مبانى اعتقادى وهابيت

مشخصات كتاب

سرشناسه : رضوانی علی اصغر، 1341 عنوان و نام پديدآور : مبانی اعتقادی وهابیت/ مولف علی اصغر رضوانی. مشخصات نشر : قم: مسجد مقدس جمکران 1385. مشخصات ظاهری : 182ص فروست : سلسله مباحث وهابیت. شابک : 7500 ریال ‮ ‮ 964-973-038-9 : ‮ ؛ 12000ریال (چاپ دوم ؛ 14000 ‮ ریال‮ چاپ چهارم ‮ 978-964-973-038-7 ‮ ؛ 14000 ریال ( چاپ پنجم ) وضعیت فهرست نویسی : فاپا يادداشت : چاپ دوم: بهار 1386. يادداشت : چاپ چهارم: تابستان 1387.‮ يادداشت : چاپ پنجم 1389. يادداشت : عنوان روی جلد: مبانی اعتقادی وهابیان. یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس. عنوان روی جلد : مبانی اعتقادی وهابیان. موضوع : شیعه -- دفاعیه ها و ردیه ها موضوع : وهابیه -- عقاید شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم) رده بندی کنگره : BP212/5 /ر57م2 1385 رده بندی دیویی : 297/417 شماره کتابشناسی ملی : م85-25636

مقدمه ناشر

ترويج فرهنگ ناب محمّدى و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در طول تاريخ دچار كج انديشى ها و نابخردى هايى بوده است كه نمونه بارز آن را در انديشه وهابيت و سلفى گرى مى توان نظارگر بود، تفكرى كه همه مسلمانان جهان را از دين اسلام خارج و فقط خود را مسلمان مى دانند. عدّه اى اندك كه با كج انديشى، مسلمانان جهان و ديگر اديان را دچار مشكل كرده و چهره اى خشن و كريه از دين رحمت ارائه نموده اند. معمار اين انديشه ابن تيميه از مخالفان فرزندان پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله مى باشد كه تفكّر او از قرن هفتم تا قرن سيزدهم به فراموشى سپرده شده و مورد مخالفت انديشمندان مذاهب اسلامى قرار گرفت ولى كمتر

از يك قرن است كه اين تفكّر انحرافى دوباره در جامعه اسلامى توسط افرادى معلوم الحال مطرح مى گردد. جا دارد متفكرين اسلامى، جريان هاى فكرى منحرف را به مسلمانان جهان معرفى كرده و محور وحدت اسلامى كه همان اسلام ناب محمدى صلى الله عليه وآله است را تبيين نمايند، محورى كه براساس محبّت و پيروى از اهل بيت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله استوار است و از فحاشى و ضرب و شتم و ترور و بمب گذارى به دور است و هيچ سنخيّتى با آن ندارد. گفت و گو در محافل علمى و معرفى انديشه ناب، نياز به آن حركات انحرافى ندارد، و چنانچه آنان در گفتار صادقند، ميدان علم و انديشه مهيا است.

تهاجم استكبار جهانى و صهيونيست ها به تفكّر اصيل اسلامى از زمانى آغاز و سرعت گرفت كه انقلاب شكوه مند اسلامى به رهبرى امام خمينى رحمه الله در كشور اسلامى ايران به ثمر نشست و توسط رهبر بزرگوار انقلاب اسلامى حضرت آيت اللَّه خامنه اى دام ظله هدايت گرديد.

از كليه عزيزانى كه ما را در نشر معارف اهل بيت عليهم السلام يارى مى نمايند به ويژه توليت محترم مسجد مقدّس جمكران حضرت آيت اللَّه وافى و همكاران در مجموعه انتشارات و مؤلف محترم جناب استاد على اصغر رضوانى كمال تشكر و قدردانى را داريم اميد است مورد رضاى حضرت حقّ قرار گيرد. ان شاء اللَّه.

مدير مسؤول انتشارات مسجد مقدّس جمكران حسين احمدى

ميزان در توحيد و شرك

اشاره

وهابيان با ديدگاه خاصى كه در ميزان شرك و توحيد دارند، بسيارى از اعمال مسلمين؛ از قبيل تبرّك، استعانت از ارواح اولياى الهى و... را شرك مى دانند، و عاملان به آن را مشرك مى خوانند، و به تبع آن، خون

و اموالشان را حلال مى شمرند. آنان تا آنجا پيش مى روند كه ذبيحه آنان را حرام مى دانند. ولى در مقابل، مسلمانان عالم با مبانى خاصى كه از راه عقل و قرآن و روايات معتبر كسب كرده اند اين مصاديق و اعمال را نه تنها شرك ندانسته، بلكه مستحب و در راستاى توحيد مى دانند. در اينجا به بررسى موضوع فوق مى پردازيم:

فتاواى وهابيان در مصاديق شرك

1 - شيخ عبدالعزيز بن باز، مفتى وهابيان در عصر خود مى گويد: «دعا از مصاديق عبادت است، و هر كس در هر بقعه اى از بقعه هاى زمين بگويد: يا رسول اللَّه، يا نبى اللَّه، يا محمّد به فرياد من برس، مرا درياب، مرا يارى كن، مرا شفا بده، امّتت را يارى كن، بيماران را شفا بده، گمراهان را هدايت فرما، يا امثال اين ها، با گفتن اين جمله ها براى خدا شريك در عبادت قرار داده و در حقيقت پيامبرصلى الله عليه وآله را عبادت نموده است...».(1)

2 - همو در جاى ديگر مى گويد: «بى شك كسانى كه به پيامبرصلى الله عليه وآله يا غير او از اوليا و انبيا و ملائكه يا جن، پناه مى برند، معتقدند كه آنان دعايشان را شنيده و حاجاتشان را بر آورده مى كنند، اين اعتقادها انواعى از «شرك اكبر» است؛ زيرا علم غيب را غير از خدا كسى ديگر نمى داند. دليل ديگر اين كه تصرفات و اعمال اموات در دنيا با مرگ منقطع شده است - خواه پيامبر باشند يا غير پيامبر - و ملائكه و جن نيز از ما غايب و به شؤون خود مشغول اند».(2)

3 - همو مى گويد: «آنچه در كنار قبور از انواع شرك انجام مى گيرد، قابل توجّه است؛ از جمله صدا زدن صاحبان قبر،

استغاثه به آنان، طلب شفاى مريض، طلب نصرت بر اعدا و امثال اين ها، همه از انواع شرك اكبر است كه اهل جاهليّت به آن عمل مى كردند».(3)

4 - وى در جاى ديگر مى گويد: «ذبح براى غير خدا منكرى عظيم و شرك اكبر است؛ خواه براى پيامبر باشد يا ولىّ يا ستاره يا بت يا غير اين ها...».(4)

5 - همو مى گويد: «در نماز اقتدا به مشركان جايز نيست، كه از جمله آنان كسانى اند كه به غير خدا استغاثه مى كنند و از او مدد مى خواهند؛ زيرا استغاثه به غير خدا؛ از اموات و بت ها و جنّ و غير اين ها از انواع شرك به خداست...».(5)

6 - وى در جايى ديگر مى گويد: «قسم به كعبه يا غير كعبه از مخلوقات جايز نيست».(6)

7 - او مى گويد: «صدا زدن مرده و استغاثه به او و طلب مدد از وى، همگى از مصاديق شرك اكبر است، آنان همانند عبادت كنندگان بت ها در زمان پيامبرصلى الله عليه وآله از قبيل: لات، عزّى و مناتند...».(7)

گويا وهابيان تنها خود را اهل توحيد خالص مى دانند و معتقدند: بقيه - كه اكثريّت مسلمانان را تشكيل مى دهند - مشركانى اند كه خون، ذرّيه و اموالشان احترام ندارد، و خانه هايشان نيز خانه جنگ و شرك است... .

عمر عبدالسلام نويسنده سنّى مذهب مى گويد: «در سفرى كه در جوانى به مكه مكرّمه براى اداى فريضه حجّ به سال 1395 (ه .ق) داشتم، در مدينه منوره كنار قبر پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله با صحنه بسيار عجيبى روبه رو شدم. ديدم كه وهابيان با انواع اهانت ها با مسلمين برخورد مى كنند و مسلمانان را كه ميهمانان خدا و رسولند با انواع فحش و دشنام از كنار قبر

رسول خداصلى الله عليه وآله دور مى سازند. هر گاه زائر قصد اظهار محبّت به حضرت و نزديك شدن به ضريح رسول خداصلى الله عليه وآله و بوسيدن آن را داشت، او را با جمله «ابتعدوا ايّها المشركون» از ضريح دور مى ساختند. از اين كردار بسيار ناراحت شدم، و بعد از مراجعه به تاريخ ديدم كه اين اعمال نشأت گرفته از افكار بزرگان وهابيان از قبيل ابن تيميه و ديگران است...».(8)

وهابيان با اين نوع برخورد چه هدفى را دنبال مى كنند؟ با دقت در رفتار آنان پى مى بريم كه آنان در ظاهر يك اصل مهمّى را دنبال مى كنند كه همان گسترش توحيد و مقابله با انواع شرك و بت پرستى است، ولى واقع امر و پشت قضيه حكايت از امر ديگرى دارد. واقع امر آن است كه آن ها خواسته يا ناخواسته هدفى را دنبال مى كنند كه استعمار، خواهان آن است كه همان تفرقه بين مسلمين و ايجاد فتنه ها و جنگ ها بين آنان است تا در اين ميان، دشمن سوء استفاده كرده، به مطامع شوم خود برسد. گروهى از محققين در تاريخ وهابيت اين هدف مخفى را به اثبات رسانده و تصريح نموده اند كه اصل اين مذهب و تأسيس آن در جزيرة العرب به امر مستقيم وزارت مستعمرات انگلستان بوده است؛ زيرا بهترين مذهبى كه مى تواند مطامع پليد آنان را تأمين نمايد، اين مذهب با همين نوع افكار، آن هم در جزيرة العرب است.(9)

توحيد، اساس دعوت انبيا

بى شك اساس دعوت انبيا، توحيد و نفى شرك و بت پرستى بوده است. قرآن كريم به اين هدف اساسى انبيا اشاره نموده، مى فرمايد: «وَلَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ»؛(10) «و هر آينه در

هر امتى پيامبرى فرستاديم تا آنان را به عبادت خدا دعوت نمايند.»

دعوت به توحيد، اساس و هدف اساسى بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله بوده است. پيامبرصلى الله عليه وآله در حديثى مى فرمايد: «أمرت أن أقاتل النّاس حتّى يشهدوا أن لا إله إلّا اللَّه وأنّ محمّداً رسول اللَّه ويقيموا الصّلاة ويؤتوا الزّكاة فإذا فعلوا ذلك عصموا منّي دمآءهم وأموالهم إلّا بحقّ الاسلام وحسابهم على اللَّه»؛(11) «من مأمور شدم كه با مردم بجنگم تا شهادت به وحدانيت خدا و رسالت محمّد دهند، نماز برپا دارند و زكات بپردازند و هر گاه چنين كنند خون و اموالشان محفوظ است جز به حقّ اسلام و حسابشان با خداوند است.»

مورد نزاع و بحث با وهابيان آن است كه چه عملى شرك و چه عملى نشانه توحيد است؟ ما در اين بحث اثبات خواهيم كرد، مصاديقى كه وهابيان شرك مى دانند، نه تنها شرك نبوده بلكه در راستاى توحيد است.

مراحل توحيد

توضيح

توحيد در لغت يعنى: چيزى را يكتا و منحصر به فرد دانستن. و هنگامى كه بر خداوند اطلاق مى گردد، به معناى اعتقاد به وحدانيت و يكى بودن اوست.

در كتاب هاى اعتقادى براى توحيد مراحلى ذكر شده است:

1 - توحيد در الوهيت 2 - توحيد در خالقيت 3 - توحيد در ربوبيت 4 - توحيد در عبادت

1 - توحيد در الوهيت

يعنى تنها موجود مستحقّ عبادت كه داراى همه صفات كمال و جمال بالاستقلال بوده، خداوند متعال است.

خداوند متعال مى فرمايد: «وَإِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ»؛(12) «و خداى شما خداى يكتاست.»

همچنين مى فرمايد: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»؛(13) «بگو او خداى يگانه است.»

و نيز مى فرمايد: «وَما كانَ مَعَهُ مِنْ إِلهٍ»؛(14) «و هرگز با او خداى ديگرى نيست.»

در جاى ديگر مى فرمايد: «وَلا تَجْعَلُوا مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ»؛(15) «هرگز با خداوند، خداى ديگرى [شريك قرار ندهيد.»

2 - توحيد در خالقيت

يعنى تنها خالق مستقل در عالم يكى است و هر كس غير از او، در خالقيّتش محتاج به اذن و مشيّت اوست و كسى بدون اراده او كارى انجام نمى دهد. ولى اين اراده و مشيت الهى با اختيار بنده ناسازگارى ندارد؛ زيرا اراده الهى بر اين تعلّق گرفته كه بندگان با اراده و اختيار خود اعمالشان را انجام دهند.

خداوند متعال مى فرمايد: «قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِ شَيْ ءٍ»؛(16) «بگو خداوند خالق هرچيز است.»

همچنين در جايى ديگر مى فرمايد: «هَلْ مِنْ خالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّماءِ و اْلأَرْضِ»؛(17) «آيا خالقى غير خداوند وجود دارد كه در آسمان و زمين به شما روزى دهد؟.»

3 - توحيد در ربوبيّت

يعنى تنها تربيت كننده و مدبّر شؤون عالم و خلقت اشياء و هدايت كننده آن ها به سوى اهدافشان به صورت مستقل، خداوند متعال است و هركس ديگر كه شأنى از شؤون تدبير را دارد، به اذن و اراده و مشيّت الهى است.

خداوند متعال مى فرمايد: «الْحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ الْعالَمينَ»؛(18) «حمد و ستايش مخصوص خداوندى است كه تربيت كننده عالميان است.»

در جايى ديگر مى فرمايد: «قُلْ أَغَيْرَ اللَّهِ أَبْغي رَبّاً وَهُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ ءٍ»؛(19) «بگو آيا غير خدا را به عنوان پروردگار خود طلب نمايم؛ در حالى كه او پروردگار و تربيت كننده هر چيزى است.»

اين منافات ندارد كه برخى افراد؛ امثال ملائكه تدبير برخى از امور را از جانب خداوند به دست گرفته باشند، همان گونه كه خداوند درباره آنان مى فرمايد: «فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً».

4 - توحيد در عبادت

يعنى عبادت و پرستش مخصوص خداوند متعال است. خداوند متعال در آيات بسيارى به اين نوع از توحيد اشاره كرده است؛ از جمله:

الف) «وَقَضى رَبُّكَ أَلّا تَعْبُدُوا إِلّا إِيّاهُ»؛(20) «و حكم كرده پروردگار تو اين كه غير او را عبادت نكنيد.»

ب) «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَبَيْنَكُمْ أَلّا نَعْبُدَ إِلاَّ اللَّهَ وَلا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَلا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ»؛(21) «اى اهل كتاب! بياييد از آن كلمه حقّ كه ميان ما و شما يكسان است پيروى كنيم كه به جز خداى يكتا هيچ كس را نپرستيم و چيزى را شريك او قرار ندهيم و بعضى، برخى را به جاى خدا به ربوبيت تعظيم نكنيم.»

ج) «وَلَقَدْ بَعَثْنا فِي كُلِّ أُمَّةٍ رَسُولاً أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطّاغُوتَ»؛(22) «و همانا ما در ميان هر امّتى پيغمبرى فرستاديم تا به خلق ابلاغ كنند

كه خداى يكتا را بپرستيد و از بتان و فرعونيان دورى كنيد.»

با توجّه به تأكيدهاى قرآن بر توحيد در عبادت بجاست كه در اركان اين نوع توحيد بحث كنيم؛ زيرا عمده اختلاف مسلمانان با وهابيان در اين نوع از توحيد است.

بررسى مفهوم عبادت

با مراجعه به كتاب هاى لغت پى مى بريم كه عبادت و عبوديت به معناى مطلق «خضوع» و «تذلّل» است.

ابن منظور افريقى مى گويد: «اصل عبوديت، خضوع و ذلّت است».(23)

فيروزآبادى مى گويد: «عبادت يعنى: اطاعت».(24)

راغب اصفهانى مى گويد: «عبوديت يعنى: اظهار ذلّت».(25)

مى دانيم كه معناى اصطلاحى عبادت كه در قرآن به آن اشاره شده و آن مخصوص خداوند متعال است، به معناى لغوى آن - كه مطلق خضوع باشد - نيست؛ وگرنه لازم مى آيد كه هر كس كمترين تواضع و خضوعى را بر كسى داشته باشد عبادت حرام شمرده شود، بلكه عبادت در اصطلاح قرآن و حديث مقوّمات و اصولى دارد كه با بودن آن ها عبادت تحقق مى يابد.

مثلاً خداوند در قرآن كريم مى فرمايد: «فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكافِرينَ»؛(26) «در آينده خدا بر مى انگيزاند قومى را كه او آنان را دوست دارد و آن ها نيز خدا را دوست دارند و نسبت به مؤمنان فروتن و به كافران، سرفراز و مقتدرند.»

لذا اين ذلت را كسى به معناى عبادت نگرفته است.

خداوند متعال از سجود ملائكه بر حضرت آدم عليه السلام به امر خود خبر داده آنجا كه مى فرمايد:«وَإِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لآدَمَ فَسَجَدُوا إِلّا إِبْلِيسَ أَبى وَاسْتَكْبَرَ وَكانَ مِنَ الْكافِرِينَ»؛(27) «و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده و خضوع كنيد، همگى سجده كردند؛ جز ابليس كه سر باز زد و تكبّر ورزيد، و

(به خاطر تكبّر و نافرمانى )از كافران شد.»

و اگر اين عمل در حقيقت عبادت است پس چرا به آن امر شده است.

درباره سجده بر حضرت آدم عليه السلام از ناحيه ملائكه توجيهاتى ذكر شده است:

1 - اين كه اين سجده در حقيقت براى خداوند به جهت خلقت موجودى همچون حضرت آدم است؛ يعنى نهايت تعظيم و كرنش در برابر حضرت حق سبحانه و تعالى كه چنين مخلوقى كه عصاره خلقت است را خلق كرده است.

2 - ممكن است كه اين سجده گرچه براى حضرت آدم عليه السلام بوده ولى به معناى اصطلاحى آن كه مختص به خداوند سبحان مى باشد و آن نهايت خضوع با قراردادن پيشانى بر زمين با نيت الوهيت يا ربوبيت مسجودله است نيست، بلكه تنها به جهت تعظيم بر حضرت آدم و كوچكى در مقابل او بوده است و اين عمل از آن جهت كه با نيت شرك آلود همراه نبوده اشكالى نداشته است.

3 - برخى مى گويند: سجده بر حضرت آدم در حقيقت سجده به سوى او بوده است؛ يعنى ملائكه مأمور شدند كه حضرت را قبله خويش قرار دهند و به طرف او سجده نمايند؛ چنان كه ما به طرف قبله نماز مى گزاريم، ملائكه نيز مأموريت يافتند تا حضرت آدم عليه السلام را قبله گاه خويش قرار دهند.

اين توجيه از جهاتى داراى اشكال است:

اوّلاً: خلاف ظاهر آيه است كه مى فرمايد:«اُسْجُدُوا لآدَمَ»و نفرموده اسجدوا الى آدم؛ يعنى سجده كنيد براى آدم، نه اين كه سجده كنيد به سوى آدم.

ثانياً: چون خداوند به ابليس فرمود:چه چيز مانع سجده كردن تو گرديد؟ ابليس در پاسخ گفت:«أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَخَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ»(28)؛ «من از آدم برترم؛ زيرا مرا

از آتش خلق كردى ولى او را از گل آفريدى.»

اگر سجده براى آدم به اين باشد كه او را قبله گاه خويش قرار دهد ديگر معنا نداشت تا او سجده نكند و دليل بياورد كه من از او برترم؛ چون لازمه قبله قرار دادن آدم در حال سجده براى خدا اين نيست كه حضرت از شيطان برتر است تا جاى اعتراض باشد.

4 - وهّابى ها در توجيه اين آيه و وجه سجده ملائكه بر حضرت آدم مى گويند:اين عمل به امر خداوند بوده و هركارى كه به امر خداوند انجام گيرد اشكالى نداشته و حرام و شرك نيست. اين توجيه نيز همانند توجيه سابق خالى از اشكال نيست؛ زيرا اگر سجده بر حضرت آدم عليه السلام عبادت و پرستش غير خداوند باشد، لازمه اش اين است كه غير خداوند را پرستش و عبادت كردن از آن جهت كه خداوند فرموده اشكالى نداشته و شرك نيست؛ در حالى كه امر خدا، شرك را مبدّل به عبادت نمى كند، و در اصول گفته شده كه هيچگاه حكم، موضوع خود را تغيير نمى دهد. از باب نمونه: اهانت كردن و فحش دادن گرچه به امر شارع باشد، نمى توان آن را از موضوعش خارج كند، در حالى كه ما معتقد به حسن و قبح عقلى هستيم.

وانگهى خداوند هرگز به فحشا امر نمى كند. و لذا در قرآن كريم مى فرمايد:«إنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ أَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ»؛(29) «خداوند هرگز به اعمال زشت امر نمى كند،آيا آنچه را شما از روى نادانى انجام مى دهيد به خدا نسبت مى دهيد.»

همچنين از سجده نمودن فرزندان يعقوب به يوسف خبر داده و آن را مذمّت نكرده است؛ آنجا كه

مى فرمايد: «وَخَرُّوا لَهُ سُجَّداً»؛(30) «همه براى يوسف به سجده افتادند.» حال اگر اين نوع تعظيم ها عبادت محسوب مى شود، چگونه خداوند متعال به آن امر مى كند؟

كاشف الغطاء در اين باره مى فرمايد: «لاريب أنّه لايراد بالعبادة الّتي لاتكون إلّا للَّه ومن أتى بها لغير اللَّه فقد كفر، مطلق الخضوع والإنقياد، كما يظهر من كلام أهل اللغة، وإلّا لزم كفر العبيد والأجرآء وجميع الخدّام للاُمرآء، بل كفر الأنبيآء في خضوعهم للآبآء»؛(31) «شكى نيست در اين كه مقصود به عبادتى كه نبايد براى غير خدا انجام گيرد و هركس براى غير خدا انجام دهد كافر مى شود، مطلق خضوع و انقياد نيست چنان كه از ظاهر كلام اهل لغت به دست مى آيد؛ زيرا اگر چنين معنايى صحيح باشد بايد تمام بنده ها كه در برابر مولايشان خضوع مى كنند و اجيرانى كه در كار اجير مى شوند و مجبورند تا اطاعت آنان كنند و همچنين تمام خدمه سلاطين بلكه تمام انبيا به جهت خضوع نسبت به پدرانشان، كافر شوند.»

اركان عبادت

اشاره

عبادت در اصطلاح قرآن و حديث مقوّمات و اركان خاصى دارد كه با بودن آن ها، عبادت اصطلاحى تحقّق يافته و بدون آن تنها مطلق خضوع محقق مى شود:

1 - انجام فعلى كه گوياى خضوع و تذلّل باشد.

2 - عقيده و انگيزه خاصى كه انسان را به عبادت و خضوع نسبت به شخص وا داشته است؛ از قبيل:

الف) اعتقاد به الوهيت كسى كه بر او خضوع كرده است

خداوند متعال درباره مشركان مى فرمايد: «الَّذِينَ يَجْعَلُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ»؛(32) «آنان كه با خداى يكتا خدايى ديگر گرفتند، به زودى خواهند دانست كه در چه جهل و اشتباهى بوده اند و با چه شقاوت و عذابى محشور مى شوند.»

در جاى ديگر مى فرمايد: «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا»؛(33) «و مشركان خداى يگانه را ترك گفته و براى احترام و عزّت دنيوى، خدايان باطل را برگرفتند.»

از اين دو آيه و آيات ديگر استفاده مى شود كه ركن عبادت غير خدا و شرك، اعتقاد به الوهيت غير خداوند است.

ب) اعتقاد به ربوبيت كسى كه بر او خضوع كرده است

خداوند متعال مى فرمايد: «يا بَنِي إِسْرائيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَرَبَّكُمْ»؛(34) «اى بنى اسرائيل! خدايى را كه آفريننده من و شماست بپرستيد.»

در جايى ديگر مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ رَبّي وَرَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هذا صِراطٌ مُسْتَقيمٌ»؛(35) «همانا پروردگار من و شما خداست، بپرستيد او را كه همين است راه راست.»

از اين دسته آيات نيز استفاده مى شود كه يكى از مقوّمات عبادت غير خدا و شرك، اعتقاد به ربوبيّت استقلالى غير خداوند است، نه مطلق خضوع.

اعمال به نيت است

نبايد پنداشت كه تواضع و خضوع و درخواست از غير خداوند، شرك آلود و حرام است؛ زيرا از مجموع دلايل استفاده مى شود كه اعمال به نيّت است، بايد ديد نيت فرد، از عملش چه چيزى است.

تعمير مساجد با آن كه - فى نفسه - عمل نيكى است، اما از آنجا كه اگر مشركان انجام دهند به قصد سوء است، لذا از اين كار ممنوع شده اند؛ خداوند متعال مى فرمايد: «ما كانَ لِلْمُشْرِكينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَساجِدَ اللَّهِ شاهِدينَ عَلى أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ أُولئِكَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ وَفِي النّارِ هُمْ خالِدُونَ * إِنَّما يَعْمُرُ مَساجِدَ اللَّهِ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ اْلآخِرِ وأَقامَ الصَّلاةَ وَآتَى الزَّكاةَ وَلَمْ يَخْشَ إِلاَّ اللَّهَ فَعَسى أُولئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ»؛(36) «مشركان را نرسد كه مساجد خدا را تعمير كنند، در صورتى كه به كفر خدا شهادت مى دهند. خدا اعمالشان را نابود گردانيد و آنان در آتش دوزخ، جاويد در عذاب خواهند بود. به راستى تعمير مساجد خدا به دست كسانى است كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده و نماز به پا دارند و زكات مال خود بدهند و از غير خدا نترسند، آن ها اميدوار باشند كه از هدايت يافتگانند.»

خداوند به خضوع در

برابر پدر و مادر امر مى كند؛ آنجا كه مى فرمايد: «وَاخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ»؛(37) «و هميشه پر و بال تواضع و تكريم را با كمال مهربانى نزدشان بگستران.»

اگر مطلق خضوع عبادت بود، خداوند چنين امرى نمى نمود.

با اين توضيح به اين نتيجه مى رسيم كه توسل و خضوع و استغاثه به غير خداوند متعال با عدم اعتقاد به الوهيت يا ربوبيّت او و اعتقاد به اين كه هر چه براى اوست به عنايت و به اذن و اراده خداوند است، اشكالى ندارد و هيچ نوع ارتباطى با آياتى كه در مذمّت مشركان وارده شده نيز ندارد؛ زيرا مورد اعتراض آيات جايى است كه دعا و استغاثه و استعانت به نيت استقلال باشد.(38)

عقيده مشركان

با بررسى آيات و روايات و تاريخ پى مى بريم كه خداوند مشركان را به جهت اعتقاد به استقلال معبودان مذمّت كرده است.

خداوند متعال در مذمّت يهود مى فرمايد: «اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَالْمَسيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَما أُمِرُوا إِلّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمّا يُشْرِكُونَ»؛(39) «علما و راهبان خود را به مقام ربوبيت رساندند و خدا را نشناختند و نيز مسيح پسر مريم را به ربوبيت گرفتند، در صورتى كه مأمور نبودند جز آن كه خداى يكتا را پرستش كنند. او منزه و برتر از آن است كه برايش شريك قرار مى دهند.»

از اين آيه به طور وضوح استفاده مى شود كه علت مذمّت آنان اين بود كه احبار و راهبان را به طور مستقل ربّ و مربّى خود مى دانستند.

خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقاً»؛(40) «آن هايى را كه غير از خدا پرستش مى كنيد، مالك

هيچ رزقى براى شما نيستند.»

يعنى عبادت و استعانت از غير خدا به طور مستقل مذموم است.

در جاى ديگر مى فرمايد: «قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَلا فِي اْلأَرْضِ»؛(41) «بگو آن هايى را كه جز خدا، شما مؤثر مى پنداشتيد، هيچ يك به مقدار ذرّه اى هم در آسمان ها و زمين مالك نيستند.»

ابن هشام نقل مى كند: اولين كسى كه بت پرستى را به مكه و اطراف آن وارد كرد «عمرو بن لحى» بود. او در سفرى كه به «بلقاء» از اراضى شام داشت، مردمانى را ديد كه بت ها را عبادت مى كردند؛ از اين عمل سؤال نمود، در جواب او گفتند: اين ها بت هايى اند كه آنان را عبادت مى كنيم و هر گاه از آن ها باران و نصرت مى خواهيم به ما باران و نصرت مى دهند. عمرو بن لحى به آنان گفت: از اين بتان به ما نمى دهيد تا با خود به سرزمين عرب برده و آن ها را عبادت نماييم؟ او با خود بت بزرگى به نام «هبل» برداشت و آن را بر سطح كعبه قرار داد، و مردم را به عبادت آن دعوت كرد.(42)

از اين داستان استفاده مى شود كه مشركان جهت اعتقاد خاصى كه به بتان داشتند مذمّت مى شدند و آن ها را به اعتقاد اين كه به طور مستقل باران مى دهند و هنگام جنگ آنان را يارى مى كنند، پرستش مى كردند، و در حقيقت بر اين اعتقاد مذمّت شدند. اين كار آنان ارتباطى با كار مسلمانان ندارد؛ زيرا آنان با خضوع و تواضع و استمداد از پيامبر و اوليا بر اين اعتقادند كه همه امور به دست خداست، ولى از آن جهت كه پيامبران و اوليا

به خدا نزديكند و خداوند به آنان قدرت داده و هر چه مى كنند به اذن و اراده اوست، و خود خداوند نيز به واسطه قرار دادن آنان امر نموده، لذا به آنان توجّه نموده و حاجاتشان را از آنان مى خواهند، يا خدا را به آنان قسم مى دهند تا حاجاتشان را برآورد.

حسن بن على سقاف شافعى در كتاب «التنديد لمن عدّد التوحيد» مى گويد: «عبادت در شرع، عبارت است از نهايت خضوع و تذلّل نسبت به كسى كه خضوع شده، در حالى كه معتقد به اوصاف ربوبيت در او باشد. و عبادت در لغت به معناى اطاعت و عبوديت به معناى خضوع و ذلت است. پس عبادت در شرع با عبادت در لغت تفاوت دارد. كسى كه بر انسان خضوع كند شرعاً نمى گويند كه او را عبادت كرده است و اين چيزى است كه هيچ كس در آن اختلاف ندارد. پس هر كس كنار قبر پيامبر يا اولياى خدا تذلّل و توسّل كند نمى گويند كه او را عبادت كرده است؛ زيرا از نظر شرع، مجرّد خضوع و صدا زدن و استغاثه نمودن، عبادت محسوب نمى شود، اگرچه در لغت آن را عبادت بنامند. دليل اين مطلب امورى است؛ مثل لفظ صلاة كه در لغت به معناى مطلق دعا و تضرّع است، ولى در اصطلاح به معناى اقوال و افعال مخصوصى است كه افتتاح آن تكبير و اختتام آن تسليم است. پس هر دعايى نماز نيست، همچنين است عبادت...».(43)

همو در جاى ديگر مى گويد: «عبادت در شرع به معناى انجام نهايت خضوع قلبى و قالبى است. قلبى آن، اعتقاد به ربوبيت يا خصيصه اى از خصائص آن است؛ مثل استقلال در

نفع يا ضرر. و قالبى آن، انجام انواع خضوع ظاهر؛ از قيام، ركوع، سجود و غير اين هاست، همراه اعتقاد قلبى. لذا هر گاه كسى اين اعمال قالبى را بدون اعتقاد قلبى انجام دهد شرعاً عبادت محسوب نمى شود ولو آن عمل قالبى سجود باشد. اگر كسى قايل به كفر سجده كننده بر بت است، به اين علت مى باشد كه اين عمل نشانه آن اعتقاد است...».(44)

آن گاه در نتيجه گيرى از كلامش مى گويد: «با اين بيان روشن شد كه مجرد صدا زدن يا استغاثه يا استعانت از ارواح اولياى الهى يا خوف و رجا يا توسل و تذلل، عبادت محسوب نمى شود».(45)

از همين رو در «صحيحين» وارد است كه خورشيد در روز قيامت به مردم چنان نزديك مى شود كه عرق به نصف گوش مردم خواهد رسيد، در اين ميان همه به حضرت آدم، آن گاه به موسى و سپس به حضرت محمّدصلى الله عليه وآله استغاثه مى كنند، و خداوند شفاعت آنان را مى پذيرد و بين خلايق حكم مى كند.(46)

تقسيم توحيد نزد وهابيان

وهابيان توحيد را بر سه نوع تقسيم نموده اند: ربوبى، الوهى و توحيد در اسما و صفات.

ابن عثيمين مى گويد: «توحيد ربوبى؛ يعنى اختصاص دادن خلق، ملك و تدبير به خداوند. توحيد الوهى همان توحيد عبادت است؛ يعنى اين كه عبادت تنها مخصوص خداوند است. توحيد اسما و صفات؛ يعنى اثبات هر صفتى كه در ادله بر خداوند ثابت شده، لكن بدون در نظر گرفتن نظير و شبيهى براى خداوند».(47)

اين تقسيم اشكالاتى دارد كه به برخى از آن ها اشاره مى شود:

1 - ربوبيت به معناى خالقيّت نيست، بلكه همان گونه كه قبلاً به آن اشاره شد عبارت از تدبير و اداره عالم و تصرّف در شؤون آن است.

2

- از بررسى آيات و مطالعه تاريخ بت پرستان به دست مى آيد كه توحيد در خالقيّت مورد اتفاق مردم شبه جزيرة العرب بوده، و تنها مشكل آنان توحيد در ربوبيّت و الوهيت و عبوديت است. از همين رو خداوند متعال به پيامبرش مى فرمايد: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَاْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»؛(48) «و اگر از آنان سؤال كنى چه كسى آسمان ها و زمين را خلق كرد، همه مى گويند: خدا.»

3 - «اله» به معناى معبود نيست، لذا توحيد در الوهيت به معناى توحيد در عبوديت نيست؛ بلكه مقصود از «اله» همان معنايى است كه از لفظ جلاله «اللَّه» استفاده مى شود و تنها فرقشان در اين است كه اولى كلّى و دومى مصداق آن كلّى است. شاهد اين مدعا آن است كه در كلمه اخلاص «لا اله الاّ اللَّه» اگر مقصود از «اله» معبود باشد جمله كذب محض مى شود؛ زيرا به طور وضوح در خارج معبودانى غير از خداوند مى بينيم كه مورد پرستش مردم واقع مى شوند.

