هفت شهر عشق : نگاهی نو به حماسه کربلا

مشخصات کتاب

سرشناسه : خدامیان آرانی، مهدی، 1353 -

عنوان و نام پدیدآور : هفت شهر عشق: نگاهی نو به حماسه عاشورا/ مهدی خدامیان آرانی.

مشخصات نشر : قم: وثوق، 1388.

مشخصات ظاهری : 355 ص.

فروست : اندیشه سبز؛ 16.

شابک : 38000 ریال: 978-600-107-014-3 ؛ 40000 ریال(چاپ چهارم)

وضعیت فهرست نویسی : فاپا

یادداشت : چاپ سوم : 1389 ( فیپا ).

یادداشت : چاپ چهارم: 1389.

یادداشت : کتاب حاضر قبلا به صورت جلدی منتشر شده است.

عنوان دیگر : نگاهی نو به حماسه عاشورا.

موضوع : حسین بن علی (ع)، امام سوم، 4 - 61ق.

موضوع : عاشورا

رده بندی کنگره : BP41/5/خ36ھ7 1388

رده بندی دیویی : 297/9534

شماره کتابشناسی ملی : 2249387

ص:1

اشاره

ص:2

هفت شهر عشق

نگاهی نو به حماسه عاشورا

مهدی خدامیان آرانی

ص:3

ص:4

فهرست

تصویر

ص:5

ص:6

مقدمه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَ-نِ الرَّحِیمِ

هر سال با فرا رسیدن ماه محرّم، مادرم لباس سیاه به تنم می کرد و مرا به حسینیّه می فرستاد تا برای امام حسین علیه السلام، عزاداری کنم.

زمانی که بزرگ شدم، همیشه به دنبال آن بودم که کسی پیدا شود و همه حوادث کربلا را از اوّل تا آخر برایم تعریف کند، امّا از هر کسی که پرسیدم فقط قسمتی از این حادثه بزرگ را به خاطر داشت.

سال ها گذشت تا سرانجام تصمیم گرفتم با مطالعه و تحقیق و مراجعه به متون معتبر تاریخی، به بررسی حماسه عاشورا بپردازم و در واقع، این کتاب، نتیجه همان بررسی های انجام شده است که به کمک خود امام حسین علیه السلام به آن رسیدم و توانستم آن را به رشته تحریر درآورم.

اکنون آماده باشید تا در این کتاب، همراه کاروان امام حسین علیه السلام، از

ص:7

مدینه به سوی مکّه حرکت کنیم و بعد از آن نیز، حوادث مسیر مکّه تا کربلا و حماسه عاشورا را از نزدیک ببینیم و همچنین با داستان قهرمانی حضرت زینب علیهاالسلام، در سفر کوفه و شام، آشنا شویم.

این کتاب را به امام حسین علیه السلام هدیه می کنم؛ به امید آنکه روز قیامت، شفیع من و همه خوانندگان این کتاب باشد.

مهدی خُدّامیان آرانی1

ص:8

نوای کاروان

دوست من، سلام! از اینکه این کتاب را در دست گرفته ای خیلی خوشحالم.

من و تو می خواهیم ریشه های قیام امام حسین علیه السلام را بررسی کنیم. پس برای دسترسی به اطلاعات بیشتر، باید به شام سفر کنیم. آیا شام را می شناسی؟ شهری که مرکز حکومت معاویه بوده است.

سفر ما آغاز می شود و ما به شهر شام ( دمشق ) می رویم...

امشب، شب نیمه رجب سال شصت هجری است. خبری در شام می پیچد و خیلی ها را بیمناک می کند. معاویه سخت بیمار شده و طبیبان از معالجه او ناامید شده اند.

معاویه، کسی است که به دستور خلیفه دوم (عُمر بن خطّاب) امیر شام شد و او توانست سال های زیادی با مکر و حیله، در آنجا حکومت کند، امّا او اکنون باید خود را برای مرگ آماده کند.(1)

معاویه، سراغ پسرش یزید را می گیرد، ولی یزید به مسافرت رفته است. او با حسرت، به درِ قصر خود نگاه می کند تا شاید تنها پسرش وارد شود.(2)

معاویه خطاب به اطرافیان می گوید: «نامه ای به یزید بنویسید و از او بخواهید که هر چه زودتر نزد من بیاید». نامه را به یک پیک تندرو می دهند تا آن را به یزید

ص:9


1- 1. سایت M a s a b i h . c o m راه ارتباطی شما با نویسنده می باشد.
2- 2. توفّی معاویة لیلة النصف من رجب سنة ستّین وبایع الناس لیزید« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 368؛ تهذیب الکمال، ج 6، ص 414، الرقم 1323؛ تاریخ دمشق، ج14، ص 206؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 177؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 162؛ الإرشاد، ج 2، ص 32 .

برساند.

آیا معاویه برای آخرین بار پسرش را خواهد دید؟

حالِ معاویه لحظه به لحظه بدتر می شود. طبیبان مخصوص دربار، به هیچ کس اجازه ملاقات نمی دهند. همه مأموران حکومتی در آماده باش کامل به سر می برند و همه رفت و آمدها، کنترل می شود.

معاویه در بستر مرگ است. او فهمیده است که نفس های آخر را می کشد.

نگاه کن! معاویه با خودش سخن می گوید: «کاش برای رسیدن به ریاست دنیا، این قدر تلاش نمی کردم! کاش همچون فقیران زندگی می کردم و همواره لباسی کهنه بر تن داشتم!».(1)

حالا که وقت مرگش فرا رسیده، گویا فراموش کرده که برای ریاست چند روزه دنیا، چقدر ظلم و ستم کرده است. اکنون موقع آن است که به سزای اعمال خود برسد. آری، معاویه می میرد و خبر مرگ او به زودی در شهر شام، پخش می شود، ولی یزید هنوز از سفر نیامده است.(2)* * * یزید با عجله به سوی شهر شام می آید. سه روز از مرگ معاویه گذشته است. او باید هر چه سریع تر خود را به مرکز خلافت برساند.

نگاه کن! گروهی از بزرگان شهر شام، به خارج شهر رفته اند تا از خلیفه جدید استقبال کنند. اکنون یزید، جانشین پدر و خلیفه مسلمانان است.

یزید وارد شهر می شود. کنار قبر پدر خود می رود و نماز می خواند. یکی از اطرافیان یزید جلو می آید و می گوید: «ای یزید، خدا به تو در این مصیبت بزرگ صبر بدهد و به پدرت مقامی بزرگ ببخشد و تو را در راه خلافت یاری کند. اگر چه این مصیبت، بسیار سخت است، امّا اکنون تو به آرزوی بزرگ خود رسیده ای!».(3)

ص:10


1- 3. کان ابنه یزید غائباً، فصلّی علیه الضحّاک بن قیس...« : البدایة والنهایة، ج 8، ص 153 . »لمّا ثقل معاویة کان یزید غائباً، فکتب إلیه بحاله...« : الاستیعاب، ج 3، ص 1419.
2- 4. إنّ معاویة لمّا احتضر جعل یقول :فیا لیتنی لم أعن فی الملک ساعة ...«، تاریخ دمشق، ج 59، ص 218.
3- 5. لمّا مات معاویة خرج الضحّاک بن قیس حتّی صعد المنبر وأکفان معاویة علی یدیه تلوح، فحمد اللَّه ...«، تاریخ الطبری، ج 4، ص 242.

یزید به قصر می رود. مأموران خبر آورده اند که عدّه ای در سطح شهر، زمزمه مخالفت با خلیفه را دارند و مردم را به نافرمانی از حکومت او تشویق می کنند.

یزید به فکر فرو می رود! به راستی، او برای مقابله با آنها چه می کند؟ آیا باید دست به شمشیر برد؟

از طرف دیگر، اوضاع ناآرام عراق باعث نگرانی یزید شده است. او می داند وقتی خبر مرگ معاویه به عراق برسد، موج فتنه همه جا را فرا خواهد گرفت.

اکنون سه روز است که یزید در قصر است. او در این مدّت، در فکر آن بوده است که چگونه مردم را فریب دهد. به همین دلیل دستور می دهد تا همه مردم، در مسجد بزرگ شهر جمع شوند.

پس از ساعتی، مسجد پر از جمعیّت می شود. همه مردم برای شنیدن اوّلین سخنرانی یزید آمده اند. یزید در حالی که خود را بسیار غمناک نشان می دهد، بر بالای منبر می رود و چنین می گوید: «ای مردم! من می خواهم دین خدا را یاری کنم و می دانم شما، مردم خوب و شریفی هستید. من خواب دیدم که میان من و مردم عراق، رودی از خون جریان دارد. آگاه باشید به زودی بین من و مردم عراق، جنگ بزرگی آغاز خواهد شد».(1)

عدّه ای فریاد می زنند: «ای یزید! ما همه، سرباز تو هستیم، ما با همان شمشیرهایی که در صفیّن به جنگ مردم عراق رفتیم، در خدمت تو هستیم». یزید با شنیدن این سخنان با دست، به مأموران خود اشاره می کند.(2)

کیسه های طلا را نگاه کن! آری، آنها، همان «بیت المال» است که برای وفاداری مردم شام، بین آنها تقسیم می شود.

صدای یزید در فضای مسجد می پیچد: «به هر کسی که در مسجد است، از این طلاها بدهید».

ص:11


1- 6. هو القائل لیزید بن معاویة یعزّیه عن أبیه : اصبر یزید فقد فارقت ذا ثقة...«: خزانة الأدب، ج 9، ص 37.
2- 7. أیّها الناس، إنّ معاویة کان عبداً من عبید اللَّه، أنعم اللَّه علیه ثمّ قبضه إلیه...« : البدایة والنهایة، ج 8، ص 153؛ »نحن أهل الحقّ وأنصار الحقّ...« : کتاب الفتوح، ج 5، ص 7.

تا چند لحظه قبل، فقط چند نفر، برای شمشیر زدن در رکاب یزید آمادگی خود را اعلام کردند امّا حالا فریادِ «ما سرباز تو هستیم» همه مردم به گوش می رسد.

مردم در حالی که سکّه های سرخ طلا را در دست دارند، وفاداری خود را به یزید اعلام می کنند. آری! کیست که به طلای سرخ وفادار نباشد؟

یزید ادامه می دهد: «آگاه باشید که من به شما پول و ثروت زیادی خواهم داد».(1)

مردم با شنیدن وعده های یزید، خوشحال می شوند و صدای «اللّه اکبر» در تمام مسجد می پیچد. یزید با این کار، نظر همه مردم را به خود جلب کرد و اکنون همه آنها، حکومت او را دوست دارند.

مگر مردم شام جز پول و آرامش چیز دیگری می خواستند؟ یزید، مردم شام را به خوبی می شناخت؛ باید جیبشان پر شود تا بتوان به راحتی بر آنها حکومت کرد. با پول می توان کارهای بزرگی انجام داد. حتّی می توان مردم را دوست دار یک حکومت کرد. * * * یزید مطمئن می شود که مردم شام، او را یاری خواهند کرد. بدین ترتیب، فکرش از مردم این شهر آسوده شده و فرصتی پیدا می کند که به فکر مخالفان خود باشد. به راستی آیا می شود آنها را هم با پول خرید؟

او خوب می داند که مردم عادی را می تواند با پول بخرد، امّا هرگز نمی تواند امام حسین علیه السلام را تسلیم خود کند. معاویه هم خیلی تلاش کرد تا شاید بتواند امام حسین علیه السلام را با ولیعهدیِ یزید موافق نماید، امّا نتوانست.

تا زمانی که معاویه زنده بود، امام حسین علیه السلام ولیعهدیِ یزید را قبول نکرد و این برای یزید، بزرگ ترین خطر است. یزید خوب می داند که امام حسین علیه السلام اهل سازش با او نیست.

ص:12


1- 8. یا أمیر المؤمنین، امضِ بنا حیث شئت، وأقدم بنا علی من أحببت، فنحن بین یدیک...« : الفتوح، ج 5، ص 7.

اگر امام حسین علیه السلام در زمان معاویه، دست به اقدامی نزد، به این دلیل بود که به پیمان نامه صلح برادرش امام حسن علیه السلام، پایبند بود.

در همان پیمان نامه آمده بود که معاویه، نباید کسی را به عنوان خلیفه بعد از خود معرّفی کند، امّا معاویه چند ماه قبل از مرگ خود، با معرّفی جانشین، این پیمان نامه را نقض کرد.

یزید می داند که امام حسین علیه السلام هرگز خلافت او را قبول نخواهد کرد، پس برای حل این مشکل، دستور می دهد تا این نامه برای امیر مدینه (ولید بن عُتبه) نوشته شود: «از یزید به امیر مدینه : آگاه باش که پدرم معاویه، از دنیا رفت. او رهبری مسلمانان را به من سپرده است. وقتی نامه به دست تو رسید حسین را نزد خود حاضر کن و از او برای خلافت من بیعت بگیر و اگر از بیعت خودداری کرد او را به قتل برسان و سرش را برای من بفرست».(1)

یزید دستور می دهد قبل از اینکه خبر مرگ معاویه به مدینه برسد، نامه او به دست حاکم مدینه رسیده باشد. او این چنین برنامه ریزی کرده است تا امام حسین علیه السلام را غافلگیر کند. او می داند که اگر خبر فوت معاویه به مدینه برسد، دیگر نخواهد توانست به این آسانی به امام حسین علیه السلام دسترسی پیدا کند.

آیا این نامه به موقع به مدینه خواهد رسید؟ * * * پاسی از شب گذشته است. نامه رسانی وارد مدینه می شود و بدون درنگ به سوی قصر حکومتی می رود تا با امیر مدینه (ولید بن عُتبه) دیدار کند.

نامه رسان به نگهبانان قصر می گوید:

-- من همین الآن، باید امیر مدینه را ببینم.

-- امیر مدینه استراحت می کند، باید تا صبح صبر کنی.

ص:13


1- 9. وفتح یزید بیوت الأموال، فأخرج لأهل الشام أموالاً جزیلة ففرّقها علیهم...« : الفتوح، ج 5، ص 9.

-- من دستور دارم این نامه را هر چه سریع تر به او برسانم. به او خبر دهید پیکی از شام آمده است و کار مهمّی دارد.(1)

امیرِ مدینه با خبر می شود، نامه را می گیرد و آن را می خواند. او می فهمد که معاویه از دنیا رفته و یزید روی کار آمده است.

امیر مدینه گریه می کند، امّا آیا او برای مرگ معاویه گریه می کند؟

امیر مدینه به خوبی می داند که امام حسین علیه السلام با یزید بیعت نمی کند. گریه او برای انجام کارِ دشواری است که یزید از او خواسته است. آیا او این مأموریّت را خواهد پذیرفت؟

امیر مدینه خود را ملامت می کند و با خود می گوید: «ببین که ریاست دنیا با من چه می کند. آخر مرا با کشتن حسین چه کار».(2)

او سخت مضطرب و نگران است و می داند که نامه رسان منتظر است تا نتیجه کار را برای یزید ببرد. اگر از دستور یزید سرپیچی کند، باید منتظر روزهای سختی باشد.

«خدایا، چه کنم؟ کاش هرگز به فکر حکومت کردن نمی افتادم! آیا این ریاست ارزش آن را دارد که من مأمور قتل حسین شوم. هنوز مردم مدینه فراموش نکرده اند که پیامبر چقدر به حسین علاقه داشت. آنها به یاد دارند که پیامبر، حسینش را غرق بوسه می کرد و می فرمود: «هر کس که حسینِ مرا دوست داشته باشد خدا نیز، او را دوست می دارد». هر کس امام حسین علیه السلام را می بیند به یاد می آورد که پیامبر او را گلِ زندگی خود می دانست. چرا یزید می خواهد گل پیامبر را پر پر کند؟(3)* * * امیرِ مدینه هر چه فکر می کند به نتیجه ای نمی رسد. سر انجام تصمیم می گیرد که با مَروان مشورت کند.

مروان کسی است که از زمان حکومت عثمان، خلیفه سوم، در دستگاه حکومتی

ص:14


1- 10. کتب یزید بن معاویة إلی الولید بن عتبة - وکان أمیراً بالمدینة - یأمره بأخذ البیعة له علی أهلها، وخاصّة علی الحسین بن علیّ علیهما السلام: مثیر الأحزان، ص 23؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 324؛ »إذا أتاک کتابی هذا، فأحضر الحسین بن علیّ، وعبد اللَّه بن الزبیر، فخذهما بالبیعة لی« : تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 241 .
2- 11. فقدمت المدینة لیلاً، فقلت للحاجب : استأذن لی، فقال : قد دخل ولا سبیل لی إلیه، فقلت : إنّی جئت بأمرٍ، فدخل فأخبره، فأذن له...« : تاریخ دمشق، ج 19، ص 17؛ تاریخ خلیفة بن خیّاط، ص 177 .
3- 12. لمّا ورد کتاب یزید علی الولید بن عتبة وقرأه، قال : إنّا للَّه وإنّا إلیه راجعون! یا ویح الولید بن عتبة مَن أدخله فی هذه الإمارة، ما لی وللحسین بن فاطمة؟!« : الفتوح، ج 5، ص 10؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 180 .

حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب کرده بود.(1)

مروان در خانه خود نشسته است که سربازان حکومتی به او خبر می دهند که باید هر چه سریع تر به قصر برود. مروان حرکت می کند و خود را به امیر مدینه می رساند.

امیر مدینه می گوید: «ای مروان! این نامه از شام برای من فرستاده شده است، آن را بخوان».

مروان نامه را می گیرد و با دقّت آن را می خواند و می گوید:

-- خدا معاویه را رحمت کند، او بهترین خلیفه برای این مردم بود.

-- من تو را به این جا نیاورده ام که برای معاویه فاتحه بخوانی، بگو بدانم اکنون باید چه کنم؟ من باید چه خاکی بر سرم بریزم؟!

-- ای امیر! خبر مرگ معاویه را مخفی کن و همین حالا دستور بده تا حسین را به این جا بیاورند تا از او، برای یزید بیعت بگیری و اگر او از بیعت خودداری کرد، سر او را از بدن جدا کن. تو باید همین امشب این کار را انجام بدهی، چون اگر خبر مرگ معاویه در شهر پخش شود، مردم دور حسین جمع خواهند شد و دست تو دیگر به او نخواهد رسید.(2)

سخن مروان تمام می شود و امیر مدینه سر خود را پایین می اندازد و به فکر فرو می رود که چه کند؟ او به این می اندیشد که آیا می توان حسین علیه السلام را برای بیعت با یزید راضی کرد یا نه؟

مروان به او می گوید: «حسین، بیعت با یزید را قبول نمی کند. به خدا قسم، اگر من جای تو بودم هر چه زودتر او را می کشتم».(3)

مروان زود می فهمد که امیر مدینه، مرد این میدان نیست، به همین دلیل به او می گوید: «از سخن من ناراحت نشو. مگر بنی هاشم، عثمان ( خلیفه سوم ) را مظلومانه نکشتند، حالا ما می خواهیم با کشتن حسین، انتقامِ خون عثمان را

ص:15


1- 13. حسین منّی وأنا من حسین، أحبّ اللَّه من أحبّ حسیناً« : مسند أحمد، ج 4، ص 172؛ سنن ابن ماجة، ج 1، ص 51؛ سنن الترمذی، ج 5، ص 324؛ المستدرک للحاکم، ج 3، ص 177؛ المصنّف لابن أبی شیبة، ج 7، ص 511؛ صحیح ابن حبان، ج 15، ص 427؛ المعجم الکبیر، ج 3، ص 33؛ الجامع الصغیر، ج 1، ص 575.
2- 14. سکن المدینة، فلمّا کانت أیّام عثمان جعله فی خاصّته واتّخذه کاتباً له...« : الأعلام للزرکلی، ج 7، ص 207.
3- 15. فقال مروان : ابعث إلیهم فی هذه الساعة فتدعوهم إلی البیعة والدخول فی طاعة یزید، فإن فعلوا قبلت ذلک منهم، وإن أبوا قدّمهم واضرب أعناقهم قبل أن یدروا بموت معاویة ...« : الفتوح، ج 5، ص 10؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 180 .

بگیریم».(1)

حتما با شنیدن این حرف، خیلی تعجّب می کنی! آخر مگر حضرت علی علیه السلام، فرزندش امام حسین علیه السلام و دیگر جوانان بنی هاشم را برای دفاع از جان عثمان به خانه او نفرستاد! این اطرافیان عثمان بودند که زمینه کشتن او را فراهم کردند. اکنون چگونه است که مروان، گناه قتل عثمان را به گردن امام حسین علیه السلام می اندازد؟(2)

امیدوارم که امیر مدینه، زیرک تر از آن باشد که تحت تأثیر این تبلیغات دروغین قرار گیرد. او می داند که دست امام حسین علیه السلام به خون هیچ کس آلوده نشده است.

مروان به خاطر کینه ای که نسبت به اهل بیت علیهم السلام دارد، سعی می کند برای تحریک امیر مدینه، از راه دیگری وارد شود. به همین دلیل رو به او می کند و می گوید: «ای امیر، اگر در اجرای دستور یزید تأخیر کنی، یزید تو را از حکومت مدینه برکنار خواهد کرد».

امیر به مروان نگاهی می کند و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است می گوید: «وای بر تو ای مروان! مگر نمی دانی که حسین یادگار پیامبر است. من و قتل حسین!؟ هرگز، کاش به دنیا نیامده بودم و این چنین شبی را نمی دیدم».(3)

امیر مدینه در فکر است و با خود می گوید: «چقدر خوب می شود اگر حسین با یزید بیعت کند. خوب است حسین را دعوت کنم و نامه یزید را برای او بخوانم. چه بسا او خود، بیعت با یزید را قبول کند». سپس یکی از نزدیکان خود را می فرستد تا امام حسین علیه السلام را به قصر بیاورد.(4)* * * شب از نیمه گذشته و فرستاده امیر مدینه در جستجوی امام حسین علیه السلام است.(5) او وارد کوچه بنی هاشم می شود و به خانه امام می رسد.

درِ خانه را می زند و سراغ امام را می گیرد.

ص:16


1- 16. فقال : إنّه لا یقبل، ولو کنت مکانک لضربت عنقه« : مثیر الأحزان، ص 23؛ بحارالأنوار، ج 44، ص 324 .
2- 17. فقال له عدوّ اللَّه مروان : أوّه أیّها الأمیر، لا تجزع ممّا قلت لک؛ فإنّ آل أبی تراب هم الأعداء فی قدیم الدهر لم یزالوا، وهم الذین قتلوا الخلیفة عثمان بن عفّان...« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 180 .
3- 18. قال علیّ رضی اللَّه عنه للحسن : ائت الرجل، قال : قد فعلت، فأقسم علیَّ إلّا رجعت...« : تاریخ المدینة، ج 4، ص 1213.
4- 19. مهلاً! ویحک یا مروان عن کلامک هذا، وأحسِن القول فی ابن فاطمة، فإنّه بقیّة ولد النبیّین« : الفتوح، ج 5، ص 10 .
5- 20. أرسل عبد اللَّه بن عمرو بن عثمان - وهو إذ ذاک غلام حدث - إلیهما یدعوهما، فوجدهما فی المسجد وهما جالسان، فأتاهما فی ساعة...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 339؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 529؛ تذکرة الخواصّ، ص 236؛ الأخبار الطوال، ص 227؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 147 .

امام، داخل خانه نیست. به راستی، کجا می توان او را پیدا کرد؟ مسجد پیامبر در شب های پایانی ماه رجب، صفای خاصّی دارد و امام در مسجد پیامبر، مشغول عبادت است.

فرستاده امیر مدینه، راهی مسجد پیامبر می شود و پس از ورود به آن مکان مقدّس، بدون درنگ نزد امام حسین علیه السلام می رود. امام در گوشه ای از مسجد همراه عدّه ای از دوستان خود، نشسته است. فرستاده امیر رو به امام حسین علیه السلام می کند و می گوید:

-- ای حسین! امیر مدینه شما را طلبیده است.(1)

-- من به زودی پیش او می آیم.

امام خطاب به اطرافیان خود می فرماید: «فکر می کنید چه شده است که امیر در این نیمه شب، مرا طلبیده است. آیا تا به حال سابقه داشته است که او نیمه شب، کسی را نزد خود فرا بخواند؟». همه در تعجّب هستند که چه پیش آمده است.

امام می فرماید: «گمان می کنم که معاویه از دنیا رفته و امیر مدینه می خواهد قبل از آنکه این خبر در مدینه پخش شود، از من بیعت بگیرد».(2)

آیا امام این موقع شب، نزد امیر مدینه خواهد رفت؟ نکند خطری در کمین باشد؟ آیا معاویه از دنیا رفته است؟ آیا خلافت شوم یزید آغاز شده است؟

یکی از اطرافیان امام از ایشان می پرسد: «اگر امیر مدینه شما را برای بیعت با یزید خواسته باشد، آیا بیعت خواهی نمود؟»

امام جواب می دهد: «من هرگز با یزید بیعت نمی کنم. مگر فراموش کرده ای که در پیمان نامه صلحِ برادرم امام حسن علیه السلام، آمده بود که معاویه نباید جانشینی برای خود انتخاب کند. معاویه عهد کرد که خلافت را بعد از مرگش به من واگذار کند. اکنون او به قول و پیمان خود وفا نکرده است. من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد، چون که یزید

ص:17


1- 21. فبعث الولید بن عتبة من ساعته - نصف اللیل - إلی الحسین بن علیّ وعبد اللَّه بن الزبیر« : تهذیب الکمال، ج 6، ص 414، الرقم 1323؛ تاریخ الإسلام، للذهبی، ج 5، ص 7؛ تاریخ دمشق، ج 14، ص 206؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 295، الرقم 48؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 162؛ الإرشاد، ج 2، ص 32.
2- 22. فأقبل إلیهم الرسول، والرسول ) عبد اللَّه بن ( عمرو بن عثمان بن عفّان، لم یصب القوم فی منازلهم، فمضی نحو المسجد، فإذا القوم عند قبر النبیّ صلی الله علیه وآله ...« : الفتوح، ج 5، ص 11؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 181 .

مردی فاسق است و شراب می خورد».(1)

مأمور امیر مدینه، دوباره نزد امام می آید و می گوید:

-- ای حسین! هر چه زودتر نزد امیر بیا که او منتظر توست.

-- من به زودی می آیم.

امام از جای برمی خیزد. می خواهد که از مسجد خارج شود، یکی از اطرافیان می پرسد: «ای پسر رسول خدا، تصمیم شما چیست؟»

امام در جواب می فرماید: «اکنون جوانان بنی هاشم را فرا می خوانم و همراه آنان نزد امیر می روم».(2)

امام به منزل خود می رود. ظرفِ آبی را می طلبد. وضو می گیرد و شروع به خواندن نماز می کند. او در قنوت نماز، دعا می کند... به راستی، با خدای خویش چه می گوید؟

آری، اکنون لحظه آغاز قیام حسینی است. به همین دلیل، امام حرکت خویش را با نماز شروع می کند. او در این نماز با خدای خویش راز و نیاز می کند و از او طلب یاری می نماید.(3)

-- علی اکبر! برو به جوانان بنی هاشم بگو شمشیرهای خود را بردارند و به این جا بیایند.

-- چشم بابا!

بعد از لحظاتی، همه جوانان بنی هاشم در خانه امام جمع می شوند. آن جوانمرد را که می بینی عبّاس، پسر اُمّ البنین است. آنها با خود می گویند که چه خطری جان امام را تهدید کرده است؟

امام، به آنها خبر می دهد که باید نزد امیر مدینه برویم.

همه افراد، همراه خود شمشیر آورده اند، ولی امام به جای شمشیر، عصایی در دست دارد.

ص:18


1- 23. فقال حسین : قد ظننت أری طاغیتهم قد هلک، فبعث إلینا لیأخذنا بالبیعة قبل أن یفشوا فی الناس الخبر . فقال : وأنا ما أظنّ غیره« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 339؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 529؛ تذکرة الخواصّ، ص 236؛ الأخبار الطوال، ص 227؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 147 .
2- 24. أصنع أنّی لا أُبایع له أبداً؛ لأنّ الأمر إنّما کان لی من بعد أخی الحسن، فصنع معاویة ما صنع، وحلف لأخی الحسن أنّه لا یجعل الخلافة لأحد من بعده من ولده...« : الفتوح، ج 5، ص 11؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 181 .
3- 25. أجمع فتیانی الساعة ثمّ أمشی إلیه، فإذا بلغت الباب احتبستهم علیه، ثمّ دخلت علیه...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 339؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 529؛ الإمامة والسیاسة، ج 1، ص 226؛ تذکرة الخواصّ، ص 236.

آیا این عصا را می شناسی؟ این عصای پیامبر است که در دست امام است.(1)

امام به سوی قصر حرکت می کند، آیا تو هم همراه مولای خویش می آیی تا او را یاری کنی؟ * * * کوچه های مدینه بسیار تاریک است. امام و جوانان بنی هاشم به سوی قصر حرکت می کنند. اکنون به قصر مدینه می رسیم، امام رو به جوانان می کند و می فرماید: «من وارد قصر می شوم، شما در این جا آماده باشید. هرگاه من شما را به یاری خواندم به داخل قصر بیایید».(2)

امام وارد قصر می شود. امیر مدینه و مروان را می بیند که کنار هم نشسته اند. امیر مدینه به امام می گوید: «معاویه از دنیا رفت و یزید جانشین او شد. اکنون نامه مهمّی از او به من رسیده است».(3)

آن گاه نامه یزید را برای امام می خواند. امام به فکر فرو می رود و پس از لحظاتی به امیر مدینه می گوید: «فکر نمی کنم بیعت مخفیانه من در دل شب، برای یزید مفید باشد. اگر قرار بر بیعت کردن باشد، من باید در حضور مردم بیعت کنم تا همه مردم با خبر شوند».(4)

امیر مدینه به فکر فرو می رود و درمی یابد که امام راست می گوید، زیرا یزید هرگز با بیعت نیمه شب و مخفیانه امام، راضی نخواهد شد.

از سوی دیگر، امیر مدینه که هرگز نمی خواست دستش به خون امام آلوده شود، کلام امام را می پسندد و می گوید: «ای حسین! می توانی بروی و فردا نزد ما بیایی تا در حضور مردم، با یزید بیعت کنی».(5)

امام آماده می شود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فریاد می زند: «ای امیر! اگر حسین از این جا برود دیگر به او دسترسی پیدا نخواهی کرد».(6)

ص:19


1- 26. صار الحسین بن علیّ إلی منزله، ثمّ دعا بماء، فلبس وتطهّر بالماء...« : الفتوح، ج 5، ص 12؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 182 .
2- 27. ثمّ خرج الحسین من منزله وفی یده قضیب رسول اللَّه صلی الله علیه وآله، وهو فی ثلاثین رجلاً من أهل بیته...« : الفتوح، ج 5، ص 12 .
3- 28. فإن دعوتکم أو سمعتم صوته قد علا فاقتحموا علیّ بأجمعکم، وإلّا فلا تبرحوا حتّی أخرج إلیکم« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 339؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 529؛ الإمامة والسیاسة، ج 1، ص 226؛ تذکرة الخواصّ، ص 236؛ وراجع، الأخبار الطوال، ص 227؛ »فإذا دخلت إلیه فاجلسوا علی الباب، فإن سمعتم صوتی قد علا فادخلوا علیه لتمنعوه منّی« : الإرشاد، ج 2، ص 32؛ روضة الواعظین، ص 189؛ إعلام الوری، ج 1، ص 434؛ بحارالأنوار، ج 44، ص 324.
4- 29. فنعی الولیدُ إلیه معاویة، فاسترجعَ الحسینُ علیه السلام، ثمّ قرأ کتاب یزید وما أمره فیه من أخذ البیعة منه له ....« : الإرشاد، ج 2، ص 33؛ روضة الواعظین، ص 189، إعلام الوری، ج 1، ص 434؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 324 .
5- 30. إنّ مثلی لا یعطی بیعته سرّاً، وأنا طوع یدیک، فإذا جمعت الناس لذلک حضرت وکنت واحداً منهم« : الأخبار الطوال، ص 228 .
6- 31. انصرف علی اسم اللَّه حتّی تأتینا مع جماعة الناس...« : الإرشاد، ج 2، ص 33؛ روضة الواعظین، ص 189؛ إعلام الوری، ج 1، ص 434.

آن گاه مروان نگاه تندی به امام حسین علیه السلام می کند و می گوید: «با خلیفه مسلمانان، یزید، بیعت کن»، امام نگاهی به او می کند و می فرماید: «چه سخن بیهوده ای گفتی، بگو بدانم چه کسی یزید را خلیفه کرده است؟».(1)

مروان از جا برمی خیزد و شمشیر خود را از غلاف بیرون می کشد و به امیر مدینه می گوید: «ای امیر، بهانه حسین را قبول نکن، همین الآن از او بیعت بگیر و اگر قبول نکرد، گردنش را بزن».(2)

مروان نگران است که فرصت از دست برود، در حالی که امیر مدینه دستور حمله را نمی دهد. این جاست که امام، یاران خود را فرامی خواند، و جوانان بنی هاشم در حالی که شمشیرهای خود را در دست دارند، وارد قصر می شوند.

مروان، خود را در محاصره جوانان بنی هاشم می بیند و این چنین می شنود: «تو بودی که می خواستی مولای ما را بکشی؟».

ترس تمام وجود مروان را فرا می گیرد. مروان اصلاً انتظار این صحنه را نداشت. او در خیال خود نقشه قتل امام حسین علیه السلام را طرح کرده بود، امّا خبر نداشت که با شمشیرهای این جوانان، روبرو خواهد شد.(3)

همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب این گستاخی مروان را بدهند؟ ولی امام سخن مروان را نادیده می گیرد و همراه با جوانان، از قصر خارج می شود.

مروان نگاهی به امیر مدینه می کند و می گوید: «تو به حرف من گوش نکردی. به خدا قسم، دیگر هیچ گاه به حسین دست پیدا نخواهی کرد».(4)

امیر مدینه به مروانِ آشفته می گوید: «دوست ندارم همه دنیا برای من باشد و من در ریختن خون حسین، شریک باشم».(5)

مروان ساکت می شود و دیگر سخنی نمی گوید. * * *

ص:20


1- 32. إنّک أشرت علیّ بذهاب دینی ودنیای ...« : مثیر الأحزان، ص 14 .
2- 33. نحن أهل بیت النبوّة ومعدن الرسالة، ویزید فاسق شارب الخمر وقاتل النفس، ومثلی لا یبایع لمثله...« : مثیر الأحزان، ص 14.
3- 34. وأنا أنظر إلی مروان وقد أسرّ إلی الولید أن اضرب رقابهم، ثمّ قال جهراً : لا تقبل عذرهم واضرب رقابهم ...« : مثیر الأحزان، ص 24 .
4- 35. وسمع مَن بالباب الحسین، فهمّوا بفتح الباب وإشهار السیوف ...« : الفتوح، ج 5، ص 13؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 183 .
5- 36. قال مروان للولید : عصیتنی! لا واللَّه لا یُمکّنک من مثلها من نفسه أبداً« : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 530؛ الإمامة والسیاسة، ج 1، ص 227.

صبح شده است و اکنون مردم از مرگ معاویه باخبر شده اند. امیر مدینه همه را به مسجد فرا خوانده است و همه مردم، به سوی مسجد می روند تا با یزید بیعت کنند.

از طرف دیگر، مروان در اطراف خانه امام پرسه می زند. او در فکر آن است که آیا امام همراه با مردم برای بیعت با یزید به مسجد خواهد آمد یا نه؟

امام حسین علیه السلام، از خانه خود بیرون می آید. مروان خوشحال می شود و گمان می کند که امام می خواهد همچون مردم دیگر، به مسجد برود. او امام را از دور زیر نظر دارد ، ولی امام به سوی مسجد نمی رود. مروان می فهمد که امام برای بررسی اوضاع شهر از خانه خارج شده و تصمیم ندارد به مسجد برود.

مروان با خود می گوید که خوب است نزد حسین بروم و با او سخن بگویم، شاید راضی شود به مسجد برود.

-- ای حسین! من آمده ام تا تو را نصیحت کنم.

-- نصیحت تو چیست؟

-- بیا و با یزید بیعت کن. این کار برای دین و دنیای تو بهتر است.

-- « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ-آ إِلَیْهِ رَ اجِعُون»؛ اگر یزید بر امّت اسلام خلافت کند، دیگر باید فاتحه اسلام را خواند. ای مروان! از من می خواهی با یزید بیعت کنم، در حالی که می دانی او مردی فاسق و ستمکار است.(1)

مروان سر خود را پایین می اندازد و می فهمد که دیگر باید فکر بیعت امام را از سر خود، بیرون کند. * * * امیر مدینه، در مسجد نشسته است و مردم مدینه با یزید بیعت می کنند، امّا هر چه منتظر می ماند ، خبری از امام حسین علیه السلام نیست.

برنامه بیعت تمام می شود و امیر مدینه به قصر باز می گردد. مروان، نزد او می آید و

ص:21


1- 37. وبِّخْ غیرک یا مروان، إنّک اخترت لی التی فیها هلاک دینی، واللَّه ما أُحبّ أنّ لی ما طلعت علیه الشمس وغربت عنه من مال الدنیا وملکها ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 340؛ الأخبار الطوال، ص 228؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 147؛ إعلام الوری، ج 1، ص 435؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 325 .

به او گزارش می دهد که امام حسین علیه السلام حاضر به بیعت با یزید نیست.

اکنون پیک مخصوص یزید، آماده بازگشت به شام است. امیر مدینه نامه ای به یزید می نویسد که حسین با او بیعت نخواهد کرد.(1)

چند روز پس از آن، نامه به دست یزید می رسد. او با خواندن آن بسیار عصبانی می شود. چشمان یزید از شدّت غضب، خون آلود است و دستور می دهد تا این نامه را بنویسند: «از یزید، خلیفه مسلمانان به امیر مدینه: هنگامی که این نامه به دست تو رسید، بار دیگر از مردم مدینه بیعت بگیر، و باید همراه جواب این نامه، سرِ حسین را برایم بفرستی و بدان که جایزه ای بسیار بزرگ در انتظار توست».(2)

گستاخی یزید را ببین! او از امیر مدینه می خواهد که جواب نامه اش فقط سر امام حسین علیه السلام باشد. به راستی، چه حوادثی در انتظار مدینه است؟ وقتی این نامه به مدینه برسد، چه اتّفاقی خواهد افتاد؟ * * * هم اینک، شب یکشنبه بیست و هشتم رجب سال شصت هجری است و ما در مدینه هستیم.

نامه رسان یزید، با فرمان قتل امام در راه مدینه است. او باید حدود هزار کیلومتر راه را طی کند تا به مدینه برسد. برای همین، چند روز دیگر در راه خواهد بود. امشب همه مردم مدینه در خوابند. امیر مدینه هم، در خواب خوشی است.

خواننده عزیز! می دانم که تو هم مثل من خیلی نگرانی. چند روز دیگر نامه به مدینه خواهد رسید، آن وقت چه خواهد شد. آیا موافقی با هم به سوی حرم پیامبر صلی الله علیه و آله برویم و برای امام خویش دعا کنیم؟

آنجا را نگاه کن! او کیست که در این تاریکی شب، به این سو می آید؟

صورتش در دل شب می درخشد. چقدر با وقار راه می رود. شاید او مولایمان

ص:22


1- 38. یا أبا عبد اللَّه، إنّی لک ناصح فأطعنی ترشد،قال الحسین علیه السلام : وما ذاک؟ قل حتّی أسمع، فقال مروان : إنّی آمرک ببیعة یزید أمیر المؤمنین؛ فإنّه خیر لک فی دینک ودنیاک...وعلی الإسلام السلام إذ قد بُلیت الأُمّة براعٍ مثل یزید ...« : مثیر الأحزان، ص 14؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 326 .
2- 39. إلی عبد اللَّه یزید أمیر المؤمنین، من عتبة بن أبی سفیان، أمّا بعد، فإنّ الحسین بن علیّ لیس یری لک خلافة ولا بیعة، فرأیک فی أمره، والسلام« : الأمالی، للصدوق، ص 216، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 312 .

حسین علیه السلام باشد!

آری! درست حدس زدی. او کنار قبر جدّش، پیامبر صلی الله علیه و آله می آید تا با او سخن بگوید. پس به نماز می ایستد تا با معبود خود، راز و نیاز کند، او اکنون به سجده رفته و اشک می ریزد. می خواهی صدای امام را بشنوی؟ گوش کن: «بار خدایا! تو می دانی که من برای اصلاح امّت جدّم قیام می کنم. من برای زنده کردن امر به معروف و نهی از منکر، آماده ام تا جانم را فدا کنم. یزید می خواهد دین تو را نابود کند تا هیچ اثری از آن باقی نماند. من می خواهم از دین تو دفاع کنم».(1)

این سخنان، بوی جدایی می دهد. گویی امام تصمیم سفر دارد و این آخرین نماز او در حرم پیامبر صلی الله علیه و آله است. آری! او آمده است تا با جدّ خویش، خداحافظی کند.

جانم فدای تو ای آقایی که در شهر خودت هم در امان نیستی! شمشیرها، در انتظار رسیدن نامه یزید هستند تا تو را کنار قبر جدّت رسول خدا صلی الله علیه و آله شهید کنند. یزید می خواهد تو را در همین شهر به قتل برساند تا صدای عدالت و آزادگی تو، به گوش مردم نرسد. او می داند که حرکت و قیام تو سبب بیداری جهان اسلام خواهد شد، امّا تو خود را برای این سفر آماده کرده ای، تا دین اسلام را از خطر نابودی نجات دهی و به تمام مردم درس آزادگی و مردانگی بدهی.

سفر تو، سفر بیداری تاریخ است. سفرِ زندگی شرافتمندانه است.

لحظاتی امام در سجده به خواب می رود. رسول خدا صلی الله علیه و آله را می بیند که آغوش خود را می گشاید و حسینش را در آغوش می گیرد. سپس، پیامبر صلی الله علیه و آله میان دو چشم او را می بوسد و می فرماید: «ای حسین! خدا برای تو مقامی معیّن کرده است که جز با شهادت به آن نمی رسی».(2)

امام از خواب بیدار می شود، در حالی که اشک شوق دیدار یار، بر چشمانش حلقه زده است. اکنون دیگر همه چیز معلوم شده است، سفر شهادت آغاز می شود:

ص:23


1- 40. من عبد اللَّه یزید أمیر المؤمنین إلی الولید بن عتبة، أمّا بعد، فإذا ورد علیک کتابی... ولیکن مع جوابک إلیّ رأس الحسین بن علیّ، فإن فعلت ذلک فقد جعلت لک أعنّة الخیل، ولک عندی الجائزة والحظّ الأوفر، والنعمة واحدة، والسلام« : الفتوح، ج 5، ص 17؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 185 .
2- 41. خرج إلی القبر أیضاً فصلّی رکعتین، فلمّا فرغ من صلاته جعل یقول : اللّهمّ إنّ هذا قبر نبیّک محمّد، وأنا ابن بنت محمّد، وقد حضرنی من الأمر ما قد علمت، اللّهمّ وإنّی أُحبّ المعروف وأکره المنکر ..: الفتوح، ج 5، ص 18؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 327 .

«بسم اللّه الرحمن الرحیم».

امام حسین علیه السلام می خواهد از مسجد بیرون برود. خوب است همراه ایشان برویم.

امام در جایی می نشیند و دست روی خاک می گذارد و مشغول سخن گفتن می شود. آیا می دانی این جا کجاست؟ نمی دانم، تاریکی شب مانع شده است. من فقط صدای امام را می شنوم:

مادر!

درست حدس زدی. امام اکنون کنار قبر مادر است و با مادر مهربانش خداحافظی می کند و سپس به سوی قبرستان بقیع می رود تا با برادرش امام حسن علیه السلام نیز، وداع کند.(1) * * * مردم مدینه در خوابند، امّا در محلّه بنی هاشم خبرهایی است. امام حسین علیه السلام تا ساعتی دیگر، مدینه را ترک خواهد کرد. پس دوستان و یاران امام، پیش از روشن شدن آسمان، باید بار سفر را ببندند.

چرا صدای گریه می آید؟ عمّه های امام حسین علیه السلام، دور او جمع شده اند و آرام آرام گریه می کنند. امام نزدیک می رود و می فرماید: «از شما می خواهم که لب به نوحه و زاری باز نکنید».(2)

یکی از آنها در جواب می گوید: «ای حسین جان! چگونه گریه نکنیم در حالی که تو تنها یادگار پیامبر هستی و از پیش ما می روی». امام، آنها را به صبر و بردباری دعوت می کند.(3)

نگاه کن، آیا آن خانم را می شناسی که به سوی امام می آید؟ او به امام می گوید: «فرزندم! با این سفر مرا اندوهناک نکن».

امام با نگاهی محبّت آمیز می فرماید: «مادرم! من از سرانجام راهی که انتخاب

ص:24


1- 42. راح لیودّع القبر، فقام یصلّی، فأطال فنعس وهو ساجد، فجاءه النبیّ صلی الله علیه وآله وهو فی منامه، فأخذ الحسین علیه السلام وضمّه إلی صدره، وجعل یقبّل بین عینیه ویقول :... وإنّ لک فی الجنّة درجات لا تنالها إلّا بالشهادة« : الأمالی، للصدوق، ص 216، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 312، ح 1 .
2- 43. وتهیّأ الحسین بن علیّ وعزم علی الخروج من المدینة، ومضی فی جوف اللیل إلی قبر أُمّه، فصلّی عند قبرها وودّعها، ثمّ قام عن قبرها وصار إلی قبر أخیه الحسن، ففعل مثل ذلک، ثمّ رجع إلی منزله« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 186 .
3- 44. لمّا همّ الحسین علیه السلام بالشخوص عن المدینة، أقبلت نساء بنی عبد المطّلب، فاجتمعن للنیاحة، حتّی مشی فیهنّ الحسین علیه السلام فقال : أُنشدکنّ اللَّه أن تبدین هذا الأمر معصیة للَّه ولرسوله ...« : کامل الزیارات، ص 195، ح 275 عن جابر؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 88، ح 26 .

نموده ام آگاهی دارم، امّا هر طور که هست باید به این سفر بروم».(1)

این کیست که امام حسین علیه السلام را فرزند خود خطاب می کند و آن حضرت هم، او را مادر صدا می زند؟

او اُمّ سَلَمه، همسر پیامبر صلی الله علیه و آله است. همان خانم که عمر خود را با عشق به اهل بیت علیهم السلام سپری کرده است. آیا می دانی بعد از حضرت خدیجه علیهاالسلام، او بهترین همسر برای پیامبر بود؟(2) * * * اکنون امام قلم و کاغذی برمی دارد و مشغول نوشتن می شود. او وصیّت نامه خویش را می نویسد، او می داند که دستگاه تبلیغاتی یزید، تلاش خواهند کرد که تاریخ را منحرف کنند.

امام می خواهد در آغاز حرکت، مطلبی بنویسد تا همه بشریّت در طول تاریخ، بدانند که هدف امام حسین علیه السلام از این قیام چه بوده است. ایشان می نویسد: «من بر یگانگی خدای متعال شهادت می دهم و بر نبوّت حضرت محمّد اعتقاد دارم و می دانم که روز قیامت حق است. آگاه باشید! هدف من از این قیام، فتنه و آشوب نیست، من می خواهم امّت جدّم رسول خدا را اصلاح کنم، من می روم تا امر به معروف و نهی از منکر بنمایم».(3)

آری! تاریخ باید بداند که حسین علیه السلام، مسلمان است و از دین جدّ خود منحرف نشده است.

امام برادرش، محمّد حنفیّه را نزد خود فرا می خواند و این وصیّت نامه را به او می دهد و از او می خواهد تا در مدینه بماند و برنامه های امام را در آنجا پیگیری کند، همچنین خبرهای آنجا را نیز، به او برساند.(4)

اکنون موقع حرکت است، محمّد حنفیّه رو به برادر می کند:

ص:25


1- 45. فقالت له نساء بنی عبد المطّلب : فلمن نستبقی النیاحة والبکاء؟! فهو عندنا کیوم مات فیه رسول اللَّه صلی الله علیه وآله« : کامل الزیارات، ص 195، ح 275 عن جابر؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 88، ح 26 .
2- 46. لمّا عزم علی الخروج من المدینه أتته أُمّ سلمة فقالت : یا بُنی لا تحزنّی بخروجک إلی العراق... فقال : یا أُمّاه، أنا واللَّه أعلم ذلک...« : ینابیع المودّة، ج 3، ص 60؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 331.
3- 47. علی خیر وإلی خیر، وما أرضانی عنک، ولکنّها خاصّة لی« : الأمالی، للطوسی، ص 565 .
4- 48. بسم اللَّه الرحمن الرحیم، هذا ما أوصی به الحسین بن علیّ بن أبی طالب لأخیه محمّد بن الحنفیة المعروف ولد علیّ بن أبی طالب علیه السلام .. وإنّی لم أخرج أشِراً ولا بطراً ولا مفسداً ولا ظالماً ...« : الفتوح، ج 5، ص 21؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 188؛ المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 89.

-- ای حسین! تو همچون روح و جان من هستی و اطاعت امر تو بر من واجب است، امّا من نگران جان تو هستم. پس از تو می خواهم که به سوی مکّه بروی که آنجا حرم امن الهی است.(1)

-- به خدا قسم! اگر هیچ پناهگاه امنی هم نداشته باشم، با یزید بیعت نخواهم کرد.(2)

اشک در چشمان محمّد حنفیّه حلقه زده است. او گریه می کند و امام هم با دیدن گریه او اشک می ریزد. آیا این دو برادر دوباره همدیگر را خواهند دید؟

همه جوانان بنی هاشم و یاران امام آماده حرکت هستند. زمان به سرعت می گذرد. امام باید سفرش را در دل شب آغاز کند. کاروان، آرام آرام به راه می افتد.

نمی دانم چرا مدینه با خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله این قدر نامهربان بود. تشییع پیکر مادری پهلو شکسته در دل شب، اشک شبانه علی علیه السلام کنار قبر همسر در دل شب، تیرباران پیکر امام حسن علیه السلام. اکنون هم آغاز سفر حسین علیه السلام در دل شب!

خداحافظ ای مدینه! خداحافظ ای کوچه بنی هاشم! * * * حتماً می دانی که هر کس بخواهد به مکّه برود، باید اعمال «عُمره» را به جا آورد. آری، شرط زیارت خانه خدا این است که لباس های دنیوی را از تن بیرون آوری و لباس سفید احرام بر تن کنی تا بتوانی به سوی خدا بروی. این کار در بین راه مکّه و مدینه، در مسجد شجره انجام می شود.

کاروان شهادت در مسجد شجره توقّف کوتاهی می کند و همه کاروانیان، لباس احرام بر تن می کنند و «لَبَّیک اللهمّ لَبَّیک» می گویند.

عجب حال و هوایی است. از هر طرف صدای «لَبَیّک» به گوش می رسد: «به سوی تو می آیم ای خدای مهربان!».

ص:26


1- 49. فلا علیک أن تقیم بالمدینة فتکون لی عیناً علیهم، ولا تخفِ علیَّ شیئاً من أُمورهم« : الفتوح، ج 5، ص 20؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 187 .
2- 50. لمّا جاء إلیه محمّد بن الحنفیّة قال : یا أخی، فدتک نفسی! أنت أحبّ الناس إلیَّ وأعزّهم علیَّ ...« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 187 .

نگاه کن، همه جوانان دور امام حسین علیه السلام حلقه زده اند، من و تو اگر بخواهیم همراه این کاروان برویم باید لباس احرام بر تن کنیم و لبیک بگوییم.

خواننده خوبم! فرصت زیادی نداری، زود آماده شو، چرا که این کاروان به زودی حرکت می کند.

نماز جماعت صبح برپا می شود. همه نماز می خوانند و بعد از آن آماده حرکت می شوند.

بانویی از مسجد بیرون می آید. عبّاس، علی اکبر و بقیّه جوانان، دور او حلقه می زنند و با احترام او را به سوی کجاوه می برند.

او زینب علیهاالسلام است، دختر علی و فاطمه علیهماالسلام.

کاروان وارد جادّه اصلی مدینه- مکّه می شود و به سوی شهر خدا می رود. بعضی از یاران امام، به حضرت پیشنهاد می دهند که از راه فرعی به سوی مکّه برویم تا اگر نیروهای امیر مدینه به دنبال ما بیایند نتوانند ما را پیدا کنند، ولی امام در همان راه اصلی به سفر خود ادامه می دهد.(1)

از طرف دیگر امیر مدینه خبردار می شود که امام حسین علیه السلام از مدینه خارج شده است. او خدا را شکر می کند که او را از فتنه بزرگی نجات داده است. او دیگر سربازانش را برای برگرداندن امام نمی فرستد.

جاسوسان به یزید خبر می دهند که امیر مدینه در کشتن حسین کوتاهی نموده و در واقع با سیاست مسالمت آمیز خود، زمینه خروج او را از مدینه فراهم نموده است.

وقتی این خبر به یزید می رسد بی درنگ دستور بر کناری امیر مدینه را صادر می کند، ولی کار از کار گذشته است و اکنون دیگر کشتن امام حسین علیه السلام کار ساده ای نیست.(2)

امام در نزدیکی های مکّه است. این شهر نزد همه مسلمانان احترام دارد و دیگر

ص:27


1- 51. یا أخی، واللَّه لو لم یکن فی الدنیا ملجأ ولا مأوی لما بایعت واللَّه یزید بن معاویة أبداً...« : الفتوح، ج 5، ص 20 .
2- 52. فقال له أهل بیته : لو تنکّبت الطریق الأعظم کما صنع ابن الزبیر؛ لئلّا یلحقک الطلب ...« : الإرشاد، ج 2، ص 35؛ روضة الواعظین، ص 190؛ إعلام الوری، ج 1، ص 435؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 332 .

نمی توان به این سادگی، نقشه قتل امام را اجرا نمود. مکّه شهر امن خداست و تا به حال کسی جرأت نکرده است به حریم این شهر جسارت کند، امّا آیا او در این شهر در آرامش خواهد بود؟ * * * آیا می دانی ما چند روز است که در راه هستیم؟

ما شب یکشنبه 28 رجب، از مدینه خارج شدیم. امشب هم شب جمعه، شب سوم ماه شعبان است. ما راه مدینه تا مکّه را پنج روزه آمده ایم. چه توفیقی از این بهتر که اعمال عمره خود را در شب جمعه انجام دهیم.

تا یادم نرفته بگویم که امشب، شب ولادت امام حسین علیه السلام نیز، هست.

خورشید را نگاه کن که پشت آن کوه ها غروب می کند. پشت آن کوه ها شهر مکّه قرار دارد. آری، ما به نزدیکی های مکّه رسیده ایم.(1)

امام، همراه یاران خود وارد شهر می شود و به مسجد الحرام رفته و اعمال عمره را انجام می دهد. بیا من و تو هم اعمال عمره خود را انجام بدهیم. بیا کمی با خدای خود خلوت کنیم...

خانه خدا چه صفایی دارد!

خبر ورود امام حسین علیه السلام در همه شهر می پیچد، همه مردم خوشحال می شوند که تنها یادگار پیامبر به مکّه آمده است.(2)

شهر دوباره بوی پیامبر را گرفته است و خوب است بدانی که افراد زیادی از شهرهای مختلف برای انجام عمره، به مکّه آمده اند و آنها هم با شنیدن این خبر برای دیدن امام لحظه شماری می کنند.(3)

آری، امام به حرم امن الهی پناه آورده است. کسانی که زیرک هستند، می فهمند که جان امام حسین علیه السلام در خطر است. امام در شهر منزل می کند و مردم دسته دسته به

ص:28


1- 53. عزل یزید الولید بن عتبة عن المدینة ... فأقرّ علیها عمرو بن سعید الأشدق« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 343؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 532 .
2- 54. القصص، 22؛ »فلمّا دخل مکّة قال : » وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَآءَ مَدْیَنَ قَالَ عَسَی رَبِّی أَن یَهْدِیَنِی سَوَآءَ السَّبِیلِ «« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 343؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 531؛ الإرشاد، ج 2، ص 35؛ روضة الواعظین، ص 190؛ إعلام الوری، ج 1، ص 435؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 332 .
3- 55. ودخل الحسین إلی مکّة، ففرح به أهلها فرحاً شدیداً، قال : وجعلوا یختلفون إلیه...« : الفتوح، ج 5، ص 23؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 190 .

دیدن ایشان می آیند. مردم می دانند که امام حسین علیه السلام برای اینکه با یزید بیعت نکند به این شهر آمده است. او آمده است تا نهضت سرخ خود را از مکّه آغاز کند.

پیش از آمدن امام حسین علیه السلام، امیر مکّه در مسجد الحرام، امام جماعت بود، امّا اکنون امام حسین علیه السلام تنها امام جماعت خانه خداست و سیل جمعیّت پشت سر ایشان به نماز می ایستند.(1)

خبر می رسد که قلب همه مردم با امام حسین علیه السلام است و آنها هر صبح و شام خدمت آن حضرت می رسند.(2)

ترس و وحشت تمام وجود امیر مکّه را فرا می گیرد. اگر آن حضرت فقط یک اشاره به مردم کند، آنها اطاعت می کنند. او با خودش فکر می کند که خوب است قبل از اینکه مردم، مرا از شهر بیرون کنند، خودم فرار کنم.

او می داند که لحظه به لحظه، بر تعداد هواداران امام حسین علیه السلام افزوده می شود. پس چه بهتر که جان خود را نجات دهد. اگر مردم شورش کنند، اوّل سراغ نماینده یزید می آیند که امیر مکّه است.

امیر مکّه سرانجام تصمیم می گیرد شبانه از مکّه فرار کند. خبر در همه جا می پیچد که امیر مکّه فرار کرده است. همه جا جشن و سرور است. همه خوشحال هستند و این را یک موفقیّت بزرگ برای نهضت امام حسین علیه السلام می دانند.(3)

می خواهی من و تو هم در این جشن شرکت کنیم؟ آیا موافق هستی کمی شیرینی بگیریم و در میان دوستان خود تقسیم کنیم؟ * * * اکنون مکّه، یک امیر دارد آن هم امام حسین علیه السلام است.

امام برای قیام علیه یزید، به مکّه آمده است. افرادی که برای انجام عمره به مکّه آمده اند، وقتی به شهر خود باز می گردند این خبر را به همشهریان خود می رسانند.

ص:29


1- 56. فأقبل حتّی نزل مکّة، فأقبل أهلها یختلفون إلیه ویأتونه، ومن کان بها من المعتمرین وأهل الآفاق ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 351؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 533؛ الإرشاد ج 2، ص 35؛ إعلام الوری، ج 1، ص 435.
2- 57. فأقام الحسین علیه السلام مؤذّناً یؤذّن رافعاً صوته فیصلّی بالناس ...« : موسوعة کلمات الإمام الحسین علیه السلام، ص 371 .
3- 58. مضی حتّی وافی مکّة، فنزل شعب علیّ، واختلف الناس إلیه، فکانوا یجتمعون عنده حلقاً حلقاً ...« : الأخبار الطوال، ص 229 .

خبر در همه جای جهان اسلام می پیچد. عده زیادی از آزاداندیشان خود را به مکّه می رسانند. حلقه یاران روز به روز گسترده تر می شود.

مردم کوفه با شنیدن این خبر خوشحال می شوند. آنها که زیر ستم بنی اُمیّه، کمر خم کرده بودند، اکنون به رهایی از این همه ظلم و ستم می اندیشند.

مردم کوفه، کینه ای سخت از حکومت بنی اُمیّه به دل دارند. به همین دلیل با شنیدن خبر قیام امام حسین علیه السلام، فرصت را غنیمت شمرده و تصمیم می گیرند تا امام را به شهر خود دعوت کنند.

آنها صد و پنجاه نفر از بزرگان خود را همراه با نامه های بسیاری به سوی مکّه می فرستند، تا امام حسین علیه السلام را به شهر خود دعوت کنند.(1)

آیا موافقی با هم به خانه امام حسین علیه السلام سری بزنیم.

این جا چقدر شلوغ است. حتما بزرگان کوفه خدمت امام هستند. آنجا را نگاه کن! چقدر نامه روی هم جمع شده است. موافقی آنها را با هم بشماریم؟

خسته نباشی، خواننده عزیزم! دوازده هزار نامه!!(2)

اینها، نامه های مردم کوفه است.

در یکی از نامه ها نوشته شده است: «ای حسین! ما جان خود را در راه تو فدا می کنیم. به سوی ما بیا، ما همه، سرباز تو هستیم».(3)

در نامه دیگر آمده است: «ای حسین! باغ های ما سرسبز است. بشتاب که همه ما در انتظار تو هستیم. در شهر ما لشکری صد هزار نفری خواهی یافت که برای یاری تو سر از پا نمی شناسند. دیگر کسی در کوفه به نماز جمعه نمی رود. همه ما منتظر تو هستیم تا به تو اقتدا کنیم».(4)

آیا می دانی در آخرین نامه ای که به امام رسیده، چه نوشته شده است: «ای حسین! همه مردم این شهر، چشم انتظار شما هستند. آنها امامی جز شما ندارند، پس

ص:30


1- 59. وهابَ ابن سعد أن یمیل الحجّاج مع الحسین علیه السلام لما یری من کثرة اختلاف الناس إلیه من الآفاق، فانحدر إلی المدینة وکتب بذلک إلی یزید« : مقتل الحسین علیه السلام، نقلاً عن أحمد بن أعثم الکوفی للخوارزمی، ج 1، ص 190.
2- 60. ثمّ قدم علیه بعد ذلک قیس بن مسهر الصیداوی... ومعهم جماعة نحو خمسین ومئة ... کلّ کتاب من رجلین وثلاثة وأربعة،ویسألوه القدوم علیهم« : الفتوح، ج 5، ص 27؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 193 .
3- 61. وتواترت الکتب حتّی اجتمع عنده فی نوب متفرّقة اثنا عشر ألف کتاب« : بحار الأنوار، ج 44، ص 334؛ أعیان الشیعة، ج 1، ص 589؛ »شخص الحسین یرید العراق حین تواترت علیه کتبهم وترادفت رسلهم ببیعته والسمع والطاعة له« : التنبیه والإشراف للمسعودی، ص 262.
4- 62. ونحن مقاتلون معک وباذلون أنفسنا من دونک، فأقبل إلینا فرحاً مسروراً مأموناً مبارکاً، سدیداً وسیّداً أمیراً مطاعاً...« : الفتوح، ج 5، ص 27 و 193 .

بشتابید».

امام حسین علیه السلام هنوز جواب این نامه ها را نداده است. او در حال بررسی این مسأله است. این صد و پنجاه نفر خیلی اصرار می کنند که امام دعوت آنها را بپذیرد.

آنها به امام می گویند: «مردم کوفه شیعیان شما هستند. آنها می خواهند شما را یاری کنند تا با یزید بجنگید و خلیفه مسلمانان شوید».(1)

امام در فکر است. نمی دانم به رفتن می اندیشد یا به ماندن؟ آیا در این شرایط، باز باید تردید کرد؟ آیا می توان به مردم کوفه اعتماد کرد؟ نگاه کن! امام از جا برمی خیزد. ای مولای ما، به کجا می روی؟ * * * امام وضو می گیرد و از خانه خارج می شود. بیا ما هم همراه آن حضرت برویم؟

امام به سوی «مسجد الحرام» می رود. همه یاران، همراه آن حضرت می روند. نگاه کن! امام کنار درِ خانه خدا به نماز می ایستد و بعد از نماز، دست های خود را به سوی آسمان می برد و چنین می گوید: «خدایا، آن چه خیر و صلاح مسلمانان است برای ما مقدّر فرما».(2)

سپس قلم و کاغذی می طلبد و برای مردم کوفه نامه ای می نویسد.

اکنون امام می گوید: «بگویید پسر عمویم، مسلم بن عقیل بیاید».

آیا مسلم بن عقیل را می شناسی؟ او پسر عموی امام حسین علیه السلام است. مسلم، شخصی شجاع، قوّی و آگاه است و برای همین، امام حسین علیه السلام او را برای مأموریّتی مهم انتخاب کرده است.(3)

امام به بزرگان کوفه رو می کند و به آنها می فرماید: «من تصمیم گرفته ام مسلم را به عنوان نماینده خود به شهر شما بفرستم و از او خواسته ام تا اوضاع آنجا را برای من گزارش کند. وقتی گزارش مسلم به من برسد به سوی کوفه حرکت خواهم کرد».

ص:31


1- 63. وکتب إلیه شبث بن ربعی ویزید بن الحارث و... : أمّا بعد، فقد اخضرّ الجناب، وأینعت الثمار، وطمت الجمام، فإذا شئت فأقدم علی جندٍ مجنّدة لک، والسلام« : تاریخ الطبری، ج 4، ص 262؛ »إنّا معک، ومعنا مئه ألف سیف، إنّا قد حبسنا أنفسنا علیک،ولسنا نحضر الصلاة مع الولاة، فأقدم علینا فنحن فی مئه ألف سیف...« : حیاة الإمام الحسین علیه السلام، ج 2، ص 334.
2- 64. فکان آخر کتاب ورد علیه منهم کتاب هانی بن أبی هانی، وسعید بن عبد اللَّه الخثعمی : بسم اللَّه الرحمن الرحیم ...« : تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 241 .
3- 65. فعندها قام الحسین فتطهّر وصلّی رکعتین بین الرکن والمقام، ثمّ انفتل من صلاته...« : الفتوح، ج 5، ص 27؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 193 .

بزرگان کوفه بسیار خوشحال می شوند و به همدیگر تبریک می گویند. آنها یقین دارند که مسلم با استقبال باشکوه مردم روبرو خواهد شد و بهترین گزارش ها را برای امام حسین علیه السلام خواهد نوشت.

همسفرم! آیا دوست داری نامه ای را که امام برای مردم کوفه نوشت برایت نقل کنم: «بسم اللَّه الرَّحم-ن الرَّحیم؛ از حسین به مردم کوفه: من نامه های شما را خواندم و دانستم که مشتاق آمدن من هستید. برای همین، پسر عمویم مسلم را نزد شما می فرستم تا اوضاع شهر شما را بررسی کند. هرگاه او به من خبر دهد، به سوی شما خواهم آمد».(1)

امام، مسلم را در آغوش می گیرد. صدای گریه امام بلند می شود. مسلم نیز اشک می ریزد. راز این گریه چیست؟ سفر عشق برای مسلم آغاز شده است.(2)

امام نامه را به دست او می دهد و دستانش را می فشارد و می فرماید: «به کوفه رهسپار شو و ببین اوضاع مردم شهر چگونه است. اگر آن گونه بودند که در نامه ها نوشته اند، به من خبر بده تا به سوی تو بیایم و در غیر این صورت، هر چه سریع تر به مکّه باز گرد».(3)

او نامه را می گیرد و بر چشم می گذارد و آخرین نگاه را به امام خویش می نماید و بعد از وداع با همسر و فرزندانش، به سوی کوفه حرکت می کند.(4)

مسلم برای امنیّت بیشتر، تنها و از راه های فرعی به سوی کوفه می رود. چرا که اگر او با گروهی از دوستان خود به این سفر برود، ممکن است گرفتار مأموران یزید شود.

آن صد و پنجاه نفری که از کوفه آمده بودند، در مکّه می مانند تا هم اعمال حج را انجام دهند و هم به همراه امام حسین علیه السلام به کوفه باز گردند. آنها می خواهند امام با احترام خاصّی به سوی کوفه برود.

امروز، پانزدهم ماه رمضان است که مسلم به سوی کوفه می رود...

ص:32


1- 66. إنّ الحسین رضی اللَّه عنه قدّم مسلم بن عقیل وهو ابن عمّه إلی الکوفة، وأمره أن ینظر إلی اجتماع الناس علیه ویکتب بخبرهم...« : تاریخ الإسلام، للذهبی، ج 4، ص 170؛ »فوافق بیعة أهل العراق، فسار إلیهم بعد أن أرسل ابن عمّه مسلم بن عقیل لأخذ البیعة...« : لسان المیزان لابن حجر، ج 6، ص 293؛وراجع کشف الغمّة للإربلی، ج 2، ص 215؛ الإرشاد للشیخ المفید، ج 2، ص 31؛ فتح الباری لابن حجر، ج 7، ص 74.
2- 67. بسم اللَّه الرحمن الرحیم، من الحسین بن علی إلی من بلغه کتابی هذا من أولیائه وشیعته بالکوفة، سلام علیکم، أمّا بعد، فقد أتتنی کتبکم وفهمت ما ذکرتم...« : الأخبار الطوال، ص 230؛ الکامل فی التاریخ، لابن الأثیر، ج 4، ص 21؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 334؛ »وقد بعثت إلیکم ابن عمّی وثقتی من أهل بیتی مسلم بن عقیل، یکتب إلیَّ بأمرکم...« : تاریخ ابن خلدون، ج 3، ص 22.
3- 68. ثم عانقه الحسین وودّعه وبکیا جمیعاً« : الفتوح، ج 5، ص 30 .
4- 69. یابن عمِّ، قد رأیت أن تسیر إلی الکوفة، فتنظر ما اجتمع علیه رأی أهلها، فإن کانوا علی ما أتتنی به کتبهم، فعجّل علیّ بکتابک؛ لأُسرع القدوم علیک، وإن تکن الأُخری، فعجّل الإنصراف« : الأخبار الطوال، ص 230 .

او راه مکّه تا کوفه را مدّت بیست روز طی می کند و روز پنجم شوّال به کوفه می رسد.

مردم کوفه به استقبال مسلم آمده و گروه گروه با او بیعت می کنند.

آیا می دانید چند نفر با مسلم بیعت کرده اند؟ هجده هزار نفر، چه شرایطی از این بهتر!(1)

صبح روز دهم ذی القعده، مسلم قلم در دست می گیرد. او در این سی و پنج روز به بررسی اوضاع کوفه پرداخته است و شرایط را برای حضور امام مناسب می بیند.

مسلم می داند که امام حسین علیه السلام، در مکّه منتظر رسیدن نامه اوست و باید نتیجه بررسی اوضاع کوفه را به امام خبر بدهد. پس نتیجه بررسی های یک ماهه خود را گزارش می دهد و این نامه را برای امام می نویسد: «هجده هزار نفر با من بیعت کرده اند. هنگامی که نامه من به دست شما رسید، هر چه زودتر به سوی کوفه بشتابید».(2)

مسلم، این نامه را به یکی از یاران خود می دهد و از او می خواهد که هر چه سریع تر این نامه مهمّ را به امام برساند.

فرستاده مسلم با شتاب به سوی مکّه می تازد تا نامه را به موقع به امام برساند.(3)* * * یزید در قصر خود در شام نشسته و همه مشاوران را گرد خود جمع کرده است و به آنها چنین سخن می گوید: «به راستی، ما برای مقابله با حسین چه کنیم؟ آیا او را در مکّه به قتل برسانیم؟ در مکّه حتّی حیوانات هم، در امن و امان هستند. اگر ما حسین را در آن شهر به قتل برسانیم، همه دنیای اسلام شورش خواهند کرد. آن وقت دیگر آبرویی برای ما نخواهد ماند».

همه در فکر هستند که چه کنند. حمله به حسین در مکّه، برای حکومت یزید بسیار

ص:33


1- 70. مرحوم شیخ صدوق تصریح می کند که طفلان مسلم همراه امام حسین علیه السلام بودند و در روز عاشورا اسیر شده و همراه دیگر اسیران به کوفه آورده شدند و ابن زیاد آنها را در زندان نگه داشت. به همین جهت ما در داستان اشاره به تنهایی مسلم بن عقیل نمودیم. الأمالی، للصدوق، ص 147.
2- 71. ولم یزل مسلم بن عقیل یأخذ البیعة من أهل الکوفة، حتّی بایعه منهم ثمانیة عشر ألف رجل فی سترٍ ورفق« : الأخبار الطوال، ص 235؛ »کَتَب مسلم بن عقیل إلی الحسین بن علیّ یخبره بیعة اثنی عشر ألفاً من أهل الکوفة، ویأمره بالقدوم...« : تاریخ الطبری، ج 4، ص 258؛ وراجع، تاریخ دمشق، ج 14، ص 213؛ إمتاع الأسماع، للمقریزی، ج 5، ص 363؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 306.
3- 72. الرائد لا یکذب أهله، وقد بایعنی من أهل الکوفة ثمانیة عشر ألف، فعجّل الإقبال حین یأتیک کتابی« : مثیر الأحزان، لابن نما الحلّی، ص 21؛ الأخبار الطوال، ص 243؛ تاریخ الطبری، ج 4، ص 281؛ أعیان الشیعة، ج 1، ص 589 .

خطرناک است و می تواند پایه های حکومت او را به لرزه در آورد.

مشکل یزید این است که اکنون، مکّه در تصرّف امام حسین علیه السلام است. ایام حج هم نزدیک است و همه حاجیان برای طواف خانه خدا به مکّه می روند.

مشاوران یزید می گویند: «ما نمی توانیم لشکری به مکّه بفرستیم و با حسین به صورت آشکارا بجنگیم».

یزید سخت آشفته است. بر سر اطرافیان خود فریاد می زند: «من این همه پول به شما می دهم تا در این مواقع حسّاس، فکری به حال من بکنید. زود باشید! نقشه ای برای خاموش کردن نهضت حسین بکشید».

همه به فکر فرو می روند. برنامه های امام حسین علیه السلام آن قدر حساب شده و دقیق است که راهی برای یزید باقی نگذاشته است.

یکی از اطرافیان می گوید: «من راه حل را یافتم. من راه حل بسیار خوبی پیدا کردم». او طرح خود را می گوید، همه با دقّت گوش می دهند و در نهایت، این طرح مورد تأیید همه قرار می گیرد و یزید هم بسیار خوشحال می شود.

طرحی بسیار دقیق و حساب شده که دارای پنج مرحله است:

1. ابتدا امیری شجاع و نترس را به مکّه اعزام می کنیم و از او می خواهیم که هرگز با حسین درگیر نشود.

2. لشکری بزرگ و مجهّز همراه او به مکّه اعزام می کنیم.

3. سی نفر از هواداران بنی اُمیّه را انتخاب نموده و آنها را به مکّه می فرستیم. آنها باید در زیر لباس های خود شمشیر داشته باشند.

4. در هنگام طواف خانه خدا، حسین مورد حمله قرار می گیرد و از آن جهت که همراه داشتن اسلحه در هنگام طواف بر همه حرام است، پس یاران حسین قدرت دفاع از او را نخواهند داشت.

ص:34

5 . بعد از کشته شدن حسین، برای جلوگیری از شورش مردم، آن سی هوادار بنی اُمیّه به وسیله نیروهای امیر مکّه دستگیر شده و همگی اعدام می شوند تا مردم تصوّر کنند که حسین، به وسیله عدّه ای از اعراب کشته شده است و حکومت یزید نیز، هیچ دخالتی در این ماجرا نداشته و حتّی قاتلان حسین را نیز، اعدام کرده است.(1)

واقعاً که این طرح، یک طرح زیرکانه و دقیق است، امّا آیا یزید موفق به اجرای همه مراحل آن خواهد شد؟ با من همراه باشید. * * * روزهای اوّل ماه ذی الحجّه است و مردم بسیاری برای انجام مراسم حج به مکّه آمده اند.

نامه مسلم به مکّه می رسد و امام آن را می خواند. آیا امام به سوی کوفه خواهد رفت؟ روزهای انجام حج نزدیک است. امام می خواهد اعمال حج را انجام دهد.

حج یک اجتماع عظیم اسلامی است و امام می تواند از این فرصت به خوبی استفاده کند. از تمام دنیای اسلام به این شهر آمده اند و هر حاجی می تواند پس از بازگشت به وطن خود، یک مبلّغ خوب برای قیام امام باشد.

در حال حاضر مکّه هم بدون امیر است و زمینه برای هرگونه فعالیّت یاران امام فراهم است.

در شام جاسوس ها خبر بیعت مردم کوفه با امام حسین علیه السلام را به یزید داده اند.

قلب کشور عراق در کوفه می تپد و اگر امام بتواند آنجا را تصرّف کند به آسانی بر بخش عظیمی از دنیای اسلام تسلّط می یابد. اگر امام حسین علیه السلام به کوفه برسد، گروه بی شماری از شیعیان دور او جمع خواهند شد. * * * روز دوشنبه هفتم ذی الحجّه است و ما دو روز دیگر تا روز عرفه فرصت داریم.

ص:35


1- 73. قدم کتاب إلی الحسین مع عابس بن أبی شبیب الشاکری : أمّا بعد، فإنّ الرائد لا یکذب أهله...« : تاریخ الطبری، ج 4، ص 281.

همه حاجیان لباس احرام بر تن کرده اند و خود را برای رفتن به صحرای عرفات آماده می کنند.

آیا تو هم آماده ای لباس احرام بر تن کنی و به صحرای عرفات بروی؟

ناگهان خبر مهمّی به شهر می رسد. گوش کن! یزید برای مکّه، امیر جدیدی انتخاب کرده و این امیر همراه با لشکر بزرگی به نزدیکی های مکّه رسیده است.(1)

او می آید تا نقشه شوم یزید را عملی کند و شعله نهضت امام حسین علیه السلام را خاموش کند. امیر جدید به مکّه می رسد و وارد مسجدالحرام می شود.

تا پیش از این، همیشه امام حسین علیه السلام کنار خانه خدا به نماز می ایستاد و مردم پشت سر او نماز می خواندند. موقع نماز که می شود امیر جدید، در جایگاه مخصوص امام جماعت می ایستد.

امام حسین علیه السلام این صحنه را می بیند. ولی برای اینکه بهانه ای به دست دشمن ندهد، اقدامی نمی کند و پشت سر او نماز می خواند.

با ورود امیر جدید و بررسی تغییرات اوضاع مکّه، امام تصمیم جدیدی می گیرد. مردم از همه جایِ جهان اسلام به مکّه آمده اند تا اعمال حج را به جا آورند. دو روز دیگر نیز، مردم به صحرای عرفات می روند. ولی امام می خواهد به کوفه برود.

به راستی چرا امام این تصمیم را گرفته است؟

پیام امام حسین علیه السلام، به گوش یاران و شیفتگان آن حضرت می رسد: «هر کس که می خواهد جان خویش را در راه ما فدا کند و خود را برای دیدار خداوند آماده می بیند، با ما همسفر شود که ما به زودی به سوی کوفه حرکت خواهیم کرد».(2)

امام حسین علیه السلام می خواهد طواف وداع را انجام دهد. طواف خداحافظی با خانه خدا!

مردم همه در لباس احرام هستند و آرام آرام خود را برای رفتن به سرزمین عرفات آماده می کنند، امّا یاران امام حسین علیه السلام بار سفر می بندند.

ص:36


1- 74. قد خفت أن یغتالنی یزید بن معاویة بالحرم، فأکون الذی یستباح به حرمة هذا البیت« : بحار الأنوار، ج 44، ص 364؛ »ثمّ إنّه دسّ مع الحاجّ فی تلک السنة ثلاثین رجلاً من شیاطین بنی أُمیّة، وأمرهم بقتل الحسین...« : بحار الأنوار، ج 45، ص 99.
2- 75. فلمّا کان یوم الترویة، قدم عمرو بن سعید بن العاص إلی مکّة فی جندٍکثیف، قد أمره یزید أن یناجز الحسین القتال...« : أعیان الشیعة، ج 1، ص 593 .

* * * مردم مکّه همه در تعجّب اند که چرا امام با این عجله، مکّه را ترک می کند؟ چرا او در این شهر نمی ماند؟

در این جا که هیچ خطری او را تهدید نمی کند. این جا حرم امن الهی است. اگر امام تصمیم به رفتن دارد چرا صبر نمی کند تا اعمال حج تمام شود. در آن صورت گروه زیادی از حاجیان همراه او خواهند رفت.

در حال حاضر، برای مردم بسیار سخت است که اعمال حج را رها کنند و همراه امام حسین علیه السلام بروند. هر مسلمانی در هر جای دنیا، آرزو دارد روز عرفه در صحرای عرفات باشد.

این سو?ل ها ذهن مردم را به خود مشغول کرده است. هیچ کس خبر ندارد که یزید چه نقشه شومی کشیده است. او می خواهد امام حسین علیه السلام را در حال احرام و کنار خانه خدا به قتل برساند.

هیچ کس باور نمی کند که جان امام در این سرزمین در خطر باشد. آخر تا به حال سابقه نداشته است که حرمت خانه خدا شکسته شود.

از زمان های قدیم تاکنون، مردم به خانه خدا احترام گذاشته اند و حتّی در زمان جاهلیّت نیز، هیچ کس جرأت نداشته است کسی را کنار خانه خدا به قتل برساند، امّا یزید که پایه های حکومت خود را متزلزل می بیند تصمیم گرفته است تا حرمت خانه خدا را بشکند و امام حسین علیه السلام را در این حرم امن به قتل برساند.

امام حسین علیه السلام طواف وداع انجام می دهد. مستحب است هر کس که از مکّه خارج می شود، طواف وداع انجام دهد. آیا موافقی ما هم همراه آن حضرت طواف وداع انجام دهیم؟

اشک در چشمان یاران امام حسین علیه السلام حلقه زده است. آیا قسمت خواهد شد بار

ص:37

دیگر خانه خدا را ببینند؟ آیا بار دیگر، دور این خانه طواف خواهند کرد؟

یک نفر رو به امام می کند و می گوید: «ای حسین! کبوتری از کبوتران حرم باش».(1)

همه خیال می کنند که اگر امام در مکّه بماند در امن و امان خواهد بود. همان طور که کبوتران حرم در امن و امان هستند، ولی امام می فرماید: «دوست ندارم به خاطر من حرمت این خانه شکسته شود».(2)آری، این جا شهر خدا و حرم خداست و امام نمی خواهد حرمت خانه خدا شکسته شود.

یزید می خواهد بعد از کشتن امام حسین علیه السلام، با تبلیغات زیاد در ذهن مردم جا بیندازد که این حسین بود که حریم خانه خدا را برای اوّلین بار شکست. کافی است که ابتدا درگیری ساختگی بین مأموران حکومتی و یاران امام ایجاد کنند. به گونه ای که تعدادی از مأموران کشته شوند و بعد از آن، امام به وسیله مأموران به قتل برسد و در ذهن مردم این گونه جا بیفتد که ابتدا یاران امام با هواداران یزید درگیر شده و در این درگیری آنها از خود دفاع کرده اند و در این کشمکش امام حسین علیه السلام نیز، کشته شده است.

اکنون یزید می خواهد که هم حسین علیه السلام را به قتل برساند و هم او را به عنوان اوّلین کسی که در مکّه خون کسی را ریخته است، معرّفی کند. * * * او کیست که چنین سراسیمه به سوی امام می آید؟ به گمانم یکی از پسر عموی های امام حسین علیه السلام است که خبردار شده امام می خواهد به سوی کوفه برود.

او خدمت امام می رسد و سلام کرده و می گوید: «ای حسین! به من خبر رسیده که تصمیم داری به سوی کوفه بروی، امّا من خیلی نگرانم. زیرا هنوز نماینده یزید در آن شهر حکومت می کند و یزید پول های بیت المال را در اختیار دارد و مردم هم که بنده

ص:38


1- 76. إنّ الحسین بن علیّ علیه السلام خطب أصحابه، فحمد اللَّه وأثنی علیه، ثمّ قال : أیّها الناس ... ألا من کان فینا باذلاً مهجته فلیرحل...« : تیسیر المطالب، ص 199 .
2- 77. إنّ هذا یقول لی : کن حماماً من حمام الحرم، ولأن أُقتل بینی وبین الحرم باع...« : کامل الزیارات، ص 151، ح 182؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 85، ح 16 .

پول هستند. من می ترسم آنها مردم را با پول فریب بدهند و همان هایی که به تو وعده یاری داده اند، به خاطر پول به جنگ با تو بیایند».(1)

وقتی سخن او تمام می شود امام می گوید: «خدا به تو جزای خیر دهد. می دانم که تو از روی دلسوزی سخن می گویی، امّا من باید به این سفر بروم».(2)

هیچ کس خبر ندارد که یزید چه نقشه ای برای کشتن امام حسین علیه السلام کشیده است. برای همین، همه دلسوزان، امام را از ترک مکّه نهی می کنند. ولی امام می داند که در مکّه هم در امان نیست. پس صلاح در این است که به سوی کوفه حرکت کند.

* * * آیا محمّد بن حَنَفیّه را به یاد می آوری؟ برادر امام حسین علیه السلام را می گویم. همان که به دستور امام ( در موقع حرکت از مدینه )، به عنوان نماینده امام در آن شهر ماند.

اکنون او برای انجام مراسم حج و دیدن برادر به سوی مکّه می آید.

او شب هشتم ذی الحجّه به مکّه می رسد، امّا همین که وارد شهر می شود به او خبر می دهند که اگر می خواهی برادرت حسین علیه السلام را ببینی، فرصت زیادی نداری. زیرا ایشان فردا صبح زود، به سوی کوفه حرکت می کند.

مگر او اعمال حج را انجام نمی دهد؟

محمّد بن حنفیّه با عجله خدمت برادر می رسد. امام حسین علیه السلام را در آغوش می گیرد. اشکش جاری می شود و می گوید: «ای برادر! چرا می خواهی به سوی کوفه بروی؟ مگر فراموش کردی که آنها با پدرمان چه کردند؟ مگر به یاد نداری که با برادرمان، حسن علیه السلام، چگونه برخورد کردند؟ من می ترسم که آنها باز هم بی وفایی کنند. ای برادر، در مکّه بمان که این جا حرم امن الهی است».(3)

امام می فرماید: «ای برادر! بدان که یزید، برای کشتن من در این شهر، برنامه ریزی کرده است».

ص:39


1- 78. فقال الحسین علیه السلام : لا نستحلّها ولا تستحلّ بنا، ولأن أُقتل علی تلّ أعفر، أحبّ إلیّ من أن أُقتل بها« : کامل الزیارات، ص 151، ح 183.
2- 79. إنّه قد بلغنی أنّک ترید المسیر إلی العراق، وإنّی مشفق علیک من مسیرک، إنّک تأتی بلداً فیه عمّاله وأُمراؤه ومعهم بیوت الأموال، وإنّما الناس عبید لهذا الدرهم والدینار ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 382؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 545؛ مقتل الحسین علیه السلام، لابی مخنف، ص 63 .
3- 80. فقال له الحسین : جزاک اللَّه خیراً یا بن عمِّ! فقد علمت أنّک أمرت بنصح، ومهما یقضِ اللَّه من أمرٍ فهو کائن، أخذت برأیک أم ترکته« : الفتوح، ج 5، ص 64؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 215؛ وراجع، المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 94 .

محمّد بن حنفیّه، با شنیدن این سخن به فکر فرو می رود. آیا امام حسین علیه السلام کنار خانه خدا هم در امان نیست؟ او به امام می گوید: «برادر، به سوی کشور یمن برو که آنجا شیعیان زیادی هستند».

امام نیز می فرماید: «من در مورد پیشنهاد تو فکر می کنم».(1)

محمّد بن حنفیّه اکنون آرام می گیرد و نزد خواهرش زینب علیهاالسلام می رود تا با او دیداری تازه کند. امشب اوّلین شبی است که لشکر یزید در مکّه مستقر شده اند. باید به هوش بود و بیدار!

آیا موافقی امشب، من و تو کنار خانه امام نگهبانی بدهیم؟

جوانان بنی هاشم جمع شده اند. عبّاس را نگاه کن! او هر رفت و آمدی را با دقّت زیر نظر دارد. مگر جان امام در خطر است؟ چرا باید چنین باشد، مگر این جا حرم امن خدا نیست؟ به راستی، چه شده که حقیقت حرم، این گونه جانش در خطر است؟

سی نفر از هواداران بنی اُمیّه که قرار است نقشه قتل امام را اجرا کنند، اکنون خود را به مکّه رسانیده اند. آنها به جایزه بزرگی که یزید به آنها وعده داده است فکر می کنند، امّا نمی دانند که نقشه آنها عملی نخواهد شد.

امام حسین علیه السلام عاشق صحرای عرفات است. او هر سال در آن صحرا، دعای عرفه می خواند و با خدای خویش راز و نیاز می کند. هیچ کس باور نمی کند که امام یک روز قبل از روز عرفه، مکّه را ترک کند؟

امروز امام به فکر صحرای دیگری است. او می خواهد حج دیگری انجام دهد. او می خواهد با خون وضو بگیرد تا اسلام زنده بماند.

امت اسلامی گرفتار خواب شده است. همه این مردمی که در مکّه جمع شده اند بر شیطان سنگ می زنند، امّا دست در دست شیطان بزرگ، یزید می گذارند. آنها نمی دانند که بیعت با یزید، یعنی مرگ اسلام! یزید تصمیم گرفته است تا اسلام را از

ص:40


1- 81. جاء محمّد بن الحنفیّة إلی الحسین علیه السلام فی اللیلة التی أراد الحسین الخروج فی صبیحتها عن مکّة، فقال له : یا أخی، إنّ أهل الکوفة مَن قد عرفت...« : بحار الأنوار، ج 44، ص 364 .

بین ببرد. او که آشکارا شراب می خورد و سگ بازی می کند، خلیفه مسلمانان شده و قرآن را به بازی گرفته است.

اکنون امام، مصلحت دیده است که برای بیداری بشریّت باید هجرت کند. هجرت به سوی بیداری. هجرت به سوی آزادگی. * * * همسفر من! برخیز! مگر صدای شترها را نمی شنوی؟ مگر خبر نداری که کاروان امام حسین علیه السلام آماده حرکت است؟

این کاروان به سوی کوفه می رود. همه سوار شده اند. کجاوه ها را نگاه کن! زینب علیهاالسلام هم عزم سفر دارد. همه اهل و عیال امام همراه او می روند.

امام رو به همه می کند و می فرماید: «ما به سوی شهادت می رویم».(1)

آری، امام آینده این کاروان را بیان می کند. مبادا کسی برای ریاست و مال دنیا با آنها همراه شود.

خواننده عزیزم! ما چه کار کنیم؟ آیا همراه این کاروان برویم؟ گمانم دل تو نیز مثل من گرفتار این کاروان شده است.

یکی فریاد می زند: «صبر کنید! به کجا چنین شتابان؟».

آیا این صدا را می شناسی؟ او محمّد بن حنفیّه است که می آید. مهار شتر امام حسین علیه السلام را می گیرد و چنین می گوید: «برادر جان! دیشب با شما سخن گفتم که به سوی کوفه نروی. گفتی که روی سخنم فکر می کنی. پس چه شد؟ چرا این قدر عجله داری؟»

امام حسین علیه السلام می فرماید: «برادر! دیشب، پس از آن که تو رفتی در خواب پیامبر را دیدم. او مرا در آغوش گرفت و به من فرمود که ای حسین، از مکّه هجرت کن. خدا می خواهد تو را آغشته به خون ببیند».(2)

ص:41


1- 82. فإن خفت ذلک فصر إلی الیمن أو بعض نواحی البرّ، فإنّک أمنع الناس به، ولا یقدر علیک أحد، فقال : أنظر فیما قلت ...« : بحار الأنوار، ج 44، ص 364 .
2- 83. إنّ الحسین علیه السلام لمّا توجّه إلی العراق، دعا بقرطاسٍ وکتب : بسم اللَّه الرحمن الرحیم، من الحسین بن علیّ إلی بنی هاشم، أمّا بعد، فإنّه من لحق بی استشهد، ومن تخلّف عنّی لم یبلغ الفتح، والسلام« : مثیر الأحزان، ص 39؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 771، ح 93 من دون إسنادٍ إلی المعصوم .

