عبد اللّه، و ان كان النّاطق عن ابليس، فقد عبد ابليس.» يعنى: «پرسيدند از حضرت امام جعفر صادق- عليه السلام- از حال قصّه خوانان، كه آيا حلال است گوش داشتن به ايشان؟ آن حضرت فرمود كه حلال نيست. و فرمود كه هر كس كه گوش بدارد به ناطقى، پس به تحقيق كه او را پرستيده.» بدان كه مراد ناطقى است كه قصّه هاى دروغ خواند، و لب به سخنان باطل جنباند؛ چنانكه در آخر اين حديث مستفاد
______________________________
(10) آيه 3 سوره مباركه مؤمنون.
(11) آيه 72 سوره مباركه فرقان.
(12) آيه 6 سوره مباركه لقمان.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:143
مى شود. آنگاه آن حضرت فرمود كه: «پس اگر ناطقى باشد
كه از خدا سخن گويد، يعنى حق گويد، به تحقيق كه شنونده خداى را پرستيده؛ و اگر ناطقى باشد كه از ابليس سخن گويد، يعنى باطل گويد، پس به تحقيق كه شنونده ابليس را پرستيده». و چون از اوّل اين حديث مفهوم گرديد كه هر كس گوش به قصّه خوانان دروغگوى بدارد آن قصّه خوان [را] پرستيده، و از آخر اين حديث به وضوح رسيد كه هر كس گوش به آنطور ناكسى كند، بندگى شيطان به جاى آورده؛ پس از اين حديث مستفاد گشت كه اگر كسى استماع نمايد قصّه اى را كه بر حمزه، كه عمّ پيغمبر آخر الزمان و سيّد شهداست بسته اند، هم قصّه خوان را پرستيده و هم شيطان را عبادت نموده. و هرگاه چنين باشد، پس ملاحظه نماى حال كسى را كه قصّه [اى] را شنود، و افسانه [اى] را گوش كند كه در تعريف ابو مسلم خارجى پركين ساخته اند، و در مدح آن ناصبى لعين پرداخته.
و بعد از نقل اين حديث شريف، نوّاب مشار اليه مى فرمايد كه:
«اعلم أنّ أبعد القصّاص من الصّدق و الصّواب و أقربهم بالعذاب و العقاب، الّذين هم يكذبون و يفترون على الباقر و آبائه- عليهم السّلام- فى شأن أبى مسلم المروزىّ، و هو رجل فاجر ملعون لم يكن من شيعة أئمّتنا و لم يعترف بحقوقهم و كان من أشدّ مخالفيهم. و القاصّون الخارصون يبدّلون أحواله و أخباره و يحرّصون و يرغبون الجهّال بمحبته و هم غافلون عن قوله تعالى: ألا لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ». «13» يعنى: «بدان بدرستى كه دورترين قصّه خوانان از راستى و درستى و نزديكترين ايشان به عذاب و عقاب الهى، آن كسانى اند كه دروغ مى گويند
و افترا مى زنند بر حضرت امام محمّد باقر و آباء كرام آن حضرت- عليهم السّلام- در شأن ابو مسلم مروزى؛ و اين ابو مسلم مردى بود فاجر، نبود از شيعه امامان ما، «14» و اعتراف نكرد به امامت ايشان، و از سخت ترين
______________________________
(13) از آيه 61 سوره مباركه آل عمران.
(14) در حالى كه عبد الجليل قزوينى رازى در كتاب معتبر خويش «النقض» دو مرتبه به شيعه بودن ابو مسلم اشاره مى كند، بدين ترتيب: (... و غرض آنست كه تا معلوم شود تقرير خلافت
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:144
مخالفان ايشان بود. قصّه خوانان دروغگوى بدل مى كنند احوال و اخبار او را و حريص و راغب مى گردانند جهّال را به دوستى او؛ و ايشان- يعنى قصّه خوانان- غافلانند از قول حضرت اللّه تعالى كه مى فرمايد: «الا لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ.» يعنى: «بدان كه لعنت خداست بر دروغگويان».
و در بعضى از كتب حكمت عملى مسطور است كه مردم هر مدينه اى بر پنج صفت اند:
اوّل: خيّراند، كه خير ايشان را سرايتى هست، و ايشان نيكوكارترين مردمان و لايق صحبت ملوك و سلاطين اند.
دويم: خيراند، كه خير ايشان را سرايتى نيست و اين طايفه قابل تربيت باشند.
سيّم: آنكه نه خيراند و نه شرّ، اين جماعت را بايد بر خير ترغيب نمود.
چهارم: آنكه شرير باشند و شرّ ايشان را سرايتى نباشد. اين طايفه را بايد حقير داشت تا به خير گرايند.
پنجم: آنكه بالطبع شرير باشند، و اين صنف بدترين اهل عالمند و مستوجب بند و زندان؛ و شرّ اين طايفه سرايت كند. و ايشان اضداد اخيار باشند، بدى را دوست دارند و نيكى را دشمن. مانند حيوانات موذيه، چون سگ ديوانه و گرگ و خوك و مانند آن.
و اين طايفه را نيز اقسام است كه بعضى را به زجر از بدى باز مى توان داشت، و بعضى را به قطع اعضا و زندان مؤبّد. و گفته اند كه قصّه خوانان دروغگوى و افسانه خوانان سخت روى از اين طايفه اند، چه مضرّت مى رسانند به حكايات كاذبه، و فريب خاطر مردمان مى دهند، و تضييع قابليّت ايشان مى نمايند.
______________________________
ولد العباس، بو مسلم شيعى كرد ...) ص 160؛ و (... بو مسلم مرغزى كه بلعباس سفاح را از كوفه بياورد ببغداد و بخلافت بنشاند و لعنت امير المؤمنين از جهان برداشت، و خلافت از بنى اميه و مروانيان فرو گشاد، هم شيعى و معتقد بوده است ...) ص 216.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:145
مسوّد اوراق گويد: بى شك قصّاص خرّاص «15» فريبنده گروهى بوده اند در شمار زيانكاران گمراه كننده طايفه. مؤيّد اين حال و مصدّق اين مقال آنكه: از اواخر سنه اثنى و ثلاثين و تسع مائه، كه به تجديد نهى از اين منكر وقوع پذيرفته، و لعن و طعن ابو مسلم شيوع گرفته تا اين زمان، كه اوايل سنه ثمان و ثلاثين و تسع مائه است، با آنكه عوام كالانعام از علماى كرام و فضلاى عظام از حال آن شقى استعلام نموده اند، هنوز بعضى از ايشان از اختلاب «16» ياوه گويان شيطان صفتان، چنانكه عادت مستضعفان است، متفكّر و حيرانند. لهذا به خاطر فاتر رسيد كه در اين مقام مجملى از احوال آن مبدع ظلّام تحرير دهد، تا بعضى از مؤمنان كه به مطالعه اين مختصر رغبت نمايند، حجاب شكّ و نقاب ارتياب از پيش چشم آن كوته نظران مرتفع سازند.
پس بدان اى محبّ خاندان! كه ابو مسلم مروزى از گروه اماميّه و فرقه ناجيه
اثنى عشريّه نبوده و به قدم مخالفت طريق معاندت پيموده. تبيين اين مقال و تفصيل اين اجمال آن است كه به موجب حديث رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه «ستفرق أمّتي على ثلاثة و سبعين فرقة، واحد منها ناجية و الباقى هالكة»، بعد از آن حضرت امّتش به هفتاد و سه فرقه شدند، و به دليل حديث متّفق عليه كه «مثل أهل بيتى كمثل سفينة نوح، من ركب فيها نجا، و من تخلّف عنها غرق»، و چند حديث ديگر كه مؤالف و مخالف روايت كرده اند، ثابت شده كه فرقه ناجيه گروه اماميّه اند. يعنى شيعه اثنى عشريّه؛ و غير ايشان همه از اهل نارند و دور از رحمت پروردگار.
و چون تو را اين معنى معلوم شد، پس بدان كه از جمله آن هفتاد و دو فرقه اى كه غير اماميّه اند، يك گروه كيسانيّه اند، و ايشان نيز چند گروهند «17»:
______________________________
(15) خرّاص (خ. ر) دروغگو، سخت دروغ زن و معنى قصّاص خراص قصه گويان دروغگو خواهد بود.
(16) اختلاب (ا. ت) فريفتن كسى را.
(17) «تبصرة العوام» ص 178- 180؛ «بيان الاديان» ص 35.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:146
بعضى بعد از امير المؤمنين- عليه السلام- قائل به امامت امام حسن و امام حسين- عليه السلام- بوده اند، و بعد از امام حسين- عليه السلام- محمّد بن الحنفيّه را امام مى دانستند.
و بعضى به امامت امام حسن- عليه السلام- و امام حسين- عليه السلام- معترف نبودند. بلكه بعد از امير المؤمنين، محمّد بن الحنفيّه را بى واسطه امام مى دانستند، و بعد از او قائل بودند به امامت پسر او عبد اللّه كه مكنّى بود به ابى هاشم.
و بعضى بعد از ابى هاشم به امامت بيان بن
سمعان قائل بودند.
و بعضى بعد از ابى هاشم برادر او علىّ بن محمّد بن الحنفيّه را امام مى دانستند. و بعد از او به امامت پسر او حسن اعتراف داشتند.
و بعضى بعد از ابى هاشم به امامت برادرزاده او حسن بن علىّ بن محمّد بن الحنفيّه قائل بودند بى واسطه.
و بعضى بعد از ابى هاشم عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر را امام مى دانستند.
و بعضى بعد از ابى هاشم عبد الله بن حرب كندى را امام مى دانستند.
و بعضى بعد از ابى هاشم به امامت على بن عبد اللّه بن عبّاس، و بعد از او به امامت پسر او [محمّد] «18» معترف بودند.
و بعضى بعد از ابى هاشم قائل به امامت اين محمّد بن علىّ بن عبد اللّه بن العبّاس بن عبد المطّلب بودند؛ و بعد از او، پسر او ابراهيم را امام مى دانستند. و اين ابراهيم مشهور بود به «ابراهيم امام»، و او بود كه ابو مسلم را به دعوت اهل خراسان فرستاد.
و به صحّت رسيده كه ابو مسلم كيسانى مذهب بوده، و بعد از امير المؤمنين على- عليه السلام- به امامت محمّد بن الحنفيّه اعتراف نموده، و بعد از او به امامت پسر او ابى هاشم، و بعد از او به امامت علىّ بن عبد اللّه بن
______________________________
(18) فقط در نسخه «الف».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:147
العبّاس، و بعد از او به امامت پسر او محمّد، و بعد از او به امامت پسر او ابراهيم، و بعد از او به امامت برادر او عبد اللّه بن محمّد بن علىّ بن عبد الله بن العبّاس قائل شده. و اين عبد اللّه بن محمّد را لقب «سفّاح» بود،
و كنيتش ابو العبّاس. و گاهى او را به مادرش منسوب ساخته، عبد اللّه بن الحارثيّه مى گفتند.
پس به دليل حديث مذكور، چون ابو مسلم از گروه ناجيه يعنى شيعه اماميّه نبوده، از اهل نار است، و دور از رحمت پروردگار؛ و هرآينه هر كس كه از اهل دوزخ باشد، ملعون است. زيرا كه لعنت عبارت از دورى است از رحمت حق تعالى. و احاديث صحيحه و اخبار صريحه بسيار است كه دالّ است بر آنكه هر كس انكار امامت يكى از ائمّه معصومين نمايد، يا غير ايشان را امام و خليفه داند، مخالف خدا و رسول است، و منحرف از طريق ارباب حق و اصحاب قبول. و در روز قيامت در شمار كفّار، و با گروه بى شكوه «إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ» «19» به عذاب اليم و عقاب جحيم گرفتار.
از آن جمله حديثى است كه نوّاب مشار اليه در «مطاعن المجرميّه» آورده كه قال النبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- «الائمّة من بعدى اثنا عشر، من زاد أو نقص فقد كفر». يعنى: «پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه:
امامان بعد از من دوازده اند، هر كس بر اين دوازده زياد كند، يا از اين دوازده كم كند، پس به تحقيق كه كافر است.» ديگر، هم در كتاب مذكور آورده كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه: «الائمّة من بعدى اثنا عشر؛ أوّلهم أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب و آخرهم القائم؛ طاعتهم طاعتى و معصيتهم معصيتى و من أنكر واحدا منهم فقد أنكرنى». يعنى «امامان بعد از من دوازده اند، اوّل ايشان امير المؤمنين على بن
ابى طالب- عليه السلام- و آخر ايشان حضرت قائم- عليه السلام-؛ فرمانبردارى نمودن ايشان را فرمانبردارى نمودن است مرا، و نافرمانى كردن ايشان را نافرمانى كردن است
______________________________
(19) صدر آيه 145 سوره مباركه نساء.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:148
مرا؛ هر كس انكار كند يكى از ايشان را، پس بتحقيق كه انكار كرده است مرا».
ديگر آنكه، ابن شاذان- عليه الرّحمة و الغفران- در مائه اى كه جمع نموده است «20»، كه آن را از طرق عامّه آورده كه امام به حقّ ناطق، يعنى امام جعفر صادق- عليه السلام- از آباء كرام خود- عليهم السلام- [نقل نموده] كه پيغمبر فرمود كه جبرئيل مرا خبر داد كه حضرت ربّ العزّة فرمود كه: «من علم أن لا اله الّا أنا و حدى و أنّ محمدا عبدى و رسولى و أنّ علىّ بن أبى طالب خليفتى و أنّ الائمّة من ولده حججى، أدخلته الجنّة برحمتى و نجّيته من النّار بعفوى و أبحت له جوارى و أوجبت له كرامتى و أتممت عليه نعمتى و جعلته من خاصّتى و خالصتى، ان نادانى لبّيته و ان دعانى أجبته و ان سألنى أعطيته و ان سكت ابتدأته و ان أساء رحمته و ان فرّ منّى دعوته و ان رجع الىّ قبلته و ان أقرع بابى فتحته، و من لم يشهد أن لا اله الّا أنا و حدى أو شهد بذلك و لم يشهد انّ علىّ بن أبى طالب خليفتى أو شهد بذلك و لم يشهد أنّ الائمّة من ولده حججى، فقد جحد نعمتى و صغّر عظمتى و كفر بآياتى و كتبى و رسلى، ان قصدنى حجبته و ان سألنى حرمته و ان نادانى لم أسمع ندائه، و ان
دعانى لم أستجب دعائه، و ان رجانى خيّبته و ذلك جزائه منّى وَ ما أَنَا بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ» «21».
يعنى: «هر كس اعتراف نمايد كه نيست معبودى غير از من، و اعتقاد كند كه محمد- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- بنده و رسول من است، و علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- خليفه من است، و امامانى كه از فرزندان علىّ بن ابى طالب اند، حجّتهاى منند؛ درآورم او را به بهشت رحمت خود، و برهانم او را از آتش به عفو خود، و مباح گردانم مر او را جوار قرب خود، و واجب گردانم براى او كرامت خود را، و تمام كنم بر او نعمت خود را، و بگردانم او را از
______________________________
(20) اين كتاب به «فضايل ابن شاذان» معروف است، و در «ذريعه» و ديگر كتب فهرست معرفى شده است.
(21) از آيه 29 سوره مباركه ق.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:149
بندگان خاص و خالص خود؛ يعنى نگذارم كه شيطان را از او نصيبى باشد؛ اگر ندا كند مرا جواب دهم او را؛ و اگر بخواند مرا اجابت كنم او را؛ و اگر از من چيزى خواهد عطا كنم به او؛ و اگر خاموش شود من سخن آغاز كنم با او؛ و اگر بد كند بيامرزم او را؛ و اگر بگريزد از من بخوانم او را بسوى خود؛ و اگر بازگشت نمايد به من قبول كنم او را، و اگر بكوبد در رحمت مرا بگشايم براى او. و هر كه شهادت به وحدانيّت من ندهد، يا شهادت به آن دهد و شهادت به رسالت محمّد ندهد، يا شهادت دهد به رسالت محمّد و شهادت ندهد به خلافت علىّ
بن ابى طالب، يا شهادت دهد به خلافت علىّ بن ابى طالب و شهادت ندهد كه امامان كه از فرزندان اويند حجّتهاى منند بر خلق، پس به تحقيق كه آن كس انكار نعمت من كرده و تصغير عظمت من نموده و كافر شده به آيات من و كتابهاى من و رسولان من. آن كس اگر قصد درگاه من كند بازدارم او را؛ و اگر طلب كند از من بى بهره و محروم سازم او را؛ و اگر ندا كند نشنوم نداى او را؛ و اگر دعا كند مستجاب نكنم دعاى او را؛ و اگر اميدوار باشد به من، نااميد گردانم او را؛ و اين جزاى عمل اوست از من، و نيستم من ظلم كننده بر بندگان خود».
و باز حضرت امام جعفر صادق- عليه السلام- از آباء خود- عليهم السّلام- نقل فرموده كه سيّد الانام [چون] اين حديث معجز نظام را به اين مقام رسانيد، جابر عبد اللّه انصارى بر پاى خاست و گفت: «يا رسول اللّه، من الائمّة من ولد علىّ بن ابى طالب؟» يعنى: «كيستند امامان از فرزندان علىّ بن ابى طالب؟» پيغمبر به طريق تعداد فرمود كه: «الحسن و الحسين سيّدا شباب أهل الجنّة، ثمّ سيّد العابدين فى زمانه علىّ بن الحسين ثمّ الباقر محمّد بن على و ستدركه يا جابر، فاذا أدركته فأقرئه منّى السّلام ثم الصّادق جعفر بن محمّد ثم الكاظم موسى بن جعفر ثمّ الرّضا علىّ بن موسى ثمّ التّقى [محمّد بن على ثم النّقى] على بن محمّد ثمّ الزّكىّ الحسن بن على ثمّ ابنه القائم بالحقّ مهدىّ امّتى الّذى يملأ الأرض قسطا و عدلا، كما ملئت جورا و ظلما. هؤلاء يا
جابر! خلفائى و اوصيائى و اولاد [ى] و عترتى، من
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:150
اطاعهم فقد أطاعنى، و من عصاهم فقد عصانى، و من أنكرهم أو أنكر واحدا منهم، فقد أنكرنى، بهم يمسك اللّه السّماء أن تقع على الارض الّا باذنه و بهم يحفظ اللّه الأرض أن تميد بأهلها».
يعنى: «امامان از فرزندان علىّ بن ابى طالب حسن و حسين اند، دو سرور جوانان اهل بهشت؛ بعد از ايشان سرور عبادت كنندگان در زمان خود علىّ بن الحسين، بعد از او محمّد بن علىّ الباقر، و زود باشد كه دريابى تو او را اى جابر؛ پس هرگاه كه دريابى تو او را، بخوان او را از من سلام، پس جعفر بن محمّد الصّادق، بعد از او موسى بن جعفر الكاظم، بعد از او علىّ بن موسى الرّضا، بعد از او محمّد بن على ملقّب به «تقى»، بعد از او علىّ بن محمّد موصوف به «نقى»، بعد از او حسن بن على معروف به «زكى»، بعد از او پسر او قائم به حقّ، مهدى امّت من؛ آنكه پر كند روى زمين را از عدل و داد، همچنانكه پر شده باشد از جور و ظلم. اى جابر، ايشان خلفاى من و اوصياى من و فرزندان من و فرزندزادگان منند؛ هر كس فرمان برد ايشان را، پس به تحقيق كه فرمان برده است مرا؛ و هر كس نافرمانى كند ايشان را، پس به تحقيق كه نافرمانى كرده است مرا؛ و هر كس انكار كند ايشان را، يا انكار كند يكى از ايشان را، پس بتحقيق كه انكار كرده است مرا؛ به سبب اين ائمّه اثنى عشر نگاه مى دارد خداى تعالى آسمان را
كه واقع نشود بر زمين، الّا به رخصت او، و هم به سبب ايشان نگاه مى دارد زمين را از جنبيدن». أنيس المؤمنين، الحموي متن 150 فصل در ذكر واقعات زمان آن قدوه اصحاب نجات عليه الصلوات و التحيات ..... ص : 135
گر، مروى است از ابن عبّاس كه گفت: من از رسول پرسيدم كه امام بعد از تو چند باشد فرمود كه: «الائمّة من بعدى اثنا عشر: اوّلهم علىّ ابن ابى طالب و بعده الحسن و الحسين، فاذا انقضى زمان امامة الحسين فابنه علىّ، فاذا انقضى علىّ فابنه محمّد، فاذا انقضى محمّد فابنه جعفر، فاذا انقضى جعفر فابنه موسى، فاذا انقضى موسى فابنه علىّ، فاذا انقضى علىّ فابنه محمّد، فاذا انقضى محمّد فابنه علىّ، فاذا انقضى علىّ فابنه الحسن، فاذا انقضى الحسن فابنه المهدىّ، يا ابن عبّاس! من أنكرهم أو ردّ أحدا منهم، فكأنّما قد أنكرنى و ردّنى و من أنكرنى و ردّنى، فكأنّما قد أنكر اللّه و ردّه؛
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:151
ولايتهم ولايتى و ولايتى ولاية اللّه؛ و حربهم حربى و حربى حرب اللّه؛ و سلمهم سلمى و سلمى سلم اللّه».
يعنى: «امامان بعد از من دوازده اند: اوّل ايشان علىّ بن ابى طالب؛ و بعد از او حسن؛ پس حسين؛ پس چون منقضى شود زمان امامت حسين، پس پسر او على؛ پس چون منقضى شود على، پس پسر او محمّد؛ پس چون منقضى شود محمّد، پس پسر او جعفر؛ پس چون منقضى شود جعفر، پس پسر او موسى؛ پس چون منقضى شود موسى، پس پسر او على؛ پس چون منقضى شود على، پس پسر او محمّد؛ پس چون منقضى شود [محمّد]، پس پسر او على؛ پس
چون منقضى شود على، پس پسر او حسن؛ پس چون منقضى شود حسن، پس پسر او مهدى. اى پسر عبّاس، هر كس انكار كند ايشان را، يا رد كند يكى از ايشان را، پس همچنان باشد كه بتحقيق مرا رد كرده و انكار نموده؛ و هر كس كه مرا انكار نمايد و رد كند، همچنان باشد كه بتحقيق خداى را انكار نموده، و رد كردن ولايت ايشان رد كردن ولايت من است؛ و ولايت من، ولايت خداست؛ و جنگ كردن با ايشان جنگ كردن است با من، و جنگ كردن با من، جنگ كردن است با خدا؛ و صلح كردن با ايشان، صلح كردن است با من، و صلح كردن با من، صلح كردن است با خدا».
و در اين باب، حديث از طرق مؤالف و مخالف بسيار است. پس از مضامين احاديث مذكوره، حقيقت مذهب اماميّه ظا [هر] گرديد. و همچنين واضح گشت كه هر كس انكار امامت يكى از ائمّه اثنى عشر- عليهم السّلام- نمايد، يا به امامت احدى غير ايشان قائل گردد، با آنكه مظهر كلمتين باشد، در تحت آيه كريمه «وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولئِكَ هُمُ الْكافِرُونَ» «22» است، و از دايره ايمان و اسلام بيرون؛ و از اين است كه سيّد المحقّقين و سند المجتهدين، علّامة الورى، السيّد المرتضى علم الهدى مى فرمايد كه: «النّاس صنفان: اثنا عشرى و كافرى».
______________________________
(22) از آيه 44 سوره مباركه مائده.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:152
بدان كه مورّخان را در مولد و نسب ابو مسلم، و نام او و نام پدر او، اختلاف بسيار است؛ امّا آنچه نزد اصحاب ما اماميّه به صحّت رسيده، آن
است كه مولد او قريه «خطرنيه» «23» بوده، از ناحيه نرس و جامعين كه از نواحى كوفه بود، و او را عبد الرّحمن و پدر او را احمد نام بود. و اين احمد گاهى در ملازمت معقل حدّاد عجلى و گاهى در خدمت ابو عكرمه سراج عجلى به سر مى برد. و مادر ابو مسلم كنيزك معقل حدّاد بود، و مؤيّد اين روايت است آنچه نوّاب مستطاب مرتضى ممالك الاسلام، خاتمة المجتهدين- خلّد اللّه ظلّه العالى على مفارق المسلمين الى يوم الدّين- در «مطاعن المجرميّه» ايراد فرموده كه: «قد كان أبو مسلم هجينا من أهل الكوفة و كان مولده قرية من أعمالها [يقال لها خطرنيه فاذا انفذه ابراهيم الى خراسان و قوى امره فقيل له ابو مسلم] «24» المروزى لانّه خرج فى كورة المرو منها و اقام كثيرا بها». يعنى: «بتحقيق كه بود ابو مسلم هجينى «25» از اهل كوفه، و بود مولد او ديهى از اعمال كوفه كه آن ديه را خطرنيه مى گفتند؛ پس چون فرستاد او را ابراهيم به خراسان و قوت گرفت امر او، گفتند او را ابو مسلم مروزى، از براى آنكه خروج كرد در شهر مرو، و اقامت نمود در آن شهر بسيار» و كسى را كه به شهر مرو نسبت مى دهند، او را مروزى و مروى مى گويند؛ و هجين، عبارت از كسى است كه پدر او آزاد و مادرش بنده بوده باشد، امّا مشخّص نشده كه خودش بنده بوده يا آزاد.
بعضى را عقيده آن بود كه احمد مذكور، كنيزك مزبور را به اجازت
______________________________
(23) محمد بن عبد المنعم حميرى در كتاب «الروض المعطار فى خبر الاقطار» چاپ بيروت، 1975 (به تصحيح
دكتر احسان عباس) ص 219 گفته: «خطرنية: فى سواد الكوفة، منها أبو مسلم عبد الرحمن بن مسلم صاحب الدعوة العباسية ...». حميرى سپس شمه اى از احوال ابو مسلم را بيان نموده است.
(24) فقط در نسخه «ب».
(25) «هجين» به معنى فرومايه، نااصل، و كسى كه پدرش آزاد و مادرش كنيز بوده باشد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:153
معقل حدّاد خواستگارى نموده، مشروط به آنكه هر فرزندى كه متولّد شود، بنده معقل باشد؛ و برخى را زعم آنكه بدون شرط، آن كنيزك را خواسته، و زمره اى او را به سوء ولادت نسبت مى داده اند، و عبارت مسعودى- عليه الرّحمة- كه در مروج الذّهب تقرير فرموده، مشير به همين ابهام است؛ و آن عبارت اين است كه: «قد تنوزع فى أمر أبى مسلم، فمن النّاس من رأى أنّه من العرب و منهم من رأى أنّه كان عبدا فأعتق.» يعنى: «نزاع كرده اند در امر ابو مسلم، بعضى گفته اند كه عرب بوده، و بعضى گفته اند بنده بود، پس آزادى يافت». و بعد از اين عبارت، بر وجه توضيح بيان نموده كه: «و كان من اهل النّرس و الجامعين من قرية يقال لها خطرنيه و اليها يضاف الثياب النّرسيّة المعروفة بالخطرنى و ذلك من اعمال الكوفه و سوادها.» يعنى: «ابو مسلم از اهل نرس و جامعين بود، از ديهى كه آن ديه را خطرنيه مى گفتند، كه جامه هاى نرسيّه كه معروف بود به «خطرنى» اضافه كرده مى شود به آن ديه، و آن ديه از اعمال كوفه و سواد كوفه بود». و مسعودى مذكور كه قائل اين عبارت است، علىّ بن الحسين مسعودى است كه از اكابر علماى اماميّه است، و در زمان غيبت صغراى حضرت صاحب
بوده.
بالجمله، بنى معقل مى گفتند كه ابو مسلم بنده ماست، و او دعواى حرّيت مى نمود؛ و چون در خراسان قوّت گرفت و استيلا يافت، دعوى كرد كه از فرزندان سليط بن عبد اللّه عبّاسم؛ و سبب اين دعوى عن قريب مذكور گردد؛ ان شاء اللّه تعالى.
آورده اند كه چون ابو مسلم به وجود آمد، احمد خطرنى به واسطه تنگدستى، و بعضى گفته اند به سبب آنكه رقبه فرزندش از قيد رقيّت آزاد باشد، او را بر سر راهى افكنده، مسلم نامى از رؤساى خطرنيه او را برداشته، عبد الرّحمن نام كرد، و به تربيتش مشغول شد. و روايت بعضى از مخالفين را انطباق تمام است، از جمله صاحب كتاب «الانباء فى تاريخ الخلفاء» در آن كتاب آورده كه: «و كان أبو مسلم يلقّب بصاحب الدّولة و اسمه عبد الرّحمن و كان لقيطا ربّاه رجل من أهل الكوفة». يعنى: «لقب ابو مسلم صاحب الدّوله
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:154
بود و نامش عبد الرّحمن، و او لقيطى بود كه پرورد او را مردى از اهل كوفه».
و لقيط، كودكى را گويند كه مادرش او را بر سر راه انداخته باشد. و بعضى را عقيده آن بود كه مادرش از خوف خواجه خود او را بر سر راه افكنده. امّا آنچه در ترجمه «تاريخ طبرى» است كه: «ابو مسلم غلامى بود، و سرّاجى كردى، و نامش عبد الرّحمن مسلم بود، و اندر خدمت گروهى از بنى عجل بود بخراسان»، خالى از اندك خلافى نيست؛ زيرا كه مسلم مربّى او بود، و آنكه او گفته كه در خدمت گروهى از بنى عجل بود به خراسان، مى تواند بود كه اشارت به آن باشد كه در خراسان چند
وقتى در خدمت ابو عكرمه سراج عجلى و بعضى از خويشان او بود؛ چنانكه مذكور شود ان شاء اللّه تعالى.
بالجمله، معقل را در خطرنيه ضيعتى بود، به وسيله يكى از زارعانش بنى معقل بر اين حال مطّلع شده، ابو مسلم را از مربّى او يعنى مسلم خطرنى طلب نمودند، و مدّتى بين الطّرفين مناقشه بود. عاقبت مسلم خطرنى منزجر شده، آن پسر شقاوت اثر را به بنى معقل تسليم كرد، و علىّ بن معقل حدّاد عجلى بعد از فطام، به تربيت آن مولود مردود اشتغال نمود. و پدر ابو مسلم يعنى احمد خطرنى همچنان در خدمت معقل حدّاد به سر مى برد، و گاهى ملازمت ابو عكرمه سراج مى نمود. و بعضى از اوقات كه احمد در خدمت ابو عكرمه بود، ابو مسلم نزد او مى رفت؛ و آهنگرى و سرّاجى ياد گرفت، و چون به حدّ رشد رسيد، مدّتى در خدمت ادريس بن معقل عجلى به سر برد. پس به محمّد ابن علىّ بن عبد اللّه بن عبّاس پيوست، و بعد از فوت محمّد مذكور، ابراهيم بن محمّد، ابو مسلم را از جمله داعيان گردانيده، او را به دعوت اهل خراسان فرستاد، تا در ارتفاع رايت دولت بنى عبّاس سعى بليغ به تقديم رسانيد؛ و لهذا نزد طايفه عبّاسيّه به «صاحب الدّعوة» و «صاحب الدّولة» ملقب گشت.
مروى است كه چون محمّد بن على را داعيه امامت و خلافت در خاطر رسوخ يافت، به مكّه رفته، در موسم حجّ با مردم كه از اطراف مى آمدند،
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:155
ملاقات مى كرد و از ايشان عهود و مواثيق فرا مى گرفت كه افشاى راز او ننمايند؛ آنگاه ايشان را به متابعت
خود دعوت مى نمود، تا جمعى كثير و جمّى غفير به دمدمه و فسون او فريفته و شيفته گشته، دست مبايعت به او دادند، و پاى جهالت در وادى ضلالت نهادند. و در مائه هجريّه ابو عكرمه سرّاج به نيّت حج از كوفه به مكّه آمد، و او را با محمّد ملاقات اتّفاق افتاده به متابعتش مايل گشت. و در همان ايّام، محمّد مزبور محمّد بن حسين را با حسان عطا، به دعوت اهل خراسان نامزد كرد. ابو عكرمه سرّاج گفت: اگر امام رخصت فرمايد، من نيز با ايشان موافقت نموده، و در اين امر سعى نمايم. محمّد بن على آن دو تن را سفارش نمود كه از صوابديد ابو عكرمه تجاوز ننمايند، و در باب دعوت، وصيّت نامه اى به ابو عكرمه داد كه دستور العمل او باشد. و ايشان به كوفه آمده، ابو عكرمه كارسازيها نمود، پس متوجّه خراسان گرديدند.
ابو مسلم از سير و سفر ابو عكرمه آگاهى يافت. پس بر اثر او روان شده ملازمتش اختيار نمود.
و محمّد بن على بن عبد اللّه بن عبّاس، هبيره نامى را به دعوت عراق فرستاد، و هبيره در عراق عرب بخفيه مردم را به بيعت محمّد بن على دعوت مى نمود. و آن سه تن در بلاد خراسان مى گشتند و به همين كار اشتغال مى نمودند، و هر كس كه قبول بيعت مى نمود، از او عهد نامه اى به نام محمّد ابن على بن عبد اللّه مى گرفتند، و چون مكتوبى چند جمع مى شد، به نزد محمّد مى فرستادند. ابو عكرمه از معارف و مشاهير ساكنان خراسان كه به دايره بيعت درآمده بودند، دوازده تن را به نقابت اختيار نموده فرمود كه
به گرفتن بيعت مشغول گردند. كثير خزاعى و پسرش سليمان بن كثير و مالك بن هيثم و قحطبة بن شبيب از جمله اين دوازده تن بودند. و قحطبه مذكور خارجى زاده بود، و پدرش شبيب در ميان خوارج دعواى امامت مى نمود. افسانه خوانان بى حيا [ى] ياوه گوى، و قصه گويان بادپيماى سخت روى، اين قحطبه و احمد زيجى «26» را كه از ملازمان او بود، از اشراف سادات مى شمردند، و عوام
______________________________
(26) در نسخه «ب»: «زمجى».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:156
كالانعام را به اين تزوير شيفته و رام و گرفتار دام خود مى گردانيدند.
امّا چون محمّد بن علىّ بن عبد اللّه بن عبّاس مطّلع شد كه ابو عكرمه دوازده نقيب تعيين نموده است از اكابر اصحاب بيعت، هفتاد تن را نقابت داد و به هر يك جداگانه دستور العملى فرستاد كه خلق را به چه منوال دعوت كرده، با ايشان چگونه معاشرت نمايند.