4 - در مورد معناى توحيد صفاتى نيز اشكالاتى متوجه تقسيم آنان است كه در بحث كيفيت صفات الهى به آن اشاره كرده ايم. خلاصه اين كه حقيقت توحيد در صفات به معناى عينيّت صفات با ذات است، نه نيابت ذات از صفات كه معتزله قايل اند، و نه زيادت صفات بر ذات كه اشاعره قايل اند و نه اين معنايى كه وهابيان به آن معتقدند؛ زيرا معنايى كه وهابيان اعتقاد دارند، يا سر از تشبيه در خواهد آورد يا تعطيل.

شرك

«شرك» در لغت به معناى نصيب، و در اصطلاح قرآنى در مقابل حنفيت به كار رفته است. حنيف به معناى ميل به استقامت است، لذا شرك

در راه استقامت و اعتدال نيست، بلكه بر خلاف فطرت سليم انسانيّت است.

خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ إِنَّنِي هَدانِي رَبِّي إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْراهِيمَ حَنِيفاً وَما كانَ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»؛(49) «بگو اى پيامبر محققاً مرا خدا به راه راست هدايت كرده است به دين استوار و آيين پاك ابراهيم كه وجودش از لوث شرك و عقايد باطل مشركان، منزّه بود.»

همچنين مى فرمايد: «وَأَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً ولا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»؛(50) «و روى به جانب دين حنيف اسلام و آيين پاك توحيدآور و هرگز لحظه اى هم با آيين مشركان مباش.»

اقسام شرك

اشاره

شرك يا متعلق به عقيده است و يا مربوط به عمل. نوع اوّل بر سه قسم است:

1 - شرك در الوهيت 2 - شرك در خالقيت 3 - شرك در ربوبيت شرك مربوط به عمل را شرك در عبادت و طاعت مى نامند كه بر دو قسم است:

1 - شرك جلى

كه در علم كلام و فقه مورد بحث قرار مى گيرد.

2 - شرك خفى

توضيح

كه در علم اخلاق از آن بحث مى شود و قرآن تمام اين اقسام را بررسى كرده است.

شرك در الوهيت

يعنى اعتقاد به موجودى غير از خداوند كه داراى تمامى صفات جمال و كمال به طور استقلال است؛ قرآن كريم مى فرمايد: «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ»؛(51) «به طور تحقيق كسانى كه قايل اند خداوند همان مسيح بن مريم است، كافر شدند.»

شرك در خالقيت

يعنى انسان به دو مبدأ مستقل براى عالم قايل شود؛ به طورى كه خلق و تصرّف در شؤونات عالم به دستشان است؛ همان گونه كه مجوس قايل به دو مبدأ خير به نام «يزدان» و شر به نام «اهرمن» مى باشند.

شرك در ربوبيت

آن است كه انسان معتقد شود در عالم، ارباب متعددى است و خداوند متعال ربّ الارباب است، به اين معنا كه تدبير عالم به هر يك از اين ارباب كه قرآن از آن به عنوان ارباب متفرق نام مى برد، به طور استقلال تفويض شده است؛ همان گونه كه مشركان عصر حضرت ابراهيم عليه السلام به اين نوع شرك مبتلا بودند. خداوند متعال مى فرمايد: «فَلَمّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأى كَوْكَباً قالَ هذا رَبِّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ اْلآفِلِينَ * فَلَمّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّي فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي َلأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّينَ * فَلَمّا رَأَى الشَّمْسَ بازِغَةً قالَ هذا رَبِّي هذا أَكْبَرُ فَلَمّا أَفَلَتْ قالَ يا قَوْمِ إِنِّي بَرِي ءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ»؛(52) «چون شب تاريك در آمد، ستاره درخشانى را ديد، گفت: اين پروردگار من است، پس چون آن ستاره غروب كرد، گفت: من چيز نابود شونده را به خدايى نخواهم گرفت. پس چون ماه تابان را ديد، گفت: اين خداى من است، وقتى كه آن هم نابود شد، گفت: اگر خداى من مرا هدايت نكند همانا من از گمراهان عالم خواهم بود. پس چون خورشيد درخشان را ديد، گفت: اين خداى من است، اين از آن ستاره و ماه با عظمت تر و روشن تر است، پس چون آن نيز نابود گرديد، گفت: اى گروه مشركان من از آنچه شريك خدا قرار مى دهيد بيزارم.»

شرك در عبادت وطاعت

به اين معناست كه انسان خضوع و تذلّلش ناشى از اعتقاد به الوهيت يا ربوبيت كسانى باشد كه براى آن ها خضوع و تذلل و خشوع مى كند.

حكم شرك به خداوند

اشاره

قرآن كريم براى مشرك و شرك، احكام سنگينى را ذكر كرده است. اينك به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 – شرك ، گناهى نابخشودنى

از آيات قرآن استفاده مى شود كه شرك به خداوند گناهى نابخشودنى است :

1 - خداوند سبحان مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ لِمَنْ يَشاءُ وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدِ افْتَرى إِثْماً عَظِيماً»؛(53) «خداوند [هرگز] شرك را نمى بخشد و پايين تر از آن را براى هر كس بخواهد [و شايسته بداند] مى بخشد و آن كس كه براى خدا شريكى قرار دهد، گناه بزرگى مرتكب شده است.»

2 - شرك، ظلمى بزرگ است

خداوند سبحان مى فرمايد: «وَإِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبْنِهِ وَهُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ»؛(54) «[به خاطر بياور هنگامى را كه لقمان به فرزندش - در حالى كه او را موعظه مى كرد - گفت: پسرم! چيزى را همتاى خدا قرار مده كه شرك، ظلم بزرگى است.»

3 - شرك موجب سقوط از مقامات عالى است

خداوند متعال مى فرمايد: «وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَكَأَنَّما خَرَّ مِنَ السَّماءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّيْرُ...»؛(55) «و هر كس همتايى براى خدا قرار دهد، گويا از آسمان سقوط كرده و پرندگان [در وسط هوا] او را مى ربايند...».

4 - مشرك در آتش است

خداوند مى فرمايد: «إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَمَأْواهُ النّارُ»؛(56) «هر كس شريكى را براى خداوند قرار دهد، خدا بهشت را بر او حرام كرده، و جايگاه او دوزخ است.»

5 - مشرك در گمراهى است

و نيز مى فرمايد: «وَمَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالاً بَعِيداً»؛(57) «و هر كس براى خدا همتايى قرار دهد، در گمراهى دورى افتاده است.»

6 - مشرك بدون برهان است

و مى فرمايد: «وَمَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ»؛(58) «و هر كس معبود ديگرى را با خدا بخواند، مسلماً هيچ دليلى بر آن نخواهد داشت.»

7 - شرك موجب حبط عمل است

«وَلَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَإِلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ وَلَتَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ»؛(59) «به تو و همه پيامبران پيشين وحى شده كه اگر مشرك شوى، تمام اعمالت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود.»

8 - نهى از شرك، محور گفت و گوى اديان

«قُلْ تَعالَوْا أَتْلُ ما حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلّا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئاً»؛(60) «بگو اى پيامبر! آنچه را كه پروردگارتان بر شما حرام كرده است برايتان بخوانم: اين كه چيزى را شريك خدا قرار ندهيد.»

9 - خباثت مشرك

و نيز خداوند سبحان مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ فَلا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرامَ بَعْدَ عامِهِمْ هذا»؛(61) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد! مشركان ناپاكند، پس نبايد بعد از امسال، نزديك مسجد الحرام شوند.»

10 - خداوند از مشرك بيزار است

و نيز مى فرمايد: «وَأَذانٌ مِنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى النّاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللَّهَ بَرِي ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَرَسُولُهُ»؛(62) «و اين، اعلامى است از ناحيه خدا و پيامبرش به [عموم] مردم در روز حج اكبر [= روز عيد قربان كه خدا و پيامبرش از مشركان بيزارند.»

11 - نفى شرك، هدف بعثت انبيا

خداوند سبحان مى فرمايد: «وَلَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً إِلى قَوْمِهِ إِنِّي لَكُمْ نَذِيرٌ مُبِينٌ * أَنْ لا تَعْبُدُوا إِلاَّ اللَّهَ إِنِّي أَخافُ عَلَيْكُمْ عَذابَ يَوْمٍ أَلِيمٍ»؛(63) «و هر آينه نوح را به سوى قومش فرستاديم. [او گفت:] به طور حتم من شما را ترساننده آشكارم به اين كه جز اللَّه [خداى يگانه يكتا] را نپرستيد؛ زيرا بر شما از عذاب روزى دردناك مى ترسم.»

و نيز فرمود: «قُلْ إِنَّما أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللَّهَ وَلا أُشْرِكَ بِهِ إِلَيْهِ أَدْعُوا وَإِلَيْهِ مَآبِ»؛(64) «بگو: من مأمورم كه اللَّه را بپرستم، و شريكى براى او قايل نشوم، به سوى او دعوت مى كنم و بازگشت من به سوى اوست.»

و نيز فرمود: «قُلْ إِنَّما يُوحى إِلَيَّ أَنَّما إِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَهَلْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ»؛(65) «بگو: تنها چيزى كه به من وحى مى شود اين است كه معبود شما خداى يگانه است. آيا [با اين حال] تسليم [حق مى شويد [و بت ها را كنار مى گذاريد] ؟».

و نيز فرمود: «قَدْ كانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْراهِيمَ وَالَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنّا بُرَآؤُا مِنْكُمْ وَمِمّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ كَفَرْنا بِكُمْ وَبَدا بَيْنَنا وَبَيْنَكُمُ الْعَداوَةُ والْبَغْضاءُ أَبَداً حَتّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ...»؛(66) «براى شما سرمشق خوبى در زندگى ابراهيم و كسانى كه با او بودند وجود داشت، در آن هنگام كه به قوم [مشرك] خود گفتند: ما از شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد

بيزاريم. ما نسبت به شما كافريم و ميان ما و شما دشمنى و عداوت هميشگى آشكار شده است، تا آن زمان كه به خداى يگانه ايمان بياوريد.»

سرچشمه هاى شرك

توضيح

با مراجعه به قرآن پى مى بريم كه شرك، سرچشمه ها و منشأهايى دارد كه در آيات به آن ها اشاره شده است. اينك به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - پيروى از اوهام

خداوند سبحان مى فرمايد: «وَمَنْ يَدْعُ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ لا بُرْهانَ لَهُ بِهِ»؛(67) «و هر كس معبود ديگرى را با خدا بخواند - مسلّماً - هيچ دليلى بر آن نخواهد داشت.»

و نيز فرمود: «ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَآباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ...»؛(68) «اين معبودهايى كه غير از خدا مى پرستيد، چيزهايى جز اسم هايى [بى مسمّا] كه شما و پدرانتان آن ها را [خدا] ناميده اند نيست. خداوند هيچ دليلى بر آن نازل نكرده...».

و نيز فرمود: «وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لَمْ يُنَزِّلْ بِهِ سُلْطاناً وَما لَيْسَ لَهُمْ بِهِ عِلْمٌ وما لِلظّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ»؛(69) «آن ها غير از خدا، چيزهايى را مى پرستند كه او هيچ گونه دليلى بر آن نازل نكرده است، و چيزهايى كه علم و آگاهى به آن ندارند. و براى ستمگران، ياور و راهنمايى نيست.»

و نيز فرمود: «... وَما يَتَّبِعُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ شُرَكاءَ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلّا يَخْرُصُونَ»؛(70) «... و آن ها كه غير از خدا را همتاى او مى خوانند [از منطق و دليلى] پيروى نمى كنند. آن ها فقط از پندار بى اساس پيروى مى كنند و آن ها فقط دروغ مى بافند.»

و نيز فرمود: «أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ آلِهَةً قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ هذا ذِكْرُ مَنْ مَعِيَ وذِكْرُ مَنْ قَبْلِي بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ الْحَقَّ فَهُمْ مُعْرِضُونَ»؛(71) «آيا آن ها معبودى جز خدا برگزيدند؟! بگو: دليلتان را بياوريد. اين سخن كسانى است كه با من هستند، و سخن كسانى [= پيامبرانى است كه پيش از

من بودند. اما بيشتر آن ها حق را نمى دانند و به همين دليل [از آن روى گردانند.»

و نيز فرمود: «قالُوا أَجِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمّا وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا وتَكُونَ لَكُمَا الْكِبْرِياءُ فِي الْأَرْضِ وَما نَحْنُ لَكُما بِمُؤْمِنِينَ»؛(72) «گفتند: آيا آمده اى كه ما را از آنچه پدرانمان را بر آن يافتيم، منصرف سازى، و بزرگى [و رياست در روى زمين، از آنِ شما دو تن باشد؟! ما [هرگز] به شما ايمان نمى آوريم.»

2 - حس گرايى

خداوند سبحان مى فرمايد: «يَسْئَلُكَ أَهْلُ الْكِتابِ أَنْ تُنَزِّلَ عَلَيْهِمْ كِتاباً مِنَ السَّماءِ فَقَدْ سَأَلُوا مُوسى أَكْبَرَ مِنْ ذلِكَ فَقالُوا أَرِنَا اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْهُمُ الصّاعِقَةُ بِظُلْمِهِمْ...»؛(73) «اهل كتاب از تو مى خواهند كتابى از آسمان [يكجا] بر آن ها نازل كنى، [در حالى كه اين يك بهانه است آن ها از موسى، بزرگ تر از اين را خواستند، و مى گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده! و به خاطر اين ظلم و ستم، صاعقه آن ها را فرا گرفت...».

و نيز فرمود: «هَلْ يَنْظُرُونَ إِلّا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللَّهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمامِ وَالْمَلائِكَةُ وقُضِيَ الْأَمْرُ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ»؛(74) «آيا [پيروان فرمان شيطان، پس از اين همه نشانه ها و برنامه هاى روشن انتظار دارند كه خداوند و فرشتگان، در سايه هايى از ابرها به سوى آنان بيايند [و دلايل تازه اى در اختيارشان بگذارند؟! با اين كه چنين چيزى محال است!] و همه چيز انجام شده و همه كارها به سوى خدا بازگردانده مى شود.»

3 - منافع خيالى

خداوند سبحان مى فرمايد: «وَيَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَضُرُّهُمْ وَلا يَنْفَعُهُمْ وَيَقُولُونَ هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ اللَّهِ قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ اللَّهَ بِما لا يَعْلَمُ فِي السَّماواتِ وَلا فِي الْأَرْضِ سُبْحانَهُ وَتَعالى عَمّا يُشْرِكُونَ»؛(75) «آن ها غير از خدا، چيزهايى را مى پرستند كه نه به آن ها زيان مى رساند و نه سودى مى بخشد، و مى گويند: اين ها شفيعان ما نزد خداوند هستند. بگو: آيا خدا را به چيزى خبر مى دهيد كه در آسمان ها و زمين سراغ ندارد؟! منزه است او و برتر است از آن همتايانى كه قرار مى دهند.»

و نيز فرمود: «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لَعَلَّهُمْ يُنْصَرُونَ»؛(76) «آنان غير از خدا معبودانى براى خويش برگزيدند به اين اميد كه يارى شوند.»

و نيز

فرمود: «وَاتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا»؛(77) «آنان غير از خدا معبودانى براى خويش برگزيدند تا مايه عزّتشان باشد. [چه پندار خامى!] ».

4 - تقليد كوركورانه

خداوند سبحان مى فرمايد: «بَلْ قالُوا إِنّا وَجَدْنا آبآءَنا عَلى أُمَّةٍ وَإِنّا عَلى آثارِهِمْ مُهْتَدُونَ * وَكَذلِكَ ما أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ فِي قَرْيَةٍ مِنْ نَذِيرٍ إِلّا قالَ مُتْرَفُوها إِنّا وَجَدْنا آبآءَنا عَلى أُمَّةٍ وَإِنّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ»؛(78) «بلكه آن ها مى گويند: ما نيكان خود را بر آيينى يافتيم، و ما نيز بر پيروى آنان هدايت يافته ايم. و اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبر انذار كننده اى نفرستاديم مگر اين كه ثروتمندان مست و مغرور آن گفتند: ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و بر آثار آنان اقتدا مى كنيم.»

و نيز فرمود: «قالُوا نَعْبُدُ أَصْناماً فَنَظَلُّ لَها عاكِفِينَ * قالَ هَلْ يَسْمَعُونَكُمْ إِذْ تَدْعُونَ *أَوْ يَنْفَعُونَكُمْ أَوْ يَضُرُّونَ * قالُوا بَلْ وَجَدْنا آبآءَنا كَذلِكَ يَفْعَلُونَ»؛(79) گفتند: بت ها را مى پرستيم و همه روز ملازم عبادت آن هاييم. گفت: آيا هنگامى كه آن ها را مى خوانيد صداى شما را مى شنوند؟! يا سود و زيانى به شما مى رسانند؟! گفتند: ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين مى كنند.»

و نيز فرمود: «وَإِذا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما أَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما أَلْفَيْنا عَلَيْهِ آبآءَنا أَوَ لَوْ كانَ آبآؤُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَلا يَهْتَدُونَ»؛(80) «و هنگامى كه به آن ها گفته شود: از آنچه خدا نازل كرده است، پيروى كنيد. مى گويند: نه، ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم، پيروى مى نماييم. آيا اگر پدران آن ها، چيزى نمى فهميدند و هدايت نيافتند [باز از آن ها پيروى خواهندكرد؟!] ».

نيز فرمود: «وَإِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا بَيِّناتٍ قالُوا ما هذا

إِلّا رَجُلٌ يُرِيدُ أَنْ يَصُدَّكُمْ عَمّا كانَ يَعْبُدُ آبآؤُكُمْ»؛(81) «و هنگامى كه آيات روشنگر ما بر آن ها خوانده مى شود، مى گويند: او فقط مردى است كه مى خواهد شما را از آنچه پدرانتان مى پرستند باز دارد.»

ملاك هاى شرك نزد وهابيان

اشاره

وهابيان ملاك ها و مبناهاى خاصى براى شرك مطرح نموده اند، و هر عملى منطبق با آن ملاك ها باشد شرك مى نامند. ما نيز آن ها را ذكر كرده و نقد خواهيم كرد.

1 - اعتقاد به سلطه غيبى براى غير خداوند

بن باز مى گويد: «اگر كسى به پيامبر يا غير از او از اوليا استغاثه كند به اعتقاد اين كه او دعايش را مى شنود و از احوالش با خبر است و حاجتش را برآورده مى كند، اين ها انواعى از شرك اكبر است...».(82)

پاسخ

اعتقاد به اين نوع سلطه و قدرت غيبى اگر با اين اعتقاد همراه باشد كه تمام اين امور به خداوند متعال مستند است، شرك نخواهد بود.

حضرت يوسف عليه السلام پيراهن خود را به برادرانش مى دهد تا به چشمان پدرش يعقوب انداخته، بينا شود. قرآن در اين باره از قول حضرت يوسف عليه السلام مى فرمايد: «اِذْهَبُوا بِقَمِيصِي هذا فَأَلْقُوهُ عَلى وَجْهِ أَبِي يَأْتِ بَصِيراً»؛(83) «اكنون پيراهن مرا نزد پدرم يعقوب برده، بر روى او افكنيد تا ديدگانش بينا شود.» در دنباله آيه مى فرمايد: «فَلَمّا أَنْ جآءَ الْبَشِيرُ أَلْقاهُ عَلى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيراً»؛(84) «پس از آن كه بشارت دهنده آمد و پيراهن او را بر رخسارش افكند، ديده اش بينا شد.»

قرآن در ظاهر رجوع بصر به يعقوب را، مستند به اراده يوسف عليه السلام مى داند، ولى اين فعل ناشى از اراده و قدرت و مشيت الهى است.

همچنين خداوند متعال به حضرت موسى عليه السلام امر مى كند عصايش را به سنگ بزند تا از آن آب بجوشد؛ آنجا كه مى فرمايد: «فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتا عَشْرَةَ عَيْناً»؛(85) «ما به او دستور داديم كه عصاى خود را بر سنگ بزن، پس دوازده چشمه آب از آن سنگ بيرون آمد.»

خداوند متعال در جايى ديگر اين سلطه غيبى را براى يكى از نزديكان و حاشيه نشينان حضرت سليمان عليه السلام ثابت مى نمايد؛ آنجا كه مى فرمايد: «قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ

يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ فَلَمّا رَآهُ مُسْتَقِرًّا عِنْدَهُ قالَ هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّي»؛(86) «و آن كس كه به اندكى از علم كتاب دانا بود، گفت: من پيش از آن كه چشم بر هم زنى تخت را به اينجا مى آورم. چون سليمان سرير را نزد خود مشاهده كرد؛ گفت: اين توانايى از فضل خداى من است.»

آيات در اين زمينه بسيار است. حال اگر كسى معتقد به سلطه غيبى براى كسى شد، نه به صورت مستقل بلكه به اذن و مشيت الهى، اگرچه آن شخص در عالم برزخ باشد، از جانب شرك مشكلى در عقيده اش پديد نيامده است.

2 - تأثير مرگ در تحقق مفهوم شرك

محمّد بن عبدالوهاب در بحث توسل به انبيا و اوليا مى گويد: «اين امر در دنيا و آخرت جايز است، ولى بعد از وفات آنان جايز نيست».(87)

ابن قيم جوزيه مى گويد: «از انواع شرك، حاجت خواستن از اموات و استعانت از آنان و توجّه به آنان است و اين، اصل و اساس شرك در عالم است...».(88)

پاسخ

در بحث مستقلى كه در مورد حيات برزخى داريم به اين شبهه پاسخ مى دهيم و ثابت خواهيم كرد كه مردگان نه تنها در عالم برزخ حيات و زندگانى داشته و از اين عالم نيز باخبرند، بلكه زندگى شان از حيات دنيوى وسيع تر و علمشان به حقايق اين عالم جامع تر است.

3 - دعا نوعى عبادت است

محمّد بن عبدالوهاب در استدلال بر عدم جواز توجّه به غير خداوند و شرك بودن استغاثه و استعانت از غير خدا، مى گويد: «عبادت مخصوص خداوند متعال است و كسى در آن حقّى ندارد و دعا نوعى از عبادت است كه كوتاهى كردن از آن مستوجب عذاب است، لذا تقاضا از غير خدا، انحراف از عبادت خدا و شريك قراردادن غير او در عبادت با خداوند است».(89)

پاسخ

درخواست حاجت از غير خداوند به دو شكل صورت مى پذيرد: يكى اين كه با اعتقاد به استقلال در تأثير واسطه است كه اين مشكل شرك را دارد. ديگر اين كه توجّه به غير خدا دارد و از او حاجت طلب مى كند، لكن با اين اعتقاد كه او تنها واسطه خير است و همه امور به دست خداوند متعال است، اين عمل نه تنها اشكالى ندارد بلكه در راستاى توحيد است. و آيه شريفه: «اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ داخِرِينَ»؛(90) خواستن و توجّه، همراه با اعتقاد استقلالى در تأثير، شرك است، نه مطلق خواستن و توجّه كردن؛ زيرا خداوند متعال در قرآن كريمش به صراحت سخن از واسطه به ميان آورده و مردم را به طلب كردن و واسطه قراردادن دعوت كرده است؛ آنجا كه مى فرمايد:«يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ...»؛(91) «اى مؤمنين! تقوا پيشه كنيد و با وسيله به درگاه خدا رو كنيد...».

با اين گفته ها، جواب «محمّد بن عبدالوهاب» در اين بخش نيز داده خواهد شد؛ آنجا كه استدلال به «الدعآء مخّ العبادة» كرده است؛ زيرا مطلق دعا عبادت نيست، تا چه رسد به اين كه روح و اصل عبادت باشد، بلكه دعا

از دعوت به معناى نداست و هر ندايى دعا نيست؛ همان گونه كه هر دعايى عبادت نيست. همچنين هر نداى خداوند به محض اين كه خطاب و نداى اوست عبادت نيست، بلكه - همان گونه كه قبلاً اشاره شد - عبادت در اصطلاح شرع عبارت از خضوعى است كه همراه با اعتقاد به الوهيت يا ربوبيت كسى باشد كه براى او خضوع شده است، و اين معنا هيچ گونه ربطى به توجّه و خواستن از اولياى الهى و استغاثه و استعانت از آنان ندارد؛ زيرا با اعتقاد به الوهيت و يا ربوبيت آنان همراه نيست. پس معناى حديث «الدعآء مخّ العبادة» اين است: ندا دادن و خواندن خداوند به عنوان اين كه او اله و مستقل در تأثير است، اصل عبادت مى باشد».

حسن بن على سقّاف شافعى مى گويد: «تمام اقسام دعا عبادت نيست، مگر آن نوعى كه همراه با اعتقاد به صفات ربوبيت يا يكى از آن صفات باشد.

و قول پيامبرصلى الله عليه وآله: «الدعآء هو العبادة» به اين معنا نيست كه هر دعايى عبادت است، بلكه دعايى عبادت است كه براى خدا بوده يا براى كسى كه دعا كننده معتقد به صفتى از صفات ربوبيت براى مدعوّ است».(92)

ايمان و كفر

اشاره

اصطلاحِ كفر و كافر از واژگانِ پركاربردِ وهابيان است. اينان هر گاه عقايد مسلمانى را قبول نداشته باشند، به كفر و زندقه و ارتداد نسبت داده و او را نه تنها از اسلام خارج مى كنند، بلكه از مشركان جاهليت نيز بدتر مى دانند. اين عمل باعث اختلاف و تشتّت فراوانى بين مسلمانان شده و سبب درگيرى و قتل و غارت بين آنان گرديده است، از اين رو جا دارد

كه واژه كفر و ضد آن؛ يعنى ايمان را به خوبى ريشه يابى كنيم.

ايمان در لغت و اصطلاح

خليل بن احمد مى گويد: ايمان؛ يعنى تصديق نمودن و مؤمن؛ يعنى تصديق كننده. و اصل آن از ماده «أمن» ضدّ خوف است.(93)

از كلمات ابن منظور در «لسان العرب» استفاده مى شود كه ايمان دو استعمال دارد: يكى ضدّ كفر، و ديگرى تصديق، ضدّ تكذيب.(94)

و در اصطلاح: ايمان به معناى تصديق قلبى است با اقرار به زبان، لذا عمل جزء آن نيست، بلكه شرط كمال ايمان است.

اين معنا مؤيّد مرجئه - كه قايل هستند عمل اهميتى ندارد - نيست، بلكه هدف از اين تعريف آن است كه بگويد: آنچه انسان را از كفر به ايمان متحوّل كرده و حكم به احترام جان و مالش مى دهد تصديق قلبى است، در صورتى كه با اقرار به زبان در صورت امكان مقرون گردد. امّا آنچه كه انسان را از جهنم نجات مى دهد تصديق توأم با عمل است. و شاهد اين مطلب كه عمل جزء ايمان نيست، آيات و روايات است:

1 - خداوند متعال عمل صالح را عطف بر ايمان كرده است، آنجا كه مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ»؛(95) «همانا كسانى كه ايمان آورده و عمل صالح به جاى آورده اند.» و مى دانيم كه مقتضاى عطف، مغايرت بين معطوف و معطوف عليه است. و اگر عمل داخل در ايمان باشد در اينجا تكرار لازم مى آيد.

2 - هم چنين مى فرمايد: «وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّالِحاتِ وَهُوَ مُؤْمِنٌ»؛(96) «و هر كس كه عمل صالح انجام دهد؛ در حالى كه مؤمن است.» كه از اين آيه نيز مغايرت بين عمل و ايمان در مفهوم استفاده مى شود.

3 - و نيز خداوند متعال مى فرمايد: «وَإِنْ طائِفَتانِ

مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى اْلأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ»؛(97) «و اگر دو طايفه از اهل ايمان به قتال و دشمنى برخيزند، شما مؤمنان در ميان آنان، صلح برقرار كنيد، و اگر يك قوم بر ديگرى ظلم كرد با آن طايفه ظالم قتال كنيد، تا به فرمان خدا بازآيد.» مشاهده مى نماييم كه در اين آيه خداوند مؤمن را بر گروه معصيت كار و ظالم اطلاق كرده است.

4 - و در آيه ديگرى مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَكُونُوا مَعَ الصّادِقِينَ»؛(98) «اى مؤمنين! تقوا پيشه كرده و همراه با صادقين باشيد.» در اين آيه خداوند مؤمنين را به تقواى الهى؛ يعنى انجام واجبات و ترك محرمات امر نموده است.

5 - از برخى آيات نيز استفاده مى شود كه محلّ ايمان قلب است. خداوند مى فرمايد: «أُولئِكَ كَتَبَ فِي قُلُوبِهِمُ اْلإِيمانَ»؛(99) «آنان كسانى هستند كه خدا بر دل هايشان نور ايمان نگاشته است.» در جايى ديگر مى فرمايد: «وَلَمّا يَدْخُلِ اْلإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ»؛(100) «و هنوز ايمان در دل هايتان داخل نشده است.»

6 - بخارى به سند خود از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل كرده كه در روز خيبر فرمود: «به طور حتم پرچم را به دست كسى مى سپارم كه او خدا و رسول را دوست دارد و خداوند به دست او فتح و پيروزى قرار خواهد داد.

عمر بن خطّاب گفت: «هيچ زمانى به مانند آن وقت امارت را دوست نداشتم. انتظار مى كشيدم كه پيامبرصلى الله عليه وآله مرا صدا زند. رسول خدا على بن ابى طالب را خواست، آن گاه پرچم را به او داد و فرمود: پيش برو و به چيزى توجّه

نكن تا اين كه خداوند به دست تو فتح و پيروزى حاصل كند. على مقدارى حركت كرد، سپس متوقف شد و صدا زد: اى رسول خدا! تا كجا با آنان بجنگم؟ پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: با آنان قتال كن تا شهادت به وحدانيت خدا و نبوت من دهند. و اگر اين چنين كردند خون و اموالشان محفوظ خواهد بود».(101)

7 - شيخ صدوق رحمه الله به سند صحيح از امام صادق عليه السلام نقل مى كند كه فرمود: «شهادت به وحدانيت خدا و نبوت پيامبرصلى الله عليه وآله و اقرار به طاعت و معرفت امام، كمتر چيزى است كه انسان را به ايمان مى رساند».(102)

امورى كه ايمان به آن ها واجب است

همان گونه كه در معناى اصطلاحى ايمان اشاره شد: تصديق به قلب با اقرار به زبان، دو ركن اساسى ايمان است. حال ببينيم كه متعلَّق ايمان چيست؟ و به چه امورى بايد تصديق قلبى داشته باشيم؟

تصديق قلبى بر دو گونه است: يكى اين كه اجمالاً آنچه را كه پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به آن خبر داده، تصديق نماييم. و مورد ديگر امورى است كه بايد به تفصيل تصديق كنيم؛ از قبيل:

1 - وجود خداوند متعال و توحيد او و اين كه او مثل و همتايى ندارد.

2 - توحيد در خالقيّت و اين كه براى عالم خالقى به جز او نيست.

3 - توحيد در ربوبيّت و تدبير و اين كه براى عالم مدبّرى بالاستقلال، جز او نيست.

4 - توحيد در عبادت و اين كه معبودى غير از او نيست.

5 - نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله.

6 - معاد و روز جزا.

كفر در لغت و اصطلاح

«كفر» در لغت به معناى ستر و پوشاندن است. و كشاورز را نيز كافر مى گويند؛ زيرا دانه را در خاك پنهان مى سازد. خداوند متعال مى فرمايد: «كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفّارَ نَباتُهُ»؛(103) «در مثل مانند بارانى است كه رويش آن، برزگر را به تعجب وامى دارد.»

و در اصطلاح: كفر به معناى ايمان نياوردن به چيزى است كه از شأنش ايمان آوردن به آن است؛ مثل عدم ايمان به خدا و توحيد و نبوت پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله و روز قيامت.

قاضى ايجى مى گويد: «كفر خلاف ايمان است و آن نزد ما عبارت است از تصديق نكردن پيامبرصلى الله عليه وآله در برخى از امورى كه علم حاصل شده كه از جانب پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده است».(104)

ابن ميثم بحرانى مى گويد: «كفر عبارت است

از انكار صدق پيامبرصلى الله عليه وآله و انكار چيزى كه علم داريم از جانب پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده است».(105)

فاضل مقداد نيز مى گويد: «كفر در اصطلاح عبارت است از انكار چيزى كه علم ضرورى حاصل شده كه از جانب پيامبرصلى الله عليه وآله است».(106)

سيد يزدى رحمه الله به امورى كه رسول خداصلى الله عليه وآله به آن خبر داده اشاره كرده، مى فرمايد: «كافر كسى است كه منكر الوهيت يا توحيد يا رسالت يا يكى از ضروريات دين شود، با توجّه به اين كه ضرورى است، به طورى كه انكارش به انكار رسالت منجر شود».(107)

اقسام كفر

متكلمان و صاحبان معاجم براى كفر اقسامى را ذكر كرده اند:

1 - كفر انكار: يعنى كسى به قلب و زبانش به خدا و رسول كافر شود.

2 - كفر جحود: يعنى كسى به قلبش به خدا و رسول ايمان داشته باشد و آن دو را تصديق كند، ولى به زبان آن را اقرار نكند، بلكه انكار نمايد. همان گونه كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَجَحَدُوا بِها وَاسْتَيْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ»؛(108) «با آن كه پيش نفس خود به يقين مى دانستند - باز از كبر و نخوت و ستمگرى - انكار آن كردند.»

3 - كفر عناد: اين كه به قلب بشناسد، و به زبان اقرار كند، ولى از روى عناد و حسد به آن متديّن نشود.

4 - كفر نفاق: اين كه به زبان اقرار كند، ولى به قلب معتقد نباشد، همانند منافق.(109)

تكفير اهل قبله

در مباحث گذشته به امورى اشاره نموديم كه ايمان به آن ها واجب است و با عدم ايمان به آن ها، انسان داخل كفر مى شود. با اين بحث به خوبى روشن مى شود كه صحيح نيست فرقه اى از فرق اسلامى را داخل در كفر نمود، مادامى كه اعتراف به شهادتين نموده، و ضرورتى از ضروريات دين را انكار نمى كنند.

اين مطلب از امورى است كه هر كسى كوچك ترين توجّهى به شريعت اسلامى داشته باشد از آن اطلاع دارد، ولو معاشرت زيادى با مسلمانان نداشته باشد. لكن - مع الاسف - مشاهده مى شود كه چگونه به سبب برخى از مسائل اختلافى، تعدادى از مذاهب ساير مسلمانان را تكفير كرده و به جان آنان مى افتند. كارى كه مورد خشنودى استكبار و استعمار شده و از اين راه استيلاى خود را بر مسلمين ادامه مى دهند.