اشک در چشم محمّد بن حنفیّه حلقه می زند.

« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ-آ إِلَیْهِ رَ اجِعُون».

این سفری است که بازگشتی ندارد. این آخرین دیدار با برادر است. پس برادر را در آغوش می گیرد و به یاد آغوشِ گرم پدر می افتد.

محمّد بن حنفیّه با دست اشاره ای به سوی کجاوه زینب علیهاالسلام، می کند و می گوید: «برادر! اگر به سوی شهادت می روی چرا اهل و عیال خود را همراه می بری؟». امام در جواب می فرماید: «خدا می خواهد آنها را در اسارت ببیند».(1)

چه می شنوم؟ خواهرم زینب علیهاالسلام بر کجاوه اسیری، سوار شده است؟

آری! اگر زینب علیهاالسلام در این سفر همراه امام حسین علیه السلام نباشد، پیام او به دنیا نمی رسد.

من با شنیدن این سخن خیلی به فکر فرو می روم.

شاید بگویی چرا خدا اراده کرده است که اهل و عیال پیامبر اسیر شوند؟ مگر خبر نداری که اگر امام حسین علیه السلام، آنها را در شهر می گذاشت، نمی توانست به هدف خود برسد.

یزید دستور داده بود که اگر نتوانستند مانع حرکت امام حسین علیه السلام به کوفه شوند، نقشه دوم را اجرا کنند. آیا می دانی نقشه دوم چیست؟

یزید خیال نمی کرد که حسین علیه السلام زن و بچّه اش را همراه خود ببرد، به همین دلیل، نقشه کشید تا موقع خروج امام از مکّه، زن و بچّه آن حضرت را اسیر کند تا امام با شنیدن این خبر، مجبور شود به مکّه باز گردد تا ناموسش را از دست دشمنان نجات دهد و در این بازگشت است که نقشه دوم اجرا می شود و امام به شهادت می رسد.

ولی امام حسین علیه السلام، یزید را به خوبی می شناسد. می داند که او نامرد است و این طور نیست که فقط با خود او کار داشته باشد. بنابراین، امام با این کار خود، دسیسه یزید را نقش بر آب می کند.(2)

ص:42


1- 84. فلمّا کان السحر ارتحل الحسین علیه السلام، فبلغ ذلک ابن الحنفیّة، فأتاه، فأخذ زمام ناقته وقد رکبها، فقال : یا أخی، ألم تعدنی النظر فیما سألتک؟ قال : بلی ... یا حسین اخرج، فإنّ اللَّه قد شاء أن یراک قتیلاً« : بحار الأنوار، ج 44، ص 364 .
2- 85. یا حسین اخرج، فإنّ اللَّه قد شاء أن یراک قتیلاً، فقال محمّد بن الحنفیّة : إنّا للَّه وإنّا إلیه راجعون، فما معنی حملک هؤلاء النساء معک وأنت تخرج علی مثل هذا الحال؟ قال : فقال له : قد قال لی : إنّ اللَّه قد شاء أن یراهنّ سبایا، وسلّم علیه ومضی« : بحار الأنوار، ج 44، ص 364 .

* * * نگاه کن! کاروان حرکت می کند. یاران امام همه پا در رکاب آن حضرت هستند. این کاروان چقدر با عجله می رود.

خطر در کمین است. قبل از اینکه هواداران یزید بفهمند باید از این شهر دور شوند. اشک در چشمان امام حسین علیه السلام حلقه زده است. او هجرت پیامبر را به یاد آورده است.

پیامبر صلی الله علیه و آله نیز در دل شب از این شهر هجرت کرد. امام حسین علیه السلام هم در تاریکی شب به سوی کوفه پیش می رود.

هوا روشن می شود. صدای اسب هایی از دور، سکوت صبح دم را می شکند. چه خبر شده است؟ آیا سپاه یزید می آید؟

آری، امیر جدید مکّه فهمیده است که امام حسین علیه السلام از مکّه می رود. برای همین، گروهی را به سرپرستی برادرش به سوی امام می فرستد تا هر طور شده است مانع از رفتن حسین علیه السلام بشوند.

آنها، راه را بر کاروان امام می بندند. یکی فریاد می زند: «ای حسین! کجا می روی؟ هر چه زودتر باید به مکّه برگردی!».(1)

آنها آمده اند تا راه را بر حرم واقعی ببندند. به دست های آنها نگاه کن! کسی که لباس احرام بر تن دارد نباید وسیله نبرد در دست بگیرد، امّا اینان تازیانه در دست دارند.(2)

وقتی که آنها تازیانه ها را بالا می برند، جوانان بنی هاشم می گویند: «خیال می کنید ما از تازیانه های شما می ترسیم». عبّاس، علی اکبر و بقیّه جوانان پیش می آیند.

غوغایی می شود. نگاه کن! همه آنها وقتی برق غضب عبّاس را می بینند، فرار می کنند.

ص:43


1- 86. ممّا یمکن أن یکون سبباً لحمل الحسین علیه السلام لحرمه معه ولعیاله، أنّه لو ترکهنّ بالحجاز أو غیرها من البلاد کان یزید بن معاویة - لعنه اللَّه - أرسل من أخذهنّ إلیه، وصنع بهنّ من الاستیصال وسوء الأعمال ما یمنع الحسین علیه السلام من الجهاد والشهادة، ویمتنع علیه السلام بأخذ یزید بن معاویة لهنّ عن مقام السعادة« : اللهوف، ص 51 .
2- 87. لمّا خرج الحسین من مکّة اعترضه رسل عمرو بن سعید بن العاص، علیهم یحیی بن سعید، فقالوا له : انصرف، أین تذهب؟...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 385؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 375؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 220؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 166؛ الإرشاد، ج 2، ص 68؛ مثیر الأحزان، ص 39؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 365 .

کاروان به حرکت خود ادامه می دهد...

مردم، گروه گروه به سوی مکّه می آیند. فردا روز عرفه است. اینان آخرین گروه هایی هستند که برای اعمال حج می آیند. هر طرف را نگاه کنی مردمی را می بینی که لباس احرام بر تن کرده اند و ذکر «لبّیک» بر لب دارند، امّا آنها با دیدن این کاروان که از مکّه بیرون آمده تعجّب می کنند و به هم می گویند که مگر آنها مشتاق انجام مناسک حج نیستند. چرا حج خانه خدا را رها کرده اند؟ خوب است جلو برویم و علّت را جویا شویم، امّا چون نزدیک می آیند امام حسین علیه السلام را می بینند و راهی جز سکوت نمی گزینند.

همه گیج می شوند. ما شنیده بودیم که او عاشق صحرای عرفات است و اوّلین حجّ گزار خانه خداست. پس چرا حج را رها کرده است؟

آنها نمی دانند که او می رود تا حج راستین خود را انجام دهد.

نگاه کن! آنجا حاجیان همراه خود قربانی می برند تا در منی قربانی کنند و این جا امام حسین علیه السلام برای منایِ کربلا، قربانی شش ماهه می برد.

او می خواهد درخت اسلام را با خون خود آبیاری کند.

ص:34

راه آسمان

-- کیستید و از کجا می آیید؟

-- ما از بصره آمده ایم و می خواهیم به مکّه برویم.

-- سفر به خیر.

-- آیا شما از امام حسین علیه السلام خبری دارید. ما برای یاری او این راه دور را آمده ایم.

-- خوش آمدید! این کاروان امام حسین علیه السلام است که به کوفه می رود.

تا نام امام حسین علیه السلام به گوش آنها می رسد، غرق شادی و سرور می شوند. نگاه کن! آنها سر به خاک می نهند و سجده شکر به جا می آورند که سرانجام به محبوب خود رسیده اند.

آنها برای عرض ادب و احترام، نزد امام می روند. آنها در نزدیکی مکّه، فکرِ طواف و دیدن خانه خدا را از سر بیرون می کنند. زیرا می دانند که کعبه حقیقی از مکّه بیرون آمده است. به همین جهت به زیبایی کعبه حقیقی دل می بندند و همراه کاروان امام، به سوی کوفه به راه می افتند.

تاریخ همواره به معرفت این سه نفر غبطه می خورد. خوشا به حالشان که در لحظه انتخاب بین حج و امام حسین علیه السلام، دوّمی را انتخاب کردند.

آیا آنها را شناختی؟ یزید بن ثُبَیْط و دو جوان او. آری، از هزاران حاجی در آن سال

ص:45

هیچ نام و نشانی نمانده است، امّا نام این حاجیان واقعی، برای همیشه باقی خواهد ماند.(1)

این سه نفر اهل بصره هستند. آنها وقتی با خبر شدند که امام در مکّه اقامت کرده است، بی قرار دیدن امام، دل به دریا زده و به سوی مکّه رهسپار شده اند، امّا آنها هم، مثل من و تو از حج و طواف خانه خدا دل می کَنند و می خواهند دور کعبه حقیقی طواف کنند. آنها می خواهند تا یار و یاور امام زمان خود باشند. * * * -- پسرم، من دیگر خسته شده ام. در جای مناسبی قدری بمانیم و استراحت کنیم.

-- چشم، مادر! قدری صبر کن. به زودی به منزلگاه صَفاح می رسیم. آنجا که برسیم استراحت می کنیم.(2)

او فَرَزْدَق است که همراه مادر خود از کوفه به سوی مکّه حرکت کرده است. حتماً می گویی فرزدق کیست؟ او یکی از شاعران بزرگ عرب است که به خاندان پیامبر صلی الله علیه و آلهعلاقه زیادی دارد و شعرهای بسیار زیبایی به زبان عربی در مدح این خاندان سروده است.

مادر او پیر و ناتوان است، امّا عشق زیارت خانه خدا، این سختی ها را برای او آسان می کند. آنها تصمیم می گیرند که در این جا توقّف کنند.

مادر با کمک فرزندش از کجاوه پیاده می شود و زیر درختی استراحت می کند. فرزدق می رود تا مقداری آب تهیّه کند.

صدای زنگ کاروان می آید. فرزدق به جاده نگاهی می کند، امّا کاروانی نمی بیند. حتما آخرین کاروان حاجیان به سوی مکّه می رود، ولی صدای کاروان، از سوی مکّه می آید.

فرزدق تعجّب می کند. امروز، هشتم ذی الحجّه است و فردا روز عرفات.(3)پس چرا

ص:46


1- 88. إنّ الأمیر یأمرک بالانصراف، فانصرف وإلّا منعتک. فامتنع علیه الحسین، وتدافع الفریقان، واضطربوا بالسیاط ...« : الأخبار الطوال، ص 244 .
2- 89. فأجمع یزید بن ثبیط علی الخروج إلی الحسین، وکان له بنون عشرة، فدعاهم إلی الخروج معه وقال : أیّکم یخرج معی متقدّماً؟ فانتدب له اثنان، عبد اللَّه وعبید اللَّه... وقوی فی الطریق حتّی انتهی إلی الحسین وهو بالأبطح من مکّه...« : أعیان الشیعة، ج 3، ص 232؛ أبصار العین فی أنصار الحسین، ص 189.
3- 90. الصِّفاحُ : موضع بین حُنین وأنصاب الحرم علی یسرة الداخل إلی مکّة من مُشاش، وهناک لقی الفرزدق الحسین بن علیّ علیهما السلام لمّا عزم علی قصد العراق« : معجم البلدان، ج 3، ص 412 .

این کاروان از مکّه باز می گردد؟

فرزدق، لحظه ای تردید می کند. نکند امروز، روز هشتم نیست! ولی او اشتباه نکرده و امروز، هشتم ذی الحجّه است. پس چه شده، اینان چه کسانی هستند که حج انجام نداده از مکّه برمی گردند؟

فرزدق پیش می رود، و خوب نگاه می کند. خدای من! این مولایم امام حسین علیه السلاماست!

-- پدر و مادرم به فدای شما. با این شتاب چرا و به کجا می روید؟ چرا حج خود را نیمه تمام گذاشتید؟

-- اگر شتاب نکنم مرا به قتل خواهند رساند.(1)

فرزدق به فکر فرو می رود و همه چیز را از این کلام مختصر می فهمد. آیا او مادر خود را رها کند و همراه امام برود یا اینکه در خدمت مادر بماند؟ او نباید مادر را تنها بگذارد، امّا دلش همراه مولایش است. سرانجام در حالی که اشک در چشم دارد با امام خود خداحافظی می کند، او امید دارد که بعد از تمام شدن اعمال حج، هر چه سریع تر به سوی امام بشتابد.(2)

با آخرین نگاه به کاروان، اشکش جاری می شود، امّا نمی دانم او می تواند خود را به کاروان ما برساند یا نه؟ آیا او لیاقت خواهد داشت تا در راه امام، جان فشانی کند؟ * * * غروب روز دوازدهم ذی الحجّه است. ما چهار روز است که در راه هستیم. این چهار روز را شتابان آمده ایم. افراد کاروان خسته شده و نیاز به استراحت دارند.

اکنون به حد کافی از مکّه دور شده ایم. دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. خوب است در جای مناسبی منزل کنیم. غروب آفتاب نزدیک است.

مردم، این جا را به نام وادی عَقیق می شناسند. امام دستور توقّف می دهد و خیمه ها

ص:47


1- 91. أمّا الحسین علیه السلام، فإنّه خرج من مکّة سابع ذی الحجّة سنة ستّین، فلمّا وصل بستان بنی عامر لقی الفرزدق الشاعر، وکان یوم الترویة، فقال له : إلی أین یابن رسول اللَّه، ما أعجلک عن الموسم؟...«: تذکرة الخواصّ، ص 240؛وراجع، الأمالی للشجری، ج 1، ص 166.
2- 92. حججت بأُمّی، فأنا أسوق بعیرها حین دخلت الحرم فی أیّام الحج وذلک فی سنة ستّین، إذ لقیت الحسین بن علیّ خارجاً من مکّة معه أسیافه وتراسه، فقلت : لمن هذا القطار؟ فقیل : للحسین بن علیّ ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 386؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 167.

بر پا می شود.

عدّه ای از جوانان، اطراف را با دقّت زیر نظر دارند. آیا آن اسب سوارانی که به سوی ما می آیند را می بینی؟ بگذار قدری نزدیک شوند.

آنها به نظر آشنا می آیند. یکی از آنها عبد اللّه بن جعفر (پسر عموی امام حسین علیه السلام و شوهر حضرت زینب علیهاالسلام ) است. او به همراه دو پسر خود عَوْن و محمّد آمده است.

امیر مکّه، یک نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزدیک می آیند و به امام حسین علیه السلام سلام می کنند.

من می روم تا به آن بانو خبر بدهم که همسرش به این جا آمده است. زینب علیهاالسلام تعجّب می کند. قرار بود که شوهر او به عنوان نماینده امام حسین علیه السلام در مکّه بماند پس چرا به این جا آمده است. نگاه کن! عبداللّه بن جعفر نامه ای در دست دارد.

جریان چیست؟ من جلو می روم و از عبداللّه بن جعفر علّت را می پرسم. او می گوید: «وقتی شما به راه خود ادامه دادید، امیر مکّه از من خواست تا نامه او را برای امام حسین علیه السلام بیاورم».

دوست من! نگران نباش، این یک امان نامه است.

امام نامه را می خواند: «از امیر مکّه به حسین: من از خدا می خواهم تا شما را به راه راست هدایت کند. اکنون به من خبر رسیده است که به سوی کوفه حرکت نموده ای. من برای جان شما نگران هستم. به سوی مکّه باز گردید که من برای تو از یزید امان نامه خواهم گرفت. تو در مکّه، در آسایش خواهی بود».94

عجب! چه اتفاقی افتاده که امیر مکّه این قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حیله ها و ترفندهای این روباه مکّار نقش بر آب شده است. او چاره ای ندارد جز اینکه از راه محبّت و صلح و صفا وارد شود.

او می خواهد امام را با این نامه به مکّه بکشاند تا مأموران ویژه، بتوانند نقشه خود

ص:48

را اجرا کنند.

اکنون امام، جواب نامه امیر مکّه را می نویسد: «نامه تو به دستم رسید. اگر قصد داشتی که به من نیکی کنی، خدا جزای خیر به تو دهد. تو، به من امان دادی، ولی بهترین امان ها، امان خداست».(1)

پاسخ امام کوتاه و کامل است. زیرا امام می داند که این یک حیله و نیرنگ است و امانِ یزید، سرابی بیش نیست. آری، امام هرگز با یزید سازش نمی کند.

نامه امام به عبداللّه بن جعفر داده می شود تا آن را برای امیر مکّه ببرد.

لحظه وداع است و او با همسر خود، زینب خداحافظی می کند.

آنجا را نگاه کن! آن دو جوان را می گویم، عَوْن و محمّد که همراه پدر به این جا آمده اند. اشک در چشمان آنها حلقه زده است. آنها می خواهند با امام حسین علیه السلام همسفر شوند.

پدر به آنها نگاهی می کند و از چشمان آنها حرف دلشان را می خواند. برای همین رو به آنها می کند و می گوید: «عزیزانم! می دانم که دل شما همراه این کاروان است. شما می توانید همراه امام حسین علیه السلام به این سفر بروید». لبخند بر لب های این دو جوان می نشیند و پدر ادامه می دهد:

-- فرزندانم، می دانم که شما را دیگر نخواهم دید. شما باید قولی به من بدهید. شما باید در راه امام حسین علیه السلام تا پای جان بایستید. مبادا مولای خود را تنها بگذارید.

-- چشم بابا.

و اکنون پدر، جوانان خود را در آغوش می گیرد و برای آخرین بار آنها را می بوید و می بوسد و با آنها خداحافظی می کند. پدر برای مأموریّتی که امام حسین علیه السلام به او داده است به سوی مکّه باز می گردد.(2) * * *

ص:49


1- 94. قد توجّهت إلی العراق، وإنّی أُعیذک باللَّه من الشقاق، فإنّی أخاف علیک فیه الهلاک، وقد بعثت إلیک عبد اللَّه بن جعفر ویحیی بن سعید، فأقبل إلیّ معهما، فإنّ لک عندی الأمان والصلة والبرّ وحسن الجوار لک ...« : تاریخ الطبری عن الحارث بن کعب الوالبیّ، ج 5، ص 387؛ الفتوح، ج 5، ص 67.
2- 95. أمّا بعد، فإنّه لم یشاقق اللَّه ورسوله من دعا إلی اللَّه عزّ وجلّ وعمل صالحاً وقال إنّنی من المسلمین، وقد دعوتَ إلی الأمان والبرّ والصلة، فخیر الأمان أمان اللَّه ...« : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 548؛ الفتوح، ج 5، ص 67.

خوب نگاه کن! گویا تعداد افراد کاروان بیشتر شده است و ما باید خوشحال باشیم، امّا این گونه نیست. امام حسین علیه السلام به سوی کوفه می رود و عدّه ای از مردم که در بین راه، این کاروان را می بینند، پیش خود این چنین می گویند: «اکنون مردم کوفه حسین را به شهر خود دعوت کرده اند. خوب است ما هم همراه او برویم، اگر ما او را همراهی کنیم در آینده نزدیک می توانیم به پست و مقامی برسیم».(1)

نمی دانم اینان تا کجای راه همراه ما خواهند بود؟ ولی می دانم که اینان عاشقان دنیا هستند نه دوستداران حقیقت! وقت امتحان همه چیز معلوم خواهد شد.

امروز، دوشنبه چهاردهم ذی الحجّه است و ما شش روز است که در سفر هستیم. آیا این منزل را می شناسی؟ این جا را «ذات عِرْق» می گویند. ما تقریباً صد کیلومتر از مکّه دور شده ایم.

آیا موافقی قدری استراحت کنیم؟ نگاه کن! پیرمردی به این سو می آید.

او سراغ خیمه امام را می گیرد. می خواهد خدمت امام برسد. بیا ما هم همراه او برویم.

وارد خیمه می شویم. آیا باورت می شود؟ اکنون من و تو در خیمه مولایمان هستیم. نگاه کن! امام مشغول خواندن قرآن است و اشک می ریزد. گریه امام حسین علیه السلام مرا بی اختیار به گریه می اندازد.

پیرمرد به امام سلام می کند و می گوید: «جانم به فدایت! ای فرزند فاطمه! در این بیابان چه می کنی؟».

امام می فرماید: «یزید می خواست خونم را کنار خانه خدا بریزد. من برای اینکه حرمت خانه خدا از بین نرود به این بیابان آمده ام. می خواهم به کوفه بروم. اینها نامه های اهل کوفه است که برای من نوشته اند و مرا دعوت کرده اند تا به شهر آنها بروم. آنها با نماینده من بیعت کرده اند».(2)

ص:50


1- 96. أمر ابنیه عوناً ومحمّداً بلزومه والمسیر معه والجهاد دونه، ورجع مع یحیی بن سعید إلی مکّة« : الإرشاد، ج 2، ص 68؛ إعلام الوری، ج 1، ص 446.
2- 97. کان الحسین لا یمرّ بأهل ماءٍ إلّا اتّبعوه ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 398؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 379؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 549؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 129؛ وراجع، البدایة والنهایة، ج 8، ص 169 .

آیا آنها در بیعت خود ثابت قدم خواهند ماند؟ به راستی راز گریه امام چیست؟ * * * غروب پانزدهم ذی الحجّه است. ما هفت روز است که در راه هستیم.

این جا منزلگاه «حاجِز» است و ما تقریباً یک سوم راه را آمده ایم. کمی آن طرف تر یک دو راهی است. یک راه به سوی بصره می رود و راه دیگر به سوی کوفه. این جا جای خوبی است. آب و درختی هم هست تا کاروانیان نفسی تازه کنند.

به راستی، در کوفه چه می گذرد؟ آیا کسی از کوفه خبری دارد؟ آن طرف را ببین! آنها گروهی از مردم هستند که در بیابان ها زندگی می کنند. خوب است برویم و از آنها خبری بگیریم.

-- برادر سلام.

-- سلام.

-- ما از کاروان امام حسین علیه السلام هستیم. آیا شما از کوفه خبری دارید؟

-- نه، این قدر می دانیم که تمام مرزهای عراق بسته شده است. نیروهای زیادی نزدیک کوفه مستقر شده اند. به هیچ کس اجازه نمی دهند که وارد کوفه شده و یا از آن شهر خارج شود.(1)

همه، نگران می شوند. در کوفه چه خبر است؟ اهل کوفه برای ما نامه نوشته اند و ما را دعوت کرده اند. پس آن نیروها برای چه آمده اند و راه ها را بسته اند؟

حتما می خواهند از آمدن لشکر یزید به کوفه جلوگیری کنند و به استقبال ما بیایند تا ما را با عزّت و احترام به کوفه ببرند.

راستی چرا کوفه در محاصره است؟ چرا همه چیز این قدر عجیب به نظر می آید؟ کاش می شد خبری از کوفه گرفت. از آن وقتی که مسلم برای امام نامه نوشت، دیگر کسی خبری از کوفه نیاورده است.

ص:51


1- 98. ما أنزلک فی هذه الأرض القفراء التی لیس فیها ریف ولا منعة؟ قال : إنّ هؤلاء خوّفونی، وهذه کتب أهل الکوفة...« : بحار الأنوار، ج 44، ص 368.

امام تصمیم می گیرد که یکی از یاران خود را به سوی کوفه بفرستد تا برای او خبری بیاورد. آیا شما می دانید چه کسی برای این مأموریّت انتخاب خواهد شد؟

اکنون که راه ها به وسیله دشمنان بسته شده است، فقط کسی می تواند به این مأموریّت برود که به همه راه های اصلی و فرعی آشنا باشد. او باید اهل کوفه باشد و آن منطقه ها را به خوبی بشناسد.

چه کسی بهتر از قَیْس اَسَدی!

او بارها بین کوفه و مکّه رفت و آمد کرده و پیام های مردم کوفه را به امام رسانیده است.

نگاه کن! قیس دو زانو خدمت امام نشسته است. امام قلم و کاغذی را می طلبد و شروع به نوشتن می کند: «نامه مسلم به من رسید و او به من گزارش داده است که شما همراه و یاور من خواهید بود. من روز سه شنبه گذشته از مکّه بیرون آمدم. اکنون فرستاده من، قیس، نزد شماست. خود را آماده کنید که به خواست خدا به زودی نزد شما خواهم آمد».(1)

امام نامه را مهر کرده و به قیس تحویل می دهد تا آن را به کوفه ببرد و خبری بیاورد. قیس نامه را بر چشم می نهد و آماده حرکت می شود. امام او را در آغوش می گیرد و اشک در چشمانش حلقه می زند. او سوار بر اسب پیش می تازد و کم کم از دیده ها محو می شود.

حسّ غریبی به من می گوید که دیگر قیس را نخواهیم دید. * * * ببین چه جای سرسبز و خرّمی!

درختان فراوان، سایه های خنک و نهر آب. این جا خیلی با صفاست. خوب است قدری استراحت کنیم. همه کاروانیان به تجدید قوا نیاز دارند.

ص:52


1- 99. وکان عبید اللَّه بن زیاد أمر فأخذ ما بین واقصة إلی طریق الشام إلی طریق البصره، فلا یَدَعون أحداً یلج ولا أحداً یخرج...« : الإرشاد، ج 2، ص 72.

امام دستور توقّف می دهد و کاروان به مدّت یک شبانه روز در این جا منزل می کند. نام این مکان «خُزَیْمیّه» است.

ما ده روز است که در راه هستیم وامشب شب هجدهم ذی الحجّه است، خدای من! داشتم فراموش می کردم که امشب، شب عید غدیر است!

همان طور که می دانی، رسم بر این است که همه مردم، روز عید غدیر به دیدن فرزندان حضرت زهرا علیهاالسلام بروند. ما فردا صبح باید اوّلین کسانی باشیم که به دیدن امام حسین علیه السلام می رویم.

هوا روشن شده است و امروز عید است.

همسفر خوبم! برخیز! مگر قرار نبود اوّلین نفری باشیم که به خیمه امام می رویم.

با خوشحالی به سوی خیمه امام حرکت می کنیم. روز عید و روز شادی است.

آیا می شنوی؟ گویا صدای گریه می آید! کیست که این چنین اشک می ریزد؟

او زینب علیهاالسلام است که در حضور برادر نشسته است:

-- خواهرم، چه شده، چرا این چنین نگرانی؟

-- برادر، دیشب زیر آسمان پر ستاره قدم می زدم، که ناگهان از میان زمین و آسمان صدایی شنیدم که می گفت: «ای دیده ها! بر این کاروان که به سوی مرگ می رود گریه کنید».(1)

امام، خواهر را به آرامش دعوت می کند و می فرماید: «خواهرم! هر آنچه خداوند برای ما تقدیر نموده است، همان خواهد شد».(2)

آری! این کاروان به رضای خدا راضی است. * * * ما به راه خود به سوی کوفه ادامه می دهیم و در بین راه از آبادی های مختلفی می گذریم.

ص:53


1- 100. مضی الحسین علیه السلام، حتّی إذا صار ببطن الرمّة کتب إلی أهل الکوفة : بسم اللَّه الرحمن الرحیم، من الحسین بن علیّ إلی إخوانه من المؤمنین بالکوفة، سلامٌ علیکم، أمّا بعد، فإنّ کتاب مسلم بن عقیل ورد علیَّ باجتماعکم لی...« : الأخبار الطوال، ص 245؛ »إنّ الحسین أقبل حتّی إذا بلغ الحاجر من بطن الرمّة، بعث قیس بن مسهر الصیداویّ إلی أهل الکوفة ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 394؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 378؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 167؛ الإرشاد، ج 2، ص 70؛ مثیر الأحزان، ص 42؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 69؛ وراجع، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 548؛ و تذکرة الخواصّ، ص 245؛ و المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 95؛ و روضة الواعظین، ص 196؛ و إعلام الوری، ج 1، ص 446 .
2- 101. سار الحسین حتّی نزل الخزیمیّة وأقام بها یوماً ولیلة، فلمّا أصبح أقبلت إلیه أُخته زینب بنت علیّ...« : الفتوح، ج 5، ص 70 .

نگاه کن! آن کودک را می گویم. چرا این چنین با تعجّب به ما نگاه می کند؟ گویا گمشده ای دارد.

-- آقا پسر، این جا چه می کنی؟

-- آمده ام تا امام حسین علیه السلام را ببینم.

-- آفرین پسر خوب، با من بیا.

کاروان می ایستد. او خدمت امام می رسد و سلام می کند. امام نیز، با مهربانی جواب او را می دهد. گویا این پسر حرفی برای گفتن دارد، امّا خجالت می کشد. خدای من! او چه حرفی با امام حسین علیه السلام دارد.

او نزدیک می شود و می گوید: «ای پسر پیامبر! چرا این قدر تعداد همراهان و نیروهای تو کم است؟».

این سوال، دل همه ما را به درد می آورد. این کودک خبر دارد که امام حسین علیه السلام علیه یزید قیام کرده است. پس باید نیروهای زیادتری داشته باشد.

همه منتظر هستیم تا ببینیم که امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور می دهد تا شتری که بار نامه های اهل کوفه بر آن بود را نزدیک بیاورند. سپس می فرماید: «پسرم! بار این شتر، دوازده هزار نامه است که مردم کوفه برای من نوشته اند تا مرا یاری کنند».

کودک با شنیدن این سخن، خوشحال شده و لبخند می زند. سپس او برای امام دست تکان می دهد و خداحافظی می کند. کاروان همچنان به حرکت خود ادامه می دهد.(1)* * * غروب یکشنبه بیستم ذی الحجّه است. اکنون دوازده روز است که در سفر هستیم. کاروان به منزلگاه «شُقُوق» می رسد. برکه آب، صفای خاصّی به این منزلگاه داده

ص:54


1- 102. فسمعت هاتفاً یهتف وهو یقول : ألا یا عین فاحتفلی بجهدِ...« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 225؛ المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 95.

است.(1)

نگاه کن! یک نفر از سوی کوفه می آید. امام می خواهد او را ببیند تا از کوفه خبر بگیرد.

-- اهل کجا هستی؟

-- اهل کوفه ام.

-- مردم آنجا را چگونه یافتی؟

-- دل های مردم با شماست، امّا شمشیرهای آنها با یزید.(2)

-- هر آنچه خدای بزرگ بخواهد، همان می شود. ما به آنچه خداوند برایمان مقدّر نموده است، راضی هستیم.(3)

آری، امام حسین علیه السلام، باخبر می شود که یزید به ابن زیاد نامه نوشته و از او خواسته است تا کوفه را آرام کند و اینک ابن زیاد، آن جلاّد خون آشام به کوفه آمده است و مردم را به بیعت با یزید خوانده است.(4)

ابن زیاد برای اینکه خوش خدمتی خود را به یزید ثابت کند، لشکر بزرگی را به مرزهای عراق فرستاده است. آن لشکر راه ها را محاصره کرده اند و هر رفت و آمدی را کنترل می کنند.

آن مرد عرب، این خبرها را می دهد و از ما جدا می شود. این خبرها همه را نگران کرده است. به راستی، در کوفه چه خبر است؟ مسلم بن عقیل در چه حال است؟ آیا مردم پیمان خود را شکسته اند؟ معلوم نیست این خبر درست باشد. آری اگر این خبر درست بود، حتماً مسلم بن عقیل نماینده امام، از کوفه بازمی گشت و به امام خبر می داد.

ما سخن امام را فراموش نکرده ایم که وقتی مسلم می خواست به کوفه برود، به او فرمود: «اگر مردم کوفه را یار و یاور ما نیافتی با عجله باز گرد». پس چرا از مسلم هیچ

ص:55


1- 103. قال : غلام یفعت، قال : فقام إلیه أخ لی کان أکبر منّی یقال له زهیر، قال : أی ابن بنت رسول اللَّه صلی الله علیه وآله، إنّی أراک فی قلّة من الناس ...« : تاریخ دمشق، ج 14، ص 214؛ تاریخ الإسلام، للذهبی، ج 5، ص 10؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 305، الرقم 48.
2- 104. شُقُوق : منزل بطریق مکّة بعد واقصة من الکوفة وبعدها تلقاء مکّة« : معجم البلدان، ج 3، ص 356 .
3- 105. فکلّمه، فوقف له فقال : ما حال الناس بالکوفة؟ قال : قلوبهم معک وسیوفهم علیک« : دلائل الإمامة، ص 182، الرقم 99 .
4- 106. فلمّانزل شقوق أتاه رجل فسأله عن العراق، فأخبره بحاله، فقال : إنّ الأمر للَّه یفعل ما یشاء...« : المناقب، لابن شهر آشوب، ج 3، ص 245.

خبری نیست؟ چرا از قَیْس هیچ خبری نیامد؟ اکنون این دو فرستاده امام، کجا هستند و چه می کنند؟ * * * امروز، دوشنبه بیست و یکم ذی الحجّه است.

ما در نزدیکی های منزل «زَرُود» هستیم. جایی که فقط ریگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در این جا منزل کرده اند. آن مرد را می شناسی که کنار خیمه اش ایستاده است؟

او زُهیْر نام دارد و طرفدار عثمان، خلیفه سوم است و تاکنون با امام حسین علیه السلام میانه خوبی نداشته است.

صدای زنگ شترها به گوش زُهیْر می رسد. آری، کاروان امام حسین علیه السلام به این جا می رسد. زُهیر با ناراحتی وارد خیمه می شود و به همسرش می گوید: «نمی خواستم هرگز با حسین هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبینم، امّا نشد».(1)

همسر زُهیْر از سخن شوهرش تعجّب می کند و چیزی نمی گوید. ولی در دل خود به شوهرش می گوید: «آخر تو چه مسلمانی هستی که تنها یادگار پیامبرت را دوست نداری؟»، امّا نباید الآن با شوهرش سخن بگوید. باید صبر کند تا زمان مناسب فرا رسد.

وقتی همسر زُهیْر زینب علیهاالسلام را می بیند، دلباخته او می شود و از خدا می خواهد که همراه زینب علیهاالسلام باشد. او می بیند که امام حسین علیه السلامیاران کمی دارد. او آرزو دارد که شوهرش از یاران آن حضرت بشود.

به راستی چه کاری از من بر می آید؟ شوهرم که حرف مرا نمی پذیرد. خدایا! چه می شود که همسرم را عاشق حسین علیه السلام کنی! خدایا! این کاروان سعادت از کنارمان می گذرد. نگذار که ما بی بهره بمانیم.

ص:56


1- 107. فکتب یزید إلی ابن زیاد وهو والیه علی العراق : إنّه قد بلغنی أنّ حسیناً قد صار إلی الکوفة« : المعجم الکبیر، ج 3، ص 115، ح 2846؛ تاریخ دمشق، ج 14، ص 214، أنساب الأشراف، ج 3، ص 371؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 305، الرقم 48؛ تاریخ الإسلام، للذهبی، ج 5، ص 10؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 165؛ مثیر الأحزان، ص 40، ولیس فیه صدره، بحار الأنوار، ج 44، ص 360 .

ساعتی می گذرد. امام حسین علیه السلام نگاهش به خیمه زُهیر می افتد:

-- آن خیمه کیست؟

-- خیمه زُهیر است.

-- چه کسی پیام مرا به او می رساند؟

-- آقا! من آماده ام تا به خیمه اش بروم.

-- خدا خیرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله، تو را می خواند.

فرستاده امام حرکت می کند. زُهیر همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. می خواهد اوّلین لقمه غذا را به دهان بگذارد که این صدا را می شنود: «سلام ای زُهیر! حسین تو را فرا می خواند».(1)

همسر زُهیر نگران است. چرا شوهرش جواب نمی دهد. دست زُهیر می لرزد. قلبش به تندی می تپد. او در دو راهی رفتن و نرفتن مانده است که کدام را انتخاب کند. عرق سرد بر پیشانی او می نشیند.

این همان لحظه ای است که از آن می ترسید. اکنون همسر زُهیر فرصت را غنیمت می شمارد و با خواهش به او می گوید: ««مرد، با تو هستم، چرا جواب نمی دهی؟ حسینِ فاطمه تو را می خواند و تو سکوت کرده ای؟ برخیز! دیدن حسین که ضرر ندارد. برخیز و مرد باش! مگر غربت او را نمی بینی».(2)

زُهیر نمی داند که چرا نمی تواند در مقابل سخنان همسرش چیزی بگوید. او به چشمان همسرش نگاه می کند و اشکِ التماس را در قاب چشمان پاک او می بیند. از روزی که همسرش به خانه او آمده، چیزی از او درخواست نکرده است. این تنها خواسته همسر اوست. اکنون او در جواب همسرش می گوید: «باشد، دیگر این طور نگاهم نکن! دلم را به درد نیاور! می روم».

ص:57


1- 108. کان زهیر بن القین البجلی بمکّة، وکان عثمانیّاً، فانصرف من مکّة متعجّلاً، فضمّه الطریق وحسیناً، فکان یسایره ولا ینازله، ینزل الحسین فی ناحیة وزهیر فی ناحیة ...« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 378 .
2- 109. فنزل الحسین فی جانب، ونزلنا فی جانب، فبینا نحن جلوس نتغدّی من طعامٍ لنا، إذ أقبل رسول الحسین حتّی سلّم، ثمّ دخل فقال : یا زهیر بن القین...« : تاریخ بغداد، ج 9، ص 206؛ تاریخ خلیفة بن خیّاط، ص 118؛ أُسد الغابة، ج 2، ص 508، الرقم 2147؛ تاریخ دمشق، ج 21، ص 462.

زُهیر از جا برمی خیزد. گل لبخند را بر صورت همسرش می بیند و می رود، امّا نمی داند چه خواهد شد.

او فاصله بین خیمه ها را طی می کند و ناگهان، امامِ مهربانی ها را می بیند که به استقبال او آمده و دست های خود را گشوده است... گرمی آغوش امام و یک دنیا آرامش!

لحظه ای کوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره می خورد. نمی دانم این نگاه با قلب زُهیر چه می کند.

به راستی، او چه دید و چه شنید و چه گفت؟ هیچ کس نمی داند. اکنون دیگر زُهیر، حسینی می شود.

نگاه کن! زُهیر به سوی خیمه خود می آید. او منقلب است و اشک در چشم دارد. خدایا، در درون زُهیر چه می گذرد؟

به غلام خود می گوید: «زود خیمه مرا برچین و وسایل سفرم را آماده کن. من می خواهم همراه مولایم حسین بروم».

زُهیر با خود زمزمه عشق دارد. او دیگر بی قرار است. شوق دارد و اشک می ریزد.

همسر زُهیر در گوشه ای ایستاده است و بی هیچ سخنی فقط شوهر را نظاره می کند، امّا زُهیر فقط در اندیشه رفتن است. او دیگر هیچ کس را نمی بیند.

همسر زُهیر خوشحال است، امّا در درون خود غوغایی دارد. ناگهان نگاه زُهیر به همسرش می افتد. نزد او می آید و می گوید:

-- تو برایم عزیز بودی و وفادار. ولی من به سفری می روم که بازگشتی ندارد. عشقی مقدّس در وجودم کاشانه کرده است. برای همین می خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشی و نزد خاندان خود بروی. تو دیگر مرا نخواهی دید. من به سوی شهادت می روم.(1)

ص:58


1- 110. سبحان اللَّه! یبعث إلیک ابن رسول اللَّه صلی الله علیه وآله فلا تُجیبه؟...« : الأخبار الطوال، ص 246؛ »سبحان اللَّه! أیبعث إلیک ابن بنت رسول اللَّه فلا تأتیه؟ ...« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 378؛ »أیبعث إلیک ابن رسول اللَّه ثمّ لا تأتیه؟! سبحان اللَّه! لو أتیته فسمعت من کلامه، ثمّ انصرفت« : تاریخ بغداد، ج 9، ص 206؛ تاریخ خلیفة بن خیّاط، ص 118؛ أُسد الغابة، ج 2، ص 508، الرقم 2147؛ تاریخ الطبری، ج 5، ص 396؛ الإرشاد، ج 2، ص 72؛ روضة الواعظین، ص 97؛ مثیر الأحزان، ص 46؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 371؛ وراجع، مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 225 .

-- می خواهی مرا طلاق بدهی؟ آن روز که عشق حسین به سینه نداشتی اسیر تو بودم. اکنون که حسینی شده ای چرا اسیر تو نباشم؟ چه زود همه چیز را فراموش کرده ای. اگر من نبودم، تو کی عاشق حسین می شدی! حالا این گونه پاداش مرا می دهی؟ بگذار من هم با تو به این سفر بیایم و کنیز زینب باشم.

زُهیر به فکر فرو می رود. آری! اگر اشک همسرش نبود او هرگز حسینی نمی شد. سرانجام زُهیر درخواست همسرش را قبول می کند و هر دو به کاروان کربلا می پیوندند. * * * آیا به امام حسین علیه السلام خواهیم رسید؟

این سوالی است که ذهن مُنْذر را مشغول کرده است. او اهل کوفه است و از بیعت مردم کوفه با مسلم بن عقیل خبر دارد و اینک برای حج، به مکّه آمده است. مُنْذر وقتی شنید که کاروان امام حسین علیه السلام مکّه را ترک کرده و او بی خبر مانده است، غمی بزرگ بر دلش نشست.

آرزوی او این بود که در رکاب امام خویش باشد. به همین دلیل، اعمال حج خود را سریع انجام داد و همراه دوست خود عبداللّه بن سلیمان راه کوفه را در پیش گرفت.

این دو، سوار بر اسب روز و شب می تازند و به هر کس که می رسند، سراغ امام حسین علیه السلام را می گیرند. آیا شما می دانید امام حسین علیه السلاماز کدام طرف رفته است؟

آنها در دل این بیابان ها در جستجوی مولایشان امام حسین علیه السلام هستند.

هوا طوفانی می شود و گرد و غبار همه جا را فرا می گیرد. در میان گرد و غبار، اسب سواری از دور پیدا می شود. او از راه کوفه می آید. منذر به دوستش می گوید: «خوب است از او در مورد امام حسین علیه السلام سو?ل کنیم».

آنها نزدیک می روند. او را می شناسند. او همشهری آنها و از قبیله خودشان است.

ص:59

-- همشهری! بگو بدانیم تو در راهی که می آمدی حسین علیه السلام را دیدی؟

-- آری! من دیروز کاروان او را دیدم. او اکنون با شما یک منزل فاصله دارد.

-- یعنی فاصله ما با حسین علیه السلام فقط یک منزل است؟

-- آری، اگر زود حرکت کنید و با سرعت بروید، می توانید شب کنار او باشید.

-- خدا خیرت دهد که این خبر خوش را به ما دادی.

-- امّا من خبرهای بدی هم از کوفه دارم.

-- خبرهای بد!

-- آری! کوفه سراسر آشوب است. مردم پیمان خود را با مسلم شکستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود دیدم که پیکرِ بدون سر او را در کوچه های کوفه بر زمین می کشیدند در حالی که سر او را برای یزید فرستاده بودند.

-- « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ-آ إِلَیْهِ رَ اجِعُون». بگو بدانیم چه روزی مسلم شهید شد؟

-- دوازده روز قبل، روز عرفه.(1)

-- مگر هجده هزار نفر با او بیعت نکرده بودند، پس آنها چه شدند و کجا رفتند؟

-- کوفیان بی وفایی کردند. از آن روزی که ابن زیاد به کوفه آمد ناگهان همه چیز عوض شد. ابن زیاد وقتی که فهمید مسلم در خانه هانی منزل دارد، با مکر و حیله، هانی را به قصر کشاند و او را زندانی کرد و هنگامی که مسلم با نیروهای خود برای آزادی هانی قیام کرد، ابن زیاد با نقشه های خود موفق شد مردم را از مسلم جدا کند.

-- چگونه هجده هزار نفر بی وفایی کردند؟

-- آنها شایعه کردند که لشکر یزید در نزدیکی های کوفه است. با این فریب مردم را دچار ترس و وحشت کردند و آنها را از مسلم جدا کردند. سپس با سکّه های طلا، طمع کاران را به سوی خود کشاندند. خدا می داند چقدر سکّه های طلا بین مردم تقسیم شد. همین قدر برایت بگویم که مسلم در شب عرفه در کوچه های کوفه تنها و

ص:60


1- 111. فأمر بفسطاطه وثقله ومتاعه فقُدّم وحُمل إلی الحسین، ثمّ قال لامرأته : أنتِ طالق، الحقی بأهلک، فإنّی لا أُحبّ أن یصیبک من سببی إلّا خیر« : تاریخ بغداد، ج 9، ص 206؛ تاریخ خلیفة بن خیاط، ص 118؛ أُسد الغابة، ج 2، ص 508، الرقم 2147؛تاریخ دمشق، ج 21، ص 462، الرقم 2602 .

غریب ماند و روز عرفه نیز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلکه به یاری دشمن او نیز، رفتند و از بالای بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب کردند. فردای آن روز بعد از ساعتی جنگ نابرابر در کوچه ها، مسلم را دستگیر کردند و او را بر بام قصر کوفه بردند و سرش را از بدن جدا کردند.

مرد عرب آماده رفتن می شود. او هم بر غربت مسلم اشک می ریزد.

-- صبر کن! گفتی که دیروز کاروان امام حسین علیه السلام را دیده ای؛ آیا تو این خبر را به امام داده ای یا نه؟

-- راستش را بخواهید دیروز وقتی به آنها نزدیک شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نیز کمی توقّف کرد تا من به او برسم. گمان می کنم که او می خواست در مورد کوفه از من خبر بگیرد، امّا من راه خود را تغییر دادم.

-- چرا این کار را کردی؟

-- من چگونه به امام خبر می دادم که کوفیان، نماینده تو را شهید کرده اند. آیا به او بگویم که سر مسلم را برای یزید فرستاده اند؟ من نمی خواستم این خبر ناگوار را به امام بدهم.

مرد عرب این را می گوید و از آنها جدا می شود. او می رود و در دل بیابان، ناپدید می شود. * * * اکنون غروب روز سه شنبه، بیست و دوم ذی الحجّه است و کاروان حسینی در منزلگاه «ثَعْلبیّه» منزل کرده است. این جا بیابانی خشک است و فقط یک چاه آب برای مسافران وجود دارد.(1)

با تاریک شدن هوا همه به خیمه های خود می روند، مگر جوانانی که مسئول نگهبانی هستند.

ص:61


1- 112. لم تکن لنا همّة إلّا اللحاق بالحسین علیه السلام فی الطریق؛ لننظر ما یکون من أمره ... ثمّ قلنا له : أخبرنا عن الناس وراءک ...« : الإرشاد، ج 2، ص 73؛ روضة الواعظین ص 197؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 372؛ تاریخ الطبری، ج 5، ص 397؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 228؛ وراجع، أعلام الوری، ج 1، ص 447؛ و الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 549؛ و مقاتل الطالبیّین، ص 111 .

آنجا را نگاه کن! دو اسب سوار به این طرف می آیند. به راستی، آنها کیستند که چنین شتابان می تازند؟ گویا از مکّه می آیند.

آنها فرسنگ ها راه را به عشق پیوستن به این کاروان طی کرده اند. نام آنها عبداللّه و مُنذر است.

آنها وارد خیمه امام می شوند. خدمت امام می رسند و دست آن حضرت را می بوسند. ببین! آنها چقدر خوشحال اند که به آرزوی خود رسیده اند.

خدایا! شکر.

خدای من! این دو آرام آرام اشک می ریزند.

من گمان می کنم که اینها از شدت خوشحالی گریه می کنند، امّا نه، این اشک شوق نیست. این اشک غم است. به یکی از آنها رو می کنی و می گویی: «چه شده است؟ آخر حرفی بزنید».

همه نگاه ها متوجّه مُنذر و عبد اللّه است. گویا آنها می خواهند خصوصی با امام سخن بگویند و منتظرند تا دور امام خلوت شود.

امام نگاهی به یاران خود می کند و می فرماید:

-- من هیچ چیز را از یاران خود پنهان نمی کنم. هر خبری دارید در حضور همه بگویید.

-- آیا شما آن اسب سواری را که دیروز از کوفه می آمد دیدید؟

-- آری.

-- آیا از او سو?لی پرسیدید؟

-- ما می خواستیم از او در مورد کوفه خبر بگیریم. ولی او مسیر خود را تغییر داد و به سرعت از ما دور شد.

-- وقتی ما با او روبرو شدیم از او در مورد کوفه سو?ل کردیم. ما آن اسب سوار را

ص:62

می شناختیم. او از قبیله ما و مردی راستگوست. او به ما خبر داد که مسلم بن عقیل...

بغض در گلو، اشک در چشم...

همه نفس ها در سینه حبس شده است!

آنها چنین ادامه می دهند: «مسلم بن عقیل در کوفه غریبانه کشته شده است. آن اسب سوار دیده است که پیکر بی جان او را در کوچه های کوفه به زمین می کشیدند».

نگاه ها متوجّه امام است. همه مبهوت می شوند. آیا این خبر راست است؟ امام سر خود را پایین می اندازد و سه بار می گوید: « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ-آ إِلَیْهِ رَ اجِعُون. خدا مسلم و هانی را رحمت کند».(1)

قطرات اشک به آرامی بر گونه های امام سرازیر می شود. صدای گریه امام به گوش همه می رسد. بغض همه می ترکد و صدای گریه همه بلند می شود.

امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبیده و به آنان می فرماید:

-- اکنون که مسلم شهید شده است، نظر شما چیست؟

-- به خدا قسم ما از این راه باز نمی گردیم. ما به سوی کوفه می رویم تا انتقام خون برادرمان را بگیریم و یا اینکه به فیض شهادت برسیم.(2)

آری! شهادت مظلومانه و غریبانه مسلم دل همه را به درد آورده است. یاران امام، مصمّم تر از قبل به ادامه راه می اندیشند. مگر مسلم چه گناهی کرده بود که باید او را چنین غریبانه و مظلومانه به شهادت برسانند.

جانم به فدایت، ای مسلم! بعد از تو زندگی دنیا را چه سود. ما می آییم تا راه تو بی رهرو نماند. * * * عصر روز چهارشنبه، بیست و سوم ذی الحجّه است. ما به منزلگاه «زُباله» رسیده ایم.

ص:63


1- 113. الثَعلبِیّة : من منازل طریق مکّة من الکوفة بعد الشقوق وقبل الخُزیمیّة« : معجم البلدان، ج 2، ص 78 .
2- 114. لم یخرج من الکوفة حتّی قُتل مسلم وهانئ، ورآهما یُجرّان فی السوق بأرجلهما، فقال : إنّا للَّه...« : الإرشاد، ج 2، ص 73؛ تاریخ الطبری، ج 5، ص 397.

تقریباً بیش از نیمی از راه را آمده ایم. امام دستور توقّف در این منزل را می دهد و خیمه ها بر پا می شود.

همسفرم! آنجا را نگاه کن! اسب سواری از سوی کوفه می آید و با خود نامه ای دارد. او خدمت امام می رسد و می گوید: «نام من ایاس است. چهار روز قبل، ابن اشعث فرمانده نیروهای ابن زیاد این نامه را به من داد تا برای شما بیاورم».

من با تعجّب از او می پرسم چطور شده است که فرمانده نیروهای ابن زیاد، برای امام حسین علیه السلام نامه نوشته است؟

نزدیک او می روم و در این مورد از او سو?ل می کنم. او می گوید: «وقتی که مسلم به مرگ خود یقین پیدا کرد از ابن اشعث (فرمانده نیروهای ابن زیاد) خواست تا نامه ای را برای حسین بنویسد و او را از حوادث کوفه با خبر کند. ابن اشعث چون به مسلم قول داده بود به قول خود وفا کرد و مرا مأمور کرد تا این نامه را برای حسین بیاورم».

امام نامه را باز می کند و آن را می خواند. ابن اشعث نوشته است که مسلم در آخرین لحظه های زندگی خود، این پیام را برای امام حسین علیه السلام داشته است: «من در دست دشمنان اسیر شده ام و می دانم که دیگر شما را نمی بینم. ای مولای من! اهل کوفه به من دروغ گفتند».

اشک امام جاری می شود. آری! حقیقت دارد، مسلم یار با وفای امام، مظلومانه شهید شده است.

امام در حالی که اشک از دیدگانش جاری است، رو به آسمان می کند و می گوید: «خدایا! شیعیان مرا در جایگاهی رفیع مهمان نما و همه ما را در سایه رحمت خود قرار بده».(1)* * * خبر آمدن قاصد ابن اشعث، در میان کاروان پخش می شود.

ص:64


1- 115. لمّا قضینا حجّنا، لم تکن لنا همّة إلّا اللحاق بالحسین علیه السلام فی الطریق؛ لننظر ما یکون من أمره، فأقبلنا تُرقِلُ بنا نیاقنا مسرعین، حتّی لحقنا بزرود، فلمّا دنونا منه إذا نحن برجلٍ من أهل الکوفة قد عدل عن الطریق حین رأی الحسین علیه السلام ...« : الإرشاد، ج 2، ص 73؛ روضة الواعظین، ص 197؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 372؛ تاریخ الطبری عن عبد اللَّه بن سلیم والمذری بن المشمعل الأسدیّین، ج 5، ص 397، مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 228؛ وراجع، إعلام الوری، ج 1، ص 447؛ و الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 549؛ و مقاتل الطالبیّین، ص 111 .

اگر یادت باشد برایت گفتم که عدّه ای از مردم به هوس ریاست و مال دنیا با ما همراه شده بودند.

آنها از دیروز که خبر شهادت مسلم را شنیده اند دو دل شده اند. آنها نمی دانند چه کنند؟ اگر تو هوای وصال یار داری باید تا پای جان وفادار باشی.

این مردم، مدّتی با امام حسین علیه السلام همراه بوده اند. با آن حضرت بیعت کرده اند و به قول خودمان نان و نمک امام حسین علیه السلام را خورده اند، امّا مشکل این است که اینها از مرگ می ترسند.

اینان عاشقان دنیا هستند و برای همین نمی توانند به سفر عشق بیایند. در این راه باید مانند مسلم همه چیز خود را فدای امام حسین علیه السلام کرد. ولی این رفیقان نیمه راه، سودای دیگری دارند. آنها با خود می گویند: «عجب کاری کردیم که با این کاروان همراه شدیم».

امام تصمیم دارد که برای یاران و همراهان خود مطالبی را بازگو کند. همه افراد جمع می شوند و منتظر شنیدن سخنان امام هستند. امام چنین می فرماید: «ای همراهان من! بدانید که مردم کوفه ما را تنها گذاشته اند. هر کدام از شما که می خواهد برگردد، برگردد و هر کس که طاقت زخم شمشیرها را دارد بماند».(1)

سخن امام خیلی کوتاه و واضح است و همه کاروانیان پیام آن حضرت را فهمیدند.

این کاروان راهی سفر خون و شهادت است!

همسفر عزیز! نمی دانم از تو بخواهم طرف راست را نگاه کنی یا طرف چپ را.

ببین! چگونه ما را تنها می گذارند و به سوی دنیا و زندگانی خود می روند.(2)

هر سو را می نگری گروهی را می بینی که می رود. عاشقان دنیا باید از این کاروان جدا شوند. اینکه امروز فقط حسینی باشی مهم نیست. مهم این است که تا آخر حسینی باقی بمانی!

ص:65


1- 116. ثمّ أقبل علی محمّد بن الأشعث فقال : یا عبد اللَّه، إنّی أراک واللَّه ستعجز عن أمانی، فهل عندک خیر تستطیع أن تبعث من عندک رجلاً علی لسانی یبلّغ حسیناً؟ فإنّی لا أراه إلّا قد خرج إلیکم الیوم مقبلاً، أو هو خرج غداً هو وأهل بیته، وإنّ ما تری من جزعی لذلک، فیقول : إنّ ابن عقیل بعثنی إلیک ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 374؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 543؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 211؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 2، ص 342.
2- 117. قد ترون ما یأتینا، وما أری القوم إلّا سیخذلوننا، فمن أحبّ أن یرجع فلیرجع...« : تاریخ الإسلام، للذهبی، ج 5، ص 11؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 300.

اکنون از آن همه اسب سوار، فقط سی و سه نفر مانده اند. تعجّب نکن. فقط سی و سه نفر.

شاید بگویی که من شنیده ام که امام حسین علیه السلام هفتاد و دو یاور داشت. آری! درست است، دیگر یاران بعداً به امام حسین علیه السلاممی پیوندند.(1)* * * به راه خود به سوی کوفه ادامه می دهیم. اکنون دیگر همراهان زیادی نداریم. خیلی ها ما را تنها گذاشتند و رفتند! خانواده امام حسین علیه السلام طاقت دیدن غریبی امام را ندارند. آن یاران بی وفا کجا رفتند؟

در بین راه، به آبی گوارا می رسیم. مقداری آب برمی داریم و به حرکت خود ادامه می دهیم. مردی به سوی امام می آید، سلام می کند و می گوید:

-- ای حسین! به کجا می روی؟

-- به کوفه.

-- تو را به خدا سوگند می دهم به کوفه مرو. زیرا کوفیان با نیزه ها و شمشیرها از تو استقبال خواهند کرد.(2)

-- آنچه تو گفتی بر من پوشیده نیست.(3)

مردم کوفه چه مردمی هستند که تا چند روز پیش به امام دوازده هزار نامه نوشتند، امّا اکنون به جنگ او می آیند.

ابن زیاد امیر کوفه شده و برای کسانی که به جنگ با امام اقدام کنند جایزه زیادی قرار داده است. او نگهبانان زیادی در تمامی راه ها قرار داده تا هرگونه رفت و آمدی را به او گزارش کنند.

پایگاه های نظامی در مسیر کوفه ایجاد شده است. یکی از فرماندهان ابن زیاد، با چهار هزار لشکر در قادسیّه مستقر شده است. حُرّ ریاحی با هزار سرباز در بیابان های

ص:66


1- 118. فلمّا قرأ الکتاب استیقن بصحّة الخبر... فلمّا سمعوا خبر مسلم، وقد کانوا ظنّوا أنّه یقدم علی أنصارٍ وعضد، تفرّقوا عنه، ولم یبقَ معه إلّا خاصّته« : الأخبار الطوال، ص 247، وراجع، الإمامة والسیاسة، ج 2، ص 11 .
2- 119. وبقی أصحابه الذین خرجوا معه من مکّه ونفر قلیل من صحبه فی الطریق، فکانت خیلهم اثنین وثلاثین فرساً« : تاریخ الإسلام، للذهبی، ج 5، ص 11 .
3- 120. أنشدک اللَّه لمّا انصرفت؛ فواللَّه ما تقدم إلّا علی الأسنّة وحدّ السیوف، وأنّ هؤلاء الذین بعثوا إلیک لو کانوا کفوک مؤونة القتال ووطّؤوا لک الأشیاء فقدمت علیهم، کان ذلک رأیاً...« : الإرشاد، ج 2، ص 76؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 375؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 549 .

اطراف کوفه گشت می زند.(1)

ما به حرکت خود ادامه می دهیم. جادّه به بلندی هایی می رسد. از آنها نیز، بالا می رویم.

امام خطاب به یاران می فرماید: «سرانجام من شهادت خواهد بود».

یاران علّت این کلام امام را سو?ل می کنند. امام در جواب به آنها می فرماید: «من در خواب دیدم که سگ هایی به من حمله می کنند».(2)

آری! نامردان زیادی در اطراف کوفه جمع شده اند و منتظر رسیدن تنها یادگار پیامبر صلی الله علیه و آله هستند تا به او حمله کنند و جایزه های بزرگ ابن زیاد را از آن خود کنند.

امروز مردم کوفه با شمشیر به استقبال مهمان خود آمده اند. آنها می خواهند خون مهمان خود را بریزند. دیروز همه ادّعا داشتند که فدایی امام حسین علیه السلام هستند و امروز برای جنگ با او می آیند. * * * امروز شنبه بیست و ششم ذی الحجّه است.

ما دیشب را در این منزلگاه که «شَراف» نام دارد ماندیم و اکنون قصد حرکت داریم. بیش از سه منزل دیگر تا کوفه نمانده است.

این جا آب فراوان است و درختان سرسبزاند. امام دستور می دهد تا یارانش مشک ها را پر کنند و آب زیاد بردارند.(3)

این همه آب را برای چه می خواهیم؟ کاروان حرکت می کند. آفتاب بالا آمده است و خورشید بی رحمانه می تابد.

آفتاب و بیابانی خشک و بی آب. هیچ جنبنده ای در این بیابان به چشم نمی آید. کاروان آرام آرام به راه خود ادامه می دهد. یک ساعت تا نماز ظهر باقی مانده است.

اللّه اکبر!

ص:67


1- 121. یا عبد اللَّه، لیس یخفی علیَّ الرأی، ولکنّ اللَّه تعالی لا یُغلب علی أمره ...« : إعلام الوری، ج 1، ص 447؛ تاریخ الطبری، ج 5، ص 399.
2- 122. فسلّم علیه، وأخبره بتوطید ابن زیاد الخیل ما بین القادسیّة إلی العُذَیب رصداً له ...« : الأخبار الطوال، ص 248 .
3- 123. لمّا صعد الحسین بن علیّ علیهما السلام عقبة البطن، قال لأصحابه : ما أرانی إلّا مقتولاً، قالوا : وما ذاک یا أبا عبد اللَّه؟ قال : رؤیا رأیتها فی المنام ...« : کامل الزیارات، عن شهاب بن عبد ربّه، ص 157، ح 194؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 87، ح 24 .

این صدای یکی از یاران امام است که سکوت را شکسته است. همه نگاه ها به سوی او خیره می شود. امام از او می پرسد:

-- چرا اللّه اکبر گفتی؟

-- نخلستان! آنجا نخلستانی است.(1)

او با اشاره دست آن طرف را نشان می دهد. راست می گوید، یک سیاهی به چشم می آید. آیا به نزدیکی های کوفه رسیده ایم؟ یکی از یاران امام که اهل کوفه است به امام می گوید:

-- من بارها این مسیر را پیموده ام و این جا را مثل کف دست می شناسم. این اطراف نخلستانی نیست.

-- پس این سیاهی چیست؟

-- این لشکر بزرگی از سربازان است.(2)

-- آیا در این اطراف پناهگاهی هست تا به آنجا برویم و منزل کنیم؟

-- پناهگاه برای چه؟

-- به گمانم این لشکر به جنگ ما آمده است. ما باید به جایی برویم که دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله کند.

-- به سوی «ذو حُسَم» برویم. آنجا کوهی هست که می توانیم کنار آن منزل کنیم. در این صورت، دشمن دیگر نمی تواند از پشت سر به ما حمله کند. اگر کمی به سمت چپ برویم به آنجا می رسیم.

کاروان به طرف ذو حُسَم تغییر مسیر می دهد و شتابان به پیش می رود.

نگاه کن! آن سیاهی ها هم تغییر مسیر می دهند. آنها به دنبال ما می آیند.(3)* * * خیمه ها در ذو حُسَم بر پا می شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستیم.

ص:68


1- 124. قال لفتیانه وغلمانه : أکثروا من الماء، فاستقوا وأکثروا ثمّ ارتحلوا ...« : الإرشاد، ج 2، ص 73؛ روضة الواعظین، ص 197؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 372؛ تاریخ الطبری، ج 5، ص 397؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 228؛ وراجع، إعلام الوری، ج 1، ص 447؛ والکامل فی التاریخ، ج 2، ص 549؛ ومقاتل الطالبیّین، ص 111 .
2- 125. ثمّ إنّ رجلاً قال : اللَّه أکبر! فقال الحسین : اللَّه أکبر، ما کبّرت؟ قال : رأیت النخل ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 400؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 380 .
3- 126. فقال له الأسدیّان : إنّ هذا المکان ما رأینا به نخلة قطّ، قالا : فقال لنا الحسین : فما تریانه رأی؟ قلنا : نراه رأی هوادیَ الخیل...« : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 551؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 229؛ الإرشاد، ج 2، ص 77؛ إعلام الوری، ج 1، ص 448.

کمی بعد سپاهی با هزار نفر جنگ جو نزدیک می شود. امام از آنها می پرسد:

-- شما کیستید؟

-- ما سپاه کوفه هستیم.

-- فرمانده شما کیست؟

-- حُرّ ریاحی.

-- ای حُرّ! آیا به یاری ما آمده ای یا به جنگ ما؟

-- به جنگ شما آمده ام.

-- لا حولَ و لا قوّةَ الا باللّه.(1)

سپاه حُرّ تشنه هستند. گویا مدّت زیادی است که در بیابان ها در جستجوی ما بوده اند.

اینها نیروهای گشتی ابن زیاداند، من می خواهم در دلم آنها را نفرین کنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند.

گوش کن! این صدای امام حسین علیه السلام است: «به این لشکر آب بدهید، اسب های آنها را هم سیراب کنید».(2)

یاران امام مَشک ها را می آورند و همه آنها را سیراب می کنند. خود امام حسین علیه السلام هم، مشکی در دست گرفته است و به این مردم آب می دهد. این دستور امام است: «یال داغ اسب ها را نیز خنک کنید».(3)

به راستی، تو کیستی که به دشمن خود نیز، این قدر مهربانی می کنی؟

این لشکر برای جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذیرایی می کنی!

ای حسین! ای دریای عشق و مهربانی!

وقت نماز ظهر است. امام یکی از یاران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا می خواند و از او می خواهد که اذان بگوید.(4)

ص:69


1- 127. فقال الحسین : أما لنا ملجأ نلجأ إلیه نجعله فی ظهورنا، ونستقبل القوم من وجهٍ واحد؟ فقلنا له : بلی، هذا ذو حسم إلی جنبک، تمیل إلیه عن یسارک، فإن سبقت القوم إلیه فهو کما ترید ...« : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 551؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 229؛ الإرشاد، ج 2، ص 77 .
2- 128. فقال الحسین : أیّها القوم! من أنتم؟ قالوا : نحن أصحاب الأمیر عبید اللَّه بن زیاد . فقال الحسین : ومَن قائدکم؟ قالوا : الحرّ بن یزید الریاحی ...« : الفتوح، ج 5، ص 76؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 230؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 335؛وتذکرة الخواصّ، ص 240 .
3- 129. فقال الحسین لفتیانه : اسقوا القوم وأرووهم من الماء ورشّفوا الخیل ترشیفاً . فقام فتیانه فرشّفوا القوم ترشیفاً، فقام فتیةٌ وسقَوا القوم من الماء حتّی أرووهم ...« : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 551؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 229؛ الإرشاد، ج 2، ص 77 .
4- 130. أنخ الراویة، والراویة عندی السقاء، ثمّ قال : یابن أخ، أنخ الجمل ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 400؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 380 .

فضای سرزمین ذو حُسَم پر از آرامش می شود و همه به ندای اذان گوش می دهند.

سپاه حُرّ آماده نماز شده اند. امام را می بینند که به سوی آنها می رود و چنین می گوید: «ای مردم! اگر من به سوی شهر شما می آیم برای این است که شما مرا دعوت کرده بودید. مگر شما نگفته اید که ما رهبر و پیشوایی نداریم. مگر مرا نخوانده اید تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقی هستید من به شهرتان می آیم و اگر این را خوش ندارید و پیمان نمی شناسید، من باز می گردم».(1)

سکوت پر معنایی همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حُرّ می کند:

-- می خواهی با یاران خود نماز بخوانی؟

-- نه، ما با شما نماز می خوانیم.(2)

لشکر حُرّ به دستور او پشت سر امام به نماز می ایستند.

آفتاب گرم و سوزان بیابان، همه را بی تاب کرده است. همه به سایه اسب های خود پناه می برند.

بار دیگر صدای امام در این صحرا می پیچد: «ای مردم کوفه! مگر شما مرا به سوی خود دعوت نکرده اید؟ اگر شما مرا نمی خواهید من از راهی که آمده ام باز می گردم».(3)

حُرّ پیش می آید و می گوید: «ای حسین! من نامه ای به تو ننوشته ام و از این نامه ها که می گویی خبری ندارم». امام دستور می دهد دو کیسه بزرگ پر از نامه را بیاورند و آنها را در مقابل حُرّخالی کنند.

خدای من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه!!

یعنی این همه نامه را همشهریان من نوشته اند. پس کجایند صاحبان این نامه ها؟ حُرّ جلوتر می رود. تعدادی از نامه ها را می خواند و با خود می گوید: «وای! من این نام ها را می شناسم. اینها که نام سربازان من است!». آن گاه سرش را بالا می گیرد و

ص:70


1- 131. قال : ودنت صلاة الظهر، فقال الحسین علیه السلام للحجّاج بن مسروق : أذّن رحمک اللَّه، وأقم الصلاة حتّی نصلّی« : الفتوح، ج 5، ص 76؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 230؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 335؛ وتذکرة الخواصّ، ص 240 .
2- 132. قدمت علیَّ رسلکم، فإن أعطیتمونی ما أطمئنّ إلیه من عهودکم ومواثیقکم دخلنا معکم مصرکم، وإن تکن الأُخری...« : الأخبار الطوال، ص 248 .
3- 133. قال : فسکتوا عنه وقالوا للمؤذّن : أقم،فأقام الصلاة، فقال الحسین علیه السلام للحرّ : أترید أن تصلّی بأصحابک؟ قال : لا، بل تصلّی أنت ونصلّی بصلاتک ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 400؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 380؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 551 .

نگاهی به سربازان خود می کند. آنها سرهای خود را پایین گرفته اند. فرمانده غرق حیرت است. این دیگر چه معمّایی است؟

حُرّ پس از کمی تأمل به امام حسین علیه السلام می گوید: «من که برای تو نامه ننوشته ام و در حال حاضر نیز، مأموریّت دارم تا تو را نزد ابن زیاد ببرم».

حُرّ راست می گوید. او امام را به کوفه دعوت نکرده است. این مردم نامرد کوفه بودند که نامه نوشتند و از امام خواستند که به کوفه بیاید.

امام نگاه تندی به حُرّ می کند و می فرماید: «مرگ از این پیشنهاد بهتر است» و آن گاه به یاران خود می فرماید: «برخیزید و سوار شوید! به مدینه برمی گردیم».(1)* * * زن ها و بچّه ها بر کجاوه ها سوار شده و همه آماده حرکت می شوند. ما داریم برمی گردیم!

گویا شهر کوفه، شهر نیرنگ شده است. آنها خودشان ما را دعوت کرده اند و اکنون می خواهند ما را تحویل دشمن دهند. کاروان حرکت می کند. صدای زنگ شترها سکوت صحرا را می شکند.

همسفرم، نگاه کن!

این جا سه مسیر متفاوت وجود دارد. راه سمت راست به سوی کوفه می رود، راه سمت چپ به کربلا و راهی هم که ما در آن هستیم، به مدینه می رسد. ما به سوی مدینه برمی گردیم.

چند قدمی برنداشته ایم که صدایی می شنویم: «راه را بر حسین ببندید!». این دستور حرّ است! هزار سرباز جنگی هجوم می برند و راه بسته می شود.

هیاهویی می شود. ترس به جان بچّه ها می افتد. سربازان با شمشیرها جلو آمده اند. خدای من چه خبر است؟

ص:71


1- 134. فإنّکم إن تتّقوا وتعرفوا الحقّ لأهله یکن أرضی للَّه ... وقدمت به علیَّ رسلکم، انصرفت عنکم« : الإرشاد، ج 2، ص 77؛ إعلام الوری، ج 1، ص 448.

امام دست به شمشیر می برد و در حالی که با تندی به حرّ نگاه می کند، فریاد برمی آورد:

-- مادرت به عزایت بنشیند. از ما چه می خواهی؟(1)

-- اگر فرزند فاطمه نبودی، جوابت را می دادم، امّا چه کنم که مادر تو دختر پیامبر من صلی الله علیه و آله است. من نمی توانم نام مادر تو را جز به خوبی ببرم.(2)

-- از ما چه می خواهی؟

-- می خواهم تو را نزد ابن زیاد ببرم.

-- به خدا قسم، هرگز همراه تو نمی آیم.

-- به خدا قسم من هم شما را رها نمی کنم.

-- پس به میدان مبارزه بیا! آیا حسین را از مرگ می ترسانی؟

یاران امام، شمشیرهای خود را از غلاف بیرون می آورند. عبّاس، علی اکبر، عَون، جعفر و همه یاران امام به صف می ایستند.

لشکر حُرّ هم، آماده جنگ می شوند و منتظرند که دستور حمله صادر شود.

نگاه کن! حُرّ، سر به زیر انداخته و سکوت کرده است. او در فکر است که چه کند. عرق بر پیشانی او نشسته است.

او به امام رو می کند و می گوید: «ای حسین! هر مسلمانی امید به شفاعت جدّ تو دارد. من می دانم اگر با تو بجنگم، دنیا و آخرتم تباه است، امّا چه کنم مأمورم و معذور!». امام به سخنان او گوش فرا می دهد.

حُرّ، دوباره سکوت می کند. ناگهان فکری به ذهن او می رسد و به امام پیشنهاد می دهد: «شما راهی غیر از راه کوفه و مدینه را در پیش بگیر و برو تا من بهانه ای نزد ابن زیاد داشته باشم و نامه ای به او بنویسم و کسب تکلیف کنم».(3)

حُرّ به امام چشم دوخته است و با خود می گوید: «خدا کند امام این پیشنهاد را

ص:72


1- 135. ما نعرف هذه الکتب ولا مَن هؤلاء الرسل! قال : فالتفت الحسین إلی غلام له یقال له عقبة بن سمعان، فقال : یا عقبة! هات الخرجین اللذین فیهما الکتب ...« : الفتوح، ج 5، ص 76؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 230؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 335؛ وتذکرة الخواصّ، ص 240 .
2- 136. فقال للحسین : إنّی أُمرت أن أُنزلک فی أیّ موضعٍ لقیتک وأُجعجع بک، ولا أترکک أن تزول من مکانک ... قال : إذاً أُقاتلک، فاحذر أن تشقی بقتلی ثکلتک أُمّک« : مقاتل الطالبیّین، ص 111 .
3- 137. أما واللَّه، لو غیرک من العرب یقولها لی وهو علی مثل الحال التی أنت علیها، ما ترکت ذکر أُمّه بالثکل أن أقوله کائناً من کان، ولکن واللَّه مالی إلی ذکر أُمّک من سبیل، إلّا بأحسن ما یُقدر علیه« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 400؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 380 .

بپذیرد».

او باور نمی کند که امام هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد. او خیال می کند اکنون که اهل کوفه پیمان خود را شکسته اند و امام بدون یار و یاور مانده است، با یزید سازش خواهد کرد.

اگر امام، سخن حُرّ را قبول نکند و نخواهد به سوی مدینه بازگردد، باید با این لشکر وارد جنگ شود، ولی امام نمی خواهد آغاز کننده جنگ باشد. امام برای جنگ نیامده است.

اکنون که حُرّ نیز، دست به شمشیر نبرده و این پیشنهاد را داده است، امام سخن او را می پذیرد.

حُرّ این نامه را برای ابن زیاد می نویسد: «من در نزدیکی های کوفه به کاروان حسین رسیدم، امّا او حاضر به تسلیم نشد. من نیز با لشکر او را تعقیب می کنم».(1)

شمشیرها در غلاف ها قرار می گیرد و آرامش بر همه جا حکم فرما می شود. کودکان اشک چشم خود را پاک می کنند. * * * ما آماده حرکت هستیم، امّا نه به سوی کوفه و نه به سوی مدینه. پس به کجا؟ خدا می داند.

ما قرار است راه بیابان را پیش گیریم تا ببینیم چه می شود.

امام قبل از حرکت، با یاران خود سخن می گوید:

همه مردم، بنده دنیا هستند و ادّعای مسلمانی می کنند، امّا زمانی که امتحان پیش آید دین داران اندک و نایاب می شوند. ببینید چگونه حق مرده است و باطل زنده شده است. امروز مو?ن باید مشتاق شهادت باشد. بدانید من امروز مرگ را مایه افتخار خود می دانم و سازش با ستمگران را مایه

ص:73


1- 138. إنّی لم أُومر بقتالک، وإنّما أُمرت ألّا أُفارقک، وقد رأیت رأیاً فیه السلامة من حربک، وهو أن تجعل بینی وبینک طریقاً...« : الأخبار الطوال، ص 248 .

خواری و ذلّت».(1)

سخن امام، همه چیز را روشن می کند. امام به سوی شهادت می رود و هرگز با یزید سازش نخواهد کرد.

امام از یاری مردم کوفه ناامید شده است. آری! مردم کوفه به دروغ ادّعای مسلمانی کردند. آن روزی که آنها به امام نامه نوشتند تا امام به کوفه بیاید هنوز ابن زیاد در کار نبود.

شهر آرام بود و هر کس برای اینکه خودش را آدم خوبی معرّفی کند به امام نامه می نوشت. شاید چشم و هم چشمی هم شده بود. آن محلّه پانصد نامه نوشته اند پس ما باید ششصد نامه بنویسیم. ما نباید در مقابل آنها کم بیاوریم. آری، دوازده هزار نامه برای امام نوشتند: «ای حسین! بیا که ما همه، سرباز تو هستیم».

اکنون که ابن زیاد خون آشام، به کوفه آمده است و قصد دارد که یاران امام حسین علیه السلام را قتل عام کند، کیست که حسینی باقی بماند؟ این جاست که دین داران نایاب می شوند.

بعد از سخنان امام، اکنون نوبت یاران است تا سخن بگویند. این زُهیر است که برمی خیزد با این که فقط پنج روز است که حسینی شده، امّا اوّلین کسی است که سخن می گوید: «ای حسین! سخنان تو را به جان شنیدیم. به خدا قسم اگر قرار باشد میان زندگانی جاوید دنیا و کشته شدن در راه تو، یکی را انتخاب کنیم، همانا کشته شدن را انتخاب خواهیم کرد».(2)

چه کلام زیبا و دلنشینی! هیچ کس باور نمی کند این همان کسی است که پنج روز قبل، شیعه شده و به کاروان عشق پیوسته است.

چه شده که او این قدر عوض شده و این گونه، گوی سبقت را از همه ربوده است و از عشق و وفاداری خود سخن می گوید. اکنون نوبت بُرَیر است، او از جا برمی خیزد.

ص:74


1- 139. سار الحسین علیه السلام، وسار الحرّ فی أصحابه یسایره وهو یقول له : یا حسین، إنّی أُذکّرک اللَّه فی نفسک؛ فإنّی أشهد لئن قاتلت لتُقتلنّ، فقال له الحسین علیه السلام : أفبالموت تُخوّفنی؟ وهل یعدو بکم الخطب أن تقتلونی؟...« : الإرشاد، ج 2، ص 81؛ روضة الواعظین، ص 198؛ إعلام الوری، ج 1، ص 449؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 378؛ تاریخ الطبری، ج 5، ص 404؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 382؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 553؛البدایة والنهایة، ج 8، ص 173.
2- 140. فحمد اللَّه وأثنی علیه ثمّ قال : إنّه قد نزل من الأمر ما قد ترون، وإنّ الدنیا قد تغیّرت وتنکّرت، وأدبر معروفها واستمرّت جدّاً، فلم یبق منها إلّا صُبابة کصبابة الإناء ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 403؛ مثیر الأحزان، ص 44.

آیا او را می شناسی؟ او معلّم قرآن کوفه است. محاسن سفید و قامت رشیدش را نگاه کن!

او چنین می گوید: «ای فرزند پیامبر! خداوند بر ما منّت نهاده که افتخار شمشیر زدن در رکاب تو را نصیب ما کرده است. ما آماده ایم تا جانمان را فدای شما کنیم».(1)

اشک در چشمان این پیرمرد حلقه زده است. آری! او خوب می داند که در تاریخ، دیگراین صحنه تکرار نخواهد شد که تمام حقیقت، این گونه غریب بماند. * * * کاروان در بیابان های خشک و بی آب، به پیش می رود. این جا نه درختی هست و نه آبی!

اکنون به سرزمین «بَیْضه» می رسیم.(2) کاروان در محاصره هزار جنگ جو است. مهمان نوازی مردم کوفه شروع شده است!

خورشید غروب می کند و هوا تاریک می شود. امام دستور می دهد که همین جا منزل کنیم. خیمه ها بر پا می شود و سپاه حُرّ هم که به دنبال ما می آیند همین جا منزل می کنند. آنها تا صبح نگهبانی می دهند و مواظب این کاروان هستند.

آخر این سفر تا کجا ادامه خواهد داشت؟ سفری به مقصدی نامعلوم!

روز دیگری پیش رو است. گویی آن قدر باید برویم تا از ابن زیاد خبری برسد. حُرّ نگاهش به جاده است. چرا نامه رسان ابن زیاد نیامد؟ همه چشم انتظارند و لحظه ها به سختی می گذرد.

امام که هدفش هدایت انسان ها است، به سپاه کوفه رو می کند و می فرماید:

ای مردم! پیامبر فرموده است: «اگر امیری حرام خدا را حلال کند و پیمان خدا را بشکند و مردم سکوت کنند، خداوند آنها را به آتش دوزخ مبتلا

ص:75


1- 141. فقام زهیر بن القین، فقال : لقد سمعنا هدانا اللَّه بک یابن رسول اللَّه مقالتک، ولو کانت الدنیا لنا باقیة وکنّا فیها مخلّدین، لآثرنا النهوض معک علی الإقامة فیها« : مقتل الحسین علیه السلام، لابی مخنف، ص ص 86؛ اللهوف فی قتلی الطفوف، ص 48 .
2- 142. وقام بریر بن حصین، فقال : واللَّه یابن رسول اللَّه، لقد منّ اللَّه بک علینا أن نقاتل بین یدیک فتُقطّع فیک أعضاؤنا...« : بحار الأنوار، ج 44، ص 381 .

می کند» و امروز یزید از راه بندگی خدا خارج شده است.

مگر شما مرا دعوت نکردید و نامه برایم ننوشتید تا به شهر شما بیایم؟ مگر شما قول نداده بودید که در مقابل دشمن مرا تنها نگذارید؟ اکنون چه شده که خود، دشمن من شده اید؟ من حسین، پسر پیامبر شما هستم.(1)

سکوت تمام لشکر را فرا گرفته و سرها در گریبان است. در این میان گروهی هستند که نامه هایی را با دست خود نوشته اند و امام را به کوفه دعوت کرده اند، امّا هیچ کس جواب نمی دهد.

سکوت است و هوای گرم بیابان!

امام به سخن خود ادامه می دهد: «اگر شما پیمان خود را با من می شکنید، کار تازه ای نکرده اید، چرا که پیمان خود را با پدر و برادرم نیز شکسته اید».(2)

باز سکوت است و سکوت. امام رو به یاران خود می کند و دستور حرکت می دهد. هیچ کس نمی داند این کاروان به کجا می رود. * * * امروز دوشنبه بیست و هشتم ذی الحجّه است. کاروان تا پاسی از عصر به حرکت خود ادامه می دهد. بیابان است و زوزه باد گرم.

آن دورترها درختان خرمایی سر به فلک کشیده، نمایان می شوند. حتما آب هم هست.

به حرکت خود ادامه می دهیم و به «عُذَیْب» می رسیم. این جا چه آب گوارایی دارد. آب شیرین و درختانی با صفا!(3)

خیمه ها برپا می شود. لشکریان حُرّ نیز کنار ما منزل می کنند.

صدای شیهه اسب می آید. چهار اسب سوار به سوی ما می آیند.

امام حسین علیه السلام باخبر می شود و از خیمه بیرون می آید. کمی آن طرف تر، حُرّ ریاحی

ص:76


1- 143. البَیَضةُ : ماء بین واقصة إلی العُذیب متّصلة بالحَزَن لبنی یربوع« : معجم البلدان، ج 1، ص 532 .
2- 144. من رأی سلطاناً جائراً مستحلّاً لحُرَم اللَّه ناکثاً لعهد اللَّه مخالفاً لسنّة رسول اللَّه یعمل فی عباد اللَّه بالإثم والعدوان، فلم یغیّر علیه بفعل ولا قول، کان حقّاً علی اللَّه أن یُدخله مُدخَله...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 403؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 552 .
3- 145. والمغرور من اغترّ بکم، فحظّکم أخطأتم، ونصیبکم ضیّعتم...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 403؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 552 .

هم از خیمه اش بیرون می آید و گمان می کند که نامه ای از طرف ابن زیاد آمده است و از این خوشحال است که از سرگردانی رها می شود.

-- شما از کجا آمده اید و این جا چه می خواهید؟

-- ما از کوفه آمده ایم تا امام حسین علیه السلام را یاری کنیم.

حُرّ تعجّب می کند. مگر همه راه ها بسته نیست، مگر سربازان ابن زیاد تمام مسیرها را کنترل نمی کنند. آنها چگونه توانسته اند حلقه محاصره را بشکنند و خود را به این جا برسانند. این صدای حُرّ است که در فضا می پیچد: «دستگیرشان کنید».(1)

گروهی از سربازان حُرّ به سوی این چهار سوار می تازند.

اندوهی بر دل این مهمانان می نشیند و نجواکنان می گویند: «خدایا! ما این همه راه را به امید دیدن امام خویش آمده ایم، امید ما را نا امید مکن».

امام حسین علیه السلام پیش می رود و به حُرّ می فرماید: «اجازه نمی دهم تا یاران مرا دستگیر کنی. من از آنها دفاع می کنم. مگر قرار بر این نبود که میان من و تو جنگ نباشد. این چهار نفر نیز از من هستند. پس هر چه سریع تر آنها را رها کن وگرنه آماده جنگ باش». حُرّ دستور می دهد تا آنها را رها کنند.

اشک شوق بر چشم آنها می نشیند. خدمت امام سلام می کنند و جواب می شنوند.(2)

آنها خود را معرّفی می کنند:

-- طِرِمّاح، نافع بن هلال، مُجَمَّع بن عبد اللّه، عَمْروبن خالد.

امام خطاب به آنها می فرماید:

-- از کوفه برایم بگویید!

-- به بزرگان کوفه پول های زیادی داده اند تا مردم را نسبت به یزید علاقه مند سازند و اکنون آنها به خاطر مال دنیا با شما دشمن شده اند.

ص:77


1- 146. عُذَیبُ الهِجَانات : هناک عُذیبین : عذیب الهِجانات وعذیب القوادس« : معجم البلدان، ج 4، ص 2 .
2- 147. وأقبل إلیهم الحرّ بن یزید، فقال : إنّ هؤلاء النفر الذین من أهل الکوفة لیسوا ممّن أقبل معک« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 404؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 553 .

-- آیا از قَیس هم خبری دارید؟

-- همان قَیس که نامه شما را برای اهل کوفه آورد؟

-- آری، از او چه خبر؟

-- او در مسیر کوفه گرفتار مأموران ابن زیاد شد. نقل شده که نامه شما را در دهان قرار داده و بلعیده است تا مبادا نام یاران شما برای ابن زیاد فاش شود. او را دستگیر کردند و نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد به او گفته بود: «یا نام ها را برایم بگو یا اینکه در مسجد کوفه به منبر برو و حسین و پدرش علی را ناسزا بگو». او پیشنهاد دوم را قبول می کند. ما در مسجد بودیم که او را آوردند و او با صدای بلند فریاد زد: «ای مردم کوفه! امام حسین علیه السلام، به سوی شما می آید، اکنون برخیزید و او را یاری کنید که او منتظر یاری شماست». بلافاصله پس از آن ابن زیاد دستور داد تا او را فورا به قتل برسانند.

امام با شنیدن جریان شهادت قَیس اشک می ریزد و می فرماید: «خدایا! قَیس را در بهشت مهمان کن».(1)* * * نماز ظهر را در زیر سایه درختان می خوانیم و حرکت می کنیم.

حُرّ ریاحی از ترس اینکه عدّه ای به کمک امام بیایند، ما را مجبور می کند تا همین طور در دل بیابان ها به حرکت ادامه بدهیم. لحظه به لحظه از کوفه دور می شویم!

کاروان ما به حرکت ادامه می دهد و سپاه حُرّ نیز همراه ما می آید. سکوت مرگ باری بر این صحرا حکم فرما شده است.

راستش را بخواهی من که خسته شده ام. آخر تا کی باید سرگردان باشیم. طِرِمّاح که خستگی من و دیگر کاروانیان را می بیند می فهمد که باید از هنر شاعریش استفاده

ص:78


1- 148. إنّما هؤلاء أنصاری وأعوانی، وقد کنتَ أعطیتنی ألّا تعرض لی بشی ء حتّی یأتیک کتاب من ابن زیاد« : البدایة والنهایة، ج 8، ص 173.

کند. او می خواهد شعری را که ساعتی قبل سروده است بخواند. برای این کار سوار بر شتر در جلو کاروان می ایستد و با صدای بلند می خواند: یا ناقتی لا تجزعی من زجری

وامضی بنا قبل طلوع الفجرِ...(1)نمی دانم چگونه زیبایی این شعر را به زبان فارسی بیان کنم، امّا خوب است این شعر فارسی را برایت بخوانم، شاید بتوانم پیام طِرِمّاح را بیان کنم: تا خار غم عشقت، آویخته در دامن

کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها

گر در طلبت ما را، رنجی برسد غم نیست

چون عشق حَرَم باشد، سهل است بیابان ها نمی دانم تا به حال برایت پیش آمده است که در حال و هوای خودت باشی، امّا ناگهان به یاد خاطره غمناکی بیفتی و سکوت تمام وجود تو را بگیرد، به گونه ای که هر کس در آن لحظه نگاهت کند غم و اندوه را در چهره تو بخواند. نگاه کن، طِرِمّاح به یکباره سکوت می کند. همه تعجّب می کنند.

به راستی چرا طِرِمّاح ساکت شده و همین طور مات و مبهوت، بیابان را نگاه می کند؟

این بار تو جلو می روی و او را صدا می زنی، امّا او جواب تو را نمی دهد. بار دیگر صدایش می کنی و به او می گویی:

-- طِرِمّاح به چه فکر می کنی؟

-- دیروز که از کوفه می آمدم، صحنه ای را دیدم که جانم را پر از غم کرد.

-- بگو بدانم چه دیدی؟

-- دیروز وقتی از کوفه بیرون آمدم، اردوگاه بزرگی را دیدم که مردم با شمشیرها و نیزه ها در آنجا مستقر شده بودند. همه آنها آماده بودند تا با حسین علیه السلام بجنگند.

ص:79


1- 149. بعث قیس بن مسهر الصیداوی، ویقال : بل بعث أخاه من الرضاعة عبد اللَّه بن یقطر إلی أهل الکوفة، ولم یکن علیه السلام علم بخبر مسلم بن عقیل...« : الإرشاد، ج 2، ص 69؛ مثیر الأحزان، ص 42؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 369؛ وراجع، المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 95؛ »فلمّا انتهی قیس إلی القادسیّة، أخذه الحصین فبعث به إلی ابن زیاد: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 548؛ روضة الواعظین، ص 196؛ إعلام الوری، ج 1، ص 446.

-- عجب! آنها به جنگِ مهمان خود می روند.

-- باور کن من تا به حال، لشکری به این بزرگی ندیده بودم.

طِرِمّاح در این فکر است که امام حسین علیه السلام چگونه می خواهد با این یاران کم، با آن سپاه بزرگ بجنگد.(1)

ناگهان فکری به ذهن طرماح می رسد. با عجله نزد امام می رود:

-- مولای من، پیشنهادی دارم.