و در سنه اثنى و مائه، ابو عكرمه قحطبة بن شبيب و سليمان بن كثير و مالك بن هيثم را نزد محمّد بن على فرستاد كه اموال خمس را كه جمع كرده بودند، به او رسانند، و ابو مسلم را به ايشان همراه كرد. چون به مكّه رسيدند، شبى نزد محمّد بن على رفته بوسه بر دست و پاى او دادند و آن مال را تسليم نمودند. محمّد ايشان را نوازش كرده، چون چشمش بر ابو مسلم افتاد، از احوال او استكشاف نمود؛ گفتند سراج پسرى است، بنى معقل مى گويند بنده و بندزاده ماست، و او مى گويد آزادم. محمّد با ايشان گفت كه از حال او غافل مباشيد كه نشان داده اند كه از مثل او كسى، ما را فتح عظيم
روى نمايد. بعد از آن وصيّت كرد كه اگر مرا حادثه اى پيش آيد، بايد كه متابعت پسر [م] ابراهيم نماييد، و اگر او را قضيّه اى روى دهد، برادرش ابو العبّاس را امام و خليفه دانيد. و اين ابو العبّاس، عبد اللّه بن محمّد است كه آخر به سفّاح ملقّب گشت، و گاهى او را به مادرش نسبت داده عبد اللّه بن الحارثيه مى گفتند؛ چنانكه گذشت.
پس ايشان اجازت مراجعت خواسته، به خراسان بازگشتند؛ و در سنه خمس و عشرين و مائه، محمّد بن على بن عبد اللّه بن العبّاس بيمار شده، ديگر باره وصيّت كرد كه بعد از من پسرم ابراهيم امام و خليفه است، و اگر او را واقعه اى رسد، بعد از او برادرش ابو العبّاس عبد اللّه بن الحارثيّه؛ و در همان بيمارى درگذشت. چون اين خبر به داعيان رسيد، سليمان بن كثير و قحطبة ابن شبيب و مالك بن هيثم با جمعى به عزم تعزيت از خراسان متوجّه مكّه شدند؛ ابو مسلم نيز همراه بود. چون با ابراهيم ملاقات نموده مراسم تعزيت به جاى آوردند، گفتند: اى امام دست بده تا با تو بيعت كنيم. ابراهيم دست داد،
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:157
يك يك بيعت مى كردند تا نوبت به ابو مسلم رسيد. چون پيش رفت، ابراهيم او را شناخته نوازش نمود. بعضى از مورّخين مخالف گفته اند كه ابو مسلم را نام ابراهيم بود، و در آن وقت ابراهيم بن محمّد با او گفت كه تغيير نام خويش نماى. ابو مسلم خود را عبد الرّحمن نام كرده، از براى كنيت، لفظ ابو مسلم اختيار نمود. و زمره اى هم از ايشان گفته اند كه پدر او مسلم نام
داشت، از آن جهت خود را به «ابو مسلم» مكنّى ساخت كه اگر او را پسرى بهم رسد، به نام پدر موسوم گرداند. امّا اصحّ آن است كه او را عبد الرّحمن و پدرش را احمد نام بوده، چنانكه قبل از اين هم در اين مختصر سمت تحرير يافت. و ايضا مذكور گشت كه مسلم، نام كسى بود كه چند روزى به تربيتش اشتغال نمود.
در بعضى از كتب معتبره مسطور است كه ابو مسلم عار مى داشت كه او را پسر احمد خطرنى گويند، چون احمد از فرومايگان بود. بنابر آنكه مسلم خطرنى از رؤساى خطرنيه بود و به قدر كافى نامى و ثروتى داشت، ابو مسلم مى خواست كه مردم او را پسر مسلم خطرنى دانند. چون نزد ابراهيم بن محمّد رفت و ابراهيم او را نيز از داعيان گردانيده، امر كرد كه به خراسان رود و مردم را به بيعت او دعوت نمايد، ابو مسلم از براى شهرت استدعاى كنيتى نمود. ابراهيم گفت: هر كنيت كه خود خواهى ما تو را به آن مكنّى سازيم. گفت پدرم را مسلم نام بود، و نيّت آن دارم كه اگر مرا پسرى به هم رسد، او را به نام پدر موسوم كنم. ابراهيم گفت: ما نيز تو را ابو مسلم كنيت داديم و دختر عمران بن اسماعيل را به ابو مسلم عقد بست. آنگاه او را مصحوب آن جماعت، به خراسان فرستاد.
و بعد از رسيدن ايشان به خراسان، ميان نصر سيّار و جديع بن على ازدى كه مشهور بود به «كرمانى» مواد وحشت حركت كرده، نايره نزاع و جدال در التهاب و اشتعال آمد؛ و اكثر قبايل عرب
كه در خراسان بودند، ميل به جانب جديع نمودند. پس نصر سيّار خائف شد، و حارث بن شريح را كه از قبل او حاكم ما وراء النّهر بود طلب داشته، حارث به او پيوست و نصر از
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:158
رسيدن حارث قوى خاطر و مستظهر گشت. و هم در آن ايّام حارث از نصر رنجيده، با او در صدد مقابله و مقاتله درآمده مغلوب گشت. پس به جديع متّصل شد و به اتّفاق، چهار روز با نصر كارزار نمود [ند] و نصر عاجز شده از شهر بيرون رفت، و جديع به شهر داخل شده اسباب او را غارت نمود. حارث به جديع پيغام داد كه ما با اين جماعت از آن جهت مقاتله و محاربه مى نماييم كه بر خلاف كتاب خدا و سنّت مصطفى كار مى كردند. سزاوار نبود كه مردم ما بر خلاف كتاب و سنّت مصطفى عمل نمايند. بعد از آن به مسجد رفت و جديع را به جهت مشورتى طلب داشت. جديع از غدر او انديشيده در رفتن تعلّل نمود. عاقبت كار ايشان به مقاتله انجاميد. حارث با برادر و پسر و جمعى از بنى تميم به قتل رسيد، و جديع لشكر برداشته روى به بصره گذاشت.
و چون اين خبرها به ابراهيم بن محمّد رسيد، نامه اى بر اشياع «27» خويش كه در خراسان داشت فرستاد كه فرصت غنيمت شمرده خروج كنيد، و امارت ايشان را به ابو مسلم داد، چون معلوم كرده بود كه ابو مسلم در رأى و تدبير و حيله و تزوير گوى مسابقت از اقران ربوده.
مجملا چون امارت بر ابو مسلم قرار گرفت، فرمان داد كه نقيبان و داعيان كه
در اطراف بلاد خوارزم و خراسان و ما وراء النّهر بودند، با بيعتيان بگويند كه سياه پوشى شعار خود ساخته، در اواخر رمضان آن سال خروج كنند. و آن سال صد و بيست و نهم بود از هجرت. نقل است كه ابراهيم ايشان را به سياه پوشى امر كرده بود، تا چون سياه درپوشند، به برابر هر سپاه كه روند در چشم آن سپاه مهيب نمايند. و آنكه بعضى از مورخين مخالف گويند كه در ماتم يحيى سياه پوشيدند، صحّتى ندارد.
بالجمله، شيعه عباسيّه در اواخر ماه رمضان سنه مذكوره، با لباس سياه در اكثر شهرهاى خراسان و خوارزم و ما وراء النّهر خروج كردند. اوّل كسى كه خروج كرد، اسيد بن عبد اللّه بود در نسا. در آن وقت ما وراء النّهر و خوارزم و خراسان در تصرّف بنى اميّه بود، و امارت و ايالت ولايات مذكوره تعلّق به نصر
______________________________
(27) اشياع پيروان، ياران؛ جمع شيعه.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:159
سيّار داشت. چنانكه سابقا رقم زده كلك بيان گشت.
بر مستحضران علم اخبار و متتبّعان فنّ آثار ظاهر است كه ابو مسلم در سال صد و سى و هفتم از هجرت كشته شده، چنانكه مذكور گردد ان شاء اللّه تعالى. و سلطان محمّد خوارزمشاه در سال پانصد و نود و شش از هجرت پا بر تخت سلطنت گذاشته، كه از كشته شدن ابو مسلم تا ابتداى پادشاهى او چهارصد و پنجاه و نه سال باشد. غرض از تمهيد اين مقدّمه و باعث بر تقرير اين مقاله آنكه: قصّه خوانان دروغگوى آن پادشاه را معاصر و مظاهر ابو مسلم بازمى نمودند. امّا ناكسانى كه از خدا و رسول شرم ناكرده بر حضرات ائمّه معصومين- عليهم
السلام- هزار افترا مى زدند در تعريف و توصيف مخالفان اهل بيت، مانند آنكه مى گفتند كه امام محمّد باقر- عليه السلام- ابو مسلم را منشور امارت و رخصت دعوت و اجازت خروج داد، و امير المؤمنين- عليه السلام- از در خيبر آهن از براى تبر او مفروز ساخت، و ديگر چيزها؛ كه مگر كسى به مدّتها جميع آن مفتريات را شرح تواند داد، كجا باك مى داشتند كه بر خوارزمشاه يا غير او افترا زنند؟
القصّه، شب بيست و پنجم ماه رمضان بود كه ابو مسلم و سليمان كثير و مالك بن هيثم با جمعى از متابعان بنى عبّاس در قريه اى از قراى مرو كه سليمان بن كثير آنجا خانه داشت، جامه هاى سياه پوشيده بر بامها آتش بسيار افروختند، و چون چشم شيعه بنى عبّاس كه در آن نواحى متوطّن بودند، بر علامت خروج كه افروختن آتش بود افتاد، روى به آن قريه گذاشتند، و تا روز عيد خلقى كثير جمع آمدند. و ابو مسلم به داعيان و غير ايشان سفارش كرده بود كه اظهار مذهب خود ننمايند، الّا وقتى كه او رخصت دهد. و همين مى گفته باشند كه ما خلق را به يكى از آل محمّد مى خوانيم. و آن شقى آل عبّاس را آل محمّد مى دانست؛ و اين نيز يكى از مطاعن او است.
ابن بابويه- رحمه اللّه- كه علماى اماميّه او را صدوق مى گويند، در امالى آورده به اسناد از ابى نصر كه او گفت: «قلت للصّادق جعفر بن محمد- عليهما السّلام- من آل محمّد؟ قال ذرّيته. قلت من أهل بيته؟ قال الائمّة
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:160
الاوصياء. فقلت من أمّته؟ قال المؤمنون الّذين صدّقوا بما جاء من عند
اللّه عزّ و جلّ، المتمسّكون بالثّقلين الّذين أمروا بالتمسّك بهما كتاب اللّه و عترته أهل بيته الّذين أذهب اللّه عنهم الرّجس و طهّرهم تطهيرا.» يعنى: «گفتم به حضرت جعفر بن محمد- عليه السلام- كه كيست آل محمد؟ گفت: ذريه او. گفتم: كيست اهل بيت او؟ فرمود كه آن امامان كه اوصيايند. پس گفتم: كيست امّت او؟ فرمود كه مؤمنان، آن كسانى اند كه تصديق نموده اند به آنچه آمده است از نزد اللّه تعالى؛ و متمسّكند به ثقلين، يعنى به دو امر بزرگ؛ و مأمورند به چنگ در زدن به آن دو امر بزرگ، كه يكى كتاب خداست و ديگرى عترت پيغمبر، يعنى اهل بيت آن سرور، كه برده است خداى تعالى از ايشان رجس را و پاك گردانيده است ايشان را پاك گردانيدنى».
مدّعاى آن بدبخت يعنى ابو مسلم از پنهان داشتن مذهب آن بود كه بنى عبّاس از تعرّض بنى اميّه ايمن باشند. امّا چون روز عيد رسيد، ابو مسلم گفت تا سليمان كثير بر خلاف بنى اميّه خطبه خواند. آنگاه مردمان را طعام داده به بيعت تكليف نمود. جمعى كثير از اهل مرو به او بيعت كردند. اين خبر به نصر رسيد. ليكن چون به جنگ جديع گرفتار بود، پرواى ابو مسلم نداشت؛ و بعد از خروج به هشت ماه چون معلوم ابو مسلم شد كه متابعان بنى عباس بعضى از بلاد خراسان و خوارزم را متصرف شده اند، و نيز اكثر اهل بيعت از اطراف رسيده به او پيوستند، در اوايل جمادى الآخر سنه ثلاثين و مائه، مكتوبى به نصر نوشت مشتمل بر ترغيب به متابعت و محتوى بر وعد و وعيد و نويد و
تهديد؛ وقتى اين نامه به نصر سيّار رسيد كه شيبان خارجى- كه طايفه شيبانيّه از خوارج به او منصوبند- در جنگ نصر با جديع متّفق شده بود. چون نامه به نصر رسيد در تاب رفته يكى از غلامان خود را كه يزيد نام داشت با لشكرى به جنگ ابو مسلم فرستاد؛ و ابو مسلم مالك بن هيثم را به محاربه او نامزد كرده، مالك بر ايشان ظفر يافت، و يزيد را گرفته نزد ابو مسلم برد. ابو مسلم فرمود كه جرّاحان به معالجه زخمى كه در آن
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:161
جنگ به او رسيده بود پرداختند؛ و بعد از اندمال جراحت با او گفت: اگر به پيش نصر مى روى مانعى نيست، به شرطى كه هر چه از ما مشاهده تو گشته با نصر و مردمش بگويى.
و بعد از ارسال يزيد، ابو مسلم با مردم خود گفت كه شنيده ام كه مردم نصر ما را كافر مى دانند. سبب اطلاق يزيد همين بود كه آن جماعت بر غلط خود مطلع گشته، بدانند كه ما اشرف طوايف اسلاميّه ايم؛ آنگاه با سپاه خويش در حركت آمده ما بين لشكر جديع كرمانى و نصر سيّار را لشكرگاه ساخت. از اين جرأت هراسى در دل نصر و جديع راه يافت. پس ابو مسلم به جديع رسولى فرستاد [و] پيام داد كه من با تو موافقم. نصر اين خبر شنيده مضطرب گرديد و به جديع سفيرى ارسال نمود كه به سخن ابو مسلم فريفته مشو كه من بر تو و اصحابت از او مى ترسم. بايد كه با لشكر خود به جانب مرو روى آورى تا من نيز به آنجا آمده با يكديگر صلح كنيم،
آنگاه به اتفاق در دفع اين اراذل و اوباش يعنى ابو مسلم و اصحابش سعى نماييم. پس آن دو بجانب مرو رفتند، و در روز صلح نصر سيّار به خدعت جديع را بكشت. پس علىّ بن جديع با جمعى از مردم خويش و گروهى از شيبانيّه به ابو مسلم پيوست. نصر متوهّم شده به شهر مرو درآمد. ابو مسلم نيز به شهر داخل شده، به گرفتن بيعت مشغول گشت. نصر در قصر خويش متحصّن گرديد، و چون كار بر او تنگ شد، شبى با جمعى از فرزندان و متابعان گريخته به سرخس رفت و از آنجا روى به طوس آورد. در آن شهر سپاهى بر سر او جمع گشتند، و از آنجا به جرجان نزد نباتة بن حنظله «28» رفت و از جرجان متوجه رى شده در آن شهر مريض گشت. پس او را در محفه اى نشانيدند، و چون به ساوه رسيد، در شوال سنه ثلاثين و مائه، كالبد شومش در آن ديار در خاك هلاك و مغاك
______________________________
(28) اين شخص از سرداران عصر مروان است. وى امير اهواز شد، سپس به يارى نصر بن سيار كه با ابو مسلم خراسانى مى جنگيد، رفت؛ و سرانجام به دست قحطبة بن شبيب در جنگ هولناكى كشته شد و قحطبه سر او را نزد ابو مسلم فرستاد (از «الاعلام زركلى ج 4، ص 195) و نيز رجوع شود به «عقد الفريد» ج 5، ص 243.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:162
بوار مدفون گشت.
امّا چون ابو مسلم بر فرار نصر سيّار اطّلاع يافت، مسرعان به طلب او فرستاده، ايشان هر چند شتافتند او را نيافتند. در همان ايّام قحطبة بن شبيب كه ابو
مسلم او را به نزد ابراهيم بن محمّد فرستاده بود از راه رسيد. ابو مسلم او را سپهسالار گردانيده با چند تن از داعيان و لشكر بى كران به طرف طوس فرستاد تا آن شهر را با ساير ولايات مروانيان مسخّر نمايند. و در همان ايّام به سببى كه [در] كتب مبسوطه مسطور است، مروان حمار دانست كه ابراهيم ابن محمّد كه او را «ابراهيم امام» مى گفتند ابو مسلم را برانگيخته، و اهل فتنه و غوغا دم از دوستى و متابعت او مى زنند. جمعى را به خيمه اى فرستاد كه در آن وقت ابراهيم و برادران و خويشانش آنجا بودند، تا او را گرفته به حرّان بردند؛ پس مروان حمار او را در بند كشيد. آنگاه برادران و خويشان ابراهيم از خيمه گريخته به كوفه رفتند و در خانه ابو سلمه خلّال پنهان شدند.
امّا ابو مسلم مروزى بعد از فرستادن قحطبه به جانب طوس، لشكرها به اطراف خراسان و خوارزم و ما وراء النّهر فرستاد تا تمام آن ولايات را مسخّر ساختند و در آن وقعات خلقى بى اندازه كشتند.
امّا چون قحطبه به طوس رسيد، لشكرى را كه آنجا مجتمع شده بودند منهزم ساخت، و آن لشكرى بود از شيبانيّه و اتباع جديع كه از متابعت ابو مسلم سرباززده بودند، و به سپاه پراكنده نصر كه آنجا فراهم آمده بود پيوسته و در جنگ ابو مسلم با يكديگر متّفق شده [بودند]. چون قحطبه از تسخير طوس فارغ گشت، به جانب جرجان علم عزيمت افراشت. نباتة بن حنظله با لشكرى آراسته از شهر بيرون آمده و فريقين در غرّه ذى الحجّة ابواب قتال و جدال بر روى يكديگر مفتوح
ساختند؛ نباته در آن جنگ كشته شد و لشكرش منهزم گرديد. پس قحطبه به رى رفت و از آن ديار روى به قم و اصفهان آورد، و احمد زيجى را كه از ملازمان او بود به يزد فرستاد. احمد به يزد روى آورد، و در آن وقت مروان يزد را به ابو العلاى طرقه به مقاطعه داده بود. چون در آن زمان يزد را حصار و دروازه و خندق نبود، ابو العلا مجال توقّف نيافته بگريخت و به
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:163
دز «ايرنداباد» رفت، و احمد بعد از محاصره ابو العلا را بگرفت و او را به يزد آورده بسوخت، و قصر او را بكند و قصر ديگر بنا نهاد و مال به جهت بنى عبّاس از مردم يزد بستد، و چون سفّاح بر تخت نشست، آن مال را به كوفه برده به وى تسليم نمود.
امّا قحطبه چون به اصفهان رسيد، محاربه نموده اصفهان را مسخّر كرد، و از آنجا بازگشته به حيله نهاوند را گرفت، و به همدان رفت؛ بعضى از لشكر نصر را كه در آنجا بودند شكست داد و متوجّه كوفه شد.
اين خبرها متعاقب به مروان رسيد. پس مروان به استحضار لشكرهاى شام و جزيره و ساير قلمرو فرمان داد، و يزيد بن عمرو بن هبيره از كوفه به جنگ قحطبه روى آورد، و در كنار فرات آن دو لشكر درهم افتادند؛ جنگ به شب كشيد. در آن شب قحطبه در آب غرق شد، مردمش از حال او آگاهى نداشتند، چون لشكر يزيد بن عمرو منهزم گشتند، قحطبه پيدا نبود؛ ناگاه اسبش را ديدند زين و لجام تر شده، دانستند كه قحطبه غرق
شده است. حسن ابن قحطبه را بر خود امير ساختند و روى به كوفه آوردند.
چون خبر انهزام لشكر عراق به مروان رسيد، ابراهيم بن محمّد بن علىّ ابن عبد اللّه بن عبّاس را به قتل رسانيد. امّا حسن بن قحطبه با لشكرهاى آراسته و عظمت تمام به كوفه آمد، و در آن وقت شيعه بنى عبّاس در كوفه بسيار بودند.
يكى از ايشان حفص بن سليمان «29» بود كه متابعان بنى عبّاس او را «وزير آل محمّد» مى گفتند، و كنيتش ابو سلمه و لقبش خلّال بود. حسن بن قحطبه، ابو سلمه خلال را تعظيم تمام نمود؛ و ابو سلمه احوال بنى عبّاس پنهان مى داشت و ايشان را از خانه بيرون نمى گذاشت، به سبب آنكه كتابتى چند به مدينه فرستاده بود و انتظار رسيدن جواب مى كشيد.
محمّد بن الحسين- عليه الرّحمه- در «كفاية البرايا» آورده، و در بعضى ديگر از كتب معتبره مسطور است، كه چون سفّاح و اهل او آمدند به كوفه از روى سرّ نزد ابى سلمه خلّال، پنهان داشت ابو سلمه خلّال ايشان را؛ و
______________________________
(29) در نسخه «الف»: «حفص بن سلمان».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:164
عزم آن نمود كه خلافت را به شورى حواله نمايند ميان فرزندان امير المؤمنين- عليه السلام- و اولاد عبّاس، تا ايشان اختيار نمايند به خلافت هر كس را خواهند. باز با خود گفت كه مى ترسم كه اتّفاق ننمايند، پس عزم آن نمود كه بگرداند امر خلافت را به سوى فرزندان امير المؤمنين- عليه السلام-. پس سه نامه نوشت به سه كس از اولاد امير المؤمنين- عليه السلام-؛ يكى به حضرت امام جعفر صادق- عليه السلام- و نامه اى ديگر به يكى از فرزندان
امام زين العابدين كه ملقّب بود به «اشرف»، و مكتوب ثالث به عبد اللّه بن حسن مثنّى.
راقم حروف گويد كه ابو سلمه خلّال عارف به مرتبه امام جعفر صادق- عليه السلام- نبود، كه اگر عارف مى بود، نامه به ديگرى نمى فرستاد.
القصّه، آن سه مكتوب را به مردى كه از موالى ايشان و از ساكنان كوفه بود داده فرستاد. پس قاصد به مدينه آمده، شبى بود كه با آن حضرت ملاقات نمود. گفت من قاصد ابو سلمه خلّالم و كتابتى به شما آورده ام. آن حضرت فرمود كه مرا و ابو سلمه خلّال را به هم چه نسبت؟ او شيعه و پيرو است غير ما را. قاصد گفت: نامه را بخوانيد؛ آنچه رأى شما تقاضا كند در جواب بنويسيد. عبارت صاحب كتاب « [كفاية] البرايا» است كه: «قال الصّادق- عليه السلام- لخادمه: قرّب منّى السّراج فقرّ به منه فوضع عليه كتاب أبى سلمة فأحرقه فقال أ لا تجيبه؟ قال قد رأيت الجواب». يعنى:
«پس گفت حضرت امام جعفر صادق- عليه السلام- به خادم خود كه چراغ را به من نزديك گردان. خادم چراغ را به نزد آن حضرت برد. پس آن جناب گذاشت كتابت ابو سلمه خلّال را بر چراغ و بسوخت آن مكتوب را. بعد از آن قاصد گفت: آيا جواب نمى دهى او را؟ آن حضرت فرمود كه بتحقيق كه ديدى جواب را».
پس قاصد از مجلس امام- عليه السلام- بيرون آمده به نزد عبد اللّه ابن حسن مثنّى رفت. پس عبد اللّه بن حسن قبول كرد كتابت او را، و سوار شده نزد امام جعفر- عليه السلام- رفت. ملخّص مقال آنكه، به آن حضرت
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:165
گفت كه
مكتوب ابو سلمه خلّال به من رسيد، و ابو سلمه مرا دعوت نموده به امر خلافت، و مرا احقّ مردمان ديده به اين كار؛ و بتحقيق كه شيعه ما از خراسان آمدند به پيش او. حضرت امام به او گفت: كى شيعه تو شدند؟ آيا تو فرستادى ابو مسلم را به خراسان و امر كردى او را به پوشيدن لباس سياه؟ آيا تو مى شناسى يكى از ايشان را به نام و نسبش؟ عبد اللّه گفت: نه. امام- عليه السلام- فرمود پس چگونه ايشان شيعه تو شدند و تو ايشان را نمى شناسى و ايشان تو را نمى شناسند؟ مجملا آن حضرت فرمود كه «قد جاءنى مثل ما جاءك فانصرف غير راض بما قاله.» يعنى: «آمد به من آن نامه كه آمد به تو، پس برگرد و راضى مباش به آنچه گفته است ابو سلمه خلّال.»
امّا اشرف بن علىّ بن الحسين رد كرد كتابت را و گفت: من نمى شناسم آن كسى را كه اين مكتوب فرستاده است. پس جواب داد قاصد را.
اين حكايت را مسعودى- عليه الرّحمه- نيز در «مروج الذهب» ايراد نموده، امّا ذكر اشرف بن علىّ بن الحسين نفرموده.
بالجمله، هنوز قاصد به كوفه بازنگشته بود كه متابعان بنى عبّاس، يعنى حسن بن قحطبه و لشكرش دانستند كه ابراهيم بن محمّد كشته شده و وصيّت كرده كه بعد از او برادرش عبد اللّه بن الحارثيّه، يعنى سفّاح خليفه باشد، و معلوم كردند كه سفّاح در كجاست، او را بيرون آورده با او بيعت كردند، و ابو سلمه خلّال نيز بيعت كرد. پس نامه اى به ابو مسلم فرستاده او را بر صورت حال آگاهى دادند. ابو مسلم در
آن وقت اظهار مذهب باطل خود نموده، اهل خراسان را به بيعت سفّاح درآورد، و هر كس كه [از] قبول بيعت امتناع نمود به قتل رسانيد. در آن ايّام از شيعه اماميّه، به سبب آنكه به بيعت كردن با آل عبّاس راضى نمى شدند، بسيار كشت؛ و مى گفت هر كس آل عبّاس را امير المؤمنين نداند و قائل به امامت و خلافت ايشان نباشد، يا از ايشان برگردد، خون خود را مباح و حلال گردانيده باشد؛ او را به قتل بايد رسانيد. بنابراين آن بدبخت خون أئمّه معصومين- عليهم السلام- را حلال
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:166
مى دانسته؛ چه ظاهر است كه آن حضرات عالى درجات، آل عبّاس را امام و امير المؤمنين نمى دانستند.
محمّد بن الحسين بن الحسن البيهقى الكيدرى، كه به تقريب در اوّل باب اوّل از ابواب اين مختصر، در محلّ ذكر ولادت امير المؤمنين حيدر- عليه السلام- و در ذكر مخالفت معاويه لعين با آن سرور، اشارتى به علوّ رتبت و سموّ منزلتش شده، در «كفاية البرايا فى معرفة الانبياء و الاوصياء و وقايع أزمنتهم» كه كتابى است گرامى و مجلّدى است نامى و الحال به خطّ مصنّف ان كتاب نزد اين كمينه موجود است، آورده آنچه خلاصه ترجمه اش اين است كه: وقتى ابو مسلم مروزى بر خر لاغرى سوار به نيشابور رسيد و در كاروانسرايى نزول نمود، يكى از اوباش دم آن سم دار را ببريد، و ابو مسلم بر آن خر بى دم نزد ابراهيم بن محمّد كه او را «ابراهيم امام» مى گفتند رفت. پس چون قوّت گرفت و اتباع او بر ولايت خراسان و خوارزم و ما وراء النّهر مسلّط شد [ند]، به نيشابور رفته،
امر به قتل اهل آن محلّه كرد و ابنيه و بيوتات ايشان را ويران ساخت؛ و آن محلّه بود مخصوص شيعه اماميّه.
آورده اند كه در آن روز دو هزار تن از ذكور و اناث و جوان و پير و صغير و كبير شيعه كشته شدند. سنباد مجوسى كه يكى از مقرّبان او بود، از تقصير آن جماعت استعلام نمود، ابو مسلم گفت: وقتى به اين شهر رسيدم، بعضى در اين محلّه دم درازگوشى را كه بر آن سوارى مى كردم بريدند و بر من خنديدند. لاجرم به سزاى خود رسيدند! سنباد گفت: آن كسى كه به آن فعل زشت ارتكاب نمود، در ميان اين جماعت بود؟ گفت او را نمى شناختم. گفت: عجب مى دارم از امير كه به گناهى كه معلوم نيست كه فاعل آن كيست، به قتل چندين نفس اشارت فرمود. ابو مسلم گفت: اگر فاعل آن جرم معلوم نبود، به همه حال گناه اين مجرمان مشخص بود! سنباد گفت: استدعا آنكه امير اعلام فرمايد كه اين گروه را چه گناه بود؟ گفت كدام گناه از اين بزرگتر تواند بود كه به امامت آل عبّاس قائل نبودند و اولاد على بن ابى طالب را امام دانسته، پيروى بنى فاطمه مى نمودند.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:167
به روايت على بن الحسين مسعودى- رحمه اللّه- شب جمعه چهاردهم ربيع الاول سال صد و سى و دويم بود از هجرت، كه لشكر خراسان و مردم كوفه با سفّاح بيعت كردند. پس از خروج ابو مسلم تا پادشاه شدن سفّاح، دو سال و پنج ماه و هيجده روز بوده باشد.
امّا بعد از عقد بيعت، سفّاح به مسجد رفت و بر منبر برآمده، ايستاده خطبه
خواند به خلاف بنى اميّه؛ و چون ضعفى داشت داود بن على كه عمّ او بود بر منبر برآمد و يك پايه پست تر از او ايستاده خطبه تمام كرد و گفت: اى اهل كوفه هيچ خليفه اى بعد از پيغمبر پاى بر اين منبر ننهاده مگر علىّ بن ابى طالب، و اين امام كه بر اين منبر است. چون مذهب آل عبّاس در آن وقت آن بود كه بعد از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- امير المؤمنين- عليه السلام- و بعد از او محمّد بن الحنفيّه و بعد از او پسر او ابو هاشم و بعد از او علىّ بن عبد اللّه بن العبّاس و بعد از او محمّد بن على و بعد از او ابراهيم بن محمّد و بعد از او سفّاح امام است؛ چنانكه سابقا مذكور گشت. و آنچنان كه انكار امامت امام حسن- عليه السلام- كه مكرّر بر آن منبر برآمده بود مى نمودند، منكر امامت امام حسين و امام زين العابدين و امام محمّد باقر و امام جعفر صادق- عليهم السّلام- نيز بودند.
پس سفّاح و داود بن على از منبر به زير آمده، به دار الاماره رفتند؛ و ابو جعفر دوانيقى كه برادر سفّاح بود، تا نماز عصر به اخذ بيعت اشتغال نمود.
روز ديگر سفّاح با حسن قحطبه و برادرش حميد بن قحطبه و ابو سلمه خلّال به لشكرگاه رفت و امارت كوفه را به عمّ خود داود بن على داد، و عمّ ديگرش عبد اللّه بن على را امير لشكر ساخته، مقرّر كرد كه عبد اللّه مذكور با جمعى از اخوانش و با ابو عون مرغزى به جنگ مروان
حمار روى آورند. ايشان متوجّه حرّان شدند، و مروان حمار از حرّان بيرون آمده در موضع «زاب» تلاقى فئتين دست داد. پس لشكر مروان منهزم گشتند؛ مروان چون حال بر آن منوال ديد، راه گريز در پيش گرفته مى رفت و لشكر عبد اللّه بن على او را تعاقب مى نمودند؛ تا عاقبت در ذى قعده همان سال، يعنى سال صد و سى و دويم از
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:168
هجرت، در دست يكى از ملازمان صالح بن علىّ بن عبد الله بن عبّاس كشته شده، عبد اللّه بن على سر مروان را نزد سفّاح فرستاد. آنگاه فرمود كه دست [به قتل بنى اميّه گشوده، هر كس را از ايشان كه يافتند، به قتل رسانيدند، و گور معاويه و ساير ملوك] «30» بنى اميه را شكافتند، الّا قبر عمر بن عبد العزيز و معاوية بن يزيد، و استخوانهاى ايشان را بيرون آورده سوختند، و [در] قبر معاوية بن ابى سفيان و پسرش يزيد به جز خاك سياه و خاكستر چيزى نيافتند.
چون پادشاهى بر سفّاح قرار گرفت، به مكافات آن سعى كه ابو مسلم در تقويت دولت ايشان كرده بود، حكومت خراسان و خوارزم و ما وراء النهر را به او گذاشت. پس خبر به ابو مسلم دادند كه ابو سلمه خلّال نامه اى به امام جعفر صادق- عليه السلام- فرستاده بود كه آن حضرت به كوفه رود تا مردم كوفه و لشكر خراسان را به بيعت آن حضرت درآورد. به روايت مسعودى- رحمه اللّه و چنانكه محمد بن الحسين- قدّس اللّه سرّه- در كتابش از شيخ ابو جعفر و شيخ مفيد- نوّر اللّه مرقدهما- نقل كرده، ابو مسلم نامه اى به سفّاح
فرستاده به اين عبارت كه «لقد أحلّ اللّه لك يا أمير المؤمنين دمه، لأنّه قد نكث و غيّر و بدّل.» يعنى: «اى امير المؤمنين خداى تعالى خون ابو سلمه خلّال را بر تو حلال ساخته است، زيرا كه او نقض عهد كرد و تغيير و تبديل پيمان نمود». اين نقض عهد كه مى گفت، اشارت بود به كتابت فرستادن ابو سلمه خلّال به حضرت امام- عليه السلام-. آن شقى- يعنى ابو مسلم مروزى- به اينكه سفّاح را به كشتن ابو سلمه خلّال ترغيب نمود، اكتفا ننموده نامه اى به ابو جعفر دوانيقى كه برادر سفّاح بود، [و] داود بن على كه عمّ او بود فرستاد، و از ايشان درخواست كه سفّاح را بر آن دارند كه ابو سلمه خلّال را به قتل رساند. چون نامه به سفّاح رسيد در تعريف ابو سلمه خلّال مبالغه بسيار نموده به قتلش راضى نشد. محمد بن الحسين در «كفاية البرايا» مى گويد شعرى كه سفّاح بعد از قتل ابو سلمه خلّال خواند، دالّ است بر آنكه به قتل او
______________________________
(30) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:169
راضى بوده. پس احتمال دارد كه اظهار رضا نكرده باشد از خوف توبيخ مردمان. و به تحقيق كه مشهور بود بسيارى احسان ابو سلمه خلّال نسبت به بنى عبّاس. ابو جعفر دوانيقى و داود بن على در باب قتل ابو سلمه خلّال با سفّاح سخن گفته، در كشتن او مبالغه نمودند. سفّاح از قتل او امتناع نموده گفت: من فراموش نمى كنم نيكوييهايى را كه ابو سلمه خلّال با ما كرده، و بلاهايى را كه در راه ما كشيده، به فريبى كه از شيطان خورده. مسعودى- عليه الرّحمة-
آورده كه سفّاح در جواب ابو جعفر و داود بن على گفت:
«ما كنت لأفسد كثير احسانه و عظيم بلائه و صالح ايّامه بزلّة كانت منه و هى خطرة من خطرات الشيطان و غفلة من غفلات الانسان».