جمهور فقيهان و متكلمان بر

اين باورند كه كسى حق ندارد ديگرى را كه اهل قبله است و به طرف آن نماز مى خواند، با اقرار به شهادتين و عدم انكار ضرورتى از ضروريات دين، تكفير نمايد:

1 - قاضى سبكى مى گويد: «اقدام بر تكفير مؤمنين جداً دشوار است. و هر كسى كه در قلبش ايمان است، تكفير اهل هوا و بدعت را دشوار مى شمرد، در صورتى كه اقرار به شهادتين دارد؛ زيرا تكفير امرى دشوار و خطير است».(110)

2 - قاضى ايجى مى گويد: «جمهور متكلمين و فقيهان بر اين امر اتفاق دارند كه نمى توان احدى از اهل قبله را تكفير نمود...».(111)

3 - تفتازانى مى گويد: «مخالف حقّ، از اهل قبله كافر نيست؛ مادامى كه ضرورتى از ضروريات دين را مخالفت نكند؛ مثل حدوث عالم، حشر اجساد».(112)

4 - ابن عابدين مى گويد: «در كلمات صاحبان مذاهب، تكفير ديگران بسيار مشاهده مى شود، ولى اين گونه تعبيرها از كلام فقهاى مجتهد نيست. و معلوم است كه اعتبارى به غير فقها نيست».(113)

اجتناب از گزافه گويى در تكفير

بسيارى از مردم در فهم حقيقت عوامل و اسبابى كه انسان را از دايره اسلام خارج مى كند و موجب مى شود كه متصف به كفر گردد، به اشتباه و بى راهه رفته اند و لذا بى جهت افرادى را متهم به كفر مى نمايند. آنان به حدى در اين امر افراط دارند كه در نتيجه قضاوتشان به جز اندكى از مسلمين، كسى براسلام باقى نمى ماند، كه مصداق بارز آنان در اين عصر و زمان وهابيان مى باشند. آنان گرچه به انگيزه امر به معروف و نهى از منكر چنين نسبتى را به مسلمانان مى دهند ولى بايد بدانند كه در اداى اين فريضه، ملاحظه حكمت و موعظه حسنه ضرورت دارد؛ همان گونه كه خداوند

متعال مى فرمايد: «ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجدِلْهُم بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ»؛(114) «با حكمت و اندرز نيكو به راه پرودرگارت دعوت نما و با آن ها به روشى كه نيكوتر است استدلال و مناظره كن.»

مى دانيم كه اين طريق و روش در برخورد، به پذيرش طرف مقابل نزديك تر است. لذا اگر كسى مسلمانى را كه نماز مى خواند و فرايض دينى را به جاى مى آورد و از محارم الهى اجتناب مى كند، به امورى كه نزد او بر حقّ است دعوت كند در حالى كه طرف مقابل برخلاف عقيده اوست، در صورت نپذيرفتن نبايد او را متهم به كفر و شرك نمايد؛ زيرا از قديم الأيام آراى علما و مردم مختلف بوده و هنگام دعوت، بعضاً عقايد يكديگر را نمى پذيرفتند، لذا نمى توان به مجرد نپذيرفتن عقايدى را كه نزد من برحقّ است، يك مسلمان را به كفر و زندقه متهم كرد.

علامه امام سيّد احمد مشهور الحداد مى گويد: «وقد انعقد الإجماع على منع تكفير أحد من أهل القبلة إلّا بما فيه نفي الصانع القادر جلّ و علا أو شرك جلىّ لايحتمل التأويل أو إنكار النبوة أو إنكار ما علم من الدين بالضرورة أو إنكار متواتر أو مجمع عليه ضرورة من الدين»؛(115) «به طور حتم اجماع منعقد شده بر اين كه هيچ يك از اهل قبله را نمى توان تكفير كرد مگر در عقيده اى كه منجر به نفى خداوند قادر جلّ و علا شده يا در آن شرك آشكارى باشد كه احتمال تأويل در آن نباشد. يا انكار نبوّت بوده يا چيزى از ضروريات دين انكار گردد، يا خبر متواتر يا امرى كه اجماع بر ضرورى بودن آن است انكار شود.»

در غير

اين موارد حكم به كفر مسلمان امر خطيرى است. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «إذا قال الرجل لأخيه يا كافر فقد بآء بها أحدهما»؛(116) «هرگاه شخصى به برادر دينى اش بگويد اى كافر، يكى از آن دو به كفر بازگشته است.» يعنى اگر آن شخص واقعاً كافر بود كه هيچ وگرنه خود شخصى كه اين نسبت را داده به كفر سزاوارتر است.

تكفير مسلمانان از ديدگاه روايات

در روايات؛ از تكفير مسلمانى كه اقرار به شهادتين نموده، نهى فراوان شده؛ خصوصاً كسانى كه اهل عمل به فرايض دينى نيز هستند. اينك به برخى از اين روايات اشاره مى نماييم:

1 - پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: اسلام بر چند خصلت بنا شده است: شهادت به وحدانيت خداوند، رسالت پيامبرصلى الله عليه وآله، اقرار به آنچه از جانب خدا رسيده و جهاد... . پس مسلمانان را به جهت گناه تكفير نكنيد، و عليه آنان شهادت به شرك ندهيد.

2 - و نيز فرمود: «اهلِ ملّتِ خود را تكفير نكنيد، اگرچه گناه كبيره انجام مى دهند».

3 - هر مسلمانى كه مسلمان ديگر را تكفير كند، اگر واقعاً كافر باشد اشكالى ندارد، و الّا خودش كافر مى شود.

4 - همچنين فرمود: «به جهت گناه، اهل لااله الّا اللَّه را تكفير نكنيد؛ زيرا كسى كه چنين كند، خودش به كفر نزديك تر است».(117)

فرق بين اسلام و ايمان

توضيح

اسلام در لغت از ماده «سلم» به معناى سلامت است؛ زيرا به سلامت منتهى مى شود. يا از تسليم است؛ چون نسبت به دستورهاى الهى تسليم است.(118) اسلام به معناى مصطلح آن در قرآن و روايات، همان معناى لغوى است. و غالب استعمال اسلام در مقابل شرك است. خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ إِنِّي أُمِرْتُ أَنْ أَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَسْلَمَ وَلا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ»؛(119) «بگو اى رسول! من مأمورم اوّل كسى باشم كه تسليم حكم خداست و [خداوند به من دستور داده كه از مشركان نباش.» و نيز مى فرمايد: «مَا كَانَ إِبْرَاهِيمُ يَهُودِيّاً وَلَا نَصْرَانِيّاً وَلكِنْ كَانَ حَنِيفاً مُسْلِماً وَمَا كَانَ مِنْ الْمُشْرِكِينَ»؛(120) «ابراهيم به آيين يهود و نصارا نبود و لكن به دين حنيف توحيد و اسلام بود و

هرگز از آنان كه به خدا شرك آرند نبود.»

و غالب استعمال ايمان در مقابل كفر است. خداوند متعال مى فرمايد: «وَمَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمانِ فَقَدْ ضَلَّ سَواءَ السَّبِيلِ»؛(121) «و هر كس ايمان را به كفر مبدّل سازد بى شك راه راست را گم كرده است.» و نيز مى فرمايد: «هُمْ لِلْكُفْرِ يَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلإِيمانِ»؛(122) «آنان در آن روز به كفر نزديك ترند تا به ايمان.»

اين به حسب معناى لغوى اسلام است، ولى در قرآن كريم اسلام بر وجوه مختلفى استعمال شده است:

1 - اسلام در مقابل ايمان

خداوند متعال در برخى از موارد اسلام را بر اقرار لفظى اطلاق نموده كه همراه با تصديق قلبى نباشد، آنجا كه مى فرمايد: «قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَلكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَلَمّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ...»؛(123) «اعراب گفتند: ما ايمان آورديم، بگو شما ايمان نياورده ايد، ولكن بگوييد: اسلام آورده ايم و هنوز ايمان در قلوب شما وارد نشده است.»

2 - تسليم زبانى وتصديق قلبى

در برخى از موارد نيز اسلام بر مرتبه اوّل از ايمان اطلاق شده كه همان تسليم زبانى و انقياد و تصديق قلبى است، آنجا كه مى فرمايد: «الَّذِينَ آمَنُوا بِآيَاتِنَا وَكَانُوا مُسْلِمِينَ»؛(124) «كسانى كه به نشانه هاى ما ايمان آورده و تسليم بودند.»

3 - تسليم، وراى تصديق قلبى

گاهى نيز اسلام بر مرتبه ديگر از ايمان اطلاق مى شود و آن اين كه وراى تصديق قلبى، تسليم قلبى نسبت به دستورهاى خداوند داشته باشد. خداوند متعال مى فرمايد: «فَلَا وَرَبِّكَ لَا يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لا يَجِدُوا فِي أَنفُسِهِمْ حَرَجاً مِمّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً»؛(125) «نه چنين است، قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمى شوند مگر آن كه در خصومت و نزاعشان، تنها تو را حاكم كنند و آن گاه به هر حكمى كه كنى هيچ گونه اعتراضى در دل نداشته، كاملاً از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.» و از اين قبيل است قول خداوند: «إِذْ قَالَ لَهُ رَبُّهُ أَسْلِمْ قَالَ أَسْلَمْتُ لِرَبِّ الْعَالَمِينَ»؛(126) «آن گاه پروردگارش به او فرمود: [اى ابراهيم!] سر به فرمان خدا فرود آور، عرض كرد مطيع پروردگار عالميانم.»

غلوّ محمّد بن عبدالوهاب در تكفير

اشاره

از جمله خصوصيات وهابيان و در رأسشان رئيس آنان محمّد بن عبدالوهاب، غلو و افراطگرى در تكفير است. براى اثبات اين مدّعا تنها به رساله هاى محمّد بن عبدالوهاب (مجدّد افكار ابن تيميه) و كسى كه اين فرقه به نام او زنده است، مراجعه مى كنيم تا مطلب بيشتر روشن شود.

كسى كه به كتب و رساله هاى شيخ مراجعه مى كند، به جز رساله اش به اهل قصيم پى مى برد كه او در تكفير مسلمين غلو داشته و دايره تكفير را بسيار وسيع قرار داده است. اين كتاب ها و رساله ها غالباً در كتاب «الدرر السنية» از عبدالرحمن بن محمّد بن قاسم حنبلى نجدى آمده است، و لذا ما نمونه هايى را با ذكر آدرس از آن كتاب براى خوانندگان محترم ذكر مى كنيم:

1 - توحيد انحصارى

محمّد بن عبدالوهاب مى گويد: «... وأنا في ذلك الوقت لا أعرف معنى لا إله إلّا اللَّه، ولا أعرف دين الإسلام، قبل هذا الخير الّذي منّ اللَّه به، وكذلك مشايخى ما منهم رجل عرف ذلك، فمن زعم من علمآء العارض أنّه عرف معنى لا إله إلّا اللَّه أو معنى الاسلام قبل هذا الوقت أو زعم من مشايخه أنّ أحداً عرف ذلكم، فقد كذب وافترى ولبس على الناس ومدح نفسه بما ليس فيه»؛(127) «... من در آن وقت معناى لا اله الاّ اللَّه را نمى دانستم و نيز دين اسلام را نمى فهميدم، قبل از اين خيرى كه خداوند آن را بر من منّت گذاشت. و نيز در بين مشايخم هيچ كس وجود نداشت كه اين معنا را درك كند. پس هر كس از علماى "عارض" گمان كند كه معناى لا اله الاّ اللَّه را فهميده و يا معناى اسلام را قبل از

اين وقت شناخته، يا گمان كرده كه احدى از مشايخ اين معنا را فهميده اند، دروغ و افترا بسته و امر را بر مردم مشتبه كرده است و خودش را به چيزى نسبت داده كه در او نيست.»

از اين عبارت محمّد بن عبدالوهاب استفاده مى شود كه او معتقد به كفر تمام مردم قبل از خودش و دعوتش بوده است، و تنها او بوده كه توحيد را آورده است. و قبل از دعوت او به توحيد، هيچ كس معناى كلمه توحيد را نفهميده است.

2 - نسبت شرك به علماى اسلام

او در جايى ديگر علماى اسلام و مشايخ و اساتيد آنان را مورد خطاب قرار داده و مى گويد: «... و لم يميّزوا بين دين محمّدصلى الله عليه وآله ودين عمرو بن لحى الّذي وضعه للعرب، بل دين عمرو عندهم دين صحيح»؛(128) «آنان بين دين محمّدصلى الله عليه وآله و دين عمرو بن لحى كه براى عرب آن را وضع كرد، تمييز نداده اند؛ بلكه دين عمرو نزد آنان دين صحيحى است.»

و امّا اين كه عمرو بن لحى كيست، به قصّه اى كه ابن هشام نقل مى كند گوش فرا دهيد. او مى گويد: «اوّلين كسى كه بت پرستى را به مكه و اطراف آن وارد كرد عمرو بن لحى بود. او سفرى كه به بلقاء از اراضى شام داشت، مردمانى را ديد كه بت ها را عبادت مى كردند. از اين عمل سؤال نمود، در جواب او گفتند: اين بت هايى است كه آن ها را عبادت مى كنيم و هر گاه از آنان باران و نصرت مى خواهيم به ما باران داده و ما را يارى مى كنند.

عمرو بن لحى به آنان گفت: آيا از اين بتان به ما نمى دهيد تا با خود به سرزمين

عرب برده و آن ها را عبادت كنيم؟ او با خود بت بزرگى به نام «هبل» برداشت و به مكه آورد و آن را بر پشت بام كعبه قرار داد و مردم را نيز به عبادت آن دعوت كرد.(129)

عبارت محمّد بن عبدالوهاب دلالت بر تكفير صريح علماى مسلمين و حتى شيوخ و اساتيد خود دارد، تا چه رسد به عوام مردم؛ يعنى هر كس كه در باب توحيد خلاف آنچه را كه او فهميده بگويد و به آن معتقد باشد كافر است و بر دين عمرو بن لحى بوده نه بر دين اسلام. آرى كفرى را كه به عموم مسلمانان و علمايشان نسبت داده به جهت اعتقاد به تبرّك و استغاثه به ارواح اولياى الهى و برخى ديگر از عقايد است.

3 - تكفير اشخاص

محمّد بن عبدالوهاب در نامه خود خطاب به شيخ سليمان بن سحيم كه يكى از حنابله بوده و مقلّد ابن تيميه به حساب مى آمده است مى گويد: «نذكر لك انّك أنت وأباك مصرّحون بالكفر والشرك والنفاق!!... أنت وأبوك مجتهدان في عداوة هذا الدين ليلاً ونهاراً!!...إنّك رجل معاند ضالّ على علم، مختار الكفر على الاسلام!!... وهذا كتابكم فيه كفركم!!»؛(130) «من به تو تذكّر مى دهم كه به طور حتم تو و پدرت تصريح به كفر و شرك و نفاق كرده ايد!!... تو و پدرت شبانه روز نهايت كوشش را در دشمنى اين دين داريد!!... همانا تو با علمى كه دارى مردى معاند و گمراه مى باشى، و كفر را بر اسلام اختيار نموده اى!!... و اين است كتاب شما كه كفر شما را ثابت مى كند!!».

4 - مقايسه بين افراد

او مى گويد: «فأمّا ابن عبداللطيف وابن عفالق وابن مطلق فسبابة للتوحيد!... وابن فيروز هو أقربهم إلى الإسلام»؛(131) «امّا ابن عبداللطيف و ابن عفالق و ابن مطلق اينان دشنام دهنده توحيدند!!... و ابن فيروز از همه آنان به اسلام نزديك تر است.»

اين در حالى است كه خود محمّد بن عبدالوهاب اعتراف كرده كه ابن فيروز شخصى از حنابله بوده و از پيروان ابن تيميه و ابن قيم جوزيه بوده است.

و در جايى ديگر درباره او مى گويد: «كافر كفراً أكبر مخرج من الملة»؛(132) «او كفر عظيمى دارد كه او را از ملت اسلام خارج كرده است.»

حال اگر وضعيت او كه از پيروان ابن تيميه و ابن قيم جوزيه است اين چنين مى باشد، حال و وضع علماى ديگر از شيعه و سنى نزد او چگونه است؟ خدا مى داند.

5 - نسبت انكار معاد به غالب مردم

او در جايى ديگر غالب مردم را منكر بعث و قيامت معرفى كرده است.(133)

6 - تكفير شخصى

چون احمد بن عبدالكريم با شيخ محمّد بن عبدالوهاب به مخالفت پرداخت، شيخ بر او نامه اى فرستاد و در آن چنين نوشت: «... طحت على ابن غنام وغيره وتبرّأت من ملّة إبراهيم وأشهدتهم على نفسك باتباع المشركين...»؛(134) «تو ابن غنام و ديگران را گمراه كردى و از ملّت ابراهيم تبرّى جستى و آنان را بر خودت شاهد گرفتى كه پيرو مشركان هستى...».

7 - كفر تمام ديار

اعتقاد محمّد بن عبدالوهاب اين بود كه هر كشور و شهرى كه داخل در اطاعت و دعوت او نشود، در زمره بلاد مشركين به حساب مى آيد. و هيچ شهرى را در اين جهت استثنا نكرده است.(135)

8 - تكفير اماميه

او اماميه را تكفير كرده و مى گويد: «ومن شكّ في كفرهم فهو كافر»؛(136) «و هر كس در كفر آنان شك كند، خودش كافر است.»

محمّد بن عبدالوهاب اين مطلب را از مقدسى نقل كرده و آن را قبول نموده است. اين در حالى است كه ابن تيميه به طور صريح اماميه را تنها گروه مسلمان بدعت گذار معرفى كرده امّا آنان را كافر ندانسته است، ولى محمّد بن عبدالوهاب نه تنها اماميه را كافر مى داند بلكه تمام مسلمين مخالف با عقايد خودش را؛ از قبيل اشاعره و ديگران و نيز علما و قضات از اتباع مذاهب اربعه را كافر مى پندارد.

9 - تكفير كسى كه صحابه را ناسزا مى گويد

محمّد بن عبدالوهاب هر كس كه صحابه را ناسزا بگويد، تكفير مى نمايد.(137) با آن كه حضرت على عليه السلام هرگز در سخنانش خوارج را كافر نناميد؛ ولى آنان حضرت را تكفير كرده و سبّ مى نمودند. و نيز ابوبكر از ايذاى كسى كه او را سب مى كرد، نهى نمود.

وانگهى چگونه شما سبّ صحابى را منشأ كفر مى دانيد؛ در حالى كه شكّى نيست كه معاويه سبّ حضرت على عليه السلام مى كرد و مردم را نيز بر اين امر تحريص مى نمود، ولى در عين حال شما از او دفاع مى كنيد.

10 - تكفير اهل مكه

او اهل مكه را تكفير كرده و مى گويد: «إنّ دينهم هو الّذي بعث رسول اللَّه بالإنذار عنه»؛(138) «همانا دين اهالى مكه - يعنى معاصرين او تا زمان رسول خداصلى الله عليه وآله - همان دينى است كه رسول خداصلى الله عليه وآله مبعوث به ترساندن مردم از آن شد.»

11 - تكفير اهالى برخى مناطق

محمّد بن عبدالوهاب برخى از مناطق را به طور خصوص اسم برده و تكفير كرده است؛ از جمله:

الف) اهالى «بدو»

وى مى گويد: آنان كافرتر از يهود و نصارا هستند و به اندازه مويى از اسلام نزد آنان نيست؛ گرچه به شهادتين تكلم نمايند.(139)

ب) اهالى «وشم»

او تمام اهالى «وشم»؛ از علما و عوام آن را تكفير كرده است.(140)

ج) اهالى «سدير»

او تمام اهالى «سدير» را نيز؛ اعم از علما و عوام، تكفير كرده است.(141)

د) اهالى «أحساء»

او مى گويد: «إنّ الأحسآء في زمانه يعبدون الأصنام»؛(142) «همانا احساء در زمان خودش بت ها را مى پرستند.»

ه) قبيله «عنزه»

او درباره اهالى اين قبيله مى گويد: «إنّهم لايؤمنون بالبعث»؛(143) «آنان به قيامت ايمان نمى آورند.»

و) قبيله «ظفير»

او درباره آنان نيز همين تعبير را به كار برده است.(144)

ز) قبيله «عيينه و درعيه»

او ابن سحيم و همه پيروانش از اهالى عيينه و درعيه را كه از معارضين او و افكارش بودند، تكفير كرده است.(145)

12 - تكفير ابن عربى

محمّد بن عبد الوهاب، ابن عربى را تكفير كرده و او را كافرتر از فرعون معرفى كرده است و مى گويد: هر كس او را تكفير نكند خودش كافر است. بلكه او مى گويد: هر كس در كفر او شك داشته باشد، كافر است.(146)

13 - تكفير اكثر مسلمانان

محمّد بن عبد الوهاب، در جايى ديگر سواد اعظم؛ يعنى غالب و اكثر مسلمانان را به جهت همراهى نكردن با عقايدش و مخالفت با آن ها، تكفير كرده است.(147)

او حتى كسانى كه پيروانش را خوارج ناميده و با دشمنانش همراهى كرده اند را تكفير كرده؛ گرچه همگى موحّد بوده باشند، چون دعوت او را انكار مى كنند.(148)

14 - بت پرستى در نجد

وى مدّعى است كه در هر منطقه اى از مناطق نجد در زمانش بتى است كه مردم به جاى خداوند آن را مى پرستند.(149)

15 - تكفير فخر رازى

او فخر رازى صاحب تفسير معروف «التفسير الكبير» را تكفير كرده و مى گويد: «إنّ الرازي هذا ألّف كتاباً يحسن فيه عبادة الكواكب»؛(150) «فخر رازى كتابى را تأليف كرده و در آن عبادت ستارگان را خوب شمرده است.»

اين در حالى است كه فخر رازى كتابى نوشته كه در آن اشاره به فوايد ستارگان و تأثير آن ها بر زراعت ها و ديگر اشياء كرده است. ولى محمّد بن عبدالوهاب از او چنين معناى نادرستى فهميده است.

16 - نسبت شرك به علم فقه

محمّد بن عبدالوهاب در نامه خود خطاب به ابن عيسى كه بر او احتجاج كرده بود كه فقها غير از آن چيزى كه او فهميده، معتقدند اين آيه را در جواب او مى نويسد: «اِتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ»؛ سپس مى گويد: «فسّرها رسول اللَّه والأئمّة من بعده بهذا الّذي تسمونه (الفقه) وهو الّذي سمّاه اللَّه شركاً واتخاذهم أرباباً لا أعلم بين المفسرين خلافاً في ذلك...»؛(151) «اين آيه را رسول خدا و امامان بعد از او به همين چيزى كه شما اسم آن را "فقه" گذاشته ايد، تفسير كرده اند. و اين فقه است كه خداوند آن را شرك ناميده و دنبال كردن آن را ارباب غير از خدا معرفى كرده است. من خلافى در اين معنا بين مفسرين نمى دانم...».

17 - تكفير متكلمين

محمّد بن عبدالوهاب، ادّعاى اجماع بر تكفير متكلمين كرده است.(152) و از ظاهر كلام او همين متكلمين اسلامى استفاده مى شود، نه متكلمان از كفّار. او به ذهبى و دارقطنى و بيهقى و ديگران نسبت داده كه آنان نيز متكلمين را تكفير كرده اند. در حالى كه اگر انسان كتاب «سير اعلام النبلاء» ذهبى را مطالعه كند پى مى برد كه چه بسيارى از متكلمين اسلامى را كه ترجمه كرده و شرح حال آنان را ذكر كرده است، بدون آن كه به كفر يكى از آن ها اشاره كرده باشد. آرى، از برخى فرقه هاى كلامى، خطا و لغزش هايى ديده شده، ولى نمى توان همه آنان را به كفر متّهم كرد.

18 - ديدگاه محمّد بن عبدالوهاب نسبت به مسلمانان معاصر

محمّد بن عبدالوهاب درباره مسلمانان هم عصر خود مى گويد: «وكثير من أهل الزمان لا يعرف من الآلهة المعبودة إلّا هبل ويغوث ويعوق ونسراً واللات والعزّى ومناة!! فإن جاد فهمه عرف أنّ المقامات المعبودة اليوم من البشر والشجر والحجر ونحوها مثل شمسان وإدريس وأبوحديدة ونحوهم منها»؛(153) «و بسيارى از اهل اين زمان از خدايان پرستيده شده به جز هبل و يغوث و نسر و لات و عزّى و منات را نمى شناسند. اگر فهم درستى داشتند مى فهميدند مقاماتى كه امروز پرستيده مى شود، از بشر و درخت و سنگ و نحو اين ها از خورشيد و ماه و ادريس و ابوحديده و نحو اين ها، از قبيل عبادت همان بت ها است.»

وى مى گويد: «شرك كفّار قريش دون شرك كثير من الناس اليوم»؛(154) «درجه شرك كفّار قريش، بسيار پايين تر از شرك مردم امروز است.»

او همچنين مى گويد: «فإذا علمت هذا وعلمت ما عليه أكثر الناس علمت أنّهم أعظم كفراً وشركاً من المشركين الّذين قاتلهم النبيّ صلى الله عليه وآله»؛(155) «هنگامى كه

اين مطلب را دانستى و دانستى آنچه را كه اكثر مردم برآنند، مى فهمى كه كفر و شرك افراد اين زمان بيشتر از مشركينى است كه پيامبرصلى الله عليه وآله با آنان به قتال پرداخت.»

او در جايى ديگر مى گويد: «لانكفّر إلّا من بلغته دعوتنا للحقّ ووضحت له المحجة وقامت عليه الحجة وأصرّ مستكبراً معانداً، كغالب ما نقاتلهم اليوم يصرون على ذلك الاشراك ويمتنعون من فعل الواجبات ويتظاهرون بأفعال الكبائر والمحرمات...»؛(156) «ما تكفير نمى كنيم مگر كسانى را كه دعوت حقّ ما به آنان رسيده و برهان و دليل بر آنان واضح شده و حجت بر آنان قائم شده است، ولى در عين حال از روى استكبار و عناد بر عقيده خود اصرار مى ورزدند؛ همانند غالب كسانى كه ما امروزه با آنان مى جنگيم. اين افراد بر شرك ورزيدن خود اصرار دارند و از انجام واجبات امتناع كرده و به افعال محرمات كبيره تظاهر مى نمايند...».

مقصود ايشان از شرك ورزيدن، همان تبرك و استغاثه به ارواح اولياى الهى و ديگر امور است كه به خيال وى اين ها شرك به حساب مى آيند.

نظرى گذرا به كتاب «كشف الشبهات»

اشاره

از جمله كتاب هاى مهم براى وهابيان كه با كوچكى حجم آن مورد توجّه خاصّ مدارس و حوزه هاى علمى و دانشگاهى آنان قرار گرفته، كتاب «كشف الشبهات» اثر محمّد بن عبدالوهاب است. او در اين كتاب معيارها و ميزان هايى را براى كفر و غلوّ در دين و شرك ذكر كرده و با آن معيارها، ساير مسلمين را به كفر و شرك نسبت داده است. لذا جا دارد گذرى اجمالى به برخى از مطالب اين كتاب داشته باشيم.

نقد اوّل

محمّد بن عبدالوهاب مى گويد: «إعلم رحمك اللَّه أنّ التوحيد هو إفراد اللَّه بالعبادة وهو دين الرسل الّذين أرسلهم اللَّه إلى عباده فأوّلهم نوح عليه السلام، أرسله اللَّه إلى قومه لمّا غلوا في الصالحين وداً وسواعاً ويغوث ويعوق ونسراً...»؛(157) «بدان - خداوند تو را رحمت كند - كه توحيد همان اختصاص دادن عبادت براى خدا است. و آن دين رسولان است كه خداوند آنان را به سوى بندگانش فرستاد. پس اوّل آنان نوح مى باشد كه خداوند او را به سوى قومش فرستاد. هنگامى كه آنان درباره صالحان غلو كرده و آنان را همانند ودّ و سواع و يغوث و يعوق و نسر قرار دادند...».

پاسخ

اوّلاً: توحيد، تنها منحصر به توحيد در عبادت نيست؛ بلكه داراى مراحلى است از قبيل: توحيد در الوهيت، توحيد در خالقيت، توحيد در ربوبيّت و توحيد در عبادت. و خداوند سبحان در قرآن كريم درباره هر كدام از انواع توحيد، آياتى را ذكر كرده است و از اينجا به دست مى آيد كه شرك از اين اقسام در جزيرة العرب شايع بوده كه خداوند در مقابل آن اشاره به اقسام توحيد كرده است.

ثانياً: خداوند سبحان نوح را به سوى قومش فرستاد تا آنان را به عبادت خدا و رها شدن از شرك دعوت كند؛ زيرا قوم او بت مى پرستيدند، نه اين كه درباره صالحان امت خود غلو كرده باشند.

ثالثاً: به چه دليل تبرّك جستن از صالحان و توسل به آنان و استغاثه به ارواح آن ها همانند پرستش بت به حساب مى آيد. مگر نه اين است كه اعمال به نيات است و بايد به نيّت افراد مراجعه كرد. هرگز در نيّت چنين اشخاصى شرك و استقلال

در تأثير نيست.

براى روشن شدن بيشتر به مبحث «تبرّك» و «استغاثه به ارواح اولياى الهى» از اين كتاب مراجعه كنيد.

نقد دوم

ابن عبدالوهاب مى گويد: «وآخر الرسل محمّدصلى الله عليه وآله وهو الّذي كسر صور هؤلاء الصالحين، أرسله إلى قوم يتعبّدون ويحجّون ويتصدّقون ويذكرون اللَّه ولكنّهم يجعلون بعض المخلوقين وسائط بينهم وبين اللَّه - يقولون: نريد منهم التقرب إلى اللَّه - ونريد شفاعتهم عنده؛ مثل الملائكة وعيسى ومريم وأناس غيرهم من الصالحين»؛(158) «و آخرين پيامبر محمّدصلى الله عليه وآله است. او كسى است كه صورت هاى آن صالحان را خرد كرد. خداوند او را به سوى قومى فرستاد كه عبادت مى كرده و حج به جاى مى آوردند و صدقه مى دادند و ذكر خداى مى گفتند؛ ولى آنان برخى از مخلوقين را وسيله بين خود و خداى عزّوجلّ قرار مى دادند و مى گفتند: ما از آن ها قصد تقرّب به سوى خداى عزّوجلّ را داريم، و از آن ها تقاضاى شفاعت نزد خدا داريم؛ همانند ملائكه و عيسى و مريم و افرادى غير از اين ها از صالحان.»

پاسخ

اوّلاً: ايشان صورت خوش و غير واقعى را از كفّار قريش ترسيم كرده تا مبتنى بر آن بتواند مسلمانان را تكفير كند. او مى گويد: كفّار قريش اهل عبادت، به جاى آوردن حج و صدقه و ذكر خدا بودند...!! سبحان اللَّه!! قريش چگونه اين چنين بوده است؟ آن ها كسانى بودند كه هر گاه گفته مى شد: بگوييد: «لا اله الاّ اللَّه» استكبار مى كردند. به روز قيامت و بعث و بهشت و دوزخ ايمان نداشتند. و به طور كلّى به پيامبرى ايمان نداشتند. بت ها را عبادت مى كرده و به يكديگر ظلم مى نمودند و همديگر را مى كشتند. شرب خمر، زنا، رباخوارى، و انواع محرمات را انجام مى دادند، آيا مطابق حرف محمّد بن عبدالوهاب، قريش در آن زمان تنها مشكلى كه داشت

توجّه به وسائط و استغاثه به آن ها بود؟

ثانياً: آيا كسى كه از انبيا و اولياى الهى طلب شفاعت مى كند، با اعتقاد به اين كه آنان بندگان صالح خدايند و كارى بدون اذن و مشيّت الهى انجام نمى دهند، همانند درخواست شفاعت مشركان از بت ها است؟ مشركان اگر چنين درخواستى از بتان يا ملائكه داشتند به جهت غلوى بوده كه درباره آن ها پيدا كرده بودند؛ با ديد استقلالى به آن ها نگريسته وآنان را مستقل در تدبير مى دانستند. وگرنه چه اشكالى دارد كه از شخصى كه خداوند مقامى معنوى را به او داده، تقاضاى اعمال آن را در حق او به اذن و مشيّت الهى بكنيم. و اگر قرآن كريم مشركان صدر اسلام را به جهت اعتقاد به شفاعت در بتان مذمّت مى كند، از اين جهت بوده كه آنان بت هاى خود را به جهت تقاضاى شفاعت و اعمال آن ها عبادت مى كردند. لذا خداوند سبحان از قول آنان مى فرمايد: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلّا لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى ؛(159) «... [دليلشان اين بود كه اين ها را نمى پرستيم مگر به خاطر اين كه ما را به خدا نزديك كنند...».

وانگهى آنان در اين مقام با ديد استقلالى در مقابل اراده و مشيّت خداوند چنين اعتقادى را در حقّ بت ها قايل بودند.

به جهت روشن شدن بيشتر مطلب به بحث «شفاعت» و «استغاثه» مراجعه شود.

ثالثاً: اعتقاد مسيحيان درمورد حضرت عيسى و مريم عليهما السلام را نمى توان قياس به اعتقاد مسلمين به شفاعت و درخواست آن از اوليا كرد؛ زيرا مطابق گواهى تاريخ و قرآن كريم، آنان قايل به تجسّد و الوهيت حضرت مسيح و مريم بودند.

لذا خداوند متعال مى فرمايد: «وَإِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَأَنْتَ

قُلْتَ لِلنّاسِ اتَّخِذُونِي وَأُمِّيَ إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ»؛(160) «و آن گاه كه خداوند به عيسى بن مريم مى گويد: آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را به عنوان معبود غير از خدا انتخاب كنيد؟!... .»

و نيز مى فرمايد: «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَما مِنْ إِلهٍ إِلّا إِلهٌ واحِدٌ»؛(161) «آن ها كه گفتند: خداوند، يكى از سه خداست [نيز] به يقين كافر شدند، معبودى جز معبود يگانه نيست...».

نقد سوم

ابن عبدالوهاب مى گويد: «فبعث اللَّه تعالى محمّداًصلى الله عليه وآله يجدّد لهم دينهم - دين إبراهيم - ويخبرهم أنّ هذا التقرب والإعتقاد محض حقّ اللَّه - تعالى - لايصلح منه شيى ء لغيره ولا لملك مقرّب ولانبيّ مرسل فضلاً عن غيرهما»؛(162) «پس خداوند متعال محمّدصلى الله عليه وآله را فرستاد تا دين مردم را كه همان دين ابراهيم است تجديد كند، و به آنان خبر دهد كه اين تقرّب و اعتقاد تنها حق خداى متعال است، و براى هيچ كس غير از او صلاحيّت ندارد؛ نه براى فرشته مقرّب و نه نبىّ مرسل تا چه رسد به غير از اين دو.»