-- بگو، طرماح!

-- به زودی لشکر بزرگ کوفه به جنگ شما خواهد آمد. شما باید در جایی سنگر بگیرید. در راه حجاز، کوهی وجود دارد که قبیله ما در جنگ ها به آن پناه می برند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه کند. آنجا پناهگاه خوبی است و شما را از شر دشمنان حفظ می کند. من به شما قول می دهم وقتی آنجا برسیم از قبیله ما، ده هزار نفر به یاری شما بیایند و تا پای جان از شما دفاع کنند.

امام قدری فکر می کند و آن گاه رو به طرماح می کند و می فرماید: «خدا به تو و قبیله تو پاداش خیر دهد ، امّا من به آنجا نمی آیم، برای اینکه من با حُرّ ریاحی پیمان بسته ام و نمی توانم پیمان خود را بشکنم».

آری! قرار بر این شد که ما به سوی مدینه برنگردیم و در مقابل، حُرّ از نبرد با ما خودداری کند.

اگر امام حسین علیه السلام به سوی قبیله طرماح می رفت، جان خود و همراهان خود را نجات می داد، امّا این خلاف پیمانی بود که با دشمن بسته است.(2)

مرام امام حسین علیه السلام، وفاداری است حتّی با دشمن!

هرگز عهد و پیمان را نشکن؛ زیرا رمز جاودانگی انسان در همین است که در سخت ترین شرایط، حتّی با دشمنان خود نامردی نکند.

ص:80


1- 150. فقال الحسین : إذاً سر بین أیدینا! قال : فسار الطرمّاح وأتبعه الحسین هو وأصحابه، وجعل الطرمّاح یقول :یا ناقتی لا تجزعی من زجری...«: الفتوح، ج 5، ص 79؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 233؛ المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 96؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 378 .
2- 151. وقد رأیت قبل خروجی من الکوفة إلیک بیوم ظهر الکوفة وفیه من الناس ما لم ترَ عینای فی صعیدٍ واحد، جمعاً أکثر منه، فسألت عنهم، فقیل : اجتمعوا لیعرَضوا، ثمّ یسرّحون إلی الحسین ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 404؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 553 .

* * * امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بیابان ها پیش می رویم.

سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به یکدیگر می گویند: «تا کی باید در این بیابان ها سرگردان باشیم؟ چرا حرّ، کار را یکسره نمی کند؟ چرا ما را این طور معطّل خود کرده است؟ ما با یک حمله می توانیم حسین و یاران او را به قتل برسانیم».

خرابه هایی به چشم می خورد. این جا قصر بنی مقاتِل نام دارد. این خرابه ای که می بینی روزگاری قصری باشکوه بوده است. به دستور امام در این جا منزل می کنیم. لشکر حُرّ هم مانند ما متوقّف می شود.

آنجا را نگاه کن! خیمه ای برافراشته شده و اسبی کنار خیمه ایستاده و نیزه ای بر زمین استوار است. آن خیمه از آن کیست؟

خبر می آید که صاحب این خیمه عُبَیْد اللّه جُعْفی است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طوری که تنها نام او لرزه بر اندام همه می اندازد.

پهلوان کوفه این جا چه می کند؟ او از کوفه بیرون آمده است تا مبادا ابن زیاد از او بخواهد که در لشکر او حضور پیدا کند.(1)

امام یکی از یاران خود را نزد پهلوان می فرستد تا به او خبر دهد که امام حسین علیه السلام می خواهد تو را ببیند. پیک امام نزد او می رود و می گوید:

-- سلام بر پهلوان کوفه! امام حسین علیه السلام تو را به حضور خود طلبیده است.

-- سلام بر شما! حسین از من چه می خواهد؟

-- می خواهد که او را یاری کنی.

-- سلام مرا به او برسان و بگو که من از کوفه بیرون آمدم تا در میان جمع دشمنانش نباشم. من با حسین دشمن نیستم و البته قصد همراهی او را نیز ندارم. من از فتنه کوفه خود را کنار کشیده ام.(2)

ص:81


1- 152. فقال له : جزاک اللَّه وقومک خیراً! إنّه قد کان بیننا وبین هؤلاء القوم قول لسنا نقدر معه علی الانصراف، ولا ندری علامَ...« : البدایة والنهایة، ج 8، ص 173.
2- 153. واللَّه ما خرجت من الکوفة إلّا لکثرة من رأیته خرج لمحاربته وخذلان شیعته...« : الأخبار الطوال، ص 250؛ وراجع، الأمالی، للشجری، ج 1، ص 181 .

فرستاده امام برمی گردد و پیام او را می رساند. امام با شنیدن پیام از جا برمی خیزد و به سوی خیمه او می رود.

پهلوان کوفه به استقبال امام می آید. او کودکانی را که دور امام پروانه وار حرکت می کردند، می بیند و دلش منقلب می شود. گوش کن! اکنون امام با او سخن می گوید:

-- تو می دانی که کوفیان برای من نامه نوشته اند و مرا دعوت کرده اند تا به کوفه بروم امّا اکنون پیمان شکسته اند. آیا نمی خواهی کاری کنی که خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟

-- من گناهان زیادی انجام داده ام. چگونه ممکن است خدا گناهان مرا ببخشد؟

-- با یاری کردن من.

-- به خدا می دانم هر کس تو را یاری کند روز قیامت خوشبخت خواهد بود، امّا من یک نفر هستم و نمی توانم کاری برای تو بکنم. تمام کوفه به جنگ تو می آیند. حال من با تو باشم یا نباشم، فرقی به حال شما نمی کند. تعداد دشمنان شما بسیار زیاد است. من آماده مرگ نیستم و نمی توانم همراه شما بیایم. ولی این اسب من از آن شما باشد. یک شمشیر قیمتی نیز، دارم آن هم از آن شما...

-- من یاری خودت را خواستم نه اسب و شمشیرت را. اکنون که یاریم نمی کنی از این جا دور شو تا صدای مظلومیّت مرا نشنوی. چرا که اگر صدایم را بشنوی و یاریم نکنی، جایگاهت دوزخ خواهد بود.(1)

چه شد که این پهلوان پیشنهاد یاری امام را قبول نکرد. او با خود فکر کرد که اگر من به یاری امام حسین علیه السلام بشتابم فایده ای برای او ندارد. من یاریش بکنم یا نکنم، فرقی نمی کند و اهل کوفه او را شهید می کنند، ولی امام حسین علیه السلام از او خواست تا وظیفه گرا باشد. یعنی ببیند که الآن وظیفه او چیست؟ آیا نباید به قدر توان از حق دفاع کرد؟ ببین که وظیفه امروز تو چیست و آن را انجام بده، حال چه به نتیجه

ص:82


1- 154. مضی الحسین علیه السلام حتّی انتهی إلی قصر بنی مقاتل، فنزل به، فإذا هو بفُسطاط مضروب ... أنّ الحسین بن علیّ علیه السلام قال : لمن هذا الفسطاط؟ فقیل : لعبید اللَّه بن الحرّ الجعفی، قال : ادعوه لی...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 407؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 384؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 554؛ الإرشاد، ج 2، ص 81؛ مثیر الأحزان، ص 48؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 379 .

مطلوب برسی، چه نرسی. این درس مهمّی است که امام حسین علیه السلام به همه تاریخ داد.

در مقابل گناه و فساد سکوت نکن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بی خیال نشو و نگو من کاری نمی توانم بکنم. اگر می توانی با یک زشتی و پلیدی مقابله کنی این کار را بکن. * * * امام دستور می دهد تا مشک ها را پر از آب کنیم و حرکت کنیم.

خیمه ها جمع می شود و همه آماده حرکت می شوند. ساعتی می گذرد. امام بر اسب خویش سوار است و لحظه ای خواب بر چشم او غلبه می کند و چون چشم می گشاید، این آیه را می خواند: « إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ-آ إِلَیْهِ رَ اجِعُون».

علی اکبر جلو می رود و می گوید:

-- پدر جان! چه شده است؟

-- عزیزم، لحظه ای خواب چشم مرا ربود. در خواب، سواری را دیدم که می گفت: «این کاروان منزل به منزل می رود و مرگ هم به دنبال آنهاست». پسرم! این خبر مرگ است که به ما داده شده است.(1)

-- پدر جان! مگر ما بر حق نیستیم؟

-- آری! سوگند به خدایی که همه به سوی او می روند ما بر حق هستیم.

-- اگر چنین است ما از مرگ نمی ترسیم، چرا که راه ما حق است.(2)

چه خوب پاسخ دادی ای علی اکبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هدیه کرد. پدر تو را نگاه می کند و در چشمانش رضایت و عشق موج می زند.

-- پسرم، خداوند تو را خیر دهد.

کاروان حرکت می کند. منزلگاه بعدی ما کربلاست.

ص:83


1- 155. أیّها الرجل، إنّک مذنب خاطئ، وإنّ اللَّه عزّ وجلّ آخذک بما أنت صانع إن لم تَتُب إلی اللَّه تبارک وتعالی فی ساعتک هذه، فتنصرنی ویکون جدّی شفیعک بین یدی اللَّه تبارک وتعالی ...« : الأمالی، للصدوق، ص 219، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 315؛ »وهذه فرسی ملجمة، واللَّه ما طلبت علیها شیئاً إلّا أذقته حیاض الموت، ولا طُلبت وأنا علیها فلُحِقت، وخذ سیفی هذا فواللَّه ما ضربت به إلّا قطعت ...« : الفتوح، ج 5، ص 73؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 226؛ وراجع، الأخبار الطوال، ص 262 .
2- 156. خفق الحسین برأسه خفقة، ثمّ انتبه وهو یقول : إنّا للَّه وإنّا إلیه راجعون، والحمد للَّه ربّ العالمین . قال : ففعل ذلک مرّتین أو ثلاثاً ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 407؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 555؛ مقاتل الطالبیّین، ص 111؛ الإرشاد، ج 2، ص 82؛ روضة الواعظین، ص 198؛ إعلام الوری، ج 1، ص 45؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 379؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 3، ص 384؛ و سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 298، الرقم 48؛ ومثیر الأحزان، ص 47 .

ص:84

دریای عطش

امروز پنجشنبه دوم محرّم است و آفتاب سوزان صحرا بر همه جا می تابد. سربازان حُرّ خسته شده اند و اصرار می کنند تا فرمانده آنها امام را دستگیر کند و نزد ابن زیاد ببرد.

حُرّ با امام سخن می گوید و از آن حضرت می خواهد تا همراه او نزد ابن زیاد برود، ولی امام قبول نمی کند.

بعضی از سربازان حُرّ به او می گویند: «دستور جنگ را بدهید». ولی حُرّ آنها را به یاد پیمانی که با امام حسین علیه السلام بسته است، می اندازد و می گوید: «من پیمان خود را نمی شکنم».

آنجا را نگاه کن! اسب سواری، شتابان به این سو می آید. او نزدیک می شود و می گوید که نامه ای از ابن زیاد برای حُرّ آورده است.

همه منتظرند. حالا دیگر از این سرگردانی نجات پیدا می کنند. حُرّ نامه را می گشاید: «از ابن زیاد به حُرّ، فرمانده سپاه کوفه: زمانی که این نامه به دست تو رسید سخت گیری بر حسین و یارانش را آغاز کن. حسین را در بیابانی خشک و بی آب گرفتار ساز، تا جایی که هیچ پناهگاه و سنگری نداشته باشد».(1)

او نامه را نزد امام می آورد و آن را می خواند و می گوید: «باید این جا فرود آیید».

ص:85


1- 157. فقال له ابنه علیّ : یا أبتی، أفلسنا علی الحقّ؟ قال : بلی یا بُنیّ والذی إلیه مرجع العباد ...« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 226؛ الفتوح، ج 5، ص 70؛ مثیر الأحزان، ص 44؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 367؛ وراجع، المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 95 .

این جا بیابانی خشک و بی آب است و صحرایی است صاف، مثل کف دست.

صدای گریه بچّه ها به گوش می رسد. ترس و وحشت، در دل کودکان نشسته است. به راستی، آیا این رسم مهمان نوازی است؟ امام نگاهی به بچّه ها می اندازد. نمی دانم چه می شود که دل دریایی امام، منقلب شده و اشک در چشمان او حلقه می زند.

آن حضرت به آسمان نگاهی می کند و به خدای خود عرض می نماید: «بار خدایا! ما خاندان پیامبر تو هستیم که از شهر جدّ خویش آواره گشته ایم و اسیر ظلم و ستم بنی امیّه شده ایم. بار خدایا! ما را در مقابل دشمنانمان یاری فرما».(1)

امام به حُرّ می فرماید: «پس بگذار در سرزمین نینوا فرود آییم». گویا ما فاصله ای تا منزلگاه نینوا نداریم. امام دوست دارد در آنجا منزل کند، امّا حُرّ قبول نمی کند و می گوید: «من نمی توانم اجازه این کار را بدهم. ابن زیاد برای من جاسوس گذاشته است و باید به گفته او عمل کنم». امام به حُرّ می گوید: «ما می خواهیم کمی جلوتر برویم».(2)

حُرّ با خود فکر می کند که ابن زیاد دستور داده که من حسین علیه السلام را در صحرای خشک و بی آب فرود آورم. حال چه فرق می کند حسین علیه السلام این جا فرود آید یا قدری جلوتر.

کاروان به راه می افتد و لشکر حُرّ دنبال ما می آیند. ما از کنار منزلگاه نینوا عبور می کنیم. کاش می شد در این جا منزل می کردیم. این جا، آب فراوانی است و درختان خرما سر به فلک کشیده اند، امّا به اجبار باید از این نینوا گذشت و رفت. همه مضطرب و نگران هستند که سرانجام چه خواهد شد.

بعد از مدّتی، حُرّ نزد امام می آید و می گوید:

-- ای حسین! این جا باید توقّف کنی.

-- چرا؟

ص:86


1- 158. أمّا بعد، فجَعْجِعْ بالحسین حین یبلغک کتابی، ویقدم علیک رسولی، فلا تُنزله إلّا بالعراء فی غیر حصن وعلی غیر ماء، وقد أمرت رسولی أن یلزمک ولا یفارقک حتّی تأتینی بإنفاذک أمری والسلام« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 408؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 555؛ الأخبار الطوال، ص 251؛ الإرشاد، ج 2، ص 82 وفیه »یزید بن المهاجر الکنانی«؛ روضة الواعظین، ص 199؛ إعلام الوری، ج 1، ص 450؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 380؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 3، ص384؛ ومثیر الأحزان، ص 48 .
2- 159. فنظر إلیهم ساعة وبکی، وقال : اللّهمّ إنّا عترة نبیّک محمّدصلی الله علیه وآله وقد أُخرجنا وطُردنا عن حرم جدّنا، وتعدّت بنو أُمیّة علینا، فخذ بحقّنا وانصرنا علی القوم الکافرین« : الفتوح، ج 5، ص 83؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 236 .

-- چون اگر کمی جلوتر بروی به رود فرات می رسی. من باید تو را در جایی که از آب فاصله داشته باشد فرود آورم. این دستور ابن زیاد است.

نگاه کن! سپاه حُرّ راه را بر کاروان می بندد. امام نگاهی به اطرافیان خود می کند:

-- نام این سرزمین چیست؟

-- کربلا.

نمی دانم چه می شود؟ امام تا نام کربلا را می شنود بی اختیار اشک می ریزد و می گوید: «مشتی از خاک این صحرا را به من بدهید».(1)

آیا می دانید امام خاک را برای چه می خواهد؟ امام این خاک را می بوید و آن گاه می فرماید: «این جا همان جایی است که رسول خدا صلی الله علیه و آلهدرباره آن به من خبر داده است. یارانم! این جا منزل کنید که این جا همان جایی است که خون ما ریخته خواهد شد».(2)

آری! این جا منزلگاه ابدی و سرزمین موعود است. آن گاه امام خاطره ای را برای یاران خود تعریف می کند. آیا تو هم می خواهی این خاطره را بشنوی؟

امام می فرماید: «یاران من! با پدر خویش برای جنگ با لشکر معاویه به سوی صفیّن می رفتیم، تا اینکه گذر ما به این سرزمین افتاد. من دیدم که اشک در چشمان پدرم نشست و از یاران خود پرسید که نام این سرزمین چیست؟ وقتی نام کربلا را شنید فرمود: این جا همان جایی است که خون آنها ریخته خواهد شد. زمانی فرا می رسد که گروهی از خاندان پیامبر در این جا منزل می کنند و در این جا به شهادت می رسند».(3)* * * این جا کربلاست و آفتاب گرم است و سوزان!

به ابن زیاد خبر داده اند که امام حسین علیه السلام در صحرای کربلا منزل کرده است.

ص:87


1- 160. الأمیر عبید اللَّه بن زیاد، یأمرنی فیه أن أُجعجِع بکم فی المکان الذی یأتینی فیه کتابه، وهذا رسوله، وقد أمره ألّا یفارقنی حتّی أُنفذ رأیه وأمره ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 408؛ الإرشاد، ج 2، ص 82؛ روضة الواعظین، ص 199 .
2- 161. فقال له زهیر : فها هنا قریة بالقرب منّا علی شَطّ الفرات، وهی فی عاقُول حصینة، الفراتُ یحدق بها إلّا من وجهٍ واحد...« : الأخبار الطوال، ص 251 .
3- 162. فلمّا قیل للحسین هذه أرض کربلاء شمّها وقال : هذه واللَّه هی الأرض التی أخبر بها جبرئیل رسول اللَّه، وإنّنی أُقتل فیها. وفی روایة : »قبض منها قبضة فشمّها« : تذکرة الخواصّ، ص 250؛ »نزل، وذلک یوم الخمیس، وهو الیوم الثانی من المحرّم سنة إحدی وستّین« : الإرشاد، ج 2، ص 84؛ مثیر الأحزان، ص 49؛ المناقب، لابن شهر آشوب، ج 4، ص 97؛ روضة الواعظین، ص 199؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 259 وفیه »یوم الأربعاء أو الخمیس«؛ إعلام الوری، ج 1، ص 451؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385؛ تاریخ الطبری، ج 5، ص 409؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 555؛ الفتوح، ج 5، ص 83؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 237؛ مطالب السؤول، ص 75 وفی الثلاثة الأخیرة »یوم الأربعاء أو الخمیس« .

همچنین شنیده است که حُرّ، شایسته فرماندهی سپاه بزرگ کوفه نیست، چرا که او با امام حسین علیه السلام مدارا کرده است. او با خبر شده که حُرّ، دستور داده همه سپاه او پشت سر امام حسین علیه السلامنماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ایستاده است. این فرمانده هرگز نمی تواند برای جنگ با امام حسین علیه السلام گزینه مناسبی باشد.

از طرف دیگر، ابن زیاد خیال می کند اگر امام حسین علیه السلام از یاری کردن مردم کوفه ناامید شود، با یزید بیعت می کند. پس نامه ای برای امام می نویسد و به کربلا می فرستد.

نگاه کن! اسب سواری از دور می آید. او فرستاده ابن زیاد است و با شتاب نزد حُرّ می رود و می گوید: «ای حُرّ! این نامه ابن زیاد است که برای حسین نوشته است».

حُرّ نامه را می گیرد و نزد امام می آید و به ایشان تحویل می دهد. امام نامه را می خواند: «از امیر کوفه به حسین: به من خبر رسیده است که در سرزمین کربلا فرود آمده ای. بدان که یزید دستور داده است که اگر با او بیعت نکنی هر چه سریع تر تو را به خدایت ملحق سازم».(1)

امام بعد از خواندن نامه می فرماید: «آنها که خشم خدا را برای خود خریدند، هرگز سعادتمند نخواهند شد».(2)

پیک ابن زیاد به امام می گوید: «من مأموریّت دارم تا جواب شما را برای ابن زیاد ببرم». امام می فرماید: «من جوابی ندارم جز اینکه ابن زیاد بداند عذاب بزرگی در انتظار او خواهد بود».(3)

فرستاده ابن زیاد سوار بر اسب، به سوی کوفه می تازد. به راستی، چه سرنوشتی در انتظار است؟ وقتی ابن زیاد این پیام را بشنود چه خواهد کرد؟ * * * فرستاده ابن زیاد به سرعت خود را به قصر می رساند و به ابن زیاد گزارش می دهد

ص:88


1- 163. ولقد مرّ أبی بهذا المکان عند مسیره إلی صفّین وأنا معه، فوقف فسأل عنه، فأُخبر باسمه، فقال : ها هنا محطّ رکابهم، وها هنا مهراق دمائهم، فسُئل عن ذلک، فقال : ثَقَل لآل بیت محمّد ینزلون ها هنا ...« : الأخبار الطوال، ص 251؛ »شهدت علیّاً حین نزل کربلاء، فانطلق فقام ناحیةً، فأومأ بیده فقال : مُناخ رکابهم أمامه، وموضع رحالهم عن یساره، فضرب بیدیه الأرض، فأخذ من الأرض قبضةً فشمّها...« : المطالب العالیة، ج 4، ص 326، ح 4517 .
2- 164. أمّا بعد یا حسین! فقد بلغنی نزولک بکربلاء، وقد کتب إلیَّ أمیر المؤمنین...« : الفتوح، ج 5، ص 84؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 239 .
3- 165. فلمّا ورد الکتاب قرأه الحسین ثمّ رمی به، ثمّ قال : لا أفلح قوم آثروا...« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 239؛ مطالب السؤول، ص 75 .

که امام حسین علیه السلام اهل سازش و بیعت با یزید نیست.

ابن زیاد بسیار عصبانی می شود و به این نتیجه می رسد که اکنون تنها راه باقی مانده، جنگیدن است. او به فکر آن است که فرمانده جدیدی برای سپاه خود پیدا کند.

به راستی، چه کسی انتخاب خواهد شد تا این مأموریّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟ همه فرماندهان کوفه نزد ابن زیاد نشسته اند. او به آنها نگاه می کند و فکر می کند. هیچ کس جرأت ندارد چیزی بگوید. او سرانجام می گوید: «حسین به کربلا آمده است. کدامیک از شما حاضر است به جنگ با او برود؟».(1)

همه، سرهایشان را پایین می اندازند. جنگ با حسین؟ هیچ کس جواب نمی دهد. ابن زیاد بار دیگر می گوید: «هر کس از شما به جنگ با حسین برود من حکومت هر شهری را که بخواهد به او می دهم».

باز هم جوابی نمی شنود. جنگیدن با تنها یادگار پیامبر، تصمیم ساده ای نیست. قلب عمرسعد می لرزد. نکند ابن زیاد او را به این کار مأمور کند. ناگهان ابن زیاد عمرسعد را مورد خطاب قرار می دهد:

-- ای عمرسعد! تو باید برای جنگ با حسین بروی!

-- قربانت شوم، خودت دستور دادی تا من به ری بروم.(2)

-- آری! امّا در حال حاضر جنگ با حسین برای ما مهم تر از ری است. وقتی که کار حسین را تمام کردی می توانی به ری بروی.

-- ای امیر! کاش مرا از جنگ با حسین معاف می کردی.

-- بسیار خوب، می توانی به کربلا نروی. من شخص دیگری را برای جنگ با حسین می فرستم. ولی تو هم دیگر به فکر حکومت ری نباش!(3)

در درون عمرسعد آشوبی برپا می شود. او خود را برای حکومت ری آماده کرده بود، امّا حالا همه چیز رو به نابودی است. او کدام راه را باید انتخاب کند: جنگ با حسین و

ص:89


1- 166. فقال له الرسول : أبا عبد اللَّه! جواب الکتاب؟ قال : ما له عندی جواب...« : الفتوح، ج 5، ص 84؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، بحار الأنوار، ج 44، ص 383 .
2- 167. أیّها الناس! من منکم تولّی قتال الحسین بن علیّ ولی ولایة أیّ بلد شاء؟ فلم یجبه أحد بشی ء ...« : الفتوح، ج 5، ص 85؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 239؛ وراجع، مطالب السؤول، ص 75؛ و کشف الغمّة، ج 2، ص 259 .
3- 168. کان عمر بن سعد بن أبی وقاصّ قد ولّاه عبید اللَّه بن زیاد الرّی، وعهد إلیه عهده ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 389؛ تهذیب الکمال، ج 6، ص 427، الرقم 1323؛ تهذیب التهذیب، ج 1، ص 592، الرقم 1577؛ مقاتل الطالبیّین، ص 112؛ الأمالی، للشجری، ج 1، ص 192؛ الحدائق الوردیة، ج 1، ص 116 .

به دست آوردن حکومت ری، یا سرپیچی از نبرد با حسین و از دست دادن حکومت.

البته خوب است بدانی که منظور از حکومت ری، حکومت بر تمامی مناطق مرکزی سرزمین ایران است. منطقه مرکزی ایران، زیر نظر حکومت کوفه است و امیر کوفه برای این منطقه، امیر مشخّص می کند و دل کندن از کشوری همچون ایران نیز، کار آسانی نیست! به همین جهت، عمرسعد به ابن زیاد می گوید: «یک روز به من فرصت بده تا فکر کنم».(1)

ابن زیاد لبخند می زند و با درخواست عمرسعد موافقت می کند. * * * عمرسعد با دلی پر از غوغا به خانه اش می رود. از یک طرف می داند که جنگ با امام حسین علیه السلام چیزی جز آتش جهنّم برای او نخواهد داشت، امّا از طرف دیگر، عشق به ریاست دنیا او را وسوسه می کند.

به راستی، عمرسعد کدام یک از این دو را انتخاب خواهد کرد؟ آیا در این لحظه حسّاس تاریخ، عشق به ریاست پیروز خواهد شد یا وجدان؟

او در حیاط خانه اش قدم می زند و با خود می گوید: «خدایا، چه کنم؟ کدام راه را انتخاب کنم؟ ای حسین، آخر این چه وقت آمدن به کوفه بود؟ چند روز دیگر صبر می کردی تا من از کوفه می رفتم، آن وقت می آمدی، امّا چه کنم که راه ریاست و حکومت بر ایران از کربلا می گذرد. اگر ایران را بخواهم باید به کربلا بروم و با حسین بجنگم. اگر بهشت را بخواهم باید از آرزوی حکومت ایران چشم بپوشم».

نگاه کن! همه دوستان عمرسعد برای مشورت دعوت شده اند. آیا آن جوان را می شناسی که زودتر از همه به خانه عمرسعد آمده است؟ اسم او حَمزه است. او پسرِ خواهرِ عمرسعد است.

عمرسعد جریان را برای دوستان خود تعریف می کند و از آنها می خواهد تا او را

ص:90


1- 169. سِرْ إلی الحسین، فإذا فرغنا ممّا بیننا وبینه سِرتَ إلی عملک، فاستعفاه . فقال : نعم، علی أن تردّ عهدنا...« : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 555؛ »قد عفیتک فاردد إلینا عهدنا الذی کتبناه لک، واجلس فی منزلک نبعث غیرک« : الفتوح، ج 5، ص 85؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 239، وراجع، مطالب السؤول، ص 75 و کشف الغمّة، ج 2، ص 259 .

راهنمایی کنند. اوّلین کسی که سخن می گوید پسر خواهر اوست که می گوید: «تو را به خدا قسم می دهم مبادا به جنگ با حسین بروی. با این کار گناه بزرگی را مرتکب می شوی. مبادا فریفته حکومت چند روزه دنیا بشوی. بترس از اینکه در روز قیامت به دیدار خدا بروی در حالی که گناه کشتن حسین به گردن تو باشد».(1)

عمرسعد این سخن را می پسندد و می گوید: «ای پسر خواهرم! من که سخن ابن زیاد را قبول نکردم. اینکه گفتم به من یک روز مهلت بده برای این بود که از این کار شانه خالی کنم».

دوست قدیمی اش ابن یَسار نیز، می گوید: «ای عمرسعد! خدا به تو خیر دهد. کار درستی کردی که سخن ابن زیاد را قبول نکردی».(2)

همه کسانی که در خانه عمرسعد هستند او را از جنگ با امام حسین علیه السلام بر حذر می دارند. کم کم مهمانان خانه او را ترک می کنند و از اینکه عمرسعد سخن آنها را قبول کرده است، خوشحال هستند.

شب فرا می رسد. همه مردم شهر در خواب اند؛ امّا خواب به چشم عمرسعد نمی رود و در حیاط خانه راه می رود و با خود سخن می گوید: «خدایا، با عشق حکومت ری چه کنم؟» و گاه خود را در جایگاه امیری می بیند که دور تا دور او، سکّه های سرخ طلا برق می زند.

او در خیال خود می بیند که مردم ایران او را امیر خطاب می کنند و در مقابلش کمر خم می کنند، امّا اگر به کربلا نرود باید تا آخر عمر در خانه بنشیند.

به راستی، من چگونه مخارج زندگی خود را تأمین کنم؟ آیا خدا راضی است که زن و بچه من گرسنه باشند؟ آیا من نباید به فکر آینده زن و بچّه خود باشم.

آری! شیطان صحنه فقر را این گونه برایش مجسّم می کند که اگر تو به کربلا نروی باید برای نان شبِ زن و بچه ات، منتظر صدقه مردم باشی.

ص:91


1- 170. قال عمر بن سعد : أمهلْنی الیومَ حتّی أنظر، قال : فانصرف عمر یستشیر نُصَحاءه...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 409؛ تاریخ دمشق، ج 45، ص 49؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 336؛ و تذکرة الخواصّ، ص 247؛ »قال علیّ علیه السلام لعمر بن سعد : کیف أنت إذا قُمتَ مقاماً تُخَیّر فیه بین الجنّة والنار، فتختار النارَ؟« : تهذیب الکمال، ج 21، ص 359، الرقم 2439؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 683؛ تاریخ دمشق، ج 45، ص 49؛ تذکرة الخواصّ، ص 247؛ کنز العمّال، ج 13، ص 674، ح 37723؛ مثیر الأحزان، ص 50؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385.
2- 171. جاء حمزة بن المغیرة بن شعبة وهو ابن أُخته، فقال : أنشدک اللَّه یا خال أن تسیرَ إلی الحسین فتأثم بربِّک...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 409؛ تاریخ دمشق، ج 45، ص 49؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 336؛ و تذکرة الخواصّ، ص 247 .

عمرسعد یک لحظه هم آرام و قرار ندارد. مدام از این طرف حیاط به آن طرف می رود. بیا قدری نزدیک تر برویم و ببینیم با خود چه می گوید: أترکُ مُلْکَ الریّ والریّ رغبةٌ

أمْ ارجعُ مذموما بقَتلِ الحسینِ او هم سرذوق آمده و برای خود شعر می گوید. او می گوید: «نمی دانم آیا حکومت ری را رها کنم یا به جنگ با حسین بروم؟ می دانم که در جنگ با حسین آتش جهنّم در انتظار من است، امّا چه کنم که حکومت ری تمام عشق من است».(1)

عمرسعد تو می توانی بعداً توبه کنی. مگر نمی دانی که خدا توبه کنندگان را دوست دارد، آری! این سخنان شیطان است.

گوش کن! اکنون عمرسعد با خود چنین می گوید: «اگر جهنّم راست باشد، من دو سال دیگر توبه می کنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوی بزرگ خود رسیده ام».(2)

عمرسعد سرانجام به این نتیجه می رسد که به کربلا برود، امّا با حسین جنگ نکند. او به خود می گوید که اگر تو به کربلا بروی بهتر از این است که افراد جنایت کار بروند. تو به کربلا می روی ولی با حسین درگیر نمی شوی. تو با او سخن می گویی و در نهایت، او را با ابن زیاد آشتی می دهی. تو تلاش می کنی تا جان حسین را نجات دهی. همراه سپاه می روی ولی هرگز دستور حمله را نمی دهی. به این ترتیب هم ناجی جان حسین می شوی و هم به حکومت ری می رسی!

آری! وقتی حسین ببیند که دیگر در کوفه یار و یاوری ندارد، حتماً سازش می کند. او به خاطر زن و بچه اش هم که شده، صلح می کند. مگر او برادر حسن نیست؟ چطور او با معاویه صلح کرد، پس حسین هم با یزید صلح خواهد کرد و خود و خانواده اش را به کشتن نخواهد داد.

هوا کم کم روشن می شود و عمرسعد که با پیدا کردن این راه حلّ، اندکی آرام شده

ص:92


1- 172. دخلتُ علی عمر بن سعد وقد أُمِر بالمسیر إلی الحسین، فقال لی : إنّ الأمیر أمرنی بالمسیر إلی الحسین، فأبیتُ ذلک علیه، فقلت له : أصاب اللَّه بک، أرشدک اللَّه! أحِلْ فلا تفعل ولا تَسِرْ إلیه ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 409؛ تاریخ دمشق، ج 45، ص 49؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 385.
2- 173. أفعل . وبات لیلته مفکّراً فی أمره، فسُمع وهو یقول : أترکُ مُلْکَ الریّ والریّ رغبةٌ...« : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 555 .

است به خواب می رود. * * * آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زیاد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند.

صدای شیهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بیدار می کند. با دلهره در را باز می کند:

-- چه خبر شده است؟ این جا چه می خواهید؟

-- ابن زیاد تو را می خواند.

عمرسعد، از جا برمی خیزد و به سوی قصر حرکت می کند. وقتی وارد قصر می شود به ابن زیاد سلام می کند و می گوید: «ای امیر، من آماده ام که به سوی کربلا بروم و فرماندهی لشکر تو را به عهده بگیرم». ابن زیاد خوشحال می شود و دستور می دهد تا حکم فرماندهی کلّ سپاه برای او نوشته شود.

عمرسعد حکم را می گیرد و با غرور تمام می نشیند. ابن زیاد با زیرکی نگاهی به عمرسعد می کند و می فهمد که او هنوز خود را برای کشتن حسین آماده نکرده است. برای همین، به او می گوید: «ای عمرسعد، تو وظیفه داری لشکر کوفه را به کربلا ببری و حسین را به قتل برسانی».

عمرسعد لحظه ای به فکر فرو می رود. گویا بار دیگر تردید به سراغش می آید. برود یا نرود؟ او با خود می گوید: «اگر من موفق شوم و حسین را راضی کنم که صلح کند، آن وقت آیا ابن زیاد به این کار راضی خواهد شد؟».

ابن زیاد فریاد می زند: «ای عمرسعد! من تو را فرمانده کل سپاه کردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسین خودداری کنی گردن تو را می زنم و خانه ات را خراب می کنم».(1)

عمرسعد با شنیدن این سخن، بر خود می لرزد. تا دیروز آزاد بود که یا به جنگ حسین برود و یا به گوشه خانه اش پناه ببرد، امّا امروز ابن زیاد او را به مرگ تهدید

ص:93


1- 174. فأنشد عمر بن سعد لعنه اللَّه وهو یقول... : فإن صدقوا فیما یقولون إننی... أتوب إلی الرحمان من سنتین« : اللهوف، ص 193.

می کند.

اکنون او بین دو راهی سخت تری مانده است، یا مرگ یا جنگ با حسین. او با خود می گوید: «کاش، همان دیروز از خیر حکومت ری می گذشتم». اکنون از مرگ سخن به میان آمده است!

چهره عمرسعد زرد شده است و با صدایی لرزان می گوید: «ای امیر! سرت سلامت، من به زودی به سوی کربلا حرکت می کنم». او دیگر چاره ای جز این ندارد. او باید برای جنگ، به کربلا برود.(1)* * * -- آقای نویسنده، نگاه کن! عمرسعد از قصر بیرون می رود. بیا ما هم همراه عمرسعد برویم و ببینیم که او می خواهد چه کند.

-- صبر کن، من این جا کاری دارم.

-- چه کاری؟

-- من می خواهم سو?لی از ابن زیاد بپرسم. به راستی چرا او عمرسعد را برای فرماندهی انتخاب کرد.

من جلو می روم و سوال خود را از ابن زیاد می پرسم.

ابن زیاد نگاهی به من می کند و می گوید: «امروز به کسی نیاز دارم که با اسم خدا و دین، مردم را به جنگ با حسین تشویق کند. قدری صبر کن! آن وقت خواهی دید که عمرسعد به جوانان خواهد گفت که برای رسیدن به بهشت، حسین را بکشید. فقط عمرسعد است که می تواند کشتن حسین را مایه نجات اسلام معرّفی کند».

صدای خنده ابن زیاد در فضا می پیچد. به راستی، ابن زیاد چه حیله گر ماهری است.

می دانم که می خواهی در مورد سوابق عمرسعد اطلاعات بیشتری داشته باشی؟

عمرسعد در کوفه، به دانشمندی وارسته مشهور بوده است. او اهل مدینه و

ص:94


1- 175. تتولّ حربه وتقدم علینا بما یسوؤه، لأضربنّ عنقک، ولأنهبنّ أموالک« : الفتوح، ج 5، ص 85؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 239 .

خویشاوند خاندان قریش است، یعنی در میان مردم، به عنوان یکی از خویشاوندان امام حسین علیه السلام معروف شده است. چرا که امام حسین علیه السلام و عمرسعد هر دو از نسل عبد مناف ( پدر بزرگ پیامبر ) هستند.(1)

شاید برایت جالب باشد که بدانی حکومت بنی اُمیّه برای شهرت و محبوبیّت عمرسعد، تلاش زیادی کرد و با تبلیغات زیاد باعث شده تا عمرسعد در میان مردم مقام و منزلتی شایسته پیدا کند.

ابن زیاد وقتی به کوفه آمد و مسلم را شهید کرد به عمرسعد وعده حکومت ری را داد و حتّی حکم حکومتی هم برای او نوشت. زیرا می دانست که این زاهد دروغین، عاشق ریاست دنیاست.

عمرسعد به این دلیل سالیان سال در مسجد و محراب بود که می خواست بین مردم، شهرت و احترامی کسب کند. اکنون به او حکومت منطقه مرکزی ایران پیشنهاد می شود که او در خواب هم، چنین چیزی را نمی دید.

عمرسعد، حسابی سرمست حکومت ری شده و آماده است تا به سوی قبله عشق خود حرکت کند، امّا حکومت ری در واقع طعمه ای بود برای شکار عمرسعد! اگر عشق ری و حکومتش نبود، هرگز عمرسعد به جنگ امام حسین علیه السلام نمی رفت. * * * راه بهشت از کربلا می گذرد! مردم بشتابید! اگر می خواهید خدا را از خود راضی کنید. اگر می خواهید از اسلام دفاع کنید برخیزید و با حسین بجنگید. حسین از دین اسلام منحرف شده است. او می خواهد در جامعه اسلامی، آشوب به پا کند. او با خلیفه پیامبر سر جنگ دارد.

این صدای عمرسعد است که به گوش می رسد. او در حالی که بر اسب خود سوار است و گروه زیادی از سربازان همراه او هستند، مردم را تشویق می کند تا به کربلا

ص:95


1- 176. فإنّی سائرإلیه غداً إن شاء اللَّه، فجزاه ابن زیاد خیراً...« : الفتوح، ج 5، ص 86؛ راجع، مطالب السؤول، ص 75؛ و کشف الغمّة، ج 2، ص 259 .

بروند.(1)

ای مردم، گوش کنید! حسین از دین جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر کس می خواهد که بهشت را برای خود بخرد، به جنگ حسین بیاید. هر مسلمانی وظیفه دارد برای حفظ اسلام، شمشیر به دست گیرد و به جنگ با حسین بیابد.

ای مردم! به هوش باشید! همه امّت اسلامی با یزید، خلیفه پیامبر بیعت کرده اند. حسین می خواهد وحدت جامعه اسلامی را بر هم بزند. امروز جنگ با حسین از بزرگ ترین واجبات است.

مردم! مگر پیامبر نفرموده است که هر کس در امّت اسلامی تفرقه ایجاد کند با شمشیر او را بکشید؟

آری! خود پیامبر صلی الله علیه و آله فرموده است: «هر گاه امّت من بر حکومت فردی توافق کردند، همه باید از آن فرد اطاعت کنند و هر کس که مخالفت کرد باید کشته شود».(2)

دروغ بستن به پیامبر کاری ندارد. اگر کسی عاشق دنیا و ریاست باشد به راحتی دروغ می گوید!

حتماً شنیده ای که پیامبر صلی الله علیه و آله خبر داده است که بعد از من، دروغ های زیادی را به من نسبت خواهند داد.(3) پیامبر صلی الله علیه و آله در سخنان خود به این نکته اشاره کرده اند که روزی فرزندم حسین، به صحرای کربلا می رود و مردم برای کشتن او جمع می شوند. پس هرکس که آن روز را درک کند، باید به یاری حسینم برود.(4)

اگر ما خودمان را جای آن جوانانی بگذاریم که همیشه عمرسعد را به عنوان یک دین شناس وارسته می شناختند، چه می کردیم؟ آیا می دانید که ما باید از این جریان، چه درسی بگیریم؟

آخر تا به کی می خواهیم فقط برای امام حسین علیه السلام گریه کنیم، امّا از نهضت عاشورا درس نگیریم؟ ما باید به هوش باشیم، همواره افرادی مانند عمرسعد هستند که برای

ص:96


1- 177. عمر بن سعد بن أبی وقّاص مدنی ثقه، کان یروی عن أبیه أحادیث...« : معرفة الثقات، ج 2، ص 166، »عمر بن سعد بن أبی وقّاص مالک بن أهیب بن عبد مناف القرشی« : الأعلام، للزرکلی، ج 3، ص 87؛ »أمّا نسب الإمام الحسین : حسین بن علی بن أبی طالب بن عبد المطّلب بن هاشم بن عبد مناف، ولا یخفی علیک أنّ جدّهم واحد وهو عبد مناف«.
2- 178. فأتانی آتٍ وقال : هذا عمر بن سعد یندُب الناس إلی الحسین ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 409؛ تاریخ دمشق، ج 45، ص 49.
3- 179. فمن أراد أن یفرّق أمر هذه الأمّة وهی جمیع، فاضربوه بالسیف، کائناً من کان...« : المحلّی، ج 11، ص 112؛ مسند أحمد، ج 4، ص 341؛ صحیح مسلم، ج 6، ص 22؛ السنن الکبری، ج 8، ص 168؛ صحیح ابن حبان، ج 10، ص 255؛ کنز العمّال، ج 10، ص 255.
4- 180. من کذب علیَّ متعمّداً فلیتبوّء مقعده من النار« : نهج البلاغة، ج 2، ص 189؛ الکافی، ج 1، ص 62؛ الخصال، ص 255؛عیون أخبار الرضا، ج 1، ص 212؛ کمال الدین، ج 1، ص 60؛ کتاب من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 364؛ مکارم الأخلاق، ص 440؛ مسند أحمد، ج 1، ص 78؛ صحیح البخاری، ج 1، ص 36؛ سنن ابن ماجة، ج 1، ص 13؛ سنن الترمذی، ج 4، ص 142؛ المستدرک، للحاکم، ج 3، ص 262.

رسیدن به دنیا و ریاست شیرین دنیا، دین را دست مایه می کنند.

نگاه کن! مردمی که سخنان عمرسعد را شنیدند، باور کردند که امام حسین علیه السلام از دین خارج شده است. آیا گناه آنهایی که به خاطر سخن عمرسعد شمشیر به دست گرفتند و در لشکر او حاضر شدند، به گردن این دانشمند خودفروخته نیست؟ آیا می دانی چند نفر در همین روز اوّل در لشکر عمرسعد جمع شدند؟

چهار هزار نفر!

این چهار هزار نفر همان کسانی هستند که چند روز پیش برای امام حسین علیه السلام نامه نوشته بودند که به کوفه بیاید. آنها اعتقاد داشتند که فقط او شایسته مقام خلافت است، امّا امروز باور کرده اند که آن حضرت از دین خدا خارج شده است.

خبر فرماندهی عمرسعد به گوش دوستانش می رسد. آنها تعجّب می کنند. یکی از آنها به نام ابن یَسار به سوی عمرسعد می رود تا با او سخن بگوید، ولی عمرسعد روی خود را برمی گرداند. او دیگر حاضر نیست با دوست قدیمی خود سخن بگوید.(1)او اکنون فرمانده کلّ سپاه شده است و دیگر دوستان قدیمی به درد او نمی خورند.

خبر به ابن زیاد می رسد که چهار هزار نفر آماده اند تا همراه عمرسعد به کربلا بروند. او باور نمی کند که کلام عمرسعد تا این اندازه در دل مردم کوفه اثر کرده باشد. برای همین، دستور می دهد تا مقدار زیادی سکه طلا به عنوان جایزه حکومتی، به عمرسعد پرداخت شود.(2)

وقتی چشم عمرسعد به این سکّه های سرخ می افتد، دیگر هرگونه شک را از دل خود بیرون می کند و به عشق سکّه های طلا و حکومت ری، فرمان حرکت سپاه به سوی کربلا را صادر می کند. * * * روز جمعه سوم محرم است و لشکر عمرسعد به سوی کربلا حرکت می کند. گرد و

ص:97


1- 181. إنّ ابنی هذا - یعنی الحسین - یُقتل بأرضٍ من أرض العراق یقال لها کربلا، فمن شهد ذلک منکم فلینصره« : کنز العمّال، ج 12، ص 125.
2- 182. فأتیتُه فإذا هو جالس، فلمّا رآنی أعرَض بوجهه، فعرفتُ أنّه قد عزم علی المسیر إلیه، فخرجت من عنده« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 385؛ وراجع، المنتظم، ج 5، ص 336؛ و تذکرة الخواصّ، ص 247 .

غبار به هوا برخاسته است و شیهه اسب و قهقهه سربازان به گوش می رسد. همه برای به دست آوردن بهشتی که عمرسعد به آنها وعده داده است، به پیش می تازند...

اکنون دیگر سپاه کوفه به نزدیکی های کربلا رسیده است. نگاه کن! عدّه زیادی چهره های خود را می پوشانند، به طوری که هرگز نمی توان آنها را شناخت. چهره یکی از آنها یک لحظه نمایان می شود، امّا دوباره به سرعت صورتش را می پوشاند. همسفر! او را شناختی یا نه؟

او عُرْوه نام دارد و یکی از کسانی است که برای امام حسین علیه السلام نامه نوشته است. تازه می فهمم که تمام اینهایی که صورت های خود را پوشانده اند، همان کسانی هستند که امام حسین علیه السلام را به کوفه دعوت کرده اند و اکنون به جنگ مهمان خود آمده اند. آخر ساده لوحی و نادانی تا چه اندازه؟ یک بار بهشت را در اطاعت امام حسین علیه السلام می بینند و یک بار در قتل آن حضرت.

عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد می شود و حکم ابن زیاد را به او نشان می دهد. حُرّ می فهمد که از این لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش باید به دستورهای عمرسعد عمل کنند.

در کربلا پنج هزار نیرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور می دهد تا عُرْوه نزد او بیاید.

او نگاهی به عُرْوه می کند و می گوید: «ای عُرْوه، اکنون نزد حسین می روی و از او سو?ل می کنی که برای چه به این سرزمین آمده است؟». عُرْوه نگاهی به عمرسعد می کند و می گوید: «ای عمرسعد، شخص دیگری را برای این مأموریّت انتخاب کن. زیرا من خودم برای حسین نامه نوشته ام. پس وقتی این سؤال را از حسین بکنم، او خواهد گفت که خود تو مرا به کوفه دعوت کردی».

عمرسعد قدری فکر می کند و می بیند که عُرْوه راست می گوید، امّا هر کدام از

ص:98

نیروهای خود را که صدا می زند آنها هم همین را می گویند.(1)

باید کسی را پیدا کنیم که به حسین نامه ای ننوشته باشد. آیا در این لشکر، کسی پیدا خواهد شد که امام حسین علیه السلام را دعوت نکرده باشد؟

همه سرها پایین است. آنها با خود فکر می کنند و ندای وجدان خود را می شنوند: «حسین مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ایم؟» * * * سکوتی پر معنا، بر لشکر عمرسعد حکم فرماست.

تو می توانی تردید را در چهره آنها بخوانی. درست است که عمرسعد توانسته بود با نیرنگ و فریب این جماعت را با خود به کربلا بیاورد، امّا اکنون وجدان اینها بیدار شده است.

ناگهان صدایی از عقب لشکر توجّه همه را به خود جلب می کند: «من نزد حسین می روم و اگر بخواهی او را می کشم».(2)

او کیست که چنین با گستاخی سخن می گوید؟

اسم او کثیر است. نزدیک می آید. عمرسعد با دیدن کثیر، خیلی خوشحال می شود. او به امام حسین علیه السلام نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرفداران یزید بوده است.

عمرسعد به او می گوید: «ای کثیر! پیش حسین برو و پیام مرا به او برسان». کثیر، حرکت می کند و به سوی امام حسین علیه السلام می آید.

یاران امام حسین علیه السلام ( که تعدادشان به صد نفر هم نمی رسد )، کاملاً آماده و مسلّح ایستاده اند. آنها گرداگرد امام حسین علیه السلام را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فدای امام کنند.

کثیر، نزدیک خیمه ها می شود و فریاد می زند: «با حسین گفت وگویی دارم». ناگهان ابوثُمامه که یکی از یاران باوفای امام است او را می شناسد و به دوستان خود

ص:99


1- 183. فجزاه ابن زیاد خیراً ووصله وأعطاه وحباه، ودفع إلیه أربعة آلاف فارس، وقال له : سر حتّی تنزل بالحسین بن علیّ« : الفتوح، ج 5، ص 85؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 239؛ وراجع، مطالب السؤول، ص 75؛ و کشف الغمّة، ج 2، ص 259 .
2- 184. فبعث إلی الحسین علیه السلام عروة بن قیس الأحمسی، فقال له : فأته فسله ما الذی جاء بک؟ وکان عروة ممّن کتب إلی الحسین علیه السلام فاستحیی منه أن یأتیه، فعرض ذلک علی الرؤساء فکلّهم أبی ذلک؛ لمکان أنّهم کاتبوه ...« : إعلام الوری، ج 1، ص 451 .

می گوید: «من او را می شناسم، مواظب باشید، او بدترین مرد روی زمین است».(1)

ابوثمامه جلو می آید و به او می گوید:

-- این جا چه می خواهی؟

-- من فرستاده عمرسعد هستم و مأموریّت دارم تا پیامی را به حسین برسانم.

-- اشکالی ندارد، تو می توانی نزد امام بروی، امّا باید شمشیرت را به من بدهی.

-- به خدا قسم هرگز این کار را نمی کنم.

-- پس با هم خدمت امام می رویم. ولی من دستم را روی شمشیر تو می گیرم.

-- هرگز، هرگز نمی گذارم چنین کاری بکنی.

-- پس پیام خود را به من بگو تا من به امام بگویم و برایت جواب بیاورم.

-- نه، من خودم باید پیام را برسانم.

این جاست که ابوثمامه به یاران امام اشاره می کند و آنها راه را بر کثیرمی بندند و او مجبور می شود به سوی عمرسعد بازگردد. تاریخ به زیرکی ابوثمامه آفرین می گوید.(2) * * * عمرسعد به این فکر است که چه کسی را نزد امام حسین علیه السلام بفرستد.

اطرافیان به طرف حُزِیْمه اشاره می کنند. حُزِیْمه، روبروی عمرسعد می ایستد. عمرسعد به او می گوید: «تو باید نزد حسین بروی و پیام مرا به او برسانی».

حُزِیْمه حرکت می کند و به سوی خیمه امام حسین علیه السلام می آید. نمی دانم چه می شود که امام به یاران خود دستور می دهد تا مانع آمدن او به خیمه اش نشوند.

او می آید و در مقابل امام حسین علیه السلام قرار می گیرد. تا چشم حُزِیْمه به چشم امام می افتد طوفانی در وجودش برپا می شود.

زانوهای حُزِیْمه می لرزد و اشک در چشمش حلقه می زند. اکنون لحظه دلباختگی

ص:100


1- 185. قام إلیه کثیر بن عبد اللَّه الشعبیّ، وکان فارساً شجاعاً لیس یردّ وجهه شی ء، فقال : أنا أذهب إلیه، واللَّه لئن شئت لأفتکنّ به ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 410؛ الفتوح، ج 5، ص 86 .
2- 186. فلمّا رآه أبو ثمامة الصائدیّ، قال للحسین : أصلحک اللَّه أبا عبد اللَّه...« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 240؛ الإرشاد، ج 2، ص 84 .

است. او گمشده خود را پیدا کرده است.

او در مقابل امام، بر روی خاک می افتد...

ای حسین! تو با دل ها چه می کنی. این نگاه چه بود که مرا این گونه بی قرار تو کرد؟

امام خم می شود و شانه های حُزِیْمه را می فشارد. بازوی او را می گیرد تا برخیزد. او اکنون در آغوش امام زمان خویش است. گریه به او امان نمی دهد. آیا مرا می بخشی؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم.

امام لبخندی بر لب دارد و حُزِیْمه با همین لبخند همه چیز را می فهمد. آری! امام او را قبول کرده است.

لشکر کوفه منتظر حُزِیْمه است، امّا او می رود و در مقابل سپاه کوفه می ایستد و با صدای بلند می گوید: «کیست که بهشت را رها کند و به جهنّم راضی شود؟ حسین علیه السلام بهشت گمشده من است».

در لشکر کوفه غوغایی به پا می شود. به عمرسعد خبر می رسد که حُزِیْمه حسینی شده و نباید دیگر منتظر آمدن او باشد.(1)

خوشا به حال تو! ای حُزِیْمه که با یک نگاه چنین سعادتمند شدی. تو که لحظه ای قبل در صف دشمنان امام بودی، چگونه شد که یک باره حسینی شدی؟

تو برای همه آن پنج هزار نفری که در مقابل امام حسین علیه السلام ایستاده اند، حجّت را تمام کردی و آنها نزد خدا هیچ بهانه ای نخواهند داشت. زیرا آنها هم می توانستند راه حق را انتخاب کنند. * * * عمرسعد از اینکه فرستاده او به امام ملحق شده، بسیار ناراحت است. در همه لشکر به دنبال کسی می گردند که به امام حسین علیه السلام نامه ننوشته باشد و فریاد می زنند: «آیا کسی هست که به حسین نامه ننوشته باشد؟».

ص:101


1- 187. فقال : ضع سیفک، قال : لا واللَّه ولا کرامة، إنّما أنا رسول، فإن سمعتم منّی أبلغتکم ما أرسلت به إلیکم، وإن أبیتم انصرفت عنکم، فقال له : فإنّی آخذ بقائم سیفک ثمّ تکلّم بحاجتک« : الإرشاد، ج 2، ص 84؛ روضة الواعظین، ص 199؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 384؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 3، ص 386 .

همه سرها پایین است، امّا ناگهان صدایی در فضا می پیچد: «من! من به حسین نامه ننوشته ام».

آیا او را می شناسی؟ او قُرَّه است. عمرسعد می گوید: «هم اکنون نزد حسین علیه السلام برو و پیام مرا به او برسان».(1)

قُرَّه حرکت می کند و نزدیک می شود. امام حسین علیه السلام به یاران خود می گوید: «آیا کسی او را می شناسد؟» حَبیب بن مظاهر می گوید: «آری، من او را می شناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبی ندیده ام. تعجّب می کنم که چگونه در لشکر عمرسعد حاضر شده است».(2)

حبیب بن مظاهر جلو می رود و پس از دادن سلام با هم خدمت امام می رسند. قُرّه خدمت امام سلام می کند و می گوید: «عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سو?ل کنم که برای چه به این جا آمده اید؟»

امام در جواب می گوید: «مردم کوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به این جا بیایم».(3)

جواب امام بسیار کوتاه و منطقی است. قرّه با امام خداحافظی می کند و می خواهد که به سوی لشکر عمرسعد باز گردد.

حبیب بن مظاهر به او می گوید: «دوست من! چه شد که تو در گروه ستمکاران قرار گرفتی؟ بیا و امام حسین علیه السلام را یاری کن تا در گروه حق باشی».(4)

قُرّه به حبیب بن مظاهر نگاهی می کند و می گوید: «بگذار جواب حسین را برای عمرسعد ببرم، آن گاه به حرف های تو فکر خواهم کرد. شاید به سوی شما باز گردم»، امّا او نمی داند که وقتی پایش به میان لشکر عمرسعد برسد، دیگر نخواهد توانست از دست تبلیغات سپاه ستم، نجات پیدا کند.(5)

کاش او همین لحظه را غنیمت می شمرد و سخن حبیب بن مظاهر را قبول می کرد

ص:102


1- 188. ثمّ أرسل رجلاً یسمی خزیمه، فألقی سلاحه فقبّل قدمی الإمام، فما رجع إلی عمر بن سعد...« : ینابیع المودّة، ج 3، ص 66 .
2- 189. فدعا عمر قرّة بن قیس الحنظلیّ، فقال له : ویحک یا قرّة!...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 410؛ الفتوح، ج 5، ص 86؛ وراجع، أنساب الأشراف، ج 3، ص 386 .
3- 190. قال : أتعرفون هذا؟ فقال حبیب بن مُظاهر : نعم، هذا رجل من حنظلة تمیمیّ، وهو ابن أُختنا، ولقد کنت أعرفه بحسن الرأی، وما کنت أراه یشهد هذا المشهد ...« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 240؛ الإرشاد، ج 2، ص 84؛ روضة الواعظین، ص 199؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 384.
4- 191. فقال الحسین : کتب إلیّ أهلُ مصرکم هذا أن أقدم، فأمّا إذ کرهونی فأنا أنصرف عنهم ... : تاریخ الطبری ج 5 ص 410، الفتوح ج 5 ص 86؛ وجّه عبید اللَّه بن زیاد - لمّا بلغه قربه من الکوفة - بالحرّ بن یزید، فمنعه من أن یعدل ...: تاریخ الیعقوبی ج 2 ص 243؛ نزل وذلک فی یوم الخمیس الثانی من المحرّم سنة إحدی وستّین ...: إعلام الوری ج 1 ص 451 .
5- 192. ثمّ قال له حبیب بن مظاهر : ویحک یا قرّة بن قیس! أنّی ترجع إلی القوم الظالمین! انصر هذا الرجل الذی بآبائه أیّدک اللَّه بالکرامة وإیّانا معک ...« : روضة الواعظین، ص 199؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 384.

و کار تصمیم گیری را به بعد واگذار نمی کرد.

اینکه به ما دستور داده اند در کار خیر عجله کنیم برای همین است که مبادا وسوسه های شیطان ما را از انجام آن غافل کند. * * * ابن زیاد می داند که امام حسین علیه السلام هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد. به همین دلیل، در فکر جنگ است. البته خودش می داند که کشتن امام حسین علیه السلام کار آسانی نیست، برای همین می خواهد تا آنجا که می تواند برای خود شریکِ جرم درست کند.

او می خواهد کشتن امام حسین علیه السلام را یک نوع حرکت مردمی نشان بدهد. اکنون پنج هزار سرباز کوفی در کربلا حضور دارند و او به خوبی می داند که یاران امام به صد نفر هم نمی رسند، امّا او به فکر یک لشکر سی هزار نفری است. او می خواهد تاریخ را منحرف کند تا آیندگان گمان کنند که این مردم کوفه بودند که حسین علیه السلام را کشتند، نه ابن زیاد!

در کوچه های کوفه اعلام می شود همه مردم به مسجد بیایند که ابن زیاد می خواهد سخنرانی کند. همه مردم، از ترس در مسجد حاضر می شوند. چون آنها ابن زیاد را می شناسند. او کسی است که اگر بفهمد یک نفر پای منبر او نیامده است، او را اعدام می کند.

ابن زیاد سخن خویش را آغاز می کند: «ای مردم! آیا می دانید که یزید چقدر در حقّ شما خوبی کرده است؟ او برای من پول بسیار زیادی فرستاده است تا در میان شما مردمِ خوب، تقسیم کنم و در مقابل، شما به جنگ حسین بروید. بدانید که اگر یزید را خوشحال کنید، پول های زیادی در انتظار شما خواهد بود».(1)

آن گاه ابن زیاد دستور می دهد تا کیسه های پول را بین مردم تقسیم کنند.

بزرگان کوفه دور هم جمع شده اند و به رقص و پایکوبی مشغول اند. می بینی دنیا

ص:103


1- 193. فقال له قرّة : أرجع إلی صاحبی بجواب رسالته، وأرَی رأیی« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 240؛ الإرشاد، ج 2، ص 84 .

چه می کند و برق سکّه ها چه تباهی ها می آفریند.

به یاد داری که روز سوّم محرّم، چهار هزار نفر فریب عمرسعد را خوردند و برای آنکه بهشت را خریداری کنند، به کربلا رفتند. امروز نیز، عدّه ای به عشق سکّه های طلا آماده می شوند تا به کربلا بروند. آنها با خود می گویند: «با آنکه هنوز هیچ کاری نکرده ایم، یزید برایمان این قدر سکّه طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسین برویم او چه خواهد کرد. باید به فکر اقتصاد این شهر بود. تا کی باید چهره فقر را در این شهر ببینیم و تا کی باید سکّه های طلا، نصیب اهل شام شود. اکنون که سکّه های طلا به سوی این شهر سرازیر شده است، باید از فرصت استفاده کنیم».

مردم گروه گروه برای رفتن به کربلا و جنگ با امام آماده می شوند. آهنگران کوفه، شب و روز کار می کنند تا شمشیر درست کنند. مردم نیز، در صف ایستاده اند تا شمشیر بخرند. مردم با همان سکّه هایی که از ابن زیاد گرفته اند، شمشیر و نیزه می خرند.

در این هیاهو، عدّه ای را می بینم که به فکر تهیه سلاح نیستند. با خودم می گویم: عجب! مثل اینکه اینها انسان های خوبی هستند. خوب است نزدیک تر بروم تا ببینم که آنها با هم چه می گویند:

-- جنگ با حسین گناه بزرگی است. او فرزند رسول خداست.

-- چه کسی گفته که ما با حسین جنگ می کنیم. ما هرگز با خود شمشیر نمی بریم. ما فقط همراه این لشکر می رویم تا اسم ما هم در دفتر ابن زیاد ثبت شود و سکّه های طلا بگیریم.

-- راست می گویی. هزاران نفر به کربلا می روند، ولی ما گوشه ای می ایستیم و اصلاً دست به شمشیر نمی بریم.

اینها نمی دانند که همین سیاهیِ لشکر بودن، چه عذابی دارد. وقتی بچّه های امام حسین علیه السلام ببینند که بیابان کربلا پر از لشکر دشمن شده است، ترس و وحشت

ص:104

وجود آنها را فرا می گیرد.

گمان می کنم که آنها در روز جنگ با امام حسین علیه السلام آرزو کنند که ای کاش ما هم شمشیری آورده بودیم تا در این جنگ، کاری می کردیم و جایزه بیشتری می گرفتیم!

آن وقت است که این مردم به جای شمشیر و سلاح، سنگ های بیابان را به سوی امام حسین علیه السلام پرتاب خواهند کرد. آری! این مردم خبر ندارند که روز جنگ، حتّی بر سر سنگ های بیابان دعوا خواهد شد. زیرا سنگ بیابان در چشم آنها سکه طلا خواهد بود. * * * ابن زیاد دستور داد در منطقه «نُخَیْله»، اردوگاهی بزنند تا نیروهای مردمی در آنجا سازماندهی شوند و سپس به سوی کربلا حرکت کنند.

برنامه او این است که دسته های هزار نفری، هر کدام به فرماندهی یک نفر به سوی کربلا حرکت کنند.

مردم گروه گروه به سوی نُخَیْله می روند و نام خود را در دفتر مخصوصی که برای این کار آماده شده است، ثبت می کنند و به سوی کربلا اعزام می شوند. در این میان گروهی هستند که پس از ثبت نام و پیمودن مسافتی، مخفیانه به کوفه باز می گردند.

این خبر به گوش ابن زیاد می رسد. او بسیار خشمگین می شود و یکی از فرماندهان خود را مأمور می کند تا موضوع فرار نیروها را بررسی کند و به او اطّلاع دهد.(1)

هنگامی که مأمور ابن زیاد به سوی اردوگاه سپاه حرکت می کند، یک نفر را می بیند که از اردوگاه به سوی شهر می آید، امّا در اصل او اهل کوفه نیست. این از همه جا بی خبر به کوفه آمده است تا طلب خود را از یکی از مردم کوفه بگیرد و وقتی می فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار برای گرفتن طلب خود به آنجا می رود.

مأمور ابن زیاد با خود فکر می کند که او می تواند وسیله خوبی برای ترساندن مردم

ص:105


1- 194. جمع عبید اللَّه بن زیاد الناس إلی مسجد الکوفة، ثمّ خرج فصعد المنبر، فحمد اللَّه وأثنی علیه، ثمّ قال : أیّها الناس! إنّکم قد بلوتم آل سفیان فوجدتموهم علی ما تحبّون، وهذا یزید قد عرفتموه أنّه حسن السیرة، محمود الطریقة ...« : الفتوح، ج 5، ص 89؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 242.

باشد. پس این بخت برگشته را دستگیر می کند و نزد ابن زیاد می برد.

او هر چه التماس می کند که من بی گناهم و از شام آمده ام، کسی به حرف او گوش نمی دهد. ابن زیاد فریاد می زند:

-- چرا به کربلا نرفتی؟ چرا داشتی فرار می کردی؟

-- من هیچ نمی دانم. کربلا را نمی شناسم. من برای گرفتن طلب خود به این جا آمده ام.

او هر چه قسم می خورد، ابن زیاد دلش به رحم نمی آید و دستور می دهد او را در میدان اصلی شهر گردن بزنند تا مایه عبرت دیگران شود و دیگر کسی به فکر فرار نباشد.(1)

همه کسانی که نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اکنون در خانه های خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه برمی گردند.(2)* * * ابن زیاد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نیروهای مردمی در اردوگاه خبر می گیرد.

هدف ابن زیاد تشکیل یک لشکر سی هزار نفری است و تا این هدف فاصله زیادی دارد. سیاست او بسیار دقیق است. او می داند که مردم را فقط به سه روش می توان به جنگ با حسین فرستاد: فریب، پول و زور.

امروز سپاه کوفه از سه گروه تشکیل شده است:

گروه اول، کسانی هستند که با سخنان عمرسعد به اسم دین، فریب خورده و به کربلا رفته اند.

گروه دوم نیز از افرادی تشکیل شده که شیفته زرق و برق دنیایی هستند و با هدف رسیدن به دنیا، برای جنگ آماده شده اند و سومین گروه هم از ترس اعدام و کشته

ص:106


1- 195. فبعث ابن زیاد سُوَید بن عبد الرحمن المِنقریّ فی خیلٍ إلی الکوفة، وأمره أن یطوف بها، فمن وجده قد تخلّف أتاه به ...« : الأخبار الطوال، ص 254 .
2- 196. فوجد رجلاً من همدان قد قدم یطلب میراثاً له بالکوفة، فأتی به ابن زیاد فقتله...« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 386 .

شدن به سپاه ملحق می شوند.

همسفرم! حالا دیگر زمان دلهره و نگرانی است. حتما سخنرانی قبلی ابن زیاد را به یاد داری که چقدر با مهربانی سخن می گفت، امّا این سخن را بشنو: «من به اردوگاه سپاه می روم و هر مردی که در کوفه بماند به قتل خواهد رسید».(1)

آن گاه به یکی از فرماندهان خود مأموریّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَیْله، در کوچه های کوفه بگردد و هر کس را که یافت مجبور کند تا به اردوگاه برود و اگر قبول نکرد او را به قتل برساند.(2)

با این اوصاف، دیگر مردم چاره ای ندارند جز اینکه گروه گروه به سپاه ابن زیاد ملحق شوند. آنها که از یاری امام حسین علیه السلام دست کشیدند، حالا باید در مقابل آن حضرت هم بایستند.

ابن زیاد به اردوگاه نُخَیْله می رود و در آنجا نیروها را ساماندهی می کند. او هر روز یک یا دو لشکر چهار هزار نفری به سوی کربلا می فرستد.

آخر مگر امام حسین علیه السلام چند یاور دارد؟ ابن زیاد می داند که تعداد آنها کمتر از صد نفر است. گویا او می خواهد در مقابل هر سرباز امام، سیصد نفر داشته باشد.(3)

او هفت فرمانده معیّن می کند و با توجّه به شناختی که از قبیله های کوفه دارد، نیروهای هر قبیله را در سپاه مخصوصی سازماندهی می کند. * * * به ابن زیاد خبر می دهند که عدّه ای از دوستان امام حسین علیه السلام، برای یاری امام به سوی کربلا حرکت کرده اند. او به یکی از فرماندهان خود به نام زَجْر، مأموریّت می دهد تا همراه با پانصد سوار به سوی «پل صَراه» برود و در آنجا مستقر شود.(4)

زیرا هر کس که بخواهد از کوفه به کربلا برود، باید از روی این پل عبور کند.

این پل در محاصره نیروها درمی آید و از عبور کردن افرادی که بخواهند به یاری

ص:107


1- 197. فلم یبق بالکوفة محتلم إلّا خرج إلی العسکر بالنخیلة« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 386.
2- 198. فأیّما رجل وجدناه بعد یومنا هذا متخلّفاً عن العسکر برئت منه الذمّة ...« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 386.
3- 199. فبعث ابن زیاد سُوَید بن عبد الرحمن المِنقریّ فی خیلٍ إلی الکوفة، وأمره أن یطوف بها، فمن وجده قد تخلّف أتاه به، فبینا هو یطوف فی أحیاء الکوفة إذ وجد رجلاً من أهل الشام...« : الأخبار الطوال، ص 254 .
4- 200. سرّح ابن زیاد أیضاً حصین بن تمیم فی الأربعة الآلاف الذین کانوا معه إلی الحسین...« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 386 .

امام حسین علیه السلام بروند، جلوگیری می شود.

آیا کسی می تواند برای یاری امام حسین علیه السلام از این پل عبور کند؟ آری، هر کس مثل عامِر شجاع و دلیر باشد می تواند از این پل عبور کند.

او برای یاری امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رود و به این پل می رسد. او می بیند که پل در محاصره سربازان است، امّا با این حال، یک تنه با شمشیر به جنگ این سربازان می رود وسربازان ابن زیاد چون شجاعت او را می بینند، فرار می کنند.

آری عامِر برای عقیده مقدّسی شمشیر می زد و برای همین، همه از او ترسیدند و راه را برای او باز کردند و او توانست از پل عبور کند.(1)

خبر عبور عامِر به ابن زیاد می رسد. او دستور می دهد تا نیروهای بیشتری برای مراقبت از پل فرستاده شوند و در مسیر کربلا هم نگهبانان زیادتری قرار گیرند تا مبادا کسی برای یاری امام حسین علیه السلام به کربلا برود و یا کسی از سپاهیان کوفه فرار کند. * * * امروز یکشنبه و پنجم محرّم است. لحظه به لحظه بر تعداد سربازان عمرسعد افزوده می شود.

هر گروه هزار نفری که به کربلا می رسد، جشن و سروری در لشکر عمرسعد بر پا می شود، امّا آیا کسی به یاری حق و حقیقت خواهد آمد؟ راه ها بسته شده و اطراف کربلا نیز کاملاً محاصره شده است.

آنجا را نگاه کن! سه اسب سوار با شتاب به سوی ما می آیند. آنها که هستند؟

سه برادر که در جنگ صفیّن و نهروان در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر زده اند، اکنون می آیند تا امام حسین علیه السلام را یاری کنند. شجاعت آنها در جنگ صفیّن زبانزد همه بوده است.

ص:108


1- 201. خصّص عبید اللَّه بن زیاد خمسمئه فارس، وأعطی قیادتهم لزجر بن قیس الجعفی ومهمّة هذه القوّة أن تقیم بجسر الصراة...« : کربلا، الثوره والمأساة، ص 275.

کُرْدوس و دو برادرش!

آنها شیران بیشه ایمان هستند که از کوفه حرکت کرده اند و حلقه محاصره دشمنان را شکسته و اکنون به کربلا رسیده اند.(1)

دوستان به استقبال آنها می روند و به آنها خوش آمد می گویند. پیوستن این سه برادر، شوری تازه در سپاه حق آفرید. خبر آمدن این جوانان به همه می رسد. زنان و کودکان هم غرق در شادی می شوند.

خدا به شما خیر دهد که امام حسین علیه السلام را تنها نگذاشتید. آنها نزد امام حسین علیه السلام می آیند. سلام عرضه می دارند و وفاداری خویش را اعلام می کنند.

اما در طرفی دیگر کسانی نیز، هستند که روزی در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر زدند و در صفیّن رشادت و افتخار آفریدند، امّا اکنون برای کشتن امام حسین علیه السلام، لباس رزم پوشیده و در سپاه کوفه جمع شده اند.

به راستی که در این دنیا، هیچ چیزی بهتر از عاقبت به خیری نیست. بیایید همواره دعا کنیم که خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند.

به هر حال، هر کس که می خواهد به یاری امام حسین علیه السلام بیاید، فقط امروز را فرصت دارد. از فردا حلقه محاصره بسیار تنگ تر، و راه رسیدن به کربلا بسیار پرخطر می شود. * * * من نگاه خود را به راه کوفه دوخته ام. آیا دیگر کسی به یاری ما خواهد آمد؟ این در حالی است که یک لشکر هزار نفری به کربلا می رسد. آنها برای کشتن امام حسین علیه السلام می آیند. یک نفر هم برای یاری او نمی آید. در سپاه کوفه هیاهویی بر پا شده است. همه نیروها شمشیر برهنه به دست، منتظرند تا دستور حمله صادر شود.

خدایا! چه شده و مگر آنها چه بدی از امام حسین علیه السلام دیده اند که برای کشتن او، این

ص:109


1- 202. فمر ابن عامر بن أبی سلامة بن عبد اللَّه بن عرار الدالاتی، فقال له زجر : قد عرفت حیث ترید، فارجع، فحمل علیه...« : کربلا،الثورة والمأساة، ص 275.

همه بی تابی می کنند. من دیگر طاقت ندارم این صحنه ها را ببینم.

آنجا را نگاه کن! آنجا را می گویم، راه بصره، اسب سواری با شتاب به سوی ما می آید.

او کیست که توانسته است حلقه محاصره را بشکند و خود را به ما برساند.

او حَجّاج بن بَدْر است که از بصره می آید. او نامه ای از خوبان بصره در دست دارد. او فرستاده مردم بصره است و آمده تا جواب نامه را برای آنها ببرد.

حَجّاج بن بَدْر خدمت امام حسین علیه السلام می رسد. اشک امانش نمی دهد. و به این وسیله، اوج ارادتش را به امام نشان می دهد. نامه را به امام می دهد. امام آن را باز می کند و مشغول خواندن نامه می شود.

اکنون حجّاج بن بدر رو به من می کند و می گوید: «وقتی امام حسین علیه السلام هنوز در مکّه بود برای شیعیان بصره نامه نوشت و از آنها طلب یاری کرد. هنگامی که نامه امام به دست ما رسید، در خانه یزید بن مسعود جمع شدیم و همه برای یاری امام خود، اعلام آمادگی کردیم. یزید بن مسعود این نامه را برای امام حسین علیه السلام نوشت و از من خواست تا آن را برای امام بیاورم. چه شب ها و روزهایی را که در جستجوی شما بودم. همه بیابان ها پر از نگهبان بود. من در تاریکی شب ها به سوی شما شتافتم و اکنون به شما رسیدم».(1)

همسفرم! حتماً شما هم مثل من می خواهید بدانید که در این نامه چه نوشته شده است. گوش کن: «ای امام حسین! پیام تو را دریافت کردیم و برای یاری کردن تو آماده ایم. باور داریم که شما نماینده خدا در روی زمین هستید و تنها یادگار پیامبر صلی الله علیه و آله می باشید. بدان که همه دوستان شما در بصره تا پای جان آماده یاری شما هستند».(2)

امام بعد از خواندن نامه در حقّ یزیدبن مسعود دعا می کند و از خداوند برای او طلب

ص:110


1- 203. قاسط بن زهیر بن الحرث التغلبی وأخوه کردوس بن زهیر بن الحرث التغلبی وابن الحرث التغلبی، کان هؤلاء الثلاثة من أصحاب أمیر المؤمنین ومن المجاهدین بین یدیه فی حروبه...« : أبصار العین فی أصحاب الحسین، ص 200.
2- 204. کان الحسین علیه السلام قد کتب إلی جماعة من أشراف البصرة کتاباً مع مولیً له اسمه سلیمان ویکنّی أبا رزین، یدعوهم فیه إلی نصرته ولزوم طاعته، منهم یزید بن مسعود النهشلی والمنذر بن الجارود العبدی ...« : مثیر الأحزان، ص 27؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 337 .

خیر می کند.(1)

من نگاهی به صورت پیک بصره می کنم. در صورت او تردید را می خوانم. آیا شما می توانی حدس بزنی در درون او چه می گذرد؟ او بین رفتن و ماندن متحیّر است؟

هزاران نفر به جنگ امام حسین علیه السلام آمده اند. آری! او فهمیده است که دیگر فرصتی نیست تا به بصره برود و دوستانش را خبر کند. تا او به بصره برسد، این نامردان امام حسین علیه السلام را شهید خواهند کرد.

آری! دیگر خیلی دیر است. راه ها بسته شده و حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر می شود. او می داند که اگر دوستانش هم از بصره حرکت کنند، دیگر نمی توانند خودشان را به امام برسانند. او تصمیم خود را می گیرد و می ماند.

نگاه کن! او به سجده شکر رفته و خدا را شکر می کند که در میان همه دوستانش، تنها او توفیق یافته که پروانه امام حسین علیه السلام باشد.(2)

او از صحرای کربلا رو به بصره می کند و با آنها سخن می گوید: «دوستانم! عذر مرا بپذیرید و در انتظارم نمانید. دیگر کار از کار گذشته است. اکنون امام، غریب و بی یاور در میان هزاران نامرد گرفتار شده است. من نمی توانم غربت امام خود را ببینم. من می مانم و جان خود را فدای او می کنم».

همسفرم! راستش را بخواهید پیش از این با خود گفتم که کاش او به بصره می رفت و برای امام نیروی کمکی می آورد، امّا حالا متوجه شدم که تصمیم او بهترین تصمیم بوده است. زیرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوی بصره حرکت کند، تیربارانش کنند.

در حال حاضر بهترین کار، ماندن در کربلا است. البته شیعیان بصره وقتی از آمدن فرستاده خود نا امید شوند، می فهمند که حتماً حادثه ای پیش آمده است. بدین ترتیب، آنها لباس رزم می پوشند و آماده حرکت به سوی کربلا می شوند. (گرچه آنها

ص:111


1- 205. ثمّ کتب إلی الحسین علیه السلام : بسم اللَّه الرحمن الرحیم، أمّا بعد، فقد وصل إلیّ کتابک وفهمت ما ندبتنی إلیه ودعوتنی له من الأخذ بحظّی من طاعتک والفوز بنصیبی...« : مثیر الأحزان، ص 27 .
2- 206. فلمّا قرأ الحسین علیه السلام الکتاب قال : آمنک اللَّه یوم الخوف، وأعزّک وأرواک یوم العطش الأکبر« : بحار الأنوار، ج 44، ص 337 .

زمانی به کربلا خواهند رسید که دیگر امام حسین علیه السلام شهید شده است ).(1)* * * غروب دوشنبه، ششم محّرم است و یک لشکر چهار هزار نفری دیگر به نیروهای عمرسعد افزوده می شود.

آمار سپاه او به بیست هزار نفر رسیده است. صدای قهقهه و شادی آنها دل حَبیب بن مظاهر را به درد می آورد.(2)

آخر، ای نامردان، به چه می خندید؟ نماز می خوانید و در نماز بر پیامبر و خاندان او درود می فرستید، ولی برای جنگ با فرزندِ دختر او، شمشیر به دست گرفته اید؟

نگاه کردن و غصّه خوردن، دردی را دوا نمی کند. باید کاری کرد. ناگهان فکری به ذهن حبیب می رسد. او خودش از طایفه بنی اَسَد است و گروهی از این طایفه در نزدیکی کربلا منزل دارند.

حبیب با آنها آشنا است و پیش از این، گاهی با آنها رفت و آمد داشته است. در دیدارهای قبلی، آنها به حبیب احترام زیادی می گذاشتند و او را به عنوان شیخ و بزرگ قبیله خود می شناختند. اکنون او می خواهد پیش آنها برود و از آنها بخواهد تا به یاری امام حسین علیه السلام بیایند.

حبیب به سوی خیمه امام حسین علیه السلام حرکت می کند و پیشنهاد خود را به امام می گوید. امام با او موافقت می کند و او بعد از تاریک شدن هوا به سوی طایفه بنی اَسَد می رود.(3)

افراد بنی اَسَد باخبر می شوند که حبیب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او می آیند، امّا تعجّب می کنند که چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است.

حبیب صبر می کند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن می گوید: «من از صحرای

ص:112


1- 207. حمل کتاباً من مسعود بن عمرو الأزدی إلی الحسین جواباً علی کتاب من الحسین وإلی غیره من زعماء البصرة یدعوهم إلی نصرته« : أنصار الحسین لمحمّد مهدی شمس الدین ص 82؛ »حمل کتاب یزید بن مسعود النهشلی من البصرة إلی الحسین علیه السلام، وبقی معه حتّی استشهد بین یدیه... : أعیان الشیعة، ج 4، ص 564؛ »ذُکر اسمه فی زیارة الناحیة المقدّسة« : المزار، لابن المشهدی، ص 492.
2- 208. فلمّا تجهّز المشار إلیه للخروج إلی الحسین علیه السلام، بلغه قتله قبل أن یسیر، فجزع من انقطاعه عنه« : مثیر الأحزان، ص 27 .
3- 209. خرج لقتال الحسین علیه السلام فی أربعة آلاف فارس، وأتبعه ابن زیاد بالعساکر، حتّی تکاملت عنده إلی ستّ لیالٍ خلون من المحرّم عشرون ألفاً، فضیّق علی الحسین علیه السلام، حتّی نال منه العطش ومن أصحابه« : اللهوف، ص 52؛ وراجع، کشف الغمّة، ج 2، صص 292و259؛ ومطالب السؤول، صص 72و75 .

کربلا می آیم. برای شما بهترین ارمغان ها را آورده ام. امام حسین علیه السلام به کربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره کرده است. من شما را به یاری فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله دعوت می کنم.(1)

نمی دانم سخنان این پیرمرد با این جوانان چه کرد که خون غیرت را در رگ های آنها به جوش آورد.

زنان، شوهران خود را به یاری امام حسین علیه السلام تشویق می کنند. در قبیله بنی اَسَد شور و غوغایی بر پا شده است.

جوانی به نام بِشر جلو می آید و می گوید: «من اوّلین کسی هستم که جان خود را فدای امام حسین علیه السلام خواهم نمود».(2)

تمام مردان طایفه از پیر و جوان ( که تعدادشان نود نفر است )، شمشیرهایشان را برمی دارند و با خانواده خود خداحافظی می کنند.

نود مرد جنگجو!

اشک در چشم همسرانشان حلقه زده است. کاش ما هم می توانستیم بیاییم و زینب علیهاالسلام را یاری کنیم.

در دل شب، ناگهان سواری دیده می شود که به سوی بیابان می تازد. خدای من او کیست؟ وای، او جاسوس عمرسعد است که از کربلا تا این جا همراه حبیب آمده و اکنون می رود تا خبر آمدن طایفه بنی اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد می رساند.

عمرسعد به یکی از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور می دهد تا همراه چهارصد نفر به سوی قبیله بنی اسد حرکت کند.(3)

حَبیب بی خبر از وجود یک جاسوس، خیلی خوشحال است که نود سرباز به نیروهای امام اضافه می شود. وقتی بچّه های امام حسین علیه السلام این نیروها را ببینند

ص:113


1- 210. وأقبل حبیب بن مظاهر الأسدیّ إلی الحسین بن علیّ،فقال : ها هنا حیّ من بنی أسد بالقرب منّی، أوَ تأذن لی أن أسیر إلیهم أدعوهم إلی نصرتک، فعسی اللَّه أن یدفع بهم عنک بعض ما تکره...« : الفتوح، ج 5، ص 90؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 243؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 386 .
2- 211. فخرج حبیب بن مظاهر فی جوف اللیل منکراً، حتّی صار إلی أُولئک القوم، فحیّاهم وحیّوه وعرفوا أنّه من بنی أسد، فقالوا : ما حاجتک یابن عمّ؟...« : بحار الأنوار، ج 44، ص 386؛ وراجع أنساب الأشراف، ج 3، ص 388 .
3- 212. فوثب رجل من بنی أسد یقال له بشر بن عبید اللَّه، فقال : واللَّه أنا أوّل...«: الفتوح، ج 5، ص90؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 243 .

خیلی شاد می شوند. او به شادی دل زینب علیهاالسلام نیز می اندیشد. دیگر راهی تا کربلا نمانده است.

ناگهان در این تاریکی شب، راه بر آنها بسته می شود. لشکر کوفه به جنگ بنی اسد می آید. صدای برخورد شمشیرها به گوش می رسد.

مقاومت دیگر فایده ای ندارد. نیروهای کمکی هم در راه است. بنی اسد می دانند که اگر مقاومت کنند، همه آنها بدون آنکه بتوانند برای امام حسین علیه السلام کاری انجام دهند، در همین جا کشته خواهند شد.

بنابراین، تصمیم می گیرند که برگردند. آنها با چشمان گریان با حبیب خداحافظی می کنند و به سوی منزل خود برمی گردند.(1)

آنها باید همین امشب دست زن و بچه خود را بگیرند و به سوی بیابان بروند. چرا که عمرسعد گروهی را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم یاری امام حسین علیه السلام مجازات شوند.

حبیب به سوی خیمه امام می رود. او تنها رفته است و اکنون تنها برمی گردد. غم و غصّه را در چهره حبیب می توان دید، ولی امام با روی باز از او استقبال می کند و در جواب او خداوند را حمد و ستایش می نماید.(2)

امام به حبیب می گوید که باید خدا را شکر کنی که قبیله ات به وظیفه خود عمل کرده اند. آنها دعوت ما را اجابت کردند و هر آنچه از دستشان برمی آمد، انجام دادند و این جای شکر دارد. اکنون که به وظیفه ات عمل کردی راضی باش و شکرگزار. * * * روز سه شنبه، هفتم محرّم است و آفتاب داغ کربلا بیداد می کند.

اسب سواری از راه کوفه می آید و نزد عمرسعد می رود. او با خود نامه ای دارد. عمرسعد نامه را می گیرد و آن را می خواند: «ای عمرسعد! بین حسین و آب فرات

ص:114


1- 213. أتی عمر بن سعد رجل ممّن هناک یقال له جبلّة بن عمرو، فأخبره خبرهم، فوجّه أزرق بن الحارث الصیداوی فی خیل...« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 388 .
2- 214. اقتتلوا قتالاً شدیداً، فلمّا رأی القوم بذلک انهزموا راجعین إلی منازلهم« : الفتوح، ج 5، ص 90؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 386 .

جدایی بینداز و اجازه نده تا او از آب فرات قطره ای بنوشد. من می خواهم حسین با لب تشنه جان بدهد».(1)

عمرسعد بی درنگ یکی از فرماندهان خود به نام عَمْرو بن حَجّاج را مأمور می کند که به همراه هفتصد نفر کنار فرات مستقر شوند تا از دسترسی امام حسین علیه السلام و یارانش به آب ممانعت کنند.(2)

از امروز باید خود را برای شنیدن صدای گریه کودکانی که از تشنگی بی تابی می کنند، آماده کنی.

صحرای کربلا سراسر گرما و سوز و عطش است. آری! این عطش است که در صحرا طلوع می کند و جان کودکان را می سوزاند. من و تو چه کاری می توانیم برای تشنگی بچّه های امام حسین علیه السلام انجام بدهیم؟

من دیگر نمی توانم طاقت بیاورم. رو به سوی لشکر کوفه می کنم. می روم تا با عمرسعد سخن بگویم، شاید دل او به رحم بیاید.

ای عمرسعد! تو با امام حسین علیه السلام جنگ داری، پس این کودکان چه گناهی کرده اند؟ او می خندد و می گوید: «مگر همین حسین و پدرش نبودند که آب را بر روی عثمان، خلیفه سوم بستند تا به شهادت رسید؟ مگر زن و بچه عثمان تشنه نبودند؟ ما امروز می خواهیم انتقام عثمان را بگیریم».

از شنیدن این سخن متحیر شدم، زیرا تا به حال چنین مطلبی را نشنیده ام که حضرت علی علیه السلام و فرزندان او، آب را بر عثمان بسته باشند، امّا با کمال تعجّب می بینم که تمام سپاه کوفه این سخن را می گویند که این تشنگی در عوض همان تشنگی است که به عثمان روا داشته اند.

عمرسعد نامه ابن زیاد را به من می دهد تا بخوانم. در این نامه چنین آمده است: «امروز، روزی است که من می خواهم انتقام لب های تشنه عثمان را بگیرم. آب را بر

ص:115


1- 215. ورجع ابن مظاهر إلی الحسین فأخبره الخبر، فقال : الحمد للَّه کثیراً« : أنساب الأشراف، ج 3، ص 388 .
2- 216. جاء من عبید اللَّه بن زیاد کتاب إلی عمر بن سعد : أمّا بعد، فحُل بین الحسین وأصحابه وبین الماء، ولا یذوقوا منه قطرة...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 412؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 389 .

کسانی ببندید که عثمان را با لب تشنه شهید کردند».(1)

مات و مبهوت به سوی فرات می روم. آب موج می زند. مأموران، ساحل فرات را محاصره کرده اند.

عبداللّه اَزْدی را می بینم. او فریاد برمی آورد: «ای حسین! این آب را ببین که چه رنگ صاف و درخشنده ای دارد، به خدا قسم نمی گذاریم قطره ای از آن را بنوشی تا اینکه از تشنگی جان بدهی».(2)

حالا می فهمم که عمرسعد روی این موضوع تشنگی تبلیغات زیادی انجام داده است. خیلی علاقه مند می شوم تا از قصه کشته شدن عثمان و تشنگی او با خبر شوم.

آیا کسی هست که در این زمینه مرا راهنمایی کند؟ به راستی، چه ارتباطی بین تشنگی عثمان و تشنگی امام حسین علیه السلام وجود دارد؟ * * * همسفرم! آیا موافقی با هم اندکی تاریخ را مرور کنیم. باید به بیست و شش سال قبل برگردیم تا حوادث سال سی و پنج هجری قمری را بررسی کنیم.

عثمان به عنوان خلیفه سوم در مدینه حکومت می کرد. او بنی اُمیّه را همه کاره حکومت خود قرار داده بود و مردم از اینکه بنی اُمیّه، بیت المال را حیف و میل می کردند، از عثمان ناراضی بودند.

به مردم مصر بیش از همه ظلم و ستم می شد، امّا سرانجام صبر آنها لبریز شد و در ماه شَوّال سال سی و پنج هجری به سوی مدینه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره کردند و اجازه ندادند که او برای خواندن نماز جماعت به مسجد بیاید.