پس چون خبر به ابو مسلم رسيد كه سفّاح ابو سلمه خلّال را نكشت، يكى از سرهنگان خود را با جمعى فرستاد تا ابو سلمه خلّال را در شبى كه تنها از مجلس سفّاح بيرون آمده بود كشتند؛ و چون خبر قتل او به سفّاح رسيد گفت، شعر:
الى النّار فليذهب و من كان مثله على أىّ شى ء فاتنا منه نأسف يعنى: به دوزخ مى رود ابو سلمه خلّال و هر كس كه مانند اوست؛ چه چيز فوت شده از ما كه ما بر آن متأسّف باشيم؟ مرادش اينكه ما را از كشته شدن ابو سلمه خلّال تأسّف نيست، و او به دوزخ مى رود، به سبب آنكه ميل به امام جعفر- عليه السلام- كرده بود، و هر كس كه مانند ابو سلمه خلّال ميل به امام جعفر- عليه السلام- كند، او نيز به دوزخ مى رود.
پس نظر كن اى عزيز در حال ابو مسلم مروزى، كه صاحب اينطور شعرى را امام و خليفه مى دانست و او را امير المؤمنين مى گفت، و ملاحظه نماى كه عنادش با اهل بيت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- تا به چه مرتبه بود كه به سبب كتابتى كه ابو سلمه خلّال به حضرت امام جعفر- عليه السلام- فرستاد، اين همه سعى در قتل او نمود.
بعد از آن، سفّاح ابو جعفر دوانيقى را به خراسان فرستاد كه از براى او به تجديد از داعيان و معارف آن
حدود بيعت بگيرد. ابو جعفر چون به مرو
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:170
نزديك شد، ابو مسلم او را استقبال نمود، و چون به او رسيد پياده شده ركابش را بوسه داد. ابو جعفر او را نوازش نموده به شهر درآمدند. ابو مسلم با ساير داعيان به دست ابو جعفر با سفّاح بيعت تازه كردند؛ و در آن ايّام كه ابو جعفر در مرو بود، ابو مسلم در حضور او سليمان كثير را كه يكى از داعيان و نقباى بنى عباس بود به قتل رسانيد. باعث قتل سليمان بن كثير آنكه رغبت از بنى عبّاس گردانيده ميل به اولاد امير المؤمنين- عليه السلام- كرده بود.
محمّد بن الحسين در «كفاية البرايا» به اسناد از شيخ مفيد روايت مى كند كه شيخ فرمود: «قد قتل أبو مسلم المروزى سليمان بن كثير الخزاعى لرغبته عن بنى العبّاس، و قال- رحمه اللّه- فلمّا ورد عبيد اللّه بن الحسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن أبى طالب- عليه السلام- على أبى مسلم المروزى بخراسان، فعظّمه أهل خراسان و أجروا له ارزاقا كثيرة فساء أبا مسلم ذلك و أراد قتله و قال سليمان بن كثير الخزاعىّ لعبيد اللّه سرّا: انّا غلطنا فى أمركم و وضعنا البيعة فى غير موضعها، فهلمّ نبايعكم و ندعوا الى نصرتكم فظنّ عبيد اللّه بن الحسين انّ ذلك دسيسا من أبى مسلم فأخبر به أبا مسلم فجفاه و ثقل عليه مكانه، و قال يا عبيد اللّه انّ نيشابور لا تحملك! فأخرجه من خراسان و قتل سليمان بن كثير فى محضر المنصور».
يعنى: «به تحقيق كه كشت ابو مسلم مروزى سليمان بن كثير خزاعى را، به سبب رغبت گردانيدن او از
بنى عبّاس. و باز شيخ مفيد گفت كه:
پس در آن هنگام كه وارد شد عبيد اللّه بن الحسين الاصغر بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب- عليهم السلام- به ابو مسلم مروزى در خراسان، تعظيم نمودند عبيد اللّه را اهل خراسان و جارى گردانيدند از براى او ارزاق كثيره؛ پس بد آمد اين امر ابو مسلم را و خواست كه شاهزاده عبيد اللّه را بكشد، و سليمان بن [كثير] خزاعى به پنهانى با شاهزاده عبيد اللّه گفت كه ما غلط كرديم در امر شما و وضع نموديم بيعت را در غير موضعش، پس بياييد كه با شما بيعت كنيم و بخوانيم مردم را به بيعت شما؛ پس گمان برد شاهزاده عبيد اللّه كه اين مكرى است از جانب ابو مسلم، از براى دفع حجّت ابو مسلم
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:171
خبر داد او را به آنچه سليمان بن كثير گفته بود. پس جفا كرد بر او [ابو مسلم، و سنگين كرد بر او] «31» مكان او را. با او گفت كه: اى عبيد اللّه! خراسان تو را بر نمى تابد؛ يعنى جاى تو در خراسان نيست. آنگاه اخراج كرد او را از خراسان، و به سبب همين سخن كه سليمان كثير با عبيد اللّه گفته بود، كشت سليمان كثير را در حضور ابو جعفر دوانيقى».
ابو جعفر از آنكه ابو مسلم سليمان كثير را در حضور او به شمشير زد، بسيار آزرده شد؛ همانا سبب قتل سليمان را نمى دانست. پس از خراسان مراجعت نمود. آورده اند كه در آن وقت، ابو مسلم انكار امامت حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- نموده مى گفت: امامت به ميراث است. پس بعد از
پيغمبر، امامت حقّ عبّاس بود؛ زيرا كه [تا] عم باشد، ميراث به پسر عم نمى رسد؛ و مردم را الزام مى نمود كه بعد از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به امامت عبّاس قائل شوند، و بسيارى از خلق به امامت عبّاس قائل شدند. و بعضى از اين طايفه مى گفتند: هر كس بعد از پيغمبر، علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- [را] امام داند، كافر است.
صاحب كتاب «الملاحم» «32» آورده است كه عبد اللّه بن يحيى بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب- عليه السلام- كه او را «طالب الحقّ» مى گفتند، در زمان سفّاح در يمن [خروج كرد؛ سفّاح] از زوال ملك انديشيده، نامه اى به ابو مسلم فرستاد كه اى صاحب الدّولة! شرّ اين علوى را از ما كفايت كن. ابو مسلم لشكر به يمن كشيده، شيعه عبّاسيّه لشكر عبد اللّه را منهزم ساختند، و عبد اللّه را گرفته نزد ابو مسلم بردند. پس ابو مسلم از براى خوشنودى سفّاح به دست خود سر آن شاهزاده را از تن جدا كرده، نزد سفّاح فرستاد.
و آنچه حمد اللّه مستوفى- كه از جمله مورّخين مخالفين است- در
______________________________
(31) فقط در نسخه «ب».
(32) كتابهاى بسيارى به نام «ملاحم» نوشته شده؛ براى اطلاع از آنها به «ذريعه» مراجعه فرماييد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:172
«تاريخ گزيده» آورده كه «33»: «طالب الحقّ عبد اللّه بن يحيى بن زيد ابن زين العابدين علىّ بن الحسين خروج كرد. سفّاح، ابو مسلم را به جنگ او فرستاد، تا او را قهر كرد»، منطبق است بر اين منوال.
بايد دانست كه اين شاهزاده عبد اللّه با بقيّه قوم عبد اللّه بن يحيى الكندرى الخارجى
الاباضى كه در زمان مروان حمار خروج كرده در دست ابن عطيّه كشيده شد جنگها كرده بسيارى از آن طايفه را به قتل رسانيده بود.
و عبد اللّه بن يحيى الكندرى را خوارج «طالب الحق» و «امير المؤمنين» مى گفتند، و با شاهزاده عبد اللّه بن يحيى العلوى محاربه مى نمودند كه سزاوار نيست كه تو را طالب گويند؛ بايد كه تغيير لقب نمايى. و نيز با او بد بودند به واسطه آنكه ايشان را از سبّ شاه ولايت پناه منع مى فرمود؛ و شاهزاده با ايشان به واسطه همين مقاتله مى نمود كه ترك آن ناشايست كنند؛ آن بدبختان نابكار و آن كافركيشان عداوت شعار، ترك سبّ شاه دلدل سوار نمى كردند.
امّا چون ابو مسلم مروزى به خراسان معاودت نمود، سفّاح برادر خود ابو جعفر دوانيقى را ولى عهد گردانيده، مرتبه ديگر او را به خراسان فرستاد تا از اهل آن ولايت به جهت خود بيعت بگيرد. چون ابو مسلم اين خبر شنيد، سخت رنجيد كه سفّاح بى مشورت او ابو جعفر را ولى عهد گردانيده بود. خواست كه از بيعت ابو جعفر امتناع نموده، خلق را به بيعت خود تكليف نمايد. پس داعيه امامت و خلافت در خاطرش رسوخ يافت، و در اين مرتبه به ابو جعفر چندان التفاتى نكرد؛ بلكه با او از در بى حرمتى درآمده، ابو جعفر كين ابو مسلم در دل گرفته بازگشت، و نزد سفّاح به سعايت او مشغول گشت. امّا سفّاح مصلحت نمى ديد كه متعرّض ابو مسلم شود. ابو مسلم بنابر آنكه مكرّر گفته بود كه هر كس آل عبّاس را امام و امير المؤمنين نداند، يا از ايشان برگردد، يا غير ايشان را امام
و خليفه داند، خون او مباح است، به خاطر گذرانيد كه الحاق نسب به عبّاس بايد نمود، آنگاه دعواى خلافت كرد؛ تا كسى را مجال اعتراض نباشد.
______________________________
(33) «تاريخ گزيده»، به اهتمام دكتر عبد الحسين نوايى، ص 292.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:173
پس اكثر اوقات حكايات موضوعه و غير موضوعه از سليط نقل مى كرد، و در اثناى تقرير آن حكايات مى گفت: «جدّم سليط چنين گفت» و «جدّم سليط چنين كرد» و گاهى بتقريبى مى گفت: «من پسر مسلم خطرنيم، و مسلم نبيره سليط بن عبد اللّه بن عبّاس بود.» حال آنكه سليط بندزاده عبد اللّه بوده.
تفصيل اين اجمال آنكه: عبد اللّه بن عبّاس جاريه اى داشت كه خدمت او مى كرد. نوبتى به آن كنيزك مباشرت نموده، ترك او گفت؛ و بعد از مدّتى غلامى از غلامان اهل مدينه به اجازت عبد اللّه، آن كنيزك را بخواست، و آن جاريه از آن غلام حامله شده پسرى آورد، عبد اللّه آن كودك را به بندگى گرفته، سليط نام كرد. بعد از وفات عبد اللّه، سليط خدمت وليد بن عبد الملك بن مروان اختيار كرد؛ و چون هميشه ميان بنى اميّه و بنى عبّاس ماده نزاع در حركت بود، وليد بن عبد الملك خواست كه علىّ بن عبد اللّه بن عبّاس را مالشى دهد؛ سليط را تحريك كرد كه دعوى نموده كه من فرزند عبد اللّه بن عبّاسم و جمعى به اشارت وليد به محكمه قاضى دمشق رفته شهادت دادند كه ما از عبد اللّه شنيديم كه مى گفت سليط از نطفه من است. قاضى چون مدّعاى وليد را يافته بود، حكم كرد كه سليط از اولاد عبد اللّه بن عبّاس است، و سليط
ميراث از علىّ بن عبد اللّه طلب كرده، از اين ممر آزار بسيار به علىّ بن عبد اللّه بن عبّاس رسيد.
پس ابو مسلم بعد از الحاق نسب خود به عبّاس، در سرّ مردم را به بيعت خود مى خواند، و دعوى امامت و خلافت مى كرد و در سنه ستّ و ثلاثين و مائه به عزيمت حجّ متوجّه عراق شد. چون به شهر انبار رسيد، سفّاح او را گرامى داشت. روزى ابو مسلم در مجلس نشسته بود كه ابو جعفر درآمد.
ابو مسلم به تعظيم او برنخاست؛ سفّاح گفت: اى صاحب الدّولة اين برادر من ابو جعفر است؛ سبب تغافل و باعث تجاهل چيست؟ ابو مسلم گفت: اين مجلس امير المؤمنين است، لا يقضى فيه الّا حقوقه. و در آن ايّام نيز ابو جعفر در كشتن ابو مسلم مبالغه بسيار نمود. ليكن سفّاح به قتل او راضى نشده «34» گفت: اگر او
______________________________
(34) در متن: «راضى شده».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:174
را بكشم، ديگر كسى بر ما اعتماد نكند، و مردمان ما را سرزنش كرده گويند: كسى را كشتند كه در تقويت دولت ايشان سعى تمام نموده بود.
ابو مسلم گمان برد كه سفّاح امارت حاجّ را به او دهد؛ سفّاح ابو جعفر را امير حاج گردانيد. اين معنى موجب ازدياد رنجش ابو مسلم گرديد. پس روى به مكّه آوردند. در اين رفتن از هر منزل كه ابو جعفر كوچ مى كرد ابو مسلم فرود مى آمد تا آب وفا كند. «35» و در آن ايّام كه در مكّه بودند، ابو مسلم سفّاح را به ظلم نسبت مى داد و مى گفت: ظالمى را بر مسلمانان گماشته ام، و غرضش آنكه مردم از سفّاح رغبت بگردانند؛ و
از براى آنكه مردم را به خويش مايل گرداند، و دلها بدست آورد، خلق را اطعام مى نمود. چون از مكّه مراجعت نمودند، در راه خبر فوت سفّاح رسيد.
سيزدهم ذى الحجّه سال صد و سى و ششم بود از هجرت، كه سفّاح به جهنّم پيوست. مدّت سلطنتش چهار سال و نه ماه بود. در وقت مردن ديگر باره وصيّت كرد كه بعد از من، ابو جعفر امام و خليفه است. و چون در وقت برگشتن، همه جا يك منزل ابو مسلم از ابو جعفر در پيش بود، نخست اين خبر به ابو مسلم رسيد. رسولى به ابو جعفر فرستاده او را تعزيت نمود؛ امّا تهنيت خلافت نگفت، و در عنوان نامه اى كه به او فرستاد، نوشته بود كه: «من ابى مسلم الى أبى جعفر» رنجش ابو جعفر از اين رهگذر متزايد گشت. ابو مسلم به تعجيل تمام به شهر انبار درآمده، خواست كه خلافت را به موسى بن عيسى كه پسر عمّ ابو جعفر بود بدهد و با او بيعت كند. او قبول نكرد و گفت: اگر سفّاح مرا ولى عهد ساخته بود، با وجود ابو جعفر به خلافت راضى نمى شدم. اكنون در حقّ او وصيّت كرده، چگونه قبول كنم؟ و موسى بن عيسى مذكور از مردم به جهت ابو جعفر بيعت گرفت. گفته اند كه تكليف نمودن ابو مسلم موسى بن عيسى را به خلافت به سبب آن بود كه نمى خواست كه خلافت بر ابو جعفر قرار گيرد.
چه مى دانست كه از او انتزاع نمودن مشكل روى خواهد داد و مى انديشيد كه اگر مردم را به بيعت خود تكليف نمايد، شايد كه با قلّت اعوان و انصار، آن
امر را
______________________________
(35) «تاريخ گزيده» ص 292.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:175
متمشى نتواند ساخت، و كار بر او به زيان آيد؛ چه بيشتر هواداران او از اهل خراسان بودند، و از آن گروه هزار تن بيش همراه نداشت. ديگر آنكه مى خواست در ميان بنى عبّاس فتنه اى حادث سازد، تا در اثناى اثارت فتنه، شايد كه به مقصود خود يعنى خلافت فائز گردد.
امّا چون ابو جعفر به انبار رسيد، و اين خبر شنيد كه ابو مسلم مى خواست كه خلافت را به موسى بن عيسى دهد در تاب رفت؛ و اين نيز يكى از اسباب كينه او گرديد.
آورده اند كه چون خبر فوت سفّاح و خلافت ابو جعفر در شام به عبد اللّه ابن علىّ بن عبد اللّه بن عبّاس رسيد، اكابر آن ديار را حاضر ساخته با ايشان گفت كه: در آن زمان كه سفّاح لشكر به جنگ مروان مى فرستاد، گفت هر كس امارت لشكر اختيار كرده، برود و مروان را مندفع سازد، ولى عهد من باشد. من آن كار اختيار كردم؛ الحال به موجب شرط سفّاح خلافت به من تعلّق دارد و جمعى بر طبق مدّعاى او شهادت دادند. اهل شام و جمعى از اهل خراسان كه در آنجا بودند با او بيعت كردند. ابو جعفر بر اين حال اطّلاع يافته ابو مسلم را به جنگ او فرستاد؛ و ابو مسلم در جنگ او عاجز شد. عاقبت لشكر او را به مكر و خدعه منهزم ساخت. در آن جنگ اموال بسيار با شمشير عبّاس بن عبد المطّلب بدست ابو مسلم افتاد. ابو جعفر كس به طلب شمشير و اموال فرستاد. ابو مسلم در خشم رفته گفت: من چندين هزار
كس را از براى پسر سلامه كشتم، او از من اموال مى طلبد؟ فرستاده مراجعت نموده آنچه شنيده بود، بازگفت. اين نيز يكى از ذخاير خاطر ابو جعفر گرديد.
و در همان ايّام مكتوبى از حسن بن قحطبه به ابو ايّوب كه وزير ابو جعفر بود رسيد؛ مضمون آنكه ابو مسلم را در مقام تمرّد و سركشى مى يابم.
از آن جهت كه چون نامه امير المؤمنين به او رسيد، آن را در پيش مالك بن هيثم انداخت، و هر دو بر آن نامه خنديدند. ابو ايّوب با قاصد گفت كه ما را پيش از اين معلوم شده. در آن وقت جمعى كثير به امامت ابو مسلم قائل شده بودند، و ايشان را جرمانيّه و خرّميّه و ابو مسلميّه مى گويند، و باز ايشان چندين
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:176
گروه شدند.
و هم در آن ايّام حسن بن قحطبه و حميد بن قحطبه دانستند كه ابو مسلم در سرّ، دعواى امامت و خلافت مى كند و مردم را به بيعت خود دعوت مى نمايد. پس حسن بن قحطبه نامه اى به ابو جعفر دوانيقى فرستاد كه آن ديو كه در دماغ عمّت عبد اللّه بن على جا كرده بود، اكنون در دماغ ابو مسلم مأوا ساخته. يعنى او نيز دعواى امامت و خلافت مى كند. ابو جعفر از رسيدن اين خبر بسيار تنگدل شد؛ و حميد بن قحطبه نيز به همين مضمون نامه اى فرستاد.
در «كفاية البرايا» و در بعضى ديگر از كتب معتبره مسطور است كه در آن اوقات ابو مسلم در سر دعواى حلول مى نمود، و مى گفت: خدا در آدم صفى حلول كرده بود، و بعد از او در همه پيغمبران حلول مى كرد، تا در محمّد-
صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- حلول كرد، و بعد از محمّد در من حلول كرده. و بعضى گفته اند كه سنباد مجوسى او را فريب داده با او گفت كه خدا در تو حلول كرده است. اين سخن در مزاج ابو مسلم خوش افتاده، دعواى حلول كرد.
بالجمله، ابو مسلم بى رخصت ابو جعفر متوجّه خراسان شد، و اين حركت سبب ازدياد خشم ابو جعفر شده نامه اى به او فرستاد كه امارت شام را نيز به تو دادم. بايد كه در شام و خراسان نايبان بگمارى و خود روى به اين جانب آرى كه در امور ملكى به رأى تو محتاجم. چون نامه به ابو مسلم رسيد، گفت پسر سلامه امارت شام و خراسان را به من مى دهد؛ در امارت اين دو ولايت، هيچ كس را به من منّت نيست. زيرا كه من اين دو ولايت را به قوّت بازوى و ضرب شمشير مسخّر كرده ام؛ و از حدّ جزيره در گذشت.
ابو جعفر از شهر انبار به روميّه مداين آمده، ديگر باره ابو مسلم را طلب داشت. ابو مسلم اجابت نكرد؛ به روايت اصح باز جوابهاى درشت فرستاد.
ابو جعفر عمّ خود عيسى بن عبد اللّه بن علىّ بن عبد اللّه بن عبّاس را به طلب او فرستاد، مفيد نيفتاد. عاقبت ابو جعفر به امراى خراسان نامه نوشت، بتخصيص به ابو داود كه از قبل ابو مسلم والى خراسان بود، كه اگر مرا امام و خليفه مى دانيد و اطاعت مرا بر خود واجب مى شناسيد، بايد كه اطاعت ابو مسلم
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:177
ننماييد و او را به خراسان راه ندهيد، كه او با من مخالفت مى نمايد. و آن را به
قاصد سريع السّيرى داده، او را به تعجيل تمام روانه ساخت. آنگاه ابو حميد طوسى را به نزد ابو مسلم فرستاده سفارش نمود كه به هر حيله اى كه توانى، بايد كه ابو مسلم را به اين طرف رسانى؛ و اگر ملاحظه نمايى كه به هيچ وجه به اين جانب نمى آيد، با او بگوى كه امير المؤمنين گفت كه از اولاد عبّاس نباشم اگر ابو مسلم بى اجازت من داخل به خراسان شود، نروم و او را به قتل نرسانم. ابو حميد در حوالى رى به ابو مسلم رسيده از در نصيحت درآمد و او را به مراجعت ترغيب نمود. چون ديد كه اثر نمى كند، گفت كه خليفه سوگند خورده كه اگر بى رخصت او به خراسان روى، از پى بيايد و تا تو را نكشد برنگردد.
و هم در آن ايّام نامه ابو داود و اكثر امراى خراسان به ابو مسلم رسيد كه بايد به هيچ وجه مخالفت امام جايز ندارى، و بى فرمان او عزيمت خراسان ننمايى كه راه نخواهى يافت. ابو مسلم مضطرب شده به ابو حميد گفت كه من ميل خراسان داشتم، به سخن تو عمل نموده ترك رفتن به آن جانب مى كنم و به خدمت امير المؤمنين مى آيم. ليكن از مزاج خليفه انديشناكم، و از غضب او بر جان خود مى ترسم. مى خواهم كه ابو اسحاق را اوّل به خدمت امير المؤمنين فرستاده، از رأى او استطلاع نمايم؛ آنگاه به درگاه گردون اشتباه شتابم. ابو حميد گفت: اين رأيى است بس پسنديده، و انديشه اى است بغايت حميده. پس ابو مسلم، ابو اسحاق را به روميّه مداين فرستاد نزد ابو جعفر دوانيقى.
محمّد بن الحسين- عليه الرّحمه- در
«كفاية» آورده كه ابو مسلم چون دانست كه او را به خراسان راه نمى دهند، و با قليلى از لشكر كه همراه دارد، به ابو جعفر بر نمى آيد، با مالك بن هيثم مشورت نموده قرار بر آن داد كه يكى از بنى فاطمه را برانگيزاند، شايد كه شيعه اماميّه از اطراف روى به او كنند و به اين وسيله ابو جعفر را مقهور سازد. آنگاه به تدريج طايفه اماميّه را مستأصل ساخته، خود به خلافت اشتغال نمايد. پس نامه اى به امام جعفر
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:178
- عليه السلام- فرستاده آن حضرت را تكليف خلافت نمود، و ابو اسحاق را به بهانه استمزاج نزد ابو جعفر دوانيقى فرستاد، و منتظر بود كه معلوم نمايد كه فريبش در حضرت صادق- عليه السلام- اثر مى كند يا نه؟
امّا قاصد چون به مدينه رسيد، به مجلس آن حضرت درآمده گفت: از پيش ابو مسلم نامه اى آورده ام. چون آن حضرت بر مضمون نامه و ما فى الضّمير ابو مسلم مطّلع بود، نامه از او نگرفت؛ و به او از روى خشم گفت كه: بيرون رو از اين مجلس. و مؤيد اين روايت است آنچه ثقة الاسلام محمّد بن يعقوب كلينى در روضه كافى روايت كرده به اسناد از فضل كاتب كه او گفت:
«كنت عند أبى عبد اللّه- عليه السلام-، فأتاه كتاب أبى مسلم، فقال ليس لكتابك جواب اخرج عنّا فجعلنا نسارّ بعضنا بعضا، فقال أىّ شى ء تسارّون يا فضل؟ انّ الله عزّ و جلّ ذكره لا يعجل لعجلة العباد و لإزالة. جبل عن موضعه أيسر من زوال ملك لم ينقض أجله». يعنى: «نزد ابى عبد اللّه جعفر بن محمّد الصّادق- عليه السلام- بودم
كه رسيد به آن حضرت نامه ابو مسلم. پس گفت آن حضرت با قاصد كه: كتابت تو را جواب نيست، بيرون رو از مجلس ما. فضل مى گويد كه بعضى از ما با بعضى سرگوشى مى نموديم و به پنهانى سخن مى گفتيم. پس گفت آن حضرت كه چه چيز در سرّ با هم مى گوييد اى فضل؟ بدرستى كه خداى تعالى شتاب نمى نمايد به واسطه شتاب كردن بندگان؛ و هرآينه زايل گردانيدن كوه از جايش آسان تر است از زوال ملكى كه منقضى نشده باشد زمان آن ملك».
و عبارتى كه محمّد شهرستانى، كه از جمله مشاهير علماى مخالفين است، در ملل و نحل «36» آورده كه:
«و كان أبو مسلم صاحب الدّولة على مذهب الكيسانيّة فى الأوّل، و اقتبس من دعاتهم العلوم الّتى اختصّوا بها، و أحسّ منهم أنّ هذه العلوم
______________________________
(36) «ملل و نحل» شهرستانى، تحقيق محمد سيد كيلانى، چاپ مصر، 1381 ه (جزء اول) ص 154.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:179
مستودعة فيهم، فكان يطلب المستقرّ فيه، فنفذ «37» الى الصّادق جعفر بن محمّد [رضى الله عنهما]: إنّى قد أظهرت الكلمة و دعوت النّاس عن موالاة بنى اميّه الى موالاة أهل البيت، فان رغبت فيه، فلا مزيد عليك. فكتب اليه الصّادق [رضى الله عنه] ما أنت من رجالى و لا الزّمان زمانى. فحاد أبو مسلم الى أبى العبّاس عبد الله بن محمّد السفّاح و قلّده أمر الخلافة» بيشتر كذب است و افترا؛ زيرا كه ثقات رواة آورده اند كه پيش از ظهور ملك بنى عبّاس، ابو سلمه خلّال بود كه نامه اى به امام جعفر- عليه السلام- فرستاد، و ابو مسلم آخر او را به همين سبب به قتل رسانيد. دگر آنكه ثقات و
عدول روايت كرده اند، و به تواتر رسيده كه لشكر خراسان چون به كوفه رسيدند، حسن بن قحطبه و حميد بن قحطبه سفّاح را بر تخت نشانيدند. آنگاه نامه به ابو مسلم فرستاده، او را مطّلع ساختند. پس ابو مسلم در آن وقت اظهار مذهب باطل خود كرده، از براى سفّاح از اهل خراسان بيعت گرفت.
با آنكه عبارت شهرستانى هم مشتمل است بر ذمّ ابو مسلم، چه بر فرض صحّت قول او امام- عليه السلام- در جواب نامه ابو مسلم نوشته خواهد بود كه تو از رجال ما، يعنى شيعه ما نيستى؛ و كلام معجز نظام حضرت امير- عليه السلام- كه «و لإزالة جبل عن موضعه أيسر من زوال ملك لم ينقض أجله» چنانكه ثقة الاسلام روايت كرده، دليلى است روشن و برهانى متين بر آنكه نامه فرستادن ابو مسلم بعد از استقرار ملك بنى عبّاس بوده.
امّا ابو اسحاق چون به روميّه مداين رسيد، ابو جعفر او را نويدها داده با [او] گفت كه به هر نوع كه دانى و به هر حيله كه توانى، بايد كه ابو مسلم را از رفتن به خراسان مانع شده او را به اين جانب رسانى و به عواطف ما اميدوار باشى. چون قاصد ابو مسلم كه به مدينه رفته بود، مراجعت نمود و احوال گفت، و ابو مسلم دانست كه حضرت امام جعفر- عليه السلام- را فريب نمى توان داد، به كار خود فرو ماند. مقارن اين حال ابو اسحاق از روميّه مداين رسيده دمدمه و فسون تمام بكار برد تا ابو مسلم متوجّه روميّه شد، و چون به آن بلده
______________________________
(37) «ملل و نحل»: «فبعث».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:180
نزديك رسيد، ابو
جعفر فرمود تا امرا و اركان دولت استقبال كردند. ابو مسلم مستظهر و قوى خاطر گشته، به شهر داخل شد؛ و در روز چهارم از نزول او در روميّه، ابو جعفر دوانيقى عثمان بن نهيك را با سه سرهنگ در حجره اى كه در جنب مجلس او بود، مسلّح نشانيده سفارش نمود كه چون ابو مسلم حاضر شود و من سه نوبت دست بر دست زنم، بيرون آمده كارش به اتمام رسانيد.
چون ابو مسلم حاضر شد، ابو جعفر با او خطاب كرده گفت: يا ابن اللّخناء! ياد دارى كه با من چه ها كردى در زمان برادرم، بر تو سلام كردم جواب ندادى؛ و شيعه ما و پسر شيعه ما سليمان كثير را در حضور من به شمشير زدى؛ و چون برادرم فوت شد، خواستى كه خلافت را كه حقّ من بود، به پسر عمّم موسى بن عيسى دهى؛ و آمنه بنت على را كه عمّه من است، طلبكارى نمودى، و زعمت اين بود كه همسر اويى؛ و مرا پسر سلامه خواندى؟ ابو مسلم گفت: يا امير المؤمنين! من آن كسم كه ظاهر كردم دولت شما را، و تمهيد نمودم از براى شما امر شما را. ابو جعفر گفت: يا بن الخبيثه، اين از آن جهت بود كه حق تعالى مى خواست اظهار دعوت ما را، و نصرت دولت ما را بسوى ما، و اگر كنيزك سياهى به جاى تو مى بود، آنچه از تو ظاهر شد، از او به ظهور مى رسيد. يا ابن الفاعله! خود را در نسب به ما ملحق ساختى، و غرضت آن بود كه دعواى امامت و خلافت كنى؟ مگر عالميان نمى دانستند كه تو بنده
و بندزاده معقلى؟ و اگر تو از اولاد سليط مى بودى، آخر بندزاده ما بودى. ابو مسلم گفت: يا امير المؤمنين! من كيستم كه به سبب من به اين مرتبه در غضب مى روى؟ ابو جعفر گفت: تو آنى كه دعواى خدايى كردى. و چون سخن به اين مقام رسيد، دست بر دست زد، و آن چهار تن با شمشيرهاى برهنه از آن حجره بيرون آمدند. ابو مسلم پيش دويده در پاى ابو جعفر افتاد كه پايش را ببوسد، و در آن حالت خواست بگويد: يا امير المؤمنين، گفت: يا رسول اللّه! الامان! ابو جعفر لگدى بر سرش زده گفت: «ويلك يا عدو اللّه أ لم تفرق بين امير المؤمنين و رسول اللّه؟» يعنى: «واى بر تو اى دشمن خدا، آيا تو فرق نكردى ميان امير المؤمنين و رسول خدا؟» پس شمشيرها در او گذاشتند.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:181
ابو مسلم گفت: وا نفساه! ابو جعفر لگدى ديگر بر سرش زده گفت: «يا ابن الخبيثه! فعال الجبّارين و جزع الصّبيان؟» يعنى: «اى پسر خبيثه، به فعل گردن كشان اقدام مى نمايى، و جزع كودكان پيش مى آورى؟» ابو مسلم گفت: «ابقنى لعدوّك يا أمير المؤمنين.» يعنى: «باقى گذار مرا از براى دفع كردن دشمنانت، اى امير المؤمنين.» ابو جعفر گفت: «اىّ عدو اعدى منك؟» يعنى: «كدام دشمن از تو دشمن تر است؟» آخرين سخنش همين بود. پس شمشيرها پياپى شده كارش به اتمام رسيد. ابو جعفر در آن حالت اين ابيات مى خواند:
زعمت انّ الدّين لا ينقضى فاكتل بما كلت أبا مجرم «38»
اشرب كئوسا كنت تسقى بها «39»أمرّ فى الحلق من العلقم
حتّى متى تضمر بغضا لناو أنت فى النّاس بنا تنتمى
فتدّعى الأمر و من بعده تزعم
حل الاله بمجرم «40» بعد از آن فرمود كه او را در آن بساطى كه بر سر آن كشته شده بود، پيچيده در گوشه همان حجره انداختند. در آن هنگام موسى بن عيسى كه پسر عمّ ابو جعفر بود از در درآمده پرسيد كه ابو مسلم كجاست؟ ابو جعفر گفت:
«ها هو ملفوف فى ذلك البساط.» يعنى: «اينك پيچيده شده است در اين گليم.» موسى بن عيسى گفت: ابو مسلم را كشتى؟ اكنون چاره هزار سرهنگ او كه بر در اين قصر ايستاده اند و به الوهيّتش اعتراف دارند چون مى كنى؟ ابو جعفر حاجب را بيرون فرستاد كه با مردم ابو مسلم گفت كه خليفه مى گويد كه: ابو مسلم بنده اى بود، از حدّ خود تجاوز نموده جزاى اعمال و پاداش افعال خود يافت. شما دل خوش داريد كه اگر قبل از اين ملازم ابو مسلم بوديد، من بعد ملازم ما خواهيد بود؛ و در آن اثنا سر ابو مسلم را
______________________________
(38) «كامل»: «فاستوف بالكيل أبا مجرم»؛ الروض المعطار: «فاستوف بالصاع ...».
(39) «كامل»: «سقيت كأسا كنت تسقى بها».
(40) اين مصرع در اصل هر دو نسخه چنين است. و آن را در مأخذى نيافتم تا بتوانم تصحيح كنم.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:182
با بدره هاى زر از بام قصر به زير انداختند. آنها كه به الوهيّت ابو مسلم قائل بودند، چون زر ديدند، هر يك از آن قدرى ربوده سر خود گرفتند! ابو جعفر حكم كرد كه ابو مسلم را با آن گليم در شط انداختند.
راقم حروف گويد: عجب حالتى است كه ابو مسلم مروزى در روميّه مداين كشته شده، و تن ناپاك و جثّه خبيثه او را در آب انداختند، يكى از
جهّال در حوالى نيشابور علامت قبرى ساخته بود و آن را قبر ابو مسلم نام كرده؛ و عجبتر آنكه با وجود آنكه شاه جنّت مكان فردوس آشيان فرموده كه آن صورت قبر را ويران كرده بودند، بعد از رحلت آن حضرت به صدر جنّت، ديگرى از جهّال به تعمير آن موضع پرداخته بود، و آن محل را مطاف عوام كالانعام ساخته و هيچ تأمّل ننموده كه اگر ابو مسلم مخالف اهل البيت نمى بود، شاه عليّين آرامگاه به تخريب قبرى كه به او نسبت مى دادند، كى اشارت مى فرمود؟ چون اين خبر معروض رأى انور اقدس شاهى ظل اللّهى گرديد، فرمود كه بار ديگر آن مكان را ويران و با خاك يكسان ساختند.