پاسخ

مسلمانان با تبرّك و توسّل و استغاثه و طلب شفاعت از اولياى الهى، تقرّب به غير خدا نمى جويند؛ بلكه از آنجا كه افراد صالح متقرّب نزد خدايند آنان را واسطه قرار داده تا به خدا نزديك شوند. ما معتقديم كه تقرّب اصلى و حقيقى و در نهايت امر به سوى خدا است و تنها او است كه پناه دهنده مردم و بيچارگان است، و ما با توسّل به افراد صالح سعى مى كنيم كه همراه با دعاى آنان به خداى متعال بيشتر نزديك شويم. و لذاست كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ»؛(163) «و وسيله اى براى تقرّب به او بجوييد.»

و نيز مى فرمايد: «وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوّاباً رَحِيماً»؛(164) «و اگر اين مخالفان هنگامى كه به خود ستم كردند [و فرمان هاى خدا را زير پا گذاردند] به نزد تو مى آمدند و از خدا طلب آمرزش مى كردند و پيامبر هم براى آن ها استغفار مى كرد، خدا را توبه پذير و مهربان

مى يافتند.» چرا قرآن هنگامى كه قصه برادران حضرت يوسف عليه السلام را نقل مى كند و اشاره به پشيمانى آن ها مى كند مى فرمايد: آنان نزد پدر خود يعقوب آمده و گفتند: «يا أَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا إِنّا كُنّا خاطِئِينَ»؛(165) «پدر! از خدا آمرزش گناهان ما را بخواه كه ما خطاكار بوديم.»

اگر آمدن نزد واسطه و درخواست از او كه از خداوند آمرزش بخواهد شرك است، چرا حضرت يعقوب كه از داعيان توحيد و ترك شرك و بت پرستى است فرزندان خود را از اين نوع تقاضا و درخواست منع نكرد؟

نقد چهارم

او هم چنين مى گويد: «... وإلّا فهولآء المشركون - يعني كفّار قريش - يشهدون إنّ اللَّه هو الخالق وحده، لاشريك له، وانّه لايرزق إلّا هو، ولايحيى إلّا هو ولايميت إلّا هو، ولايدبّر الأمر إلّا هو، وأنّ جميع السموات ومن فيهنّ والأرضين السبع ومن فيها كلّهم عبيده وتحت تصرّفه وقهره...»؛(166) «... وگرنه آن مشركان؛ يعنى كفّار قريش گواهى مى دادند كه خداوند تنها خالقى است كه شريك و همتايى ندارد و تنها روزى رسان او است و نيز كسى جز او نمى ميراند و زنده نمى كند، و نيز مدبّر اين عالم تنها اوست. و تمام آسمان ها و هر كس كه در آن ها است و زمين هاى هفت گانه و هر آن كس كه در آن ها است همگى بنده او و تحت فرمان و سلطه اويند.»

پاسخ

اوّلاً: معلوم نيست كه مشركان در عصر پيامبرصلى الله عليه وآله توحيد در خالقيّت را قبول داشته اند. و اگر خداوند سبحان درباره آنان مى فرمايد: «وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَاْلأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ»؛(167) «و اگر از آنان سؤال كنى چه كسى آسمان ها و زمين را خلق كرد؟ همه مى گويند: خدا.»ظاهر آيه اين است كه در باطن و فطرت به آن اعتقاد دارند.

ثانياً: از برخى از آيات استفاده مى شود كه علت شرك قريش و ديگران آن بود كه معتقد بودند بت ها و وسائط ديگر به طور مستقل، مالك تصرّف در اين عالم مى باشند، بدون اين كه تصرفشان؛ اعم از رزق و نصرت و... تحت اراده و مشيت الهى باشد.

خداوند سبحان مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ لَكُمْ رِزْقاً»؛(168) «آن هايى را كه غير از خدا پرستش مى كنيد، مالك هيچ رزقى براى شما نيستند.»

از اين آيه استفاده مى شود كه مشركان معتقد بودند

كه اين وسائط، مالك رزق و روزى آنان هستند و لذا آن ها را عبادت مى كردند.

و نيز در آيه ديگر مى فرمايد: «قُلِ ادْعُوا الَّذِينَ زَعَمْتُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَمْلِكُونَ مِثْقالَ ذَرَّةٍ فِي السَّماواتِ وَلا فِي الْأَرْضِ»؛(169) «بگو: كسانى را كه غير از خدا [معبود خود] مى پنداريد بخوانيد! [آن ها هرگز گرهى از كار شما نمى گشايند، چرا كه آن ها به اندازه ذره اى در آسمان ها و زمين مالك نيستند.»

حسن بن على سقّاف شافعى مى گويد: «إنّ العبادة شرعاً معناها الاتيان بأقصى الخضوع قلباً وقالباً، فهي إذن نوعان قلبية وقالبية، فالقلبية: هى إعتقاد الربوبية أو خصيصة من خصائصها كالإستقلال بالنفع أو الضرر ونفوذ المشيئة لمن اعتقد فيه ذلك. والقالبية: هي الإتيان بأنواع الخضوع الظاهرية من قيام وركوع وسجود وغيرها مع ذلك الإعتقاد القلبي، فإن أتى بواحد منها بدون ذلك الإعتقاد لم يكن ذلك الخضوع عبادة شرعاً ولوكان سجوداً...»؛(170) «عبادت در شرع به معناى انجام نهايت خضوع قلبى و قالبى است. پس عبادت دو نوع است؛ قلبى و قالبى. قلبى آن، اعتقاد به ربوبيت يا خصيصه اى از خصائص آن است؛ مثل استقلال در نفع و ضرر. و قالبى آن، انجام انواع خضوع ظاهرى؛ اعم از قيام، ركوع، سجود و غير اين اعمال است همراه با اعتقاد قلبى. لذا هر گاه كسى اين اعمال قالبى را بدون اعتقاد قلبى انجام دهد، شرعاً عبادت محسوب نمى شود گرچه آن عمل قالبى سجود باشد...».

حسن بن فرحان مالكى مى گويد: «إنّ هذا الإعتراف الّتي إعترف بها المشركون قد أجاب عنها بعض العلمآء، وذكروا أنّ المشركين إنّما إعترفوا بها من باب الإفحام والإنقطاع، وليس من باب الإقتناع، ولو كانوا صادقين في إعترافهم لأتوا بلوازم هذا الإعتراف. فلذلك

يأمر اللَّه نبيّه صلى الله عليه وآله أن يذكّرهم بلوازم هذا الإعتراف كما في قوله تعالى: (فقل أفلا تتقون) (قل أفلا تذكّرون) فكأنّ اللَّه عزّ وجلّ يوبّخهم بأنّهم كاذبون وأنّهم لايؤمنون باللَّه عزّ وجلّ خالقاً ورازقاً...»؛(171) «اين اعترافى كه مشركان به آن اقرار كرده اند را برخى از علما از آن اين گونه جواب داده اند كه مشركان اين اعتراف را از باب اجبار و سيه رو شدن و از روى ناچارى داشتند، نه از باب قانع شدن و رسيدن به اين مطلب. و اگر در اعترافشان به اين امور صادق بودند، ملتزم به لوازم آن نيز مى شدند. به همين جهت است كه خداوند پيامبرش را امر مى كند كه آنان را به لوازم اين اعتراف تذكر دهد؛ همان گونه كه در قول خداوند «افلا تتقون» و «افلا تذكّرون» آمده است. پس گويا خداوند عزّوجلّ آنان را توبيخ مى كند كه در ادّعايشان دروغ مى گويند و هرگز به خالقيت و رازقيت خدا ايمان ندارند.»

حيات برزخى

توضيح

يكى ديگر از مسائل مورد اختلاف بين مسلمين و وهابيان، حيات برزخى است. اين مسأله منشأ اختلاف در مسائل ديگر؛ از قبيل: استعانت از ارواح اولياى الهى، و استغاثه به آنان، توسل به اولياى الهى بعد از وفاتشان و... شده است. عموم مسلمين قايل به حيات برزخى و زندگى اموات؛ خصوصاً اولياى الهى در عالمى مابين عالم دنيا و آخرت به نام برزخند، بر خلاف وهابيان كه به حيات برزخى ولو براى اولياى الهى، اعتقادى ندارند؛ از همين رو استعانت از آنان، استغاثه و توسل به آنان را جايز ندانسته بلكه از مظاهر بارز شرك مى دانند. در حقيقت توجّه به اولياى الهى را به مانند توجّه به سنگ،

بى اثر و خاصيت مى دانند؛ زيرا معتقدند كه اوليا بعد از مرگ علم غيب ندارند و هيچ نوع تصرّفى نيز نمى توانند داشته باشند. اكنون به بررسى اين مساله زيربنايى مى پردازيم.

فتواهاى وهابيان

1 - بن باز مى گويد: «به ضرورت دين و ادله شرعى دانسته شده كه رسول خداصلى الله عليه وآله در هر مكانى موجود نيست و فقط جسم او در قبرش در مدينه منوره است، ولى روحش در جايگاه اعلى در بهشت است... .»(172)

همو مى گويد: «كثيرى از اهل سنّت قايل به حيات برزخى در قبر براى امواتند، ولى اين بدان معنا نيست كه علم غيب مى دانند، يا از امور اهل دنيا اطلاع دارند، بلكه اين امور با مرگ از آن ها منقطع گرديده است».(173)

وى در جاى ديگر مى گويد: «... و امّا اين كه پيامبرصلى الله عليه وآله مى بيند كسى را كه بر او سلام مى كند، اين اصل و مدركى ندارد، و در آيات و احاديث شاهدى بر آن موجود نيست، همان گونه كه پيامبرصلى الله عليه وآله از احوال اهل دنيا و آنچه در آن حادث مى شود اطلاعى ندارد؛ زيرا ميت ارتباطش با دنيا قطع مى گردد».(174)

2 - ناصرالدين البانى محدّث وهابى در مقدمه كتاب «الآيات البيّنات في عدم سماع الأموات» مى گويد: «... بعد از آن كه اهميت موضوع بحث و احتياج مردم به اطلاع از آن، براى تعدادى از اهل فضل و علم روشن شد، خصوصاً كسانى كه هميشه در باتلاق هاى جاهليت زندگى مى كنند، اهميت بحث در مباحثى؛ از قبيل: استغاثه به غير خدا، استعانت از ارواح انبيا و صالحين و غير اين ها، به توهّم اين كه آنان صدايشان را مى شنوند... روشن مى شود».(175)

تركيب انسان از روح و جسم

اشاره

متكلمان انسان را مركب از دو حقيقت مى دانند: روح و جسم. و بر آن دلايلى اقامه كرده اند كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - هر انسانى افعال خود را به يك حقيقتى به اسم «من» نسبت مى دهد و

مى گويد: من انجام دادم، من زدم و...، اين من كيست؟ آيا اين حقيقت غير از نفس است كه از آن به روح تعبير مى شود؟ همچنين هر انسانى اعضا و جوارح مادى خود را به حقيقتى به نام «من» نسبت مى دهد و مى گويد: قلب من، شكم من، قدم من و... اين من كيست؟ آيا غير از روح و نفس است؟

2 - هر يك از انسان ها اين حس را دارد كه شخصيتش در تغييرات روزگار ثابت بوده و در آن تغيير و تحوّل وجود ندارد، با وجود تغييراتى كه در جسم و بدن اوست، آيا آن شخصيت، همان روح و نفس او نيست؟

3 - گاهى انسان ممكن است نسبت به هر چيزى حتّى اعضاى بدن خودش غافل باشد؛ امّا از يك چيز كه همان خوديت اوست، غافل نمى شود. آيا اين همان نفس و روح او نيست؟ فخررازى مى گويد: «گاهى من عالم و آگاه به خودم هستم؛ در حالى كه از همه اجزايم غافلم و اين خوديت، همان نفس و روح است».(176)

قرآن نيز به اين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي»؛(177) «اى نفس قدسى مطمئن! به حضور پروردگارت باز آى كه تو خشنودى و او راضى از توست، باز آى و در صف بندگان خاص من در آى و در بهشت خاصّ من داخل شو.»

همچنين مى فرمايد: «فَلَوْلا إِذا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ»؛(178) «پس چگونه خواهد بود هنگامى كه جان به گلو رسد. و شما وقت مرگ بر بالين آن مرده حاضريد و مى نگريد.»

استمرار حيات بعد از انتقال از دنيا

از آيات قرآن به طور وضوح استفاده مى شود كه مرگ انسان،

پايان حياتش نيست؛ بلكه انتقال از حياتى به زندگى ديگر است. انسان با مرگ وارد عالم جديدى مى شود كه گسترده تر از عالم مادى است:

1 - خداوند متعال مى فرمايد: «اَللَّهُ يَتَوَفَّى اْلأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها وَالَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتِي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَيُرْسِلُ اْلأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فِي ذلِكَ لآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»؛(179) «خداست كه وقت مرگ، ارواح خلق را مى گيرد و آن را كه هنوز وقت مرگش فرا نرسيده، روحش را در حال خواب قبض مى كند. سپس آن را كه حكم به مرگش كرده جانش را نگاه مى دارد و آن را كه حكم به مرگ نكرده به بدنش مى فرستد تا وقت معين، در اين كار نيز ادله قدرت الهى براى انديشمندان است.»

2 - همچنين مى فرمايد: «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ...»؛(180) «مپنداريد كه شهيدان راه خدا مرده اند، بلكه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند...».

از آيات ديگر استفاده مى شود كه اين حيات برزخى، اختصاصى به شهدا ندارد، بلكه شامل تمام صالحان و كسانى كه مطيع دستورات خداوند هستند نيز مى شود؛ خداوند متعال مى فرمايد: «وَمَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَداءِ وَالصّالِحِينَ وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً»؛(181) «و هر كسى كه خدا و رسول را اطاعت كنند، ايشان البته با كسانى كه خدا به آنان لطف و عنايت كامل فرموده؛ يعنى با پيامبران و صديقان و شهيدان و نيكوكاران محشور خواهند شد و اينان رفيقان نيكويى هستند.»

اگر شهدا نزد خدا زنده اند و روزى مى خورند، پس هر كس مطيع خدا و رسول باشد - و به دليل آن كه رسول نيز تابع

دستورات رسالت خويش است، شامل خود حضرت نيز مى شود - او نيز با شهداست، اگر شهدا نزد خدا زنده اند، پس اينان نيز زنده اند و حيات برزخى دارند.

اگر كسى - همانند بن باز - بگويد: اينان زنده اند، ولى در بهشت نزد خداوند متعال هستند و از احوال اين دنيا اطلاعى ندارند.

در جواب مى گوييم: خداوند درباره خود چنين مى گويد: «وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ»؛(182) «و او با شماست هر جا كه هستيد.»

و مى فرمايد: «أَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ»؛(183) «هر كجا رو كنيد همان جا وجه خداست.»

و مى فرمايد: «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»؛(184) «و ما از رگ گردن به او نزديك تريم.»

حال اگر خداوند همه جا و با همه كس هست، پس شهدا نيز زنده اند و نزد خداوند روزى داده مى شوند. و اولياى الهى كه مطيع خدا و رسولند نيز اين گونه اند. علم غيب دارند، همان گونه كه خدا علم غيب دارد. قرآن مى فرمايد: «يَعْلَمُ خائِنَةَ اْلأَعْيُنِ وَما تُخْفِي الصُّدُورُ»؛(185) «خداوند به خيانت چشم خلق و انديشه هاى نهانىِ دل هاى مردم آگاه است.»

در روايات اسلامى به اين موضوع مهمّ اشاره شده است؛ از جمله بعد از آن كه كشته هاى مشركان را در چاه بدر انداختند، پيامبرصلى الله عليه وآله بر بالاى چاه آمد و مشركان را اين گونه خطاب كرد: «هر آينه شما همسايگان بدى براى رسول خدا بوديد، او را از منزلش بيرون ساخته و از خود طرد نموديد، سپس بر ضدّ او اجتماع نموده و با او محاربه كرديد، من آنچه را كه پروردگارم وعده داده بود، حق يافتم.» شخصى به ايشان عرض كرد: اى رسول خدا! چگونه شما با سرهايى كه از تن جدا شده است، سخن مى گوييد؟ پيامبرصلى

الله عليه وآله فرمود: «به خدا سوگند! تو از آنان شنواتر نيستى...».(186)

انس بن مالك از پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: «بنده هنگامى كه در قبرش گذارده مى شود و اصحابش او را ترك مى كنند، صداى كفش آن ها را مى شنود...».(187)

متقى هندى به سند خود از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: «هر كس وصيت نكند، به او اذن صحبت با مردگان داده نمى شود. گفته شد: اى رسول خدا! مردگان سخن مى گويند؟ فرمود: آرى، به زيارت مى آيند».(188)

وجود ارتباط بين حيات برزخى و حيات مادّى

توضيح

از مجموع آيات و روايات استفاده مى شود كه بين حيات برزخى انسان در عالم برزخ با حيات مادى و انسان هاى زنده ارتباط برقرار است؛ به اين معنا: هنگامى كه انسان ها در عالم مادى آنان را صدا مى زنند مى شنوند و هنگامى كه از آنان سؤال و درخواست مى كنند، به اذن خداوند متعال جواب مى دهند. اينك به برخى از آيات و روايات در اين مورد اشاره مى كنيم:

الف) آيات

1 - خداوند متعال در خصوص قوم صالح مى فرمايد: «فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا في دارِهِمْ جاثِمِينَ * فَتَوَلّى عَنْهُمْ وَقالَ يا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسالَةَ رَبِّي وَنَصَحْتُ لَكُمْ وَلكِنْ لا تُحِبُّونَ النّاصِحِينَ»؛(189) «پس زلزله اى بر آنان آغاز گرديد تا آن كه همه در خانه هايشان از پاى در آمدند. چون علائم عذاب رسيد صالح از ايمان قوم نااميد شد و از آنان روى گردانيد و گفت: اى قوم! من از خداى خود ابلاغ رسالت كردم و شما را اندرز دادم ولكن شما ناصحان را دوست نمى داريد.»

2 - درباره قوم شعيب نيز شبيه اين گفت وگو بيان شده است.(190)

3 - در قرآن آمده است: «وَاسْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا مِنْ قَبْلِكَ مِنْ رُسُلِنا أَجَعَلْنا مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ آلِهَةً يُعْبَدُونَ»؛(191) «از رسولانى كه پيش از تو فرستاديم باز پرس كه آيا ما جز خداى يكتاى مهربان، خداى ديگرى را هم معبود مردم قرار داديم؟».

4 - همچنين در آيات متعدّدى سلام بر انبياى گذشته كرده و مى فرمايد: «سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ»، «سَلامٌ عَلى إِبْراهِيمَ»، «سَلامٌ عَلى مُوسى وَهارُونَ»، «سَلامٌ عَلى إِلْ ياسِينَ» و «سَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ»، از اين آيات استفاده مى شود كه بين اين عالم مادى و عالم برزخ ارتباط برقرار است؛ بدين شكل كه گفته ها، سؤال ها،

و درودها را مى شنوند، و جواب نيز مى دهند.

شيخ محمود شلتوت مى گويد: «آنچه از آثار دينى استفاده مى شود اين است كه هنگام خروج روح از بدن، مرگ حاصل مى شود و او؛ در حالى كه داراى ادراك است باقى مى ماند؛ كسى كه بر او درود مى فرستد مى شنود، زائرين قبرش را مى شناسد و لذت نعمت ها و درد عذاب را در عالم برزخ درك مى كند».(192)

شيخ الاسلام عزّالدين بن عبدالسلام در فتاواى خود مى گويد: «ظاهر اين است كه ميّت، زائر خود را مى شناسد؛ زيرا ما امر شده ايم به سلام بر او، و شارع امر نمى كند به خطاب كسى كه نمى شنود...».(193)

ب) روايات

1 - پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله فرمود: «هر مسلمانى بر قبر برادر مؤمنش كه او را در دنيا مى شناخته عبور كند و از او سؤال كند، خداوند روحش را برمى انگيزد تا جواب او را بدهد».(194)

2 - در روايت از پيامبرصلى الله عليه وآله ثابت شده كه فرموده اند: مردگان صداى كفش تشييع كنندگان را مى شنوند.(195)

3 - ابن قيّم جوزيه در كتاب «الروح» مى گويد: «سلف بر اين مطلب اجماع كرده و به تواتر رسيده است كه شخص مرده، كسانى را كه به زيارتش مى آيند مى شناسد و از آمدنشان مسرور مى شود».(196)

4 - ابن ابى الدنيا در كتاب «القبور» از عايشه نقل مى كند كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «هر كس به زيارت قبر برادر مؤمنش رود و نزد قبرش بنشيند، مرده با او انس مى گيرد، و جواب سلامش را مى دهد، تا هنگامى كه برخيزد و برود».(197)

5 - همچنين از ابوهريره نقل شده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «هر كس بر قبر شخصى عبور كرده و بر صاحب آن

درود فرستد، صاحب قبر، او را شناخته و سلامش را جواب مى دهد».(198)

6 - بيهقى از سعيد بن مسيّب نقل مى كند: ما با على بن ابى طالب عليه السلام داخل قبرستان مدينه شديم. حضرت عليه السلام ندا داد: اى اهل قبرستان! سلام و رحمت خدا بر شما باد، از خبرهاى خود بر ما مى گوييد يا ما شما را خبر دهيم؟ سعيد مى گويد: صدايى شنيديم كه در جواب مى گويد: «وعليكم السلام ورحمة اللَّه وبركاته يا أميرالمؤمنين» خبر ده ما را از آنچه اتفاق افتاد. حضرت عليه السلام فرمود: اما زنان شما به همسرى ديگران در آمدند، اموال شما تقسيم شد، و اولاد شما نيز در زمره ايتام در آمدند. ساختمان هايى كه بنا كرديد دشمنانتان در آن ها ساكن شدند. اين خبرهايى است كه نزد ماست، شما چه خبرهايى داريد؟

سعيد مى گويد: مرده اى به صدا درآمد و گفت: هر آينه كفن ها پاره شد، موها ريخت، پوست ها از بدن جدا شد، حدقه ها بر صورت ها ريخت و از بينى ها چرك بيرون آمد. آنچه را فرستاده بوديم يافتيم، و آنچه را به جا گذارديم، خسارت ديديم...».(199)

ابن قيم جوزيه در بحثى در اين باره كه آيا مردگان زيارت افراد زنده را درك مى كنند؟ مى گويد: «همين كه كسى به زيارت ميّت مى آيد، مى گويند: «زائر» اين خود دليل بر اين است كه مرده، زائر را مى شناسد؛ زيرا اگر او را نشناسد به زيارت كننده، زائر گفته نمى شود».(200)

7 - بخارى و مسلم نقل كرده اند: «هر گاه مرده داخل قبر گذارده شود، صداى كفش تشييع كنندگان را مى شنود».(201)

8 - ابوهريره مى گويد: پيامبرصلى الله عليه وآله هر گاه به قبرستان مى رفت، با اهل قبور اين چنين سخن مى گفت: «السلام عليكم أهل الديار

من المؤمنين والمسلمين، وإنّا إن شآء اللَّه بكم لاحقون، أسأل اللَّه لنا ولكم العافية».(202)

9 - ابن عباس مى گويد: «يكى از اصحاب بر سر قبرى خيمه زد؛ در حالى كه نمى دانست آنجا قبر مرده اى است، ناگهان صداى قرائت سوره ملك به گوش او رسيد، تا وقتى كه سوره را ختم كرد. نزد پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! من بر قبرى خيمه زدم؛ در حالى كه نمى دانستم قبر است، ناگهان صداى سوره ملك را از آنجا شنيدم. حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: اين سوره مانع از عذاب و نجات دهنده انسان از عذاب قبر است».(203)

حيات انبيا در عالم برزخ

در مورد حيات انبيا، در كتاب هاى حديثى اهل سنّت، رواياتى وجود دارد كه به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - انس بن مالك از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: «انبيا در قبرهايشان زنده اند و نماز مى گزارند».

اين حديث را حافظ هيثمى در «مجمع الزوائد»(204) و علامه مناوى در «فيض القدير»(205) نقل كرده، و البانى(206) نيز آن را تصحيح نموده است.

2 - پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «علم من بعد از مرگم، همانند علم من در حال حياتم است».(207)

3 - امام على عليه السلام فرمود: «عربى بيابانى كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! برايم استغفار كن. از داخل قبر سه بار صدا آمد: خداوند تو را آمرزيد!».(208)

4 - دارمى در «سنن» خود به سندش از سعيد بن عبدالعزيز نقل مى كند كه او وقت نماز را به سبب همهمه اى كه از قبر پيامبرصلى الله عليه وآله مى شنيد، مى شناخت.(209)

5 - همو از سعيد بن مسيّب نقل مى كند كه در

ايام حرّه، صداى اذان را در وقت هاى نماز از قبر رسول خداصلى الله عليه وآله مى شنيدم؛ در حالى كه مسجد از جمعيّت خالى بود.(210)

6 - حافظ هيثمى به سند صحيح از ابوهريره نقل مى كند كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «قسم به كسى كه جان ابوالقاسم به دست اوست! عيسى بن مريم به عنوان امام عمل كننده به قسط و حَكَمِ عادل فرود مى آيد؛ و صليب را مى شكند، خوك را مى كشد، اصلاح ذات البين مى كند، كينه و عداوت را از بين مى برد و مال عرضه مى كند، ولى كسى قبول نمى كند. و اگر بر قبر من عبور كند و بگويد: اى محمّد! من او را جواب گويم».(211)

7 - حافظ هيثمى به سند صحيح از عبداللَّه بن مسعود روايت كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «حياتي خير لكم تحدثون ويحدث لكم، ووفاتي خير لكم تعرض اعمالكم علىّ فما رأيت من خير حمدت اللَّه و ما رأيت من شرّ استغفرت اللَّه لكم»(212)؛«حيات من براى شما بهتر است، حديث مى گوييد و حديث مى شنويد. و وفات من براى شما بهتر است؛ زيرا اعمالتان بر من عرضه مى شود و هر چه از اعمال خير ببينم خدا را بر آن شكر مى گويم، و آنچه از اعمال شر ببينم براى شما استغفار مى نمايم».

حافظ عراقى در كتاب الجنائز از كتاب «طرح التثريب» نقل مى كند كه: «سند آن خوب است.»(213)

و حافظ هيثمى در «مجمع الزوائد» مى گويد: «اين حديث را بزار نقل كرده و رجال آن رجال صحيح است».(214)

و نيز مناوى در «فيض القدير» و شهاب خفاجى در «شرح الشفا» تصريح به صحت اين حديث كرده اند.(215)

تمام رواياتى كه در بحث استغاثه به ارواح اولياى

الهى آورده شده، شاهد صدقى بر حيات برزخى است.(216)

8 - يوسف بن على زنانى، از زنى هاشمى كه در مجاورت مدينه منوره ساكن بود، چنين نقل مى كند: برخى از خادمان، او را اذيت مى كردند. آن زن به پيامبرصلى الله عليه وآله پناه آورد. زن مى گويد: از داخل روضه شنيدم كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: من الگوى تو در صبرم و بايد صبر كنى. بعد از چند روز مشكل برطرف شد و آن خدمه ها كه مرا اذيت مى كردند، از دنيا رفتند.(217)

9 - بيهقى در كتاب «دلائل النبوة» مى گويد: «در حديث صحيح از سليمان تيمى و ثابت بنانى از انس بن مالك نقل كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «اتيت على موسى ليلة أسرى بي عند الكثيب الأحمر و هو قائم يصلي في قبره»؛(218) «در شب معراج بر موسى كنار كثيب احمر وارد شدم در حالى كه او ايستاده و در قبرش مشغول نماز بود.»

10 - ابوهريره از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «...ولئن قام على قبرى فقال يا محمّد لأجيبنّه»؛(219)«...و اگر بر قبر من بايستد و بگويد: اى محمّد! جواب او را به طور حتم خواهم داد.»

كرامات اوليا در عالم برزخ

حاكم نيشابورى از ابن عباس نقل مى كند: پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نشسته بود و اسماء بنت عميس در كنارش قرار داشت، ناگهان پيامبرصلى الله عليه وآله جواب سلام كسى را داد؛ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: اى اسماء! اين جعفر بود با جبرئيل و ميكائيل كه از كنار ما عبور كرده و بر ما درود فرستادند...».(220)

قاضى سُبكى مى گويد: «تصرّف اوليا در زمان زندگى و مرگشان، همانا به اذن و اراده و مشيت الهى است، خداوند متعال

آنان را مشرّف به اين كرامت كرده و به دست و زبان آنان جارى ساخته است».(221)

حكم قرائت قرآن بر مردگان

ابن قيم جوزيّه مى گويد: «از جماعتى از سلف نقل شده كه آنان وصيّت مى كردند هنگام دفن، كنار قبرشان قرآن بخوانند».(222)

روايت شده كه عبداللَّه بن عمر وصيت كرد كه كنار قبرش سوره بقره بخوانند. احمد بن حنبل در ابتدا منكر اين مطلب بود، ولى از انكار خود برگشت.

خلال در كتاب «القرائة عند القبور» به سند خود از علاء بن لحلاج نقل كرده كه پدرم وصيت كرد: هنگامى كه مردم مرا در قبر گذاردند، بگو: «بسم اللَّه و على سنّة رسول للَّه» آن گاه بر روى من خاك بريز و بر بالاى سرم سوره بقره بخوان؛ زيرا شنيدم كه عبداللَّه بن عمر چنين مى گفت.(223)

حسن بن صباح زعفرانى مى گويد: از شافعى درباره قرائت قرآن كنار قبر مرده سؤال كردم، گفت: اشكالى ندارد.(224)

خلال از شعبى نقل مى كند: هر گاه يكى از انصار از دنيا مى رفت بر قبر او رفت و آمد مى كردند و قرآن مى خواندند.(225)

حسن بن جروى نقل مى كند: بر قبر خواهرم گذر كردم و در آنجا سوره تبارك را خواندم. شخصى نزد من آمد و گفت: خواهرت را در عالم رؤيا ديدم كه گفت: خدا برادرم را جزاى خير دهد، من به آنچه او قرائت كرد نفع بردم.(226)

شخصى هر روز جمعه بر سر قبر مادرش سوره ياسين مى خواند. يك روز بعد از قرائت ياسين ثوابش را به اهل قبور هديه كرد. شخصى نزد او آمد و گفت: تو فلان شخص هستى؟ گفت: آرى، آن شخص خطاب به او كرد و گفت: من دخترى داشتم كه از دنيا رفته است، او را در خواب

ديدم كه بر بالاى قبرش با خوشى نشسته بود و مى گفت: ما به بركت سوره ياسينى كه فلان شخص بر اهل قبور خواند، نجات يافتيم.(227)

نسايى به سندش از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله نقل مى كند كه فرمود: سوره يس را بر اموات خود بخوانيد... .(228)

مفضّل بن موفّق مى گويد: من مكرّر به زيارت قبر پدرم مى آمدم، روزى به دليل كارى كه داشتم موفق نشدم كه به زيارت قبرش بروم. شب همان روز او را در عالم رؤيا ديدم كه مى گفت: اى فرزندم! چرا به زيارت من نيامدى؟ به او عرض كردم: هر گاه به زيارت تو مى آيم مى دانى؟ پدر گفت: آرى، به خدا سوگند، از هنگامى كه از خانه حركت مى كنى تا بر قبرم مى نشينى دائماً تو را نظاره مى كنم تا برگردى.(229)

به سند صحيح از مجاهد نقل شده كه فرمود: «بشارت صلاح فرزند را در قبر به انسان مى دهند».(230)

ابن قيّم جوزيّه مى گويد: «شاهد اين مطلب آن است كه از روزگاران قديم تا كنون مردم بر مردگانشان در قبر تلقين مى خوانند، و اگر مردگان صداى آنان را نمى شنيدند و از آن نفع نمى بردند، اين تلقين عبث بوده و بر آن فايده اى مترتّب نمى شد.(231)

از احمد بن حنبل در اين باره سؤال شد: او اين عمل را تحسين كرده و به آن دستور داد.(232)

سيوطى در كتاب «شفاء الصدور» مى گويد: «در اين كه آيا ثواب قرائت قرآن به مرده مى رسد يا خير اختلاف است. جمهور سلف و سه نفر از ائمه فقه قايل اند به اين كه ثواب قرائت قرآن به مرده مى رسد، بر خلاف امام شافعى كه با اين مسئله مخالفت كرده است؛ به دليل اين كه قرآن مى فرمايد: «وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلّا

ما سَعى .

ولى ديگران در جواب اين استدلال مى گويند:

اوّلاً: آيه منسوخ است به آيه: «وَالَّذينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرّيَّتُهُمْ»؛(233) زيرا فرزندان به تبع پدران وارد بهشت مى شوند.

ثانياً: آيه مخصوصِ قوم ابراهيم و قوم موسى عليهما السلام است.

ثالثاً: مراد از انسان در آيه كافر است، امّا مؤمن آنچه كوشش كرده و آنچه برايش فرستاده مى شود، به او مى رسد.

رابعاً: مقصود آيه اين است: به عدالت نيست براى انسان مگر آنچه سعى و كوشش كرده، ولى ممكن است خداوند متعال از باب تفضل از راه هاى ديگر به مرده عنايت كند.

خامساً: لام در «للانسان» به معناى «عَلى است، كه شامل ضرر مى شود نه نفع.(234)

بهره مندى اموات

اشاره

از آيات و روايات به خوبى استفاده مى شود كه ثواب هديه استغفار و قرائت قرآن، به مردگان مى رسد.

1 - آيات

خداوند متعال مى فرمايد: «الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَمَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيُؤْمِنُونَ بِهِ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنا وَسِعْتَ كُلَّ شَىْ ءٍ رَحْمَةً وَعِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تابُوا وَاتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَقِهِمْ عَذابَ الْجَحِيمِ»؛(235) «فرشتگان كه عرش با عظمت الهى را بر دوش گرفته و آنان كه پيرامون عرشند، به تسبيح و ستايش حق مشغولند و هم خود به خدا ايمان دارند و هم براى اهل ايمان از خدا آمرزش مى طلبند كه اى پروردگار! علم و رحمت بى منتهايت همه اهل عالم را فرا گرفته است، تو به لطف و كرم خود گناه آنان كه توبه كرده، راه رضاى تو پيموده اند را ببخش و آنان را از عذاب دوزخ محفوظ بدار.»

همچنين مى فرمايد: «تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ وَالْمَلائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي اْلأَرْضِ...»؛(236) «نزديك است كه آسمان ها از فراز شكافته شود و فرشتگان به ستايش خداى خود تسبيح گويند و براى اهل زمين آمرزش طلبند.»