حضرت علی علیه السلام برای دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد که نگذارند آسیبی به عثمان برسد. محاصره بیش از دو هفته طول کشید و در تمام این مدّت، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام و گروه دیگری از

ص:116


1- 217. فبعث عمر بن سعد عمرو بن الحجّاج علی خمسمئة فارس، فنزلوا علی الشریعة، وحالوا بین حسین وأصحابه...« : الإرشاد، ج 2، ص 86؛ روضة الواعظین، ص 201؛ إعلام الوری، ج 1، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 389.
2- 218. فحُل بین الحسین وأصحابه وبین الماء، ولا یذوقوا منه قطرة، کما صُنع بالتقیّ الزکیّ المظلوم أمیر المؤمنین عثمان بن عفّان« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 412؛ روضة الواعظین، ص 201؛ إعلام الوری، ج 1، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 389؛ وراجع، تذکرة الخواصّ، ص 247؛ و تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 243؛ »وافعل بهم کما فعلوا بالزکیّ عثمان والسلام . ضیّق علیهم ابن سعد غایة التضییق« : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 244؛ الفتوح، ج 5، ص 91؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 387 .

اهل مدینه از عثمان دفاع می کردند.

جالب این است که خود بنی اُمیّه که طراح اصلی این ماجرا بودند، می خواستند که با از میان برداشتن عثمان به اهداف جدید خود برسند.

روز هجدهم ذی الحجّه مروان منشی و مشاور عثمان، به او گفت از کسانی که برای دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترک کنند. عثمان هم که به مروان اطمینان داشت و خیال می کرد خطر برطرف شده است، از همه آنهایی که برای دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه های خود بروند.

او به همه رو کرد و چنین گفت: «من همه شما را سوگند می دهم تا خانه مرا ترک کنید و به خانه های خود بروید».(1)امام حسن علیه السلامفرمود: «چرا مردم را از دفاع کردن از خود منع می کنی؟» عثمان در جواب ایشان گفت: «تو را قسم می دهم که به خانه خود بروی. من نمی خواهم در خانه ام خونریزی شود».(2) آخرین افرادی که خانه عثمان را ترک کردند امام حسن و امام حسین علیهماالسلام بودند.(3)

حضرت علی علیه السلام چون متوجّه بازگشت امام حسن علیه السلام شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن علیه السلام به خانه عثمان بازگشت، امّا بار دیگر عثمان او را قسم داد که خانه او را ترک کند.(4)

شب هنگام، نیروهایی که از مصر آمده بودند از فرصت استفاده کردند و حلقه محاصره را تنگ تر کردند. محاصره آن قدر طول کشید که دیگر آبی در خانه عثمان پیدا نمی شد.(5)

عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشیان، اجازه نمی دادند کسی برای عثمان آب ببرد. آنها می خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگی بمیرند.

هیچ کس جرأت نداشت به خانه عثمان نزدیک شود. شورشیان با شمشیرهای برهنه خانه را در محاصره خود داشتند.

ص:117


1- 219. جاء من عبید اللَّه بن زیاد کتاب إلی عمر بن سعد : أمّا بعد، فحُل بین الحسین وأصحابه وبین الماء، ولا یذوقوا منه قطرة ...« : تاریخ الطبری، ج 5، ص 412؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 389؛ الإرشاد، ج 2، ص 86؛ روضة الواعظین، ص 201؛ إعلام الوری، ج 1، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 389؛ وراجع، تذکرة الخواصّ، ص 247؛ و تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 243.
2- 220. فأقسمت علیک بحقّی لما أغمدت سیفک وکففت یدک...«: تاریخ المدینة، ج 4، ص 1208.
3- 221. یا أمیر المؤمنین، علام تمنع الناس من قتالهم، فقال : أقسمت علیک یابن أخی لما کففت یدیک...«: تاریخ المدینة، ج 4، ص 1208.
4- 222. فمنعهم من ذلک الحسن وابن الزبیر ومحمّد بن طلحة... وخرج الحسن بن علی...«: تاریخ دمشق، ج 39، ص 435.
5- 223. قال علیّ رضی اللَّه عنه للحسن : اِئت الرجل، قال : قد فعلت، فأقسم علیَّ إلّا رجعت...«: تاریخ المدینة، ج 4، ص 1213.

اما حضرت علی علیه السلام به بنی هاشم دستور داد تا سه مشک آب بردارند و به سوی خانه عثمان حرکت کنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند.(1)

امام حسن علیه السلام و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ایستاده بودند که تیراندازی شروع شد. در این گیرودار امام حسن علیه السلام نیز مجروح شد، امّا سرانجام شورشیان به خانه عثمان حمله کردند و او را به قتل رساندند.

پس از مدّتی بنی اُمیّه با بهانه کردن پیراهن خون آلود عثمان، حضرت علی علیه السلام را به عنوان قاتل او معرّفی کردند. دستگاه تبلیغاتی بنی اُمیّه تلاش می کردند تا مردم باور کنند که حضرت علی علیه السلام برای رسیدن به حکومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است.

امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زیاد نیز، تشنگی عثمان را بهانه کرده تا آب را بر امام حسین علیه السلام ببندد.

عجب! تنها کسی که به فکر تشنگی عثمان بود و برای او آب فرستاد حضرت علی علیه السلام بود. امام حسین علیه السلام و امام حسن علیه السلام برای بردن آب به خانه عثمان تلاش می کردند، امّا امروز و بعد از گذشت بیست و شش سال اعتقاد مردم بر این است که این بنی هاشم و امام حسین علیه السلام بودند که آب را بر عثمان بستند؟! به راستی که تاریخ را چقدر هدفمند تحریف می کنند!

همسفرم! آیا تو هم با من موافقی که این تحریف تاریخ بیشتر از تشنگی، دل امام حسین علیه السلام را به درد آورده است. * * * خورشید بی وقفه می تابد. هوا بسیار گرم شده و صحرای کربلا، غرق تشنگی است.

کودکان از سوز تشنگی بی تابی می کنند و رخساره آنها، دل هر بیننده ای را می سوزاند.

ص:118


1- 224. کان طلحه قد استولی علی أمر الناس فی الحصار، وأمرهم بمنع من یدخل علیه والخروج من عنده، وأن یدخل الماء علیه...«: الغدیر، ج 9، ص 20 .

ابن حُصین هَمْدانی، نزد امام می آید و می گوید: «مولای من! اجازه دهید بروم و با عمرسعد سخن بگویم. شاید بتوانم او را راضی کنم تا آب را آزاد کند».

امام با نظر او موافقت می کند و او به سوی لشکر کوفه می رود و به آنها می گوید: «من می خواهم با فرمانده شما سخن بگویم».

او را به خیمه عمرسعد می برند و او وارد خیمه می شود، امّا سلام نمی کند. عمرسعد از این رفتار او ناراحت می شود و به او می گوید: «چرا به من سلام نکردی، مگر مرا مسلمان نمی دانی؟».

ابن حُصین هَمْدانی در جواب می گوید: «اگر تو خودت را مسلمان می دانی چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟ آیا درست است که حیوانات این صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پیامبر لب تشنه باشند؟ در کدام مذهب است که آب را بر کودکان ببندند؟».(1)

عمرسعد سر خود را پایین می اندازد و می گوید: «می دانم که تشنه گذاردن خاندان پیامبر، حرام است، امّا چه کنم ابن زیاد به من این دستور را داده است. باور کن که من در شرایط سختی قرار گرفته ام و خودم هم نمی دانم چه کنم؟ آیا باید حکومت ری را رها کنم. حکومتی که در اشتیاق آن می سوزم. دلم اسیر ری شده است. به خدا قسم نمی توانم از آن چشم بپوشم».(2)

این جاست که ابن حُصین هَمْدانی باز می گردد، در حالی که می داند سخن گفتن با عمرسعد کار بیهوده ای است. او چنان عاشق حکومت ری شده که برای رسیدن به آن حاضر است به هر کاری دست بزند. * * * نیمه های شب هشتم محرّم است. هوا کاملاً تاریک است، امّا بچّه ها از شدت تشنگی خواب ندارند.

ص:119


1- 225. فبعث إلیه علیّ ثلاث قرب مملوءة من الماء مع نفرٍ من بنی هاشم...«: الفتوح، ج 2، ص 417؛ الإمامة والسیاسة، ج 1، ص 41؛ »فحاصروه فأدخل معه جرار الماء والطعام إلی داره، ومعه فتیان...«: تاریخ المدینة، ج 4، ص 1206؛ و راجع : تاریخ دمشق، ج 39، ص 434؛ تاریخ الطبری، ج 3، ص 417.
2- 226. کتب عبید اللَّه کتاباً إلی عمر بن سعد یحثّه علی مناجزة الحسین علیه السلام، فعندها ضیّق الأمر علیهم، فاشتدّ بهم العطش ...«: مطالب السؤول، ص 75 .

آیا راهی برای یافتن آب هست؟ نگاه کن عبّاس به سوی خیمه امام می آید. او دیگر تاب دیدن تشنگی کودکان را ندارد.

سلام می کند و با ادب روبروی امام می نشیند و می گوید: مولای من ! آیا به من اجازه می دهی برای آوردن آب با این نامردان بجنگم؟

امام به چهره برادر نگاهی می کند. غیرت را در وجود او می بیند.

پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالی از خیمه بیرون می رود و گروهی از دوستان را جمع می کند و دستور می دهد تا بیست مشک آب بردارند.(1)

آن گاه در دل شب به سوی فرات پیش می تازند. عبّاس، ابتدا نافع بن هلال را می فرستد تا موقعیّت دشمن را ارزیابی کند.

قرار می شود هر زمان او فریاد زد آنها حمله کنند. نافع آرام آرام جلو می رود. در تاریکی شب خود را به نزدیکی فرات می رساند، امّا ناگهان نگهبانان او را می بینند و به فرمانده خود، عَمْرو بن حَجّاج خبر می دهند. او نزدیک می آید و نافع را می شناسد:

-- نافع تو هستی؟ سلام! این جا چه می کنی؟

-- سلام پسر عمو! من برای بردن آب آمده ام.

-- خوب، می توانی مقداری آب بنوشی و سریع برگردی.

او نگاهی به موج های آب می اندازد. تشنگی در او بیداد می کند. ولی در جواب می گوید:

-- تا زمانی که مولایم حسین علیه السلام از این آب نیاشامیده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از این آب بنوشم در حالی که مولایم و فرزندان او تشنه هستند؟ می خواهم آب برای خیمه ها ببرم.

-- امکان ندارد. تو نمی توانی آب را به خیمه های حسین ببری. ما مأمور هستیم تا نگذاریم یک قطره آب هم به دست حسین برسد.(2)

ص:120


1- 227. فأطرق عمر بن سعد، ثمّ قال : واللَّه یا أخا همدان، إنّی لأعلم حرمة أذاهم ولکن : دعانی عبید اللَّه من دون قومه...یا أخا همدان، ما أجد نفسی تجیبنی إلی ترک الریّ لغیری...«: مطالب السؤول، ص 75؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 259؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 98 .
2- 228. لمّا اشتدّ بالحسین وأصحابه العطش، أمر أخاه العبّاس بن علیّ - وکانت أُمّه من بنی عامر بن صعصعة - أن یمضی فی ثلاثین فارساً وعشرین راجلاً ...«: الأخبار الطوال، ص 255؛ وراجع : المنتظم، ج 5، ص 336؛ وراجع: الإمامة والسیاسة، ج 2، ص 11؛ المحاسن والمساوئ، ص 61 .

این جاست که نافع فریاد می زند: «اللّه اکبر!».

این عبّاس است که می آید. نگاه کن که چه مردانه می آید! شیر بیشه ایمان، فرزند حیدر کرّار می آید. عبّاس و عدّه ای از یارانش، راه پانصد سرباز را می بندند و گروه دیگر مشک ها را از آب پر می کنند.(1)

صدای برخورد شمشیرها به گوش می رسد. بعد از مدتی درگیری و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بیست مشک پر از آب به سوی خیمه ها باز می گردند. او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هایش از تشنگی خشکیده است، امّا تا آب را به خیمه ها نرساند و امام حسین علیه السلام آب نیاشامد، عبّاس آب نمی نوشد.(2)

نگاه کن! همه بچّه ها چشم انتظارند. آری! عمو رفته تا آب بیاورد.

دستهای کوچک آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب های تشنه آنها نشسته است: «خدایا، تو عموی ما را یاری کن!».

صدای شیهه اسب عمو می آید.

اللّه اکبر!

این صدا، صدای عمو است. همه از خیمه ها بیرون می دوند. دور عمو را می گیرند و از دست مهربان او سیراب می شوند.

همه این صحنه را می بینند. امام حسین علیه السلام هم، به برادر نگاه می کند که چگونه کودکان گرد او را گرفته اند.

همسفر! آیا می دانی بعد از اینکه بچّه ها از دست عموی خود آب نوشیدند به یکدیگر چه گفتند: «بیایید از امشب عموی خود را سقّا صدا بزنیم».

ص:121


1- 229. قال : لا واللَّه، لا أشرب منه قطرةً وحسین عطشان ومَن تری من أصحابه، فطلعوا علیه، فقال : لا سبیل إلی سقی هؤلاء، إنّما وُضِعنا بهذا المکان لنمنعهم الماء«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 412؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 389؛ مقاتل الطالبیّین، ص 117، »فقال : لا سبیل إلی سقی هؤلاء، إنّما وُضِعنا بهذا المکان لنمنعهم الماء ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 412؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 389 .
2- 230. فصاح هلال بأصحابه ودخلوا الفرات، وصاح عمرو بأصحابه لیمنعوا، فاقتتل القوم علی الماء قتالاً شدیداً، فکان قوم یقاتلون وقوم یملؤون القرب، حتّی ملؤوها ...«: مقتل الحسین علیه السلام للخوارزمی، ج 1، ص 244؛ الفتوح، ج 5، ص 91؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 388 .

ص:122

شب روایی

نیمه های شبِ است. صحرای کربلا در سکوت است و لشکر کوفه در خواب هستند.

آنجا را نگاه کن! سه نفر به این طرف می آیند. خدایا، آنها چه کسانی هستند؟

او وَهَب است که همراه همسر و مادر خود به سوی کربلا می آید.(1)

آیا می دانی این سه نفر، مسیحی هستند؟ زمانی که یک صحرا مسلمان جمع شده اند تا امام حسین علیه السلام را بکشند، این سه مسیحی به کجا می روند؟

همسفرم! عشق، مسیحی و مسلمان نمی شناسد. اگر عاشق آزادگی باشی، نمی توانی عاشق امام حسین علیه السلام نباشی.

آنها که به خون امام حسین علیه السلام تشنه اند همه اسیر دنیا هستند، پس آزاد نیستند. آنها که آزاده اند و دل به دنیا نبسته اند به امام حسین علیه السلامدل می بندند.

من جلو می روم و می خواهم با وَهَب سخن بگویم.

-- ای وهب! در این صحرا چه می کنی؟ به کجا می روی؟

-- به سوی حسین علیه السلام فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شما می روم.

-- مگر نمی بینی که صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زیاد همه جا نگهبانی می دهند. اگر شما را دستگیر کنند کشته خواهید شد.

ص:123


1- 231. بعث معهم بعشرین قِربةً، فجاؤوا حتّی دنوا من الماء لیلاً، واستقدم أمامهم باللواء نافع بن هلال الجملیّ ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 412؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 389؛ مقاتل الطالبیّین، ص 117؛ وراجع : تذکرة الخواصّ، ص 248.

-- این راه عشق است. سود و زیان ندارد.

-- آخر شما مولای ما، حسین علیه السلام را از کجا می شناسید.

-- این حکایتی دارد که بهتر است از مادرم بشنوی.

من نزد مادرش می روم و سلام می کنم. او برایم چنین حکایت می کند:

ما در بیابان های اطراف کوفه زندگی می کردیم. چند هفته گذشته چاه آبی که کنار خیمه ما بود خشک شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگی می مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، برای پیدا کردن آب به بیابان رفته بودند، امّا آنها خیلی دیر برگشتند و من نگران آنها بودم.

آن روز، کاروانی در نزدیکی خیمه ما منزل کرد و آقای بزرگواری نزد من آمد و گفت: «مادر اگر کاری داری بگو تا برایت انجام دهم».

متانت و بزرگواری را در سیمای او دیدم. به ذهنم رسید که از او طلب آب کنم چرا که بی آبی، زندگی ما را بسیار سخت کرده بود. در دل خود، آرزوی آبی گوارا کردم. ناگهان دیدم که چشمه زلالی از زمین جوشید. باور نمی کردم، پس چنین گفتم:

-- کیستی ای جوانمرد و در این بیابان چه می کنی؟ چه قدر شبیه حضرت مسیح علیه السلام هستی!

-- من حسین ام، فرزند آخرین پیامبر خدا. به کربلا می روم. وقتی فرزندت رسید؛ سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبرِ آخرالزّمان، تو را به یاری طلبیده است.

و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خیره کرده بود و گفت:

-- این جا چه خبر بوده است مادر؟

ص:124

-- حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله این جا بود و تو را به یاری فرا خواند و رفت.

فرزندم در فکر فرو رفت. این حسین علیه السلام کیست که چون حضرت عیسی علیه السلام معجزه می کند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوی حسین علیه السلام برود. او می خواست به سوی همه خوبی ها پرواز کند.

دل من هم حسینی شده بود و می خواستم همسفر او باشم. برای همین به او گفتم «پسرم! حق مادری را ادا نکرده ای اگر مرا هم به کربلا نبری».

فرزندم به من نگاهی کرد و چیزی نگفت.

آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت: «همسر عزیزم! مرا تنها می گذاری و می روی. من نیز می خواهم با تو بیایم». وهب جواب داد: «این راه خون است و کشته شدن. مگر خبر نداری همه دارند برای کشتن حسین علیه السلام به کربلا می روند، امّا همسر وهب اصرار کرد که من هم می خواهم همراه تو بیایم.

و این چنین بود که ما هر سه با هم حرکت کردیم تا حسین علیه السلام را ببینیم.(1)

من با شنیدن این حکایت به این خانواده آفرین می گویم وتصمیم می گیرم تا در دل تاریکی شب، آنها را همراهی می کنم.

گویا امام حسین علیه السلام می داند که سه مهمان عزیز دارد. پیش از اینکه آنها به کربلا برسند خودش از خیمه بیرون آمده است. زینب علیهاالسلامهم به استقبال میهمانان می آید. اکنون وهب در آغوش امام حسین علیه السلام است و مادر و همسرش در آغوش زینب علیهاالسلام.

به خدا سوگند که آرامش دو جهان را به دست آورده ای، ای وهب! خوشا به حال تو!

و این سه نفر به دست امام حسین علیه السلام مسلمان می شوند.

«أشهد أنْ لا اله الاّ اللّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه».

خوشا به حال شما که مسلمان شدنتان با حسینی شدنتان یکی بود. ایمان آوردن

ص:125


1- 232. وبرز وهب بن وهب، وکان نصرانیّاً أسلم علی یدی الحسین علیه السلام هو وأُمّه، فاتّبعوه إلی کربلاء، فرکب فرساً وتناول بیده عود الفسطاط...«: الأمالی للصدوق، عن عبد اللَّه بن منصور عن الإمام الصادق عن أبیه علیهما السلام، ص 225، ح 239؛ روضة الواعظین، ص 207؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 320 .

شما در این شرایط حساس، نشانه روحیّه حق طلبی شماست. * * * نگاه کن! آن پیرمرد را می گویم. آیا او را می شناسی؟

او اَنس بن حارث، یکی از یاران پیامبراست. او نبرد قهرمانانه حمزه سید الشّهدا را از نزدیک دیده است و اینک با کوله باری از خاطره های بزرگ به سوی امام حسین علیه السلام می آید.

سن او بیش از هفتاد سال است، امّا او می آید تا این بار در رکاب فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شمشیر بزند.

نگاهش به امام می افتد. اشک در چشمانش حلقه می زند. اندوهی غریب وجودش را فرا می گیرد. او خودش از پیامبر شنیده است: «حسین من در سرزمین عراق می جنگد و به شهادت می رسد. هر کس که او را درک کند باید یاریش کند».(1) او دیده است که پیامبر صلی الله علیه و آلهچقدر به حسین عشق می ورزید و چقدر در مورد او به مردم توصیه می کرد.

اکنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار دیگر مولایش حسین علیه السلام را می بیند. تمام خاطره ها زنده می شود. بوی مدینه در فضا می پیچد. انس نزد امام می رود و با او بیعت می کند که تا آخرین قطره خون خود در راه امام جهاد کند.(2)

آری! چنین است که مدینه به عاشورا متصل می شود. اَنس که در رکاب پیامبر شمشیر زده، آمده است تا در کربلا هم شمشیر بزند. اگر در رکاب پیامبر شهادت نصیبش نشد، اکنون در رکاب فرزندش می تواند شهد شهادت بنوشد.(3) * * * آنجا را نگاه کن!

دو اسب سوار با شتاب به سوی ما می آیند. خدایا! آنها کیستند؟ نکند دشمن باشند

ص:126


1- 233. لمّا وصل الحسین إلی صحراء الثعلبیة فی طریقه إلی کربلاء، شاهد خیمة متردیة تعبّر عن فقر ساکنیها، فدنا إلیها...«: من أخلاق الإمام الحسین، ص 191.
2- 234. إنّ ابنی هذا - یعنی الحسین - یُقتل بأرضٍ من أرض العراق یقال لها کربلا، فمن شهد ذلک منکم فلینصره : کنز العمّال ج 12 ص 125.
3- 235. إنّ ابنی هذا یُقتل بأرض العراق، فمن أدرکه فلینصره«: مناقب آل أبی طالب، ج 1، ص 122؛ بحار الأنوار، ج 18، ص 141.

و قصد حمله داشته باشند؟

-- ما آمده ایم امام حسین علیه السلام را یاری کنیم.

-- شما کیستید؟

-- منم نُعمان اَزْدی، آن هم برادرم است.

-- خوش آمدید.

آنها به سوی خیمه امام می روند تا با او بیعت کنند. آیا آنها را می شناسی؟ آنها کسانی هستند که در جنگ صفیّن در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر زده اند.

فردای آن شب نزد نعمان و برادرش می روم و می گویم:

-- دیشب از کدام راه به اردوگاه امام آمدید؟ مگر همه راه ها بسته نیست؟

-- راست می گویی، همه راه ها بسته شده است، امّا ما با یک نقشه توانستیم خود را به این جا برسانیم.

-- چه نقشه ای؟

-- ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زیاد رساندیم و همراه سپاهیان او به کربلا آمدیم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رساندیم.(1)* * * لحظه به لحظه بر نیروهای عمرسعد افزوده می شود. صدای شادی و قهقهه سپاه کوفه به آسمان می رسد.

همه راه ها بسته شده است. دیگر کسی نمی تواند برای یاری امام حسین علیه السلام به سوی کربلا بیاید. مگر افراد انگشت شماری که بتوانند از حلقه محاصره عبور کنند.

امام حسین علیه السلام باید حجّت را بر همه تمام کند. به همین جهت، پیکی را برای عمرسعد می فرستد و از او می خواهد که با هم گفت وگویی داشته باشند.

عمرسعد به امید آنکه شاید امام حسین علیه السلام با یزید بیعت کند با این پیشنهاد موافقت

ص:127


1- 236. اَنس بن الحارث الکاهلی : ذکره الشیخ الطوسی فی رجاله فی عداد صحابة رسول اللَّه صلی الله علیه وآله وسلم، ونصّ علی أنّه قُتل مع الحسین...« : رجال الطوسی، ص 21؛ خلاصة الأقوال، ص 75؛ رجال ابن داوود، ص 52؛ نقد الرجال، ج 1، ص 247؛ جامع الرواة، ج 1، ص 109؛ معجم رجال الحدیث، ج 4، ص 148.

می کند. قرار می شود هنگامی که هوا تاریک شد، این ملاقات صورت گیرد.(1)

حتماً می دانی که عمرسعد از روز اوّل هم که به کربلا آمد، جنگ را به بهانه های مختلفی عقب می انداخت. او می خواست نیروهای زیادی جمع شود و با افزایش نیروها و سخت شدن شرایط، امام حسین علیه السلام را تحت فشار قرار دهد تا شاید او بیعت با یزید را قبول کند.

در این صورت، علاوه بر اینکه خون امام حسین علیه السلام به گردن او نیست، به حکومت ری هم رسیده است. او می داند که کشتن امام حسین علیه السلام مساوی با آتش جهنّم است، و روایت های زیادی را در مقام و عظمت امام حسین علیه السلام خوانده است، امّا عشق حکومت ری او را به این بیابان کشانده است.

فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته اند تا دستور حمله را صادر کند، امّا او به آنها گفته است: «ما باید صبر کنیم تا نیروهای کمکی و تازه نفس از راه برسند».

به راستی آیا ممکن است که عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصمیم خود برگردد و عشق حکومت ری را از سر خود بیرون کند؟ * * * امشب، شب نهم محرّم (شب تاسوعا) است و شب از نیمه گذشته است.

امام حسین علیه السلام با عبّاس و علی اکبر و هجده تن دیگر از یارانش، به محلّ ملاقات می روند. عمرسعد نیز، با پسرش حَفْص و عدّه ای از فرماندهان خود می آیند. محلّ ملاقات، نقطه ای در میان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاکره کننده، به هم نزدیک می شوند.

امام حسین علیه السلام دستور می دهد تا یارانش بمانند و همراه با عبّاس و علی اکبرجلو می رود.(2)عمرسعد هم دستور می دهد که فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و غلامش پیش می آید.

ص:128


1- 237. ذکر أنّه کان من شرطة أمیر المؤمنین علیّ بن أبی طالب فی الکوفة، وأنّه وأخاه النعمان کانا مع عمر بن سعد، ثمّ تحوّلا إلی معسکر الحسین«: أنصار الحسین، ص 85؛ وراجع لشرح حاله : رجال الطوسی، ص 61؛ نقد الرجال، ص 146 وفیه »حلاش« بدل »حلاس«؛ معجم رجال الحدیث، ج 7، ص 198.
2- 238. بعث الحسین علیه السلام إلی عمر بن سعد عمرو بن قرظة بن کعب الأنصاریّ : أن ألقنی اللیل بین عسکری وعسکرک ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 413؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 556؛ وراجع : سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 311، الرقم 48؛ تاریخ دمشق، ج 14، ص 220 .

مذاکره در ظاهر کاملاً مخفیانه است. تو همین جا بمان، من جلو می روم ببینم چه می گویند و چه می شنوند.

امام می فرماید: «ای عمرسعد، می خواهی با من بجنگی؟ تو که می دانی من فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم. از این مردم جدا شو و به سوی من بیا تا رستگار شوی».(1)

جانم به فدایت ای حسین علیه السلام!

با اینکه عمرسعد آب را بر روی کودکان تو بسته و صدای گریه و عطش آنها دشت کربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوی خود دعوت می کنی تا رستگار شود.

دل تو آن قدر دریایی است که برای دشمن خود نیز، جز خوبی نمی خواهی.

دل تو به حال دشمن هم می سوزد. کجای دنیا می توان مهربان تر از تو پیدا کرد.

عمرسعد حیران می شود و نمی داند چه جوابی بدهد. او هرگز انتظار شنیدن این کلام را از امام حسین علیه السلام نداشت.

امام نمی گوید که آب را آزاد کن. امام از او می خواهد که خودش را آزاد کند. عمرسعد، بیا و تو هم از بندِ هوای نفس، آزاد شو. بیا و دنیا را رها کن.

آشوبی در وجود عمرسعد بر پا می شود. بین دو راهی عجیبی گرفتار می شود. بین حسینی شدن و حکومت ری، امّا سرانجام عشق حکومت ری به او امان نمی دهد. امان از ریاست دنیا! تاریخ پر از صحنه هایی است که مردم ایمان خود را برای دو روز ریاست دنیا فروخته اند.

پس عمرسعد باید برای خود بهانه بیاورد. او دیگر راه خود را انتخاب کرده است.

رو به امام می کند و می گوید:

-- می ترسم اگر به سوی تو بیایم خانه ام را ویران کنند.

-- من خودم خانه ای زیباتر و بهتر برایت می سازم.

-- می ترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند.

ص:129


1- 239. فخرج إلیه عمر بن سعد فی عشرین فارساً والحسین فی مثل ذلک، ولمّا التقیا أمر الحسین أصحابه فتنحّوا عنه، وبقی معه أخوه العبّاس وابنه علیّ الأکبر، وأمر ابن سعد أصحابه فتنحّوا عنه وبقی معه ابنه حفص وغلام له یقال له لاحق: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 245؛ الفتوح، ج 5، ص 92.

-- من بهترین باغ مدینه را به تو می دهم. آیا اسم مزرعه بُغَیْبِغه را شنیده ای؟ همان مزرعه ای که معاویه می خواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد، امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو می دهم. دیگر چه می خواهی؟

-- می ترسم ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند.

-- نترس، من سلامتی آنها را برای تو ضمانت می کنم. تو برای خدا به سوی من بیا، خداوند آنها را حفاظت می کند.(1)

عمرسعد سکوت می کند و سخنی نمی گوید. او بهانه دیگری ندارد. هر بهانه ای که می آورد امام به آن پاسخی زیبا و به دور از انتظار می دهد.

سکوت است و سکوت.

او امام حسین علیه السلام را خوب می شناسد. حسین علیه السلام هیچ گاه دروغ نمی گوید. خدا در قرآن سخن از پاکی و عصمت او به میان آورده است، امّا عشق ریاست و حکومت ری را چه کند؟

امام حسین علیه السلام می خواست مزرعه بزرگ و باصفایی را که درختان خرمای زیادی داشت به عمرسعد بدهد، امّا عمرسعد عاشق حکومت ری شده است و هیچ چیز دیگر را نمی بیند.

سکوت عمرسعد طولانی می شود، به این معنا که او دعوت امام حسین علیه السلام را قبول نکرده است. اکنون امام به او می فرماید: «ای عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدّم باز گردم».(2)

باز هم عمرسعد جواب نمی دهد. امام برای آخرین بار به عمرسعد می فرماید: «ای عمرسعد، بدان که با ریختنِ خون من، هرگز به آرزوی خود که حکومت ری است نخواهی رسید».(3)

و باز هم سکوت...دیدار به پایان می رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز می گردد.(4)

ص:130


1- 240. أما تتّقی اللَّه الذی إلیه معادک؟ أتقاتلنی وأنا ابن من علمت یا هذا؟...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 245؛ الفتوح، ج 5، ص 92.
2- 241. قال عمر : إذن تُهدم داری، قال : أنا أبنیها لک، قال : إذن تؤخذ ضیاعی، قال : إذن أُعطیک خیراً منها من مالی بالحجاز . قال : فتکرّه ذلک عمر، قال : فتحدّث الناس بذلک، وشاع فیهم من غیر أن یکونوا سمعوا من ذلک شیئاً ولا علموه«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 413؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 556؛ وراجع : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 245؛ الفتوح، ج 5، ص 92؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 388 .
3- 242. فقال الحسین : اختاروا منّی الرجوع إلی المکان الذی أقبلتُ منه، أو أن أضع یدی فی ید یزید...«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 390 .
4- 243. ثمّ سکت فلم یجبه عن ذلک، فانصرف عنه الحسین وهو یقول : ما لک ذبحک اللَّه علی فراشک سریعاً عاجلاً، ولا غفر لک یوم حشرک ونشرک! فواللَّه إنّی لأرجو أن لا تأکل من برّ العراق إلّا یسیراً ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 245؛ الفتوح، ج 5، ص 92.

خداوند انسان را آزاد و مختار آفریده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان می دهد و این خود انسان است که باید انتخاب کند. امشب عمرسعد می توانست حسینی شود و سعادت دنیا و آخرت را از آن خود کند.

شاید با خود بگویی چگونه شد که امام حسین علیه السلام به عمرسعد وعده داد که اگر به اردوگاه حق بیاید برای او بهترین منزل را می سازد و زن و بچّه های او نیز، سالم خواهند ماند.

این نکته بسیار مهمّی است. شاید فکر کنی که عمرسعد یک نفر است و پیوستن او به لشکر امام، هیچ تأثیری بر سرنوشت جنگ ندارد، امّا اگر به یاد داشته باشی برایت گفتم که عمرسعد به عنوان یک شخصیّت مهم، در کوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان یک دانشمند وارسته می شناختند.

من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسینی می شد، بیش از ده هزار نفر حسینی می شدند و همه کسانی که به خاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسین علیه السلام آمده بودند به امام ملحق می گشتند و سرنوشت جنگ عوض می شد.

و شاید در این صورت دیگر جنگی رخ نمی داد. زیرا وقتی ابن زیاد می فهمید عمرسعد و سپاهش به امام حسین علیه السلام ملحق شده اند، خودش از کوفه فرار می کرد، در نتیجه امام به راحتی می توانست کوفه را تصرّف کند و پس از آن به شام حمله کرده و به حکومت یزید خاتمه بدهد.

همسفرم! به نظر من یکی از مهم ترین برنامه های امام حسین علیه السلام در کربلا، مذاکره ایشان با عمرسعد بوده است.

امام حسین علیه السلام در هر لحظه از قیام خود همواره تلاش می کرد که از هر موقعیّتی برای هدایت مردم و دور کردن آنها از گمراهی استفاده کند، امّا افسوس که عمرسعد وقتی در مهم ترین نقطه تاریخ ایستاده بود، بزرگ ترین ضربه را به حق و حقیقت زد،

ص:131

آن هم برای عشق به حکومت! * * * عمرسعد به خیمه خود باز گشته است. در حالی که خواب به چشم او نمی آید.

وجدانش با او سخن می گوید: «تو می خواهی با پسر پیامبربجنگی؟ تو آب را بر روی فرزندان زهرا علیهاالسلام بسته ای؟».

به راستی، عمرسعد چه کند؟ عشق حکومت ری، لحظه ای او را رها نمی کند. سرانجام فکری به ذهن او می رسد: «خوب است نامه ای برای ابن زیاد بنویسم».

او قلم و کاغذ به دست می گیرد و چنین می نویسد: «شکر خدا که آتش فتنه خاموش شد. حسین به من پیشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوی مدینه برگردد. خیر و صلاح امّت اسلامی هم در قبول پیشنهاد اوست».(1)

عمرسعد، نامه را به پیکی می دهد تا هر چه سریع تر آن را به کوفه برساند. * * * امروز پنج شنبه، نهم محرّم و روز تاسوعا است.

خورشید بالا آمده است. ابن زیاد در اردوگاه کوفه در خیمه فرماندهی نشسته است. امروز نیز، هزاران نفر به سوی کربلا اعزام خواهند شد. دستور او این است که همه مردم باید برای جنگ بیایند و اگر مردی در کوفه بماند، گردنش زده خواهد شد.

فرستاده عمرسعد نزد ابن زیاد می آید.

-- هان، از کربلا چه خبر آورده ای؟

-- قربانت شوم، هر خبری که می خواهید داخل این نامه است.

ابن زیاد نامه را می گیرد و آن را باز کرده و می خواند. نامه بوی صلح و آرامش می دهد. او به فرماندهان خود می گوید: «این نامه مرد دل سوزی است. پیشنهاد او را قبول می کنم».(2)

ص:132


1- 244. فتکلّما فأطالا، حتّی ذهب من اللیل هَزِیعٌ، ثمّ انصرف کلُّ واحد منهما إلی عسکره بأصحابه، وتحدّث الناس فیما بینهما؛ ظنّاً یظنّونه أنّ حسیناً قال لعمر بن سعد : اخرُج معی إلی یزید بن معاویة وندع العسکرین ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 413؛ الکامل فی التاریخ، ج2، ص 556؛ وراجع : سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 311، الرقم 48؛ تاریخ دمشق، ج 14، ص 220 .
2- 245. عمر بن سعد إلی عبید اللَّه بن زیاد : أمّا بعد، فإنّ اللَّه قد أطفأ النائرة وجمع الکلمة، وأصلَحَ أمر الأُمّة، هذا حسین قد أعطانی أن یرجع إلی المکان الذی منه أتی ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 413؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 556؛ وراجع : سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 311، الرقم 48؛ تاریخ دمشق، ج 14، ص 220 .

او تصمیم می گیرد نامه ای به یزید بنویسد و اطّلاع دهد که امام حسین علیه السلام حاضر است به مدینه برگردد. ریختن خون امام حسین علیه السلامبرای حکومت بنی اُمیّه، بسیار گران تمام خواهد شد و موج نارضایتی مردم را در پی خواهد داشت.

او در همین فکرهاست که ناگهان صدایی به گوش او می رسد: «ای ابن زیاد، مبادا این پیشنهاد را قبول کنی!».

خدایا، این کیست که چنین گستاخانه نظر می دهد؟

او شمر است که فریاد بر آورده: «تو نباید به حسین اجازه دهی به سوی مدینه برود. اگر او از محاصره نیروهای تو خارج شود هرگز به او دست پیدا نخواهی کرد. بترس از روزی که شیعیان او دورش را بگیرند و آشوبی بزرگ تر بر پا کنند».(1)

ابن زیاد به فکر فرو می رود. شاید حق با شمر باشد. او با خود می گوید: «اگر امروز، امیر کوفه هستم به خاطر جنگ با حسین است. وقتی که حسین، مسلم را به کوفه فرستاد، یزید هم مرا امیر کوفه کرد تا قیام حسین را خاموش کنم».

آری، ابن زیاد می داند که اگر بخواهد همچنان در مقام ریاست بماند، باید مأموریّت مهمّ خود را به خوبی انجام دهد. نقشه کشتن امام حسین علیه السلام در مدینه، با شکست روبرو شده و طرح ترور امام در مکّه نیز، موفق نبوده است. پس حال باید فرصت را غنیمت شمرد.

این جاست که ابن زیاد رو به شمر می کند و می گوید:

-- آفرین! من هم با تو موافقم. اکنون که حسین در دام ما گرفتار شده است نباید رهایش کنیم.(2)

-- ای امیر! آیا اجازه می دهی تا مطلبی را به شما بگویم که هیچ کس از آن خبری ندارد؟

-- چه مطلبی؟

ص:133


1- 246. هذا کتاب رجل ناصح لأمیره، مشفق علی قومه، نعم قد قبلتُ ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 413؛ الکامل فی التاریخ، ج2، ص 556 .
2- 247. فقام إلیه شمر بن ذی الجوشن فقال : أتقبل هذا منه وقد نزل بأرضک وإلی جنبک؟ واللَّه لئن رحل من بلادک ولم یضع یده فی یدک، لیکوننّ أولی بالقوّة ولتکوننّ أولی بالضعف والعجز ...«: الإرشاد، ج 2، ص 87؛ روضة الواعظین، ص 201؛ إعلام الوری، ج 1، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 389؛ وراجع : مثیر الأحزان، ص 50؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 97 .

-- خبری از صحرای کربلا.

-- ای شمر! خبرت را زود بگو.

-- من تعدادی جاسوس را به کربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند که عمرسعد شب ها با حسین ارتباط دارد و آنها با یکدیگر سخن می گویند.(1)

ابن زیاد از شنیدن این خبر آشفته می شود و می فهمد که چرا عمرسعد این قدر معطّل کرده و دستور آغاز جنگ را نداده است.

ابن زیاد رو به شمر می کند و می گوید: «ای شمر! ما باید هر چه سریع تر جنگ با حسین را آغاز کنیم. تو به کربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر دیدی که او از جنگ با حسین شانه خالی می کند بی درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن».(2)

ابن زیاد دستور می دهد نامه مأموریّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشین عمرسعد به سوی کربلا می رود.

مایلی نامه ابن زیاد به عمرسعد را برایت بخوانم: «ای عمرسعد، من تو را به کربلا نفرستادم تا از حسین دفاع کنی و این قدر وقت را تلف کنی. بدون درنگ از حسین بخواه تا با یزید بیعت کند و اگر قبول نکرد جنگ را شروع کن و حسین را به قتل برسان. فراموش نکن که تو باید بدن حسین را بعد از کشته شدنش، زیر سمّ اسب ها قرار بدهی زیرا او ستم کاری بیش نیست».(3)

شمر یکی از فرماندهان عالی مقام ابن زیاد بود و انتظار داشت که ابن زیاد او را به عنوان فرمانده کلّ سپاه کوفه انتخاب کند. به همین دلیل، از روز سوم محرّم که عمرسعد به عنوان فرمانده کل سپاه معیّن شد، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد.

اکنون او فرمان قتل عمرسعد را نیز در دست دارد و او منتظر است که عمرسعد فقط

ص:134


1- 248. فقال له ابن زیاد : نِعْمَ ما رأیتَ! الرأی رأیک«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 413؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 556.
2- 249. واللَّهِ لقد بلغنی أنّ حسیناً وعمر بن سعد یجلسان بین العسکرین فیتحدّثان عامّة اللیل«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 413؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 556.
3- 250. وإن هم أبوا فلیقاتلهم، فإن فعل فاسمع له وأطع، وإن أبی أن یقاتلهم فأنت أمیر الجیش...«: الإرشاد، ج 2، ص 87؛ روضة الواعظین، ص 201 .

اندکی در جنگ با امام حسین علیه السلام معطّل کند، آن وقت با یک ضربه شمشیر گردن او را بزند و خودش فرماندهی سپاه را به عهده بگیرد.

آری! شمر هم به عشق به دست آوردن فرماندهی کلّ سپاه، ابن زیاد را از اجرای نقشه صلح عمرسعد منصرف کرد. البته فکر جایزه های بزرگ یزید هم در این میان بی تأثیر نبود. شمر می خواست به عنوان سردار بزرگ در پیروزی کربلا معروف شود و با این عنوان نزد یزید مقام پیدا کند.

اکنون شمر با چهارهزار سرباز به سوی کربلا به پیش می تازد.(1)* * * عصر روز تاسوعاست. هوای بسیار گرم این بیابان همه را به ستوه آورده است.

عمرسعد با عدّه ای از یاران خود به سوی فرات حرکت می کند. او می خواهد در آب فرات آب تنی کند.

به به، چه آب خنک و با صفایی! صدای خنده و قهقهه بلند است.

وای بر تو! آب را بر کودکان حسین بسته ای و خودت در آن لذت می بری.

در این هنگام سواری از راه می رسد. گویی از راهی دور آمده است.

-- من باید همین حالا عمرسعد را ببینم.

-- فرمانده آب تنی می کند، باید صبر کنی.

-- من از کوفه می آیم و خبر مهمّی برای او دارم.

به عمرسعد خبر می دهند و او اجازه می دهد تا آن مرد نزدش برود.

عمرسعد او را شناخت زیرا پول زیادی به او داده است تا خبرهای مهم اردوگاه ابن زیاد را برای او بیاورد.

-- ای عمرسعد! به هوش باش! شمر در راه است و می خواهد گردن تو را بزند.

-- آخر مگر من چه کرده ام؟

ص:135


1- 251. بسم اللَّه الرحمن الرحیم، أمّا بعد، فقد بلغنی کتابک، وفهمت ما ذکرتَ، فاعرِض علی الحسین أن یبایع لیزید بن معاویة...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 411؛ »أمّا بعد، فإنّی لم أبعثک إلی الحسین لتطاوله الأیّام، ولا لتمنّیه السلامة والبقاء، ولا لتکون شفیعه إلیّ ...«: الأخبار الطوال، ص 255؛ المنتظم، ج 5، ص 336؛ »إن أبوا فازحف إلیهم حتّی تقتلهم وتمثّل بهم؛ فإنّهم لذلک مستحقّون، فإن قُتل حسین فأوطئ الخیل صدره وظهره ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 414؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 391 .

-- خبر ملاقات تو با حسین به گوش ابن زیاد رسیده و او خیلی خشمگین شده و به شمر دستور داده است تا به کربلا بیاید. تو باید خیلی زود جنگ با حسین را آغاز کنی و اگر بخواهی لحظه ای تردید کنی شمر از راه خواهد رسید و گردن تو را خواهد زد.(1)

عمرسعد به فکر فرو می رود. وقتی ابن زیاد به او پیشنهاد کرد که به کربلا برود، به او جایزه و پول فراوان داد و احترام زیادی برای او قائل بود.

او به این خیال به کربلا آمد تا کاری کند که جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بیاندازد، امّا اکنون اگر بخواهد به صلح بیندیشد جانش در خطر است. او فرصتی ندارد و شمر به زودی از راه می رسد.

عمرسعد از فرات بیرون آمد. لباس خود را پوشید و پس از ورود به خیمه فرماندهی، دستور داد تا شیپور جنگ زده شود.(2)

نگاه کن! همه سپاه کوفه به تکاپو افتادند. چه غوغایی بر پا شده است!

همه سربازان خوشحال اند که سرانجام دستور حمله صادر شده است. زیرا آنها هفت روز است که در این بیابان معطل اند.

عمرسعد زره بر تن کرده و شمشیر در دست می گیرد. * * * شمر این راه را به این امید طی می کند که گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بیش از سی و سه هزار سرباز شود. شمر با خود فکر می کند که اگر او فرمانده سپاه کوفه بشود، یزید جایزه بزرگی به او خواهد داد.

شمر کیسه های طلا را در دست خود احساس می کند و شاید هم به فکر حکومت منطقه مرکزی ایران است. بعید نیست که اگر او عمرسعد را از میان بردارد، ابن زیاد او را امیر ری کند، امّا شمر خبر ندارد که عمرسعد از همه جریان با خبر شده است و

ص:136


1- 252. فلمّا قرأ عبید اللَّه الکتاب قال : هذا کتاب ناصح مشفق علی قومه . فقام إلیه شمر بن ذی الجوشن فقال : أتقبل هذا منه وقد نزل بأرضک وإلی جنبک؟ واللَّه لئن رحل من بلادک ولم یضع یده فی یدک لیکوننّ أولی بالقوّة ولتکوننّ أولی بالضعف والعجز، فلا تعطه هذه المنزلة ...«: الإرشاد، ج 2، ص 87؛ روضة الواعظین، ص 201؛ إعلام الوری، ج 1، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 389؛ وراجع : مثیر الأحزان، ص 50؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 97 .
2- 253. إنّا لمستنقعون فی الماء مع عمر بن سعد، إذ أتاه رجل فسارّه وقال له : قد بعت إلیک ابن زیاد جویریّة بن بدر التمیمی...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 393؛ تاریخ دمشق، ج 45، ص 53 .

نمی گذارد در این عرصه رقابت، بازنده شود.

شمر به کربلا می رسد و می بیند که سپاه کوفه آماده حمله است. او نزد عمرسعد می آید. عمرسعد را می بیند که لباس رزم پوشیده و شمشیر در دست گرفته است. به او می گوید: «ای عمرسعد، نامه ای از طرف ابن زیاد برایت آورده ام».

عمرسعد نامه را می گیرد و خود را به بی خبری می زند و خیلی عادی شروع به خواندن آن می کند. صدای قهقهه عمرسعد بلند می شود: «آمده ای تا فرمانده کل قوّا شوی، مگر من مرده ام؟! نه، این خیال ها را از سرت بیرون کن. من خودم کار حسین را تمام می کنم».(1)

شمر که احساس می کند بازی را باخته است، سرش را پایین می اندازد. عمرسعد خیلی زیرک است و می داند که شمر تشنه قدرت و ریاست است و اگر او را به حال خود رها کند، مایه درد سر خواهد شد. بدین ترتیب تصمیم می گیرد که از راه رفاقت کاری کند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده کند.

-- ای شمر! من تو را فرمانده نیروهای پیاده می کنم. هر چه سریع تر برو و نیروهایت را آماده کن.(2)

-- چشم، قربان!

بدین ترتیب، عمرسعد برای رسیدن به اهداف خود بزرگ ترین رقیب خود را این گونه به خدمت می گیرد.

سپاه کوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده اند تا به سوی امام حسین علیه السلام حمله کنند.

سواره نظام، پیاده نظام، تیراندازها و نیزه دارها همه آماده و مرتّب ایستاده اند.

عمرسعد با تشریفات خاصّی در جلوی سپاه قرار می گیرد.

آنجا را نگاه کن! امروز او فرمانده بیش از سی و سه هزار نیرو است. همه منتظر

ص:137


1- 254. قال : فوثب إلی فرسه فرکبه، ثمّ دعا سلاحه فلبسه، وإنّه علی فرسه«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 393؛ تاریخ دمشق، ج 45، ص 53.
2- 255. فقال له شمر : أخبرنی ما أنت صانع؟ أتمضی لأمر أمیرک وتقتل عدوّه، وإلّا فخلّ بینی وبین الجند والعسکر...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 415.

دستور او هستند. آیا شما می دانید عمرسعد چگونه دستور حمله را می دهد؟

این صدای عمرسعد است که می شنوی: «ای لشکر خدا، پیش به سوی بهشت»!(1)

درست شنیدید! این صدای اوست: «اگر در این جنگ کشته شوید شما شهید هستید و به بهشت می روید. شما سربازانی هستید که در راه خدا مبارزه می کنید. حسین از دین خدا خارج شده و می خواهد در امّت اسلامی اختلاف بیندازد. شما برای حفظ و بقای اسلام شمشیر می زنید».

همسفرم! مظلومیّت امام حسین علیه السلام فقط در تشنگی و کشته شدنش نیست. یکی دیگر از مظلومیّت های او این است که دشمنان برای رسیدن به بهشت، با او جنگیدند. برای این مصیبت نیز، باید اشک ماتم ریخت که امام حسین علیه السلام را به عنوان دشمن خدا معرّفی کردند.

تبلیغات عمرسعد کاری کرد که مردم نادان و بی وفای کوفه، باور کردند که امام حسین علیه السلام از دین خارج شده و کشتن او واجب است.

آنها با عنصر دین به جنگ امام حسین علیه السلام آمدند. به عبارت دیگر، آنها برای زنده کردن اسلامِ ساختگی، با اسلام واقعی جنگیدند. * * * امام حسین علیه السلام کنار خیمه نشسته است. بی وفایی کوفیان دل او را به درد آورده است.

لحظاتی خواب به چشم آن حضرت می آید. در خواب مهمان جدّش پیامبر صلی الله علیه و آله می شود. پیامبر به ایشان می فرماید: «ای حسین! تو به زودی، مهمان ما خواهی بود».(2)

صدای هیاهوی سپاه کوفه به گوش می رسد! زینب علیهاالسلام از خیمه بیرون می آید و

ص:138


1- 256. قال : لا ولا کرامة لک، وأنا أتولّی بذلک، قال : فدونک ...«: البدایة والنهایة، ج 8، ص 175؛ الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الوری، ج 1، ص 454.
2- 257. یا خیل اللَّه ارکبی وأبشری ... فرکب فی الناس، ثمّ زحف نحوهم بعد صلاة العصر، وحسین جالس أمام بیته محتبیاً بسیفه، إذ خفق برأسه علی رکبتیه...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 416؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 391.

نگاهی به صحرای کربلا می کند.

خدای من! حمله کوفیان آغاز شده است. آنها به سوی ما می آیند. شمشیرها و نیزه ها در دست، همچون سیل خروشان در حرکت اند.

زینب علیهاالسلام سراسیمه به سوی خیمه برادر می آید، امّا می بیند که برادرش، سر روی زانو نهاده و گویی خوابش برده است. نزدیک می آید و کنار او می نشیند و به آرامی می گوید: «برادر! آیا این هیاهو را می شنوی؟ دشمنان به سوی ما می آیند».(1)

امام سر خود را از روی زانوهایش بلند می کند. خواهر را کنار خود می بیند و می گوید: «اکنون نزد پیامبر بودم. او به من فرمود: به زودی مهمان من خواهی بود».

زینب علیهاالسلام نگاهی به برادر دارد و نیم نگاهی به سپاهی که به این طرف می آیند. او متوجّه می شود که باید از برادر دل بکند. برادر عزم سفر دارد. اشکی که در چشمان زینب علیهاالسلام حلقه زده بود فرو می ریزد.

گریه او به گوش زن ها و بچّه ها می رسد و موجی از گریه در خیمه ها به پا می شود.

امام به او می فرماید: «خواهرم، آرام باش!».(2)

سپاه کوفه به پیش می آید. امام از جا برمی خیزد و به سوی برادرش عبّاس می رود و می فرماید: «جانم فدایت!».

درست شنیدی، امام حسین علیه السلام به عبّاس چنین می گوید: «جانم فدایت، برو و ببین چه خبر شده است؟ اینان که چنین با شتاب می آیند چه می خواهند؟».(3)

عبّاس بر اسب سوار می شود و همراه بیست نفر از یاران امام به سوی سپاه کوفه حرکت می کند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجیبی به خیمه نشینان می دهد. آری! تا عبّاس پاسدار خیمه هاست غم به دل راه ندارد. * * * عباس، پسر علی علیه السلام، شیر بیشه ایمان می غرّد و می تازد.

ص:139


1- 258. إنّی رأیت رسول اللَّه صلی الله علیه وآله فی المنام فقال لی : إنّک تروح إلینا«: المنتظم، ج 5، ص 337؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 558؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 176؛ »إنّی رأیت جدّی فی المنام...یا حسین، إنّک رائح إلینا عن قریب ...«: الفتوح، ج 5، ص 97؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 249.
2- 259. سمعت أُخته زینب الصیحة فدنت من أخیها فقالت : یا أخی، أما تسمع الأصوات قد اقتربت؟...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 416؛ المنتظم، ج 5، ص 337؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 558؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 176؛ الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الوری، ج 1، ص 454 .
3- 260. فلطمت أُخته وجهها وقالت : یا ویلتا! فقال : لیس لک الویل یا أُخیّة، اسکنی رحمک الرحمن«: الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الوری، ج 1، ص 454.

گویا حیدر کرّار است که حمله ور می شود. صدای عبّاس در صحرای کربلا می پیچد. سی و سه هزار نفر، یک مرتبه، در جای خود متوقّف می شوند.

-- شما را چه شده است؟ از این آشوب و هجوم چه می خواهید؟

-- دستور از طرف ابن زیاد آمده است که یا با یزید بیعت کنید یا آماده جنگ باشید.

-- صبر کنید تا پیام شما را به امام حسین علیه السلام برسانم و جواب بیاورم.

عبّاس به سوی خیمه امام حسین علیه السلام برمی گردد.(1)

بیست سوار در مقابل هزاران نفر ایستاده اند. یکی از آنها حبیب بن مظاهر است. دیگری زُهیر و... اکنون باید از فرصت استفاده کرد و این قوم گمراه را نصیحت کرد.

حَبیب بن مظاهر رو به سپاه کوفه می کند و می گوید: «روز قیامت چه پاسخی خواهید داشت وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله از شما بپرسد چرا فرزندم را کشتید؟»

در ادامه زُهیر به سخن می آید: «من خیر شما را می خواهم. از خدا بترسید. چرا در گروه ستم کاران قرار گرفته اید و برای کشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده اید».

یک نفر از میان جمعیّت می گوید:

-- زُهیر! تو که طرفدار عثمان بودی. پس چه شد که اکنون شیعه شده ای و از حسین طرفداری می کنی؟

-- من به حسیننامه ننوشته بودم و او را دعوت نکرده و به او وعده یاری نیز، نداده بودم، امّا در راه مکّه، راه سعادت خویش را یافتم و شیعه حسین شدم. او فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله ماست. من آماده ام تا جان خود را فدای او کنم تا حقّ پیامبر صلی الله علیه و آله را ادا کرده باشم.(2)

آری، آنها آن قدر کوردل شده اند که گویی اصلاً سخنان حبیب و زهیر را نشنیده اند. * * * عبّاس خدمت امام حسین علیه السلام می آید و سخن سپاه کوفه را باز می گوید.

ص:140


1- 261. یا عبّاس، ارکب بنفسی أنت یا أخی حتّی تلقاهم، فتقول لهم : ما لکم، وما بدا لکم؟ وتسألهم عمّا جاء بهم؟ فأتاهم العبّاس ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 416؛ المنتظم، ج 5، ص 337؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 558؛ »ثمّ أقبل الحسین علی أخیه العبّاس فقال : یا أخی، ارکب وتقدّم إلی هؤلاء القوم وسَلْهم عن حالهم، وارجع إلیّ بالخبر ...«: الفتوح ج 5، ص 97؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 249؛ »لمّا رأی الحسین علیه السلام حرص القوم علی تعجیل القتال وقلّة انتفاعهم بالوعظ والمقال، قال لأخیه العبّاس : إن استطعت أن تصرفهم عنّا فی هذا الیوم فافعل، لعلّنا نصلّی لربّنا فی هذه اللیلة...«: بحار الأنوار، ج 44، ص 391 .
2- 262. قالوا جاء أمر الأمیر بأن نعرض علیکم أن تنزلوا علی حُکمه أو ننازلکم، قال : فلا تعجلوا حتّی أرجع إلی أبی عبد اللَّه فأعرِض علیه ما ذکرتم ...«: الإرشاد، ج 2، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 391؛ وراجع روضة الواعظین، ص 202؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 98؛ »فقال لهم العبّاس : لا تعجلوا حتّی أرجع إلی الحسین فأخبره بذلک«: الفتوح، ج 5، ص 97؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 249.

امام می فرماید: «عبّاسم! به سوی این سپاه برو و از آنها بخواه تا یک شب به ما فرصت بدهند. ما می خواهیم شبی دیگر با خدای خویش راز و نیاز کنیم و نماز بخوانیم. خدا خودش می داند که من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم».(1)

عبّاس به سرعت باز می گردد. همه نگاه ها به سوی اوست. به راستی، او چه پیامی آورده است؟

او در مقابل سپاه کوفه می ایستد و می گوید: «مولایم حسیناز شما می خواهد که امشب را به ما فرصت دهید».(2)

سکوت بر سپاه کوفه حاکم می شود. پسر پیامبر صلی الله علیه و آله یک شب از ما فرصت می خواهد. عمرسعد سکوت را می شکند و به شمر می گوید: «نظر تو در این باره چیست؟» امّا شمر نظری نمی دهد.(3)

عمرسعد نگاهی به فرماندهان خود می کند و نظر آنها را جویا می شود. آنها هم سکوت می کنند، در حالی که همه در شک و تردید هستند. از یک سو می خواهند هر چه زودتر به وعده های طلایی ابن زیاد دست یابند و از سویی دیگر امام حسین علیه السلام از آنها یک شب فرصت می خواهد.

این جاست که فرمانده نیروهای محافظ فرات ( عمرو بن حجّاج ) سکوت را می شکند و می گوید: «شما عجب مردمی هستید! به خدا قسم، اگر کفّار از شما چنین درخواستی می کردند، می پذیرفتید. اکنون که پسر پیامبر صلی الله علیه و آله چنین خواسته ای را از شما دارد، چرا قبول نمی کنید؟»(4)

همه منتظر تصمیم عمرسعد هستند. به راستی، او چه تصمیمی خواهد گرفت؟ عمرسعد فکر می کند و با زیرکی به این نتیجه می رسد که اگر الآن دستور حمله را بدهد، نیروهایش روحیّه لازم را نخواهند داشت.

ص:141


1- 263. ووقف أصحابه یخاطبون القوم، فقال حبیب بن مظاهر لزهیر بن القین : کلّم القوم إن شئت، وإن شئتَ کلّمتُهم، فقال له زهیر : أنت بدأت بهذا، فکن أنت تکلّمهم...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 416؛ أنساب الأشراف، ج3، ص 391؛ الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الوری، ج 1، ص 454 .
2- 264. إن استطعت أن تصرفهم عنّا فی هذا الیوم فافعل، لعلّنا نصلّی لربّنا فی هذه اللیلة، فإنّه یعلم إنّی أُحبّ الصلاة له وتلاوة کتابه ...«: بحار الأنوار، ج 44، ص 391.
3- 265. إنّ أبا عبد اللَّه یسألکم أن تنصرفوا هذه العشیّة حتّی ینظر فی هذا الأمر ..«: المنتظم، ج 5، ص 337؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 558؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 176؛ الإرشاد، ج 2، ص 89 .
4- 266. فقال للشمر بن ذی الجوشن : ما تری من الرأی؟ فقال : أری رأیک أیّها الأمیر...«: الفتوح، ج 5، ص 97؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 249.

او دستور عقب نشینی می دهد و سپاه کوفه به سوی اردوگاه باز می گردد. عبّاس و همراهانش نیز، به سوی خیمه ها باز می گردند.(1)

تنها امشب را فرصت داریم تا نماز بخوانیم و با خدا راز و نیاز کنیم. * * * غروب روز تاسوعا نزدیک می شود. امام در خیمه خود نشسته است.

پس از آن همه هیاهوی سپاه کوفه، اکنون با پذیرش پیشنهاد امام، سکوت در این دشت حکم فرماست و همه به فردا می اندیشند.

صدایی سکوت صحرا را می شکند: «کجایند خواهر زادگانم؟».

با شنیدن این صدا، همه از خیمه ها بیرون می دوند.

آنجا را نگاه کن! این شمر است که سوار بر اسب و کمی دورتر، رو به خیمه ها ایستاده و فریاد می زند: «خواهر زادگانم! کجایید؟ عبّاس کجاست؟ عبداللّه و عثمان، فرزندان اُمُّ البَنین کجا هستند؟»(2)

شمر نقشه ای در سر دارد. او ساعتی پیش، شاهد شجاعت عبّاس بود و دید که او چگونه سپاهی را متوقّف کرد. به همین دلیل تصمیم دارد این مرد دلاور، عبّاس را از امام حسین علیه السلام جدا کند.

او می داند عبّاس به تنهایی نیمی از لشکر امام حسین علیه السلام است. همه دل ها به او خوش است و آرامش این جمع به وجود اوست.

حتماً می دانی که اُم ّالبَنین، مادر عبّاس و همسر حضرت علی علیه السلام و از قبیله بنی کِلاب است. شمر نیز، از همان قبیله است و برای همین، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب می کند.

بار دیگر صدا در صحرا می پیچد: «من می خواهم عبّاس را ببینم»، امّا عبّاس پشت خیمه ایستاده و جواب او را نمی دهد. او نمی خواهد بدون اجازه امام با شمر هم کلام

ص:142


1- 267. فقال عمرو بن الحجّاج بن سلمة بن عبد یغوث الزبیدی : سبحان اللَّه! واللَّه لو کان من الترک والدیلم وسألوک...«: مثیر الأحزان، ص 52 .
2- 268. فنهض إلیهم عشیّة الخمیس ولیلة الجمعة لتسع لیال خلون من المحرّم، فسألهم الحسین تأخیر الحرب إلی غد، فأجابوه«: الأخبار الطوال، ص 256 .

شود.

امام حسین علیه السلام او را صدا می زند: «عبّاسم! درست است که شمر آدم فاسقی است، امّا صدایت می کند. برو ببین از تو چه می خواهد؟».(1)

اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمی داد.

عبّاس سوار بر اسب، خود را به شمر می رساند و می گوید:

-- چه می گویی و چه می خواهی؟

-- تو خواهر زاده من هستی. من برایت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از کشته شدن نجات دهم.(2)

-- نفرین خدا بر تو و امان نامه ات. ما در امان باشیم و فرزند پیامبر در ناامنی باشد؟ دستانت بریده باد، ای شمر! تو می خواهی ما برادر خود را رها کنیم، هرگز!(3)

پاسخ فرزند علی علیه السلام آن قدر محکم و قاطع بود که جای هیچ حرفی نماند.

شمر که می بیند نقشه اش با شکست روبرو شده خشمگین و خجل به سوی اردوگاه سپاه کوفه برمی گردد.

عبّاس هم به سوی خیمه ها می آید. چه فکری کرده بود آن شمر سیه دل؟ عبّاس و جدایی از حسین علیه السلام؟ عبّاس و بی وفایی و پیمان شکنی؟ هرگز!(4)

اکنون عبّاس نزدیک خیمه هاست. نگاه کن! همه به استقبالش می آیند. خیمه نشینان، بار دیگر جان می گیرند و زنده می شوند. گویی کلام عبّاس در پشتیبانی از حسین علیه السلام، نسیم خنکی در صحرای داغ کربلا بود.

عبّاس، با ادب و تواضع از اسب پیاده می شود و خدمت امام حسین علیه السلام می رسد. تبسمی شیرین بر لب های امام نشسته است. آری! تماشای قامت رشید عبّاس چه شوق و لذّتی به قلب امام می بخشد.

امام دست های خود را می گشاید و عبّاس را در آغوش می گیرد و می بوسد.

ص:143


1- 269. وقف شمر فقال : أین بنو أُختنا؟ یعنی : العبّاس وعبد اللَّه وجعفر وعثمان بنی علیّ بن أبی طالب، وأُمّهم أُمّ البنین...«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 391؛ المنتظم، ج 5، ص 337؛ تذکرة الخواصّ، ص 249.
2- 270. فقال الحسین لإخوته : أجیبوه وإن کان فاسقاً، فإنّه من أخوالکم...«: الفتوح، ج 5، ص 94؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 246 .
3- 271. فنادوه فقالوا : ما شأنک وما ترید؟ فقال : یا بنی أُختی! أنتم آمنون فلا تقتلوا أنفسکم مع أخیکم الحسین، والزموا طاعة أمیر المؤمنین یزید بن معاویة ...«: الفتوح، ج 5، ص 94؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 246.
4- 272. أن لا حاجة لنا فی أمانکم، أمان اللَّه خیر من أمان ابن سمیّة«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 415؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 558؛ »تبّاً لک یا شمر ولعنک اللَّه ولعن ما جئت به من أمانک هذا یا عدوّ اللَّه! أتأمرنا أن ندخل فی طاعة العناد...«: الفتوح، ج 5، ص 94؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 246.

* * * امشب همراه من باش! امشب، شب جمعه، شب عاشوراست.

به چشم هایت التماس کن که به خواب نرود امشب شورانگیزترین شب تاریخ است.

آن طرف را نگاه کن که چگونه شیطان قهقهه می زند. صدای پای کوبی و رقص و شادمانیش در همه جا پیچیده و گویی ابلیس امشب و در این جا، سی و سه هزار دهان باز کرده و می خندد!

این طرف صداها آرام است. همچون صدای آبی زلال که می رود تا به دریا بپیوندد.

آیا صدای تپش عشق را می شنوی؟ همه فرشتگان آمده اند تا اشکِ دوستان خدا را که بر گونه ها نشسته است ببینند. عدّه ای در سجده اند و عدّه ای در رکوع. زمزمه های تلاوت قرآن به گوش می رسد.(1)

عمرسعد نیروهای گشتی اش را به اطراف خیمه های امام فرستاده تا اوضاع اردوگاه امام را، برای او گزارش کنند.

یکی از آنها هنگامی که از نزدیکی خیمه ها عبور می کند، فریاد می زند: «خدا را شکر، که ما خوبان از شما گنهکاران جدا شدیم!».(2)

بُریر این سخن را می شنود و با خود می گوید: عجب! کار به جایی رسیده است که این نامردان افتخار می کنند که از امام حسین علیه السلامجدا شده اند؟ یعنی تبلیغات عمرسعد با آنها چه کرده است؟

اکنون بُریر با صدای بلند فریاد می زند:

-- خیال می کنی که خدا تو را در گروه خوبان قرار داده است؟

-- تو کیستی؟

-- من بُرَیر هستم.

ص:144


1- 273. أین بنو أُختنا؟ فخرج إلیه العبّاس وجعفر وعثمان بنو علیّ، فقالوا له : مالک وما ترید؟ قال : أنتم یا بنی أُختی آمنون، قال له الفتیة : لعنک اللَّه ولعن أمانک لئن کنت خالنا، أتُؤمِنُنا وابن رسول اللَّه لا أمان له؟«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 415؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 558؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 175؛ الإرشاد، ج 2، ص 89؛ إعلام الوری، ج 1، ص 454؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 390؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 391؛ المنتظم، ج 5، ص 337؛ تذکرة الخواصّ، ص 249 .
2- 274. جاء اللیل، فبات الحسین علیه السلام تلک اللیلة راکعاً ساجداً باکیاً مستغفراً متضرّعاً...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 251؛ الفتوح، ج 1، ص 99 .

-- ای بُرَیر! تو را می شناسم.

-- آیا نمی خواهی توبه کنی و به سوی خدا باز گردی؟

معلوم است که جواب او منفی است. قلب این مردم آن قدر سیاه شده که دیگر سخن هیچ کس در آنها اثری ندارد.(1)

به هرحال، این جا همه مشغول نماز و دعا هستند. البته خیال نکن که فقط امشب شب دعا و نماز است. اکنون اوّل شب است. باید منتظر بمانیم تا نگهبانان عمرسعد به خواب بروند، آن گاه کارهای زیادی هست که باید انجام دهیم.

امام حسین علیه السلام برای امشب چند برنامه دارد. * * * زینب علیهاالسلام در خیمه امام سجّاد علیه السلام نشسته است. او پرستار پسر برادر است.

این خواست خداوند بود که نسل حضرت فاطمه علیهاالسلام در زمین حفظ شود. بنابراین، به اراده خداوند، امام سجّاد علیه السلام این روزها را در بستر بیماری به سر برد.

امام حسین علیه السلام کنار بستر فرزند خود می رود. حال او را جویا می شود و سپس از آن خیمه بیرون می آید.

امام حسین علیه السلام به سوی خیمه خود می رود. جَوْن ( غلام امام حسین علیه السلام ) کنار خیمه نشسته است و در حال تیز کردن شمشیر امام است.(2)

صدای نرم و آرام صیقل خوردن شمشیر با زمزمه ای آرام درهم می پیچد.

این زمزمه حزین برای زینب علیهاالسلام تازگی دارد، اگر چه خیلی هم آشناست.

خدای من این صدای کیست که چنین غریبانه شعر می خواند؟ آری! این صدای برادرم حسین علیه السلام است: یا دَهْ-رُ اُفٍّ لَکَ مِنْ خَلی-لٍ

کَم لَکَ بِالإشراقِ والأصیلِ ای روزگار، اف بر تو باد که تو میان دوستان جدایی می افکنی. به راستی که

ص:145


1- 275. فسمعها رجل من تلک الخیل التی کانت تحرسنا، فقال : نحن وربّ الکعبة الطیّبون...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 421؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 177.
2- 276. لمّا أمسی حسین وأصحابه، قاموا اللیل کلّه یصلّون ویستغفرون ویدعون ویتضرّعون، قال : فتمرّ بنا خیل لهم تحرسنا، وإنّ حسیناً لیقرأ : » وَلَا یَحْسَبَنَّ الَّذِینَ کَفَرُواْ أَنَّمَا نُمْلِی...««: تاریخ الطبری، ج 5، ص 421؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 177.

سرانجام همه انسان ها مرگ است.(1)

وای بر من! سخن برادرم بوی رفتن می دهد. صدای ناله و گریه زینب علیهاالسلام بلند می شود. او تاب شنیدن این سخن را ندارد. پس با شتاب به سوی برادر می آید:

-- کاش این ساعت را نمی دیدم. بعد از مرگ مادر و پدر و برادرم حسن علیه السلام، دلم به تو مأنوس بود، ای حسین!(2)

-- خواهرم! صبر داشته باش. ما باید در راه خدا صبر کنیم و اکنون نیز، چاره دیگری نداریم.

-- برادر! یعنی باید خود را برای دیدن داغ تو آماده کنم، امّا قلب من طاقت ندارد.

و زینب علیهاالسلام بی هوش بر زمین می افتد و صدای شیون و ناله زنان بلند می شود.(3)

امام خواهر را در آغوش می گیرد. زینب آرام آرام چشمان خود را باز می کند و گرمی دست مهربان برادر را احساس می کند.

امام با خواهر سخن می گوید: «خواهرم! سرانجام همه مرگ است. مگر رسول خدا صلی الله علیه و آله از من بهتر نبود، دیدی که چگونه این دنیا را وداع گفت. پدر و مادر و برادرم حسن، همه رفتند. مرگ سرنوشت همه انسان هاست. خواهرم ما باید در راه خدا صبر داشته باشیم».

زینب علیهاالسلام آرام شده است و اکنون به سخنان برادر گوش می دهد: «خواهرم! تو را سوگند می دهم که در مصیبت من بی تابی نکنی و صورت نخراشی».(4)

نگاه زینب علیهاالسلام به نگاه امام دوخته شده و در این فکر است که چگونه خواهد توانست خواسته برادر را عملی سازد.

ای زینب! برخیز، تو در آغاز راه هستی. تو باید پیام برادر را به تمام دنیا برسانی. همسفرِ تو در این سفر، صبر است و تاریخ فریاد می زند که خدا به تو صبری زیبا داده است.

ص:146


1- 277. إنّی جالس فی تلک العشیّة التی قُتل أبی صبیحتها، وعمّتی زینب عندی تمرّضنی، إذ اعتزل أبی بأصحابه فی خباءٍ له، وعنده جوین مولی أبی ذرّ الغِفاریّ، وهو یعالج سیفَه ویصلحه ...«: الإرشاد، ج 2، ص 93؛ إعلام الوری، ج 1، ص 456؛ روضة الواعظین، ص 203.
2- 278. هو یقول : یا دهر أُفٍّ لک من خلیلِ...کم لک بالإشراق والأصیلِ... قال : فأعادها مرّتین أو ثلاثاً حتّی فهمتها ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 420؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 177؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 559؛ المنتظم، ج 5، ص 338؛الإرشاد، ج 2، ص 93؛ تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 243؛ إعلام الوری، ج 1، ص 456؛ روضة الواعظین ص 203؛بحار الأنوار، ج 45، ص 1؛ وراجع : تذکرة الخواصّ، ص 249؛ والأمالی للشجری، ج 1، ص 177؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 393؛ الفتوح، ج 5، ص 84؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 237؛ »کان مع الحسین حُوَیّ مولی أبی ذرّ الغفاری، فجعل یعالج سیفه ویصلحه ویقول : یا دهر أُفٍّ لک من خلیل...«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 393؛ وراجع: الفتوح، ج 5، ص 84؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 237.
3- 279. فأمّا عمّتی فإنّها سمعت ما سمعت، وهی امرأة، وفی النساء الرقّة والجزع، فلم تملک نفسها أن وثبت تجرّ ثوبها، وأنّها لحاسرة حتّی انتهت إلیه، فقالت : واثکْلاه! لیت الموت أعدمنی الحیاة ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 420؛ البدایةوالنهایة، ج 8، ص 177.
4- 280. قالت : أتغتصب نفسک اغتصاباً؟ ثمّ لطمتْ وجهها وشقّت جیبها وهو یعزّیها ویصبّرها«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 393؛ »وبکی النسوة، ولطمن الخدود وشققن الجیوب، وجعلت أُمّ کلثوم تنادی : وامحمّداه، واعلیّاه، واأُمّاه، وافاطمتاه، واحسناه، واحسیناه...«: الفتوح، ج 5، ص 84 .

* * * خبری در خیمه ها می پیچد. همه با عجله سجّاده های نماز خود را جمع می کنند و به سوی خیمه خورشید می شتابند. امام یاران خود را طلبیده است.

بیا من و تو هم به خیمه امام برویم تا ببینیم چه خبر شده است و چرا امام نیمه شب همه یاران خود را فرا خوانده است؟

چه خیمه باصفایی! بوی بهشت به مشام جان می رسد. دیدار شمع و پروانه هاست! همه به امام نگاه می کنند و در این فکراند که امام چه دستوری دارد تا با جان پذیرا شوند. آیا خطری اردوگاه حق را تهدید می کند؟

امام از جای خود برمی خیزد. نگاهی به یاران خود کرده و می فرماید: «من خدای مهربان را ستایش می کنم و در همه شادی ها و غم ها او را شکر می گویم. خدایا! تو را شکر می کنم که به ما فهم و بصیرت بخشیدی و ما را از اهل ایمان قرار دادی».(1)

امام برای لحظه ای سکوت می کند. همه منتظرند تا امام سخن خود را ادامه دهد: «یاران خوبم! من یارانی به خوبی و وفاداری شما نمی شناسم. بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه می دهم تا از این صحرا بروید. من بیعت خود را از شما برداشتم، بروید، هیچ چیز مانع رفتن شما نیست. اینک شب است و تاریکی! این پرده سیاه شب را غنیمت بشمارید و از این جا بروید و مرا تنها گذارید».(2)

با پایان یافتن سخن امام غوغایی به پا می شود. هیچ کس گمان نمی کرد که امام بخواهد این سخنان را به یاران خود بگوید.

نگاه کن! همه، گریه می کنند. ای حسین! چقدر آقا و بزرگواری!

چرا می خواهی تنها شوی؟ چرا می خواهی جان ما را نجات دهی؟

آتشی در جان ها افتاده است. اشک است و گریه های بی تاب و شانه های لرزان!

ص:147


1- 281. یا أُخیّة، اتّقی اللَّه وتعزّی بعزاء اللَّه، واعلمی أنّ أهلَ الأرض یموتون، وأنّ أهل السماء لا یبقون، وأنّ کلّ شی ء هالک إلّا وجه اللَّه الذی خلق الأرض بقدرته«: بحار الأنوار، ج 45، ص 1؛ »وذکّرها المصیبة بموت أبیه وجدّه صلوات اللَّه علیهم أجمعین«: الفتوح، ج 5، ص 84 .
2- 282. أُثنی علی اللَّه تبارک وتعالی أحسن الثناء، وأحمده علی السرّاء والضرّاء، اللّهمّ إنّی أحمدک علی...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 418؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 559؛ الإرشاد، ج 2، ص 91 .

کجا برویم؟ چگونه کربلا را رها کنیم؟

وقتی حسین این جاست، بهشت این جاست، ما کجا برویم؟! * * * فضای خیمه پر از گریه است. اشک به هیچ کس امان نمی دهد و بوی عطر وفاداری همه را مدهوش کرده است.

عبّاس برمی خیزد. صدایش می لرزد و گویی خیلی گریه کرده است. او می گوید: «خدا آن روز را نیاورد که ما زنده باشیم و تو در میان ما نباشی».(1)

دیگر بار گریه به عبّاس فرصت نمی دهد. با گریه عبّاس، صدای گریه همه بلند می شود.(2)امام نیز، آرام آرام گریه می کند و در حق برادر دعا می کند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غیرت زد.

فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند: «پناه به خدا می بریم، از اینکه تو را تنها گذاریم».(3)

مسلم بن عَوْسجه نیز، می ایستد و با اعتقادی راسخ می گوید: «به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو کشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمی شوم و در راه تو جان خویش را فدا می کنم، امّا چه کنم که یک جان بیشتر ندارم».(4)

زُهیر از انتهای مجلس با صدای لرزان فریاد می زند: «به خدا دوست داشتم در راه تو کشته شوم و دیگر بار زنده شوم و بار دیگر کشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم».(5)

هر کدام به زبانی خاص، وفاداری خود را اعلام می کنند، امّا سخن همه آنها یکی است: به خدا قسم ما تو را تنها نمی گذاریم و جان خویش را فدای تو می کنیم.(6)

همسفر خوبم! بیا ما هم به گونه ای وفاداری خود را به مولایمان حسین علیه السلام بیان

ص:148


1- 283. أمّا بعد، فإنّی لا أعلم أصحاباً أولی ولا خیراً من أصحابی، ولا أهل بیت أبرّ ولا أوصل من أهل بیتی، فجزاکم اللَّه عنّی جمیعاً خیراً«: إعلام الوری، ج 1، ص 455؛ روضة الواعظین، ص 202؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 392؛ وراجع : البدایةوالنهایة، ج 8، ص 176 .
2- 284. فقال له إخوته وأبناؤه وأبناء عبد اللَّه بن جعفر : ولِمَ نفعل ذلک؟ لنبقی بعدک؟ لا أرانا اللَّه ذلک . وبدأهم العبّاس أخوه ثمّ تابعوه ...«: مثیر الأحزان، ص 52 .
3- 285. فررنا عنه رغبة فی الحیاة؟ معاذ اللَّه، بل نحیا بحیاتک، ونموت معک . فبکی وبکوا علیه، وجزاهم خیراً، ثمّ نزل صلوات اللَّه علیه«: مقاتل الطالبیّین، ص 112 .
4- 286. قالوا : فما یقول الناس! یقولون : إنّا ترکنا شیخنا وسیّدنا وبنی عمومتنا خیر الأعمام...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 418؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 559 .
5- 287. ثمّ قام مسلم بن عوسجة الأسدی وقال : یا بن بنت رسول اللَّه! نحن علیک هکذا، وننصرف وقد أحاط بک الأعداء! لا واللَّه لا یرانی اللَّه أفعل ذلک أبداً حتّی أکسر فی صدورهم رمحی...«: الفتوح، ج 5، ص 94؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 246.
6- 288. قال زهیر بن القین : واللَّه لوددتُ أنّی قُتِلت ثمّ نُشِرت ثمّ قُتِلت حتّی أقتل کذا ألف قتلة ...«: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 559؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 176؛ الإرشاد، ج 2، ص 91 .

کنیم و قول بدهیم که تا پای جان در راه هدف مولایمان بایستیم.

امام نگاهی پر معنا به یاران با وفای خود می کند و در حقّ همه آنها دعا می کند.(1)

اکنون امام می فرماید: «خداوند به شما جزای خیر دهد! بدانید که فردا همه شما به شهادت خواهید رسید و هیچ کدام از شما زنده نخواهید ماند».(2)

همه خدا را شکر می کنند و می گویند: «خدا را ستایش می کنیم که به ما توفیق یاری تو را داده است».(3)

تاریخ با تعجّب به این راد مردان نگاه می کند. به راستی، اینان کیستند که با آگاهی از مرگ، خدا را شکر می کنند؟!

آری! وفا، از شما درس آموخت. این کشته شدن نیست، شهادت است و زندگی واقعی!(4)* * * اکنون تو فقط نگاه می کنی!

می بینی که همه با شنیدن خبر شهادت خود، غرقِ شادی هستند و بوی خوش اطاعت یار، فضا را پر کرده است، امّا هنوز سو?لی در ذهن تو باقی مانده است.

سر خود را بالا می گیری و به چهره عمو نگاه می کنی. منتظر هستی تا نگاه عمو به تو بیفتد.

و اینک از جا برمی خیزی و می گویی: «عمو جان! آیا فردا من نیز کشته خواهم شد؟» با این سخن، اندوهی غریب بر چهره عمو می نشانی.

و دوباره سکوت است و سکوت. همه می خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه می گویند؟ چشم ها گاه به امام حسین علیه السلام نگاه می کند و گاه به تو.

چرا این سو?ل را می پرسی؟ مگر امام نفرمود همه کشته خواهیم شد.

اما نه! تو حق داری سو?ل کنی. آخر کشتن نوجوان که رسم مردانگی نیست. تو

ص:149


1- 289. تکلّم جماعة أصحابه بکلامٍ یشبه بعضُه بعضاً فی وجهٍ واحد، فقالوا : واللَّه لا نفارقک، ولکنّ أنفسنا لک الفداء ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 418؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 559؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 176 .
2- 290. فقال أهل بیته : لا أبقانا اللَّه بعدک، لا واللَّه لا نفارقک حتّی یصیبنا ما أصابک، وقال ذلک أصحابه جمیعاً . فقال : أثابکم اللَّه علی ما تَنْوُون الجنّة«: سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 301، الرقم 48.
3- 291. إنّکم تُقتلون غداً کذلک، لا یفلت منکم رجل ...«: الخرائج والجرائح، عن أبی حمزة الثمالی، ج 2، ص 847، ح 62؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 298، ح 3 .
4- 292. قالوا : الحمد للَّه الذی شرَّفنا بالقتل معک ...«: الخرائج والجرائح، ج 2، ص 847، ح 62؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 298، ح 3 .

تنها سیزده سال سن داری. امام، قامت زیبای تو را می بیند. اندوه را با لبخند پیوند می زند و می پرسد:

-- پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟

-- مرگ و شهادت برای من از عسل هم شیرین تر است.

چه زیبا و شیرین پاسخ دادی!

همه از جواب تو، جانی دوباره می گیرند و بر تو آفرین می گویند. تو این شیوایی سخن را از پدرت، امام حسن علیه السلام به ارث برده ای.

امام با تو سخن می گوید: «عمویت به فدایت! آری، تو هم شهید خواهی شد».(1)

با شنیدن این سخن، شادی و نشاط تمام وجود تو را فرا می گیرد. آری! تو عزیز دل امام حسن علیه السلام هستی! تو قاسم هستی! قاسم سیزده ساله ای که مایه افتخار جهان شیعه است. * * * به راستی که شما از بهترین یاران هستید. چه استوار ماندید و از بزرگ ترین امتحان زندگی خویش سر بلند بیرون آمدید. تاریخ همواره به شما آفرین می گوید.

اکنون امام حسین علیه السلام نگاهی به یاران خود می کند و می فرماید: «سرهای خود را بالا بگیرید و جایگاه خود را در بهشت ببینید».(2)

همه، به سوی آسمان نگاه می کنند. پرده ها کنار می رود و بهشت نمایان می شود. خدای من! این جا بهشت است! چقدر با صفاست!

امام تک تک یاران خود را نام می برد و جایگاه و خانه های بهشتی آنها را نشانشان می دهد. بهشت در انتظار شماست. آری! امشب بهشت، بی قرار شما شده است.(3)

برای لحظاتی سراسر خیمه غرق شادی و سرور می شود. همه به یکدیگر تبریک می گویند، بهترین جای بهشت! آن هم در همسایگی پیامبر! فرشتگان با تعجّب از

ص:150


1- 293. لمّا وصل الکتاب إلی عمر بن سعد، أمر منادیه فنادی : إنّا قد أجّلنا حسیناً وأصحابه یومهم ولیلتهم، فشقّ ذلک علی الحسین علیه السلام وعلی أصحابه...«: الأمالی للصدوق، ص 220، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 315، ح 1؛ وراجع : تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 244؛ »فقال له إخوته وأبناؤه وأبناء عبد اللَّه بن جعفر : ولِمَ نفعل ذلک؟ لنبقی بعدک؟ لا أرانا اللَّه ذلک ...«: مثیر الأحزان، ص 52؛ »قام الحسین فی أصحابه خطیباً، فقال : اللّهمّ إنّک تعلم أنّی لا أعلم أصحاباً خیراً من أصحابی...«: مقاتل الطالبیّین، ص 112، راجع الفتوح، ج 5، ص 94؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 246؛ وراجع تاریخ الطبری، ج 5، ص 418؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 559؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 176؛ الإرشاد، ج 2، ص 91؛ روضة الواعظین، ص 202؛ إعلام الوری، ج 1، ص 455؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 392 .
2- 294. فقال له القاسم بن الحسن : وأنا فیمن یُقتل؟ فأشفق علیه فقال له : یا بنی، کیف الموت عندک؟ قال : یاعمّ، أحلی من العسل...«: موسوعة کلمات الإمام الحسین، ص 486.
3- 295. ارفعوا رؤوسکم وانظروا . فجعلوا ینظرون إلی مواضعهم ومنازلهم من الجنّة ...«: الخرائج والجرائح، عن أبی حمزة الثمالی، ج 2، ص 847، ح 62؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 298، ح 3 .

مقام و جایگاه شما، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمایند. شما می روید تا نام خود را در تاریخ زنده کنید.

به راستی که دنیا دیگر یارانی به باوفایی شما نخواهد دید. * * * هنوز یاران در حضور امام هستند و از هم نشینی با امام و شنیدن رضایت خدا و زیبایی های بهشتی که در انتظار آنهاست، لذت می برند.

اکنون امام حسین علیه السلام برنامه های امشب را مشخّص می کند. ایشان همراه با یاران خود از خیمه بیرون می آید.

شب از نیمه گذشته است. سپاه کوفه پس از ساعت ها رقص و پایکوبی به خواب رفته اند. اوّلین دستور امام این است که فاصله بین خیمه ها کم شود و خیمه زنان و کودکان در وسط قرار گیرد.

چرا امام این دستور را می دهد؟ باید اندکی صبر کنیم.

خیمه ها با نظمی جدید و نزدیک به هم بر پا می شود. امام دستور می دهد تا سه طرف خیمه ها، خندق ( چاله عمیق ) حفر شود.

همه یاران شروع به کار می کنند. کاری سخت و طاقت فرساست، فرصت هم کم است.

در تاریکی شب همه مشغول کاراند. عدّه ای هم نگهبانی می دهند تا مبادا دشمن از راه برسد. کار به خوبی پیش می رود و سرانجام سه طرف اردوگاه، خندق حفر می شود.

امام از چند روز قبل دستور داده بود تا مقدار زیادی هیزم از بیابان جمع شود. اکنون دستور می دهد تا هیزم ها را داخل خندق بریزند.

با آماده شدن خندق یک مانع طبیعی در مقابل هجوم دشمن ساخته شده و امام از

ص:151

اجرای این طرح خشنود است.

امام به یاران خود می گوید: «فردا صبح وقتی که جنگ آغاز شود، دشمن تلاش می کند که ما را از چهار طرف مورد حمله قرار دهد، آن هنگام این چوب ها را آتش خواهیم زد و برای همین دشمن فقط از روبرو می تواند به جنگ ما بیاید».(1)

حالا می فهمم که امام از این طرح چه منظوری دارد.

برنامه بعدی، آماده شدن برای شهادت است. امام از یاران خود می خواهد عطر بزنند و خود را برای شهادت آماده کنند.(2)

فردا روز ملاقات با خداست. باید معطّر و آراسته و زیبا به دیدار خدا رفت. * * * نگاه کن! امشب، بریر، چقدر شاداب است! او زبان به شوخی باز کرده است.

همه شگفت زده می شوند. هیچ کس بُریَر را این چنین شاداب ندیده است. چرا، امشب شورِ جوانی دارد؟ چرا از لبخند و شوخی لب فرو نمی بندد؟

او نگاهی به دوست خود عبد الرّحمان می کند و می گوید: «فردا، جوان و زیبا، در آغوش حُور بهشتی خواهی بود». آری، زلف حوران بهشتی در دست تو خواهد بود. از شراب پاک بهشتی، سرمست خواهی شد. البته تو خود می دانی که وصال پیامبر صلی الله علیه و آله و حضرت علی علیه السلام برای او از همه چیز دلنشین تر است!

عبد الرحمان با تعجّب به بُرَیر نگاه می کند:

-- بُرَیر، هیچ گاه تو را چنین شوخ و شاداب ندیده ام. همواره چنان با وقار بودی که هیچ کس جرأت شوخی با تو را نداشت. ولی اکنون...

-- راست می گویی، من و شوخی این چنینی! امّا امشب، شب شادی و سرور است. به خدا قسم، ما دیگر فاصله ای با بهشت نداریم. فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ما است. از همه مهمتر، فردا روز دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله است، آیا این شادی ندارد؟

ص:152


1- 296. هو یقول لهم : هذا منزلک یا فلان، وهذا قصرک یا فلان، وهذه درجتک یا فلان . فکان الرجل یستقبل الرماح والسیوف بصدره، ووجهه لیصل إلی منزله من الجنّة«: الخرائج والجرائح، ج 2، ص 847، ح 62؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 298، ح 3 .
2- 297. ثمّ إنّ الحسین علیه السلام أمر بحفیرةٍ فحُفرت حول عسکره شِبه الخندق، وأمر فحُشیت حطباً...«: الأمالی للصدوق، ص 220، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 316، ح 1؛ »وکان الحسین علیه السلام أُتی بقصب وحطب إلی مکان من ورائهم منخفض کأنّه ساقیة، فحفروه فی ساعة من اللیل، فجعلوه کالخندق، ثمّ ألقوا فیه ذلک الحطب والقصب ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 423-421؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 396-393؛ المنتظم، ج 5، ص 339؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 560؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 178؛ تذکرة الخواصّ، ص 251؛ الإرشاد، ج 2، ص 94؛ إعلام الوری، ج 1، ص 475.