پس بدان اى مؤمن پاكيزه اعتقاد! واى دوستدار عترت خير العباد! كه ملاحده و نواصب ابو مسلم را بغايت دوست مى دارند، و تخم محبتش در فضاى سينه مى كارند؛ ملاحده به سبب آنكه شنيده اند كه او دعواى حلول كرده، و نواصب به واسطه آنكه او اوّل آل عبّاس را تقويت نموده و خلافت را به ايشان داده؛ و نواصب بنى عبّاس را خلفاى باستحقاق مى دانند و در دوستى ايشان غلوّى تمام مى نمايند. از جمله صاحب كتاب «الانباء فى تاريخ الخلفاء» در كتابش آورده است كه:
ذكر من بويع له بالخلافة فى أيّامهم أى أيّام بنى أميّه
ابو عبد اللّه الحسين بن على بن أبى طالب بايعه أهل الكوفة سنة تسع و خمسين، و من جملة من بويع له بالخلافة فى زمان بنى أميّه أبو بكر عبد اللّه بن الزبير بن العوام، و من جملة من بويع له بالخلافة فى أيّامهم محمّد بن الحنفيّه و الضّحاك بن قيس بن
خالد و عمرو بن سعيد بن أبى العبّاس بن أميّه، و منهم عبد الرّحمن بن محمّد الأشعث الكندىّ و يزيد بن مهلّب بن أبى صفرة الأزدىّ
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:183
و عبد العزيز بن عبد اللّه بن جعفر بن أبى طالب و لم يتمّ لواحد من هؤلاء أمرها الى أن انتقل الحقّ الى أهله و رجع الى مستحقّه و أفضت الخلافة الى من وعد اللّه و رسوله بها لورثته، فانّه قد روى فى الصّحاح عن النبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- انّه حين استسقى ليلة الجنّ أتاه العبّاس بماء فشربه، ثمّ قال فيه العبّاس يمدحه بأبيات طويلة منها:
من قبلها طبت فى الظّلال و فى مستودع حيث يخصف الورق
ثم هبطت البلاد لا بشرو أنت لا نطفة و لا علق فلمّا بلغ الى قوله:
و أنت لمّا ولدت أشرقت الأر ... ض و ضاءت بنورك الأفق
قال النّبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-: يا عمّ! أ لا أصلك أ لا- أجزيك؟! قال: بلى يا رسول اللّه، و ما أحوجنى الى ذلك! قال انّ اللّه افتتح هذا الامر بى و سيختمه بولدك. و فى رواية أخرى: انّ النبى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- لمّا نزل عليه جبرئيل بقباء أسود و عمامة سوداء قال له ما هذا الزّىّ يا جبرئيل؟ فقال جبرئيل: يا محمد يأتى على النّاس زمان يعزّ الاسلام فيه بهذا السّواد، فقال له النّبىّ: رئاستهم ممّن تكون؟ فقال جبرئيل- عليه السلام- أهل المناطق من وراء جيحون دهاقنة الصغد و التّرك.»
مى گويد كه: «در زمان بنى اميّه، مردم كوفه با ابو عبد اللّه حسين بن على بن ابى طالب بيعت كردند، و هم در ايّام بنى اميّه جمعى
با عبد اللّه بن الزّبير و گروهى با محمد بن الحنفيّه بيعت كردند، و همچنين با ضحاك بن قيس و با عمرو بن سعيد و با عبد الرّحمن بن محمد بن اشعث و با يزيد بن مهلّب و با عبد العزيز بن عبد اللّه؛ و تمام نشد از براى يكى از اينها امر خلافت، تا وقتى كه منتقل شد حقّ، يعنى خلافت، به اهل خلافت و مستحق خلافت؛ آن كسانى كه خدا و رسول خدا خلافت را به ايشان وعده كرده بودند. و بازمى گويد كه روايت كرده است در صحاح كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- در ليلة الجن تشنه شد، عبّاس آب آورد و پيغمبر آب خورد. بعد از
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:184
آن عبّاس بيتى چند در مدح پيغمبر گفت. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فرمود كه اى عمّ! آيا جايزه ندهم به تو؟ گفت: يا رسول اللّه! يا رسول اللّه! بده. گفت: خدا فتح اين امر به من كرد، و زود باشد كه ختم اين امر كند به فرزندان تو.
و باز اين كذّاب ملعون مى گويد كه در روايت ديگر است كه جبرئيل به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- نازل شد و قباى سياهى پوشيده بود و عمامه سياهى بر سر داشت. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- پرسيد كه اين چه پوشش است؟ جبرئيل گفت: يا محمد، زمانى بر مردم بيايد كه عزيز كنند گروهى اسلام را به اين سياهى! پيغمبر پرسيد كه رياست ايشان به كه متعلّق باشد؟ جبرئيل گفت: اهل كمربندها، از آنجانب رود جيحون، دهقانان صغد و ترك».
پس ملاحظه نماى
كه اين بدبختان تا چه مرتبه غلوّ نموده اند در دوستى مخالفان اهل البيت، كه گاه مى گويند حسين بن على بن ابى طالب- عليه السلام- اهليّت خلافت و امامت نداشت، و مستحقّ آن نبود، و بنى عبّاس اهل و مستحقّ آن بودند؛ و گاه افترا بر خدا و رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و جبرئيل- عليه السلام- مى زنند در مدح بنى عبّاس، كه از سخت ترين مخالفان اهل البيت بودند.
امّا نزول جبرئيل در مادّه بنى عبّاس بر وجهى كه محمد بن بابويه قمى در من لا يحضره الفقيه آورده، چنان است كه: روى انّه هبط جبرئيل على رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- فى قباء اسود و منطقة فيها خنجر، فقال يا جبرئيل ما هذا الزّىّ؟ فقال زىّ ولد عمّك العبّاس يا محمّد! ويل لولدك من ولد عمك العبّاس! فخرج النّبىّ- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- الى العبّاس، فقال: يا عمّ، ويل لولدى من ولدك! فقال: يا رسول اللّه، أ فأجبّ «*» نفسى؟ فقال: جرى القلم بما فيه.»
يعنى: «جبرئيل فرود آمد به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- [و پوشيده بود قباى سياهى و كمربندى و بر آن كمربند خنجرى بود. پيغمبر- صلّى اللّه
______________________________
* اين كلمه به معنى «أ فأخصى» است.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:185
عليه و آله و سلّم-] «41» فرمود كه اى جبرئيل، اين چه پوشش است؟ گفت پوشش فرز [ند] ان عمّت عبّاس، يا محمد! واى بر فرزندان تو از فرزندان عمّت عبّاس! پس بيرون آمد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و با عبّاس گفت كه اى عمّ، واى بر فرزندان من
از فرزندان تو! عبّاس گفت: يا رسول اللّه، آيا من قطع كنم نفس خود را؟ پيغمبر فرمود كه جارى شد فلم تقدير به آن.». گوئيا جبرئيل به آن زىّ و پوشش از آن جهت به حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- نزول نمود كه بعد از آنكه آن حضرت سؤال نمايد، آن جناب را خبر دهد كه بنى عبّاس بر اولاد اطهار آن سرور ظلمها خواهند كرد.
باز نواصب از غايت شقاوت افترا زدند بر حضرت امير المؤمنين- عليه السلام- در تعريف ابو مسلم مروزى و خلفاى بنى عبّاس. چنانكه مى گويد كه روزى از روزهاى حرب صفّين امير المؤمنين- عليه السلام- فرمود كه: «وا أبا مسلماه؟» يعنى: «ابو مسلم كجاست؟» محمد بن الحنفيه گفت: وى در آخر صفوف است. فرمود كه: اى فرزند، مراد من ابو مسلم خولانى نيست، مقصود من صاحب جيش ماست كه از جانب مشرق با رايات سياه بيرون آمده، و چندان محاربه كند كه خداى تعالى به واسطه وى حق را در مركز خود قرار دهد. خوشا وقت آنها كه با وى موافقت نموده در اعلاى دين و نگونسازى ظالمان جدّ و جهد نمايند. غرض آن بدبختان از اين افترا كه بر امير مؤمنان- عليه السلام- زده اند، آن است كه گويند آن حضرت شهادت داد كه خلفاى بنى عبّاس بر حقّ اند. پس اينكه خلافت بر ايشان رسيد، حق در مركز خود قرار گرفت. پس بدا حال طايفه اى كه بر خدا و ملائكه و مصطفى و مرتضى افترا زنند در مدح ظالمان و مخالفان اهل البيت.
بدان اى شيعه صافى عقيده كه مخالفان اهل البيت همگى ملعونند.
خصوصا آن كسانى كه ظلم
بر آن حضرات عالى درجات كرده اند و حق ايشان را به ناحق گرفته، و كسانى كه راه امداد و يارى و طريق اعانت و
______________________________
(41) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:186
مدد كارى آن ظالمان و عاصيان پيمودند. و به تواتر رسيده كه ابو مسلم مروزى بنى عبّاس را تقويت نموده خلق را به بيعت ايشان درآورد، و امامت و خلافت را كه حق اهل البيت (ع) بود، به ايشان داد، چنانكه مذكور گشت. و حضرت عزّت تعالى ذكره در كلام مجيد و فرقان حميد مى فرمايد كه: «وَ لا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ» «42» يعنى: «ميل منماييد به آن كسانى كه ظلم كرده اند، كه آتش دوزخ شما را فرو مى گيرد.» پس به مدلول آيه مذكوره، هر كس ميل به ابو مسلم كند، از اهل جهنّم است. زيرا كه ظلم از اين بزرگتر نمى باشد كه كسى حقّ اهل البيت پيغمبر را گرفته، به دشمنان ايشان دهد؛ و اعداى اهل البيت را تقويت نموده، ايشان را بر آن حضرات رفيع الدّرجات مسلّط سازد.
بيضاوى در تفسير اين آيه آورده كه: «فلا تميلوا اليهم أدنى ميل، فانّ الرّكون هو الميل اليسير، كالتّزيّى بزيّهم و تعظّم ذكرهم» يعنى: «ميل مكنيد به ظالمان اندك ميل كردنى، بدرستى كه ركون به معنى اندك ميل كردن است، مانند متزيّى شدن به زىّ ظالمان، و تعظيم ايشان را ذكر نمودن».
پس بنابراين، خواندن و شنيدن قصّه موضوعه و منسوبه به ابو مسلم مروزى كه مشتمل بر تعظيم ذكر اوست، باعث دخول نيران است و سبب گرفتارى به آتش سوزان.
و نوّاب مشار اليه در «مطاعن المجرميّه» آورده كه: «قال الصّادق- عليه السلام- من شكّ فى كفر
اعدائنا و الظّالمين لنا فهو كافر.» يعنى:
«حضرت امام جعفر صادق- عليه السلام- فرمود كه: «هر كه شك كند در كفر دشمنان ما و در كفر ظلم كنندگان در حقّ ما، پس او كافر است.» و اگر كسى در كفر ابو مسلم مضايقه داشته باشد، به واسطه آنكه او با بنى اميّه مخالف بوده، از مقوله آن است كه در كفر عبد الله زبير مضايقه نمايد، و متمسّك شود به آنكه او با بنى اميّه دشمن بوده؛ يا حجّاج يوسف ثقفى را كافر و ملعون نداند، و مستند شود به آنكه او عبد اللّه زبير را با بسيارى از
______________________________
(42) صدر آيه 113 سوره مباركه هود.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:187
زبيريان كشته؛ يا مناقشه نمايد كه شبيب شيبانى كافر و ملعون نيست، و چنگ در زند به آنكه او با حجّاج بن يوسف ثقفى جنگها كرده و از مردم او بى حدّ به قتل رسانيده؛ و فساد اين گونه اعتقاد بر ارباب رشد و رشاد كالشّمس فى الضّحى در عين ظهور و جلاست.
نواب خاتمة المجتهدين و رئيس المحقّقين در «مطاعن المجرميّه» مى فرمايد كه ابو مسلم مروزى قهرمان «*» ظالمى بود از جانب بنى عبّاس؛ چنانكه حجّاج يوسف ثقفى بود از جانب بنى اميّه.
مؤلّف اين مختصر گويد كه بعضى از ارباب تواريخ آورده اند كه حجّاج بن يوسف ثقفى هزار كس را بالتّعيين كشته؛ و برخى از ارباب سير در مؤلّفات خود ايراد نموده اند كه ابو مسلم مروزى سيصد هزار كس بالتعيين كشته؛ و عوام اين را از شجاعت او مى شمردند. همانا معنى بالتعيين را نمى دانند، بلكه تصوّر مى كنند كه اين كشتن در ميادين و معارك از او به ظهور رسيده؛ چنانكه
[قصّه] خوانان در آن قصّه كاذبه مى گفتند.
بدان اى محبّ خاندان كه آنچنان كه حجّاج بن يوسف ثقفى هر كس را كه بر خلاف بنى اميّه يافت مى كشت، به سبب دوستى كه با بنى اميّه داشت؛ ابو مسلم هر كس را كه بر خلاف بنى عبّاس مى ديد، به قتل مى رسانيد، به واسطه محبّتى كه با بنى عبّاس مى ورزيد. و از جمله كسانى كه ابو مسلم بالتّعيين كشته بود، يكى عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر طيّار است كه فرمود تا مالك بن هيثم او را به قتل رسانيد، و حكايت كشته شدن شاهزاده عبد اللّه در اكثر كتب تواريخ مذكور است، و مقبره آن جناب در هرات به مزار سادات مشهور.
پس چون مشخّص شد كه ابو مسلم ظالم بوده، بلكه به دلايل قاطعه و اخبار متواتره كفرش ثابت گشت، هر كس با او دوستى ورزيد، به دليل آيه كريمه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آباءَكُمْ وَ إِخْوانَكُمْ أَوْلِياءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَى الْإِيمانِ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ» «43» و آيه رفيعه
______________________________
* قهرمان به معنى كارفرما است.
43 آيه 23 سوره مباركه توبه.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:188
«وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ» «44»، او نيز از جمله ظالمان است، و سزاوار آتش سوزان.
نوّاب خاتمة المجتهدين در كتاب «مطاعن المجرميّه» حديث صحيحى به اسناد خود در طعن ابو مسلم ذكر فرموده؛ اين ضعيف خوفا للاطناب از سر نقل اين در گذشت، و طالب اطّلاع را به مطالعه آن كتاب اشارت نمود.
ديگر، بدان كه مطاعن ابو مسلم بسيار است، و اين مختصر را گنجايش تمامى آن نيست. پس
اگر كسى خواهد كه بر بعضى ديگر از مساوى «45» او اطّلاع يابد، بايد كه به «منهج النّجات» رجوع نمايد كه در آن كتاب اكثر مطاعن او از كتب معتبره و به طرق متنوّعه، منقول و مذكور است.
اكنون بتحرير يكى [از] فتاوى نوّاب خاتمة المجتهدين كه در اين باب است، اكتفا مى رود.
بدان كه در جواز لعن ابو مسلم مروزى، بسيارى از ارباب تولّا و اصحاب تبرّا از نوّاب مشار اليه استفتا مى نمودند، و آن جناب به خطّ شريف افتا مى فرمود، و به توقيع منيع آن فتاوى را مزيّن مى نمود. چون يكى از آن صحايف گرامى به دست اين ضعيف افتاده بود خواست كه صورت آن از براى ازدياد فوايد مؤمنان در اين مختصر ثبت افتد.
صورت استفتا اين است:
ما قول شيخنا و سيّدنا و سندنا و مولانا و هادينا قدوة أرباب الافادة و التّحقيق، زبدة أصحاب الهداية و التدقيق، محيى مراسم أئمّة الطّاهرين، وارث علوم الأنبياء و المرسلين، أستاد أهل الحقّ و اليقين، أسوة الفضلاء المتبحّرين، صفوة العلماء الرّاسخين، ظهير الاسلام خاتمة المجتهدين- خلّد اللّه ظلال ارشاده و اجتهاده و افادته و افاضته على مفارق المسلمين الى يوم الدّين- فى أبى مسلم المشهور المروزى أ يجوز اللّعن عليه أم لا؟ بيّنوا تؤجروا.
______________________________
(44) ذيل آيه 51 سوره مباركه مائده.
(45) مساوى (م) بديها، كردارها يا گفتارهاى زشت و بد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:189
و صلّى اللّه على محمّد و آله اجمعين.
صورت فتوى اين است:
الثّقة باللّه وحده، نعم، يجوز اللّعن عليه، بل الطّعن على من يميل اليه، و انّ البراءة منه واجبة على كلّ واحد من المؤمنين، لأنه رأس من رءوس المخالفين و معاند من معاندى أئمّة المعصومين، الّذين افترض اللّه
سبحانه مودّتهم و عداوة أعدائهم على الخلق أجمعين، فلا يسمع قصّته الكاذبة الّذى يلفقونها القاصّون فى ماحه، و لا يمنع اللّاعنين عن لعنه الّا الفاسقون
موضع مهر نوّاب مشار اليه
حاصل معنى استفتا و فتوى اين است كه از نوّاب عالى پرسيده اند كه: «چه مى فرمايى در باب ابو مسلم مروزى كه مشهور است؟ آيا جايز است لعنت كردن بر او؟» نوّاب مستطاب در جواب فرمودند كه: «بلى، جايز است لعن كردن بر او، بلكه جايز است طعن زدن هر آن كسى را كه ميل كند به سوى او، و بدرستى كه تبرّا نمود [ن] از او واجب است بر هر يكى از مؤمنان، از براى آنكه او رأسى است از رئوس مخالفين و معاندى است از معاندين ائمّه معصومين؛ آن أئمّه كه واجب گردانيده است خداى سبحانه و تعالى دوستى ايشان را و دشمنى دشمنان ايشان را بر تمام خلق، پس گوش نمى كند قصّه دروغ او را، آن قصّه كه در هم بافته اند قصّه خوانان در مدح او، و منع نمى كند لعن كنندگان را از لعن كردن بر او الّا فاسقان».
و قتل ابو مسلم در بيست و پنجم ماه شعبان سال صد و سى هفتم از هجرت وقوع يافته. از خروج ابو مسلم تا زمانى كه سفّاح بر تخت نشست، دو سال و پنج ماه و هيجده روز بود، چنانكه گذشت؛ و از ابتداى سلطنت سفّاح تا ابتداى حكومت ابو جعفر دوانيقى، چهار سال و نه ماه؛ و از اوّل پادشاهى ابو جعفر تا كشته شدن ابو مسلم مروزى، هشت ماه و دوازده روز. پس، از زمانى كه ابو مسلم خروج كرد تا هنگامى كه كشته شد، هفت
سال و يازده ماه بوده باشد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:190
سنباد را در نيشابور مقام بود، و فى الجمله ثروتى داشت. در آن زمان كه ابو مسلم از پيش ابراهيم بن محمد به مرو مى رفت، به نيشابور رسيد. سنباد او را به خانه برده شرايط مهمانى به جاى آورد. پس در وقتى كه ابو مسلم از جانب بنى عبّاس حاكم ديار خراسان شد، ميان سنباد و طايفه اى از اعراب كه در نواحى نيشابور ساكن بودند، نزاعى روى نمود. سنباد التجا به ابو مسلم برد.
ابو مسلم سنباد را شناخته به پاداش نانى كه در خوان او خورده بود، هزار كس به او داد تا بر سر آن طايفه رفته، تمام آن قبيله را كه مظهر كلمتين بودند، قتل كرد؛ و بعد از آن سنباد و برادرش لباس سياه پوشيده ملازم ابو مسلم شدند.
و در ايّام حكومت ابو مسلم، گبران خراسان و رى و طبرستان به استظهار آن دو برادر نسبت به اهل اسلام تعدّى تمام مى نمودند. چون خبر قتل ابو مسلم به سنباد رسيد، گبران آن چند ولايت را جمع كرده ايشان را به طلب خون ابو مسلم ترغيب نمود؛ همگى با او متّفق شده به عزم تسخير قزوين روى به آن جانب آوردند حاكم قزوين خبر يافته شبيخونى بر سر ايشان برد و همه را در سلاسل و اغلال كشيده نزد ابو عبيده حنفى والى رى فرستاد، و بنابر آنكه ابو عبيده را با سنباد سابقه معرفتى بود، ابراء ذمّه او كرده گفت: او ذمّى است، و به امثال اين مهمات كارى ندارد، و گبران را از بند رهايى داده، به خوار رى فرستاد. سنباد مردم
آن ناحيه را با خود يار ساخته، به جنگ ابو عبيده روى آورد؛ و چون دو لشكر صف آراستند، سنباد فرياد بر آورد كه: يا ابا مسلم، يا ابا مسلم، و چون در آن دو سپاه بسيارى بودند كه بعضى قائل به امامت، و برخى معترف به الوهيّت ابو مسلم بودند، از هر دو لشكر خروش «يا ابا مسلم» برخاست. ابو عبيده خائف شده بگريخت و در شهر متحصّن شد.
سنباد شهر را گرفته او را به قتل رسانيد؛ و بيشتر متروكات ابو مسلم در آن شهر بود، تمام را به دست آورده، در اندك روزى عدد لشكرش از صد هزار متجاوز شده، تا به نيشابور مسخّر كرد. با مسلمانان كه در لشكرش بودند مى گفت
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:191
كه: چون ابو جعفر قصد قتل ابو مسلم كرد، ابو مسلم به صورت مرغ سفيدى شده پرواز نمود. و با بعضى مى گفت كه: ابو مسلم خدا بود، بر آسمان رفت. و با مجوس مى گفت كه مدّت دولت و اقبال مسلمانان منقضى شده است، اكنون وقت ظهور و مقدّمه ملك ساسانيّه است. دل خوش داريد كه به مكّه رفته، آن ديار را ويران خواهم كرد و بر جاى كعبه آتشكده خواهم ساخت.
چون خبر استيلاى سنباد به ابو جعفر دوانيقى رسيد، جمهور عجلى را به جنگ او فرستاد. در نواحى ساوه تلاقى فئتين دست [داد]. جمهور لشكر سنباد را به تدبير منهزم ساخت، و در آن واقعه هفتاد هزار كس از مردم سنباد تلف شدند. سنباد پناه به والى طبرستان برد و حاكم آن ديار از او و مردمش ديّارى نگذاشت.
و در سال صد و چهل و پنجم از هجرت ابو
جعفر دوانيقى شهر بغداد را بنا كرد.
و در سال صد و چهل و هشتم، آن ملعون فرمود تا زهر به حضرت امام جعفر صادق- عليه السلام- خورانيده، آن جناب را شهيد كردند، و آن سرور در بقيع مدفون گشت.
«قيل للصّادق- عليه السلام-: ما حكم من زار أحدكم؟ قال- عليه السلام-: كان كمن زار رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.»
يعنى: «گفته شد مر حضرت امام صادق- عليه السلام- را كه چيست حكم آن كسى كه زيارت كند [يكى] از شما را؟ گفت امام صادق- عليه السلام-: هست همچون كسى كه زيارت كند رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- را».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:192
ديگر، روايت است كه حضرت امام رضا- عليه السلام- فرمود كه:
انّ لكلّ امام عهدا فى أعناق شيعته و أوليائه، و انّ من تمام الوفاء بالعهد و حسن الاداء زيارة قبورهم؛ فمن زارهم رغبة فى زيارتهم و تصديقا بما رغبوا فيه، كانوا شفعاء [له] يوم القيامة.» يعنى: «بدرستى كه هر امامى را عهدى است در گردن شيعه او و دوستان او، و بدرستى كه از تمام كردن وفاست به عهد ايشان و نيكى اداى حقّ ايشان، زيارت كردن قبرهاى ايشان. پس هر كس كه زيارت كند قبرهاى ايشان را در حالتى كه رغبت داشته باشد به زيارت ايشان و اعتقاد داشته باشد به آنچه رغبت كرده در آن، يعنى به ثواب و فضيلت آن قائل باشد، هستند آن امامان شفاعت كنندگان او در روز قيامت».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:193
ولادت با سعادتش به روايت شيخ شهيد- عليه الرّحمة- در روز يكشنبه هفتم صفر سال صد و بيست و هشتم از هجرت بوده. مدّت خلافت و امامتش سى و پنج سال. شهادتش در بيست و چهارم رجب سنه ثلاث و ثمانين و مائه روى نمود. مدّت عمر شريفش پنجاه و پنج سال، قبر منوّرش در مقابر قريش است در بغداد.
كنيتش: ابو ابراهيم و ابو الحسن و ابو على؛ لقبش:
كاظم و عبد الصّالح است. و آن حضرت را به روايت شيخ مفيد- قدس اللّه سرّه- سى و هفت فرزند بوده «1»، از آن جمله: حضرت امام رضا- عليه السلام- است، و ابراهيم و عبّاس و قاسم و احمد و محمد و حمزه و اسماعيل و هارون و حسن و عبد اللّه و اسحاق و زيد و عبيد اللّه و حسين و فضل و سليمان و فاطمة الكبرى و فاطمة الصّغرى و رقيّة الصّغرى و امّ كلثوم و امّ جعفر و لبابة و زينب و خديجة و عليّة و آمنة [و حسنه] «2» و بريهة و عائشة و امّ سلمة و ميمونة و امّ كلثوم.
______________________________
(1) «ارشاد» مفيد، ص 323.
(2) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:194
مروى است از شقيق بلخى كه گفت: در سال صد و چهل و نهم از هجرت به حجّ مى رفتم. چون به قادسيّه رسيدم، در ميان حاجيان مردى ديدم صوف پوش كه تنها نشسته بود. با خود گفتم اين جوان صوفى اى است كه مى خواهد معاش خود را از اهل قافله بگذراند. چون نزديك رسيدم، گفت:
«يا شقيق اجتنبوا كثيرا من الظّن انّ بعض الظّن اثم» «4» اين بگفت و برفت، و از نظرم غايب شد. هر چند شتافتم، او را نيافتم، تا به منزل ديگر رسيدم. آن جوان را ديدم كه در سر چاهى ايستاده، ركوه اى «5» در دست داشت و مى خواست كه آب بكشد. ركوه از دستش بيفتاد در چاه. پس روى به سوى آسمان كرده گفت: يا سيّدى! مرا هيچ ظرفى غير از اين نيست. در حال آب چاه را ديدم
كه به بالا آمد، چنانكه تا به لب چاه رسيد، و ركوه بر روى آب افتاده بود. دست دراز كرد و ركوه را برداشت و وضو ساخت و چهار ركعت نماز گزارد. بعد از آن پاره اى ريگ برداشت و در آن ركوه ريخت و مى جنبانيد و تناول مى نمود. من پيش رفته سلام كردم. جواب سلام بازداد.
پس گفتم كه: از آنچه خداى تعالى به تو ارزانى داشته، به من شفقت فرماى؛ آن ركوه را به من داد. چون نگاه كردم، در آنجا قند و سويق «6» بود. از آن بخوردم. به خداى سوگند كه هرگز چيزى از آن لذيذتر و خوشبوتر نخورده بودم و چند روز سير بودم. بعد از آن از چشمم غايب شد. ديگر او را نديدم، تا به مكّه رسيدم. نيم شبى در مكّه او را ديدم كه نماز مى گزارد و گريه و زارى
______________________________
(3) در متن: «كرامت».
(4) از آيه 12 سوره مباركه حجرات.
(5) ركوه (و) كوزه آب خوردنى، مشك آب.
(6) سويق: نوعى خوراكى است كه آن را از هفت چيز مى سازند: گندم، جو، نبق، سيب، كدو، حبّ الرّمان و سنجد. براى اطلاعات بيشتر، رجوع شود به «تحفه حكيم مؤمن» و «اختيارات بديعى». (به نقل از لغتنامه دهخدا).
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:195
مى كرد، تا صبح رسيد. پس نماز صبح بگزارد و هفت نوبت طواف كرد و بيرون شد. من از عقب او رفتم، مردمان را ديدم كه گرد او در آمده بودند، و غلامانش غاشيه بر دوش داشتند. از يكى پرسيدم كه اين كيست؟ گفت:
حضرت امام موسى بن جعفر است.
ديگر، روايت است از علىّ بن ابى حمزه كه گفت: موسى بن جعفر- عليه السلام- روزى دست من
گرفت و از مدينه به صحرا شديم. مردى را ديدم مغربى كه زار زار مى گريست و خرى مرده پيش وى افتاده بود و بارش بر زمين مانده. حضرت امام موسى- عليه السلام- به او گفت كه حال تو چيست؟ گفت: با جمعى به حجّ مى رفتم، خرم اينجا بمرد و رفيقانم برفتند و من تنها مانده ام و الاغى ندارم كه بار مرا بردارد. آن حضرت فرمود اگر خواهى من اين درازگوش گوش را زنده كنم؟ گفت: مرا اين محنت كه به آن گرفتارم بس نيست كه با من استهزا مى كنى؟ پس حضرت امام موسى- عليه السلام- پيش رفت و دعايى گفت كه من نشنيدم، و چوبى آنجا افتاده بود، برگرفت و به آن خر زد، و آن چهار پاى برجست و در دويدن و فرياد كردن آمد. آن حضرت با مغربى گفت كه: اينجا هيچ استهزا مى بينى؟ اكنون برو تا به رفيقانت برسى. و ما برفتيم و مغربى را بگذاشتيم.
علىّ بن ابى حمزه گويد: پس من روزى در مكّه بر سر چاه زمزم ايستاده بودم. آن مغربى را ديدم، او نيز مرا بديد. پيش دويد و دستم بوسه داد و بسيار مسرور بود. گفتم حال تو چيست؟ و درازگوشى كه داشتى چگونه است؟ گفت: به خدا سوگند كه برومند و با سلامت است. نمى دانم كه آن مرد چه كس بود و از كجا بود كه به واسطه او حق تعالى بر من منّت نهاد و درازگوش گوش مرا زنده گردانيد، پس از آنكه مرده بود، اگر تو مى دانى، بگوى.
گفتم: تو به مراد و حاجت خود رسيدى، از چيزى مپرس كه به معرفت آن نرسى.
ديگر، روايت است
كه علىّ بن يقطين به حضرت امام موسى- عليه السلام- عرضه داشت كرد كه: جانم فداى تو باد! مرا در وضو گرفتن دغدغه
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:196
واقع است. نمى دانم كه مسح پاى از جانب كعب به سر انگشتان مى بايد، يا به عكس؟ اميد آن است و ملتمس از آن حضرت چنانكه به قلم معجز رقم اشارت فرمايد كه عمل ايشان بر چيست؟ امام- عليه السلام- در جواب نوشت كه: اى علىّ بن يقطين! من تو را امر مى كنم كه مضمضه كنى سه بار، و استنشاق به همين طريق، و روى را بشويى، و تحليل لحيه به جاى آرى، و هر دو دست را سه نوبت بشويى و از سر انگشتان تا مرفق غسل دهى، و ظاهر و باطن گوش را مسح نمايى، و هر دو پا را بشويى، و خلاف اين طريقه به جاى نياورى. و بعد از آنكه كتابت به علىّ بن يقطين رسيد، تعجّب نمود از آنچه حضرت امام- عليه السلام- به آن امر كرده بود، زيرا كه اجماع قوم را بر خلاف آن مى دانست. امّا گفت كه مولاى من داناتر است به آنچه فرموده، و من فرمانبردار اويم، و بقاعده مذكوره وضو مى ساخت.
در آن اثنا، علىّ بن يقطين را نزد هارون رشيد غيبت كردند كه او رافضى و مخالف طريقه توست. رشيد يكى از خواص خود را گفت كه سخن در باب تشيّع علىّ بن يقطين نزد من بسيار گذشته و من امتحان كرده ام و چيزى بر من ظاهر نشده. در كمين باش و ملاحظه اوقات وضوى او كن كه در آن وقت پاى را غسل مى نمايد يا دست به مسح مى گشايد. مدّتى
بر اين بگذشت، تا آن جاسوس خود را به علىّ بن يقطين متّصل و محرم ساخت. پس روزى كس فرستاده هارون الرّشيد را خبر داد، رشيد حاضر شده در پس ديوار ايستاده نظر مى كرد كه علىّ بن يقطين موافق مذهب او وضو ساخت.
بى اختيار آواز برآورد كه: علىّ بن يقطين! به من گفتند كه تو از فرقه شيعه اى، امروز به يقين دانستم كه هر چه در شأن تو مى گويند، مبنى بر غرض و حسد است.
و چون اين دغدغه بتمام رفع شد، مكتوبى از حضرت امام- عليه السلام- رسيد كه: «اى علىّ بن يقطين اين زمان وضو را به نوعى مى ساخته باش كه خداى تعالى امر فرموده، روى خود را بشوى يك نوبت از روى فرض، و نوبت دويم جهت اتمام؛ و بشوى دست خود را از آرنج تا
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:197
سر انگشتان، به همين طريق مسح كن پيش سر خود را، و ظاهر هر دو قدم خود را از زيادتى آب وضو، كه زايل شد آنچه مى ترسيدم از آن بر تو.
و السلام».
روايت است از مأمون كه او از پدرش هارون الرّشيد حكايت كرد كه روزى با برادرم امين مى گفت كه اى پسر! موسى بن جعفر امام امّت است امروز و حجّت خداست بر خلق و خليفه معبود است بر كافّه عباد، و من امام و خليفه نيستم؛ بلكه از روى قهر و غلبه حقّ او را به دست گرفته ام. به خدا سوگند كه موسى بن جعفر سزاوارتر است از من و از جميع خلايق امروز به خلافت حضرت رسول؛ و من اين سخن نه به جهت آن مى گويم كه مهمّ خلافت را سهل مى گيرم و آسان
مى شمارم، و اللّه اگر عزيزترين اولاد من در امر خلافت با من منازعه نمايد، چشم او را از خانه چشم بيرون كنم. زيرا كه ملك عقيم است، و عداوتى كه ما را با اوست، به سبب همين است كه مى ترسم كه حقّ خود را از ما طلب نمايد. و ليكن اى پسر! موسى بن جعفر وارث علوم جميع انبيا و خازن علم خداست، اگر علم صحيح خواهى، از او بخواه. مأمون گويد كه چون اين سخن از او شنيدم، نهال محبّت اهل بيت را در حديقه سينه نشانيدم!