در آيه اى ديگر مى فرمايد: «وَالَّذينَ جآؤُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنا وَلِإِخْوانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونا بِاْلإِيمانِ...»؛(237) «و آنان كه پس از مهاجران و انصار آمدند، دائم در دعا به درگاه خدا عرض مى كنند: پروردگارا! بر ما و برادران دينى ما كه در ايمان پيش از ما شتافتند ببخش.»

2 - روايات

همچنين از روايات استفاده مى شود كه ميت از اعمال خيرى كه زندگان برايش مى فرستند بهره مند مى شود.

بخارى و مسلم از عايشه نقل مى كنند كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «هر كس بميرد و بر عهده اش روزه باشد، وليّش از طرف او روزه بگيرد».(238)

از ابن عباس نقل شده است كه گفت: شخصى نزد رسول خداصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! مادرم از

دنيا رفته و برعهده اش يك ماه روزه است، آيا مى توانم از طرف او قضايش را به جاى آورم؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: «آرى؛ زيرا دين خدا سزاوارتر است كه قضا شود».(239)

در روايتى ديگر آمده كه ديگرى سؤال كرد: مادرم حج انجام نداده و از دنيا رفته است، آيا مى توانم از طرف او حج انجام دهم؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: آرى، از طرف او حجّ انجام ده.(240)

عطاء بن رباح نقل مى كند كه شخصى به رسول خداصلى الله عليه وآله عرض كرد: يا رسول اللَّه! آيا مى توانم از طرف مادرم - كه از دنيا رفته است - بنده آزاد كنم؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: آرى. سپس سؤال كرد: آيا از اين عتق نفع مى برد؟ فرمود: آرى.

سعد بن عباده به رسول خداصلى الله عليه وآله عرض كرد: مادرم نذرى به عهده داشته و از دنيا رفته است، آيا مى توانم آن نذر را ادا كنم؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: آرى. عرض كردم: آيا از آن نفع مى برد؟ فرمود: آرى.

ابوهريره نقل مى كند كه شخصى نزد رسول خداصلى الله عليه وآله آمد و عرض كرد: پدرم از دنيا رفته و اموالى به جاى گذارده، ولى وصيت نكرده است، اگر از طرف او صدقه دهم كفّاره گناهانش مى شود؟ حضرت صلى الله عليه وآله فرمود: آرى. آن گاه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: سوره يس را بر اموات خود بخوانيد... .(241)

بررسى اشكالات وهابيان

اشكال اوّل

همان گونه كه در فتواهاى وهابيان ملاحظه شد، آنان بر مدعاى خود به اين حديث تمسك مى كنند كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «هر گاه انسان بميرد عملش منقطع مى گردد، مگر از سه چيز: صدقه جاريه، علمى كه از آن نفع

برده شود و فرزند صالحى كه براى او دعا كند».

تمسك به اين حديث؛ يعنى اعتقاد به اين كه اموات ارتباطشان با اين عالم قطع مى شود، بركتى به آن ها از دنيا نمى رسد و آنان تصرفى در اين عالم انجام نمى دهند.

پاسخ

حديث دلالت دارد بر اين كه عمل انسان با مرگش قطع مى شود، مگر در سه مورد؛ نه اين كه از هيچ چيز غير از اين سه مورد نفع نمى برد.

به بيانى ديگر: حديث ناظر به اعمالى است كه پايدارى آن به خود انسان در حال حيات بستگى دارد. كه اين گونه اعمال با مرگ منقطع مى گردد، مگر در صورتى كه براى آن وجود استمرارى باشد، همانند موارد سه گانه اى كه در روايت استثنا شده است و اين منافاتى ندارد با اعمالى كه قوام آن ها به انسان نيست تا بعد از وفاتش از ديگرى به او نفع برسد ولو از غير اين سه مورد باشد.(242)

اشكال دوم

از ظاهر برخى آيات استفاده مى شود كه اموات چيزى نمى شنوند. خداوند متعال مى فرمايد: «فَإِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى وَلا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرينَ»؛(243) «پس تو اى رسول ما اين مردم دل مرده را نتوانى با سخن حق بشنوانى، و دعوت خود را به گوش اين كران كه عمداً روى گردانند برسانى.»

در آيه اى ديگر آمده است: «وَما يَسْتَوِي اْلأَحْياءُ وَلاَ اْلأَمْواتُ إِنَّ اللَّهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشاءُ وَما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ»؛(244) «و ابداً زندگان با مردگان مساوى نيستند. خدا هر كه را خواهد شنوا سازد و تو آن كس را كه در گورستان است شنوا نتوانى كرد.»

پاسخ

اوّلاً: ممكن است كه آيه ناظر به اجسادى باشد كه در قبرهاست؛ زيرا آن ها تبديل به خاك مى شوند و چيزى درك نمى كنند.

ثانياً: مراد از نفى سماع، نفى انتفاع است كه از آن به كنايه تعبير به نفى سماع شده است؛ يعنى اين مشركان آيات تو را مى شنوند، ولى از آن ها نفع نمى برند، همان گونه كه اهل قبور كلام شما را مى شنوند، ولى از آن نفع نمى برند؛ زيرا وقتش گذشته است.

ابن قيم جوزيه در تفسير آيه «وَما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ» مى گويد: «آيه دلالت دارد بر كافرى كه قلبش مرده است، به نحوى كه نمى توانى حقايق را به او برسانى تا از آن بهره مند شود، همان گونه كه نمى توانى به كسانى كه در قبرند چيزى بشنوانى به طورى كه نفع برند.

هم چنين در تفسير آيه شريفه: «إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى وَلا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِينَ» مى گويد: «مراد از آيه نفى اهليّت سماع است؛ به اين معنى كه قلب هاى مشركان از آنجا كه مرده است، تو نمى توانى حقايق

را به آنان برسانى، همان گونه كه در اموات نيز چنين است».(245)

حسن بن على سقاف شافعى نيز در شرح آيه: «وَما أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ» مى گويد: «آيه دليل بر آن است كه كافرانى كه بر باطل اصرار دارند، از موعظه تو نفع نمى برند، همانند امواتى كه در قبرند و از موعظه تو سودى نمى برند. آن گاه از «تفسير صابونى» نقل مى كند كه مقصود از آيه اين است: «همان گونه كه امواتِ كفّار از هدايت و دعوت پيامبرصلى الله عليه وآله بى بهره اند؛ مشركان نيز كه اهل شقاوتند از هدايت تو سودى نمى برند.(246)

هم چنين در تفسير آيه شريفه: «إِنَّكَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتى مى گويد: اى پيامبرصلى الله عليه وآله تو نمى توانى حق را به كسانى كه قلبشان بر باطل مهر خورده، برسانى، در صورتى كه خود آن ها از حق اعراض كرده اند.(247)

سنّت و بدعت

اشاره

يكى از كلمات پركاربرد نزد وهابيان، واژه بدعت است. با مراجعه به فتاواى وهابيان پى مى بريم كه بسيارى از اعمالى كه در بين مسلمانان سنّت است، نزد آنان به عنوان بدعت مطرح مى شود؛ اين نيست مگر به جهت تحجّر و تنگ نظرى آنان در دين و فهم شريعت، يا اين كه در پشت قضيه اغراض سياسى خاصى وجود دارد. با آن كه مى دانيم دين و شريعت اسلامى از سوى پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله به عنوان شريعت سهل و آسان معرفى شده است.

فتاواى وهابيان در مصاديق بدعت

با مراجعه به كتاب هاى فتوايى مفتيان وهابى پى به مصاديقى از بدعت مى بريم كه تعجّب انسان را برمى انگيزاند. قبل از هر چيزى به برخى از اين مصاديق اشاره مى كنيم و قضاوت را به خوانندگان محترم وا مى گذاريم.

1 - شيخ عبدالعزيز بن باز مى گويد: «توسّل به جاه فلان يا به بركت فلان يا به حقّ فلان شخص بدعت است ولى شرك نيست. پس اگر شخصى بگويد: بار خدايا! به جاه انبيايت يا به جاه فلان ولىّ ات يا به فلان بنده ات يا به حقّ فلان يا به بركت فلان از تو مى خواهم، اين نوع درخواست جايز نيست، و آن از جمله بدعت ها و از وسايل شرك است؛ زيرا اين نوع درخواست نه از پيامبرصلى الله عليه وآله رسيده و نه از صحابه؛ لذا بدعت است...».(248)

2 - شوراى دائمى مفتيان وهابيان مى نويسند: «بناء بر قبور بدعت منكر است كه در آن غلوّ در تعظيم كسانى است كه در آن قبرها دفن شده اند، و آن عمل راهى به سوى شرك است. پس بر ولىّ امر مسلمين يا نايب اوست كه امر كند تا آنچه بر روى قبور ساخته شده

خراب كرده و قبور را نيز با زمين يكسان سازند، تا اين بدعت را ابطال كرده و راه به شرك نيز بسته شود...».(249)

3 - صالح بن فوزان مى گويد: «سجده كردن بر تربتى كه به نام تربت ولىّ است اگر مقصود از آن، تبرّك به اين تربت و تقرّب به ولى است، اين شرك اكبر است، و اگر مقصود، تقرّب به خدا است همراه با اعتقاد به فضيلت اين تربت، و اين كه در سجود بر آن فضيلتى است؛ همانند فضيلتى كه خداوند در سرزمين مقدس در مسجد الحرام و مسجد نبوى و مسجدالأقصى قرار داده، اين بدعت در دين است...».(250)

4 - شوراى دائمى فتواى وهابيان مى نويسند: «بار سفر بستن به جهت زيارت قبور انبيا و صالحان و ديگران جايز نيست؛ بلكه اين عمل بدعت به حساب مى آيد».

5 - شيخ عبدالعزيز بن باز مى گويد: «برپايى مراسم به جهت ولادت پيامبرصلى الله عليه وآله و غير او جايز نيست؛ اين عمل از بدعت هايى است كه در دين حادث شده است؛ زيرا رسول خداصلى الله عليه وآله و خلفاى راشدين و غير آنان از صحابه اين عمل را انجام نداده اند و نيز تابعين صحابه كه به نيكى از آنان پيروى كردند، در قرن هايى كه برترى داده شده اند...».(251)

6 - شوراى دائمى مفتيان وهابى مى گويند: «برپايى مراسم براى كسانى از انبيا و صالحان كه از دار دنيا رحلت كرده اند جايز نيست، و نيز زنده داشتن ياد آنان در مولودى ها و برداشتن عَلَم ها و قرار دادن چراغ ها و شمع ها بر روى قبر آنان و ساختن قُبه ها و مساجد بر روى ضريح هاى آنان يا پوشاندن روى آن ها يا مثل اين اعمال، جايز نيست؛ زيرا

تمام آنچه كه ذكر شد از بدعت هايى است كه در دين حادث شده و از وسايل شرك است؛ زيرا كه پيامبرصلى الله عليه وآله و انبيا و صالحان گذشته اين كارها را انجام ندادند، و نيز صحابه با پيامبرصلى الله عليه وآله و هيچ يك از ائمه مسلمين در آن سه قرنى كه پيامبرصلى الله عليه وآله گواهى داده كه بهترين قرن ها بعد از او است، نسبت به هيچ يك از اوليا و صالحان انجام ندادند...».

7 - شوراى دائمى مفتيان وهابى مى گويند: «ذكر صلوات و سلام بر پيامبرصلى الله عليه وآله قبل از اذان، و همچنين جهر به صلوات بعد از اذان همراه با اذان از بدعت هايى است كه در دين حادث شده است».(252)

عبدالعزيز بن باز نيز در مجموعه فتاوايش همين فتوا را صادر كرده است.(253)

8 - شيخ ابن عثيمين مى گويد: «همانا در برپايى مراسم عيد ميلاد براى طفل، تشبّه به دشمنان خداست؛ زيرا اين عادت از عادات مسلمانان به حساب نمى آيد، بلكه از ديگران به ارث رسيده است...».(254)

او هم چنين مى گويد: «و اما اعياد ميلاد براى شخص يا اولادش يا مناسبت ازدواج و نحو آن، تماماً غيرمشروع است، و اين كارها به بدعت نزديك تر است تا مباح بودن».(255)

9 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «همانا در روشن كردن چراغ در مساجد يا آويزان كردن لامپ هاى برقى بر بالا يا اطراف آن ها يا بالاى مناره ها يا آويزان كردن پرچم و علم و گذاشتن دسته گل بر مناره ها، در اعياد و مناسبات به عنوان تزيين و بزرگداشت آن اعياد و مناسبت ها، تشبيه به كفّار است همان طور كه آنان نسبت به معابد و كنيسه هاى خود انجام مى دهند، و حال آن كه

پيامبرصلى الله عليه وآله از تشبّه به كفّار در اعياد و عباداتشان نهى كرده است».(256)

10 - عبدالعزيز بن باز مى گويد: «همانا ذبح گاو يا گوسفند، هنگام به اتمام رسيدن ساختمان مساجد، اصل و اساسى بر آن نيست، و اعتقاد به آن خطاى محض است و سزاوار است كسى را كه معتقد به اين امور است يا اين كه اين كارها را انجام مى دهد، انكار كنيم؛ زيرا اين امور بدعت در دين به حساب مى آيد، و هر بدعتى ضلالت است».(257)

11 - شيخ صالح بن فوزان مى گويد: «از جمله بدعت هايى كه كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله انجام مى گيرد، زياد تردّد كردن بر قبر آن حضرت است، به اين نحو كه هر بار كه وارد مسجد مى شود، برود و سلام بر حضرت كند. و نيز نشستن در كنار قبر حضرت نيز بدعت است... و نيز از جمله بدعت ها، گريه كردن در كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله يا قبرى غير از او است، به گمان اين كه دعا كردن نزد آن قبور مستجاب است... و نيز از جمله منكراتى كه كنار قبر پيامبرصلى الله عليه وآله انجام مى گيرد، بلند كردن صدا و درخواست حوايج از آن حضرت است. كه اين عمل شرك اكبر است. پس واجب است كه مردم را از اين كار برحذر داشت».(258)

12 - ابن عثيمين مى گويد: «تبرّك به پارچه كعبه و دست كشيدن بر روى آن از بدعت ها است؛ زيرا چنين عملى از پيامبرصلى الله عليه وآله نرسيده است».(259)

13 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «... توجّه مردم به اين مساجد و دست كشيدن آنان به ديوارهاى آن و تبرّك جستن به آن بدعت بوده و نوعى از

انواع شرك به حساب مى آيد، و نيز شبيه به رفتار كفّار در جاهليّت اولى نسبت به بت هايشان است... .»(260)

14 - ابن عثيمين مى گويد: «قرار دادن قرآن در ماشين به جهت دورى از چشم زدن يا حفظ كردن خود از خطر، حكمش اين است كه اين كار بدعت است؛ زيرا صحابه چنين كارى را انجام نمى دادند».(261)

16 - ابن عثيمين مى گويد: «و امّا اجتماع در كنار مرده و خواندن قرآن و توزيع خرما و گوشت، همگى از بدعت هايى است كه سزاوار است بر انسان كه آن ها را رها كند؛ زيرا چه بسا همراه اين امور نوحه سرايى و گريه و حزن مى شود و از مرده چنان ياد مى شود كه به خاطر آن، مصيبت قلوب مردم زايل نمى گردد. من اين افراد را كه چنين كارهايى را انجام مى دهند، نصيحت مى كنم كه به سوى خداوند عزّوجلّ توبه كنند...».(262)

17 - ابن عثيمين مى گويد: «اجتماع كنار قبر و قرائت قرآن از امور منكرى است كه در عهد سلف صالح معروف نبوده است».(263)

18 - او هم چنين مى گويد: «و امّا اجتماع مردم در يك خانه براى تعزيت، از بدعت ها به حساب مى آيد، اگر به ضميمه اين كار طعام هم در آن خانه پخته شود، اين عمل از نوحه سرايى به حساب مى آيد... و نوحه سرايى - آن گونه كه بسيارى از اهل علم و از طلاب علم مى دانند - از گناهان بزرگ به حساب مى آيد...».(264)

19 - او در جاى ديگر مى گويد: «اجير گرفتن قارى قرآن تا اين كه قرآن كريم را بر روح مرده قرائت كند از بدعت ها به حساب مى آيد، و در آن اجرى براى قارى و مرده نيست؛ زيرا قارى تنها براى دنيا و

مال، قرائت قرآن مى كند و هر عملى كه مقصود به آن دنيا باشد نمى تواند موجب تقرّب به خدا باشد و در آن ثوابى نزد خدا نيست. بنابر اين عمل او ضايع شده و غير از اتلاف مال بر ورثه به حساب نمى آيد، لذا بايد از اين عمل احتراز جست؛ زيرا بدعت بوده و از منكرات به حساب مى آيد».(265)

20 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «اجير كردن كسى براى قرائت به نيّت مرده به جهت تنفيذ وصيت او كه به آن سفارش كرده، از امورى است كه بدعت بوده و لذا اين عمل جايز و صحيح نيست».(266)

21 - عبدالعزيز بن باز مى گويد: «از پيامبرصلى الله عليه وآله و از اصحابش و نيز از سلف صالح ثابت نشده كه هيچ نوع برنامه اى را براى مرده گرفته باشند، نه هنگام وفاتش و نه بعد از يك هفته يا چهل روز يا يكسال بعد از وفاتش، بلكه تمام اين كارها بدعت و عادت قبيحى است كه نزد قدماى مصر و ديگر كافران بوده است. پس بايد مسلمانانى را كه اين برنامه ها را مى گيرند نصيحت كرده و بر آنان به جهت اين كارها انكار نمود؛ زيرا اميد است كه به سوى خدا توبه كرده و دست از اين كارها بردارند، چون در اين اعمال بدعت هايى در دين و مشابهت با كفّار وجود دارد...».(267)

22 - در فتواى ديگر مى گويد: «همانا برپا كردن وليمه براى تعزيت دهندگان، اصل و اساسى ندارد، بلكه اين عمل بدعت و منكر بوده و از امر جاهليّت است. پس بر تعزيت دهندگان جايز نيست كه وليمه براى صاحبان عزا برپا كنند، نه در روز اوّل و نه روز سوم

و نه چهارم...».(268)

23 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «هديه كردن ثواب نماز بر ميّت، جايز نيست، بلكه اين عمل بدعت است؛ زيرا از پيامبرصلى الله عليه وآله و صحابه (رض) ثابت نشده است...».(269)

24 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «هديه دادن ثواب براى پيامبرصلى الله عليه وآله جايز نيست، نه ثواب ختم قرآن و نه غير قرآن؛ زيرا سلف صالح از صحابه و بعد از آنان چنين كارى را انجام ندادند، و حال آن كه عبادات توقيفى است...».(270)

25 - ابن عثيمين مى گويد: «هنگام تعزيت دادن بوسيدن نزديكان مرده را من سنّت نمى دانم، و لذا براى مردم سزاوار نيست كه اين عمل را سنّت كنند...».(271)

26 - ابن فوزان مى گويد: «واجب است انكار تلقين ميّت؛ زيرا اين عمل بدعت است».(272)

27 - شوراى دايمى وهابيان مى گويند: «توزيع غذا و ميوه در كنار قبور بدعت است و براى قاريان جايز نيست كه قرآن را بر روى قبرها بخوانند... زيرا تمام اين كارها بدعت و منكر بوده و جايز نيست».(273)

28 - ابن عثيمين مى گويد: درخواست قرائت فاتحه از حاضران در مجلس نيز بدعت است».(274)

29 - او نيز مى گويد: «قرائت سوره يس بر قبر ميّت بدعتى است كه اصل و اساسى ندارد، و نيز قرائت قرآن بعد از دفن سنّت نيست، بلكه بدعت مى باشد».(275)

30 - شوراى دايمى مفتيان وهابيان مى گويند: «تهليل؛ يعنى گفتن لا اله الاّ اللَّه هنگام حمل اموات به طرف قبر دليل قابل اعتمادى براى آن نمى دانيم كه دلالت بر جواز چنين عملى كند، بلكه اين عمل بدعت است».(276)

31 - ابن عثيمين مى گويد: «كسانى كه به پرده هاى كعبه مى چسبند و زياد دعا مى خوانند، براى عملشان در سنّت اصل و اساسى نيست؛

بلكه اين كار بدعت است، لذا بر عالم است كه براى مردم اين مطلب را بيان كند».(277)

32 - ابن فوزان مى گويد: «بدعت هايى كه در مجال عبادات در اين زمان پديد آمده بسيار است؛ از جمله جهر به نيّت در نماز است، به اين كه بگويد: نيت مى كنم كه براى خدا فلان نماز را به جاى آورم، و اين عمل بدعت است؛ زيرا از سنّت پيامبرصلى الله عليه وآله به حساب نمى آيد... و جايگاه نيّت در قلب است، نيّت عمل قلبى است نه عمل زبانى. و نيز از بدعت ها، ذكر دسته جمعى بعد از نماز است؛ زيرا مشروع آن است كه هر شخصى ذكر معيّن را به صورت تنهايى بگويد...».(278)

33 - شوراى دايمى مفتيان وهابى مى گويند: «رفتن بالاى غار معروف به غار حرا از شعائر حج و از سنّت هاى اسلامى به حساب نمى آيد، بلكه اين عمل بدعت بوده و راهى از راه هاى شرك به خدا به حساب مى آيد. بنابر اين سزاوار است كه مردم را از بالا رفتن به غار حرا منع كرد...».(279)

34 - ابن عثيمين مى گويد: «برخى از زائران دست به محراب و منبر و ديوارهاى مسجد مى كشند، تمام اين ها بدعت است».(280)

35 - عبدالعزيز بن باز درباره بوسيدن دست بعد از مصافحه و قرار دادن دست بر سينه به جهت زيادتى دوستى مى گويد: «براى اين عمل اصل و اساسى از شريعت اسلامى نمى دانيم، و لذا بوسيدن دست يا قرار دادن آن بر سينه بعد از مصافحه مشروع نيست».(281)

37 - ابن عثيمين مى گويد: «در مورد مصافحه شخص وارد بر كسانى كه نشسته اند، چيزى از سنّت نمى دانم، و لذا سزاوار نيست كه اين عمل انجام گيرد. برخى از مردم

امروزه هنگامى كه وارد مجلسى مى شوند شروع به مصافحه از يك يك افراد مجلس مى كنند، اين عمل آن گونه كه من مى دانم مشروع نيست».(282)

38 - ابن عثيمين مى گويد: شروع مجالس و محاضرات به صورت دائم با آياتى از قرآن به صورتى كه گويا اين عمل سنّت مشروعى است، سزاوار نمى باشد».(283)

39 - شوراى دايمى مفتيان وهابى مى گويند: «همانا قرائت قرآن به صورت دست جمعى با يك صوت بعد از هر نماز صبح و مغرب ياغير اين دو بدعت است. همچنين التزام به دعاى دست جمعى با يك صوت بعد از هر نماز صبح و مغرب يا غير اين دو بدعت است. همچنين التزام به دعاى دست جمعى بعد از نماز بدعت مى باشد».(284)

40 - ابن عثيمين مى گويد: «ختم تلاوت قرآن به «صدق اللَّه العظيم» غير مشروع بوده و سنّت به حساب نمى آيد، لذا بر انسان سنّت نيست كه هنگام به پايان رساندن قرآن كريم «صدق اللَّه العظيم» بگويد».(285)

41 - شوراى دايمى مفتيان وهابى نيز مى گويند: «گفتن «صدق اللَّه العظيم» بعد از پايان پذيرفتن قرآن بدعت است».(286)

تحجّر وهابيان

وهابيان از آن جهت كه فكر متحجّرانه و بسيط دارند درصدد برآمده اند تا مفهوم «بدعت» را توسعه داده و آن را شامل هر امرى كه حادث شده و در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله نبوده است نيز بنمايند، و اين كار را تحت عنوان حرص بر محافظت شريعت انجام مى دهند؛ در حالى كه نمى دانند با اين عملكرد خود دين را از سهل و آسان بودن خارج كرده و مردم را در مشكلات بسيارى قرار مى دهند. آنان گمان مى كنند كه براى هر امر شرعى بايد نصّى خاص از جانب شارع رسيده

باشد، وگرنه داخل در مفهوم «بدعت» مى شود. آنان گمان مى كنند كه شريعت اسلامى عقيم بوده و دربردارنده ضوابط عمومى و قوانين نيست تا بتواند پاسخ گوى مصاديق حادث بوده و با شرايط زمان و مكان منطبق باشد.

در رأس اين مكتب و تفكّر ابن تيميه قرار دارد. شخصى كه با اين ديدگاه تنگ نظرانه تخم تفرقه و اختلاف را در بين مسلمين نشاند، و از اين طريق مسلمانان موحّد را به انواع تهمت ها متّهم ساخت. با اين كه خودش قايل است به اين كه عادت بشر مربوط به عرف و طبيعت آنان است، و لذا اصل در آن حلّيت و عدم منع است.

او مى گويد: «فالأصل في العبادات لا يشرع منها إلّا ما شرّعه اللَّه، والأصل في العادات لايحظر منها إلّا ما حظّره اللَّه»؛(287) «اصل در عبادات آن است كه چيزى به جز آنچه كه خداوند تشريع كرده مشروع نباشد، و اصل در عادات آن است كه چيزى جز آنچه كه خداوند محظور و ممنوع كرده، ممنوع نباشد.»

وهابيان و پيروان محمّد بن عبدالوهاب، اين عقيده و روش را از استادشان ابن تيميه به ارث برده و طوايف ديگر اسلامى را به جهت برخى اعمال، به بدعت گذارى و شرك و كفر متهم ساختند.

در «دائرة المعارف الاسلامية» آمده است: «مفهوم كلمه (بدعت) پيشرفت داشته و مردم در مقابل آن دو دسته شده اند: برخى به طور بسته با آن برخورد مى كنند، و گروهى نيز اهل تجدّدند. پيروان دسته اوّل به طور خاص حنابله مى باشند كه نماينده آنان امروزه وهّابيانند. اين گروه مى گويند: بر هر مؤمنى واجب است كه از رفتار و كردار پيشينيان پيروى كرده و از هر نوآورى بپرهيزد. و دسته دوم

خود را تسليم محيط و حالات مختلف كرده اند».(288)

نمونه هايى از انحراف فكرى

در ابتداى بحث به نمونه هايى از فتاواى وهابيان در توسعه مفهوم بدعت اشاره كرديم كه دلالت بر تحجّر و انحراف فكرى آنان داشت. اينك به نمونه هايى ديگر از اين نوع برداشت هاى غلط كه نزد اجداد سلفى آنان بوده اشاره مى كنيم:

1 - غزالى مى گويد: «روايت شده كه شخصى به ابوبكر بن عيّاش گفت: چگونه صبح كردى؟ او جوابش را نداد، و تنها گفت. ما را از اين بدعت رها كن».(289)

2 - ابن الحاج مى گويد: «علماى مارحمه الله - از پنكه ها منع كرده اند؛ زيرا قرار دادن آن ها در مساجد بدعت است».(290)

3 - او نيز مى گويد: «پهن كردن بساط و سجّاده قبل از آن كه افراد نمازگزار وارد مسجد شوند، از بدعت هايى است كه در دين حادث شده است، و لذا بر امام مسجد است كه مردم را از اين گونه كارها نهى نمايند...».(291)

ادله وهابيان بر حرمت اين مصاديق

وهابيان بر حرمت اين امور و ديگر مصاديق به ادله مختلف نقلى و عقلى تمسك كرده اند كه مهمترين آن ها عبارت است از:

1 - حديث بخارى از پيامبرصلى الله عليه وآله كه فرمود: «من أحدث في أمرنا هذا ما ليس منه فهو ردّ»؛(292) «هر كس در اين امر ما چيزى احداث كند كه از آن نيست، پس آن مردود است.»

2 - در روايتى ديگر مسلم از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده كه فرمود: «من عمل عملاً ليس عليه أمرنا فهو ردّ»؛(293) «هر كس عملى را انجام دهد كه امر ما بر آن نيست پس آن مردود است.»

3 - از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل كرده اند كه فرمود: «عليكم بسنّتي وسنّة الخلفآء الراشدين المهديّين من بعدي، تمسّكوا بها وعضّوا عليها بالنواجذ، وإيّاكم ومحدثات الأمور، فإنّ كلّ

محدثة بدعة، وكلّ بدعة ضلالة»؛(294) «بر شما باد به سنّت من و سنّت خلفاى راشدين هدايت شده بعد از من، به آن سنّت تمسك كرده و محكم آن را نگه داريد، و بپرهيزيد از امورى كه حادث مى شود؛ زيرا هر امر حادثى بدعت بوده و هر بدعتى ضلالت است.»

4 - و نيز استدلال مى كنند به آنچه در خطبه پيامبرصلى الله عليه وآله در روز جمعه آمده كه مى فرمود: «أمّا بعد، فإنّ خير الحديث كتاب اللَّه، وخير الهدى هدى محمّدصلى الله عليه وآله، وشرّ الأمور محدثاتها وكلّ بدعة ضلالة»؛(295) «امّا بعد؛ پس همانا بهترين حديث، كتاب خدا و بهترين هدايت، هدايت محمّدصلى الله عليه وآله است و بدترين امور، نوآورى ها است و هر بدعتى ضلالت است.»

5 - گاهى مى گويند: «عبادات توقيفى است و لذا تعبّد به عباداتى كه از پيامبرصلى الله عليه وآله و يا از صحابه نرسيده، جايز نيست».

6 - گاهى مى گويند: «اين اعمال تشبّه به كفّار است و هر كس به قومى تشبّه پيدا كند از جمله آنان است».

پاسخ اجمالى

در پاسخ اجمالى به اين ادلّه مى گوييم:

اوّلاً: تمام امت اسلامى با هر فرقه و گروه و مذهبى كه هستند، به كبراى كلّى كه همان حرمت بدعت گذارى در دين است اعتقاد دارند. ولى سخن در اين است كه آيا اين مصاديق و اعمال از موارد بدعت محرّم به حساب مى آيد يا خير؟

ما معتقديم كه حرام دانستن اين مصاديق از باب اين كه بدعت است از بد فهمى مفتيان وهابى است.

ثانياً: در مورد حديث سوّم در جاى خود به اثبات رسيده كه از حيث سند اشكال دارد.

ثالثاً: در مورد بدعت همان گونه كه بعداً اشاره مى كنيم، قصد و نيّت انتساب

به شارع نهفته است، و لذا اگر كسى يكى از اين موارد را بدون انتساب به شارع انجام دهد هرگز داخل در مفهوم بدعت نخواهد بود.

رابعاً: برخى از اين مصاديق در روايات اهل سنّت آمده است، و از آنجا كه اين روايات مخالف با پيش فرض ها و اعتقادات نادرست وهابيان است، لذا به آن ها بى توجّهى كرده اند.

خامساً: ما نيز معتقد به توقيفى بودن عبادات هستيم و مى گوييم: عملى را به قصد و نيّت عبادت بدون آن كه از جانب شارع برسد نمى توان انجام داد، ولى مگر همه آن مصاديقى كه تحريم كرده اند، بدين نيّت است؟ بلكه به عنوان يك عمل عرفى و عقلايى است كه انجام مى دهند.

سادساً:برخى از اين مصاديق گرچه روايت و دليل خاصى برآن از جانب شارع وارد نشده ولى مى توان آن ها را تحت عنوان عام يا مطلق از ادله قرآنى يا روايى وارد كرد.

سابعاً: در جاى خود به اثبات رسانده ايم كه مطلق تشبّه به كفّار حرام نيست و نيز انسان را در زمره آنان قرار نمى دهد، بلكه انجام عملى از اعمال كفّار، انسان را در زمره آنان قرار مى دهد كه از خصوصيات آن ها به حساب آيد؛ مثل به گردن آويختن صليب يا زدن ناقوس و... .

اين موضوع را در بحث برپايى مراسم به طور مفصّل شرح و تفصيل داده ايم.

ثامناً: بخشى از اين مصاديق در روايات اهل بيت عليهم السلام به آن ها اشاره شده است و از آنجا كه سنّت اهل بيت پيامبر حجت است. لذا مى توان آن ها را از مصاديق بدعت خارج كرد.

سنّت در لغت و اصطلاح

سنّت در لغت به معناى روش و سيره است، و جمع آن سنن است، مانند غرفه و غُرَف. واژه سنّت در قرآن

كريم به خداوند و نيز به گذشتگان نسبت داده شده است؛ چنان كه مى فرمايد: «سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلاً»؛(296) «اين سنّت الهى است كه در گذشته نيز بوده است و هرگز براى سنّت خدا تغيير نخواهى يافت.» و نيز مى فرمايد: «فَقَدْ مَضَتْ سُنَّتُ اْلأَوَّلِينَ».(297)

مقصود از سنّت الهى، طريقه حكمت و روش اطاعت اوست. سنّت الهى درباره بشر اين بوده است كه پيوسته آنان را بيافريند، و قرنى را پس از قرنى و امّتى را بعد از امّتى پديد آورد. و با فرستادن پيامبران الهى و نازل كردن كتب و شرايع آسمانى، طريقه اطاعت و بندگى را به آنان بياموزد، و بدين وسيله آنان را امتحان و آزمايش كند، تا آنان بتوانند بر اساس اختيار و انتخاب خود، و در سايه ايمان و عمل صالح به كمال مطلوب دست يابند. امّا سنّت امت ها اين بوده است كه «جز عده اى» پيامبران الهى را تكذيب مى كردند، و راه معصيت و طغيان را بر مى گزيدند، و خود را مستوجب سنّت الهى ديگرى؛ يعنى سنّت مجازات الهى مى كردند، كه نتيجه اش گرفتار شدن تكذيب كنندگان پيامبران به عذاب الهى و هلاكت و نابودى آنان بوده است، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَما مَنَعَ النّاسَ أَنْ يُؤْمِنُوا إِذْ جآءَهُمُ الْهُدى وَيَسْتَغْفِرُوا رَبَّهُمْ اِلاّ أَنْ تَأْتِيَهُمْ سُنَّةُ الأَوَّلِينَ»؛(298) «و چيزى مانع مردم نشد از اين كه وقتى هدايت به سويشان آمد ايمان بياورند و از پروردگارشان آمرزش بخواهند، جز اين كه [مستحق شوند] تا سنّت [خداوند در مورد عذاب] پيشينيان، درباره آنان [نيز] به كار رود».(299)

در احاديث معصومين عليهم السلام سنّت به دو معنا به كار رفته است:

الف) آنچه را پيامبر

اكرم صلى الله عليه وآله (علاوه بر قرآن) از جانب خداوند آورده است تا بيانگر راه و روش زندگى بهتر باشد.