عبد الرحمان می خندد و بُرَیر را در آغوش می گیرد. آری اکنون هنگامه شادمانی است. اگر چه در عمق این لحظات شاد، امّا کوتاه غصه تنهایی حسین علیه السلام و تشنگی فرزندانش موج می زند.(1) * * * نافِع بن هلال از خیمه بیرون می آید، او می خواهد قدری قدم بزند.

ناگهان در دل شب، سایه ای به چشمش می آید. خدایا، او کیست؟ نکند دشمن است و قصد شومی دارد. نافع شمشیر می کشد و آهسته آهسته نزدیک می شود. چه می بینم؟ در زیر نور ماه، چقدر آشنا به چشم می آید:

-- کیستی ای مرد و چه می کنی؟

-- نافع، من هستم، حسین!

-- مولای من، فدایت شوم. در دل این تاریکی کجا می روید. نکند دشمن به شما آسیبی برساند.

-- آمده ام تا میدان نبرد را بررسی کنم و ببینم که فردا دشمن از کجا حمله خواهد کرد.

آری! امام حسین علیه السلام می خواهد برای فردا برنامه ریزی کند و نیروهای خود را آرایش نظامی بدهد. باید از میدان رزم باخبر باشد. نافع همراه امام می رود و کارِ شناسایی میدان رزم، انجام می شود. اکنون وقت آن است که به سوی خیمه ها بازگردند.

امام حسین علیه السلام دست نافع را می گیرد و به او می فرماید:

-- فردا روزی است که همه یاران من کشته خواهند شد.

-- راست می گویی. فردا وعده خدا فرا می رسد.

-- اکنون شب است و تاریکی و جز من و تو هیچ کس این جا نیست. آنجا را نگاه کن! نقطه کور میدان است، هر کس از این جا برود هیچ کس او را نمی بیند؛ اینک بیا و

ص:153


1- 298. فلمّا کان الغداة أمر الحسین علیه السلام بفسطاطه فضُرب، وأمر بجفنة فیها مسک کثیر...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 1 .

جان خود را نجات بده، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو.

عرق سردی بر پیشانی نافع می نشیند و اندوهی غریب به دلش چنگ می زند. پاهایش سست می شود و روی زمین می افتد.

ناگهان صدای گریه اش سکوت شب را می شکند.

-- چرا گریه می کنی. فرصت را غنیمت بشمار و جان خود را نجات بده.

-- ای فرزند پیامبر! به رفتنم می خوانی؟ من کجا بروم؟ تا جانم را فدایت نکنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخاری است بزرگ.(1)

امام دست بر سر نافع می کشد و او را از زمین بلند می کند و با هم به سوی خیمه ها می روند. آنها به خیمه زینب علیهاالسلام می رسند. امام وارد خیمه خواهر می شود و نافع کنار خیمه منتظر امام می ماند.

صدایی به گوش نافع می رسد که دلش را به درد می آورد. این زینب علیهاالسلام است که با برادر سخن می گوید: «برادر! نکند فردا، یارانت تو را تنها بگذارند؟».

نافع، تاب نمی آورد و اشک در چشم های او حلقه می زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است.

چنین شتابان کجا می روی؟ صبر کن من هم می خواهم با تو بیایم. آنجا، خیمه حبیب بن مظاهر، بزرگ این قوم است.

نافع وارد خیمه می شود. حبیب در گوشه خیمه مشغول خواندن قرآن است. نافع، سلام می کند و می گوید: «ای حبیب! برخیز! دختر علی نگران فرداست؟ برخیز باید به او آرامش و اعتماد بدهیم، برخیز حبیب!».

حبیب از جا برمی خیزد و با شتاب به خیمه دوستانش می رود. همه را خبر می دهد و از آنها می خواهد تا شمشیرهای خود را بردارند و بیایند.

می خواهی چه کنی ای حبیب؟

ص:154


1- 299. فقال له عبد الرحمن : یا بُرَیر أتضحک؟ ما هذه ساعة ضحک ولا باطل! فقال بُرَیر : لقد علم قومی أنّی ما أحببت الباطل کهلاً ولا شابّاً...: بحار الأنوار، ج 45، ص 1 .

همه در صف های منظم دور حبیب جمع شده اند. به سوی خیمه زینب علیهاالسلام می رویم. ایشان و همه زنانی که در خیمه ها بودند، متوجّه می شوند که خبری شده است. آنها سراسیمه از خیمه ها بیرون می آیند. یاران حسین علیه السلام به صف ایستاده اند:

-- سلام، ای دختر علی! سلام ای یادگار فاطمه! نگاه کن، شمشیرهایمان در دستانمان است. ما همگی قسم خورده ایم که آنها را بر زمین نگذاریم و با دشمن شما مبارزه کنیم.

-- ای جوانمردان! فردا از حریم دختران پیامبر دفاع کنید.

همه یاران با شنیدن سخن حبیب اشک می ریزند.(1)

قلب زینب علیه السلام آرام شده و به وفاداری شما یقین کرده است. اکنون به سوی خیمه های خود باز گردید! دیگر چیزی تا اذان صبح نمانده است. کم کم شب عاشورا به پایان نزدیک می شود.

آنجا را نگاه کن! سیاهی هایی را می بینم که به سوی خیمه ها می آیند. خدایا، آنها کیستند؟

-- ما آمده ایم تا حسینی شویم. آیا امام ما را قبول می کند؟ ما تاکنون در سپاه ظلمت بودیم و اکنون توبه کرده ایم و می خواهیم در سپاه روشنی قرار بگیریم. ما از سر شب تا حالا به خواب نرفته ایم. دنبال فرصت مناسبی بودیم تا بتوانیم خود را به شما برسانیم. زیرا عمرسعد نگهبانان زیادی را در میان سپاه خود قرار داده است تا مبادا کسی به شما بپیوندد.(2)

-- خوش آمدید!

امام با لبخند دلنشینی از آنها استقبال می کند.(3)

خوشا به حالتان که در آخرین لحظه ها، به اردوگاه سعادت پیوستید. این توبه کنندگان در ساعت های پایانی شب و قبل از آنکه هوا کاملاً روشن شود به اردوگاه

ص:155


1- 300. فلمّا رای الحسین علیه السلام خرج فی جوف اللیل إلی خارج الخیام...تبعه نافع فساله عما اخرجه، قال : یابن رسول اللَّه افزعنی خروجک إلی جهه معسکر هذا الطاغی...«: لیله عاشور فی الحدیث والأدب، ص 46.
2- 301. فقام حبیب ونادی : یا أصحاب الحمیه ولیوث الکریمة، فتطالعوا من مضاربهم کالأسود الضاریة، فقال لبنی هاشم : لا سهرت عیونکم...«: لیلة عاشور فی الحدیث والأدب، ص 46.
3- 302. کان الذی یحرسنا باللیل فی الخیل عَزْرة بن قیس الأحمسیّ، وکان علی الخیل«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 421؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 177.

امام می پیوندند. هر کدام از آنها که می آیند، قلب زینب علیهاالسلام را شاد می کنند.

بعضی از آنها نیز، از کسانی هستند که برای گرفتن جایزه به جنگ آمده بودند، امّا یکباره دلشان منقلب شد و حسینی شدند.

و به راستی که هیچ چیز، بهتر از عاقبت به خیری نیست. * * * این شیشه سبز چیست که در دست آن فرشته است؟

برای چه او به زمین آمده است؟ او آمده تا خون سرخ حسین علیه السلام را در این شیشه سبز قرار دهد. امام حسین علیه السلام مهمان جدّش رسول خدا صلی الله علیه و آله است.

این پیامبر است که با حسینش سخن می گوید: «فرزندم! تو شهید آل محمّد هستی! تمام اهل آسمان منتظر آمدن تواند و تو به زودی کنار من خواهی بود. پس به سوی من بشتاب که چشم انتظار توام».(1)

آن فرشته مأمور است تا خون مظلوم و پاک تو را به آسمان ببرد.(2)چرا که خون تو، خون خداست. تو ثاراللّه هستی!

امام از این خواب شیرین بیدار می شود. او بار دیگر آغوش گرم پیامبر صلی الله علیه و آله را در خواب احساس می کند.

امروز دشمنان می خواهند اسلام را نابود کنند، امّا تو با قیام خود دین جدّت را پاس می داری.

تو با خون خود اسلام را زنده می کنی و اگر حماسه سرخ تو نباشد، اثری از اسلام باقی نخواهد ماند. خون سرخ تو، رمز بقای اسلام است.

آری! تو خون خدایی! السلام علیک یا ثاراللّه!

ص:156


1- 303. فعبر علیهم فی تلک اللیلة من عسکر عمر بن سعد اثنان وثلاثون رجلاً«: بحار الأنوار، ج 44، ص 394؛ وراجع : مثیرالأحزان، ص 52؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 99 .
2- 304. ثمّ إنّی رأیت بعد ذلک جدّی رسول اللَّه صلی الله علیه وآله ومعه جماعة من أصحابه وهو یقول لی : یا بُنیّ! أنت شهید آل محمّد! وقد استبشرت بک أهل السماوات...«: الفتوح، ج 5، ص 99 .

پروانه های عاشق

اللّه اکبر، اللّه اکبر!

صدای اذان صبح در دشت کربلا طنین انداز می شود. امام حسین علیه السلام همراه یاران خود به نماز می ایستد.

نماز تمام می شود و امام دست به دعا برمی دارد: «خدایا! تو پناه من هستی و من در سختی ها به یاری تو دل خوش دارم. همه خوبی ها و زیبایی ها از آن توست و تو آرزوی بزرگ من هستی».(1)

سپس ایشان برمی خیزد و رو به یاران خود می گوید: «یاران خوبم! آگاه باشید که شهادت نزدیک است. شکیبا باشید و صبور، که وعده خداوند نزدیک است. یاران من! به زودی از رنج و اندوه دنیا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار می شوید».

همه یاران یک صدا می گویند: «ما همه آماده ایم تا جان خود را فدای شما نماییم».(2)

با اشاره امام، همه برمی خیزند و آماده می شوند. امام نیروهای خود را به سه دسته تقسیم می کند.

دسته راست، دسته چپ و دسته میانه. زُهیر فرمانده دسته راست و حَبیب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشکر می شوند و خود حضرت نیز، در قلب لشکر

ص:157


1- 305. هذا أثرک قد نزل من السماء لیأخذ دمک فی قارورة خضراء، وهذا ما رأیت، وقد أزف الأمر...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 251؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 3 .
2- 306. لمّا صبّحت الخیل الحسین، رفع یدیه وقال : اللّهمّ أنت ثقتی فی کلّ کربٍ، ورجائی فی کلّ شدّة، وأنت لی فی کلّ أمر نزل بی ثقة وعدّة...: تاریخ الطبری، ج 5، ص 423.

قرار می گیرد.(1)

پروانه ها آماده اند تا جان خود را فدای شمع وجود امام حسین علیه السلام کنند.

امام پرچم لشکر را به دست برادرش عبّاس می دهد. او امروز علمدار دشت کربلاست.(2)

امام، اکنون دستور می دهد تا هیزم های داخل خندق را آتش بزنند.(3)* * * سواری به سوی لشکر امام می آید. او همراه خود شمشیری ندارد، امّا در دست او نامه ای است. خدایا، این نامه چیست؟

او جلو می آید و می گوید: «من نامه ای برای محمّد بن بَشیردارم. آیا شما او را می شناسید؟»

محمد بن بَشیر از یاران امام است که اکنون در صف مبارزه ایستاده است.

نگاه کن! محمّد بن بَشیر پیش می آید. آورنده نامه یکی از بستگان اوست.

سلام می کند و می گوید از من چه می خواهی؟

-- این نامه را برای تو آورده ام.

-- در آن چه نوشته شده است؟

-- خبر رسیده پسرت که به جنگ با کافران رفته بود، اکنون اسیر شده است. بیا برویم و برای آزادی او تلاش کنیم.

-- من فرزندم را به خدا می سپارم.

امام حسین علیه السلام که این صحنه را می بیند، نزد محمّد بن بَشیر می آید و می فرماید: «من بیعت خود را از تو برداشتم. تو می توانی برای آزادی فرزند خود بروی».

چشمان محمّد بن بَشیر پر از اشک می شود و می گوید: «تو را رها کنم و بروم. به خدا قسم که هرگز چنین نمی کنم».

ص:158


1- 307. إنّ الحسین بن علیّ علیه السلام خطب یوم أصیب، فحمد اللَّه وأثنی علیه، وقال : الحمد للَّه الذی جعل الآخرة للمتّقین، والنار والعقاب علی الکافرین...: الأمالی للشجری، ج 1، ص 160.
2- 308. لمّا أصبح الحسین علیه السلام یوم الجمعة عاشر محرّم - وفی روایة یوم السبت - عبّأ أصحابه، وکان معه اثنان وثلاثون فارساً وأربعون راجلاً...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 4 .
3- 309. دفع اللواء إلی أخیه العبّاس بن علی وثبت علیه السلام مع أهل بیته فی القلب...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 4.

نامه رسان با ناامیدی میدان را ترک می کند. او خیلی تعجّب کرده است. زیرا محمّد بن بَشیر، پسر خود را بسیار دوست می داشت. او را چه شده که برای آزادی پسرش کاری نمی کند؟

او نمی داند که محمّد بن بَشیر هنوز هم جوان خود را دوست دارد، امّا عشقی والاتر قلب او را احاطه کرده است. او اکنون عاشق امام حسین علیه السلام است و می خواهد جانش را فدای او کند.(1)* * * سپاه کوفه آماده جنگ می شود. در خیمه فرماندهی، سران سپاه جمع شده و به این نتیجه رسیده اند که باید هر چه سریع تر جنگ را آغاز کنند. برنامه آنها این است که از چهار طرف به سوی اردوگاه امام حسین علیه السلام حمله کنند و در کمتر از یک ساعت او و یارانش را اسیر نموده و یا به قتل برسانند.

عمرسعد به شمر می گوید: «خود را به نزدیکی خیمه های حسین برسان و وضعیّت آنها را بررسی کن و برای من خبر بیاور».

شمر، سوار بر اسب می شود و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد.

آتش!

خدایا! چه می بینم؟ سه طرف خیمه ها پر از آتش است. گودالی عمیق کنده شده و آتش از درون آنها شعله می کشد.

یک طرف خیمه ها باز است و مقابل آن، لشکری کوچک امّا منظّم ایستاده است. آنها سه دسته نظامی اند. شیر مردانی که شمشیر به دست آماده اند تا تمام وجود از امام خویش دفاع کنند.

او می فهمد که دیگر نقشه حمله کردن از چهار طرف، عملی نیست.

شمر عصبانی می شود. از شدّت ناراحتی فریاد می زند: «ای حسین! چرا زودتر از

ص:159


1- 310. فلمّا آیس الحسین علیه السلام من القوم وعلم أنّهم مقاتلوه، قال لأصحابه : قوموا فاحفروا لنا حفیرة شبه الخندق حول معسکرنا،وأجّجوا فیها ناراً ..«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 1، ص 248؛ الفتوح، ج 5، ص 96؛ وراجع : مطالب السؤول، ص 76؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 262؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 99 .

آتش جهنّم به استقبال آتش رفته ای؟».(1)

سخن شمر دل ها را به درد می آورد. شمر چه بی حیا و گستاخ است. مسلم بن عَوْسجه طاقت نمی آورد. تیری در کمان می نهد و می خواهد حلقوم این نامرد را نشانه رود.

-- مولای من، اجازه می دهی این نامرد را از پای درآورم.

-- نه، صبر کن. دوست ندارم آغازگر جنگ ما باشیم.

مسلم بن عوسجه تیر از کمان بیرون می نهد.(2)* * * شمر باز می گردد و خبر می دهد که دیگر نمی توان از چهار طرف حمله کرد.

عمرسعد با تغییر در شیوه حمله، پرچم سپاه را به غلام خود می دهد. طبل آغاز جنگ، زده می شود و سپاه کوفه حرکت می کند.

این صدای عمرسعد است که در صحرای کربلا می پیچد: «ای لشکر خدا! پیش به سوی بهشت!».

لشکر کوفه حرکت می کند و روبروی لشکر امام می ایستد.

امام حسین علیه السلام رو به سپاه کوفه می فرماید: «ای مردم! سخن مرا بشنوید و در جنگ شتاب نکنید. می خواهم شما را نصیحت کنم».

نفس ها در سینه حبس می شود و همه منتظر شنیدن سخن امام هستند: «آیا مرا می شناسید؟ لحظه ای با خود فکر کنید که می خواهید خون چه کسی را بریزید. مگر من فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله نیستم؟».(3)

سکوت بر تمام سپاه کوفه سایه افکنده است. هیچ کس جوابی نمی دهد.

امام ادامه می دهد: «آیا در این هم شک دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم؟ به خدا قسم، اگر امروز شرق و غرب دنیا را بگردید، غیر از من کسی را

ص:160


1- 311. قیل لمحمّد بن بشیر الحضرمی : قد أُسر ابنک بثغر الریّ، قال : عند اللَّه أحتسبه ونفسی، ما کنت أُحبّ أن یؤسر، ولا أن أبقی بعده، فسمع الحسین علیه السلام قوله، فقال له : رحمک اللَّه! أنت فی حلٍّ من بیعتی ...«: تهذیب الکمال، ج 6، ص 407، الرقم 1323؛ تاریخ دمشق، ج 14، ص 182؛ مثیر الأحزان، ص 53؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 394؛ مقاتل الطالبیّین، ص 116 .
2- 312. فرجع راجعاً، فنادی بأعلی صوته : یا حسین، استعجلت النار فی الدنیا قبل یوم القیامة«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 423-421؛ أنساب الأشراف ج 3، ص 396-393 .
3- 313. فقال له مسلم بن عوسجة : یا بن رسول اللَّه جُعلت فداک! ألا أرمیه بسهم؟ فإنّه قد أمکننی، ولیس یسقط منّی سهم، فالفاسق من أعظم الجبّارین...: المنتظم، ج 5، ص 339؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 560؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 178؛ تذکرة الخواصّ، ص 251؛ الإرشاد، ج 2، ص 94؛ إعلام الوری، ج 1، ص 475.

نخواهید یافت که پسر دختر پیامبر باشد. آیا من، خونِ کسی را ریخته ام که می خواهید این گونه قصاص کنید؟ آیا مالی را از شما تباه کرده ام؟ بگویید من چه کرده ام؟».(1)

سکوت مرگ بار سپاه کوفه، ادامه پیدا می کند. امام حسین علیه السلام فرماندهان سپاه کوفه را می شناسد، آنها شَبَث بن رِبْعی، حَجّار بن اَبْجَر، قَیْس بن اَشْعَث هستند، اکنون آنها را با نام صدا می زند و می فرماید: «آیا شما نبودید که برایم نامه نوشتید و مرا به سوی شهر خود دعوت کردید؟ آیا شما نبودید که به من وعده دادید که اگر کوفه بیایم مرا یاری خواهید نمود؟»(2)

همسفرم! به راستی که این مردم، چقدر نامرد هستند. آنها امام حسین علیه السلام را به کوفه دعوت کرده اند و اکنون در مقابلش شمشیر کشیده اند!

عمرسعد نگاهی به قَیْس بن اَشْعَث می کند و با اشاره از او می خواهد که جواب امام را بدهد.

او فریاد می زند: «ای حسین! ما نمی دانیم تو از چه سخن می گویی، امّا اگر بیعت با یزید را بپذیری روزگار خوب و خوشی خواهی داشت».(3)

امام در جواب می گوید: «من هرگز با کسی که به خدا ایمان ندارد، بیعت نمی کنم».(4)

امام با این سخن، چهره واقعی یزید را به همه نشان می دهد. * * * عمرسعد به نیروهای خود نگاه می کند. بسیاری از آنها سرشان را پایین انداخته اند. اکنون وجدان آنها بیدار شده و از خود می پرسند: به راستی، ما می خواهیم چه کنیم؟ مگر حسین چه گناهی کرده است؟

عمرسعد نگران می شود. برای همین، یکی از نیروهای خود به نام ابن حَوْزَه را صدا

ص:161


1- 314. أیّها الناس! اسمعوا قولی، ولا تعجلونی حتّی أعظکم بما لحقٌّ لکم علیَّ، وحتّی أعتذر إلیکم من مقدمی علیکم، فإن قبلتم عذری وصدّقتم قولی وأعطیتمونی النصف، کنتم بذلک أسعد، ولم یکن لکم علیَّ سبیل، وإن لم تقبلوا منّی العذر ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 424؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 561 .
2- 315. کان مع الحسین فرس له یُدعی لاحقاً، حمل علیه ابنه علیّ بن الحسین، قال : فلمّا دنا منه القوم عاد براحلته فرکبها، ثمّ نادی بأعلی صوته...«: الإرشاد، ج 2، ص 97؛ إعلام الوری، ج 1، ص 458؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 6؛ وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 396؛ المنتظم، ج 5، ص 339؛تذکرة الخواصّ، ص 251 .
3- 316. فأخذوا لا یکلّمونه، قال : فنادی : یا شبث بن ربعیّ، ویا حجّار بن أبجر، ویا قیس بن الأشعث، ویا یزید بن الحارث، ألم تکتبوا إلیَّ أن قد أینعت الثمار، واخضرّ الجناب، وطمّت الجمام، وإنّما تقدم علی جندٍ لک مجنّدة، فأقبل؟...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 424؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 561 .
4- 317. فقال له شمر بن ذی الجوشن : هو یعبد اللَّه علی حرف إن کان یدری ما یقول! فقال له حبیب بن مظاهر : واللَّه إنّی لأراک تعبد اللَّه علی سبعین حرفاً...«: الإرشاد، ج 2، ص 97؛ إعلام الوری، ج 1، ص 458.

می زند و با او خصوصی مطلبی را در میان می گذارد.

من نزدیک می روم تا ببینم آنها درباره چه سخن می گویند. تا همین حد متوجه می شوم که عمرسعد به او وعده پول زیادی می دهد و او پیشنهاد عمرسعد را قبول می کند.

او سوار بر اسب می شود و با سرعت به سوی سپاه امام می رود و فریاد می زند: «حسین کجاست؟ با او سخنی دارم».

یاران، امام را به او نشان می دهند و از او می خواهند سخن خود را بگوید. امام هم نگاه خود را به سوی آن مرد می کند و منتظر شنیدن سخن او می شود.

همه نگاه های دو لشکر به این مرد است. به راستی، او چه می خواهد بگوید؟

ابن حوزه فریاد می زند: «ای حسین، تو را به آتش جهنّم بشارت می دهم».(1)

زخم زبان از زخم شمشیر نیز، دردناک تر است. نمی دانم این سخن با قلب امام چه کرد؟

دل یاران امام با شنیدن این گستاخی به درد می آید.

سپاه کوفه با شنیدن این سخن شادی و هلهله می کنند. بار دیگر شیطان در وجود آنها فریاد می زند: « حسین از دین پیامبر خویش خارج شده، چون او از بیعت با خلیفه مسلمانان خودداری کرده است».(2)

امام سکوت می کند و فقط دست های خود را به سوی آسمان گرفته و با خدای خویش سخنی می گوید.

آن مرد هنوز بر اسب خود سوار است. قهقهه مستانه اش فضا را پر کرده است، امّا یک مرتبه اسب او رَم می کند و مهار اسب از دستش خارج می شود و از روی اسب بر زمین می افتد، گویا پایش در رکاب اسب گیر کرده است. اسب به سوی خندق پر از آتش می تازد و ابن حَوزه که چنین جسارتی به امام کرد در آتش گرفتار می شود و به

ص:162


1- 318. فقال الحسین : أنت أخو أخیک، أترید أن یطلبک بنو هاشم بأکثر من دم مسلم بن عقیل؟...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 424؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 561 .
2- 319. وتقدّم رجل منهم یقال له ابن حوزه، فقال : أفیکم الحسین؟ فلم یجبه أحد، فقالها ثلاثاً، فقالوا : نعم حاجتک؟ قال : یا حسین أبشر بالنار...«: الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 66؛ تاریخ الطبری، ص 328؛ أعیان الشیعة، ج 1، ص 604.

سزای عملش می رسد.

به هرحال با پیش آمدن این صحنه عدّه ای از سپاهیان عمرسعد از جنگ کردن با امام حسین علیه السلام پشیمان می شوند و دشت کربلا را ترک می کنند.(1)* * * -- جانم به فدایت! اجازه می دهی تا من نیز سخنی با این مردم بگویم؟

-- ای زُهیر! برو، شاید بتوانی در دل سیاه آنها، روزنه ای بگشایی.

زُهیر جلو می رود و خطاب به سپاه کوفه می گوید: «فردای قیامت چه جوابی به پیامبر خواهید داد؟ مگر شما نامه ننوشتید که حسین به سوی شما بیاید؟ رسم شما این است که از مهمان با شمشیر پذیرایی کنید؟»(2)

عمرسعد نگران است از اینکه سخن زُهیر در دل مردم اثر کند. به شمر اشاره می کند تا اجازه ندهد زُهیر سخن خود را تمام کند.

شمر تیری در کمان می گذارد و به سوی زُهیر پرتاب می کند و فریاد می زند: «ساکت شو! با سخن خود ما را خسته کردی. مگر نمی دانی که تا لحظاتی دیگر، همراه با امام خود کشته خواهی شد».(3)

خدا را شکر که تیر خطا می رود. زُهیر خطاب به شمر می گوید: «مرا از مرگ می ترسانی؟ به خدا قسم شهادت در راه حسین علیه السلام نزد من از همه چیز بهتر است».(4)

آن گاه زُهیر فریاد برمی آورد: «ای مردم، آگاه باشید تا فریب شمر را نخورید و بدانید که هر کس در ریختن خون حسین علیه السلام شریک باشد، روز قیامت از شفاعت پیامبر صلی الله علیه و آله محروم خواهد بود».(5)

این جاست که امام به زُهیر می فرماید: «تو وظیفه خود را نسبت به این مردم انجام دادی. خدا به تو جزای خیر دهد».(6)

ص:163


1- 320. یا أهل الکوفة، لا ترتابوا فی قتل من مرق من الدین وخالف الإمام«: تاریخ الطبری، ج 4، ص 331؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 19 .
2- 321. فرفع الحسین یدیه فقال : اللّهمّ حزّه إلی النار...«: الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 66؛ تاریخ الطبری، ص 328؛أعیان الشیعة، ج 1، ص 604.
3- 322. لمّا زحفنا قِبَل الحسین، خرج إلینا زهیر بن قین علی فرسٍ له ذَنوب ، شاکٍ فی السلاح، فقال : یا أهل الکوفة! نذار لکم من عذاب اللَّه نذار ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 426؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 562؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 180؛ وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 397 .
4- 323. فرماه شمر بن ذی الجوشن بسهم، وقال : اسکت، أسکت اللَّه نأمتک، أبرمتنا بکثرة کلامک ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 426؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 562 .
5- 324. أفبالموت تخوّفنی؟ فواللَّه لَلموت معه أحبّ إلیّ من الخلد معکم«: البدایة والنهایة، ج 8، ص 180.
6- 325. ثمّ أقبل علی الناس رافعاً صوته، فقال : عباد اللَّه! لا یغرّنکم من دینکم هذا الجلف الجافی وأشباهه، فوَاللَّه لا تنال شفاعة محمّدصلی الله علیه وآله قوم هراقو دماء ذرّیّته وأهل بیته، وقتلوا من نصرهم وذبّ عن حریمهم«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 426؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 562؛ وراجع : تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 244 .

امام بُرَیر را می طلبد و از او می خواهد تا با این مردم سخن بگوید، شاید سخن او را قبول کنند.

مردم کوفه بُرَیر را به خوبی می شناسند. او بهترین معلّم قرآن کوفه بود. بسیاری از آنها خواندن قرآن را از او یاد گرفته اند. شاید به حرمت قرآن از جنگ منصرف شوند.

گوش کن! این صدای بُرَیر است که در دشت کربلا طنین انداخته است: «وای بر شما که خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را به شهر خود دعوت می کنید و اکنون که ایشان نزد شما آمده اند با شمشیر به استقبالشان می آیید».(1)

عمرسعد، دستور می دهد که سخن بُرَیر را با تیر جواب دهند. اگر چه تیر بار دیگر به خطا می رود، امّا سخن بُرَیرناتمام می ماند.

آری! امام برای اتمامِ حجّت با مردم کوفه، به برخی از یاران خود اجازه می دهد تا با کوفیان سخن بگویند، امّا هیچ سخنی در دل آنها اثر نمی کند.

اکنون خود امام مقابل آنها می رود و می فرماید: «شما مردم، سخن حق را قبول نمی کنید. زیرا شکم های شما از مال حرام پر شده است».(2)

آری! مال حرام، رمز سیاهی دل های این مردم است.

عمرسعد به سربازان دستور می دهد که همهمه کنند تا صدای امام به گوش کسی نرسد. او می ترسد که سخن امام در دل این سپاه اثر کند. برای همین، صدای طبل ها بلند می شود و همه سربازان فریاد می زنند.

آری! صدای امام دیگر به جایی نمی رسد. کوفیان نمی خواهند سخن حق را بشنوند و برای همین، راهی برای اصلاح خود باقی نمی گذارند.

امام دست به دعا برمی دارد و با خدای خود چنین می گوید: «بار خدایا! باران رحمتت را از این مردم دریغ کن و انتقام من و یارانم را از این مردم بگیر که اینان به ما دروغ گفتند و ما را تنها گذاشتند».(3)

ص:164


1- 326. أقبل، فلعمری لئن کان مؤمن آل فرعون نصح لقومه وأبلغ فی الدعاء، لقد نصحت لهؤلاء...«: البدایة والنهایة، ج 8، ص 180؛ وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 397 .
2- 327. یا معشر الناس! إنّ اللَّه عزّ وجلّ بعث محمّداً بالحقّ بشیراً ونذیراً وداعیاً إلی اللَّه بإذنه وسِراجاً مُنیراً، وهذا ماء الفرات تَقَع فیه خنازیر السواد وکلابها، وقد حِیل بینه وبین ابنه ...«: الأمالی للصدوق عن عبد اللَّه بن منصور عن الإمام الصادق عن أبیه علیهما السلام، ص 222، ح 239؛ روضة الواعظین، ص 204، من دون إسنادٍ إلی المعصوم؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 318 .
3- 328. قد انخزلت عطیّتکم من الحرام، ومُلئت بطونکم من الحرام، فطبع اللَّه علی قلوبکم ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 6؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 8 .

سی و سه هزار سرباز، برای شروع جنگ لحظه شماری می کنند. آنها به فکر جایزه هایی هستند که ابن زیاد به آنها وعده داده بود.

سکّه های طلا، چشم آنها را کور کرده است. کسی که عاشق دنیا شده، دیگر سخن حق در او اثر نمی کند. * * * سخنان نورانی امام حسین علیه السلام در قلب برادرم اثر نکرد. آیا ممکن است که او سخن مراقبول کند؟

عَمْرو بن قَرَظَه با خود این چنین می گوید و تصمیم می گیرد که برای آخرین بار برادر خود، علی را ببیند. او در مقابل سپاه کوفه می ایستد و برادرش علی را صدا می زند. علی، خیال می کند که عَمْرو آمده است تا به سپاه کوفه بپیوندد. برای همین، خیلی خوشحال می شود و به استقبالش می رود:

-- ای عمرو! خوش آمدی. به تو گفته بودم که دست از حسین بردار چرا که سرانجام با حسین بودن کشته شدن است. خوب کردی که آمدی!

-- چه خیالِ باطلی! من نیامده ام که از حسین علیه السلام جدا شوم. آمده ام تا تو را با خود ببرم.

-- من همراه تو به قتلگاه بیایم! هرگز، مگر دیوانه شده ام!

-- برادر! می دانی حسین کیست. او کلید بهشت است. حیف است که در میان سپاه کفر باشی. ما خاندان همواره طرفدار اهل بیت علیهم السلامبوده ایم. آیا می دانی چرا پدر نام تو را علی گذاشت؟ به خاطر عشقی که به این خاندان داشت.

عمرو همچنان با برادر سخن می گوید تا شاید او از خواب غفلت بیدار شود، امّا فایده ای ندارد، او هم مثل دیگران عاشق دنیا شده است.

علی آخرین سخن خود را به عمرو می گوید: «عشق به حسین، عقل و هوش تو را

ص:165

ربوده است».

او مهار اسب خود را می چرخاند و به سوی سپاه کوفه باز می گردد.(1)* * * عبداللّه بن زُهیر یکی از فرماندهان سپاه کوفه است. نگاه کن! چرا او این قدر مضطرب و نگران است؟

حتماً می گویی چرا؟ او و پدرش با هم به این جا آمده اند. او به پدرش بسیار علاقه دارد و همیشه مواظبش بود، امّا حالا از پدرش بی خبر است و او را نمی یابد.

دیشب، پدرش در خیمه او بوده و در آنجا استراحت می کرده است، امّا نیمه شب که برای خوردن آب بیدار شد، پدرش را ندید.

فکر پیدا کردن پدر لحظه ای او را آرام نمی گذارد. او باید چند هزار سرباز را فرماندهی کند. آیا شما می دانید پدر فرمانده، کجا رفته است؟ خدا کند هر چه زودتر پدر پیدا شود تا او بتواند به کارش برسد.

دو لشکر در مقابل هم به صف ایستاده اند. یکی از سربازان کوفی، آن طرف را نگاه می کند و با تعجّب فریاد می زند خدای من! چه می بینم؟ آن پیرمرد را ببینید!

-- کدام پیرمرد؟

-- همان که نزدیک حسین علیه السلام ایستاده است. او همان گمشده فرمانده ماست.

سرباز با شتاب نزد فرمانده خود می رود:

-- جناب فرمانده! من پدر شما را پیدا کردم.

-- کو؟ کجاست؟

-- آنجا.

سرباز با دست به سوی لشکر امام حسین علیه السلام اشاره می کند.

فرمانده باور نمی کند. به چشم های خود دستی می کشد و دقیق تر نگاه می کند. وای!

ص:166


1- 329. اللّهمّ... ینتقم لی ولأولیائی وأهل بیتی وأشیاعی منهم؛ فإنّهم غرّونا وکذّبونا وخذلونا«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 6، ط الغری.

پدرم آنجا چه می کند؟

غافل از اینکه پدر آن طرف در پناه خورشید مهربانی ایستاده است.

آری! او حسینی شده و آماده است تا پروانه وجود امام حسین علیه السلام گردد. او با اشاره با پسر سخن می گوید: «تو هم بیا این طرف، بهشت این طرف است»، ولی امان از ریاست دنیا و عشق پول! پسر عاشق پول و ریاست است. او نمی تواند از دنیا دل بکند.

پدر و پسر روبروی هم ایستاده اند. تا دقایقی دیگر پدر با شمشیرِ سربازانِ پسر، به خاک و خون کشیده خواهد شد.(1)* * * حُرّ ریاحی یکی از فرماندهان عمرسعد است. همان که با هزار سرباز راه را بر امام حسین علیه السلام بسته بود.

او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشکر او در سمت راست میدان جای گرفته و آماده حمله اند. حُرّ از سربازان خود جدا می شود و نزد عمرسعد می آید:

-- آیا واقعاً می خواهی با حسین بجنگی؟

-- این چه سؤالی است که می پرسی. خوب معلوم است که می خواهم بجنگم، آن هم جنگی که سرِ حسین و یارانش از تن جدا گردد.(2)

حُرّ به سوی لشکر خود باز می گردد، امّا در درون او غوغایی به پاست. او باور نمی کرد کار به این جا بکشد و خیال می کرد که سرانجام امام حسین علیه السلام با یزید بیعت می کند، امّا اکنون سخنان امام حسین علیه السلام را شنیده است و می داند که حسین بر حق است. او فرزند پیامبر صلی الله علیه و آلهاست که این چنین غریب مانده است. او به یاد دارد که قبل از رسیدن به کربلا، در منزل شَراف، امام حسین علیه السلام چگونه با بزرگواری، او و یارانش را سیراب کرد.

ص:167


1- 330. در مصادر مختلف آمده است که بعد کشته شدن عمرو بن قرظه، برادر او با تندی با امام حسین علیه السلام سخن گفت : انّ علیّ أخوه مع عمر بن سعد ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 434؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 399؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 565؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 22؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 105.
2- 331. از پسر او به عنوان یکی از فرماندهان سپاه کوفه نام برده شده است : »کان علی ربع المدینه یومئذ عبد اللَّه بن زهیر بن سلیم الأزدی...«: تاریخ الطبری، ج 4، ص 320؛ الکامل فی التاریخ، ج 4، ص 60. نام خود زهیر بن سلیم نیز ) پدر زهیر ( در شمار یکی از شهدای کربلا است که در شب عاشورا به امام حسین ملحق شده است : »المقتولون من أصحاب الحسین فی الحملة الأُولی : نعیم بن عجلان ... وزهیر بن سلیم، وعبد اللَّه وعبید اللَّه ابنا زید البصری ...«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 113؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 64.

با خود نجوا می کند: «ای حُرّ! فردای قیامت جواب پیامبر را چه خواهی داد؟ این همه دور از خدا ایستاده ای که چه بشود؟ مال و ریاست چند روزه دنیا که ارزشی ندارد. بیا توبه کن و به سوی حسین برو».

بار دیگر نیز، با خود گفت وگو می کند: «مگر توبه من پذیرفته می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز که حسین از من خواست تا به سوی مدینه برگردد اجازه می دادم، اکنون او در مدینه بود. وای بر من! حالا چه کنم. دیگر برگشتن من چه فایده ای برای حسین دارد. من بروم یا نروم، حسین را می کشند».

این بار ندای دیگری درونش را نشانه می گیرد. این ندای شیطان است: «ای حرّ! تو فرمانده چهار هزار سرباز هستی. تو مأموریّت خود را انجام داده ای. کمی صبر کن که جایزه بزرگی در انتظار تو است. ای حرّ! توبه ات قبول نیست، می خواهی کجا بروی. هیچ می دانی که مرگی سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتی دیگر، حسین و یارانش همه کشته می شوند».

حُرّ با خود می گوید: «من هر طور که شده باید به سوی حسین بروم. اگر این جا بمانم جهنّم در انتظارم است».

حُرّ قدم زنان در حالی که افسار اسب در دست دارد به صحرای کربلا نگاه می کند. از خود می پرسد که چگونه به سوی حسین برود؟ دیگر دیر شده است. کاش دیشب در دل تاریکی به سوی نور رفته بودم. خدای من، کمکم کن!

ناگهان اسب حُرّ شیهه ای می کشد. آری! او تشنه است. حُرّ راهی را می یابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است.

یکی از دوستانش به او نگاه می کند و می گوید:

-- این چه حالتی است که در تو می بینم. سرگشته و حیرانی؟ چرا بدنت چنین

ص:168

می لرزد؟

-- من خودم را بین بهشت و جهنّم می بینم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم کرد، اگر چه بدنم را پاره پاره کنند.(1)

حُرّ با تصمیمی استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوی فرات می رود. همه خیال می کنند که او می خواهد اسب خود را سیراب کند. او اکنون فرمانده چهار هزار سرباز است که همه در مقابل او تعظیم می کنند.

او آن قدر می رود که از سپاه دور می شود. حالا بهترین فرصت است! سریع بر روی اسب می نشیند و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد.

آن قدر سریع چون باد که هیچ کس نمی تواند به او برسد. اکنون وارد اردوگاه امام حسین علیه السلام شده است.

او شمشیر خود را به زمین می اندازد. آرام آرام به سوی امام می آید. هر کس به چهره او نگاه کند، درمی یابد که او آمده است تا توبه کند.

وقتی روبروی امام قرار می گیرد می گوید:

-- سلام ای پسر رسول خدا! جانم فدای تو باد! من همان کسی هستم که راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمی دانستم که این نامردان تصمیم به کشتن شما خواهند گرفت. من از کردار خود پشیمانم. آیا خدا توبه مرا قبول می کند.(2)

-- سلام بر تو! آری، خداوند توبه پذیر و مهربان است.

آفرین بر تو ای حُرّ!

امام از حُرّ می خواهد که از اسب پیاده شود، چرا که او مهمان است.

گوش کن! حُرّ در جواب امام این گونه می گوید: «من آمده ام تا تو را یاری کنم. اجازه بده تا با کوفیان سخن بگویم».(3)

صدای حرّ در دشت کربلا می پیچد. همه تعجّب می کنند. صدای حُرّ از کدامین سو

ص:169


1- 332. ثمّ إنّ الحرّ بن یزید لمّا زحف عمر بن سعد، قال له : أصلحک اللَّه! مقاتل أنت هذا الرجل؟ قال : أی واللَّه، قتالاً أیسره أن تسقط الرؤوس وتطیح الأیدی ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 427؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 563؛ الإرشاد، ج 2، ص99 .
2- 333. یا قرّة، هل سقیت فرسک الیوم؟ قال : لا، قال : إنّما ترید أن تسقیه؟ قال : فظننت واللَّه أنّه یرید أن یتنحّی فلا یشهد القتال، وکره أن أراه حین یصنع ذلک فیخاف أن أرفعه علیه، فقلت له : لم أسقه ...«: الإرشاد، ج 2، ص 99؛ إعلام الوری، ج 1، ص 460؛ مثیر الأحزان، ص 58.
3- 334. واللَّه الذی لا إله إلّا هو، ما ظننت أنّ القوم یردّون علیک ما عرضت علیهم أبداً، ولا یبلغون منک هذه المنزلة، فقلت فی نفسی : لا أُبالی أن أُطیع القوم فی بعض أمرهم ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 427؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 563؛ الإرشاد، ج 2، ص 99 .

می آید: «ای مردم کوفه! شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و به او قول دادید که جان خویش را فدایش می کنید. اکنون چه شده است که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کرده اید؟».(1)

سپاه کوفه متعجّب شده اند و ندای بر حق حرّ را می شنوند. در حالی که سخنی از آنها به گوش نمی رسد. سخن حق در دل آنها که عاشق دنیا شده اند، هیچ اثری ندارد. حرّ باز می گردد و کنار یاران امام در صف مبارزه می ایستد.(2)* * * ساعت حدود هشت صبح است. همه یاران امام، تشنه هستند. در خیمه ها هم آب نیست.

سپاه کوفه منتظر فرمان عمرسعد است. دستور حمله باید از طرف او صادر شود. ابتدا باید مردم را با وعده پول خام تر نمود. برای همین، عمرسعد فریاد می زند: «هر کس که سر یکی از یاران حسینرا بیاورد هزار درهم جایزه خواهد گرفت».(3)

تصمیم بر آن شد تا ابتدا لشکر امام را تیر باران نمایند. همه تیراندازان آماده شده اند، امّا اوّلین تیر را چه کسی می زند؟

آنجا را نگاه کن! این عمرسعد است که روی زمین نشسته و تیر و کمانی در دست دارد. او آماده است تا اوّلین تیر را پرتاب کند: «ای مردم! شاهد باشید که من خودم نخستین تیر را به سوی حسین و یارانش پرتاب کردم».(4)

تیر از کمان عمرسعد جدا می شود و به طرف لشکر امام پرتاب می شود. جنگ آغاز می شود. عمرسعد فریاد می زند: «در کشتن حسین که از دین بر گشته است شکی نکنید».(5)

وای خدای من، نگاه کن! هزاران تیر به این سو می آیند.

میدان جنگ با فرو ریختن تیرها سیاه شده است. یاران امام، عاشقانه و صبورانه

ص:170


1- 335. قال : أنا لک فارساً خیر منّی راجلاً، أُقاتلهم علی فرسی ساعة، وإلی النزول ما یصیر آخر أمری، قال الحسین علیه السلام : فاصنع یرحمک اللَّه ما بدا لک ..«: إعلام الوری، ج 1، ص 460؛ مثیر الأحزان، ص 58؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 10.
2- 336. یا أهل الکوفة! لأُمّکم الهَبَل والعُبر، إذ دعوتموه حتّی إذا أتاکم أسلمتموه، وزعمتم أنّکم قاتلو أنفسکم دونه، ثمّ عدوتم علیه لتقتلوه، أمسکتم بنفسه، وأخذتم بکظمه، وأحطتم به من کلّ جانب ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 427؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 563.
3- 337. فحملت علیه رجّالة لهم ترمیه بالنبل، فأقبل حتّی وقف أمام الحسین علیه السلام«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 427؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 563 ولیس فیه من »فأقبل حتّی وقف« إلی »لخرجت معه إلی الحسین علیه السلام«؛ الإرشاد، ج 2، ص 99؛ إعلام الوری، ج 1، ص 460؛ مثیر الأحزان، ص 58؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 10؛ وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 397؛الأخبار الطوال، ص 256؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 99؛ روضة الواعظین، ص 204 .
4- 338. وقد کان عمرّّ سعد أمر منادیاً فنادی : من جاء برأس فله ألف درهم...«: تاریخ دمشق ) ترجمة الإمام الحسین (، هامش، ص 324.
5- 339. ثمّ رمی عمر بن سعد إلی أصحاب الحسین علیه السلام وقال : اشهدوا لی عند الأمیر أنّی أوّل من رمی«: مثیر الأحزان، ص 41.

خود را سپر بلای امام خود می کنند و بدین ترتیب، حماسه بزرگ صبح عاشورا رقم می خورد.

این اوج ایثار و فداکاری است که در تاریخ نمونه ای ندارد. زمین رنگ خون به خود می گیرد و عاشقان پر و بال می گشایند و تن های تیر باران شده بر خاک می افتند.

همه یاران در این فکر هستند که مبادا تیری به امام اصابت کند. زمین و آسمان پر از تیر شده و چه غوغایی به پاست!

عمرسعد می داند که به زودی همه تیرهای این لشکر تمام خواهد شد، در حالی که او باید برای مراحل بعدی جنگ نیز، مقداری تیر داشته باشد. به همین دلیل، دستور می دهد تا تیراندازی متوقّف شود.

آرامشی نسبی، میدان را فرا می گیرد. سپاه کوفه خیال می کنند که امام حسین علیه السلام را کشته اند، امّا آن حضرت سالم است و یاران او تیرها را به جان و دل خریده اند.

اکنون سی و پنج تن از یاران امام، شربت شهادت نوشیده و به دیدار خدای خویش رفته اند.

اشک در چشمان امام حلقه زده است. نیمی از یاران باوفای او چه سریع پر گشودند و رفتند. سپاه کوفه، هلهله و شادی می کنند.

امام همچنان از دیدن یاران غرق به خونش، اشک می ریزد.

گوش کن! این صدای امام است که در دشت کربلا طنین انداز است: «آیا یار و یاوری هست که به خاطر خدا مرا یاری نماید؟».

جوابی شنیده نمی شود. اهل کوفه، سرمست پیروزی زودرس خود هستند.

در آسمان غوغایی بر پا می شود. فرشتگان از خداوند اجازه می گیرند تا برای یاری امام بیایند. فرشتگان گروه گروه نزد امام حسین علیه السلاممی روند و می گویند: «ای حسین! صدایت را شنیدیم و آمده ایم تا تو را یاری کنیم».

ص:171

اما امام دیدار خداوند را انتخاب می کند و به فرشتگان دستور بازگشت می دهد.

آری! امام حسین علیه السلام در آن لحظه برای نجات از مرگ، طلب یاری نکرد، بلکه او برای آزادی اهل کوفه و همه کسانی که تا قیامت فریاد او را می شنوند، صدایش را بلند کرد تا شاید دلی بیدار شود و به سوی حق بیاید و از آتش جهنّم آزاد گردد. * * * از آغاز حمله و تیرباران دسته جمعی ساعتی می گذرد. اکنون نوبت جنگ تن به تن و فداکاری دیگر یاران می رسد. آیا می دانی که شعار یاران امام چیست؟

شعار آنها «یا محمّد» است.(1)

آری! تنها نام پیامبر صلی الله علیه و آله است که غرور و عزّت را برای لشکر حق به همراه دارد.

اکنون ساعت حدود نُه صبح است و نیمی از یاران امام به شهادت رسیده اند و حالا نوبت پروانه های دیگر است.

حرّ نزد امام می آید و می گوید: «ای حسین! من اوّلین کسی بودم که به جنگ تو آمدم و راه را بر تو بستم. اکنون می خواهم اوّلین کسی باشم که به میدان مبارزه می رود و جانش را فدای شما می کند. به امید آنکه روز قیامت اوّلین کسی باشم که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد.(2)

من وقتی این کلام را می شنوم به همّت بالای حرّ آفرین می گویم! به راستی که تو معمّای بزرگ تاریخ هستی! تا ساعتی قبل در سپاه کفر بودی و اکنون آن قدر عزیز شده ای که می خواهی روز قیامت اوّلین کسی باشی که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد.

می دانم که خداوند این سخن را بر زبان تو جاری ساخت تا عظمت حسینش را نشان دهد. حسین کسی است که توبه کنندگان را عزیزتر می داند به شرط آنکه مثل تو، مردانه ت-وبه کنند. تو می خواهی به گنهکاران پیام دهی که بیایید و حسینی شوید.

امام به حُرّ اجازه می دهد و او بر اسب رشیدش سوار می شود و به میدان می آید.

ص:172


1- 340. یا أهل الکوفة، لا ترتابوا فی قتل من مرق من الدین«: تاریخ الطبری، ج 3، ص 323؛ الإرشاد، ج 2، ص 102.
2- 341. شعارنا : »یا محمّد یا محمّد«، وشعارنا یوم بدر : »یا نصر اللَّه اقترب اقترب«، وشعار المسلمین یوم أحد : »یا نصر اللَّه اقترب« . . . وشعار الحسین علیه السلام : »یا محمّد« وشعارنا : »یا محمّد««: الکافی عن معاویة بن عمّار، ج 5، ص 47، ح 1؛ بحار الأنوار، ج 19، ص 63، ح 1 .

انبوه سپاه برایش حقیر و ناچیز جلوه می کند. اکنون او «رَجَز» می خواند.

همان طور که می دانی «رجز» شعر حماسی است که در میدان رزم خوانده می شود.

گوش کن! «من حُرّ هستم که زبانزد مهمان نوازی ام، من پاسدار بهترین مرد سرزمین مکّه ام».(1)

غبار از زمین برمی خیزد. حُرّ به قلب لشکر می زند، امّا اسب او زخمی شده است. سپاه کوفه می ترسد و عقب نشینی می کند.

عمرسعد که کینه زیادی از حُرّ به دل گرفته است، دستور می دهد تا او را تیر باران کنند. تیرها پشت سر هم می آیند. فریاد حُرّ بلند است: «بدانید که من مرد میدان هستم و از حسین پاسداری می کنم».(2)

او می جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاک سیاه می نشاند، سرانجام دشمن او را محاصره می کند. تیرها و نیزه ها حمله ور می شوند. نیزه ای سینه حُرّ را می شکافد و او روی زمین می افتد.

یاران امام نزد حُرّ می روند و او را به سوی خیمه ها می آورند. امام نیز به استقبال آمده و کنار حُرّ به روی زمین می نشیند و سر او را به سینه گرفته و با دست های خود، خاک و خون را از چهره او پاک می کند.

حُرّ آخرین نگاه خود را به آقای خود می کند. لحظه پرواز فرا رسیده است، او به صورت امام لبخند می زند، به راستی، چه سعادتی از این بالاتر که او روی سینه مولای خویش جان می دهد.

گوش کن، امام با حُرّ سخن می گوید: «به راستی که تو حُرّ هستی، همانگونه که مادرت تو را حُرّ نام نهاد».

وحتماً می دانی که «حُرّ» به معنای «آزادمرد» می باشد، آری، حُرّ همان آزادمردی است که در هنگامه غربت به یاری امام زمان خویش آمد و جان خود را فدای حق و

ص:173


1- 342. إنّ الحرّ أتی الحسین علیه السلام فقال : یابن رسول اللَّه، کنت أوّل خارج علیک، ائذن لی لأکون أوّل قتیل بین یدیک وأوّل من یصافح جدّک غداً...«: اللهوف، ص 62؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 13؛ وراجع: الفتوح، ج 5، ص 101؛ وراجع : مطالب السؤول، ص 76؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 262 .
2- 343. فکان أوّل من تقدّم إلی براز القوم الحرّ بن یزید الریاحی، فأنشد فی برازه :إنّی أنا الحرّ ومأوی الضیفِ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 9؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 13 .

حقیقت نمود و با حماسه خود، تاریخ را شگفت زده کرد.(1)* * * یَسار و سالم، دو غلام ابن زیاد به میدان آمده اند و مبارز می طلبند.

کیست که به جنگ ما بیاید؟ حبیب و بُرَیر از جا برمی خیزند تا به جنگ آنها بروند، ولی امام، شانه هایشان را می فشارد که بنشینند.(2)

عبد اللّه کَلْبی همراه همسر خود، به کربلا آمده است. او وقتی که شنید کوفیان به جنگ امام حسین علیه السلام می آیند، تصمیم گرفت برای یاری امام به کربلا بیاید. آری! او همواره آرزوی جهاد با دشمنان دین را در دل داشت.(3)

اکنون روبروی امام حسین علیه السلام ایستاده است و می گوید: «مولای من! اجازه بدهید تا به جنگ این نامردان بروم».

امام به او نگاهی می کند، پهلوانی را می بیند با بازوانی قوی. درست است این پهلوان باید به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب های او می نشیند و برای رسیدن به آرزوی خود در دفاع از حسین علیه السلام سوار بر اسب می شود.

-- تو کیستی؟ تو را نمی شناسیم.

-- من عبد اللّه کلبی هستم!

-- چرا حبیب و بُرَیر نیامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبیده بودیم.

ناگهان عبد اللّه کلبی شمشیر خود را به سوی یسار می برد و در کارزاری سخت، او را به زمین می افکند.(4)

سالم، فرصت را غنیمت شمرده به سوی عبد اللّه کلبی حمله ور می شود. ناگهان شمشیرِ سالم فرود می آید و انگشتان دست چپ عبد اللّه کلبی قطع می شود.

یکباره عبد اللّه کلبی به خروش می آید و با حمله ای سالم را هم به قتل می رساند. اکنون او در میدان قدم می زند و مبارز می طلبد، امّا از لشکر کوفه کسی جواب او را

ص:174


1- 344. فنزل عنه وجعل یقول :إن تعقروا بی فأنا ابن الحرِّ...ویضربهم بسیفه، وتکاثروا علیه، فاشترک فی قتله أیّوب بن مسرّح ورجل آخر من فرسان أهل الکوفة«: الإرشاد، ج 2، ص 104؛ إعلام الوری، ج 1، ص 463؛ وراجع : مثیر الأحزان، ص 60؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 566 .
2- 345. ثمّ لم یزل یقاتل حتّی قُتل، فاحتمله أصحاب الحسین علیه السلام حتّی وضعوه بین یدی الحسین علیه السلام وبه رمق، فجعل الحسین علیه السلام یمسح التراب عن وجهه، وهو یقول له : أنت الحرّ کما سمّتک به أُمّک ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 9؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 13 .
3- 346. فبرز یسار مولی زیاد بن أبی سفیان، وبرز إلیه عبد اللَّه بن عمیر، فقال له یسار ...«: الإرشاد، ج 2، ص 101؛ إعلام الوری، ج 1، ص 461؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 12 .
4- 347. کان منّا رجل یدعی عبد اللَّه بن عمیر، من بنی عُلیم، واللَّه لقد کنت علی جهاد أهل الشرک حریصاً، وإنّی لأرجو ألّا یکون جهاد هؤلاء الذین یغزون ابن بنت نبیّهم...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 438-429؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 566 - 564؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 8.

نمی دهد.

نمی دانم چه می شود که دلش هوای دیدن یار می کند.

دست چپ او غرق به خون است. به سوی امام می آید. لبخند رضایت امام را در چهره آن حضرت می بیند و دلش آرام می گیرد. رو به دشمن می کند و می گوید: «من قدرتمندی توانا و جنگ جویی قوی هستم».(1)

عمرسعد دستور می دهد که این بار گروهی از سواران به سوی عبد اللّه کلبی حمله ببرند. آنها نیز، چنین می کنند، امّا برق شمشیر عبداللّه، همه را به خاک سیاه می نشاند.

دیگر کسی جرأت ندارد به جنگ این شیر جوان بیاید. عمرسعد که کارزار را سخت می بیند، دستور می دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر کنند و گروه گروه بر عبد اللّه کلبی حمله ببرند.

دل همسرش بی تاب می شود. عمود خیمه اش را می کند و به میدان می رود. خود را به نزدیکی های عبد اللّه کلبی می رساند و فریاد می زند: «فدایت شوم، در راه حسین مبارزه کن! من نیز، هرگز تو را رها نمی کنم تا کنارت کشته شوم».(2)

ای زنان دنیا! بیایید وفاداری را از این خانم یاد بگیرید! او وقتی می فهمد که شوهرش در راه حق است، او را تشویق می کند و تا پای جان کنار او می ماند.

امام این صحنه را می بیند و در حق همسر عبداللّه دعا می کند و به او دستور می دهد تا به خیمه ها برگردد.

همسر عبداللّه به خیمه باز می گردد، امّا دلش در میدان کارزار و کنار شوهر است. سپاه کوفه هجوم می آورند و گرد و غبار بلند می شود، به طوری که دیگر چیزی را نمی بینم.

عبد اللّه کلبی کجاست؟ خدای من! او بی حرکت روی زمین افتاده است. به یقین

ص:175


1- 348. فوثب حبیب بن مظاهر وبریر بن حضیر، فقال لهما حسین : اجلسا، فقام عبد اللَّه بن عمیر الکلبی فقال : أبا عبد اللَّه، رحمک اللَّه، ائذن لی فلأخرج إلیهما ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 438 -429؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 566 - 564؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 8 .
2- 349. وبک رغبة عن مبارزة أحد من الناس؟! ثمّ شدّ علیه فضربه بسیفه حتّی برد، فإنّه لمشتغل بضربه إذ شدّ علیه سالم...«: الإرشاد، ج 2، ص 101؛ إعلام الوری، ج 1، ص 461.

روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.

زنی سراسیمه به سوی میدان می دود. او همسر عبد اللّه کلبی است که پیش از این شوهرش را تشویق می کرد. او کنار پیکر بی جان عزیزش می رود و زانو می زند و سر همسر را به سینه می گیرد. خون از صورتش پاک می کند و بر پیشانی مردانه اش بوسه می زند؛ «بهشت گوارایت باشد». اشک از چشمان او می ریزد و صدای گریه و مرثیه اش هر دلی را بی تاب می کند.

این رسم عرب است که زنی را که مشغول عزاداری است نباید آزار داد، امّا عمرسعد می ترسد که مرثیه این زن، دل های خفته سپاه را بیدار کند. برای همین، به یکی از سربازان خود دستور می دهد تا او را ساکت کند.

غلام شمر می آید و عمود چوبی بر سر او فرود می آورد. خون از سرِ او جاری می شود و با خون صورت همسرش آمیخته می گردد.(1)

خوشا به حال تو که تنها زن شهید در کربلا هستی! امّا به راستی، چقدر زنان جامعه من، تو را می شناسند و از تو درس می گیرند؟ کاش، همه زنان مسلمان نیز، همچون تو این گونه یار و مددکار شوهران خوب خود باشند. هر کجا که در تاریخ مردی درخشیده است، کنار او همسری مهربان و فداکار بوده است.

عبد اللّه کلبی تنها شیر مرد صحرای کربلاست که کنار پیکر خونینش، پیکر همسرش نیز غرق در خون است. آن دو کبوتر با هم پرواز کردند و رفتند.

بیا و عشق را در صحرای کربلا نظاره گر باش. * * * مُجَمَّع، اهل کوفه است، امّا اکنون می خواهد در مقابل سپاه کوفه بایستد.

او به سوی سه نفر از دوستان خود می رود. گوش کن! او با آنها در حال گفت وگو است: «بنگرید که چگونه دوستان ما به خاک و خون کشیده شدند و چگونه دشمن

ص:176


1- 350. فأخذت أُمّ وهب امرأته عموداً، ثمّ أقبلت نحو زوجها تقول له : فداک أبی وأُمّی! قاتل دون الطیّبین ذرّیّة محمّدصلی الله علیه وآله، فأقبل إلیها یردّها نحو النساء ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 438-429؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 566- 564 .

قهقهه مستانه سر می دهد. بیایید ما با هم یک گروه کوچک تشکیل دهیم و با هم به جنگ این نامردها برویم».

دوستان با او موافق اند. آنها می خواهند پاسخی دندان شکن به گستاخی دشمن بدهند.

چهار شیر کربلا به سوی امام می روند تا برای رفتن به میدان، از ایشان اجازه بگیرند. امام در حق آنها دعا می کند و بدین ترتیب به آنها اجازه رفتن می دهد. چهار جوانمرد می آیند و در حالی که شمشیرهای آنها در هوا می چرخد، به قلب سپاه حمله می برند.

همه فرار می کنند و سپاه کوفه در هم می ریزد. آنها شانه به شانه یکدیگر حمله می کنند. گاه به قلب لشکر می زنند و گاه به سمت چپ و گاه به سمت راست. هیچ کس توان مقابله با آنها را ندارد. آنها می خواهند انتقام خونِ شهیدان را بگیرند. خدا می داند که چقدر از این نامردها را به خاک سیاه می نشانند.

عمرسعد بسیار عصبانی می شود. این چهار نفر، یک لشکر را به زانو در آورده اند. یک مرتبه فکری به ذهن عمرسعد می رسد و دستور می دهد تا هنگامی که آنها به قلب لشکر حمله می کنند لشکر راه را باز کند تا آنها به عقب سپاه برسند و آن گاه آنها را محاصره کنند.

این نقشه اجرا می شود و این چهار تن در حلقه محاصره قرار می گیرند. صدای «یا محمّد» آنها به گوش امام می رسد. امام، عبّاس را به کمک آنها می فرستد. عبّاس همچون حیدر کرّار می تازد و با شتاب به سپاه کوفه می رسد. همه فرار می کنند و حلقه محاصره شکسته می شود و آنها به سوی امام می آیند.

همسفرم، نگاه کن! با اینکه پیکر آنها زخم های زیادی خورده است، امّا باز هم عزم جهاد دارند. ماندن، رسمِ جوانمردی نیست. آنها می خواهند باز گردند. ولی ای کاش

ص:177

آبی می بود تا این یاران شجاع، گلویی تازه می کردند!

با دیدن امام و شنیدن کلام آن حضرت، جانی تازه در وجودشان دمیده می شود. بدین ترتیب به سوی میدان باز می گردند. باران تیر و نیزه شروع می شود و گرد و غبار همه جا را فرا می گیرد. نبرد سنگین شده است... و اندکی پس از آن در خاموشی فریادها و نشستن غبار، پیکر چهار شهید دیده می شود که کنار هم خفته اند.(1)* * * تاکنون نام نافِع بن هلال را شنیده ای؟ آن که تیرانداز ماهر کربلاست.

او تیرهای زیادی همراه خود به کربلا آورده و نام خود را بر روی همه تیرها نوشته است. اینک زمان فداکاری او رسیده است.

او برای دفاع از امام حسین علیه السلام، تیر در کمان می نهد و قلب دشمنان را نشانه می گیرد و تعدادی را به خاک سیاه می نشاند. تیرهای او تمام می شود. پس خدمت امام حسین علیه السلام می آید و اجازه میدان می خواهد.

امام نیز به او اجازه جنگ می دهد. گوش کن این صدای نافع است: «روی نیازم کجاست، سوی حسین است و بس».

او می رزمد و به جلو می رود. همه می ترسند و از مقابلش فرار می کنند.(2)

عمرسعد، دستور می دهد هیچ کس به تنهایی به جنگ یاران حسین نرود. آنها به جای جنگ تن به تن، هر بار که یکی از یاران امام حمله می کند، دسته جمعی حمله کرده و او را محاصره می کنند.

دشمنان دور نافع حلقه می زنند و او را آماج تیرها قرار می دهند و سنگ به سوی او پرتاب می کنند، امّا او مانند شیر می جنگد و حمله می برد. دشمن حریف او نمی شود. تیری به بازوی راست او اصابت می کند و استخوان بازویش می شکند.

او شمشیر را به دست چپ می گیرد و شمشیر می زند و حمله می کند. تیر دیگری به

ص:178


1- 351. خرجت امرأة الکلبی تمشی إلی زوجها، حتّی جلست عند رأسه تمسح عنه التراب وتقول : هنیئاً لک الجنّة، فقال شمر بن ذی الجوشن لغلامٍ یسمّی رستم : اضرب رأسها بالعمود، فضرب رأسها فشدخه، فماتت مکانها«: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 566 - 564؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 8 .
2- 352. فأمّا الصیداوی عمر بن خالد، وجابر بن الحارث السلمانیّ، وسعد مولی عمر بن خالد، ومجمع بن عبد اللَّه العائذی...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 446؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 569.

بازوی چپ او اصابت می کند، او دیگر نمی تواند شمشیر بزند.

اکنون دشمنان نزدیک تر می شوند. او نمی تواند از خود دفاع کند. دشمنان، نافع را اسیر می کنند و در حالی که خون از بازوهایش می چکد، او را نزد عمرسعد می برند.

عمرسعد تا نافع را می بیند او را می شناسد و می گوید: «وای بر تو نافع، چرا بر خودت رحم نکردی؟ ببین با خودت چه کرده ای؟».(1)

نافع مردانه جواب می دهد: «خدا می داند که من بر اراده و باور خود هستم و پشیمان نیستم و در نبرد با شما نیز، کوتاهی نکردم. شما هم خوب می دانید که اگر بازوان من سالم بود، هرگز نمی توانستید اسیرم کنید. دریغا که دستی برای شمشیر زدن نمانده است».(2)

همه می فهمند اگر چه نافع بازوان خود را از دست داده، امّا هرگز دست از آرمان خویش بر نداشته است. او هنوز در اوج مردانگی و دفاع از امام خویش ایستاده است.

شمر فریاد می زند: «او را به قتل برسان». عمرسعد می گوید: «تو خود او را آورده ای، خودت هم او را بکش». شمر خنجر می کشد.

«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ-آ إِلَیْهِ رَ اجِعُونَ».

روح نافع پر می کشد و به سوی آسمان پرواز می کند.(3)* * * دشمن قصد جان امام را کرده است. این بار دشمن می خواهد از سمت چپ حمله کند.

یاران امام راه را بر آنها می بندند. مسلم بن عوسجه سوار بر اسب، شمشیر می زند و قلب دشمن را می شکافد. شجاعت او، ترس و وحشت در دل دشمن انداخته است. این پیرمرد هشتاد ساله، چنین رَجَز می خواند: «من شیر قبیله بنی اَسَد هستم».(4)

آری! همه اهل کوفه مسلم بن عَوْسجه را می شناسند. او در رکاب پیامبر شمشیر

ص:179


1- 353. ثمّ خرج ... نافع بن هلال الجملی - وقیل: هلال بن نافع - وجعل یرمیهم بالسهام فلا یخطی ء، وکان خاضباً یده ...: مقتل الحسین علیه السلام للخوارزمی ج 2 ص 20، الفتوح ج 5 ص 109.
2- 354. فأخذه شمر بن ذی الجوشن ومعه أصحاب له یسوقون نافعاً، حتّی أُتی به عمر بن سعد ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 441؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 568 .
3- 355. الدماء تسیل علی لحیته، وهو یقول : واللَّه لقد قتلت منکم اثنی عشر سوی من جرحت، وما ألوم نفسی علی الجهد، ولو بقیت لی عضد وساعد ما أسرتمونی«: البدایة والنهایة، ج 8، ص 184.
4- 356. فانتضی شمر سیفه، فقال له نافع : أما واللَّه أن لو کنت من المسلمین لعظم علیک أن تلقی اللَّه بدمائنا، فالحمد للَّه الذی جعل منایانا علی یدی شرار خلقه، فقتله«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 441؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 568؛ »أنت علی دین شیطان، ثمّ حمل علیه فقتله«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 435؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 565؛ الإرشاد، ج 2، ص 103؛ إعلام الوری، ج 1، ص 462؛ مثیر الأحزان، ص 60 .

زده است و همه مردم او را به عنوان یار پیامبر صلی الله علیه و آلهمی شناسند.

لشکر کوفه تصمیم به کشتن مسلم بن عوسجه گرفته و به سوی او هجوم می آورند. او دوازده نفر را به خاک سیاه می نشاند. لشکر او را محاصره می کنند. گرد و غبار به آسمان می رود و من چیز دیگری نمی بینم. باید صبر کنم تا گرد و غبار فروکش کند.

امام حسین علیه السلام و یاران به کمک مسلم بن عوسجه می شتابند. همه وارد این گرد و غبار می شوند، هیچ چیز پیدا نیست. پس از لحظاتی، وسط میدان را می بینم که بزرگ مردی بر روی خاک آرمیده، در حالی که صورت نورانیش از خون رنگین شده است و امام همراه حبیب بن مظاهر کنار او نشسته اند.

مسلم بن عوسجه چشمان خود را باز می کند. سر او اکنون در سینه امام است.(1)

قطره های اشک، گونه امام را می نوازد. سر به سوی آسمان می گیرد و با خدای خویش سخن می گوید.

حبیب بن مظاهر جلو می آید. او می داند که این رفیق قدیمی به زودی او را ترک خواهد کرد. برای همین به او می گوید: «آیا وصیتّی داری تا آن را انجام دهم؟»

مسلم بن عوسجه می خندد. او دیگر توان حرکت ندارد، امّا گویی وصیّتی دارد. پس آخرین نیرو و توان خود را بر سر انگشتش جمع می کند و به سوی امام حسین علیه السلام اشاره می کند: «ای حبیب! وصیّت من این است که نگذاری این آقا، غریب و بی یاور بماند».

اشک در چشمان حبیب حلقه می زند و می گوید: «به خدای کعبه قسم می خورم که جانم را فدایش کنم».(2)

چشمان مسلم بن عوسجه آرام آرام بسته می شود و در آغوشِ امام جان می دهد. * * * همسفرم! آیا عابِس را می شناسی؟

ص:180


1- 357. ثمّ برز مسلم بن عوسجة مرتجزاً :إن تسألوا عنّی فإنّی ذو لبد...«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 102؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 19؛ الفتوح، ج 5، ص 105؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 14 .
2- 358. ثمّ خرج مسلم بن عوسجة، فبالغ فی قتال الأعداء وصبر علی أهوال البلاء، حتّی سقط إلی الأرض وبه رمق، فمشی إلیه الحسین علیه السلام ومعه حبیب بن مظاهر«: مثیر الأحزان، ص 63 .

عابس نامه رسان مسلم بن عقیل بود. مسلم او را به مکّه فرستاد تا نامه مهمی را به امام حسین علیه السلام برساند.

کسانی که به امام حسین علیه السلام نامه نوشتند شمشیر در دست دارند و به خونش تشنه شده اند. عابِس نیز همچون دیگر دلاوران طاقت این همه نامردی و نیرنگ را ندارد. خدمت امام می رسد: «مولای من! در روی این زمین هیچ کس را به اندازه شما دوست ندارم. اگر چیزی عزیزتر از جان می داشتم آن را فدایت می کردم».(1)

امام نگاهی به او می اندازد. آری! خدا چه یاران با وفایی به حسین داده است! عابِس، اجازه میدان می گیرد و می خواهد حرکت کند. پس با نگاهی دیگر به محبوب خود از اوخداحافظی می کند.

عابِس، شمشیر به دست وارد میدان می شود و خشمگین و بی پروا به سوی دشمن می تازد. رَبیع کسی است که در یکی از جنگ ها هم رزم او بوده است، امّا اکنون به خاطر مال دنیا در سپاه کوفه است.

او فریاد می زند: «ای مردم! این عابس است که به میدان آمده، من او را می شناسم. این شیر شیران است. به نبرد او نروید که به خدا قسم هر کس مقابل او بایستد کشته خواهد شد».(2)

عابس در وسط میدان ایستاده است و مبارز می طلبد: «آیا یک مرد در میان شما نیست که به جنگ من بیاید؟». هیچ کس جواب نمی دهد. ترس وجود همه را فرا گرفته است. عمرسعد عصبانی است. چرا یک نفر جواب نمی دهد؟ همه می ترسند، شیر شیران به میدان آمده است. باز این صدا در دشت کربلا می پیچد: «آیا یک نفر هست که با من مبارزه کند؟».

عمرسعد این صحنه را می بیند که چگونه ترس بر آن سپاه بزرگ سایه افکنده است. او به هر کسی که دستور می دهد به میدان برود، کسی قبول نمی کند. پس با

ص:181


1- 359. فقال : رحمک ربّک یا مسلم بن عوسجة، ودنا منه حبیب بن مظاهر، فقال : عزّ علیَّ مصرعک یا مسلم، أبشر بالجنّة، فقال له مسلم قولاً ضعیفاً...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 435؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 565؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 15؛ الإرشاد، ج 2، ص 103؛ الأمالی للشجری، ج 1، ص 172؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 19؛ وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 400 .
2- 360. جاء عابس بن أبی شبیب فقال : یا أبا عبد اللَّه! واللَّه ما أقدر علی أن أدفع عنک القتل والضیم بشی ء أعزّ علیّ من نفسی، فعلیک السلام«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 404 .

عصبانیت فریاد برمی آورد: «او را سنگ باران کنید».(1)

سنگ از هر طرف می بارد، امّا هیچ مبارزی به میدان نمی آید.

نامردها! چرا سنگ می زنید. مگر شما برای جنگ نیامده اید، پس چرا به میدان نمی آیید؟ آری! شما حقیر هستید و باید حقیرتر بشوید.

نگاه کن! حماسه ای در حال شکل گیری است.

عابس لباس رزم از بدن بیرون می آورد و به گوشه ای پرتاب می کند و فریاد می زند: «اکنون به جنگم بیایید!».

همه از کار عابس متعجّب می شوند و عابس به سوی سپاه کوفه حمله می برد.(2)

به هر سو که هجوم می برد، همه فرار می کنند. عدّه زیادی را به خاک سیاه می نشاند.

دشمن فریاد می زند: «محاصره اش کنید، تیر بارانش کنید». و به یکباره باران تیر و سنگ شروع به باریدن می کند و حلقه محاصره تنگ تر می شود.

او همه تیرها را به جان و دل می خرد. از سر تا پای او خون می چکد. اکنون او با پیکری خونین در آغوش فرشتگان است!

آری! او به آرزویش که شهادت است، می رسد.(3) * * * او جَوْن است، غلامِ ابوذر غِفاری که بعد از مرگ ابوذر، همواره در خدمت امام حسین علیه السلام بوده است.

او در اصل اهل سودان است و رنگ پوستش سیاه می باشد. امام که دایما اطراف اردوگاه را بررسی می کند، این بار کنار میدان ایستاده است. جَوْن جلو می آید و می گوید:

-- مولای من، آیا اجازه می دهید به میدان بروم. می خواهم جانم را فدای شما کنم.

ص:182


1- 361. لمّا رأیته مقبلا عرفته وقد شاهدته فی المغازی وکان أشجع الناس، فقلت : أیّها الناس هذا الأسد الأسود، هذا ابن أبی شبیب، لا یخرجنّ إلیه أحد منکم«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 444؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 23؛ البدایةوالنهایة، ج 8، ص 185؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 29؛ وراجع : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 569 .
2- 362. فأخذ ینادی : ألا رجل لرجل! فقال عمر بن سعد : ارضخوه بالحجارة«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 444؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 23 .
3- 363. ثمّ شدّ علی الناس، فواللَّه لرأیته یکرد أکثر من مئتین من الناس«: البدایة والنهایة، ج 8، ص 185؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 29؛ وراجع : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 569 .

-- ای جَوْن! خدا پاداش خیرت دهد. تو با ما آمدی، رنج این سفر را پذیرفتی، همراه و همدل ما بودی و سختی های زیادی نیز، کشیدی، امّا اکنون به تو رخصت بازگشت می دهم. تو می توانی بروی.

اشک در چشم جَون حلقه می زند. شانه هایش می لرزد و با صدایی لرزان می گوید: «آقا، عزیز پیامبر، در شادی ها با شما بودم و اکنون در اوج سختی شما را تنها بگذارم!».(1)

امام شانه های او را می نوازد و با لبخندی پر از محبّت اجازه میدان به او می دهد.

جَوْن رو به امام می کند و می گوید: «آقا، دعا کن پس از شهادت، سپیدرو و خوشبو شوم».

نمی دانم چه شده است که جَون این خواسته را از امام طلب می کند، امّا هر چه هست این تنها خواسته اوست.

جَون به میدان می رود. شمشیر می زند و چنین می خواند: «به زودی می بینید که غلامِ سیاهِ حسین، چگونه می جنگد و از فرزند پیامبر دفاع می کند».(2)

دستور می رسد تا او را محاصره کنند. سپاه کوفه به پیش می تازد و او شمشیر می زند.(3)

گرد و غبار به آسمان بلند شده، جَوْن بر روی خاک افتاده است. آخرین لحظه های عمر اوست. چشم های خود را بر هم می نهد. او به یاد دارد که امام حسین علیه السلام بالای سر شهدا می رفت. با خود می گوید آیا آقایم به بالین من نیز، خواهد آمد؟ نه، من لایق نیستم. من تنها غلامی سیاه هستم. حسین به بالین کسانی می رود که از بزرگان و عزیزان هستند. منِ سیاه کجا و آنها کجا!

ناگهان صدایی آشنا می شنود. دستی مهربان سر او را از زمین بلند می کند. خدای من، این دست مهربان کیست که سر مرا به سینه گرفته است؟ بوی مولایم به

ص:183


1- 364. تقدّم عابس بن ) أبی ( شبیب الشاکری، فسلّم علی الحسین علیه السلام وودّعه، وقاتل حتّی قُتل رحمه اللَّه«: الإرشاد، ج 2، ص 106؛ »ارموه بالحجارة، فرموه حتّی قُتل«: مثیر الأحزان، ص 66 .
2- 365. ثمّ برز جون مولی أبی ذر، وکان عبداً أسود، فقال له الحسین علیه السلام : أنت فی إذنٍ منّی؛ فإنّما تبعتنا طلباً للعافیة، فلا تبتلِ بطریقنا ...«: مثیر الأحزان، ص 63؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 22 .
3- 366. ثمّ برز للقتال، وهو یقول :کیف یری الکفّار ضرب الأسودِ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 22 .

مشامم می رسد. یعنی مولایم آمده است؟!

جَون با زحمت چشمانش را باز می کند و مولایش حسین را می بیند. خدای من! چه می بینم؟ مولایم حسین آمده است.

او مات و مبهوت است. می خواهد بلند شود و دو زانو در مقابل آقای خود بنشیند، امّا نمی تواند. می خواهد سخن بگوید، امّا نمی تواند. با چشم با مولایش سخن می گوید. بعد از لحظاتی چشم فرو می بندد و روحش پر می کشد.

امام در این جا به یاد خواسته او می افتد. برای همین، دست به دعا برمی دارد: «بار خدایا! رویش را سفید، بویش را خوش و با خوبان محشورش نما».(1)

آری! خداوند دعای امام حسین علیه السلام را مستجاب می کند و پس از چند روز وقتی بنی اسد برای دفن کردن شهدا به کربلا می آیند، بدن او را می یابند در حالی که خوشبوتر از همه گل هاست.(2)

او در بهشت، همنشین امام خواهد بود. * * * اکنون نوبت بُرَیْر است تا جان خود را فدای امامش کند.

بریر معلّم قرآن کوفه است. او با آنکه حدود شصت سال سن دارد، امّا دلش هنوز جوان است. او نیز، با اجازه امام به سوی میدان می شتابد: «من بُرَیر هستم و همانند شیری شجاع به سوی شما می آیم و از هیچ کس نمی ترسم».

او مبارز می طلبد، چه کسی می خواهد به جنگ او برود؟

در سپاه کوفه خبر می پیچد که معلّم بزرگ قرآن به جنگ آمده و مبارز می طلبد.

شرم در چهره آنها نشسته است. آیا به جنگ استاد خود برویم؟

صدای بُرَیر در میدان طنین انداخته است. عمرسعد فریاد می زند: «چرا کسی به جنگ او نمی رود؟ چرا همه ایستاده اند؟». به ناچار یکی از سربازان خود به نام یزید

ص:184


1- 367. ثمّ حمل، فلم یزل یقاتل حتّی قُتل رحمه اللَّه«: الفتوح، ج 5، ص 108؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 403؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 19 وفیه »جون مولی أبی ذرّ الغفّاری«، المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 103؛بحار الأنوار، ج 45، ص 23 .
2- 368. اللّهمّ بیّض وجهه، وطیّب ریحه، واحشره مع الأبرار، وعرّف بینه وبین محمّدٍ وآل محمّد«: بحار الأنوار، ج 45، ص 22 .

بن مَعْقِل را به جنگ بُرَیرمی فرستد.

-- ای بُرَیر! تو همواره از علیّ بن ابی طالب دفاع می کردی؟

-- آری! اکنون هم بر همان عقیده ام.

-- راه تو، راه باطل و راه شیطان است.

-- آیا حاضری داوری را به خدا بسپاریم و با هم مبارزه کنیم و از خدا بخواهیم هر کس که گمراه است کشته و هر کس که راستگو است پیروز شود؟

-- آری! من آماده ام.

سکوتی عجیب بر کربلا حکم فرماست. چشم ها گاه به بُرَیر نگاه می کند و گاه به یزید بن معقل.

بُرَیر دست به سوی آسمان برمی دارد و دعا می کند که فرد گمراه کشته شود.

سپاه کوفه آرزو می کنند که یزید بن معقل پیروز شود. عمرسعد دستور می دهد تا همه لشکر برای یزید بن معقل دعا کنند. آنها به این فکر می کنند که اگر بُرَیر شکست بخورد، بر حقّ بودن سپاه کوفه بر همه آشکار خواهد شد. به راستی، نتیجه چه خواهد شد؟ آیا بُرَیر می تواند حریف خود را شکست دهد؟ آری! در واقع، این بُرَیر است که یزید بن معقل را به جهنم می فرستد. صدای «اللّه اکبر» در لشکر حقّ، بلند است.

بدین ترتیب، بر همه معلوم شد که راه بُرَیر حق است. عمرسعد بسیار عصبانی است. گروهی را برای جنگ می فرستد. جنگ بالا می گیرد. بدن بُرَیر زخم های بسیاری برمی دارد. در این گیرودار، مردی به نام ابن مُنْقِذ از پشت سر حمله می کند و نیزه خود را بر کمر بُرَیر فرو می آورد. بریر روی زمین می افتد. «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّ-آ إِلَیْهِ رَ اجِعُونَ».

روح بلند بُرَیر نیز، به سوی آسمان پر می کشد.(1)

ص:185


1- 369. إنّ الناس کانوا یحضرون المعرکة ویدفنون القتلی، فوجدوا جوناً بعد عشرة أیّام تفوح منه رائحة المسک، رضوان اللَّه علیه«: بحار الأنوار، ج 45، ص 22 .

* * * اکنون دیگر وقت آن است که حکایت سقّای کربلا را برایت روایت کنم.

او علمدار و جوانمرد سی و پنج ساله کربلا بود. آیا می دانی که چرا او را سقّای کربلا نامیده اند؟

از روز هفتم که آب را بر امام حسین علیه السلام و یارانش بستند، او بارها و بارها همراه دیگر یاران، به سوی فرات حمله ور می شد تا برای خیمه ها، آب بیاورد.

البته تو خود می دانی که دشمن، هزاران نفر را در اطراف فرات مأمور کرده است تا نگذارند کسی آب ببرد، امّا عبّاس و همراهانش هر بار که به سوی فرات می رفتند، با دست پر، باز می گشتند.

آری! تا فرزندان اُم ّالبَنین زنده اند، در خیمه ها، مقداری آب پیدا می شود.

در روایت ها آمده است که پس از شهادت حضرت زهرا( علیهاالسلام)، حضرت علی علیه السلام به برادرش عقیل فرمود: «همسری برای من پیدا کن که از شجاع ترین طایفه عرب باشد». عقیل نیز، اُمّ البنین را معرّفی کرد. او از طایفه ای بود که شجاعت و مردانگی آنها زبانزد روزگار بود. اکنون چهار پسر اُم ّالبَنین عبّاس، جعفر، عثمان و عبداللّه در کربلا هستند.

فرزندان اُمّ البنین تصمیم گرفته اند که بار دیگر برای آوردن آب به سوی فرات بروند.

دشمن از هر طرف در کمین آنها بود. آنها باید از میان چهار هزار سرباز می گذشتند. خبر به آنها می رسد که آب در خیمه ها تمام شده است و تشنگی بیداد می کند.

این بار، عبّاس تنها با سه تن از برادران خود به سوی فرات حرکت می کند، زیرا یارانی که پیش از این او را همراهی می کردند، اکنون به بهشت سفر کرده اند. آنها تصمیم خود را گرفته اند. این کار، دل شیر می خواهد. چهار نفر می خواهند به جنگ

ص:186

چهار هزار نفر بروند.

حماسه ای شکل می گیرد. پسران حیدر کرّار می آیند! آنها لشکر چهار هزار نفری را می شکافند و خود را به آب می رسانند.

عبّاس مشک را پر از آب می کند و بر دوش می گیرد و همراه برادران خود به سوی خیمه ها حرکت می کند، امّا آنها هنوز لب تشنه هستند.

مسلما راه برگشت بسیار سخت تر از راه آمدن است. این جا باید مواظب باشی تا تیری به مشک اصابت نکند.

مشک بر دوش عبّاس است و سه برادر همچو پروانه، دور آن می چرخند. آنها جان خود را سپر این مشک می کنند تا مشک سالم به مقصد برسد. همه بچّه ها در خیمه ها، منتظر این آب هستند. آیا این مشک به سلامت به خیمه ها خواهد رسید؟ صدای «آب، آب» بچّه ها هنوز در گوش پسران اُمّ البنین است.

آنها تیرها را به جان می خرند و به سوی خیمه ها می آیند. نمی توانم اوج حماسه را برایت به تصویر بکشم. عبّاس مشک بر دوش دارد و اشک در چشم!

او وقتی از فرات بالا آمد، سه برادرش همراه او بودند. تا اینکه دشمن شروع به تیرباران کرد و جعفر روی زمین افتاد. در واقع، او همه تیرها را به جان خرید. عبّاس می خواهد بایستد و برادر را در آغوش کشد، امّا فرصتی نمانده است. جعفر با گوشه چشم، به او اشاره می کند که ای عباس برو، باید مشک را به خیمه ها برسانی.

آیا مشک به سلامت به خیمه ها خواهد رسید؟ اشک در چشمان عبّاس حلقه زده است. آنها به راه خود ادامه می دهند. کمی جلوتر، برادر دیگر بر زمین می افتد.

عبّاس و دیگر برادرش به سوی خیمه ها می روند. دیگر راهی تا خیمه ها نمانده است، امّا سرانجام برادر دیگر هم روی زمین می غلتد.(1)

همه کودکان چشم انتظارند. آنها فریاد می زنند: «عمو آمد، سقّای کربلا آمد»، امّا

ص:187


1- 370. هل تذکر وأنا أُماشیک فی بنی لوذان وأنت تقول : إنّ عثمان بن عفّان کان علی نفسه مسرفاً، وإنّ معاویة بن أبی سفیان ضالّ مضلّ، وإن إمام الهدی والحقّ علیّ بن أبی طالب ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 431؛ وراجع : الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 565؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 399 .

چرا او تنهای تنها می آید؟

عزیزانم! بیاشامید، که من سه برادر را برای این آب از دست داده ام.

آیا عبّاس باز هم برای آوردن آب به سوی فرات خواهد رفت؟! اکنون نزدیک ظهر است و گرمای آفتاب بیداد می کند. این همه زن و بچّه و یک مشک آب و آفتاب گرم کربلا!

ساعتی دیگر، باز صدای «آب، آب» کودکان در صحرا می پیچد.

عبّاس باید چه کند؟

او که دیگر سه برادر ندارد. آنها پر کشیدند و رفتند. * * * تو اَسْلَم غلامِ امام حسین علیه السلام هستی.

تو از نژاد تُرکی و افتخارت این است که خدمتگذار امام حسین علیه السلام هستی! همراه امام از مدینه تا کربلا آمده ای و اکنون می خواهی جان خود را فدای ایشان کنی.

دست خود را به سینه می گذاری و به رسم ادب می ایستی و اجازه میدان می خواهی. در نگاهت یک دنیا التماس است. با خود می گویی: «آیا مولایم به من اجازه می دهد؟».

امام نگاهی به تو می کند. می داند شوق رفتن داری... و سرانجام به سوی میدان می روی و فریاد می زنی: «أمیری حسی-نٌ ونِع-مَ الأمی-رِ»؛ «امیر من، حسین است و او بهترین امیرهاست».

هیچ کس به زیبایی تو رَجَز نخوانده است. صدایت همه کوفیان را به فکر می اندازد. به راستی، آیا رهبری بهتر از حسین هم پیدا می شود؟

ای کوفیان، شما رهبری یزید را قبول کرده اید، امّا بدانید که در واقع در دنیا و آخرت ضرر کردید، چراکه نه دنیا را دارید و نه آخرت را. ولی آقای من حسین است. او در دنیا

ص:188

و آخرت به من آرامش و سعادت می دهد.

تو می غرّی و شمشیر می زنی و همه از مقابل تو فرار می کنند. دشمن تاب شنیدن صدای تو را ندارد. محاصره ات می کنند و بر سر و رویت تیر و سنگ می ریزند.

تو را می بینم که پس از لحظاتی روی خاک گرم کربلا افتاده ای. هنوز نیمه جانی داری. به سوی خیمه ها نگاه می کنی و چشم فرو می بندی. گویی آرزویی در دل داری که از گفتنش شرم می کنی. آیا می شود مولایم حسین، کنار من هم بیاید؟

صدای شیهه اسبی به گوش می رسد. خدایا! این کیست که به سوی من می آید؟ لحظه ای بی هوش می شوی و سپس چشم باز می کنی و مولای خود را می بینی!

خدایا، خواب می بینم یا بیدارم؟ این مولایم حسین علیه السلام است که سرم را به سینه گرفته است. ای تاریخ! بزرگواری حسین علیه السلام را ببین. امام، صورت خود را به صورت تو می گذارد!

و تو باور نمی کنی! خدایا! این صورت مولایم است که بر روی صورتم احساس می کنم.

خیلی زود به آرزویت رسیدی و بهشت را لمس کردی! لبخند شادی و رضایت بر چهره ات می نشیند. آخرین جمله زندگی ات را نیز، می گویی: «چه کسی همانند من است که پسر پیامبر صلی الله علیه و آله صورت به صورتش نهاده باشد».

به راستی، چه سعادتی بالاتر از اینکه آفتاب، تو را در آغوش گرفته است و روح تو از آشیانه جان پر می کشد و به سوی آسمان ها پرواز می کند.

امام بین غلام و پسرش فرق نمی گذارد و فقط در دو جا چنین می کند. یکبار زمانی که به بالین علی اکبر می آید و صورت به صورت میوه دلش می گذارد و این جا هم که صورت به صورت غلامِ تُرک خود می نهد و در واقع امام به ما می آموزد که بهترین مردم با تقواترین آنهاست.(1)

ص:189


1- 371. کان بعد أن قُتل إخوته عبد اللَّه وعثمان وجعفر معه قاصدین الماء، ویرجع وحده بالقربة فیحمل علی أصحاب عبیداللَّه بن زیاد الحائلین دون الماء...«: شرح الأخبار، ج 3، ص 191.

* * * جوانان زیادی رفتند و جان خود را فدای حسین علیه السلام کردند، امّا اکنون نوبت او است.