در شب پنجشنبه ششم ذى الحجّه سال صد و پنجاه و هشتم، ابو جعفر دوانيقى به عذاب باقى ملاقى شد؛ و محمّد پسر او كه ملقّب بود به «مهدى» بر جاى او نشست. و چون امارت بر او قرار گرفت حضرت امام موسى- عليه السلام- را به «7» بغداد طلبيده، به حبس آن جناب حكم كرد، و مى خواست كه آن سرور را شهيد كند. شبى حضرت امير المؤمنين
______________________________
(7) در نسخه «الف»: «از».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:198
- عليه السلام- را در خواب ديد كه آن حضرت فرمود كه: «فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَكُمْ» «8» چون بيدار شد، هم در آن شب ربيع حاجب را طلبيده، اين خواب را به او گفت، و فرمود كه آن حضرت را حاضر گردانيد، و تعظيم آن حضرت به جاى آورد و گفت: اگر خاطرت خواهد به مدينه نزد اهل بيت خود رو، و اگر خواهى اينجا باش. امام- عليه السلام- به مدينه رغبت فرمود.
در زمان مهدى مقنّع دعواى حلول كرد. و اين مقنّع مردى بود كريه منظر،
صورتى از آهن ساخته مذهّب گردانيده بود و در مجالس بر روى خود مى كشيد تا روى او را پوشيده دارد. و آن ملعون مى گفت كه خداى تعالى به صورت انبيا و حكما متصوّر مى شد، تا در ابو مسلم مروزى حلول نمود؛ بعد از آن در من حلول كرده. و آن بدبخت [در] علم شعبده و نير نجات مهارتى تمام داشت. چنانكه به شعبده از چاه نخشب شكلى مدوّر و روشن برمى آورد كه نواحى آن چاه را روشنى مى داد. و آن شقى مى گفت كه ابو مسلم مروزى از محمّد مصطفى فاضلتر بود! مهدى لشكر به جنگ او فرستاد، در تنگناى محاصره كار بر مقنّع دشوار شد؛ از براى آنكه مردم آن حدود كه به الوهيّت او قائل بودند بر آن اعتقاد فاسد بمانند، تمام مردم خود را در شراب زهر داده، تن هاى ايشان را بسوخت و خود در خم تيزاب رفته گداخته شد. بعد از تسخير قلعه معتقدانش كه در آن ولايت پراكنده بودند، گفتند او خدا بود و به آسمان رفت.
مهدى در محرّم سال صد و شصت و نهم از هجرت راه پيماى جهنّم گرديد و سلطنت به پسرش «هادى» رسيد، و او يك سال و سه ماه امارت كرد؛ پس روى به دوزخ آورد. بعد از او برادرش هارون الرّشيد ملك يافت، و چون سلطنت بر او مقرّر شد به سعى يحيى بن خالد برمكى چنانكه در «منهج النّجات» مشروح گشته، خيال حبس و قتل آن حضرت در خاطر متمكّن گردانيده، به بهانه حجّ متوجّه مكّه شد؛ و چون به مدينه رسيد به حبس
______________________________
(8) آيه 22 سوره مباركه محمّد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:199
امام- عليه السلام- امر
كرد و فرمود كه دو كجاوه راست كردند به يك شكل، و حضرت امام- عليه السلام- را در يكى از اين دو كجاوه نشانيده، حكم كرد كه هر دو را بيرون آوردند و يكى را با پنجاه سوار به طرف بصره روانه كرد، و يكى را با پنجاه سوار به جانب كوفه؛ و اين تلبيس از براى آن كرد تا مردمان ندانند كه آن حضرت كجاست. و آن جناب را در كجاوه [اى] نشانيده بود كه به طرف بصره فرستاد.
چون امام را به بصره بردند، به عيسى بن جعفر بن المنصور سپردند. آن سرور يك سال به دست او محبوس بود.
آورده اند كه حضرت امام- عليه السلام- در ايّام حبس مكتوبى به هارون الرّشيد فرستاد و از جمله مرقومات آن كتابت اين بود كه: «انّه لن ينقضى عنى يوم من البلاء الّا انقضى عنك يوم من الرّخاء حتّى تقضى جميعا الى يوم ليس له انقضاء يخسر فيه المبطلون.» يكى از فصحاى شعرا مضمون اين كلام معجز نظام را منظوم ساخته مى گويد كه، نظم:
اى خصم كه نيست جز خطا ملّت توزود است كه بشكند فلك صولت تو
هشدار كه هر روز كه از عمر گذشت از محنت من گذشت و از دولت تو بعد از يك سال رشيد- عليه اللّعنه- كتابتى به عيسى در باب قتل امام- عليه السلام- فرستاد و او اطاعت اين حكم را گردن ننهاد. رشيد فرمود كه آن حضرت را از او گرفته، به بغداد بردند و به فضل بن ربيع سپردند. و بعد از مدّتى رشيد، فضل بن ربيع را مأمور به قتل آن حضرت ساخت؛ او نيز قبول نكرد. آنگاه رشيد حكم كرد
كه آن جناب را از او گرفته، به فضل بن يحيى سپردند. فضل بن يحيى بر خلاف پدرش توقير و تعظيم آن سرور به جاى مى آورد، و مقام امام- عليه السلام- را گرامى مى داشت. اين خبر به هارون الرّشيد ملعون رسيد؛ فرمان فرستاد كه فضل بن يحيى حضرت امام موسى- عليه السلام- را به قتل آورد. فضل به آن مثال امتثال ننمود. آتش غضب در كانون سينه پركينه رشيد پليد در اشتعال آمده، مسرور خادم را به نزد عبّاس ابن محمد فرستاده امر كرد كه فضل را برهنه كرده صد تازيانه زند و امام
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:200
- عليه السلام- را به سندى بن شاهك سپارد. مسرور به بغداد آمده، عبّاس بن محمّد به فرموده عمل كرد، و رشيد مردم را به لعن فضل بن يحيى امر كرد.
يحيى بن خالد برمكى كه پدر فضل بود جهت اصلاح خاطر رشيد با او گفت كه امرى را كه فضل از آن ابا نموده است، من به آن اقدام مى نمايم. رشيد از او راضى شده، از براى خاطر او لعن فضل را برانداخت و يحيى را روانه بغداد ساخت. يحيى به بغداد آمده چند روز در آن امر تأخير نمود تا مردم گمان نبرند كه او به چه كار آمده. بعد از آن سندى بن شاهك را طلب داشته به زهر دادن امام- عليه السلام-، او را مأمور ساخت، و آن ملعون به آن امر قيام نموده مطعوم آن امام معصوم را، يا خرمايى را كه ميل مى فرمود، مسموم كرده به خورد آن حضرت داد. و آن جناب از اين معنى خبر داد كه: زهر در خوردنى من كردند؛
فردا رنگ بدن من زرد، و بعد از آن سرخ خواهد شد، و بعد از آن به سياهى ميل خواهد كرد. در سه روز اين الوان بر جسم عصمت نشان آن حضرت ظاهر شده، وديعت حيات را به خالق حيات و ممات سپرد.
به روايت شيخ مفيد- عليه الرّحمه- اين واقعه در ششم رجب سال صد و هشتاد و سيم «9» بوده؛ و بعضى گفته اند كه پنجم رجب، و بعضى بيست و چهارم، و بعضى بيست و پنجم رجب نيز گفته اند. آن حضرت را مولايى بود مدنى كه به موجب وصيّت آن حضرت متولّى غسل و تجهيز آن جناب گرديد، و نعش آن سرور را به جايى در بغداد كه به مقابر قريش اشتهار داشت بردند و به جوار رحمت الهى سپردند.
روايت است به اسناد از ابن سنان كه گفت: «قلت للرّضا- عليه السلام-: ما لمن زار أباك! قال: الجنّة، فزره.» يعنى: «گفتم مر
______________________________
(9) «ارشاد» مفيد، ص 307.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:201
حضرت امام رضا- عليه السلام- را كه چيست از فضيلت و ثواب مر كسى را كه زيارت كند پدر تو را؟ گفت حضرت امام رضا- عليه السلام- كه:
بهشت است، پس زيارت كن او را.»
ديگر، روايت است به اسناد از حسين بن بشّار واسطى كه او گفت:
«سألت أبا الحسن الرّضا- عليه السلام-: ما لمن زار قبر أبيك؟ قال: زره؛ قلت: فأىّ شى ء فيه من الفضل؟ قال: فيه من الفضل كفضل من زار قبر والده، يعنى رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-؛ قلت: فانّى خفت و لم يمكنّى ان أدخل داخلا. قال سلّم من وراء الجدر.»
يعنى: «سؤال كردم من از حضرت ابى الحسن علىّ
بن موسى الرّضا- عليه السلام- كه: چيست ثواب و فضيلت كسى كه زيارت كند قبر پدر تو را؟ گفت حضرت امام رضا- عليه السلام- كه: زيارت كن او را؛ گفتم:
پس چه چيز است در آن از فضل و ثواب؟ گفت امام- عليه السلام- كه: در اوست از فضل همچو فضل آنكه زيارت كند قبر پدر او را، يعنى رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- [را]. حسين بن بشّار واسطى گويد كه گفتم من كه: بدرستى كه ترسيدم و راه نيست مرا آنكه درآيم درآمدنى. گفت حضرت امام رضا- عليه السلام- كه: سلام كن از پس ديوار و حايل، يعنى از عقب ديوار زيارت كن».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:203
ولادت با سعادت آن حضرت در مدينه طيّبه بود، به روايت شيخ «1» در روز پنجشنبه يازدهم ذى القعده سنه ثمان و اربعين و مائه؛ مدّت عمر شريفش پنجاه و پنج سال؛ شهادتش در آخر صفر سال دويست و سيّم از هجرت واقع شده، و مأمون ملعون آن حضرت را به زهر شهيد كرده. مرقد منوّر [ش] در سناباد نوقان است از اعمال طوس. كنيت آن حضرت: ابو الحسن؛ و لقبش: رضا و صابر و رضىّ و وفىّ. بعضى گفته اند كه آن حضرت را شش فرزند بوده: امام محمّد تقى و حسن و جعفر و ابراهيم و حسين و يك دختر؛ امّا شيخ مفيد- رحمه اللّه- مى فرمايد «2» كه ما نمى دانيم فرزند امام رضا را بغير از امام محمّد جواد- عليه السلام-.
روايت است از ابى عبد اللّه بن المغيره كه گفت: بعد از وفات
______________________________
(1) «ارشاد» مفيد، ص 326.
(2) «ارشاد» مفيد، ص 339.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:204
حضرت امام موسى- عليه السلام- نمى دانستم كه امام كيست. به مكّه رفتم و حجّ گزاردم؛ پس به حلقه در كعبه آويختم و گفتم: خداوندا قصد مرا مى دانى، مرا راه نماى و به امام زمان شناسا گردان. در دلم افتاد كه به مدينه نزد علىّ بن موسى الرّضا- عليه السلام- بايد رفت. به مدينه رفتم؛ چون به در خانه امام- عليه السلام- رسيدم، غلامى ديدم ايستاده. گفتم: به مولاى خود بگوى كه يكى از مواليان شما بر در ايستاده است. در آن اثنا از درون خانه آوازى آمد كه: اى ابو عبد اللّه بن المغيره! خداى تعالى دعاى تو را مستجاب كرد و تو را راه نمود به امام زمان. از آن
غلام پرسيدم كه اين كيست كه با من خطاب كرد؟ گفت: مولاى من علىّ بن موسى الرّضاست. پس چون به خانه داخل شدم گفتم: گواهى مى دهم كه تو امام و حجّت خدايى بر خلق.
ديگر، روايت است از عمّار بن بريده كه گفت: در خدمت حضرت امام رضا- عليه السلام- به مكّه مى رفتم، غلامم در راه رنجور شد و در آن بيمارى از من انگور خواست. گفتم: اينجا انگور از كجاست؟ در همان دم امام رضا- عليه السلام- كس به من فرستاد كه غلامت را آرزوى انگور است، در برابر خود نگاه كن. چون در مقابل خود نگريستم، باغى ديدم كه در آن درختان انار و انگور بسيار بود، و در آن باغ رفتم و انگور و انار چيدم و نزد غلام آوردم و از آن زاد نيز برگرفتم. چون به بغداد رسيدم ليث بن سعيد و ابراهيم بن سعد جوهرى را حكايت كردم. ايشان نزد امام- عليه السلام- رفتند و از آن حضرت استفسار نمودند كه آنچه ايشان- عمّار بن بريده- از شما نقل مى كند راست است؟ آن حضرت فرمود كه: راست است، و آن باغ از شما دور نيست، اينجاست، بنگريد. چون نگاه كردند، بوستانى ديدند كه از همه نوع ميوه در او بود، گفتند: گواهى مى دهيم كه تو حجّت خدايى بر خلق، و بهترين عالميانى بعد از پدر و جدّ.
ديگر، روايت است از ابو جعفر بن محمّد همدانى كه وقتى مرا قرض بسيار بود و احتياج تمام روى نمود و صاحب طلب الحاح مى كرد و مرا از آن محنت مخلصى نبود، با خود گفتم اين درد را علاج بجز التفات مولاى من
أنيس المؤمنين،
الحموي ،متن،ص:205
علىّ بن موسى الرّضا نيست. اولى آنكه حال خود نزد آن حضرت معروض دارم، و دواى اين درد از دار الشّفاى احسان او طلب نمايم. پس به خدمت آن جناب شتافتم، و شرف آستان بوسى دريافتم. چون نظر مباركش بر من افتاد، قبل از آنكه اظهار حال كنم، گفت: يا ابا جعفر! بدرستى كه خداى تعالى حاجت تو را برآورد و اداى دين تو كرد. تنگدل و محزون مباش! آن روز نزد آن حضرت اقامت نمودم. گفت: اگر تو را ميل طعام باشد حاضر كنند. گفتم: يا بن رسول اللّه! روزه مى دارم و آرزو آن است كه با حضرت شما افطار كنم. پس به آن حضرت نماز مغرب گزاردم و آن جناب در ميان سرا بنشست و طعام آوردند و با آن سرور افطار كردم. چون از مجلس برخاستم، فرمود كه: يا ابا جعفر! امشب نزد ما مهمانى يا الحال حاجت و مراد تو برآورم؟ گفتم: يا بن رسول اللّه! مى خواهم بروم. پس دست مبارك بر زمين برد و قبضه اى خاك برداشت و گفت دامن بگشاى. دامن گشودم؛ چون در دامنم ريخت، همه دينارهاى خالص شده بود. پس دعاى آن حضرت گفتم و به منزل خود رفتم و در پيش چراغ نشستم تا دينارها را بشمارم. در آن ميان دينارى ديدم كه بر آن نوشته بود كه اين پانصد دينار است. نصفى به جهت اداى دين توست، و نصفى از براى نفقه و مايحتاج اهل بيت تو. چون اين علامت ديدم، دينارها را نشمردم و در زير بستر خود نهادم و آن شب با فراغ بال و رفاهيّت احوال خواب كردم؛ و على الصّباح هر
چند طلب آن دينار كردم، در ميان آن دينارها نيافتم. پس آن دينارها را وزن كردم؛ پانصد دينار بود، بى زياده و نقصان.
در جمادى الآخر سال صد و نود و سيم، هارون الرشيد پليد- عليه اللّعنة و العذاب الشّديد- در موضع سناباد نوقان از اعمال طوس جان داد، و از آنجا روى به زاويه هاويه نهاد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:206
و سبب رسيدن او به آن موضع در كتب مبسوطه مسطور است، و در «منهج النّجات» بر سبيل تفصيل مزبور؛ و او را در همان موضع در خاك كردند، و ملك برامين كه پسر او بود، قرار گرفت. و امين لشكر به خراسان به جنگ برادر خود مأمون فرستاد و مأمون طاهر بن الحسين را به محاربه آن سپاه نامزد كرد. پس لشكر امين به هزيمت رفتند، و سپاه مأمون به بغداد رفته امين را مقهور ساختند، و هلاك امين در سال صد و نود و هشتم بود از هجرت. آنگاه ملك بر مأمون مقرر شد، و مأمون حكومت و ايالت عراق عرب را به حسن بن سهل مفوّض داشت. رعاياى آن بلاد از اعمال سيّئه حسن به تنگ آمده متابعت فرقه عليّه علويّه را پيشنهاد همّت ساختند. پس رأى مأمون بر آن قرار گرفت كه حضرت امام رضا- عليه السلام- را ولى عهد سازد. بعضى گفته اند كه غرض مأمون اين بود كه اولاد على بدانند كه خلافت به ايشان بازگشت، ساكن شوند. امّا اظهر آن است كه مدّعاى مأمون احقاق حقّ بود و مى خواست كه خلافت را از بنى عبّاس به اولاد امير المؤمنين على- عليه السلام- بازگرداند؛ چون مى دانست كه خلافت حقّ ايشان است.
ليكن بعد
از آنكه امر ولايت عهد تمام شد، چون بنى عبّاس از مأمون رنجيده گفتند كه مأمون حرامزاده است، كه اگر حلال زاده مى بود، خلافت را از خاندان پدر به در نمى برد، و با ابراهيم بن مهدى كه عمّ مأمون بود بيعت كردند؛ مأمون ملعون ملك فانى را بر نعيم باقى اختيار كرده، حضرت امام- عليه السلام- را زهر داد.
القصّه، چون رأى مأمون بر ولايت عهد حضرت امام رضا- عليه السلام- قرار يافت، رجاء بن الضحّاك را كه خال او بود، با جمعى از مخصوصان خود به مدينه به خدمت حضرت امام- عليه السلام- فرستاد تا به مبالغه تمام امام را به مرو تكليف نمودند، و آن حضرت را از مدينه به مرو رسانيدند، و به وظايف اكرام و احترام قيام نمودند. و مأمون به آن جناب گفت كه: داعيه دارم كه مسند خلافت را در ايّام حيات خود به مقدم شما معزّز و مكرّم سازم. امام- عليه السلام- از قبول آن امتناع نمود. مأمون گفت: پس
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:207
متقبّل شو كه چون من از اين جهان فانى به عالم باقى نقل نمايم، مسند خلافت را به يمن قدم مباركت زيب و زينت بخشى. آن حضرت به اين امر نيز رضا نمى داد، تا آنكه مأمون سخنان تهديدآميز به ميان آورد، و چون مبالغه و تهديد از حدّ گذشت و حرف قبول بر زبان مبارك آن حضرت جارى گشت، به اطراف و اقطار ديار اسلام فرستاد تا اكثر بنى عبّاس را در مرو حاضر كردند.
مروى است كه در آن وقت، سى و سه هزار تن از آل عبّاس در مرو جمع آمدند و مأمون در روز پنجشنبه
سال دويست و يكم از هجرت، آن حضرت را ولى عهد گردانيده، امر كرد كه پسرش عبّاس با امام- عليه السلام- بيعت كرد؛ بعد از آن ساير بنى عبّاس و تمامى قواد لشكر و امراء عرب كه جمع آمده بودند، آنگاه عامّه خلق. و مأمون تغيير لباس سياه- كه شعار عبّاسيان بود- كرده، لباس علويان پوشيده فرمود كه حضّار اعلام و ثياب سود را به رايات و لباس سبز مبدّل كردند، و فرامين و احكام به تمامى بلاد اسلام فرستاده حكم كردند تا مردمان تغيير لباس نمايند و به جاى رايات سياه، علمهاى سبز نصب كنند و شعرا و خطبا در تهنيت حضرت امام رضا- عليه السلام- خطبه [ها] و قصايد انشا نمايند.
روايت است كه در اثناى اين تهنيت، يكى از شيعه را كه از اين معنى بغايت شادكام بود و اظهار مسرّت تمام مى نمود، آن جناب نزد خود خواند و فرمود كه اين امر تمام نمى شود، اينهمه خوش حالى چرا مى نمايى؟
آورده اند چون اندك مدّتى بر آن گذشت، مأمون از آن حضرت التماس كرد كه مى خواهم در روز عيدى كه مى آيد، به عيدگاه رفته با مردم نماز گزارى.
آن حضرت فرمود كه به شرطى قبول مى كنم كه بر اسلوب حضرت رسول و اجداد خود به آن امر قيام نمايم. مأمون قبول كرده، فرمود كه صباح عيد سپاه و خدم و خيل و حشم او بر در خانه حضرت امام رضا- عليه السلام- حاضر شوند. همه صبح عيد حاضر شدند؛ جامه هاى فاخر در بر و عمامه هاى رنگين بر سر و اسبان تازى نژاد در زير زينهاى زر. حضرت امام- عليه السلام- چندان توقّف فرمود كه آفتاب به مقدار نيزه اى
بلند شد. غسل نمود و ثياب مطهّره خود
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:208
را در پوشيد، عمامه مبارك بر سر بست، و علاقه اى «3» بر سينه مبارك انداخت و علاقه اى بر پشت انداخت، و پاى برهنه تكبيرگويان از خانه بيرون آمد. امرا و نوّاب و اصحاب اعتماد مأمون بالتّمام خود را از اسبان انداختند، و صغير و كبير آن خطّه آواز به تكبير بلند كردند، و غلغله تكبير به فلك اثير رسيد. چون مأمون خبر يافت، كس فرستاد و آن حضرت را از رفتن به مصلّى منع كرد، و آن حضرت به منزل مراجعت فرمود.
و در سال دويست و سيّم، مأمون آن حضرت را با خود برداشته متوجّه بغداد شد به سببى كه در «منهج النّجات» مرقوم كلك بيان گشته. و چون به طوس رسيد، چند روزى در آن ديار رحل اقامت افكند تا آن امام- عليه السلام- را در آن بلده شهيد ساخت، و آن جناب در موضع سناباد مدفون گشت، و مأمون ملعون باز لباس سياه عبّاسى در پوشيده ترك لباس سبز علوى نمود.
مروى است از ابا صلت هروى كه گفت: وقتى در ايّام صحّت، حضرت امام رضا- عليه السلام- مرا فرمود كه رفتم و از چهار طرف مقبره هارون الرّشيد خاك آوردم، يك به يك را مى بوييد و مى انداخت. چون خاكى كه از طرف پشت قبر هارون الرّشيد برداشته بودم بوييد، فرمود كه زود باشد كه خواهند مرا اينجا دفن كنند. چون قدرى بكنند، سنگى ظاهر شود كه اگر تمام ميتين هايى «4» كه در خراسان باشد بيارند بر شكستن آن قدرت نيابند. چون خاكى كه از طرف پيش قبر هارون برداشته بودم بوييد، فرمود كه
[قبر من اينجا خواهد بود. چون] «5» قبر حفر كنند، از بالاى سر من رطوبتى ظاهر شود. آنچه تو را تعليم مى دهم، بايد كه بگويى؛ كه چون بگويى آب بجوشد، چنانكه لحد پر شود پس ماهيا [ن] خرد در آن آب ظاهر شوند. مقدارى نان داد كه اين را خورد كن و بخورد ايشان ده. چون نانها را تمام بخورند، ماهيى بزرگ ظاهر
______________________________
(3) علاقه (ع) رشته و بندى كه چيزى به آن بياويزند.
(4) ميتين (م. ت) كلنگ، تيشه يا ميله كه با آن سنگ مى تراشند.
(5) فقط در نسخه «ب».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:209
شده آن ماهيان خرد را تمام بخورد؛ آنگاه غايب شود. پس دست بر آن آب گذار و آنچه تو را تعليم مى دهم به آن تكلّم نماى تا آب بر زمين فرو رود و از آن هيچ نماند.
ابو صلت گويد كه چون مأمون آن حضرت را زهر داد، و آن سرور به منزل مطهر آمده فرمود تا در خانه را بستم و آن جناب بر فراش تكيه فرمود.
ناگاه جوانى ظاهر شد كه بسيار به آن حضرت شبيه بود. من گفتم كه چون به اين خانه درآمدى؟ و حال آنكه درها بسته است. فرمود كه آن كسى كه مرا به يك دم زدن از مدينه به اينجا رسانيد، مرا به اين خانه درآورد. پرسيدم كه تو كيستى؟ فرمود كه من محمّد بن على الرّضايم. چون حضرت امام- عليه السلام- او را بديد، در كنار گرفت و ميان هر دو چشمش را بوسه داد، و او را به سينه خود ضمّ كرد، و با او راز گفت. پس ديدم كه كفى سفيد بر لبهاى حضرت امام رضا-
عليه السلام- ظاهر مى شد و امام محمّد تقى- عليه السلام- آن را مى مكيد. آنگاه امام رضا- عليه السلام- دست در اندرون جامه خود كرد و چيزى بيرون آورد مانند گنجشك، و امام محمّد تقى- عليه السلام- آن را فرو برد.
و چون آن حضرت از اين محنت سرا رخت بربست و به فردوس اعلى پيوست، حضرت امام محمّد تقى- عليه السلام- با من گفت: برخيز و آب و تخت از خزانه بيرون آور. گفتم: در خزانه چيزى نيست. فرمود كه هر چه مى گويم چنان كن. چون به خزانه رفتم، تخت و آب ديدم؛ در زمان آوردم.
و آن حضرت را غسل فرمود. پس با من گفت: اى ابا صلت، در خزانه سبدى است كه در وى كفن و حنوط است، بياور. چون به خزانه رفتم، آنچه فرموده بود، آنجا يافتم. در ساعت بيرون آوردم. آن حضرت را در كفن پيچيده و بر او نماز گزارد، و فرمود كه تابوت بياور. گفتم: بروم پيش نجّارى كه تابوت بسازد. فرمود كه: به خزانه رو كه تابوت آنجا گذاشته است. چون رفتم، تابوت ديدم. بيرون آوردم، آن حضرت را در تابوت نهاد. ناگاه تابوت را ديدم كه از جاى خويش برخاست و سقف شكافته شد و بيرون رفت. من گفتم: يا
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:210
ابن رسول اللّه! اين زمان مأمون بيايد و امام را از من طلب كند. فرمود كه خاموش باش كه بازمى گردد. يا ابا صلت! هيچ پيغمبرى نباشد در مشرق كه وصىّ او بميرد در مغرب، الّا كه خداى تعالى جمع كند ميان ابدان و ارواح ايشان. پس سقف را ديدم كه بشكافت و تابوت آن حضرت فرود آمد.
بعد
از آن، آن حضرت را از تابوت بيرون آورد و بر فراش خوابانيد؛ چنانكه كسى او را غسل نداده باشد. پس حضرت امام محمّد تقى- عليه السلام- غايب شد و بعد از زمانى مأمون درآمد و جزع و فزع آغاز كرد و به تجهيز و تكفين مشغول شد، و فرمود كه در طرف قبر هارون الرّشيد به جهت آن حضرت قبر حفر نمايند. من وصيّت آن حضرت را به او گفتم، التفات نكرد. چون كندند، آن سنگ ظاهر شد و از حفر آن عاجز شدند. پس به جايى كه امام- عليه السلام- نشان داده بود رجوع كردند و آثارى كه آن حضرت به كرامت از آن خبر داده بود، ظاهر شد. مأمون ملعون گفت: امام رضا- عليه السلام- چنانكه در حيات به ما عجائب مى نمود، در ممات نيز مى نمايد. يكى از اركان دولت مأمون ملعون گفت: اين اشارت است بزوال دولت شما، و ايماست به آنكه ملك شما اى بنى عبّاس با وجود كثرت حكّام و طول ايّام مثل اين ماهيان است، كه [هر] وقت اجلهاى شما برسد خداى تعالى يكى را بر شما غالب گرداند كه زمام حكومت از قبضه اختيار شما گرفته، رشته حيات شما را قطع نمايد. مأمون ملعون گفت: راست مى گويى.
ابو صلت گويد كه چون از دفن آن حضرت فارغ شديم، مأمون گفت كه آن كلمات را كه در وقت ظهور آب و فرو رفتن آن گفتى، به من تعليم ده.
گفتم كه همان ساعت فراموش كردم- و راست مى گفتم- او باور نمى كرد، و فرمود كه مرا حبس كردند. پس يك سال در حبس بماندم و عيش بر من تنگ شد. روزى
دعا مى كردم كه خدايا به عزّت محمّد و آل محمّد- عليهم السّلام- كه مرا فرجى روزى كن؛ هنوز دعا نكرده بودم كه حضرت امام محمّد تقى- عليه السلام- درآمد و گفت: تنگدل شدى اى
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:211
ابو صلت؟ برخيز و بيرون رو. و دست بر بندهاى من ماليد، تمام از من فرو ريخت. بيرون رفتم و حارسان مرا مى ديدند و هيچ نمى توانستند گفت. پس حضرت امام محمّد تقى- عليه السلام- با من گفت برو و در ضمان امان خدا باش كه ديگر مأمون ترا نبيند. ابو صلت گفت: ديگر مأمون مرا نديد، و من او را نديدم.
ابن بابويه- عليه الرّحمه- در «عيون اخبار» آورده كه: «ولد- عليه السلام- بالمدينة يوم الخميس لاحدى عشرة ليلة خلت من ربيع الاوّل سنة ثلاث و خمسين و مائة من الهجرة بعد وفاة أبى عبد اللّه بخمس سنين و توفّى بطوس فى مقبرة يقال لها سناباد». و بعد از اين آورده است كه: «و ذلك فى شهر رمضان سنة ثلاث و مأتين و قد تمّ عمره سبعا و أربعين و ستّة أشهر».
روايت است به اسناد از حضرت خير العباد، يعنى ابو القاسم محمّد مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه آن حضرت فرمود كه: «ستدفن بضعة منّى بخراسان ما زارها مكروب الّا فرّج اللّه كربته و لا مذنب الّا غفر اللّه ذنوبه» يعنى: «زود باشد كه دفن كرده شود پاره اى از تن من به خراسان؛ نيست كه زيارت كند آن بضعت را اندوهناكى، مگر آنكه رفع كند خداى تعالى اندوه او را؛ و نيست كه زيارت كند آن بضعت را گناهكارى، مگر آنكه بپوشاند خداى تعالى گناه
او را».
ديگر، روايت است به اسناد از حضرت امير المؤمنين و امام المتّقين علىّ بن ابى طالب- عليه السلام- كه آن حضرت فرمود كه: «سيقتل رجل من ولدى بأرض خراسان بالسّم ظلما اسمه اسمى و اسم أبيه اسم ابن عمران موسى- عليه السلام- ألا فمن زاره فى غربته غفر اللّه ذنوبه ما تقدّم منها و ما تأخّر و لو كان مثل عدد النّجوم و قطر الامطار و ورق الاشجار» يعنى: «زود باشد
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:212
كه كشته شود مردى از فرزندان من در زمين خراسان به زهر از روى ظلم، نام آن مرد نام من باشد؛ و نام پدر او، نام پسر عمران باشد كه موسى است.
بدانيد كه هر كس زيارت كند او را در غربت او، بيامرزد خداى تعالى گناهان آن كس را، آنچه گذشته است از گناهان او و آنچه آينده است؛ و اگر چه باشد آن گناهان مانند شمار ستارگان و قطره هاى بارانها و برگ درختان».
ديگر، روايت است به اسناد از حضرت صادق- عليه السلام- كه آن حضرت روايت كرد از پدر بزرگوارش از آباى كرامش- عليهم السّلام- از رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- كه آن حضرت فرمود كه: «ستدفن بضعة منّى بأرض خراسان لا يزورها مؤمن الّا وجب اللّه عزّ و جلّ له الجنّة و حرّم جسده على النّار» يعنى: «زود باشد كه دفن كرده شود پاره اى از تن من بر زمين خراسان؛ نكند زيارت آن بضعة را مؤمنى الّا آنكه واجب گرداند خداى تعالى مر او را بهشت، و حرام گرداند جسد آن زيارت كننده را بر آتش دوزخ».
ديگر، روايت است به اسناد از حضرت امام رضا- عليه
السّلام- كه آن حضرت فرمود كه: «انّ بخراسان لبقعة يأتى عليها زمان يصير مختلف الملائكة فلا يزال فوج ينزل من السّماء و فوج يصعد الى أن ينفخ فى الصّور فقيل له: يا ابن رسول اللّه، أيّة بقعة هذه؟ قال: هى بأرض طوس و هى و اللّه روضة من رياض الجنّة، من زارنى فى تلك البقعة، كان كمن زار رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و كتب اللّه تبارك و تعالى له بذلك ثواب ألف حجّة مبرورة و ألف عمرة مقبولة و كنت أنا و آبائى شفعاءه يوم القيامة» يعنى:
«بدرستى كه به خراسان بقعه اى است كه مى آيد بر آن بقعه زمانى كه مى گردد آن بقعه جاى فرود آمدن فرشتگان، پس هميشه فرود مى آيند گروهى و گروهى بالا مى روند، تا آنكه دميده شود در صور؛ يعنى تا روز قيامت. پس گفته شد مر امام (ع) را كه: اى پسر رسول خدا! كجاست اين بقعه؟ گفت امام (ع) كه: آن بقعه به زمين طوس است، و به خدا سوگند كه آن بقعه باغى
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:213
است از باغهاى بهشت. هر كه زيارت كند مرا در آن بقعه، باشد در ثواب مانند كسى كه زيارت كرده باشد رسول خدا را- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و بنويسد خداى تعالى از براى او به سبب آن زيارت ثواب هزار حج مبروره و صواب هزار عمره مقبوله، و هستم من و پدران من شفاعت كنندگان مر او را روز قيامت».
پس بدان كه زيارت هر يك از حضرات ائمّه معصومين- عليهم السّلام- را فضيلت بسيار است و ثواب بى شمار، و احاديث صحيحه در فضيلت و ثواب زيارت
ايشان از حدّ و حصر افزون است، و روايات صريحه در اين باب از حيّز تعداد [بيرون]. پس به حديثى كه قبل از اين مرقوم گشته اكتفا مى نمايد، و آن حديث اين است كه حضرت امام رضا- عليه السّلام- فرمود كه: «انّ لكلّ امام عهدا فى أعناق شيعته و انّ من تمام الوفاء بالعهد و حسن الاداء زيارة قبورهم؛ فمن زارهم رغبة فى زيارتهم، كانوا شفعائه يوم القيامة».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:215
ولادت آن حضرت به روايت شيخ مفيد در ماه رمضان [سال] صد و نود و پنجم از هجرت بوده؛ و شهادتش در ماه ذى القعده سال دويست و بيستم، «1» مدّت عمر شريفش بيست و پنج سال؛ مدّت خلافتش هفده سال؛ مرقد منوّر آن حضرت در بغداد است، نزد مشهد معطّر جدّ بزرگوارش حضرت امام موسى- عليه السّلام-؛ كنيت آن حضرت ابو جعفر است، و لقبش: قانع، و مرتضى، و هادى، و جواد، و سجّاد. و آن جناب پنج فرزند بازگذاشت: حضرت امام على نقى و موسى و فاطمه و امامه و حكيمه؛ و بعضى گفته اند آن حضرت را هفت فرزند بوده به اين دستور: على و محمّد و موسى و حسن و بريهه و حليمه و امامه.
روايت است از اسماعيل بن عبّاس هاشمى كه گفت: روز عيدى به
______________________________
(1) «ارشاد» مفيد، ص 339.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:216
خدمت حضرت ابى جعفر محمّد تقى- عليه السّلام- رفتم و از تنگى معاش شكايت كردم. آن حضرت دست در زير مصلّاى خود كرد و كفى خاك برداشته در دامنم افكند. چون نگاه كردم سبيكه «2» طلاى خالص شده بود. به بازار بردم، شانزده مثقال بود، وجه معاش خود كردم و بعد از آن هرگز فقير نشدم.