سنّت در اين كاربرد، معناى گسترده اى دارد و همه احكام دين؛ اعم از احكام تكليفى و وضعى را شامل مى شود.

ب) كاربرد ديگر سنّت در روايات، به معناى مستحب و مندوب است. معمولاً در مواردى كه كلمه سنّت با كتاب ذكر شده، مقصود سنّت به معناى اوّل است. از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: «ما من شى ء إلّا وفيه كتاب أو سنة»؛(300) «هيچ موضوعى نيست مگر آن كه براى او حكمى در كتاب يا سنّت وجود دارد.» همچنين در رواياتى كه سنّت و بدعت با يكديگر ذكر شده، مقصود از سنّت همين معناست.

معناى دوم سنّت نيز در روايات كاربرد فراوان دارد؛ مثلاً در روايات مى خوانيم: «السواك هو من السنة، ومطهّرة للفم»؛(301) «مسواك كردن از سنّت است و دهان را پاك مى كند.»

و نيز آمده است: «من السنة أن تصلّى على محّمد وأهل بيته في كلّ جمعة ألف مرّة»؛(302) «از سنّت است كه بر محمّد و اهل بيت او در هر جمعه هزار بار صلوات بفرستى.»

سنّت در اصطلاح فقها عبارت است از: قول يا فعل يا تقرير معصوم.

همه مسلمانان به عصمت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله عقيده دارند، بدين جهت قول، فعل و تقرير او نزد همه مسلمانان سنّت به شمار مى رود. از آنجا كه شيعه به عصمت ائمه اهل بيت عليهم السلام اعتقاد دارد، قول، فعل و تقرير آنان نيز داخل در سنّت خواهد بود. راه اثبات سنّت، نقل است كه دو گونه مى باشد: متواتر و غير متواتر.

نقل متواتر افاده علم مى كند، و در اعتبار آن ترديدى نيست.

و نقل غير متواتر نيز دو گونه است: گاهى با قراينى همراه است كه مفيد علم است؛ در اين صورت نيز در حجيّت آن سخن نيست، امّا اگر با قراين مفيدِ علم، همراه نباشد و تنها مفيد ظن باشد، در صورتى اعتبار و حجّيت دارد كه ناقل آن عادل يا ثقه باشد.

بدعت در لغت

بدعت در لغت به معناى كار نو و بى سابقه است، و معمولاً به كار بى سابقه اى گفته مى شود كه بيانگر نوعى حسن و كمال در فاعل باشد. «بديع» به معناى كار يا چيزى نو و بى سابقه است. اين واژه هر گاه درباره خداوند به كار رود به معناى اين است كه خداوند جهان را بدون استفاده از ابزار و بدون ماده پيشين و بدون اين كه از كسى الگوبردارى كرده باشد، آفريده است.(303)

واژه بدعت در روايات، غالباً در مقابل شريعت و سنّت به كار رفته است و مقصود از آن، انجام دادن كارى است كه بر خلاف شريعت اسلام و سنّت نبوى است. امام على عليه السلام فرموده است: «إنّما الناس رجلان متبع شرعة ومبتدع بدعة»؛(304) «افراد دو گونه اند: يا پيرو شريعتند، يا بدعت گذار در دين.»

در جاى ديگر پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه وآله درباره نبوت فرموده است: «أظهر به الشرائع المجعولة، وقمع به البدع المدخولة»؛(305) «خداوند به واسطه پيامبرصلى الله عليه وآله شريعت هايى را كه فراموش شده بود و مردم از آن ها آگاهى نداشتند، آشكار ساخت، و بدعت هايى را كه اهل بدعت در اديان پيشين وارد كرده بودند ريشه كن ساخت.»

و در جاى ديگر فرموده است: «ما أحدثت بدعة إلّا ترك بها سنة»؛(306) «هيچ بدعتى حادث نشد مگر اين كه به سبب آن سنتى ترك گرديد.»

بدعت در اصطلاح

فقها و محدّثان، بدعت را به گونه هاى مختلف تعريف كرده اند كه نمونه هايى از آن ها را يادآور مى شويم:

1 - ابن رجب حنبلى مى گويد: «البدعة ما أحدث ممّا لا أصل له في الشريعة يدلّ عليه، أمّا ماكان له أصل من الشرع يدلّ عليه فليس ببدعة شرعاً، وإن كان بدعة لغة»؛(307) «بدعت، امر حادثى است كه

براى آن در شريعت، دليلى نباشد كه بر آن دلالت كند و اگر دليلى در شرع وجود داشته باشد، شرعاً بدعت نيست؛ اگرچه در لغت آن را بدعت نامند.»

2 - ابن حجر عسقلانى مى گويد: «البدعة ما أحدث وليس له أصل في الشرع، وما كان له أصل يدلّ عليه الشرع فليس ببدعة»؛(308) «بدعت امر حادثى است كه براى او دليلى در شريعت نباشد، و اگر دليلى بر آن در شرع باشد، بدعت نيست.»

3 - سيد مرتضى رحمه الله مى گويد: «البدعة زيادة في الدين أو نقصان منه من إسناد إلى الدين»؛(309) «بدعت عبارت است از زياد كردن يا كم كردن از دين، با انتساب آن به دين.»

4 - علامه مجلسى رحمه الله مى گويد: «البدعة في الشرع ماحدث بعد الرسول ولم يرد فيه نصّ على الخصوص، ولايكون داخلاً في بعض العمومات»؛(310) «بدعت در شرع، هر امرى است كه بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله حادث شود و نص به خصوص بر آن نباشد، و داخل در برخى از عمومات نيز نباشد.»

مفاد تعريف هاى ياد شده اين است كه بدعت در اصطلاح علماى حديث و فقه اين است كه حكمى به دين افزوده و يا از آن كاسته شود، بدون اين كه مستندى از كتاب يا سنّت داشته باشد. بنابر اين هر گاه قول يا فعلى كه سابقه نداشته است، با استناد به دليلى از كتاب يا سنّت اظهار گردد، بدعت نخواهد بود، هر چند ممكن است در استنباط آن حكم از كتاب و سنّت خطايى رخ داده باشد؛ زيرا خطا در اجتهاد مورد مؤاخذه واقع نمى شود.

يادآور مى شويم، از آنجا كه احكام قطعى عقل نيز مورد تأييد قرآن و روايات قرار گرفته است،

و عقل قطعى از منابع احكام شرعى است، هر گاه حكم جديدى با استناد به دليل عقلى قطعى به عنوان حكم دينى اظهار شود، بدعت به شمار نمى رود.

تشويش در مفهوم بدعت

مفهوم «بدعت» در كلمات علما در هاله اى از تشويش و غموض قرار گرفته است، لذا در بيان حدود ماهيت و توضيح قيود آن تعريفات متفاوت و مختلفى ذكر شده و به تبع آن مصاديقى به عنوان بدعت معرفى شده است.

برخى چنان دائره مفهوم بدعت را وسيع گرفته و معنا كرده اند كه به اتّهام بدعت، بسيارى از مسلمانان را به جهت انجام اعمالى كه در آن ها نوآورى است، از دين اسلام خارج كرده و متّهم به كفر نموده اند. اين حربه از بارزترين وسايلى شده كه وهابيان بر سر مخالفان خود؛ مخصوصاً شيعه مى كوبند. لفظ «بدعت» گرچه از حيث معناى لغوى امرى واضح است، ولى از آنجا كه معناى اصطلاحى پيدا كرده لذا حدود و قيودى به آن اضافه شده است. بدين جهت جا دارد تا درباره مفهوم اصطلاحى اين لفظ بحث كنيم.

حرمت بدعت

بدعت به معنايى كه گذشت - يعنى افزودن چيزى بر دين و يا كاستن از آن - فعلى حرام است؛ زيرا تشريع مخصوص خداوند است، و جز به اذن و مشيّت خداوند كسى حق ندارد در حوزه تشريع وارد شود. قرآن كريم اهل كتاب را نكوهش مى كند كه چرا علماى دين خود را بى چون و چرا اطاعت مى كردند، و آنان را ارباب خويش بر گزيده بودند، خداوند مى فرمايد: «اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَرُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ».(311)

علماى يهود، مردم را به عبادت خود دعوت نمى كردند، و مردم نيز آنان را پرستش نمى نمودند، ليكن حرام خداوند را حلال و حلال الهى را حرام مى كردند، و مردم آنان را اطاعت مى نمودند. اين گونه اطاعت در حقيقت پرستش آنان بود.(312)

همچنين درباره نصارا مى فرمايد: «وَرَهْبانِيَّةً ابْتَدَعُوها ما كَتَبْناها عَلَيْهِمْ...»؛(313)

«و رهبانيتى كه آن را بدعت گذاردند، ما آن را برايشان ننوشته بوديم...».

در روايات نيز بدعت با شدّت تمام مردود شناخته شده است. در حديث نبوى آمده است: «كلّ بدعة ضلالة، وكلّ ضلالة في النار»؛(314) «هر بدعتى، ضلالت و گمراهى است و هر گمراهى و ضلالتى در آتش دوزخ است.»

اركان بدعت

با استفاده از روايات و تعريف هايى كه از علماى حديث و فقه در مورد بدعت ذكر شد، به دست مى آيد، كه بدعت سه ركن اساسى دارد:

1 - كسى حكمى رابه دين نسبت داده يا آن را از دين بيرون كند؛ مثل آن كه كسى «الصلوة خير من النوم» را جزء اذان بداند، يا متعه را از دين خارج كند. لذا خداوند متعال در مذمّت نسبت هاى نارواى مشركان مى فرمايد: «قُلْ آللَّهُ أَذِنَ لَكُمْ أَمْ عَلَى اللَّهِ تَفْتَرُونَ»؛(315) «بگو آيا خداوند به شما اين اجازه را داده يا بر خدا افترا مى بنديد.»

و نيز مى فرمايد: «فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هذا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ لِيَشْتَرُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً...»؛(316) «واى بر كسانى كه مطالبى را با دستان خود مى نويسند، آن گاه آن را به خدا نسبت مى دهند تا اين كه در مقابل آن پول ناچيزى بگيرند...».

2 - بدعت آن وقتى مذموم است كه گوينده آن عقيده فاسد يا عمل غير مشروعى را در مجتمع اشاعه دهد، نه آن كه تنها در دل به آن اعتقاد داشته، يا در مكانى مخفى آن را انجام دهد. در مسلم روايتى به سند خود از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل مى كند: «... من دعا إلى ضلالة كان عليه من الإثم مثل آثام من يتّبعه لاينقص ذلك من آثامهم شيئاً»؛(317) «... هر كس كه

دعوت به ضلالت نمايد؛ مثل گناهان كسانى كه او را در آن ضلالت متابعت مى كنند بر اوست، و از گناهان متابعت كنندگان چيزى كاسته نمى شود.» در اين حديث تصريح به دعوت آمده، كه ظهور در اشاعه دارد.

3 - نبودِ دليل شرعى بر امر حادث در دين؛ كه اين ركن از تعريف هاى اصطلاحى كه براى بدعت ذكر شد به خوبى استفاده مى شود. لذا دو مورد از بدعت خارج مى شود:

الف) مواردى كه امرى حادث شود و دليل خاصى براى آن در شرع موجود باشد، ولو آن امر در زمان رسول خداصلى الله عليه وآله اتفاق نيفتاده باشد؛ مثل زلزله كه در عصر رسول خداصلى الله عليه وآله اتفاق نيفتاد، تا آن كه در بصره زلزله اى شد و ابن عباس براى مردم نماز آيات خواند.

ب) مواردى كه تحت دليل عام است. يكى از امورى كه سبب ضمانت و حفظ و بقاى شريعت اسلامى است، عموماتى است كه در آن، شريعت در لسان أدله وجود دارد كه تطبيق بر جزئيات و موضوعات جديد، باعث پويايى و بقاى شريعت اسلامى است. از همين رو اگر امرى در شريعت حادث شده و آن را به دين نسبت دادند، ولو دليل خاصى بر آن از قرآن و روايات وجود نداشته باشد، ولى داخل در عمومات ادله است و از بدعت خارج مى گردد؛ مثلاً در آيه شريفه: «وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ...».(318) اگر در اين زمان كشور مسلمانى درصدد آماده نمودن هواپيماى جنگى و وسايل مدرن نظامى برآيد، مشمول اين آيه شريفه خواهد بود و به آن عمل كرده است؛ در حالى كه اين ادوات در صدر اسلام نبوده است.

و نيز در صحيح

بخارى از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود: «همانا بهترين شما كسى است كه قرآن را فرا گرفته و آن را به ديگران تعليم دهد».(319) حال اگر كسى بخواهد قرآن را با شيوه هاى جديد فرا گرفته يا بياموزد، اشكالى ندارد؛ زيرا داخل در عموم اين دليل است. لذا با اين توضيح، بسيارى از مسايلى را كه وهابيان از مصاديق بدعت مى شمرند؛ مثل بناى بر قبور، عزادارى براى اولياى الهى، برپايى مراسم جشن و ... از مفهوم بدعت خارج است؛ زيرا داخل در عمومات ادلّه امثال قول خداوند متعال: «وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ»، و ديگر ادله است.

نمونه هايى از عمومات قرآنى

همان گونه كه اشاره شد در قرآن كريم عمومات و اطلاقاتى وجود دارد كه انسان مى تواند با ارجاع مصاديق حادث و جديد به آن ها، حكمشان را استخراج كند. اينك به نمونه هايى از اين عمومات قرآنى اشاره مى كنيم:

1 - خداوند سبحان مى فرمايد: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى ؛(320) «بگو: «من هيچ پاداشى از شما بر رسالتم درخواست نمى كنم، جز دوست داشتن نزديكانم [اهل بيتم .»

2 - «وَذَكِّرْهُمْ بِأَيّامِ اللَّهِ»؛(321) «و ايّام اللَّه را به آنان ياد آور.»

3 - «فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»؛(322) «پس كسانى كه به او ايمان آوردند، و حمايت و يارى اش كردند، و از نورى كه با او نازل شده پيروى نمودند، آنان رستگارانند.»

4 - «وَكُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ»؛(323) «ما سرگذشت هر يك از انبيا را براى تو بازگو كرديم، تا به وسيله آن، قلبت را آرامش بخشيم و اراده ات قوّى گردد.»

5 -

«وَمَنْ يُعَظِّمْ شَعائِرَ اللَّهِ فَإِنَّها مِنْ تَقْوَى الْقُلُوبِ»؛(324) «و هر كس شعائر الهى را بزرگ دارد، اين كار نشانه تقواى دل هاست.»

6 - «فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيها بِالْغُدُوِّ وَالآْصالِ *رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَلا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ...»؛(325) «[اين چراغ پرفروغ در خانه هايى قرار دارد كه خداوند اذن فرموده ديوارهاى آن را بالا برند [تا از دستبرد شياطين و هوسبازان در امان باشد] ؛ خانه هايى كه نام خدا در آن ها برده مى شود، و صبح و شام در آن ها تسبيح او مى گويند. مردانى كه نه تجارت و نه معامله اى آنان را از ياد خدا غافل نمى كند...».

اين ها اطلاقات و عموماتى است كه مى توان از آن ها حكم استحباب و رجحان اعمالى را؛ همچون بناى بر قبور، برپايى مراسم جشن و عزادارى در ولادت و مناسبات و سوگوارى اولياى الهى و فروع ديگر را استفاده كرد.

7 - «وَإِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَأَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ»؛(326) «هنگامى كه قرآن خوانده مى شود، گوش فرا دهيد و خاموش باشيد؛ شايد مشمول رحمت خدا شويد.»

از اطلاق آيه فوق استفاده مى شود كه انسان مى تواند با هر وسيله اى جديد نيز كه اختراع شده قرآن را استماع كرد.

8 - «لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً»؛(327) «خداوند هرگز كافران را بر مؤمنان تسلّطى نداده است.»

امروزه انواع و اقسام مختلفى از ايجاد سلطه از ناحيه كفّار بر مؤمنين پديد آمده كه در زمان صدور آيه نبوده است، ولكن مى توانيم با تمسّك به اطلاق آيه فوق همه موارد سلطه را تحريم كنيم.

9 - «تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوى وَلا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَالْعُدْوانِ»؛(328) «[همواره] در راه نيكى و پرهيزكارى با هم

تعاون كنيد و [هرگز] در راه گناه و تعدّى همكارى ننماييد.»

تعاون و كمك هايى كه بر كارهاى نيك و تقوى و نيز بر گناه و دشمنى در صدر اسلام بوده، محدود به موارد معيّنى بوده ولى در اين عصر و زمان دائره آن گسترش پيدا كرده است، لذا مى توان به اطلاق آيه فوق تمسك كرده و تمام مواردى كه داخل در مصداق حرمت نيست را از آيه فوق استفاده نمود.

نمونه هايى از عمومات حديثى

برخى از عمومات و اطلاقات حديثى است كه مى توان به آن ها تمسك نموده و بر مصاديق جديد تطبيق نمود. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «...وأحبّوا أهل بيتي لحبّي»؛(329)«و اهل بيتم را به خاطر من دوست بداريد.» مى دانيم كه كارهايى از قبيل برپايى مراسم جشن و عزادارى براى اولياى الهى از مصاديق بارز محبّت درباره آنان است.

2 -و نيز فرمود:«طلب العلم فريضة على كلّ مسلم»؛(330) «طلب علم بر هر مسلمانى فرض است.»

3 - و نيز فرمود: «إنّ افضلكم من تعلّم القرآن وعلّمه»؛(331) «همانا بهترين شما كسى است كه قرآن را فرا گرفته و آن را به ديگران تعليم دهد.»

از اطلاق اين ادله استفاده مى شود كه طلب علم و نيز تعليم و تعلّم آن به هر نحو ممكن و مجاز، حلال بلكه راجح است.

شواهد تاريخى بر تطبيق

با مراجعه به تاريخ پى مى بريم كه مسلمانان با مراجعه به مصاديق جديدى كه پديد مى آمد، براى به دست آوردن حكم آن به عمومات و اطلاقات قرآن يا حديث مراجعه مى كردند. اينك به نمونه هايى از آن ها اشاره مى كنيم:

1 - طبرانى نقل كرده كه پيامبرصلى الله عليه وآله بر شخصى اعرابى گذر كرد كه نماز مى خواند. او در نمازش اين گونه دعا مى خواند: «يا من لاتراه العيون و لاتخالطه الظنون، و لايصفه الواصفون، و لاتغيّره الحوادث و...». پيامبرصلى الله عليه وآله شخصى را موكّل اعرابى كرد و فرمود: هر گاه نمازش تمام شد او را به نزد من بياور. از طرفى براى پيامبرصلى الله عليه وآله تكّه طلايى آورده بودند. چون اعرابى آمد، حضرت آن طلا را به او بخشيد، آن گاه فرمود: آيا مى دانى كه براى چه

اين طلا را به تو بخشيدم؟ اعرابى عرض كرد: به جهت رَحِمى كه بين من و شما است. پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «إنّ للرحم حقّاً، ولكنّي وهبت لك الذهب لحسن ثنائك على اللَّه»؛(332) «همانا براى رحم حقّى است ولى من اين طلا را به تو به خاطر اين كه خدا را خوب ستايش كردى بخشيدم.»

آنچه كه در ادله قرآنى و حديثى رسيده، اشاره به اصل دعا و نيز برخى از دعاها ذكر شده است، ولى اين شخص اعرابى به واسطه برخى از اطلاقات و عمومات ادله كه ترغيب به دعا كرده، مناجات هايى از ناحيه خود با خدا داشت، و پيامبرصلى الله عليه وآله نيز آن ها را تأييد كرده است.

از اينجا استفاده مى شود كه تطبيق كلّيات عمومات و اطلاقات بر مصاديق جايز اشكالى نداشته، بلكه مستحب است.

2 - احمد بن حنبل از انس نقل كرده كه گفت: «نماز برپا شد، مردى با سرعت آمد و در آخر صف نماز قرار گرفت و در حالى كه نفس نفس مى زد، در آن حال گفت: «الحمد للَّه حمداً كثيراً طيّباً مباركاً فيه»، چون رسول خداصلى الله عليه وآله نماز خود را تمام كرد فرمود: «أيّكم المتكلّم»؛ كدامين از شما چنين سخنى را گفت؟ همه ساكت شدند. باز حضرت فرمود: «أيّكم المتكلّم، فإنّه قال خيراً...»؛(333) «كدامين از شما چنين سخنى گفت؟ او سخن نيكى گفته.»

اين سخن را گرچه از شخص پيامبرصلى الله عليه وآله نشنيده و خودش به عنوان تمجيد خدا از زبانش جارى كرده است، و لذا در جواب سؤال پيامبر از اين كه چه كسى اين جملات را گفت، مردم از ترس سكوت كردند، ولى پيامبرصلى الله عليه وآله

اين مصداق را از آنجا كه تحت عمومات و اطلاقات دعا و مدح و ستايش الهى است امضا كرده است. از اينجا استفاده مى شود كه حمل مطلقات و عمومات بر مصاديق تا مادامى كه داخل در حرام و مكروه نگردد، جايز است.

احمد بن على منجور مالكى مى گويد: «البدعة... الّتي لاتدخل تحت الاصول والقواعد العامة للشريعة»؛(334) «بدعت...چيزى است كه داخل تحت اصول و قواعد عام شرعى نمى شود.»

شموليّت و عموميّت تشريع اسلامى

شريعت اسلامى بر خلاف شرايع ديگر، از آنجا كه خاتم شرايع آسمانى است، لذا مشتمل بر قواعد و قوانينى شمول گرا است كه مى تواند تا روز قيامت پاسخ گوى همه نيازهاى بشر در تمام زمينه ها و در هر عصر و زمان باشد. و لذا خداوند متعال مى فرمايد:«مافَرَّطْنا فِي الْكِتابِ مِنْ شَيْ ءٍ»؛(335)«ما هيچ چيز را دراين كتاب فروگذار نكرديم.»

و نيز مى فرمايد: «وَكُلَّ شَيْ ءٍ فَصَّلْناهُ تَفْصِيلاً»؛(336) «و هر چيزى را به طور مشخص [و آشكار] بيان كرديم.»

و نيز مى فرمايد: «وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَهُدىً وَرَحْمَةً وَبُشْرى لِلْمُسْلِمِينَ»؛(337) «و ما اين كتاب را بر تو نازل كرديم كه بيان گر همه چيز، و مايه هدايت و رحمت و بشارت براى مسلمانان است.»

پيامبراكرم صلى الله عليه وآله در خطبه اى كه در حجةالوداع ايراد كرد، فرمود: «اى مردم! به خدا سوگند، هر چه را كه باعث نزديكى شما به بهشت و دورى شما از جهنم مى شود به آن امر نمودم، و هر چه كه شما را به جهنم نزديك و از بهشت دور مى كند شما را از آن نهى كردم...».(338)

در حقيقت اساس اين عموميت و شموليت آن است كه شريعت اسلامى، شريعتى است فطرى كه با فطرت انسان سازگارى تمام داشته و پاسخ گوى حاجات بشر است؛ شريعتى كه

تعيين كننده مصالح و مفاسد واقعى انسان ها است.

پيامبرصلى الله عليه وآله و اهل بيت معصومين اوعليهم السلام نيز در همين راستا تشريك مساعى كرده و در جهت توسعه شريعت و تكامل و تطبيق آن سعى فراوان نمودند، تا دين و شريعت الهى و اسلامى به اين گونه در آمد كه قابل انطباق و اجرا در تمام زمينه ها و عصرها و زمان ها است.

وسعت دايره حلال

از جمله امتيازات شريعت اسلامى كه باعث شموليت و عموميت دايره آن شده، مساله توسعه در حلّيت و گسترش دايره حليّت است. در نظر اسلام، اصل اولى حليّت و طهارت است. هر چيزى براى انسان حلال و پاك است مگر آن كه خلاف آن به طور علم و اطمينان ثابت شده باشد.

خداوند متعال مى فرمايد: «وَما كُنّا مُعَذِّبِينَ حَتّى نَبْعَثَ رَسُولاً»؛(339) «و ما هرگز [قومى را] مجازات نخواهيم كرد مگر آن كه پيامبرى مبعوث كرده باشيم.»

و نيز مى فرمايد: «لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلّا وُسْعَها»؛(340) «خداوند هيچ كس را، جز به اندازه توانايى اش تكليف نمى كند.»

در حقيقت كارهاى مباح و حلال، ناشى از واقع امر و ملاكات اقتضايى است كه مولى درصدد آن است كه انسان را نسبت به آن امور و افعال آزاد بگذارد.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «چه شده است گروهى را كه از رخصت ها و مباحات الهى اعراض مى كنند؟ به خدا سوگند كه من داناترين آنان به خدايم و از همه بيشتر از او خشيت دارم».(341)

خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَالطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَياةِ الدُّنْيا خالِصَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ»؛(342) «بگو: چه كسى زينت هاى الهى را كه براى بندگان خود آفريده، و روزى هاى پاكيزه را

حرام كرده است؟ بگو: اين ها در زندگى دنيا براى كسانى است كه ايمان آورده اند [اگرچه ديگران نيز با آنان مشاركت دارند، ولى در قيامت، خالص [براى مؤمنان خواهد بود.»

و به جهت توسعه در جانب حلّيت است كه ملاحظه مى كنيم شريعت اسلامى تأكيد فراوانى بر ترك اصرار در سؤال و دنبال نمودن مسائل نموده است.

پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود: «آنچه را بر شما ترك كردم شما نيز آن را ترك كنيد. هر گاه حديثى براى شما بيان كردم آن را از من اخذ كنيد؛ زيرا كسانى قبل از شما به جهت كثرت سؤال، و آمد و شد براى سؤال نزد انبيايشان به هلاكت افتادند».(343)

اين ها همه ناشى از آن است كه شريعت اسلامى شريعتى آسان و روان است، خداوند متعال مى فرمايد: «يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ»؛(344) «خداوند راحتى شما را مى خواهد، نه زحمت شما را.»

و نيز مى فرمايد: «يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ وَخُلِقَ الْإِنْسانُ ضَعِيفاً»؛(345) «خدا مى خواهد كار را بر شما سبك كند، و انسان ضعيف آفريده شده است.»

رسول خداصلى الله عليه وآله بنابر نقلى فرمود: «من به يهوديت و نصرانيت مبعوث نگشتم، بلكه به حنفيّت و تسامح در دين مبعوث شده ام».(346)

بدعت حَسن و قبيح از نظر اهل سنّت

از بحث هاى گذشته روشن شد كه بدعت در اصطلاح شرع ملازم است با قبح، و حكم شرعى آن حرمت است. بنابر اين، تقسيم بدعت اصطلاحى به حسن و قبيح نادرست است. با اين حال، اهل سنّت بدعت مصطلح را به دو قسم حسن و قبيح تقسيم كرده اند.(347)

تقسيم بدعتِ مصطلح در شرع به حسن و قبيح، و مشروع و نامشروع نادرست است؛ زيرا در اصطلاح شرع، بدعت به معناى ابداع

حكمى است كه مبناى شرعى ندارد. چنين فعلى قطعاً حرام و مبغوض شارع است.

اصل عملى اباحه در اشيا و افعال

علماى علم اصول مى گويند: اصل اوّلى در افعال و عادات، حليّت و برائت است، مگر آن كه مورد نهى قرار گيرد. خداوند متعال خطاب به پيامبرش مى فرمايد: «قُلْ لا أَجِدُ فِي ما أُوحِيَ إِلَيَّ مُحَرَّماً عَلى طاعِمٍ يَطْعَمُهُ إِلّا أَنْ يَكُونَ مَيْتَةً أَوْ دَماً مَسْفُوحاً أَوْ لَحْمَ خِنْزِيرٍ فَإِنَّهُ رِجْسٌ أَوْ فِسْقاً أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ»؛(348) «بگو اى پيامبر در احكامى كه به من وحى شده، چيزى كه براى خورندگان طعام حرام باشد نمى يابم جز آن كه مردار باشد يا خون ريخته يا گوشت خوك كه پليد است يا حيوانى كه بدون ذكر نام خدا از روى فسق ذبح كنند.»

دكتر يوسف قرضاوى مى گويد: «اوّل مَبدئى كه اسلام آن را تقرير كرده، آن است كه اصل اوّلى در اشياء و منافعى كه خداوند خلق كرده، حليّت و اباحه است، و حرام نيست مگر آنچه كه بر او نصّ صريح صحيح از شارع بر تحريمش رسيده باشد...».(349)

نقدِ ميزان بودن فعل سلف

اشاره

انسان وقتى به فتاواى وهابيان مراجعه مى كند پى مى برد به اين كه بسيارى از كارهايى را كه به عنوان بدعت معرفى كرده اند، دليلشان اين است كه سلف صالح آن را انجام نداده اند.

ابن تيميه در مورد برپايى مولودى خوانى در ولادت پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله مى گويد: «... اين كارى است كه سلف و پيشينيان انجام نداده اند با آن كه مقتضى آن وجود داشت و مانعى نيز بر انجام آن نبود و اگر اين كار خير محض يا راجح بود سلف از ما سزاوارتر به انجام آن بودند؛ زيرا آنان محبّت بيشترى از ما به رسول خداصلى الله عليه وآله داشتند و از ما بيشتر پيامبرصلى الله عليه وآله را تعظيم مى نمودند، و بر كارهاى

خير حريص تر بودند».(350)

او در جايى ديگر مى گويد: «و امّا قرار دادن موسمى غير از موسم هاى شرعى همچون برخى از شب هاى ماه ربيع الاول كه گفته مى شود شب مولد است، و نيز برخى از شب هاى ماه رجب يا هجدهم ذى الحجه و اوّل جمعه از رجب، يا هشتم شوّال كه جاهلان آن را عيد ابرار مى نامند، اين ها همه بدعت هايى است كه سلف آن ها را مستحب ندانسته و انجام نداده اند».(351)

ابن الحاج نيز در تحريم برگزارى مولودى خوانى مى گويد: «اين عمل تنها به خود نيّتش هم بدعت است؛ زيرا اين عمل زيادتى در دين است و از عمل پيشينيان به حساب نمى آيد؛ در حالى كه متابعت و پيروى از سلف سزاوارتر است».(352)

پاسخ

اوّلاً: ما معتقديم كه عمل پيشينيان نمى تواند مصدرى از مصادر تشريع به حساب آيد، و هيچ دليلى بر آن وجود ندارد آن گونه كه در بحث از سلفى گرى به آن اشاره كرديم.

ثانياً: ما در هيچ موردى نمى توانيم آراى جميع افراد سلف را در يك عصر جمع كرده و به نقطه وحدت و يكپارچگى برسيم، تا چه رسد به اين كه بخواهيم آراى مردم و حتى علماى سه عصر و قرن را جمع كرده و به نقطه مشترك و واحدى برسيم؛ زيرا در هر مسأله اى اختلاف اقوال وجود داشته است. بسيارى از اعمال و رفتار سلف بوده كه در جانب نقيض فعل و ترك بوده و محكوم به جوّ سياسى در آن زمان قرار داشته است. امرى كه با موشكافى رفتار گذشتگان مى توان به علت آن پى برد. رفتار گذشتگان گاهى از حالت خوف و ترس و گاهى از حالت تسامح و بى مبالاتى نسبت به امور شرعى نشأت

گرفته است، و در برخى از موارد نيز ناشى از فهم اشتباه و تأويلات و توجيهات غير دقيق از نصوص شرعى بوده است.

ما به يقين مى دانيم كه قايلين به وجوب متابعت از رفتار سلف نمى توانند از خود يك ضابطه و قانون معيّن و محدودى را به دست بدهند تا هويّت سلف را مشخص كند، سلفى كه از چنان اطمينان و اعتمادى نزد آنان برخوردار است كه مصدر تشريع در مسائل دينى شده اند. مقصود از اين سلف كيست؟

جالب توجّه اين است كه ابن تيميه كه از سردمداران اين نظريه است، مى گويد: «چگونه مؤمن عالم مى تواند بر عادات عوام مردم يا كسانى كه عوام زدگى آنان را زنجير كرده يا قومى كه در جهالت غوطه ور بوده و هرگز رسوخ در علم نكرده اند، اعتماد كند، آنان كه از اولى الأمر به حساب نيامده و براى مشورت صلاحيّت ندارند، و شايد كه ايمانشان به خدا و رسولش كامل نشده است...».(353)

حال اگر اهل سلف ممكن است چنين باشند، چگونه فعل و كردار آنان را حجّت و مصدر تشريع مى دانند؟!

به هر حال ما معتقديم كه مصدر تشريع كه مى تواند از خلال آن احكام دين استنباط و استخراج شود، بايد از مصونيّت از خطا برخوردار باشند و از كمترين چيزى كه تصوّرش در تناقض و اختلاف و اشتباه مى رود محفوظ باشد كه در مورد فعل سلف اين چنين تصوّرى ممكن نيست.

ثالثاً: ما معتقديم كه دين اسلام دينى آسمانى است كه براى همه امت ها و قوميّت هاى گوناگون بشرى نازل شده و نمى توان آن را محصور در ضمن عادات و عرفيّت هاى خاصّى نموده يا محصور در محدوده و جوّ تقليدى معيّن كرد. دين بالاتر از

هر عرفيّتى است؛ زيرا دين درصدد برآوردن حاجات بشر است كه در كمون بشر نهفته است. دين متكفّل نظام و قوانين عامى است كه مى تواند هدايت عموم بشر را برعهده گرفته تا به سعادت و نجات برساند، كه از آن تعبير به اين جهانى و ابدى مى شود.

به تعبيرى ديگر: از آنجا كه عرف عمومى انسان در بردارنده ابعاد تغيير و تحوّل و اختلاف و پيشرفت است، لذا اين جهت مورد نظر و لحاظ شارع بوده و براى آن چاره انديشى كرده و حكم كلى بيان كرده است. لذا مى توان گفت كه عرف عمومى انسان مورد توجّه و اهتمام شريعت اسلامى بوده و از احترام ويژه اى برخوردار است، و اگر شارع حكمى را متوجه عرف خاصى كرده، از خلال و ديدگاه همان عرف عام انسانى است.

كسانى كه درصدد برآمده اند تا با تمسك به عدم فعل سلف نسبت به امور مستحدث و جديد، اين امور را به «بدعت» نسبت داده و تحريم نمايند، جنايتى نابخشودنى نسبت به تشريع اسلامى انجام داده اند.

بيشتر امور شرعى كه حادث مى شود و انسان مسلمان با آن ها در مراحل مختلف زندگانى سر و كار دارد داراى دو خاصيّت است؛

خاصيّت اوّل: چيزى است كه ما مى توانيم بر آن عنوان «جانب شرعى امر حادث» اطلاق كنيم كه آن عبارت است از اصل ممارست مشروع و مبتنى بر ادله ثابت در تشريع.