بیش از هفتاد سال سن دارد. ولی دلش هنوز جوان است. آیا او را شناختی؟ او اَنس بن حارث است. همان که سال ها پیش در رکاب پیامبر صلی الله علیه و آله شمشیر می زد. او به چشم خود دیده است که پیامبر صلی الله علیه و آله چقدر حسینش را می بوسید و می بویید.

نگاه کن! با دستمالی پیشانی خود را می بندد تا ابروهای سفید و بلندش را زیر آن مخفی کند. کمر خود را نیز محکم بسته است. او شمشیر به دست به سوی امام می آید.

سلام می کند و جواب می شنود و اجازه میدان می خواهد. امام به او می فرماید: «ای شیخ! خدا از تو قبول کند». او لبخندی می زند و به سوی میدان حرکت می کند.

کوفیان همه او را می شناسند و برای او به عنوان یکی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله احترام خاصی قایل اند، امّا اکنون باید به جنگ او بروند. انس هیچ پروایی ندارد. گر چه در ظاهر پیر و شکسته شده است، ولی جرأت شیر را دارد و به قلب سپاه دشمن می تازد.

در مقابل سپاه می ایستد و به مردم کوفه می گوید: «آگاه باشید که خاندان علیّ بن ابی طالب پیرو خدا هستند و بنی اُمیّه پیرو شیطان».

آری! او در این میدان از عشق به مولایش حضرت علی علیه السلام، پرده برمی دارد. تنها کسی که نام حضرت علی علیه السلام را در میدان کربلا، شعار خود نموده است، این پیرمرد است.

او روزهایی را به یاد می آورد که در رکاب حضرت علی علیه السلام در صفیّن و نهروان، شمشیر می زد. اکنون علی گویان و با عشقی که از حسین در سینه دارد، شمشیر می زند و کافران را به قتل می رساند.

اما پس از لحظاتی، پیر مردِ عاشورا روی خاک گرم کربلا می افتد، در حالی که

ص:190

محاسن سفیدش با خون سرخ، رنگین است.(1)* * * خدایا! اکنون نوبت کیست که برای حسین علیه السلام جان فشانی کند؟

نگاه کن! وَهَب از دور می آید. آیا او را می شناسی؟ یادت هست وقتی که به کربلامی آمدیم امام حسین علیه السلام کنار خیمه او ایستاد و به برکت دعای ایشان چاه آنها، پر از آب شد. آنها مسیحی بودند، امّا چه وقت خوبی، حسینی شدند. روزی که هزاران مسلمان به جنگ حسین آمده اند، وهب به یاری اسلام واقعی آمده است.

او اکنون آمده است تا اجازه میدان بگیرد. مادر و همسر او کنار خیمه ایستاده اند و برای آخرین بار او را نگاه می کنند. اکنون این وهب است که صدایش در صحرای کربلا طنین انداخته است: «به زودی ضربه های شمشیر مرا می بینید که چگونه در راه خدا شمشیر می زنم».(2)

او می رزمد و می جنگد و عدّه زیادی را به قتل می رساند. مادر کنار خیمه ایستاده است. او رزم فرزند خود را می بیند و اشک شوق می ریزد.

او چگونه خدا را شکر کند که پسرش اکنون در راه حسینِ فاطمه شمشیر می زند.

نگاه وهب به مادر می افتد و به سرعت به سوی خیمه ها برمی گردد. نگاهی به مادر می کند. مادر تو چقدر خوشحالی! چقدر شاد به نظر می آیی!

وهب شمشیر به دست دارد و خون از سر و روی او می ریزد. در این جنگ، زخم های زیادی بر بدنش نشسته است. احساس می کند که باید از مادر خود حلالیت بطلبد:

-- مادر، آیا از من راضی هستی؟

-- نه.

همه تعجّب می کنند. چرا این مادر از پسر خود راضی نیست! مادر به صورت وهب

ص:191


1- 372. خرج غلام ترکیّ مبارز، قاری ء للقرآن عارف بالعربیّة، وهو من موالی الحسین علیه السلام، فجعل یقاتل... فقتل جماعة، فتحاوشوه فصرعوه، فجاءه الحسین علیه السلام وبکی...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 24؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 30؛ »برز غلام ترکیّ للحرّ... فقتل سبعین رجلاً : المناقب لابن شهر آشوب ج 4 ص 104؛ کان أسلم هذا من موالی الحسین بن علیّ... خرج إلی القتال وهو یقول : أمیری حسین ونعم الأمیر...من مثلی وابن رسول اللَّه واضع خدّه علی خدّه ثمّ أفاضت نفسه«: أعیان الشیعة، ج 3، ص 303.
2- 373. کان أنس بن الحارث الکاهلی سمع مقالة الحسین علیه السلام لابن الحرّ ، وکان قدم من الکوفة بمثل ما قدم له ابن الحرّ، فلمّا خرج من عند ابن الحرّ، سلّم علی الحسین علیه السلام ...«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 384؛ »خرج أنس بن الحارث الکاهلیّ، وهو یقول :قد علمت کاهلها وذُودان...«: مثیر الأحزان، ص 63؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 24؛ الفتوح، ج 5، ص 107؛ وراجع الأمالی للصدوق، ص 224، ح 239؛ روضة الواعظین، ص 206؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 102؛ مستدرکات علم رجال الحدیث، ج 2، ص 103.

خیره می شود و می گوید: «پسرم، وقتی از تو راضی می شوم که تو در راه حسین کشته شوی».(1)

آفرین بر تو ای بزرگ مادرِ تاریخ! وهب اکنون پیام مادر را درک کرده است.

آن طرف، همسر جوانش ایستاده است. او سخنِ مادر وهب را می شنود که فرزندش را به سوی شهادت می فرستد.

همسر وهب جلو می آید: «وهب، مرا به داغ خود مبتلا نکن!». وهب در میان دو عشق گرفتار می شود. عشق به همسر مهربان و عشق به حسین علیه السلام.

وهب باید چه کند؟ آیا نزد همسرش برگردد و رضایت او را حاصل کند و یا به سوی میدان جنگ بتازد. البته همسر وهب حق دارد. چرا که آنها چند روزی است که مسلمان شده اند. او هنوز از درگیری میان جبهه حق و باطل چیز زیادی نمی داند.

صدای مادر، او را به خود می آورد: «عزیزم، به سوی میدان باز گرد و جان خود را فدای حسین کن تا در روز قیامت، جدش پیامبر صلی الله علیه و آلهاز تو شفاعت کند».(2)

وهب، در یک چشم به هم زدن، انتخاب خود را می کند و به سوی میدان باز می گردد. او می جنگد و پیش می رود. دست راست او قطع می شود، شمشیر به دست چپ می گیرد و به جنگ ادامه می دهد.

دست چپ او هم قطع می شود. اکنون دیگر نمی تواند شمشیر بزند. دشمنان او را اسیر می کنند و نزد عمرسعد می برند. عمرسعد به او می گوید: «وهب،آن شجاعت تو کجا رفت؟» و آن گاه دستور می دهد تا گردن وهب را بزنند.(3)

سپاه کوفه اکنون خشنود است که شیر مردی را از پای در آورده است. شمردستور می دهد تا سر وهب را به سوی مادرش بیندازند. شمر، کینه وهب را به دل گرفته است، چرا که این مسیحیِ تازه مسلمان شده، حسّ حقارت را در همه سپاه کوفه زنده کرده است.

ص:192


1- 374. بک رغبة عن مبارزة أحد من الناس؟! ثمّ شدّ علیه فضربه بسیفه حتّی برد ..«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 101؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 16 .
2- 375. فرجع إلیهما وقال : یا أُمّاه، أرضیت أم لا؟ فقالت : لا ما رضیت حتّی تُقتل بین یدی الحسین علیه السلام«: مثیر الأحزان، ص 62.
3- 376. قالت امرأته : باللَّه علیک لا تفجعنی فی نفسک، فقالت له أُمّه : یا بُنیّ، اعزب عن قولها وارجع فقاتل بین یدی ابن بنت نبیّک تنل شفاعة جدّه یوم القیامة«: مثیر الأحزان، ص 62.

مادر وهب نگاه می کند و سرِ فرزندش را می بیند. او سرِ پسر خود را برمی دارد و می بوسد و می بوید. همه منتظر هستند تا صدای گریه و شیون او بلند شود، امّا از صدای گریه مادر خبری نیست.

نگاه کن! او عمود خیمه ای را برمی دارد و به سوی دشمن می دود. با همین چوب به جنگ دشمن می رود و دو نفر را از پای در می آورد. همه مات و مبهوت اند. آیا این همان مادری است که داغ فرزند دیده است؟

این جاست که امام حسین علیه السلام می فرماید: «ای مادر وهب، به خیمه ها برگرد. خدا جهاد را از زنان برداشته است».

او به خیمه برمی گردد. امام به او روی می کند و می فرماید: «تو و پسرت روز قیامت با پیامبر خواهید بود».(1)

و چه وعده ای از این بالاتر و بهتر!

ص:193


1- 377. فأُخذ أسیراً وأُتی به عمر بن سعد، فقال له : ما أشدّ صولتک؟«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 12؛ الفتوح، ج 5، ص 104؛ »لم یزل یقاتل حتّی قُطعت یمینه فلم یبالِ، وجعل یقاتل حتّی قُطعت شماله ... : فلم یزل یقاتل حتّی قتل تسعة عشر فارساً واثنی عشر راجلاً، ثمّ قُطعت یمینه وأُخذ أسیراً«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 101؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 16 .

ص:194

طوفان سرخ

اَبو ثُمامه نگاهی به آسمان می کند. خورشید به میانه آسمان رسیده است. بدین ترتیب آخرین دقایق راز و نیاز با خداوند نزدیک می گردد.

او نزد امام می رود. لب های خشک و ترک خورده امام، غمی بزرگ بر دلش می نشاند. هوا بسیار گرم است و دشمن بسیار زیاد و یاران بسیار اندک اند.

به امام می گوید: «جانم به فدایت! دوست دارم آخرین نماز را با شما بخوانم. موقع اذان ظهر نزدیک است».(1)

امام در چشمان او نگاه می کند: «نماز را به یادمان انداختی. خدا تو را در گروه نماز گزاران محشور کند».(2)

امام رو به سپاه کوفه می کند و از آنها می خواهد تا برای خواندن نماز لحظاتی جنگ را متوقّف کنند. یکی از فرماندهان سپاه کوفه به نام ابن تمیم فریاد می زند: «نماز شما که پذیرفته نیست».(3)

حَبیب بن مظاهر از سخن او خشمناک می شود و در جواب بی شرمی او چنین می گوید: «آیا گمان می کنی که نماز پسر پیامبر صلی الله علیه و آله قبول نمی شود و نماز نادانی چون تو قبول می شود؟».(4)

ابن تمیم شمشیر می کشد و به سوی حبیب می آید. حبیب از امام اجازه می گیرد و

ص:195


1- 378. رمی برأسه إلی عسکر الحسین، فأخذت أُمّه الرأس فقبّلته، ثمّ شدّت بعمود الفسطاط، فقتلت به رجلین، فقال لها الحسین : ارجعی أُمّ وهب«: بحار الأنوارج 45، ص 17.
2- 379. قال للحسین : یا أبا عبد اللَّه، نفسی لک الفِداء! إنّی أری هؤلاء قد اقتربوا منک«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 441-439؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 568 - 567 .
3- 380. ذکرتَ الصلاة، جعلک اللَّه من المصلّین الذاکرین! نعم، هذا أوّل وقتها . ثمّ قال : سلوهم أن یکفُّوا عنّا...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 16؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 21 .
4- 381. فقال لهم الحصین بن تمیم : إنّها لا تُقبل«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 16 .

به جنگ با او می رود. خون غیرت در رگ های حبیب به جوش می آید، او می خواهد بی شرمی ابن تمیم را پاسخ گوید.

شمشیر حبیب به سوی ابن تمیم نشانه می رود. ابن تمیم از اسب بر زمین می افتد و یاران او به کمکش می آیند.

حبیب، رَجَز می خواند: «من حبیب هستم، من یکّه تاز میدان جنگم! مرگ در کام من همچون عسل است».(1)

صف های سپاه کوفه همچون موجی سهمگین، حبیب را در برمی گیرد. باران سنگ و تیر و نیزه است که می بارد. حلقه محاصره نیز، تنگ تر می شود. حبیب می غرّد و شمشیر می زند، امّا نیزه ها و شمشیرها...، جویباری از خون، بر موی سپید حبیب جاری می کنند.

اکنون سر حبیب را بر گردن اسبی که در میدان می تازانند آویخته اند.(2)

دل امام با دیدن این صحنه، به درد می آید و اشک از چشمانش جاری می شود.

ای حبیب! تو چه یار خوبی برایم بودی. تو هر شب ختم قرآن می کردی!

آن گاه سر به سوی آسمان می گیرد و می فرماید: «خدایا! یاران مرا پاداشی بزرگ عطا فرما».(3)* * * جنگ را متوقّف کنید! حسین می خواهد نماز بخواند.

این دستور عمرسعد است.

خنده ای همراه با مکر و حیله بر لبان عمرسعد نقش می بندد. او نقشه ای در سر دارد. آری! او به تیراندازان می گوید که آماده دستور او باشند. او می خواهد حسین علیه السلام را به هنگام نماز خواندن شهید کند.

امام حسین علیه السلام آماده نماز می شود. این آخرین نمازی است که امام به جا می آورد.

ص:196


1- 382. فقال له حبیب بن مظاهر : لا تُقبل! زعمتَ الصلاة من آل رسولِ اللَّه صلی الله علیه وآله لا تُقبلَ، وتُقبَل منک یا حمار؟!«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 441-439؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 568 - 567.
2- 383. فحمل علیهم حصین بن تمیم، وخرج إلیه حبیب بن مظاهر، فضرب وجه فرسه بالسیف، فشبّ ووقع عنه، وحمله أصحابه فاستنقذوه ...«: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 567.
3- 384. فقال له الحصین : إنّی لشریکک فی قتله، فقال الآخر : واللَّه ما قتله غیری، فقال الحصین : أعطنیه أُعلّقه فی عنق فرسی کیما یری الناس...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 439؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 567؛ وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 402؛ ومقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 19 -17؛ مثیر الأحزان، ص 62 و65 .

اکنون که آن حضرت به نماز ایستاده است، گویی دریایی از آرامش را در تلاطم میدان جنگ شاهد است.

یاران و جوانان بنی هاشم پشت سر امام ایستاده اند. چه شکوهی دارد این نماز!

آنجا را نگاه کن! یکی از یاران کنار امام حسین علیه السلام ایستاده است.

آیا او را می شناسی؟ او سعید بن عبداللّه است. چرا او نماز نمی خواند؟

آری! او امروز نماز نمی خواند، زیرا ظهر امروز نماز او با دیگران فرق می کند. او می خواهد پروانه شمع وجود امام باشد.

عمرسعد اشاره ای به تیراندازان می کند. آنها قلب امام را نشانه گرفته اند و سعید بن عبد اللّه، سپر به دست، در جلوی امام ایستاده است.

از هر طرف تیر می بارد. او سپر خود را به هر طرف می گیرد، امّا تعداد تیرها بسیار زیاد است و از هر طرف تیر می آید.

سعید خود را سپر بلای امام می کند و همه تیرها را به جان و دل می پذیرد. نباید هیچ تیری مانع تمام شدن نماز امام بشود. این نماز، طولانی نیست.

تو می دانی که در هنگام جنگ، نماز چهاررکعتی را دو رکعت می خوانند و به آن نماز خَوف می گویند.

همه آسمان چشم به این نماز و این حماسه دارند. نماز تمام می شود و پروانه عاشق روی زمین می افتد. او نماز عشق خویش را تمام کرد. سیزده تیر بر پیکر او نشسته و خون از بدنش جاری است.

زیر لب دعایی می خواند. آری دعای بعد از نماز مستجاب می شود. آیا می خواهی دعای او را بشنوی؟ گوش کن: «بار خدایا! من این تیرها را در راه یاری فرزند پیامبر تو به جان خریدم».(1)

امام به بالین او می آید و سر سعید بن عبد اللّه را به سینه می گیرد. او چشم خود را

ص:197


1- 385. قال أبو مخنف : حدّثنی محمّد بن قیس، قال : لمّا قُتل حبیب بن مظاهر هدّ ذلک حسیناًعلیه السلام، وقال عند ذلک : أحتسب نفسی وحماة أصحابی«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 439؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 567؛ وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 402؛ ومقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 19 -17؛ مثیر الأحزان، ص 62 و65 .

باز می کند، لبخند می زند و می گوید: «ای پسر رسول خدا! آیا به عهد خود وفا کردم؟»

اشک در چشم امام حلقه می زند و در جواب می فرماید: «آری! تو در بهشت، پیش من خواهی بود».

چه وعده ای از این بهتر! چشم های او بسته می شود.(1)* * * اکنون نوبت زُهیر است که جان خود را فدای امام حسین علیه السلام کند.

با آنکه او بیست روز است که شیعه شده، امّا در این مدّت، سخت عاشق و دلباخته امام خود گردیده است. او نزدیک امام می شود و می گوید: «آیا اجازه می دهی به میدان مبارزه بروم؟».

امام به زُهیر اجازه می دهد و زُهیر به میدان می آید و چنین رَجَز می خواند: «من زُهیرم که با شمشیرم از حریم حسین پاسداری می کنم».(2)

رقص شمشیر زُهیر و طنین صدای او، لرزه بر اندام سپاه کوفه می اندازد. او می رزمد و شمشیر می زند و عدّه زیادی را به خاک زبونی می نشاند. عطش بیداد می کند و زُهیر نیز تشنه است، امّا تشنه دیدار یار!

با خود می گوید دلم می خواهد یک بار دیگر امام خود را ببینم. پس به سوی امام باز می گردد. همه ایمان و عشق و باور خویش را در یک نگاه خلاصه و تقدیم امام می کند.

او به امام می گوید: «جانم به فدای تو! امروز جدّت پیامبر را ملاقات خواهم کرد».(3)

امام نگاهی به او می کند و می فرماید: «آری، ای زُهیر! من نیز بعد از تو می آیم».

زُهیر به میدان برمی گردد. دشمن او را محاصره می کند و به سویش تیرها و نیزه ها پرتاب می کند.

ص:198


1- 386. فتقدّم سعید بن عبد اللَّه الحنفی ووقف یقیه بنفسه، ما زال ولا تخطّی حتّی سقط إلی الأرض وهو یقول :... أبلغه ما لقیت من ألم الجراح، فإنّی أردت ثوابک فی نصر ذرّیة نبیّک ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 21؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 17.
2- 387. وفی روایة : إنّه لمّا سقط قال : یا سیّدی ابن رسول اللَّه، هل وفیت؟ فاستعبر الحسین باکیاً وقال : نعم رحمک اللَّه، وأنت معی فی الجنّة«: المجالس الفاخرة، ص 341.
3- 388. قاتل زهیر بن القین قتالاً شدیداً، وأخذ یقول :أنا زهیر وأنا ابن القینِ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 441؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 403 .

بدین ترتیب پس از لحظاتی، او پر می کشد و به دیدار پیامبر می شتابد.(1)* * * -- فرزندم! تو باید راه پدر را ادامه دهی. می بینی که امام حسین علیه السلام تنها مانده است.

-- مادر! من آماده ام تا جان خود را فدای امام نمایم.

مادر پیشانی نوجوانش را می بوسد و پیراهن سفیدی بر تنش می کند. شمشیر به دستش می دهد و بند کفش هایش را می بندد. اکنون نوجوان او آماده رزم است. مادر برای بار آخر نوجوانش را در آغوش می گیرد و می گوید: «پسرم، خدا به همراهت!».

سپس او را تا آستانه خیمه بدرقه می کند. مادر در آستانه خیمه ایستاده است و شکوه رفتن پسر را می نگرد. او در دل خویش با امام خود سخن می گوید: «ای مولای من! اکنون که نمی توانم خودم تو را یاری کنم، نوجوانم را تقدیمت می کنم، باشد که قبول کنی».

همه نگاه ها متوجّه این نوجوان است. او می آید و خدمت امام می رسد.

امام حسین علیه السلام می بیند که عَمْرو بن جُنادَه در مقابلش ایستاده است. پدرش جناده در حمله صبح، شربت شهادت نوشید. او به امام سلام می کند و پاسخ می شنود. امام می فرماید:

-- ای عمرو، مادر تو عزادار و سوگوار پدرت است. تو باید کنار او باشی، شاید او به میدان آمدن تو را خوش نداشته باشد.(2)

-- نه، مولای من! مادرم، مرا نزد شما فرستاده است. امام سر به زیر می اندازد. عَمْرو منتظر شنیدن پاسخ امام است.

امام می گوید: «فرزندم، داغ سنگین پدر کافی است. مادرت چگونه داغی تازه را طاقت می آورد. مادرت را تنها نگذار»، امّا عَمْرو همچنان اصرار می کند. آنجا را نگاه کن! مادر کنار خیمه ایستاده است و با نگاهش تمنّا می کند.

ص:199


1- 389. هو یقول مخاطباً للحسین علیه السلام :الیوم نلقی جدّک النبیّا... فقتل منهم تسعة عشر رجلاً ...«: الأمالی للصدوق، ص 224، ح 239؛ روضة الواعظین، ص 206.
2- 390. فشدّ علیه کثیر بن عبد اللَّه الشعبی ومهاجر بن أوس فقتلاه«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 441؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 403؛ تذکرة الخواصّ، ص 253.

سرانجام امام اجازه می دهد و عَمْرو به سوی میدان می رود. او شمشیر می کشد و به سوی میدان می تازد. در آغاز حمله خود چند نفر را به خاک و خون می کشد، امّا دشمنان او را محاصره می کنند. گرد و غبار است، نمی دانم چه خبر شده است؟

آن چیست که به سوی خیمه ها پرتاب می شود؟

خدای من! این سر عَمْرو است. مادر می دود و سر نوجوانش را به سینه می گیرد و بر پیشانی معصوم او بوسه ای می زند و با او سخن می گوید: «آفرین بر تو ای فرزندم! ای آرامش قلبم».(1)

ای زنان دنیا! ای مادران!

نگاه کنید که چه حماسه ای در حال شکل گیری است. به خدا هیچ مردی در دنیا نمی تواند عمق این حماسه را درک کند. فقط باید مادر باشی تا بتوانی عظمت این صحنه را درک کنی.

سرِ جوان در آغوش مادر است او آن را می بوید و می بوسد، امّا این مادر پس از اهدای گل زندگیش به امام، یک کار عجیب دیگر هم انجام می دهد. او رو به دشمن می کند و سر فرزندش را به سوی آنها پرتاب می کند.(2)

او با صدای رسا فریاد می زند: «ما چیزی را که در راه خدا دادیم پس نمی گیریم!».(3)

آسمان می لرزد و فرشتگان همه، متعجّب می شوند. نگاه کنید که چگونه یک مادر قهرمان، ایثار و عشق واقعی را نمایش می دهد.

ما کربلا را خوب نشناختیم و آن را در گریه و زاری خلاصه کرده ایم. کربلا هم گریه دارد و هم گریه نکردن.

به نظر من یکی از عظمت های کربلا در گریه نکردن این مادر است. او داغ جوان دیده و دست هایش از خون سر جوانش رنگین شده است، امّا با این وجود گریه

ص:200


1- 391. ثمّ خرج من بعده عمرو بن جنادة شابّ قُتل أبوه فی المعرکة، وکانت أُمّه عنده، فقالت : یا بُنیّ اخرج فقاتل بین یدی ابن رسول اللَّه حتّی تُقتل«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 21؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 27 .
2- 392. ثمّ قاتل فقُتل، وحُزّ رأسه ورُمی به إلی عسکر الحسین علیه السلام، فأخذت أُمّه رأسه وقالت : أحسنت یا بُنیّ، یا قرّة عینی یا سرور قلبی...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 21 .
3- 393. فقاتل حتّی قُتل، ورُمی برأسه إلی أُمّه، فأخذته ورمته إلی رجلٍ فقتلته...«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 104 .

نمی کند.

شاید به زبان آوردن این وقایع کار آسانی باشد، امّا به خدا تا انسان مادر نباشد، به اوج این حماسه ها پی نمی برد.

این شیر زن کربلا، چنان کاری کرد که تاریخ تا ابد مبهوت او ماند. * * *

ص:201

امام حسین علیه السلام به یاران خود که در خاک و خون غلطیده اند نگاهی می کند و اشک ماتم می ریزد. همه آنها با هم عهد بسته بودند که تا یکی از آنها زنده اند، نگذارند هیچ یک از جوانان بنی هاشم به میدان بیایند.

بیش از پنجاه یار وفادار، جان خود را فدای امام نمودند و اکنون نوبت هجده جوان بنی هاشم است.(1)

امام در میدان ایستاده است و نگاهش به سوی سپاه کوفه خیره مانده است و به نادانی مردم کوفه فکر می کند. آنهایی که امام را دعوت کرده اند، امّا اکنون در مقابل او ایستاده اند.

صدایی به گوش امام حسین علیه السلام می رسد: «بابا به من اجازه میدان می دهی؟». امام برمی گردد و علی اکبر، جوان خود را می بیند که آماده رفتن شده است. اشک در چشمان او حلقه می زند و به پسرش اجازه میدان می دهد.(2)

در خیمه ها چه غوغایی بر پا شده است. خواهر، عمّه و هر که در اطراف خیمه است، این منظره را تماشا می کند.

علی اکبر به میدان می رود. او آن قدر شبیه پیامبر صلی الله علیه و آله بود که هر کس دلش برای پیامبر صلی الله علیه و آله تنگ می شد او را نگاه می کرد.(3)

اکنون او سوار اسب می شود و مهار آن را در دست می گیرد. نگاه حسین علیه السلام به سوی او خیره مانده است. از پس پرده اشک، جوانش را نظاره می کند.

تمام لشکر کوفه، منتظر آمدن علی اکبراند، آنها می خواهند دل حسین را با ریختن خون علی اکبر به درد آورند.

نگاه کن! امام دست خود را به سوی آسمان می گیرد و دعا می کند: «بار خدایا! خودت شاهد باش من جوانی را به سوی این سپاه می فرستم که هرگاه دلتنگ پیامبر صلی الله علیه و آله می شدیم، او را نگاه می کردیم».

ص:202


1- 394. أخذت عمود خیمة وحملت علی القوم ... فضربت رجلین فقتلتهما، فأمر الحسین علیه السلام بصرفها ودعا لها«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 21؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 27 .
2- 395. فلقی الحسین بموضع علی الفرات یقال له کربلاء، وکان الحسین فی اثنین وستّین، أو اثنین وسبعین رجلاً من أهل بیته وأصحابه ... فناشدهم اللَّه عزّ وجلّ، فأبوا إلّا قتاله أو یستسلم، فیمضوا..«: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 243؛ »وحُملت الرؤوس علی أطراف الرماح، وکانت اثنین وسبعین رأساً، جاءت هوازن منها باثنین وعشرین رأساً ...«: الأخبار الطوال، ص 259 .
3- 396. فأذن له، ثمّ نظر إلیه نظرة آیس منه، وأرخیعلیه السلام عینیه وبکی«: اللهوف، ص 67 .

علی اکبر به سوی میدان می تازد، سپاه کوفه نیز، به دستور عمرسعد، به جنگ با او می روند.

علی اکبر شمشیر می زند و دشمنان را به خاک سیاه می نشاند.

در میدان می چرخد و رَجَز می خواند: «من علی پسر حسین ام. من از خاندان پیامبر هستم».(1)

او به هر سو که می رود لشکر کوفه فرار می کند و در هر حمله، عده زیادی از شجاعان سپاه کوفه را نیز، به قتل می رساند.

در دل پدر چه می گذرد؟ او می خواهد یک بار دیگر جوانش را ببیند.

علی اکبر می رزمد و می جنگد. آفتاب گرم کربلا غوغا می کند. تشنگی بر او غلبه کرده است.

علی اکبر باز می گردد. چقدر پیکرش زخم برداشته است!

اکنون او مقابل پدر می ایستد و می گوید: «تشنگی مرا کُشت بابا! سنگینی اسلحه توانم را بریده است. آیا آبی هست تا بنوشم و بر دشمنان حمله ببرم».(2)

چشمان امام حسین علیه السلام پر از اشک می شود. آخر پاره جگرش از او آب می طلبد. صدا می زند: «ای محبوب من! صبر داشته باش!».(3)

آری! امام، همه علاقه خود به پسرش را در این عبارت خلاصه می کند: «ای محبوب من».

نگاه کن! اشک در چشم امام حلقه می زند و می فرماید: «پسرم! به زودی از دست جدّ خود، رسول خدا سیراب خواهی شد».(4)

علی اکبر به میدان برمی گردد. شمشیر او در هوا می چرخد و پی درپی دشمنان را به تباهی می کشاند. همه از ترس او فرار می کنند. نیزه ها و تیرها همچنان پرتاب می شود و سرانجام نیزه ای به کمر علی اکبر اصابت می کند. اکنون نامردان کوفه

ص:203


1- 397. وکنّا إذا اشتقنا إلی نبیّک نظرنا إلیه«: بحار الأنوار، ج 45، ص 43.
2- 398. فشدّ علی الناس، وهو یقول :أنا علیّ بن الحسین بن علیّ...ففعل ذلک مراراً وأهل الکوفة یتّقون قتله«: الإرشاد، ج 2، ص 106؛ مثیر الأحزان، ص 68؛ إعلام الوری، ج 1، ص 464.
3- 399. ثمّ رجع إلی أبیه وقد أصابته جراحات کثیرة، فقال : یا أبة! العطش قد قتلنی، وثقل الحدید قد أجهدنی، فهل إلی شربةٍ من ماء سبیل أتقوّی بها علی الأعداء؟«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 30؛ الفتوح، ج 5، ص 114؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 42.
4- 400. یا أباه العطش! فیقول له الحسین : اصبر حبیبی«: مقاتل الطالبیّین، ص 115؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 45؛ وراجع : مروج الذهب، ج 3، ص 71.

فرصت می یابند و بر فرق سرش شمشیر می زنند. خون فوران می کند و او سر خود را روی گردن اسب می نهد.

خون چشم اسب را می پوشاند و اسب به سوی قلب دشمن می رود. دشمنان شادی و هلهله می کنند و هر کسی با شمشیر ضربه ای به علی اکبر می زند. اسب سرگردان به میدان باز می گردد و علی اکبر روی زمین می افتد و فریاد می زند: «بابا! خداحافظ!».(1)

امام حسین علیه السلام به سرعت می آید و پیکرِ پاره پاره جوانش را در آغوش می کشد.

نگاه کن! حسین، سر علی اکبر را به سینه گرفته است. علی اکبر چشم خود را باز می کند و چهره پدر را می بیند. او به یاد می آورد که دل پدر برای تشنگی او سوخته بود.

او می خواهد با پدر سخن بگوید: «بابا! این جدّم، رسول خداست که مرا از آب کوثر سیراب می نماید».(2)

آری! ای حسین! دیگر غصه تشنگی پسر را نخور!

در این دنیا هیچ چیز برای انسان سخت تر از این نیست که فرزندش روی دستانش جان بدهد. به خدا سختی آن لحظه را نمی توان بیان کرد.

علی اکبر روی دست بابا در حال جان دادن است. امام او را به سینه می گیرد، امّا رنگِ او زردِ زرد شده، خون از بدنش رفته و در حال پر کشیدن به اوج آسمان ها است.(3)

ناگهان، ناله ای می زند و جان می دهد. پدر فریاد می زند: «پسرم!»، امّا دیگر صدایی به گوشش نمی رسد. پدر صورت به صورت جوانش می گذارد و می گوید: «بعد از تو، دیگر، زندگی دنیا را نمی خواهم».(4)

خدایا! چه صحنه ای است. حسین کنار جسم بی جان پسر گریه می کند. زینب علیهاالسلام

ص:204


1- 401. فبکی الحسین علیه السلام وقال : واغوثاه یابُنی! من أین آتی بالماء، قاتل قلیلاً، فما أسرع ما تلقی جدّک محمّداًصلی الله علیه وآله، فیسقیک بکأسه الأوفی شربةً لا تظمأ بعدها«: اللهوف، ص 67 .
2- 402. فرجع إلی موقف النزال، وقاتل أعظم القتال، فرماه منقذ بن مُرّة العبدی بسهمٍ فصرعه، فنادی : یا أبتاه علیک منّی السلام«: اللهوف، ص 67 .
3- 403. فأخذه الحسین علیه السلام فضمّه إلیه، فجعل یقول له : یا أبة، هذا رسول اللَّه صلی الله علیه وآله یقول لی : عجّل القدوم علینا«: شرح الأخبار، ج 3، ص 152 .
4- 404. ولم یزل کذلک علی صدره حتّی مات«: شرح الأخبار، ج 3، ص 152 .

شتابان به سوی میدان می آید. و نگران است که اگر دیر برسد، حسین علیه السلام از داغ جوانش، جان بدهد.

او گریه می کند و می گوید: «وای برادرم! وای پسر برادرم!».(1)

آری! او می آید تا جان برادر را نجات دهد. زینب علیهاالسلام، پیکر بی جان علی اکبر را در آغوش می گیرد و صدای گریه اش بلند می شود.(2)

امام توان برداشتن پیکر جوانش را ندارد. سپس جوانان بنی هاشم را به یاری می طلبد و می فرماید: «پیکر برادرتان را به خیمه ها ببرید». آن گاه همراه زینب علیهاالسلام به سوی خیمه ها باز می گردد.(3)* * * -- عَوْن، نگاه کن! علی اکبر نیز، شهید شد. حالا نوبت توست و باید جانت را فدای دایی ات حسین کنی.

-- چشم، مادر! من آماده ام.

زینب علیهاالسلام، صورت فرزند خویش را می بوسد و او را تا کنار خیمه بدرقه می کند. آری! زینب یک دسته گل برای برادر دارد، یک جوان رشید!

زینب آنجاست، در آستانه خیمه ایستاده و به جوانش نگاه می کند. عَون خدمت دایی می آید و اجازه میدان می گیرد و به پیش می تازد.

گوش کن! این صدای عَون است که در صحرای کربلا می پیچد: «اگر مرا نمی شناسید، من از نسل جعفر طیّارم! همان که خدا در بهشت دو بال به او عنایت فرموده است».(4)

نام جعفر طَیّار برای همه آشناست و عَون از پدربزرگ خود سخن می گوید. مردی که دستهایش در راه اسلام و در جنگ حُنَیْن از بدن جدا شد و به شهادت رسید. پیامبر صلی الله علیه و آله بارها فرمود که خدا در بهشت به جعفر دو بال داده است. برای همین، او را

ص:205


1- 405. ثمّ شهق شهقةً... ووضع خدّه علی خدّه، وقال : قتل اللَّه قوماً قتلوک! ما أجرأهم علی اللَّه وعلی انتهاک حرمة رسول اللَّه صلّی اللَّه علیه وآله«، اللهوف، ص 67؛ »ثمّ قال : علی الدنیا بعدک العفا : علی الدنیا بعدک العفا«: مقاتل الطالبین، ص 76؛ شرح الأخبار، ج 3، ص 153؛ مناقب آل أبی طالب، ج 3، ص 257؛ المزار لابن المشهدی، ص 487؛ الإقبال، ج 3، ص 343.
2- 406. وکأنّی أنظر إلی امرأة خرجت مسرعةً کأنّها الشمس الطالعة تنادی : یا أُخیّاه! ویا بن أُخیّاه...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 446؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 569؛ وراجع : تاریخ دمشق، ج 69، ص 169؛ والمنتظم، ج 5، ص 340.
3- 407. وجاءت حتّی أکبّت علیه، فأخذ الحسین برأسها فردّها إلی الفسطاط«: الإرشاد، ج 2، ص 106؛ مثیر الأحزان، ص 68؛ إعلام الوری، ج 1، ص 464.
4- 408. فقال : احملوا أخاکم، فحملوه من مصرعه حتّی وضعوه بین یدی الفسطاط الذی کانوا یقاتلون أمامه«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 446؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 569.

جعفر طیّار لقب داده اند.

جعفر طیّار پسری به نام عبداللّه دارد که شوهر حضرت زینب علیهاالسلام است. او نماینده امام حسین علیه السلام در مکّه است و برای همین در آن شهر مانده است، امّا فرزندان خود عَوْن و محمّد را به همراه همسرش زینب علیهاالسلام به کربلا فرستاده است.

عون و محمّد برادر هستند، امّا مادرِ عون، زینب علیهاالسلام است و مادر محمّد، حَوْصاء نام دارد که اکنون در مدینه است.

ساعتی پیش محمّد نیز، به میدان رفت و جان خود را فدای امام حسین علیه السلام کرد.(1)

اکنون این عون است که در میدان می جنگد و شمشیر می زند و دشمنان را به خاک سیاه می نشاند. دستور می رسد تا عَون را محاصره کنند. باران تیرها و نیزه ها پرتاب می شوند و گرد و غبار به آسمان می رود.

و پس از لحظاتی، او هم به سوی برادر پر می کشد و خونش، خاک گرم کربلا را رنگین می کند.(2)

آیا زینب علیهاالسلام کنار پیکر جوان خود می آید؟ هر چه صبر می کنم، زینب علیهاالسلام را نمی بینم. به راستی، زینب علیهاالسلام کجاست؟

زینب نمی خواهد برادر، اشک چشم او را در داغ جوانش ببیند.

بعد از شهادت عون ، جوانان بنی هاشم به میدان می روند و یکی پس از دیگری به شهادت می رسند. * * * این نوجوان کیست که بر آستانه خیمه ایستاده است.

او یادگار امام حسن علیه السلام، قاسم سیزده ساله است! نگاه کن! قاسم با خود سخن می گوید: «حالا این منم که باید به میدان بروم. عمویم دیگر یار و یاوری ندارد». او به سوی عمو می آید: «عمو، به من اجازه می دهی تا جانم را فدایت کنم؟».

ص:206


1- 409. خرج من بعده عون بن عبد اللَّه بن جعفر بن أبی طالب، فحمل وهو یقول :إن تنکرونی فأنا ابن جعفرِ...فقاتل حتّی قُتل، قیل : قتله عبد اللَّه بن قطبة«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 27؛ الفتوح، ج 5، ص 111؛ المناقب لابن شهر آشوب .
2- 410. قُتل محمّد بن عبداللَّه بن جعفر بن أبی طالب - أُمّه الخوصاء ابنة خَصَفة بن ثقیف بن ربیعة بن عائذ بن الحارث بن تیم اللَّه بن ثعلبة من بکر بن وائل - قتله عامر بن نهشل التیمیّ«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 469؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 581؛تاریخ خلیفة بن خیاط، ص 179؛ نسب قریش، ص 83؛ تذکرة الخواصّ، ص 255.

امام حسین علیه السلام به او نگاهی می کند و دلش تاب نمی آورد. آخر تو یادگار برادرم هستی و سیزده سال بیشتر نداری. قاسم بیا در آغوشم. تو بوی برادرم حسن علیه السلام را می دهی. گریه دیگر امان نمی دهد. امام حسین علیه السلام و قاسم هر دو اشک می ریزند.(1)

دل کندن از قاسم برای حسین علیه السلام خیلی سخت است. نگاه کن! حسین علیه السلام داغ علی اکبر را دید، ولی از هوش نرفت، امّا حالا به عشق قاسم بی هوش شده است.

هیچ چشمی طاقت دیدن این صحنه را ندارد. قاسم به عمو می گوید: «ای عمو به من اجازه میدان بده».

آخر چگونه عمو به تو اجازه میدان دهد؟

قاسم التماس می کند و می گوید: «من یتیم هستم، دلم را مشکن!». سرانجام عمو را راضی می کند و قاسم بر اسب سوار می شود.

صدایی در صحرا می پیچد، همه گوش می کنند: «اگر مرا نمی شناسید من پسر حسن علیه السلام هستم».

این جوان چقدر زیباست. گویی ماه کربلا طلوع نموده است. پس چرا لباس رزم بر تن ندارد؟ این چه سو?لی است؟ آخر چه کسی برای نوجوان سیزده ساله زره می سازد؟ او پیراهن سفیدی بر تن دارد و شمشیری در دست.

او به سوی دشمن حمله می برد، چون شیر می غرّد و شمشیر می زند.(2)

دشمن او را محاصره می کند. نمی دانم چه می شود، فقط صدایی به گوشم می رسد: «عمو جان! به فریادم برس». این صدا به گوش حسین علیه السلام نیز، می رسد. امام فریاد می زند: «آمدم، عزیزم!».(3)

امام به سرعت، خود را به میدان می رساند. دشمنان، دور قاسم جمع شده اند، امّا هنگامی که صدای حسین علیه السلام را می شنوند، همه فرار می کنند. پیکر قاسم زیر سُم اسب ها قرار می گیرد. گرد و غباری بر پا می شود که دیگر چیزی نمی بینم. باید صبر کنم.

نگاه کن! امام کنار پیکر قاسم نشسته است و سرِ او را به سینه دارد.

ص:207


1- 411. فحمل عبداللَّه بن قطبة الطائی ثمّ النبهانی، علی عون بن عبداللَّه بن جعفر بن أبی طالب فقتله«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 447؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 406؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 570؛ الإرشاد، ج 2، ص 107؛ مثیر الأحزان، ص 67؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 44؛ »عون بن عبداللَّه بن جعفر بن أبی طالب الأکبر، أُمّه زینب العقیلة بنت علیّ بن أبی طالب،وأُمّها فاطمة بنت رسول اللَّه صلی الله علیه وآله«: مقاتل الطالبیّین، ص 95 .
2- 412. فلمّا نظر إلیه الحسین اعتنقه، وجعلا یبکیان حتّی غُشی علیهما، ثمّ استأذن الغلام للحرب فأبی عمّه الحسین أن یأذن له، فلم یزل الغلام یقبّل یدیه ورجلیه ویسأله الإذن حتّی أذن له«، مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 27؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 34؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 107 - 106 .
3- 413. عن حمید بن مسلم : خرج إلینا غلام کأنّ وجهه شقّة قمر، فی یده السیف، علیه قمیص وإزار ونعلان... فشدّ علیه، فما ولّی حتّی ضرب رأسه بالسیف، فوقع الغلام لوجهه، فقال : یا عمّاه! قال : فجلّی الحسین کما یجلّی الصقر«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 447؛ الکامل فی التاریخ ج 2، ص 570؛ مقاتل الطالبیّین، ص 93؛ مثیر الأحزان، ص 69؛ الإرشاد، ج 2، ص 107؛وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 406 .

امام به قاسم می گوید: «قاسمم! تو بودی که مرا صدا زدی. من آمدم، چشم خود را باز کن!»، امّا دیگر جوابی نمی آید. گریه امام را امان نمی دهد، قاسم را می بوسد و می گوید: «به خدا قسم، بر من سخت است که تو مرا به یاری بخوانی و من وقتی بیایم که تو دیگر جان داده باشی».(1)

آن گاه با دلی شکسته و تنی خسته، پیکر قاسم را به سوی خیمه ها می آورد. * * * دیگر هیچ کس از جوانان بنی هاشم غیر از عبّاس نمانده است.

تشنگی در خیمه ها غوغا می کند، آفتاب گرم کربلا می سوزاند. گوش کن!

آب، آب!

این صدای عطش کودکان است که صحرای گرم کربلا را در برگرفته است. عبّاس تاب شنیدن ندارد. چگونه ببیند که همه از تشنگی بی تابی می کنند.

اکنون عبّاس نزد امام می آید. اجازه می گیرد تا برای آوردن آب به سوی فرات برود. هیچ کس نیست تا او را یاری کند؟ کاش یاران باوفا بودند و عبّاس را همراهی می کردند. عبّاس مشک آب را برمی دارد تا به سوی فرات برود.

صبر کن، برادر! من هم با تو می آیم.

این بار امام حسین علیه السلام به همراهی عبّاس می رود. دو برادر با هم به سوی فرات هجوم می برند. صدایی در صحرا می پیچد: «مبادا بگذارید که آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هیچ کس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود».(2)

حسین و عبّاس به پیش می تازند. هیچ کس توان مقابله با آنها را ندارد. صدای «اللّه اکبر» دو برادر در دل صحرا، می پیچد.

دستور می رسد: «بین دو برادر فاصله ایجاد کنید سپس تیر بارانشان کنید».

تیراندازان شروع به تیراندازی می کنند.

ص:208


1- 414. ولمّا أصابته الضربة قال : یا عمّاه، فأجابه الحسین، قال : لبّیک، صوت قلّ ناصره وکثر واتره«: جواهر المطالب، ج 2، ص 269؛ وراجع : الإمامة والسیاسة، ج 2، ص 12 .
2- 415. والحسین یقول : عزّ واللَّه علی عمّک أن تدعوه فلا یجیبک، أو یجیبک فلا یعینک، أو یعینک فلا یغنی عنک، بُعداً لقومٍ قتلوک،الویل لقاتلک! ثمّ احتمله، فکأنّی أنظر إلی رجلی الغلام تخطّان الأرض، وقد وضع صدره إلی صدره...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 27؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 34.

خدای من! تیری به چانه امام اصابت می کند. امام می ایستد تا تیر را بیرون بکشد. خون فواره می کند. امام، خون خود را در دست خود جمع می کند و به سوی آسمان می پاشد و به خدای خود عرضه می دارد: «خدایا! من از ظلم این مردم به سوی تو شکایت می کنم».(1)

لشکر از فرصت استفاده می کند و بین امام و عبّاس جدایی می اندازد.

خدایا، عبّاس من کجا رفت؟ چرا دیگر صدای او را نمی شنوم؟

امام به سوی خیمه ها باز می گردد. نکند خطری خیمه ها را تهدید کند.

عبّاس همچنان پیش می تازد و به فرات می رسد.

ای آب! چه زلال و گوارایی! تشنگی جان او را بر لب آورده است. وقتی دست خود را به زیر آب می زند، او را بیشتر به یاد تشنگی کودکان و خیمه نشینان می اندازد...، لب های خشک عبّاس نیز، در حسرت آب می ماند. ای حسین! بر لبِ آبم و از داغ لبت می میرم!

عبّاس، مشک را پر از آب می کند. صدای دلنشین آب که در کام مشک می رود جان عبّاس را پر از شور می کند.(2)

اکنون مشک پر شده است. آن را به دوش راست می اندازد و حرکت می کند.

نگاه کن! هزاران گرگ سر راه او قرار گرفته اند. عبّاس نگاهی به آنها می کند و در می یابد که هدف دشمن، مشک آب است. چهار هزار نفر در مقابلش ایستاده اند آب به خیمه ها نرسد، عبّاس می خواهد آب را به خیمه ها برساند. فریاد می زند: «من از مرگ نمی ترسم. من سپر جان حسینم! من ساقی تشنگان کربلایم».(3)

عبّاس به سوی خیمه ها به سرعت باد پیش می تازد، تا زودتر آب را به خیمه ها برساند.

سپاه کوفه او را محاصره می کنند. یک نفر با هزاران نفر روبرو شده است.

ص:209


1- 416. حملت الجماعة علی الحسین علیه السلام فغلبوه علی عسکره، واشتدّ به العطش... فاعترضته خیل ابن سعد، وفیهم رجل من بنی دارم، فقال لهم : ویلکم، حولوا بینه وبین الفرات، ولا تمکّنوه من الماء«: الإرشاد، ج 2، ص 109؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 50.
2- 417. قال : اللّهمّ إنّی أشکو إلیک ما یُفعل بابن بنت نبیّک، ثمّ رجع إلی مکانه وقد اشتدّ به العطش«: إعلام الوری، ج 1، ص 466؛بحار الأنوار، ج 45.
3- 418. ونزل فملأ القربة وأخذ غرفة من الماء لیشرب، فذکر عطش الحسین وأهل بیته، فنفض الماء من یده وقال : واللَّه لا أذوق الماء...«: ینابیع المودّة، ج 3، ص 67.

عبّاس باید هم مشک را از خطرِ تیرها حفظ کند و هم شمشیر بزند و سپاه را بشکافد. او شمشیر می زند، سپاه کوفه را می شکافد، می رزمد، می جنگد و جلو می رود.

ده ها نفر را به خاک و خون می نشاند. نگاه او بیشتر به سوی خیمه ها است و به مشک آبی که در دست دارد، می اندیشد. او بیشتر به فکر مشک آب است تا به فکر مبارزه. او آمده است تا آب برای کودکان ببرد، علی اصغر تشنه است!

در این کارزار شمشیر و خون، شمشیر نَوْفل به دست راست عبّاس می نشیند.

بی درنگ شمشیر را به دست چپ می گیرد و به مبارزه ادامه داده و فریاد می زند: «به خدا قسم، اگر دست مرا قطع کنید من هرگز از حسین، دست بر نمی دارم».(1)

خون از دست عبّاس جاری است. او فقط به فکر این است که هرطور شده آب را به خیمه ها برساند. اکنون عبّاس با دست چپ شمشیر می زند! لشکر را می شکافد و جلو می رود امّا این بار شمشیر حَکَم بر دست چپ او می نشیند.

دست چپ سقّای کربلا نیز قطع می شود، امّا پاهای عبّاس که سالم است.(2)

اکنون او با پا اسب را می تازاند، شاید بتواند به خیمه ها برسد امّا افسوس...! در این میان تیری به مشک آب اصابت می کند و این جاست که امید عبّاس نا امید می شود. آب ها روی زمین می ریزد. او دیگر آبی با خود ندارد، پس چگونه به خیمه ها برگردد؟

گرگ هایی که از صبح تا کنون در دل کینه او را داشتند، دورش جمع می شوند. آری، همین عبّاس بود که چند بار از فرات آب برد. تیری به سینه او اصابت می کند و نامردی، عمود آهن به سر او می زند.(3)

عبّاس روی زمین می افتد و صدایش بلند می شود: «ای برادر! مرا دریاب».(4)

نگاه کن! اکنون س-رِ عبّاس بر زانوی امام حسین علیه السلام است و اشک در چشم او.

این صدای امام است که با برادر خود سخن می گوید: «اکنون کمر من شکست، عبّاسم».(5)

ص:210


1- 419. مضی بطلب الماء، فحملوا علیه، وحمل هو علیهم وجعل یقول :لا أرهب الموت إذ الموت رقی...ففرّقهم، فکمن له زید بن ورقاء الجهنی من وراء نخلة...«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 108؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 40.
2- 420. فضربه علی یمینه، فأخذ السیف بشماله، وحمل علیهم وهو یرتجز :واللَّه إن قطعتم یمینی...فقاتل حتّی ضعف...«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 108؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 40.
3- 421. فقاتل حتّی ضعف، فکمن له الحکیم بن الطفیل الطائی من وراء نخلة، فضربه علی شماله، فقال :... وأبشری برحمة الجبّارِ«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 108؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 40.
4- 422. ثمّ جاءه سهم آخر فأصاب صدره«: بحار الأنوار، ج 45، ص 42؛ »فضربه ملعون بعمود من حدید...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 40.
5- 423. صاح إلی أخیه الحسین : أدرکنی...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 42.

آری! عبّاس پشت و پناه حسین بود و با رفتن او دیگر امام حسین علیه السلام، تنهای تنها شد. صدای گریه امام آن چنان بلند است که کسی تا به حال گریه او را این گونه ندیده بود.(1)* * * امام، غریبانه، تنها و تشنه در وسط میدان ایستاده است.

از پشت پرده اشکش به یارانِ شهید خود نگاه می کند. همه پر کشیدند و رفتند. چه با وفا بودند و صمیمی! طنین صدای امام در دشت می پیچد: «آیا یار و یاوری هست تا مرا یاری کند؟».(2)

هیچ جوابی نمی آید. کوفیان، سرِ خود را پایین گرفته اند. آری! دیگر هیچ خداپرستی در میان آنها نیست. اینان همه عاشقان دنیا هستند!

نگاه کن! سپاه کوفه گریه می کنند. آخر شما چه مردمی هستید که بر غریبی حسین اشک می ریزید. آخر این چه معمّایی است؟ غربت امام، آن قدر زیاد است که دل دشمن را هم برای لحظاتی به درد آورده است. نمی دانم برای چه امام به سوی خیمه ها برمی گردد.(3)

صدای «آب، آب» در خیمه ها پیچیده است. همه، تشنه هستند، امّا این دشت دیگر سقّایی ندارد. خدای من! شیرخوار حسین از تشنگی بی تاب شده است.

امام، خواهر را صدا می زند: «خواهرم، شیرخواره ام را بیاورید».(4)

علی اصغر، بی تاب شده است. زینب او را از مادرش رباب می گیرد و در آغوش می فشارد و روی دست برادر قرار می دهد. امام شیرخوار خود را در آغوش می گیرد، او را می بوید و می بوسد: «عزیزم! تشنگی با تو چه کرده است».

امام حسین علیه السلام، علی اصغر را به میدان می برد تا شاید از دل سنگ این مردم، چشمه عاطفه ای بجوشد! شاید این کودک سیراب شود!

ص:211


1- 424. الآن انکسر ظهری، وقلّت حیلتی«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 29.
2- 425. ثمّ اقتطعوا العبّاس عنه، وأحاطوا به من کلّ جانب ومکان، حتّی قتلوه قدّس اللَّه روحه، فبکی الحسین علیه السلام بکاءً شدیداً«: اللهوف، ص 70.
3- 426. فلمّا رأی الحسین علیه السلام أنّه لم یبق من عشیرته وأصحابه... هل من موحّدٍ؟ هل من مغیثٍ؟ هل من معینٍ؟...«: مثیرالأحزان، ص 70 .
4- 427. فضجّ الناس بالبکاء. ثمّ تقدّم إلی باب الفسطاط، ودعا بابنه عبد اللَّه ) وهو طفل (، فجی ء به...«: مثیر الأحزان، ص 70 .

او طاقت دیدن تشنگی علی اصغر را ندارد. اکنون امام در وسط میدان ایستاده است. در دور دست سپاه، همه از هم می پرسند که حسین علیه السلام چه چیزی را روی دست دارد. آیا او قرآن آورده است؟

امام فریاد برمی آورد: «ای مردم!اگر به من رحم نمی کنید، به کودکم رحم کنید».(1)

عمرسعد با نگرانی، سپاه کوفه را می بیند که تاب دیدن این صحنه را ندارند. آری! امام حجت دیگری بر کوفیان آشکار می کند. علی اصغر با دستان کوچکش بر همه قلب ها چنگ زده است. چه کسی به این صحنه پایان خواهد داد؟ سکوت است و سکوت!

ناگهان حَرْمَله تیری در کمان می گذارد. او زانو می زند. سپاه کوفه با همه قساوتی که در دل دارند چشمانشان را می بندند و تیر رها می شود.

خدای من چه می بینم، خون از گلویِ علی اصغرمی جوشد.(2)

اینک این صدای گریه امام است که به گوش می رسد.

نگاه کن! این چه صحنه ای است که می بینی؟ امام چه می کند؟ او دست خود را زیر گلویِ علی اصغر می گیرد و خون او را به سوی آسمان می پاشد.(3)

همه، از این کار تو تعجّب می کنند. اشک در چشم داری و خون فرزند به سوی آسمان می پاشی. تو نمی گذاری حتّی یک قطره از خون علی اصغر به زمین بریزد.(4)

صدایی میان زمین و آسمان طنین می اندازد: «ای حسین! شیرخوار خود را به ما بسپار که در بهشت از او پذیرایی می کنیم».(5)* * * امام، آماده شهادت است. به سوی خیمه می آید و می فرماید: «برای من پیراهن کهنه ای بیاورید تا آن را به تن کنم. من به سوی شهادت می روم».(6)

صدای گریه همه بلند می شود. آنها می فهمند که این آخرین دیدار است.

ص:212


1- 428. فارتفعت أصوات النساء بالعویل، فتقدّم إلی باب الخیمة، وقال لزینب : ناولینی ولدی الصغیر حتّی أُودّعه«: بحارالأنوار، ج 45، ص 46 .
2- 429. فالتفت الحسین علیه السلام فإذا بطفلٍ له یبکی عطشاً، فأخذه علی یده وقال : یا قوم، إن لم ترحمونی فارحموا هذا الطفل...«: تذکرة الخواصّ، ص 252.
3- 430. جاء سهم فأصاب ابناً له معه فی حجره، فجعل یمسح الدم عنه ویقول : اللّهمّ احکم بیننا وبین قومٍ دعونا لینصرونا فقتلونا«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 389؛ تهذیب الکمال، ج 6، ص 428، الرقم 1323؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 309، الرقم 48؛المنتظم، ج 5، ص 340؛ مروج الذهب، ج 3، ص 70 وفیه الدعاء فقط؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 407.
4- 431. فتلقّی الحسین علیه السلام دمه، فلمّا ملأ کفّه صبّه فی الأرض«: الإرشاد، ج 2، ص 108؛ إعلام الوری، ج 1، ص 466؛ روضة الواعظین، ص 208؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 570.
5- 432. فبینما هو کذلک إذ رماه حرملة بن الکاهل بسهم فنحره، فأخذ الحسین علیه السلام دمه فجمعه ورمی به نحو السماء، فما وقعت منه قطرة إلی الأرض«: الأمالی للشجری، ج 1، ص 171 .
6- 433. فنودی من الهوا : دعه یا حسین؛ فإنّ له مرضعاً فی الجنّة«: تذکرة الخواصّ، ص 252.

به راستی، چرا امام پیراهن کهنه می طلبد؟ شاید او می خواهد این پیراهن کهنه را بپوشد تا این دشمنِ غارتگر، بعد از شهادت آن حضرت به آن لباس طمع نکرده و آن را غارت نکنند.

امام سجّاد علیه السلام در بستر بیماری است. امام حسین علیه السلام برای خداحافظی به سوی خیمه او می رود. مصلحت خدا در این است که او امروز بیمار باشد تا نسل امامت قطع نگردد.

امام وارد خیمه می شود. پسرش را در آغوش می گیرد و وصیّت های خود را به او می فرماید. آری امام حسین علیه السلام اسرار امامت را که از امام حسن علیه السلام گرفته است، به امام سجّاد علیه السلام می سپارد.(1)

اشک از چشم امام سجّاد علیه السلام جاری است، او برای غربت و مظلومیّت پدر گریه می کند. امام حسین علیه السلام از او می خواهد در راه خدا صبر کند. او پناه این کاروان خواهد بود. * * * امام حسین علیه السلام آماده رفتن به میدان است اینک لحظه خداحافظی است.

اکنون او با عزیزان خود سخن می گوید: «دخترانم، سکینه! فاطمه! و خواهرانم، زینب! اُمّ کُلْثوم! من به سوی میدان می روم و شما را به خدا می سپارم».(2)

همه اشک می ریزند. آری! این آخرین باری است که امام را می بینند. سکینه ( دختر امام )، رو به پدر می کند و می گوید:

-- بابا، آیا به سوی مرگ می روی؟

-- چگونه به سوی مرگ نروم حال آنکه دیگر هیچ یار و یاوری ندارم.

-- بابا، ما را به مدینه برگردان!

-- دخترم! این نامردان هرگز اجازه نمی دهند که شما را به مدینه ببرم.(3)

ص:213


1- 434. ثُمّ قال : اِئتونی بثوبٍ لا یُرغب فیه، ألبسه غیر ثیابی؛ لا أُجرّد، فإنّی مقتول مسلوب ...«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 109 .
2- 435. لمّا حضرت أبی علیّ بن الحسین علیهما السلام الوفاة، ضمّنی إلی صدره وقال : یا بُنیَّ أُوصیک بما أوصانی به أبی حین حضرته الوفاة ...«: الکافی عن أبی حمزة، ج 2، ص 191؛ مشکاة الأنوار، ص 58، ح 67؛ من لا یحضره الفقیه عن أبی حمزة الثمالی، ج 4، ص 410، ح 5891؛ بحار الأنوار، ج 70، ص 184، ح 52 .
3- 436. التفت إلی الخیمة ونادی : یا سکینة، یا فاطمة، یا زینب، یا أُمّ کلثوم، علیکنّ منّی السلام«: بحار الأنوار، ج 45، ص 47.

صدای ناله و شیونِ همه بلند می شود، امّا در این میان سکینه بیش از همه بی تابی می کند، آخر او چگونه دوری پدر را تحمّل کند. او آن چنان گریه می کند که دل همه را به درد می آورد. امام سکینه را در آغوش می گیرد و می فرماید: «دخترم! دل مرا با اشک چشم خود نسوزان».(1)

آغوش پدر، سکینه را آرام می کند. پدر اشک چشم او را پاک می کند و با همه خداحافظی می کند و به سوی میدان می رود.(2)* * * امام نگاهی به میدان می کند. دیگر هیچ یار و یاوری برای امام باقی نمانده است. کجا رفتید؟ ای یاران باوفا!

غم بر دل امام حسین علیه السلام نشسته و اکنون تنهای تنها شده است. امام سوار بر اسب خویش جلو می آید. مهار اسب را می کشد و فریاد او تا دور دست سپاه کوفه، طنین می اندازد: «آیا کسی هست تا از ناموس رسول خدا دفاع کند؟ آیا کسی هست که در این غربت و تنهایی، مرا یاری کند؟»(3)

فریاد غریبانه را پاسخی نبود امّا...

ناگهان زانویِ دو برادر می لرزد. عرقی سرد بر پیشانی آنها می نشیند. شمشیرهای این دو برادر فرو می افتد. شما را چه می شود؟

حسیّ ناشناخته در وجود این دو برادر جوانه می زند. آرام آرام، همدیگر را نگاه می کنند. چشم های آنها با هم سخن می گوید. آری! هر دو حسّ مشترکی دارند.به تنهایی و غربت امام حسین علیه السلام می نگرند.

همسفرم! آیا آنها را می شناسی؟

آنها سَعْد و ابوالحُتُوف، فرزندان حارث هستند. آنها هر دو از گروه «خَوارج»اند. عمری با بغض و کینه حضرت علی علیه السلام زندگی کرده اند. آنها همواره دشمن آن حضرت

ص:214


1- 437. یا أبه، استسلمتَ للموت؟ فقال : کیف لا یستسلم من لا ناصر له ولا معین!«: بحار الأنوار، ج 45، ص 47.
2- 438. ثمّ ودّع النساء، وکانت سکینة تصیح، فضمّها إلی صدره وقال :سیطول بعدی یا سکینة فاعلمی...«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 109 .
3- 439. لمّا حضره الذی حضره، دعا ابنته الکبری فاطمة بنت الحسین علیه السلام، فدفع إلیها کتاباً ملفوفاً ووصیّة ظاهرة«، الکافی، ج 1، ص 303، ح 1؛ الإمامة والتبصرة، ص 197، ح 51؛ بصائر الدرجات، ص 148، ح 9؛ إعلام الوری، ج 1، ص 482 وفیها بزیادة »ووصیّة باطنة« بعد »ظاهرة«؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 172؛ وراجع : إثبات الوصیة، ص 177 .

بوده اند.

چه شده است که اکنون بی قرار شده اند؟ صدای حسین علیه السلام چگونه آنها را این چنین دگرگون نمود. آنها با خود سخن می گویند: «ما را چه شده است؟ ما و عشق حسین. مردم ما را به بغض حسین می شناسند».

هنوز طنین صدای حسین علیه السلام در گوششان است: «آیا کسی هست منِ غریب را یاری کند».

همسفر خوبم! قلم من از روایت این صحنه ناتوان است. نمی توانم اوج این حماسه را بیان کنم. خدایا، چه می بینم؟ دو اسب سوار با سرعت باد به سوی امام می تازند.

کسی مانع آنها نمی شود. آنها از خوارج هستند و همیشه کینه حضرت علی علیه السلام را به دل داشته اند. عمرسعد خوشحال است و با خود فکر می کند که اینان به جنگ حسین علیه السلام می روند!

وقتی که نزدیک اماممی رسند، خود را از روی اسب بر زمین می افکنند.

خدای من! آنها سیل اشک توبه را نثار امام می کنند.

نمی دانم با امام چه می گویند و چه می شنوند، تنها می بینم که این بار سوار بر اسب شده و به سپاه کوفه حمله می برند.

دو برادر به میدان می روند تا خون کافران را بریزند. چه شجاعانه می جنگند، می غرّند و به پیش می روند.

لحظاتی بعد، صحرای کربلا رنگین به خون آنها می شود. آنها به هم نگاه می کنند و لبخند می زنند و با هم صدا می زنند: یا حسین، یا حسین!(1) * * * سپاه کوفه ایستاده است. شمشیرها در دستانشان بی تابی می کنند. امام، تنهای تنهاست.

ص:215


1- 440. لمّا رأی الحسین علیه السلام مصارع فتیانه وأحبّته، عزم علی لقاء القوم بمهجته، ونادی : هل من ذابٍّ یذبّ عن حرم رسول اللَّه؟...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 46 .

بار دیگر، صدای امام در صحرای کربلا می پیچد: «آیا کسی هست مرا یاری کند؟».

هیچ کس صدای حسین را جواب نمی گوید. حسین غریب است و تنها.

نگاه کن! امام سجّاد علیه السلام از خیمه خود بیرون آمده است. او توان راه رفتن ندارد و از شدّتِ تب نیز، می سوزد.

زینب علیهاالسلام به دنبال او می آید و می فرماید: «فرزند برادرم! باز گرد». امام سجّاد علیه السلام در پاسخ می گوید: «عمه جان! می خواهم جانم را فدای پدر نمایم». ناگهان چشم امام حسین علیه السلام به او می افتد. رو به خواهرش می کند و می گوید: «خواهرم! پسرم را به خیمه باز گردان».(1)

عمّه، پسر برادر را به خیمه می برد و کنارش می ماند. پروانه ها، همه روی خاک گرم کربلا، بر خاک و خون آرمیده اند.(2)

امام در میدان تنهایی ایستاده است. رو به پیکر بی جان یاران باوفایش می کند و می فرماید: «ای دلیر مردان، ای یاران شجاع!».

هیچ جوابی نمی آید. اکنون امام می فرماید: «من شما را صدا می زنم، چرا جواب مرا نمی دهید؟ شما در خواب هستید و من امید دارم که بار دیگر بیدار شوید. نگاه کنید کسی نیست که از ناموس رسول خدا دفاع کند».(3)

باز هم صدایی نمی آید. هنوز صدای امام حسین علیه السلام می آید که یاری می طلبد.

همسفر! بیا من و تو به کمکش برویم. من با قلمم، امّا تو چگونه؟ * * * صدای غریبیِ امام، شوری در آسمان می اندازد. فرشتگان تاب شنیدن ندارند.

امام، بی یار و یاور مانده است.

بار دیگر چهار هزار فرشته به کربلا می آیند. آنها به امام می گویند: «ای حسین! تو دیگر تنها نیستی! ما آمده ایم تا تو را یاری کنیم، ما تمام دشمنان تو را به خاک و

ص:216


1- 441. رأیهما رأی الخوارج، فخرجا مع عمر بن سعد لحرب الحسین، فلمّا کان الیوم العاشر وقُتل أصحاب الحسین، وجعل الحسین ینادی ألا ناصر ینصرنا...«: أعیان الشیعة، ج 2، ص 319؛ الکُنی والألقاب، ج 1، ص 45.
2- 442. ثمّ التفت الحسین عن یمینه وشماله، فلم یرَ أحداً من الرجال، فخرج علیّ بن الحسین وهو زین العابدین... فقال الحسین : یا أُمّ کلثوم، خذیه وردّیه؛ لا تبقی الأرض خالیة من نسل آل محمّد«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 32؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 46 .
3- 443. فلقی الحسین بموضعٍ علی الفرات یقال له کربلاء، وکان الحسین فی اثنین وستّین، أو اثنین وسبعین رجلاً من أهل بیته وأصحابه ... فناشدهم اللَّه عزّ وجلّ، فأبوا إلّا قتاله أو یستسلم فیمضوا..«: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 243؛ »وحُملت الرؤوس علی أطراف الرماح، وکانت اثنین وسبعین رأساً، جاءت هوازن منها باثنین وعشرین رأساً ...«: الأخبار الطوال، ص 259 .

خون می نشانیم».

همه آنها، منتظر اجازه امام هستند تا به دشمنان هجوم ببرند، ولی امام به آنها اجازه مبارزه نمی دهد.(1)

فرشتگان، همه در تعجّب اند. مگر تو نبودی که در این صحرا فریاد می زدی: «آیا کسی هست مرا یاری کند». اکنون ما به یاری تو آمده ایم.

اما امام دیدار خدا را انتخاب کرده است. او می خواهد تا با خون خود، درخت اسلام را آبیاری کند.

نگاه کن! امام، قرآنی را روی سر می گذارد و رو به سپاه کوفه چنین می فرماید: «ای مردم! قرآن، بین من و شما قضاوت می کند. آیا من فرزند دختر پیامبر شما نیستم، چه شده که می خواهید خون مرا بریزید؟»(2)

هیچ کس جوابی نمی دهد. سکوت است و سکوت!

پسر حیدرِ کرّار به میدان آمده است. او رَجَز می خواند و خود را معرّفی می کند: «من فرزند علی هستم و به این افتخار می کنم».(3)

لشکر کوفه به سوی امام حمله می برد. امام دفاع می کند و سپس چون شیر به قلب سپاه حمله می برد.

امام، شمشیر می زند و به پیش می رود. تعداد زیادی از نامردان را به خاک و خون می کشد.

نگاه کن! امام متوجّه سمت راست سپاه می شود، آن گاه حمله می برد و فریاد می زند: «مرگ بهتر از زندگی ذلت بار است». (4)

اکنون به سمت چپ لشکر حمله می برد و چنین رجز می خواند: أَنَا الحُسَینُ بنُ عَلیّ

آلَیتُ أَنْ لا أنثَنِی من حسین بن علی هستم و قسم خورده ام که هرگز تسلیم شما

ص:217


1- 444. فنادی یا مسلم بن عقیل، یا هانی بن عروة... ما لی أنادیکم فلا تجیبونی، وأدعوکم فلا تسمعونی، فقوموا عن نومتکم أیّها الکرام...«: موسوعة کلمات الإمام الحسین، ص 582.
2- 445. لقد نزل إلی الأرض من الملائکة أربعة آلاف لنصره، فلم یؤذن لهم...«: عیون أخبار الرضا، ج 1، ص 299، ح 58؛ الأمالی للصدوق، ص 192، ح 202؛ الإقبال، ج 3، ص 29؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 286، ح 23 .
3- 446. قال هشام بن محمّد : لمّا رآهم الحسین علیه السلام مصرّین علی قتله، أخذ المصحف ونشره وجعله علی رأسه ...«: تذکرةالخواصّ، ص 252.
4- 447. ثمّ تقدّم الحسین علیه السلام حتّی وقف قبالة القوم وسیفه مصلت فی یده، آیساً من نفسه، عازماً علی الموت، وهو یقول :أنا ابن علیّ الطهر من آل هاشم...«: الاحتجاج، ج 2، ص 103، ح 168؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 80؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 231؛ الفتوح، ج 5، ص 116؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 32؛ مطالب السؤول، ص 72.

نشوم.(1)

همه تعجّب می کنند. حسینی که از صبح تا به حال این همه داغ دیده و بسیار تشنه است، چقدر شجاعانه می جنگد. او چگونه می تواند به تنهایی ده ها نفر را به خاک هلاکت بنشاند.

امام تلاش می کند که خیلی از خیمه ها دور نشود. به سپاه حمله می کند و بار دیگر به نزدیک خیمه ها باز می گردد. زیرا به غیر از امام سجّاد علیه السلام، هیچ مردی در خیمه ها نیست.

امام چند بار به سپاه دشمن حمله می کند و تعداد بسیاری را به جهنم می فرستد و هر بار که به خیمه ها باز می گردد، صدای «لا حَوْلَ و لا قُوّةَ الّا باللّه» ایشان به گوش می رسد. صدای امام، مایه آرامش خیمه هاست. امام رو به سپاه کوفه می کند و می گوید: «برای چه به خون من تشنه اید؟ گناه من چیست؟»

صدایی به گوش امام می رسد که دل او را به درد می آورد و اشکش جاری می شود: «ما تو را می کشیم چون کینه پدرت را در سینه داریم».(2)

اشک در چشم امام حلقه می زند. آری! او (که خود این همه مظلوم و غریب است) اکنون برای مظلومیّت پدرش گریه می کند. * * * بار دیگر امام به قلب لشکر می تازد و شمشیر می زند و جلو می رود.

فرماندهان سپاه کوفه در فکر این هستند که در مقابله با امام حسین علیه السلام چه کنند. آنها نقشه ای شوم می کشند باید حسین را از خیمه ها دور کنیم و آن گاه به خیمه ها حمله ببریم، در این صورت دیگر حسین در هم می شکند و نمی تواند این گونه شمشیر بزند.

قرار می شود در فرصتی مناسب، شمر همراه سربازان خود به سوی خیمه ها حمله

ص:218


1- 448. وهو فی ذلک یقول : القتل أولی من رکوب العارِ...«: مثیر الأحزان، ص 72؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 50؛ وراجع : شرح الأخبار، ج 3، ص 163، ح 1091 .
2- 449. ثمّ حمل علی المیسرة، وقال :أنا الحسین بن علیّ... وجعل یقاتل حتّی قتل...«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 110؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 49؛ وراجع : إثبات الوصیّة، ص 178.

کند. هنگامی که امام به قلب لشکر حمله کرده است، شمر دستور حمله به خیمه ها را می دهد.

امام متوجّه می شود و فریاد می زند: «ای پیروان شیطان! مگر دین ندارید و از قیامت نمی ترسید؟ غیرت شما کجا رفته است؟».(1)

شمر می گوید: «ای حسین چه می گویی؟». امام می فرماید: «تا من زنده هستم به ناموسِ من، نزدیک نشوید».(2)

سخنِ امام، لشکر شمر را به خود می آورد و غیرت عربی را به آنها یادآور می شود.

شمر می بیند به هیچ وجه صلاح نیست که به حمله ادامه دهد. سپس دستور عقب نشینی می دهد. * * * شمر نزد عمرسعد می رود و با او سخن می گوید: «ای عمرسعد! این گونه که حسین می جنگد تا ساعتی دیگر، همه ما را خواهد کشت».

تاریخ هیچ گاه این سخن شمر را فراموش نخواهد کرد. حسینی که جگرش از تشنگی می سوزد و داغ عزیزانش را به دل دارد، طوری می جنگد که ترس وجودِ همه فرماندهان را فرا گرفته است. عمرسعد رو به شمر می کند:

-- ای شمر! به نظر تو چه باید بکنیم؟

-- باید به لشکر دستور بدهی تا همه یکباره به سوی او هجوم آورند. تیراندازان را بگو تیربارانش کنند، نیزه داران نیزه بزنند و بقیّه سپاه هم سنگ بارانش کنند.(3)

عمرسعد نظر او را می پسندد و دستور صادر می شود.

امام سوار بر اسب خویش در میدان می رزمد که ناگهان، باران تیر و سنگ و نیزه باریدن می گیرد.

نگاه کن! امام، تک و تنها در میدان ایستاده است. به خدا، هیچ کس نمی تواند

ص:219


1- 450. یا ویلکم! أتقتلونی علی سنّةٍ بدّلتها؟... فقالوا له : إنّا نقتلک بغضاً لأبیک...«: ینابیع المودّة، ج 3، ص 80 .
2- 451. ویحکم یا شیعة آل أبی سفیان! إن لم یکن لکم دین وکنتم لا تخافون المعاد، فکونوا أحراراً فی دنیاکم هذه، وارجعوا إلی أحسابکم إن کنتم عرباً...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 33؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 262 وفیه »الشیطان« بدل »آل أبی سفیان« .
3- 452. أنا الذی أُقاتلکم وتقاتلونی، والنساء لیس علیهنّ جناح، فامنعوا عتاتکم وطغاتکم وجهّالکم عن التعرّض لحرمی ما دمت حیّاً ...«: الفتوح، ج 5، ص 117؛ مطالب السؤول، ص 76بحار الأنوار، ج 45، ص 51 .

غربت این لحظه را روایت کند.

بیا، بیا تا ما به یاریش برویم. آن طرف خیمه ها، اشک ها، سوزها، زنان بی پناه، تشنگی! این طرف باران سنگ و تیر و نیزه! و مولای تو در وسط میدان، تنها ایستاده است.

بر روی اسب، شمشیر به دست، گاه نگاهی به خیمه ها می کند، گاه نگاهی به مردم کوفه. این مردم، میزبانان او هستند، امّا اکنون مهمان نوازی به اوج خود رسیده است!

سنگ باران، تیر باران!

تیرها بر بدن امام اصابت می کند. تمام بدن امام از تیر پر شده است.(1)

وای، خدایا! چه می بینم! سنگی به پیشانی امام اصابت می کند و خون از پیشانی او جاری می شود.(2)

امام لحظه ای صبر می کند، امّا دشمن امان نمی دهد و این بار تیری زهر آلود بر آن حضرت می نشیند.(3)

نمی دانم چه کسی این تیر را می زند، امّا این تیر برای امام حسین علیه السلام از همه تیرها سخت تر است. صدای امام در دشت کربلا پیچیده است: «بسم اللّه و باللّه و علی ملّة رسول اللّه، من به رضای خدا راضی هستم».(4)

تو در این کارزار چه می بینی که در میان این همه سختی ها، این گونه با خدای خویش سخن می گویی؟

تیر به سختی در سینه امام فرو رفته است. چاره ای نیست باید تیر را بیرون بیاورد. امام به زحمت، تیر را بیرون می آورد و خون می جوشد.(5)

امام خون ها را جمع می کند و به سوی آسمان می پاشد و می گوید: «بار خدایا! همه این بلاها در راه تو چیزی نیست».(6)

فرشتگان همه در تعجّب اند. این حسین علیه السلام کیست که با خدا این گونه سخن

ص:220


1- 453. فلمّا نظر شمر اللعین إلی ذلک قال لابن سعد : أیّها الأمیر، إنّ هذا الرجل یفنینا کلّنا بمبارزته...«: ینابیع المودّة، ج 3، ص 82.
2- 454. فلمّا رأی ذلک شمر بن ذی الجوشن، استدعی الفرسان فصاروا فی ظهور الرجّالة، وأمر الرماة أن یرموه، فرشقوه بالسهام حتّی صار کالقنفذ«: الإرشاد، ج 2، ص 111؛ روضة الواعظین، ص 208؛ إعلام الوری، ج 1، ص 468 ولیس فیه من »استدعی« إلی »الرجّالة« .
3- 455. فوقف وقد ضعف عن القتال، أتاه حجر علی جبهته هشمها...«: مثیر الأحزان، ص 73 .
4- 456. فوقف یستریح وقد ضعف عن القتال،...فأتاه سهم محدّد مسموم له ثلاث شعب، فوقع فی قلبه«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 34؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 53 .
5- 457. فقال الحسین علیه السلام : بسم اللَّه وباللَّه وعلی ملّة رسول اللَّه«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 34؛ »فرماه ... وأبو أیّوب الغنوی بسهمٍ مسموم فی حلقه، فقال علیه السلام : بسم اللَّه ولا حول ولا قوّة إلّا باللَّه، وهذا قتیل فی رضی اللَّه«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 111؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 55 .
6- 458. ثمّ ضعف من کثرة انبعاث الدم بعد إخراج السهم من وراء ظهره، وهو ملقیً فی الأرض«: مثیر الأحزان، ص 73 .

می گوید. قطره ای از آن خون به زمین بر نمی گردد. آسمان سرخ می شود.

تاکنون هیچ کس آسمان را این گونه ندیده است. این سرخی خون امام حسین علیه السلام است که در آسمانِ غروب، مانده است.(1)

امام بار دیگر خون در دست خود می گیرد و این بار صورت خود را با آن رنگین می کند. آری! امام می خواهد به دیار خدا برود، پس چهره خود را خون آلود می کند و می فرماید: «می خواهم جدّم رسول خدا مرا در این حالت ببیند».(2)

خونی که از بدن امام رفته است، باعث ضعف او می شود. دشمن فرصت را غنیمت می شمارد و از هر طرف با شمشیرها می آیند و هفتاد و دو ضربه شمشیر بر بدن آن حضرت می نشیند.(3)

خدای من! امام از روی اسب با صورت به زیر می آید، گویا عرش خدا بر روی زمین می افتد.

اکنون امام با صورت به روی خاک گرم کربلا می افتد.(4)

آری! این سجده آخر امام حسین علیه السلام است که رکوعی ندارد. * * * صدای مناجات امام به گوش می رسد: «در راه تو بر همه این سختی ها صبر می کنم».(5)

امام حسین علیه السلام آینه صبر خداست. در اوج قلّه بلا ایستاده و شعار توحید و خداپرستی سر می دهد.

خون امام درخت دین و خداپرستی را آبیاری می کند. امام به ذکر خدا مشغول است.

نگاه کن! ذو الجناح، اسب امام، چگونه یال خود را به خون امام رنگین می کند و به سوی خیمه ها می رود. همه اهل خیمه، صدایِ ذو الجناح را می شنوند و از خیمه بیرون می آیند.

ص:221


1- 459. فإذا امتلأت قال : اللّهمّ إنّ هذا فیک قلیل«: الدرّ النظیم، ص 551 .
2- 460. فلمّا امتلأت دماً رمی بها إلی السماء، فما رجع من ذلک قطرة، وما عُرفت الحمرة فی السماء حتّی رمی الحسین بدمه إلی السماء ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 34؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 53 .
3- 461. وقال : هکذا واللَّه أکون حتّی ألقی جدّی محمّداً وأنا مخضوب بدمی«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 34؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 53 .
4- 462. وقد أصابته اثنتان وسبعون جراحة«: مثیر الأحزان، ص 73 .
5- 463. ثمّ خرّ علی خدّه الأیسر صریعاً«: الأمالی للصدوق، ص 226، ح 239؛ بحار الأنوار، ج 44، ص 322 .

زینب علیهاالسلام در حالی که بر سر و سینه می زند به سوی قتلگاه می دود. حسینش را در خاک و خون می بیند در حالی که دشمنان، دور او را محاصره کرده اند.(1)

او فریاد می زند: «وای برادرم!».(2)

عمرسعد هم برای دیدن امام از راه می رسد. زینب به او رو می کند و با لحنی غمناک می گوید: «وای بر تو! برادرم را می کشند و تو نگاه می کنی».(3)

صدای زینب علیهاالسلام اشک عمرسعد را جاری می کند، امّا او نمی تواند کاری کند و فقط گریه می کند. ولی این گریه چه فایده ای دارد.(4)

عمرسعد رویش را از زینب علیهاالسلام برمی گرداند. زینب رو به سپاه کوفه می کند: «آیا در میان شما یک مسلمان نیست؟».(5)

هیچ کس جواب زینب علیهاالسلام را نمی دهد. * * * همه هستی تو، عموی تو، تنهای تنهاست. او دیگر هیچ یار و یاور ندارد.

دشمنان همه صف کشیده اند تا جانش را بگیرند.

عبداللّه! ای پسر امام حسن علیه السلام! نگاه کن! عموی تو تنهاست!

درست است که تو یازده سال بیشتر نداری، امّا باید یاریش کنی. خوب نگاه کن! دشمنان عموی تو را محاصره کرده اند.

صدای عمو به گوش می رسد. تو به سوی عمو می شتابی. و زینب به دنبال تو، صدایت می زند: «یادگارِ برادرم! برگرد!».(6)

تو تصمیم گرفته ای که عمو را یاری کنی. شتابان می آیی و به گودال می رسی و عمو را می بینی که در خاک ها آرمیده است.

اَبْجَر شمشیر کشیده است تا عمویت را شهید کند. شمشیر او بالا می رود، امّا تو که شمشیر نداری، پس چه خواهی کرد؟

ص:222


1- 464. وقال : صبراً علی قضائک یا ربّ، لا إله سواک، یا غیاث المستغیثین...«: موسوعة کلمات الإمام الحسین، ص 615.
2- 465. أسرع فرسک شارداً، وإلی خیامک قاصداً، محمحماً باکیاً، فلمّا رأین النساء جوادک مخزیاً، ونظرن سرجک علیه ملویّاً...«: المزار الکبیر، ص 504، ح 9؛ مصباح الزائر، ص 233؛ بحار الأنوار، ج 101، ص 322، ح 8 .
3- 466. خرجت زینب من باب الفسطاط وهی تنادی : وا أخاه! وا سیّداه! وا أهل بیتاه! لیت السماء انطبقت علی الأرض، ولیت الجبال تدکدکت...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 54 .
4- 467. فقالت : یا عمر بن سعد، أیقتل أبو عبد اللَّه وأنت تنظر إلیه؟...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 452؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 55 .
5- 468. فکأنّی أنظر إلی دموع عمر وهی تسیل علی خدّیه ولحیته، قال : وصرف بوجهه عنها «: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 35؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 572؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 187.
6- 469. فنادت : ویحکم، أما فیکم مسلم؟ فلم یجبها أحد بشی ء«: الإرشاد، ج 2، ص 112؛ وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 409 .

دست خود را سپر می کنی و فریاد می زنی: «وای بر تو، آیا می خواهی عموی مرا بکشی؟».

شمشیر پایین می آید و دو دست تو را قطع می کند.(1)

از دست های تو خون می جوشد. چه کسی را به یاری می طلبی، عمویی را که به خاک افتاده است و توان یاری تو را ندارد و یا پدرت امام حسن علیه السلام را که در بهشت منتظر توست؟ فریادت بلند می شود: «مادر!» و آن گاه روی سینه عمو می افتی.(2)

عمو تو را در آغوش می کشد. چه آغوش گرم و مهربانی! و به تو می گوید: «پسر برادرم صبور باش که به دیدار پدر می روی».(3)

تو آرام می شوی.

حَرْمَله، تیر در کمان می نهد. خدای من! او کجا را نشانه گرفته است؟

تیر به گلوی تو می نشیند و تو روی سینه عمو پر می کشی و می روی.(4)

آری! تو از آغوش عمو به آغوش پدر، پرواز می کنی.(5)* * * ساعتی است که امام روی خاک گرم کربلا افتاده است. هیچ کس جرأت نمی کند او را به شهادت برساند.(6)

او با صدایی آرام با خدای خویش سخن می گوید: «صبراً علی قضائک یا ربّ»؛ «در راه تو بر بلاها صبر می کنم».(7)

اکنون بدن مبارک امام از زخم شمشیر و تیر چاک چاک شده است. سرش شکسته و سینه اش شکافته است و زبانش از خشکی به کام چسبیده و جگرش از تشنگی می سوزد. قلبش نیز، داغ دار عزیزان است.

با این همه باز هم به خیمه ها نگاه می کند و همه نیرو و توان خود را بر شمشیر می آورد و آن را به کمک می گیرد تا برخیزد، امّا همان لحظه ضربه ای از نیزه و

ص:223


1- 470. خرج إلیهم عبد اللَّه بن الحسن بن علیّ علیهما السلام وهو غلام لم یُراهق، من عند النساء، یشتدّ حتّی وقف إلی جنب الحسین، فلحقته زینب بنت علیّ علیهما السلام لتحبسه، فقال لها الحسین : احبسیه یا أُختی...«: الإرشاد، ج 2، ص 110؛ إعلام الوری، ج 1، ص 467؛بحار الأنوار، ج 45، ص 53 .
2- 471. وقد أهوی بحر بن کعب بن عبید اللَّه من بنی تیم اللَّه بن ثعلبة بن عکابة إلی الحسین بالسیف، فقال الغلام : یا بن الخبیثة؟ أتقتل عمّی؟...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 450؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 571.
3- 472. فضربه أبجر بالسیف فاتّقاها الغلام بیده فأطنّها إلی الجلدة، فإذا یده معلّقة، ونادی الغلام : یا أُمّاه«: إعلام الوری، ج 1، ص 467؛ بحار الأنوار.
4- 473. فأخذه الحسین فضمّه إلی صدره، وقال : یا بن أخی، اصبر علی ما نزل بک، واحتسب فی ذلک الخیر...«: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 571؛ مقاتل الطالبیّین، ص 116.
5- 474. فرماه حرملة بن کاهل لعنه اللَّه بسهم، فذبحه وهو فی حجر عمّه الحسین علیه السلام«: مثیر الأحزان، ص 73؛ روضةالواعظین، ص 208 .
6- 475. در این قسمت ) وهمچنین در چند جای دیگر این کتاب (، از کتاب »آینه داران آفتاب« نوشته آقای محمّد رضا سنگری استفاده کرده ام. از خداوند برای این نویسنده محترم، توفیقات بیشتری را خواهانم.
7- 476. لقد مکث طویلاً من النهار، ولو شاء الناس أن یقتلوه لفعلوا، ولکنّهم کان یتّقی بعضهم ببعض ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 452؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 409؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 572؛ المنتظم، ج 5، ص 340.

شمشیر بار دیگر او را به زمین می زند. همه هفتاد ودو پروانه او پر کشیدند و رفته اند و اکنون منتظر آمدن امام خود هستند.(1)

عمرسعد کناری ایستاده است. هیچ کس حاضر نیست قاتل حسین باشد. او فریاد می زند: «عجله کنید، کار را تمام کنید».(2)

آری! همان کسی که لحظاتی قبل با شنیدن صدای زینب گریه می کرد، اکنون دستور کشتن امام را می دهد. به راستی، این عمرسعد کیست که هم بر امام حسین علیه السلام می گرید و هم فرمان به کشتن او را می دهد؟

وعده جایزه ای بزرگ به سپاهیان داده می شود، امّا باز هم کسی جرأت انجام دستور را ندارد. جایزه، زیاد و زیادتر می شود، تا اینکه سِنان به سوی حسین می رود، امّا او هم دستش می لرزد و شمشیر را رها کرده و فرار می کند.

شمر با عصبانیت به دنبال سنان می دود:

-- چه شد که پشیمان شدی؟

-- وقتی حسین به من نگاه کرد، به یاد حیدر کرّار افتادم. برای همین، ترسیدم و فرار کردم.

-- تو در جنگ هم ترسویی. مثل اینکه باید من کار حسین را تمام کنم.

اکنون شمر به سوی امام می رود. شیون و فریاد در آسمان ها می پیچد و فرشتگان همه ناله می کنند. آنها رو به جانب خدا می گویند: «ای خدا! پسر پیامبر تو را می کشند».

خداوند به آنان خطاب می کند: «من انتقام خون حسین را خواهم گرفت، آنجا را نگاه کنید!». فرشتگان، نور حضرت مهدی علیه السلام را می بینند و دلشان آرام می شود.(3)

وای بر من! چه می بینم؟ اکنون شمر بالای سر امام ایستاده است. شمر، نگاهی به امام می کند و لب های او را می بیند که از تشنگی خشکیده است. پس می گوید: «ای

ص:224


1- 477. صبراً علی قضائک یا ربّ...«: موسوعة کلمات الإمام الحسین، ص 615.
2- 478. وحُملت الرؤوس علی أطراف الرماح، وکانت اثنین وسبعین رأساً، جاءت هوازن منها باثنین وعشرین رأساً ...«: الأخبار الطوال، ص 259 .
3- 479. ویقول عمر بن سعد : ویلکم، عجّلوا بقتله...«: ینابیع المودّة، ج 3، ص 82؛ »فقال عمر بن سعد لرجلٍ عن یمینه : انزل ویحک إلی الحسین فأرحه ..«: بحار الأنوار، ج 45، ص 54؛ وراجع : مروج الذهب، ج 3، ص 71 .