ديگر، روايت است به اسناد از محمّد بن ميمون كه گفت در مكّه به خدمت امام رضا- عليه السّلام- رسيدم پيش از آنكه آن حضرت به خراسان رود، گفتم: يا بن رسول اللّه! مى خواهم كه به مدينه روم. مكتوبى بنويس به ابى جعفر؛ آن حضرت تبسّمى فرمود و مكتوبى نوشت. چون به مدينه رسيدم، بر در خانه آن سرور رفتم و با خادم گفتم
كه: ابو جعفر محمّد تقى را بيرون آور تا به ديدارش مشرّف شوم. خادم آن حضرت را از مهد باز كرده بيرون [آورد]؛ سلام كردم، و آن گوهر بحر امامت جواب داد و فرمود: يا محمّد، پيشتر آى.
چون پيش رفتم كتابت را به خادم دادم. آن حضرت با خادم گفت كه: از نامه مهر بردار و باز كرده پيش من بدار. خادم به فرموده عمل كرد. آن حضرت نامه را سراپا خواند، و بعد از آن گفت: اى محمّد چشمت چه حال دارد؟ گفتم: يا ابن رسول اللّه! چشمهاى من به درد آمد و از آن سبب نابينا شدم، چنين كه مى نگرى. پس آن حضرت مرا پيش طلبيده، دست مبارك بر چشمهاى من ماليد. در زمان به بركت دست آن حضرت چشم هاى من بينا شده؛ پس دست و پاى آن حضرت را بوسه دادم و از نزد او بينا بازگشتم، و از آن وقت روز به روز روشنى چشم خود را در تزايد مى يابم.
ديگر، روايت كرد محمّد بن علىّ بن محمّد شاذان به اسناد متّصل از محمّد بن حسان از علىّ بن خالد كه گفت: من به عسكريّه بودم، گفتند اينجا مردى محبوس است كه او را از شام آورده اند و مى گويند كه دعواى پيغمبرى كرده است. با خود گفتم: بروم و او را ببينم. به آن زندان كه او در بند بود
______________________________
(2) سبيكه تكّه سيم يا زر يا فلزّ ديگر كه آن را گداخته و در قالب ريخته باشند.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:217
رفتم. مردى ديدم با فهم و كياست. گفتم: حال و حكايت تو چيست؟
گفت: دروغ گفتند كه من دعواى پيغمبرى كرده ام. من در شام
بودم، در موضعى كه سر حضرت امام حسين را چند روز در آن مقام گذاشته بودند، و آن را «مشهد رأس الحسين» خوانند؛ كه شخصى درآمد و با من گفت كه برخيز! چون برخاستم خود را در مسجد كوفه ديدم. گفت: اين مسجد را مى شناسى؟
گفتم: آرى، اين مسجد كوفه است. پس آن حضرت نماز كرد و من به او نماز كردم. چون نگاه كردم، خود را با او در مسجد رسول ديدم. آن حضرت بر رسول سلام كرد، و صلوات فرستاد و زيارت كرده نماز گزارد، و من نيز متابعت او نموده، زيارت كردم و نماز گزاردم و صلوات فرستادم. آنگاه خود را با او در مكّه ديدم، و آنجا با آن حضرت مناسك حجّ به جاى آوردم؛ و چون بازنگريستم، خود را در عبادتگاه خود ديدم. چون يك سال بگذشت، باز همان سرور حاضر شد و بر همان منوال مرا با خود برد. چون خواست كه از من جدا شود، گفتم: به حقّ آن خدايى كه تو را اين قدرت داد، كه مرا خبر ده كه كيستى؟ گفت: منم، محمّد بن علىّ بن موسى الرّضا. چون اين خبر به محمّد ابن عبد الملك زيّات رسيد كه در آن حدود والى است، مرا گرفته بند بر نهاد و به عراق آورد، و نمى دانم كه با من چه خيال دارد؟ گفتم: اگر اجازت دهى، من حكايت تو را به محمّد بن عبد الملك عرض كنم؟ گفت: تو مى دانى.
علىّ بن خالد گويد: مكتوبى به محمّد بن عبد الملك نوشتم و قصّه او را شرح كردم؛ بر پشت مكتوب نوشت كه آن كس كه او را يك شب
از شام به كوفه و مكّه و مدينه برد، و از آنجا باز به شام رسانيد او را از زندان خلاص كند. على بن خالد گويد كه چون مكتوب به من رسيد، بسيار محزون شدم. روز ديگر بر در زندان رفتم كه از كيفيت حال آن مرد صالح را خبر دهم. جمعى كثير ديدم بر در زندان فراهم آمده. گفتم: چه واقع شده است؟
گفتند كه آن مرد كه او را از شام آورده بودند پيدا نيست. نه سقف شكافته شده، و نه در شكسته گشته، و نه رخنه در ديوار به هم رسيده. علىّ بن خالد گويد كه دانستم كه حضرت امام محمد تقى او را نجات داده. قبل از اطّلاع بر
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:218
اين حكايت زيدى بودم، چون اين امر غريب شنيدم و ديدم، فى الحال به حقيقت ائمّه اطهار اقرار نموده، از مخالفان ايشان بيزار گشتم.
در سال دويست و چهارم مأمون به بغداد رفت؛ و در سال دويست و نهم بوران دختر حسن بن سهل را بخواست.
و در ايّام سلطنت مأمون ملعون بابك خرّم دين در آذربايجان خروج كرد، و جمعى متابعت او نمودند. و آن ملعون محرّمات مثل مباشرت با مادر و خواهر و غير آن مباح گردانيد. و در آن حدود قلعه هاى مستحكم عمارت [نمود]، و هر لشكرى كه مأمون ملعون به جنگ او فرستاد منهزم بازگشت.
مأمون ملعون در سال دويست و دوازدهم از هجرت محمّد بن حميد طوسى را به دفع او مأمور ساخت؛ و بعد از يك سال و كسرى كه ميان او و بابك جنگهاى عظيم روى نموده بود محمّد بن حميد كشته شد. آنگاه امر بابك
قوّت گرفت.
و چون سنّ مبارك حضرت امام محمّد تقى به بيست و يك رسيد، مأمون ملعون دختر خود امّ الفضل را به نكاح آن حضرت درآورد، و آن سال دويست و شانزدهم بود از هجرت. آنگاه به مصر رفته عبدوس «3» را كه در آن ديار خروج كرده بود مندفع ساخت و به جنگ قيصر روى آورده، چهارده قلعه از قلاع روم به دست آورد؛ و چون بازگشت در نواحى طرسوس بر سر چشمه اى نزول كرد كه آن چشمه را «بديدون» «4» مى گفتند.
علىّ بن الحسين مسعودى در «مروج الذّهب» آورده كه آب چشمه بديدون در برودت به مرتبه اى بود كه هيچ كس را طاقت نبود كه لحظه اى در
______________________________
(3) در «تاريخ گزيده»: «عبد الحكم».
(4) در هر دو نسخه: «بذبذون». و از مروج الذهب تصحيح شد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:219
آنجا نشيند، و صفايش به درجه اى كه نقش درهم در زير آب مى نمود. مأمون ملعون در كنار چشمه نشسته بود كه ماهيى ظاهر شد كه طولش يك ذرع بود، و در سفيدى مانند سبيكه نقره بود. فرمود كه آن ماهى را بگيرند. پس يكى از فرّاشان به آن چشمه داخل شده ماهى را گرفت. ماهى اضطراب نموده از دست فرّاش بدر رفته، آنچنان در آب افتاد كه رشحات آب به مأمون ملعون رسيده جامه مأمون تر شد. و باز فرّاش در آن چشمه رفته، ماهى را بيرون آورد.
مأمون فرمود كه آن را بريان كنند. پس لرزه بر مأمون افتاد تا آنكه لحافها بر او پوشيدند. فرياد مى كرد كه: البرد البرد، و بعد از آن او را به خيمه برده، به دورش چند جا آتش افروختند. آنگاه ماهى را بريان كرده
حاضر كردند.
مأمون نتوانست كه از آن بچشد و چون مرضش اشتداد يافت معتصم كه برادر مأمون بود از بختيشوع طبيب و ابن ماسوله پرسيد كه آيا مأمون شفا مى يابد؟
هر يك از ايشان يك دست مأمون ملعون را گرفتند و حركات مجسّه اش را «5» خارج از حدّ اعتدال يافتند و منذر به فنا و انحلال؛ و عرقى مانند لعاب از تمام بدن مأمون ملعون در آن زمان روان گشته بود. معتصم ملعون از آن پرسيد، با او گفتند، و مأمون ملعون بيهوش شده بود. بهوش آمده اسيران روم را طلبيده پرسيد كه معنى «قشيره» كه قبل از اين، اين چشمه را به آن نام مى خوانده اند، چيست؟ در جواب گفتند: مدّ رجليك، يعنى دراز كن هر دو پايت را. مأمون ملعون را اين سخن به فال بد آمده باز پرسيد كه نام اين موضع چيست؟ گفتند: «رقّه»، و حال آنكه در زايچه طالع مأمون ملعون نوشته بود كه فوت او در موضع رقّه واقع شود؛ و از اين [جهت] در شهر رقّه كه از شهرهاى جزيره عرب است، هرگز اقامت نمى نمود.
و مسعودى- عليه الرّحمة- مى فرمايد: «6» «و قد قيل انّ اسم البديدون تفسيره مدّ رجليك و اللّه اعلم بحقيقة ذلك» چون مأمون ملعون فوت شد، او را به طرسوس برده، دفن كردند. سابع عشر سنه ثمان و عشر و مأتين بود كه مأمون
______________________________
(5) مجسّ و مجسّه (م. ج. س) محلّ لمس، جاى دست ماليدن، به معنى سينه، و به معنى محلّ نبض نيز گفته شده.
(6) مروج الذهب ص 457 ج 3- بيروت- دار الاندلس.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:220
ملعون به جهنّم پيوست.
پس ملك به برادرش معتصم ملعون رسيد. در
عهد او كار بابك خرّم دين قوى شد و تمامى آذربايجان و ارمنيّه و بعضى از ولايت عراق را مسخّر كرد. معتصم اسحاق بن ابراهيم را به جنگ او فرستاد، و معتصم ميل تمام به خريدن غلامان ترك داشت و جمعى كثير از آن گروه نزد او مجتمع شده بودند، و اهل بغداد از افعال ناپسنديده ايشان در آزار بودند. روزى [يكى] از عوام در راهى با معتصم گفت كه از اين شهر بيرون رو، و الّا من با تو محاربه خواهم كرد. معتصم گفت: تو با كدام لشكر و چه توانايى با من محاربه و جنگ خواهى كرد؟ گفت به انگشتان خود كه در سحرگاه به دعا برآورم، و به هر تير آهى سپاهى درهم شكنم. معتصم چون مى خواست كه شهرى از نو بسازد، اين سخن باعث شد كه در همان سال، يعنى سال دويست و بيستم از هجرت، قريب به موضع قاطول شهرى بنا كرده، آن را «سرّ من راى» نام كرد؛ يعنى شاد شد هر كس كه آن را ديد. و به كثرت استعمال سرّ من رأى به سامره تبديل يافت. و چون آن شهر را به جهت غلامان و سپاهيان ساخت، آن را «عسكريّه» نيز خواندند.
و در آن سال اسحاق بن ابراهيم در جنگ بابك از معتصم مدد خواست. معتصم حيدر بن كاووس را كه از بزرگ زادگان ولايت ما وراء النّهر بود، و به «افشين» مشهور بود، به جنگ بابك و به مدد اسحاق ابن ابراهيم فرستاد. افشين بابك را به هزيمت فرستاد. و در آن جنگ خلقى بى اندازه به قتل رسيد.
و در ذى قعده همين سال معتصم ملعون امّ الفضل دختر
مأمون را تحريك كرد تا آن حضرت را شهيد گردانيد. و اللّه اعلم.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:221
ولادت كثير السّعادت آن حضرت در مدينه بوده، به روايت شيخ مفيد در منتصف ماه ذى الحجّه سنه اثنتى عشرة و مأتين؛ و شهادتش در ماه رجب سال دويست و پنجاه و چهارم بوده «1». مشهد معطّرش در سرّ من رأى، كه به سامره مشهور است، و آن شهرى است كه معتصم ملعون در سال دويست و بيستم بنا كرد، و با لشكر به آن شهر رفت، و آن را دار الملك ساخت، و به اين واسطه آن شهر را عسكريه نيز مى گويند؛ چنانكه گذشت. كنيت آن حضرت ابو الحسن است؛ و لقبش: ناصح، و متوكّل و فتّاح، و نقى، و مرتضى؛ و به روايت شيخ مفيد از آن حضرت پنج فرزند بازمانده بود: حضرت امام حسن عسكرى و حسين و محمّد و جعفر و يك دختر [به نام عايشه] «2».
روايت است از صالح بن سعيد كه گفت: متوكّل فرمود كه آن
______________________________
(1) «ارشاد» مفيد ص 352.
(2) «ارشاد» مفيد، ص 359.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:222
حضرت را از مدينه به سامره آوردند و در «خان الصّعاليك» «3» كه موضع ناخوشى بود جاى دادند. من به ديدن آن حضرت رفتم. چون آن حضرت را در آن طور جايى ديدم، گريستم و گفتم: جعلت فداك يا بن رسول اللّه، اين جماعت از خداى نمى ترسند كه در اطفاى نور تو سعى مى نمايند و تو را در منزلى چنين پروحشت فرود آورده اند؟ آن حضرت فرمود كه: هيهات اى صالح! هنوز تو در فكر مقامى. آنگاه به دست مبارك خود اشارت به طرفى كرده فرمود كه نگاه كن؛ چون نظر كردم، باغى ديدم خوش و خرّم و بوستانى دلكش تر از روضه ارم،
با ميوه هاى تر و تازه و ثمراتى بى اندازه، جويهاى آب از هر طرف روان و نسيم روان بخش از هر جانبى وزان، با قصور رفيعه بسيار و عمارات منيعه بى شمار. حيرت و وحشت بر من غالب گشت. امام- عليه السّلام- فرمود: يا صالح! ما در هر حال كه هستيم اينها با ماست. تو پندارى كه ما در خان الصّعاليكيم؟ خداى تعالى جنّت را مسخّر ما كرده است تا هر جا كه خواهيم حاضر شود. حق تعالى ما را دولت ابدى داده است كه هرگز منقطع نشود، و همه اهل عالم در روز قيامت به شفاعت ما و جدّ ما محتاج باشند، و ما محتاج كس نباشيم، و ما را به دنيا رغبت نيست، و جهّال به دولت پنج روزه مغرور گشته به آن مى نازند، و ايشان را در آخرت نصيبى نيست، و مواليان ما در روز قيامت بر جمله خلايق مباهات كنند، و ايشان را درجه اى عظيم باشد كه كسى را از امّت آن درجه نباشد، و اكثر آنها كه بر ما ظلم و جور كنند منزلت ما را دانند؛ امّا از غايت ضلالت و شقاوت و حبّ جاه آن را اخفا كنند. ليكن نور نور باشد؛ و ظلمت ظلمت؛ و همه عاقلان مى بينند و مى دانند كه آنها كه بر ما جور و ظلم كردند، در اندك زمانى بدى ايشان به ايشان بازگشت. يا صالح! تو درون خود به محبّت ما صاف دار كه هر چه از آن ماست با ماست در هر موضع كه باشيم.
______________________________
(3) «خان الصّعاليك» موضعى بس ناخوش در سرّ من رأى است ( «حبيب السّير» ج 2، ص 96 چاپ كتابخانه خيّام).
أنيس
المؤمنين، الحموي ،متن،ص:223
ديگر، روايت است كه وقتى متوكل بيمار شد، خراجى «4» بيرون آورد كه اطبّا از علاج آن عاجز شدند. مادرش مبلغ دو هزار دينار نذر آن حضرت كرد كه پسرش شفا يابد، و در آن اثنا فتح بن خاقان كه يكى از مقرّبان متوكّل بود گفت: استعلاج از هادى بايد نمود. متوكّل كس نزد حضرت امام- عليه السّلام- فرستاده طلب علاج كرد. آن حضرت پيام فرستاد كه فلان چيز بر آن موضع بايد نهاد تا نفع رساند. چون خبر به مجلس متوكّل رسيد، بعضى از حضّار استهزا نمودند. گفتند كه اين بر خلاف طبّ است. فتح ابن خاقان گفت: تجربه بايد كرد. پس آنچه آن حضرت فرموده بود، بر آن موضع نهادند؛ [خراج] منفجر شده متوكّل شفا يافت. مادرش دو هزار دينار در صرّه سر به مهر نزد آن حضرت فرستاد. پس غمّازان با متوكّل گفتند كه هادى- عليه السّلام- سلاح بسيار جمع نموده، ميل خلافت دارد. متوكّل سعيد حاجب را گفت كه در شب جمعى را با خود ببر كه اطراف خانه هادى را فروگيرند و بى خبر هادى به آن خانه رفته، از اسلحه و اموال آنچه در آن خانه باشد، با هادى نزد من حاضر كن. سعيد حاجب گفت: نيم شب با جمعى روى به خانه هادى گذاشته اطراف خانه را به آن جماعت سپردم و نردبان گذاشته، با چند تن به بام برآمدم، و به سبب ظلمت شب، راه به جايى نمى بردم ناگاه از درون حجره آواز هادى- عليه السّلام- به گوش من رسيد كه فرمود كه: اى سعيد! صبر كن تا شمعى بيارند كه بى تعب همه جا را ملاحظه نمايى. پس
خادم آن حضرت شمعى روشن كرده پيش آورد. هادى- عليه السّلام- را ديدم كه جبّه صوفى در بر كرده و پشمينه اى بر سر بسته، و سجّاده اى از حصير انداخته به عبادت مشغول بود. فرمود كه حجره ها پيش توست، همه را ببين.
در آن خانه گرديدم، بغير از يك بدره كه به مهر مادر متوكّل بود چيزى نديدم. آن را نزد متوكّل بردم. چون متوكّل مهر مادر خود ديد متعجّب گرديد، و از مادر كيفيّت حال سؤال نمود. مادرش گفت: در آن وقت كه تو مريض بودى، من اين زر نذر ابى الحسن على نقى- عليه السّلام- كرده بودم. چون تو
______________________________
(4) خراج (به ضمّ اوّل) دمل، ورم، دانه و جوش كه روى پوست بدن پيدا شود.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:224
شفا يافتى به نذر وفا نمودم. متوكّل بدره اى ديگر بر آن افزود و فرمود كه به خدمت آن حضرت برم و عذر بخواهم. و من خجل و منفعل پيش آن حضرت رفتم و گفتم: يا بن رسول اللّه! از آن بغايت شرمنده ام كه بى اجازت به اين خانه درآمدم. چون مأمور بودم، اميد دارم كه از گناه من درگذرى. آن حضرت فرمود كه: «سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ» «5».
در سال دويست و بيست و دويم مرتبه ديگر حيدر بن كاووس كه او را «افشين» نيز مى گويند، به محاربه بابك خرّم دين روى آورده، آن دو سپاه درهم افتادند؛ و بعد از كوشش بسيار خرّميّه مغلوب گشتند، و بابك فرار نموده، با برادر و اولاد و بعضى از مخصوصان به ولايت ارمنيّه رفته، از خوف طلبكاران ملبّس به لباس تاجران گرديد كه شايد در آن لباس كسى او را
نشناسد. بعد از چند روز در آن حدود در نواحى قلعه بطريقى كه او را «سهل بن سنفاط» «6» مى گفتند نزول نمود. آنگاه رمه اى ديد و از راعى غنم گوسفندى خريد. شبان گمان برد كه او كيست. نزد سهل بن سنفاط رفته گفت: گروهى در اين وادى نزول نموده اند و همانا كه سرور ايشان بجز بابك نيست. سهل سوار شده با جمعى روى به آن جانب آورد. چون از دور بابك را ديد، پياده شده گفت: ايّها الملك! خاطر شريف جمع دار كه به تختگاه خود رسيد [ى]. اگر خاطر دريا مقاطر خواهد به اين قلعه قدم گذار، و فارغ بال بر تخت سلطنت قرار گير، و ملاحظه نماى كه اين مخلصان در دفع اعداى دولت قاهره تا چه مرتبه كوشش خواهند نمود.
پس بابك با متابعان به آن حصار درآمد، و سهل در تعظيم او مبالغه
______________________________
(5) از آيه 227 سوره مباركه شعراء.
(6) در نسخه «ب»: «سهل بن سفناط».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:225
عظيم نمود، و رفقاى او را در منازل مناسب فرود آورد، و بابك را بر تخت نشانيده خود در پايه ملازمت ايستاد. چون مائده حاضر شد، سهل با او مؤاكله آغاز نهاد. بابك از فرط غرور و جهل با سهل خطاب عنيف نموده گفت: تو را حد آن هست كه با من طعام خورى و با پادشاهان همكاسه و همسفره شوى؟
سهل از سر خوان برخاسته از در اعتذار درآمده گفت: اى ملك اين زلّت از روى غفلت از من سر زد. اميد آن است كه ملك صدور اين خطا را از روى عمد نداند و از كمال كرم اين گناه را درگذرد.
و چون بابك از
اكل فارغ شد، سهل آهنگرى حاضر ساخته گفت: اى ملك كرم فرموده پاى مبارك دراز كن تا استاد حدّاد بندى بر آن نهد. بابك گفت: غدر كردى! سهل او را دشنام داده گفت: تو راعى غنم و بقر بودى، شبانان را با تدبير لشكر و سياست كشور و ضبط مملكت و اجراى حكومت چه نسبت است؟ آنگاه تبعه او را همه در بند كشيد، و خبر به افشين فرستاد.
[افشين] سرهنگى را با چهار هزار مرد روان كرد تا بابك و سهل را به او رسانند. و افشين سهل را نوازش بسيار نموده از مملكت او خراج برداشت و مكتوبى بر بال كبوتر بسته ارسال نمود. چون كبوتر به سامره رسيد، معتصم و خواصّ او مسرور شده تكبير گفتند.
و چون افشين به سامره نزديك رسيد، معتصم پسر خود هارون را با لشكر به استقبال فرستاد، و فرمود كه فيل اشهب را كه يكى از ملوك هند فرستاده بود با شترى به ديباى احمر آراستند، و دو تاج بزرگ مرصّع به جواهر ثمين با جامه هاى فاخر مرتّب داشته، مجموع را به اردوى افشين بردند و او را پيغام داد كه بابك را بر فيل و برادرش را بر شتر نشاند و تاجها بر سر ايشان و جامه ها در ايشان پوشاند. پس حكم كرد كه خلايق با زينت تمام تا اردوى افشين كه پنج فرسخ بود، دورويه صف كشيدند. بعد از آن بابك را سوار كرده، روى به شهر گذاشتند. بابك چون آن كثرت ديد، تأسّف مى خورد كه اينهمه خلق رايگان از دست من جان برده اند.
منقول است كه بابك را ده جلّاد بود. از يكى از ايشان كه
خون كمتر
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:226
كرده بود، پرسيد كه تو چند كس را كشته باشى؟ گفت آنچه من كشته ام از بيست هزار افزونند. و بعضى از اهل تواريخ گفته اند كه عدد مقتولان بابك در معارك و غير آن به هزار هزار رسيده بود.
امّا چون بابك را نزد معتصم بردند، زر بسيار قبول كرد كه او را نكشند، مفيد نيفتاد. پس فرمود كه او را برهنه كردند و دست و پايش را از مفصل جدا كرده آنگاه سرش برداشتند و بدنش را با دست و پايش در سامره بياويختند، و سرش را با برادرش عبد اللّه به بغداد بردند. و اسحاق بن ابراهيم والى آن ولايت به موجب فرموده، عبد اللّه را بدان سان كه بابك را كشته بودند، بكشت. و سر بابك را از بغداد به عراق عجم و خراسان برده، در بلاد و امصار گردانيدند.
كشته شدن بابك در سال دويست و بيست و سيّم روى نمود.
و در سال دويست و بيست و هفتم، معتصم ملعون به جهنّم رفت و پسرش واثق به جاى او نشست. گفته اند كه واثق نيز همچو پدر و عمّ، مذهب اعتزال داشت و به خلق قرآن قائل بود.
و در زمان او، احمد بن نصر بن مالك بن هيثم خزاعى كه دشمن معتزله بود، و هر كس كه به خلق قرآن اعتراف مى نمود با او معادات مى ورزيد، ميل خروج كرد و از مردم بيعت مى گرفت، و از ملازمان اسحاق ابن ابراهيم والى بغداد نيز جمعى با او بيعت كردند. و چون احمد بن نصر را تبع بسيار شد، با ايشان قرار داد كه در فلان شب بايد كه طبل زده خروج كنيد،
و به حسب اتّفاق طايفه اى از بيعتيان قبل از ميعاد شبى شراب مى خوردند. در علواى مستى طبل بى هنگام زدند، و هوشياران از خانه بيرون نيامدند، و محمّد ابن ابراهيم شحنه بغداد در همان شب تفحص حال نموده، احمد بن نصر و متابعانش را گرفته، روز ديگر بند بر نهاد و به سامره فرستاد. واثق بار عام داده، از احمد بن نصر در آن مجلس پرسيد كه در قرآن چه مى گويى؟ گفت كلام اللّه است. واثق گفت: مخلوق است يا نه؟ احمد باز همان جواب داد. واثق گفت: پروردگار را در روز جزا مى توان ديد يا نه؟ احمد گفت: از رسول اللّه
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:227
- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- مروى است كه فرمود: «ترون ربّكم يوم القيامة لا تضاهون فى رؤيته»، و از سفيان عيينه شنيدم كه گفت: حديث پيغمبر است كه «انّ قلب ابن آدم بين اصبعين من أصابع اللّه». واثق از ارباب درس فتوى طلبيده كه در باب اين شخص چه مى گوييد؟ بعضى گفتند كه خون او مباح است، و بعضى گفتند نخست توبه بر او عرض بايد كرد. اگر نپذيرد قتل او واجب شود. پس سر احمد بن نصر را از تن بريدند.
و در سال دويست و سى و دويم واثق در گذشت و متوكّل ملعون كه برادر او بود بر جاى او نشست. و آن ملعون فرستاد كه حضرت امام على نقى- عليه السّلام- را از مدينه به سامره آوردند. و اين متوكّل لعين از بنى عبّاس مانند يزيد بود از بنى اميّه، بلكه از عداوت اهل البيت- عليهم السلام- از يزيد پليد گذشته بود. زيرا كه در زمان
يزيد كسى را از زيارت حضرت امام حسين- عليه السّلام- منع نمى كردند؛ و آن ملعون فرمود كه مرقد منوّر حضرت امام حسين- عليه السّلام- و ساير شهداى كربلا را خراب كنند، و منازلى را كه در آن موضع باشد با خاك يكسان سازند. مردم را از زيارت حضرت امير المؤمنين- عليه السّلام- و اولاد امجادش منع كرد، و حكم كرد كه آب در صحراى كربلا انداختند تا به مرقد منوّر حضرت امام حسين- عليه السّلام- كسى راه نبرد؛ و هر چند آن بى حيا زحمت كشيد، بجايى نرسيد، و آب را از آن گوهر بحر عزّت، حيا آمده پيش نرفت، و بر سر هم متراكم مى شد و بازمى گشت؛ و از اين جهت آن موضع را «حائر» خواندند. و علويان در زمان آن ناصبى شقاوت شعار نهايت آزار كشيدند.
و در منتصف شوال سال دويست و چهل و هفتم، غلا [ما] ن متوكّل او را به جهنّم فرستادند. و سبب قتلش آنكه: پسر خود منتصر را كه وليعهد كرده بود، پيوسته ايذا كردى و گفتى كه تو را منتظر بايد گفت؛ زيرا كه انتظار مرگ مرا مى كشى، و او را گاهى شراب بسيار دادى و فرمودى كه به سيليهاى پى درپى بنوازند. پس منتصر با جمعى از تركان كه از متوكّل آزرده خاطر بودند در ساخته شبى در مجلس او ريختند و يكى از تركان شمشيرى از
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:228
دوش راست متوكّل زد كه به تهيگاه او رسيد، و ديگرى بر دوش چپ او زد.
در آن حال فتح بن خاقان كه از مقرّبان متوكّل بود، خود را بر روى متوكّل انداخته گفت: «لا أريد الحياة بعدك يا أمير المؤمنين»
يعنى: زندگى نمى خواهم بعد از تو اى امير المؤمنين. متوكّل را مسخره اى بود و او در آن حالت در زير بساط گريخته گفت كه: «أريد الحياة بعدك يا أمير المؤمنين»! يعنى: من زندگى مى خواهم بعد از تو اى امير المؤمنين! و تركان فتح بن خاقان را نيز بكشتند.
پس منتصر بر جاى او نشست، و در سال دويست و چهل و هشتم به جهنّم پيوست؛ و پسر عمّش مستعين بر جاى او قرار گرفت. و در سال دويست و پنجاه و دويم غلامان او را عزل كرده معتزّ را والى گردانيدند، و به روايت اصحّ آن لعين پركين حضرت امام- عليه السّلام- را به زهر شهيد كرد.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:229
ولادت مقرون به سعادتش در مدينه بوده، در ماه ربيع الثّانى سال دويست و سى و دويم از هجرت، و شهادتش در هشتم ربيع الاوّل سال دويست و شصتم. مشهد منوّرش در سرّ من رأى؛ مدّت امامتش شش سال بود؛ مدّت عمر گراميش بيست و هشت سال. كنيت آن حضرت ابو محمّد است؛ و لقبش: عسكرى، و خالص، و سراج، و شاهد، و هادى. و آن جناب را بغير از حضرت صاحب الامر فرزندى نبوده.
مروى است از جعفر جرجانى كه گفت: سالى به حجّ مى رفتم و جماعتى از اهل جرجان مالى به من داده بودند كه در سامره به خدمت آن حضرت برم. چون به عتبه بوسى حضرت امام- عليه السّلام- مشرّف شدم، خواستم كه بپرسم كه اين اموال را تسليم كه نمايم؟ پيش از آنكه اظهار كنم
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:230
كه مالى چنين با من است، فرمود كه آنچه فلان و فلان از اهل جرجان به تو داده اند، به مبارك خادم بسپار. پس به او تسليم نمودم، و سلام اهل جرجان به آن حضرت رسانيدم. آن جناب فرمود كه از امروز تا يكصد و نود روز ديگر تو به حجّ مى روى و بازمى گردى و به صحّت و سلامت به جرجان مى رسى.
در صباح روز جمعه سيّم ماه ربيع الثّانى چون به جرجان برسى، دوستان ما را خبر كن كه در آخر همان روز من به آن جانب خواهم آمد.
جعفر گويد كه همان روز كه آن حضرت فرموده بود، به جرجان رسيدم و احوال گفتم و بشارت قدوم آن حضرت به ايشان دادم كه آن حضرت وعده فرمود كه هم امروز جرجان را به نور مقدم مكرّم
خود مشرّف سازد. پس چون خلق نماز پيشين و پسين گزاردند، در خانه من جمع شدند. ناگاه ديدم كه آن حضرت درآمد و سلام كرد و فرمود كه من وعده كرده بودم با جعفر كه امروز به ديدن شما آيم. بنابر آن چون نماز پيشين و پسين را در سامره گزاردم، متوجّه اين جانب شدم، و به عهد خود وفا نمودم. هر حاجتى و مهمّى كه داريد عرض كنيد.
اوّل كسى كه عرض حاجت نمود نصر بن جابر بود. گفت: يا بن رسول اللّه، چشم پسرم نابينا شده است. التماس دارم كه دعا فرماييد كه حق تعالى بينايى به او بازدهد. امام- عليه السّلام- فرمود كه او را حاضر كن.
پس فرزندش را حاضر ساخت. امام دست مبارك بر چشم او بماليد؛ در حال بينا گرديد. بعد از آن، هر يك حاجت خود را عرض كردند و مستدعيات ايشان را مبذول ساخت، تا مهمّات همه را به انجاح مقرون گردانيد، و از براى ايشان دعا كرد؛ و در همان روز بازگشت.
ديگر، روايت است از محمّد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر- عليه السّلام- كه گفت وقتى معيشت بر من و پدر من بغايت تنگ شد و از فقر و فاقه كار ما به اضطرار كشيد، پدرم با من گفت كه صيت كرم ابو محمّد عالم را گرفته است. بيا تا به نزد او رويم و پريشانى خود عرض كنيم، شايد ما را از اين دست تنگى رهايى بخشد. پس به قصد ملازمت آن
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:231
حضرت، روى به راه آورديم. پدرم در راه با من گفت كه حاجت من آنست كه امام- عليه السّلام- پانصد
درهم به من عطا نمايد، تا دويست درهم را جامه و دويست درهم را آرد بخرم و باقى را در ساير ما يحتاج صرف نمايم. من با خود گفتم كه مرا سيصد درهم كافى است، كه صد درهم را جامه بخرم و صد درهم را نفقه كنم و به صد درهم ديگر درازگوشى خريده به كوهستان روم. چون به آستان آن مقتداى اصحاب ايمان رسيديم، بى آنكه كسى آن جناب را از آمدن ما اعلام نمايد، غلامى بيرون آمده گفت: علىّ بن ابراهيم و پسر او درآيند. چون به آن خانه درآمديم و شرط تحيّت به جاى آورديم، آن حضرت با پدرم گفت: اى على تو را از ما چه بازداشت كه تا اين زمان پيش ما نيامدى؟ پدرم گفت: يا مولاى و يا سيّدى شرم مى داشتم كه به اين حال پيش تو آيم. چون بعد از لحظه اى بيرون آمديم، غلام آن حضرت از عقب ما بيرون آمده صرّه اى به پدرم داد و گفت: در اين پانصد درهم است. مولاى من مى فرمايد كه دويست درهم را جامه و دويست درهم را آرد بخر و صد درهم را در ساير مايحتاج صرف كن؛ و صرّه اى ديگر به من داد و گفت كه اين سيصد درهم است. صد درهم را جامه بخر و صد درهم درازگوش گوش و صد درهم را نفقه كن. امّا بايد كه به كوهستان نروى و به فلان موضع روى. من به فرموده عمل كردم، و چون به آن موضع كه امام- عليه السّلام- فرموده بود رفتم، كدخدا شدم؛ و در همان روز از محلى به من دو هزار درهم رسيد.