خاصيّت دوم: چيزى است كه ما از او به «جانب عرفى در امر حادث» ياد مى كنيم، كه عبارت است از شكل عمل مشروع و اسلوب وقوع آن. امرى كه به حسب پيشرفت و گذر زمان و طبيعت مختلف عرف ها و تقاليد رايج در مجتمع ها، تغيير و

اختلاف پيدا مى كند، بدون آن كه تأثيرى بر اصل مشروعيّت آن بگذارد.

عموم مسلمانان، امروزه بسيارى از امور و اعمال شرعى خود را از آن جهت كه جنبه شرعى ثابت دارد انجام مى دهند، ولى آن ها را در قالب و روش جديدى پياده مى نمايند. و اگر تغييرى پيدا شده و با رفتار مسلمانان صدر اسلام و سلف و پيشينيان سازگارى ندارد، تنها در جانب عرفى امر حادث است نه در جانب شرعى آن. و مى دانيم كه تغيير در جانب عرفى امرى است كه ضرورت زندگى آن را مى طلبد.

قضيه يادبود گرفتن و نصرت دين اسلام و پيامبرش امرى مسلم بوده و مورد توجّه همه مسلمانان از صدر اسلام تاكنون بوده است، ولى با گذر زمان و تحوّل و تغيير در حالات و عرفيّت ها، روش هاى نصرت و يادبود فرق كرده است، در عين اين كه روح شرعيّت آن محفوظ مانده است. و اين امرى صحيح و عقلايى و مورد قبول شرع و عقل است.

رابعاً: در بحث اصول به اثبات رسيده كه تنها صدور فعلى از شخص معصوم دلالت بر عدم حرمت آن فعل دارد؛ زيرا شخص معصوم از گناه مصون و محفوظ است، ولى نمى توان ادّعا كرد كه ترك فعلى از طرف معصوم دلالت بر حرمت و كراهت آن دارد؛ زيرا ممكن است كه شخص معصوم فعل مباح يا حتى بنابر نقلى مستحبّى را ترك نمايد. اين مطلب درباره افراد معصوم گفته شده تا چه رسد به افرادى كه از عصمت برخوردار نبوده اند، به طور حتم عمل سلف و گذشتگان از عصمت برخوردار نبوده و حتى نمى توان همه آنان را عادل دانست، لذا نمى تواند فعل سلف ميزان مشروعيّت اعمال ما قرار

گيرد.

مصاديق واقعى بدعت

توضيح

در تعريف بدعت و بيان مفهوم اصطلاحى آن گفتيم كه اين واژه در اصطلاح از سه ركن برخوردار است: وارد كردن چيزى در دين به زياده يا نقيصه؛ يعنى كم كردن يا زياد كردن عملى از اعمال. و ديگرى دعوت كردن به اين امر و شايع كردن آن. و ركن سوم آن است كه دليل و اصلى عام يا خاص براى آن در دين و شريعت نباشد؛ حال اگر بخواهيم براى «بدعت» واقعى و حقيقى در اصطلاح مصداق و مواردى بيان كنيم بايد به اعمال و رفتار و سيره خلفا در همان عصر سلف و على الخصوص صحابه مراجعه نماييم كه مى توان براى آن نمونه ها بسيارى پيدا كرد. اينك به برخى از آن ها اشاره مى كنيم:

الف) بدعت هاى خليفه اوّل

1 - تشكيل سقيفه 2 - وصيت ابوبكر به خلافت عمر

3 - حذف سهم مؤلفة قلوبهم 4 - حذف سهم ذوى القربى 5 - انكار ارث گذاشتن انبيا

6 - قتال با مانعينِ اعطاى زكات به دستگاه خلافت 7 - منع تدوين سنّت و...

ب) بدعت هاى خليفه دوم

1 - جلوگيرى از به جاى آوردن حجّ تمتع واقعى 2 - نهى از متعه زنان 3 - اضافه كردن «الصلاة خير من النوم» در اذان 4 - حذف «حىّ على خيرالعمل» از اذان و اقامه 5 - اجراى سه طلاق در يك مجلس 6 - نماز تراويح 7 - عول در فرائض 8 - ارث جد با برادران 9 - منع از توريث عجم 10 - ارث دايى با پسر خاله 11 - فروش ام ولد

12 - نهى از به جاى آوردن نماز در صورت نبود آب 13 - نهى از گريه بر اموات 14 - حد معيّن كردن براى مهريه 15 - تعيين شوراى شش نفره براى تعيين خليفه بعد از خودش و...

ج) بدعت هاى عثمان

1 - پرداخت بيت المال و دادن مناصب حكومتى به اقوام نالايق خود

2 - اتمام نماز در سفر

و...

براى بررسى هر يك از اين موارد و موارد ديگر و اطّلاع از مصادر آن ها به كتاب شريف «النصّ والاجتهاد» از مرحوم سيّد عبدالحسين شرف الدين عاملى مراجعه كنيد.

عوامل پيدايش بدعت

اشاره

بدعت از آن جهت كه عمل اختيارى است، لذا داراى اسباب و غاياتى است كه همگى منشأ آن به حساب مى آيند. اينك به اين عوامل اشاره مى كنيم:

1 - مبالغه در تعبّد انسان نسبت به خداوند

گاهى افراطگرى در تعبّد و به تعبيرى ديگر خشك مقدسى، انسان را وادار به بدعت گذارى در دين مى كند، كه مى توان نمونه آن را در وضوى غسلى دانست. برخى براى توجيه شستن پاها در وضو مى گويند: شستن پا و وارد شدن با پاى نظيف در مسجد بهتر از آن است كه انسان پا را مسح كند و سپس با پاى كثيف وارد مسجد شود.

جواب اين توجيه اين است كه انسان اوّل پاى خود را بشويد سپس به جهت وضوى نماز پاهايش را با نيت تعبّد مسح نمايد. و نيز به عنوان نمونه براى اين موارد مى توان به منع عمر از حج تمتّع مثال آورد؛ زيرا او مى گفت: كسى كه براى حج آمده تا اعمال حجّش تمام نشده نبايد به سراغ زن خود برود گرچه از عمره فارغ شده و از احرام بيرون آمده است.

2 - متابعت از هواى نفس

انسان هنگامى كه تاريخ مدعيان نبوّت و بدعت گذاران را مطالعه مى كند پى مى برد كه پيروى از هواى نفس نقش بسزايى در ظهور و بروز رفتار ناشايست آن ها از جمله بدعت گذارى داشته است.

ابن ابى الحديد در «شرح نهج البلاغه» نقل مى كند كه حضرت على عليه السلام گذرش به كشته شدگان خوارج افتاد و فرمود: «بؤساً لكم لقد ضرّكم من غرّكم. فقيل: ومن غرّهم؟ فقال: الشيطان المضلّ والنفس الأمّارة بالسوة...»؛(354) «بَدا به حال شما، هر آينه كسانى كه شما را گول زدند به شما ضرر رساندند. به حضرت عرض شد: چه كسانى آنان را گول زدند؟ حضرت فرمود: شيطان گمراه كننده و نفسى كه امر كننده به بدى است... .»

3 - نبود روحيه تسليم

توضيح

هر كس مطالعه اى در رابطه با حيات صحابه در عصر رسول خداصلى الله عليه وآله و بعد از آن داشته باشد پى مى برد كه در ميان آنان دو خطّ فكرى وجود داشت:

الف) خطّ فكرى اجتهاد در مقابل نصوص

اين خطّ فكرى معتقد بود كه لازم نيست به تمام آنچه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله به آن خبر داده و دستور فرموده ايمان آورد و تعبّداً آن را قبول كرد، بلكه مى توان در نصوص دينى مطابق با مصالحى كه درك مى كنيم اجتهاد كرده و در آن ها تصرّف نماييم. اين خطّ فكرى از مبانى اساسى مدرسه خلفا بود و لذا بر اين اساس دست به بدعت گذارى در شرع و شريعت اسلامى زدند.

ب) خطّ تسليم وتعبّد محض

در مقابل اين خطّ فكرى، خطّ فكرى ديگرى وجود داشت كه معتقد بود بايد در مقابل مجموعه دين و شريعت اسلامى تسليم بوده و تعبّد كامل داشت.

اين خطّ فكرى همان طريق و روش اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و پيروان آنان مى باشد.

حجيت سنّت اهل بيت عليهم السلام

اشاره

قسمتى از مصداق هايى كه وهّابيان آن را جزء بدعت مى دانند به اين جهت است كه آنان سنّت اهل بيت عليهم السلام را حجت نمى دانند؛ در حالى كه در احاديث آنان تصريح به استحباب و مطلوبيّت شرعى شده است. ما در پايان به برخى از ادله به طور اجمال اشاره مى كنيم:

1 - آيه تطهير

خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً»؛(355) «خداوند چنين مى خواهد كه هر رجس و آلايش را از شما اهل بيت پيامبر دور كند و شما را از هر عيب و پليدى كاملاً پاك و منزّه گرداند.»

مسلم به سند خود از عايشه نقل مى كند: «صبگاهى رسول خداصلى الله عليه وآله در حالى كه بر دوش او كسايى غير مخيط بود خارج شد. در آن هنگام حسن بن على وارد شد؛ پيامبرصلى الله عليه وآله او را داخل كساء كرد، سپس حسين آمد، او را نيز داخل آن نمود. فاطمه آمد او را نيز داخل كساء كرد، آن گاه على آمد او را نيز داخل آن نمود؛ بعد اين آيه را تلاوت كرد: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً».(356)

كسانى كه اراده تكوينى خداوند بر اين تعلق گرفته تا از هر گونه پليدى و عيب و نقص پاك باشند، قطعاً معصومند، و هر كس معصوم باشد سنّت او حجّت است، پس اهل بيت عليهم السلام هر چه مى گويند براى ما حجّت است.

2 - حديث ثقلين

ترمذى از جابر بن عبداللَّه در صحيح خود روايت كرده كه در «حجة الوداع» روز عرفه رسول خداصلى الله عليه وآله را ديدم؛ در حالى كه بر شتر خود سوار بود و خطبه مى خواند، شنيدم كه فرمود:اى مردم! من در ميان شما دو چيز گران بها مى گذارم كه اگر به آن دو چنگ بزنيد هرگز گمراه نمى شويد: كتاب خدا و عترتم.

از اين حديث به خوبى - از جهات مختلف - عصمت اهل بيت عليهم السلام استفاده مى شود؛ زيرا پيامبرصلى الله عليه وآله عترت را به قرآن مقرون ساخته است،

پس همان گونه كه قرآن مصون از اشتباه و خطاست، عترت نيز از خطا و اشتباه به دور است.

همچنين ادله ديگرى از قرآن و حديث بر عصمت و حجيت سنّت اهل بيت عليهم السلام است، كه به طور مفصّل در جاى خود به آن اشاره مى كنيم.

غلوّ

توضيح

در طول تاريخ افراد يا گروه هايى بوده اند كه در حقّ پيامبران و اولياى الهى غلو كرده اند و اين انكارناپذير است، ولى مع الأسف در مواردى در كلمات مغرضان و معاندان يا جاهلان مى بينيم كه اين عنوان را به شيعه اماميه نسبت داده اند؛ براى نمونه احمد امين مصرى مى نويسد: «غاليان شيعه در حقّ على به اين اكتفا نكردند كه او افضل خلق بعد از پيامبرصلى الله عليه وآله و معصوم است، بلكه برخى از آنان قايل به الوهيت او شده اند».(357)

زبيدى در «تاج العروس» مى نويسد: «اماميه فرقه اى از غاليان شيعه است».(358)

دكتر كامل مصطفى مى نويسد: «غاليان از شيعه عقايد اصلى تشيّع؛ از قبيل: بداء، رجعت، عصمت و علم لدنّى را تأسيس نمودند كه بعدها به عنوان مبادى رسمى براى تشيع شناخته شد...».(359)

لذا جا دارد كه در مورد اين واژه قدرى بحث و تأمل كنيم.

تعريف غلوّ

واژه غلوّ در مقابل تقصير است، و در لغت به معناى تجاوز از حد و افراط در شى ء است؛(360) يعنى فرد يا چيزى بيش از آنچه در او هست، توصيف شود. اين واژه در اصطلاح شرع، به تجاوز و مبالغه نمودن در حق پيامبران و اولياى الهى و اعتقاد به الوهيت يا ربوبيت آنان اطلاق مى شود.

قرآن كريم اهل كتاب را از غلوّ در حقّ مسيح عليه السلام بر حذر داشته و مى فرمايد: «قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ»؛(361) «بگو اى اهل كتاب! در دين خود به ناحقّ غلو نكنيد.»

غلوّ اهل كتاب (نصارا) اين بود كه به الوهيت حضرت مسيح عليه السلام اعتقاد داشتند؛ چنان كه در جاى ديگر مى فرمايد: «لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ»؛(362) «آنان كه به

خدايىِ مسيح پسر مريم قايل اند، به راستى كافر شدند.»

پديده غلوّ در جهان اسلام

بى شك يكى از پديده هاى انحرافى كه در حوزه اعتقادهاى دينى در جهان اسلام رخ داده است، پديده غلوّ و ظهور غاليان است. آنان كسانى بوده اند كه در حقّ پيامبرصلى الله عليه وآله يا على بن ابى طالب عليه السلام و يا ساير ائمه اهل بيت يا افراد ديگر به الوهيت، حلول خداوند در آن ها، يا اتحاد خداوند با آنان قايل شده اند. ولى اين بدان معنا نيست كه شيعه اماميه هر عقيده اى كه به امامان خود دارد؛ از قبيل: عصمت، رجعت، علم لدنّى و... همه غلوّ باشد؛ زيرا شيعه در اعتقاد به اين امور ادله اى متقن دارد.

نشانه هاى غلوّ

عقايدى كه از ويژگى غاليان شمرده شده و نشانه غلوّ به شمار مى رود، عبارتند از:

1 - اعتقاد به الوهيت پيامبرصلى الله عليه وآله يا اميرالمؤمنين عليه السلام يا يكى از اولياى الهى؛

2 - اعتقاد به اين كه تدبير جهان به پيامبرصلى الله عليه وآله يا اميرالمؤمنين عليه السلام يا ائمه اهل بيت عليهم السلام يا افرادى ديگر واگذار شده است؛

3 - اعتقاد به نبوت اميرالمؤمنين يا ائمه ديگر يا فردى از مردم؛

4 - اعتقاد به آگاهى فردى از عالم غيب، بدون آن كه به او وحى يا الهام شود؛

5 - اعتقاد به اين كه معرفت و محبّت ائمه اهل بيت عليهم السلام انسان را از عبادت خداوند و انجام فرايض الهى بى نياز مى سازد.(363)

و امّا اعتقادهايى كه دليل قطعى - از عقل يا نقل - بر آن ها اقامه شده؛ از قبيل: اعتقاد به عصمت اهل بيت عليهم السلام، و وصايت و خلافت بلا فصل اميرالمؤمنين عليه السلام و بعد از او ائمه اهل بيت عليهم السلام، اعتقاد به رجعت، علم لدنّى امام و ديگر اعتقادهاى شيعه كه براى هر

يك دليل محكم و متقنى اقامه نموده است، نمى توان آن را غلوّ و تجاوز از حدّ ناميد، بلكه عين حقّ و حقيقت است.

موضع ائمه اهل بيت عليهم السلام در برابر غاليان

ائمه اهل بيت عليهم السلام با پديده غلوّ و غاليان به شدّت مخالفت نموده اند:

امام صادق عليه السلام فرمود: «بر جوانان خود از خطر غاليان بيمناك باشيد، مبادا عقايد آنان را تباه سازند؛ زيرا غلات بدترين خلقِ خدايند. عظمتِ خدا را كوچك دانسته و براى بندگان خدا قايل به ربوبيّتند».(364)

امام على عليه السلام از غلات به درگاه خدا تبرّى جسته و عرض مى كند: «بار خدايا! من از غلات تبرّى مى جويم، همان گونه كه عيسى بن مريم از نصارا تبرّى جست. بار خدايا! آنان را تا ابد خوار و ذليل گردان و هيچ يك از آنان را يارى مكن».(365)

امام صادق عليه السلام فرمود: «لعنت خدا بر عبداللَّه بن سبأ باد كه در مورد اميرالمؤمنين عليه السلام قايل به ربوبيت شد. سوگند به خدا كه اميرالمؤمنين بنده مطيع خدا بود. واى بر كسى كه به ما نسبت دروغ دهد. گروهى در مورد ما مطالبى مى گويند كه ما قايل به آن نيستيم».(366)

امام صادق عليه السلام در جاى ديگر مى فرمايد: «لعنت خدا بر كسى باد كه ما را پيامبر بداند».(367)

مخالفت متكلّمان اماميه با غلوّ و غاليان

دانشمندان و متكلّمان اماميه نيز به مقابله با غاليان پرداخته و آنان را كافر و مشرك دانسته و از آنان تبرّى جسته اند.

شيخ صدوق مى فرمايد: «اعتقاد ما در مورد غلات و مفوّضه آن است كه آنان كافران به خدا مى باشند».(368)

شيخ مفيد مى فرمايد: «غلات گروهى از متظاهران به دين اسلامند كه اميرالمؤمنين و ائمه از ذريه او را به الوهيت و پيامبرى نسبت داده اند. آنان گمراه و كافرند و اميرالمؤمنين عليه السلام به قتل آنان دستور داد. ائمه ديگر نيز آنان را كافر و خارج از اسلام دانسته اند».(369)

علامه حلّى مى فرمايد: «برخى از غلات به الوهيت اميرالمؤمنين عليه السلام و دسته اى ديگر

به نبوت او معتقدند. و اين باورها باطل است؛ زيرا ما اثبات نموديم كه خدا جسم نيست و حلول در مورد خدا محال و اتحاد نيز باطل است. همچنين ثابت كرديم كه محمّدصلى الله عليه وآله خاتم پيامبران است».(370)

حال جاى بسى تعجب و تأسّف است كه گاهى از طرف افرادى مغرض يا ناآگاه شيعه اماميه به غلوّ در مورد ائمه طاهرين متّهم مى گردد؛ اين پندارى بيش نيست؛ زيرا حقيقت غلوّ - چنان كه قبلاً توضيح داده شد - تجاوز از حدّ است، همانند اعتقاد به مقام الوهيت و ربوبيت، يا نبوت و پيامبرى ائمه اهل بيت عليهم السلام، ولى آنچه از شؤون الوهيت و از مختصات نبوت نيست هيچ ربطى به غلوّ در دين ندارد، بلكه در آن مواردى كه به آن ها معتقدند دليل قانع كننده دارند و حقيقت داشته و گزافه نيست. مثلاً اعتقاد به عصمت، وصايت، رجعت، علم لدنّى و... در حقّ اهل بيت عليهم السلام حقيقت داشته و براى آن ادله قطعى اقامه شده؛ از همين رو اين گونه اعتقادها از غلو خارج است.

اصولاً برخوردارى از مقام عصمت و موهبت اعجاز و كرامت و آگاهى بر غيب، از مقامات اولياى بزرگ الهى است و اختصاص به پيامبران و امامان نيز ندارد. قرآن كريم از عصمت حضرت مريم خبر داده، مى فرمايد: «إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاكِ وَطَهَّرَكِ وَاصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمِينَ»؛(371) «خداوند تو را برگزيد و پاكيزه گردانيد و بر زنان جهان برترى بخشيد.»

همچنين از كرامت يكى از ياران حضرت سليمان خبر داده، مى فرمايد: «قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ»؛(372) «و آن كس كه اندكى به علم الهى دانا

بود، گفت: من پيش از آن كه چشم بر هم زنى تخت را بدين جا آورم.»

در احاديث اسلامى در بابى با عنوان «محدّث» از كسانى كه داراى اين مقام بوده اند ياد شده است. محدّث كسى را گويند كه بدون اين كه داراى مقام نبوت بوده و ملك و فرشته را در خواب يا بيدارى مشاهده كند، چيزى از عالم غيب به او الهام شود.

محمّد بن اسماعيل بخارى از ابوهريره روايت كرده كه رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: «در ميان بنى اسرائيل افرادى بودند كه بدون اين كه داراى مقام نبوت باشند از غيب با آنان گفت و گو مى شد».(373)

در احاديث شيعه نيز از ائمه طاهرين عليهم السلام به عنوان (محدّث) و از فاطمه زهراعليها السلام به عنوان «محدّثه» ياد شده است؛ چنان كه كلينى روايات آن را در «كافى» و علامه مجلسى در «بحارالانوار» آورده است.

حدّ و ميزان در غلوّ چيست؟

همان گونه كه از تعريف لغوى استفاده شد، غلوّ به معناى تجاوز از حدّ به كار رفته است؛ حال ببينيم حدّ و ميزان چيست كه تجاوز از آن غلوّ است و نرسيدن به آن تقصير. در اينجا چهار احتمال وجود دارد؛

1 - مراد از حد و ميزان، عرف باشد؛ يعنى هر چه زايد بر فهم عرف باشد غلوّ است. لكن اين احتمال باطل بوده و انسان دين دار هرگز آن را قبول نمى كند، بلكه اين ميزان براى كسانى است كه «لائيك» بوده و براى دين ارزشى قايل نيستند.

2 - مراد از آن، منزلت صحابه باشد؛ به اين معنا كه براى صحابه منزلتى قايل شويم كه براى غير آن ها نيستيم و غلوّ را به ميزان آن منزلت يا بالاتر از آن حد براى غير

صحابه بدانيم. براى اين ميزان و حدّ نيز دليلى نداريم، بلكه اين ميزان از بارزترين مصاديق مصادره به مطلوب است؛ يعنى دليل، عين مدعا است.

3 - مراد از حدّ و ميزان، مطالبى باشد كه علماى اهل سنّت از كتاب و سنّت مى فهمند. كه اين احتمال هم بدون دليل است؛ زيرا چه مستندى در دست است كه ميزان و حد، فهم طايفه اى از امت باشد.

4 - مراد از حدّ و ميزان خود كتاب و سنّت باشد كه همين احتمال صحيح است و عقل و قرآن و سنّت نيز آن را تأييد مى كند.

اعتراف به حق

بزرگان اهل سنّت كه اهل انصافند، چنين نظر دارند كه وهابيان و متعصبان از مخالفان شيعه، متوجّه اشتباه خود در مرحله شناخت انتسابى شيعه نيستند، و به همين جهت طبيعى است كه بين شيعه و غاليان تفكيك نمى گذارند. اينك به عبارات برخى از اين افراد اشاره مى كنيم:

1 - «انور جندى» انديشمند سنّى مصرى در اين باره مى نويسد: «سزاوار است كه يك پژوهشگر، هشيارانه بين شيعه و غاليان - كسانى كه امامان شيعه، سخت به آنان تاخته اند و در مورد نيرنگشان هشدار داده اند - جدايى افكند».(374)

2 - «على عبدالواحد وافى» ديگر نويسنده مصرى در اين باره مى نويسد: «بسيارى از نويسندگان ما بين شيعه جعفرى و فرقه هاى ديگر شيعه خلط كرده اند».(375)

3 - «محمّد غزالى» امام سنّيان اين دوران نيز تلاشى فراگير براى تصحيح شيوه مطالعاتى مخالفان متعصّب شيعه انجام داده و با اقتدار تمام در برابر آنان ايستاده و براى حل مشكل كسانى كه خلط بين تشيع و غلو كرده اند، زحمات فراوانى كشيده است. او در اين باره مى گويد: «برخى از اين دروغ گويان كه بين شيعه

و غاليان خلط نموده اند، شايع كرده اند كه شيعه پيروان على و سنّى ها پيروان محمّدصلى الله عليه وآله هستند. و شيعه، على را براى نبوت شايسته تر مى داند و معتقد است كه نبوت به غلط به ديگرى تعلق گرفته است. اين از تهمت هاى بسيار زشت و دروغ هاى پست است».(376)

او در جايى ديگر مى گويد: «برخى از اين گونه افراد به دروغ و به جهت وارونه كردن حقايق، به شيعه نسبت داده اند كه معتقد به نقصان آيه هاى قرآن است».(377)

4 - «عبدالحليم جندى» يكى ديگر از دانشمندان اهل سنّت مى نويسد: «كارهاى غاليان را به شيعه نسبت دادند و با اين كار تأثيرى نابجا در برداشت ديگران نسبت به شيعه گذاشتند. و تهمت هايى به شيعه نسبت دادند كه آنان از اين تهمت ها بيزارى مى جويند؛ مثل اين كه امام، همان خدا است...».(378)

5 - دكتر «طه حسين» نيز در اين باره مى گويد: «دشمنان شيعه همه چيز را به آنان نسبت مى دهند و تنها به شنيده ها و ديده هايشان از شيعه بسنده نمى كنند بلكه بيشتر به آن ها مى افزايند. و باز به اين مقدار نيز اكتفا نمى كنند، بلكه همه اين ها را به گردن ياران اهل بيت پيامبرعليهم السلام مى گذارند. آنان هم چون دزدان گردنه در كمين نشسته اند و تك تك گفته ها و كردار شيعيان را زير نظر گرفته اند، و حتى بيش از آنچه شيعيان گفته يا انجام داده اند، به آنان نسبت مى دهند، و شيعه را به مطالب عجيب و غريبى متهم مى سازند».(379)

6 - دكتر «على عبدالواحد وافى» نيز مى گويد: «اختلاف بين ما سنّيان و شيعيان، هر قدر هم كه بزرگ جلوه كند از دايره اجتهاد مشروع خارج نخواهد بود».(380)

7 - «سالم بهنساوى» نيز مى گويد: «قرآن موجود در

ميان اهل سنّت، دقيقاً همان قرآن موجود در مساجد و خانه هاى شيعيان است».(381)

8 - «حسن البنا» از دانشمندان و رهبران جنبش اسلامى مصر، يكى از پرشورترين كسانى است كه براى تصحيح سبك مطالعات شيعه شناسى وهابيان تلاش نموده و با نظريه پردازان همسانى تشيع و غلو به سختى در افتاده و از اينان بسيار تعجب كرده كه چگونه مرتكب اين اشتباه شده اند، با وجود آن كه كتابخانه هاى دنيا لبريز از گنجينه هايى است كه دانشمندان شيعه از خود به يادگار گذاشته اند.

اين عبارت را نيز عمر تلمسانى - شاگرد حسن البنا - از او نقل كرده است.(382)

9 - نويسنده معروف سنّى «عباس محمود عقاد» هم از آن هايى است كه متوجّه اين انحراف شده تا جايى كه «انيس منصور» نويسنده معروف مصرى از او نقل مى كند كه گفته است: «اگر اجل به او مهلت دهد مى خواهد پژوهشى منطقى درباره مذهب شيعه انجام دهد؛ زيرا ياوه هايى كه به دروغ به شيعه نسبت مى دهند چهره اى نامناسب از شيعه براى بسيارى از مردم نمايش داده است. ولى - مع الاسف - عمرش براى نوشتن اين كتاب كفاف نداد».(383)

10 - «محمّد كرد على» مورّخ سنّى نيز به سختى بر اين گروه كه فرقى بين شيعه و غاليان نمى گذارند تاخته، مى گويد: «عقيده برخى از نويسندگان كه مى گويند: مذهب تشيع از بدعت هاى عبداللَّه بن سبأ است، خيال باطلى بيش نيست كه از كم انديشى آنان سرچشمه گرفته است. و هر كس موقعيّت عبداللَّه بن سبأ را در شيعه بداند و از بيزارى آنان از او و گفتار و كردارش باخبر شود و كلمات دشمنان شيعه را كه همگى از او بدگويى كرده اند ديده باشد، پى مى برد كه

آن عقيده چقدر نادرست است».(384)

11 - «عمر تلمسانى» رهبر اخوان المسلمين نيز از جمله كسانى است كه از يكى دانستن تشيع و غلو بسيار تعجب مى كند و اظهار مى دارد كه «فقه شيعى از جهت قدرت و اوج تفكّر در آن، دنياى اسلام را سيراب كرده است».(385)

12 - «محمّد ابوزهره» يكى ديگر از پيشوايان اهل سنّت در عصر حاضر از اين شيوه سخت هراسان گشته و تفسير نادرست مخالفان شيعه از برخى تعبيرات كلامى اين مذهب را مورد نقد قرار داده و درباره «تقيه» مى گويد: «تقيه آن است كه مؤمن از روى ترس از شكنجه يا به جهت دسترسى به هدف والايش كه خدمت به دين خداست، برخى از عقايد خود را پوشيده بدارد. و اين معنا ريشه در خود قرآن دارد...».(386)

او در پاسخ وهابيان كه عقيده شيعيان را درباره امام با عقيده غاليان يكى دانسته اند، مى نويسد: «اماميه، مقام امام را به مقام پيامبرصلى الله عليه وآله نمى رساند».(387)

13 - استاد احمد بك، استاد شيخ شلتوت و ابوزهره مى گويد: «شيعه اماميه همگى مسلمانند و به خدا و رسول و قرآن و هر چه پيامبرصلى الله عليه وآله آورده، ايمان دارند. در ميان آنان از قديم و جديد فقيهانى بزرگ و علمايى در هر علم و فن ديده مى شود. آنان تفكّرى عميق داشته و اطلاعاتى وسيع دارند. تأليفات آنان به صدها هزار مى رسد و من بر مقدار زيادى از آن ها اطلاع پيدا نمودم».(388)

14 - شيخ محمّد ابوزهره نيز مى نويسد: «شكى نيست كه شيعه، فرقه اى است اسلامى،... هر چه مى گويند به خصوص قرآن يا احاديث منسوب به پيامبرصلى الله عليه وآله تمسك مى كنند. آنان با همسايگان خود از سنّى ها

دوست بوده و از يكديگر نفرت ندارند».(389)

15 - استاد محمود سرطاوى، يكى از مفتيان اردن مى گويد: «من همان مطلبى را كه سلف صالحمان گفته اند مى گويم و آن اين كه شيعه اماميه برادران دينى ما هستند، بر ما حق اخوّت و برادرى دارند و ما نيز بر آنان حقّ برادرى داريم».(390)

16 - استاد عبدالفتاح عبدالمقصود نيز مى گويد: «به عقيده من شيعه تنها مذهبى است كه آينه تمام نما و روشن اسلام است و هر كسى كه بخواهد بر اسلام نظر كند بايد از خلال عقايد و اعمال شيعه نظر نمايد. تاريخ بهترين شاهد است بر خدمات فراوانى كه شيعه در ميدان هاى دفاع از عقيده اسلامى داشته است».(391)

17 - دكتر حامد حنفى داوود، استاد ادبيات عرب در دانشكده زبان قاهره مى گويد: «از اينجا مى توانم براى خواننده متدبّر آشكار سازم كه تشيع آن گونه كه منحرفان و سفيانى ها گمان مى كنند كه مذهبى است نقلى محض، يا قائم بر آثارى مملو از خرافات و اوهام و اسرائيليات، يا منسوب به عبداللَّه بن سبأ و ديگر شخصيت هاى خيالى در تاريخ نيست، بلكه تشيع در روش علمى جديد ما به عكس آن چيزى است كه آنان گمان مى كنند. تشيع اولين مذهب اسلامى است كه عنايت خاصى به منقول و معقول داشته است و در ميان مذاهب اسلامى توانسته است راهى را انتخاب كند كه داراى افق گسترده اى است. و اگر نبود امتيازى كه شيعه در جمع بين معقول و منقول پيدا كرده هرگز نمى توانست به روح تجدّد در اجتهاد رسيده و خود را با شرايط زمان و مكان وفق دهد، به حدّى كه با روح شريعت اسلامى منافات نداشته باشد».(392)

او همچنين در

تقريظى كه بر كتاب عبداللَّه بن سبأ زده مى گويد: «سيزده قرن است كه بر تاريخ اسلامى مى گذرد و ما شاهد صدور فتواهايى از جانب علما بر ضدّ شيعه هستيم، فتاوايى ممزوج با عواطف و هواهاى نفسانى. اين روش بد سبب شكاف عظيم بين فرقه هاى اسلامى شده است. و از اين رهگذر نيز علم و علماى اسلامى از معارف بزرگان اين فرقه محروم گشته اند، همان گونه كه از آراى نمونه و ثمرات ذوق هاى آنان محروم بوده اند. و در حقيقت خساراتى كه از اين رهگذر بر عالم علم و دانش رسيده، بيشتر است از خساراتى كه توسط اين خرافات به شيعه و تشيع وارد شده است، خرافاتى كه در حقيقت، ساحت شيعه از آن مبرّا است. و تو را بس، اين كه امام جعفر صادق (متوفاى 148 ه .ق) - پرچم دار فقه شيعى - استاد دو امام سنّى است: ابوحنيفه نعمان بن ثابت (متوفاى 150 ه .ق) و ابى عبداللَّه مالك بن انس (متوفاى 179 ه .ق) و در همين جهت است كه ابوحنيفه مى گويد: اگر آن دو سال نبود، نعمان هلاك مى شد. مقصود او همان دو سالى است كه از علم فراوان جعفر بن محمّد بهره ها برده بود. و مالك بن انس مى گويد: من كسى را فقيه تر از جعفر بن محمّد نديدم».(393)

18 - استاد ابوالوفاء غنيمى تفتازانى، مدرّس فلسفه اسلامى در دانشگاه الأزهر مى گويد: «بسيارى از بحث كنندگان در شرق و غرب عالم، از قديم و جديد، دچار احكام نادرست زيادى بر ضدّ شيعه شده اند كه با هيچ دليل يا شواهد نقلى سازگار نيست. مردم نيز اين احكام را دست به دست كرده و بدون آن كه از صحت

و فساد آن سؤال كنند، شيعه را به آن ها متهم مى نمايند. از جمله عواملى كه منجرّ به بى انصافى آنان نسبت به شيعه شد، جهلى است كه ناشى از بى اطلاعى آنان نسبت به مصادر شيعه است و در آن اتهامات تنها به كتاب هاى دشمنان شيعه مراجعه نموده اند».(394)

عوامل پيدايش نظريه همسانى تشيع و غلو

درباره علل و عوامل پيدايش و گسترش نظريه همسانى تشيع و غلو به سه جهت مى توان اشاره كرد:

1 - جهل به معناى غلو

2 - عدم شناخت مفهوم تشيع 3 - عدم آگاهى از موضع گيرى اماميه نسبت به غلو و غاليان «غلو» امرى است كه همه مذاهب اسلامى با آن به مخالفت پرداخته اند؛ زيرا قرآن و سنّت شديداً با آن به مقابله و مبارزه برخاسته است، ولى مشكل اساسى در جامعه اهل سنّت؛ خصوصاً وهابيان، عدم درك صحيح از مفهوم و حدود و قيود غلوّ است.

از زمانى كه وهابيت پا گرفت تا به امروزه، اين فرقه تعريفى عجيب و غريب را از مفهوم «غلو» رواج داده اند. تعريفى كه سرانجام جز متّهم نمودن ديگر مذاهب اسلامى را در پيش ندارد.