حسین! مگر تو نبودی که می گفتی پدرت کنار حوض کوثر می ایستد و دوستانش را سیراب می سازد؟ صبر کن، به زودی از دست او سیراب می شوی».(1)

اکنون او می خواهد امام را به شهادت برساند. وای بر من، چه می بینم! او بر روی سینه خورشید نشسته است:

-- کیستی که بر سینه من نشسته ای؟

-- من شمر هستم.

-- ای شمر! آیا مرا می شناسی؟

-- آری، تو حسین پسر علی هستی و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست.

-- اگر مرا به این خوبی می شناسی پس چرا قصد کشتنم را داری؟

-- برای اینکه از یزید جایزه بگیرم.(2)

آری! این عشق به دنیاست که روی سینه امام نشسته است! شمر به کشتن امام مصمّم است و خنجری در دست دارد. امام، پیامبر را صدا می زند: «یا ج---دّاه، یا م-ح-مّداه!».

قلمم دیگر تاب نوشتن ندارد، نمی توانم بنویسم و شرح دهم.

آن قدر بگویم که آسمان تیره و تار می شود. طوفان سرخی همه جا را فرا می گیرد و خورشید، یکباره خاموش می شود.(3)

منادی در آسمان ندا می دهد: «وای حسین کشته شد».(4)

آری! تو درخت اسلام را سیراب نمودی! تو شقایق های صحرا را با خون خود، سرخ کردی! و از گلوی تشنه خود، آزادی و آزادگی را فریاد زدی! * * * همه نگاه ها به سوی آسمان است. چرا آسمان تیره و تاریک شده است؟

چه خبر شده است؟ نگاه کن! تا به حال مهتاب را در روز دیده ای؟

ص:225


1- 480. لمّا کان من أمر الحسین علیه السلام ما کان، ضجّت الملائکة إلی اللَّه بالبکاء وقالت : یُفعل هذا بالحسین؟...«: الکافی، ج 1، ص 345؛الأمالی للطوسی، ص 418.
2- 481. ألست تزعم أنّ أباک علی حوض النبیّ یسقی من أحبّه؟ فاصبر حتّی تأخذ الماء من یده«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 36؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 56 .
3- 482. ففتح عینیه فی وجهه، فقال له الحسین : یا ویلک، من أنت، فقد ارتقیت مرتقیً عظیماً؟ فقال له شمر : الذی رکبک هو الشمر بن ذی الجوشن...«: ینابیع المودّة، ج 3، ص 83.
4- 483. لمّا قُتل الحسین بن علیّ علیهما السلام، کسفت الشمس کسفة بدت الکواکب نصف النهار، حتّی ظننّا أنّها هی«: السنن الکبری، ج 3، ص 468، ح 6352؛ المعجم الکبیر، ج 3، ص 114، ح 2838؛ تهذیب الکمال، ج 6، ص 433، الرقم 1323؛ تاریخ دمشق، ج 14، ص 228؛ کفایة الطال، ص 444؛ الصواعق المحرقة، ص 194؛ راجع تاریخ دمشق، ج 14، ص 226؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 413؛ کامل الزیارات، ص 182، ح 249؛ قصص الأنبیاء؛ مجمع البیان، ج 6، ص 779 وج 9، ص 98؛ تأویل الآیات الظاهرة، ج 1، ص 302؛ التبیان فی تفسیر القرآن، ج 9، ص 233؛ الطرائف، ص 203، ح 293؛ الصراط المستقیم، ج 3، ص 124؛ تفسیر القرطبی، ج 16، ص 141؛ تذکرة الخواصّ، ص 274؛ شرح الأخبار، ج 3، ص 544، ح 1115؛ التبصرة، ج 2، ص 16؛ إثبات الوصیّة، ص 178؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 580؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 312، الرقم 48.

آنجا را می گویم سرِ امام را بر بالای نیزه کرده اند و در میان سپاه دور می زنند.

همه زن ها و بچّه ها می فهمند که امام شهید شده است. صدای شیون، همه جا را فرا می گیرد. شمر با لشکر خود نزدیک خیمه ها رسیده است. عدّه ای از سربازان او آتش به دست دارند.

وای بر من! می خواهند خیمه های عزیزان پیامبر را آتش بزنند.

آتش شعله می کشد و زنان همه از خیمه ها بیرون می زنند.(1)

نامردها به دنبال زن ها و دختران هستند. چادر از سر آنها می کشند و مقنعه آنها را می ربایند.(2)

هیچ کس نیست از ناموس خدا دفاع کند. همه جا آتش، همه جا بی رحمی و نامردی! زنان غارت زده با پای برهنه، گریه کنان به سوی قتلگاه امام می دوند.

بدن پاره پاره برادر در قتلگاه افتاده است. خواهر چگونه طاقت بیاورد، زمانی که برادر را این گونه ببیند؟

زینب علیهاالسلام چون نگاهش به پیکر صد چاک برادر می افتد، از سوز دل فریاد برمی آورد: «ای رسول خدا! ای که فرشتگان آسمان به تو درود می فرستند، نگاه کن، ببین، این حسین توست که به خون خود آغشته است».(3)

مرثیه جانسوز زینب علیهاالسلام، همه را به گریه واداشته است. خواهر به سوی پیکر برادر می رود و کنار پیکر برادر می نشیند.

همه نگاه می کنند که زینب علیهاالسلام می خواهد چه کند؟ او دست می برد و بدن چاک چاک برادر را از روی زمین برمی دارد و سر به سوی آسمان می کند: «بار خدایا! این قربانی را از ما قبول کن».(4)

به راستی، تو کیستی!

همه جهان را متعجّب از صبر خود کرده ای!

ص:226


1- 484. وینادی فی السماء : قُتل واللَّه الحسین بن علی بن أبی طالب...«: ینابیع المودّة، ج 3، ص 84 .
2- 485. وأشعلوا فیها النار، فخرجن حواسر مسلّبات حافیات باکیات، یمشین سبایا فی أسر الذلّة«: بحار الأنوار، ج 45، ص 58؛ الفتوح، ج 5، ص 120.
3- 486. مال الناس علی الورس والحلل والإبل وانتهبوها . قال : ومال الناس علی نساء الحسین علیه السلام وثقله ومتاعه، فإن کانت المرأة لتنازع ثوبها عن ظهرها حتّی تُغلب علیه، فیذهب به منها«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 453؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 573.
4- 487. وصاحت زینب : یا محمّداه، صلّی علیک ملیک السماء، هذا حسین بالعراء، مزمّل بالدماء ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 39؛ »بأبی المهموم حتّی قضی، بأبی العطشان حتّی مضی، بأبی من یقطُر شیبه بالدماء«: بحار الأنوار، ج 45، ص 58؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 113 .

ای الهه صبر و استقامت! ای زینب علیهاالسلام!

تو حماسه ای بزرگ آفریدی و کنار جسم برادر، تو هم این گونه رَجَز می خوانی!

از همین جا، کنار جسم صد چاک برادر، رسالت خود را آغاز می کنی تا جهانی را بیدار کنی. * * * یکی از سربازان به عمرسعد می گوید:

-- قربان، یادت نرود دستور ابن زیاد را اجرا کنی؟

-- کدام دستور؟

-- مگر یادتان نیست که او در نامه خود دستور داده بود تا بعد از کشتن حسین، بدن او را زیر سم اسب ها پایمال کنی.

-- راست می گویی.

آری! عمرسعد برای اینکه مطمئن شود که به حکومت ری می رسد، برای خوشحالی ابن زیاد می خواهد این دستور را هم اجرا کند.

در سپاه کوفه اعلام می کنند: «چه کسی حاضر است تا بدن حسین را با اسب لگد کوب نماید و جایزه بزرگی از ابن زیاد بگیرد؟».(1)

وسوسه جایزه در دل همه می نشیند، امّا کسی جرأت این کار را ندارد.

سرانجام ده نفر برای این کار داوطلب می شوند.(2)

آنجا را نگاه کن! آن نامرد، طلاهای فاطمه ( دختر امام حسین علیه السلام ) را غارت می کند. می بینم که او گریه می کند. این نامرد را می گویم، ببین اشک در چشم دارد و طلای دختر حسین را غارت می کند.

دختر امام حسین علیه السلام در بین تلاطم یتیمی و ترس رو به او می کند و می گوید:

-- گریه های تو برای چیست؟

ص:227


1- 488. اللّهمّ تقبّل منّا هذا القربان«: حیاة الإمام الحسین، ج 2، ص 301.
2- 489. ثمّ إنّ عمر بن سعد نادی فی أصحابه : من ینتدب للحسین ویوطئه فرسه؟«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 454؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 573؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 410؛ وراجع : المنتظم، ج 5، ص 341؛ أُسد الغابة، ج 2، ص 28 .

-- من دارم طلای دختر رسول خدا را غارت می کنم، آیا نباید گریه کنم؟

-- اگر می دانی من دختر رسول خدا هستم، پس رهایم کن.

-- اگر من این طلاها را نبرم، شخص دیگری این کار را خواهد کرد.(1)

از کار این مردم تعجّب می کنم. اشک در چشم دارند و بر غربت و مظلومیّت این خاندان اشک می ریزند، امّا بزرگ ترین ظلم ها را در حق آنها روا می دارند. سپاه کوفه امام حسین علیه السلام را به خوبی می شناختند، ولی عشق به دنیا و دنیا طلبی، در آنها به گونه ای بود که حاضر بودند برای رسیدن به پولِ بیشتر، هر کاری بکنند.

آنجا را نگاه کن! نامرد دیگری با تندی و بی رحمی گوشواره از گوش دختری می کشد. خون از گوش او جاری است.(2)

تو چقدر سنگ دلی که تنها برای یک گوشواره، این گونه گوش ناموس خدا را پاره کرده ای.

هیچ کس نیست تا از ناموس پیامبر صلی الله علیه و آله دفاع کند؟

گویی شیر زنی پیدا می شود. آن زن کیست که شمشیر به دست گرفته است؟ او به سوی خیمه ها می آید و مقابل نامردان کوفه می ایستد و فریاد می زند: «غیرت شما کجاست؟ آیا خیمه های دختران رسول خدا را غارت می کنید؟».

او زن یکی از سپاهیان کوفه است که اکنون به یاری زینب آمده است.

شوهر او می آید و به زور دست او را گرفته و او را به خیمه خود باز می گرداند.(3) * * * سُوَید در میان میدان افتاده است. او یکی از یاران امام حسین علیه السلام است که امروز صبح به میدان رفت تا جانش را فدای امامش کند.

او بعد از جنگی شجاعانه با زخم نیزه ای بر زمین افتاد و بی هوش شد. دشمن به این گمان که او کشته شده است او را به حال خود رها کردند.

ص:228


1- 490. فانتدب منهم عشرة، وهم : إسحاق بن حوبة الذی سلب الحسین علیه السلام قمیصه، وأخنس بن مرثد، وحکیم بن طفیل السبیعی ...«: مثیر الأحزان، ص 78؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 59.
2- 491. أخذ رجل حلیّ فاطمة بنت الحسین وبکی، فقالت : لم تبکی؟ فقال : أأسلب بنت رسول اللَّه صلی الله علیه وآله ولا أبکی؟!...«: سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 303 .
3- 492. حتّی أفضوا إلی قرط کان فی أُذن أُمّ کلثوم أُخت الحسین، فأخذوه وخرموا أُذنها«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 37؛ الفتوح، ج 5، ص 120 .

اکنون صدای ناله و شیون زنان او را به هوش می آورد. بی خبر از حوادث کربلا برمی خیزد و پیکر شهدا را می بیند. اشک در چشمانش حلقه می زند. کاروان شهدا رفت و من جا مانده ام. همه رفتند، زُهیر رفت، علی اکبر رفت، عبّاس رفت. خوشا به حال آنها که جانشان را فدای مولا نمودند.

این صدای شیون، برای چیست؟ خدای من! چه خبر شده است؟

او نگاه می کند که خیمه های امام می سوزد و زنان با سر و پای برهنه از دست نامردها فرار می کنند. سوید در خود قدرتی می بیند، شمشیری را برمی دارد و به سوی دشمن هجوم می برد. او فریاد می زند: «مگر شما غیرت ندارید؟».

او بار دیگر می جنگد و شمشیر می زند و بار دیگر باران شمشیر بر سرش فرود می آید.

و لحظاتی بعد، سوید آخرین شهید کربلا، بار دیگر بر روی خاک گرم کربلا می افتد و روحش به سوی آسمان پر می کشد.(1) * * * اسب سواری به دنبال فاطمه دختر امام حسین علیه السلام است. او نیزه به دست دارد و فاطمه فرار می کند.

این صدای فاطمه است: «آیا کسی هست مرا یاری کند؟ آیا کسی هست مرا از دست این دشمن نجات دهد؟».

هیچ کس جوابی نمی دهد و فاطمه در میان صحرا می دود. ناگهان ضربه نیزه را در کتف خود احساس می کند و با صورت روی زمین می افتد.

آن مرد از اسب پیاده می شود و مقنعه از سر فاطمه برمی دارد و گوشواره های او را می کشد. خدای من! گوش فاطمه پاره می شود و صورتش رنگ خون می گیرد.

آن مرد برمی خیزد و به سوی خیمه ها می رود تا غنیمت دیگری پیدا کند.

ص:229


1- 493. رأیت امرأة من بنی بکر بن وائل کانت مع زوجها فی أصحاب عمر بن سعد، فلمّا رأت القوم... أخذت سیفاً وأقبلت نحو الفسطاط، وقالت : یا آل بکر بن وائل، أتُسلب بنات رسول اللَّه؟! ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 58 .

فاطمه سر روی خاک گرم کربلا می نهد و بی هوش می شود. من با خود می گویم، کجایی ای عبّاس تا ببینی با ناموس امام حسین علیه السلامچه می کنند.

صدایی به گوش فاطمه می رسد: «دختر برادرم، برخیز!».

این صدا چقدر آشنا و چقدر مهربان است. او چشم خود را باز می کند و سر خود را در سینه عمه اش زینب می بیند.

-- فاطمه! بلند شو عزیزم! باید به دنبالِ بقیّه بچّه ها بگردیم، نمی دانم آنها کجا رفته اند.

-- عمّه جان، چادر و مقنعه مرا برده اند. آیا پارچه ای هست تا موی سرم را بپوشانم؟

-- دختر برادرم! نگاه کن من هم مانند تو...

فاطمه نگاه می کند، مقنعه عمّه را هم ربوده اند و صورت و بدن عمّه از تازیانه ها سیاه شده است.

فاطمه برمی خیزد و با عمّه به سوی خیمه ها می روند. آنها نزد امام سجّاد علیه السلام می روند و می بینند که خیمه او هم سوخته و غارت شده است. زیر انداز امام را هم برده اند!

خدای من! امام سجّاد علیه السلام با صورت بر روی زمین افتاده است. به علّت تشنگی و بیماری آن قدر ضعف بر امام سجّاد علیه السلام غلبه کرده که نمی تواند تکان بخورد.

آنها کنار امام سجّاد علیه السلام می نشینند و صورت او را از خاک برمی دارند. امام به آنها نگاه می کند و گریه می کند. آخر چگونه او عمّه و خواهر خود را در آن حالت ببیند و گریه نکند.

مقنعه خواهر را ربوده اند، گوشواره از گوشش کشیده اند و صورت او خون آلود شده است. کدام مرد می تواند این صحنه را ببیند و گریه نکند.

فاطمه نیز اشک در چشمانش حلقه می زند. برادر تشنه و بیمار است و توان حرکت

ص:230

ندارد.(1)* * * شمر با لشکر خود در میان خیمه های سوخته می تازد و همه با شتاب مشغول غارت خیمه ها هستند. ناگهان چشم شمر به امام سجّاد علیه السلام می افتد.

او تعجّب می کند و با خود می گوید: «مگر مردی هم از این قوم مانده است. قرار بود هیچ نسلی از حسین باقی نماند».

شمر به عمرسعد خبر می دهد و او با عجله می آید و در خیمه ای نیم سوخته امام سجّاد علیه السلام را می بیند که در بستر بیماری افتاده است. او حجّت خدا بر روی زمین است که نسل امامت به او منتهی شده است.

عمرسعد فریاد می زند: «هر چه زودتر او را به قتل برسانید». شمر به سوی امام سجّاد علیه السلام می آید. زینب این صحنه را می بیند و پسر برادر را در آغوش می گیرد و می گوید: «ای عمرسعد اگر بخواهی او را بکشی اوّل باید مرا بکشی».

صدای شیون و گریه زنان به آسمان می رسد.

نمی دانم چه می شود که سخن زینب در دل بی رحم عمرسعد اثر می کند و به شمر دستور می دهد که باز گردد.(2)

من تعجّب می کنم عمرسعد که به شیرخواره امام حسین علیه السلام رحم نکرد و می خواست نسل امام را از روی زمین بردارد، چگونه می شود که از کشتن امام سجّاد علیه السلام منصرف می شود؟ اراده خدا این است که نسل حضرت زهرا علیهاالسلام تا روز قیامت باقی بماند.

عمرسعد به گروهی از سربازان خود دستور می دهد تا در اطراف خیمه های نیم سوخته، نگهبانی بدهند و نگذارند دیگر کسی آسیبی به آنها برساند و مواظب باشند تا مبادا کسی فرار کند.

دستور فرمانده کل قوا اعلام می شود که دیگر کسی حقّ ندارد به هیچ وجه نزدیک

ص:231


1- 494. إنّ سوید بن عمرو بن أبی المطاع کان صُرِع فأُثخن فوقع بین القتلی مثخناً، فسمعهم یقولون : قُتل الحسین، فوجد فاقة فإذا معه سکّین وقد أُخذ سیفه، فقاتلهم بسکّینه ساعة...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 453؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 409؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 573 وفیه »سوید بن المطاع«.
2- 495. کنت واقفة بباب الخیمة... فإذا برجل علی ظهر جواده یسوق النساء بکعب رمحه... فخرم أُذنی وأخذ قرطی ومقنعتی، وترک الدماء تسیل علی وجهی...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 61.

اسیران بشود.(1)

آرامش نسبی در فضای خیمه ها حاکم می شود و زنان و کودکان آرام آرام به سوی خیمه های نیم سوخته باز می گردند. * * * خورشید روز عاشورا در حال غروب کردن است. به دستور عمرسعد آب در اختیار اسیران قرار می گیرد.

عمرسعد می خواهد در صحرای کربلا بماند، چون سپاه کوفه خسته است و توان حرکت به سوی کوفه را ندارد. از طرف دیگر ابن زیاد منتظر خبر است و باید خبر پیروزی را به او برسانند.

عمرسعد خُولی را مأمور می کند تا پیش از حرکت سپاه، سرِ امام را برای ابن زیاد ببرد. سرِ امام که پیش از این بر سر نیزه کرده اند را از بالای نیزه پایین می آورند و تحویل خولی می دهند. او همراه عدّه ای به سوی کوفه پیش می تازد.

خُولی و همراهان پس از طی مسافتی طولانی و بدون معطّلی، زمانی به کوفه می رسند که پاسی از شب گذشته است. او به سوی قصر ابن زیاد می رود، امّا درِ قصر بسته و ابن زیاد در خواب خوش است.

او می خواهد مژدگانی خوبی از ابن زیاد بگیرد، پس باید وقتی بیاید که ابن زیاد سر حال باشد. برای همین، به سوی منزل باز می گردد تا فردا صبح نزد او بیاید.

-- درِ خانه ما را می زنند.

-- راست می گویی، به نظر تو کیست که این وقت شب به درِ خانه ما آمده است.

این دو زن نمی دانند که اکنون شوهرشان، پشت در است. آیا این دو زن را می شناسی؟

اینها همسران خولی هستند. یکی به نام «نَوار»، و دیگری به نام «اَسَدیّه» است.

ص:232


1- 496. أمر بقتل علیّ بن الحسین، فوقعت علیه زینب وقالت : واللَّه لا یُقتل حتّی أُقتل . فرقّ لها وکفّ عنه«: المنتظم، ج 5، ص 341 .

صدای خُولی از پشت در بلند می شود: «در را باز کنید که بسیار خسته ام».

همسران خُولی در را باز می کنند و او وارد خانه می شود و تصمیم می گیرد نزد نَوار برود.(1)

خولی همراه نَوار به سوی اتاق او حرکت می کند. خُولی، سرِ امام را از کیسه ای که در دست دارد بیرون می آورد و آن را زیر طشتی که در حیاط خانه است، قرار می دهد و به اتاق می رود. نَوار برای شوهرش نوشیدنی و غذا می آورد. بعد از شام، نَوار از خُولی می پرسد:

-- خُولی، چه خبر؟ شنیدم تو هم به کربلا رفته بودی؟

-- تو چه کار به این کارها داری. مهم این است که با دست پر آمدم، من امشب گنج بزرگی آورده ام.

-- گنج! راست می گویی؟

-- آری، من سرِ حسین را با خود آورده ام.

-- وای بر تو! برای من، سرِ پسر پیامبر را به سوغات آوردی. به خدا قسم دیگر با تو زندگی نمی کنم.(2)

نَوار از اتاق بیرون می دود و خولی او را صدا می زند، امّا او جوابی نمی دهد. نَوارمی خواهد برای همیشه از خانه خُولی برود که ناگهان می بیند وسط حیاطِ خانه، ستونی از نور به سوی آسمان کشیده شده است.

خدایا! این ستون نور چیست؟

او جلو می رود. این نور از آن طشت است. کبوترانی سفید رنگ دور آن طشت پرواز می کنند.(3)

نَوار کنار طشت نورانی می نشیند و تا صبح بر امام حسین علیه السلام گریه می کند. * * *

ص:233


1- 497. فوکّل بالفسطاط وبیوت النساء وعلیّ بن الحسین جماعة ممّن کانوا معه، وقال : احفظوهم؛ لئلّا یخرج منهم أحد، ولا تسیئنّ إلیهم«: الإرشاد، ج 2، ص 112؛ إعلام الوری، ج 1، ص 469؛ روضة الواعظین، ص 209.
2- 498. فأقبل به خولیّ فأراد القصر، فوجد باب القصر مغلقاً، فأتی منزله فوضعه تحت إجّانة ) الإجّانة : إناء یُغسل فیه الثیاب : المصباح المنیر، ص 6 ) فی منزله، وله امرأتان : امرأة من بنی أسد، والأُخری من الحضرمیّین یقال لها النوار ابنة مالک بن عقرب، وکانت تلک اللیلة لیلة الحضرمیّة ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 455؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 574؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 101؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 189.
3- 499. ما الخبر؟ قال جئت بغنی الدهر، هذا رأس الحسین معک فی الدار، فقالت : ویلک! جاء الناس بالفضّة والذهب، وجئتَ برأس ابن بنت رسول اللَّه، واللَّه لا یجمع رأسی ورأسک شی ء أبداً«: أنساب الأشراف، ج 2، ص 411 .

صبح روز یازدهم محرّم است. خولی در خانه خود هنوز در خواب است.

ناگهان از خواب بیدار می شود و نگاهی به بیرون می کند. آفتاب طلوع کرده است، ای وای، دیر شد!

به سرعت لباس های خود را می پوشد و به حیاط می آید. سر امام را از زیر طشت برمی دارد و به سوی قصر ابن زیاد حرکت می کند.

او کنار درِ قصر می ایستد و به نگهبانان می گوید: «من از کربلا آمده ام و باید ابن زیاد را ببینم».

آری! امروز ابن زیاد عدّه ای از بزرگان کوفه را به قصر دعوت کرده است.

ابن زیاد بر روی تخت نشسته است. خولی وارد قصر می شود و سلام می کند و می گوید: «ای ابن زیاد! در پای من طلای بسیاری بریز که سر بهترین مرد دنیا را آورده ام».

آن گاه سرِ امام را از کیسه بیرون می آورد و پیش ابن زیاد می گذارد. ابن زیاد از سخن او برآشفته می شود، که چه شده است که او از حسین این گونه تعریف می کند.

خولی برای اینکه جایزه بیشتری بگیرد این گونه سخن گفت، امّا غافل از آنکه این سخن، ابن زیاد را ناراحت می کند و هیچ جایزه ای به او نمی دهد و او با ناامیدی قصر را ترک می کند.(1)

ابن زیاد، سرِ امام را داخل طشتی روبروی خود می گذارد. آن مرد را می بینی که کنار ابن زیاد است؟ آیا او را می شناسی؟ او پیشگو یا همان رَمّال است که ابن زیاد او را استخدام کرده است.

گویی او جادوگری چیره دست است و چه بسا ابن زیاد با استفاده از جادوی او توانسته است مردم کوفه را بفریبد.

گوش کن! او با ابن زیاد سخن می گوید: «قربان! برخیزید و با پای خود دهان دشمن

ص:234


1- 500. فو اللَّه ما زلت أنظر إلی نور مثل العمود یسطع من السماء إلی الإجّانة، ورأیت طیوراً بیضاً ترفرف حولها«: مثیرالأحزان، ص 85؛ وراجع : جواهر المطالب، ج 2، ص 290 .

را لگد کوب کنید».

وای بر من! ابن زیاد برمی خیزد، من چشم خود را می بندم.(1)

در این هنگام از گوشه مجلس فریادی بلند می شود: «ای ابن زیاد! پای خود را از روی دهان حسین بردار! من با چشم خود دیدم که پیامبر صلی الله علیه و آله همین لب های حسین را بوسه می زد، تو پا بر جای بوسه پیامبر گذاشته ای».

ابن زیاد تعجّب می کند. کیست که جرأت کرده با من چنین سخن بگوید؟ او زید بن اَرْقَم است. یکی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله که در کوفه زندگی می کند و امروز همراه دیگر بزرگان شهر نزد ابن زیاد آمده است.

ابن زیاد با شنیدن سخن زید بن اَرْقَم فریاد می زند:

-- ای زید بن ارقم، تو پیر شده ای و هذیان می گویی. اگر عقلت را به علّتِ پیری از دست نداده بودی، گردنت را می زدم.

-- می خواهی حکایتی از پیامبر صلی الله علیه و آله برایت نقل کنم.

-- چه حکایتی؟

-- روزی من مهمان پیامبر صلی الله علیه و آله بودم و او حسن علیه السلام را روی زانوی راستش نشانده بود و حسین علیه السلام را روی زانوی چپ خود. من شنیدم که پیامبر زیر لب، این دعا را زمزمه می کرد: «خدایا، این دو عزیز دلم را به تو و بندگان مؤمنت می سپارم». ای ابن زیاد، تو اکنون با امانت پیامبر صلی الله علیه و آله این چنین می کنی!

زید بن اَرْقَم در حالی که اشک می ریزد، از قصر خارج می شود و رو به مردم کوفه می کند و می گوید: «ای مردم! وای بر شما، پسر پیامبر را کشتید و این نامرد را امیر خود کردید».(2)* * * عصر روز یازدهم محرّم است. عمرسعد از صبح مشغول تدارکات است و دستور

ص:235


1- 501. ونزل معه خولیّ بن یزید الأصبحی فاحتزّ رأسه، ثمّ أتی به عبید اللَّه بن زیاد فقال : أوقر رکابی فضّةً وذهبا... فلم یعطه عبید اللَّه شیئاً«: مروج الذهب، ج 3، ص 70؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 196 .
2- 502. لمّا وضع الرأس بین یدی ابن زیاد، قال له کاهنه : قم فضع قدمک علی فم عدوّک، فقام فوضع قدمه علی فیه ...«: تذکرة الخواصّ، ص 257 .

داده که همه کشته های سپاه کوفه جمع آوری شوند تا بر آنها نماز خوانده و به خاک سپرده شوند، امّا پیکر شهدا همچنان بر خاک گرم کربلا افتاده است.

عمرسعد دستور می دهد تا سر از بدن همه شهدا جدا کنند و آنها را بین قبیله هایی که در جنگ شرکت کرده اند تقسیم کنند.(1)

کاروان باید زودتر حرکت کند. فردا در کوفه جشن بزرگی برگزار می شود، آنها باید فردا در کوفه باشند.

امام سجّاد علیه السلام بیمار است. عمرسعد دستور می دهد تا دست های او را با زنجیر بسته و پاهای او را از زیر شتر ببندند. شترهای بدون کجاوه آماده اند و زنان و بچّه ها بر آنها سوار شده اند. کاروان حرکت می کند.

در آخرین لحظه ها، اسیران به نیروهای عمرسعد می گویند: «شما را به خدا قسم می دهیم که بگذارید از کنار شهیدان عبور کنیم».(2)

اسیران به سوی پیکر شهدا می روند و صدای ناله و شیون همه جا را فرا می گیرد. غوغایی بر پا می شود و همه خود را از شترها به روی زمین می اندازند.

زینب علیهاالسلام نگاهی به برادر می کند، بدن برادر پاره پاره است.

این صدای زینب علیهاالسلام است که همه دشمنان را به گریه انداخته است: «فدای آن حسینی که با لب تشنه جان داد و از صورتش خون می چکید».(3)

صدای زینب علیهاالسلام همه را به گریه می اندازد. زمان متوقّف شده است و حتّی اسب ها هم اشک می ریزند. سکینه می دود و پیکر بی جان پدر را در آغوش می گیرد.

در کربلا چه غوغایی می شود! همه بر سر می زنند و عزاداری می کنند، امّا چرا امام سجّاد علیه السلام هنوز بر روی شتر است؟ وای، دست های امام در غل و زنجیر است و پاهای او را از زیر شتر به هم بسته اند. نزدیک است که امام سجّاد علیه السلام جان بدهد؟ زینب به سوی او می دود:

ص:236


1- 503. جی ء برأس الحسین علیه السلام إلی عبید اللَّه بن زیاد وعنده زید بن أرقم، فجعل ینکت ثنایاه بقضیب بیده ... أشهد لقد رأیت رسول اللَّه صلی الله علیه وآله والحسن علیه السلام علی فخذه الیمنی ویده الیمنی علی رأسه، والحسین علیه السلام علی فخذه الیسری، ویده الیسری علی رأسه ....«: شرح الأخبار، ج 3، ص 170، ح 1117؛ وراجع : أنساب الأشراف، ج 3، ص 421؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 43؛ تاریخ دمشق، ج 14، ص 236.
2- 504. فجاءت کندة بثلاثة عشر رأساً وصاحبهم قیس بن الأشعث، وجاءت هوازن بعشرین رأساً وصاحبهم شمر بن ذی الجوشن ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 467؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 581؛ المنتظم، ج 5، ص 341؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 412؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 112.
3- 505. وقلن : بحقّ اللَّه إلّا ما مررتم بنا علی مصرع الحسین ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 58.

-- یادگار برادرم، چر این گونه بی تابی می کنی؟

-- عمّه جانم، چگونه بی تابی نکنم حال آنکه بدن پدر و عزیزانم را می بینم که بر روی خاک گرم کربلا افتاده اند. آیا کسی آنها را کفن نمی کند؟ آیا کسی آنها را به خاک نمی سپارد؟

-- یادگار برادرم، آرام باش. به خدا پیامبر خبر داده است که مردمی می آیند و این بدن ها را به خاک می سپارند.(1)

دستور حرکت داده می شود و همه باید سوار شترها شوند. سکینه از پیکر پدر جدا نمی شود. دشمنان با تازیانه، او را از پدر جدا می کنند و کاروان حرکت می کند.

کاروان به سوی کوفه می رود و صدای زنگ شترها به گوش می رسد.(2)

خداحافظ ای کربلا! * * * سپاه عمرسعد به سوی کوفه حرکت کرده است. دیگر هیچ کس در کربلا باقی نمی ماند.

پیکر مطهر امام حسین علیه السلام و یاران باوفایش، روی خاک افتاده است و آفتاب گرم کربلا بر بدن ها می تابد. تا غروب آفتاب یازدهم چیزی نمانده است.

با رفتن سپاه عمر سعد، طایفه ای از بنی اَسَد که در نزدیکی های کربلا زندگی می کردند، به کربلا می آیند و می خواهند بدن های شهدا را دفن کنند.(3)

آنها این بدن ها را نمی شناسند، امّا کبوترانی سفید رنگ را می بینند که در اطراف این شهدا در حال پرواز هستند.(4)

به راستی، کدام یک بدن امام است؟ بنی اسد متحیّراند که چه کنند؟ این یک قانون است: پیکر امام را باید امامِ بعدی به خاک بسپارد.

این یک قانون الهی است، ولی امام سجّاد علیه السلام که اکنون در اسارت است؟ به راستی،

ص:237


1- 506. فما نسیت من الأشیاء، لا أنسی قول زینب ابنة فاطمة حین مرّت بأخیها الحسین صریعاً، وهی تقول : یا محمّداه، یا محمّداه ... وبناتک سبایا، وذرّیتک مقتّلة تسفی علیها الصَّبا...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 456؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 411؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 574؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 193؛ مثیر الأحزان، ص 83 و84.
2- 507. فقالت : مالی أراک تجود بنفسک یا بقیّة جدّی وأبی وإخوتی؟ فقلت : وکیف لا أجزع ولاأهلع وقد أری...«: بحارالأنوار، ج 28، ص 57.
3- 508. وأقام ابن سعد بقیّة یومه والیوم الثانی إلی زوال الشمس، ثمّ رحل بمن تخلّف من عیال الحسین، وحمل نساءه علی أحلاس...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 107 .
4- 509. دُفن الحسین وأصحابه أهل الغاضریّة من بنی أسد، بعدما قُتلوا بیوم«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 455؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 574؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 189؛ الإرشاد، ج 2، ص 114؛ إعلام الوری، ج 1، ص 470؛ »المناقب؛ دفن جثثهم بالطفّ أهل الغاضریة من بنی أسد بعدما قتلوه بیوم«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 112؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 62 .

چه خواهد شد؟ این جاست که خداوند به امام سجّاد علیه السلام اجازه می دهد تا از قدرت امامت استفاده کند و به اذن خدا خود را به کربلا برساند و بر بدن پدر و یاران باوفای کربلا، نماز بخواند و آنها را کفن نماید و به خاک بسپارد.

حتماً می گویی، شهید که نیازی به کفن ندارد، پس چرا می گویی شهدا را کفن کردند؟

آری! شهید نیازی به کفن ندارد و لباسی که شهید در آن به شهادت رسیده است، کفن اوست، امّا نامردان کوفه لباس شهدا را غارت کرده اند و برای همین، باید آنها را کفن نمود و به خاک سپرد.

امام سجّاد علیه السلام به راهنمایی بنی اسد می آید و آنها را در به خاکسپاری شهدا کمک می کند.

نگاه کن! امام به سوی پیکر پدر می رود. او پیکر صد چاک پدر را در آغوش می گیرد و با صدایی بلند گریه می کند و بر بدن پدر نماز می خواند.

دست های خود را زیر پیکر پدر می برد و می فرماید: «ب-سم اللّه و باللّه» و پیکر پدر را داخل قبر می نهد.

خدای من! او صورت خود را بر رگ های بریده گلوی پدر می گذارد و اشک می ریزد و چنین سخن می گوید: «خوشا به حال زمینی که بدن تو را در آغوش می گیرد. زندگی من بعد از تو، سراسر غم است تا آن روزی که من هم به سوی تو بیایم».

آن گاه روی قبر پوشانده می شود و با انگشت روی قبر چنین می نویسد: «این قبر حسینی است که با لب تشنه و غریبانه شهید شد».(1)

بنی اَسَد نیز همه شهدای کربلا را دفن کرده اند.

خدای من! این بوی عطر از کجا می آید؟ چه عطر دل انگیزی!

-- این بوی خوش از بدن آن شهید می آید؟

ص:238


1- 510. دفن جثثهم بالطفّ أهل الغاضریة من بنی أسد، بعدما قتلوه بیوم، وکانوا یجدون لأکثرهم قبوراً، ویرون طیوراً بیضاً«: المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 112؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 62 .

-- این بدن کیست که چنین خوشبو شده است؟

-- ای بنی اسد! این بدن جَوْن است، غلام سیاه امام حسین علیه السلام!

همان کسی که از امام حسین علیه السلام خواست تا بعد از مرگ، پوستش سفید و بدنش خوشبو شود.

ص:239

ص:240

شکوه بازگشت

امروز، دوازدهم محرّم است و کاروان به سوی کوفه می رود. عمرسعد اسیران را بر شترهای بدون کجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسیرانِ کفّار حرکت می دهد.

آفتاب گرم بر صورت های برهنه آنها می خورد. کاروان اسیران همراه عمرسعد و عدّه ای از سپاهیان، به کوفه نزدیک می شوند. همان شهری که مردمش این خاندان را به مهمانی دعوت کرده بودند.(1)

زینب بعد از بیست سال به این شهر می آید. همان شهری که چند سال با پدر خود در آن زندگی کرده بود، امّا نسل جدید هیچ خاطره ای از زینب ندارند و او را نخواهند شناخت.

کاروان اسیران به کوفه می رسد. همه مردم کوفه از زن و مرد، برای دیدن اسیران بیرون می ریزند. همیشه گفته اند که کوفیان وفا ندارند، امّا به نظر من اینها خیلی با وفا هستند.

حتماً می گویی چرا؟ نگاه کن! زن و مرد کوفه از خانه ها بیرون آمده اند تا مهمانان خود را ببینند.(2)

آری! مردم کوفه روزی این کاروان را به شهر خود دعوت کرده بودند. آیا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه کند؟ آیا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بیاید؟

ص:241


1- 511. هذا قبر الحسین بن علی بن أبی طالب الذی قتلوه عطشاناً غریباً...«: موسوعة شهادة المعصومین، ج 2، ص 299.
2- 512. حمل نساءه علی أحلاس أقتاب الجمال بغیر وطاء ولا غطاء، مکشّفات الوجوه بین الأعداء، وهنّ ودائع خیر الأنبیاء، وساقوهنّ کما یساق سبی الترک والروم فی أسر المصائب والهموم : بحار الأنوار، ج 45، ص 107 .

ای نامردان! چشمان خود را ببندید! ناموس خدا که دیدن ندارد!

این کاروان یک مرد بیشتر ندارد، آن هم امام سجّاد علیه السلام است. بقیّه، زن و کودک اند و امام باقر علیه السلام هم که پنج سال دارد در میان آنهاست.

اسیران را از کوچه های کوفه عبور می دهند. همان کوچه هایی که وقتی زینب علیهاالسلام می خواست از آنها عبور کند، زنان کوفه همراه او می شدند و زینب علیهاالسلام را با احترام همراهی می کردند. کوچه ها پر از جمعیّت شده و نامردان به تماشای ناموس خدا ایستاده اند. زنان و دختران چادر و روسری و مقنعه مناسب ندارند.

عدّه ای نیز، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا می کنند. نیروهای ابن زیاد به جشن و پایکوبی مشغول اند. آنها خوشحال اند که پیروز شده اند و دشمن یزید نابود شده است.

تبلیغات کاری کرده است که مردم به اسیران این کاروان به گونه ای نگاه می کنند که گویی آنها اسیرانی هستند که از سرزمین کفر آورده شده اند.

آنجا را نگاه کن! زنی در بالای بام خانه خود با تعجّب به اسیران نگاه می کند و در این هیاهو فریاد می زند: «شما اسیران، که هستید و اهل کجایید؟».

گویی همه اهل این کاروان، منتظر این سؤال بودند. گویی یک نفر پیدا شده که می خواهد حقیقت را بفهمد.

یکی از اسیران این گونه جواب می دهد: «ما همه از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم».

آن زن تا این سخن را می شنود فریاد می زند: «وای بر من! شما دختران پیامبر هستید و این گونه نامحرمان به شما نگاه می کنند».

او از پشت بام خانه اش پایین می آید و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسری و پارچه دارد برمی دارد و برای زن ها و دختران کاروان می آورد تا موی های خود را با

ص:242

آنها بپوشانند.(1)

همه در حق این زن دعا می کنند، خدا تو را خیر دهد.

عدّه ای از مردم که می دانستند این کاروان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله است، از شرم سر خود را پایین می اندازند و آنهایی هم که بی خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بیدار شده و شروع به ناله و شیون می کنند. * * * کاروان به سوی مرکز شهر حرکت می کند. برخی از زنان کوفه با دیدن زینب علیهاالسلام، خاطرات سال ها پیش را به یاد می آورند.

او دختر حضرت علی علیه السلام است که بر آن شتر سوار است، همان که معلّم قرآن ما بود. آنها که تاکنون به خاطر تبلیغات ابن زیاد این اسیران را کافر می دانستند، اکنون حقیقت را فهمیده اند.

صدای هلهله و شادی جای خود را با گریه عوض می کند و شیون و ناله همه جا را فرا می گیرد. زنان کوفه، به صورت خود چنگ می زنند و مردان نیز، از شرم گریه و زاری می کنند.

امام سجّاد علیه السلام متوجّه گریه مردم کوفه می شود و در حالی که دستش را به زنجیر بسته اند، رو به آنها می کند و می گوید: «آیا شما بر ما گریه می کنید؟ بگویید تا بدانم مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما را کشته است؟».(2)

این مردم کوفه هم، عجب مردمی هستند. دو روز قبل، روز عاشورا همه به سوی کربلا شتافتند و امام حسین علیه السلام را شهید کردند و اکنون که به شهر خود برگشته اند برای حسین گریه می کنند.

صدای گریه و شیون اوج می گیرد. کاروان نزدیک قصر رسیده است. این جا مرکز شهر است و هزاران نفر جمع شده اند.

ص:243


1- 513. قد خرج الناس للنظر إلیهم، فلمّا أقبل بهم علی الجمال بغیر وطاء، جعل نساء أهل الکوفة یبکین وینتدبن ...«: الأمالی، للمفید، ص 321، ح 8؛ الأمالی، للطوسی، ص 91، ح 142؛ الاحتجاج، ج 2، ص 109، ح 170؛ وراجع : تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 245 .
2- 514. فأشرفت امرأة من الکوفیّات، فقالت : من أیّ الأُساری أنتنّ؟ فقلن : نحن أُساری آل محمّدصلی الله علیه وآله، فنزلت من سطحها، فجمعت ملاءً وأُزراً ومقانع، فأعطتهنّ فتغطینّ«: اللهوف، ص 190؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 108 .

اکنون زینب علیهاالسلام رسالت دیگری دارد. او می خواهد پیام حسین علیه السلام را به همه برساند. صدای ناله و همهمه بلند است.

این صدای علی علیه السلام است که از گلوی زینب علیهاالسلام برمی خیزد: «ساکت شوید!».

به یکباره سکوت همه جا را فرا می گیرد. شترها از حرکت باز می ایستند و زنگ هایی که به گردن شترهاست بی حرکت می ماند.(1)

نگاه کن، شهر یک پارچه در سکوت است:

خدای بزرگ را ستایش می کنم و بر پیامبر او درود می فرستم.

ای اهل کوفه! ای بی وفایان! آیا به حال ما گریه می کنید؟ آیا در عزای برادرم اشک می ریزید؟ باید هم گریه کنید و هرگز نخندید که دامن خود را به ننگی ابدی آلوده کردید. خدا کند تا روز قیامت چشمان شما گریان باشد.

چگونه می توانید خون پسر پیامبر را از دست های خود بشویید؟

وای بر شما، ای مردم کوفه! آیا می دانید چه کردید؟ آیا می دانید جگر گوشه پیامبر را شهید کردید. آیا می دانید ناموس چه کسی را به نظاره نشسته اید؟ بدانید که عذاب بزرگی در انتظار شماست، آن روزی که هیچ یاوری نداشته باشید.(2)

زینب علیهاالسلام سخن می گوید و مردم آرام آرام اشک می ریزند. کوفه در آستانه انفجاری بزرگ است. وجدان های مردم بیدار شده و اگر زینب علیهاالسلام این گونه به سخنانش ادامه دهد، بیم آن می رود که انقلابی بزرگ در کوفه روی دهد.

به ابن زیاد خبر می رسد، که زینب علیهاالسلام با سخنانش مردم کوفه را تحت تأثیر قرار داده و با کوچک ترین جرقّه ای ممکن است در شهر شورش بزرگی برپا شود.

ابن زیاد فریاد می زند: «یک نفر به من بگوید که چگونه صدای زینب را خاموش کنم؟». فکری به ذهن یکی از اطرافیان ابن زیاد می رسد.

ص:244


1- 515. قال : وعلیّ بن الحسین فی وقته ذلک قد نهکته العلّة، فجعل یقول : ألا إنّ هؤلاء یبکون وینوحون من أجلنا! فمَن قتلنا؟!«: الفتوح، ج 5، ص 120؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 40؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 263 .
2- 516. لم أرَ واللَّه خفرة قطّ أنطق منها، کأنّها تنطق وتفرغ علی لسان أمیر المؤمنین علیه السلام، وقد أشارت إلی الناس بأن أنصتوا، فارتدّت الأنفاس وسکنت الأجراس«: الاحتجاج، ج 2، ص 109، ح 170؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 164 .

-- سر حسین را مقابل زینب ببرید!

-- برای چه؟

-- دو روز است که زینب، برادر خود را ندیده است. او با دیدن سر برادر آرام می شود!

نیزه داری از قصر بیرون می آید. جمعیّت را می شکافد و جلو می رود و در مقابل زینب می ایستد.

زینب هنوز سخن می گوید و فریاد و ناله مردم بلند است، امّا ناگهان ساکت می شود...،چشم زینب به سرِ بریده برادر می افتد و سخن را با او آغاز می کند: «ای هلال من! چه زود غروب کرده ای! ای پاره جگرم، هرگز باور نمی کردم چنین روزی برایمان پیش بیاید. ای برادر من! تو که با ما مهربان بودی، پس چه شد آن مهربانیت! اگر نمی خواهی با من سخن بگویی، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو که نزدیک است از داغ تو، جان بدهد».(1)

مردم کوفه آن قدر اشک ریخته اند که صورتشان از اشک خیس شده است.(2)* * * زینب این خطیب بزرگ، پیام خود را به مردم کوفه رساند.

آنهایی که برای جشن و شادی در این جا جمع شده بودند، اکنون خاک بر سر خود می ریزند. نگاه کن! زنان چگونه بر صورت خود چنگ می زنند و چگونه فریاد ناله و شیون آنها به آسمان می رود.

اکنون زمان مناسبی است تا امام سجّاد علیه السلام سخنرانی خود را آغاز کند.

آری! مأموران ابن زیاد کاری نمی توانند بکنند، کنترل اوضاع در دست اسیران است.

امام از مردم می خواهد تا آرام باشند و گریه نکنند. اکنون او سخن خویش آغاز می کند:

خدای بزرگ را ستایش می کنم و بر پیامبرش درود می فرستم.

ص:245


1- 517. الحمد للَّه، والصلاة علی أبی رسول اللَّه، أمّا بعد یا أهل الکوفة، ویا أهل الختل والغدر ... ویلکم! أتدرون أیّ کبدٍ لمحمّد فریتم؟«: الأمالی، للمفید، ص 321، ح 8؛ الأمالی، للطوسی، ص 92، ح 142؛ مثیر الأحزان، ص 86؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 108؛ الفتوح، ج 5، ص 121؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 40؛ الاحتجاج، ج 2، ص 109، ح 170؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115.
2- 518. فلمّا رأت زینب رأس أخیها قد أتوا بالرؤوس مقدّماً... جعلت تقول : یا هلالاً لمّا استتمّ کمالاً...«: ینابیع المودّة، ج 3، ص 87؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 115.

ای مردم کوفه! هر کس مرا می شناسد که می شناسد، امّا هر کس که مرا نمی شناسد، بداند من علی، پسر حسین هستم.

من فرزند آن کسی هستم که کنار نهر فرات با لب تشنه شهید شد. من فرزند آن کسی هستم که خانواده اش اسیر شدند.

ای مردم کوفه! آیا شما نبودید که به پدرم نامه نوشتید و از او خواستید تا به شهر شما بیاید؟ آیا شما نبودید که برای یاری او پیمان بستید، امّا وقتی که او به سوی شما آمد به جنگ او رفتید و او را شهید کردید؟ شما مرگ و نابودی را برای خود خریدید.

در روز قیامت چه جوابی خواهید داشت، آن هنگام که پیامبر به شما بگوید: «شما از امّت من نیستید چرا که فرزند مرا کشتید».(1)

بار دیگر صدای گریه از همه جا بلند می شود. همه به هم نگاه می کنند، در حالی که به یاد می آورند که چگونه به امام حسین علیه السلام نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند.

امام بار دیگر به آنها می فرماید: «خدا رحمت کند کسی که سخن مرا بشنود. من از شما خواسته ای دارم».(2)

همه مردم خوشحال می شوند و فریاد می زنند: «ای فرزند پیامبر! ما همه، سرباز تو هستیم. ما گوش به فرمان توایم و ما جان خویش را در راه تو فدا می کنیم و هر چه بخواهی انجام می دهیم. ما آماده ایم تا همراه تو قیام کنیم و یزید و حکومتش را نابود سازیم».(3)

این سخنان در موجی از احساس بیان می شود. دست ها همه گره کرده و فریادها بلند است. ترس در دل ابن زیاد و اطرافیان او نشسته است.

به راستی، امام چه زمانی دستور حمله را خواهد داد؟

ناگهان صدای امام همه را وادار به سکوت می کند: «آیا می خواهید همان گونه که با

ص:246


1- 519. فرأیت الناس حیاری، قد ردّوا أیدیهم فی أفواههم، ورأیت شیخاً قد بکی حتّی اخضلّت لحیته«: الأمالی، للمفید، ص 321، ح 8؛ الأمالی، للطوسی، ص 92، ح 142؛ مثیر الأحزان، ص 86؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 108؛ الفتوح، ج 5، ص 121؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 40.
2- 520. أیّها الناس، مَن عرفنی فقد عرفنی، ومَن لم یعرفنی فأنا أُعرّفه بنفسی : أنا علیّ بن الحسین بن علیّ بن أبی طالب، أنا ابن المذبوح بشطّ الفرات من غیر ذَحلٍ«: الاحتجاج، ج 2، ص 117، ح 171 .
3- 521. رحم اللَّه امرأً قبل نصیحتی وحفظ وصیّتی فی اللَّه وفی رسوله وأهل بیته، فإنّ لنا فی رسول اللَّه أُسوة حسنة«: مثیرالأحزان، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 112؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115 .

پدرم رفتار نمودید، با من نیز رفتار کنید؟ مطمئن باشید که فریب سخن شما را نمی خورم. به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نکرده ام».(1)

همه، سرهای خود را پایین می اندازند و از خجالت سکوت می کنند.

آری! همین مردم بودند که در نامه های خود به امام حسین علیه السلام نوشتند که ما همه آماده جان فشانی در راه تو هستیم و پس از مدتی همین ها بودند که لشکری سی هزار نفری شدند و برای کشتن او سر از پا نمی شناختند.

همه با خود می گویند پس امام سجّاد علیه السلام چه خواسته ای از ما دارد؟ او که در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته ای دارم. امام به سخن خود ادامه می دهد: «ای مردم کوفه! خواسته من از شما این است که دیگر نه از ما طرفداری کنید و نه با ما بجنگید».(2)

ای مردم کوفه! خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله، دیگر یاری شما را نمی خواهند. شما مردم امتحان خود را پس داده اید، شما بی وفاترین مردم هستید.

مردم با شنیدن این سخن، آرام آرام متفرّق می شوند. کاروان اسیران به سوی قصر ابن زیاد حرکت می کند.

آری! در اسارت بودن بهتر از دل بستن به مردم کوفه است. * * * اکنون ابن زیاد منتظر است تا اسیران را نزد او ببرند. قصر آذین بندی شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ایستاده اند.

ابن زیاد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسین علیه السلام را در مقابل او قرار دهند. عدّه ای از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده اند.

ابن زیاد روی تخت خود نشسته و عصایی در دست دارد.

وای بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسین علیه السلام می زند و می خندد و می گوید:

ص:247


1- 522. نحن کلّنا یابن رسول اللَّه سامعون مطیعون، حافظون لذمامک، غیر زاهدین فیک ولا راغبین عنک، فأمرنا بأمرک یرحمک اللَّه، فإنّا حرب لحربک وسلم لسلمک، لنأخذنّ یزید ونبرأ ممّن ظلمک وظلمنا ...«: الاحتجاج، ج 2، ص 117، ح 171؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 112؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115 .
2- 523. هیهات هیهات، أیّها الغدرة المکرة، حیل بینکم وبین شهوات أنفسکم، أتریدون أن تأتوا إلیَّ کما أتیتم إلی أبی من قبل؟ ...«: مثیر الأحزان، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 112.

«من هیچ کس را ندیدم که مانند حسین زیبا باشد».

انس بن مالک به ابن زیاد می گوید: «حسین شبیه ترین مردم به پیامبر صلی الله علیه و آله بود. آیا می دانی که الآن عصای تو کجاست؟ همان جایی که دیدم پیامبر آن را می بوسید».(1) من آن روز نمی دانستم که چرا پیامبر لب های حسین را می بوسید، امّا او امروز را می دید که تو چوب به لب و دندان حسین می زنی!

سربازان وارد قصر می شوند: «آیا اسیران را وارد کنیم؟».

با اشاره ابن زیاد، اسیران را وارد می کنند و آنها را در وسط مجلس می نشانند.

من هر چه نگاه می کنم امام سجّاد علیه السلام را در میان اسیران نمی بینم. گویا آنها امام سجّاد علیه السلام را بعداً وارد مجلس خواهند نمود. ابن زیاد در میان اسیران، بانویی را می بیند که به صورتی ناآشنا در گوشه ای نشسته است و بقیّه زنان، دور او حلقه زده اند.

در چهره او ذلّت و خواری نمی بینم. مگر او اسیر ما نیست؟! او کیست که چنین با غرور و افتخار نشسته است. چرا رویش را از من برگردانده است؟

ابن زیاد فریاد می زند: «آن زن کیست؟» هیچ کس جواب نمی دهد. بار دوم و سوم سؤال می کند، ولی جوابی نمی آید. ابن زیاد غضبناک می شود و فریاد می زند: «اینان که اسیران من هستند، پس چه شده که جواب مرا نمی دهند».(2)

آری! زینب می خواهد کوچکی و حقارت ابن زیادرا به همگان نشان دهد.

سکوت همه جا را فرا گرفته است. ابن زیاد بار دیگر فریاد می زند: «گفتم تو کیستی؟».

جالب است خود آن حضرت جواب نمی دهد و یکی از زنان دیگر می گوید: «این خانم، زینب است».

ابن زیاد می گوید: «همان زینب که دختر علی و خواهر حسین است؟».

و سپس به زینب رو می کند و می گوید: «ای زینب! دیدی که خدا چگونه شما را

ص:248


1- 524. ومسألتی أن لا تکونوا لنا ولا علینا ... رضینا منکم رأساً برأس، فلا یوم لنا ولا علینا«: بحار الأنوار، ج 45، ص 112؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 115 .
2- 525. لمّا جی ء برأس الحسین إلی ابن زیاد، وضع بین یدیه فی طست، فجعل ینکث فی وجنته بقضیبٍ ویقول : ما رأیتُ مثل حُسن هذا الوجه قطّ . فقلت : إنّه کان یشبه النبیّ صلی الله علیه وآله : أنساب الأشراف ج 3 ص 421، مقتل الحسین علیه السلام للخوارزمی ج 2 ص 43 .

رسوا کرد و دروغ شما را برای همه فاش ساخت».

اکنون زینب علیهاالسلام به سخن می آید و می گوید: «مگر قرآن نخوانده ای؟ قرآن می گوید که خاندان پیامبر را از هر دروغ و گناهی پاک نموده ایم. ما نیز همان خاندان پیامبر هستیم که به حکم قرآن، هرگز دروغ نمی گوییم!».(1)

جوابِ زینب کوبنده است. آری! او به آیه تطهیر اشاره می کند، خداوند در آیه 33 سوره "احزاب" چنین می فرماید:

« إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا»؛

خداوند می خواهد تا خطا و گناه را از شما خاندان دور کرده و شما را از هر پلیدی پاک نماید.

همه می دانند که این آیه در مورد خاندان پیامبر نازل شده است.

ابن زیاد دیگر نمی تواند قرآن را رد کند. به حکم قرآن، خاندان پیامبر دروغ نمی گویند، پس معلوم می شود که ابن زیاد دروغگوست.

سخن زینب، همه مردم را به فکر فرو می برد، عجب! به ما گفته بودند که حسین از دین خدا خارج شده است، امّا قرآن شهادت می دهد که حسین هرگز گناهی ندارد.

آری! سخنِ زینب تبلیغات و نیرنگ های دشمن را نقش بر آب می کند. این همان رسالت زینب است که باید پیام رسان کربلا باشد.

ابن زیاد باور نمی کرد که زینب، این چنین جوابی به او بدهد. آخر زینب چگونه خواهری است، سر برادرش در مقابل اوست و او این گونه کوبنده سخن می گوید.

ابن زیاد که می بیند زینب پیروز میدان سخن شده است، با خود می گوید باید پیروزی زینب را بشکنم و صدای گریه و شیون او را بلند کنم تا حاضران مجلس، خواری او را ببینند.

او به زینب رو می کند و می گوید: «دیدی که

ص:249


1- 526. لمّا دُخل برأس حسین وصبیانه وأخواته ونسائه علی عبید اللَّه بن زیاد، لبست زینب ابنة فاطمة أرذل ثیابها، وتنکّرت، وحفّت بها إماؤها، فلمّا دخلت جلست، فقال عبید اللَّه بن زیاد : من هذه الجالسة؟«: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 574؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 193؛ الإرشاد، ج 2، ص 115؛ إعلام الوری، ج 1، ص 471؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 275؛ وراجع : تذکرة الخواصّ، ص 258 .

چگونه برادرت کشته شد. دیدی که چگونه پسرت و همه عزیزانت کشته شدند». همه منتظرند تا صدای گریه و شیون زینب داغدیده را بشنوند. او در روز عاشورا داغ عزیزان زیادی را دیده است. پسر جوانش ( عَون ) و برادران و برادرزادگانش همه شهید شده اند.

گوش کن، این زینب است که سخن می گوید: «ما رأیتُ إلاّ جمیلاً»؛ «من جز زیبایی ندیدم».(1)

تاریخ هنوز مات و مبهوت این جمله زینب است. آخر این زینب کیست؟

تو معمّای بزرگ تاریخ هستی که در اوج قلّه بلا ایستادی و جز زیبایی ندیدی.

تو چه حماسه ای هستی، زینب!

و چقدر غریب مانده ای که دوستانت تو را با گریه و ناله می شناسند، امّا تو خود را مظهر زیبابینی، معرّفی می کنی.

تو کیستی ای فرشته زیبا بینی! ای مظهر رضایت حق!

قلم نمی تواند این سخن تو را وصف کند. به خدا قسم، اگر مردم دنیا همین سخن تو را سرمشق زندگی خود قرار دهند، در زندگی خود همیشه زیبایی ها را خواهند دید.

تو ثابت کردی که می توان در اوج سختی و بلا ایستاد و آنها را زیبا دید.

ای کاش تو را بیش از این می شناختم!

دشمن در کربلا قصد جان تو را نکرد، امّا اکنون که این سخن را از تو می شنود به عظمت کلام تو پی می برد و بر خود می لرزد و قصد جان تو می کند.

و تو ادامه می دهی: «ای ابن زیاد! برادر و عزیزان من، آرزوی شهادت داشتند و به آن رسیدند و به دیدار خدای مهربان خود رفتند».(2)

چهره ابن زیاد برافروخته می شود. رگ های گردن او از غضب پر از خون می شود و می خواهد دستور قتل زینب علیهاالسلام را بدهد.

اطرافیان ابن زیاد نگران هستند. آنها با خود می گویند: «نکند ابن زیاد دستور قتل

ص:250


1- 527. فقالت : الحمد للَّه الذی أکرمنا بمحمّدصلی الله علیه وآله وطهّرنا تطهیراً، لا کما تقول أنت، إنّما یفتضح الفاسق، ویکذب الفاجر...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 457؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 574؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 193 .
2- 528. فقال ابن زیاد : کیف رأیت صُنع اللَّه بأخیک وأهل بیتک؟ فقالت : ما رأیت إلّا جمیلاً، هؤلاء قومٌ کتب اللَّه علیهم القتل ...«: مثیر الأحزان، ص 90؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 115؛ الفتوح، ج 5، ص 122 .

زینب را بدهد، آن گاه تمام این مردمی که پشت دروازه قصر جمع شده اند آشوب خواهند کرد.

یکی از آنها نزد ابن زیاد می رود و به قصد آرام کردن او می گوید: «ابن زیاد! تو که نباید با یک زن در بیفتی».

این گونه است که ابن زیاد آرام می شود. * * * اکنون ابن زیاد پشیمان است که چرا با زینب سخن گفته است تا این گونه خوار و حقیر شود.

چه کسی باور می کرد که ابن زیاد این گونه شکست بخورد. او خیال می کرد با زنی مصیبت زده روبرو شده است که کاری جز گریه و زاری نمی تواند بکند.

در این هنگام امام سجّاد علیه السلام را در حالی که زنجیر به دست و پایش بسته اند، وارد مجلس می کنند.

ابن زیاد تعجّب می کند. رو به نیروهای خود می کند و می پرسد: «چگونه شده که از نسل حسین، این جوان باقی مانده است؟».

عمرسعد می گوید که او بیماری سختی دارد و به زودی از شدّت بیماری می میرد. امام سجّاد علیه السلام را با آن حالت در مقابل ابن زیاد نگاه می دارند. ابن زیاد از نام او سؤال می کند، به او می گویند که اسم این جوان علی است.

او خطاب به امام سجّاد علیه السلام می گوید:

-- مگر خدا، علی، پسر حسین را در کربلا نکشت؟

-- من برادری به نام علی داشتم که خدا او را نکشت، بلکه مردم او را کشتند.(1)

ابن زیاد می خواهد کشته شدن علی اکبر را به خدا نسبت بدهد. او سپاهی را که به کربلا اعزام کرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و این گونه تبلیغات کرده بود که رضایت

ص:251


1- 529. هؤلاء قومٌ کتب اللَّه علیهم القتل، فبرزوا إلی مضاجعهم، وسیجمع اللَّه بینک وبینهم، فتُحاجّ وتُخاصم، فانظر لمن الفلج یومئذٍ ... :«: بحار الأنوار، ج 45، ص 115؛ الفتوح، ج 5، ص 122؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 42.

خدا در این است که حسین و یارانش کشته شوند تا اسلام باقی بماند. ولی امام سجّاد علیه السلام با شجاعت تمام در مقابل این سخن ابن زیاد موضع می گیرد و واقعیّت را روشن می سازد که این مردم بودند که حسین و یارانش را شهید کردند.

جواب امام سجّاد علیه السلام کوتاه ولی بسیار دندان شکن است. ابن زیاد عصبانی می شود و بار دیگر خون در رگش به جوش می آید و فریاد می زند: «چگونه جرأت می کنی روی حرف من حرف بزنی».(1)

در همین حالت دستور قتل امام سجّاد علیه السلام را می دهد. او می خواهد از نسل حسین، هیچ کس در دنیا باقی نماند. ناگهان شیر زن تاریخ، زینب علیهاالسلام برمی خیزد و به سرعت امام سجّاد علیه السلام را در آغوش می کشد و فریاد می زند: «اگر می خواهی پسر برادرم را بکشی باید اوّل مرا بکشی. آیا خون های زیادی که از ما ریخته ای برایت بس نیست؟».

صدای گریه و ناله از همه جای قصر بلند می شود. امام سجّاد علیه السلام به زینب علیهاالسلام می گوید: «عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم».

آن گاه می گوید: «آیا مرا از مرگ می ترسانی؟ مگر نمی دانی که شهادت برای ما افتخار است».(2)

نگاه کن! چگونه عمّه تنها یادگار برادر خود را در آغوش گرفته است. ابن زیاد نگاهی به اطراف می کند و درمی یابد که کشتن زینب علیهاالسلام و امام سجّاد علیه السلام ممکن است برای حکومت او بسیار گران تمام شود، زیرا مردم کوفه آتشی زیر خاکستر دارند وممکن است آشوبی بر پا کنند.

از طرف دیگر، ابن زیاد گمان می کند که امام سجّاد علیه السلام چند روز دیگر به خاطر این بیماری از دنیا خواهد رفت. برای همین، از کشتن امام منصرف می شود.(3)

ص:252


1- 530. فلمّا صرت بین یدیه قال : من أنت؟ قلت : أنا علیّ بن الحسین، قال : أوَ لم یقتل اللَّه علیّ بن الحسین؟ قلت : کان أخی، وقد قتله الناس ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 390؛ تهذیب الکمال، ج 6، ص 429؛ تهذیب التهذیب، ج 1، ص 592؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 309؛ الأمالی، للشجری، ج 1، ص 192. 531) فقال علیّ بن الحسین علیه السلام : » اللَّهُ یَتَوَفَّی الْأَنفُسَ حِینَ مَوْتِهَا « . فغضب ابن زیاد وقال : وبک جرأة لجوابی! وفیک بقیّة للردّ علیّ؟ اذهبوا به فاضربوا عنقه«: الإرشاد، ج 2، ص 116؛ مثیر الأحزان، ص 91؛ إعلام الوری، ج1، ص 472؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 278؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 117؛ وراجع : تاریخ الطبری، ج 5، ص 475؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 575 . 532. فصاحت زینب بنت علیّ بابن زیاد : حسبک من دمائنا، أسألک باللَّه إن قتلته إلّا قتلتنی معه . فترکه«: تاریخ دمشق، ج 41، ص 367 . 533. فقال علیّ لعمّته : اسکتی یا عمّة حتّی أُکلّمه . ثمّ أقبل إلیه فقال : أبالقتل تهدّدنی یابن زیاد؟ أما علمت أنّ القتل لنا عادة وکرامتنا الشهادة؟«: بحار الأنوار، ج 45، ص 117؛ الفتوح، ج 5، ص 123؛ وراجع : مقاتل الطالبیّین، ص 119 . 534. فنظر ابن زیاد إلیها وإلیه ساعة، ثمّ قال : عجباً للرحم! واللَّه إنّی لأظنّها ودّت أنّی قتلتها معه، دعوه فإنّی أراه لما به . ثمّ قام من مجلسه حتّی خرج من القصر«: الإرشاد، ج 2، ص 116؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 117. 535. ثمّ أمر بعلیّ بن الحسین علیه السلام فغُلّ، وحُمل مع النسوة والسبایا إلی السجن، وکنت معهم، فما مررنا بزقاق إلّا وجدناه ملی ء رجالاً ونساءً، یضربون وجوههم ویبکون . فحُبسوا فی سجنٍ وطُبق علیهم«: الأمالی، للصدوق، ص 229، ح 242؛ روضة الواعظین، ص 210. 536. لمّا دخل عبید اللَّه القصر ودخل الناس، نودی الصلاةٍ جامعة، فاجتمع الناس فی المسجد الأعظم، فصعد المنبر ابن زیاد...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 458؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 575؛ جواهر المطالب، ج 2، ص 292؛ وراجع : تذکرةالخواصّ، ص 259؛ والبدایة والنهایة، ج 8، ص 191 . 537. یابن مرجانة، الکذّاب ابن الکذّاب أنت وأبوک ومن استعملک وأبوه، یا عدوّ اللَّه، أتقتلون أبناء النبیّین وتتکلّمون بهذا الکلام علی منابر المؤمنین«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 52؛ مثیر الأحزان، ص 92؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 119 . 538. کان من شیعة علیّ علیه السلام، وکانت عینه الیسری ذهبت یوم الجمل مع علیّ علیه السلام، فلمّا کان یوم صفّین ضُرب علی رأسه ضربة،وأُخری علی حاجبه...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 458؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 575؛ جواهر المطالب، ج 2، ص 292 . 539. فازداد غضباً عدوّ اللَّه حتّی انتفخت أوداجه، ثمّ قال : علیَّ به . قال : فتبادرت إلیه الجلاوزة من کلّ ناحیة لیأخذوه ...«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 52 . 540. واللَّه لا خرجتم من یدی أو تأتونی بعبد اللَّه بن عفیف . قال : ثمّ دعا ابن زیاد لعمرو بن الحجّاج الزبیدی...«: مثیرالأحزان، ص 92؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 119 . 541. قال : وجعلت ابنته تقول : یا لیتنی کنت رجلاً فأُقاتل بین یدیک الیوم هؤلاء الفجرة، قاتلی العترة البررة ...«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 52؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 119 . 542. فقال : إنّما تتباعد من اللَّه بدمی«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 413 . 543. فقال عبد اللَّه بن عفیف : الحمد للَّه ربّ العالمین، أما إنّی کنت أسأل ربّی عزّ وجلّ أن یرزقنی الشهادة، والآن فالحمد للَّه الذی رزقنی إیّاها...«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام،للخوارزمی، ج 2، ص 52؛ مثیر الأحزان، ص 92؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 119 . 544. فضرب عنقه وصلبه فی السبخة رحمه اللَّه«: الإرشاد، ج 2، ص 117؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 279؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 121؛ »فقال ابن زیاد : اضربوا عنقه، فضُربت رقبته وصُلب رحمة اللَّه علیه«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 52 . 545. قال عبید اللَّه لعمر : ائتنی بالکتاب الذی کتبته إلیک فی معنی قتل الحسین ومناجزته، فقال : ضاع، فقال : لتجیئننی به، أتراک معتذراً فی عجائز قریش؟«: مثیر الأحزان، ص 88؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 118. 546. فسمعت علیّ بن الحسین علیهما السلام وهو یقول بصوتٍ ضئیل وقد نهکته العلّة، وفی عنقه الجامعة، ویده مغلولة إلی عنقه...«: الأمالی، للمفید، ص 321، ح 8؛ الأمالی، للطوسی، ص 91، ح 142؛ الاحتجاج، ج 2، ص 109، ح 170؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 164، ح 8 . 547. ثمّ أنفذ عبید اللَّه بن زیاد رأس الحسین بن علیّ إلی الشام مع أُساری النساء والصبیان من أهل بیت رسول اللَّه صلی الله علیه وآله، علی أقتابٍ مکشّفات الوجوه والشعور ...«: الثقات، ج 2، ص 312 . 548. کتب عبد اللَّه بن عبّاس لیزید : ألا ومن أعجب الأعاجیب وما عشت أراک الدهر العجیب، حملک بنات عبد المطّلب وغلمة صغاراً من ولده إلیک بالشام کالسبی المجلوب، تُری الناس أنّک قهرتنا ...«: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 250؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 325؛ المعجم الکبیر، ج 10، ص 243، الرقم 10590. 549. حُملنا من الکوفة إلی یزید بن معاویة، فغصّت طرق الکوفة بالناس یبکون، فذهب عامّة اللیل ما یقدرون أن یجوزوا بنا؛ لکثرة الناس، فقلت : هؤلاء الذین قتلونا وهم الآن یبکون!«: ترجمة الامام الحسین علیه السلام، ) من طبقات ابن سعد ( 89. 550. وحُملت الرؤوس علی أطراف الرماح، وکانت اثنین وسبعین رأساً، جاءت هوازن منها باثنین وعشرین رأساً ...«: الأخبار الطوال، ص 259 . 551. خلفنا وحولنا بالرماح، إن دمعت من أحدنا عین قُرع رأسه بالرمح...«: الإقبال، ج 3، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 154، ح 3 . 552. فلمّا قربوا من دمشق دنت أُمّ کلثوم من الشمر - وکان من جملتهم - فقالت : لی إلیک حاجة . فقال : وما حاجتک؟ قالت : إذا دخلت بنا البلد فاحملنا فی دربٍ قلیل النظّارة ...«: مثیر الأحزان، ص 97؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 127 . 553. فلمّا وقفوا بباب یزید، رفع محفز صوته فقال : یا أمیر المؤمنین، هذا محفز بن ثعلبة أتاک باللئام الفجرة«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 416؛ تاریخ الطبری، ج 5، ص 460؛ تاریخ دمشق، ج 57، ص 98؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 194؛ »حتّی إذا دخلنا دمشق صاح صائح : یا أهل الشام، هؤلاء سبایا أهل البیت الملعون«: الإقبال، ج 3، ص 89؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 154، ح 3. 554. خرجت إلی بیت المقدس حتّی توسّطت الشام، فإذا أنا بمدینة مطّردة الأنهار کثیرة الأشجار، قد علّقوا الستور والحجب والدیباج، وهم فرحون مستبشرون، وعندهم نساء یلعبن بالدفوف والطبول ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 60،. 555. یا جاریة من أنتِ؟ فقالت : سکینة بنت الحسین، فقلت لها : ألکِ حاجة إلیَّ؟ فأنا سهل بن سعد ممّن رأی جدّک وسمع حدیثه، قالت : یا سهل، قل لصاحب الرأس أن یتقدّم بالرأس أمامنا ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 60؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 127؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 60 . 556. إنّ أُمّ کلثوم رفعت رأسها، فرأت رأس الحسین فبکت، وقالت : یا جدّاه - ترید رسول اللَّه صلی الله علیه وآله- ... فرفع یده بعض الحرس ولطمها لطمة حصر وجهها ...«: بستان الواعظین نقلاً عن کتاب التعازی والعزاء، ص 263، ح 419. 557. جاء شیخ فدنا من نساء الحسین علیه السلام وعیاله وهم فی ذلک الموضع وقال : الحمد للَّه الذی قتلکم وأهلککم وأراح البلاد من رجالکم، وأمکن أمیر المؤمنین منکم ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 129؛ وراجع : تفسیر الطبری، ج 9، الجزء 15، ص 72 و ج 13، الجزء 25، ص 25 . 558. فلم یأل عن سبّهم وشتمهم، فلمّا انقضی کلامه، قال له علیّ بن الحسین علیه السلام : إنّی قد أنصتّ لک حتّی فرغت من منطقک، وأظهرت ما فی نفسک من العداوة والبغضاء، فانصت لی کما أنصتّ لک ..«. الاحتجاج، ج 2، ص 120، ح 172؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 166، ح 9؛ تفسیر فرات، ص 153، ح 191 . 559. یا شیخ، هل قرأت القرآن؟ فقال : نعم قد قرأته، قال : فعرفت هذه الآیة : » قُل لَّآ أَسَْلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی «؟ قال الشیخ : قد قرأت ذلک، قال علیّ بن الحسین علیه السلام : فنحن القربی یا شیخ«: الفتوح، ج 5، ص 129؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 61. 560. احزاب: 23. 561. قال الشیخ : قد قرأت ذلک، فقال علیه السلام : نحن أهل البیت الذین خصّنا اللَّه بآیة الطهارة یا شیخ«: بحار الأنوار، ج 45، ص 129. 562. فرفع الشامیّ یده إلی السماء، ثم قال : اللّهمّ إنّی أتوب إلیک - ثلاث مرّات - اللّهمّ إنّی أبرأ إلیک من عدوّ آل محمّد، ومن قتلة أهل بیت محمّد ..«: الأمالی، للصدوق، ص 230، ح 242؛ روضة الواعظین، ص 210 . 563. ولقد قرأت القرآن منذ دهر فما شعرت بهذا قبل الیوم«: الاحتجاج، ج 2، ص 120، ح 172؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 166، ح 9. 564. فقال له : نعم، إن تبت تاب اللَّه علیک وأنت معنا، فقال : أنا تائب . فبلغ یزید بن معاویة حدیث الشیخ، فأمر به فقُتل«: اللهوف، ص 103 . 565. أنا واللَّه رأیت رأس الحسین بن علیّ حین حُمل وأنا بدمشق، وبین یدی الرأس رجل یقرأ سورة الکهف، حتّی بلغ قوله تعالی : » أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَبَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کَانُواْ مِنْ ءَایَتِنَا عَجَبًا « قال : فأنطق اللَّه الرأس بلسانٍ ذرب فقال : أعجب من أصحاب الکهف قتلی وحملی«: تاریخ دمشق، ج 6، ص 370؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 577، ح 1؛ الثاقب فی المناقب، ص 333، ح 274؛ الصراط المستقیم، ج 2، ص 179، ح 17 ولیس فیه صدره إلی »الرأس«، وفیه »عربی« بدل »ذرب«؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 188، ح 32 . 566. لمّا حُمل رأس الحسین بن علی علیه السلام إلی الشام، أمر یزید - لعنه اللَّه - فوضع ونُصبت علیه مائدة، فأقبل هو - لعنه اللَّه - وأصحابه یأکلون ویشربون الفقاع...«: عیون أخبار الرضا، ج 1، ص 25؛ کتاب من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 419؛ وسائل الشیعة، ج 25، ص 363. 567. إنّه لمّا دخل علیّ بن الحسین علیهما السلام وحرمه علی یزید، وجی ء برأس الحسین علیه السلام ووضع بین یدیه فی طست، فجعل یضرب ثنایاه بمخصرة کانت فی یده، وهو یقول :لعبت هاشم بالملک فلا - خبر جاء ولا وحی نزلْ...«: الاحتجاج، ج 2، ص 122، ح 173؛ مثیر الأحزان، ص 101؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 114؛ المسترشد، ص 510؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 580؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 157، ح 5 . 568. فقال رجل من أصحاب رسول اللَّه صلی الله علیه وآله یقال له أبو برزة الأسلمی : أتنکت بقضیبک فی ثغر الحسین؟ أما لقد أخذ قضیبک من ثغره مأخذاً ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 464؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 576؛ تاریخ دمشق، ج 62، ص 85؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 416، الرقم 48؛ نور الأبصار، ص 145. 569. قدم بنا علی یزید بن معاویة لعنه اللَّه بعدما قُتل الحسین علیه السلام... لیس منّا أحد إلّا مجموعة یداه إلی عنقه، وفینا علیّ بن الحسین«: شرح الأخبار، ج 3، ص 267، ح 1172 . 570. نظر رجل من أهل الشام إلی فاطمة بنت الحسین علیها السلام فقال : یا أمیر المؤمنین، هب لی هذه الجاریة. فقالت فاطمة لعمّتها : یا عمّتاه! أُیتمت وأُستخدم؟...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 136 و137 . 571. فقالت زینب : لا، ولا کرامة لهذا الفاسق، فقال الشامیّ : من هذه الجاریة؟ فقال یزید : هذه فاطمة بنت الحسین علیه السلام، وتلک عمّتها زینب بنت علیّ ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 136 و137 . 572. ثمّ أُدخل ثقل الحسین علیه السلام ونساؤه ومن تخلّف من أهله علی یزید، وهم مقرّنون فی الحبال، فلمّا وقفوا بین یدیه وهم علی تلک الحال، قال له علیّ بن الحسین علیهما السلام : أنشدک اللَّه یا یزید، ما ظنّک برسول اللَّه صلی الله علیه وآله لو رآنا علی هذه الصفة؟«: بحار الأنوار، ج 45، ص 131 . 573. ولکن أراد أبوک وجدّک أن یکونا أمیرین، فالحمد للَّه الذی أذلّهما وسفک دماءهما ... فقال له علیّ بن الحسین : یابن معاویة وهند وصخر، لم یزالوا آبائی وأجدادی فیهم الإمرة من قبل أن نلد ...«: الفتوح، ج 5، ص 131؛ وراجع مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 63؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 135 . 574. فغضب یزید وأمر بضرب عنقه علیه السلام ...«: تفسیر القمّی، ج 2، ص 352؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 168، ح 14 و 13. 575. وکیف ترتجی مراقبة من لفظ فوه أکباد الأزکیاء، ونبت لحمه بدماء الشهداء؟...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 133؛ بلاغات النساء، ص 35؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 64؛ وراجع : مثیر الأحزان، ص 101 . 576. أظننت یا یزید حین أخذت علینا أقطار الأرض، وضیّقت علینا آفاق السماء، فأصبحنا لک فی أسار الذلّ، نُساق إلیک سوقاً فی قطار ...«: الاحتجاج، ج 2، ص 123، ح 173؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 157، ح 5 . 577. فکد کیدک واسع سعیک وناصب جهدک، فو اللَّه لا تمحونّ ذکرنا، ولا تمیت وحینا، ولا تداک أمرنا...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 133؛ بلاغات النساء، ص 35 . 578. فأمر یزید بالحبال فقطّعت«: بحار الأنوار، ج 45، ص 131 . 579. لمّا أُتی بعلیّ بن الحسین علیهما السلام ومن معه إلی یزید بن معاویة - علیهما لعائن اللَّه - جعلوهم فی بیت خراب واهی الحیطان«: الخرائج والجرائح عن عمران بن علیّ الحلبی، ج 2، ص 753، ح 71؛ دلائل الإمامة عن یحیی بن عمران الحلبی، ص 204، ح 125؛ بصائر الدرجات، ص 338، ح 1؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 177، ح 25؛ وراجع الأمالی، للصدوق، ص 231، ح 243؛ روضة الواعظین، ص 212؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 140؛ »وأُسکنّ فی مساکن لا تقیهنّ من حرٍّ ولا برد، حتّی تقشّرت الجلود، وسال الصدید بعد کنّ الخدود : مثیر الأحزان ص102؛ إنّ ذلک بعد أن أُجلهن فی منزلٍ لا یکنّهن من بردٍ ولا حرّ، فأقاموا فیه شهراً ونصف، حتّی أقشرت وجوههنّ من حرّ الشمس، ثمّ أطلقهم«: شرح الأخبار، ج 3، ص 269، ح 1172 . 580. ورأیت امرأة راکبة فی هودج ویدها موضوعة علی رأسها، فسألت عنها، فقیل لی : فاطمة بنت محمّد أُمّ أبیک، فقلت : واللَّه لأنطلقنّ إلیها ولأُخبرنّها ما صنع بنا، فسعیتُ مبادرة نحوها...«: مثیر الأحزان، ص 104؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 141 . 581. وکان للحسین علیه السلام بنت صغیره لها أربع سنین، قامت لیلة من منامها وقالت : أین أبی الحسین علیه السلام؟ فإنّی رأیته الساعة فی المنام مضطرباً شدیداً... مَن الذی أیتمنی علی صغر سنّی...«: موسوعة شهادة المعصومین، ص 386. 582. لما أُتی برأس الحسین علیه السلام إلی یزید، کان یتّخذ مجالس الشرب، ویأتی برأس الحسین علیه السلام ویضعه بین یدیه ویشرب علیه،فحضر ذات یوم فی أحد مجالسه رسول ملک الروم، وکان من أشراف الروم وعظمائها...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 72 . 583. هذا رأس الحسین بن علیّ بن أبی طالب علیه السلام، فقال : ومن أُمّه؟ قال : فاطمة الزهراء، قال : بنت من؟ قال : بنت رسول اللَّه صلی الله علیه وآله . فقال الرسول : أُفّ لک ولدینک، ما دین أخسّ من دینک ...«: مثیر الأحزان، ص 103 من دون إسناد إلی المعصوم؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 141. 584. یا یزید أترید قتلی؟ قال : نعم، قال : فاعلم إنّی رأیت البارحة نبیّکم فی منامی وهو یقول لی : یا نصرانی أنت من أهل الجنّة، فتعجّبت من کلامه حتّی نالنی هذا ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 72؛ مثیر الأحزان، ص 103 . 585. ویلک أیّها الخاطب! اشتریت رضا المخلوق بسخط الخالق؟ فتبوّأ مقعدک من النار«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 69 . 586. یا یزید، ائذن لی حتّی أصعد هذه الأعواد فأتکلّم بکلمات فیهنّ للَّه رضا ولهؤلاء الجالسین أجر وثواب، فأبی یزید«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 69؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 137. 587. فقال الناس : یا أمیر المؤمنین، ائذن له لیصعد، فلعلّنا نسمع منه شیئاً، فقال لهم : إن صعد المنبر هذا لم ینزل إلّا بفضیحتی وفضیحة آل أبی سفیان، فقالوا : وما قدر ما یحسن هذا؟«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 69 . 588. فمن عرفنی فقد عرفنی، ومن لم یعرفنی أنبأته بحسبی ونسبی، أنا ابن مکّة ومنی، أنا ابن زمزم والصفا، أنا ابن من حمل الزکاة بأطراف الردا، أنا ابن خیر من ائتزر وارتدی ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 137؛ وراجع : الفتوح، ج 2، ص 132؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 168. 589. فضجّ أهل الشام بالبکاء حتّی خشی یزید أن یؤخذ من مقعده، فقال للمؤذّن ...«: الاحتجاج، ج 2، ص 132، ح 175؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 161 . 590. التفت علیّ من أعلی المنبر إلی یزید، وقال : یا یزید، محمّد هذا جدّی أم جدّک؟ فإن زعمت أنّه جدّک فقد کذبت، وإن قلت إنّه جدّی، فلم قتلت عترته؟«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 69؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 137. 591. لمّا وصل رأس الحسین إلی یزید حسنت حال ابن زیاد عنده وزاده ووصله وسرّه ما فعل، ثمّ لم یلبث إلّا یسیراً، حتّی بلغه بغض الناس له ولعنهم وسبّهم، فندم علی قتل الحسین...«: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 578؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 317، الرقم 48؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 232. 592. أمر أن یدخلوا أهل بیت الحسین داره، فلمّا دخلت النسوة دار یزید ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 73؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 142 . 593. خرجت هند بنت عبد اللَّه بن عامر بن کریز امرأة یزید، وکانت قبل ذلک تحت الحسین بن علیّ علیهما السلام ... وقال : نعم، فاعولی علیه یا هند وابکی علی ابن بنت رسول اللَّه وصریحة قریش ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 73؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 142 . 594. وقال - یعنی یزید - : قد کنت أرضی من طاعتکم بدون قتل الحسین، لعن اللَّه ابن سمیّة، أما واللَّه لو أنّی صاحبه لعفوت عنه، فرحم اللَّه الحسین!«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 459؛ تاریخ دمشق، ج 18، ص 445؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 576؛ العقد الفرید، ج 3، ص 367؛ الفتوح، ج 5، ص 127؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 56؛ الإرشاد، ج 2، ص 118؛ مثیر الأحزان، ص 98؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 129؛ »فکان یقول :...لعن اللَّه ابن مرجانة، فإنّه أخرجه واضطرّه«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 506؛ تاریخ دمشق، ج 10، ص 94؛ تاریخ الإسلام، للذهبی، ج 5، ص 20؛ وراجع : تاریخ الطبری، ج 5، ص 393؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 425. 595. أمر بالنساء فأُدخلن علی نسائه، وأمر نساء آل أبی سفیان فأقمن المأتم علی الحسین ثلاثة أیّام، فما بقیت منهنّ امرأة إلّا تلقّتنا تبکی وتنتحب، ونُحن علی حسین ثلاثاً«: سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 303، الرقم 48 . 596. فخرجن حتّی دخلن دار یزید، فلم تبق من آل معاویة امرأة إلّا استقبلتهنّ تبکی وتنوح علی الحسین، فأقاموا علیه المناحة ثلاثاً«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 462؛ تاریخ دمشق، ج 69، ص 177 . 597. کان یزید لایتغذّی ولایتعشّی إلّا دعی علیّ بن الحسین إلیه...«: تاریخ الطبری، ج 4، ص 353. 598. بعد ذکر خطبة الإمام زین العابدین علیه السلام فی دمشق : لمّا فرغ من صلاته أمر بعلیّ بن الحسین وأخواته وعمّاته رضوان اللَّه علیهم، ففرّغ لهم داراً فنزلوها، وأقاموا أیّاماً یبکون وینوحون علی الحسین علیه السلام«: الفتوح، ج 5، ص 133 . 599. أمر بإطلاق علیّ بن الحسین علیه السلام، وخیّره بین المقام عنده أو الانصراف، فاختار الانصراف إلی المدینة، فسرّحه«: شرح الأخبار، ج 3، ص 159، ح 1089 . 600. یا نعمان بن بشیر، جهّزهم بما یصلحهم، وابعث معهم رجلاً من أهل الشام أمیناً صالحاً، وابعث معه خیلاً وأعواناً فیسیر بهم إلی المدینة«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 462؛ المنتظم، ج 5، ص 344؛ تاریخ دمشق، ج 69، ص 177؛ نور الأبصار، ص 146 . 601. أن تردّ علینا ما أُخذ منّا«: مثیر الأحزان، ص 106. 602. أمّا ما أُخذ منکم فإنّی أُعوّضکم عنه أضعاف قیمته، فقال علیه السلام : أمّا مالک فلا نریده، وهو موفّر علیک، وإنّما طلبت ما أُخذ منّا؛ لأنّ فیه مغزل فاطمة بنت محمّدصلی الله علیه وآله ومقنعتها وقلادتها وقمیصها ...«: مثیر الأحزان، ص 106؛ بحار الأنوار ج 45، ص 144 . 603. وصبّ علیها الأموال وقال : یا أُمّ کلثوم، خذوا هذا المال عوض ما أصابکم. فقالت أُمّ کلثوم : یا یزید ما أقلّ حیائک وأصلب وجهک...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 197. 604. إنّ ذلک بعد أن أُجلسن فی منزلٍ لا یکنّهن من برد ولا حرّ، فأقاموا فیه شهراً ونصف، حتّی أقشرت وجوههنّ من حرّ الشمس، ثمّ أطلقهم«: شرح الأخبار، ج 3، ص 269، ح 1172. 605. لمّا رجع نساء الحسین علیه السلام وعیاله من الشام وبلغوا إلی العراق، قالوا للدلیل : مرّ بنا علی طریق کربلاء، فوصلوا إلی موضع المصرع ... وأقاموا المآتم المقرحة للأکباد، واجتمعت إلیهم نساء ذلک السواد، وأقاموا علی ذلک أیّاماً«: بحارالأنوار، ج 45، ص 146 . 606. فلمّا قربنا منها نزل علیّ بن الحسین علیهما السلام فحطّ رحله، وضرب فسطاطه وأنزل نساءه، وقال : یا بشیر! رحم اللَّه أباک، لقد کان شاعراً ...«: مثیر الأحزان، ص 112. 607. لمّا قتل عبید اللَّه بن زیاد الحسین بن علیّ علیهما السلام وجی ء برأسه إلیه، دعا عبد الملک بن أبی الحارث السلمیّ، فقال : انطلق حتّی تقدم المدینة علی عمرو بن سعید بن العاص...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 465؛ الإرشاد، ج 2، ص 123؛ مثیرالأحزان، ص 94؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 280؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 121؛ وراجع : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 76؛شرح الأخبار، ج 3، ص 159 . 608. أنشأتُ أقول : یا أهل یثرب لا مقام لکم بها قُتل الحسین فأدمعی مدرارُ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 147 . 609. کان علیّ بن الحسین علیه السلام داخلاً، فخرج ومعه خرقة یمسح بها دموعه، وخلفه خادم معه کرسیّ، فوضعه له وجلس علیه وهو لا یتمالک من العبرة ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 147. 610. الحمد للَّه ربّ العالمین، الرحمن الرحیم، مالک یوم الدین، بارئ الخلائق أجمعین ... أیّها القوم، إنّ اللَّه تعالی - وله الحمد - ابتلانا بمصائبٍ جلیلة، وثلمة فی الإسلام عظیمة ...«: مثیر الأحزان، ص 112 . 611. أیّها الناس! فأیّ رجالات منکم یسرّون بعد قتله، أم أیّة عین منکم تحبس دمعها وتضنّ عن انهمالها؟...«: مثیرالأحزان، ص 112؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 147 .
2- 532. فصاحت زینب بنت علیّ بابن زیاد : حسبک من دمائنا، أسألک باللَّه إن قتلته إلّا قتلتنی معه . فترکه«: تاریخ دمشق، ج 41، ص 367 .
3- 533. فقال علیّ لعمّته : اسکتی یا عمّة حتّی أُکلّمه . ثمّ أقبل إلیه فقال : أبالقتل تهدّدنی یابن زیاد؟ أما علمت أنّ القتل لنا عادة وکرامتنا الشهادة؟«: بحار الأنوار، ج 45، ص 117؛ الفتوح، ج 5، ص 123؛ وراجع : مقاتل الطالبیّین، ص 119 .