ديگر، روايت است به
اسناد متّصل از ابى هاشم كه گفت در حبس بودم، و از گرانى قيد گران سنگ و از ضيق بند خانه به تنگ بودم؛ از اين معنى به حضرت امام حسن عسكرى- عليه السّلام- شكايت نوشتم؛ جواب كرامت فرمود كه امروز نماز پيشين را در خانه خود خواهى گزارد. پس قبل از ظهر از حبس خلاص شدم و در منزل خود به اداى نماز ظهر قيام نمودم. پس از بس كه تنگدست بودم، خواستم كه ديگر باره عرضه داشت كرده، از آن حضرت آنفا التماس فتوحى نمايم. باز حيا مرا مانع شد؛ و در آن حال ملازمى از آن حضرت رسيد، صد دينار از براى من آورد، و مكتوبى از آن جناب كه در
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:232
آن نوشته بود كه هرگاه تو را حاجتى باشد، در اظهار آن شرم مدار.
و هم از ابى هاشم منقول است كه روزى امام- عليه السّلام- گفت كه بهشت را درى است كه نام آن «معروف» است، و اهل معروف را از آن در به بهشت خواهند برد، و من از استماع آن كلام حمد ملك علّام چنانكه كسى نشنيد به جاى آوردم و شاد گشتم به آنكه در برآوردن حوايج مسلما [نا] ن سعى مى كردم. پس امام- عليه السّلام- نظر به سوى من كرده فرمود كه: اى ابى هاشم! دانستم چيزى را كه بر آنى. بدرستى كه اهل معروف در دنيا ايشانند اهل معروف در آخرت؛ خداى تعالى تو را از ايشان گرداند، و بر تو رحمت كند.
ديگر، روايت است از علىّ بن الحسين بن شابور كه گفت به واسطه خشكسالى قحطى پيدا شد در سرّ من رأى در
زمان حضرت امام حسن عسكرى- عليه السّلام-. پس خليفه اهل مملكت را فرمود كه به دعاى باران بيرون روند. پس چند روز مردمان به صحرا رفتند و نماز گزاردند و دعا كردند و باران خواستند، هيچ باران نيامد. پس جاثليق به صحرا رفت و ترسايان و راهبان با او رفتند. راهبى در ميان ايشان بود. چون آن راهب دست به دعا برداشت، باران باريدن گرفت؛ و در روز دويم نيز آن راهب به صحرا رفت، و چون دست برداشت، باز باران شد. پس بيشتر مردمان به شك افتادند و تعجّب كردند و به دين ترسايى ميل نمودند. پس خليفه ابى محمّد حسن بن علىّ ابن محمّد بن على الرّضا- عليه السّلام- را كه محبوس بود، از بند بيرون آورده با او گفت كه: امّت جدّت را درياب كه به هلاكت و ضلالت افتادند. آن حضرت فرمود كه ان شاء اللّه تعالى فردا بيرون مى روم و ازاله شكوك خلق مى نمايم. پس جاثليق روز سيّم از شهر بيرون رفت. حضرت امام- عليه السّلام- بيرون فرمود، و خلق به تماشا بيرون رفتند. ديگر باره راهب دست به جانب آسمان برداشت و باران طلب نمود. در ساعت قطعه ابرى پديد آمد، و روى هوا را گرفت. پس حضرت امام حسن عسكرى- عليه السّلام- يكى از غلامان را گفت كه دست راست اين راهب را بگير و آنچه در ميان دو
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:233
انگشت دارد بيرون آور و آن را به او مگذار. غلام پيش رفته دست راهب بگرفت. در ميان دو انگشت راهب استخوانى بود، بيرون آورد. در ساعت ابر از هم پاشيده هوا صاف شد. آنگاه امام- عليه
السّلام- با راهب گفت كه اكنون باران بخواه. راهب فرو ماند و خليفه از اين امر بغايت متعجّب شد، و از حضرت امام- عليه السّلام- پرسيد كه بعد از آنكه آسمان به دعاى راهب پرابر شده بود، تو چه كردى كه آن ابر از هم پاشيد، و اين راهبان خجل و منفعل گرديدند؟ امام- عليه السّلام- فرمود كه: اين استخوانى است كه خاصيتش آن است كه هرگاه مكشوف و ظاهر سازند باران بارد؛ و اين استخوان به دست اين راهب افتاده بود، و آمدن باران را سبب همين بود كه اين راهب اين استخوان را از ميان دو انگشت ظاهر مى ساخت. چون غلام آن را از دست او گرفت و پنهان كرد، ابر مرتفع شد و راهب خجل گرديد. آنگاه آن سرور از ميان آن جماعت به طرفى رفت و دعا فرمود. چندان باران باريد كه رودها بهم رسيد. پس مردمان مسرور به منازل خود مراجعت نمودند.
معتزّ بعد از آنكه عهد كرده بود كه قصد مستعين نكند و سوگندهاى مغلّظه خورده بود، او را به قتل رسانيد، و برادر خود مؤيّد را در زندان كرد، و چون شنيد كه تركان مى خواهند كه او را از زندان بيرون آورده با او بيعت كنند، حكم كرد كه او را دست و پا بسته در زير برف كردند و آب بر او مى ريختند تا جان داد. آنگاه سمورى در او پوشيده، به مردمان نموده گفتند كه به مرگ طبيعى مرده است، و برادر ديگرش موفّق را به بصره فرستاده آنجا محبوس ساخت و وصيف ترك و بغا الصّغير را كه مشهور بود به «شرابى»، و او نيز
يكى از اكابر اتراك بود به قتل رسانيد. و چون تركان ديدند كه معتز در مقام افنا و اعدام ايشان است، به تقويت صالح بن وصيف و محمّد بغا به
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:234
قصر معتزّ درآمده، پاى او را گرفته از قصرش بيرون كشيدند و او را در آفتاب گرم بداشتند و الزام نمودند تا خود را خلع كرد، و به مطالبات زجر نمودند، تا هر چه داشت بداد. پس او را به زهر يا به گرسنگى و تشنگى- على اختلاف روايتين- كشتند. پس مهتدى «1» را خلافت دادند، و او به روش عمر بن عبد العزيز سلوك مى كرد.
و در رجب سال دويست و پنجاه و ششم، تركان مهتدى «1» را خلع نموده به قتلش رسانيدند و ملك بر معتمد برادر او قرار گرفت؛ و آن ملعون فرمود كه در ماه ربيع الاول سال دويست و شصتم از هجرت حضرت امام حسن عسكرى- عليه السّلام- را مسموم ساختند، و آن سرور در همان شهر مدفون گشت.
______________________________
(1) در نسخه «ب»: «مهدى».
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:235
ولادت با سعادتش در نيمه شعبان سال دويست و پنجاه و پنجم بوده؛ شيخ مفيد- عليه الرّحمه- مى فرمايد «1»: «و كان سنّه عند وفاة أبيه خمس سنين، آتاه اللّه فيها الحكمة و فصل الخطاب و جعله آية للعالمين، و آتاه الحكمة كما آتاها يحيى صبيّا، و جعله اماما فى حال طفوليّته الظّاهرة كما جعل عيسى بن مريم- عليه السّلام- فى المهد نبيّا».
آن حضرت مسمّاست به اسم حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و مكنّى است به كنيت آن حضرت، و لقبش: حجّة اللّه و قائم و خليفة الرّحمن و
مهدى و خلف و صالح و صاحب است مطلق؛ و شيعه در غيبت صغرى از آن حضرت به «ناحيت مقدّسه» تعبير مى كرده اند، و غريم و صاحب الامر نيز مى گفته اند. و مادر آن حضرت دختر قيصر روم بوده.
مروى است كه دختر قيصر در خواب ديد كه حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و امير المؤمنين- عليه السّلام- و حضرت فاطمه- عليها السلام- او را به حضرت امام حسن عسكرى- عليه السّلام- دادند.
______________________________
(1) «ارشاد» مفيد، ص 373.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:236
چون بيدار شد، آن خواب را با محرمى بگفت. او تعريف پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- و اهل بيت عالى مقدار آن سرور كرد، و آن جميله كريمه را از نصرانيّت منع نموده، به اسلام ترغيب نمود. پس نرجس خاتون اسلام اختيار كرده، فرمود كه نقّاشى حاضر كردند تا به تقرير او صورت امام را بر صفحه اى نگاشت، و آن را با خود مى داشت، تا روزى پدرش عزم جنگ اهل اسلام كرد. نرجس از پدر التماس كرد كه او را با خود ببرد. پدر التماس او را قبول نمود. چون با مسلما [نا] ن مقابله واقع شد، نرجس به خفيه اسلحه پوشيده خود را به لشكر اسلام انداخت. پس شخصى او را به اسيرى گرفت، و نرجس چون از مقصود نشانى نديد، بدخويى بنياد نهاد. مالكش خواست او را بفروشد، به هر مشترى كه او را عرض مى كرد، رضا نمى داد و مى گريست. پس حضرت امام حسن عسكرى- عليه السّلام- حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- را در خواب ديد كه فرمود: اى حسن! سريت خود را از ميان اسيران
بيرون آور. امام- عليه السّلام- نزد برده فروش رفته، تفحّص اسيران نمود، چون چشم نرجس بانو بر آن حضرت افتاد، او را بشناخت و دست در دامن آن حضرت زد. امام- عليه السّلام- او را بخريد، و از او حضرت صاحب الامر متولّد گرديد.
آورده اند كه در آن ايّام كه نرجس بانو گرفتار بود در دست آن كسى كه او را اسير ساخته بود، چند مرتبه آن مرد به وسوسه شيطان خواست كه به جانب او دست درازى كند. هر مرتبه نرجس بانو مى گفت دور باش! فى الحال تمام اندام او خشك مى شد. و چون قصد نرجس بانو از دل بيرون مى كرد، به حالت طبيعى بازمى آمد.
مروى است از حكيمه خاتون- كه عمّه حضرت امام حسن عسكرى
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:237
- عليه السّلام- بود- گفت: روزى نزد برادرزاده خود حسن بن علىّ بن محمّد بن علىّ الرّضا- عليه السّلام- رفتم. آن حضرت فرمود كه: اى عمّه! امشب نزد ما باش كه در اين شب حق تعالى خلف را ظاهر خواهد كرد.
گفتم با آن حضرت كه خلف از كه به وجود خواهد آمد؟ كه من با نرجس هيچ علامت حمل نمى بينم. فرمود كه: اى عمّه! بدرستى كه مثل نرجس همچو مثل مادر موسى است، كه حمل او ظاهر نشد الّا در وقت ولادت.
حكيمه خاتون گويد كه شب آنجا بودم. چون نصف شب شد، من و نرجس برخاستيم و نماز مى كرديم. آخر مرا در خاطر گذشت كه صبح نزديك شد و آنچه امام فرموده بود ظاهر نشد. آن حضرت ندا كرد كه تعجيل مكن. پس نرجس را ديدم كه مى لرزيد. من او را به سينه خود بازگرفتم و «قل هو
اللّه» و آية الكرسى مى خواندم، و حضرت خلف نيز در شكم مادر مى خواند هر آنچه من مى خواندم. ناگاه خانه روشن شد؛ نگاه كردم، آن حضرت در غايت پاكى و لطافت از مادر به وجود آمده در سجود بود. او را برداشتم. حضرت امام حسن- عليه السّلام- فرمود كه: اى عمّه! فرزند مرا بياور. آن حضرت را به نزد امام- عليه السّلام- بردم. امام- عليه السّلام- او را بر ران مبارك خود نشانيد، و زبان در دهان او كرد و گفت: گويا شو اى پسر من به اذن حق تعالى! حضرت صاحب الامر- عليه السّلام- در حال، به زبان فصيح فرمود كه: «اعوذ باللّه السّميع العليم من الشّيطان الرّجيم، بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوارِثِينَ وَ نُمَكِّنَ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما كانُوا يَحْذَرُونَ «2» و صلّى اللّه على محمّد المصطفى و علىّ المرتضى و فاطمة الزّهرا و الحسن و الحسين و علىّ بن الحسين و محمّد بن علىّ و جعفر بن محمّد و موسى ابن جعفر و علىّ بن موسى و محمّد بن علىّ و علىّ بن محمّد و الحسن بن علىّ ابى». پس مرغان سبز ديدم كه به گرد ما درآمدند. امام- عليه السّلام- يكى از آن مرغان را طلب كرد و فرمود كه: نگاه دار پسر مرا تا فرمان خدا
______________________________
(2) آيات 5 و 6 سوره مباركه قصص.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:238
برسد. من گفتم: اين مرغان چيستند؟ فرمود كه اين مرغ جبرئيل است، و اين مرغان ديگر ملائكه رحمت اند. بعد از آن فرمود كه: اى
عمّه! بازده او را به مادرش «كَيْ تَقَرَّ عَيْنُها وَ لا تَحْزَنَ وَ لِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ» «3»، من او را بردم و به والده اش دادم. آن حضرت را در خانه پنهان مى داشت، چنانكه هيچ كس بر آن واقف نمى شد.
به صحّت رسيده كه امام حسن عسكرى- عليه السّلام- را بغير از آن حضرت فرزندى نبود؛ چنانكه مذكور گشت. و حضرت حق تعالى در صغر سنّ آن سرور را علم و حكمت داد، چنانكه حضرت يحيى پيغمبر را داده بود.
و آن جناب را در طفوليّت امام گردانيد، چنانكه حضرت عيسى را در ايّام كودكى رسالت و نبوّت داد. و احاديث صحيحه و اخبار صريحه در باب آن حضرت از طرق مؤالف و مخالف بسيار است، و نصّ بر امامت آن جناب بيشمار. فان شئت أن تقف على احواله و آثاره و طرف من آياته و معجزاته و بما جاء من النّص على امامته- عليه السّلام- فارجع الى كتابنا الموسوم بمنهج النّجاة.
بدان كه از وقتى كه حضرت امام حسن عسكرى شهيد شده تا اين زمان، و از اين زمان تا هنگامى كه حضرت صاحب الامر ظهور كند، و بعد از آن تا وقتى كه رحلت فرمايد، هر چه در عالم واقع شده و خواهد شد، همه واقعات زمان آن حضرت است.
آورده اند كه در سال دويست و هفتاد و نهم، معتمد ملعون به جهنّم پيوست و معتضد بر جاى او نشست و آن بدبخت والى شانزدهم بود از ولاة
______________________________
(3) از آيه 13 سوره مباركه قصص.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:239
عصاة بنى عبّاس كه نام خود خليفه و اسم خود امير المؤمنين نهاده بودند، و
حقّ اهل البيت را غصب نموده.
منقول است كه معتضد ملعون جمعى را به سامره فرستاده كه خانه حضرت امام حسن عسكرى- عليه السّلام- را بكنند، و هر كه را در آنجا ببينند به قتل رسانند. چون برفتند و آن خانه را بكندند، در آنجا سردابى يافتند پر از آب، و حصيرى بر روى آب افتاده، و جوانى خوب صورت بر روى حصير ايستاده نماز مى گزارد، و به هيچ يك از ايشان التفات نمى كرد. يكى از ايشان پاى پيش نهاد كه برود، در آب افتاده مضطرب شد. او را بيرون كشيدند، ساعتى بى خود بود. پس ديگرى قدم پيش نهاد، او نيز در آب افتاده نزديك بود كه هلاك شود. او را نيز بيرون آوردند، از هوش رفته بود. پس آن جماعت توبه كردند و عذر خواستند و بازگشتند؛ و اين خبر را به معتضد بردند. معتضد گفت: اين حكايت را پنهان داريد و نزد هيچ كس افشاى اين راز مكنيد.
بعضى از علامات ظهور آن حضرت آن است كه ستاره اى از جانب مشرق طالع شود كه مانند ماه روشن باشد، بعد از آن پيچيده شود، چنانكه نزديك شود كه طرفينش بهم رسد؛ و سرخيى در آسمان ظاهر شود كه آفاق را بگيرد؛ و در طرف مغرب آتشى پيدا شود كه سه روز يا هفت روز بماند، و اهل مصر امير خود را بكشند؛ و شام خراب شود؛ و بعد از آن بارانى پياپى بيايد؛ و در آن سال در ماه جمادى الآخر و ده روز ماه رجب بارانى بيايد كه خلق هرگز [مثل آن نديده باشند]
آگاه باشيد كه حقّ با على است و شيعه او. و امام- عليه
السّلام- در روز شنبه اى «4» كه عاشورا باشد در سال وتر ظهور كند؛ و پانصد كس از
______________________________
(4) يعنى: شنبه اى.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:240
قريش گردن زند. ديگر باره پانصد كس از قريش گردن زند، همچنين تا به شش نوبت سه هزار كس را از قريش گردن زند؛ و مسجد الحرام را بكند و به اساس اوّل بنا كند، و مسجد كوفه را خراب كند، و در پشت كوفه مسجدى بنا كند كه آن را هزار در باشد، و متّصل شود خانه هاى كوفه به كربلا؛ و جناحها و ناودانها كه به طرف راه اخراج كرده باشند، بكند؛ و شخصى را نصب فرمايد كه مردمان را قرآن تعليم دهد، و آموختن آن بر حافظان از همه مشكلتر باشد، به واسطه اختلاف تأليف. و حق تعالى بيست و هفت كس را زنده گرداند تا انصار او باشند: پانزده كس از آنها كه حق تعالى در شأن ايشان فرموده كه:
«وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ» «5»، و هفت كس از اصحاب كهف، و يوشع بن نون و سلمان فارسى و ابو دجانه انصارى و مقداد اسود كندى و مالك اشتر. و مدّت ظهور و خلافت آن حضرت هفت سال باشد.
______________________________
(5) آيه 159 سوره مباركه اعراف.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:241
1- الارشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد تأليف شيخ مفيد، تهران، سنگى، 1298 ق.
2- الاعلام تأليف خير الدين زركلى، بيروت، 1389 ه.
3- اعلام الورى باعلام الهدى تأليف امين الدين فضل بن حسن طبرسى، چاپ سنگى، قطع وزيرى بزرگ، تهران، 1311 ق. و چاپ مكتبه علميه اسلاميه، تهران، 1338.
4- امالى صدوق، تهران، 1285 ق.
5- الايضاح تصنيف علم الدين فضل
بن شاذان نيشابورى (متوفى به سال 260 ه). به تصحيح مير جلال الدين محدّث ارموى. انتشارات دانشگاه تهران. 1351 ش.
6- بيان الاديان تأليف ابو المعالى محمد بن عبد اللّه حسينى علوى، به تصحيح عباس اقبال آشتيانى، تهران، 1312 ش.
7- البيان و التبيين تأليف ابو عثمان عمرو بن بحر جاحظ، قاهره، 1928 م.
8- تاج العروس تأليف محمد مرتضى حسينى الزبيدى، تحقيق عبد الستار احمد فراج، كويت، 1965.
9- تاريخ الخميس تأليف حسين بن محمد ديار بكرى، 2 جلد، مصر 1302.
10- تاريخ گزيده تأليف حمد اللّه مستوفى، به تصحيح دكتر عبد الحسين نوائى، تهران، انتشارات امير كبير، 1339 ش.
11- تبصرة العوام منسوب به سيد مرتضى بن داعى حسنى رازى، به تصحيح
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:242
عباس اقبال آشتيانى، تهران 1313 ش.
12- تجارب السلف تأليف هندوشاه بن سنجر بن عبد اللّه نخجوانى، به تصحيح عباس اقبال آشتيانى. تهران. 1313 ش.
13- تشييد المطاعن تأليف سيد محمد قلى پدر صاحب عبقات، چاپ هند.
14- تعليقات نقض تأليف مير جلال الدين محدث ارموى، 2 جلد، تهران، انتشارات انجمن آثار ملى، 1358 ش.
15- تفسير محمد مؤمن مشهدى (بر جزء سى ام قرآن مجيد)، تهران، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، 1361 ش.
16- حبيب السير فى اخبار افراد البشر تأليف غياث الدين بن همام الدين حسينى مشهور به خواند مير، زير نظر دكتر سيد محمد دبير سياقى، 4 جلد، تهران، كتابفروشى خيام، 1333 ش.
17- خاندان نوبختى تأليف عباس اقبال آشتيانى، تهران، 1331 ش.
18- ديوان سنائى به تصحيح سيد محمد تقى مدرس رضوى، تهران، 1320 ش.
19- الذّريعة الى تصانيف الشيعة تأليف شيخ آقا بزرگ طهرانى، نجف و تهران 1355- 1398 ه.
20- الروض المعطار فى خبر الاقطار تأليف محمد بن عبد
المنعم حميرى، به تصحيح دكتر احسان عباس، بيروت، 1975 م.
21- شذرات الذهب فى اخبار من ذهب تأليف عبد الحى صالحى حنبلى، 8 جلد، مصر، 1351 ق.
22- طبقات الكبرى تأليف ابن سعد واقدى، 4 جلد، مصر، 1358 ق.
23- عقد الفريد تأليف ابن عبد ربه قرطبى اندلسى، مصر، 1346 ق.
24- عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب، تأليف جمال الدين احمد بن عنبه، مكتبة المرتضويه، نجف، 1358 ق.
25- فصول الفخريه فى اصول البريه تأليف جمال الدين احمد بن عنبه، به اهتمام مير جلال الدين محدث ارموى، تهران، 1346 ش.
26- الكامل فى التاريخ تأليف ابن اثير جزرى، 12 جلد، مصر، 1302 ق.
27- كشف الغمه فى معرفة الائمه تأليف ابو الحسن على بن عيسى اربلى، تهران، 1294 ق.
28- لغت نامه دهخدا، تهران.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:243
29- مروج الذهب و معادن الجوهر تأليف على بن حسين مسعودى، چاپ بيروت، دار الاندلس.
30- معجم البلدان تأليف ياقوت حموى، مصر، 1324 ه.
31- ملل و نحل تأليف محمد بن عبد الكريم شهرستانى، مصر، 1317- 1321.
32- مناقب تأليف محمد بن شهر آشوب السروى، چاپ سنگى، 1317 ق.
33- من لا يحضره الفقيه تأليف شيخ صدوق، 4 جلد، لكهنو، 1306- 1307 ق.
34- النقض (بعض مثالب النواصب فى نقض بعض فضايح الروافض) تأليف شيخ عبد الجليل قزوينى رازى به تصحيح مير جلال الدين محدث ارموى، تهران، انجمن آثار ملى، 1358 ش.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:245
1- فهرست آيات قرآنى.
2- فهرست احاديث.
3- فهرست كلمات صحابه.
4- فهرست اشعار فارسى.
5- فهرست اشعار عربى.
6- فهرست غزوات.
7- فهرست قبايل و طوايف.
8- فهرست امكنه
9- فهرست اعلام اشخاص.
10- فهرست كتب.
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:247
اجتنبوا كثيرا من الظن انّ بعض الظن اثم 194
أ فمن يهدى الى الحق احق ان يتبع 47
الا لعنة اللّه على الكاذبين 144
النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم 33
الذين آمنوا و لم يهاجروا مالكم من 50
اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم 34
ام حسبت انّ اصحاب الكهف و الرقيم 113
ان الذين يؤذون اللّه و رسوله لعنهم اللّه 113
ان اللّه يحب التوابين و يحب المتطهرين 144
ان المنافقين فى الدرك الاسفل من النار 147
انما انت منذر و لكل قوم هاد 81
ان مثل عيسى عند اللّه كمثل آدم 28
انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا 42
اولو الارحام بعضهم اولى ببعض 50
ذرية بعضها من بعض 50
سأل سائل بعذاب واقع 35
سنة من قدار سلنا قبلك من 50
سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون 114، 224
فاتبعوا ملة ابراهيم حنيفا 50
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:248
فخرج منها خائفا يترقب قال نجنى من 100
فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك 50
فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من 28
فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث 53
فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى 198
كى تقر عينها و لا تحزن و لتعلم انّ 238
مرج البحرين يلتقيان 4
و آت ذا القربى حقه 25، 52
و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب 24
و الذين لا يشهدون الزور و اذا 142
و الذينهم عن اللغو معرضون 142
و انذر عشيرتك الاقربين 9
و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة 51
وعد اللّه الذين آمنوا منكم و عملوا الصالحات 30، 31
و كفى
اللّه المؤمنين القتال و كان اللّه قويا عزيزا 22
و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار 186
و ما انا بظلام للعبيد 148
و من الناس من يشترى لهو الحديث ليضل 142 أنيس المؤمنين، الحموي متن 248 فهرست آيات قرآنى ..... ص : 247
من الناس من يشرى نفسه ابتغاء 14، 44
و من قوم موسى امة يهدون بالحق 240
و من لم يحكم بما انزل اللّه فاولئك هم الكافرون 155
و من يتولهم منكم فانه منهم ان اللّه 188
و نريد ان نمن على الذين استضعفوا 237
و ورث سليمان داود 53
و يقول الكافر يا ليتنى كنت ترابا 57، 62
يا أيها الذين آمنوا لا تتخذوا آبائكم و 187
يا أيها الذين آمنوا اطيعوا اللّه و 30
يا أيها الذين آمنوا لا تدخلوا بيوت النبى الا 91
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:249
يا أيها الرسول بلغ ما انزل اليك من 31
يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان 4
يوصيكم اللّه فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين 53
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:250
اجلس فانت اخى و وصيى و وزيرى و 10
اخرجوا عنى لا ينبغى التنازع لدىّ 37
الائمة من بعدى اثنى عشر من زادا و نقص فقد كفر 147
الائمة من بعدى اثنى عشر اولهم 147
الاقرب يمنع الابعد 51
الست اولى بكم من انفسكم 42
ان ابنى هذا امام ابن الامام أخو 87
ان اللّه تعالى جعل لاخى على بن 45
انا و على من نور واحد 3، 127
انا يا رسول اللّه اوازرك على هذا الامر 10
انت اخى فى الدنيا و الآخرة 16، 127
انت الهادى و بك يهتدى المهتدون 81
ان قلب ابن آدم بين اصبعين من اصابع اللّه 227
ان كان لك عليها سبيل فلا سبيل لك 59
انه منى و انا منه 19
انى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى
29
ايتونى بدواة و قرطاس اكتب لكم كتابا 37
ترون ربكم يوم القيامة لا تضامون 227
جهزوا جيش اسامه، لعن اللّه من 55
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:251
دع ما يريبك 50
ستدفن بضعة منى بخراسان ما 211، 212
ستفرق امتى على ثلاثة و سبعين فرقه 145
سيقتل رجل من ولدى بارض خراسان 211
على مع الحق و الحق معه يدور حيث ما 53
فاطمة بضعة منى 4، 54
فزت برب الكعبه 78
فلا خير فى العيش بعد المهدى 4
كل بدعة ضلالة و كل ضلالة مصيرها الى النار 59
لا يعذب بالنار الارب النار 56
لو أن الرياض اقلام و البحر مداد و 44
لولاك لما خلقت الافلاك 4
مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح 145
مرحبا بكما يا زين العرش مرحبا بكما يا 86
مروا شيعتنا بزيارة قبر الحسين بن على 104
من اتانى زائرا كنت شفيعه يوم القيامه 38
من اتانى زائرا وجبت له شفاعتى 38
من ترك زيارة امير المؤمنين لا ينظر 81
من زار عليا بعد وفاته فله الجنة 81
من كنت مولاه فهذا على مولاه 32، 35، 42
نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة 53
و لإزالة جبل عن موضعه ايسر من 179
هذا الامر لا ينقضى حتى يمضى فيهم 4
يا أيها الناس الست بكم اولى من انفسكم 32
يا بنى عبد المطلب ان اللّه بعثنى الى الخلق 9
يا عمار ستقتلك الفئة الباغية 72
يدور الحق مع عمار حيث ما دار 72، 73
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:252
اقيلونى فلست بخيركم و على فيكم (أبو بكر) 51، 56
ان المرء ليهجر و غلب عليه الوجع (عمر بن خطاب) 37
كانت بيعة ابى بكر فلتة وقى اللّه المسلمين من شرها (عمر بن خطاب) 56
لو لا على لهلك عمر 59، 60
يا ليت امى لم تلدنى يا ليتنى كنت تبنة فى لبنة (أبو بكر)
57
يا ليتنى كنت كبشا القومى فسمنونى ثم (عمر بن خطاب) 61
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:253
اى خصم كه نيست جز خطا ملت توزود است كه بشكند فلك صولت تو (با يك بيت ديگر) 199
كيست مولا آن كه آزادت كندبند رقيت ز پايت بر كند 33
داستان پسر هند مگر نشنيدى كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد (با سه بيت ديگر) 20
گرچه پيشت نكرد كس تعريف كه مرا چيست پايه و مقدار (با يك بيت ديگر) ص 41
قرنها بايد كه تا از پشت آدم نطفه اى بو الوفاى كرد گردد يا شود ويس قرن 73
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:254
فقال له قم يا على فاننى رضيتك من بعدى اماما و هاديا 33
الى النار فليذهب و من كان مثله على اى شى ء فاتنا منه نأسف 169
من قبلها طبت فى الظلال وفى مستودع حيث يخصف الورق با يك شعر ديگر 183
زعمت ان الدين لا ينقضى فاكتل بما كلت ابا مجرم با سه بيت ديگر 181
هذا الذي تعرف البطحاء وطأته و البيت يعرفه و الحل و الحرم با يك بيت ديگر 111
يا رب يا ذا الغسق الدَجِيّ و القمر المنبلج المضى (با يك شعر ديگر) 42
خصصتما بالولد الزكى الطيب المهذب المرضى (با يك شعر ديگر) 42
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:255
غزوه احد 28، 44
غزوه بدر 28، 44، 57، 58
غزوه بنى قريظه 22
غزوه بنى قينقاع 18
غزوه بنى لحيان 22
غزوه بنى المصطلق 22
غزوه بنى النضير 20
غزوه تبوك 27
غزوه جمل 67
غزوه حنين 26، 44
غزوه خندق 21، 22، 44
غزوه خيبر 24، 44
غزوه ذات الرقاع 22
غزوه ذى قرد 22
غزوه سويق 18
غزوه صفين 65، 70، 72، 73، 85، 139، 185
غزوه نهروان 74، 76، 77
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:256
1 آل عباس 138، 166، 167، 172 و نيز بنى عباس
آل محمد 159، 210
آل يزيد 20
آل يعقوب 53
ابو مسلميه 175
اصحاب كهف 240
اماميه 145
انصار 13، 51، 57، 64، 74
اهل قبله 48
بنى اسرائيل 69
بنى اميه 63، 68، 91، 116، 125، 127، 129، 136، 137، 144، 158، 160، 167، 168، 173، 179، 183، 186، 229 شانزده
بنى تميم 64، 158
بنى حنيفه 55، 128
بنى زبيد 29
بنى سعد بن بكر 22
2 بنى شبيب 127
بنى شيبان 127
بنى عامر 20
بنى عباس 79، 121، 136، 137، 139، 140، 154، 159، 160، 163، 165، 166، 169، 170، 173، 175، 179، 182، 184، 187، 190، 206، 207، 210، 227، 239 پانزده
بنى عبد المطلب 9
بنى عجل 154
بنى فاطمه 126، 166، 177
بنى قريظه 16، 20
بنى القيس 89
بنى قينقاع 17، 18
بنى لحيان 22
بنى مروان 139
بنى المصطلق 22
بنى معقل 153، 154، 176
بنى النضير 17، 20
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:257
1 بنى هاشم 11، 26، 36، 37، 54، 126، 132
بنى يشكر 127
جرمانيه 175
حواريين 69
خرميه 175، 224
خوارج 27، 74، 77، 89، 117، 119، 120، 124، 128
روميان 23
سنى 49، 119
شاميان 76
شبيبيه 121
شيبانيه 160، 162
شيعه 49، 50، 79، 90، 98، 119، 133، 141، 147، 166، 177، 196، 207، 235
صحابه 37، 51
طلقاى بدر 50
علويان 127، 207، 227
قاسطين 72، 74، 76
قريش 10، 11، 18، 36، 193، 200،
240
كوفيان 118
كيسانيه 145
گبران 190
مارقين 75، 76، 139
مجوس 191
مروانيان 142، 162 شانزده
2 معتزله 226
مغول 137، 138
ملاحده 182
مهاجر و مهاجرين 16، 51، 64
ناكثين 6، 139
نواصب 142، 182، 185
ولد العباس بنى العباس
يزيديان 114
يهود و يهودان 16، 24
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:258
1 آذربايجان 117، 218، 220
ابطح 16
ارمنيه 117، 220، 224
اسكندريه 23
اصفهان 162، 163
انبار 173، 174، 176
اهواز 117، 120، 121، 161
ايرندآباد (دژ) 163
ايوان كسرى 5