دانشمند معاصر اهل سنّت «يوسف قرضاوى» اين حالت تأسف بار را كه از كينه ها و عقده هاى چركين وهابيان سرچشمه گرفته، چنين به تصوير مى كشد:

«وارونه جلوه دادن شعائر اسلامى و در هم شكستن نمادهاى دينى و تخريب ارزش ها، آرزوى برخى از مسلمانان شده است. سال گذشته كه از كشور عربستان ديدارى داشتم، امرى دهشت بار و تأسف آميز را مشاهده كردم. مجموعه اى از كتاب ها منتشر شده بود كه دانشمندان و بزرگان را هدف تيرهاى اتهام و شماتت خود قرار مى داد. كتاب هايى كه به توسط برخى از هواداران سلفيّه نوشته شده بود. آنان هيچ دانشمند پيشين

و معاصر را از تهمت و افترا و مذمّت و بدگويى بى بهره نگذاشته اند. هر كسى را به گونه اى زير سؤال برده و در اين جهت بين مرده و زنده فرقى نگذاشته اند».(395)

«محمّد غزالى» پيشواى سنيان معاصر، فهم وهابيان را از دين فهمى غريب و نامأنوس دانسته و آن را خطرناك ترين دشمن اسلام مى شمارد. او مى گويد: «رشد اسلام گرايى از چند سو تهديد مى شود كه خطرناك ترين آن ها، نوعى تفكر مذهبى در لباس بنيادگرايى تندرو است كه حتى سلفيان راستين نيز از آن بيزارند».(396)

اعتقاد ما درباره اولياى الهى

ما معتقديم كه اولياى الهى و در رأس آنان رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله بنده خدايند كه مالك هيچ ضرر و نفع و موت و حيات و نشور به جز با اذن خدا نيستند.

خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ لاأَمْلِكُ لِنَفْسِى نَفْعاً وَلاضَرّاً إلَّا ما شآءَ اللَّهُ...»؛(397) «بگو: من مالك سود و زيان خويش نيستم مگر آنچه را خدا بخواهد... .»

ولى آنان در عين اين كه از جنس بشرند، داراى امتيازاتى هستند كه ديگران در آن ها شريك نمى باشند. لذا در حديث صحيح از پيامبرصلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود: «إنّي لست كهيئتكم إنّي أبيت عند ربّي يطعمني و يسقيني»؛(398) «من همانند هيئت شما نيستم، همانا من نزد پروردگارم بيتوته مى كنم در حالى كه او مرا اطعام داده و سيراب مى كند.»

ملاحظه اين كه اولياى الهى و در رأس آن ها پيامبران، در تمام امور همانند ساير افراد بشرند، ديدگاه مشركان عصر جاهليت بوده است و در قرآن كريم شواهد بسيارى بر آن وجود دارد.

خداوند سبحان درباره قوم نوح مى فرمايد: «فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَريكَ إِلَّا بَشَراً مِثْلَنا»؛(399) «اشراف كافر قومش (در پاسخ او) گفتند: ما

تو را جز بشرى همچون خودمان نمى بينيم.»

و درباره قوم موسى و هارون عليهما السلام مى فرمايد: «فَقالُوا أَنُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنا وَ قَوْمُهُما لَنا عبِدُونَ»؛(400) «آن ها گفتند: آيا ما به دو انسان همانند خودمان ايمان بياوريم؟ در حالى كه قوم آن ها بردگان ما هستند.»

قوم ثمود به پيامبر خود عرض كردند: «ما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا فَأْتِ بِايَةٍ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصّادِقِينَ»؛(401) «تو فقط بشرى همچون مايى، اگر راست مى گويى آيت و نشانه اى بياور.»

اصحاب أَيْكَه به حضرت شعيب عليه السلام عرض كردند: «إِنَّما أَنْتَ مِنَ الْمُسَحَّرِينَ وَما أَنْتَ إِلَّا بَشَرٌ مِثْلُنا وَإِنْ نَظُنُّكَ لَمِنَ الْكاذِبِينَ»؛(402) «تو فقط از افسون شدگانى. تو بشرى همچون مايى و تنها گمانى كه درباره تو داريم اين است كه از دروغگويانى.»

مشركان عصر جاهليت به پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله عرض كردند: «مالِ هذَا الرَّسُولِ يَأْكُلُ الطَّعامَ وَيَمْشِى فِى الْأَسْواقِ»؛(403) «چرا اين پيامبر غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟»

و لذا در حديث صحيح آمده كه پيامبرصلى الله عليه وآله فرمود: «تنام عيني ولا ينام قلبي»؛(404) چشمم مى خوابد ولى قلبم بيدار است.»

و نيز در حديث صحيح آمده است: «إنّي أراكم من ورآء ظهري كما أراكم من امامي»؛(405) «من شما را از پشت سرم مشاهده مى كنم همان گونه كه از جلو مى بينم.»

و نيز در حديث صحيح آمده است: «أوتيت مفاتيح خزائن الأرض»؛(406) «به من كليدهاى خزينه هاى زمين داده شده است.»

رسول گرامى اسلام صلى الله عليه وآله و ديگر اولياى الهى گرچه از دار دنيا رحلت كرده اند ولى داراى حيات برزخى مى باشند، همان گونه كه در جاى خود به آن پرداخته ايم.

امور مشترك بين خالق و مخلوق

اشاره

اگر خالق و مخلوق در امورى با يكديگر مشترك باشند، اين امر با تنزيه بارى تعالى منافاتى ندارد، در صورتى

كه بازگشت اين امور بالإصاله به خداوند متعال باشد، ولى وهابيان انتساب آن امور را به مخلوق، شرك به خدا مى دانند. و اين جهل محض از آنان است؛ زيرا خداوند سبحان به هر كس كه بخواهد و آن گونه كه اراده كند تفضّل كرده و او را تكريم نمايد و مقام او را از ديگر افراد بشر بالا مى برد، در عين اين كه مقام بشريت او محفوظ است؛ زيرا آن مقام و منزلت و كمال، اكتسابى بوده و به اذن و فضل و اراده خداوند است نه به قوّت و تدبير و امر مخلوق، گرچه پيامبرصلى الله عليه وآله باشد. چه بسيار كمالاتى كه مطابق نصوص، حقّ خداوند متعال است ولى خداوند آن ها را به اولياى خود و در رأس آن ها رسول گرامى اسلام مرحمت فرموده است كه از آن جمله عبارت است از:

1 - شفاعت

خداوند سبحان در عين اين كه مى فرمايد: «قُلْ للَّهِ ِ الشَّفعَةُ جَمِيعاً»؛(407) «بگو: تمام شفاعت از آنِ خداست.» ولى در حقّ ديگران نيز به اذن و اراده خود ثابت كرده است؛ آنجا كه مى فرمايد: «مَنْ ذَا الَّذِى يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ»؛(408) «كيست كه در نزد خدا جز به فرمان او شفاعت كند؟»

و از رسول خداصلى الله عليه وآله نقل شده كه فرمود: «اوتيت الشفاعة»؛(409) «به من شفاعت داده شده است.» و نيز فرمود: «أنا أوّل شافع ومشفّع»؛(410) «همانا من اولين شفاعت كننده و شفاعت شده هستم.»

2 - علم غيب

خداوند متعال در عين اين كه مى فرمايد: «قُلْ لَا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللَّهُ»؛(411) «بگو: كسانى كه در آسمان ها و زمين هستند غيب نمى دانند جز خدا.» ولى در جاى ديگر تصريح مى كند كه پيامبرش را از علم غيب مطلع ساخته است؛ آنجا كه مى فرمايد: «عالِمُ الْغَيْبِ فَلَا يُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَداً إِلَّا مَنْ ارْتَضَى مِن رَسُولٍ»؛(412) «داناى غيب اوست و هيچ كس را بر اسرار غيبش آگاه نمى سازد مگر رسولانى كه آنان را برگزيده.»

3 - هدايت

خداوند سبحان در عين اين كه مى فرمايد: «إِنَّكَ لَا تَهْدِى مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لكِنَّ اللَّهَ يَهْدِى مَنْ يَشَآءُ»؛(413) «تو نمى توانى كسى را كه دوست دارى هدايت كنى، ولى خداوند هركس را بخواهد هدايت مى كند.» ولى در جايى ديگر خطاب به پيامبرش مى فرمايد: «وَ إِنَّكَ لَتَهْدِى إِلَى صِرَ طٍ مُّسْتَقِيمٍ»؛(414) «و تو مسلماً به سوى راه راست هدايت مى كنى.»

4 - رأفت و رحمت

خداوند سبحان درباره خود مى فرمايد: «إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِيمٌ»؛(415) «او نسبت به آنان مهربان و رحيم است.» ولى در عين حال درباره پيامبرش نيز مى فرمايد: «بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ»؛(416) «او نسبت به مؤمنان، رؤوف و مهربان است.»

تعظيم اولياى الهى

وهابيان بين تعظيم و عبادت، فرق نگذاشته و بين آن دو خلط كرده اند و گمان نموده اند كه هر نوع از انواع تعظيم، عبادت كسى است كه تعظيم مى گردد. آنان گمان كرده اند كه ايستادن در مقابل ولىّ خدا و بوسيدن دست او، تعظيم پيامبر و اولياى الهى، اطلاق «مولى و سيّد» بر آنان و ايستادن در مقابل آنان با ادب و وقار و خضوع، غلوّى است كه منجرّ به عبادت غير خداوند خواهد شد، در حالى كه اين چنين نيست؛ زيرا مطابق آيات قرآنى حضرت آدم عليه السلام مسجود ملائكه قرار گرفت، آنجا كه مى فرمايد: «وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِكَةِ اسْجُدُوا لِأَدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِيسَ»؛(417) «و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده و خضوع كنيد، همگى سجده كردند جز ابليس... .»

و نيز مى فرمايد: «فَسَجَدَ الْمَلَائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ»؛(418) «همه فرشتگان بدون استثنا سجده كردند.»

و نيز در حقّ حضرت يوسف عليه السلام مى فرمايد: «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَى الْعَرْشِ وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً»؛(419) «و پدر و مادر خود را بر تخت نشاند و همگى به خاطر او به سجده افتادند.»

و درباره پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله مى فرمايد: «إِنَّآ أَرْسَلْنكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً * لِتُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ...»؛(420) «به يقين ما تو را گواه (به اعمال آن ها) و بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاديم تا (شما مردم) به خدا و رسولش ايمان بياوريد و از او

دفاع كنيد و او را بزرگ داريد... .»

و نيز مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لَا تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَىِ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ»؛(421) «اى كسانى كه ايمان آورده ايد چيزى را بر خدا و رسولش مقدم نشمريد.»

و نيز مى فرمايد: «لَا تَجْعَلُوا دُعَآءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَآءِ بَعْضِكُم بَعْضاً»؛(422) «صدا كردن پيامبر را در ميان خود مانند صدا كردن يكديگر قرار ندهيد.»

طبرانى و ابن حبان در صحيح خود از اسامة بن شريك نقل كرده كه گفت: «كنّا جلوساً عند النبيّ صلى الله عليه وآله كأنّما على رؤوسنا الطير ما يتكلّم منّا متكلّم... .»؛(423) «ما نزد پيامبرصلى الله عليه وآله نشسته بوديم گويا كه بر سرهاى ما پرنده اى نشسته است؛ هيچ كدام از ما سخن نمى گفت... .»

حاصل اين كه دو امر مهم است كه انسان بايد در نظر داشته باشد: يكى وجوب تعظيم پيامبرصلى الله عليه وآله و بالا بردن رتبه او بر ديگر خلايق و ديگرى اعتقاد به ربوبيت و الوهيت خداوند و اين كه او تنها و مستقل در اين دو امر است. و لذا اگر كسى در حقّ ولىّ خداوند سبحان تعظيم كرد، و يا حتى مبالغه در آن نمود ولى او را متصف به صفات خداوند نكرد به حقّ رفته و نمى توان او را متصف به كفر و شرك نمود؛ خصوصاً آن كه مجاز عقلى و استعاره و كنايه و تشبيه در كلمات بزرگان حتى در قرآن و حديث نيز به كار گرفته شده است.

سلسله كتاب هاى پيرامون وهابيت

1 - شناخت سلفى ها(وهابيان)

2 - ابن تيميه، مؤسس افكار وهابيت 3 - خدا از ديدگاه وهابيان 4 - مبانى اعتقادى وهابيت 5 - موارد شرك نزد وهابيان 6 - توسل 7 - زيارت قبور

8 - برپايى

مراسم جشن و عزا

پي نوشت ها

1 تا 150

1) مجموع فتاوى، بن باز، ج 2، ص 549.

2) مجموع فتاوى، بن باز، ج 2، ص 552.

3) همان.

4) همان، ص 561.

5) پيشين، ص 586.

6) مجموع فتاوى، بن باز، ج 2، ص 722.

7) همان، ص 746و747.

8) مخالفة الوهابية للقرآن و السنّة، ص 3 و 4.

9) ر.ك: أعمدة الاستعمار، خيرى حماد ؛ تاريخ نجد، عبداللَّه فيلبى ؛ مذاكرات حاييم و ايزمن اوّلين رئيس وزراء اسرائيل ؛ مذاكرات مستر همفر.

10) سوره نحل، آيه 36.

11) صحيح بخارى، ج 1، ص 11؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 39.

12) سوره بقره، آيه 163.

13) سوره اخلاص، آيه 1.

14) سوره مؤمنون، آيه 91.

15) سوره ذاريات، آيه 51.

16) سوره رعد، آيه 16.

17) سوره فاطر، آيه 3.

18) سوره فاتحه، آيه 2.

19) سوره انعام، آيه 164.

20) سوره اسراء، آيه 23.

21) سوره آل عمران، آيه 64.

22) سوره نحل، آيه 36.

23) لسان العرب، ماده عبد.

24) قاموس المحيط، ماده عبد.

25) مفردات راغب، ماده عبد.

26) سوره مائده، آيه 54.

27) سوره بقره / آيه 34.

28) سوره اعراف، آيه 12.

29) سوره اعراف، آيه 28.

30) سوره يوسف، آيه 100.

31) منهج الرشاد، ص 24.

32) سوره حجر، آيه 96.

33) سوره مريم، آيه 81.

34) سوره مائده، آيه 72.

35) سوره آل عمران، آيه 51.

36) سوره توبه، آيات 17 و 18.

37) سوره اسراء، آيه 24.

38) همان گونه كه در كتاب «شيعه شناسى» به آن ها اشاره كرديم.

39) سوره توبه، آيه 31.

40) سوره عنكبوت، آيه 17.

41) سوره سبأ، آيه 22.

42) سيره ابن هشام، ج 1، ص 79.

43) التنديد لمن عدد التوحيد، ص 30.

44) التنديد لمن عدد التوحيد، ص 34 و 35.

45) پيشين.

46) فتح البارى، ج 3، ص 338.

47) القول المفيد على كتاب التوحيد، ج 1، ص 16 و 17.

48) سوره

لقمان، آيه 25.

49) سوره انعام، آيه 161.

50) سوره يونس، آيه 105.

51) سوره مائده، آيه 17.

52) سوره انعام، آيات 76 - 78.

53) سوره نساء، آيه 48.

54)] . سوره لقمان، آيه 13.

55) سوره حج، آيه 31.

56) سوره مائده، آيه 72.

57) سوره نساء، آيه 116.

58) سوره مؤمنون، آيه 117.

59) سوره زمر، آيه 65.

60) سوره انعام، آيه 151.

61) سوره توبه، آيه 28.

62) سوره توبه، آيه 3.

63) سوره هود، آيات 25 و 26.

64) سوره رعد، آيه 36.

65) سوره انبياء، آيه 108.

66) سوره ممتحنه، آيه 4.

67) سوره مؤمنون، آيه 117.

68) سوره يوسف، آيه 40.

69) سوره حج، آيه 71.

70) سوره يونس، آيه 66.

71) سوره انبياء، آيه 24.

72) سوره يونس، آيه 78.

73) سوره نساء، آيه 153.

74) سوره بقره، آيه 210.

75) سوره يونس، آيه 18.

76) سوره يس، آيه 74.

77) سوره مريم، آيه 81.

78) سوره زخرف، آيات 22 و 23.

79) سوره شعراء، آيات 71 - 74.

80) سوره بقره، آيه 170.

81) سوره سبأ، آيه 43.

82) مجموع فتاوى بن باز، ج 2، ص 552.

83) سوره يوسف، آيه 93.

84) همان.

85) سوره بقره، آيه 60.

86) سوره نمل، آيه 40.

87) كشف الشبهات، ص 70.

88) فتح المجيد، ص 68.

89) الرد على الرافضه.

90) سوره غافر، آيه 60.

91) سوره مائده، آيه 35.

92) التنديد لمن عدّد التوحيد، ص 30و31.

93) ترتيب العين، ص 56.

94) لسان العرب، ج 13، ص 21.

95) سوره بقره، آيه 227.

96) سوره طه، آيه 112.

97) سوره حجرات، آيه 9.

98) سوره توبه، آيه 119.

99) سوره مجادله، آيه 22.

100) سوره حجرات، آيه 14.

101) صحيح بخارى، ج 1،ص 10، كتاب الايمان؛ صحيح مسلم، ج 7، ص 17، باب فضائل على عليه السلام.

102) بحارالأنوار، ج 66، ص 16 به نقل از معانى الأخبار صدوق.

103) سوره حديد، آيه 20.

104) المواقف، 388.

105) قواعد المرام،

ص 171.

106) ارشاد الطالبين، ص 443.

107) العروة الوثقى، كتاب الطهارة، مبحث النجاسات.

108) سوره نمل، آيه 14.

109) تاج العروس، ج 3، ص 254؛ لسان العرب، ج 5، ص 144.

110) اليواقيت و الجواهر، ص 58.

111) المواقف، ص 392.

112) شرح المقاصد، ج 5، ص 227.

113) ردّ المحتار على الدّر المختار، ج 4، ص 237.

114) سوره نحل، آيه 125.

115) مفاهيم يجب أن تصحح، به نقل از او، ص 72.

116) صحيح بخارى، ج 7، ص 597.

117) براى مجموع اين احاديث ر.ك: جامع الاصول، ج 1، ص 10و11.

118) مفردات راغب، ماده «سلم».

119) سوره انعام، آيه 14.

120) سوره آل عمران، آيه 67.

121) سوره بقره، آيه 108.

122) سوره آل عمران، آيه 167.

123) سوره حجرات، آيه 14.

124) سوره زخرف، آيه 69.

125) سوره نساء، آيه 65.

126) سوره بقره، آيه 131.

127) الدرر السنية، ج 10، ص 51.

128) الدرر السنية، ج 10، ص 51.

129) السيرة النبوية، ابن هشام، ج 1، ص 79.

130) الدرر السنية، ج 10، ص 31.

131) همان، ص 78.

132) پيشين، ج 10، ص 63.

133) همان، ص 43.

134) همان، ص 64.

135) الدرر السنية، ج 10، ص 12 و 64 و 75 و 77 و 86.

136) همان، ج 10، ص 369.

137) همان، ج 10، ص 369.

138) الدرر السنية، ج 10، ص 86 و ج 9، ص 291.

139) همان، ج 9، ص 2و238 و ج 10، ص 113 و 114 و ج 8، ص 117 و 118 و 119.

140) الدرر السنية، ج 2، ص 77.

141) پيشين.

142) همان، ج ، ص 54.

143) همان، ج 10، ص 113.

144) الدرر السنية، ج 10، ص 113.

145) همان، ج 8، ص 57.

146) همان، ج 10، ص 25.

147) پيشين، ج 10، ص 8.

148) همان،

ج 1، ص 63.

149) همان، ج 10، ص 193.

150) همان، ج 10، ص 355.

151 تا 310

151) الدرر السنية، ج 2، ص 59.

152) همان، ج 1، ص 53.

153) الدرر السنية، ج 1، ص 117.

154) همان، ص 120.

155) همان، ص 160.

156) پيشين، ص 234.

157) كشف الشبهات، ص 49.

158) كشف الشبهات، ص 49 و 50.

159) سوره زمر، آيه 3.

160) سوره مائده، آيه 116.

161) سوره مائده، آيه 73.

162) كشف الشبهات، ص 50.

163) سوره مائده، آيه 35.

164) سوره نساء، آيه 64.

165) سوره يوسف، آيه 97.

166) كشف الشبهات، ص 7.

167) سوره لقمان، آيه 25.

168) سوره عنكبوت، آيه 17.

169) سوره سبأ، آيه 22.

170) التنديد لمن عدّد التوحيد، ص 34.

171) داعية و ليس نبياً، حسن بن فرحان مالكى، ص 48.

172) مجموع فتاوا، بن باز ، ج 1، ص 408.

173) همان، ص 417.

174) مجموع فتاوا، بن باز، ج 2، ص 765.

175) مقدمة الآيات البيّنات في عدم سماع الاموات، نعمان آلوسى.

176) مفاتيح الغيب، ج 4، ص 149.

177) سوره فجر، آيات 27 - 30.

178) سوره واقعه، آيات 83 و 84.

179) سوره زمر، آيه 42.

180) سوره آل عمران، آيه 169.

181) سوره نساء، آيه 69.

182) سوره حديد، آيه 4.

183) سوره بقره، آيه 115.

184) سوره ق، آيه 16.

185) سوره غافر، آيه 19.

186) صحيح بخارى، ج 5، ص 76 و 77، باب قتل ابى جهل.

187) همان، ج 2، ص 123، باب الميّت يسمع خفق النعال.

188) كنز العمال، ج 16، ص 619 و 620، رقم 46080.

189) سوره اعراف، آيات 78 و 79.

190) همان، آيات 91 - 93.

191) سوره زخرف، آيه 45.

192) الفتاوى، شلتوت، ص 19.

193) فتاوى شيخ الاسلام عزالدين بن عبدالسلام، ص 431.

194) الروح، ابن قيم، ص 9.

195) همان.

196) الروح، ص 9.

197) همان.

198) فيض

القدير، ج 5، ص 487.

199) حقيقة التوسل و الوسيله، موسى محمّد على، ص 242.

200) الروح، ص 8.

201) فتح البارى، ج 3، ص 205.

202) تلخيص الحبير، ج 2، ص 137.

203) صحيح ترمذى، كتاب فضائل القرآن.

204) مجمع الزوائد، ج 8، ص 211.

205) فيض القدير، ج 3، ص 184.

206) سلسلة الاحاديث الصحيحة، ح 621.

207) كنز العمال، ج 1، ص 507، رقم 2242.

208) پيشين، ص 506.

209) سنن دارمى، ج 1، ص 56و57، رقم 93.

210) حقيقة التوسل و الوسيله، موسى محمّد على، ص 271.

211) مجمع الزوائد، ج 8، ص 211.

212) پيشين، ج 9، ص 24؛ الخصائص الكبرى، سيوطى، ج 2، ص 281.

213) طرح التثريب في شرح التقريب، ج 3، ص 297.

214) مجمع الزوائد ج 9، ص 24.

215) فيض القدير، ج 3، ص 401، شرح الشفا، ج 1، ص 102.

216) رجوع شود به بحث استغاثه.

217) الحاوى للفتاوى، سيوطى، ج 2، ص 261.

218) صحيح مسلم، ج 2، ص 268.

219) ابن حجر، المطلب العالية، ج 4، ص 23.

220) حقيقة التوسل و الوسيله، ص 265، به نقل از حاكم.

221) پيشين، ص 257.

222) الروح، ص 16 - 18.

223) همان.

224) همان.

225) همان.

226) الروح، ص 16 - 18.

227) همان.

228) همان.

229) همان، ص 18 و 19.

230) پيشين.

231) همان.

232) الروح، ص 18 و 19.

233) سوره طور، آيه 21.

234) شفاء الصدور بشرح حال الموتى و القبور، ص 402 - 406.

235) سوره غافر، آيه 7.

236) سوره شورى، آيه 5.

237) سوره حشر، آيه 10.

238) ر.ك: صحيح مسلم، ج 3، ص 155 و 156، باب قضاء الصيام عن الميّت.

239) پيشين.

240) ر.ك: صحيح مسلم، ج 3، ص 155 و 156، باب قضاء الصيام عن الميّت.

241) ر.ك:همان، ج 5، ص 73 - 78؛ كنزالعمال، ج 8، ص 598 - 602، رقم 17050 - 17071؛الروح،ص 118 - 121.

242)

ر.ك: صريح البيان، شيخ عبداللَّه حبشى، ص 176.

243) سوره روم، آيه 52.

244) سوره فاطر، آيه 22.

245) الروح، ص 45 - 46.

246) مختصر تفسير ابن كثير، ج 3، ص 145.

247) الاستغاثة.

248) مجموع فتاوى و مقالات متنوعة، بن باز، ج 4، ص 311.

249) اللجنة الدائمة للبحوث العلمية و الافتاء، فتواى رقم 7210.

250) المنتقى من فتاوى الشيخ صالح بن فوزان، ج 2، ص 86.

251) مجموع فتاوى و مقالات متنوعه، ج 1، ص 183.

252) اللجنة الدائمة للبحوث العلمية، رقم فتوا 9696.

253) فتاوى اسلامية، ج 1، ص 251.

254) فتاوى منار الاسلام، ج 1، ص 43.

255) مجموع فتاوى و رسائل، ابن عثيمين، ج 2، ص 302.

256) فتاوى اسلاميه، ج 2، ص 20.

257) مجلّة البحوث الاسلامية، ج 39، ص 142.

258) مجلّة الدعوة، شماره 1612، ص 37.

259) مجموع الفتاوى، ابن عثيمين، رقم 366.

260) اللجنة الدائمة للبحوث العلمية و الافتاء، فتواى 3019.

261) السؤال على الهاتف، ابن عثيمين، به نقل از كتاب البدع و المحدثات، ص 259.

262) فتاوى منار الاسلام، ج 1، ص 270.

263) مجموع فتاوى و رسائل ابن عثيمين، رقم 360.

264) لقاء الباب المفتوح، ج 12، ص 16.

265) مجمع فتاوى و رسائل ابن عثيمين، رقم 357.

266) اللجنة الدائمة، رقم فتوا 1207.

267) مجموع فتاوى بن باز، ص 777.

268) مجموع فتاوى و مقالات متنوّعة، ج 5، ص 119.

269) اللجنة الدائمة، رقم 7482.

270) همان، رقم 3582.

271) فتاوى التعزية، ص 143.

272) المنتقى من فتاوى بن باز، ج 2، ص 72.

273) اللجنة الدائمة، رقم 6167.

274) فتاوى ابن عثيمين، ج 1، ص 21.

275) فتاوى التعزية، ص 35.

276) اللجنة الدائمة من الفتوى، رقم 4160.

277) دليل الأخطاء الّتي يقع فيها الحاج و المعتمر، ص 43.

278) البدعة، ابن فوزان، ص 30و31.

279) اللجنة الدائمة، رقم فتوا 5303.

280)

دليل الأخطاء، ص 107.

281) فتاوى الاسلامية، ج 4، ص 408.

282) لقاء الباب المفتوح، ج 18، ص 48.

283) نور على الدرب، ص 43.

284) الجنة الدائمة من الفتوى، رقم 4994.

285) فتاوى الاسلامية، ج 4، ص 17.

286) اللجنة الدائمة من الفتوى، رقم 3303.

287) اقتضاء الصراط المستقيم، ابن تيميه، ص 269.

288) دائرة المعارف الاسلامية، ج 3، ص 456.

289) احياء علوم الدين، غزالى، ج 2، ص 251.

290) المدخل، ابن الحاج، ص 217.

291) همان، ج 2، ص 224.

292) صحيح بخارى، ح 2697 ؛ صحيح مسلم، ح 1718.

293) صحيح مسلم، ح 1718.

294) مسند احمد، ج 4، ص 126.

295) صحيح مسلم، ح 867.

296) سوره فتح، آيه 23.

297) سوره انفال، آيه 38.

298) سوره كهف، آيه 55.

299) الميزان، ج 15، ص 34.

300) اصول كافى، ج 1، ص 59، ح 4.

301) وسائل الشيعه، ج 1، ص 347.

302) پيشين، ج 5، ص 72.

303) ر.ك: العين، ج 2، ص 54؛ لسان العرب، ج 8، ص 6 ؛ صحاح اللغة، ج 3، ص 1183؛ مفردات راغب، ماده بدع.

304) نهج البلاغه، خطبه 176.

305) همان، خطبه 161.

306) همان، خطبه 145.

307) جامع العلوم والحكم، ص 160.

308) فتح البارى، ج 17، ص 9.

309) رسائل شريف المرتضى، ج 2، ص 264.

310) بحارالأنوار، ج 74، ص 202.

311 تا 423

311) سوره توبه، آيه 31.

312) اصول كافى، ج 4، كتاب الايمان و الكفر، باب الشرك؛ تفسير طبرى، ج 1، ص 80.

313) سوره حديد، آيه 27.

314) اصول كافى ج 12، كتاب فضل العلم، باب الدع؛ جامع الاصول، ح 3974.

315) سوره يونس، آيه 59.

316) سوره بقره، آيه 79.

317) صحيح مسلم، ج 8،ص 62، كتاب العلم؛ صحيح بخارى، ج 9، باب الاعتصام بالكتاب والسنة.

318) سوره انفال، آيه 60.

319) صحيح بخارى، ج 2، ص 157.

320) سوره شورى، آيه 23.

321)

سوره ابراهيم، آيه 5.

322) سوره اعراف، آيه 157.

323) سوره هود، آيه 120.

324) سوره حج، آيه 32.

325) سوره نور، آيات 36 و 37.

326) سوره اعراف، آيه 204.

327) سوره نساء، آيه 141.

328) سوره مائده، آيه 2.

329) مستدرك حاكم، ج 3، ص 149.

330) مجمع الزوائد، هيثمى، ج 1، ص 19.

331) صحيح بخارى، ج 2، ص 158؛ سنن ترمذى، ح 3071.

332) تراثنا الفكرى في ميزان الشرع و العقل، محمّد غزالى، ص 102 به نقل از طبرانى.

333) مسند احمد، ج 3، ص 106، ح 11623.

334) البدعة، دكتر عبدالملك سعدى، ص 16 و 17.

335) سوره انعام، آيه 38.

336) سوره اسراء، آيه 12.

337) سوره نحل، آيه 89.

338) كافى، ج 1، ص 74، ح 2.

339) سوره اسراء، آيه 15.

340) سوره بقره، آيه 286.

341) صحيح مسلم با شرح نووى، ج 15، ص 106.

342) سوره اعراف، آيه 32.

343) سنن ترمذى، ج 5، ص 45 و 46، ح 2679.

344) سوره بقره، آيه 185.

345) سوره نساء، آيه 28.

346) مسند احمد، ج 5، ص 266، ح .

347) ر.ك: النهايه، ابن اثير، ج 1، ص 79.

348) سوره انعام، آيه 145.

349) الحلال و الحرام، ص 33 - 35.

350) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 294 و 295.

351) القوال الفصل، ص 49.

352) المدخل، ج 2، ص 10.

353) اقتضاء الصراط المستقيم، ص 271 و 272.

354) شرح ابن ابى الحديد، ج 19، ص 235.

355) سوره احزاب، آيه 33.

356) صحيح مسلم، ج 7، ص 130.

357) فجر الاسلام، ص 330.

358) تاج العروس، ج 8، ص 194.

359) الصلة بين التصوف و التشيع، فصل غلات.

360) لسان العرب، ج 15، ص 132.

361) سوره مائده، آيه 77.

362) همان، آيه 72.

363) بحارالأنوار، ج 25، ص 346.

364) پيشين، ص 265 به نقل از

امالى شيخ طوسى.

365) همان.

366) پيشين، ص 286 به نقل از رجال كشى.

367) همان، 296.

368) الاعتقادات، ص 71.

369) تصحيح الاعتقاد، ص 109.

370) أنوار الملكوت، ص 202.

371) سوره آل عمران، آيه 42.

372) سوره نمل، آيه 40.

373) صحيح بخارى، ج 2، ص 295.

374) الاسلام و حركة التاريخ، ص 421.

375) بين الشيعة و اهل السنة، ص 11.

376) رسالة التقريب، شماره 3، سال اوّل، شعبان 1414، ص 250.

377) ليس من الاسلام، محمّد غزالى، ص 48.

378) الامام جعفر الصادق عليه السلام، ص 235.

379) علىّ و بنوة، ص 25.

380) بين الشيعة و السنة، ص 4.

381) السنة المفترى عليها، سالم بهنساوى، ص 6.

382) ذكريات لا مذكرات، عمر تلمسانى، ص 250.

383) لعلّك تضحك، ص 201.

384) خطط الشام، محمّد كرد على، ج 6، ص 251.

385) مجلّه العالم الاسلامى، شماره 91.

386) الامام صادق عليه السلام، محمّد ابوزهره، ص 22.

387) پيشين، ص 151.

388) تاريخ التشريع الاسلامى.

389) تاريخ المذاهب الاسلاميّة، ص 39.

390) مجله رسالة الثقلين، شماره 2، سال اوّل 1413 (ه .ق)، ص 252.

391) في سبيل الوحدة الاسلامية.

392) نظرات في الكتب الخالدة، ص 33.

393) عبد اللَّه بن سبأ، عسكرى، ج 1، ص 13.

394) مع رجال الفكر في القاهرة، ص 40.

395) الشيخ الغزالى كما عرفته رحلة نصف قرن، قرضاوى، ص 263.

396) هموم داعية، محمّد غزالى، ص 152 ؛ سرّ تأخّر العرب، محمّد غزالى، ص 52.

397) سوره اعراف / آيه 188.

398) صحيح بخارى، ج 2، ص 242؛ صحيح احمد، ج 3، ص 8.

399) سوره هود، آيه 27.

400) سوره مؤمنون، آيه 47.

401) سوره شعراء، آيه 154.

402) سوره شعراء، آيه 185 - 186.

403) سوره فرقان، آيه 7.

404) صحيح بخارى، ج 4، ص 168.

405) صحيح بخارى، ج 1، ص 108.

406) صحيح بخارى، ج 2، ص 94.

407) سوره زمر،

آيه 44.

408) سوره بقره، آيه 255.

409) قرطبى، ج 10، ص 49؛ مصنف ابن ابى شيبه، ج 7، ص 442.

410) سنن دارمى، ج 1، ص 26.

411) سوره نمل، آيه 65.

412) سوره جن، آيه 26 - 27.

413) سوره قصص، آيه 56.

414) سوره شورى، آيه 52.

415) سوره توبه، آيه 117.

416) سوره توبه، آيه 128.

417) سوره بقره، آيه 34.

418) سوره حجر، آيه 30.

419) سوره يوسف/ آيه 100.

420) سوره فتح، آيه 8 - 9.

421) سوره حجرات، آيه 1.

422) سوره نور، آيه 63.

423) مستدرك، ج 4، ص 400.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109