* * * ابن زیاد دستور می دهد تا اسیران را کنار مسجد کوفه زندانی کنند و شب و روز عدّه ای نگهبانی دهند تا مبادا کسی برای آزاد سازی آنها اقدامی کند. سپس نامه ای برای یزید می فرستد تا به او خبر بدهد که حسین کشته شده است و زنان و کودکانش اسیر شده اند.(1)

او باید چند روز منتظر باشد، تا دستور بعدی یزید برسد. آیا یزید به کشتن اسیران فرمان خواهد داد، یا آنکه آنها را به شام خواهد طلبید.

چند روزی است که اسیران وارد کوفه شده اند و در زندان به سر می برند. شهر تقریباً آرام است. احساسات مردم دیگر خاموش شده است و اکنون وقت آن است که ابن زیاد همه مردم کوفه را جمع کند و پیروزی خود را به رخ آنها بکشد. او دستور می دهد تا همه مردم برای شنیدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند.

مسجد پر از جمعیّت می شود. کسانی که برای رسیدن به پول به کربلا رفته بودند، خوشحال اند، چرا که امروز ابن زیاد جایزه ها و سکّه های طلا را تقسیم خواهد کرد. آری! امروز، روز جشن و سرور و شادمانی است. امروز، روز پول است، همان سکّه های طلایی که مردم را به کشتن حسین تشویق کرد.

ابن زیاد وارد مسجد می شود و به منبر می رود و آن گاه دستی به ریش خود می کشد و سینه خود را صاف می کند و چنین سخن می گوید: «سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار ساخت و یزید را بر دشمنانش پیروز گرداند. ستایش خدایی را که حسینِ دروغگو را نابود کرد».(2)

ناگهان فریادی در مسجد می پیچد: «تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر را می کشی و بر بالای منبر می نشینی و شکر خدا می کنی؟».(3)

خدایا! این کیست که چنین جسورانه سخن می گوید؟

چشم ها مبهوت و خیره به سوی صدا برمی گردد. پیرمردی نابینا کنار یکی از

ص:253


1- 534. فنظر ابن زیاد إلیها وإلیه ساعة، ثمّ قال : عجباً للرحم! واللَّه إنّی لأظنّها ودّت أنّی قتلتها معه، دعوه فإنّی أراه لما به . ثمّ قام من مجلسه حتّی خرج من القصر«: الإرشاد، ج 2، ص 116؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 117.
2- 535. ثمّ أمر بعلیّ بن الحسین علیه السلام فغُلّ، وحُمل مع النسوة والسبایا إلی السجن، وکنت معهم، فما مررنا بزقاق إلّا وجدناه ملی ء رجالاً ونساءً، یضربون وجوههم ویبکون . فحُبسوا فی سجنٍ وطُبق علیهم«: الأمالی، للصدوق، ص 229، ح 242؛ روضة الواعظین، ص 210.
3- 536. لمّا دخل عبید اللَّه القصر ودخل الناس، نودی الصلاةٍ جامعة، فاجتمع الناس فی المسجد الأعظم، فصعد المنبر ابن زیاد...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 458؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 575؛ جواهر المطالب، ج 2، ص 292؛ وراجع : تذکرةالخواصّ، ص 259؛ والبدایة والنهایة، ج 8، ص 191 .

ستون های مسجد ایستاده است و بی پروا سخن می گوید. آیا او را می شناسی؟

او ابن عفیف است. سرباز حضرت علی علیه السلام، همان که در جنگ جَمَل در رکاب علی علیه السلام شمشیر می زد، تا آنجا که تیر به چشم راستش خورد و در جنگ صفیّن هم چشم دیگرش را تقدیم راه مولایش کرد.(1)

او نابیناست و به همین دلیل نتوانسته به کربلا برود و جانش را فدای امام حسین علیه السلام کند. او در این ایّام پیری، هر روز به مسجد کوفه می آید و مشغول عبادت می شود. امروز هم او در این مسجد مشغول نماز بود که ناگهان با سیل جمعیّت روبرو شد و دیگر نتوانست از مسجد بیرون برود، امّا بی باکی اش به او اجازه نمی دهد که بشنود که به مولایش حسین علیه السلام این گونه بی حرمتی می شود.

ابن زیاد فریاد می زند:

-- چه کسی بود که سخن گفت، این گستاخ بی پروا که بود؟

-- من بودم، ای دشمن خدا! فرزند رسول خدا را می کشی و گمان داری که مسلمانی!

آن گاه روی خود را به سوی مردم کوفه می کند که مسجد را پر کرده اند: «چرا انتقام حسین را از این بی دین نمی گیرید؟».

ابن زیاد بر روی منبر می ایستد. او چقدر عصبانی و غضبناک شده است. خون در رگ های گردن او می جوشد و فریاد می زند: «دستگیرش کنید».(2)

بعد از سخنان ابن عفیف مردم بیدار شده اند. ابن عفیف مردم را به یاری خود فرا می خواند.

ناگهان، هفتصد نفر پیر و جوان از جا برمی خیزند و دور ابن عفیف را می گیرند، آری! ابن عفیف شیخ قبیله اَزْد است، آنها جان خویش را فدای او خواهند نمود.

مأموران ابن زیاد نمی توانند جلو بیایند. هفتصد نفر، دور ابن عفیف حلقه زده اند و او

ص:254


1- 537. یابن مرجانة، الکذّاب ابن الکذّاب أنت وأبوک ومن استعملک وأبوه، یا عدوّ اللَّه، أتقتلون أبناء النبیّین وتتکلّمون بهذا الکلام علی منابر المؤمنین«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 52؛ مثیر الأحزان، ص 92؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 119 .
2- 538. کان من شیعة علیّ علیه السلام، وکانت عینه الیسری ذهبت یوم الجمل مع علیّ علیه السلام، فلمّا کان یوم صفّین ضُرب علی رأسه ضربة،وأُخری علی حاجبه...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 458؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 575؛ جواهر المطالب، ج 2، ص 292 .

را به سوی خانه اش می برند. بدین ترتیب، مجلس شادمانی ابن زیاد به هم می خورد و آبروی او می ریزد و او شکست خورده و تحقیر شده و البته بسیار خشمگین، به قصر برمی گردد.

او فرماندهان خود را فرا می خواند و به آنها می گوید: «باید هر طوری که شده صدای ابن عفیف را خاموش کنید، به سوی خانه اش هجوم ببرید و او را نزد من بیاورید».(1)

سواران به سوی خانه ابن عفیف حرکت می کنند. جوانان قبیله اَزْد دور خانه او با شمشیر ایستاده اند. جنگ سختی در می گیرد، خون است و شمشیر و بدن هایی که بر روی زمین می افتد. یاران ابن عفیف قسم خورده اند تا زنده اند، نگذارند آسیبی به ابن عفیف برسد.

سربازان ابن زیاد بسیاری از یاران ابن عفیف را می کشند تا به خانه او می رسند. آن گاه درِ خانه را می شکنند و وارد خانه اش می شوند.

دختر ابن عفیف آمدن سربازان را به پدر خبر می دهد. ابن عفیف شمشیر به دست می گیرد:

-- دخترم، نترس، صبور باش و استوار!

اکنون ابن عفیف به یاد روزگار جوانی خویش می افتد که در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر می زد. پس بار دیگر رَجَز می خواند: «من آن کسی هستم که در جنگ ها چه شجاعانی را به خاک و خون کشیده ام».

پدر، نابیناست و دختر، پدر را هدایت می کند: «پدر! دشمن از سمت راست آمد» و پدر شمشیر به سمت راست می زند.

دختر می گوید: «پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند» و پدر شمشیر به سمت چپ می زند.

ص:255


1- 539. فازداد غضباً عدوّ اللَّه حتّی انتفخت أوداجه، ثمّ قال : علیَّ به . قال : فتبادرت إلیه الجلاوزة من کلّ ناحیة لیأخذوه ...«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 52 .

تاریخ گفتار این دختر را هرگز از یاد نخواهد برد که به پدر می گوید: «پدر! کاش مرد بودم و می توانستم با این نامردها بجنگم، اینها همان کسانی هستند که امام حسین علیه السلام را شهید کردند».(1)

دشمنان او را محاصره می کنند و از هر طرف به سویش حمله می برند. کم کم بازوان پیرمرد خسته می شود و چند زخم عمیق، پهلوان روشن دل را از پای درمی آورد.

او را اسیر می کنند و دست هایش را با زنجیر می بندند و به سوی قصر می برند. ابن زیاد به ابن عفیف که او را با دست های بسته می آورند، نگاه می کند و می گوید:

-- من با ریختن خون تو به خدا تقرّب می جویم و می خواهم خدا را از خود راضی کنم!(2)

-- بدان که با ریختن خون من، غضب خدا را بر خود می خری!

-- من خدا را شکر می کنم که تو را خوار نمود.

-- ای دشمن خدا! کدام خواری؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمی توانستی مرا دستگیر کنی، امّا اکنون من خدا را شکر می کنم چرا که آرزوی مرا برآورده کرده است.

-- پیرمرد! کدام آرزو؟

-- من در جوانی آرزوی شهادت داشتم و همیشه دعا می کردم که خدا شهادت را نصیبم کند، امّا از مستجاب شدن دعای خویش ناامید شده بودم. اکنون چگونه خدا را شکر کنم که مرا به آرزویم می رساند.(3)

ابن زیاد از جواب ابن عفیف بر خود می لرزد و در مقابل بزرگی ابن عفیف احساس خواری می کند.

ابن زیاد فریاد می زند: «زودتر گردنش را بزنید» و جلاد شمشیر خود را بالا می گیرد و لحظاتی بعد، پیکر بی سر ابن عفیف در میدان شهر به دار آویخته می شود تا مایه

ص:256


1- 540. واللَّه لا خرجتم من یدی أو تأتونی بعبد اللَّه بن عفیف . قال : ثمّ دعا ابن زیاد لعمرو بن الحجّاج الزبیدی...«: مثیرالأحزان، ص 92؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 119 .
2- 541. قال : وجعلت ابنته تقول : یا لیتنی کنت رجلاً فأُقاتل بین یدیک الیوم هؤلاء الفجرة، قاتلی العترة البررة ...«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 52؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 119 .
3- 542. فقال : إنّما تتباعد من اللَّه بدمی«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 413 .

عبرت دیگران باشد.(1)* * * اسیران هیچ خبری از بیرون زندان ندارند و هیچ ملاقات کننده ای هم به دیدن آنها نیامده است. کودکان، بهانه پدر می گیرند و از این زندان تنگ و تاریک خسته شده اند. شب ها و روزها می گذرند و اسیران هنوز در زندان هستند.

به ابن زیاد خبر می رسد که مردم آرام آرام به جنایت خویش پی برده اند و کینه ابن زیاد به دل آنها نشسته است.

او می داند سرانجام روزی وجدان مردم بیدار خواهد شد و برای نجات از عذاب وجدان، قیام خواهند کرد. پس با خود می گوید که باید برای آن روز چاره ای بیندیشم.

در این میان ناگهان چشمش به عمرسعد می افتد که برای گرفتن حکم حکومت ری به قصر آمده است. ناگهان فکری به ذهن ابن زیاد می رسد: «خوب است کاری کنم تا مردم خیال کنند همه این جنایت ها را عمرسعد انجام داده است».

آری! ابن زیاد می خواهد برای روزی که آتش انتقام همه جا را فرا می گیرد، مردم را دوباره فریب دهد و به آنها بگوید که من عمرسعد را برای صلح فرستاده بودم، امّا او به خاطر اینکه نزد یزید، عزیز شود و به حکومت و ریاست برسد، امام حسین علیه السلام را کشته است.

حتماً به یاد داری موقعی که عمرسعد در کربلا بود، ابن زیاد نامه ای برای او نوشت و در آن نامه به او دستور کشتن امام حسین علیه السلام را داد، اگر ابن زیاد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگیرد، کار درست می شود.

اکنون ابن زیاد نگاهی به عمرسعد می کند و می گوید: «ای عمرسعد، آن نامه ای که روز هفتم محرّم برایت نوشتم کجاست، آن را خیلی زود برایم بیاور».

البته عمرسعد هم به همان چیزی می اندیشد که ابن زیاد از آن نگران است.

ص:257


1- 543. فقال عبد اللَّه بن عفیف : الحمد للَّه ربّ العالمین، أما إنّی کنت أسأل ربّی عزّ وجلّ أن یرزقنی الشهادة، والآن فالحمد للَّه الذی رزقنی إیّاها...«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام،للخوارزمی، ج 2، ص 52؛ مثیر الأحزان، ص 92؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 119 .

آری! عمرسعد به این نتیجه رسیده است که اگر روزی مردم قیام کنند، من باید نامه ابن زیاد را نشان بدهم و ثابت کنم که ابن زیاد دستور قتل حسین را به من داده است. برای همین، عمرسعد با لبخندی دروغین به ابن زیاد می گوید: «آن نامه را گم کرده ام. وقتی در کربلا بودم، در میان آن همه جنگ و خونریزی، نامه شما گم شد».

ابن زیاد می داند که او دروغ می گوید پس با صدایی بلند فریاد می زند: «گفتم آن نامه را نزد من بیاور!». عمرسعد ناراحت می شود و می فهمد که اوضاع خراب است. برای همین از جا برمی خیزد و به ابن زیاد می گوید: «آن نامه را در جای امنی گذاشته ام، تا اگر کسی در مورد قتل حسین به من اعتراضی کرد، آن نامه را به او نشان بدهم».(1)

نگاه کن! عمرسعد از قصر بیرون می رود. او می داند که دیگر از حکومت ری خبری نیست!

به راستی، چه زود نفرین امام حسین علیه السلام در حق او مستجاب شد.(2)* * * نامه ای از طرف یزید به کوفه می رسد. او فرمان داده است تا ابن زیاد اسیران را به سوی شام بفرستد. او می خواهد در شام جشن بزرگی بر پا کند و پیروزی خود را به رخ مردم شام بکشد.

اسیران را از زندان بیرون می آورند و بر شترها سوار می کنند. نگاه کن بر دست و گردن امام سجّاد علیه السلام غُلّ و زنجیر بسته اند.546

آیا می دانی غُلّ چیست؟ غُلّ، حلقه آهنی است که بر گردن می بندند تا اسیر نتواند فرار کند. دست های زنان را با طناب بسته اند. وای بر من! بار دیگر روسری و چادر از سر آنها برداشته اند.(3)

یزید دستور داده است آنها را مانند اسیرانِ کفّار به سوی شام ببرند. او می خواهد

ص:258


1- 544. فضرب عنقه وصلبه فی السبخة رحمه اللَّه«: الإرشاد، ج 2، ص 117؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 279؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 121؛ »فقال ابن زیاد : اضربوا عنقه، فضُربت رقبته وصُلب رحمة اللَّه علیه«: الفتوح، ج 5، ص 123؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 52 .
2- 545. قال عبید اللَّه لعمر : ائتنی بالکتاب الذی کتبته إلیک فی معنی قتل الحسین ومناجزته، فقال : ضاع، فقال : لتجیئننی به، أتراک معتذراً فی عجائز قریش؟«: مثیر الأحزان، ص 88؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 118.
3- 546. فسمعت علیّ بن الحسین علیهما السلام وهو یقول بصوتٍ ضئیل وقد نهکته العلّة، وفی عنقه الجامعة، ویده مغلولة إلی عنقه...«: الأمالی، للمفید، ص 321، ح 8؛ الأمالی، للطوسی، ص 91، ح 142؛ الاحتجاج، ج 2، ص 109، ح 170؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 164، ح 8 .

قدرت خود را به همگان نشان بدهد(1)و همه مردم را بترساند تا دیگر کسی جرأت نکند با حکومت بنی اُمیّه مخالفت کند.

یزید می خواهد همه مردم شهرهای مسیر کوفه تا شام ذلّت و خواری اسیران را ببینند.

آفتاب بر صورت های برهنه می تابد و کودکان از ترس سربازان آرام آرام گریه می کنند. یکی می گوید: «عمّه جان ما را کجا می برند؟» و دیگری از ترس به خود می پیچد.

نگاه کن! مردم کوفه جمع شده اند. آن قدر جمعیّت آمده که راه بندان شده است. همه آنها با دیدن غربت اسیران گریه سر داده اند.

امام سجّاد علیه السلام بار دیگر به آنها نگاه می کند و می گوید: «ای مردم کوفه، شما بر ما گریه می کنید؟ آیا یادتان رفته است که شما بودید که پدر و عزیزان ما را کشتید».(2)

نیزه داران نیز، می آیند. سرهای همه شهیدان بر بالای نیزه است.(3)

شمر دستور حرکت می دهد. سربازان، مأمور نگهبانی از اسیران هستند تا کسی خیال آزاد کردن آنها را نداشته باشد.

صدای زنگ شترها، سکوت شهر را می شکند و سفری طولانی آغاز می شود.

چه کسی گفته که زینب علیهاالسلام اسیر است. او امیر صبر و شجاعت است. او می رود تا تخت پادشاهی یزید را ویران کند. او می رود تا مردم شام را هم بیدار کند.

سرهای عزیزان خدا بر روی نیزه ها مقابل چشم زنان است، امّا کسی نباید صدا به گریه بلند کند.

هرگاه صدای گریه بلند می شود سربازان با نیزه و تازیانه صدا را خاموش می کنند.(4)بدن اسیران از تازیانه سیاه شده است.

کاروان به سوی شام به پیش می رود. شمر و همراهیان او به فکر جایزه ای بزرگ

ص:259


1- 547. ثمّ أنفذ عبید اللَّه بن زیاد رأس الحسین بن علیّ إلی الشام مع أُساری النساء والصبیان من أهل بیت رسول اللَّه صلی الله علیه وآله، علی أقتابٍ مکشّفات الوجوه والشعور ...«: الثقات، ج 2، ص 312 .
2- 548. کتب عبد اللَّه بن عبّاس لیزید : ألا ومن أعجب الأعاجیب وما عشت أراک الدهر العجیب، حملک بنات عبد المطّلب وغلمة صغاراً من ولده إلیک بالشام کالسبی المجلوب، تُری الناس أنّک قهرتنا ...«: تاریخ الیعقوبی، ج 2، ص 250؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 325؛ المعجم الکبیر، ج 10، ص 243، الرقم 10590.
3- 549. حُملنا من الکوفة إلی یزید بن معاویة، فغصّت طرق الکوفة بالناس یبکون، فذهب عامّة اللیل ما یقدرون أن یجوزوا بنا؛ لکثرة الناس، فقلت : هؤلاء الذین قتلونا وهم الآن یبکون!«: ترجمة الامام الحسین علیه السلام، ) من طبقات ابن سعد ( 89.
4- 550. وحُملت الرؤوس علی أطراف الرماح، وکانت اثنین وسبعین رأساً، جاءت هوازن منها باثنین وعشرین رأساً ...«: الأخبار الطوال، ص 259 .

هستند. آنها با خود چنین می گویند: «وقتی به شام برسیم یزید به ما سکّه های طلای زیادی خواهد داد. ای به قربان سکّه های طلای یزید! پس به سرعت بروید، عجله کنید و به خستگی کودکان و زنان فکر نکنید، فقط به فکر جایزه خود باشید.

کاروان در دل دشت و صحرا به پیش می رود. روزها و شب ها می گذرد. روزهای سخت سفر، آفتاب سوزان، تشنگی، گرسنگی، گریه کودکان، بدن های کبود، بغض های نهفته در گلو و...، همراهان این کاروان هستند.

لباس همه اسیران کهنه و خاک آلود شده است. شمر می خواهد کاری کند که مردم شام به چشم خواری و ذلت به اسیران نگاه کنند.

امام سجّاد علیه السلام در طول این سفر با هیچ یک از سربازان سخنی نمی گوید. او غیرت خدا است. ناموسش را این گونه می بیند، خواهر و همسر و عمه هایش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهای بین راه آنها را نگاه می کنند و همه اینها، دل امام سجّاد علیه السلام را به درد آورده است.

به هر شهری که می رسند مردم شادمانی می کنند. آنها را بی دین می خوانند و شکر خدا می کنند که دشمنان یزید نابود شدند.

وای بر من! ای قلم، دیگر ننویس. چه کسی طاقت دارد این همه مظلومیّت خاندان پیامبر را بخواند، دیگر ننویس!

روزها و شب ها می گذرد...، کاروان به نزدیک شهر شام رسیده است. * * * شمر و سربازان او بسیار خوشحال هستند و به یکدیگر می گویند: «آنجا را که می بینی شهر شام است. ما تا سکّه های طلا فاصله زیادی نداریم».

صدای قهقهه و شادمانی آنها بلند است.

اسیران می فهمند که دیگر به شام نزدیک شده اند. به راستی، یزید با آنها چه

ص:260

خواهد کرد؟ آیا دستور کشتن آنها را خواهد داد؟ آیا دختران را به عنوان کنیز به اهل شام هدیه خواهد کرد؟!

نگاه کن! اُمّ کُلْثوم، خواهر امام حسین علیه السلام، به یکی از سربازان می گوید: «من با شمرسخنی دارم». به شمر خبر می دهند که یکی از زنان می خواهد با تو سخن بگوید:

-- چه می گویی ای دختر علی!

-- من در طول این سفر هیچ خواسته ای از تو نداشتم، امّا بیا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول کن.

-- خواسته تو چیست؟

-- ای شمر! از تو می خواهم که ما را از دروازه ای وارد شهر کنی که خلوت باشد. ما دوست نداریم نامحرمان، ما را در این حالت ببینند.

شمر خنده ای می کند و به جای خود برمی گردد. به نظر شما آیا شمر این پیشنهاد را خواهد پذیرفت. شمر این نامرد روزگار که دین ندارد. او تصمیم گرفته است تا اسیران از شلوغ ترین دروازه وارد شهر بشوند.

پیکی را می فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند که ما از دروازه «ساعات» وارد می شویم.(1)* * * در شهر شام چه خبر است؟

همه مردم کنار دروازه ساعات جمع شده اند.

نگاه کن! شهر را آذین بسته اند. همه جا شربت است و شیرینی. زنان را نگاه کن، ساز می زنند و آواز می خوانند.

مسافرانی که اهل شام نیستند در تعجّب اند، یکی از آنها از مردی سؤال می کند:

ص:261


1- 551. خلفنا وحولنا بالرماح، إن دمعت من أحدنا عین قُرع رأسه بالرمح...«: الإقبال، ج 3، ص 89؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 154، ح 3 .

-- چه خبر شده است که شما این قدر خوشحال اید؟ مگر امروز روز عید شماست؟

-- مگر خبر نداری که عدّه ای بر خلیفه مسلمانان، یزید، شورش کرده اند و یزید همه آنها را کشته است. امروز اسیران آنها را به شام می آورند.

-- آنها را از کدام دروازه، وارد شهر می کنند؟

-- از دروازه ساعات.

همه مردم به طرف دروازه حرکت می کنند. خدای من! چه جمعیّتی این جا جمع شده است!کاروان اسیران آمدند.

یک نفر در جلو کاروان فریاد می زند: «ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شده اند. اینان خانواده فسق و فجوراند».(1)

مردم کف می زنند و شادی می کنند. خدای من! چه می بینم؟

زنانی داغدیده و رنج سفر کشیده بر روی شترها سوار هستند. جوانی که غُلّ و زنجیر بر گردن اوست، سرهایی که بر روی نیزه ها است و کودکانی که گریه می کنند.

کاروان اسیران، آرام آرام به سوی مرکز شهر پیش می رود.

آن پیرمرد را می شناسی؟ او سهل بن سعد، از یاران پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله است و اکنون از سوی بیت المقدس می آید.

او امروز وارد شهر شده و خودش هم غریب است و دلش به حال این غریبان می سوزد.(2)

سهل بن سعد آنها را نمی شناسد و همین طور به سرهای شهدا نگاه می کند؛ امّا ناگهان مات و مبهوت می شود. این سر چقدر شبیه رسول خداست؟ خدایا، این سر کیست که این قدر نزد من آشناست؟

سهل جلو می رود و رو به یکی از دختران می کند:

-- دخترم! شما که هستید؟

ص:262


1- 552. فلمّا قربوا من دمشق دنت أُمّ کلثوم من الشمر - وکان من جملتهم - فقالت : لی إلیک حاجة . فقال : وما حاجتک؟ قالت : إذا دخلت بنا البلد فاحملنا فی دربٍ قلیل النظّارة ...«: مثیر الأحزان، ص 97؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 127 .
2- 553. فلمّا وقفوا بباب یزید، رفع محفز صوته فقال : یا أمیر المؤمنین، هذا محفز بن ثعلبة أتاک باللئام الفجرة«: أنساب الأشراف، ج 3، ص 416؛ تاریخ الطبری، ج 5، ص 460؛ تاریخ دمشق، ج 57، ص 98؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 194؛ »حتّی إذا دخلنا دمشق صاح صائح : یا أهل الشام، هؤلاء سبایا أهل البیت الملعون«: الإقبال، ج 3، ص 89؛ بحارالأنوار، ج 45، ص 154، ح 3.

-- من سکینه ام دختر حسین که فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله است.

-- وای بر من، چه می شنوم، شما...

اشک در چشمان سهل حلقه می زند. آیا به راستی آن سری که من بر بالای نیزه می بینم سرِ حسین علیه السلام است؟

-- ای سکینه! من از یاران جدّت رسول خدا هستم. شاید بتوانم کمکی به شما بکنم، آیا خواسته ای از من دارید؟

-- آری! از شما می خواهم به نیزه داران بگویی سرها را مقداری جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهای شهدا باشد و این قدر به ما نگاه نکنند.

سهل چهارصد دینار برمی دارد و نزد مسئول نیزه داران می رود و به او می گوید:

-- آیا حاضری چهارصد دینار بگیری و در مقابل آن کاری برایم انجام بدهی؟

-- خواسته ات چیست؟

-- می خواهم سرها را مقداری جلوتر ببری.

او پول ها را می گیرد و سرها را مقداری جلوتر می برد.(1)

اکنون یزید دستور داده است تا اسیران را مدّت زیادی در مرکز شهر نگه دارند تا مردم بیشتر نظاره گر آنها باشند. هیچ اسیری نباید گریه کند. این دستور شمر است و سربازان مواظب اند صدای گریه کسی بلند نشود.

در این میان صدای گریه اُمّ کُلْثوم بلند می شود که با صدای غمناک می گوید: «یا جدّاه، یا رسول اللّه!».

یکی از سربازان می دود و سیلی محکمی به صورت اُمّ کلثوم می زند. آری! آنها می ترسند که مردم بفهمند این اسیران، فرزندان پیامبر اسلام هستند.(2)

مردان بی غیرت شام می آیند و دختران رسول خدا صلی الله علیه و آله را تماشا می کنند. آنها به هم می گویند: «نگاه کنید، ما تاکنون اسیرانی به این زیبایی ندیده بودیم».

ص:263


1- 554. خرجت إلی بیت المقدس حتّی توسّطت الشام، فإذا أنا بمدینة مطّردة الأنهار کثیرة الأشجار، قد علّقوا الستور والحجب والدیباج، وهم فرحون مستبشرون، وعندهم نساء یلعبن بالدفوف والطبول ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 60،.
2- 555. یا جاریة من أنتِ؟ فقالت : سکینة بنت الحسین، فقلت لها : ألکِ حاجة إلیَّ؟ فأنا سهل بن سعد ممّن رأی جدّک وسمع حدیثه، قالت : یا سهل، قل لصاحب الرأس أن یتقدّم بالرأس أمامنا ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 60؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 127؛ وراجع : المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 60 .

این سخن دل امام سجّاد علیه السلام را به درد می آورد. * * * مردم به تماشای گل های پیامبر صلی الله علیه و آله آمده اند. آنها شیرینی و شربت پخش می کنند و صدای ساز و دهل نیز، همه جا را گرفته است.

نگاه کن! آن پیرمرد را می گویم، او از بزرگان شام است و برای دیدن اسیران می آید.

همه مردم راه را برای او باز می کنند. پیرمرد جلو می آید و به امام سجاد علیه السلام می گوید: «خدا را شکر که مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شد».(1)

آن گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جاری می کند، ولی امام سجّاد علیه السلام به او می گوید:

-- ای پیرمرد! هر آنچه که خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی. آیا اجازه می دهی تا با تو سخنی بگویم؟(2)

-- هر چه می خواهی بگو!

-- آیا قرآن خوانده ای؟

پیرمرد تعجّب می کند. این چه اسیری است که قرآن را می شناسد. مگر اینها کافر نیستند، پس چگونه از قرآن سو?ل می کند؟

-- آری! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را می خوانم.

-- آیا آیه 23 سوره "شوری" را خوانده ای، آنجا که خدا می فرماید: « قُل لاَّ أَسْ-?لُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی»؛ «ای پیامبر! به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمی خواهم، فقط به خاندان من مهربانی کنید».(3)

پیرمرد خیلی تعجّب می کند، آخر این چه اسیری است که قرآن را هم حفظ است؟

-- آری! من این آیه را خوانده ام و معنی آن را خوب می دانم که هر مسلمان باید

ص:264


1- 556. إنّ أُمّ کلثوم رفعت رأسها، فرأت رأس الحسین فبکت، وقالت : یا جدّاه - ترید رسول اللَّه صلی الله علیه وآله- ... فرفع یده بعض الحرس ولطمها لطمة حصر وجهها ...«: بستان الواعظین نقلاً عن کتاب التعازی والعزاء، ص 263، ح 419.
2- 557. جاء شیخ فدنا من نساء الحسین علیه السلام وعیاله وهم فی ذلک الموضع وقال : الحمد للَّه الذی قتلکم وأهلککم وأراح البلاد من رجالکم، وأمکن أمیر المؤمنین منکم ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 129؛ وراجع : تفسیر الطبری، ج 9، الجزء 15، ص 72 و ج 13، الجزء 25، ص 25 .
3- 558. فلم یأل عن سبّهم وشتمهم، فلمّا انقضی کلامه، قال له علیّ بن الحسین علیه السلام : إنّی قد أنصتّ لک حتّی فرغت من منطقک، وأظهرت ما فی نفسک من العداوة والبغضاء، فانصت لی کما أنصتّ لک ..«. الاحتجاج، ج 2، ص 120، ح 172؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 166، ح 9؛ تفسیر فرات، ص 153، ح 191 .

خاندان پیامبرش را دوست داشته باشد.

-- ای پیرمرد! آیا می دانی ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی!

پیرمرد به یکباره منقلب می شود و بدنش می لرزد. این چه سخنی است که می شنود؟

-- آیا آیه 33 سوره "احزاب" را خوانده ای، آنجا که خدا می فرماید: « إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا »؛ «خداوند می خواهد که گناه را از شما خاندان دور کرده و شما را از هر پلیدی پاک سازد».(1)

-- آری! خوانده ام.

-- ما همان خاندان هستیم که خدا ما را از گناه پاک نموده است.(2)

پیرمرد باور نمی کند که فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند.

-- شما را به خدا قسم می دهم آیا شما خاندان پیامبر هستید؟

-- به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم.

پیرمرد دیگر تاب نمی آوردو عمامه خود را از سر برمی دارد و پرتاب می کند و گریه سر می دهد.

عجب! یک عمر قرآن خواندم و نفهمیدم چه می خوانم!

او دست های خود را به سوی آسمان می گیرد و سه بار می گوید: «ای خدا! من به سوی تو توبه می کنم. خدایا! من از دشمنان این خاندان، بیزارم».(3)

او اکنون فهمیده است که بنی اُمیّه چگونه یک عمر او را فریب داده اند: یعنی یزید، پسر پیامبر را کشته است و اکنون زن و بچّه او را این گونه به اسارت آورده است.

نگاه همه مردم به سوی این پیرمرد است. او می دود و پای امام سجّاد علیه السلام را بر صورت خود می گذارد و می گوید: «آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن

ص:265


1- 559. یا شیخ، هل قرأت القرآن؟ فقال : نعم قد قرأته، قال : فعرفت هذه الآیة : » قُل لَّآ أَسَْلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی «؟ قال الشیخ : قد قرأت ذلک، قال علیّ بن الحسین علیه السلام : فنحن القربی یا شیخ«: الفتوح، ج 5، ص 129؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 61.
2- 560. احزاب: 23.
3- 561. قال الشیخ : قد قرأت ذلک، فقال علیه السلام : نحن أهل البیت الذین خصّنا اللَّه بآیة الطهارة یا شیخ«: بحار الأنوار، ج 45، ص 129.

خواندم، ولی قرآن را نفهمیدم».(1)

آری! بنی اُمیّه مردم را از فهم قرآن دور نگه می داشتند. چرا که هر کس قرآن را خوب بفهمد شیعه اهل بیت علیهم السلام می شود.

امام سجّاد علیه السلام به او نگاهی می کند و می فرماید: «آری، خدا توبه تو را قبول می کند و تو با ما هستی».(2)

پیرمرد از صمیم قلب، توبه می کند. او از اینکه امام زمان خویش را شناخته، خوشحال است. او اکنون کنار امام سجّاد علیه السلام، احساس خوشبختی می کند.

پیر مرد فریاد می زند: «ای مردم! من از یزید بیزارم. او دشمن خداست که خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را کشته است. ای مردم! بیدار شوید!».

مردم همه به این منظره نگاه می کنند. ناگهان همه وجدان ها بیدار شده و دروغ یزید آشکار شود.

خبر به یزید می رسد. دستور می دهد فوراً گردن او را بزنند، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنی اُمیّه دشنام بدهد. پیرمرد هنوز با مردم سخن می گوید و می خواهد آنها را از خواب غفلت بیدار کند، امّا پس از لحظاتی، سربازان با شمشیرهایشان از راه می رسند و سر پیرمرد را برای یزید می برند.

مردم مات و مبهوت به این صحنه نگاه می کنند. اوّلین جرقه های بیداری در مردم شام زده شده است. یزید، دیگر، ماندن اسیران را در بیرون از قصر صلاح نمی بیند و دستور می دهد تا اسیران را وارد قصر کنند.

این صدای قرآن از کجا می آید؟

یکی از قاریان شام قرآن می خواند، او به آیه 9 سوره "کهف" می رسد:

« أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَ-بَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کَانُواْ مِنْ ءَایَ-تِنَا عَجَبًا »؛

آیا گمان می کنید که زنده شدن اصحاب کهف، چیز عجیبی است؟

ص:266


1- 562. فرفع الشامیّ یده إلی السماء، ثم قال : اللّهمّ إنّی أتوب إلیک - ثلاث مرّات - اللّهمّ إنّی أبرأ إلیک من عدوّ آل محمّد، ومن قتلة أهل بیت محمّد ..«: الأمالی، للصدوق، ص 230، ح 242؛ روضة الواعظین، ص 210 .
2- 563. ولقد قرأت القرآن منذ دهر فما شعرت بهذا قبل الیوم«: الاحتجاج، ج 2، ص 120، ح 172؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 166، ح 9.

ناگهان صدایی به گوش می رسد، خدای من! این صدا چقدر شبیه صدای مولایم حسین است!

همه تعجّب کرده اند، آری، این سر امام حسین علیه السلام است که به اذن خدا این چنین سخن می گوید: «ریختنِ خون من، از قصه اصحاب کهف عجیب تر است!».(1)* * * این جا قصر یزید است و او اکنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت کرده است تا شاهد جشن پیروزی او باشند.

سربازان، سر امام حسین علیه السلام را داخل قصر می برند. یزید دستور می دهد سر را داخل طشتی از طلا بگذراند، و در مقابل او قرار دهند.

همه در حال نوشیدن شراب هستند و یزید نیز، مشغول بازی شطرنج است.(2)

نوازندگان می نوازند و رقّاصان می رقصند. مجلس جشن است و یزید با چوب بر لب و دندان امام حسین علیه السلام می زند و خنده مستانه می کند و شعر می خواند: لَعِبَت هاشم بالملک فلا

خبرٌ جاءَ و لا وحیٌ نَزَل... بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان آمده است و نه قرآنی، نازل شده است. کاش پدرانم که در جنگ بَدْر کشته شدند، زنده بودند و امروز را می دیدند. کاش آنها بودند و به من می گفتند: «ای یزید، دست مریزاد!». آری! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم!(3)

همگان از سخن یزید حیران می شوند که او چگونه کفر خود را آشکار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنی اُمیّه با شمشیر حضرت علی علیه السلام، به هلاکت رسیده بودند و از آن روز بنی اُمیّه کینه بنی هاشم را به دل گرفتند.

آنها همواره در پی فرصتی برای انتقام بودند و بدین گونه این کینه و کینه توزی به فرزندان آنها نیز، به ارث رسید، امّا مگر شمشیر حضرت علی علیه السلام چیزی غیر از شمشیر

ص:267


1- 564. فقال له : نعم، إن تبت تاب اللَّه علیک وأنت معنا، فقال : أنا تائب . فبلغ یزید بن معاویة حدیث الشیخ، فأمر به فقُتل«: اللهوف، ص 103 .
2- 565. أنا واللَّه رأیت رأس الحسین بن علیّ حین حُمل وأنا بدمشق، وبین یدی الرأس رجل یقرأ سورة الکهف، حتّی بلغ قوله تعالی : » أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَبَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کَانُواْ مِنْ ءَایَتِنَا عَجَبًا « قال : فأنطق اللَّه الرأس بلسانٍ ذرب فقال : أعجب من أصحاب الکهف قتلی وحملی«: تاریخ دمشق، ج 6، ص 370؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 577، ح 1؛ الثاقب فی المناقب، ص 333، ح 274؛ الصراط المستقیم، ج 2، ص 179، ح 17 ولیس فیه صدره إلی »الرأس«، وفیه »عربی« بدل »ذرب«؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 188، ح 32 .
3- 566. لمّا حُمل رأس الحسین بن علی علیه السلام إلی الشام، أمر یزید - لعنه اللَّه - فوضع ونُصبت علیه مائدة، فأقبل هو - لعنه اللَّه - وأصحابه یأکلون ویشربون الفقاع...«: عیون أخبار الرضا، ج 1، ص 25؛ کتاب من لا یحضره الفقیه، ج 4، ص 419؛ وسائل الشیعة، ج 25، ص 363.

اسلام بود؟ مگر بنی اُمیّه نیامده بودند تا پیامبر صلی الله علیه و آله را بکشند؟ مگر ابوسُفیان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود که خون پیامبر را بریزد؟

حضرت علی علیه السلام برای دفاع از اسلام، آن کافران را نابود کرد. مگر یزید ادّعای مسلمانی نمی کند، پس چگونه است که هنوز پدران کافر خود را می ستاید؟

چگونه است که می خواهد انتقام خون کافران را بگیرد؟ اکنون معلوم می شود که چرا امام حسین علیه السلام هرگز حاضر نشد با یزید بیعت کند. آن روز کسی از کفر یزید خبر نداشت، امّا امروز همه متوجه شده اند که اکنون کسی خلیفه مسلمانان است که حتّی قرآن را هم قبول ندارد.

به هر حال، یزید سرمست پیروزی خود است. او می خندد و فریاد شادی برمی آورد.

ناگهان فریادی بلند می شود: «ای یزید! وای بر تو! چوب بر لب و دندان حسین می زنی؟ من با چشم خود دیدم که پیامبر این لب و دندان را می بوسید».

او ابو بَرْزَه است. همه او را می شناسند او یکی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله است.(1)

یزید به غضب می آید و دستور می دهد تا او را از قصر بیرون اندازند. * * * یزید اجازه ورود کاروان اسیران را می دهد. درِ قصر باز می شود و امام سجّاد علیه السلام و دیگر اسیران در حالی که با طناب به یکدیگر بسته شده اند، وارد قصر می شوند.

دست همه اسیران به گردن های آنها بسته شده است.(2)آنها را مقابل یزید می آورند. نگاه کن! هنوز غُلّ و زنجیر بر گردن امام سجّاد علیه السلام است، گویی از کوفه تا شام، غُلّ و زنجیر از امام جدا نشده است.

اسیران را در مقابل یزید نگه می دارند تا اهل مجلس آنها را ببینند. یکی از افراد مجلس، دختر امام حسین علیه السلام را می بیند و از زیبایی او تعجّب می کند. با خود می گوید خوب است قبل از دیگران، این دختر را برای کنیزی از یزید بگیرم.

ص:268


1- 567. إنّه لمّا دخل علیّ بن الحسین علیهما السلام وحرمه علی یزید، وجی ء برأس الحسین علیه السلام ووضع بین یدیه فی طست، فجعل یضرب ثنایاه بمخصرة کانت فی یده، وهو یقول :لعبت هاشم بالملک فلا - خبر جاء ولا وحی نزلْ...«: الاحتجاج، ج 2، ص 122، ح 173؛ مثیر الأحزان، ص 101؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 114؛ المسترشد، ص 510؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 580؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 157، ح 5 .
2- 568. فقال رجل من أصحاب رسول اللَّه صلی الله علیه وآله یقال له أبو برزة الأسلمی : أتنکت بقضیبک فی ثغر الحسین؟ أما لقد أخذ قضیبک من ثغره مأخذاً ...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 464؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 576؛ تاریخ دمشق، ج 62، ص 85؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 416، الرقم 48؛ نور الأبصار، ص 145.

او به یزید رو می کند و می گوید: «ای یزید، من آن دختر را برای کنیزی می خواهم».

فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام، در حالی که می لرزد، عمّه اش، زینب را صدا می زند و می گوید: «عمّه جان! آیا یتیمی، مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد بشوم».(1)

زینب رو به آن مرد شامی می کند و می گوید: «وای بر تو، مگر نمی دانی این دختر رسول خداست؟».

مرد شامی با تعجّب به یزید نگاه می کند. آیا یزید دختران پیامبر صلی الله علیه و آله را به اسیری آورده است؟ او فریاد می زند: «ای یزید، لعنت خدا بر تو! تو دختران پیامبر را به اسیری آورده ای؟ به خدا قسم من خیال می کردم که اینها، اسیران کشور روم هستند».

یزید بسیار عصبانی می شود. او دستور می دهد تا این مرد را هر چه سریع تر به جرم جسارت به مقام خلافت، اعدام نمایند.(2)

یزید از بیداری مردم می ترسد و تلاش می کند تا هرگونه جرقه بیداری را بلافاصله خاموش کند.

او بر تخت خود تکیه داده است و جامِ شرابی به دست دارد. سر امام حسین علیه السلام مقابل اوست و اسیران همه در مقابل او ایستاده اند.

امام سجّاد علیه السلام نگاهی به یزید می کند و می فرماید: «ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟».(3)

همه نگاه ها به اسیران خیره شده و همه دل ها از دیدن این صحنه به درد آمده است.

یزید تعجّب می کند و در جواب می گوید: «پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمانان هستم، مراعات نکرد و به جنگ من آمد، امّا خدا او را کشت، خدا را شکر می کنم که او را ذلیل و نابود کرد».

امام جواب می دهد: «ای یزید، قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر

ص:269


1- 569. قدم بنا علی یزید بن معاویة لعنه اللَّه بعدما قُتل الحسین علیه السلام... لیس منّا أحد إلّا مجموعة یداه إلی عنقه، وفینا علیّ بن الحسین«: شرح الأخبار، ج 3، ص 267، ح 1172 .
2- 570. نظر رجل من أهل الشام إلی فاطمة بنت الحسین علیها السلام فقال : یا أمیر المؤمنین، هب لی هذه الجاریة. فقالت فاطمة لعمّتها : یا عمّتاه! أُیتمت وأُستخدم؟...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 136 و137 .
3- 571. فقالت زینب : لا، ولا کرامة لهذا الفاسق، فقال الشامیّ : من هذه الجاریة؟ فقال یزید : هذه فاطمة بنت الحسین علیه السلام، وتلک عمّتها زینب بنت علیّ ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 136 و137 .

بودند یا امیر! مگر نشنیده ای که جد من، علی بن ابی طالب در جنگ بَدْر و اُحُد پرچمدار اسلام بود، امّا پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند!».(1)

یزید از سخن امام سجاد علیه السلام آشفته می شود و فریاد می زند: «گردنش را بزنید».(2)

ناگهان صدای زینب در فضا می پیچد: «از کسی که مادربزرگش، جگرِ حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از این نمی توان انتظار داشت».(3)

مجلس، سراسر سکوت است و این صدایِ علی علیه السلام است که از حلقوم زینب علیهاالسلام می خروشد:

آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال می کنی که خدا تو را عزیز و ما را خوار نموده است؟ تو آرزو می کنی که پدرانت می بودند تا ببینند چگونه حسین را کشته ای.

تو چگونه خون خاندان پیامبر را ریختی و حرمت ناموس او را نگه نداشتی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا به سخن گفتن با تو وادار کرد وگرنه من تو را ناچیزتر از آن می دانم که با تو سخن بگویم.

ای یزید! هر کاری می خواهی بکن، و هر کوششی که داری به کار بگیر، امّا بدان که هرگز نمی توانی یاد ما را از دل ها بیرون ببری.

تو هرگز به جلال و بزرگی ما نمی توانی برسی.(4)

شهیدانِ ما نمرده اند، بلکه آنها زنده اند و در نزد خدای خویش، روزی می خورند.

ای یزید! خیال نکن که می توانی نام و یادِ ما را از بین ببری! بدان که یاد ما همیشه زنده خواهد بود.(5)

یزید همچون ماری زخمی به گوشه ای می خزد. سخنان زینب علیهاالسلام او را در مقابل میهمانانش حقیر کرده است. او دیگر نمی تواند سخن بگوید.

ص:270


1- 572. ثمّ أُدخل ثقل الحسین علیه السلام ونساؤه ومن تخلّف من أهله علی یزید، وهم مقرّنون فی الحبال، فلمّا وقفوا بین یدیه وهم علی تلک الحال، قال له علیّ بن الحسین علیهما السلام : أنشدک اللَّه یا یزید، ما ظنّک برسول اللَّه صلی الله علیه وآله لو رآنا علی هذه الصفة؟«: بحار الأنوار، ج 45، ص 131 .
2- 573. ولکن أراد أبوک وجدّک أن یکونا أمیرین، فالحمد للَّه الذی أذلّهما وسفک دماءهما ... فقال له علیّ بن الحسین : یابن معاویة وهند وصخر، لم یزالوا آبائی وأجدادی فیهم الإمرة من قبل أن نلد ...«: الفتوح، ج 5، ص 131؛ وراجع مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 63؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 135 .
3- 574. فغضب یزید وأمر بضرب عنقه علیه السلام ...«: تفسیر القمّی، ج 2، ص 352؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 168، ح 14 و 13.
4- 575. وکیف ترتجی مراقبة من لفظ فوه أکباد الأزکیاء، ونبت لحمه بدماء الشهداء؟...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 133؛ بلاغات النساء، ص 35؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 64؛ وراجع : مثیر الأحزان، ص 101 .
5- 576. أظننت یا یزید حین أخذت علینا أقطار الأرض، وضیّقت علینا آفاق السماء، فأصبحنا لک فی أسار الذلّ، نُساق إلیک سوقاً فی قطار ...«: الاحتجاج، ج 2، ص 123، ح 173؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 157، ح 5 .

آری! بار دیگر زینب افتخار آفرید. او پاسدار حقیقت است و پیام رسان خون برادر.

همه مهمانان یزید از دیدن این صحنه ها حیران شده اند. یزید دیگر هیچ کاری نمی تواند بکند، او دیگر کشتن امام سجّاد علیه السلام را به صلاح خود نمی بیند و دستور می دهد تا مهمانان بروند و غُل و زنجیر از اسیران باز کنند و آنها را به زندان ببرند.(1)* * * کاش یزید اسیران را به زندان می برد. حتماً تعجّب می کنی!

آخر تو خبر نداری که یزید، اسیران را در خرابه ای برده است. در این خرابه که کنار قصر یزید است، روزها آفتاب می تابد و صورت ها را می سوزاند و شب ها سیاهی و تاریکی هجوم می آورد و بچّه ها را می ترساند. نه فرشی، نه رو اندازی، نه لباسی و نه چراغی...

سربازان شب و روز در اطراف خرابه نگهبانی می دهند. مردم شام برای دیدن اسیران می آیند و به آنها زخم زبان می زنند.(2)

هنوز بسیاری از مردم این اسیران را نمی شناسند. خدایا! چه وقت حقیقت را خواهند فهمید؟ شب ها و روزها می گذرد و کودکان همچنان بی قراری می کنند. خدایا، کی از این خرابه بیرون خواهیم آمد؟ * * * امشب، سکینه، دختر امام حسین علیه السلام، رو?ایی می بیند:

محملی از نور بر زمین فرود می آید. بانویی از آن پیاده می شود که دست بر سر دارد و گریه می کند. خدایا! آن بانو کیست که به دیدن ما آمده است؟

-- شما کیستی که به دیدن اسیران آمده ای؟

-- دخترم، مرا نمی شناسی؟ من مادر بزرگت، فاطمه زهرا هستم.

ص:271


1- 577. فکد کیدک واسع سعیک وناصب جهدک، فو اللَّه لا تمحونّ ذکرنا، ولا تمیت وحینا، ولا تداک أمرنا...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 133؛ بلاغات النساء، ص 35 .
2- 578. فأمر یزید بالحبال فقطّعت«: بحار الأنوار، ج 45، ص 131 .

سکینه تا این را می شنود، در آغوش او می رود و در حالی که گریه می کند، می گوید: «مادر! پدرم را کشتند و ما را به اسیری بردند».

سکینه شروع می کند و ماجراهای کربلا و کوفه و شام را شرح می دهد. اشک از چشمان حضرت زهرا علیهاالسلام جاری می شود.

او به سکینه می گوید: «دخترم! آرام باش، که قلب مرا سوزاندی! نگاه کن، دخترم! این پیراهن خون آلود پدرت حسین علیه السلام است، من تا روز قیامت، یک لحظه هم این پیراهن را از خود جدا نمی کنم».(1)

این جاست که سکینه از خواب بیدار می شود. * * * شب ها و روزها می گذرد...

نیمه شب، دختر کوچک امام حسین علیه السلام از خواب بیدار می شود، گمان می کنم نام او رقیّه است.

او با گریه می گوید: «من الآن پدر خود را در خواب دیدم، بابای من کجاست؟».

همه زنان گریه می کنند. در خرابه شام غوغایی می شود. صدای ناله و گریه به گوش یزید می رسد. یزید فریاد می زند:

-- چه خبر شده است؟

-- دختر کوچکِ حسین، سراغ پدر را می گیرد.

-- سر پدرش را برای او ببرید تا آرام بگیرد.

مأموران سر امام حسین علیه السلام را نزد دختر می آورند.

او نگاهی به سر بابا می کند و با آن سخن می گوید: «چه کسی صورت تو را به خون، رنگین نمود؟ چه کسی مرا در خردسالی یتیم کرد؟».

او با سر بابا سخن می گوید و همه اهل خرابه، گریه می کنند. قیامتی بر پا می شود،

ص:272


1- 579. لمّا أُتی بعلیّ بن الحسین علیهما السلام ومن معه إلی یزید بن معاویة - علیهما لعائن اللَّه - جعلوهم فی بیت خراب واهی الحیطان«: الخرائج والجرائح عن عمران بن علیّ الحلبی، ج 2، ص 753، ح 71؛ دلائل الإمامة عن یحیی بن عمران الحلبی، ص 204، ح 125؛ بصائر الدرجات، ص 338، ح 1؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 177، ح 25؛ وراجع الأمالی، للصدوق، ص 231، ح 243؛ روضة الواعظین، ص 212؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 140؛ »وأُسکنّ فی مساکن لا تقیهنّ من حرٍّ ولا برد، حتّی تقشّرت الجلود، وسال الصدید بعد کنّ الخدود : مثیر الأحزان ص102؛ إنّ ذلک بعد أن أُجلهن فی منزلٍ لا یکنّهن من بردٍ ولا حرّ، فأقاموا فیه شهراً ونصف، حتّی أقشرت وجوههنّ من حرّ الشمس، ثمّ أطلقهم«: شرح الأخبار، ج 3، ص 269، ح 1172 .

اما ناگهان همه می بینند که صدای این دختر قطع شد. گویی این کودک به خواب رفته است.

همه آرام می شوند، تا این دختر بتواند آرام بخوابد، امّا در واقع این دختر به خواب نرفته بلکه روح او، اکنون نزد پدر پر کشیده است.

بار دیگر در خرابه غوغایی بر پا می شود. صدای گریه و ناله همه جا را فرا می گیرد.(1)* * * اسیران هنوز در خرابه شام هستند و یزید سرمست از پیروزی، هر روز سرِ امام حسین علیه السلام را جلوی خود می گذارد و به شراب خوری و عیش و نوش می پردازد.

امروز از کشور روم، نماینده ای برای دیدن یزید می آید. او پیام مهمی را برای یزید آورده است.

نماینده روم وارد قصر می شود. یزید از روی تخت خود برمی خیزد و نماینده کشور روم را به بالای مجلس دعوت می کند. او کنار یزید می نشیند و یزید جام شرابی به او تعارف می کند.

نماینده روم می بیند که قصر یزید، زینت شده است، صدای ساز و آواز می آید و رقاصان می خوانند و می نوازند. گویی مجلس عروسی است. چه خبر شده که یزید این قدر خوشحال و شاد است؟ ناگهان چشم او به سر بریده ای می افتد که روبروی یزید است:

-- این سر کیست که در مقابل توست؟

-- تو چه کار به این کارها داری؟

-- ای یزید! وقتی به روم برگردم، باید هر آنچه در این سفر دیده ام را برای پادشاه روم گزارش کنم. من باید بدانم چه شده که تو این قدر خوشحالی؟

ص:273


1- 580. ورأیت امرأة راکبة فی هودج ویدها موضوعة علی رأسها، فسألت عنها، فقیل لی : فاطمة بنت محمّد أُمّ أبیک، فقلت : واللَّه لأنطلقنّ إلیها ولأُخبرنّها ما صنع بنا، فسعیتُ مبادرة نحوها...«: مثیر الأحزان، ص 104؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 141 .

-- این، سرِ حسین، پسر فاطمه است.

-- فاطمه کیست؟

-- دختر پیامبر اسلام.(1)

نماینده روم تعجّب می کند و با عصبانیت از جای خود برمی خیزد و می گوید: «ای یزید! وای بر تو، وای بر این دین داری تو».

یزید با تعجّب به او نگاه می کند. فرستاده روم که مسیحی است، پس او را چه می شود؟(2)

نماینده کشور روم به سخن خود ادامه می دهد: «ای یزید! بین من و حضرت داوود، ده ها واسطه وجود دارد، امّا مسیحیان خاک پای مرا برای تبرک برمی دارند و می گویند تو از نسل داوود پیامبر صلی الله علیه و آله هستی. ولی تو فرزند دختر پیامبر خود را می کشی و جشن می گیری؟ تو چگونه مسلمانی هستی؟! ای یزید! پیامبر ما، حضرت عیسی علیه السلام هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نیز نداشت و یادگاری از پیامبر ما باقی نمانده است، امّا وقتی حضرت عیسی علیه السلام می خواست به مسافرت برود سوار بر درازگوشی می شد، ما مسیحیان، نعل آن درازگوش را در یک کلیسا نصب کرده ایم. مردم هر سال از راه دور و نزدیک به آن کلیسا می روند و گرد آن طواف می کنند و آن نعل را می بوسند. ما مسیحیان این گونه به پیامبر خود احترام می گذاریم و تو فرزند دختر پیامبر خود را می کشی؟».

یزید بسیار ناراحت می شود و با خود فکر می کند که اگر این نماینده به کشور روم بازگردد، آبروی یزید را خواهد ریخت. پس فریاد می زند: «این مسیحی را به قتل برسانید».

نماینده کشور روم رو به یزید می کند و می گوید: «ای یزید، من دیشب پیامبر شما را در خواب دیدم که مرا به بهشت مژده داد و من از این خواب متحیّر بودم. اکنون تعبیر

ص:274


1- 581. وکان للحسین علیه السلام بنت صغیره لها أربع سنین، قامت لیلة من منامها وقالت : أین أبی الحسین علیه السلام؟ فإنّی رأیته الساعة فی المنام مضطرباً شدیداً... مَن الذی أیتمنی علی صغر سنّی...«: موسوعة شهادة المعصومین، ص 386.
2- 582. لما أُتی برأس الحسین علیه السلام إلی یزید، کان یتّخذ مجالس الشرب، ویأتی برأس الحسین علیه السلام ویضعه بین یدیه ویشرب علیه،فحضر ذات یوم فی أحد مجالسه رسول ملک الروم، وکان من أشراف الروم وعظمائها...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 72 .

خوابم روشن شد. به درستی که من به سوی بهشت می روم، «اشهد أنْ لا اله الا اللّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه».

همسفرم! نگاه کن!

او به سوی سر امام حسین علیه السلام می رود. سر را برمی دارد و به سینه می چسباند، می بوید و می بوسد و اشک می ریزد. یزید فریاد می زند: «هر چه زودتر کارش را تمام کنید».

مأموران گردن او را می زنند در حالی که او هنوز سرِ امام حسین علیه السلام را در سینه دارد.(1)* * * به یزید خبر می رسد که بعضی از مردم شام با دیدن کاروان اسیران و آگاهی به برخی از واقعیت ها، نظرشان در مورد او عوض شده و در پی آن هستند که واقعیت را بفهمند.

پس زمان آن رسیده است که یزید برای فریب دادن و خام کردن آنها کاری بکند. فکری به ذهن او می رسد. او به یکی از سخنرانان شام پول خوبی می دهد و از او می خواهد که یک متن سخنرانی بسیار عالی تهیه کند و در آن، تا آنجا که می تواند به خوبی های معاویه و یزید بپردازد و حضرت علی و امام حسین علیهماالسلام را لعن و نفرین کند و از او خواسته می شود تا روز جمعه وقتی مردم برای نماز جمعه می آیند، آنجا سخنرانی کند.

در شهر اعلام می کنند که روز جمعه یزید به مسجد می آید و همه مردم باید بیایند.

روز جمعه فرا می رسد. در مسجد جای سوزن انداختن نیست، همه مردم شام جمع شده اند.

یزید دستور می دهد تا امام سجّاد علیه السلام را هم به مسجد بیاورند. او می خواهد به

ص:275


1- 583. هذا رأس الحسین بن علیّ بن أبی طالب علیه السلام، فقال : ومن أُمّه؟ قال : فاطمة الزهراء، قال : بنت من؟ قال : بنت رسول اللَّه صلی الله علیه وآله . فقال الرسول : أُفّ لک ولدینک، ما دین أخسّ من دینک ...«: مثیر الأحزان، ص 103 من دون إسناد إلی المعصوم؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 141.

حساب خود یک ضربه روحی به امام سجّاد علیه السلام بزند و عزّت و اقتدار خود را به آنها نشان بدهد.

سخنران بالای منبر می رود و به مدح و ثنای معاویه و یزید می پردازد، اینکه معاویه همانی بود که اسلام را از خطر نابودی نجات داد و...، همچنان ادامه می دهد تا آنجا که به ناسزا گفتن به حضرت علی و امام حسین علیهماالسلام می رسد.

ناگهان فریادی در مسجد بلند می شود: «وای بر تو، که به خاطر خوشحالی یزید، آتش جهنم را برای خود خریدی!».(1)

این کیست که چنین سخن می گوید؟ همه نگاه ها به طرف صاحب صدا برمی گردد.

همه مردم، زندانی یزید، امام سجّاد علیه السلام را به هم نشان می دهند. اوست که سخن می گوید: «ای یزید! آیا به من اجازه می دهی بالای این چوب ها بروم و سخنانی بگویم که خشنودی خدا در آن است».(2)

یزید قبول نمی کند، امّا مردم اصرار می کنند و می گویند: «اجازه بدهید او به منبر برود تا حرف او را بشنویم».

آری! این طبیعت انسان است که از حرف های تکراری خسته می شود. سال هاست که مردم سخنرانی های تکراری را شنیده اند، آنها می خواهند حرف تازه ای بشنوند.

یزید به اطرافیان خود می گوید: «اگر این جوان، بالای منبر برود، آبروی مرا خواهد ریخت» و همچنان با خواسته مردم موافق نیست.(3)

مردم اصرار می کنند و عدّه ای می گویند: «این جوان که رنج سفر و داغ پدر و برادر دیده است نمی تواند سخنرانی کند، پس اجازه بده بالای منبر برود، چون او وقتی این همه جمعیّت را ببیند یک کلمه نیز، نمی تواند بگوید».

از هر گوشه مسجد صدا بلند می شود: «ای یزید! بگذار این جوان به منبر برود. چرا می ترسی؟ تو که کار خطایی نکرده ای! مگر نمی گویی که اینها از دین خارج شده اند و

ص:276


1- 584. یا یزید أترید قتلی؟ قال : نعم، قال : فاعلم إنّی رأیت البارحة نبیّکم فی منامی وهو یقول لی : یا نصرانی أنت من أهل الجنّة، فتعجّبت من کلامه حتّی نالنی هذا ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 72؛ مثیر الأحزان، ص 103 .
2- 585. ویلک أیّها الخاطب! اشتریت رضا المخلوق بسخط الخالق؟ فتبوّأ مقعدک من النار«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 69 .
3- 586. یا یزید، ائذن لی حتّی أصعد هذه الأعواد فأتکلّم بکلمات فیهنّ للَّه رضا ولهؤلاء الجالسین أجر وثواب، فأبی یزید«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 69؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 137.

مگر نمی گویی که اینها فاسق اند، پس بگذار او نیز سخن بگوید که کیستند و از کجا آمده اند».

آری! بیشتر مردم شام از واقعیّت خبر ندارند و تبلیغات یزید کاری کرده است که همه خیال می کنند عدّه ای بی دین علیه اسلام و حکومت اسلامی شورش کرده اند و یزید آنها را کشته است.

در این هنگام، کسانی که تحت تأثیر کاروان اسیران قرار گرفته بودند، فرصت را غنیمت می شمارند.

آنها اصرار و پافشاری می کنند تا فرزند حسین علیه السلام به منبر برود.

بدین ترتیب، جوّ مسجد به گونه ای می شود که یزید به ناچار اجازه می دهد امام سجّاد علیه السلام سخنرانی کند، امّا یزید بسیار پشیمان است و با خود می گوید: «عجب اشتباهی کردم که این مجلس را برپا کردم»، ولی پشیمانی دیگر سودی ندارد.

مسجد سراسر سکوت است و امام آماده می شود تا سخنرانی تاریخی خود را شروع کند:

بسم اللّه الرحمن الرحیم

من بهترین درود و سلام ها را به پیامبر خدا می فرستم.

هر کس مرا می شناسد، که می شناسد، امّا هر کس که مرا نمی شناسد بداند که من فرزند مکّه و منایم. من فرزند زمزم و صفایم.

من فرزند آن کسی هستم که در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها، پشت سر او نماز خواندند.

من فرزند محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله هستم. من فرزند کسی هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ می کرد و دو بار با پیامبر بیعت کرد.

من پسر کسی هستم که در جنگ بَدْر و حُنین با دشمنان جنگید و هرگز به

ص:277

خدا شرک نورزید.

من پسر کسی هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد، او زودتر از همه به پیامبر ایمان آورد.

او که جوانمرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود.

همان که مانند شیری شجاع در جنگ ها شمشیر می زد و اسلام مدیون شجاعت اوست.

آری! او جدّم علی بن ابی طالب است. من فرزند فاطمه هستم. فرزند بزرگْ بانوی اسلام. من، پسر دختر پیامبر شمایم.(1)

یزید صدایِ گریه مردم را می شنود. آنها با دقّت به سخنان امام سجّاد علیه السلام گوش می دهند.

مردم شام، به دروغ های معاویه و یزید پی برده اند. آنها یک عمر حضرت علی علیه السلام را لعن کرده اند و باور کرده بودند که علی علیه السلام نماز نمی خواند، امّا امروز می فهمند اوّلین کسی که به اسلام ایمان آورده حضرت علی علیه السلام بوده است. او کسی بود که همواره در راه اسلام شمشیر می زد.

صدای گریه و ناله مردم بلند است. یزید که از ترس به خود می لرزد در فکر این است که چه خاکی بر سر بریزد. او نگران است که نکند مردم شورش کنند و او را بکشند.(2)

هنوز تا موقع اذان وقت زیادی مانده است، امّا یزید برای اینکه مانع سخنرانی امام شود دستور می دهد که مؤذّن اذان بگوید:

-- «اللّه أکبر، اللّه أکبر، أشهد انْ لا إله إلاّ اللّه».

امام می فرماید: «تمام وجود من به یگانگی خدا گواهی می دهد».

-- «أشهد أنّ محمّداً رسول اللّه».

ص:278


1- 587. فقال الناس : یا أمیر المؤمنین، ائذن له لیصعد، فلعلّنا نسمع منه شیئاً، فقال لهم : إن صعد المنبر هذا لم ینزل إلّا بفضیحتی وفضیحة آل أبی سفیان، فقالوا : وما قدر ما یحسن هذا؟«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 69 .
2- 588. فمن عرفنی فقد عرفنی، ومن لم یعرفنی أنبأته بحسبی ونسبی، أنا ابن مکّة ومنی، أنا ابن زمزم والصفا، أنا ابن من حمل الزکاة بأطراف الردا، أنا ابن خیر من ائتزر وارتدی ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 137؛ وراجع : الفتوح، ج 2، ص 132؛ المناقب لابن شهر آشوب، ج 4، ص 168.

امام سجّاد علیه السلام، عمامه از سر خود برمی دارد و رو به مؤذن می کند: «تو را به این محمّدی که نامش را برده ای قسمت می دهم تا لحظه ای صبر کنی».

سپس رو به یزید می کند و می فرماید: «ای یزید! بگو بدانم این پیامبر خدا که نامش در اذان برده شد، جد توست یا جد من، اگر بگویی جد تو است که دروغ گفته ای و کافر شده ای، امّا اگر بگویی که جد من است، پس چرا فرزند او، حسین را کشتی و دختران او را اسیر کردی؟».

آن گاه اشک در چشمان امام سجّاد علیه السلام جمع می شود. آری! او به یاد مظلومیت پدر افتاده است: «ای مردم! در این دنیا مردی را غیر از من پیدا نمی کنید که رسول خدا جد او باشد، پس چرا یزید پدرم حسین را شهید کرد و ما را اسیر نمود».

یزید که می بیند آبرویش رفته است برمی خیزد تا نماز را اقامه کند. امام به او رو می کند و می فرماید: «ای یزید! تو با این جنایتی که کردی، هنوز خود را مسلمان می دانی! تو هنوز هم می خواهی نماز بخوانی».(1)

یزید نماز را شروع می کند و عدّه ای که هنوز قلبشان در گمراهی است، به نماز می ایستند. ولی مردم زیادی نیز، بدون خواندن نماز از مسجد خارج می شوند. * * * مردم شام از خواب بیدار شده اند. آنها وقتی به یکدیگر می رسند یزید را لعنت می کنند. آنها فهمیده اند که یزید دین ندارد و بنی اُمیه یک عمر آنها را فریب داده اند.

اینک آنها می دانند که چرا امام حسین علیه السلام با یزید بیعت نکرد. اگر او نیز، در مقابل یزید سکوت می کرد، دیگر اثری از اسلام باقی نمی ماند.

به یزید خبر می رسد که شام در آستانه انفجاری بزرگ است.(2)مردم، دسته دسته کنار خرابه شام می روند و از امام سجّاد علیه السلام و دیگر اسیران عذر خواهی می کنند.

ص:279


1- 589. فضجّ أهل الشام بالبکاء حتّی خشی یزید أن یؤخذ من مقعده، فقال للمؤذّن ...«: الاحتجاج، ج 2، ص 132، ح 175؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 161 .
2- 590. التفت علیّ من أعلی المنبر إلی یزید، وقال : یا یزید، محمّد هذا جدّی أم جدّک؟ فإن زعمت أنّه جدّک فقد کذبت، وإن قلت إنّه جدّی، فلم قتلت عترته؟«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 69؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 137.

مأموران حفاظتی خرابه، نمی توانند هجوم مردم را کنترل کنند. یزید تصمیم می گیرد اسیران را از مردم دور کند. او به بهانه نامناسب بودن فضای خرابه آنها را به قصر می برد.

مردم شام می بینند که اسیران را به سوی قصر می برند تا آنها را در بهترین اتاق های قصر منزل دهند. این حیله ای است تا دیگر کسی نتواند با اسیران تماس داشته باشد.(1)

ناگهان صدای شیون و ناله از داخل قصر بلند می شود؟ حالا دیگر چه خبر است؟

این صدای هنده، زنِ یزید، است. او وقتی به صورت های سوخته در آفتاب و لباس های پاره حضرت زینب علیهاالسلام و دختران رسول خدا نگاه می کند، فریاد و ناله اش بلند می شود.

نگاه کن! خود یزید به همسرش هنده می گوید که برای امام حسین علیه السلام گریه کند و ناله سر بدهد!(2)

آیا شما از تصمیم دوم یزید با خبرید؟ او می خواهد کاری کند که مردم باورشان شود که این ابن زیاد بوده که حسین را کشته و او هرگز به این کار راضی نبوده است.

هنوز نامه یزید در دست ابن زیاد است که به او فرمان قتل امام حسین علیه السلام را داده است، امّا اهل شام از آن بی خبراند و یزید می تواند واقعیت را تحریف کند.

یزید همواره در میان مردم این سخن را می گوید: «خدا ابن زیاد را لعنت کند! من به بیعت مردم عراق بدون کشتن حسین راضی بودم. خدا حسین را رحمت کند، این ابن زیاد بود که او را کشت. اگر حسین نزد من می آمد، او را به قصر خود می بردم و به او در حکومت خود مقامی بزرگ می دادم».(3)

نگاه کن که چگونه واقعیت را تحریف می کنند! یزید که دیروز دستور قتل

ص:280


1- 591. لمّا وصل رأس الحسین إلی یزید حسنت حال ابن زیاد عنده وزاده ووصله وسرّه ما فعل، ثمّ لم یلبث إلّا یسیراً، حتّی بلغه بغض الناس له ولعنهم وسبّهم، فندم علی قتل الحسین...«: الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 578؛ سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 317، الرقم 48؛ البدایة والنهایة، ج 8، ص 232.
2- 592. أمر أن یدخلوا أهل بیت الحسین داره، فلمّا دخلت النسوة دار یزید ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 73؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 142 .
3- 593. خرجت هند بنت عبد اللَّه بن عامر بن کریز امرأة یزید، وکانت قبل ذلک تحت الحسین بن علیّ علیهما السلام ... وقال : نعم، فاعولی علیه یا هند وابکی علی ابن بنت رسول اللَّه وصریحة قریش ...«: مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 73؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 142 .

امام حسین علیه السلام را داده بود، اکنون خود را فدایی حسین معرّفی می کند. او تصمیم گرفته است تا برای امام حسین علیه السلام مجلس عزایی بر پا کند و به همین مناسبت سه روز در قصر یزید عزا اعلام می شود.(1)

همه جا گریه است و عزاداری! عجیب است که مجلس عزا در قصر یزید بر پا می شود و خود یزید هم در این عزا شرکت می کند. زنان بنی اُمیه شیون می کنند و بر سر و سینه می زنند.(2)

در همه مجلس ها، ابن زیاد لعنت می شود. فریاد «وای حسین کشته شد»، در همه جای قصر یزید بلند است. یزیدی که تا دیروز شادی می کرد و می رقصید، امروز در گوشه ای نشسته و عزادار است.

او به همه می گوید که خواست خدا این بود که حسین به فیض شهادت برسد، خدا ابن زیاد را لعنت کند.

مردم! نگاه کنید، که یزید، همیشه ابن زیاد را لعنت می کند! یزید برای امام حسین علیه السلام مجلس عزا گرفته است و همه زنان بنی اُمیّه در عزای او بر سر و سینه می زنند. یزید چقدر با خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله مهربان شده است!

تا امام سجّاد علیه السلام نیاید، یزید لب به غذا نمی زند. مردم، ببینید یزید چقدر به فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله احترام می گذارد. که بدون او لب به غذا نمی زند.(3)

آیا مردم شام بار دیگر خام خواهند شد؟ آیا آنها دوباره فریب یزید را خواهند خورد؟ به هر حال، اکنون زینب و دیگر زنان، اجازه دارند تا برای شهدای خود گریه کنند. در طول این سفر هر گاه می خواستند گریه کنند، سربازان به آنها تازیانه می زدند.(4)* * * یزید می داند که ماندن اسیران در شام دیگر به صلاح او نیست. هر چه آنها بیشتر

ص:281


1- 594. وقال - یعنی یزید - : قد کنت أرضی من طاعتکم بدون قتل الحسین، لعن اللَّه ابن سمیّة، أما واللَّه لو أنّی صاحبه لعفوت عنه، فرحم اللَّه الحسین!«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 459؛ تاریخ دمشق، ج 18، ص 445؛ الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 576؛ العقد الفرید، ج 3، ص 367؛ الفتوح، ج 5، ص 127؛ مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 56؛ الإرشاد، ج 2، ص 118؛ مثیر الأحزان، ص 98؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 129؛ »فکان یقول :...لعن اللَّه ابن مرجانة، فإنّه أخرجه واضطرّه«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 506؛ تاریخ دمشق، ج 10، ص 94؛ تاریخ الإسلام، للذهبی، ج 5، ص 20؛ وراجع : تاریخ الطبری، ج 5، ص 393؛ أنساب الأشراف، ج 3، ص 425.
2- 595. أمر بالنساء فأُدخلن علی نسائه، وأمر نساء آل أبی سفیان فأقمن المأتم علی الحسین ثلاثة أیّام، فما بقیت منهنّ امرأة إلّا تلقّتنا تبکی وتنتحب، ونُحن علی حسین ثلاثاً«: سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 303، الرقم 48 .
3- 596. فخرجن حتّی دخلن دار یزید، فلم تبق من آل معاویة امرأة إلّا استقبلتهنّ تبکی وتنوح علی الحسین، فأقاموا علیه المناحة ثلاثاً«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 462؛ تاریخ دمشق، ج 69، ص 177 .
4- 597. کان یزید لایتغذّی ولایتعشّی إلّا دعی علیّ بن الحسین إلیه...«: تاریخ الطبری، ج 4، ص 353.

بمانند، خطر بیشتری حکومت او را تهدید می کند. اکنون باید آنها را از شام دور کرد و به مدینه فرستاد.

بنابراین، امام سجّاد علیه السلام را به حضور می طلبد و به او می گوید: «ای فرزند حسین! اگر می خواهی می توانی در شام، پیش من بمانی و اگر هم نمی خواهی می توانی به مدینه بروی. دستور می دهم تا مقدمات سفر را برایت آماده کنند».

امام، بازگشت به مدینه را انتخاب می کند. یزید دستور می دهد تا نُعمان (نعمان بن بَشیر) به قصر بیاید.(1)

نُعمان پیش از ابن زیاد، امیر کوفه بود. او کسی بود که وقتی مسلم به کوفه آمد، هیچ واکنش تندی نسبت به مسلم انجام نداد.

آری! او سیاست مسالمت آمیزی داشت، امّا یزید او را بر کنار و به جای آن ابن زیاد را به امیری کوفه منصوب کرد. نُعمان بعد از بر کناری از حکومت کوفه، به شام آمده است.

یزید رو به نُعمان می گوید و می گوید: «ای نعمان! هر چه سریع تر وسایل سفر را آماده کن. تو باید با عدّه ای از سربازان، خاندان حسین را به مدینه برسانی. لباس، غذا، آب و آذوقه و هر چه را که برای این سفر نیاز هست، تهیه کن». این سربازان همراه تو می آیند تا محافظ کاروان باشند.(2)

یزید می ترسد که مردم، دور این خاندان جمع شوند. این سربازان باید همراه کاروان باشند تا مردم شهرها در طول مسیر نتوانند با این خانواده سخنی بگویند.

آری! باید هر چه زودتر این خانواده را به کشور دیگری انتقال داد. نباید گذاشت مردم شام بیش از این با این خاندان آشنا شوند وگرنه حکومت بنی اُمیه برای همیشه نابود خواهد شد. باید هر چه زودتر سفر آغاز گردد.

ص:282


1- 598. بعد ذکر خطبة الإمام زین العابدین علیه السلام فی دمشق : لمّا فرغ من صلاته أمر بعلیّ بن الحسین وأخواته وعمّاته رضوان اللَّه علیهم، ففرّغ لهم داراً فنزلوها، وأقاموا أیّاماً یبکون وینوحون علی الحسین علیه السلام«: الفتوح، ج 5، ص 133 .
2- 599. أمر بإطلاق علیّ بن الحسین علیه السلام، وخیّره بین المقام عنده أو الانصراف، فاختار الانصراف إلی المدینة، فسرّحه«: شرح الأخبار، ج 3، ص 159، ح 1089 .

امام رو به یزید می کند و می فرماید: «ای یزید، در کربلا وسایل ما را غارت کرده اند، دستور بده تا آنها را به ما برگردانند».(1)

آری! عصر عاشورا خیمه ها را غارت کردند و سپاه کوفه هر چه داخل خیمه ها بود را برای خود برداشتند، امّا یزید پس از جنگ به ابن زیاد نامه نوشت و از او خواست تا همه وسایلی که در خیمه ها بوده است را به شام بیاورند.

یزید می خواست این وسایل را برای خود نگه دارد تا همواره نسل بنی اُمیّه به آن افتخار کند و به عنوان یک سند زنده، گویای پیروزی بنی اُمیه بر بنی هاشم باشد.

یزید در جواب می گوید: «ای پسر حسین! آن وسایل را به شما نمی دهم. در مقابل، حاضر هستم که چند برابر آن پول و طلا به شما بدهم».

امام در جواب او می فرماید: «ما پول تو را نمی خواهیم. ما وسایلمان را می خواهیم؛ چرا که در میان آنها مقنعه و گردن بند مادرم حضرت زهرا بوده است».(2)

یزید سرانجام برای اینکه امام سجّاد علیه السلام حاضر شود شام را ترک کند، دستور می دهد تا آن وسایل را به او باز گردانند. * * * شب است و همه مردم شهر در خواب هستند، امّا کنار قصر یزید کاروانی آماده حرکت است.

یزید دستور داده است تا خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله در دل شب و مخفیانه از شام خارج شوند. او نگران است که مردم شام بفهمند و برای خداحافظی با این خانواده اجتماع کنند و بار دیگر امام سجّاد علیه السلام سخنرانی کند و دروغ های دیگری از یزید را فاش سازد.

آن روزی که مردم به این کاروان فحش و ناسزا می گفتند، یزید در روز روشن آنها را وارد شهر کرد و مدت زیادی آنها را در مرکز شهر معطّل نمود، امّا اکنون که مردم شهر

ص:283


1- 600. یا نعمان بن بشیر، جهّزهم بما یصلحهم، وابعث معهم رجلاً من أهل الشام أمیناً صالحاً، وابعث معه خیلاً وأعواناً فیسیر بهم إلی المدینة«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 462؛ المنتظم، ج 5، ص 344؛ تاریخ دمشق، ج 69، ص 177؛ نور الأبصار، ص 146 .
2- 601. أن تردّ علینا ما أُخذ منّا«: مثیر الأحزان، ص 106.

این خاندان را شناخته اند، باید در دل شب، سفرشان آغاز شود.

اکنون یزید نزد اُمّ کُلثوم، دختر علی علیه السلام، می رود و می گوید: «ای امّ کُلْثوم! این سکّه های طلا برای شماست. اینها را در مقابل سختی ها و مصیبت هایی که به شما وارد شده است، از من قبول کن».

صدای اُمّ کلثوم سکوت شب را می شکند: «ای یزید! تو چقدر بی حیا و بی شرمی! برادرم حسین را می کشی و در مقابل آن سکّه طلا به ما می دهی. ما هرگز این پول را قبول نمی کنیم».(1)

یزید شرمنده می شود و سرش را پایین می اندازد و دستور حرکت می دهد. کاروان، شهر شام را ترک می کند، شهری که خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله در آنجا یک ماه و نیم سختی ها و رنج هایی را تحمّل کردند.(2)* * * کاروان به حرکت خود ادامه می دهد. مهتاب بیابان را روشن کرده است. هنوز از شام فاصله زیادی نگرفته ایم. نُعمان همراه کاروان می آید. یزید به او توصیه کرده است که با اهل کاروان مهربانی کند و هر کجا که خواستند آنها را منزل دهد.

-- ای نُعمان! آیا می شود ما را به سوی عراق ببری.

-- عراق برای چه؟ ما قرار بود به سوی مدینه برویم.

-- ما می خواهیم به کربلا برویم. خدا به تو جزای خیر بدهد ما را به سوی کربلا ببر.

نُعمان کمی فکر می کند و سرانجام دستور می دهد کاروان مسیر خود را به سوی عراق تغییر دهد. شب ها و روزها می گذرد و تا کربلا راهی نمانده است.

این جا سرزمین کربلاست! همان جایی که عزیزانمان به خاک و خون غلتیدند.

هنوز صدای غریبانه حسین به گوش می رسد. کاروان سه روز در کربلامی ماند و

ص:284


1- 602. أمّا ما أُخذ منکم فإنّی أُعوّضکم عنه أضعاف قیمته، فقال علیه السلام : أمّا مالک فلا نریده، وهو موفّر علیک، وإنّما طلبت ما أُخذ منّا؛ لأنّ فیه مغزل فاطمة بنت محمّدصلی الله علیه وآله ومقنعتها وقلادتها وقمیصها ...«: مثیر الأحزان، ص 106؛ بحار الأنوار ج 45، ص 144 .
2- 603. وصبّ علیها الأموال وقال : یا أُمّ کلثوم، خذوا هذا المال عوض ما أصابکم. فقالت أُمّ کلثوم : یا یزید ما أقلّ حیائک وأصلب وجهک...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 197.

همه برای امام حسین علیه السلام و عزیزانشان عزاداری می کنند.

سه روز می گذرد و اکنون هنگام حرکت به سوی مدینه است.(1)* * * کاروان آرام آرام به سوی مدینه می رود. شب ها و روزها سپری می شود.

نزدیک مدینه، امام سجّاد علیه السلام دستور توقّف می دهد و سراغ بَشیر را می گیرد، وقتی بشیر نزد امام می آید، امام به او می فرماید:

-- ای بشیر! پدر تو شاعر بود، آیا تو هم از شعر بهره ای برده ای؟

-- آری! ای پسر رسول خدا!

-- پس به سوی شهر برو و مردم را از آمدن ما با خبر کن.(2)

بَشیر سوار بر اسب خود می شود و به سوی مدینه به پیش می تازد. امام سجّاد علیه السلام دستور می دهد تا خیمه ها را برپا کنند و زنان و بچّه ها در خیمه ها استراحت کنند.

حتماً به یاد داری که این کاروان در دل شب از مدینه به سوی مکّه رهسپار شد. امام سجاد علیه السلام دیگر نمی خواهد ورود آنها به مدینه مخفیانه باشد. ایشان می خواهد همه مردم باخبر بشوند و به استقبال این کاروان بیایند.

مردم مدینه از شهادت امام حسین علیه السلام باخبر شده اند. ابن زیاد روز دوازدهم پیکی را به مدینه فرستاد تا خبر کشته شدن امام حسین علیه السلام را به امیر مدینه بدهد.

دوستان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله در آن روز گریه ها کردند و ناله ها سر دادند، امّا آنها از سرنوشت اسیران هیچ خبری ندارند.(3)

به راستی، آیا یزید آنها را هم شهید کرده است؟ همه نگران هستند و منتظر خبراند.

ناگهان از دروازه شهر اسب سواری وارد می شود و فریاد می زند: «یا أهلَ یَثْربَ

ص:285


1- 604. إنّ ذلک بعد أن أُجلسن فی منزلٍ لا یکنّهن من برد ولا حرّ، فأقاموا فیه شهراً ونصف، حتّی أقشرت وجوههنّ من حرّ الشمس، ثمّ أطلقهم«: شرح الأخبار، ج 3، ص 269، ح 1172.
2- 605. لمّا رجع نساء الحسین علیه السلام وعیاله من الشام وبلغوا إلی العراق، قالوا للدلیل : مرّ بنا علی طریق کربلاء، فوصلوا إلی موضع المصرع ... وأقاموا المآتم المقرحة للأکباد، واجتمعت إلیهم نساء ذلک السواد، وأقاموا علی ذلک أیّاماً«: بحارالأنوار، ج 45، ص 146 .
3- 606. فلمّا قربنا منها نزل علیّ بن الحسین علیهما السلام فحطّ رحله، وضرب فسطاطه وأنزل نساءه، وقال : یا بشیر! رحم اللَّه أباک، لقد کان شاعراً ...«: مثیر الأحزان، ص 112.

لا مقامَ لَکُم»؛ «ای مردم مدینه، دیگر در خانه های خود نمانید».

همه با هم می گویند چه خبر است؟ مردم از زن و مرد، پیر و جوان، در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله جمع می شوند، ای مرد! چه خبری داری؟ او به مردم می گوید: «مردم مدینه! این امام سجّاد علیه السلام است که با عمه اش زینب و خواهرانش در بیرون شهر شما منزل کرده اند».(1)

همه مردم سراسیمه می دوند. داغ حسین علیه السلام برای آنها تازه شده است. غوغایی برپا می شود. بَشیر می خواهد به سوی امام سجّاد علیه السلامبرگردد، امّا می بیند همه راه ها بسته شده و ازدحام جمعیّت است. بنابراین از اسب پیاده می شود و پیاده به سوی خیمه امام سجّاد علیه السلاممی رود.

چه قیامتی برپا شده است! بَشیر وارد خیمه امام سجّاد علیه السلام می شود. امام را می بیند در حالی که اشک می ریزد و دستمالی در دست دارد و اشک چشم خود را پاک می کند.

مردم به خدمت او می رسند و به او تسلیت می گویند. صدای گریه و ناله از هر سو بلند است.(2)

امام می خواهد برای مردم سخن بگوید. همه مردم ساکت می شوند. پایان این سفر رسیده است، پس باید چکیده و خلاصه این سفر برای تاریخ ثبت شود: «من خدا را به خاطر سختی های بزرگ و مصیبت های دردناک و بلاهای سخت شکر و سپاس می گویم».(3)

مردم مدینه متعجب اند. به راستی، این کیست که این چنین سخن می گوید؟

او با چشم خود شهادت پدر، برادران، عموها و... را دیده است. او به سفر اسارت رفته است و آب دهان انداختن اهل شام به سوی خواهرانش را دیده است، امّا چگونه است که باز خدا را شکر می کند؟

ص:286


1- 607. لمّا قتل عبید اللَّه بن زیاد الحسین بن علیّ علیهما السلام وجی ء برأسه إلیه، دعا عبد الملک بن أبی الحارث السلمیّ، فقال : انطلق حتّی تقدم المدینة علی عمرو بن سعید بن العاص...«: تاریخ الطبری، ج 5، ص 465؛ الإرشاد، ج 2، ص 123؛ مثیرالأحزان، ص 94؛ کشف الغمّة، ج 2، ص 280؛ بحار الأنوار، ج 45، ص 121؛ وراجع : مقتل الحسین علیه السلام، للخوارزمی، ج 2، ص 76؛شرح الأخبار، ج 3، ص 159 .
2- 608. أنشأتُ أقول : یا أهل یثرب لا مقام لکم بها قُتل الحسین فأدمعی مدرارُ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 147 .
3- 609. کان علیّ بن الحسین علیه السلام داخلاً، فخرج ومعه خرقة یمسح بها دموعه، وخلفه خادم معه کرسیّ، فوضعه له وجلس علیه وهو لا یتمالک من العبرة ...«: بحار الأنوار، ج 45، ص 147.

آری! تاریخ می داند که امام خدا را شکر می کند. زیرا این کاروان پیش از بازگشت به مدینه توانسته است اسلام را در سرزمین شام زنده کند.

آری! این کاروان ابتدا به کربلا رفت و خون های زیادی را در راه دین نثار کرد. سپس با وجود رنج ها و سختی ها رهسپار شام شد تا دین پیامبر صلی الله علیه و آله را از مرگ حتمی نجات دهد.

آیا نباید خدا را شکر کرد که اسلام نجات پیدا کرده است؟

دینی که پیامبر صلی الله علیه و آله برای آن، بسیار خونِ دل خورده بود، بار دیگر زنده شد.

خون حسین علیه السلام، تا روز قیامت درخت اسلام را آبیاری می کند.

یزید به خاطر کینه ای که از پیامبر صلی الله علیه و آله و خاندان او به دل داشت، می خواست اسلام را ریشه کن کند. او قصد داشت به عنوان خلیفه مسلمانان، ضربه های هولناکی را به اسلام بزند و این امام حسین علیه السلام بود که با قیام خود اسلام را نجات داد.

آری! تا زمانی که صدای اذان از گلدسته ها بلند است، امام حسین علیه السلام پیروز است.

گوش کن! اکنون امام سجاد علیه السلام آخرین سخنان خود را بیان می فرماید:

ای مردم! پدرم، امام حسین علیه السلام را شهید کردند. خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نیزه کردند و به شهرهای مختلف بردند.

کدام دل می تواند بعد از شهادت او شادی کند. هفت آسمان در عزای او گریستند.

همه فرشتگان خداوند و همه ذرّات دنیا بر او گریه کردند. ما را به گونه ای به اسارت بردند که گویی ما فرزندان قوم کافریم!

شما به یاد دارید که پیامبر چقدر سفارش ما را به امّت خود می نمود و از آنها می خواست که به ما محبّت کنند. به خدا قسم، اگر پیامبر صلی الله علیه و آله به جای آن

ص:287

سفارش ها، از امّت خود می خواست که با فرزندان او بجنگند، امّت او بیش از این نمی توانستند در حق ما ظلم کنند.

این چه مصیبت بزرگ و جان سوزی بود که امّتی مسلمان بر خاندان پیامبرشان روا داشتند؟ ما این مصیبت ها را به پیشگاه خدا عرضه می کنیم که او روزی انتقام ما را خواهد گرفت.(1)

سخن امام به پایان می رسد و پیام مهم او برای همیشه در تاریخ می ماند. مردم مدینه به یاد دارند که پیامبر صلی الله علیه و آله چقدر نسبت به فرزندانش سفارش می کرد. آنها فراموش نکرده اند که پیامبر صلی الله علیه و آله همواره از مردم می خواست تا به فرزندان او عشق بورزند.

به راستی، امّت اسلام بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله با فرزندان او چگونه رفتار کردند؟

آخرین سخن امام نیز، اشاره به روزی دارد که انتقام گیرنده خون امام حسین علیه السلام خواهد آمد.

آری! او روزی خواهد آمد. بیایید من و شما هم برای آمدنش دعا کنیم.

ص:288


1- 610. الحمد للَّه ربّ العالمین، الرحمن الرحیم، مالک یوم الدین، بارئ الخلائق أجمعین ... أیّها القوم، إنّ اللَّه تعالی - وله الحمد - ابتلانا بمصائبٍ جلیلة، وثلمة فی الإسلام عظیمة ...«: مثیر الأحزان، ص 112 .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109