بئر المعونه 20
بصره 63، 64، 89، 98، 117، 118، 158، 199
بصرى 6
بطحاء 77
بغداد 6، 137، 144، 191، 193، 197، 199، 200، 204، 206، 208، 215، 218، 220، 226 پانزده
بقيع 90، 91، 121، 125، 129، 191
2 بلاد جزيره 127
بلاد عمان 75
بهشت 12، 39، 52، 68، 86، 103، 148، 201، 232
بيت المقدس 79، 81
تبوك 27
تل موزن 75
ثعلبه 101
جامعين 152، 153
جرجان 161، 162، 229، 230
جزيره 75، 176،
جزيره عرب 69
جلولا 121
جوزجان 135
جهنم 19، 71، 72، 116، 125 126، 186
جيحون 184
چاه نخشب 198
حاير- كربلا حجاز 100، 119
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:259
1 حديبيه 22
حران 162، 167
حروراء 75
حمير 89
حوض كوثر 12، 32، 53
خان الصعاليك 222
خراسان 115، 119، 132، 133، 135، 136، 138، 152، 158، 160، 162، 165، 172، 175، 177، 179، 190، 206، 211، 212، 216، 226
خطرنيه 152، 153
خوازرى 190
خوارزم 135، 158، 160، 162، 166، 168
خوزستان 117
خيبر 52
دار ميمون 124
دمشق 6، 78، 113
دوزخ 59، 73، 125، 147، 198
ذى قار 64
رأس عين 75
رقّه 70، 219
روم 218، 219، 235
روم شرقى 23
روميه مداين 176، 177، 179، 180، 182
رى 103، 161، 162، 177، 190
زاب 167
ساباط مداين 89
سامره 220، 222، 225، 227، 229،
2 230، 239
ساوه 6، 161، 190
سجستان 75
سرخس 161
سرمن رأى 220، 221، 229، 232
سروج 75
سقيفه بنى ساعده 39، 52
سماوه 6
سناباد نوقان 203، 205، 208، 211
شام 6، 23، 66، 68،
76، 79، 88، 89، 109، 110، 114، 116، 117، 125، 127، 140، 163، 175، 176، 216، 217
صفين 75
طبرستان 190، 191
طرسوس 218، 219
طوس 161، 162، 203، 205، 208، 211، 212
عراق 67، 68، 74، 88، 90، 155، 163، 173، 206، 217، 220، 226
عراقين 115، 119
عسكريه 216، 220، 221
عكبرا 6
عين الورد 117
غار ثور 14
غاضريه 112
غدير خم 31، 32، 34
غرى 79
فارس 6، 115، 119
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:260
1 فدك 25، 52، 54، 59، 92، 126
فرات 70، 102، 105، 163
قادسيه 101، 194
قاطول 220
قباء 15، 16
قزوين 190
قلعه قموص 24
قم 162
كربلا 68، 82، 96، 101، 102، 104، 112، 114، 115، 240
كرمان 115، 119
كعبه 6، 8، 26، 36، 119، 191، 204
كوفه 6، 63، 75، 78، 89، 90، 98، 100، 102، 112، 113، 117، 118، 121، 135، 144، 152، 154، 155، 162، 165، 167، 168، 179، 182، 183، 119، 217، 240 پانزده
كوه حرا 8
كوه عينين 19
ما وراء النهر 135، 157، 158، 162، 166، 168، 220
مدينه 13، 17، 19، 20، 27، 29، 31، 35، 36، 43، 44، 63، 64، 80، 83، 85، 86، 90، 91، 95، 97، 98 100، 109، 110، 114، 115، 123، 124، 163، 164، 178، 179، 195، 198، 203، 204، 206، 209، 211، 216، 217، 221، 222، 227
2 مرو 140، 152، 159، 161، 169، 170، 190، 206، 207
مسجد الحرام 80
مسجد رسول 217
مسجد كوفه 217، 220
مشهد، شانزده
مشهد رأس الحسين 217
مصر 68، 218، 239
مكه 12، 13، 24، 26، 31، 36، 64، 80، 86، 99، 101، 111، 115، 116، 124، 154، 156، 174، 191، 194، 195، 198، 204، 216، 217
موصل 119
نجد 20
نجران 28، 29، 113
نجف 79 شانزده
نرس 152، 153
نسا 158
نهاوند 163
نهروان 27، 77
نيشابور 166، 182، 190
چهارده
نينوا 102
وادى السباع 64
هرات 187
همدان 163
هند 225
يثرب 77، 119
يزد 162، 163
يمامه 24
يمن 15، 75، 171
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:261
1 آدم 3، 5، 28، 79، 176
آسيه بنت مزاحم 7، 12، 42
شيخ آقا بزرگ طهرانى 43، 67، 120، 136، يازده، شانزده
آمنه بنت موسى بن جعفر 193
آمنه بنت وهب 5، 6
ابا صلت هروى 208، 211
ابراهيم (ع) 5، 7، 42، 50
ابراهيم بن سعد جوهرى 204
ابراهيم بن عبد اللّه بن حسن مثنى 133
ابراهيم بن على بن موسى الكاظم (ع) 203
ابراهيم بن مالك اشتر 117، 118، چهارده
ابراهيم بن محمد الثقفى 66
ابراهيم بن محمد بن عبد اللّه 38
ابراهيم بن محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس (ابراهيم امام) 123، 132، 133، 152، 154، 156، 158، 162، 163، 165، 167، 190
2 ابراهيم بن موسى بن جعفر 193
ابراهيم بن مهدى (عم مأمون) 206
ابراهيم بن وليد بن عبد الملك 129، 140
ابليس 142، 143
ابن ابى العز 137
ابن اثير، هيجده
ابن الاشدق 100
ابن بابويه 12، 29، 93، 101، 159، 184، 211 هفده، هيجده
ابن حسام 80
ابن الرفا (حسين بن محمد) 80
ابن زياد 98، 100، 103، 112، 113، 115، 122
ابن سنان 200
ابن شاذان 17، 148، هفده
ابن طاوس 137
ابن عباس 57، 150
ابن عطيه 172
ابن ماسوله 219
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:262
1 ابن ملجم مرادى 77، 78، 80، 88
ابو الاعور سلمى 70
ابو ايوب (وزير منصور دوانيقى) 175
ابو ايوب انصارى 15
ابو بكر بن ابى قحافه 13، 24، 37، 46، 49، 51، 57، 62، 82، 91، 92، 128
ابو جهل 18
ابو جعفر منصور دوانيقى
ابو جعفر بن محمد همدانى 204، 205
ابو حميد طوسى 177
ابو حنيفه كوفى 91، 92
ابو داود 176
ابو دجانه انصارى 240
ابو ذر غفارى 63
ابو سعيد خدرى 25
ابو سفيان 19
ابو سلمه خلال 138، 162، 165، 167،
169، 179
ابو طالب 3، 6، 9، 7، 14، 42، 43
ابو طلحه انصارى 61، 63
ابو عامر بن مالك 20
ابو العباس سفاح 132، 133، 136، 144، 147، 156، 163، 165، 167، 168، 170، 175، 179، 189، پانزده
ابو عبيده حنفى 190
ابو عكرمه سراج عجلى 152، 154، 156
ابو العلاى طرقه 160، 163
ابو عون مرغزى 167
2 ابو عينيه 125، 126
ابو الفتوح رازى 65
ابو لؤلؤ 60
ابو لهب 18
ابو مسلم خراسانى ابو مسلم مروزى ابو مسلم خولانى 185
ابو مسلم مروزى 50، 121، 132، 133، 135، 147، 152، 191، 198
يازده، سيزده، چهارده، پانزده، شانزده
حافظ ابو نعيم اصفهانى 34، 61، هفده
ابى عبد اللّه بن المغيره 203، 204
ابى عبيده 55
ابى قحافه 53
ابى بن كعب 86
احمد خطرنى 153، 157
احمد زيجى 155، 162، 163
احمد بن موسى بن جعفر 193
احمد بن نصر بن مالك بن هيثم خزاعى 226، 227
ادريس (ع) 5
ادريس بن معقل عجلى 154
اسامة بن زيد 55
اسحاق بن ابراهيم 220، 226
اسحاق بن جعفر الصادق 131
اسحاق بن موسى بن جعفر 193
اسد بن عبد اللّه قشيرى 135
اسرافيل 17، 18
اسعد بن ملكا (تبع اكبر) 15
اسماء بنت جعفر الصادق 131
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:263
1 اسماء بنت عميس 25، 82
اسماعيل (ع) 4، 5
اسماعيل بن جعفر الصادق 131
شاه اسماعيل صفوى 140
اسماعيل بن عباس هاشمى 215
اسماعيل بن موسى بن جعفر 193
اسيد بن عبد اللّه 158
اشرف بن على بن حسين 109، 164، 165
اشعث بن عميره همدانى 120، 121
اشعث بن قيس كندى 76
افشين حيدر بن كاوس
اقبال آشتيانى (استاد عباس) 36، 85
الهى قمشه اى 56
ام ايمن 52
ام البنين بنت حزام 82
ام جعفر بنت موسى بن جعفر 193
ام حبيبه بنت ابو سفيان 38
ام الحسن بنت حسن بن على بن ابى طالب 93
ام الحسن بنت على بن ابى طالب 82
ام خالد
(زن يزيد بن معاويه) 117
ام سعد بنت عروه 82
ام سلمه 17، 25، 38
ام سلمه بنت حسن بن على بن ابى طالب 93
ام سلمه بنت على بن ابى طالب 82
ام سلمه بنت محمد بن على 123
ام سلمه بنت موسى بن جعفر 193
2 ام عبد اللّه بنت حسن بن على بن ابى طالب 93
ام فروه بنت جعفر الصادق 131
ام الفضل بنت الحارث 95
ام الفضل بنت مأمون 218، 220
ام الكرام بنت على بن ابى طالب 82
ام كلثوم بنت على بن حسين 109
ام كلثوم بنت موسى بن جعفر 193
ام معبد 14، 15
ام هانى بنت على بن ابى طالب 82
امامه بنت ابى العاص 82
امامه بنت على بن ابى طالب 82
امامه بنت محمد بن على 215
امير المؤمنين على بن أبى طالب
امين عباسى 197، 206
اويس قرنى 73
ايسونيه 85، 90
بابك خرم دين 218، 220، 224، 226
بحيراء راهب 6
بخارى 37
بختيشوع طبيب 219
براء بن عازب 34
برك بن عبد اللّه سعد 77، 78
بريهه بنت محمد بن على 215
بريهه بنت موسى بن جعفر 193
بشر مروان 120، 121
بشير دهان 105، 106
بشير بن مالك 112
بكار بن ابى بكار واسطى 135، 136
بلال 36
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:264
1 بوران بنت حسن بن سهل 218
بوقاء الصغير 233
بيان بن شمعان 146
بيضاوى 186، هيجده
ثعلبى بن مردويه 34، هفده
جابر بن عبد اللّه انصارى 22، 25، 30، 31، 149، 150
جابر بن يزيد جعفى 29
جالوت 22
جبرئيل (ع) 8، 11، 13، 14، 17، 19، 24، 25، 44، 57، 58، 95، 148، 184، 185، 238
جبلة بن شحيم 66
جديع بن على ازدى 157، 158، 160، 162
جعده بنت اشعث 85، 90
جعفر بن ابو طالب 9
جعفر بن حسين بن على بن ابى طالب 104
جعفر بن على بن ابى طالب 82
جعفر بن على بن
محمد 221
جعفر بن على بن موسى الكاظم 203
حضرت امام جعفر بن محمد الصادق (ع)
11، 17، 18، 30، 31، 82، 86، 97، 105، 107، 123، 124، 129، 131، 149، 151، 152، 159، 160، 164، 167، 169، 177، 179، 191، 212،
جعفر جرجانى 229، 230
جعفر طيار 139
2 جمانه بنت على بن ابى طالب 82
جمهور عجلى 191
جويريه بنت حارث 38
حارث بن ابى شمر غسّانى 23، 24
حارث حميرى 71
حارث بن شريح 157، 158
حارث بن عميره 120، 121
حارث بن نعمان فهرى 35
حارث همدانى 76
حاطب بن ابى بلتعه 23
حجاج بن يوسف ثقفى 119، 121، 126، 186، 187
حجر بن عدى كندى 98
حر بن يزيد رياحى 101، 103
حرقوص بن زهير 76
حسان بن ثابت 33، 34
حسن المثنى ابن حسن بن على بن ابى طالب 93
ابو سعيد حسن بن حسين شيعى سبزوارى 43، هفده
حسن بن سهل 206
حضرت امام حسن بن على بن ابى طالب (ع) 20، 30، 78، 82، 85، 94، 109، 129، 146، 149، 151، 167
حضرت امام حسن بن على العسكرى (ع) 30، 31، 115، 149، 151، 221، 229، 236
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:265
1 حسن بن على بن محمد بن حنفيه 146
حسن بن على بن موسى الكاظم 203
حسن بن قحطبه 121، 163، 165، 167، 175، 176، 179
حسنه بنت موسى بن جعفر 193
حسين الاثرم ابن حسن بن على بن ابو طالب 93
حسين بن بشار واسطى 201
حضرت امام حسين بن على بن ابى طالب (ع) 15، 21، 30، 78، 82، 86، 87، 90، 91، 93، 95، 108، 112، 116، 118، 146، 149، 151، 167، 184، 217، 227
حسين بن على بن حسين 109
حسين بن على بن محمد 221
حسين بن موسى بن جعفر 193
حصين بن نمير 116
حفص بن سليمان ابو
سلمه خلال
حفصه بنت عمر 38، 59، 92
حكم بن عاص 63
حكيمه بنت محمد بن على 215
حكيمه خاتون (عمه امام حسن عسكرى (ع) 236، 237
علامه حلى 79، 137، 138، هيجده
حليمه بنت محمد بن على 215
حليمه سعديه 6
حمد اللّه مستوفى 171
حمزه (عموى پيغمبر) 19، 73، 143
حمزة بن موسى بن جعفر 193
2 حميد بن قحطبه 167، 176، 179
حميده (همسر امام صادق (ع)) 124
حنان بن سدير 106
حوّا (ع) 3
حيدر بن كاوس 220، 222، 225
خارجه عامرى 78
خالد بن وليد 55
حضرت خديجه 6، 11، 12، 38
خديجه بنت على بن ابى طالب 82
خديجه بنت على بن حسين 109
خديجه بنت موسى بن جعفر 193
خزيمة بن الثابت ذو الشهادتين 73
خسرو پرويز 23
خوله حنفيه 82 أنيس المؤمنين، الحموي متن 265 فهرست اعلام اشخاص ..... ص : 261
لى اصبحى 112
دانش پژوه (محمد تقى)، يازده
داود (ع) 22، 53
داود زرين 133، 134
داود رقى 133، 134
داود بن على 167، 169
دحيه كلبى 23، 58
ذو الثديه 27
راوندى (ابو الرضا) 65
راوندى (قطب) 67
رباب بنت امرئ القيس 104
ربيع حاجب 198
رجاء بن ضحاك 206
رستم پانزده
رفاعة بن شداد البجلى 117
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:266
1 رقيه بنت حسن بن على بن ابى طالب 93
رقيه بنت على بن ابى طالب 82
رقيه بنت موسى بن جعفر 193
رمله بنت على بن ابى طالب 82
زبير بن العوام 61، 63، 64، 88، 139
زكريا (ع) 53، 78
زهرى 79، 80، 110
زياد بن أبيه 98
زياد بن نضر 70
زيد بن ارقم 87، 113
زيد بن حسن بن على بن ابى طالب 93
زيد بن على بن الحسين 109، 135
زيد بن موسى بن جعفر 193
زينب بنت جحش 38
زينب بنت خزيمه 38
زينب بنت على بن ابى طالب 82
زينب بنت محمد بن على 123
زينب بنت موسى بن جعفر 193
ساره 12
سعد بن ابى وقاص
61، 62
سعيد حاجب 223
سفاح ابو العباس سفاح
سفيان عينيه 227
سكينه بنت حسين بن على بن ابى طالب 104
سلامه 175، 176، 180
سلمان فارسى 16، 240
سليط بن عبد اللّه بن عباس 153، 173، 180
2 سليط بن عمرو عامرى 24
سليمان (ع) 53
سليمان بن صرد خزاعى 116، 117
سليمان بن عبد الملك 126، 128
سليمان بن على بن حسين 109
سليمان بن كثير خزاعى 139، 155، 156، 159، 160، 170، 171، 180
سليمان بن موسى بن جعفر 193
سنائى 73
سنباد 166، 176، 190، 191
سندى بن شاهك 200
سوده 38
سهراب، پانزده
سهل بن سنفاط 224، 235
سيد كيلانى (محمد) 178
شاه زنان بنت كسرى يزد جرد 104
شبيب بن بجره اشجعى 78
شبيب بن يزيد بن نعيم الشيبانى 119، 121، 187
شبر 87
شبير 87
شجاع بن وهب اسدى 23
شريح بن هانى 70
شقيق بلخى 194
شمر ذى الجوشن 103
شمعون الصفا 69
شوذب خارجى 127، 129
شهرستانى محمد شهرستانى
شهيد ثانى، پانزده
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:267
1 شيبان خارجى 160
شيث (ع) 3، 5
صالح بن سعيد 221، 222
صالح بن على بن عبد اللّه بن عباس 132، 168
صالح بن مسرح 119، 121
صالح بن وصيف 233
صدوق ابن بابويه
صرصائيل 17، 18
صفا (دكتر ذبيح اللّه) سيزده
صفيه (همسر پيغمبر (ص)) 38
ضحاك بن قيس بن خالد 182، 183
طالب الحق عبد اللّه بن يحيى بن زيد بن على
طاهر بن حسين ذو اليمينين 206
طبرسى (شيخ ابو على) 7
طلحة بن حسن بن على بن ابى طالب 93
طلحة بن عبيد اللّه 61، 62، 64
طوسى (شيخ ابو جعفر) 65، 119، 131، 168 هيجده
طهماسب صفوى (شاه) 141 دوازده چهارده عاصم بن عبد اللّه 135
عامر بن الطفيل 20
عاملي پانزده
عايشه بنت ابو بكر 38، 59، 64، 91، 92، 98
عايشه بنت على بن محمد 221
عايشه بنت موسى بن جعفر 193
عباس بن عبد المطلب 26، 50، 121، 2 129،
139، 164، 171، 172، 175، 177، 183، 185
عباس (دكتر احسان) 152
عباس بن جعفر الصادق 131
عباس بن على بن ابى طالب 82
عباس بن مأمون 207
عباس بن موسى بن جعفر 193
عبد الجبار بن عبد اللّه بن على المقرى الرازى 65
عبد الجليل قزوينى رازى 143، پانزده
عبد الرحمن بن ابى بكر 98
عبد الرحمن بن ابى ليلى 34
عبد الرحمن بن حسن بن على بن ابى طالب 93
عبد الرحمن بن على بن حسين 109
عبد الرحمن بن عوف 60، 62
عبد الرحمن بن محمد بن اشعث 182، 183
عبد السلام بن محمد ... فردوسى
اندرسفانى 25
عبد العزيز بن عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب 183
عبد الكريم بن احمد بن طاوس 79
عبد اللّه بن الكواء 75
عبد اللّه بن بديل بن ورقاء خزاعى 74
عبد اللّه بن جعفر الصادق 131
عبد اللّه بن الحارثيه ابو العباس سفاح
عبد اللّه بن حذافه سهمى 23
عبد اللّه بن حرب كندى 146
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:268
1 عبد اللّه بن حسن بن على بن ابى طالب 93
عبد اللّه بن حسن مثنى 133، 164
عبد اللّه بن حسين بن على بن ابى طالب 104
عبد اللّه بن حمزة الطوسى 65
عبد اللّه بن خلف خزاعى 64
عبد اللّه بن زبير 98، 99، 115، 117، 119، 182، 183، 186
عبد اللّه بن سعد ازدى 63، 116
عبد اللّه بن سلام 16
عبد اللّه بن عباس 37، 75، 88، 89، 91، 173
عبد اللّه بن عبد المطلب 3، 5
عبد اللّه بن على بن ابى طالب 82، 176
عبد اللّه بن على بن حسين 109
عبد اللّه بن على بن عبد اللّه بن عباس 175
عبد اللّه بن عمر بن خطاب 85، 98
عبد اللّه بن عمرو بن عاص 67، 72
عبد اللّه بن عمرو بن عثمان 99
عبد اللّه بن غسيل الملائكه
115
عبد اللّه بن محمد بن عبد اللّه 38
عبد اللّه بن محمد الحنفيه 146
عبد اللّه بن محمد بن على 123
عبد اللّه بن مسعود 63
عبد اللّه بن مسلم حضرمى 100
عبد اللّه بن معاوية بن عبد اللّه بن جعفر 146، 187
عبد اللّه بن موسى بن احمد بن محمد بن على الرضا 120، هيجده
2 عبد اللّه بن موسى بن جعفر 193
عبد اللّه بن وال تميمى 116، 117
عبد اللّه بن يحيى بن زيد بن على 171، 172
عبد اللّه بن يحيى الكندرى الاباضى 172
عبد المطلب 3، 6، 10
عبد الملك بن مروان 110، 117، 119، 121
عبد مناف 23
عبدوس 218
عبيد اللّه بن الحسين الاصغر بن على بن ... 170، 171
عبيد اللّه بن زياد ابن زياد
عبيد اللّه بن على بن ابى طالب 82
عبيد اللّه بن عمر بن خطاب 68
عبيد اللّه بن محمد بن على 123
عبيد اللّه بن موسى بن جعفر 193
عثمان بن عفان 46، 47، 55، 61، 64، 66، 91، 139
عثمان بن نهيك 180
عروة بن داود 71
عصماء يهوديه 18
عكاشه 123
علم الهدى (سيد مرتضى) 151
على بن ابى حمزه 195
على بن ابى طالب (ع) 6، 10، 13، 15، 16، 19، 21، 22، 24، 26، 29، 30، 32، 35، 36، 37، 41، 84، 87، 98، 109، 120، 127، 128، 136، 139، 144، 146، 151، 159، 164،
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:269
1 166، 167، 171، 179، 197، 206، 201، 227، 235، شانزده، هفده
على بن جديع 161
على بن جعفر الصادق 131
حضرت امام على بن الحسين
زين العابدين (ع) 30، 79، 104، 109، 121، 129، 149، 151، 164، 167، 191
على بن حسين بن شابور 232
على بن حسين مسعودى 218، 219
على بن خالد 216، 217
شيخ على بن عبد العالى (محقق كركى) 136، سيزده، پانزده،
هيجده
على بن عبد الله بن عباس 146، 167
على بن محمد الحنفيه 146
على بن محمد القمى 65
على بن محمد الكاتب 66
على بن معقل حداد عجلى 154
حضرت امام على بن موسى الرضا (ع)
30، 31، 149، 151، 192، 193، 200، 201، 203، 213، 216
حضرت امام على النقى (ع) 30، 31، 149، 151، 215، 221، 229
على بن يقطين 195، 196
عليه بنت موسى بن جعفر 193
عمار بن بريده 204
عمار ياسر 63، 72، 73
عمران بن اسماعيل 157
عمر بن خطاب 24، 34، 37، 46، 2 48، 52، 54، 57، 59، 62، 91، 92، 118، 128
عمر سعد 102، 103، 112، 118
عمر بن عبد العزيز 126، 128، 168، 234
عمرو بن اميه ضمرى 20، 23
عمرو بن بكير تميمى 77، 78
عمرو بن ثابت 66
عمرو بن جرموز 64
عمرو بن الحجاج 102
عمرو بن حسن بن على بن ابى طالب 93
عمرو بن سعيد 182، 183
عمرو بن عاص 67، 68، 71، 72، 74، 88، 89، 90
عمرو بن عبد ود 21، 22
عمرو بن معد يكرب زبيدى 29
عون بن على بن ابى طالب 82
عيسى بن جعفر بن منصور 199
عيسى بن عبد اللّه بن على بن عبد اللّه 176
عيسى بن مريم (ع) 7، 28، 42، 69، 132، 235، 238
فاضل الدين محمد بن اسحاق بن محمد حموى فاضل الدين ابهرى محمد بن اسحاق بن محمد حموى
فاطمه بنت اسد 6، 8، 16، 42، 43، 91، 129
فاطمه بنت جعفر الصادق 131
فاطمه بنت حسن بن على بن ابى طالب 93
فاطمه بنت حسين بن على بن ابى طالب
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:270
1 104
فاطمه بنت زبير بن عبد المطلب 16
فاطمه بنت على بن ابى طالب 82
فاطمه بنت على بن حسين 109
فاطمه بنت عمرو 3
حضرت فاطمه بنت محمد بن عبد اللّه
(ع) 11، 12، 16، 18، 25، 29، 38، 52، 55، 59، 82، 83، 87، 92، 95، 235، يازده
فاطمه بنت محمد بن على 215
فاطمة الصغرى بنت موسى بن جعفر 193
فاطمة الكبرى بنت موسى بن جعفر 193
فتح بن خاقان 223، 228
فجاءه سلمى 56
فرزدق 111
فضال بن حسين بن فضال كوفى 92
فضل بن ربيع 199
فضل بن عباس 26
فضل كاتب 178
فضل بن موسى بن جعفر 193
فضل بن يحيى برمكى 199، 200
فهمى محمد (شيخ احمد) 120
قاسم بن حسن بن على بن ابى طالب 93
قاسم بن محمد بن عبد اللّه 38
قاسم بن موسى بن جعفر 193
قحطبة بن شبيب شيبانى 121، 155، 156، 161، 163
قطام 78
قطب الدين كيدرى محمد بن 2 الحسين البيهقى
قمى (شيخ عباس) يازده
كثير خزاعى 155
كحاله (عمر رضا) يازده
كريب بن صباح حميرى 71
كلاب بن مره 5
كلثوم بنت موسى بن جعفر 193
كلثوم (خواهر موسى بن عمران) 12
لبابه بنت موسى بن جعفر 193
ليث بن سعيد 204
ليلى بنت ابى مرة بن عروه 104
ليلى بنت مسعود 82
ماريه قبطيه 38
مالك اشتر 70، 74، 240
ابو الهيثم مالك بن التيهان 74
مالك بن هيثم 155، 156، 159، 160، 175، 177، 187
مأمون عباسى 197، 203، 206، 211، 218، 219
متوكل عباسى 221، 223، 224، 227، 228
مجلسى (محمد باقر) دوازده
محدث ارموى (مير جلال الدين) نوزده
محدث (سيد عباس) نوزده
محدث (على) نوزده
محدث (مير هاشم)، بيست
محسن بن محمد بن عبد اللّه 52، 59
محقق كركى على بن عبد العالى
محمد بن ابى بكر 63، 64
محمد بن ابى القاسم طبرى 65
محمد بن اسحاق بن محمد حموى 1
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:271
1 يازده، پانزده، شانزده
حضرت امام محمد تقى (ع) 28، 31، 149، 151، 203، 209، 211، 215، 220
محمد بن جعفر الصادق 131
محمد بن حسان 216
حضرت امام محمد بن الحسن العسكرى
(عج) 4، 30، 31، 149، 151، 229، 235، 240
محمد بن الحسين البيهقى الكيدرى 11، 27، 41، 65، 67، 163، 166، 168، 170، 177، دوازده، هفده، هيجده
محمد بن الحسين الشوهانى 65
محمد بن حميد طوسى 218
محمد بن حنفيه 79، 111، 112، 118، 146، 167، 182، 183، 185
سلطان محمد خوارزمشاه 159
حضرت محمد بن عبد اللّه (ص) 3، 40، 80، 83، 86، 90، 92، 95، 113، 136، 137، 148، 167، 176، 184، 198، 218، 235، 236، يازده
محمد بن عبد اللّه بن حسن مثنى 133
محمد بن عبد المنعم حميرى 152
محمد بن عبد الملك زيات 217
محمد بن على بن ابى طالب 82
حضرت امام محمد بن على الباقر (ع) 30، 79، 104، 109، 121، 123، 129، 137، 143، 149، 151، 159، 167، 191
2 محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب 146، 154، 156، 167
محمد بن على بن محمد 221
محمد بن على بن محمد شاذان 216
محمد بن محمد بن نعمان حارثى (شيخ مفيد) 66، 82، 109، 123، 131، 168، 170، 193، 200، 203، 215، 221، 235، هيجده
محمد بن موسى بن جعفر 193
محمد بن ميمون 216
محمد بن يعقوب كلينى 55، 131، 137، 178، 179
محمد شهرستانى (صاحب ملل و نحل) 37، 120، 178، 179، هفده
مختار بن ابى عبيده ثقفى 117، 119، سيزده، پانزده
مخراق 70
مدرس رضوى (استاد سيد محمد تقى) 20، 73
مرة بن قيس حنظلى 102
مرحب خيبرى 24
مروان بن حكم 63، 64، 85، 90 91، 98، 99، 116، 117
مروان حمار 133، 135، 140، 162، 163، 167، 168، 172، 175
مريم بنت عمران 7، 12، 42
مستعين (خليفه عباسى) 228، 233
مسرور خادم 199، 200
مسعودى (على بن حسين) 153، 165،
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:272
1 167، 169
مسلم بن
احوز مازنى 135
مسلم خطرنى 173
مسلم (مسرف) بن عقبه 115، 116
مسلم بن عقيل 100، 101
مسيب بن نجبه فزارى 116، 117
مصعب بن زبير 118
معاوية بن ابى سفيان 19، 65، 68، 70 74، 77، 78، 85، 88، 90، 98، 99، 116، 127، 128، 166، 168
معاوية بن يزيد 116، 168
معتز (خليفه عباسى) 228، 233، 234
معتصم (خليفه عباسى) 138، 219، 221، 225، 226
معتضد (خليفه عباسى) 238، 239
معتمد (خليفه عباسى) 234، 238
معقل حدّاد عجلى 152، 153
مغيرة بن شعبه 60، 66، 97
مفضل بن عمرو 11، 124، 132
مقداد اسود كندى 240
مقنع 198
مقوقس (ملك اسكندريه) 23
منتصر (خليفه عباسى) 227، 228
منزوى (احمد) دوازده، شانزده
منصور دوانيقى 132، 134، 167، 182، 189، 191، 197
حضرت امام موسى بن جعفر الكاظم (ع) 30، 31، 149، 151، 193، 201، 204، 215
2 موسى بن على بن محمد 215
موسى بن عمران (ع) 211، 212، 237
موسى بن عيسى 174، 175، 180، 181
موفق (خليفه عباسى) 233
مولوى 33
مؤيد (خليفه عباسى) 233
مهتدى (خليفه عباسى) 234
مهدى (خليفه عباسى) 197، 198
مهلب بن ابى صفره 119
مير لوحى سبزوارى 4 دوازده سيزده
ميكائيل (ع) 13، 14، 17، 18
ميمونه (همسر پيغمبر (ص) 38
ميمونه بنت على بن ابى طالب 82
ميمونه بنت موسى بن جعفر 193
نافع بن ازرق 117
نباتة بن حنظله 161، 162
نجاشى 23
نرجس خاتون (همسر امام حسن عسكرى) 236، 237
نصر بن جابر 230
نصر سيار 135، 157، 158، 160، 163
نعمان بن بشير انصارى 61، 100
نفيسه بنت على بن ابى طالب 82
نوائى (دكتر عبد الحسين) 172
نوح (ع) 5، 79
واثق (خليفه عباسى) 226، 227
وردان (غلام عمرو عاص) 67، 68
ورقاء بن عازب 117
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:273
1 وصيف ترك 233
وليد بن عبد الملك بن مروان 121، 126، 135، 173
وليد بن عتبة بن ابى سفيان 63، 98، 100
وليد بن
يزيد بن عبد الملك 139
هارون الرشيد 79، 196، 198، 200، 205، 208، 210
هارون بن موسى بن جعفر 193
هارون (ع) 87
هادى (خليفه عباسى) 198
هاشم بن عتبه 74
هرقل (امپراطور روم) 23
هشام بن عبد الملك 111، 129، 135
هلاكو 137، 138
هند بنت عتبه 19، 20
هند (دختر خواهر ام معبد) 15
هود (ع) 5
هوذه حنفى 24
ياقوت حموى 6، 75
يحيى (ع) 238
يحيى بن ام الطويل 96
يحيى بن خالد برمكى 199، 200
يحيى بن زيد بن على بن الحسين 135، 138، 158
يحيى بن على بن ابى طالب 82
يزيد بن انس 117، 118
يزيد بن عبد الملك 128، 129
يزيد بن عمرو بن هبيره 163
2 يزيد بن معاويه 20، 90، 98، 100، 102، 114، 116، 168، 227
يزيد بن مهلب بن ابى صفره ازدى 182، 183
يزيد بن وليد بن عبد الملك 140
يوسفى (دكتر غلامحسين)، سيزده
يوشع بن نون 78، 240
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:274
1 ابو مسلم سردار خراسان، سيزده
ابو مسلم نامه سيزده، چهارده، پانزده
الانباء فى تاريخ الخلفاء 153، 182، هيجده
اديان و ملل 120، هيجده
ارشاد (مفيد) 82، 83، 92، 113، 123، 200، 203، 215، 221، 235
الاعلام (زركلى) 117، 119، 127، 161
اعلام الورى 7، 104، 135
أعيان الشيعة، يازده
امالى (صدوق) 12، 101، 104، 159 هفده
انجيل 83
انيس المؤمنين 1 يازده، دوازده، شانزده، هفده
ايضاح (فضل بن شاذان) 37، 56، 70
بهجة المباهج 43، هفده
بيان الاديان 145
البيان و التبيين 117
2 تاج العروس 87
تاريخ الخميس 23
تاريخ گزيده 117، 172، 174، 218
تبصره علامه 56
تبصرة العوام 85، 90، 120، 145
تحارب السلف 36
ترجمه تاريخ طبرى 154، هيجده
تشييد المطاعن 56
تعليقات نقض 62، 80، 85، 90، 111، 118
تفسير ابو الفتوح رازى 56
تفسير قرآن بيضاوى، هيجده
تفسير محمد مؤمن مشهدى 44
تورات 4، 30، 83
تهذيب (شيخ طوسى) 119، هيجده
حبيب السّير 112، 113، 117، 127، 222
حدايق
الحقايق فى تفسير دقايق احسن الخلايق 67
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:275
1 حلية الاولياء 61، هفده
حماسه سرائى در ايران، سيزده
حمزه نامه، سيزده
خاندان نوبختى 117
دروس 131، هيجده
الدلائل البرهانية فى تصحيح الحصرة الغرويه 79
ديوان سنائى 20، 73
الذّريعة الى تصانيف الشيعة 11، 25، 43، 67، 120، 136، 148، 171
يازده، دوازده، شانزده، هفده
الروض المعطار فى خبر الاقطار 152، 181
روضه كافى 137، 178 هيجده
شاهنامه، سيزده، پانزده
شذرات الذهب 18، 20، 26، 27
شرايع 56
شرح صغير بر نهج البلاغه 65، هيجده
شرح كبير بر نهج البلاغه 67
شرح وسيط بر نهج البلاغه 67
طبقات الكبرى (ابن سعد) 21، 27
عقد الفريد 117، 127، 161
عمدة الطالب 104
عيون الاخبار 211، هيجده
الغارات (ثقفى) 79
فرحة الغرى بصرحة القرى 79
فصول الفخريه 82
فضايل (ابن شاذان) 148، هفده
فوايد الرضويه، يازده
2 فهرست نسخه هاى خطى دانشگاه تهران، يازده
فهرست نسخه هاى خطى فارسى، يازده، شانزده
قرآن 29، 32، 37، 49، 74، 226، 240
كامل (ابن اثير) 18، 21، 23، 27، 90، 117، 181، هيجده
كشف الغمه 64، هفده
كفاية البرايا فى معرفة الانبياء و الاولياء و وقايع از منتهم 11، 27، 41، 65، 127، 163، 164، 166، 168، 170، 176، 177 دوازده، سيزده، هفده
كفاية المهتدى فى معرفة المهدى 4، دوازده،
لغت نامه دهخدا 56، 87، 118، 127، 194
مباهج المهج فى مناهج الحجج 43 هفده،
مجالس و محاسن شيخ مفيد 9، هيجده،
مختارنامه 117، چهارده، پانزده
مروج الذهب و معادن الجوهر 153، 165، 218 هيجده
مطاعن المجرميه 136، 142، 147، 152، 186، 188، سيزده، هيجده
مظهر العقائد 121، هيجده
معجم البلدان 6، 19، 75، 112
معجم المؤلفين، يازده
مقصد اقصى 26، هفده
الملاحم 171
ملل و نحل شهرستانى 37، 120، 178، 179، هفده
أنيس المؤمنين، الحموي ،متن،ص:276
مناقب (ابن شهر اشوب) 37
من لا يحضره الفقيه 93، 184، هيجده
منهج الفاضلين 1، 47، 49، 50 سيزده
منهج النجاة 1، 25، 27، 50،
72، 97، 114، 140، 188، 198، 206، 208، 238، دوازده، هفده
النقض (عبد الجليل قزوينى رازى) 85، 143، سيزده، پانزده، شانزده
نوادر الحكمه 135، 138
نهج الحق 137، 138، هيجده
هفتاد و دو خروج 117، چهارده